روایتکننده: آقای محمود فروغی
تاریخ: ۷ مارچ ۱۹۸۲
محل: پالم بیچ- فلوریدا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
س- امروز یکشنبه هفت مارچ است که برای جلسه دوم و نوار پنجم خدمت آقای فروغی هستیم. در آن آخرین جلسه تا آنجا رسیدیم که جنابعالی تشریف برده بودید افغانستان به عنوان سفیر. چی شد که اصلاً شما سفارت افغانستان را قبول کردید؟
ج- یک روزی آقای آرام وزیر خارجه بودند به من تلفن کردند که کاری دارند بروم به دیدنشان. من آن روز گرفتار بودم نتوانستم بروم. یادم میآید روز تعطیلی بودش. بعد دو بار، سه بار هم تلفن کردند گفتم باز هنوز گرفتارم. مهمان دارم نمیتوانم بیایم. مهمان دارم نمیتوانم. بالاخره گفتم آقا فردا میآیم. دیگر شب شده دیر است، فردا میآیم. فردا مثلاً فرض کنید ساعت ده- یازده رفتم. گفتند که نه دیر شده صبح اعلیحضرت تشریف بردند به مسافرت. ایشان امر کرده بودند که تو بروی به کابل سفارت ایران در کابل. میخواستند که جواب را دیروز گرفته باشم که به ایشان برسانم. گفتم وقتی که شما میگویید امر کردند، دیگر این سؤال ندارد دیگر، بله. این با تعجب پرسیدند که بله میروی؟ گفتم شما میگویید امر کردند که برو. نمیگویید که سؤال کردند که میخواهی بروی یا نمیخواهی بروی؟ بنابراین البته که میروم. یک قدری تو فکر رفتند و بعد دیگر وارد مذاکره درباره مقدمات کار شدیم که همان موقع پیشنهاد من این بود که چون عید نوروز نزدیک است، یک چند روزی بعد از عید نوروز من بروم که فرصت برای تسلیم استوارنامه و معرفی شدن بالاخره پذیرایی عید اینها نخواهد بود. بنابراین، به خاطر میرسد روز سوم-چهارم فروردین من عازم کابل شدم. البته از شما چه پنهان، که وقتی که وارد سفارت شدم خیلی حالت یأسآوری بودش. عمارت کهنه، خراب، اثاثیه قدیمی، ناجور، اصلاً یک حالت بهتی به من دست داد که اینجا چه جور سفارتی میشود اینجا دایر کرد، اداره کرد، چه کار میشود کرد. آخر برای ما به نظر من افغانستان خب همه ممالک مهم است، بهخصوص یک مملکت همسایه و افغانستان چقدر اینجا در چی برایتان بگویم، بیتوجهی، بیاعتنایی واقع شده. این وضع ظاهرش بود. البته باید بگویم که قبل از من آقای محمد ذوالفقاری بودند، بسیار آبرومند برگزار کرده، مرد بسیار شریفی که همیشه در افغانستان، افغانها ذکر خیرش را کردند اینها، ولی نمیخواهم بگویم پیشیهای من گناهی داشتند، نه، اصلاً نمیدانم چرا ما اینقدر همهمان، همهمان مقصر بودیم. اینقدر بیخیال بودیم راجع به افغانستان. به نظر من در روابط بین ما دو مملکت چه از لحاظ سیاسی، چه از لحاظ اقتصادی، چه از لحاظ فرهنگی، چه از لحاظ اجتماعی، بسیار تقصیرکار بودیم هم ما، هم افغانها، هر دو طرف. و یک حالت سوءظنی، بدبینی به همدیگر داشتیم. خیلی کار مشکل بودش اصلاً با مردم افغانستان، با رجال افغانستان کنار آمدن، صحبت کردن، یک حساسیت فوقالعاده نسبت به ما داشتند و این را من راجع به رفقای خودمان در وزارت خارجه هم میدیدم. اصلاً یک گفتههای نامطلوب، نابابی تا صحبت افغانها میشد، میزدند. روی پیشداوریهای غلط، روی توهّمات عجیب و غریب نمیتوانم برایتان علتش را نمیتوانم بگویم.
س- نظر افغانها راجع به ایرانیها چه بود؟
ج- آنهم همینطور. آنهم یک سوءظن عجیبی. حالا مثلاً من برای مثال عرض کنم برایتان. ببینید اینها زبان رسمیشان را از سالها قبل کرده بودند پشتو و فارسی. اما به ما چه مربوط است زبان رسمیشان هر چه میخواهد باشد. ما چرا این قدر حساسیت نشان بدهیم که آقا میبینید اینها چه کردند. این فلان فلان شده زبان رسمیشان را پشتو هم کردند. خب به ما چه. حالا آنها من در یک مصاحبه مطبوعاتی داشتم اولاً هیچ سابقه نداشته گویا در افغانستان مصاحبه مطبوعاتی. به من واقعاً محبت کردند، چون همه چی تقریباً در دست دولت بود دیگر با وجود اینکه حالا در دوره دموکراسی بود که شروع شده بود، ولی هنوز دولت روزنامهها در دست دولت بود که وقتی میخواستی مصاحبه کنی، بالاخره روزنامه دولتی باید با اجازه دولت بیاید. آمدند همه اینها یک سؤال کرد. یکیشان راجع به همین قضیه زبان پشتو. گفتم بسیار خوب است به من چه من خودم هم شروع خواهم کرد اینجا پشتو خواندن. همینطور که وقتی که در برزیل بودم پرتغالی خواندم. حالا هم پشتو خواهم خواند. زبان رسمی شما است. اصلاً به ما چه مربوط است که شما چی زبان رسمیتان است. مگر ما اگر بخواهیم در ایران زبان لری یا زبان کردی یا زبان گیلکی را بکنیم زبان رسمیمان به شما مربوطه؟ بعد از چند دقیقه همان مدیر روزنامه برگشت به من گفت آقا شما منظورتان توهین بوده میخواهید بگویید پشتو مثل گیلکی، کردی و لری است. گفتم: نه والله. منظورم توهین نبود. منظورم این بودش که یکی از زبانهای محلی ما هست ما اگر خواستیم این را انتخاب بکنیم که به شما مربوط نیست.
س- عجب اینقدر حساسیت داشتند که …
ج- این حساسیت بود. بعد آنوقت ملاحظه بفرمایید این تنها مملکتی است در واقع که با ما بالاخره زبان مشترک دارد. اگر بخواهیم راجع به دین هم صحبت کنیم، دین مشترکی هم هستش. حالا اصلش اسلام آنها هم شیعه دارند هم سنی دارند. ما هم، هم شیعه داریم هم سنی داریم. بعد میراث مشترک فرهنگی واقعاً داریم. برای اینکه خب آنها هم همین تاریخ باستانی ما از روی شاهنامه که حالا یا واقعی یا افسانهای هر چه هست، آنها هم اینها را برای خودشان قبول دارند. حتّی بعضی از ادبای ما و محققین ما معتقدند که این کوه البرزی که در شاهنامه هستش، این هندوکش است نه البرز طرف شمال ما. این خب البته دنبال دامنه همین است که میرود به هندوکش. غرضم اینکه اینقدر ما به هم نزدیک هستیم. خب این شاید یک قدری یک توجیهی باشد برای این سوءظنهایی که ما با هم داشتیم. ما میگوییم جمشید، نمیدانم رستم، همه را به خودمان نسبت میدهیم. آنها میگویند مال ما هم هستش. اصلاً اصل ماییم شما فرع هستید. ما گاهی وقتها میگوییم نخیر اصل کار ماییم شما بعد از ما جدا شدید. این ناراحتیها داشتیم.
