روایتکننده: آقای دکتر فرهنگ مهر
تاریخ مصاحبه: ۱۴ می ۱۹۸۴
محلمصاحبه: کمبریج ـ ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- آقای دکتر مهر خواهش میکنم که برای شروع ضبط خاطراتتان اول یک مقدمه بفرمایید راجع به جامعه زردشتی در ایران و راجع به موقعیت خانوادهتان در این جامعه.
ج- اول راجع به خانوادهام چند کلمهای عرض میکنم و بعد راجع به زردشتی برای اینکه تقدیر اینطور بود که من در این خانواده زردشتی که متولد شدم از جهت مذهبی از جهت اعتقادی و هم از جهت فعالیتهای اجتماعی و مذهبی خیلی پر تحرک بودند و طبعاً در چنین محیطی من خودم تحت تأثیر قرار گرفتم.
پدر من که از کرمان آمده بود به تهران جزو اولین زردشتیهایی بودند که آمدند به تهران از یزد و کرمان و شاید در آن موقعی که او به تهران آمد در تهران بیش از دویست یا سیصد نفر زردشتی نبودند شاید هم کمتر. شرایط زندگی در یزد و کرمان برای زردشتیها فوقالعاده بد بود. یعنی بعد از کشتار زیادی که در زمان صفویه و شاه عباس در مورد زردشتیها شد وضع زردشتیها همینطور بدتر میشد تا در زمان قاجار زردشتیها تقریباً غیر از پرداخت جزیه که مربوط به همه غیر مسلمانهایی که ذمی بودند و پیرو کتاب بودند صادق بود اینها بایستی در یزد علامت خاصی روی لباسشان میزدند که شناخته میشدند که زردشتیاند. منزلشان را که میساختند میبایستی اگر همسایه مسلمانی داشتند بایستی درش کوتاهتر باشد از منزل مسلمان همسایه، اگر در بازار میرفتند روزهای بارانی توی خیابان توی کوچه و بازار حق نداشتند سوار الاغ بشوند و راه هم حق نداشتند بروند. برای اینکه مرطوب بود زمین آلوده میشد.
اینها حق نداشتند که وقتی غذا میخریدند دست بزنند به مواد غذایی برای اینکه اینها نجس بشوند. در یک چنین شرایطی البته از این بدتر اینهایی که بنده عرض میکنم البته ثبت شده به قول فرنگیها recorded است. یک انجمنی درست شد در زمان ناصرالدین شاه، در هندوستان به وسیله پارسیها به نام Zoroastirian Amelioration Fund و Serdinshah Patet سردینشاه پاتت یکی از پارسیان بانفوذ بود رئیس اینجا بود اینها یک هیئتی را فرستادند به ایران به ریاست مانکجی لیمجی هاتریا. این مانکجی لیمجی هاتریا خیلی جالب است برای اینکه خیلی مرد آزادهای بود و بعدها بهاییها سعی کردند بگویند که این علاقهمند شده به بهائیت و مذهب آنها را قبول کرده که البته اینطور چیزی نبود ولی خب، خیلی مرد آزادهای بود.
این وقتی میآید به ایران و یزد و کرمان و اینها و شرایط زردشتیها را میبیند فوقالعاده ناراحت میشود و خبر میدهد آنجا البته در آنموقع هندوستان تحت نظر انگلیسها بود، با کمک انگلیسها نامهای یعنی سفارت انگلیس در ایران نامهای مینویسند به ناصرالدین شاه و مینویسند شرایط زردشتیها این چنین است و بدتر از همه این بود که اگر یک نفر بچه زردشتی مسلمان میشد او تنها ارث بر خانواده میشد برادر و خواهرهایش از ارث محروم میشدند. یعنی قانون متوفی نبود که ناظر به وصیت و ارث بود بلکه قانون این بچهای که ارث میبرد و حالا مسلمان شده بود ناظر به آن بود و چون در اسلام بقیه که ذمی یا کافر باشند چیزی نمیبرند بههرحال آنها محروم میشدند.
بنده در مطالعاتی که در این زمینه کردم الان رفرنس آن یادم نیست ولی در کاشان بود در یک جزوه که حساب کردم در تهران اسم بردم و مأخذ را ذکر کردم همین کار را در کاشان نسبت به یهودیها میکردند. یعنی اگر بچه یهودی مسلمان میشد برادر و خواهرایش از ارث محروم میشدند و این البته یک محرکی بود مشوقی بود برای این بچههای غیرمسلمان که بیایند مسلمان بشوند. در چنین شرایط نامهای نوشتند که این نامه موجود است حتماً در کتابخانهها هست من خودم در کتابی در ایران داشتم در کتابخانهام، نامههای مبادله بین این مانکجی لیمجی هاتریا و ناصرالدین شاه. بالاخره جزیه را برمیدارند و دستور میدهند که مقداری وضع زرتشتیها بهتر بشود. فشار کمتر بشود.
باز در این زمینه باید عرض کنم که مقررات دیگری بود مثلاً اگر زرتشتی مسلمان را میکشت آن زرتشتی را حتماً میکشتند ولی اگر مسلمانی یک زردشتی را میکشد حداکثر این بود که مسلمان را جریمه میکردند. و این قانونی بود که حاکم به روابط اقلیت زرتشتیها با اکثریت مسلمانها بود. در چنین شرایطی البته که باز اگر بعداً بعضیها میگویند چرا زرتشتیها تبلیغ نمیکنند، این یک دلیل تاریخی و دلیل اجتماعی دارد و دلیل سیاسی دارد که یکیاش همین بود، دلایل دیگری هم دارد که اگر علاقهمند باشید میتوانم بگویم. اینها بنابراین مسئله تبلیغ اصلاً مطرح نبود. ولی مسئله تحلیل یعنی اینکه زرتشتیها بروند یک به علت اینکه محرک و مشوق مادی داشتند همانطور که عرض کردم بروند و مسلمان بشوند زیاد بود. و اینها طبعاً در کارهای دولتی نمیتوانستند وارد بشوند فقط در کار کشاورزی بودند و در تجارت خیلی محدود. ولیکن با آزادیهایی که به اینها داده شد اینها شروع کردند آن روح پیشروی که داشتند و پیشگامی داشتند که باعث شد خود پارسیها در هندوستان بزرگترین پیشگامان صنعت و تجارت آنجا بشوند و همینطور در سیاست هم کارهایی کردند با وجود عده خیلی کمشان، در ایران هم ارباب جمشید جمشیدیان به وجود آمد که در آن کتابی که بانک مرکزی یا بانک ملی خیال میکنم ببخشید بانک ملی منتشر کرده بود راجع به تأسیس بانک ملی در جشن پنجاه سال سلطنت پهلوی بود خیال میکنم در آنجا نوشته اسم برده از ارباب جمشید جمشیدیان و البته تومانیانس که ارمنی بوده بهعنوان اولین بانکداران ایران. این خیلی ثروتمند شد آمد تهران از یزد و خیلی زود ثروتمند شد و چون خیلی خیلی آدم درستی بود و آدم بخشندهای بود البته داستانهایی کموبیش میگویند از جمله داستان راجع به آن کاشی معروف اسمش چی بود؟ بله، آن کاشیای بود که توی راه میبست راها را…
س- نایبحسین کاشی.
