روایت کننده: فرشته انشاء

تاریخ مصاحبه: ۴ مارس ۱۹۸۶

محل مصاحبه: شهر پاریس

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

س – خانم دکتر انشاء می‌خواستم خواهش کنم که در وهله اول به طور خلاصه شرح حال خودتان را بفرمایید.

ج- من در تهران متولد شدم و تحصیلات ابتدایی‌ام را در تهران کردم، دانشگاه پزشکی را در پاریس تمام کردم. تخصص اطفال دارم و متخصص جنین شناسی هستم. در بازگشت به ایران استادیار و بعد دانشیار دانشگاه تهران بودم. از سال ۷۹ به بعد در دانشکده پزشکی پاریس دوازده به تدریس و تحقیق مشغول هستم.

. س – چون که صحبت امروز ما در مورد مرحوم امیرعباس هویدا است در این مرحله می‌خواستم خواهش کنم که شما اولا نسبت خودتان را با ایشان بفرمایید چیست و بعد هم از هر زمانی که خودتان صلاح می‌دانید رشته کلام را به دست بگیرید و در مورد ایشان مطالبی که دارید بفرمایید.

ج- نسبت من با امیرعباس هویدا نوه خاله ایشان من هستم. به این معنی که مادرم و امیرعباس هویدا پسرخاله و دختر خاله بودند. منتها آن روابط خانوادگی ما با خانواده هویدا بسیار نزدیک بود. به دلیل این‌که تمام طفولیت ما با مادر ایشان زندگی می‌کردیم و مادر هویدا حکم مادربزرگ برای ما داشت. و خود هویدا در زندگی ما تأثیر بسیاری داشت. من پدرم را خیلی زود از دست داده بودم در سن پنج سالگی، و هویدا به مادرم که دخترخاله‌اش بود خیلی علاقمند بود و به بچه‌های او که ما باشیم خیلی نزدیک بود و این نزدیکی را همیشه حفظ کرد و به خصوص از همتی که توی مادرم بود خیلی استقبال می‌کرد، به او خیلی علاقه داشت و او را به عنوان یک زن نمونه می‌شناخت. این نزدیکی نسبت به هویدا توی خانواده ما چهارتا بچه‌های مادرم، به من خیلی نزدیک‌تر بود به دلیل این‌که شاید فرهنگ فرانسوی داشتم. فرانسه درس خوانده بودم و یک وجه اشتراکی با او به این نحو داشتم.

دورانی که امروز علاقمندم راجع به آن صحبت کنم بین هشتم نوامبر ۷۸ تا هفتم آوریل ۷۹ یعنی دقیقا چند ماهی که بین بازداشت امیرعباس هویدا به عنوان نخست‌وزیر اسبق ایران و اعدام او در کمیته‌های خمینی گذشت. شروع این دوره پس با هشتم نوامبر ۷۸ است. یک روز چهارشنبه بود، امیرعباس هویدا در حدود ساعت سه یا چهار بعد از ظهر با تلفنی از اعلیحضرت خبردار می‌شود که تصمیم به بازداشت او گرفته شده است. مدت زیادی بود، تقریبا در حدود یک ماه بود که شایعه بازداشت هویدا در شهر بود ولی هیچ‌کس باور نمی‌کرد.

هویدا رسما طبق ماده ۵ حکومت نظامی در دوران نخست‌وزیری ارتشبد ازهاری بازداشت شد. بد نیست که شرایط این بازداشت منعکس باشد. تصمیم به این بازداشت آن طور تا آنجایی که من می‌دانم در روز سه‌شنبه یعنی این‌که هفتم نوامبر در جلسه‌ای در کاخ نیاوران با حضور علیاحضرت شهبانو و اعلیحضرت شاهنشاه و عده‌ای که از آن جمله دکتر هوشنگ نهاوندی، رضا قطبی، در این جلسه به طور یقین شرکت داشتند. بقیه شرکت‌کنندگان گنگ هستند. به احتمال قوی در کتابی که هوشنگ نهاوندی نوشته به آنها اشاره‌ای کرده، ولی هیچ‌کدام را به عنوان دقیق اسم نبرده. خانم پاکروان معتقد است که شوهرش مرحوم تیمسار پاکروان در این جلسه شرکت داشتند. و نقل قول‌هایی از نحوه تصمیم بازداشت هویدا گرفته شد. من‌جمله گویا دور میزی می‌شود نظر تمام شرکت‌کنندگان خواسته می‌شود و هر کدام به عنوانی رأی موافق می‌دهند به این بازداشت و بالاخره اعلیحضرت به اویسی تلفن می‌کنند و ایشان می‌گویند که از نان شب واجب‌تر است. این‌ها انعکاسی است که به گوش می‌رسیده. و درنتیجه تصمیم به بازداشت گرفته می‌شود.

از این جلسه یک شخص بیرون می‌آید که به یکی از دوستان هویدا، دقیقا دکتر مجیدی، تلفن می‌کند و می‌گوید که تصمیم بازداشت هویدا گرفته شده. دکتر مجیدی فردا صبح خیلی زود به هویدا این خبر را می‌دهد و به همین دلیل بود که روز چهارشنبه صبح، تلفنی از آقای هویدا به من شد و به من پیشنهاد کرد که با او ملاقات کنم در منزل مادرش، آنجا هم محلی بود که ساکن بود.

در حدود پنج بعد از ظهر وقتی به منزل مادر او رسیدم همه چیز روشن بود. تلفن شاهنشاه تصمیم به بازداشت را گفته بود و هویدا مشغول جمع آوری اثاثیه‌اش بود. عده زیادی در آن مجلس بودند. یک روز چهارشنبه‌ای بود به دلیل اینکه و در منزل مادر هویدا روال بر این بود که چهارشنبه همه به دیدن این‌ها می‌آمدند و به اصطلاح open house بود.

من‌جمله افرادی که آنجا بودند، حالا من نمی‌دانم به چه دلیل آنجا بودند، چون بودن‌شان غیر عادی بود، یکی آقای یگانه رییس عالی دیوان کشور آنجا رسیدند، و دوستانی که هویدا شخصا با آنها تماس گرفته بود برای خداحافظی به دیدنش آمدند. در حدود ساعت هفت شب، دو نفر از امرای ارتش یکی سپهبد که اسمش را یادم نیست، ولی نفر دیگر لاریجانی.

س – رحیمی لاریجانی.

ج – رحیمی لاریجانی، آن یکی هم شاید به‌خاطرم بیاید. این‌ها وارد منزل شدند و به دعوت هویدا یک نوشیدنی صرف کردند. در آنجا صحبت‌هایی شد که نشان می‌داد که این دو شخص خیلی راحت نیستند. چند تا جواب‌های یک کمی خشک و خشن دادند من‌جمله در جواب لیلی امامی زن اسبق آقای هویدا که گفت که برای ارتشی‌ها اصلا گل فرستاده نشده، چون حکومتشان تازه بود، آنها خیلی انعکاس شدید نشان دادند و گفتند که ارتشی گل لازم ندارد. به‌ هر حال موقعیت خیلی آرام نبود.

