مصاحبه با آقای سید مهدی پیراسته
دادستان تهران
نماینده ساوه در مجلس شورای ملی
وزیر کشور کابینه اسدالله علم
سفیر ایران در عراق و بلژیک
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه با آقای مهدی پیراسته در روز دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۶۴ برابر با ۳ ژوئن ۱۹۸۵ در شهر پاریس، فرانسه، مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- آقای پیراسته میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که در شروع مصاحبه شرح احوال خودتان را برای ما توضیح بفرمایید که کجا به دنیا آمدید، در چه تاریخی به دنیا آمدید؟ یک مقداری راجع به سوابق پدر و مادر برای ما توضیح بفرمایید و بعد هم بپردازیم به مسائل دیگر.
ج- خیلی متشکرم آقای صدقی امیدوار هستم که به این ترتیب بتوانم خدمتی به روشن شدن تاریخ ایران بکنم. اسم من سید مهدی است و پدرم یک مرد معمم یعنی عمامهدار بود و تا میزانی هم تحصیلات قدیمی داشت. اما مجتهدی که کار مجتهدی بکند نمیکرد، نبود. و خرده مالک بود و در اثر کوشش و فعالیت خودش توانسته بود که چند تا ده بخرد.
س- خرده مالک در کجا؟
ج- در خمین در کمره.
س- بله.
ج- و زنهای متعدد داشت مثل همه ایرانیها و بخصوص کسانی که میخواستند وظیفه شرعیشان را انجام بدهند آنوقتها زیادتر زن میگرفتند چون متأسفانه در دین شیعه گرفتن زن جزو ثوابهاست و هیچکس نمیتواند از آن سر باز بزند. جمله معترضه عرض بکنم که در کتاب آقای مجلسی، که نمیتوانم بگویم علیهالرحمه یا غیر علیهالرحمه، نوشته که یک مرد مسلمانی از زنش راضی بود نمیخواست زن بگیرد نمیخواست صیغه بگیرد. رفت پیش نایب امام زمان و به نایب امام زمان گفت که «به امام بگویید که من از زنم راضی هستم و تعهد کردم که زن نگیرم حالا چهکار کنم؟» جواب آن نایب از قول امام زمان این بود که «برای اینکه یک ثوابی انجام بدهی لااقل یک دانه بگیر.» بنابراین عیاشی و زن گرفتن در دین شیعه ما به صورت ثواب درآمده بود. بههرحال پدر من هم از این قاعده کلی مستثنی نبود و حالا برای ثواب یا برای عیاشی یا برای خوشگذرانی زنهای متعدد گرفته بود، از جمله ما در من. من متأسفانه دو ماهه بودم پدرم فوت کرد. پدرم چون اختلافات ملکی و آنموقعها طبیعی است که چیز داشت با همسایههایش، با دیگران، با متنفذین و اینها اختلافاتی داشت، خواسته بود که بعد از مرگ خودش یک مجتهدی که نفوذی داشته باشد این سمت وصایت داشته باشد از او و بچههایش را حفظ کند. لابد میدانید که در زمان قاجاریه فامیلها سعی میکردند که یک نفر از افرادشان آخوند بشود، یکیشان بشود نظامی، یکیشان بشود در ادارات، که اینها همه همدیگر را حفظ کنند. چون این سه نیرو بود که زور داشت در ایران. یک کسی بود در اراک به اسم خواجه میرزا محمدعلی خان یعنی هم خان بود هم رفته بود مجتهد شده بود و پدرم او را، اصلاً پدرم عادت داشته که همیشه یک سال و هر سال وصیت میکرده، و در آخرین وصیتش آن حاج میرزا محمدعلیخان مجتهد را قیم میکند وصی بچههایش میکند و اتفاقاً برای یک کریز قلبی فوت میکند. من دوماهه بودم، برادر بزرگم سه ساله بود، سهتا خواهر داشتم که اینها هم ۹ ساله و ۸ ساله و اینها بودند. در هر صورت همه بچهها صغیر بودند. پدرم بعد از اینکه در کمره که مرکزش خمین است، آنجا صاحب ملک و عقار متوسطی میشود چندتا ده داشته، به اراک میآید به سلطانآباد و در آنجا بیرونی و اندرونی و زندگیای درست میکند و آنجا زندگی میکرده در همانجا ما به دنیا آمدیم. لابد میدانید که قبل از رضاشاه اصلاً تاریخ تولد نبود و پشت قرآنها مینوشتند که کسی در چه روزی به دنیا آمده، گاهی مینوشتند گاهی نمینوشتند. در پشت یک قرآن خطی که در منزل ما بوده پدرم تاریخ تولد بچههایش را نوشته. اما این آخرین مجتهد که حالا به شما میگویم که چه کرد با فامیل ما، همه اثاثیه پدرم را حراج کرد، زندگی خوبی داشت پدرم. همه زندگیاش را حراج کرد بهعنوان اینکه صغیر این چیزهای لوکس را نمیخواهد. البته این ظاهرش بود ولی باطن برای این بود که بخورد، و آن قرآن هم جزو آثار دیگر چون قرآن خطی بود آن هم به حراج فروش رفته بود. وقتی که خواستند شناسنامه بگیرند مادرم که یکی از زنهای پدرم بود و زن خیلی، ۹ ساله بود زن پدر من شده بود و هیچ اطلاعی نداشت و چشم و گوش بسته آمده بود توی حرم در حقیقت پدر من، به نوکر ما میگوید که برو برای این بچهها شناسنامه بگیر. آن نوکر ما اصلاً نمیدانسته شناسنامه چیست و چه بکند دستش را نشان میدهد میگوید یکی از این آقاها اینقدر است یکی هم اینقدر است. آن یارو هم یک چیزی مینویسد و بنابراین طبق آن شناسنامه اولی که ما گرفتیم من متولد ۱۲۹۸ هستم. ولی پدرم در ۱۳۰۰ فوت کرده و من دو ماهه بودم بنابراین تاریخ تولد حقیقی من ۱۳۰۰ است یعنی حالا میشود ۶۴ سالم تقریباً. بعد ولی بالاخره سند رسمی ۱۲۹۸ بود. بعد که من خواستم از تحت قیمومیت خارج بشوم آمدم و خود من اقدام اداری کردم یعنی اینکه با آن مأمور ثبت و اسناد ساختیم و او گفت که «در تاریخ یکی از نسخههای اظهارنامهها ۱۲۹۶ است و من هم تسلیم شدم برای اینکه زودتر از تحت قیمومیت خارج بشوم بنابراین شدم ۹۶. بعد که میخواستم در تهران آمدم و روزنامهنویسی میخواستم بکنم و میخواستم وکیل مجلس بشوم سنم کافی نبود هزار و دویست و نود و یک کردم، رفتم دادگاه و دادگاه هم، خوب، ما نفوذ داشتیم توی دادگستری خودم هم قاضی دادگستری بودم، بنابراین کردیماش ۹۱. بعد در این سالهای اخیر رفتیم به دادگاه گفتیم، «واله حقیقت این است که ما برای خاطر مملکت و برای خاطر روزنامهنویسی و برای قضیه آذربایجان، که حالا توضیح به شما میدهم،
س- بله، بله.
ج- ما شناسنامهمان را نود و یک کردیم. دادگاه رأی داد که همان تاریخ اولیهای که گرفتند ملاک اعتبار است یعنی ۱۲۹۸، بنابراین طبق قانون من الان ۶۶ سالم است و حقیقت این است که ۶۴ سالم است. ولی اهمیتی ندارد هفتصد روز در زندگی چون سؤال کردید من جواب دادم.
س- بله.
ج- بعد از آن که تحصیلات ابتدایی را ما در اراک کردیم البته این آخوندی که شده بود وصی فامیل ما، این برای اینکه در مقام این بود که اموال ما را حیف و میل بکند، نمیخواست ما درس بخوانیم و میخواست که ما برویم مدارس قدیمی یعنی طلبه بشویم. طبیعی است که یک مجتهدی که آیتالله هم هست میدانست که از جانب یک طلبهای برای او هیچوقت خطری ندارد چون همیشه زیردست اوست. و شدیداً مخالفت میکرد با تحصیلات ما در مدارس جدید. ولی مادرم دیگر خداوند تغفل کرد که ما را گذاشت مدارس جدید یعنی شش سال ابتدایی را من در مدرسه صمصامیه اراک خواندم. بعد از آن آمدیم به تهران من مدرسه دارالفنون رفتم ۱۳۱۲ من کلاس اول متوسطه مدرسه دارالفنون بودم. خوب یادم هست ۱۲ـ۱۲ـ۱۲. در مدتی که ما مدرسه دارالفنون بودیم هر روز دیگر یواشیواش بزرگ شده بودیم من و برادرم کاغذ مینوشتیم به رضاشاه به دفتر مخصوص که این قیم مال ما را خورده مثلاً یک ده ما داشتیم فروخته به شانزده هزار تومان.بعد میگفت که «من نمیتوانم به آتش جهنم بسوزم برای اینکه نزول بگیرم این پول سرمایه شما را اینها و من از اصل پول به شما میدهم.» ولی خودش تومانی سه عباسی چهار عباسی، یک قران نزول پول میگرفت از تجار، ما خبر داشتیم. بعد از مدتی آن خوشبختانه تعقیبش کردند از طرف دادگستری رضاشاه و چون با آخوندها هم بد بود فشار بیشتری پشت سرش گذاشتند، این کاغذهای ما هم اثر کرده بود و آن در حقیقت قرار کرد و رفت به کربلا منتهی به ظاهر اینکه رفته زیارت و آنجا هم مرد. بعد دادستان اراک برای من یک قیمتی معین کرد رئیس اتاق بازرگانی اراک حاج میرزا تقی ملک. و برای فرار از این قیمومیت بود که من دو سال سنم را اضافه کردم، چون او هم متأسفانه مال ما را میخورد. اصلاً صغیر همیشه وضعش اینجوری است. من ۱۳۱۷ با دو کلاس یکی کردن دیپلم متوسطه گرفتم چون میدانستم که جز درس خواندن راه نجاتی برای زندگی من نیست و بعد رفتم به نظام وظیفه تا ۱۳۱۹ نظاموظیفه بودم. البته خیلی سخت بود در آن موقع برای اینکه با وجود ۱۲۹۶ من باز هم من چون دانشکده افسری فقط چهارصد نفر میپذیرفت و یک ستوان یکمی آنجا بود به اسم ملکی همردیف ستوانیکم از هرکس میخواست برود پول میگرفت از هر کس هم نخواست برود پول میگرفت. بههرحال من خداوند تفضل کرد و من رفتم نظام وظیفه پولی هم ندادم، بعد در صنف سوار. بعد از آنکه نظاموظیفهام تمام شد که البته خودش یک داستانی دارد، آمدم به دانشکده حقوق ۱۳۱۹ آمدم دانشکده حقوق و ۱۳۲۲ دانشکده حقوق را تمام کردم. موقع جنگ من دانشجو بودم موقعی که ایران اشغال شده بود.
س- در چه رشته دانشکده حقوق آقا؟ قضایی؟
ج- قضایی. و اول میخواستم که رشته سیاسی بخوانم اما چون دیده بودم که دادستان چهقدر میتواند به صغیر کمک بکند و چهقدر چیز دارد اینها یک اثری در روحیه من همان وقت که بچه بودم کرده بود، دلم میخواست دادستان بشوم. رشته حقوق قضایی را خواندم اما در موقعی که دانشجوی حقوق بودم ۱۳۱۹ عضو اداره تبلیغات اداره رادیو هم شدم تازه اداره رادیو درست کرده بودند با ماهی هشتاد تومان در اداره رادیو استخدام شدم. بعد شهریور پیش آمد.
س- بله.
ج- شهریور که پیش آمد من علاقه داشتم که مقاله بنویسم. مقاله مینوشتم و یکخرده سرم پرشور بود چپ فکر میکردم و خیلی چپی بودم بهطوریکه یکی از چیزهایی که خودم را هیچوقت نمیبخشم این مقالاتی بود که خودم علیه رضاشاه نوشته بودم.
س- در کجا آقا؟
ج- در روزنامههای مختلف مخصوصاً روزنامه «آزاد».
س- بله.
ج- روزنامه «آزاد»، روزنامههای دیگر قبلاً
س- روزنامه «آزاد» را کی منتشر میکرد؟
ج- عبدالقدیر آزاد.
س- بله، بله.
ج- عبدالقدیر آزاد یک مردی بود که در زمان رضاشاه حبس بود و چون این حبس بود ما جوان بودیم بچه بودیم خیال میکردیم که یک شخصیتی است که حبس کردند. آدم ماجراجوی خلی بود.
س- بله، حالا میرسیم به اینچیزها.
ج- بله، بله.
س- دوره نمایندگی شما.
ج- در هر حال بعد از یک چند ماهی که مقالات تندی علیه رضاشاه و علیه سرمایهدارها و علیه چیز مینوشتم حزب توده که در ایران تشکیل شد.
س- بله.
ج- دیدم به اینکه این چپیها فقط واسطه این هستند که ایران را تسلیم روسها بکنند واقعاً قصدی ندارند یعنی آلت بلا اراده روسها هستند.
س- شما به حزب توده هم وارد شدید آقا؟
ج- نه، من از اول
س- سمپاتی داشتید فقط.
ج- نه سمپاتی هم نداشتم. من چپ فکر میکردم.
س- بله.
ج- ولی هیچ… بعد که حزب توده را دیدم که اینها واقعاً دلال فروش ایران هستند این بود که یواشیواش با اینها مخالفت کردم و شدم یک دستراستی درجهیک. اصلاً به کلی یک تحولی در روحیه من پیدا شد. چون تاریخ ایران را خوانده بودم میدانستم به اینکه روسها چه مطامعی نسبت به ایران دارند. و درهرحال وقتی که ۱۳۲۲ وارد دادگستری شدم دیگر دست راستی درجه یک بودم و با حزب توده شدیداً مخالفت میکردم در دانشکده حقوق هم با حزب توده شدیداً مخالفت میکردم و اولین اعتصاب در ایران را در دانشکده حقوق تهران من درست کردم. رفتم سر کلاسها گفتم، «مگر اینجا قبرستان است بیایید ما برویم توی خیابانها تظاهر کنیم که چرا روسها و انگلیسها مملکت ایران را اشغال کردند.» و به این ترتیب ما وارد کار اعتصابات هم شدیم، بعد در سال ۲۲ که دانشکده حقوق را تمام کردم چند ماهی وکالت دادگستری کردم دیدم کارم نمیگیرد جوان هستم کسی سراغ من نمیآید، وارد دادگستری شدم. اولین سمتم عضو علیالبدل بروجود برود، بعد از آنجا شدم بازپرس اراک همان شهر خودمان. و یکی از اشتباهات من این بود آدم در شهر خودش نباید بازپرس بشود دوست و دشمنهای محلی بود اما چون خانه و زندگی آنجا داشتیم و خرج ما ارزانتر بود من آنجا مدتی بازپرس بودم. بعد از آنجا منتقل شدم به ریاست دادگستری بیرجند ولی نرفتم و شدم بازپرس تهران، بازپرس شعبه ۱۲. تمام این مدت از ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۴ بیشتر طول نکشید. در بازپرسی تهران خوشبختانه کار من یعنی چون به کارم خیلی علاقه داشتم این بود که تمام زندگیم فقط دادسرا بود و به این مناسبت شعبه من شعبه نمونهای شده بود، یعنی تعداد زندانیم کمتر بود، ادعانامههایی که قرارهای مجرمیت من تقریباً پروندههای مختومه بیشتر بود و رویهمرفته شعبه من یک شعبه خوبی بود. و یک روزی یعنی این باعث ترقی و تحول در زندگی من شد، یک روزی من شب عید بود نشسته بودم و کار می کردم توی دادسرا دیدم که مجلسی که دادستان تهران بود آن موقع، دارد توی کریدورها میگردد و با ناراحتی، گفتم، «چهتان است آقای دادستان؟» گفت به اینکه، «بازپرس کشیک محلش را ترک کرده و رفته یک جنازه در شاهعبدالعظیم هست و مانده نمیدانم چهکار بکنم.» طبق قانون هم در جرائم جنایی باید حتماً بازپرس برود دادستان خودش رأساً نمیتواند برود باید بازپرس، دادستان میتواند نظارت بکند ولی باید بازپرس اجازه دفن بدهد. این بود که من گفتم، «من میروم.» این گفت، «آخر شما که کشیکتان نیست.» گفتم، «خوب حالا کشیکم نباشد در هر صورت برای من فرقی نمیکند.» گفت، «شب عید است.» گفتم، «من کسی را ندارم شب عید که برایم فرق نمیکند.» رفتم و این مجلسی خیلی تحتتأثیر قرار گرفته بود، هم مار مرا دیده بود هم دیده بود که من چهقدر آماده خدمت هستم و هم تحتتأثیر اینکه سوءاستفادهای در شعبه من نمیشد قرار گرفته بود، بعد از چند وقت که ۱۳۲۵ یعنی دو سال و خردهای بود که من از دادگستری آمدم بیرون مرا کردند رئیس کل دادگاههای بخش تهران و این کار در آنموقع خیلیخیلی عجیب بود. برای اینکه من فقط دو سال و خردهای خدمت کرده بودم. علتش هم این بود که مجلسی در آن کمیسیون انتصابات دادگاه بخش یک خرده بیترتیبی در آن پیدا شده بود، احمد زرین نعل رئیسش بود و دادگستری از او ناراضی بود میخواستند یک رئیسی برایش پیدا کنند مجلسی هم که سوابق مرا درست نمیدانست که من دو سال خدمت کردم یا چهار سال یا ده سال، گفته بود، «من یک بازپرس خیلی خوب دارم که به درد این کار میخورد من میدهمش او را برای خاطر دادگستری.» این بود که مرا کردند رئیس کل دادگاه بخش البته دکتر متین دفتری هم که قبلاً استاد ما بود و بعد در بعد از شهریور وارد سیاست شده بود و من روی اینکه استاد ما بود به او سمپاتی داشتم و در موقعی که او را متفقین حبس کرده بودند خیلی به او کمک کرده بودم، او هم به معاون وزارت دادگستری سفارش کلی مرا کرده بود که «این آدم خوبی است.» و نمیدانم فلان. ولی درهرصورت پایه این ترقی من در دادگستری مجلسی شد و آن جنازهای که دیده بودم در شب عید. در این موقع حزب توده خیلی قوت پیدا کرده بود و آمدند سراغ ما که دعوتی کردند که حزب توده میخواهد یک سازمان تعاونی برای متهمین فقیر درست کند و وکیل مجانی برایشان بگیرد. من میدانستم که این منظورشان دخالت در دادگستری است والا آنها دلشان برای فقیر و مقبر نسوخته بود میخواستند به این وسیله نفوذ کنند در دادگستری و یک باجی بدهند به آن کسانی که عضو حزب توده میشوند و تحت تأثیر گرفتن قضات از هیاهوی حزب توده. این بود که طبیعی است در آن جلسهای که دعوت کرده بودند من رفتم ولی منتظر بودم که یک اتفاقی بیفتد راجع به کار من. در این موقع ۱۳۲۵ بود آذربایجان عملاً از ایران جدا شده بود. الهیار صالح شده بود وزیر دادگستری چون لیدر حزب ایران بود. حزب ایران و حزب توده و حزب دموکرات آذربایجان با هم ائتلاف کرده بودند.
س- بله.
ج- و صالح شده بود وزیر دادگستری یعنی مؤتلف پیشهوری و حزب توده. و الموتی که یک قاضی خیلی متوسطی بود و خیلی بیاستعدادی بود.
س- نورالدین؟
ج- نورالدین خیلی قاضی متوسط بیاستعدادی بود، شاید متوسط بد بود سواد مطلقاً نداشت. و این عضو علیالبدل بود در دادگاه شهرستان یک مرتبه کردندش رئیس کل دادگاه شهرستان. یکروزی قاضی کلانتری مرکز، ما، لابد میدانید که دادگاه بخش در هر مرکز یک کلانتری آنموقعها یک شعبه داشت. یکی از این شعبهها برای تخلفات رانندگی بود که در توپخانه بود، یادم رفت اسم قاضیاش، به من تلفن کرد که یک دستهای آمدند اینجا و میخواهند میتینگ بدهند توی دادگاه و بهعنوان دفاع از متهمین.» گفتم، «بزنید بیرونشان کنید.»
س- متهمین فقیر؟
ج- رانندگان، رانندگان، دستگاه رانندگان.
س- بله.من گفتم، «بزنید بیرونشان کنید.» گفت که، «اجازه بدهید که آقای هاشمیان که آمده اینجا میخواهد با شما صحبت کند.» هاشمیان وکیل دادگستری بود که با خود ما همدوره بود ولی تودهای شده بود. هاشمیان گوشی را گرفت و گفت که «پیراسته توئی؟» من گفتم که «من نمیدانم شما با چه سمتی با من حرف میزنید؟ اگر بهعنوان یک قاضی و یک وکیلی حداقل باید بگویید آقا، باید بگویید آقای پیراسته. اگر خصوصی حرف میزنید من با شما خصوصیتی ندارم و بنابراین چه میگویید؟ حالا بگویید ببینم چه میگویید؟» گفت که «اینجا ما آمدیم از متهمین دفاع کنیم این رئیس دادگاه قبول نمیکند این مرتجعین قبول نمیکنند.» و اینها. گفتم، «آقاجان دادگاه خلاف جای دخالت وکیل نیست. ما پنج تومان اینها را جریمه میکنیم این جای چیز وکیل نیست.» و دیدم خیلی بلند حرف میزند، گفتم، «گوشی را بدهید به رئیس دادگاه.» گوشی را داد به رئیس دادگاه، گفتم، «بزنید اینها را بیرونشان کنید. به مسئولیت من بزنید بیرون کنید.» او هم دوتا پاسبان صدا کرد آنها را بیرون کردند. یک یک ساعتی از آن نگذشته بود دیدم الموتی تلفن کرد. الموتی تلفن کرد که «آقای پیراسته.» با آن لهجه قزوینی خودش، گفتم «بفرمایید.» گفت، «خودتان هستید؟» گفتم، «خوب، بله دیگر وقتی من خودم هستم جواب میدهم والا کس دیگر که نیست…» توقع داشت سلامش بکنم. البته من جوان بودم و بعلاوه جوان هم نبودم به او سلام نمیکردم. برای اینکه کسی که جلو گوشی را برمیدارد باید سلام کند نه اینکه کسی که میگوید شما به من سلام کنید، من سلام قطعاً نمیکنم. دو سه مرتبه پرسید، «خودتان هستید؟» گفتم، «به شما گفتم آقا من که سایهام حرف نمیزند خودم هستم بفرمایید.» گفت، «اینجا الموتی.» گفتم، «از صدایتان فهمیدم بفرمایید چه فرمایشی دارید؟» گفت، «شما به چه مناسبت وکلای دادگستری را از دادگاه بیرون کردید؟» گفتم، «شما به چه سمتی با من حرف میزنید؟» گفت، «من رئیس کل دادگاه شهرستان هستم و در کار شما نظارت دارم.» گفتم، «در دادگستری همه مستقل هستند هیچکس در کار دیگری نظارت ندارد. نظارت شما یعنی اینکه اگر من یک حکمی دادم که مرجع استینافش دادگاه شهرستان بود آنوقت شما میتوانید حکم مرا فسخ کنید. ولی شما که نمیتوانید به من دستور بدهید.» به من گفت، «تند نروید والا زمین میخورید.» من خیلی معذرت میخواهم یک جمله خیلی مستهجنی به او گفتم. به او گفتم، «اگه شیشه عمر من دست شماست من ادرار میکنم به آن عمر و خواهش میکنم بزنیدش زمین من نمیخواهم یکهمچین زندگی که شما بتوانید در زندگیام در کار من تأثیر داشته باشد.» بلند شدم رفتم پیش وزیر عدلیه، گفتم، «آقای وزیر عدلیه، آقای صالح، اتوبوسرانی،» آنوقت شرکت واحد نبود،» امر تجارتی است نه امر سیاسی. یک کسی که تند میرود برای این میرود که زودتر مسافر سوار کند بعد ده نفر را زیر میگیرد آدم میکشد. اگر ما برای تند رفتن جریمهاش بکنیم پنج تومان از او بگیریم این صلاحش نیست که برای یک قران که میخواهد زیادتر بگیرد پنج تومان بدهد، بنابراین رعایت مقررات را میکند. اما اگر نه هر روز میرود یک آدم زیر میگیرد. از روزی که ما شاید سخت گرفتیم به رانندگان و پنج تومان از آنها میگیریم اینها خیلی جرائم ما کمتر شده این میزانش است و این هم آمارش است. اما الموتی اینجوری به من گفت، «و داستان را برایش نقل کردم.» و من چون میدانم شما مؤتلف حزب توده هستید و با اینها نمیتوانید همکاری نکنید من از شما تقاضا میکنم مرا منتظر خدمت کنید و به من پروانه وکالت بدهید. من با این دستگاه نمیتوانم کار کنم.» صالح گفت، «نخیر آقا قاضی باید مستقل باشد شما کار خودتان را خیلی هم خوب کردید.» و اینها. هرچه من به او گفتم، «آقا من میدانم شما نمیتوانید مرا نگه دارید بگذارید که من بروم بدون اینکه بینمان اختلاف بشود.» این قبول نکرد. من آمدم مرخصی در اراک بودم دیدم که توی روزنامهها نوشتند که من منتظر خدمت شدم بهعنوان اصلاح دادگستری. و چون من رئیس کل دادگاههای بخش بودم روزنامهنویسها نمیدانستند که رئیس کل دادگاههای بخش در حقیقت امین صلح است منتها رئیس اداره کل هم هست. اینها مرا جلوتر از مستشارهای دیوان کشور اسمم را نوشته بودند یعنی نوشته بودند که این اشخاص منتظر خدمت شدند، رئیس کل دادگاه بخش بعد مستشار دیوان کشور، بعد رئیس شعبه دیوان کشور. در هر صورت صالح یک دستهای را منتظر خدمت کرده بود بهعنوان مرتجع، من شنیدم که اینها با هم جلسه دارند این بود که من هم رفتم توی اینها البته آنوقت من ۲۵ سالم بود اینها نمیخواستند مرا اصلاً به بازی بگیرند برای اینکه اینها هفتاد هشتاد سالشان بود، شصت و هفتاد سالشان بود قاضیهای دیوان کشور بودند در آنموقع. ولی بعد از یک مدتی یواشیواش من شدم دبیر این جمعیت چون یک روزنامهای هم گرفته بودم به اسم «مرد ایران» و این «مرد ایران» برای این بود که با تجزیه آذربایجان مخالفت بکند. همان موقعی هم که رئیس کل دادگاه بخش دوم این روزنامه را منتشر میکردیم. در هر حال یواشیواش ما شدیم سوگلی این قضات منتظر خدمتی که الهیار صالح بیرون کرده بود. بعد از سه ماه قوامالسلطنه این چندتا وزیر تودهای که داشت، سهتا وزیر تودهای یک وزیر حزب ایران.
س- بله.
ج- اینها را بیرون کرد از کابینه و موسوی زاده شده وزیر دادگستری. موسویزاده در مقامی بود که این قضات را برگرداند. این قضات چون همهشان به من سمپاتی پیدا کرده بودند و لطف پیدا کرده بودند شرط برگشتنشان را این گذاشتند که من بشوم دادستان تهران. و در هر حال موسویزاده مرا بهعنوان، اول بهعنوان مستشار استیناف مستشار دادگاه استان انتخاب شدم در شعبه چهار. همانموقع انتخابات دوره پانزدهم بود که مصدقالسلطنه و دکتر متین دفتری و اینها و سید محمد صادق طباطبایی و یک دسته دیگر رفتند در دربار علیه قوامالسلطنه متحصن شدند.
س- بله.
ج- من هم با وجود اینکه مستشار بودم و قاضی دادگستری بوم رفتم اصلاً کار را ول کردم رفتم. جوانی، رفتم توی متحصنین.
س- یعنی پیوستید به گروه دکتر مصدق.
ج- بله. با دکتر مصدق هم روابط خیلی خوبی داشتم.
س- بله.
ج- دکتر مصدق همان موقعی که من جوان هم بودم و حتی میخواهم بگویم یک خرده بچه بودم برای اینکه همهاش ۲۲ سالم بود منزل من میآمد در تهران و خیلی کارت میگذاشت خیلی روابط خوبی داشتیم.
س- بله.
ج- علت ارتباطمان هم همین دکتر متین دفتری بود. چون دکتر متین دفتری پسرعمویش بود و دامادش هم بود.
س- بله.
ج- و بنابراین من به دکتر مصدق خیلی نزدیک شده بودم. درهرحال بعد از آن مرحوم موسویزاده حالا شاید روی به اصطلاح، پیشنهاد و وسوسه رفقای من که در دادگستری نفوذ پیدا کرده بودند مثل بوذری که شده بود مدیرکل که جزء منتظر خدمت بود، مرا کرد دادستان تهران. من اصلاً باورم نمیشد برای اینکه من رتبه ۵ داشتم یعنی رتبه چهار که به هر لیسانسیهای میدادند یک رتبه هم من گرفته بودم آن یک رتبه هم از محکمه انتظامی نگرفته بودم برای نظام وظیفهام حساب کرده بودند بنابراین من در حقیقت مثل یک آدمی بودم که هیچ رتبه در دادگستری نگرفته و خیلی عجیب بود داستانی تهران آنموقع من در اردیبهشت ۱۳۲۶ یعنی ۲۶ سالم بود. من وقتی موسویزاده گفت، «من میخواهم شما را دادستان تهران بکنم.» گفتم، «اینکار را نکنید برای اینکه من از رویه سیاسیام دست برنمیدارم و آنوقت شما ممکن است که به زحمت بیفتید.» گفت، «نه من امیدوارم که شما یک قاضی باشید.» و بعد هم از اینکه من نسبت به دوستانم وفادار مانده بودم این تحتتأثیر قرار گرفته بود و میخواست که دوستی مرا به نظر خودش برای آتیه حفظ کند، در هر صورت نمیدانم چه حسابی کرده بود، من شدم دادستان تهران.
س- چه سالی است آقا؟
ج- اردیبهشت ۱۳۲۶. و این به اندازهای عجیب بود برای اینکه البته خود من همیشه اصلاً توی دادگستری رفته بودم که دادستان بشوم، اصلاً به آن نیت از بچگی این فکر را میکردم، اما هیچ فکر نمیکردم که در ۲۶ سالگی بشوم دادستان تهران. این در تاریخ عدلیه ایران اولی و آخری بود هیچکسی دیگر به این سن و سال دادستان تهران نشده بود. بعد از چند روز موسویزاده مرا خواست، گفت، «فردا یک پروندهای برای شما میآورم که متهمش را شما آزاد کنید.» گفتم، «این پرونده کیست؟ متهمش کیست؟ پرونده چیست؟» گفت، «پرونده رضا روستا.» رضا روستا رئیس اتحادیه کارگری حزب توده بود و در حقیقت ستون فقرات حزب توده بود. من هم که نسبت به تودهایها تکلیفم روشن بود از نظر عقیده. وقتی پرونده را خواندم دیدم که اصلاً این یک جنایت است این را آزاد کردن. خیلی فکر کردم که چهکار کنم. حالا همهاش یک هفته بود که دادستان تهران بودم. من سیصد و پنجاه تومان حقوقم بود فکر کردم که اگر مرا منتظر خدمت بکنند باید دو ثلث این را بدهند در حقیقت من صد و پنجاه تومان ضرر میکنم شاید هم کمتر میشود روزی پنج تومان یا چهار تومان و نیم، این ارزش اینکه من یکهمچین کاری را بکنم ندارد یک ننگ برای خودم بگذارم که من رضا روستا را آزاد کردم. و بعلاوه من که دادستان شدم اگر یک سال دادستان تهران باشم میگویند دادستان سابق، اگر ده سال هم باشم میگویند دادستان سابق. برای من چه فرقی میکند من این کاریر را تمام کردم پس بهتر این است که رضا روستا را آزادش نکنم. خیلی فکر کردم هیچکس هم نداشتن با کسی هم مشورت نکردم. البته میدانستم که این را باید هزار پیرایه برایش درست میکنند. شاه هم مرا نمیشناخت من هم شاه را نمیشناختم، هیچ. آمدم فردا به جای اینکه بنویسم اظهار نظر به آزادیش بکنم، نوشتم، «آقای بازپرس رسیدگی و اظهار نظر فرمایید عقیده به بازداشت دارم.» طبق قانون اگر دادستان عقیده به بازداشت داشته باشد و بازپرس موافق باشد که هیچی قرار توقیف صادر میشود و متهم میتواند دادگاه برود. اگر نه حلاختلاف بین بازپرس و دادستان باز در دادگاه میشود و بنابراین متهم در بازداشت میماند. من بازداشتش کردم از اختیارات قانونی خودم این استفاده را کردم. و مصاحبه کردم همان دقیقه با روزنامهها که رضا روستا را ما بازداشت کردیم. فردا موسویزاده مرا خواست و گفت، «شما آبروی مرا پیش جناب اشرف بردید. من شما را دادستان کردم شما اینکارها چیست میکنید؟» به او گفتم، «آقای موسویزاده ما همه میمیریم، این مقامات موقتی است. آخر ما اگر زندان درست کردیم یا باید هیچکس را زندانی نکنیم در ایران برای هیچ اتهامی یا باید رضا روستا را زندانی کنیم. ما آفتابه دزدها را میگیریم حبس میکنیم یا یک کسی که یک سیلی زده توی گوش یک نفر حبس میکنیم، این که پای مردم را اره کرده در آذربایجان، این که این بازیها را سر مردم درآورده، اینکه رفته افسرهای ایرانی را برده توی حزب توده محاکمه کرده این را ولش کنیم؟ آنوقت پس برای چه زندان درست کردیم؟ این استعفای بنده من میگذارم میروم.
س- موضوع اتهام آقای رضا روستا چه بود آقا؟
ج- موضوع اتهامش هر چه شما فکر کنید. بیشترش جنایاتی بود که در زیر آب کرده بودند، زیرآب مازندران.
س- بله.
ج- و در آذربایجان.
س- بله.
ج- بله. حالا موقعی بود که دیگر حالا آذربایجان چون سال سال ۲۶ است دیگر.
س- بله.
ج- آذربایجان سال ۲۵ آزاد شد.
س- بله.
ج- آذر ۲۵. حالا این سه چهار ماه بعد از آزادی آذربایجان است. در هر حال، من رضا روستا را توقیف کردم. توقیف کردم و موسویزاده هم مردانگی کرد و یا صلاحشان نبوه یا هر چی، مرا عوض نکرد. عوض نکرد بعد از چندی آمدند و مظفر فیروز.
س- بله.
ج- مظفر فیروز سفیر ایران بود در مسکو و همهکاره کابینه قوامالسلطنه بود. ما چون با تجزیه آذربایجان مخالف بودیم طبیعی است که با مظفر فیروز مخالفت میکردیم و چون روزنامه داشتیم هم آنوقت هرج و مرج مملکت اینجوری بود که من هم رئیس کل دادگاه بخش بودم هم روزنامه داشتم. جلسهای داشتیم که علیه مظفر فیروز و تصمیماتش تصمیم میگرفتیم که روزنامهها جلسات، روزنامههای مخالف قضیه آذربایجان. این روزنامه هم به خرج من شخصاً درمیآمد البته خرجش کم بود مثلاً هر شماره صدوپنجاه تومان اینطورها، ولی معهذا برای بودجه من چیز بود، یک قسمت از مال پدرم که باقی مانده بود در این کار روزنامه از بین رفت. در هر حال، بعد مطابق قانون جرائم کارمندان دولت که در قانون مجازات اعدام یا حبس ابد برایشان پیشبینی شده اینها در محاکم عمومی رسیدگی میشوند. اگر کمتر از حبس ابد و اعدام باشد در دیوان کیفر میشود. اتهاماتی به مظفر فیروز نسبت میدادند همکاری با پیشهوری بود برای تجزیه ایران و این مجازاتش اعدام بود. ابوطالب شیروانی که یک وقت رئیس تبلیغات بود یک وقتی هم من عضوش بودم و بعد مرا بیرون کرده بود برای اینکه من مقاله مینوشم و این چیزها، این وکیل دادگستری بود دیگر با ما آشتی کرد آمد اعلام جرم کرد که مظفر فیروز در تجزیه آذربایجان دخالت داشت. من هم جوانی و بعد هم حساب سابقه و بخواهم بگویم احساسات وطنپرستیام غلبه کرد بر احساسات قاضی بودنم، این بود که دستور توقیف مظفر فیروز را هم دادم. حالا مظفر فیروز سفیر است در آنجا و یک دادستانی در تهران دستور توقیفش را میدهد. نوشتم، «آقای بازپرس رسیدگی و اظهارنظر فرمایید. در صورت توجه اتهام عقیده به بازداشت دارم.» و باز به روزنامهها منعکس کردیم که آقای دادستان دستور توقیف مظفر فیروز را داد. که البته قوامالسلطنه فوقالعاده عصبانی شده بود. قوامالسلطنه میل داشت که رضا روستا آزاد بشود. وزیر عدلیه را عوض کردند منصورالسلطنه را آوردند. منصورالسلطنه روزی که آمد شد وزیر دادگستری منصورالسلطنه عدل، گفت که «شما چرا روستا را آزاد نمیکنید؟ چرا توقیف کردید؟» گفتم «شما معلم دانشکده حقوق هستید و شما به ما این چیزها را یاد دادید. این پرونده را با هم میخوانیم اگر شما گفتید از نظر یک حقوقدان این باید آزاد بشود آنوقت بعد بنده هم آزادش میکنم.» چون میدانستم منصورالسلطنه آدم باشرفی است. گفت، «خیلی خوب پرونده را بیاورید.» پرونده را آوردند و خودش نشست و وثیقی معاون بود یا مدیرکل بود، دیگر یادم نیست که، یک نفر دیگر هم بود ولی یادم نیست کی بود؟ گفت، «پرونده را بخوانید.» من سه چهار برگش را که خواندم، گفت، «بس است دیگر و شما آزاد هستید هر کاری میخواهید بکنید. اگر من دادستان بودم آزادش نمیکردم.» گفتم، «ملاحظه فرمودید که شما به من ایراد میگرفتید اینها.» رفت. البته قوامالسلطنه که دید از منصورالسلطنه نتیجهای نمیگیرد منصورالسلطنه را هم عوض کرد و تجدد را آوردند کردند معاون وزارت عدلیه و کفیل وزارت عدلیه.
س- رضا تجدد آقا؟
ج- تجدد آدم خیلی سادهای بود و خیلی ساده بود. این هر روز مرا صدا میکرد میگفت که، «شما رضا روستا را آزاد کنید.» هر روز. من هم میدیدم که این آدم ساده نسبتاً باید بگویم احمقی است، میخواست بگوید که «من یک سیاستمدار هستم همهچیز را میدانم.» من به او میگفتم، «آقای تجدد آخر شما فکر بفرمایید رضا روستا که دست شما نیست دست من نیست. روستا یک جریان دیگر دارد.» این از من نمیپرسید آخر دست کیست؟ خوب آزادش کن.» میگفت، «میدانم، میدانم، میدانم خبر دارم.» هیچ خبر هم نداشت هیچی هم نبود. اما این همیشه این حرف را به من میزد برای اینکه خودش را از تنگ و تا نیندازد که بگوید که رضا روستا یک پروندهای دارد که مثلاً او نمیداند چیست، فرض کنید اگر یک کس دیگری بود جای او خود من بودم میگفتم، «خوب دست کیست؟ برو آزادش کن ببینیم چه میشود؟ کی به شما گفته؟» هیچکس به من نگفته بود. هفت هشت ماه اینجوری ما این را سر دواندیم این تجدد را. یکروزی چون بوذری مدیر کل وزارت عدلیه بود و با من هم دوست بود و در حقیقت دادستانی مرا او درست کرده بود در حقیقت، گفتند که برویم اتاق بوذری و جلسه بکنیم. میخواستند که از وجود بوذری و نفوذی که ممکن است رفاقت او در من داشته باشد استفاده بکنند و من رضا روستا را آزاد کنم، حالا من هیچ ارتباطی با کسی ندارم مردم مرا میشناسند بهعنوان دادستان اما چیز ندارند نمیدانند من کی هستم، چی هستم. بعد رضا، ها، یک جمله اینجا عرض بکنم که یکروزی رضا روستا تقاضای ملاقات مرا کرد و در این جریانات. من میدانستم که تودهایها این را اگر من بگویم فلان ساعت بیاورندش توی راه ممکن است از دست ما بگیرند چون توده هم قوی بود، گفتم، «خیلی خوب وقت ملاقات به او میدهم، خیلی خوب.» یکروزی ساعت سه بعد از ظهر رفتم دادسرا بدون اینکه قبلاً خبر بدهم که این را بیاوریدش، همان دقیقه تلفن کردم سه بعدازظهر تیرماه بود همان سال ۲۶، آنوقت گرم، گرمای تهران. گفتم که بیاوریدش رضا روستا را خوب، دیگر آن وسیله نداشت که خبر بدهد توی زندان کاخ بود دیگر، فوری میآمد چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید، خبر بدهد و توی راه بگیرندش و شلوغ بشود نبود. همان دقیقه آوردندش، کتش روی دستش بود. وارد اتاق که شد با یک نگهبان و یک پاسبان هم من داشتم. گفت که «شما چرا مرا آزاد نمیکنید؟» گفتم، «برای اینکه من عقیده دارم شما باید بازداشت باشید.» گفت که، «به من رحم کنید زن من بچه انداخته.» گفتم، «آقای روستا من واقعاً دلم، خیلی آدم رحیمی هستم اصلاً حتی ضعف نفس هم دارم در این کار، اما آنوقت که شما در آذربایجان پای مردم را اره میکردید زنهای مردم بچه میانداختند شما هیچ فکر کردید که یکروزی باید جوابش را بدهید؟ شما چرا به آنهایی که میکشتید فکر نکردید آنها هم زن و بچه دارند؟» گفت، «جناب اشرف نوشتند که مرا آزاد کنید.» واقعاً هم قوامالسلطنه نوشته بود. گفتم، «جناب اشرف نمیتوانند به من دستور بدهند. میتوانند مرا عوض کنند من قاضی هستم عقیده دارم شما باید بازداشت باشید.» عصبانی شد بلند شد. من خیال کردم میخواهد به من حمله کند من هم یک هفتتیر داشتم چون خیلی هرج و مرج بود آنوقت تهران. کشوی میزم را کشیدم که ببینم اگر او حمله کرد من هم با اسلحه از خودم دفاع بکنم. بعلاوه چون افسر هم بودم میتوانستم اسلحه را استفاده بکنم. گفت که «پیراسته آنقدر بپز که بتوانی بخوری. اگر نوبت ما رسید پوست کلهات را زنده خودم میکنم.» گفتم حالا بنشین تا جواب بدهم. یک سیگار هم به او تعارف کردم، گفتم، «آقای روستا اگر نوبت شما برسد من چه شما را آزاد بکنم و چه نکنم شما پوستکله مرا زنده میکنید بنابراین برای اینکه نوبت شما نرسد من این کارم را میکنم. حالا اگر نوبت رسید که هیچی دیگر هر کس نوبت خودش است. من مثل این احمقها نیستم که به تجار بازار که به حزب توده پول میدهند خیال میکنند که اگر حزب توده سر کار بیاید آنها امان هستند. من میدانم که شما اگر بیایید سر کار باید دو سه میلیون نفر بکشید در ایران که مسلما من جزو آن دو سه میلیون هستم و بنابراین من چون میدانم شما مرا خواهید کشت من قبل از اینکه مرا بکشید من سعی میکنم شما را بکشم و حداکثر قدرت من این است که من تقاضای اعدام شما را خواهم کرد. اما حالا دادگاه گوش بدهد گوش ندهد، آن دیگر دست من نیست من وظیفه خودم را انجام دادم.» این هم یک چیزی بود که در خاطرم مانده. بالاخره یکروزی توی اتاق بوذری جلسه شد همین آقای تجدد و الموتی و دکتر ملک اسماعیلی. ملک اسماعیلی هم آنوقت دادستان استان بود. من به بوذری قبلاً تلفن کردم که «شما نمانید دچار محظور بشوید چون حرف اینها را گوش نخواهم داد. شما چون بالاخره مدیرکل هستید این هم کفیل وزارتخانه است ممکن است در شما هم اثر داشته باشد شما نمانید تا ما خودمان با هم حل کنیم.» گفت، «خیلی خوب.» تا ما وارد اتاقش شدیم کلاهش را گذاشت سرش و گفت، «ببخشید من شیروخورشید جلسه دارم.» و گذاشت رفت، ما همان چهار نفر ماندیم، تجدد گفت، «جناب اشرف به من گفتند جلوی این آقایان به شما میگویم، تا ظهر امروز باید شما رضا روستا را آزاد کنید. واگرنه ما مجبوریم شما را عوض کنیم.» گفتم که، «خوب، حالا ساعت ده است پس ما دو ساعت وقت داریم که اینکار را بکنیم.» گفت، «بله.» گفت، «ما اینجا مینشینیم یک قهوه میآوریم شما بروید او را آزادش کنید و بیایید.» گفتم، «چشم.» آمدم توی اتاقم دیدم که اینها ممکن است قبل از اینکه من تصمیم بگیرم ابلاغ بدهند که من دیگر دادستان نباشم و بنابراین همه برنامههایی که شخصاً داشتم از بین میرود. در اتاق را بستم که نتوانند به من ابلاغ بدهند. تلفنم را هم قطع کردم. بازپرس را خواستم و یک دادیار، گفتم، «زود باشید قرار مجرمیت بدهید.» گفت، «پرونده ناقص است.» گفتم، «خیلی خوب ناقص باشد برمیگردیم. از دادگاه برمیگردانند بهعنوان نقص. شما قرار مجرومیتات را بده.» هول هولکی او قرار مجرمیتش را میداد از این طرف دادیار ادعانامهای که من دیکته میکردم مینوشت و ادعانامه تقاضای اعدام رضا روستا را کردیم و پرونده را لاک و منگنه کردیم و دو ساعت تمام نشده بود که پرونده را بردیم تحویل دادگاه استان دادیم. پرونده تمام شد. و در را باز کردیم و دیگر تمام شد دیگر. در را باز کردیم و گفتیم مستنطقها آمدند و گفتیم خدا حافظ شما و ما دیگر چیزی نداریم و دیگر من سمتی ندارم و دیگر از این ساعت خداحافظ شما. در نتیجه رفتم اتاق تجدد. رفتم اتاق تجدد و دیدم نشستند، گفت، «چهکار کردید؟» گفتم که «من شق دوم را قبول کردم. شما فرمودید که یا آزادش بکنم یا مرا عوض میکنید. بنابراین من همان شق دوم را قبول کردم که شما مرا عوض کنید.» گفت، «پرونده چطور شد؟» گفتم، «پرونده را ما ادعانامه دادیم.» گفت، «اه.» گفتم، «اه ندارد دیگر. من یک عقیدهای داشتم و فرستادم به دادگاه. حالا دیگر… حالا آقای دکتر ملک اسماعیلی که دادستان استان هستند خودشان از دادگاه طبق ماده ۱۶۹، یادم هست، ماده ۶۹ میگوید که دادستان استان میتواند از دادگاه تقاضای تشدید یا تخفیف تأمین را بکند یعنی قرار توقیف را تبدیل کند به کفیل را تبدیل بکند به قرار توقیف. گفتم «ملک اسماعیلی خودشان بکنند، دکتر اسماعیلی.» ملک اسماعیلی عصبانی شد گفت «دیگر حالا درس قانون به ما ندهید.» گفتم، «نه آخر شما که به من میگفتید من بکنم حالا خودتان بکنید.» بعد تجدد مرا فردایش عوض کرد شدم بازرس ویژه. تجدد مرا منزلش خواست، گفت که «استعفا بده.»گفتم، «من استعفا نمیدهم. ولی شما میتوانید مرا عوض کنید من دادستان هستم قاضی ایستادهام شما میتوانید مرا عوض کنید. ولی من استعفا نمیدهم.» تجدد مرا کرد بازرس ویژه. این همین این در حالا آذر ۱۳۲۶ است. قبل از این تاریخ هم اتفاقی افتاد در دادسرا آن اینکه پسر سرلشکر جوادی که قوم و خویش رزمآرا بود آمده بود زده بود توی گوش یکی از قضات ما و من دادم حبسش کردند چون زده توی گوش قاضی. رزمآرا فرستاد از زندان ما بردندش یعنی خودش دژبان فرستاد بردندش وقتی رئیس ستاد ارتش بود. من شاه را نمیشناختم شاه هم مرا نمیشناخت اما دیگر هیچ چارهای نداشتم رفتم پیش شکرائی رئیس. دیدم وزارت عدلیه که نمیتواند به اصطلاح، از من حمایتی بکند و حال آنکه با من هم بد است اصلاً وزارت عدلیه، این بود که رفتم پیش شکرایی، گفتم، «والله شما آقای شکرایی مرا میشناسید؟» رئیس دربار بود، گفت، «بله من شما را خیلی خوب میشناسم.» فلان. گفتم، «من از یک طرف با حزب توده دعوا دارم و با قوامالسلطنه و با اینها از یک طرف هم ستاد ارتش فرستاده و زندانی ما را برده و این برای من دیگر چیزی باقی نمیماند توی عدلیه که بگویند که زندانی ما را چیز برده.
س- ستاد ارتش.
ج- ستاد ارتش. در نتیجه شاه به رزمآرا دستور داده بود رزمآرا این زندانی را برگرداند پیش ما و از دادسرا هم عذرخواهی کرد. و حال آنکه من قبلاً به رزمآرا تلفن کرده بودم که «آقا طبق ماده واحده،» یک ماده واحد بود که جرائم عمومی افسرها در محاکم عمومی تعقیب میشود.» در اختیار ما است چرا این را بردید؟» گفت، «ماده واحد غلط کرده.» گفتم، «خوب آنوقت تکلیف معلوم است چون من مجری قانون هستم وقتی ماده واحده غلط کرده باشد به طریق اولی دیگر تکلیف ما معلوم است.» ولی رزمآرا نرمش به خرج داد و این را فرستاد و ما هم عذرخواهی او را در رادیو تهران و روزنامهها منعکس کردیم. بههرحال مرا عوض کردند. این سابقهای بود که با رزمآرا ما پیدا کرده بودیم، با رزمآرا سابقه آشنایی هم پیدا کرده بودم توی اجتماع. به نظرم، ها، ۲۱ آذر بود ۲۱ آذر سال ۲۶ بود و من رفته بودم برای جلالیه که سان نظامیها بود رفته بودم من هم دعوت داشتم. رزمآرا آنجا نشست به من گفت که «آقا شما اینجا چهکار میکنید؟» گفتم، «چیست؟» گفت، «شما دومرتبه دادستان تهران شدید،» حالا قوامالسلطنه رفته، «و شما باید بروید سر کارتان،» گفتم، «آقا من دیگر دادستان تهران نمیشوم. من پریروز از… دیگر نمیخواستم واقعاً برگردم. گفت، «نه حتماً باید بروید امر اعلیحضرت است.» حالا چرا؟ برای اینکه از من قوت دیده بودند و در موقع دادستانی تهرانام، قوامالسلطنه افتاده بود سقوط کرده بود که حالا جریانش را برایتان میگویم که
س- بله.
ج- چطوری سقوط کرد، خلاصه من خیلی ناراحت بودم. گفتم، «آخر کابینهای نیست.» گفت، «همان تجدد که معاون بوده هنوز هم معاون است او حکم شما را خواهد داد. شما الان به او مراجعه کنید.» با ناراحتی تلفن کردم به تجدد که «آقا شما با من فرمایشی دارید؟» گفت، «بله آقا من دارم عقب شما میگردم خواهش میکنم تشریف بیاورید اینجا.» رفتم. گفت، «من از شما یک گلهای دارم.» گفتم، «چه گلهای دارید؟» گفت که «شما که میخواستید دادستان بشوی چرا به خودم نگفتی؟» حالا این سه روز پیش مرا عوض کرده بود. من خندیدم گفتم، «آقا شما مرا عوض کردید من که.» گفت، «الان شما بشوید دادستان تهران، الان بروید سر کارتان.» گفتم، «من الان نمیتوانم سر کارم بروم برای اینکه من،» گفت، «ابلاغتان را بعد میدهم.» گفتم، «من نمیتوانم بروم سر کارم. ابلاغ مرا باید اول بدهید من بروم. والا من همان دقیقه بروم آنجا بخواهم یک تصمیم بگیرم من سمتی ندارم و اصلاً اتخاذ سمت مجعول است.» یک کاغذی نوشت روی کاغذ خودش که «آقای پیراسته شما دادستان تهران میشوید.» یک ابلاغ داد خطی بدون نمره بدون همهچی من رفتم. رفتم و دومرتبه در روزنامهها منعکس شد که دادستان تهران برگشت. از اینجا دیگر شاه مرا شناخت بنابراین من سه سال و دوماه خدمت کرده بودم که شدم دادستان تهران حالا یک سال هم تقریباً گذشته از این جریان. در ۲۲ بهمن حالا یادم نیست چه تاریخی محمد مسعود را کشتند. من منزل برادرم بودم تب هم داشتم محمد مسعود هم با من دوستی داشت از همان موقع روزنامه نویسی.
س- بله.
ج- به من خبر دادند از طرف پلیس که محمد مسعود کشته شد. به دو دلیل خیلی ناراحت شدم یکی اینکه دوست شخصیام بود یعنی با هم ارتباط داشتیم. دو اینکه یک آدم معروفی بود و حالا توی این هرجومرج این حالا یک problem چهجوری خواهد شد برای مملکت و برای خود من؟ من رفتم و جنازهاش در خیابان اکباتان در مطبعه مظاهری بود، مطبعهای که روزنامهاش را چاپ میکرد. به نظرم یک تیر که به مغزش خورده بود آن روز من دیدم خودم. به نظرم دو تیر به او زده بودند. در هر صورت مرده بود. صورت معاینه کردیم و بازپرس خبر کردیم و اجازه دفن دادیم و پرونده را فرستادیم به آگاهی که «شما تعقیب کنید این را.» از فردا روزنامهها شروع کردند به اینکه هرکس با هرکس بد بود این را نسبت میداد به آن. مثلاً یکی میگفت «اشرف کشته» یکی میگفت «رزمآرا کشته» یکی میگفت «شاه کشته» یکی میگفت «گروهبانها کشتند.» یکی میگفت «جوادی مدیر کل ثبت اسناد کشته.» یکی میگفت «رئیس بانک ملی ابتهاج کشته.» هر کس با هر کس بد بود به این چیز میداد. ولی تودهایها بیشتر خیلی شدید این را به دربار نسبت میدادند. و به نظر من هم خیلی است دانه در این کار کار میکردند چون محمد مسعود به همه فحش میداد از جمله به دربار. به آخوندها فحش میداد، به مسعودی مدیر اطلاعات فحش میداد، حاج علینقی کاشی فحش میداد و هزار، به هر کسی که. محمد مسعود در روزنامهنویسی خیلی ماهر بود ولی خیلی کلّاش بود میخواست پول بگیرد مثلاً حاج علینقی کاشی یک بدبختی بود توی بازار که بعد هم ورشکست شد این آن موقع جزء پولدارهای تهران یا معروف بود به پولدار تهران، به این فحش میداد که پول بگیرد و غیر از این هم که هدفی نداشت. درهرحال این گذشت و من هم چون نه که معروف شده بودم به اینکه طرفدار حالا مردم نمیدانستند که شاه اصلاً مرا نمیشناسد، و خیال میکردند که دادستانی من هم برای اینکه من دست راستی هستم و مخالف چیز هستم روی نفوذ شاه شده. تا اینکه شاه تا دفعه دومی که من دادستان تهران شدم قیافه مرا ندیده بود البته اسمم را شنیده بود. اولین ملاقات من یا شرفیابی من با شاه مستقیم در سال ۱۳۲۶ شد یعنی بعد از اینکه قوامالسلطنه رفت و من دومرتبه دادستان شدم که شاه دستور داده بود که این دادستان بشود. شکرائی که رئیس دربار بود و همشهری ما بود اراکی بود، به من تلفن کرد که «اعلیحضرت میل دارند که شما را ببینند. شما شرفیاب بشوید.» من گفتم «تشریفاتش چیست؟ باید چهکار کرد؟ اینها.» گفت، «هیچی، یک لباس تیرهرنگ بپوشید و بیایید.» بعد رفتم پیشش گفتم، «خب، حالا باید به شاه سلام کرد؟ تعظیم کرد؟ چهکار کرد؟ اینها.» گفت، «نه دیگر سلام نمیکنند همان تعظیم میکنند.» من رفتم پیش اعلیحضرت، خوب یادم هست، خیلی جوان شسته رفتهای بود، موهای سرش هم یک وری یک فرق وسط سرش باز کرده بود، خیلی چیز بود. از اسکی آمده بود و یک سگ بزرگی هم توی اتاقش بود، توی کاخ اختصاصی شهر. وقتی وارد شدم اعلیحضرت که دید یک بچهای یا به قول خودش یک جوانی وارد شده تعجب کرد که دادستان تهران که این همه هیاهو دارد من هستم. گفت، «شما دادستان تهران هستید؟» گفتم، «بله.» گفت، «چند سالتان است؟» من دو سال از شاه کوچکتر بودم دیگر. گفتم، «قربان بنده نمیگویم این را.» گفت، «چرا نمیگویی؟» گفتم، «اگر راستش را بگویم اعلیحضرت میفرمایید بچه است. اگر دروغ بگویم نمیخواهم به اعلیحضرت دروغ بگویم این است که از این سؤال صرفنظر بفرمایید.» خودش خندید و گفت «کی شما را دادستان؟ چطور شده شما اینقدر ترقی کردید؟» واقعاً هم خیلی ترقی بود برای یک آدمی که سه سال بیشتر خدمت نکرده یا آن هم به آن سن و سال. گفتم، «مردم خیال میکنند که اعلیحضرت شاید دخالتی در کار بنده داشته. البته اعلیحضرت و خدا میداند که من خودم شدم.» جریان را برایش تعریف کردم که اینجوری شد روی جریان اداری من دادستان تهران شدم. میخواست ببیند که خارجیها پشتسر من هستند کسی پشتسر من است، گفت، «چرا اینکارها را میکنید؟ کی به شما گفته رضا روستا را تقاضای اعدامش را بکنید؟ کی گفته مظفر فیروز را تعقیب کنید؟» گفتم، «والله مردم خیال میکنند اعلیحضرت فرمودید، آنچه خودم از حرفهای مردم میفهمم. ولی اعلیحضرت میدانید که اعلیحضرت، » گفتم، «در اینکارها دخالت نداشتید.» گفت «پس چرا شما اینکارها را میکنید؟» گفتم که «والله بنده دکترینی دارم یک تزی دارم و آن این است که مملکت مال اعلیحضرت نیست. اعلیحضرت در یک نسلی رئیس یک مملکت هستید. این مملکت باید میلیونها سال بماند. ما همه یک وظایفی داریم هر کس باید وظیفهاش را انجام بدهد. اگر بنا باشد که همه کارها و مسئولیتها گردن اعلیحضرت باشد باید همه حقوقها را هم به اعلیحضرت بدهند، همه ماشینها را هم اعلیحضرت سوار بشوند.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
این بود که و بنده دیدم که رضا روستا مردم را حبس میکند آدم میکشد و حزب توده دلال تسلیم ایران به روسها شده، بنده قبل از اینکه آنها مسلط بشوند سعی خودم را کردم تصمیم خودم را دارم که اینها را نگذارم موفق بشوند.» گفت، «چرا همه مثل شما فکر نمیکنند؟» گفتم، «اعلیحضرت به نظر بنده همه مثل من فکر میکنند اعلیحضرت نمیشناسیدشان. من الان اینجا یک ساعت است شرفیاب هستم و اعلیحضرت فقط راجع به چندتا خائن صحبت میکنید ولی امثال بنده شاید هزارها باشند و اعلیحضرت نمیشناسید بنده یک نفر شانس آوردم اعلیحضرت مرا میشناسید.» گفت که، «بله این هم راست است.» بعد من آنوقت خانه نداشتم تهران، اتومبیل هم طبیعی است نداشتم. اعلیحضرت هم قدرتی نداشت که به کسی چیزی بدهد خانه میداد و اتومبیل میداد و این چیزها. گفت، «شما خانه دارید؟» گفتم، «بله.» نداشتم، ولی نمیخواستم آلوده بشود چیز مالی. گفت که، «اتومبیل دارید؟» گفتم، «بله.» ما یک اتومبیلی داشتیم در دادسرای تهران که یک جیپ بود که این وقتی که از چهارراه یوسفآباد میرسید به شمیران که خانه ما بود میخواستیم برویم این دیگر در چهارراه یوسفآباد نمیکشید باید آن شوفر میزد عقب برمیگرداند عقبعقب میرفت والا قوه چیزش نمیکشید که از آن سربالایی برود بالا. ولی گفتم، «نخیر دارم.» گفت، «از من چه میخواهید حالا؟» گفتم، «بنده چیزی نمیخواهم اعلیحضرت احضار فرمودید بنده آمدم.» خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و بعد گفت که «پیش من بیشتر بیایید. تماستان را با من قطع نکنید.» گفتم، «قربان این را اجازه بدهید این کار نشود برای اینکه اینجایی که توی دربار هستند تا به حال من یک قاضیای بودم برای خودم کار خودم را میکردم اما حالا اینها وقتی بنده اینجا پایم باز بشود اینها خیال میکنند که بنده آمدم جای اینها را بگیرم و برای بنده میزنند، این است که اعلیحضرت اجازه بفرمایید که بنده کاری اگر امری داشته باشید به من خودتان.» گفت، «نه دلم میخواهد شما را ببینم. بیایید بیشتر پیش من بیایید.» بعدش گفتم، «حالا که فرمودید دومرتبه که چیزی میخواهم یا نه؟ یک چیزی میخواهم بله.» گفت، «چه میخواهی؟» گفتم، «بنده جوان هستم اعلیحضرت هم جوان هستید اگر عمر طبیعی بنده داشته باشم باید همه عمر را در مدت سلطنت اعلیحضرت بگذرانم، از اعلیحضرت تقاضا دارم که بعد از این در سیاست مملکت با بنده هر کارهای که بودم اگر چیزی از بنده شنیدید نمیگویم باور نکنید ولی بدون تحقیق باور نکنید برای اینکه بنده هم دشمن خیلی دارم ممکن است هزار چیز بگویند.» گفت، «مطمئن باشید.» وقتی میخواستم بیایم بیرون خیلی هم بیادبی بود، ولی نمیدانستم در را که باز کردم بیایم، گفتم، «فراموش نکنید اعلیحضرت قول شاهانه دادید ها که بدون تحقیق راجع به بنده چیزی باور نکنید.» به هر حال این سابقه ما بود با اولین شرفیابی من حضور اعلیحضرت و ملاقات مستقیم با شاه و تماس مستقیم با شاه. وقتی محمد مسعود را کشتند آگاهی به ما یک گزارشی داد. من در آن موقعی که این گزارش به من رسید اراک بودم رفته بودم که به آن جزئی ملکی که باقیمانده بود سرکشی بکنم و دخترم که آنجا بود که از خانمم جدا شده بودم میخواستم بیاورمش به تهران که درس بخواند، دختر کوچکم. تلفنگرام شهربانی آمد که ما برای کار خیلی فوری تقاضا میکنیم که شما تشریف بیاورید به تهران کار خیلی فوریست. من چون سابقه پرونده محمد مسعود را داشتم میدانستم که حتماً راجع به آن است والا چیز دیگری که آگاهی با من کاری ندارد که. روز بعد آمدم تهران. رئیس آگاهی اسمش آصفی بود آدم خوبی هم بود، آدم خیلی مردمداری بود و خیلی وجهه ملی داشت و آدم درستی هم بود برخلاف اکثر کارمندان شهربانی دزد نبود و خیلی آدم صحیحالعملی بود. پروندهای آورد پیش من گزارشی که به این دلایل ما به لنکرانیها سوءظن داریم. دلایلش هم اگر میل دارید برایتان بگویم، اگر طولانی نمیشود؟
س- تمنا میکنم.
ج- محمد مسعود در کوچه برلن دفترش بود.
س- بله.
ج- در آن کوچه یک روزنامهنویس دیگری هم بود به اسم «نجات ایران» فروزش بود. فروزش اهل مازندران بود وکیل دادگستری بود ولی با پیشهوری همکاری کرده بود، که ما به او میگفتیم «ازبک» چون قیافهاش هم یکخرده مثل ترکمنها بود. در هر صورت چپ بود. فروزش میآید به آگاهی خبر میدهد که «من هر روز قبل از اینکه محمد مسعود را بکشند جلوی کوچه ما یک جیپ میایستاد یک چند روزی چند نفر هم تویش بودند. و بعد از اینکه محمد مسعود را کشتند این جیپ دیگر نیامد. و ما چون، نه که او خیال میکرد که ارتشیها و شاه و اینها چون همکارش بوده میخواهند مثلاً اذیتش بکنند،» من نمره جیپ را برداشتم این هم شمارهاش است این هم مشخصات جیپ است.» ماشین پائی هم که آنجا بود همین موضوع را به آگاهی گفته بود. آگاهی میرود سراغ این کار که این جیپ مال کی بوده؟ میگویند که میفهمند که حسام لنکرانی این جیپ را دو سه ماه پیش خریده، چند وقته، دو سه هفته قبل از قتل محمد مسعود خریده بعد از آن در حالی که اوراق شده بود جیپ در یک گاراژ جنوب شهر دروازه قزوین به دست آمده بود. این جزو یکی از قرائن بزرگی بود که این ماشین متعلق به حسام لنکرانی است در آنجا ایستاده و کی گفته؟ از خود چپیها گفتند. چون او که نمیدانسته دارد رفیقش را لو میدهد.
س- بله.
ج- او خیال کرده که دارد یک چیزی میکند دارد به اصطلاح یک کشفی میکند. یا شاید هم خواسته بود مثلاً بگوید این جیپ مثلاً مال رزمآرا بود یا مال چی بوده.
س- بله.
ج- در هر حال، بعد یکی دیگر هم که اسمش یادم رفته در پرونده هست، که زعیم صفاری اخیراً به من گفت که، یک آدم خیلی حسابی است و یکی از تجار معتبر گیلان است در تهران، اسمش یادم رفته، داشتم من اینها را یادداشت کرده بودم جزو اسناد توی منزلم بود ولی چون اموال مرا بعد از… مصادره کردند همه را بردند حتماً این را هم ریختند دور یا نگه داشتند، نمیدانم چه کار کردند. من دیگر الان سندی خودم همراهم ندارم، اینها را دارم سند جمع میکنم والا سندی همراهم ندارم.
س- بله.
ج- به هر حال، این آدم چیز کرد این هم گفت میرود به آگاهی میگوید به اینکه «من توی خیابان اکتابان راه میرفتم که همقد و قواره محمد مسعود بود.
س- بله.
ج- و دیدم که یک کسی یقهاش را زده بالا، سرد بود دیگر ماه بهمن بود،
س- بله.
ج- این آمد و گفت، «خودش است.» بعد مرا نگاه کرد گفت، «خودش نیست» و رفت. فردا که دیدم محمد مسعود را کشتند فهمیدم که مرا جای محمد مسعود گرفتند.» و این نقاشیاش خود بود، این یک چیزی کشیده بود که یکهمچین قیافهای دیدم. این قیافه هم درست تطبیق میکرد با حسام لنکرانی. اینها برای پرونده جنایی آنهایی که وارد هستند میدانند که کافی است برای اینکه آدم تحقیقات را شروع بکند. چون کسی که آدم میکشد که نمیرود سند ثبتی بدهد که، میرود، از همین قرائن پیدا میشود اینجور چیزها جرائم مخصوصاً جنایات. آگاهی تقاضای توقیف برادران لنکرانی را کرد چون چهارتا برادر هم همه با هم همیشه با هم بودند. شیخ حسین بود و مصطفی بود و احمد بود و حسام. مرتضی هم بود پنجتا بودند.
س- بله.
ج- و اینها شرورترین آدمهای تهران بودند در آنموقع. درهرحال، خوب طبیعی است که من موافقت کردم با بازداشت اینها برای جلوگیری از تبانی.
س- هر پنجنفرشان را؟
ج- پنج نفرشان را. در چند روز اول شیخ و آن چهار نفر سهتا برادرهای دیگر، آره سه تا یا چهارتا برادرهای دیگر گفتند که آن شب کجا بودند و ما تحقیق کردیم درست است. بنابراین این برادرها نبودند ما آنها را آزاد کردیم. اما حسام نمیتوانست بگوید یا نمیخواست بگوید و فحش میداد جواب تحقیقات را. میگفتیم، «آقا شما آن شب کجا بودید؟» میگفت، «شما مرتجع هستید.» میگفتیم که، «آقا مرتجع. خوب ما مرتجع. شما چرا این ماشین را خریدید؟ این را چرا اوراقش کردید؟ دم خیابان برلن چهکار میکردید؟ توی خیابان اکباتان چهکار میکردید؟» جواب نمیداد. خوب ما طبیعی است که قرار بازداشت این را صادر کردیم که جلوگیری از تبانی بشود. ولی مملکت خیلی هرجومرج بود و چپیها قدرت داشتند، و این را هم به شما بگویم که الان میرسیم اگر فرصت بشود، چپ در دنیا در هوچیگری و در خراب کردن یک مطلبی خیلی مؤثر است اصلاً نیروی تبلیغاتی چپ خیلی قوی است.
س- بله. بله.
ج- و آنوقت دست راستیها همه با هم بد هستند و اگر یک کسی دست راستی است یعنی با چپ مخالف است و من هم دستراستی هستم او با من بد است ولی چپیها همه مجتمعاً به من حمله میکنند و آن دست راستی هیچوقت از من حمایت نمیکند. این است که همیشه نیروی تبلیغاتی چپ که یک قسمت از عوامل سقوط ایران بود که میرسیم حالا به نظر من بر علیه شاه نیروی تبلیغاتی چپ در داخل ایران و خارج ایران خیلی رل حساسی داشت.
س- میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که شما الان که دادستان تهران بودید لطفاً بپردازیم به بقیه سمتهای اداری و عرض کنم پارلمانی.
ج- اجازه بدهید که الان
س- و دولتی اینها که داشتید بعد بپردازیم به جزئیات مربوط به مملکت.
ج- حالا پرونده، بله پرونده محمد مسعود را خلاصه
س- خواهشم میکنم
ج- این را تمام کنم بعد
س- این را تمام کنید بعد بپردازیم به
ج- بعد که محمود هرمز وکیل دادگستری بود،
س- بله.
ج- عضو حزب توده هم بود ولی با من هم دوست بود، دوستی شخصی داشتیم ولی با من هم دوست بود. آمد پیش من و گفت که «حسام میگوید،» چون آنوقت زندانهای ما هر کاری هم میکردیم ملاقات نکنند و اینها که اصلاً محال بود، خیلی هرجومرج بود مملکت. برادران لنکرانی به محمود هرمز گفته بودند که آن شب خسرو روزبه توی ماشین چیز بوده، خسرو روزبه هم افسر فراری بود و بنابراین نمیتواند بگوید. ولی در هر صورت روی هیاهو و جنجال قرار ما را محکمه فسخ کرد و گفت «این را باید آزادش بکنید.» روی جنجال. ما یک دفعه دیگر قرار توقیف صادر کردیم باز هم فسخ کرد و در نتیجه آزاد شد ما از او کفیل گرفتیم و خب به خاطر تبعیض پرونده همینطور راکد ماند. و این شد برای من پیراهن عثمان تا چندین سال هر کسی که راجع به من دشمنی میخواست بکند میگفت به اینکه «این کسی است که در دادستانی او پرونده محمد مسعود لوث شده.» و حتی در مجلس، که حالا بعد میرسیم به اینجا بعد
س- بله.
ج- درهرحال، بعد از اینکه دیدید که در سال ۱۳۲۶ خسرو روزبه اقرار کرد که با وجود اینکه خسرو روزبه اقرار کرد و من نوشتم و توی روزنامهها چاپ شد خطش، میگفتند نه اینها را بیخود کردند. بعد که حزب توده فریدون کشاورز کتاب نوشت،
س- بله.
ج- و بعد در این نوشت که «من در مسکو شنیدم که رفقای من
س- بله.
ج- محمد مسعود را کشتند و چرا کشتند و لنکرانی و اینها، همین جریانی که ما تعریف کرده بودیم معلوم شد درست است.
س- بله، بله.
ج- بله، که فریدون توی آن کتاب «من متهم میکنم حزب توده را» فریدون کشاورز نوشت، این اولین چیزی بود که از طرف خودشان اقرار شد به اینکه بله محمد مسعود را حزب توده کشته به دستور روسها. بعد هم که این اواخر دیگر حزب توده همهاش را اقرار کرد آن نورالدین کیانوری خودش گفت.
س- بله.
ج- حالا دیگر نمیدانم بعد از این دیگر چه فحشی برای من پیدا میکنند. بههرحال، بعد من شدم دادستان دیوان کیفر. من نمیخواستم دادستان دیوان کیفر بشوم برای اینکه میخواستم وکیل ساوه بشوم. وکیل ساوه هم اینجوری بود. ساوه مثل همه شهرهای دیگر دو دستگی است، این دو دسته با هم اختلاف دارند هیچ مربوط به وکیلشان نیست. هر دسته سعی میکرد که یک کسی که در تهران نفوذ دارد این را پیدا کند بیاورد وکیل خودشان بکند برای اینکه دسته دیگر را بزند. چون من دادستان بودم و زوری پیدا کرده بودم و اینها و با چندتا از ساوهایها هم بعد از شهریور آشنا شده بودم توی اجتماعات و انتخابات تهران و اینها، اینها آمدند سراغ من که «ما میخواهیم شما را وکیل کنیم.» حالا من نه راههای ساوه را بلدم نه ساوه را میشناسم کجاست؟ اما اینها به اصطلاح ارکان ساوه بودند ارکان دسته مخالف. بنابراین من نمیخواستم که دادستان دیوان کیفر بشوم چون حوزه دیوان کیفر همه ایران است طبق قانون دادستانها از حوزه حودشان نمیتوانند وکیل بشوند. اما من دادستان تهران بودم میتوانستم وکیل ساوه بشوم. بعد آن هنری که دادستان دیوان کیفر بود من یک تلفنی به او کردم با من بدرفتاری کرد پای تلفن، چون او خوب حقش هم بود برای اینکه رتبه یازده بود من پنج بودم، همیشه هم بین دادسرای دیوان کیفر و دادسرای تهران یک رقابتی از قدیم بوده. دکتر سجادی وزیر دادگستری بود به من گفته بود قبلش که «من میخواهم که عبدالعطوف ریاحی که رفیقم است از خراسان بیاورم دادستان تهران بکنم و از شما خواهش میکنم شما برو دیوان کیفر. من به او گفتم، «آقای دکتر من تا دو سه ماه دیگر انشاءالله وکیل میشوم میروم و شما این را صبر کنید برای اینکه اشکال من همین حوزه همین اشکال قضایی است که به شما گفتم.» بعد که آقای هنری با من بدرفتاری کرد با تلفن و جواب بد داد به من، توهین کرد. من گفتم به جهنم هر چه میشود. رفتم به دکتر سجادی گفتم» «بله من حاضرم دادستان دیوان کیفر بشوم.» چون هنری که نمیدانست که سمتاش را به من پیشنهاد کردند. هیچی من رفتم و ابلاغ را گرفتم رفتم دادستان دیوان کیفر شدم. بعد از آن شدم وکیل ساه، ساوه البته به زور حمایت مستقیم شاه. چون ساعد نخستوزیر بود ساعد دخترش زن پسر خانم فرود بود، فرود قبلاً وکیل ساوه بود خیلی هم در آنجا نفوذ داشت خیلی هم با مردم چیز کرده بود بنابراین اگر میخواستند واقعاً ول کنند و طبیعی باشد فرود باید میشد و ساعد هم که نخستوزیر بود دلش میخواست که قوموخویشش بشود خیلی هم با فرود رفیق بود. سزاوار هم مورد حمایت دکتر اقبال بود که وزیر کشور بود، آن هم وکیل آنجا بود. امامجمعه تهران هم آنوقت دکتر امامی بود این هم میخواست وکیل ساوه بشود. بنابراین من دو سهتا رقیب گردنکلفت داشتم در ساوه. سزاوار مورد حمایت دکتر اقبال وزیر کشور و فرود که هم زمینه محلی داشت هم مورد حمایت ساعد بود و امام جمعه تهران. اما اعلیحضرت روی همان کارهایی که من آن سوابقی که داشتم در هیئت دولت گفته بود که حق پیراسته نباید از بین برود. و به این دکتر سجادی هم آمد به من تبریک گفت، گفت، «شما هم وکیل ساوه میشوید.» ما شدیم وکیل ساوه. البته دکتر اقبال تا دقیقه آخر مخالفت کرد ولی زورش نرسید. خوب، رفتم دادستان دیوان کیفر شدم بعد از دیوان کیفر وکیل شدم وکیل مجلس. تا آن دقیقه آخر من در دیوان کیفر ماندم منتها دکتر سجادی به من یک ابلاغ داد ابلاغی که داخلی بود که «شما بازرس ویژه هستید.» من دستورات شفاهی دیوان کیفر را میدادم که کی را حبس کنید، کی را آزاد کنید، اما سند نمیدادم و توی جیبم ابلاغ بازرسی بود نه چیز. ولی عملاً هیچکس نمیدانست من دادستان نیستم از نظر قانون. یک چند روزی هم اینجوری بود و بالاخره وکیل شدم. در دوره دادستانی با دکتر مصدق اختلاف پیدا کردیم، این یک سرّی است که باید بدانید.
س- چه سالی است آقا؟
ج- سال ۲۷.
س- بله.
ج- ۲۷ یعنی یک سال قبل از اینکه وکیل بشوم.
س- بله.
ج- وقتی محمد مسعود را کشتند دکتر مصدق که اینقدر با من روابطش گرم بود و میآمد و میرفت و اصلاً و حال اینکه من سن حالا نوهاش نبودم پسرش بودم. یعنی اینقدر به من محبت میکرد و اینقدر من برای خاطر او اینقدر فداکاری کرده بودم، به او تلفن کرم «آقای دکتر مصدق من دادستان تهران هستم و از شما خواهش میکنم که شما قیمومیت دختر مسعود را قبول کنید، «یک دختر داشت،» و به عنوان شاکی خصوصی وارد این پرونده بشوید که زیر نظر شما جریان داشته باشد تحقیقات.» میخواستم یک کسی باشد که مرم قبولش داشته باشند نگویند درباری است که ببینند چیزی نیست. چون خودم که میدانستم چیزی نیست که، دکتر مصدق هم قبول کرد. گفت، «بله آقا جان قبول میکنم.» ما یک حکم قیمومت برایش فرستادیم که «شما قیم هستید.» بعدش یک دختر دیگر پیدا شد گفت، «من هم دختر محمد مسعود هستم.» تا این پیدا شد که مؤانث پیدا کرد دکتر مصدق بدون اینکه به من بگوید توی روزنامهها خواندیم که آقای دکتر مصدق استعفا کرده از قیمومیت. اه، این دست ما را لق کرد در آنموقع هیاهو. تلفن کرم، «آقای دکتر مصدق اولاً شما قبول کرده بودید چرا پس استعفا دادید؟ حالا که استعفا دادید چرا به روزنامه دادید؟ چرا به خودم ندادید؟ که من توی روزنامه خواندم شما استعفا دادید.» گفت، «آقا جان یک صغیری پیدا شده یکی دیگر پیدا شده که میگوید که من هم دختر محمد مسعود هستم و من حوصله اینکارها را ندارم.» گفتم، «قربان اگر صغیر مورد تجاوز و تعدی قرار نگیرد که صغیر نیست خودش کبیر است میتوانست از خودش دفاع بکند، حالا بیشتر وظیفه اخلاقی شماست که از این حمایت کنید. ما به این رسیدگی میکنیم اگر آن دختر هم دختر محمد مسعود است پس اسناد معتبری دارد، خوب، اگر چیزی دارد بین این دوتا دختر قسمت میکنیم شما هم میشوید قیم آن هم میشوید. اگر نه خوب ردش میکنیم. بنابراین الان وظیفه اخلاقی شما این است که از این صغیر حمایت کنید.» ولی دکتر مصدق که برای من ثابت شد که دکتر مصدق خودش را از همهچیز بیشتر دوست دارد. این نقطه ضعف دکتر مصدق بود. و من از این نارویی که به من زده بود خیلی عصبانی شدم که بعد از چند سال که ما برای این اینقدر فداکاری کردیم حالا آمدیم، از روز اول میتوانست بگوید من قبول نمیکنم. او میدانست که قیم یکهمچین جنجالی دارد. چرا؟ این دست ما را لق کرد و یک دستهای هم که اصلاً هیچ غرضی با ما نداشتند بهعنوان اینکه چون دکتر مصدق استعفا داده لابد یک جریان سوءاستفادهای بوده سوء جریانی در پرونده بوده این هیاهوی قتل محمد مسعود را علیه من بیشتر تحریک کرد و من دیگر تصمیم گرفتم به دکتر مصدق یک شاهی دیگر اعتقاد نداشتم. چون در موقعی اینکار را کرد که باورکردنی نبود برای من. رفتیم مجلس، دکتر مصدق هم وکیل شده بود با چند نفر از بهعنوان جبهه ملی هفت هشت نفری بودند.
س- دوره شانزده.
ج- شانزده و همان الهیار صالح هم که با پیشهوری همکاری کرده بود و مرا منتظر خدمت کرده بود، او هم در مجلس بود. قبل از اینکه برویم مجلس الهیار صالح وقتی من دادستان تهران شدم دستور دادم که این را احضارش کنید بهعنوان همکار پیشهوری. این خیلی ترسید آمد منزل امیرعلایی آن هم عضو عدلیه بود.
س- شمسالدین؟
ج- بله، او هم آمد، آنوقت با هم مناسبت خوبی داشتیم، او هم عضو دادگستری بود من هم عضو دادگستری بودم.
س- بله.
ج- یک جلسهای کردیم منزل امیرعلائی که الهیار صالح آمد آنجا و از من عذرخواهی کرد که مرا منتظر خدمت کرده و شروع کرد التماس کردن و گریه کردن. گفتم، «آخر آقای صالح حالا مرا منتظر خدمت کردید این چیز کوچکی است. آخر شما چرا رفتید با پیشهوری همکاری کردید؟ چرا گفتید پیشهوری ترک اولی نکرده؟ چرا به سلامتی او شراب خوردید؟ آخر این چه؟ اگر پیشهوری مانده بود که آذربایجان رفته بود دیگر.» میگفت، «من پسرم و دخترم در یک سال مردند و من اعصابم خراب بود و بله، نفهمیدم.» گفتم، «خوب، کسی که اینقدر تحتتأثیر قرار میگیرد و اعصابش خراب است ممکن است شما در سیاست اشتباه دیگر هم بکنید، پس من شما را کار ندارم و نمیگذارم تعقیب بشوید اما تا وقتی که وارد سیاست نشدید، هر موقع وارد سیاست بشوید من با شما مخالفت میکنم.» من هم آدم اینجوری بودم. هیچی، وقتی که او وکیل شد من با اعتبارنامه او مخالفت کردم. آمد پیش من که «آقا.» گفتم، «خوب، من که به شما گفتم که تا موقعی که وارد سیاست نشدید من با شما کاری ندارم. وکالت کار سیاسی است. خوب، من با شما حالا مخالفت میکنم.» اینکه از اول بین جبهه ما یعنی بین من و دستگاه دکتر مصدق
س- با جبهه ملی.
ج- جبهه ملی اختلاف پیدا شد. بعد تا رزمآرا آمد نخستوزیر بشود. رزمآرا قبل از اینکه نخستوزیر بشود با من یک جلسهای داشتیم که، چون شما گفتید به اینکه مقامات را بگویم بعد خاطرات را بگویم.
س- بله.
ج- میرسیم به آنجا. بعدش در دوره هفده، در دوره شانزده ما اقلیت مجلس را علیه دکتر مصدق تشکیل دادیم.
س- بله.
ج- در دوره هفده
س- اجازه بفرمایید که فعلاً دوره شانزده اقلیت در مجلس و بعد عرض بکنم خدمت شما، نخستوزیری رزمآرا.
ج- بله.
س- شما در دوره نخستوزیری رزمآرا در مجلس شورای ملی بودید؟
ج- بله، بله.
س- بله.
ج- بعدش ما تا دوره هفده، راجع به اقلیت خاطرات زیادی دارم که بعد باید برایتان بگویم.
س- بعد میرسیم موضوع زیاد است.
ج- بله. بعد در دوره هفده برعکس دوره شانزده که من زمینهای نداشتم و تقریباً به زور وکیل شده بودم چون با مردم خوشرفتاری کرده بودم در دوره هفده من زمینه پیدا کرده بودم یعنی اگر ولم میکردند انتخاب میشدم. دکتر مصدق هم خیلی طفره رفت که من انتخاب نشوم چون دید نمیتواند و نمیخواست هم خیلی علنی دخالت بکند انتخابات را توقیف کرد و بنابراین من جزء انتخابات توقیف شده بودم. دوره هفده ساوه وکیل نداشت.
س- بله، بله. انتخابات را در یک دورهای ایشان متوقف کردند.
ج- بله، هشتاد نفر که انتخاب شدند دیگر بعد انتخاب نکرد. این هم یکی از کارهای خلاف قانون اساسی دکتر مصدق است.
س- بله.
ج- بعد در دوره هجده طبیعی است که ۲۸ مرداد شده بود و من دومرتبه با راحتی با توافق دو دسته وکیل شدم.
س- شما در این دوره هفده هیچ سمتی نداشتید.
ج- هیچ نداشتم.
س- وقتی نماینده مجلس نشدید؟
ج- وکیل دادگستری بودم.
س- بله.
ج- همیشه وکیل دادگستری بودم و کاروبارم هم خوب شده بود.
س- دیگر بعد از این برمیخوریم جریان ۲۸ مرداد ۱۳۳۲.
ج- بله.
س- و شما در دوره هجده
ج- وکیل مجلس بودم.
س- وکیل از ساوه؟
ج- از ساوه.
س- بله.
ج- آخر دوره هجده به دلایلی که به شما میگویم اعلیحضرت به من بیلطف شده بود و ژاندارم فرستاد که مرا توی راه حبس کنند، راه ساوه. و بهبودی پسر سلیمان بهبودی که عضو دربار بود جای من وکیل شد. بعد شاه فهمید که رودست خورده چون شاه یکی از نقاط ضعفش این بود که complot میکردند توطئه میکردند یک کاری را به دست او انجام میدادند بعد که متوجه میشد پشیمان میشد.
س- بیلطفی اعلیحضرت درواقع نسبت به شما از سال ۱۳۳۴ شروع شد بنابراین.
ج- بله، یک سال یک سال و نیم بعد از
س- ۳۴ ـ ۳۳.
ج- بله.
س- بله.
ج- در دوره نوزده من وکیل نشدم.
س- بله.
ج- یعنی شاه نگذاشت من وکیل بشوم. من در دوره شانزده باز اگر شاه موافقت نمیکرد وکیل نمیشدم، در دوره شانزده اگر مخالف نمیکرد وکیل نمیشدم.
س- بله.
ج- و همینطور هم شد. بعدش آمد و شاه پشیمان شد در مقام دلجویی برآمد از من. حالا به تفصیل برایتان میگویم به تدریج.
س- تمنا میکنم.
ج- بله، که چطور شد که شاه پشیمان شد و چهجور شد فهمید که سلیمان بهبودی و محمد علی مسعودی و اینها او را وسیله قرار دادند برای اینکه مرا از میدان در کنند و پسر او بیاید. شاه مرا خواست و بالاخره مرا فرستاد به اروپا برای ادامه تحصیلم.
س- کجای اروپا؟
ج- در ابلاغی که به من دادند نوشته بودند سوئیس و بلژیک و فرانسه.
س- بله.
ج- و من اشتباه کردم فرانسه را انتخاب کردم باید سوئیس را انتخاب میکردم.
س- بله.
ج- یک مدتی اینجا بودم دکترای حقوق را در اینجا گرفتم. اما دیدم که کلاه سرم رفته من اگر سوئیس رفته بودم دکترای Etat را در دو سال میگرفتم اینجا دکترای دانشگاهی را در یک سال و نیم گرفتم. این بود که رفتم سوئیس، اینجا دکترایم را گرفتم رفتم سوئیس. رفتم سوئیس و چون یک مایهای هم داشتم برای من خیلی زحمتکش بودم آن موقعها و خیلی کار میکردم برعکس حالا که تنبل شدم، این بود که در نتیجه رفتم سوئیس و امتحاناتی را که باید دوساله بدهم ظرف شش ماه دادم و خوب هم قبول شدم. تزم را هم میخواستم بنویسم که رفتم به ایران که بلکه حقوقم را اضافه کنند این تصویبنامهای که گذراندند که به من ماهی ششصد دلار میدادند بهاضافه حقوق ریالی، این را هزار دلارش بکنند، مرا نگه داشتند شاه هم پشیمان شده بود، مرا نگه داشتند مرا کردند معاون وزارت کشور.
س- چه سالی است آقا این؟
ج- ۱۳۳۷.
س- معاون وزارت کشور.
ج- معاون، هزار و سیصد و
س- وزیر کی بود آقا؟
ج- وزیر اصلاً، این هم یکی از کارهای عجیب بود که اصلاً وزیر دکتر جلالی بود ولی او روحش خبر نداشت که من معاون میشوم. دکتر اقبال که نخستوزیر شده بود و با هم سوابق خوبی هم نداشتیم اما حالا دیگر آشتی کرده بودیم، به من گفت که «شما بروید معاون وزارت کشور بشوید.» گفتم، «من نمیروم معاون وزارت کشور بشوم.» گفت «چرا؟» گفتم، «برای اینکه جلالی و امثال او وزیر بشوند. من نمیروم اگر منصورالسلطنه بود یا قوامالسلطنه بود میرفتم ولی وقتی که آنها وزیر هستند من معاون نمیشوم.» گفت که، «وقتی است بعد شما وزیر کشور میشوید.»
س- در سال ۱۳۳۷.
ج- ۳۷. و من رفتم وزارت کشور و آنجا یک کارهایی که میترسم حمل بر خودخواهی بشود، کارهای خوبی که میتوانستم و امکانات داشت انجام دادم و کارم گل کرد.
س- بله.
ج- اما بین من و شهردار تهران که تحتالحمایه دکتر اقبال بود به اسم موسی مهام اختلاف شد سر بودجه شهرداری. مهام یک آدم سطحیای بود و فقط میخواست تظاهر بکند بودجههای غیرواقعی مینوشت که بتواند به مناسبت آنها از بانک قرض بکند برای شهرداری. سوءاستفاده نمیکرد قطعاً نمیکرد اما کارهایش صحیح نبود.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۶ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
مصاحبه با آقای دکتر سید مهدی پیراسته در روز پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۶۴ برابر با ۶ ژوئن ۱۹۸۵ در شهر پاریس، فرانسه. مصاحبه کننده ضیاء صدقی.
س- آقای دکتر امروز میخواهم بپردازیم به خاطرات بعد از شهریور ۱۳۲۰ شما.
ج- عرض کنم همانطور که عرض کردم، بنده بعد از شهریور دانشجو بودم ولی من فعالیت سیاسی هم داشتم مقالات هم مینوشتم و خیلی متأسفم که به مرحوم فروغی روی جهل و نادانی خیلی حمله کردم برای اینکه قرارداد با متفقین را بسته بود و ما جوانها در آنموقع خیال میکردیم که این قرارداد به ضرر ایران است چون خاطرهای که داشتیم از قرارداد یعنی شنیده بودیم قرارداد ۱۹۱۹ بود و خیال میکردیم هر قراردادی بد است و این پیرمرد ؟؟؟ را ما خیلی اذیت کردیم و حالا فوقالعاده پشیمانم. مثلاً میبینم به اینکه یک محمد علی روشن بود که رفت سنگ انداخت به مرحوم فروغی در مجلس به عنوان اعتراض در موقعی که جلسه علنی بود و ما چهقدر از این مرد تجلیل کردیم که چهقدر مرد وطنپرستی است، و حال آنکه اگر فروغی بدبخت این قرارداد را امضا نکرده بود ایران به صورت اشغال درمیآمد، به صورت اشغال بعد روسها اولاً تمام جواهرات سلطنتی و هر چه که قابل نقل بود و قابل حمل بود میبردند بعلاوه اصلاً آذربایجان به اتکای قرارداد ۱۹۲۰ دیگر بود مرحوم فروغی منعقد کرد آزاد شد. لااقل بهانهاش این بود پایهاش این بود والا روسها میگفتند بهعنوان اشغال منطقه را اشغال کردند و بیرون نمیرفتند. بههرحال یکی از چیزهایی که حالا پشیمانم این مخالفتهایی است که در آن سن روی جهل و نادانی با مرحوم فروغی کردم. و وقتی که میبینم به اینکه بعضی از جوانها با احساسات ولی بدون منطق یک کارهایی میکنند یاد دوره جوانی خودم میافتم و کاش که اشخاصی بودند که آنموقع ما را هدایت میکردند. ولی هیچکس نبود و حتی آنهایی هم که از ما مسنتر بودند آنها هم روی جهل یا روی غرض ما را تشویق میکردند به مخالفت با مصدق.
س- با فروغی.
ج- با فروغی ببخشید. بعدش در یکی از دیگر مخالفتهایی که با مرحوم قوامالسلطنه کردم. من اعتقادم این شده بود، باز هم روی جوانی، که قوامالسلطنه با روسها ساخته و میخواهد آذربایجان را به روسها بفروشد. و در دوره دادستانیام مخصوصاً در دوره دومی که آمدم سر کار همانطور که در نوارهای سابق گفتم، پرندههای قوامالسلطنه به خط من تشکیل شد که او را تعقیب میکردیم چه برای فساد و چه برای کارهای دیگر. ولی اعتقاد شخصی من این بود که قوامالسلطنه مرد فاسدی است مرد وطنفروشی است، مرد جاهطلبی است و بنابراین باید اذیتش کرد، این اعتقاد قلبیم بود. و بعد فهمیدم متوجه شدم که چهقدر اشتباه کردم راجع به قوامالسلطنه. برای اینکه قوامالسلطنه خودش را فدا کرد برای اینکه بتواند روسها را از ایران بیرون کند. دلیلش هم این است که رفت قرارداد با استالین بست راجع به اینکه نفت شمال را به روسها بدهد. و انتخابات دوره پانزدهم را صددرصد خودش کنترل داشت.
س- بله.
ج- بنابراین اگر قوامالسلطنه میخواست این قرارداد بگذرد موافقینش لااقل در مجلس به این قرارداد رأی میدادند، و حال آنکه قرارداد آنچه یادم هست دو یا سه رأی بیشتر در مجلس نیاورد و بقیه مخالفت کردند. و دلیل اینکه قوامالسلطنه وطنپرست بود با وجود اینکه نیرو داشت و این قرارداد را رد کرد این بود که با وجود اینکه بعد که افتاد از نخستوزیری یک عدهای به سرپرستی احمد شریعتزاده در مجلس تا آخرین دقیقه به او وفادار ماندند. خوب، این اشخاصی که این اندازه حتی بعد از سقوط قوامالسلطنه نسبت به او احترام داشتند و مانده بودند، طبیعی است که قوامالسلطنه به اینها گفته بود که در موقع طرح قرارداد در مجلس رأی بدهند اینها رأی میدادند و بنابراین این یک بهترین دلیل وطنپرستی او بود. ولی من روی جوانی و نفهمی به نظر خودم اشتباه کردم و خیلی این پیرمرد را اذیت کردم حتی در دوره مجلس هم خیلی علیهاش نطق کردم ولی بعد پشیمان شدم به دلیل اینکه در نزدیکیهای سی تیر سال ۱۳۳۱ که قوامالسلطنه آمد مجدداً سر کار آمد برای چند روز،
س- بله.
