مصاحبه با آقای غلامعلی فریور
نماینده دوره چهاردهم مجلس شورای ملی از تهران
وزیر صنایع و معادن در کابینه علی امینی
روایتکننده: آقای غلامعلی فریور
تاریخ مصاحبه: ۱۲ جون ۱۹۸۴
محلمصاحبه: شهر نیس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
س- آقای فریور میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که در شروع مصاحبه راجع به سوابق خانوادگی خودتان و تحصیلاتتان و مقامات سیاسی که داشتید و فعالیتهای سیاسی که داشتید به تفصیل برای ما صحبت بفرمایید تا وارد جزئیات قضایا بشویم.
ج- خانواده من، والله من از یک خانواده متوسطی بودم که پدرم کاسب بوده تاجر بوده، تاجر خیلی کممایه. تحصیلات ابتدایی من در مدرسه فرهنگ تهران بوده و تحصیلات متوسطه من یک قسمتی، یکی دو سال مدرسه تدیّن بوده بعد مدرسه دارالفنون. در ضمن تحصیلات متوسطه دو سه سال ترک تحصیل داشتم و رفتم در مدارس قدیمی به مناسباتی مدرسه مروی و سید نصرالدین تحصیلات دینی میکردم تحصیلات مذهبی و دینی و عربی و دیگر تا نسبتاً مجدداً برگشتم دارالفنون و پس متوسطهام را تمام کردم. بعد هم تا قرار اعزام محصل، چون خانواده من وسعش نمیرسید که مرا بفرستد اروپا برای تحصیل، خیلی ساده است. قرار اعزام محصل به اروپا داده شد قانون اعزام محصل کنکور دادم و قبول شدم و آمدم به اروپا. اینجا اول Mathématique special ریاضیات مخصوص بود، بعد سه سال دوره دانشگاه گرونویل بود. مدرسه الکتروتکنیک گرونوبل، در آنجا مهندس شدم. بعد رفتم به (؟؟؟) پاریس آنجا را تمام کردم. بعد یک مدتی استاژ دادم از جمله یک سال و نیم با سید عبدالله ریاضی، که رئیس مجلس شده بود، در زوریخ در بادن. در (؟؟؟) بادن استاژ دادیم. و در اواخر ۱۳۱۳ به ایران برگشتم. این از لحاظ خانوادگی.
از لحاظ بعد در کار. به ایران برگشتم. سال اول نظام وظیفه کردم از اسفند ۱۳۱۳ تا ۱۳۱۴. بعد وارد، قبل از نظام وظیفه دو ماه در وزارت صناعت وقت که اسمش اداره کل صناعت بود آنجا مشغول بودم. بعد از خاتمه نظام وظیفه دوباره رفتم آنجا و از آنجا معرفی شدم به شهرداری، رئیس اداره روشنایی شدم توی کارخانه برق جدید که میخواستند نصب بکنند نصب کارخانه بود و نمیدانم ترانسفورماتورها، یک مدتی آنجا بودم تا مؤسسه برق اصلاً از شهرداری مجزا شد، شد یک مؤسسه مستقلی. رئیس آن هم شد مرحوم میرزا تقیخان نصر که آنوقت والی مازندران بود. یک مدتی ایشان رئیس بودند و بعد رفتند ایشان از آنجا و بنده رئیس مؤسسه برق بودم.
تا یکی دو سال بعد مجدداً به دلایلی خواستند مؤسسه برق را جزو شهرداری بکنند و من قبول نکردم و استعفا کردم. و استعفایم هم مدت چهل روز طول کشید، تا بالاخره منتقل شدم به وزارت پیشه و هنر مجدداً که به اسم صناعت بود تبدیل شده بود. در وزارت پیشه و هنر دیگر جزو آن کادر بودم، مشاور فنی بودم، مشاور مخصوص وزیر بودم، مدیرکل بودم آنجا در ۱۳۲۰، ۲۱، بله. در ۲۱ ضمناً تدریس دانشکده فنی را هم داشتم.
در انتخابات ۲۱ از تهران وکیل شدم. البته به کمک بیشتر دانشگاهیها که مرکز آن دانشکده فنی بود. حالا به چه مناسبت؟ بله، از تهران وکیل شدم. و این زندگی سیاسی از اینجا شروع شد. دوره وکالت من فقط یک دوره بیشتر نبود. اواخر دوره دیگر وضع من طوری بود که مقامات رسمی مملکتی خیلی با من خوب نبودند. یعنی خوب نبودند که بد هم بودند. بله، بعد از خاتمه دوره ریاست یک کمیسیون پنج نفری آمدم به اروپا برای جمعآوری ماشینآلات سفارشات ایران قبل از جنگ، دو ماه در چکسلواکی بودم و آمدم به سوئیس، چون دوسیهها بیشتر در سوئیس بود. از سوئیس آمدم به پاریس و در پاریس گفتند برای ویزای آلمان گرفتن باید رفت انگلستان مقامات نظامی انگلیس باید ویزا بدهند، آنوقت آلمان اشغال بود دیگر. رفتم انگلستان، لندن بودم تا یکروز اطلاع پیدا کردم که آقای قوامالسلطنه برادر نیکپور را هم بدون اطلاع بنده جزو میسیون کرده است. من برادر نیکپور را نمیشناختم. ولی خوب، اصلاً این عمل که بدون اطلاع رئیس کمیسیونی یک کسی را عضو میسیون کنند، تلگرافی استعفا دادم و برگشتم تهران.
دیگر از سیاست تقریبا کنار بودم. یعنی (؟؟؟) یک هشت نه ماهی تهران بودم و به دلایلی دیدم اوضاع هیچ مساعد نیست برگشتم فرانسه. آمدم فرانسه و برای اینکه خودم را مشغول کرده باشم شروع کردم به حقوق خواندن. حقوق میخواندم، کورسهای فلسفهای اختیاری میرفتم. حقوق نه، حقوق رسمی، سال اول دوم سوم همینجور. تا در دوران حکومت مصدق که خواستند بیایم تهران و آمدم تهران و قرار شد چون وضع ارزیمان بد است بروم به آلمان. شدم رئیس قسمت اقتصادی آلمان با دفتر مجزا، به سفارت کاری نداشتم. یک چند سالی آلمان بودم تا بعد از افتادن مرحوم مصدق ما را هم احضار کردند و بنده دیگر ایران نیامدم میخواستم بمانم اصلاً. یک مدتی هم خودم در هامبورگ ماندم. ولی بعد به مناسبات خانوادگی و شوهر همشیرهام فوت کرد و بچههایش سرپرستی نداشتند، پنج ششتا بچه داشت، آمدم ایران. ولی خوب، همیشه کنار بودم. تا زمان آقای دکتر امینی که رئیسالوزرا شد. با دکتر امینی ما در دارالفنون همشاگردی بودیم، با هم مربوط بودیم، با همه برادرهایش، بعضی از برادرهایش هم.
س- شما در این دوره که کنار بودید تدیس میفرمودید در دانشکده فنی؟
ج- نه دیگر همهچیز را گذاشته بودم کنار.
س- تدریس هم نمیکردید؟
ج- نخیر، هیچ کاری نمیکردم. بله، عرض کنم که، در دوره حکومت آقای دکتر امینی، دکتر امینی اصرار کرد که وزیر کابینهاش بشوم. به این دلیل هم قبول کردم که امید به اصلاحی داشتیم در اوضاع در وضع، چون قبلاً هم به من این پیشنهاد دو دفعه از طرف قوامالسلطنه شده بود گفته بودم نمیکنم. ولی این مرتبه قرار بود که این کابینه اختیارات شاه را محدود کند به اختیارات قانون اساسی مصوب ۱۹۰۶. حتی گفت «نخیر، تحقیقاتی کردیم و،» حکومت کندی بود دیگر، ریاست جمهوری کندی بود. قرار این بود. متأسفانه بعد از چند ماه همه کوتاه آمدند، در کابینه خیلیها کوتاه آمدند. و مجبور شدم دوباره استعفا کردم. این دفعه استعفایم به صورت شدیدی بود. برای اینکه مخالفت با امور اصلاحات ارضی بود که خود شاه ما را خواست توی آن جلسه در کاخ مرمر. یکی حق…، گفت، «چون مجلس سنا نیست و مجلس شورا هم نیست بنابراین شاه تنها مرجع قانونگذاری است و من این حق را واگذار میکنم به شما که هیئت دولت هستید.» این یک مسئله مطرح کرد. مسئله دوم قانون اصلاحات ارضی که گفت، «در دوره سیزدهم این قانون رفت به مجلس ولی سر و دمش را زدند. حالا میخواهیم یک قانون اصلاحات ارضی واقعی باشد». و من با اینکه یک متر، یک متر مربع نه خودم، نه هیچ یک از اقوام زمین نداریم و نداشتیم، و من در آن جلسه هم گفتم این را، با قانون اصلاحات ارضی به نحوی که او پیشنهاد کرده بود یعنی جلویش گذاشته بودند، مخالفت کردم. یعنی سکوت، اینها را گفت، همه سکوت کردند. من گفتم آقا معذرت میخواهم، اولاً من خیال کردم اعلیحضرت این دو مسئله را مطرح کردید که بعد یکی یکی روی آن بحث بشود. حالا میبینم که مثل اینکه کسی صحبتی نمیکند و دارند صورتجلسه میکنند. نه، من حرف دارم راجع به آن. فرض کنیم که مجلس نیست، مجلس سنا نیست و مرجع قانون گذاری فقط شخص اعلیحضرت باشید. در صورتی که واقعاً اینطور نیست. توشیح فرمانها به وسیله شاه یک فرمالیتهای بیشتر نیست، اصل مراجع قانونگذاری است. حالا، فرض کنیم اینطور هم باشد، این حق مال اعلیحضرت باشد. معلوم نیست این حق قابل تفویض باشد. هر حقی قابل تفویض نیست. ایشان گویا نفهمید. گفت، «نمیفهمم چه میگویید؟ مقصود چیست؟» گفتم، مقصود این است که بنده اگر زن گرفتم، این مسئله خیلی سادهای است که این اصلاً بعد چیز شد، میتوانم کسی را وکیل بکنم که نفقه مرا بدهد به زنم. ولی حقالمزاجمه یعنی همخوابی با زنم را که نمیتوانم به کسی واگذار کنم، هر حقی قابل تفویض نیست. معلوم نیست این حق قابل تفویض باشد. چون اصلا این صابونی بود که زیر پای هیئت دولت داشت میگذاشت. «که شما به موجب تصویبنامه قانون وضع بکنید.» یعنی هر چه من خواستم بکنید. کما اینکه هر چه خواست آقای دکتر امینی کرد دیگر. بله، دوم مسئله اصلاحات ارضی است. گفتم، «آقا اطلاعات بنده بسیار مختصر است. ولی این اصلاحات ارضی موجب این میشود که تمام قنوات این مملکت خشک میشود.» به همین عبارت گفتم و به این نتیجه رسیدیم که به قول یک آرشیتکت هلندی که توی آن مجله «پرسیستها» یک مقالهای من در دو سه سال پیش از او خواندم. نوشته بود، «چهارصد هزار کیلومتر قنات یعنی ده برابر محیط کره زمین»، توی پرانتز نوشته بود، «قنات در ایران وجود داشت. از قنات شش کیلومتری تا صد و چند کیلومتری که اینها خشک شد، از بین رفت، و زراعتمان طوری شده است که آب از صد و بیست سی متری باید بکشیم بیرون، و چنین زراعتی هیچ جور صرف نمیکند.
س- میخواهم از حضورتان تمنا بکنم که برویم تا آخر این شرح حال شما. بعد راجع به این مسائل تمام جزئیات را میپرسم.
ج- سؤال بنده، بله، استعفا کردم. هر چه هم بعد دکتر امینی و قوموخویشهای دیگرش و برادرهایش گفتند، گفتم من نمیکنم. حتی از نزدیکان شاه هم آمدند، نزدیکان شاهی که با من هم نزدیک بودند، یعنی همشاگردی بودیم. آمدند به من گفتند، «اگر قانون اصلاحات ارضی را میگویی، قانون اصلاحات ارضی را او مجبور بوده قبول کند.» گفتم من که مجبور نیستم قبول کنم. من نیامدم، استعفا کردم آمدم کنار دیگر.
بعد هم البته مورد تهدید هم ساواک واقع شدیم، هم تعقیب عدلیه واقع شدیم، هم هیئت بازرسی فرستادند به وزارت اقتصاد که این آقای وزیر را برایش یک تخلفی پیدا کنند. تخلف پیدا کردند که دستور داده «چون بعد از ظهرها ممکن است گاهی نهار اینجا بخورم و کار دارم، یک نازبالش بخرید به مبلغ سه تومان.» یکی این تخلف را پیدا کردند. یکی هم یک تخلف دیگری پیدا کردند که یک صدینیم معادن هست که در اختیار وزیر پیشه و هنر است، نه در اختیار رئیسالوزرا. به موجب قانون معادن از این صد و نیم قبل از من در زمان شریفامامی تا دوازده هزار تومان حقوق ثابت هم میدادند به اشخاص. متحدالمآلی از نخستوزیری آمد که بعد از این هرگونه پاداش غدغن است.» من کنارش نوشتم که این مربوط به آن پاداشهایی است که از بودجه دولت داده میشود. صدینیم در اختیار وزیر صنایع و معادن است. به کسانی که از این راه، از این ماده تا چهارصد تومان حقوق ثابت دارند پاداشی داده میشد، پاداش آنها کماکان، مثلاً پنجاه تومان به سرایدار میدادند، سی تومان به پیشخدمت میدادند، این را بپردازید لاغیر یک همچنین چیزی. این را گفتند، گفتم این در اختیار همه است. تا دوازده هزار تومان هم هیچ مانعی ندارد. یقه شریفامامی را بگیرید. تازه آن هم مانعی نداشته ولی بنده که به کسی پاداش دادم که سی تومان و بیست تومان. بله، بههرصورت آنها دیدند با این ترتیبی که من زندگی کردم زورشان به من نمیرسد.
س- بله، برگردیم به فعالیتهای سیاسی شما. اولین فعالیت سیاسی شما مشارکت در جریان حزب ایران بود. اینطور نیست؟
ج- یعنی تأسیس حزب ایران بود، بله. عرض کنم که، یک کانون مهندسین ما داشتیم. کانون مهندسین تشکیل شد اصلاً موقعی که من مدیرکل معادن بودم. در معادن یک عدهای حقوقشان بسیار کم بود، واقعاً هفتاد تومان هشتاد تومان حقوق میگرفتند آنوقت. اینها شکایت داشتند. یکروز آمدند پیش من گفتند، «آقا، ما از شما توقع نداریم که با ما همکاری بکنید، ولی حمایت از ما بکنید.» گفتم، «آقا، من اول مهندس هستم بعد مدیرکل. اگر سفت هستید و میتوانید اعتصاب بکنید، بکنید. من هم با شما.» و این کار را کردیم. و آن وقت کانون مهندسین تشکیل شد. کانون مهندسین بود که، ولی هنوز حزب نبود. کانون مهندسین داشتیم. در انتخابات دوره چهاردهم هم هنوز حزب ایران وجود نداشت. به من هی میگفتند دوستان که «یک حزبی تشکیل بدهیم.» گفتم، بگذارید انتخابات تمام بشود. اگر به جایی رسید بعد حزب میشود تشکیل داد. انتخابات که تمام شد حزب ایران را تشکیل دادیم. بله، حزب ایران مؤسس آن من بودم. بعد آقای صالح هم خبر کردیم، چندتا از دوستانمان هم بودند، زیرکزاده بود، عرض کنم که، حسیبی بود، از دوستان مهندس و غیرمهندسمان بودند، مرحوم نقوی بود، مرحوم نریمان بود. اینها بودند که حزب ایران را تشکیل دادیم.
س- آقای فریور، حزب وقتی تشکیل میشود دارای یک ایدئولوژی هست. شما که آنموقع دور همدیگر جمع شده بودید واقعاً برای تبلیغ چه نوع ایدئولوژی در ایران میخواستید که فعالیت بکنید؟
ج- تکامل، اول خود بنده و بعد دوستان دیگر من، آن اندازه نبود که هنوز وارد مرحله ایدئولوژی بشویم. بدون رودربایستی، چون بودند توی دوستان ما که بسیار خوب تحصیل کرده بودند، ولی یک کتابی خارج از برنامه درسیشان نخوانده بودند، و این نقصی بود، کتابی که مربوط به ایدئولوژیهای مختلف سیاسی باشد. بنابراین اصلاً طرح مسئله ایدئولوژی هنوز زود بود. ما دنبال آزادی بودیم و دنبال فکر نوین. آنچه تجدد اسم آن را بگذاریم، لاغیر. ملاحظه میفرمایید؟
س- دنبال اشاعه یک ایدئولوژی خاص نبودید؟
ج- اشاعه ایدئولوژی خاصی نبود، نخیر. این را همچین بدون رودربایستی بگویم که حزب ایدئولوژیدار آن وقت تنها حزب توده بود، حزب دیگری نبود. البته از لحاظ فکری ما خیلی چیزهایمان به سوسیالیسم نزدیک میشد، به سوسیالیسم واقعی بدون محدودیت در آزادی. چون سوسیالیسم الان اشتباه میشود با محدودیت در آزادی، با دیکتاتوری پرولتاریا، که من دلم نمیخواهد آن را اسمش را سوسیالیسم بگذاریم. ولی چپها اسمش را سوسیالیسم میگذارند. یعنی سوسیالیسم ایدهال میگذارند. من این دیکتاتوری پرولتاریا را قبول ندارم.
س- شما منظورتان آن آرمان سوسیالیسم قبل از مارکس را میفرمایید؟
ج- بله، سوسیالیسمهای مختلف بوده دیگر فوریه بوده، سن سیمون بوده، مارکس بوده، اینها هر کدام، منتهی بعضی از آنها رفتند تا آن مرحله آخری. سوسیالیسم رفورمیسم، نه سوسیالیسم رولوسیونر. من همیشه خودم، من خودم یک خرده کتاب گوشه و کنار میخواندم اتفاقاً. از خیلی قدیم طرفدار عقیده سقراط و نمیدانم ارسطو بودم که رولوسیون همیشه مضارش بیش از منافعش است، بهم میزند یک تشکیلاتی را، یک انستیتوسیونهایی که مردم به آن عادت دارند و عادت طبیعت ثانوی است. بنابراین خیلی با رولوسیون موافق نبودم. حالا البته با رولوسیون خمینی موافق شدیم. حالا، به چه دلایلی ؟ یعنی چارهای دیگر نبود آن وقت.
س- راجع به آن صحبت میکنیم.
ج- بله.
س- شما راجع به مجلس چهارده چه خاطرات مهمی دارید؟ چون در آنموقع جریانات مهمی در ایران در حال تکوین بود.
ج- مجلس چهارده هر روز آن یک مبارزهای بود. هر روز آن یک خاطرهای میشود داشت. بله، هر روز مبارزه داشتیم. یعنی یک طرف، کموبیش گاهی اوقات، بیشتر اوقات آن هشتتا تودهای هم با ما همکاری میکردند که میشدیم جمعمان سی و دو سه نفر، که اقلیت بودیم، باقیاش هم جزو اکثریت بودند. بله، هر روز این مبارزه بود.
س- روابط شما با آنموقع فراکسیون حزب توده و آقای دکتر رادمنش و اینها چطور بود؟
ج- روابط بنده با بعضی از اینها بسیار خوب بود.
س- روابط شخصی را نمیگویم. روابط سیاسی.
ج- روابط سیاسیمان…
س- در مجلس شورای ملی همکاری و اینها چگونه بود؟
ج- همکاری داشتیم اغلب، ولی از لحاظ ایدئولوژی. اینها یک اصرار عجیبی داشتند به مخالفت با مذهب و من همیشه با این نظر مخالف بودم. حتی اینها مرا مسخره میکردند گاهی اوقات. گاهی فحش به من میدادند توی روزنامه «رهبر» که این در مثلاً حزب ایران برداشته نوشته که «شرط عضویت در حزب ما تدین به دین اسلام.» من آنقدر متعصب آن جوری نبودم. ولی دین را برای مردم لازم میدانستم. همیشه عقیدهام این بود اگر یک عاملی برای اعتلای اخلاق اجتماع مؤثر باشد، آن عامل دین است. و گرفتاری ما در این چند ساله اخیر، در این پنجاه شصت ساله اخیر، تنزل سطح اخلاقی است، اول باید به او بپردازیم. البته بعد از آن زیادتر هم شده است. یعنی افتادیم روی شیب این تنزل اخلاقی به مراتب شدیدتر شد تا این آخریها.
راجع به آن روزها مسائل دیگر بود از این اختلافات داشتیم. ولی برای بعضی از اینها بسیار احترام قائل بودم. شخص رادمنش که مرد. رادمنش یک آدمی بود در آنچه میگفت صدیق بود. رادمنش یکروز به خود من گفت که، یعنی به شوخی از او پرسیدم، یکروز روزنامه رهبر به من فحش داده بود. صبح آمدم مجلس، رهبر آنجا بود. برداشتم خواندم، دیدم فحش را کشیده به روح و روان بنده. ایرج اینها آمدند. آخر اینها رفقای سی سال پیش من بودند. رادمنش اینها از دارالفنون ما با هم چیز بودیم، سی سال قبل، ایرج در گرونوبل با هم رفیق بودیم، فلان اینها. ایرج اول آمد. گفتم «خوب، کس دیگر را گیر نیاوردید فحش بدهید، امروز به من فحش دادید؟» گفت، «بله، خطر برای ما شماها هستید، خیلی ساده برای اینکه ما آنهای دیگر را که هر روز بخواهیم بیندازیم هزار نقطه ضعف دارند. شماها گرفتاری هستید شما سوسیالدموکراتها.» عین این را گفت. گفتم، «خیلی خوب، استدلالت coherent است چسبنده است با خودت، حرفی ندارم. از پلهها داشتیم میرفتیم پایین، رضا رادمنش را من خیلی دوستش داشتم، از صداقتش. گفتم، «رضاجون، اگر رژیم شما مستقر شد تو خودت با شخص من مثلاً چهکار میکنی؟» گفت، «ممکن است دارت بزنم، ولی به جان عزیزت من هایهای گریه میکنم.» با همان لهجه رشتیاش. ماچش کردم. خیلی آدم صادقی بود. برای بعضی اینها خیلی احترام قائل بودم. بله، ولی در بعضی موارد اختلاف شدید داشتیم. منتها در مجلس طبیعتاً خوب، آنها هشتتا که کارشان به جایی نمیرسید، طبیعتاً با ما همکاری میکردند. کابینه صدرالاشراف فرض بکنید، آن ابستروکسیون دو ماهه، دو ماه و نیمه، چه گرفتاری داشت. تا دو ماه و نیم نگذاشتیم مجلس تشکیل بشود دیگر. خوب، آنها هم با ما بودند دیگر. در خیلی موارد با ما بودند.
س- یکی از مسائل مهمی که آنموقع مطرح شد مسئله آذربایجان بود و نمایندگی آقای جعفر پیشهوری از آذربایجان بود و رأیگیری برای اعتبارنامه ایشان. شما از این جریان رأیگیری چه خاطرهای دارید در مجلس؟
ج- جریان رأیگیری پیشهوری را البته دستراستیها سخت میکوبیدند. و من عقیدهام این بود که آنی که از آبادان به زور شرکت نفت انتخاب شده است، با اینی که در آذربایجان به زور، نمیدانم، فلانسکی یا فلان روسی انتخاب شده، (؟؟؟) به قول فرنگیها، یکی است. ملاحظه میفرمایید؟
س- بله.
ج- بنابراین میگفتم این ماده را غلیظترش نکنید، شدیدش نکنید. اتفاقاً شد، غلیظتر شد، غلیظتر شد، به جایی رسید که وقتی پیشهوری آمد تهران و قوامالسلطنه مرا فرستاد با او مذاکره کنم که آرام بشود. رفتم به او گفتم، «آقا، آقاسید، ما خیال میکردیم مثل زمان مرحوم میرزا کوچکخان که یک انقلابی از جاهای مختلف ایران برخیزد و در سایه آن انقلاب یک اصلاحاتی بشود در داخل. شما رفتید زبان ترکی درست کردید. این ترکی بازی چیست؟» من این را باید حقا بگویم. گفت، «مجبورم کردند.» و این را حتی جلوی آن سلامالله جاوید و آن رفیق دیگرش نگفت، تنهایی به من گفت. گفت، «مجبورم کردند.» این چیز هم بود، سنجابی.