نزدیک یک ربع به ساعت هشت تصمیم گرفتند که بروند یعنی بروند به طرف، از منزل بیرون بروند. باید یادآوری کنم که حکومت نظامی از ساعت هشت شروع می‌شد. این آقایان خیلی عجله داشتند که بروند. دلیلش هم بعدها فهمیدیم که خبر بازداشت هویدا را به روزنامه و تلویزیون و رادیو گفته بودند و در اخبار هشت قرار بود که این خبر پخش بشود. در حالیکه این‌ها هنوز ساعت هشت، نه، حول و حوش ساعت هشت هنوز حرکت نکرده بودند. به‌ هر حال هویدا با اتومبیل خودش شخصا رانندگی می‌کند در معیت این افراد به طرف یک base militaire می‌روند به طرف باشگاه ارتشی‌ها می‌روند در یک جایی.

آنجا دست عوض می‌شود و این افراد می‌روند به کل و یک گروه جدید از ساواک هویدا را به‌عهده می‌گیرند و به یک منزلی در الهیه، خیابان هروی منتقل می‌کنند. این آدرس صد در صد سری بود و به این دلیل یا شاید به دلائلی که من نمی‌دانم، ملاقات با هویدا مددرصد ممنوع بود. تنها فردی که موفق شد که اجازه ملاقات به عنوان طبیب مخصوص به دست بیاورد من بودم. لیلی امامی هم در این ملاقات سهیم بود. یعنی ما حق داشتیم که به دیدن آقای هویدا برویم.

باید بگویم که در این اقامتگاه چهار نگهبان بیست و چهار ساعته مراقبت می‌کردند. پرده‌ها همه بسته بود. هویدا حق پیاده روی در فضای آزاد را نداشت. هویدا در پشت این پرده‌ها بود. حق تلفن کردن داشت و تغذیه‌اش هم از طریق آشپزخانه مرکزی ساواک انجام می‌شد و به عنوان زندانی شماره یک مشخص بود. بعدها فهمیدیم که هویدا زندانی ساواک است. و در دست ارتشی‌ها یا حکومت نظامی نیست. این را بعد فهمیدیم. در تمام این دوران هیچ نوع تماسی از مقامات بلند پایه با هویدا گرفته نشد. و در همین دوران بود که تقریبا دیگر به ماه ژانویه نزدیک می‌شدیم، حکومت بختیار تمام همتش را صرف تهیه لایحه برای محاکمه روسای کشور می‌کرد. در همین فاصله بود که باز هم شاهنشاه عزم ترک مملکت را کردند و ما همه امیدوار بودیم که تکلیف هویدا روشن باشد قبل از حرکت ایشان. ولی هیچ تماسی از طرف ایشان چه مستقیم چه غیر مستقیم گرفته نشد. به همین دلیل ما یعنی خانواده سعی کردیم که نظرخواهی کنیم و ببینیم که آیا فکری به حال هویدا شده در صورتی که اغتشاشات همین‌طور ادامه پیدا کند. شخص بنده به دفعات مکرر از علیا حضرت شهبانو قرار ملاقات خواستم که در این باره صحبت کنم. و به من قرار ملاقات داده نشد. بی‌جواب ماند درخواست‌های من. آقای عبدالله انتظام از طرف ما و مادر آقای هویدا در حین یکی از ملاقات‌هایی که با اعلیحضرت داشتند موضوع را مطرح می‌کنند و جوابی نمی شنوند. بالاخره در حدود حرکت اعلیحضرت را دقیقا یادم نمی‌آید، هفته اول لابد ژانویه ایشان حرکت می‌کنند، و هیچ تصمیمی راجع به هویدا گرفته نمی‌شود. هویدا زندانی مزاحم است. برای این‌که در این تاریخ هنوز هیچ جرمی برای او پیدا نشده. هنوز به عنوان ماده ۵ حکومت نظامی زندانی است. یعنی کسی که مانع نظم و باعث اختلال می‌شود. و صرفا همه می‌دانند که تمام گذشته‌اش سیزده سال و دوران حتی قبل از آن در تحت آقالیز خیلی شدید است. شاید بتوانند جرمی برای او در یکی از زمینه‌های ممکنه پیدا کنند. و تمام این تجسسات فعلا استریل مانده بود.

بالاخره دگرگونی‌های داخلی مملکت طوری شد که امراء و روساء همه خیلی نگران بودند و به دلایلی که من نمی‌دانم، برای منزل هویدا تصمیم به تغییر آدرس گرفته شد و از این محل به زعفرانیه نقل مکان کردند. این را هم باید بگویم که در این دورانی که هویدا در این منزل زندانی بود یک بار او را به زندان اوین بردند، و به دلیل این‌که شایعات این بود که هویدا دیگر زندانی نیست و شاید حتی خارج از مملکت زندگی می‌کنند عکس او را با تفسیرات و مصاحبه به عنوان یک زندانی توی روزنامه‌ها پخش کردند. همه ما فکر می‌کردیم که این روزی که حتی به او مقصد را نگفته بودند، که قرار شده بود از این منزل بیرون برود شاید برای ملاقات با اعلیحضرت است ولی اشتباه کرده بودیم.

منزل دومی که هویدا در آن نگهداری می‌شد گویا مقر سابق رییس ساواک یعنی فردوست بوده است. در زعفرانیه آن بالاها در یک بن‌بستی. و درست دورانی بود که آشوب در شهر خیلی دامنه گرفته بود. زندگی در این منزل خیلی کوتاه بود دورانش، به دلائل این‌که خیلی زود تصمیم به تغییر محل دادن گرفته شد و یک غروب یک روز زمستانی به مهمانسرای ساواک در شیان آقای هویدا منتقل شد.

این مهمانسرای شیان در نزدیکی یا من بگویم زیر پادگاه لویزان بود. در آنجا به نظر رسید که یک تحرکی وجود دارد برای این‌که تا آنجایی که من اطلاع دارم یک روز قبل از این‌که ارتش بی‌تفاوتی خودش را اعلام کند دیداری از هویدا شد و آن رییس ساواک یعنی تیمسار مقدم بود. در این محل شرایط زندگی هویدا کمی بهتر شد به دلائل این‌که به او اجازه دادند که در هوای آزاد راه برود و پرده‌های اتاقش باز باشند یعنی نور توی اتاق را به داشته باشد و با نور مصنوعی روشن نباشد.

