روایتکننده: آقای ابوالحسن ابتهاج
تاریخ مصاحبه: ۹ اگوست ۱۹۸۲
محلمصاحبه: شهر کان، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۰
در خاتمه جلسه قرار شد کهجلسهی بعدی در محل کار من باشد، نظارت بر شرکتها. که خانه مشیرالدوله خیابان روبهروی سفارت انگلیس است، اسم کوچه آن را فراموش کردم، آن یک خیابانی است که روبهروی در شرقی سفارت انگلیس که آن خانه مشیرالدوله را اجاره کرده بودیم. آن روز جمع شدیم. بله جمع شدیم آن روز آنجا. از داور خبری نشد گفتم تلفن بکنید چهطور شد؟ رفتند و گفتند که پیشخدمتش
س- موضوع مرگش را میگویید؟ این را قبلاً فرموده بودید.
ج- بله. که این را خواست پای تلفن گفت خودکشی کرده او. بین این دو جلسه. بنا بر این آن کاری را که در منحل کردن شرکتها بود معلوم میشود که رضاشاه برای اولین بار شنیدم، به او با توپ و تشر و با نهایت اوقاتتلخی شاید هم به او بد گفته بوده
س- تصور میفرمایید که فشارهای داخلی آیا بازرگانان بزرگ و اینها، آنها هم ملاکین آنها قدرتی بودند، نقشی داشتند که فشاری روی رضاشاه بگذارند؟ آنها باعث شده باشند؟
ج- گمان نمیکنم، گمان نمیکنم. بهانهگیری بود فقط برای اینکه این آخرین شخصی بود از آن سه نفری که به سلطنت رضاشاه کمک کرده بودند. تیمورتاش بوده، نصرتالدوله بود و داور. به عقیدهی من داور را هم مثل آن دوتا از بین میبرد. توی این سهتا اصلاً آن نصرتالدوله بیخود جزو این ترایآنگل triangle بود برای اینکه او یک آدمی بود که بعیده من یک آدم جاهطلب بود اما پول میگرفت، پول گرفته بود دیگر. قرارداد ۱۹۱۹ را پول گرفت امضا کرد. هیچ اصلاً قابل مقایسه نبود این دوتا. آن برجسته بود تیمورتاش همانطوریکه شرح دادم یک عیب داشت و یک عیب و آن عیب را نداشت البته کامل بود. اما داور هیچ قابل مقایسه نبود. حتی با تیمورتاش. فوقالعاده به تیمورتاش نزدیک بود. برای اینکه من خوب به خاطر دارم روزی که تیمورتاش مرد که ما همهمان میدانستند کشتند. من با او ملاقات داشتم، آنوقت توی بانک شاهی بودم گمان میکنم. به حدی متأثر بود و یقین دارم که گریه کرده بود اما نشان نمیداد. به حدی متأثر بود که نمایان بود. نمیتوانست هم مخفی بکند. خیلی با همدیگر نزدیک بودند.، خیلی این به او علاقه داشت. این وقتی که به او تغیر کرده، شاه به او بد گفته تکلیف خودش را دانسته، حالا این ممکن است بهانه کرده باشد. اینها را تمام روی حدس من هیچ سعی هم نکردم کنجکاوی بکنم اصلاً من مجالش هم نداشتم که بروم بپرسم تحقیقات بکنم که چطور شده. ولی قین دارم که این از این جهت بوده، خودش را کشته که خلاصه بشود. و اما راجع به اینکه صفات برجسته داور، گفتم صفاتب رجستهاش این بود که یک چیزی را هم که نمیدانست مثلاً در مسائل اقتصادی اصلاً وارد نبود، این میبایست این هم یکی از ضعفهای ایران نه فقط ایران کشروهایی مثل ایران. این را بارها به خود داور و به علی امینی، هژیر اینها گفتم. این یک اطلاعاتی را کسب میکرد توی دفتر خودش یادداشت میکرد صحبت میشد که مصرف شکر، مصرف صادرات پوست ایران، صادرات پشم ایران، تمام اینها را و حافظه فوقالعادهای هم داشت حفظ کرده بود. وقتی که میآمدند برای تجدید مذاکرات قرارداد با شورویها، که قرارداد مبادله جنس با جنس بود. آنها تمام میآمدند مجهز با پروندهها، پروندهها از روز اولی که این قرارداد با آنها بسته شده بود تا آن روز، مسلح و مجهز میآمدند، طرف ایرانی برای اولین بار بعضی از آنها در این جلسات شرکت میکردند کوچکترین اطلاعی نداشتند. هیچ پرونده نداشتند. اگر کسی پیدا میشد مثل داور فقط روی حافظهاش بود. یا آن یادداشتهاییی که توی دفترش کرده بود. در ایران بههیچوجه رسم نیست که یک کاری که انجام میشود این کسی که انجام داده گزارش بدهد و این گزارش بایگانی بشود و این بایگانی بماند سر جایش و در اختیار اشخاصی که بعدها میآیند گذاشته بشود. همچین چیزهایی اگر وجود داشته باشد یکی در هزار. و یک اشخاصی که خودشان این ابتکار را به خرج میدهند. جزو یستم نیست. سیستم حکومتی ایران یکهمچین چیزی را ندارد، نداشت و ندارد. الان هم نداشت، آخریها هم نداشت. اینکه همیشه میگفتم در مقابل خارجیها مغلوب است. چرا؟ برای اینکه ایرانی چون اطلاع ندارد نسبت به آن خارجی ظنین است میگوید این پدرسوخته آمده کلاه بردارد. این حرومزاده. حالا طرفش میخواهد روس باشد، ژاپن باشد، انگلیس باشد، آمریکا باشد فرق نمیکند. این میگوید اینها آمدهاند کلاه مرا بردارند و با نظر سوءظن نگاه میکند. آن یکی آمده مجهز میداند که اسلام این آدم چیچی گفتند، تمام اینها را خوانده است قبل از اینکه بیاید. ببینید این را آنوقت مقایسه بکنید ببینید در چه وضعی هست این ایرانی. ایرانی هر حرفی که میزند روی هوا است. او با سند، با سابقهای از گذشته بدیهی است که ایرانی همیشه در این مذاکرات همیشه مغبون میشود آن طرف منافع خودش را حفظ میکند. صرفاً برای اینکه اولاً بیاطلاع است و در نتیجه بیاطلاعی سوءظن دارد و سوءظنی است که فطری ایرانی است. ایرانی سوءظن نسبت به همهچیز دارد، همهچیز را باید کمپلیکه بکند بعد برود در اطرافش شاخه و برگهایی درست بکند، گنده بکند، یکجور دیگری تعبیر کند، هیچ طرز ساده نگاه نمیکند به قضایا. آنوقت این میشود رفتار این یک دولتی، با یک دولتی دیگر. من همیشه مخالف بودم که دولت با دولت کار بکند. بگذارید افراد اینکار را بکنند. برای اینکه افراد خب هرچه باشد هرچقدر هم بیسواد باشد منافع خودش را اگر حفظ بکند میداند، یادش هست و یا اگر. نمیدانم در تجارتخاههای ایرانی چهجور میکردند قدیم. اما او همان حاجی اطلاعاتی داشت از پدرش به او رسیده بود خودش هم به طرز همان قدیمی چرتکه داشت با سیاق آن حساب را نگه میداشت. من معتقد بودم که البته حجم کار آن زمان هم کمتر بود اما وقتی که برخورد کردم به آن قضیه جواهرات را نمیدانم گفتم براتون؟ جواهرات سلطنتی را که در بانک گرو گذاشته بودند؟ بله آن هم یکی از چیزهایی است که باید به شما بگویم. آنجا برخورد کردم به یکهمچین موردی. تفاوت بین زمان مظفرالدینشاه و ناصرالدینشاه و زمان پهلوی. حجم کار آنوقت تصدیق میکنم کوچکتر بود، خیلی کمتر بود، اما با همان سیاق قدیم و با سیاق قدیم روی این طومارها یک چیزی برای من پیدا کردند که همان روزی که این را پیدا کردند من در بانک شاهی بودم. گفتم بههیچوجه من الوجوه امروز این آقایان در وزارتخانههایشان نمیتوانند پیدا کنند. با اطمینان این را میگفتم برای اینکه دیده بودم طرز کارشان را. حالا راجع به مرحوم داور اگر چیزهای دیگری، سؤالاتی، چیزهای دیگری.
