روایت‌کننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی

تاریخ مصاحبه: ۲۹ مه ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: شاهرخ مسکوب

نوار شماره: ۹

 

 

به محض این‌که من خبر شدم که رادیو گفته که اینها را روانه کردند رفتند، فورا تلفن زدم به منزل آقای دوژان کیر با خانمش صحبت کردم. آقا خواب بود گفتم بیدارش کنید، باهاش صحبت کردم. آقا چی شد؟ چطور شد پس چرا اینها رفتند؟ اینها را روانه کردید. گفت این مجازات بود که ما بیرون‌شان کردیم. گفتم آخه هنوز ما با هم مذاکرات نکرده بوده بودیم، من قرار بود تهران تلفن بزنم این‌ها. گفت، «این دردسر کنده شده هم برای شما راحت شد هم برای ما». گفتم حالا من ببینم ولی گمان می‌کنم یک دردسر تازه‌ای درست شد. فوراً تلفن زدم به تهران آقای خلعتبری وزیرخارجه او هم ناراحت شد و گفت، «چرا تنبیه نکردند؟» گفتم والله من خیال نداشتم دعوای دادگستری بر ضد اینها اقامه بکنم. گفت، «چرا؟» گفتم به دلیل این‌که اسباب دردسر می‌شد. الان شروع می‌کردند تمام روزنامه‌ها شروع می‌کردند به ایران بدگویی و در آن‌جا ظلم می‌شود و حقوق بشر رعایت نمی‌شود بعضی از نمایندگان کمونیست توی مجلس شروع کردند به حرف زدن و یک سری تبلیغات ضد ایران می‌شد و صلاح نبود که ما این قضیه را بچشیم زیاد. اما دیگر به این زودی‌ها من فکر نمی‌کردم که اینها این‌ها را روانه کنند. به ما گفته بودند اقلاً یک هفته بازجویی طول می‌کشد با ترجمه کردن زبان. گفت، «حالا ببینم، من به عرض برسانم.» بالاخره تلگراف بعدی آمد که خاطر خطیر ملوکانه مکدر شده است و چرا همچین شده؟ اعتراض بکنید و این‌ها. البته در خلال این مدت، چون گفتم شنبه یکشنبه در بین بود، من تماس گرفتم با وزارت خارجه. وزیرخارجه نبود قبلاً هم به این دلیل من با معاون ملاقات کرده بودم. رفتم پهلوی معاون دائمی وزارت خارجه از آن طرف گله از سفیر دانمارک. در ایران گفتند جلوی بعضی از واردات از دانمارک را بگیرند که لبنیات و قسمت عمده پنیر خاصی بود که شبیه پنیرهای ایرانی بود، و جلوی ورود اینها را گرفتند. این‌جا هم هی روزنامه‌ها یک چیزهایی می‌نویسند و آمدند. این قسمت را گفتم که یک مصاحبه‌ی تلویزیونی با من کردند؟

س- نخیر.

ج- بله. در این ضمن که روزنامه‌ها می‌نویسند و رادیو، تلویزیون اخبار می‌گویند و اینها آمدند یک‌روز پیش من که ما راجع به این‌که پنیر نمی‌رود و نمی‌دانم کارخانه از کار می‌افتد و اینها یک مصاحبه‌ای داریم و خواهش می‌کنیم که شما هم… ما می‌خواهیم با شما یک مصاحبه‌ای کنیم اول هم درست نگفتند که برنامه چیست، و اول هم من فکر می‌کردم می‌آیند سفارت. بعد گفتند اگر آن‌جا بیایید وسائل جمع‌تر است. گفتم خیلی خوب، گفتم بگذار برویم یک حرف‌هایی بزنیم عیبی ندارد. اول با یکی از کارها با رئیس آن کارخانه و این کارخانه الان تا چند روز دیگر می‌تواند کار بکند بعد دیگر این‌قدر جنس جمع می‌شود که ما دیگر نمی‌توانیم، تعطیل می‌شود و کارگرها بی‌کار می‌شوند و یک مقدار از این دلسوزی‌ها و این‌ها. بعد صحبت با من که آخه چه‌کار می‌شود کرد فلان این‌ها. شما نمی‌توانید یک کاری بکنید؟ چطور شده که جلوی آمدن پنیر را گرفتند؟ گفتم خوب والله بس که روزنامه‌های خارجی بد می‌نویسند و بی‌انصافی می‌کنند درباره ایران، ایرانی‌ها هم خریداران ناراحت شدند، عصبانی شدند گفتند پس ما هم جلوی این را می‌گیریم. البته بعد یکی از روزنامه‌ها یک مخبری بود خیلی قوی بود در تلویزیون بود و چیز هم می‌نوشت و تهران هم رفته بود و با شاه هم مصاحبه کرده بود این‌ها، با شخصیت‌های بزرگ مصاحبه می‌کرد. یکی از اعضای سفارت ما که با او دوست بود گفت آخه تو هم یک چیزی بنویس ایران را می‌شناسی فلان آخه یک خرده هم چیز خوب بنویسید. این نوشت ایران خیلی ترقی کرده فلان این‌که. اما از لحاظ حقوق بشر همان حرف‌هایی است که این‌طور است و این مسئله این‌که نمی‌ندانم خود واردکننده‌ها نخواستند پنیر وارد کنند این شوخی است برای این‌که در آن مملکت مگس نمی‌تواند بدون اجازه‌ی شاه بپرد. هیچی او هم از آن‌طرف خوب نوشت و از آن‌طرف این‌جوری خراب کرد. به‌هرحال آن شب، البته من برای این‌که یک گله‌ای هم کرده باشم از مقامات دانمارکی گفتند آخر شما نمی‌توانستید کاری بکنید؟ گفتم چرا ما برای همین این‌جا هستیم که این قبیل مسائل را حل بکنیم منتها به من فرصت کافی داده نشد. اگر فرصت داده می‌شد می‌شد که قضیه را با ملایمت حل کرد و طوری هم باشد که گرفتاری بیشتری پیش نیاید. بعد که ما رفتیم خانه و آن شبی که باید این مصاحبه را نشان بدهند نشان دادند. دیدیم اول همان کارخانه و فلان و اینها را نشان دادند، بعد مصاحبه با من که سه دقیقه هم بیشتر نبود. پش سر این حرف‌های Amnesty International و عکس‌های Amnesty International و چه بساطی، در ایران حقوق بشر این‌جور است و این‌جور است فلان و این‌ها. خوب ما که نمی‌توانیم گزارش کنیم به تهران. فوری همان شب من مجبور شدم این گزارش را دادم. فردا صبحش قرار بوده سفیر دانمارک برود پیش وزیرخارجه که مثلاً توضیحاتی بدهد. اما هم دستپاچه شده و حرف‌های ناجور زده بود. قبل از آن هم. مثلاً به او گفته بودند که چرا شما این ایرانی‌ها را معرفی نکردید به سفارت ما؟ گفته بود سفیر خودتان نخواست. در صورتی که من اصرار داشتم که معرفی کنید آنها معرفی نمی‌کردند. دلیل هم داشتند حالا بعد دلیلش را می‌گویم. از طرفی به او می‌گفتند که خوب خسارت ما چه می‌شود؟ می‌گفت سفیر خودتان مطالبه نکرده. در صورتی که این‌طور نبود آنها هم گفته بودند که ما خسارت را می‌دهیم دانمارکی‌ها گفته بودند. به‌هرحال صبح که می‌رود وزیر را ببیند وزیر که نمی‌پذیر هیچی معاون وزارت خارجه آقای ظلی می‌پذیردش و خیلی هم گله می‌کند و به او می‌توپد و اینها که این‌جور است شما ببینید رادیو و تلویزیون‌تان این‌جور می‌کند، با سفیر ما مصاحبه می‌کنند بعد پشت سرش این چیزها را نشان می‌دهند و از این حرف‌ها. او تلفن زد که کار بدتر شد و این‌جا هم خوب ما یک مذاکراتی داشتیم هنوز با وزارت خارجه. یکی این‌که اسامی اینها را می‌خواستیم که نمی‌دادند و دلیل‌شان هم این بود ظاهراً، البته اینها به آنها گفته بودند که اگر اسم‌های ما را بدهید ساواک ما را می‌گیرد و می‌کشد مثلاً. به شما هم گفتم اینها ظاهراً دانشجویانی بودند این‌هایی که به اسم دانشجو نمی‌دانم ده بیست سال بود در اروپا بودند که از سوئد و فرانسه و آلمان و این‌جا‌ها آمده بودند اصلاً مال خود دانمارک نبودند. اینها دانمارکی‌ها می‌گفتند ما این‌جا در یک وضعی قرار داریم که خیلی از شرق اروپا این‌جا‌ها می‌آیند، فرار می‌کنند و می‌آیند و ما چون که آنها را نمی‌خواهیم اسم‌های‌شان را بدهیم به‌طورکلی این فراری‌ها و این ناراضی‌ها را این است که مال هیچ کسی را باید ندهیم. برای این اسم‌های ایرانیان را هم به شما ندادیم. که این به هیچ جور دولت قانع نمی‌شد تا بالاخره وزیر خارجه رفت ایران تهران. این‌طور که دعوا درگرفت و…

س- وزیر خارجه دانمارک؟

ج- دانمارک بله. من از آن‌طرف پای تلفن یک دفعه به آقای ظلی گفتم که ببینید ما هر چه می‌گوییم شما حرف‌های خودتان را می‌زنید و شما می‌گویید ما حرف‌های خودمان را تکرار می‌کنیم. یا من بیایم گزارش بدهم به وزیر خارجه بگویید من را بخواهند بیایم گزارش بدهم، یا این‌که شما یک نفر بازرس بفرستید این‌جا که وضع را در محل مطالعه کند ببینید که ما بی‌خود نمی‌گوییم که می‌گوییم… آخه خودشان هم می‌دانستند که چه بساطی است. ما روزهایی را که بد می‌نوشتند همه را ترجمه می‌کردیم می‌فرستادیم تهران. همه‌جای اروپا دائماً به ایران بدگویی می‌کردند. متأسفانه یکی از مشکلات هر سفارتخانه‌ای این بود. البته اینها زیاده‌روی می‌کردند ولی خوب یک جاهایی هم بود که ما نمی‌توانستیم دیگر جواب قانع‌کننده بدهیم. البته اینها هم نمی‌خواستند اوضاع و احوال ممالک دیگر را بسنجند، همه‌اش مقایسه می‌کردند با دموکراسی خودشان و از این‌جور حرف‌ها.

