روایتکننده: آقای غلامعلی فریور
تاریخ مصاحبه: ۱۳ جون ۱۹۸۴
محلمصاحبه: شهر نیس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
س- بله، راجع به آقای ساعد صحبت میکردید.
ج- و عقیدهاش این بود که این مقدار مایه را ساعد دارد. ساعد خوب، آدم بدی نبوده. آن هم یک آدم سادهای بوده، با این وضع هم کار خودش را پیش برده است دیگر.
س- آیا شما هرگز شخصاً با ایشان تماس داشتید.
ج- بله. اولاً ساعد را بنده استیضاح کردم در مجلس، حالا پیشتر هم با هم آشنا بودیم، آشنایی نسبتاً خوب هم داشتیم، چه در اروپا چه در ایران. ولی در مجلس ایشان آمد یکروزی، کی از او سؤال کرد؟ به نظرم رادمنش سؤال کرد که، «آقا، شما رضا افشار را فرستادید به اصفهان در صورتی که این مطابق رأی دیوان کشور، رأی دیوان جزا این محکوم به انفصال ابد است چرا شما این را والی اصفهان کردید؟» ساعد هم بلند شد از آن جوابهای سر بالا داد که، «الا خوب کردم و فلان و…» با همان لهجه ترکیاش. بنده این حرفها برایم قابل هضم نبود حالا سؤالکننده هر کسی میخواهد باشد. ولی جوابی که «خوب کردم»، این حکومت مشروطه نیست «خوب کردم». فوری ورقه استیضاح دادم بدون اینکه با فراکسیونم هم مشورت بکنم این خلاف esprit de’équipe هم بود تا اندازهای، ولی ورقه استیضاح دادم فوراً. من استیضاحش میکنم، در دوره چهاردهم. روز استیضاح هم فرا رسید و استیضاح کردیم و عرض کنم که، قرار شد که تا آن وقت، اکثریت البته طرفداری از او میکرد. و واقعاً آنی که در مجلس گفتم من تا آن تاریخ رضا افشار را نمیشناختم ولی این حرف یک رئیسالوزرا وقت غلط است که، «کردم و خوب کردم.» اگر این محکوم بوده به انفصال ابد غلط کردی چنین کاری کردی. بله. و بالاخره قرار شد که بیایند و هیئت دولت بگوید «امر را ارجاع میکنیم به هیئت عمومی دیوان کشور.» و همینطور شد. رجوع کردند به هیئت عمومی دیوان کشور. هیئت، عمومی دیوان کشور یعنی تمام شش شعبه، آنوقت شش شعبه بود، بنشینند و رأی بدهند و رأی دادند که حق با ماست و این منفصل است و مجبور شد که چیزش بکند. آنوقت چند سال بعد در روزنامه مثلاً مصاحبه کرده بودند با او، نوشته بود که، «بله، مرا استیضاح کردند»، نگفته بود کی.» مرا استخراج کردند و رفتم و تمام جوابها را دادم.» نخیر، در استیضاح محکوم شد ایشان. به دیوان عمومی کشور رجوع کردند و عملشان را هم باطل کردند. ولی خوب دیگر، این خوب، یک عضو قنسولگری بوده است در باکو که به تدریج آمده بالا. برای اینکه یک عضو کنسولگری باکو در آن زمان بیاید و به جایی برسد این باید مراحلی را طی کند. یک ملاکهایی من همیشه از اول جوانی دستم بود. و آن ملاکها گاهی اوقات با رفقا بحث میکردیم در زمان رضاشاه تمام مأمورین سیاسی ما در ممالک همجوار شوروی عامل انگلستان بودند، عامل مستقیم انگلستان بودند. این برای من یک ملاکی بود.
س- اشرف پهلوی.
ج- اشرف پهلوی، والله، اوایل دوره چهاردهم یک جمعیتی تشکیل شد به عنوان جمعیت حمایت مادران، انجمن حمایت مادران. این انجمن حمایت مادران ملی هم بود یعنی یک عدهای تعهد میکردند یک تختخواب دو تختخواب خرجش را بدهند. مثلاً حاج میرزا علینقی کاشانی این را مینوشت پنج تختخواب خرجش را میدهم ماهی چهارصد تومان دو هزار تومان. ملاحظه میفرمایید، فلان حاجی خیلی خوب. این انجمن حمایت مادران هشت نه نفر هیئت مدیره داشت که رئیسش مرحوم امین املک مرزبان بود، اسماعیل مرزبان، دکتر امین الملک مرزبان، او کارهای نبود وکیل مکیل نبود، از وزرای سابق بود. نایب رئیسش هم بنده بودم. اعضایش هم عبارت بودند از طبقات مختلف بودند، دکتر معظمی بود، شایگان بود، شایگان آنوقت وکیل هم نبود ولی معظمی وکیل بود.
س- دکتر سید علی شایگان.
ج- سید علی شایگان، بله عرض کنم که، خرازی بود. من میگویم از طبقات مختلف. خرازی از طبقات، هشت نه نفر بودند رئیس داشتند امینالملک مرزبان، بنده نایب رئیس بودم. یکروز مدیر عامل آن که آقای همین دکتر مؤتمنی بود که تا آخریها بود، آمد پیش من که «آقا، دو نفر انباردار برای ما گذاشتند که این انباردارها ناسالمند. دزدند خیلی ساده. و من جرأت نمیکنم اینها را اخراج کنم. چهکار کنم؟» گفتم بده حکمش را ماشین کنند من امضا میکنم. امینالملک پیرمرد بیچاره به کاری کار نداشت. خوب، تشریف بردند. گفتم جای او من امضا میکنم. آوردیم و اینها را منفصل کردیم، تمام شد و رفت.
جلسه دیگر هیئت من اتفاقاً چهار پنج دقیقه دیر رسیدم، در یکی از این کاخ ها تشکیل میشد، من که رسیدم دیدم که خانم اشرف نشستند آنجا. ما هم نشستیم سر جایمان و ایشان مطلب را عنوان کردند که «بله، این انجمن حمایت مادران ما خیلی به آن علاقهمندیم و فلان و باید ترقی کند، منتها من یک کسان مفیدی آنجا گذاشته بودم ولی آقای فریور اینها را منفصل کرده هفته پیش و فلان و اینها.» گفتم بله، نخواستم مؤتمنی را شکایتش را کرده باشم گفتم انفصال آنها من که با آنها سابقه شخصی که نداشتم دلیل داشته و این دلیل هم به مصلحت انجمنی است که ما اینجا بهعنوان هیئت مدیرهاش جمع شدیم. گفت، «نه، اینها باید سر کارشان باشند.» گفتم، در این صورت پس وجود ما دیگر زائد است. قاعدتاً ما باید بلند بشویم برویم. گفت، «پس نه، شما که نایب رئیس انجمن هستید و انجمن هست، من وجود زائد است.» گفتم، ظاهراً همینطور هم هست. من فکر میکنم اوایل دوره بود و اینها چیزی نبودند، بلند شد و رفت. اتفاقاً فردا یا پسفردایش هم پیش شاه بودم. شاه به من گفت، «خواهرم را هم که بیرون کردی از انجمن.» گفتم بیرونش نکردم خودشان تشریف بردند. ولی اگر هم کرده بودم به مصلحت شما بود. برای اینکه فلان تاجر بازاری که ماهی چهارصد تومان برای یک تختخواب تعهد کرده است اینها یک قران که بخواهند خرج کنند جانشان درمیرود. چهارصد تومان تعهد کرده این به اعتماد اول اینکه انجمن حمایت مادرانی است که زیر سایه شما است، ثانیاً به اعتماد تقوای پدر من که ده سال است مرده است. میگوید چون فلانی آنجا است این خرج فقیر و یتیم میشود تعهد کرده. و الا اینها یک قران بیربط خرج نمیکنند. بنابراین به مصلحت خود شما هم بوده اگر بیرون کردم. این حضوراً بنده ایشان را فقط آنجا دیدم، لاغیر.