س- پایهگذاری مسائل اقتصادی، و بازرگانی ایران را که میگویند ایشان پایهگذاری کردند؟
ج- در این تردید نیست. برای اینکه میگویم این منتها یک کارهایی را بر عهده گرفت که ابزارش را نداشت. من این را گفتم اولین برخوردی که داشتم با شرکت کالا رفتم ساعت هشت پیشش به او گفتم. گفتم این دوست شما در تهران است فاصلهای از خیابان سپه است تا وزارت مالیه. هیچی ندارد. شما آنوقت چطور در سرتاسر ایران شرکت درست کردید به چه امیدی؟ که اینها اینکار را خواهند کرد؟ گفتم به عقیدهی من اینکار صحیح نیست. نمیتوانید. آن مثال زد که باید کار را کرد و آدم را پیدا کرد. اما چند روز قبل از کتنش گفت حق با مستوفی الممالک بوده که تا آدم، آدمش را نداشته باشد دست به کار نباید زد.
س- یعنی معتقد هستید که به هر حال او یک انقلاب اداری در ایران به وجود آورد.
ج- گفتم وزارت دادگستری را، دادگستری را زیرورو کرد و یک دادگستری درست کرد قوانینی گذراند. اما با آن قوانین را چهجوری میبایست بگذارنند؟ خود بدبخت که نمیتوانست بنشیند تمام این قوانین را بنیسد. او هم میبایست به اشخاصی بدهد آنها هم میبایست بنویسند، آنها هم آنوقت میبایست بروند بدهند این را در کمیسیون عدلیه که رسیدگی بکند و این را هم شاید او معذول کرد این قانون را، که تصویب بکنند یک سال اجرا بشود و دوباره برگدد.
س- بر هم میگشت؟
ج- به خاطر ندارم، به خاطر ندارم نمیدانم، به خاطر ندارم شاید هم برنمیگشت. مشکلات ایران اگر آدم بخواهد قضاوت بکند این است که اول حقیقتاً فاقد آدم است. طرز رفتار همبا مردم با کارمندان طوری است که آدم ترتیب نمیکند. من یکی از چیزهایی که، نظرهایی که به داور دادم. گمان میکنم آنوقت وزیر دارایی شده بود. گفتم آقا بیایید یک کاری بکنید محض رضای خدا، یک حقوقی بدهید به کارمندانتان که اینها مجبور نباشند دزدی بکنند. گفت اخیراً به مادون رتبه و رتبه یک دوتومان در مان اضافه حقوق دادیم و ماهی سیصدهزار تومان شده بود چه. گفتم آقای داور همچین استدلال غلط است. هیچوقت شده که مستخدمی خودش را بکشد از این مستخدمین، برای اینکه گرسنه است؟ چهجوری زندگی میکند؟ گفتم قسمت عمدهشان آن چولی را که میبایست بیاید توی صندوق دولت یک دهم آن ممکن است یک صدم آن را بگیرند و با این زندگی میکنند. من معتقدم اگر حقوق کافی داده بشود درآمد دولت افزایش پیدا میکند. برای اینکه الان اینها با درآمد نامشروع زندگی میکنند منتها چهجوری میتوانند زندگی بکنند. خب این قبولش براش مشکل بود. رضاشاه که اصلاً معتقد بود به کرات شنیدم، معتقد بود که به ایرانی هر چی بدهی باز هم دزدی خواهد کرد. بنابراین چه لزومی دارد که آدم بیشتر بهش بدهد. من خیال میکنم رضاشاه باور نمیتوانست بکند که ایرانی ممکن است وجود داشته باشد که بتواند میلیونها بدزد و دزدی نکند.
س- این نظرش راجع به ارتش هم همین بود به آنها حقوق کم میداد یا در آنموقع؟
ج- میگویم رفته بود به بازدید ژاندارمری، آنوقت اسمش را گذاشته بودند چی؟ ژاندارمری را یک اسم ایرانی برایش گذاشته بود و امنیه امنیه. رئیس آن هم مثل اینکه احمد آقاخان بود آنوقت، وقتی که وارد شده بود آنجا به همه گفته بود، به اطرافیانش که دستهایتان توی جیبتان بگذارید، اینجا میزنند جیبتان را، یعنی آمدهاید به مرکز دزدها. با علم به اینکه دزدی وجود دارد او در صدد برنیامد. و گمان میکنم این واهمهای که داور داشت، به من نگفت اما خیال میکنم میشناخت، روحیه رضاشاه را میدانست و میدانست این حرفها را نمیشود به او زد که بیایید ایرانی را سیر نگه دارید برای اینکه. من معتقدم، اطمینان دارم، ایمان دارم از چیزهایی که میشنیدم و میدیدم و طرز فکر این آدم این بود که ایرانی نمیتوانید شما سیرش بکنید که دزدی نکند. این دزدی را در هر حال خواهد کرد.