بالاخره از تهران یک نفر بازرس آمد آقای همایون سمیعی که سابقاً هم خودش در دانمارک بوده و آن‌جا می‌شناخته و آشنایی داشت و این‌ها، خیلی خوب بود. وقتی که آمد من با او صحبت کردم گفت من از حالا می‌دانم قضیه چیست من از الان می‌توانم گزارشم را بنویسم. یک روز به او گفتم حالا به نظر شما واقعاً ما چه اشتباهی کردیم؟ آن عملی که ما کردیم چه عیبی دارد؟ گفت هیچی والله عمل بسیار عاقلانه‌ای کردید نمی‌دانم چرا این‌قدر عصبانی شدند. به‌هرحال او هم مقامات را دید. در این ضمن آن‌وقت من شنیدم که وزیرخارجه می‌خواهد برود، آن را هم از تهران به من خبر دادند دانمارکی‌ها به من نگفته بودند. من هم تلفن زدم به همان رئیس تشریفات و گفتم آقای وزیرخارجه چه روزی می‌رود؟ هیچ نه پرسیدم نه چیزی گفتم من می‌دانم. گفتم چه روزی می‌رود؟ چه روزی و چه ساعتی می‌رود؟ مجبور شد به من بگوید، گفت فلان روز. من آن روز رفتم فرودگاه. آهان یک مشورت هم با سمیعی کردم. گفتم عقیده‌تان چیست خوب من به طور عادی که باید بروم. گفت بله شما کار خودتان را بکنید. من رفتم فرودگاه و دوتا کلمه با او خداحافظی کردم و آمدم. بعد از دو روز هم که برمی‌گشت رفتم پیشوازش. روزنامه‌نگاران همه آن‌جا جمع بودند که همان‌جا با او مصاحبه بکنند که کار به کجا رسید. من که آمدم گفتند چه خبر؟ گفتم من خبری ندارم آن کسی که می‌آید خبر می‌آورد. گفتند شما هم در مصاحبه شرکت می‌کنید؟ گفتم نه، من فقط آمدم پیشواز وزیرخارجه. هیچی این گذشت و قضایا حل شد و پنیر هم راه افتاد و رفت و روابط دوباره برقرار شد. ولی این وزیر خارجه میانه‌اش با من خوب نشد. بعد هم رئیس مجلس شد، دیگر وزیرخارجه نبود و با وزیرخارجه‌ی بعدی ما دوباره روابط‌مان خوب بود، با معاونان وزارت خارجه روابطم خیلی خوب بود. با معاونان وزارت خارجه روابطم خیلی خوب بود مخصوصاً معاون دائمی آقای آیگل یورگنسن خیلی آدم خوب و با صفا و با انصاف بود. این یکی از مسائل دوران دانمارک بود.

یکی از مسائلی که در روابط ایران و دانمارک دخالت داشت مسئله‌ی رابطه با بازار مشترک اروپا بود. چون ایران خیلی اصرار داشت که یک وضع خاصی به او بدهند البته عضو آن‌جا که نمی‌شد شد. اما یک وضع برجسته‌ای برای این‌که…

س- ممتازی بدهند.

ج- ممتاز داشته باشد بله. برای این‌که ایران عقیده داشت که این همه از اروپا چیز می‌خریم، این همه به اروپا چیز می‌فروشیم این‌قدر از نفت‌شان را در واقع تأمین می‌کنیم و این‌قدر زیاد ازشان چیز می‌خریم باید ما یک وضع خاصی داشته باشیم با بازار مشترک. و یکی از کشورهایی که این پیشنهاد ایران را تقویت می‌کرد و حمایت می‌کرد دانمارک بود. این بود که ما با اینها مخصوصاً آن مدیرکلی در وزارتخارجه که این کارهای EEC با او بود

س- (؟؟؟)

ج- بله، با بازار مشترک بود باهاش دوستی می‌کردیم و این‌ها. بعد یک دوره‌ای هم شد که دانمارک شد رئیس بازار مشترک، چون می‌دانید شش ماه یک‌دفعه‌ای یکی از کشورها است. ما امیدوار بودیم که آن‌موقع یک کار بخصوصی بشود ولی کار بخصوصی نشد، همان وضع ادامه داشت که دانمارک حمایت می‌کرد. چون وقتی هم که این کار گردن‌شان می‌افتد خیلی کارشان سنگین می‌شود. اصلاً تمام وزارتخارجه دیگر براساس این مثل این‌که می‌گردد. هر حرفی آدم می‌آید با آنها بزند می‌گویند قضیه EEC فعلاً مطرح است. چون مثل این‌که الان هم فرانسه ریاست را دارد. و دیگر چیز خاصی در آن‌موقع به وجود نیامد. همین‌جور که گفتم انجمن فرهنگی ایران و دانمارک را ما آن‌جا تشکیل دادیم. گفتم؟

س- بله، بله.

ج- خانم ساکسیلد هم رئیسش شد، حالا تازه عوض شده. یکی از مسائلی که در آن‌موقع پیش آمد و آن هم یک قدری نقار بین دو کشور به بار آورد خوب بعد اصلاح شد این بود که وزیر بازرگانی می‌آمد. وقتی که من از تهران می‌خواستم بیایم خداحافظی می‌کردم از او گفت که من می‌آیم. ولی بعد تاریخش را به من از تهران خبر ندادند. غالباً دیر خبر می‌دادند یا خبر نمی‌دادند وقتی بعضی شخصیت‌ها می‌خواستند بیایند. اما من از راه دانمارکی‌ها فهمیده بودم که اینها چه روزی می‌آیند. و این آقا یک روز زودتر از روزی که مراسم رسما شروع می‌شد، و درستش را بخواهید آن هم از طرف دولت دانمارک دعوت نشده بود. شورای کشاورزی دعوتش کرده بود. ولی خوب البته آنها هم احترامات کردند قرار بود مهمانی توی وزارت خارجه بدهند یک مهمانی ما توی سفارت می‌دادیم که مقامات دانمارکی می‌آمدند. دو روز هم بیشتر قرار نبود بمانند، اینها یک نصف روز زودتر رسیدند، یعنی امروز ظهر رسیدند فردا مثلاً صبح برنامه‌ها شروع می‌شد.

دانمارکی‌ها معمولاً رسم‌شان این است که وزرای‌شان پیشواز نمی‌روند. اصلاً به ما می‌گویند شماها چطور این‌قدر پیشواز می‌روید پس کی وزرای‌تان کار می‌کنند؟! اصلاً خیلی ساده مراسم را برگزار می‌کنند. اینها گویا جای دیگر که بودند خیلی همه برای‌شان پیشوان رفته بودند. اینها وارد می‌شوند می‌بینند که آمدند کسانی از دانمارکی‌ها ولی وزیر بازرگانی نیامده پیشواز. من هم، هم پشتم سخت درد می‌کرد و شبش هم قرار بود که همه در سفارت مهمان باشند برای این‌که شب بتوانم سرپا باشم روز استراحت کرده بودم. همین هم که همکاران‌مان توی سفارت به من گفتند دستور اعلی‌حضرت است که سفیر لازم نیست زیاد پیشواز برود. در یک موارد خیلی استثنایی فقط، سفیر قرار نیست که پیشواز برود. من این بخشنامه را خواستم ولی ظاهراً فوری پیدا نکردند برای من بیاورند. گفتم خوب اینها که بی‌خودی نمی‌گویند پس از آن جهت هم ایرادی به کار ما نیست. اما دو نفر را فرستادم فرودگاه که یکی‌شان خیلی خوب دانمارکی می‌دانست، یکی دیگر هم کنسول بود گفتم بروید بعد هم بپرسید اگر بعد از ظهر جایی می‌خواهند بروند گردش، جایی، خریدی چیزی بروید شما در اختیارشان هستید و اگر هم خواستید یکی با دو نفر برود، یکی با دو نفر چون چهار نفر بودند. معاون وزارت کشاورزی هم با آنها بود. یکی هم رئیس دفتر خود وزیر بود که یک جوان آراسته‌ای بود حالا می‌گویم چطور شد که اسم این جوان را جداگانه می‌آورم، یکی دیگر یادم نیست چه‌کاره بود. به‌هرحال ۴ نفر بودند غیر از وزیر بازرگانی. اینها می‌آیند و می‌روند هتل. آن دوتا آقای ما می‌گویند ما حاضریم در اختیارتان. می‌گویند نه باشد ما زحمتی نداریم. می‌گویند ما آخه مأموریم برای این‌کار امروز هر جا خصوصی فلان خرید خیابان هر کاری دل‌تان… گفتند نه ما کاری نداریم می‌خواهیم استراحت کنیم. اصرار کردند که شماها بروید. شاید هم وزیر بازرگانی یک خرده دلخور شده بود که ماها پیشوازش نرفتیم برای خاطر این اینها را قبول نکرد. بعد خودشان بلند می‌شوند می‌آیند خیابان می‌روند توی آن فروشگاه روبه‌رویی آن را هم اگر پرسیده بودند از این‌ها، اینها دوتا فروشگاه بهتر را به آنها معرفی می‌کردند. این یک فروشگاه خیلی معمولی بود این کارگران ترک و یوگسلاوی و اینها آن جا دائماً می‌رفتند و خرید می‌کردند. اینها می‌روند آن‌جا. دوسه‌نفرشان آن‌ورتر ایستاده بود. آن جوانه که رئیس دفتر وزیر بود این‌طرف‌تر ایستاده بوده، یک زنی کیف پولش گم می‌شود و سروصدا پول من نیست کیفم. می‌پرسند چیست؟ می‌گویند شکت به کسی می‌رود. می‌گوید این است. این آقا را نشان می‌دهد. شاید می‌بیند چشم و ابرویش مشکی است….