س- آقای عبدالحسین هژیر.
ج- عبدالحسین هژیر را میشناختم. خیلی هم، خدا بیامرزدش، من آدم عمیقِ مطلعِ خوبی او را میدانم، میدانستم و میدانم، به این عقیده باقی هستم. عبدالحسین هژیر را بنده در زمانی شناختم که رئیس کمیسیون ارز بود در زمان رضاشاه. بنده آنوقت مشاور فنی وزیر بودم یا، نه مدیر کل نبودم، مشاور فنی وزیر بودم در وزارت پیشه و هنر که رئیس الوزرا و وزیر پیشه و هنر منصورالملک بود. یکروز به من گفت که «در هیئت صحبت شده است، صحبت خرید کارخانه تعمیرات یدکی بود که دوازده میلیون مارک اسعار لازم داشت، که کمیسیون ارز گفته اسعار نداریم. قرار شده یک نفر از وزارت پیشه و هنر، یک نفر از کمیسیون ارز بروند و توضیح بدهند آنجا. شما تماس بگیرید با آقای هژیر که رئیس کمیسیون ارز است و یکروز، به شما میگویم چه روزی بروید، شرفیاب بشوید توضیح بدهید. به رضاشاه.» کمیسیون ارز اگر خوب یادم باشد توی یک خانهای بود مال صمد سودآور توی خیابان رضاشاه، توی خیابان پهلوی محمدرضاشاه خیال میکنم بود. عرض کنم که، خیابان رضاشاه نه محمدرضاشاه، خیابانی که،
س- خیابان پهلوی را میگویید؟
ج- نه قربان پهلوی نه. عمود بر پهلوی.
س- خیابان شاه.
ج- خیابان شاه بله. راندوو گذاشتیم آنجا که با هژیر با م برویم آنجا، یعنی هژیر را من نمیشناختم، آن روز که رفتم آنجا هژیر را شناختم. با هژیر بلند شدیم سوار شدیم رفتیم دربار، دربار همان دربار پایین، جلوی مدرسه نظام آن حیاط.
س- بله.
ج- وارد شدیم و اتاق اول به نظرم شکوهالملک بود، رفتیم خودمان را معرفی کردیم، گفت، «صبر کنید، خیال میکنم بیایند بیرون.» در این ضمن در آن طرف باز شد، ایشان عصا زنان آمدند بیرون در جلوی حوض. حالا ما هم آنجا احترامی کردیم و تعظیم. گویا به او گفته بودند که اینها هم آمدند. به ما یک نگاهی کرد، به هژیر و من نگاهی کرد و گفت که، «هی چه میگویید ارز نیست ارز نیست.» آه، یک نماینده بانک ملی هم بود، ببخشید. نماینده بانک ملی هم یک مؤدِّب نامی بود کوتاه قد، که معاون بانک ملی بود آن وقت. سهتایی بودیم. گفت، «چه میگویید هی ارز نیست ارز نیست. خوب، این ارزی که داریم از صادرات این را آن مقداری که برای خرج کارخانجات لازم است میدهید اگر چیزی زیاد آمد به مریض و نمیدانم امثال اینها که لازم دارند میدهید.» و راهش را کشید رفت توی اتاق حسابداری. اتاقهای حسابداری همان اتاقهای دم در بود، اصلاً. من و هژیر بهم نگاه کردیم و حالا یا او یا من در هر صورت گفتیم بله، اگر طرف منفی قضایا را در نظر نگیرند همه قضایا حل است. ما اصلاً میگویم همان مقدار هم که برای خرید کارخانجات لازم است نداریم ارز. الان دوازده میلیون مارک برای کارخانه تعمیرات یدکی میخواهیم. این آشنایی ما با هژیر شد. ب
عد هی کمکم همدیگر را دیدیم. بعد آمد وزیر پیشه و هنر شد. من آن آنوقت مدیرکل، نه، او گفت، «مدیرکل معادن بشو.» قبول کردم. در صورتی که خوب، وضع سابقم شاید بیدردسرتر بود، راحتتر بود. ولی کمکی بود. در زمان وازرت پیشه و هنرش بسیار آدم صحیحی او را دیدم. یعنی ابتدای قضیه این شد در کارم، راپورتی از کارخانه گلیسیرین داده بودند به من که موجودی صابون، زمان جنگ بود دیگر، در حدود هزار و ششصد تن است و مواد اولیه کارخانه تمام شده است. مواد اولیه نداریم. قراردادی با علی وکیلی و چیتساز مازندران هست که هزار و پانصد تن صابون به اینها تحویل بدهیم. و صابون هم در مملکت نیست، موقع جنگ است. اگر به این تحویل میدادیم تمام صابون مملکت که آن وقت حوالهاش، نمیدانم، تنی چهقدر معامله میشد، حواله روی کاغذش. اول کمیسیونی که تشکیل شد اتاق خودش بود که آقای علی وکیلی و آقای چیتساز، علی وکیلی هم آنوقت آدم مقتدری بوده، عرض کنم که، اینها بودند و خودش بود و من بودم. مطلب عنوان شد و قرارداد را وزیر سابق بسته بود گلشائیان. اینها گفتند «نه، جنسی است قراردادی بستید باید تحویل بدهید.» گفت که، «خوب، من این را تحویل شما دادم شما در بازار به چه قیمتی میفروشید؟» گفتند، «به هر قیمت دلمان خواست.» گفت، «من تحویل نمیدهم.» گفتند، «ما میرویم عدلیه شکایت میکنیم.» این هم سفت و سخت ایستاد در مقابل اینها، «که من هم به قانون منع احتکار متوسل میشوم. از موارد احتکاری است. من نمیتوانم تمام موجودی صابون یک مملکتی را بدهم دست یک نفر و مردم دیگر زجر بکشند.» من از آنجا فهمیدم که این خیلی آدم قرصی باید باشد. برای اینکه هر وزیری بود قراردادش را دیگری بسته است، مورد معامله هزار و ششصد هفتصد تن صابون است که تنی نمیدانم، چهار صد پانصد تومان حوالهاش را میخرند، ملاحظه میفرمایید؟ این یکجوری با اینها کنار میآمد. طرف هم طرفهای گردنکلفت هستند. بنابراین فهمیدم آدم خوبی است. آدم خیلی نازنینی از آب درآمد. بعد روابط خصوصی ما، او بعد از وزارت پیشه و هنر رفت، عرض کنم که، زمان گذشت، روابط خصوصی ما همینجور باقی بود. خانهام میآمد خانهاش میرفتم. یک خانهای اجاره داشت به قول خودش خانه آقا محمد اسماعیل صراف. صاحبش آقا محمد اسماعیل صراف بود، که گاهی درد دل میکرد میگفت، «کرایه خانه برسد ما دیگر اشکالی در زندگیمان نیست.» مینشست شبها مثنوی میخواند، نمیدانم، خیلی حال، آدم خیلی نازنینی بود رویهمرفته من آدم خیلی خوبی دیدمش. بله، ولی خوب، این مانع این نبود که در مجلس هم گاهی بهم پریدیم. حسابی هم به هم پریدیم. بله، ولی آدم خیلی نازنینی بود. بعد از مرگش هم، حتماً شنیدید که.