س- دکتر کریم سنجابی.
ج- سنجابی هم بود. حضور داشت، بله.
س- شما به اعتبارنامه پیشهوری پس رأی موافق دادید؟
ج- بله، بنده رأی موافق دادم.
س- به یاد میآورید که آقای دکتر مصدق چگونه رأی داده باشند؟
ج- خیال میکنم رأی موافق داد. چون همه دستهجمعی در اینجور مسائل esprit d’equipe داشتیم دیگر، همه ما با هم تصمیم میگرفتیم، همه رأی موافق دادند. همه فراکسیون آزادی رأی موافق دادند. بله.
س- شما تا آنجایی که به خاطر میآورید آیا واقعاً جریان آذربایجان یک مسئلهای بود که روسها در آنجا علم کرده بودند یا اینکه ریشههای محلی داشت؟
ج- مسلم روسها علم. میدانید در نتیجه ظلم، در نتیجه محرومیت. طبقه پایین همیشه به ظواهر کار کاری ندارد، میخواهد اوضاع را برگرداند. ولی مسلم، خوب، روسها در آن دخالت داشتند، تردید نداشت.
س- بله. اجازه بفرمایید من سؤالم را یکخرده روشنتر کنم. منظور من این است که آیا واقعاً هیچ شکایت و ناراحتی در این چیزهای محلی نبود؟
ج- چرا.
س- و روسها این را علم کرده بودند یا نه؟
ج- عرض کردم،
س- این بوده ولی آنها خواستند که از آن استفاده بکنند؟
ج- عرض کردم از این استفاده کردند. شکایت محلی بود. نه تنها در آذربایجان، مأمور دولت ایران، قربان هر جا میرفت، مردم آنجا را میچاپید، دیگر هیچ معطلی نداشت. آنوقت آذربایجانیها دیگر یک اختلاف زبانی هم داشتند، یک تعصب زبانی هم دارند اینها همهاش مزید بر علت شده بود دیگر. تعصب زبانی آذربایجانیها خیلی زیاد است. اینها همهاش مزید بر علت شده بود. شکایت بود، از این شکایت بهرهبرداری کردند، تردید ندارد.
س- اصولاً جریان آذربایجان….
ج- به دلیل اینکه روزی که روسها به پیشهوری گفتند «عقب بکش». عقب کشید دیگر. تمام شد رفت پی کارش. ما که میدانیم که قشون ایران پیشهوری را عقب نزد. خود روسها موافقت کردند که پیشهوری برود عقب و آقای سادچیکف با قوامالسلطنه موافقت کرد که حزب دموکرات قوام بیاید و هرچه روسها میخواهند به آنها بدهد. حالا راست گفته بود، دروغ گفته بود، گول زده بود، یا بعد زورش نرسید، آنها را بگذاریم کنار. ولی این موافقت در گلندوک شمال تهران انجام شده بود.
س- شما از این جریانی که میفرمایید چه اطلاعات factual دارید؟
ج- والله، اطلاعات، البته حضور نداشتم که بتوانم بگویم. حاضر بودم ولی به شیاع رسیده این قضیه، به شیاع رسیده است. مظفر فیروز، سادچیکف و قوام رفتند در گلندوک و او را متقاعد کردند که من حزب دموکرات تشکیل میدهم و از حزب دموکرات نمایندگانی به مجلس، اکثریت مجلس را، میفرستم به مجلس و آنچه شما بخواهید برایتان میدهم. آن موقعی بود که قوامالسلطنه به حزب ما فشار میآورد. با تهدید و تطمیع، به خود من پیشنهاد وزارت کرد دو دفعه، یا تهدید میکرد. و من عقیدهام این بود اگر حزب دولتی تشکیل شد به اصول تحزب از نسب نمیخورد، دیگر حزب آن وقت معنی ندارد. این بود که ما با حزب توده ائتلاف کردیم. مورد ائتلافمان هم مخالفت با حزب دموکرات قوام بود. ملاحظه میفرمایید؟ دو حزب مستقل، ولی در این مورد مؤتلف شدیم. ائتلافنامه هم به امضای من بود و مرحوم صالح دیگر، از طرف آنها. و به شما عرض بکنم که یک عده زیادی از رؤسای حزب توده که تحت نفوذ همان حرفهای قوامالسلطنه و سادچیکف بودند، زیر بار این ائتلاف نمیرفتند، نمیخواستند این ائتلاف را بکنند. و من به اینها میگفتم «آقا، اول ما را که ضیفترین میکوبد، بعد شما را هم میکوبد. اصول تحزب را از بین میبرد قوامالسلطنه با آن حزب دموکراتش.»
س- شما از موضعی که آقای دکتر محمد مصدق در رابطه با آذربایجان داشت، با مسئله آذربایجان، منظور من جریان فرقه دموکرات، چه خاطراتی دارید؟ چه در مجلس شورای ملی، چه خارج از مجلس.
ج- خارج از مجلس که من دیگر تهران نبودم. ولی مصدق البته با خودمختاری آذربایجان صددرصد مخالف بود مثل هر وطنپرستی.
س- به چه نحوی این را استدلال میکردند ایشان؟
ج- در مجلس چهاردهم مثل اینکه این موضوع اصلاً به نظرم مطرح نشد. یعنی اصلاً هنوز صحبت خودمختاری نبود. اصلاً این زبان ترکی که پیشهوری گفت در آذربایجان هنوز صحبت خودمختاری نبود. زبان ترکی بود که تدریس بشود که همین را هم ما به او ملامت میکردیم و این بعد از دوره چهاردهم بود. بنابراین آنچه که حافظه من اجازه میدهد، حافظه یک آدم هفتاد و هشت ساله خیلی چیز نیست. ولی در دوره چهاردهم قضیه خیلی مطرح نشد. بله، دوره پانزدهم هم که مرحوم مصدق نبود، من هم که نبودم.
س- ولی شما هرگز صحبت خصوصی با آقای دکتر مصدق داشتید راجع به جریان فرقه دموکرات آذربایجان که به خاطر بیاورید؟
ج- صددرصد با خودمختاری آن مخالف بود، صددرصد. هر کسی مخالف بود. یعنی ماها لااقل که نزدیک بود فکرمان بهم اگر همدیگر را میدیدیم در یک زمینه در همین زمینه صحبت میکردیم.
س- من میخواهم از حضور شما تقاضا بکنم که راجع به آن ائتلاف با حزب توده راجع به مسائلی که مورد موافقت قرار گرفته بود و همچنین اصولاً منظور و مقصود از این ائتلاف را برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- منظور و مقصود ائتلاف صرفاً و منحصراً مخالفت با تأسیس حزب دموکرات قوام بود، حزب دولتی، منحصراً همین بود. البته وقتی یک چیزی نوشته میشود، ائتلافنامهای نوشته میشود با حفظ آزادیهای نمیدانم، هر حزب. با حفظ افکار ایدئولوژی بهاصطلاح، هر حزب، از این مقدمات چیده میشود ولی منحصراً و صرفاً مرحوم قوامالسلطنه میخواست حزب دموکرات تشکیل بدهد و احزاب را منحل بکند. خدا بیامرزد مرحوم سیدهاشم وکیل را که از آدمهای باشرف روزگار بود در حزب دموکرات با قوامالسلطنه رفیق بود، در حزب دموکرات هم بود ولی با من هم خیلی لطف داشت، خدا بیامرزد او را، آدم بسیار باشرفی هم بود، اینقدر این وساطت کرد که، «خوب، بیا آقا، همان جا حرفهایمان را میزنیم. ما عقاید تو را میپسندیم.» گفتم، اصلاً حزبی که رئیسالوزرا تشکیل بدهد این حزب حزب نیست، من حرفم این است. رئیسالوزرا فرض کنید پسر امام جعفر صادق ولی الان رئیسالوزرا است، این حزب را خراب میکند. و او متقاعد شد بیچاره، آقا سیدهاشم متقاعد شد، آدم باشرفی بود. وکیل رئیس کانون وکلا بود، بعد هم با قوامالسلطنه در حزب دموکراتش بود. ولی خوب، واسطه مذاکرات ما بیشتر او بود، یعنی من او را به شرافتش اعتماد داشتم.
س- آقای فریور، با این تفکری که شما و حزب ایران داشت نسبت به فرقه دموکرات آذربایجان، چگونه شد که با حزب توده و با آن آقایان ائتلاف کردید؟
ج- ائتلاف عرض میکنم برای این مورد بود.
س- ولی در ائتلاف بههرحال میبایستی که یک کسی را به رسمیت شناخت تا با او ائتلاف کرد. به نظر شما…
ج- اولاً حزب توده آنوقت با حزب دموکرات آذربایجان خیلی ادعای همپالکی بودن نمیکرد، این را بدانید. حزب توده در آنموقع خودش را خیلی طرفدار حزب دموکرات آذربایجان نمیدانست. این را از روزنامههای آنموقع کاملاً میشود استفاده کرد. حالا یا واقعاً اینطور فکر میکردند یا چندتا، در کمیته مرکزی حزب توده دو سه نفر بودند که تکلیفشان معلوم بود که از کجا دستور میگیرند. ولی یک عدهای هم بودند که از آنجا دستور نمیگرفتند، جواب آنها را نمیتوانست بدهد. جواب سلولهای پایین حزب را نمیتوانست بدهد. عرض میکنم آن چند نفر، آن دو نفر بخصوصی که حالا نمیدانم هر دویشان مردند، اسمشان را نمیتوانم ببرم. مردند مثل اینکه، بله. اینها اصلاً با این ائتلاف مخالف بودند. آنها میگفتند، «بگذارید حزب دموکرات کار خودش را بکنند. سادچیکف مطمئن شده.» ملاحظه میفرمایید؟ اینها تحت نفوذ سلولهای پایین حزب توده مجبور شدند ائتلافنامه را امضا بکنند، و الا خودشان نمیخواستند با ما ائتلاف بکنند.
س- آقای فریور، وقتی که آقای پیشهوری و نمایندگانشان به تهران آمدند آیا رهبران حزب ایران با این آقایان ملاقاتی هم کردند؟
ج- نخیر. بنده و سنجابی فقط آن هم به سفارش قوامالسلطنه. قوامالسلطنه یک روز مرا خواست، گفت، «دلم میخواهد شما که از این آدم یک وقتی به اعتبارنامهاش رأی دادید و کموبیش حمایت میکردند، بروید با او صحبت بکنید، نرمش بکنید اینها بیایند پایین.» درست است؟ خیلی خوب. میآیند جوادیه، فردا شب یک همچنین چیزی هم میرسند، پس فردا یا پس آن فردایش، صبح قرار صحبت سنجابی را هم به من نکرده بود. صبح آقای سنجابی با یک اتومبیل سفید، یادم میآید، سفید بزرگی آمد در خانه من که «قرار است برویم جوادیه.» رفتیم آنجا. اول کلمه حرفی هم که سید پیشهوری از آن اندرون باغ آمد وارد این حیاط شد و وارد این اتاق شد، هنوز سلامالله جاوید و اینها عقب بودند، تا وارد شد، گفتم، «آقا، ما از این حرفها نداشتیم که. ترکی بازی چیه درآوردی؟» این و من بودم و سنجابی بود و پیشهوری. گفت، «مجبورم کردند.» به یک حالت مظلومیتی.
س- سایر جزئیات مذاکرات آن روز را به خاطر میآورید؟
ج- مذاکره دیگری نبود. گفتم، «آقا، خراب کردید اصلاً رفت پی کارش. با این کلمه خراب کردید وضعمان را، وضعمان را خراب کردند.» بعد البته قوامالسلطنه از من شکایت کرد. چون من به او گفتم که ما دلمان میخواست این انقلاب محلی نباشد عمومی باشد، که در سایه این انقلاب، و این حرف حرف من نیست، این حرف مشیرالدوله است در مورد میرزا کوچکخان. بعد به قوامالسلطنه گفتم که «در سایه این انقلاب بشود در مقابل طبقه مرتجع ایران یک اصلاحاتی انجام داد.»
س- شما این مطلق را به آقای پیشهوری هم گفتید؟
ج- این مطلب را به پیشهوری گفتم بله، گفتم، «شما برداشتید خرابش کردید دیگر، با ترکی بازی.
س- پاسخ ایشان چه بود؟
ج- عرض میکنم، گفت، «مجبورم کردند.» همین.
س- یعنی روسها مرا مجبور کردند؟
ج- لابد دیگر. «مجبورم کردند.» با یک حالت مظلومینی. بعد سلامالله جاوید و آن جوانک اسمش چه بود؟ فر… یک ف داشت. یادم نمیآید. آن جوانک آمد که او را کشتند بعدش، تیربارانش کردند در تبریز. آنها آمدند دیگر در این مورد، بعد به تعارف و تواضع و نمیدانم، دیگر خوب، کنار بیایید حالا یکجوری. آقای قوامالسلطنه میخواهد کنار بیاید. خوب کنار بیایید یکجوری. البته تقاضایتان هم، از اینجور تعارفات کردیم و هیچی، که بعد قوامالسلطنه، این را به شما میگویم، قوامالسلطنه دو روز بعدش دوباره به من تلفن کرد که «میخواهم شما را ببینم.» من از در وارد شدم و قبل از اینکه بنشینم او هم بلند شد از پشت میزش، گفت، «آقا، ما شما را فرستادیم که اینها را آرام کنید. شما رفتید سرود یاد مستان دادید.» این همین عبارت او است. گفتم، «چه سرودی یاد مستان دادم؟» گفت، «شما رفتید گفتید انقلاب را عمومی کنیم.» گفتم، بله، این مال من نیست، مال مشیرالدوله است، این حرف، در موقع میرزا کوچکخان. انقلاب وقتی عمومیت پیدا کرد دیگر صحبت خودمختاری و تجزیه و «سپاراتیسم» در آن نیست. من منظورم این بود که «سپاراتیسم» را از بین ببرم. گفت، «خیلی خوب، حالا بنشینید یک چایی بخورید.» به تعارف گذشت.
س- بعد از مجلس چهارده شما چه میکردید؟
ج- بعد از مجلس چهارده، عرض کنم، دو سه ماه بعد از آن من آمدم در رأس آن کمیسیون به فرنگ.
س- کدام کمیسیون؟
ج- یک کمیسیونی تشکیل شده بود از سه یا پنج نفر که سهتایشان آمده بودند دوتایشان هنوز نیامده بودند. آمدیم برای جمعآوری ماشینآلات سفارش شده قبل از جنگ ایران به ممالک مختلف اروپایی. اول هم آمدیم به پراگ. هنوز حکومت پراگ حکومت بنش بود.
س- در این زمان هنوز آقای قوامالسلطنه نخستوزیر بود؟
ج- قوامالسلطنه نخستوزیر بود، بله. عرض کنم که، قوامالسلطنه نخستوزیر بود که قبل از آن به من میگفت، «بیا وزیر بشو و آنجا هم نرو.» تذکرهام را، ناخوش بود، توی سفارت آلمان در قلهک در زرگنده، انداختم جلویش، گفتم، «این تذکره، نه وزیرت میشوم. این هم تذکره، نمیخواهی هم نمیروم.» داشت هم تهدید میکرد هم تطمیع. گفت، «نه، حالا میخواهید بروید بفرمایید. وزارت قبول نمیکنید، خوب، نکنید.» بههرصورت،
س- چطور بود که شما چنین روابطی را با قوامالسلطنه داشتید؟
ج- روابط چیزی نبود.
س- یعنی روابط شما انگار که روابط مخالف بود، مخالفت با قوامالسلطنه بود. چرا؟
ج- آخر خوب، نیمه مخالفی بود. خیلی من به قوامالسلطنه از قدیم ارادتی نداشتم.
س- چرا؟
ج- نمیدانم. همینجور خوانده بودم اینور و آنور. خوانده بودم اینور و آنور و به هیچ کدام از دو برادر ارادتی نداشتم. وثوقالدوله را آدم باسوادی میدانستم خیلی باسواد بود. ولی قوامالسلطنه در او این را هم نمیدیدم. ملاحظه میفرمایید؟ خیلی ارادتی نداشتم به قوامالسلطنه. این راستش است.
س- شما وقتی که راجع به آن توافقنامه قوام ـ سادچیکف شنیدید، آیا باور کردید که واقعاً قوامالسلطنه میخواهد چنین کاری را انجام بدهد و نفت شمال را به روسها بدهد؟ یا میدانستید که این یک بازی سیاسی است؟
ج- نمیدانم حالا اصلاً بازی سیاسی بود یا نه؟ میدانید، آدم یک وقتها در سیاست یعنی اشخاصی که خیلی به پرنسیبهایی اعتقاد ندارند یک عملی میکنند. گرفت گرفت، نگرفت نگرفت، به قول خودشان «سنگ است و گنجشگ». ملاحظه میفرمایید؟ من نه میتوانم بگویم از اول این بازی سیاسی میکرده، نه میتوانم بگویم از اول میخواسته، نمیدانم، واقعاً بدهد این نفت را، نمیتوانم این را بگویم. الان مرده، بیخود هم چیز نکنیم. از اینکه بالمآل قوامالسلطنه در امر تخلیه ایران یک سهمی دارد، سهمی نصیبش شده است، با تمام اینکه میگویید جنبه مخالفت دارید، ولی انصاف باید داد، سهمی نصیبش شده است، هیچ تردیدی ندارم، یعنی اینجور پیش آمده، حالا این عالماً، عامداً بوده است یا همینطوری، چون یک وقت با یک نظامی ما صحبت میکردیم من آن وقتها خیلی جوان بوم و تند و بیتجربه، نپخته، نظامی عالی مقامی بود، گفتم، چه همکاری دارم من با نظامیها بکنم؟ نظامی یا جانی بالفطره است یا احمق بالفطره. حالا، خیلی نپخته بودم و بعد اگر شغلش را عالماً و عامداً انتخاب کرده جانی بالفطره است، اگرنه، احمق بالفطر است. حالا از این چیزها. بله. حالا نمیدانم، واقعاً این از اول میدانست یا ندانسته، بههرصورت فعلاً این سهم را دارد.
س- برگردیم به آن موضوع کمیسیون باز هم شما ادامه بدهید آن موضوع کمیسیونی که….
ج- آمدیم پراگ. در پراگ از چندتا کارخانه یک خریدهایی کرده بودند، با کارخانجات قند و فلان و اینها، از اشکودا بود، از چسکو مرافکا بود. عرض کنم، که، و مطلبی که با پراگ داشتیم مطلب مهممان این بود. ما مقداری به اینها بدهکار بودیم به دلار.
س- از بابت چی؟
ج- از بابت خرید همین ماشینآلات. قیمت اینها را باید به دلار میپرداختیم و دلار هنوز پاریته بینالمللیاش چهار دلار بود یک پوند. ما دلار نداشتیم، پوند داشتیم از محل نفت دیگر. پاریته بینالمللی چهار دلار بود یک پوند. ولی واقعیت اینطور نبود، واقعیت دو و خردهای بود. رفتیم و زحمت کشیدیم و یک پیرمرد پرفسور یونیورسیته پراگ هم که اسمش الان یادم نیست، راویول، یک چنین اسمی داشت، دیگر اسمش درست یادم نیست، این پیرمرد روحانی پروفسور یونیورسیته هم با ما کمک کرد در وزارت مالیهشان که، «آقا، پاریته بینالمللی الان چهار دلار است یک پوند.» الحمدلله این را موفق شدیم که در مقابل هر چهار دلار بدهیمان یک پوند بدهیم. در صورتی که واقعیت غیر از این بود. عملاً بعد از چند ماه هم دو و هشت شد دیگر، ولی خوب، ما چهار… آن کار را تمام کردیم آمدیم سوئیس. دوسیهها در سوئیس بود از آلمان در موقع جنگ آورده بودند به سوئیس. یک مقداری دوسیهها را مطالعه کردیم.
آنجا یک برشی برای من ایجاد شد، یعنی یک واقعهای اتفاق افتاد. آنجا شنیدم که سهتا از تودهایها و آقای صالح رفتند توی کابینه قوامالسلطنه. خوب، تودهایها حزبی است مجزا خودشان میدانند، اختیارشان است. ولی صالح را توقع نداشتم برود. چون او در جریان دعوت قبلی بود و میدانست که کار قوامالسلطنه بهم زدن حزب است، تضعیف حزب است. از آنجا نوشتم «بنده را دیگر مبرا بدانید از حزب ایران.» این هم جمله معترضه بماند. بله، از آنجا آمدم پاریس و در پاریس گفتند که باید برویم به انگلستان. آمدم انگلستان، در انگلستان هم نزدیک دو ماه ماندم. حسین نخعی مستشار سفارت بود آن وقت. یک روز حسین نخعی به من گفت که، «آقا، ویزایتان رسیده بروید به وزارت امور خارجه بگیرید.» رفتیم به وزارتخارجه انگلستان پیش رئیس اداره شرقش. رئیس اداره شرق به من گفت که، «بله، ویزایتان حاضر است و مقامات نظامی ویزا را دادند، تذکرهتان را میدهم خدمتتان. ولی ما صبح یک تلگرافی شنیدیم. تلگراف کردند که آقای اسماعیل نیکپور، بله اسماعیل، برادر کوچک نیکپور، نیکپور مشهور، بله آن که عبدالحسین بود. درست، اسماعیل خودش بود، عضو هیئت شدند من اصلاً خبر ندارم. تلگراف را او به من گفت. خیلی ناراحت شدم از این قضیه. که یک چنین چیزی بکنند و من خبر نداشته باشم و رئیس اداره شرق وزارت خارجه به من بگوید. یک فکری کردم و گفتم این ویزا را اصلاً رویش خط بکشید من دیگر نمیروم به آلمان. گفت، «نه، ویزا،» داد به من. ولی آمدم، تلگراف کردم، هژیر وزیر پیشه و هنر بود، و رفتم تهران
س- خوب، آقا، شما وقتی که به تهران آمدید چهکار میکردید از نظر فعالیت سیاسی و اجتماعی؟
ج- وقتی آمدم دیگر فعالیتی تقریباً نداشتم، اجتماعی. فعالیتی نداشتم برای اینکه عرض کنم که،
س- در دانشگاه تدریس میکردید؟
ج- نه دیگر. وقتی برگشتم دیگر همه اینها را ول کردم. بله، یک حکم مشاور نمیدادم چی چیز، از وزارت پیشه و هنر برایم صادر کرده بودند برای اینکه حقوقم را بپردازند همین. فاتحه مع الصلوات.
س- من یک سؤال دیگر دارم از حضورتان درباره همان دوره.
ج- استدعا میکنم.
س- شما گفتید که دلیل ائتلاف حزب ایران با حزب توده این بود که جلوی حزب دموکرات قوامالسلطنه گرفته بشود.
ج- فقط جلوی حزب….
س- حزب دموکرات قوامالسلطنه گرفته بشود. ولی عجیب این است که بعداً رهبران هر دو حزب در کابینه قوامالسلطنه شرکت کردند.
ج- شرکت کردند. بله. به همین دلیل بنده دیگر اظهار تبری کردم از انتساب به حزب.
س- شما از آنموقع از حزب ایران کناره گرفتید؟
ج- بله دیگر از سوئیس بنده نوشتم. از حضور امتناع کردم.
س- دیگر هیچوقت شرکت نکردید در حزب ایران؟
ج- نه، هیچوقت. هیچوقت دیگر شرکت نکردم. از سوئیس که از این طریق من اظهار تبری میکنم.
س- من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که ادامه بدهیم همین جریان فعالیتهای شما را در آن زمان. هر چند که شما گفتید وقتی برگشتید به ایران دیگر هیچ
س- دیگر نه، فعالیتی نداشتم.
س- فعالیت سیاسی و اجتماعی نداشتید.
س- نه، نداشتم.
ج- بعد فعالیت سیاسی و اجتماعی شما مجدداً در چه تاریخی شروع شد؟
ج- یعنی بعد از اینکه وزیر کابینه امینی شدم دیگر.
س- بله.
ج- فعالیت به آن معنی
س- در زمان آقای دکتر مصدق شما چهکار میکردید؟ زمان ملی شدن صنعت نفت.