ج- نایبحسین کاشی میگویند که او دستوری داده بوده به او گفته بود البته تشویقش کرده بودند persuadeاش کرده بودند که دستوری بدهد به عمالش که کالاهایی که میآید برای ارباب جمشید و رویش نوشته ارباب جمشید اینها را دست نزنند. فقط یک وقت به صرافت میافتد که خوب، من که اینقدر به این کمک میکنم آخر این چه موجودی است، بعد میرود و خلاصه سراغ حجرهاش را میگیرد میرود آنجا و، اینی که دارم میگویم واقعیت دارد اتفاقاً چون از پدرم شنیدم و پدر من اول که میآید به ایران پهلوی در تجارتخانه ارباب جمشید کار میکند هم او هم ارباب کیخسرو میآید در تجارتخانه ارباب جمشید کار میکند و ارباب جمشید جمشیدیان اولین وکیل زردشتیها بود در دوره اول مشروطیت، این فوقالعاده آدم افتادهای بوده ولی خوب، توی حجرهاش بود عده زیادی بودند این نایبحسین کاشی میرود آنجا و سراغ این را میگیرد. این را که نشان دادند تعجب میکند ولی خوب، میگوید بنشین و اینها بعد به او نهار میدهد میبیند بله، سر نهار یک سفره خیلی عظیمی کشیدند و تعداد زیادی دارند غذا میخورند و فلان و اینها، خلاصه اینقدر از این خوب پذیرایی میکند و بعد هم به او هدایایی میدهد تفنگ میدهد نمیدانم پول میدهد اینها میگوید، «حالا فهمیدم که تو را چرا مردم دوست دارند و احترام میگذارند و چیز میکنند.»
بههرحال از آنموقع زردشتیها شروع کردند یک مقداری به حرکت افتادند. این حرکت واقعاً در زمان، بنابراین از زمان ناصرالدین شاه شروع شد از اواخر ناصرالدین شاه فرامینش هم هست که به ظلالسلطان و دیگران داده بود که رعایت حال زردشتیان را بکنند و بعد در زمان رضاشاه این البته شروع کرد با سرعت خیلی زیاد پیشرفت کرد. علتش هم این بود که رضاشاه به فرهنگ ایرانی خیلی علاقه داشت و هویت ملی ما را که آن هویت قبل از فرهنگ قبل از اسلام میدانست و زردشتیها را معرف آن فرهنگ میدانست آنها را محترم میشمرد و به آنها اعتماد میکرد. بهطوریکه در آن موقع ارباب کیخسرو که دومین وکیل زردشتیها بود کیخسرو شاهرخ فوقالعاده نزدیک شده بود به رضاشاه و به دربار و به او خیلی اعتماد و احترام میکردند و در کارهای عمرانی که در زمان رضاشاه بود با این توضیح که واقعاً عمران ایران را رضاشاه شروع کرد. حالا امیرکبیر فکرش را داشت ولی اجل مهلتش نداد و او یا قبل از او شاه عباس هم اگر کاری، کرد، بههرحال رضاشاه شروع کرد حالا عواملش را نداشت عوامل انسانی عوامل مالی infrastructure آن آنجا نبود زیربنایش نبود و نتوانست بکند آن مسئله دیگر است که وارد بحث ما نمیشود. ولی با اینکه آمد واژهها را فارسی کرد مدعیالعموم، دادستان، چه، چه، که نشانهای است از علاقه او به فرهنگ ایران باستان و بلدیه را شهرداری و امثال این، فرهنگستان را درست کرد که زبان پارسی را از واژههای بیگانه به خصوص واژههای تازی پاک بکند با این روحیه طبعاً زردشتیها یک موقعیت تازهای پیدا کردند و همانطور که گفتم پدر من جزو اولین کسانی بود که وارد این خدمت شد و البته با سمت رئیس حسابداری کل مجلس شورای ملی یک موقع هم دعوتش کردند که رئیس دیوان محاسبات بشود که ارباب کیخسرو خواهش کرده بود که این کار نشود برای اینکه کارهای مجلس چیز میشد و در کارهای دیگر بود و خیلی همانطور که عرض کردم زردشتیها مورد اعتماد هم بودند شهرتی هم که داشتند به خاطر درستیشان و پاکیشان مورد احترام بودند و آمدند جلو. آمدند جلو و حالا چون داریم یک چیزی را ثبت میکنیم در زمان ما هم البته باز قانون اساسی ایران اجازه نمیداد که زردشتیها یعنی اقلیتها در ماده ۵۱ قانون متمم قانون اساسی گفته شده است که «وزیر باید حتماً مسلمان باشد ایرانی و مسلمان باشد.» بنابراین خارج میکند اقلیتها را. همچنین در دستگاه قضایی غیرمسلمانها نمیتوانستند وارد بشوند و بله. در ارتش هم در زمان رضاشاه زرتشتیها وارد شدند ولی خوب، هیچکدام، ارامنه هم وارد شدند، یهود هم وارد شد یهودیان، ولی هیچکدام بالا نرفتند، البته تا میرسیم به زمان محمدرضاشاه.
در زمان محمدرضاشاه پهلوی این وضع به صورت بیشتر تغییر کرد و البته دلایل مختلف دیگری هم بود زرتشتیها سهم خیلی زیادی داشتند نسبت به بالا بردن فرهنگ ایران. پارسیها کمک کردند در یزد ما تقریباً در هر دهات زردشتی هر عده کم یک مدرسه داشتیم، ۳۶ تا مدرسه در دهات یزد داشتیم که اصلاً فوقالعاده بود، در تهران ما دوتا مدرسه ابتدایی بعد شد چهارتا مدرسه فیروز بهرام و انوشیروان دادگر و جمشید جم و ایرج داشتیم و بعد هم کودکستان رستم آبادیان که آن هم شوهرخاله مادر من پولش را داده بود و foundationاش را درست کرده بود او درست شد درست کردند و اینها جزو مدارس خیلی خوب ایران بود، دوتا مدرسه خوب ایران بود که رجال ایران از آنجا میآمدند بیرون.
مثلاً من یک موقعی من حساب کردم در کابینه شش نفر از وزرا از مدرسه زردشتیها بودند مدرسه فیروز بهرام بودند که من هم آنجا تحصیل کردم اینها یا با من همدرس بودند یا از من بالاتر بودند یا از من پایینتر. و همینطور در ارتش، در ارتش تعداد زیادی از دو سهتا از ارتشبدهایمان و سرلشکرها اینها بودند که اعلیحضرت تحصیل کردند و طبعاً این یک علاقه ایجاد میکند نسبت به این فرهنگ نسبت به این گروه و اینها همه منظورم این است اینها همه دست به دست هم میداد کار یک نفر نمیتوانست باشد کمک میکرد به آن موقعیت زردشتیها بالا بیاید و این باز اتفاقهایی از همین قبیل بود که بنده اولین زردشتی بودم که اول مدیر کل شدم با فرمان آنطور که میگفتند بعد هم خوب یادم هست مرحوم پدرم مخالف بود که من از شرکت نفت بروم به وزارتخانه ولی رفتم. رفتم و بههرحال گفت، «خیلی خوب، این حالا حد بالایی است که تو، تو که نمیتوانی معاون وزیر بشوی یا وزیر بشوی.» و اتفاق روزگار بنده شدم معاون وزیر و حتی معاون کل وزارت دارایی یک پستی بود که اصلاً برای من درست کردند عنوان به دلایلی که خوب، وزیر شاید نمیتوانستم بشوم و حتی بعدها هم که وزیرم بکنند که البته نشدم، یک مدتی هم که نخستوزیر هم وزارتدارایی هم نخستوزیر من تقریباً کفالت وزارت دارایی را چند ماهی عهدهدار بودم تا بعداً که وزیر جدیدی آقای دکتر آموزگار شد وزیر و بنده از آنجا رفتم به کارهای دیگر. منظورم این بود بعد البته معاون نخستوزیر شدم یعنی من اولین خیال میکنم به طور قطع اولین غیرمسلمانی بودم که در ایران شاید بعد از حمله اعراب به این طرف توانسته بود که مقاماتی مثل معاونت وزارتخانه، معاونت نخستوزیر و مسلما بعد از آن ریاست دانشگاه را عهدهدار بشود قبل از من هیچ غیرمسلمانی نشده بود. البته بعد از من یک دو نفر ارمنی از ارامنه معاون وزارت سازمان آبادانی و مسکن و سازمان برنامه شدند و یهودی خیال نمیکنم. البته بهاییها صورت دیگری داشتند چون بهایی را اصلاً مسلمانها مذهب نمیدانند به صورت مرتد به آنها نگاه میکنند و آنها هم یک تعدادشان نمینوشتند که بهایی هستند آنها البته موقعیت خاصی داشتند، و بین زرتشتیها ما یک سپهبد داشتیم در ارتش که تا دو ماه قبل از سقوط رژیم سرکار بود،
س- سیوشانسی.