ج- من بدون اینکه کسی بداند که چرا من کسی که اینقدر با قوامالسلطنه مخالفت کرده حالا موافقت میکند، من به قوامالسلطنه نزدیک شدم و یک جلسهای هم قبلاً در منزلش شده بود از او عذرخواهی کردم، گفتم، «والله نمیدانستم شما اینقدر وطنپرست هستید و مرا ببخشید.» درهرحال، تا دوره شانزدهم آمد. دوره شانزدهم که وکیل مجلس شدم، اگر بخواهیم خیلی به تفصیل همهچیز را بگوییم خودش یک ساعتها طول میکشد.
س- بله.
ج- در دوره شانزدهم به شما عرض کردم که، من با این فکر به مجلس وارد شده بودم که به دکتر مصدق که خیلی نزدیک بودیم در اثر آن قیمومت دختر محمد مسعود شد که اول قبول کرد و بعد بدون اینکه به من بگوید در روزنامهها استعفا داد و در نتیجه موجب هیاهویی علیه من شد، دیگر من این جوامردی توأم با خودخواهی دکتر مصدق یعنی ناجوانمردی،
س- بله.
ج- ناجوانمردی تلقی کردم و اعتقادم از دکتر مصدق سلب شد، و بعلاوه اصولاً من هر کسی که بخواهد برخلاف آنچه هست در جهت فریب مردم باشد از آن منزجر هستم. یعنی اگر بخواهد یک کسی یک کاری را سیگار بکشد اما برای خاطر مردم سیگار نمیکشد من از او منزجر هستم، جلوی مردم سیگار نمیکشد. من معتقدم به اینکه هر کسی، هنوز هم خودم هم همینطور هستم، همان که هست باید باشد. این فریب مردم یعنی اینکه آدم مردم را داخل آدم نداند و بخواهد مثل یک بچه گولشان بزند و من از اینکار از اول عمرم متنفر بودم حالا هم متنفرم. دکتر مصدق یک کارهایی میکرد که جنبه عوامفریبی داشت و من از این جنبه عوامفریبی کارها لجم میگرفت، یعنی هیچ دلیل دیگر هم نداشت فقط لجم میگرفت. مثلاً در دوره، آنوقت من خیلی جوان بودم، تدین در مجلس گفت، در محاکمهاش چون تدین هم دکتر مصدق موجب شده بود که سهیلی و تدین را محاکمه بکنند، اعلام جرم کرده بود در مجلس و محاکمهاش میکردند. من در محاکمه تدین حضور داشتم، دیدم که تدین گفت، «من رئیس مجلس بودم در دوره چهارم و آقای دکتر مصدق هم نماینده مجلس بود، و یک روزی از زیر عبایش عکس علی را آورد بیرون که من داماد این آقا هستم چون خواهر ظهیرالاسلام زنش بود، خانم نجمالسلطنه به نظرم.
س- بله.
ج- بله، نه ببخشید خانم ضیاءالسلطنه.
س- خانم ضیاءالسلطنه.
ج- ضیاءالسلطنه. «و من داماد این آقا هستم یعنی حضرت علی و من میخواهم که شما عکس این را بزنید توی مجلس.» تدین میگفت، «من با چه زحمتی چون گرفتار عوام از یک طرف میشدم از یک طرف هم عکس علی توی مجلس که معنی ندارد که بشود. با چه زحمتی این کار را از سر خودم رد کردم.» من از این کارها بدم میآمد. تا وقتی که رفته بود مجلس آن سابقه چیز هم که از قیمومت دختر محمد مسعود هم استعفا داده بود، من با دکتر مصدق و دارودستهاش شروع کردم به مخالف بخصوص که دارودسته مصدق را خوب میشناختم. مثلاً
س- یعنی منظورتان از دارودسته همان جبهه ملی است که در سال ۱۳۲۸ تشکیل شد.
ج- بله. مثلاً یکی از اینها، به هیچیک از اینها اعتقاد نداشتم و سابقه سیاسیشان را میدانستم. مثلاً حسین فاطمی وقتی که من وکیل مجلس بودم در دوره شانزدهم از اروپا آمد به ایران. حالا او در اروپا چه درس خوانده بود، چه کار کرده بود من درست نمیدانم. مرحوم دشتی با او دوست بود، حالا این پایه دوستی بر چه اساسی بود؟ آن را هم نمیدانم. در انجمن روزنامهنگاران دعوتی کردند به اشاره دشتی به احترام حسین فاطمی. حسین فاطمی که با من هم سابقه آشنایی داشته دورهای که ما هم کار روزنامهنویسی میکردیم و کار مطبوعات. به من نزدیک شد و یواشکی به من گفت که «من خیلی میل دارم که بشوم رئیس تبلیغات و تو با ساعد صحبت کن.» من با وجودی که خیلی جوان بودم ولی وکیل مجلس بودم و آنوقتها هم مجلس یک قدرتی داشت، خوشم آمد از اینکه بتوانم یک کاری بکنم که مثلاً در اثر نفوذ من یک نفر رئیس تبلیغات شد. رفتم پیش ساعد و با او صحبت کردم که «این آقای حسین فاطمی میل دارد که رئیس تبلیغات شما بشود.» ساعد که معمولاً جواب درستی نمیداد و به شوخی برگزار کرد و گفت، «مهدی جان ما که داریم میرویم و تکلیفمان معلوم نیست.» و اینها. در هر صورت جواب صریحی نداد ولی با آن رویه خود ساعد رد کرد. بعد از آنکه کابینه رزمآرا تشکیل شد دومرتبه حسین فاطمی آمد پیش من که «تو یک کاری بکن که من بشوم رئیس تبلیغات رزمآرا. و با نخستوزیر صحبت نکن با شاه صحبت کن.» من با شاه صحبت کردم در یکی از ملاقاتهایم. برخلاف انتظار من شاه هیچ جنبه مخالفت شدید نگرفت، برعکس گفت، «خوب، عیبی هم ندارد. چه عیبی دارد؟ شما با رزمآرا صحبت کنید.» گفتم، «یعنی اجازه میفرمایید که امر اعلیحضرت را ابلاغ کنم یا اینکه موافقت اعلیحضرت را ابلاغ کنم؟» فرمودند، «نه من نمیگویم حتماً این کار را بکند و بگویید من حرفی ندارم خودش هرجور دلش میخواهد.» رفتم پیش رزمآرا و گفتم به اینکه «حسین فاطمی میل دارد بشود رئیس تبلیغات شما.» بنا کرد از آن خندههای معروف رزمآرا که «همین یک کارمان مانده. اگر که حسین فاطمی را رئیس تبلیغات بکنیم شاهنده را هم بکنیم شهردار تهران و بشارت را هم بکنیم رئیس بیمه.» معلوم شد که این دو نفر هم این مشاغل را از او خواستند، «دیگر همه چیزمان درست میشود.» و حسین فاطمی در یکهمچین سطحی بود. و در یکهمچین شرایطی، که به صورت مسخره تلقی کردند تقاضای او را برای ریاست تبلیغات. ولی این حسین فاطمی شده بود همهکاره جبهه ملی و آتشبیار آنجا است کما اینکه بعد شد معاون نخستوزیر و شد وزیرخارجه.
س- بله، بله.
ج- الهیار صالح هم که به شما گفتم که این اول همکار پیشهوری بود بعد آمده بود شده بود. دکتر شایگان را یادم هست که اول بار قبل از شهریور که ما محصل بودیم در دانشکده حقوق، این با مختاری همکاری میکرد بعد آن
س- کدام مختاری آقا؟
ج- سرپاس مختاری رئیس شهربانی.
س- بله، رئیس شهربانی زمان رضاشاه؟
ج- بله. بعد همکاریش هم خیلی علنی بود. این معاون دانشکده حقوق بود، رئیس دانشکده حقوق مرحوم دهخدا بود ولی هیچوقت نمیآمد رئیس اسمی بود رئیس عملی دکتر شایگان بود. در آنجا اعلان کرده بودند که هر کسی که به دانشکده حقوق میآید باید دوازده تومان پول لباس بدهد. بله، و ضمناً اعلان کرده بودند که کسانی که خدمت وظیفه را کردند دیگر لازم نیست که در سان شرکت کنند بنابراین از دوازده تومان معاف هستند. از من رئیس دفتر گفت «برای اسم نویسی باید دوازده تومان بدهی.» گفتم، «آقا این پول برای این است که ما در سوم اسفند شرکت کنیم. ما که وظیفه را خدمت کردیم که دیگر شرکت نمیکنیم.» گفت، «من میدانم ولی دستور کلی است و اگر حرفی دارید با آقای رئیس صحبت کنید.» یعنی آقای دکتر شایگان. من و یک نفر دیگر که وضع مشابه مرا داشته رفتیم پیش آقای دکتر شایگان. اولاً با چه زحمتی ما را پذیرفت، نمیپذیرفت. دو سه هفته طول کشید که ما بتوانیم معاون دانشکده حقوق را ببینیم. بعد به او گفتیم جریان را. این بدون اینکه هیچ جواب منطقی بدهد، گفت به اینکه، «نه باید بدهید.» من گفتم، «آقا اینجا دانشکده حقوق است. اینجا سربازخانه نیست ما را آوردید اینجا که شما تربیت کنید برای اینکه منطقی صحبت کنیم. و شما دلیلتان را بگویید که چرا ما باید این پول را بدهیم خواهیم داد. شما فرض کنید یک سؤالی در امتحان از شما میکنند یا در سر کلاس از شما میکنند.» او گفت که «خوب بروید نمیشود.» آن رفیق من که همراه من بود و من گفتم «خوب، ما با این ترتیب سر کلاس نمیرویم تا تکلیف اینکار معلوم نشود. چون اینجا شما موضوع دوازده تومانش مطرح نیست.» اولاً دوازده تومان هم خیلی پول بود بهعلاوه ولی آخر برای چه بدهیم ما این پول را؟» و ما سر کلاس نمیرویم اینطور باشد جمع میکنیم کسانی که وضع مشابه دارند تا تکلیف اینکار معلوم بشود.» گفت، «اگر حرف بزنید تلفن میکنم حضرت اجل بفرستد سرب توی دهانتان بریزد.» منظورش حضرت اجل مختاری بود. بعد از شهریور آن آمده بود و رفت با اول با، بله، با دکتر کشاورز در وزارت دکتر کشاورز که تودهای بود.
س- معاون بله دکتر فریدون کشاورز بود.
ج- بله آمد شد وزیر قوامالسلطنه. در موقعی که ما متحصن بودیم علیه قوامالسلطنه در دوره پانزدهم برای انتخابات دکتر مصدق هم بود، آمد به دکتر مصدق گفت جلوی من که «شما هم رأی ندارید ننه من غریبم راه انداختید.» بعد آمده بود همکار دکتر مصدق شده بود.
س- در کجا؟ در دربار؟
ج- بله، بله.
س- جلوی خود من این را شاهد بودم. و بعد آمد بود با دکتر مصدق همکاری میکرد. بله، امثال اینها زیاد بودند. یکی مثلاً از همکاران دکتر مصدق کشاورز صدر بود. این کشاورز صدر اصلاً اسمش کشاورز بود چون صدرالاشراف شده بود وزیر عدلیه و این هم عضو عدلیه بود اسمش را کرده بود کشاورز صدر. و جلوی خود من به رزمآرا گفت که «حضرت اجل به نوکرهای دیگرتان هم بگویید در مجلس تظاهر کنند. برای اینکه همه خیال میکنند فقط من یک نفر نوکر را دارید در مجلس.» و رزمآرا گفت، «نخیر آقا شما برادر من هستید. نوکر نیستید این فرمایشها چیست؟» خیلی هم قرمز شد ناراحت شد. بعد در مجلس پیشنهاد کرد که اس.اس رزمآرا درست کنند که
س- در مجلس شانزده؟
ج- بله، بله. بعد که همه اینکارها شد وقتی رزمآرا را کشتند رفت جزو دسته دکتر مصدق و بالاخره دکتر مصدق هم قبولش کرد و حتی استاندار دکتر مصدق هم شد تا وقایع ۲۸ مرداد ۳۲.
س- ۱۳۳۲.
ج- ۳۲ این استاندار چیز بود.
س- این موضوعی که میفرمایید در صورتجلسه مجلس هم ثبت هست یا نیست؟ در جلسه علنی؟
ج- در جلسه خصوصی بود. ولی همه میدانند اصلاً توی روزنامهها هم همه نوشتند جلسه خصوصی بود.
س- بله.
ج- منظورم این است که از این آدمهای بیپرنسیب زیاد دور دکتر مصدق بودند.
س- شما در آن تحصن دربار با دکتر مصدق همراه بودید؟
ج- بله من با، قبل از دادستانی بود.
س- تحصن شمال ۱۳۲۸ را عرض میکنم.
ج- بله. ۲۸ نبود. در سال ۱۳۲۵ بود اول ۲۶ بود.
س- دوبار ایشان تحصن کردند
ج- نه یک دفعه
س- من منظورم در دفعه دوم بود.
ج- بله انتخابات، من دفعه دومش نمیدانم، ولی دفعه اول
س- دوم که یک صحبت از جبهه ملی شد.
ج- بله، نه در دفعه اول که رفت علیه انتخابات قوامالسلطنه متحصن شد من با او بودم قبل از دادستانی تهران هم بود. من تا وقتی که دادستان تهران بودم با دکتر مصدق خیلی روابطم خوب بود.
س- بله.
ج- عرض کردم که برای خاطر اینکه بیجهت استعفا داد و دست مرا لق کرد و موجب شد حملههای شدیدی بیجهت به من بشود برای اینکه او استعفایش را به روزنامهها داده بود اقلاً به خود نداده بود که من یک جوری توجیهش بکنم، این بود که من دیگر اعتقادم از او سلب شده بود.
س- ولی شما در تحصن دوم در زمان وزارت دربار عبدالحسین هژیر شرکت نداشتید.
ج- نخیر، نخیر. در هر حال، بعد که مثلاً یک روز دکتر مصدق غش کرد در مجلس. بعد دکتر راجی آنوقت وکیل مجلس بود.
س- الان صحبت از مجلس شانزده میکنید.
ج- بله، بله. دکتر راجی رفت به او آمپول بزند. این چشمهایش را باز کرد گفت، «آمپول لازم نیست.» دومرتبه چشمهایش را بست. یعنی غشهایش هم دروغی بود. من از اینکارها بدم میآمد اصولاً. در هر حال، با دکتر مصدق من شدیداً مخالفت کردم. وقتی رزمآرا را کشتند من چون بیجهت حقیقتش این است که بیجهت، معروف شده بودم به اینکه خیلی با رزمآرا دوست هستم، خودم هم در خطر بودم، و حال آنکه رزمآرا به من اعتقادی نداشت. رزمآرا مرا بیشتر طرفدار شاه میدانست نه طرفدار خودش. و یادم هست که یک روزی والاحضرت اشرف آنموقع کار سیاست میکرد نه کار مالی و کارهای دیگر که بعد شروع کرد.
س- بله.
ج- یعنی فقط به کار سیاست میرسید حالا غلط یا صحیح در هر صورت یک عضو فعال سیاسی ایران بود و شاید اصلاً اساس سیاست ایران بود در آنموقع، به من تلفن کرد که «شما بیایید اینجا.» رفتم. گفت، «یک حزبی است بنا شده تشکیل بشود و شما میشوید دبیرکل این حزب، و شما راجع به این موضوع با کسی صحبت نکنید.» گفتم این حزب چیست؟» گفت، «حزبی است که قرار است رزمآرا تشکیل بدهد و ما با او قرار گذاشتیم که شما بشوید دبیرکل حزب.» چند روز بعد ما را در فرحآباد دعوت کردند در حدود شصت نفر وکیل مجلس بودیم و رزمآرا هم بود، این شصت نفر در حقیقت وکلای اکثریت بودند. و در این موقع شاه هم آمد. شاه آمد اول رفت یک سری به اسبهایی که آنجا داشت کشید و بعد آمد توی جمع وکلا که من هم تویش بودم. گفت، «یک حزبی است به اسم «حزب نجات ملت» و یکهمچنین چیزی تشکیل بدهید و این هرکس تقسیم کار بکنید و اصناف مختلف تهران را و شهرستانها را یک نفر یا دو نفر از وکلا به کارهایشان برسد که به آنها ظلم نشود، تعدی نشود و اینها. و ضمناً این اصناف هرکدامشان یک روزنامه هم منتشر کنند.» بنابراین این یک جبهه بندی بود که علیه جبهه ملی و حزب توده میشد بهخصوص، هردوشان، هردوشان.»و یکی از جوانهای خودتان را هم بگذارید بهعنوان دبیر کل.» من که والاحضرت اشرف قبلاً با من صحبت کرده بود متوجه شدم که منظور اینجا یکی از جوانها دبیرکل شدن من هستم، منتها البته نه شاه به روی خودش آورد نه من به روی خودم آوردم. و جلسه بعد این حزب هم در منزل لطفالله ترقی تشکیل شد. اما چند روز بعدش رزمآرا کشته شد یعنی در این مقدماتی که عرض کردم در اسفند ۱۳۲۹ بود. در هر حال من چون در خطر بودم ممکن بود که مرا بکشند، شاه به من گفت که «شما از ایران بروید لااقل یک نفر محفوظ بماند چون شما را میخواهند بکشند.» روی گزارشهایی که شهربانی به شاه داده. من هزار و سیصد دلار با چه زحمتی تهیه کرد و اسکناس گذاشتم جیبم و آمدم به خارج. در همان موقع دولت مصدق تشکیل شد بنابراین دولت مصدق وقتی که من آمدم خارج تشکیل شده بود، آنموقعی که من آنجا بودم تشکیل نشده بود.
س- آقای دکتر پیراسته میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم قبل از اینکه برسیم به نخستوزیری دکتر مصدق یک مقداری توضیح بفرمایید راجع به خاطراتی که از احیاناً شما دارید در مورد اختلاف شاه با رزمآرا و چگونگی قتل رزمآرا.
ج- والله من خیال نمیکنم که شاه با رزمآرا اختلاف اساسی داشت. البته شاه بعداً که شناختمش از همهچیز نگران بود و از همهکس بیم داشت. اما من اثری ندیدم در اینکه مخالفت علنی داشته باشند یا حتی مخالفت پنهانی داشته باشند، من ندیدم. اما آنچه مسلم است قتل رزمآرا مسلماً به دست فدائیان اسلام انجام شد، مسلماً به دست خلیل طهماسبی انجام شد و با همکاری سید ابوالقاسم کاشانی.
س- بله، این مطالبی است که در روزنامهها نوشتند و گفتند.
ج- بله.
س- ولی صحبت دیگری هم بود که شاه ظنین بود به رزمآرا در مورد کودتایی که احتمالاً او خیال داشت که به مرحله اجرا دربیاورد.
ج- عرض کنم که والله این یک داستان مسخرهای بیشتر نبود. بعد از اینکه رزمآرا را کشتند سرلشکر مزین رئیس شهربانی بود.
س- بله.
ج- که البته آنوقت مزینی بود بعد که آن سرتیپ مزینی در قتل افشار طوس شرکت داشت او اسمش را عوض کرد از سرلشکر مزینی گذاشت مزین.
س- بله.
ج- این یک آدم ماجراجوی به نظر من خلی است گزارشی به شاه داده بود که میخواسته رزمآرا کودتا بکند.
س- یعنی در زمان حیات رزمآرا این گزارش را داده بود؟
ج- نه بعدش.
س- بعد از قتلش.
ج- بله. و مستند گزارش این بود که ابوالحسن به نظرم ابوالحسن حائری نیا یک آخوندی بود طلبهای بود در مدرسه سپهسالار و این خل هم بود.
س- بله.
ج- زیاد هم پیش ما میآمد. او معروف است کارآگاه شهربانی است، آنموقع ساواک و اینها نبود.
س- بله.
ج- او را وادار کرده بود که بگوید که اینها میآمدند روی پشتبام مسجد سپهسالار جلسات کودتا داشتند.
س- یعنی رزمآرا و دوستانش؟
ج- دوستانش بله. و اسم سرلشکر، آنموقع سرلشکر بود سرلشکر هدایت را، این مطلب را به من سرلشکر هدایت گفت یعنی اینکه وزیر جنگ بود که بعد شد ارتشبد و بعد هم که میدانید که توقیف شد. و هر کسی که با مزین بد بود و ضمناً یا با او دوست نبود و ضمناً با رزمآرا یک سلام و علیکی که داشت، این بدون اینکه این ببیند این روابط ظاهری است، باطنی است؟ یا هر چه، اسمش را توی کودتا نوشته بود. بعد هدایت به من با خنده گفت به اینکه «من به اعلیحضرت عرض کردم که سر پشتبام مسجد سپهسالار جای همه کاری هست جز کودتا. بنابراین کسی اگر بخواهد کودتا بکند سر پشتبام مسجد سپهسالار نمیرود.» به نظر من قصه کودتایی که برای رزمآرا درست کردند بیاساس بود. حالا ته فکرش چه بود که قدرت پیدا بکند بعد با شاه چهکار بکند، ما نمیدانیم، ولی آنچه را که من دیدم تا آخر او نسبت به شاه غیر صمیمی نبود.
س- شما در آن زمان با آیتالله کاشانی و اطرافیان او هم ارتباطی داشتید؟
ج- ارتباط خیلی شدیدی داشتیم، ارتباط خیلی نزدیکی داشتیم. کاشانی آدم مخصوص به خودش بود. و خیلی ما ارتباط داشتیم خیلی منزلش میرفتیم.
س- من این سؤال را در این مرحله به این علت مطرح کرم که از شما بپرسم ببینم که علت خصومت فدائیان اسلام و آیتالله کاشانی با رزمآرا چه بود؟ درباره شخصیت آیتالله کاشانی بعداً صحبت خواهیم کرد.
ج- بله. من این را درست نمیدانم که، آنچه که میدانم کاشانی یکروزی به رزمآرا پیغام داده بود که «تو چهلهزار تفنگ به من بده من میخواهم بروم با یهودیها جنگ کنم، میخواهم اعلام جهاد بدهم.» رزمآرا پرسیده بود که این تفنگ را میخواهی چهکار بکنی؟» گفته بود، «میخواهم بروم توی بازار و اینها را قسمت کنم بین بازاریها.»
س- یهودیها منظورتان در فلسطین.
ج- فلسطین در اسرائیل. گفته بود که، «خوب آخر قشون لشکر دستگاه میخواهد لوژیستیکی میخواهد برنامه میخواهد. اینها کجا بخوابند؟ چه بخورند؟» گفته بود که «من اعلام میکنم که مردم بیایند صحرای آن قسمت سنگلج آنجایی که خراب کرده بودند و لحاف خودشان را هم بیاورند و بعد بروند جنگ.» رزمآرا گفته بود که «اینکه قشون نمیشود اینکه میشود قشون لحافکش. من چطور میتوام چهلهزار تفنگ به اینها بدهم.» کاشانی یکخرده خل بود اصلاً به نظر من، از این چیزها بود، از این اختلافات اینجوری بود. اما حقیقت این است که اگر بخواهیم بگویید کاشانی چرا مخالفت میکرد؟ آنچه خودم راجع به هژیر در جریانش هستم به شما میگویم.
س- خواهش میکنم.
ج- من وکیل نشده بودم دادستان تهران بودم. هژیر آمده بود نخستوزیر شده بود و برادرم که وزارت دارایی بود با هژیر ارتباط داشت. من هم با کاشانی ارتباط داشتم. کاشانی هم مخالفت شدید میکرد با هژیر. ما فکر کردیم اینها را آشتی بدهیم و این بود که من رفتم منزل کاشانی و با او صحبت کردم که «آقا شما با هژیر چهتان است؟ اگر یک اختلاف اساسی نیست خوب است آشتی کنید.» بالاخره قرار شد که سید محمد کاشی پسرش آمد پیش من و گفت که «من یک ماشین شورلت میخواهم.» آن وقت هم شورلت در تهران
س- سید محمد کاشی کیست آقا؟
ج- پسر سید ابوالقاسم، سید محمد کاشانیزاده. گفت که «من یک ماشین میخواهم.» آنوقت هم ماشین شورلت در حدود پانزدههزار تومان بود.
س- بله.
ج- گفت، «من این ماشین را میخواهم.» به هژیر بگویید یک ماشین به من بده من اینکار را درست میکنم.» من به هژیر گفتم، «آقا اینکه مایهاش پانزدههزار تومان است، پانزدههزار تومان بدهید اینکار را درست کنید. و شما هم تشریف بیاورید منزل ما و با اینها صحبت بکنید.» یکروزی را هژیر قرار گذاشت و سید ابوالقاسم کاشی و پسرش سید محمد کاشی آمدند منزل برادر من. ولی هژیر با وجود اینکه قرار گذاشته بود نیامد. تلفن کرد بعد از مدتی که من گرفتار شدم و عذر خواستم و ضمناً وقت جدید هم تعیین نکرد، نخستوزیر شده بود هژیر. و این به سید ابوالقاسم خیلی برخورد و سید محمد دید که هم ماشین گیرش نیامده هم پدرش را برداشته آورده آنجا برای ملاقات و بعد هم نشده. این بود که دیگر اختلافاتشان شدیدتر بود. موضوع سید ابوالقاسم به نظر من فقط روی جنبههای مالی و خودخواهی و یکخرده کارهای خلخلی بیشتر دور میزد. حالا سیاستهای خارجی از این صفات این چه استفادههایی میکردند من نمیدانم. و دورش را گرفته بودند نمیدانم. ولی سید ابوالقاسم به نظر من یک آدم سبک مغزی بود، سبک مغزی بود، درهرحال.
س- حالا بپردازیم به دوره زمامداری دکتر مصدق.
ج- بله.
س- شما داشتید راجع به آن موضوع صحبت میکردید.
ج- بله، درهرحال بنده با تز دکتر مصدق و جبهه دکتر مصدق خیلی مخالف بودم.
س- یعنی تز ملی کردن صنعت نفت در سراسر کشور؟
ج- یعنی اینجوری بود. من وقتی که از اروپا آمدم رفتم دیدن دکتر مصدق. وقتی که گفتم موقع تشکیل دولتش اینجا نبودم، دکتر مصدق باز هیچ به روی خودش نیاورد که ما یک اختلافی هم با هم پیدا کرده بودیم و اینها، بلند شد و صورت ما را بوسید و گفت «پسر من مرا تنها گذاشتی و چرا رفتی؟» و اینها. به طوری این مرد نقشش را بازی کرد که من خجالت کشیدم اصلاً مطلب را عنوان بکنم، خیلی. توی مجلس متحصن شده بود. من گفتم، «خوب، من ضمن اینکه آمدم به حضرتعالی تبریک عرض بکنم چندتا سؤال هم از شما دارم. و آن این است که خوب، شما نفت را ملی کردید کار خوبی هم کردید. اما برنامه چیست؟ میخواهید چهکار بکنید؟ ما این نفت را کجا میتوانیم بفروشیم؟» البته آنوقت هم اطلاعات من حالا هم راجع به نفت خیلی ناقص است ولی آنوقت که اطلاعات بنده خیلی سطحی بود راجع به نفت ولی میدانستم که نفت بازار فروش میخواهد وسیله استخراج میخواهد. والا خیلی معادن در ایران الان هست که شاید از نفت هم بهتر باشد ولی ما نه کشف کردیم نه استخراج کردیم و نه از آن بهرهبرداری میکنیم. توی دنیا از این معادن خیلی زیاد است معدن موقعی ارزش دارد که از آن بهرهبرداری بشود والا ممکن است میلیاردها سال دیگر هم بماند. و از دکتر مصدق خیلی مؤدب پرسیدم که «شما برنامهتان راجع به نفت چیست؟ من حاضرم هرکجا که شما میروید همراهتان بیایم به شرطی که برنامهتان را بدانم. گفت که «آقاجان یعنی شما میفرمایید ما تسلیم انگلیسها بشویم؟» گفتم، «آقای دکتر مصدق ما دو نفری هستیم من هم عوام نیستم که شما بخواهید برای من اینجوری حرف بزنید. من میگویم شما که از ما توقع دارید که همراه شما بیاییم و دلمان هم میخواهد با شما بیاییم، باید برنامه شما را بدانیم. اگر شما میخواهید کجا بروید؟ به من بگویید میخواهیم برویم توی دریا غرق بشویم. اگر من صلاحم بود با شما میآیم. ولی همینطوری کورکورانه من با هیچکس نمیروم و با هیچکس کاری ندارم. و بهعلاوه شما فکر میکنید من از شما میترسم آقای دکتر مصدق؟ شما ملک مدنی و دکتر طاهری و اینها را میتوانید با هو و جنجال مرعوب کنید من که اصلاً تمام عمرم توی این چیزها گذشته خودم با هو و چو تا اینجا آمدم که از این چیزها نمیترسم که.» ولی خوب دکتر مصدق دید گاف کرده دومرتبه خودش را کنترل کرد و دومرتبه شروع کرد با نرمی صحبت کردن. بعد گفتم که «خوب، من ایراد دیگری هم به شما دارم.» این از کلمه ایراد خیلی بدش آمد، گفت، «بله آقاجان ایراد به من دارید؟» عرض کردم، «بله بنده ایراد دارم به حضرتعالی.» دوتایی بودیم. گفت، «چه ایرادی داری؟» گفتم، «آخر اینها کی هستند شما دور خودتان جمع کردید؟ این حسین فاطمی به من متوسل بود که بشود رئیس تبلیغات ساعد و رزمآرا آنها قبول نکردند حالا شما آمدید مملکت را دست این دادید و بقیه؟ و بقیهشان آن صالح که همکار پیشهوری بود، آن دکتر شایگان که اینطوری بود. آخر اینها کی هستند شما؟ آن مکی که وضعش معلوم است چه بود؟ که من اینها را به تفصیل اگر میل داشته باشید به شما میگویم چهجوری اینها را میشناسمشان.
س- میرسیم بله.
ج- بله. خلاصه، گفت که، «آقاجان، آقایان فقط میتوانید رأی کبود بدهید. حکومت جبهه ملی است.» و من گفتم، «خوب، اگر حکومت جبهه ملی است فقط باید جبهه ملی رأی بدهند. چرا ما بدهیم؟» گفت، «فقط میتوانید رأی کبود بدهید.» گفتم، «معلم است که رأی کبود میدهیم. شما خیال میکنید من از شما میترسم؟» و بلند شدیم در را زدیم به هم آمدم بیرون. آمدن بیرون و دکتر مصدق پشیمان شد از اینکه میدانست که من در حقیقت اگر اصطلاحش را بخواهیم چیز بکنیم، یک آدم جسور شاید یک خرده هم شر آن موقع معرفی شده بودم و میدانست که من از میدان در نمیروم. من فردایش رفتم پشت تریبون مجلس و یک حملهای به دکتر مصدق کردم، منتها چون حمله آنموقع به دکتر مصدق را مصلحت نمیدانستم، گفتم که «آقای دکتر مصدق خودش خیلی آدم خوبی است ولی حیف که اسم ایشان را با یک عده آدمهای نابکار دغلکار یکجا مینویسند و همکاران ایشان کسانی هستند که بههیچوجه صلاحیت ندارند که همکار آقای دکتر مصدق باشند.» و ضمناً گفتم به اینکه «دزدیهایی هم که شنیده بودم که باز هم سوءاستفادههایی میشود. این بود که
س- به وسیله کی آقا؟ در کجا؟
ج- به طور کلی شنیده بودم شایع بود. من، وکیل مجلس که چیز ندارد، شایعات را میرود میگوید.
س- بله، بله.
ج- گفتم که «شنیدیم که در این دولت هم جواز فروشی میشود و دزدی میشود اینها.» این یک چیزی بود که شنیده بودم. ولی حقیقتش این است که میخواستم یک انتقادی بکنم یک بهانهای میخواستم.
س- بله.
ج- فردا یا پسفردای آن روز حسین دهاء که معاون وزارت دارایی بود،
س- دارایی
ج- منزل من آمد و گفت به اینکه، یک کاغذی به من نشان داد که دکتر مصدق نوشته به وارسته وزیر دارایی که «جناب آقای وارسته وزیر دارایی، آقای پیراسته نماینده مجلس در مجلس گفته که دزدی شده در وزارت دارایی و جوازفروشی شده. موضوع چیست؟ گزارش بدهید.» و این آمده بود از من توضیح بخواهد حسین دهاء که اگر شما میتوانید ما را راهنمایی کنید برای اینها. گفتم «آقا من وکیل مجلس هستم یک چیزی شنیدم گفتم. خوب، خودتان جواب بدهید.» منظور این بود که یک ضربهای، اولین به اصطلاح حمله غیرمستقیم به دکتر مصدق من کردم در مجلس، اقلیت هم تشکیل نشده بود.
س- بله.
ج- بعد از یک مدتی ما فکر کردیم که اقلیت تشکیل بدهیم. عدهای اشخاصی که ناراضی بودند از دکتر مصدق جمع کردیم و در منزل من جمع کردیم.
س- کیها بودند آقا اینها؟
ج- آنچه که من یادم هست، جلسات اول خیلی آدمها بودند ولی آنهایی که میماندند تیمورتاش بود، عباس وکیل کردستان بود، غلامحسین خان ابتهاج وکیل بندرپهلوی بود.
س- آقای جمال امامی هم بود با شما؟
ج- جمال امامی بعد آمد.
س- شوشتری؟
ج- حالا، سید محمد علی شوشتری بود و عبدالصاحب صفایی بود، به حضور عالی، فولادوند بود،
س- بله.
ج- یعنی امیرقاسم فولادوند.
س- نادعلی کریمی نبود آقا
ج- نه نادعلی کریمی آن دوره وکیل نبود، دوره هفدهم شد.
س- بله.
ج- خلاصه یک چند نفری آمدند و اینها خیال میکردند شاید که مخالفت من یک اساسی دارد. من هم در این ابهام نگاهشان داشتم و نگفتم که اساس ندارد فقط مخالفت شخصی شروع شده. البته شاه را که دیدم، شب رفتم پیش شاه وقتی که آمدم.
س- یعنی بعد از سخنرانیتان در مجلس علیه مصدق؟
ج- بله، بله. گفتم که، یادم نیست که قبلش بود یا بعدش بود، حالا باید این را فکر بکنم.
س- بله.
ج- در هر صورت دیدم که شاه خیلی پژمرده و مضطرب و ناراحت است. گفتم که، «چطور شد دکتر مصدق را آوردید؟» گفت، «دیگر شد، دیگر شد.» من یادتان هست حتماً شنیدید که جمال امامی پیشنهاد کرد.
س- بله.
ج- دکتر مصدق بیاید. بعد گفتم «خوب، حالا میبینم که همه مرعوب شدند هیچکس انتقاد نمیکند.» گفت، «بله همه میترسند.» گفتم، «خوب، حالا انتقاد از دولت اگر نکند دولت یواشیواش یابو برش میداره و امر به خودش مشتبه میشود. به نظر من هر دولتی بایستی یک دستهای انتقاد بکنند تا یک خرده سر جایش بنشیند.» گفت، «کسی جرأت نمیکند.» شاه گفت. گفتم که «خوب، اجازه میفرمایید من مخالفت کنم؟» گفت، «من نمیگویم بکنید یا نکنید. میل خودتان است. من نه تشویق میکنم که بکنید و نه تشویق میکنم که نکنید. ولی خوب جانتان به خطر میافتد اگر که با این موردی که میبینید.» گفتم، «نه من این را هیچوقت راجع به این موضوع فکر نکردم. چون آدم یکروز به دنیا میآید یک روز هم میرود اگر بخواهد همهاش اینجور بکند هیچ نمیتواند زندگی کند. خوب، توی خیابان هم که میروم یک دیوار ممکن است سر من خراب بشود. بنابراین اصلاً نمیشود زندگی کرد اگر آدم بخواهد اینقدر از جانش بترسد و بنابراین من مخالفتم را میکنم.» گفت، «میل خودتان است مختارید. من نمیگویم بکنید.» اما چون من خیلی معروف بودم که نزدیک به شاه هستم مخالفت من در مجلس اینجور تعبیر شد و در خارج که در حقیقت من بلندگوی شاه هستم و شاید این عدهای که آمدند به اقلیت برای همین مطلب بود که فکر میکردند که شاه به من دستوری داده. و حال آنکه حقیقت این است که دستوری نداده بود. بله، از کسانی دیگری که خیلی جالب بود پیش ما آمده بود عبدالقدیر آزاد بود که ما آوردیم. از سابق میشناختمش بعد ما آوردیمش توی اقلیت و من تشویقش کردم که بیاید. عبدالقدیر آزاد یک آدم او هم مثل کاشانی بود تقریباً، یک آدم جاهطلب خلی بود. و من به او گفتم که هر کسی که علم بلند کند دولت قبلی را بیندازد او خودش نخستوزیر میشود. مثل اینکه همین مصدق آمد موجب که رزمآرا بیفتد و خودش شده، اگر تو میخواهی نخستوزیر بشوی بیا با ما همکاری کن. این هم چون عاشق مقام بود و آمد، آمد با وجود اینکه توی جبهه ملی بود آمد با ما همکاری میکرد و علنی به مصدق بعضی وقتها توی مجلس گفت که «تو مملکت را فروختی.» و لابد خبر دارید از جریاناتش و اینکه مفصل است همه گفتند، بههرحال بعد از اینکه مخالفتهای من شروع شد و مردم دیدند نه خبری نیست و من مخالفت میکنم و علنی شده و یکخرده داریم روی مردم را به دکتر مصدق باز میکنیم و جبهه ملی باز میکنیم، دکتر مصدق قطعاً این جلسه با نظر خودش بود، در منزل معدل شیرازی جلسهای تشکیل شد، معدل شیرازی با من دوست بود از مجلس و از قبل از مجلس. جلسهای تشکیل شد و امیرتیمور کلالی که آنوقت وزیر کشور بود؟
س- کشور بود.
ج- یا وزیر کار بود؟ وزیر کار بود آنموقع و حسین فاطمی و من منزل معدل جلسه کردیم. معدل میگفت که این جلسه برای این تشکیل شده که ببینند که «شما چرا با دولت مخالفت میکنید؟» و من یقین دارم به دستور دکتر مصدق بود. گفتم، «والله من رفتم پیش آقای دکتر مصدق به او میگویم شما برنامهتان چیست؟ با من آنطور حرف میزند که با سبزهمیدان حرف میزند. من اینجوری با کسی نمیروم. اگر برنامهاش را بگوید که میخواهد چهکار بکند، تا کجا میخواهد ایران را ببرد، تا کجا میخواهد ما را ببرد، من حرفی ندارم. اما برنامه نداشتن و روی دنیا ماجراجویی کردن به نظر من به نفع ایران نیست و من اینکار را نمیکنم، مخالفت میکنم.» حسین فاطمی گفت که «راجع به این مسائل صحبت نکنید آقای دکتر مصدق از شما وطنپرستتر هستند.» گفتم، «بههیچوجه من این را قبول ندارم. وطنپرستی در انحصار کسی نیست. ممکن است راهش فرق بکند والا هیچ نمیشود گفت که یک نفر وطنپرست است یک نفر وطنپرستتر است. وطنپرستی مال همه است ایران هم مال همه است و شاید من به دلایلی زیادتر نفعام در بقای ایران بیشتر باشد از آقای دکتر مصدق، آقای دکتر مصدق هفتاد و چند سالش است و من تازه سی سالم است و بنابراین من بیشتر علاقه دارم ایران بماند تا بتوانم بشوم هم دکتر مصدق هم هفتاد سالم. و به این مناسبت من نمیتوام بگویم که وطنپرستی در انحصار آقای دکتر مصدق است. هرکس یک راهی دارد اگر شما مرا متقاعد کنید که چه کار میخواهید بکنید، من حرفی ندارم میآیم با شما . اما اگر همینطوری کورکورانه و مثل خلها و عاشق، نمیآیم،» حسین فاطمی گفت که «شما در ملاقات با آقای دکتر مصدق گفتید که به همکاران ایشان اعتراضی داشتید.» و دیدم که تمام حرفهایی که من راجع به حسین فاطمی زدم دکتر مصدق به این گفته. از حرفهایش معلوم بود. گفتم، «بله، من با آقای دکتر مصدق راجع به همکارانش صحبت کردم.»» گفت، «مثلاً راجع به کی؟» گفتم، «یکی راجع به شما.» گفتکه «چه ایرادی شما به من دارید؟» گفتم «ایراد من به شما این است که شما صلاحیت اینکه مملکت را دست شما بدهند ندارید. و شما مگر خودتان نمیخواستید بروید بشوید رئیس تبلیغات رزمآرا؟ مگر خودتان مرا واسطه قرار نداده بودید؟ او شما را قبول نکرد. بنابراین من چطور میتوانم به شما عقیده داشته باشم که مملکت دست شما باشد و حالا جبهه ملی شدید اینها.» گفت، «اگر مخالفت با ما بکنید من میگویم شما انگلیسی هستید.» گفتم که «اگر به فحش است و دلیل نمیخواهد اتهام، خوب، به خود فرامرزی من هم میگویم شما، البته فرامرزی به صورت عصبانی گفت که اگر فحش است و دلیل نمیخواهد، من هم میگویم خواهر رفیق استالین هستی. این دلیل که نمیخواهد. گفتم که اگر دلیل نمیخواهد، خوب، به قول فرامرزی من هم خیلی چیزها میتوانم بگویم. اما اگر دلیل میخواهید دلیلتان را بگویید که چیست؟ و بهعلاوه شما آقای فاطمی تمام فامیلتان در تمام مدت چیز معروف بوده به اینکه عامل انگلیسها هستید. حالا شما بی میگویید عامل انگلیسها هستم.» معدل باز واسطه شد و گفت به اینکه، «آقا این حرفها را نزنید و بیاییم حالا یک قراری با شما بگذاریم. شما بیا از این وکالت مجلس استعفا بده و بیا کار دولتی قبول کن.» گفتم، «من هیچوقت اینکار را نمیکنم. بیایم سنگر مجلس را خالی بکنم و بیایم کار دولتی بکنم. نه من در مجلس میمانم.» گفت، «پس شما بیا برو اروپا و بهعنوان بازرس دولت سفارتخانهها را بازدید کنید.» منظورش این بود یک پولی به من بدهند من بیایم اروپا. و ضمناً در ایران معروف بشوم یا دولت ساختم که دیگر بقیه ولم نکنند. گفتم، «من اینکار را نمیکنم. برای اینکه این موجب میشود که من سنگر را خالی کردم رفتم اروپا برای خودم یک پولی به من دادید گشتم، بازرس سفارتخانهها چیست؟ و من اینکار را نمیکنم.» در هر صورت این جلسه بدون نتیجه تمام شد. بعد ما دیدیم که این اقلیت من که کسی مرا به ریاست قبول نداشت آن موقع با بهعنوان لیدری قبول نداشت بهعنوان رهبری قبول نداشت باید یک پیرمردی بیاوریم. اقلیت را در حقیقت من درست کرده بودم یعنی پایهاش توی خانه من گذاشته شده بود. اما کسی که مرا در آن سن و سال و با آن سوابق کمی که داشتم در سیاست کسی مرا بهعنوان لیدری قبول نداشت. باید یک نفر مسنتر از خودم را بیاوریم. اول آمدیم و فکر سیدمهدی فرخ را کردیم، او را آوردیم کردیم، گفتیم یک جلسه دعوتش کردیم. دیدیم که این سید آدم بدی نیست اما خیلی غیرمنطقی است و یک خرده مثل اینکه خل است. این بود که او را ول کردیم و جمال امامی را دعوتش کردیم. بنابراین اقلیت چند ماه قبل از اینکه جمال امامی بیاید تشکیل شده بود. اما جمال امامی چون از ما مسنتر بود و بالاخره و بهعلاوه خودش هم ادعای اینکارها را داشت، یواشیواش بهعنوان لیدری ما قبولش کردیم معرفیش کردیم. البته شوخی هم میکردیم پشت سرش اما ظاهراً میگفتیم لیدر است. و من شدم سخنگوی اقلیت. بنابراین کار دست من بود ولی اسم اسم جمال بود، این بود که اقلیت تشکیل شد و بعد ما شروع کردیم یواشیواش به مخالفتهای شدیدتر تا، که در صورتجلسات منعکس است، تا آن اواخر دوره ما رفتیم در مجلس متحصن شدیم بهعنوان اینکه امنیت نداریم. حقیقتش هم این است که واقعاً در خارج امنیت نداشتیم برای اینکه ما را میکشتند، احساسات مردم را تحریک کرده بودند علیه ما. ولی خوب، این خودش هم یک نمایشی بود که برویم در مجلس متحصن بشویم. وقتی که مجلس متحصن شدیم یک دسته هم روزنامهنویسها هم آمدند متحصن شدند. البته عنوان تحصن ما این بود که «شعبان جعفری و عده دیگری را از طرف دولت رفته بودند شعبان جعفری بهعنوان «شعبان بیمخ» آمده بود و روزنامههای مخالف را غارت کرده بودند و آتش زده بودند.
س- این در چه سالی بود آقا؟
ج- این….
س- سال ۱۳۳۰.
ج- ۱۳۳۰ بله. قبل از ختم مجلس.
س- بله.
ج- بله. و به نظر ما آذرماه، بله، آذرماه رفتیم متحصن شدیم.
س- بله.
ج- متحصن شدیم و به عنوان اینکه و دکتر مصدق را استیضاح کردیم بهعنوان «عدم امنیت».
س- این به خاطر وقایع روز ۱۴ آذر بود آقا؟
ج- که…
س- ۱۴ آذر ۱۳۳۰.
ج- بله.
س- که حزب توده میتینگ داشت و برخوردی ایجاد شد منجر شد به غارت کردن روزنامهها
ج- روزنامهها، بله.
س- و بعضی کلوپهای علنی حزب توده؟
ج- تنها حزب توده نبود تمام روزنامهها را اینها روزنامههای مخالفت را
س- بله، روزنامههای «فرمان» و «آتش» و «داد» و اینها را
ج- بله، «داد» و «طلوع»
س- پس مربوط به همان روز ۱۴ آذر
ج- بله، بله.
س- استیضاح مربوط به همین وقایعی بوده ۱۴ آذر ۱۳۳۰.
ج- بله، بله. بعد که ما این استیضاح را کردیم و چند جلسه هم تشکیل دادیم، اول دکتر مصدق خیال کرده بود که اگر رادیو را به مجلس وصل بکند و حرفهای ما منعکس بشود در پیش مردم، برای ما بد است نتیجهاش. اما بعد از یک مدتی فهمید که نه هی یواشیواش دارند مردم روشن میشوند که اینها کی هستند، برنامهشان چیست، میخواهند چه کار بکنند، و آمدند برای اولین دفعه در تاریخ دنیا اکثریت ابستروکسیون کرد همیشه اقلیت ابستروکسیون میکند ولی اکثریت ابستروکسیون کرد برای اینکه استیضاح ما مطرح نشود و ما نتوانیم حرف بزنیم. این بود که مجلس دیگر بعد از استیضاح ما تا آخر اکثریت تشکیل نداد و ما فقط در جلسات خصوصی یا به وسیله اعلامیه و مصاحبه و اینها مطالبمان را به مردم میگفتیم. ولی البته آن وسیلهای که اول داشتیم و میتوانستیم مردم را روشن بکنیم لااقل راجع به تز خودمان، آن از بین رفت.
س- بله. با توجه به این مسئله که شما فرمودید که اشرف پهلوی نقش سیاسی مهمی در این دوره داشت، رابطه اقلیت مجلس با اشرف پهلوی و مادر شاه ملکه مادر و شاهپور علیرضا و اینها چگونه بود؟
ج- والله این یک حرفی بود که در روزنامهها مخالفین مثل روزنامه «شورش» و اینها مینوشتند.
س- بله.
ج- حقیقت این است که اشرف اولاً آنموقع تهران نبود روی دستور دکتر مصدق، فشار دکتر مصدق رفته بود.
س- بله.
ج- ملکه مادر هم یک زن بیسواد عامی بود که به اینکارها دخالتی نمیکرد. اگر هم میکرد دخالتش خیلی سطحی بود، یک حرفی میزد. علیرضا که بههیچوجه دخالت نداشت. اینها چیزهایی بود که خلق کرده بودند. من بهعنوان یک شاهد عینی به شما میگویم که دخالت اشرف و علیرضا و مادر شاه صفر بود. خود شاه البته به ما که اقلیت بودیم سمپاتی داشت اما جرأت اینکه ما را علنی بکند نداشت. و گاهی که من اقلیت بودم در زمان اقلیت، گاهی که من پیش شاه میرفتم شبها بود و در کشیک افسران مورد اعتمادش مثل سرلشکر اخوی که آنوقت سرهنگ بود و امثال اینها. در حدود نیم ساعت یک ساعت پیش شاه میماندم و شاه به من تنها همیشه مثل اینکه از اقلیت بدش نمیآمد به دلیل اینکه مرا میپذیرفت. اما هیچوقت دستش را باز نکرد که بگوید که «بکنید یا نکنید.» خبر میگرفت. خبر میگرفت و ضمناً هم میگفت که «من که هیچوقت به شما نگفتم. هر چه صلاح میدانید بکنید.» اما خوب معلوم بود که با اقلیت نظر موافق دارد والا اگر نداشت که مرا نمیپذیرفت ساعت ده شب یازده شب.
س- بله.
ج- اینها بیاساس است، اینهایی که میگویند بیاساس است. در هر حال تا مجلس تمام شد. مجلس تمام شد و جریانات بعدی که میدانی که راجع به نفت راجع به ایران لابد اینها را که میدانید.
س- بله، آنها را مفصل نوشتند.
ج- میدانید، بله، هم اشخاص مختلف نوشتند. من حالا فکر میکنم گاهی که شاید اگر ما به جای مخالفت با دکتر مصدق دور او را گرفته بودیم و نمیگذاشتیم که این یکپارچه در اختیار اطرافیانش قرار بگیرد، اطرافیانی که اصلاً صلاحیت نداشتند، شاید ما میتوانستیم برای مملکت مفیدتر واقع بشویم تا مخالفت با دکتر مصدق و برای خودمان هم بهتر بود. برای اینکه بعد از ۲۸ مرداد آنقدر دولتها بد بازی کردند که دکتر مصدق که در موقع ۲۸ مرداد و جبههاش را از دست داده بود، دومرتبه وجه پیدا کرد. اگر دولتهای بعد از ۲۸ مرداد درست عمل کرده بودند و فساد و کثافتکاری و بیاعتنایی به افکار عمومی پیش نیامده بود، شاید دکتر مصدق این وضع را نداشت که بعد در افکار مردم و جوانها پیدا کرد.
س- بله.
ج- مثل درست مثل همین قضیه خمینی است که اگر خمینی و این آخوندها و این رژیمی که بعد از شاه آمد درست رفتار کرده بودند شاه این وجههای که حالا در بین ایرانیها پیدا کرده و از بعضی از تقصیراتش میگذرند و باز میگویند، آن دوره بهتر از این دوره بود، این وضع را پیدا نمیکرد. یعنی اگر اینها خوب عمل کرده بودند شاه نقاط ضعفش را بیشتر مردم میگفتند تا نقاط قوتش را. ولی از بس اینها بد عمل کردند این برعکس شد. من…
س- (؟) معذرت میخواهم ببخشید.
ج- بله، من فکر میکنم حالا که پشیمانم گاهی، فکر میکنم که شاید اگر ما به جای مخالفت با دکتر مصدق دورش را گرفته بودیم، مصدقالسلطنه برای من قطعی قطعی است که آدم وطنپرستی بود. اما برای من باز هم قطعی است که خودش را هم بیشتر از وطندوست داشت. اسمش را دوست داشت، وجههاش را دوست داشت. یک مرد وطنپرست نباید که فکر بکند که اگر اینکار را بکم وام چه میگویند. مثل فروغی بدبخت که آن همه سنگ خورد، اگر آلمانها فتح کرده بودند حتماً فروغی را بهعنوان یک خائن محاکمهاش میکردند، تصادفاً.
س- بله.
ج- اما او میدانست و این فداکاری را کرد. یا پتن در فرانسه این فداکاری را کرد. یا قوامالسلطنه در قضیه نفت آن فداکاری را کرد. دکتر مصدق تنها عیبی که داشت به نظر من این بود که خیلی به وجههاش اهمیت میداد. به شما گفتم که با دکتر متین دفتری که داماد دکتر مصدق بود، شوهر خانم منصوره متین دفتری بود، و این دختر هم خیلی مورد علاقه دکتر مصدق بود، بنابراین دکتر متین دفتری خیلی نزدیکش بود، و به من گفت دکتر متین دفتری که، «احمد مصدق،» خصوصی به من گفت، گفت، «احمد مصدق یعنی پسر دکتر مصدق به متین دفتری گفته بود، یعنی به شوهر خواهرش، که اگر پاپا آخر بچههای مصدق به مصدق میگفتند «پاپا». حالا آن زمان چرا «پاپا»؟ ایرانی چرا بگوید «پاپا»، نمیدانم.» اگر پاپا بداند که سر من، «یعنی سر پسرش را،» میبرند زیر پاهایش میگذارد یک وجب میرود بالا مردم بیشتر برایش دست میزنند، این اینکار را میکند.» این تنها نقطه ضعفی بود که دکتر مصدق داشت. و حال اینکه مرد وطنپرست باید اولاً واقعبین باشد، بهعلاوه اگر گاهی لازم باشد فحش حتی ترور حتی غارت و همهچیز را به خودش بخرد برای وطنش کار بکند. اگر ما رفته بودیم دور دکتر مصدق شاید اینقدر تحت نفوذ اینهایی که نگذاشتند مسئله نفت حل بشود قرار نمیگرفت. اگر مسئله نفت در زمان دکتر مصدق حل شده بود ۲۸ مرداد به وجود نمیآمد. اگر ۲۸ مرداد به وجود نمیآمد روش دیکتاتوری که بعداً دیدیم منجر به چه شد در ایران به وجود نمیآمد.
س- بله.
ج- دکتر مصدق یک لنگری میماند.
س- بله.
ج- یک کسی بود برای ترمز، اما متأسفانه ما اینکار را نکردیم. حالا من بعضی وقتها فکر میکنم که کاش ما اینکار را کرده بودیم که رفته بودیم دور دکتر مصدق و میدان نمیدادیم به اینهایی که دکتر مصدق را احاطه کرده بودند که هرکدامشان معلوم نبود که عامل چه سیاست خارجی هستند و چه کار میکنند. همین اینها باعث شدند که نگذاشتند دکتر مصدق نفت را حل بکند و مصدق را میترساندند از اینکه مردم ممکن است از شما برگردند. و حال آنکه به نظر من یک مرد سیاستمدار میآمد پای تلویزیون، پای رادیو، میگفت، «مردم من این کارها را کردم، این کارها را کردم حالا عایدات ما چند برابر شده، شرکت دیگر دخالتی در کار سیاست ایران ندارد و ما مجبور شدیم که اینکار را بکنیم قبول هم کردیم.» برای اینکه بدانید که دکتر مصدق تحتتأثیر چه عواملی بود و چگونه فکر میکرد، حالا من یک داستانی که خیلی جالب است برایتان از حسن شمشیری که همهکاره دکتر مصدق در بازار بود، نقل میکنم. یکروزی حسن شمشیری که با من سابقه داشت آمد پیش من منزل. مرد عوام سادهای بود، گفت، «آقا، قربان جدت بروم قربان خودت بروم چرا اینقدر با آقا مخالفت میکنی؟» گفتم، «آخر آقای شمشیری این آقا برنامه ندارد. آخر نفت اول استخراج میخواهد بعد وسیله حمل میخواهد بعد بازار میخواهد. ما هیچ چیزش را نداریم.» گفت که «شما موافقت کنید من قول میدهم با همین روی کول خودم و همه بازاریها را جمع میکنیم با مشک ما این نفت را میبریم به بازار دنیا. من گفتمع «مرد حسابی مگر نفت را با مشک میشود به بازار برد؟ این حرفها چیست میزنی؟» گفت، «آخر شما نمیدانید انگلیسها چه کار کردند با ایران؟» گفتم، «چهکار کردند بگویید.» میخواستم ببینم او چه میگوید، گفت، «من با این چشمهای کور، به نظرم حسن شمشیری یک خرده تراخم داشت، گفت من با این چشمهای کور خودم دیدم که در خوزستان نقب زدند و نفت را از زیر زمین میبرند به لندن، گودال لندن اسمش است.» بعد که من تحقیق کردم معلوم شد که یک گودالی در خوزستان هست به اسم گودال لندر، این را خیال کرده بود که این گودال لندر گودال لندن است و نفت هم از زیر زمین نه اینکه این گود بود و پله میخورد میرفت پایین، این خیال کرده بود که نفت را از زیر زمین نقب زدند و از خوزستان میبرند لندن. آنقدر وضع عوامفریبی در ایران بود. آنوقت این شمشیری همهکاره آقای دکتر مصدق بود و این دکتر مصدق تحتتأثیر اینها. مثلاً حسین فرهودی به من گفت، گفت به اینکه «من رفتم من دکتر مصدق،» ما با او ارتباطی نداشتیم، «گفتم آقا این پیشنهادها را قبول کنید. گفته بود، «پس با این مردم چه کار کنم؟» مثلاً آنقدر به مردم وعدههایی داده بود که یک آخوندی در خراسان، آخر گفته بودند که هر کسی که وقتی اگر نفت ملی بشود، هر کسی به نظرم ماهی ۷۰۰ تومان یکهمچین رقمی از ایرانیها قسمت کرده بودند عایدات نفت را روی جمعیت و گفته بودند هر نفری ۷۰۰ تومان در ماه گیرش میآید. و یک آخوندی در خراسان آبانبارش را خالی کرده بود که وقتی نفت او را میدهند آنجا ذخیره کند، آبانبارش را تمیز کرده بود و شسته بود و اینها که وقتی نفت سهم او را بهش میدهند با پیت در روز این را ذخیره کند. یکی از رفقا میگفت که نوکر ما استعفا داد رفت. آنوقت نوکرها ماهی پنجاه تومان صد تومان بیشتر نمیگرفتند. گفتیم، «آخر چرا؟» گفت، «نه دیگر مرسی من میخواهم بروم.» گفتیم، «آخر چرا؟» گفت، «حالا بچه که نداریم ما دو نفر هستیم من هستم و زنم با این ترتیب که آقای دکتر مصدق گرفته و حتماً هم موفق میشود، ما ماهی هرکدام هفتصد تومان گیرمان میآید میشود ماهی هزار و چهارصد تومان بسمان است ما دیگر میخواهیم چه کار کنیم کار کنیم؟» یعنی اینطوری پایه عوامفریبی بود و یک مرد سیاستمدار نباید اینکارها را میکرد نباید مردم را آنقدر جلو میبرد که نمیتوانست برگردد. یا لااقل خیال میکرد نمیتوانست برگردد برای اینکه میتوانست. به نظر ما تورنبرگ در سازمان برنامه، حالا به این نتیجه رسیدم، که دوست نزدیک دکتر شایگان بود حالا این عامل کدام سیاست بود، نمیدانم. او بیشتر نمیگذاشت و به اصطلاح ترمز میکرد چیزها را به وسیله دکتر شایگان. مثلاً حسیبی یک آدم سادهای است آدم بدی هم نیست، اما این از نفت هیچ اطلاعی نداشت. یادم هست که کارشناسان بینالمللی که آمده بودند به ایران روزنامهنویسهایشان پرسیدند که این آقای حسیبی راجع به نفت اطلاعاتش چیست؟» مرتیکه گفته بود جواب این سؤال را، گفته بود، «ما تعجب میکنیم آدم به این جوانی چرا دندان مصنوعی گذاشته.» اصلاً جواب این سؤال را هم نداد. هیچکس راجع به نفت اینهایی که دور مصدق بودند اطلاعی نداشتند، سابقهای نداشتند، برنامهای نداشتند، لااقل… یا با حسن نیت کارشکنی میکردند یا با سوءنیت کارشکنی میکردند. وقتی استوکس آمد به ایران پیشنهاد استوکس خیلی جالب بود برای اینکه انتخابات حزب کارگر بود و نمیخواستند چون میدانید که در موقع انتخابات ممالک دموکراسی چه باجهایی حاضرند بدهند که انتخابات را ببرند. استوکس پیشنهاد میکرد که ما حاضریم چهل میلیون پوند بدهیم و با شرایط خیلی سهلی مذاکرات را ادامه بدهیم.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۶ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
به هر حال، مذاکرات را ادامه بدهیم، خوب شد؟ خوب، این چه مانعی برای دولت داشت که چهل میلیون را میگرفت چهل میلیون پوند هم در آنموقع برای ایران خیلی بود. چهل میلیون پوند را میگرفت مذاکرات را ادامه میداد همان حرفهایی که در نطقهایش میزد در مذاکراتش میزد، پول هم گرفته بود، حزب کارگر هم شکست نمیخورد و حزب محافظهکار که بعد موجب سقوط دکتر مصدق شد و موجب به وجود آوردن ۲۸ مرداد شد به وجود نمیآمد. در هر صورت، به نظر بنده تنها عیب دکتر مصدق این بود که اسیر این بود که مبادا به اسمش خدشهای وارد بشود در پیش عوام، همین، و این نقطه ضعفش بود. اما اگر ما دورش را گرفته بودیم شاید خیلی بهتر میشد برای اینکه ما هم نفوذ پیدا میکردیم به جای مخالفت و میگفتیم به اینکه «آقای دکتر مصدق حالا این چه عیبی دارد؟ تشریح میکردیم تشویقش میکردیم که یکی از این پیشنهاداتی که آورده بودند برایش بپذیرد. اگر پیشنهادات را پذیرفته بود همانطوری که گفتم ۲۸ مرداد به وجود نمیآمد و این بدبختیها که نتیجه مستقیم ۲۸ مرداد بود سر ملت ایران نمیآمد.
س- آقای دکتر پیراسته شما در مجلس هفده نماینده نبودید،
ج- بله.
س- و در جریان سی تیر ۱۳۳۱ که در همان دوره اتفاق افتاد شما نماینده مجلس نبودید ولی ارتباط با قوامالسلطنه داشتید؟ درهرحال میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که خاطراتتان را راجع به ۳۰ تیر ۱۳۳۱ برای ما توضیح بفرمایید.
ج- عرض کنم به حضورتان که، من نماینده مجلس نبودم اما بالاخره یکی از کارگردانهای مخالفین بودم یعنی که ارتباط بین ما و مخالفین قطع نشده بود.
س- بله.
ج- حتی ما جلسات مخالفت با دکتر مصدق را به صورت شبکهها درست کرده بودیم. در منازل تشکیل میشد و دوازده نفر سیزده نفر آدمهای همفکر چهارده نفر حداکثر جمع میشدیم و پول جمع میکردیم و روزنامههای مختلف درمیآوردیم.
س- چیها بودند آقا این روزنامهها؟ کدامها بودند؟
ج- والله روزنامه آنوقت امتیاز روزنامه را قوامالسلطنه آزاد کرده بود.
س- بله.
ج- امتیاز روزنامه از تصدیق دوچرخهسواری آسانتر بود. اینها غالباً پول نداشتند که روزنامههایشان را دربیاورند ولی دلشان میخواست که روزنامهشان دربیاید. ما برای هر شماره ۱۵۰ تومان میدادیم به شرطی که شمارهاش را طوری بنویسد که توقیف بشود، و یا اینکه ما برایش مینوشتیم. در نتیجه ما یک مقاله تندی مینوشتیم خیلی تند و فردایش توقیف میکردند این روزنامه را. این دولت بیچاره هم اینقدر شعور نداشت که ببیند که اگر این روزنامه را ولش کند فردا اصلاً خودش در نمیآید چون پولی نبود. تحقیقات نمیتوانستند بکنند در نتیجه مثلاً در حدود نود و سه چهار روزنامه ما درآوردیم که نود و سه چهار دفعه دولت توقیفشان کرد.
س- روزنامه «آتش» آقای میراشرافی هم بود؟
ج- روزنامه «آتش» دیگر بله. روزنامه «آتش» مرتب درمیآمد. روزنامههای دیگر مثلاً یکیاش
س- «فرمان»؟
ج- فرمان هم خودش درمیآمد.
س- مال عباس شاهنده.
ج- بله. آن هم درمیآمد.
س- «داد» مال عمیدی نوری؟
ج- بله اینها روزنامههای مرتب بود اما روزنامههایی که ما درمیآوردیم یکیاش
س- اسامیشان یادتان نیست؟
ج- یکیاش «جانسپاران میهن» بود. این را یادم هست.
س- بله. کی درمیآورد آقا این روزنامه را؟
ج- یک شفیع بیگلو بود، او درمیآورد و این جوانهای پانایرانیستها و اینها هم با او همکاری میکردند.
س- بله.
ج- به حضورتان عرض کنم که، ما هفتهای ۱۵۰ تومان به او میدادیم.
س- پانایرانیستها که آقا طرفدار دکتر مصدق بودند.
ج- نه.
س- در آن زمان.
ج- نه، نه جوانهای
س- سومکا را شاید میفرمایید؟
ج- نه، نه سومکا نبود، مال منشیزاده نه. جوانهای پانایرانیستها چندین دسته بودند. همه هم بچه مدرسه بودند.
س- بله.
ج- و من یاد جوانیهای خودم میافتادم. اینها اختلافشان این بود که چون نظرشان این بود که فلات قاره در زیر یک پرچم.
س- فلات ایران به زیر یک پرچم.
ج- فلات ایران، بله ببخشید، فلات ایران. و میگفتند که باید پاکستان و اینها همه را هم بگیریم و ضمیمه ایران بکنیم.
س- بله.
ج- و بعد آنهایی که میگفتند قفقاز را باید بگیریم اول، آنها میگفتند مخالفین میگفتند که «شما طرفدار انگلیسها هستید چون میگویید اول قفقاز را بگیریم. آنهایی که میگفتند پاکستان را بگیریم، آن مخالفین میگفتند که «شما…» در هر صورت چیزهای بچهبازی و مسخرهای بود.
س- بله.
ج- بعد من جلسهای کردم یادم هست که گفتم بابا، چند از این جوانها را جمع کردم گفتم، «حالا شما قشونتان را قسمت کنید. یک روز همان ساعت که میفرستید به قفقاز همان ساعت پاکستان را هم بگیرید. دیگر این اختلاف سر تصرف قفقاز و پاکستان را بگذارید کنار.» در هر صورت، یک روزنامه دیگر «گوهر پاک» بود، نمیدانم سال کی بود. ما صد و پنجاه تومان به او دادیم. به روزنامه «آتش» کمک میکردیم از همین پولهایی که جمع میکردیم هر نفر هزار تومان گذاشته بودیم وقتی که تمام میشد دومرتبه جمع میکردیم میدادیم. و زاهدی که ما سابقاً با او من در دوره مجلس مخالفت کرده بودم و اعلام جرم کرده بودم حتی در مجلس، وزیر کشور دکتر مصدق که بود بعد به وسیل آقای جعفر بهبهانی فرستاد پیش من که «حالا که دیگر با هم همسنگر شدیم بیا آشتی کنیم.» رفتیم منزل زاهدی و با هم آشتی کردیم و قرار شد با هم همکاری کنیم علیه دکتر مصدق. از نکات جالب سی تیر را فرمودید.
س- بله، بله.
ج- بله، ۳۰ تیر قوامالسلطنه را شاه فرمان داد.
س- بله.
ج- ما در جریان نبودیم که چرا فرمان داد. ما دیدیم فرمان داد. من هم که به شما گفتم که با قوامالسلطنه خودم بعد که مطالعه کرده بودم دیدم بد رفتار کردم.
س- بله فرمودید.
ج- این است که قبلاً با او آشتی کرده بودم. این بود که من رفتم منزلش و چندتا از روزنامهنویسها را بردم و مردم هم که نمیدانستند که چیست یکی از روزنامههای مخالف من نوشت که «این آقای پیراسته که پرونده قوامالسلطنه را تشکیل داده بود این همه با او مخالفت کرده حالا بوقلمون صفت شده و دومرتبه رفته با این همکاری میکند.» ولی حقیقت این بود که به شما عرض کردم. قوامالسلطنه پیر شده بود و وقتی با ما حرف میزد چرت میزد. و این قوامالسلطنه اول نبود و بعلاوه دستگاهها، تا دو روز اولی که فرمان گرفته بود اختلاف شدیدی پیدا نشد. ۳۰ تیر را بیشتر حزب توده به وجود آورد یعنی اساسش را در آنموقع مجاهدین اینها نبودند چون این کار کار مسلحانه بود کار
س- حزب توده که مخالف دکتر مصدق بود آقا.
ج- نه، حالا به شما عرض میکنم. قوامالسلطنه نارو زده بود به روسها و میخواستند از او انتقام بگیرند. این برای من علم حاصل است اگر میخواهید داستانش را هم تعریف کنم. در دو روز اول که قوامالسلطنه فرمان گرفته بود برادران لنکرانی و این دارودستهای که چیز بودند ساکت بودند. بعد مثل اینکه از مسکو دستور به آنها رسید که مخالفت کنند چون کس دیگری جز، آنوقت مجاهدین و اینها در بین نبودند که.
س- بله.
ج- کس دیگری جز، برای اینکه آخوند و بازاری و اینها که نمیآیند خودشان را جلوی گلوله بگذارند یا اینکه بتوانند تیر بیندازند یا بتوانند تفنگ در بکنند یا بتوانند هفتتیر حمل کنند. اینها فقط مسلحین حزب توده بودند البته مردم هم قوامالسلطنه اعلامیهاش را خیلی بد داد و اعلامیهاش هم برایش، آنچه من تحقیق کردم بعداً مورخ الدوله سپهر نوشته بود. مورخالدوله سپهر هم با او دشمنی داشت برای اینکه وقتی که وزیرش بود گرفتش حبسش کرد فرستادش به کاشان. و بنابراین خواست از او به نظر من خواست انتقام بگیرد. قوامالسلطنه هم بدون اینکه بفهمد اعلامیهای که برایش مورخ الدوله سپهر نوشته بود امضا کرد و خواند و این موجب شد که بیشتر علیه قوامالسلطنه احساسات عمومی تحریک بشود. و چون سید ابوالقاسم کاشی هم خیلی با او بد بود برای اینکه قبلاً حبسش کرده بود سید ابوالقاسم را و فرستاده بود به قزوین،
س- بله.
ج- و سید ابوالقاسم هم به اصطلاح آتشبیار چیز بود. اما اساس مطلب باز به نظر من ضعف شاه بود. برای اینکه یا آدم یک کاری را نمیکند یا دنبالش میایستد برای اینکه یک مرتبه دستور بدهد سربازها برگردند آنجا و مملکت را به حال خودش بگذارد، این کار به نظر من صحیح نبود. ولی ما چون نمیدانستیم جریان چیست تسلیم حوادث شدیم، نمیدانستیم چیست. حالا که من برمیخورم به گذشته میبینم که شاه ما در چندین مورد در زندگیاش ضعف به خرج داد و این ضعفها خیلی به ضرر مملکت تمام شد. یکی از این ضعفها همان حادثه سی تیر بود.
س- بله.
ج- که بیجهت فرمان داد که سربازها برگردند و کاری نداشته باشند و شهر عملاً دست مردم افتاده بود یعنی دست چیز.
س- بله، بله.
ج- حتی ۴۸ ساعت یا کمتر یا بیشتر نگهبانهای مردم سر کار بودند.
س- بله، من دقیقاً یادم هست آقا آن روز.
ج- بله، بله، خلاصه
س- شما در آن روزها با قوامالسلطنه و شاه هم ملاقاتی داشتید؟
ج- با شاه ملاقاتی نداشتم فقط اشرف را وقتی که میخواست که مصدقالسلطنه فشار آورده بود که برود، دیدمش، گفتم، «شما مجبور هستید بروید؟» گفت
س- این قبیل از حوادث سی تیر یا بعد از حوادث سی تیر؟
ج- بعد از حوادث سی تیر. گفت، «بله مصدق فشار آورده من باید بروم.» در هر حال ما مخالفتمان را ادامه دادیم و یکی از چیزهای جالب در آنموقع این بود که یک روزی منزل من جلسه بود دیدیم که نوکر من آمد و گفت به اینکه «آقای منصور میخواهد شما را ملاقات کند.» من خیال کردم یک منصور بود همسایه ما در زعفرانیه خیال کردم او است، گفتم، «توی آن اتاق باشند.» من با وکلای این جلسه داشتم، بعد که کار ما تمام شد رفتم دیدم منصورالملک است، منصورالملک، خیلی هم ناراحت شدم برای اینکه منصورالملک مثل پدر من بود از نظر من، نخستوزیر بود چند دوره، حالا همانطور توی اتاق دفتر من در منزل من شاید نیم ساعت منتظر شده بود. خیلی از او عذرخواهی کردم، گفتم، «به من نگفتند جنابعالی هستید. ما یک منصور اینجا داریم که رفیق ما است گفتیم چند دقیقه صبر کند.» ولی خوب، او خیلی با یک نرمش سیاسی به روی خودش نیاورد و بعد گفت که، گفتم، «خوب، آخر تلفن نفرمودید؟ میخواستید تلفن، حالا که اظهار لطف کردید تلفن میکردید تشریف میآوردید.» گفت که، «خوب، من دیگر رد شدم آمدم اینجا. بعد گفت، «من از شما یک گلهای دارم.» گفتم، «گله شما چیست؟» گفت به اینکه «شما ؟؟؟ به من کمک نمیکنید نخستوزیر بشوم؟» حالا دوره هفدهم است ولی من باز هم وکلا و اینها در خانه جمع میکردیم ما بالاخره آتشبیار
س- معرکه بودید.
ج- مخالفین بودیم، بله. گفتم، «آقای منصور؟» گفت، «آخر زاهدی کیست؟ شما مرا ول کردید رفتید سراغ زاهدی؟» گفتم، «ما حرفی نداریم ما یک کسی را می خواهیم که بتواند این مصدق را بیندازد. اگر شما اهلش هستید ما حرفی نداریم.» گفت، «بله من حاضرم که قبول بکنم.» گفتم، «من خیال میکنم زاهدی هم حرفی نداشته باشد که تسلیم شما بشود.» گفت، «حالا ببینیم. خواهش میکنم اینکار را درست کنید.» او رفت، من گفتم، «حالا شما بروید منزلتان.» منزلش ولیآباد بود گفتم، «بله.» گفتم، «من تا چند دقیقه دیگر با شما تماس میگیرم.» وقتی او رفت من هم بلند شدم رفتم منزل زاهدی، آنوقت ولیآباد بود، گفتم، «تیمسار منصورالملک آمده به من یکهمچین حرفی میزند شما چه میگویید؟» گفت، «والله من حرفی ندارم من حاضرم که، شما صحبت کنید که اگر دلش میخواهد او بیاید بشود نخستوزیر. اگر دلش میخواهد من وزیر کشور میشوم دلش نمیخواهد نمیشوم. بالاخره موقع موقع اینکارها نیست.» هیچی ما رفتیم منزل منصورالملک، گفتیم، «آقای منصور آقای زاهدی هم حاضر است به نفع شما کنار برود. شما از فردا در منزلتان را باز کنید ما مخالفین را منزل شما میآوریم به جای اینکه منزل ما باشد خلاصه اینجا بشود علمدار.» گفت، «نه من اهل اینکارها نیستم.» گفتم، «پس اهل چه کاری هستید؟» گفت، «شما دکتر مصدق را بیندازید بعد مرا بیاورید.» گفتم، «اگر ما میتوانستیم مصدق را بیندازیم که دیگر چرا شما را بیاوریم؟ ما یک نفر را میخواهیم که مصدق را بیندازد.» در هر حال، عرض کنم که، بعد تا ۲۸ مرداد به وجود آمد، یعنی ۲۵ مرداد. من بههیچوجه در جریانش نبودم البته مخالفت میکردیم اما در جریان
س- شما در تمام این دوران سی تیر ۱۳۳۱ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در ایران تشریف داشتید؟
ج- هیچ من بیرون نرفتم، نه. بله.
س- بله. در این دوره ممکن است خاطراتتان را برای تهیه مقدمات ۲۸ مرداد برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- والله من هیچ در، حقیقتش این است که چون خیلیها به خودشان چسباندند که در ۲۸ مرداد دخالت داشتند یا نمیدانم چه شدند و اینها.
س- بله، بله.
ج- من بههیچوجه، حالا شاید من چون نظامی نبودم و تأثیری نداشتم، من در مقدمات ۲۵ مرداد و فرمان و اینها اصلاً هیچ وارد نبودم. من از رادیو شنیدم. البته میدانستم مخالفت میشود میدانستم، ولی واقعاً اطلاعی نداشتم.
س- در ۹ اسفند ۱۳۳۱ چه آقای پیراسته؟
ج- ۹ اسفند ۱۳۳۱ من شنیدم شاه میخواهد برود.
س- بله، آن مطالب نه. شما اگر خاطرات بهخصوصی دارید از این روز در
ج- نه، نه، من خودم هم رفتم جلوی منزل شاه و جزو کسانی بودم که میخواستیم شاه نرود.
س- بله.
ج- ولی خاطره دیگری ندارم از آن.
س- شما با آیتالله بهبهانی و دیگران آنموقع تماسی هم داشتید؟
ج- با آیتالله بهبهانی همیشه تماس داشتیم.
س- بله.
ج- آدم خوبی هم بود، خدا رحمتش کند.
س- بله.
ج- عرض کنم که،
س- آیا در روزهای قبل از ۹ اسفند هم با ایشان تماس داشتید؟
ج- بله، با آقای بهبهانی
س- برای اینکه ایشان یک نقش عمدهای داشته در
ج- بله.
س- ۹ اسفند ۱۳۳۱.
ج- عرض کنم به حضورتان که جالب این است که یکروزی ما وادار کردیم، حالا که صحبت آقای بهبهانی را کردید، یکروزی ما وادار کردیم که مخبرین جراید خارجی بروند منزل آقای بهبهانی و بهعنوان یک مجتهد مخالف با او مصاحبه کنند. او گفت، «من اهل اینکارها نیستم. من بلد نیستم.» و اینها. گفتیم، «عیبی ندارد ما سوالاتی که آنها احتمالاً از شما ممکن است بکنند باید اینها باشد. جوابهایش هم اینهاست شما اینجوری جواب بدهید.» خیلی تمرین کردیم اینکار را. بعد، البته خود من نرفتم، مخبرین خارجی را فرستادیم منزل آقای بهبهانی، آقای بهبهانی وقتی مخبرین خارجی از او پرسیدند، خوشبختانه آنها زبان فارسی بلد نبودند، مترجم هم برایش فرستادیم به عنوان اینکه یکی از اطرافیان آقا است. وقتی که مخبرین سؤال کردند ازاو، این نگاه کرد به آن کاغذی که ما برایش نوشته بودیم، «گفت «اینکه مربوط به سؤال دوم است.» این خیال میکرد مخبرین هم به ترتیبی که ما نوشتیم سؤال میکنند. وقتی که از او پرسیدند «عقیده شما مثلاً راجع به نفت چیست؟» گفت، «اینکه مربوط به سؤال دوم است. » آن مخبر که نمیدانست که سؤال اول و دوم چیست؟ البته آن مترجم یک خرده چیز کرده بود و نگذاشته بود مخبرین بفهمند. در هر صورت، بهبهانی آدم جالبی بود و آن روز باعث شد که شاه نرود. یکی از کسانی که باعث شد شاه آن روز نرود بهبهانی بود. من هم رفتم خیلی جمعیت جمع کردیم و بردیم جلوی منزل شاه که شاه نرود، البته برای خاطر اینکه با مصدقالسلطنه مخالفت بکنیم و ضمناً شاه نرود.
س- آقای دکتر پیراسته دکتر مصدق وقتی که راجع به جریان ۹ اسفند صحبت کرده گفت که این موضوع یک موضوعی بود که قرار بود مطابق میل شاه محرمانه بین دکتر مصدق و شاه باقی بماند و به سفارش شاه کسی از این موضوع اطلاع پیدا نکند و گفت، «بعد از اینکه من از پیش شاه به منزل برگشتم آیتالله بهبهانی به من تلفن کرد و موضوع مسافرت شاه را مطرح کرد.» از فحوای کلام دکتر مصدق پیداست که او میخواهد بگوید که این یک توطئهای بوده و خود شاه بعداً به بهبهانی اطلاع داده که مردم را جمع بکنند و این بساط را درست کنند جلوی دربار. شما از کجا اطلاع پیدا کردید که شاه میخواهد از ایران برود بیرون؟
ج- والله من همانطور افواهی از رفقا شنیدم، موقعی بود که جمعیت جمع شد. اما من به شما یک چیزی بگویم، شاه آن شاهی که من میشناسم،
س- بله.
ج- این خودش نکرده بود و حتماً خودش هم با بهبهانی تماس نداشت. شاید هم شاید، در ایران هیچچیز سر نمیماند.
س- بله.
ج- اصلاً آدم اگر بخواهد یک چیزی را فاش کند باید به یک نفر بگوید این سری است زود فاش میشود. آن کسی که گذرنامه مینویسد، آن کسی که چیز میکند، آن که دارد چمدان میبندد، آن که دارد، نمیدانم، چیز میکند اینها خبر میدهند. مرض این کار هست در ایران، در همه جا، بخصوص در ایران. من تصور نمیکنم که توطئهای بوده.
س- بله.
ج- من راستش تصور نمیکنم و خیال میکنم تصادفی شده و روی هرج و مرجی که ما میبینیم در دستگاههای ایران هست یک نفر کافیست که یک موضوعی را بداند بعد خبر بدهند. و علت این هم که آن روز مردم جمع شدند گفتند «شاه نباید برود.» یا چیز کردند، نه برای خاطر شاه بود، برای این بود که اولاً خوب، بلاتکلیفی در مملکت ایجاد میشد بعلاوه برای مخالفت با دکتر مصدق بود.
س- بله.
ج- بله. در هر حال،
س- آقای دکتر پیراسته روز ۲۸ مرداد شما کجا بودید و چه خاطرهای دارید از آن روز؟
ج- ۲۸ مرداد همانطور که به شما عرض کردم حقیقتش این است که خیلیها نوشتند من در جریانات بودم، نمیدانم چه بودم اینها. حقیقتش این است که بیخود نوشته بودند. چه موافقین نوشته بودند چه مخالفین نوشته بودند.
س- من هم به همین علت سؤال میکنم از حضورتان.
ج- نه، من در ۲۸ مرداد دخالتی نداشتم. ۲۵ مرداد من
س- هیچ خاطرهای هم از آن روز ندارید؟
ج- چرا حالا به شما میگویم خیلی هم خاطره دارم.
س- تمنا میکنم.
ج- اما دخالت نداشتم.
س- بله.
ج- دخالت مستقیم در آن. من در ۲۵ مرداد که شاه فرماناش را دکتر مصدق تمکین نکرد، من میدانستم مرا حبس میکند روی سوابقی که داشتم. ولی فکر نمیکردم مرا میکشد برای اینکه من کاری نکرده بودم که مرا بکشد. ولی بعد شنیدم که یازدهتا دار درست کرده بودند حالا این دارها برای کی بود، نمیدانم. اما من تصور نمیکنم برای من بود برای اینکه حداکثر این بود که مرا مثلاً فرض کنید به عنوان مخالفت با هرچی مدتی محکوم بکنند مثلاً توی دادگاههای نظامی.
س- دار را که شنیدید در چه روزهایی آقا درست کرده بودند یازده تا دار را؟
ج- یازده تا دار را حتی شاه در کتابش هم نوشته که
س- بله.
ج- بله، به نظرم این دارها برای متهمین قتل افشار طوس بود.
س- بله.
ج- به نظرم که درست کرده بودند چون تا حالا آن هم یک داستان مفصلی دارد. در هر حال بنده فکر میکنم من وقتی که ۲۵ مرداد شد من رفتم سرم را تراشیدم. ترسیدم که اینها مرا حبس کنند و بعد خودشان بتراشند، گفتم که حالا بگذار این یک کار را خودمان بکنیم و دیگر توهین زندان را تحمل نکنیم. بعد دیم که امنیه در خانهمان نداریم و دارد وضع دقیقه به دقیقه بدتر میشود این بود که رفتیم من و احمد فرامرزی، خدا رحمتش کند، قایم شدیم در یک عمارت نوسازی که مرحوم سرتیپ پسیان داشت میساخت در خیابان شمیران، و سرتیپ پسیان پدرزن برادر من بود، ما رفتیم منزل نوساز او و یک قالیچهای انداختیم و همانجا زندگی میکردیم و یک رادیو هم بردیم و اینها. ولی چون منزل نوساز بود کسی سوءظن نمیبرد که اینجا کسی مینشیند. منزلم را خالی کردم. بعدش از کلانتری تجریش رئیس کلانتری رفته بود منزل ما، اسمش سرهنگ حمیری بود که بعد سپهبد شد تا سپهبدی رفت در شهربانی. این به نوکر ما گفته بود که «به فلانی بگویید که من از خودتان هستم نگران نباشید میخواهد برگردد خانهاش برگردد. و من اگر اتفاقی باشد به شما خبر میدهم.» از بیاحتیاطی او هم تعجب کردم که چطور است. ولی خوب، دیگر آنوقت این مملکت اینجوری شده بود. من وقتی مطمئن شدم تحقیق کردم که نه این از خودمان است و سرهنگ مساعدی است که تصادفا رئیس شهربانی تجریش است این بود که برگشتم منزل خودم. شب ۲۸ مرداد منزل خودم خوابیده بودم. ولی برنامه ما این بود که برویم، احمد فرامرزی میگفت، «برویم شرکت نفت آرامکو کار کنیم در عربستان.» ۲۸ مرداد من منزل بودم که یکی از دوستانم به من تلفن کرد کهشهر شلوغ است و دارند همه میگویند «زندهباد شاه». خوب، طبیعی است که من از خدا میخواستم. سوار ماشینم شدم رفتم شهر دیدم که نخیر خیلی شلوغ است و اینها، مردم رفتند طرف رادیو. من رفتم طرف رادیو. وقتی مردم مرا شناختند که من هستم، کوچه کردند که من زودتر بروم پای میکروفون. و رادیو از کار افتاده بود یک رفیقی داشتم که در نظام وظیفه با ما بود، مهندس معرفت، دیگر هم ندیدمش، او کمک کرد و رادیو به کار افتاد.
س- آقای میراشرافی هم آنجا بودند؟
ج- بله، میراشرافی زودتر از من رسیده بود.
س- بله.
ج- او نفر اول حرف زد و من نفر دوم حرف زدم. و بعد در همانموقع هم آنچه یادم هست، مردم را تشویق کردم، چون من خیلی نگران این بودم همیشه که هرجومرج در مملکت تشکیل بشود یعنی هرکس با هر کس، مثل همین قضیهای که بعد از واقعه ۵۷ تشکیل شد، به وجود آمد.
س- بله.
ج- که هر کس هر کس را بکشد. هر کس از هر کس انتقام بگیرد و اینها. من در رادیو گفتم که «مردم اینها خائن بودند ولی شما تنها کاری که میکنید این است که باید اینها را بگیرید تحویل مقامات انتظامی بدهید. نباید خودتان انتقام کشی بکنید.» این هم گفتم. بعد که زاهدی آمد آنجا توی رادیو، از او پرسیدم «از شهر چه خبر داری؟» گفت، «هیچی. شما بروید شهر ببینید چه خبر است؟» من رفتم به شهر و دیدم که شلوغ است و مردم همه چراغها را روشن کردند و «زندهباد شاه» میگویند، ولی خیلی خسته بودم رفتم منزل محمودی یکی از دوستانم در خیابان کاخ. و او ما را راه داد و رادیو گرفتیم و گفتند حکومت نظامی شده. من ساعت شش بود از خانه آمدم بیرون و رفتم به کلانتری یک، گفتم، «من فلانی هستم، «مرا شناختند، گفتم، «من میخواهم زاهدی را ببینم و شما یک مأمور همراه من بکنید که در حکومتنظامی مزاحم من نشوند.» آنها هم یک مأمور همراه من کردند من رفتم شهربانی زاهدی را دیدم. روبوسی کردیم و تبریک گفتیم و اینها، گفت، «من از شهر هیچ خبری ندارم و از شما خواهش میکنم که امشب نخوابید و ممکن است که دستجات مسلح درست بشود به شهربانی حمله کنند و این افسرها هم که دور من جمع شدند اصلاً نمیدانم کی هستند به هیچ کدامشان اعتماد ندارم.» این را به من محرمانه گفت. «و شما مواظب باشید که اگر دستگاهی میخواهد به شهربانی حمله بکند که من اینجا هستم شما زودتر به ما بگویید. با آنها درگیر نشوید برگردید به ما خبر بدهید که ما فکر خودمان را بکنیم.» من هم تا ساعت چهار صبح گشتم دیدم نه همهشان سر کارشان هستند کسی چیز ندارد و اینها و نظامیها و پاسبانها مشغول پاس و اینها هستند، خسته شدم رفتم منزل خوابیدم. ساعت شش صبح به کلفتم گفتم مرا بیدار نکنید، مجرد هم بودم، برای اینکه تا ساعت چهار نخوابیده بودم. ساعت شش صبح دیدم کلفت آمده مرا بیدار میکند، گفتم، «چه خبر است؟» گفت، «توی باغ و توی اتاق پذیرایی پر شده از جمعیت.» من گفتم، «اینها چهجور جمعیتی؟» گفت، «همین بالاخره نشستند و من برایشان چایی بردم و اینها.» معلوم شد که نه شلوغی نشده مردم هستند. بلند شدم عجله کردم اینها کی هستند ساعت شش صبح آمدند، دیدم که کسانی که دو سه سال بود سراغ ما نیامده بودند آمدند آنجا به هوایی که من در رادیو حرف زدم خیال کردند که من تأثیری در جریان تشکیل دولت و اینکارها دارم آمده بودند که کار میخواستند همان روز ساعت شش صبح. و از همه مضحکتر مهندس اشراقی بود که وزیر کابینه قبل از مصدق بود، او هم ساعت شش صبح آمده بود. و یکی هم آن سناتور سعیدی که بعد سناتور شد. اینها یادم هست. عده زیادی بودند اصلاً توی این باغ کوچک ما و توی این چیز اصلاً جا نبود. من به اینها گفتم، «والله من هیچ تأثیری در جریان ندارم و اینها.» ولی اینها باور نمیکردند که، خیال میکردند که من جزو آن ارکانی هستم که حالا مثلاً کابینه هم با نظر من تشکیل میشود. بله، و البته بعد از مدتی که اینها دیدند که از من کاری ساخته نیست و ما کارهای نیستیم دیگر ول کردند رفتند اینها. این از ۲۸ مرداد بود.
س- بله. قبل از اینکه بپردازیم به مطالب بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ میخواهم از حضورتان تقاضا کنم ببینم شما چه خاطراتی دارید درباره قتل افشارطوس.
ج- درباره قتل افشارطوس من توی روزنامه خواندم که یکهمچین اتفاقی افتاده. از افشارطوس هم به نهایت درجه متنفر بودم چون بسار مرد قصیالقلبی بود و چیزهای عجیب و غریب از او شنیده بودم.
س- بله.
ج- اما افشارطوس را یک دفعه هم ندیده بودم اما شنیده بودم که وقتی رئیس املاک پهلوی بوده در شمال مثلاً یک درویشی که رفته بود از این سیبزمینیهای ته زمین را کنده بود و توی یاقلاوی میگویند قابلمه میگویند چه میگویند؟
س- بله.
ج- از این آب جوشانده بوده او را ریخته بوده سرش، آب جوش را ریخته بود سرش که چرا مال شاه را مثلاً سیبزمینیهای ته مانده زمین را جمع کرده خورده. یا مثلاً شنیدم که زن آبستن را لگد زده بچه انداخته. یا شنیدم که یک نفر که آب را میبرده چون در املاک رضاشاه متأسفانه که یک نقطه سیاهی است برای زندگی رضاشاه، خیلی تجاوز میشد به مردم و کاش اینکار نشده بود. اگر اینکار نشده بود رضاشاه هیچ نقطه ضعف دیگری در تاریخ برایش نمیماند. ولی متأسفانه چون هر بشری یک نقاط ضعفی دارد رضاشاه هم خودش را آلوده کرده بود به کار ملک و زمین و این چیزها آن هم با ظلم و تعدی. و مثلاً میشنیدم همان موقع که یک نفر رفته بوده که آب ببرد برای ده، چون آبها را قطع کرده بودند، همه را برده بودند توی دهات رضاشاه که آن بالادستیها حیواناتشان، خودشان، زمینشان اینها بدون آب مانده بودند.
س- بله.
ج- یک نفر آمده بود آب را ببرد آنجا این گذاشته بود خودش جلوی آب مثل سد نه که سنگ میگذارند و اینها.
س- بله.
ج- این مرتیکه را زنده گذاشته بود آنجا و گل ریخته بودند رویش و آب را بسته بودند و مرتیکه هم البته طبیعی است مرده بود. منظورم این است که از این جنایات خیلی نسبت به او داده میشد و مسلم این بود که آدم خیلی قسیالقلب آدمکشی است و برای خودش خدمتی به رئیسش که آنموقع رضاشاه بوده حالا دکتر مصدق است هیچ حد و حصری و مرزی قائل نیست. افشار طوس را به نظر من همانهایی که در روزنامهها نوشته بودند صحت دارد.
س- یعنی واقعاً دکتر مظفر بقایی کرمانی و از طریق حسین خطیبی در این جریان مشارکت داشت؟
ج- دکتر مظفر بقایی با وجود اینکه با من دشمن بوده خیلی به من بدی کرده، من نمیدانم تا چه اندازه چون چیزی کهز من علم حاصل نیست حالا من چه بگویم؟
س- بله من از این لحاظ سؤال کردم
ج- نه ولی
س- که چون شما بعداً با مقاماتی ارتباط داشتید
ج- نه من آنچه مسلم است
س- خوب، شاید از پرونده اطلاع خاصی داشته باشید.
ج- بله، آنچه که مسلم است اینهایی که گرفته بودنشان نظامیها و حسین خطیبی به نظر من در این قتل حتماً شرکت داشتند.
س- بله.
ج- اما دخالت دکتر بقایی تا چه اندازه بوده من واقعاً نمیدانم. آیا تمام این نقشهها با نظر او بوده یا نه؟ او فقط مخالفت میکرده اینهایش را هیچ نمیدانم، اینهایش را باید واقعاً کسانی که وارد بوند منصفانه آن هم بخصوص که میخواهند تاریخ ایران را روشن بکنند منصفانه بگویند . اما آنچه مسلم است منفکر کرده بودم که وکیل متهمین افشارطوس قتل افشارطوس بشوم.
س- بله.
ج- چون وکیل بودم. البته نه اینکه از آنها دفاع زیادی بکنم البته آن هم برایم یک جهتی بود، ولی میخواستم به این وسیله هم پرونده را بخوانم برای خودم
س- هم یک تریبونی گیر بیاورید
ج- هم یک تریبونی گیر بیاورم که
س- مخالفت کنید با دکتر مصدق.
ج- بله. اما بعد که به اینها پیغام دادم که، «من حاضرم وکالتتان را طبیعی است مجانی است قبول بکنم.» آنها هم از خدا میخواستند برای اینکه یک وکیلی مثل من بیاید وکالتشان را قبال بکند.
س- جریان محاکمات هم که به رادیو وصل میشد
ج- اگر تشکیل شده بود، بله.
س- بله.
ج- اما بعد ۲۸ مرداد شد و دیدم که دیگر حالا وکالت اینها مسخره است. رئیس دادگاهشان قطبی بود عموی علیا حضرت یک سرتیپ بود.
س- بله.
ج- سرتیپ اهل رشت که مثل اینکه با علیاحضرت هم خیلی بعد فهمیدم مناسباتی نداشت،
س- بله، بله.
ج- یعنی از داییهایی بود که طردش کرده بود علیاحضرت، آنموقع رئیس دادگاه بود. و بعد من دیدم که دیگر بعد از ۲۸ مرداد قبول این محاکمه مسخره است دیگر نه من تعقیب کردم نه آنها تعقیب کردند. من اطلاع خاصی در اینکار ندارم.
س- بله. حالا میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که یک مقداری خاطراتتان را برای ما توضیح بفرمایید درباره مقدمات نمایندگی شما در مجلس هجده.
ج- به شما عرض کردم که در مجلس ۱۸ خیلی کار ساده بود برای اینکه دیگر ۲۸ مرداد شده بود بعد هم من خودم مخالفین سابقم را از بین برده بودم.
س- بله، بله.
