روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۸
میگفتم یک منطقهی کشاورزی است و مردمش خیلی محافظهکار. به زحمت میشد این مردم را راضی کرد سرمایهدارها را که بیایند و در صنایع سرمایهگذاری بکنند، من در این زمینه خیلی زحمت کشیدم. بالاخره به این فکر افتادم که غیر کرمانشاهی را بکشم آنجا. از وزارت صنایع خواستم، در آنموقع آقای عالیخانی وزیر صنایع بود. و یک وقتی به من گفت، «ما برای خاطر شما یک کاری کردیم. یک آقای یزدی آمده بود پروانه یک کارخانه پارچه پشمی و پتو و اینها برای قزوین بگیرد. ما به او گفتیم برای قزوین به شما نمیدهیم ولی برای کرمانشاه میدهیم که بیاید کرمانشاه.» او هم اول خیلی راضی نبود و آمد و اینها نمیدانم به این آسانی به او زمین نمیدادند. بالاخره یک زمین ارزانقیمتی خرید و بعد هم آمد کارخانه را راه انداخت و این آقا خیلی راضی بود. برای اینکه اولاً کارگر ارزان گیرش آمده بود و خوب کارهایشان پیشرفت کرده بود و من هم خیلی خوشحال بودم که یواشیواش سایر صاحبان صنایع هم میبینند، یعنی کسانی که یکروزی باید صاحب صنایع بشوند الان که همهشان بیشتر کشاورزی دارند، بلکه دنبال این بیایند.
حتی ما سعی میکردیم اینها را وادار بکنیم یک چیزهای جدیدی بکارند. مثلاً دانه سویا، به نظرم به انگلیسی سوجا میگویند، و آفتابگردان برای گرفتن تخمش، من خوشحال بودم که بعد از یک مدتی میدیدم که یواشیواش آفتابگردان دارد میآید بالا. آدم هی هر دفعه که میرود میبیند که آفتابگردان بیشتر شده برای اینکه اینها خوب دانههای خیلی خوبی بود، ارزندهای بود. قند قبلاً خودش نضج پیدا کرده بود آن هم مهندس زنگنه خیلی زحمت کشیده بود. کارخانه قند گذاشته بود، بذر خودش میداده به زارعین. کامیون میفرستادند سر مزرعه قند را میآوردند بلافاصله میکشیدند و پولش را به زارع میدادند این بود که زارعین خلی تشویق شده بودند و خیلی خوب چغندر کاری میکردند. مخصوصاً بعد از اصلاحات ارضی و اینکه خودشان صاحب زمین شدند حتی تا کنارهی دیوار هم چغندر کاشته بودند، قند راه افتاده بود، ولی خوب یواشیواش میبایستی. مثلاً کرمانشاه یکی از استانهایی است که خیلی دام دارد ولی دامداریها همه به سبک قدیم بود. و ما هی سعی میکردیم که خواهش بکنیم راهنمایی بکنیم اینها که شروع بکنند دامداریهای مدرن که این توأم بشود با صنعت نمیدانم درست کردن و حسابی بستهبندی کردن مثلاً گوشت یا شیر یا پنیر اینها. یک کارخانه شیر پاستوریزه هم درست شد که بالاخره اینقدر مردم نکردند و ما خیلی زحمت کشیدیم و یک سهامی تهیه کردیم و فروختیم و خودمان هم یک خرده خریدیم اینها ولیکن مردم اینقدر سهم نخریدند تا باز مهندس زنگنه برای کارخانه قند یک مقدار سهام کارخانه شیر پاستوریزه را خرید و همان پهلوی کارخانه قند هم دایر کردند. خیلی خوب شده بود دیگر مردم راضی بودند و یواشیواش کرههای کارخانه را میخریدند. و همان آقای افشار یزدی که آمد و آن کارخانه چیزهای پشمی را دایر کرد خودش هم بعد تشویق شده بود میخواست بعضی صنایع دیگر هم بعدش خودش سرمایهگذاری کند و در کرمانشاه رسم بکند. کرمانشاه یک استان خیلی با استعدادی است مخصوصاً صنایعی که با کشاورزی میتواند همراه باشد خیلی خوب میشود اینها را… هوای ملایمی دارد انواع میوههایش خیلی خوب است، آب خیلی خوب دارد. در کرمانشاه یکی از استانداران به من گفت، گفت، «۲۴ رودخانه است که اینها بیشترش میرود به عراق جوری واقع است که میرود آنجا و در اینجا خیلی کم از آن استفاده میشود.» آنوقت یکی از این رودخانهها که میشد رویش یک سد خوبی ساخت اما اگر این سد را میساختند آب توی عراق خشک میشد هر وقت که روابط بد بود اینجا یک مقدار شهرت میدادند که میخواهیم آن سد را بسازیم. اسمش چه بود؟ چیچی کمانه؟ و هر وقت که روابط خوب میشد میگفتند نه حالا آن سد هنوز نشده و این حرفها. ولی سدهای کوچکتر روانسر اینها بود که استفادههای کوچک میشد. رودخانه قرهسو… بههرحال…
س- عشقتان به کرمانشاه به حوزهی انتخابیه.
ج- بله. و یکی دیگر از کارهایی که من به ناچار میبایستی در کرمانشاه باشم و در تماس باشم با سازمانهای زنان بود و کارهایی که مربوط به آنها بود چون خوب واقعاً میدانید در شهرستانها خیلی عقبتر هستند از تهران. ولی خوب یک مقدار هم به خواستهی وجود من خیلی جاها زنها را بیشتر راه داده بودند. توی انجمن شهر که بودند دو سه نفر. بعد در شوراهای داوری و این خانمها یواشکی به من میگفتند که این آقاها بعضی وقتها زیاد به نفع زنان رأی نمیدهند اما وقتی ما آنجا مینشینیم و یک خرده پافشاری میکنیم یک خرده عدالت بیشتری برقرار میشود. یا بعضی جاها که بعضی خانوادهها مثلاً خوب پیش میآید نمیدانم یا صیغه دارند یا یک چیزی شبیه صیغه بعد به او ظلم میشود اینها بعضی وقتها شنیده میشد که اینها به یک شکلی مثلاً میخواهند بیایند پیش من دادخواهی بکنند بعد اشخاصی نمیگذارند واسطه میشوند. بعد آن طرف هم سعی میکند که حق آن زن را رعایت بکند که مطلب به پیش من نرسد. یعنی ببینید میخواهم نتیجه بگیرم که همینقدر که زنها بیایند توی کارها یک مقدار به طور طبیعی در یک شعاعی اثر میگذارد. مثلاً در همان موقعی که من در بیمههای اجتماعی بودم یک دکتری یکدفعه یک پرستای را کتک زده بود و این هم خبرش را به من رساندند و من هم ظاهراً نمیخواستم به روی او بیاورم ولی توی شورا پافشاری میکردم که به حق این خانم رسیدگی کردید یا نکردید؟ بالاخره دستگاه بیمههای اجتماعی آن دکتر را وادار کرد از آن پرستار عذرخواهی بکند. شاید اگر آنجا من نبودم و خبر نمیشدم قضیه مثلاً مالیده میشد.
یکی از مسائلی که آن هم اهمیت داشت که لازم است که بگویم، این مستقیماً مربوط به کرمانشاه نیست میشود مجلس و مملکت، قانون خدمات اجتماعی دختران بود. یادم هست وقتی که، چون اگر خاطرتان باشد در آن شش مادهای که در فراندوم تصویب شده بود یکی از آنها مسئلهی سپاه دانش و سپاه بهداشت بود ـ سپاه بهداشت هنوز نبود سپاه دانش بود ـ بعد که اینها آمد مجلس و قانون شد دیدم بعضی از وکلا گفتند که خوب حالا که خانمها حقوق مساوی دارند چرا از این خدمات سپاهی و اینها نمیروند؟ ما گفتیم حق با شما است. بعد از مدتی وزارت آموزش یک لایحهای آورد تحت عنوان خدمات اجتماعی داوطلبانه، اسم آن را دیگر نگذاشته بودند که موظف هستند که انجام بدهند داوطلبانه منتها یک مزایایی داشت. مثلاً کسی که این خدمت را میکرد میتوانست وارد کار دولتی بشود. کسی که این خدمت را میکرد بابت تحصیل آموزش معلمیاش حساب میشد که بعد میتوانست معلم بشود و اینها و واقعاً این خیلی قانون مفیدی بود هم برای خود دخترهای جوانها خوب بود و هم برای مملکت خوب بود. و جالب این است که سال اول که این قانون گذاشته بود دولت خیلی احتیاط به خرج داد و ۲۰۰۰ نفر فقط احضار کرد که داوطلبانه بیایند. وقتی که دولت دوهزار نفر خواست ۱۰۰۰۰ دختر آمد خودش را معرفی کرد.
س- عجب.