روز دهم فوریه روزی که ارتش بی‌تفاوتی خودش را اعلام کرد شب هویدا دسترسی به تلفن پیدا کرده بود و به ما خبر داد که همه چیز تمام شد. گفت: همه چیز تمام شده. الان عده‌ای از امرای ارتش که لباس‌هایشان را کنده بودند و سیویل تنشان بود اینجا بودند. و اسم‌هایشان را من به‌خاطر نمی‌آورم. روز یازدهم فوریه ساعت دوازده هویدا مجددا تلفن کرد و گفت دیگر من گارد ندارم و هیچ‌کس اینجا نیست. فقط یک دربان هست. و باید اضافه کنم که این مهمانسرای ساواک یک باغ خیلی بزرگی بود و توی این باغ بنگالوهای مختلف ساخته شده بود و در ورودی بزرگی بود یک دربان آنجا زندگی می‌کرد. من گفتم که خوب، ما می‌آییم. وقتی گفتم ما پسر دکتر شاهقلی، فکر می‌کردم که خیلی به من حاضر بود که کمک کند و همیشه هم کرد. هویدا ظاهرا از اوضاع خیابان خبر داشت. گفت شما به من نمی‌توانید برسید. برای این‌که بلواست توی خیابان. و راه دیگری باید فکر کرد. گوشی را من گذاشتم. با دوستان هویدا مشورت کردم. یکی جابر انصاری. گفت شما قایم کنید هویدا را و من ترتیبش را می‌دهم. و با دکتر شاهقلی مشورت کردم و جواب این‌ها همه انعکاس شان این بود که بایستی ما خودمان را به هویدا برسانیم و او را قایم کنیم. جواب هویدا را به… این نظرها را به او منتقل کردم. ترجیح داد که به کمیته تلفن کنیم به تشکیلات بازرگان، آن موقع بازرگان نخست‌وزیر بود، تلفن کنیم و به او بگوییم که هویدا کجاست و بیایند عقبش.

در این شرایط با جابرانصاری صحبت کردم و تصمیم هویدا را به او اطلاع دادم. یکی از اقوام او داریوش فروهر در این کابینه وزیر کار بود و قرار شد که با او تماس بگیرم. تماس من با داریوش فروهر مصادف شد با لحظه‌ای که اوباش آپارتمان‌هایی که ما در آن سکنی داشتیم که در ونک بود تصرف داشتند می‌کردند. در نتیجه من مجبور شدم منزلم را ترک کنم و قرار بر این شد که به محض این‌که در یک جای امنی بودم با آقای فروهر تماس بگیرم. این کار را کردم و ایشان به من گفتند که پس شما بیاید به مقر حزب، چه حزبی هستند این‌ها؟ حزب اینها اسمشان چه بود؟

س- حزب مردم ایران؟

ج – نخیر، همین بختیار و این‌ها توی کدام حزبی بودند؟

س- جبهه ملی.

ج- جبهه ملی. بیایید به مقر جبهه ملی خیابان طرف‌های خردمند آن طرف‌ها. الان اسم، خیابان سپند. من و یکی از اقوام‌مان رفتیم به آنجا. عده زیادی آدم آنجا جمع بودند همه نشسته بودند. آقای فروهر آمد و گفت که با بازرگان تماس گرفته و قرار براین شده که در معیت عده‌ای برویم به طرف مقر آقای هویدا و ایشان را بیاوریم ببرید. کسانی که با ما همراه بودند یکی یک آخوند بود عمامه سیاه، نمی‌دانم grade ‌اش چه بود؟ یک آدم چاق بلند قدی بود و یک قاضی دادگستری اسمش را به‌خاطر نمی‌آورم. یک وکیل دادگستری به نام میرکلالی که از اقوام نزدیک کلالی بود رییس حزب ایران نوین و دو چریک مسلح، و دو سه نفر دیگر از جبهه ملی.

همه ما داخل دو تا ماشین حرکت کردیم به طرف لویزان. خیابان‌های تهران بسته بود از خیابان سلطنت آباد به بعد ماشین‌های متعددی را گذاشته بودند به اصطلاح barrage بود یعنی این‌که ماشین‌ها را آتش زده بودند و در جلویش پاسدارهای مسلح بودند. ما را آن آخوند هردفعه پیاده می‌شد توضیح می‌داد که آمده برای برنامه‌ای باید برود به طرف لویزان. ماشین‌ها را کنار می‌زدند ما رد می‌شدیم. من فهمیدم که پس هویدا از این تشکیلات اطلاع داشته و اینک واقعا آدم عادی نمی‌توانست از این موانع عبور کند. تا رسیدیم به کوچه‌ای که در آخر آن این مهمانسرا بود. از توی یک دهی رد می‌شد و شاید همان ده شیان است آنجا، جمعیت خیلی زیاد بود، همه توی خیابان بودند. اوباش قاطی مردمی که آنجا مقیم بودند. بالاخره ما خودمان را رساندیم به آن منزلی که هنوز دربان دم در بود ولی دیگر هیچ جور نگهبانی نداشت.

آقای هویدا به استقبال این عده آمدند در ورودی آن بنگالو. و این عده وارد ‌هال آنجا شدند و دستور چایی دادند. آن آخوند شروع کرد به حمله به آقای هویدا. و ایشان خیلی خونسرد گفتند که ما در محاکمه نیستیم، فعلا ما داریم با هم چایی می‌خوریم.

بعد خواستیم که حالا این راه را برگردیم چون ساعت طرفهای هنوز روز بود چهار بعد از ظهر بود همه نگران بودند که توی خیابان واقعه‌ای بیفتد. این است که صلاح دیده نشد که داخل همان ماشین‌ها ما برگردیم. از جلوی یک، این مهمانسرا در کنار یک درمانگاهی بود. درمانگاه سوختگی و جلویش یک آمبولانسی ایستاده بود. یکی از آن چریک‌ها رفت و بزور حتی فکر می‌کنم با استفاده از اسلحه‌اش شوفر آن آمبولانس را وادار کرد که بیاید توی این باغ، و بالاخره ما همه یعنی این‌که آقای هویدا، آن قاضی دادگستری، آن وکیل دادگستری، دوتا چریک و من سوار آمبولانس شدیم.

آقای هویدا قبول نمی‌کرد و بالاخره حتی به او پیشنهاد کرده بودیم که دراز بکشد روی تخت آمبولانس ولی او قبول نکرد. او نشسته بود می‌خواست بنشیند و به‌ هر حال به زور این فرمول را پذیرفت، و تمام اصرارش این بود که من نمی‌خواهم که قایم بشوم. آن آخوند جلو نشست و بالاخره آژیرکشان این آمبولانس راه افتاد. پشت یک ماشین دیگر با یک عده دیگر راهی کمیته‌ها لابد بشویم. ولی صلاح دیده نشد که شهر تهران را در این وضع رد کنیم، چون فوق العاده مردم کنجکاو بودند و از پنجره‌های آمبولانس می‌خواستند تو را نگاه کنند و برایشان خیلی عجیب بود. بالاخره اولین اسکان در همان خیابان سپند قرار شد که انجام بگیرد. آمبولانس رفت توی گاراژی که آنجا بود و شوفر را هم زندانی کردند که نتواند برود خبر بدهد و تا شب بشود تا غروب شروع بشود، تا هوا تاریک بشود آنجا بودیم. آنجا در یک اتاقی بودیم عده‌ای شروع کردند آمدن آنجا دور حول و حوش همه جبهه ملی بودند و شروع کردن در مورد نبودن آزادی در دوران سابق محبت کردن. وقتی غروب نزدیک شد دوباره با همان برنامه قبلی سوار آمبولانس شدیم و همه راهی میدان ژاله خیابان ایران.

