روایتکننده: آقای ابوالحسن ابتهاج
تاریخ مصاحبه: ۹ اگوست ۱۹۸۲
محلمصاحبه: شهر کان، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۹
س- شما اگر اجازه بفرمایید. صحبت امروز را با خاطراتتان را در مورد مرحوم داور آغاز کنیم. بعضیها میگویند که پایهگذار بعضی و یا خیلی از مقررات اقتصادی، و بازرگانی ایران مرحوم داور بوده است. این تا چه حدی صحت دارد؟ و چه چیزهایی بوده است؟
ج- داور را من یکی از برجستهترین اشخاصی که در عمرم دیدم تشخیص دادم. و به همین جهت هم هست که من بانک شاهی را ترک کردم و آمدم در کار دولتی. اینکار را برای همه کس نمیکردم. من با داور موقعی آشنا شدم که وزیر دادگستری بود. و کارهای حقوقی بانک شاهی زیرنظر من بود و بنابراین محاکماتی که داشتیم و احکامی که صادر میشد و گرفتاریهایی که در دادگستری داشتیم به او مراجعه میکردم. و او را نه فقط یک شخص وطنپرست، با حسن نیتی یک شخص فداکاری دیدم در کار دولتی. همینطوری که آن دفعه آخر عرض کردم. در ایران این حقیقت دارد که یک شخصی که حاضر است مسئولیت قبول بکند تمام همکاران او سعی میکنند تمام کارهایی را که آنها میبایست انجام بدهند به عهده این آدم بگذارند. برای اینکه برای آنها راحتترین چیزهاست. هیچ مسئولیتی ندارند. اتفاقاً پس از مرگ داور بهخودیخود این بدر که معاون وزارت دارایی بود. این شد کفیل. اولین جلسهای که در حضور کفیل وزارتدارایی تشکیل شد. که همان اشخاصی که داور میخواست طرف شورا و بود که علی امینی بود، هژیر بود، صادق وثیقی، علی وکیلی و اینها. شاید یکی دو نفر دیگر هم بودند. در این جلسه خب تازه داور خودکشی کرده بود همه متأثر بودند. این آقای بدر شرح مبسوطی گفت راجع به اینکه طرز کار من با کار داور تفاوت عمده خواهد داشت. مرحوم داور یک کسی بود که تمام مسئولیتها را قبول میکرد. من از آن خرهای زرنگ هستم. گفت خر، الاغ دو نوع است. یک خری است که احمق است. هر چه بار روی دوشش میگذارند میکشد و میبرد سرش را میاندازد پایین و میرود. یک خر زرنگی هست که به محض اینکه بارش سنگین میشود. آنوقت همینجور یه ژست هم نشان میداد که چهجور حرکت میکند و میاندازد خودش را و غلت میدهد. مستأصل میکند خرکچی مجبور میشود بار این را بردارد روی دوش آن الاغ احمق بگذارد. گفت من از آن الاغ زرنگها هستم. من آن کاری که داور کرد نخواهم کرد. من کار وزارتدارایی را میکنم و بس. به هیچوجه چیز دیگری قبول نخواهم کرد. این تشبیه خیلی درستی است از اخلاق و روحیات ایرانی. این را من تمام عمر این را خودم شخصاً دیدم.
س- تحصیلات او در خارج بوده است؟
ج- داور؟
ج- بله در فرانسه حقوق خوانده بود. و حقوق خوانده بود. و بله برای همین هم وزیر دادگستری شد و وزارت دادگستری را تعطیل کرد. تعطیل کرد. و یکعدهای را که میشناخت به آنها اطمینان داشت دعوت کرد از جاهای مختلف. منجمله اللهیار صالح را. اللهیار صالح اصلاً در دادگستری نبود. اللهیار صالح نمیدانم آنوقت چهکاره بود. خواست نمیدانم رئیس یک شغلی داد. رئیس محکمه کرد. نمیدانم. درست به خاطر ندارم چه شغلی. دنبال اشخاص میگشت. هرجا یک عنصر لایقی را پیدا میاین به هر وسیلهای بود این را میقاپید. و تمام مسئولیتها را هم قبول کرده بود. سرتاسر ایران میبایست گندم برساند. این در موقع وزارت داراییاش بود. این به وزارت دارایی مربوط نبود. وزارت خواروبار بود. اشخاص دیگری میبایست اینکار را بکنند. نمیدانم یک چیزی. اداره گندم. بود. گندم که میخرید و میفروخت و اینها. آن میبایست اینکار را بکند. بعد یواش، یواش شرکتهایی درست کرد. حالا این میرسیم به قسمت وزارتدارایی او. در وزارت دادگستری او من. این تماس من با او مدام بود. برای اینکه موقعی نبود که کاری پیش بیاید که من به او مراجعه نکنم. برای اینکه راه دیگری نداشتم. ومن با این با نهایت حسن نیت وارد میشد و وقتی میدید که برخلاف حق دارند اینها یک کاری میکنند مداخله میکرد، دستور میداد، دادوفریاد میکرد، سعی میکرد محاکمش را اصلاح بکند. در یک مورد این مربوط به صدرالاشراف هم میشود. در یک مورد یک دعوایی بود بین بانک شاهی و یک نفر در همدان و مربوط بود به حمل جنس از خارج که مربوط میشد به حمل و نقل دریایی. و بیمه دریایی. و بارنامه. بیل آولیدینگ این را به ناحق حکم دادند بانک شاهی را محکوم کردند. من رفتم پیش داور. گفتم به او. توضیح مختصر دادم. ارجاع کرد این کار را به صدرالاشراف که دادستان کل کشور بود. بعد از چند روز به من گفت داور که صدرالاشراف نظر چیز را تأیید کرده است. نظر محکمه را. گفتم نفهمیده است. نفهمیده. والا غیرممکن است گفت شما خودتان بروید پیش او. تلفن کرد به صدرالاشراف که فلانی میآید. توضیحات فلانی را بشنوید و اگر لازم میدانید تجدیدنظر بکنید. رفتم پیش او. در وزارتدادگستری. آنوقت مسن بود. گفتم که من آمدم یک توضیحاتی به شما بدهم. گفتش که من. گمان میکنم گفت ۳۶ سال. من ۳۶ سال است که در وزارت دادگستری کار میکنم. من مثلاً لازم. احتیاج به توضیح ندارم. گفتم ۳۶ سال کار کردهاید. گمان نمیکنم یکهمچین موضوعی پیش شما آمده باشد. برای اینکه این یک موضوعی است فنی. حالا حاضرید که من توضیح بدهم؟ گفت بدهید. توضیح دادم. مکانیزم اینکار را که چهجور یک جنسی که وقتی که حمل میشود بارنامه چهجور صادر میشود، بیل آولیدینگ بچه نحو صادر میشود؟! اعتبار اسنادی آن چطور است؟ آنوقت این اسناد میآید به بانک. به چه نحو باید گیرنده پولش را بدهد؟ اجناس را ترخیص بکند. اینها را گوش داد گفت من اشتباه کردم. ببینید این به حدی به من اثر کرد. یک پیرمردی که یکی از بالاترین مقامات قضایی مملکت را دارد. به یک وزیر جوانی گزارش داده است به من جوانتر میگوید که من احتیاج ندارم به توضیح. ن تجربیات یک عمر به من همهچیز را یاد داده است. اینقدر این آدم شهامت داشت. این فوقالعاده به من اثر کرد تلفن کرد به داور که توضیحات فلانی را که شنیدم من اشتباه کردم در نظرم. این حکم صحیح نبوده است. این آشنایی منبا صدرالاشراف بود.
