روایتکننده: آقای هرمز قریب
تاریخ مصاحبه: ۲۵ مارس ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لوزان – سوئیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س– آن وقت سن موریتس که تشریف میبردند آنجا ترتیب تقاضای ملاقات
ج– نه آنجا باز هم نداشتند. آنجا باز هم نداشتند، آنجا دکتر ایادی در خدمتشان بود او چون دکتر مخصوص بود. روسای کشورهای خارجی که در اروپا بودند با در سوئیس مثلاً با فرانسه ژیسکاردیستن بود اینها، اینها تقاضا میکردند اینها میرفتند به زوریخ در آنجا یا به سن موریتسن در آنجا نهار در خدمتشان میخوردند.
س- آن وقت واسطه این کار
ج– همان دیگر دکتر ایادی بود. یعنی آنها تلفن میکردند این جواب میداد دیگر. آنجا من نبودم.
س– چون در آن موقعی که بحران نفت بود گویا…
ج– اما هروقت چیز میشد همین اشخاصی که با موافقتش شرفیاب میشدند که جزو چیز نبود به من خبر میدادند. یعنی امروز این و این شرفیاب شدند حالا اشخاص همینطور از ژیسکاردیستن گرفته تا رئیسجمهور فرق نمیکند. به من خبر میدادند همیشه چون من یادداشت میکردم. آنجا معلوم بود برنامهشان که چه جوری بوده.
س– یک مطلب دیگر که میخواستم سوال کنم این است که ترتیبی که افراد مختلف یعنی مقامات مختلف شرفیاب میشدند و بعد اوامری از طرف اعلیحضرت صادر میشد ظاهراً کسی در اتاقشان نبود که این فرمایشاتشان را بشنود ثبت کند و احتمالاً میتوانست…
ج – انجام نشد.
س – فرمایشات ایشان یا بدجوری گزارش بشود یا سو تعبیر بشود…
ج – خیلی قشنگ، سوال فوقالعاده خوبی فرمودید. اولاً اعلیحضرت همایون شاهنشاه بینهایت باهوش بودند و بینهایت حافظه خوبی داشتند. یعنی واقعاً جملهای که میفرمودند عین همان جمله را که فرض کنید سه خط بود دو سال بعدش همان سه خط را میفرمودند، میدانستند. در عین حال به آن وزیر مربوطه اگر اعتماد نداشتند که او کار را نمیکند از او میپرسیدند که این کار شد یا نشد؟ و اگر نمیشد بیرونش میکردند ساده. ساده بیرونش میکردند خیلی ساده. و کم هم اتفاق افتاد این موضوع، خیلی کم یکی دو تا بیشتر اتفاق نیفتاد. و خود شخص اعلیحضرت همایون شاهنشاه که یک مرتبه خودم یادم هست که من سفیر بودم در سوئیس اعلیحضرت همایون شاهنشاه ساعت ۵ بعدازظهر تشریف میآوردند به ژنو. من نهار داشتم میخوردم سفیر آمریکا تیلر به من تلفن کرد. تلفن کرد که، خیلی هم با او دوست بودم
س – سفیر آمریکا در کجا؟
ج – در سوئیس، درآن موقع البته. تلفن کرد که هرمز I want to see you فلان و از این حرفها. من گفتم نه دارم حالا نهار میخورم الان میخواهم بروم. گفت، «من کار خیلی فوری دارم قریب.» گفتم که من دارم نهار میخورم خودم الان وقت ندارم. گفت، «تو نهار بخور من میآیم مینشینم تو نهارت را بخور من هم حرفم را میزنم.» گفتم خیلی خوب بیا. آمد پهلوی من و این به من گفت، عین این جمله که من به شما میگویم، «به اعلیحضرت همایون شاهنشاه عرض بکنید که چرا الان به انگلستان تشریف میبرند؟ میخواهند بیایند آمریکا چرا به انگلستان تشریف میبرند بعداً میآیند آمریکا خوب مستقیم بیایند آمریکا. چرا انگلستان؟» من هم این چیزها را نمیفهمیدم که چه میگوید برای چه هست. وقتی رفتم ژنو آنجا رفتم خدمتشان و رفتیم توی منزل و منزل سپهبد زاهدی در (؟) در آنجا رفتم اتاق خواب و به ایشان عرض کردم. عرض کردم که اینجوری و به من اینجور گفت، فرمودند، «به او بگو که مردیکه نفهم شما تمام تدارکات جنگی و چیزهای مختلف توپ و تفنگ و نمیدانم چی و اینها را میدهید به عربها»، عربها که میگویم یعنی به اصطلاح به کشورهای دیگر. «شما اینها را اینقدر قوی کردید اینها اینقدر اسلحه دارند آنجا آن را دارد، آن را دارد، آن را دارد، آن وقت به ما نمیدهید. بعد هم به من از این حرفها میزنید تازه به شما چه، شما چه کارهاید که به ما این حرفها را میزنید.
* -(؟) روزنامه دارد
ج– من نمیدانم دیگر کیه حالا. بعد هم من ننوشتم ۱۰ دقیقه صحبت فرمودند. گفتم چشم قربان و فرمودند، «همین الان برگردید به برن بخواهید به او بگویید.» آمدم بیرون فرمودند، «قریب.» بله. «من چه گفتم؟ چون من ننوشته بودم چون قاعدتاً همه مینویسند آخر ننوشته بودند. من درست ده دقیقه عین جملات شاهنشاه را به ایشان عرض کردم. نگاه کردند فرمودند، «تو خیلی حرامزادهای برو.» به خدا. به جان شما عیناً اینجور.
س– یک موردی که من یادم هست مثلاً رئیس اتاق رفته بود شرفیاب شده بود و بعد اوامری که صادر شده بود در مورد این بود که به وزیر اقتصاد بگویید که فلان را فلان بکند، شما به ایشان ابلاغ کنید. حالا وقتی که
ج– حتماً هم کرده.