ج- سیوشانسی، ما دوتا چیز داشتیم دوتا سرلشکر داشتیم و قبلاً هم کسی که اولین سرلشکر زرتشتی سرلشکر نوذری بود که فرمانده لشکر فارس بود و او هم خیلی طرف توجه. بههرحال غرض بنده این است که وضع ما چنین بود اما متأسفانه این از آن داستانهای عجیبوغریبی که هنوز نتوانستم برایش یک توضیحی پیدا بکنم که چرا میبایستی اینجوری بشود. شاید بشود در آن محتوای اسلام مبارز که به وجود آمد یا چیزهای مذهبی در آن بشود این توضیح داده بشود. ولی چرا مقامات ایرانی توجه نکردند و خواب بودند؟ بنده از آنهایی هستم که اعتقاد دارم که اگر بگویید که کی شاه را برداشت میخواهم بگویم شاه خودش خودش را برداشت. یعنی او بیش از همه آن ندانمکاریها و آن اشتباه کاریهای سال آخر را آن عقبنشینیهای سریع آنها بود که واقعاً باعث سقوط رژیم شد و الا… حالا دو سال یا دو سال بله، دو سال دو سال و نیم بلکه سه سال قبل از انقلاب در آنموقع من رئیس انجمن زرتشتیان بودم، رئیس انجمن زرئتشتیان یک مقامی است که هر چهار سال یک دفعه انتخاب میکنند همه زرتشتیها و خوب، اعتماد که به بنده داشتند و افتخاری هم برای من بود سه دوره من انتخاب شدم بهعنوان رئیس انجمن، قبل از آن مدتها شاید یکی از جوانترین اگر شاید اصلاً جوانترین عضو انجمن بودم وقتی که انتخاب شدم و بههرحال جزو افتخارات خودم میدانم در جامعه خودم و به من مراجعه شد که بله، در یزد سلمانیها روی درها نوشتند که زرتشتی، در اینجا غیر مسلمان نمیتواند بیاید، بعد بعضی حمامها هم نوشتند که غیرمسلمان از آن در برود.
س- این چیز تازهای بود یعنی؟
ج- بله این سه سال قبل از انقلاب بود. من نامهای نوشتم به نخستوزیر حتماً بله، دو سال یا سه سال بود هنوز هویدا نخستوزیر بود نه جمشید آموزگار مرحوم هویدا بود بله، به او نوشتم او گفت که نه. البته این مقدمه به سابقهای هم بود سابقهاش این بود که موقعی که مجلس مؤسسان تشکیل شد که علیاحضرت بشود نایبالسلطنه من خیلی اقدام کردم که این ماده قانون اساسی که مربوط به اقلیتها این برداشته بشود و همه ایرانیها بشوند First class citizen نه اینکه Second class citizen نداشته باشیم، نامهای نوشتم و اینها از طرف انجمن زرتشتیان و اقداماتی کردیم و یک قولی هم به من دادند آن تیمسار خادمی مرحوم هم او هم از لحاظ بهاییها او هم اقدام میکرده جداگانه ربطی به هم نداشت ولی خوب، گاهی با هم، او اطلاع داشت که من اقدام کردم چون او به دربار خیلی نزدیک بود و به من گفت که، «تو اینطور کاری کردی؟» گفتم بله. و بعد یک ذره با هم همکاری کردیم تقریباً به ما قول دادند که در جشنهای دوهزار و پانصد ساله اینکار را خواهند کرد ولی نکردند.
حالا بههرحال بعد هم من یک کاغذ نوشتم به، عریضهای نوشته به آنطور که مرسوم بودند گفتم به حضور اعلیحضرت که، این غیرمسلمانها نمیتوانند قاضی بشوند و این هم یک داستانی داشت البته ایشان امر کردند به نخستوزیر هویدا که رسیدگی کنند، هویدا هم رسیدگی کرد و گزارشی داد که «نخیر اینطوری نیست اینها داوطلب نشدند اگر بیایند ما قبولشان میکنیم.» حالا موقعی بود که آن قانون خانواده را چیز کردند و زنها میتوانستند قاضی بشوند نمیدانم، وکیل بشوند، فلان اینها، گفتیم خیلی خوب، حالا که زنها از این بابت First class citizen شدند و تساوی حقوق دارند اقلیتها هم بشوند. گفتند نه، دارند. گفتم اینجور نیست قبول نکرد.
تا اینکه در دو سال قبل از انقلاب حالا موقعی بود که جمشید آموزگار نخستوزیر بود یک زرتشتی به نام خانم کیپور که الان هم آخرین خبری که دارم در ونکوور زندگی میکند، ایشان در امتحانات وزارت دادگستری شد نفر، اگر الان اشتباه نکنم، در ده نفر دوم بود حالا هجدهم نوزدهم در ده نفر دوم بود که در مسابقه گذاشته بودند برای اینکه قاضی انتخاب کنند. بعد این رفته بود آنجا امتحان بدهد یعنی قبول که شده بود میرود که فرم را پر کند و به حساب وارد دادگستری بشود میبیند زرتشتی است به او میگوید، «شما نمیتوانید بروید.» میگوید «چرا نمیتوانم؟ قانون اساسی است»، آنوقت هم اردلان نامی مدیرکل کارگزینی دادگستری بود گفته بود، «تو بنویس مسلمان.» این سابقاً بود یک زرتشتی قبلاً رفته بود آنجا نوشته بود مسلمان، گفت، «آقا، آن هم هست، همه هم میدانند زرتشتی است ولی بنویس مسلمان بیا.» این به من تلفن کرد چون او متعصب بود تلفن کرد که فلانی، «تو چه میگویی؟» گفتم ننویس، گفتم آنقدر قاضی مسلمان هست. اگر تو توانستی بهعنوان زرتشتی اولین قاضی بشوی یک افتخاری داری اگر نه که نه، این همه کار هست لازم نیست. به او هم گفتم چون این باز یک حقیقتی است، البته آنموقع که میخواستند من مرحوم منصور کانون مترقی را درست کرد یک جلسهای بود او بود و من بودم و مرحوم هویدا که پستها را میگفت، «بله تو باید بشوی وزیر دارایی.» البته این را دوستان ما نهاوندی اینها همه میدانند، و بعد، بعد از مدتی به دلیلی گفت که «بله، اعلیحضرت فرمودند که آرام کماکان وزیر خارجه بماند هویدا وزیرخارجه نمیماند چون قرار بود هویدا وزیرخارجه بشود من وزیر دارایی بشوم، هویدا بیاید وزیر درایی بشود تو با او کار میکنی؟» گفتم چرا نمیکنم حتماً میکنم. قبلاً به او گفتم من خیال نمیکنم تو بتوانی مرا وزیر بکنی چون در قانون اساسی نوشته نمیشود. گفت که «نه این حرفها چیست انقلاب شده انقلاب، این حرفها چیست؟» هویدا بیچاره همه این حرفها را زد. گفتم خیلی خوب حالا ببینیم و تعریف کنیم، و موقعی که منصور را کشتند خوب، من تقریباً انتظار داشتم با آن سوابق و اینها به خصوص اینکه به دلایلی که بعد در جریان کار اداریام اگر مقتضی بود خواهم گفت یکی دو بار استعفا داده بودم حتی در هیئت دولت یکی دو بار با مرحوم هویدا یکی به دو کردیم که من قهر کردم یکبار رفتم بیرون و دکتر نهاوندی و جواد منصور فرستاد دنبال من که بیایند مرا برگردانند که به حساب آشتی کنیم و اینها، آنوقت گفته بود که، «بله، من تو را وزیر دارایی میکنم اعلیحضرت فرمودند در نوروز» حالا مثلاً ماه بهمن است که دیگر منصور را کشتند ششم حالا مثلاً بگوییم بیست و دو بهمن، «در نوروز این کار انجام میشود.» بعد نوروز انجام نشد. بعد از مدتی من بارم سنگین بود به هویدا گفتم خوب، تکلیف بههرحال من نمیدانم کار وزیر را بکنم کار معاون را بکنم همه کار را بکنم؟ گفت که، «خیلی خوب، اگر ما تو را معرفی کردیم و کسی بلند شد و گفت که تو زرتشتی هستی حاضری بگویی مسلمانی؟» گفتم «نه، غیرممکن است، غیرممکن است. آنقدر مسلمان وزیر شده که هنری نیست که، اگر من توانستم بهعنوان زرتشتی اولی باشم.» این بود که کاملاً میفهمم که این مطلب را اردلان هم به او گفته برای اینکه من هم، یک نامهای بنده نوشتم حضور اعلیحضرت و همچنین علیاحضرت چون علیاحضرت بالاخره از لحاظ بانوان بایستی، ایشان ارجاع کردند به دکتر آموزگار نخستوزیر. دکتر آموزگار به من تلفن کرد و خیلی با محبت که، «من نمیدانستم اینها.» آموزگار هم از لحاظ وطنپرستی او هم خیلی خیلی قوی من این چیز را دارم برایش آن احترام را برایش دارم از لحاظ احساسات ملیاش، و گفت که، «نخیر این باید بشود.» و گزارش داد به کیانپور مرحوم کیانپور خدا رحمتش کند، او هم یک چیزی باز سمبلش کرد خلاصه. گفتم اینطور نیست گفتند نه، ما قبولش میکنیم. به علیاحضرت بهطوریکه شبی هم در منزل، نمیدانم اینها دیگر شوخیهاست بگوییم یا نه، در منزل قاسم معتمدی کار به جای باریک کشید و فردا صبحش که ساعت دوازده علیاحضرت و اعلیحضرت میرفتند به مشهد از فرودگاه دکتر جمشید آموزگار به من تلفن کرد که، «آقا دیشب چی شده فلان، تو چی گفتی؟ فردا بیا مرا ببین.» معلوم شد که از همان شب خبر رسیده به علیاحضرت، علیاحضرت ناراحت شده بودند اظهار محبت کرده بودند که، «ببین دکتر مهر چرا ناراحت است» و فلان، «بله، این بود وضع…» و این قانون هیچوقت درست نشد، هیچوقت.
ولی واقعاً چطور آنموقع دو سال قبل از انقلاب دیدند توی یزد اینجور چیزها دارد میشود و چرا نمیرفتند دنبال ریشهاش؟ برای من روشن نیست. اتفاق دیگری افتاد که البته قبل از آن بود این موقعی بود که سال ۱۹۶۷ بود که یک دختری را دختر زرتشتی را در یزد برده بودند به زور میخواستند، حالا به زور که من میگویم شاید واقعاً خودش هم بدش نمیآمد دختری بوده که شوهر گیرش نیامده و اینها یک پسر مسلمانی آمده گفته «خوب، من تو را میگیرم و اینها.» بههرحال فرار میکنند و میروند منزل آن آیتالله صدوقی که کشته شد، میروند آنجا و آنجا میمانند و یک شبی من میآمدم خانه دیدم که ساعت یکربع به دوازده دو سه نفر، من در دروس مینشستم خیابان دکتر اصانلو آنجا تاریک هم بود، دیدم که بله از زیر درخت آمدند جلو یکیاش هم آدم تنومندی بود، من هم با خانمم بودم اینها، یکذره وحشت کردم بعد که آمدند اینها دیدم که نه زرتشتیها را میشناسم یکیشان را میشناختم لااقل گفت بله، یکیشان هم از یزد آمده بود که، «دختر مرا بردند و حالا دیگر من نمیتوانم با او تماس بگیرم، حالا میخواهند یک دو هفته سه هفته دیگر با بوق و کرنا و نمیدانم شتر کشی و از این حرفها ایشان را مسلمان کنند زن این بکنند.» حالا البته او خیلی متعصب بود خیلی. گفتم به او بابا، حالا یکی هم چیز بشود. بههرحال دیدم نه ولم نمیکند. فردا جمعه تلفن کردم به مرحوم هویدا که اینجوری است، گفت، «من حالا به عرض اعلیحضرت میرسانم و اینها.» فقط بعد به من تلفن کرد که «برو این تیمسار مقدم» آنموقع سرلشکر بود یا سرتیپ بود و معاون سازمان امنیت بود دفترش هم روبهروی باغ صبا بود، «برو او را ببین در آن آدرس.» رفتم او را دیدم و اینها بههرحال این دختر را آوردند از یزد بعد از یک هفته از خانه صدوقی درش آوردند و آوردندش تهران و ما هم دادیم دست مادرش و مادر و پدرش و بعد هم یک شوهری برایش در تهران شوهر زرتشتی پیدا شد و خلاصه داستان غائله تمام شد. ولی آنموقع هم مثلاً در همین جریان یک هفته که طول کشید پرتو که وزیر دادگستری بود که دوست قدیم من هم بوده مثلاً تلفن کرد، «آقا، تو چهکار کردی شهر یزد را بهم زدی، فلان.» گفتم «چی؟ راه قانونی عمل کردند.» «بله، این حالا بگذار این دختر هم مسلمان بشود.» گفتم مسئله دختر مسلمان شدن نیست، مسئله اصل است پرنسیب است که اگر این را به زور بردند خوب، بگذارند فرصت بدهند با پدرومادرش صحبت بکند میخواهد برگردد نمیخواهد برود اینکه آنجا نگهش دارند و نگذارند با پدرومادرش صحبت کند این چیز است. بالاخره با عصبانیت گوشی را گذاشتیم زمین و این داستان، ولی این امثله را گفتم برای اینکه این ریشه چیز در ایران بود واقعاً و یک عدهای دامن میزدند یعنی بعد از آن همه گامهایی که برداشتند به طرف تساوی حقوق حالا یک دفعه دو سال قبل از انقلاب برگردند اینقدر ارتجاعی بشوند که بگویند حتی توی حمام که میروند باید حمامشان سوا باشد یا سلمانی سوا باشد اینها این خیلی واقعاً حیرتآور بود برای من. ولی خوب واقعیت بود عکس هم گرفتیم و عکسهایش را هم دادیم حالا هم شاید جایی وجود داشته باشد که بالاخره رسید به اینجا که هست.
و این هم شاید علتش این بود که خود محمدرضاشاه یک مقداری در فکرش روشن نبود. من تصور میکنم محمدرضاشاه مذهبی بود، شدیداً مذهبی بود. برای اینکه در صحبتهای خصوصی که با هم میکردیم من این را استنباط میکردم. درعینحال خیلی خیلی علاقه داشت به فرهنگ ایران و این را هویت خودش میدانست و بین این دوتا مانده بود. نتیجه روی هر دوی آنها تکیه میکرد. مخالفین میگفتند که، «ایشان احیاناً گبر است حالا اگر بهایی نیست.» موافقین هم یعنی آنهایی که به حساب مدرنیست و طرفدار غربگرایی و اینجوری بگوییم و لیبرال و آزادیخواه و اینها بودند و به مذهب تکیه نداشتند ناراحت بودند از این تظاهری که شاه میکند نسبت به مذهب. این یک شمهای بود راجع به جواب سؤال سرکار راجع به جامعه زرتشتی.