ج- زمان دکتر مصدق، بنده آمدم تهران و بعد مرا فرستادند آلمان، آلمان بودم. رئیس هیئت اقتصادی بودم در آلمان. دفتری داشتم در بادگودسبرگ مجزای از سفارت و یک مقداری هم یک کارهایی کردیم. توانستیم که به کمک بعضی از آلمانهای خیلی شریف یک مقداری اسعار برای ایران تهیه کنیم، چون مسئله خیلی اهمیت داشت، یعنی فرش ایران را لیبرالیزه کردن. چون فرش سالی چندهزار متر مربع، چهار پنج هزار متر مربع، لیسانس میدادند، آن هم سفارت میگرفت تقسیم میکرد بین اشخاص. رفتیم و خدا بیامرزد آن دکتر راینهارت پیرمرد عالیای بود که بعد هم من در موقع وزارت آمدم آنجا برای قرض گرفتن، برای قرضه از آلمانها با همان طرف بودیم، او هم کمک کرد و فولمالسهام هم کمک کرد. و عرض کنم که، و فرش ایران را لیبرالیزه کردیم، که خیلی اهمیت داشت. منبع، یعنی ما تنها صا دراتمامان فرش بود دیگر. یعنی رقم اول صادرات ما فرش بود قبل از پنبه.
س- شما در تمام دوران ۳۷ ماهه حکومت آقای دکتر مصدق
ج- اینجا بودم.
س- در آلمان بودید؟
ج- در آلمان بودم.
س- بعد از اینکه کودتای ۲۸ مرداد اتفاق افتاد، شما برخوردی با مقامات دولتی کودتا پیدا نکردید؟
ج- من آلمان بودم. و ماندم تا یک سال و نیم بعد. ماندم…
س- در همان شغل سابقتان؟
ج- نخیر.
س- استعفا کردید؟
ج- بله. یعنی استعفا کردیم که به قول فرزین «استعفا اوندمان». یعنی منفصلمان کردند دیگر، بله. و اصلاً دستگاه را بهم زدند. نگفتند «فلان منفصل.» گفتند «اصلاً هیئت اقتصادی از بین میرود.» خیلی خوب، بنده هم ماندم آنجا و خیال داشتم بمانم، یک تجارت مجارتی بکنم. یک کاری بکنم البته. حالا، مقدمات کار بود.
س- شما بعداً چه سالی تشریف آوردید آیران؟
ج- بعد از ۵۵ و ۵۶ دیگر. ۵۸،
س- مزاحم شما نشدند؟
ج- مثل اینکه ۵۸. ۵۸ ببخشید، ۵۸ برگشتم. نه، مزاحم نشدند. آنوقت دیگر آتشها خوابیده بود. چند سال گذشته بود، بله.
س- آقای فریور، شما تا آنجایی که خاطرتان یاری میکند میتوانید برای ما توضیح بدهید که چه عواملی موجب سقوط دولت شریفامامی شد در سال ۱۹۶۱.
ج- این اواخر؟
س- نخیر. من دارم میپردازم به آن زمان
ج- ها؟ آن زمان؟
س- قبل از نخستوزیری آقای امینی. یعنی سال ۱۳۴۰.
ج- بله. چیز بود دیگر. آن مانیفستاسیونی، تظاهراتی بود که از طرف معلمین،
س- جامعه معلمین.
ج- جامعه معلمین انجام گرفت.
س- به رهبری آقای درخشش.
ج- به رهبری، بله، درخشش. او یک سروصدایی راه انداخت. حالا البته او تنها عامل بود یا عوامل دیگری هم بود نمیدانم. احساس من این است که شریفامامی چون به ضعف عَلَم و امثال علم نبود. حتی به ضعف رفیق سابق من منوچهر اقبال، دکتر اقبال چون آنها خیلی چیز بودند، خیلی بهاصطلاح، خاک در آستانبوس بودند. و این یک قدری چیز است، طبیعتش یک قدری قد است، بعید نیست آن عامل هم مؤثر بوده است. حالا، نمیدانم، ظاهر قضیه این بود که آن مانیفستاسیونها بود. بله.
س- چگونه شد که زمینه فراهم شد نخستوزیری آقای دکتر علی امینی؟ تا آنجایی که شما اطلاع دارید؟
ج- این مسلم است که آمریکاییها فشار آوردند، حکومت کندی. مسلم این است که آمریکاییها میخواستند یعنی حکومت کندی میخواست که اصلاحات اساسی از لحاظ قانون اساسی از لحاظ اختیارات شاه در مملکت، در ایران بشود، که این انزجاری که در طبقه روشنفکر نسبت به آمریکا هست از بین برود و تا اندازهای جلوی این زیادهرویها گرفته بشود. فشار آوردند که امینی باشد لاغیر و همین موجب دشمنی شاه نسبت به امینی شد. به نظر من امینی که نسبت به شاه کاری نکرد. امینی هر چه تو انست کونسهسیون داد به شاه، هر کاری شاه خواست کرد. منتها چون آمریکاییها گفته بودند «این و لاغیر»، همین شده بود عقدهای برای شاه. فشار آوردند، مشهور است، البته جلوی بنده این حرف را نزده شاه، مشهور است که شاه گفته بود «اگر این چهار انگشتم هم ببرند من فرمان نخستوزیری امینی را صادر نمیکنم.» و یک هفته بعد از آن کرد، تحتفشار آمریکاییها. و اصلاً کابینه برای این مورد، با آنهایی که خیلی نزدیک بود صحبتش را میکرد کابینه برای این مورد تشکیل شد که بیاییم و اختیارات شاه را کم بکنیم. روزی اولی که کابینه معرفی شد، روز دومش افتتاح یک کارخانه کاربیت بود در بیرون دروازه قزوین. شاه به من گفت، «آقا، من باید بروم سوئد و وزیر صنایع باید با من بیاید.» گفتم خیلی خوب، اجازه بدهید من از رئیسم اجازه بگیرم. این حرفها را او زد و بعد به علی گفتم که، «آقا، اگر از تو خواست بگو که کارش داریمها؟ بگو کار دارد نمیتواند بیاید.» بنده با شاه سوئد برو دنبال فلان، با این روحیه ما آمدیم.
س- شما که طرفدار دکتر مصدق بودید، و آقای دکتر علی امینی در کابینه کودتا شرکت کرده بود و عاقد قرارداد کنسرسیوم بود. چه استدلالی باعث شد که ما بپذیرید که عضو کابینه آقای دکتر علی امینی بشوید؟
ج- عرض کنم که، موجب کلی آن به نظر من همین اشتباهی بود که بعضی از آقایان الان اینجا میکنند. و آن این است که میگویند الان با هم متحد بشویم که یک علتالعلل را از بین ببریم بعد. خیال میکردیم بدبختی بزرگمان شاه است، اختیار او را کم بکنیم، حالا که از طرف آمریکاییها هم زمینه مساعدی نشان داده شده است. بنابراین من به سیاست آقای دکتر امینی، خوب، با هم رفیق بودیم، دوست بودیم، قبول دارم، همشاگردی بودیم، همشاگردی خیلی طولانی هم بودیم، اینها مؤثر است، اروپا با هم بودیم، با هم تقریباً در یک تاریخ به ایران برگشتیم، همدیگر را میدیدیم، انفصالی وجود نداشته است. آخر بعضی رفقای همکلاسی هستند بعد منفصل میشوند از هم. نه، این قضایا. با تمام برادرهایش. بعضی برادرهایش را من خیلی دوست دارم اتفاقاً، محمد که فوت کرد خیلی آدم، بعضیهایشان آدمهای حسابی بودند. با این هم تقریباً ما از بچگی بزرگ شده بودیم، چه در ایران چه در اروپا. خوب، این بود و آنوقت مقصد و منظور هم آن منظور بود. منتها بعد نشد و نشد تا خود شاه بلند شد رفت آمریکا و گفت، «آقا، هر چه میخواهید من خودم انجام میدهم، دیگر علی امینی لازم نیست.»
س- یعنی قبل از اینکه شما وارد کابینه بشوید آقای دکتر علی امینی منظورش را کاملا برای شما توضیح داده بود؟
ج- بله، بله. با هم صحبت کرده بودیم، بله
س- میتوانید که لطف بفرمایید جزئیات این مذاکرات را برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- کدام مذاکرات؟
س- همین مذاکراتی که با آقای دکتر علی امینی داشتید؟
ج- مذاکرات این بود که میخواهیم بیاییم و مشروطیت برقرار کنیم، مشروطیت واقعی. الان استبداد است. خیلی ساده، بله.
س- نظری که آقای دکتر علی امینی آن زمان راجع به جبهه ملی دوم داشت چه بود آقای فریور؟
ج- نیمه نیمه بود و البته مثل خیلی چیزها. مثلاً، خوب، من یک موقعی راجع به کسر بودجه، راجع به تهیه بودجه ایراد داشتم.
روایتکننده: آقای غلامعلی فریور
تاریخ مصاحبه: ۱۲ جون ۱۹۸۴
محلمصاحبه: شهر نیس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
که، «آقا، بودجه اگر میخواهید متعادل بشود بیاییم این وزارتخانهها را بگیریم ببینیم در کدام وزارتخانه است که پورسانتاژ زیادی از بودجه مملکت را میگیرد و میشود این را تقلیل داد، که بودجه متعادل درست کرد. البته منظور من، و او هم میفهمید منظور من چیست. منظورم وزارت جنگ بود. حتی یکروز در هیئت دولت صاف و ساده گفتم و این آقای جهانگیر آموزگار که آنوقت وزیر، این مردی بود بسیار با شرف، این هم خیلی طرفداری میکرد از این فکر. منظور من وزارت جنگ بود و گفتم صریحاً که، «آقا، حقوق نه یک سپهبد را یک شاهی کم میکنم، نه یک گروهبان را. ولی از خردهریز، خردهپاشها، بریز و بپاشهای بیمعنی جلوگیری اگر بشود میشود یک بودجه متعادلی درست کرد.» قرار شد یک کمیسیون چهار پنج نفری درست بشود و بودجه متعادل درست کنند. که البته این کمیسیون تشکیل شد ولی بودجه متعادل نشد و بودجه وزارت جنگی که ما خیال میکردیم پایین باید بیاورندش بالاتر رفت. بنابراین اینها هر روز بهانه به دست من میداد که بگویم بنده نمیآیم.
بنده شش هفت ماه توی کابینه بودم هر روز صحبت استعفا بود. حالا به چه دلیل هم خیلی ناز مرا میکشید، نمیدانم. ولی شاید ظاهر قضیه، بیرون قضیه چیز…. بالاخره گفتم آقا، بنده چطور توی یک کابینهای بمانم که حسیبی و بازرگان حبس باشند؟ گفت، «خیلی خوب، تا فردا شب به من وقت بدهید. فردا شب مرحوم پاکروان جفت اینها را برداشت آورد هیئت وزرا که از آنجا آزادشان کردند، بازرگان و حسیبی را. بله، از اینجور بهانهها داشتیم دیگر. از این اختلافات خیلی داشتیم و خوب، در همان موقع بازرگان و حسیبی حبس بودند دیگر. آن شب با آوردن اینها به وسیله پاکروان…
س- شما معاونینتان کیها بودند در وزارتخانه؟
ج- معاونین بنده، یک معاونی از قدیم، اما آنموقع معاون نبود، آقای مهندس… یکی که دکتر ذهبی بود. دکتر حمید ذهبی بود که او را خود من گذاشتم و در گذاشتن او هم حتی وقتی حکمش را فرستادم به هیئت، دکتر امینی تلفن کرد «آقا، خوب، این را منباب فرم هم شده قبلاً میرفتیم میپرسیدیم، اجازه میخواستیم.» گفتم، من خودم را وزیر کابینه مشروطه میدانم. یا این حکم فرمانش صادر میشود یا من میروم خانهمان مینشینم.» صادر شد. چون او هم، شاه از دوره چهاردهم جنم مرا میدانست. اوایل دوره چهاردهم خیلی به من بهاصطلاح احترام قائل بود. اولاً خودش ضعیف بود. اوایل دوره چهاردهم کسی نبود دیگر. من هم نه اینکه از طرف، نمیدانم، دانشگاه اینها، اسمش بود که انتخاب شدم، یک وزنی بود. وقت و بیوقت تلفن میکرد که «بیایید بنشینید صحبت کنیم.» من هم میرفتم مینشستم مثل بچه آدم چایی میخوردیم سیگار میکشیدیم. من هم بچه کاسب بودم. من اصلاً القابات، نمیدانم، احترامات و فلان. تشریفات را بلد نبودم اصلاً. صاف و ساده مینشستیم با هم صحبت میکردیم. صحبتها همه آن چیزهایی که به نظرم میرسید صاف و ساده به او میگفتم. این جنم مرا میشناخت از آن وقت. بنابراین حکم را صادر کرد. حکم ذهبی را صادر کدر. یکی دیگر مهندس، در انارک بود. یک معاون دیگر من هم او بود. دو تا معاون بیشتر نداشتم.
س- چرا اینها را انتخاب کرده بودید؟ معیار شما برای انتخاب این آقایان چه بود؟
ج- آدمهای بسیار صحیحی بودند اینها. ذهبی را من، اینها را، آخر بنده کاریرم در وزارت پیشه و هنر بوده دیگر. اینها را بنده هرکدامشان را بیست سال میشناختم هم صحبت عمل، هم سواد.
س- آقای دکتر علی امینی، وزرایشان را بر چه اساسی انتخاب میکردند. و دنبال چه خصایصی در افراد بودند برای انتخاب وزیر؟
ج- مشکل است جواب دادن این. مثل اینکه، مثل اغلب مردم دنیا که هزار ملاحظه میکنند سر رشته آن ملاحظات ضعفشان است، ضعیف بودن طرف است، حالا یا ضعف فکری یا… من به بعضیهایشان ارادت داشتم خیلی آدمهای نازنینی بودند ولی برای امام جمعه مسجد قزوین، نه برای وزارت. اسم نمیخواهم ببرم. بعضیهایشان خیلی خوب بودند آقا. جمله معترضه، در اغلب بحثهایی که پیش میآمد آنجا تعجب خواهید فرمود که سرلشکر نقدی و آن یکی سرلشکر که وزیر کشور بود، عزیزی، که اینها از طرف شاه انتخاب شده بودند. اینها طرف عقیده بنده بودند. عجیب است، و سرلشکر نقدی یک روز من خودم از این قضیه تعجب کردم. گفت، «آقا، بنده سرکار را از دوره چهاردهم میشناختم که آن وقتی که من معاون وزارت جنگ بودم تو پیشنهاد داده بودی که عدهای که نظام وظیفه لازم دارد معین بکند، قرعه بکشند همان عده را بگیرند. یک عده بیشترش را دیگر معافیت بدهند بروند پی کارشان. دیدیم حرف حسابی است. من از آن وقت به تو ارادت دارم. مثلاً این را نقدی به من میگفت.
س- پس وزرای آقای امینی را دیگران هم انتخاب کردند برای ایشان در آن زمان؟
ج- نمیدانم، دیگران. بله، بله. علم، بله. علم برایشان انتخاب کرد، بله. یک وزیری که خیال میکرد من به او معرفی کردم، به سفارش من انتخاب شده، نخیر علم انتخاب کرده بود.
س- میتوانم از حضورتان تقاضا بکنم که اسم این وزرای کابینه آقای دکتر امینی را من میخوانم و شما یک شرح حال مختصری راجع به هرکدام از اینها که میدانید برای ما بفرمایید.
ج- هرکدام را بشناسم بله.
س- و یکی دوتا، عرض کنم، رویداد سیاسی را که اینها در آنها شرکت داشتند و اگر شما آن را توصیف بکنید مبین شخصیت این آقایان خواهد بود. اول آقای نورالدین
ج- نورالدین الموتی یک آدم بسیار ساده بیغرضی بود. خیلی ساده بود، از کثرت سادگی این را همه طرف میشد کشید. ولی آدم ساده، بیغرض، پاکی بود.
س- هیچ چیزی به یاد میآورید، هیچ جریان سیاسی را که شما گفتوگویی با ایشان کرده باشید در کابینه آقای دکتر امینی یا در یکی از جلسات هیئت وزیران؟
ج- گاهی اوقات یک صحبتهایی پیش میآمد، مثلاً یک جملهای که توی ذهن من همینجور مانده این است که مثلاً میگفت که، «مگر آقا هم اشتباه میکنند؟» میگفتم، بله بزرگتر از آقا هم اشتباه میکنند.
س- منظور ایشان آقای دکتر امینی بود؟
ج- بله. نه، ایشان آدم سالمی است. سالم، ساده. به درد یک کارهای دیگر میخورد.
س- آقای قدس نخعی وزیر امور خارجه.
ج- نخعی، او از طرف شاه انتخاب شده بود. خدا بیامرزدش حالا مرده. بله، یک آدم یک کسی بود مثل کسان دیگر.
س- آقای امیر عزیزی وزیر کشور.
ج- اتفاقاً در آن بحثی که همان جلسهای که پیش شاه بودیم در کاخ مرمر راجع به قانون اصلاحات ارضی کردیم. خیلی ایشان بله بله قربان میکردند و نفی میکردند حرفهای مرا که من اوقاتم تلخ شد. رو کردم به او، پهلویم نشسته بود، گفت، «آقا من که این حرفها را میزنم نه خودم نه هیچ یک از نزدیکانم یک متر مربع زمین زراعتی نداریم… من این حرفها را میزنم برای اینکه این عمل تولید ایران را از بین میبرد.
س- آقای سپهبد علی اصغر نحوی وزیر جنگ.
ج- به نظرم آقای باشرفی میآمد. آنقدر که عقلش میرسید بسیار با شرف بود.
س- آقای…
ج- عزیزی هم همینطور.
س- آقای عبدالحسین بهنیا وزیر دارایی.
ج- عبدالحسین بهنیا آدم بدی نبود. آدم خوبی بود رویهمرفته. آدم قدّی بود. خیلی برایش حرف میزدند پشت سرش، ولی دروغ از آب درآمد. حتماً میزدند. دروغ از آب درآمد. میگفتند، چیزهایی میگفتند که آدم ذهنش مشوب میشود. من عبدالحسین بهنیا را از سی سال قبلش میشناختم. از موقعی که محصل بود در اروپا دیگر. چیزها میگفتند ولی من جنم این آدم را تشخیص میدادم. این قدّیاش بیشتر به مقام اهمیت میداد تا به پول. اهل دزدی و دغلی نیست. خوب، بعد از مرگش هم معلوم شد یک شاهی نداشته دیگر. ملاحظه میفرمایید؟
س- آقای جمال گنجی وزیر راه.
ج- علم او را فرستاده بود. رایی از خودش نداشت.
س- آقای دکتر ابراهیم ریاحی وزیر بهداری.
ج- او را هم علم معین کرده بود. ابراهیم ریاحی آدم خوبی است. از رفقای قدیم، خیلی قدیم من است. ولی آدم، اینها را من ایراد اساسی ندارم، مقاوم نبودند اینها. فکری نداشتند دنبال آن بروند. میگفتند، «با همین که هست باید ساخت.»
س- آقای هوشنگ سمیعی وزیر دادگستری.
ج- او بسیار مرد نازنینی بود. خیلی مراعات Le chèvre et la fleur را میکرد به قول فرنگیها. یک اصطلاح فرانسوی است، نمیدانم شما میدانید یا نه؟ هم مراعات کلم را میکرد هم مراعات بز را بهاصطلاح. یعنی مراعات جوانب امر را از هر جهت میکرد. ولی آدم بسیار باشرف خوبی بود.
س- آقای دکتر جهانگیر آموزگار وزیر بازرگانی.
ج- بنده روز اول به آقای جهانگیر آموزگار از لحاظ اینکه خوب، از آمریکا آمده است و نمیدانم، طبیعتاً آدم، طبیعتاً ممکن است از آن طرف سفارش شده باشد چیز خوشی نداشتم. ولی بسیار آدم باشرفی از آب درآمد. آدم بسیار باشرفی از آب درآمد. در هیچ موردی کوچکترین خدشهای در افکار این آدم من ندیدم. و نمیشناختم قبلاً. اصلاً نمیشناختمش و الان خیلی به این آدم اعتقاد دارم.
س- آقای دکتر حسن ارسنجانی وزیر کشاورزی.
ج- حسن ارسنجانی بله، وکیل عدلیه بود، نمیدانم.
س- ایشان انتخاب خود آقای دکتر علی امینی بودند؟
ج- به نظرم بله. چون با هم… به نظرم بله، نمیدانم.
س- آقای عطاءالله خسروانی وزیرکار.
ج- نمیدانم چیز کی بود؟ چون با امینی هم سابقهای نداشت. حالا ارسنجانی از قدیم هم با امینی سابقه داشت. میآمدند و میرفتند و فلان و اینها. خوب، من کموبیش وارد بودم. ولی عطاءالله آنوقتها نبود، عطاءالله خسروانی. بله، خسروانیها چندتا برادر هستند، چندتا جنم مختلف. بعضیهایشان خیلی خوب هستند. خسرو خسروانی هست که الان هم شنیدم…
س- آقای دکتر علی اصغر پورهمایون.
ج- اینکه بد آدمی نبود. ولی آن هم دنبال فکر اساسی نبود.
س- آقای هادی عسکری.
ج- خدا بیامرزدش، یعنی در حدود نه بد بود، نه خوب بود. بد نبود، بله.
س- آقای ناصر ذوالفقاری.
ج- خوب، ناصر ذوالفقاری هم بد نبود. میگویم، تجانسی اینها با هم نداشتند. هیچ کدام ما تجانس با هم نداشتیم. من ناصر ذوالفقاری را دوست دارم. آدمی است از لحاظ آدم معاشرت و فلان و اینها، ولی تجانسی نداشت این کابینه. نه از این طرف بنده با آقای الموتی تجانسی داشتم، تجانس فکری میخواهم بگویم، نه با آقای، میگویم، با آن تجانس پیدا کردیم که یک ساعت پیش از آن همدیگر را نمیشناختیم. مثل جهانگیر آموزگار یا سرلشکر علی اصغر نقدی. عجیب استها.
س- آقای فریور، من میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که راجع به یک مطلبی برای بنده توضیح بفرمایید و آن این است که شما با آقایان رهبران حزب ایران که بعد در جبهه ملی دوم، در تشکیل جبهه ملی دوم نقش فعالی داشتند، از سابق خود، آشنایی و صمیمیت و دوستی و اینها داشتید و بعد در دولت آقای امینی هم که شرکت داشتید. آقای دکتر علی امینی میگوید که برنامه ایشان این بود که زمینه را فراهم بکنند برای جبهه ملی دوم که به تدریج وارد فعالیتهای سیاسی و اجتماعی بشود که بتوانند بعداً زمینه استقرار یک حکومت مشروطه و دموکراسی را در ایران فراهم بکنند. آقایان رهبران جبهه ملی شکایت میکنند که نه، چنین چیزی نیست، آقای دکتر علی امینی مجلس را تعطیل کرد. انتخابات را آن جوری که وعده داده بود انجام نداد. اگر انتخابات انجام میشد آنوقت ما میتوانستیم که نمایندگانی داشته باشیم در مجلس شورای ملی و از آن پایگاه برای تشکیل حکومت دموکراسی در ایران فعالیت بکنیم. آقای دکتر علی امینی باز هم میگویند که اگر من اجازه انتخابات در آن زمان میدادم شاه دخالت میکرد. دکتر مصدق هم نتوانست انتخابات آزاد را ادامه بدهد و در ایران بلبشویی اجتماعی راه میافتاد، در نتیجه وضعیت اقتصادی ایران که وخیم بود وخیمتر میشد، شما از مجموعه این استدلالی که آقایان از دو طرف میکنند چه چیزی به خاطر دارید و اصولاً نظر شما راجع به این جریان چیست؟
ج- آنچه به خاطر دارم که اتفاق افتاده است، یا نظرم ؟ این دوتا است.
س- هر دو آنها.
ج- بله. آنچه به خاطر دارم اینها است که رؤسای جبهه ملی آنوقت خیلی پرسناگراتای آقای دکتر امینی نبودند. البته با بعضیها هم کنار میآمد ولی…
س- هیچوقت شد که این آقایان مذاکرات مستقیمی با همدیگر کرده باشند که شما در آنجا حضور داشتید؟
ج- نه، فقط آن شبی بود که بازرگان و حسیبی را پاکروان آورد توی هیئت وزرا اتاق دکتر امینی که من بودم و او بود و پاکروان و این دوتا، که از آنجا هم آنها را مرخصشان کردند دیگر.