س- سر چه مسئلهای بهم پریدید؟
ج- کاری پیش میآمد دیگر. یکروزی، نمیدانم، یک کسی. نه، یک کسی داشت صحبت میکرد خوب، طبقه حاکمه این از کلماتی بود که توی همه نطقها گفته میشد دیگر، این به طبقه حاکمه حمله کرد. نطق او که تمام شد هژیر اجازه گرفت، هژیر وزیر دارایی بود گویا در کابینه حکیمالملک، اگر اشتباه نکنم. بههرصورت وزیر دارایی بود. اجازه گرفت و بلند شد و رفت پشت، هژیر اولاً خیلی خوب حرف میزد خیلی آدم با منطق با استدلالی بود، رفت پشت تریبون و گفت، «من میتوانم ادعا بکنم که در تاریخ صد و پنجاه ساله اخیر ایران تا اندازهای وارد هستم و حتی متخصص هستم. این مقدمه را یک قدری کشش داد و بعد گفت که، «به شهادت تاریخ طبقه حاکمه صد و پنجاه ساله اخیر ایران برای اعتلای ملت ایران کار کردهاند.» خوب، البته این حرفها میدانید توی مجلس خیلی، «احسنت، احسنت.» همه فریاد کشیدند. من هم اجازه گرفتم، مرحوم آسید محمدصادق هم از تندی من یک خرده حساب داشت. هر وقت اجازه میخواستم فوری ماده ۹۲ اجازهام میداد، بلند شدم. بلند شدم گفتم آقای هژیر متخصص تاریخ هستند بنده هم قبول دارم ادعای تخصص کردند بنده هم قبول دارم شما هم قبول کنید، ایشان متخصص هستند. ادعا کردند و صد و پنجاه سال است طبقه حاکمه برای اعتلای ملت ایران کار کرده. حال ملت ایران این است که ملاحظه میفرمایید حالا ببینید طبقه حاکمه در چه جهتی کار کرده که دسته اقلیت فلان و اینها، اصلاً خندهدار بود دیگر، آمدم نشستم. جای من هم درست پشت سر او بود. من و معظمی و دکتر معاون و…. پشت سر همان صف اول که وزرا مینشستند. هژیر گفت، «قایم زدی» چون آخر مسخرهاش کردم. گفتم مرد حسابی واسه چی؟ اصلاً تو از طبقه حاکمه واسه چی رفتی دفاع کردی؟ تو که از طبقه حاکمه نیستی اصلاً. اشتباه کردی. خیلی خوب وزیر دارایی هستی، باش. ولی تو جزو طبقه حاکمه نیستی. بله، با هم رفیق بودیم، دوست بودیم. خیلی من با ایشان دوست بودم. یعنی برایش احترام قائل بودم. آدمی بود. مطالعه داشت. هژیر فرانسه هیچوقت نیامده بود. من ادعا میکنم تا اندازهای فرانسه را میفهمم و بلدم زبان را، هژیر فرانسه را خوب حرف میزد. یعنی تند حرف نمیزد ولی مینوشت متن قرارداد صحیح، بیغلط. و کم بودند اینهایی که حتی چندین سال اروپا بودند و بیغلط میتوانستند چیزی بنویسند. روسی میگفتند خیلی خوب بلد است. من عقلم نمیرسد نمیفهمم. چون مترجم سفارت روس بوده یک موقعی. انگلیسی میفهمید. در کمیسیونهایی که داشتیم، آخر موقع جنگ بود، یک کمیسیونری داشتیم که نماینده سفارت آمریکا بود میآمد. نماینده انگلیسها بود، یک بارنت نامی بود که کاپیتان بود نمیدانم، کلنل بود در قشون ولی با لباس سیویل میآمد، در این کمیسیونها میگفت، «اشکالی ندارد شما انگلیسی بگویید من فرانسه جواب میدهم.» بنابراین انگلیسی هم میفهمید این مقدار، خوب چیز مینوشت. خیلی خوب چیز مینوشت، بسیار خوب استدلال میکرد، بسیار خوب سفسطه میکرد، که من گاهی سر به سرش میگذاشتم. هژیر، منصورالملک مشهور بود به ادیب بودن و خوب چیز نوشتن، ولی هیچ قابل قیاس با هژیر نبود. هژیر واقعاً چیز مینوشت آدم حظ میکرد. کنار کاغذ مینوشت اولاً فلان، ثانیاً فلان، ثالثاً، رابعاً، خامساً، تا تاسعاً و عاشراً آنوقت مینوشت و بالاخره، یک چیزی مینوشت که تمام آن از اولاً تا عاشرانش را باطل میکرد، جاهایی که میخواست سمبل بکند. یعنی اینجور سفسطه هم وارد بود. خیلی اسپری حادی داست. و آدم نازنینی بود. و بعد از مرگش هم معلوم شد که یک قران در تمام زندگیاش نداشته بیچاره، بله.
س- بعضی از آقایان میگفتند که ایشان هم خیلی نزدیک بودند با خانم اشرف پهلوی و با دربار. و اصولاً با حمایت اشرف پهلوی نخستوزیر شدند برای اینکه املاکی را که بعد از اخراج رضاشاه از خانواده پهلوی گرفته شده بود دوباره برگردانند به خانواده پهلوی. شما از این موضوع چه اطلاعی دارید؟
ج- والله، بشر نقطه ضعف زیاد دارد. در یکی از بحثهایی که من توی اتاق وزارت هژیر با خود هژیر داشتم. موقعی که عضوش بودم یعنی مدیرکل او بودم گفتم آقاجان، حب این میز ممکن است سر تو را هم از بین ببرد. یک قدری خب مقام داشت، این را قبول دارم. ولی حالا با اشرف چه مناسباتی داشته من نمیدانم. البته با شاه خوب بود به دلیل اینکه بعد هم وزیر دربارش شد. بیچاره در زمان وزارت دربارش کشته شد دیگر. وزیر دربارش شد. حتماً با شاه مناسباتی داشته، حالا واسطه این مناسبات اشرف بوده یا نه؟ من خبر ندارم.