س- ممکن است چند کلمه راجع به تعداد زرتشتیان در ایران توزیعشان از نظر جغرافیایی و تشکیلاتی که داشتند بفرمایید.
ج- توزیع جغرافیایی بعد از فشارهایی که آمد به اینها و محدودیتهایی که برایشان ایجاد شد اینها ناچار شدند رفتند به یزد و کرمان و در یزد و کرمان به صورت کلنی زندگی میکردند و همانطور که عرض کردم بیشتر به کار کشاورزی میپرداختند و تجارت به صورت صنفی و اصناف خردهتاجر خرده کاسب نه تاجر، عرض کنم که، و حتی در آنجا محلهای بود در کرمان هنوز هست به نام گبر محله توی محلهای که مینشستند با محلههای دیگر فرق داشت مثل یهودیها که آنها توی محلشان باز فرق داشت، اینها گبر محله بود.
ولی از عجایب باز در خود کرمان یک چیزی سنتی که زرتشتیها همیشه حفظ کردند و باز این ثبت شده جشن سده بود، جشن سده را که پنجاه روز به نوروز هست سنت میگویند که جشن سده… اینها دیگر توی کتابها هست میخواهید نگویم یا بگویم، جشن سده جشنی است که هوشنگ شاه آتش را پیدا کرد و در ضمن وقایع تاریخی هم Mythology اینها هم هست که اساطیری که فریدون در این روز با کمک کاوه بر علیه آژیدهاک یا ضحاک قیام کرد. و بنابراین یک چنین چیزهایی هست، بههرحال این جشن سده را در کرمان همیشه جشن میگرفتند و میرفتند بیرون شهر تمام شهر به صورت تعطیل درمیآمد یک تلی از بوته و اینها درست میکردند و دورش اوستا میخواندند و یا با لاله میگشتند و مؤبدها اوستا میخواندند و بعد آتش را روشن میکردند و بعد آش و اینها هم خیرات میکردند و مسلمانها هم خیلی زیاد میرفتند، در کنار آن این هم بود.
بههرحال راجع به توزیع جغرافیایی سؤال فرمودید اینها در یزد و کرمان بودند بعد از اینکه عرض کردم مانکجی لیمجی هاتریا آمد به ایران و آن آزادیها را به ایران داد و یک عدهای آمدند به تهران و طبعاً چون مرکز قدرت در تهران بود اینها هم به تهران کشیده شدند. تعدادشان مورخین خارجی من دارم اسم آن فرانسوی را که کتاب معروف چیز را نوشته دارم فکر میکنم اسمش را یادم بیاید حالا بعداً، او نوشته تعداد زرتشتیها در حدود چهارده هزار نفر است حالا درست یا غلط نمیدانم، بههرحال اینها در یزد و کرمان بیشتر بودند و اینها اگر این ارقام، این رقم صحیح باشد باید بگوییم که تعداد زیاد شد بعداً، قبل از آن به عللی که گفتم تبلیغ نمیتوانستند بکنند محدودیتها اینها ما خیلی از دست دادیم ولی دومرتبه شروع شد موقعی که من رئیس انجمن بودم آماری که گرفتیم در حدود بیست و نه هزار نفر زرتشتی در ایران همهاش بود، و اینها شروع کردند آمدند به تهران چون مرکز قدرت بود مرکز تصمیمگیری بود آمدند به تهران در حدود شاید مثلاً چهاردههزار نفر سیزدههزار نفر از اینها در خود تهران بودند دیگر و بقیه در یزد و کرمان، در اصفهان هم در حدود مثلاً چهارصد پانصدتا بودند، در شیراز سیصد چهارصد تا بودند و در اینجاهایی بودند که ما دردمهر یا آتشکده داشتیم محل پرستش در شیراز داشتیم در اصفهان در یزد و کرمان و تهران و در تهران البته زرتشتیها شاید به طور نسبی بزرگترین، نسبی عرض کردم á propos به بزرگترین تعداد طبیب نسبت به خود جامعه توی زرتشتیها بود یا استاد دانشگاه ما شاید مثلاً سی نفر سی و پنجتا توی دانشگاه داشتیم و در خود دانشگاه پهلوی شیراز که من بودم آنجا ما پنجتا زرتشتی داشتیم استاد که به نظر من خیلی زیاد است و طبیب خیلی داشتیم طبیبهای خوب همانطور که میدانید حالا من اسمشان را لازم نیست ببرم ولیکن خود برادر من هم استاد دانشگاه تهران بود طبیب بود. این است که این چیزها این پیشرفت را بعداً کردیم و همانطوریکه عرض کردم توزیع جغرافیایی بیشتر توی تهران بود البته همه کار شما خیال میکنم حتماً میدانید یا نه، توی کار تجارت و اینها ما مثلاً فلفلی توی صنعت سپنتا را داشت، بعد دیگر کیها داشتیم؟ آن زرتشتی بود که آن پلاستیک را داشت نمیدانم، دکتر اسفندیار اولین کسی بود که کار آبیاری را توی ایران شروع کرد چاه زدن و بزرگترینش بود دیگر و در هر کاری وارد شدیم حالا پز ندهیم به نظر من موفق بودیم.
یک وقتی من به شما یک چیز بامزهای بگویم یک موقعی این یک هیئتی آمده بود از بانک بینالمللی به ایران زمان دکتر امینی بود خیال میکنم درست است بهنیا وزیر دارایی بود، اینها آمده بودند رفته بودند یادتان هست آن موقع یک وام میخواستیم و این محدود به شرایطی بود و فلان و اینها، اینها آمده، بودند و رفتند بانک مرکزی، در بانک مرکزی هیئتی که صحبت کرده بود با اینها البته [مهدی] سمیعی آنموقع رئیس بود ولی معاون سمیعی، پرویز بهروزی بود، پرویز بهروزی بود و هیئتی که صحبت کرده بود با اینها این بود و اینها میفهمند که این زرتشتی است بعد میروند به سازمان برنامه، سازمان برنامه معاونش بهمن با آنوقت رئیس اداره اقتصادیش بود،
س- بهمن آبادیان.
ج- بهمن آبادیان، صحبت میکنند با او، او رئیس هیئتی بوده که با آنها صحبت میکرده بعد میگوید که، بعد آمدند وزارت دارایی، وزارت دارایی آمدند با من صحبت کردند آن وقت من هم زرتشتی بعد گفتند که، بعد از صحبت آن رئیس هیئت به من گفت که، «زرتشتیها چهقدر هستند توی ایران؟» گفتم که، میدانستم سوالش چرا میکند، گفتم که زیاد نیستند. گفت، «چهقدر؟دو سه میلیون لابد هستند؟» گفتم منظورتان بیست سی هزار نفر است بله درست است. گفت، «آخر چطور میشود هرجا رفتیم یک زرتشتی بود.» گفتم خوب، اینجا دیگر ما دنبال quality میرویم نه دنبال quantity. بههرحال در جواب جنابعالی خواستم عرض بکنم که توزیع جغرافیایی این بود که عرض کردم، مشاغل بیشتر روی آورده بودند به کارهای professional یعنی بیشتر طبیب و فلان و اینها و در تجارت هم در کار واردات و صادرات، در صنعت هم وارد شده بودند و برخلاف سابق اقبالی هم پیدا کرده بودند به کارهای اداری و کارهای نظامی.