س- نظر خود سرکار چی است؟
ج- من اینکار را کردم و نتیجه گرفتم. خوشحالم که این سؤال را فرمودید. من رئیس بانک ملی بودم. بانک شاهی بود شصت ساله، یک کادر تربیتشده که قسمت زیادش ارمنی، اما ایرانیهای مسلمانشان را تربیت کرده بودند با کمال صداقت برایشان کار میکردند. انگلیسیها یک مقداری اول طلا آوردند که دادند، چون مال آنها بود نصفش را دادند به بانک شاهی، نصفش را دادند به بانک ملی که بفروشد. این طلاها سکههای متعدد، مختلف بود، سکههای کینگ جرج بود، مال ویکتوریا هم بود. در بازار، این هم یک چیزی که من نمیدانستم تا آن روز در بازار هرچه تازهتر بود قیمتش بیشتر بود. و فلسفه آن این است که سائیده میشود طلا در نتیجه مثلاً پنجاه سال که یک سکهای که در جریان باشد این وزن اولیه را ندارد و این بود که این زرگرها قدیمیها را کمتر از جدیدی میخریدند. ما این را شروع کردیم به فروختن. بانک شاهی هم فروخت. بعدها شنیدم، همه میگفتند، همه که اشخاصی در بانک شاهی آن متصدیان فروش سکههای جدید را خودشان را میخریددند سکههای قدیم را میفروختند این را دیگر همهکس میدانست. به کرات، به کرات مواردی پیش آمد که بانک ملی کاری را که میکرد با صداقت میکرد و در آنجا دزدی میشد. من نمیگویم در بانک ملی دزدی نبود اما ادعا میکنم که مردم قبلاً حساب میکردند دزدی بکنند یا نه؟ برای اینکه روز اولی که آمدم گفتم من با شما یک حسابی باز میکنم، شما یک طلبی دارید من این را نسبت به شما ادا خواهم کرد. یک دینی هم دارید و آن این است شما اگر صداقت نباشد، اگر صمیمیت نباشد هیچ قدرتی نمیتواند شما را نگه دارد. یک پیشخدمتی را برای گرفتن نمیدانم دوتومان بود منفصل کردم، کارمند را هم همینجور و این در نتیجه هشت سال یک دستگاهی به وجود آمده بود که من به وجودش افتخار میکردم نه فقط من. من شبی در سر میز شام بانک آوانگلاند که جلسه سالیانه بانک و صندوق بود، بانک جهانی و صندوق بود در لندن دومین جلسه سالیانه بانک و صندوق در ۱۹۴۷ در لندن بود. سر میز شاه پیش من یک آدمی نشسته بود که سرپرست کنترل ارز بود در انگلیس. برای اولینبار در تاریخ انگلیس مقررات ارزی داشتند زیرنظر این (؟؟؟) بود او گفتش که من نمیشناختمش که خودش معرفی کرد من (؟؟؟) پیش، بین هر کسی هم یک نفر از بانک آوانگلاندها نشانده بودند. گفت که من شما را خوب میشناسم. گفتم شما چطور مرا میشناسید؟ گفت میخواهید برایتان شرح بدهم شما چهجور آدمی هستید؟ گفتم خیلی میل دارم. گفت، یک آدم بسیار تندخلق، خیلیخیلی سختگیر بسیار درست، نمیدانم چی فلان، فلان، فلان، فلان، گفتش که اعتباری که بانک ملی در بانک آوانگلاند دارد کمتر از بانهایی هستش از اروپا که به اندازهی شما اعتبار داشته باشد. گفتم من همیشه افتخار میکردم به اینکه بانک ما مباهات دارد. و خوشوقتم که یکهمچین چیزی را میشنوم. چرا؟ برای اینکه در ۱۹۴۷ بود که دولت انگلیس برگشت به گلداستاندارد. و چند هفته بعد از گلداستاندارد را گفت غلط کردیم. برگرداند. در موقعی که اینکار را کردند یعنی آزادی مطلق گفتند الان دیگر استرلینگ کانورتابل هست. یک کارنسی هست که پشت سرش طلا هست و چه هست فلان و اینها. آزادی. به تمام بانکهای مرکزی دنیا تلگراف کردند و خواهش کردند که برای همکاری با بانک آوانگلاند تقاضا میکنیم که خودداری بکنید از تبدیل غیرضروری. من این را صددرصد اجرا کردم. دستور دادم در تمام شعبهها. بانکهای دیگر اسپیکولاسیون کردند. این را ضعف دانستند. فوقالعاده هم متضرر شد. آنها استفاده بردند. من این استفاده را نبردم من میتوانستم اینکار را بکنم نکردم. در فروش طلا که میآوردم و سکه میکردم بعدها این را میدانستند دیگر. اتفاقاً یکی از گاورنرهای بانک آوانگلاند سرجرج بولد الان باید نگاه کنم ببینم هست یا نه؟ این در واشنگتن یک وقتی سروکار داشت. یک سمتی داشت از طرف دولت انگلیس در صندوق. یکروزی من به این برخورد کردم در توی خود صندوق، این مرا به یک نفر دیگر معرفی کرد والا اوکی بود؟ گفتش که این مستر ابتهاج کسی است که پول ایران را نجات داد و اگر این نبود ایران پولی امروز نمیداشت. این را گاورنر بانک آوانگلاند میگفت. این سرتاسر دنیا این شهرت را داشت. و به همین جهت هم بود من موفق شدم که یک مهموراندوم… با دولت انگلیس امضا بکنم که بینظیر بود. که این هم شرحش را خواهم داد.
س- دلم میخواست نظرتان راجع به کارمند ایرانی، مخصوصاً کارمند دولتی ایرانی، و تأیید یا تکذیب این نظر که بعضیها دارند که کارمندهای ایرانی اصولاً دزدند؟ تنبل هستند؟
ج- هیچ همین چیزی نیست. هیچ همین چیزی نیست. من افتخار میکردم.
س- تجربه سرکار چی بود؟ و چه کردید که نتیجه معکوس…؟
ج- اولاً افتخار میکردم به تمام معنی افتخار میکردم به وجود یک. و برای همین هم بود وقتی به من تکلیف کردند که بروم نمیدانم نخستوزیر بشوم، بروم چیز بشوم، حکم به من داده، ساعد به من حکم کتبی داد که بروم رئیس سازمان برنامه بشوم منتهاش گفت بانک هم زیر نظرتان باشد گفتم من اگر بنا است دوتا را انتخاب بکنم من این بچهای است که تربیت کردم دارم بزرگ میکنم من ول نمیکنم. علاقه داشتم. افتخار میکردم که آنوقت در حدود دو هزار کارمند داشت. در موقع جنگ، در موقع قحطی، در موقع بیمرکزیت نبودن مرکزیت، نبودن حکومت، اشغال شده بود پایتخت ما از طرف سه قشون اجنبی، حزب توده حکومت میکرد اشخاص را میگرفت توقیف میاین در یکهمچین موقعی که مطلقاً اتوریتهای وجود نداشت بانک ملی با نهایت ایمان کار میکرد.
س- علتش چی بود؟
ج- علتش؟ نشان دادم در عمل که هیچ قدرتی نمیتواند نفوذ پیدا بکند در بانک. قوامالسلطنه به شما گفتم دوست من کسی که این همه محبت به من کرده بود به من نوشت که رئیس شعبه پهلویتان را اخراج کنید. بهش گفتم آقا برای چی؟ گفت نادرست است نه گفت با شورویها هم ساخته. فرستادم که شرح هم دادم.
س- که به کارمندانتان امنیت شغلی میدادید.
ج- روز اولی که آمدم همه آنها را توی صندوق بانک، گیشه بانک خواستم به این عبارت به آنها گفتم، گفتم من به عبارت حسابداری و بانکداری به شما صحبت میکنم این روابط من با شما دو جنبه دارد یک ستون بدهکار، یک ستون بستانکار، من به شما بدهکارم یک چیزهایی را که تعهد میکنم برای شما خواهم کرد، تأمین میکنم زندگی شما را که شما احتیاج نداشته باشید دزدی بکنید با آن حقوق نمیگویم زندگی مرفه بکنید اما میتوانید زندگی بکنید.