س- تغییراتی که مرحوم داور در دادگستری داد به چه شکلی بود. تقریباً میشود گفت عکس آن چیزی بود که الان در ایران اتفاق میافتد؟ از قوانین شرع و محاکمه شرع؟…
ج- اصلاً قانون مدنی نبود سیویل کود نبود.
س- پس این محاکمات چهجوری انجام میشد؟ حاکم شرع بود؟
ج- محاکمهای مثل محاکمه آقای علیآبادی را که بعد آورد رئیس محکمه تجارت کرد این روی معلومات همان چیزهایی که از شرع یاد گرفته بودند حکم داد. تصمیم گرفته بود نست به پروتست برات.
س- یعنی اینکار دست علما بود؟
ج- نه دست علما نبود. اما اینها هیچکدام آنها تا آنجایی که من میدانم تحصیل کرده نبودند. قانون مدنی وجود نداشت. نمیدانم قانون جزایی بود، نبود؟ مثلاً یکی از اشخاصی که با داور کار میکرد جواد عامری بود. که خب این در زمانی که یک مستشار فرانسوی آورده بودند. در زمان خیلی قدیم. این با آن مستشار فرانسوی. تحصیلات او هم در فرانسه بود. این آدمی بود که اطلاع داشت. اتفاقاً این کسی بود که وزیرخارجه بود موقعی که ایران را اشغال کردند. کفیل بود یا وزیر بود. هر جایی که سراغ داشت یک شخصی. این اشخاص را آورده بود. تعطیل کرد تمام محاکم را. عدلیه اصلاً بسته شد. و نشست در خانهاش با این اشخاص یک طرح تازهای برای تشکیلات وزارت دادگستری و محاکم. و آنوقت تمام قضات جدید. یک عده از قدیمیها را آورد. یک عده را دعوت نکرد. یک اصلاحات قوه قضایی را اجرا کرد در ایران. و البته با دست خالی. برای اینکه آدم نداشت. آخر یکی از بزرگترین بدبختیهای ایران اینکه هر قدری اشخاصی حیننیت داشته باشند. هرقدر هم توانایی داشته باشند. اینها ابزار ندارند. کسی نبود آخر. ایران آن روز را نمیشود با ایران امروز مقایسه کرد که آدم میتوانست برود از یک عده تحصیلکردههای در درشتههای مختلف استفاده بکند و دعوت بکند آنها را. وجود نداشت. تکوتوک بودند. به ندرت در یک اقلیت خیلی کوچکی بودند. اما این آدم که این حسن نیت را داشت. و این شهامت را داشت که این مسئولیت را قبول بکند. آن هم البته در زمان رضاشاه شوخی نبود که آدم یکهمچین مسئولیتی را قبول بکند. و یک عدهای گردنکلفت که میچایدند. و یک کلیک داشتند. و اینها را با خودش دشمن بکند. وکلای دادگستری. قضات دادگستری. من در این تشکیلات اولیه با او آشنایی نداشتم. وقتی با او آشنایی پیدا کردم که این وزیر دادگستری شده بود و محاکمات بانک شاهی در محاکم ایران طرح میشد. این آنچنان در من اثر کرد. رفتار این آدم. افکار این آدم. صمیمیت او، ایمان او، که یک روزی به من گفتش که شما چه را آقا نمیآیید در دستگاه دولتی کار بکنید؟ من گفتم با کمال میل میآیم. بدون درنگ گفتم. بعد صحبت کرد که چه کاری برای شما در نظر میگیرم. و به او گفتم که اما از شاه اجازه گرفتهاید؟ گفت نه. گفتم خیال نمیکنید این لازم باشد؟ برای اینکه مرا بعد از آنکه بیاورید این خب میشنود. از شما میپرسد. این آدم در بانک شاهی بوده است. شما چطور او را بدون اجازه من آوردهاید؟ گفتش که میترسم قبول نکند. گفتم خب الان قبول نکند بهتر است که من بیایم. من گفتم حاضرم بیایم. اما وقتی که قبول نکرد هم برای شما بد میشود هم برای من. برای اینکه آنوقت مجبورید شما خاتمه بدهید به خدمت من. و این شایسته نیست من از کارم میافتم. برای شما هم خوب نخواهد بود. قبول کرد. تقریباً یک ماه گذشت. تلفن کرد که بیایید. رفتم گفتش که در تمام این مدت من منتظر فرصت بودم. امروز وضع مناسبی پیدا کردم و مطرح کردم این موضوع را. گفت به محض اینکه گفتم ۱۶ سال در بانک شاهی بود. گفت کسی که ۱۶ سال در بانک انگلیس بوده است میشود به او اطمینان کرد؟گفتم دیدید این نظری است که میدانستم خواهد گفت. گفت آنوقت این عبارت را گفت. من ریش و سبیلم را گرو گذاشتم. آنچه که دیگر میتوانستم گفتم. گفتم که در عین حالی که هیچوقت به بانک شاهی خیانت نکرده است در این مدتی که با من سروکار داشت. در تمام موارد حداکثر مساعدت را با دولت و با مقامات دولتی کرد. و اجازه داد. تصویبنامهای برای من صادر کرد که ای کاش میداشتم به شما میدادم اختیارات تام و تمام تمام شرکتهایی را که درست کرده بود. چهل و چند شرکت بود. در سرتاسر ایران در اختیار من گذاشت. منهم بازرس بودم هم میبایست روش اینها را تعیین بکنم. با یک ماشین نویس. یک قدوسی نامی بود. که پسری بود پسر جوانی بود که این ماشیننویس بود. در بانک کشاورزی هم بود. برای اینکه این شرکتهای دولتی یک عده آنها مربوط بود به کارهای کشاورزی و مربوط میشد به بانک کشاورزی. که بانک کشاورزی هم رئیسش ابتهاج السلطان بود که پدر محوی بود. پدر این محوی معروف… که من میبایست با این یک نفر…
س- با شاه فامیل میشدند؟
ج- بله، بله. میدانم برادرش که افسر بود در دستگاه سلطنتی دیده میشد. او را من هیچوقت ندیدم که با آنها معاشرت داشته باشد. اما این یکی خیلی نزدیک بود. حالا چه نسبتی داشته با اینها نمیدانم؟ اما میدانم که مربوط بود منسوب بود. من… هان قبل از اینکه من شروع بکنم. یکروزی به من گفتش که من میخواهم نمایندگیهای اتومبیل فروشی را انحصار بکنم و بگیرم از دست این اشخاص. گفتم من موافق نیستم. نکنید اینکار را. از عهده برنمیآیید. گفت اه. چطور از عهده؟ کاری که کتانه ولاری میکنند. کتانه نماینده چیز بود. کرایسلر بود.