ج- و چون نشسته بودند صحبت کرده بودند که این مخالفتها جز عقبافتادگی ساوه نتیجهای ندارد و ما سر چی دعوا داریم اصلاً با همدیگر. و سعی کرده بودند که این دستجات را با هم نزدیک بکنند. این بود که دیگر بدون هیچ دردسری حتی خودم هم فقط یادم هست که یک شب رفتم و اصلاً انتخاب شدم و به اتفاق آرا هم بود دیگر مخالف، انجمن هم از دو دسته تشکیل شده بود و هیچ مشکلی در کار نبود برای اینکه من وکیل بشوم.
س- آیا با شاه هم قبلاً ملاقاتی صورت گرفته بود؟
ج- نه با شاه زیاد در آنوقت تماس داشتم اما هیچ راجع به انتخابات بدیهی که بود آنموقع انتخاب من که
س- بله، نیازی به این چیزها نبود.
ج- اصلاً نیازی به اینجور چیزها نبوده. نه تنها خودم بلکه من میتوانستم کمک هم بکنم به اشخاص برای انتخابات در دوره هجدهم، شانزدهم البته نیاز داشتم در دوره هجدهم نیاز نداشتم در دوره نوزدهم هم که قبلاً برایتان گفتم که اعلیحضرت مرا بیرون کرد.
س- بله.
ج- و ژاندارم را فرستاد پیام. نمیدانم گفتم یا نگفتم اینها را؟
س- بله، بله.
ج- در اینجا هم ضبط شد؟
س- فرستادن ژاندارم را من خاطرم نیست.
ج- در دوره نوزدهم.
س- دوره نوزدهم هنوز ما نرسیدیم.
ج- نرسیدیم، بله.
س- نخیر شما صحبت نفرمودید.
ج- بله.
س- نخیر. من میخواستم قبل از اینکه بپردازیم به دوره نوزدهم خاطراتتان را راجع مجلس هجده ضبط بکنیم.
ج- والله در مجلس هجده انتخاباتش را آن سرتیپ جهانبانی میکرد که رفیق سپهبد زاهدی بود و معاون وزارت کشور بود چون سپهبد زاهدی خودش وزارت کشور را به عهده گرفته بود. بله، این جهانبانی، خدا رحمتش کند، به نظر من یک خرده عقل و بارش سبک بود و آدم کثیفی هم بود پول هم میگرفت
س- اسم کوچک این جهانبانی چه بود آقا؟
ج- یادم نیست.
س- خیلی خوب بفرمایید.
ج- سرتیپ جهانبانی حتماً
س- بله پیدایش میکنیم.
ج- به نظرم عبدالعلی بود، به نظرم یادم نیست.
س- بله.
ج- ولی به هر صورت یک خرده، یک خرده آدم طبیعی، یک خرده فرق داشت با آدم طبیعی و پول هم میگرفت، این مسلم بود که از بعضی اشخاص پول میگرفته که وکیل بشوند. البته نه از همه برای اینکه همه به او پول نمیدادند ولی از بعضیها میگرفت. در دوره هیجدهم ما اول مجلس روابطمان خیلی با زاهدی خوب بود. اما من از زاهدی پرسیدم که «شما چرا این امینی را وزیر کردهاید؟»
س- دکتر علی امینی؟
ج- بله، چون ما هیچوقت با هم مناسبات خوب نداشتیم از اول زندگیمان. گفت که، «آمریکاییها به من فشار آوردند.» گفتم، «شما چرا قبول کردید که آمریکاییها به شما فشار بیاورند که یک وزیر به شما تحمیل کنند.» به خنده گفت، «اگر به شما یک پولی بدهند و بگویند به اینکه ما این پول را میدهیم به شرط اینکه فلان آقا را هم بیاورید توی خانهتان یک کاری به او بدهید، خوب، شما این پول مفت را میگیرید یا نه؟» یعنی اشاره کرد که کمک آمریکا به من برای کار مالی
س- مشروط بوده.
ج- مشروط بوده به اینکه امینی را بیاورم وزیر دارایی بکنم. و به نظرم حالا این امینی چه کار کرده بود قبلاً با آمریکاییها که آنقدر آمریکا برای او پافشاری میکرد، نمیدانم، در هر صورت من با امینی چون بد بودم یواشیواش از دولت فاصله گرفتم از دولت چیز اینها چون با امینی همانطوری که میدانید هیچوقت اعتقاد نداشت توی کتاب خاطرات توی آن یادداشتهایم هم نوشتم که به شما یک نسخهاش را دادم. یعنی هیچوقت اعتقاد نداشتم. عرض کنم که بعد دیدم که متأسفانه زاهدی مملکت را به صورت یک خان اداره میکرد نه به صورت یک نخستوزیر. یعنی صبحها بلند میشد میآمد، فرض کنید قیطریه بود، یک سالنی داشت و میآمد یک عدهای نشسته بودند و یک جایی میخوردند و حرف میزدند و اصلاً صحبت میکردند مثل بیرونی خان بود اصلاً زاهدی مرد کار و اداری و این چیزها نبود. بعد هم شنیدم که شبها در باشگاه افسران زنها را جمع میکند قمار میکنند و اینها. اینها شأن یک نخستوزیر نیست در یک مملکتی که بعد از مصدق آمده سر کار. اینها باید نمونه زهد و تقوی و کار و کوشش میشدند حالا از سابقهشان هر چه بود نه اینکه جلسات قمار درست کنند، جلسات عیاشی درست کنند آن هم توی باشگاه افسران، آن هم جلوی چشم مردم اینها. اینها یواشیواش منعکس میشد در شهر و به تدریج وضع زاهدی در افکار مردم خراب میشد اگر هم خراب بود خرابتر میشد. و باز فکر میکنم که مثلاً فرض کنید فرماندار نظامی یک سرلشکری بود دادستان، این به اندازهای کثافتکاری میکرد که آدم
س- اکبر دادستان؟
ج- اکبر نه، اکبر که عضو چیز بود سرتیپ اکبر دادستان که در آلمان بود اخیرا، ها، او را میگویید؟
س- بله، بله.
ج- نه او نه. او فرهاد دادستان بود به نظرم که چیز بود. اکبر دادستان یک خاطرهای از او دارم که حالا برایتان بعد نقل میکنم، او پسرخاله شاه بود.
س- بله، بله.
ج- بله، یک وقت یک پیغامی به من داد که به شاه بدهم که بعد برایتان نقل میکنم. و من خاطرات خودم را مینویسم. درهرحال در فرمانداری نظامی کثافتکاری میشد. در وزارتکشور کثافتکاری میشد. در خود دستگاه زاهدی تقریباً دلالبازی شده بود.و فرض کنید که دیگر خرید اتوبوسهایی که زاهدی از صمد سودآور کرد همه میدانستند که چهقدر جهانبانی گرفته، نمیدانم، چهقدر زاهدی گرفته، چهقدر سودآور خودش برده. از این چیزها یک کارهایی که اصلاً شأن یک دولت انقلابی که نه، شأن دولت عادی هم نیست. من متأسفم برای زاهدی. زاهدی صفات خوبی داشت، جوانمردیهایی داشت، شجاعتی داشت، عرض کنم که، رفاقتی داشت و میتوانست که امیرکبیر ایران بشود، میتوانست که یک اسمی برای خودش در تاریخ بگذارد که خیلی درخشان باشد با آن موقعیتی که داشت. نمیدانم چرا خودش را بیخودی خراب کرد. شاه هم دلش میخواست زاهدی خراب بشود. برای اینکه شاه اصولاً معتقد نبود به اینکه یک دولتی باشد که قوی باشد و دلش میخواست یواشیواش همه اختیارات را خودش در دست بگیرد. این است که شاه هم شاید به او یعنی غیرمستقیم به اصطلاح، طناب میداد که با این طناب خودش را خفه بکند شاه هیچ جلوگیری از او نمیکرد. شاه هیچ تذکر به او نمیداد. شاید خوشش هم میآمد که او این کارها را بکند. و این یکی از معایب، خدا رحمت کند، شاه بود که یک کسی را که سر کار میگذاشت دلش نمیخواست که این محبوبیت پیدا بکند. دلش میخواست که این با هیچکس یعنی طوری باشد که فقط متکی به او باشد و این در چندین مورد من خودم این موضوع را به تجربه دیدم. شاید هم حق داشت از نظر حفظ مقام خودش حق داشت و هر کسی هم بود شاید این کارها را میکرد، اما نه این اندازه که فرض کنید که، ولی حالا وقتی اگر رسیدیم برایتان صحبت می کنم که در فارس که من استاندار بودم. یک دفعه که وقتی وزیر کشور بودم رفتیم آنجا مردم فارس بدون اینکه من دخالتی داشته باشم، گفته بودند «زندهباد پیراسته» چند نفری توی خیابان و اینها شاه از این موضوع خیلی ناراحت شده بود و از من بازخواست کرد. و حال آنکه باید شاه خوشحال باشد که یکی از مأمورینش آنقدر با مردم خوب رفتار کرده که میگویند «زندهباد.» به جای اینکه بگویند «زندهباد.» اما شاه اینجوری بود متأسفانه این یک نقطه ضعفش بود که نمیخواست که هیچکس آبرو پیدا بکند و این اصلاً سقوط مملکت یکی از دلایلش اگر رسیدیم صحبت میکنیم، یکی از دلایلش این بود که کسی نمانده بود که بتواند اسمش جاذبه داشته باشد برای مردم. درهرحال با زاهدی من دیگر مناسباتم یواشیواش کنار کشیدم، البته به او بد نمیگفتم ولی کنار کشیدم. یکروزی محمدعلی مسعودی آمد توی مجلس و گفت به اینکه «قرار شده به زاهدی فحش بدهیم.» یعنی اشاره کرد که یعنی شاه گفته. حالا زاهدی هم رفته بود. من گفتم «والله من از اینکارها نمیکنم و من با زاهدی دوست بودم، همسنگر بودیم حالا هم با او قهرم اما من از اینکارها نمیکنم که به یک کسی با هم همسنگر بودیم فحش بدهم. آخر برای چه من فحش بدهم. بعلاوه اگر اعلیحضرت مطلبی دارند به خود من بفرمایند چرا به شما پیغام دادند؟» این حالا محمدعلی مسعودی رفته بود چه گفته بود به شاه که شاه را نسبت به من خیلی متغیر کرده بود. نمیدانم چهجوری این مرد حرف مرا زده بود. به حضورتان عرض کنم که، علاء هم با من بد بود، علاء مرد خیلی خوبی بود خیلیخیلی خوشقلب بود فوقالعاده یک آدم شخصیت محترمی بود. اما عیب بزرگش این بود که خیلی گوشی بود یعنی می شد هر کسی که او را میدید میتوانست او را وادار بکند که طرفدار عقیده خودش باشد. و من چون خیلی غرور داشتم به مرحمت اعلیحضرت و به اینها، اصلاً به علاء اعتنایی نداشتم. و این علاء یواشیواش خیلی با من بد شده بود، بد شده بود و تحریک هم کرده بودند علیه من. یکروز در جلسه کمیسیون بودجه مجلس من با بودجه دولت مخالفت کردم و مخالفتم واقعاً اصولی بود. من فکر میکردم ما اینهمه خرج بهداری میکنیم چهارتا درمانگاه برای اورژانس نیست که اگر یک کسی با پریموس آتش میگیرد این را ببرند چهکارش بکنند اینها. و یک آمبولانسی نیست که مثلاً باشد هی بیخود تشکیلات بزرگ دارند ولی چیزهایی که مورد احتیاج مردم است ندارند و حال آنکه با مثلاً دویست سیصد هزار تومان میشد سروته اینها را هم آورد تا یک دستگاههای اینجوری تشکیل بشود. شاید پول هم خیلی نمیخواست یک سازمان مدیریت میخواست که بتواند که این آمبولانسها به موقع مردم را برسانند و اینها. این بود که من مخالفت کردم با بودجه وزارت بهداری، که این وزارت بهداری، منظورم این بود که وزارت بهداری را وادار کنم درمانگاههای فوری و اورژانس درست کند برای مردم. بعد رفتند به علاء گفتند که این مخالفت میکند، آمد به مجلس، گفت، «شما از مملکت یک پرده سیاهی رسم کردید.» گفتم، «مملکت اگر با گفتن من و شما در جلسه خصوصی یا حتی علنی کار مملکت درست میشود بگذارید من بگویم اینجا بهشت برین است. ولی اگر ما خودمان نتوانیم با هم حرف بزنیم اینجا در جلسه خصوصی در کمیسیون بودجه من به شما میگویم که این وزارت بهداری ما قصور کرده. من میگویم با همین مبلغ میشود ایران را خیلی بهتر اداره کرد از نظر بهداری لااقل برای چیزهای فوری و فوتی. لازم نیست که حالا حتماً ساختمان مرمری باشد آدم میتواند یک چادر هم بزند برای اینکه بتواند مریضهای فوری را ببرد آنجا بستری کند و نگذارد مردم در اثر خونریزی از این بیمارستان به آن بیمارستان آنقدر ببرندشان تا بمیرند.» همین چیزها بود که علاء با من بد شده بود. اما من اهمیت نمیدادم. آنوقت یک مطلب دیگر هم بود که این عوامل باعث شد که شاه با من بد شده بود. یکی این بود که برادر من میخواست از گلپایگان وکیل بشود و هر چه هم من به او گفتم که «به این کار کار نداشته باش. اگر میخواهی جای دیگر برو گلپایگان معظمیها هستند معظمیها نمیگذارند اینها.» گوش نداد رفت گلپایگان. مخالفین به شما گفتم، در هر شهری دو دسته بودند، مخالفین دکتر معظمی به عنوان اینکه این در تهران میتواند نفوذ داشته باشد دور این جمع شده بودند که یکیشان عموی دکتر معظمی بود اینها. معظمیها که دیدند حریف نمیشوند در هر صورت با زنده هستند چون آنها با دکتر مصدق بودند، آمدند قباد ظفر را انداختند جلو. قبادظفر قوم و خویش ملکه ثریا بود و قباد ظفر طبیعی است که چون به دست معظمی آمده بود یعنی انتخابات تمام شده بود برای برادرم، آن روز آخر آوردند و آرای معتمد را برادر مرا به نام او خواندند و شاه هم مرا و برادرم را خواست و گفت به اینکه «اگر ما ماندیم اگر مملکت ماند جبران میکنیم.» خوب، این برای من خیلی ارزش داشت که شاه، و برای خود برادرم، با او بعد بدرفتاری کرد، نمیدانم، چه کرد، شاه نسبت به او خیلی محبت پیدا نکرد و حال آنکه میتوانست که از این موقعیت استفاده کند برای آتیهاش. در هر حال، قباد ظفر با من بد بود و قوموخویش ملکه هم بود برای شاه هم سنتور میزد شبها. این هم هر روز برای من میزد پیش شاه، این یک. علاء هم که با من بد شده بود. بعد یکی از ساوهایها هم که سپهسالار انتخابات من بود این هم از اینکه من با دسته مخالفم که مخالفین این بودند دارم آشتی میکنم و رفت و آمد میکنم و اینها، این هم از این رنجیده بود. رفتند دستهجمعی و محمدعلی خان مسعودی او هم محمدعلی خان مسعودی کارش این است که با هر دستگاهی که بداند که شانسی دارد که برود با او میرود میسازد یک آدم عجیبی است. و یکی از گرفتاریهای مملکت این بود که این آدم شده بود مشاور شریفامامی در موقع بدبختی مملکت، در همان موقع مشغول کار چاقکنی بود، این مطلبی است که همه میدانند. محمدعلیخان مسعودی همهکار را به دستور شاه. حالا شاه چه فکر میکرد راجع به محمدعلیخان؟ چون چند دفعه با خود من صحبت کرد. این خیال میکرد که محمدعلیخان چون پدرش قصاب بوده، حسن مسعودی، و با قصابها یک ارتباطی با اینها داشتند، بنابراین، و با اصناف دیگر، این است که در موقع لازم اینها میتوانند اصناف را اداره کنند رفیق چالهمیدانی زیاد داشتند. و حال آنکه رفیقهای چالهمیدانی محمدعلی خان برای صندقسازی و صندوق عوض کردن خوب بودند نه برای اینکه بیایند مبارزه بکنند. وقتی که یا دیدند رئیس آن طرف پرزورتر است رفتند آنجا یا اینکه اصلاً اثر نداشتند. ولی شاه توی کلهاش این بود که محمدعلی خان خیلی در مردم و جنوب شهر آبرو دارد و بند و بسط دارد در نتیجه فشاری که آورده بود گفته بود که «مشاور کارهای اجتماعیتان آقای محمدعلیخان باشد.» که حالا میرسیم به آنجا اگر فرصت شد. و در نتیجه محمدعلیخان هم در همان موقع مشغول کارچاقکنی بود. خلاص این بود که در دوره هیجده دیگر من با وجود اینکه وضع محلیام دوره نوزده
س- بله.
ج- وضع محلیام. در دوره شانزده من احتیاج داشتم یعنی با دستور مستقیم شاه وکیل شدم.
س- بله.
ج- نه تنها موافقت شاه لازم نبود، لازم بود.
س- بود.
ج- دستورش هم لازم بود برای اینکه من در ساوه چیزی نداشتم. در دوره نوزده عدم مخالفتش کافی بود برای اینکه فراهم کرده بودم زمینه محلیام را. این عوامل باعث شد که شاه با انتخاب من در دوره نوزده مخالفت کرد. و من تصمیم گرفتم به اندازهای برایم عجیب بود که شاه بعد از این همه سوابق حالا با انتخابات من مخالفت میکند، من تصمیم گرفتم بروم ساوه. انجمنهای انتخابات هم تشکیل شده بود و چون دیگر در ساوه دستهبندی نبود همهشان مال دوستان من بودند چه از این دسته چه از آن دسته.
س- بله.
ج- یکروزی علم وزیر کشور بود به من تلفن کرد که «بیایید منزل من.» من رفتم. گفت، «اعلیحضرت اراده فرمودند که امسال شما وکیل نشوید و آقای بهبودی وکیل بشود.» بهبودی پسر سلیمان بهبودی بود که تلفنچی و پیشخدمت رضاشاه بود بعد به تدریج در آنجا مانده بود حالا شده بود معاون وزارت دربار یا رئیس تشریفات در هر صورت، ولی از نوکرهای رضاشاه بود. گفتم، «به هر صورت آقای علم در دورههای گذشته من در حقیقت وکیل تحمیلی بودم ولی حالا وکیل طبیعی هستم چون با مردم خوب رفتار کردم این است که من میخواهم بروم.» گفت، «من تعجب میکنم اوامر اعلیحضرت را شما اجرا نمیکنید؟» گفتم، «نه، من دیگر برایم بس است اوامر اعلیحضرت.» عصبانی بودم، «بس است من دیگر مزد خدماتمان را از اعلیحضرت گرفتیم و من میخواهم بروم.» گفت، «اگر بروید در راه ساوه شما را توقیف میکنند، ژاندارم فرستادند.» گفتم، «خیلی خوب، همین بهتر این است که اینکار بشود برای اینکه مردم دیگر به ریسمان اعلیحضرت توی چاه نروند. من نه سوار و سپاهی دارم نه چیزی دارم حالا بگذارید اعلیحضرت وقتی قدرت پیدا کرده مرا حبس کند تا دیگر مردم جوانهای دیگر نروند سراغ چیز. و خیلی خوشحالم که در یک سنی به من این مطلب روشن شد که هنوز فرصت دارم برای زندگیم فکر بکنم. در هر صورت من میروم و حالا که میخواهند توقیف کنند حتماً میروم که توقیفم کنند که مردم بدانند که اعلیحضرت وقتی احتیاجات یک نفر رفع شد، از اشخاص رفع شد با آنها چهجور رفتار میکند.» علم که دید من خیلی عصبانی هستم، من ذاتاً عصبانی هستم اما حالا ملایمتر شدم آن موقعها خیلی تند بودم و خیلی پرتوقع. درهرصورت، علم گفت که «من اصلاً….» خیلی نصیحت کرد و بعد دید که نه من سر عقیدهام هستم، گفت که اگر شما، من دستور دادم که شما را اینجا نگه دارند. شما تا موقع انتخابات ساوه در منزل من هستید. حبس نیستید مهمان من هستید ولی نمیگذارم بروید بیرون.» علم هم از اینکارها میکرد او هم خان بود. گفتم، «این حرفها چیست آقا؟ بنده منزل شما به چه مناسبت؟ آخر طبق چه قانونی؟» گفت، «قانون نیست من همینطور شما را اینجا مهمان نگه میدارم توی اتاق دیگرم. زندان هم نمیفرستیم. همینجا شام و ناهارتان را میخورید همینجا هستید تا انتخابات تمام بشود و بعد بروید.» گفتم، «آقای علم من میخواستم ببینم دستگاه شما چهقدر ضعیف است که از من سید بیسپاه و بدون پول و بدون چیز و با یک قلم خودنویس اینقدر میترسید. نه من نمیروم ساوه و این مملکت را هم بخشیدم به خودتان.» و بلند شدم آمدم بیرون. انتخابات شد و آقای ناصر بهبودی وکیل شد.من هم کار وکالت عدالیهام را میکردم و کارم هم گرفته بو و عایداتم خیلی بیشتر از دوره وکالتم بود، دوره وکالت مجلسم، شاید ده برابر شده بود. یک چند ماهی وکالت عدلیه میکردم و لذت زندگی را آنموقع بردم برای اینکه کارم سبک، مسئولیت نداشتم، عایداتم هم زیاد شده بود. و یکروزی علم آمد منزل ما، من ساعت یازده صبح بود نشسته بودم، او هم که بدون خبر آمد، گفت که «اعلیحضرت به شما همان مرحمت سابق را دارند،» وزیر کشور بود، «به من فرمودند که من بیایم شما را ببرم معرفی کنم بهعنوان استاندار گیلان.» گفتم که، «من دیگر بههیچوجه داوطلب هیچ خدمتی برای خدمت به اعلیحضرت نیستم و الان زندگیم خیلی راحت است.» چکی جیبم بود به او نشان دادم، گفتم، «ببینید این نوشته قسط اول حقالوکاله بیست و پنج هزار تومان. این به اندازه حقوق تمام یک سال حقوق استاندار گیلان است من نمیروم. دیگر اصلاً نمیخواهم خدمت بکنم.» هرچه گفت، گفتم، «من دیگر نمیروم.» او رفت، رفت و بعد از چند وقت دکتر اقبال شد وزیر دربار. به من تلفن کرد و گفت که، «شما من وزیر دربار شدم به من تبریکی نگفتید؟» گفتم، «والله من وقتی بیکارم عادت ندارم که به کسی تبریک بگویم و اینها.» گفت، «من خواهش میکنم یک دقیقه بیایید اینجا.» گفتم، «آقای دکتر اقبال من نمیآیم.» گفت، «خواهش میکنم یک امری است که اعلیحضرت فرمودند باید به شما ابلاغ کنم.» گفتم، «من به شرطی میآیم که اتاق انتظار شما معطل نشوم. اگر وکیل بودم حاضر بودم ولی حالا معطل نمیشوم.» گفت، «خیلی خوب.» وقتی رفتم آنجا اتفاقاً فوری گفت، «بیایید تو.» و پیشخدمت خبر داد رفتم دیدم که سرتیپ صفاری و قبادی آنجا هستند، وکیل مجلس. او خیلی به من ادب کرد و بعد جلوی اینها گفت که، «دیشب اعلیحضرت به من راجع به شما صحبت کردند و فرمودند به شما ابلاغ کنم که شما از آن که پیش اعلیحضرت بودید عزیزتر هستید.» من هم که خیلی عصبانی بودم، گفتم که، «خوب، به ایشان عرض کنید که بنده هم از آن که بودم خیلی چاکرترم. فرمایشی ندارید؟» و بلند شدم. گفت، «آقا شما چرا اینقدر عصبانی هستید بنشینید من با شما کار دارم.» و بالاخره اینها را رد کرد. گفت، «اعلیحضرت فرمودند که خلاصه از این کاری که با شما کردند پشیمان شدند این خلاصهاش است به شما حالا چهجوری بگویم نمیدانم. و فرمودند که اگر نمیخواهید از تهران بروید بیرون و نمیخواهید استاندار گیلان بشوید، بشوید آجودان اعلیحضرت برای اینجا در همین دربار.» گفتم، «والله من آجودانی از من ساخته نیست من عضو عدلیه بودم و کارم عدلیه است و من کار آجودانی و این چیزها که شلوار سفید بپوشم آنجا بایستم تعظیم بکنم، نیستم. نمیتوانم اصلاً بلد نیستم. و بعلاوه نمیخواهم اصلاً این کار را.» گفت، «نه شما آجودان باشید کارهای قضایی دربار را بکنید.» گفتم، «نه من اصلاً حوصله ندارم. من همان کار قضایی برای مردم میکنم و پول میگیرم. برای چه اینکار را بکنم؟» بالاخره چیز کرد، گفت، «پس شما بروید حضور اعلیحضرت.» معلوم شد خود اعلیحضرت گفته که «اگر نشد بیاید پیش من.» من رفتم پیش اعلیحضرت و وقتی اعلیحضرت مرا دید اول خیلی ژست گرفت و گفت به اینکه «شما یاغی شدید و هر چه به شما میگوییم نمیکنید. استاندار نمیشوم و آجودان نمیشوم و نمیدانم از این حرفها.» من جوابش را ندادم. گفت که «نه، چرا جواب نمیدهید؟» گفتم که «اجازه میدهید که چند دقیقه بهعنوان پادشاه و رعیت صحبت نکنیم تا بنده بتوانم حرفهایم را بزنم؟ گفت، «بله هر چه دلتان میخواهد بگویید.» گفتم که «بنده میخواهم بپرسم به اینکه چرا اعلیحضرت نگذاشتید من وکیل بشوم؟» گفت که «مگر آدم یک دوره وکیل نشود میمیرد؟» گفتم، «هیچ صد دوره هم وکیل نشود نمیمیرد. همه مردم مگر وکیل شدند؟ میخواهم ببینم این تنبیه بود یا تشویق بود؟ اگر تنبیه بود چه کاری کرده بودم من که اعلیحضرت حس میکردید باید تنبیه بشوم. اگر تشویق بود که این تشویق نمیشود که ژاندارم بفرستند بنده را حبس کنند؟ این تودهایها نتوانستند مرا حبس کنند. قوامالسلطنه نکرد، مصدقالسلطنه نکرد، آنوقت اعلیحضرت فرستادید مرا حبس کنند؟» گفت، «حالا گذشته دیگر صحبت نکنید.» گفتم، «قربان، تا این موضوع حل نشود بنده هیچ کاری نمیتوانم بکنم. من زوری که ندارم ولی هیچ کاری نمیتوانم بکنم برای اینکه من نمیدانم که اعلیحضرت از چه بدتان آمده؟ ممکن است از یک کاری که من هنوز ادامه میدهم بدتان آمده باشد. آدم باید بداند خودش که چهکار کرده.» ها. اعلیحضرت یکی از عیبهایش این بود که نمیگفت. توی دلش میگذاشت قضاوت میکرد اما نمیگفت. بالاخره من مجبورش کردم آن روز حرف بزند. گفت، «اگر به شما بگویم میروید بیرون میگویید.» گفتم، «خوب، اعلیحضرت هزار دستگاه دارید اگر بنده رفتم بیرون گفتم اعلیحضرت دیگر حق دارید، و حالا هم حق دارید، ولی آنموقع دیگر به حق حق دارید که هر کاری میخواهید بکنید.» گفت، «شما با زاهدی ساخته بودید.»» خندیدم. گفت، «چرا میخندید؟» گفتم، «بند با زاهدی یک سال قهر بودم ولی اگر اشاره میکنید به آنموقع محمدعلی مسعودی که آمد با من صحبت کرد، بنده گفتم من فحش نمیدهم برای اینکه با این همسنگر بودیم. ولی من اصلاً قهر بودم با او. ولی آخر مگر میشود یکروز آدم برود با یک نفر تعریف کند یک دفعه هم برود فحش بدهد، آخر پیش مردم آدم چه آبرویی پیدا میکند؟» گفت، «شما پرتوقع شده بودید و توقع داشتید که وزرا بیایند قبل از اینکه به من معرفی بشوند به شما معرفی بشوند.» گفتم، «والله بنده اولاً کی این را به اعلیحضرت عرض کرده؟ بنده کدام وزیر را گفتم به بنده معرفی بشود؟ و بیایند منزل بنده؟» گفت، «مگر توقع داشتید که…» اینها معلوم میشد امینی که با هم بد بودیم به علاء تلقین کرده بود، علاء هم به اعلیحضرت گفته بود. بعد معلوم شد که شاه مرا با زاهدی، گفتم، «به زاهدی من اعلام جرم کرده بودم. با زاهدی ما بد بودیم برای خاطر مخالفت با دکتر مصدق و طبق دستور خودتان با هم ما یکی شدیم و اینها.» بالاخره شاه فهمید که سرش کلاه رفته و مرا توطئه کردند. گفت که، «خوب حالا عیب ندارد حالا یک دوره وکیل نشدید توی دورههای دیگر میشوید. حالا یک کار نمیخواهید؟» گفتم، که «نه قربان بنده…» گفت، «آخر یاغی شدید؟ استاندار نمیشوم آجودان نمیشوم.» گفتم، «بنده در داخل دیگر نمیخواهم کار بکنم.» گفت که، «یعنی خارج میکنید؟» گفتم، «بله.» خیال کرد میخواهم سفیر بشوم. گفت «خوبه الان به دکتر اردلان،» که یک وقت وزیر خارجه بود، گفت، «با او ارتباطتان خوب است؟» گفتم، «خیلی خوب است.» گفت، «خوب به او بگویید من هم به او میگویم که شما یک پست خارج بروید.» گفتم، «زبان خارجهای که من میدانم کافی نیست اعلیحضرت برای اینکه آدم سفیر بشود، و بعلاوه من تجربه کافی ندارم در سیاست فقط یک مدتی عدلیه بودم یک مدتی هم توی مجلس بودم نمیدانم. و بعلاوه وزارت خارجه هم نه بنده وزارتخارجهایها را قبول دارم نه آنها بنده را قبول دارند. این یک اختلاف میشود هر روز اعلیحضرت دچار زحمت میشوید بنده را بهعنوان مطالعه بفرستید.» بالاخره تصویبنامهای صادر شد از طرف دادگستری که بهعنوان قاضی دادگستری و دادگاه دیوان کشور بیایم به اروپا مطالعه کنم و همانموقع بود که آمدم اینجا درس خواندم به اینجا و بعد رفتم به ژنو. از خاطرات این دورهام این است که یکروزی که در ژنو بودم و با چه زحمتی و واقعاً غیر از چند ساعت خواب همهاش کار میکردم که زودتر اشتباهی که کرده بودم که آمدم فرانسه دکترای دانشگاهی گرفتم چرا در آنجا نگرفتم که دکترای دتا باشد، جبران بکنم و امتحاناتم را ظرف شش ماه گذراندم. امتحاناتی که معمولاً دو سال میگذرانند.
س- بله.
ج- علتش هم این بود که مایه گرفته بودم از اینجا و بعد هم خیلی زحمت میکشیدم. میخواستم تزم را بنویسم. اعلیحضرت آمد به ژنو و من هم طبق ادب فقط خواستم بروم نگویند یاغی است، تقاضای ملاقات کردم، گفتم، «کاری هم ندارم اما اگر بخواهید مرا.» اعلیحضرت مرا خواست و گفت که «عجب گردنت کلفت شده دیگر،» یک خرده چاق شده بودم، «دیگر با یک شمشیر نمیشود زد.» گفتم، «اعلیحضرت که امتحان فرمودند که گردن بنده از مو باریکتر هم است و با هر شمشیری هم میشود زدش.» اینها. یک خرده خندید و گفت «چهکار میکنی؟» گفتم، «اینجا درسم را ادامه میدهم. و اینها. گفت، «بابا درس چی؟ برگرد برو ایران، بروید ایران.» هیچوقت هم به کسی تو نمیگفت، خیلی مؤدب بود، به هیچکس حتی موقع عصبانیت چند دفعه با من عصبانی شد، که حالا رسیدیم برایتان میگویم، هیچوقت تو نمیگفت اعلیحضرت به هیچکس من ندیدم تو بگوید.» گفت، «بروید ایران تا من بیایم.» گفتم، «اجازه بفرمایید که بعد بروم و اینها. الان خیلی گرفتار هستم.» بالاخره بعد از یک مدتی فکر کردم خوب، حالا از این صحبت اعلیحضرت استفاده بکنم و بروم، چون بچه هم پیدا کرده بودم و این حقوق کافی نبود به من ششصد دلار میدادند در ماه حقوق ریالی هم میدادند، خانهام را هم اجاره داده بودم. ولی با وجود این زندگیمان درست نمیگذشت و من هم عادت نداشتم و ندارم و نخواهم داشت و به بچههایم هم گفتم که از مال زن یا شوهر استفاده بکنید، این خیلی شخصیت شوهر را میآورد پایین و آن زندگی را بهم میزند. زن اگر چیزی دارد که اتفاقاً زن من دارد، باید همیشه به اسم خودش بماند که وقتی که مرد بدهد به بچههایش. اما نباید شوهر از مال زن زندگی کند لااقل در ایران اینجوری بود. آن وقتها که اینجوری بود. آن کسانی که خودشان را مرد میدانستند به مال زن چیز نمیکردند. این بود که بنده فکر میکردم که بروم حقوق را زیاد کنم در ایران. وقتی رفتم آنجا دکتر اقبال نخستوزیر بود و من رفتم پیشش که «آقا یک چهارصد پانصد دلاری اگر میشود به حقوق ما اضافه کنید.» گفت، «خیلی خوب، فردا با شما صحبت میکنم.» میخواست با اعلیحضرت صحبت کند. فردا به من تلفن کرد و خندید و گفت «اعلیحضرت بههیچوجه راضی نیستند که شما برگردید به اروپا همینجا باشید و شما معاون وزارت کشور هستید.» گفتم، «والله من نمیروم معاون بشوم. اولاً میخواهم بروم اروپا، بعلاوه، نمیخواهم معاون بشوم.» گفت، «چرا؟» گفتم، «برای اینکه وزرای شما،» دیگر خودش را نگفتم، گفتم، «وزرای شما از من شأنشان بالاتر نیست که من معاون بشوم. اگر منصورالسلطنه یا مصدقالسلطنه یا قوامالسلطنه وزیر بودند بنده مدیرکل هم میشدم. اما وقتی که اینهایی که من میبینم وزیر شدند من حاضر نیستم معاون بشوم.» گفت که «بله این موقتاً است. من میخواستم این را به شما بگویم این دکتر جلالی وزیر کشور چند روز دیگر میرود و شما میشوید وزیر کشور.» بالاخره من هم فکر کردم که دیگر بیش از این مخالفت چیز نیست و خودم هم قبول کردم و بعد فردایش حسین فرهودی که معاون معاون بود، چون آخر وزیر که نبود که، وزیر در مسافرت بود، و این هم خیلی عجیب بود که برای یک وزیری معاون معین میکردند بدون اینکه خودش بداند. و این معلوم بود که دستگاه دیگر خیلی دیگر به این چیزها بیاعتنا شده. هیچی، به وسیله معاون دیگر من معرفی شدم به حضور اعلیحضرت بهعنوان معاون اداری. بعد از یک مدتی در معاونت اداری مثل اینکه، حالا اگر حمل بر خودخواهی نشود، یک کارهایی که مفصل است وقتی اگر فرصت شد برایتان توضیح میدهم، کارهایی که مثلاً سازمان اردوی کار برای جمعآوری گداها و نمرهزنی، تا آنموقع مثلاً ایران مثلاً خانههایش نمره نداشت آدم نمیتوانست آدس خانهاش را بدهد و چون من رئیس کل آمار هم بودم یعنی آمار جزو من بود از بودجه آمار تمام ایران را نمرهگذاری کردیم، زاغههای جنوب شهر که متأسفانه نیمهتمام ماند. اما با خیلی وضع من خوب شده بود اما متأسفانه با دکتر اقبال اختلاف پیدا کردیم.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۶ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۵
با دکتر اقبال اختلاف پیدا کردیم کسی که به من گفته بود تا چند روز دیگر شما وزیر کشور میشوید، اختلافمان شدید شد. علتش هم سر موسی مهام بود شهردار تهران. شهردار تهران یک کارهای سطحی معمولی عوامانه میکرد، این از شهرداری، خوب، من هم از شهرسازی اطلاع ندارم ولی اقلاً یکخرده دنیا را دیده بودم، او پایش را از تهران هم بیرون نگذاشته بود. کارهای بیخود میکرد و جنبه، من به شما گفتم که من با هر کسی که به منظور فریفتن مردم کاری که خودش به آن اعتقاد ندارد بکند ذاتاً مخالف می شوم. این مهام هم یکی از آنها بود. در هر صورت من بودجههایش اینها را تصویب نمیکردم و اختلافمان سر این بود که او یکجایی درست کرده بود بهعنوان نوانخانه یک مشتی از مردم بدبخت را برده بود آنجا که خود من رفتم دیدم به اینکه اصلاً با خاکانداز شپش برمیداشتند، آنوقت این ماهی شصتهزار تومان از بودجه وزارت کشور میگرفت برای اینکه آنجا را اداره کند. نه اینکه او خودش هم دزد نبود انصافاً ولی در هر صورت آن اعضایش این پول را میخوردند و شاید هم مثلاً میرفت توی بودجه شهرداری نمیدانم، اما خودش میدانم دزد نبود. و من این پول را ندادم، پول را ندادم که آخر این چه دلیل دارد که ما یک جایی را که مردم را بردند آنجا تازه دههزارتا گدا توی خیابانهای تهران هست صدتایش را بردند آنجا ماهی شصتهزار تومان ما بدهیم برای آنها آن هم به آن صورتی که من دیدم نگهداری بشود. و گفتم نمیدهیم این پول را و با دکتر اقبال کشمکش کردیم پای تلفن و بعد گفتم، «من خودم این را با این مبلغی که اینها میگویند ما گداها را نگه میداریم و خیلی بهتر از این و اصلاً باید گدایی را ریشهاش از ایران برانداخته بشود. ما باید به اینها نه اینکه ذغال بدهیم یا نمیدانم چه بدهیم که اینها زمستان نمیرند دومرتبه تابستان گدایی کنند یا همان زمستان گدایی بکنند و باید به اینها کار یاد بدهیم. این بود که آن سازمان اردوی کار که اگر فرصت شد برایتان میگویم که یکی از چیزهایی است که موجب تشفی وجدان و خاطر من است و قوانینش هم در تهران و ولایات به وجود بیاوریم که شاید بیش از هفت هزار نفر هشت هزار نفر در آنجا هر سال کار یاد میگرفتند و به بازار کار عرضه میشدند که این را ما به وجود آوردیم و خیلی از آن خوشحالم. در هر حال، بعد از یک مدتی باتمانقلیچ شد وزیر کشور، من به دکتر اقبال گفتم که آقا ما که قرار بود که، دوتایی بودیم، شما قرار بود که مرا معرفی کنید. گفت، «انقلاب عراق شده، سال ۵۸، این سفیر بوده در آنجا و عراقیها بیرونش کردند و حالا ما برای اینکه جلوی عراقیها بگوییم که نه به سفیری که شما بیرون کردید کار دادیم این چند ماهی وزیر کشور است بعد شما میشوید.» باتمانقلیچ آدم درستی بود و درستی است.
س- اسم کوچک این باتمانقلیچ چیست آقا؟
ج- به نظرم نادر.
س- بله.
ج- بله، ولی آدم مثل یک بچه میماند وقتی خدا رحمتش کند، با اعلیحضرت صحبت میکردیم راجع به باتمانقلیچ، گفت، «عقلش هدایت میخواهد.» واقعاً عقلش هدایت میخواست. من سابقاً هم باتمانقلیچ را دیده بودم و میدانستم که یکخردهای واقعاً آدم سطحی است. این در وزارت کشور دکتر اقبال با این بد بود. من میگفتم اگر بد هستید بیرونش کنید نگذارید که این یک کارهایی بکند که در افکار مردم مسخره کنند مملکت را. مثلاً او را تحریک کرده بودند که تو میتوانی مردم را شلاق بزنی بهعنوان چاقوکشها و اینها و این هم دستور خریدن شلاق داده بود. من به او گفتم، «شما به چه مناسبت حق داریم مردم را. آخر چرا میخواهید شلاق بزنید؟» گفت، «وزیر کشور و نخستوزیر به من گفتند من میتوانم بزنم.» گفتم، «آقا نخستوزیر و وزیر،» ببخشید وزیر دادگستری، گفتم، «اینها شما را،» نگفتم دستتان انداختند، گفتم، «نخواستند به شما حقیقت را بگویند. آخر وزیر کشور در مملکت مشروطه چه کاره است که مردم را شلاق بزند؟ اصلاً وزیر چهکاره است که مردم را شلاق بزند؟» دیدم که گفت که، گفتم، «شما برای اینکه بدانید که اینها به شما خلاف گفتند یک کاغذ بنویسید به وزارت دادگستری بگویید که شما آیا من حق دارم کسی را شلاق بزنم یا نه؟ اگر آنها به شما گفتند کتباً آنوقت بزنید.» گفت، «شما امضا کنید.» گفتم، «من نمیتوانم امضا کنم. من مستشار دیوان کشور هستم. مثل این است که شما اگر من امضا کنم ببرندم محکمه انتظامی رتبههایم را میگیرند میگویند این اصلاً اینقدر بیسواد است که نمیداند که وزیرکشور نمیتواند شلاق بزند. مثل این است که شما که نظامی هستید به ستاد ارتش بنویسید که گلنگدن تفنگ کجاست؟ من اگر امضا کنم عیب ندارد اما شما نمیتوانید این را امضا بکنید این خیلی طبیعی است.» یک کاغذ برایش نوشتم که «جناب آقای نخستوزیر در جلسه فرمودید که من میتوانم اشخاص را شلاق بزنم خواهش میکنم که تأیید کنید طبق چه قانونی میتوانم بزنم.» هیچی بعد این کاغذ رفت. دکتر اقبال به من تلفن میکند قاهقاه میخندد که آقا چرا نمیگذارید وزیرتان کارش را بکند؟» گفتم، «آقای دکتر اقبال اعلیحضرت هم که اینجا نیستند فردا این همان مثل قضیه حظیرهالقدس میکند که رئیس ستاد ارتش بود رفت حظیرهالقدس را خراب کرد اینها. اینکارها چیست؟ اگر با او بد هستید خوب برش دارید. من هم که میدانید که موافق نیستم با اینکه آمده جای خودم به قول شما، اما اینکه ما این را تحریکش کنیم برود شلاق بزند غیر از اینکه در افکار دنیا بگویند وزیر کشور در حال شلاق زدن، اینطور… بالاخره وزیر دادگستری جواب داد که عین ماده واحده سال ۲۲ درج، برای اطلاع شما فرستاده میشود.» که جواب دیگری نمیتوانست بدهد. در ماده این بود که چاقوکشها را میتوانند به چند ضربه شلاق محکوم شوند. بعد زیرش نوشته بود وزارت کشور و وزارت دادگستری مأمور اجرای این قانون هستند. به او گفتم، «آقا این نوشته محکوم شوند یعنی حکم محکمه میخواهد.» گفت، «از وزارت کشور.» گفتم، «وزارت کشور یعنی اینکه کلانتریای که جزو وزارت کشور است بگیرد تحویل محکمه بدهد. اینکه نوشته که وزارت کشور مسئول این قانون است.» در هر صورت، از این گرفتاریها با باتمانقلیچ داشتیم و با دکتر اقبال. بعد که با مهام اختلاف پیدا کردیم باتمانقلیچ را هم برداشتند از وزارت کشور و دیدم که یکروزی رفته بودم پیش دکتر اقبال، شنیده بودم که من وزیر کشور نمیشوم. صبح زود رفتم آنجا که با او صحبت کنم، دیدم که اتابکی آمد آنجا، گفتم، «آقای اتابکی،» سلام و علیک کردیم با هم آشنا بودیم، و شنیده بودم اتابکی ممکن است وزیر کشور بشود. گفت، «اینجا چهکار میکنی؟» گفتم، «والله آمدم اگر شما وزیر میشوید استعفا بدهم.» گفت، «آخر چرا؟» گفتم، «برای اینکه من شأن خودم نمیدانم که معاون شما بشوم.» گفت، «آخر من سی سال سابقه خدمت دارم.» گفتم، «صد سال داشته باشید. من اختیارم دست خودم است.» بعد دکتر اقبال گفت که آقا شما، خواست که چیز بکنیم، «نخیر شما معاون هستید یک چند ماه هم حالا با این بسازید وزیر میشود.» گفتم، «آقای دکتر اقبال من برای ماهی دوهزار و پانصد تومان از اینکارها نمیکنم، من میروم خانهام.» و رفتم خانه و دیگر نرفتم وزارت کشور. بعد اعلیحضرت فهمیده بود، اعلیحضرت انصافاً با من تا چند سال اخیر خوب آمد، میدانید؟ یعنی تقصیر خودم شد، تقصیر خودم شد در ملاقاتهایی که با اعلیحضرت میکردم من غرور اعلیحضرت را نادیده میگرفتم و حقیقت را به او میگفتم و این نباید اینجور میگفتم. در هر حال، بعد رفتم حضور اعلیحضرت و اعلیحضرت گفتند که «تو برو به فارس.» و این بود که من شدم استاندار. گفت، «حالا با نخستوزیر صحبت کنید.» نخستوزیر اصلاً خبر نداشت. من شدم استاندار فارس. این ۱۳۳۸ بود.
س- بله.
ج- تا ۱۳۴۰ یعنی آخر سال ۳۹ استاندار فارس بودم.
س- ۱۳۳۸ تا ۱۳۳۹.
ج- بله، تا آخر ۳۹.
س- بله.
ج- در فارس خاطرات زیاد دارم ولی بیشتر جنبه نقلش جنبه خودخواهی به خودش میگیرد جنبه تعریف کردن از خود میگیرد. بهتر است که این موضوع را از مردم فارس سؤال بشود که چه خاطراتی از دوران من دارند.
س- بله.
ج- و آیا راضی هستند یا نه؟ و چه کارهایی آنجا انجام گرفته؟ خلاصه مطلب این است که من به این نتیجه رسیدم در خدمت فارس در دوره استانداری فارس که هرکسی در هر مقامی میتواند مؤثر باشد و خدمت بکند و هیچ قانونی جلویش را نمیگیرد و هیچ مقامی هم جلویش را نمیگیرد. اگر کسی نمیکند بهانه است و نمیخواهد بکند و الا هیچ دلیل ندارد که نکند، این نتیجه. مطلب دیگری که در فارس متوجه شدم این بود که شاه در بسیاری موارد چوب سوءاستفاده اشخاص و بند و بست اشخاص را میخورد و او بدنام میشد. حالا چرا؟ وقتی من رفتم به فارس اعلیحضرت گفتند که «من دوتا کار دارم در فارس. ما دوتا کار مهم داریم یکی برگزاری جشنهای دوهزاروپانصدساله است که به من گفتند که فارس آمادگی دارد که میشود هزار نفر را در آنجا پذیرایی کرد. و یکی هم دانشگاه پهلوی باید آنجا ساخته بشود که ما کلنگش را هم زدیم.» بنده نه از جشنهای دوهزاروپانصد ساله خبری داشتم که چیست و نه از دانشگاه پهلوی، بنابراین طبیعی است سکوت کردم و حرفی نزدم. وقتی رفتم به فارس دیدم که محلی که برای دانشگاه انتخاب کردند در اکبرآباد نزدیک شیراز این به درد همهچیز میخورد جز دانشگاه، ولی دکتر قربان که رئیس دانشگاه بوده این آمده و داماد دهقان بود یک دهی که دهقانیها داشتند به اسم اکبرآباد سه دنگش را بخشیدند به دانشگاه که آنجا دانشگاه بشود. سه دنگ دیگرش را نگه داشتند که بشود متر چهقدر بفروشند. و توی تپهها بیابانها نوشته بودند خوابگاه نمیدانم چی عکس تخت جمشید را گذاشته بودند و عکس، نمیدانم، اهورا مزدا و از این چیزها، سمبلها را گذاشته بودند که خوابگاه دانشکده فنی و از این چیزها. آخر این زمین ته آب دارد نه راه دارد نه چیز دارد اصلاً به درد هیچ کاری نمیخورد. برای چه اینکار را کردند، نمیدانم. وقتی که من آمدم به تهران بعد از مدتی، گفتم، «راجع به جشنها که فرمودید هزار نفر را به اعلیحضرت عرض کردم که میشود آنجا پذیرایی کرد باید به اعلیحضرت عرض کنم که آنجا برای خود بنده که استاندار هستم حمام درستی ندارد تا چه برسد به اینکه بخواهیم مهمان هم داشته باشم.»
س- آقا شما سال ۱۳۳۸ تا اواخر ۱۳۳۹.
ج- بله.
س- فرمودید که در فارس بودید.
ج- بله.
س- جشنهای دو هزار و پانصد ساله که آن سالها نبود آقا.
ج- مقدماتش بود. این بیست، پانزده، چهقدر؟ چند سال؟ تقریباً در حدود ده سال طول کشید مقدماتش.
س- بله، بله عجیب است.
ج- بله حالا به شما میگویم، بله. هیچی، گفتم به اینکه «راجع به جشنها که فرمودید من یک جلسه در تهران شرکت کردم در آن کمیسیونی که تشکیل شده بود برای اینکار و دیدم که اینها همه اصلاً پرت حرف میزنند… مثلاً دکتر شفق میگوید اسم پازارگاد پارساکده بوده. آن یکی میگوید که چه کنیم. بنده پازارگاد رفتم ببینم که یک جای یک مشت مردم بدبخت آنجا هستند. آب هم آنجا جمع شده بوی گند میدهد و اصلاً قبل از اینکه بخواهیم این جشن را بگیریم باید اول بازارگاد حالا یا پارساکده بوده یا بازارگاد بوده، ولی خود پازارگاد را باید درست کنیم. بعد چیزهای بیخودی توی آن جلسه چیزی میکردند. هرکس یک نقشهای دارد یک چیزی دارد. و بنده فکر نمیکنم که این جشن به این صورتی که اعلیحضرت مورد نظرتان است قابل انجام باشد.» و خلاصه خواستم منصرفش کنم از این جشن که اینکار. گفتم، «اصلاً شیراز جای دو نفر هم نیست جای بنده خودم که استاندار هستم حمام درستی ندارم. مگر اینکه خوب، بسته به اینکه.» گفت، «پس به من گفتند که هزار نفر را میشود پذیرایی کرد.» گفتم، «بله، هزار نفر را میشود به شرطی که همه را ببریم مسجد وکیل بخوابانیم یقلوی هم دستشان بدهیم. دو هزار نفر را میتوانیم توی سربازخانه بخوابانیم. اما بخواهیم یک حمامی داشته باشد یک چیزی داشته باشد اصلاً هیچی آنجا ندارد.» این راجع به جشنها که بعد شنیدم آقای شفا،
س- شجاعالدین شفا.
ج- شجاعالدین شفا که در حقیقت مبتکر این فکر جشنهای دوهزاروپانصد ساله بودند به اعلیحضرت عرض کرده بودند که فلانی منفی است. برای اینکه من توی آن جلسه هم هر چه بهشان میگفتم، «آقا، اصلاً باید یک فکری بکنیم. اصلاً حالا پس این را اول تمرین بکنیم ببینیم میشود که دعوت کرد اینها. حالا چرا جنبه جهانی به آن بدهیم این را. گفته بود، «فلانی منفی است.» و حال آنکه من همه عیبی دارم جز اینکه منفی باشم. من یک خرده واقع بین هستم. درهرحال، اما راجع به دانشگاه، گفتم به اینکه «دانشگاه این جایی که اعلیحضرت فرمودید بنده رفتم دیدم اینجا به درد همهکاری میخورد جز دانشگاه.» اعلیحضرت عصبانی شد، گفت، «من از شما نظر نخواسته بودم. من به شما دستور دادم بروید اجرا کنید. من آنجا رفتم کلنگ زدم.» گفتم، «قربان بنده هم رفتم که همان کاری که اعلیحضرت فرمودید بکنم اما اینجا به درد دانشگاه نمیخورد.» خیلی ناراحت شد و گفت، «چرا نمیخورد؟» اما خیلی با ناراحتی. گفتم که، «آخر این زمین آب ندارد. ۷۲ میلیون تومان برآورد کردند که از باژگاه که همسایه آن است آب ببرند آنجا. و این اگر میخواهیم یک شهر جدید دانشگاهی باشد که بایستی که هیچ وسیله ندارد. اگر بخواهیم شهری باشد که مردم توی شیلات بنشینند بیایند آنجا چیز بدهند، راه ما آنقدر نمیکشد از دروازه اللهاکبر تا آنجا که یک راه باریکی است که بتواند هفتهزار نفر صبح برود هفت هزار نفر برگردد. و اصلاً من نمیدانم بدون مطالعه کردند.» اعلیحضرت خیلی ناراحت شد. هیچ توقع نداشت که من یکهمچین مطلبی بگویم، گفت که، «حالا چه میگویید؟» با عصبانیت… گفتم، «اعلیحضرت اجازه بدهید که یک هیئتی این را بررسی کنند، اعلیحضرت فرمودید که میخواهید پانصد میلیون دلار به تدریج در اینجا خرج بشود این یک مبلغ فوقالعاده هنگفتی است. اجازه بفرمایید که این بررسی شود.» گفت، «خیلی خوب.» اما با عصبانیت. بعد آمدند و چند روز، من پانزده روز بیست روز یک ماه همینطور میآمدم. به من گفته بود هر موقع کار داری بیا دیگر منتظر گزارش نشو. آمدم و گفت که، اعلیحضرت گفت که، «حالا دیگر چه میگویی؟» گفتم راجع به چه؟» گفت، «راجع به زمین دانشگاه.» گفتم، «راجع به دانشگاه مگر چطور شده؟» گفت، «اصفیاء گزارش داده که اینجا از همهجاها بهتر است.
س- اصفیاء آن موقع رئیس سازمان برنامه بود آقا؟
ج- به نظرم رئیس سازمان برنامه، بله. گفتم، «اولاً اصفیاء آمده به شیراز با من که استاندار هستم تماس نگرفته. ثانیا گزارش را بنده دیدم نوشته که، آنجاها که من دیدم از همهجا بهتر بود. او همهجا را که ندیده. مثل اینکه یک نفر را ببرند مثلاً گود زنبورکخانه بعد میدان شاپور بعد میدان اعدام، خوب، میگوید میدان شاپور بهتر است اما باید تختجمشید و تختطاووس هم دیده باشد تا بعد بگوید اینها کدامها بهتر هستند این ندیده.» اعلیحضرت هم خیلی ناراحت شد. گفت، «همین که به شما دستور دادم. بروید همانجا را بسازید.» گفتم، «اعلیحضرت بنده را برای چه فرستادید به فارس؟ اگر برای ترحم است؟ بنده قابل ترحم نیستم. ماهی هفت هزار تومان به من حقوق میدهید. بنده این را میتوانم ماهی هفتاد هزار تومان در وکالت عدلیه دربیاورم. اگر برای خدمت به اعلیحضرت است، عرض میکنم که، بنده دوربین اعلیحضرت هستم مردم همه بد میگویند راجع به اینکار و اینکار بدون مطالعه شده. اگر اعلیحضرت، اینکار فقط این است که آقای دهقان صاحب این اراضی صاحب مثلاً یک میلیارد تومان پول بشوند دو میلیارد تومان پول بشوند. بالاخره خیلی اعلیحضرت از اینکار و سماجت من خسته شد. یکروزی من به زنم، به من نمازی که آنوقت سناتور چیز بود و دهقانها حالی کرده بودند که شاه در اینکار شریک است یعنی در این اراضی شریک است قسمتی که آباد میشود. من به زنم گفتم، «اگر شاه ایران در اینکارها شریک است باید تا وقتی که هنوز خیلی آلوده نشدیم از این مملکت فرار کنیم. مملکتی که شاه به دانشگاه شریک بشود این مملکت قابل دوام نیست. من فردا آخرین استمزاجم را میکنم اگر دیدم که شاه واقعاً شریک اینکار است باید زود فرار کنیم.» این بود که در شرفیابی بعدی به شاه عرض کردم که، «اعلیحضرت اگر به این دهقانها خیلی مرحمت دارید که میخواهید به آنها یک پولی برسد، ا مر بفرمایید یک میلیون دلار، دو میلیون دلار توی بودجه بگذارند به اینها بدهند. اگر میخواهید دانشگاه چیز بشود بنده یک پیشنهادی دارم.» البته میگفتم چاکر. گفت، «خوب، پیشنهادتان چیست؟» گفتم که، «به این دهقانها مینویسیم که آن سه دنگی که باقیمانده یا بفروشند یا هدیه کنند مثل اینکه این را هدیه کردند. اینجا حداکثر قیمت تمام این ده دویست هزار تومان است. آب اصلاً ندارد. بعلاوه چه زمینی است که نمیشود عوضش کرد؟ مگر اینجا، آخر زمین تختجمشید را نمی شود عوض کرد برای اینکه تاریخی است نمیشود گفت تهران را تختجمشید بسازیم. یا کربلا را نمیشود درست آورد به ایران. یا مثلاً فرض بفرمایید مکه را نمیشود جایش را عوض کرد. ولی این اکبرآباد چه خاصیت دارد که نمیشود عوضش کرد؟ اجازه بدهید اعلیحضرت که ما این تمام این چیزهایی را که درست میکنند برای این است که میخواهند آن سه دنگ دیگرش را بفروشند متری. ما این سه دنگ را از اینها قبلاً بخریم اگر دیگر کسی آمد سراغ اعلیحضرت و مزاحم شد. اگر دیگر این فشارها و این توطئههایی که میکنند اگر دیگر دیدید ادامه پیدا کرد.» آنوقت حقیقت روشن میشود. من منتظر بودم که خوب، اگر شاه شریک است بگوید که این حرفها چیست میزنی؟ اینها، بدش بیاید. گفت، «بسیار فکر خوبی کردید. همین الان که رفتی بیرون به اینها بنویسید که آن سه دنگ بقیهاش را یا بفروشند یا هدیه کنند.» ما دیدیم خوب، اگر شاه شریک بود که اینکار را نمیکرد. چون شرکتش این بود که از آن سه دانگ باقیمانده میلیونها متر زمین مثلاً بشود متری ده هزار تومان یا پنج هزار تومان وقتی که، آمدم منزلم به زنم گفتم، «معلوم شد که شاه بدبخت شریک نیست منتها تو کلهاش کردند که روی اینکار بایستد.» یک کاغذ نوشتم به دهقانها، منتها دستگاه شاه خوشبختانه درز میکرد آنها رفتند به شاه گفتند که «مگر اینجا جزیره است که زمینهایش محدود باشد. خوب، این بدبخت که سه دانگش را داده استفاده نکند؟ همهاش را بدهد بعد همسایهاش که مثلاً زمینهایش متری میشود او استفاده کند؟ آخر اینکه گناه دارد اینکه صحیح نیست که.» من دادم نقشه این زمین را برداشتند کروکیاش را برداشتند که این طرف و آنطرفش مالکینش همه موقوفات عام هستند یعنی کسی مالک نیست که استفاده بکند. مال اداره اوقاف است. وقتی رفتم پیش اعلیحضرت، گفت که «آخر شما چهتان است با این دهقانها؟» گفتم، «قربان، بنده هیچیام نیست. بنده…» گفت که، «آخر اینها راست میگویند. چرا اینهایی که سهدنگ را دادند هیچ استفاده نکنند آنهایی که هیچی ندادند استفاده کنند؟» گفتم، «قربان این سفسطه است. ببینید این کروکی زمین است نه این طرفش کسی مالک است و نه این طرفش مالک است. همهاش در حقیقت دولت مالک است وقف عام است.» گفت، «آخر شما چه میگویید آخرش؟» گفتم، «بنده میخواهم، البته این را به این تفصیل برایتان گفتم برای اینکه بهتان بگویم که شاه چه جوری فکر میکرد راجع به آن و چهجور متهمش میکردند. گفت که، «شما چه میگویید؟» گفتم، «بنده عرض میکنم که اعلیحضرت جایی که میخواهند پانصد میلیون دلار خرج بکنند سه ماه مهلت لطف بفرمایید که وقتی تشریف آوردید با ملکه الیزابت که قرار است تشریف بیاورید به شیراز بنده عرض میکنم چه میخواهم.» با عصبانیت گفت، «خیلی خوب سه ماه.» هیچی. تا موقعی که با ملکه الیزابت آمد. ملکه الیزابت رفت به کلیسا در برنامهاش من نوشته، در برنامه اعلیحضرت که آن رئیس تشریفاتش هم خیلی بدش آمده بود، من عوض کردم نوشتم که اعلیحضرت هم مشرف میشود به شاه چراغ و از آنجا میروند محل دانشگاه را بازدید میکنند. آن رئیس تشریفاتش هم که قرهگزلو بود، گفت، «آقا شما برنامه اعلیحضرت را دست تویش میبرید.» گفتم، «مگر قرآن را دست تویش بردم.» خوب، من یک پیشنهادی دارم میخواهند بکنند، میخواهند نکنند.» ولی اعلیحضرت پیشنهاد مرا قبول کرد و قرار شد که برویم. بعد اعلیحضرت را سوار کردم به استیشن آن دکتر قربان هم بود، آن دکتر مهران که رئیس بیمارستان نمازی بود همراهمان بود، گفتم، «اعلیحضرت، این مملکت آنقدر تویش کار نشده که هر چه درست شده دیگر نباید خرابش کرد چیز دیگر درست کرد. ما این بیمارستان را که میخواهیم درست کنیم دانشگاهی که میخواهیم درست کنیم باید بیمارستان برایش بسازیم. این بیمارستان نمازی به این خوبی اینجا هست. این بیمارستان فردوسی هم هست. آقای نمازی هم بیست و هشت میلیون متر اراضی اطراف را ثبت کرده برای هدیه به بیمارستان. اعلیحضرت اجازه بدهید که این دوتا بیمارستان را نگه داریم و خراب نکنیم و ثبت چیز بکنیم بهم وصل بکنیم و دانشگاه را در همین محل بسازیم. اگر میخواهید بعد از اینها یک شهر دانشگاهی مثل شهرهای دانشگاهی اروپا و آمریکا بسازید آن بالاهای تختطاوس آنجاهای تختجمشید یک شهر دیگر بسازید.» اعلیحضرت خوب نگاهی کرد و وقتی که آمدیم به استانداری رو کرد به علیاحضرت گفت به اینکه، به من هیچ حرف نزد، بعد رو کرد به علیاحضرت، گفت، «این پیراسته بدبخت و بیچاره، «البته به شوخی،» دو سال است که جزع فزع میکند و از ما فحش میخورد،» شاه فحش نمیداد تغییر میکرد. «و حق به جانب این است. خدا این زمینها را گذاشته برای دانشگاه بگیرید برای دانشگاه.» پس ملاحظه میفرمایید که اگر من سماجت نکرده بودم حالا به شما میگفتم که شاه، در خاطراتم میگفتم که شاه در کارهای زمینهای دانشگاه شریک بود. من راجع به شاه هیچ تردید ندارم که استفادههایی از مملکت کرده اما آنچه را که میگویند صدی نود ونهاش یا شاید بیشترش دروغ باشد و اینها را بیشتر مخالفینش به صورت شایعهسازی که یکی از هنرهای دستگاههای تبلیغاتی است، شایعهسازی خبرسازی، و بعد هم کارهای بیربطی که اطرافیانش میکردند. به نظر من شاه از تمام افراد خانوادهاش کمتر پول دارد در خارج، به نظر من. شاید هم من اشتباه میکنم. و آنچه که برای من مسلم است شاه مستقیم خودش پولی چیزی از کسی یا در کمیسیونی از خرید و اینها نمیگرفت. بعد از ۲۸ مرداد آنچه بعداً من تحقیق کردم که مینویسم در خاطراتم این است که شاه تا ۲۸ مرداد اصلاً پول نداشت کما اینکه آن وقتی آمد به رم آن مراد اریه رفت پیشش که پول به او بدهد. بعد از ۲۸ مرداد گفته بود به اینکه «من دلم میخواهد دو سه میلیون دلار داشته باشم که وقتی میخواهم بروم به مسافرتها از جیب خودم خرج کنم نه اینکه هی هر روز تصویبنامه صادر بشود. این بهبهانیان، مهندس جعفر بهبهانیان که رئیس چیز بود این از این مسئله سوءاستفاده میکند و میگوید حسابداری اقتصادی برای شاه درست میکند و بعد کارهای کثافتکاری مثلاً برای هتل بنیاد پهلوی موکت وارد میکردند اما ده برابر، نه برابرش را توی بازار میفروختند، آن وقت به اسم شاه تمام میشد. اینجوری میکردند این نه برابرها اینها را جمع کردند. مثلاً یک هتل ساختند با همین ترتیب، هتل شرایتون را ساختند بنیاد پهلوی و فروخت به شرکت هواپیمایی پنجاه میلیون تومان به هما. از این کارها شاه آن هم به وسیله بهبهانیان، اما اینکه در یک جایی کمیسیون بگیرد و پولی بگیرد و اینها من باور نمیکنم برای اینکه هیچ نشنیدم. و یکیاش نمونهاش همین است که به شما گفتم که او را بدنامش میکردند. آدم ضعیفی بود خواهرش و مادرش و مادرش که نه برای اینکه مادرش دیگر. ولی خواهرش و خواهرهایش و برادرهایش مشغول سوءاستفاده شدید بودند و این سوءاستفادهها مردمی که به اینها نزدیک شده بودند خودشان اینها کاری نمیکردند که، مردمی که به اینها نزدیک شده بودند آب میدادند گلاب میگرفتند. یعنی مثلاً علی رضایی پنج میلیون تومان به اشرف میداد هزار میلیون تومان به مملکت ضرر میزد و سوءاستفاده میکرد. و به همین دلیل است که خود این خاندان پهلوی به نظر من به نسبت آنچه را که به دیگران رساندند خودشان فایده نبردند. برای اینکه آنکه میرفت آنجا میگفت، «قربان،» مثلاً، «فلان کار را بکنید.ن به اشرف میگفت یا به غلامرضا میگفت یا چه، خوب، او خیال میکرد مایهاش یک تلفن است برای آن مثلاً ده میلیون تومان از او میگرفت فرضاً. ولی او هزار میلیون تومان استفاده میکرد پانصد میلیون استفاده میکرد. از خاطرات دیگری که به نظرم حیف که وقت نیست ولی چیزهای خیلی جالبی دارم راجع به دخالت خارجیها در ایران.
س- بله حالا میرسیم به آنجا.
ج- بله.
س- این کار را که امروز نمیتوانیم به هر حال تمامش بکنیم. شما در اواخر سال ۱۳۳۹ که سمت شما بهعنوان استانداری فارس خاتمه پیدا کرد تشریف آوردید تهران؟ در آن زمان جبهه ملی دوم شروع به فعالیت کرده بود و دوران نخستوزیری آقای امینی بود.
ج- بله.
س- از آن دوران چه خاطراتی دارید شما؟
ج- والله عرض کنم که، من دلم میخواست وزیر بشوم.
س- بله.
ج- ولی اعلیحضرت هی مرا استاندار میکرد و معاون و وزیر نمیکرد یا پیش نمیآمد. من هم روی خودخواهی شاید هم جوانی چه فرق میکرد برای من، دلم میخواست که، یک روزی به اعلیحضرت عرض کردم که، رویم به شاه خیلی باز بود و شاه هم بیچاره تحمل میکرد همهچیز را از که تحمل میکرد. و ما از همین کار خیلی سوءاستفاده کردیم و شاه را از خودمان رنجاندیم. نباید اینقدر با او بیرودربایستی حرف میزدیم و حریمش را حفظ نمیکردیم. یک روزی به او گفتم که، «اعلیحضرت یا اجازه بفرمایید آییننامهها را عوض کنند بگویند استاندارها در سلام بالا دست وزرا باشند، یا اجازه بفرمایید که بنده هم وزیر بشوم برای اینکه اینهایی که پیش بنده حق نداشتند حتی بنشینند وقتی من دادستان تهران بودم اینها نمیدانم کجا بودند حالا وزیر شدند بنده باید بروم زیر دست اینها بایستم.» از این شوخیها میکردم با او. در فارس چون خیلی کارم خوب شده بود و گل کرده بود و مردم از من راضی بودند، دیدم خوب این همینطور میماند و دو مرتبه، و بعد هم شاه میخواست اصلاً مرا تا جشنهای دوهزار و پانصد ساله فارس نگه دارد. جشنهای دوهزار و پانصد ساله ده سال بعد برگزار شد.
س- بله.
ج- و من میخواستم از فارس در بروم به این جشنها هم عقیده نداشتم. همانموقع که مثلاً من فارس بودم، خدا حفظ کند همین آقای شفاء یک دختر از فرانسه برداشته بود آورده بود آنجا که ما، هیچی میخواست یا او الواتی کند، که این آمده که صبح زود ببیند که تختجمشید وقتی که آفتاب میزند چه انعکاسی دارد که از آن، نمیدانم، نقاشی کند. هیچی معلوم شد یک دختری را برداشته آورده آنجا و میخواهد که با او شب در تختجمشید بگذراند. این کارها مرا زجر میداد. من در تختجمشید دوتا اتاق درست کرده بودم دوتا حمام درست کرده بودم و قبل از آمدن ملکه الیزابت، خوب این از من اجازه میخواست که برود توی این حمامها، خوب، من میدانستم که این برای چه آخر دختره فرانسوی آمده با آقای شفا به فارس که برود آنجا عکس چیز بردارد این که نمیشود. درهرحال من وقتی که فارس بودم مریض هم بودم آب شیراز گچ دارد، مریض هم بودم. این بیمارستان نمازی هم فقط یک نمایشگاه بود، بیمارستان نمازی اصلاً اینهایی هم که آنجا بودند، نمیدانم، آمریکاییها هم که میآیند به ایران مثل ما میشوند. اصلاً این اطبا مثلاً من گردنم درد میکرد یک طبیب قدیمی آمریکایی آنجا بود مسن، خوب، این باید اقلا میتوانست گردن مرا معالجه کند. این شاید چند کیلو به من دوا داد و نتوانست این گردن مرا معالجه کند. که یکروز که بعد رفتم به سوئد یک دکتر جوانی بیست و شاید چهار پنج سالش بود تازه از مدرسه آمده بود بیرون. گفت، «شما یک چیزی کشیدید یک چیز سنگینی بلند کردید یک چیزی با دست کشیدید که رگش چیز شده برق گذاشت سه جلسه برق گذاشت و این تمام شد. میدانید؟ و حال اینکه این دکتر آنجا. در هر صورت بیمارستان نمازی یک نمایشگاهی بیشتر نبود. و بنا بر این مریض بودم، شاه که آمد با ژنرال ایوبخان در آخر سال ۳۹ من یک کاغذی نوشتم دادم به اویسی که آنوقت سرتیپ بود که این را توی راه به اعلیحضرت بدهد. در این کاغذ نوشته بودم که «اعلیحضرت من اینجا دارم میمیرم،» واقعاً مریض بودم، «و اعلیحضرت را قسم میدهم به جان والاحضرت ولیعهد و به روح اعلیحضرت فقید که بنده را از این کار معاف کنید از اینکار استانداری فارس.» این حکومت شریف امامی بود اصلاً به امینی کار نداشت. اینکار مانده بود تلگراف کرد وزیر کشور. وزیر کشور امیر عزیزی بود تلگراف کرد که استعفای شما قبول شده شما استانداری را به معاونتان تحویل بدهید و به تهران حرکت کنید. البته با این امیرعزیزی ما روابط خوبی نداشتیم آنموقع علتش هم این بود که بخشنامهای شده بود که اگر وزرا، چون این بخشنامه هم روی چیز من شده بود روی تقاضای من شده بود، رسماً به، چون که معلوم نبود تکلیف تشریفاتی که استاندارها باید با آنهایی که میآیند به استانشان چه رفتاری بکنند. یعنی آنها باید بروند استانداری یا اینها بروند دیدن آنها؟ من این را به اعلیحضرت عرض کردم که «قربان تکلیفش را معلوم کنید. یک آییننامه برایش بنویسند که این هر روز دعوا و مرافعه نشود.» یک آییننامهای نوشتم و این بود که اگر وزرا برای کار رسمی میآیند یعنی میآیند برای افتتاح یک جایی اینها استاندارها بروند فرودگاه. اگر غیر از آن بشود هر کس که میرود به استان اول باید برود دیدن استاندار، این تکلیف روشن شد. امیرعزیزی رئیس ژاندارمری بود آمد به فارس. رئیس ژاندارمری آمد پیش من که امیرعزیزی آمده به اینجا. گفتم، «خوب، بگویید بیایند استانداری.» گفت که، «شام پیش من هستند شما هم بیایید آنجا شام.» گفتم، «ایشان بیایند استانداری بعد با هم میرویم منزل شما. باید اول ایشان بیایند دیدن من.» بعد فردایش رفت به بوشهر من هم گفتم خوب، من که میروم بوشهر آنجا همدیگر را میبینیم. من میخواستم بروم به بوشهر بعد دیگر نرفتم نمیدانم چطور شد نرفتم. همانموقع رادیو گفت که امیر عزیزی شده وزیر کشور. این از بوشهر برگشت و آمد به فرودگاه، پیغام دادند که خوب، وزیر کشور شده دیگر، «بیایید به فرودگاه.» گفتم،«باید بیایند استانداری بعد برویم با هم برویم به فرودگاه تا ایشان نیایند من نمیآیم.» از اینچیزها من داشتم، یک خرده هم جوانی و یک خرده هم در حقیقت یک اصولی است. بین ما اختلاف شد بعد که من دیدمش در تهران از من گله کرد که چرا شما آن روز نیامدید به فرودگاه؟» گفتم، «یک بیانضباطی شما کردید که دیدن من نیامدید. یک بیانضباطی هم من کردم که نیامدم فرودگاه. حالا باید هر دوی ما را اعلیحضرت مجازات کنند.» در هر صورت از این یک نقار اینجوری بین ما ایجاد شده بود. امیرعزیزی تلگراف کرد که بیایید تهران استعفای شما قبول شد. من هم رفتم تهران. این رفتن من مقارن شد با سقوط شریفامامی و آمدن امینی. مردم خیال کردند که این امینی مرا عوض کرده و حال آنکه این اصلاً قبلاً بود اینها و در نتیجه امینی هم با وجودی که وزیر کشور گفت که فلانی خودش استعفا داده. ولی این یکجوری توی روزنامهها و توی این اخبار رد شد که مردم متوجه نشدند، مردم فارس خیال میکردند که آنها که از جریان سابقه نداشتند که من خودم استعفا دادم و اینها. مردم فارس خیال میکردند که امینی مرا عوض کرده وقتی امینی میرود به فارس آنجا توی فرودگاه میگویند که اگر شما راست میگویید و اصلاحطلب هستید چرا یک استانداری مثل فلانی را عوض کردید؟ امینی باید میگفت زمان من اصلاً خودش، اگر گفته بود هیچ اختلاف اینجوری بین ما پیدا نمیشد. او خودش را از تنگ و تا نینداخته بود یا شاید هم یادش نبود چه بگوید. بعد مردم برای اینکه با او به اصطلاح به من محبت کنند طوماری فرستادند. نه، در روزنامهها نوشتند که روزنامهنویسهایی که همراه امینی بودند در فرودگاه، مردم فارس نسبت به فلانی اظهار علاقه کردند، این را روزنامهنویسها نوشتند روزنامه نویسهایی که همراه امینی بودند. امینی یک اطلاعیه علیه من داد که «این مطلب که نوشتند که مردم فارس از آقای پیراسته راضی هستند این صحیح نیست مردم از آقای فولادوند راضی هستند.» فولادوند جانشین من بود در فارس. روزنامهها با من تماس گرفتند من مسخرهاش کردم گفتم، «آقا دولت ایران اگر اطلاعیه میدهد باید راجع به روابط ایران با آمریکا و شوروی با ممالکت دیگری بدهد والا با من یک آدمی که هیچ سمتی ندارم اعلامیه علیه من میدهد پس باید دولت ایران با من یک قرارداد عدم تعرض هم بندد که من به دولت ایران تعرض نکنم دولت ایران هم به من تعرض نکند. اینکارها چیشت آقای امینی میکند اینکارها بچگانه است و اینها.» و این مصادف شد با آمدن امینی. آمدن امینی از سابق که با هم بد بودیم این اطلاعیه و این مصاحبه من هم کار را بیشتر چیز کرد و من علیه او اقدام میکردم. اقدام میکردم. بهطوریکه مثلاً به شهرهای فارس آنهایی که با من حرف شنوایی داشتند آنهایی که بودند وادار میکردم که میتینگ علیهاش تشکیل بدهند، اعلامیه علیهاش تشکیل بدهند اینها در ولایات مختلف که ارتباط داشتم در تهران همینطور. میتینگهای زیادی علیه امینی تو خانهها بیرون اینها ما تشکیل میدادیم اینها. امینی رفته بود به اعلیحضرت شکایت کرده بود که تمام این تحریکاتی که علیه من در ایران میشود پیراسته میکند، اولاً من تقریباً دو سال در فارس بودم فرض کنید سالی هفتاد و هفتاد و دو هزار تومان اینطورها حقوق میگرفتم این جمعاً مثلاً صد و پنجاه هزار تومان شاید من حقوق گرفته بودم با مزایا. شاید هم مثلاً فرض کنید که با حقوق ریالی که میگرفتم دویست هزار تومان بود. این شاید دویست هزار تومان پول بازرس داد که بفرستد به فارس برای من پرونده درست کند و این سعی میکرد از کسانی که از من ضربه خوردند از بستگان آنها در دادگستری از فارس، فارسیهایی که ضربه خوردند، از آنها بازرس درست کند که برای من پرونده بسازد. البته خوب، نمیتوانستند برای اینکه پرونده باید یک اساسی داشته باشد ولی وقتی هیچی نباشد نمیشود یکچیزی ساخت.
س- بله.
ج- اگر هم باشد یک چیز مسخرهای میشود. یکروزی اعلیحضرت مرا خواست. گفت که، خوب، یادم هست، از پله میرفتیم بالا، گفت که «امینی از شما نخستوزیر از شما شکایت دارد.» گفتم که «چه شکایتی؟» گفت که «میگوید که تمام تحریکاتی که علیه او در ایران میشود شما میکنید.» گفتم، «اگر بنده آنقدر مؤثر هستم که یک نفری میتوانم تمام ایران را علیه یک دولتی برانگیزم پس دولت ایران باید با بنده قرارداد عدم تعرض ببندد و عدم مداخله.» خندید، گفت که «آخر او اینجور عقیده دارد.» گفتم، «بیخود میگوید بنده یک نفر هستم، البته سعی میکنم، با او مخالفم، اما اینکه بنده یک نفری بتوانم همه ایران را علیه او برانگیزم یک چیز مبالغهآمیز بیخودی است.» گفت، «آخر شما نشاندار هستید.» البته مفهومش این بود که اگر نشان نداشتی اشکالی نداشت. گفتم، «نشان چی؟ بنده حالا دیگر سمتی ندارم. بنده که توی خانهام هستم.» گذشت، گذشت و بعد امینی رفت شکایت کرد دو مرتبه به اعلیحضرت که باید فلانی از ایران برود. چون از پروندههای عدلیهاش نتیجهای نگرفت و چیزی نتوانست درست بکند، باید پیراسته از ایران برود. اعلیحضرت به وسیله نصیری رئیس شهربانی به من پیغام داد که شما یک گذرنامه تقاضا کنید از ایران بروید. من تقاضا کردم اما دنبالش نرفتم.
س- بله این را فرمودید.
ج- بله. در هر حال عرض کنم که، من آمدم اروپا. آمدم اروپا و در آن چیز بودم که علاء کاغذ نوشت که من رفتم به ایران که بعد رفتم استاندار خوزستان شدم. از فعالیت جبهه ملی و اینها، این جبهه ملی را باید به شما عرض بکنم که این یک چیزی است که خودشان به خودشان چیز میدهند. جبهه ملی به آن صورتی که اینها مدعی هستند وجود نداشته و نخواهد داشت و ندارد. بدبازی کردن امثال ما و دولتهای بعدی موجب شد که یک دستهای را که داعیه یعنی جاهطلبهایی که هستند اینها چون هیچ جا دیگر راهشان نمیدادند همان اسم دکتر مصدق و این چیزها را، هم روی اصول نیست روی یک پرنسیبی نیست روی این است که دکانشان است دلیلش هم این است.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- بله، دلیلش هم این است. کشاورز صدر که به شما گفتم سابقهاش را،
س- بله.
ج- این را چند روزی که قوامالسلطنه آمده بود سر کار سی تیر، آمده بود پیش من که من دلم میخواهد با این جبهه ملی دست و پنجه نرم بکنم. بگو به قوامالسلطنه یک کاری به من بدهد. حالا این توی آن دستگاه بود. اینها یک مردمی بودند به نظر من بد بازی کردن امثال ما، بد بازی کردن دولتها موجب شد که اینها، و گذشت زمان روی کار آمدن کسانی که شاهد آن قضیه نبودند. اصلاً بشر همیشه بدیها را فراموش میکند خوبیها به نظرش میماند به دلیل اینکه همیشه میگویند «سال به سال دریغ از پارسال» حالا پارسال بهتر از امسال نبوده اما آدم بدیهایش فراموشش میشود. خوب هر چه بگذرد از یک چیزی که اگر صورت قهرمان هم بخواهند به او بدهند و تبلیغ رویش بکنند اثر دارد در بشر. بنده فکر میکنم جبهه ملی از اولش هم چیزی نبود منهای دکتر مصدق که هیچی نبود. اینها آبروی دکتر مصدق را خرج میکردند نه اینکه خودشان آبرو، یعنی از دکتر مصدق آبرو گرفته بودند.
س- شما در آن دوره برخوردی با آقایان نداشتید؟
ج- نداشتم هیچوقت.
س- بله، بله.
ج- بله هیچوقت نداشتم.
س- پس بپردازیم به همان استانداری خوزستان.
ج- بله، من در وقتی که خوزستان بودم یک کارهایی شروع کردیم. یک عدهای بیکار بودند. یک دسته بیکار بودند و ما توانستیم با این مؤسسه CARE که منتها به فارسی میگویند.
س- بله، بله.
ج- با اینها صحبت کنیم که آقا این آرد بیخودی که به مردم میدهید این تنپروری است گدا پروری است. آخر این چه کاری است که شما میکنید اینها؟ گفتند، «آخر اساسنامه ما این است که نباید مزد باشد.» گفتم، «حالا شما به من بدهید من خودم میدهم این را.» آنها هم چشمشان را بهم گذاشتند یک مقداری ما چیز دادیم کارهایی را شروع کردیم کارهای ابتدایی البته چون وسیله کاری نبود که. یک هفت هشت میلیون تومان هم توی استانداری پول بود از آن پول و چیز به هر کارگری یک تومان پول میدادیم یک کیلو آرد در روز و میآمدند کار میکردند. وضع خوزستان خیلی بد بود.
س- شما رویهمرفته دو ماه و بیست روز آنجا بودید.
ج- بله، از همه مهمتر چیزی که لازم است در خوزستان به شما بگویم طرز کار مأمورین دولت ما و طرز کار کنسرسیوم. من یک روز رفتم به، دیدم نمیتوانم عملاً بین خرمشهر و آبادان فقط دو تا سیم است دو تا سیم بین دو تا شهر یعنی هیچوقت همیشه مشغول است یعنی هیچ تلفن نیست. تعجب کردم که چطور میشود که یکهمچین چیزی در بین دوتا شهر فقط دوتا سیم باشد و کنسولها به من شکایت کردند که «ما از پس اتباعمان میآیند اینجا که از تلفنهای ما استفاده کنند و چون… ما اصلاً خودمان نمیتوانیم از این تلفنهایمان استفاده بکنیم.» خیلی تعجب کردم. از رئیس تلفن پرسیدم که شما چه میگویید؟ گفت، «ما دهتا سیم داریم اما کنسرسیوم آن طرف باز نمیکند.» گفتم، «کنسرسیوم غلط میکند که باز نمیکند. کنسرسیوم مگر اینجا چیز است. مگر اینجا مستعمره است؟ وقتی رفتم به آبادان رئیس کنسرسیوم آمد دیدن من، به او گفتم که، «چطور میشود یکهمچین چیزی که شما سیمهایتان را ده تا سیم ایران را گرفتید اینجا گذاشتید باز نمیکنید تلفن را وصل نمیکنید؟» گفت، «آخر اینها به ما زور میگویند، میگویند که ما باز میکنیم پول آبونمانش را شما بدهید.» گفتم، «اولاً پول آبونمان دهتا تلفن که چیزی نمیشود و بعلاوه اصلاً من هم میتوانم بدهم این پول را. بعلاوه خوب، چرا دوتا مملکت باید دو تا شهر مملکت باید بیارتباط بماند برای خاطر یکهمچین چیزهایی؟ حالا شما چه وقت این تلفن را باز میکنید؟» گفت که «ما اگر آنها از ما پول نخواهند دو سه روزه باز میکنیم.» گفتم «من اینجا میمانم تا این تلفن دایر بشود و من خواهش میکنم ساعتش را به من بگویید.» البته اینها که این فرنگیهایی که اینقدر لوسشان کرده بودند در ایران عادت نداشتند که از این چیزها از یک مأمور ایرانی بشنوند. آمدم رئیس تلفن را خواستم، گفتم که «خوب، این مردم راست میگویند پول آبونمان تلفن را چرا آنها بدهند که مردم حرف میزنند؟» گفت، «پس بالاخره یک نفر باید پول تلفن ما را بدهد.» گفتم، «آخر چرا آنها بدهند؟» در نتیجه گفتم، «خوب، شهرداری میدهد. شهرداری میدهد برای اینکه اینکار خیر است. خیلی خوب، حالا فرض کنیم مثلاً دهتا تلفن هر ماهی مثلاً پنجاه تومانش شاید هم کمتر بود اینها. بالاخره دیدیم که رئیس تلفن با مرکز تماس گرفته مرکزش نفهمیده که چه میگوید گفته اینکار را نکنید. اصلاً نفهمیدند. بالاخره من مجبور شدم که به ژاندارمری گفتم که، رئیس تلفن فرار کرده بود، به ژاندارمری گفتم که اثاثیه این رئیس چیز را یا پیدایش کنید یا اثاثیهاش را بردارید از استانداری برود بیرون. او را پیدایش کردیم و تلفن آقا علیرغم مخالفتهای کنسرسیوم که نمیدانم چه مرضی داشت که میخواست این تلفن درست نشود، و علیرغم چیز وصل کردیم، علیرغم اداره تلفن خودمان. و من به این نتیجه در آنجا رسیدم که کنسرسیوم هنوز دلش میخواست که خودش را بهعنوان یک شرکت مقاطعهکاری که با ایران طرف قرارداد تجارتی است نداند. دلش میخواست که هنوز آن باد شرکت نفت سابق را رعایت بکند به آن مناسبت من خیلی رفتارم با آنها عادی و معمولی بود. و عوارض ما را نمیدادند عوارضی که شهرداری تصویب کرده بود نمیدادند. باید میدادند دیگر آنها هم تاجر بودند باید مثل همه مردم میدادند. به نظرم دو یا سه میلیون پوند، به نظرم در این حدود شهرداری ازشان طلبکار بود نمیدادند میگفتند چون انجمن شهر تصویب کرده، خوب، ما نمیدهیم. گفتم، «شما بر طبق قرارداد عمل میکنید باید بدهید. خوب، ما باید برویم به دولت میگویم برود دادگاه لاهه، برود هر کجایی که مرجع این کار است. شما چطور نمیدهید اصلاً؟ حق ندارید.» اینها اصلاً از این چیزها نشنیده بودند. دو سه میلیون پوند بدهکار بودند. منتها مأموریت من آنجا خیلی کم به طول انجامید وقتی آمدم به وزارت کشور این موضوع را تعقیب کردم و سه میلیون پوند راشان گرفتم منتها گفتیم به حساب شهرداری باشد که آنجا به خرج عمران آبادان بشود. دیگر من از جریانش خبر ندارم. منظور این است که کنسرسیوم همان قصه شرکت نفت سابق را هنوز دلش میخواست به یک صورتی ادامه بدهد. از خاطرات، بله
س- آقای دکتر پیراسته شما، عرض بکنم، در آن انتخابات مجلس بیستم دیگر هیچ علاقهای به نماینده مجلس شدن نداشتید؟ در فعالیتی شرکت نکردید؟
ج- من خیلی خوشحال شده بودم که از مجلس نجات پیدا کردم.
س- بله.
ج- برای اینکه این مجلس به ضرر من تمام شد به نفع من نبود. نه دیگر مطلقاً چیز نداشتم. اما در دوره بیستم مثل اینکه من انتخابات را خودم اصلاً استاندارد فارس بودم.
س- بله، بله، برای همین گفتم شما علاقهای
ج- نه، نه، که خودم وکیل بشوم.
س- و خاطراتی از این جریان ندارید؟
ج- نه.
س- عرض کنم خدمت شما در زمان آقای دکتر اقبال دوتا حزب در ایران درست شده بود حزب ملیون و حزب مردم. شما در هیچیک از این حزبها مشارکتی نداشتید؟
ج- من نهتنها مشارکت نداشتم بلکه عقیده مطلقاً، به هر دویشان گفتم هم به علم گفتم هم به دکتر اقبال که اینکار یک کار ظاهری بی اساسی است و هیچکس را گول نمیزند و اساس هم ندارد.
س- آیا اینکار با اشاره اعلیحضرت انجام گرفته بود؟
ج- که یعنی من عضو نشوم؟
س- نخیر، تشکیل حزب ملیون و حزب مردم.
ج- بله، بله. اصلاً بیچاره دکتر اقبال روز اول که میخواست حزب را تشکیل بدهد به من گفت «اصلاً من حزب نمیخواهم.» میدانید؟ «من میخواهم چهکار کنم؟ مرا اعلیحضرت آورده هر وقت هم خواست میروم.» اما اعلیحضرت، خدا رحمتش کند، بعضی کارها را مثل بچهها انجام میداد، یک کاری میکرد بعد پشیمان میشد. نمیخواست که یک کار صحیحی را قبلاً مطالعه کند. آخر دوتا حزب که کارشان این باشد که کدامها بیشتر تملق میگویند؟ این نمیگیرد این مردم را جلب نمیکند. یا مثلاً اقلیت مجلسی که بلند شود، من خودم در بروکسل که سفیر بودم یکروزی رادیو تهران را یک نفر گرفته بود برای من گفت. گفت که «پزشکپور در مجلس به عنوان اقلیت مجلس صحبت کرده.» گفتم، «چه گفته؟» گفت، «گفته که من با این بودجه مخالفم چون بودجه وزارت جنگ کم است.» خوب آخر اینکه این نوع مخالفتها جز اینکه آدم به خنده و مردم را بخنداند و جدی نگیرند قضیه را چیز ندارد. دوتا شعبه دولتی بودند بودجه هردویشان را دولت میداد هیچ اثری نداشت به دلیل اینکه بعد شاه پشیمان شد حزب ملیون را بیخودی از بین برد، چرا؟ نمیدانم. چرا درست کرد؟ نمیدانم. همینها بود که مقدمات، که اگر فرصت بشود، مقدمات سقوط خیلی زیاد است.
س- بله، راجع به این بعداً صحبت میکنیم. حالا میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که صحبت بفرمایید راجع به مقدمات وزارت کشور شما در کابینه آقای علم.
س- والله من در خوزستان مشغول کار بودم و خیلی هم علاقهمند بودم و داشتم مردم را چیز میکردم و گزارشهایی هم که داده بودند به تهران سازمانهای مختلف این بود که فلانی خیلی خوب کار میکند و مردم را به کار واداشته و حتی با دانشجویان. چون من همیشه عقیدهام این بود که با دانشجویان نباید که ستیزه کرد و این را تجربه داشتم در فارس هم تجربه داشتم در خوزستان هم تجربه داشتم. به دانشجو باید با سرنیزه و پلیس و، ما خودمان همه دانشجو بودیم، این اثر معکوس دارد با سرنیزه و پلیس و پرونده و حبس و تبعید و اینها اثر معکوس دارد. با دانشجو آدم باید مثل بچهاش رفتار بکند، این طبیعی است. این موضوع خیلی لازم است چون یکی از گرفتاریهای ما با مملکت موضوع دانشجویان بود و میخواستم طرز فکر اعلیحضرت و خودم را راجع به این موضوع بگویم.
س- تمنا میکنم.
ج- در شیراز یک سپهبدی بود، خدا رحمتش کند، سپهبد مجیدی این یک آدم شارلاتانی بود، آدم بدبختی بود. مثلاً هر کجا که عکس اعلیحضرت نبود میگفت، «نه من اینجا نمیروم.» مثلاً اگر هر اتاقی میخواست برود باید که مثلاً خانه مردم که چهار تا اتاق است این را میآوردند مثلاً سالن ناهارخوری باید هر کجا عکس باشد. یا دفتر عکس باشد. از این کارهای تظاهرات احمقانه. اهل رشت هم بود. نمیدانم شما که میشناسیدش یا نه؟ این مرد خوشهیکلی بود مرد چیزی بود ولی خیلی آدم سطحی متظاهری بود و کثافتکاری هم خیلی میکرد، پول هم از مردم زیاد میگرفت. و این خوانین فارس را که اگر باید سر فرصت برایتان مفصل بگویم راجع به دخالتشان و دخالت انگلیسها و اینها در اینکار، این خوانین فارس را ازشان پول میگرفت و مثلاً تریاک کاری میکردند به این پول میدادند و از اینکارها میکرد. درهرحال، خوشبختانه من باعث شدم که این از فارس رفت که باید که راجع به بخشی که راجع به نقشی که راجع به ارتش و اعلیحضرت داریم بگویم که اعلیحضرت برخلاف آنچه که میگویند که نمیخواست راجع به ارتش حرفی بشنود، من سپهبد شاه را عوض کردم از فارس به دست خودش، یعنی گزارش به او دادم. و یک فرمانده سپاه دیگر هم عوض کردم که حالا بعد میگویم.
س- بله.
ج- درهرحال یکروزی گفتند که، نمیدانم، چندم آذر است دانشجویان اعتصاب کردند و سر کلاس نمیروند. حالا دانشکده آنجا هم وصل بود به استانداری و روبهرویش هم ستاد ارتش ستاد سپاه بود. من تلفن کردم به رئیس شهربانی که بیاید ببینم چه خبر است. گفتند توی ستاد ارتش جلسه کردند، ستاد سپاه. تلفن کردم که تیمسار آنجا چه کار دارید؟ فرمانده سپاه گفت که آخر اینجا ما جلسه داریم. گفتم «جلسه راجع به چه؟» گفت، «راجع به امنیت اینجا.» گفتم، «راجع به امنیت به شما مربوط نیست. ما که جنگ نداریم که. جنگ به شما مربوط است. امنیتش باشد… بلند شوید بیایید.» رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری را خواستم آنجا گفتم «چیست؟» گفت، «بله ما آنجا معمولمان این بوده قبل از شما که ما هر وقت هر اتفاقی میافتاد میرفتیم سپاه آنجا مینشستیم.» گفتم، «سپاه که اصلاً به اینکار نباید دخالت بکند ما اینجا، حالا فرض کنید که اینجا کاشان است اصلاً سپاه نیست. ما سپاه را از نظر امنیت داخلی که اینجا نگذاشتند از نطر سوقالجیشی گذاشتند بنابراین ارتش حق دخالت به اینکارها ندارد مگر اینکه. روز اول هم با مجیدی راجع به اینکار صحبت کرده بودم. خوب، حالا این دانشجویان چه میگویند؟ گفت که «بله تیمسار عقیدهشان این است که اول یک رده پاسبان بگذاریم و بعد ژاندارم بگذاریم و بعد نظامی بگذاریم که اگر اینها توی خیابانها ریختند نمیدانم، چه کردند چه کردند، مردم را غارت نکنند.» از این حرفها. گفت، «آقا چندتا بچه مدرسه ما همه بچه مدرسه بودیم، این چیزها را نمیخواهد. آقا ولشان کنید برود. شما اصلاً مطلقاً به اینکارها کار نداشته باشید. توی کوچه آن جاهایی که آن دورها یک خرده مأمور باشد اگر کسی خواست به نام دانشجویان غارت بکند شما جلویش را بگیرید. والا به دانشجویان کاری نداشته باشید توی دانشگاه هم کسی نرود.» این رئیس شهربانی یک خرده چیز شد و اینها، گفتم، «من به شما مینویسم. شما که مسئول نیستید وقتی من نوشتم.» به ژاندارمری و شهربانی همین را که به شما گفتم نوشتم که شما به کار دانشگاه کار نداشته باشید. مراقب باشید آن هم از دور که اگر کسی به این اسم خواست کسی را اذیت کند غارت کند چیز بکند شما جلویش را بگیرید. خوب شد؟ خودم بلند شدم رفتم دانشگاه. همسایه بودیم دیگر. آمدم دانشگاه دیدم یکی از بچهها دارد حرف میزند. وقتی دیدند، مرا میشناختند من که همش تو خیابانها بودم گفتند، «آقای استاندار هم آمد.» گفتم، «خوب، من آمدم. مگر اینجا چیز است انحصاری نیست که شنیدن نطق شما، من هم آمدم بشنوم.» یک خرده خندیدند و من گوش میدادم. بعد از یک مدتی همین رفتن من در بین دانشجویان یک اثری کرد چون
س- سخنرانی در سالنی بود آقا یا در
ج- توی حیاط.