اینجا دیگر خیلی شلوغ بود به طوری که یکی از این پاسدارها ایستاد ماشین را. آمبولانس ما نایستاد و شلیک کرد به طرف این آمبولانس. و فشار گلوله را ما به روی پهلویمان کنار آمبولانس حس کردیم. چند تا هم از این گلوله‌ها رفت به ماشین پشتی را تمام شیشه‌اش را شکست و این‌ها هم آن پاسدار را گرفتند و حالا همه با هم حرکت کردیم رفتیم به طرف خیابان ایران مدرسه علویه.

مدرسه علویه در یک بن بستی خیابان ایران قرار داشت. و هجوم ملت طوری بود به در اصلی که اصلا امکان نبود که از این در وارد بشویم. درنتیجه از در فرعی که یک بن بست دیگر بود وارد شدیم. اینجا ماشین رو نبود. آمبولانس در حدود مثلا چهل پنجاه متر قبل از در ایستاد و همه پیاده شدیم. زمین آسفالت نبود و گل بود و حتی خیال می‌کنم برف هم بود. تمام تپهه‌های آن دور که ساخته نشده بود پر از پاسدار مسلح بود.

این آقای روحانی جلو راه افتاد و همه بقیه از پشت حرکت می‌کردند. او جلو می‌رفت و خیلی زود مردم فهمیدند که هویداست پاسدارها داد زدند هویدا. این شروع کرد آنها را به آرامش دعوت کردن و گفت که کار غیرعادی نکنید. آرام باشید. و از در پشت وارد حیاط مدرسه شدیم. حیاط خلوت مدرسه

خیلی عجیب بود. تا دیوارها…، اولا چادر زده بودند تویش. بعدتا حد بالای دیوارها انباشته بودند بدون نظم خاصی، کیسه‌های نان تافتون، پنبه، سرنگ، دوا، پتو، دوچرخه، همه چیز. مثل یک عده‌ای که ذخیره دارند می‌کنند. بالاخره یک راهرویی اینجا باز بود. از توی این راهرو همه عبور کردیم رفتیم توی هال اصلی و آنجا چند تا پله میخورد می‌رسیدیم به یک طبقه اول. آنجا یک آدم بود خیلی خسته‌ریشو، با دمپایی ولی کت و شلوار پوشیده بدون کراوات، آمد جلو. بعدها فکر می‌کنم که سرهنگ توکلی اسمش است. او همه‌کاره آن تشکیلات بود. آمد و جلوی هویدا را گرفت. حالا هویدا آمد حرفی بزند یک چیزی بگوید. او فریاد زد که اینجا من دستور می‌دهم. و همانجا توی راه پله نمی‌دانم چه چیزهایی گفتند. بی‌خودی یک خرده حرف زد و خیلی exciter بود خیلی هیجان داشت آن آقا.

بالاخره هدایت کردند این عده را به طبقه بالا یعنی پس می‌شود طبقه اول این ساختمان. آن وقت ته یک راهرویی یک اتاقی بود که زمینش فرش بود، یک تختخواب بود یک دفتر بود با پرچم ایران روی آن دفتر. آقای هویدا را بردند آن تو. واین آقا که من فکر می‌کنم سرهنگ توکلی است گفت من باید شما را تفتیش کنم طبق قوانین زندانی ها. ایشان را تفتیش کرده و به بقیه گفتند دیگر شما بروید. من هم توی آن اتاق رفتم.

آمدیم بیرون. چیزی که قابل توجه بود دیوارهای این خانه بود که تمام پر از پوسترهای عظیم بود و هیچ به نظر نمی‌آمد که یکهو این‌ها حکومت را به دست گرفتند. خیلی معلوم بود که این‌ها تمام آماده شده است. من‌جمله یک پوستر خیلی تمام قد بزرگی بود که نوشته بود دیو چو بیرون رود فرشته در آید. روی آن خمینی را به عنوان یک ملائکه نشان می‌داد روی یک ابری و شاه را به صورت یک شیطان نشان می‌داد که دارد بیرون می‌رود. و آنجا که آمدیم دیدیم تعداد زیادی مخبرین خارجی هستند و سعی می‌کنند از مردم سئوال کنند.

قبل از این‌که توی این راهرویی دیدیم که یک اتاق دیگر پر از کفش است دمش گفتند اینجا تمام ارتشی‌ها را نگه می‌دارند. در این حول و حوش که بودم دیدم که یک افسر ارتشی، در یک لباس اونیفرم فکر می‌کنم پرواز بود سبز کمرنگ، کلاهش زیر بغلش، بسیار متین، بسیار… در یک حالتی که فقط آدم می‌تواند یک ارتشی واقعا که این شایسته یک چنین اسمی است بداند همراه یک آدم سیاه چرده‌ای از پله‌ها بالا میاند، نادر جهانبانی بود. او را بازداشت کرده بودند و داشت می‌آمد ولی نگذاشته بود که دستش را ببندند با چشمش را ببندند. بعد او را دیدیم آنجا و تمام شد. ما هرکدام دیگر طرف‌های ساعت ۹ بود هرکداممان به طرف منازل خودمان رفتیم و این روز روز یازدهم فوریه بود و دیگر شب شد. روزهای بعد مصادف شد با خیلی زود با تیرباران پنج تا ارتشی که … ]ناتمام[

 

ج – روز پنجشنبه بیست و ششم بهمن یعنی پانزدهم فوریه چهار روز بعد از انقلاب اعدام دسته جمعی در همین مدرسه علویه روی سقف ارتشی‌ها یعنی نیمسار نصیری تیمسار خسروداد و عده دیگری که شناخته شدند.

صبح روز بعد یعنی جمعه من به مدرسه علویه رفتم و آنجا وضع فوق العاده بود یعنی این‌که یک رفت و آمد بی‌نظیری بود و این تکه‌ها شاید جالب است که آدم بنویسد. من‌جمله مثلا دیدم که یک خانمی را چشمش را بستند و این خانم خیلی معقول و مودب نشسته، یک آقایی هم پهلویش نشسته دارد از او سئوال می‌کند.