ج- ببینید چه اتقبالی شد. اینجاهاست که من میگویم اینهایی که میگویند ایران آماده ترقی نبود اشتباه میکنند. این دخترها از چه طبقاتی بودند؟ غالباً از پدر و مادر بیسواد یا کم سواد بودند. این ۱۰۰۰۰ دختر یعنی بچههای ۲۰۰۰۰ پدر و مادر یا اگر بگیریم بین پانزده یا بیستهزار. اینها ایرانیهایی بودند که فورا آماده بودند که دخترهایشان بیایند و این خدمات را انجام بدهند، این خیلی جالب بود. و به زودی عده بالا رفت. عده را بالا بردند و بعدها هم که گزارش میرسید که در دهات کار اینها بهتر است و مردم راضیترند، شاه دستور داده بود که یواشیواش از عده پسران کم بکنند و به عدهی دخترها اضافه بکنند و خیلی جاها ما میدیدیم. یک وقتها من از کرمانشاه که میآمدم کنار جاده میدیدم اینها میایستادند که یکی سوارشان کند برود. و سوار میکردم مثلاً آن تیکه راهی که میخواستند. با آنها صحبت میکردم که در دهات چهکار میکنند و وضع چیست؟ خوب ببینید این طبیعی است یک خانواده روستایی یک پسر ۱۹ ساله ۲۰ ساله به این آسانی به خانوادهی خودش راه نمیدهد و بیرون فقط میخواهد ببیندش. ولی دختر را راه میدادند. دختر میرفت اصلاً جزو خانواده میشد مثل بچهی خودشان با او رفتار میکردند و از خوجودش استفاده میشد چون بالاخره این یک دختر باسوادی بود و یک مقدار اطلاعات داشت و این خوب دیگر عجالتاً از بحث ما خارج است که بگوییم چهکارها میکردند چه نوع بود ولی بهطورکلی به کلی از آن کارهایی که در آن زمان شد و واقعاً خوب بود و مفید بود این قانون خدمات اجتماعی دختران بود. من یادم هست وقتی که پشت تریبون راجع به این صحبت کردم گفتم که حیف که ما یک بیست سی سال جوانتر نیستیم که ما این خدمات را انجام بدهیم.
یکی از مسائلی هم که باز بود زنها در خود تهران یا حتی از شهرستانها میآمدند مجلس به ما رجوع میکردند برای مسائل و مشکلاتی که داشتند و بعضی وقتها واقعاً این مشکلات را ما نمیتوانستیم حل بکنیم ولی یک دلداری بود. یکروز مرا توی حوضخانه خواستند چون این اشخاص را که مراجعه میکردند میرفتند توی حوضخانه مینشستند و یادداشت برای ما میفرستادند میرفتیم به اینها غالباً هم خیلی مراجعه داشتم وقتی میرفتم یکهو چهار پنج نفر را میدیدم. یک خانمی آمده بود و میخواست حرف بزند. وقتی هم شروع کرد به حرف زدن گریه میکرد. میگفت من میخواست نمیدانم دادگستری بروم کجا بروم بعضیها گفتند تو چرا نمیروی مجلس ما حالا نمایندگان خودمان را داریم آنها آنجا هستند که به کار ما برسند، به مسائل ما برسند. چون آخر وقت مجلس بود و من میخواستم بروم منزل نشاندمش توی اتومبیل با هم میرفتیم که توی راه برایم حرف بزند. همانطوری که گریه میکرد میگفت خدا یکروز عمر شاه را هزار سال بکند که شما را آورد توی مجلس که برای زنها یک امتیازاتی قائل شد که ما میتوانیم مسائلمان را، مشکلاتمان را بیاوریم مطرح بکنیم. ولی متأسفانه به او اجحاف شده بود بعد از مردن شوهرش بچههای شوهرش حق او را نداده بودند و این گذشته بود تمام شده بود. دورهی انحصار وراثت تمام شده بود من هر چه تحقیق کردم دیدم نمیشود کار زیادی برایش کرد. موارد دیگری هم بود مشکلات خیلی بود، چیزهای خیلی ناراحتکننده که میآمدند به ما رجوع میکردند. توی جمعیت «راه نو» هم من به این چیزها عادت داشتم که واقعاً یک وقتها میشد که من دو سه شب نمیتوانستم بخوابم از این مسائلی که میشنیدم از زنها خوب کاری هم نمیشود کرد توی هر اجتماعی همهچیز هست. یا نامههایی که از شهرستانها میآمد و بعضیهایش میدیدیم که بنبست خالی است. ولی اینها همینقدر که میآمدند پهلوی یک نفر درددل میکردند راحت میشدند.
یکدفعه یک خانمی که خیلی ناراحتی بدی برایش پیش آمده بود فهمیده بود که مادرش و شوهرش با هم ارتباط دارند و اصلاً این مادر این دختر را به این مرد داده واسهی خاطر اینکه خودش به راحتی با این معاشرت داشته باشد. اصلاً من مانده بودم من به این زن چه بگویم. چهار پنجتا هم بچه داشت. میگفت اگر بخواهم طلاق بگیرم میدانم بچهها را به من نمیدهد. بخواهم بمانم نمیدانم چهجوری بمانم. میگفت جرأت نمیکنم حرف بزنم ما آذربایجانی هستیم برادرها خیلی غیرتی هستند اگر این را بفهمند مادرم را میکشند. حالا فکرش را بکنید در یکهمچین موقعیتی به این زن چه رأی بدهم. ولی من دیگر حس کردم به صرف اینکه یک کسی را پیدا کرد که حرفش را به او زد چون به دوستان و آشنایان و قوموخویشهای خودش که نمیتوانست حرف بزند. آرامتر شد. دو سه دفعه آمد و حرفهایش را زد و اینها بعد هم رفت دیگر نیامد، نمیدانم چه بلایی به سرش آمد.
بههرحال اینکه از لحاظ جمعیت «راه نو» من همیشه تماس داشتم با مردم، شاید هم از آنجا بود که من را میشناختند که توی مجلس خیلی به من مراجعه میکردند و اسم مرا به همدیگر میگفتند. یکی هم مجلس بود که میآمدند و آدم آنجاهایی که میشد، خوب خیلی جاها هم میشد که اقداماتی میکردیم و مشکلاتشان را تا آنجا که میشد حل میکردیم. مثل اینکه مطالب ما راجع به مجلس در ارتباط با کرمانشاه تمام شد. چون دیگر به جزئیات هم که دیگر نمیخواهید وارد بشوید.
س- بله خواهش میکنم. پس اگر مطلب دیگری نیست لطفاً بپردازیم به دورهی سفارت شما در دانمارک و به طور خاص تأکید میکنم خواهش میکنم راجع به سیاست دولت ایران در کشور دانمارک و بهطورکلی از سیاست خارجی آن چیز که اطلاع دارید که قاعدتاً باید از یک دورهی معینی اطلاع داشته باشید از این بابت ما را مطلع کنید.
ج- همانطوریکه به شما گفتم وقتی که خانم پارسا وزیر شد آقای هویدا گفت، «من تا نخستوزیر هستم باید یک نفر هم سفیر بکنم.» نمیدانم چطور بود هر وقتی که صحبت میشد که حالا زنها دیگر چهکارها میشوند هر کسی صحبت از سفارت میشد میگفتند لابد فلانکس است.
در سه دورهای که ما در مجلس بودیم در ۱۲ سال خوب و خیلی از مسائل مملکت را هم بیشتر وارد شدیم و طرز کار تماس با کار با دولت و حزب و فلان و اینها. ولی من چون به واسطهی فعالیت بینالمللیام زیاد به خارج میرفتم یک مقداری هم اولاً با دستگاههای سازمانهای بینالمللی تماس داشتم و خیلی آشنا بودم و وارد بودن و شورای بینالمللی هم با همهی اینها ارتباط داشت و نماینده داشت و همکاری داشتیم و با خود این تشکیلات سازمانهای مختلف اینها خودش یک نوع دیپلماسی بود، خودش یک مقدار روابط بینالمللی بود و خیلی جاها هم که من میرفتم از فرصت استفاده میکردم راجع به ایران صحبت میکردم راجع به مملکتم صحبت میکردم. آنها هم خیلی سؤال میکردند چون همهجا یک چیزهایی میدانستند. گفتم اندونزی میگفتند شما چهکار کردید؟ همینطور جاهای دیگر و یک مقداری من در معرفی ایران و وضع زنان ایران و اینها دائماً مشغول بودم. خیلی پیش میآمد خیلی جاها به من میگفتند که شما سفیر خوبی هستید برای مملکتتان. اتفاقاً دیشب نگاه میکردم میدیدم یک گزارش خیلی خوبی سفیر ما از اندونزی داده است، بعد میدهم شما بخوانید، راجع به اقداماتی که آنجا شده، جلساتی که بوده، صحبتهایی که من کردم. بههرحال، سیاست دولت و مملکت و اینها یکروزی به آنجا رسید که میخواستند سفیری داشته باشند.