س- آنجا مذاکرهای صورت نگرفت؟
ج- آنجا مذاکرهای نه، که «چرا شما را گرفتند و فلان و اینها. چه کردید؟»
س- پس چرا آقایان را آوردند در هیئت وزیران؟
ج- آخر دو روز پیش از آن من گفتم، آقا، بنده در کابینهای که این دوتا حبس باشند نمیتوانم بمانم. من با بازرگان و حسیبی یک عمر از بچگی با هم بزرگ شدیم و هیچ عیبی در اینها نمیبینم. اینها حبس باشند من توی چنین کابینهای نمیتوانم بمانم. گفت، «تا فردا شب به ما وقت میدهی؟» گفتم خیلی خوب. فردا شب اینها را آورد و از آنجا هم آزادشان کرد. برای اینکه رفع بهانه بکند البته. این ده بیست روز بعدش هم ما مرخص شدیم دیگر. نه، مذاکرات کلی با اینها داشته باشد.
اینها اولاً جبهه ملی آنوقت یک جبهه متشکل، متحدالعقیدهای نبود. این را همچین صاف و ساده به شما عرض بکنم. یک چندتایی مال حزب ایران بودند، چندتای دیگر بدون حزب بودند. آقای نمیدانم، یک کسانی خودشان را میچسباندند به جبهه ملی که با جبهه ملی چیز، آقای امیرعلایی بود، آقای نمیدانم، تویشان آدمهای خیلی خوب داشت. ولی خوب، آدمهای بیربط و بیمعنی هم داشت که کسی تره برای اینها خرد نمیکرد. ملاحظه میفرمایید؟ اما حقیقت قضیه نصف از این، نصف از آن، شدید زیاد هم در سایه انتخابات آن هم همهجا پیشرفتی نمیتوانستند داشته باشند اگر هم انتخابات میشد، این را دکتر امینی کموبیش راست میگوید. انتخابات هم میشد دکتر امینی کسی نبود در مقابل شاه بایستد. مثل آنکه نایستاده بود، نایستاد. ولی اگر میایستاد که فلان نظامی اگر دخالت میکرد برش میداشت. ولی نه، او این کاره نبود. از اول کونسهسیون داد. رفت تسلیم شد دیگر. نه.
س- خوب آقایان رهبران جبهه ملی استدلال میکنند که اگر انتخابات میشد ما میدانیم که،
ج- میبردیم؟
س- نمیبردیم، ولی حتی اگر چند نفر نماینده را در آنجا میفرستادیم میتوانستیم یک سنگر مقاومتی در مجلس تشکیل بدهیم چنانکه دکتر مصدق کرد.
ج- صحیح است.
س- و نهضتی به وجود آورد.
ج- صحیح است. اصلاً دوره چهاردهم یا یک چند دوره بعد یک عده اقلیتی بودند که سنگر تشکیل، از پشت سنگر مجلس مقاومت میکردند و مردم را اقلا وارد صحنه میکردند، این خیلی اهمیت دارد. دوره چهاردهم کاری که از پیش نبرد ولی امتیازش این بود که جنگ را کشید توی مردم، این مبارزه را کشید توی مردم. این خیلی اهمیت دارد. از پشت سنگر، و الا ما عدهای نبودیم آنجا. آن دسته فراکسیون آزادیمان بیستوچهار پنج نفر بودیم. بیستوچهار پنج نفر خیلی البته، افکارمان به قول فرنگیها «سیمانته» نبود، منسجم نبود، صددرصد یک جور فکر کنیم، ولی کموبیش، در یک جبهه. هشتتا هم تودهایها بودند. این اقلیت آن دوره بود. ولی همین اقلیت در نتیجه نطقهای توی مجلس، در نتیجه فرض بفرمایید که، نمیدانم، استیضاح آقای ساعد که بنده کردم، جنگ را آورد توی مردم. یعنی مردم را وارد کرد. و الا مردم ایران ایران دموکراسی ندیدند. مردم ایران یک چند دوره، یک چند سالی در دوره سوم و چهارم، اوایل دوره چهارم که ما آنوقت بچه بودیم، دموکراسی دیده بودند که بعد بهم خورد با آمدن رضاشاه. یک دو سه سال هم بعد از نمیدانم، شهریور بیست. دموکراسی ندیده بودند مردم.
س- آقای فریور شما که با آقای علی امینی سوابق دوستی
ج- بله، چندین ساله
س- خیلی قدیمی و چندین ساله دارید، میتوانید آقای دکتر علی امینی را بهعنوان یک انسان و نقاط ضعف و نقاط قدرتش را برای ما توصیف بفرمایید؟ نه در رأس، عرض کنم، ریاست هیئت دولت، بلکه به عنوان یک شخص.
ج- مشکلم است. میدانم یک چیزهایی ولی مشکلم است گفتنش. میدانید پنجاه سال،
س- شما میتوانید اینجا محدودیتی بگذارید که بعدها این مسئله شنیده بشود و الان منتشر نشود. ولی برای تاریخ ایران که میتوانید که این را برای ما توصیف بفرمایید.
ج- بله، اول نقطه ضعف نسبت به رسیدن یک مقام. بزرگترین ضعف او این است. به هر صورتی شده است و به هر نحوی، این از لحاظ زندگی سیاسی. از لحاظ زندگی فردی هم ضعف نسبت به نزدیکانش، ضعفی که دیگر هر نوع غرور شخصی را هم زیر پا میگذارد. و اجازه بدهید همینجور به صورت نزدیکان گفته باشم.
س- ایشان جلسات هیئت دولت را چگونه اداره میکردند؟ آیا خودش مسئول نظم و اداره جلسات بودند؟
ج- جلسات خیلی چیز نبود، خیلی مغشوش نبود که مستلزم نظمی باشد. کموبیش بعضیهایش در عین سکوت بودند و تسلیم و بعضیها هم حرف خود را میزدند دیگر.
س- آیا هرگز شده که شخص شاه در جلسه هیئت دولت حضور پیدا کرده باشد؟
ج- فقط یک جلسه ما رفتیم در کاخ مرمر، یک جلسه. آن جلسهای که بعد از آن جلسه بنده یعنی دو روز بعدش رفتم مریضخانه دیگر، استعفا کردم. در بقیه، برخلاف جلسات هیئتهای وزیران سابق که شاه شرکت میکرد، در کابینه ما شاه شرکت نمیکرد. آن اوایل که واقع قضیه این بود خودش بدبین بود نسبت به این کابینه. خیال میکرد این کابینهای است آمده است برای کم کردن اقتداراتش. یک جلسه فقط شاه در، حالا بعد از استعفای من شرکت کرده نکرده هیچ خبر ندارم. چون بنده هفت ماه بیشتر وزیر نبودم.
س- چطور شد که آن جلسه در کاخ مرمر آن روز تشکیل شد ؟ به چه دلیل؟
ج- ما را خواسته بودند. خواسته بود که، بیایید اینجا حرف دارم.» رفتیم آنجا و آقای رئیس دفتر هم هیراد، هیراد رئیس دفتر بود گویا. هیراد را هم خواسته بود. آن پشت نشسته بود که صورتجلسه بنویسد.
س- حرف چه بود آقا؟
ج- خودش شروع کرد اول بیمقدمه که «الان مجلس سنا نیست مجلس شورای ملی هم نیست بنابراین از سه مرجع قانونگذاری یکیاش مانده که من هستم و من این حق را میدهم به شما. شما قدرت داشته باشید و تصویبنامه قانونی وضع بکنید و اصلاحاتی را شروع بکنید. دوم، این قانون اصلاحات ارضی که در دوره سیزدهم فلجش کردند و نمیدانم، سر و دمش را زدند، این را به این صورت اجرا کنید.» اینها را گفت و صدا از کسی درنیامد. من زدم روی میز، گفتم، «آقا، من خیال کردم اعلیحضرت همایونی مطلب را فهرستوار فرمودید که بعد دانه دانه به رأی گذاشته بشود به بحث گذاشته بشود لااقل. اما قسمت اول آن، بگذریم از اینکه مراجع اصلی قانونگذاری کدام هستند و توشیح اعلیحضرت چه اندازه جنبه تشریفاتی دارد، کما اینکه سی سال پیش هم خدمتتان عرض کردم، آخر سی سال پیش یک روز ابستروکسیون را خواسته بود در کاخ مرمر، گفت که، «شما بروید رأی بدهید به صدرالاشراف من عزلش میکنم.» آنموقع نصب رئیسالوزرا با اظهار تمایل مجلس بود بعدها از بین بردند. گفتم اگر رأی داد مجلس دیگر آنوقت عزلش نمیتوانید بکنید. گفت، «اه، اختیار عزل و نصب با شاه است.» گفتم، به فرمان شاه است نه به امر شاه، این نوآنس است، باید به او تذکر داد. این مال دوره چهاردهم است. آن روز هم گفتم، سی سال پیش خدمتتان عرض کرم جنبه تشریفاتی دارد توشیح اعلیحضرت. حالا از همه اینها میگذریم، فرض میکنیم اعلیحضرت تنها مقام قانونگذار مملکت معلوم نیست این حق قابل تفویض به غیر باشد. بنابراین ما نمیتوانیم از این حق استفاده کنیم. گفت، «نفهمیدم.» من توضیح حقالمزاوجه را دادم، که شوهر حق همخوابگی با زنش را به دیگری نمیتواند تفویض کند، ولی حق دادن، نمیدانم، نفقه را میشود، خیلی خوب، نفقه، کسوه، فلان. بههرصورت، اما دوم راجع به اصلاحات ارضی. گفتم، اصلاحات ارضی با این ترتیب مصادف با از بین رفتن تولید میشود که دیگر یک قدری شلوغ شد. از آنجا هم بلند شدیم آمدیم در هیئت گفتم که، «میخواهید قانون وضع کنید، تصویبنامه قانونی؟ اول یک تصویبنامه بگذارید که مأمورین انضباطی یعنی ژاندارمری و نظامی و پلیس در محاکم عادی محاکمه بشوند نه در محاکم نظامی. اینها ضابط عدلیه هستند دیگر. اول این را بکنید. اینکار را نمیتوانست بکند. اگر اینکار را کردید بعد بقیه را آنها هم نکردند.
س- آقای امینی با وزرایشان چگونه رفتار میکردند؟ آیا به اندازه کافی قدرت در اختیار آنها میگذاشتند که کارهایشان را اداره بکنند؟
ج- والله نمیدانم، من که کارهایم را خودم میکردم و به کسی هم چیز نداشتم.
س- تا چه اندازه وزرا در تصمیمگیری هیئت دولت مشارکت میکردند.
ج- رأی میگرفتند قاعدتاً در هر امری که صحبت میشد.
س- آیا واقعاً آرایشان به حساب میآمد؟ یا مسائل قبلاً تصمیم گرفته شده بود فقط به طور ظاهری به رأی گذاشته میشد؟
ج- والله، آنقدر مسائل فرعی بود که مسائل اصلی اصلاً بحث نمیشد. راستش، متأسفانه این بود.
س- کیها بیش از همه مورد اعتماد آقای دکتر علی امینی بودند؟
ج- والله نمیتوانم بگویم کیها مورد اعتماد بودند؟ نمیدانم.
س- نمیدانید؟
ج- نخیر.
س- روابط آقای دکتر علی امینی با شاه چگونه بود؟
ج- والله آنقدر که بنده میدانم این بگیر و ببندهایی که شد بیشتر اینها به امر شاه بود، شاه گفته بود. حالا از مجرای دکتر امینی به عدلیه ابلاغ میشد یا مستقیماً میشد؟ چون گفتند، این را من تضمین نمیکنم، گفتند که الموتی هم، الموتی را هم برده بودند به دربار و روابطی پیدا کرده بود مستقیم با آنجا. نمیدانم راست و دروغش را اینها شنیده شده است. بههرحال قدر مسلم این است که یک…
روایتکننده: آقای غلامعلی فریور
تاریخ مصاحبه: ۱۳ جون ۱۹۸۴
محلمصاحبه: شهر نیس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
س- آقای فریور، ما دیروز داشتیم راجع به روابط شاه با امینی صحبت میکردیم. اگر خاطر مبارک هست همان صحبت را ادامه بدهیم.
ج- بله، سؤال فرمودید که رابطه شاه با دکتر امینی چه بود؟
س- بله
ج- استنباط بنده این است که آقای دکتر امینی در زمان ریاست وزرایش هر چه شاه خواست کرد، هر چه او خواست این تسلیم شد. حتی امیال فرعی شاه را هم مثل بگیر و ببندهایی که شد، که به نظر بنده مقدار زیادی از آنها بیربط بود، به جایی نمیرسید نظر شاه بود که به دکتر امینی میگفت. یا این گفته شد، من باور نمیکنم، که الموتی بیچاره را هم به دربار برده بودند. شاید مستقیماً از طرف شاه به الموتی ابلاغ میشد که اینها را بگیرند. به جهت اینکه کسانی را گرفتند که از دوستان نزدیک خود امینی بودند، مثل ابتهاج.
س- بله، من اتفاقاً میخواستم این را از شما سؤال کنم.
ج- مثل ابوالحسن خان ابتهاج. بله دیگر. خودش ناراحت بود از اینکه گرفتند اینها را ولی روی تسلیم شدن به آنچه که شاه میخواست کرد اینکارها را. یا فرض کنید که کسانی را گرفتند نه اینکه بیربط باشد ولی بهانه صحیحی نداشتند، ایراد صحیحی نداشتند و بعد به افتضاح کشید. آن که بود؟ کیا…
س- حاجعلی کیا.
ج- کیا را گرفتند. من خودم توی تاکسی نشسته بودم، شوفر، شب روزنامه فروش صدا میکرد «توقیف کیا». شوفر به من گفت که، «آقا، میدانید این توقیف مثل چه میماند؟» گفتم نخیر. به روی خودم نیاوردم که هستم. گفت که، «این مثل این میماند من آن پایین یک آدم کشته باشم، هیچچیز به من نگویند. اینجا بیایند مرا بگیرند بگویند چرا یک ذره از خط آمدی جلو. به این ایراد میکنند که چرا بولدوزر وزارتراه را بردی ورامین؟ این هزار کار دیگر کرده. میخواهند بهانهجویی بکنند.» بههرحال، اینها بیشتر موجب ناراحتی میشد. جرم واقعی بود میگرفتند و تعقیب میکردند، بسیار خوب، حرف حسابی. ولی بازی کردن با اینجور مسائل قدر این مسائل را از بین میبرد اصلاً، قدر تعقیب را از بین میبرد.
ولی بههرصورت، روابط آقای امینی رابطهاش با شاه خوب بود. از آن طرف خیر. من خیال میکنم شاه در تمام این مدت با امینی بد بود علتش هم این بود که عقده داشت. چون آمریکاییها گفته بودند «این باید نخستوزیر بشود لاغیر.» این برایش شده بود یک کمپلکسی. از این جهت با او بد بود دائماً. تا روز آخر هم نه این را رئیسالوزرا کرد، پیشنهاد ریاست وزرا به او کرد، به صدیقی کرد به عبدالله انتظام با آن سوابق کرد ولی به این نکرد. نه پیشنهاد عضویت در شورای سلطنتی را کرد، که به نظر من اگر میکرد هر دوی اینها را روی خاصیت ذاتی آقای دکتر امینی قبول میکرد. خوشبختانه شانس آورد و هیچ کدام اینها نشد. ولی شاه به این کار نمیداد عقده داشت نسبت به او. این روزهای آخر هم اگر با او مشورت میکرد، روزهای آخر که حالا، روزهای اولش هم شاه خوب، مشاعرش خیلی خوب کار نمیکرد، روزهای آخر که به طریق اولی اصلاً دیگر مریض و مصروع بود، مصروع حسابی بود.
س- شما گفتید امینی آمده بود به خاطر اینکه حقوق شاه را محدود بکند به آنچه که در قانون اساسی،
ج- اساسی ۱۹۰۶.
س- بله. معین شده و همچنین رعایت بکنند قانون اساسی را. چرا آقای امینی که قرار بود که بیاید یک چنین کارهایی انجام بدهد مجلس را بست؟
ج- و آن کارها را نکرد از من بپرسید. هیچکدام از اینکارها را نکرد.
س- بله.
ج- والله، استنباط من این است که امینی به دست آمریکاییها آمد ولی به سفارش انگلیسها هی شاه را تقویت کرد و هیچیک از اینکارهایی که قرار بود بکند نکرد. ذرهای حتی برای تعدیل بودجه، ذرهای نخواست از بودجه مخارج اضافی وزارت جنگ که یک کمیسیونی با نظر خود من قبلاً معین شده بود، این آقای دکتر جهانگیر آموزگار هم اصرار داشت روی آن، قرار بود اینکار را بکند، اینکار را هم نکرد. و من آنوقت آلمان بودم. تلگراف به من شد، شب آمدم خانه دیدم که، موقعی بود که با آن هیئت ۱۳ نفری، فلاح و خداداد فرمانفرماییان و، از وزارتخانههای مختلف آمده بودیم به آلمان برای قرضه مشهور دیگر. شب من آمدم خانه دیدم این تلگراف رمزی آمده، نشستم خودم کشف کردم تا ساعت دو بعد از نصف شب، خیلی مفصل. یکییکی بودجه وزارتخانهها مقایسه کردم با آنچه که قبلاً بوده دیدم نخیر، نه تنها تغییر نکرده، بودجه وزارت جنگ که تنها میشد از آن یک مقداری زد آن هم اضافه شده است. بسیار ناراحتم کرد ولی این ناراحتی خوبی بود برای اینکه فردا مجبور شدم به دکتر راینهاردی که معاون وزارت اقتصاد بود و طرف مذاکرهمان بود، به او اصرار بکنم که شماها این قرضی که به ما میدهید اصرار بکنید که محل خرج آن باید معلوم باشد. برای اینکه من پیش خودم فکر میکردم این پول را هم قرض میگیرند، این عمل با مباشرت من انجام شده است، این هم خورده میشود میرود پی کارش، بیربط و بیجهت. و از طرف من، چون چند نفری بودند توی دستگاه که مراقب عمل من بودند، مراقب کار من بودند، من نباید بگویم پیشنهاد کنم که این محل خرجش معلوم بشود. به دکتر راینهارد که جلویم نشسته بود یادداشت نوشتم به او دادم که شما روی این قضیه پافشاری کنید. آنها هم پافشاری کردند قرار شد محل قرضه معلوم باشد. و الحمدلله به جای صحیح آن خرج شد. خرج کانال سد سفید رود شد، کانال فومن شد که مفید بود. یعنی پروژه را میآوردند میدادند به بانک ملی، بانک ملی میداد به سفارت آلمان در ایران، سفارت آلمان می فرستاد به بن، رسیدگی میکردند بر میگشت. آن وقت پول میپرداختند. و اصلاً این به خیر من تمام شد خیلی. هم کمک کرد به اینکه وجدانم راحت باشد که این پول خرج مردم میشود، خرج مفیدی میشود، ملاخور نمیشود بههرصورت، ملاخور یا سربازخور فرق نمیکند. دوم اینکه دو سه روز بعدش آقای بستریک که یک معاون دیگر وزارت اقتصاد بود، آخر من اینها را میشناختم از قدیم میشناختم، آلمان بودم، اینها هم برای من شاید یک قدر و ارزشی قائل بودند. بستریک به من گفت که «آقای ارهارد که وزیر اقتصاد بود بعد رئیسالوزرا شد از سفر آمده،» حالا این جمله معترضه است، موقع کامپاین الکترالشان بود انتخاباتی. گفت، «دیشب، نصب شب از برایمن آمده و به من گفت که به آن کسی که این یادداشت را نوشته هر چه میخواهد بدهید.» دیدم همان یادداشتی است که من دو سه روز قبل با مداد به دکتر راینهارد نوشتم. خوب، این مقداری ما را تقویت کرد. آنوقت فشار آوردم روی نرخ آن. من قرضهای که از آلمان گرفتم سه و هفتاد و پنج درصد است و چهار و بیست و پنج درصد. شش ماه بعد، از تاریخ شش ماه بعد از استفاده. آنموقعی که قرضههای بینالمللی صحبت هفت در صد بود. اینها خیلی به ما مساعدت کردند در مورد آن قرض. بله، بههرحال، نکرد آقای امینی. بودجههای وزارتخانههایی که میشد کسر کرد کسر نکرد. هیچ یک از آن کارهایی که قرار بود نکرد، صاف و ساده.
س- من هنوز پاسخ سؤالم را نگرفتم از شما.
ج- چرا همین است دیگر.
س- آیا بستن مجلس در واقع تصمیم آقای امینی بود؟ یا اینکه تصمیم شاه بود و آقای امینی هم تسلیم شد به این است که اه؟
ج- نمیدانم.
ج- این را اطلاع ندارید؟
ج- نمیتوانم به ضرس قاطع بگویم. بههرحال به نظر بنده مجلس، ولو آن مجلس بد، بودنش مفیدتر از نبودنش بود، به نظرم. حالا درست اوضاع و احوال آن روز در خاطرم مجسم نیست که چرا این مصلحتاندیشی را کردند و چه دلایلی له و علیه این قضیه داشتند، الان بعد از گذشت، نمیدانم، چندین سال خوب خاطرم نیست که چه استدلالی روی آن.
س- آیا به یاد میآورید که مسئله بستن مجلس یا همچنین مسئله امتناع از برقراری انتخابات در جلسه هیئت وزیران به بحث گذاشته شده باشد؟
ج- نخیر به یاد ندارم.
س- به یاد ندارید؟
ج- نخیر.
س- وقتی که…
ج- رویهمرفته به آقا عرض کم،
س- خواهش میکنم.
ج- جلسات هیئت وزیران واقعش این است که به مسائل خیلی جزئی میپردازد، تصویبنامههای کج و کولهای که همینجور اصلاً نخوانده دور میگردد امضا میکنند. یک اوراق مال ترک تابعیت ارمنیهایی که مثلاً رفتند در ارمنستان که رسیدند در مقابل عمل انجام شده است، تصمیمهای بیمعنی، از اینجور حرفها است. مسائل اساسی نه تنها در هیئت دولتی که ما بودیم، من خیال میکنم در اغلب هیئت دولتها اصلاً مطرح نمیشده است. مسئله بین شاه و بین شاه خودش حل میشده اصلاً، خودش تصمیم میگرفته، کسی مقاومت نمیکرده. نه، یادم نمیآید که مسئله انحلال مجلس مطرح شده باشد. کسی مقاومت نمیکرده. نه، یا دم نمیآید که مسئله انحلال مجلس مطرح شده باشد.
س- در زمانی که هنوز مجلس شورای ملی تشکیل میشد، هنوز تعطیل نشده بود، روابط آقای امینی با نمایندگان مجلس چگونه بود؟ آیا نمایندگان مجلس را به حساب میآورد؟
ج- من خیال میکنم از اولین موقعی که رئیس دولت شد مجلس تعطیل شد. اصلاً مجلسی تشکیل نشد خیال میکنم. خیال میکنم مجلسی تشکیل نبود در هیچ یک از، حتی از اولین روزی که آمد. تقریباً این دو عمل با هم انجام گرفت، آمدنش و انحلال مجلس.
س- بله. از سال ۱۳۳۲ تا سال ۱۳۴۲ که شما
ج- ۴۱
س- تا آنجایی که به خاطر میآورید آیا مجلس واقعاً در تدوین قوانین نقش مؤثری بازی میکرد؟
ج- ۳۲ تا… نخیر.
س- تا ۴۲
ج- ابداً.
س- یعنی ده سال بعد از کودتای بیستوهشت مرداد.
ج- یعنی بعد از کودتا نخیر. آنچه که خوب، از آشنایان و دوستان و نمیدانم، کسانی که کموبیش از آنها میشود حرف درآورد، متن قوانینی که به مجلس میآمد مجلس اگر اظهارنظری هم میکرد برای فرمالیته بود که حتی میرفتند گاهی اوقات به شاه میگفتند که «اجازه بفرمایید» بعضیهایشان که نسبتاً جرأتی داشتند، «اجازه بفرمایید این عبارت اینطوری بشود.» اصلاً با کمال بیاعتنایی میگفته، «دست به ترکیب واو آن هم نباشد بزنید.»
س- شما وقتی که وزیر بودید آیا خودتان را پاسخگو به مجلس شورای ملی میدانستید؟
ج- اگر مجلس بود بله. من خودم را به تمام معنی یک وزیر مشروطه میدانستم، بله، مسئول، پاسخگو که سهل است، مسئول، مطیع، بله.
س- در زمان وزارت شما روابط شما با مطبوعات چگونه بود؟
ج- با مطبوعات، بود نبود. بد نبود به این معنی که بعضیهایشان را آنهایی را که میشناختم برایشان ارزش واقعی قائل بودم با من روابطشان خوب بود. با مطبوعاتی هم امثال، مطبوعاتی که خیلی، نه، بد نبود مجموعاً.