س- کتانه لبنانی.
ج- بله. کرایسلر بود. لاوی برادرز.
س- اینها که بعداً هم…
ج- بعداً متهم شدند. متهم شدند به اینکه نمیدانم اسلحه فروختند که هیچ من اصلاً باور نمیتوانم بکنم. نمیدانم چیز و اینها. اینها تاجرهای کلیمی بودند. نمایندگی جنرال موتورز را داشتند. گفتم که. من هم خیلی دلم میخواست که یک ایرانیها میتوانستند اینکار را بکنند. اما شما دولت نمیتواند اینکار را بکند.
س- این ایده خود ایشان بود یا رضاشاه به او تکلیف کرده بود؟
ج- یقین دارم فکر خود او بود
س- خود او بود؟
ج- عقیده خود او بود. بدبختی ایران و داور این بود که وزیر دارایی شد. این در وزارت دادگستری خیلی مؤثرتر بود. رشته تخصیلی او بود. از مسائل اقتصادی و مالی اطلاعات زیادی نداشت. اما با هوش و ذکاوتی که داشت مطلعترین شخص بود. همهچیزها را در یک یادداشت جیبی او یادداشت میکرد مسائلی که. ارقام. مثلاً آمار یک اصول. اینها را یادداشت میکرد. یاد میگرفت. در حین عمل و یاد گرفته بود.
س- به کتابهای فرنگی هم مراجعه میکرد؟
ج- این را نمیدانم. اگر مجال میداشت. برای اینکه مجال. نمیداشت. گمان میکنم این هیچوقت از صبح که میآمد تا شبد….
س- مثلاً قوانینی که مینوشتند اینها را از کجا میآوردند؟ خودشان مینشستند مینوشتند؟
ج- راجع به قوانین. در وزارت دادگستری کاپیتولاسیون ملغی شده بود. ما رفتیم پروتست بکنیم. من دیدم که یک ماده میگوید که قبل از ده روز نمیشود پروتست کرد. یک ماده میگوید بعد از ده روز نمیشود پروتست کرد. بردم پیش او. گفتم آقا این چهجوریست؟ پس اصلاً پروتست نمیشود کرد؟ گفت غیرممکن است همچین چیزی. دادم. این ماده. و آن ماده را. خواند. دفعه دوم خواند. گفت عجب این چطور شده اینطور شده؟ قانون گذشته بود به تصویب مجلس رسیده بود. قانون تجارت بود. گفت وقتی که. این قانون را بنا است تجدید نظر بکنیم. وقتی تجدید نظر میخواهیم بکنیم. من نظر شما را میخواهم وزارتدادگستری در این ضمن منتقل شده بود به خانه یکی از این قدمای مشروطه. در میدان مخبرالدوله. حالا اسم آن را فراموش میکنم باز. نزدیک چهارراه. همان چهارراه مخبرالدوله. رفتم آنجا. رئیس دفتر او هم یک منشیباشی بود که کمدین معروفی بود. معروف بود برای رلی که بازی میکرد. تئاتر بازی میغ. خیلیخیلی معروف بود همه میشناختند منشیباشی را. یک مرد تنومند و گندهای بود. مرا خواست. رفتم تو. به من یک لایحهای داد. گفت این را مطالعه بکنید. گفتم خوب. بسیار خوب میروم. گفت نه الان. ورق میزدم. نمیدانم شاید مثلاً سی، چهل صفحه بود ورق زدم دیدم صفحه آخرش امضا دارد و امضا خودش است. گفتم اینکه امضا کردید؟ گفت این کمیسیون. یک روشی بود در مجلس ایران آن زمان لااقل. که یک چیزی را به طور آزمایش تصویب میکردند. آن کمیسیون قوانین دادگستری یکهمچین چیزی بود آن تصویب میکرد. اجرا میشه. تا در اجرا ببینند اگر نقایصی دارد بعد برمیگرداندند و اصلاح میکردند. گفت این اهمیت ندارد این آن کمیسیون این را اصلاح کرده است من هم بهعنوان وزیردادگستری این را امضا کردهام. این مهم نیست. شما هر نظری دارید بگویید. گفتم آخر پس اجازه بدهید من این را بروم مطالعه بکنم. گفت نه همین در اطاق منشی باشی. گفتم آخر اینجور که نمیشود. گفت بالاخره چه بکنم وقت نیست. مجال نیست. رفتم در اطاق منشیباشی. در اطاق منشیباشی اصلاً نمیشد حرف زد. دائم یا تلفن زنگ میزند. یا اشخاص میآمدند میرفتند. در باز میشد صحبت میکردند. من اصلاً نتوانستم این را درست بخوانم سعی کردم معذالک برای خاطر دارو این را یک مقداری مرور کردم و یک یادداشتهایی هم تهیه کردم به منشیباشی دادم گفتم بگویید به آقای وزیر دادگستری که این مطالعه، مطالعه صحیحی نیست. این هم یک نمونهای است از طرز کار کردن اشخاصی که نهایت حسننیت را داشتند. و در این رشته خودش هم تخصص داشت. اما فشار کار و بینظم بودن کار طوری بود که این همیشه تحتفشار بود. هر کاری بهعنوان یک کار فوری فوتی ایمرجنسی انجام میشد. مجال نبود که مطالعه بکند بدبخت. این قانون را با آن اشتباه به آن بزرگی گذرانده بودند در مجلس هم هیچکس توجهی به این مطلب نکرده بود. خیلی قوانین من سراغ دارم میدیدم که غلط بود. در مجلس میرفت مثلاً میرفت به کمیسیون عدلیه. آنوقت اگر یک جنبه مالی داشت کمیسیون مالیه هم بود. یک جنبههای دیگر آن مثلاً کمیسیون خارجه بود. یک اشخاصی یک مذاکرات. یک مطالعات سطحی میکردند میرفت در مجلس. در مجلس هم با یک قیام و قعود تصویب میشد. هیچوقت.
س- اجازه نداشتند اظهار نظر بکنند یا اهلش نبودند؟
ج- یک آدمی که سرتاپا حسننیت. مثل داور. یک آدم وطنپرست به تمام معنا. یک آدمی که آرزویش این بود که یک خدمت بکند به مملکت. اما به حدی بار روی دوش این گذاشته بودند که این امکان نداشت برای یک بشر که مجال مطالعه داشته باشد. و آنوقت ابزارش هم نبود. مثلاً چون متوجه آن اشتباه شده بودم. به من گفت که من میدهم شما مطالعه بکنید اما مجال به من نداد بیش از یک ساعت که من بنشینم در اطاق رئیس دفترش که آنجا من این را مطالعه بکنم.