س- اگر در این مورد توضیح بفرمایید چه اقداماتی کردید؟
ج- اقداماتی که کردم در موقعی که قحطی بود. این را در بانک رهنی شروع کرده بودم نانوایی درست کرده بودم در بانک رهنی. آمدم در بانک و جیرهبندی کردم. آمدم عین همین را در بانک ملی پیدا کردم نانوایی درست کردم میفرستادم آرد میخریدند به قیمتهای ارزان از راکز، از بازارش این را میآوردم در آنجا نام میکردم. اجناسی را که میخریدم به نازلترین قیمت میخریدم میفرستادم مثلاً، آنوقت روغن کرمانشاه بود، کرمانشاه میرفتند روغن میخریدند تمام حبوبات و لوازم دیگر زندگی را، خواربار را از جاهای دیگر در بازار عمدهفروشی میخریدم میآوردم با تخفیف میفروختم، با تخفیف. عوض اینکه حقوق بدهم که همش به شکل حقوق باشد که ایجاد تورم میکند و هیچ اثری ندارد و بارها این را به دولت گفتم و هیچکس این را قبول نکرد. گویا وزارت جنگ مثل اینکه یک وقتی یکهمچین چیزی را کپی کرد. من به آنها جیره میدادم به تعداد افراد.
س- افراد خانواده؟
ج- افراد خانواده. این را آن روزی که مهدی سمیعی، خردجو، یپرم رفته بودند این چیزها درست کرده بودند این را به آنها گفتم. گفتم در بلشویکستان یکهمچین چیزی وجود ندارد. این را اتفاقاً اولین دفعهای است که من این اکسپرشن را گفتم. گفتم در بلشویکستان، چون اینها را میدانستم چپی هستند دیگر همهشان. گفتم در بلشویکستان یکهمچین رویهای نیست، وجود ندارد که نگهبان بانک، یک نگهبان و یک زن و پنج بچه، هفت جیره میگیرند همان جیرهای را که من میگیرم، همان برنج، همان روغن، همان قند و همان جایی، به نصف قیمت، نصف قیمت آن را بانک میداد با این تفاوت که من برای خودم و زنم و یک پیشخدمت، من سهتا میگیرم او هفتتا میگیرد. گفتم در بلشویکستان به من نشان بدهید که بهتر از این رفتاری باشد. بیمارستان وجود داشت اما من این بیمارستان را تقویت کردم. بهترین دکترها، بهترین اطاقها، بهترین ادوات طبی، آنچه که از دستم برمیآمد برای آنها میکردم و تمام اینها مجانی.
س- مثل اینکه در سطحی بود که حتی افراد غیر کارمند هم علاقه داشتند که در آنجا مثلاً عملشان کنند و بستری بشوند؟
ج- هرکس از اعیان از متشخصین میخواستند یک جایی، یک مریضخانه خوبی بروند میآمدند این مریضخانه. جا نداشتیم به همین جهت هم بود که آن قسمت عفونی را گفتم نمیتوانید که حذف بکنید. قسمت زایمان را به من پیشنهاد کردند که حذف بشود این را نمیدانم به شما گفتم موضوع مادرم آنوقت تقاضا کرد که خواهمر که میخواست؟
س- نگفتید؟
ج- نگفتم. گفتم نمیشود. گفت آخر چطور نمیشود؟ تو میتوانی بگویی گفتم میتوانم بگویم اما نمیتوانم اسنثا بکنم. یکی دیگر از خوبیها همین پرنسیب بود.
س- مورد مسکن چطور؟
ج- در مورد مسکن، وام مسکن، وام مسکن میدادم و بالاتر از هر چیز این بود که تمام افراد بانک ملی بدون استثنا مؤمن شده بودند که هیچ نفوذی در بانک نمیتواند رخنه بکند این مهمتر از هرچیز مادی بود. این را به کرات دیدند. یکیاش مورد قوامالسلطنه بود، یکی دیگر یک مرتیکهای بود، یک دیوانهای بود نمانده مجلس. ای داد اسمش الان باز هم یادم نیست بله. یادم خواهد آمد. این از سمنان وکیل شده بود. یکروزی آمد پیش من گفتش که این رئیش شعبه شما در کارهای سیاسی مداخله میکند. گفتم حق ندارد اگر بکند اخراجش میکنم. و این هم گفته بودم، به شما هم توضیح دادم که در مورد حزب دمکرات یک نفر را اخراج کردم که رفته بود تبلیغ کرده بود. این را ببینید به این جنبه اهمیت بدهید ها که یک کسی به خودش اجازه بدهد کهبرای حفظ کارمندانش و اینکار هم درست در سازمان برنامه کردم.
س- (؟؟؟) این را ببرید به زمان برنامهتان و اینکارهایی که در بانک ملی در مورد تأمین احتیاجات افراد کردید در سازمان برنامه چه کارهای مشابهی کردید؟
ج- همین کارها را کردم. برای اینکه به همین جهت هم یک نفر انصاری نامی که معاون کارگزینی بانک بود او را آوردم به سازمان برنامه. و تمام اینها را در همانجا هم پیاده. کردم دادن وام، دادن کمکهای خواروبار، تمام اینها را در همانجا هم کردم در سازمان برنامه هم کردم. اما مدت توقیف من آنقدر نبود. من چهار سال و نیم بودم.
س- همان احساس نسبت به کارمندان…؟
ج- همین احساس بود کهبه من بعد از اینکه رفتم به من میگفتند ما وقتی از طرف شما میرفتیم پیش وزرا احساس میکردیم که برای ما اهمیت قائل هستند. بعد از شما دیگر ما آن آدم نبودیم، آن شخصیت را نداشتیم. برای اینکه پشتسرشان ایستاده بودم. بگویم برای اینکه پسفردا من میمیرم میروم این چیزها میمانند. و برای این است که ایرانیانی که در آینده میآیند بدانند که این چیزها صرف میکند. به من میگفتند احمق جان تو اینکار را برای کی میکنی؟ تو خیال میکنی مردم قدر میدانند؟ برای آن دنیا میخواهی بکنی؟ گفتم برای خاطر خودم میکنم، خودم، من یک شاهی نداشتم وقتی که در رأس سازمان برنامه بودم. مقروض بودم در تمام مدت کاریرم مقروض بودم. رئیس بانک ملی وقتی که بودم حقوق من رسید به دو هزار و پانصد تومان که آن هزار تومان اضافه را باز قوامالسلطنه به من داد وقتی که دفعه دوم آمد. برای اینکه دفعه اول هزار و پانصد تومان را حاضر نشد بدهد دفعه دوم که آمد گفتم آقا من با هزاروپانصد تومان نمیتوانم زندگی بکنم که من پذیرایی دارم آخر، من بهعنوان رئیس بانک پذیرایی دارم نمیتوانم. هزارتومان به من اضافه داد. دو هزاروپانصد تومان میگرفتم، هشت هزار تومان هم در سال پاداش میگرفتم با این میتوانستم زندگی بکنم اما طوری که یک دینار پسانداز نداشتم. مقروض بودم، همیشه مقروض بودم، تمام عمرم مقروض بودم. تنها چیزی که مرا نجات داد این فروش سهام بود. تا خرخره من مقروض بودم وقتی که این سهام را فروختم. اما حالا جنبهی مادی آن را بگذاریم کنار چیزی که مهم است یک کسی آنچنان به خودش اعتماد داشته باشد که در مقابل بالاترین قدرت منصور بایستد و بگوید نمیکنم. این را من در ایرانیهای دیگر ندیدم. این حالا حمل به خودپسندی میشود؟ بشود. اما والله از جنبه خودپسندی نیست این از یک جنبهای است که میخواهم ثابت بکنم که یک نفر ایرانی در مراحل مختلف، در زمان رضاشاه، در زمان بعد از رضاشاه که یک وضع اسفناکی پیش آمد. که هیچ مملکت صاحب نداشت، هیچ صاحب نداشت. که من متحیر بودم یک قضیهای کهپیش آمده بود به حکیمالملک مراجعه بکنم؟ و حکیم الملک نخستوزیر بود. گفتم آخر حکیمالملک که من که میشناسم بدبخت بیچاره، او از من میپرسد که چه بکنم؟ به من میگوید درد دل میکند که چه بکنم؟ در یکهمچین وضعیت در مراحل مختلف مملکت قدرت رضاشاه شرب الیهود بعد از رفتن او. سه قشون اجنبی در تهران. و بعد زمان قدرت این شاه در سازمان برنامه. روش من به قدر سرسوزن عوض نشد. برای اینکه اتکا به نفس داشتم. هیچوقت فکر نمیکردم که اگر بیکار بشوم چه خواهم کرد؟ همیشه میآیستادم میگفتم اینکار را میکنم قبول ندارید میروم. بارها به شاه کتباً شش دفعه، کتباً استعفا دادم خدا میداند چندبا ر شفافاً. دفعه ششمش دفعه آخر بود که این سر قضیه کود شیمیایی شیراز استعفا دادم. اولینبار استعفا دادم موقعی که به من قول داده بود که حقوقی به سازمان برنامه تعلق خواهد گرفت که من بتوانم از آنها درستی بخواهم. گفتم یکی از شرایط من این بود. وقتی که پیشنهاد دادم بودجه را برای دولت فرستادم اول قائممقام، بعد معاونین، مال خودم را خالی گذاشتم. پیشنهادی که خجالت میکشیدم. دو هزاروپانصد تومان برای معاونین بانک
س- در سازمان برنامه؟
ج- بله. رد کردند
س- چی را دوهزار و پانصد تومان را؟
ج- بله رد کردن. دوست من، دوست عزیز من عبدالله انتظام کفیل بود. علا رفته بود برای معالجه. آن یکی دوست من. که او را دوست عزیز نزدیک خودم میدانستم علی امینی را، که سالهای سال میشناختمش، وزیر دارایی. به من تلفن کردند که بیا آقا اینجا. رفتم گفتند که نمیتوانیم اینکار را بکنیم.
س- کابینه اقبال را میگوید؟
ج- نخیر کابینه علا. چرا نمیتوانید بدهید؟ گفتند برای اینکه حقوق خود ما ۲۵۰۰ تومان است. گفتم شما اگر نالایقید به من چه؟ شما اگر دزدی میکنید به من چه؟ شما میتوانید با ۲۵۰۰ تومان زندگی بکنید؟ نمیتوانید پس چهجور زندگی میکنید؟ یا دارید از خودتان، یا میدزدید، یا کلاهبرداری میکنید، قرض میکنید به نیتی که پس ندهید. شق دیگری ندارد. من نمیخواهم اینکار در دستگاهم. گفتم من خجالت میکشیدم که بیش از ۲۵۰۰ تومان نمیتوانم بدهم. اما نمیتوانید؟ من استعفا میدهم. رفتم به سازمان برنامه تلفن کردم به تلفنچی دربار گفتم که من با تشریفات و اینها کار نداشتم. تلفن میکردم به تلفنچی که آنجا بگوید به شاه که من میخواهم ببینم. گفت امروز غیرممکن است آقای ابتهاج. به حدی ملاقات دارد شاه غیر ممکن است.
س- کی این را میگفت؟
ج- تلفنچی. برداشتم نوشتم نامه استعفا. حالا چند وقت است آمدم؟ تازه علا به سر کار آمده، به فاصله خیلی کوتاهی، یک ماه دو ماه شد اولین بودجه را که فرستادم هان، به من گفتند که برای خودتان هر حقوقی که بخواهید حاضریم.
س- چهقدر اضافه کرده بودید نسبت به حقوق قبلی معاونین؟ یعنی…
ج- خیلی، خیلی، خیلی، خیلی
س- از ۱۰۰۰ به ۲۵۰۰؟
ج- نه مثلاً بگویم که رساندم بودم به حقوق وزارت دیگر. شما همین را قضاوت بکنید؟
س- به یاد دارید که قبلاً چهقدر بود؟
ج- یادم نیست، یادم نیست. خیلی، خیلی زیاد بود.
س- آنوقت در مورد ستون پایینتر هم؟
ج- همه، همه را همینجور. در مورد. حالا بگذارید این را تمام بکنم آنوقت در مورد دیگران ببینید چه کردم؟ در مورد خداداد و اینها چه کردم؟ به فاصلهی یک ساعت بعد عبدالله انتظام تلفن کرد گفت چی کردی تو؟ استعفا دادی؟ شاه به او گفته بود. گفتم من که به تو گفتم استعفا میدهم. این باور نکرد خیال کرد شوخی است. گفتم من به شما گفتم استعفا میدهم، من نمیمانم. گفت بیا اینجا حالا. رفتیم. جمع شدند، آنجا نشسته بودیم تلفن زنگ زد از طرف دربار گفتند به آنها پسفردا یا فردا همهتان بیایید سعدآباد. خوب این مذاکرات را ما گذاشتیم رفتیم. عبدالله انتظام بود، علی امینی بود، علی معتمدی بود بهعنوان وزیرمشاور، مهندس طالقانی بود پنج نفر شدیم. شاه گفت چی است؟ گفتم این آقایان میگویند که چون حقوقشان ۲۵۰۰ تومان است معاون سازمان برنامه نمیتواند ۲۵۰۰ بگیرد. من هم به اینها گفتم یا شما میدزدید، یا از خودتان چیز دارید، یا کلاهبرداری میکنید والا چهجوری میشود زندگی کرد؟ چهجوری آخر یک وزیر میتواند با ۲۵۰۰ تومان زندگی بکند؟ من نمیتوانم اجازه بدهم به همکارانم که دزدی بکنند. به آنها اجازه نخواهم داد، وعده دادم، به آنها قول دادم که زندگی آنها را تأمین خواهم کرد. و این را خجالت میکشم و به شما هم الان عرض میکنم وضع مالی مملکت وقتی که بهتر شد من تقاضای اضافهحقوق خواهم کرد، حقوق آنها را بالاتر خواهم برد. شاه گفت که خب ابتهاج راست میگوید دیگر. وانگهی من به ابتهاج قول دادم. آنها هم گفتند بله قربان چشم تمام شد حل شد. راجع حقوق خودم.
س- پس شد اینجا؟
ج- شد بله، قبول شد، تصویب شد.
س- آنوقت حقوق بقیه چی؟
ج- تمام تصویب شد، تمام تصویب شد، تمام آن ریزی که رؤسای ادارات و فلان و اینها یک بودجهای درست کرده بودم که از بالا شروع میشد مدیرعامل، بعد قائممقام، معاون فلان، فلان تا آخر. من هیچ ننوشته بودم به من مثل اینکه ۹۰۰۰ هزار تومان ۹۰۰۰ تومان. برای اینکه هر دفعهای که من میدیدم نمیتوانم میرفتم به شاه میگفتم من نمیتوانم زندگی بکنم.