س- به نظر شما نقش مطبوعات چگونه بود در آن زمان؟ یعنی اگر شما بخواهید نقش مطبوعات را در آن زمان ارزیابی بکنید به طور خلاصه به چه نتیجهای میرسید؟
ج- در ۴۱ که من وزیر بودم مطبوعات زیادی نبود. یک دوره مطبوعات زیاد بود آن دوره بعد از شهریور بیست بود که به تدریج عده مطبوعات خیلی زیاد شد دیگر، خیلی. این چند سالی، دو سه سالی بیشتر طول نکشید. دیگر من دورهای که مطبوعات زیاد باشد سراغ ندارم. مطبوعات زیادی نداشتیم. بله. مطبوعات همین تقریباً روزنامههایی بودند که کموبیش دولتی بودند دیگر.
س- بین قدرتهای بزرگ مثل اتحاد شوروی و دولت انگلستان و همچنین ایالات متحده تمایل آقای دکتر امینی نسبت به اینها چگونه بود؟ یا چه نظری داشتند شخصاً نسبت به اینها ؟
ج- والله، با اتحاد شوروی که قاعدتاً نباید خوب باشد، بههیچوجه. با آن دو تای دیگر هم ظاهراً که خیلی خوب بودند. یعنی اینکه دیگر خوب، به شیاع رسیده است و دلایلی هم در دست است. نه فقط شیاع، قرائت و اماراتی هم در دست است، ایشان به دست آنها آمدند. عرض کنم که، به دست آمریکاییها و با فشار آمریکاییها آمدند. با انگلیسیها هم که روابطشان خیلی خوب بود. مقالههای ایدن را لابد خواندید که. بله، مینویسد، «دوست ما دکتر…» بهعنوان دوست ما انتخاب میکند در کابینه زاهدی بهعنوان وزیر مالیه روابطشان خوب بوده آنها دیگر. حب و بغض reciproque است دیگر، معکوس است.
س- چه عواملی باعث سقوط دولت آقای امینی شد آقای فریور؟
ج- والله، من آنوقت که توی کابینه نبودم. من تا قبلاً چند هفت هشت ماه
س- تا آنجا که خارج از کابینه اطلاع دارید.
ج- استعفا کرده بودم. خوب، عرض کردم، شاه آن عقده را نسبت به امینی داشت و از هر موقعیتی استفاده میکرد. شاید زیاد تحت فشارش گذاشتند او هم یک استعفای ظاهری داد و آنها هم خوششان آمد، آمدند کنار. امینی را اولاً خیلی میترساندند هی میگفتند آقا، خدا بیامرزد مرحوم نامدار را، میآمد یکوقت به او میگفت، «آقا، مراقب باشید قبلاً وقتی میخواهید بروید بیرون، توالت میخواهید بروید یک برود نگاه کند، مبادا بمب گذاشته باشند.» آخر بمب واسه چی میگذارند؟ توی مستراح نخستوزیری بمب واسه چی میگذارند؟ این حرفها چیست؟ خیلی، به تدریج که ایام میگذشت یک وحشتی برایش ایجاد شده بود.
س- بعد از اینکه دولت امینی سقوط کرد شما هنوز روابط شخصی خودتان را با آقای دکتر امینی ادامه دادید؟
ج- روابط شخصی، بله. روابط شخصیمان بجا بود. من با برادرهایش خیلی آمد و وقت داشتم، همدیگر را میدیدیم. بله، روابط شخصیمان بود. و من به مناسبت همان روابط شخصی گفتم، شهرت دادم که مبادا کابینه او تضعیف بشود، شهرت این دادم که ناخوش هستم آمدم کنار.
س- من میخواهم الان از حضورتان تقاضا بکنم یک مقدار رویدادهای مهم را در دوران نخستوزیری آقای دکتر امینی راجع به آن صحبت بکنیم. مسئله اولی که هست مسئله اصلاحات ارضی است. شما تا حدودی آن روز راجع به آن صحبت کردید.
ج- اصلاحات ارضی را موقعی که شاه پروژه اصلاحات ارضی را داد و آن جلسه هیئت وزرایی بود. تنها هیئت وزرایی که با حضور شاه ما تشکیل، یعنی کابینه امینی تشکیل داد تا موقعی که من بودم، که آن جلسه هم در کاخ مرمر بود، آن پروژه قانون اصلاحات ارضی را آن روز شاه به هیئت دولت داد که بهاصطلاح اصلاح کنند و اجرا کنند. تا آنوقت من بودم. بعد دیگر در موقع اجرایش نبودم. در موقع اجرایش البته تهران بودم میشنیدم. اتفاقاً خود دکتر امینی اولین کسی بود گویا، یک جا، یکی از اولیها بود که املاک لشت نشاءاش را تقسیم کرد و پولش را حالا، ترتیب قسط بندیش را دادند. من هم اتفاقاً جزئیات قانونش را هم نمیدانم چه جور قسطبندی میکنند چون خودم که ملکی نداشتم که تقسیم بشود و بدانم قانونش چطوری است؟ ولی او یکی از اولیها بود.
س- آقای دکتر امینی میگویند که برنامه اصلاحات، یا لایحه اصلاحات ارضی یا قانون اصلاحات ارضی آنچه که انجام شد چیزی نبود که ما در واقع در ذهنمان بود و برنامهای که برایش داشتیم. و آن چیزی که بعدها پیاده شد با آن چیزی که ما خیال پیاده کردن آن را داشتیم از زمین تا آسمان تفاوت داشت. آیا شما این ارزیابی را یک ارزیابی درست میدانید؟
ج- ببینید، عیب مهم قانون اصلاحات ارضی به نظر بنده، عیب عمدهاش این بود که میآمد اراضی را تقسیم میکرد. به هر زارعی دو هکتار سه هکتار، دو هکتار گویا آنوقت گرفته بودند به این زمین میداد. زارعی که دو هکتار زمین داشته باشد این دیگر دنبال اصلاح قنات نمیرود. مسئله مهم ما غیر از ناحیه گیلان را که بگذریم از آن، مسئله مهم مسئله آب است در زراعت ما و آب به وسیله قنات ایجاد میشود. این را من در همان جلسه صحبت اصلاحات قنات را کردم. شاه گفت، «آقا cooperative درست میکنیم که اینکارها را بکنند.» گفتم آقا ما شصت سال است توی این مملکت زندگی کردیم cooperative هم غیر از اینکه صنار سه شاهی پول همان زارع دو هکتاری بدبخت را بدزدد کار دیگری نمیتواند بکند. زارع دو هکتار زمین دار قادر به اصلاح قنات نیست. قنات هم اگر چند سال از آن گذشت به کلی خراب میشود از بین میرود اصلاً دیگر آن قنات را باید متروکش دانست از نو یک قنات ایجاد کرد. از بین میرود. یکی دو سال اگر عقب بیفتد اصلاح میکنند دیگر. یک اصطلاحی دارند مقنیها برای اینکار. بعد از یکی دو سال اصلاً به طوری خراب میشود که کاریش نمیشود کرد. آن قنات را دیگر باید آن رشته را ول کرد. زارع دو هکتاری قنات آباد کن نیست. اشکال عمده کار ما این است. حتی گفتم، «آقا، بنده یک مقداری در رشت مباشرت ملک یک دوستم را داشتم، همان کوچ اصفهانیها، شما به جای اینکه این مقدار پول بدهید به مالک و زمینش را بخرید و به زارع دو هکتاری بدهید، بیایید الان مقدمتاً یک مقداری راهنماییاش بکنید برای زراعت، که فلان زمین برای این زراعت خوب است. یک مقداری کود شمیایی به او بدهید. در رشت در بعضی املاک کود شیمیایی دادند و چندین برابر محصول پرداشتند از زمینی که یک تن و نیم برنج برمیداشت در هکتار تا شش تن هم برداشتند.» گفت، «پس چرا نمیکنند؟» گفتم الان نمیکنند برای اینکه زمینهای رشت به اجاره زارع. زارع نه عقلش میرسد، یعنی میفهمد که باید از کود استفاده کرد، نه پول دارد کود شیمیایی بخرد. بیایید این را در اختیارش بگذارید و بیمهاش بکنید که «تو این یک تن و نیم را در هکتار خواهی داشت.» خواهید گفت عایدی مالک بالا میرود. عایدی مالک بالا میرود مالیات به آن ببندید از او بگیرید. عایدی زارعتان هم بالا میرود. نخیر، اصلاً حرف جای دیگری بود، آقا. پروژهای جلوی ایشان گذاشته بودند. من نمیگویم آمریکاییها که این پروژه را داده بودند به شاه سوءنیت داشتند. نه، بلد نبودند. شرایط ایران را نمیدانستند. اصلاً موضوع قنات یک موضوع تازهای است برای اروپایی و آمریکایی، قنات نمیفهمد چیست. خیلی از مهندسین آب، زراعت و فلاحت حتی مهندسین آگرونومیک، قضیه قنات را نمیدانند. فرانسویها اتفاقاً میدانند چون یک قسمتی در بعضی از کلنیهایشان، الجزیره، دیدند. اصلاً قنات نمیفهمند یعنی چه؟ تعجب میکنند. این سیستم را آمریکاییها نمیدانستند. نمیگویم سوءنیت داشتند. نتیجهاش از بین رفتن صددرصد تولید ایران بود.
س- آقای ارسنجانی که میدانستند.
ج- آقای ارسنجانی،
س- ایشان در تدوین قانون اصلاحات ارضی دستی نداشتند؟
ج- چرا، اصلاً او وزیر کشاورزی بود و او خیلی چیز میکرد. نسبت به او دادند که بعد که به او ایراد کرده بودند، گفته بوده، «سنگ اول قبر شاه را من گذاشتم با این قانون اصلاحات ارضی.» چون خدا بیامرزد ارسنجانی همچین،
س- خوب، آن حرف میتواند معانی زیادی داشته باشد، ولی….
ج- بههرحال، نخیر ارسنجانی هم نمیدانست. ارسنجانی فلاحت بلد نبود که. ارسنجانی حقوق خوانه بود فلاحت بلد نبود. حالا، شاید هم عقلش میرسید ولی مصلحتاش در سکوت کردن و اطاعت کردن بود.
س- تا آنجایی که شما اطلاع دارید، یعنی طبق اطلاعات شما، قانون اصلاحات ارضی را واقعاً آمریکاییها تنظیم کرده بودند و به شاه داده بودند؟
ج- به نظرم بله. البته من حضور نداشتم. میدانید، برای شهادت دادن در یک موردی خیلی اهمیت دارد. ولی قرائن و امارات اینطور نشان میدهد که، یعنی آمریکاییها میگویم سوءنیت نداشتند. آمریکاییها برای جلوگیری از کمونیزم در شرق میخواستند سطح زندگی عموم مردم، عموم مردم ما هم هفتاد و پنج درصدش زارع بود دیگر، سطح زندگی بیاید بالا. برای جلوگیری از ایدئولوژی کمونیزم. قبول دارم این پروژه را داده بودند، منتها اینجایش را نفهمیده بودند. بعید نیست حالا فهمیده بودند یا نفهمیده بودند. اگر فهمیده بودند که متعمداً میخواستند تولید از بین برود، برای اینکه ایران محتاج باشد. مملکت نفتی است باید مونوکولتور داشته باشد، مونوکولتور یعنی هیچچیز دیگر نداشته باشد غیر از نفت، بعید نیست. ولی من اصلاً میگویم نه، اعمال مؤمنین را حمل بر صحت بکنیم، نفهمیده ممکن است این را داده بودند ولی ما که باید بفهمیم که آقا، زارع دو هکتاری. خوب، دیدید بعد از اینکه پروژه اصلاحات ارضی را یکی دو سال به مرحله عمل گذاشتند و به آن صورت درآمد بعد آمدند دوباره این زارعین را جمع کردند گفتند، «این دو هکتار را به صورت یک سهم بده که به قول آمریکاییها، mass production بکنیم دیگر. دستهجمعی برویم کار بکنیم. آنوقت آن جوریش کردن، «تو سهیمی». خوب، این چهکاره شد؟ شد گدا دیگر. شد سهم دار، سهم دار دو هکتاری که عوایدش یعنی هیچ. عوایدش کل آن هیچ بود، سهم اینکه به طریق اولی. پروژه غلط نتیجهاش این است.
س- راجع به افزایش حقوق معلمین در کابینه آقای امینی چگونه تصمیم گرفته شد؟
ج- جزئیاتش یادم نیست، مسئله مهمی نبود. قدر مسلم این بود که معلمین حقوقشان کم بود واقعاً. زندگی میرفت بالا، حقوق معلمین کم بود. حقوق همه کارمندان دولت کم بود. و خوب، معملین حرکت کرده بودند، یادم نیست جزئیاتش.
س- تقسیم زمینهای خانواده پهلوی به زارعین چگونه انجام گرفت؟
ج- والله، آنقدر که من یادم هست، خانواده پهلوی چندین مرتبه هی زمینهایش را تقسیم کرده، هی دوباره پس گرفته است. خانواده پهلوی، خود این محمدرضا شاه مقداری هی زمین تقسیم کرد هی دوباره پس گرفت، هی وزارت مالیه خرید. نمیدانم هزار مرتبه اینها پولش را گرفتند دیگر. اینها در پول گرفتن که، هی قصر میفروختند پولش را میگرفتند. هی کیش درست میکردند پولش را میگرفتند. اینها از هر وسیلهای استفاده میکردند. آنقدر که من یادم هست و شهرت داشت میگفتند اینها دو سه مرتبه هی زمین تقسیم کردند هی پول گرفتند. باز هم هی زمین دارند همهجا. همهجا هم زمین بود دیگر. هر کسی یک قطعه زمین سیصد متری هم در مازندران یا گیلان میخرید فوری اداره املاک باید اعتراض میکرد تا برود حق مالکانه آنجا بدهد. خود بنده یک تیکه ششصد و خردهای متری، نه، سه هزار و ششصد متر، ببخشید، در کیلومتر هشت چالوس آن مهندس فخرایی برای من خریده بود به شش هزار تومان و این سندی که داشت گفتند باید بعد بروید به اداره املاک چیز بدهید، حق مالکانه بدهید. من اصلاً تقسیم املاک پهلوی را، پهلوی مالک همهجا بود.
س- شما از تشکیل بنیاد پهلوی چه به خاطر میآورید آقای فریور؟ چگونه بنیاد پهلوی را تشکیل دادند؟
ج- جزئیات آن را وارد نیستم ولی آنقدر میدانم که هر چه قمارخانه و، حالا اگر غیر از قمارخانه چیزهای دیگری هم ضمیمهاش بود یعنی چی چی خانههای دیگر، یعنی آن را نمیدانم ولی هر چه قمارخانه و اینها بود شد جزو بنیاد دیگر. شد جزو خیریه، اسمش را گذاشتند خیریه.
س- راجع به آن قانون، فرمان شش مادهای شاه؟
ج- چه بود فرمان شش مادهای شاه؟ بگذارید ببینم. شما نظرتان هست؟
س- همان موضوع اصلاحات ارضی و نمیدانم، ملی کردن آب و..
ج- عمدهاش که همان اصلاحات ارضی بود. بقیهاش بهاصطلاح، دنباله وزن شعری بود بقیهاش.
س- عرض کنم، اهم اقداماتی که شما در وزارت صنایع و معادن کردید چه بوده است؟
ج- والله اقدامات مهمی نکردم یعنی اقدامات مهمی نمیشد کرد. کاری که ما کردیم در قبل از من وزارت صنایع و معادن، یک بودجه مهمی، معتبری در اختیار گرفته بود برای اینکه به صاحبان صنایع کمک کند. صاحبان صنایع که احتیاج به کمک مادی داشتند رجوع میکردند به وزارت صنایع. وزارت صنایع تشخیص میداد به این باید فلان قدر کمک کرد و به بانک ملی مینوشتند و بانک ملی به اینها کمک میکرد. این البته به صورت بسیار بدی افتاده بود. یعنی تمام کارخانهدارها، تمام که میگویم نه، تمام نه، ولی نود درصد کارخانهدارها به انواع وسایل متشبث میشدند بیایند یک پولی بگیرند و آن پول صرف investment سرمایهگذاری در داخل کارخانه نمیشد. آن پولها را صاحبان صنایع اغلبش را انتقال دادند از همانوقتها به خارج که هنوز هم در سایه همانها دارند زندگی شاهانه میکنند.
ما اول کار مهمی که کردیم این بود که گفتیم آقا، این یک کمیسیونی در داخل وزارت صنایع تشکیل بشود، رئیس آن کمیسیون هم اتفاقاً یک پیرمرد مهندس آمریکایی بود، بسیار مرد نازنینی بود، اسمش یادم نمیآید، خیلی آدم انسانی بود، پیرمرد هم بود کوتاه قد، اسمش هر چه فکر میکنم یادم نمیآید، هاتکینز؟ نمیدانم، اسمش یادم نمیآید. بله، این کمیسیون اگر کسی درخواست کمک کرد این کمیسیون برود کارخانه را مطالعه بکند، معایب و محاسن کارخانه را ببیند و تشخیص بدهد که این کارخانه اگر کمکی به آن بشود رانتابل هست یا خیر؟ یعنی صرف میکند یا خیر؟ گر جواب این چند مسئله مثبت بود آنوقت پول دولت در اختیار این کارخانه میگذارد به شرط اینکه یک نماینده هم که با موافقت وزارت صنایع و معادن و بانک ملی معین میشود در کارخانه حضور داشته باشد و حق وتو راجع به تصمیمات او داشته باشد، که پول را نبرند خرج بیربط بکنند. و به این ترتیب جلوی مقداری از تلفات را گرفتیم.
یادم میآید مثلاً مراد اریه، مراد اریه دوره چهاردهم وکیل بود از طرف یهودیها، آدم بدی هم نبود. منتها خیلی مورد توجه دربار بود. چون گویا موقعی که شاه در ۳۲ فرار کرده بود رفت رم، او رفته بوده یک چک سفید امضا کرده بوده داده بوده. حالا، ایشان استفاده نکرده بودند. یعنی به آنجا نرسید برگشت. ولی خیلی مورد، ایشان آمد پیش من تقاضا کرد، گفتم آقا کمیسیون میفرستم رسیدگی کنند به کارت. کمیسیون هم فرستادیم. بعد از مدتی یک روز با آن کی بود که قوموخویش شاه بود؟ آتابای. یک روز با آتابای آمد، آمد برای همان پولش. گفتم آقا، با ایشان با آقای آتابای بیایید با دیگری بیایید همانی است که گفتم. نتیجه کمیسیون باید معلوم بشود ببینم چه میشود. نتیجه کمیسیون هم منفی بود یک قران هم به او ندادم.
بعد کسان دیگر هم بالاتر از آتابای هم تلفن کردند، گفتم روال من این است، تمام شد و رفت پی کارش. من بیش از این نمیتوانم بکنم. بله. از این قبیل میگرفتند. گرفتند و بعد، بعد البته آنوقت چهل و چند میلیون بدهکار بود. بعد شنیدم تا صد و هفتاد هشتاد میلیون تومان به بانک ملی بدهکار شد همان مراد اریه و خانواده. و مراد اریه ظاهراً همینجا چند سال پیش از این هم قبل از فوتش خیلی اظهار ارادت به من میکرد میگفت، «والله، به خدا من ارادتم، همان ارادت دوره چهاردهم است. خیال نکنید آنوقت به من پول ندادید چیزی دارم.» گفتم نخیر. و بعد چیز میکرد، آنوقت من هنوز این خانه را نداشتم، قبل از ۷۵ بود. آخر من از ۷۲ به این طرف اینجا ماندنی شدم دیگر. میگفت، «آقا، آپارتمان ما خالی است بیایید اینجا منزل کنید.» گفتم مراد، همین یک کارم مانده آخر عمری بیایم توی خانه تو منزل کنم دیگر.
س- آقای فریور، شما از آن زمانی که از کابینه آقای امینی استعفا داید تا بعداً دوباره در زمان انقلاب یا بعد از انقلاب شغلی پذیرفتند چهکار میکردید؟
ج- هیچی متقاعد بودم من تقاضای تقاعد کردم. عرض کنم که، تقاضای تقاعدم هم با خیلی اشکال قبول کردند، با خیلی اشکال و تعارف. بله، متقاعد شدم قبل از مدت قبل از مدت قبل از مدت قانونی بازنشسته بودم.
س- در ایران زندگی میکردید؟
ج- نخیر بلند شدم آمدم اینجا.
س- از چه سالی؟
ج- از سال ۷۲ من عملاً اینجا بودم دیگر، ۱۹۷۲ تا حالا، بله.
س- شما در زمان انقلاب در ایران نبودید؟
ج- نخیر.
س- چگونه شد که شما دعوت به کار شدید مجدداً؟
ج- خوب، یکروز بازرگان همینجا به من تلفن کرد که «فلانی بلند شو امشب بیا تهران.» گفتم، به امشب که، به امشب به قول آن آخوند گفت، «این زن، این خانم به امشبت که وصلت نمیدهد.» آخر بنده اینجا مدتی مستقرم، امشب بیایم؟ گفت، «آخر تو نمیدانی من چه گرفتاریهایی دارم.» با بازرگان من رفیق هزار ساله بودم دیگر از قبل از فرنگ رفتنم. عرض کنم که، گفتم میآیم ولی دو سه روز اقلاً، اقلاً صبر کنید دو سه روز دیگر. باید بروم بلیط بگیرم واسطه تهران. هیچی، بلند شدم رفتم تهران. رفتم تهران. گفت، «تنها هستم، بدبختم، کسی را ندارم فلان اینها.» گفتم، بازرگان، برای اینکه انقلاب در مسیر صحیح بیفتد و به نتیجه خوب برسد، به من اگر بگویی یک جارو دست بگیر اینجا را جارو کن من حاضرم. گفت، «نه، ما فکر کردیم تو با خارج یک جاهایی یا آلمان یا سوئیس، سوئیس را هم میخواهیم یک پارچه کنیم یعنی آن دلیگاسیون ژنو را هم که در اونو هست، در (؟؟؟)، آن هم تحت نظر تو باشد. یا یکی از این دوتا را انتخاب کن.» گفتم، آن را هم حرفی ندارم البته با… گفت، «میدانم.» آخر من انفاکتوس کرده بودم دوتا. بله، به این ترتیب بنده سفیر شدم.
س- چند وقت شما تشریف داشتید آنجا؟
ج- نوزده یا بیست ماه، بیست ماه. فروردین، خرداد سه ماه از اینجا، بیست ماه، یک سال و هشت ماه.
س- در این بیست ماه چه اقداماتی کردید در آنجا و چه وقایعی اتفاق افتاد که شما را دلسرد کرد و وادار به استعفا کرد؟
ج- ظاهراً که استعفای من در نتیجه ناخوشی است. ولی خوب، مادامی که کابینه کابینه بازرگان بود و دکتر یزدی وزیر خارجه بود، وضع خوب بود. یعنی اینها کسانی بودند که حرف سرشان میشد. حرف میشنیدند. یزدی، من نمیشناختم یزدی را، ولی بسیار بعد از شناختنش و در عملش در وزارت خارجه آدم حسابی دیدمش، آدم بسیار حسابی. من روزی که وارد تهران شدم به بازرگان گفتم، این روزنامهها هی مینویسند «بیق» ب و ی و ق یعنی بنیصدر و یزدی و
س- قطبزاده.
