روایتکننده: آقای ابوالحسن ابتهاج
تاریخ مصاحبه: سیام نوامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: شهر کان، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- فرمودید که آلمانها در فرانسه چهکار کردند؟
ج- فرمانده نظامی پاریس اعلان کرد که از امروز نرخ فرانک فرانسه نسبت به مارک آلمان اینه. الان یادم نیست اما آنوقت یادم بود. یک نرخ خیلی عجیبی به نفع مارک. این است نرخ رسمی فرانک فرانسه و هرکس که مارک قبول نکند اعدام است. گفت هنوز هم همین کار را اینجا خواهند کرد. گفتم به دعوت من و شما که اینها نیامدند اینجا ـ برای ؟؟؟ریح که نیامدند که شما بهشان بگویید که ما نمیدهیم چمدانشان را ببندند و برگردند. گفتم تشکر بکنید از آن اشخاصی که این کار را کردند. حالا خودم نگفتم. این کاری که شده بی نظیره مردیکهایست آمده به زور وارد مملکت ما شده ـ مملکت ما را اشغال کرده. الان میآید میگه که من حاضرم تمام لیرههایی که به شما میدهم ریال کاغذ که از شما میگیرم آنوقت مثال زدم گفتم الان قیمت پرتقال مثلاً چقدر شده بود. این را به این نرخ بخرید یک چیز عجیبی آخه ـ تورم شروع شده بود. به این نرخ هم اجناس را بخرم آنوقت هر سه ماه به سه ماه به شما طلا میدهم چهل درصدش هم ارز میدهم در آنجا تضمین شده به طلا. شما میگویید که ما قبول نمیکنیم. گفتم که روزی خواهد رسید که تمام این آقایونی که الان توی این اطاق تشریف دارند تأسف خواهند خورد که چرا صد برابر این چیزی را که ارزی که الان به ما میدهند و خواهند داد نگرفتیم ازشان. الان موقع جنگه ـ ما هیچ راه نداریم جز یک راه ـ کشتیهایی که میاد و قاهره همین کیسی تعیین میکند برای ما یک مرکز میدل ایست سنتر
س- ساپلای سنتر
ج- ساپلای سنتر ـ این تعیین میکنه که چهقدر به ما قماش بده ـ چهقدر قند بده چهقدر چای بدهند ـ چهقدر لاستیک بدهند ـ این چندتا چیز چهقدر دوا. یک مثقال بیش از این کس دیگه نیست که به ما بدهد راهی نیست که به ما بدهد. اینها را دارند به ما میدهند ما الان نمیتوانیم خرج بکنیم. اگر بخواهیم خرج بکنیم تورم ایجاد میشه. ما این را نمیتوانیم ما این را میگیریم میگذاریم روزی خواهد رسید که با جیب مملو از طلا میرویم در هریک از بازارهای دنیا هرچی که دلمان میخواهد میخریم. حالا این را شما مخالفت میکنید. اثر عجیبی بخشید. عجیب عجیب. که دشتی آمد گفت من میخواهم لبت را ببوسم اما یک ایراد دارم. اینهایی که اینجا نشسته بودند پشت سر تو دولتیها چرا یک کلمه نگفتند ـ چرا گذاشتند تو صحبت بکنی. گفتم نه این ایراد وارد نیست. برای اینکه رئیس دولت قوامالسلطنه خودش گفته که من صحبت بکنم. آخه بعد از آن سهیلی که مذاکرات چیز شد این آمد دیگه. گفتم خودش پشت سر من نشسته. تمام مطالب را به من گفت. گفت شما بیاید مرافعه بکنید کاری را که کردید. حالا اگر هژیر و اینها صحبت نکردند که چی صحبت میکردند یا نمیکردند. گفت نه آخه یک کلمه وزیر دارایی که آنجا هست باید بگه تأیید میکنم این اظهاراتی که فلانی کردو از آنجا راه افتادم برم پیش کیسی. توی خیابان شاهآباد که رد میشدم یک صحنهای دیدم که بهحدی اثر کرد جلوی دکان نانوایی میدانید که تقریباً قحطی بود یک صف ایستاده بود. وقتی وارد شدم اول که شروع کردم گفتم من الان از مجلس دارم میآیم و شاهد چنین صحنهای بودم.
س- به کیسی گفتید
ج- به کیسی گفتم. خیلی در من اثر گذاشت. آقا دیگه گفتم و گفتم و گفتم دیگه نمیدانم چی گفتم اما هرچی که تو دلم بود گفتم
س- آن قبل از آن روز شلوغی است دیگه
ج- کدام؟
س- که بابت کمبود نان شلوغ شده بود تهران
ج- آن را من بهخاطر ندارم اما دیدم که این صحنه را دیدم گفتم که حالا شما آمدید گفتم که حالا شما آمدید بهزور گرفتید. اگر سیاست دولتتان حالا بولارد هم نشسته ـ بولاردی که نسبت به ایرانیها یک نظری داشت کینهتوزانه برای اینکه این را پدرش را درآورده بودند در زمان رضاشاه. تمام عقدههایی که در زمان رضاشاه داشت این خالی کرد برای ایرانیها. خیلی خیلی ـ خودش به من قبل از رفتنش گفتش که من در تاریخ ایران جزو عمر محسوب خواهم شد ـ در تاریخ شیعه و حتی هم داشت و همینطور هم بود. ساکت نشسته بود گوش میداد. گفتم که اگر سیاست شما این است که میگویید توهل ویت پرژیانز این کارهایی که میکنید صحیح است. اما اگر میخواهید یکروزی دوباره این ملت شما را دوست خودش بدونه نه دشمنش این کارهایی که میکنید غلط است. از اول تا آخرش غلط است. الان دیدم مردمی که بدبخت میآیند برای یک تیکه نان درصورتیکه تمام این آدما ـ اذربایجان ما ـ گندم آذربایجان ما را روسها مانع میشوند که بیاید ایران الان قحطی داره. من توی بانک رهنی نانپزی درست کرده بودم یک نانوایی درست کرده بودم. آرد میخریدم ـ گندم میخریدم ـ آذوقه میخریدم بهشان جیره میدادم. بعد هم رفتم در بانک ملی همین کار را در بانک ملی کردم که بزرگترین خدمت بود. عوض اینکه اضافه حقوق بدهم خواربار را میخریدم بهقیمت سیترسیون میدادم به کارمندان. هرکس به تعداد افرادش ـ افراد خانوادهاش. اینطوری اثر کرد در این آدم وقتی پا شدیم گفت که این گولار به من گفتش که You should see casey, king’s counselor. کیسی بهمن گفتش که شما هروقت آمدید به قاهره خواهش میکنم به دیدن من بیایید. مکاتبات من با کیسی تا موقعی که چند سال پیش مرد ادامه داشت. یکی از بهترین دوستان من شده بود. در زندان که بودم بهش نامه نوشتم که آن هم بعد میرسم میگم. که نوشتم که به عقیده من علتی که من در زندان هستم این است که دولت شما موافقت کرد به شاه اجازه داد که مرا زندانی بکنند. هم شما هم آمریکاییها. نامهاش را هم داشتم جوابی را که به من داده بود به هیوم نوشته بود. هیوم وزیرخارجه بود. آنوقت اگزاکت نامه هیوم را برای من فرستاده بود که هیوم مینویسه که من ابتهاج را نمیشناسم. اما هر کس در اینجا در فورین آفیس که ازش پرسیدم تعریف میکردند تمام رکوردهای ما نشان میده یک آدم وطنپرستی است. یک آدمی است طرف احترام ما بوده همیشه چه و چه و چه… و بهش اطمینان بدهید مطلقاً مادر این کار دخالت نداشتیم. شاید هم اینطور باشه ولی من هنوز معتقدم یک دستگاهی حالا آن