روایتکننده: آقای هرمز قریب
تاریخ مصاحبه: ۲۵ مارس ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لوزان – سوئیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س– یک زمانی بود که اعلیحضرت تمام آجودانهایشان را عوض کردند یا حذف کردند چه بود آن موضوع؟
ج– بله، دو دفعه اتفاق افتاد. دو دفعه اتفاق افتاد این موضوع یک دفعهاش من خودم هم بودم یک دفعهاش هم من نبودم. یک دفعهاش در زمانی بود که مصدق نخست وزیر بود و قرهگوزلو اینها میخواستند که خودشان دوست خودشان باشد کس دیگری نباشد پهلویشان به عرض رساندند و همه را رد کردم که گفتند، «آجودان کشوری اصلاً هیچکس نیست وجود ندارد.» یک دفعه هم خود من بودم به من فرمودند، «عده آجودان کشوری چند د نفر است؟» به عرض همایونی رساندم گفتم قربان ۴۱ نفر. فرمودند، «خیلی زیاد است.» عرض کردم میدانم و در عین حال هم فکر میکنم همهشان خوب نیستند به در نمیخوردند برای اینکه اینها میروند در خارج خودشان را بهعنوان آجودان شاه پز میخواهند بدهند و صحیح نیست. فرمودند، «تمام مالیده.»
س– همهشان.
ج– «همهشان را بفرستید بروند.» گفتم چشم همه بیرون.
س– بعد دو مرتبه یکی یکی
ج– بعد یکی یکی نه دیگر نیاوردند دیگر
س– عجب.
ج– دیگر نیاوردند هیچ، هیچ نه دیگر. همان موقع خودم هم به خودم کاغذ مینوشتم که دیگر نیستم دیگر.
س– آن وقت چه کسانی بودند که وقت ثابت داشتند یعنی مشخص بود که هر هفته فلان روز فلان ساعت وقت دارند.
ج– همین. نظامیها که به شما عرض کردم.
س– نظامیها هم فرمودید عبارت بودند از رئیس ستاد و
ج– و فرماندهان نیروهای سهگانه به اصطلاح، رئیس شهربانی هم بود البته که این چهارتا، رئیس ساواک هم بود.
س– طوفانیان چطور؟
ج – طوفانیان هم بعضی وقتها مینوشتیم.
س– ثابت نبود.
ج– نه ثابت نبود. به او میگفتیم میخواهی؟ میگفت، «وقت میخواهم.»
س– پس آنهایی که ثابت بودند: رئیس ستاد…
ج– رئیس ستاد و فرماندهان نیروهای مسلح شاهنشاهی
س– که شامل ژاندارمری هم میشد؟
ج– ژاندارمری و شهربانی هم میشد دیگر.
س– رئیس ساواک هم میشد؟
ج– رئیس ساواک فرمانده نیروی مسلح نبود ولی او شرفیاب میشد. او در روز افسرها شرفیاب نمیشد او با سیویل شرفیاب میشد.
س– آن وقت هر کدام اینها چقدر وقت داشتند؟ هفتهای یک بار بود یا
ج– این هفتهای دو مرتبه مال ارتشیها
س– دو مرتبه.
ج– دو مرتبه. یک مرتبه صبح تا شب یک مرتبه یا صبح یا عصر. آن وقت نخست وزیر…
س– رئیس ساواک هفتهای چند دفعه؟
ج– دو دفعه هر دفعه نیم ساعت.
س– فقط نیم ساعت.
ج نیم ساعت بله. رئیس ساواک هیچی نمیدانست به شما عرض کنم. رئیس ساواک را من خیلی برایش احترام دارم، خیلی برایش احترام قائلم. هنوز هم که کشتندش احترام برایش قائلم برای اینکه این مرد یک مورچه را نمیتوانست بکشد واقعاً بکشد.
س- تیمسار نصیری را میفرمایید؟
ج – نصیری. حقیقتاً به شما میگویم و تمام حقهبازی بود برای اینکه فردوست را جانشینش بود فردوست رئیس اداره دوم و پنجم و هفتم دستش بود هر حقهبازی میخواستند آنها میکردند به این هم نمیگفتند این هم نمیدانست. نصیری واقعاً آدم خیلی خوبی بود سواد زیادی نداشت ولی آدم خیلی خوبی بود. من هم که از او استفادهای نمیخواستم بکنم کاری با اون نداشتم که، نه او خوب بود.
س– او پس دو تا نیم ساعت داشت.
ج– دو تا نیم ساعت داشت.
س– دیگر؟
ج– بعد نخست وزیر یک نیم ساعت داشت یک روز و یک روز دوشنبه هم بعدازظهر شورای اقتصاد بود که او بود البته. او بود و وزرایی را که مربوط به آن میشدند. بعدش دکتر اقبال بود که روزهای چهارشنبه بود.
س– او هم نیم ساعت.
ج– نیم ساعت. رئیس سنا بود روز سهشنبه بود نیم ساعت، رئیس مجلس هر دو هفته نیم ساعت. اینهایی که مطمئن حتماً باید باشد.
س– وزیر خارجه چه؟
ج– وزیر خارجه هر روز از ظهر، ظهر نیم بعدازظهر تا یک بعدازظهر همیشه.
س– از؟
ج– از نیم بعدازظهر تا یک بعدازظهر اینجوری.
س– هر روز نیم ساعت.
ج– هر روز. برای اینکه (؟) میآورد به عرض میرساند وزیر خارجهای که نبود، آن (؟) باید به عرض میرساند، او همیشه.
س– آن وقت وزیر دربار چطور؟
ج– نه وزیر دربار نخیر.
س- وقت ثابت نداشت هروقت کار داشت.
ج– نخیر، هر وقت کار داشت به من میگفت که به عرض اعلیحضرت برسانم.
س– بقیه وزرا چه؟ مثلاً آقای انصاری میدانم…
ج– نه هیچوقت هیچ.
س– شرفیابی زیاد داشت.
ج– نه، به من میگفت، از او بپرسید
س– وقت ثابت نداشت.
ج– از خودش بپرسید، از جمشید بپرسید جمشید هم با اینکه وزیر بود بعضی وقتها گرفتاری پیدا میکرد تلفن میکرد «رستم… من شرفیاب بشوم یا مشکل است؟» مثل بیچاره چیز که کشتندش شهردار تهران.
س– نیکپی.
ج– نیکپی حیونکی که کشتندش. خوب، این شرفیابی نداشت ولی بعضی وقتها گرفتار میشد تلفن میکرد که «بابا جون برای من شرف عرض برسان و وقت بگیر.» من برای او وقت میگرفتم. به ایشان عرض میکردم که میخواهد بیاید.
س– آن وقت خارجیها چه؟ سفرای خارج، سفرای آمریکا و انگلیس؟
ج– اصلاً و ابداً. اصلاً و ابداً هیچکدامشان وقت ثابت نداشتند. سفیر آمریکا سفیر انگلیس هر کدام ممکن بود هر ماهی یک مرتبه استدعای شرفیابی بکنند با توسط من یا توسط علم که به من میگفت و به عرض میرساندیم. میفرمودند که بعدازظهر مثلاً ساعت ۵/۵ یا ۶ بعدازظهر بیاید نیم ساعت یا سه ربع میماند
س– آقای دنیس رایت توی مصاحبه مشابهای به من گفته که «وقتی من آنجا بودم شاید سالی سه چهار بار بیشتر شرفیاب نبودم.» آیا این راست است؟
ج– راست میگوید. دروغ نمیگوید برای اینکه به شما گفتم.
س– چون تصور مردم این بود که…
ج– نه، نه اینجور نیست.
س– خیلی نزدیک بودند.