ج- قطبزاده. گفتم از موضع اتهام باید آدم خودش را کنار بکشد دیگر. اینها کی هستند؟ گفت، «من آن دوتا را نمیشناسم، بنیصدر و قطبزاده را. ولی یزدی را سی سال است میشناسم. آدم حسابی است. الان هم میآید اینجا میبینی خودت.» تلفن کرده بود به یزدی که، «فلانی آمده.» همان شبش رسیدم صبح در نخستوزیری بودم «بلند شو بیا اینجا که یزدی آمد. واقعاً من یزدی را آنجا شناختم، من نمیشناختم، بله. مدتی وزارت خارجه بود. اولاً سعی کرده بود اعضای خوب سابق وزارت خارجه را، آنهایی که از جهاتی مبری بودند نگه دارد. بودند، کار بلد بودند. با رفتن بازرگان و یزدی اوضاع به کلی تغییر کرد. از دو جهت خیلی من ناراحتی داشتم من که اینجا بودم. یکی جهت گروگانگیری بود، عمل ضد حقوق بینالملل، هیچجور سرمان را بلند نمیتوانستیم بکنیم. تا آنوقت ما جواب همه را میدادیم. من مصاحبه مطبوعاتی در لوزان داشتم که سی و هفت روزنامهنویس نشسته بودند. خوب، واقعاً جواب میدادیم. روزنامهنویسهای زن نشسته بودند راجع به اعتلای زن در زمان محمدرضاشاه میگفتند «اعتلای مقام زن در اجتماع.» میگفتم همچین اعتلای مقام زن در اجتماع نبود. اعتلا مقام زن معنیاش برای آنها فورنیکاسیون بود یعنی جنده شدن، همچین خیلی ساده.» که روزنامه نویسهای زن خیلی هم ناراحت شدند، ولی بعد. بههرصورت جواب اینها را میدادیم. ولی از روزی که قضیه گروگانگیری شروع شد، عمل عمل غلطی بود. از آن روز اصلاً وضع ما تغییر کرد. دیگر بعد یزدی رفت و نمیدانم دیگر قطبزاده، یک مدتی که اصلاً وزیر خارجه نداشتیم. یک چند روزی گفتند بنیصدر وزیر خارجه است، یک چند روزی. دیگر بلبشو بود دست هر کسی را که میگرفتند از توی کوچه میآوردند توی وزارت خارجه این را میکردنش مدیر کل و این دستور میداد. خوب، دیگر بنده در سن هشتاد سالگی دستور از مشتی حسنعلی که، خود یزدی به من تلفن میکرد، «این را چه جوری جواب بنویسیم؟» ولی ملا علینقی کیه که بنده از او دستور بگیرم؟ بله، دیگر همینجور کشید و کشید و دیگر خیلی هم من بالصراحه هم همه را مینوشتم. همه را مینوشتم به وزارت خارجه و مینوشتم. من شاید کپی بعضی کاغذهایم را داشته باشم که مینوشتم این کاغذ را به دفتر امام به دفتر رئیس جمهور بفرستید. میفرستادند و رونوشتش را برای من میفرستادند که فرستادیم. من شاید بعضیها را داشته باشم که مثلاً راجع به قضیه گروگانها، راجع به خیلی مسائل بحث کردم، استدلال کردم. بله دیگر، بع د از آمدن قطبزاده دیگر اوضاع خیلی، بله. آمدن قطبزاده و باز رفتن قطبزاده، باز نمیدانم، یک کسانی. دیگر نمیشد، اصلاً حرف همدیگر را نمیفهمیدیم، آنهایی که تهران نشسته بودند با ما که اینجا بودیم.
س- پس شما سفارت سوئیس را موقعی پذیرفتید که آقای دکتر یزدی وزیر شده بودند؟
ج- بله دکتر یزدی وزیرخارجه بود.
س- بله. یعنی زمان آقای دکتر سنجابی نبودید؟
ج- نه. دکتر سنجابی رفته بود کنار، یزدی وزیر بود.
س- بله.
ج- من درست در ژوئن، در ماه ژوئن بود. یا اواخر مه یا اوائل ژوئن بود که رفتم تهران و سنجابی نبود دیگر. نخیر، دکتر یزدی بود. ولی سنجابی را که هزار سال بود میشناختم. یزدی را اصلاً نمیشناختم، ولی آدم حسابی دیدمش. آدم منطقی دیدمش، آدم به نظرم آمد خیلی…
س- آقای فریور من میخواهم اسم یک عده شخصیتهای تاریخی ایران را اینجا ذکر کنم و از شما تقاضا کنم که شما اگر آشنایی با این اشخاص داشتید و میتوانید که یکی یا دوتا رویدادهایی را که این اشخاص در آن شرکت داشتند برای ما توصیف بفرمایید که مبین شخصیت اینها باشد من از شما ممنون خواهم بود؟
ج- بله بفرمایید.
س- اولی آن آقای دکتر احمد متیندفتری است.
ج- آقای دکتر احمد متین دفتری را من دور دور میشناسم، به مناسبت اینکه داماد مرحوم دکتر مصدق بودند. خانمشان را خیلی خوب میشناختم، خانم بسیار خوشفکر، معقول، بسیار خانم خوبی بود. عرض کنم که، خود ایشان از نزدیک با ایشان تماس یکی دو بار بیشتر، خیلی مختصر، تماس بیشتری نداشتم. ولی خوب، شهرت ایشان این است که رئیسالوزرای زمان رضاشاه بودند، از رئیس الوزراهای بسیار مطیع و منقاد که حتی شهرت دارد در مقابل رئیس نظمیه اظهار اطاعت و انقیاد میکرده است. رئیسالوزرای زمان رضاشاه، فرض بفرمایید حاج مخبرالسلطنه هدایت هم داشتیم که آدم وزینی بوده است و سنگین بوده تا اندازهای، کارهایش را میکرده مطابق عقیدهاش. ولی آقای متین دفتری را این شهرت را دارد، بله. بیش از این چیزی، تماس نزدیک هیچوقت با ایشان نداشتم.
س- محمدرضاشاه پهلوی.
ج- محمدرضاشاه پهلوی، خوب، بله دیگر زمان معاصر است. ایشان به نظر من چند مرحله را در زندگیش طی کرده، این بد نیست اشاره بشود.
س- تمنا میکنم.
ج- مرحله اول آن اوایلی بود که آمد و شاه شد. بیست بیست. یک سالش بود که رضاشاه را از ایران اخراج کردند و ایشان به سلطنت رسیدند. آنوقت در کمال ضعف، یعنی یک جوانی بود از لحاظ تجربیات و اطلاعات هر دو بسیار محدود بود. متأسفانه ایشان بعد از چند سالی که در مدرسه متوسطه «روزه» سوئیس بودند و آمدند ایران، روزنامهها چنان باد به آستین ایشان انداختند که قاعدتاً خیال میکنم امر به خودش هم مشتبه شد، چون زود به آدم امر مشتبه میشود. بله، گفتند «معلومات در چه حد است و فلان و اینها.» در صورتی که خیر. حالا، ولی خوب، اوایل سلطنتش بسیار ضعیف بود.
بعد از مدت قلیلی من اتفاقا از تهران انتخاب شدم بهعنوان وکیل، اظهار تمایل کردند که بنده را ببینند. من اوایل دوره پیش ایشان میرفتم. خیلی هم به صورت بسیار ساده، مینشستیم صحبت میکردیم. خیلی خودش را دموکرات نشان میداد. اوایل حتی دانشگاه میآمد. محصلین هم خوب از او پذیرایی میکردند، حتی روی دست بلندش میکردند. یک وقت من یادم میآید که شروع کرده بود به یک قدری خشونت، گفتم، «آقا، یا این طرفی است آدم یا آن طرفی. یا باید دموکرات دموکرات باشد آنوقت بیاید توی دانشگاه و شاگردها آدم را روی دست بلند کنند، یا مثل پدرتان از آن طرفی بیفتد، آنوقت دیگر به کلی در آن جبهه هست، وسط گرفتن، وسط ندارد اینکار.» و ایشان به تدریج وارد آن مرحله شدند. یعنی کمکم باد به آستینشان مردم انداختند، روزنامهنویسها و مرم، اطرافیان. من خودم میگویم اوایل کار، حالا چرا؟ نمیدانم. چرا؟ به دلیل اینکه از تهران انتخاب شده بودم. چرا؟ به دلیل اینکه شاید دانشگاه در انتخابم کمک کرده بود، خیال میکردند ایشان که وزنی دارم، تلفن میکردند میرفتیم مینشستیم صحبت میکردیم. بعد از چند جلسه یک روز یکی از همین درباریها، کی بود که پسرش هم بعد وکیل شد؟ اسمش یادم نمیآید. بههرصورت تلفن کرد، «آقا، این دفعه که میآیید چیز کنید، روز سهشنبه که مثلاً میآیید بعد از ظهر ژاکت بپوشید.» گفتم بنده نه ژاکت دارم نه میآیم، تمام شد رفت پی کارش. فردا صبح آن خودش تلفن کرد که، «نخیر، شما که این حرفها را ندارد بیایید.» ببینید درست کردند همین جور هی بردندش بالا. بعد، خوب، هر شخص ضعیفی هم زودتر در نتیجه تملق خودش را گم میکند، و این هم مسلم ضعیف بود. بله، و خودش را به تدریج گم کرد و کرد تا به این مرحله رسید که مرحله، به نظر من، صرع و جنون بود دیگر این آخریها.
از لحاظ اخلاقی آدمی بود خیلی مبادی آداب یعنی حفظ ظاهر بکن، شاید جبن بود بیشترش، بیشترش جبن بود تا حیا، تا ملاحظه بهاصطلاح عرفی. یعنی هرکس هرچه میگفت سکوت میکرد ولی باطناً خیلی کینهورز بود. هیچچیز یادش نمیرفت، هیچچیز یادش نمیرفت. من یک چیزهای بامزه از او دارم.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- قرار بود من بیایم آلمان در موقع وزارتم. قرار بود بیایم آلمان با آن هیئت. دکتر امینی یک روز پیش از آن به من تلفن کرد که، «آقا، رسم کردند که آدم میرود اجازه میگیرد. بیا برویم سعدآباد، اقلا اجازه فلان…» بسیار خوب. من واقعش اصلاً این رسمها را بلد نبودم. بلند شدیم آمدیم با آقای دکتر امینی، آمدیم سعدآباد. آن وقت سعدآباد بود، تابستان بود. از درکه وارد شدیم بلند شد و بدون مقدمه گفت که، «شما که میروید آلمان به اینها بفهمانید که شرق یعنی هندوستان که اگر هر قدر هم سعی بکند عده توالد و تناسلش آنقدر زیاد است، عده دهانهای بازش آنقدر زیاد است که وضع اقتصادیش اجازه حرکت به خودش نمیدهد. پاکستان اینطور است و ممالک دیگر شرق هیچکدامشان به حساب نمیآیند جز ایران، یعنی شرق است و ایران. بنابراین اینها هم باید تمام سعیشان را در جلب دوستی ما بکنند.» خوب، من گوش میکردم. بعد یک نگاه، همینجور نگاه به من میکرد، گفت، «لابد شما میگویید دارد مزخرف میگوید.» من فکر کرده اه، این عکسالعمل حرفهای سی سال پیش است. این هنوز آن کمپلکس در او هست که من گاهی میگفتم که این حرفها بهم ربطی ندارد. گفتم، نه، اتفاقاً صحیح هم هست، کلمه اتفاقاً هم گفتم، که بعد دکتر امینی به من وقتی بیرون آمدیم گفت، «اتفاقاً اش دیگر چی بود؟ معلوم میشود معمولاً مزخرف میگوید، اتفاقاً. گفتم، نه، به زبانم آمد تعمدی نداشتم، همینجوری. گفتم، اتفاقاً صحیح است از این نظر صحیح است. ولی من که از راه رسیدم که نمیتوانم بالای منبر بروم. چشم اگر موقعی پیش آمد، مناسبتی پیدا شد این را خواهم گفت. بسیار خوب. حالا مقصودم این است که این چیزها یادش بود و کینهورز شدیدی بود. کینه شدید داشت نسبت به اشخاص. کینه داشت و اینها یادش بود. و من به نظرم از اول این را کمک کردند در بالا رفتن یک جنونهایی، حالا اسمش را بگذارند مانیان امیته اسمش را بگذارند پارانویا به قول فرنگیها. اینها یکجور جنونی است همهاش یکجور جنونی است، به تدریج رفت بالا. اواخر عمر مرض هم که کمک میکند به تشدید وسایلی در آدم، به این صورت افتاد که دیگر هر کس هم خیرش را میگفت، میگفت «باید بیندازند توی مستراح آب هم بکشند.» مثل قضیه عبدالله انتظام بیچاره دیگر، خدا بیامرزدش. بله، راجع به عبدالله انتظام گفته بود بیندازند توی مستراح.
س- چرا این حرف را زده بود راجع به عبدالله انتظام؟
ج- در یک جلسهای که گویا عبدالله انتظام و دو سه نفر دیگر، عبدالله انتظام، علا گویا، موجب علا بوده است. علا دعوت میکند از چند نفر از همکارهای قدیمش وزارتخارجهایها،
س- بعد از ۱۵ خرداد. بعد از واقعه ۱۵ خرداد ۱۳۴۲.
ج- بله، بعد از ۱۵ خرداد ۴۲. این مال مثلاً هفت هشت ده سال به آخر کار مانده بود، بله. یک جلسهای علا دعوت میکند از چندتا از دوستانش، همکارانش آدمهایی که خوب، در کار سیاست مملکت بودند منجمله عبدالله انتظام بود، منجمله سپهبد مرتضیخان یزدانپناه بوده است. و دور هم نشسته بودند و صحبت کره بودند، چون علا آدم سادهای بود ولی آدم، به نظر من، حسن نیتدار بوده بیچاره، خیلی حسن نیت داشت، آدم سادهای بوده. صحبت میکردند که کجاهای کار خراب است که برویم اقلاً بگوییم گوشزد بکنیم. وظیفه داریم که اینها را یادآوری بکنیم. نشسته بودند صحبت میکردند. گویا بعد بعد یزدانپناه میرود قبل از اینکه علا شرفیاب حضور بشود، یزدانپناه میرود گزارش خدمتشان عرض میکند، بله. به صورت چغلی کردن. بعد علا میرود، که، «بله، اینطور گفتند و فلان و اینها. صحبت این بوده.» «کیها بودند؟» میگوید، «عبدالله انتظام.» میگوید، «آن مرتیکه را هم که بیندازید توی مستراح، چیزش هم بکشید، شاستور هم بکشید، سیفون را هم بکشید.» و بعد از آن علا هم از کار افتاد که دیگر نیامد روی کار. علا را هم دیگر… مقصود این است، کوچکترین ایرادی به کارهای ایشان دیگر نمیشد گرفت دیگر. اصلاً دیوانه شده بود، مجنون شده بود. حافظه عجیبی داشت راجع به شیفرهایی که به او میگفتند. اینها را نگه میداشت و مثل طوطی پس میداد بدون اینکه بفهمد. یادم نمیرود آن نطق تلویزیونی که گفت که، «اکالیپتوس خیلی هم تأکید کرد روی تلفظ «اوس»، «خوب، آقا، اینهایی که اینقدر رفتند فرنگ دیدند این درخت آب را از زمین میگیرد بعد مثل باران پس میدهد. خوب، از اینها بکارند زمینها آباد بشود.» اه، خیلی حالش خراب بود بدبخت. منتها اینها را میگرفت پس میداد. بعد روزنامهها مینوشتند که «نابغه دنیا. هوش سرشار، فلان.» نه، بدبختی بود برای ایران آمد. بله.
س- آقای مرتضیقلی بیات.
ج- مرتضیقلی بیات یک آدم ساده، آن اندازه که من شناختمش یک آدم ساده، سالم، بیغلوغش، کلمه ساده کاملاً به او صدق میکند. (؟؟؟) به قول فرنگیها همین.
س- آقای ابراهمی حکیمی.
ج- ابراهیم حکیمی جزو فراماسیونهای دسته اول بوده است. ولی آن دسته اول فراماسیونیها همهشان بد نبودند. فراماسونی در ایران به صورت، بعد به صورت یک دسته سیاسی درآمده است که شاید یک مقداری هم کنار کار کار اسپیوناژ میکرده. ولی فراماسیونهای اولیه یک آدمهای نسبتاً پاکیزهای بودند. نه، حکیمالملک….
س- فراماسونهای اولیه که میفرمایید کیها بودند از افراد سرشناسش در ایران؟
ج- اینها که من شنیدم. سرناسش؟
س- آقای فروغی بود، محمد علی فروغی؟
ج- گویا بوده او هم. گویا او بوده بله. ولی حاج سید نصرالله تقوی بوده. حکیم الملک بوده. نجمالملک بوده گویا. اینها بودند. من درست….
س- آقای دکتر مصدق هم عضوش بود آقا؟
ج- آقای دکتر مصدق، نه عضو فراماسونی نبوده. آقای دکتر مصدق را گویا پدر این فریدون آدمیت که از نوشتههایش آدم بااطلاعی میبینمش، عرض کنم که، پدر این یک جمعیتی داشته است به اسم جمعیت آدمیت، یک چنین چیزی.
س- آدمیت بله.
ج- فرقه آدمیت، جمعیت آدمیت. یک چنین چیزی، بله. گویا او یک کاغذی به مرحوم دکتر مصدق مینویسد که شما هم وارد این فرقه بشوید، مصدق هم یک جوابی میدهد، که من بعضی جاها دیدم اگر اشتباه نکنم جواب تقریباً دوپهلو است که «من از هر حیث با این مرام آدمیت، مرام آدم شدن موافقم. ولی عضویت رسمی در فراماسونری هیچجا ندیدم داشته باشد دکتر مصدق، نخیر. نه عضویت نه عکس با نشان و فلان و اینها. چرا که عکس با نشان، فرض کنید که، لقمانالملک و اینها را انتشار دادند. اغلب تنها عکسهایشان هست، ولی مصدق هیچوقت. نخیر.
س- آقای محمد ساعد.
ج- محمد ساعد یک آدم بامزهای بوده، آدم خوشمزهای بوده. البته خودش را به سادگی میزده برای اینکه حرفهایش را بزند، اینطور مشهور است. ولی به قول مرحوم هژیر، خدا بیامرزدش هژیر آدم حادی بود، میگفت، «یک مقداری آدم باید مایه خریت داشته باشد و بعد بیشتر خودش را به خریت بزند.
روایتکننده: آقای غلامعلی فریور
تاریخ مصاحبه: ۱۳ جون ۱۹۸۴
محلمصاحبه: شهر نیس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
س- بله، راجع به آقای ساعد صحبت میکردید.
ج- و عقیدهاش این بود که این مقدار مایه را ساعد دارد. ساعد خوب، آدم بدی نبوده. آن هم یک آدم سادهای بوده، با این وضع هم کار خودش را پیش برده است دیگر.
س- آیا شما هرگز شخصاً با ایشان تماس داشتید.
ج- بله. اولاً ساعد را بنده استیضاح کردم در مجلس، حالا پیشتر هم با هم آشنا بودیم، آشنایی نسبتاً خوب هم داشتیم، چه در اروپا چه در ایران. ولی در مجلس ایشان آمد یکروزی، کی از او سؤال کرد؟ به نظرم رادمنش سؤال کرد که، «آقا، شما رضا افشار را فرستادید به اصفهان در صورتی که این مطابق رأی دیوان کشور، رأی دیوان جزا این محکوم به انفصال ابد است چرا شما این را والی اصفهان کردید؟» ساعد هم بلند شد از آن جوابهای سر بالا داد که، «الا خوب کردم و فلان و…» با همان لهجه ترکیاش. بنده این حرفها برایم قابل هضم نبود حالا سؤالکننده هر کسی میخواهد باشد. ولی جوابی که «خوب کردم»، این حکومت مشروطه نیست «خوب کردم». فوری ورقه استیضاح دادم بدون اینکه با فراکسیونم هم مشورت بکنم این خلاف esprit de’équipe هم بود تا اندازهای، ولی ورقه استیضاح دادم فوراً. من استیضاحش میکنم، در دوره چهاردهم. روز استیضاح هم فرا رسید و استیضاح کردیم و عرض کنم که، قرار شد که تا آن وقت، اکثریت البته طرفداری از او میکرد. و واقعاً آنی که در مجلس گفتم من تا آن تاریخ رضا افشار را نمیشناختم ولی این حرف یک رئیسالوزرا وقت غلط است که، «کردم و خوب کردم.» اگر این محکوم بوده به انفصال ابد غلط کردی چنین کاری کردی. بله. و بالاخره قرار شد که بیایند و هیئت دولت بگوید «امر را ارجاع میکنیم به هیئت عمومی دیوان کشور.» و همینطور شد. رجوع کردند به هیئت عمومی دیوان کشور. هیئت، عمومی دیوان کشور یعنی تمام شش شعبه، آنوقت شش شعبه بود، بنشینند و رأی بدهند و رأی دادند که حق با ماست و این منفصل است و مجبور شد که چیزش بکند. آنوقت چند سال بعد در روزنامه مثلاً مصاحبه کرده بودند با او، نوشته بود که، «بله، مرا استیضاح کردند»، نگفته بود کی.» مرا استخراج کردند و رفتم و تمام جوابها را دادم.» نخیر، در استیضاح محکوم شد ایشان. به دیوان عمومی کشور رجوع کردند و عملشان را هم باطل کردند. ولی خوب دیگر، این خوب، یک عضو قنسولگری بوده است در باکو که به تدریج آمده بالا. برای اینکه یک عضو کنسولگری باکو در آن زمان بیاید و به جایی برسد این باید مراحلی را طی کند. یک ملاکهایی من همیشه از اول جوانی دستم بود. و آن ملاکها گاهی اوقات با رفقا بحث میکردیم در زمان رضاشاه تمام مأمورین سیاسی ما در ممالک همجوار شوروی عامل انگلستان بودند، عامل مستقیم انگلستان بودند. این برای من یک ملاکی بود.
س- اشرف پهلوی.
ج- اشرف پهلوی، والله، اوایل دوره چهاردهم یک جمعیتی تشکیل شد به عنوان جمعیت حمایت مادران، انجمن حمایت مادران. این انجمن حمایت مادران ملی هم بود یعنی یک عدهای تعهد میکردند یک تختخواب دو تختخواب خرجش را بدهند. مثلاً حاج میرزا علینقی کاشانی این را مینوشت پنج تختخواب خرجش را میدهم ماهی چهارصد تومان دو هزار تومان. ملاحظه میفرمایید، فلان حاجی خیلی خوب. این انجمن حمایت مادران هشت نه نفر هیئت مدیره داشت که رئیسش مرحوم امین املک مرزبان بود، اسماعیل مرزبان، دکتر امین الملک مرزبان، او کارهای نبود وکیل مکیل نبود، از وزرای سابق بود. نایب رئیسش هم بنده بودم. اعضایش هم عبارت بودند از طبقات مختلف بودند، دکتر معظمی بود، شایگان بود، شایگان آنوقت وکیل هم نبود ولی معظمی وکیل بود.
س- دکتر سید علی شایگان.
ج- سید علی شایگان، بله عرض کنم که، خرازی بود. من میگویم از طبقات مختلف. خرازی از طبقات، هشت نه نفر بودند رئیس داشتند امینالملک مرزبان، بنده نایب رئیس بودم. یکروز مدیر عامل آن که آقای همین دکتر مؤتمنی بود که تا آخریها بود، آمد پیش من که «آقا، دو نفر انباردار برای ما گذاشتند که این انباردارها ناسالمند. دزدند خیلی ساده. و من جرأت نمیکنم اینها را اخراج کنم. چهکار کنم؟» گفتم بده حکمش را ماشین کنند من امضا میکنم. امینالملک پیرمرد بیچاره به کاری کار نداشت. خوب، تشریف بردند. گفتم جای او من امضا میکنم. آوردیم و اینها را منفصل کردیم، تمام شد و رفت.
جلسه دیگر هیئت من اتفاقاً چهار پنج دقیقه دیر رسیدم، در یکی از این کاخ ها تشکیل میشد، من که رسیدم دیدم که خانم اشرف نشستند آنجا. ما هم نشستیم سر جایمان و ایشان مطلب را عنوان کردند که «بله، این انجمن حمایت مادران ما خیلی به آن علاقهمندیم و فلان و باید ترقی کند، منتها من یک کسان مفیدی آنجا گذاشته بودم ولی آقای فریور اینها را منفصل کرده هفته پیش و فلان و اینها.» گفتم بله، نخواستم مؤتمنی را شکایتش را کرده باشم گفتم انفصال آنها من که با آنها سابقه شخصی که نداشتم دلیل داشته و این دلیل هم به مصلحت انجمنی است که ما اینجا بهعنوان هیئت مدیرهاش جمع شدیم. گفت، «نه، اینها باید سر کارشان باشند.» گفتم، در این صورت پس وجود ما دیگر زائد است. قاعدتاً ما باید بلند بشویم برویم. گفت، «پس نه، شما که نایب رئیس انجمن هستید و انجمن هست، من وجود زائد است.» گفتم، ظاهراً همینطور هم هست. من فکر میکنم اوایل دوره بود و اینها چیزی نبودند، بلند شد و رفت. اتفاقاً فردا یا پسفردایش هم پیش شاه بودم. شاه به من گفت، «خواهرم را هم که بیرون کردی از انجمن.» گفتم بیرونش نکردم خودشان تشریف بردند. ولی اگر هم کرده بودم به مصلحت شما بود. برای اینکه فلان تاجر بازاری که ماهی چهارصد تومان برای یک تختخواب تعهد کرده است اینها یک قران که بخواهند خرج کنند جانشان درمیرود. چهارصد تومان تعهد کرده این به اعتماد اول اینکه انجمن حمایت مادرانی است که زیر سایه شما است، ثانیاً به اعتماد تقوای پدر من که ده سال است مرده است. میگوید چون فلانی آنجا است این خرج فقیر و یتیم میشود تعهد کرده. و الا اینها یک قران بیربط خرج نمیکنند. بنابراین به مصلحت خود شما هم بوده اگر بیرون کردم. این حضوراً بنده ایشان را فقط آنجا دیدم، لاغیر.