و اما چرا در آن زمان بخصوص؟ سه دورهای که ماها در مجلس بودیم دوران حزب ایران نوین و حزب مردم و اینها بود. بعد همانطوری که میدانید وضع احزاب بهم خورد و حزب رستاخیز شد و من اینطور حس کردم که میخواهند به کلی مجلس عوض بشود که کسان جدیدتری بیایند از قدیمیها کمتر باشند. بهطوریکه خیلی از خانمها را هم عوض و بدل کردند. بعضیها سناتور شدند، بعضیها رفتند معاون وزارتخانهشان شدند چون فرهنگی بودند وزارت آموزش رفتند و از قدیمیها به نظرم یکنفر فقط ماند توی مجلس. به کلی یک عدهی جدیدی میآمد به مجلس رستاخیز. پس در آن موقع به فکر این بودند که یک تغییراتی بدهند. خانم پارسا هم که چند ماهی بود کمتر از یک سال قبل از این تغییر که میگویم آخر مجلس بیستوسوم که دیگر وزیر نبود. اختلاف پیدا کرد با هویدا و کنار رفت. از یک طرف به فکر این بودند که یک نفر را بیاورند توی کابینه. من شنیدم که وقتی که قبل از خاتمه این مجلس با هم صحبت میکردند. دکتر آموزگار آنموقع وزیر کشور بود و دبیرکل حزب بود به نظرم. بله دبیرکل حزب بود و هویدا هم که نخستوزیر بود برای آینده که وقتی که مجلس عوض میشود باید دولت عوض بشود و اینها. پیشنهاد کرده بوده که مرا وزیر آموزش بکنند. هویدا، خدا بیامرزدش خیلی خوب تصویری گرفته چون من هیچ برای آن کار مناسب نبودم، گفته بوده نه. او برای سفارت بهتر است و ما خیال داریم که او را سفیر بکنیم.
س- به کی گفته بوده؟
ج- به دکتر جمشید آموزگار. یعنی پیدا بوده که به فکر یک تغییراتی بودند. آقای هویدا ما از سالها پیش با همدیگر دوست بودیم. گفتم در اشتوتگارت با هم بودیم، روابط خوبی داشتیم، روابطمان عیبی نداشت. ولی در ضمن این مدت مجلس و حزب و اینها نظرش راجع به من این بود که من یک خرده زیادی رک گو هستم، گاهی ناراضی بود. من زیادهروی نمیکردم مثل خانم منوچهریان ولی درعینحال هم زیاد رعایت خواستهی سران حزب و نخستوزیر و اینها را نمیکردم. یک جاهایی آنچه را که خودم صلاح میدانستم میگفتم. و یکی از چیزهایی که آقای هویدا زیاد راضی نبود این بود که من پیش علیاحضرت میروم و به علیاحضرت هم هرچه عقیدهام است میگویم. پس در انتخاب بین اینکه به من کاری بدهد که در تهران باشم یا کاری بدهد که به خارج بروم به عقیدهی من این فکر مؤثر بوده که هم یک کار خوبی و آبرومندی به من بدهد و هم یک کار جدید وزن را در یک رشتهی جدیدی وارد میکند و همین هم که من را یک خرده دور میکند که زیادی پیش علیاحضرت نروم و زیادی خیلی حرفها را نزنم. البته من بههیچوجه بهاصطلاح گلهای یا ناراحتی از این بابت ندارم چون اولاً من راضی بودم از اینکه سفیر شدم و واقعاً من چون توی دستگاههای دولتی بزرگ نشدم. من کارمند دولت نبودم. مخصوصاً وزارت آموزش که یک لونه زنبور عجیبی است. من اصلاً اگر میرفتم آنجا موفق نمیشدم، اصلاً وزارت آموزشیها مرا به خود نمیگرفتند. یعنی شاید تنها کاری که اگر به من رجوع میکردند من میگفتم نه همان کار بود.
س- بله و خوشبختانه رجوع نکردند.
ج- رجوع نکردند. همان، یعنی میخواهم بگویم که این مسائلی که با هم جمع شد که مرا فرستادند به دانمارک. خوب البته حتماً آقای هویدا با والاحضرت اشرف هم مشورت کرده برای اینکه خیلی دلشان میخواست طوری باشد که والاحضرت ناراضی نشود. در مسائل زنان والاحضرت حق خود میدانست که همهچیز با او مشورت بشود چون او رئیس سازمان زنان و رئیس همهی زنان بود ولی والاحضرت هم نظر خوب به من داشت و پیداست که مخالفت نکرده است که حتی موافق هم بوده. وقتی هم که رفتم پهلویش خیلی خوشحال بود و با خوشحالی به من تبریک گفت. منتها تقریباً یک سال از وقتی که اینها تصمیم گرفتند تا وقتی که من را فرستادند طول کشید.
در نوروز سال ۱۳۵۴ توی مجلس وقتی که با هم سلام و علیک و تبریک گفتیم او آنور میز بود و من اینور میز گفت، «سلام علیکم خانم اینها.» حالا این سالی است که همه میدانند در مجلس تغییراتی میشود و هیچکس نمیداند کی وکیل میشود و کی نمیشود اینها. گفت، «خوب ما امسال میخواهیم شما را بیاوریم توی دستگاه دولت. یک مدت نمایندهی ملت بودید حالا نماینده دولت بشوید.» من هیچی نگفتم. یک چند نفری آن نزدیک گفتند چی؟ مثلاً چهکار؟ گفت، «خیلی کارها هست. استانداری هست، فرمانداری هست هزار چیز هست.» خانم ابتهاج سمیعی که پهلویش ایستاده بود گفت، «سفارت هست.» هویدا هیچ به روی خودش نیاورد. آنها را گفت برای اینکه ایز گم کند. در نتیجه خیلیها گفتند، «خانم دولتشاهی استاندار میشود.» تابستان که شد، حالا خلاصه میکنم، به آقای هویدا گفتم که خوب چی میگویید من بروم کاندید بشوم برای نمایندگی یا نه، گفت، «بله حالا که تا آن یکی هنوز قطعی نیست اینکار را نباید ول بکنی.» من رفتم کرمانشاه دیدم همه میگویند به خانم اختیار دارید شما که استاندار میشوید دیگر آمدید کاندید بشوید چهکار کنید؟ به استاندار گفتم بابا من خیال استانداری ندارم. خیال نکنید من همچین خیالی دارم. گفت، «نخیر خیلی هم خوب است که شما استاندار کرمانشاه بشوید.» و از این حرفها. بعد که به هویدا گفتم گفت، آخه خودش میخواهد وزیر بشود این است که استانداری را به شما تعارف میکند.» میخواستم بروم نروژ… آهان سر این شد که به هویدا گفتم. گفتم من دارم میروم نروژ، دعوت دارم باید بروم. میگویید چه؟ بروم کرمانشاه؟ گفتند، «نروژ چیست این کار را خانم از دست نده برو کاندید بشو تا ببینیم آن یکی چه میشود.» بالاخره برگشتیم و گفتیم که بله ما کاندید شدیم و حالا نروژمان را هم میرویم. بعد یک بار خودش پیش از اینکه این صحبتها با من بشود به خانم دیبا گفته بود، «مهرانگیز خانمتان را هم میخواهیم سفیر بکنیم.» آنوقت خانم دیبا گفته بود، «کجا؟» گفته بود، «حالا نمیدانم.» نگفته بود کجا گفته بود یک خرده طول دارد. یواشیواش هم این قضیه درز کرده بود که بعضیها میداستند که من قرار است سفیر بشوم. یعنی توی وزارت خارجه شهرت داده بودند که یک خانمی قرار است که سفیر بشود، از این طرف هم بعضیها فکر میکردند که توی دستگاه وزارتخارجه کموبیش این را فهمیده بودند. در نتیجه خیلیهایی که آنجا قبلاً ما با هم روابط خوبی داشتیم اینها با من سرسنگین شده بودند. طبعاً وزارتخارجهایها خوششان نمیآمد از خارج کسی بیاید آن هم سفیر بشود. دیگر زن هم باشد که شاید دیگر بدتر. آهان این را میگفتم که به نظرم میخواستند بگذارند یک مدت از طرفی بگذرد که یک خرده چشم و گوشها در وزارت خارجه پر بشود. از این طرف هم میخواستند به یک کشوری که ملکه داشته باشد من را بفرستند، یا هلند میشد یا دانمارک، هلند یکنفر دیگر آمد و داوطلب شد گفت و رفت، پس ماند دانمارک، دانمارک هم تا اسفند دوره سفیر تمام نمیشد. نمیشد که سفیر را زودتر بخواهند برای اینکه من را بفرستند. پس ما تا شهریور وکیل بودیم، از آن به بعد دیگر من سمتی نداشتم تا اسفند که میبایستی وکیل بشوم. گاهی هم هویدا با من حرف میزد