س- چه تشکیلاتی وجود داشت در…
ج- راجع به تشکیلات، تشکیلات ما انجمنهایی داشتیم در تمام شهرستانهایی که زرتشتی نشین بود انجمن داشتیم، این انجمن را مردم آزادانه انتخاب میکردند یعنی خودشان رأی میدادند منظورم این است که قدرتی که با آنها نبود، آزادانه شاید بیخود گفتم، مردم رأی میدادند اول دو سال یک دفعه بود بعد شد چهار سال یک دفعه، مردم میآمدند رأی میدادند یک عده را انتخاب میکردند در تهران بیست و یک نفر را در زمانی که من بودم انتخاب میکردند و این بیست و یک نفر بین خودشان رئیس و نایب رئیس و خزانهدار و اینها، اینها تمام کارهای خیریه و کارهای اجتماعی زرتشتیها را اداره میکردند. طبق قانون اساسی زرتشتیها یک وکیل توی مجلس میتوانند داشته باشند این از زمان مشروطیت داشتند. این را باید توضیح بدهم که در قانون اساسی اول یعنی منظورم قانون اساسی اول قانون متمم را بگذاریم کنار در قانون اساسی هیچ ذکری راجع به مذهب رسمی مملکت و راجع به اقلیتها نشده، در آنجا همه میتوانند وکیل بشوند و وکیل زرتشتی هم که شد آن ارباب جمشید من حیث این بود که تاجر بود. بعد قانون متمم قانون اساسی را که نوشتند این را چیز کردند این موضوع مذهب را تویش گذاشتند این را نقل قول میکنم از مرحوم دکتر متیندفتری، متیندفتری بزرگ نه چیز،
س- بله
ج- اسمش چی بود استاد ما بود استاد دانشگاه،
س- دکتر احمد متیندفتری.
ج- دکتر احمد متیندفتری، او موقعی که سناتور بود و با هم در تماس بودیم و او میدانست که من راجع به تساوی حقوق اقلیتها اینها مشغول اقدام هستم یک روزی به من گفت که، «فلانی میدانی این داستان چی بوده؟ این داستان مربوط به آن نوز بلژیکی بود که» که نوز بلژیکی در آنوقت رئیس گمرکات بود و ایران امتیاز داده بود بابت قرضی که کرده بود اینها، و این آدم آمد عمامهای سرش گذاشت و عبا سرش کرد و اینها و میخواست وزیر بشود و مثل اینکه عنوان وزارت هم به او، تصور میکنم رویش قسم نمیتوانم بخورم آن طوری که یادم هست برای یک مدتی به او میدهند حالا چهقدر قانونی یا غیرقانونی بوده بعد یک عدهای از رجال وطنپرست میخواهند که چیز کنند میخواهند که خارجی نتواند وزیر بشود در مجلس این را در آن متمم قانون اساسی این را پیشنهاد میکنند و یکی هم آنجا میگوید خوب، مسلمان هم باشد این، میگوید «و الا از اول این را ندوخته بودند قانون وزارت و اینها که مثلاً محدود بشود اینها ندوخته بودند به صورتی که این بشود اینها بعداً روی این ملاحظات گذاشتند و خب، همینجور مانده.»
بههرحال این انجمنهای زرتشتیان که عرض کردم اینها امور جامعه و خیریه اینها را اداره میکردند، وکیل زرتشتیها سنت این بود که وکیل زرتشتیها رئیس انجمن هم میشد یعنی انتخاب میشد. ولی در زمان محمدرضاشاه یا بعد از ارباب رستم گیو این سنت شکسته شد و در زمان خود او شکسته شد وکیل زرتشتیها در مجلس غیر از رئیس انجمن بود و این کماکان حفظ شد کما اینکه بعد از آنکه دکتر اسفندیار مرحوم شد مردم میخواستند مرا وکیل بکنند من چون رئیس دانشگاه بودم داوطلب نشدم ولی ریاست انجمن برای من ماند و باز هم مرا انتخاب کردند. بنابراین اتفاقاً برادرم رفت مجلس وکیل شد، و این سنت که از هم جدا بودند این حفظ شد. ملاحظه میکنید؟
آنوقت انجمن زرتشتیان تهران نسبت به انجمن زرتشتیان شهرستانها طبعاً یک ارشدیتی داشت و رئیس انجمن زرتشتیان نماینده معرف این چیزها بود همه زرتشتیهای ایران بود در مثلاً مراسم سلام یا از طرف همهچیز مینوشت. بعداً یک کنگرهای هم داشتیم کنگره زرتشتیان ایران، کنگره ملی که هر دو سال یک دفعه تشکیل میشد و بعد هم یک کنگرهای جهانی درست کردیم که اولینش در جشنهای دوهزار و پانصد ساله تشکیل شد در ایران، کنگره دومی و سومی در هندوستان در بمبئی شد حالا کنگره چهارمی هنوز تشکیل نشده نمیدانم کی میشود و عرض کردم بعد از اینها تمام دلایل تاریخی دارد.
پارسیها بعد از اینکه از ایران در حمله اول اعراب بعدش رفتند به هندوستان آنجا قول دادند به مهاراجه هند و اینها که در عادات و اینهایشان دخالت نکنند تبلیغ نکنند اینها، اینها به قولشان عمل کردند. بعد هم که وضع اقتصادیشان خیلی خوب شد و چیزهای charity و اینها داشتند نمیخواستند کسی بیاید تو یعنی دلایل مادی پیدا کرد و بعد از آن کمک کردند زرتشتیهای ایران اینها رشد گرفتند یک موقعی هم شد که زرتشتیهای ایران دیگر خودشان میگفتند، «ما حالا باید به شما کمک کنیم.» خود من در زمان شاه یک طرحی دادم به دولت و عالیخانی هم مأمور دولت شد که با ما همکاری بکند با آنموقع هم سفیر هند در ایران آن اینجینیر بود که مارشال اینجینیر که مارشال هوایی بود و بعد شد سفیر در ایران او هم همکاری کرد ما گفتیم خوب، حالا که ایران به کارگر و متخصصین ماهر احتیاج دارد چرا زرتشتیها را نیاوریم و بهخصوص اینکه در شرایط هند هم یک عدهای میرفتند مسافرت میکردند به خارج این بود که ما یک طرحی گذاشتیم و شاه هم خیلی خیلی اظهار علاقه کرد و فرمانی صادر شد که بله با پارسیها باید همانجوری رفتار کنند که با اینها رفتار میکنند از لحاظ labor permit و اجازه کار اینها لازم نداشتند و فوراً به آنها میدادند و به طوری شد که رئیس کارخانه ماشینسازی اراک یکی از این پارسیها بود که خود من آورده بودمش و بعد از هفت هشت سال شد مدیرعامل آن کارخانه یا همانطور که میدانید آن کوتار که مشاور ذوبآهن ایران بود در موقعی که negotiation میکردند با روسها مشاور اصلی بود که بالاخره شاه هم به او مدال داد و نشان داد و اینها و خیلی در ایران بیچاره سکته کرد مرد خیلی آدم خوبی هم بود که این یکی از مدیران آن کارخانه ذوب مال جمشیدپور بود که مال، این پارسی الله اکبر، تاتا که مال تاتا بود این آمده بود به ایران و در ایران مشاور آن بود با چیز کار میکرد اسمش رئیس ذوبآهن بود؟
س- شیبانی.
ج- شیبانی، با شیبانی کار میکرد همانجا هم سکته کرد مرد. خیلی شیبانی هم، این خیلی به کمک کرد خیلی خیلی زیاد. منظورم این بود که اینها آمدند به ایران و شروع کردند در مقامات مختلف با ایران کار میکردند بعد ما فکر کردیم که احتیاج داریم که این همکاری ادامه پیدا کند، مخصوصاً یک عده زیادی از پارسیها آمدند به آمریکا و کانادا و انگلیس و اینها، در انگلیس که از قدیم مستقر شده بودند یک دو سه هزار تا بودند و آنجا یک انجمنی هم داشتند، صحبت کردیم در کنگره سوم یک سازمانی درست کردیم به نام The World Zoroastrian Association که headquarters آن در لندن است و برای همین کار هم هست که بنده در ماه جون قرار است بروم آنجا یک سخنرانی داریم در آنجا یک کنفرانسی آنجا تشکیل دادند و بله این سازمانهاست، از لحاظ…
س- خارج از ایران چندتا زرتشتی هستند؟
ج- در خارج از ایران، خارج از ایران و هند منظورتان است، یا نه؟
س- خارج از ایران.