س- بله چون غریبه هستند.

س- بله. بعد می‌آیند و رسیدگی. اینها می‌گویند چیست؟ آقای وزیر هم می‌گوید بله ما حاضریم و بیایید و رسیدگی بکنید عوض این‌که امتناع بکند از این. پلیسی که مأمور این فروشگاه است می‌آید اینها را می‌برد توی اتاق پلیس. آن معاون وزارت کشاورزی می‌گوید ما نباید قبول بکنیم که ما را بگردند. وزیر می‌گوید نخیر چرا، خوب بگردند ما چیزی نداریم از کسی پاسپورت‌های‌شان هم همراه‌شان نبوده. می‌گویند ما این‌طوریم ما پاسپورت دیپلماتیک داریم این‌ها. اصلاً پلیس درست هم زبان اینها را نمی‌فهمیده، حالا تلفن بزن و پلیسی بیاید که انگلیسی بداند اینها این گرفتاری‌ها پیش می‌آید می‌گویند بیا این‌جا این هتل روبه‌رو ما پاسپورت‌مان را نشان بدهیم. پلیس می‌گوید ما دوتا هستیم شما پنج‌تا هستید ما نمی‌آییم. بالاخره تا وقتی که آن کسی که انگلیسی بلد بوده می‌آید و اینها را مرخص می‌کنند و می‌آ‌یند. خوب خوب جریانی پیش نیامده بود. می‌روند هتل و آقای وزیر عصبانی. معاونش به من تلفن زد که اتفاق بدی پیش آمده. این‌جوری شد و الان هم آقای وزیر بازرگانی می‌گوید من الان می‌روم. بلیط‌ها را ببرید، حالا هر هواپیمایی بوده، برای فردا صبح رزرو بکنید که من می‌خواهم بروم. من هم می‌گویم اوایلی بود که رفته بودم هنوز خیلی راه و چاه‌ها را بلد نبودم. فوری به منشی تلفن زدم خانه‌اش، چون عصر بود خانه‌اش بود، خوشبختانه او هم خانه بود. گفتم چه‌کار می‌توانی بکنی؟ ما حالا کی‌ها را می‌توانیم پیدا الان پیدا بکنیم. گفت من الان تلفن می‌زدم به رئیس تشریفات چون این‌موقع هنوز توی دفترش است. او تلفن می‌زند به رئیس تشریفات و رئیس تشریفات تلفن می‌زند به وزیر بازرگانی که توی اتومبیلش بوده داشته می‌رفته بیرون از شهر خانه‌اش، اینها بیشترشان بیرون از شهر خانه‌های‌شان بود و غالب‌شان هم بیرون کشاورزی و باغذاری و این‌جور کارها می‌کردند، روزها می‌آمدند سر کارشان. من هم از این طرف پا شدم رفتم به هتل. هیچی بعد رئیس تشریفات رسید و وزیر بازرگانی رسید. وزیر ما هم خیلی عصبانی اینها هم هی سعی کردند که عذرخواهی بکنند و از دلش دربیاورند. او هی می‌گفت که بله ما به خیال‌مان در یک مملکت متمدن هستیم نمی‌دانستیم در بین بربرها هستیم. بیچاره رئیس تشریفات هم می‌گفت بله این پلیس واقعاً بربری رفتار کرد. و خیلی این بیچاره‌ها حوصله کردند. بالاخره من گفتم که آقای وزیر می‌خواهد فردا صبح برود. گفتند نه تو را خدا یک کاری بکنید که نروند. من هم به آنها گفتم خوب حالا ما خودمان که می‌توانیم شام با هم بخوریم. شما امشب بیایید سفارت تا بینیم وضع چه می‌شود. بالاخره اینها هم خیلی سعی کردند و عذرخواهی می‌کنیم و کردیم و اینها و تنبیه می‌کنیم آن پلیس و از آن حرف‌ها. و هیچ هم به رو نیاوردند که آخه آقایان شما اقلاً می‌خواستید پاسپورت‌تان توی جیب‌تان باشد.

س- بله این‌طور است.

ج- بله. بعد هم بامزه بود که وقتی پلیس کنترل کرده بود این آقا چندین هزار فرانک توی جیبش بود، همان دقیقه رفته بوده پول خرد کرده بوده، کسی که این‌قدر پول همراهش است. آن‌وقت کیف زنه پیدا شد. توی آن صد و بیست کرون پول بود. البته خوب خیلی برای دانمارکی‌ها هم ناراحت شد. هیچی بعد آشتی شد. آن شبش که آمدند هم مهمان‌های دانمارکی آمدند و هم آقای وزیر بود. شب بعد هم توی وزارت خارجه وزیر بازرگانی مهمانی داده بود و این‌ها. آن شب سر میز هم یک خرده یک کمی، حالا تا اندازه‌ای هم حق داشت به او برخورده بود ولی نتوانسته بود زیاد خودش را کنترل بکند یک خرده حرف‌های درشت زد. حتی یک حرفی زد که تقریباً… آخه اینها هم یک مقدار از ایران و شاه و از این چیزها می‌گفتند. می‌گفتند البته با ادب. او هم یک دور توی حرفش گفت که شما حاضر بودید مثلاً ملکه‌تان را کنار بگذارید برای یک‌همچین چیزی؟ همه‌شان، من اول نفهمیدم او چه گفته داشتم با یکی حرف می‌زدم، آن‌وقت همه دور میز دانمارکی‌ها گفتند “No, No” خوب ما بعد ماست مالی کردیم و به سلامتی ملکه خوردیم. بعد فردا شب که توی وزارت خارجه من به وزیر بازرگانی گفتم که امشب شما به سلامتی ملکه بگویید دیشب من گفتم امشب شما بگویید. بهتر است که شما بگویید. گفت اگر بگویند، گفتم خوب آنها هم می‌گویند. بعد من به وزیر بازرگانی گفتم که آقای وزیر بازرگانی می‌خواهد امشب به سلامتی ملکه بخورد. گفت بله ما هم به سلامتی شاهنشاه خواهیم خورد. به‌هرحال اوضاع جور شد و اینها رفتند. بعد گزارش شد و خودش هم یک خرده گزارش را بیشتر به نفع خودش داده بود. باز یک تلگراف شد از خلعتبری که اعلی‌حضرت مکدر شدند از این جریانی که پیش آمده و چطور شده که این‌طور شده است؟ من هم نوشتم جواب دادم این‌جور است. اولاً ایشان به ما خبر نداده بودند من از دانمارکی‌ها فهمیدم که می‌آیند. بعد هم من دو نفر را مأمور کرده بودم که در خدمت ایشان باشند. یکی‌شان خیلی تسلط به دانمارکی داشت، اگر او بود اصلاً این چیزها پیش نمی‌آمد. اولاً آنها به اینها یادآوری می‌کردند که پاسپورت‌تان همراه‌تان باشد، کنسول و چیز، او کنسول بود و آن یکی کارمند سفارت بود، کارت‌شان را درمی‌آوردند و نشان می‌دادند این خودش… و دانستن زبان خیلی مؤثر است. به‌هرحال ما اینها را نوشتیم و این‌جا هم قضیه حل شد.

یکی از اتفاقاتی که در آن‌موقع افتاد و خوب این البته خیلی مطبوع بود و باعث یک مقدار تبلیغات خوب برای ایران شد آمدن خانم فریده دیبا مادر شهبانو بود. البته ایشان مسافرت غیررسمی می‌کردند و در واقع من ایشان را دعوت کرده بودم. ولی وقتی دانمارکی‌ها فهمیدند خیلی استقبال کردند. چون کوئین اینگرید مادر ملکه هم دوست بودند، چند سفر کوئین اینگرید تهران رفته بود و همدیگر را دیده بودند و خانم دیبا ایشان را دعوت کرده بودند و این‌ها. من یک دفعه از اینها پرسیدم، از وزیر دربار، که خانم دیبا که می‌آیند اگر من کوئین اینگرید را دعوت کنم می‌آید؟ گفت حتماً می‌آید. او خودش هم حتماً خانم دیبا را یک شب دعوت خواهد کرد. وزارت خارجه هم به طور غیررسمی با ما همکاری کرد یک برنامه برایش درست کردیم. مثلاً من یک سفر سه روزه گذاشته بودم که یک مقداری توی دانمارک بگردد، آنها رئیس تشریفات و خانمش را همراهش فرستادند دوتا پلیس هم همراه ما کرده بودند و قرار گذاشته بودند با بعضی از اعیان دانمارک که در منزل‌شان، در قصرهای‌شان از خانم دیبا پذیرایی بکنند. یکی‌شان آن کنت (؟؟؟) بود که در نوزده سال جلوترش چند روز از اعلی‌حضرت پذیرایی کرده بود. یکی دیگرشان هم یک آقایی بود، اسم‌های‌شان را دارم در دسترس بعد می‌توانم بگویم. یک قصر خیلی مجللی بود و یکی از قصرهای کمی بود در اروپا که هنوز به همان صورت قدیمی حفظ شده بود و توی آن هم زندگی می‌کردند، چون غالباً قصرها را ترک کردند و این‌ها. اما من فکر می‌کنم که این خانواده که خوب خودشان هم خانواده مدرنی بودند نسبتاً حتماً یک تیکه‌ای را مدرنیزه کرده بودند چون واقعاً به آن صورتی که قصرها به حالت قدیم است مشکل است تویش زندگی کردن.