و همه هم به من میگفتند هیچی نباید بگویی، به هیچکس نباید حرف بزنی. گفتم من که با کسی حرف نمیزنم ولی خوب خیلیها از من میپرسند من چهکار بکنم. یکروز سلام به نظرم چهارم آبان بود دیدم آنجا خیلیها به من میگویند. من گفتم نه بابا چی این شایعه است. اتفاقاً دکتر امینی گوش کرد گفت، «نه شایعه هم نیست، خیلی هم مسئله مهمی است اما توجه داشته باشید حرفش را با کسی نزنید شاه خیلی بدش میآید.» گفتم نه من حرف چی بزنم من چیزی نمیدانم خبری نیست. بههرحال، یک مقدار هم من مسائل خصوصی و اینها داشتم. یک مقدار مشکلات تازه، خانه ساخته بودم مقروض و فلان و اینها. یکخرده کارهایم را داشتم روبهراه میکردم که آماده باشم برای آمدن خارج ضمناً هم کسی نباید بفهمد که من دارم خودم را آماده میکنم برای آمدن. آقای خلعتبری گاهی مرا ناهار دعوت میکرد با چندتا از سفرایی که مثلاً از یک جاهایی آمده بودند. خوب هیچکس نمیگفت که من سمتی دارم ولی خوب اینها حدس میزدند که یک خبری هست. من یک سفر قرار بود بروم دانمارک در همان مثلاً پاییز آنوقتهای ۱۹۷۶. مثل همان سفرهایی که میکنم چون آنموقع رئیس شورای بینالمللی بودم. یک دفعه به آقای خلعتبری گفتم که… آخه بعضی وقتها هویدا میگفت فلان چیز را به خلعتبری بگو. میگفتم من چی بگویم؟ من وزیر خارجه به من چیزی نگفته، من کارهای نیستم برای او بیخودی بروم چه بگویم به او که فلان چیز را از او بپرسم. بالاخره برای دانمارک رفتن یکدفعه گفتم که من قرار است بروم دانمارک گفت، «دانمارک؟» شما تا اگر ما…
س- استوارنامه؟
ج- نه، اگر ارگمان برای شما خواسته باشند دیگر نباید شما به دانمارک بروید. گفتم من که نمیدانم. مگر خواسته شده؟ گفت، «نه هنوز خواسته نشده.» گفتم من مثلاً در ماه اکتبر یا نوامبر میخواهم بروم. گفت، «خوب پس اشکال ندارد، اما بعد از آنکه اگرمان خواسته بشود دیگر خوب نیست که شما بروید.» گفتم من هم برای همین با شما صحبت کردم که ببینم بروم یا نروم. رفتم آنوقت آن سفری را که میخواستم بروم. البته یواشکی به یک دوست دانمارکیام گفتم که ممکن است که من بعد بیایم پیش شما. او هم خودش به هیچکس نگفته بود ولی من که وارد دانمارک شدم رفتم… آهان به من گفت پس اگر همچین چیزی هست تو وقتی میآیی باید فقط هتل (؟) بری. گفتم خیلی خوب، بگو واسم آنجا جا بگیرند. من اول رفتم هتل (؟) دیدم که از یک روزنامهای، بعد معلوم شد یکی از بزرگترین روزنامههاست و آمدهاند با من مصاحبه بکنند، البته بهعنوان رئیس شورای بینالمللی و اینها. گفت من مخصوصاً به این گفتم بیاید، این یک چیزی نوشته بشود راجع به تو که برای چند وقت دیگر. بههرحال، دیگر در ماه اسفند یواشیواش چندتا ملاقات ترتیب داد وزیر خارجه یکروز مرا دعوت کرد با تمام معاونان و مدیرکلهایی که باهاشان بایستی سروکار داشته باشم خیلی ژانتی ولی خوب حس میکردم که کی روی خودش با من دارد و کی ندارد. بعد هم خودش به من گفت شما با این مدیرکلها تماس بگیرید و یک مطالبی و نمیدانم پرونده و اینها بگیرید و بخوانید و فلان و اینها. من دیدم من همین جوری بروم پیش این مدیرکلها چه بگویم مگر خودش بگوید. به یکی از معاونان گفتم که یک خرده باهاش نزدیکتر بودم. از یکروز این آقایان را دعوت کرد با من توی دفترش، حالا هنوز هم هیچ کدام اسم دانمارک را نمیآورند. آقای ایرج پزشکزاد رئیس آن اداره بود که دانمارک جزوش میشد، ادارهی مربوط به اروپا مدیرکل آنجا. او ضمن صحبت دیگر اسم دانمارک را آورد. اینها همه خندیدند. آقای عظیما به من تبریک گفت وقتی که آمد به من دست بدهد. گفتم که مگر اگرمان آمده؟ گفت، «نه هنوز». گفتم خواسته شده؟ گفت، «بله.» این حالا مقدمات بود و بالاخره در ماه اسفند گویا یازدهم اسفند بود که وزیرخارجه من را خبر کرد که برویم حضور شاه و مرا معرفی بکند. رفتیم و معرفی کردیم و اعلیحضرت یک مقدار صحبت کردند، «این اولین باری است که ما یک زن را به این کار انتخاب کردیم.» خوب آقای خلعتبری هم گفت این به خصوص برای ایشان خیلی جای افتخار است. بالاخره آخر سر هم که من گفتم من تشکر میکنم، این برای همه زنان خیلی اسباب افتخار است و من هم افتخار میکنم که این اعتماد را به من کردید و امیدوارم که بتوانم جوری انجاموظیفه بکنم که راضی باشید و اینها. گفت، «نه میدانم که میکنی، میتوانی انجام وظیفه بکنی.» بههرحال، یکروز باد و بارانی عجیبی هم بود آن روز وقتی که آمدیم بیرون خلعتبری به من گفت، «که خوب حالا شما میروید آرامگاه؟» گفتم نه من نمیدانستم باید آرامگاه بروم. از توی اتومبیل تلفن زد به تشریفات که فوری ترتیبش را بدهید که خانم دولتشاهی بعدازظهر برود آرامگاه. گویا رسم بوده که بایستی سفرا بروند، و دستور داد که گل بفرستند. بههرحال به موقعش ما رفتیم و گل آوردند. رفتیم چه باد و بارانی، ما خودمان را رساندیم به آرامگاه و برگشتیم. حالا به من میگوید هر چه زودتر برو. حالا یازدهم اسفند است به من میگوید پیش از عید برو. گفتم آخه تا حالا که به من میگفتید حرف نزن، من حالا بایدخودم را آماده کنم؟ بههرحال، گفت نه من میخواهم که عید شما آنجا باشید. این بود که ما سعی کردیم به هر ترتیبی بود خودمان را حاضر کردیم و یک مقدار مکاتبه و تلگراف و تلکس با آنجا که وسایل عید را کارهایش را فراهم بکنند و من روز هفدهم مارس که بیست و هفتم اسفند میشد رفتم به دانمارک.
خوب سفارت دانمارک یک سفارت کوچکی، یک چند نفر آنجا کارمند و اینها دارد، آنها آمده بودند همانطوریکه مرسوم است، رئیس تشریفات وزارت خارجه و یک عده از ایرانیها. بعضیها محصل بودند، بعضیها تاجر بودند. در دانمارک ایرانی خیلی زیاد نیست. و آن رئیس تشریفات که درعینحال هم معاون وزارت خارجه است به من گفت شما رو نوشت استوارنامهتان را فردا میتوانید بیاورید به من بدهید… آهان قبلاً مذاکره کرده بودم با دانمارک که این روزهای اواخر مارس و اینها ملکه نیست. و خلعتبری جلوی خود من گفت که این نمیشود که سفیر را معطل بکنند. بگویند که چه موقع هست که سفیر زیاد معطل نشود. گفتند مثلاً تا اوایل اردیبهشت میآید و بههرحال گفت پس بهتر است که شما پیش از عید بروید. گفتند رونوشت را بیاورید بدهید و بعضی از دیدارهایتان را هم شروع بکنید تا وقتی، چون تا نرویم پیش ملکه که نمیشود. ما بعضی از دیدارها از جمله یک گروهی بودند سفرای کشورهای اسلامی که با همدیگر ارتباط داشتند که آنموقع رئیسشان سفیر مراکش بود که او هم آمده بود فرودگاه ما دیدن او رفتیم و دیدن شیخ السفرا رفتیم که آنموقع سفیر رومانی بود و بعد هم روز هشتم اردیبهشت گویا بود که ملکه ما را پذیرفت. در آن روز سهتا سفیر را میپذیرفت، یکی سفیر چکسلواکی بود، یکی من بودم و یکی سفیر تانزانیا. آنوقت تشریفات هم این بود، ما منزلمان منزل سفارت یک خرده بیرون شهر بود ولی دفتر سافرت داخل شهر بود، گفتند که شما میخواهید که بیایند عقبتان منزل یا داخل. اگر