س- خیلی خوب بود که میدانستید که مثلاً بودجه پرسنلی سازمان برنامه چندبرابر شده بود بر اثر پیشنهاد شما؟
ج- ای کاشکی این الان میتوانستم به شما بگویم. اما میدانم که چند برابر شده بود.
س- دو سه برابر؟
ج- و اما راجع به آنها چه کردم؟ تصمیم گرفتم که. من وقتی که آمدم به سازمان برنامه تصمیم گرفتم که دو دستگاه به وجود بیاورم. روی مطالعاتی که رفتم ده روز آنجا کردم. و مطالعاتی هم که اساساً داشتم، عقایدی که داشتم. یک دفتر فنی گفتم ایجاد میکنم، یک دفتر اقتصادی.
س- آن را داریم روی نوار.
ج- دارید؟
س- بله بله، بله.
ج- حقوق اینها را که نمیتوانستم بدهم خداداد را که در پرینستون درس میداد که نمیتوانستم بیاورم حقوق یک رئیس اداره به او بدهم. میدانستم چه چیزهایی را میتوانم از مجلس بگیرم چه چیزهایی را نمیتوانم. مجلس من هم همان کمیسیون مختلط، کمیسیون برنامه بود که از مجلس و سنا و این کمیسیون تنها کمیسیونی بود که حق قانونگذاری داشت. میرفتم برای تمام چیزهایی را که مثل مثلاً کار خوزستان خواستم گرفتم پنجاه میلیون تومان که دادم به لیلینتال. برای ابتدای امر وقتی قرارداد امضا شد. میدانستم برای دفتر اقتصادی نمیتوانم. چرا؟ میرفتم آنجا، من میبایست حالی بکنم که چرا من به یک اکونومیست احتیاج دارم. میگفتند ای آقا اکونومیست چی؟ ما به شما این اشخاصی مثل سی سال فلانی در وزارت دارایی مویش را سفید کرده ما به شما این آدم را میدهیم. من میدانستم چه چیزهایی را میتوانم تحمیل بکنم. چه چیزهایی زورم نمیرسد. میدانستم این را نمیتوانم. بنابراین در صدد برآمدم که این را بگیرم اریک جایی. با راکفلر فاندیشن با فوردفاندیشن داخل مذاکره شدم. فوردفاندیشن، استقبال کرد. یک میلیون تقریباً پانصد هزار دلار گرفتم. یادم نیست رقم را. در دو وهله گرفتم. میهمانی بود در چه وی چیس باب گارنر به افتخار من میهمانی میداد. و سرمیز شام سفیر ما بود نصرالله انتظام. و قبل از شام به باب گفتم که من یک میلیون دلار از فورد فاندیشن گرفتم. گفت چی میگویی؟ گفت اه بر پدرشان لعنت اینها به من ندادند برای فلان. گفتم خواهش میکنم حالا یک اقدامی نکنید که این را بهم بزنید گفتم اینکار آسانی نبود. گفت چطور اینکار را کردید؟ یک چیچی بود اسمش که نمایندهشان آنوقت که میآمد که بعد رفت توی بانک جهانی؟ یک اسم اسکاندیناوی داشت. این هی رفت هی آمد، هی رفت هی آمد تمام کارهای مرا دید تمام تحقیقاتی کرد میدانید شوخی نبود یکهمچین پولی دادن؟ بعد مرا بردند آنجا با هیئت مدیرهشان در نیویورک صحبت بکنم بالاخره دادند. گفتم من این را برای این میخواهم. بنابراین.
س- چه حقوقی آنوقت توانستید بدهید به اندازه آن سطح؟
ج- حقوقی که به امثال خداد میدادم حقوق پستش بود مطابق بودجهای که داشتم که آن هم خودش یک چیزی بود تفاوتش را از محل فوردفاندیشن میدادم.
س- خوب وقتی بقیه دستگاه دولتی اطلاع پیدا کردند؟ سروصدا نکردند که چه خبر است سازمان برنامه از این حقوقها میدهد؟
ج- جرأت نمیکردند برای اینکه میدانستند هیچ جایی یکهمچین محیطی وجود ندارد، هیچ جایی یکهمچین تنبیهی نیست، یکهمچین دیسیپلینی نیست. مثل شمر رفتار میکردم با آنها. آخر میگویم برای چندتومان من آدم را بیرون کردم. آخر نشان بدهند یک جای دیگری اینکار را کرده باشند. و این برای تظاهر نبود این را برای به خاطر مردم نمیکردم.
س- شما معتقد بودید که دولت با تعداد زیاد کارمندی که داشت او هم میتوانست تدریجاً اینکارهایی را که شما در بانک ملی…؟
ج- البته، با تصفیه عده، عده زیادی، خدا بیامرزد اقبال. اقبال رفت شرکت نفت. یک قشون در شرکت نفت استخدام کرد میدانید؟ هرکس از دربار، از قوموخویشهایش که نفوذ داشت توصیه میکرد آناً استخدام میشد. بدون اینکه معلوم بشودبرای چه استخدام میشود؟ من این وزیری را بیرون کردم برای استخدام یک ماشیننویس که به توصیه سردار فاخر. آخر نشان به من بدهند در کدام دستگاه. والله این را برای تظاهر نمیکردم اعتقاد داشتم به اینکه کار صحیح این است که من خودم باید سمبل درستی باشم تا بتوانم اینکارها را بکنم. اگر این قلدری را مگر میشود همینجوری بیخودی کرد؟ بعضی وقتها دیدم که بعضیها سعی میکنند تقلید بکنند، خواستم آنها را. گفتم شما از ابتهاج تقلید نکنید نمیتوانید. گفتم برای اینکه بتوانید اینکارها را بکنید با این قلدری رفتار بکنید؟ باید یک امتحانهایی بدهید تا برسید به اینجا که مردم قبولتان بکنند، مردم باور بکنند و زیر بار بروند والا مگر میشود به این آسانی. هیچ مرتیکه بیرون بکنند آن هم برای خودش برود ساکت بماند. قلدر است مرتیکه میآید برادر آسیدمحمد بهبهانی که آقا شما چهار نفر از خانواده ما را بیرون کردید این سفرعی که اینجا هست ما در این سهیم هستیم. گفتم تا روزی که من اینجا هستم این چیزها را فراموش بکنید. گفتم من خودم را گول میزنم من میگویم مردم ایران مرا گذاشتند. مردم ایران چه میدانند من کی هستم؟ اصلاً ابتهاجی اسمش را نشنیدند. اما من به این نیت که من اینجا یک وظیفهای دارم حفظ اموالی که متعلق به این پابرهنهها است. هیچ قدرتی مرا نمیتواند منحرف بکند. گفت یعنی میفرمایید اینها را برنمیگردانید؟ گفتم تا روزی که من هستم نه. به جان شما از فردایش شروع شد مخالفتها. سید ضیاءالدین مخالفت کرد، میلیسپو مخالف کرد، مجلسیها مخالفت کردند، و هر روز مخالفت میکردند. یک دفعه از شاه پرسیدم یک نفر هست که بیاید از من تعریف بکند؟ گفت نه. گفتم به والله من ننگم میشد اگر میآمدند تعریف میکردند.