س– این رئیس اتاق میآمد ابلاغ میکرد وزیر اقتصاد از کجا میدانست که این حرفی که این آقا میزند درست میگوید یا نه؟
ج– این درست است، این حرف صحیح است این کاملاً
س– (؟)
ج– آن وزیر مربوطه، او هم نفهم نیست او فوراً به نخست وزیر میگوید. نخست وزیر میپرسد بعد نخست وزیر میرود به ایشان میگوید که صحیح است. به خود من، حالا مضحکتر است، من رئیس کل تشریفات بودم البته نفر دوم دربار بودم علم اول بود من بودم بعدش معینیان بود بعد باهری بود بعد فلان. معینیان رئیس دفتر مخصوصشان بود رئیس دفتر مخصوص کسی است که طرف اعتمادشان است دیگر در آن حرف نیست. اگر معینیان به من چیزی میگفت که اعلیحضرت همایون شاهنشاه فرمودند که شما فلان کار را بکنید من که انجام نمیدادم، من میرفتم پهلوی اعلیحضرت همایونی. به ایشان عرض میکردم قربان معینیان به چاکر گفت این کار را بکن اعلیحضرت همایونی فرمودید؟ یا بله یا نه.
س– موردی هم بود که بگویند نه؟
ج– خیلی، چند دفعه بیش از چهل دفعه یادم هست اتفاق افتاد معینیان شخصاً نه آنهای دیگر به خدا چهل دفعه اتفاق افتاد که دروغ گفتند به من. به خود من دروغ گفتند.
س– پس لازم بود که آدم برود و
ج– حتماً باید میگفتند، معلوم بود دیگر. اینقدر مهربان بودند. اینقدر بلند طبع و بالا طبع و پاک بوده شاه که من هیچکس را مثل او ندیده بودم هیچکس، هیچکس. مهربان بینهایت مهربان. یعنی شما ممکن نبود از دهن اعلیحضرت یک کلمهای که شما را کوچک بکند بشنوید. نمیفرمودند هیچ ممکن نبود.
س– صحبت از دفتر مخصوص شد دو مرتبه یکی از مطالبی که بعد از انقلاب گفته شده این است که پروندههای دفتر مخصوص را موفق شده بودند که قبل از انقلاب از ایران خرج بکنند.
ج– من هم شنیدم نمیدانم. پروندهای آخر دفتر مخصوص پروندهای نداشت و این تمام کار مربوط به مردم بود و دولت بود و کارهای محرمانه اینجوری نبود که ببرند. من باور نمیکنم خودم نمیدانم اما باور نمیکنم.
س– از نظر تاریخ مفید است که اگر این کار شده باشد.
ج– باور نمیتوانم بکنم برای اینکه عرض کردم به شما دفتر مخصوص یک پروندهای نداشت که کسی نباید ببیند چیز نبود چون هرچه اعلیحضرت همایونی امر فرموده بودند همش به نفع مردم بود کاری نمیکردند. کار غلطی هم میکردند البته مثلاً اگر یک روزی پیدا کردید این صورت مجلس روزهای دوشنبه بعدازظهر که شورای اقتصاد در پیشگاه شاهنشاه تشکیل میشد یکیش را بخوانید.
س– یک سری آن را دارم.
ج– خواندید یا نخواندید؟
س– مال آن که آقای نیکپی به اصطلاح منشی جلسه بوده، بله.
ج– خواندید؟
س– بله.
ج– دیدید که چقدر شاهنشاه قشنگ صحبت میفرمایند خوب صحیح میفرمایند و نفع مردم را صحبت میفرمایند. یک جملهای نبود که منتشر باشد. این را نمیدانستند. هیچکس. این شور مجلسها همش قایم میشد، حالا چرا؟ نمیدانم چرا قایم میشد نمیدانم.
س– بعد یک سری آن بود که چاپ شد.
ج– کی چاپ شد؟
س– مال زمان گذشته بود.
ج– مال گذشته بوده نمیدانم. ولی ندادند اینها را هیچ ندادند. ندادند که تعجب نکنید برای اینکه یک روزی من سه چهار روز دیوانه شدم. یک ماه گذشته بود از اینکه رئیس جمهوری آمریکا آمده سر کار، همین احمقه که از بین رفت،
س– کارتر منظورتان همین است.
ج– کارتر، و هی اشخاص به من که بله آمریکا را خواهید دید جواب شاهنشاه را نداد و فلان و از این حرفها. کی جواب…
س– وقتی که انتخاب شده بود.
ج– انتخاب که شد شاهنشاه تلگراف فرمودند. این اصلاً بایستی بفرمایند.
س– این تلگراف را از کجا میزنند؟ از وزارتخانه میزند یا …
ج– نخیر، در دربار میزدند مستقیم دیگر حاضر میکرد. بعد تلگراف شده بود جواب ندادند بنابراین وضع خیلی بد است و از این حرفها. من خیلی ناراحت شدم چطور شد جواب تلفن را ندادند. رادیو را هم همیشه گوش میدادم. نبود هیچ.
ناراحت رفتم پهلوی اعلیحضرت همایونی صبح و عرض کردم قربان مردم و اشخاصی که پهلویم میآیند همهشان یک چیزی میگویند که چاکر ناراحتم. گفتند، «چیست؟» عرض کردم که قربان جواب تلگراف اعلیحضرت همایون شاهنشاه را کارتر نداده؟ فرمودند، «جواب مرا؟» عرض کردم بله فرمودند، «یک صفحه و نیم جوابم داده و همش تمجید و فلان که از کارهای ایران و من. چی را جواب نداده؟» عرض کردم پس چرا این را ندادند جوابش را به روزنامه یا رادیو؟ این مزخرفاتی را که میگویند این را ندادند. فرمودند، «خودت تحقیق کن.» ما تحقیق کردیم و از آن معاون که این کارها را میکرد، مال اطلاعاتی نبود این کارهای دربار را میکرد. تلفن کردم پرسیدم از او
*- (؟)
ج– نه، او که نه بابا. نه، پدرش وزارت خارجه بود قبلاً گفتم چرا این کار را نکرده؟ چرا جواب نداد؟ گفت، «جواب داده.» گفتم خوب جوابش را چرا ندادی به روزنامهها؟ گفت، «آخر فکر کردیم که لزومی ندارد.» گفتم «چطور لزومی ندارد؟» گفت «برای اینکه من پرسیدم. پرسیدم از معینیان و از فلان و فلان و فلان گفتند که جوابش لازم نیست…» (؟) گفتم شما دروغ میگویید مال (؟) جوابش را دادید، در رادیو گفتید، تلویزیون گفتید. گفت، «جوابش هست الان برایتان میفرستم.» فرستاد برای من. نگاه کردم دیدم چی چی گفته این مرد. رفتم خدمت اعلیحضرت همایون شاهنشاه نگاه کردند گفتند، «بله، دیدید؟» عرض کردم که نمیدانستم اجازه میفرمایید بدهم منتشر بشود؟» فرمودند، «دیر شده حالا دیگر، دیر شده.» این است. یعنی به شما بگویم واقعاً میزدند که خراب کند این ها را. میزدند خراب کنند راههایش را خودشان فهمیده بودند، به یک ترتیبی خراب کنند.