س- خب واقعاً اگر میگذاشت سر کار مطالعه بکنید که وقتی از ایشان گرفته نمیشد؟
ج- با کمیسیون سروکار داشت. کمسیون این را امضا کرده بودند. حالا چهجور به کمیسیون توضیح میداد؟ چرا نمیتوانست قبل از اینکه در کمیسیون مطرح بشود و به امضا اعضای کمیسیون برسد؟ یقیناً یک دلیلی داشت که نمیتوانست اینها باید تمام بشود. اما به خاطرش بود که همچین وعدهای به من داده است. که به من تلفن میکند بیایید آقا این را ببینید. اما خواهش میکنم بروید در دفتر منشی باشی نظر بدهید.
س- اگر سراسر تاریخ ایران را نگاه بکنیم حتی در دوره اخیر قوانین همینجور با عجله و…
ج- بدون استثنا. قانون اساسی هم همینطور. قانون اساسی را یک اشخاصی ترجمه کردند از قانون اساسی بلژیک. گمان میکنم که مسلط به زبان فارسی و فرانسه بودند. اما مسلط به موضوع نبودند. چه اشخاصی بودند نمیدانم؟ میگویند صنیعالدوله یکی از آنها بود. شاید منصورالسلطنه دخالت داشته است یا نداشته است.
س- مرحوم قوام که جوانی بوده است و او هم….
ج- قوامالسلطنه؟ در تنظیم….
س- بله…
ج- خط او بوده است نه آن فرمان مشروطیت را میگویند از طرف مظفرالدینشاه قوامالسلطنه نوشته بود برای اینکه واقعاً خط او خوب بود. یکی از خطاطهای بهترین خطهایی که من دیدم مال قوامالسلطنه بود. اما این صدق میکند در مورد تمام دورهای که من با او سروکار داشتم. تا آ]رین روزی که من در سر کار بودم این صدق میکند. چون روزهای که در… این را بگویم حالا یک تکهای مربوط به این. یک قانونی گذراندند یک لایحهای به مجلس دادند که کانفلیکت آو اینترست مثل آن. اسم آن را چه گذاشتند؟ گفتند.
س- به خاطر ندارید چی بود آن اسمش؟
ج- پیدا میکنم و اضافه میکنم. به هر حال این را من در روزنامه خواندم. شب خواندم که این لایحه را دولت داده است به مجلس. تعجب کردم این چطور ممکن است؟ چون مربوط میشد به سازمان برنامه. که دستگاههای دولتی با چه اشخاصی حق ندارند معامله بکنند.
س- منع مداخلات مثل اینکه.
ج- منع مداخلات. یکهمچین چیزی بود که برای من به محض اینکه خواندم معلوم بود که اینهایی که این را نوشتهاند یک چیزی شنیده بودند راجع به کانفلیکت آواینترست آمریکا. محمد جهانشاهی که مشاور حقوقی سازمان برنامه بود خواستم او را. گفتم این لایحه را خواهش میکنم هرچه زودتر شما مطالعه بکنید. یک گزارشی به من بدهید که چه تأثیری در کار سازمان برنامه خواهد داشت. فردای آن روز یا پسفردا آمد یک نموداری آورد. چارت بزرگ که به قدر یک میز را میپوشاند. سازمان برنامه یک نقطه وسط. آنوقت دایرههای کوچک دور آن. این همینطور میرفت تمام این نقشه را میپوشاند که با هیچکدام از اشخاصی که در این ردیف هستند سازمان برنامه حق معامله ندارد. من این را برداشتم بردم در شورای اقتصاد. در حضور شاه. گفتم که قربان یکهمچین چیزی را دولت داده است به مجلس. من دادم مطالعه کردند. این است نتیجه آن. من الان جلو هیئت دولت. نخستوزیر او هم نشسته بود. اقبال. شورای اقتصاد هم از وزرایی که کارهای حساس داشتند که جنبه اقتصادی داشت تشکیل میشد. گفتم من به آقایان اخطار میکنم که اگر این قانون تصویب بشود من یک نامه مینویسم به نخستوزیر و میگویم به سازمان برنامه به هیچوجه مسئولیت اجرای اینکار را به عهده نخواهد گرفت. در هر مورد من به رئیس دولت مینویسم که شما به من بگویید که من با این آدم با این مؤسسه میتوانم کار بکنم یا نه؟ گفتم برای اینکه یک مغز الکترونیک هم نمیتواند جواب بدهد. تعجب گفت چطور؟ گفتم این است ملاحظه بفرمایید این است.