بعد فهمیدم گفتند که این خانم (؟) خسروداد است می‌شد گارد خسروداد. بعد یک جوانی آمد پهلوی من نشست گفت که من، چریک بود این جوان. یعنی مسلح بود و لباس جنگی‌ها تنش بود. گفت که، عکس یک دختر بلوندی را از توی کیفش در آورد و گفت که این نامزد من بوده ساواک او را با مار کشند.

ازاین جمله قصه‌ها خیلی زیاد بود. در حین وسط این آدمهایی که یک عده‌ای را بازجویی می‌کردند همین‌طور گله گله، من‌جمله گفتند، این یکی بک آدم خیلی هیولای غول پیکری بود گفتند این شکنجه گر ساواک است. دارند سئوال پیچش، سین‌جیم‌اش می‌کنند.

بعد در بین این‌ها وسط این‌ها آدم‌های همچین ته‌ریش داری با سینی‌های بزرگ قیمه پلو از زیر می‌آمدند و همین‌طور حرکت می‌کردند. بعد به همه این‌ها که بازداشتی بودند به این‌ها هم یک بشقاب از آن پلو را می‌دادند، این‌ها خیلی مودبانه و اجازه می‌دادند که چشمشان را باز کنند و آن غذا را بخورند. من نتوانستم آدم مشخصی را آن روز پیدا کنم که با او صحبت کنم. به منزلم آمدم تلفن شد به خانه من که شما بیایید طبیب هستید، بیایید این مریض‌تان را معاینه کنید. دوباره ما این راه را رفتیم و در آنجا تفتیش من شدم. کیفم را گرفتند و گشتند و خود مرا گشتند و یک جوانکی آمد به طرف من به نام سروان طاهری. باز این هم خیلی خسته به نظر می‌آمد، ریشی داشت لباس ارتشی تنش بود ولی کفش راحتی بپایش بود. مرا بردند طبقه دوم، آنجا باز یک barrage دیگر بود. آن راهرویی که به آن آقای هویدا را مسکن داده بودند با یک میز بسته بودند، رویش چهارتا چریک نشسته بود مسلح، و ما را بردند داخل.

شب قبلش پس اعدام این general ‌ها بود تمام روزنامه با عکس و تفصیلات روی میز آقای هویدا بود و ایشان روی تختش نشسته بود داشت کتاب می‌خواند. و این سروان طاهری هم با من آمد تو. بعد شروع کرد خودش را معرفی کردن، گفت که از همین همافرهاست و هی گفت به آقای هویدا که چرا همکاری کردید؟ آقای هویدا چرا همکاری کردید؟ چرا همکاری کردید؟ حیف شما نبود. هویدا هم به او جواب داد بد که نبود؟ گفت آخر زندگی که فقط مادیات نبود. این حرف را زد. بعد هویدا کمی در لفافه خوب اشاره کرد به این اوضاع و موقعیت خیلی داغ و گفت که، در لفافه گفت که هیچ نمی‌شود از فردا مطمئن بود. یعنی این‌که خوب می‌دید که همین سیستم برای او هم هست. ول باس‌هایش را به من داد و این یارو سروان نورافکن آورد و تمام لباسها را زیر نورافکن نگاه کرد و بالاخره ما یک معاینه فشارخون گرفتیم و معاینه‌های عادی را کردیم و از آنجا آمدیم بیرون. آمدیم بیرون واین جوان خیلی به من محبت کرد گفت من حاضرم که شما را ببرم پهلوی پسر خمینی. ولی آن شب پسر خمینی را ما پیدا نکردیم. ولی توی حیاط آن مدرسه آیت الله ربانی شیرازی را دیدیم. بطرف او رفتم گفتم که تکلیف هویدا چه می‌شود؟ گفت: امیدوارم که انشاء الله تیرباران می‌شود. گفتم: به چه دلیل تیرباران می‌شود؟ گفت، برای این‌که هویدا بهایی است. گفتم که هویدا شما خوب می‌دانید که بهایی نیست. برای این‌که این شایعه درباره هویدا بود و بعدها با فهمیدیم که در شیعه یک گروهی بودند که تحقیق کنند ببینند کی بهایی است، کی بهایی نیست؟ و خود آنها به این نتیجه رسیده بودند که هویدا بهایی نیست به دلایلی که خودشان داشتند. بعد گفت خیلی خوب، گفتم اگر ما ثابت کنیم که او بهایی نیست باز هم فکر می‌کنید که جرمش اعدام است؟ گفت به‌ هر حال اعدام است. برای این‌که بهایی‌ها را رونق داده بود. مثلا (منصور) روحانی را رونق داده بود. تنها ایرادی که به هویدا داشتند. این عده این بود که بهایی است و بعد رفتم در infirmerie آنجا یک دکتری بود با ته‌ریش داشت طبابت می‌کرد. گفتم: فشارخون هویدا بالاست. گفت، خوب طبیعی است قبل از اعدام همه اینطوری هستند، ولی ما تا اعدام به او رسیدگی خواهیم کرد. پس نظر این‌ها همه در این باره بود.

توی این حول و حوش دیدیم که یک پیرمردی را که پالتوی سرمه‌ای تنش هست چشم‌هایش را بستند از دو طرف دست‌هایش را گرفتند از پله‌ها دارند می‌آورند بالا، تیمسار پاکروان بود. آن وقت همه این‌ها هی می‌آمدند می‌گفتند، نه این‌که ما آدم‌های خوبی هستیم، می بینید که ما چه خوب مراقبت می‌کنیم از زندانی ها. شما حتی حق داشتید که بیایید مریض‌تان را ببینید. مگر نه این‌که ما خوب هستیم. آیا نسخه‌ای دوایی هرچه می‌خواهید بنویسید ما فورا تهیه می‌کنیم.

بالاخره این روز گذشت و بعد یکهو وضع دگرگون شد. آها، فردای این روز به پیشنهاد همین سروان طاهری همین جوان همافر دوباره من رفتم مدرسه آنجا که پسر خمینی را ببینم گفتند ایشان نیستند. ولی بروید توی آن حیاط ببینیدکه یک آقای دیگر هست، به من اسمش را نگفتند. یک آقایی دم یک پنجره ایستاده بود با یک شکم گنده، دستهای خیلی کوتاه چاق، لباس آخوندی تنش بود البته و کمرپیچی داشت که از توی آن هی اسکناس در می‌آورد زیر آن پنجره پر از مردمی بودند که پول می‌خواستند. صدتومان، دویست تومان به این و آن می‌داد. بعدها فهمیدم که این خلخالی است. و به طرفش رفتم. گفت که تو چه می‌خواهی؟ گفتم، کار من خصوصی است. می‌خواهم ببینم که شما چه تصمیمی گرفتید برای آقای هویدا. گفت که چادرت را اسلام، یک روسری اسلامی، باید بگویم که آن مدت همه ما روسری سرمان بود. گفت، این را اسلامی کن بیا پنجره آن طرف. رفتم و می‌خواستم با او صحبت کنم و گفت، خیلی خوب، بگذار من بروم از امام بپرسم. ظاهرا راست یا دروغ توی همان اتاقی بودند. رفت و آمد گفت که امام می‌فرمایند که والله بالله هویدا بی‌تقصیر است. گفتم: آخر معنی این یعنی چه؟ گفت اگر حرف مرا باور نمی‌کنی بروم نوه امام را بیاورم. رفتند یک جوان چاقالویی ته‌ریش داری که لباس آن هم آخوندی پوشیده بود آوردند. او هم یک چیزهای بی‌خودی گفت و نمره تلفن و اسم مرا هم گرفت که به من خبر بدهد چه تصمیمی راجع به ایشان. ..