س– در این مرحله میخواستم آن اسم یک سری از افرادی که بیشترشان البته نخست وزیران سابق ایران بودند را من بخوانم و آنهایی را که شما شخصاً یک تجربه خاطره به اصطلاح زندهای از آنها دارید، به اصطلاح مشاهده خودتان کردید که فکر کنید از نظر تاریخی قابل ذکر باشد اینها را خاطراتتان را بفرمایید.
ج– بفرمایید.
س– اولشان دکتر مصدق. آیا شخصاً شما
ج– بله، شخصاً من این را میشناختم دخترش دیوانه بود در سوئیس دو نوشاتل هنوز هم هست یا مرده نمیدانم. این مرد خودش هم عقلش کم بود به عقیده من
س– یک مثالی بزنید که در چه موردی با هم…
ج– مثالش خیلی ساده است. ببینید شما یک تزی میآورید تز را اعلیحضرت همایون شاهنشاه تصویب فرمودند یعنی نفت را ملی بکنید شاهنشاه هم گفتند بله باید ملی بکنیم. بعد وقتی میبینی موفق نمیشوی صاف بایستی جلوی مردم بگویید که متاسفانه ما موفق نمیشویم. چرا؟ برای اینکه آبروی خود من رفت. مرا به چکسلواکی فرستادند در آن موقع، از سوئیس فرستادند چکسلواکی رایزن سفارت. به من دستور دادند حالا که گفتند کمونیستها که نفت ما را میخرند چکسلواکی چقدر از نفت ما میخرد بهش بفروشید اینقدر. رفتم پَهلْوی معاون وزارت خارجه چکسلواکی. گفت، «ما یک قطره هم نمیخریم، یک قطره هم نمیخریم.» همین صریح
س- چرا؟
ج – گفت، «چرا نفت شما را بخریم نفت داریم روسیه به ما میدهد ما نمیخریم.» دروغ گفت آخر میسازند با هم که یک آدمی که خودش را اینجور میداند این وقتی که میبینید به او دروغ گفتند سرش کلاه گذاشتند این نبایستی بایستد بگوید، «بله من کاخ نمیروم که یک موقع در کاخ مرا بکشند.» دروغ میگوید. آخر دروغ میگفت به خدا دروغ میگفت.
شاهنشاه کسی را بکشند؟ کسی جرات داشت بیاید در کاخ این را بکشد؟ اینها مرخرف است ببینید یک چیزهای احمقانه و در ضمن گفتم سن هم خیلی دخالت دارد. آدم وقتی پیر میشود میافتد رو تختخواب مثل من دیگر فکر مقام نباید بکند. این حرف دیگر احمقانه است.
س– تیمسار زاهدی را شما هیچوقت با او کار داشتید؟
ج– چرا، زاهدی. چرا خیلی زیاد. برای اینکه تیمسار زاهدی سفیر شدند. در اینجا در United Nations یک قسمت اروپایی سازمان ملل متحد. من سفیر در برن بودم آن موقع سه سال و نیم با هم بودیم ولی من سفیر در سوئیس بودم البته. هم مرد خوبی بود مرد پاکی بود. مرد درستی بود مرد واقعاً نازنینی بود باتربیت بود مهربان بود. من کوچکترین ایرادی به این مرد نتوانستم بگیرم.
س– یک خاطره بخصوص دارید از ایشان؟
ج– خیلی زیاد، اینقدر زیاد است که دیگر باید پیش بیاید. خیلی زیاد آخر همیشه با هم بودیم.
س– خوب یکی دوتایش را …
ج– یا او میآمد به برن یا من تقاطع میکردم «هرمزجان آمدم. بیا پهلو من.»
س– یکی دوتایش را که معرف به اصطلاح خصوصیات ایشان باشد.
ج – میگفتم وقت ندارم. معرف مثلاً من بچه بودم واقعاً، من اصرار میکرد بروم به ژنو با اتومبیل طول میکشید با ترن نزدیکتر بود. میرفتم در توی ؟ ترن ایستاده منتظر من بود. آخر زاهدی را شما میشناسید زاهدی خیلی آدمی بود که خودش را میگرفت. منتظر میشد که من بروم و مرا بردارد و با خودش ببرد. بعد میگفت، «هرمز جان باید شب برویم بخوابیم.» میگفتم باباجان من نمیتوانم من نیاوردم هیچی آخر اینها، من پیژاما دارم. اوم هم قدش بلند بود. میگفت «یک پیراهن هست نو.» اینها اینقدر بلند بلندتر بود پاش هم. میگفتم نمیتوانم. میگفت عیب ندارد بپوش برادر مهم نیست.» نه، زاهدی خیلی آدم حسابی بود خیلی.