س- وکلای مجلس هم شامل شده بود و آنها سهم داشتند در…
ج- نه فقط وکلای مجلس. یک شخصی در کرمان. یک قوم و خویشی دارد با یکی از کارمندان سازمان برنامه. آن آدم میخواهد در کرمان مثلاً یک قسمت از کارهای برنامه عمرانی را به او واگذار بکنند. من حق ندارم اینکار را بکنم. گفتم یک بشر چطور نمیتواند تشخیص بدهد که چه اشخاصی در سرتاسر ایران با کدام کسانی. کارمندان سازمان برنامه. نسبت دارند. گفتم که به نظر من آقایانی که این را تهیه کردهاند اشخاصی هستندک ه یک چیزی شنیدهاند راجع به کانفلیکت آواینترست در آمریکا آنوقت گفتم آیزنهاور وقتی که آمد کابینهاش تشکیل داد. ویلسون. اینجن ویلسون را آورد کرد وزیر دفاع. این رئیس جنرال موتورز بود. روزنامهها. مخبرین کدام روزنامه نمیدانم از او پرسید که شما چه تصمیم گرفتید؟ سهامتان خود را در جنرال موتورز چه خواهید کرد؟ آن گفت چطور مگر؟ به او گفت آخر شما نمیتوانید که وزیر دفاع بشوید. رئیس جنرال موتورز هستید یک سهام عمدهای هم در آنجا دارید. و مهمترین دستگاهی که با شما سروکار دارد جنرال موتورز است. این آنوقت توجه کرد که یکهمچین چیزی هست. گفت من این را نمیدانستم مطالعه میکنم. بعد از سه روز گفت که سهام را واگذار کردم. میدانید همانطوری که ایدتر است درست میکنند. واگذار کردم و حالا قبول میکنم. گفت اینها شنیدهاند این را. این یک کاری است که یک نفر آئم رئیس کل جنرال موتورز بوده است. جنرال موتورز دو میلیارد آنوقت دو میلیارد دلار در سال تسلیحات برای وزارت دیفنس تهیه میکند. این نمیتواند پشت این میز بنشیند بگوید تصویب کردم یک چیزهایی را که دیروز خود او میفروخته است و هنوز هم در آن سهیم است. اما نگفتند که اگر این ویلسون یک قوموخویشی داشته است در یک گوشه آمریکا تمام وزارتخانههای آمریکا نمیتوانند با آن آدم در یک گوشه در یک ده کار بکنند. شاه گفتش که…
س- جمشید آموزگار؟
ج- جمشید آموزگار وزیر چیچی بود نمیدانم؟ گفتش که قربان چاکر و مهندس طالقانی. گفت خب چرا شما آخر توجه نکردهاید به این مطلب؟ جوابی که داد توجه بکنید. گفت برای اثری که در افکار عمومی این لایحه خواهد داشت. من با همان عدم نزاکتم و با همان بیباکیام. گفتم وای بر حال آن دولتی که این طرز فکرش است. گفتم شما خیال میکنید تمام ملت ایران مگر خرند؟ همین که شما یک قانونی را بردید لایحهای را بردید قانونی شد. مردم میگویند بهبه ببینید چه اصلاحات بزرگی شد. گفتم کسی از شما همچین توقعی نداشته است. انتظار نداشتند. شما اینکار را وقتی که کردید. و این به شکل قانون درآمد و اعلام کردید. و این را نمیتوانید عمل بکنید و اجرا نکردید. شمال خیال میکنید به صرف گذراندن یک قانون مردم ایران را میتوانید گول بزنید. گفتم مردم ایران که احمق نیستند. شاه گفتش که بروید پس بگیرید و تجدیدنظر بکنید. رفتند و گرفتند و تجدیدنظر کردند و عوض کردند. و همان هم که تجدیدنظر کردند هیچوقت اجرا نشد. باز هم این بود که وکلای مجلس مثلاً. این را محدودتر کردند. این ببینید یک نمونهی دیگری از آ]رین وضعیت ما. آن هم یک نمونهای از آنموقع. تمام اینها مربوط به این اصل است که آنقدر عجله داریم در قانون گذارندن. در بعضی موارد این قوانین لازمست. در بعضی موارد برای همین این جنبه که این را برای اثری که در افکار عمومی خواهد داشت. در صورتی که همانطوریکه گفتم این مضرترین چیزها بود در افکار عمومی. افکار عمومی که بدبخت بیچاره همچین توقعی نداشت. اما شما این را درست میکنید و به رخ مردم میکشید. این را میخواهید تبلیغ بکنید که ما یکهمچین چیزی را تهیه کردهایم. بعد همه هر روز خواهند دید که یک ماده از این قانون اجرا نشده است. این بدتر است یا اینکه اصلاً هیچ کاری نکنید؟
س- پس میخواهید بفرمایید که چون قصد اجرا نبوده است فقط قصد تبلیغاتی بوده است زیاد وقتی صرف دقت در نوشتن آن نمیشده است؟
ج- من مطمئن هستم که محرک بسیاری از قوانین در ایران صرفا این بوده است که بگوییم که ما مدرنترین قوانین دنیا را داریم. شاه چندین بار این را به خارجیها گفت. در اظهاراتش گفته بود که کمتر مملکتی است که قوانین ایران را داشته باشد. آخر فایده یک. قانون مالیات بردرآمد یک مورد دیگری است. قانون مالیات بر درآمد را آمدند سافیستیکیتتترین قوانین روی زمین را گرفتند خواستند از آن تقلید بکنند. یعنی مجموع مالیات. یعنی یک قانونی که از کشورهای پیشرفته دنیا ندارند و نمیتوانند داشته باشند. چرا؟ برای اینکه دستگاه آن را ندارند. قانونی گذراندند که یک نفر از چند منبع درآمد دارد باید مالیات هرکدام را که داده است آخر سال بیاید مجموع درآمدش را حساب بکنند و آخرین نرخی که به او تلعق میگیرد تفاوت آن را بپردازند. در یک مورد این اجرا نشد. برای اینکه غیرقابل اجرا است. اما چطور یک دستگاه فکستنی دارایی که حساب حسابداری عادی خودش را نمیتواند نگه دارد میآید یکهمچین چیزی را. هر چه که گفتم به خرج کسی نرفت. این را اتفاقاً موقعی که مقبل احمد، مقبل تصادفاً وزیر چیز شده بود. آن داوطلب شد که من همچین کاری را میکنم. و شاه هم گفت برو بکن. و رفت. چیز این لایحه هم. هرچه هم که گفتم به خرج کسی نرفت. نتیجه آن این شد که در زمان شریفامامی. شریفامامی به نظرم نخستوزیر بود. یک تمدیدی دادند. که گذشته گذشته هرکس تا فلان تاریخ اگر بیاید بدهد دیگر جریمه به، او تعلق نمیگیرد. یک نفر نرفت بدهد. این یک نمونه برجستهای است از اینکه قوانین میگذاریم. آنوقت خود اصلاً قانون مالیات بدرآمد. متخصصین آمریکایی. من در این خصوص خیلی مطالعه کردم که نسبت به کشورهای دیگر. کشورهای هم ردیف خودمان. این قوانین ما چهجوری است؟ قانون مالیات بردرآمد ما به شصت درصد میرسید. اگر پنج میلیون تومان در سال سود تجاوز میکرد آمریکا روی درآمد چند میلیارد چهل و هفت درصد میگرفت. چند میلیارد دلار. اینجا از پنج میلیون تومان در سال پنج میلیون تومان در سال. این را یقین ندارم. پنج میلیون تومان در سال به نظرم میرسید به شصت درصد. خوب تمام شرکتها تقلب میکردند. مأمورین وزارتدارایی. مأمورین وصول مالیات که میآمدند به بانک. به من گفتند که یک دانه شرکت نمیدهد. گفتم چه میکنند. گفتند یک دفتر مخصوصی دارند برای اینکار. که آن دفاتر حسابداری آنها را مأمورین مالیه میروند برای آنها درست میکنند. همانهایی که ممیزینی هستند که بعد باید بروند رسیدگی بکنند منتها اگر او نمیرود رفیق او میرود. برای اینکه که ما دلمان خوش است که ما مترقیترین مالیات را داریم. و یکدهم آن مالیات را. من همیشه عقیدهام این بود در آن زمان اول. در زمان مرحوم داور. که مالیات را بیاورید پایین. یکطوری که مردم با رغبت بیایند آن را بدهند. مجبورشان نکنید که تقلب بکنند. مجبورشان نکنید فاسد بکنند مأمورین دولت را. کارهایی که در مقررات گمرکی میکردند. به حدی پیچیده بود که امکان نداشت اجرا بشود. اجرای آن میرفت دست یک مأمور ارزیابی گمرک که آنوقت شاید ماهی سیصد تومان حقوقش بود. این ارزیاب میبایست تشخیص بدهد که ارزش این کالا چی هست؟ که ازش تعهد ارزی بگیرند. تمام مقررات ارزی دست یک کسی بود که چند صد تومان بیشتر حقوق نداشت. اگر به او دوهزار تومان میدادند یک جنس صدهزار تومانی را هشت هزار تومان برای آنها ارزیابی میشد. دست او بود. کسی مداخله نمیتوانست بکند. این آدم صدهزار تومان جنس برده بود تعهد ارزی داده بود هشت هزار تومان