س- حیاط
ج- بله. هیچی رفتم داشتند جوش میزدند اینها. بعد گفتند، «تو بیا سخنرانی کن.» از من گفتند، «استاندار بیاید سخنرانی کند.» بچه هم بود دیگر آخر جوان هستند. گفتم، «بابا ما را ول کنید ما آمدیم اینجا درس از شما بگیریم.» گفتند «نه بیایید.» من رفتم و گفتیم «بچهها،» همه صدایشان درآمد که «چرا میگویید بچهها؟» گفتم، «بابا شما هم مثل ما که یکخرده سنتان برود بالا آنوقت جر میزنید (؟؟؟) که به شما بگویند بچه. حالا جوان هستید دلتان میخواهد بگویند بزرگ. خوب من میگویم بزرگها. ولی بچهها منظورم این است که شما جوان هستید. حالا اگر دلتان میخواهد» حالا همین موضوعی که وقتی بزرگ شدید جر میزنید اصلاً موجب خنده شد. بعد گفتم که ما هم وقتی جوان بودیم اولین اعتصاب را در این مملکت من راه انداختم که دانشجو بودم. وقتی شما هم بزرگ شدید این طبیعی است مثل ما بدبخت شدید زن و بچه گیرتان اسیر شدید درست میشود کاری به این چیزها ندارد اینها. اصلاً به خنده و شوخی برگزار شد. این جلسهای که میخواستند با نظامی و مظامی و این چیزها و اصلاً شاید ده نفر کشته میشدند. در خوزستان هم من اینکار را کردم. به رئیس سازمان امنیت گفتم که میخواهم بروم توی دانشگاه. گفت که، «آقا ما نمیگذاریم شما بروید.» گفتم، «به چه مناسبت شما نمیگذارید من بروم؟» البته به جدی، یعنی منظورش روی چیز میکرد روی محبت میگفت. گفتم، «چطور نمیگذارید من بروم؟» گفت، «آخر آنجا خطرناک است.» گفتم، «خوب، اگر میخواهند مرا بکشند که من تو خیابانها هستم چه فرقی میکند آنجا بکشند توی خیابانها مرا میکشد، ولی من میخواهم بروم دانشگاه. البته بعد از آنکه روزهای اول که رفته بودم دانشجویان اصلاً با من هیچ حرف نمیزدند و اعتنا نمیکردند توی خیابان که مرا میدیدند پس از اینکه کارهای مرا دیدند و طرز فکر مرا دیدند و رسیدگی به طبقه فقیر و بیمارستان و درمانگاه و اینهایی که دیدند که من نسبت به طبقه بیبضاعت یک احساس خاصی دارم، این بود که دانشجویان یواشیواش، من حس میکردم وقتی توی خیابان به من میرسیدند زیرلبی یک سلامی میکردند.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۶ ژوئن ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۶
بله در هر حال، وقتی دیدم که دانشجویان توی خیابان دارند زیرلبی یک سلامی میکنند و روابطشان با من بهتر شده رفتم دانشگاه. رفتم دانشگاه و با بچهها صحبت کردیم با دانشجویان صحبت کردیم و به آنها گفتم به اینکه «خوب، من آمدم به شما، شما اینجا چه درس میخوانید؟ هر کدامشان از دانشکده پزشکی بودند دانشکده فنی بودند در دانشکده اهواز، گفتم من آمدم به شما درس نخستوزیری بدهم. کی حاضر است که نخستوزیر نشود در مملکت؟» همه خندیدند و گفتند، «ما همه داوطلب هستیم.» گفتم، «خوب، راهش این است که شما بیایید همینطور که در دانشکده طب اول نمیروند یک نفر را ببرند بگویند بیا مغز استخوان را عمل بکن. اول میبرندنش مثلاً میگویند بیا این آمپول را، باید آمپول بزند. بعد یواشیواش چیز بکند به تدریج برود بالا. شما هم باید اگر میخواهید نخستوزیر بشوید یکروزی در مملکت اول باید کارهای کوچک بکنید و آن این است که من یک نفری این شهر را نمیتوانم تمیز کنم. شما بروید بشویید استاندار هر کس بشود استاندار یک کوچه با من کمک کنید. و در نتیجه شما میتوانید که با کمک شما با این مأمورین که من نمیتوانم که، با کمک شما که دانشجو هستید و اینها این شهر را ما درستش بکنیم و اقلاً آنچه که وسیله داریم. منتها توجه من این بود که اینها مستقیم با مردم تماس نداشته باشند. گفتم به اینکه اگر هر چی را که میبیند بد است به من گزارش بدهید خودتان دخالت نکنید. مثلاً میبنید یک پاسبانی گلاویز شده از یک نفر پول میخواهد اینها به او کار نداشته باشید به من گزارش بدهید. منظورم این بود که هم سر بچهها را گرم کنم هم یک مترسکی باشد برای مردم. ولی بیشتر سرگرمی بچهها بود که آن. و از فردا شما بیایید به استانداری و من هر کسی هم که پول بخواهد برای اینکار ده تومان به او میدهم. برای اینکاری که اگر (؟؟؟) یکدسته از بچهها آمدند، دسته زیادی. ما برای همه کارت بازرسی افتخاری صادر کردیم و گفتیم توی کارتتان نوشتیم که شما به مردم کاری نداشته باشید هر چه میبینید به ما گزارش بدهید. و همین باعث شد که دانشجویان را ما توانستیم در حقیقت سر عمله خیابانها بکنیم، و خیلی روابط خوب داشتیم. من این را در وزارت کشور هم که بودم رفتم دانشکده حقوق تهران و با دانشجویان صحبت کردم. و به شاه گفتم هر سه این موضوع را که با دانشجویان نباید مخالفت کرد. باید مهربانی کرد. نباید برای اینها، اینها یاغی نیستند اینها بچه هستند نمیفهمند. خود من وقتی که در دانشگاه بودم چپ بودم مقاله مینوشتم اینها. نباید همانموقع مرا میگرفتند حبس میکردند و الا من حالا نبودم اینها. این را من همیشه به کله اعلیحضرت میکردم که با بچههای مردم باید مثل بچه خودمان. بچه خودمان را چه کار میکنیم؟ من خاطرهای که از دختر بزرگ خودم داشتم که هفده سالش بود و کمونیست شده بود چپ شده بود میگفت، «بابا را باید کشت.» بردمش برلن. برلن غربی و شرقی آن وقت دیوار نداشت، بردمش برلن غربی، بعد از اینکه بردمش آنجا، بعد از بیست و چهار ساعت یا چهل و ساعت که هر دو طرف را دید، برلن غربی و شرقی را دید، به من گفت، «بابا چرا کمونیستها را نمیکشید؟» گفتم، «کمونیستها؟ ما اگر آدمکش بودیم باید تو را هم میکشتیم. باید عقیده را عوض کرد نباید عقیده را کشت یا اینکه صاحب عقیده را کشت یک عقیده دیگر پیدا میشود.» این طرز فکر من بود. من معتقدم که صدی نود و نه این کسانی که تروریست میشوند اینها مسلماً روی، والا دیوانه نیستند که، روی ایدئولوژی است یا یک نوع جنون آنی است. اینها را نباید گذاشت به آنجا برسد با نصیحت و دلالت و منطق میشود قبل از تروریست شدن جلویش را گرفت. البته وقتی تروریست شدند دیگر باید کشتشان. اما قبل از آن میشود جلویش را گرفت. درهرحال من اینها را به شاه گفتم که من در هر کجا اینکار را کردم و اثر خوبی کرده. گفت که «بله خبر دارم همان حقهای که همهجا میزنی.» به خنده. این توی کلهاش بود، بعد که، من تصور میکنم که یکی از بدبختیهایی که مملکت آورد آن بود که دانشجویان را فرستادند سراغ اصناف این اثر آن گزارشهایی بود که میکردم. من دانشجویان را سراغ اصناف نفرستاده بودم. به آنها گفته بودم گزارش بدهید آنها توی کلهاش بود شاه خیال کرده بود که به این وسیله دانشجویان را تحبیب میکند و از آنها کار میکشد، اینها را کرده بود چیز اصناف قبل از انقلاب در زمان شیخ بهایی و این شیخ بهایی، درهرحال حالا راجع به شیخ بهایی که من از خوزستان بیرونش کردم و این آوردندش کردند چیز دلم میخواهد با شما صحبت کنم. این شیخ بهایی که رئیس اتاق اصناف تهران بود این عضو وزارت کشور بود. سابقاً وقتی ما اردوی کار درست کرده بودیم برای گداها در کرج این هم چون فرماندار آنجا بود برای اینکه به ما کمک بکند معاون اردوی کار آنجا شده بود بعد ازظهرها یک حقوق از ما میگرفت هزارو پانصد تومان در ماه. بعد از این دیدیم که این آنجا هیچ کاری نمیکند فقط میرود آنجا میخوابد و کباب درست میکند توی اردوی کار و میخورد و این بوی کباب برای جایی که بقیه مردم کباب نمیخورند بوی کباب درآوردن جز اینکه تحریک بکند نتیجهای ندارد و اثر بد میکند. مثلاً غذای گداهای ما یعنی گداهای سابقمان آش بود این مثلاً کباب برای خودش درست میکرد. این بود که من عذرش را خواستم اما این هزار و پانصد تومان پول ما را برده بود که ما به زور از او پس گرفتیم. بعد من خبر نداشتم دیگر کجاست وقتی رفتم خوزستان استاندار شدم دیدم که این شده فرماندار مسجد سلیمان. خیلی تعجب کردم ولی خوب بالاخره بودش قبل از من. من معمولم این بود که هر کجا بودم چه استاندار بودم چه سفیر بودم چه وزیر بودم چه معاون بودم عقیدهام این بود که از ساعت دوازده به بعد همه مردم را بپذیرم. ساعت دوازده کارم را میکردم ولی یک ساعت گذاشته بود برای اینکه همه هر کس دلش میخواهد بدون اجازه بیاید و خیال میکنم اینکار را باید در ایران اگر یکروزی بشود کرد در همهجای دنیا هم بکنند خوب است چون که من شاکی از یک دستگاه تا بخواهم به وزیر برسم پدرم درمیآید اما اگر این عضو بداند که من میتوانم ساعت دوازده وزیرش را ببینم و شکایتم را بکنم دستوپایش را جمع میکند. به این مناسبت من این طرز فکرم بود و دادستان هم که بودم اینکار را میکردم که هر کسی میخواهد بیاید مرا ببیند. تا ساعت دوازده کارم را میکردم. یک وقت دیدم که یک حاجی ساعت ده آمده. به رئیس دفترم گفتم که «چطور این ساعت ده آمده؟ بنا بود ساعت دوازده بیاید. من که الان بهش وقت ندادیم؟» برای کارهای مهم قبلاً وقت میدادیم اما برای کارهایی که هرکس میخواهد بیاید گفتم یک ساعت معین همه بیایند یکی یکی میآمدند تو حرفشان را میزدند میرفتند. گفته بود که آقای شیخ بهایی به او وقت داده، «آقای شیخ بهایی فرماندار مسجد سلیمان است چرا وقت مرا داده؟» فهمیدم که شیخ بهایی خواسته بهعنوان تظاهر به نزدیکی من از این کلاهبرداری بکند. گفتم به اینکه «خیلی خوب، حاجی حق به جانب شماست. شما فردا ساعت دوازده تشریف بیاورید اینجا من خدمت شما میرسم.» گفتم بگویید شیخ بهایی یک جوری بیاید که ساعت دوازده اینجا باشد. وقتی که آمد اتاق انتظار پر شد برای اینکه ساعت دوازده عمومی بود، رفتم جلو و گفتم که آقای شیخ بهایی شما اینجا چه کاره هستید؟» گفت، «بنده نوکر حضرت اشرف هستم.» گفتم، «شارلاتانی را بگذار کنار شغل سازمانیات چیست؟» گفت، «من فرماندار مسجدسلیمان هستم.» گفتم، «شما منشی من هستید؟ چرا به این آقا وقت داده بودید؟ وقت چی داده بودید؟ جز اینکه تظاهر بکنید چون میدانستید من مردم را معطل نمیکنم احتیاطا شاید بپذیرم ساعت ده گفته بودید بیاید چون آدم محترمی بود. من شاید میپذیرفتم. بعد تو بروی بگویی من اینقدر با این استاندار نزدیکم یک وقتی بروی کلاهبرداری بکنی دیگر. غیر از اینکه کار دیگری نداشتی. اصلاً برو من که تو را میشناسم. اصلاً برو خودت را به وزارت کشور معرفی کن. اگر دیگر اینجا باشی منتظر خدمتت میکنم.» این رفت، رفت وزارت کشور تا من شدم وزیر کشور. سپردم که این و برادرش را توی وزارت کشور راه ندهند. برادرش هم اسمش مترجم پور بود و آمده بود پیش من و به من میگفت که «حضرت اشرف خسته میشوید اجازه بدهید که من برایتان شبانه عیاشی درست کنم.» یعنی میخواست برای من قوادی بکند که من از اتاق بیرونش کردم که یک ماه است تقاضای ملاقات مرا میکند حالا آمدی به من پیشنهاد قوادی میکنی. خوب، برو اگر میخواستی که ترقی بکنی با این جاکشی در هر صورت نمیشود ولااقل در زمان من نمیشود. ردش کردم. مسخرهاش هم کردم. این شیخ بهایی را که ما اینجور بیرونش کرده بودیم آقای هویدا آوردش کردش رئیس اتاق اصناف، وکیل تهران، همهکاره حتی اینها در مازندران و در گیلان هم دخالت میکردند. یک رئیس شهربانیای در چیز بود اسمش رحیمی بود سرگرد رحیمی در کرج که این فرماندارش بود، او را هم آورده بود که این همان است که یک وقتی شده بود، او هم شد رئیس اتاق اصناف. شما فکر کنید که ببینید که این هویدا و نصیری یک شیخ بهایی که خیلی سابقه بدنامی داشت بنابراین دیگر واقعاً عفت کلام نمیخواهد که نمیگویم. من از فرمانداری مسجدسلیمان بیرونش کردم او را آوردند کردندش وکیل تهران، رئیس اتاق اصناف تهران، رئیس نرخگذاری و تازه کارگردان انتخابات ایران. نه اینکه کارگردان انتخابات ایران بود این آقای شیخ بهایی و بعد اینها در زمان این آمدند دانشجویان دانشگاه را آوردند کردند بهعنوان بازرس. این دانشجویان عقدهای بودند. تودهای بودند، دزد شدند، دانشجویان از اصناف رشوه میگرفتند. و اصلاً یکی از دلائل عدم رضایت اصناف از شاه در دوره انقلاب این بود. حق هم به جانب اصناف بود. و شاید یک کارهایی که من کرده بودم و گزارش داده بودم شاه در کلهاش مانده بود و خیال میکرد که این وسیله جلب دانشجویان است و حال اینکه من به دانشجویان هیچ اختیاری به آنها نداده بودم گفته بودم فقط کارتان این است به من گزارش بدهید. ولی شاه اینکار را برعکس کرد. رویهمرفته آقای صدقی به نظر من شاه مرتکب یک دو سه ده هزار اشتباه نشد.
س- بله.
ج- مرتکب اشتباهات زیادی شد و تمام این اشتباهات پایهاش بر یک چیز بود تملق دوستی به حداکثر. Megalomania به حداثر، خود بزرگبینی به حداکثر، و دخالت آمریکاییها در طرز تفکر شاه، دخالت انگلیسها در طرز تفکر شاه، دخالت روسها در طرز تفکر شاه. شاه ما طوری شده بود که علم در سال ۱۳۴۷ به من گفت موقعی بود که من در بحبوحه نزدیکی به شاه بودم و علم دلش میخواست من نخستوزیر بشوم برای اینکه با هویدا بد بود. میدانست که خودش نمیشود دلش میخواست من بشوم. اولها با هم بد بودیم ولی بعد خوب شدیم. به من گفت که «از نیاوران،» کاخ نیاوران بودیم، به من گفت، «بیا برویم با هم چایی منزل بخوریم.» آخر منزلش نزدیک کاخ نیاوران بود. ولی گفت، «پیاده برویم.» وقتی توی راه آمدیم، گفت، «من تنها آمدم پیاده آمدم برای اینکه کسی صدایمان را ضبط نکند.» تعجب کردم که وزیر دربار آنقدر میترسد که صدایش را ضبط کنند. گفت، «ببین من میخواستم به تو بگویم،» با هم خیلی رفیق بودیم، «به تو بگویم که دست از آن فکرت بردار.» گفتم «کدام فکر؟» میدانستم چه میگوید. گفت، «همان نخستوزیری. دیگر نمیشود.» گفتم، «چرا؟ اولاً من که اصرار نداشتم. من که چیز نداشتم برای اینکار خواب نمیبینم. اما چرا؟» گفت، «با شاه دیگر نمیشود کار کرد. این شاه،» حالا علم در سال ۴۷ ده سال قبل از انقلاب.» این شاه شده مثل ناصرالدین شاه. Dose تملق را طوری بردند بالا که هیچچیز قانعش نمیکند.» و آن قصه معروف یزدی و حاکم یزد را که لابد شنیدید، برای من گفت. که یارو گفت که به حاکم یزد تازه کسی انتخاب شد بهعنوان حاکم یزد که رفت آنجا و یزدیها دورش را گرفتند بهش تملق میگفتند یک نفر دم در ایستاده بود گفت که خوب، تو چه میگویی؟ گفت که من میگویم که، معذرت میخواهم، که حضرت اشرف به گور پدر من. فلانتان به فلان زن من. گفت مرتیکه این مزخرفات چیست میگویی؟ گفت که من یک کاری دارم و میخواهم انجام بدهید اما این آقایان از بس تملق گفتند جایی برای من نگذاشتید. من گفتم شاید شما خوشتان بیاید که من بگویم مثلاً نجاست شما به گور پدر من، شاید شما خوشتان بیاید یا فلانتان به فلان… این بود که علم به من این قصه را گفت که. بعد به من گفت که «دیشب یک قصهای شاهد بودم آیا تو نخستوزیر بودی میکردی؟» گفتم، «چیست؟» گفت که «والاحضرت اشرف بیست و پنج سال پیش خانهاش را فروخته به،» مثلاً فرض کنید آنوقت پانزده سال بود، «به دولت زمان زاهدی خانه کاخش را،»
س- بله، بله.
ج- حالا آمده میگوید که من این خانهای را که فروختم ارزان فروختم، بعد از پانزده بیست سال. و حالا هویدا جلوی من دیشب چهار میلیون تومان آورد به این داد بابت خانهای که پانزده سال بیست سال پیش، پانزده سال پیش فروخته و لابد آنموقع هم خیلی گران فروخته، هویدا آورد چهار میلیون به این پول داد. تو بودی میکردی؟» گفتم، «نه من دستم هم میبریدند نمیکردم.» عنایت میفرمایید؟ شاه را طوری روزهای آخر من روزی سه ساعت، دو ساعت سه ساعت پیش شاه بودم، یعنی پیش علیاحضرت چندین ساعت پیش علیاحضرت بعد گاهی هم خلوت با شاه. یعنی خلوت که جلسه خصوصی بود اتاق شاه
س- بله.
ج- خاطرات خیلی زیادی دارم از این دوره دردناک. خاطراتی دارم که هر چه که شاه میکرد در جهت مخالف منافع خودش و مملکت بود ولی نمیدانم که چه جور مسحورش کرده بودند، چیزخورش کرده بودند، ارادهاش را از دست داده بود؟ بلکه من در هر صورت مطلب خیلی زیاد دارم وقت شما هم گذشته و باید تشریف ببرید. من عقیده خودم این است که باید این مطلب را اقلاً سه چهار ساعت دیگر شما وقت داشته باشید که من استدلال خودم و مشاهدات خودم راجع به قصور آمریکا در ایران،
س- بله، بله.
ج- اشتباهات آمریکا در ایران و مردرندی و حیلههای انگلستان و سوءاستفادههای روسها از این موقعیت از این دو عامل یعنی اشتباهات آمریکا.
س- بله.
ج- حیلهگری آمریکا، سوءاستفادههای روسها و سقوط مملکت اطلاعات زیادی دارم. من در روزهای آخر شاهد اشتباهات شاه بودم متأسفانه هر چه میگتیم اثر معکوس میکرد.
س- بله حالا مطلب زیاد مانده. ما هنوز کاملاً نپرداختیم به وزارت کشور شما
ج- بله، انشاءالله.
س- در کابینه آقای علم و سفارتتان در بغداد و همچنین در بلژیک و بازار مشترک و این حرفها.
ج- از همه مهمتر دلم میخواست یکروزی فرصت باشد که به شما عرض بکنم که چرا شاه با تمام این لطفی که به من داشت و هنوز که مرده و همهچیز تمام شده من به شما بگویم.
س- بله.
ج- به اینکه من به او وفادار بودم و هیچ قصد دیگری نداشتم جز خدمت به مملکت، چرا با من عصبانی شد و چهجور میشد شاه را از یک نفر مثل من برگرداند، باید به تفصیل صحبت بکنیم. و نقش اردشیر زاهدی را مخصوصاً دلم میخواهد که در خرابکاری در کارهای مملکت نقش اردشیر زاهدی، نقش هوشنگ دولو، نقش هوشنگ انصاری، شاید صدتا از اینها را باید اسم برد که اینها جزو کسانی بودند که اگر برنامه من تصویب شده بود و من نخستوزیر شده بودم که الان اسنادش را به شما نشان میدهم. قرار بود که من فکر کرده بودم اینها را باید گرفت. منتها من فکر میکردم که اگر آدم اینها را میگیرد باید سیصد تا هم از مخالفین بگیرد برای اینکه اینها درست باعث عدم رضایت مردم شدند. ولی مخالفینی که الان تحریک میکنند اینها موجب تجریشان میشود.
س- بله.
ج- که شاه این را گوش نمیداد شاه فقط از این طرف میگرفت. در هر صورت خیلی متشکرم اگر عمری باقی بود انشاءالله بقیه مطالب را در جلسه بعد عرض میکنم. اما من مشغول یک کتابی هستم که تا امروز ۱۵۴ صفحه اش را نوشتم. تصور میکنم ششصد هفتصد صفحه بیشتر نشود. هرچه که دارم در این کتاب مینویسم
س- بله، بله.
ج- و این کتاب هم بعد از مرگ خودم چاپ میکنم، ترتیبش را میدهم که بعد از مرگ من چاپ بشود چون حالا اگر من هر چه میدانم بگویم وسیله دفاع از خودم ندارم و حوصلهاش را ندارم.
س- بله، بله.
ج- بله، و این است که میخواهم که، معایب مصدق و محاسن مصدق، معایب شاه، محاسن شاه، اینها را که بگویم همه از من میرنجند.
س- بله.
ج- نقش حزب توده، دزدیهایی که اطراف شاه میشد، دزدیهایی که اطراف و در خانواده پهلوی میشد. بیناموسیهایی که میشد، عیاشیهایی که میشد، شهوترانیهایی که میشد، که همه اینها موجب لرزان کردن پای مملکت بود و این بدبختی که سر ملت ایران آمد و سر من و شما آمد.
س- با عرض تشکر من مصاحبه را اینجا خاتمه میدهم و بقیه را میگذارم برای جلسه آینده.
ج- انشاءالله.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۲۲ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
ادامه خاطرات آقای دکتر سید مهدی پیراسته، ۲۲ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس مصاحبه کنند حبیب لاجوردی.
س- جناب پیراسته در آخرین جلسهای که همکارم آقای صدقی با شما داشت سرکار در مورد سمت استانداریتان در خوزستان مطالب را به پایان رساندید و رسیدید به زمانی که آقای علم کابینهشان را تشکیل دادند و جنابعالی، نمیدانم، همان بلافاصله یا بعد از مدتی عهدهدار وزارت کشور شدید. اگر مقدمتاً برای به اصطلاح روشن شدن وضع بفرمایید که چه منجر شد به افتادن کابینه آقای دکتر امینی و انتخاب آقای علم به عنوان نخستوزیر و بعد بپردازید به اینکه چهجور شد که جنابعالی این سمت را قبول فرمودید؟
ج- عرض کنم که کابینه دکتر امینی حالا دیگر سری نیست آنموقع شاید برای همه اگر سری بود عدهای خواص میدانستند که با نفوذ مستقیم کندی روی کار آمد. و علتش هم این بود که کندی که البته یک جوانی بود و تجربه زیادی در سیاست خاورمیانه نداشت به این نتیجه رسیده بود که یک کسی که خیلی با شاه موافق نباشد بیاوردش سر کار. و امینی را آوردند سر کار. شاه هم در کتاب «پاسخ به تاریخ» خودش به این مطلب صریحاً اشاره کرده. آرمن مایر سفیر سابق آمریکا در تهران هم بعد مصاحبهای کرد و گفت به اینکه «امینی را ما آوردیم.» امینی، همانطور که همه میدانند و به یادشان هست، هیچ برنامه مفیدی برای مملکت نداشت. یک آدم فوقالعاده جاهطلبی بود که میخواست فقط حرف بزند. شاید کیلومتر یعنی میزان نوارهایی که امینی در موقع نخستوزیریش گفته با مجموع تمام مذاکرات نخستوزیرهای سابق و لائق مساوی باشد و در در هر حال امینی حالاش هم که پیرمرد شده اول حرف میزند بعد فکر میکند. امینی یک کار بزرگی که کرد بزرگترین اشتباهی که کرد این بود که اعلام کرد مملکت ورشکست است این را شاید روی لقلقه زبان گفت، شاید همینطوری از دهنش پرید. ولی این ضرر فوقالعادهای برای مملکت داشت. تجدد رئیس بانک بازرگانی به من گفت که ما، مصطفی تجدد، با من دوست بود، گفت که «ما یک اعتباری در بانکهای آلمان داشتیم مثل همه بانکها دادوستد میکردیم یکروز دیدیم برای هفتادهزار مارک که بانک ما بدهکار است به یک بانک آلمانی مرتب تلکس میآید و تلگراف میآید و اینها. خیلی تعجب کردم که اینها لحنشان عوض شده tone مذاکراتشان عوض شده، بلند شدم رفتم آلمان که «آقا چه خبر است؟ خوب، هفتادهزار مارک، همیشه با هم بده و بستان داریم اینقدر تلگراف و تلکس برای هفتادهزار مارک برای چه؟ خلاصه نطق نخستوزیر را گذاشتند جلوی من که آقا، مملکتی که نخستوزیرش خودش میگوید. من بانکیه هستم من باید منافع بانک را حفظ کنم. وقتی نخستوزیر شما میگویند مملکت شما ورشکست است خوب، دیگر دلیلی ندارد که ما هفتاد هزار مارکمان را بگذاریم از بین برود. در هر صورت امینی نتوانست هیچ یک از برنامههایی که میخواست اجرا بکند و با یک عدم موفقیتی روبهرو شد بخصوص که متأسفانه سوءاستفاده هم در دولت امینی حتی بستگان نزدیکش زیاد بود. یادم هست که یک کسی بود مقاطعهکار به اسم حسینعلی یا حسینقلی کیائی، این الموتی را وزیر دادگستری کرده بود و آنها طبق یک لیستی مردم را حبس میکردند بدون پرونده. این برای اولین دفعه بود در یک مملکتی که دادگستری طبق لیست مردم را حبس میکند. یعنی اول متهمینش را معلوم کرده بودند که میخواهند بگیرند بعد عقب دلیل میگشتند. این درست همان نظیر بعد از انقلاب آخوندها بود که آنها هم همین کار را میکردند. این حسینقلی کیایی بود، بله به نظرم یا کیانی، این تعقیبش کردند بهعنوان اینکه سوءاستفاده کرده شاید هم کرده بود، و بعد در محضر شریف العلماء که یک محضردار تهرانی است و سمت معاون روحانی آقای امینی را هم پیدا کرده بود، یک مقداری از زمینهای خانم امینی را خرید که بعد فردا اسنادش در روزنامهها منتشر شد، و به قیمت گزاف و بعد به این وسیله با احمد نامدار آوردش با ماشین نخستوزیری به فرودگاه و به طور قاچاق از ایران ردش کردند. و همینطور خانم امینی متأسفانه در چند جا سوءاستفاده از مقام شوهرش هم کرد که همه مردم میدانستند. بعد ضمناً امینی الموتی را که یک تودهای دبیرکل حزب توده بود و با هم سابقه، با خود من هم سابقه زیاد داشت برخوردهای بد در دادگستری داشت آورده بود وزیر دادگستری کرده بود و همانطور که به شما عرض کردم اسدالله مبشری هم کرده بود مدیر کل بازرسی و اینها برای مردم پرونده میساختند. پروندهسازیشان هم اینطور بود که اطلاع داشتم من چون من توی عدلیه بزرگ شدم و رشدم توی عدلیه بوده از کار دادگستری همیشه خبر داشتم، یک کاغذ مینوشتند با پست شهری به خودشان یعنی شب دور منقل جمع میشدند یک کاغذ مینوشتند که مثلاً آقای لاجوردی آقای پیراسته فلان کار را کرده، هر چه دلشان میخواست مینوشتند. بعد این را میفرستادند پست میکردند فردایش این میشد مبنای یک پرونده. همان کسی که نوشته بود به همان ارجاع میکردند این میآمد و تحقیق میکرد و متهم را میگرفت حبس میکرد. و حال اینکه طبق قانون باید اول دلائل جمع بشود بعد متهم حبس بشود این نه این همینطوری میگرفت و به او میگفتند پرونده داری، اختلاس کردی، ارتشاء کردی، میگرفت حبس میکرد. بعد، بعد از مدتها نگه میداشت اشخاص را بعد هم چون دلیلی پیدا نمیکردند ولش میکردند ولی پدر مردیکه درآمده بود آبرویش رفته بود حیثیتش رفته بود. چون در افکار عمومی که کسی نمیرفت پرونده را بخواند میگفتند که آقای پیراسته یا امثال او حبس شدند.
س- بعضیهایشان هم ارتشیهای مهمی بودند.
ج- بله، بعضیهایشان هم ارتشیهای مهمی بودند. اتفاقاً بعضیهایشان هم خوشنام نبودند. ولی درهرحال مملکتی که قانون دارد باید طبق قانون اشخاص را گرفت. مثلاً فرض بفرمایید که ما همه معتقدیم شمر سر امامحسین را بریده، اما نمیشود به اتهام قتل امام حسین امروز تعقیبش کرد. چون قانون ما داریم ما میگوییم به اینکه شمر یک آدم بدی بوده اما مشمول مرور زمان شده نمیشود که کسی را به اتهام مثلاً هزار و چهار صد سال پیش، اگر شمر امروز زنده بود
س- بله.
ج- از نظر قانون نمیشد کاریش کرد، و بگوییم چون این شمر است سر امام حسین را بریده پس یک پرونده چک بیمحل هم برایش درست کنیم. این نمیشود اتهام شمر شمری است و آن کارهایی که کرده، پرونده سازی نمیشود در دادگستری کرد و به جایی هم نمیرسد. مرتضی مصور رحمانی یکی از دوستان من است که یک روزی در منزل حسین مکی دعوت داشتیم همین اواخر دکتر شمسالدین جزایری بود، جلالی نائینی بود، ارسلان خلعتبری بود و من بودم. و حسین مکی هم که با ما از قدیم با هم مخالف بودیم بعد که من وزیر شدم و او دید که من کجتابی نمیکنم و حتی کمک هم میکنم این است که نسبت به من یک حس حقشناسی پیدا کرده بود. مرتضی مصور رحمانی هم آنجا بود، گفت، «یکروزی مرا خواستند به دادگستری. من رفتم به اتاق الموتی چون با او آشنایی داشتم، که آقا مرا برای چه خواستند: همه میترسیدند، گفت که بشری را خواست تو روی من گفت که آقای مبشری آقای مصور رحمانی که جزو لیست نبودند. معلوم شد اصلاً دادگستری جزو لیست میگرفت.» یکی از کسانی را که، در هر صورت این حالا میخواهم بگویم میگویید چرا امینی رفت، میخواهم برایتان توضیح بدهم. یکی از کسانی که با امینی مخالفت میکرد فتحالله فرود بود شهردار تهران بود. این فرد احضارش کرده بودند به دادگستری، سابقا هم با من رقابت انتخاباتی در ساوه داشتیم و با من خوب نبود ولی بعداً با هم خیلی صمیمی شده بودیم، من روی سابقهای که با الموتی داشتم رفتم پیش الموتی، گفتم «آقای الموتی دادگستری ضعیف هفت تیر است. امروز دست شما است مرا میزنید یک روز دست من است شما را میزنم. دادگستری نباید وسیله تسویه حساب شخصی اشخاص بشود. باید ملجأ مردم باشد. مردم باید بدانند که اگر کاری کردند که قابل مجازات است حتماً مجازات میشوند اگر کاری نکرده باشند راست راست راه میروند کسی مزاحمشان نمیشود. این دادگستری نیست که شما، آخر فرود را برای چه احضار کردید؟» در روزنامه هم مصاحبه کرده بودند که چون فرود املاکی در مزلقان ساوه دارد و در آنجا پیاز کاشته و پیازهایش را آورده تهران فروخته گران فروخته، از ورود پیاز به تهران جلوگیری کرده موقعی شهردار بوده. من گفتم، «آنچه من در روزنامه خواندم گفتید این پیاز چیز کرده کشت میکرده و آورده فروخته، اولاً من وکیل ساوه هستم و با این آدم هم اختلاف داشتم املاکش را هم میدانم، یک دانه پیاز هم آنجا اصلاً عمل نمیآید. حالا ما فرض کنیم همه املاک فرود پیاز بود اصلاً شهردار چه قدرتی دارد که بتواند جلوی ورود پیاز را از تمام ایران به اینجا بگیرد؟ مثلاً یک نفر از آذربایجان پیاز میآورد این رد میکند؟ این حرفها چیست میزنید؟» گفت، «نه.» گفتم، «عدلیه را در سیاست دخالت ندهید. یک ضربالمثلی است که میگویند که «سیاست که از در وارد بشود عدالت از پنجره فرار میکند». سیاست با عدلیه جور نمیآید.» گفت، «نه مطمئن باشید که من دخالت نمیدهم.» فردایش فرود را خواستند حبسش کردند و هشت ماه نه ماه این مرد حبس بود. در هر صورت امینی بدترین کارهایی که ممکن بود یک آدم تحصیل کرده نه حتی غیر تحصیل کرده بکند در زمان نخستوزیریش کرد. راجع به خود من، ما با همدیگر چون سابقه بدی نداشتیم، من از فارس خودم استعفا داده بودم مریض بودم استعفا داده بودم که برخورد با آمدن روی کار امینی. وقتی این رفت به فارس مردم فارس اظهار علاقه به من کرده بودند.
س- بله، فرمودید این موضوع را.
ج- بله.
س- اعلامیه دادند و
ج- گفتند که
س- بله شما فرمودید که مگر من
ج- بله
س- دولتی هستم که بر علیه من اعلامیه میدهید؟
ج- بله، درهرحال آقای امینی به کارهای کوچک و بچگانه بیشتر میرسید. بعد هم یک روز به من رسید توی سلامها آمد که چیز بکند آمد که صورت مرا ببوسد اینها من البته (؟؟؟) موافق خیلی جلو نرفتم. گفت، «من هر وقت که برمیگردم به گذشته و به قول خودش اصطلاح فرانسهاش را هم گفت revlsion میکنم میبینم که با شما خیلی بد کردم و میخواهم از شما عذر بخواهم. حتی آمد پیش من که حسین فرهودی را که معاون من بود فرستاد پیش من که بیاید منزل من و من قبول نکردم. درهرحال امینی
س- اختلاف ایشان با اعلیحضرت سر بودجه نظامی نبوده؟
ج- ابدا
س- میگویند روی این علت ایشان کنار رفتند.
ج- ابداً، ابداً بههیچوجه.
ج- بههیچوجه این جریانات نبود. امینی را وقتی آمریکاییها دیدند که نمیتواند و آنکه میخواستند نیستش و خوب، بالاخره آمریکا هم هرقدر بچه باشد بالاخره سفارتخانه آنجا داشت.
س- بله.
ج- میدید که مردم را به عصیان وادار کرده. میدانست همش حرف مفت میزند. بعد هم که در هیچیک از برنامههایش موفق نبوده. دید که سوءاستفاده هم توی دستگاهش میشود. خودش پشتش در مصاحبه گفت که «من پشت در اتاق من رشوه میگیرند.» خوب، کسی که امینی برو از پشت در اتاق تصفیه کن.
س- بله.
ج- چرا به مردم میگویی؟ برای چه کار میکنی به مردم؟
س- بله.
ج- خلاصه آمریکاییها ولش کردند. وقتی ولش کردند دست شاه باز شد و علم را آورد. و علم مورد اعتمادش بود نسبتاً.
س- انتخاب آقای علم یک امر طبیعی بود یا اینکه کاندیدای دیگری هم
ج- نه.
س- در نظر بودند؟
ج- نه کاندیدای دیگری در نظر نبود آنچه من اطلاع دارم. بعد علم به من گفت من نمیخواستم.
س- شما میشناختید آقای علم را؟
ج- من از قدیم میشناختم علم را. علم را از وقتی که من وکیل مجلس بودم و او شده بود وزیر کشاورزی من میشناختمش و با هم دوست بودیم آشنا بودیم یعنی دوستی آنجوری نداشتیم ولی آشنا بودیم.
س- کابینه رزمآرا ایشان مثل اینکه
ج- نخیر اولین دفعه در سال ۱۳۲۸ در کابینه ساعد شد وزیر کشاورزی.
س- بله.
ج- آنوقت من وکیل مجلس بودم.
س- بله.
ج- و اتفاقاً سروصدای همه هم درآمد که چرا این جوان را وزیر کردند. حتی روزنامه اطلاعات هم مقاله برای اینکار نوشت که این جوان است و نباید وزیر بشود و اینها.
س- آن روی توصیه اعلیحضرت بوده؟
ج- بله، بله، بله. علم از نزدیکان اعلیحضرت بود و پدرش امیر شوکتالملک نزدیکان رضاشاه بود و اینها با هم تقریباً بزرگ شده بودند و علم را اعلیحضرت فرستاد فرماندار کل بلوچستان کرد بعد آورد وزیر کشاورزیاش کرد بعد همیشه در کار بود. بههرحال علم آمد به من گفت که شما باید بروید به خوزستان و من گفتم من نمیروم و بالاخره گفت، «امر اعلیحضرت است.» من رفتم. ولی البته ناراحت بودم علتش هم این بود که کسانی که از من سابقه کمتری در سیاست داشتند وزیر شده بودند و من وزیر نشده بودم و میگفتم چرا آنها وزیر بشوند من نشوم.
س- بله.
ج- درهرحال من در خوزستان مشغول کارم بودم که علم تلفن کرد که اعلیحضرت فرمودند که شما وزیر کشور هستید. من گفتم، «اجازه بگیرید از اعلیحضرت که من چند روز اینجا بمانم برای اینکه بالاخره من باید این استان را بشناسم جزو مملکت است، من دومرتبه بیایم به تهران دومرتبه باید برگردم اینجا برای سرکشی به استان و به شهرهای مختلف و اینها. اجازه بدهید که من اینکار را تمام کنم بعد بیایم.» گفتند، «بهعرض میرسانم.» و به عرض اعلیحضرت رساند و موافقت کردند که من چند روز دیرتر بروم. در این چند روز سرکشی کردم به مناطق مختلف استان. بعد وقتی به تهران رفتم چون مقارن بود یعنی گفته میشد که انتخابات در زمان وزارت کشوری من انجام میشود،
س- بله.
ج- عده خیلی کثیری آمدند به فرودگاه، خیلی کثیر، تقریباً تمام
س- قبل از عید بود یا بعد از عید بود؟
ج- قبل از عید بود. و تمام منتظر الوکالهها و آنهایی که میخواستند سناتور بشوند با آنهایی که میخواستند وکیل بشوند همه آمده بودند به فرودگاه. من میدانستم که، من اولاً از این تظاهرات بیزار بودم بعد هم میدانستم که از این تظاهرات اعلیحضرت خوشش نمیآید بخصوص که تلویزیون و رادیو و این چیزها هم آورده بودند. این بود که من بدون اینکه توی جمعیت بروم یک نفر را گذاشتم آنجا گفتم اسم این اشخاصی که اینجا آمدند بنویسید بعد از آنها تشکر کنم و خودم از در دیگر فرار کردم. و رفتیم یک ابراهیم خانی بود راننده وزارت کشور از او پرسیدم «من چندمین هستم که تو سواری به ما میدهی؟» اول من و من کرد و گفتم، «نه بگو.» گفت، «شما چهاردهمی هستید.» گفتم، «خوب، این ماشین نعشکش است. یعنی این دیگر… که من چهاردهمین وزیری هستم که تو سواری میدهی. حالا چندتا وزیر دیگر بوده اینجا.» در هر صورت رفتیم به وزارت کشور. بعد در آبعلی اعلیحضرت مشغول اسکی بودند، ماه اسفند بود بله، مشغول اسکی بودند، یا بهمن بود، که من معرفی شدم به سمت وزیر کشور به اعلیحضرت، اعلیحضرت آن روز چیزی نفرمودند تا به من گفتند که جزو برنامه مرا گذاشتند که روزهای دوشنبه ساعت یازده به حضور اعلیحضرت برسم یعنی… برنامه رسمی ثابت بود. تا آنموقع هم معمول نبود که وزیر کشور شرفیابی دائمی داشته باشد اگر اتفاقاً کاری داشت میرفت. ولی نمیدانم چطور شد که مال مرا گفتند که تو هفتهای یک مرتبه بیا پیش ما. من روزی گذاشته بودند روز نظامیها بود و بنابراین نظامیها سر ساعت میرفتند سر ساعت میآمدند من زیاد معطل نمیشدم اعلیحضرت همیشه چون من یک ذره به خودم شاید، نمیدانم، مغرور بودم یا هر چه خلاصه تحمل خفت را نمیکردم، اعلیحضرت این ملاحظه را میکرد که به من خیلی تحقیر نشود، یک وقتی مثلاً معطل نشوم اینها. این ملاحظه را زیاد میکرد. اصلاً اصولاً روی طرز فکر اشخاص و طرز تحملشان با آنها رفتار میکرد.
س- بله.
ج- و میدانست که من تحمل اینکه مثلاً دو ساعت توی اتاق انتظار بنشینم ندارم و اینها، این بود که مرا روز نظامیها گذاشتند. وقتی که رفتم حضور اعلیحضرت، گفت که، به خنده گفت که «حالا موقعش بود.» البته چون من قبلاً هی متفرقه گفته بودم که چرا مرا وزیر نمیکنید؟ گفت، «حالا موقعش بود. حالا شما چند دوره وکیل شدید چند دوره استاندار بودید، چند دوره دادستان بودید، قاضی دیوان کشور بودید.» حالا دارید کاریر مرا به من میگوید.
س- بله.
ج- «و حالا استاندار بودید حالا کسی نمیگوید، معاون وزارت کشور هم بودید، حالا نمیگوید زود است.» پس اینجا به این نتیجه میرسیم که شاه به طی مراحل معتقد بود شخصاً و حالا خواهیم دید که این طی مراحل به فشار آمریکاییها به چه صورتی درآمد. یعنی دست یک بچه را از توی کوچه میگرفتند اصلاً کسی نمیشناختش میآوردند وزیرش میکردند.
س- این اصطلاح خودشان بود دیگر.
ج- بله، بله، نه. ولی حقیقت این است که حالا به شما میگویم که اینها تحمیل بود تحمیل بود به اعلیحضرت. رویش نمیآمد به مردم بگوید تحمیل است.
س- بله.
ج- خلاصه معلوم بود که اعلیحضرت به طی مراحل عقیده دارد برای اینکه مرا اول چندین سال بود من اصرار داشتم و خودش میدانست که من میخواهم وزیر بشوم قبول نمیکرد. موقعی که به نظر خودش رسیده بودم برای اینکار مرا انتخاب کرد برای اینکار و خودش به من گفت، «حالا موقعش بود.» در هر صورت ما رفتیم وزارت کشور و از اعلیحضرت پرسیدم که
س- قبل از شما امیرعزیزی هنوز بود بله؟
ج- بله امیرعزیزی وزیر کشور بود که در زمان من شده بود وزیر مشاور
س- بله.
ج- بعد شد استاندار خراسان.
س- بله.
ج- بله، وقتی که من وزیر کشور شدم از اعلیحضرت پرسیدم که «من تا به حال سابقه چیز ندارم مستقیم در کار اجرایی با اعلیحضرت کار کرده باشم جز در دو سه مورد استانداری و اینها و بهعنوان وزارت کار نکردم. اعلیحضرت بفرمایید که تا چه اندازه باید از اعلیحضرت اجازه گرفت در کارها.» اعلیحضرت گفت که «من به شما اعتماد دارم تا حد معاونت هر کاری میخواهید خودتان بکنید. از معاون به بالا مرا در جریان بگذارید.» نگفت، «اجازه بگیرید. مرا در جریان بگذارید.» و من هم همین کار را میکردم. و بعد
س- معنایش چه بود حد معاونت به بالا؟
ج- یعنی استانداری. اگر خواستید استاندارها را عوض کنید به من بگویید. اگر خواستید معاون عوض کنید
س- این انتصابات بود.
ج- این انتصابات بله. یعنی گفت به اینکه شما آزادی عمل دارید ولی مرا در جریان بگذارید. بنابراین اینکه میگویند که شاه همه کارها را خودش میکرد آنچه که من شاهد هستم خلاف است. چند روز بعد به من گفت که «برای استاندار جانشین خودتان چه فکری کردید؟» یعنی برای استاندار خوزستان. گفتم، «اجازه بدهید که مطالعه کنم.» گفتم که اعلیحضرت کسی را در نظر ندارید؟ گفت، «نه. خودتان مطالعه کنید یک صورت برای من بیاورید.» من عدهای را که فکر میکردم که برای اینکار مناسب هستند صورت بردم و ضمناً سرتیپ صفاری هم نوشته بودم. با بعضیهایشان اعلیحضرت بد بود شاید هم بد بودنش دلیل خاصی نداشت ولی نظر خوبی با آنها نداشت. آنها را که اصلاً رد کرد.
س- آن را با جملات اظهار میکردند یا با
ج- نه، نه، نه.
س- قیافهشان میگفتند این را.
ج- نه، نه، میگفتند که «این آشغالها را از کجا پیدا کردید؟» به خنده اینها.
س- بله.
ج- و تا رسیدیم به سرتیپ صفاری. سرتیپ صفاری را گفت که «شما این فسیلها را ول نمیکنید؟ بروید جوان پیدا کنید.» من چون رویم باز بود به اعلیحضرت، گفتم، «بسته به این است که اعلیحضرت از استاندار چه انتظاری دارید. اگر بخواهید بسکتبال بازی کند، فوتبال بازی کند، البته نه، سرتیپ صفاری به درد نمیخورد. اما اگر میخواهید که موی سفیدی داشته باشد مردم راضی باشند کدخدامنشی بکند، ضمناً فعالیت کار اجتماعی و عمرانی داشته باشد، سرتیپ صفاری خوب است. و بنده با جوانها خیلی موافق نیستم.» به خنده گفت که، «خود شما که استاندار بودید چند سالتان بود؟» من هم به خنده گفتم، «اعلیحضرت در یک مورد اشتباه فرمودید که نباید این اشتباه را تکرار بکنید. خود چاکر فکر میکنم که اگر چهار سال دیرتر استاندار شده بودم بیشتر میتوانستم خدمت بکنم. تجربه یک چیزی است که توی کتاب نوشته نشده و باید که اگر حالا استاندار بشوم اشتباهات سابق را تکرار نمیکنم.» در هر صورت خیلی اصرار کردم و اعلیحضرت آدم محجوبی بود، وقتی آدم اصرار میکرد قبول میکرد. نخواست که بگوید که من عقیدهام را عوض کردم یعنی حرف تو را قبول کردم، گفت، «حالا ببینید خودش اصلاً میتواند اینکار را بکند؟ حاضر است؟» گفتم که «اطاعت میکنم.» آمدم و تلفن کردم به سرتیپ صفاری، که با من از قدیم دوست بود، آمدیم به وزارت کشور و گفتم که «تیمسار من میدانم شما میتوانید انجام بدهید اما چون امر اعلیحضرت است میخواستم به شما هم ابلاغ کنم که من به اعلیحضرت پیشنهاد کردم که شما بشوید استاندار خوزستان. اعلیحضرت فرمودند از شما بپرسیم که میتوانید یا نه؟» گفت، «البته میتوانم.» گفتم، «من مطمئن بودم ولی میخواستم از خودتان بشنوم.» یک آجودانی داشتم یک سروان نظمیه بود که آجودان من بود او آجودان وزیر کشور بود، من یک کاغذی نوشتم. من معمول کارم اینجوری بود که یک کاغذی با خط خودم مینوشتم به عنوان میدادم به سرتیپ آنوقت سپهبد بود به نظرم، یا سرلشکر بود یادم نیست، هاشمینژاد که فرمانده گارد بود، این به عرض میرساند و آنوقت جوابش را میداد. خوب، آنکه نمیدانست چیست؟ میگفت که فرمودند بله، نخیر، اشکالی ندارد.
س- بله.
ج- من یک کاغذی نوشتم که سرتیپ صفاری را حسبالامر اعلیحضرت احضار کردم و به او مراتب اوامر اعلیحضرت را ابلاغ کردم و او گفت که در خدمتگزاری به اعلیحضرت و مملکت حاضر است. دادم به آجودانم گفتم «ببر ببین هاشمینژاد کجاست؟ بده به هاشمینژاد که به عرض برساند.
س- چرا به رئیس دفتر نمیدادید؟
ج- رئیس دفتر؟
س- مخصوص مثلاً.
ج- طول میکشید. اینکار من یک ساعته میشد. ببینید همان دقیقه اعلیحضرت جواب میدادند ولی به دفتر مخصوص مثلاً برود آنجا و طول بکشد. و اینکارها خطرناک بود برای اینکه یک نفر متنفذ میرفت یک نفر را معرفی میکرد و آنوقت جا را میگرفت دچار محظور میشدیم.
س- بله.
ج- این بود من میخواستم که همان ساعت کار انجام بشود بله.
س- بله.
ج- کارهای عادی را به دفتر مخصوص ما میگفتیم. ولی کارهای اینجوری را نمیگفتیم. یعنی من اجازه این جوری داشتم.
س- بله.
ج- بله من نوشتم به چیز و سروان برد، سروان علائی اسمش بود، برد یک خرده دیر آمد. وقتی آمد گفتم، «تو چرا اینقدر دیر آمدی؟» گفت که، «من رفتم»، این نفهمیده بود که من گفتم که توی کاخ بده به اعلیحضرت. خیال کرده بود من گفتم اعلیحضرت هر کجا هست برو پیدایشان کن.
س- آها.
ج- رفته بود توی، گفت، «رفته بودند مهمانی منزل والاحضرت فاطمه من رفتم آنجا و کاغذ را بالاخره دادم به افسر گارد. اعلیحضرت هم گرفتند خواندند و خندیدند.» گفتم، «چرا توی مهمانی خصوصی مزاحم اعلیحضرت شدی؟» گفت که «خوب من نفهمیدم شما چه گفتید؟» گفتم، «حالا چه فرمودند؟» گفت، «چیزی نفرمودند من که خدمتتان عرض کردم دور بود، ولی کاغذ را خواندند خندیدند.» این خنده اعلیحضرت را که یک سروانی به من گفته من این را حمل بر رضایت اعلیحضرت کردم و تلفن کردم به دربار که اجازه بدهید که سرتیپ صفاری را بیاورم معرفیاش کنم. آنها هم گفتند، «بیاورید.» من بردم معرفیاش کردم که استاندار خوزستان شد. بعد از یک ماه یا دو ماه من با طیارهای که اعلیحضرت میرفتند به خوزستان من هم همراه خودشان بردند. وقتی که آنجا رسیدیم و کارهای سرتیپ صفاری را دیدند گفتند که، رو کردند به من گفتند که «این سرتیپ صفاری شما خیلی خوب کار میکند.» گفتم، «اولاً سرتیپ صفاری بنده نیست سرتیپ صفاری اعلیحضرت است. بعلاوه به شما عرض کردم که اینها به یک اصولی معتقدند اینهایی که یک سنی ازشان گذشته و خوب هم کار میکنند. و همان بود که اعلیحضرت میفرمودید نمیتواند کار بکند.» همین باعث شد که بعد هم فرستادندش به آذربایجان، بعد هم فرستادندش، چون همیشه چندین سال این آقای صفاری
س- بله.
ج- استاندار بود. راجع به استاندار فارس از من پرسیدند که، من رفتم به فارس دیدم که سپهبد ورهرام که اتفاقاً دوست من هم بود، به درد اینکار نمیخورد. و آن مصاحبه کرده بود که «شمشیر را از جلو روی قبا میبندم و همچین میکنم.» یک کارهای بیخودی کرده بود.و بعلاوه اصلاً مثلاً بعد از یک مدتی که در فارس بود اصلاً مردم را نمیشناخت اصلاً نمیدانست اتاق بازرگانی مثلاً اعضایش اسمشان چیست؟ یا اتاق فرض کنید که کشاورزی یا انجمن شهر، اصلاً توی یک عالم دیگر بود. از طرفی هم دوست من بود. من به اعلیحضرت عرض کردم که «اعلیحضرت در این موقع فارس بایستی که حتماً یک آدم جدیتری برود و این سپهبد ورهرام درست وارد کارهای غیرنظامی نیست. و اجازه بفرمایید که این»، به سپهبد ورهرام هم گفتم که من به نظرم شما خوب است یک کار دیگر برایتان پیدا کنیم.» اجازه بفرمایید که ورهرام سناتور بشود و یک نفر دیگر را برای فارس فکر بکنیم.» و بعد از اینکه کار ورهرام درست بشود، گفتم، «خوب، همیشه اعلیحضرت به شاه بختی که پدرزن این بوده اعتماد، مرحمت داشتید و به خودش هم مرحمت داشتید یک نظامی است. خوب، این کار را بلد نیست بیخود فرستادندش آنجا.» اعلیحضرت موافقت کردند که این برود سناتور و یک نفر دیگر را بفرستیم آنجا. بنده تلفن کردم به فارس و چیز را گفتم بیاید به تهران، آمد و به او گفتم که «شما استعفا بدهید. نگویید ما عوضتان کردیم، و شما اعلیحضرت فرمودند که فعالیت انتخاباتی بکنید در رضائیه و همان محل خودتان و موفق هم میشوید.» این آمد بیرون مصاحبه کرد که بله، من میخواهم فعالیتهای انتخاباتی بکنم و مصاحبه کرد و رفت و عوضش کردند. برای جانشینش باز من یک دستهای را بردم که از جمله قدس نخعی بود. قدس نخعی وزیر دربار آنوقت نشده بود.
س- اسم اولش چیست؟
ج- حسین. حسین.
ج- قدس نخعی با من دوست بود، آدم شریفی هم بود و به من گفته بود که دلش میخواهد بشود استاندار فارس برای اینکه مقبره سعدی و حافظ و شعر و شاعر، این اهل شعر و شاعری بود.
س- بله.
ج- بله. من هم فکر کرده بودم که اینکه دیگر کار فعال عمرانی از او ساخته نیست ما این را میگذاریمش به کارهای سرپرستی و اینها را بکند دوتا معاون جوان هم برایش میگذاریم. یکی مهندس یکی مثلاً اداری که کارهایش را بکند اینها. به اعلیحضرت پیشنهاد کردم قدسنخعی و منتظر بودم که بگویند بله، برای اینکه وزیر
س- آن بعد از اینکه وزیر دربار بود یا هنوز وزیر دربار نشده بود.
ج- نه، نه، هنوز وزیر دربار نشده بود، بله، قبل از این بود. و برای اینکار مناسب است. اعلیحضرت بدون اینکه به من جواب بدهند که خوب یا بد، فرمودند، «خوب، دیگر را بگو.» رد شدند ازش. خیلی تعجب کردم که چرا قدسنخعی که وزیر خارجهشان بوده و سفیر بوده سالها حالا برای استانداری فارس هم شاه قبولش نمیکند. بعد از یک ماه وزیر دربارش کرد و فهمیدم که این را نمیخواسته به من بگوید او را در نظر داشته وزیر دربارش بکند. بالاخره این باقر پیرنیا عضو یک جلسهای بود که من تشکیل داده بودم. و این هم آمده بود و با ما نزدیکی و آشنایی داشت و اینها چون توی جلسه ما بود و به اصطلاح جزو در حقیقت جزو باند ما حساب میشد، من به این گفتم که شما را یا شهردار تهران میکنیم یا استاندار فارس. به اعلیحضرت عرض کردم و پیرنیا را قبول کردند. بنابراین دوتا استاندار را خودم انتخاب کردم.
س- بله.
ج- شهردار تهران هم، نمیدانم سابقهاش را دارید یا نه، اسمش احمد نفیسی بود.
س- خیلی دلمان میخواهد جریانش را ضبط کنیم. ماجراها راجع به ایشان میگویند.
ج- بله.
س- صحبت بفرمایید که چه بود؟ چه گناهی از این سر زده بود؟
ج- عرض کنم که شهردار تهران در دوره من به تقاضای من بنا به اعلام جرم من حبس شد.
س- یعنی کی باشد؟
ج- همین احمد نفیسی.
س- همین نفیسی.
ج- بله. به شما گفتم که اعلیحضرت به من فرمودند که تا معاون خودت انتخاب کن. من یک معاون فنی داشتیم در وزارت کشور، متأسفانه یکی از عیبهای من این بود که کار مملکت را خیلی جدی میگرفتم و به صورت سمبل کاری و این چیزها را متأسفانه، برای همین هم برای خودم خیلی دشمن تراشیدم، اصلاً عقیده نداشتم. و مکرر رفقای من به من میگفتند که تو عیبت این است که کار مملکت را خیلی جدی میگیری و باورت میشود. یک رفیقی داشتیم که من متأسفم اصلاً او را عوضش کردم، همکلاس من هم بود در مدرسه حقوق، به اسم اکبر. این مرض استخوان داشت و هم استخوانهایش هم اعوجاج پیدا کرده بود و سالم نبود. به فرض این هم که سالم بود مهندس فنی نبود برای اینکه ما یک معاون فنی میخواستیم اینها. این هم لیسانسیه حقوق بود، همان مدرسهای را تمام کرده بود که من تمام کرده بودم. اطلاعات فنیاش هم همان اندازهای بود که من داشتم. برای اینکه کار فنی مملکت را که نمیشود یک آدم غیرفنی بکند. این است که من به او گفتم، «آقای اکبر من با شما دوست بودم و رفیق هم هستم و من یک کار دیگر برای شما پیدا میکنم. تمام حقوق معاونتتان را اینها را میدهم و میخواهم یک معاون فنی بگذارم هیچ دلیل دیگر هم ندارد. میخواهم یک نفر را پیدا کنم. این بود که من میگشتم یک معاون فنی پیدا کنم، معاون درست و معاونی که بلد باشد کارش را و ضمناً آدم درستی باشد.
س- بله.
ج- بله، چون میخواستم که یک معاونی پیدا کنم. به من عدهای گفتند که محمد ابراهیمی خیلی خوب است. و من از هر کس تحقیق کردم از این تعریف کردند. من هم اصلاً این را نمیشناختمش. و گفتم به رئیس دفترم که تلفن کنید به آقای ابراهیمی که بیاید مرا ببیند. رئیس دفتر آمد و گفت که من به آقای ابراهیمی تلفن کردم گفت، «من با وزیر کشور کاری ندارم و نمیآیم.» خیلی تعجب کردم، گفتم «خوب تلفنش را بگیرید که من با او صحبت کنم.» تلفن کردیم که آقای مهندس ابراهیمی من از شما خواهش میکنم که بیایید یک چایی با هم بخوریم.» گفت، «آخر شما با من چهکار دارید؟» گفتم، «خوب، من که شما را نمیخورم. شما تشریف بیاورید اینجا با هم صحبت کنیم.» وقتی آمد دیدم یک جوانی است، آنوقت جوان خیلی هم نبود در حدود پنجاه سالش پنجاه و دو سه سالش. قد بلندی قیافه بسیار نجیبی ولی وضع ظاهرش معلوم بود که خیلی از نظر مالی در فشار است و مثلاً در همانموقع گیوه پوشیده بود مثلاً اینها. و لباسش هم لباس منظمی نبود. گفتم که من میخواستم.» گفت، «شما با من چهکار دارید؟» البته با یک لحن ناراحت عصبانی. گفتم که من فکر کردم که شما را معاون وزارت کشور بکنم. اما میخواستم ببینم خودتان اگر مایلید اینکار را بکنم؟» شروع کرد خندیدن و گفت که «آنکه به شما سفارش کردند که یک ابراهیمی را معاون کنید من نیستم من کسی را توی این مملکت ندارم و من هم معاون نمیشوم. برای اینکه من اصلاً در این مقام، من بند و بستی با کسی ندارم.» گفتم، «آقا من نظرم شما هستید اینها. باز هم خندید گفت نخیر، این حتماً کس دیگر را به شما گفتند و شما اشتباهی مرا خواستید. دو سه روز صبر کنید معلوم میشود که کی را به شما گفتند.» من دیدم اینکه آدم عصبانی ناراضی تندی است و نمیشود بیش از این سر به سرش گذاشت. گفتم، «خیلی خوب شما بروید من چهل و هشت ساعت به شما اگر شما بودید دو مرتبه به شما تلفن میکنم.» بعد چهل و هشت ساعت دیگر تلفن کردم «آقای مهندس خواهش میکنم تشریف بیاورید وزارت کشور با هم یک چایی بخوریم.» آمد، گفت «بالاخره شما فهمیدید کی را میخواهید؟» گفتم، «نه شما را میخواهم. مگر شما مهندس نیستید؟ در بلژیک درس نخواندید؟ مگر رئیس اداره جغرافیایی نبودید در سازمان برنامه؟ مگر آنجا دعوایتان نشده رفتید بیرون؟» گفت، «چرا.» گفتم، «من شما را میخواهم.» گفت، «آخر چرا شما مرا میخواهید؟ من که شما را نمیشناسم.» گفتم، «برای اینکه من شنیدم شما آدم خوبی هستید و کارتان را بلدید.» گفت، «پس از این قرار ایران بهشت شده که میفرستند سراغ عقب اشخاصی که شما کارتان را بلدید حالا اعم از اینکه من واجد این صفات باشم یا نباشم. پس ایران دیگر شده بهشت که بفرستند فقط برای اینکه ببینند که کی به درد کار میخورد بیاورند معاونش کنند؟ یکهمچین چیزی نمیشود.» گفتم خوب، شما به اینکارها چهکار دارید؟ من میخواهم شما را معاون کنم.» گفت، «من با سه شرط معاون شما میشوم. یکی اینکه به من ماهی هفت هزار تومان باید حقوق بدهید. من خرجم هفت هزار تومان است. دوم اینکه من هیچ دستوری از شما قبول نمیکنم. که اگر دستور بدهید اینکار را بکن آن کار را بکن. سوم اینکه هر وقت دلم خواست استعفا میدهم.» گفتم، «خوب، من همین سه شرط را میخواهم بفرمایید قبول است.» ابلاغ را به او دادم. ها، رفتم پیش اعلیحضرت گفتم که «یکهمچین معاونی پیدا کردم.» اعلیحضرت فرمودند که خوب، اگر تو میشناسی خوبست. خودت میشناسی؟» گفتم، «والله، نه. بنده تحقیق کردم دیدم آدم خوبی است.» اعلیحضرت هر چه ما پیشنهاد میکردیم قبول میکردم.
س- بله.
ج- گفت، «خیلی خوب بیاوریدش معرفی کنید.» ما رفتیم و روز بعد بردیمش و لباس هم بیچاره ژاکت چهجوری برایش تهیه کردیم یادم نیست، بردیمش به حضور اعلیحضرت و معرفیش کردیم و گفتم به اعلیحضرت گفتم که این سه شرط با بنده گذاشته یکی اینکه ماهی هفت هزار تومان حقوق میخواهد
س- هفت هزار تومان را میشد داد؟
ج- نخیر نمیشد.
س- بله.
ج- اعلیحضرت فرمودند که «از کجا میخواهید بیاورید؟ خودت چهقدر مگر شما خود شما» هیچوقت اعلیحضرت تو به کسی نمیگفت، «ماهی چهقدر حقوق میگیرید؟» گفتم، «چهارهزار و پانصد تومان.» گفت، «معاون حقوقش چهقدر است؟» گفتم، «دو هزار تومان یا دوهزار و پانصد تومان.» گفت، «بقیه چهکار میکنید؟ آخر چطور میتوانید هفت هزار تومان به این حقوق بدهید؟» گفتم، «اعلیحضرت ما» آنوقت سیصد و شصت تا بود،» سیدصد و شصت تا شهرداری را باید کنترل بکنیم و دستگاه فنی ما صدی دو از تمام بودجه همه شهرداریها میگیرد. پس ما اگر به جای اینکه اینکه شاید بیش از چند میلیارد میشود بودجه شهرداری مملکت، ما اینها را نقله کنیم، خوب از آن برداریم پنج هزار تومانش را بدهیم به یک مهندس که بهدرد این کار میخورد که بهتر است که.» اعلیحضرت خندید و گفت، «راست میگویید.» موافقت کردند. مهندس ابراهیمی در حدود دو ماه و نیم معاون من بود و خیلی خیالم از جانب فنی راحت شده بود. یعنی اصلاً کار فنی دیگر من نداشتم. هر چه میآمد خودش میآمد و خودش از طرف وزیر امضا میکرد و ابلاغ هم به او دادم که کارهای فنی را بدون اینکه پیش من بیاورید خودتان از طرف من امضا کنید. بله. یک روزی رئیس دفتر آمد گفت که آقای مهندس ابراهیمی استعفا داد. خیلی تعجب کردم. یعنی دو ماه بود اصلاً من ندیده بودم ایشان را. خواستمش، گفتم، «آقا شما که گفت، «نه من میخواهم استعفا بدهم. من که به شما گفتم.» گفتم، «آخر شما مرد بالغی هستید به من بگویید ببینم که مگر هر کس درست بود باید غیرمنطقی هم حرف بزند؟ درستی یک شرطی است که فقط در ایران اینقدر چیز پیدا کرده، والا در همه جای دنیا اول درست هستند بعد کار. بالاخره یک خرده نشاندمش و قهوهای خوردیم و گفتم، «حالا چیست؟» گفت، «من دستورات شما را نمیتوانم اجرا کنم.» گفتم، «من که اصلاً شما را ندیدم. کی من به شما دستور دادم؟ کی دستور داده؟» گفت، «آقای نفیسی آمده پیش من، «شهردار تهران،» او میگوید که آقای وزیر گفتند که این صورت وضعیتها را داده بود امضا کنیم مال شهرداری که مال پول مقاطعهکارها را بدهیم و من هم وقتی نگاه میکنم میبینم اصلاً این اصلاً اساس ندارد. اینها خیابانها را اصلاً زیرسازی نکردند. این خیابانهایی که پولش را گرفتند اصلاً یک همچنین خیابانی زیرسازی نشده یا آسفالتها را دومرتبه آسفالتهای کهنه را آب کردند ریختند آسفالتهای نو اصلاً همهاش غارت است.» او حرفی که او به من زد گفت که تومانی دو ریال یعنی دوزار و ده شاهی دو قران و ده شاهی از بودجه شهرداری میخورند ولی تومان هفتاد و ده شاهی هم نفله میکنند که بتوانند دوزار ده شاهی را بخورند. یعنی بودجه شهرداری همهاش هدر میرود. این اولین چیزی بود گفتم، «آقا همین را که به من میگویی زیر این پرونده بنویس.» گفت، «یعنی شما هیچ نظری ندارید؟» گفتم، «نه من اگر داشتم که شما را نمیآوردم که. من از شما نمیترسم که. شما همین را بنویس که به این دلایل که این.» گفت، «والله من چون نظر شما هم بود شما به من خوبی کرده بودید سعی کردم یک کاری بکنم. اما اصلاً قابل چیز نیست.» گفتم، «بنویس.» او برداشت نوشت و بعد گفت که اینها شرایط فنیشان رعایت نشده. این چیزهایی که خودشان بلد بودند. زیرسازی و (؟؟؟) ریزی و آن چیزهایی که برای آسفالت لازم است اینها نشده و اینکار صحیح نیست و تجدید نظر کنید درست متأسفانه آقای مهندس ابراهیمی یک ماه بعدش فوت کرد. که البته این چون آدم خوبی بود و من به خدا عقیده دارم خداوند میخواست که این زن و بچهاش بعداً تأمین بشوند این بود که معاون من شد. مرض کلیه یک روز آمد از من اجازه گرفت که برود به (؟؟؟) دعوتش کرده بودند، من گفتم برو. بعد رفت یک وقت دیدم مریضخانه مهر خوابیده. چه خبر است؟ کلیهاش از کار افتاد و مرد. که البته ما رفتیم حضور اعلیحضرت و اجازه گرفتیم و قانون گذراندیم که مادامالعمر تا وقتی بچههایش کوچک هستند همه حقوقش را به او بدهند و قرضش را دادیم. مثلاً یک خانه داشت وقتی من رفتم خانهشان ششتا صندلی لهستانی بود و یک پرده و یک قالی خرسک. یعنی همه خانهاش فقط مثلاً روی قیمت آنوقت چهارهزار تومان نمیارزید و تازه این خانه هم گروه بود، اثاثیهاش که این بود. قرض خانهاش را دادیم زندگیش را تا آنجایی که میتوانستیم درست کردیم. من هم پیش او و پیش خدا و پیش وجدانم راحت هستم. نفیسی اتفاقاً از کسانی بود که خیلی خودش را به من میخواست نزدیک بکند یعنی اولین نفری بود که فرودگاه آمده بود. بعد گلهای بزرگ برای من میفرستاد. بعد مثلاً اصلاً من یادم نبوده کسی هم یادش نبود که امروز مثلاً تولد حضرت فاطمه است. این یک گل بزرگ از بودجه شهرداری برای من میفرستاد منزل من. من صدایش کردم گفتم، «آقای نفیسی اینکارها چیست میکنید؟ من گل میخواهم چهکار کنم اینها؟ خواهش میکنم گل دیگر برای من نفرستید اینها. و اصلاً صحیح نیست این مرتیکه که این گلها را برمیدارد میآورد نمیگوید آخر برای چه؟ اینها.» بعد به او گفتم، «آقای نفیسی من شنیدم که در شهرداری،» حالا قبل از این جریان محمدی است، چه بود گفتم؟ من اسم
س- ابراهیمی.
ج- ابراهیمی، محمد ابراهیمی. عرض کنم که آقای، به او گفتم، «آقای نفیسی شما از من امضا میخواهید چون من جانشین انجمن شهر هستم. یا از من امضا نخواهید. به من چه؟ این دخانیات را من کار ندارم راه آهن را من کار ندارم خیلی جاها هست. اداره گمرک به من چه؟ یا از من امضا نخواهید یا کارتان را درست کنید. اینکارها من شنیدم آنجا وضعش بد است و شنیدم، نگفتم خودت سوءاستفاده میکنی. گفتم شنیدم دور شما را یک دستهای گرفتند شما هم وقت ندارید که تحقیق کنید. و یک نفر بود که حالا اسمش را یادم بیاید به شما بگویم، این یک مقاطعهکاری بود که خیلی شلوغ میکرد و اصلاً حتی صورت وضعیتها را هم خود مقاطعهکار مینوشت. اصلاً شده بود قیم شهردار. و همین آسفالتهایی که آب میکردند توی خیابانها میریختند و اینها به نفیسی گفتم، «من از شما یک سؤالی دارم. آیا تهران گرمتر از عربستان است؟» گفت، «نه.» گفتم سردتر از فنلاند است؟» گفت، «نه.» گفتم، «چرا آسفالت عربستان هم دوام دارد. آسفالت فنلاند دوام دارد ولی آسفالت تهران را هر سال باید عوض کنیم؟ آخر این چهجور آسفالتی است که شما میکنید؟» و به او گفتم، «آقای نفیسی اینجا کسی نیست،» اتفاقاً در این جلسه مصطفوی نائینی مدیرکل شهرداریها هم که بعد وکیل مجلس شد او هم همراه نفیسی آمده بود. گفت، «شما میخواهید مرا عوض کنید.» گفتم، «من به قرآن قسم میخورم که همچین نقشهای ندارم. میخواهم چه کنم؟ برای چه شما عوض بشوید؟ شما قبل از من آمدید سر کار، مسئولیتش به گردن من نیست. ولی من به یک اصولی معتقدم. من میگویم ما از این مردم عوارض میگیریم. عوارض را بیشتر از آدمهای فقیر ما میگیریم برای اینکه روی شکر است غیرمستقیم است. یک مقنی که میرود توی چاه و از ما شکر میخرد شکر در دکان میخرد یک قران به ما میدهد و میرود. این را ما میگیریم باید عوضش یک چیزی دستشان بدهیم. آخر این شهر نه برای فقرا چیز دارد، نه یک بیمارستانی شهرداری دارد، نه یک کلینیکی دارد، نه آسفالت دارند مردم. هیچی ندارند ما فقط پول میگیریم خرج میکنیم.» و گفتم، «باید کارهایی که من در فارس کردم شما هم در اینجا بکنید.» گفت که «آخر فارس شما میتوانستید که برای اینکه یک نفر بودید و اینجا پایتخت است و نمیشود.» گفتم، «خوب آنجا ما بدون پول میکردیم شما اینجا با پول بکنید. تفاوتش این است دیگر با پول که میتوانید بکنید.» و به او گفتم، «اگر شما کارتان را صلاح بکنید من غرضی ندارم.» حالا این قبل از این بود که ابراهیمی به من گزارش بدهد. وقتی ابراهیمی گزارش داد برای من روشن شد که چیز است، چیز مرد.
س- ابراهیمی.
ج- ابراهیمی مرد و من دیگر معاون انتخاب نکردم. یک اقبالراد بود که حالا هم در پاریس است، این در وقتی که من استاندار خوزستان بودم معاون فنی انتخابش کردم که رفقا به من معرفیاش کردم. او را هم مثل ابراهیمی انتخاب کردم من نمیشناختمش این را، مدیرکل فنی بود. یک حکیمی هم بود که در شیراز که مهندس شهرداری بود و من خیلی از او کار کشیده بودم و به او مدیون بودم برای اینکه واقعاً خیلی برای من در فارس زحمت کشید یعنی برای من نه برای فارس. اصلاً چند کیلو لاغر شده بود از بس بیچاره دوندگی کرده بود. او را هم کرده بودمش معاون مدیرکل فنی. یک روزی آقای حکیمی؟ آره آمد پیش من که مهندس گوهریان به من گفته که من دویست هزار تومان به تو میدهم که این ورقه را امضاء بکنید. همین صورت جلسه را، صورت وضعیتی که مقاطعه کار شهرداری بود. گفتم، «خوب، دیگر چه؟» گفت که، اگر من بیشتر هم بخواهد بیشتر هم میدهم. تعجب کردم که این چطور این قدر با من اینجوری حرف میزند اینها؟ گفتم که خوب، شما بگویید آن مدیرکلتان هم بیاید. مدیرکلشان آمد و گفتم که آقای اقبال شما هم در جریان این پیشنهاد ایشان هستید؟ گفت، «بله.» گفتم، «خوب، آقایان این مطلبی که به من گفتید باید به مستنطق هم بگویید. برای اینکه دیگر شما پیش من گفتید.» البته اینها دیگر جرأت نمیکردند چیزی که به من گفتند زیرش بزنند. من گزارش دادم به اعلیحضرت که «اعلیحضرت این شهرداری این جوری است.» حالا هر چه هم به شهرداری ما گفتیم به اعلیحضرت میگفتیم و گزارش میدادیم اعلیحضرت نمیدانم چطور شده بود که از این حمایت میکردند. و مثلاً راجع به چند موردی گفتند، «آخر نمیشود از بالای سر شهرداری که آدم رد بشود اینها.» از این چیزها اینها. بهطوری که اگر من شاه را نمیشناختم خیال میکردم در این سوءاستفادهها شریک است. یعنی آنقدر حمایت میکرد. بعد گفتیم، «اعلیحضرت این یکهمچین چیزی است و آمدند و به من خواستیم با اجازه خود اعلیحضرت تعقیب کنیم قضیه را.» اعلیحضرت باور نمیکردند. گفت، «خوب، تعقیب کنید.» من به باهری وزیر دادگستری تلفن کردم و به ارتشبد نصیری رئیس ساواک، ضبط صوت گذاشتیم توی جیب
س- آنوقت پاکروان رفته بود، بله؟
ج- بله، بله متأسفانه پاکروان رفته بود. ضبطصوت گذاشتیم توی جیب مهندس حکیمی رفت و پول را گرفت و آورد ضبط صوت هم گرفت. شصت هزار تومان به او پول نقد داده بودند صد و چهلهزار تومان هم چک. من اینها را ضمیمه پرونده کردم. اعلیحضرت گفت، «حالا مطمئن هستید که این پول را.» گفتم، «یعنی میفرمایید که بنده از جیب خودم دویستهزار تومان دادم که. چک مرتیکه است دیگر.» وقتی که دلایل ساواک و دادگستری خوب جمع کردند، شاه فوقالعاده عصبانی شد فوقالعاده. و گفت که از پشت میزش بگیریدش. ها، ببخشید، وقتی که ما دیدیم این صورت مجلسها نامنظم است یک عطایی بود به نظرم یادم نیست اسم کوچکش چه بود؟ عطاءالله بود به نظرم. عطایی بعد نماینده وزارت کشور بود در شهرداری یعنی که لازم نبود این کارهای کوچک را میتوانست خودش رسیدگی بکند و از طرف من امضا کند. من به او گفتم که این صورت مجلسها را نباید پولش را بدهند. بنابراین شما بنویسید نباید بدهند. به فرض اینکه ما ننوشته بودیم مثلاً باید صبر میکرد ما موافقت کنیم تا چه برسد به اینکه بنویسیم ندهید.
س- بله.
ج- اصلاً به فرض اینکه ما اصلاً هیچ ننوشته بودیم او باید تا امضای وزارت کشور را نداشت که جانشین انجمن شهر بود نیاید این پول را میداد. این پولها را داد تحت فشار آن، حالا آن مقاطعهکار اسمش یادم نیست شاید یادم بیاید آخرش.
س- گوهریان نبود؟
ج- نخیر آن یکی دیگر بود. حالا به شما میگویم اسمش چه بود. عرض کنم که پول را گرفتند. حالا اعلیحضرت به من فرمودند که این را حبسش کنید و آن پروندهای که تشکیل شده من گفتم دو سه روز صبر کنید برژنف اینجاست این دیروز به برژنف کلید طلایی شهر را داده حالا هم تا وقتی اینجاست ما حبسش کنیم خوب نیست. اجازه بدهید که برژنف برود. گفت، «عجب حوصلهای شما دارید؟ نه ماه است میگویید که باید این را تعقیبش کرد. حالا که ما میگوییم تعقیبش کنید میگویید دو روز دیگر صبر کنید.» گفتم، «خوب در دو روز اتفاقی نمیافتد اعلیحضرت. اینهایی که مجرم هستند برای محو آثار جرم کارهایی میکنند که آنها کمک به کشف جرم میکند. بنابراین ولش کنید.» من میخواستم لباس عوض کنم بروم مهمانی اعلیحضرت برای برژنف که آن وقت نفر اول روسیه بود. ولی آنوقت هنوز نفر اول نشده بود آنوقت مثلاً دبیرکل حزب، نمیدانم، یک سمتی داشت که بعد شد (؟؟؟) یادم نیست که این تشکیلات کمونیستها چهجوری است. در هر صورت نفر دوم بود آنموقعی که
س- در نوامبر ۶۳ میشود.
ج- بله، بله.
س- من الان در این نگاه کردم.
ج- بله، بله، عرض کنم که برژنف، آن وقت برویم کاخ گلستان. نوکرم گفت که آقای شهردار بسا تلفن میخواهند یا شما حرف بزنند. من گفتم که آقاجان به او بگو من توی حمام هستم و میخواهم عجله داریم برویم توی مهمانی. و دیر هم شده بود. دومرتبه ده دقیقه دیگر گفت، «شهردار میخواهد حرف بزند.» ما گفتیم خوب ببینیم چه کار دارد؟ تلفن را برداشتم دیدم که این بدون اینکه سلام و علیک با من بکند گفت، «آقای وزیر کشور.» گفتم که بله. گفت، «این طرز کار نمیشود.» حالا مثل اینکه من مثلاً رئیس کار گزینیاش هستم.» شما نوشتید که این چیزها را من پس شما نمایندهتان نوشته که این صورتمجلسها را پس ما پولش را ندهیم.» گفتم که خوب بله. او یک وظایفی دارد لابد صلاح دانسته که ندهید. خوب ندهید.» گفت، «من تکلیفم را باید با شما یکسره بکنم.» حالا من دیدم که این دیوانه است اصلاً. کسی که من میتوانستم دیروز حبسش کنم یعنی عدلیه حبسش بکند و من واسطه شدم که دو روز عقب بیفتد حالا با من این جوری حرف میزند. خندیدم و گفتم، «خوب هر چه صلاح میدانید و اینها.» ولی رفتم به چیز. آمد پیش من گفت که من میدانم شما مراقب من هستید. بنابراین من حالا دست از پا خطا نمیکنم.» مفهوم مخالفش این بود وقتی من بروم دست از پا خطا میکند. گفتم، «من مراقب من با شما دشمنی ندارم.من به شما گفتم که بیا دست به دست هم بدهیم این شهر را درست کنیم. این شهری که نه هیچی ندارد هیچی. این شهری است که مردم فقط عوارض میدهند. حتی برفش را شما نمیتوانید باور کنید. حتی آب میآید مردم خانههایشان را میگیرند. آخر باید شهردار در مقابل پولی که میگیرد سرویس هم بدهد. شما هیچی نمیدهید فقط پول میگیرید. هیچی تا بعد که برژنف برگشت به روسیه دادگستری او را گرفت تعقیبش کرد. بههیچوجه نه جنبه سیاسی داشت و نه جنبه چیز داشت و نه. اعلیحضرت هم خیلی متأسف شد که این چرا اینکارها را کرده. بعد شنیدم که شاه میخواسته اصلاً او را نخستوزیر بکند جای منصور. بعد من این را شنیدم. بعداً یعنی در اینجا شنیدم. عطاءالله خسروانی به من گفت که میخواست که چون رئیس کنگره آزادمردان و آزادزنان شده بود.
س- بله.
ج- میخواست اصلاً او را نخستوزیر بکند.
س- بله.
ج- که در هر صورت این جریان پیش آمد. هیچ جنبه سیاسی نداشت.
س- مثل اینکه ایشان مطلبی بر علیه اعلیحضرت گفته بوده و به این دلیل
ج- بههیچوجه.
س- مثلاً گوش میایستادند و اینها
ج- بههیچوجه.
س- آها.
ج- اینها میدانید اینها یک چیزهایی هست که بعد درست میکنند. هیچوقت اعلیحضرت تا روز آخر از او حمایت کرد. وقتی هم گرفتندش خیلی متأسف بود و میگفت، «چرا اینها اینکارها را میکنند.» نصیری به من گفت که وقتی که شاه این جریان را چیز خیلی متأسف شد و حرفهایی زد به من، به نصیری، که موقعی که قرنی، قرنیای که رئیس اداره دوم بود.
س- بله.
ج- او را شاه تعقیبش کرده بود. داده بود تعقیب بکنند آنها را گفت که افسوس اینها اینکار را میکنند. افسوس اینکارها را میکنند اینها.» و نصیری خودش میگفت که «از حرفهای اعلیحضرت اینطور فهمیدم که این برای این برنامه هم داشته.» بههیچوجه اینطور نبود. اینها که میگویند بعد برای کم کردن یعنی برای تبرئه خودشان است که بگویند که
س- بله.
ج- نه هیچ اینطور نبود.
س- خوب خیلی ممنونم که این فرصت پیش آمد که شما
ج- بله، بله، من آن را نوشتم اینها را مفصل نوشتم.
س- بله.
ج- به حضورتان عرض کنم که دیگر از خاطراتی که در وزارت کشور دارم که البته دلم نمیخواهد که این تا من زنده هستم به هیچکس
س- (؟؟؟)
ج- نه به خود (؟؟؟). والا حضرت اشرف با من خیلی نزدیک بود. حتی وکالت اول من هم با دخالت مستقیم خود والاحضرت شده بود یعنی شاه آنقدر به من چیز نمیکرد با فشار والاحضرت اشرف من مقدمات انتخاباتم فراهم شد. انتخابات هم به شما گفتم چهجوری بود.
س- بله.
ج- ها.
س- ولی نگفتید این آشناییتان با والاحضرت اشرف از کجا آغاز شد؟
ج- حالا عرض میکنم. عرض کنم که، اجازه بدهید یک دقیقه چیز بشود من یک خرده… والاحضرت اشرف مرا نمیشناخت. من وقتی دادستان تهران بودم والاحضرت اشرف مرا شناخت روی مبارزاتی که با تودهایها کرده بودم.
س- بله.
ج- و با قوامالسلطنه. و همانطوری که به شما مثل اینکه گفتم، من مخالفتی که با قوامالسلطنه کردم پشیمانم برای اینکه
س- مثل اینکه قرار بود که راجع به ترتیب افتادن قوامالسلطنه بفرمایید که در جلسه قبل نگفتید.
ج- نگفتم؟
س- نخیر.
ج- بله.
س- که چهجوری ایشان را زیر پایش را جارو کردند و عرض کنم،
ج- بله.
س- کابینهاش استعفا داد و به مجلس ردش کردند.
ج- بله. در هر صورت والاحضرت اشرف آن وقت یک نقش فعالی داشت در سیاست.
س- بله.
ج- و کمتر عقب کار مالی و اینها بود. شاید یک کمی کم و بیش شنیده میشد که عیاشی میکند اما کار مالی مطلقاً نمیکرد و کار سیاسی میکرد. من که رضا روستا را تعقیب کردم بهعنوان دادستان.
س- بله.
ج- و گرفتم حبسش کردم.
س- بله.
ج- و دیگر با قوامالسلطنه مخالفت کردم و مظفر فیروز را تعقیب کردم، از این کارها والاحضرت اشرف مثل همه مردم اسم مرا شنید. بعد یک روز فرستاد سراغ من که میخواهم تو را ببینم. وقتی رفتم آنجا خیلی اظهار چیز کرد که، خوب، من از والاحضرت دو سال هم جوانتر بودم که تعجب کرد که دادستان تهران آنقدر جوان است. حقیقت این است که یک چیزهای مزخرفی هم گاه و بیگاه در روزنامههای تودهای مینوشتند. ولی حقیقت این است که هیچگونه رابطهای، هیچگونه رابطهای جز رابطه اداری و معمولی بین والاحضرت اشرف و من نبود. بعد والاحضرت خیلی از من حمایت میکردند که کارهای مرا دیده بود.و من عضو اصلی، وقتی هم که قوامالسلطنه مرا برداشت موقتا از دادستانی تهران، آن چند روزه هم من عضو اصلی مؤسس سازمان شاهنشاهی بودم.
س- بله.
ج- بعد والاحضرت دادستان جدید را دعوت نکرد همان مرا بهعنوان دادستان قدیم دعوت کردند آنجا اینها. درهرصورت این رابطه بین ما بود. او حتماً آنموقع، گفتم که، پرنسیبی داشت و مبارزات سیاسی میکرد و میخواست که اشخاصی که صمیمی هستند به مملکت و شاه دور خودش جمع بکند. من اول با والاحضرت اشرف آشنا شدم بعد شاه مرا خواست
س- بله.
ج- والا من اصلاً شاه را نمیشناختم. یعنی شاه مرا نمیشناخت. من شاه را میشناختم ولی شاه مرا نمیشناخت.
س- بله، بله.
ج- درهرحال، والاحضرت اشرف یکروزی تلفن کرد به من، تلفن مستقیم، گفت که، معمولش هم این بود که آقای پیراسته منم. من میفهمیدم که. گفت که این نظام خواجه نوری را بکنید فرماندار قزوین. من نظام خواجه نوری را میشناختم برادر فروغ خواجهنوری بود و میدانستم که روی فشار فروغ خواجهنوری که ندیمه والاحضرت شده بود این میخواست برادرش را بکند فرماندار قزوین. من چون رویم به والاحضرت باز بود شوخی کردم گفتم که نظام خواجه نوری هنوز سنش به شصت سال نرسیده. معمولاً ما شصت سالهها به بعد را میفرستیم قزوین. گفت، «من شوخی نمیکنم.» گفتم، «بنده هم جدی عرض میکنم که این هنوز زود است هنوز در تهران سوکسه دارد اینها.» والاحضرت خیال کرد من شوخی میکنم ولی اینکار را انجام میدهم. ولی انجام ندادم. پانزده روز بعد تلفن کرد که، چطور شد اینکار؟ گفتم، «مگر جدی میفرمایید؟» گفت که من شوخی نمیکنم با شما. دیدم خیلی با عصبانیت حرف میزند و من هم همیشه پرهیز داشتم که او با من دشمن نشود. گفتم، اجازه بدهید شرفیاب بشوم.» گفت، «نه اول حکمش را بدهید بعد بیایید پیش من.» گفتم، «اجازه بدهید که من حکمش را بیاورم حضور والاحضرت بدهم. توضیحم را هم گوش بدهید حکمش را هم میدهم.» گفت، «حکمش را میآورید؟» گفتم، «بله.» گفت، «خیلی خوب بیایید.» من به رئیس دفترم گفتم روی کاغذی که مارک وزارتکشور داشته باشد اما در کارگزینی اینها سابقه نداشته باشد بیخودی یک چیزی ماشین کن که آقای نظام خواجهنوری شما شدید فرماندار قزوین. یک نمره بیخودی هم بزن. اما پای این تلفن بنشین نگذار این تلفن مشغول باشد اگر از سعدآباد من به تو تلفن کردم هرچی گفتم همان دقیقه انجام بده. خودم نقشهام این بود که بلکه یک جوری رفع شر بکنم. رفتم پیش والاحضرت و ساعت یازده صبح بود تقریباً، گفت، «حکمش را آوردی؟» گفتم، «بله.» گفت، «بدهید.» گفتم، «بنده یک توضیحی دارم باید عرض بکنم بعد میدهم.» گفت، «چیست؟» گفتم، «والاحضرت این اعلیحضرت دشمن ندارد ما برایشان دشمن میتراشیم. آخر این نظام خواجهنوری که توی مهمانیها همه آقا سرهنگه میخواند برای مردم برای خودم هم خوانده. آخر ما چهارصد هزار نفر مردم قزوین را برای چه بدهیم دست این؟ آخر این اگر میخواهد فرماندار، اگر والاحضرت کاری در قزوین دارید بفرمایید ببینیم اینکار چیست شاید ما خودمان بتوانیم انجام بدهیم. اگر میخواهید به اینکار بدهید آخر این را یک فکر دیگر بکنید. و این فرمانداری که آنجا هست حالا سر سیاه زمستان زغالش را خریده کرسیاش را گذاشته بخاریاش را گذاشته بچههایش رفتند مدرسه، ماجرا این را آلاخون والاخونش بکنیم. این هیچی کاری نتواند بکند نفرین که میکند. بچههایش تروریست میشوند. اگر هم می خواهید یک کسی را ما عوض کنیم باید ماه مهر باشد ماه شهریور باشد که این بعد به او بگوییم که تو را از اینجا برمیداریم فلان جا میفرستیم او بچههایش را مدرسه بگذارد. آخر وسط زمستان برای اینکه یک نفر هوس کرده بود جای او ما این را عوضش بکنیم؟ گفت، «شما از چه وقت معلم علم اخلاق شدید؟»
س- عجب.
ج- گفتم که بنده که هیچوقت کار خلافی چیزی نکردم مگر والاحضرت سراغ دارید که من کار خلاف اصولی کرده باشم. من فکر میکنم اینها. حکمش را هم آوردم ولی میخواهم با والاحضرت یک معاملهای بکنم.» البته والاحضرت قرمز شده بود و خیلی عصبانی. «پس چرا آمدید اینجا؟» گفتم، «آمدم یک معاملهای بکنم.» گفت، «چیست؟» گفتم، «پس در قزوین کاری ندارید.» گفت، «نه.» گفتم که، «به خواجهنوری اگر ما یک کاری بدهیم بالاتر از فرمانداری قزوین والاحضرت راضی میشوید؟» گفت، «بله.» گفتم، «اصفهان مهمتر است یا قزوین؟» گفت، «اصفهان.» گفتم، «من این را میکنمش فرماندار اصفهان و حتی معاون استانداری. حقوقش هم بیشتر از اینجاست. برود اصفهان به شرط اینکه دیگر والاحضرت عقیدهتان را عوض نکنید و تمام بشود اینکار.» گفت، «خیلی خوب.» تلفن را همانطور که طبق چیز بود به رئیس دفترم تلفن کردم که همین الان تلگرافی به استاندار اصفهان، ابراهیم پارسا بود آنموقع، که بعد سناتور شد، ابلاغ کنید که این شده فرماندار و معاون استانداری، آن محل خالی بود. گفتم، «والاحضرت تمام شد دیگر فردا چیزی نفرمایید ها.» گفت، «نه.» البته باید توجه داشته باشید که در جایی که استاندار هست فرماندار چرخ پنجم درشکه است کاری از او ساخته نیست. و من میخواستم که از شر این امان باشم یک پست بیاثری هم به او بدهم.
س- بله.
ج- و از شر والاحضرت هم در امان باشم. وقتی رفتم به وزارتخانه، تلفن کردم به استاندار اصفهان که آقای پارسا، گفتم این پدرسوخته به من تحمیل شده. آدم دزدی است آدم کثیفی است و هیچ کاری به او ندهید، حقوقش را برود آنجا بگیرد حتی کار کدخداهای اطراف اصفهان را هم به این ندهید که کار فرماندار است این سوءاستفاده میکند. گفت، «آخر یکهمچین آدمی را برای من چرا فرستادید؟» گفتم، «والله من گرفتار بودم.» دیگر نگفتم چیست. گفت، «پس کارهای مرا کی بکند؟» گفتم، «من دوتا لیسانسیه جوان خوشنام برایت میفرستم که بهعنوان بازرس استانداری. تو کارهایت را بده آنها بکنند به جای یک معاون دوتا معاون برایت میفرستم. ولی از شر این ما را خلاص کن.» پانزده روز بعد گذشت و فروغ آمد، فروغ خواجه نوری نمیدانم اسمش را شنیدید یا نه؟
س- نخیر فقط همین چند سال پیش که
ج- کشتندش.
س- کشتند من برای اولینبار شنیدم.
ج- ها، ها.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۲۲ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۸
ج- فروغ خواجهخوری آمد به وزارت کشور
س- کی آمد وزارت کشور؟
ج- فروغ خواجهنوری. فروغ را من از قدیم میشناختمش رویم به او باز بود. اتفاقاً همانموقع ارتشبد نصیری آمده بود دیدن من فروغ آمد که چون والاحضرت گفته بود لابد به او که من دیگر با او تمام کردم که دبه نزنم بنابراین من دیگر نمیگویم چیزی به ایشان این آمده بود سراغ من. شروع کرد به «قربانت بروم،» از این حرفها و خودش را لوس کردن که این نظام را بفرست به قزوین.