س– اینکه میگویند در اواخر عمرش از اعلیحضرت دلگیری داشته؟
ج– نه، نه دروغ است. زاهدی من با او خیلی نزدیک بودم. یک کلمه حرف بر ضد شاه نزده هیچوقت به شاهنشاه جسارت نکرده و در عین حال هم یک کسی بود که حقیقتاً شاهپرست بود. مثلاً یک مورد. یک مقاله نوشته بودند که، حالا سپهبد زاهدی هم ژنو است و پسرش هم پهلویش بود، بله زاهدی این کار را کرده این کار را کرده این کار را کرده و اینها بعد رفت پهلو شاه و شاه را آورد شاه گفت، «از من چه میخواهی به تو بدهم؟ هر چه بخواهی میدهم.» زاهدی هم گفت دخترت را بده به پسر من. گفت، «چشم.» و داد. دروغ میگویند. همچین حرفی. من یک نامهای نوشتم به ایلوستره چاپ شد. نوشتم مزخرف میگویند برای اینکه شاهنشاه را ایرانیها دوست دارند به هر حال. زاهدی همچین تقاضایی از شاهنشاه نکرده، اینجور نبوده دخترش پسر زاهدی را دوست داشته زنش شده هر کسی حق دارد فلان، فلان، فلان و تقریباً هم همش حمله به سپهبد زاهدی بود. برایش ترجمه کرده بودند خوانده بود آن پِری شهیدی ترجمه کرده بود. به من حق داد گفت، «راست میگوید اینها دروغ میگویند.» آخر من میدانم که دروغ میگویند. زاهدی هیچوقت نسبت به شاهنشاه بد نمیگفت.
س– آقای حسین علا چه؟
ج– او خیلی آدم انسانی بود. حسین علا، یک خاطره خیلی مهم، پدرم میگفت. پدرم رئیس اداره مطبوعات وزارت خارجه بود همان موقعی که حسین علا رئیس دفتر وزیر خارجه بود. پدر حسین علا وزیر خارجه بود بنابراین پدر حسین علا وزیر خارجه بود خودش رئیس دفتر وزارت خارجه و بابام هم رئیس اداره اطلاعات. پدرم میگفت، «وزیر خارجه ما را خواست من بودم و چهار نفر دیگر»، آن وقت وزارت خارجه کوچک بود چهار تا اداره پنج تا اداره بیشتر نداشت، «ما را خواست و گفت که»، عین جمله را من به شما میگویم، «کارهایی که من به شما میدهم به حسین نشان ندهید. ما گفتیم آخر نمیشود آخر رئیس دفترش است آخر معنی ندارد. گفت، تعجب نکنید من نگفتم حسین جاسوس است من نگفتم حسین نوکر انگلیسها است نه حسین خود انگلیسهاست.» این را پدرم راست میگفت دروغ نمیگفت به من که چون معلوم بود دروغ نمیگوید. این یک حقیقت است. «حسین خود انگلیسها است.» بعد شوخی میکرد میگفت سفیر اتریش رفت. میگفتش که Tres bien un autre chien یک سگ دیگر خواهد آمد. هم autre chien میشود گفت به فرانسه هم اتریشین.
س– این را کی میگفت؟ آقای علا؟
ج– علا میگفت. از این شوخیها، خیلی شوخی میکرد. دستش را همچین میکرد اینجوری حرف میزد. با علا کار کردم. مثلاً با مرحوم جم مثلاً خیلی آدم خوبی بود با او کار کردم خیلی آدم خوبی بود.
س– از دکتر اقبال چه خاطرهای دارید؟
ج– او را خیلی دوستش دارم. نزدیکترین رفیقم بود. نزدیکترین دوست من دکتر اقبال بود که او را با هیچکس مقایسه نمیکردم. برای اینکه این مرد نه تنها مرد پاکی بود نه تنها مرد باسوادی بود نه فقط خواهر مرا از مردن نجات داد دکتر که بود نه اینکه خودم مریض بودم پهلویم میآمد این یک مرد نازنین بود. مشروب نمیخورد. سیگار نمیکشید یعنی یک چیز دیگر بود. نمیدانم اصلاً شبیه نبود به اشخاص دیگر اصلاً شبیه نبود باور کنید. اقبال فوقالعاده بود فوقالعاده بود. البته باز هم میگویم من اینها را اینقدر دوست دارم خدا بیامرزدش ولیکن من با آن پیشنهاد که کمونیسم در ایران نباشد، این حزب، موافق نبودم نیستم. چرا نبودم؟ با کمونیستها بدم، از کمونیستها نفرت دارم بدم میآید و چون پَهلْوی کسلر سوسیالوژی خواندم من میتوانم بخندم به ریش آقای لنین، آقای استالین، آقای ماکارماژ، آقای انگلس و همه اینها چون درس میداد کمونیسم را به ما که چیست و هر جملهاش هم شاید مثلاً بیست روز طول میکشید یک جمله کتابش. کتاب سرمایه یا کتاب مانیفست کمونیستش. ولیکن ایران ترس ما از کمونیسم نداشتیم. آخر چون نمیترسیدیم چرا کمونیست را بگوییم نه برود زیر قایم بشود و بچههای ما را خر کند و اینطوری بار بیاورد. لزومی نداشت آخر. من لزومی نمیدیدم به او گفتم اینها را نه اینکه نگفتم. بعد گفت من گفتم من نمیدانستم.
س– گفته میشود که ایشان یکی از افراد نادری بوده که حقایق را به اعلیحضرت میگفته و اگر تا روز آخر هم حیات داشت شاید وضع به این صورت نمیشد.
ج– راست میگویند. دو نفر یکی این یک علم مسلماً، مسلماً همینجور است. به عقیده من یکی از پاکترین آدمهایی که ما داشتیم انسانترین، پاکترین، بهترین دکتر اقبال بود. البته داشتیم باز هم ساعد مثلاً مرد فوقالعادهای بود، مرد خدا بیامرزدش مرد فوقالعادهای بود در آن حرفی نیست. از آنهایی که مثلاً اهمیتی شما به او نمیدهید مرحوم هژیر. مرحوم هژیر حالا ارتباط با کجا دارد من نمیدانم و به من مربوط نیست من این چیزها را نمیخواهم بدانم ولی یک مرد باسواد و فهمیده و فوقالعادهای بود. یعنی ما در ایران از نظر یک انسان کمبود انسان نداشتیم ولی سرمان کلاه میگذاشتند، کمبود نداشتیم.