س- چرا عوض نمیکردید آن مقررات را؟
ج- طرز فکر طوری است عادت شده است. اتفاقاً یکی از چیزهایی که در فرانسه وجود دارد همین است. این مانتالیته بوروکراتیک که این کسی که کتابی نوشته است که مرد فرانسه. این همین چه چیز است دیگر. که وزیر پیر فیت. وزیر دادگستری بود در کابینه چیز. در ریاست جمهوری ژیرار. این همین چیزها را نوشته که از زمان ناپلئون یک مقرراتی وضع شده است. و مأمور فرانسوی تبحرش در این است که بگوید که ماده فلان، فلان اینطور میگوید. من به کار دیگری کاری ندارم. آقا مقررات این است مقررات ایران هم این بوده است. شما باید در ارزیابی. طبق ارزیابی میبایست تعهد ارزی بسپارید. وقتی که من آمدم به بانک ملی بهعنوان معاون. وارد شدم که ببینم چهجور حساب نگه میدارند. یک حساب تهاتر داشتیم با آلمان که این را فقط با آلمان داشتیم. این هم آلمان هیتلری بود. این هم از کارهایی بود که شاخت کرده بود. میآمد یکی از هنرهای شاخت بود شگردهای شاخت بود. کثیفترین جنسی را که هیچکس نمیخرید. این میخرید. پنبه را مثلاً. پنبهای را که اصلاً اروپاییها دست نمیزدند. پوست. این تمام اینها را برای تهیه جنگ میخرید. به قیمتهایی که هیچکس دیگر خریدار نبود. میبرد. طلبکار میشدیم ما در صندوق تهاتر آلمان. (؟؟؟) آنجا یک قلم مینوشتند اینقدر به دولت ایران مقروض هستیم. برای تسویه این آنوقت میبایست یک ایرانی برود یک جنسی را در آلمان بخرد. آن را دیگر آنجا هرچه که دلشان میخواست میفروختند. برای چه بود؟ ایرانیهایی که. باورکردنی نیست. از تمام ایرانیها میشنیدم که اینکه ارز نیست. خرید آلمان که ارز نیست. این تهاتر است. مثل اینکه تهاتر مفت است. چرا؟ برای اینکه قبلاً برده بودند جنس را یک چیزی هم به حساب ما بود. این آدم بدون تشریفات میرفت از آلمان میخرید از حساب تهاتر برمیداشتند. نتیجه آن این شده بود که یک مملکتی خودش را منتر کرده بود. گول زده بود. که ما ببینید چه کار بزرگی کردیم. من وقتی که وارد شدم میخواستم این حساب تهاتر را ببینم. حساب تهاتر. حساب تهاتر نبود. بانک ملی صدهزار تومان در سال میگرفت. آنوقت صدهزار تومان خیلی پول بود. در ۱۳۱۷. صدهزار تومان میداد که این حسابها را بانک ملی نگه دارد. هیچکس دیگر نگه نمیداشت. من گفتم این حساب کو؟ حساب نبود. پرونده بود. یک بوداغیان هم. یکی از صادرکنندگان بزرگ بود در آذربایجان. این میآمد در گمرک این تعهد را میداد. در چند نسخه. سبز و سفید، قرمز، آبی. همین چیزهایی که بیوکراتها خیال میکنند که دیگر بزرگترین کار دنیا را کردند. یکی از این نسخهها را گمرک میفرستاد برای بانک ملی. بانک ملی هم میکرد در پرونده بوداغیان. یک نفر میآمد از پرونده بوداغیان این را برمیداشت. هیچکس نبود که مطالبه بکند. بههیچوجه برای اینکه در روز سررسید بانک میبایست این را مطالبه بکند از بوداغیان. او را تعقیب بکند من که آمدم هر کاری کردم که بتوانیم اینها را از روز اول برویم حساب آن را تهیه بکنیم. دیدم غیرممکن است. گفتم مالیده . آن چیزی که تا امروز شده است بگذاریم کنار. حساب باز میکنیم. حساب دوبل. که چه این ورق باشد در پروندهاش چه نباشد. میرود در دفاتر بدهی این اشخاص. آبلیکیشنشان. و میرود در دفتر روزنامه و بعد میرود در دفترکل. حساب کل. که اینها همه باید با همدیگر بخواند و موازنه بکند. که دیگر کسی نتواند در این فعل و انفعالی بکند. اتفاقاً این کار ما را نجات داد. در یک مقابل آلمانها. باز هم میگویم. حرف توی حرف میآید. این چیزهایی است که من نمیتوانم خودداری بکنم. متین دفتری رئیس نخستوزیر شد. یک نامهای به بانک نوشت. که سفارت آلمان میگویند که این ارقامی که بانک ملی میدهد راجع به موجودی در حساب فررفرانس کاسه این صحیح نیست حالا کی اینکار را میکند.یک تیسمری بود. الان یادم آمد اسم او تیسمری بود که یک آلمانی بود که در بانک ملی موقعی که آلمانها بودند زیردست گیل هایمر کار میکردند گیل هایمر هم بعد شد سفیر آلمان در تهران اما آن زمان او سفیر نبود. اما تیمسر نماینده تجارتی آنها بود. این در بانک بود و میدانست طرز نگاهداری حساب تهاتر را دیده بود. که پرونده هست و یک ورقهای در بر پرونده میگذارند و این را بردارند اثری از آن باقی نمیماند. با نهایت رشادت گفت چند میلیون مارک تفاوت. من این نامه. خب البته. وقتی که این را هم در هیئت وزیران نوشتهاند. اطمینان دارند که سفارت آلمان صحیح میگوید. من جواب دادم به نخستوزیر که امکان ندارد همچین چیزی صحیح باشد. دفاتر بانک. دفاتر صحیح داریم. حساب صحیح داریم. و اینها اشتباه میکنند. و من این را رسیدگی میکنم و نتیجه آن را اطلاع میدهم. خبر دادیم به آقای تیسمر. آن یکی را اسمش یادم نیست. اما یک کسی بود که در زمان حکومت هیتلری این سرپرستی تمام تجارتخانههای آلمانی را داشت. از قبیل فراشتال و (؟؟؟) شرکتهای متعدد دیگری بودند. آن هم را خواستم خودم نشستم با تمام متصدیان این امر. گفتیم یکایک تعهداتی را که شما دارید بیاورید با ما تطبیق بکنید. چند شبانهروز اینکار را کردیم. یکایک تصدیق کردند. صورت تهیه کردند که دیدند با مال آنها صحیح است. رسیدیم نصف شب به موقعی که حالا میخواهیم صورت مجلس بنویسیم. این تیسمر گفت که من یک تلگراف فوری باید بروم مخابره بکنم و میروم. سفارت هم روبهروی بانک بود. گفتیم خیلی خوب بروید. ما منتظر میشویم. رفت. ما صورتجلسه را حاضر کردیم. این نماینده اصل کاری او بود. نمایندهای که نمایندگی این شرکتها را داشت. سرپرست این شرکتها بود. او این را امضا کرد و منتظر شدیم تیسمر نیامد. تلفن کردیم به سفارت آلمان. که تیمسر کجاست؟ گفتند تیسمر نیست. کارش را انجام داد و رفت. این را هم نوشتیم در صورت مجلس که این آقا در آن دقیقه آخری که میبایست این را امضا بکند به این بهانه رفت و رفت. فرستادم برای دولت. برای اولینبار بود در تاریخ گمان میکنم ایران که یک دولتی این هم مثل دولت آلمان. آمده است یکهمچین چیز رسمی گفته است و اینها این را فرستادهاند و چون دفتر داشتیم. حساب داشتیم. نتوانستند. معلوم شد که این را. من خیال میکنم که با سوء نیت این را گفتند. برای اینکه خلاف آن را نمیتوانستیم ثابت بکنیم. با آن طرز پروندهای که داشتیم. اینها یک علائمی است از کارها یی که میشد. نمیگویم سوءنیت داشتند اشخاص. ولی بعضی از آنها بلد نبودند. بعضی از آنها عجله داشتند تحت فشار بودند که یک کاری را در یک مدت معینی بکنند. بعضی از آنها برای تظاهر بود. بیشترش برای تظاهر بود که بتوانیم بگوییم ما قانون داریم.