ولی مردمی هستند بسیار باصفت، میدیدمشان در دوستی واقعاً دوستند و اگر هم کاری کردید که با شما دشمنی پیدا کردند به نظر من واقعاً دشمن هستند. غرور ملی بسثیار شدید است درشان و این وطن که میگوید من دیدم مردم، حتی مردم بسیار عادی کوچک صحبت از وطن که میکند این را با یک غروری میگوید من این را مثلاً در ایران هیچوقت ندیدم این استقلالی که صحبتش میکنیم، وطن اینها یک حالت غروری هم درش هست.
خب، مبارزاتشان هم الان با روسها میبینید در چه حالت است. قبلاً هم در سه جنگی که با انگلیسها داشتند، دیدم چه کردند، رشیدند، بیشترش عرق ملی دارند، خیلی صفات برجستهای دارند. ما هم با آنها در واقع هیچ اختلافی نداشتیم غیر از سر تقسیم آب هیرمند. آنجایی هم که هیرمند میشود سر حد دو کشور، آنجا هم با هم اختلافی نداریم، بقیه سرحدمان هم علامتگذاری شده، آنجاها هم خوشبختانه اختلافی نداریم و یک نقطههایی هم اگر چیزهایی بوده، یک دفعه حکمیت ترکها را داشتیم. حالا طرف ما یا طرف آنها، اینها گذشته رفته.
خلاصه، منظورم این بود که من وقتی وارد شدم دیدم که یک وضع آسانی نیستش در اینجا. ولی هر روز بیشتر میگذشت من بیشتر معتقد میشدم که واقعاً یک گناه نبخشیدنی است اگر که ما با افغانها زیاد نزدیک و دوست نباشیم. تعارف خیلی میکنیم، با خیلی از اینها که بله ما آمدیم اینجا مثل خانه خودمان اینها، ولی واقعاً در افغانستان شما خیلی مشکل است اگر بخواهید احساس بیگانگی بکنید. باید قاعدتاً افغانها هم که میآیند در ایران میگفتند آنها هم همین احساس را دارند. با وجود اینکه خب یک اختلاف لهجه داریم، فرض کنیم که لغاتی را آنها فارسی قدیم را هنوز استعمال میکنند، به معنی قدیم ما یک ذره تحول پیدا کرده زبان ما، ولی این را باید بهتون عرض بکنم که مثلاً مردم هرات از حیث طرز بیان صحبت، لهجه، رفتار به مردم خراسان نزدیکترند تا به مردم کابل. و مردم خراسان مشهد و تمام خراسان به این کابل، این نواحی بیشتر نزدیکترند تا به تهران. من این در یک سفر من از راه زمین رفتم چون در مشهد بودیم کنفرانس بود از آنجا از راه زمین رفتم. اصلاً به چشم شما میدیدید که اینها چقدر به هم نزدیک هستند.
خب طبعاً یک سفیر که خب اگر ما بتوانیم که این مسئله تقسیم آب هیرمند را از میان برداریم این اختلاف را، جاده دیگر صاف میشود برای اینکه روزبهروز ما بتوانیم بیشتر با هم دوست و نزدیک بشویم. حالا اتفاق دیگری هم به نظر من در رابطه بین ما و افغانستان اتفاق افتاد در این اواخر این بود که کمکم ما از درآمد نفت یک تمولی پیدا کردیه بودیم. یک ثروت ملی پیدا کرده بودیم که در مقایسه با افغانستان خیلی بیشتر بود. بنابراین، اگر بگوییم یک پدری بوده که صاحب دو فرزند بود و این ارثش به این دو فرزند رسیده یکی فرض بفرمایید که توی ده خودش یا توی زمینی که بهش رسیده، توانسته یک ثروت بیشتری گیر بیاورد و آن یکی در همان حالت اولی باقی مانده. این اختلاف ثروت بین این دو ملت هم مزید بر علت اختلاف شده و من معتقد بودم که همانطور که شما در زندگی شخصی و خصوصیتان اگر که همسایهای داشته باشید که از حیث زندگی روزانه در زحمت باشد، آسایش شما طبیعتاً سلب میشود و تا حدی شما در معرض خطر هستید. در زندگی بین دو ملت هم همینطور است. در افغانستان سخت بود کار به موجب آمارهای خودشان در سالهای خوب حداکثر صادراتشان میرسید مثلاً به هفتاد- هفتادوپنج میلیون دلار. خب با این ترتیب شما میتوانید فکر بکنید که چقدر باید این مردم در مضیقه باشند و در عین حال هم همانطور که عرض کردم غرور ملی بودش. خیال نکنید که آسان هم از کسی کمک خارجی قبول میکردند.
برای نمونه وقتی که، یک ما داشتیم یک چند تا سفرای خارجی که در ایران مقیم بودند و در دربار کابل هم اکتیویته بودند، از جمله سفیر دانمارک بود که مقارن با موقعی که من اعتبارنامهام را تسلیم میکردم او هم همانموقع آمد در افغانستان. در آن تاریخ پیشنهاد اگر اشتباه نکنم سی یا سیودو میلیون کمک دانمارک را به افغانها کردش. و این تا وقتی که مأموریتش خاتمه پیدا کرد و از ایران و افغانستان رفت این قرارداد به تصویب نرسید. بالاخره که اینها موافقتنامه بکنند. در صورتی که دانمار نه کشور نسبتاً بیطرفی میشود گفت در این اوضاع و احوال امروزه بوده. حالا درسته که توی در آن اتحاد اروپای غربی اینها هست، ولی بالاخره این مملکتهای بزرگ فرض بفرمایید شوروی یا آمریکا یا انگلیس اینها نبودش. اینقدر آنها مناعت طبع دارند، اینقدر دقت میکنند، اینقدر رسیدگی میکنند. خلاصه، پس سعی اصلی من از اول این بود که ببینیم این مسئله هیرمند را چه جوری میشود حل کرد. خب اول گزارشی هم که به تهران نوشتم خوب یادم میآید که …
س- کی از کی شکایت داشت؟ لابد بالاخره یک کسی بیش از سهمش برداشت آب برمیداشت؟
ج- هر دو از هم شکایت داشتند. حالا اصل شکایت از کجا شروع شده؟ من توی آن گزارش مینوشتم. مینوشتم آقا در زمان به نظرم ۱۸۵۷ آنوقتها بود در زمان سلطنت ناصرالدین شاه میآیند انگلیسها حکمیت میکنند سرحد بین ما و افغانستان را حالا هم مشخص بود، سیستان را تقسیم میکنند. سیستان را یک تکهاش را میدهند به افغانها، یک تکهاش را برای ما میگذارند. ما آن روز تن به این تقسیم دادیم، سرچشمه تمام این اختلافها آن تقسیم است. ما آن روز میبایستی اعتراضاتمان را میکردیم. آن را اگر قبول کردیم میگوییم بقیهاش دیگر یک سرزمینی است آن طرف بیشتر بایر طرف ما آباد. یک رودخانهای هم هستش در حدود اگر اشتباه نکنم حالا حافظهام کمک بکند در حدود ۱۰۰۰ کیلومتر تو خاک افغانستان میآید یک چند کیلومتری میآید ما را در سر حد بین دو مملکت میگذارد دوباره بر میگردد به خاک افغانستان. ما واقعاً از این رودخانه چقدر باید آب ببریم؟ بالاخره یک نورمهای بینالمللی هنوز هست که میشود باهاش سنجید. و اگر حمل به افغان دوستی یا عرض کنم که تهمت اجنبیپرستی و خیانت به آدم میزنند. باید بگوید باباجان ما چقدر میتوانیم مگر ادعا داشته باشیم؟ و بعد هم برویم یک فکر دیگری بکنیم. حالا این یک رودخانه وحشی هم هستش. باور نکردنی است که سالهای پر آب هست که بهش میگفتند به نظرم سال نوح یک اصطلاحاتی داشتند آب میآید و همه جا را میگیرد و چخانسورافغانستان سیستان ایران را سیل میبرد، خرابی به بار میآورد. دو سال بعد، یک قطره آب توی این رودخانه دیگر نیستش خشک خشک میشود. و این را شما میبینید که در تاریخ سیستان که مرحوم ملکالشعرای بهار تصحیح کرده بود، منتشر کرده بود چه فارسی قشنگی هم هستش و بنا به تحقیقی که ایشان کردند، معتقدند که این از نهصدسال قبل به پیش نوشته شده یا ببینید تاریخ خیلی قدیمی است. آنجا هم مینویسد که باز امسال این رودخانه خشک شد، مرغابیها مردند، ماهیها مردند، یعنی یک دورهای داشته هرچندسالی این خشکی میآید، هر چندسالی زیادی آب است. این جریان این رودخانه بوده.