س– شما اطلاع دارید از مواردی که مثلاً مطالب واقعاً مهمی را دکتر اقبال به اعلیحضرت گفته باشد که دیگران نمیگفتند؟ چه نوع مطالبی بود مثلاً؟
ج – موقعی که نخست وزیر بود میگفت که من این موضوع را به شرف عرض رساندم اعلیحضرت تصویب نفرمودند ولیکن هیچوقت مخالف نبود. به من میگفت، «بعد ببینیم راست میگویند برای اینکه ما بایستی با آمریکا و انگلیس و فرانسه و آلمان و روسیه و نمیدانم فلان و اینها با همه کار کنیم. نمیتوانیم یکی را بگیریم و همه را ول کنیم. «و این صحیح بود. اگر ما این تانک را از انگسلتان میخریم بنابراین تفنگ میترایس را از آلمان بخریم، طیاره را از آمریکا بخریم… که این اختلاف پیدا نشود و راست میگفت. گفت که خود اقبال به من گفت. گفت، «اعلیحضرت راست میفرمودند.» هیچوقت، شما بودید تو خانم (؟) (نامفهوم)
س- آن روزهای آخر هم شما
ج – تا موقعی که ایران بودم بله. تا موقعی که ایران بودم جمعهها همیشه یا من پهلوی او بودم یا او پهلوی من و هیچکس را هم راه نمیداد خیال نکنید در را میبست.
س – چون در مورد ایشان هم گفته میشود که به اصطلاح روزهای آخر حیاتشان…
ج – من شنیدم. شنیدم بیخود میگویند. حتی گفتند که در اثر همین موضوع دکتر اقبال خودش را کشته در اثر همین موضوع دکتر اقبال قلبش گرفته و سکته کرده. همه دروغ است اینها، همه دروغ است. دکتر اقبال اینقدر مرد بود که در موقعی که یکی از رؤسای کشورها آمده بود این وزیر دربار بود. این میرفت به بالای شمیران نمیدانم برای چه یک کار اینجوری برگردد با آن رئیس کشور برود. وقتی برگشت من ناراحت دیدم تمامش خون است همش خون. چیست
*- کی؟
ج– دکتر اقبال. گفت، «هیچی، اتومبیلم تصادف کرد خورد به درخت.» گفتم اینجوری فرستادمش بردندش رفت. بردندش همآن موقع کاخ سفید، سعدآباد. کاخ سفید نه، کاخ سعدآباد نه. کاخ پهلوی…
س– مرمر؟
ج– پهلوی کاخ مرمر.
س– کاخ اختصاصی.
ج– اختصاصی. بردمش توی حمام و گفتم دستهایت را بشور. اینها را شست و صورتش و اینها دیدم دماغش و اینجاها، اینجاها فرو رفته سخت اینها. گفتم باید دوا بگذاری. گفت، «نه نمیگذارم.» گفتم چرا نمیگذاری؟ گفت، «درد میکند اگر دوا بگذارم بدتر میشود. دیوانهام مگر من.» گفتم تو دکتری. گفت، «نه،» گفت، «چون دکترم دوا نمیگذارم.»
س– خوب مهندس شریف امامی چه؟
ج– نه، از او خیلی بدم میآید.
س– چرا؟
ج به عقیده من تمام بدبختیهای ایران را او شروع کرده و او تمام کرده، تمام بدبختیها را عقیدهام است.
س– یعنی شروع کرده از چه کاری؟ از چه موقعی؟
ج– از همان تاریخی که وزیر دکتر اقبال بود.
س– وزیر صنایع و معادن.
ج– صنایع و معادن. از آن تاریخ شروع کرد حقهبازی را، زدن پشت اقبال را حقهزدن به دکتر اقبال برای اینکه جایش را بگیرد تا رئیس مجلس سنا شد و بعد که نخست وزیر کردنش من نبودم تهران ولی این وقت واقعاً دیگر گریهام گرفت. مثلاً این مرد خودش رئیس لژ فراماسونری بود. اسامی را همه را گذاشت خودش رفت. خوب مردتیکه دیوانه خوب چرا این کار را کردی؟
س– اینها که قبلاً چاپ شده بود.
ج– نه، نه آن هم چاپ نشده بود. نه بابا بیچارههای دیگر بودند که ماندند. میگویید چاپ شده بود یک عدهای چیز بود عیسی مالک نمیدانم فلان اینها نه همه چاپ نشده بود. کتاب رایین را خواندم، رایین هم مرد میدانید که کشتندش
س– بله. پس آن لیست کامل نبود؟
ج– نخیر. نه با تمامش. نه خیلی آدم بدی بود نه آدم بدی است. اتفاقاً من یک چیزی به شما بگویم برادرش شوهر دخترخالهام است.
س– با دکتر علی امینی تا چه حدی آشنایی دارید؟
ج– خیلی با او هم نزدیک بودم هم دور بودم. از او خیلی بدم میآمد و الان خیلی خوشم میآید. این عجیب است
س– بله، لابد توضیح هم میدهید چرا.
ج– توضیحش را به شما عرض میکنم. مثلاً، البته من در سوئیس زحمت کشیدم تا اینکه دولت سوئیس یعنی بانک سانترالش توسط کونسهای فدرال گفت ایران کشوری است که سرمایهگذاری توش میشود کرد. این را سوئیسی نمیگوید خیلی مشکل است این کار. به من پول داد دولت من هی داد داد ما خوردیم. بالاخره یک کار کردیم. آمد و آن حرف را زد هیچی
س– که ایران ورشکسته است.
ج– ایران ورشکسته است خراب شد کار. خوب، این با او بد شدم. اما در همان بد شدم موقعی که نخست وزیر بود آمد انگلستان و آلمان و در آلمان هم حرفهایش را گوش نکردند آمد سوئیس. سوئیس که میخواست بیاید من تلگراف کردم تهران. تلگراف کردم به همین رئیس دفتر مخصوص که میآید به شرف عرض برسانید من میل ندارم بروم ژنو برای اینکه کار دارم گرفتارم نمیتوانم بروم. جواب آمد که فوراً بروید حتماً بروید. دیگر مجبور بودم بروم. رفتم البته عکس برداشتند جلویش ایستادم کار ندارم اینها خیلی اذیتش کردم، رفتیم به منزل سپهبد زاهدی حیوونکی. آنجا گفت، «آقای قریب کار دارم.» بفرمایید. رفتیم توی باغ. شما مطلع هستید که دکتر علی امینی با دکتر اقبال خیلی بد بودند، خیلی بد بودند.
س– نمیدانستم.