س- (؟؟؟)
ج- بله، گفتم فروغ اگر دست مرا ببرند اینکار را نمیکنم. من چهارصد هزار نفر مردم قزوین را دست برادر تو نمیدهم و چیز عجیبی است. گفتم آخرش شما این مملکت را انقلاب میکنید. برادر تو هوس کرده برود قزوین من اینکار را بکنم، من اینکار را نمیکنم. شما این مملکت را انقلاب میکنید تو را میکشند به جهنم، مرا هم بیخودی میکشند. از دهنم پرید و همین را گفتم. نصیری هم بیچاره گفت، «فروغ، خجالت بکش و اینها.» او هم طرفداری مرا کرد. بالاخره ما اینکار را نکردیم. اما والاحضرت فهمید که ما سرش کلاه گذاشتیم و به روی خودش نیاورد. البته والاحضرت خیلی کینهای است. این یکی. یکی دیگر یکروزی والاحضرت به من گفت، «من میخواهم بروم به خوزستان شما هم همراه من بیایید.» من دیدم خیلی برای من سخت است که بلند شوم وزیرکشور، بروم خوزستان جلوی اسکورت والاحضرت اینها ولی نمیتوانستم بگویم نه. گفتم که خوب اینکار را باید اعلیحضرت اجازه بدهند بنده که خودم نمیتوانم بیایم. گفت، «خوب، من آن را درست میکنم.» من رفتم پیش علم گفتم آقای علم تو به اعلیحضرت بگو که ما را معاف کنند من نمیخواهم با والاحضرت بروم به خوزستان، اصلاً نمیدانم چه خیالی دارد برای من که میخواهد مرا ببرد به خوزستان، برای چه میخواهد ببرد.
س- میانه آقای علم چطور بود آنموقع با والاحضرت اشرف؟
ج- علم خیلی به اینها اعتنایی نداشت، او از شاه خیلی نزدیک بود به والاحضرت اشرف خیلی چیز داشت. هیچی، علم گفت، «من مقاومت میکنم.» گفتم، «پس به اعلیحضرت شمار عرض کنید که یک جوری بشود که با من دشمن نشود والاحضرت ولی مرا نفرستید.» نمیدانم این چهکار کرد و بالاخره علم گفت، «زورم نرسید، باید بروی.» من رفتم به خوزستان. بعدش دو روز آنجا بودیم با والاحضرت. البته چون من وزیر کشور بودم و سابقاً هم استاندار خوزستان بودم من و والاحضرت تو یک ماشین نشستیم بقیه همراهان هم ماشینهای خودشان. من تعجب میکردم والاحضرت برای چه مرا آورده. درهرحال گذشت و برگشتیم. برگشتیم و دیدم کار جدی هم نداشت آنجا ولی خوب خواسته بود که من همراهش باشم.
س- این دانشگاه جندی شاپور ساخته شده بود؟
ج- بله، آن اصلاً به اینکارها کاری نداشت، نمیدانم اصلاً برای چه آمده بود. ظاهراً یکی از سازمانهای خیریه را بازرسی کند. بعدش، البته این باید محرمانه باشد.
س- بله، تمام چیزهایی که شما میفرمایید در نوار باشد که این در زمان حیاتتان بههیچوجه مورد استفاده هیچکسی قرار نخواهد گرفت.
ج- بله. والاحضرت مرا خواست و گفت، «بیایید اینجا پیش من. بعد گفت، «آقای پیراسته این وضع اقتصادی ما که روزبهروز بدتر میشود و وضع مالیمان بدتر میشود و شما یکخرده از این زمینهای خوزستان بدهید به من.» من میدانستم کجا را میگوید منظورش زمینهای شهرداری بود، گفتم والاحضرت توی این ترافیک به این سنگینی تهران والاحضرت بنده را خواستید که شوخی کنید؟ گفت، «من شوخی نمیکنم.» گفتم چه زمینی؟ بنده زمینم کجا بود تو خوزستان؟ این زمینهای خوزستان یا مال مردم است که به بنده مربوط نیست یا مال دولت است که به بنده مربوط نیست یا مال شهرداری است که به بنده مربوط نیست، بنده خودم اگر زمین داشتم تقدیم میکردم بنده هم که زمین در خوزستان ندارم، چه زمینی به والاحضرت تقدیم بکنم؟ گفت، «خودت را به خریت نزن،» به شوخی، «میدانی چه میگویم.» گفتم بنده که… یعنی میگویید… خلاصه گفت، «زمینهای شهرداری.» گفتم آخر زمینهای شهرداری را بنده به چه مجوزی بدهم به والاحضرت؟ من از والاحضرت یک سؤالی دارم. گفت، «چیست؟» گفتم زمینها را برای چه میخواهید؟ مگر نمیخواهید بگیرید بفروشید؟ آخر میخواهید پشت دیوار عراق برای رادیو بغداد، آنوقت هم روابط ایران و عراق خیلی بد بود، سوژه تهیه کنید؟ برای رادیو مسکو سوژه تهیه کنید؟ برای مردم سوژه تهیه کنید؟ آخر این زمین… تا این شاه هست و این اعلیحضرت هست و سایهاش سر والاحضرت هست سر ما هست که همه مملکت مال والاحضرت است، اگر خدای نخواسته برود که ما را میکشند برای چه میخواهید اصلاً؟ چرا از من… گفت، «دومرتبه شما معلم علم اخلاق شدید؟» گفتم که بنده معلم علم اخلاق نیستم ولی میخواهم از والاحضرت سؤال کنم برای چه میخواهید اصلاً؟ نگاه کن این زمینها را به والاحضرت، فردا هم دست بنده بود برای چه میخواهید؟ جز اینکه مردم بگویند یک کلاغ چهل کلاغش بکنند که زمینهای شهرداری را ما دادیم به والاحضرت والاحضرت فروختش به مردم. خوب اصلاً راحتتر این است که اصلاً از بودجه شهرداری یک پولی بیاوریم یک چکی بکشیم به والاحضرت بدهیم تا اینکه بیاییم اینکارها را بکنیم. نکردم، والاحضرت اشرف از من توقعی نداشت که اینقدر مقاومت کنم، از نظر انتصابات با او مقاومت کردم از آن روز دیگر روابط ما سرد شد، دیگر والاحضرت آن والاحضرت سابق با من نبود. این هم یکی از خاطرات گذشته بود.
س- یکهمچین موردی را کسی در محل پیشنهاد کرده بود که چهجوری آخر ایشان یکهو به فکر زمین در اهواز میافتند؟ چرا نروند مثلاً مشهد یا نمیدانم جای دیگر.
ج- والله این خاندان سلطنتی متأسفانه یک عده اراذل و اوباش دورشان را گرفته بودند هرکس هرچه به نظرش میرسید که پول از توش دربیاورد خودش زورش نمیرسید میرفت به اینها پیشنهاد میکرد. حالا علی رضایی گفته بود که آنوقت علی رضایی هنوز
س- نرفته بود.
ج- نرفته بود اینها. حالا کی گفته بود نمیدانم،
س- یک کسی.
ج- یک کسی رفته بود پیدا کرده بود این زمینها را بگیرند و بخورند. خوب، دیده بود که همین جوری نمیتواند بخورد، زور خودش نمیرسد گفته بروم مثلاً به والاحضرت لابد گفته اگر زمینها را به من بدهید مثلاً ده میلیون تومان میدهم، بیست میلیون تومان میدهم. این است که این خاندان سلطنتی خیلی کثافتکاری میکردند. کثافتکاریهایشان بیشتر از آنچه که عایدشان میشد انعکاس بد داشت، یعنی فرض کنید مثلاً علی رضایی در یک جایی چهار میلیون تومان به والاحضرت میداد چهارصد میلیون تومان از پول مملکت را برمیداشت. اینها که نمیدانستند که این چه ارزشی دارد میگفتیم تلفن برای بنده بکنید به آقای کی. او هم میگفت خوب یک تلفن چهار میلیون تومان میارزد دیگر، این نمیدانست که اثر این تلفن چیست؟ یا این فشار چیست؟ یا آن علی رضایی چهکار میکند و این انعکاسش در مردم چیست. خاندان سلطنتی ایران متأسفانه، حالا میرسیم به قضاوت من راجع به شخصیت اعلیحضرت، خیلی اعلیحضرت در مقابل فامیلش ضعیف بود و نمیدانم از اینها میترسید، نمیدانم میترسید بکشندش نمیدانم چه فکر میکرد. در هر صورت نسبت به فامیلش خیلی…
س- بعضیها میگویند به علت این بود که میخواستند یک حداقل تعداد افراد وفادار را نسبت به خودشان داشته باشند به این علت بوده.
ج- ابداً، ابداً، نه اینجور نیست. برای اینکه خود شما بالاخره یک مردی هستید هیچکس که از پشت یک بوته عمل نیامده. بالاخره هر کس خواهر دارد مادر دارد عمه دارد دایی دارد هر کسی. خوب آره میتواند روابطش را با خانوادهاش حفظ کند و به حرف آنها هم گوش ندهد. چرا به رضاشاه جرأت نمیکرد کسی برود به او یا به زنش یا به دخترش یا به پسرش برود بگوید که فلان کار را بکنید. اصلاً جرأت اینکه این حرف را بزنند نداشتند. اعلیحضرت این نبود به نظر من، حالا باید بگذاریم به کارهای برسیم، اعلیحضرت ضعف داشت. ذاتاً ضعف داشت اصلاً ذاتاً در خلقتش ضعف بود و جواب نه نمیتوانست بدهد. حالا برای اینکه نمونهای برایتان بگویم قدس نخعی که رفیق من بود وزیر دربار شده بود این هم با من خیلی صمیمی بود و او از کسانی بود که سعی میکرد من نخستوزیر بشوم، علم هم خیلی دلش میخواست من نخستوزیر بشوم علیرغم هویدا برای اینکه هویدا و منصور خوب هردوتایشان با علم خوب نبودند. علم که میدانست خودش شانس ندارد کمک میکرد که من نخستوزیر بشوم. من هم خیلی
س- این بعد از اینکه خودش نخستوزیر شده بود و کنار رفته بود؟
ج- بله، بله. قدس نخعی با من چون خیلی دوست بود روزهای چهارشنبه میآمد تنها منزل من با هم چای میخوردیم و بعضی وقتها هم صلاح السلطنه صلاحی هم همراه خودش میآورد او هم محرمش بود. یکروزی من به او گفتم آقای قدسی این دربار خیلی این والاحضرتها شلوغ میکنند و این ماشین مرسدس میآورند بدون گمرکی و در بازار میفروشند، آخر چهقدر؟ تمام بازار پر شده از مرسدسهای غلامرضا و موک میآورند همه کار میکنند اینها، به سیب دخالت میکنند به چیز دخالت میکنند و من خیال میکنم هویدا میخواهد برای اینها پرونده بسازد والا به غرض اینکه یک کسی میخواهد به یک کسی کمک بکند اینقدر اینجوری علنی نمیکند. مثلاً به او گفتم که یک آقای دکتر صفایی هست مستشار دیوان کشور و این میآید با من راه میرویم. به من گفت، «شما به این اعلیحضرت نصحیت کنید،» او خیال میکرد من میتوانم به اعلیحضرت نصیحت کنم، «که جلوی این برادرهایش را بگیرد.» و خودش هم طرفدار جدی سلطنت بود، «من رفتم سیب بخرم توی خیابان کاخ یارو سیب فروشه میگوید که فردا بیا. میگویم این سیبها چیست؟ میگوید امروز والاحضرت اجازه ندادند توزیع بشود. میگویم والاحضرت کی هستند؟ به سیب چه کار دارند؟ معلوم شد انحصار سیب لبنان ورودش به ایران با غلامرضا است و غلامرضا آن روز دیده بازار سیب مثلاً تو دکانها زیاد است گفته فردا بفروشید که گرانتر بشود.» و این صفایی به من گفت، «این علنی میوهفروشها میگویند آخر این چه بساطی است.» من اینها را به قدس گفتم. گفتم آقای قدس اینها را جلویشان را بگیرید حالا که شما وزیر دربار هستید میتوانید تحریک و تشویقش کردم که جلوی اینها را بگیرد. بعد از یک هفتۀ دیگر آمد و گفت، «عجب کاری دست ما دادی.» گفتم چیست؟ گفت، «که من رفتم به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت اینها خیلی ماشین مرسدس اینها آوردند جلوی این را خوب است اجازه بدهید بگیرم اعلیحضرت فرمود، «خیلی خوب، به آنها بگویید بس است. غلامرضا فرستاده بود که چندتا چیز را من امضا کنم.» آخر وزیر دربار باید امضا کند که اینها مال دربار است دیگر و به اصطلاح بدون گمرک آزاد بشود.» من به او گفتم که اعلیحضرت فرمودند»، حالا قدس به من میگوید، «به او ابلاغ کردم که اعلیحضرت فرمودند که بس است.» گفت، «غلامرضا گفت اعلیحضرت باد شکمشان را خالی کردند.» حالا من چه بگویم؟ تو کار دست ما دادی.
س- یعنی غلامرضا جرأت میکرد همچین چیزی بگوید راجع به شاه؟
ج- بله، بله. این را وزیر دربارش به من گفت. گفت، «حالا من چه بگویم؟ بروم به شاه چهجوری گزارش بدهم که برادرت یکهمچین حرفی زده؟» بعد از یک مدتی آمد و گفت به من که «میخواهم استعفا بدهم.» البته این مال سالهای بعد استها مربوط به وزارت کشور من نیست. گفتم که چرا؟ اول نخواست بگوید. گفت، «من حقوقم کم است من ۴۵۰۰ تومان،» آنوقت وزرا و وزیر دربار ۴۵۰۰ تومان حقوقشان بود، «حقوقم است ۱۵۰۰ تومانش را که این پیشخدمتها به زور از من میگیرند بهعنوان انعام و این چیزها و من با ۳۰۰۰ تومان نمیتوانم زندگی کنم و نمیخواهم میخواهم بروم بیرون.» من فکر کردم واقعاً بهانهاش واقعی است. یک کاغذی نوشتم به اعلیحضرت، آن را دیگر به وسیله معینیان که آقای معینیان به اعلیحضرت عرض کنید که وزیر دربار را من دیدمش و او به خاطر کمی حقوقش میخواهد استعفا بدهد و اعلیحضرت اگر میل دارند از یک جایی ماهی چهار پنج هزار تومان به این کمک بشود. ولی نفهمد که بنده پیشنهاد کردم. چهارشنبه دیگر قدس آمد منزل ما و گفت، «امروز آقای محمد سعیدی سناتور که در بنیاد پهلوی کار میکند آمد پیش من و گفت که در بنیاد پهلوی ما تشویق کردیم که ماهی پنج هزار تومان به شما بدهیم که شما برای ما کتاب بنویسید.» چون قدس اهل نویسندگی بود.» من هم رد کردم گفتم من کتاب نمیتوانم بنویسم.» گفتم آقای قدس مگر شما نگفتید حقوقت کم است خوب این منبع صحیحی که بد نیست از طرف خودش یک سناتوری بیاید پیش ما که به شما پنج هزار تومان بدهد این لابد امر شاه بوده فلان بوده. گفت، «هرچه باشد برادر من نمیخواهم،» به من هم میگفت داداش. گفت، «داداش من نمیخواهم اینجا بمانم اینها بهانه است نمیخواهم بمانم.» گفتم چرا؟ آخر تو که به درد ما میخوری تو خودت میگفتی که آنجا باشی و فلان. گفت، «نه، اصلاً از این چیزها گذشته.» گفت، «به نظر من،» حالا این سال ۱۳۴۷ است، «این شاه دیوانه شده.» گفتم چطور آخر دیوانه شده؟ گفت، «یک حرفهایی میزند،» دیگر نگفت چه، «یک حرفهایی میزند یک کارهایی میکند که به نظر من اینها صحیح نیست و شاید از این قرصهایی که به او میدهند برای،» حالا حرف قدس است، «قرصهای مشهی میدهند که بتواند با زنها چیز بشود شاید آنها به سرش زده باشد والا نمیشود با این کار کرد.» بالاخره هم رفت سفیر واتیکان شد و نماند آنجا.
س- قرصهایی بودند که تقویت بکند.
ج- تقویت به اصطلاح قوه جنسیاش را، اینها به شاه خیلی چیز… آخر افراط میکرد خیلی افراط میکرد حالا میرسیم به اعلیحضرت متأسفانه در این کار خیلی افراط میکرد و یکعدهای حالا دیگر شاید… پدرش هم این کار را میکرد همه مردها میکنند اما قاطی نمیکنند با سیاست مملکت. پدرش این آقای فرود که دلم میخواهد شما یکوقت ببینیدش اگر بگوید چون آدم محافظهکاری است الان در جنوب فرانسه است به من میگفت، یکوقت آجودان رضاشاه بود. گفتم که رضاشاه الواطی هم میکرد؟ گفت، «اولاً چندتا زن داشت، میدانید که رضاشاه
س- بله.
ج- ولی الواطی هم میکرد.» گفتم چهجوری الواطی میکرد؟ گفت، «یک چادری زده بود دم در سعدآباد به عنوان چادر خصوصیش، زن و بچهاش هم توی آن عمارت دیگر بودند اما کسی جرأت نداشت اینطرف بیاید از رضاشاه. روزهای سهشنبه یا نمیدانم چه روزهایی حاج آقا رضا رفیع یک زن چادرنمازی برایش میآورد سر ساعت هم میآمد. رضا شاه وقتی من عقبش بودم،» این آژدانش بود، میگفت، «دستش را اینجوری میکرد که دیگر نیا. از آن ساعت بیست دقیقه میرفت تو آن چادر… میآمد بیرون.» گفتم پول هم میداد؟ گفت، «پول بده که نبود، آیا سالی مثلاً یک پهلوی میداد یا نمیداد اینها.» در صورتی که هیچوقت قاطی نمیکرد کار مملکت را با چیز ولی متأسفانه در زمان اعلیحضرت کار مملکت با زنبازی قاطی شده بود حالا میرسیم و این یکی از بزرگترین لطمههایی بود که
س- ولی این دوا برای این بوده که بتوانند اینکار را بکنند؟
ج- بله، بله. اینطور قدس میگفتند. اینطور که قدس مید میگفت، او وزیر دربار بود هر روز میرفت پیشش، روز یک ساعت میرفت اینها. درهرحال یکی از گرفتاریهای اعلیحضرت این موضوع علاقه زیادش به الواطی بود. آخر یک سنی داشت و اینهمه گرفتاری شما که بهتر میدانید. یعنی هر کس میداند که این مسئله فیزیکی نیست مسئله روحی است. یک کسی که اینهمه گرفتاری دارد که نمیتواند که مثل یک عمله، فرض کنید که چیز بکند. ولی خوب این دواها را به او میدادند و این دواها میگویند که یکی از عوامل سرطان، من هنوز تحقیقاتم تمام نشده، میگویند که یکی از عوامل سرطان خیز همین داروهای تقویتی است، بله میگویند، حالا تا چه اندازه هنوز تحقیقاتم راجع به این کار تمام نشده. درهرحال وزارت کشور ما این خاطراتی بود که داشتم از آن، موضوع انتخابات بود که خیلی علاقهمندم این هم شما بدانید.
س- قبل از آغاز مطلب انتخابات میتوانید راجع به این کنگره آزادزنان و آزادمردان بفرمایید که مقدمۀ لازمی است.
ج- همان، همان. همان راجع به انتخابات است، بله. یک روزی در آبعلی بودیم رفته بودیم در خدمت اعلیحضرت برای افتتاح راه هراز و خوب طبیعی است که اعلیحضرت برای یک کار رسمی میرفتند وزرا هم باید بودند خوب من هم بودم. خوب، هر کسی با ماشین خودش رفته بود. وقتی اعلیحضرت سوار ماشین شدند آنوقت اویسی سرتیپ بود و فرمانده گارد بود به نظرم، آره بله، یادم نیست شاید هم هاشمینژاد بود یادم نیست به هر صورت، فرمانده گارد به نظرم حالا شاید اویسی به چه سمتی بود فرمودند که «وزیر کشور شرفیاب شود.» ما رفتیم و اعلیحضرت فرمودند «با ماشین من بیایید برویم شهر. ماشین خودتان عقب بیاید.» خوب ما هم رفتیم تو ماشین اعلیحضرت. ماشین اعلیحضرت یک شیشهای داشت که صدا رد نمیشد.
س- بله.
ج- که راننده نمیشنید ما چه میگوییم. در ضمن راه گفت، «راجع به انتخابات چه فکری کردهاید؟» گفتم که نظر اعلیحضرت همایونی چیست؟ گفت، «امسال بایستی که کارگرها و کشاورزها و آدمهای گمنام بروند تو مجلس با این انقلابی که ما کردیم.» گفتم اعلیحضرت اینکار اصلاً امکان ندارد. گفت، «چرا؟» گفتم تا به حال معمول این بود که دخالت دولت در انتخابات این بود که در هر شهری دودستگی است یا چند دستگی است. کسی که مورد توجه دولت است مردم میدانند که این زور دولتی دارد دور این جمع میشوند مثل خود من وگرنه من ساوهای نیستم. من وکیل ساوه شدم. برای اینکه دادستان بودم مردم میدانستند من قدرت دارم دور من جمع شدند مخالفین سزاوار. من واقعاً وکیل ملی بودم ظاهراً ولی باطناً برای این بود که دادستان بودم و قدرت داشتم و اعلیحضرت به من کمک میکرد، عرض کنم که، مردم دور من جمع شدند و خوب طبیعی است که این دودستهای که مخالف سزاوار بودند یعنی آنها مخالف سزاوار نبودند مخالف آن دستهای بودند که او را آورده بودند روی کار اینها دور من جمع شدند و ما شدیم وکیل یعنی انجمن از ما تشکیل میشد. گفتم قربان دخالت دولت تا به حال این بود، که انجمن را از مخالفین از هر کسی به آن نظر داشت دولت انتخاب میکرد از آنهایی که او را میخواست، خودبهخود دیگر میشد انتخابات دیگر لازم نبود که ما دخالتی بکنیم. اما یک نظری راجع به انتخابات دارم. گفت، «چیست؟» گفتم منظورتان این است که به این اشخاص یک کاری بدهید یا میخواهید یک مجلسی داشته باشید؟ گفت، «طبیعی است میخواهیم مجلس داشته باشیم اینها را که ما نمیشناسیم.» گفتم بنده یک مثالی میزنم. اگر تمام، فرض بفرمایید که، تیم فوتبال دانشکده افسری و دانشکده فنی با هم مسابقه می دهند اعلیحضرت هم آنجا نشستید جلوی حضور اعلیحضرت است اعلیحضرت که نمیخواهید پای یکی را بگیرید بکشید که آن شکست بخورد چون هر دوتا تیم مال خودتان است، این اسبها که میدوند تو میدان اگر مال خودتان است که نمیگویید این تو دهن آن بزنند. خوب ما اگر ببینیم در انتخابات کی در کجا زمینه دارد اگر این آدم مزاحم سیاست اعلیحضرت نیست مطلبی نیست بگذارید بشود. و مثال زدم گفتم در ساوه که بنده البته به اعلیحضرت ما همیشه چاکر میگفتم بنده نمیگفتم ـ گفتم چاکر وکیلش بودم دولت یکدفعه دخالت کرده که امام جمعه نشود فرود بشود، یکدفعه دخالت کرده که فرود نشود سزاوار بشود، یکدفعه دخالت کرده سزاوار نشود بنده بشوم، یک دفعه دخالت کرده که من نشوم بهبودی بشود خوب شد. پنج دفعه دولت دخالت کرد. حالا ما چه کسانی بودیم؟ بنده که وزیرتان هستم او هم که امامجمعهتان است او هم که شهردارتان است حالا سناتورش کردید او هم پسر نوکرتان در دربار است ما از روز اول ول میگردیم میگفتید هر کس برای من فرقی نمیکند. هم مردم راضی میشدند هم ما یکخرده به مردم بیشتر تملق میگفتیم. ما اگر اینطور بکنیم انتخابات را باید در دو سه جا که ممکن است آدمهای ملایم انتخاب بشود دخالت کنیم پس میشود به جای اینکه در ۱۳۶ حوزه دخالت کنیم در دو جا مبارزه منفی میکنیم اما نه اینکه ما در همه جاش چیز بکنیم. گفت، «نه، نمیشود باید بشود.»
س- مثل خوبی زده بود برایشان.
ج- بله، گفت، «نمیشود باید بشود. ما هر کسی را از هر جا تا حالا خواستیم شده باید این دفعه هم بشود.» گفتم خوب البته اعلیحضرت هر جور اراده بفرمایید اما چاکر چون عقیده ندارم به اینکار و بلد نیستم، اعلیحضرت از استعفا خیلی بدش میآمد اما من یکجوری استعفا میدادم که بدش نیاید، گفتم که چون چاکر بلد نیستم و عقیدهام هم نیست اصلاً نمیدانم چهجوری میشود یک کارگری که یک نفر را در یک شهر نمیشناسد آخر ما که اتحادیۀ کارگری نداریم، ما که حزب نداریم، ما که چیز نداریم که بگوییم که این حزب این را کاندیداش کرده. چطور میشود یک کارگر را از یک شهر وکیل کرد؟ اصلاً ۲۶ نفرش را نمیشناسد که ما بگوییم این انجمن انتخابات مطابق میل تو انتخاب میکند و به چاکر یک کار دیگر مرحمت بفرمایید و یکی دیگر را مأمور وزارت کشور کنید که بتواند این کار را بکند بنده میدانم که علت اینکه اعلیحضرت به بنده مرحمت دارید این است که هر کاری که به بنده مرحمت کردید بد از آب درنیامده علتش هم این بود که به آن کار عقیده داشتم به این کار… اصلاً بلد نیستم و میدانم افتضاح خواهد شد. اعلیحضرت فهمید چه میگویم گفت، «خوب، من شما را راحت میکنم شما دخالت نکنید.» گفتم اطاعت میکنم اما مردم بیست و چند دوره عادت کردند که وزیر کشور دخالت کند و بنده را ول نمیکنند پس اجازه بدهید چاکر بروم مسافرت. گفت، «بروید.» ما هم خیالمان راحت شد رفتیم. آنوقت کنگره تشکیل دادند. این کنگره که همین نفیسی رئیسش شد و چند نفر بودند که انتخابات را با حضور اعلیحضرت بررسی میکردند. یکی رئیس بانک کشاورزی بود آنموقع دکتر حسن زاهدی بود، یکی منصور روحانی بود که آنوقت رئیس سازمان آب و برق بود و رئیس رسازمان آب وزارت کشور بود، یکی شجاع ملایری بود
س- اتوبوسرانی، نه؟
ج- اتوبوسرانی و یکی هم همین نفیسی بود. عطا خسروانی هم جزوشان بود که به عنوان وزیر کار. اینها انتخابات را به همان صورت کنگرهای درست میکردند. اما این کنگره را هم مسخره کرده بودند برای اینکه بنا بود که افراد که ظاهراً نمایندگان شهرستانها معرفی میکنند انتخاب بشوند لااقل. اینها یک صورتی برای خودشان نوشته بودند به آن کنگره هم آورده بودند. بعد که صورت را خواندند دیدند که بعضیها دیدند که آن نمایندگان شهرستانها دیدند که آنچه آنها گفتند نیست یک کس دیگر است آمدند اعتراض کنند زدند بیرونشان کردند. زدند ژاندارمها بیرونشان کردند رفتند رفتند پی کارشان. این کنگره اینجوری تشکیل شد و یکی از عیبهای حوزهها به اعلیحضرت آن روز عرض کردم که اعلیحضرت مجلس ضعیف خطرناک است با یک نسیم مخالفی اینها برمیگردند و اعلیحضرت به من فهماند که من تحت فشار آمریکاییها هستم برای اینکار. گفت، «مجبورم دیگر، با این اصلاحاتی که کردیم مجبوریم. خوب سنا را که دربست داریم.» به من این را گفت. به من فهماند یعنی من فهمیدم که تحت فشار آمریکاییها است این انتخابات اینجوری را کرد و من در دوره انتخابات رفتم به سوئد و بخشنامه کردم به استاندارها چون مطابق قانون اعتراضاتی انتخاباتی باید میآمد به وزارت کشور. من دیدم خوب من که میدانم این انتخابات چیست چرا برای خودم دردسری درست کنم. بخشنامه کردم به استاندارها که شما به نمایندگی وزارت کشور اعتراضات را رسیدگی کنید و اظهارنظر کنید. بههرحال خیال خودم راحت شد دیدم پروندهای دیگر نیامد. هفته اعتراضات بود رفتم به ترکیه به عنوان بازدید رسمی که آن هم یک داستان جالبی دارد. وزیر کشور ترکیه در آنموقع بکاتا اسمش بود. بکاتا یکی از رجال مؤثر ترکیه بود که هم وزیر کشور بود هم وزیر جنگ بود. ما این را دعوتش کردیم به تهران قبلاً چون یکی از مشکلات ما این بود که یک گاری در سرحد رضائیه یک گاوی این میزدید مثلاً ایرانی از ترکه میدزدید ترکه از ایرانی میدزدید آنوقت هی ما باید گرفتار این مسائل سرحدی میشدیم. ترکیه اظهار علاقه کرد که وزیر کشورشان بیاید به ایران و بنشینیم و راجع به این موضوع مذاکره کنیم. من به اعلیحضرت عرض کردم و اجازه دادند که ما وزیر کشور ترکیه را دعوت کنیم. این آمد و یک خانم خوبی هم داشت که متأسفانه مرد همانسال زبان فرانسه را هم خوب بلد بود ولی خودش زبان خارجی هیچ نمیدانست. بههرحال ما این را دعوتش کردیم. بعد از یک مذاکرات مقدماتی کردیم بعدش رفتیم به… من دیدم بهترین بهانهای که بتوانم از تهران دربروم موقع انتخابات این است که بگویم وزیرکشور ترکیه مرا دعوت کرده. به سفیر ترکیه اسمش یک آقایی بود به نام رضا گفتم که شما یک کاری بکنید که ما برویم والا او نفهمید برای چیه. من رفتم به ترکیه. رفتیم به ترکیه و در آنموقع اینها با کودتا آمده بودند روی کار عصمت اینونو و اینها… بله رفتم به ترکیه به نظر تابستان بود حالا چه ماهی بود درست یادم نیست و آنجا قبل از اینکه من برسم وزیر دادگستری رژیم سابق که در حبس بوده فرار کرده بود و مجلس این را استیضاحش کرده بودند که چرا بکاتا که وزیر کشور است بیعرضگی کرده و از زندان یک نفر فرار کرده و تحت فشار شدید بود. یکاتا هم از خدا میخواست که یک مهمان خارجی داشته باشد که بگویند مهمان خارجی دارد و استیضاح عقب بیفتد. من رفتم به ترکیه روزنامههای ترکیه نوشتند که این آقای بکاتا مهدی آورده برای خودش، نه که در دین شیعه میگویند مهدی
س- بله.
ج- نجاتدهنده است. گفتند مهدی آورده و اینها. سفر ترکیه خیلی خوب بود و ما نشستیم و یک پروتکلی امضا کردیم با دولت ترکیه که هر شش ماه یک مرتبه استانداران محلی بروند پیش همدیگر یعنی سرحدی شش ماه یک مرتبه در ترکیه یا شش ماه بعد در ایران و مسائل را حل کنند بین خودشان اگر به اشکالی برخوردند به دولت مرکزی اطلاع دهند والا اگر گاو کسی مرده خوب بگیرند و به او پس بدهند و مسائل از این قبیل که یک سایهای روی روابط دوتا کشور میانداخت به این صورت حل شد. البته من اجازهای که نداشتم من نوشتم که امضا این موافقتنامه و قوت این پروتکل بستگی به تصویب دولت ایران و تأیید مجلس دارد و من همینطور امضا میکنم و امضا کردیم. از چیزهای جالب این بود که یکروزی در آنکارا گردش میکردیم رفتیم یک جایی دیدیم که یک قبرستانی یک چهارطاقی زدند و یک دسته پیرمرد و پیرزن اروپایی و آمریکایی آنجا صف کشیدند و زیارت میکنند خیلی تعجب کردم. از آن میزبانمان که رئیس تشریفات وزارت خارجه بود. همراه من بود همیشه پرسیدم که اینجا چیست؟ گفت، «اینجا زیارتگاه مسیحیهاست.» من خیلی علاقهمند شدم ببینم که آخر مسیحیها تو ترکیه چه زیارتگاهی دارند. رفتم دیدم یک کشیشی خیلی باهوش یعنی واقعاً قیافه باهوشی داشت فرانسوی آنجا دارد توضیح میدهد که اینجا چیه و چیه و اینها. وقتی خلوت شد از او پرسیدم که شما اینجا چه میگویید؟ گفت، «اینجا حضرت مریم یک شب خوابیده.» گفتم شما از کجا میدانید که حضرت مریم اینجا یک شب خوابیده؟ گفت، «در انجیل نوشته که وقتی از بیتالمقدس آمد در یک بیابانی خوابید یک شب که تمام شرایطش از نظر تپه و این چیزها تطبیق میکند با اینجا.» گفتم خوب روی کره زمین شاید یک میلیون جا مثل اینجا باشد که تپه و مپهاش مثل هم باشد. گفت، «در قرن هفتم مسیحی هم یک کاردینالی که در صحت گفتارش ما تردید نداریم خواب دیده که اینجاست.» من خندیدم و او هم یک لبخندی زد یعنی منظورش این بود که برو بگذار به کارمان برسیم. وقتی کارمان تمام شد با وزیر کشور ترکیه گفتم حالا بیایید یک تبصره هم در این پروتکل بگذاریم. گفتم که یک نفر را پیدا کنید که خواب ببیند که حضرت مریم بعد از اینکه اینجا آمده آمده به ایران یک جایی که ما میگوییم یک جایی که توریستی نیست میخواهیم آبادش کنیم. اگر یکهمچین چیزی درست کنید هرچقدر اینجا گیرمان آمد با هم نصف میکنیم این هم یک خاطره اینجوری.
س- بله.
ج- وزیر کشور ترکیه گفتم وزیرجنگ هم بود بکاتا خیلی از ما بیشازحد یک وزیر تجلیل کرد یعنی مثلاً وقتی ما میخواستیم برویم به قونیه که قبر جلالالدین مولانا، جلالالدین رومی به اصطلاح آنجاست یک ارتشبد با ما فرستاد با طیاره که همهجا درست مثل رئیس یک مملکت یا حداقل رئیس یک دولت از ما پذیرایی کرد. در قونیه دیدم که کتاب مثنوی خوب به فارسی است روی قبرش باز بود. از رئیس تشریفات پرسیدم شما این کتاب را میتوانید بخوانید، میخواستم ببینم که چه میگویند راجع به این. گفت، «نه.» گفتم چرا؟ گفت، «این ترکی قدیمی است. این اصلاً نمیدانست که چیز است گفت، «این ترکی قدیمی است.» فارسی را میگفت ترکی قدیمی است. ولی آن به اصطلاح متولی قبر به من یک چشمکی زد که اینها نمیفهمند ولشان کنید. این هم از چیزی بود که از ترکیه داشتم. اعلیحضرت میل نداشت که منصور را سر کار بیاورد. من شنیده بودم که اعلیحضرت میل دارد منصور را سر کار بیاورد یعنی میخواهد ترتیبی بشود که منصور را سر کار بیاورد. منصور آنموقع رئیس شرکت بیمه بود و من اصلاً باورم نمیشد که نخستوزیر ایران حسنعلی منصور بشود. منصور از اشتباهات بزرگ آمریکاییها بود یعنی ا گر بخواهیم یک شروعی برای سقوط مملکت ایران یک تاریخ بهاصطلاح تاریخ سقوط فکر بکنیم تاریخ شروع به سقوط فکر بکنیم.
س- نقطه عطفی.
ج- نقطه عطفش را پیدا بکنیم بهاصطلاح (؟؟؟) را شروع بکنیم این آمدن منصور است. منصور پسر مرحوم منصورالملک بود، منصورالملک آژان مستقیم انگلیسیها بود که من دلایل زیادی هم برایش دارم. در کتابی هم که نوشتم که الان در تهران است از روی اسناد سفارت ایران در عراق چیز کردم و اصلاً معروف است از توی کتاب (؟؟؟) انگلیس هم نوشتند که این آدم ما بود و آدم خیلی بدنامی بود پدرش. یک نفر از منصورالملک در ایران به خوبی یاد نمیکند. مثلاً حتی وقتی که شاه ضعیف بود و بعد به سلطنت رسیده بود ۷ میلیون تومان به او داد که پلهای آذربایجان را درست بکند پلهای منصورالملکی معروف است که یک چهارتا تیر گذاشتند و اینها بعد همه پلها خراب شد و اینها. خلاصه آدم… ولی آدم زرنگی بود برای خودش آدم زرنگی بود. منصور دبیراول بود در وزارتخارجه. یکروزی به همکارانش میگوید من اینجا که بمانم ده سال پانزده سال دیگر سفیر میشوم من اینجور زندگی را نمیخواهم من اینجا را ول میکنم میروم با نخستوزیر میشوم، حالا دبیراول است، یا اینکه هیچی هیچی نمیشوم. میآید بیرون. میآید بیرون و میآورد خودش را به آمریکاییها میچسباند میشود رئیس دفتر مرحوم علا مرحوم علا این را بیکارش میکنند اشرف احمدی که وزیر علا بود و عضو دادگستری بود و با من نزدیک و محرم بود
س- اشرف احمدی فامیل است یا اینکه اسم اولش اشرف است؟
ج- نه، اشرف احمدی، مثل مهدی پیراسته، ولی خوب بعضی از اسمها در ایران این جوری قاطی میشود مثل سعید نفیسی
س- بله.
ج- همه میگویند سعید نفیسی درحالی که این سعید نفیسی است.
س- بله، برای کار خودمان من لازم داشتم.
ج- بله. اشرف احمدی به من گفت، «علا» که وزیر مشاور علا بود و محرم علا بود گفت، «علا به من گفت که این خبرهای دفتر مرا هم مستقیم میبرد پیش آمریکاییها و من نمیتوانم یکهمچین آدمی را داشته باشم.» این را ردش کرد. به حضورتان عرض کنم که بعد آمد و یک مدت موقتی حالا روی چه فشاری شد وزیر کار در کابینه اقبال ولی هیچ برای وزارت هم پخته نشده بود بهاصطلاح، فورمه نشده بود برای معاونت هم نبود برای مدیرکلی هم نبود. این میرفت با آمریکاییها میساخت. آمد حزب مترقی درست کردند. نه، گروه مترقی
س- کانون مترقی.
ج- کانون مترقی. و من به اندازهای این کار به نظرم مسخره میآمد که اگر آنموقع میگفتند که یک تومان به یک میلیون شرط ببند که تا سی سال دیگر منصور میشود نخستوزیر ایران حاضر بودم شرط ببندم چون اصلاً باور نمیکردم. شاهی که به من میگوید که تو هنوز فورمه نشده بودی برای وزارت من استاندارت کردم معاونت کردم چه کردم که فورمه بشوی و طرز فکر شاه را میدانستم من فکر نمیکردم کسی که دبیر اول وزارتخارجه باشد بیاورد نخستوزیر بکند. صحبت من هم بود علم وقتی که میخواست، اوایل علم با من خوب نبود ولی اواخرش با من خیلی خوب شده بود و به من گفت، «من دلم میخواهد اگر من میروم تو بیایی.» و او هم کمک میکرد. خوب طبیعی است خوب وقتی شما میبینید به اینکه خودتان را نمیگذارند بشوید میگویید خوب برادرم بشود برای اینکه… یا رفیقم بشود. یکروزی من وزیرکشور بودم و منصور، جلسات هیئتدولت در منزل علم تشکیل میشد در تابستان، جلسه هیئت دولت تمام شد ما نشسته بودیم آنجا چای میخوردیم اینها و صحبت میکردیم دیدم که منصور به من گفت، منصور هم آمده بود البته نه در جلسه هیئت دولت آمده بود آنجا که نخستوزیر را ببیند. بعد به من گفت، «داداش من یک مطلبی دارم که میخواهم با شما صحبت کنم.» بفرمایید. گفت، «بلند شو برویم بیرون.» ما رفتیم زیر درختها راه میرفتیم باغ علم هم باغ بزرگی بود. گفت، «صحبت شما و من هست.» او میدانست شنیده بود. گفتم که راجع به چی؟ من خودم را زدم به آن راه که اصلاً نمیدانم تو چه میگویی. گفت، «بیخودی چیز نکن یا شما نخستوزیر میشوید یا من. من آمدم با شما یک قرارداد ببندم. اگر شما نخستوزیر شدید من با کمال افتخار میآیم تو کابینه شما و اگر من نخستوزیر شدم شما این افتخار را به من بدهید که بیایید تو کابینه من. اگر هم شأن خودتان نمیدانید که تو کابینه من بیایید هر جایی بخواهید سفیر بشوید هر کاری که از روی میل میخواهید بکنید.» البته اگر کس دیگری بود که این پیشنهاد را به من میکرد من یکجور دیگر جوابش را میدادم ولی چون به منصور هیچ اعتمادی نداشتم و نمیدانستم اصلاً ضبطصوت جیبش هست نمیدانم آنجا که بود ترسیدم یک آدم ماجراجویی میشناختمش. گفتم آقای منصور این حرفها چیست میزنید. اینجا مگر ما بچۀ تو مدرسه هستیم که از این حرفها بزنیم. من وزیر به دنیا نیامدم. چهار روز اعلیحضرت خواستند من وزیر بودم بعد هم میروم خانهام. من نه داوطلب نخستوزیریم و نه فکر نخستوزیری کردم و من نمیدانم اصلاً شما این خبر را از کجا دارید. حالا به فرض اینکه شما نخستوزیر بشوید یا من بشوم آن یکی باید بیکار بماند ما با هم نمیتوانیم کار کنیم گفت، «آخر چرا؟» گفتم من به شما عقیده ندارم و شما هم قطعاً به من عقیده ندارید. گفت، «من به شما عقیده دارم.» گفتم من ندارم من به شما عقیده ندارم و مملکت قانون دارد هرکس که نمیتواند تو خانهاش بنشیند و نخستوزیر بشود. ولی من ترسیدم منصور چون اهل اینکارها بود که برود به اعلیحضرت یک گزارشی بدهد چیز بدهد من در دوشنبه که شرفیاب بودم به اعلیحضرت گفتم که قربان برای انبساط خاطرتان یک خبری دارم به شما عرض بکنم بهعنوان خنده به مسخره. گفت، «چیست بگویید.» گفتم که این منصور معرف حضورتان است؟ گفت، «کدام منصور؟» گفتم همین که رئیس شرکت بیمه است. گفت، «بله.» گفتم به نظر چاکر دیوانه شده. گفت، «چطور؟» حالا به خنده گفتم آمده یکهمچین صورتجلسهای با بنده داشته نمیدانم حالا خودش گزارش داده نداده کایت این است. آهان به منصور گفتم که در هر صورت نخستوزیری برای من زود است. گفت، «چرا؟» گفتم برای اینکه من عقیده دارم که آدم باید تجربه بیشتری پیدا کند. درست است مملکت را اعلیحضرت اداره میکنند ولی بهتر است ما هم جری کار باید تجربه پیدا کنیم و من هنوز ۵۰ سالم نشده، هر وقت ۵۰ سالم شد ممکن است داوطلب بشوم ولی حالا داوطلب نیستم و من کاریر ندارم برای اینکار. گفت، «یعنی من کمتر دارم؟» گفتم خوب شما نابغهاید من نیستم من نمیتوانم. به اعلیحضرت گفتم که به او گفتم که من کاریرم کافی نیست برای نخستوزیری با دو دوره وزیرشدن که نمیتواند آدم نخستوزیر بشود و این بعلاوه سابقه چیزم هنوز فورمه نشدم تو مملکت برای نخستوزیری. اعلیحضرت خندید و حرفی نزد. گفتم بله به بنده پیشنهاد کرد که اگر به قول خودش افتخار بدهم تو کابینهاش بروم یا بروم سفیر بشوم. اعلیحضرت فرمودند، «سفیر؟ سفیر که به دولت مربوط نیست.» یعنی من خودم انتخاب میکنم. گفتم درهرحال بنده به او جواب اینجوری دادم اینها. خندیدیم و تمام شد رفت. در اسفندی که ما استعفا دادیم، یعنی دولت استعفا را داد من سه چهار روز قبلش حضور اعلیحضرت بودم اعلیحضرت ابتدا (؟؟؟) به من گفتند، «یک تغییراتی در استانداریها باید بدهیم. فکر بکنید یک تغییراتی باید بدهیم که این حالا اسفند ۱۳۴۲ است.
س- بله.
ج- حالا نمیدانم تاریخ فرنگیش چه میشود.
س- ۶۴ میشود، مارچ ۶۴.
ج- بله. اعلیحضرت به من گفتند، «یک مطالعاتی بکنید که استانداریها را تغییر بدهیم. چندتا استاندار هم بودند که خیلی بیربط بودند و من میخواستم تغییرشان بدهم اما منتظر فرصت بودم. یکیشان هم این اسمش سرلشکر دیلمی بود در رضائیه آدم خوبی بود آدم درستی بود متأسفانه در ایران غالب آنهایی که درست بودند کار نمیکردند اصلاً خوشنامیشان برای این بود که کار نمیکردند. من رفتم رضائیه و همان مصادف شد با ۱۵ خرداد ۴۲. من آنوقت نمیدانستم که اصلاً تهران شلوغ میشود من از اعلیحضرت اجازه گرفتم که بروم کردستان و آذربایجان را سرکشی کنم اعلیحضرت هم خیلی دلش میخواست که ما برویم بیرون سرکشی کنیم و فوری اجازه داد. رفتیم کردستان و بعد رفتم رضائیه که البته راجع به انقلاب ۴۲ هم ۱۵ خرداد ۴۲.
س- بله، میخواستم از شما سؤال کنم.
ج- رفتم به رضائیه و البته استانداری بود و آمد استقبال و فلان. بعد به او گفتم که تیمسار، آخر این مردم ایران عقیده دارند که این آب دریاچه رضائیه شفا است برای رماتیسم و از این چیزها میآیند لجنش را برمیدارند خوب این کنار دریاچه چهارتا سایبان بسازید چهارتا هتل بسازید چهارتا متل بسازید یک راهی بکشید هم عایدات برای شهرداری درست کنید و هم مردم در رفاه باشند. گفت، «ما آنجا زمین نداریم.» گفتم این حرفها چیست تیمسار میزنید زمین ندارید چیست؟ گفت، «دولت آنجا زمین ندارد.» گفتم که همین الان بفرستید زمیندارهای آنجا را بیاورند و ببینید که آنها حاضرند زمین بدهند. مالکینش را چند نفر گفتند یادم نیست از مالکین عمده رضائیه. آمدند که آنجا را ثبت کرده بودند حالا مالک بودند یا نبودند درهرصورت ثبت کرده بودند. گفتم که آقایان ما میخواهیم آنجا یک مقداری مثلاً فرض کن پنجاه شصت هزار متر زمین میخواهیم که این هتل و اینها بسازیم و جاده بسازیم، شما میل دارید که این را بدهید که زمینتان آباد بشود؟ گفتند ما دویستهزار متر هم بخواهید میدهیم از خدا میخواهیم. همانجا صاحب محضر را صدا کردیم و اینها حاضر شدند که قطعاتی را که ما میخواهیم به میل و رغبت بدهند طبیعی هم بود برای اینکه زمین مواتشان ترقی میکرد میشد مثلاً متری میشد وقتی ما این تأسیسات را میکردیم. گفتم خوب تیمسار این موضوع که حل شد. گفت، «حالا من بودجه ندارم.» گفتم که خوب این بودجه که از شهرداری برداری خرجش کنید. گفت، «اینجا جزو شهرداری نیست اینجا بیرون شهر است.» گفتم خوب این میدانید راهش چیه که جزو شهرداری بشود. شما پیشنهاد میکنید من تصویب میکنم میشود جزو شهر، الان پیشنهاد بکنید من هم از همینجا تصویب میکنم میشود شهر، چیز که نیست. خیلی چیز کرد و بالاخره گفتم الان منشیتان را بخواهید. خودم دیکته کردم که وزارت کشور نظر به بازدید خودتان و اینها و اینجا مصلحت اقتضاء میکند که جزو شهر چیز باشد این یک تیکه. من هم زیرش نوشتم موافقت میشود. گفتم حالا این جزو شهر شد. گفت، «خوب من پول ندارم.» من یک میلیون تومان به، یادتان باشد راجع به پولهای وزارت کشور به شما بگویم، او پول دادم. گفتم خوب حالا دیگر چه میگویید؟ یک مقداری هم آرد به او دادم از این آردهای کاره، گندم همان مؤسسۀ CARE که به آن میگفتند برای اینکه اشتباه نشود در فارسی میگفتند کاره چون CARE یک خرده سخت بود. گفتم خوب حالا دیگر شروع کنید. رفتم و ۱۲ روز بعد دیدم هیچ خبری از او نشد. هان، گفتم هر روز به من تلفن میکنید بعد از ساعت ۶ بعدازظهر که چه کار کردید چون میدانستم تکان نمیخورد. دیدم خبری نشد تلفن کردم که تیمسار آخر پس چطور شد اینکار؟ گفت، «آخر قربان من هنوز گرفتارم.» گفتم برای چه؟ گفت، «من کارگر بیلدار پیدا نکردم.» گفتم آقا کارگر بیلدار چیه؟ اعلان کن که من کارگر بیلدار میخواهم خوب مردم میروند قرض میکنند دوتومان سه تومان یک بیل میخرند… این حرفها چیست که میزنید و اینها. بعد گفته بود والله این آقای وزیر کشور بیخودی میگوید آدم اگر این آردها بپوسد توی سیلو و این پولها هم اینجا بماند برای من کسی کار ندارد. اما اگر من دست به کار بزنم فردا برایم پرونده درست میکنند و بدنامی درست میکنند. دیدم خوب با یکهمچین آدمی نمیشود که مملکت را آباد کرد. یکی از استاندارهایی که میخواستم عوض کنم این بود. اعلیحضرت فرمودند، «مطالعه بکنید که استاندارها را عوض کنید.» خوب این مفهومش این بود که شما میمانید والا کسی را که میخواهند ۵ روز دیگر عوضش کنند که دیگر نمیگوید که چیز کنید. من از آنجا آمدم دفتر علم گفتم که آقای علم من الان حضور اعلیحضرت بودم اعلیحضرت راجع به استاندارها دستوراتی دادند که این مستلزم این است که من ۶ ماه دیگر اقلا وزیر باشم و با این حرفهایی که میزند که ما میرویم جور درنمیآید. گفت، «والله من هم استنباطم این است اعلیحضرت به من هم دیشب یک دستوراتی دادند که مفهومش این است که ما میمانیم و حالا بنشین اینجا….» حالا محرم هم هستیم دیگر «بنشین اینجا این کابینه را ترمیمش کنیم. ما دوتا وزیر ناجنس داریم باید بیرونشان کنیم.» گفت، «عطاء خسروانی خبرهای این هیئت دولت را میبرد برای منصور و من اطلاع پیدا کردم و ما میخواهیم این را بیرونش کنیم.» گفتم خیلی خوب. گفت، «بروید بگردید یک وزیر کار خوب پیدا کنید.» ما هم گفتیم خیلی خوب و… ما جلسه استاندارها داشتیم در وزارت کشور امیرعزیزی هم آمده بود و همه استاندارها هم بودند. علم تلفن کرد که یک دقیقه بیایید اینجا. گفتم ما جلسه استاندارها را داریم اجازه بفرمایید که بعد میآیم حضورتان. خندید و گفت، «سخت نگیرید بیایید.» بلند شدیم و رفتیم و به عزیزی گفتیم شما جلسه را اداره کنید و خودم رفتم. دیدم جریان استعفا است. من خیال کردم که این میخواهد ترمیم کند میخواهد راحت کند خودش را استعفا بدهد که اینها بروند بیرون و چیز بشود. من به ایشان نوشتم قربانت گردم استعفاست یا ترمیم؟ جواب داد استعفا. خلوت شد و به ما هم نفری ۲۵۰۰ تومان چک دادند به عنوان هدیه اعلیحضرت ما میخواستیم نگیریم ولی گفتند نه دیگر این هدیه اعلیحضرت است. آنوقتها مملکت اینجوری بود مملکت با دو هزار تومان، سه هزار تومان، چهار هزار تومان بود بعد صحبت، حالا میرسیم به آنجا، میلیونها و میلیاردها شد یکمرتبه اصلاً دیوانگی در همه ایجاد کرد. بعد که خلوت شد از علم پرسیدم که قضیه چطور شد؟ گفت، «والله به تو که اعلیحضرت فرموده بودند و به من هم گفته بودند. ما دیشب سر شام بودیم بعد از شام، غذا دیدیم اعلیحضرت تو فکر است و بعد یکدفعه گفت که راستی آن کار را شما انجام بدهید. گفتم که چیست؟ گفت استعفا. خوب من هم استعفا دادم.» گفتم چطور شد که به نظر شما اینجور شد؟ گفت، «والله، من نمیدانم اما من تحقیق کردم که در این weekend.» به نظرم که نمیدانم چه روزی بود ما استعفا دادیم به نظرم دوشنبه بود.
س- بله.
ج- دوشنبه بوده؟
س- نمیدانم.
ج- در این weekend رئیس CIA شرفیاب شده. خلاصه، آقای منصور آمد سر کار و این اگر فرصت بشود نظر خودم را راجع به اشتباهاتی که آمریکا کرده و خودم شاهدش بودم میگویم که اگر انشاءالله این یک درسی بشود برای آینده آمریکاییها.
س- حالا راجع به، در دوره وزارت کشاورزیتان اتفاقات دیگری هم افتاده که مهمترینش مقدمه و جریان خود ۱۵ خرداد است که شاید، نمیدانم باید از کجا شروع کرد از….
ج- مقدماتش را میگوییم.
س- مقدماتش گویا در مسجد گوهرشاد هم
ج- نه اصلاحات ارضی.
س- بله بفرمایید. خود سرکار آنموقع در فارس بودید و در خوزستان بودید…
ج- من اصلاحات ارضی در خوزستان بودم ولی اولش اصلاً در زمان امینی شروع شد این برنامه برنامه آمریکاییها بود اسرائیلیها. در زمان امینی یکی از همکلاسیهای ما به اسم ارسنجانی شد وزیر کشاورزی. این ارسنجانی عقدهای داشت راجع به مالکین برای اینکه در دوره پانزدهم اعتبار نامهاش را رد کرده بودند بهعنوان همکاری با پیشهوری و مالکین رد کرده بودند. اصلاً آدم چپی بود و آدم شلوغی بود ارسنجانی. بعدش کردندش وزیر کشاورزی و این هم با یک عقدهای آمد که مالکین را اذیت بکند و آن مالکین عمده در مجلس اعتبارنامه این را رد کرده بودند. این شد و اصلاحات ارضی را شروع کرد. من با این سیستم اصلاحات ارضی باید به شما بگویم که مخالف بودم برای اینکه معتقد بودم که اگر یکروزی ما لازم باشد که مثلاً دارایی یک نفر را از او یک قسمتش را بگیریم فحشش دیگر نباید بدهیم باید به او حالی کنیم که مصلحت مملکت این است که اینکار را بکنیم و بعلاوه نباید مصادره کنیم ما باید که… ارسنجانی یک ضابطهای گذاشته بود که ۱۵۰ برابر آنچه را که اینها مالیات دادند بهعنوان قیمت ملک بگیرند. من یکروزی به اعلیحضرت عرض کردم که چاکر یک مختصر ملکی دارم آن هم تقدیم میکنم این چیزی نیست که برای خودم بگویم اما میخواهم از اعلیحضرت بپرسم که ضابطه اینکه ۱۵۰ برابر مالیات باید بدهند چیست ارسنجانی روی چه این را گذاشته؟ گفت، «خوب آنهایی که متنفذ بودند مالیات ندادند خوب حالا چوبش را هم بخورند.» گفتم که قربان در دنیا تا حالا شده که مؤدی برود پیش دولت بگوید بیا از من اینقدر مالیات بگیرد؟ اگر دولت ممیزی کرده، معین کرده، گفته که بنده باید مثلاً صدهزار تومان بدهم حالا دو هزار تومان دادم. باید چوبش را بخورم. ما ممیزیمان را در زمان رضاشاه کردند هیچ ممیزی بعدی نشده که بگویند این ملک باید اینقدر عایدات بدهد. حالا کسی هست در دنیا که بلند شود خودش برود پیش وزارت مالیه بگوید آقا بنده باید که ۱۵۰ هزار تومان مالیات بدهم ندادم خوب وقتی دولت میگوید سه هزار تومان بدهیم سه هزار تومان میدهیم. ما اگر ممیزی کردیم. دیدم نه آمادگی ندارد برای اینکار اعلیحضرت آمادگی ندارد. یکی از معایبی اعلیحضرت این بود که وقتی یک چیزی تو گوشش میرفت و پشتش بود با هر نظر دیگری مخالفت میکرد میخواست به آخرش برود. اصلاحات ارضی به نظر من لازم بود اما به صورتی که انجام شد صحیح نبود و میرسیم حالا دلایل خودم را برای اینکه بگویم اصلاحات ارضی چه عیبهایی برای مملکت ایران داشت، بعد که امینی رفت و ما آمدیم خوب برنامه دولت همین بود که اصلاحات ارضی انجام بشود. خیلی زارعین شلوغ کرده بودند بهطوریکه مثلاً توی ملک یک نفر سربند اراک یک خارجی بود به نظرم سبحانی اسمش بود به نظرم من هم میشناختمش این را وادار کرده بودند که تو زنت باید برای ما برقصد یعنی زارعین گفته بودند که باید زن ارباب برای ما برقصد. بعد مقبره گور مردیکه را کنده بودند و پدرش را… از اینکارها
س- پس حالت انتقامی داشته.
ج- بله، حالت انتقامی نه انقلابی. من خیلی تعجب کردم اینها. بعد هم همه استاندارها مرعوب، همه مرعوب، همه دستگاه مرعوب و هیچکس جلوی اینها را نمیتواند بگیرد. من آمدم نشستم و یک بخشنامهای نوشتم خودم استانداری، فرمانداری حاکم بر روابط زارع و مالک قانون مقدس اصلاحات ارضی است و بنابراین اگر کسی بخواهد از این قوانین تجاوز بکند طوری تنبیهاش میکنیم یا تنبیهاش میکنم یکهمچین چیزی یکخرده هم تند بود بخشنامهمان هم خودخواهی بود تویش، که هوس تجاوز از سر متجاوز بپرد اعم از مالک یا زارع. مالک بدبخت که تجاوزی نمیکرد منظور زارعین بود و تلفن کردم به استانداری که بگیرید و تبعید کنید. مثلاً ما که زندان جایمان نبود که پانصد نفر از ملایر میگرفتیم میگذاشتیم تو تویسرکان و از تویسرکان میبردیم ملایر برای اینکه چیز بخوابد. من بخشنامه دادم به علم، آنوقت هم علم با من خیلی خوب نبود اوایل کار بود، و گفتم که شماها این را به عرض برسانید که خودتان اگر موافقید چون سیاست دولت است سیاست شخصی نیست بعلاوه بعد هم اگر خودتان موافقید… خواند و گفت، «خیلی خوب است.» گفت، «به عرض رساندید؟» گفتم نه. شما به عرض برسانید میخواستم خود او در جریان باشد. من هیچ راجع به این موضوع با اعلیحضرت صحبت نکردم. چند روزی گذشت و من خیال کردم که علم به عرض رسانده و دیگر به من تلفنی نکرد. من دادم به رادیو. رادیو هم خیال کرد سیاست دولت عوض شده و با آبوتاب و در اول اخبار و…
س- حالا ارسنجانی هم نمیداند.
ج- حالا ارسنجانی رفته بود دیگر.
س- رفته بود حالا.
ج- بله، ارسنجانی… آهان نه ارسنجانی تو خانهاش بود ولی دیگر هیئت دولت نمیآمد.
س- بله.
ج- چون من روز اول هم به علم گفتم که من و ارسنجانی با هم نمیتوانیم کار کنیم چون من عقیدهای به این آدم ندارم. درهرحال بعد ارسنجانی رفت شد سفیر ایران در رم.
س- تیمسار ریاحی آمد.
ج- آره تیمسار ریاحی آمد. من بخشنامه را دادیم به رادیو خواندند. رادیو هم با آبوتاب بهعنوان اینکه سیاست دولت عوض شده خواندند و صفحه اول اطلاعات گذاشتند و اول چیزی گذاشتند حالا ما هیچ خبر نداریم علم تلفن کرد که، «آقا تو خیلی بخشنامهات خوب بود من از رادیو شنیدم. به اعلیحضرت عرض کرده بودی؟» گفتم نه من که به شما داده بودم. گفت، «اه، من یادم رفت.» گفتم خوب چهکار کنیم؟ گفتم حالا که من نمیتوانم برگردانم. گفت، «حالا چهکار کنیم؟» گفتم من نمیدانم اگر اعلیحضرت این را نپسندیدند من باید استعفا بدهم. روز جمعه بود. گفتم شما فردا شرفیاب بشوید اگر اعلیحضرت با اینکار سختگیری کردند و گفتند چرا من استعفایم را میدهم به شما. اگر نه که ببینیم که چه میشود. شما به من تلفن کنید و به من بگویید که من خانه هستم اما اگر دیدید که خوب است حرفی نزدند راجع به این موضوع شما بگویید که بچهها حالشان چطور است اینها چون ما تلفنی هم با همه میترسیدیم تلفن کنیم و از مراقبت و سازمان امنیت و اینها ما هیچوقت…
س- حتی شما و نخستوزیر؟
ج- بله، بله. ما همیشه میترسیدیم برای اینکار. چون میدانستیم که تلفنهای ما کنترل است.
س- نمیدانستم در سطح وزیر و
ج- بله، متأسفانه سازمان امنیت به جای اینکه برود مخالفین را کنترل کند ما را کنترل میکرد. در هر صورت تلفنها کنترل میشد. گفتم که شما، خوب تلفنچی دربار و اینها در هر صورت درز میکرد. گفتم که شما تلفن کنید بگویید که اگر به من تلفن کردید و گفتید به اینکه حال بچهها چطور است؟ من میفهمم که وضع بد نیست یا گفتید کاغذ را بفرست من برایتان استعفا میدهم. ساعت ۱۲ ظهر بود دیدم که علم تلفن کرد که، «آقا حال شما چطور است؟ حال بچهها چطور است؟» اینها فهمیدم که نه خبری نیست. من رفتم شرفیاب شدم حضور اعلیحضرت روز دوشنبه هیچ اعلیحضرت راجع به این موضوع با من صحبت نکردند هیچی نه خوب نه بد راجع به این بخشنامه اصلاً من هم مثل اینکه خودم را زدم به آن راه دیدم گرفتار میشوم. بعد دوشنبه بعدش گفتم اعلیحضرت، هیچ اشارهای به بخشنامۀ خودم نکردم، گفتم یک وضعی در مملکت پیش آمده که یکروزی اعلیحضرت مجبور میشوید دستور بفرمایید که به این زارعین تیراندازی کنندو جلوی اینها را بگیرند. گفت، «چرا؟» گفتم ما اصلاحات ارضی کردیم یا اصلاحات تلویزیون کردیم. یک مالکی تو خانهاش تلویزیون بوده توی زهش یا رادیو بود خوب رادیوش را باید ببرد گوسفندهایش را چرا به او نمیدهند؟ و دولت که نباید هرج و مرج ایجاد کند فرض بفرمایید که مملکت احتیاج داشته است که برای خاطر جلوگیری از کمونیستی یکهمچین کاری بکند خوب به مالکین چرا فحش میدهند مثلاً بنده چه گناهی کردم که بابام یک ملکی داشته خوب به جای اینکه پولها را ببرند بیرون آمدند اینجا ملک خریدند. اعلیحضرت خدا رحمتش کند تو کلهاش اینجوری کرده بودند: گفت، «دو هزار سال است که آنها ظلم کردند بگذار چهار روز هم اینها ظلم کنند.» گفتم قربان اولاً آن دوهزار سال منطقی نیست به فرض اینکه آن جد اعلی بنده دوهزار سال پیش هم یک ظلمی کرده بنده نباید که… از نظر منطق. بعد هم این مالکین اولاد آنها نیستند اینها بقال چقال هستند تاجرند یک ملکی خریدند گناهی نکردند اولاد آنها نیستند که حالا ما بگوییم آنها در این دو هزار سال حالا باید بچههایشان پس بدهند. اولاً دو هزار سال که جد بابای بنده یک کاری کرده بنده چرا باید پس بدهم؟ بعلاوه اینها آنها نیستند. مرضیه خانم آوازهخوان هم رفته زمین خریده پول داشته در مملکتش سرمایهگذاری کرده
س- بله.
ج- خوب، ما چرا به اینها فحش بدهیم، چرا به اینها چیز بکنیم. گفت، «یادم هست.» گفتم که قربان فرض بفرمایید که دولت فردا تصمیم میگیرد که هرکس که ۱۰۰ تا کراوات دارد ۹۹تایش را پس بگیرد از او بگیریم اما یکیاش را که یا باید تو قانون بنویسیم که ۱۰۰ تا کراوات را پس میگیریم یا اینکه آن یکیاش را باید طبق قانون حفظ کنیم نمیشود دولت خودش هرجومرج ایجاد کند بگوییم ۹۹تایش را طبق قانون میگیریم یکیاش هم طبق هرجومرج میگیریم.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۲۲ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۹
س- بله.
ج- طرز فکر اعلیحضرت راجع به اصلاحات ارضی روی تبلیغات و تلقینات آمریکاییها و برخی هم ایرانیهای مثل ارسنجانی به کلی چیز شده بود. یعنی یک دستهای را که نگهبان این مملکت بودند، نگهدار این مملکت بودند چیز بودند اینها را بیخود رنجاندند. خوب، حالا فرضاً، من این را به اعلیحضرت هم عرض کردم اما توجهی نکردند. گفتم خوب اینکه نباید نسل فعلی بدهد همهشان یک اوراق قرضه ملی منتشر میکنیم پنجاه ساله. ما این را پولش را با آنها بدهیم آخر یک کسی وقتی که به او میگوییم که توده برابر با ۱۵۰ برابر یا اگر اجاره بوده ده برابر اجاره را باید بدهی این مصادره است. ما این را خوب فرض کنیم که چند میلیارد بیشتر که نمیشود چندمیلیارد را میگذاریم ۵۰ سال دیگر میدهیم مثل انگلستان که اوراق قرضه منتشر کرده که مدت ندارد و این را پولش را به آنها بدهیم. دیدم نه اصلاً آماده شنیدن این چیزها نیستند.
س- یعنی ایشان مثل اینکه بغضی نسبت به مالکین داشتند.
ج- نه، بغضی نداشتند در او ایجاد کرده بودند، در او ایجاد کرده بودند. بعد هم فشار به او آورده بودند این برای اینکه نگوید که من تحت فشارم خودش ژست گرفته بود یکی از گرفتاریهای ما با اعلیحضرت این بود که یک چیزی که آمریکاییها به او فشار میآورند بعد میخواست بگوید که خودم هستم تحت فشار نیستم فقط راجع به انتخابات به من اشارهای کرد که مجبوریم والا بقیهاش را میخواست بگوید خودم هستم بغضی راجع به مالکین نداشت.
س- خوب اینکه میگفتند میخواسته مالکین که آخرین گروهی بودند که هنوز یک مقدار قدرت و اینها داشتند آنها را هم از بین ببرد.
ج- نه بابا، نه، نه اینها نبود، نبود. اصلاً یک عده بدبخت بودند. مرحله دوم اصلاحات ارضی بدتر از مرحله اولش بود یعنی ۵ میلیون خرده مالک بود این ۵ میلیون خرده مالک بعضیهایشان شلوار عوضی نداشتند. آخر از این بگیرند بگویند چی؟ بدهند به کی؟ برای چه بدهند؟ درهرصورت ما میتوانستیم اصلاحات ارضی بکنیم و خون هم از دماغ کسی درنیاید مردم را هم راضی کنیم. ما اصلاحات ارضی کردیم زراعت هم زمین خورد، مالکین را هم از بین بردیم کسی هم معلوم نشد برای اینکه همین زارعین بودند که بعد آمدند به شهرها و همین شهرها بودند که آمدند انقلاب کردند بنابراین… آن روز به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت ما یکروزی الان تجاوز را در مملکت ما داریم تشویق میکنیم. در هر دهی حالا یکی است که چهارتا برادر دارد چون در دهات این موضوع مهم است کسی چهارتا برادر داشته باشد به آن کسی که دوتا برادر دارد زور میگوید. بعد از این این ده به آن ده مجاور زور میگوید برای اینکه اینها جمیعتشان بیشتر است، برای اینکه هرجومرج ایجاد کردیم. بعد این بخش به آن بخش زور میگوید بعد همه اینها جمع میشوند به شهرها هجوم میآورند و باید ما مسلسل ببندیم. همینطور هم شد ما در ۱۵ خرداد به اینها مسلسل بستیم، همانهایی که اصلاحات ارضی برایشان کرده بودیم و زمین به آنها داده بودیم اینها آمدند کفن بستند آمدند میخواهند تهران را بگیرند و ما مجبور شدیم مسلسل ببندیم. درهرحال اصلاحات ارضی و رأی زنها. رأی زنها خیلی امر طبیعی بود. اعلیحضرت به من امر کردند که لایحهای ببرید به مجلس، آنوقت مجلس نبود، خودتان تصویب کنید که قانون انتخابات اخر جزو برنامه اعلیحضرت بود و جزو ۶ مادهاش ۶ اصل و اینها. ما هم کردیم و نوشتیم که «چون قانون اساسی گفته که مجلس ایران نماینده قاطع ملت ایران است و نصف مردم ایران هم زن هستند و تا به حال چیز نداشتند بنابراین بایستی که زن ها هم رأی بدهند و (؟؟؟) بگیرند.» تمام شد منتها ما صورت جنبه حقوقی قضیه را درست کردیم و آخوندها نه برای دین به دلیل اینکه اگر برای دین بود اینکار مخالف شرع اسلام بود الان زنها تو مجلس ایران نبودند و الان اصلاحات ارضی هزار برابر بدتر کردند نه اصلاحات ارضی شاه را برگرداندند خودشان هم بقیه زمینهای مردم را گرفتند پس جزو دین نبود. نظر من این است که به دو دلیل مخالفت میکردند: یکی اینکه مالکین بودند که وجوه میدادند به آخوندها مثل زکات و خمس و این چیزها. آخوندها دوتا بره شیرده داشتند یکی بازار بود و یکی مالکین بودند اینها بودند که به آخوندها میدادند. دوم چشم و همچشمی بود و خودنمایی بود همه میخواستند رئیس بشوند و خودنمایی کنند در اصلاحات ارضی، بهانهای گیرشان آمده بود که خودنمایی کنند مرید جمع کنند. این مرید جمع کردن یک عده احمق بودند برای خاطر حجاب و این چیزها و یک دسته رند بودند برای خاطر اینکه مالکیتی داشتند ابله بودند که صلاح نمیدانستند چرا دور آخوندها جمع شده بودند. سهتا آخوند در قم بود یکی شریعتمداری بود، یکی گلپایگانی بود یکی هم نجفی، خمینی هم نفر چهارمشان بود یعنی تازه میخواست که سری تو سرها دربیاورد. اینها روی چشم و همچشمی به ما تلگراف میکردند و با اینکار اصلاحات ارضی و رأی زنها مخالفت میکردند. ما هم جواب اینها را میدادیم مؤدب ولی جواب خمینی را نمیدادیم چون خمینی اصلاً در سطح اینها نبود که ما جوابش را بدهیم. هیچ، تلگراف میکرد ما هم جوابش را نمیدادیم. خمینی، این را باید توجه داشته باشید که بین آخوندها موضوع رقابت خیلی شدید است و موضوع رئیس شدن هم خیلی شدید است. بعضی وقتها آن کسی که مرجع میشود صلهاش از نظر سنی مثلاً ده سال پانزده سال از همه بزرگتر است آن خودبهخود میشود مرجع مثل مرحوم حاج آقا حسین بروجردی که چون سنش از همه بیشتر بود دیگر خودبهخود مرجع شد بعد از حاج شیخ عبدالکریم حائری. وقتی حاج آقا حسین مرد همه اینها هم مسن بودند هیچکس مرجع واحد نمیتوانست بشود، به قول خودشان مرجع وحید نمیتوانست بشود. حکیم بود که در عراق بود و این چند نفر هم ادعای چیز داشتند. البته میلانی بود در مشهد اما اینها بودند که با هم رقابت داشتند. برای اینکه از همدیگر عقب نمانند و به اصطلاح دور خودشان مرید جمع کنند این دکان را… بازاری گرم کرده بودند یک دکانی. خمینی دید ما جوابش را نمیدهیم پسرخالهاش که مستوفی کمرهای است که با ما هم هم دوستی دارد هم یک نسبتی سببی بین ما پیدا شده خواهرزاده خمینی زن پسرعموی من است بنابراین حالا یک بچهای دارد، دوتا بچه است که خواهرزاده خمینی هستند و عموزاده من هستند و این خوب، مستوفی هنوز هم خوشبختانه زنده است و همسال خمینی است حالا هشتاد و پنج شش سالش باید باشد. این یک وقتی مدیرکل وزارت دارایی بود و بعد که بازنشسته شده بود من کرده بودمش مدیرعامل اردوی کار کرج. این آمد پیش من که آقای خمینی توقع دارد که جواب تلگرافش را شما که در دولتید یک کاری کنید که جواب تلگراف او را هم بدهند. من به علم گفتم که جواب تلگراف این را هم بدهید. گفت، «بابا، این دیگر آخر ما به خمینی چه کار داریم. آخر هر آخوندی که نمیشود. این سه تا رئیس هستند ما به آنها جواب میدهیم.» گفتم حالا این از ما خواسته. گفت، «خوب، اگر شما صلاح میدانید.» منتها برای اینکه بین اینها چیز بشود در تعارفاتشان مال آن سه تا را بیشتر تعارف میکردیم مثلاً مال گلپایگانی من یادم است که نوشتیم «حضرت آیتالله عظما آقای گلپایگانی متعالله المسلمین بطول بقا.» مال این را نوشتم «دامت برکاته» مثلاً از این چیزهای آخوندی. اینها چاپ میکردند و اینکه دولت به اینها جواب داده شده بود دکان اینها چاپ میکردند و منتشر میکردند که دولت جواب ما را داده و اینها که آیتالله عظماییشان بچسبد. در هر صورت ما اصلاحات ارضی را کردیم. در اصلاحات ارضی یکوقت دیدیم که سروصدای مالکین درآمد و غائله جنوب به وجود آمد، غائله فارس به وجود آمد.
س- آنموقع شما کجا بودید؟
ج- من اولش استاندار خوزستان بودم بعد وزیر کشور بودم. غائله اینجوری درست شد: یکروزی که من خوزستان بودم، حالا یک ماه بعدش وزیر کشور شدم، شاید هم زودتر بله همان سرلشکر ضرغامی بود فرمانده لشکر خوزستان بود. این یکروز آمد پیش من گفت، «ما فردا یک ستونی بفرستیم به کهگیلویه و عبدالله ضرغامی را دستگیر کنیم.» گفتم کدام عبدالله ضرغامی؟» گفت، «همین ضرغامی بویراحمدی.» گفتم آقا اگر که اونی که من میشناسم این بدبخت هیچوقت پیش ما نمینشست در فارس و همیشه هم مطیع بود شما اجازه بدهید که من یک تلگراف به او بکنم اگر نیامد آنوقت قشونتان را بفرستید، اگر آمد که دیگر چهکارش دارید. گفت، «آقا ما مجبوری.» گفتم لابد شما که آمدید اینجا به من میگویید لابد به شما دستور دادند والا شما خودتان از طرف خودتان نیامدید به من بگویید، لابد… گفت، «بله به من دستور دادند که شما را در جریان بگذارم.» گفتم خوب من به شما میگویم الان به تهران تلگراف کنید ۴۸ ساعت صبر کنند، قشون فرستادن که کاری ندارد. اگر نیامد اینجا آنوقت. گفت، «خیلی خوب.» من تلگراف کردم در حضور خودش. یک سرهنگ علیزادهای بود فرماندار کهگیلویه بود، بیچاره بعد سرلشکر شد و تیربارانش کردند این آخوندها. تلگرافش کردم که، «سرکار سرهنگ علیزاده به آقای عبدالله ضرغام پور ابلاغ کنید که به اهواز بیایند و اینجانب را ملاقات کنند.» ۲۴ ساعت نگذشته بود که یک تلگراف از ضرغامپور آمد. خیلی با ادب خیلی با ادب که، آخر این دهاتیها به استاندار میگویند حضرت اشرف بعضی از مالکین. «حضرت اشرف من جان نثار اعلیحضرت هستم و نوکر شما هستم چشم حتماً پس فردا میآیم.» من نشان ضرغامی دادم که تیمسار ببین این مردیکه که میخواستید قشون بفرستید خودش دارد میآید. او آدم دزدی نبود آن ضرغامی آنموقع در ریاست ژاندارمریش یک چیزهایی میگفتند ولی آنموقع آدم درستی بود. خیال میکنم که اینها میخواستند که یک هیاهویی راه بیندازند که بگویند ما گرفتیم و اینها که درجه چیزی بگیرند نمره زیاد کنند. بههرحال، آقای ضرغامی من در همین موقع از بخت بد ما را احضار کردند برای رفراندوم اصلاحات ارضی تهران من که فکر نمیکردم که غائلهای پیدا میشود اگر فکر میکردم یک جور دیگر رفتار میکردم. به رئیس دفتر گفتم این ضرغامپور اگر آمد اینجا به او بگویید به خرج ما بیاید به تهران خرجی هم به او بدهید و بیاید مرا ملاقات کند. من هم آمدم همینجوری. یادم هم رفت که این موضوع را به اعلیحضرت عرض کنم یعنی اینقدر کوچک بود که کارهای روزانه بود اینها. ما آمدیم به تهران و معلوم شد که این موقع این آقا میآید به تهران یا مرا پیدا نمیکند یا دست مخالفین میافتد و میرود پیش آقای ارسنجانی، به ارسنجانی میگوید، آنچه که بعد شنیدم، که، «آقا من چهارتا ده دارم چهارتا مزرعه ولی ۱۶تا من پسر دارم، پسر و دختر و اینها، پنجاه نفر باید نان بخورند خوب شما میخواهید این را بگیرید خوب من چهکار کنم بگویید من فردا را باید چهکار کنم.» خوب جوابش این است که ما درست میکنیم چیز ندارد یک فکری برایش بکنند. میگوید، «من چه میدانم برو جاکشی کن.» حالا شما فکر کنید به یک بویراحمدی لری تفنگ بدستی که رفته اینجوری حرف میزند بگویند برو جاکشی کن این آماده همه کاری میشود دیگر. میگوید، «چشم.» میآید بیرون و میرود یاغی میشود. میرود میچسبد به حسینقلی رستم و به حیات داوری و به نظرم بهرام خان کیانی بود یک همچنین چیزی، اسم اینها یادم رفته، این دو نفر سردستهشان بودند و میچسبد به خمینی. من تردید ندارم شخصاً تحقیقاتم تا به حال هم این است که این غائله را انگلیسیها درست کردند. البته یک نفر هم هست در دانشگاه آمریکا که حالا اسمش را به شما میگویم به اسم صیقل یک کتابی نوشته و نوشته، «این غائله را CIA درست کرده بود برای اینکه شاه را بترساند.» من باور نمیکنم CIA درست کرده برای اینکه این برنامه خود آمریکاییها بود دیگر وقتی دارند برنامهشان را اجرا میکنند که دیگر موقع تهدید شاه نبود. البته CIA خیلی اشتباهات کرده که من حالا به شما میگویم اما در این مورد به نظر من صحیح نیست. انگلیسها مطمئن هستم، اطمینان قطعی دارم که این برنامه با نظر تیمور بختیار که آنموقع رفته بود و خمینی و عبدالناصر از نظر وسایل کار و هماهنگی اینها و انگلیسها انگلیسها دخالتی که در اینکار داشتند این بود که حیات داوری، برای من مسلم است حیات داودی و حسینقلی رستم عامل بلا اراده انگلیسها بودند، آنها این غائله را به وجود آوردند. انگلیسها سه عامل نفوذی در ایران همیشه داشتند: یکی بازار بوده و اصناف یعنی، یکی آخوندها بوده. یکی مالک و همیشه این سه عامل را سعی میکردند با هم باشند در مواقع مقتضی. در تمام دوره قاجاریه اینجور بوده، زمان رضاشاه البته دستشان را کنده بودند بعد دومرتبه بعد از شهریور هم این بساطها را درست کردند. غائله فارس شروع شد حالا من از هیچجا خبر ندارم. بعد به شما میگویم که این اعلیحضرت چهقدر سوءظنی بود. من هنوز هم که گذشته و استخوانهای او خاک شده معتقدم که محمدرضاشاه بهترین شاه ایران بود چندتا عیب کوچولو داشت اگر اینها را نداشت که اصلاً هیچی اصلاً ایران سقوط نمیکرد. درهرصورت چون هر چیزی را که آدم میخواهد مقایسه کند بایستی که با نوع خودش مقایسه کند نمیشود گفت که مثلاً این ضبط صوت شما را با این قالی مقایسه کنیم. ضبطصوت شما را باید با مارک دیگری اندازه خودش مقایسه کرد. ما راجع به محمدرضاشاه باید راجع به گذشتهش و آیندهاش فکر کنیم یعنی این جانشین کی شده بود، این رژیم پهلوی جانشین کی بود؟ قاجاریه بود بعد هم آیندهاش کی شد آخوندها. بنابراین نسبت به این دوتا که میبینید این از همه آنها بهتر بود. معایبی هم داشت که راجع به معایبش حالا به تفصیل صحبت میکنیم. یعنی عقیده خودم را میگویم. یکی از معایب بزرگ محمدرضاشاه این بود که به هیچکس اعتماد نداشت. اینکه اشرف تو کتابش نوشته که، «از برادرم پرسیدم که تو به کی اعتماد داری در ایران؟ گفت فقط به سگم.» این راست میگفت. من هنوز هم به شاه وفادارم و معتقدم که آدم خوبی بود منهای بعضی معایبش بنابراین نباید به من سوءظن ببرد. اصلاً من نمیتوانستم برای شاه خطرناک باشم من یک سیویل بودم من چطور میتوانستم برای شاه خطرناک باشم. اما او به من هم سوءظن داشت حالا سوءظنش از کجا؟ من کشف کردم. نمیدانم در جلسه گذشته گفتم به همکار شما آقای صدقی یا نه که اعلیحضرت از اینکه ما رفتیم به فارس و مردم فارس را ابراز محبت کرده بودند عصبانی بود نمیدانم، نگفتم هان؟
س- که اظهار محبت کرده بودند؟
ج- بله.
ج- بله. عصبانی بود وقتی من وزیر کشور بودم علم میخواست برود به فارس و به من هم گفت بیا. من میدانستم که مردم فارس با من خوبند گفتم نه دیگر بنده برای چه بیایم. گفت، «نمیشود آقا شما هم استاندار بودید هم وزیرکشور چطور نمیشود نیایید.» من هی بهانه گرفتم. بالاخره گفتم کار دارم و اینها. گفت، «آقا، این حرفها چیست باید بیایید و امر اعلیحضرت است.» خوب من هم مجبور شدم بروم. وقتی رفتم آنجا، من ذاتاً آدم درویشی هستم تا برسد به اینکه تعمد هم داشته باشم، من ماشین هفدهم سوار شدم آن ماشینی که چمدانها را میبرد و اینها. به وزرا گفتم من اینجا صاحبخانه هستم شما بروید جلو و اینها که کسی با من کاری نداشته باشد. وقتی آمدیم به استانداری، آنوقت علم با من خیلی خوب نبود اوایلش بود، گفت، «آقا، چیز عجیبی است همه تو عرض راه میگفتند زندهباد پیراسته.» بعد تو وارد استانداری هم که شدیم توی باغ ایستاده بودیم یک عده مردم جمع شدند آن پشت نردهها که زنده باد آقای پیراسته نخستوزیر آینده، جلو علم. من به علم گفتم آقای علم شما مرا مسلمان میدانید یا لااقل باشرف میدانید؟ من به شرفم و به تمام اولیا و انبیا قسم میخورم که این را یا دشمنان دانای من کردند این کارها را یا دوستان نادان من کردند، من از اینکار اصلاً روحم خبر ندارد. گفت، «خیلی خوب،» گذشت. وقتی آمدیم حضور اعلیحضرت، اعلیحضرت از من پرسید، «فارس چه خبر بود؟» من خیال کردم که گزارش اداری میخواهد گفتم چندتا تصویبنامه صادر کردیم. گفت، «نه، علم میگفت که همهجا میگویند زندهباد پیراسته.» من اصلاً پشتم تکان خورد که علم چرا رفته این را به شاه گفته. گفت، «تو شاهچراغ گفتند زندهباد پیراسته.» شاهچراغ اصلاً من نرفتم آن را دیگر علم اضافه کرده بود.» همهجا میگویند زندهباد پیراسته.» خوب، من باید قاعدتاً یک خرده رفع و رجوع بکنم ولی من نمیدانم چرا یکی از بدبختیهای مملکت ایران این بود که من در اینطور مواقع به عقلم یعنی به ذهنم نمیرسید که چه بگویم. اگر همانموقع گفته بودم قربان این برای این بود که مثلاً قسمتی از منویات اعلیحضرت را اجرا کردم. نمیدانم چیچی، یکجوری ماستمالیاش کرده بودم ولی خوب نگفتم هیچی و این تو ذهن… حالا تعجب است که شاه به یک خدمتگزار خودش که هیچ نیرویی هم ندارد و یک قلم خودنویس دارد و یک نوکر همین والسلام و نامه تمام این مثلاً بگوید چرا مردم فارس از تو راضی هستند، مثل اینکه شما مثلاً فرض کنید که مهمانی داشته باشید پیشکارتان غذای خیلی خوب درست کند برای شما. به جای اینکه به او مدال بدهید، پول بدهید مثلاً این گفتند بهبه چه غذای خوبی است بگویند بهبه این پدرسوخته را از او تعریف میکنند. شاه این عیب را داشت که از هیچکس، راجع به هیچکاری نمیخواست که یک کسی را چیز بکند.
س- کسی تعریف بکند.
ج- کسی را تعریف بکند. خیال میکرد هیچکس نباید اسمش باشد. یکی از معایب و بدبختی او بود که اصلاً ما نتوانستیم کسی را داشته باشیم که اسمش در موقع لازم اثر در مملکت داشته باشد. راجع به فارس میگفتیم. یکروزی، حالا من خبر ندارم، جلسهای شد حضور اعلیحضرت برای کار فارس ارتشبد آریانا بود و سپهبد مالک بود، نصیری بود، حجازی بود همه نظامیها بودند. از سیویلها هم علم بود و من. من تعجب کردم مرا برای چه خواستند این جلسه. رفتیم و دیدیم که اعلیحضرت پشت میزش نشسته ما هم همینطور کنار میز نشستیم. شروع کرد به یک دستوراتی دادن که این دستورات اصلاً بههیچوجه با اطلاعاتی که من از فارس داشتم نمیخواند. من که عبدالله ضرغامپور را میدانستم که چه میگوید. من اجازه صحبت خواستم. اعلیحضرت با تندی گفت، «من صحبتم تمام نشده.» یعنی حرف نزنید. من نباید، من راجع به کار مملکت ایران من خیلی قصور کردم و پیش خودم حالا خودم را محاکمه میکنم. خوب بود که دیگر حرف نزنم. نباید من خودم را به شاه یکجور نشان بدهم که زیربار هیچی نمیروم برای این مرا نخستوزیر نکرد. وقتی که حرفش تمام شد گفتم اجازه میفرمایید؟ با عصبانیت، خوب قاعدتا وقتی پرخاش کرده دیگر نباید حرفی بزنم. گفت، «بگویید.» گفتم قربان به نظر چاکر هیچیک از این مقدمات لازم نیست غائله فارس به این چیزها اصلاً چیز ندارد آنچه چاکر اطلاع دارم. بلند شد و در را زد به هم و گفت، «شما همیشه از مالکین حمایت میکنید.» در بهم زد و رفت. اصلاً جلسه بهم خورد. و این نظامیها گفتند، بابا این چه جور طرز حرفزدن است؟ گفتم من که چیزی نگفتم من وظیفه داشتم، آخر مرا برای چه خواسته بودند اینجا، لابد برای اینکه من در فارس اطلاع دارم مرا خواسته بودند والا من که کار نظامی بلد نیستم.
س- یعنی اینها چه میگفتند؟ میگفتند که…
ج- بزنیم و بکشیم و چیز بکنیم.
س- میگفتند که مالکین آنجا قیام کردند؟
ج- بله، قیام کردند و
س- قشقاییها را هم میگفتند دست دارند یا…؟
ج- بله. میگفتند (؟؟؟) و قشقاییها اصلاً از بین رفته بودند آنموقع ولی بههرصورت اینها چیزهای بیخودی میگفتند حالا درست یادم نیست ولی آنچه با اطلاعات من تطبیق نمیکرد من میدانستم که این یاغیها را میشود راضی کرد. اعلیحضرت در را زد بهم و رفت و همه نظامیها گفتند، «آقا این چه طرز حرف زدن است.» گفتم من که چیزی نگفتم، پس مرا برای چه اینجا خواسته بودند؟ خوب اگر برای مجسمه بود خوب عکس مرا میگذاشتید اینجا. منظور این بود که بیایم یک حرفی بزنم شاید اعلیحضرت چون من فارس را میشناسم مرا برای این خواسته بودند. بههرصورت من به علم گفتم با این طرز نمیشود من دوشنبه شرفیاب میشوم اگر اعلیحضرت دیدم که سر غیظشان هستند با بنده من میروم تو خانهام. چون من همیشه یکی از دلایلی که من نسبتاً موفقیت در ایران داشتم این بود که به میزم نمیچسبیدم، من میگفتم خوب من فرضاً دادستان شدم چه یک روز دادستان باشم میشوم دادستان سابق، هزار سال هم باشم میشوم دادستان سابق خوب چرا حالا بچسبم به این میز. یا مثلاً وزیر خوب من که ۶ سال وزیر باشم وزیر سابقم، ده سال باشم وزیر سابقم دو روز هم باشم وزیر سابقم برای چه بچسبم به این میز. طرز فکر من اینجوری بود. من رفتم حضور اعلیحضرت و دیدم، لابد علم گفته بود، اعلیحضرت خیلی با خنده و شوخی و اینها و گاهی تو طاقچه مینشست میکرد و شوخی میکرد و این چیزها. گفتم اعلیحضرت، دیدم سر کیف است فهمیدم که…
س- ایستاده صحبت میکردید یا مینشستید شما؟
ج- نه، نه. اعلیحضرت ما را نمینشاند خودش هم راه میرفت. اصلاً ورزشی که میکرد این بود که… گاهی که خیلی خسته میشد به ندرت مینشستیم، او البته اجازه نشستن هم به ما میداد بعد چای میآوردند. چای را میآوردند اول حضور اعلیحضرت بعد چای برای ما هم میآوردند ما نمیخوردیم معمولاً این چای را میگفتیم مرسی بهعنوان ادب ولی میآوردند. هیچی، به اعلیحضرت عرض کردم، «اعلیحضرت مثل اینکه اعلیحضرت خواستید بقیه را بترسانید و تنبیه بفرمایید که به بنده پرخاش فرمودید. بنده که حرفی نزده بودم که مستوجب غضب اعلیحضرت بشوم.» گفت، «راجع به چی صحبت میکنید؟» گفتم راجع به جلسه پنجشنبه.» گفت، «یادم نیست.» یعنی ولم کنید یعنی گذشتم. اینجوری بود طرز کارش. بههرحال، یکروزی دیدیم که نمایندگان ایالات فارس، آنهایی که مخالف این جریان هستند. آخر ایالات هم دودستگی بود و آنهایی که مخالف بودند آمدند به تهران، علم به من تلفن کرد و گفت، «شما هم اینها را بپذیرید جزو برنامه گذاشتیم که شما هم…» من میدانستم و میخواستم از این کار پرهیز کنم. گفتم بنده چهکارهام تو این کار؟ گفت، «آقا شما راجع به همه میگویید من چهکارهام. میگویم بپذیریدشان جزو برنامه گذاشتند.» گفتم خوب بیایند. وقتی آمدند دیدم که تلویزیون آمد و ضبطصوت آمد و مخبرین و پنجاه نفر ریختند تو اتاق من، تعجب کردم. ولی من بلند شدم و اینها یکخرده حرف زدند و من هم گفتم که آخر این که نمیشود که مملکت دست یک عده معینی باشد و بعد هم این مالکین را غالباً با راهسازی مخالف بودند با مدرسهسازی مخالف بودند اینها. از این چیزها گفتم که به اصطلاح در جهت این باشد. و وقتی من به آنها فشار میآوردم یک درمانگاه چیزی بسازید تلگراف میکردند استاندار کمونیست است، استاندار تودهای است فلان اینها گذشت رفتند. بعد وقتی رفتم هفته آینده ضمن گزارشات گفتم که اینها هم آمدند ولی نمیدانم برای چه آمدند، چاکر هم یکخرده با آنها صحبت کردم گفت، «آره تو رادیو نطق شما را شنیدم.» من همینجور… تو همه این گرفتاریها نشسته نطق بنده را تو رادیو گوش بدهد. تعجب کردم، باز هم تعجب کردم حالا هیچ من در جریان نیستم که این چه برنامهای است، برای چه اینکارها را میکنند. گذشت و چند سال بعد که سفیر بودم در بلژیک یک سرگردی هست به اسم سرگرد سخاوت این در فیزیک چیز گرفته، آمد پیش من و گفت من در فیزیک مدال گرفتم از دولت فرانسه مدال طلا. من خوشم آمد که یک سرگرد ایران در فیزیک مدال طلا گرفته، برایش یک مهمانی دادم و ایرانیها را جمع کردم و گفتیم برایش دست بزنند شام نگهاش داشتم. گفت، «والله من تعجب میکنم من یک سرگردم شما یک سفیرید برای من مهمانی میدهید و چیز میکنید.» گفتم اولاً سرگرد مقام محترمی است عیب ندارد و بعلاوه من برای سرگردیتان که چیز نکردم، هر سرگردی که بیاید اینجا من مهمانی برایش نمیدهم شما مدال طلا در فیزیک گرفتید از دولت فرانسه خوب من شما را تجلیل کردم. گفت، «حالا که شما این محبت را به من کردید، سر میز شام دیگر آنها رفته بودند من بودم و زنم بود و این سرگرد گفت، «پس من یک سری را برای شما فاش کنم.» گفتم چیست؟ گفت، «من ستوان یکم بودم رئیس رمز آریانا بودم در فارس حکومت غائله فارس بودم. یاغیها از تو کوه پیغام دادند که ما به شرطی حاضریم تسلیم بشویم که آقای پیراسته بشود استاندار فارس در اینجا بیاید به ما قول بدهد.» چون من معروفم به اینکه اگر قول بدهم قولم را اجرا میکنم. گفتم خوب؟ گفت، «ما این را منعکس کردیم به تهران اعلیحضرت فرمودند عملی نیست.» حالا بعد من فهمیدم که این چیزهایی که دارد مرا امتحان میکند و اینها می خواهد ببیند من با این یاغیها بندوبستی دارم. شاه فکر نمیکرد که یک وزیر کشور که بندوبست نمیکند که آن هم با یاغیها که بشود استاندار مثل اینکه حالا آدم بندوبست کند مدیرکل است بشود رئیس اداره خوب برای چه. منظور اینکه طرز فکرش این بود. که بعد فهمیدم که این خوشبختانه من به این مالکین که آمدند دفتر من جواب تند دادم راجع به اصلاحات اراضی و بعد هم فهمید که نه من تو این چیزها چیز ندارم بالاخره ضرغامپور را کشتند. تمام این خونهایی که راه افتاد آنجا برای، البته انگلیسها گفته بودند به اینها من تردید ندارم اما انگلیسها موقعی اینکار را میتوانستند بکنند که من آمادگی خودم داشته باشم والا وقتی که آمادگی نداشته باشم که طبیعی است که خوب انگلیس یا آمریکا یا روسیه یا هرکس نمیتواند از من بهرهبرداری کند. وقتی من آمادگی داشته باشم سیاست خارجی هم با من ارتباط داشته باشد میگوید حالا موقعش است یعنی او از آمادگی من استفاده میکند نه از چیز.