داخل شهر بیایند با آن کالسکهی سلطنتی میآیند، اگر بیرون باشد اتومبیل باشند. رفقا همکارها گفتند از اینجا برویم بگذارید با کالسکه بیایند عقبتان. بههرحال مقررات لباس را هم گفته بودند خیلی سنگین نبود و خوب ما مثلاً ما با یک کت و دامن رفتیم. در تهران علیاحضرت به من گفته بودند که شما ببینید که آقایان سفرا لباسشان چطور است شما هم لباس رسمی بدوزید. ما تحقیق کردیم گفته بودند که سفراهم مثل وزرا هست لباسشان. پس لباس من میبایستی مثل لباس خانم پارسا باشد. هیچ خیاطی به آن سرعت نمیتوانست درست بکند. هویدا به من گفت که لباس خانم پارسا را بپوش. گفتم نمیشود، آن خیلی برای من گشاد است. گفت، «حالا عیب ندارد.» گفتم نمیشود آقای هویدا مثل clown میشوم نمیپوشم. بالاخره آنجا هم تشریفات سختی نبود، گفته بودند هر کی لباس رسمی دارد با لباس رسمی میآید، هر کس هم نه با یک کت و دامن. ما هم همانجور رفتیم، تشریفات مجللی بود نسبتاً با آن کالسکه و بعد از یک جای معینی آن سوارها میآیند جلو و عقب و با تشریفات خیلی زیبایی، فیلمش هست. ما رفتیم ولیکن در داخل قصر اجازه نمیدهند که عکس برداری بشود. ما فیلم برداریهایمان تا آنجایی بود که من از کالسکه پیاده میشوم. بعد هم از پیش گفته بودند که اول حضور ملکه میرویم بعد پرنس هنریک. آنجا تمام سران دربار بودند و آجودان ط و رئیس کل تشریفات که پیشوا از آمده بود و اینها. ما اول رفتیم توی آن اتاقی که… در تهران به من هیچی نگفته بودند که تکلیف تو چیست. گفتم. دلیلش را یک خرده بهتان گفتم. اصلاً هیچگونه مطلبی را به من نگفتند. من هم خوب به عقل خودم گفتم خوب باید بروم و یک اظهار ادبی و فلانی و اینها. بگویم افتخار دارم که مثلاً استوارنامه را میدهم. مختصر و مفید این تمام شد و ما آمدیم بیرون. حالا باید برویم پیش پرنس شوهر ملکه، دوباره همان در باز شد، حالا دیدیم دوتاییشان ایستادهاند. دوباره رفتیم و تعارف. آنوقت تعارف کردند نشستیم. نشستیم و یک بیست دقیقهای نشسته بودیم که بعد که من آمدم بیرون گفتند که ملکه خیلی با شما نشسته معمولاً ده دوازده دقیقه بیشتر نیست. اتفاقاً من سابقهی تاریخ روابط ایران و دانمارک حرف زدم یک چیزی گفتم که او هم نمیدانست که اولین سفیری که رفته چهطوری بوده یا آدم معممی بوده و پیامی که برده بوده توی عمامهاش بوده و از پیش به هیچ کسی نمیداده. میگفتند آخه قبلاً بده. بعد میگفتند با عمامه نمیشود بروی پیش شاه. میگفته نمیشود من هیچوقت سر برهنه نمیتوانم بروم این بیادبی میشود. هیچ جور نتوانسته بودند راضیاش کنند. بالاخره توی یادداشتهای شاه هست، شاه آن زمان که میگوید من هم تصمیم گرفتم من هم با کلاه او را بپذیرم، حالا که او سربرهنه نمیآید. بعد که میرود آنجا میبینند که آن پیغامی که داشته از شاه ایران که شاه صفوی بوده از توی، عمامهاش درآورد داد. میخواسته روی سرش بیاورد میگفته من جور دیگری این را نمیدهم. بههرحال آن موقع هم تقاضاهایی که داشتند به جایی نرسیده آن کشتیای بوده که دانمارکیها در هند گرفته بودند و اینها میخواستند غرامتش را بگیرند که به جایی هم نرسید.
بههرحال اینجور شروع شد و بعد طبعاً بازدید کردن از سفرا شروع میشود که به ترتیب تقدم است. آشنایی با رؤسای وزارت خارجه، ملاقات با آنها. یواشیواش مهمانیها شروع میشود در مهمانیها آدم اشخاص بیشتری را میشناسد در داخل سفارت. آن کسی که نفر دوم بود خیلی خوب او مدت مأموریتش تمام شده بود ولی شش ماه تمدیدش کرده بودند. یک مقدار کارهای داخلی را خب چیزی نبود دیگه یک مقدار کارهای اداری بود آدم زود وارد میشد. همان منشی و اینها همه بودند و کارها راه افتاد. طبعاً من دلم میخواست همانجوری که قبل هم در واقع یک مقدار کارهایم اینجوری بود روابط هر چه بهتر، هر چه خوبتر باشد و یک مقدار کارهای فرهنگی را بتوانیم رایج بکنیم، ارتباط را زیاد بکنیم. روابط ایران و دانمارک خوشبختانه خیلی خوب بود. روابط بین دو خانواده سلطنتی خیلی خوب بود، خیلی با هم دوست بودند، خیلی روابط صمیمانه بود، از پیامهایی که میرفت، کادوهایی که میفرستادند، مادر ملکه کوئین اینگرید چند سفر به ایران رفته بود حتی که من رفتم دیدنش گفت، «من پنج سفر رفتهام.» گفتم سفر اولی که آمدید من یادم هست. گفت، «اه شما یادتان هست؟» گفتم بله من آنموقع دختر مدرسه بودم ولیعهد سوئد آمده بود به ایران با دخترش و خانمش، ماها هنوز چادر سرمان بود، و عکس دوتا خانم بیچادر توی روزنامه آمد چشمگیر بود و من یادم بود. و یادم هم بود که دایی مادرم فهیمالدوله هدایت مهماندار اینها بود و عکسهایی که اینها امضا کردند بهش دادند بعدها توی خانهشان میدیدیم. و اتفاقاً سفر آخری که کوئین اینگرید تهران بوده تقریباً یک سال پیش از این بود که من بروم یا چند ماه پیش از آن که من رفته بودم. روابط خیلی خوب بود و یک سری روابط اقتصادی هم بود که خوب خوب بود. ایران پول داشت از همهجا چیز میخرید. اینها هم خیلی دلشان میخواست که صادر بکنند و یک مقدار زیادی از صادراتشان محصولات کشاورزی بود، گاوهای خیلی خوبی میفروختند به ایران برای بهتر کردن نژاد گاو و اینها که اینها با طیاره میرفتند، گاوها را با طیاره میفرستند که اینها پیشنهاد کردند برای اینکه اینها توی فرودگاه منتظر نشوند و وضع بهداشتی آنها بهم نخورد باید آنجا یک جاهایی ساخت که این گاوها را آنجا بلافاصله برد تحت شرایط بهداشتی و اینها باشند تا وقتی که حمل بشوند به جاهای دیگر.
در آنموقع یکی از مسائل حاد در ایران مسئلهی تغذیهی مدارس بود چون تازه قرار شده بود که به بچهها غذا بدهند نهار بدهند و اصلاً درست نمیدانستند چهکار بکنند. از جمله وزیر بازرگانی هم که قبلاً من دیده بودمش گفته بود که من هم میآیم و برای این نوع برای خرید مواد غذایی و اینها، یعنی به یک شکلی غذاهای حاضر. خودش مشکل بود میبایستی هم ارزان باشد و هم مفید باشد. مثلاً بستههای کوچک آمادهای باشد برای اینکه چیزهای بزرگی را ببرند تازه توی این مدارس اینها را چهجوری خرد بکنند تقسیم بکنند که بهداشتی باشد، نباشد، اینها خودش مسائل زیادی بود. یکی از مسائل این بود و بههرحال هم مواد خوراکی خیلی میرفتند از دانمارک به ایران. از جمله گوشت که کشورهای دیگر مسلمان هم این را داشتند که ناظری باشد که نمیدانم مطابق اصول اسلامی کشتار بشود. اتفاقاً آن روزی هم که اعلیحضرت من حضورشان بودم گفتند که روابط ما خوب است اما میشود برای روابط فرهنگی و حتی ورزشی کار کرد. من فکر کردم ورزشی هنوز…. به قول خلعتبری هم گفت من نفهمیدم منظور اعلیحضرت از روابط ورزشی چیست؟ ولی برای روابط فرهنگی من خودم خیلی عقیده داشتم و آمادگی داشتم. یکی از اولین کارهایی که کردیم یک انجمن فرهنگی دوستی ایران و دانمارک درست کردیم. در آنجا خیلی دانمارکیهایی هستند که در ایران بودند از راه کمپانی کامساکس.
س- کامساکس سابقه طولانی دارد.