س- آقای عبدالحسین هژیر.
ج- عبدالحسین هژیر را میشناختم. خیلی هم، خدا بیامرزدش، من آدم عمیقِ مطلعِ خوبی او را میدانم، میدانستم و میدانم، به این عقیده باقی هستم. عبدالحسین هژیر را بنده در زمانی شناختم که رئیس کمیسیون ارز بود در زمان رضاشاه. بنده آنوقت مشاور فنی وزیر بودم یا، نه مدیر کل نبودم، مشاور فنی وزیر بودم در وزارت پیشه و هنر که رئیس الوزرا و وزیر پیشه و هنر منصورالملک بود. یکروز به من گفت که «در هیئت صحبت شده است، صحبت خرید کارخانه تعمیرات یدکی بود که دوازده میلیون مارک اسعار لازم داشت، که کمیسیون ارز گفته اسعار نداریم. قرار شده یک نفر از وزارت پیشه و هنر، یک نفر از کمیسیون ارز بروند و توضیح بدهند آنجا. شما تماس بگیرید با آقای هژیر که رئیس کمیسیون ارز است و یکروز، به شما میگویم چه روزی بروید، شرفیاب بشوید توضیح بدهید. به رضاشاه.» کمیسیون ارز اگر خوب یادم باشد توی یک خانهای بود مال صمد سودآور توی خیابان رضاشاه، توی خیابان پهلوی محمدرضاشاه خیال میکنم بود. عرض کنم که، خیابان رضاشاه نه محمدرضاشاه، خیابانی که،
س- خیابان پهلوی را میگویید؟
ج- نه قربان پهلوی نه. عمود بر پهلوی.
س- خیابان شاه.
ج- خیابان شاه بله. راندوو گذاشتیم آنجا که با هژیر با م برویم آنجا، یعنی هژیر را من نمیشناختم، آن روز که رفتم آنجا هژیر را شناختم. با هژیر بلند شدیم سوار شدیم رفتیم دربار، دربار همان دربار پایین، جلوی مدرسه نظام آن حیاط.
س- بله.
ج- وارد شدیم و اتاق اول به نظرم شکوهالملک بود، رفتیم خودمان را معرفی کردیم، گفت، «صبر کنید، خیال میکنم بیایند بیرون.» در این ضمن در آن طرف باز شد، ایشان عصا زنان آمدند بیرون در جلوی حوض. حالا ما هم آنجا احترامی کردیم و تعظیم. گویا به او گفته بودند که اینها هم آمدند. به ما یک نگاهی کرد، به هژیر و من نگاهی کرد و گفت که، «هی چه میگویید ارز نیست ارز نیست.» آه، یک نماینده بانک ملی هم بود، ببخشید. نماینده بانک ملی هم یک مؤدِّب نامی بود کوتاه قد، که معاون بانک ملی بود آن وقت. سهتایی بودیم. گفت، «چه میگویید هی ارز نیست ارز نیست. خوب، این ارزی که داریم از صادرات این را آن مقداری که برای خرج کارخانجات لازم است میدهید اگر چیزی زیاد آمد به مریض و نمیدانم امثال اینها که لازم دارند میدهید.» و راهش را کشید رفت توی اتاق حسابداری. اتاقهای حسابداری همان اتاقهای دم در بود، اصلاً. من و هژیر بهم نگاه کردیم و حالا یا او یا من در هر صورت گفتیم بله، اگر طرف منفی قضایا را در نظر نگیرند همه قضایا حل است. ما اصلاً میگویم همان مقدار هم که برای خرید کارخانجات لازم است نداریم ارز. الان دوازده میلیون مارک برای کارخانه تعمیرات یدکی میخواهیم. این آشنایی ما با هژیر شد. ب
عد هی کمکم همدیگر را دیدیم. بعد آمد وزیر پیشه و هنر شد. من آن آنوقت مدیرکل، نه، او گفت، «مدیرکل معادن بشو.» قبول کردم. در صورتی که خوب، وضع سابقم شاید بیدردسرتر بود، راحتتر بود. ولی کمکی بود. در زمان وازرت پیشه و هنرش بسیار آدم صحیحی او را دیدم. یعنی ابتدای قضیه این شد در کارم، راپورتی از کارخانه گلیسیرین داده بودند به من که موجودی صابون، زمان جنگ بود دیگر، در حدود هزار و ششصد تن است و مواد اولیه کارخانه تمام شده است. مواد اولیه نداریم. قراردادی با علی وکیلی و چیتساز مازندران هست که هزار و پانصد تن صابون به اینها تحویل بدهیم. و صابون هم در مملکت نیست، موقع جنگ است. اگر به این تحویل میدادیم تمام صابون مملکت که آن وقت حوالهاش، نمیدانم، تنی چهقدر معامله میشد، حواله روی کاغذش. اول کمیسیونی که تشکیل شد اتاق خودش بود که آقای علی وکیلی و آقای چیتساز، علی وکیلی هم آنوقت آدم مقتدری بوده، عرض کنم که، اینها بودند و خودش بود و من بودم. مطلب عنوان شد و قرارداد را وزیر سابق بسته بود گلشائیان. اینها گفتند «نه، جنسی است قراردادی بستید باید تحویل بدهید.» گفت که، «خوب، من این را تحویل شما دادم شما در بازار به چه قیمتی میفروشید؟» گفتند، «به هر قیمت دلمان خواست.» گفت، «من تحویل نمیدهم.» گفتند، «ما میرویم عدلیه شکایت میکنیم.» این هم سفت و سخت ایستاد در مقابل اینها، «که من هم به قانون منع احتکار متوسل میشوم. از موارد احتکاری است. من نمیتوانم تمام موجودی صابون یک مملکتی را بدهم دست یک نفر و مردم دیگر زجر بکشند.» من از آنجا فهمیدم که این خیلی آدم قرصی باید باشد. برای اینکه هر وزیری بود قراردادش را دیگری بسته است، مورد معامله هزار و ششصد هفتصد تن صابون است که تنی نمیدانم، چهار صد پانصد تومان حوالهاش را میخرند، ملاحظه میفرمایید؟ این یکجوری با اینها کنار میآمد. طرف هم طرفهای گردنکلفت هستند. بنابراین فهمیدم آدم خوبی است. آدم خیلی نازنینی از آب درآمد. بعد روابط خصوصی ما، او بعد از وزارت پیشه و هنر رفت، عرض کنم که، زمان گذشت، روابط خصوصی ما همینجور باقی بود. خانهام میآمد خانهاش میرفتم. یک خانهای اجاره داشت به قول خودش خانه آقا محمد اسماعیل صراف. صاحبش آقا محمد اسماعیل صراف بود، که گاهی درد دل میکرد میگفت، «کرایه خانه برسد ما دیگر اشکالی در زندگیمان نیست.» مینشست شبها مثنوی میخواند، نمیدانم، خیلی حال، آدم خیلی نازنینی بود رویهمرفته من آدم خیلی خوبی دیدمش. بله، ولی خوب، این مانع این نبود که در مجلس هم گاهی بهم پریدیم. حسابی هم به هم پریدیم. بله، ولی آدم خیلی نازنینی بود. بعد از مرگش هم، حتماً شنیدید که.
س- سر چه مسئلهای بهم پریدید؟
ج- کاری پیش میآمد دیگر. یکروزی، نمیدانم، یک کسی. نه، یک کسی داشت صحبت میکرد خوب، طبقه حاکمه این از کلماتی بود که توی همه نطقها گفته میشد دیگر، این به طبقه حاکمه حمله کرد. نطق او که تمام شد هژیر اجازه گرفت، هژیر وزیر دارایی بود گویا در کابینه حکیمالملک، اگر اشتباه نکنم. بههرصورت وزیر دارایی بود. اجازه گرفت و بلند شد و رفت پشت، هژیر اولاً خیلی خوب حرف میزد خیلی آدم با منطق با استدلالی بود، رفت پشت تریبون و گفت، «من میتوانم ادعا بکنم که در تاریخ صد و پنجاه ساله اخیر ایران تا اندازهای وارد هستم و حتی متخصص هستم. این مقدمه را یک قدری کشش داد و بعد گفت که، «به شهادت تاریخ طبقه حاکمه صد و پنجاه ساله اخیر ایران برای اعتلای ملت ایران کار کردهاند.» خوب، البته این حرفها میدانید توی مجلس خیلی، «احسنت، احسنت.» همه فریاد کشیدند. من هم اجازه گرفتم، مرحوم آسید محمدصادق هم از تندی من یک خرده حساب داشت. هر وقت اجازه میخواستم فوری ماده ۹۲ اجازهام میداد، بلند شدم. بلند شدم گفتم آقای هژیر متخصص تاریخ هستند بنده هم قبول دارم ادعای تخصص کردند بنده هم قبول دارم شما هم قبول کنید، ایشان متخصص هستند. ادعا کردند و صد و پنجاه سال است طبقه حاکمه برای اعتلای ملت ایران کار کرده. حال ملت ایران این است که ملاحظه میفرمایید حالا ببینید طبقه حاکمه در چه جهتی کار کرده که دسته اقلیت فلان و اینها، اصلاً خندهدار بود دیگر، آمدم نشستم. جای من هم درست پشت سر او بود. من و معظمی و دکتر معاون و…. پشت سر همان صف اول که وزرا مینشستند. هژیر گفت، «قایم زدی» چون آخر مسخرهاش کردم. گفتم مرد حسابی واسه چی؟ اصلاً تو از طبقه حاکمه واسه چی رفتی دفاع کردی؟ تو که از طبقه حاکمه نیستی اصلاً. اشتباه کردی. خیلی خوب وزیر دارایی هستی، باش. ولی تو جزو طبقه حاکمه نیستی. بله، با هم رفیق بودیم، دوست بودیم. خیلی من با ایشان دوست بودم. یعنی برایش احترام قائل بودم. آدمی بود. مطالعه داشت. هژیر فرانسه هیچوقت نیامده بود. من ادعا میکنم تا اندازهای فرانسه را میفهمم و بلدم زبان را، هژیر فرانسه را خوب حرف میزد. یعنی تند حرف نمیزد ولی مینوشت متن قرارداد صحیح، بیغلط. و کم بودند اینهایی که حتی چندین سال اروپا بودند و بیغلط میتوانستند چیزی بنویسند. روسی میگفتند خیلی خوب بلد است. من عقلم نمیرسد نمیفهمم. چون مترجم سفارت روس بوده یک موقعی. انگلیسی میفهمید. در کمیسیونهایی که داشتیم، آخر موقع جنگ بود، یک کمیسیونری داشتیم که نماینده سفارت آمریکا بود میآمد. نماینده انگلیسها بود، یک بارنت نامی بود که کاپیتان بود نمیدانم، کلنل بود در قشون ولی با لباس سیویل میآمد، در این کمیسیونها میگفت، «اشکالی ندارد شما انگلیسی بگویید من فرانسه جواب میدهم.» بنابراین انگلیسی هم میفهمید این مقدار، خوب چیز مینوشت. خیلی خوب چیز مینوشت، بسیار خوب استدلال میکرد، بسیار خوب سفسطه میکرد، که من گاهی سر به سرش میگذاشتم. هژیر، منصورالملک مشهور بود به ادیب بودن و خوب چیز نوشتن، ولی هیچ قابل قیاس با هژیر نبود. هژیر واقعاً چیز مینوشت آدم حظ میکرد. کنار کاغذ مینوشت اولاً فلان، ثانیاً فلان، ثالثاً، رابعاً، خامساً، تا تاسعاً و عاشراً آنوقت مینوشت و بالاخره، یک چیزی مینوشت که تمام آن از اولاً تا عاشرانش را باطل میکرد، جاهایی که میخواست سمبل بکند. یعنی اینجور سفسطه هم وارد بود. خیلی اسپری حادی داست. و آدم نازنینی بود. و بعد از مرگش هم معلوم شد که یک قران در تمام زندگیاش نداشته بیچاره، بله.
س- بعضی از آقایان میگفتند که ایشان هم خیلی نزدیک بودند با خانم اشرف پهلوی و با دربار. و اصولاً با حمایت اشرف پهلوی نخستوزیر شدند برای اینکه املاکی را که بعد از اخراج رضاشاه از خانواده پهلوی گرفته شده بود دوباره برگردانند به خانواده پهلوی. شما از این موضوع چه اطلاعی دارید؟
ج- والله، بشر نقطه ضعف زیاد دارد. در یکی از بحثهایی که من توی اتاق وزارت هژیر با خود هژیر داشتم. موقعی که عضوش بودم یعنی مدیرکل او بودم گفتم آقاجان، حب این میز ممکن است سر تو را هم از بین ببرد. یک قدری خب مقام داشت، این را قبول دارم. ولی حالا با اشرف چه مناسباتی داشته من نمیدانم. البته با شاه خوب بود به دلیل اینکه بعد هم وزیر دربارش شد. بیچاره در زمان وزارت دربارش کشته شد دیگر. وزیر دربارش شد. حتماً با شاه مناسباتی داشته، حالا واسطه این مناسبات اشرف بوده یا نه؟ من خبر ندارم.
س- شما اطلاع ندارید که چرا فدائیان اسلام تصمیم به قتل هژیر گرفتند؟ خصومت آنها با هژیر برای چه بود؟
ج- نمیدانم اصلاً هژیر را کی کشت واقعش. برای من این مسئله لاینحل مانده است. بعید نیست فدائیان اسلام باشند. چون هژیر، و آقا سید ابوالقاسم کاشانی، که خدا بیامرزدش مرد سادهای بود، جزو فدائیان اسلام بود. او با هژیر خیلی بد بود، به دلیل نزدیکی هژیر با شاه مثل اینکه، نمیدانم. و سید ابوالقاسم کاشانی ظاهراً با فدائیان اسلام مع بودند بقول خودشان، به قول آخوندها یعنی با هم بودند. نفهمیدم، برای من حل، کی کشت هژیر را؟ آخر خیلیها کشته شدند و خیلی چیزها در موردش گفته شد. مثلاً میگویند رزمآرا را خود شاه کشت. میگویند دیگر که علم آمد و نمیدانم،
س- بردش به مسجد
ج- بردش به مسجد و بله، بعد هم تیری که از فاصله بوده نه، تیر از زیر گردن یعنی همان، یک کسی که پهلویش ایستاده بوده زده، از این حرفها. مثل قتل جوزف کندی دیگر. آخرش معلوم نشد…
س- جان کندی.
ج- جان کندی، بله. جان کندی، جوزف که بابا بود، جان بله. خیلی کسها کشته، منصور هم گفتند که، بعضیها عقیدهشان این بود که از طرف آنها کشته شد، نمیدانم.
س- سپهبد رزمآرا.
ج- سپهبد رزمآرا را من خیلی کم شناختم راستش، خیلی کم شناختم. ما دو سه جلسه همدیگر را دیدیم. بعد هم خیلی خوشم نمیآمد. بنابراین قضاوت شخصی دربارهاش نمیتوانم بکنم. ما با هم دو سه جلسه همدیگر را دیدیم، مرحوم هژیر هم بود و امامی هم بود. ولی آن قضیه بهم خورد، من اصلاً شأن نزول آن جلسات را نمیدانستم به چه دلیل اینها این جلسات را تشکیل میدهند و از من به چه دلیل دعوت میکنند. مرا یک اِلِمان آنتی، ضد شاه میدانند، از این نطر است؟ نمیدانم، برای من مسئله. گفتم اصلاً بهتر این است درب این معامله را بگذاریم. این معامله را بهم زدیم. بهم هم طوری زدیم که بهاصطلاح بین من و رزمآرا من به او توهین کردم. شد بعد دیگر ندیدمش تا وقتی رئیسالوزرا شد من پاریس بودم آنوقت. درست سال ۵۰، ۵۱ بود دیگر، ۱۹۵۱. ۵۱ فرنگی. بله، وقتی رئیسالوزرا شد. ۱۹۵۱ فرنگی. یک چنین چیزها. آه، برادر شاه آمد پیش من که «دادشم پیغام کرده که تو بلند شو بیا تهران.» گفتم، نه، من الان امتحان دکترا دارم میگذرانم، دکترای حقوق. نه، من نیمهکاره کارم را نمیگذارم بروم. خیلی اعتماد به او نداشتم. نرفتم اصلاً.
س- راجع به آقای دکتر محمد مصدق شما راجع به دوره چهاردهم مجلس و اینها صحبت کردید، چه خاطراتی از ایشان دارید در زمانی که ایشان نخستوزیر بودند؟
ج- در زمان نخستوزیری ایشان من خیلی کم تهران بودم. من در زمان نخستوزیری او از اروپا رفتم ایران، عرض کنم که، حقیقت قضیه این است که یکی از امتحانات دکترای اول حقوق اتایم را گذرانده بودم دیگر کفگیر به تهدیگ خورده بود و پولی نداشتم برگشتم ایران. برگشتم ایران و طبق معمول اول احمد پسرش، مهندس احمد مصدق که مرد بسیار نازنینی است، خیلی خوب. من اگر برادر داشتم نمیدانم برادرم را بیشتر دوست داشتم یا او را؟ خیلی آدم حسابی، هنوز حسابی مانده، آدم خیلی حسابی است. او آمد پیشم یک کاغذی آورد که از طرف بابا که نوشته بود. «فدایت شوم، نمیدانم، وضع مزاجی من و وضع کارم اجازه نمیدهد دیدنت بیایم. دلم میخواست میدیدیم همدیگر را.» رفتم دیدمش و بعد هم همدیگر را دوسه بار دیدیم. یکی دو دفعه هم که مذاکراتی راجع به کار کرد گفتم، «من ترجیح میدهم خارج ایران باشم الان. گفت، «خیلی خوب.» قضیه آلمان آمدنم مطرح شد که آن را قبول کردم آمدم بنابراین مدت خیلی قلیلی من در تهران بودم و در آن مدت نخستوزیریاش.
س- مهندس حسیبی.
ج- مهندس حسیبی دوست قدیم من بود از قبل از فرنگ رفتن و تمام مدت فرنگ و بعد در اداره کل معادن هم مدتی معاون من بود. حسیبی یک آدم بسیار سالم سادهای است. از آنهایی است که اگر بگویند که تو باید از حالا تا آخر عمرت نان سبوس بخوری، نان جو بخوری و برای پیشرفت مملکتت، حاضر است. خیلی از این جهات خیلی مبرا و منزه و پاکیزه است. ولی کارهای جمع را باید در نظر گرفت. یک کلیتی را باید در نظر گرفت. کار حسیبی نیست. حسیبی از آنها است که اگر ساعت شما در جیبت عیب بکند میگیرد، در صورتی که این کاره نیست اصلا. ممکن است چهارشبانه روز این ساعت را با آن ور برود و درست بکند دستتان بدهد. ولی گفتم، این در یک مسائلی هست، مسائل دنیوی که مجموع آن را باید دید، باید قضاوت کرد، له و علیه قضایا را، چی پنجاه و یک درصدش، حسیبی اگر یک کاری یک درصدش بد باشد میگوید اینکار را نباید… پس بنابراین هیچکار در دنیا نباید کرد. همه کارهای دنیا صحبت پنجاه و یک و چهل و نه است. حسیبی اینجور محدودیت فکری دارد. ولی آدم بسیار سالمی است. بله، این به عقیده خودش ترک اولی هم به قول متقدمین نکرده است، به عقیده خودش. به نظر من گاهی اوقات یک کارهایی را آدم میکند که اصلاً گناه است.
س- گفته میشود که ایشان یکی از آن اشخاص مؤثری هستند که مانع شدند که دکتر مصدق به طریقی مسئله نفت را حل بکند. آیا شما از این موضوع اطلاعی دارید؟
ج- اینطور شهرت دارد. حالا دکتر مصدق تا چه اندازه تابع نظریات او بود مسئلهای است. و چه اندازه مصلحت خودش را در این میدید که نشان بدهد تابع نظریات اوست، آن هم یک مسئلهای است. چون دکتر مصدق هم بازی سیاسی را خوب میکرد. اینها یک عمر عادت کرده بودند در بازی اقلیت مجلسی. این بازی را در خارج هم میکرد. بله، شهرت این را دارد که او مانع بود. به نظر من اشتباه بود، این اشتباه بود. یعنی اگر یک جوری با سعه صدر، با وسعت نظر اگر قضیه نفت را مرحوم دکتر مصدق حل میکرد یا حل میشد، شاید او هم زیاد تقصیر نداشته، سایرین نمیخواستند حل بشود. اختلاف شدید بین خود آمریکاییها و انگلیسها شاید نمیخواسته حل بشود. درست است اینها در مسائلی وحدت نظر داشتند ولی در مسائلی هم اتفاق نظر بیشان نبود. منافع خاصشان بود که مقداری سهام نمیدانم، نفت “B.P.” را آمریکاییها بگیرند. این مسائل هم وجود داشته. حالا اگر آن مسئله حل شدنی بود و حل میشد و مصدق حل میکرد، به نظر من آن روز حل کردن مسئله داخلی ما هم از لحاظ مشروطیت واقعی، کم کردن قدرت شاه، قابل عمل بود و ما را از مصائبی که هر انقلابی طبیعتاً ایجاد میکند، و این مسئله تازهای نیست که از زمان سقراط و افلاطون و ارسطو هم بوده است و همه اینها معتقد بودند که رفورم بهتر از انقلاب است چون انقلاب یک بهم خوردگیهایی ایجاد میکند. از این مصیبتها ما را برکنار میداشت. شاید، حالا ممکن نشده است دیگر.
س- آقای سید ابوالقاسم کاشانی.
ج- آقای سید ابوالقاسم کاشانی در دوره چهاردهم به چیز خودشان، به پیشنهاد خودشان پسرش را پیش من فرستاد، بعد رفتم پیشش، بعد خودش خانه من میآمد، بعد عرض کنم که، به وسیله احسان نراقی و پدر احسان نراقی که مثل اینکه شما اظهار آشنایی میکردید با او.
س- بله.
ج- پدر احسان نراقی همدیگر را میدیدیم، خانه ناهار میخوردیم. خانه آنها بیشتر. خانهمان میآمد. خیلی ساده مینشستیم با هم صحبت میکردیم. آقا سید ابوالقاسم آدم سادهای بود و سالم. ساده بود بیشتر. بیشتر ساده بود. البته در خیلی مسائل هم میخواست دخالت بکند که به نظر من حق نبود دخالت بکند. بیش از این….
س- آقای دکتر حسین فاطمی.
ج- آقای حسین فاطمی در دوره چهاردهم ایشان برادری داشتند به اسم سیفپور فاطمی که وکیل بود از یک جای شیراز فارس. و این آن وقت روزنامه «باختر امروز» مینوشت. توی دالانهای مجلس میآمد برای دیدن برادرش یا نمیدانم، روزنامهنویس آنجا. آنجاها میدیدمش، آشناییمان همینجور دور دور بود. عرض کنم که، دیگر ندیدم ایشان را تا زمانی که ایشان وزیر خارجه بودند و آمدند به آلمان، وقتی آمد به آلمان پیله کرد به من که، «باید شما در کنفرانس لاهه بیایید.» کنفرانس لاهه کنفرانسی بود که سفرا را سفرای ایران را در همهجای اروپا دعوت کرده بود. گفتم آقا، کنفرانس سفرا دارید من که سفیر نیستم، من نماینده بازرگانی و اقتصادی هستم. گفت، «نه، آقا، مسئله مسئله اقتصادی است.» و خودش آمد صبح توی خانهام و دفترم یکجا بود. آنجا مرا سوار کرد رفتیم لاهه. توی اتومبیل خودش رفتیم آنجا. آنوقت در لاهه سفیر پسر مشاورالممالک بود، عبدالحسین انصاری. آنجا هم خیلی به ما ظاهراً احترام میگذاشت. بله، آنجا یک کنفرانس سفرایی ترتیب داده بود و از سفرا سه سؤال کرده بود که هر کدام اول، وضع جغرافیایی مملکت مأموریتشان. دوم، روابط مملکت مأموریتشان با ایران. سوم، امکان فروش نفت هست یا خیر؟ این سه سؤال را جواب بنویسند. اینها را گفت اینها بنویسند هر کدام دو سه صفحه و فردا بیایند بخوانند. آمدند خواندند. از فرانسه و بلژیک و همهجا آمده بودند. ده پانزده تا جمع بودند.