س- شما اطلاع ندارید که چرا فدائیان اسلام تصمیم به قتل هژیر گرفتند؟ خصومت آنها با هژیر برای چه بود؟
ج- نمیدانم اصلاً هژیر را کی کشت واقعش. برای من این مسئله لاینحل مانده است. بعید نیست فدائیان اسلام باشند. چون هژیر، و آقا سید ابوالقاسم کاشانی، که خدا بیامرزدش مرد سادهای بود، جزو فدائیان اسلام بود. او با هژیر خیلی بد بود، به دلیل نزدیکی هژیر با شاه مثل اینکه، نمیدانم. و سید ابوالقاسم کاشانی ظاهراً با فدائیان اسلام مع بودند بقول خودشان، به قول آخوندها یعنی با هم بودند. نفهمیدم، برای من حل، کی کشت هژیر را؟ آخر خیلیها کشته شدند و خیلی چیزها در موردش گفته شد. مثلاً میگویند رزمآرا را خود شاه کشت. میگویند دیگر که علم آمد و نمیدانم،
س- بردش به مسجد
ج- بردش به مسجد و بله، بعد هم تیری که از فاصله بوده نه، تیر از زیر گردن یعنی همان، یک کسی که پهلویش ایستاده بوده زده، از این حرفها. مثل قتل جوزف کندی دیگر. آخرش معلوم نشد…
س- جان کندی.
ج- جان کندی، بله. جان کندی، جوزف که بابا بود، جان بله. خیلی کسها کشته، منصور هم گفتند که، بعضیها عقیدهشان این بود که از طرف آنها کشته شد، نمیدانم.
س- سپهبد رزمآرا.
ج- سپهبد رزمآرا را من خیلی کم شناختم راستش، خیلی کم شناختم. ما دو سه جلسه همدیگر را دیدیم. بعد هم خیلی خوشم نمیآمد. بنابراین قضاوت شخصی دربارهاش نمیتوانم بکنم. ما با هم دو سه جلسه همدیگر را دیدیم، مرحوم هژیر هم بود و امامی هم بود. ولی آن قضیه بهم خورد، من اصلاً شأن نزول آن جلسات را نمیدانستم به چه دلیل اینها این جلسات را تشکیل میدهند و از من به چه دلیل دعوت میکنند. مرا یک اِلِمان آنتی، ضد شاه میدانند، از این نطر است؟ نمیدانم، برای من مسئله. گفتم اصلاً بهتر این است درب این معامله را بگذاریم. این معامله را بهم زدیم. بهم هم طوری زدیم که بهاصطلاح بین من و رزمآرا من به او توهین کردم. شد بعد دیگر ندیدمش تا وقتی رئیسالوزرا شد من پاریس بودم آنوقت. درست سال ۵۰، ۵۱ بود دیگر، ۱۹۵۱. ۵۱ فرنگی. بله، وقتی رئیسالوزرا شد. ۱۹۵۱ فرنگی. یک چنین چیزها. آه، برادر شاه آمد پیش من که «دادشم پیغام کرده که تو بلند شو بیا تهران.» گفتم، نه، من الان امتحان دکترا دارم میگذرانم، دکترای حقوق. نه، من نیمهکاره کارم را نمیگذارم بروم. خیلی اعتماد به او نداشتم. نرفتم اصلاً.
س- راجع به آقای دکتر محمد مصدق شما راجع به دوره چهاردهم مجلس و اینها صحبت کردید، چه خاطراتی از ایشان دارید در زمانی که ایشان نخستوزیر بودند؟
ج- در زمان نخستوزیری ایشان من خیلی کم تهران بودم. من در زمان نخستوزیری او از اروپا رفتم ایران، عرض کنم که، حقیقت قضیه این است که یکی از امتحانات دکترای اول حقوق اتایم را گذرانده بودم دیگر کفگیر به تهدیگ خورده بود و پولی نداشتم برگشتم ایران. برگشتم ایران و طبق معمول اول احمد پسرش، مهندس احمد مصدق که مرد بسیار نازنینی است، خیلی خوب. من اگر برادر داشتم نمیدانم برادرم را بیشتر دوست داشتم یا او را؟ خیلی آدم حسابی، هنوز حسابی مانده، آدم خیلی حسابی است. او آمد پیشم یک کاغذی آورد که از طرف بابا که نوشته بود. «فدایت شوم، نمیدانم، وضع مزاجی من و وضع کارم اجازه نمیدهد دیدنت بیایم. دلم میخواست میدیدیم همدیگر را.» رفتم دیدمش و بعد هم همدیگر را دوسه بار دیدیم. یکی دو دفعه هم که مذاکراتی راجع به کار کرد گفتم، «من ترجیح میدهم خارج ایران باشم الان. گفت، «خیلی خوب.» قضیه آلمان آمدنم مطرح شد که آن را قبول کردم آمدم بنابراین مدت خیلی قلیلی من در تهران بودم و در آن مدت نخستوزیریاش.
س- مهندس حسیبی.
ج- مهندس حسیبی دوست قدیم من بود از قبل از فرنگ رفتن و تمام مدت فرنگ و بعد در اداره کل معادن هم مدتی معاون من بود. حسیبی یک آدم بسیار سالم سادهای است. از آنهایی است که اگر بگویند که تو باید از حالا تا آخر عمرت نان سبوس بخوری، نان جو بخوری و برای پیشرفت مملکتت، حاضر است. خیلی از این جهات خیلی مبرا و منزه و پاکیزه است. ولی کارهای جمع را باید در نظر گرفت. یک کلیتی را باید در نظر گرفت. کار حسیبی نیست. حسیبی از آنها است که اگر ساعت شما در جیبت عیب بکند میگیرد، در صورتی که این کاره نیست اصلا. ممکن است چهارشبانه روز این ساعت را با آن ور برود و درست بکند دستتان بدهد. ولی گفتم، این در یک مسائلی هست، مسائل دنیوی که مجموع آن را باید دید، باید قضاوت کرد، له و علیه قضایا را، چی پنجاه و یک درصدش، حسیبی اگر یک کاری یک درصدش بد باشد میگوید اینکار را نباید… پس بنابراین هیچکار در دنیا نباید کرد. همه کارهای دنیا صحبت پنجاه و یک و چهل و نه است. حسیبی اینجور محدودیت فکری دارد. ولی آدم بسیار سالمی است. بله، این به عقیده خودش ترک اولی هم به قول متقدمین نکرده است، به عقیده خودش. به نظر من گاهی اوقات یک کارهایی را آدم میکند که اصلاً گناه است.