دستگاه ممکنه خود سفارت نبوده ـ یک دستگاهی این کار را کرده همینطور که آمریکاییها هم کردند. اطمینان دارم برای اینکه ممکن نبود شاه یه همچین کاری را بکنه بدون داشتن اطمینان از طرف آنها. برای اینکه عکسالعمل… دوستی ما از همانجا شروع شد و ادامه داشت برای آن احترامی که به من داشت. بهکلی محیط عوض شد. این آیلت هم حضور نداشت اما گفت ـ گفت اگر کسی میخواهید که بهغیر از شما کس دیگری نباید ببینه. این در زمان قوامالسلطنه بود. سهیلی نخستوزیر شد. کیسی گفتند میآید تهران. حالا من رئیس بانک ملیام و علا وزیر دربار. علا به من تلفن کرد که آقا شما باید بروید کیسی را ببینیم. گفتم که… بعد گفت به سهیلی ـ سهیلی به من تلفن کرد که خواهش کرد که من بروم. دفعه دوم هم رفتم باز کیسی را دیدم. اما چیزی که آنجا گفتم راجع به آهان… این تصویب شد. این قرارداد با مدافعات من تصویب شد و آقای محمود بدر در خاطراتش که در روزنامههای تهران چاپ شد این را بهحساب خودش گذاشت. من مجبور شدم این را بنویسم. نوشتم که شما کسی هستید که قراردادی را که من داشتم تمام میکردم از صددرصد به چهل درصد بردید بدون اینکه به من بگویید عضدی اینطور گفت به من و بعد از اینکه شما رفتید دیگه قوامالسلطنه از من خواست و من این کار را کردم. یک کاری که جزو محالات است. جزو یک چیزهایی است که خدای من شاهد است الان وقتی من فکر میکنم چطور آدم به خودش اجازه میبایستی بده که یک همچین چیزی را رو داشته باشی بری همچین صحبتی بکنی و موفق بشه. جز اینکه همین که مؤمن بودم به آنچیزی را که میگفتم. میگفتم استدلال من این بود و آنوقت این قرارداد ما یک مدلی شد برای دنیا. درصورتیکه حالا بعد که میرسیم در آن قسمت بانک ملی هم توضیح خواهم داد که من این کاری که کردم این را در بانک ملی کردم. این را بعد یا شاید الان هم توضیح بدهم. وقتی آمدم در بانک ملی
س- چی شد که بالاخره به بانک ملی آمدید؟
ج- دیگه گفتم که وقتی که قوامالسلطنه وقتی وزیر شد به من تکلیف کرد ریاست بانک ملی توسط علی امینی و عضدی اینها پیغام آوردند. گفتم که با کمال میل قبول میکنم اما من شرایطی دارم. گفتند خوب خودت دیگه باید صحبت بکنی. با قوامالسلطنه گفتند شما چندی قبل ـ شرایط را مثل اینکه بهطور اختصار به اینها گفتم ـ آره گفتم و قوامالسلطنه همه را قبول کرد جز حقوق را. من حقوق من در بانک رهنی ماهی ۷۵۰ تومان بود و پاداش سالیانهام هم نمیدونم مثل اینکه ۸.۰۰۰ تومن در سال یک همچین چیزی. گفتم حقوق من دو برابر بشه یعنی ۱.۵۰۰ و همان پاداش آمدند گفتند که آقای قوامالسلطنه همه شرایط را قبول کرده جز حقوق. میگویند این زیاد است. علا هم حضور داشت. علا هم اصرار داشت که زودتر تحویل به من بده بره به دربار. همانموقع بود که میلیسپو را داشتند استخدام میکردند. گفتم شما با دکتر میلیسپو هیچچانه زدید بر سر خقوقش؟ عضدی گفت آقا این چه حرفی است آخه آن مال یک مملکت خارجی است. گفتم برای اولین دفعه است من میخواهم یک ایرانی برای خودش قیمت قائل بشه. من میگویم که با من هم اگر بخواهید چانه بزنید نمیکنم. من که نیامدم سراغ شما. وانگهی من چه دارم مطالبم میکنم دو برابر حقوقی که در بانک رهنی میگرفتم. حالا آمدم بانک ملی تفاوت این دو برابر نمیشه؟ آن را هم قبول کردند. این را قبول کردند. یک روز دیگه وقتی نشسته بودیم صحبت میکردیم. تازه ساعد وارد شد از مسکو وزیر خارجهاش بشه. آمد و آنجا جزو وزرای خارجه سابق که داشتید نبود اوایل ـ آن تاریخ رسید. وارد شد آمدند گفتند ساعد گفت بیاید. ساعت آمد نشست. خب ما هم مذاکرهمان را ادامه دادیم. وقتی که قوامالسلطنه گفتش که من قبول دارم و من گفتم آقای قوامالسلطنه چطور آخه قبول کردید هنوز نشنیدید. ساعد گفتش که وقتی که آقا میفرمایند ما قبول داریم شما… گفتم آقای ساعد خواهشم میکنم شما مداخله نکنید. شما بشنوید و به من بفرمایید که قبول دارید. بعد که شنید و این چیزها را تمام را قبول کرد ـ قبول کرد. یک شرط دیگر هم کرده بودم که گفتم که بانک ملی را من اداره خواهم کرد. من خارجی نخواهم آورد. گفت مگه چطوره. گفتم یک لایحهای در مجلس هست در زمان فروغی برده بودند این لایحه را که یک نفر استخدام بکنند از سوئیس حقوقش هم یک حققو گزافی بود الان یادم نیست. گفت عجب من نمیدانستم زنگ زد گفت فلان این لایحه را پس بگیرید. گفتم من خارجی در بانک ملی قبول نخواهم کرد. گفتم بانک ملی را من اداره میکنم. من شوار داشته باشم و من و معاونین من این را قبول ندارند. من مسئول هستم. معاونین را هم من تعیین میکنم. آنها هم مسئول هستند در مقابل من. یک شورای عالی از اشخاص حسابی هستند خیلی هم اشخاص حسابی هستند اما اگر من با اینها نتوانم کار بکنم آنوقت چی میشه؟ گفت عوضشان میکنم. شرط من بعد این شد که یک روزی اینها را احضار بکنه ـ همه را خواست وقتی که من قبول کردم رئیس بانک ملی. همه را خواست گفت که من با آقای ابتهاج یه همچین شرطی کردم. آقایون همهتان وطنپرستید ـ همهتان سرشناس اشخاص حسابی آمده بودند. از قبیل نمیدونم یکوقتی حکیمالملک بود بعد سهامالسلطان بیات بود. آن وزیر فرهنگ سابق صدیق اعلم بود. دیگه بعد خود قوامالسلطنه شد منصورالملک بود. اشخاص خیلی حسابی بودند. بهشان گفت ـ گفتش که اگر اختلافی پیش بیاد آنوقت من به فلانی قول دادم که قانون بانک ملی را عوض بکنم. در هشت سالی که بودم یکدفعه نشد یکدفعه نشد یک پیشنهادی بکنم که بهاتفاق آرا تصویب نشه. بهاتفاق آرا تصویب میشد بدون استثنا برای اینکه ممکن نبود یک چیزی پیشنهاد بکنم که نتوانم ازش دفاع بکنم. هروقت هم ایرادی میگرفتند توضیح میدادم متقاعد میشدند. از جمله کارها که در بانک ملی کردم اول که رسیدم به فاصله کمی مصباح آمد به فاصله تقریباً گمان میکنم کمتر از یک ماه رسید و اللهیار صالح را هم من پیشنهاد کردم به قوامالسلطنه. گفتم حالا که شما یکنفر آمریکایی میآرید برای اینکه ـ من واقعاً خیال میکردم که میلیسپو یک آدمی است که به ایران خدمت کرده و میتونه خدمت بکنه ـ نمیشناختمش. اما آنچه که شنیده بودم خیال میکردم. گفتم که یه وزیر دارایی داشته باشیم که بتونه ـ بفهمه اینها را.