ما هر دفعه که این رودخانه خشک میشد، آب دیگر طرف ما نمیآمد. اختلافات ایران و افغانستان دیگر به حد اعلا میرسید. سیل هم که میآمد هر دو طرف را میشست میبرد. باز طرفین با هم اختلاف پیدا میکردند. و هیچکدام نمیخواستند قبول بکنند. بارها هم حکم بین ما و افغانها، انگلیسها بودند. اگر اشتباه نکنم باز حافظه کمک کند، آخرین بار ماک ماهون بوده در ۱۹۰۲ میآید به این حکمیت یک رأی میدهد. در ۱۹۴۸ بله، ۴۸ بودش که دوباره این خشکی بزرگ آمده بوده و اختلاف بین ما خیلی شدید شد و حتی یک نوع قطع رابطهای بود. دیگر سفرا را احضار کرده بودند اینها. حالا جزئیاتش را یادم نیست که اعلیحضرت آمدند به انگلستان یک مسافرت رسمی بود که من آنوقت دبیر اول سفارت بودم. آنجا شخصی که در بیشتر سالهایی که من در افغانستان بودم، صدراعظم بود به اسم آقای نوراحمد اعتمادی یا کاردار افغانستان بود یا وزیرمختار افغانستان بود، حالا یادم نیستش و آنجا آمد حضور اعلیحضرت و یک مذاکراتی شد. این مقدمه شد برای اینکه در هزار و خیال میکنم نهصدوپنجاه، یک هیئتی که منشی آن هیئت یک آمریکایی بود و چند متخصص آبیاری یادم میآید یکیاش از ونزوئلا بود به نظرم آمدند باز یک نوع حکمیتی بود. یک گزارشی دادند، یک سهمی برای ایران از این آب معین کردند، یک سهمی برای افغانستان. باز هم ایران هم افغانستان این را رد کردند. گفتند به نفع ما نیستش و جوری هم شده بود در وزارت خارجه که شما مثلاً اگر میگفتید که میآید یکی میگفتش که آقا هرکس بگوید از هفتاد مترمکعب در ثانیه سهم ایران است خیانت کرده. اصلاً هیچکس جرأت نمیکرد حرف بزند. و امیدوارم ببخشند مرا همه همکارامان همه ایرانیها، بالاخره من به اینجا رسیدم که ما متخصصی راجع به هیرمند نداریم در ایران. یعنی کسی را نداشتیم که بداند این هیرمند چه جور رودخانهای هستش. اصلاً کجا میرود، وضع چه جوری چه باید کردش؟ و افغانها هم چندین شخصی داشتند که اینها چه از حیث تحصیلات، چه از حیث سوابق، چه از حیث آشنایی به اوضاع، مسلط به وجب به وجب این رودخانه هیرمند بودند از جمله سردار محمدنعیم که سالها وزیرخارجهشان بودش پسرعموی پادشاه هم بودش و بعد از اینکه برادرش داود کودتا کرد، او به عنوان مشاور هم بود. او یکی از واردترین اشخاص بود به مسئله هیرمند. یک نفر دیگری داشتند که حالا اسمش یادم رفته تا خبری میشد این هم از هر جا مأمور بود میآوردنش. عرض کنم که این آخر سری وزیر کشاورزی و آبیاریشان بود وزیر زراعت و آبیاریشان مهندس رضا بود که تحصیل کرده ام.آی.تی مسلط به هم مسائل آبیاری مسائل فنی، هم مسلط به امور هیرمند. ما هیچکدام از اینها را نداشتیم. برای اینکه من هر کدام از آقایانی که شناخته شده بودند که در کار هیرمند تخصص دارند یا وارد هستند، یک مطالبی گفتند من رفتم آن طرف دیدم بعضیهایشان که واقعاً جنجال به پا کردش. یک دفعه میدیدید که ما رفتیم توی خاک افغانستان. این اصلاً نمیدانستند که این علامتی که میدهید توی خاک افغانستان است به ما مربوط نیست. اینقدر منظورم اینکه ما بیاطلاع هم بودیم از این اوضاع. و یا در همان زمانی که آقای دکتر امینی سفیر بودند در واشنگتن، در نتیجه همین میخواهید اسمش را بگذاریم میانجیگری یا واسطه شدن آمریکاییها، یک هیئتی از ایران رفتند به واشنگتن یک هیئتی از افغانستان آنجا یک مذاکراتی راجع به هیرمند کردند. آن صورت مذاکرات را که میخوانیم که اصلاً واقعاً صورت زننده دارد، مثل اینکه دو تا دشمن نشستند حالا جنگی میخواهد تمام بشود، اینها حتی سر افعال، سر یک واو عطف سر یک چیزها اینها بحث میکردند که آدم وقتی که این پرونده را میخواند اصلاً نمیفهمید این مسئله هیرمند چیچی هستش.
خلاصه، زیاد دیگر نمیخواهم وارد جزئیات بشوم. من تو دنبال این بودم ببینم این افغانها چی میگویند ما چی میگوییم و بعد از یکی دو ماه به این نتیجه رسیدم که تا این هیرمند حل نشود، ما روابطمان با افغانستان هموار نخواهد بود و دوستانه هم نخواهد شد. موقع هم مناسب است به سبب اینکه وقتی که اختلاف با پاکستان بالا کشید و پاکستانیها سرحد را بستند، آنوقت من معاون وزارت خارجه بودم.
س- سرحد بین؟
ج- سرحد افغانستان و پاکستان بسته شد و میدانید که اکثر واردات افغانستان از کراچی میآمدش. این را که بستند اصلاً واقعاً یا مثل این میماند که رگ افغانستان را ببندیم، اصلاً خون بهش نرسد یک همچین حالتی. من آنوقت معاون وزارت خارجه بودم. سفیر افغانستان یک روز آمد و گفتش که خب هی شما برادر و دوست، اینها میگویید این با حرف که نمیشود. این روز ما گرفتاریم. اگر راست میگویید راه ترانزیت به ما بدهید. گفت و رفت. من مثل معمول که ساعت یازده شرفیاب میشدم، این را به اعلیحضرت عرض کردم، گفتم. گفتند خب بدهید.