س- گفته میشود که ایشان یکی از آن اشخاص مؤثری هستند که مانع شدند که دکتر مصدق به طریقی مسئله نفت را حل بکند. آیا شما از این موضوع اطلاعی دارید؟
ج- اینطور شهرت دارد. حالا دکتر مصدق تا چه اندازه تابع نظریات او بود مسئلهای است. و چه اندازه مصلحت خودش را در این میدید که نشان بدهد تابع نظریات اوست، آن هم یک مسئلهای است. چون دکتر مصدق هم بازی سیاسی را خوب میکرد. اینها یک عمر عادت کرده بودند در بازی اقلیت مجلسی. این بازی را در خارج هم میکرد. بله، شهرت این را دارد که او مانع بود. به نظر من اشتباه بود، این اشتباه بود. یعنی اگر یک جوری با سعه صدر، با وسعت نظر اگر قضیه نفت را مرحوم دکتر مصدق حل میکرد یا حل میشد، شاید او هم زیاد تقصیر نداشته، سایرین نمیخواستند حل بشود. اختلاف شدید بین خود آمریکاییها و انگلیسها شاید نمیخواسته حل بشود. درست است اینها در مسائلی وحدت نظر داشتند ولی در مسائلی هم اتفاق نظر بیشان نبود. منافع خاصشان بود که مقداری سهام نمیدانم، نفت “B.P.” را آمریکاییها بگیرند. این مسائل هم وجود داشته. حالا اگر آن مسئله حل شدنی بود و حل میشد و مصدق حل میکرد، به نظر من آن روز حل کردن مسئله داخلی ما هم از لحاظ مشروطیت واقعی، کم کردن قدرت شاه، قابل عمل بود و ما را از مصائبی که هر انقلابی طبیعتاً ایجاد میکند، و این مسئله تازهای نیست که از زمان سقراط و افلاطون و ارسطو هم بوده است و همه اینها معتقد بودند که رفورم بهتر از انقلاب است چون انقلاب یک بهم خوردگیهایی ایجاد میکند. از این مصیبتها ما را برکنار میداشت. شاید، حالا ممکن نشده است دیگر.
س- آقای سید ابوالقاسم کاشانی.
ج- آقای سید ابوالقاسم کاشانی در دوره چهاردهم به چیز خودشان، به پیشنهاد خودشان پسرش را پیش من فرستاد، بعد رفتم پیشش، بعد خودش خانه من میآمد، بعد عرض کنم که، به وسیله احسان نراقی و پدر احسان نراقی که مثل اینکه شما اظهار آشنایی میکردید با او.
س- بله.
ج- پدر احسان نراقی همدیگر را میدیدیم، خانه ناهار میخوردیم. خانه آنها بیشتر. خانهمان میآمد. خیلی ساده مینشستیم با هم صحبت میکردیم. آقا سید ابوالقاسم آدم سادهای بود و سالم. ساده بود بیشتر. بیشتر ساده بود. البته در خیلی مسائل هم میخواست دخالت بکند که به نظر من حق نبود دخالت بکند. بیش از این….
س- آقای دکتر حسین فاطمی.
ج- آقای حسین فاطمی در دوره چهاردهم ایشان برادری داشتند به اسم سیفپور فاطمی که وکیل بود از یک جای شیراز فارس. و این آن وقت روزنامه «باختر امروز» مینوشت. توی دالانهای مجلس میآمد برای دیدن برادرش یا نمیدانم، روزنامهنویس آنجا. آنجاها میدیدمش، آشناییمان همینجور دور دور بود. عرض کنم که، دیگر ندیدم ایشان را تا زمانی که ایشان وزیر خارجه بودند و آمدند به آلمان، وقتی آمد به آلمان پیله کرد به من که، «باید شما در کنفرانس لاهه بیایید.» کنفرانس لاهه کنفرانسی بود که سفرا را سفرای ایران را در همهجای اروپا دعوت کرده بود. گفتم آقا، کنفرانس سفرا دارید من که سفیر نیستم، من نماینده بازرگانی و اقتصادی هستم. گفت، «نه، آقا، مسئله مسئله اقتصادی است.» و خودش آمد صبح توی خانهام و دفترم یکجا بود. آنجا مرا سوار کرد رفتیم لاهه. توی اتومبیل خودش رفتیم آنجا. آنوقت در لاهه سفیر پسر مشاورالممالک بود، عبدالحسین انصاری. آنجا هم خیلی به ما ظاهراً احترام میگذاشت. بله، آنجا یک کنفرانس سفرایی ترتیب داده بود و از سفرا سه سؤال کرده بود که هر کدام اول، وضع جغرافیایی مملکت مأموریتشان. دوم، روابط مملکت مأموریتشان با ایران. سوم، امکان فروش نفت هست یا خیر؟ این سه سؤال را جواب بنویسند. اینها را گفت اینها بنویسند هر کدام دو سه صفحه و فردا بیایند بخوانند. آمدند خواندند. از فرانسه و بلژیک و همهجا آمده بودند. ده پانزده تا جمع بودند.
س- آقای دکتر مظفر بقایی.
ج- آقای دکتر مظفر بقایی را من دور دور یعنی همسایه خانهای بود که من منزل داشتم این آخریها. یک خانهای،
س- آخریها که میفرمایید چه تاریخی بود؟
ج- آخریها یعنی از ۵۸ به بعد. سالیهایی که در ایران بودم، ۱۹۵۸ فرنگی. من ۵۸ از آلمان برگشتم به ایران و دیگر خانه خودم مستقلاً نداشتم، خانه خواهرم بودم. و اصلاً علت برگشتنم به ایران این بود که شوهر خواهرم فوت کرد و این چند تا بچه داشت. بچهها احتیاج به سرپرستی داشتند و بنابراین من رفتم یک اتاق خانه خواهرم منزل داشتم در خیابان عینالدوله کوچه شیراز. مظفر بقایی هم همسایه آنجا بود. البته همدیگر را دور دور میشناختیم. ولی سلام و علیک و چیزی نداشتیم. از آنجا سلام و علیک شروع شد. بعد هم یک مهمانیهای هفتهای یک دفعه با عبدالله انتظام داشتیم آنجا هم گاهی میآمد. دیگر همسایه بودیم گاهی همدیگر را میدیدیم. خیلی با هم نزدیک نبودیم.
س- آقای حسین مکی.
ج- آقای حسین مکی از اول جزو، بله، اعضای حزب ایران و خیلی، آنجا بود و یک مقداری در کار روزنامه دخالت داشت. بود آنجا.
س- ایشان هم جزو مؤسسین حزب ایران بود؟
ج- نه نه مؤسس نبود هیچ. نه، حسین مکی از لحاظ معلومات و این حرفها در حدی نبود که جزو مثلاً مؤسسین حزب او را بگذاریم. بنشانیمش مثلاً فرض بفرمایید، با صالح و نمیدانم، سنجابی و زیرکزاده و حسیبی و اینها، نه. یا حسین نقوی و آقای نریمان. نه. ما معیارمان آنوقت معیار علمی بود. بیشتر به سواد اشخاص…
س- آقای محمود نریمان.
ج- محمود نریمان آن قدری که من شناختمش مرد بسیار مؤمن، متقی، پاک خوبی بود، بله. ایشان در دو اتاق که در دربند، خیابان دربند اجاره کرده بود زندگی میکرد در کمال پاکی و خوبی. خیلی آدم خوبی بود. همان مقداری که من شناختمش. خیلی زیاد با او مربوط نبودم، ولی آدم خیلی صحیحی دیدمش. خوب آدمی بود.
س- آقای رضا حکمت معروف به سردار فاخر.
ج- سردار فاخر دوره چهاردهم او یکی از وکلا بود نه زیاد مورد نظر. و از وکلایی نبود که حرف بزند و بگوید و فلان و اینها. بودند. بالاست بود، بالاست میدانید این شنهایی است که روی راهآهن میریزند دیگر. که هست آنجا، کارش سنگین کردن مثلاً اکثریت یا اقلیت. یک عدهای بالاست هستند. یک عدهای پیش میافتند و حرف میزنند و رهبری میکنند یک دستهای را. نه، سردار فاخر از اینها نبود.