در این فاصله ما سعی می‌کردیم که با دولت رسمی یعنی سیویل تماس داشته باشیم و بدانیم که در چه زمینه‌ای پیش می‌رود. برای این‌که خوبه اطلاع داشتند که خطر این‌که محاکمه اسلامی باشد می‌چربد پر این‌که محاکمه در تشکیلات دادگستری باشد. و همه همت ما این بود که آقای هویدا در تشکیلات دادگستری محاکمه بشود.

در این زمینه طبیعتا آقای بازرگان به عنوان رییس حقوق بشر در ایران خیلی برای ما وجودش لااقل دلگرمی بود. بعدها فهمیدیم که از دست او چیزی برنمی‌آید یا اگر می‌آید خیلی هم علاقمند نیست که حقوق بشر را اجرا کند. به‌ هر حال، آنها هی قول می‌دادند که مطمئن باشید محاکمه در سطح تشکیلات دادگستری خواهد بود. وقتی می‌گفتیم پس چطور شد که امرای ارتش را اینجور از بین بردید؟ می‌گفت، آنها فرق می‌کرد. آنها تمام دستشان به خون آلوده شده بود. سیویل‌ها فرق می‌کند. سیویل‌ها محاکمه سیاسی خواهند شد. در این زمینه به وزارت دادگستری رفتم. این حرف را از دهان وزیر دادگستری هم شنیدم و به دیدن وزیر کار رفتم یعنی همین داریوش فروهر. او را خیلی دو دل دیدم. خیلی دو دل دیدم، و طبیعی است که در این فاصله، ما در این فاصله دوباره شبی که به مدرسه علویه رفتیم گفتند دیگر زندانی‌ها را جایشان را عوض کردند. در این فاصله باید بگویم که پسر خمینی دیدنی از آقای هویدا کرده بود در آن بالاخانه یعنی هنوز که مدرسه علویه بوده و گفته بوده که باید تلویزیون داشته باشد. و بایستی تلفن داشته باشند که بتوانند به مادرشان تلفن کنند. یکهو وضع عوض شد، وضع عوض شد و وقتی ما به دیدن خواستیم خبر بگیریم گفتند همه را توی زندان‌های شهر پخش کردند. بیست و چهار ساعت طول کشید.

تا یک کسی که آنجا فهمید که ما بی‌خبر هستیم، گفت که شما بروید خانه‌تان ما به شما تلفن می‌کنیم. این آدم شبانه به من تلفن کرد گفت: آقای هویدا به زندان قصر رفتند. قبل از این‌که صبح بشود تلفن‌های متعددی شد از زندان قصر که برای زندانی‌تان پتو و لباس گرم بیاورید. فردا صبح ما با پتو و لباس گرم رفتیم به زندان قصر دیدیم جمعیت فراوانی جلوی زندان جمع است. همه به همین دلائل یا پی زندانی‌هایشان می‌گشتند با به آنها خبر داده شده که لباس گرم بیاورند. ما این لباس گرم و اینها را دادیم به دربان‌ها، هرکدام با اسمی که رویش بود و رفتیم. آن آدمی که در مدرسه علویه به من چند تا خبر داده بود خود پیشنهاد کرد که رابط شود و قرارهای ملاقات عجیب و غریبی داد. ساعت دوازده شب میدان‌های دورادور، محله‌های عجیب و غریب و بعد فهمیدم که این، آها می‌گفت که نه آقای هویدا وضعش خیلی خوب‌ست زندان قصر و یک اتاق خیلی خوبی دارد و حمام و خیلی تشکیلاتی دارد و فلان و اینها. بعد معلوم شد که او اصلا دروغ می‌گوید می‌خواهد که از ما اخاذی کند به این شکل. به‌ هر حال خیلی مشکل بود که ما بفهمیم تشکیلات داخل زندان چطور است. تا این‌که یک دکتری به من تلفن کرد گفت ما یک مریض مشترک داریم، شما فلان روز بیایید جلوی زندان قصر و با هم برویم به عیادتش .

روز موعود من زندان قصر حاضر شدم با تشکیلاتی که با وسایل معاینه‌ام و رفتیم در معیت این آقای دکتر داخل. این آقا قبل از همه چیز شروع کرد زندان قصر را به من نشان دادن، مسجد، نمازخانه، مدرسه و اتاق شکنجه، اینجا چشم در می‌آوردند. اینجا نمی‌دانم چه کار می‌کردند. خیلی خیلی آدم متأسف می‌شد یا متأثر می‌شد. آمبیانس خیلی وحشتناکی بود. خلاصه ما را بردند به بند یک، بند یک، خوب، درهای مختلف و این‌ها، دیگر ابهت زندان و تشکیلات بماند، یک همچین سرسرایی داشت. توی این سرسرا میز گذاشته بودند یک عده شلوغ همانجا هی می‌رفتند و می‌آمدند. یک عده هم لخت با لنگ از آنجا عبور می‌کردند. یعنی این چیزهایی است در ذهنم مانده و بالاخره بردندمان توی راهرو و دست راست در اول، زندان اول، سلول اول و در آهنی و فقل‌های متعدد باز کردند و من دیدم که آقای هویدا زمین چهارزانو نشسته و ما وارد شدیم. ایشان پا شدند، زمین سیمان بود. زیر ایشان یک تکه پتو خاکستری بود. رطوبت تا کمر بود. یک دریچه بالای سر ایشان بود که نور می‌آمد تو ولی خیلی بالا. و یک سلول دو متر در سه متر شاید. پتویی که ما دیشب داده بودیم روی پاهای ایشان بود با لباس‌هایی که آورده بودیم، خیلی سرد بود. و باید اضافه کنم که چون در دوران قبل از انقلاب، نمی‌دانم اعتصاب بود یا چه بوده، زباله وحشتناکی توی زندان جمع شده بود که همین‌طور خالی می‌کردند. و تمام این افراد که وارد زندان می‌شدند تمام روی صورت‌هایشان جوراب کشیده بودند. به هیچ‌وجه صورت هیچ‌کس قابل شناختن نبود. از آنهایی که از بیرون وارد می‌شدند. همه هم توی کامیون می‌آمدند.