س- آقای آرام نبود شما شرفیاب میشدید؟
ج- نه نبود. آقای آرام نبودند. آن موقع عرض کردم اصلاً یا آقای آرام بود یا آقای قدس. هر کدام وزیر بودند، نبودند. عرض کردم در این یک سالی که من معاون بودم، این دو وزیر خارجه تقریباً هیچوقت نبودند.
س- هر روز شما شرفیاب میشدید؟
ج- هر روز ساعت یازده و فرمودند خوب بدهید. من وقتی برگشتم و به سفیر افغانستان خواستمش آمد، بهش گفتم باور نمیکرد. ببینید حتی کار به جایی رسید که ما تعرفه راهآهنمان را اینقدر آوردیم پایین که برایشان صرف بکند که از این راه بروند. البته یک علت هم این بود که آن موقع ما راهآهنمان باری حمل نمیکردش. راهآهنمان را در اختیار گذاشتیم، جادههایمان را در اختیار گذاشتیم. و این مقدمهی واقعاً بسیار خوبی شد برای نزدیک شدن با افغانها. بعدش هم که خود اعلیحضرت رفتند به افغانستان به یک دیدار رسمی، بعد آنجا من همیشه این را گفتم این شاتلدیپلوماسی که میگویند که کسی است آن را اعلیحضرت آنجا شروع کردند هی رفتند اسلامآباد و برگشتند تا بالاخره بین اینها صلحی برقرار شد یا مصالحه شد بین افغانستان و پاکستان. بعد از چندی آمدند در ایران مذاکراتی کردند سرحد باز شد بین آنها. این مقدمات بود حسن اثر بسیار در افغانستان بود …
س- و نقش شما هم در آن مشخص بود برایشان دیگر؟
ج- من خب نقش زیادی، من یک نقش واسطهای داشتم. همان یک پیغامی بردم، یک پیغامی آوردم، بعدش البته تقلائی کردیم قرارداد بسته شده اینها. ولی واقعاً نقش زیادی من نداشتم. این تصمیم اعلیحضرت بودش. و معلوم میشود که یک نقشه بزرگتری داشتند. مسافرت و دیگر آنها را که به من که لازم نبود بگویند داشتند که یک مسافرت رسمی بکنند آنجا بین این دو تا بالاخره مصالحه بشود. اینها معلوم میشود آن قرارداد ترانزیت یک جزئی از این برنامه وسیعتر بودش.
س- توی وزارت خارجه، کس دیگر هم نبود مطلع باشد از این برنامه؟
ج- نه، نه. من خیال نمیکنم. تا آنجا که من خبر دارم کسی از این برنامه اطلاع نداشتش و مسافرتشان هم چه سالی بود من یادم ولی من تهران بودم بعد که رفتند و آمدند. حالا میتوانستم حاشیه بروم اینجا باشد یا جای دیگر، اتفاقی هم در این سفر افتاد راجع به کارمندان وزارت خارجه بود. باید یک جای دیگر یادم باشد بگویم. باری این زمینه بود و من دیدم که بعد از یکی-دو ماه که مطالعه کردم دیدم دیگر از این موقع مناسبتر نیست ما بیاییم با آن مقدمات بلکه بتوانیم یک کاری از پیش ببریم. آمدم البته هر دفعه میدانید که ما میآییم به تهران با اجازه باید بیاییم و با اجازه اعلیحضرت هم باید باشد هر سفیری این مقررات قبل از انقلاب را من عرض میکنم هر سفیری از کشور محل مأموریتش اگر خارج میشود، باید با اجازه اعلیحضرت باشد. من اجازه گرفتم و آمدم به تهران …
س- خب به چه ترتیبی این تقاضا میشد؟
ج- این شما به وزارت خارجه مینویسید دیگر نمیگویید که به عرض برسانید. وزارت خارجه مینویسید که من تقاضا دارم که بیایم برای عرض گزارش. آن وزیر خارجه خودش به عرض میرساند. موافقت تصویب اعلیحضرت را میگیرد، بهتون ابلاغ میکند که اجازه فرمودند بیایید. دو مسئله عمده من داشتم وقتی آمدم. یکی همین مسئله خانه، خانه سفارت بود. این باغ بزرگی هست در حدود بیستهزار مترمربع، این به اصطلاح اندرون امانالله بوده، پادشاه سابق افغانستان. یک اندرون داشته، یک بیرونی. بیرونی را به دولت ترکیه داده، اندرون را به دولت ایران داده و متأسفانه از لحاظ این تقسیم پادشاهی بوده که فقط یک زن داشته. بنابراین، اندرونش کوچکتر بود، بیرونیش تقریباً دو یا سه برابر این بودش. باغ آنها خیلی بزرگتر از باغ ما بود. یک عمارت وسط که کهنه ملاحظه بفرمایید مال چه سالی میتواند باشد. تمامش با گل و خاک بود. آمدم یکی برای این داستان منزل یکی برای مسئله هیرمند.
س- هم محل اداره آنجا بود، هم محل منزل سفیر آنجا بود؟
ج- بله. منزل سفیر یک عمارتی بود وسط باغ خیلی کهنه و زلزله میدانید زیاد در افغانستان، در کابل زیاد زلزله میآید. خوشبختانه خرابی به بار نمیآورد، ولی وحشتناک است. توی این عمارت که شما نشسته بودید دو طبقه بود. طبقه بالا این یک تکانی میخورد، اینور که آدم میدید اصلاً اصلاً حالا باید دیگر خراب بشود بیاید روی سر آدم خراب بشود اینجا. ولی شاید مثل اینکه آن مهندسین متخصصین میگفتند همین گل و خشت یک الاستیسیتهای بهش میدادش. آنوقت یک عمارتی هم چسبیده به دیوار جنوبی بودش که میگفتند که آنوقتها مثلاً قراول کشیک و خدمه اینجا، آنجا بودند آن هم شده بود دفترمان. خیلی به نظر من اسباب بیآبرویی بودش که ما یک همچین دستگاهی باید آنجا داشته باشیم. آمدم آنجا موافقت گرفتیم که یک خانهای پیدا کنیم، اجاره کنیم، آنجا را بکوبیم و پیشنهاد من این بود که وزارت آبادانی و مسکن که چندسالی بود تأسیس شده بود و کارهای ساختمانهای دولتی را میکرد بیایند ببینند نقشهای تهیه بکنند، مسئول ساختمانشان باشند، به مناقصه بگذارند و اینجا را بسازیم.
س- این در کشورهای خارجی هم وزارت آبادانی و مسکن قرار بود بسازد؟
ج- آنوقت کی بود وزیر که من رفتم به اشتباه رفتم وزیر آبیاری را ببینم نمیشناختم هیچکدام را …
س- نمیشناختید وزراء را؟
ج- هان بله احسنت. من هیچکدام از این وزراء را نمیشناختم. وقت داشتتم بروم به آن هم به دستور اعلیحضرت بود. حالا میگویم برای چی …
س- پهلوی کی؟ پهلوی روحانی بود؟
ج- بروم نه. بروم روحانی را ببینم. من که اینها را نمیشناختم به آن رانندهای که وزارت خارجه در اختیارم گذاشته بود گفتم برویم وزارت آبیاری. میبرد به وزارت آبادانی و مسکن. من دیدم نه منتظر من نیستند. بعد میگویند که منشیشان میگوید که ایشان آخر وقت ملاقات با کسهای دیگر … گفتم حالا شما بهشون بگویید. خیلی ایشان محبت کردند. خودشان آمدند بیرون و گفت مثل اینکه شما یک اشتباهی کردید. من بودم تصادفاً وقتی که اعلیحضرت به آقای روحانی گفتند که شما ببینیدشان. گفتم خیلی ببخشید. من چون شما را نمیشناسم عوضی گرفتم. (؟) گفتم آقا یک همچین مسئلهای یک دفعه به فکرم آمد: شما حاضرید؟ گفت ولی ما خارج از مملکت را نمیکنیم، ولی افغانستان چون نزدیک است، خیلی خوب با هم صحبت میکنیم. من اصولاً قبول دارم. و بالاخره همین هم شد. یک مهندس معمار بسیار شایستهای فرستادند، بسیار مرد خوشذوقی بودش و آمد دو هفته آنجا ماند از شهرداری محل اوضاع جوی اینها را همه را گرفت، نقشهای کشید، بعد هم وزارت آبادانی و مسکن به مناقصه گذاشت. یک مقاطعهکاری برد آمدند و ساختند.