س- آقای دکتر منوچهر اقبال.
ج- دکتر منوچهر اقبال را من قبل از فرنگ رفتن همدیگر را میشناختیم، از موقعی که دارالفنون بود. او آخر دارالفنون را تمام نکرده رفت، آمد فرنگ. بعد هم در فرنگ خیلی همدیگر را میدیدیم تقریباً هر شنبهها، چون بقیه روزها بنده موقعی که (؟؟؟) بودم برای یک روزها صبح و عصر من گرفتار بودم بنابراین اصلاً نهار را هم در مدرسه میخوردم، کانتین مدرسه. ولی روزهای شنبه که بعد از ظهرها آزاد بودم شنبه ظهرها میآمدیم کارتیه لاتن بولوار سن میشل، یک رستورانی بود، «دارو راسین»، آنجا غذا میخوردیم بعدش هم میآمدیم کافه «سورس» مینشستیم که حالا وجود ندارد. همین دفعه که رفتم دیدم شده فری تایم و بسیار تأسف خوردم چون در آنجا یادگارهای…. در آن «سورس» هر روز عده زیادی بودند از دستجات مختلف، اطباء بودند، او بود، ایادی بود، عباس نفیسی مرحوم بود. عرض کنم که، مسیح دانشوری بود، پدرزن دکتر سید حسین نصر. عرض کنم که از حقوقیها بودند، تقی نصر بود، آزموده بود. از مهندسین ماها بودیم، ابتهاج بود، عرض کنم که، از رشتههای مختلف جمع میشدند آنجا، هشت نه نفر، ده نفر. جای و قهره میخوردند آنجا و همدیگر را میدیدیم. منوچهر اقبال در رفاقتش خیلی خوب بود. در سیاستش آدم مهملی بود. یعنی نوکر بود دیگر. خیلی نوکر بود.
س- آقای جعفر شریفامامی.
ج- جعفر شریفامامی را من در تهران شناختمش بعد از برگشتن از اروپا. از آن دسته قدیمیهای ما نبود. برادر بزرگش دکتر محمدمحسن شریفامامی که دکتر طب است او را قبل از فرنگ رفتن میشناختم. فرنگ هم با ما بود، طب خواند. او برادر بزرگش است محمدمحسن. ولی خود جعفر شریفامامی را بعد از برگشتن شناختم آن موقعی که تازه کانون مهندسین تشکیل میشد و فلان و اینها. او آن وقت در اداره، در راهآهن بود قسمت جریه و فلان و اینها. و آدم تا اندازهای مستقلالرأی، خوب، بچه آخوند بود، اینها پدر و عمویشان هر دو آخوند بودند دیگر، دوتا آخوند بودند که اطراف حاج سید محمد امام جمعه بودند. من روابطم با حاج سید محمد امام جمعه به مناسبت پدر و عمویم خیلی خوب بوده. سید محمد یعنی با من خوب بود. حاج سید محمد خیلی آدم عمیق با ارزش بود. بله، این دوتا هر دو جزو محررین، یعنی دنبال حاج سید محمد راه میافتادند عمامههای سفیدی داشتند، همچنین خیلی هم پهن میبستند عمامه را، نه گرد. هردویشان، شریفالعلما و نظام العلما، هردویشان. بله، در راهآهن بود و میدیدیم. بعد هم که من مثلاً بیکار بودم همیشه خیلی آدم مبادی آدابی بود. باکی از این نداشت، مثلاً من مریض بودم مریضخانه میآمد عیادتم فرض کنید که، گل میفرستاد، یا خانهاش دعوتم میکرد. در صورتی که پرسوناگراتا رفتن نبودم. آنهایی دیگر اصلاً آشنایی به من نمیدادند آنها که خیلی نزدیکتر بودند از شریفامامی، مثل منوچهر اقبال مثل حتی دکتر ایادی که از سیزده چهارده سالگی با هم بزرگ شده بودیم ولی دیگر به مناسبت اینکه (؟؟؟) سلام و علیکمان هم قطع بود. ولی این نه. این نگه داشته بود.
س- اگر خاطرتان باشد بعد از ارزیابی پشتوانه و یک مقداری مازاد قیمت پشتوانه مانده بود که را داده بودند به بانک صنایع و معادن برای سرمایهگذاری در بخش خصوصی. آقای شریفامامی متهم هستند که در آن جریان ایشان حیف و میلهای زیادی کردند و حتی طوری بود که آقای ابوالحسن ابتهاج هم توی مصاحبهشان میگفتند که حتی نرخ وام گرفتن هم در بازار مشخص بود به وسیله دلالها و این حرفها که چگونه بتوانند که وام بگیرند. شما از این موضوع چه اطلاعی دارید؟
ج- والله، از اینکه مقدار زیادی وام، وام صنعتی به صاحبان کارخانجات داده شد که هم مبلغش زیاد بود و هم به مصرف نرسید، به مصرف سرمایهگذاری در صنایع نرسید تردیدی نیست. عرض کردم خدمتتان، بنده که رفتم وزارت صنایع و معادن کمیسیونی ترتیب دادیم که این کمیسیون اول برود هر کارخانهای که وام میخواهد رسیدگی کند، به وضع ماشین آلاتش، به وضع محاسباتش. اگر کارخانه با اصلاحاتی که در نظر دارد رانتابل خواهد بود یعنی صرف میکند آنوقت مبلغی به آن وام بدهند به شرط اینکه یک نفر هم در هیئت مدیره نشسته باشد که حق وتو داشته باشد که این پول را، کما اینکه کردند اینکار را، بلافاصله منتقل نکنند به خارج. اغلب صاحبان کارخانجات چند ده میلیون بدهکار بودند، اغلبشان. واقعاً یکی دوتا بودند که بدهکار نبودند. آنچه من یادم هست مثلاً کوروس، او بدهکار نبود. بقیه اغلب صاحبان کارخانجات بدهکار بودند به دولت. و این پولها معلوم نیست به چه مصرف رسیده بود. حالا که انقلاب شده است میبینیم آقایان زندگی شاهانه دارند، معلوم میشود همین پولها هم آنوقت انتقال پیدا کرده و دارند زندگی میکنند دیگر.
س- آقای مهندس مهدی بازرگان.