س- بله اتفاقاً مدرنیزه کردند و دستگاه جدید تو گذاشتند.

ج- بله، تویش هم گذاشتند. البته اتاق‌ها فعلاً تمام به همان وضع قدیم بود. مثلاً اتاق‌هایی که ماها را منزل داده بودند مثلاً خوب معلوم است پهلویش حمام نداشت حالا یک شب هم طوری نمی‌شد که حمام درست پهلوی اتاق آدم باشد. اتاقی که می‌انم دیبا بودند چرا پهلویش حمام داشت. پیدا است که خوب اینها را بعد درست کرده بودند خیلی پذیرایی مجللی کردند. به جزیره بون هولم رفتیم، البته همه‌جا به خرج خودمان می‌رفتیم آنها خیلی پذیرایی می‌کردند و خیلی پذیرایی خوبی کردند. یک شب من مهمانی کردم که کوئین اینگرید آمد به سفارت ما. یک شب کوئین اینگرید در قصرش از خانم دیبا و ما دعوت کرد. یک مهمانی خیلی مفصل کامساکس در یک کلوپ خیلی معتبری داد برای خانم دیبا. دیگر من عصر دعوت کردم ایرانی‌ها را که با خانم دیبا آشنا بشوند. برنامه‌ای بود که برود مؤسسات را ببیند، موزه‌ها را ببیند. به خصوص جاهایی که چیزهای ایران هست ببیند. و یک ناهار هم ملکه مارگریت دعوت کرد خانم دیبا و من را به روی کشتی‌اش. آن هم جالب بود و خیلی اثر خوب گذاشت در بین دانمارکی‌ها. همه‌جا رفت با همه حرف زد این‌ها، و روی‌هم‌رفته از کارهایی بود که نتایج خوب برای ما داد.

من سفرهای مختلفی البته در دانمارک کردم. بعضی جاها دعوتم می‌کردند بروم صحبت بکنم راجع به ایران، راجع به وضع زنان چون همه می‌دانستند که من در این قبیل فعالیت‌ها بودم. و یک سفر رفتم آرهوس این جالب بود. آرهوس یک شهر مهمی است، دومین شهر دانمارک است و شهردار این‌جا، می‌گویم در نتیجه این تبلیغات سوئی که در روزنامه‌ها می‌کردند مثل این‌که یک ملاحظه‌ای داشت از این‌که من را بپذیرد و از طرفی هم خوب نمی‌شد من بروم آن‌جا و من را نپذیرد، لابد چون همه‌ی سفرا را می‌پذیرفت. روزی که من رفتم آن‌جا و توی دفترش من را پذیرفت و یک قهوه‌ای خوردیم یک عکسی را به من نشان داد که چند روز پیش سفیر فرانسه آن‌جا بوده و با این که این داره این عکس را به من نشان می‌دهد عکس انداخته بودند و توی روزنامه گذاشته بودند. یعنی می‌خواست نشان بدهد من مجبورم همه‌ی سفرا را بپذیرم چند روز پیش هم سفیر فرانسه را و حالا هم سفیر ایران را. در صورتی که خوب در آرهوس هم ما جاهای دیگر و موزه و همه‌جا رفتیم خوب خیلی هم خوب بود و کسی هم به ما ترش‌رویی نکرد. یک مرکز هنری خیلی جالبی آن‌جا درست کردند که انواع فعالیت‌ها می‌شود آن‌جا باشد. مثلاً یک چیزی مثل سانتر پومپیدوی این‌جا شاید نه به این عظمت. و خوب آن جالب بود و دل‌شان می‌خواست که همه بروند ببینند و من هم با پسرم رفتم چون پسر من هم هنرمند است رفتیم آن را دیدیم.

یکی از کارهایی که ما در آن‌جا کردیم یک بورس‌هایی گرفتیم برای بعضی از دانشجویان، این سابقه داشت می‌گرفتند، غالباً یا برای چیزهای فنی و اینها می‌گرفتند. من یک صحبتی کردم که ما یک بورسی بگیریم برای موزه‌داری. چون می‌دانستم که در ایران یک عده‌ای موزه درست می‌شود که آدم‌هایی که بلد باشند و تخصص کافی داشته باشند نیست. تهران خبر دادیم و اینها به دفتر علیاحضرت و به وزارت فرهنگ و هنر و بالاخره به نظرم از طرف دفتر علیاحضرت یک نفر را معرفی کردند که خودش آن‌جا در موزه کار می‌کرد آمد. این جوان‌ها غالباً وقتی می‌آمدند زبان درست نمی‌دانستند خوب نمی‌توانستند استفاده بکنند. اتفاقاً همان‌موقع پسر من هم آمده بود دانمارک چون مسترش را در آلمان گرفته بود آمده بود که یک دوره موزه‌ها را ببیند و در نتیجه با این جوان آشنا شد و چون این زبان بلد بود به او کمک می‌داد و خیلی خوب شد و یک دوره هم برایش تمدید بورسش را گرفتیم و دیگر همان نزدیکی‌های انقلاب بود که رفت ولی خوب چون که او قبلاً هم در موزه بود برگشت سر کارش. یک مدتی موزه‌ها تعطیل بود دوباره… و حالا این جوان رئیس موزه شده چون تغییرات شده و لابد رؤسا یک مقداری رفته‌اند و یا پاکسازی‌شان کردند و اینها این جوان حالا رئیس موزه‌ی خودش شده است.

س- شما خانم دولتشاهی تا اوان انقلاب در دانمارک بودید؟

ج- بله، بله. یک‌بار دوم هم رفقا حمله کردند به سفارت‌مان. این‌دفعه در نهم فوریه ۱۹۷۹ بود یعنی سه روز پیش از ورود خمینی به تهران. دفعه‌ی اول ۲۳ آذر ۱۳۵۶ بود یعنی ۱۴ دسامبر ۱۹۷۷، این دفعه نهم فوریه بود. این دفعه من خودم توی سفارتخانه بودم و یکهو خبر دادند که اینها ریختند. کنسول زرنگی کرد و اینها را کشاند به طرفی که رفتند به اتاق او و این طرفی که قسمت سفارت بود نیامدند.

س- محفوظ ماند.

ج- بله. خیلی روز مشکلی بود. از آن طرف هم که فوری چیز زده می‌شود. آخه ما بعد از آن جریان یک تأسیسات امنیتی شدیدی درست کردیم، ۱۲۰ هزار کرون خرجش شد و آن جلو یک نمی‌دانم تلویزیون مداربسته و یک اتاقچه‌ای که اول وارد آن بشوند و بعد وارد سفارت بشوند و در blindé برای این‌طرف سفارت گذاشته بودیم هم برای طرف کنسول و اینها ولی با وجود اینها بلد می‌شوند، بلد هستند دیگه. یک‌همچین چیزی نیست که کسی نتواند بفهمد. به علاوه اول به طور عادی می‌آیند ایرانی هستند می‌آیند سفارت به یک بهانه‌ای یک چیزی می‌خواهند بپرسند. نگاه می‌کنند می‌فهمند که جریانات چیست. شانزده هفده نفر بودند. ریخته بودند و رفته بودند توی اتاق کنسول اینها هم تا وارد می‌شوند چراغ و تلفن و همه را خراب می‌کنند و خوب درها که بسته می‌شود، یک خرده اذیت می‌کنند و در و دیوار را چیز می‌نویسند و خراب می‌کنند و پاره می‌کنند و از این چیزها. از این‌طرف هم پلیس آمده و همه‌جا را گرفته و این‌ها. حالا ما مشغول مذاکره که نگذاریم کار به خشونت بکشد. یک خرده نفر دوم سفارت با آن اتاق با تلفن داخلی صحبت کرد خوب آقایان چیست؟ شما چه فرمایشی دارید؟ چرا این‌طوری است؟ خوب می‌آمدید می‌نشستیم صحبت می‌کردیم اینها من به او گفته بودم که این‌طور بگوید. و آنها هم که همان حرف‌های خودشان را می‌زدند. آنها می‌گفتند ما باید به نوفل لوشاتو تلفن کنیم. اینها می‌خواستند یک حرکتی کرده باشند به نوفل لوشاتو هم خبر بدهند، خمینی هنوز آن‌جا بود، که ما سفارت را گرفتیم.