ج- خارج از ایران یعنی…
س- چون جمعاً در تمام دنیا چندتا زرتشتی هست؟
ج- در تمام دنیا البته بعضیها میگویند که صد و سی هزارتا بعضیها میگویند نه صدوهشتاد هزارتا، بنده متمایلم میگویم در وسط اینها صد و پنجاه صدوشصت این رقم را بگذارند.
س- که بیشترشان در هندوستانند.
ج- بیشترشان در هندوستانند بعد در ایرانند بعد در پاکستانند و بعد هم در چیز الان در آمریکا هستند، در آمریکا و کانادا و در انگلستان و در همه اینجاها تشکیلات دارند.
س- چون مطلبی که راجع به تشکیلات زرتشتیها تعریف میکردید که چه مقدار خودشان تا یک حدی بعضی از امور خودشان را اداره میکردند و انتخابات داشتند و اینها من به فکرم رسید که چه پندی میشود از این گرفت یا چه نتیجهای گرفت از این طرز کار در رابطه با بحثی که در ایران بوده و هست که ایرانیها به خاطر اینکه نمیدانم بیسوادند کمسوادند فرهنگشان ایجاب نمیکند که خودشان خودشان را اداره کنند و دموکراسی در ایران و انتخابات اقلا مجلس در ایران عملی نیست. آیا از این تجربه میشود یک نتیجه بزرگتری گرفت یا ارتباطی با هم ندارند؟
ج- به نظر من میشود گرفت. البته برای اینکه سوءتفاهمی نه یعنی سوءقضاوتی پیش نیاید زرتشتیها تقریباً، تقریباً بیسواد نداشتند این خودش مهم است. ولی این که میگوییم بیسواد نداشتند در حد خواندن و نوشتن است با آگاهی سیاسی دوتا چیز کاملاً متفاوت است. آگاهی سیاسی به آن صورت نداشتند ولیکن چرا میشود گرفت، و اینها هم پراکنده هم بودند. عرض کنم حضورتان که ما اگر کاری از خود مردم بجوشد بیاید بالا این نضج میگیرد و آن مردم پشتش هستند ولی اگر کاری از بالا بخواهد تحمیل بشود هر چهقدر خوب باشد مردم قبول ندارند.
در بین زرتشتیها حسنش و علت موفقیتش این بود که این مردمی که آگاهی سیاسی هم نداشتند ولی میتوانست تشخیص بدهد چی برایش خوب است چی برایش بد است وقتی فلانکس شهرت داشت به درستی یا به اعتقاد و چی میگویند فیض به مذهب یا تقوی و فلان، این و پرکاری این را به او رأی میداند، به او رأی میداند و این خودش هم دفعه دیگر هم باز انتخاب میشد همینطور انتخاب میشد میرفت جلو. این به نظر من این درسی که ما میتوانیم از این بگیریم، چون بنده حالا ممکن است که واقعاً در این چون خیلیها میگویند، «تو اشتباه میکنی.» بنده جزو طرفداران آن نظریه هستم که دموکراسی با همه معایبش بهترین سیستم است. در رژیم ما من معتقدم در زمان پهلوی خیلی کار شد خیلی سازندگی شد توسعه و development به شدت دنبال شد ولی معایبی که داشت بزرگتر از همه حتی corruption هم که زیاد بود و اگر از من بپرسند میگویم corruption برای اینکه corruption آدم متأسفانه توی آمریکا هم میبیند به طور وحشتناک توی انگلیس و همهجای اروپا، ولیکن که چیز خوبی نیست خیلی چیز بدی است ولیکن corruption هم مؤثر بوده. ولی دلیل اول را من میگویم آن عدم اجازه مشارکت مردم یا آن دیکتاتوری authoritarian government یا نمیدانم political oppression هرچه بگوییم اینها بوده.
من میدیدم در خود دانشگاه استاد دانشگاه پولش خوب بود، موقعیت هم خوب بود راحت هم بود مسافرتش را هم میرفت همهچیز هم داشت ولی ناراضی بود برای اینکه این برای خودش یک حقی قائل بود این آمده بود توی آمریکا درس خوانده بود توی اروپا درس خوانده بود، من حق دارم در این چیز در این policy making یک چیز کنم درحالیکه هیچ چیزشان را، هیئت امنایش را دیگری انتخاب میکند، رئیس دانشگاهی را دیگری انتخاب میکند، رئیس نمیدانم بخش را دیگری و خودش اختیاری ندارد. این بود که اگر از من بپرسند که، «تو چطور توانستی ۹ سال دانشگاه پهلوی بمانی توی این محیط چیز؟» کمترین اعتصاب داشتیم و فلان و اینها فقط برای این بود که من از کارهایی که میکردم یکی این بود سال اول که رفتم و خواستم که دوتا رئیس دانشکده انتخاب کنم حقیقتش یادم رفت. به من گفته بودند که باید اینها قبلاً چک بشود با دستگاه امنیتی اینها که سوابق بعد من یادم رفت به شما راستش را میگویم یادم رفت خودم انتخابشان کردم. بعد که انتخاب کردم به من رئیس ساواک تلفن کرد که، «آقا شما اینها را چک کردید؟» چون یکی از آنها بهخصوص جزو طرفداران مصدق و اینها بود و من انتخاب کردم. گفتم بله چک کردم، نکرده بودم، و چون اینها میدانستند که من یا لااقل این شهرت را داشت که من هر موقع که مطلبی بشود اجازه میگیرم یا کاغذ مینویسم به اعلیحضرت، اعلیحضرت به من خیلی محبت دارند که البته محبت هم داشتند، اینها خیال میکردند که خوب، یعنی میترسید که بگوید این بود که حرف مرا، و بعد هم من یکی دوتا محبت کردم نسبت به بچههایش و فلان و اینها این بههرحال قبول کرد حرف مرا. بعد از آن هم همینطور بود و من در همه این کارها که میکردم نظر خود استادها را میخواستم و این اگر موفقیتی بود مقدار زیادیش نه به علت لیاقتهای دیگر بود فقط این بود که من اینها را داخل آدم حساب میکردم ولی شاه و دستگاه رژیم سابق مردم را داخل آدم حساب نمیکرد حتی در این امور مربوط به development و برنامهریزی و اینها. اولاً از مشخصات حالا این تجربهها را خودم دارم شما بله خیال میکنم این را در یک نمیدانم میخواهید حالا بگویم یا در یک کادر دیگر؟
س- خوب، بعداً هم سؤال میکنم. فقط خواستم تجربه…
ج- بعداً میگویم. به نظر من تجربهام این است که به طور قطع اگر شما مردم را به آنها اختیار بدهید و داخل آدم حساب کنید و اینها چشم دارند میبینند، البته سواد داشتن چیز خواندن اینها یک مسئله خیلی مهمی است که نمیشود انکار کرد. ولی مگر توی همین کشورهای دموکراسی که ما داریم اینها همه مردم کتاب میخوانند روزنامه میخوانند؟ اینجوری نیست، بنابراین یک مقدار زیاد این آگاهی سیاسی که آن هم یک مقدارش instinct میشود گفت که به منافع شخصی بیرون practical result آن میبیند که آیا این چیزهایی که میگویند به نفعش هست یا نه؟ این رأی میدهد و به نظر من میتواند نمیخواهم بگویم خیلی آسان است نمیخواهم، ولی نشدنی نیست و بههرحال هنوز چیزی بهتر از این پیدا نشده است.