ج– نه، نه اصلاً و ابداً اینجور نیست. اعلیحضرت همایونی شاهنشاه بدبختی این بود از خارجیها خوششان نمیآمد. میدانستند به ایشان دروغ میگویند میدانستند خودشان و به همین جهت هیچ علاقه نداشتند خارجی ببینند. اگر تقاضا میکردند خوب سفیر خارجی رئیس کشور مجبور است بپذیرد قاعدتاً دیگر. خود من هفت سال سفیر بودم خوب بیاید میپذیرفتند.
س– پس اینها واقعاً تماس خیلی زیادی با اعلیحضرت نداشتند؟
ج– نخیر زیاد تماس نداشتند فقط عرض کردم کار مهمی داشتند تقاضا میکردند باید به عرض میرساندیم به آنها وقت میدادیم پنج روز بعد، شش روز بعد یک هفته بعد دو هفته بعد بستگی به وقت شاه داشت.
س– ولی در ضمن به من گفته شد که رئیس اینتلیجنت سرویس انگلیس در ایران او بیش از سفیر شرفیاب میشد.
ج– پهلو علم.
س– پهلو اعلیحضرت.
ج– پهلو علم. رئیس اینتلیجنت کی بود در آن موقع؟
س– اسمش را نمیدانم چه بود.
ج– در آن موقع در تهران یا کالاهان بود
*- کالاهان آمریکایی بود.
ج – آمریکایی بود ببخشید. مثلاً اسمش چه بود؟ آن پسره چه بود که هم مدرسه من بود؟ برادر جی… شاپور
س– شاپور رپورتر مثلاً
ج– رپورتر مثلاً. او پیش علم میآمد. او تقریباً یک روز در میان یا هر روز یا بعدازظهر پهلوی علم بود، پهلوی شاهنشاه نبود هیچوقت. حتی یک مرتبه یک عدهای میخواستند از انگلیسها شرفیاب بشوند حضور اعلیحضرت همایون شاهنشاه. علم به من گفت، «هرمز جون، من به ایشان عرض کردم اجازه نفرمودند که شاپور شرفیاب بشود تو یک کاری کن شرفیاب بشود حضور شاهنشاه.» من به ایشان عرض کردم که قربان اجازه بدهید شرفیاب بشود به این علت در این شرفیابی فرمودند، «خوب بیاید.»
س– تصور من این بود که این شخصی که این سفیر انگلیس به من میگفت یک شخص انگلیسی بود که رئیس اینتلیجنت سرویسشان در تهران بود که میگفت
ج– نه، در آن موقع پایمن بود، پایمن شرفیاب نمیشد چون من میشناختمش در واقع پایمن را من میدیدمش اما او هیچوقت شرفیاب نمیشد هیچوقت. مستشار سیاسی انگلیس بود، رایزن سیاسی سفارت انگلیس بود.
س– آن station chief CIA چه؟ او هم وقت شرفیابی نداشت؟
ج– هیچوقت. هیچوقت اینها وقت نداشتند. اگر گفتم اتفاقی میافتاد که باید سوال میکردند موضوع را میگفتم به عرض میرساندم. اگر اجازه میدادند وقت میدادم. خیلی فرق دارد.
س– همین. من خوشوقتم که فرصتی است این مطالب را شما بفرمایید که در تاریخ ثبت بشود…
ج– بله. هیچوقت…
س– چون تصور بر این بود که
ج– وقت داشته باشند فقط. هرگز وقت نداشتند هیچکدام، هیچکدامشان. آن چیزی که باید در تاریخ ثبت بشود این چیزی است که دارم عرض میکنم است. این کنت دوماراژ رئیس به اصطلاح ساواک فرانسه یعنی رئیس SDG فرانسه بود. این آدم با من دوست بود. فرانسه هم که رفتیم آنجا… شاهنشاه را هم میشناخت. از فرانسه میآمد بعضی وقتها تقاضا میکرد یک ماه بعد از آن وقت میدادند. میآمد بعد از یک ماه شرفیاب بشود. این به من تعریف کرد. گفت؛ «ژیسکاردیستن به من گفت برو تهران،» در همان سه چهار ماهی که دیگر من نبودم من آمریکا بودم که وضع عوض شد، «برو تهران به شرف عرض اعلیحضرت برسان با احترامی که تقدیمشان میکنم که مردم با تو بد نیستند. بینشان صد نفر پنجاه نفر دویست نفر ممکن است باشد، اینها را بگیر بکشی درست میشود. من وقت گرفتم،» همین کنت دوماراژ به من گفت و هیچکس هم نبوده که این چیزها را گفته فقط من بودم، نمیتواند دروغ بگوید زنده هم است چون دلایلی دارم که میتوانم همیشه ثابت کنم که این بوده. من رفتم تهران در حدود بیست روز قبل از اینکه اعلیحضرت همایونی تشریف ببرند از ایران بیرون، «رفتم صحبت کردم و به ایشان عرض کردم که قربان اینجور میگویند که رئیس جمهور فرانسه عرض کرده.»
س– شما دارید الان نقل قول میکنید از یک کنت.
ج– من نقل قول، کنت بله. خوب کنت دوماراژ گفت، من که نه. او گفت، «رئیس جمهور فرانسه به او گفته که اینجور عرض کن. و به اعلیحضرت همایون شاهنشاه عرض کردم که این پنجاه نفر صد نفر را بکشید وضع درست میشود. اعلیحضرت فرمودند من ایرانی نمیکشم و هیچ ایرانی را نمیگذارم بکشند و به حرف شما هم نمیروم بروید. من برگشتم اتومبیل ژیسکاردیستن در فرودگاه اورلی منتظر من بود. سوار شدم رفتیم به الیزه. درکاخ الیزه ژیسکار عاجلانه به من گفت خوب چه شد؟ گفتم لوئی شانزده. این چیزی است که هیچکس نمیداند به کسی نگفته. لوئی شانزده. ولی اعلیحضرت فرمودند، «نه، من ایرانی نمیکشم.» من ایرانی نمیکشم به هیچ وجه و اجازه نمیدهم… یکی دیگر هم باز هم هست که علم برای من گفت من برای برادرم تعریف کردم. برادرم باور کرد نکرد نمیدانم، من و برادرم منزل دکتر باهری رفتیم. باهری خوب معاون کل دربار بود برای او برای علم البته خیلی هم به علم پایش را ماچ میکرد دستش را ماچ میکرد کار ندارم و گفتم که دکتر باهری بگو این موضوع که من گفتم به برادرم این همین هست یا نه؟ من میگویم حالا. گفت، «تو نگو خودم میگویم.» خودش هم وزیر بود آن موقع. علم نخست وزیر بوده باهری وزیر دادگستری و همین حیوان خمینی خر تو خر میکند ایران را که تهران را مقداری آتش زدند و فلان کردند و اینجا یک عده از قم میفرستند با زهرمار که بیایند…
س– کفن پوش.