از جمله چیزهایی که از ما می‌خواستند یکی این بود که جمهوری اسلامی اعلام کنیم. یکی این‌که تعهد بکنیم که هیچ کاغذی، پرونده‌ای چیزی این‌جا زیر و رو نشود. یکی هم این‌که می‌گفتند چرا پلیس را آوردید؟ پلیس چرا ما را می‌گیرد؟ حالا من هم نمی‌خواستم که این‌که را بگیرد. با پلیس هم این مذاکره را می‌کردم که بگذارید ما این کار را با مسالمت حل بکنیم. اول هم ما نمی‌دانستیم اینها اسلحه دارند یا نه. پلیس از ما می‌پرسید اسلحه دارند یا نه؟ می‌گفتیم ما نمی‌دانیم، پانزده شانزده نفر هستند توی آن اتاق هستند. بالاخره با مذاکرات که تا ساعت ۵ بعدازظهر… آن‌وقت رئیس پلیس مربوط به خارجی‌ها هم آمده بود تمام مدت آن‌جا پهلوی من بود، توی اتاق من بود. آمد پیش من و گفت که ببینید الان ۵ ساعت است ما این‌جا هستیم. شما یکی از دو کار را انتخاب بکنید یا اگر می‌گویید اینها هم‌وطنان شما هستند و کاری باهاشان نیست و نمی‌خواهید ما با آنها کاری داشته باشیم ما حرفی نداریم ما می‌رویم دیگر خودتان می‌دانید با آنها ما مداخله نمی‌کنیم. یا این‌که اجازه بدهید ما اینها را بگیریم ببریم، دیگر در را می‌شکنیم از پنجره می‌رویم هر کار می‌کنیم خودمان می‌دانیم بعد هم دیگر شما مداخله نکنید که ما با این‌که چه‌کار می‌کنیم. گفتم که یک خرده دیگر به من فرصت بدهید، یک ساعت دیگر به من فرصت بدهید. من از او خواهش کردم که یک خرده به ما مهلت بدهد و سعی کردیم که با نوفل‌لوشاتو صحبت بکنیم که آنها خودشان نمره تلفن دادند. پلیس البته اجازه نمی‌داد که اینها با خارج صحبت کنند. حالا داخل آن‌جا را هم که خراب کرده بوند اگر اجازه می‌داد حالا ممکن بود آدم تلفن بدهد توی اتاق اما که اصلاً پلیس اجازه نمی‌داد و همین آقای فرهنگ رایزن سفارت گفتم به او که نوفل لوشاتو را بگیرد. او سعی کرد بگیرد و یک خرده حرف زد و گفت این آقایان این‌جا هستند و فلان و از این حرف‌ها. آنها هم یک چیزی گفتند. نوار برداشته شد و نوار را بردند پشت آن اتاق گذاشتند که آنها بشنوند. اینها قانع نشدند باز بودند و هی ما کلنجار می‌رفتیم.

یکی از راننده‌های ما که پایین بود شنیده بود که یکی از رفقا، آخه بعضی از رفقای‌شان هم پایین می‌ایستند، حالا پایین هم چه جمعیتی است و مردم جمع شدند و پلیس دور را گرفته است از آن‌ور و این‌ور راه نیست که کسی بیاید و برود و مردم جمع شدند و مخبرین و عکاس و نمی‌دانم هر چه خیال بکنید. یارو آن رفیقه اینها گفته بود که اینها اسلحه ندارند. راننده برای ما خبر آورد ولی ما این را عجالتا تا این حد می‌دانستیم.

بالاخره من تصمیم گرفتم که دیگر خودم صحبت بکنم. هم با اینها آن اتاق صحبت کردم و گفتند بله و چرا پلیس خبر کردید؟ گفتم پلیس خوب شما می‌دانید این‌جا این تأسیسات امنیتی که هست به محض این‌که کسی این‌جوری وارد بشود اتوماتیکمان رنگ می‌زند و پلیس می‌آید. اگر شما با ملایمت می‌آمدید و درها را به زور باز نمی‌کردید تلفن می‌زدید وقت می‌گرفتید می‌آمدید می‌نشستیم صحبت می‌کردیم این را خودتان می‌دانید که ما خبر نکردیم این‌کار اتوماتیک می‌شود وقتی هم پلیس آمد دیگر ما نمی‌توانیم برایش تکلیف معین کنیم، او وظایف خودش را انجام می‌دهد. بالاخره من دوباره گفتم که به نوفل لوشاتو خودم تلفن می‌زنم. آهان به پلیس می‌گفتیم که اجازه بده… می‌گفت من آن‌جا اجازه نمی‌دهم که این حرف بزند. گفتم اگر من از این‌جا بگیرم و یکی از اینها را بیاورم این‌جا بگذارم او هم حرف بزند شما چشم‌پوشی بکنید. گفت تا او از در بیاید من وظیفه دارم بگیرمش، از آن در که بیرون بیاید ما باید بگیرمش. خود اینها هم همین را می‌گفتند از قوانین خبر دارند دیگه. می‌گفتیم که خیلی خوب حالا بیایید بیرون و فلان و اینها می‌گفتند ما اگر بیاییم بیرون پلیس ما را می‌گیرد. بعد من گفتم که نه من تعهد می‌کنم، من خودم می‌آیم دم درب شما را می‌آورم اتاق خودم. بالاخره پلیس قبول کرد که چشم‌پوشی بکند که از این‌جا ما حرف بزنیم. بعد هم قبول کرد که این بیاید بیرون نگیرندش تا اتاق من بیاید. من خودم بروم بیارمش تا اتاق خودم. من وقتی رفتم توی راهرو دیدم راهرو پر از پلیس اسلحه‌به‌دست است. گفتم اینها چیست آقا؟ اینها را روانه کنید بگویید من مسلح لازم ندارم برای این‌که می‌خواهم با ۴ نفر حرف بزنم. ضمناً بعد روزنامه‌ها هم نوشتند. چون در اروپا تروریسم خیلی پیشرفت می‌کرد از قرار معلوم پلیس دانمارک تازگی یک برنامه‌هایی برای مبارزه با تروریسم پیاده کرده بود که در واقع اینها همان‌هایی بودند که برای مبارزه با تروریسم تربیت شده بودند آوردند روی سقف بودند، توی ایوان‌ها بودند تمام این ساختمان را پر کرده بودند. بالاخره ما گفتیم این آدم‌های مسلح را اولاً از این‌جا رد بکنید بروند. رفتیم که برویم تا جلوی در، نزدیک در که رسیدیم رئیس پلیس هم که با من می‌آمد یک خرده من را سر داد به کنار که درست روبه‌روی در قرار نگیرم. آنها هم با همان شرطی که قرار شده بود یک نفر آمد بیرون دست‌ها بالا و فلان. گشتندش و اسلحه نداشت و آوردیمش این اتاق. مدتی باز طول کشید تا نوفل لوشاتو را گرفتیم. اول من صحبت کردم و یک کسی پای تلفن بود به نام آقای جوادی بعد گفتند آقای یزدی را می‌دهیم. آقای ابراهیم یزدی را دادند با او صحبت کردم. گفتم که اینها سه‌تا حرف می‌زنند که یا تحصیل حاصل است یا عملی نیست. یکی این‌که می‌گویند پرونده و اینها دست نخورد، این مسلم است، این وظیفه‌ی هر سفیری است. من اولاً سفیر معزول هستم. گفتم اینها می‌گویند که جمهوری اسلامی اعلام بکنیم. این کار مسخره‌ای است که یک سفیر اعلام بکن. اولا من سفیر معزول هستم و دارم می‌روم. ثانیا اصلاً این‌کاره نیستم. دانمارکی‌ها به ما می‌خندند اگر من این حرف را بزنم. در یک مملکتی اگر یک رژیمی به وجود آمد خودشان اعلان می‌کنند و خودشان با همدیگر ارتباط برقرار می‌کنند، این‌که عملی نیست. یکی هم آن قضیه کاغذ و پرونده است که آن هم تحصیل حاصل است. یکی هم این‌که می‌گویند پلیس چرا آمده؟ تقصیر خودشان بود اگر این‌جوری نمی‌آمدند پلیس هم این‌جوری نمی‌آمد. تازه ما مانع شدیم که پلیس اینها را بگیرد. حالا قبلاً هم گفته بودند باید با آقای روحانی آن‌جا حرف زد. من هم نمی‌دانستم روحانی کیست؟ بعد معلوم شد داماد یزدی است. آهان ضمناً من هم به او گفتم که من که سفیر معزول هستم به علاوه زنم، جمهوری اسلامی که زن را قبول ندارد. گفت به خانم اختیار دارید برعکس آقا خیلی عقیده دارند که خانم‌ها باید فعالیت بکنند و این‌ها، گفتیم خیلی خوب. بعد آقای روحانی را دادیم ما همین حرف را زدیم و گوشی را دادیم به این آقا که حرف بزند با آنها. بعد که من نوار را شنیدم دیدم آقای روحانی می‌گویند، «خب این سفیر که حرف منطقی می‌زند چرا با او کنار نمی‌آیید؟» هیچی قرار شد که با هم کنار بیاییم. اینها آن حرف‌های دیگر را که عدول کردند. گفتند پس راجع به پرونده‌ها و اینها شما یک چیزی بنویسید. من خیلی دلم نمی‌خواست بنویسم ولی خوب رایزن سفارت گفت خوب است بنویسید من هم رأیش را قبول کردم. یک چیزی نوشتیم که از این جهت نگرانی نیست و ما همان‌طوری که وظیفه‌مان است چیز می‌کنیم. به علاوه من گفتم که اینها عقب پرونده و کاغذ و اینها که می‌گردند پرونده‌های ساواکی این‌جا ندارد، هیچ‌وقت این‌جا مأمور ساواک نداشته همچین پرونده‌ای هم این‌جا ندارد. بالاخره ما یک چیزی نوشتیم که هیچ‌چیز دست نمی‌خورد و همه تحویل داده می‌شود به نفر بعدی. اینها رفتند، دیگر در این ضمن شده ساعت ۸ شب تا حالا در واقع سفارت در محاصره است و همه‌ی ما آن تو هستیم. در این ضمن رئیس‌شان هم آورده بودیم این اتاق. بعد رئیس پلیس به همان رایزن‌مان گفت، «به خانم سفیر بگویید دیگر اینها را خیلی رو بهشان ندهند.» گفتم نه دیگه من تا صبح که نمی‌خواهم این‌جا بمانم قضیه تمام شد دیگه، نخیر بگویید بروند کار خودشان را بکنند. آمدند صف بستند که دیگه هیچ‌جا توی اتاق‌های دیگر هم نیایند. از اتاق کنسول دربیایند از در بروند بیرون پله‌ها را بگیرند بروند پایین تا بیرون. اینها را پلیس ردشان کرد همه رفتند. حالا دیگه ما هم خلاص شدیم که بیاییم برویم. اینها می‌روند بیرون کاغذ را همچین می‌کنند می‌گویند سفیر جمهوری اسلامی اعلان کرد. بعضی از روزنامه‌های صبح نوشته بودند. به من هم رایزن سفارت گفت که اگر الان شما بروید توی خیابان بخواهید سوار اتومبیل بشوید همه می‌ریزند دورتان مخبرها و روزنامه‌ها و این‌ها. من گفتم اتومبیل را بیاورند توی هشتی، از این ساختمان‌های قدیمی بود قدیم‌ها کالسکه لابد می‌آمده تو، گفتم خیلی خوب. حالا من هم خوب خسته دیگه از صبح تا حالا توی سفارت با این کشمکش‌ها. آمدم بیرون، بعد دیدم که از پشت شیشه اتومبیل عکس انداختند و این‌ها، رفتم سفارت. اتفاقاً من یک خاله‌ی مریضی هم در آن‌موقع داشتم. آن روز من سفارت که بودم به من خبر دادند که او را هم بردند اتاق عمل. درست نمی‌دانستند چشه و حدس می‌زدند که سرطان دارد، بالاخره. حالا آن روز من از نگرانی یکی دو دفعه هم تلفن زدم اما که، یکی دو دفعه هم تلفن زدم با مادرم حرف زدم چون نگران می‌شد. گفت من وقتی دیدم دوتا پلیس آمد درب خانه ایستاد فهمیدم یک خبری شده توی سفارت. وقتی که من رسیدم خانه یک راننده‌ی هندی داشتیم گفت، «شام می‌خوری؟» گفتم یک چیزی بیار بخورم من می‌خواهم بروم مریض‌خانه. می‌خواستم بروم مریض‌خانه خاله‌ام را ببینم. بعد گویا یکی از این مخبرها می‌آید دم در راننده همین را به او می‌گوید. می‌گوید الان خانم نمی‌تواند شما را بپذیرد می‌خواهند بروند مریض‌خانه. او حالا یا این‌جور استنباط خودش بود یا خواسته بود که جنجال درست کند. رفته بود فردا صبح نوشته بود به نظرم سفیر nervous breakdown گرفته، دیشب رفته مریض‌خانه. من اتفاقاً نرفتم مریض‌خانه، خیلی خسته بودم فکر کرم او هم مریض است و حال ندارد بی‌خود نروم، پسر خاله‌ام آمد او را دیدم. فردا که رفتم سفارت هر روزنامه‌نگاری خواست با من حرف بزند گفتم من حاضرم. آمدند. دیگه حالا خیلی چیزها آفتابی شد. این‌که من دارم می‌روم من احضار شدم، حالا چیست؟ چون شما زن هستید احضار کردند؟ گفتم نه خیلی‌ها را احضار کردند. عقیده‌ی شما راجع به جمهوری اسلامی چیست؟ اینها حالا با زن‌ها چه رفتاری خواهند کرد. از این حرف‌ها. من هم خوب یک مقدار جواب دادم که نه زن‌ها در خیلی شئون دارند کار می‌کنند، به مملکت دارند خدمت می‌کنند من فکر نمی‌کنم بشود اینها را اصلاً خارج کرد از اجتماع ما، از اقتصاد ما. به علاوه اسلام هیچ این‌قدرها که شما خیال می‌کنید زنان را عقب نگه نمی‌دارد و از این حرف‌ها، که این پیش‌بینی‌های‌مان همه‌اش خلاف درآمد. و این بار هم این این غائله این‌جور گذشت.. آهان آن‌وقت اینها آن‌روز به من گفتند که چیز شما… اینها در و دیوار را نگاه کردند دیدند عکس شاه و ملکه و اینها نیست تعجب کردند.