ج– رفتیم تو باغ و گفت، «من به شما میگویم.» البته به من میگوید مقصود این بود که من به اعلیحضرت عرض کنم بنویسم که، «بهتر این است که نخست وزیر را اگر کار بد کرد خوب بردارند بیاندازند دور یک کس دیگری را بیاورند اعلیحضرت همایونی کاری نکنند ما کار بکنیم ما بده میشویم ما را بیندازند دور کس دیگری را بیاورند.» من هم این حرف را به او زدم. البته من نوشتم این را ولی منتها چیزی که هست این نوشتم که این را این شخص گفت من برای اینکه من بنویسم به شرف عرض برسد حالا دادند به ایشان نمیدانم خبر ندارم. ولی حالا میبینم که راست گفت. راست گفت یعنی واقعاً راست گفت این یک حقیقتی است باید قبول کنیم.
س– با آقای علم که شما سابقه کاریتان خیلی زیاد.
ج– خیلی زیاد از بچگی خیلی. موقعی که، من گفتم به شما؟ من کاخ والاحضرت شمس بودم او جوان بود و من اینها با اعلیحضرت بودیم و بچه بودیم خیلی یعنی بچه جوان بودیم خیلی جوان بودیم. با هم بیرجند هم با هم رفتیم منزلش و آنجا بازی کردیم فیلم گرفتیم سینما گرفتیم. علم را تنها من آدم حسابی میدانم خیلی مرد حسابی است.
س– از چه نظر؟
ج– به عقیده من علم مردی بود که این برای خاطر شاهنشاه خودش را به کشتن میداد واقعاً عقیده دارم به این موضوع. علم یک آدمی بود که اولاً قسم میخورم که آدم پاکی بود برعکس این مزخرفاتی که اینها گفتند اشخاص، دروغ گفتند مزخرف گفتند. علم احتیاج نداشت هرسال یک میلیون و نیم از بیرجند میگرفت هرچقدر هم پول میخواست از حساب اعلیحضرت میگرفت اصلاً این حرفها شوخی بود. به خود من هم هر دفعه پول داد هفتصد و پنجاه هزار توان هشتصد هزار تومان از پول اعلیحضرت به خود من امضا میکرد از طرف شاه امضا میکرد. اصلاً این نبود میداد یعنی خود اعلیحضرت هم اینجوری بودند او هم اینجور بود و علم یکی از پاکترین بود و هر کس هم بد بگوید بیخود میگوید. هر کس هم هرچه بگوید بیخود میگوید، هر کس هم هر چه بگوید بیخود میگوید من عقیدهام این است. این موضوع راجع به علم نوشتم.
س– تو این نوارهایی که…
ج– بله.
س– آقای دکتر باهری تو نوارش اظهار داشته که آقای علم در روزهای آخری که وزیر دربار بود دلسرد شده بود میگفت که به اعلیحضرت نمیشود مطالب را مثل سابق گفت.
ج– این به آقای دکتر باهری بگویید که مزخرف نگو از قول من.
س– حالا خودتان بفرمایید.
ج– بله خودم عرض میکنم. بگویید مزخرف نگو برای اینکه اولاً دکتر باهری هیچکاره بود. آقای علم تمام این نوکرها را جمع کرده بود معاون کرده بود. لاتها را معاون خودش کرده بود آدم نبودند اینها هیچکدامشان. حالا میخواهید بدانید سه تایش را برایتان مثال میزنم. یکیش مهتر بود ابوالفتح آتابای مهتر بود یعنی شش تا اسب نگه میداشت بالای سعدآباد پهلوی کاخ بالا آنجا یک چادر کوچک میزد آنجا نشسته بود توی آفتاب منتظر بود که شاید اعلیحضرت تشریف بیاورند سوار اسب بشوند، کارش این بود. این مهتر. یکی دیگرش آقای جعفر بهبهانیان که بانک دارد ایشان. ایشان
س– کجا هستند الان ایشان؟
ج– الان دربال، بانک دربال است خودش در آلمان است. ایشان کارشان این بود، در اهواز، تنبان و زیرشلواری و اینها روی دستشان میانداختند جوراب و این چیزها میفروختند یک قران، سی شاهی، دوازده شاهی. دیگر کدام یکیشان را بگویم؟
س– آقای امیر متقی؟
ج– او را که نمیشناسم که بگویم کارش چه بود. هیچ احتیاج ندارید بدانید برای اینکه خیلی زیاد اینجا هست.
س– آقای باهری؟
ج– باهری یک کسی بود که کسی بیاید خودش برود عضو حزب کمونیست بشود، کمونیست باشد و بگوید من کمونیستم، بعد صندوق کمونیستها را از تو آنجا بزند با پولش برود اروپا بگوید درس میخوانم. خوب این یکی مسخره است. من به باهری عقیده نمیتوانم داشته باشم، اصلاً ندارم.
س– حالا یک مسئلهای پیش میآید این آقای علم که شما میگویید آدم خوبی بود چرا همچین معاونینی را آورده بودند؟
ج– مسئله این بود که علم متاسفانه این عیب را داشت که دلش میخواست اشخاصی که با او کار میکنند میبینندش همهشان، همش آن چیزهای سابق خانزاده بود، دستش را ماچ کنند، پایش را ماچ کنند، تخمش را ماچ کنند، این خوشش میآمد اینجوری و اینها همهشان هم دست و پای علم را ماچ میکردند. دو نفر، عجیب است، یکی ابوالفتح آتابای که ماچ نمیکرد دستش را و یکی من. و الا بقیه همه ماچ میکردند و این خوشش میآمد. علم از این لاتها خوشش میآمد که به او تعظیم میکردند. خوب این هم چیز خانزادگی است دیگر کاریش نمیشود کرد.