ج– کفنپوش فلان که بیایند تهران. علم به من گفت خودش. گفت، «هرمز جان میدانی چه کار کردم؟ من دیدم که اگر من به اعلیحضرت همایونی عرض کنم خواهند فرمود نه، هیچ حق ندارید کسی را بکشید. من تلفن کردم به رئیس ستاد ارتش گفتم که امر فرمودند که دو تا چند تا افسر بفرستید و اینها را بزنند جلویشان را بگیرند و بزنندشان. خوب آنها هم قبول کردند حتماً که من نخست وزیر بودم و باور کردند. این کار را هم کردند. بعدش رفتم پهلوی اعلیحضرت همایون شاهنشاه.» خود علم گفت که «من رفتم تعظیم کردم فرمودند، «خوب چیست؟» عرض کردم که «قربان من یک کاری کردم یک گناهی کردم کار بدی کردم. هم حاضرم مرا بکشید دار بزنید هر کاری دلت میخواهد بکن من این کار را کردم.» فرمودند، «چه کار کردید؟» گفت که خود علم که «من به عرضشان رسانده بودم من از طرف اعلیحضرت همایون شاهنشاه به ستاد گفتم که افسر بفرستد یا سرباز بفرستد و این کفنپوشها را یا بکشند یا جلویشان را بگیرند و این کار را کردند.» اعلیحضرت همایونی نگاه کردند و خیلی عصبانی و هیچی رفتند.» و عین همین حرف را همین دکتر به برادرم گفت، «این راست است این جور بوده.» یعنی علم اصلاً خودش گفته بوده اعلیحضرت همایون شاهنشاه هم نفرمودند کسی را بکشد چون ممکن نبود شاهنشاه کسی را بکشد، ممکن نبود یک چیز بدی بکند.
س- خوب این البته یک جور دیگر یک عدهای تعبیر کردند و گفتند که خود اعلیحضرت در مواقع خطر و بحرانی نمیتوانستند شخص مصممی باشند سست میشدند.
ج– آهان، اشتباه همین است برای اینکه من باز هم خودم دیدم. رئیس سنا، رئیس مجلس دکتر اقبال و علم در یک موقع اشکالات خیلی مهمی ما داشتیم در دانشگاه. اینها آمدند یک پیشنهاداتی کردند جلوی من، من ایستاده بودم. فرمودند، «مزخرف میگویید این کار را بکنید.» آنچه خودشان فرمودند. خودشان تصمیم میگرفتند و میگفتند و اصلا ًاین حرفهایی که اینها میگویند بیخود میگویند. این سه چهار ماهی که من نبودم که من آمریکا بودم که بعداً هم تشریف بردند مریض بودند، مریضشان کردند این بچهها دورشان جمع شدند، بچهها حقه زدند نمیدانم چه کار کردند اینجوری شد و الا اینطوری نمیشد اصلاً اینجوری نمیشد ممکن نبود.
س- این مریضی که سرکار الان اسم بردید از کی شما مطلع شدید؟ و اصلاً خصوصیاتش چه بود؟
ج– درست ده روز بعد از اینکه دکتر به ایشان گفت.
س– دکتر در کجا؟
ج در اتریش.
س– همین دکتر فلینگر.
ج- فلینگر، تشریف بردند آنجا و فلینگر گفت شما سرطان چیز دارید.
س- lymph
ج– لنف دارید بله.
س– این چه سالی میشد؟
ج– تقریباً شش سال هفت سال قبل از اینکه از ایران بروند.
س– کی به شما گفت؟
ج– خودشان.
س– خودشان.
ج– خودشان به من فرمودند. فرمودند، «قریب، من دیگر ناخوش نمیشوم بنابراین اتاق را دیگر ۲۱ درجه تو زمستان نباشد ۲۰ درجه هم باشد اشکال ندارد.» میگفتند ۲۳ باشد اول. ۲۱ باشد اشکال ندارد ۱۹ هم باشد اشکال ندارد. «فهمیدی چه گفتم؟» گفتم بله. گفتم چرا قربان چطور یک مرتبه عقیده شما عوض شدید، سابقاً میفرمودید که ۲۳ درجه یک ذره اینور و آنور نباشد حالا میفرمایید ۱۹ درجه. نگاهی به من کردند و فرمودند، «آهان، رفتم آنجا فیلنگر به من اینجور گفت اینکار را کرد و دوا داد
س– چه به ایشان گفته بود؟
ج– سرطان فلان دارید و به همین جهت سرماخوردگی پیدا میکنید فوری و خطرناک است برایتان این دواها را مرتب بخورید و دیگر ناخوش نمیشوید سرما نمیخورید. بعدش هم دیگر سرما نمیخوردند. سرما نمیخوردند حالشان خیلی هم خوب بود.
س– فرمودید غیر از شما کی میدانست؟
ج– علم میدانست، ایادی میدانست، اعلیحضرت شهبانو.
س– پروفسور صفویان کی فهمیدند؟
ج– نه، او بعد اینها بعد آخر که میخواستند بروند. صفویان آن موقع کارهای نبود اصلاً اصلاً کارهای نبود. نه، آن موقع بعد.
س– خوب این دکترهایی که میگویند میآمدند با هواپیما و در …
ج– این دکترها که با هواپیما میآمدند این دکترها را ایادی مأموریت داشت خودش برود آنها را از تو آنجا بردارد با اتومبیل مستقیم ببرد. به کاخ بعد برگرداند. من چون باید اجازه میدادم که داخل کاخ میشد اتومبیل من میدانستم چه کسانی میآیند و برای اینکه کسی نفهمد همیشه میگفتم که اعلیحضرت همایون شاهنشاه سنگ کلیه دارند و این سنگ کلیهشان رفع نشود درد زیاد میگیرد دو سه روز طول میکشد و درد هم خیلی زیاد است درصورتیکه کیموتراپی بود.
س– دو سه روز طول میکشید هر دفعه.
ج– بله، دو روز طول میکشید دیگر. خیلی درد میگرفت.
س– وقتی آن چند روز ملاقات نداشت.
ج – دو روز. ولی حالشان خوب بود.
س– خب، تعجب این است که چه جور تو ایران که معمولاً کسی نمیتوانست سری نگه دارد همچین مطلبی به این مهمی درز نکرد و حتی آمریکاییها ادعا میکنند که دستگاه اینتلیجنتشان نمیدانستند.
ج– نمیدانستند، نمیدانستند برای اینکه… انگلیسیها میدانستند حتماً میدانستند اینتلیجنت سرویس حتماً میدانست چون ایادی گفته بود. چون ایادی خودش عضو بود. ولیکن در این مواقع انگلستان به حرف آمریکا نمیرفت نمیگفت به آنها.
س– به هر حال منظور این است که چه جور این مسئله را توانسته بود اینقدر ساکت نگه دارید.
ج– چه کسانی بودند؟ شهبانو منفعتش ایجاب میکرد که کسی نداند و کسی هم نباید میدانست در ضمن زن شاه بود شوخی نبود. علم پرستش برای شاهنشاه داشت، پرستش داشت و نبایستی این حرف از دهنش در میآمد. من خودم شاه را میپرستیدم ممکن نبود بگویم به زنم هم نگفته بودم، به برادرم هم نگفته بودم به هیچکس نگفتم. نمیگفتم من هیچکس اگر تیکهتیکهام هم میکردند نمیگفتم. اگر میکشتند مرا من این را نمیگفتم. فلینگر به ایشان گفته بود که حداقل ۱۲ سال طول میکشد بنابراین رو حسابی که من میکنم قاعدتاً بایستی از ایران که خارج میشدند ۸ سال دیگر تقریباً شش سال هفت سال هشت سال دیگر طول میکشید ولی خوب طول نکشید دیگر. دو سال فقط…
س– یکی از صحبتهای دیگر هم میشود میگویند اعلیحضرت که اطلاع داشتند که به اصطلاح خودشان این مرض را دارند چرا در آن موقع استعفا ندادند و پسرشان را رو تخت ننشاندند؟
ج – آهان نمیتوانستند به چند علت: اولاً که اعلیحضرت همایون شاهنشاه نمیتوانستند استعفا بدهند به این علت که پسرشان ۲۱سالش نبود و طبق قانون اساسی برای اینکه کسی بخواهد شاه ایران بشود بایستی ۲۱ سال تمام داشته باشد. بنابراین پسرش را نمیتوانست.
س – شهبانو میتوانستند.