چند هفته قبل وزارت خارجه به ما دستور داده بود که عکس‌ها را جمع بکنید و یک جای امنی بگذارید، چون اینها هر جا می‌ریختند اول کاری که می‌کردند عکس‌ها را خرد می‌کردند و از بین می‌بردند. دفعه‌ی اول هم که آمده بودند همین کار را کردند. ما هم اینها را جمع کرده بودیم. اینها آمدند همچین تعجب می‌کردند می‌دیدند نیست. بعد گفتند شما عکس خمینی را ندارید، عکس آیت‌الله را ندارید؟ گفتم نه ندارم می‌خواستید بیاورید برای‌مان. گفتند می‌آوریم برای‌تان. فرداش یا پس‌فرداش آمدند، یا فرداش، یک دانه عکس خمینی را آوردند خودشان زدند به دیوار با پونز. من هم هیچ نگفتم، که قاب بیاورند و فلان و این‌ها. بالایش انگلیسی چاپ شده بود و زیرش هم عربی. گفتم این چه عکسی است، چرا فارسی ندارد؟ چرا انگلیسی و عربی است؟ گفتند فارسی‌اش را هم می‌آوریم. ولی نیاوردند مثل این‌که نداشتند همه‌اش را این‌جوری درست کرده بودند. به‌هرحال این هم مال عکس خمینی که آوردند دادند. این روزنامه‌نگاران هم هی می‌آمدند عکس من را با او با هم می‌انداختند که عکس خمینی تو دفتر سفارت ایران. آن‌وقت همین یکی دو روز بعد بود که می‌آمدند…

س- ببخشید، مگر رفتند شما عکس را دیگه برنداشتید پس به این ترتیب.

ج- نه، بود. چون که در ایران هم صحبت از این بود که قرار است بیاید و این‌ها. ما هم که نمی‌دانستیم می‌آید چه‌کار می‌کند. می‌گفتیم خوب. من توی مصاحبه‌هایم می‌گفتم. می‌گفتم خوب یک رهبر مذهبی است. ما ایرانیان احترام داریم برای رهبران مذهبی. ایشان خوب می‌آیند و کار خودش را می‌کند، ما که نمی‌دانستیم این کارها را می‌کند. این است که در آن‌موقع نه. من تحقیق کرده بودم بعضی سفارتخانه‌های دیگر هم همین کار را کرده بودند. عکس را گذاشته بودند و گفته بودند بگذارید اشکال ندارد این‌ها. بله یک مقدار این صحبت‌ها بود و روزنامه‌نگاران هی سؤال و اینها حالا چه می‌شود؟ ما هم تا آن حدی که می‌توانستیم پیش‌بینی می‌کردیم. ضمناً هم بهشان گفتم گفتم مسئله این نیست که حالا یک دانه سفیر زن ایران داشته باشد یا نداشته باشد ولی به قدری زن‌ها الان در تمام شئون اجتماعی و اقتصادی ما رسوخ دارند و کار می‌کنند و کارشان مؤثر و مفید است برای مملکت که نمی‌شود از اینها گذشت. حالا یک دانه سفیر یا یک دانه وزیر داشته باشیم یا نداشته باشیم این‌قدرها مهم نیست. این‌هم جریان این قسمت از واقعه‌ای بود که روزهای آخر دوره‌ی سفارت من انجام شد.