س- حالا انگیزه انگلیسیها به نظر شما چه بوده در اینکار؟
ج- انگلیسها با شاه بد بودند این هم یک داستان است
س- یعنی این غائله را میخواستند راه بیندازند که
ج- انگلیسها مثل لاکپشت میمانند از همهطرف حرکت میکنند. به نظر من شاید اولاً خواستند از دست نوکرهای مزاحمشان خلاص بشوند که اینها هی توقع… ثانیاً جلوی اصلاحات ارضی را شاید بگیرند. اگر آن روز هم دولت نایستاده بود غائله سال ۵۷ آنموقع درست شده بود علم ایستاد شاه همانموقع هم نمیخواست بزند میدانید علم و بعد هم من ایستادم و انگیزۀ انگلیسها به نظر من این بود که اولاً شاید می خواستند که گوش گرگی نشان اعلیحضرت بدهند که بگویند که ما میتوانیم مملکت را به هم بزنیم آخوند و مالک و اینها و یکی هم اینکه شاید هم با این برنامه اصلاً مخالف بودند و مسلم برای من این است، مسلم، که انگلیسها با شاه بد بودند و مسلم هم این است که با خوانین فارس ارتباط داشتند و با خمینی هم ارتباط داشتند. حالا به شما بگویم یک قصه مهمی که خودم شاهدش بودم ولی با سفیر انگلیس. این مطلب خیلی قابل توجه است که ببینیم که انگلیسها چرا با شاه بد بودند و شاه چرا با انگلیسها بد بود، من میدانستم که شاه به انگلیسها بغض دارد و طرز فکرش این بود که اینها پدرم را تبعید کردند میخواستند مملکت را اشغال کنند چند دفعه اشغال کردند، میخواستند مملکت را قسمت کنند و از این چیزها. تو دامن آمریکاییها… از روسها هم که میترسید پس دیگر تنها چیزی که برایش مانده بود آمریکاییها بود. این رفته بود تو دامن آمریکاییها نشسته بود و به انگلیسها سنگ پرت میکرد و جزو اشتباهات بزرگش این بود که به طوری تسلیم آمریکاییها شده بود که یک دبیر اول سفارت آمریکا در آنجا هر کاری دلش میخواست میکرد
س- در کجا؟
ج- در ایران. هر کاری میخواست میکرد. آمریکاییها که حالا راجع به سیاست آمریکاییها مفصل باید صحبت کنیم که درسی باشد برای آیندهشان از من که گذشته که اقلا یک کسی این را بخواند، یک کسی بفهمد که بابا اینها این اشتباهات را میکنند اینها لیدر دنیا هستند، اینها لیدر دنیای ضد کمونیسم هستند اگر اینطور که اینها میروند ۴۰ سال دیگر نصف دنیا کمونیست میشود بدون اینکه یک جنگی بشود اینها مأموریتشان خیلی اشتباه میکنند اصلاً به نظر من بعضی وقتها اصلاً تردید میکنم در اینکه اینها اصلاً عقل دارند، اینها اصلاً چه هستند اینها بچههای ریش دارند بعضیهایشان و اختیار هم دارند، قدرت هم دارند و همه کاری هم میکنند. درهرحال راجع به سیاست انگلیس و ایران.
س- راجع به سفیر انگلیس
ج- سفیرش، اعلیحضرت با انگلیسها خیلی بد بود در کتابش هم خیلی به آنها فحش داده، مأموریت برای وطنم، به من هم چند دفعه گفت که، «سفیر انگلیس آمده بود پیش من که ؟؟؟ را قسمت بکنیم بین روسها و انگلیسها، همان که نوشته بود در کتابش، نمیدانم، و «من جواب رد به آنها دادم.» یکروزی سردنیس رایت سفیر انگلیس بود در ایران از زمانی هم که بعد از مصدق کاردار شده بود با من آشنایی داشت اما آشناییمان آشنایی بود گاهی مثلاً یک جایی مثلاً یک مهمانی بود هیچوقت محرمانه و اینچیزها ما جلسهای نداشتیم. یکروزی معمول نبود که سفرا به دیدن وزرای غیرخارجی بروند اگر هم معمول بود من نمیدانستم و سفرا هم که میخواستند به دیدن وزرا بروند معمول عرف بینالمللی این است که از طریق وزارتخارجه وقت میگیرند یعنی به تشریفات وزارتخارجه میگویند که ما میخواهیم وزیر راه را ببینیم وزیر کشور را ببینیم. آنوقت او با وزیر کشور تماس میگیرد وقت معین میکند. اما این مستقیم آمده بود. از سفارت انگلیس تلفن کردند به دفتر من که سفیر انگلیس میخواهد بیاید به ملاقات یک ویزیت courtoisie وزیر کشور. من همینطور بدون، مثلاً، توجه گفتم خوب پسفردا بیایید حالا روز پنجشنبه است به نظرم آمد. اولش شب تو روزنامه اطلاعات نوشتند، نمیدانم چه کسی نوشت، که سفیر انگلیس رفته دیدنی آقای وزیر کشور پس ما قرارمان نبود که اصلاً این خبرها را ما منتشر نمیکردیم. آمد و نشست و گفت، من حالا منتظرم ببینیم این چه کار دارد با من قهوه آوردیم، چای آوردیم صحبت کردیم. دیدیم حرفی نمیزند و گویا بیست دقیقهای نشست تعارف. بعد گفت، «راستی من یک سؤالی از شما دارم.» گفتم بفرمایید. گفت، «این اعلیحضرت چرا اینقدر به ما فحش میدهد؟ چرا میگوید خمینی را ما درست کردیم و این غائله را ما درست کردیم؟» البته من به رویش نیاوردم که این یک جایش را حق دارد. گفتم که والله من نمیفهمم آقای سردنیس رایت شما مثل اینکه عوضی آمدید اینجا وزارت داخله است، شما باید به وزارتخارجه بروید این حرفها را بزنید اینجا ما راجع به آسفالتی، راجع به برقی اتباعتان، گذرنامهشان جواز اقامتشان اینها اگر چیزی بخواهید ما میتوانیم درست کنیم ولی بنده راجع به کار سیاست که اینجا وزارت داخله است اینها. گفت، «نه، من میخواستم عقیده شما را بپرسم. من هم خوب نمیخواستم خودم را وارد همچین ماجرایی بکنم به شوخی ردش کردم گفتم والله نمیدانم از خود اعلیحضرت بپرسید. خوب طبیعی است که دیدن یک سفیری از یک وزیری باید به شاه گزارش بشود. من طبق معمول رفتم حضور اعلیحضرت. وقتی کارهای عادیمان تمام شد گفتم که قربان راستی سفیر انگلیس آمد به دیدن چاکر. گفت، «تو روزنامه خواندم.» گفتم بله. حالا ببینید چه حوصلهای داشت مینشست روزنامه را ملاقات ما را میخواند. گفت، «خوب چه میگفت؟» گفتم اولش بنده خیال کردم یک چیز courtoisie است ولی بعد گفت، «چرا اعلیحضرت به ما اینقدر فحش میدهند.» ولی با یک حرمی هم میگفت دندانهایش را اینجوری میکرد.
س- این را هم گفتید به شاه؟
ج- بله. گفت، «خوب، شما چه گفتید؟» گفتم بنده که صلاحیت نداشتم بگویم که راجع به سیاست بین انگلیس و ایران دخالت کنم بنده وزیر داخلهام. من به شوخی ردش کردم گفتم تو عوضی آمدی باید بروی وزارتخارجه آمدی اینجا. حالا گوش میدهد و راه میرود. گفت، «عقیده خودتان چیست؟» گفتم که حالا چون سؤال میفرمایید عرض میکنم به نظر چاکر اعلیحضرت خیلی مشکل است که باور کرد که اعلیحضرت مستقیم به انگلیسها فحش میدهند و مستقیم به خمینی فحش بدهند. خمینی یک آخوندی است گمنام اصلاً پی این است که معروف بشود اصلاً برای اینکه تلگراف به امضا بنده یا علم جواب بدهد تشبث میکند. خوب وقتی اعلیحضرت مستقیم به او فحش بدهید این معروف میشود. مثلاً ملکه الیزابت، کسی بنده را نمیشناسد، تو نطقش در پارلمان بگوید این آقای پیراسته آدم بدی است خوب همه دنیا میفهمند که این آقای پیراسته کیست که ملکه انگلیس به بنده فحش داده یا رئیسجمهور آمریکا. بنابراین به نظر چاکر هم از نظر حقوق بینالملل هم نمیدانم چه میشود؟ آخر آنها سفیر اینجا دارند، اعلیحضرت سفیر آنجا دارید بعد خود اعلیحضرت مستقیم به آنها فحش میدهید بنده نمیدانم اصلاً چهجوری میشود. حالا اینها را گوش میدهد و راه میرود. گفتم مثلاً خمینی نباید اعلیحضرت اسم او را ببرید اگر هم لازم است… اولاً فحش لازم نیست یا اگر هم لازم است فحشش بدهیم باید یک روزنامه گمنام و بدنامی مثل فرمان فحشش بدهد. یک وکیل بدنام هم این را تو مجلس بخواند بعد رادیو آن نطق را تکرار کند که هم مردم بفهمند که ما دلمان خواسته این کار بشود و همین که چیزی نیست خوب این وکیل این حرف را تو مجلس گفته است. یعنی دیگر چیزی نیست که اینها حالا اعلیحضرت گوش میدهد. رو کرد به من و گفت، «شما انگلیسها متوجه نیستید من چهکار میکنم.» یکهمچین چیزی گفت.
س- شما انگلیسها؟
ج- بله. ما دوتایی هم بودیم. من به خنده گفتم «قربان با کی صحبت میفرمایید؟ کسی که تو اتاق نیست. گفت، «با شما.» به خنده البته. گفتم چاکر انگلیسی هستم؟ گفت، «بله،» به خنده. گفتم اعلیحضرت اگر چاکر انگلیسی بودم سفیر انگلیس ساعت ۱۰ صبح دفتر بنده نمیآمد. بنده علت اینکه پیش آمریکاییها و انگلیسها هر دو آبرو دارم برای اینکه هردوتایشان اینها همه چک کردند نه بنده عامل اینها هستم و نه عامل آنها من عامل اعلیحضرت هستم برای اینکه هم انگلیسها به بنده احترام میکنند هم آمریکاییها برای اینکه اینها چک میکنند همه. گفت، «پس چرا پیش شما آمدند.» گفتم به نظر چاکر اینها میخواستند یک پیغامی به اعلیحضرت بدهند و میدانستند که وزیر کشور نمیتواند ملاقات با سفیر انگلیس را به اعلیحضرت عرض نکند. اگر میرفت وزارتخارجه این یک پرونده میشد اینها نمیخواستند این پرونده تشکیل بشود آمدند وزارتکشور چون ما در وزارتکشور پروندهای به نام روابط ایران و انگلیس نداریم. خواستند به وسیله چاکر که معروفم به اینکه نوکر صمیمی و جاننثار صمیمی اعلیحضرت هستم یک پیغام به اعلیحضرت بدهند این استنباط بنده است. البته خوب حرف منطقی بود قانع شد ولی اینکار را ادامه میداد. حالا چرا انگلیسها چیز بودند؟ انگلیسها میگفتند که یعنی آقای فرهودی، که خدا عمرش بدهد حالا در کانادا است از من هم چند سال بزرگتر است، خودش هم کتمان نمیکند میگوید، «ما با انگلیسها کار میکردیم در مجلس.» وقتی که من محصل بودم این مثلاً مدیرکل وزارت کشور بود اصلاً ما کتابش را امتحان دادیم در مدرسه دارالفنون
س- چی فرهودی؟
ج- حسین.
س- کاناداست؟
ج- حالا کاناداست. اگر بتوانید
س- در تورانتو؟
ج- در تورانتو بله. من آدرسش را هم دارم اگر سراغش بروید خیلی چیزها میتواند به شما بگوید اگر بگوید ولی خوب من اینها را میگویم چون اینها برای تاریخ ایران مفید است. این کتمان هم نمیکند چون یک دسته از رجال ایران عقیده داشتند که باید با انگلیسها همکاری کرد، نوکر انگلیسها نبود ولی عقیده داشتند یک عدهای بودند این هم از آنها بود. میگفت، «سید محمدصادق طباطبایی بعد از غائله آذربایجان و همانموقع که مجلس بود آمد پیش من و گفت، «تو با این انگلیسها صحبت کن که بیایند دور شاه را بگیرند و این قوامالسلطنه را هم ردش بکنیم و یک دولتی بیاوریم و اینها.» چون سید محمد صادق هم در معرض این بوده که قوامالسلطنه را توقیفش کند میترسید از قدرتش. گفت، «من رفتم پیش انگلیسها صحبت کردم که محمدصادق اینجوری میگوید. گفتند ما با این شاه نمیتوانیم کار کنیم.» گفتم چرا؟ گفتند این دهنش لق است. ما آمدیم به کلنل پایپوس که مستشار نظامی ما بوده گفتیم که برو با اعلیحضرت این همچین مسئلهای را صحبت کن. سوار شدند به اسب رفت ند به فرحآباد که آنجا ضمن سواری اسب صحبت کنند که کسی نباشد و تأکید هم کردیم که این مسئله محرمانه باشد. چند روز بعد دیدیم که خبر شدیم که این مطلب محرمانه ما در سفارت آمریکا تحت بررسی است و بنابراین ما به یکهمچین آدمی اعتماد نمیکنیم.» اما اینها بهانه است. من همیشه میخواستم ببینم که چرا انگلیسها با شاه بد هستند و شاه چرا با انگلیسها بد است؟ در کتاب سالیوان نوشته، «شاه به من گفت انگلیسها در قضیه نفت از من رنجش دارند.» اما ما نمیدانستیم که شاه چه کار کرده در نفت که انگلیسها از او رنجش پیدا کرده باشند. چند وقت پیش در (؟؟؟) فرانسه یک جلسهای چیزی بود راجع به تاریخ محرمانه نفت. یک دستهای، این مطلب هم برای من دو ماه پیش در تلویزیون خوشبختانه برای من روشن شد و خیلی به من کمک کرد. در تاریخ محرمانه نفت در دنیا از همهجا میگفتند که کمپانیهای نفت چه کارها کردند در دنیا مثلاً میرفتند انگشت مرده را میگرفتند میزدند پای کاغذ که خریدیم و اینها جنایاتی که شرکتهای نفتی کرده بودند اینها را میگفتند انگلیسیها توش بودند و فرانسویها توش بودند اینهایی که بودند متخصصینشان یعنی دانشگاهیشان که اهل مطالعه و رشته اینکار هستند. گفتند که تا رسیدند به نفت ایران و قضیه مصدق و اینها همه گفتند. بعد گفتند، «وقتی مصدق افتاد شاه ایران پایش را تو یک کفش کرد که شرکت نفت ایران و باید برگردد و در اثر پافشاری او بود که کنسرسیوم تشکیل شد و شصت درصد نفت انگلیسها رفت. البته شاه راجع به این مطلب هیچوقت با من صحبت نکرد هیچجا هم ننوشته اما فقط من این را در این (؟؟؟) فرانسه دیدم. بنابراین باید این نتیجه را بگیریم که شاه روی تحریک آمریکاییها در آنموقع یا چیز خودش ولی بیشتر تحریک آمریکاییها چون من حالا به شما روابط آمریکا و شاه را برایتان تشریح میکنم که خود من شاهدم که شاه چهقدر از این سفارت آمریکا حرفشنوی داشت، باورکردنی نبود، باورکردنی نبود. من نمیدانم که یک رئیس دفتر وزارت کشور از وزیر کشور آنقدر تبعیت نمیکرد که شاه از سفارت آمریکا تبعیت میکرد چون از روسها میترسید به انگلیسها هم اعتماد نداشت برای این کارهایی که کرده بود بنابراین فقط آمریکاییها مانده بودند و آمریکاییها حداکثر استفاده مالی شخصی را در اینکار کردند یعنی سفرایشان و وابستههای نظامیشان و اینها و شروع کردند به کاسبی و حداکثر استفاده مالی و شخصی نه برای آمریکا از ایران کردند و بعد هم عرض کنم که حداکثر هوسرانیشان را، هوسرانیشان را من خجالت میکشم بگویم. در تهران معروف بود که راکول که بعد سفیر شد افغانستان زنش عاشق منصور است. بعد روی چیز زنش مستاجر منصور هم بود اینها آخر این همسایه منصور هم بود آخر میشود که یک زنی عاشق یک مردی بشود بعد شوهرش را تحریک کند که او بشود نخستوزیر ایران؟ همهکاره سفارت هم این راکول بود. در هر صورت آمریکاییها در ایران خیلی بد عمل کردند. بنده فکر میکنم حالا میرسیم به اینکه انگلیسیها چه نقشی در برداشتن شاه داشتند. در ۱۵ خرداد انگلیسها اینکار را درست کردند
س- این ۱۵ خرداد را جنابعالی خاطراتتان را از اتفاقاتی که افتاد بفرمایید که ضبط بشود.
ج- بله، من رفته بودم به کردستان چون عقیده داشتم.
س- آن جریان رفتن اعلیحضرت به قم و آن شلوغی که آنجا شد و آن مسجد گوهرشاد را بستند و اینها…
ج- گوهرشاد نه فیضیه
س- فیضیه ببخشید.
ج- من در جزئیات این کار دخالت نداشتم و اطلاع هم نداشتم چون در آنموقع من رفته بودم به آذربایجان و رفته بودم به کردستان.
س- آن قسمتهایی را که خودتان ناظر بودید.
ج- هان، آنچه را که ناظرم این است: یکی از کارهای بسیار بدی که اعلیحضرت کرد خودش را مستقیماً اینقدر آورد پایین که همردیف خمینی کرد، همردیف آخوندها کرد. بلند شدند رفتند، کارهای بچگانه. شرکت واحد اتوبوسرانی یک مقداری ریش مصنوعی درست کرده بود و به کارگرهایش چسبانده بود که بروند آنجا دست بزنند.
س- کجا؟
ج- در قم، جمعیت ببرند. آن شجاع ملایری این کارها را کرده بود.
س- واقعاً ریش مصنوعی؟
ج- بله، چون وقتی که من از او بازخواست کردم که تو چرا اینقدر خرج کردی توی شرکت واحد چرا اینطوری است؟ گفت، «من از این خرجها هم خیلی کردم.» خودش به من گفت رئیس شرکت واحد بود مسئول من بود او به من گفت. به حضورتان عرض کنم و یکعده سرباز که لباس شخصی پوشیده بودند برده بودند اینها. اصلاً لازم نبود شاه برود قم. من به قم رفتم بعد از اصلاحات ارضی اما من وزیرش بودم او نباید میرفت، رفت بعد گفت، «مه فشاند نور و سگ عوعو کند.» شاه نباید یکهمچین حرفی بزند خودش را در ردیف آخوندها قرار بدهد. بعدها همینها درست کرده بودند که «مه فشاند نور و شاه عوعو کند.» به جایش. دیگر خلاصه خودش را سبک کرد با اینکار البته میخواست بگوید که من از جمعیت نمیترسم ولی لازم نبود اینکارها. مگر رضاشاه میآمد از اینکارها میکرد؟ آنچه من شاهدم من در آذربایجان که بودم به علم تلگراف میکردم که امروز اینکار را کردیم، اینکار را کردیم، اینکار را کردیم تهران هم شلوغ شده بود، من دیدم در آنموقع هیروویر اینها تلگراف مرا میخوانند تو رادیو که اینجا چاهی زدیم و مدرسه دخترانه رفتیم و چه کردیم و چه کردیم و یک مدرسه دخترانه باز کردیم از این چیزها. وقتی آمدم به تهران دیدم در و پنجره وزارت کشور شکسته.
س- شما چه موقع برگشتید؟ روز شانزدهم؟
ج- نه، هفدهم هیجدهم. اول از آنجا رفتم کرمانشاه.
س- آنجاها شلوغ نبود؟
ج- نه اعلیحضرت آمدند کرمانشاه. اعلیحضرت آمدند کرمانشاه من، نمیدانم، از آنجا با یک طیارهای که داشت در اختیار من بود از رضائیه رفتم به کرمانشاه شب با اعلیحضرت شام خوردیم توی باشگاه افسران…
س- آن روز چندم میشد؟
ج- یادم نیست، چهار پنج روز بعد از این واقعه.
س- چهار پنج روز.
ج- و شاه دیگر خیالش راحت بود و این غائله تام شده بود. شاه رفت نطقی کرد که برنامههایش راجع به منطقه در حضور افسرها که، «ما میخواهیم پتروشیمی اینجا دائر کنیم، چه بکنیم، چه بکنیم اینها.» این برنامههایی که از، «دوا از نفت بگیریم مشتقات نفت را چیز کنیم. ما نمیخواهیم نفت خام بفروشیم.» و از این برنامهها در حدود یک ساعت حرف زد رفت روی یک میزی ایستاد حرف زد. بعد رفتیم اتاق خصوصی خوب طبیعی است خصوصی است همه که نمیآمدند. نخستوزیر بود و من بودم و چهار پنج تا از این ارتشبدها و اینها که همهشان بودند که دیگر خصوصی بود آنجا. رو کرد به ما گفت، «این مردیکه امینی هی میرفت به سناتورهای آمریکاییها، به سناتورهای آمریکایی هی بدگویی از ایران میکرد.» این همینطور از دهنش درآمد گفت. من تعجب کردم که اعلیحضرت جلوی ما، حالا جلوی ما هم من محرمش بودم ولی جلوی مثلاً ارتشبدها، آخر ارتشبدها نمیگویند که آخر سناتورهای آمریکایی چهکار به ایران دارند. توی راه هم که میآمدیم سپهبد ریاحی هم که وزیر کشاورزی بود آنها ما دیگر طیاره خودمان را ول کردیم گفتیم خودت برو تهران یعنی خود اعلیحضرت گفتند بیا تو طیاره ما، همش شوخی و خنده و شعر راجع به آخوندها و این چیزها. بعد یکروزی علم گفت، «خواهش میکنم شما این پرونده را زیر نظر بگیرید پرونده ۱۵ خرداد را.» من رفتم شهربانی دیدم که نصیری بود، نه نصیری که رئیس شهربانی بود، رئیس سازمان امنیت کی بود؟
س- پاکروان بود آنموقع.
ج- نه، پاکروان تو آن جلسه نبود.
س- اویسی هم که
ج- نه یک نظامی دیگر هم بود یادم نیست، شاید مبصر بود. گفتند که، «ضمن گزارش به من برای مثلاً اطلاع، ما فرستادیم که فرود را بگیرند.» گفتم فرود کیست؟ همان رفیق من بود. گفتم آقا چه دلیلی دارید که فرود را میخواهید بگیرید؟ اگر فرود در اینکار دخالت داشته من هم دخالت داشتم پس باید هردوی ما را بگیرند. فرود مثلاً بدبخت شما ببینید. امینی میرود حبسش میکند بعد ما هم برویم حبسش کنیم اینها. بعد چیزش کردیم به اصطلاح… بعد معلوم شد که طیب رضایی که بارفروش بوده و در ۲۸ مرداد هم نقش مؤثری داشته توی بارهایی که آوردند آن روز همهاش چو بوده و آمدند کلوب شاهنشاهی را چیز کردند و باشگاه ورزشی را آتش زدند و اتوبوسها را آتش زدند و شهر را شلوغ کردند و علم ایستاده. علم ایستاده و گفته، «اعلیحضرت شما تشریف ببرید به سعدآباد.» بعد گفته زدند و بعد شاه به علم گفته بود که، علم زیر یک پروندهای نوشته بود که هر گلولهای یک نفر. بعد شاه به گفته بود، «چرا این را نوشتی؟» گفته بود، «در هر صورت اگر این اوضاع چیز بشود که مرا میکشند، اینها از من نوشته میخواستند من هم نوشتم.» این است که علم را آنجا روی شجاعت و مقاومتش چیز کرد. حالا این بحث پیش میآید چون علم در اینکه طرفدار انگلیسها بود و با آنها خیلی نزدیک بود، من تردیدی ندارم، این بحث پیش میآید که اگر این غائله را انگلیسها درست کرده بودند علم چرا اینقدر مقاومت کرد در خاموش کردن کار غائله؟ به نظر من انگلیسها میدانستند که این غائله به جایی نمیرسد میخواستند فقط یک زهرچشمی نشان بدهند. خمینی را گرفتند حبس کردند.
س- پیشنهاد اعدامش هم بود؟
س- بله.
ج- به طور جدی صحبت بود؟
ج- بله.
ج- بعد همان خالهزادهام مستوفی کمرهای و برادرش سید نورالدین هندی یک وکیل درجه دو بود در خمین و همان قوم و خویشهای ما که به اصطلاح قوم و خویش مشترکمان بودند یعنی عموزادۀ من بودند و خواهرزاده او ریختند خانۀ ما و التماس و این چیزها و ضمناً خمینی در عشرتآباد حبس بود. اینها گفتند ما میخواهیم خمینی را ببینیم خبر نداریم اینها. من هم آنوقتها ماشین وزارتی پرچم سه رنگ داشت بعد که شلوغ شد پرچمها را برداشتند همان ماشینهای عادی دادند. ما با آن ماشین نمره ۵ وزارت کشور سوار شدیم و رفتیم به عشرتآباد. من اجازه هم نگرفته بودم از اعلیحضرت ولی خوب چون به خودم خیلی مغرور بودم که مورد اعتمادم رفتم. اویسی هم که فکر نمیکرد که من وزیر کشور شاغل بدون اجازه آمده باشد، خیال میکرد که دستوری دارد. این خیلی به ما ادب کرد و چیز کرد و چای آوردند و چیز کرد. گفتیم ما میخواهیم آقای خمینی را ببینیم. گفت، «بفرمایید.» هیچی ما رفتیم توی یکی از این سربازخانهها خوابگاه سربازها خمینی هم آنجا بود. خمینی خیلی خودش را باخته بود.
س- عجب.
ج- خیلی خیلی باخته بود و جلوی ما تمام قد بلند شد و خیلی احترام کرد و با برادرش و پسرخالهاش صحبت کرد و بعد به من گفت که، خیلی هم مؤدب، «که ما قصدمان این نیست که ایران را بهم بزنیم ما میگوییم این قانون اساسی را که هم اعلیحضرت، همیشه هم مؤدب صحبت میکرد، به آن بستگی دارند و هم مملکت اینقدر دستکاریاش نکنند. این قانون اساسی گفته ملک مردم را نمیشود گرفت.» از این چیزها. بعد من یک روزی به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت راجع به خمینی چه فکری فرمودید؟ پاکروان به من گفت، «اعلیحضرت میخواهد این را اعدامش کند و من صلاح نمیدانم.» و بدبخت پاکروان روی پای اعلیحضرت افتاده بود.
س- عجب.
ج- بله که، من بعد شنیدم. من هم والله، آخر من که نمیدانستم بعد از چند سال این قضیه همچین رآکسیونی میکند اگر میدانستم رأی میدادم به اعدامش میگفتم بیافت خلاصش کن. خودم عقیدهام به خونریزی و اینها نیست اوصلا طرز فکرم این است که اینکارها مشکلی را حل نمیکند. بعلاوه فکر میکردم که اگر این سید علی محمدباب را نکشته بودند اصلاً دین بهایی درست نمیشد ولش میکردند هیچی نمیشد از این چیزها فراوان است. اینکه کشتندش و به او اهمیت دادند این یک دینی درست شد اگر نه درست نمیشد. با اعلیحضرت صحبت شد عرض کردم که، «اعلیحضرت به نظر چاکر خمینی باید حبس بشود در داخل مملکت و کشتنش یک دین درست میشود.» گفت، «خوب بشود.» درهرحال، بعد فشار پاکروان، فشار پاکروان. اینجا بعد از انقلاب شنیدم که سردنیس رایت به پاکروان گفته بود، «تا به حال معمول نبود که علما را بکشند در ایران خوب تبعیدش کنید.» میدانید این پاکروان ساده هم خیال کرده بود که این یک خیرخواهی است و رفته بود و فشار آورده بودند که در سال بعد تبعیدش کرد، آن سال اصلاً محاکمهاش هم نکردند و کسی که در اینکار خیلی کوشش کرد که محاکمه نشود و اعدام نشود یک میلانی بود و یکی هم شریعتمداری که گفتند که، «این مجتهد است.» این مجتهد نبود این یک آخوندی بود گفتند، «مجتهد است.» اصلاً مرجع است.» اینها رأی دادند بهاصطلاح فتوا دادند و نوشته دادند که این جزو مراجع است. البته در قانون مجازات ایران چیزی نیست که مرجع معاف است از مجازات، یکهمچین چیزی در قانون نیست اما روی سنت مرجع را هیچوقت تا حالا در ایران اعدام نکردند جز شیخفضلالله نوری که زمان مشروطیت اعدام شده دارش زدند کس دیگری را اعدام نکردند.
س- که بعد هم تبعید شد و
ج- کی؟ بله تبعیدش سال بعد شد حکومت منصور بود زمان ما تبعید نشد.
س- قبل از اینکه این نوار تمام بشود آیا جنابعالی راجع به آن جلسهای که آقایان علا و انتظام و اینها کرده بودند بعد از جریان ۱۵ خرداد گویا میخواستند نصیحتی بکنند کاری بکنند و بعد هم مثل اینکه از سر کارهایشان بر کنار شده بودند راجع به آن شما اطلاعی دارید؟
ج- بله. آنچه که من شنیدم، البته علا به من چیزی نگفت علا به من خیلی نزدیک بود محرم هم بود اما من شنیدم از آدمهای مطلع، علا روی خیرخواهی میآید چند نفر از رجال مملکت را، رجال معمر مملکت را مثل انتظام و وارسته و یزدانپناه و یکعده از اینها دعوت میکند به منزلش که ما چهکار کنیم که به نفع مملکت یک کاری بکنیم؟ یزدانپناه به او میگوید که، «شما برای تشکیل یکهمچین جلسهای از اعلیحضرت اجازه گرفتید یا نه؟» علا گفته، «نه من اجازه نگرفتم ولی نتیجه را به عرض اعلیحضرت میرسانیم.» یزدانپناه میرود و به اعلیحضرت میگوید، «قربان پشت خانۀ خودتان وزیر دربار خودتان جلسه کرده توطئه کرده…» نمیدانم چه چیزی داشته. اعلیحضرت عصبانی میشود و علا را میخواهد و میگوید، «شما به چی…» میگوید، «قربان، ما کاری نکردیم ما نشستیم مشورتی بکنیم که به عرض اعلیحضرت برسانیم.» گفته، «بیجا کردید.» و علا را از وزارت دربار برداشت و سناتورش کرد که او هم دق کرد و مرد.
س- خوب انتظام چی؟
ج- انتظام را هم برداشت از شرکت نفت. انتظام را برداشت و دکتر اقبال را آورد. دکتر اقبال هم تصویبنامهاش در زمان ما گذشت. آخر مطابق قانون باید که سه نفر را وزیر دارایی پیشنهاد کند که یکیاش را هیئت دولت قبول کند ولی اینها همهش تشریفات بود شاه تصمیم گرفته بود که دکتر اقبال بشود اسم گلشائیان و یک نفر دیگر را هم گذاشته بودند برای وزن شعر البته نظر اعلیحضرت تأمین شد.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۰
ادامه خاطرات آقای دکتر سید مهدی پیراسته ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس. مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س- جناب پیراسته، در جلسه قبل مشغول صحبت پیرامون دوره وزارت جنابعالی در وزارت کشور بودیم و پیرامون مسائل مختلف صحبت کردیم از جمله جریان ۱۵ خرداد و بعد بنده میخواستم از شما سؤال کنم که، مثل اینکه سؤال هم شد، راجع به آقای علا و انتظام که چه شد آنها
ج- بله، گفتم.
س- مورد غضب قرار گرفتند.
ج- بله، به شما قبلاً عرض کردم که ما شنیدیم که آقای علا که مرد بسیار شریفی بود و وطنپرست بود و وطنخواه بود آمده بود یکعده از رجال قدیمی را جمع کرده بود که مصلحتی بکند و نتیجه مصلحت را به اعلیحضرت عرض کنند. در آنجا سپهبد یزدانپناه پرسیده بود که، «شما اجازه داشتید این جلسه را تشکیل بدهید یا نه؟» گفته بود که، «نه ما اجازه نداشتیم بعد نتیجه را به عرض میرسانیم.» بعد جلسه بهم خورد و بود و اعلیحضرت عصبانی شده بود و علا را بیکار کرد و انتظام را هم بیکار کرد. همه آنها را یک قلم نو رویشان به قول خودش کشید و به کار خودش ادامه داد. و علا هم چند روزی سناتور بود و بعد مرد.
س- در آن دورهای که جنابعالی وزیر کشور بودید رابطه وزارت کشور در عمل با شهربانی و ژاندارمری که، نمیدانم ژاندارمری هم از نظر تشریفاتی زیر نظر وزیر کشور بود یا نه، ولی در آن دوره چطور بود؟ مثل دورههای بعد بود که واقعاً ارتباطی وجود نداشت یا اینکه در آن زمان ارتباط بیشتری بود؟
ج- نه، علت اینکه شاید در زمان من قدرت بیشتری ژاندارمری و شهربانی از وزارت کشور حس میکردند علتش هم این بود که اینها میدانستند که من مورد اعتماد کامل اعلیحضرت هستم نه برای وزارت کشورم برای اینکه مبادا پیش اعلیحضرت مطلبی بگویم این بود که به من بیشتر از وزرای سابق احترام میکردند. البته من هم سعی میکردم که حتیالمقدور دخالتی در کارشان نکنم که موجب بشود که اعلیحضرت برنجند ولی مثلاً نصیری سرلشکر بود میآمد و سمت چپ ماشین من سوار میشد میرفتیم شهربانی را بازدید میکردیم جلسه سخنرانی تشکیل دادیم برای ژاندارمری و تا یک حدی وزارت کشور در ژاندارمری و شهربانی دخالت داشت، نظارت داشت ولی به این صورت که اگر من به رئیس شهربانی میگفتم که گزارشی به من رسیده فلان سرهنگ شما یا فلان سرتیپ شما در استان کار بد کرده عوضش میکردند. اما اینها را روی کاغذ نمیآوردیم. در هر صورت البته به تدریج طوری شد که فقط وزارت کشور اثرش در شهربانی یا ژاندارمری این بود که رو کاغذهای ژاندارمری و شهربانی نوشته بودند وزارت کشور بعد شهربانی. چیزی که خیلی جالب است باید گفته بشود من در کتابم نوشتم موضوع نظام وظیفه است. نظام وظیفه میخواهم به شما اینجا روحیه اعلیحضرت را و اینکه اگر یک مأموری میخواست کاری بکند میتوانست و شاه جلویش را نمیگرفت یک نمونه کاملش این است. نظام وظیفه جزو وزارت جنگ بود و یکی از مراکز فساد مملکت هم نظام وظیفه بود چون مأمورین اینها در سطح مملکت و در دهات پخش بودند و خیلی اخاذی میکردند و سوءاستفاده میکردند. بالاخره گفتند که معقول نیست که در هیچ جای دنیا خود وزارت جنگ نمیرود سرباز بگیرد وزارت کشور است که سرباز میگیرد تحویل وزارت جنگ میدهد. این است که باید که نظاموظیفه جزو وزارت کشور بشود. از مدتی قبل صحبتش بود قانونش هم گذشته بود ولی اجرا نشده بود من به یک علت علاقه پیدا کردم که نظام وظیفه را تحویل بگیرم. علتش این بود که ما یک فرمانداری در قم داشتیم اسمش فروغی بود اهل بختیاری بود نه از این فروغیهای معروف تهران. من یکروزی رفتم، استاندار خوزستان بودم، آقای علم را ببینم گفتند که یکنفر پیش او است. گفتم کیست؟ گفت، «فرماندار قم.» خیلی تعجب کردم که نخستوزیر با فرماندار قم چه کار دارد. اما چون کار من نبود، خوب، من صبر کردم و بعد دیدمش. یکروز دیگر وزیر کشور بودم رفتم دیدم که فرماندار قم تو راهروی نخستوزیری است چون قاعدتاً باید از من اجازه بگیرد بیاید تهران از من اجازه نگرفته بود همینطور آمده بود. به او گفتم آقای فروغی شما اینجا چهکار میکنید؟ گفت، «آقای نخستوزیر مرا احضار کردند.» گفتم همین الان برمیگردید قم اگر تا سه ساعت دیگر تلفن شما از قم به من نرسید من شما را منتظر خدمت می:نم. و با یک عصبانیتی رفتم اتاق علم. علم دید که من یکخرده عصبانی هستم گفت، «چه خبر است؟ چرا ناراحت هستید؟» گفتم من آمدم به شما بگویم که من امروز آمدم استعفا بدهم. اگر شما میخواهید که چون سابقاً وزیر کشور بودید میخواهید مستقیماً اعضای وزارت کشور را احضار بکنید خوب این راهش این است که یکی دیگر… اصلاً وزیر نمیخواهد خودتان بگویید من سرپرست وزارت کشورم همه را احضار بکنید. اما اگر بناست من وزیرکشور باشم فرماندار قم بدون اطلاع من بدون اجازه من بدون هیچ خبری بیاید اینجا پیش شما. گفت، «حالا چهکار کردید؟» گفتم هیچی من به او گفتم یا برگردد یا منتظر خدمتش میکنم… گفت، «ای بابا.» گفتم همین که عرض کردم. گفت، «این فرماندار قم سیاست آخوندی ما را آنجا رعایت میکنند و ما با او کار داریم.» گفتم والله فرماندار قم اصلاً نباید پیش شما که بیاید هیچی پیش من هم نیاید بیاید. فرماندار قم باید برود پیش استاندار تهران. اگر استاندار تهران نتوانست کارش را انجام بدهد بیاید پیش من اگر من نتوانستم انجام بدهم بیاید پیش شما، اگر شما نتوانستید انجام بدهید به عرض اعلیحضرت برسانیم. فرماندار قم اصلاً با شما چه کار دارد؟ در هر صورت، گفت، «حالا خواهش میکنم بگویید ایندفعه بیاید.» گفتم چشم ولی به شرطی که آ]رین دفعه باشد. یا آخرین دفعه باشد که او بیاید یا آخرین دفعه باشد که مرا میبینید به عنوان وزیر و علم خونسردیاش را حفظ کرد، البته ناراحت شد ولی خونسردیاش را حفظ کرد. و بالاخره من تلفن کردم که بیاید به تهران. آمد. علم به او گفته بود که بیاید مرا ببیند. آمد پیش من. من آدم خیلی میخواهم بگویم درویشی هستم در هر صورت احترام اشخاص را رعایت میکنم ولی از بیس از این بدم آمده بود و میدانستم که در قم چهکارها میکند اصلاً حتی اجازه نشستن به او ندادم. گفتم خوب شما چه میگویید؟ گفت، «من آمدم به شما عرض بکنم که من در قم پدر این آخوندها را درآوردم و به شریعتمداری گفتم سید شالت را میبندم به گردنت و میکشمت تو خیابان.» و از این حرفها. من حرفهایش را گوش دادم و گفتم اولاً شما دروغ میگویید، شما جرأت نمیکنید به شریعتمداری اینجور بگویید آخوندها خفهات میکنند. بعلاوه به فرض اینکه هم راست بگویید کی به شما این دستور را داده اینکار را بکنید؟ من باید به شما دستور بدهم کی ما همچین سیاستی داریم که آخوندها را تحریک بکنیم؟ آقای فروغی، شما ماهی دو هزارتومان از آقای علم میگیرید بهعنوان بودجه محرمانه، تو این دو هزار تومانت را بگیر و اینقدر آتش روشن نکن اگر نه بیکارت میکنم. تو و رئیس نظام وظیفه با هم دستبۀکی کردند و بهعنوان اینکه میخواهید آخوندها را نظام وظیفه ببرید مردم را کلاشی میکنید. پسر حاجی که اصلاً نظام وظیفه نیست. میروید یقهاش را میچسبید یک پولی از پدرش میگیرید که تاجر است پول میدهد و در هر صورت اطلاعاتی راجع به زندگی شما در قم دارم که قابل تحمل نیست. این رفت ولی به کارش ادامه میداد. به او گفتم آتش روشن نکن، تحریک نکن تو را که کسی نمیشناسد اینها بر علیه اعلیحضرت تحریک میشوند، بر علیه من هم نمیشوند بر علیه اعلیحضرت میشوند. دیدم نه نمیوانم که این رئیس نظاموظیفه را حریفش نمیشوم و فرماندار قم اینطوری است اگر میخواستم همینطور عوضش بکنم روابطمان با علم به کلی به هم میخورد. چون قبلاً هم فرماندار بیرجند بود با علم هم خیلی نزدیک بود و علم هم وزیر کشور بود. این در هر صورت قاپ علم را دزدیده بود. من رفتم پیش اعلیحضرت به اعلیحضرت گفتم که قربان این وزارتکشور یک دستهای آدمهای بیسواد و فاسد توش هستند از قدیم اینها برای دوره فعلی به درد نمیخورد باید حداقل یک لیسانسی از یک مدرسهای داشته باشند اینها هیچ ندارند، بعضیهایشان شش ابتدایی هم ندارند همینطور آمدند روی سابقه خدمت فرماندار میشوند مقامات بالاتر را میگیرند. خوب طبیعی است که رؤسای ادارات دیگر که همهشان حداقل لیسانسیه هستند زیر بار اینها نمیتوانند بروند برای اینکه میبینند یک مرد بیسوادی میخواهد بر اینها حکومت کند. این است که اگر اجازه بفرمایید یک تصفیهای بکنیم. اعلیحضرت خیلی برای این کارها مساعد بود اما به او نگفتم چه خیالی دارم چون اگر به او میگفتم بههیچ طریقی آماده نبود که مثلاً وسط آخوندها ما یک فرماندار را عوض بکنیم. آمدم یک قانون گذراندم که به وزیر فعلی کشور اختیار داده میشود که هر کسی را در هر سنی بازنشسته بکند به شرط اینکه اگر مدت خدمتش کافی نباشد بقیهاش را میتواند به آن اضافه کند تا اینکه سیسالش باشد. منظور این بود که نان مردم قطع نشود ولی بروند پی کارشان. بعد رفتم پیش علم وقتی این قانون گذشت یعنی تصویبنامه قانونی. رفتم پیش علم و گفتم که شما وزیرکشور بودند آنجا را میشناسید، دوست دارید آشنا دارید من باید بدون تبعیض اینکار را بکنم، یا اصلاً نکنیم یا بدون تبعیض. اگر شما من یک نفر را بازنشسته کردم و شما گفتید او را برگردان یعنی دیگر من باید از این مملکت بروم. یا باید هیچ دست نزنیم یا باید همه دیگر بدون استثنا بشوند. گفت، «حالا کی؟» گفتم من نظر خاصی ندارم ما سوابق پروندهها را میخوانیم ببینیم که کی به درد میخورد و کی به درد نمیخورد آنهایی که به درد نمیخورند بیرونشان میکنیم. بیرونشان هم نمیکنیم حقوقشان را به آنها میدهیم میگوییم برو بگرد… هرچه خواست بفهمد که من نظرم چیست من به او نگفتم و در نتیجه گفت، «خیلی خوب، حرفی ندارم.» ما آمدیم و نود نفر از این آدمهایی را که واقعاً فاسد بودند ولی بودن اینکه به حقوقشان لطمهای بخورد بازنشسته کردیم ولی نفر اولش همین آقای فروغی بود و تلگراف به او کردیم که «شما نظر به اختیارات حاصل از ماده واحده که من خودم این اختیار را دارم شما بازنشسته میشوید.» سه چهار ساعت بعد از مخابره این تلگراف علم به ما تلفن کرد که، «ای آقا آبروی ما را بردی.» گفتم چهکار کردم؟ گفت، «یک نفر تو وزارت کشور داشتیم این را هم شما بازنشسته کردید؟» گفتم کیست؟ گفت، «فروغی.» گفتم والله من هیچ نمیدانم اصلاً صورت را من نخواندم. من یک کمیسیون را مأمور این کار کردم کمیسیون به اتفاق آرا این نود نفر را آوردند من هم دیگر چون دیدم که این کمیسیون هم مورد اعتمادم بود و وقت این کار را هم نداشتم که یکی یکی خودم بررسی کنم کردم. بالاخره دیدم علم خیلی ناراحت است گفتم اجازه بدهید من چند روز رسیدگی بکنم ببینم چیه میخواستم یکخرده این وسطش باد بخورد. بعد رفتم به او گفتم آقای علم این آتشها را همین فروغی روشن کرده بود در قم و این قم بیجهت این تحریک میکرد برای اینکه از شما پول بگیرد. درهرحال علم یا حالا به او برخورد یا برنخورد به روی ما دیگر نیاورد و ما این فرماندار را بیرون کردیم. اما نظام وظیفه را نمیتوانستم بیرون کنم چون تابع وزارت جنگ بود و از طرفی هم اعلیحضرت هم اگر به او میگفتم یک گروهبان را برای خاطر آخوندها میخواهم عوض بکنم مخالفت میکرد نمیشد. رفتم پیش اعلیحضرت و گفتم که قربان که فرموده بودید وزارت کشور اداره نظام وظیفه را تحویل بگیرد بنده حاضرم. گفت، «اه، شما آمادهاید؟» گفتم بله. گفت، «خوب الان بروید تحویل بگیرید.» من سوار شدم آمدم به اداره نظام وظیفه. یک سرلشکر زند بود به نظرم یا زندیه، یا زند یا زندیه شاید زندیه بود، رئیس نظام وظیفه بود و من از این خیلی بدم میآمد برای اینکه این در محاکمه ارتشبد هدایت که با من دوست بود خیلی نانجیبی کرده بود و حکم محکومیت ارتشبد هدایت را هم یکی از کسانی که داده بود این بود.
س- حالا راجع به این موضوع از شما میپرسم بعداً.
ج- بله عرض کنم که این حالا نمیدانست که من اینقدر از این نفرت دارم شروع کرد به من التماس کردن که، «من بازنشسته شدم. اگر میخواهید اینجا اداره بشود مرا نگه دارید.» البته من میتوانستم به اعلیحضرت بگویم که مثلاً چند روزی این را نگه داریم با چند ماه یا چند سال این را نگه داریم. ولی گفتم که خیلی خوب حالا من مطالعه میکنم شما بروید منزل. وقتی رفت منزل دیگر هیچ اقدامی نکردم و سرتیپ صمصامی بودم کردمش آنجا کفیل نظاموظیفه میشناختمش از سابق و به او گفتم که آقای سرتیپ صمصام الان من رئیس نظام وظیفهام خودم. آهان به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت اجازه میدهید که چند روزی خودم سرپرستی بکنم تا یک رئیسی پیدا بکنیم. او هم خالی الذهن گفت، «بکن.» یک ابلاغ بیشتر من صادر نکردم تو آن نظام وظیفه اولی و آخری آن بود که آن سرهنگی که در قم بود از نظام وظیفه بیرونش کردم در اختیار ارتش گذاشتمش یک تلگراف به او کردم و روی کار دیگر هم نگذاشتم. بعد رئیس نظام وظیفه یک شب مهمانی بود، خوب اینکه میگویم همه کارها را به نام اعلیحضرت میکردند ولی دروغ است اینها نمونههایش است. ارتشبد حجازی مهمانی بود در باشگاه افسران و البته وزرا هم بودند و ارتشبدها و امرا ارتش هم بودند یادم نیست به چه مناسبت ولی میدانم که لباس اسموکینگ همه پوشیده بودیم. ارتشبد هدایت که با من از سابق آشنا بود آمد پیش من و گفت که اعلیحضرت فرمودند که
س- حجازی.
ج- حجازی، که، «سپهبد میرجهانگیری رئیس نظاموظیفه بشود.» من به او گفتم که تیمسار مگر نظاموظیفه باز برگشته به ارتش؟ گفت، «نه.» گفتم خوب پس به شما چه مربوط است؟ اعلیحضرت اینجا تشریف دارند بخواهند امری بکنند به خودم میکنند میرجهانگیری هم که با من آشنا بود هیچ توقع نداشت که من اینجوری حرف بزنم. دیدم حالا اینها میروند پیش اعلیحضرت یک چیزی میگویند و ذهن اعلیحضرت را مشوب میکنند. رفتم، گیلاس ویسکی هم دستم بود، گذاشتم کنار و رفتم پیش اعلیحضرت که یک گوشهای ایستاده بودند وقتی سرشان خلوت شد گفتم قربان راجع به رئیس نظاموظیفه امری فرمودید؟ گفت، «نه.» گفتم که ارتشبد حجازی به بنده ابلاغ میکنند امر اعلیحضرت همایونی را که سپهبد میرجهانگیری رئیس نظاموظیفه بشود. گفت، «نه، به من گفتند که خود شما هم موافقید.» گفتم نه قربان بنده اصلاً نمیشناسمش و به بنده امر فرمودید که اینجا مسئولیتش گردن وزارت کشور و چاکر باشد بنابراین اجازه بدهید مطالعه بشود. با خوشرویی گفت، «خیلی خوب مطالعه کنید.» آمدم به ارتشبد حجازی گفتم شما بد فهمیدید اعلیحضرت یکهمچین امری نفرمودند. نگفتم شما دروغ میگویید گفتم شما فرمایشات اعلیحضرت را درک نکردید اعلیحضرت امر نفرمودند به من فرمودند مطالعه کنم. آنوقت این هاشمینژاد که رئیس گارد بود آدم خوشنامی بود و از دو سه نفر از افسرها تحقیق کردم که یک افسری را بگذاریم برای اینکار. نظر اصلی من این بود که اصلاً نظاموظیفه را نظامی نگذاریم یکی از قضات سابق وزارت دادگستری را بگاذریم یا یک قاضی معتبری را بگذاریم آنجا و این را تابع… یعنی مأمورینشان را هم زیر نظر دادگستری بگذاریم که حتماً بهتر بود از اینکه یکی بشود. مأمورین بروند مردم را جمع کنند و بیاورند نظاموظیفه. نه اینکه نظامی سر کار داشته باشیم اما آنموقع فرصت اینکارها را نداشتیم نمیشد یکمرتبه همهچیز را به هم بزنم میخواستم نظامی باشد که بعد به تدریج این نقشهمان عملی بشود اگر بودیم. به من گفتند سرتیپ مینا، آره، آدم خوبی است. از چند نفر هم تحقیق کردم گفتند آدم خوبی است و اتفاقاً اهل بیرجند بود و مردم خیال کردند که چون این اهل بیرجند است علم تحمیلش کرده ولی علم هیچ خبر نداشت و من بعد به علم گفتم علم هم گفت من هم از دور میشناسمش میگویند بد آدمی نیست. آدم به اعلیحضرت عرض کردم که میگویند سرتیپ مینا آدم خوبی است. خیلی راحت گفتند «خوب اگر خوب است خوب انتخابش کنید.» گفتم این تابع ارتش است اجازه میدهید امر اعلیحضرت را به ارتش ابلاغ کنم که این را در اختیار وزارت کشور بگذارند. گفتند، «خیلی خوب بکنید.» من رفتم به ارتشبد حجازی مثل اینکه نوشتم به او یا یک جایی دیدمش به او گفتم که مینا را بدهید. دیدم سختش است و ببینید که حتی ارتش مقاومت میکرد با امر اعلیحضرت در آنموقع. گفت، «آقا، ما این را لازمش داریم.» گفتم خوب اعلیحضرت که بیشتر میدانند که شما لازمش دارید یا لازمش ندارید این امر اعلیحضرت است باید بدهید. یکی دو هفته این ارتشبد حجازی روی لج با من این ندادش. آخرش گفت که، رفتم دوباره به اعلیحضرت گفتم که قربان این را نمیدهند این ارتشیها. گفت، «چطور نمیدهند؟» گفتم خوب من امر اعلیحضرت را هم ابلاغ کردم نمیدهندش، بنده که نمیتوانم تلگراف کنم به آنجایی که او فرمانده لشکر است که تو بلند شو بیا تهران باید یک نفر دیگر به او ابلاغ کند یعنی باید رئیس ستاد ارتش. مثل اینکه شاه گفته بود به آنها و آنها هم مجبور شدند تلگراف کردند آمد. اما ارتشبد حجازی خط و نشانی هم کشید همانروز گفت، «شما این را بیچارهاش کردید سال دیگر بازنشسته میشود.» من فکر نمیکردم که زیردستهای اعلیحضرت بتوانند اینطور لجبازی کنند آن هم در ارتش که چون این را ما مثلاً مطابق میل آنها نگذاشتیم سال دیگر این را بازنشسته کنند. تصادفاً هم سال دیگر من در دولت نبودم تو روزنامه خواندم که مینا بازنشسته شد. این هم یک خاطرهای بود که هم اعلیحضرت واقعاً با هر پیشنهادی اصلاحی موافقت میکرد هم از قولش دروغ میگفتند حتی به وزیر کشور در یک جلسه مهمانی منتها من
س- این سیستم ابلاغی که وجود داشته یکی از روند کار نبود به جای اینکه یک میرزا بنویس باشد آنجا تصمیمات اعلیحضرت را یادداشت کند…
ج- نه.
س- بعد تصمیمات اعلیحضرت را یادداشت کند بعد ابلاغ کنند به اینکه هی این به آن بگو و این تو آن مهمانی به این میگفته و اینها… این اصلاً بلبشویی نبود؟
ج- نه، در سطح بالا این میشد. البته سطح پایین نمیشد ولی سطح بالا میشد خیلی اتفاق افتاد. مثلاً چند دفعه اتفاق افتاد که اعلیحضرت اوامرشان را به من گفتند که بعد به حجازی بگو من هم نوشتم که حسبالامر مطاع ملوکانه اینطوری کنید حالا یادم هم نیست موضوع چیست. درهرصورت در سطح بالا امکان داشت همیشه معمول بود که دیگر فرصت اینکه بروند تو اداره و کاغذ بنویسند نبود اعلیحضرت یک چیزی میگفتند مثلاً یک چیزی را تصویب میکردند آنوقت مثلاً اگر به یکی دیگر میگفتند به من ابلاغ میکرد، البته اگر آن کسی که به او ابلاغ میشد موافق نبود که حالا به شما میگویم میرفت خودش میپرسید میگفت یکهمچین امری فرمودید؟
س- همانجوری که شما کردید؟
ج- بله، بله. این هم یکی. یکی دیگر از چیزهایی که باز میخواهم بگویم دخالت اعلیحضرت در کارها اینطور نبود که در دورۀ هویدا وانمود میکردند انتخاب استاندار خراسان بود و نایبالتولیهاش امیرعزیزی. امیرعزیزی با من دوست بود آدم خوبی هم است، من هیچ نادرستی چیزی از او نشنیدم. گو اینکه در استانداری خراسان اعلیحضرت بدش آمد و برش داشت که چرا شمس قناتآبادی را بردی و میگفتند که سوءاستفاده کرده بهعنوان یک علیزادهای برده بود پیشکارش کرده بود و اینها ولی من باور نمیکنم. من عزیزی را آنقدر پست نمیدانستم و نمیدانم که بیاید خودش را آلوده کند به اینکارهای کثافتکاری. درهرحال ولی نمیدانم چه کار کرده بود که اعلیحضرت از وزارت کشور برش داشته بود و کردش وزیر مشاور. وزیر مشاور هم یعنی چرخ پنجم درشکه هیچی. یکروزی اعلیحضرت به من گفتند که برو با عزیزی صحبت کن ببین، نگو من گفتم، این را بفرستیمش استاندار خراسان. علا هم به من گفت که، «سردار فاخر هم قرار است بشود نایبالتولیه خراسان.» من با سردار فاخر بد بودم، رئیس مجلس بود من هم وکیل مجلس بودم ولی یک ناجوامردی کرده بود که من از او خیلی بدم آمده بود. وقتی سردار فاخر من استاندار فارس بودم هروقت میآمدم به تهران اینقدر به من تملق میگفت و مهمانی میداد و چیز میکرد که اله اید ولله ابد و خیلی تعریف و تمجید و در انتخابات هم جزء انتخابات فارس هم که شد به من گفت که، «من همیشه اول میشدم مواظب باشید من اول بشوم.» خوب ما هم گفتیم اولش کردند. ولی در فارس پایگاهی نداشت فقط به زور دولت وکیل میشد. بعد که من از استانداری فارس آمدم کنار و بعد که دولت عوض شد این غلامرضای فولادوند رفیقش بود او شده بود استاندار فارس او به او مراجعه کرده بود و تلفن کرده بود،» این سردار فاخر، به امیرعزیزی که این آقای پیراسته، حالا من اصلاً نمیخواستم فارس بروم نمیخواستم استاندار بشوم بخصوص فارس آخر کاری که آدم یکدفعه بوده که نمیخواهد یکدفعه دیگر برگردد، «از جان فارس چه میخواهد که هی پایش را به طرف فارس دراز میکند؟» امیرعزیزی هم این را به من گفت و کاش نگفته بود. به من گفت، «امروز سردار فاخر به من تلفن کرد اینجوری گفت.» من خیلی بدم آمد از این ناجوانمردی که پشت سر من اینقدر بد بگوید و جلوی روی ما اینقدر تعریف بکند از یک آدمی که یک شخصیتی برای ایران باید باشد و بود هم. من دیدم حالا موقعی است که نگذارم سردار فاخر بشود نایبالتولیه. علا هم به من گفت که این تصمیم را گرفتند. عزیزی از من بزرگتر است رفیق من هم است، بیکار هم… یعنی وزیر مشاور تقریباً بیکار بود اینها برای اینکه دلش نشکند رفتم منزلش. ما منزل هم رفت و آمد میکردیم. گفتم تیمسار اعلیحضرت، نگفتم اعلیحضرت ولی او خودش گوشی دستش بود که من نرفتم سراغش و اینها، شما چطور است استاندار خراسان بشوید. شروع کرد، عصبانی هم بود، که نخیر آقا این حرفها چیست من تو خانهام مینشینم و من نمیخواهم و این چیزها حالا هم تازه بروم استاندار خراسان بشوم و تایبالتولیهاش هم یکی دیگر باشد، خوب این را که ختما نمیروم. من اگر این مطلب را اینطور که او گفته بود به اعلیحضرت میگفتم این همان دقیقه میگفت اصلاً بیرونش کنند و مثل گلشائیان میشد که گلشائیان هم عین همین پیشنهاد را کرده بود که آذربایجان شرقی و غربی باید یکی بشود تا من بروم اعلیحضرت بدش آمده بود و اصلاً تا آخر عمرش بیکار بود، تا آخر عمر سلطنت اعلیحضرت بیکار بود. من میتوانستم اینکار را بکنم اما نکردم. رفتم پیش اعلیحضرت و گفتم به اینکه راجع به استاندار خراسان که فرموده بودید امرتان را، البته امیرعزیزی نفهمید یعنی به او چیزی نگفتم که امر اعلیحضرت است ولی بالاخره استنباط کرد که بنده از طرف خودم نرفتم منزلش و اینها را بگویم، یک استدعایی داشت و استدعایش هم معقول است به نظر چاکر. گفت، «چه بود؟» گفتم که میگفت سید جلال تهرانی که قبل از من استاندار بوده. و نمیدانم قبل از او سید جلال هم چه کسی را ما فرستادیم یادم نیست چون سید جلال زمان من عوض شد آره همان زمان من عوض شد آن را هم حالا داستانش را به شما میگویم، سید جلال تهرانی که قبل از من بوده، هم سمت استانداری داشته و هم نایبالتولیه. اگر من حالا بروم یک سمت را داشته باشم این حمل میشود بر بیمرحمتی اعلیحضرت به من.
س- همیشه این دوتا با هم نبود؟
ج- بعضی وقتها یکی بود بعضی وقتها دوتا ولی لاح این است که یکی باشد چون اینها هر دو در یک مقام هستند هی با هم مبارزه میکردند کارها عقب میافتاد این بود که مدتها قبل تصمیم گرفته بودند که یکی بشود. درهرحال و امیرعزیزی استدعایش این بود که، حالا این را همینطور از قول خودم گفتم، هر دو سمت را به او مرحمت بفرمایید اگر برود آنجا بعد خودش ۶ ماه دیگر پیشنهاد کند که من خستهام نمیتوانم به صورت پیشنهاد خودش بشود اینکار البته اینها هیچ نگفته بود او و من میدانستم که این بگذرد دیگر شش ماه دیگر مانده این. اعلیحضرت هم یکخرده فکر کرد و گفت، «خیلی خوب عیب ندارد همین کار را بکنید. آمدم بیرون و به علا گفتم که موضوع سردار فاخر تمام شد چون اعلیحضرت فرمودند که امیرعزیزی هر دو سمت را داشته باشد. گفت، «آقا قرار بود تصویب شده اینها.» گفتم والله اینکه به من فرمودند، نگفتم که من خودم خرابش کردم. رفتم به امیرعزیزی گفتم بلند شو برویم کار خراب میشود زودباش همین امروز برویم. وقت گرفتم از تشریفات و امیرعزیزی را فردا معرفیاش کردیم به سمت استاندار و نایبالتولیه. میخواهم به شما بگویم کارها همهاش دست اعلیحضرت نبود ما بازی میکردیم. پس اگر کاری خراب میشد همهاش شاه نبود ما بودیم. دیگر از چیزهایی که مثلاً یادم هست راجع به اینکه اعلیحضرت تصمیم میگرفت و ما عوض میکردیم یکروزی من رفتم خدمت شاه و وقتی که وارد شدم برخلاف همیشه که شوخی میکرد با خنده با چیز ما را میپذیرفت دیدم اوقاتش تلخ است و اخمهایش را کشید توهم و گفت، «این مرتیکه پرسوخته را عوضش کنید.» من گفتم مرتیکه پدرسوخته خیلی هست کدامشان را میفرمایید؟ اعلیحضرت همین از این چیز من زد به خنده و گفت، «این استاندار آذربایجان.» گفتم که اطاعت میکنم اما ممکن است بفرمایید که چهکار کرده که درجه تنبیهاش تا چه اندازه باشد محاکمهاش کنیم؟ بیکارش کنیم؟ یک کار دیگر به او بدهیم؟ اگر ممکن است بفرمایید چه کار کرده که چاکر بدانم. گفت، «مرتیکه ضعیفی است به علم تلفن کرده که من این صورتی را که برای انتخابات دولت داده نمیتوانم دربیاورم.» گفتم قربان این اگر این حرف را زده باشد این دلیل قوتش است آدم ضعیف اصلاً از این حرفها نمیزد هرچه به او میگویند میگوید چشم. پس این را باید بهعنوان اینکه آدم قوی است عوضش کنیم به بهعنوان آدم ضعیف و بنابراین خوب اگر میفرمایید عوضش کنیم و خوب خواسته خیر و مصلحت را به نظرش رسیده گفته یک چیزی گفته.
س- کی بود حالا این؟
ج- دهقان بود، من هم خیلی با او خوب نبودم میانهام اما من نمیخواستم که این مد بشود که همینطور بیخودی چیز بشود. گفت، «پس بروید به این مرتیکه ابلاغ کنید که دیگر از اینکارها نکند.» فوری عوض کرد چیزش را، اگر من میخواستم همانموقع این مرتیکه رفته بود. گفت، «پس ابلاغ کنید دیگر از این حرفها نزند. بعد تلفن کردم (؟؟؟) گفتم این چه تلفنی بود تو کردی؟ گفت، «والله من روی خیرخواهی بود.» گفتم چرا به من تلفن نکردی؟ خواستی خوشخدمتی کنی به علم تلفن کردی؟ درهرحال این هم بود. اصلاً آقا شاه خیر محض بود حقیقت این است.
س- خیر چه؟
ج- خیر محض. نمیدانم در نوارهای سابق به شما گفتم یا نه؟ یک دفعه ما یک جنگلی در جلوی تختجمشید درست کردیم، نگفتم،» من استاندار فارس بودم. رفتم دیدم که جلوی تختجمشید شلوار آویزان کردند و زاغه ساختند و درهای حلبی گذاشتند. درست از این زاغههای جنوب شهر تهران به صورت فوقالعاده ابتداییتر و یک عده تو آنجا زندگی میکنند. من خیلی تعجب کردم که یک عده میآیند راجع به تمدن ایران ۲۰۰۰ سال پیش آن را میبینند بعد میگویند اینها اینجا چه حیواناتی هستند حالا. فکر کردم که این زاغهها را از بین ببریم ولی پولی نداشتیم برای اینکار. از مالکینی که به کارخانه قند چغندر میفروختند گفتم هر تنی دهشاهی به رضای خودشان بگیرند یک کمیسیون هم تشکیل دادیم یک سی چهل هزار تومان پول برای اینکار جمع شد و گفتیم کارشناس دادگستری برود که اینها را کارشناسی کند که اینها چند میارزد این خانهها حالا به مردم هم خبر ندادیم. کارشناس گفت، «صنار هم نمیارزد اصلاً خانه نیست اینها یک سوراخ کردند یک ذره حلبی گذاشتند میروند آن تو زندگی میکنند.» گفتم خوب حالا در هر صورت شما یک چیزی بگیرید که برای من یک مجوزی باشد آخر که نمیشود این زاغههای مردم را همینجوری چیز کنیم بالاخره یک عده آنجا هستند زندگی میکنند باید یک چیزی به آنها بدهیم و این طرز فکر من همیشه این بود که باید به مردم راه نفس کشیدن داد. اگر یک خانه خرابه هم از آنها میگیرید یک خانه بهتر به او بدهید والا زور گفتن که همیشه هرکس میتواند آن را، وقتی قوا دستش باشد هرکس زور میتواند بگوید. هیچی رفت کارشناس دادگستری و ما آمدیم و مثلاً گفتیم خانه دوهزار تومان، یادم نیست که چهقدر رفتم آنجا مردم را جمع کردم گفتم بابا این خانههای شما بیخودی آمدید اینجا و غصبی هم است اینجا هم نمیشود اینها بماند جلوی تختجمشید که هر کس از مکزیک میآید اینجا برود آنجا را ببیند و بعد بیاید شما را ببیند باید امروز اینجا خراب بشود من زور دارم تانک هم دارم استاندار هم هستم میدهیم یکساعته خرابش کنند اما اینکار را نمیکنم میخواهم با رضایت خودتان باشد. این صورت را برایشان خواندم، اصلاً اینها را باور نمیکردند کسی به اینها پول بدهد همهشان خوشحال و اینها. گفتم خوب حالا پانصد تومان هم به کسی میدهم بیشتر که خودش زودتر خراب کند. همه با صلوات و زندهباد شاه و اینها آنجا را خراب کردند. ما هم فوری فرستادیم و یک نقشهای برایش تهیه کردند که بشود یک جنگل مصنوعی و نظر این بود که یک دریاچه هم آنجا درست کنیم که بعد رویش بروند قایقرانی بکنند یک جای تفریحی باشد ضمناً حریم تختجمشید هم باشد. عرض کنم که زدیم یک چاه نیمه عمیقی زدند و آنجا چون مدتها بود آبش استخراج نشده بود آبش هم خیلی خوب شد و آنجا را کردیم جنگل درخت چیز هم از اصفهان از کاج و سرو و اینها گرفتیم و آنجا را کردیم جنگل. شاه آمد با ملکه الیزابت نگاه کرد و دید که، همه اینکارها یکماه بیشتر طول نکشید درخت کاج هم که سبز بود اینها. گفت، «عجب جای خوبی شده اینجا ما چهقدر زمین داریم؟» منظورش دولت بود اینجا را ادامهاش بدهید تا مرودشت.» تا مرودشت ۱۸ کیلومتر بود. من قبل از اینکه حرف شاه تمام بشود گفتم یقین دارم اعلیحضرت میل ندارید که ظلمی بشود. اینجا شاید دههزار نفر صغیر و کبیر از اینکار نان میخورند ما اصلاً نمیدانیم این زمینها مال کی هست، این نقاط مال کی هست اینجا ۱۸ کیلومتر است و این دقیقا حکم اعدام این عده است اجازه بفرمایید که مطالعه کنیم ببینیم عوضی معوضی پولی میشود اینکار را کرد یا نه. البته کنار جوبش را تا مرودشت میشود درخت زد اما اینکه زمینها را بگیریم جنگل کنیم و اینها هیچ وسیلهای را نداریم. گفت، «اینجا چهقدر بودجه داشته؟» گفتم هیچی از مردم یک پولی جمع کردیم ما بودجهای برای اینکار نداشتیم. منظورم این است که شاه فوری گفت، «بله، من که نمیگویم ظلم کنید مطالعه کنید.» بعد از مدتی هم مطالعه کردم گفتم اصلاً نمیشود اعلیحضرت اینها یک عده صغیرند که اینجا نان میخورند بچههایشان آمریکا است، یکیاش بچهاش چیز است، ۱۸ کیلومتر بود و چندین ده در مسیرش بود اینها نمیتوانند از بین میروند فقیرند بدبخت هستند زندگی چیز دارند برای چه اینکار را بکنیم. گفت، «خوب باشد نکنید.»
س- عجب.
ج- و حال آنکه اگر مثلاً کس دیگری بود یا مثلاً ضعیف بود یا چیز بود. منظورم این است که آنچه را میگفتند شاه گفته یک چیزی به او میگفتند که او میگفت بله. مثلاً میگفت اجازه میفرمایید برویم این کوهها را سبز کنیم خوب میگفت بله. بعد میرفت زمینهای مردم را میگرفت اما اگر میگفت این زمینها مال مردم است اینطور است، وضع بد است، فقیر دارد، بیچاره دارد خوب نمیگفت بگیرید که، این است که این چیزهایی را که به شاه نسبت میدادند ما که نزدیکش بودیم من میدانم که صدی ۹/۹۹اش بیاساس بود و شاه اصلاً وارد این مسائل نبود. یک چیزی به او میگفتند میگفت خیلی خوب. مثلاً خود شما اگر میگفتید که اجازه میفرمایید که یک کاری بکنیم اینجا یک رودخانه دربیاید؟ میگفت خیلی خوب بکنید. حالا این خیال میکند این کس که دارد به او گزارش میدهد مطالعه کرده و این ظلمهایی که میشد اینجوری بود. این دوتا خاطره را هم دارم.
س- راجع به سیدجلال میفرمودید. آیا راست است ایشان که آنجا بوده بعضی از دستورات را اجرا نمیکرده؟
ج- نه ابداً.
س- رفراندوم بکن گفته نمیدانم صلاحم نیست.
ج- ابداً، ابداً، هیچ از این چیزها نبوده، هیچیک از این چیزها نبود. سیدجلال اصلاً خله معروف است به خلی و یکخرده هم انحراف جنسی دارد. به من گزارش رسید، من که با او کاری نداشتم، که این دیوانه بازی درمیآورد. مثلاً نه اینکه عقیده به سعد و نحس و این چیزها داشت و با مردم هم مخالفت میکرد و اذیت میکرد و اینها مرض اینکارها را داشت یک کلاغی را کشته بودند به یک درختی در مسیر این آویزان کرده بودند این دیگر از آن خیابان رد نمیشد میگفت، «این شوم است.» اصلاً یکخردهای خل است. به من سازمان امنیت گزارش داد که این رفته اعضای استانداری را جمع کرده و گفته به اینکه، «این ماتحت من به چه درد میخورد؟» آنوقت اینها نمیدانستند که چه جواب بدهند. یکیشان گفته قربان به درد کرسی نخستوزیری. گفته، «بارکالله بارکالله بنشین یک چای هم به این بدهید.» این را به من سازمان امنیت گزارش داد. من نمیدانستم سازمان امنیت همه این گزارش را به اعلیحضرت نداده. در افتتاح سنا بود به نظرم در ماه مهر بود از آنجا که میآمدیم گفتم قربان این سیدجلال گزارشهای عجیبوغریب از او میرد. چون علم هم با سید جلال بد بود. شاه خیال کرد که علم به من گفته که این را بگویم و اینها. اخمهایش را هم کشید و گفت، «نخیر تقویتش کنید.» گفتیم بسیار خوب. آمدم به سازمان امنیت تلفن کردم، «مگر شما این گزارشی را که به من دادید به اعلیحضرت ندادید؟» گفتند، «نه هنوز موقع بهاصطلاح شرفیابی این نوع گزارشها نبوده.» گفتم اینها را بدهید حالا شاه خیال میکند که من ؟؟؟ با این چیزم. این گزارش سازمان امنیت را هم برده بودند پیش اعلیحضرت. هفته آینده که من حضور شاه بودم به من گفتند که سید جلال را عوض کنید اما به او مراحم مرا ابلاغ کنید.» من چون از سیدجلال بدم میآمد مراحم اعلیحضرت را رمز به او ابلاغ کردم که اگر میگوید کسی باور نکند. آخر مراحم اعلیحضرت که دیگر رمز نیست، من میتوانستم تلگراف را کشف بکنم تلگرافچی میفهمید چیز میفهمید مردم میفهمیدند اینها ولی من یک تلگراف رمز به او کردم.
س- رمز آنوقت معنیاش چیست؟
ج- رمز یعنی کد.
س- بله. کشف رمز فرقش چیست؟
ج- کشفش این است که تلگرافچی مثلاً مینویسد آقای سیدجلال تهرانی، فلان، اینها عیناً به او میدهد. رمز این است که بعضی اعداد را دستش میدهند که بعد آنوقت در کشف در داخله آنجا کلید رمز دارند که میگویند اگر ۲۷ نوشتی یعنی مثلاً ل، این رمز است. بنابراین وقتی که تلگرافچی آن تلگراف را میگیرد یک عده اعداد میبرد به استانداری میدهد استانداری یک مأمور رمز دارد که این را کشف میکند و این عنایت اعلیحضرت را فقط مأمور رمزش میدانست و خودش کس دیگری نمیدانست اگر هم میگفت کسی باور نمیکرد میگفت اگر بود که عوضش نمیکردند. این بود که سیدجلال را که من با او بد بودم این بدجنسی را برایش کردم. درهرصورت آمد به این صورت… نه سیدجلال
س- که با اصلاحات ارضی
ج- ابداً، ابداً هیچی نبود. تازه هفتۀ آخر اعلیحضرت به من گفت تقویتش کنید. حالا میگویند، حالا دیگر هرکسی تو خانهاش نشسته میگوید من با شاه مخالف بودم میدانید. آخر چطور میتواند یک استانداری با شاه مخالف باشد؟
س- خوب، میگویند این آدم بخصوصی بوده.
ج- ابداً، نخیر. میدانید اینها بیخودی است حالا هر کسی تو خانهاش نشسته این حرفها را میزند. آخر یکوقت است مثلاً یک روزنامهنویس است، یک وکیل مجلس است خوب استاندار است خوب یک تلگراف به او میکردند میرفت یعنی نمیتواند مخالفت بکند. خوب جمال امامی مخالفت کرد فوری تلگراف به او کردند آمد.
س- آیا موضوع ارتشبد هدایت چه؟ چرا ایشان گرفتار شده بود؟
ج- والله من، موضوعش، از خسرو هدایت برادرش که رفیقم بود شنیدم، گفتم که چرا برادرت را گرفتند؟ بیچاره مرد خسرو، گفت، «عبدالله خان،» یعنی برادرش «به اعلیحضرت گفته که شما خودتان را آلوده به کارهای مملکت نکنید و نصیحت کرده که همه کارها را به اسم اعلیحضرت کردن مستلزم این است که خوب آنوقت همه مسئولیتها گردن اعلیحضرت بیفتد.» همین چیزی که حالا هم ما میگوییم.» و اعلیحضرت گفته خوب پس ما اینکارها را نکنیم پس صبح تا غروب ما چهکار کنیم؟ و بدش آمده. یک چیز دیگر شنیدم. از بعضی افسرها، در هر صورت موضوع سیاسی بود، که با تیمور بختیار ارتباط داشته. ارتشبد هدایت اهل شلوغی و ماجراجویی نبود حالا شاید با تیمور بختیار هم ارتباط داشته یعنی مثلاً یک سلام و علیکی داشته اینها. تیمور بختیار که یاغی شده بود این را به مناسبت ارتباط با او اذیتش کردند و این بازیها را برایش درآوردند. یکی دیگر هم شنیدم که، افسرها به من گفتند، که به سپهبد زاهدی به شوخی در ژنو گفته بوده، «بابا، تو که آمدی و اینکار را کردی دیگر چرا شاه را برگرداندی؟ میخواستی برای خودت بکنی.» این را هم زاهدی رفته بوده به شاه گفته بوده من نمیدانم حقیقتش نمیدانم اما میدانم که یکروزی راجع به همین احمد نفیسی که با اعلیحضرت محبت میکردم گفت، «آخر اینها چطور جرأت میکنند که اینکارها را بکنند.» گفتم که والله خوب فکر میکنند رئیس کنگره بودند آزادمردان بودند و آزادزنان. گفت، «آخر اینها چه میگویند، وقتی من ارتشبدم را اینجوری میگیریم آنهم با این هیچ و پوچ دیگر اینها چه میگویند؟» پروندهاش خیلی مضحک بود آنچه که من اطلاع دارم خیلی مضحک بود و واقعاً بیگناه بود. پروندهاش این بود که، در سنندج به نظرم، در سنندج یک عده مقاطعه کار فرنگی کار کرده بودند. اینها مقاطعه کارها وقتی که میخواهند یک جایی کار بکنند یک خانههای موقت برای خودشان میسازند برای اعضایشانها و اینها و اینها پیشنهاد کردند که ما یا این خانهها را خراب میکنیم اثاثیهاش را میبریم یا اینکه اینها را از ما بخرید. اداره مهندسی و عده زیادی رفته بودند و چیز کرده بودند که این خانهها را ۱۲۰ هزار تومان از اینها بخرند این چندتا خانهای که آنجا ساخته بوده. حالا معاملهای که ۱۲۰ هزار تومان اصلاً بوده اداره مهندسی، فرمانده لشکر خرمآباد و هزار چیز، این به ستاد ارتش چه مربوط اصلاً برای معاملهای که ۱۲۰ هزار تومان بوده که دیگر رشوهاش چهقدر ممکن است باشد که یک ارتشبدی به اینها ؟؟؟ باشد ارتشبد هدایت هدیهها و سوغاتیهای کوچولو کوچولو میگرفت. مثلاً یک کسی میآمد اروپا از این افسرها و از این چیزها یک پالتو، مثلاً کشمیر برایش میبرد یا کراوات برایش میبرد شاید میگرفت اما اهل این دزدیها و اینها نبود. به نظر من مظلوم بود.
س- خوب این عکسالعملش روی شخص شما که وزیر بودید و سرکار بودید و به آتیه خودتان نگاه میکردید عکسالعمل اینکه یک نفر ارتشی را بدون اینکه گناهی داشته باشد ظاهراً بگیرندش….
ج- والله. شما در آنموقعها، ما اصلاً فکر میکردیم که او لابد یک گناهی کرده ما که این گناه را نمیکنیم. بعلاوه بشر اینجوری است همیشه، اگر نه که همه مردم میمیرند اما هیچکس خیال نمیکند واقعاً صددرصد میگوید میشود ولی عملاً تا نود سالش هم که است باز امید دارد بشر ذاتش اینجوری است. البته من خیلی آقای لاجوری غفلت راجع به زندگی خودم کردم. من از آن چند سالی که اعلیحضرت به من، حالا به آن میرسیم، که بیلطف شد من باز هر چه داشتم، من چیزی نداشتم در ایران من چند تیکه زمین خریده بودم آن هم مشاع در فرحزاد مال مثلاً سی سال و سی و پنج سال پیش ترقی کرده بود هی من اینها را میفروختم حداقلش مثلاً ده پانزده میلیون دلار میشد برمیداشتم میآوردم همین نصیحتی را که به همه مردم میکردم به خودم میکردم که خوب حالا ۱۵ میلیون دلار را نباشد ۱۵۰ میلیارد باشد تو برای چه نگه داشتی؟ اما کسی فکر نمیکرد. من فکر میکردم که خوب اینها میماند برای بچههایم، ما هم که حالا احتیاجی نداریم برای اینکه من آدم خیلی قانعی هستم تو زندگیم و معتقد به تجمل نیستم و این تجمل هم باید به شما بگویم که یکی دیگر از خاطرات وزارت کشورم همین است که حالا بعد وقتی میخواهم خاندان سلطنتی را میخواهم تجزیه و تحلیل بکنم به شما میگویم. من در کرمانشاه که بودم که اعلیحضرت هم بودند یکروزی اعلیحضرت رفتند برای تشریفات نظامی بنابراین ما که سیویل بودیم نمیرفتیم و من و اعلیحضرت تنها بودیم. توی آفتاب نشسته بودیم و علیاحضرت را من سابقاً میشناختم. من وقتی معاون وزارت کشور بودم در یک کنفرانس مواد مخدر، مبارزه با مواد مخدر که کنفرانس بینالمللی بود آمده بودم به پاریس و وقتی میخواستم بیایم سرتیپ صفاری که از دوستان قدیم من است و آدم خوبی هم هست به من گفت که من یک امانت دارم خواهش میکنم این را به یک دانشجویی بدهید. بعد سرتیپ صفاری قوموخویش فریده خانم است، من فریده خانم را اسمش را نشنیده بودم
س- فریده خانم دیبا؟
ج- بله. هشتاد دلار پول به من داد و یک ساعت گفت این را بدهید به فرح پهلوی
س- فرح دیبا.
ج- فرح دیبا ببخشید و رضا قطبی در یونیورسیته بودند خوابگاههای دانشگاه بودند. خوب من که نمیتوانستم بلند شوم بروم یونیورسیته دانشگاه. این بود که یک کاغذ به اینها نوشتم، آدرسش را هم داشتم، «دوشیزه محترم مادر شما یکهمچین چیزی به وسیله من فرستاده بیایید هتل من بگیرید. هتل من هم من هر وقت میآمدم همین هتل (؟؟؟) روبهروی پلازا یک هتل خوبی است چه میدانم SNOB نیست ولی هتل خوبی است قیمتش هم ارزان بود و نزدیک شهر هم بود و اینها. چون من باز هم تکرار میکنم که این چیزها باعث میشود که یعنی بلندپروازیهای بیخودی و خرجهای بیخودی باعث بدبختی یک مملکت میشود، همیشه در زندگیام اینجور بودم. بله بالاخره خانه همین فرح خانم آمد به هتل ساعت ۹ صبح. من هم رفتم پایین و چای هم به او تعارف کردم، خوب، شما چه درس میخوانید؟ گفت، «من بوزار هستم و آرشیتکتور و این چیزها این ساعت و چیز را به او دادم و رفت. سال بعدش که من استاندار فارس بودم شنیدم که نامزد شده همین خانمی که من دیده بودمش با اعلیحضرت. البته من به رویش نیاوردم که تو همان محصلی بودی که ۸۰ دلار برایت من آوردم یا ساعت از تهران برایت آوردم. در کرمانشاه گفتم که علیاحضرت، علیاحضرت از مردم ایران هستید و علیاحضرت به دنیا نیامدید و شاهزاده نیستید بنابراین میتوانید درد مردم را حس بکنید درک بکنید و در این مقامی که الان هستید خیلی میتوانید مؤثر باشید و من این را به فال نیک گرفتم و میخواهم از شما یک استدعایی بکنم و آن این است که با تجمل پرستی در ایران مبارزه کنید و این تجمل ایران را به فساد مطلق میکشد چون اگر زن من بخواهد مثلاً پارچه وطنی بپوشد نمیتواند چون مقامی ندارد که چیز بکند و خجالت میکشد بین خانمهای دیگر. اما اگر علیاحضرت پارچه وطنی بپوشید و از دربار شروع بکنید همه مردم تأسی میکنند هم تولید زیاد میشود در ایران و هم عرض کنم که این پولها به فرنگ نمیرود. ولی اگر علیاحضرت خواستید که لباس فرنگی بپوشید و لوکس دنبالش بروید خوب زنهای وزرا هم میخواهند به مد زنهای معاونین هم میخواهند بعد زنهای مدیرکلها هم میخواهند بعد زنهای رؤسای ادارات هم میخواهند. خوب این حقوقها هم که کافی برای این خرجها نیست که فساد شروع میشود. بعد این تأثیر میکند به بازار، بازار هم شروع میکند به چشم و هم چشمی بعد تلفن میکند به نجار بعد تلفن میکند… باید یک کاری کرد که تجملپرستی ننگ بشود در مملکت، هویش کنند هر کسی که دنبال تجمل میرود نه اینکه از چشم و همچشمی چیزهای گران بخرند. به من گفت که، آنجا فقط اشاره کرد، «شما که مرا میشناسید پای من روی زمین است.» دیگر نگفت که… یعنی منظورش این بود که تو که سال گشته برای من ۸۰ دلار آوردی و من حتماً این کارها را میکنم ولی متأسفانه نکرد یا شاید نتوانست و تجملپرستی از دربار به همه مملکت سرایت کرد.
س- زمانی که سرکار کابینه علم بودید آیا سپهبد حاجعلی کیا از زندان آزاد شده بود یا هنوز زندان بود و جریان دستگیری ایشان چه بود ایشان چهکار کرده بود درواقع؟
ج- والله، درواقع او در زمان امینی گرفته شد. الموتی گرفتش و در اینکه آدم سوءاستفادهچی بود من تردید ندارم، در اینکه آن پروندهای که برایش درست کرده بودند مسخره بود آن هم هیچ تردیدی نیست. پرونده برایش درست کرده بودند که تو یک دهی داری که نزدیک تهران است با بولدوزرهای وزارت راه این را رفتی چیزش کردی بنابراین تصرف غیرقانونی کردی. آنوقت تازه از نظر قانونی اینکه سمتی نداشته در وزارت راه پس آن مدیرکلی که این بولدوزر را فرستاده مسئول است. تازه او هم که چیز نیست این میشود معاون در تصرف غیرقانونی و بنابراین جرم خیلی درجه خفیفتری دارد تا خود عامل. این را گرفتندش برای خاطر اینکه، عرض کردم آدم خوشنامی نبود و با تودهایها هم خیلی مبارزه کرده بود و من استنباط خودم این است که آمریکاییها چون همانموقع که او را گرفتند علوی مقدم را هم گرفتند، ضرغام را هم گرفتند سرلشکر ضرغام و سپهبد علوی مقدم و او و
س- بختیار را که نگرفتند، برکنار شده بود.
ج- نه، بختیار برکنار شده بود بله بختیار آمد به اروپا. اینها بودند. آنوقت
س- دفتری را هم قبلاً گرفته بودند.
ج- دفتری را سر قضیه باطری آلمانها گرفته بودند با آن سپهبد وثوق. این هم وقتی میرسیم به شخصیت شاه که یادتان باشد بگویم که چطور قانون اساسی، عرض کنم که بیجهت بدون اینکه لازم باشد اعلیحضرت توش دست میبرد راجع به محاکمه سپهبد وثوق باید این را بگویم. درهرحال محاکمهاش را که کردند
س- پس بفرمایید که دلیل اصلی گرفتن حاج علی کیا چه بوده؟
ج- دلیل اصلی این بود که شاید، چون بعد از آن هم دیگر اعلیحضرت به اینها کار نداد و دیگر ردشان کرد، اعلیحضرت از دست اینها خسته شده بود بدش نمیآمد که، من تردید ندارم، امینی به اعلیحضرت قبلاً گفته و اینها را حبس کردند چون برای اینکه وقتی که اینها را حبس کردند امینی که قدرتی نداشت ه یعنی از نظر قانونی که دستور چیز بدهد وزیر جنگ دستور توقیف اینها را داد و وزیر جنگ هم علی اصغر نقدی بود آنموقع و طبیعی است که وزیر جنگ میرود به اعلیحضرت میگوید که امینی میخواهد من اینها را توقیف کنم. اعلیحضرت بدش نمیآمد از دست اینها راحت بشود.
س- یعنی خسته شده بود؟
ج- خسته شده بود و تعجب هم میکنم برای اینکه یک آدمی که چیز باشد میگوید برو پی کارت دیگر بهانه جویی نمیخواست اینها.
س- محاکمه و زندان
ج- محاکمه و اینها دیگر همین دیگر برای اینکه از دست آنها خلاص بشود و بدش هم نمیآمد. اما وقتی که اینها را محاکمهشان کردند الموتی این آقای فلاح رستگار رئیس دیوان کیفر بود که بعد هم شد دادستان کل. این وقتی من دادستان دیوان کیفر بودم دادیار من بود. البته من خیلی ترقی کرده بودم برای اینکه اینها همهشان از من هم سنشان بالاتر بود هم رتبهشان بالاتر بود ولی من دادستان دیوان کشور شده بودم و با هم یک سابقهای داشتیم. آمد پیش من گفت، «الموتی مرا خواسته و گفته به اینکه همه اینها را تبرئه کن فقط این کیا را هم محکومش کن. من گفتم از نظر قانونی نمیشود چون این معاون جرم است ما موقعی میتوانیم یکنفر را بهعنوان معاونت تعقیب کنیم که مباشر را تعقیب کنیم چطور میشود که معاون را تعقیب کنیم ولی مباشر را تبرئه کنیم. گفته بود حالا یک کاریش بکنید، گفته بود من نمیتوانم. و آمد و تبرئهشان کرد و میگفت اینجوری هم شروع کرد که این که سلطانی، سلطانی آنوقت مدیرکل وزارت راه بود برای همین خاطر هم گرفته بودنش، پسر بدی نیست و او هم یکی اینها پسر بدی نیستند همه اینها را باید تبرئه کرد و یکی را گرفت. به هر صورت بعد که من یک وقت رفتم دیدن اینها در موقعی که زندان بودند، زندان نبودند، بازداشت بودند.
س- کجا بودند؟
ج- در جمشیدیه و چون با امینی بد بودم و اینها علیرغم یعنی جزو مخالفین در حقیقت من اینها را جنبه سیاسی آنوقت به آن میدادم رفتم دیدنشان یعنی در حقیقت یک دهنکجی به امینی. بعد وقتی آنجا بودیم داشتم صحبت میکردم دیدم که سرلشکر ضرغام و سپهبد کیا به من اشاره کردند حرف نزن. تعجب کردم کسی آنجا نبود. وقتی خلوتتر شد و علوی رفت یک جایی رفت بیرون گفتند، «این علوی خبرهای ما را به امینی میدهند.» علوی مقدم که رئیس شهربانی بود. بعدش به نظرم نمیدانم یا ضرغام بود یا علویکیا بود که به من گفتند که ما را امینی نگرفته بود شاه گرفته بود. من هم به اعلیحضرت گفتم که اینها اینطوری میگویند این را از چشم اعلیحضرت میبینند. اعلیحضرت گفت، «اگر من میخواستم بگیرم خوب قبلاً میگرفتم.» میخواست بگوید نه من نگرفتم امینی گرفته. ولی در هر صورت دیگر ردشان کرد.
س- آقای ابتهاج را چرا گرفتند؟
ج- ابتهاج، آنچه که من شنیدم این است که یک آمریکایی یا یک سرمایهگذاری میآید به ایران، اسمش را هم گرفتند من یادداشت کردم. جزو یادداشتهایم هست، و میرود پیش ابتهاج و او او میگوید که اینجا جای سرمایهگذاری نیست خلاصه یکهمچین چیزی. وقتی که این میرود حضور اعلیحضرت…
س- یعنی امنیت سیاسی نیست؟
ج- نمیدانم چه گفته درست یادم نیست برای اینکه من جزو یادداشتهایم هست باید یکدفعه دیگر ببینم هنوز فرصت نکردم به آنجاها برسم ولی تحقیقاً اینجور است. بعد او میرود پیش اعلیحضرت آن آدم و میگوید که، ضمن صحبت و اینها میبیند، اعلیحضرت میگوید نخیر باید اینکارها بشود اینجور بشود. میگوید که یکی از مأمورین بلند پایه شما میگوید که اینجا اینکارها را نمیشود کرد. میگوید مأمور بلند پایه ما کیست؟ میگوید، «ابتهاج.» شاه هم بدش میآید و دستور میدهد به دکتر اقبال که یک لایحهای ببرند به مجلس که رئیس سازمان برنامه خود نخستوزیر است و هرکس آنجا هست قائم مقام اوست خود طبیعی است که ابتهاج بلند میشود میرود خانهاش. بعد ابتهاج بدگویی میکرد به اعلیحضرت، فحش میداد تو خانهاش مینشست فحش میداد. در زمان امینی آمدند پرونده برایش درست کردند آنجا چون پرونده سازی دیگر مد شده بود دیگر، اصلاً کار امینی پروندهسازی بود. شاید صلح و مصالحه کرده بودند با اعلیحضرت که این ابتهاج را هم برای خاطر اعلیحضرت بگیرند و ابتهاج به آمریکاییها هم خیلی نزدیک شده بود. بله ابتهاج را هم گرفتند برادرش غلامحسین خان ابتهاج با من دوست بود آمد پیش من که تو سفارش این را به دیوان کیفر بکن. اما چون فشار خیلی بود و مستنطقش هم مطیع دولت بود من نمیتوانستم کاری برایش بکنم. یک مدتی در زندان بود و در زندان یک کتکی هم به او زدند
س- عجب.
ج- بله چون در زندان این باز فحش میداد یکی از زندانیها یعنی یک کسی را گفتند زندانی است شاید بیخودی هم زندانیاش کرده بودند این بلند میشود و هفت هشت تا سیلی میزد تو گوش این خوب زندانی بوده دیگر. در هر صورت دیگر بعدش دیگر قرار منع تعقیب دادند و بعد رفت بانک ایرانیان را درست کرد. ولی آن جنبۀ بددهنی داشت و ابتهاج خیلی هم از خودش راضی بود و حق نبود به نظر من، میدانید خیلی از خودش راضی بود.
س- آن محاکمه و شوق جریانش چه بود؟
ج- والله، وثوق و سرلشکر دفتری در قضیه باطری با آلمانها به نظرم سوءاستفاده کرده بود. یکی از خصائص شاه این بود که اگر یک چیزی را قبلاً به او میگفتند هر چه بود شاید تصویب میکرد. اما اگر کشف میکرد که یک مطلبی را نگفتند به او دیگر این را نمیبخشید اینها مطلب معامله باطری و این چیزها را اصلاً به شاه نگفته بودند یا اگر هم گفته بودند یکجور دیگر گفته بودند. این بود که اکر کشف شد من میدانم که شاه خیلی عصبانی شد و راجع به این موضوع هم اجازه بدهید که در موقعی که راجع به قانون اساسی صحبت میکنیم این صحبت را بکنیم که قانون اساسی را عوض کردند با تصویبنامه برای خاطر اینکه وثوق را محاکمه کنند و حال آنکه هیچ لازم نبود و من راهش را هم گفتم ولی خوب اعلیحضرت توجه نکردند.