س- کاظمی بود قبل از صالح
ج- کاظمی یک آدم خیلی… کاظمی را بیرون کرد قوامالسلطنه. از کابینهاش بیرون کرد. این را من میدونم که فضولیهایی کرد که بیرونش کرد و کاظمی هم بعد وزیر دارایی مصدق هم شد و یک آدم کینهای بود ـ یک آدم کمپلس داری بود کاظمی برعکس اللهیار صالح ـ یکی از مردان شریف ایران ـ یکی از بهترین افراد ایرانی بود. منتهی یکوقتی تحت نفوذ این چیزها واقع شده بود. این حزب و… واقعاً داشت گمراه میشد که یکوقتی میگویند نمیدونم بهسلامتی پیشهوری خورد همان موقعی بود که من خواستمش در بانک ازش خواهش کردم که بره در صندوق بینالمللی پستی را که ما داشتیم آنجا قائممقام بشه آلترنیت بشه من تعیین میکردم به او بدهم هرچی اصرار کردم قبول نکرد. او عقیدهاش این بود که راهی را که دارند میروند صحیح است و فلان و اینها و یک آدم بسیاربسیار محترمی بود. این وزیر دارایی شد وقتی به قوامالسلطنه گفتم گفت که آخه صالح را کسی نمیشناسه ـ صالح که فلان و اینها. اینجا امینی هم خیلی کمک کرد و او را وزیر کرد. پیغام آورد از طرف میلیسپو به من که میلیسپو میگه ما دوسه دفعه ملاقات کردیم با هم. مرا هم نمیشناسه. پیغام آورد که میلیسپو میگوید که من قبل از اینکه بیایم یک نفر را برای بانک ملی در نظر گرفتم و استخدام کردم و الان چه بکنم با فلانی ابتهاج صحبت بکنید ببینید که یا او معاون وزارت بشه یا کودایرکتر بشه ـ تقسیم بکنند یا یک کار دیگه. من به صالح گفتم که به سهیلی بگویید من یک شرطی کردم با نخستوزیر وقت که من خارجی در بانک ملی استخدام نخواهم کرد. این شرط را البته کسی قبول کرد که این الان نیست. الان دیگه ـ موقعی که این صحبت را با من میکرد این نخستوزیر بهنظرم سهیلی بود.
س- سهیلی بود ـ صالح هنوز وزیر دارایی مانده بود
ج- گفتم الان او نیست بنابراین این تعهد نسبت به نخستوزیر الان الزامآور نیست ولی من نمیمانم. گفت من میگم اما خودت صحبت کن. گفتم چشم. رفتم گفتم که وزیر دارایی پیغام شما را به من رساند و من هم گفتم که اینطور به شما بگه. دلیلش هم اینه من میتونم و بهتر از هر آمریکایی میتوانم بانک ملی را اداره بکنم. اگر موفق بشم خواهند گفت Mr. Le… این کار را کرده اگر موفق نشم خواهند گفت نگذاشتند Mr.Le این کار را بکند بنابراین من نمیکنم. گفتش که من شما را نمیشناختم که این کار را میکنید ولی این چند ملاقاتی که با شما کردم تصدیق میکنم که شما از Le…? که در نظر گرفتم بهترید. گفتم که چقدر خوشوقتم که این را از شما میشنوم برای اینکه عقیده من این است. توی کتابش میدونید مینویسه که این کسی است که خودش را سوپریر میدانست توی آمریکاییها. دیدید؟ من دارم کتابش را
س- بله
ج- میگه این خودش را سوپر و هی سید سو پنهان هم نمیکرد. این عقیده من بود و همینطور هم بود گفتم من احتیاج ندارم. گفت حالا من به این (؟؟؟) چی بگم. اتفاقاً Le… گفت سی ساله در فرست نشنال سیتی بانک کار میکنم. آنوقت سیتی بانک ـ فرست نشنال سیتی بانک بود ـ یک همچی چیزی بود. گفتش در خاور دور یه همچی چیزی بوده الانم منتظره من چی بکنم گفتم نمیدونم چی بکنید. گفت چطوره خزانهدارش بکنیم. گفتم دکتر من نمیدانم که بتوانم اظهار عقیده بکنم. آورد خزانهدارش را هم کرد که یکروزی ـ یکوقتی که من ایراد داشتم به کارهای میلیسپو بهش گفتم که میلیسپو وقتی آمد شروع کرد به تقاضای قرضه. هر قرضهای هم که میداد با تصویب مجلس بود. پنجاه میلیون تومان خواست دادم باز هم یه پنجاه میلیونِ دیگر باز خواست ـ یه پنجاه میلیون دیگر ـ صدوپنجاه میلیون
س- پشتوانهاش چی میشد؟
ج- پشتوانهاش تصویب میشد که این میرفت توی پشتوانه چیز ـ چون قانونی که من گذراندم در بانک ملی یکی از چیزهایی که عرض کردم ـ جواهرات سلطنتی در بانک ملی بود بهعنوان اینکه اینها را بانک بفروشد و به سرمایهاش افزایش بدهد من دیدم این هیچ عملی نیست برای اینکه با متخصصین صحبت کردم. با موشرن صحبت کردم که اینها را ارزیابی کرده بود. گفت اگر شما بخواهید این را بفروشید بازار جواهرات در دنیا میشکند آنها گفتند که کلکسیون شما بزرگترین مهمترین کلکسیون جواهرات دنیاست. مبادا فکر فروشش باشید برای اینکه اصلاً بازار دنیا را خواهد شکست. دیدم این عملی نیست این کار را بکنم. چه بکنم؟ قانونی گذراندم که پشتوانه بانک عبارتند از طلاسازهایی که ما دادیم بابت سهیمه خودمان به صندوق بینالمللی بانک بینالمللی و سفتههای دولت که تضمینش جواهرات سلطنتی است بدین ترتیب علیالابد این در بانک مرکزی خواهد بود کسی نمیتونه دست بزنه چون پشتوانه است. دولت ایران هم که هیچوقت نمیتونه تمام قروضش را به بانک مرکزی بپردازد ـ بنابراین این صددرصد پوشیده است. بدون اینکه قیمتی روی جواهرات بگذارند. راجع به قیمت جواهرات هم چیزهای افسانهای شنیده بودم راجع به قیمتها. درصورتیکه ارزیابی که کرده بود موشرن ـ مهری تیمورتاش را هم داشت وقتی وزیر دربار بود توی صندوق من بود توی دفترم ـ هیچوقت بازش نکرده بودم. برای اینکه باز گفتم باز بکنم به زنم میگم ـ زنم به کس دیگر میگه اون یکی به دیگری میگه ـ این تمام دنیا خواهد صحبت کرد که این اینقدر ارزش داره. من اصلاً نمیخواهم بدانم ارزشش چیه برای اینکه من که نمیخواهم این را بفروشم. اما این چیزهایی که اغراقآمیز گفتند این مؤید احمدی بود نماینده مجلس و عضو کمیسیون پشتوانه اسکناس. به من یکروزی یک پیغامی گفت که خودش بدون اینکه توجه داشته باشد که به میلیاردها سر میزنه. گفتم آخه غیرممکنه. همچین چیزی باشه ـ نمیتونه همچین چیزی باشه. گفت چرا آقا هست. که این هست که چنان هست. که وقتی که به من نوشتند آلپر نوشت از پاریس که چطوره که شما این چیزتان را بفرستید به اروپا و آمریکا برای اگزیپیشن گفتم من این را نمیفرستم. اما یک کاری میکنم که بیایند مردم در تهران ببینند که این چیزی که ساختم در بانک ملی این خزانه را ـ این خزانه را من ساختم منتهاش قبل از اینکه این تمام بشه ساختمان رفتم ـ فروغی را فرستادم به بانک آوانگلاند ـ بانک دو فرانسه ـ خزانهها را دید و با هم این خزانه معتبری که درست کردیم که بتون آرمه است. با نظر خود (؟؟؟) که برای نمایش دادن این جواهرات سلطنتی علیالابد در آنجا باشه ـ حالا آخوندها چه خواهند کرد نمیدانم. آخه اینها دست زدند یا نزدند نمیدانم. نشنیدید که چیزی که؟
س- نخیر
ج- از جمله کارهایی که کردم یکی اینکه پشتوانه را تبدیل کردم به طلا و ارزهای قابل تبدیل به طلا صددرصد که این را قوامالسلطنه به مجلس برد و تصویب شد این ـ هنوز من رئیس بانک ملی نبودم و این بود تا اینکه جنگ تمام شد و من شروع کردم به تهیه برنامه عمرانی. حالا قبل از اینکه وارد این مرحله بشم میبینیم اساساً چیزی که با وقایع دیگری که داشتم…
س- این میلیسپو بالاخره
ج- یکی میلیسپو است و یکی هم فروض طلا. من نزدیک شانزده ماه به میلیسپو کمک کردم همهچیز نه فقط وام دادن ـ نظر دادن راهنمایی کردن. یکروزی بهش گفتم که شما عوض اینکه وقت خودتان را صرف کارهای کوچک بکنید مثلاً زغال را شما انحصار میکنید. زغال را برای چه انحصار میکنید؟ انحصار زغال به شما چه. یک کار دیگه اینکه تمام نامههایی که از وزارت دارایی صادر میشه به فارسی شما امضا میکنید. گفتم من توی بانک ملی ایرانی هستم ـ زبان مادری منه ـ من نامهها را تمام من امضا نمیکنم به یک عده اشخاصی حق امضا دادم. شما بدون اینکه بفهمید باید یک انگلیسی یک (؟؟؟) نمیدونم سی میلیسپو این را امضا بکنید. آخه لطف اینکار چیه؟ اینوقت میگیره. گفتم شما اگر خدمت بخواهید به ایران بکنید تمام وقتتان را صرف این بکنید که سیستم مالیاتی ایران و سیستم حسابداری را در ایران درست بکنید این بزرگترین خدمتی است که میتوانید بکنید به ایران. ول کنید چیزهای دیگر اقتصادی را. انحصارهای اقتصادی به شما ربطی نداره. تهیه گندم ـ آرد به نانوا اینها به شما مربوط نیست. نمیتوانید برسید. گفتم من از شما جوانترم از شما بهتر ایران را میشناسم و خیلی هم به خودم اطمینان دارم. من هیچوقت سعی نمیکردم این کارهایی که شما دارید میکنید بکنم. گفتش که خب این حالا من میرم آبعلی برای چند روز استراحت. وقتی که برگشتم با هم صحبت بکنیم در این مورد. همانجایی که نشسته بودیم صحبت میکردیم یک یادداشتی از وزیر دارایی رسید. من خواندم دیدم نوشته که روز شنبه آینده جلسه در مجلس که شما هم تشریف بیاورید به میلیسپو گفتم که این نمیدانم چی هست. من رفته بودم به کنفرانس قاهره. میدل ایست ساپلای سنتر یک میدلایست اکونومیسک کنفرانس یک همچین چیزی. آنجا رفته بودم و تازه برگشته بودم. گفتش که خیال میکنم که نمیخواهند کار مرا به شما بدهند وزارت دارایی را به من تکلیف کردند ـ من وزارت دارایی را قبول نکردم. هنوز نخستوزیری به من تکلیف نکرده بود شاه. گفتم من ممکن نیست این کار را قبول بکنم. من این را خیلی ساده تلقی کردم. اما معلوم میشد که این آدم فوراً نظرش متوجه شد که من این حرفها را میزنم برای اینکه میخواهم جای او را بگیرم و بعدها مطلع شدم. اگر من آنوقت این را میدانستم خیلی کمک به من میکرد. من همانوقت هم استدلال میکردم در مکاتبات من که این آدم ـ آدم یک عیب روحی داره. سالها بعد اللهیار صالح به من گفت که وقتی که این را داشتند استخدام میکردند اللهیار صالح در آمریکا بود ـ نیویورک بود. یک هافمن مثل اینکه یکوقتی وزیرمختار آمریکا بود در تهران که اللهیار صالح آنموقع در سفارت آمریکا کار میکرد. گفت اون به من تلفن زد که من بروم ببینمش. رفتم خانهاش گفتش که شنیدم دولت شما داره میلیسپو را استخدام میکنه. میلیسپو شش ماه در منتال روم بوده. گفت من رفتم سفارت به شایسته گفتم این مطلب را. شایسته گفت محض رضای خدا صحبتش را نکن برای اینکه قراردادش هم امضا شده و به تصویب مجلس هم