یک مسئله این بود که موافقت گرفتم یکی هم به اعلیحضرت گزارشی دادم راجع به عقیده خودم نسبت به مسئله هیرمند و وضع کلی ما در افغانستان و بهشون عرض کردم که من در این مدت کوتاه اینطور دستگیرم شد که ما اگر مسئله هیرمند را به نحوی کنار نیاییم، دچار گرفتاریهای زیاد خواهیم شد با افغانستان و عواقب خطرناکی برای هر دو مملکت خواهد داشت. بعد هم باید قبول کرد که روابط بین دو کشور در هر مسئلهای الیالابد که به یک نحوی نمیماند. یک وقتی ما میشنیدیم داد میزدند که سیستان انبار غله ایران است. جمعیت ایران در آنوقت چی بود؟ وضع کشاورزی چه جور بود؟ و میزان صادرات ما آنوقت صادرات داشتیم چی بود؟ اینها همه عوض شده. ثروت ملی ما چقدر بود؟ درآمدمان چقدر بود؟ اینها همه این عوامل که عوض شد، نتیجه هم میتواند عواض بشود. ما حتی میتوانیم یک گذشتهایی بکنیم و اجازه میخواستم که بروم رو دنبال این زمینه آن اجازه را هم گرفتم و برای اینکه دوباره برنگردم سر این مسئله، هرچند بیشتر نزدیک به شش سال، یک دو-سه ماه مانده بود به شش سال من در افغانستان سفیر بود.
س- یعنی تمدید شد پس؟
ج- همینطور مرتب. مرتب نه، حتی من اول که رفتم، صحبت دو سال بودش این. همینطور ماند، ماند سر چهار سال شد. پنج سال، پنج سال قانون بود که من یقین داشتم که تمام میشود، دیدم نه، چون آنوقتها دیگر پنج سال که میشود اصلاً حقوقتان را اتوماتیک وزارت دارایی قطع میکرد. نه آن هم قطع نه، من همینطور ماندم تا بالاخره بعد میگویم که چه جور شد که برگشتم. هرچی بیشتر گذشت من دیدم که اصلاً ما داریم افغانستان را دچار یک گرفتاری میکنیم که بعدش دودش به چشم خودمان هم خواهد رفت. اصلاً معتقد بودم و اعلیحضرت کاملاً متوجه این مطلبی که من عرض میکردم بودند. آقای هویدا را باز برایشان گفتم به آقای خلعتبری هم گفتم و خیال میکنم تا قبل از ایشان آقای زاهدی هم که وزیر خارجه بودند این مطلب را بهش گفتم. شاید هنوز به این میزان نرسیده بودیم ولی چرا، چرا به ایشان هم گفتم و اینها همه قبول کردند. البته از این سطح پایینتر ما دیگر به این علنی نمیتوانستیم مطلب را بگوییم. مطلبم چی بود؟ من معتقد بودم که ایران به عنوان همسایه در غرب افغانستان، ما در حدود نهصد کیلومتر سرحد مشترک داریم با کشور افغانستانی که راه به دریا اصلاً ندارد. باید آنچه میتوانیم کمک بکنیم. بگذریم از این تعارفاتی که هی میگوییم کشور برادر، کشور برادر. واقعاً اینها مثل برادر ما میمانند. اصلاً شایسته نیست که ما به اینها توجهی نکنیم و اگر که هر روز بیشتر آنها مجبور بشوند که به طرف شوروی بروند برای ادامه حیات، برای ادامه زندگی، شکرشان از آنجا بیاید، سمنتشان از آنجا بیاید، غلهشان اگر کسری دارد از آنجا بیاید، سالی که قحطی میشود خراب میشود. عرض کنم که …
س- میآید آنوقت؟
ج- بله. بله، بله. اگر که ما مالالتجارهشان از راه ترانزیت روسیه بنا بشود وارد بشود، اگر متخصص هست از آنجا باید بیاید اسلحه که از آنجا اصلاً دیگر کس دیگری که آنها راه ندارد. پاکستان که خب اینها با هم نمیتوانند بسازند. هند اینها افغانها، هیچوقت این مطالب یادش نمیرود. یکی از خوشبختیهای به نظرم ملت افغانستان اینکه این حسابها همیشه یادشان است. هیچوقت یادشان نمیرود که یک روزی نهرو یا یکی از رجال هند گفته که سرحد ما هندوکش است. اینهم خاطرشان هست. بنابراین، اینجا فقط وظیفه ایران است که خوشبختانه با داشتن یک منابع سرشار نفتی میتواند قدرتش را دارد، تواناییش را دارد که بیاید با این مردمی که اینقدر نزدیکاند به ما کمک بکنیم و اگر نکنیم توجه فرمودید منظورم چه گرفتاری که در افغانستان پیدا میشود و مآلاً ما هم این صدمه را از پشت خواهیم کشید. ما در زمان پادشاهی افغانستان همان سالهای آخر ما اصلاً در واقع ارتشی در خراسان در مقابل افغانها نداشتیم، احتیاج هم نداشت. من همیشه هم بهشون میگفتم. میگفتم ما فقط ژاندارمری آنجا جلوی قاچاق اینها را بگیرد والا ما ارتش نداریم در مقابل افغانستان چون خطری ما از طرف شما احساس نمیکنیم. امیدواریم که شما هم از طرف ما خطری احساس نکنید. اصلاً از تصرف اراضی گذشته. حتی یادم میآید که یک دفعه خیال میکنم به خود اعلیحضرت پادشاه افغانستان بود که من میگفتم که صحبت این بحث اینها بود گفتم بله یک روزی ما البته هرات را میخواستیم. جزو خاک ما بودش، ولی یقین داشته باشید که امروز اگر من باشم شما هرات را توی سینی طلا بگذارید به ما بدهید، من قبول نخواهم کرد که برگشتیم یا اعلیحضرت بود یا صدراعظم بودند که نخیر هنوز اینها توی این فکرند که ما خیالاتی داریم. گفتند چطور، چرا قبول نمیکنید؟ گفتم برای اینکه امروز مسئله اینکه باید آن پول نفتی که داریم از خوزستان درمیآوریم مقدار زیادش را بیاوریم اینجا بدهیم به مردم بخورند و اینجا را بلکه بتوانیم آباد کنیم آخر این چه کاری است؟ ضرر دارد بعد هم بهشون گفتم، گفتم اگر ما هم آن تکه سیستان هم دادیم به شما من جای شما باشم قبول نمیکنم میخواهم چه کارش کنم؟ ولی اگر به اندازه یک حلقه چاه نفت را در خوزستان دادیم دو دستی بگیرید آن ارزش دارد. ولی این خاکهای بایر غیر از اینکه پول جاهای دیگر را بیاوریم خرج کنیم. ملاحظه بفرمایید به نظر من اصلاً امکانات عوض شده، طرز فکرها باید عوض بشود، زندگیها باید عوض بشود و الا همینطور ما جا میماند در ۱۸۵۷ اینطور بود. حالا هم باید همینطور باشد این نمیشود. باری، ولی این نگرانی همیشه بودش که خب ما آن جدولی که معین کردند که ما اینجا از آب هیرمند به ما میرسد، در فصل پاییز میشود، دو متر و خردهای مکعب در ثانیه البته کم نیست این آب، ولی اگر بادهای موسمی آنجا را حساب کنیم. درجه حرارت را حساب کنیم و بخار شدن آب را حساب کنیم، یعنی هیچی همه بخار میشود.