ج- حالا اینها را برمیگردیم به اصل موضوع که کجا بودیم؟ که
س- راجع به داور بود. حالا اگر بشود کمی راجع به همان سهیلی.
ج- راجع به داور تمام نکردم مرگ او؟
س- پس بفرمایید. راجع به مرگ او فرمودید در
ج- گفتم، گفتم. خب اینکاری هم که به من ارجاع کرد کنم که من یک نفر منشی داشتم یک ماشیننویس داشتم. من شروع کردم به ریکوروت کردن. طبیعی است اشخصای را ریکوروت کردم که در بانک شاهی با من کار میکردند و میشناختم. یک عده از آنها را آوردم. که بعد هم خب رسیدند به یک مقامات نسبتاً مهمی. یکی از آنها آموخته بود. علی اصغر آموخته بود که در حساب داری من نظیر او را در ایران ندیدم. این را بعد فرستاده بودم به ریاست شعبه لندن. و منتهاش یک آدم بدغلغی بود. اداره کردن او کار آسانی نبود که علی امینی وقتی که وزیر دارایی شد این را برد و بعد از یک مدتی نتوانست. به من تلفن کرد که شما چطور با این آدم کار میکردید؟ گفتم خیلی هم آسان. خیلی هم راحت. خیلی هم آسان بود. اما اصلاً اعتنا به فلک نداشت. تعجب کرد که چهجوری میشود تحمل کرد رفتار این را. یکی دیگر چه چیز… یک چهار پنجتا بودند. اینها را آوردم و با اینها شروع کردم به یک رسیدگی به حسابهای شرکتها. یک روز داور به من گفت که آقا. خواهش میکنم دیگر از بانک شاهی نیاورید. گفتم چرا نیاورم؟ گفت رئیس بانک شاهی آمد اینجا گفت که خب اگر اینجور بشود ما مجبوریم بانک را ببندیم برای اینکه فلانی همه اشخاص ما را بهترین اشخاص ما را دارد میبرد. گفتم خب پس من چه کنم؟ گفت والله نمیدانم چه کنید اما این مصلحت نیست اینکار را بکنید. گفتم من بروم در خیابان استانبول بمانم. برای اینکه در بانک کشاورزی در خیابان. نه در خیابان لالهزار بود. گفتم در خیابان لالهزار بروم جلو درب ببینم هرکسی که از اینجا عبور میکند بگیرم او را و بگویم. ببرم آقا شما بلدید اینکارها را؟اینکه نمیشود. من آخه. من از کجا پیدا بکنم؟ گفت. گفت دیگر نمیدانم حالا خودتان میدانید. من با این سه چهار نفر میبایست بروم تمام شرکتهایی را که در سرتاسر ایران. مثلاً ماشین کشاورزی. یک شرکتی در سیستان بود یک شرکتی در آذربایجان بود. در حدود چهل شرکت بود. یک روز به من تلفن کرد آقا. که این کالا. این شرکت کالا در خود تهران بود و رئیس آن هم غلامحسین کاشف از دوستان خود داور بود. وکیل مجلس هم بود. یک وقتی هم به نظرم یا رئیس اطاق تجارت بود یا نایب رئیس اطاق تجارت تهران.
س- اینها شغل افتخاری بود؟ یا کارمند دولت میشدند یا حقوق بگیر بودند؟
ج- هیچ اصلاً مطلقاً.