بعد البته دیگه وقتی که من… گزارش به وزارت خارجه که قبلاً داده بودم که من رفتنی هستم. یک تلفن زدم به شیخ السفرا که سفیر شوروی بود. رفتم دیدنش و گفتم که من دارم می‌روم. روی‌هم‌رفته آدم سمپاتیکی بود سفیر شوروی. خیلی خوش‌مشرب بود برخلاف خیلی از سفرای کشورهای کمونیستی از جمله خود شوروی که غالباً تلخ هستند و خیلی فاصله می‌گیرند از اشخاص و اینها ولی این خون‌گرم بود. من سعی می‌کردم احتراز بکنم از این‌که راجع به مسائل سیاسی و ایران و فلان و اینها با سفیر شوروی صحبت بکنم. وظیفه‌ی من هم نبود، من وظیفه‌ام روابط با دانمارک بود. با آنها فقط یک روابط خوب می‌بایستی داشته باشیم. این دفعه یک مقدار صحبت کردیم دیگه راجع به اوضاع. سفیر شوروی گفت، «نه ما روابط‌مان با شاه خوب بود و تأییدش هم می‌کردیم از وقتی که یک خرده روابط را سعی کرده بود که با ما هم دوستانه بکند ما راضی بودیم از روابط‌مان. فقط این اواخر دیگر زیاد به آمریکایی‌ها نزدیک شده بودند و زیاد آمریکایی‌ها را داخل همه‌چیز کرده بودند.» به او گفتم این مطلبی که از خیلی سال پیش همه می‌گویند سیاست پطر کبیر رسیدن به آب‌های گرم این را هنوز دولت شوروی دارد و به آن فکر می‌کند؟ گفت، «ما به طرف خلیج فارس نمی‌رویم برای این‌که می‌دانیم خلیج فارس یعنی نفت و نفت یعنی جنگ.» این را هم او گفت به من. هیچی ضمناً هم اظهار تأسف کرد که خودش دارد می‌رود مرخصی. گفت مدت‌ها بوده منتظر اجازه بودم حالا اجازه دادند که دو ماهه بروم مرخصی و مهمانی خداحافظی شما را من نمی‌توانم بگیرم. گفتم خوب امیدوارم شما موفق باشید و خوش بگذرد بهتان مرخصی و این‌ها. و به نفر بعدی که سفیر نروژ بود گفتند او هم سفر بود و دیر رسید. نگران من حالا چه بکنم؟ دیر و فلان. گفتم هیچ اشکال ندارد من یک روز دعوت کردم سفرا را برای خداحافظی. شما هم همان روز بیایید بشود مراسم خداحافظی خیال کنید شما دعوت کردید. معمولاً این‌جور وقت‌ها یک هدیه‌ای هم همه‌ی سفرا پول جمع می‌کنند برای سفیری که خداحافظی می‌کند می‌دهند، آن هم آن روز به من داد عکسش را به نظرم به شما نشان دادم. و بعد از آن هم دانمارکی‌ها را دعوت کرده بودم آنها هم آمدند و البته دوتا مراسم خداحافظی هم داشتیم که یکی‌اش خیلی مهم بود، خداحافظی با ملکه بود که در یک‌روزی جلوتر از این‌ها، یک دو روز جلوتر از این، من مخصوصاً این خداحافظی را گذاشته بودم بعد از خداحافظی با ملکه. پیش از ظهرش ملکه اجازه شرفیابی داده بود، بعدازظهرش در وزارت خارجه مهمانی بود برای خداحافظی آنچه را که رسم است دیگه برای همه‌ی سفرا. من رفتم پیش ملکه خودش و شوهرش بودند ما مدتی صحبت کردیم. طبعاً یک مقدار راجع به اوضاع و این‌ها. در موقعی که بلند شدیم ملکه، من هیچ انتظار نداشتم در این شرایطی که ما داریم می‌رویم ـ آن دولتی که مرا فرستاده الان نیست این دولتی که آمده که من را قبول ندارد و شنیده بودم هم که خیلی سخت نشان می‌دهند حتی بعضی از سفرا تلاش کرده بودند که نشان بگیرند نداده بودند، یک نشان که آن‌موقع من هنوز نمی‌دانستم که در رده‌ی خیلی بالا است. در قوطی را باز کردم قوطی را به آدم می‌دهند که آدم درست نمی‌داند که تویش چیست…

س- ولی تشریفاتی، اعلام قبلی این چیزها

ج- اعلام قبلی نخیر نمی‌شود بعد اعلام می‌شود. ملکه (؟؟؟) grand Class of به من داد. خوب البته به‌هرحال هر چه می‌داد که من خیلی تشکر می‌کردم و می‌گفتم افتخار می‌کنم و اینها و آمدیم. بعد بعدازظهرش که در وزارت خارجه مهمانی بود البته من کوچکش را زدم به یقه‌ام و رفتم. وقتی که از اتومبیل پیاده شدم که رئیس تشریفات آماده بود پیشواز به من تبریک گفت برای نشان. تشکر کردم و این از چه درجه‌ای است؟ commander است؟ چون می‌دانستند commander یک چیزی است در رده‌ی بالا. گفت نخیر این Grand Class است. گفت می‌دانید این خیلی اهمیت دارد و خیلی به ندرت ملکه همچین نشانی به سفرا می‌دهد. این بالاترین نشانی است که به سفیری می‌دهند آن هم نه به این زودی. گفت مثلاً آخرین بار که ملکه این نشان را به کسی داد سه سال پیش بود به سفیر انگلیسی داد که هفت سال این‌جا سفیر بود. دیگر ما خیلی مفتخر شدیم.

به‌هرحال بعد هم توی وزارت‌خارجه وزیرخارجه خیلی نطق خوب و جالبی کرد. ما هم خوب جواب دادیم و از دوره‌ای که در آن‌جا بودیم و از داشتن نشان. مخصوصاً هم گفتم که ما یک عده‌ی کمی هستیم در سفارت. همکاران من، عده‌ی محدودی هستند و همه کار می‌کنند و زحمت می‌کشند و ما همه با هم کار کردیم و اگر موفقیتی حاصل شده با همکاری اینها بوده پس این نشان را هم من برای همه تلقی می‌کنم و ما همه افتخار می‌کنیم و تشکر می‌کنیم. گفتند دانمارکی‌ها هم از این حرف هم خوش‌شان آمده بود. به‌هرحال این مراسم هم این‌طوری گذشت و من تصمیم گرفتم… موقعی که احضارم کرده بودند اجازه خواسته بودم که از مرخصی‌ام که پنجاه روز طلب داشتم استفاده بکنم. موافقت شده بود. می‌خواستم بیایم پاریس و یکی دو ماه بمانم و بعد بروم. آمدم پاریس و ماندیم که تا امروز ماندیم.

یکی از خاطرات جالب دوران دانمارکم این بود که من از ملکه مارگریت یک‌بار دعوت کردم به سفارت. اول می‌خواستم به مناسبت نوروز دعوت کنم. به نظرم همین سال آخرم هم بود که یواش‌یواش آدم به فکرهای تازه می‌افتد و بیشتر آشنا می‌شود و جا می‌افتد و احساس می‌کند که ملکه روابطش چه‌جور است. مثلاً سالی یک‌بار ملکه همه‌ی سفرا را دعوت می‌کرد. یک‌بار هم مشورت شد با شیخ السفرا، سفرا ملکه را دعوت کردند. در آن‌جا خیلی به من محبت کرد ملکه تعارف کرد من بیایم پهلویش بنشینم. این بود که من به این فکر افتادم که یک‌دفعه هم ملکه را دعوت کنم. با وزیر دربار صحبت کردم گفت ملکه می‌آید اما برای ایام عید نمی‌شود چون که الان می‌رود سفر. گفتم خوب حیف شد. گفت خوب در یک فرصت دیگر. گفتم آخه به زودی فرصتی نیست، یک فرصت غیر سیاسی باید باشد و این‌ها. گفت خوب می‌خواهید دعوت کنید یک فیلمی چیزی نشان بدهید. گفتم چه خوب فکری به من داد. تماس با تهران گرفتیم دوسه‌تا فیلم برای‌مان فرستادند. بعضی‌هاش آن را که فرستادند خوب بود، بعضی‌هایش خودمان از فیلم‌هایی که آن‌جا داشتیم انتخاب کردیم. من دوتا فیلم راجع به اصفهان نشان دادم. یکی‌اش تعمیرات آثار باستانی را نشان دادم چون ملکه خودش archéologue و ایران هم بوده در زمان ولیعهدیش ایران بوده و اصفهان را خوب می‌شناسد. خیلی از این فیلم خوشش آمد. دوتا فیلم بود در همین زمینه‌ها و یکی‌اش به نظرم تعمیرات کاخ هشت و بهشت بود یکی مال مسجد جامع بود. به‌هرحال هم آثار باستانی را خیلی قشنگ از نزدیک نشان می‌داد و هم تعمیراتش را.

خوب اول هم گفته بودند که ملکه مثلاً در جمع یک ساعت و نیم بیشتر نمی‌تواند بماند یا کمتر، جوری ترتیب بدهید. ما ترتیب داده بودیم ناهار خوری را همه صندلی چیده بودیم و اینها که فیلم نشان داده بشود. قبلاً یک مختصر پذیرایی کردیم، طبعاً خاویار و شامپاین و این‌ها. بعد از فیلم هم خوب رفتیم توی سالن و به ناچار حالا که ایستاده بود ما یک چیزی هم تعارف کردیم و دیدیم ماند خیلی بیشتر از یک ساعت و ینم، خوشش آمده بود و بهش خوش گذشته بود. خارجی هم هیچ دعوت نکرده بودم. از شخصیت‌های دانمارکی دعوت کرده بودیم و یک چند نفر از دربار و از شخصیت‌های فرهنگی و این‌ها، نه سیاسی. من دیدم نان نخودچی را با میل می‌خورد، باقلوا را با میل می‌خورد. گفتم دوست دارید؟ اینها را می‌شناسید؟ گفت، «بله می‌شناسم خیلی هم دوست دارم.» ما هم تعارف می‌کردیم و می‌خورد. به‌هرحال بیش از آنی که گفته بودند ماند و پیدا بود که بهشان خوش گذشته بود.

بعدها هم همین زمستان گذشته که در فرانسه در محل اسکی شهبانو فرح را دیده بوده، همدیگر را دیده بودند و تجدید عهد کرده بودند احوال من را پرسیده بود از شهبانو. پرسیده خانم دولتشاهی کجاست؟ چه‌کار می‌کند؟ او هم به ایشان گفته بود که من خبر دارم پاریس هست. یک دوستی دارم در دانمارک که وکیل مجلس است. چند وقت پیش به من تلفن زده بود و گفتم که ملکه یک‌همچین لطفی کرده و احوال من را پرسیده. گفت اتفاقاً ما فردا شب مهمان ملکه هستیم حتماً به ایشان می‌گویم که تو خیلی متشکر شدی این را شنیدی. به‌هرحال این هم از روابط دانمارک با آخرین آثارش. من چندتا دوست خیلی خوب دارم در آن‌جا، دوستان خوبی پیدا کردم.

س- خوب خانم دولتشاهی حالا که مسئله‌ی سفارت دانمارک تمام شد عرض شود که در مورد چندتا از شخصیت‌های سیاسی، چند نفر از شخصیت‌های سیاسی مملت است که شما شخصاً با آنها آشنایی داشتید و در ضمن صحبت‌تان هم اشاراتی کردید من می‌خواهم نظر شخص شما را راجع به آنها بدانم و استنباطی که شخصاً از خصوصیات و به خصوص اخلاق آنها دارید کاراکترشان به‌اصطلاح.