حالا این چند راه دارد اولاً یکی امروز دیگر آبیاری ما به عنوان یک مملکتی که در حال توسعه است یا توسعه یافته است یا در حال پیشرفت است دیگر. نباید توی آن جویهای خاکی مثل قدیم نهرهای خاکی آنجور برود باید اینها را جلوی تبخیرش را گرفت و جلوی نشت آب را گرفت، اینها میشود گرفت و این دو متر و خردهای را واقعاً ازش به حد اعلای استفاده را کرد یا باید خرج کرد و از این استفاده بردش و ثانیاً ببینیم چه راه دیگری دارد؟ من یک روز به بهانهای خب وظیفهام این بودش که در عین حال با مخالفین حکومت هم ارتباط داشته باشم. از جمله میشدند این دو تا پسرعموهای اعلیحضرت یکی داود، یکی نعیم.
س- از همانموقع معروف بودند به مخالفت؟
ج- بله اصلاً خیلی اینها داود صدراعظم بود، نعیم وزیر خارجه بود. اینها را اعلیحضرت کنار گذاشته بودند و از غیر خاندان سلطنت آورده بودند و قانون اساسی تازه تهیه کرده بودند. دیگر حالا مجلس شورا بودش، مجلس سنا بودش و واقعاً یک دموکراسی راه افتاده بود و داود و نعیم با این اوضاع سازگار نبودند. بهخصوص که خب مادهای بودش در قانون اساسی که خاندان سلطنت به وزارت و نخستوزیری نمیتوانند برسند. یک روز رفتم برای یک ملاقات کوچک پهلوی نعیم و آن ملاقات تقریباً شد نزدیک سه ساعت. کشاندمش به هیرمند. آنجا دیدم که خب، خیلی ماده مستعد است ایشان میگوید این پنج شاخهای که میآید هیرمند را تشکیل میدهد. یک شاخهاش از همه پرآبتر است و از همه هم بیشتر طغیان میکند. موقعی که این سیلها که مال آن شاخه است و اگر آنجا ما سد ببندیم و آبی ذخیره بکنیم میزان آب به حدی خواهد رسید که هیچوقت دیگر گرفتار خشکی نخواهیم شد. هم سیستان ایران هم چخان سور آنها را میشود تا به حد اعلا آبیاری کردش. خب این گفته یک آدمی بود که عرض کردم بهتون از واردترین اشخاص در مسئله هیرمند بود. این برای من یک در تازهای بود که باز شد. فوری آمدم ایران. دوباره به اعلیحضرت عرض کردم.
س- اینجا کسی به شما ایراد نگرفت که چرا پهلوی ایشان رفته بودید که او مخالف …
ج- نه، نه. انصافاً هیچ نه اعلیحضرت نه، صدراعظم هیچکس. چون یک وضع خاصی هم بودش. اولاً نعیم مردی بود که به نظر من در هر مملکت مترقی صنعتی هم بود میتوانست یک وزیر خارجه خوبی بشود. یک آدم فوقالعادهای بود به نظر من. داود نه با من حرفی نمیزد. میدانستم آدم قرصی است چیز ولی با من حرف نمیزد. من مثلاً به دیدن او رفتم. شاید یک ربع بیشتر تجاوز نکرد. از نظر احوالپرسی از والاحضرت عبدالرضا پرسید که شکار میکردند آمده بودند اینجا از این جور حرفها ولی نعیم واقعاً یک آدم به نظر من یک رجل سیاسی به تمام معنی بودش و خیلی حرمت داشت در بین بزرگان افغانستان. خود اعلیحضرت به او علاقه داشت پادشاه افغانستان ولی این اختلافات هم با هم داشتند. نه فکر میکنم من هیچ ایراد … من آمدم این داستان را حضور اعلیحضرت عرض کردم و ضمن صحبتهایی هم که کردم با صدراعظم افغانستان بدون اینکه صحبتی از این مطلب بکنم و همان صحبتی که با نعیم کردم دستگیرم شد که تا مسئله هیرمند را حل نکنیم این سد را نمیشود ساخت. ولی اگر ما هیرمند را حل کردیم و کمک کردیم و این سد ساخته شد …
س- سد پس در افغانستان ساخته میشد؟
ج- در افغانستان باید ساخته بشود. میتوانیم قراردادی ببندیم این سد را ببندیم و هم ما استفاده کنیم هم افغانها استفاده کنند و اصلاً این مسئله هیرمند تمام میشود دیگر و سال خشک هم که میآید این آب سد را استفاده بکنیم، بهطوری که یک سد کجکی آنها بسته، سد خاکی کوچک که مورد اعتراض ما هم بود همیشه که این سد را بستید آب به ما نمیرسد، ولی همین سد سالهای خشک اقلاً یک پانزده روز یک ماهی آب میرساند. بعد آن سد هم دیگر خشک خشک شد که بعد جریانش را برایتان عرض میکنم.
بنابراین، اعلیحضرت به این مطلب وارد بودند که خب ما اگر هیرمند را حل بکنیم، میتوانیم این سد را ببندیم. اصلاً دیگر کسی هم نمیتواند بگوید که آب کم آمد. در این وسط کمکم افتادیم به مذاکرات یک طرح قراردادهایی تهیه شده من این طرح را میآورم در ایران بحث میکردیم، میبردم افغانستان، رویش بحث میکردیم تا به یک جایی رسید که فکر کردیم که این حالا امضاء خواهد شد و صحبت این هم بود که آقای هویدا یک مسافرت رسمی بکنند به افغانستان.
س- که هر دو مطلب تویش بود، هم تقسیم آب هم سد یا …؟
ج- نه اصلاً سد را هیچکس غیر از اعلیحضرت خبر نداشتش.