س- دیگر در مورد دوره وزارتکشورتان چه خاطرهای دارید؟
ج- والله یک خاطرهای دارم که خودم خجالت میکشم چون خودم هم در اینکه مقصرم من فکر کردم که چون من تجربه داشتم و میدانستم که نانواها به مردم تجاوز میکنند. خوب من جوان هم بودم، سال ۴۲ تا به حال میشود ۲۲ سال در حقیقت ۴۲ سالم بود و در ولایات من تجربه داشتم که باید که نان قیمت آرد باشد یعنی آن قیمتی که ما میدهیم به نانواها آن ریاش عوض منفعتش بنابراین مثلاً فرض کنید که یک کیلو گندم یک کیلو و نیم یا دو کیلو فرضاً نان میدهد ما اگر یک تومان میدهیم گندم به نانوا او هم باید نان را یک تومان بفروشد آن ریاش عوض منفعتش است. ولی نانواهای تهران خیلی تجاوز میکردند و نان را خیلی هم از نظر وزن و هم از نظر چیز گران میفروختند و این یک ظلمی بود به مردم فقیر. آنوقت هم مردم ایران خیلی فقیر بودند. این نان تابع وزارت دارایی بود، اصلاً نمیدانم به چه مناسبت وزارتدارایی نان تهران دستش بود و وزارت دارایی کار همه مملکت را باید بکند اینها. یکروزی من در هیئت دولت، بهنیا با من بد بود و من با بهنیا بد بودم وزیر دارایی بود. گفتم آقا این نان چرا اینطوری است؟ چرا اینقدر گران است؟ چرا اینقدر چیز است. این بهنیا گفت اگر راست میگویید خودتان بکنید. من بدون اینکه مطالعه کافی داشته باشم گفتم بسیار خوب ما میگوییم. ما نان را گرفتیم و دیدیم عجب گرفتار شدیم برای اینکه این یا سازمان میخواهد چیزی میخواهد اینها درهرحال گردنمان ماند. و رفتیم و شروع کردیم به اینکه یک عدهای را جمع کردیم که نان را قیمتش را بیاوریم پایین. اما من دیگر، البته خیلی زحمت کشیدیم و قیمت را هم آوردیم پایین. اما من فکر نمیکردم که راجع به قیمت نان هم باید اسم اعلیحضرت را آورد برای اینکه اصلاً من این را توهین به اعلیحضرت میدانستم. اما دیدم اعلیحضرت با اینکار موافق نیست، تعجب میکردم که چرا؟ آخر این کار به این سادگی به نفع مملکت به نفع طبقهای که ما باید جلبشان بکنیم، آخر چرا چهارتا نان مثلاً فرض کنید یکی است دکان نانوایی داشت میخواست پسرش را هم از اینجا بفرستد آمریکا، آخر این نمیشود که از یک دکان نانوایی یک نفر بیاید هم یک بیوک بخرد هم یک خانهای بخرد هم کنار دریا بخرد هم پسرش را بفرستد آمریکا. مگر مردم ایران چهقدر طاقت دارند که یک دکان نانوایی بتواند این چیز را بیاورد. و بعلاوه دکانهای نانوایی شده بود تیول یک دستهای که میرفتند جواز میگرفتند و بعد این جوازهایشان را میدادند به اشخاص دیگر آنها یک پولی به اینها میداد و یک دستهای از اینکار سوءاستفاده میکردند به ضرر مصرفکننده.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۱
ج- بله درهرحال ما یک دستهای از شهربانی گرفتیم با چندتا تیپ که آن وقت رئیس شهربانی حرف ما را گوش میداد و افسر و یک عده از بازرسهای وزارتکشور، و نانواها را جمع کردیم توی اتحادیه نانواها به آنها گفتیم، «بابا این مطابق معمول در همهجاهای ایران قیمت گندم باید با قیمت نان برابر باشد. ما که به شما کیلویی یک تومان میدهیم شما هم باید کیلویی یک تومان بفروشید، آن ریای که میکند آن برای شما منفعت. آخر شما میخواهید با یک دکان نانوایی بچهتان را آمریکا بفرستید و مثلاً کنار ساحل هم یک ویلا بخرید اینها این که نمیشود در کجای دنیا یک دکان نانوایی میتواند اینکارها را بکند؟ و این به ضرر مصرفکننده است. بههرصورت فشار آوردیم و اینکار شد، اما دیدم که اعلیحضرت همیشه هی راجع به این ایراد میگیرند و روی خوش نشان نمیدهند، تعجب کردم. بالاخره یک دفعه در این مصاحبههایم من حس کردم که شاید این چون فقط به اسم خود من است و من اصلاً شأن آنها نمیدانستم که راجع به قیمت نان تهران بگویم حسبالامر اعلیحضرت است، میدانید من اصلاً طرز فکرم این نبود.
س- بله.
ج- اما دیدم که استنباط کردم که مثل اینکه من یک اشتباهی کردم و آن این است که باید اسم اعلیحضرت را بیاورم. در مصاحبه بعدی گفتم که اینکار در اثر اجرای منویات اعلیحضرت شاهنشاه شده و من مأمور هستم که خدمت مردم بکنم. ولی باز هم اسم نان را نیاوردم اما گفتم به اینکه اینکار در اثر منویات اعلیحضرت شده نه اوامرشان. یکجوری گفتم که اسم اعلیحضرت بیاید. از روز بعد دیدم که وضع عوض شد و شاه با نظر خوب نگاه میکند اینکار را. من فهمیدم به اینکه اشکال این است که من اسم اعلیحضرت را نبردم. از خودم خجالت میکشم برای اینکه سفیر سوئد آنوقت با من خیلی رفیق بود، مرا دید گفت، «آخر این چه بساطی است؟ شما چرا این حرفها را میزنید؟ آخر نان تهران چرا اسم شاه را میبرید؟» درد تو دل خودم بود.
س- آها.
ج- نمیتوانستم به او بگویم که من نمیتوانم باید میگفتم این را. گفتم، «بله من اشتباه کردم و اینها.» یکخرده مسخره کرد که حسبالامر اعلیحضرت»، و به فرانسه هم حرف میزد، «حسبالامر اعلیحضرت نان تهران.» نان تهران اصلاً با وزیر کشور هم نیست با اداره نان است. خلاصه این هم از آن چیزهایی بود که خود من در آن غفلت کردم
س- قبل از اینکه برویم به سفارت شما در عراق اگر میشود یک جمعبندی از کابینه آقای علم بخصوص از شخص ایشان بهعنوان یک نخستوزیر و ادارهکننده هیئت دولت بفرمایید.
ج- بله در اینکه اول یک دو دستگی بود در کابینه یعنی رفقای نزدیک علم و همکارانی که در حقیقت به او تحمیل شده بودند. آنهایی که به او تحمیل شده بودند یکیاش من بودم.
س- بله.
ج- که حسبالامر اعلیحضرت آمده بودم شده بودم وزیر. او میخواست که خانلری بشود وزیر کشور.
س- آها.
ج- و اعلیحضرت گفته بود او بشود وزیر معارف، همان آموزش و پرورش و مرا وزیر کشور تعیین بکند. بعد این موضوع دیگر رفع شد و یک هماهنگی پیدا شد. رویهمرفته تا آنموقع علم، من نمیخواهم که همان قضیه بعد از انقلاب را تکرار کنم که هرکس میگوید تا آنموقعی که من بودم خوب بود وقتی که من آمدم خراب شد. مجاهدین میگویند تا موقعی که ما بودیم خوب بود. بنیصدر میگوید تا موقعی که من بودم خوب بود. نمیدانم، هرکسی را که بیرونش کردند که یا نیست نبوده میگوید تا آن موقعی که من بودم خوب بود. ولی این حقیقت است که کابینه علم البته علم مرد اداری نبود بیشتر یک خان بود تا یک مرد اداری. کار اداری نکرده بود یعنی یکدفعه آمده بود شده بود وزیر. ولی خوب نسبتاً پخته بود. شجاعتش خیلی زیاد بود و آدم مؤدبی بود. آدم توداری بود دستش را کمتر میشد بخوانید.
س- بله.
ج- و محققاً سوءاستفادهای در این مدت نشد. هیچ تردید ندارم نه در وزارت اقتصاد که عالیخانی بود، و نه در وزارتخانههای دیگر، و نه در دستگاه نخستوزیری هیچ سوءاستفادهای نشد. اگر بود که میگفتند، میدانید، اقلاً مردم میگفتند. ابداً سوءاستفادهای نشد. علم…
س- رفتارش با وزرا چطور بود؟
ج- فوقالعاده مؤدب بود.
س- اختیار به آنها میداده؟
ج- بله، اصلاً اولاً راجع به خود من که گفتم یک نمونهاش را به شما گفتم فرماندار قم را خواست چیز بکند من گوش ندادم. ولی اصولاً نه به اینکارها کار نداشت. اگر هم میخواست بکند وزرایش زیربار نمیرفتند و بعلاوه برای وزرایش. اصلاً میدانید، اصولاً باید به شما بگویم که هر کاری بستگی به شخص خود متصدی دارد اگر شما یک رانندهای داشته باشید که او تحمل کند که هر سر چراغ بگویید به چپ برو به راست برو شما او هم بگوید چشم، خوب میکنید. اما اگر گفت که آقا من دارم رانندگی میکنم شما دیگر چهکار دارید به چپ و راستش؟ به من بگوید من باید شما را برسانم، دیگر شما نمیگویید.
س- بله.
ج- این است که نه رویهمرفته کابینه خوبی بود و علم هم مطلقاً در کارها مخالفتی نمیکرد. سوءاستفاده هم من هیچ نشنیدم. اصلاً سوءاستفاده محلی نداشت که بشود.
س- از آدمهای قوی هراسی نداشت؟
ج- نه، نه.
س- که مثلاً رقیبش بشوند.
ج- نه، نه.
س- نمیدانم…
ج- نه، نه. یکدفعه
س- آنطور که مثلاً در مورد هویدا میگویند.
ج- نه، حالا به شما بگویم اصلاً فرقهایشان چیست؟ ما صدی دو بودجه همه شهرداریها را میگرفتیم برای اداره کل شهرداریها. ظاهرش این بود که این اداره کل شهرداریها چون مثلاً شهرداری خلخال یا شهرداری فرض بفرمایید کازرون که نمیتواند یک مهندس داشته باشد، این اداره کل شهرداریها مهندس بگیرد برای همهشان و راهنماییاش کند برای همهشان. ولی عملاً این شده بود که این صدی دو شهرداریها را میگرفتند نفلهاش میکردند. و این شده بود به جای اینکه کمک به شهرداریها بکند شده بود ترمز کار شهرداریها. مثلاً شهرداری فرض بفرمایید که سیرجان اگر میخواست یک چیز بخرد دوتا جارو بخرد باید از مرکز اجازه میگرفت از اداره کل شهرداریها. من سابقا که معاون وزارت کشور بودم به این مشکل برخورده بودم که اینکار صحیح نیست. در استانداریها هم برخورده بودم که این کار صحیح نیست. اما خوب، من سمتی نداشتم بتوانم تغییری بدهم. من به اعلیحضرت پیشنهاد کردم که اجازه بدهید که این را منحل کنیم، مثل همیشه شاید سه دقیقه که توضیح دادم گفت، «خوب بکنید.» هر چه ما میگفتیم میگفت بکنید. لااقل در مورد من که این بود. من هیچ واقعاً پیش شرفم نمیتوانم یک مورد را سراغ داشته باشم که اعلیحضرت به من تحمیل کند.
س- بله.
ج- بله، هیچ. ما اداره کل شهرداریها را منحل کردیم یک بودجهای در اختیار و وزارت کشور قرار گرفت(۱)، بودجه زیادی، دوم اینکه شهرداری خرمشهر از تمام مملکت خوب جنسهایش از آنجا وارد میشد دیگر، یک پول هنگفتی میگرفت بهعنوان عوارض شهرداری و حال اینکه این مال شهرداری خرمشهر نبود مال شهرداریهای همه ایران بود. مثلاً جنسی که در سیرجان هم مصرف میشد از خرمشهر وارد میشد.
س- بله.
ج- و این شهرداری خرمشهر نه عرضهاش را داشت و نه استعداد که بتواند این مبلغ را مثلاً چند برابر بودجه همه شهرداریهای نظیر خودش را خرج کند اینها را نفلهاش میکردند. من یک تصویبنامهای صادر کردم که بودجه شهرداری خرمشهر بیاید به وزارت کشور دو میلیونش مال خودشان و دو میلیونش هم زیادشان بود. و این عوارضی که دو درصد هم میگرفتیم این هم بیاید ضمناً ما یک عوارض دروازه هم آنوقت میگرفتیم از مردم و این یک ننگی بود برای ایران و من هرچه میخواستم وقتی که استاندار بودم که این را عوضش بکنیم نمیشد. همین امیرعزیزی نوشته بود که آقا این حرفها چیست شما میزنید؟ چرا شهرداریها روی اینکار ارتزاق میکنند و چه میکنند، چه میکنند. و این عوارض یعنی این بود که یک کامیونی که از رضائیه راه میافتاد کشمش بیاورد به خلیج فارس حساب کردیم چهارده جا در شهرداریها جلویش را میگرفتند و همهجا هم ازش سوءاستفاده میکردند اگر نه میگفتند با رهایت را بیاور پایین تو از اینجا گذر نیستی تو اینجا، نمیدانم، عبوری نیستی. اذیت میکردند یک پولی ازش میگرفتند و غالباً میشد که مدتی که این کامیون در راه بود کمتر از مدتی بود که جلوی شهرداریها معطلش میکردند.
س- بله.
ج- و یک دفعه هم من رفتم به فارس دیدم در شیراز دیدم که دندان مصنوعی گذاشتند روی میز، تعجب کردم، گفتم «اینها چیست؟» گفتند، «ما این را گرو گرفتیم.» گفتم، «گرو چه گرفتید؟» گفتند، «یک کسی انگور آورده بود که ببرد به شیراز»، یک کپه انگور بدبخت آورده بود،» و چون پول نداشت این عوارض را بدهد وقتی وارد میکند ما این را گرفتیم که هیچی هم نداشت که ازش گرو بگیریم دندانهایش را گرو گرفتیم که وقتی برمیگردد.» ببینید اصلاً واقعاً چه وحشتآور است این. و خوب، کارخانهها هم همینطور مثلاً پنبه از اصفهان میخریدند میآوردند به تهران باید عوارض میدادند. یک چیز عجیبی شده بود. من این را قبل از اینکه به کسی چیزی بگویم تلگراف کردم به شهرداریها که شما در سه سال اخیر بگویید چهقدر از عوارض شهرداری وصل کردید؟ آنها نمیدانستند من چه خیالی دارم که. هر کدام تلگراف کردند، چهل و هشت ساعته هم جوابش آمد. من مجموعش را حساب کردم دیدم در تمام این پولی که گیر ما میآید گیر شهرداریها میآید در حدود صد میلیون تومان است از همه ایران. حالا چهقدر خرج این میشد چهقدر دزدی میشد خدا میداند. در ته سوش مینوشتند پنج قران در آن ورقهای که به کامیوندار میدادند مینوشتند پانصد تومان. ما چهجوری میتوانستیم دیگر بفهمیم این کامیون کجاست و چهقدر گرفتند؟ خیلی کثافتکاری بود این عوارض دروازه. و این عوارض دروازه در تمام دنیا لغو شده بود در فرانسه در ۱۹۲۰ لغو شده بود که آخرین مملکتی بود که این را لغو کرده بود. ولی ما داشتیم. من این را به اعلیحضرت گفتم، «قربان اجازه بدهید که ما این را لغو بکنیم.» و توضیح هم دادم. اعلیحضرت هم گفت، «خیلی خوب.» گفتم هر چه ما میگفتیم و میگفت، «مطالعه کردید؟» میگفت، «بسیار خوب.» ولی به شرطی میگفتیم قبلاً. یکروزی که با این عوارض دروازه یکروزی بهنیا پیشنهاد کرد در هیئت دولت که یک قران شکر را گرانتر کنید. من همیشه مخالف بودم که تحمیل به طبقه ضعیف بکنیم. توضیح هم داد که شرکت در دنیا گران شده. من گفتم خوب اقلاً عوارض دروازه را لغو کنیم که در مقابلش یک چیزی به مردم بدهیم اینها. بالاخره عوارض دروازه آن شب لغو شد و گذاشتیم شش درصد از عوارض بازرگانی که از واردات مملکت میگیریم در سرحد بگیریم در اختیار وزارت کشور باشد. این عوض آن. حساب کردیم با عالیخانی وزیر اقتصاد دیدیم خیلی بیشتر میشود از این مبلغ. و قانونش هم این بود که این مبلغ در اختیار وزارت کشور قرار میگرفت که به شهرداریهای ضعیف و به تشخیص خودش کمک کند. این پول جمع شد در حدود مجموع از عوارض دروازه و بودجه خرمشهر و اینجا در حدود سی میلیون تومانی پول توی وزارت کشور آمد و حال اینکه اصلاً وزارت کشور پول نداشت گداخانه بود و من به زور برای وزارتکشور بودجهاش را اضافه کردم. وقتی که بهنیا بودجه دولت را آورد من گفتم باید وزارت کشور را اضافه کنید با هم بد بودیم گفت، «نمیکنم.» گفتم، «خوب، ما پیشنهاد میکنیم اینجا یک تبصره که در شرایط مساوی و تحصیلات مساوی کارمندان وزارت دارایی همان حقوقی را بگیرند که کارمندان وزارتکشور میگیرند. یعنی اگر یک لیسانسیه اینجا چهار سال خدمت کرده آنجا هم چهار سال خدمت کرده همان را بگیرد. خوب عالبته آنها از صد جا میگرفتند اینها و بالاخره تسلیم شد. تسلیم شد که به شاه هم گفته بودند و شاه هم خندید گفت، «شنیدم به زور بودجهتان را تصویب کردید.» و دویست هزار تومان هم بودجه محرمانه ما گرفتیم همین. ولی این پول یک رونقی داد به کارها. بنده این پول را گذاشته بودم و میرفتم به ولایات و نگفتم به علم که این پول چهقدر جمع شده، ولی به شاه گفتم. و به شاه پیشنهاد کردم که اجازه بفرمایید که ما از این پول چون همهشان میگویند ما پول نداریم، ما از قوای دولت هم کمک بگیریم این پول هم ضمیمهاش بکنیم و سرحداتمان را آباد کنیم. یک راه سرحدی بکشیم. چرا مثلاً سرحد عراق برق داشته باشد چه نداشته باشد. چرا ما نداشته باشیم؟ چرا از کردستان ما بروند بیمارستان عراق؟ چرا از کردستان عراق نیایند بیمارستان ما اینها؟ شاه هم فوری تصویب کرد، گفت، «خیلی خوب بکنید.» گفتم، «اجازه میفرمایید به اینکه هرکسی را که دیدید بنده در این کمیسیون لازم میدانم حسبالامر اعلیحضرت دعوتش کنم؟» گفت، «بکنید.» من آمدم نشستم دیدم که خوب کیها برای اینکار لازم هستند. گفتم سازمان برنامه لازم است. وزارت راه لازم است اداره ارتش. موضوع نیروی دریایی، اداره دوم ساواک. هرکس دلم میخواست که فکر میکردم نوشتم حسبالامر مطاع ملوکانه شما به عضویت این کمیسیون انتخاب شدید بیایید ساعت چهار بعدازظهر. ساعت چهار بعدازظهر هم گرم هم بود وزارت کشور هم دم بازار بود من هم میرفتم اینها هم میآمدند. اما بعضیها جلسه اول به آنها گفتم که پول ما داریم شما برنامههایتان را با ما تطبیق بدهید مثلاً شما میگویید که فلانکار باید یک سال طول بکشد پس یک هفته باید یک پنجاه و دومش انجام شده باشد. یک برنامه اینجا بگذارید و بیخودی هم خودم گفتم اعلیحضرت همایونی فرمودند که هر جلسه را گزارش حضورشان بدهیم. در آخر جلسه شد و گفتم، «خوب صورتجلسه بنویسید اینجا. یک ماشین نویس هم آنجا بود. گفتم، «بنویسید آقای اصفیا ده دقیقه دیر آمدند. آقای ارتشبد چیز میکنند.» گفت، «آقا چه؟ اینها چیست مینویسید؟» گفتم، «خوب، به من اعلیحضرت فرمودند که این جلسه باید مثل اینکه خودشان حضور دارند من گزارش بدهم. و اینکه من چارهای ندارم. باید بدهم.» گفتند، «آقا این را ننویسید اینها.» ولی سر جلسه بعد دیگر دوشنبهها بود درست مثل اینکه سربازخانه زنگ بوق میزنند اینها سر ساعت میآمدند یک دقیقه هم تأخیر نمیکردند. وقتی هم به اعلیحضرت گفتم خیلی خندید. گفتم، «قربان بنده گفتم باید چیز چند دقیقه دیر آمده باید گزارش بدهم.» شاه به اندازهای به این برنامه چیز شده بود.
س- علاقهمند.
ج- علاقهمند شده بود که واقعاً هر هفته که ما گزارش میدادیم همان روز بعد جواب میآمد که تصویب شد موجب رضامندی خاطر ملوکانه شد اینکار را ادامه بدهید و گزارشتان را بفرستید. دیگر این دیگر واقعاً چیز من نبود این دیگر واقعاً علاقه خود اعلیحضرت بود. این بود رفتند به علم گفتند که آقا تو چه نشستی که یک هیئت دولت دیگر تشکیل شده در وزارت کشور. این وزرا را میخواهد و چیز میخواهد. من یادم رفته بود راجع به این موضوع به علم چیزی بگویم، حقیقتش. به من گفت، «وزارت کشور چه خبر است؟» گفتم، «راجع به چه؟» گفت، «این جلسات چیست آنجا تشکیل میدهید اینها.» گفتم که والله من یادم رفت به شما بگویم یک جلساتی است برای عمران مناطق مرزی تشکیل دادیم و من میگویم پولش را ما میدهیم یک قسمتش را که مثلاً سازمان برنامه پول ندارد، ولی اینکار را جلو بیندازیم. و قصدمان اینکارهاست.» دیدم علم خیلی خوشش نیامد فکر کرد که من یک دولت روی دولتش تشکیل دادم. من گفتم، «خواهش میکنم شما جلسه بعد ما را سرفراز کنید و ریاست جلسه را شما عهدهدار بشوید.» توی روزنامهها هم گفتیم بنویسند که آقای علم به وزارتکشور آمدند و ریاست جلسه عمران مرزی را به عهده گرفتند. و این موضوع رفع و رجوع شد. بله، من میرفتم ولایات مثلاً به رضائیه یک میلیون تومان میدادم به سنندج پانصدهزار تومان میدادم، به یکجا دو میلیون میدادم، هرجا که چیز بود از این بودجه. این را توی رادیو میگفتند که وزیر کشور آمد دو میلیون داد یک میلیون داد چه… البته اعلیحضرت میدانست. علم گفت، «شما این پول را از کجا میآورید؟» گفتم، «والله من زیر زمینهای وزارتکشور یک چاپخانه درست کردم اسکناس چاپ میکنم.» گفت، «نه جان من چیست؟» گفتم، «من میترسم اگر به شما بگویم شما شروع کنید به حواله دادن این است که نمیگویم.» به خنده البته. گفت، «نه.» گفتم، «بگو جان تو نمیدهم.» گفت، «به جان تو هیچ حواله هیچی نمیگویم. ولی بگو از کجا میآوری؟» گفتم، «والله حقیقتش این است که از این محل عوارض دروازهای که شما تصویب کردید به اضافه عوارض جانشین دروازه به اضافه بودجه شهرداری خرمشهر به اضافه شهرداریها ما یکهمچین بودهای درست کردیم و میدهیم به اینها. اما قول بدهید که، شما قول دادید ها.» گفت، «خیلی خوب.» رفت به بندرعباس و تلگراف کرد که «جناب آقای وزیرکشور دوست عزیزم خواهش میکنم هفتصدهزار تومان بفرستید برای بندرعباس.» فرماندار بندرعباس یادم نیست میدانستم یک یزدی بود آها نواب، نواب یزدی، خدا رحمتش کند، آدم کثیفی بود اما مورد علاقه علم بود. من میدانستم اگر این هفتصدهزار تومان را بفرستیم تا یک شاهی آخرش را میخورد، اما برای احترام علم تلگراف کردم که «امرتان اطاعت میشود و عنقریب حواله میکنیم.» ولی حواله نکردیم. علم آمد به تهران و گفت، «پول را فرستادید؟» گفتم، «نخیر من برای خاطر چیز مردم تلگراف کردم به شما که اطاعت میشود. من که قرارمان نبود که شما حواله بدهید اینها. بعلاوه این فرماندار ما دزد است من برای خاطر شما تا حالا او را نگهش داشتم که عوضش بکنیم اینها. این هفتصدهزار تومان خورده میشود اگر میخواهید یک پانزدههزار تومان به خودش بدهیم دیگر چرا هفتصدهزار تومان برایش بفرستیم. بالاخره ندادیم.» بدش هم نیامد. علم توی کارها دخالت نمیکرد و این پول آنجا بود در وزارت کشور وقتی من آمدم در حدود با وجودی که یک مقداریاش را خرج کرده بودیم در حدود بیستوپنج شش میلیون تومان آنجا پول بود. آنموقع هم خیلی پول بود. حقوق وزیر چهارهزار و پانصد تومان بود تا چه برسد به اینکه بیست و پنج شش میلیون تومان خیلی پول بود. البته یک تماسی هم اینجا با خانواده شما پیدا کردیم و آن این است که من میگفتم که کارخانجاتی که این عوارض را دیگر نمیدهند حالا باید از نرخ محصولشان کم کنند.
س- آها.
ج- برای اینکه مثلاً همان روغن شاهپسند هفت میلیون تومان به دروازه اصفهان میداد برای اینکه پنبهدانه بیاورد بیرون.
س- بهشهر.
ج- نه اصفهان و بهشهر و همهجا، درهرصورت آنجاها که پنبهدانه میآوردند.
س- بله.
ج- بعد من میگفتم، «خوب ما این را که لغو نکردیم که پولدارها پولدارتر بشوند… این برای این بود که گیر مردم بیاید حالا که شما این کارخانه هفت میلیون تومان را نمیدهید این را از روغنت کم کن.
س- بله.
ج- و از چیز کم کن. این نوع کارخانجات را خواستیم. اینها نمیخواستند بروند زیربار. من یادم هست که برادرتان اکبر است آره؟
س- عمویم است.
ج- عمویتان است بله، آمد آنجا و گفت، «نمیکنیم.» یعنی مؤدب گفت، «نمیکنیم.» گفتم، «میکنید.» گفت که، میخواست ببیند چیست. چون پشتیبانش هم شریفامامی بود و خیال میکرد که من زورم نمیرسد.
س- بله.
ج- البته رفته بودم به اعلیحضرت هم گفته بودم خیلی هم خندیده بود. گفتم، «خیلی خوب، من الان میگویم توی رادیو بگویند که،» البته اینها را حالا
س- نخیر، جزو تاریخ است اینها، مسئلهای نیست.
ج- بله، گفتم که، «الان میگویم توی رادیو بگویند که شکایتهایی به وزارتکشور رسیده بود که روغن شاهپسند فضله موش دارد و دستور داده وزیر کشور که رسیدگی بشود. من شش (؟؟؟) بیشتر نمیگویم. شما اگر دیگر میتوانید روغن بفروشید. یک خرده خندیدم و شوخی کردم و بالاخره یک قران یا دهشاهی از هر کیلویی کم کردند که توی روزنامه منعکس کردیم که به تبعیت از منویات اعلیحضرت در اثر لغو عوارض دروازهای مدیر شاهپسند امروز یک قران پاسی شاهی، یادم نیست، کم کردند. شریفامامی که با من میانه خوبی نداشت این را گویا عمویتان گفته بود به شریفامامی. شریفامامی رفته بود به اعلیحضرت گفته بود. اعلیحضرت گفته بود، «بارکالله خوب کاری کرده بود. بهترین راه این بود که اینها را تهدید کند همین بوده.» البته من اینکار را نمیکردم. ولی چیز بود. درهرحال منظورم.
س- پس نیازی به موشها پیدا نشد؟
ج- ابداً نخیر. منظور این بود که، البته به ذهنم رسید که آنها چهجور آخر بگویند منگر اینجا که استانداری نبود که من بگویم بگیرید این آقا را نگهش دارید.
س- بله.
ج- تهران بود فلان. این است که رویهمرفته نه علم دخالت میکردند. اما شاه، حالا در شخصیتش خواهیم گفت، شاه میخواست که همهچیز با اجازه او باشد. و این یکی از بزرگترین اشتباهاتی بود که این بیچاره کرد در عمرش. مثلاً من میخواستم که سازمان وزارت کشور را عوض کنم. خوب، یک ادارهای ما داشتیم ادارات مختلف، اداره کل شهرداریها، اداره انتظامات، اداره، نمیدانم، بازرسی و از این چیزها، کارگزینی اینها. این یک کسی را مثلاً یک استانداری، او که نمیدانست ما صدتا اداره داریم، مینوشت این رئیس شهربانی آدم بدی است. مینوشت که این فرماندار ما را تشویق کنید. مینوشت که ما بودجه هم نداریم. گزارش میداد.
س- بله.
ج- این باید از این اداره به آن اداره به آن اداره برسد دو ساعت طول میکشد تا این ادارات مختلف برود. بعضی وقتها هم نمیخواندند. من فکر کردم که اینها را ادارهایاش بکنیم اداره آذربایجان، اداره کردستان، اداره چیز و اینها که کاغذ که میآید آنجا این اداره استان شناس باشد یعنی مأمورینش را بفرستیم استان را بشناسند که بعد بتوانند تصمیم بگیرند. همین فکر را الان راجع به سیاست آمریکا هم به شما میگویم. و آمدم و البته با نظر متخصصین و مشورت کردیم و چیز کردیم و چیز شد، خوب، دیدند خوب چیزی است و قبول کردند. به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت یکهمچین تصمیمی گرفتیم. گفت، «نقشهاش را بیاورید من ببینم.» من همین کار را کردم. ما رفتیم و چه زحمتی کشیدیم که این نقشه را تهیه کردیم که چه ما میگوییم اینها.
س- بله.
ج- چهار پنج دفعه در شرفیابیهایم این را همراه خودم بردم وقت نشد. آخرش گفت، «خوب، بروید اجرا کنید.» منظورش این بود که ما عادت نکنیم که خودمان یک کاری را کرده باشیم. بعدش هم نقشه را باز نکرد.
س- بله.
ج- ولی رفتیم آنجا گفت، «خیلی خوب، ببرید اجرا کنید.»
س- با اجازه بود
ج- با اجازه بود اینها. این یکی از نقاط ضعف بود برای اعلیحضرت. والله من دیگر چیزی، خیلی…
س- حالا پس برسیم به سفارتتان در عراق.
ج- بله.
س- چه شد که شما این سمت را قبول کردید و به شما پیشنهاد شد؟
ج- والله من دو ماه یا سه ماه قبل از استعفای کابینه که من به شما گفتم که ما اصلاً قرار نبود ما
س- بله.
ج- استعفا بدهیم و اینها. یک روزی جمال امامی که با من خیلی رفیق بود و با هم اقلیت مجلس بودیم علیه دکتر مصدق، خوب از ما از من هم مسنتر بود و من مثل برادر بزرگ با او رفتار میکردم، به من گفت که «تو با این حسنعلی چته؟» گفتم، «حسنعلی کیست؟» گفت، «حسنعلی منصور.» گفتم که مگر شما به او عقیده دارید؟» گفت، «نه.» گفتم، «خوب پس وقتی خودت عقیده نداری چرا به من میگویی؟» گفت، «این داماد برادرم است آمده پیش من از تو شکایت که، چون میداند با هم خیلی رفیق هستیم، که تو خیلی اذیتش میکنی.» بالاخره قرار شد که ما یک روزی برویم به منزل نورالدین امامی ناهار بخوریم برادر جمال که آن هم نایب رئیس مجلس بود یک وقتی ولی حالا بیکار بود.
س- که آن پدرزن
ج- نه.
س- نبود؟ عمویش میشد.
ج- عمویش میشد. نظام امامی پدرزن منصور بود. ما رفتیم. برای دفعه دوم در عمرم هویدا را دیدم، هویدا هم همراه منصور آمده بود. فریده خانم زن منصور هم بود. جمال بود و نورالدین. من گفتم، «خوب آقا شما»، خلاصه در آن جلسه عوض اینکه ما آشتی بکنیم روابطمان تیرهتر شد. منصور گفت، «شما شدید ستون مخالفین بنده.» گفتم، «آقا شما اصلاً کی هستید که من ستون مخالفین شما باشم. من به شما عقیده ندارم قبول. اما ستون مخالفین شما، مگر شما قوامالسلطنه هستید؟ شما مصدقالسلطنه هستید؟ شما کی هستید که من ستون مخالفین شما بشوم، بچهجان.» یکخرده ناراحت شد اینها. بعد گفت که «شما چه بخواهید چه نخواهید من نخستوزیر میشوم.» گفتم، «خوب بشوید.» گفتم، «یک نخستوزیر به من میتوانید چهکار بکنید؟» گفت، «اگر باشرف باشید که هیچی.» گفتم، «اگر بیشرف باشم چهکار میتواند بکند؟ من نه کاری کردم نه پروندهای دارم نه امور مال دارم، هیچ کاری نمیتواند به من بکنند. کسی باید بترسد که یک نقطه ضعفی داشته باشد. من اصلاً کاری نکردم که نقطه ضعفی داشته باشم. من دستور دادم خیابانها را جارو کنند یا چیز بشود اینها.» بالاخره زنش واسطه شد فریدهخانم. گفت که «آقای پیراسته برای خاطر من.» فریده خانم هم میدانست که من خیلی دوستش دارم مثل خواهرم مثل دخترم نه مثل… یک وقتی هم آنوقتها جمال به من پیشنهاد وقتی من زن نداشتم این هم شوهر نداشت پیشنهاد کرده بود بیا این را بگیر. من دیدم که تیپ من نیست. فریده خانم این را میدانست. گفتم، «فریده خانم برای خاطر تو من نمیتوانم عقیده.» گفت، «مگر تو علی حق ندارد نخستوزیر بشود؟» گفتم، «چرا هر کس میتواند بشود. در مملکت مشروطه هرکس میتواند بگوید من میخواهم نخستوزیر بشوم. اما من عقیده به او ندارم. من این را میگویم من نمیگویم که او نشود. من میگویم من عقیده ندارم.» بالاخره گفت، «شما آشتی کنید.» گفتم، «آشتی ما نمیشود.» منصور گفت، «ما باید با هم همکاری کنیم.» گفتم، «شما میخواستید که عضو کابینه من بشوید من قبولتان نکردم حالا بیایم همکاری با شما بکنم مرد حسابی اینها آخر.» هویدا هم ساکت بود همه مدت. بالاخره فریدهخانم گفت که، گفتم، «فریده خانم برای خاطر تو من میدانم این شوهر تو موفق نمیشود. اما برای خاطر تو روزی که این چیز شد روزی که این آقا اگر نخستوزیر شد من از این مملکت میروم. آنوقت نگویید من تحریک کردم.» گفت، «تلگراف تبریک هم به او نمیکنی؟» گفتم، «نه، نه هیچ کارش ندارم و من از این مملکت میروم.» هیچی ما بلند شدیم و جمال گفت، «صورت هم را ببوسید.» قرار شد اگر او نخستوزیر میشود من از ایران بروم که برای خاطر فریده خانم. روزی که او نخستوزیر شد من به وعدهام عمل کردم و تلفن کردم به آقای قدسنخعی که از اعلیحضرت اجازه بگیرید من بروم بیرون. البته من سمتی نداشتم ولی
س- بله.
ج- از نظر ادب ما که خیلی نزدیک بودیم به اعلیحضرت،
س- بله.
ج- وقتی میخواستیم حتی مثلاً دخترمان را شوهر بدهیم اجازه میگرفتیم. آن اجازه که، او میگفت بله
س- بله.
ج- ولی خوب یک ادبی میکردیم مثل مثلاً رئیس خانواده. دیدم که قدس گفت «خیلی خوب»، گفت، «من به عرض میرسانم.» ولی به من جوابی نداد. فردایش آرام وزیر خارجه که در همان کابینه خود ما بود آمد منزل من و چند نفر قضات دادگستری، به شما گفتم که من عضو دادگستری بودم و همیشه با دادگستری ارتباطم حفظ میشد. و در حقیقت در آنموقع یواشیواش جزو ارشدهای دادگستری شده بودم برای اینکه پیرمردهای قدیم رفته بودند و از کسی از قدیمیها مانده بود منتها زود ترقی کرده بود من بودم این بود که اینهایی که در دیوان کشور بودند غالباً اعضای سابق من بودند و میآمدند پیش من. آرام آمد و نشست و با من که وقت که نگرفته بود که… هی دیدم من و من میکند بالاخره من یکجوری این قدرت را رد کردم ببینم کاری با من دارد؟ گفت که، اصلاً آرام عادتش این بود که حرف نمیزد و آن اصلاً سر موافقیتش این بود که هیچ تصمیمی نمیگرفت که حالا در شخصیت شاه یادتان باشد که به شما بگویم که آرام وزیرخارجه بود رفته بود به سوریه آنجا سفارت به او گفته بودند که اینجا یک اتفاقی افتاده و همه سفارتخانهها، یادم نیست چه اتفاقی، به عنوان عزاداری بیرقشان را نیمهافراشته کردند ما چه کار کنیم؟ حالا این وزیرخارجه بود، گفته بود از وزارت خارجه بپرسید، یعنی به عرض برسد، یعنی تا این اندازه هم از زیرش درمیرفت اینها. دیدم… مِنومِن، گفت، «آقا چطور است شما سفیر بشوید.» اما جواب درستی ندادم، حرف… گفتم، «چیزی اعلیحضرت فرمودند؟ چیزی؟ من دارم میروم از ایران.» یکخرده منومن کرد و هیچی رفت. رفت و بعد قدس نخعی به من تلفن کرد که من اجازه مرخصی شما را بهعرض رساندم اعلیحضرت فرمودند شرفیاب بشوید، حضار فرمودند. گفتم اشتباه میکنید من سه روز پیش حضور اعلیحضرت بودم. شاید. گفت، «نه امروز به من فرمودند.» خوب ما بلند شدیم رفتیم. رفتیم دیدیم اعلیحضرت، خیلی آدم منطقی بود هیچ کاری را به کسی تحمیل نمیکرد. هر کس بگوید اینکار به من تحمیل شده دروغ است. طرز تفکر اعلیحضرت این بود که هر کاری را با رضایت طرفش میداد. این هم برایتان بگویم که یکروزی به من گفت که بروید منزل، نگفت بروید منزلش، گفت، «با سپهبد یزدانپناه صحبت کنید ببینید که قادر است استاندار فارس بشود؟» من هم بدم نمیآمد یزدانپناه آدم خوبی بود و آدم درستی بود. خوب، یزدانپناه من پدر من هم بیشتر بود. من به او تلفن کردم و خیلی هم طرفدار من بود یزدانپناه، تلفن کردم که من میخواهم بیایم خدمتتان و وزیرکشور بودم، رفتم آنجا گفتم که من فکر کردم که شما تشریف ببرید به فارس استاندار بشوید اینها. خوب، یزدانپناه که بچه نبود که بگوید بنده فکر کردم یزدانپناه میرود. حالا اگر یک باقر پیرنیا بود خوب شاید باور میکرد. اما یزدانپناه میدانست این را. ولی او هم به روی من نیاورد که شاه دستور داده که تو بیا اینجا. گفت که من چیزم من عادت ندارم از یک غیرنظامی حرف بشنوم و غیر از شخص شاه هم حرف نمیشنوم و من نمیروم به فارس. من به او گفتم، «فارس همیشه، فتحعلیشاه استاندار فارس بوده حالا یک دفعه من شدم این تصادفی است بیخودی بوده اینها. شما تشریف ببرید آنجا ما اختیار تام به شما میدهیم.» هرچه به او گفتم گفت نمیکنم و من نمیروم.» بعد رفتم به اعلیحضرت گفتم که نمیرود. خوب، نه امر اعلیحضرت زمین افتاده بود. همیشه استمزاج میکرد. این را من شاهدم و شهادت میدهم که هیچ کاری به هیچکس تحمیل نشده در دوره سلطنت محمدرضاشاه. این را هم باید باز اضافه کنم در شخصیت شاه که حتی مأموری که سر کار بود یعنی وزیرش سر کار بود نمیگفت کیاک را استاندار کنید یا کیاک را شهردار کنید، میپرسید عقیده شما چیست؟ اگر طرف ضعیف بود این که میگفت خوب، فلانی چطور است؟ میگفت بله، بله قربان. اما اگر واقعاً صمیمی بود میگفت این عیب را دارد آن هم بد میشد. برای نمونه وقتی ما شهردار تهران را عوض کردیم فکرهای مختلفی میکردیم و چون به شاه گفته بودند که فلانی یعنی بنده اینکارها را کردم برای اینکه ابتهاج رفیقم است، برادر همین ابتهاج شهردار تهران بود قبلاً، این را بکنم شهردار تهران. در دستگاه اعلیحضرت هم هیچچیز محرمانه نمیماند. این به گوش من رسید که به شاه اینجوری نفیسی حالی کرده که اینکارها را میکند که مرا بردارد و چیز را بیاورد، چیست اسمش؟ ابتهاج.
س- بله.
ج- من هم این یکی را گفتم که وقتی که رفتم، شاه هم تودار بود میخواست دست مرا بخواند که ببیند واقعاً این کارهایی که به او آنی که به او گفتند درست است یا نه؟ از این حیثها هم خیلی زرنگ بود. گفت، «حالا شهردار کی؟» گفتم، «قربان هیچوقت فکری نکردم.» گفت، «ده، شما نه ماه است مرا (؟؟؟) کردید شهردار را عوض کنید حالا میگویید فکر نکردید؟» گفتم، «بنده فکری ندارم. بنده فکر نکردم. این یکی را خود اعلیحضرت انتخاب کنید.» گفت، «نه بروید فکر کنید صورت بیاورید.» باز هم منظورش ببیند من ابتهاج را مینویسم یا نه؟ من ابتهاج را اگر این حرف را نشنیده بودم شاید مینوشتم چون بهترین شهردار تهران بود. اما ننوشتم. دومرتبه بردم این و آن را چیز نکرد و یکمرتبه برگشت گفت، «این آموزگار چطور است؟»
س- کدام آموزگار؟
ج- حالا من میدانستم کدام آموزگار را میگوید همین که بعد نخستوزیر شد و قبلاً وزیر دارایی بود جمشید. من به آن عقیده نداشتم و حالا هم میدانستم که در دولتش میگویم که عقیده من راجع به چیست. گفتم، «قربان کدام آموزگار را میفرمایید؟» گفت، «مگر تو نمیشناسی؟ مگر شما نمیشناسید؟ همین جمشید را میگویم.» گفتم، «قربان این به درد همه کاری میخورد جز شهرداری.» گفت، «چطور؟» گفتم، «شهردار باید یک آدم مردمداری باشد بنشیند چاق سلامتی کند با اصناف با این با آن، ریشسفیدها با توده مردم. این آدم عصبانی است و نه کسی این را میشناسد نه این کسی را میشناسد. این شهر را به هم میریزد. بعلاوه این تکنوکرات است اصلاً اهل این کارها نیست و آدم عصبانیای هم هست. بعلاوه خودش هم مقاطعهکاری دارد مقاطعهکار که نمیتواند شهردار بشود.» گفت، «خوب میگوییم مقاطعهکاریاش را جمع کند.» گفتم، «قربان آخر مردم را که نمیشود گول زد. خوب به اسم زنش میکند مقاطعهکاری را. ولی بالاخره مقاطعهکار است. این خودش الان مقاطعهکار شهرداری است از خود چاکر کار گرفته برای اینکار. و بعلاوه خیلی زنگ آمریکایی دارد اعلیحضرت.» خندید و هیچی منصرف شد. منظور این بود که
س- آها.
ج- نبود که والا خوب وقتی که چیز بود میگفت، «نه بروید بروید.» مگر من چهکاره بودم؟
س- بله
ج- ولی نمیکرد. آقا این چیزها را داشت که تحمیل نمیکرد. تا یکروزی من تلفن کردم به علم که آخر این شهردار را ما حبس کردیم معاونش فرار کرده رئیس حسابداریش تحتتعقیب است رئیس دفتر، مردم میروند در و پیرش را میبرند یک فکری بکنید. گفت، «صبر کنید من به اعلیحضرت تلفن کنم.» تلفن کرد به اعلیحضرت و یک ربع بعد به من تلفن کرد که اعلیحضرت فرمودند هر کسی را میخواهی خودت بگذار.» باز هم میخواست ببیند من ابتهاج را میگذارم یا نه؟ این علیاکبر توانا آمده بود از خرمآباد آنجا توی اتاق من بود. این در وزارتکشور در ردیف فرماندار کازرون مقام داشت مقام شهردار تهران در ردیف وزیر است. اما من اگر یک نفر را گذاشته بودم سرشناس میگفتند که رفیق خودش را گذاشته. من نمیخواستم حالا که موقتی است یک نفر را بگذارم که اصلاً هیچ شائبه اینکه من رفیق خودم را گذاشتم نباشد بعلاوه آدم قوی بود. گزارش آورده بود از خرمآباد که ثبت احوال آنجا سوءاستفاده کرده اینها و گزارشش خیلی دقیق بود. من خوشم آمد از اینکه اینقدر موشکافی کرده و یک آدمی که قاضی هم نیست بازرس وزارتکشور است اینقدر رفته موشکافی کرده و این جعل را کشف کرده و متهمین را دستگیر کرده و اینها، یعنی تحویل دادگستری داده خوشم آمد. همانطور به ذهنم رسید که چطور است همین را موقتی بفرستیم. به او گفتم که آقای توانا شما میل دارید شهردار تهران بشوید؟ اصلاً این خیال کرد من شوخی با او میکنم. گفت که چه فرمودید؟ ترک هم هست لهجه ترکی دارد. گفتم که هیچی من میگویم شما شهردار تهران بشوید. گفت، «بنده؟» گفتم که بله جنابعالی. گفت، «البته که میل دارم.» بعد فرستادیمش به، گفتم معاونم ببرد معرفیاش کند و شد شهردار تهران.
س- به کی معرفی کند؟
ج- به کارمندها
س- آها.
ج- دیگر آن
س- معرفی به اعلیحضرت
ج- نه من این را موقتی گذاشتم. نه در ردیف اینها نبود. سرپرست موقت بود.
س- بله.
ج- هیچی یک ابلاغ به او دادم که موقتاً تا تعیین شهردار شما سرپرست آنجا هستید. این رفت آنجا و یک زحمت فوقالعاده برای ما ایجاد کرد چون به کلی بیلمز بود همه را بیرون کرد و از همه مهمتر این شهر را به جان من ریخت. البته خیلی خوب کار کرد. اما خیلی تند میرفت. مثلاً پول روزنامههای اطلاعات و کیهان که اعلان شهرداری به آنها میداد و باج به آنها میداد، اینها را قطع کرد. پول مخبرین جراید که آنجا حقوق میگرفتند و میشنیدند ولی از شهردار تعریف میکردند اینها همه را یکدفعه قطع کرد. تمام این شهر را علیه من کرد. همه هم میدانستند من گذاشتمش. به او تلفن کردم که آقای توانا بیایید اینجا ببینم. آخر شما. حالا یکییکی این مخبرین را انداخته بود به جان من. ببینید روزنامهها دارند به ما نیش میزنند چه میکنند اینها. دیدم نمیشود اصلاً یک ماشینی است که ما راهش انداختیم افتاده توی سرازیری و بنابراین دیگر نمیشود جلویش را گرفت. رفتم به اعلیحضرت عرض کردم که، حالا درد تو دل خودم است، رفتم به اعلیحضرت گفتم، «قربان برای شهردار تهران چه فکری فرمودید بالاخره؟» شاه هم شنیده بود که این دارد بیرون میکند و دزدها را میریزد بیرون و چه میکند اینها گفت، «همین چاقوکش خودتان خیلی خوب است. همین را
س- همین چاقو چی؟
ج- چاقوکش خودتان.
س- آها.
ج- به خند، «همین چاقوکشی که گذاشتید آنجا خیلی خوب است برای اینکار خیلی خوب است بگذارید بماند.» من هم درد توی دل خودم بود مردم هم نمیدانستند که من گرفتار شدم یعنی بدون مطالعه یک کاری را کردم این مرتیکه هم برای ما دشمن میتراشد، ماندش تا آخرش. منظور اینها بود که به شما بگویم که هر کسی، باز تکرار میکنم توی کتابم هم نوشتم، که بگوید که شاه این را به من تحمیل کرد. یا شاه این پیشنهاد مرا قبول نکرد اینها همه دروغ است. شاه خیر محض بود منتها کسی که میرفت یک گزارشی میداد نمیگفت که قربان بنده میخواهم اینجا دزدی بکنم اجازه بدهید اینجا را درست بکنیم. یکجوری گزارش میداد که او
س- تأیید بکند.
ج- تأیید بکند. به نظرم در جلسه گذشته به همکارتان آقای صدقی راجع به دانشگاه شیراز گفتم.
س- بله، فرمودید.
ج- که اگر من این را خودم شاهد نبودم حالا توی خاطراتم مینوشتم که شاه در دانشگاه شیراز شریک بود. ولی
س- صحبت بود که وقتی که رفته بودید اینکار
ج- بله حالا این حرفها. شاه وقتی که رفتم اتاقش، گفت، «چهکار میکنید؟» گفتم «هیچی چاکر به منصور قول دادم که از ایران بروم آمدم اجازه بگیرم بروم برای اینکه چاکر میدانم این موفق نمیشود و بعد زنش از بنده قول گرفته که از ایران بروم.» خندید و گفت که ما فکر کردیم، آرام با شما صحبت کرد؟» گفتم، «آرام آمد منزل ما یک چایی خورد ولی اصلاً هیچ صحبتی نکرد. آرام که میشناسیدش که حرف بزن نیست.» یک خرده خندید و گفت، «بله، ما فکر کردیم که شما را بفرستیم به عراق.» گفتم به چه سمتی؟» گفت، «به سمت سفیر.» گفتم، «چاکر سفارت بلد نیستم.» گفت، «مگر شما استانداری بلد بودید؟ یاد میگیرید.» و توضیح داد. گفت که «ناصر آمده عبدالناصر آمده از آن طرف شمال آفریقا آمده در سرحدات ما تحریک میکند. عراق را کرده به صورت مستعمره خودش و پایگاه خودش، در داخل خوزستان تحریک میکند و من فکر کردم که یک آدم قوی و درست و علاقهمند به مملکت و کاردان بفرستم آنجا و شما را در نظر گرفتم.» گفتم، «قربان اینهایی را که اعلیحضرت میفرمایید هرکدامش یک تاج افتخار است برای چاکر. ولی بنده خودم را لایق این اندازه چیز نمیبینم. محبت و عنایت نمیبینم. البته اگر اعلیحضرت فکر میکنید که عراق که سهل است هرکجا میفرمایید اگر برای کاری است که تصور میکنید چاکر میتوانم انجام بدهم انجام میدهم.» گفت که، «خیلی خوب. بگویید به آرام چیزتان را بخواهد. و میدانید مأموریت شما چیست؟ برای چه میفرستمتان؟» گفتم که، «نه. فرموردید ناصر.» گفت، «باید بروید عراق را یکپارچه علیه ناصر کنید، و مرم را جمع کنید و این مصر را از عراق بیرون کنید. گفتم، «قربان چاکر نمیدانم میتوانم اینکار را بکنم یا نه، ولی سعی خودم را خواهم کرد.» بعد گفتم، «خوب ضمناً حالا که امر میفرمایید یک عرضی هم دارم چون دفعه اولی است که این را میفرمایید. اینطور که اعلیحضرت میفرمایید وضع ما با عراق از این بدتر نمیتواند بشود که شده.» گفت که، «بله همینطور است. در خوزستان داخل مملکت ما هم تحریک میکنند.» عدهای هم بهعنوان تحریر عربستان یعنی آزادی عربستان درست کرده بودند که در خوزستان گرفته بودنشان تیربارانشان کرده بودند. گفتم، «پس به چاکر اجازه مطلق و اختیار مطلق مرحمت کنید. اگر خوب شد که مال مملکت است. اگر بد شد دیگر از این بدتر که نمیشود که.» شاه گفت که «بله. من به شما اعتماد دارم و همۀ اختیارات را میدهم به شما.» خوب، ما هم دست اعلیحضرت را بوسیدیم و آمدیم بیرون و فردایش، ها، گفت، «از ایران بروید همانطوری که قول دادید»، به خنده.» تا آگرمانتان برسد که با کسی هم صحبت نکنید.» گفتم، «چشم.» ما دیدیم خوب توی ایران باشیم فردا این از وزارتخارجه درز میکند بعد میگویند که آقای پیراسته خودش گفته. چون وزارت خارجهایها هم خیلی با آنهایی که از خارج سفیر میشدند بد بودند و بعضی از همکلاسیهای من آنجا بودند که هنوز رئیس اداره هم نشده بودند معاون اداره بودند حالا من میروم سفیر میشوم. این بود که میدانستم که اینها. از خدا خواستم و آمدم به اروپا. بعد از یک چهل پنجاه روز آگرمان مرا عراق تصویب کرد و برگشتم به
س- حالا کی رئیسجمهور عراق است؟
ج- عبدالسلام عارف. اتحاد مصر و عراق هم شده و ارتششان یکی شده و نظامیهای مصر در بغداد هستند و عراق در حقیقت شده بود قاهره یعنی مستعمره قاهره. بعد که آمدیم، ها، وقتی که دیگر آگرمان من تصویب شد و یعنی سفارت من مسجل شد چون اعلیحضرت نگران بود که عراقیها به مناسبت سوابق من و اینکه معروف بود که من خیلی تند هستم و نمیدانم، قاطع هستم و این حرفها، ندهند قبول نکنند. این است که با وجودی اینکه معمول در سیاست در عرب بینالمللی این است که خوب، یک هفته طول میدهند ده روز طول میدهند اینها، مال مرا چهل روز طول دادند این خودش دلیل بر این بود که نمیخواهند این را و این خودش یک نمونه است در عرف سیاست یعنی دیپلماسی که وقتی دیر میدهند یعنی اینکه ما این را با اکراه قبول میکنیم. جلسهای تشکیل شد اتاق آرام وزیرخارجه بود پاکروان بود بله پاکروان بود رئیس اداره دوم سپهبد کمال بود و نصیری بود رئیس شهربانی، اینها، که مرا توجیه کنند راجع به وضع عراق. ضمن صحبت گفتند که خوب حالا شما باید از منصور یک ملاقاتی بکنید. گفتم بنده نمیکنم، یک امری اعلیحضرت. ها ضمناً همان روز اول به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت روابط بنده و منصور را که اعلیحضرت میدانید ما با هم همکاریمان نمیشود. شاه گفت که شما با دولت کاری ندارید مستقیم با خودم کار میکنید. گفتم، «من والله این شرط را روز اول کردم. من اگر بنا باشد که اعلیحضرت به من بگویند سوار هلیکوپتر شو برو قاهره را بمباران کن، من میروم حالا شد شد نشد نشد. اما اینکه بروم اتاق منصور من نمیروم.» گفت که آخر نمیشود که آخر یک سفیری که برود نخستوزیر را نبیند.» گفتم، «خوب، اعلیحضرت هم فرمودند مستقیم با خودشان کار کنم.» این جلسه بهم خورد. رفته بودند به اعلیحضرت گفته بودند که فلانی میگوید من اتاق منصور نمیروم. خندیده بود و گفته بود به او بگویید امر من است میرود. آمدند به من گفتند که امر اعلیحضرت است. گفتم، «خوب این یک مطلب دیگر است. حالا چشم.» جلوی همۀ اینها تلفن کردم به منصور که شاهد داشته باشم. تلفن کردم و گفتم، «آقای منصور را بگیرند و آمد و گفت، «آقا سلام و علیکم فلان و خیلی گرم و اینها، گفتم، «صبر کنید من مطلب را بگویم. اعلیحضرت به من امر کردند بیایم اتاق شما حالا هر وقت بخواهید من میآیم.» گفت، «اگر امر نکرده بودند نمیآمدید؟» گفتم، «خودتان که میدانید که نه. من امر است میآیم. حالا به من بگویند هرکجا برو. یک امر این است که بیایم اتاق شما.» بنا بود ساعت فردا ساعت شش بعدازظهر، جوان هم بودم نباید اینقدر تندی میکردم و این تندیها به ضرر خودم و به ضرر مملکت تمام شد. چون آنها در موقع بحران ترسید مرا بیاورد. حالا به شما میگویم چرا میرسیم به آنجا. اگر یکخرده ملایمت کرده بودم اینطورها نمیشد. درهرحال ما رفتیم اتاق منصور و ساعت شش بعدازظهر قرار گذاشته بودیم. شش بعدازظهر من که رفتم آنجا دیدم که آقای منصور چراغ را دارد یعنی دارد تلفن میکند و به من نیکپی که بعد شهردار تهران شد وزیر مشاورش بود و به من گفت که بیایید توی اتاق من تا تلفن آقای نخستوزیر تمام بشود. من پی بهانه میگشتم. مأمور خوب طبیعی است که وقتی یک نفر تلفن میکند نباید اتاقش حالا دو دقیقه صبر میکردم. اما پی بهانه میگشتم که نروم. گفتم که والله من با شما که قرار ملاقات ندارم با ایشان هم کاری ندارم. به من اعلیحضرت امر کردند بیایم. خودشان که میدانند شش بعدازظهر من میآیم بنابراین خوب، تلفنشان را بعد میکردند. خوب مرحمت شما زیاد من رفتم به او بگویید من آمدم امر اعلیحضرت اجرا شد. این رفت به منصور گفت و دیدم تلفن را چیز کرد و بلند شد دوید و آمد که آقا شما. گفتم، «آقا آخر شما به من وقت دادید. خوب ساعت شش است من که اینجا نباید اتاق انتظار شما بنشینم. رفتیم تو و منصور گفت که خوب، پس مثل اینکه آقای پیراسته قسمت بود که ما با هم این همکاری را بکنیم روی سابقه. گفتم، «نه یکهمچین قسمتی نبود. ما هیچ هکاری با هم نداریم. اعلیحضرت به من فرمودند که با خودشان کار میکنم. اگر بنا باشد با شما کار بکنم که نه من میتوانم نه شما.» اما خوب باز هم من تعجب میکنم که منصور توانست خودش را حفظ کند. من هم میخواستم او را عصبانیاش کنم که بعد به اعلیحضرت بگویم که خوب من رفتم توهین کرد. اما او هم خیلی مؤدب و از پشت میزش بلند شد و چیز کرد و قهوه چیز کرد و بعد گفت که. ها، در آن کمیسیون قرار شد گفتند یکی از کارهای خوبی که باید آنجا بشود این است که مدارس ایرانی را تعمیر کنیم و بخریم و این مدارس مال خودمان باشد. آخر چون ما چندتا مدرسه داریم. حالا میرسیم به عراق، و یکی هم اینکه وابستگی نظامی را یک ساختمانی برایش درست کنیم از سفارت برود بیرون که آزادی عمل بیشتری داشته باشد این از این چیزها، خیلی خوب بکنیم. آنجا منصور گفت که خوب شما بودجه چهقدر میخواهید؟ گفتم، «آقا نه اصلاً عراق را میشناسم، نه بودجه، بودجه بسته به احتیاجات است. من چه میدانم هیچ ما بودجه الان نمیخواهیم. من میروم ببینم چه خبر است اگر لازم بود به شما مینویسم. بعد به او گفتم که این جلسه تشکیل شده بود که آنها گفتند که خوب است مدارس را بسازیم. خوب است که وابستگی نظامی بسازیم. من هم گفتم خیلی خوب. گفت که به نظرم چهارده پانزده میلیون تومان بسش باشد. گفتم، والله من هیچ نمیدانم برای اینکه اصلاً به فرض اینکه بخواهند بسازند که من بسازش نیستم وزارت معارف باید بسازد وزارت جنگ باید بسازد. منتها ما هم نظارت میکنیم. من اصلاً آن بودجههایش به من مربوط نیست آنها. هیچی خداحافظ کردیم بلند شدیم آمدیم. رفته بود به اعلیحضرت گفته بود که پیراسته میگوید من چهارده میلیون تومان میگیرم حرکت میکنم. اعلیحضرت میدانست من اهل چهارده میلیون تمان بگیر نیستم و اینها، خیال کرده بود که میدانسته که او میخواهد بدهد. رند بود شاه. آنوقتها خیلی رند بود. گفت، «عجب، من خیال کردم بیشتر میخواهد چهارده میلیون که چیزی نیست، اگر بتواند کار عراق را درست کند چهارده میلیون را به او بدهید.» باز گفتم دستگاه اعلیحضرت درز میکرد خبرها. این خبر به گوش من رسید که منصور رفته گفته که فلانی گفته چهارده میلیون تومان میخواهم تا حرکت کنم. وقتی من رفتم حضور اعلیحضرت گفتم، «قربان منصور به بنده»، ها، وقتی معرفی شدم بهعنوان سفیر، حالا در موقع معرفی معمولاً کسی شوخی نمیکند باید جدی باشد مراسم رسمی است با ژاکت رفته بودم. وقتی آرام مرا معرفی کرد بهعنوان سفیر ایران در عراق، معمول این بود که وقتی تصمیماتی که شاه میگرفت بهعنوان استاندار یا سفیر یا هر چی او را یک نفر میرفت معرفی میکرد آن دیگر تشریفاتش بود. در مملکت مشروطه واقع این است که دیگر او خبر ندارد این را میبرند معرفی میکنند. ولی در اینجا برعکس بود شاه دستور میداد بعد یک نفر میبرد معرفی میکرد و معرفیاش مانده بود. ضمن صحبت وقتی گفت که بله عراق باید من حالا امیدوارم شما بتوانید کارهای ما را آنجا انجام بدهید و اینها. من شوخیام گرفت حالا تمام چیزها رسمی. اعلیحضرت از این کارها بدش نمیآمد. گفتم که چاکر در اجرای اوامر اعلیحضرت هر کاری از من ساخته باشد هر فداکاری البته حاضرم و برای نمونه حتی اتاق منصور هم رفتم. یعنی بهعنوان فداکاری و اینها، یک مرتبه زد به خنده توی آن تشریفات و اینها و زد به خنده و دیگر چیز شد و اینها. بعد که خلوت شد جلسه بعد رفتم، گفت، «خوب شما چهقدر بودجه میخواهید؟» گفتم، «بنده اعلیحضرت منصور هم از بنده پرسید. بنده گفتم مدرسه میخواهید بسازید میخواهید نسازید. به بنده مربوط، بنده بودجه نمیخواهم. اصلاً عراق کارش با بودجه درست نمیشود. اگر میشد کویت میکرد میشد عربستان میکرد. ما باید برویم ببینیم اصلاً چه خبر است آنجا، و بنده خیال میکنم که اصلاً پول نقشی بازی نمیکند. این عقیده بنده است اما معهذا بروم ببینم چیست. حالا اگر میل دارید ماهی دههزار تومان بودجه در اختیار بنده بگذارید.» گفت، «ماهی دههزار تومان؟» گفتم، «بله. آن هم بودجهای باشد که اگر خرج شد شد، نشد به هر صورت برمیگردانم. بیشتر از این ما اصلاً پول نمیتوانیم ببریم. اگر هم واقعاً یک کاری بود که پیش آمد شد یک کودتایی خواستیم آنجا بکنیم یک چیزی بکنیم خوب آدم میگوید. ولی ما اصلاً خرجی نداریم. الان که به نظر بنده خرجی نمیآید.» اصولاً تعریف از خودم نباشد من عقیده به خرج نداشتم هیچوقت، میدانید؟ و معتقد بودم که با پول نمیشود کار را درست کرد. باید تدبیر باشد و راه صحیح. اگر با پول باشد خوب هر بچهای میتوانست برود بلند شود بچه کویتی برود عراق را درست کند دیگر چرا ما درست کنیم. عربستان که هزار برابر میتوانست بدهد آن هم آن موقع ایران. درهرحال، بعد گفتم، «یادآوری میکنم قربان که فرمودید اختیار تام میدهم.» گفت، «بله اختیار تام دارید هر کاری میخواهید بکنید. هرچه صلاح میدانید بکنید.» من آمدم بیرون و رسیدم به. گفت، «مثلاً چه اختیاری میخواهید؟» گفتم، «مثلاً بنده این اختیار را میخواهم. هنوز که نمیدانم آنجا چه خبر است، این رئیس سازمان امنیت ما آنجا و رئیس چیز ما و وابسته نظامی ما به اعلیحضرت گزارش میدهند یا این گزارشات را اعلیحضرت بدون اینکه بنده در جریانش باشم تصویب میفرمایید و اجرا میکنید که وجود بنده دیگر لازم نیست. که یک نظامی گفته اعلیحضرت هم… یا نظر بنده را هم میخواهید، اگر نظر بنده را میخواهید این دوبارهکاری میشود. پس این اول به خود بنده گزارش بدهد بعد اگر بنده با این گزارش مخالفم او بنویسد که سفیر به این دلایل مخالف بود. ولی گزارش را بدهد. اگر موافق بودیم که با هم موافق باشیم.» گفت، «بله بسیار خوب. به همه این را ابلاغ کنید.» و گفتم، «هرکس را هم چاکر خواستم ببرم، هنوز مطالعهای ندارم اما اگر این رئیس سازمان امنیت به دردم نمیخورد یکی دیگر را ببرم با وابسته نظامی.» گفت، «خیلی خوب.» من از اتاق آمدم بیرون و رسیدم به ارتشبد حجازی و آرام. گفتم، «اعلیحضرت همایونی به بنده اختیار تام مرحمت فرمودند و هر نظامی که بخواهم میتوانم ببرم.» ارتشبد حجازی که با ما سابقه چیز داشت گفت که، اخمهایش را کشید توی هم، گفت، «اعلیحضرت به کسی اختیار تام نمیدهند.» گفتم، «الان تشریف ببرید تو بنده همین بیرون میمانم. تشریف میبرید تو الان شرفیاب میشوید اگر اعلیحضرت من از قول اعلیحضرت دروغ گفتم یا اینکه بد فهمیدم بیایید به من بگویید.» من یک یکربع ایستادم آمد بیرون و لب و لوچه آویزان و گفت، «بله هرچه شما بگویید ما اطاعت میکنیم.» آرام هم بود و اینها. وقتی میخواستم بروم آنجا اعلیحضرت یک پیامی دادند به عارف، پیام شفاهی. پیامشان این بود که «نه سرحد خاکی ما با شما معلوم است نه سرحد آبی ما با شما معلوم است. نه روابط ما با شما معلوم است»، البته اسم ناصر را نبردیم.» و شما باید که. ضمناً آخر مملکت ما با شما آن همه شما اکثریت ملت شما شیعه هستند.» و خیلی هم تند بود پیامش اول. و بعد هم گفت که «ما هر کاری میخواهیم با عراق بکنیم باید رشوه بدهیم، اتوبوس بفرستیم رشوه بدهیم. خوب ما میتوانیم کمکهای فنی به اینها بکنیم.» من تعجب میکردم که ایران چه کمک فنی؟ عراق مگر دیوانه است که کمک فنی از ایران بخواهد از اروپا میخواهد از آمریکا میخواهد. اما این غرورش را میخواست که پیش من چیز بکند. من هم یادداشت میکردم. آمدم بیرون و دیدم این پیام خیلی تند است. بردم پیش آرام و گفم که خوب، ما خوب است این جملات شاه را یکخرده زهرش را بگیریم. با آرام نشستیم و یکخرده. ولی عقلم نرسید که یعنی فکر نمیکردم که این پیام را دومرتبه من باید به اعلیحضرت بفرستم و یک سند داشته باشم دستم و آرام را در جریان، یعنی چیزش کنم. تجربه در اینکار نداشتم.
س- بله.
ج- آرام را هم آلودهاش کنم به اصطلاح، هیچی پیام را برداشتیم رفتیم. رفتیم به عراق. والاحضرت اشرف را هم دیدم و والاحضرت گفت که «بیخود میروی اصلاً کسی با این محیطی که مصر آمده آنجا و اینها، کسی اصلاً به تو نگاه نمیکند و اصلاً کسی اعتنایت نمیکند.» سفیر ایران در آنموقع آن هم. گفتم، «حالا میرویم ببینیم چیست.» رفتیم و عارف وقت معین کرد که برویم اعتبارنامهمان را بدهیم. اول به خوب و خوش و این چیزها بعد این پیام اعلیحضرت را که خواندیم و اسم شیعهها را که آوردیم یک مرتبه مرتیکه آتش گرفت و داد کرد که «این چیست میخوانید؟»
س- همانجا؟
ج- همان توی چیز. اصلاً دستش را بلند کرد اینجوری. من دستم را بلند کردم گفتم «پیام شاه ایران است.» گفت، «اگر میخواهید از این حرفها بزنید بگویم ضبط صوت بیاورند.» گفتم، «ضبطصوت، رادیو، تلویزیون، فیلمبردار، هرچه میخواهید بیاورید.» ما قطع کردیم او دیگر سرش را برگرداند و دعوایمان شد. دعوایمان شد و بلند شدیم آمدیم. بلند شدیم آمدیم و وزیر خارجه عقب ما آمد که «کجا میروید؟» گفتم، «هیچی این روابط به چه درد میخورد؟ ما آمدیم اینجا خوب، پیام شاه ایران است تو جوابش را بده دیگر چرا؟» هیچی این پیام
س- شما به فارسی میخواندید یک کسی ترجمه میکرد
ج- ترجمه میکردند. به نظرم احمد نوین بود. نمیدانم، نوین اسم فامیلش بود اما اسم کوچکش یادم رفته.
س- ایرانی بود؟
ج- ایرانی بود بله از خود سفارت بود خودم برده بودمش. هیچی آقای عارف که خیلی عصبانی شد فردایش من گزارش دادم که البته ما گزارشهای اینجوری را به وزارتخارجه میدادیم. وزارتخارجهایها جشن گرفتند که سفیری که کاریری نبود و چیز نبود
س- کار را خراب کرد.
ج- کار را خراب کرد و افتضاح کرد و اینها. حالا اینها نمیدانند که این چیز شاه بوده من چیز نداشتم. آرام هم که حرف نمیزد، آرام اصلاً نگفته بود به وزارت خارجه به این اعضایش و مدیرکلهایش اینها که من هم دیدم این پیام را. خیلی آدم محافظهکاری بوده. درهرحال ما آنجا یک استفادهای کردیم پیام کردیم این بود که چون تمام شیعههای عراق با ایران بد بودند از نظر اصلاحات ارضی و… آنها هم آخوند بودند دیگر، علمای نجف همه بد بودند. پاکروان یک نفر را فرستاد پیش من به اسم دکتر زهتاب که یک جوان بسیار تحصیلکرده حسابی واقعاً وطنپرستی که عضو سازمان امنیت بود که شما پیامتان چه بوده و جریان چه بوده؟ این حسبالامر شاه بود. ما میخواهیم پول بدهیم به روزنامههای لبنان که این را چاپ کنند که شیعههای اینجا بدانند که ما سر آنها دعوا کردیم. حالا این وزارت خارجهای که با بنده چیز میکرد نمیدانست که ما داریم پول میدهیم که این را چاپش کنند. این زهتاب هم رفت دنبالش که به شما بگویم که بعد یاغی شد و جزو مخالفین شاه شد.
س- توی مجلس نبود؟
ج- نه نه نه آن زهتاب آن زهتاب چیز بود (؟؟؟) این زهتاب کسی بود که رئیس سازمان امنیت سفارت ایران در واشنگتن شد بعد چیز کرد. چیست اسمش؟ فهمید که انصاری که آنوقت سفیر بود در واشنگتن عضو سیا است و خیال کرد کشف کده گزارش داد به تهران به حرفش توجه نکردند. این هم رفت گفت مملکتی که من سفیر ایران در واشنگتن عضو سیا باشد من نمیخواهم عضو یک همچنین مملکتی باشم.
س- عجب.
ج- فرار کرد و رفت و حالا در اصلاً جزو مخالفین درجه اول شاه شد و شاه هم در یکی از مصاحبههایش گفت، حالا میرسیم به آن.
س- کجاست این الان؟
ج- در کالیفرنیاست نمیدانم، دکتر زهتاب خیلی معروف است الان و شاه هم در یکی از مصاحبههایش گفت که این مخالفین ما یکیاش آن رئیس، استاد دانشگاه است یک جایی، گفت که چیز است. درهرصورت آن خیلی آدم خوبی بود.
س- بله.
ج- و به همین دلیل که تا فهمید که انصاری، تلفنهای انصاری را ضبط کرده بود که این گزارش میدهد به سیا و ارتباط دارد با اینها. و آمده بود به تهران که بابا این سفیر ما آنجا که مأمور خدمت است اصلاً عضو آنهاست اینها. بعد گفته بود که گفته بودند، «تو به این کارها کار نداشته باش.» بعد که انصاری را که وزیرش کردند، گفت، «اصلاً مملکتی که اینجوری باشد که من که»، جوان خیلی خوبی بود اینها،
س- بله.
ج- بههرحال رادیو اسرائیل هم این خبر را منشتر کرد.
س- کدام یکی را؟
ج- همین که ما با چیز دعوا کردیم.
س- با عارف.
ج- ما شدیم سوگلی شیعهها. حالا بدانید هنوز هم با آقای حکیم قهر هستیم. آقای حکیم هم دیگر سفیر ما را نمیپذیرد. حکیم هم مرجع وحید بود یعنی تنها کسی بود که همه قبولش داشتند. البته آخوندها که هیچکس را قبول ندارند. ولی بالاخره قبول کرده بودند که او مجتهد درجه اول است. ما دیدیم خوب اگر ما بخواهیم با این شیعهها بسازیم به قول اعلیحضرت که ما بتوانیم نفوذ ناصر را کم کنیم اول باید با رئیس مذهبیشان بسازیم باید با کی بسازیم این آخر. شیعهها که با ما بد هستند آخوندهایش که با ما بد هستند. آنهایی که قومی هستند که ما شطالعرب را میخواهیم که با ما بد هستند. سنیها هم که با ما بد هستند. بعد که کسی باقی نمیماند؟
س- چیزها نیامده بودند هنوز؟ این تودهایها اینها نیامده بودند آنجا؟
ج- نه بابا آنموقع دیگر
س- رادمنش و نمیدانم
ج- آنها در موقعی بود که عبدالکریم قاسم بود بعد این چیزها بد بودند با تودهایها.
س- بله.
ج- اینها بعثی بودند.
س- اینها قبلش آمده بودند اینهایی که اسم بردم؟
ج- بله، بله، بله.
س- قبل از اینکه شما تشریف ببرید آمده بودند؟
ج- بله، بله، آمده بودند وقتی عبدالکریم قاسم را کشتند دیگر آنها رفتند.
س- آها. خمینی که آمده بود آنجا؟
ج- نخیر خمینی هم بعد آمد.
س- خمینی ترکیه بود اول.
ج- بله.
س- بله.
ج- خمینی هنوز تبعید نشده بود شش ماه بعد از من بعد از اینکار تبعید شد.
س- بله.
ج- چهار ماه. بله درهرحال، آقای
س- گفتید که باید با آیتالله حکیم چیز بشوید.
ج- بله با آیتالله حکیم. آیتالله حکیم مثل همه مجتهدهای دیگر سر اصلاحات ارضی و رأی زنها و این چیزها با ایران مخالف شده بود. اصلاً مد شده بود که آخوندها با ایران مخالفت کنند و هرکس میخواست که جنبه چیز برای خودش بگیرد با ایران مخالفت میکرد. سفیر ما هم، خدا انشاءالله عمرش بدهد اگر زنده است، مشایخ فریدنی، اولش البته اول آرام بوده بعد او را این مستشار سفارت بوده این را گذاشته بود جای خودش، این دیگر حالا گویا غیبتش را نکنیم، این آنجا هیچ کاری نمیکرد.
س- سفیر قبلی؟
ج- سفیر قبلی. این پول جمع میکرد.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۲
ج- بله مثلاً فرض کنید که چیز، قبل از اینکه من بروم به عراق گفتم که از این سفیرمان اینها بپرسم که آنجا دوستان ما کی هستند، وضع ما چهجوریست. دیدم اصلا هیچکس راجع به دوستان ایران و اصلاً ایران نقشی نداشته آنجا. فقط راجع به اینکه چهجوری زیارت بروید و چهقدر پول با خودتان بیاورید و اینها صحبت میکردند. حالا آرام وزیر خارجه است و آنجا سفیر بوده این سفیرمان هم بود. اصلاً هیچ اصلاً وارد این مراحل نبودند. من گفتم، «بابا ما چهل است با عراق روابط چیز داریم. بعد از ۱۹۲۰، روابط سیاسی داریم. اگر ما هر سالی دوتا دوست داشتیم حالا بایستی که شصت هفتاد نفر دوست داشته باشیم توی ارتش اینطرف آنطرف.» گفتند، «نه ما از اینکارها نکردیم.» گفتم، «آقا دوستانمان غیر از خدام و زیارتنامهخوان خسوان من باید چه کار کنم؟» گفتند، «باید بروی دیدن حکیم اگر قبولتان کند.» دیدم اصلاً هیچ در این عالمها نیستند اینها. من اول تصمیم گرفتم که با آقای حکیم خودم را نزدیک کنم چون اگر فرض کنید با همه نزدیک میشدم ولی حکیم موافق نبود به جایی نمیرسید. ولی برعکسش میشد اگر با حکیم گاوبندیام را میکردم بقیه چیز بودند. این انتشار خیر اینکه ما راجع به شیعهها دعوا کردیم با اینها، خیلی ما را سوگلی شیعهها کرد. خبر داشتم از دستگاه حکیم که گفته بود این کیست؟ به او گفته بودند این سید است، نمیدانستند که امر شاه و اینهاست، سید است و اسمش سید مهدی است و از این چیزها و اینها خیلی به ما کمک کرد اینکارها. من سپرده بودم که به آقای حکیم اگر کسی مراجعه میکند به کنسولگری از بستگانش به من خبر بدهید. کنسول ما آنموقع هوشنگ مقدم بود که بعد سفیر شد. تلفن کرد که حضرت آقای طباطبایی. میدانستم طباطبایی داماد آقای حکیم است، اینجا تشریف دارند، گفتم، «گوشی را بدهید خدمتشان.» گوشی را دادند گفتم، «آقا سلام و علیکم. ما دوتا سید هستیم من آمدم اینجا آخر شما یک احوالپرسی از ما نکردید اینها؟ ما مهمان شما بودیم اینها. و میل دارید که من الان بیایم خدمت شما در کنسولگری یا شما تشریف میآورید سفارت.» بالاخره فرق نمیکرد چون هردویش خانه من بود. اگر میرفتم کنسولگری هم خانه او نبود.
س- بله.
ج- بالاخره رودربایستی گیر کرد و گفت، «من میآیم.» گفتم، «من الان ماشین میفرستم.» هرچه این خواست که ماشین ما را سوار نشود، گفتم، «نه، نه این نمیشود اینها.» بالاخره رودربایستی گیر کرد و ما ماشین سفارت را فرستادیم و داماد آقای حکیم با ماشین نمره سفارت آمد سفارت. ما هم این را قبلاً گفته بودیم و اینها که رد شد اینها که منعکس بشود. یک عده دیدند که داماد آقای حکیم آمد. بلند شدیم و صورت هم را بوسیدیم و چیز و گفتم، «آقا این چه بساطی است برای ما درست کردید؟ شما یک سید من یک سید. شما آمدید حالا که من آمدم اینجا شما با ما قهر کردید نمیرسید به ما.» گفت، «آقا کسی از این حرفها به ما نمیزد. همه گلن گرجی حرف میزدند اینها. سید را ناهار نگهش داشتم. گفتم، «سید جان اگر میخواهی که موفق بشوی در کارهایت من و تو باید با هم بسازیم همه کارها را درست میکنیم.» قول داد که کار ما را درست کند پیش آقای حکیم. این علما هم اسیر دست پسرشان و دامادشان و اینها هستند. وقتی شاه ما میتوانستیم برایش چیز بکنیم ببینید که این آخوندها چه هستند که کسی را نمیپذیرند. درهرصورت اینها اثر دارند و ما اینها را ما غافل یعنی همیشه غافل بودیم. غافل بوده دولت ایران. باید با آخوند آدم به وسیله اطرافیانش بسازد ولو او خودش یک مرد هشتادساله یک پشم است آنجا نشسته. اصلاً حوصله ندارد که. هیچی اینها رفتند گفتند که زمینه را برای ما فراهم کردند که آقای حکیم ما را بپذیرد. وقتی مطمئن شدیم که حکیم ما را میپذیرد گفتم که حالا من یک شرایطی دارم من همینجوری نمیآیم. گفت، «شرایطتان چیست؟» سید ابراهیم آمد دیگر رویش باز شده بود. گفتم، «این است که آقای حکیم باید به من احترام کند.» گفت «آقا چه احترامی؟ آقای حکیم به کسی احترام نمیکند.» گفتم که خوب من برای اینکه من سید هستم به من احترام نمیکند یا شیعه هستم؟ چرا حکیم عامر معاون رئیسجمهور مصر که آمده احترام کرده؟ چرا به او قرآن داده؟ چرا پسرش را فرستاده استقبالش تا دم در؟ اینها را خبر داشتم. لااقل مرا هم به اندازه یک سرهنگ مصری بپذیرد. حالا من بیشتر نمیگویم که من وزیر بودم، من سید هستم، من چیز هستم، من آدم متشخصی هستم، او معاون رئیسجمهور بوده من هم وزیر کشور. باید مثل، لااقل او سنی بوده من شیعه هستم باید مرا بپذیرد. رفته بودند به آقای حکیم گفته بودند، او خندیده بود گفته بود راست میگوید همینجور است. ما رفتیم منزل آقای حکیم و ها گفتند که آقای حکیم به شما پرخاش میکند. میل دارید اینها را بگویم؟
س- بله، بله، بفرمایید.
ج- گفتند آقای حکیم به شما پرخاش میکند. گفتم، «بکند. هرچه میفرمایند اطاعت.» من هم برای اینکه زرق و برقی نشان بدهیم به نظامیها گفتم لباسهای نظامیتان را بپوشید برویم پیش آقای حکیم. یعنی یک چند نفر از این سرهنگ و اینها قاطی کردیم و اعضای سفارت و شدیم هفت هشت نفر. گفتند که خوب احترامی که آقای حکیم میکند به شما شما توی یک اتاقی هستید آقای حکیم از آن در وارد میشود. شما باید بلند شوید احترام کنید. گفتم خوب این را قبول دارم. ولی میخواهیم برویم چه؟ باید آقای حکیم. بالاخره رفتند و آمدند و قرار شد که آقای حکیم جلوی ما یاالله کند ولی ما برویم جلو و دست بگذاریم روی شانهشان بگوییم نخیر استدعا میکنم که تکان نخورید، و اینها که یک ژست احترامی بود. البته اینها برای این بود که سنگمان را حک کنیم.
س- بله.
ج- والا من که برایم چه فرق میکرد آقای حکیم حرکت کند یا نکند؟ رفتیم آنجا و آقای حکیم وارد شد دفعه اولی بود که میدیدمش. حکیم اصلاً اهل بروجرد بود قوم و خویش همان حاج آقا حسین طباطبایی بود ولی رفته بود عراقی شده بود. چند نسل بود عراق بودند و فارسی حرف میزد اما با عربی قاطی میکرد. ولی فارسی بدون آکسان، یک خرده آکسان عربی هم داشت. رفتیم و که البته یک عدهای هم او هم عده خودش را خبر کرده بود از این ریشسفیدها و ملا و مجتهد و اینها. در حقیقت دو صف بود یک تشریفاتی بود یک عده اطرافیان آقای حکیم یک عده از اطرافیان سفیر. ما اتاق دیگر نشسته بودیم و تا آقای حکیم وارد شد و ما هم بلند شدیم رفتیم و دستش را بوسیدیم و این خیلی هم خوشحال شد که جلوی اینها به اعضای سفارت هم اشاره کردم دستش را بوسیدند و اینها همه دستش را بوسیدند و نشستیم. گفت، «شما سفیر ایران هستید؟» گفتم، «بله.» گفت، «این بازیها چیست شما». به من گفته بود پرخاش میکند برای اینکه میخواست که جلوی مردم بگوید که من حرفم را زدم که منعکس بشود اینها را هم که دعوت کرده بود برای همین بود. گفت، «این بازیها چیست شما در ایران درآوردید؟» گفتم چهکار کردیم؟» گفت، «زمین مالکین را گرفتید دادید به فلاحین.» اینجوری فارسی حرف میزد. گفتم که آقا ما که سادیسم نداریم که زمین مردم را بدهیم. ما میخواهیم کمونیستها نیایند. اینکارها را برای جلوگیری از کمونیستی میکنیم والا چه فرق میکند برای مملکت برای دولت که زمین دست یکی دیگر باشد یا دست این. ولی ضمناً بدانید که کمونیستها موقعی که روسیه کمونیستی نبود و به خدا عقیده داشت گنبد حضرت رضا را توپ بستند. حالا که اصلاً اینها به خدا عقیده ندارند. اگر بیایند اینجا این تمام این عتبات را خراب میکنند جو جایش میکارند. ما را هم میکشند برای اینکه ما به شما عقیده داریم میگویند مرتجعاند. والا ما گناه دیگری که نکردهایم که. ما میخواهیم اینها نیایند. اگر شما میفرمایید بیایند خوب بیایند.» گفت، «خوب سید اولاد پیغمبر، شنیدم شما وزیر داخله بودید رأی زنها را پیشنهاد کردید. این را دیگر چه میگویید؟» این را گفته بودند به او. من دیدم خوب این را دیگر هیچ بهانه ندارم گفتم، «والله من هم پشیمانم و من توبه میکنم. بد کاری کردم.» گفت، «چطور؟» به خنده. گفتم، «ما اینهمه هیاهو کردیم آقا به سر مبارکتان، مردم یک هشت تا هفت تا زن زشت، پیر، اکبیری فرستادند به مجلس. حالا یک چهارتا آدمی بود آدم دلش نمیسوخت این همه فحش بخورد. من عکسهایش را آوردم حضرتعالی ببینید اینها میارزد که آدم اینهمه کارها بکند برای اینکه اینها بروند مجلس؟» زدند به خنده، زدند به خنده و اصلاً موضوع به خنده رفع شد. بعد گفتم، «آقا ما به شما عقیده دینی داریم.» این هم خوشش میآمد.» شما رئیس مذهبی ما هستید اعلیحضرت رئیس سیاسی ما هستند. تا شما نیایید زن ما را عقد نمیکنند. مادر ما را عقد نمیکنند… اگر بچه به دنیا بیاید میگویند ولدزناست. وقتی هم که میمیریم که باید شما بیایید تلقین بکنید. بنابراین ما از وقتی نطفه شیعه بسته میشود تا وقتی زیر خاک میرود ما مرید شما هستیم. حالا فرض کنید که ما کار بدی هم کردیم ما فرزند شما هستیم. شما اول این ناصری که آمده اینجا و سنی است و میخواهد ریشه شیعه را بکند و بعثی است و میخواهد اصلاً چیز است، این را بیرونش کنید دوتا سیلی هم بعد به ما بزنید. شما آمدید اول یقه ما را چسبیدید بعد رفتید او را ولش کردید. هر وقت او را بیرونش کردید ما را هم بیایید تنبیه کنید.» گفت، «آخر شما نمیگذارید آدم کارش را بکند.» گفتم، «ما چه کاری کردیم که نمیگذاریم.» دوسهتا از این سیدهای از این آخوندهایی که آنجا بودند که سید نبودند عمامه سفید سرشان بود، من نمیدانم کیها بودند زیاد هم دیگر ندیدمشان، شروع کردند خواستند یک ابراز حیاتی کرده باشند، شروع کردند به من پرخاش کردن و داد و بیداد کردن و که نخیر آقا نمیشود و اینها، راجع به اوضاع ایران. من دیدم که حالا موقعی است که یک شوخی بکنیم اینها را ساکتشان کنیم، گفتم که آقا شما که حق، حالا آقا و آقایان حق دارند اما شما که دیگر حق ندارید با من اینجور حرف بزنید.» اینها خیلی بدشان آمد گفتند، «چطور حق نداریم؟» گفتم، «شما میگویید نوکر جد من هستید. مگر نمیگویید؟ حالا من نمیدانم که جدم شما را قبول دارد بهعنوان نوکرش یا نه؟ ولی شما مدعای این میکنید. آدم که با آقازاده خودش اینجور حرف نمیزند. من حالا سفیر نباشم سید که هستم.» خوب اینها خیلی خوشحال شدند و گفتم، «آقا من سفیر نباشم سید… حالا من آقازاده شما هستم شما چه حق دارید با من اینجور حرف بزنید اینها؟ اصلاً موضوع بهم خورد. بعد به آقای حکیم گفتم که آقا بنده سید هستم شجرهنامه هم دارم. اگر هم نباشم از این خلخلیهایم معلوم است که سید هستم.» اما خودش هم سید بود. زد به خنده و گفت، «چطور خلخلی؟» گفتم، «آخر مردم میگویند سادات خل هستند و اینها.» ولی البته حکیم گفت خوشش نیامد از اینکه. گفتم، «مردم میگویند سادات خل هستند. اما حقیقت میدانید چیست آقا ما شجاعت موروثیمان است. این آقایان میترسند یک کاری بکنند این است که برای اینکه ترس خودشان را توجیه کنند»، گفت، «آره ما را میگویند خلخلی.» هیچی به خنده و شوخی برگزار شد و ما با آقای حکیم دیگر آشتی کردیم. آشتی کردیم و روابطمان برقرار شد. این یواشیواش ما با آقای حکیم طوری نزدیک شدیم که هرچه من میگفتم راجع به امور سیاسی به قول خودش حرف مرا گوش میکرد. بعد این منعکس شد که سفیر ایران پیش آقای حکیم رفته و آقای حکیم پذیرفتش و چیز کرده و اینها. این شیعهها یواشیواش رویشان به ما یعنی پایشان باز شد آخوند و ملا و این چیزها. دور آقای حکیم چهار پنج نفر بودند، اصلاً ملا به طور کلی دوتا دست دارد، این طرز فکر من راجع به ملاهاست. یکیاش برای بوسیدن است یکیاش برای پول گرفتن است، اگر این دوتا را آدم تأمین بکند هیچ کاری با آدم ندارند. حکیم پول از ما نگرفت. من یک پنجاه هزار تومان هم برایش فرستادم خیلی هم به او برخورد. من که نمیدانستم حکیم پولکی نیست یا اقلاً اگر باشد به این چیز نیست اینها. من پنجاه هزار تومان از همان بودجههایی که داشتیم دادم. به کنسولمان گفتم برو بده به آقای حکیم بگو که، اسکناس، چون آنجا اسکناس ایران رواج بود، از کسی اصلاً دینار نمیدانست چیست؟ در کربلا و نجف و اینها فقط پول به ریال بود. گفتم که بر و بده به آقای حکیم و بگو به اینکه این را به من دادند سفیر که به فقرا بدهم و من چون، آوردم که شما به فقرا بدهید. ببینیم چه میگوید. یک وقت دیدیم که کنسول ما رنگ پریده آمد پیش من و گفت، «رفتم آنجا و وقتی پول را گذاشتم جلوی آقای حکیم لگد زد و پول را گفت، «بردار برو برای خودتان من ماهی سه میلیون تومان به مسجدهای ایران پول می دهم و حالا آوردید به من پول بدهید؟» دیدم عجب کار نپختهای ما کردیم. تلفن کردم به سید ابراهیم که آقا دستم به دامنت من میخواهم خدمت آقای حکیم برسم کار واجب دارم و دیدم سرد جواب میدهد اینها. معلوم شد که این خیلی انعکاس بد کرده. بالاخره هر جوری بود رفتم. رفتم و دیدم آقای حکیم دیگر آن حکیم قبلی نیست. اخمهایش را توی هم کرده و اینها با ما جدی صحبت میکند و اینها، از اینکار خیلی بدش آمده. گفتم من مطالب دیگری داشتم ولی قبلاً میخواستم به شما عرض بکنم که چون حضرتعالی رئیس ما هستید بخصوص در این حوزه، من کنسولمان را بیکارش کردیم و عوضش میکنیم یکی دیگر میآید خدمتتان معرفیاش میکنیم. گفت، «چرا عوض کردید؟» گفتم، «بنده به او پول دادم بده به فقرا. این خواسته برای خودش مسئولیت قبول نکند آورده داده خدمت حضرتعالی. من به او نگفتم بیاورد خدمت حضرتعالی، گفتم بده به فقرا. این خواسته برای خودش مثلاً بگویند که نه امانت بخرج داده آورده خدمت حضرتعالی. این است که من بیرونش کردم.» گفت، «حالا به من ببخشیدش.» و مدتی اصرار کرد که حالا گذشته و اینها و بالاخره گفتم، «نه آقا نمیشود این چیز کرده این فردا یک خبط دیگری میکند حالا حضرتعالی بزرگوار هستید میبخشید، ولی دیگران که نمیشود. اصلاً یکهمچین آدمی صلاحیت ندارد و این سرکنسول ما بود و بیرونش کردیم.» خلاصه با چه زحمتی یک یکربعی طول کشید که ما را راضی کرد که سرکنسولمان را عوضش نکنیم.
س- بله.
ج- به این طریق دومرتبه روابط گرم شد. وقتی که روابط خیلی گرم شد یکروزی گفت که، این موجب شد که بنده توانستم توی دانشگاهها و این جوانهای شیعه و اینها ارتباط پیدا کنم. دولت عراق خیلی از اینکار وحشت داشت که بنده، اصلاً خوشحال شده بود که نجف با شاه بد هستند حالا ما شدیم آنجا هر روز
س- بله
ج- یکمرتبه نجف عوض شد هیچ تا این ساعت هم خرج نکرده بودیم هیچ فقط تعارف. آها یک چیزی بود یک لیستی درست کرده بود سفیر سابق بهعنوان لیست سیاه که مخالفین ایران کیها هستند. بالایش نوشته بود که سید محسن حکیم، صدر لیست. چندتا آخوندها که دفتر من بودند میگفتم، «آقا راستی شنیدم که لیست سیاه»، قبلاً سپرده بودم، «لیست سیاه درست کردند. بیاورید ببینم این لیست چیست؟» آوردند و من جرجر پارهاش کردم ریختم توی سبد و گفتم، «مسخرهبازی اعلیحضرت پادشاه همه هستند. لیست سیاه چیست لیست سفید چیست؟ این چرا به ساحت مقدس حضرت آیتالله توهین کردند؟» این چیزها و این لیست را ریختم دور. این هم منعکس شد که این لیست سیاه را پاره کرد. حالا اینها نمیدانستند این لیست سیاه از ما کاری ساخته نیست که. وقتی رفتم حضور اعلیحضرت و جریان را توضیح دادم که لیست سیاه را پاره کردم. گفتم یکی دیگر میگوید بگذار خودم بگویم. گفت، «چطور پاره کردی؟» گفتم، «قربان حالا این مرتیکه عرب است آنجا نشسته نمیخواهد سناتور بشود نمیخواهد وزیر بشود نمیخواهد سرلشکر بشود حالا ما بگذاریمش لیست قرمز لیست سفید، چه فرقی برای او میکند؟ جز اینکه آبرو خودمان را ببریم. حالا ما این را پاره کردیم یعنی اگر پاره نکرده بودیم خیلی اتفاقات میافتاد.» بعلاوه این آنجا این ده نسخه ماشین شده بنده یکیاش را پاره کردم. ۹ نسخه دیگشر را میآورم خدمتان بفرمایید ما چهکار کنیم با آن.» زد به خنده و گفت، «خیلی خوب.» اما اینکه لیست سیاه را پاره کردیم این خیلی کمک کرد به ما. یواشیواش ما با آقای حکیم خیلی دوست شدیم تا موقعی که میخواست آقای حکیم یک ضریح بیاورد به کربلا. نمیدانم یادتان هست یا نه؟
س- نخیر.
ج- ضریح حضرت عباس.
س- بله، بله.
ج- بله.