ج- بله.

س- اول با اجازه‌تان از هویدا شروع می‌کنم برای این‌که در صحبت‌های‌تان فرموده بودید که وقتی در اشتوتگارت بودید هویدا کنسول بود و کارمند وزارت‌خارجه و کارمند سفارت ایران در آلمان بود. شما او را به عنوان یک کارمند وزارت‌خارجه چگونه آدمی دیدید و رفتارش یا خصوصیت اخلاقی‌اش و غیره به نظر شما چگونه بود؟

ج- خیلی آدم مهربان و خوش‌مشرب و واقعاً یک سیاستمدار قابلی بود از همان وقت هم دیده می‌شد. فوق‌العاده زیاد دوست داشت، دوست پیدا کرده بود بین خارجی‌ها بین آلمانی‌ها و واقعاً یکی از کارمندان برجسته وزارت خارجه بود از همان‌وقت هم پیدا بود و همان‌وقت هم ما دوستی‌مان با هم شروع شد. و بعدها هم هویدا آن محبت و مردمداری و اینها را که می‌دانید تا آخر داشت. البته هر بشری در طول عمرش و در طول کارهای مختلفی که پیدا می‌کند یک مقدار هم عوض می‌شود که به عقیده‌ی من، شاید هم مجبور می‌شوند در کارشان این‌جور باشند، این اواخر هویدا طوری شده بود که غیر عقیده‌ی خودش را خیلی دلش نمی‌خواست بشنود. و همه عادت می‌کنند دیگر.

س- و حال این‌که قبلاً این‌طور نبود؟

ج- نه قبلاً هیچ این‌طور نبود. آن زمان جوانی‌مان این‌طور نبود. ببینید متأسفانه در کار سیاست غالباً این‌جور می‌شود. یک گروهی به هم مأنوس می‌شوند و با همدیگر کار می‌کنند عقایدشان با همدیگر پخته می‌شود بعد یک کسی که یک خرده غیر از آن بگوید خوشآیندشان نیست و این متأسفانه مثل این‌که در کشورهای ما حتماً این‌جاها هم هست این چیز بیشتر است.

س- پیش ما شاید شدیدتر است.

ج- پیش ما شدیدتر است. و این انتقادی است که الان من به دارودسته‌ی بختیار هم می‌کنم. آنها هم یک عده‌ای هستند دور هم همین‌طور یک مقداری مطالب را گفتند بازگو کردند و اینها و در نتیجه همان باورشان شده و اگر هم کسی یک خرده از حرف او را بزند این حالت مخالف و شاه‌اللهی و دیگر هر چه که خیال می‌کنند…. یعنی این را بیشتر در دور و بری‌ها هستند حالا من نمی‌دانم خود بختیار تا چه حد است اما که تا اندازه‌ای این صفت را، این وضعیت را.. همین بساطی بود که در دربار و دور شاه هم بود دیگه. شاه خودش از خیلی جهات واقعاً خیلی ملایم‌تر از این بود که بیرون منعکس می‌شد و باز همین یک مقدار حرف‌هایی بود که همان دوروبری‌ها همه هی می‌گویند و تکرار می‌کنند و انتظار دارند که همه همان حرف‌ها را بزنند. همان‌طور که به شما گفتم، البته من از این بابت خیال نکنید رنجشی داشته باشم من هنوز هم هویدا را دوست دارم و خیلی هم ناراحت شدم وقتی که شنیدم که کشته شد که تازه آن هم کشته شدنش هم به حالت عادی و اعدام عادی و انسانی نبود، معلوم می‌شود که با زجر کشته بودندش. ولی خوب تا اندازه‌ای که دلش می‌خواست من را از ایران دور بکند ولی با احترام و اینها برای این بود که گاهی که من یک حرف‌هایی را صریح می‌زدم خوشش نمی‌آمد. به نظرم به شما گفتم و دل‌شان نمی‌خواست که من نسبتاً زیاد می‌رفتم پیش شهبانو و خیلی چیزها… از لحاظ علاقه به مملکت یا به‌عنوان این‌که من با شما حرف می‌زنم یا نمی‌گویم یا اگر حرف می‌زنم واقعیات را می‌گویم دیگه، این‌طوری.

س- تا چه اندازه شما او را آدم وطن‌پرستی می‌دانید؟

ج- هویدا را من آدم وطن‌پرستی می‌دانم بدون تردید وطن‌پرست بود.

س- آن‌وقت با توجه به سوابق تحصیلش و دوره‌ی تحصیلی را که گذرانده بود تا چه اندازه او را مأنوس با فرهنگ و محیط ایران می‌دانستید؟ فکر می‌کردید واقعاً با توجه به تحصیلاتش و دوری طولانی‌اش از ایران برای ایران می‌توانست نخست‌وزیر خوبی باشد یا نه؟ و آیا محیط ایران را خوب می‌شناخت؟ مردم ایران را خوب می‌شناخت؟

ج- شاید محیط ایران را خیلی خوب نمی‌شناخت، ولی به قدر کفایت باز هم در ایران و در شرکت نفت و در دوران نخست‌وزیری دیگر فرصت این را داشت که بشناسد چون سال‌ها هم در شرکت نفت بود. می‌دانید یک اندازه‌ای به‌اصطلاح غرب‌زدگی در همه‌ی ما هست آقای مسکوب که لابد در او هم بود. ولی درعین‌حال هم آدم می‌دید که در خیلی جاها واقعاً علاقه دارد که فرهنگ ایران را و ایرانی‌گری را ترویج کند و علاقه‌مند است. خیلی فرنگی بازی نمی‌کرد چنانچه که خیلی‌ها فرنگی بازی و آ‌مریکایی بازی می‌کردند او نمی‌کرد. ولی خوب تا یک اندازه‌ای همه‌مان ماها… البته وقتی من مثلاً خودم و هویدا را مقایسه می‌کنم او از من شاید فرنگی مآب‌تر بود من یک پایبندی‌های، خودم خیال می‌کنم، بیشتری به بعضی از اصول ایرانی‌گری و تاریخ و فلان و اینها حس می‌کنم که داشتم.

س- روابطش توی غرب در بین کشورهای غربی، روابطش را با امریکایی‌هایی‌ها احتمالاً چگونه شما می‌دیدید؟ بیشتر منظور از روابط که می‌گویم روابط شخصی است، حسش و تمایلات قلبی‌اش را. برای این‌که خوب از یک جهت آ‌شکار بود که او بیشتر به فرهنگ فرانسه توجه داشت. ولی از طرف دیگر فرض کنید در تمام طول نخست‌وزیریش هرگز به آمریکا سفر نکرد. این دلیل خاصی داشت یا نه؟

ج- چرا آمریکا رفت.

س- به دعوت دولت آمریکا؟

ج- گمان می‌کنم.

س- برای سازمان ملل نبوده؟

ج- نخیر، نخیر به دعوت آمریکا. برای این‌که من یادم هست وقتی که برگشته بود صحبت می‌کرد، ما در مجلس بودیم، راجع به سفر امریکایش. و یادم هست که ما شنیده بودیم که خیلی به او احترام گذاشتند و او در ضمن صحبت، مثلاً این یکی از زرنگی‌هایش بود، می‌گفت که من که چیزی نیستم برای چه به من این احترام را می‌گذارند؟ برای خاطر این بود که من نماینده شاه بودم، نخست‌وزیر شاه بودم. به احترام شاه، به احترام ایران آنها به من احترام گذاشتند. آمریکا رفت. به عقیده‌ی من به فرانسوی‌ها نزدیک‌تر بود و واقعاً دوستانی این‌جا داشت که هنوز هم دوستش دارند. خود ادگار فور به من گفت که چه‌قدر ناراحت شد از این و ادگارفور می‌دانید که داوطلب شده بود برود دفاع از او بکند، خوشد برای من تعریف کرد. گفت رئیس جمهور طیاره‌اش را در اختیار من گذاشته بود که به محض این‌که دولت ایران موافقت بکند من بروم. به فرانسوی‌ها خیلی نزدیک بود، واقعاً دوستانی این‌جا داشت و اینها دوستش داشتند تا آخر و دارند و به آمریکایی‌ها به مناسبت کارش من فکر می‌کنم که با آنها هم حتماً روابط خوبی داشته چون این در دورانی بود که ما روابط‌مان با آمریکا خیلی نزدیک بود دیگه که شاید نزدیک‌ترین روابط بود دیگه که به قول سفیر شوروی گفت زیادی بود این است که به‌هرحال او داشت روابط.

اگر در آن قسمت‌هایی از سیاست که ماها نمی‌دانستیم به کی نزدیک‌تر بوده من نمی‌دانم. ولی به قدری هویدا خوش‌مشرب بود و بلد بود روابط را خوب حفظ بکند با همه بود. این خارجی‌هایی که می‌آمدند توی بعضی از مهمانی‌هایش من را دعوت می‌کرد مخصوصاً وقتی آلمان‌ها و انگلیس‌ها بودند چون خوب می‌دانست من این دو زبان را می‌دانم آدم می‌دید چه‌قدر قشنگ است با این‌ها، چه‌قدر صمیمانه است، خیلی زود می‌تواند روابط انسانی و دوستی برقرار بکند. مثلاً رئیس مجلس انگلیس آمده بود یک‌دفعه چندتا از نمایندگان مجلس انگلیس آمده بودند که من بودم در این مهمانی‌ها می‌دیدم که واقعاً خیلی روابط به قول شما راحت و خوب و صمیمانه با اینها دارد.

س- خیلی متشکرم.