س– آقای حسنعلی منصور را شما میشناختید؟
ج– خیلی خوب با او وزارت خارجه بودم دیگر. حسنعلی معلوم بود میکشتندش، مسلم بود
س– چطور؟
ج– برای اینکه علتش این بود برای اینکه هر کس که فکر کند از اولش که این میخواهد بالا برود، میخواهد به یک چیزی برسد، میخواهد، میخواهد، میخواهد باز هم بالاتر باز هم بالاتر این آدم بمان نیست، نمیتواند بماند. حسنعلی بچۀ خیلی باهوشی بود از نظر اقتصادی خودش سواد نداشت ولی همکارهایی داشت به او یاد میدادند و این چون حافظهاش فوقالعاده بود، فوقالعاده خوب میگفت: خیلی مرتب بود منظم بود باتربیت بود. مثلاً من میخواستم بروم ژاپن سفیر شده بودم، او نخست وزیر بود، با علم خداحافظی میکردم علم گفت، «هرمز جان چیز را هم ببین.» گفتم چرا؟ گفت، «آقا نخست وزیر میشود خوب نیست.» گفتم نه من نمیبینمش. گفت، «نه یک تلفن بهش بکن.» تلفن کردم گفت، «اگر میخواهی من بیایم ببینمت هرمز جان.» گفتم نه من میآیم. رفتم حسنعلی را دیدم و ماچش کردم و صحبت کرد و اینها. یعنی به شما بگویم خیلی پسر مودب باتربیتی بود حافظۀ فوقالعادهای داشت هوش خوبی داشت و خیلی خوب بود ولی به درد ایران نمیخورد.
س– اینکه میگویند که ایشان را سفارت آمریکا به اعلیحضرت تحمیل کرده بوده آیا این حقیقت است؟
ج– نه، این دروغ است، مزخرف است برای اینکه خود من میدانم این حرف مزخرف است برای اینکه یک نفر را شاید آمریکاییها نه انگلیسها هم نه والاحضرت اشرف شاید توسط والاحضرت اشرف و او همان رزمآرا بود که این را دوئر از آمریکا رئیس اینتلیجنسی
س– Gerry Dooher.
ج– بله که رئیس زهرمار آمریکا است، CIA آمریکا در ایران و پایمن که رئیس اینتلیجنت سرویس انگلستان در ایران بود اینها خودشان به من گفتند که این کار را میکنند و دوئر پنج دفعه آمد پهلوی من که وزیر باید بشود این من بچه بودم یعنی بچه بودم ۳۰ سالم بود گفتم، «نه، نمیشود.» والا موضوع دیگری نیست. نه، اینها (؟) اینکه بگویند که آنها این کار را کردند بیخود میگویند. اولاً تا شما نخواهید انگلیس و آمریکا دخالت در کارتان نمیتوانند بکنند. میتوانند شما را بکشند ولی دخالت نمیتوانند بکنند. نمیتوانند شما را مجبور کنند کاری که نمیخواهید بکنید انجام بدهید. شاهنشاه هم کسی نبودند که به حرف کسی بروند این طوری و با خارجی به ایشان دستور بدهد؟ غیرممکن بود، همچین چیزی ممکن نیست و من قبول نمیکنم.
س– ولی در مورد دکتر امینی خودشان یک اشارتی فرموده بودند که…
ج– موضوع آن دکتر امینی خیلی ساده بود. مال امروز و دیروز هم نیست. از سالهای قبل خیلی دور که شما نمیدانم متولد شده بودید یا خیر دکتر امینی را میخواستند ببرند نخست وزیر بکنندش، اما کی؟ هان این مضحک است، انگیسها نه آمریکاییها ولیکن انگلیسها از بس حرامزاده هستند توسط آمریکا این کار را کردند و امینی مرد باهوشی است اصلاً قابل مقایسه با اینها نیست. به همین جهت هم واقعاً نخست وزیر باهوشی بود، امینی خیلی باهوش است ولی چرا آن جمله را گفت نمیدانم. من هرچه فکر میکنم هنوز هم نمیفهمم برای اینکه ما وضعمان بد نبود من هر چه فکر میکنم نمیفهمم. شاید هم من اشتباه میکنم.
س– خاطراتتان از آقای هویدا چیست؟
ج– من هویدا را خیلی دوست دارم. هویدا یک چیزی کرد در روزنامه کیهان انگلیسی تهران البته آن موقع از او سوالاتی کرده بودند راجعبه (؟) صحبت کرده بود. پرسیده بودند که خوب شما کی آمدید تهران اینها؟ گفته بود که اگر آقای قریب نبود من از گرسنگی مرده بودم به تهران نیامده بودم.» همینطوری عیناً در تهران که در کیهان انگلیسی هست این موضوع. برای اینکه آمد از ویشی آمد به استانبول من کنسول بودم در استانبول هیچ پول هم نداشت من هم به زور به او پول دادم که بتواند برود به ایران. در ایران هم خیلی با او رفیق بودم اسم مرا هم گذاشته بود حلال مشکلات همیشه، هر گرفتاری داشت به من میگفت برایش بیچاره حل میکردم من خیلی هم دوستش داشتم. به عقیده من مرد خیلی خیلی خوبی بود. سیزده سال نخست وزیر بود، سیزده سال پدرش درآمد از صبح تا شب کار کرد و یک کتاب نبود که نوشته بشود در تمام دنیا که این مرد پنج روز بعدش نخوانده باشد، نبود همچین چیزی، و خیلی آدم خوبی بود واقعاً مرد خوبی بود
س– ولی ایشان مثل اینکه آن توصیهای را که آقای امینی به شما در سوئیس کرده بودند ایشان درست خلافش را انجام میداد.
ج– خوب دیگر بله. آن بله. من به شما بگویم من مخالف نیستم با نظر هویدا راجعبه این موضوع. گوش کنید شما اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر را به اندازه من نمیتوانید بشناسید من از بچگیشان که ولیعهد بودند میشناسمشان، میشناختمشان تا موقعی که از بین رفت این موضوع. باهوش بودند، فهمیده بودند، تحصیل کرده بودند همه چیز میدانستند. از تمام ایرانیها هم باهوشتر بودند بدون استثنا به شما بگویم. برای اینکه من خودم میدیدم. بهترین جوان تحصیلکرده ما در آمریکا که میآمد ایران وقت جلو با او صحبت میکردند. میدیدم که چیزهایی اعلیحضرت میدانستند که او نمیدانست و خودش هم قبول میکرد. بنابراین چرا به حرفش نروند؟ چرا؟ من سوال میکنم چرا نروند؟ من نمیگویم که به حرف هر نوع پادشاهی باید رفت. نه، به مراتب بهتر است که پادشاه پادشاه باشد و دولت هم دولت مزخرف بگوید هر چه میخواهد بگوید، خیلی خوب. ولی حالا این ملکه انگلیس بنشیند آنجا خانم میسیز تاچر آنجا بنشیند دستور بدهد این را نمیدانم؟ اصلاً ملکه چه کار میکند؟ یا ملکة زهر مار است چیست…
س– هلند.