ج- آقای مهندس مهدی بازرگان را بنده قبل از فرنگ رفتن میشناختم و از موقعی که آمدند در، من در ماتماتیک اسپسیال رنس بودم ایشان در ماتماتایک اسپسیال نانت بودند، همدیگر را میدیدیم در تعطیلات، عرض کنم، بعدش موقعی که اکول سانترال بودند. بعد از خاتمه تحصیلات در ایران مرتب همدیگر را میدیدیم. خانه هم هم میرفتیم بحث همهجوری هم میکردیم. بحث مذهبی داشتیم، بحث سیاسی داشتیم. آقای مهندس بازرگان یک مرد مبارزه، مقاوم، متوکلی است که از هیچچیز باک ندارد. رویهمرفته توی نه فقط طبقه ما توی طبقات دیگر هم، توی مجتهدین، توی… من کسی به مبارز بودن بازرگان نمیشناسم، از هیچچیز باک ندارد. الحمدلله مزاجش هم تا آن اندازهای که تا چند وقت پیش بود، من الان مدتی است از او اطلاع ندارم، سالم است. توکل عجیبی دارد، هیچچیز، از آنهایی است که به قول قدما، به قول بعضی از قدما، عرفاشون که «لامؤثر فی الوجود الا الله» هیچچیز به عقیده او در وجود تأثیری ندارد جز خدا. و او خودش را سپرده، بعد مقاومت میکند، مبارزه میکند. خوب، همیشه دارد میکند، الان هم دارد میکند. و این آدم یک عمر در کمال پاکیزگی و درستی زندگی کرده است. البته این حرفی که من میزنم دلیل بر این نیست که صددرصد همه افکارمان با هم یکی است. نه، هیچ دو نفری در دنیا همه افکارشان با هم یکی نیست. یک نقاطی یک نکاتی با هم اختلاف نظر دارند ولی مردی است که آن چه میگوید به قول خودش برای خداست. بله، خیلی آدم حسابی است.
س- ایشان طبق گذشته خودشان از سال ۱۳۴۱ با آقای خمینی در ارتباط بودند و عرض کنم که، این جریان،
ج- ۴۲
س- بله، ادامه پیدا کرد تا زمان نخستوزیری ایشان و تا حال. و خیلی از ملیون ایران ایشان را متهم میکنند که ایشان راه گشای حکومت ملایان بودند. آیا با شناختی که شما از آقای بازرگان دارید و اطلاعاتی که از فعالیت ایشان دارید آیا این موضوع حقیقت دارد؟
ج- والله ایشان با آقای خمینی چهقدر ارتباط داشتند من وارد نبودم. من جزو نهضت آزادی نبودم. ما همدیگر را میدیدیم، همان وقتی که من حزب ایران بودم او نبود ملاحظه میفرمایید؟ یا بعد که او جزو نهضت آزادی بود گاهی اگر من ایران بودم همدیگر را میدیدیم در کمال صداقت و صمیمیت با هم حرفهایمان را میزدیم و بحثهایمان را میکردیم. این بحثها هم همیشه وحدت نظر نبود، اختلاف سلیقه داشتیم. اینها مانع بزرگواری و پاکیزگی او نیست.
س- اختلاف عقیده شما راجع به حکومت مذهبی و این چیزها بود؟
ج- ها، اما حکومت مذهبی. از ۴۲ با ایشان، با خمینی ارتباط داشتند، نمیدانم.
س- این را خودشان نوشتند در جزوه اخیرشان.
ج- ممکن است ارتباط داشتند. پاریس هم که آمدند دیدنشان و پاریس هم یک دفعه آمدند دیدنشان. از اینکه، بله، اینکه مسئلهایست به روایات متعددی خود آقای خمینی گفته بود «بعد از راندن شاه ما میرویم کنار میرویم قم مینشینیم و عدهای که وارد در امور سیاسی دنیوی هستند بیایند و مملکت را اداره کنند، منتها عملی که مخالف مذهب باشد نکنند.» چون اینجا مسئله دوتا است. یکی آن آخوند قشری است که میگوید «هر چه میکنیم مطابق کتاب و سنت باشد و اجماع و عقل در آن دخالتی نداشته باشد.» اینکار غیر ممکن است. برای اینکه هزار و چهارصد سال زمان گذشته است، تحویل پیدا کرده. یکی دیگر میگوید «مخالف مذهب نباشد.» اگر بگوید مطابق آن باشد باید همان سیستم نمیدانم، زکات و خمس و فلان و اینها را گرفت و مطابق یعنی آن قشری، قشری میگوید که، «اگر شما یک هکتار، یک ساق حالا به قول خودشان، گندم داشتی یا جو داشتی یا ذرت داشتی باید زکاتش را بدهی. ولی اگر هزار هکتار برنج داشتی، چون برنج که وجود نداشت آنوقت، لازم نیست بدهی.» منطق ندارید میبینید، این فلسفی نیست. چون اینها برایشان نقود عبارت است از طلا و نقره، چیز دیگر حساب نیست. غلات عبارت است از گندم و جو و ذرت و خرما. بنابراین شما هزار هکتار برنج داشته باشید هیچچیز، پایتان را بگذارید به دیوار و هیچچیز هم ندهید. این منطق ندارد. ملاحظه میفرمایید؟ اصول کلی را باید گرفت روی آن اصول کلی مذهب را سوار کرد. مذهب هم این است. واقعیت مذهب این است نه آن که بعضی از اینها نوشته یا چیز میکنند. حالا حکومت، اگر آخوند غیرقشری باشد من با آخوند یعنی سرش عمامه باشد یا کلاه باشد برای من فرق نمیکند. مگر ما سابقاً بچه آخوندها برایمان حکومت نمیکردند ؟ بچه آخوندها حکومت میکردند. خیلی ساده است. من یکروز مهمان بودم خانه اتفاقاً همان شریفامامی که میگویید، آقای شریفامامی بود و آقای دکتر سجادی و ب مزه این بود اینها به آخوندها حمله میکردند. گفتم آقا، من که بابام آخوند نبوده. شماها باباهایتان هر دو آخوند بوده، من باید دفاع بکنم از، مملکت را او معاون ستایش بود، نمیدانم، سناتورش بود و معاون سنا. این همهکاره بود، رئیسالوزرا بود. نمیدانم، بچههای امام جمعه اینجور بودند. بچههای امام جمعه خویی جور دیگر بودند. آنوقت بچه آخوندها بیشتر بودند دیگر. همهجای دنیا آخوند و فئودال با هم دستشان یکی است متأسفانه. متسفانه جانشین عیسی میآید دستش را میگذارد توی دست قیصر روم. اینها را داشته باشید.
بله، اما این گناهی که به آقای بازرگان میچسبانند که او حکومت آخوندی را ترویج کرد، اول انقلاب مطلب این بود که آن بلای عظیمی که این است که شاه اول شاه فعلی، شاه یعنی، محمدرضاشاه و اصول سلطنت باشد محو کنیم و این عملاً افتاده بود دست اینها، نمیشد اینها را کنار گذاشت. منتها دل بعضیها خوش بود که بعد آقای خمینی میگوید میروم قم به کاری کار دارم. حالا، والا این گناه بازرگان نبوده. بازرگان تا آنجایی که توانست بدبخت مقاومت کرد. ده دفعه هم استعفا داد، نمیپذیرفتند. و گاهی اوقات آدم در پستهایی که دارد، حالا پست هر قدر حساسیت آن بیشتر باشد شدیدتر این فکر را میکند و من یقین دارم بازرگان طرز فکرش این است، میگوید، «اگر من»، بعضی امروز که استعفا داده باز گفتند بمان مانده، گفته، «اگر من کنار بروم ممکن است وضع یکجوری بشود که بدتر از حالا بشود و آنوقت مسئولیت آن گردن من است. بنابراین من این بدنامی را هم روی بدنامیهای دیگر به گردن خودم میگیرم، باز میمانم برای دفعه نمیدانم، ششم بعد از استعفا. اینجور من این مرد را پاکیزه میدانم، این اندازه.