به‌ هر حال همراه آن دکتر و یک نگهبان که بعد فهمیدیم که دانشجوی داروسازی است توی این سلول نشستیم. این سلول یک پستو داشت که من خیال می‌کنم یک سوراخ آنجا بود که آن به عنوان حمام و مستراح و همه چیز بود. آن وقت یک سکویی هم بود یک قرآن هم آنجا بود. بعد ما شروع کردیم به صحبت کردن. بیشتر از حدود یک مکالمه بگویم پزشکی ما رد و بدل کردیم. و آنجا هویدا تقریبا گفت که دیگر انتخاب این‌ها را فهمیده و آخر خط دیگر امروز و فرداست. در ضمن توی دستش یک نامه‌ای به من نشان داد که آن نامه را خیلی آسان من توانستم از او بگیرم به دلیل این‌که آن‌قدر جا کم بود که همه به هم فشرده بودیم و آن نامه را کرد توی دستکش من، و آن دکتری که آنجا بود گفت دیگر خیلی خوب بس است. حالا دیگر بروید.

از در که آمدیم بیرون به من گفت که شما خیلی حرف زدید. و از آن لحظه به بعد دیگر مرا ول کرد. به این معنی که دیگر همراه من برنگشت. و مرا ول کردند وسط آن محوطه. وقتی برمی‌گشتم به طرف در خروجی دیدم که یک آدمی که بعدها فهمیدم که آن برادران، دو تا برادران اصفهانی بودند که فهمیدیم که اصفهان با دستشان یک افسر را کشتند، تکه تکه کردند. برادران (؟)، یکی از این‌ها به من نزدیک شد و گفت که تو خواهرزاده هویدا هستی. گفتم، نه من طبیب هستم، و آقای هویدا خواهر ندارد. به‌ هر حال من تا دم در آمدم و این‌ها چندتا مثل اوباش چیزهای خیلی وحشتناکی آمدند، همه هم خصوصیتشان این بود که با از این کفش‌های اوتافوگو بودند.

‌این لاستیکی‌هایی که در تهران می‌ساختند. گفتند که نه شما باید وضع‌تان روشن بشود. شما قوم و خویش هستید، کی شما را آورده تو؟ هیچ‌کس هم دیگر نبود که مرا آنجا بگوید که شرایط چه بوده و کارت پزشکی مرا گرفتند و مرا بازداشت کردند. یک جوانکی را هم با یک مسلسل آوردند جلوی من نشاندند. هی او با خشابش بازی می‌کرد. آخر گفتم که جوان سر این تفنگت را بگیر آن ورتر اگر می‌خواهی بازی کنی. یکی از آن دور خیلی توهین کرد و گفت، تو خفه شو، تو حرف نزن و این حرف‌ها. ما باید شما را تفتیش کنیم، گفتیم، خیلی خوب تفتیش کنید. ولی باید یک زن پیدا کنید که تفتیش کند. در این فاصله همه‌اش توی فکر بودم که آن نامه را چه کار کنم بخورم، بیندازم دور واین‌ها، به‌ هر حال فکر کردم که حالا فعلا نگهش می‌دارم.

یکهو تیراندازی شد. به این معنی که از بیرون آن عده که آمده بودند که از اقوامشان خبر بگیرند یا گویا عده‌ای، خدا می‌داند. بالاخره طوری می‌شود که این‌ها از تو که خیلی واقعا excité بودند یعنی به هیچی می‌شد این‌ها را کشید توی بازار کلنجار، این‌ها شروع کردند تیراندازی و بعد یکهو گفتند که از دیوار شمالی دارند حمله می‌کنند و همه رفتند. تمام این نگهبان من و همه رفتند یکهو دیدم یک بابای پیری آنجا دارد راه می‌رود گفت: خواهر تو اینجا چه کار می‌کنی؟ گفتم که من دکتر هستم و. .. گفت حالا چه وقت دکتری است، بیا برو بیرون. در را باز کردند و ما پریدیم بیرون.

یکهو دیدیم که اصلا تمام آن ملتی که توی خیابان زیر قصر جمع شده بودند اصلا دیگر هیچ‌کس نیست. همه ماشینها رفتند و فقط مانده ماشین من. بالاخره ما هم سوار شدیم و رفتیم و با چه التهابی. حالا تمام اشتیاقم این بود که این نامه را بخوانم. و نامه خیلی روشن بود. نامه به زبان فرانسه بود. خیلی خط ریز به اندازه یک ته سیگار جا می‌شد، و آنجا دقیقا، صریحا هویدا نوشته بود که طبق اطلاعاتی که من دارم، رییس آن‌موقع زندان آدمی به نام زواره‌ای که مشهور بود به خشونت. طبق اطلاعاتی که من دارم من و عده‌ای طبق قانون اسلامی محاکمه و بلافاصله اعدام خواهیم شد. به‌ هر حال زندگی در چنین شرایطی برای من غیرقابل تحمل است. و این را آن‌موقعی که توی سلول بودم به من نشان داد. هویدا آدم پاکی بود یعنی تا حد وسواس پاک بود. و در آن فاصله‌ای که آن تو بود به اندازه ای، چون به آب دسترسی نداشت خیلی به او بد گذشته بود. و این محسوس بود و غذا خیلی برایش مهوع بود و تمام اصرارش این بود که ما برایش ماست برسانیم و نان، که این‌ها هم اجازه نمی‌دادند. هردفعه من بردم ریختند دور. بعد به هر حال خیلی صریح نوشته بود که به این نحو با ما رفتار خواهند کردو خاتمه پیدا خواهد کرد.

در این فاصله من بعد از این واقعه دیگر به دیدن هویدا نمی‌توانستم بروم. آن تماسم یعنی آن دکتر دیگر خیلی از من ترسیده بود. نمی‌خواست مرا ببیند. هر چه هم به او تلفن می‌کردم می‌گفت، خواهش می‌کنم دیگر به من تلفن نکنید. هم برای شما خطرناک است هم برای من.

و من قرار سفر داشتم به فرانسه هم برای دیدن عده‌ای که فکر می‌کردم که وساطت‌شان شاید در وضع هویدا بتواند تغییری ایجاد کند. هم خانواده‌ام آنجا بود. اینجا که آمدم مصادف شد با دوره‌ای که تمام ممالک سعی کرده بودند که به تشکیلات خمینی تلگراف بنویسند و عده زیادی از قبیل نخست‌وزیرهای اسبق فرانسه مثل ژوریست‌های انترناسیونال و تمام دوستان و آشنایان سعی کرده بودند که یک حرکتی باشد. اما هیچ‌کس نمی‌دانست که چه جور، این حرکت به طرف کی باید انجام بگیرد.