ج- چون واقعاً کامساکس یک مسئلهای است اصلا در رابطهی ایران و دانمارک یکی از پایههای بزرگ کامساکس است. و واقعاً خیلی زیاد ما آدم میدیدیم که اینها میگفتند ایران هم برای اینکه یک مدتی اینها برای کامساکس در ایران کار کرده بودند. مثلاً یکی بود که هنوز فارسی هم یادشان بود و حرف میزدند مدتی مثلاً در کرمانشاه بودند. در این خط راهآهن که خوب چهقدر کار کرده بودند. یک فیلمی هم اینها داشتند که دو دور از طرف سفارت دعوت کردیم. یک دور ایرانیها و یک دور خارجیها آن فیلم را نشان دادیم خیلی جالب بود که با چه زحمتی این خطآهن کشیده شد. آنوقت چون رئیس کامساکس هم ساکسیل بوده که رضاشاه هم خیلی دوستش داشته و محمدرضاشاه هم همینطور خانم ساکسیل هم خوب از خانمهایی بود که عنوانی دارد در آنجا و در روابط ایران و دانمارک هم به جای خود، انجمن فرهنگی را که درست کردیم او را کردیم رئیس انجمن، من را هم کردند رئیس افتخاری. و قرار شد که دوتا هم پاترون داشته باشد یکی از ایران یکی از اینجا، ما فکر کرده بودیم رئیس انجمن، من را هم کردند رئیس افتخاری. و قرار شد که دوتا هم پاترون داشته باشد یکی از ایران یکی از اینجا، ما فکر کرده بودیم ایران والاحضرت فاطمه باشد. آنجا ما پیشنهاد کرده بودیم کوئین اینگرید گفتند که معمولاً کوئین انگرید و خانواده سلطنتی جمعیتهایی را که تازه درست شده ریاستش را قبول نمیکنند صبر میکنند بعد از یکی دو سال. یک قدری هم ملاحظهشان این بود که ببینند در ایران کی قرار است که بهاصطلاح آن پاتروناژ را داشته باشد. با یک نفر که من صحبت میکردم گفتم میدانید ما مقابل کوئین اینگرید کسی را نداریم برای اینکه کوئین اینگرید دختر شاه است، زن شاه است. خودش ملکه بوده حالا هم مادر شاه است. ما یک نفری که واجد همهی این سه تا شرط باشد نداریم. اعلیحضرت هم اگر والاحضرت فاطمه را در نظر گرفتند برای اینکه والاحضرت فاطمه سرشان خلوتتر است و مثل مثلاً والاحضرت اشرف فعالیتهای زیاد ندارند و میتوانند به این کار برسند. بههرحال دیگر بعد هم اوضاع بهم خورد و نرسید به آنجایی که اینها فعالیت بشود. ولی انجمن خوب راه افتاد. ایرانی و دانمارکی عضو شدند و اولین سالی که رسیدیم به نوروز یک چند روز به عید مانده یا شاید هم شب چهارشنبهسوری یک مهمانی ترتیب دادند هفت سین و فلان و اینها، یک هفت سین خیلی قشنگ و مفصلی ما دوتا نایب رئیس داشتیم باز یکی دانمارکی و یکی ایرانی. نایب رئیس دانمارکی پروفسور (؟؟؟) بود که کرسی ایران شناسی را دارد، جانشین کریستنسن است. که الان او رئیس شد دیگر بعد از چند سال خانم ساکسیل برای من نوشته بودند که دیگر کنار رفت چون کارش زیاد است و پروفسور (؟؟؟) من آنموقع خیلی دلم میخواست که یک نمایشگاهی ما ترتیب بدهیم از آثار ایران و هنر ایران، طول کشید یکی دو سفر که آمدم ایران و با آقای پهلبد صحبت کردم و اینها. این آخریها دیگر سال آخری قرار شده بود اولاً علیاحضرت مقدار زیادی به من وعده داده بودند که چیزهایی میفرستند و یک نفر میخواستند از دفتر خودشان بفرستند از آن کسانی که در این کارهای هنری اینها بودند و وزارت فرهنگ و هنر هم مقداری عکس برای ما میفرستاد. در خود دانمارک هم من صحبت کرده بودم یک هفته ایران بشود آن هفته. مثلاً کتابخانهها کتابهای نفیس ایرانی که دارند که معمولاً بیرون نیست آن روز بیرون بگذارند. موزهها آن هفته را هفته ایران ترتیب بدهند چون گاهی یک چیزهای بیشتری میتوانند درآورند و بگذارند و اینها. یک سالن خیلی بزرگی هم در یکی از شهرداریها در نظر گرفته بودیم که در آنجا مقداری display بشود. و در دانمارک عجیب مردم زیاد قالی ایرانی دارند. اصلاً من تعجب میکنم شهر به این کوچکی، مملکت به این کوچکی سه میلیون جمعیتی شما باید ببینید چهقدر قالی فروشی اینجا هست و همه هم چهقدر استفاده میکنند. بله عجیب است. کسانی هستند که کلکسیونهای عالی دارند توی خانهشان. بانکهایی هستند که عجیب مقدار زیادی قالی میخرند. یک آقایی بود از صاحبان صنایع بود. بسیار آدم خوبی بود و خیلی هم علاقه به ایران داشت میآمد و میرفت و در چندین کار بود و یک کار خیلی جالبی هم داشتند که من واقعاً دلم میخواست آنها برنده بشوند نشد مانده بود همینجور، میگویم که چه بود، این آقا هم هر سفر که میآمد ایران آشنایی داشت که برایش نگه میداشتند و قالیها و قالیچههای نفیس خوب میخرید میآورد. بههرحال ما با بعضی از تجار قالی و با بعضی از این کلکسیونرها صحبت کرده بودیم که این قالیهای خوبشان را هم عرضه بکنند حالا یا در آن محل ما یا در محلهای خودشان. مثلاً یکی از بانکها بود که چند تا قالیهای خیلی خوب داشت. ما میخواستیم خواهش بکنیم در آن هفته اینها را در یک سالن به خصوص در معرض نمایش بگذارند. اینها همین پاییز آخری بود و یک مقدار کارها شده بود، نمیدانم پوستر حتی در تهران تهیه شده بود میخواستند برایمان بفرستند که اوضاع ناجور بود. البته یک مقدار کارها را خودم کرده بودم ولی آنجا میخواستیم که به اسم انجمن باشد دیگر و با انجمن هم که صحبت میکردیم اینها یک خرده نگران امنیت محل بودند که خوب چه کارها بکنیم و اینها که به قدر کفایت امنیت برقرار بشود. از آن طرف تلگراف به تهران… آهان من یک مقدار از وزارتخارجه برای اینکار بودجه خواستم. یک مقدار اینجا انجمن میداد ولی نمیشد همه را بهشان تحمیل بکنیم. خوب یک چیزهایی را هم که وزارت فرهنگ و هنر میداد، یک چیزهایی را علیا حضرت میداد. وزارت خارجه مخالفت کرد و گفت نکنید. ما دوباره تلگراف زدیم که وضع این است این است خیلی کارها شده به این مراحل رسیده حالا باز هم اگر صلاح میدانید جواب بدهید بکنیم یا نه. گفتند نه. که بعد من دیدم حق داشتند چون روزبهروز اوضاع داشت خرابتر میشد و نمیشد. اصلاً موقع این نبود دیگر در یکهمچین وضعی. ما مثلاً فرض کن ژانویه اگر میخواستیم به نظرم نوامبر یا دسامبر میخواستیم افتتاح بشود ولی نمیرسید دیگر.
س- درست در بحبوبحهی آشفتگی.
ج- بله. بههرحال اینکار انجام نشد ولی ما خیلی روابط خوبی با تمام مؤسسات فرهنگی داشتیم. از جمله یک چیز جالبی میخواهم برایتان بگویم. هیئتهای مختلفی از ایران میآمد، هیئتهای اقتصادی چون که یک کمیسیونهای اقتصادی با همهی کشورها بود که هر شش ماه یکدفعه میرفتند و میآمدند، یکدفعه از آنجا اینجا میآمدند و یکدفعه از اینجا آنجا میرفتند. همان سال اولی که من آنجا بودم در تابستان یک هیئتی آمد به ریاست آقای وفا معاون وزارت دارایی. سوابق اتفاقاً این روابط اقتصادی را خود آقای وفا قبلاً در تهران برای من گفته بود. و یک سفر وزیر بازرگانی آمد که همین برای کارهای خرید خوراکی و اینها برای مدارس بود. قرار شد یک هیئتی از دانمارک برود ایران در محل مطالعه بکند که چهجور چیزهایی ببرد و چه خوراکیهایی ببرند که بچهها دوست داشته باشند. مثلاً پنیر چند جور پنیر و اینها بردند آنجا امتحان کردند. در یک جایی نمیدانم یک عده زیادی بچه را آورده بودند انواع این پنیرها را داده بودند ببینند کدامشان را دوست دارند و اینها آنوقت همان مزه را درست میکردند که بالاخره یک پنیری بود به نام فتا که خیلی زیاد در دانمارک درست میشد و به ایران میرفت، اصلاً که همه میخریدند شبیه پنیر خودمان بود. آن کار تغذیه مدارس چیز زیادی از آن درنیامد و اصلاً هم که گویا خیلی با موفقیت روبهرو نشد.
س- بله آن کار کار موفقی نبود.
ج- به مشکلات زیادی برخورد. اینقدر جنس گندید خراب شد اینها که چیز زیادی نشد. یک هیئتی آمد، هیئتهای مختلف خیلی میآمد بعضیها یک خرده جنبهی توریستی داشتند یا مثلاً یک گروهی به یک مناسبت میآمدند. هم میگشتند و هم یک قدری یک…
س- سیاحت و زیارت با هم.
ج- بله. مثلاً یکدفعه یک گروهی آمد که اینها مال این برنامههای آدمهای عقبمانده و handicapها و اینها بودند که ارتباط داشتند با اینجا و آمدند و خوب ما از همهشان دعوت کردیم. یکبار یک گروهی آمد از آن مؤسسهی تحقیقات اتمی که ما داشتیم در دانشگاه ایران. اینها آمده بودند و یک عده دانشمندانی بودند و ما هم دانشمندان دانمارکی را هم دعوت کرده بودیم در سفارت آنجا با هم آشنا شده بودیم. بعد یک وقتی رئیس این مؤسسهی دانمارکی اسمش مثلاً آقای اشمیت بود من را دعوت کرد با یک نفر دیگر از اعضای سفارت رفتیم و اینها یک ناهار کوچولویی به آدم میدادند و مؤسسه را نشان میدادند. مؤسسه را که ما همه جا را دیدیم و قسمتهای مختلف و توضیح داد. من گفتم که من امیدوارم یک مشت سؤالات پرت و پلا نکنم چون خوب طبعاً ما که متخصص نیستیم، در آن حدودی که ما غیرمتخصصین عقلمان میرسد سؤالات میکنیم. بعد آخرسر گفت خیلی بیش از آنکه من انتظار داشتم شما فهمیدید و سؤال کردید.