رسید و امضا شد. من نمیدانستم اما همیشه میگفتم. یک موردی این یک خزانهداری را فرستاد ـ یکنفر از خزانهداری را فرستاد با یک حکمی که این آقا آمده بانک ملی را تفتیش بکنه. که کیَک بود یه همچی چیزی. این قانون داره بانک ملی. بانک ملی به موجب قانون یک بازرس داره از طرف دولت که وزارت دارایی تعیین میکنه. یک هیئت نظارت داره ـ یک هیئت نظارت داره ـ یک شورا داره. هیچکس دیگه حق نداره. چطور من میتونم اجازه بدهم که شما بیایید… میدونید این انعکاسش چه خواهد بود سرتاسر دنیا که از طرف وزارت دارایی آمدند رسیدگی بکنند دیگه اعتباری برای بانک ملی باقی نمانده. اعتبار بانک ملی امروز درجه یک است در دنیا. گفتم اگر شما نرفتید من مجبورم به قوّه جبریه شما را از بانک بیرون بکنم. رفت یک گزارشی نوشت و که رفتم حکم شما را دادم رئیس بانگ گفتش که کسی که این دستور را داده منتالی آنسانده چنین چنان و گفت که اگر نرم فلان بیرونم میکنه. رونوشتش را برای من فرستاد. اولین اصطکاک ما در مجمع عمومی بانک پیش آمد. حالا از آبعلی برگشته و هیچ با من تماس نگرفته ـ اولین ملاقات ما در مجمع عمومی بانک ملی برای تصویب ترازنامه. بانک ملی مطابق قانونش ـ اساسنامهاش که قانونه. در مجمع عمومیاش سه نفر از طرف هیئت وزیران تعیین میشوند که به نمایندگی از دولت بیایند بهعنوان صاحبان سهام و رأی بدهند به تصویب اساسنامه. آن سال سه نفر وزیر دارایی بود که فروهر ـ فروهر بزرگ بود ـ ابوالقاسم فروهر. منصورالسلطنه وزیر دادگستری بود و میلیسپو بهعنوان رئیس کل دارایی. من هم رسم من این بود که ترازنامه را میدادم چاپ میکردند تاریخ تصویبش را میگذاشتم که بعد از اینکه تصویب شد روش ماشین میکردند فوراً بعد از مجمع عمومی منتشر میکردم. همینطور که همهی بانکهای دنیا میکنند. آهان این هم بگم قبل از اینکه تمامش بکنم. من وقتی آمدم تفکیک کردم بانک ملی را به دو قسمت. قسمت نشر اسکناس و قسمت بانکی که این حسابها بهکلی مجزا بشه. دوتا وظایفی بود که بههیچوجه منالوجوه با همدیگر مربوط نبود و (؟؟؟) قابل اینکه شما همه را مخلوط بکنید نبود. میبایست معلوم بشه چهقدر اسکناس منتشر کرده و چهقدر پشتوانه داره که متعلق به و چهقدر ارز. ارزها را همه را قاطی کردن با چیزهایی که بانک ملی داره این اصلاً یک اشتباه فاحش بود.
س- وظایف بانک مرکزی و بانک تجارتی بود.
ج- مخلوط بود بله. آنوقت تصمیم گرفتم که هر هفته یک وضع مالی منتشر بکنم. این را مطرح کردم در شورا. میلیسپو گفتش که این مصلحت نیست. چرا مصلحت نیست؟ گفتش که مردم متوحش میشوند وقتی که ببینند اسکناسها را. گفتم من… انتشار اسکناس گفتم من این را به همین منظور دارم میکنم. که مردم بدانند که اسکناس بالا رفته ـ پشتوانه هم بالا رفته. اینقدر طلا داریم اینقدر ارز داریم. اگر اینکار را نکنم صد برابر خواهند گفت که دارند اسکناس منتشر میکنند و نمیدانند. مردم بدانند. گفت نه نه مصلحت… من کردم علیرغم او کردم و اثر فوقالعادهای هم بخشید نه فقط در ایران در سرتاسر دنیا. هر هفته این را میفرستادم برای تمام چیزهای دنیا که بدانند. آن روز آهان و بعد شروع کردم به فروش طلا. این یکی از ابتکاراتی است که افتخار میکنم بهش. ما در مقابل وضعی واقع بودیم که همینطور که گفتم آن میدونید ساپلای سنتر جیره میداد. اینقدر قماش و اینقدر قندوشکر و اینقدر دوا و اینقدر لاستیک اتومبیل. هیچچیز دیگه نمیتونست به ایران بیاید جز این چیزها و تورم شروع شده بود. آنوقت خرج ارتش انگلیس و آمریکا و ارتش شوروی. همین کاری را که من با انگلیسها کردم به تقاضای سهیلی وقتی که نخستوزیر شد با شورویها شروع کردیم. یعنی اول با قوامالسلطنه شروع شد و بعد در زمان سهیلی بود که یکی از معجزههایی است که اینها اینکار را کردند منتهی مذاکرات طولانی شد ـ طولانی شد یک شب هم تا ساعت نصف شف طول کشید و بعد سمیرنف بود سفیر شوروی. سمیرنف رو کرد به سهیلی گفت به روسی من روسی میدانم خیلی کم میدانم ـ میدانم اما. گفتش که تا وقتی که آقای ابتهاج هست ممکن نیست بین ما موافقت حاصل بشه. رو کردم به سهیلی گفتم ـ صالح هم بود وزیر داراییاش بود و یکی دیگر هم بود ـ گفتم ملاحظه میکنید آقای … این نتیجه اینجا. شما سکوت میکنید من متکلم وحده شدم. این تمام را از من میدونه. برای من فرق نمیکنه اما خب این تردید دیگه. یعنی مرا بردارید که کارها درست بشه. خیلی انصافاً چیز کرد. گفتش که علت اینکه آقای ابتهاج صحبت میکنه برای اینکه او متخص ماست. ما در این مسائل آنقدر وارد نیستیم ولی تمام آنچه را که آقای ابتهاج گفته نظر دولت است. موفق شدیم از روسها عیناً قرارداد مدل مال انلیسها را با آنها هم زدیم. قبول نمیکردند.
س- که طلا بدهند
ج- طلا بدهند. من حالا آمدم به بانک ملی و تصمیم گرفتم که برای مبارزه با تورم هیچ راه دیگری ندرام جز فروش طلا هیچ راه دیگری نیست.