در ضمن من سعی کردم که با شیعه‌های لبنانی تماس بگیرم و مصطفی سلیم را که رییس آنها بود دیدم. خیلی ناامید بود گفت که ما برای افرادی که صهیونیسم را دامن زدند کاری نمی‌توانیم بکنیم، و هویدا به صهیونیسم خیلی خدمت کرد. دیگر افراد به ژنو رفتم به کمیسیون انترناسیونال ژوریست‌ها با صلیب سرخ ژنو ملاقات داشتم. همه این‌ها ابراز علاقه می‌کردند که چنین کاری بکنند. ولی به نظر نمی‌آمد که کاری از آنها ساخته باشد.

بالاخره در ماه مارس، پانزدهم مارس محاکمه اول هویدا انجام می‌شود و بدون این‌که کسی بفهمد چرا طرف‌های دوازده بعد از نصف شب در حدود نیم ساعت بعد هم منفصل می‌شود. عده‌ای معتقدند که انفصال او مستقیما با وساطت آقای بازرگان مربوط بوده که مستقیما می‌رود به قم و جلوی این محاکمه را می‌گیرد. به هر حال بعد از آن اخبار در جهت این بود که دیگر به احتمال قوی محاکمه در جهت وزارت دادگستری خواهد بود و ما در صدد پیدا کردن وکیل بودیم. این خودش مشکل بزرگی بود چون اکثر مردمی که می‌خواستیم، اکثر وکلایی که با آنها تماس گرفتیم وکالت را نمی‌خواستند قبول کنند، با لاهیجی تماس گرفتیم که سرش خیلی شلوغ بود و نمی‌خواست بپذیرد این وکالت را. ولی نه هم نگفت، گفت که، خیلی خوب، شما حالا بیایید با هم صحبت می‌کنیم. دیگر افرادی که آن نزیه را سعی کردیم ببینیم نمی‌شد.

این‌ها در تهران، در فرانسه عده‌ای علاقمند نشان داده بودند خودشان را که برای این دفاع حاضر هستند، اگر دفاعی در پیش باشد. در این حبص وبیص بود که قصد بازگشت به تهران کردم. اینجا جالب است که نقش یک شخص فرانسوی نام Maftre Valet یک وکیلی بود که از یک نقص عضو نقص مادرزادی برخوردار بود. این یکی از مشخصاتی است گفتند، چون یعنی دست نداشت و پاهایش هم کوتاه بود. آن وقت این جزو دوستان صمیمی قطب زاده و بنی صدر بود. و او به تهران رفت و آمد مکرر می‌کرد. ما در اینجا با او تماس گرفتیم، و او به ما گفته بود که بله، فوق العاده آتشی و انقلابی بود و صحبت با او خیلی مشکل بود. تماسی ما با او از طریق ادوارد سابیه بود و او به سابیه گفته بود که با قبول داریم که هویدا دستش نه به خون آلوده است و نه به پول. ولی باید مشکل ساواک حل بشود و نقش او را در، مسئولیت‌هایش را در این زمینه باید ما روشن کنیم. و روز حرکتم به تهران با این آدم توی طیاره بودم که به تهران وارد می‌شد. و فهمیدم که در هتل پارک هتل تهران زندگی می‌کند. با او تماس گرفتم. گفت من هیچی از من برای شما ساخته نیست دیگر.

این روزی که من با او صحبت کردم صبح هفتم آوریل بود. ساعت یک بعد از ظهر یک تلفنی از زندان قصر به ما شد. یک صدایی با یک لهجه خیلی غلیظ. گفت که آقا وداع کردند. و آقا وداع کردند مادرشان را به شما سپردند. و همین. جلسه شروع شد. ما فهمیدیم که محاکمه ساعت یک و نیم بعد از ظهر شروع شد. سعی کردیم از طریق آقای انتظام با بازرگان تماس بگیریم. آقای انتظام ساعت‌های متوالی سعی می‌کند نخست‌وزیری را بگیرد هربار منشی، رییس دفتر، تلفنچی می‌گفته ایشان در جلسه هستند. ایشان می‌گفتند که این کار حیاتی است و بایستی در جلسه ایشان را مزاحمشان شد. ولی آقای بازرگان اصلا روی خط نمی‌آید. و فردا شب تلفن می‌کند به انتظام می‌گوید با من کاری داشتید؟ او هم جواب می‌دهد بله، ولی دیگر دیر شده.

به‌ هر حال شخص من با دکتر مصدق پسر دکتر مصدق تماس گرفتم و با یک صدای خواب آلود گفت، ‌ای خانم نه از شما کاری ساخته است نه از من. ول کنید بگذارید دنیا سیر خودش را طی کند. همه افرادی که ما سعی کردیم با آنها تماس بگیریم تقریبا جا زده بودند. بعدها فهمیدیم که این محاکمه از قبل پیش بینی شده بوده و ابراهیم یوسف مخبر روزنامه، مخبر نمی‌دانم، آن زمان…

س – نیویورک تایمز بود.

ج – نیویورک تایمز، ابراهیم یوسف گفت که چون با داماد بازرگانی دوستی داشته. داماد بازرگان به او اطلاع داده بود که شنبه محاکمه شروع می‌شود. و او تهران بود. بعد این‌طور که خودش می‌گوید در این محاکمه شرکت می‌کند و هویدا را دیده بود.

س – داماد بازرگان با یزدی؟

ج – آها، داماد بازرگان. بعد، آیا اسمش مثل این‌که صدری بوده؟ یک همچین اسمی. و او گفته بوده که هویدا اعدام می‌شود. یعنی ابراهیم یوسف هم از تاریخ محاکمه اطلاع داشت و هم از آخر خط. و آن روز ما سعی می‌کنیم هی زندان قصر را بگیریم. زندان قصر اصلا نمی‌شد گرفت اشغال بود تمام وقت. بالاخره ما رفتیم به طرف صلیب سرخ. صلیب سرخ یک جلسه بود شروع کردیم صحبت کردن و آنها همه از ناتوانی‌شان گفتند. یک عده جوانکی بودند آنجا بی‌خودی بلاتکلیف راه می‌رفتند. هیچ نوع نفوذی هیچ جا نداشتند، رفتیم سراغ لاهیجی.

لاهیجی گفت نه. البته اول که از این‌ها خیلی خوبی می‌گفت. بعد گفت نه این‌ها آن‌قدر آدم‌های خشن دیشب مرا هم کتک زدند و جلوی بچه‌ام آمدند و کتک فراوانی به من زدند. شما تنها راهتان این است که بروید قم. ما آمدیم سوار ماشین بشویم برویم. دیگر طرف ساعت‌های شب بود. رادیو را گرفتیم، گفت که شش بعد از ظهر محاکمه هویدا رأی به اعدام داد و حکم بلافاصله اجرا شد. تمام شد.

آخر این خط دلم می‌خواهد که بگویم که به چشم من و شاید هم به چشم عده‌ای هویدا یک قهرمان است. یک قهرمان مظلوم است. مظلوم به معنای این‌که به او ظلم شد.