یکی از مطالعاتی که میکردند درجه رادیو اکتیویتهای بود که در محیط به وجود میآمد چه از مؤسسات خودشان و چه از مؤسسات سوئدی چون آنجا خیلی بهم نزدیک هستند. گفت مثلاً از جمله ما این شیری که در این منطقه به وجود میآید امتحان میکنیم و به محض اینکه ببینیم درجه بالا رفته هم به مؤسسات خودمان خبر میدهیم و هم به مؤسسات سوئدی. این آخرهای بازدید ما بود گفت من که توی این جاهایی که من دیدم زن خیلی ندیدم، جاهای مؤثر کار اصلاً کم. به او گفتم که شما در این مؤسسه از خانمها کسی را ندارید؟ کسی هست بین متخصصین و کارشناسانتان؟ گفت، «نه متأسفانه ما به خلاف شما ما نداریم، شما در ایران یک چند نفری دارید که خیلی هم عالی هستند و خیلی هم خوب کار میکنند.» میدانست، وارد بود. من بعضیهایشان را میشناختم ولی نمیدانستم که این این قدر وارد است. گفت شما چندتا خانم دارید توی آن مؤسسه تحقیقات اتمیتان که عالی کار میکنند و خیلی ردهی بالا هستند. البته این خیلی برای ما اسباب افتخار بود. روابط ما آنجا، خوشبختانه ایران روابط خوب با همهجا داشت، با همه… طبعاً آدم با بعضی از سفرا بیشتر دوست میشود و با بعضیها کمتر. دانمارک یک جایی بود که خیلی سفیر زن داشت. پیش از من دوتا هم اضافه بوده، سفیر هند بوده و یک سفیر دیگر، که آنها رفته بودند و وقتی من رسیدم سفیر اتریش و یوگسلاوی و استرالیا اینها زن بودند که من هم رسیدم شدیم چهارتا. بعد از من هم سفیر انگلیس رسید او هم اولین بار بود که انگلستان یک سفیر زن میفرستاد. و غالباً اولبار که سفیر زن میفرستادند به دانمارک بوده حتی سالها پیش اولینبار که آمریکا سفیر زن فرستاده به دانمارک بوده. و خوب با بعضی از اینها…
س- آنها لابد برخورد بهتری با خانمها داشتند.
ج- ببینید محیط باید آماده باشد. من یادم هست وقتی که صحبت از این بود که من را میفرستند به سفارت اسپانیا هم از آن جاهایی بود که آن روزها آزاد میشد ولی کاملاً پیدا بود که اسپانیا یک مملکتی نیست که یک زن را بهعنوان سفیر بپذیرند. بعد از آنکه من رفتم دانمارک در ایران هم برای اولینبار یک سفیر زن آمد از سریلانکا که بعد من توی روزنامه خواندم. بعد سفیر اتریش رفت و سفیر رومانی که عوض شد یک زن بود ولی با او خیلی ما نمیتوانستیم نزدیک بشویم. با خود آن اولی بد نبود روابطمان خوب بود. چون این خانم هم هیچ زبانی نمیدانست هم تجربه نداشت. توی تشکیلات کارگری بوده سندیکاها و اینها حالا یکهو سفیرش کرده بودند. با اروپای شرقی خوب ما چون که روابط داشتیم رفت و آمدی داشتیم ولی با همهی آنها جور نبودیم بعضیهایشان مثلاً یک زبانی حرف نمیزدند به نظرم غیر از روسی و زبان خودشان. مثلاً آلمان شرقی سفیر اولی من خیلی با هم جور نبودیم ولی سفیر بعدی خیلی آدم گرم و خوش مشربی بود و ما با هم روابط خوب البته هم با آلمان غربی و هم با آلمان شرقی و خودشان هم با هم رابطه داشتند. با سفیر چکسلواکی روابطمان خوب بود هردومان هم یک روز استوارنامههایمان را داده بودیم. خودش و خانمش آلمانی خوب حرف میزدند من با آنها… با سفیر یوگسلاوی که خانم بود خیلی دوست بودیم. دیگر آنهای دیگر سفیر هلند، بلژیک اینها روابط خوب داشتیم. همانطوری که گفتم از لحاظ روابط دیپلماتیک غیر از کار عادی ما کار زیادی نداشتیم که بکنیم. روابط خوب بود، هم دانمارکیها خیلی علاقهمند بودند و روابطشان را خوب نگه دارند. یک مشکل بزرگ ما مثل همهی اروپا روزنامههای دستچپی بود که دائماً بد مینوشتند به ایران از هر فرصتی استفاده میکردند Amnesty Int. هی دائما یک چیزهایی به روزنامهها میداد یا خودشان به عناوین مختلف چیز میکردند و مینوشتند به ما کارت پستالهایی میآمد به امضا اشخاص مختلف که در ایران وضع زندانیان چیست؟ و فلا و اینها.
بعضی وقتها راجع به شخص بخصوصی سوال میکردند. ما اینها را هرچه میآمد خودمان جواب نمیدادیم. میفرستادیم ایران. اگر وزارت خارجه جواب میداد ما میدادیم. اگر نمیداد هیچی. مثلا راجع به شخص بخصوصی سوال میکردند. بعد آنجا تحقیق میشد جواب داده میشد که این شخص در فلان تاریخ مثلا از زندان آزاد شده. دوباره دفعه دیگر که مینوشتند باز اسم او توی لیست بود. مثل اینکه یک مقدار هم تاندانس داشتند و واقعاً دلشان نمیخواست که تحقیق بکنند. ارقام زندانیان را هم خیلی بیش از آنکه بود همیشه وانمود میکردند.
س- بله ارقام که بعدها معلوم شد که خیلی اغراقآمیز بود.
ج- خیلی اغراقآمیز بود. و واقعاً ما یکی از مشکلاتمان این بود در برخورد با اشخاص. مثلاً این سران وزارتخارجه بعضیهایشان جداً و باطناً با ما خوب نبودند. یکی از معاونین بود که نه سفارت میآمد، من یکی دو بار دعوتش کردم، خانمش خیلی با هم سمپاتی داشتیم ولی یواشیواش او هم کنار کشید لابد شوهرش نمیگذاشت. دعوتهای ما را قبول نمیکرد من هم دیگر بعد دعوتش نمیکردم. ولی بعضیهایشان خیلی مهربان بودند خیلی خوب بود. یک معاون دائمی وزارت خارجه بود که خیلی ما روابطمان با هم خوب بود، خیلی اهمیت داشت چون سالها بود معاون بود تقریباً میدانید در اینجور جاها هم آن معاونین دائمی اهمیتشان تقریباً از وزیر بیشتر است. با وزیر خارجه هم روابطمان خوب بود تا آن قضیهای که آن اختلاف پیش آمد.
یک بار با همان معاون وزارت خارجه یک اصطکاک پیش آمد. من میخواستم بروم تهران یکی از سفرهایی بود که میخواستم بروم تهران. وقت خواسته بودم که بروم این آقا را ببینم. به من یک وقتی داده بودند پیش از آن یادم نیست چه موقعی. من رفتم آنجا میدانستم وضع چیست. وارد میشدیم توی آن راهروی بزرگ و آن جلو یک نفر نشسته بود میپرسید و میگفت بفرمایید. آدم توی راهرو ایستاده بود میرفت آن دفتر خبر میداد بعد میآمدند آدم را میبردند. این رفت خبر داد من توی راهرو ایستادم دیدم هیچکس نیامد. ساعت ۵ دقیقه شد ۶ دقیقه شد ۱۰ دقیقه شد. دیدم دیگر من نمیایستم من چهقدر توی راهرو بایستم یا منشی بیاید اگر او گرفتار است بگوید بفرمایید اینجا یک دقیقه بنشینید تا بروید پیش آن دیگر. رفتم که به یارو گفتم که شما همانموقع… گفت بله من گفتم خبر دادم. گفتم ولی ۱۰ دقیقه است طول کشیده من دیگر میروم. به آن مأمور دم در. گفت اما من گفتم ها میخواهید من الان بروم بگویم؟ گفتم نه دیگر اگر هم میخواهی بگویی بگو من رفتم. من آمدم و سوار اتومبیل شدم رفتم سفارت سفارت که رسیدم دیدم تلفن پیچ شدم. تلفن تلفن رئیس تشریفات تلفن به من. معذرت میخواهیم فلان و اینها ببخشید این تقصیر منشی شده برای اینکه او خود آقای ارگنن توی چیز بوده…
س- (؟؟؟)
ج- (؟؟؟) خیلی آدم خوبی بود و بهش نگفتند و اینها. گفت که چهقدر کار بدی شد آن هم شماها که در ایران چهقدر محبت میکنید، چهقدر احترام میگذارید چهقدر خوب پذیرایی میکنید. بعد دیگر بالاخره بعد از ظهر باز تلفنپیچ دوتاییشان که حتماً حالا هر ساعتی که شما میخواهید بیایید. من هم دیگر دیدم خوب زیادی که نمیخواهیم که لجبازی بکنیم میخواستم هم ایران بروم میخواستم که ببینمش. قرار گذاشتیم بعد از ظهر ساعت چهار و رفتم او را دیدم. بعد که رفتم تهران برای خلعتبری تعریف کردم گفت که توی راهرو تمام وقت و ایستاده؟ گفتم بله. گفت چه کار خوبی کردید رفتید. ولی بعد با همین آقا خیلی دوست بودیم و خیلی روابط خوب داشتیم.