س- آقای دکتر مظفر بقایی.
ج- آقای دکتر مظفر بقایی را من دور دور یعنی همسایه خانهای بود که من منزل داشتم این آخریها. یک خانهای،
س- آخریها که میفرمایید چه تاریخی بود؟
ج- آخریها یعنی از ۵۸ به بعد. سالیهایی که در ایران بودم، ۱۹۵۸ فرنگی. من ۵۸ از آلمان برگشتم به ایران و دیگر خانه خودم مستقلاً نداشتم، خانه خواهرم بودم. و اصلاً علت برگشتنم به ایران این بود که شوهر خواهرم فوت کرد و این چند تا بچه داشت. بچهها احتیاج به سرپرستی داشتند و بنابراین من رفتم یک اتاق خانه خواهرم منزل داشتم در خیابان عینالدوله کوچه شیراز. مظفر بقایی هم همسایه آنجا بود. البته همدیگر را دور دور میشناختیم. ولی سلام و علیک و چیزی نداشتیم. از آنجا سلام و علیک شروع شد. بعد هم یک مهمانیهای هفتهای یک دفعه با عبدالله انتظام داشتیم آنجا هم گاهی میآمد. دیگر همسایه بودیم گاهی همدیگر را میدیدیم. خیلی با هم نزدیک نبودیم.
س- آقای حسین مکی.
ج- آقای حسین مکی از اول جزو، بله، اعضای حزب ایران و خیلی، آنجا بود و یک مقداری در کار روزنامه دخالت داشت. بود آنجا.
س- ایشان هم جزو مؤسسین حزب ایران بود؟
ج- نه نه مؤسس نبود هیچ. نه، حسین مکی از لحاظ معلومات و این حرفها در حدی نبود که جزو مثلاً مؤسسین حزب او را بگذاریم. بنشانیمش مثلاً فرض بفرمایید، با صالح و نمیدانم، سنجابی و زیرکزاده و حسیبی و اینها، نه. یا حسین نقوی و آقای نریمان. نه. ما معیارمان آنوقت معیار علمی بود. بیشتر به سواد اشخاص…
س- آقای محمود نریمان.
ج- محمود نریمان آن قدری که من شناختمش مرد بسیار مؤمن، متقی، پاک خوبی بود، بله. ایشان در دو اتاق که در دربند، خیابان دربند اجاره کرده بود زندگی میکرد در کمال پاکی و خوبی. خیلی آدم خوبی بود. همان مقداری که من شناختمش. خیلی زیاد با او مربوط نبودم، ولی آدم خیلی صحیحی دیدمش. خوب آدمی بود.
س- آقای رضا حکمت معروف به سردار فاخر.
ج- سردار فاخر دوره چهاردهم او یکی از وکلا بود نه زیاد مورد نظر. و از وکلایی نبود که حرف بزند و بگوید و فلان و اینها. بودند. بالاست بود، بالاست میدانید این شنهایی است که روی راهآهن میریزند دیگر. که هست آنجا، کارش سنگین کردن مثلاً اکثریت یا اقلیت. یک عدهای بالاست هستند. یک عدهای پیش میافتند و حرف میزنند و رهبری میکنند یک دستهای را. نه، سردار فاخر از اینها نبود.
س- آقای دکتر منوچهر اقبال.
ج- دکتر منوچهر اقبال را من قبل از فرنگ رفتن همدیگر را میشناختیم، از موقعی که دارالفنون بود. او آخر دارالفنون را تمام نکرده رفت، آمد فرنگ. بعد هم در فرنگ خیلی همدیگر را میدیدیم تقریباً هر شنبهها، چون بقیه روزها بنده موقعی که (؟؟؟) بودم برای یک روزها صبح و عصر من گرفتار بودم بنابراین اصلاً نهار را هم در مدرسه میخوردم، کانتین مدرسه. ولی روزهای شنبه که بعد از ظهرها آزاد بودم شنبه ظهرها میآمدیم کارتیه لاتن بولوار سن میشل، یک رستورانی بود، «دارو راسین»، آنجا غذا میخوردیم بعدش هم میآمدیم کافه «سورس» مینشستیم که حالا وجود ندارد. همین دفعه که رفتم دیدم شده فری تایم و بسیار تأسف خوردم چون در آنجا یادگارهای…. در آن «سورس» هر روز عده زیادی بودند از دستجات مختلف، اطباء بودند، او بود، ایادی بود، عباس نفیسی مرحوم بود. عرض کنم که، مسیح دانشوری بود، پدرزن دکتر سید حسین نصر. عرض کنم که از حقوقیها بودند، تقی نصر بود، آزموده بود. از مهندسین ماها بودیم، ابتهاج بود، عرض کنم که، از رشتههای مختلف جمع میشدند آنجا، هشت نه نفر، ده نفر. جای و قهره میخوردند آنجا و همدیگر را میدیدیم. منوچهر اقبال در رفاقتش خیلی خوب بود. در سیاستش آدم مهملی بود. یعنی نوکر بود دیگر. خیلی نوکر بود.
س- آقای جعفر شریفامامی.
ج- جعفر شریفامامی را من در تهران شناختمش بعد از برگشتن از اروپا. از آن دسته قدیمیهای ما نبود. برادر بزرگش دکتر محمدمحسن شریفامامی که دکتر طب است او را قبل از فرنگ رفتن میشناختم. فرنگ هم با ما بود، طب خواند. او برادر بزرگش است محمدمحسن. ولی خود جعفر شریفامامی را بعد از برگشتن شناختم آن موقعی که تازه کانون مهندسین تشکیل میشد و فلان و اینها. او آن وقت در اداره، در راهآهن بود قسمت جریه و فلان و اینها. و آدم تا اندازهای مستقلالرأی، خوب، بچه آخوند بود، اینها پدر و عمویشان هر دو آخوند بودند دیگر، دوتا آخوند بودند که اطراف حاج سید محمد امام جمعه بودند. من روابطم با حاج سید محمد امام جمعه به مناسبت پدر و عمویم خیلی خوب بوده. سید محمد یعنی با من خوب بود. حاج سید محمد خیلی آدم عمیق با ارزش بود. بله، این دوتا هر دو جزو محررین، یعنی دنبال حاج سید محمد راه میافتادند عمامههای سفیدی داشتند، همچنین خیلی هم پهن میبستند عمامه را، نه گرد. هردویشان، شریفالعلما و نظام العلما، هردویشان. بله، در راهآهن بود و میدیدیم. بعد هم که من مثلاً بیکار بودم همیشه خیلی آدم مبادی آدابی بود. باکی از این نداشت، مثلاً من مریض بودم مریضخانه میآمد عیادتم فرض کنید که، گل میفرستاد، یا خانهاش دعوتم میکرد. در صورتی که پرسوناگراتا رفتن نبودم. آنهایی دیگر اصلاً آشنایی به من نمیدادند آنها که خیلی نزدیکتر بودند از شریفامامی، مثل منوچهر اقبال مثل حتی دکتر ایادی که از سیزده چهارده سالگی با هم بزرگ شده بودیم ولی دیگر به مناسبت اینکه (؟؟؟) سلام و علیکمان هم قطع بود. ولی این نه. این نگه داشته بود.
س- اگر خاطرتان باشد بعد از ارزیابی پشتوانه و یک مقداری مازاد قیمت پشتوانه مانده بود که را داده بودند به بانک صنایع و معادن برای سرمایهگذاری در بخش خصوصی. آقای شریفامامی متهم هستند که در آن جریان ایشان حیف و میلهای زیادی کردند و حتی طوری بود که آقای ابوالحسن ابتهاج هم توی مصاحبهشان میگفتند که حتی نرخ وام گرفتن هم در بازار مشخص بود به وسیله دلالها و این حرفها که چگونه بتوانند که وام بگیرند. شما از این موضوع چه اطلاعی دارید؟
ج- والله، از اینکه مقدار زیادی وام، وام صنعتی به صاحبان کارخانجات داده شد که هم مبلغش زیاد بود و هم به مصرف نرسید، به مصرف سرمایهگذاری در صنایع نرسید تردیدی نیست. عرض کردم خدمتتان، بنده که رفتم وزارت صنایع و معادن کمیسیونی ترتیب دادیم که این کمیسیون اول برود هر کارخانهای که وام میخواهد رسیدگی کند، به وضع ماشین آلاتش، به وضع محاسباتش. اگر کارخانه با اصلاحاتی که در نظر دارد رانتابل خواهد بود یعنی صرف میکند آنوقت مبلغی به آن وام بدهند به شرط اینکه یک نفر هم در هیئت مدیره نشسته باشد که حق وتو داشته باشد که این پول را، کما اینکه کردند اینکار را، بلافاصله منتقل نکنند به خارج. اغلب صاحبان کارخانجات چند ده میلیون بدهکار بودند، اغلبشان. واقعاً یکی دوتا بودند که بدهکار نبودند. آنچه من یادم هست مثلاً کوروس، او بدهکار نبود. بقیه اغلب صاحبان کارخانجات بدهکار بودند به دولت. و این پولها معلوم نیست به چه مصرف رسیده بود. حالا که انقلاب شده است میبینیم آقایان زندگی شاهانه دارند، معلوم میشود همین پولها هم آنوقت انتقال پیدا کرده و دارند زندگی میکنند دیگر.
س- آقای مهندس مهدی بازرگان.
ج- آقای مهندس مهدی بازرگان را بنده قبل از فرنگ رفتن میشناختم و از موقعی که آمدند در، من در ماتماتیک اسپسیال رنس بودم ایشان در ماتماتایک اسپسیال نانت بودند، همدیگر را میدیدیم در تعطیلات، عرض کنم، بعدش موقعی که اکول سانترال بودند. بعد از خاتمه تحصیلات در ایران مرتب همدیگر را میدیدیم. خانه هم هم میرفتیم بحث همهجوری هم میکردیم. بحث مذهبی داشتیم، بحث سیاسی داشتیم. آقای مهندس بازرگان یک مرد مبارزه، مقاوم، متوکلی است که از هیچچیز باک ندارد. رویهمرفته توی نه فقط طبقه ما توی طبقات دیگر هم، توی مجتهدین، توی… من کسی به مبارز بودن بازرگان نمیشناسم، از هیچچیز باک ندارد. الحمدلله مزاجش هم تا آن اندازهای که تا چند وقت پیش بود، من الان مدتی است از او اطلاع ندارم، سالم است. توکل عجیبی دارد، هیچچیز، از آنهایی است که به قول قدما، به قول بعضی از قدما، عرفاشون که «لامؤثر فی الوجود الا الله» هیچچیز به عقیده او در وجود تأثیری ندارد جز خدا. و او خودش را سپرده، بعد مقاومت میکند، مبارزه میکند. خوب، همیشه دارد میکند، الان هم دارد میکند. و این آدم یک عمر در کمال پاکیزگی و درستی زندگی کرده است. البته این حرفی که من میزنم دلیل بر این نیست که صددرصد همه افکارمان با هم یکی است. نه، هیچ دو نفری در دنیا همه افکارشان با هم یکی نیست. یک نقاطی یک نکاتی با هم اختلاف نظر دارند ولی مردی است که آن چه میگوید به قول خودش برای خداست. بله، خیلی آدم حسابی است.
س- ایشان طبق گذشته خودشان از سال ۱۳۴۱ با آقای خمینی در ارتباط بودند و عرض کنم که، این جریان،
ج- ۴۲
س- بله، ادامه پیدا کرد تا زمان نخستوزیری ایشان و تا حال. و خیلی از ملیون ایران ایشان را متهم میکنند که ایشان راه گشای حکومت ملایان بودند. آیا با شناختی که شما از آقای بازرگان دارید و اطلاعاتی که از فعالیت ایشان دارید آیا این موضوع حقیقت دارد؟
ج- والله ایشان با آقای خمینی چهقدر ارتباط داشتند من وارد نبودم. من جزو نهضت آزادی نبودم. ما همدیگر را میدیدیم، همان وقتی که من حزب ایران بودم او نبود ملاحظه میفرمایید؟ یا بعد که او جزو نهضت آزادی بود گاهی اگر من ایران بودم همدیگر را میدیدیم در کمال صداقت و صمیمیت با هم حرفهایمان را میزدیم و بحثهایمان را میکردیم. این بحثها هم همیشه وحدت نظر نبود، اختلاف سلیقه داشتیم. اینها مانع بزرگواری و پاکیزگی او نیست.
س- اختلاف عقیده شما راجع به حکومت مذهبی و این چیزها بود؟
ج- ها، اما حکومت مذهبی. از ۴۲ با ایشان، با خمینی ارتباط داشتند، نمیدانم.
س- این را خودشان نوشتند در جزوه اخیرشان.
ج- ممکن است ارتباط داشتند. پاریس هم که آمدند دیدنشان و پاریس هم یک دفعه آمدند دیدنشان. از اینکه، بله، اینکه مسئلهایست به روایات متعددی خود آقای خمینی گفته بود «بعد از راندن شاه ما میرویم کنار میرویم قم مینشینیم و عدهای که وارد در امور سیاسی دنیوی هستند بیایند و مملکت را اداره کنند، منتها عملی که مخالف مذهب باشد نکنند.» چون اینجا مسئله دوتا است. یکی آن آخوند قشری است که میگوید «هر چه میکنیم مطابق کتاب و سنت باشد و اجماع و عقل در آن دخالتی نداشته باشد.» اینکار غیر ممکن است. برای اینکه هزار و چهارصد سال زمان گذشته است، تحویل پیدا کرده. یکی دیگر میگوید «مخالف مذهب نباشد.» اگر بگوید مطابق آن باشد باید همان سیستم نمیدانم، زکات و خمس و فلان و اینها را گرفت و مطابق یعنی آن قشری، قشری میگوید که، «اگر شما یک هکتار، یک ساق حالا به قول خودشان، گندم داشتی یا جو داشتی یا ذرت داشتی باید زکاتش را بدهی. ولی اگر هزار هکتار برنج داشتی، چون برنج که وجود نداشت آنوقت، لازم نیست بدهی.» منطق ندارید میبینید، این فلسفی نیست. چون اینها برایشان نقود عبارت است از طلا و نقره، چیز دیگر حساب نیست. غلات عبارت است از گندم و جو و ذرت و خرما. بنابراین شما هزار هکتار برنج داشته باشید هیچچیز، پایتان را بگذارید به دیوار و هیچچیز هم ندهید. این منطق ندارد. ملاحظه میفرمایید؟ اصول کلی را باید گرفت روی آن اصول کلی مذهب را سوار کرد. مذهب هم این است. واقعیت مذهب این است نه آن که بعضی از اینها نوشته یا چیز میکنند. حالا حکومت، اگر آخوند غیرقشری باشد من با آخوند یعنی سرش عمامه باشد یا کلاه باشد برای من فرق نمیکند. مگر ما سابقاً بچه آخوندها برایمان حکومت نمیکردند ؟ بچه آخوندها حکومت میکردند. خیلی ساده است. من یکروز مهمان بودم خانه اتفاقاً همان شریفامامی که میگویید، آقای شریفامامی بود و آقای دکتر سجادی و ب مزه این بود اینها به آخوندها حمله میکردند. گفتم آقا، من که بابام آخوند نبوده. شماها باباهایتان هر دو آخوند بوده، من باید دفاع بکنم از، مملکت را او معاون ستایش بود، نمیدانم، سناتورش بود و معاون سنا. این همهکاره بود، رئیسالوزرا بود. نمیدانم، بچههای امام جمعه اینجور بودند. بچههای امام جمعه خویی جور دیگر بودند. آنوقت بچه آخوندها بیشتر بودند دیگر. همهجای دنیا آخوند و فئودال با هم دستشان یکی است متأسفانه. متسفانه جانشین عیسی میآید دستش را میگذارد توی دست قیصر روم. اینها را داشته باشید.
بله، اما این گناهی که به آقای بازرگان میچسبانند که او حکومت آخوندی را ترویج کرد، اول انقلاب مطلب این بود که آن بلای عظیمی که این است که شاه اول شاه فعلی، شاه یعنی، محمدرضاشاه و اصول سلطنت باشد محو کنیم و این عملاً افتاده بود دست اینها، نمیشد اینها را کنار گذاشت. منتها دل بعضیها خوش بود که بعد آقای خمینی میگوید میروم قم به کاری کار دارم. حالا، والا این گناه بازرگان نبوده. بازرگان تا آنجایی که توانست بدبخت مقاومت کرد. ده دفعه هم استعفا داد، نمیپذیرفتند. و گاهی اوقات آدم در پستهایی که دارد، حالا پست هر قدر حساسیت آن بیشتر باشد شدیدتر این فکر را میکند و من یقین دارم بازرگان طرز فکرش این است، میگوید، «اگر من»، بعضی امروز که استعفا داده باز گفتند بمان مانده، گفته، «اگر من کنار بروم ممکن است وضع یکجوری بشود که بدتر از حالا بشود و آنوقت مسئولیت آن گردن من است. بنابراین من این بدنامی را هم روی بدنامیهای دیگر به گردن خودم میگیرم، باز میمانم برای دفعه نمیدانم، ششم بعد از استعفا. اینجور من این مرد را پاکیزه میدانم، این اندازه.
س- آقای امیر عباس هویدا.
ج- آقای امیر عباس هویدا را بنده در ۱۹۴۶ در پاریس شناختم. آنوقت که ایشان عضو سفارت پاریس بودند، من آمدم پاریس. اینجا شناختمش با مرحوم شهید نورایی ارتباط داشت، خیلی هم با هم دمخور شدیم. بچه کتابخوانی بود، توی ایرانیها کم هستند کسانی که کتاب میخوانند. بچه کتابخوانی بود. خیلی با هم دمخور شدیم. منزلمان هم نزدیک هم بود اتفاقاً. من در هتل سرامیک آونیو دوآرگرام بودند. این هم توی آوتیو ترن، یعنی صد قدم فاصله دشات، آنجا منزلش بود. خیلی با هم نزدیک شدیم. بعد از شهید نورایی بیچاره که فوت کرد و بعد هم با هم مربوط بودیم مادام که اینجا بود. بعد هم ایران همدیگر را میدیدیم. پیش من میآمد. من خانهاش یک دفعه بیشتر نرفتم، اولی که میخواست یک حزبی تشکیل بدهد مرا یک شب دعوت کرد و یک مقداری صحبت کرد. گفتم، من از… من معذورم. بنده را هر اری دارید بنده را معاف بدارید برای اینکه اصلاً سنگی است به پایتان بسته میشود. کار خودتان هم پیش نمیرود. ولی در زمان رئیسالوزراییاش هیچ ندیدمش. مریض بودم یک دفعه آمد مریضخانه، در مریضخانه ابان آمد عیادتم. بازدیدش هم دیگر نرفتم، دیگر همدیگر را ندیدیم.
س- آقای دکتر کریم سنجابی.
ج- کریم سنجابی از اول تشکیل حزب، یعنی حزب ایران که تشکیل شد بعد اینها یک حزب میهنپرستان داشتند که آمدند و منظم به حزب ایران شدند. یعنی کریم سنجابی را که من از فرنگ با هم رفتیم اصلاً، از ایران با هم رفتیم فرنگ. سنجابی بود و شایگان و حقوقیهایشان عبدالحمید زنگنه بود، سنجابی بود، شایگان، اینها بودند. آخر رشتههای مختلف بودیم دیگر، با هم رفتیم فرنگ، تمام مدت فرنگ هم با هم بودیم منتهی کمتر همدیگر را میدیدیم. من عبدالحمید زنگنه را میدیدم مثلاً، یا شایگان را زیادتر میدیدیم، با شایگان ارتباطم بیشتر بود، سنجابی را کمتر. بعد در تهران اوایل حزب ایران اینها هم از میهنپرستان بودند و آمدند و ملحق به حزب ایران شدند. عضو کمیته مرکزی هم بود در حزب ایران.
س- آقای آیتالله زنجانی.
ج- آیتالله زنجانی را یکی دو مرتبه رفته بودم. شنیده بودم آدم خوبی است یکی دو مرتبه رفته بودم، اگر خوب یادم با شد توی کوچه پشت بین باغشاه، که طرف شمال میرفت، آنجا منزلش بود. یکی دو بار دیده بودمش، حالا با کی دیده بدمش یادم نمیآید. خیلی کم.
س- آقای سید عبدالله ریاضی.
ج- سید عبدالله ریاضی که ما از چندین سال قبل از فرنگ رفتن با هم رفیق بودیم و آشنا بودیم و عرض کنم که، از وقتی که توی مدرسه دارالفنون، مدرسه مادرشاه حجره داشت، او و برادرش آقا سید حسن که دکتر طب شد و بعد برادر کوچکش هم که به اصفهان آمد. با هم رفیق همه جوره بودیم. بعد هم با هم آمدیم فرنگ و با هم یک مدرسه خواندیم و با هم استاژ دادیم. خیلی به قول بعضیها inseparable غیرقابل جدا شدن. با هم رفیق بودیم و با هم آمدیم تهران و عرض کنم که، با هم وارد شدیم اصلاً توی تهران. دیگر با هم بودیم.
س- از نظر سیاسی ایشان را شما چگونه دیدی؟ چه خاطراتی از ایشان دارید؟
ج- او هیچ شم سیاسی اصلاً نداشت. او را کشیدند و این آدم به نظر من لایشعر رفت وارد زندگی سیاسی شد، لایشعر. این در دانشکده فنیاش واقعاً خدمت کرد. او میدوید اینور آنور این کارخانه آن کارخانه، فلان وزارتخانه مثلاً سفارش داده فلان کارخانه را به آلمانها. خوب، دوتا ماشین نمیدانم، فریز هم از آلمانها بهعنوان بهاصطلاح برای لابراتوار دانشکده فنی، اینجور گداییها. خیلی به دانشکده واقعاً به کارش علاقهمند بود. علاقهمند بود. حالا این کشیده شد، به نظر من کشیده شد به طرف این ساواک و جاهای دیگر که آخر ساواک هم اینها را تحت نظر داشت. بعد از اینکه ساواک تشکیل شد. بله، به عنوان اینکه شما رئیس دانشکده هستید خبر بدهید و فلان و اینها و نمیدانم ما را در جریان بگذارید، اینجور کشیده شد، لایشعر هم کشیده شد و لایشعر هم مرد. برای اینکه این اینجا بود. ما با تمام آن رفاقتها سالهای اخیر همدیگر را کم میدیدیم. خیلی کم میدیدیم. کم میدیدیم، یک مقداری من ملاحظه میکردم، خوب، شاید برایش اسباب دردسر باشد. یک مقداری هم از او دلگیر بودم راستش، بله. حالا دلگیریهایم برای چیزهای خیلی جزئی بود. مثلاً یک آخوند بدبختی که میرفت لغت استخراج میکرد در کتابخانه ماهی سیصد تومان به او میدادند، این را مثلاً بیست تومان سی تومان اضافه حقوق به او نمیداد وقتی سفارش میکردند یک کسی را میگرفت ماهی هشتصد تومان به او میداد. اینها مرا، خوب، برای من با آن سوابقی که داشتیم دیگر. من میگویم ما مثل، خیلی با هم مربوط بودیم چندین سال قبل از… بله، نمیرفتم سروقتش کمتر میرفتم، کمتر میدیدمش. اینجا بود. اینجا از دکتر غلامرضا شیخ نمره تلفن مرا پرسیده بوده. دکتر غلامرضا گفته بوده «خانه دارم به تو تلفن میکنم.» به من گفت، گفتم به او نده ول کن، نمیخواهد بدهی، بعداً هم توی رودربایستی میماندم حالا گفت، گفتم به او نده ول کن، نمیخواهد بدهی، بعداً هم توی رودربایستی میماندم. حالا خیلی وقت است. و گویا او به او تلگراف کرده بوده، شاه گویا تلگراف کرده بوده که «برو تهران که رأی بدهی به کابینه بختیار.» رفت آنجا گرفتنش.
س- آقای فریور با تشکر از شما مصاحبه را امروز در اینجا خاتمه میدهم. خیلی ممنونم از لطف شما.
Leave A Comment