س- آیا دخالتهایی هم دولت یا دستگاه امنیتی یا تشکیلات زرتشتیها میکردند داشتند در انتخاباتشان یا در طرز ادارهشان؟
ج- تقریباً صفر یعنی هیچ، نه نداشتند. موقعی که چیز بود عرض بکنم همان جوابش همانی است که نه، البته مثلاً موقعی که یک حزبی شده بود اینها میپرسیدند خوب، بایستی سه نفر اسم میدادیم که منتشر میکردند اینها ولیکن مسئله این بود آنهایی که بودند آنهایی که اسم میدادیم یعنی همان که انتخاب میشد اگر هم نمیدادیم باز همان میشد، ولی خوب، از لحاظ تشریفات میبایستی بدهند. نه دخالتی نمیکردند، در انتخابات خود انجمن که مطلقاً یعنی حتی از لحاظ تشریفات هم نمیآمدند کاری نداشتند نخیر.
س- پس حالا برگردیم به زندگی خودتان، برای اینکه شما متولد…
ج- بنده از پدری که اصلاً کرمانی بود آمده بود به تهران و مادرم که دو پشت بود در تهران بودند در تهران متولد شدم. همانطور که عرض کردم در یک محیط خانواده متوسط از لحاظ بگوییم مالی ولیکن متنفذ از لحاظ زرتشتیها بالا یعنی تربیت شدیم دو برادر و دو خواهر هم بودیم و مرحوم پدرم فوقالعاده زیاد به مسئله آموزش توجه میکرد. خوب، پدر من البته همه به او میگفتند ارباب مهربان، یک لغت، هم میگفتند میرزا مهربان. بین زرتشتیها کسانی که فقط پول داشتند یا پولشان بیشتر بود منظورم این نیست که سواد نداشتند البته این مال آن وقت بود حالا فرق، چون مخصوصاً آنموقع هم پولداری بههرحال مستلزم یک مقداری ابتکار و یک مقداری، مقدار زیادی به نظر من intelligence از این حرفها بود منظورم این نیست که آنها را خارج بکنم. ولی آنهایی که جنبه منشی گریشان و جنبه علمشان انشاء و ادبیات و اینهایشان میچربید اینها را میگفتند میرزا و پدر من هم یک چیزی که میگفت شاید اوائلش دیگر آن اواخر یک ذره ارباب به او میگفتند بیشتر میرزا مهربان بود و این…
س- مهربان اسم اولشان بود یا؟
ج- مهربان اسم اولش بود میرزا مهربان مهر، ارباب مهربان مهر، آنوقت این را منتها میگفتند البته آنوقتها اولش بود مهربان خداداد پدرش خداداد بود بعداً میدانید که آنوقت اسم فامیل درست شد شد خودش انتخاب کرد مهربان خداداد مهر، آن وقت این بود که خیلی به کار تحصیل ما توجه میکرد و از ابتدا میخواست که میگفت برای آن دو چیز خیلی محترم بود البته مذهب که هیچ چی اینکه جای خود داشت، دو چیز محترم بود یکی طب بود یکی حقوق، حالا حقوق را چرا؟ آها شاید بیشتر آن هم جنبه نمیدانم فلسفی و قوانین و از این چیزهاست مهم بود و خودش هم توی مجلس بود با قانون سروکار داشت. میگفت که، برادرم خوب است طب بخواند من حقوق. برادرم رفت طب و من حقوق نرفتم برای اینکه، حالا تحصیل هم جوری بود که نمیدانم سال شش ابتدایی درس زیاد میخواندم شاگرد خوبی بودم شش ابتدایی شاگرد اول…
س- دبستان کجا رفتید؟
ج- من مدرسه فیروز بهرام بودم آنموقع اول دبستان زرتشتیها هم بود سابقاً دبستان زرتشتیها که جمشید جم بعد شد، دبستان جمشید جم بودم و سال شش ابتدایی من شدم شاگر اول بین تمام مدارس ایران، بله. مرحوم رضاشاه هم به من یک دوره شاهنامه جایزه داده بود در آن روزی بود که روزی آزادی سال ۱۳۱۳ بود که آزادی نسوان بود ما در خرداد امتحان دادیم در ماه دی بود که مراسمی بود در دانشسرای آنموقع میگفتند دانشسرای تربیت، زیر امجدیه یعنی از خیابان روزولت حالا میگویند خیابان دروازهدولت که میرفتیم بالا آنجا دانشسرای مقدماتی حالا دانشسرای تربیت بدنی آنجا هم مراسم برگزار شد ما هم رفتیم آنجا و خدا رحمتش کند ایشان جایزه، قد رشید و فلان، هیچ آن خاطره هیچوقت، همیشه توی ذهنم است، جایزهای به من دادند و اینها. بعد همین سنت چیز را حفظ میکردم و همیشه شاگرد اول یا دوم بودم و اینها چون دوستانم ریاضیاتم خیلی خوب بود و دوستانم علمی خواندند من هم رفتم علمی را تمام کردم.
س- در فیروز بهرام؟
ج- در فیروز بهرام، علمی را تمام کردم با علمی ما البته نمیتوانستیم حقوق برویم و چون دانشکده حقوق هم معمولاً آدمهای تنبل میرفتند آنوقتها دانشکده ادبیات را تمام میکردند میرفتند برخلاف اینجا تنبلها میرفتند آنجا برای من…
س- میرفتند حقوق.
ج- میرفتند حقوق بله.
س- زرنگها کجا میرفتند؟
ج- زرنگها میرفتند طب یا مهندسی دانشکده فنی. تازه هم کنکور شروع شده بود سال ۱۳۲۰ بود من رفتم هم کنکور طب را دادم قبول شدم و هم کنکور فنی را، چون برادرم طب رفته بود رفتم دانشکده فنی، دانشکده فنی رفتیم و بله، داشتیم آنجا میخواندیم بعد آن سال چیز شد.
س- محل دانشکده فنی در همین داخل…
ج- دانشکده فنی اول نه، اوایل سال توی چیز بود توی دارالفنون بود ولی بعد از یک ماه، یک ماه و نیم یا دو ماه حالا دقیقاً یادم نیست، بعد از دو ماه از آنجا رفت به دانشگاه.
س- محل فعلیاش.
ج- محل فعلیاش، تازه درست کردند اینها البته وسایلش خیلی کامل نبود، آنوقت بنده در آنجا تازه فهمیدم که وقتی میرفتیم آنجا کار با دست و سوهان و اینها میکردیم من یک سر چکش و اینها را سوهان میزدیم نمیتوانستم یک سوهان درست بزنم و بعد هم حالا عیب ندارد بگوییم بههرحال تاریخ است مرحوم حسنعلی منصور آمده بود آنجا این نمیتوانست درس بخواند آنجا و علاقهای هم نداشت و فکرش هم دنبال وزارت و اینها بود.
س- او هم میآمد دانشکده فنی؟
ج- او هم میآمد دانشکده فنی، منصور شاگرد خوبی بود حالا بعداً دشمنان یک چیزهایی میگویند اینها منصور هم آدم باهوشی بود البته خیلی عمیق نبود به علت اینکه بعد از تحصیلش بعد از تحصیل لیسانسش دیگر درس نخواند ولی فوقالعاده آدم باهوشی بود، فوقالعاده توی مدرسه هم درسخوان بود جزو شاگردان خوب بود جزو مثلاً پنجتا شاگردان اول بود بعد هم دانشکده فنی قبول شد، این منتها خوب، بعداً یک حرفهایی دربارهاش زدند به نظر من درست نیست مزخرف بود.
Leave A Comment