ج – شهبانو را نمیگذاشتند برای اینکه اگر میگذاشتند تمام قوم و خویشهای شهبانو میرفتند تمام کارها را دست خودشان میگرفتند و صلاح ایران نبود. واقعاً حالا هم من شهبانو را خیلی دوست دارم. من واقعاً برایشان احترام دارم و دوستشان دارم اما صلاح شهبانو هم نبود صلاح ایران هم نبود. برای اینکه همه هم اشتباه میکردند همه خیال میکردند که شهبانو طبق متمم قانون اساسی نایب السلطنه هستند.
س– بله.
ج – نائب السلطنه نبودند. آخر نائب السلطنه هم نبودند همچین چیزی نیست در متمم قانون اساسی.
س– پس چیست؟
ج– نه، قرار بود اگر چناچه شاهنشاه فرمان صادر کنند که من میخواهم استعفا بدهم در آن فرمان هم بنویسند طبق متمم قانون اساسی که پسر من پادشاه میخواهد بشود و تا موقعی که به ۲۱ سال نرسیده شهبانو رسیدگی به کارها بکند. شاهنشاه بنویسد.
س– خوب میتوانستند بنویسند اگر میخواستند.
ج– خوب میدانم میتوانستند نکردند بنابراین نبودند. بله میتوانستند ولی نکردند این کار را. نمیخواستند بکنند، نه اینجور نبود که. اینقدر شما دروغ خواهید شنید من تعجب میکنم این شخصیتهای ما که هستند همهشان دروغ میگویند. چهار جور ایرانی ما داریم یعنی پنج جور. یک جور ایرانیهایی که همیشه خارج بودند کاری ندارم، رویش اشاره نمیکنم به من مربوط نیست. یکی ایرانی است که از قِبَل ایران و ایرانیبودن پول درآوردند و بعدش پولهایشان را یواشیواش خارج کردند رفتند خارج، خارج ماندند. میماند دو تای دیگر. یک عدهای بودند که قبل از شاهنشاه به علتی بیرون رفته بودند مثل خود من که اگر دیگر مریض نبودم نرفته بودم مرا هم کشته بودند. اتفاقا اتفاق است زندهام، میکشتندم. یک عده دیگر موقعی که خمینی برگشت تهران فرار کردند همانطور که مثل بختیار فرار کرد. البته بختیار را من آدم حسابی نمیدانمش حالا هم کار ندارم ولیکن چیزی که است فرار کرد، مثل او فرار کردند. یک عده دیگر بعداً آمدند بیرون. آنهایی که بعداً آمدند بیرون بعد از پنج ماه شش ماه یکسال دو سال با پول نمیدانم چه جوری آمدند، آن را اعتماد ندارم من.
س- صحبت از علیاحضرت شد ارتباط دفتر علیاحضرت با آنهایی که جنابعالی سرپرستش بودید چه بود؟
ج– همهاش را رئیس رفترش به من میگفت. رئیس دفتر شهبانو، علیاحضرت مثلاً میخواستند بروند جنوب شهر به من میگفت مثلاً میگفتم نه لزومی ندارد تشریف ببرند. مثلاً میخواستند با چی بروند به من میگفت چه کار میخواهند بکنند من میدانستم. هر جا برای تشریف فرماییشان بود به من خبر میداد که من باشم آنجا. آنجا دیگر من رئیس کل تشریفات بودم چون من راست است که رئیس کل تشریفات اعلیحضرت همایون شاهنشاه بودم ولیکن رئیس کل تشریفات اعلیحضرت همایون شاهنشاه با علیاحضرت شهبانو و ولیعهد و همه اینها من بودم دیگر. حتی والاحضرت ولیعهد آن موقع که اعلیحضرت رضاشاه دوم هستند به ایشان میگفتم که برای جشنهای ۲۵۰۰ساله چطوری راه بروند دنبال اعلیحضرت همایونی که علیاحضرت شهبانو دست راست یک قدم عقب و والاحضرت ولیعهد دست چپ یک قدم عقب این رژه ایستاده موزیک سلام شاهنشاهی میزند این سه تا رد میشوند میروند. بعد به ایشان میگفتم (؟) اینجوری سلام میدهید. والاحضرت ولیعهد آن موقع و شاهنشاه فعلی میگفت، «نه، نه من اینجوری سلام میدهم.» گفتم اینجوری؟ حق ندارید والاحضرت باید میگویم عرض میکنم اینجوری سلام بدهید. گفتند، «چرا پاپا اینجوری سلام نمیدهد اینجوری سلام میدهد.» چون راست میگفتند اعلیحضرت هیچوقت اینجوری سلام نمیدادند همیشه اینجوری سلام میدادند اینجوری. جواب همیشه اینجوری بود.
س– یعنی دستشان را دورتر از چیز …
ج– دستشان دورتر و باز هیچوقت نمیبستند هیچوقت. و نطقهایی هم که شده هر نطقشان که “obviously” تویش هست مال اعلیحضرت همایونی است اگر “obviously” نباید حتماً شاهنشاه هم نگفتند حتماً.
س– یکی از مطالب دیگری که کسانی که تو دربار بودند و نزدیک بودند صحبت میکنند راجعبه اختلافاتی است که میگویند در داخل دربار در سطح بالا بوده بین تشکیلات مربوط به آقای علم و علیاحضرت از یک طرف آقای هویدا که مثلاً طرف علیاحضرت بوده…
ج– نه، یک دفعه. نه یک دفعه بین هویدا و علم اختلاف پیدا شد یک شخص دیگر بینشان اختلاف انداخت من به علم گفتم، خودم، که آقای علم، همین اسدالله خان، این کارتان بد است برای اینکه الان بین مردم پر شده که شما و هویدا با هم بد هستید و این آبرویتان را میبرد. صلاح میدانم که همدیگر را ببینید با همدیگر شام بخورید که مردم ببینند. گفت، «هرمز جان، اگر به من میگویی خیلی خوب خیلی خوب.» به امیرعباس تلفن کردم با همان تلفن قرمز که امیر من با علم صحبت کردم شبها شام دوتاییتان تنها بروید با همدیگر در هتل بالای سعدآباد شام با هم باشید کس دیگری نباید که شما دو تا را با همدیگر ببینند و یک شامی میخورید. گفت، «هرمز جون متشکرم فردا شب. وقت دارد علم؟ فردا شب.» قرار گذاشتم و شب به ایشان گفتم و ساعت هشت هر دو تایشان رفتند آنجا…
س– کجا؟ هتل دربند؟
ج– هتل دربند شام خوردند که مردم هم دیدند و بعد فردایش خودم شنیدم که «اه ما بیخود میگفتیم.»، حالا خود من هم شنیدم، «اینها با هم رفیقند سر ما کلاه میگذاشتند، رفیقند با هم.» آخر من میدانستم چیه نمیگفتم حرفی نمیزدم ولی میدانستم. نخیر اختلاف اصلاً و ابداً نبود. کی بود آخر اختلاف؟ کدام یکیشان؟ اختلاف نهاوندی با آن چه ارزشی داشت؟ آن یکی که، کیست که خانمش پرنسس موناکو پَهْلوی چیز کار میکند…
س– بهادری؟
ج– بهادری. آقا این حرفها چیست قربانت بروم. اختلاف چه بود اصلاً؟ اصلاً اختلاف چه بود؟ هیچی.
س– خوب همین چیزهاست که باید روشن بشود به همین دلیل است که من سوال میکنم.