س- این همان معاون دائمی بود؟
ج- بله همان معاون دائمی، تا آنوقت هم… به نظرم هنوز هم معاون دائمی است. یکوقتی صحبت از این بود که سفیر بشود در آمریکا ولی مثل اینکه هنوز هم هست. یکی دیگر از کسانی که خیلی روابط خوب با او داشتیم، یعنی میخواهم بگویم که در واقع خودم با آنها دوست شده بودم وزیر دربار بود. آن اولی زود آن زمانی که من رفتم او زود عوض شد و این یکی یک آدم خیلی سمپاتیکی بود خودش و خانمش. خیلی هم خوب آلمانی حرف میزد و خوشش هم میآمد با من آلمانی حرف بزند. هر وقت بهم میرسیدیم با همدیگر آلمانی حرف میزدیم. با بیشتر اشخاص من انگلیسی حرف میزدم چون آنجا تقریباً همه کسی آلمانی یا انگلیسی بلد است چون فرانسهام هم ضعیفتر بود با بیشتر افراد انگلیسی حرف میزدم. یک کمکی دانمارکی یاد گرفته بودم ولی دیگر نه اینقدر که حسابی آدم conversation داشته باشد.
دوتا واقعهی مشکل برای ما آنجا پیش آمد، آن حملهی این مخالفین رژیم بود به سفارت. که میدانید خیلی جاها اینکار را میکردند. میریختند توی سفارت و سفارت را اشغال میکردند یک مشت میشکستند و خرد میکردند و اینها. بعد هم یا پلیس میگرفتندشان و یا بیرونشان میکردند. اول بار در تاریخ، دفعهی اولی ـ الان یک چیز دیدم باید بعد برایتان بگویم ـ یک سفر که من در آذر ۱۳۵۶، دسامبر ۱۹۷۷ به تهران رفته بودم در برگشتن دو روز در ژنو ماندم که روز دومش مواجه میشد با بیست و سوم آذر چهاردهم دسامبر. غروبش قرار بود حرکت کنیم بیاییم کپنهاگ. ظهر به من آقای خوانساری تلفن زد توی هتل گفت که امروز ریختند توی سفارت شما و با الان اینجا خبر دادند. گفتم ای وای چه بد است، رفقای من تنها بودند و من نبودم. گفت، «نه خوب شد که شما نبودید برای اینکه خوب یک توهینی میکردند که به نفع ما نبود. بهتر که شما نبودید.» بههرحال من همان روز غروب آمدم. آهان بلافاصله تلفن زدم و با آقای فرهنگ که نفر دوم سفارت بود صحبت کردم گفت همین الان آقایون را دارد پلیس میبرد. بله اینجا بودند اینها فعلاً تمام شده و حالا تا اینکه شما بیایید. من غروب آمدم و از ایشان پرسیدم معلوم شد که… بله این هموطنان وقتی که میآمدند با یک خشونتی وارد میشدند میریختند و همهجا را میشکستند، چراغها را میشکستند، تلفنها را خراب میکردند، عکسها را بخصوص، عکسهای شاه و ملکه و اینها همه را خرد میکردند. سعی میکردند پروندهها را بریزند بیرون و بهم بریزند، کتک میزدند اعضای سفارت را. مثلاً اعضای سفارت ما را اینها را با کتک و اینها برده بودند توی یک اتاقی ته راهرو اینها همهشان بیچارهها خیلی کتک خورده بودند و اتاقی که اتاق رمز بود که در آنجا تلکس بود و چیزهای رمز بود و اینها این درش بسته بود. روی این هم نوشته بود که کسی اینجا حق ندارد بیاجازه وارد بشود. شاید آن رویش نبود بهتر بود. آن دختر از آن تو در را بسته بود. اتفاقاً مأمور رمز ما آن موقع یک خانمی بود که آنها فکر نمیکردند که آن خانم متصدی رمز باشد. خیلی به در میزدند و ما یک چیز داشتیم، ترتیباتی که میدانید در اروپا همه جا هست که تا یک خبری بشود زنگ میزنند پلیس میآید ولی وقتی که در باز است و از در باز میآیی که نمیشود. یک نفر آن متصدی اطلاعات ما خودش را رسانده بود به زنگ و زنگ زده بود که پلیس بیاید در نتیجه ده پانزده دقیقهای طول کشیده بود تا پلیس رسیده بود. در این مدت اینها خرد کرده بودند و خراب کرده بودند و اینها را هم جمع کرده بودند، از جمله در میزدند بروند توی آن اتاق. این خانم هم وقتی میبیند که خیلی در میزنند ترسیده بوده میگوید خوب اینها ممکن است که در را بشکنند بیایند تو من خودم در را باز میکنم. در را که باز میکند میبینند خانم است فکر نمیکنند آن تو خبر زیادی است، فکر میکنند منشی چیزی است. یکخرده مینشینند او هم میترسیده، میلرزیده اینها. بین اینهایی هم که حمله کرده بودند دوتا هم زن بودند. یکی پهلویش مینشیند و یکخرده دلداریش میدهد خوب تو اینجا اینکار میکنی؟ میگوید هیچی من هستم و اینها. نمیگوید که من کارم چه است. و گرنه آنجا ممکن بود یک مشت پروندهها اینها را خیلی بهم بزنند. البته پروندههای اصلی توی صندوقهای مخصوص بود ولی خوب روی میزش و اینها ممکن بود یک چیزهایی باشد. بههرحال در این ضمن پلیس میرسد و اینها را میگیرد. من که آمدم فردا رئیس پلیس آن منطقه یعنی مال خارجیها قرار گذاشتیم و آمد و صحبت کردیم. خوب حالا کار شما چیست؟ تنبیه اینها چیست؟ گفتند که یا شش ماه حبس است یا اخراج از دانمارک. گفتم حالا چهقدر طول میکشد تحقیقات شما؟ گفتند که اقلاً یک هفته طول میکشد، زبان هم که بلد نیستیم اینها بلد نیستند و باید مترجم باشد و از این حرفها. گفتیم والله تا یک هفته میبینیم چهکار میکنیم. من در ژنو وقتی که با خوانساری اینها مشورت کرده بودیم آنها هم عقیدهشان این بود، من هم خودم عقیدهام این بود، من اهل دعوا معمولاً نیستم، که نگذاریم قضیه کش پیدا کند برای اینکه اگر حالا ما اقامه دعوا میکردیم و قضیه میرفت به دادگستری این روزنامههای دستچپی شروع میکردند، وکلای مجلس در مجلس شروع میکردند به بدگویی به ایران و یکی دوتا وکیل دادگستری کمونیست فوری داوطلب شده بودند که وکیل اینها بشوند. ببینید چه جنجالی در آنجا شروع میشد. این بود که من خیال نداشتم اقامه دعوا بکنم. گفتم ببینیم خود اینها چهکار میکنند.
بههرحال آن روز ما با پلیس صحبت کردیم و روز بعد هم من رفتم با، وزیر خارجه نبود آنموقع سفر بود، با همان رئیس تشریفات که دوست هم بودیم با هم و خودش هم هشت سال ایران بوده سفیر بوده، آقای ژان پیر، با او ملاقات کردم. او هم زرنگی کرد و هیچ به من نگفت که ما چهکار میکنیم. گفت من نمیدانم، کمیسیون حقوقی دارد مطالعه میکند حالا آن با دادگستری است و دادگستری ببینیم چه میگوید کمیسیون حقوقی ما هم در جریان است. من به او گفتم که ما از طرف سفارت نمیخواهیم که اقامه دعوا بکنیم. گفت «بله به صلاحتان هم همین است. برای اینکه این قضیه هر چه کشیده بشود نه به نفع ما است نه به شما، به ضرر روابط است.» ما در این حدود تا اندازهای با هم توافق داشتیم. بعد هم گفتیم که ولی ما یک ادعایی میکنیم. ما میرویم یک note verbale میدهیم که چرا همچین شد؟ چرا مراقبت نکردید؟ از اینجور حرفها. حالا این صحبتها هم جمعه شد، یعنی شنبه و یکشنبه در این وسط است. من فرصت دارم به تهران تلفن بزنم بگویم اینجور شده ما میخواهیم دعوا نکنیم ولی یک اعتراضی میکنیم و آنها هم خوب یک جوابی به ما میدهند. صبح شنبه یکی از کارمندان صفارت به من تلفن زد و گفت اینها را روانه کردند و رفتند. ای داد و بیداد چطور؟ هیچی به هیچی من همانموقع…
Leave A Comment