س- پس فرمول سرکار این بوده است که بایستی زندگی کارمند را تأمین کرد، از او پشتیبانی کرد. و در مقابل از او کار خواست و سختگیری کرد؟
ج- و نمونه درستکاری بود در رأس آنها. که آنها خودشان ببینند بدانند. لازم هم نبود که بیایم به خودشان بگویم یکایک این چیزها را میفهمیدند میشناختند، میشنیدند. چهجور میشنیدند؟ نمیدانم برای اینکه من که این تظاهرها را برای آنها. در دفتر من غوغا میشد من رئیس اصل چهار که آمده بود بعد از وارن با آن خانمه آمد،خانمی که خامی که یک مدتی هم جانشین چیز بود اصل چهار بود. این آمد. یک نفر ایرانی دکتر مؤتمن، نمیدانم کجا است او حالا هست نیست؟ نمیدانم.
س- مؤتمن؟
ج- مؤتمن. این آقا یک حرفی زد چه گفتم نمیدانم؟ یکی از آن مواردی که من منفجر شدمها. تازه از اردن آمده بود. گفتم نه اینجا اردن نه من اردنی هستم شما چه حق دارید یکهمچین حرفی بزنید؟ چه گفت نمیدانم؟ یکی از آن سنهایی که در عمرم در ردیف اولی بودها. رئیس اصل چهار. مرتیکه این هم نشسته این ایرانی هم نشسته. من این را برای تظاهر نمیکردم. ایمان داشتم یک چیزی که میگفتم لیلینتال توی کتابش ببینید نوشته صحبتی که من باناپ کردم. زمان جین بلاک یک وایس پرزیدنت بود مثل حالا نیستش که نمیدانم چندصدتا وایس پرزیدنت هست. این آمده بود به ریاست میسیون. توی دفتر من لیلینتال و اینها هم نشسته بودند. این شرحش را نخواندید؟ بخوانید خواهش میکنم. این را بخوانید.
س- (؟؟؟) این ایستادگی که در مقابل داخلی و خارجی میشد سر اصول این اثر میبخشید در روحیه و رفتار کارمندان؟
ج- خردجو یک نامهای به من نوشت وقتی که من در صندوق بودم او چهکار میکرد؟ آنوقت چهکاره بود؟ نمیدانم. یک نامهای به من نوشت که من درسهایی که در دوره کارکردن زیر دست شما گرفتم به مراتب مهمتر بود از آنچه که در دانشگاه خواندم. این نامهاش را داشتم و اینقدر برای من این عزیز بود. برای اینکه با اینها مثل شمر رفتار کرده بودم. اما این بود. برای اینکه آنوقت نوشته بودها. نوشته بود که یک از چیزهای برجسته. نوشته بود که وقتی که دیدم شما همان رفتار خشونتآمیزی را که نسبت به ما میکنید عین همان را نسبت به خارجیان میکنید. من این برای من اهمیت نداشت برای او مهم بود که این را دیده بود. این یکی مثلاً دلیلش بود. یکی دیگر به این دلیلش بود که به من میگفتند بلند کنید این یارو، بردارید. گفتم نمیکنم. این مرتیکهای که گفتم نماینده مجلس بود یک آدم دیوانهای بود گفت که این چنین و چنان میکند. گفتم رسیدگی میکنم گفت رسیدگی چپه من دارم به شما میگویم. گفتم کافی نیست من باید خودم رسیدگی بکنم فرستادم رفتند رسیدگی کردند آمدند گفتند مطلقاً اینطور نیست. این میخواهد موقع انتخابات یک کسی باشد که زیر نظر، تحت نفوذ او باشد. این آدم هفت سال بود. رئیس آنجا بود و من گفته بودم که این را عوضش کنید بفرستید جایی دیگر. هفت سال دیگر کافی است آدم در یک جایی مثل نمیدانم سمنان باشد. وقتی این قضیه پیش آمد گفتم عوضش نکنید باشد. به این آدم هم جواب دادیم که. این باور نمیکرد که به او گفتیم نمیشود. چنان فحاشی کرد پشت سر من هر چه که. دیوانه بود ها دیوانه بود. از آن دیوانههایی بود که میدانستم عواقبش این است. آقای چه چیزی بود که در زمان دکتر مصدق رئیس مجلس مثل اینکه شد. آن زمان نایب رئیس مجلس بود. اسمش هم باز به نظرم خواهد آمد یک روزی آمد که من میخواهم فلانی را ببینم، دادوفریاد بلند شد من صدایی میشنیدم که توی رئیس دفترم. پرسیدم چه خبره؟ گفتند این آقا آمده میخواهد شما را ببیند. گفتم حرفش چی؟ بپرسید چیه؟ عبدالله دفتری را خواستم معاون را گفتم بپرسید چی است؟ آمد گفتش میگوید که تصویبنامه هیئت وزیران صادر شده که به من دلار بدهند رفتم در کمیسیون ارز به من دلار ندادند. گفتم کجا میخواهد برود؟ گفتند پا ریس. گفتم من دستور دادم که به کسی که به فرانسه میرود دلار ندهند فرانک فرانسه بدهند. چرا؟ تعهد کرده بودم در مقابل آن مهموراندوم آواندرستاندینگ. ابتاهاج مهموراندوم آواندرستانیگ. به قول صدر. صدر که مصری بود این در صندوق. عضو هیئت مدیره صندوق بود. زکی صدر این اولین گاورنر را به نشنال بانک آو ایجیپت شد. نشنال بانک آوا یجیپت همانقدر مصری بود که امپریال بانک آوپرشیا ایرانی بود. اتفاقاً همین یارو دیکسون هم اسمش بود وقتی که رفتم به کنفرانس قاهره در ۱۹۴۴ رفتم به دیدن این راجع به استافش ازش پرسیدم گفت استاف ما که به آنها اطمینان داریم یونانی هستند ارمنی. مصریها را هیچ اصلاً لیاقت این را ندارند. زکی صدر شد اولین گاورنر نشنال بانک آو ایجیپت. گفت رفتم اینها را خواستم. تمام رؤسا را. گفتم ما یک هدف باید داشتم باشیم این مهموراندوم آواندرستاندرنیگ ابتهاج را باید با انگلیسها ببندیم. هر کاری کردیم نشد که نشد که نشد. برای هیچ دولت دیگری در دنیا اینکار را نکردند. یک وقتی میخواستند تمدید نکنند کریپس به من گفتش مگر اینکه شما به من قول بدهید که تمام این موادش اجرا خواهد شد گفتم لازم نیست به شما قول بدهم. این قضیه را. رضوی، رضوی نگاه کنید. براش گفتم.