ج – اصلاً اختلاف نبود. اینها نبود اینها شوخی بود. اختلاف بین اشخاص کوچک بود بیارزش آخر والا آن نوع اختلاف که شما فکر میکنید آخر اختلاف سطح بالا نبود. ولی خوب میشد که اعلیحضرت همایونی یک دفعه رئیس دفتر بهادری به من تلفن کرد، «جناب آقای قریب؟» بله و فلان و اینها. خیلی به من احترام میگذاشت البته یک چیزی داریم که باید فرمانش را بنویسی یک نشان در United Nations به یک نفر میخواهم بدهیم این فرمانش را لطفاً بفرمایید بنویسید که از طرف علیاحضرت شهبانو داده بشود.» گفتم، همینطور، علیاحضرت شهبانو حق ندارند نشان به کسی بدهند چون برطبق قانون اساسی درجه، مقام و نشان از امتیازات مخصوص شخص پادشاه است. اگر تو نمیدانی نخواندی من خواندم قانون اساسی را برو بخوان. گفت، «آخر پارسال هم دادند شما نبودید.» گفتم من نبودم رئیس تشریفات کسی دیگر بوده به من مربوط نیست من اصلاً نمیدهم علیاحضرت شهبانو حق ندارند. علیاحضرت شهبانو به من تلفن فرمودند، «آقای قریب، تعظیم عرض میکنم حالتان. آن فرمان نشان را ننویسند؟» عرض کردم که نه قربان آخر اینطور نمیشود چون علیاحضرت شهبانو حق ندارند که نشان بدهند فقط شاهنشاه میتوانند.» فرمودند، «خیلی خوب. من خودم با شاهنشاه صحبت میکنم.» صبح اعلیحضرت همایون شاهنشاه به من فرمودند، «قریب چرا اذیت میکنی خوب فرمان بده.» عرض کردم قربان قانون اساسی را به آن احترام میگذاریم. طبق قانون اساسی این جمله هست این جمله هم قابل عوض شدن نیست. فرمودند، «خیلی خوب، پس اگر چنانچه فلان کس به جای ما رئیس اداره میکند فلان کس را امضا میکند چه میشود؟» گفتم قربان میخواهید به شما عرض کنم؟ اگر بنویسند که به امر اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر علیاحضرت شهبانو نشان میدهند حرفی ندارم مینویسم. ولی بایستی امر پادشاه باشد برای اینکه قانون اساسی است من پایم را از قانون اساسی بیرون نمیگذارم. گفتم هرکاری برایتان میکنم اما قانون اساسی، قانون اساسی است. احترام هم به آن میگذارم همین که هست. حقیقت را هم به شما بگویم که جلوی شما منتشر هم بشود نشود فرق نمیکند یک قسمتش موافق نبودم من. من مسلمانم یک امام رفته توی چاه فوت کرده ولی این امام بعدش میآید بیرون. بیخود میگویند امام میمیرد، امام هم مثل همه مرده فرق نداشته با کسی. اینها چیزهایی است که میخواهید بیخود بگوییم میگوییم…
س– این نشانها در تشریفات کل ترتیب داده میشد یا در دفتر مخصوص؟
ج– نه، نه فقط تشریفات. حالا چطور تشریفات؟ اینجوری بود. رئیس دفتر نشان شخص رئیس کل تشریفات شاهنشاهی بود. اما من وقت نداشتم برای این کار. منتها یک چیزهایی بود که باید انجام بشود. یکی اینکه اشخاصی که نشان به آنها داده میخواهد بشود، تقاضا میشود برای آنها بایستی حتماً از طرف دادگستری بپرسیم که اینها حبس نرفته باشند عمل مخالف قانون هم نکرده باشند. این یک شرطش بود. شرط دومش موضوع مربوط به این بود که چون اعلیحضرت همایون شاهنشاه تصویب میفرمودند باید عیناش به شرف عرض اعلیحضرت همایون شاهنشاه برسد. یعنی اعلیحضرت همایون شاهنشاه قبلاً میفرمودند که چه میخواهند. یک جا بود که تشریفات دخالت نمیکرد. ارتش بود که تقاضا که میکرد قبلاً اعلیحضرت همایونی تصویب فرموده بودند ۵۱ نفر را برایشان پیشنهاد نشان میکرد، آنها را عیناً ما میدادیم اما آن هم شرط دارد درجهاش مهم بود که چه درجهای باشد. آخر هرکسی نمیتواند هر درجهای نشان بگیرد، هر کسی یک مقامی دارد مقامش چیز دارد.
س– پس یک آییننامهای داشتید؟
ج– خوب مسلم است دیگر آییننامهای بود که در زمان اعلیحضرت رضاشاه کبیر نوشته شده بود، آن که عوض نمیشد کرد ماده یک، دو، سه، چهار. آن وقت مثلاً این خیلی مهم است. همین نشان که نخست وزیر پیشنهاد به شاه میکرد برای دولت کارمندان دولت فرض کنید سیصدتا، پانصدتا، چهارصدتا یک همچین چیزی. رئیس تشریفات اعلیحضرت همایون شاهنشاه مثلاً فرض کنید یکیشان حالا نمیگویم پنجاهتایشان یکیشان را رد میکرد چون آخر جلویش نوشته بودند که چکار کرده که تقاضای نشان میکنند، رد میکرد. تنها جایی بود که نخست وزیر حق داشت هیات دولت را بخواهد رئیس کل تشریفات را هم خواهش کند که برود در دولت با هم بنشینند وزیر مربوطه توضیح بدهد رئیس کل تشریفات شاهنشاهی جواب بدهد و چه جوری رد میشود یا قبول میشود و همینطوری که همیشه بود. همیشه هم همینطور بود. برعکس همه هم موقعی که من بودم میگفتم مثلاً برای دولت حیوونی امیرعباس. امیرعباس که خیلی مرد خوبی بود او میگفت، «هر چه میخواهی نده.» میگفتم نه، میگفتم که به رئیس کارگزینی نشان نمیدهم برای اینکه رئیس کارگزینی پول زیادتر از همه میگیرد. مدیرکل مالی پول زیادتر میگیرد. معاون اداری پول زیادتر میگیرد. اما اگر به یک بنّا که در جنوب کار میکند تقاضای نشان را بکنید موافقم. به آن کسی که در تابستان راهآهن میراند و از اندیمشک رد میشود و برمیگردد اگر راضی هستید بنویسید نشان میدهم. موافقم صددرصد موافقم. به معلم دبستان که در چابهار کار میکند بنویسید به او میدهم اما به اینها نشان نمیدهم به هیچ وجه. البته به اعلیحضرت همایونی عرض کرده بودم.
س– یک دفعه بود که اختلافی بین آقای اردشیر زاهدی و آقای هویدا پیش آمد برای نشان دادن. آن موقع سرکار رئیس تشریفات بودید؟
ج– بله بودم. موضوع نشان دادن نبود (؟) خود من بودم.
س– که موجب اصلاً کنارهگیری آقای اردشیر زاهدی دیگر شد، نه؟
ج– نه، نه. آن مربوط به نشان نبود اصلاً، آن مربوط به اینها نبود. اردشیر یک کمی بیتربیت بود یعنی بیش از حد بیتربیت بود. میدانید اردشیر با من نسبت دارد. قوم و خویشیم با هم اما بیتربیت بود. این مثلاً یک دفعه جلوی من در پاکستان در دهلی ببخشید خانم معذرت میخواهم گفت، «تمام وزرا کونی هستند.» نخست وزیر هم بود. جلوی همه و نخست وزیر.
س– جلوی هویدا.
ج– هویدا. نگاه کردم گفتم که آره راست میگویی اردشیر اولیش تو. عیناً بقیه جرأت نمیکردند بگویند. آنجا هوشنگ انصاری هم بود. جرأت نمیکردند بگویند ولی من جرأت میکردم بگویم. اختلاف این شکلی پیدا میشد ولیکن اردشیر با هویدا خیلی بد بود، خیلی بد شده بود.