س- آقای امیر عباس هویدا.
ج- آقای امیر عباس هویدا را بنده در ۱۹۴۶ در پاریس شناختم. آنوقت که ایشان عضو سفارت پاریس بودند، من آمدم پاریس. اینجا شناختمش با مرحوم شهید نورایی ارتباط داشت، خیلی هم با هم دمخور شدیم. بچه کتابخوانی بود، توی ایرانیها کم هستند کسانی که کتاب میخوانند. بچه کتابخوانی بود. خیلی با هم دمخور شدیم. منزلمان هم نزدیک هم بود اتفاقاً. من در هتل سرامیک آونیو دوآرگرام بودند. این هم توی آوتیو ترن، یعنی صد قدم فاصله دشات، آنجا منزلش بود. خیلی با هم نزدیک شدیم. بعد از شهید نورایی بیچاره که فوت کرد و بعد هم با هم مربوط بودیم مادام که اینجا بود. بعد هم ایران همدیگر را میدیدیم. پیش من میآمد. من خانهاش یک دفعه بیشتر نرفتم، اولی که میخواست یک حزبی تشکیل بدهد مرا یک شب دعوت کرد و یک مقداری صحبت کرد. گفتم، من از… من معذورم. بنده را هر اری دارید بنده را معاف بدارید برای اینکه اصلاً سنگی است به پایتان بسته میشود. کار خودتان هم پیش نمیرود. ولی در زمان رئیسالوزراییاش هیچ ندیدمش. مریض بودم یک دفعه آمد مریضخانه، در مریضخانه ابان آمد عیادتم. بازدیدش هم دیگر نرفتم، دیگر همدیگر را ندیدیم.
س- آقای دکتر کریم سنجابی.
ج- کریم سنجابی از اول تشکیل حزب، یعنی حزب ایران که تشکیل شد بعد اینها یک حزب میهنپرستان داشتند که آمدند و منظم به حزب ایران شدند. یعنی کریم سنجابی را که من از فرنگ با هم رفتیم اصلاً، از ایران با هم رفتیم فرنگ. سنجابی بود و شایگان و حقوقیهایشان عبدالحمید زنگنه بود، سنجابی بود، شایگان، اینها بودند. آخر رشتههای مختلف بودیم دیگر، با هم رفتیم فرنگ، تمام مدت فرنگ هم با هم بودیم منتهی کمتر همدیگر را میدیدیم. من عبدالحمید زنگنه را میدیدم مثلاً، یا شایگان را زیادتر میدیدیم، با شایگان ارتباطم بیشتر بود، سنجابی را کمتر. بعد در تهران اوایل حزب ایران اینها هم از میهنپرستان بودند و آمدند و ملحق به حزب ایران شدند. عضو کمیته مرکزی هم بود در حزب ایران.
س- آقای آیتالله زنجانی.
ج- آیتالله زنجانی را یکی دو مرتبه رفته بودم. شنیده بودم آدم خوبی است یکی دو مرتبه رفته بودم، اگر خوب یادم با شد توی کوچه پشت بین باغشاه، که طرف شمال میرفت، آنجا منزلش بود. یکی دو بار دیده بودمش، حالا با کی دیده بدمش یادم نمیآید. خیلی کم.
س- آقای سید عبدالله ریاضی.
ج- سید عبدالله ریاضی که ما از چندین سال قبل از فرنگ رفتن با هم رفیق بودیم و آشنا بودیم و عرض کنم که، از وقتی که توی مدرسه دارالفنون، مدرسه مادرشاه حجره داشت، او و برادرش آقا سید حسن که دکتر طب شد و بعد برادر کوچکش هم که به اصفهان آمد. با هم رفیق همه جوره بودیم. بعد هم با هم آمدیم فرنگ و با هم یک مدرسه خواندیم و با هم استاژ دادیم. خیلی به قول بعضیها inseparable غیرقابل جدا شدن. با هم رفیق بودیم و با هم آمدیم تهران و عرض کنم که، با هم وارد شدیم اصلاً توی تهران. دیگر با هم بودیم.
س- از نظر سیاسی ایشان را شما چگونه دیدی؟ چه خاطراتی از ایشان دارید؟
ج- او هیچ شم سیاسی اصلاً نداشت. او را کشیدند و این آدم به نظر من لایشعر رفت وارد زندگی سیاسی شد، لایشعر. این در دانشکده فنیاش واقعاً خدمت کرد. او میدوید اینور آنور این کارخانه آن کارخانه، فلان وزارتخانه مثلاً سفارش داده فلان کارخانه را به آلمانها. خوب، دوتا ماشین نمیدانم، فریز هم از آلمانها بهعنوان بهاصطلاح برای لابراتوار دانشکده فنی، اینجور گداییها. خیلی به دانشکده واقعاً به کارش علاقهمند بود. علاقهمند بود. حالا این کشیده شد، به نظر من کشیده شد به طرف این ساواک و جاهای دیگر که آخر ساواک هم اینها را تحت نظر داشت. بعد از اینکه ساواک تشکیل شد. بله، به عنوان اینکه شما رئیس دانشکده هستید خبر بدهید و فلان و اینها و نمیدانم ما را در جریان بگذارید، اینجور کشیده شد، لایشعر هم کشیده شد و لایشعر هم مرد. برای اینکه این اینجا بود. ما با تمام آن رفاقتها سالهای اخیر همدیگر را کم میدیدیم. خیلی کم میدیدیم. کم میدیدیم، یک مقداری من ملاحظه میکردم، خوب، شاید برایش اسباب دردسر باشد. یک مقداری هم از او دلگیر بودم راستش، بله. حالا دلگیریهایم برای چیزهای خیلی جزئی بود. مثلاً یک آخوند بدبختی که میرفت لغت استخراج میکرد در کتابخانه ماهی سیصد تومان به او میدادند، این را مثلاً بیست تومان سی تومان اضافه حقوق به او نمیداد وقتی سفارش میکردند یک کسی را میگرفت ماهی هشتصد تومان به او میداد. اینها مرا، خوب، برای من با آن سوابقی که داشتیم دیگر. من میگویم ما مثل، خیلی با هم مربوط بودیم چندین سال قبل از… بله، نمیرفتم سروقتش کمتر میرفتم، کمتر میدیدمش. اینجا بود. اینجا از دکتر غلامرضا شیخ نمره تلفن مرا پرسیده بوده. دکتر غلامرضا گفته بوده «خانه دارم به تو تلفن میکنم.» به من گفت، گفتم به او نده ول کن، نمیخواهد بدهی، بعداً هم توی رودربایستی میماندم حالا گفت، گفتم به او نده ول کن، نمیخواهد بدهی، بعداً هم توی رودربایستی میماندم. حالا خیلی وقت است. و گویا او به او تلگراف کرده بوده، شاه گویا تلگراف کرده بوده که «برو تهران که رأی بدهی به کابینه بختیار.» رفت آنجا گرفتنش.
س- آقای فریور با تشکر از شما مصاحبه را امروز در اینجا خاتمه میدهم. خیلی ممنونم از لطف شما.
Leave A Comment