ج– هلند یا آن یکی مال دانکارک یا مال نمیدانم فلان این مسخره است آخر یا پادشاه سوئد یا فلان اینها شوخی است مثلاً اولوف پالمه نخست وزیر سوئد یکی از پدرسوختهترین آدمهای دنیا است. این نخست وزیر سوئد است پادشاه سوئد خیلی آدم خوبی است ولی خوب این مردتیکه این کارها را میکند و این اولوف پالمه یکی از پدرسوختهترین آدم دنیا است.
س– منظورتان را نفهمیدم. به این صورت آن وقت وجود پادشاه زائد میشود یا اینکه نه…
ج– زائد که میشود به عقیده من وجود نخست وزیر زائد میشود نه وجود پادشاه. من تا زندهام ممکن است امروز باشد یا فردا فرق نمیکند، من ایمان دارم به پادشاهی یا پادشاه به شاهنشاه عقیده دارم که بایست تمام دنیا شاهنشاهی داشته باشد و تا موقعی که بروم همین عقیدهام هست. امیدوارم که همه مثل شاهنشاه آریامهر باشند، امیدوارم.
س– آخرین سوالم در مورد خودتان است.
ج– بفرمایید خواهش میکنم.
س– همانطوری که اطلاع دارید یکی از عادات یا سنن
ج– عادات
س– ایرانیها یا شاید بقیه ملتها هم همینطور باشد که مطالب ضد و نقیض یا منفی راجعبه هم زیاد گفته میشود. خوب شما هم که سمتهای مهمی تو مملکت داشتید از این مطلب معاف نماندید و یکی از چیزهایی که ذکر شده در مورد زمانی است که سرکار رئیس تشریفات بودید و ذکر میکنند علت اینکه سرکار کنار رفتید ارتباطاتی است که مثلاً با کسانی مثل آقای علی رضایی داشتید یا استفادههای شاید، روابط مالی که…
ج– درست است همین.
س– من میخواستم شما از این فرصت استفاده کنید و مطالب واقعی را که خودتان میگویید ثبت شود.
ج– خیلی خیلی متشکرم که این موضوع را گفتید. من فقط، زیاد طول نمیدهم، چند جمله برای شما بگویم. رئیس کل تشریفات باید ببینید که کار ولی که میبینید اشخاص چیه به آن کسی که اعلیحضرت نشان میدهند او میگوید حقم است، به آن کسی که نشان داده نمیشود آن میگوید رئیس کل تشریفات با من دشمنی دارد. اینجا دشمن است. شام نشسته اینقدر جا هست آن اشخاص باید باشند آنهایی که دعوت میشوند آنها میگویند حق ماست، آن کسی که دعوت نمیشود شام میآید میگوید این رئیس تشریفات بدجنس این کار را کرده با او دشمن میشوند. حالا همین را بروید تا بقیه. اتفاقاً در اینجا راجعبه علی رضایی من گفتم. هیچ نوع با علی رضایی ارتباطی اصلاً نداشتم، هیچ. برای اینکه فریدون مهدوی با او رفیق بود. با هم منزل من آمدند دو دفعه و اصلاً این شوخی است. تازه، بایستی از خودش بپرسید این سوالات را بگویید که آیا یک نفر، حالا آن تنها نه از هر جا، به من پول داده باشد؟ من قبول میکنم. حرفش را قبول دارم چون بایستی راشی و مرتشی را در نظر گرفت دیگر. آخر این را باید قبول کرد. من نمیگویم از راشی مرتشی را هم من به آن ایراد میگیرم، پیدا کنید بگویند که یک نفر همچین چیزی باشد. اگر بوده من همه چیز را قبول دارم. خیلی ساده خیلی هم آسان و هر جا هم بخواهند همین امروز اگر این کشورها مثلاً آمریکا الان موافقت کند بگوید من تو را حفظ میکنم (؟) برو تهران جواب بده، من میروم.
س- قبل از اینکه این مصاحبه را شروع کنیم فرمودید که یک مقداری از خاطراتتان را روی نوار ضبط کردید و لطف فرمودید که اینها را ما از رویشان کپی بگیریم و ضمیمیۀ این نوارها نگه داریم.
ج– بله.
س– حالا این یک فرصتی است که بفرمایید چه چیزی باعث شد که اینها را بنویسید و اصولاً چیست این نوارها؟
ج– بله، من میخواستم که این خاطرات خودم را و آن چیزی که واقعاً به طور صحیح در مملکت ما گذشته و شاهنشاه آریامهر فرمودند نوشته بشود این بماند من این را حاضر کردم تمام هم نتوانستم بکنم چون عرض کردم دیگر نمیتوانم چون دستم نمینویسد، زبان حرف هم حرف زدن هم مشکل است و مغزم هم یادم نمیآید یک چیزهایی را که بحث کردم بنابراین نمیتوانم بیشتر حالا شاید حرف زده باشم. ولی به هر حال خواهش میکنم اینها باشد منتها چون در اینجا من راجعبه اشخاصی که حقیقتاً هزار در هزار قسم میخورم که راست است گفتند یک چیزهایی را که نمیشود الان گفت این قسمتها که ضبط شده که شما برمیدارید خواهش میکنم تا مردن من گفته نشود. بعد از مرگ من.
س– همانطوری که در آن فرمی که امضا شد سرکار ذکر فرمودید و کپی آن هم برایتان ارسال میشود.
ج– خواهش میکنم.
س– خیلی متشکرم از این وقتی که لطف فرمودید.
ج– خیلی متشکرم برادر. شما ناراحت شدید اما من نمیتوانم حرف بزنم معذرت میخواهم. میخواستم شاید اگر دوسال، سه سال، چهار سال یا پنج سال قبل بود خیلی خوب حرف میزدم ولی نمیتوانم دیگر متاسفانه.
س– (؟)
ج– مرسی برادر.
Leave A Comment