*- برای چی؟
ج– هیچ، هیچ علت نداشت. با هویدا دشمن خونی بود.
از اتاق اعلیحضرت همایونی درآمد گفت، «هرمز پای جونت زدم.» به خود من گفت دیگر
* – اردشیر؟
ج – اردشیر.
* – چرا؟
ج – من به شاه گفتم بعدش…
س – چرا؟
ج – نمیدانم، من که نمیدانم. خوب لابد اعلیحضرت هم باور کردند لابد برای اینکه چهار روز شاهنشاه البته صبح یک دقیقه پهلویشان میرفتم عرایضم را که عرض میکردم به من میفرمودند «بله-نه، نه-بله، بله-نه.» هیچ سوال دیگری نمیکردند. من هیچ به روی خودم نمیآوردم. به مرحوم علم گفتم که، «گوش کن برادر مرا نمیخواهند، من میروم، من اینجوری کار نمیکنم.» گفت، «هرمزجان برو علتش را به ایشان عرض کن.» گفتم علت چی؟ آخر بگویید من چه کردم که علتش را عرض کنم. هر چه گفتند بگو علتش را یا نمیدانست یا نمیدانم نمیخواست بگوید همان طبق قانون خودمان که نباید بگوییم. ولی سه روزهای که اینطوری بود اعلیحضرت همایونی خودشان هم تحقیق کرده بودند. سه روز گذشت روز چهارم رفتم آنجا و منتظر بودم که مثلاً بله، بله باشد. عرض کردم قربان یک اینطور. فرمودند، «بیا جلوتر نمیشنوم.» آمدم جلوتر. فرمودند، «میگویم بیا جلوتر.» به خدا عیناً. آمدم جلوتر اینقدر فاصله دارد مثلاً نیم متریشان. آمدیم جلوتر. گفتم قربان اجازه میدهید روی این میز بنشینم؟ کجا بیایم بنشینم، کجا به شما عرض بکنم.» یک دفعه میخندند قاه قاه. البته خیلی خندیدند من هم خندیدم. هیچی دیگر تمام شد. ولی
س– آن وقت تمام شد؟
ج– تمام شد دیگر، من نفهمیدم هنوز هم.
س– یعنی چه جوری به شما گفتند؟
ج– نگفت. هیچی همان خنده دیگر که دیگر بد نیستند با من. ولیکن هنوز هم نمیدانم چه گفته بوده، به جان شما نمیدانم. من خودم میدانم کار بد نکردم چون کار بد نکردم من چه بگویم. در ضمن هم فراموش نفرمایید که هیچوقت از شاهنشاه سوال نباید کرد باید به ایشان عرض کرد یک موضوعی را همانطوریکه با خدا شما صحبت بکنید از خدا چیزی نخواهید فقط میتوانید به خدا بگویید خدایا من آرزو میکنم اینجور بشود. اینجور بشود آرزو میکنم. شما حق اینکه از خدا چیزی بخواهید ندارید، خدا خیلی بالاتر از این است که شما بگویید که نه خدایا این را بده به من. نه این معنی ندارد و پادشاه سایه خداست شوخی نیست.
س- این ملاقاتهایی که، شرفیابیهایی که حضور اعلیحضرت میشد خیلی از آقایانی که با آنها مصاحبه کردیم طوری تعریف میکنند انگار همیشه اعلیحضرت در حال قدم زدن بودند و به ندرت مینشستند در جلسات. این جریانش چه بود؟
ج– نه. وقتی که نمیخواستند کسی بنشیند پهلویشان و میخواستند زودتر برود راه میرفتند تو دفترشان او هم راه مشکل بود برایش.
س- آن شخص هم راه میرفت یا باید میایستاد؟
ج– او راه میرفت.
س– او هم همراهشان راه میرفت.
ج– او هم پشت سرش راه میرفت. ولی او میرفت زود. ولی وقتی میخواست کسی با ایشان حرف بزند مینشستند.
س– اصولاً مثل اینکه وزرا هیچکدام نمینشستند.
ج– نه نمینشستند، راه میرفتند و یا اگر مینشستند وزرا ایستاده بودند، وزیر خارجه هم ایستاده بود همهشان.
س– چه کسانی اجازه نشستن داشتند؟
ج– علم مینشست، نخست وزیر مینشست. رئیس ستاد کل مینشست دیگر بقیه ایستاده بودند همهشان.
س– آن وقت مکالمههای تلفنی اعلیحضرت به چه ترتیب بود؟ آیا از طریق منشی چیزی
ج– همین. نه، نه هیچوقت. ما میدانید که آخر سه تا تلفن داشتیم هر کداممان خود شاهنشاه هم سه تا تلفن داشتند.
س– چی ها بودند؟
ج– یک تلفن تلفن دولتی بود. یک تلفنی بود که به نخست وزیر و وزرا و شهردار تهران و نمیدانم رئیس ستاد و رئیس نیروی زمینی هوایی و اینها به اینها وصل بودند مستقیم ۱۱۵، ۱۸۶ میگرفتند.
س– یعنی اعلیحضرت که میگرفتند خود طرف جواب میداد.
ج– خود طرف جواب میداد برمیداشت.
س– او که میخواست تلفن کند چه کار میکرد؟
ج– او هم میتوانست بگیرد مال اعلیحضرت همایونی را.
س– یعنی یک وزیری میتوانست مستقیم…
ج– حق نداشت، هیچوقت این کار را نمیکرد اما میگویم میتوانست. میتوانست این نمره را بگیرد ولی حق نداشت. تازه از این گذشته، پهلوی خودتان هم بماند، نمره را عوض میکردیم با هم. نمره اعلیحضرت همایونی را کسی نمیدانست، کسی نمیدانست.
س– خوب موقعیتی نبود که وزیری مستقیم خودش به اعلیحضرت تلفن کند؟
ج– اتفاقاً میشد که تقاضا کند به عرضشان برسانیم به اعلیحضرت همایونی بکند.
س– اینجوری بود.
ج– مثلاً فرض بفرمایید خیلی اتفاق میافتاد. بیچاره منصور روحانی تلفن کرد به من یک موضوعی میگفت مهم است و
س– به شما تلفن میکرد یا به معینیان.
ج– به من. نه نه آنها همه به من. هیچکس دیگر نخیر. چون موضوع شرفیابی تلفنی نبود یک چیزی بود که کار من بود همیشه. تلفن میکرد به من بعد من میرفتم به عرض میرساندم اجازه میگرفتم میگفتم که فرمودند، «بگو بگیرش بدهند به من.»
س– بگو بگیر. چطوری بگو بگیرش؟
ج– مرکز را بگیر، مرکز خود دربار را آن وقت دربار میداد. دربار میداد یک چیز قرمز میزدند
س– خوب تلفن این بود فرمودید سه تا تلفن بود.
ج– حالا یک تلفن هم همان تلفن دولیت بود، یک تلفن آن بود، یک تلفن خصوصی خودشان بود تلفن معمولی بود. مثلاً مال من تلفنم مثلاً ۸۹۲۲۳۳ بود مال ایشان مثلاً ۷۳۹۲۳۱
س– یعنی تلفن معمولی.
ج– تلفن هم که میشد خیلی مضحک بود البته دیگر نداشتم گاهگاهی این تلفن زنگ میزد.
س– اشتباهی مثلاً.
ج– یا اشتباه بیشترش اشتباهی. تلفن را برمیداشتند میفرمودند، «نه آقا من نمیدانم این کجاست خواهش میکنم ببخشید.» خیلی باادب و احترام و اینها. تا برمیداشتند من میرفتم بیرون چون نمیخواستند هیچکدامشان بشنوند دیگر.
س– علامت دادند که بایست.