س- به صورت
ج- برای سیاست جمعی ـ جز خاک. جز خاک چیزی نداشتیم بفروشیم. زمین هم میرفت بالا به طرز محیرالعقولی ترقی میکرد برای اینکه چیز دیگری نبود. حالا بخواهم طلا بیارند. (؟؟؟) که خواستم. حالا همان (؟؟؟) که (؟؟؟) آن کار را کرده گفتم حالا من میخواهم یه مقدار از این طلا را بیارم. گفت برای چی میخواهید بیارید. گفتم برای اینکه میخواهم سکه بکنم و بفروشم.
س- یعنی طلایی که دولت ایران صاحبش است
ج- آره دیگه ـ طلایی که همین توی این سه ماه به سه ماه میگیریم
س- کجا بوده طلا در بانک…
ج- نه نه ـ در آفریقا بود در کانادا بود. من اینها را میخواهم بیارم. داد داد فریاد که آقا بابا ما الان برای کشتیهای ما فقط و فقط مهمات بیاره. گفتم آقا این چه حرفی است مگه میشه طلا چه ارزشی داره آخر. بگو یک میلیون دلار. تلگراف به لندن و اجازه آمد یک میلیون دلار آورد. میدادم ضرابخانه ـ پهلوی سکه میکردند شروع کردم به فروش. دفعه دوم یک میلیون دیگه آوردند ـ دفعه سوم دو میلیون آوردند بعد بهش گفتم آخه این معنی داره؟ من هر دفعه میخواهم طلا را برایت بیارم شما تلگراف میکنید لندن ـ لندن اجازه بده. یک کاری بکنید که بابا اجازه داشته باشید به من اجازه بدهید هرقدر میتونم از این بیارم و این کار را هم دارم میکنم برای مبارزه با تورم. این بهنفع همه است. کارت بلانش دادند که من هرقدر بخواهم. هواپیماهای نظامی آمریکا. این طلاها را برای من میآوردند توی خزانه بانک به من تحویل میدادند و یک رسید میگرفتند. یکشاهی نه پول حمل میدادم نه پول بیمه هیچ. بیمه نبود این ریسک بود میکردند. میآمدند توی خزانه بانک میدادند و رسید میگرفتند نتیجهاش این شد ما… اولاً تمام نقرهها را تبدیل کردم به طلا ـ پشتوانه طلای ایران یک مقدار طلای زینتآلات بود مال زنان. قوطی سیگار بود. فندک طلا بود. خدای من شاهد است جز این نبود. من تمام اینها را تبدیل کردم به شمش طلا. طلا را میدادم ضرابخانه پهلوی و نیمپهلوی ضرب میکرد و این را شروع کردم به فروش. حالا میدانید که از کارهایی که کردم. الان فکرش را میکنم میگویم اگر عجب جرأتی داشتم اساسنامه بانک ملی میگوید که قیمت خرید و فروش طلا و نقره با شورای عالی است به شورای عالی بردم گفتم که من میخواهم بفروشم این را برای مبارزه با تورم. این باید قیمتش روزبهروز عوض بشه. من چطور میتوانم این کار را بکنم. من که شما را نمیبینم هر روز. روزهای شنبه جلسه است. گفتند چی بکنیم. گفتم این حقتان را به من واگذار بکنید. من روزهای شنب به شما گزارش میدهم که در ظرف هفته گذشته چهقدر فروختم به چه نرخ فروختم و چه تغییراتی پیش آمده و چرا اینقدره بهاتفاق آرا تصویب شد. سفیر ترکیه بود حسنی جمال بود آن زمان با هم بریج بازی میکردیم آدم بسیا بسیار سمپاتیکی بود. گفتش که شنیدم تو همچین کاری کردی من میتونم بخرم. گفتم هرقدر بخواهی بهت میدهم. یک مقداری فرستاد خریدند. گفت چهجوری این کار را میکنی؟ گفتم صبح رئیس اداره خزانه میآید توی دفتر من میگه دیروز اینقدر فروختیم ـ تقاضا اینقدر بود ـ قیمت این بود. من بهش میگم امروز نرخ این خواهد بود. میره و من هم فراموش میکنم. گفت خیلی احمقی گفت چطور همچی کاری را کردی. آخه چطور همچین مسئولیتی. گفت اگر نمیکردم کی میکرد. شورا را میگذاشتم آنجا شروع کردیم به فروش و اول توی خود بانک چنان هجوم آوردند تمام این چیزهای بانک را شکستند. بعد گذاشتم توی حیاط ـ توی باغ بانک ملی نردههای آهنی گذاشتم. نردههای آهنی را خرد کردند. هرقدر که خواستند فروختیم. تا آنجایی که بهخاطر دارم نرخ پهلوی از هفتاد و چند تومن حداکثر به چهل و هشت تومن رد شد. همینطور بهتدریج من این را پایین آوردم. و این طلاها مردم باور نمیکردند. این را که هجوم میآوردند یکجایی که هیچچیز نمیشه خرید نان نمیشه خرید. قماش بهاندازه کافی نبود. قندوشکر به اندازه کافی نبود اما طلا هرچقدر دلشان میخواست میخریدند. نتیجهاش آنوقت چی شد. این پول ایران را نجات داد. این را من خودم نمیگم. یکی از گاورنرهای بانک آوانگلاند مرا در کجا بودم؟ واشنگتن مثل اینکه به هم برخورد کردیم ـ معرفی کرد گفت این آدم کسی است که پول ایران را نجات داد بدینوسیله. این در دنیا یونیک شد. آنوقت در حین اینکه این معامله را میکردم حالا ببینید چه استفادهای به بانک رساندم. ما این طلاهایی که به نرخ رسمی بهعنوان اونسی سیوپنج دلار میخریدم میآوردم تبدیل میکردم میفروختم سودی که عاید بانک شد صدوبیست و چهار میلیون تومان بود در این مدتی که من بودم. سرمایه پرداخت شده بانک روزی که من رئیس بانک شدم نه میلیون تومان بود. روزی که میرفتم نصف این را برده بودند به حسابهای سرمایه ـ سرمایه و اندوختههای بانک در حدود دویست میلیون تومان بود. حالا جلسهای تشکیل شده اولین مجمع عمومی برای تصویب ترازنامهای که توش معاملات طلا هم هست. من فقط
س- آقای میلیسپو هم هست