س- وزیر خارجه هم خبر نداشت؟
ج- وزیر خارجه هم خبر نداشتش. آن سفر روبهراه شد. آقای هویدا آمدند با همراهانشان از جمله همراهانشان آقای روحانی بودند، صحبت کرد، کرد سر سیلاب مذاکرات به بنبست رسید. حالا مسئله سیلاب چیه؟ که آن سالهایی که سیل که میآمد، این آب میآید دریاچه هامون را برای ما پر میکند و ما مقداری از این استفاده میکنیم. متخصصین حقوقی ما میگفتند که باید در اینجا یک ماده نوشته بشود که افغانها جلوی سیلاب را نمیگیرند و سیلاب میآید طرف ما. البته به نظر همینطور لابد به نظر شما هم مضحک میآید که آدم چه جوری بگوید که سیل بیایدش ولی علت اصلی این بودش که در زیر چخان سور در جنوب چخان سور یک جایی هست به اسم گود زره و میتوانند افغانها با یک مقدار خرج اصلاً این هیرمند سیلاب اینها را بیاندازند توی گودزره و آنجا آب برود جمع بشود، صدمهای هم به جایی نزند. بعد هم خشک میشود و میرود. این نقشه را هم همیشه داشتند که اگر روزی ناامید شدند که با ما کنار بیایند و سد بسته بشود روی آن شاخه و آب مهار بشود، مآلاً واقعاً من هم اگر افغانی بودم، میرفتم خرجی میکردم هر وقت که سیل میآمد عوض این که چخان سور را آب بگیرد، میانداختم توی گود زره. حالا به ایران آبمان هم نمیرود خوب نرود. دیگر من چه کار بکنم. منتها متخصصین حقوقی ما میگفتند اینجا باید یک ماده بنویسیم که سیل بیاید به ایران. آنها میگفتند ما نمیتوانیم همچین کاری بکنیم و شب آخری که فردایش آقای هویدا میرفتند در اتاق پهلوی هیئت دولت افغانستات تشکیل بشود این اتاق ما نشسته بودیم و صدراعظم و وزیر زراعتشان هی میرفتند اینجا و میآمدند و تا گویا سه یا چهار بعد از نصف شب هم طول کشید و موافقت حاصل نشد. ولی در این سفر آقای روحانی یک صورتی ارائه داد، یک راهحلی پیدا کرد که به نظر من خیلی کمک بود و آن اینکه آن ماهی که آب میشود دو متر و خوردهای مکعب، این دو ماه ما از افغانها آب بخریم. بنابراین، ملاحظه بفرمایید در موقع طرف بهار که میآییم که آب زیاد میشود ما هم شصتمتر مکعب، پنجاه مترمکعب میآید برایمان، زیاد هم برود برایمان، احتیاج نداشتیم که آن جدول ما را قبول کردند که ما در این ماهها از مثلاً فرض بفرمایید از ماه به نظرم خرداد حالا خاطرم نیستش، جدول چه جور بود دارم سوادش را از آنجا شروع کنیم هر ماه چقدر آب بخریم که خیال میکنم در ماه شهریور و مهر یا مرداد و شهریور در آن ماهها بیشترین مقدار آب را ما میخریدیم و افغانها با این موافقت کردند. این یک راه تازهای بود که به نظر من یک راهحل موقتی بود تا ما بتوانیم این کار را حل کنیم ببریم بعد برویم آن سد را درست کنیم. خب آنها دست خالی آقای هویدا برگشتند قرارداد بسته نشد، ولی خیلی بیشتر
س- خودشان تصمیم گرفتند اینجا یا اینکه اینها با تهران در تماس بودند و به عرض میرساندند؟
ج- نه خود آقای هویدا تصمیم میگرفت و دیگر نه هیچی احتیاج دیگر به عرض رساندن، چون دستور کلی بودش. معلوم بود که ما تا کجا میتوانیم برویم و بیشتر هم همه هم ابا داشتند از اینکه طرف ما همه ابا داشتند از اینکه مسئولیتی قبول بکنند. میخواستند که مشاورین حقوقی ما هم موافقت کرده باشند و ما بیشتر گرفتاریمان سر البته مشاورین حقوقیمان بودش.
س- مال کدام وزارتخانه بودند اینها؟
ج- وزارت خودمان. وزارت خارجه. عرض کنم ایشان برگشتند، ولی خب این مسافرت واقعاً خوب بودش. خیلی مفید بودش، بسیار مفید بود. ولی من ول نکردم. مأیوس هم نشدم، دنبال کار را گرفتم. تا به جایی رسید که تقریباً موافقت حاصل شد که خب یک جوری این قضیه سیلاب را هم حلش بکنیم و برویم دنبال آن جدول خرید آب. آن جدول خرید آب را که موافقت یک قدری شدیدتر از آنها گرفتیم با این جزئیاتی که گفتند خرید نمیگذاریم. اسمش را حتی معامله میگذاریم، معامله آب برای اینکه فروش آب در دین اسلام جایز نیستش. این مسائل به اینجاها هم رسیدیم. بعد، صدر اعظم هم در تمام این مدت آقای نوراحمد اعتمادی بودش. وزارت خارجه هم با خودش بود و او این را هم باید بهتون بگویم که از تربیتشدگان نعیم بود. بنابراین من میدانستم که بستن سد را صدراعظم افغانستان هم خبر دارد. از این مذاکرات تمام مذاکرات خبر دارد. چون میگویم اصلاً تربیت شده نعیم بودش. زیردست نعیم کار کرده بود و همیشه هم با او ارتباط داشت. بعد بیمار شد، طول کشید، خیلی طول کشید این جریان آب آهسته جلو میرفتیم. گاهی آدم مأیوس میشد، گاهی سر میخورد، ولی میدیدم هر عملی ما میخواهیم انجام بدهیم این مسئله هیرمند مانع است که دیگر اسمش را گذاشته بودیم استخوان لای زخم دیگر با صدراعظم هم صحبت کردیم تا این استخوان درنیاید، اصلاً کاری نمیشود کرد. مثلاً فرض بفرمایید که یک کارخانه کمپوتسازی داشتند به نظرم از چکسلواکی آورده بودند، در قندهار بهترین میوه را در افغانستان شما دارید و این را میتوانستند کمپوت کنند، صادر کنند و آنوقت آقای عالیخانی وزیر اقتصاد بودند، من صحبت کردم گفتند که ما میتوانیم متخصص بفرستیم این کارخانه را راه بیاندازیم و کمپوتها را برایشان آماده کنیم، صحبت کردم راه بهشون بدهیم از قندهار به خلیجفارس و برخلاف منافع ما اینها بیایند رقیب ما بشوند در بازار خلیجفارس از لحاظ سبزی و میوه، حتی گوشت. همه اینها. خب برنامههای بسیار شیرینی بود برای افغانستان. عرض میکنم توی فکر من هم همهاش این بود که ما باید اصلاً راه برای افغانستان باز کنیم. افغانستان بتواند نفس بکشد، زندگی کند. نمیشود در دنیا، امروز که نمیشود که با درآمد سرانه فرض بفرمایید که کمتر از صد دلار زندگی کرد دیگر. باز میرسیدیم به بنبست. تا هیرمند حل نشود، کاری نمیشود کرد. قرارداد ترانزیت را تهیه کردیم ما. تمام راههامان را، راه شمال ایران که میرود از ترکیه رد میشود، حتی راهی که از جلفا میرود به روسیه، راهی که از ترکیه میآید، راهی که از عراق میرود و راهی که به خلیجفارس میرود، تمام این ترانزیت در اختیار افغانستان بگذاریم. عرض کنم راهآهن، راهآهنهای موجود را بتوانند افغانها داشته باشند. حتی قرار شد که در بندرعباس محوطهای را برای افغانستان تهیه ببینیم که اینها بتوانند مالالتجارهشان را بیاورند آنجا و بدون اینکه گمرک ما بخواهد گمرکی از آنها بگیرد، ترانزیت بتوانند عبور بدهند و با کامیونهایی که لاک و مهر شده از آنجا بیاید رد بشود. تمام این