ج– بایست، یکدفعه گذاشتند زمین و میفرمودند که خوب، «چرا من گفتم بایست چرا داشتی میرفتی؟» گفتم قربان تلفن میفرمایید باید بروم دیگر، بروم بیرون که تلفن بفرمایید. فرمودند، «میدانی کی بود؟» گفتم نه. گفتم نخیر قربان من از کجا بدانم. فرمودند، «حاج قاسم نمیدانم فلان بود که در بازار تجریش گوشت میفروشد این میخواهد با سبزیفروشی فلان صحبت کند.
س– اشتباه گرفته بود.
ج– اشتباه گرفته بود. «من هم گفتم من نمیدانم نمرهاش چیست خواهش میکنم بپرسید تحقیق کنید…»
س– مورد استفاده این تلفن چه بود؟ استفادهاش چطور بود این؟
ج– خوب همیشه تلفن لازم داشتند خودشان برای اینکه با اشخاص صحبت کنند. با این تلفن که صحبت میکردند دیگر هیچکس نمیشنید. هیچکس نمیتوانست بشنود. با آن یکی دولتی فقط دولتی بود، دیگر نمیشد جای دیگری را گرفت. یک عده به خصوص بودند یعنی در حدود سیوپنج شش نفر بودند فقط که خود ما بودیم. با آن یکی تلفن دربار هم که خوب مرکز میشنید همیشه او میتواند بشنود چون که دوتا چیز میگذارد آنجا خوب این میشود یکی هم طرف.
س– آن وقت آن تلفن به اصطلاح مستقیم که خودشان شماره داشتند آنهم روی این دستگاه بود که نشود شنید؟
ج– نخیر، هیچ نبود.
س– خوب آن را مثلاً خوب ساواک یا تیمسار فردوست میتوانند…
ج– دروغ میگویند نمیتوانند. همین مثل اینجا گفتند. بیخود میگویند.
س– نمیتوانستند.
ج– میگویند که فرکانس ما افتاد روی فرکانس تلفن قریب. دروغ میگویند همچین چیزی نمیشود دروغ میگویند.
س– یعنی تلفن بالاخره از تلفنخانه رد میشود و در آنجا میشود.
ج– آخر فرکانسمان نمیتواند روی آن فرکانس بیفتد آخر مسخره است آخر. مزخرف میگویند دیگر.
س– پس کسی نبود که خودش مستقیماً به اعلیحضرت تلفن بکند؟
ج– نخیر، فقط گفتم.
س– نخست وزیر هم نمیتوانست؟
ج– چرا، گفتم به شما.
س– پس خود نخست وزیر بدون کسب اجازه تلفن میکرد.
ج– تلفن میکرد. کار فوری میافتاد.
س– رئیس ساواک هم لابد…
ج– خیلی کم. آخر او کار نداشت. بیچاره نصیری خدا بیامرزدش او هیچ کار مهمی نداشت که تلفن مستقیم بکند اصلاً، خیلی کم.
س– خوب، اگر جایی شلوغی میشد، آشوبی میشد…
ج– هیچوقت نمیدانست او. قبل از او آن یارو گفته بود.
س– فردوست.
ج– فردوست، چون او خودش آنجا آشوب درست کرده بود سه ساعت قبلش خبر میداد.
س– خوب فردوست را که میگویند اصلاً سالها بود شرفیاب نمیشد.
ج– نه، اینجور نمیشود گفت. ببینید مهمانیها نمیآمد.
*- یکشنبه بود همیشه.
ج– نه یکشنبهها نمیآمد. یعنی مهمانی نمیآمد، جمعه نمیآمد.
*- جمعه هم میآمد.
ج– مهمانیها نمیآمد کم میآمد. مثلاً هر ماهی خوب جمعهها هم من میرفتم همیشه.
س– جمعهها کجا بود؟
ج– جمعهها همان کاخ که بودم نهار میخوردم آخر همیشه ما، کار میکردیم تا ظهر که بعد میرفتیم نهار ما هم بودیم خدمتشان. مثلاً هر ماهی یک مرتبه فردوست ممکن بود بیاید، نمیآمد بعضی وقتها میگفت، «کار دارم.»
س– یعنی خودش وقت شرفیابی نداشت دیگر؟
ج– نخیر نداشت.
س – خوب این روابط نزدیکش با اعلیحضرت که میگویند پس به چه ترتیبی بود؟ به ترتیب همین صندوقها بوده که گزارشها را میبردند؟
ج– همین صندوقها. بله دیگر همین صندوقهای دروغ.
س– خودش تلفنی، حضوری با هم تماس نداشتند؟
ج– ممکن بود یک شب تلفن کند من نمیدانم اما چیزی که هست نخیر در روز نبود هیچ. ممکن بود شب تلفن کند که من نباشم آن وقت یک چیزی هم بود اگر تلفنی از خارج از ایران میشد، از داخل که همه به من میزدند از تهران، ایران، از خارج که میشد بایستی حتماً با من صحبت بکنند من بگویم که اعلیحضرت همایونی صحبت بکنند یا نخیر. مثلاً چطور؟ فورد یا نیکسون یا اینها، اینهایی که مثلاً رئیسجمهور شدند اینها تلفن کردند که میخواهد President of the United States صحبت بکند اینها. گفتم که نه بدهید من صحبت کنم ببینم. گرفتم صحبت کردم دیدم صدای خودش است چون من همه را میشناختم با نیکسون هم خیلی رفیقم با فورد هم همینطور.
س– یعنی اول خود شما با آقای نیکسون صحبت میکردید؟
ج– بله. حتماً من بایستی صحبت کنم بعد میگفتم که یک دقیقه hold the line خواهش میکنم. بعد فوراً با منشی تلفن دولتی که (؟) به آنها میگفتم که فوراً بدهید اعلیحضرت صحبت کنند.
س– گفتید بدهید، یعنی به کی بدهد؟
ج– در آنجا مرکز بده به اعلیحضرت همایونی.
س– یعنی وصل کند به او
ج– وصل کنید به او، به آن شماره وصل کنید. هیچ خارجی نداشت. مثلاً یک مرتبه روز چهارم، تولد شاهنشاه آریامهر کی بود؟
س– ۴ آبان.
ج– ۴ آبان. ۳ آبان نصف شب دیدیم که تلفن از خارج میشود تلفنچی داد به من تلفنچی دربار. داد و ما گرفتیم و یارو گفت، «یک نفر آمریکایی است.» گفت، «ما میخواهیم با اعلیحضرت همایونی صحبت کنیم» گفتم با اعلیحضرت همایونی؟ الان استراحت فرمودند. اگر کاری دارید به من بگویید ببینم چیست که به ایشان عرض بکنم یا فردا خودشان بگویم تلفن کنند. گفت، «نه، شما نوار بگذارید و بعد از یک دقیقه دیگر این را به عرض برسانید نوار را.» گفتیم خیلی خوب. ما هم نوار نداشتیم البته (؟) نصف شب درست بود، این البته بعد از یک دقیقه شیک صدا آمد بعد Happy birthday to you, happy birthday to you.همهاش اینجوری.
س– کی بود این؟
ج– از آمریکا یک عدهای بودند. هشتاد نفر با هم.
س– یعنی آشناهایشان بودند یا اینها غریبه بودند.
ج– نه آشنا نبودند اصلاً، چه آشنایی داشتند هیچی.
س– این مهمانیهای به اصطلاح خانوداگی یا در خود کاخ…
ج– خانوادگی که نبود اغلبشان.
س– اعلیحضرت، مهمانی مرتب کجاها بود؟
ج– هیچ متمرکز نبود هیچ جا.