ج- میلیسپو هم هست ـ چاپ هم کردم. تصمیم گرفتم ـ پیش خودم منصفانه این خواهد که من نصف این را بدهم به این دولت گدا ـ نصف دیگرش را ببرم به اندوخته همینطور چاپ کردم و بردم. میلیسپو مخالفت کرد. گفت باید صددرصد بدی که دولت داد بهشان. گفتم نمیدهم. گفتم یکشاهی بیشتر از این. گفتم متأسفم که آن پنجاه درصد هم بهتان میدهم برای اینکه این دو روز دیگه نیست درصورتیکه این بانک ملی برقرار خواهد بود و این اندوخته برای همیشه توی بانک ملی هست و اگر من این کار را الان نکنم کی بکنم. این یک چیزی است که ابتکار منه بهشما هیچ مربوط نیست. پولی ندادید شما به من که من این کار را بکنم. این ابتکار منه. این عملی است کهخودم کردم نتیجهای است که گرفتم. صددرصد این را میبایستی من ببرم به اندوخته برای استحکام بانک. گفت برای ما استحکام بانک چه فرقی میکنه دولت ایران وقتی ورشکست. گفتم دولت شما که ورشکست نیست. گفت وقتی یک دولت ورشکست بشه بانک ملی هم هست. گفتم نیست ـ اینجور نیست. گفتم دولت شما ممکن است ورشکست بشه اما بانک ملی در مورد در تمام محافل بانکی دنیا اعتبارش درجهیک است. یکی از رؤسای بانک آوانگلاند در ۱۹۴۷ دومین جلسه سالیانه بانک دوفرانس در لندن بود. اولر در آمریکا بود که من نرفتم. در جورجیا بود یک جایی یادم نیست من نرفتم. دومی را رفتم در لندن. یک شامی داد بانک آوانگلاند و این هم توی پرانتز بگویم (سالنشان مجللترین سالن که در لندن است در هیچ قصری یکهمچین سالنی نیست) یکی از دایرکترها پهلوی من نشسته بود سیب من. من خیال کردم دفعه اولی که آشنا شدم من شما را سالهاست میشناسم. گفتم ما همدیگر را ندیدیم. گفت من شما را میشناسم از دور میشناسم گفت میخواهی دیسکریپشن را بهتون بدهم. گفتم خیلی میل دارم. گفت آدمی هستی عصبانی ـ آدمی هستی تند آدمی هستی فلان فلان… یک کامپلیمانهایی هم گفت. آنوقت گفتش که اعتبار بانک ملی در بانک آوانگلاند در ردیف بزرگترین بانکهای مرکزی اروپا است. خیلی از بانکهای مرکزی اروپا اعتبار شما را ندارند. گفتم من خیلی خوشوقتم این را میشنوم. دلیلش را هم گفت. در ۱۹۴۸ بله بله همان ۱۹۴۷ لیره را آزاد کردند میدونید. رفتند روی لو استاندارد. شش ماه بعد مجبور شدند که ترک بکنند برای اینکه دیند نمیتوانند. وقتی که ترک میکردند تلگرافی کردند. تمام بانکهای مرکزی که خواهش میکنیم برای همکاری با ما شما خودداری بکنید از تبدیل لیرههایتان به ارز مگر در مورد احتیاج. من دستور دادم (؟؟؟) که اینکار را باید کرد. دلیل نداره من لیرههایم را بیخود بیارم که چی بکنم. این آنچنان اثر بخشیده بود که وقتی… آنوقت کمک کرد حالا بعد هم میرسم به اینکه بگم حالا چه کردم. آنهم در زمان بانک ملیام بوده. حالا برگردم به موضوع مجمع عمومی. میلیسپو گفت من این را تصویب نمیکنم. من هم گفتم من هم تغییر نمیدهم. رسیدیم به بنبست. مجمع عمومی هم عبارتند از اعضای شورا است ـ اعضای هیئت وزارت و اعضای نظارت و بازرس و این نمایندگان دولت.
س- فارسی بلد بود آقای میلیسپو یا به انگلیسی میگفت و ترجمه…
ج- نه نه ـ هرچی میگفتیم میبایستی به اون هم بگیم دیگه حالیش بکنیم. صادق وثیقی رئیس هیئت نظارت بود. وثیقی گفت آقا من پیشنهاد میکنم شما پا شوید برید توی دفتر خودتون حل بکنید اینجا که حل نمیشه. پا شدیم توی دفتر خودمان که متصل به این دفتر شورا بود رفتیم. فروهر وزیر دارایی و منصورالسلطنه و میلیسپو و لوکانت باهاش بود. لوکانت که همان خزانهدار همان آدم بانکی چنانی. آنجا باز همین استدلال را ـ استدلال من و استدلال او تکرار شد و منصورالسلطنه وزیر دادگستری گفتش که من
س- این همان ممقانی است منصورالسلطنه؟
ج- نه نه ـ عدل. منصورالسلطنه عدل. وزیر دادگستری در این کابینه ساعد است.
س- این کابینه بیات میشه
ج- بگذارید ببینم. کابینه ـ بگذارید ببینم. کابینه ـ برای اینکه وقتی که وارد شد ـ نه وقتی که میلیسپو وارد شد سهیلی نخستوزیر بود. بعد از سهیلی ساعد است بعد بیات است.
س- وزیر دادگستری عدل است
ج- عدل است؟ در چه سالی است؟
س- این میشه ۱۳۲۳
ج- پس همین همین همین. یعنی
س- که وزیر دارایی آنوقت اردلان است
ج- نه نه ـ وزیر دارایی فروهر. وزارت دارایی ملاحظه میکنید فروهر…
س- فروهر توی کابینه ساعد است
ج- آهان چه سالی؟
س- سال ۱۳۲۳
ج- همان دیگه ملاحظه میکنید
س- و وزیر دادگستری آنموقع اردلان است
ج- نه نه نه ـ منصورالسلطنه بود و چیز با هم
س- عدل وزیر مشاور بوده آنموقع
ج- آهان وزیر مشاور بود. این دو نفر. منصورالسلطنه میگفت من رأی میدهم به ترازنامه بانک. فروهر هم میگفت من رأی میدهم. تمام شد دیگه. این برای اینکه در اقلیت نباشه گفت من هم موافقت میکنم. وارد شدیم توی اطاق شورا. وقتی که گفتم که ترازنامه تصویب شد خدای من شاهد است من یکهمچین چیزی ـ سکوت محض اما همچی حسی هیچ ندیده بودم. طوری این اثر کرد در ایرانیهاها ـ برای اینکه قدرت میلیسپو نمیدونید چی بود. نمیدونم شنیده بودید این را؟
س- بله شنیدهام بله
ج- وزیر دارایی را احضار میکرد توی اطاق خودش ـ به نخستوزیر میگفت اعتبار دولت را من ـ این را شما میدونید دولت که اعتبار نداره ـ نمیدهم مگر اینکه این کار این کار را بکنید. مجبور میشدند بدبختها بکنند. اینطور علنی جلوی یک عدهای تصویب شد. جنگ دیگه آنوقت دیگه علنی شد. عوض اینکه با من ملاقات بکنه (؟؟؟) از آنجا برمیگردم
س- یعنی از آبعلی
ج- آبعلی با هم صحبت میکنیم شروع کرد به نامهپرانی ـ ایراد گرفتن به کار بانک منظم نیست ـ چی نیست چی نیست چی نیست. من کاغذهای تندی جواب میدادم بهش که چیچی هست بگید. بگید کجاست درست نیستش. در موقعی که تمام محافل بانکی دنیا با احترام به بانک. آنوقت یکروز این یارو را (؟؟؟) فرستاده که من بانک ملی را بازرسی بکنم که بهش گفتم. که این کسی که به شما داده صلاحیت نداره برای اینکه منتالی آنساند است. دیدم همچین چیزی را اگر من اجازه بدهم دیگه بانکی وجود نخواهد داشت. در این بین هم سید ضیا که با من خیلی نزدیک بود و بارها گله میکرد از رفتار میلیسپو برای من پیغام داد یک برادری داشت توی بانک ملی کار میکرد. یکروز پنجشنبه من خانهام تجریش بود. تازه رسیده بودم خونهام این سید علاالدین طباطبایی پیدایش شد بدون خبر. گفت آقا آقا ـ برادرش را میگفت آقا ـ گفت آقا گفتند که من بیایم خدمتتان بهتان بگم ـ حالا هم خیلی با ترسولرز و اینها که شما باید از بانک ملی بروید و هرکاری که دلتان بخواهد ما بهتان میدهیم. دویست الان.