س- آن معاون؟
ج- معاون مجلس. بعد به او گفتند که آمدند گفتم فرانک میتوانید به او بدهید دلار مطلقاً نمیدهم برای اینکه تعهد دارم، تعهد کردم در مقابل انگلیسها که ما دلار را فقط در مواردی لیرههایمان تبدیل به دلار میکنیم که ضرورت داشته باشد، احتیاج داشته باشیم، کسی که میخواهد برود فرانسه. این را میدانید… میخواست برود بازار سیاه پاریس بفروشد. ده دقیقه بعد ساعد تلفن کرد، نخستوزیر. که آقا راست است؟ شما تصویبنامه هیئت دولت را اجرا نکردید؟ گفتم آقای رضوی؟ گفت بله. گفتم بله راست است. گفت آخر چطور آقای ابتهاج تصویبنامه هیئت دولت. گفتم شما یک تصویبنامه دیگر هم گذرانیدید آ]ر. یک تصویبنامهای که تصویب کردید قراری که من با بانک آوانگلاند بستم. من برای خاطر یک رضوی که نایب رئیس مجلس است بیایم اینکار را بشکنم دیگر میتوانم قرارداد ببندم با انگلیسیها؟ گفت حق با شما است ما از این به بعد این. گفتم نکنید اینکار را بیخود. از من بپرسید آنوقت تصویبنامه صادر بکنید. چند نفر ایرانی پیدا میشوند آخر اینکار. نه آخر این یک دانه از کارها اینها الان در صحبتها به یادم میآید.
س- میخواستم این موضوع به اصطلاح نظرتان راجع به کارمند و طرز تأمین احتیاجاتش را بسط بدهیم به دورهای که بانک ایرانیان را تأسیس کرده بودید و آیا همین نظر و همین رفتار در آنجا هم همین نتیجه را گرفتید؟ چون میگویم عدهی زیادی متأسفانه هستند که نظر خیلی سوئی نسبت به کارمند ایرانی چه دولیتاش چه خصوصی دارند و این لازم است که شما نظراتتان را در این مورد بفرمایید؟
ج- من همان کاری که در همهجا کردم در اینجا هم میکردم. اینجا هم وام مسکن به آنها دادم، اینجا هم رستوران برای آنها درست کردم، رستوران درست کردم یک رستوران آبرومندی در همین ساختمان جدید که به قیمت مفت آنجا. رستوران بانک را چه کردم. بانک ملی. هشت قران برای اشخاصی که حقوقشان از یک میزانی بالاتر بود. چهار قران برای آنهایی که پایینتر بود همان غذا. میگفتم در بلشویکستان هم یکهمچین عدالتی نیست. با جرأت میگفتم آنچه که به عقلم میرسید که برای کارمند. خودم میگذاشتم بیارید. من خودم هم کسی بودم از آن پله پایین آمدم بالا با ماهی ۳۰ تومان شروع کردم آمدم بالا.
س- بعضی دیگران هم هستند که این نوع کارها را کردند و بعد میگویند که این نشانهی این هستش که کارمند ایرانی نمکنشناس است و هیچ….
ج- هیچ همچین چیزی نیست، کذب محض، دروغ محض، هرکس این حرف را میزند دروغگو است. مؤمن به این طرز کار نیست. کسی که ایمان داشته باشد طوری که من ایمان داشتم. من شرط کردم هر کاری که به من دادند شرط کردم. یک ایرانی دیگری را به من نشان بدهند که شاه به آنها یک کاری تکلیف کرده با شرط قبول کرده باشند. باید بگویند اولاً میرویم مطالعه میکنیم. یک نفر ایرانی را به من نشان بدهید. از شاه پرسیدم هیچکس با شما اینطور صحبت میکند؟ گفت ابداً من حالا پایم را بالاتر میگذارم. من دنیای جهان غربی را هم دیدم. با آنها هم یک عمر سروکار داشتم. باور بکنید، آقای لاجوردی من در غرب کسی را نمیدانم. غربیها با من کار میکردند به من میگفتند آخر ابوالحسن، آنهایی که با من انتیم بودند مثل هکتر میگفتش که نکنید اینکار را، شما نمیتوانید اینکار را بکنید یککمی سوپلس داشته باشید یک کامپرامایز بکنید. به او میگفتم شما نمیشناسید ایران را یک کامپرامایز کردن یعنی تمام آن اصول را به باد دادن . نمیشود معتقد بودم به این روش و ثابت کردم که میشود. هشت سال در بانک ملی در دورهای که حکومت وجود نداشت اینکار را کردم. آمد قوامالسلطنه با وزرایش. دعوتشون کردم بیایند بانک را ببینند. وزیر جنگ او امیراحمدی، سپهبد احمدی. نگهبانهای بانک را دید میایستادند مثل ولش گارد. گفتش عجب انضباطی؟ گفتم در ارتش شما همچین انضباطی نیست که در اینجا هست. زورخانه درست کردم اینها هفتهای سه روز میبایست بروند زورخانه نگهبانان. و بعد از زورخانه بروند دوش بگیرند. جیرهشان تأمین ورزششان تأمین، تشویقشان تأمین، خب میخواهید آنوقت مثل بهترین گاردها نباشند. این اصلاً تعجب کرد وزیر جنگ نظامی. توی تمام بانک، آخر در مسیرش اینها بودند ایستاده بودند، این هم برای تظاهر نکرده بودم. این شد که این حرف را زد گفتم حائی نیست در ایران توی ارتشتان هم یکهمچین انضباطی نیست. عکسالعمل آن چی شد نتیجهاش همین شد که یک مؤسسهای داشتم که به وجودش افتخار میکردم. و به افرادش. افرادش، افراد بودند دیگر، دو هزار نفر بودند من که نمیتوانستم این را. اینها در سرتاسر ایران بودند. اینها کار میکردند یک بانک شاهی شصت ساله بود که یک اشخاصی را داشتم پشت در پشت. پدر این غلامرضایی که آذرمی را آوردم پدرش در بانک شاهی بود. دو نسل حداقل بود که اینها در بانک شاهی بودند اینها را تربیت کرده بودند. آنوقت من میبایست به جنگ اینها بروم. خدای من شاهد است من این را نمیگویم چطور مردم پولشان را میگذاشتند در بانک؟ روی این اعتمادی که به من داشتند. یک دزدی شد در بانک یک اختلاسی شد مال جمال امامی، جمال اممی نماینده مجلس بود پدرش مرده بود خانه پدریشان را در خیابان ناصری فروخته بود صدوهشتاد هزار تومان پولش را آورده بود توی حسابش در بانک گذاشته بود. یکروزی آمد به من گفتش که آقا پول مرا در بانک دزدیدند. چطور؟ گفتش که میگویند پولی ندارید. گفت من حساب نگه نمیدارم نه چکبوک. این هم از کارهایی است که ایرانی نمیکند. من از شصت سال پیش تمام پاسبوک داشتم. تمام تا اینکه این از جزء چیزهایی که رفت. الان مال اینجا را دارم. پاسبوک دارم خودم مینویسم. و چندین بار اختلافحساب بی.ان.پی. پیدا کردم که رفتم باشون گفتند این مارسی اشتباه کرده درست کردن. شرح داد که من آمدم یک روزی پرسیدم مانده من چهقدر است؟ گفتند صدوهشتاد هزار تومان، و چک دادم، چک مرا برگرداندند. گفتم از کی پرسیدی؟ گفت اتفاقاً توی جیبم هم هست. یک کاغذ اینجوری که یک نفر نوشته یک میلیون و هشتصد هزار ریال گفتم خیلی خوب من رسیدگی میکنم. تا این رسیدگی بکنم این آمد چندین بار بیرونش کردم دیگر، گفتم آقا من گفتم میکنم اما من که نمیتوانم تا تو بگویی صدوهشتادهزار تومان به تو بدهم من باید آخر بدانم که اینکار شده از طرف کی شده چهجوری…
Leave A Comment