ترتیبات داده شد. ولی باز شرطش اینکه تا هیرمند حل نمیشد، اصلاً نمیشد کاری کرد در آنجا. حالا خوب ماهها، سالها هم همینطور میگذرد. من هم هی مذاکرات را به یک جایی میرسد میآیم تهران مطرح میکنم. جواب میبرم تا بالاخره وارد سال ششم شدیم. من دیدم، که هان آقای نوراحمد هم مجبور شد استعفا داد. صدراعظم تازهای آمدش و ایشان هم یک مدت کوتاهی ماندش. ولی آنها سیاستشان هیچ فرق نکرد. درست دنبال همان کار نوراحمد صدراعظم تازه هم گرفت. صدراعظم تازه هم عوض شد. صدراعظم بعدی آمدش دیگر آن روزها بود که من تقاضا کرده بودم که برگردم و موافقت شده بود و میآمدم که صدراعظم تازه آمده بود، وزیرخارجه بود یا صدراعظم نشد، وزیر خارجه بود به نظرم وزیر خارجه بود که آقای موسی شفیق بود. به نظرم او وزیر خارجه بود که بعد شد صدراعظم. من که آمدم ایران به نظرم صدراعظم شد. این الان یادم نمیآمدش. ولی مذاکراتی که کردم دیدم موسی شفیق خیلی مثبتتر و جدیتر دنبال این کاره. این دیگر من داشتم میآمدم. تولد اعلیحضرت چهارم آبان برگزار کردیم. مسافرت شاهپور غلامرضا هم بودش. آن هم برگزار کردم. آخرهای آبان دیگر برگشتم آمدم و در تمام این مدت پادشاه افغانستان به من نهایت محبت اعتماد را نشان دادند. وقتی میآمدم بزرگترین نشانشان را به من دادند که برابر میشد با نشان تاج سابق ما که فقط مال صدراعظمها اینها بود، آن را به من دادند. البته من آن سال آخرش شیخ السفرا هم بود. دیگر آن قدر مانده بودم که شیخ السفرا هم شده بودم. خیلی محبت کردند موقع آمدنم. عرض … هیچ وقتی نشد که من تقاضای شرفیابی کنم از اعلیحضرت، همان روز به من اگر لازم بود وقت ندهند. بارها به من صحبت میشد. من پادشاه افغانستان را واقعاً یک پادشاه دموکرات دیدم. ایشان معتقد به دموکراسی بود. محبت کردند از من نظر خواستند به ایشان گفتم به نظر من بهترین خدمتی که شما برای افغانستان میتوانید بکنید، همین ادامه حکومت دموکراسی است و این مردم را آماده کردن برای این حکومت، چون تا خودتان هستید و قدرت هم دستتان است، اگر یک وقتی دیدید که شیرازه دارد پاشیده میشود، خب دوباره تمام امور را در دست خودتان بگیرید تا اوضاع به وضع عادی برگردد. ولی تحت نظر خودتان. بهتدریج این مملکت رو به دموکراسی میرود، بهخصوص که اصلاً افغانها طبعاً دموکراتند. مثلاً فرض کنید پادشاه وسط مردم خانواده سلطنتی وسط مردم بودند. یا یک دفعه مثلاً فرض این برای مثال برایتان الان یادم آمد. اول ها که من رفته بودم این راننده افغانی بود اتومبیل ما را میبرد. من دیدم که خیلی تند دارد میرود اینها. گفتم ببینم این کجا دارد میرود. گفت این بچه شاه را دارد میبرد. ولیعهد را میگفت. بچه شاه نه اینکه بخواهد توهین کند ها، اصلاً مثل خب بچه شاه دارم میروم ببینم که اه این کجا داره اینقدر تند میرود. مثلاً چراغ قرمز کنید که اینها باید بایستند، پلیسی باشد رد کند اسکورت اصلاً این حرفها نبودش تویشان. خیلی حالت فرض بفرمایید که بزرگ یک قبیله حالت پدری اینها را داشتند. مثلاً فرض کنید عروسیهای افغانی دعوت میشدیم، ملکه افغانستان میآمد به حالت بزرگ قبیله، نمیدانم دست به دست دادن عروس و داماد، نمیدونم عموی پادشاه بزرگترینشان بود. تحت نظر او میشد. یا فرض بفرمایید در میهمانیها و دربار که میرفتیم، البته پادشاه جلو میرفت. ولی بعد از پادشاه ولیعهد نمیرفت، عموی پادشاه میرفت. ببینید یک حالت، حالتی خاص داشتن و من خیلی میپسیندیدم این وضعشان را.
س- از نظر دخالت در امور مملکتی چه جور بود؟
ج- سعی میکرد کمترین را. کمترین دخالت را بکند و شما میدانید که صدراعظم مسلط است کار واقعاً در دست صدراعظم است. مسئولیت با صدراعظم است. مجلس، بحثهایی که میشد در مجلس، بحثهای واقعاً حقیقی بودش شدید بودش. خوب مشکلات ما زیاد داشتیم. اینها دیگر جزئیات روابط فرهنگیمان، مجلات میآمدش، حملههایی که در آن به فرض کنید که از لحاظ مذهبی، از لحاظ اینها، خیلی از این گرفتاریها داشتیم، ولی خب برگزار میشد میرفت.
س- پس این جریان هیرمند تا شما آنجا بودید حل نشد؟
ج- حل نشد. حالا منظورم این است دیگر بقیه مسائل افغانستان نمیخواهم به تفصیل برایتان عرض کنم. چون به نظر من، شاهبیت کار همین هیرمند است. من دیگر خداحافظیام را کردم و برگشتم آمدم ایران. آمدم به ایران و یک روزی آقای هرمز قریب که رئیس تشریفات بودند همان روزهای اولی که آمده بود تلفن کرد که اعلیحضرت احضارتان فرمودند. یا اینکه من خودم میخواستم تقاضای بازنشستگی بکنم. من میدانستم که این دفعه آخری است که من شرفیاب میشوم. البته اعلیحضرت از این نیت من خبر نداشتند. خودش هرمز قریب خب ما از مدرسه با هم بودیم. نظام وظیفه با هم بودیم. وارد وزارت خارجه که شدیم با هم بودیم. خیلی با هم نزدیک بودیم. تا وقتی که سلیقهمان از هم جدا شد که مدتها بود او را ندیده بودم. آمد سراغ من. مرا برداشت رفتیم. منظور دارم از این جزئیات که برایتان میگویم ها. آمدیم بعدازظهری بودش. من رفتم شرفیاب شدم. گفتم خب من که این دفعه آخر پهلوی خودم حساب میکنم دفعه آخر که دارم شرفیاب میشوم. آنچه که در دل دارم بگویم خوب هم یاد میآید که میدانید هر دفعه یکی از مأموران دربار کشیک میدهد پشت اتاق اعلیحضرت، آقای ذوالفقاری، هدایت ذوالفقاری هم مأمور کشیک بود آن روز. من رفتم، هرمز قریب هم دیگر خداحافظی کرد. گفت برگشتن که خود برمیگردی؟ گفت: آره. رفتم حضور اعلیحضرت توی همان کاخ نیاوران دفتر آئینهکاری. مثل معمول قدم میزدند. من گزارش افغانستان را به عرضشان رساندم.
س- یعنی نشسته نبود. گزارش را گوش کنند؟
ج- هیچوقت نه. همیشه اعلیحضرت راه میرفتند و این بهترین کار بود برای اینکه پشت میز این ستون فقرات، این گردن اینها که مال ما پشت میزنشینها خراب شده، ما که نمیتوانستیم مثل اعلیحضرت راه برویم ایشان میتوانستند خب هرکس میآید پیششان راه بروند. و نشسته نباشند دائم . من که هروقت شرفیاب بودم… نادر وقتی بود که نشسته باشند همیشه راه میرفتند و اوایلش هم خیلی برایم مشکل بود میدانید هی آدم سرش را … بعد دیگر راه افتاده بودم و میدانستم چهکار کنم. گزارش را دادنم نمیدانم چه شد مطلب که گزارشها را دادم و وضع افغانستان و وضع هیرمند و اینجور و این تا به اینجا رسیده و… یک مسالهای حالا آنش یادم نیست پیش آمد که من…
Leave A Comment