س– مثلاً جمعهها فرمودید که… مثلاً جمعهها یا شنبهها
ج– نه، کاخ خودشان بود. کاخ خودشان بود که فرق دارد. نه کاخ خودشان خوب باید بروند نهار بخورند.
س– منظور یک روزهای خاصی بود که…
ج– برادرها که اصلاً و ابداً یک مرتبه در سال اعلیحضرت منزلشان میرفتند برای خواهرهایشان هم هر پنج هفته شش هفته یک مرتبه میرفتند.
س– میرفتند.
ج– هر شش هفته یک مرتبه.
س– پس هفتهای یک مرتبه منزل والاحضرت اشرف.
ج– این نه، اینها شوخی است این مال نود سال قبل است برادر. مال نود سال قبل نخیر.
*- (؟)
ج– نه، نمیمانند هم هیچوقت.
*- (؟) منتها خصوصی.
س– منزل ملکه مادر چی؟
ج– سالی یک مرتبه.
س– سال یک مرتبه؟ پس اینکه یکشنبه شبها فلان جا، چهارشنبه شبها فلان جا
ج– نه، نه اصلاً اینجوری نبود هیچ اینجوری نبود. به دو علت اینجوری نبود یکی اینکه خود اعلیحضرت همایونی مایل نبودند که بروند ببینندشان و اشخاص سواستفاده کنند از تشریففرمایی شاهنشاه به آنجاها چون رئیس دفتر داشتند آنها هر کدام از این حرفها اینها سواستفاده از ایشان بکنند. دوم از نظر ما برای اینکه ما میترسیدیم برای اینکه هیچوقت نمیتوانند شما را بکشند مگر اینکه برنامه شما را کسی بداند.
س– درست است.
ج– وقتی سه ماه برنامه شما معلوم شد این دیدم که یکشنبه شبها هر هفته میروید اینجا، پنجشنبه میروید اینجا، یکی از این روزها تو را خواهند زد. بدین جهت ما هم نمیخواستیم، هیچوقت نمیگذاشتیم اینطور بشود.
س– ولی آنها هم بیشترشان خانهشان تو کاخ سعدآباد بود.
ج– نه، اعلیحضرت که کاخ نیاوران بودند فقط سه ماه سعدآباد بودند. از این سه ماه هم یک ماهش را در شمال بود همیشه.
س– شمال هم که میرفتند سرکار میرفتید آنجا
ج– نخیر، نه نه دفتر نمیرفتم. من تهران میماندم کارها را میکردم هر هفتهای یک مرتبه میرفتم آنجا یا اینکه مثلاً دو هفته میرفتم شمال میماندم. نمیتوانستم.
س– آن وقت در آن مدتی که شما آنجا نبودید کارهایی که زیر نظر شما بود آنجا نمایندهای داشتید؟
ج– نه آنجا کسی را نمیپذیرفتند اصلاً، در شمال کسی را نمیپذیرفتند. چون میدانید همه خیال میکنند میگویند شاهنشاه ایران امپراطور ایران خیال میکنند که شاهنشاه روی الماس راه میرفته یا فرض کنید که میزش از طلا بوده. شاهنشاه در شمال که یک ماه تشریففرما میشدند دو اتاق و نصفی چوبی روی آب داشتند فقط همین و توی آن زندگی میکردند. یک مرتبه من داشتم با ایشان کار میکردم پهلویشان ایستاده بودم نشسته بودند یک مرتبه یک موج آمد تمام اتاق را اینقدر آب آورد تو از پنجره به خدا و همه همه خیال میکنند که هیچ اینجور بود. مثلاً کسی باور نمیکند رسم است این چیزها را باید دانست آخر احمق نباید بود. روسای کشورها که به یک مملکتی میروند کادو میبرند هدیه میدهند آنها هم با کادو به او جواب بدهد، هدیه میدهند. این هدیهها رسم است این کار را همه میکنند. مال آمریکا تنها جای خیلی خوب است ما هم خیلی خوشحال میشدیم اگر ایرانیها این کار را بکنند. آمریکایی میتواند هدیه قبول بکند به شرطی که قیمتش از ۵۰ دلار بیشتر نباشد اگر این کار را در ایران هم میتوانستند بکنند من خیلی خوشحال میشدم، پیشامد هم کرد البته.
*- (؟)
ج – علیاحضرت شهبانو و اعلیحضرت همایونی هر چه به آنها هدیه داده میشد همه را در موزه میگذاشتند.
س– در موزه.
ج– موزه. هیچوقت دست خودشان
*- (؟)
ج– هیچوقت، هیچوقت.
س– درست هدیه گفتید من یک داستانهایی شنیدم راجعبه مثلاً آقای امیرهوشنگ دولو
ج– بله، او
س– که میگویند که مثلاً برای تولد اعلیحضرت ماشین میخریده تقدیم میکرده
ج– دروغ.
س– یا یک کاسه پر از طلا میکرده.
ج– آنکه خودم بودم پایشان افتاده بود پایشان را ماچ میکرد که عوض یک دانه سکه دو تا سکه بگیرد. ولم کنید بابا، ولم کنید تو را خدا حالا مرده من دیگر حرفی نمیزنم. او هم مردند دیگر حرف نمیزنم، دروغ میگویند به خدا دروغ میگویند به حضرت عباس دروغ میگویند، همش دروغ است.
س– در هر حال چون آن داستانها گفته شده اینورش هم من علاقهمند بودم که گفته بشود.
ج– بله دروغ میگویند همچین چیزی نیست. فقط یک مرتبه یا دو مرتبه میگویم علیاحضرت شهبانو مثلاً دو مرتبه من میدانم که برای تولدشان هدیه خریدند. یک دفعه یک پیکان خریدند..
س– کی برای کی خرید؟
ج– علیاحضرت شهبانو تولد اعلیحضرت همایون شاهنشاه برای اعلیحضرت همایونی یک پیکان خریدند که من دیدم. یک دفعهاش هم یک چیز دیگر همین دیگر ده هزارتومان پانزده هزار تومان یک همچین چیزی. من همیشه یک چیزی درست میکردم. میدادم درست بکنند در خارج میآرودم برای تولد شهبانو صبح میدادم به اعلیحضرت همایونی. میگفتند، «چرا؟ این چیست؟» میگفتم قربان امروز تولد علیاحضرت شهبانو است (؟)
میفرمودند، «چرا باید بدهم؟» میگفتم خوب تولدش است باید بدهید، تولد ایشان باید بدهید دیگر آن وقت اعلیحضرت میدادند به خدا. هیچوقت نه یادشان بود…
آن وقت خود اعلیحضرت همایونی هم تو جیبهایشان، به خدا، به خدا به این اگر دروغ بگویم، هیچی نبود مگر یک قرآن جیبی یک قرآن نازک یک سوم این توی این جیب چپشان بود. هیچ چیز دیگر نبود نه مداد داشتند نه قلم داشتند نه کاغذ داشتند نه فندک داشتند. برایشان درست کرده بودند ولی نمیگذاشتند هیچوقت، هیچوقت.
س– راست است که جلیقه ضدگلوله میپوشید؟
ج– دروغ است برادر دروغ است. باز درست کردند. اینجا ندارم اتفاقاً آمریکا پهلو سیمین است، عکسها را فرستادم برای سیمین. همانجایی که نوشتند در روزنامهها که شاه رفته حج و آنجا جلیقۀ ضدگلوله پوشیده من همان عکسش را دارم انداختم اعلیحضرت همایونی جلو هستند من هم پشت سرش نماز میخوانیم. سینه اعلیحضرت باز است تا اینجایشان مال من هم تا اینجا باز است معلوم است. مزخرف میگویند دروغ میگفتند آخر. کجا جلیقه ضد گلوله. نه باور نکنید این حرفها را.
Leave A Comment