س- یا حقوقبگیر بودند؟ چی بودند
ج- بله حقوق میگرفتند. شرکت درست میشد. این میشد رئیس هیئت مدیره. مدیرعامل. و با خیال راحت مرحوم داور بدبخت که این مثلاً کسی است که یک عمر مثلاً میشناسدش. دیگر خیالش راحت بود. آمده بود از او پول میواست. به من تلفن کرد که شما یک رسیدگی بکنید. دو سه روز بعد تلفن کرد چطور شد؟ گفتم چیچی را رسیدگی کنم؟ این نه دفتر دارد نه حساب. هیچ هیچی نبود. گفتم من چیچی را رسیدگی بکنم؟ من آدم فرستادم اصفهان. یکی از همینها را فرستادم. یکی از همینها را که آورده بودم. که از روی دفاتر براسور. یک براسوری بود در اصفهان. که اتفاقاً پسر او هم در ایران به دنیا آمده بود. فارسی را بهتر از هر ایرانی حرف میزد. و آمده بود اینجا در سرویس وزارتخارجه سفیرکبیر هم شد. آمباسادور شد در یکی از کشورهای گمان میکنم آفریقایی. خیلی هم لوده بود. یک اصطلاحاتی. زمین خوردن را مثلاً ژیمان ژیلاتر از اینها درست کرده بود. خیلیخیلی آدم بااستعدادی بود. پدر این در اصفهان یک تجارتخانه داشت از قدیم. این شرکت کالا در اصفهان از او خرید کرده بود. من فرستادم از روی دفاتر براسور صورت بردارند که چه چیزها به شرکت کالا در تهران فروخته است که اینکه پشت گوش ما است. این نداشت. و اولین…
س- این یک شرکت صددرصد دولتی هم بود یا اینکه مختلط بود؟
ج- صددرصد دولتی. ددرصد دولتی. آقای غلامحسین کاشف هم رئیس آن. به داور گفتم چیزی نیست که من رسیدگی بکنم. من آدم فرستادم اصفهان. اینها رفتند آوردند، دیدند، نگاه کردند. رئیس این حسابداری. اولین دفعهای که من برخورد کردم به این حقیقت. که ایرانی رقم را نمیخواند نگاه میکند. من خیال کردم من. ارقام اینها را نمیتوانستم بخوانم. میبایست قلم بردارم. بعد از هر سه عدد یک ممیز بگذارم که بتوانم بخوانم. صدایم درنیامد. گفتم من آدم کودنی هستم. اینها معلوم میشود. اینها عجب فوقالعاده ستند. اینها چطور میتوانند این را بخوانند؟ یکروزی با همین رئیس حسابداری شرکت کالا که راجع به همین موضوعها بحث میکردم. آن چیزهایی را که خودش داده بود. دیدم نتوانست بخواند. اه. متوجه شدم که اینها خودشان هم نمیتوانند بخوانند. این بود که وقتی که آمدم به بانک وقتی معاون بانک شدم. اولین دستوری که دادم. این است که هیچ رقمی را. هیچکس در بانک حق ندارد بنویسد یا ماشین بکند مگر اینکه ممیز بگذارد. و هرکس این را نکند. تنبیه میشود. و تنبیه هم کردم. برای اولین بار که بشود رقمی را خواند. بودجه دولت را وقتی میفرستادند به مجلس در روزنامهها درمیآمد. من میبایست باز مداد بردارم هر سه رقم را یک ممیز بگذارم که بتوانم بخوانم. ایرانی اهل خواندن رقم نیست. رقم را اینقدر بیاهمیت میداند کهصفرش یک نقطه کوچکی است که گفتم یک مگس بنشیند یک صفر اضافه میشود. خب این حقیقتها. این را بارها گفتم. یکروزی هم در حضور انجمن. انجمن شاهنشاهی. سازمان شاهنشاهی و خدمات اجتماعی. که شاهدخت اشرف تأسیس کرده بود. من آنوقت رئیس بانک بودم یک عده از بانک فرستادم که حسابةای اینةا را درست بکنند. خزانهدار هم بودم. حسابهای مرتب دفاتر صحیح حسابی. بنا بود بروند گزارش سالیانه بدهند. آشتیانی هم دبیرکل بود یکهمچین سمتی داشت. دبیرکل بود به نظرم.
س- کدام آشتیانی؟
ج- آشتیانی که داماد وثوقالدوله. اسم کوچک او چیست؟ و کیل مجلس بود. از آن آشتیانیهای معروف بود. اسم کوچک او را نمیدانم. اما داماد وثوقالدوله. من گفتم. محض رضای خدا. این ارقام را طوری بنویسید که بتوانید بخوانید. گفتند چه آقا؟ گفتم شما آقایان دکترها. آخر دکترها بودند. هم پزشک. هم اشخاص تحصیلکرده بودند. گفتم شما هیچکدامتان رقم نمیتوانید بخوانید. خیلی به آنها برخورد. رفتیم در کاخ. گزارش را شروع کرد به خواندن. به اولین رقمی که رسید گیر کرد. دومی رقم گیر کرد. همه نگاه کردند به من. گفتم دیدید. من شرط میبندم که یک ایرانی بالاترین مقام را دارد. یک ارقام نه شیفری میدهم. نمیتواند بخواند. اینکه رقم برای ایرانی اهمیت نداشت. یکی زیاد باشد. یکی کم باشد. میگوید چه اهمیت دارد آقا؟ چیچی است؟ دنیا که زیرورو نمیشود که؟ به هر حال من آن رسیدگی را کردم به داور. رفتم شب پیش داور. شب رفتم. ساعت هشت شب به من وقت دادند. رفتم گفتم که آقا. این شرکت کالای شما در خیابان سپه است. از همان مستقلات مال رضاشاه هم بود.
س- مستقلات شهری هم مگر رضاشاه داشت؟
ج- (؟؟؟) این متعلق به او بود. که بعدها چه شد نمیدانم. اما یک وقتی وزارت بازرگانی هم آنجا رفته بود. این شرکت کالا آنجا بود. گفتم این در خیابان سپه است. رئیس آن هم از دوستان شما است. کار او هم از سادهترین کارها است. این وقتی که طرز حسابش اینطور باشد وای به حال آن شرکتی که در بلوچستان دارید، سیستان دارید، کرمان دارید، آذربایجان دارید. گفتم آقای داور نکنید اینکار را. گفت که مرحوم خدا بیامرزد مرحوم منصور مستوفیالممالک را. متسوفیالممالک عقیدهاش این بود که تا ما آدم نداشته باشیم. دست به کار نزنیم. من برعکس معتقدم. باید شروع بکنیم. و آدم را بعدش پیدا بکنیم و تربیت بکنیم. گفتم من خیال نمیکنم اینکار شدنی باشد. گذشت. تقریباً یک سال از این گذشت. برای اینکه قرارداد من یکساله بود. در همان روزهایی که این خودش را کشت. تقریباً منقضی شد که قرارداد سال دوم مرا بدر امضا کرد. یک کمیسیونی خبر کردن. باز بدون آنکه بدانیم موضوع چیست؟ رفتیم آنجا. در این کمیسیون باز همین اشخاصی که همیشه بودند. هژیر، صادق وثیقی، علی امینی، علی وکیلی، گمان میکنم گلشائیان هم شاید بود. رفتیم. اولین چیزی که داور گفت. گفتش که صورت این شرکتها را بیاورید و ببینیم کدامشان را باید نگه داشت و کدامشان را منحل کرد. صورت رادرآورد. از اول، شرکت اختمانی، که رام پدر این هوشنگ رام رئیس آن بود. گفت اول این را باید منحل کرد. من از اصلاً سراغ آن نرفته بودم. بعد یک دفعه رفتم مثل اینکه بعدها.
س- نگفت چرا قرار است اینها منحل بشود.
ج- حالا، حالا ببینید. این را منحل. آن منحل. منحل. همانجور از بالا تا پایین. این شرکتها را منحل کرد و آنوقت گفت. که خدا بیامرزد مرحوم مستوفیالممالک را. میگفت که تا ما آدم نداریم نباید دست به کار زد. من یقین دارم آن اشخاصی که آنجا حضور داشتند هیچکدامشان متوجه این مطلب نبودند. من تعجب کردم. این درست عکس آن چیزی است که در همین اطاق به من گفت یک سال پیش. بعد جلسه بعد قرار شد در دفتر نظارت بر شرکتها. من موقعی که…
Leave A Comment