س- ما بهتان میدهیم؟
ج- بله بله ـ یکی پست سفارت واشنگتن ـ یکی سفارت ترکیه. سفارت واشنگتن درست مثل اینکه برای نصرالله انتظام عقیده ما خواسته شده اما اهمیت ندارد. شما اگر مایل باشید شما را میفرستیم واشنگتن یا ترکیه هم خالی است. گفتم به سید بگید او میگفت آقا ـ گفتم به سید بگید که شما چهکاره هستید که همچین پیغامی برای من بدهید. شما اگر نخستوزیر بودید میتونستید پیغام بدهید آنوقت من بهتان جواب میدادم. شما اصلاً کی هستید. گفتم به سید بگید که… شروع کرد به التماس کردن. گفت آقا از روی صمیمیت هم میگفت. میگفت شما نکنید همچین. آقا مصمم است که این کار را بکند و این کار به ضرر شما است و اگر نکردید من از روز شنبه تمام روزنامههای من به شما حمله خواهند کرد و حق گله نخواهید داشت
س- این از طرف خودش هم میگفت یا از طرف
ج- نه از طرف آقا سید ضیاءالدین. گفتم به سید بگید من آنچنان درسی به شما خواهم داد که تا عمر دارید فراموش نکنید. این را هم بهش بگید شما حق ندارید یک همچین پیغامی به من بدهید. شما با خود من بارها صحبت کردید ـ گله کردید از رفتار این آدم. الان به من میگید من در مقابل یک خارجی بگذارم بروم ـ به من سفارت تکلیف میکنید؟ هرچی التماس کرد گفتم همینه رفت. پنجشنبه پهلوی من سه بعدازظهر بود آمد. شنبه صبح وارد بانک شدم. نامهی دکتر میلیسپو رسید که شما را از بانک ملی… نامهاش اینجا هست اینجا چاپ شده. این را میتوانم بهتان بدهم. با قدردانی از خدمات شما ـ شما چنین هستید چنان هستید فلان هستید بانک را خوب اداره کردید چون فلان و اینها. از نظر به اینکه همکاری نمیکنید با میسیون آمریکایی ما با نهایت تأسف خاتمه دادم به خدمت شما و آقای جناب آقای زند را بهجای شما تعیین کردم. زند کسی بود که در بانک ملی معاون بود
س- ابراهیم زند نبود
ج- ابراهیم زند
س- همان که وزیر شد
ج- بله که بعد وزیر جنگ شد ـ وزیر کشاورزی شد وزیر کشور شد ـ وزیر… هر جایی را بهش میگفتند قبول میکرد. و این موقعی که این مطلب به من میرسه این آنوقت مثل اینکه وزیر بود
س- بله وزیر جنگ بود. وزیر جنگ همان کابینه بود
ج- تعیین کردند. من آناً نشستم نامه نوشتم. شما کی هستید که… حق ندارید. من به موجب یک قانونی ـ قانون ـ بانک ملی ایران یک اساسنامه داره که قانونه ـ یک قانون بانک ملی ایران را تأسیس کرده و آن قانون مقرر میکنه که مدیرکل بانک ملی ایران بنا به پیشنهاد هیئت وزیران و فرمان ملوکانه عزل و نصب بشه. شما حق ندارید. این قانون خاصه. به شما گفتند که شما میتوانید مداخله بکنید. رئیس بانک کشاورزی به من مربوط نیست. جنگ ما دیگه افتاد توی روزنامهها یعنی او بنویس من بنویس فلان و اینها. غوغا شد یعنی محشر شد. بهطوریکه من آن ایام سواری میکردم. اسبسواری. من یک مدتی دیدم که هی حالا متوجه میشدم. یک اشخاصی میدیدم جلوی من سلاموعلیک میکنند من اصلاً نمیشناسمشان اصلاً یک مدتی نمیفهمیدم چی هست. جمال امامی که صحبتش بود در عین حال آمد پیش آمد. گفت ابتهاج تو اگر سه میلیون تومان خرج کرده بودی یه همچین پاپیولاریتی پیدا نمیکردی. گفتم برای چی؟ من تعجب کردم که اینکار چیه مگه این یک کاری است پیشپاافتاده و عادی است. اما این آنچنان در نظر ایرانیهاها اهمیت پیدا کرد
س- که یک ایرانی جلوی خارجی
ج- مثل اینکه من یک مملکتی را فتح کردم. یک مملکتی یک قشون عظیمی را شکست دادم. اینطور و من باز متوجه شدم تمام این احترامی که مردم میکنند ـ محبتی که میکنند با روی خوش با خنده میآیند جلو سلام میکنند. همان مسیری است که من هر روز جمعه اسب سوار میشدم همان مردمند. متوجه نبودم که ای این عجب اثری کرد. از تمام ایران سرتاسر ایران نامه و تلگراف به من میرسید. تمام اینها را داشتم. یک پرونده داشتم به این قطر که جزو چیزهایی که رفت این بود. این ادامه داشت داشت داشت تا اینکه رفت در هیئت وزیران و گفت چند شرط کرد. شرط اول برداشتن من. دوتا شرط دیگر هم بود. هیئتوزیران را هم بهش گفتم نخیر آقا. اینجاست که نشان میدهید. وطنپرستی و مقاومت و صمیمیت و عرِق ایرانیت یک اشخاصی مثل ساعد. ساعد یک نخستوزیری بود که ظاهرش خیلی خیلی ضعیف بود. خود من از ضعفش گله داشتم. اما در این مورد آنچنان ایستاد. سهامالسلطان هم وقتی آمد خیلی ایستادگی کرد. اما این جلسه آخر با بیات بود ـ جلسه بیات بود که وقتی آمد گفتش که شرایط این است گفتم خیلی خوب…
این مصاحبه ها خوبن .ولی ای کاش همه را آقای ضیا صدقی امجام می داد🙇