س- در ایران ساخته شده بود و
ج- بله، بله. این ضریح مثل همه ضریحهای دیگر بود. یک خرده آهن را درست میکنند یک خرده نقره و طلا هم رویش میکشند میشود ضریح. آقای حکیم به من، من شنیدم که این ضریح را درست میکنند فکر کردم که خوب است که ما از این یک موقعیت استفاده بکنیم. البته این را باید به شما بگویم که بعد از سی چهل روز که روابطم را یکخرده با شیعهها محکم کردم و یکخرده با نظامیهای مخالف تماس گرفتیم و اینها، وضعمان یکخرده بهتر شد، بهعنوان اینکه عارف به من توهین کرده قهر کردم آمدم به تهران. همان روز میتوانستم بیایم اما دیدم از این بهرهبرداریمان را بکنیم بعد بروم به تهران. مسافرت من به تهران چند ماه طول کشید. حالا وزارتخارجهایها هم هی هو میکنند که این سفیر کاریری نبود و کار ما را خراب کرده. ولی بنده خودم میدانستم چهکار میکنم و اعلیحضرت هم میدانست که من چه کار میکنم. بالاخره عراق از ترس اینکه مبادا، عراق هم سفیرش را احضار کرد، بعد موضوع کردها بود و اعلیحضرت کمک میکرد به کردهای بارزانی، برای اینکه عراق دید که نه فایده ندارد یک سفیر معین کردند. میگفتند سفیر ما موقعی میآید که سفیر شما هم برگردد. بالاخره یک آشتی اینجوری شد. ما هم بالاخره ما را دومرتبه دعوت کردند. این دفعه رفتیم پیش عبدالسلام عارف و خیلی با ما میگفت برادر عزیز و اصلاً فراموش کردیم و این را مثلاً ظاهراً حفظش کردیم و یک مهمانی هم وزارت خارجه برای من داد که در هتل بغداد و چند نفر از اعضای ما را دعوت کرد. یعنی آشتی کردیم اینها ظاهراً.» ما این را دیگر سعی میکردیم که نفوذ ایران را، ما هرقدر نفوذ ایران را زیاد میکردیم نفوذ مصر کمتر میشد. و وقتی که اعلیحضرت به من گفتند که اینها در نجف…» گفتم، «اگر حیم رفته با مصر ساخته پس ما دیگر به عراق چه میگوییم؟» گفت، «هیچ همه رفته دیگر.» اینها. این نیست اعلیحضرت اعلیحضرت فرموده بودید که اینها را جمع کنیم که علیه مصر باشد. تا موقع ضریح پیش آمد. حالا عارف هم دندان روی جگر گذاشته مرا هم تحمل میکند من هم تماس میگیرم. اما بهانه دست اشخاص نمیدهم و اشخاص ولی جرأت نمیکنند بیایند سفارتخانه ما چون یک مأمور سازمان امنیت عراق را گذاشته بودند جلوی سفارتخانه ما که هر کس میآید اسمش را بنویسد بعد پدرش را درمیآوردند. و این هم خیلی بد شده بود ما که جایی دیگر بلد نبوده بودیم که با مردم تماس بگیریم و بلد نبودیم. و بعلاوه جا نداشتیم در این مملکت غریب. اصلاً ایران پایگاه نداشت رفیق نداشت آشنا نداشت. یکروزی من رفتم دم سفارت و به یارو گفتم که، به عربیای که شکسته بسته گفتم، «برو یک پپسی کولا برای من بخر بیاور.» به همان مأمور. این هم رفت خرید. من یک دینار مثلاً بیست تومان، یک پوند به او دادم که برود پپسی کولا بخرد. وقتی گفتم امتحان کنیم ببینیم چه میشود؟ وقتی که آورد حالا پپسی کولا فرض کنید یک قران بود دو قران بود، گفتم، «بقیهاش مال خودت.» گفت، «شکر» گذاشت جیبش. گفت، «ممنونم.» گذاشت جیبش. ما دیدیم خوب، این اهل پول است پولکی است فردا با او تماس گرفتیم و گفتیم که تو ماهی چهقدر میگیری از دولت عراق؟ گفت، «ماهی سی دینار.» گفتیم، «ما هم چهل دینار به تو میدهیم به شرط اینکه گزارشهایی که شبها میخواهی به آنجا بدهی ما اول ببینیم بعد بده که ما بتوانیم عوض و بدل بکنیم.» و آنجا یک نفر هم توی سازمان امنیت عراق داشتیم که، گفتیم، «ما داریم آنجا چک میکنیم ا گر دروغ بگویی؟» گفت، «چشم.» و این آدم سادهای هم بود مثل همه عراقیها و فشرقیها و اینها. ما بودجهای نداشتیم برای اینکه اینکارها را اینجوری به او بدهیم و بعد هم تعمد داشتیم از او امضاء بگیریم. اسمش را جزو پیشخدمتهای محلی نوشتیم توی لیست ما.
س- بله.
ج- این هم میآمد امضا میکرد پولش را میگرفت. هم از عراق یک لیست امضا میکرد هم از ما امضاء میکرد. لیستش هم که واقعاً صحیح و سالم به ما نشان میداد و ما دیگر از کسی بیاید به سفارتخانهمان نمیترسیدیم. عراق که نمیدانست ما یکهمچین گاوبندی با این کردیم. بنابراین یک نمرههای بیخودی میداد بعضی وقتها هم که دلمان میخواست شوخی بکنیم یکی از نمرههای مخالفینمان را میدادیم. مثلاً میگفتیم نمره تلفن فلانکس ببینید ماشینش چند است؟ میگفتند او رفته سفارت ایران که عراق مزاحم او بشود. درهرحال ما این مرتیکه به من کاغذی نوشت که من میخواهم عروسی کنم به من مساعده بدهید، به عربی.
س- همین؟
ج- همین مرتیکه مأمور سازمان امنیت عراق، ما هم به او میدادیم. وقتی به اعلیحضرت گفتم خیلی میخندید که گفتم سازمان امنیت عراق که ما را تعقیب میکند ما با سی دینار چهل دینار در ماه حلش کردیم. بعد یکدفعه آمد که رئیس من فهمیده. ما خیلی ناراحت شدیم. گفت، «رئیس من فهمیده من برای شما کار میکنم.» گفتیم، «حالا اسکاندال بینالمللی میشود؟ حالا چه میشود؟ مرتیکه را تیربارانش میکنند ما را هم اخراجمان میکنند اینها. گفتیم «حالا باید چهکار کنیم؟» گفت «هیچی باید به رئیسم هم یک چیزی بدهید.» گفتیم «خوب، راحت الحمدالله.» یک اسماعیلی بود، خدا رحمتش کند، فرستادیم رئیسش را برد قهوهخانه یک جایی و گفتیم به او هم صد دینار دادند و گفتیم ماهانه به تو یک چیزی میدیم. این است که رئیس قسمت مربوطه دیگر با ما همکاری میکرد. خیالمان راحت شد. تا وقتی که موضوع ضریح پیش آمد. ضریح را گفتم اصلاً یک چیزی است که اصلاً این بتپرستی است که آدم برود آهن را ببوسد. حالا البته این فکر را دارم ها، آنموقعها تحتتأثیر حضرت عباس بودم و آن تبلیغاتی که از بچگی راجع به اینجور. ولی باز هم عقیده داشتم که اینکاری که ما میکنیم بیخود است برای اینکه ضریح موقعی تبرک میشود که برود دور آن قبر حالا فرضاً اگر ما آنجور عقیده داشته باشیم. درجات نظامی موقعی درجه نظامی است که برود روی شانه یک نفر ولی توی دکان خیاطی که باشد که درجه نظامی نیست که هر سربازی به آن سلام بدهد. یا، بنابراین این به فرض اینکه عقیده شیعه امت این را قبول بکنند باید بگویند که این ضریح موقعی که میرود آنجا تبرک است نه اینکه از اول تبرک است. ولی خوب ما رفتیم پیش آقای حکیم و گفتیم که راجع به، یادتان باشد راجع به سیاست انگلیس و آمریکا در عراق در باب سیاست این دو دستگاه در ایران با شما یادآوری کنید که صحبت کنم که اینها چه سیاستی داشتند و چهکار میکردند، انگلیسها و آمریکاییها. درهرحال رفتیم پیش آقای حکیم و گفتیم آقا من با این سفرای انگلیس و آمریکا که صحبت میکنم که اینجا اکثریت شیعه هستند و باید همۀ حکومت شیعهها باشد میگوید، «شیعهها کی هستند؟ همانهایی که توی سر خودشان میزنند؟ اینها.» و یک وسیلهای باشد یک قدرتی باشد شیعه خودش را نشان بدهد. بنابراین این ضریح را با تشریفات بیاوریم و از بغداد رد کنیم.» گفت، «من میترسم خونریزی بشود.» چون خیلی مجتهدهای ایران جز خمینی همه از خونریزی پرهیز میکردند میگفتند این خلاف دین است. به این دلیل من عقیده دارم اصلاً خمینی مسلمان نیست. گفتم، «نه اگر بنده قول بدهم که خونریزی نمیشود.» دیگر سوگلیاش هم شده بودم و گفت، «خوب میخواهی چهکار کنی؟» گفتم، «از تهران ما این را طوری تجلیل میکنیم از افهان که آن خبرهای رادیو بغداد را به حرکت بیاورد. یعنی شیعههای عراق را به حرکت بیاورد. بعد هم اینجا تجلیلش میکنیم ردش میکنیم برود.» گفت، «شما با این
س- مگر ضریح نداشت آنجا؟
ج- عوض میخواستند بکنند.
س- آها.
ج- بله. هیچی ما رفتیم پیش آقای این سید ابراهیم هم خیلی خوشحال شد برای اینکه
س- داماد.
ج- آره داماد. برای اینکه خیلی شیطان بود. برای اینکه نه که خودش حامل ضریح بود این یک تجلیلی از او بود دیگر.
س- بله.
ج- بله. بله، این ضریح وقتی، رفتم پیش اعلیحضرت وقتی از جانب حکیم مطمئن شدم، گفتم، «ما یکهمچین خیالی داریم اعلیحضرت یکهمچین فکری داریم اعلیحضرت بفرمایید که بشود. اعلیحضرت فکری کرد و گفت، «خوب اثرش چه میشود؟» گفتم، «اثرش این است که در داخل ایران که حضرت عباس از خدا هم بالاتر است. خرجش کلانی کردیم. در آنجا عراق را ما تکان میدهیم با اینکار و شیعهها را میاوریم رو و یک تظاهری خواهیم کرد.» دو نفری بودیم قدم میزدیم. شاه گفت که «مخصوصاً با عقیدهای که خود ما به حضرت عباس داریم.» شاه خیلی چیزهای مذهبی داشت چیزهای عمیق مذهبی داشت و اعتقادات مثلاً میرسیم وقتی به شخصیت شاه صحبت میکنیم که اعتقادات چیزی مثلاً راجع به ضریحها و راجع به حرمها و اینها اعتقادات عجیبوغریبی داشت که یک آدم تحصیل کرده ندارد. ولی خوب او داشت واقعاً داشت پیش من یک نفر که تظاهر نمیکرد، ولی داشت. گفتم اجازه بدهید که والاحضرت ولیعهد استقبال کنند. گفت، «آقا بچه سه ساله که نمیشود فرستاد استقبال بکند؟» قرار شد رئیس تشریفات استقبال کند. هیچی این ضریح را ما از اصفهان حرکت دادیم به تهران و در تمام شهرها چیز بود استقبال استاندار و فرماندار و این مردم و اینها و قالیچه بیندازند زیر ضریح و نمیدانم از این چیزها و کامیونش را. در خود تهران من خودم آنوقت تهران بودم دیدم مثلاً دکتر طب که همکلاس من بود من توی خیابان میدیدمش، آن رفته بچهاش را برده به دم کامیون ضریح و از این گردهای لاستیکها پاک میکند با دستش میمالد به چشم چیز بچهاش به صورت بچهاش. این چیز نفوذ مغز شویه که میرسیم به آن مذهبی این جوریست. اعلیحضرت گفتند که خیلی خوب. سید ابراهیم به من گفت که یک پانصد ششصد تا، آنوقت گذرنامه ایران به عراق نمیداد، پانصد ششصد تا گذرنامه به من بدهید که من اینهایی که ضریح را ساختند به آنها بدهم. من میدانستم که این آقا میخواهد که
س- پولی بگیرد.
ج- حالا پولی هم نمیخواهد بگیرد مریدهایش را اقلا چیز بکند.
س- آها.
ج- من راستش جزئیاتش را نمیدانم. گفتم، «چرا پانصد ششصدتا؟ هزار و پانصد تا بفرمایید.» گفت، «میدهید؟» گفتم، «بله. اعلیحضرت فرمودند هر چه شما بگویید ما میکنیم.» گفتم، «پول گذرنامه هم از آنها نمیگیریم.» آخر منصور عوارض گذرنامه گذاشته بود که این برخلاف همهچیز دنیاست. بنابراین کسی که پول ندارد نمیتواند آزادی مسکن داشته باشد که. میخواهد بیاید به اروپا چرا از او پول میگیرید؟ اصلاً برخلاف حقوق بشر است. ولی خوب کردند. صد و پنجاه تومان برای چیز بود. اعلیحضرت به من گفت که خیلی خوب، با هویدا جلسه بکنید و ترتیب کارها را بدهید.» گفتم به اعلیحضرت که ما هزار و پانصد نفر را میخواهیم همراه این. گفت، «هزاروپانصد نفر چرا؟» گفتم، «هرچه بیشتر بهتر. ما که خرجش را نمیدهیم، ضریح با عظمت کاروان بیشتری میرود. چون اینها هر چهارتایی میروند توی یک اتومبیل. حالا هزار و پانصد نفر را قسمت کنید بر چیز ببینید چهقدر میشود؟ و اینکه ضریح بیشتر ابهت پیدا میکند. خرجی هم برای ما ندارد. فقط اینها را مهمان اعلیحضرت میکنیم.» گفت، «مهمان من؟ چهجوری؟» گفتم، «هیچی این صد و پنجاه تومان ازشان نمیگیریم میگوییم میهمان اعلیحضرت هستند.» خندید و گفت، «خیلی خوب بکنید.» ما گفتیم که اعلیحضرت فرمودند که این هزار و پانصد نفر که میآیند همهشان از عوارض گذرنامه معاف باشند و مهمان اعلیحضرت باشند.» گفت، «خدا عمرشان بده.» سید ابراهیم را هم شرفیاب کردیم حضور اعلیحضرت همانموقع. بردیم و کسی هم نمیدانست. دیگر ترتیب کارهایش را دادیم و رفتیم به دفتر هویدا، هویدا را اعلیحضرت به او گفته بود که هر چه فلانی میگوید گوش کنید اما یادش رفته بود که بگوید هزاروپانصد نفر را م بگذارید، جزئیات را نگفته بوده. من به او گفتم که آقا حالا سید ابراهیم نشسته آرام و نصیری و پاکروان و سید ابراهیم و بنده و یک شیخ باقر دامغانی بود. این شیخ باقر دامغانی نمایندۀ آقای حکیم بود در کربلا و خیلی به درد ما میخورد و ما با این کرده بودیمش متولی چلچراغ اعلیحضرت. اعلیحضرت یک چلچراغی داده بود به حرم امام حسین. یک متولی هم گذاشته بودند برایش. این متولی هم اصلاً عوض راهآهن بود بهعنوان سرکشی، یک پولی از ما میگرفت روی هرجومرج. عض راهآهن بود چون
س- راهآهن عراق.
ج- بله سالی چهارصد پانصد دینار مثلاً دههزار تومان. اولاً چلچراغ متولی نمیخواهد آنجا روشن است. حالا بخواهد هم چرا آن مرتیکه بخورد؟ من به اعلیحضرت پیشنهاد کردم که اجازه بدهید ما متولی را عوض کنیم آخر به چه مناسبت ما ماهی پانصد دینار به یک نفر که عضو راهآهن است بدهیم؟ گفت، «بسیار خوب.» ما هم گفتیم این شیخ باقر دامغانی که نماینده آقای حکیم بود کردیمش متولی چلچراغ. این هم خیلی دیگر مبلغ ما شده بود که میگفت که ضوء حرم، ضوء یعنی روشنایی مثل ضیاء از ضیاء میآید. ضوء حرم را اعلیحضرت همایونی خدا عمرشان بدهد و اینها و این چیز شده بود مبلغ ما. من هر چه خبر از خانه آقای حکیم بود و هر چه بود برای ما میآورد. هر کاری ما داشتیم میکرد برای همان چهارصد دینار درآمد. این یارو متولی اول آمد پیش من گفتیم، «آقا مرد حسابی تو عضو راهآهن هستی ما کار داریم هزار بدبختی داریم اینجا.» گفت، «پدر من برای اعلیحضرت رضاشاه زیارتنامه خوانده.» گفتم، «خوب لابد یک پولی هم گرفته. خوب دیگر بعد از (؟؟؟) که ما نمیتوانیم پول بدهیم که.» پولها را قطع کردیم. درهرحال این سید شیخ باقر هم بود. شیخ باقر آنجا وقتی گفتم که باید استقبال بکنیم همه را قبول کردند تا رسیدیم به هزاروپانصد نفر باید مهمان اعلیحضرت بروند. و بهعنوان اینکه گذرنامهشان را بدهید. هویدا که با من بد بود و من هم با او بد بودم، گفت، «آقا آخر هزاروپانصدنفر خیلی زیاد است.» من هم میخواستم این را اذیتش بکنم که البته هم این کارهای خوبی نبود که من میکردم. ولی خوب دیگر. گفتم، «آقای هویدا این عباس افندی نیست این حضرت عباس است.» چون عباس افندی رئیس بهاییهاست او هم معروف بود بهایی است. این هم اسم عباس هم بوده اینها. هویدا قرمز شد و
س- جلوی اینها گفتید؟
ج- بله، گفتم، «آقا این حضرت عباس است این عباس افندی نیست که. هزار و پانصد نفر چیست؟» وقتی که من رویم را برگرداندم این زد به سرش به سید ابراهیم گفت، «این دیوانه است.» اینها. ولی خوب، سید ابراهیم اینها رفتند این مطلب را به آقای حکیم گفتند که این گفته حضرت عباس است و عباس افندی نیست، ما بیشتر سوگلی شدیم. البته به اعلیحضرت هم حتماً گزارش شده بود. ولی اعلیحضرت به روی من نیاوردند. من هم به رویشان نیاوردم. اگر آورده بودند میگفتم خوب، از دهنم درآمد گفتم. بعلاوه اینکه خودش میگوید من بهایی نیستم به او چه؟
س- بله.
ج- آخر هویدا بهایی بود ولی میگفت من بهایی نیستم.
س- بله.
ج- میگفتم خوب به او چه؟ در هر صورت اعلیحضرت این چیزهای مرا تحمل میکرد و قبول میکرد، بدش هم نمیآمد اگر میآمد که میگفت که نخیر دیگر. ولی بدش نمیآمد. بعد ضریح را این هویدا از ترسش در کرمانشاه بود خودش هم رفت استقبال ضریح. یعنی آنوقت در وقتی که ضریح از کرمانشاه رد میشد هویدا هم کرمانشاه بود. از ترسش که نگویند بهایی است خودش هم رفت به استقبال ضریح و توی روزنامهها نوشتند که رفته. خلاصه ما یک الم شنگهای از اصفهان راه انداختیم که همه مردم بیایند استقبال از توی خیابانهای شهرها میگرداندیم. و اینها را به زبان عربی در رادیو اهواز و به زبان فارسی در رادیو تهران میگفتیم. این رادیو اهواز خوب، عراق همه میشنیدند که اینجا چه شد، اینجا نخستوزیر رفت، اینجا چه رفت، اینجا رفت. اینهمه به هیجان آمده بودند که بیایند آنها هم استقبال ضریح. من رفتم به عراق چند روز قبل از اینکه برسد به مرز عراق رفتم خدمت آقای حکیم و آقای حکیم هم خیلی راضی بود و گفت که راستی عراقیها به من پیشنهاد عبدالسلام به من پیغام داده که این ضریح را شب از بغداد رد کنیم و من جوابش را ندادم منتظر بودم با شما مشورت کنم. گفتم، «خوب، این میترسد از تظاهرات شیعهها که خارجیها ببینند و این چیزها و اینها.» گفت، «حالا چه بگوییم؟» گفتم که ما نمیتوانیم به او بگوییم که ما قصد تظاهر داریم که، به او بگویید که اگر ما شب رد کنیم ممکن است که اراذل و اوباش دکانها را غارت کنند به نام ضریح. اما روز همه میبینند میل خودتان است. اگر دکانها را یک وقت غارت کردند. این در حقیقت یک تهدیدی است که ممکن است مثلاً ما بکنیم. این است که اینها جا میخورند.» خوشبختانه پیشبینی ما درست درآمد و آقای حکیم گفته بود من حرفی ندارم شب رد میکنیم از بغداد برای ما فرقی نمیکند. اما من میترسم که بهعنوان ضریح یک عدهای اراذل و اوباش و دزد و اینها بریزند به چیز و دکانهای چیز را غارت کنند. عراق گفته بود خیلی خوب، پس روز رد کنید. این ضریح آمد و ما رفتیم توی یک میدانی رفتیم تماشا و البته خود من هم تا سرحد رفتم استقبال ضریح با اتومبیل یک چندتا قالیچه هم آنجا انداخته بودند زیر کامیون و مردم آمده بودند آخوندها نمایندگان آقای حکیم تا سرحد، من به او گفته بودم که اگر میخواهید مردم بیایند باید خودتان هم نماینده بفرستید. گفت، «خیلیخوب.» نماینده فرستاده بود از آخوندها یک عدهای صف کشیده بودند آنجا به استقبال ضریح و ما هم بهعنوان سفیر رفتیم و آن ضریحی که هنوز تبرک نشده زیارت کردیم و عرض کنم که، این هم تا رسید به بغداد وقتی از جلوی، حالا ما آنجا گفته بودیم که عکس اعلیحضرت را موقعی که دارد مشهد را زیارت میکند دور ضریح است بچسبانند به این ضریح. این ضریح همینطور قالبی بود دورش هم چیز گرفته بودند درشت عکس بزرگ شاه را ما داده بودیم بزنند به این ضریح. خوب، ناصر چهکار میتوانست بکند با این سه میلیون جمعیت؟ یا عارف چهکار میتوانست بکند؟ پس ما در موقعی که روابط ایران و عراق آنقدر تیره بود که سایه شاه با تیر میزدند ما عکس شاه را با ضریح وارد بکنیم مثل یک تبلیغی برای شاه بود و یک تضعیفی برای ناصر. اینها آمد و، یک جمله هم به شما بگویم که در آخوندشناسی بحث میکنیم یک آقا جمالی بود حاجآقا جمالی بود که یک شکم گندهای بود که مرد بیچاره، از اصفهان با این ضریح بود و این خیلی هم گنده بود و اینها. این تمام مدت اصلاً کسی نمیدانست این کیست؟ دستش را گذاشته بود بیرون که مردم ببوسند. بالاخره آدم مثلاً نیم ساعت دستش را بگذارد بیرون که چیز میشود خسته میشود این نمیدانم چه برای اینکه مردم ببوسند و این لذت ببرد تمام این آخوندها این آخوند این است.
س- بله، بله.
ج- دستش را گذاشته بود بیرون که مردم ببوسند. این هم مردم هم میبوسیدند. در هر صورت ضریح وارد شد جلوی قمر عارف که رسید گفت که شروع کردند به شعار دادن. شعارشان این بود که «ماکو زعیم الاحکیم. ماکو ولی الا علی.» یعنی ما رهبری جز حکیم نداریم و ولیای جز علی نداریم. یعنی منظور امیرالمؤمنین است امام اول شیعیان. وقتی به خانقین رسید از آن محله اردبیلی آنجا مرکز سنیهای متعصب است. آنها شروع کردند سنگ پرتکردن به ضریح و شعار میدادند که «جبرئیل ناد فی القمر ماکو ولی الی عمر.» یعنی جبرئیل ندا داد درکره ماه که غیر از عمر کسی ولی نیست.» این را یک اختلاف این جوری هم شروع شد. البته میشد آن روز بغداد را بهم بزنیم. اما من اولاً اجازه نداشتم بعلاوه ترسیدم خونریزی بشود ما قول دادیم به آقای حکیم. ولی میشد مثلاً اگر تصمیم داشتیم که یا همانجا بگوییم. مردم که نمیدانستند به مردم هیجان آمده بگوییم، «آقا را کشتند.»
س- بله.
ج- مردم میریختند آنجا دولت مجبور بود که تمام قوای انتظامیاش را بفرستد آنجا، یک دسته نظامی که با ما مربوط بودند میتوانستند بیایند کودتا کنند. اما نپخته بود و من ترسیدم خونریزی بشود و بالاخره. ما به این وسیله با آقای حکیم خیلی نزدیک شدیم. یکروز رفتیم منزل آقای حکیم دیدیم که طاق نصرت بستند در نجف. گفتیم، «آقا برای چه بستند اینجا؟» گفتند، «آقای عارف میخواهد بیاید دیدن آقای حکیم.» عبدالسلام عارف. بنده میدانستم که تمام نیروی ما این است که با حکیم مربوط هستیم. اگر این برود با اینها صلح کند که دیگر آنوقت ما چیزی نداریم. رفتم پیش آقای حکیم و گفتم که آقا شنیدم عبدالسلام میخواهد بیاید خدمتتان» گفت، «بله.» گفتم، «چرا به او وقت دادید؟» گفت که میخواهم راجع به قوانین با او صحبت کنم.» گفتم که قوانین چی؟» گفت، «احوال شخصیه.» یعنی اینکه چرا تمام چیزها را ول کرده بود، خدا رحمتش کند، تمام مشکلات عراق را ول کرده بود احوال شخصیه یعنی اینکه این چرا گفتید آدم نمیتواند دوتا زن بگیرد. این را میخواست راجع به این موضوع حل بکند. گفتم، «آقا این میآید اینجا خدمتتان»، حالا نگفتم احوال شخصیه بابا حالا دوتا زن نگیرید چهارتا زن نگیرید. حالا چطور میشود؟ کارهای دیگر را درست کنیم. ولی ملا متوجه مریدهایش است مریدها هم متوجه جماع است بنابراین فقط این را میخواست. گفتم، «شما از او بخواهید که قانون اساسی اینجا را عوض کند مثل لبنان و به شیعهها یک حقی بدهند چیزی بدهند اینها. این هم جزئش است.» گفت، «خب اینها را هم به او میگویم.» گفتم، «خوب میگوید چشم نمیکند.» گفت، «خوب من هم.» گفتم، «خوب، شما چهکار میکنید؟ میروید بیرون میگویید شما دعا کردید.» گفت، «من تکذیب میکنم.» گفتم، «شما مگر رادیو دارید؟ مگر تلویزیون دارید؟ او رادیو دارد تلویزیون دارد. در تمام عمق عراق میرود که آقای حکیم برای آقای عبدالسلام دعا کرده. شما هم به ده نفر بگویید نکردم. ولی به … گفت، «خوب حالا میگویید پس چهکار کنم؟» به خنده گفت، «ما که در امور سیاسی مقلد شما هستیم.» گفتم، «نه بنده کوچکتر از نظر عقیده خودم را میگویم، خوب، شما تعارض کنید نپذیرید.» گفت، «من دروغ نمیگویم.» این را پس زد. گفتم، «شما دروغ نمیگویید. شما خوابیدید آن اتاق نوکر میگوید که آقا مریض است. آنوقت شما هم به نوکر نگفتید مریض هستم یا نیستم.» دیگر قبول کرد و بالاخره این ملاقات را بهم زدیم. عارف این را فهمیده بود که من بهم زدم برای اینکه
س- این
ج- چی؟
س- دم در آمد؟
ج- نه، نه
س- ها،
ج- بله. عارف فهمیده بود که اینکارها را من کردم. فردایش مرا خواستند وزارت خارجه و گفتند که، «شما میدانید که دیپلماتها نباید از ۲۰ کیلومتری بغداد بیشتر بروند بدون اجازه وزارتخارجه و شما خیلی نجف میروید و ما خواهش میکنیم که شما نجف نروید.» گفتم، «چشم. من از خدا میخواهم نجف نروم. ولی این آقای حکیم رئیس ماست شما بگویید ایشان مرا احضار نکند. برای اینکه من وقتی بروم آنجا هی خرده فرمایش هم میکند. شما بگویید مرا احضار نکند من نمیروم.» ولی آنها جرأت نداشتند به حکیم بگویند تو چیز نکن. گفتم، «خوب، من چهکار کنم شما جای من باشید. خوب، به من میگوید… من نمیتوانم بگویم دولت عراق نمیگذارد من بیایم. این باید برود. حالا شما بگویید که مرا احضار نکند.» این موضوع هم رفع شد. دولت عراق خیلی ضعیف شده بود. ما یواشیواش توی شیعهها خیلی قدرت پیدا کردیم توی طبقه تحصیلکردهشان قدرت پیدا کردیم. توی استادهای دانشگاه و توی مدارس، توی اینها، چون شیعهها از نظامیها هیچی نداشتند سربازهایشان شیعه بود ولی بیشتر افسرها سنی بودند. اما چون محروم بودند رفته بودند استاد دانشگاه شده بودند و تاجر شده بودند و وکیل دادگستری و طبقه منور عراق را شیعهها تشکیل میدادند. ولی قدرت دست سنیها بود. و اینها یواشیواش دیگر دیدند آقای حکیم با من نزدیک شده دو سه دفعه هم آمدند سفارت دیدند خبری نیست کسی گزارش نمیدهد و اینها، دیگر با ما مأنوس شدند. البته باز هم آنطور که ما باید و شاید نمیتوانستیم نفوذ پیدا کنیم چون، بدالسلام خیلی با شاه بد بود و ما اینها را علیرغم او و پنهانی از او میکردیم. عبدالسلام افتاد مرد از هلیکوپتر، حالا بعضیها میگویند کشتندش یا هر چی، در هر صورت در بصره افتاد از هلیکوپترش افتاد مرد. ما خیلی کارمان پیشرفت کرد برای اینکه عبدالرحمان آمد برادرش آمد، این آدم ملایمی بود آدم چیزی بود و آن چیز هم نداشت آن تعصب چیز را نداشت. هی اعلیحضرت به من میگفت که این را بیاوریدش به ایران. گفتیم «قربان نمیتوانیم میکشندش مرتیکه را بیاوریم به ایران. ما باید اول محیط را آماده کنیم وقتی که اطرافیانش را خریدیم یا راضی شدند یا دوست ما شدند آنوقت خودش میتواند بیاید. ولی الان بیاید اینجا میکشندش همین ناصر میکشدش. بالاخره ما شروع کردیم توی نظامیها و اینها نفوذ برقرار کردن و در نتیجه وقتی که محیط مساعد شد عبدالرحمان را هم بردیم به ایران و ملاقات کرد. البته همان موقعی که عبدالرحمان با ما بود و ظاهراً خوب بود ما با دستههای مخالف هم تماس داشتیم. از جمله با این بعثیها که بعد آمدند سر کار. یک کسی بود به اسم حمدان تکریتی.
س- کی؟
ج- سپهبد حمدان تکریتی
س- حمدان.
ج- حمدان
س- بله.
ج- آنموقعی که من رفته بودم به اروپا برای اینکه یک چهل روزی طول کشید که چیز بشود. من چون همیشه یک چکآپ میرفتم سوئد میکردم و سوئد هم جای خوبی بود، من یک چند روز رفتم سوئد. در هتلی که من بودم شنیدم که سفیر عراق در سوئد هم آمده اینجا و چون، حالا او نمیداند من کی هستم، چون که سفارتخانه نداشتند و دفعه اول بود که سفارتخانه تأسیس میکردند در همان هتل هم بود که من بودم. یواشیواش من رفتم و با این سلام و علیک کردم گفتم من هم ایرانی هستم و اینها. این هم وقتی یکخرده با ما رفیق شد، عربها همیشه اینجوری هستند، مثل شرقیها، اولش پرهیز میکنند بعدش همه اسرارشان را فاش میکنند. گفتم، «بله این شاه هم با من بود و مرا بیرون کرد و من هم آمدم اینجا و دیگر. دید که، گفت، «بله این عبدالسلام هم با من بد بود و من وزیر جنگ بودم و چیز بودم و بعد کودتا کرد علیه ما و از ترس من که مبادا من کودتا بکنم مرا فرستاد اینجا سفیر کرد و من پدرش را درمیآورم.» و خلاصه معلوم شد خیلی روابطشان بد است. ما خیلی با این گرم گرفتیم. آدم بدی هم نبود بدبخت. با وجودی که او سفیر بود و مشروبات الکلی و اینها برای سفارتخانهها قیمت هیچی است قیمت یک پپسی کولاست، این خوشش میآمد من مهمانش کنم برای یک ویسکی یا. من هم مهمانش میکردم. شاید مثلاً فرض کنید هزار دلار شاید خرج ما نشد در این کار اینها. اما او خوشش میآمد که بیاید سور درست کنیم شبها. بعد از اینکه خیلی با هم رفیق شدیم خیلی، شب و روز تقریباً با هم بودیم، به او گفتم، «راستی دیروز به من یک تلگرافی رسیده که شاه میخواست مرا بفرستد سفیر عراق کند.» گفت «میکند.» گفتم، «پس حالا تو چه میگویی؟» اولش گفت، «چرا به من نگفتی قبلاً که تو سفیر هستی؟» گفتم، «من که من آنوقت که با تو حرف میزدم سفیر عراق نبودم. دیروز به من یک تلگرافی رسیده که شاه دومرتبه با من سر لطف آمده میخواهد مرا بفرستد عراق.» یکخرده توی فکر، همه حرفهایش را گفته بود دیگر. بعد گفتیم، «آقا بهتر است تو یک نفر در عراق داری میتوانی کمک بکنی اینها. ما به تو کمک میکنیم و اینها،» گفت، «بله، احمد حسن البکر آن بعد رئیس جمهور شد، اینها رفقای من هستند و من به آنها میسپارم که با تو همکاری کنند.» این سپرده بود که به این اعتماد بکنید.» ما رفته بودیم در، وقتی که عبدالسلام را کشتند یا کشته شد و عبدالرحمان آمد این حمدان هم برگشت به عراق. ما میرفتیم منزل این احمد حسن البکر که بعد رئیسجمهور شد البته محرمانه. یک جعبه ویسکی هم برایش میبردیم، خرجی ما نمیکردیم. همان دههزار تومانی که داشتیم و بودجههای دیگر که جمع کردیم و روزی که میخواستم بیایم حالا به شما میگویم، سیصدهزار تومانش را برگرداندیم. بنابراین خرجی نمیکردیم. ما یک ده تا قالیچه خریده بودیم قالیچه، قالیچه قم دانهای دو هزار تومان، توی انبارمان بود. هو انداخته بودیم که هر مجتهدی که ما را در عروسی دختر یا پسرش دعوت کند که ما شاهد عقد بشویم، منظورم نفوذ تو خانوادههایشان بود، من یک قالیچه هدیه میدهم. این را غیرمستقیم به گوش اینها رسانده بودم. اینها هم همه تلفن میکردند که، «آقا شما سید هستید ما خواهش میکنیم بیایید مجلس عقد.» ما میرفتیم و شا هد عقد میشدیم یک قالیچه دوهزارتومانی هم میدادیم. و باور کنید که بعضی از آخوندها عروسی راه میانداختند که این قالیچه ما را بگیرند. ما هم میدادیم اینها. این خرجهای ما در این حدود بود. بله، آنوقت در آنموقع یک کسی به اسم عبدالقلی راقی سرلشکر بود آن البته یک مدتی شده بود سرپرست وزارتخارجه و بعد شده بود وزیر مشاور و اینها. او هم با ما خیلی نزدیک شده بود اما او سنی بود اینها هم سنی بودند اما با هم نزدیک شده بودند یعنی ایران شده بود مرجعی برای خودش. او گفت، «من میخواهم کودتا کنم.» به من. حالا در این موقع دیگر مستشار ما شده بود آقای راعد که بعد شد سفیر در عربستان، که حالا مجله «روزگار نو» را اینجا چاپ میکند. این راعد وجودش برای من در عراق خیلی مفید واقع شد و قسمت عمده نفوذ ما در محافل غیرشیعه به وسیله او شد برای اینکه زبان عربی را فوقالعاده خوب میداند، ادیب است، دانشمند است، کتاب خوانده است فارسی خوب مینویسد. آدم فهمیدهای است و مشاور خوبی برای من بود. و من هم خیلی کمک به اوکردم پیش اعلیحضرت معرفیاش کردم و اینها که شد سفیر. اما متأسفانه بعد از انقلاب امتحان خیلی بدی داد معلوم شد که این به همان اندازه که دانشمند و چیز است از نظر اخلاقیات پابند نیست. برای اینکه این بعد آمد مجله درست کرد و به شاه فحش داد و نمیدانم چیز کرد و اینها. و حال اینکه این خودش به من گفت در آنموقع که مرا بردند و عضو سازمان امیت کردند و ماهی هزار تومان هم ازشان میگرفت. خوب کسی که این چیز است لااقل باید سکوت میکرد.
س- بله
ج- دیگر بدگویی نمیکرد. آخر این تف سربالاست که یک، اگر میخواست کسی بدگویی کند چرا آنموقع نمیکرد؟ چرا حالا که او رفته میکند؟ این یکخرده از نظر این من از او آن نمرهای که پیش من داشت خیلی کم شده. ولی از نظر دانشش و از نظر کاردانیاش و اینها من تردید ندارم. درهرصورت این کمک میکرد به ما. این عبدالغنی راقی میگفت که من میخواهم کودتا کنم. احمد حسن البکر هم میگفت، «من میخواهم کودتا کن.» همانموقع من به آنها گفتم که خوب، بیایید شما با هم بسازید.» حالا اینها را عارف نمیدانید. او میگفت، «من رئیس جمهور میشوم این بشود نخستوزیرم.» این میگفت، «من رئیسجمهور میشوم او بشود نخستوزیرم.» و دلایلی که اینها میگفتند این بود که میگفتند، «ما توی ارتش بیشتر نفوذ داریم.» بعد من گفتم، «خوب، این نفوذ شما کجاست؟» یک صورت میداد که سرهنگ کی با من است سرهنگ کی با من است. سرلشکر کی با من است. اینها. ما اینها را مینوشتیم که بعد میفهمیدیم که دسته این کیست. آن احمد البکر هم میگفت که من اینها را دارم. ما اینها را مینوشتیم. بعد من این صورتها را تطبیق میکردم توی سفارت میدیدم بعضی از این صورتها هر دو یعنی آن سرهنگ به هردویشان قول داده. این مثل این کارهایی که در شرق میشود و اینها. درهرصورت یکهمچین وضعی ما داشتیم. وضع ایران خیلی خوب شده بود. عبدالرحمان را بردیم به ایران و با شاه خیلی گرم شد و اینها. و من به اعلیحضرت گفتم، «قربان»، چون اعلیحضرت هدفش گرفتن شطالعرب بود. حالا در صفاتش میگویم در وطنپرستیاش میگویم که راجع به منافع عالی ایران از هیچچیز کوتاهی نمیکرد. از جمله شطالعرب که واقعاً فداکاری کرد شاه در اینکار. گفتم، «این مرتیکه نمیتواند شطالعرب را به شما بدهد اعلیحضرت.» وقتی آن آمد به ایران.» برای اینکه این آنقدر ضعیف است که تازه اینش هم با هزار بدبختی آمده اینجا. حالا چه به این مصر گفته نمیدانم. ولی محیطش را آماده کردیم دوره… مثلاً این سرتیپ محمدعلی بود که رئیس دفترش بود و همهکارهاش بود ما با این گرم گرفتیم به وسیله راعد و چندتا جعبه و یکی برایش فرستادیم. عراقیها هم با چیز کوچولو میشود جلبشان کرد اینها را. و بالاخره آن هم به من گفت که دوتا هم برای رئیس ستاد ارتش بفرستید. و دوتا جعبه و یکی برای رئیس ستاد ارتش فرستادیم و اینها. بالاخره از این چیزهای کوچولو کوچولو با اینها گرم شدیم. به اعلیحضرت گفتم که «قربان این عارف قدرت اینکه شطالعرب را به شما بدهد ندارد. بنابراین به رویش نیاورید.» مترجمشان هم راعد بود. آمد به من گفت، «بله اعلیحضرت وقتی با این صحبت میکرد گفت که چون شما مهمان هستید من راجع به شطالعرب و چیزهای دیگر حالا صحبت نمیکنم.» این هم… بعد از اینکه من خیلی خسته بودم و در اوج موفقیت هم بودم، شاه هم فوقالعاده به من محبت میکرد. یعنی یکروزی، برای اینکه ببینید که شاه چقدر محبت میکرد و چهقدر اعتماد داشت و چهقدر تصدیق میکرد، من یکروزی رفتم به دفتر اعلیحضرت. من هر پانزده روزی تقریباً میآمدم به تهران. دفتر اعلیحضرت که بروم وقت ملاقات داشتم، چهار بعدازظهر در کاخ اختصاصی، آنوقت شهر بود. شاه آمد همه را پذیرفت مرا نپذیرفت با اینکه مثلاً آنها بعد از من بودند. من خیال کردم که چیز است گاهی از اینکارها میکرد که مثلاً به یک کسی غضب میکرد دیر میپذیرفتش یا نمیپذیرفتش اینها. فکر کردم که لابد یک چیزی است. خیلی هم ناراحت شدم. این آمد بیرون از اتاقش و رو کرد به پیشخدمت و گفت، «پالتوی جناب آقای سفیر را بگیرید.» یعنی من. بعد رو کرد به من گفت، «شما با من بیایید به شمیران و بگویید ماشینتان عقب ما بیاید.» خوب. رفتیم و تو آن پشت، آن خودش میراند و من نشسته بودم پیش دستش. گفت که «من از شما خیلی راضی هستم.» شاه از این حرفها نمیزد.» میخواهم شما را بیاورم به اینجا، به تهران. از همینجا عراق را اداره کنید. و حتی ارتش را در اختیارتان میگذارم.» من باید در آنموقع ادب میکردم تواضع میکردم.
س- یعنی چه ارتش را در اختیارتان میگذارم؟
ج- یعنی میگویم که دستورات شما را ارتش اجرا بکند.
س- آها.
ج- یعنی همان کاری که در بغداد کرده بود. من نباید که توی ذوق شاه میزدم. یکی از بزرگترین معایب من این بود که وقتی شاه حرف میزد من فکر نمیکردم و جوابش را بدهم. باید بگویم قربان غلام مثلاً چاکر لایق این چیزها نیستم. مرحمت اعلیحضرت است فلان است. من هم میآمدم سر یک کاری بعد نمیگذاشتم این کارها بشود. روی بیتجربگی جوانی و غرور. گفتم، «قربان چاکر از اینجا کرج را نمیتوانم اداره کنم.» گفت، «چطور؟» گفتم، «فرض بفرمایید که بنده وزیرکشور هستم میخواهم کرج را اداره کنم، آن مأمور محلی باید بلد باشد چهکار کند با مردم. اگر نه که میفرستیم یک فرماندار آنجا میگوییم با این آخوندها گرم بگیرید. اینکه نمیفهمد چه بگوید به این آخوند، میرود دست به ریشش میکشد میگوید، «حاج آقا حال شما چطور است؟» او بدش میآید بعد میگوید، «آقا من تعارف کردم.» باید برود بگوید حضرت آیتالله عظمی، مأمور محلی بیاید دخالت کند. از این حرفهای بیخودی میزدم. حرفهایی که نباید من توی ذوق شاه میزدم.
س- این که بد نبوده که
ج- نه، نه آخر توقع نداشت که من بگویم که نمیشود.
س- آها.
ج- از اینجا بغداد را اداره کرد. یا همان وقت که پیاده شدیم از چیز به سعدآباد، سپهبد هاشمینژاد و اینها که دور ما گارد شاه بودند، نه که من توی ماشین ژست خنده ما را میدیدند و من یادداشت میکردم اینها، خیال کردند من نخستوزیر شدم. دارم کابینهام را تشکیل میدهم. آمدند پایین که تبریک، آقا تبریک و اینها، اینطوری.
س- چه سالی است حالا؟
ج- سال آخر سفارت من ۱۳۴۷ به نظرم
س- ۴۶ است
ج- ۴۶ است حتماً. ۴۷ است.
س- بله.
ج- هیچی. بعد در چندجا باز برای روحیه شاه این لازم است گفته بشود
س- شاه منظورشان
ج- نگفت، نگفت،
س- پیشنهاد نخستوزیری به شما میکرد؟
ج- هیچچیز به من دیگر نگفت.
س- آها.
ج- و من خودم
س- نگفت چیزی؟
ج- نمیدانم دیگر برای اینکه حتماً نخستوزیری بود چون قبلاً هم با علم هم صحبت کرده بود. من گفتم، گفتم، «من از کسانی هستم که احساس گناه میکنم.» و حالا به شما میگویم چندین مورد اینجوری شد. حالا ضمن اینکه این صحبتها را میکنیم و قصه میگوییم، که اینها را من نوشتم توی کتابم، برای تشخیص روحیه شاه که میشد عوض کرد و میشد خیرخواهی کرد آنموقع. یکروزی مرا به تهران خواستند با عجله که فوری حرکت کنید بروید به تهران. بعله. نصیری آمد استقبال من توی فرودگاه و گفت، «باید برویم شرفیاب بشویم.» هرچه گفتم موضوع چیست؟ گفت، «آنجا خود اعلیحضرت میگویند.» تعجب کردم که این چهقدر موضوع اهمیت دارد که با این عجله حالا نصیری رئیس سازمان امنیت است. بله گفت که، رفتم آنجا و اعلیحضرت سرشان شلوغ بود. رفتم اتاق وزیر دربار رفیقم بود قدس نخعی بود که ببینم چیست جریان؟ گفتم، «آقا چه خبر است؟ چیست؟» گفت، «دیروز جلسهای بود اینجا من هم بودم، آرام هم بود نصیری هم بود اعلیحضرت هم بود. و قرار شده که جلوی فرستادن پول به تجار ایرانی به نجف را بگیرند.
س- بله.
ج- و شما هم مأمور این کار هستید.» گفتم، «شما هم توی آن جلسه بودید؟» گفت، «بله.» گفتم، «آخر شما چه.» گفتم، «سفیر ایران در عراق بودید ما چطور میتوانیم یکهمچین کاری بکنیم؟ اصلاً اینکار مصلحت نیست.» گفت، «والله دیگر من هم چیزی نگفتم و دیگر تصویب اعلیحضرت است و شما هم مخالفت نکنید.» گفتم، «اصلاً این کار عملی نیست و نمیشود یک همچین چیزی.» رفتم حضور اعلیحضرت. رفتم حضور اعلیحضرت و قبل از اینکه اعلیحضرت شروع به صحبت بکند چون یکی از طرز فکر اعلیحضرت این بود که اگر یک چیزی میگفت که بعد میگفت آدم میگفت نه، این خیلی بدش میآمد. باید قبلاً نه از قبل از اینکه او حرفهایش را زد آدم نهاش را بگوید. این را من روی تجربه امتحان کرده بودم. معمول هم این بود که وقتی وارد اتاق اعلیحضرت ما میشدیم تعظیم میکردیم و اینها و میآمد جلو و دست میداد و ما دستش را میبوسیدیم و بعد میگفت که ها، چه خبر؟ این اصلاً از این شروع میشد اینجا، ها، چه خبر؟» شاه آمد که طبق معمول من رفتم و شرفیاب چیز شدم حضور اعلیحضرت و اعلیحضرت آمد و دست داد و ما دستش را بوسیدیم و گفت «خوب، ها چه خبر؟» البته به خنده و با خوشرویی. گفتم، «قربان، غلام خبری ندارم احضار فرمودید آمدم. اما مثل اینکه به نظر بنده این ارتشبد نصیری و، آن وقت سپهبد بود بله، و این آرام و اینها یک حشیشی چیزی میکشند اینها.» گفت، «چطور؟» گفتم، «این قدس یک حرفهایی میزد که بنده نفهمیدم. چطور میشود که ما پول تجار ایرانی را به نجف ما جلویش را بگیریم. مگر ما میتوانیم اینکار را بکنیم؟» نگفتم شاه خودتان تشریف داشتید و مثلاً اعلیحضرت بودند، قرمز شد و گفت که «بگذاریم این گردنکلفتها پولها را بخورند؟» گفتم، «قربان موضوع این است که نمیتوانیم اینکار را بکنیم. ما جلوی قاچاق سیگار را به تهران نمیتوانیم بگیریم. جلوی اینجا ما هزار و دویست کیلومتر مرز داریم. خوب یک تاجری عقیدهاش این است که پول به نجف بدهد، خوب، پولش را میفرستد لندن از آنجا میفرستد. ما چهجوری میتوانیم جلوی این کار را بگیریم؟ بعد هم حالا از ما یک ترسی دارند که میگویند که میتوانند اینکار را بکنند، وقتی فهمیدند که ما این کار را نمیتوانیم بکنیم، به کلی دستمان چیز میشود. و بعلاوه مگر نمیدانید که در شیعه این آخوندها یک خبری درست کردند، حدیثی درست کردند که میگویند فضلها اصعبها یعنی که هرچه که زحمتش بیشتر باشد ثوابش بیشتر است. خوب، بنابراین من همینی که پیاده میروند به کربلا یا مثلاً تیغ میزنند یا پای برهنه راه میروند و اینها، اینها را آخوندها درست کردند. حالا اگر ما مزاحم تجار بشویم اینها میگویند ثوابش بیشتر است مثلاً حبس هم بشوند میگویند ثوابش بیشتر است در راه امام حسین است. و بهعلاوه این بازار به هم میخورد و به نظر چاکر مصلحت نیست.» خیلی اعلیحضرت اصرار کرد باید اینکار بشود نمیشود. گفتم، «قربان بنده عرض نمیکنم که.» گفت، «شما طرفدار آخوندها هستید. خودت سید هستی.» گفتم، «قربان من اگر هم اعتقاد به اسلام داشته باشم به آخوند که عقیده ندارم که. اینها مسلمان نیستند. عقیده کلیام این است.» حالا دیگر البته خمینی هم نجف بود.» ولی بنده میگویم اینکار نمیشود. اگر میخواهید آبروی آخوندها را ببریم راهش این است که ما اینها را دولتیشان کنیم.» گفت، «دولتی یعنی چه؟» گفتم، «یعنی ما برویم منزلشان و بیاییم اینها آبرویشان میرود. چون مردم کلاهنمدیها میگویند، «اینها دولتی شدند.» گفت، «یعنی اینقدر ما بیآبرو هستیم؟» گفتم، «اعلیحضرت نه ما.» یک سرهنگی برود یواشکی بگوید «استخاره کنید.» او که نمیداند چه گفتند به مردم، میگویند با سرهنگ درگوشی حرف میزد اینها. یکجوری چیزش بکند که آلودهشان بکنیم والا.» بعد گفتم، «قربان معروف است که میگویند با دو چیز نباید درافتاد، یکی قالیچه کاشان است و یکی هم آخوند است. هرچه که اینها پا بخورد قیمتش بیشتر میشود. آخوند را اگر حبس کنید احترام پیدا میکند باید آخوند را ول کرد که احترامش برود. این عقیده بنده راجع به آخوندهاست.» خلاصه خیلی بحث کردیم دیدم نه اعلیحضرت مصر است که این کار بشود. گفتم که «معمول سیاست این است دیپلماسی که وقتی که یک رویه یک مملکتی عوض میشود سفیر را عوض میکنند. تا به حال بنده مأمور مهربانی و جلب کردن آخوندها و اینها بودم حالا میخواهید سیاست را عوض بکنید یکی دیگر باید برود. بنده که تا دیروز اینکار مهربانی میکردم حالا یک مرتبه نمیتوانم خشونت کنم که.» یعنی فهمید که در حقیقت یک نوع استعفای محترمانه است. دستش را دراز کرد و گفت، «حالا بروید.» اما با اوقاتتلخی. من گفتم خوب دیگر لابد ما را عوض کرده و دیگر غضب کرده اینها. فردا صبحش قدس نخعی تلفن کردکه بیایید اینجا. رفتم. دیدم دارد میخندد. گفت، «شما به اعلیحضرت چه عرض کردید؟» گفتم که من همان مطالبی که به شما گفتم به ایشان هم گفتم. گفت، «امروز مرا خواستند با یک اوقاتتلخی ولی با خنده که فرمودند آن برنامه را متوقف کنید جناب آقای سفیر اجازه نمیدهند.»
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۳
ج- پس میبینید که آدم اگر در مقابل شاه ایستادگی میکرد نه بدش میآمد و نه آدم را دار میزد منتها آدم بایستی که مقاومت میکرد و حرفش را میزد.
س- چه خاطرهای دارید از این آمدن خمینی به نجف؟
ج- بله. یکروزی، خمینی که اصلاً آنوقت چیزی نبود یک آخوند
س- خوب همین، شرح بدهید چه بود موضوع؟
ج- بله. عرض کنم که این خمینی را تبعیدش کردند به ترکیه. موقعی که اعلیحضرت تصمیم گرفته بود این را تبعیدش کنند به ترکیه من پیش اعلیحضرت بودم. گفتم که اعلیحضرت راجع به خمینی تصمیم گرفتید؟ چه تصمیمی گرفتید؟ بخنده گفت، «میخواهیم تبعیدش کنیم به هندوستان برود پیش اجدادش.» من خیال کردم واقعاً این را میخواهند تبعیش کنند به هندوستان. گفتم اعلیحضرت تبعیدش نکنید. گفت، «چرا؟» گفتم داخل مملکت حبسش کنید چهارتا سرباز هم بگذارید دورش میپوسد فراموش میشود. خارج از مملکت خارجیها با او تماس میگیرند یک زحمتی ایجاد میکند برای ما تحت کنترل ما نیست دیگر. گفت، «اه، شما خفهام کردید شما ایرانیها. خارجی سگ کیست، خمینی سگ کیست.» گفتم قربان سگ کسی نیست درستش میکنند، میسازند. گوش نداد ولیکن من عقیده داشتم که مثل هر کس مثل همان قمی خوب رفتند حبسش کردند، یعنی حبسش نه توی کرج یک جایی دوتا سرباز میگذاشتند، اصلاً مردم فراموشش میکردند.
س- درست است، آقای علم هم این عقیده را داشته یا نه؟
ج- علم آنوقت نبود.
س- نبود.
ج- علم آنوقت تو کار نبود وزیر دربار چیز بود. علم هم… فقط تبعیدش را نمیدانم کی. میگویند، اینجا شنیدم که سفیر انگلیس به پاکروان گفته بود ولی پاکروان که زنده نیست که من از او بپرسم اگر نه به من میگفت. بههرحال تبعیدش کردند به ترکیه.
س- چرا به ترکیه؟
ج- نمیدانم. آنوقت با ترکیه روابط ایران خوب بود و فکر کردند آنجا دیگر تحریک نمیتواند بکند آنجا مذهبی نیست و اینجا. بعد آن خرهای اقلیت ترکیه گفتند که اینجا تبعیدگاه ایران شده و فلان و این حرفها نمیشود این چیزها تبعیدش کردند به عراق، آمد به عراق.
س- تبعید به عراق چه شکلی دارد؟ یعنی عراق هم متعهد میشود که این…
ج- نه، با آنها قبلاً موافقتشان را میگیرند که این اگر آمد آنجا راهش بدهید. او هم میگوید خیلی خوب. همین. مثل ترکیه هم همینطور شد.
س- خوب خودش نمیتوانست بلند شود برود جای دیگر؟
ج- راهش نمیدادند. وقتی که آمد به آنجا من رفتم پیش آقای حکیم گفتم آمدن خمینی در اینجا چه اثری دارد؟ حکیم گفت، «خمینی کیست؟ حاجآقا روحالله را میگویید؟» گفتم که بله. خندید گفت که، «ما از اینها پنجهزار تا اینجا داریم. مدرس است تأثیری ندارد.» راست هم میگفت با وجود حکیم…
س- پنجهزارتا
ج- مدرس و اینها بود
س- (؟؟؟)
ج- بله، آنجا
س- طلبه و آخوند.
ج- طلبه و آخوند خیلی بیش از اینها بود. پنجهزارتایشان در ردیف خمینی بودند. گفت، «پنجهزارتا ما از این آخوندها خیلی اینجا داریم بنابراین تأثیر ندارد.» من هم گزارش دادم به تهران که آقای حکیم گفت اینجوری. نه اینکه من مقاومت کرده بودم سر پول آخوندها یک شیخ نصراللهای بود، حاج شیخ نصرالله خلخالی، این آدم زرنگی بود به نظر من هم عقیده مقیدهای نداشت برای اینکه او خیلی زرنگتر بود که به این چیزها عقیده داشته باشد اینها، باهوش و شیطان بود. اما خودش را کرده بود علیم تقسیم پولها یعنی هر پولی از هرکجا میآمد دست این میآمد یعنی بهترین کار آخوندها را او در دست گرفته بود رفیق خمینی هم بود. آقافضلالله خوانساری پسر آقای خوانساری یعنی داماد آقای خوانساری، خوانساری که مرد که مجتهد بود، پیغام داده بود به
س- (؟؟؟)
ج- بله، به خلخالی پیغام داده بود که، «مرا تحت فشار گذاشته بودند که پول نفرستم سفیر که آمد ورق برگشت از این رو به آن رو شد.» آنها شنیده بودند. این ظاهراً برای تشکر ولی باطناً از طرف خمینی آمد پیش من. اما من ناهار نگهش داشتم و به او مهربانی کردم. گفت، «بله، به من نوشتند که سفیر که آمد ورق برگشت و فلان و این حرفها.» بعد به من گفت، «شما چرا همهاش منزل آقای حکیم میروید؟» منظورش این بود که چرا دیدن خمینی نمیروید. من نمیتوانستم به او بگویم که من نمیتوانم بیایم دیدن خمینی خوب کسی را که شاه قدغن کرده که من نمیتوانم. گفتم آقا اینجا چیز ندارد محدود میشود و من اگر پیش آقای حکیم بروم و کس دیگری نروم گله کمتر میشود اما اگر منزل یکی دیگر هم رفتم آنوقت هزار نفر دیگر هم میگویند بیا و این گرفتاری پیدا میشود و این آخوندها هم که هیچکس را قبول ندارند. به این بهانه رد کردم. هی دو سه بار حرف خمینی را آورد و فلان و این حرفها. منظورش این بود که من واسطه بشوم. من به او هیچی نگفتم اما به شاه گفتم که آقای شیخ نصرالله خلخالی پیش بنده میآید و میرود منظورش این است که بنده شفاعتی بکنم که خمینی برگردد برود سر کارش
س- خوب این خلخالی معروف نبود که
ج- نه، نه، نه. او شیخ نصرالله و نمیدانم اهل کجا بود. شاه اصلاً گفت، «صحبتش را نکنید.» یعنی حاضر نشد بشنود حرف مرا. خمینی پشیمان شده بود میخواست برگرددبیاید ایران، با یک شرایطی حاضر بود که مثلاً التزام هم بدهد هرچه بگوییم بکند شاه قبول نکرد. یک چیز دیگر از خاطرات عراق این موضوع معاونین است. خلاصهاش این است که عراقیها هروقت میخواهند به چیز فشار بیاورند یکدستهای از بدبختهای ایرانی رفتند آنجا یا بهعنوان زیارت مجاور شدند یا رفتند کاروکاسبی بکنند آنموقعی که وضع اقتصادی ایران بد بود و اینها مانده بودند آنجا. هروقت عراق میخواست به ایران فشار بیاورد این اتباع ایران را میگرفت دستهایشان را به طناب میبست چون اینها نه گذرنامه داشتند نه اجازه اقامت داشتند همینطور آمده بودند خوب این هم حق هر دولتی است که کسی که غیرقانونی در مملکتش است اخراج کند. یا هر موقع مثلاً، اینها میدانستند، میخواستند فشار بیاورند و توهین کنند این ایرانیها را میگرفتند و طناب به دستشان میبستند و اخراجشان میکردند.
س- پس اینها ایرانی تازهوارد بودند یا متولد آنجا بودند؟
ج- نه، نه، همینطور آمده بودند بعضیها متولد بودند. و من این را فکر کردم که خوب این چه کاری است اول بفهمیم چند نفر ایرانی داشتیم بعد هم اینها را برگردانیم سر کارشان دیگر. اعلام کردیم که، قبل از عراق چون در دستگاه عراق نفوذ داشتیم، خبرهایش را میشنیدیم اصلاً عراق خیلی چیزهایش باز است از ایران بدتر است هیچ سری نمیماند که خارجیها نفهمند، این است که اعلان کردیم تو روزنامه، حالا از تهران هیچ خبری نداریم، که ایران میخواهد اتباعش را برگرداند هرکس مایل است برگردد، به عربی، به کنسولگری برود پرسشنامهها را بگیرد. یک عدۀ زیادی ریختند، این پرسشنامهها قابل توجه بود مثلاً یک دهی هست در اصفهان به اسم آدریان دویست و پنجاه نفر از آن ده آمده بودند به اینجا ده پرجمعیتی است که گفتیم چرا آمدید؟ گفتند، «کدخدا ما را اذیت کرده آمدیم آب هم نداشتیم.» خوب اگر یک چاه آب میزدیم و کدخدا را هم عوض میکردیم اینها برمیگشتند دیگر، بعضی از اینها. من این را به اعلیحضرت گزارش دادم مثل همه گزارشهای دیگر و موجب خرسندی خاطر مبارک شد و این چیزها و جوابش آمد. اما هویدا در این کار کارشکنی میکرد برای اینکه میدانست که من گل میکنم و او میدانست تنها رقیبی که در ایران دارد که پیش اعلیحضرت آبرویی دارد من هستم و جرأت هم نمیکرد که چیز بکند. دو سه مرتبه هم برخورد تند تلگرافی بین ما شده بود یعنی هویدا هم زخمی شده بود از جانب من برای اینکه یک وقتی من تلگراف به او کرم که برای من بیست هزار تومان چهقدر بفرستید برای اطعام بکنیم. میخواستیم یک تظاهر شیعهای راهبیندازیم. جواب داد که، نیکپی جواب داد، «تلگراف شما به عرض جناب آقای نخستوزیر رسید فرمودند که مبلغ را کمتر کنید عنقریب حواله خواهد شد.» من جواب دادم که «نخستوزیری» آنها رمز کرده بودند من کشف کردم، «تلگرافی که من به نام جناب آقای نخستوزیر مخابره کردم به امضای شخصی به نام نیکپی جوابش آمده «حالا این هم خود نیکپی میدیدید دیگر.» هیچکس نمیتواند که کلمه «بهعرض رسید» را در مورد من به کار ببرد مگر کسانی که نامههای مرا به عرض اعلیحضرت همایون شاهنشاه میرسانند و بنابراین من از این اطعام منصرف شدم و بعد از این مزاحمتی با نخستوزیری نخواهم داشت.» این تلگراف را کشف کردم برایش فرستادم. چند روز بعدش خوب جواب چه میتوانست بدهد؟ رونوشتش را هم به دفتر مخصوص فرستادم که این به من نوشته که به عرض رسیده. یکدفعه دیگر هم یک عصار بود رئیس اوقاف
س- نصیر عصار
ج- نصیر عصار. به من تلگراف، که اگر خودش همین جور تلگراف کرده بود این قانون مدنی عراق را بفرستید برایش میفرستادم، نوشته بود حسبالامر جناب آقای نخستوزیر یک قانون مدنی برای من بفرستید. یعنی منظورم این است که نخستوزیر گفته. نوشتم بنده حسبالامر کسی را چیز نمیکنم. حسبالامر کسی میتواند به من ابلاغ کند که، حالا اینها کشف است، اوامر اعلیحضرت را ابلاغ میکند. او جواب داد که حسبالامر آقای نخستوزیر به بنده نه اینکه به شما. اینجور روابط ما تیره بود. خوب یک ذره این برنامه کا رشکنی کرد و آنطور که من میخواستم موفق نشد البته مفصل است که در کتابم مینویسم. خاطره دیگری که از عراق دارم این است که یکروزی آقای حکیم به من گفت، بعد از قضیه (؟؟؟)، «بیایید به نجف.» بعد از اینکه عراق به من گفت دیگر پیش آقای حکیم نروید من با آقا شیخ ابراهیم قرار گذاشتم که من به شما پیغام میدهم شما تلفن کنید. تلفنها که سانسور بود یعنی علنی بود. من یکروز یک تلفنی فارسی حرف میزدم به عربی گفت، «یا عربی صحبت کنید یا الان قطع میکنم.» نمیفهمید خیلی احمقانه سانسور میکردند. ولی من یک نفر را میفرستادم به سر کنسولمان به کربلا بگوید که او میرفت پیش شیخ سید ابراهیم به شفاهی میگفت یا توسط همان شیخ باقر که آقای سفیر میخواهد خدمت آقای حکیم برسد شما تلفن کنید او را احضارش کنید. آنها تلفن میکردند. که آقا، آقا فرمایشاتی دارند بیایید آنجا، ما هم میرفتیم. رفتم آنجا و گفتم خوب سلام علیکم، دیگر اینقدر ما با آقای حکیم نزدیک شده بودیم که وقتی ما میرفتیم آنجا موقعی که عمامه هم سرش نبود یک چای میآوردند عمامهاش را میگذاشت زمین و چای با هم میخوردیم یعنی اینقدر با هم نزدیک و صمیمی شده بودیم مثل پسرش. گفتیم که خوب فرمایشتان چه بود؟ گفت، «به اینکه من خبر دارم که، به من خبر رسیده که ناصر از این قضیه ضریح هم خیلی عصبانی شده و صد هزار پوند خرج کردند در بین طلبههای ما به عنوان اینکه در ایران این عمامهبسرها، «او میگفت روحانیون البته، «روحانیون و علما حبس هستند پس یک هفته دیگر عاشوراست و اینجا مجلس نفرین درست میکنند، بلندگو گذاشتند که به شاه ایران لعنت و نفرین کنند و این را باید جلویش را بگیرید. من هم جلویش را نمیتوانم بگیرم برای اینکه عنوانش این است که علما حبس هستند من چه بگویم. گفتم چشم.
س- خمینی نقشی نداشت تو اینکار؟
ج- چرا، خمینی مستقیم با عراقیها با چیز همکاری میکردند.
س- نه، میگویم تو این…
ج- چرا، چرا تو هر برنامه خرابکاری خمینی دخالت داشت ولی خوب حکیم اسم خمینی را نبرد گفت، «طلبهها.» گفتم که چشم. بلند شدم تلگراف کردم. از همانجا که یعنی آمدم به آنجا ما تلگراف مستقیم داشتیم با تهران دهتا هم نظامی داشتیم برای مخابرات. تلگراف رمز همان دقیقه نوشتیم به دفتر مخصوص. تلگراف کردم که آقای حکیم مرا خواستند و به من یک مطالبی را گفتند که باید فوری به عرض اعلیحضرت برسانم. رفتم به تهران و رفتم پیش اعلیحضرت گفت، «چیست؟» گفتم. گفت، «به، هر کس یک عمامه سرش هست هر گُهی خورده ولش کنیم.» گفتم خوب اعلیحضرت اینکه از راه دلسوزی برای ما میگوید. این میگوید که این صدهزار پوند خرج کرده که مجلس نفرین برای اعلیحضرت درست کند، ما شب عاشورا ولشان میکنیم اگر دیدیم که اینها شرارت نکردند
س- چه کسانی را ول میکنیم؟
ج- آخوندهایی که تو زندان هستند
س- تو تهران.
ج- آره، اگر که شرارت نکردند مفت اعلیحضرت، اگر شرارت کردند دومرتبه میگیریمشان مگر آخوند گرفتن کار… مگر هیتلرند مگر باید جنگ بکنیم خوب یک مسجدی هست میرویم میگیریمشان.
س- چه کسانی بودند آنموقع؟ یادتان نیست؟
ج- یادم نیست.
س- از این کسانی که الان سر کارند بودند هیچکدام؟
ج- هیچ یادم نیست. آخر اینها داخل آدم نبودند که آدم یادش باشد. هیچی اعلیحضرت یک خرده اول چیز کرد و گفتم خوب قربان ما اینها را با قید کفیل آزاد میکنیم پروندهتان را آخر نمیبندیم، اگر رفتند سر کارشان نشستند شرارت نکردند که مفت ما اگر شرارت کردند که بعد میگیریمشان و دوباره حبسشان میکنیم. بالاخره موافقت کرد. میگویم همهچیز را موافقت میکرد یکخرده سختگیری میکرد یکخرده چیز میکرد ولی بالاخره هر چیز را که… تا به حال لااقل راجع به من اینجوری بود، من هیچچیز را نمیتوانم گردن شاه بیندازم، هرچه را که من کردم در عمرم مسئولش خودم هستم، هیچی شاه به من تحمیل نکرد و من تصور نمیکنم به هیچکس تحمیل نکرده و هر کس هر چه بگوید به نظر من دیگر مثلاً با اینکه خیلی ضعیف بوده تا شاه گفته این مدادش را درآورده و نوشته به عنوان امر شاه یا دروغ میگوید شاه به کسی تحمیل نمیکرد. ممکن بود عوض کند آدم را اما تا آنوقت که سر کار بود حرف آدم را گوش میداد. بالاخره گفت، «خیلی خوب، حالا که شما صلاح میدانید همین کار را بکنید.» و به من اجازه داد که به دادرسی ارتش ابلاغ کنم. خودش هم سوار شد رفت کانادا فردایش. من بلند شدم رفتم به اتاق سپهبد خسروانی، حالا اینجاست.
س- کی؟
ج- خسروانی، برادر آن عطا، اسمش عطاست؟ آره
س- بله.
ج- برادر آن عطا و برادر آن چیز که این افسر نیروی هوایی بود و رئیس دادرسی ارتش شده بود حالا هم اینجاست، به نظرم اسمش مرتضی باشد، نمیدانم اسم کوچکش را یادم رفته. گفتم، «تیمسار، اعلیحضرت به من امر فرمودند به شما بگویم که امروز بایستی که شما آخوندها را آزاد کنید.» گفت، «حالا که نمیشود و ما حالا در محاکمهشان کمک میکنیم.» گفتم آقا اصلاً شما نمیفهمید من چه میگویم. من نمیگویم که… محاکمهشان کنید دارشان بزنید، امروز آزادشان بکنید این عاشورا رد بشود که بهانه نباشد بعد هم هر کاری میخواهید بکنید بکنید من چه کار دارم به آخوند. گفت، «نه، من نمیتوانم بکنم باید خودشان به من امر کنند.» گفتم چی چی را امر کنند اعلیحضرت کانادا هستند. گفت، «خوب، تلگراف میکنیم.» گفتم اینها نمیشود باید امروز امروز یعنی بنده الان ساعت ۱۰ صبح است من شب اینها را باید آزاد شما بکنید. گفت، «من نمیکنم.» گفتم خوب پس بنده هم استعفا میدهم چیزش هم به عهده خودتان، من نمیتوانم بروم. یک خرده بینمان شکرآب شد، من بلند شدم از دفترش رفتم و رفتم دفتر قدس نخعی گفتم آقا این مرتیکه دیوانه است و میگوید که من نمیکنم و اعلیحضرت باید به خودشان امر کنند، من چهجوری حا لا اعلیحضرت را پیدا کنم؟ تلفن کرد که آقا فلانی که از قول اعلیحضرت به شما خلاف نمیگویند. گفت، «نه، باید یک نظامی به ما ابلاغ کند، اقلاً بگویید نصیری ابلاغ کند.» این با نصیری بد بود میخواست ببیند اگر اینکار عاقبت بدی پیدا بشود گردن نصیری بیفتد. من تلفن کردم به نصیری و با قدس که آقای نصیری ما پیش اعلیحضرت بودیم یکهمچین مطلبی فرمودند و حالا ما چهکار کنیم؟ حالا گفته شما ابلاغ کنید. گفت، «بله، این با من بد است،» آنوقت به من گفت، «میخواهد که اگر یک گرفتاری پیدا بشود. خیلی خوب، اگر آقای پیراسته بنویسد من زیرش مینویسم با مسئولیت من اجرا کنید.» من نوشتم که جناب آقای قدس نخعی گفتم من به سازمان امنیت چیزی ننوشتم. جناب آقای وزیر دربار اعلیحضرت به من امر فرمودند که به مقامات ارتشی ابلاغ کنم که اینها شب عاشورا آزاد بشوند و من میخواهم فردا بروم آنجا و این یک مجلس نفرین درست کرده ناصر، تمام اینها را نوشتم در پروندهاش هست، این است که بنده این امر اعلیحضرت را ابلاغ میکنم به هر کس لازم است شما ابلاغ کنید. او هم زیرش نوشت که تیمسار نصیری فلانی که مورد اعتماد است قطعاً اوامر اعلیحضرت عیناً ابلاغ شده خواهش میکنم شما اجرا کنید. او هم زیرش نوشت که تیمسار فلان. ما اینها را تا شب خلاصه آزاد کردیم.
س- چند نفر بودند، یادتان هست؟
ج- چهل پنجاهتا بودند. این خسروانی به من گفت که یکی از آن آخوندها میگوید زندان بد جایی نیست ولی ما از نظر زن در مضیقهایم. بله، عرض کنم که، من تلگراف کردم به سفارت که از آقای حکیم وقت بگیرید و از فرودگاه بغداد رفتم نجف و رفتم پیش آقای حکیم. گفتم که، «آزاد شدند.» گفت، «شما مطمئن هستید؟ اگر یک نفر تو زندان باشد آبروی من میرود.» گفتم آقا این چه حرفی است، حضرت آیتالله میخواهید من کاغذ بنویسم و چیز بکنید. گفت، «نه، اعتماد دارم به شما.» گفت، بچهها بروید سر گلدسته اعلام کنید که آزاد شدند.» بچهها رفتند. وقتی میگفتند بچهها یعنی همهشان. رفتند و به گلدستهها گفتند که، با همان بلندگوهایی که گذاشته بودند که به شاه نفرین کنند، تو همانها گفتند به اینکه با وساطت حضرت آیتالله عظما آقای حکیم زندانیها آزاد شدند روحانیون دیگر در زندان نیستند. بدینترتیب این قضیه چیز رفع شد، بعد هم دیگر نفهمیدم چطور شد. این آخرین مطلبی که راجع به عراق دارم بگویم این است که چطوری مدرسه دخترانه در نجف باز کردیم. مدرسه دخترانه در نجف مثل کاباره در قم است چون نجف اقلاً صد سال از قم عقبتر است از نظر فناتیک و فلان و چیز. ما آنجا مدرسه سیزدهتا داشتیم، برای اینکه مطالب خیلی زیاد داریم خلاصه برایتان میگویم….
س- بله، برسیم به دوره انقلاب.
ج- بله. این مدارس ما، ما سعی کردیم چون دولت هویدا که هرچه من میگفتم نمیکرد اذیتم میکرد و من به این نتیجه رسیدم که اگر شما یک کاری میخواست و هویدا نمیخواست آن کار انجام نمیشد، اذیت میکرد همان با مارمولکی خودش. اگر برعکس هویدا میخواست و شاه نمیخواست آن کار انجام میشد یعنی میرفت شاه را راضی میکرد. در حقیقت اختیار مملکت بدون هیچ تظاهری دست هویدا بود. ما آنجا یک غذایی به محصلین میدادیم وضع مدارسمان بهتر شد و از تفاوت ارزی که در بازار خرد میکردیم غذا با کمک آن آقای کوثری به بچهها میدادیم و وضع این مدرسهها خیلی خوب شده بود، بهتر شده بود و با شیعههایی که مریضخانه داشتند موافقت گرفته بودیم از آنها که اولیاء اطفالی که به مدرسه ما میآیند، به مدرسه ایرانی. آنها مجانی معالجه کنند و این خودش یک بیمهای شده بود. تشویق شده بود که محصلین ما از ۳۰۰۰ تا رسیده بود به ۵۰۰۰ تا شبانهروزی و همهچیز، حالا بگذریم. من به اعلیحضرت میگفتم که اعلیحضرت آخوند را اگر ما از راه خودش وارد بشویم همهکاری میشود وادارش کرد و اعلیحضرت میگفت، «نه نمیشود.» ولی با حکیم واقعاً اینطور بود. گفتم اجازه میدهید که بنده یک مدرسه دخترانه در نجف باز کنم که اعلیحضرت ببینید میشود. به خنده گفت، «شما هم که همهاش میگویید. حالا ببینیم و تعریف کنیم.» گفتم ضمناً هم توجه داشته باشید بنده دوسیهاش را خواندم در زمان اعلیحضرت فقید و رژیم سلطنتی عراق هرچه خواستند مدرسه باز کنند آنجا اصلاً سفیر گفته صحبتش را نکنید نمیشود. گفت، «حالا خیلی خوب بکنید ببینیم.» اعلیحضرت به شوخی گفت، «شما هم که میگویید حالا ببینیم و تعریف کنیم.» من آمدم به آنجا و فرستادند سراغ آقا سیدابراهیم آمد. گفتم آقا سید ابراهیم، گفتم دستم به دامنت من میخواهم یک مدرسه دخترانه در نجف باز کنم. گفت، «اصلاً صحبتش را نکن این حرفها چیست میزنی؟ اصلاً هیچچیز نکن.» گفتم گوش کن اولاً هر کس را که شماها بگویید من استخدامش میکنم، هر دختری هر زنی هر کس تو خانوادهتان هست استخدامش میکنم. هر خانهای را هم بگویید اجارهاش میکنم، یکخرده نرم شد و گفت، «خیلی خوب.»
س- خوب آنموقع دخترها چهکار میکردند، مدرسه نمیرفتند؟
ج- هیچی، تو کوچهها میگشتند یا میرفتند مدرسه عراقیها. ایرانی مدرسه نداشت هیچی، گفت، «پس یکخرده تظاهر بیشتر بکنید.» ما رفتیم شبهای جمعه زیارت و دولا دولا میشدیم و هی تعظیم میکردیم به حرم
س- در نجف
ج- در نجف و در کربلا حرم را میبوسیدیم و این چیزها و به هر خدمهای به خدام آنجا هم هر دفعه که میرفتم هزارتومان یعنی پنجاه دینار میدادم به شرط اینکه وقتی که من وارد میشود تو جمعیت داد بزنند سفیر شاهنشاه آمد، خدا به اعلیحضرت عمر بدهد که مردم متوجه بشوند که سفیر آمده. و ما هم این پول را میدادیم و اینها هم داد میزدند یک شمهای بود بیچاره، داد میکرد که این حالا مثلاً صدهزارتا جمعیت بود تا ما را میدید میگفت، «به، زندهباد،» نه، «خدا انشاءالله به اعلیحضرت عمر بدهد سفیر اعلیحضرت آمده به زیارت و پابوسی جدش.» این چیزها و این را میگفت. این یک تبلیغی بود برای ما. این تبلیغ خیلی اثر کرد برای ما که آقای حکیم. بعد ما رفتیم مدرسه پسرانه نجف و به رئیس مدرسه گفتم که، «داداش من یک پرخاشی به تو میکنم تو ناراحت نشو من مصلحتم است.» گفت، «خیلی خوب.» رفتیم آنجا و بچهها دست زدند. گفتم چرا دست میزنید؟ اینجا جوار حضرت علی است صلوات بفرستید. خوب آنها هم صلوات فرستادند. بعد گفتم مدرسه شرعیات چهقدر درس میدهید. گفتند، «هفتهای یک ساعت.» چون قرار گذاشته بودم به او پرخاش کنم او میدانست، گفتم «خجالت نمیکشید شرعیات را هفتهای دو ساعتش کنید تنها یک مدرسه شیعه هست اینجا هفتهای یک ساعت و اینها. او هم گفت، «چشم.» این بچه آخوندهایی که مدرسه ما بودند رفتند به بابایشان گفتند که سفیر آمده گفته صلوات بفرستید و شرعیات را چیز بکنید و خلاصه وضع ما تو آخوندها خیلی خوب شد. بعد به من آقا سید ابراهیم گفت که خیلی وضعیت پیش آقا خوب است حالا اگر میخواهی بیایی بیا و ما هم دورش را بگیریم ببینیم چهکار میکنیم. رفتم آنجا و گفتم آقا بنده مأمور دولتم میخواهم بروم دیگر آخر خدمتم است یواشیواش باید بروم. گفت، «نه، ما نمیگذاریم شما بروید.» گفتم، «نه، بنده که همیشه اینها نمیتوانم باشم و خودم هم خسته شدم. آخرش حالا نباشد شش ماه دیگر باید بروم و یک عقدهای در دلم هست میخواستم به آقا عرض بکنم ولی جرأت نمیکنم.» گفت، «نه، بگویید.» گفتم، «میترسم که آقا بدتان بیاید.» گفت، «نه، نه بگویید شما که میدانید که من چهقدر به شما علاقه دارم بگویید.» گفتم که این عقدۀ من این است که تا این ساعت بنده مسئول امام زمان بودم و یک اللهم صله علی محمدی کرد برای امام زمان. گفتم حالا اگر به آقا عرض کنم و آقا توجه نفرمایید آقا مسئول امام زمان هستید. قرمز شد و آخر خیلی سخت بود اینجور مطلب را آدم به مرجع تقلید شیعه بگوید. گفت، «من مسئول امام زمانم؟» گفتم عرض کردم بنده نمیتوانم مطلب را بگویم اینها و مرا ببخشید. گفت، «چیه آخر؟ منظورتان چیست.» گفتم منظور این است که چرا هرچه شیعه هست باید کلفَت بشود هر چه سنی هست باید خانم بشود؟ گفت، «یعنی چه؟» گفتم خوب این دخترهای ما تو کوچهها میگردند، خوب دختر بیسواد را کی بگیرد؟ خوب یک حمال میگیرد اینها میشوند کلفت آن خانمهای سنی آنها میروند درس میخوانند آدمهای حسابی میگیرندشان. یا میروند مدرسه عراقیها. ما اینجا نوشتیم که قال امام جعفر صادق تو کتابمان، آنجا میروند قال ابوحنیفه اینجا ما نوشتیم که دوازده امام است، آنها مینویسند چهارتا خلیفه است. آنوقت کتابهای آنها را میخواهند. فکری کرد و گفتم شما که ما را با تبلیغات شیعه نکردید ما چون مادرمان شیعه بود شیعه شدیم این بچه دیگر تردید پیدا میکند. آن ابوحنیفه درست است یا امام جعفر صادق دست است. بنده وظیفهام است که این به شما عرض میکنم حالا میل خودتان است. فکری کرد و گفت، «چه میخواهید بکنید؟» گفتم میخواهیم یک مکتبخانه باز کنیم که اینها یک زیارتنامهای یاد بگیرند که خودشان بکنند چرا یک مرد نامحرم برود پهلوی یک دختر ایرانی زیارت بکند. یک قرآنی بخوانند یک کتابی بخوانند. گفت، «من از شما میترسم.» گفتم از بنده؟ گفت، «نه، از دولت ایران.» گفتم چرا میترسید؟ اختیار دارید حضرتعالی چرا؟ گفت، «میترسم پیشاهنگی بیاورید اینجا.» اصلاً نمیدانست پیشاهنگی چیست. بعد دیدم اگر من بگویم پیشاهنگی چیز بدی نیست این اصلاً اصل موضوع از بین میرود. گفتم نه آقا اختیار دارید چه فرمایشاتی است میکنید. گورپدر هر چه پیشاهنگ است، ما پیشاهنگی نمیآوریم اینجا. گفت، «شما قول میدهید؟» گفتم مینویسم. مینویسم میدهم که دولت ایران به موجب این سند تا آخر دوره آخرزمان پیشاهنگی اینجا نمیآورد. گفت، «پس چرا میخواهید مکتبخانهاش کنید مدرسهاش کنید.» گفتم بنده جرأت نکردم بگویم که مدرسه. گفت، «نه، مدرسهاش کنید اما به سه شرط.» ما دیدیم آقا آماده شده، خواستیم که شوخی کنیم با او. گفتیم که آقا حالا حضرتعالی تابهحال بنده نمیتوانستم مطلب را بگویم، آقا حالا نمیتوانید مطلبتان را ادا بفرمایید، بد ادا میفرمایید. شرط چیست بنده مرید شما هستم باید بگویید امر. گفت، «نه شرط است. گفتم نه بنده اگر شرط باشد اصلاً گوش نمیدهم. باید بگویید مگر اعلیحضرت با ما شرط میکند شما رئیس مذهبی ما هستید و… (؟؟؟) باز است بفرمایید امر میکنیم. خیلی آقا سر کیف آمد، آخوند اینجوری است، و گفت، «خوب امر.» حالا به خنده و یک چای هم به ما داد. گفتم، «خوب، حالا این امرتان را بفرمایید.» گفت، «یکی اینکه باید داخل شور باشد یعنی داخل قلعه نجف باشد یعنی جای کثیفش تو خیابانها نباشد.» گفتم چشم، بنده که جایی نمیشناسم اگر جایی را میشناسید اگر جایی را میشناسید من همان را اجاره میکنم. خودشان قرار گذاشته بودند کجا را اجاره کنیم، البته حکیم در جریان نبود بیچاره. یک نفر گفت، «منزل نمیدانم کی شاید مال خودشان بود گفتم چشم همین الان اجارهاش میکنیم. گفت، «معلمها همه باید زن باشند.» گفتم چشم ولی آقا فراش یادتان رفت، فراش هم باید زن باشد. گفت، «بله یادم رفت فراش هم…» گفت، «باید چادر.، «گفتم بنده کسی را نمیشناسم اینجا هر کسی را میفرمایید.» او گفت دختر… خواهرزادههای خودشان را همه آوردند… با ماهی چهارصد تومان نه اینکه پول زیاد، چهارصدتومان و پانصدتومان حداکثرش دختر مرحوم ملا چیچی، نوه خواهر خودش بود اینها آخر یک عدهای را گذاشتیم. گفت، «سوم اینکه باید چادرشان کنند.» گفتم آقا این فرمایشات چیه، اختیار دارید چادر که مسلم است باید سرشان کنند برای اینکه اینجا، جنبه مذهبیاش را من کاری ندارم من به جنبه تشریفاتیاش میگویم، که ما میآییم که… وقتی پیش اعلیحضرت میرویم ژاکت میپوشیم اینجا که میآید زن بنده چادر سرش میکند باید بکند و علیا حضرت هم که میآیند چادر سرشان میکنند مسلم است. گفت، «خوب، دیگر کاری ندارم.» گفتم خوب حالا یک چیز دیگر مانده. گفتم این پاهایشان، میخواستم که جوراب پایشان کنند ترسیدم که آقا موافقت نکند. گفتم پاهای لخت اینها را نامحرم میبیند. گفت، «خوب، راست میگویید.» گفتم خوب چادر سرشان کنیم پاهایشان را چهکار کنیم؟ گفت، «خوب چه فکری کردید؟» گفتم میخواهم یک چیز کلفتی بکشند روی پاهایشان که دیگر نامحرم نبیند. گفت، «چی؟» گفتم مثل جوراب. گفت، «خوب، همان جوراب.» گفتم ترسیدم بگویم.
س- مگر جوراب را…
ج- آره، اینها هرچه را که فرنگیها میکنند… گفتم مثل جوراب. گفت، «خیلی خوب.» هیچی، مدرسه را باز کردیم. گفتم پس اجازه بدهید که یکی از فامیل حضرتعالی هرکس موقع مدرسهاش است ما بیاوریم اسمش را بنویسیم برای تبرک و تیمم. سیدابراهیم گفت، «دختر بنده سکینه.» نوه آقا میشد. او را اسمش را نوشتیم و بسمالله گفتیم و خواستیم با آقا یک ذره شوخی کنیم گفتم که آقا حالا اسمش را چه بگذاریم؟ علویه بگذاریم یا بگذاریم فاطمیه یا بگذاریم زینبیه. آقا یک مدتی بحث کرد و اینها گفت، «همهاش خوب است.» نمیخواست بگوید کی بر دیگری سر است. گفتم خوب حضرت زینب داریم، حضرت فاطمه داریم برای ما همهشان یکی است. او هم گفت برای ما هم یکی است هرکدام را خودتان میخواهید بگذارید نمیخواست بگوید. گفتم حالا که دولت عراق اجازه نمیدهد که ما مدرسه جدید باز بکنیم همین مینویسیم علویه شماره ۲ که اگر عراق حرف زد ما بگوییم همان مدرسهای را که ما امتیاز داشتیم باز کردیم چون جمعیتمان زیاد بوده آوردیم اینجا. هیچی، مدرسه را تلگراف کردیم که اعلیحضرت این مدرسه باز شد. این هم یک خاطرهای بود که از آن داشتم. بعد به اعلیحضرت یکروزی گفتم، خسته شده بودم، اعلیحضرت بنده را از این عراق دیگر معاف بفرمایید برای اینکه با این ترتیبی که آنجا آمده یا من میمیرم یا مرا میکشند این ناصر اینها میکشند. چون یکدفعه هم آمدند تو سفارت ما بمب بیندازند و ما نگهبان، از تهران ۱۰ تا نگهبان مسلح گارد آمده بود برای سفارت ما با مسلسل میخوابیدیم خیلی زندگیمان بد بود. میترسیدیم بچههایمان را بکشند. بچههایمان را با مسلسل میفرستادیم مدرسه. خوب میدانید که ناصر هم از این چیزها پرهیز نداشت و او هم میدانست که من چهکار میکنم. خسته شدم واقعاً. این بود که گفت، «چند وقت است آنجا هستی؟» گفتم سه سال و…. گفت، «اه، سه سال و نیم است.» گفت، «خیلی خوب.» به من حرفی نزد بعد به علم گفته بود که، همان حرف مرا به علم زده بود. اعلیحضرت این چیز را داشت یک حرفی را که به او میزدی اینقدر در او اثر میکرد که بعد بازگو میکرد همان حرف آدم را. گفته بود به علم که، «این اگر پیراسته را آنجا نگهش دارم یا میکشندش یا خودش میمیرد.» بعد به من اردشیر زاهدی کاغذ نوشت که، «میخواهید شما بروید به اتریش.» من اتریش چون زبان آلمانی بلد نبودم گفتم نه میخواهم بروم به مملکت فرانسه زبان. بلژیک خالی بود آمدم بلژیک. عرض کنم که بهتر این است که برسیم به دورههای آخر.
س- بله.
ج- در وسط کار من در بلژیک که خیلی آنجا هم اعلیحضرت از کار من راضی بودند کودتا شد در عراق ۱۹۶۸ یعنی احمد حسن البکر آمد و کودتا کرد با همان حمدان تکریتی همان دوست من. اردشیر زاهدی شده بود وزیر خارجه. من به اردشیر زاهدی هیچوقت عقیده نداشتم حالا هم ندارم و یکی از عوامل سقوط ایران را هم از نظر سیاست خارجی و هم از نظر سیاست دخلی اردشیر زاهدی میدانم و اگر فرصت شد دلائلش را هم میگویم. تلگراف کرد اردشیر زاهدی که حسبالامر اعلیحضرت برای مشاوره بیایید… آهان، اول به من کاغذ نوشتند که، «شما اگر اینها را میشناسید به ما خبر بدهید.» گفتم بابا اینها ما صدتا، تا حالا گزارش برای اینها دادیم، مگر وزارت خارجه دستگاه ندارد؟ مگر چیز ندارد؟ اینها رفقای نزدیک من بودند، اینها کسانی بودند که من حسنالبکر را بردم استقبال فریدهخانم دیبا در فرودگاه و بنابراین من تعجب میکنم. چون من سفیر بعدی هم گفتم حالا بگذیم از آنکه اصلاً گوش به این حرفها نداد و رفت دنبال کار خودش، عاملی را انتخاب کرده بودند و من به اعلیحضرت گفتم انتخاب نکنید اینها را وزارتخارجهای برای عراق لااقل عاملی را. مثلاً پیشنهاد کردم که حالا که بنده نیستم دکتر جلال عبده بفرستید با یک نظامی ولی اردشیر زاهدی رفت و همان عاملی را جا انداخت برای اینکه عاملی در ماشین اردشیر زاهدی را میگرفت و من تعجب میکنم که شاه چرا این را فرستادش ولی چون به روحیهاش آشنا بودم کسی که سر کار بود به حرفش گوش میداد اردشیر زاهدی عاملی را فرستاد. او هم اصلاً دنبال کارهای خودش بود روابط هم با حکیم بهم خورده بود و اصلاً حکیم هم دیگر نمیپذیرفتش و وضع خیلی بدی پیدا کرد، سر هیچی هم روابطشان بهم خورده بود سر گذرنامه. درهرحال موضوع گذرنامه که لازم است بگویم این بود که ما آنجا روزی ۵۰ تا ۱۰۰ تا شاید بیشتر به زور گذرنامه از ما میگرفتند، قاچاق میآمدند به آنجا بعد یک عمامه سرشان میگذاشتند و میگفتند ما طلبهایم والا تودهای بودند، چاقوکش بودند. من یک نفر را که در اهواز خودم میشناختم که تودهای است و روزنامهفروش بود دیدم آنجا طلبه شده و ریش گذاشته و آمده میگوید گذرنامه بدهید. آخر این وضع که نمیشود. آمدم پیش آقای حکیم گفتم که آقای حکیم اینها سلب امنیت شما را هم اینجا میکنند، اینها چاقوکش هستند، تودهای هستند، طلبه نیستند. گفت، «چهکار کنیم؟» گفتم من مینویسم به تهران که ما ظاهراً به کسی گذرنامه نمیدهیم ولی باطناً هرکس را شما بخواهید ما گذرنامه میدهیم. گفت، «خیلی خوب.» یک کاغذ نوشتیم به وزارتخارجه که این نامه مرا، چون میدانستم نمیفهمند، روی نامه وزارتخارجه ماشین کنید و برای من خودم بفرستید، نامهاش را هم من خودم فرستادم که «سفارت شاهنشاهی شنیدیم که شما گذرنامه میدهید شما چه حق دارید گذرنامه بدهید، گذرنامه فقط مسئولین تهران باید بدهند هرکس که گذرنامه تقاضا کرد عکسش را بگیرد و سابقهاش را بگیرید و پولش را بگیرید برای ما بفرستید اگر ما اجازه دادیم.» این بود. ضمیمهاش هم یک چیزی بود که پیرو نامه شماره فلان به شخص آقای سفیر شاهنشاه آریامهر اجازه داده میشود به اینکه به هرکس صلاح میداند گذرنامه بدهد. پس ما به جای اینکه پنجاه تا به زور از ما بگیرند دوتا سه تا میتوانستیم محرمانه بدهیم. این مطلب را هم به آقای سفیر بعدی گفتیم ولی بعد که ما رفتیم آنجا آنها حکیم طبق معمول پیغام داده بود که به کیاک گذرنامه بدهید از اطرافیانش، آنها گفتند ما تبعیضی قائل نمیشویم. خوب این هم روابطش تیره شد، این هم نمیپذیرفت. خلاصه، به من تلگراف کردند مهدی که بیا تهران. من هی بهانه آوردم که حالم خوب نیست مریضم، نمیخواستم با اردشیر همکاری بکنم. گفتند ۴ آبان در پیش است، گفتند عذرخواهی کنید و بیایید. و من آمدم. آمدم و گفتند که شما بروید و در عراق این مرتیکه حمدان تکریتی را نخستوزیر دعوتش کرده نیامده چون رفقید بردارید بیاورید آنجا. من رفتم عراق و با حسنالبکر صحبت کردم و حمدان تکریتی را آوردیم به تهران. این موضوع خیلی به هویدا و به اردشیر که هر دو خودشان را رقیب من میدانستند و مرا رقیب خودشان میدانستند گران آمد. شروع کردند زدن برای من. من حدس میزنم والا من هیچ کاری نکردم….
س- کی پیشنهاد کرده بود که شما اینکار را بکنید؟
ج- خود شاه. خود شاه گفته بود ا و را بخواهید. نصیری خوب بود با من برای اینکه میدانست که رقیب من نیست، من که نمیخواستم رئیس سازمان امنیت بشوم و او هم که نمیخواست کار مرا بگیرد ولی این دو نفر با من خیلی بد بودند. بالاخره چه گفته بودند به شاه نمیدانم، من چیزی نگفتم که او بدش بیاید. گفتم که این حمدان که میآید حضورتان اینجوری با او صحبت کنید. یکمرتبه توپید که، «بله، شما به من دستور میدهید؟ پس این مملکت را شما نگه داشتید آقای پیراسته این چند سال؟ این چهجور حرفزدن است؟» من گفتم قربان بنه چهکارهام که مملکت را نگه داشتم باشم. گفت، «اگر من نبودم تو سرتان میزدند.» گفتم اگر اعلیحضرت نبودید اصلاً بنده به عراق نمیرفتم. ولی خوب درهرصورت نتوانستم از دلش دربیاورم و پی بهانه میگشت والا هیچ، چون یکی از چیزهایش که حالا میرسیم به شخصیتش می؛ویم این بود که نمیخواست یک نفر گل بکند در یک کاری و میخواست تو سرش بزند این را تحقیرش میخواست بکند و درهرصورت شاید هم برای من زده بودند که به من نگفت چه بود. درهرصورت دیگر در دو سال آخر که من بلژیک بودم میدانستم که ظاهراً هستم دیگر تمام شده ولی خیال میکردم از دلش دربیاید ولی درنیامد تا آخرش، نمیدانم چه بود و هنوز هم نمیفهمم که دلیلش چه بود. بههرحال، من وقتی آمدم به اینجا دیدم که فایدهای ندارد دیگر با این اعلیحضرت روابط ما که اینجوری شده باید صبر کنم. این بود که دیگر آمدم و ظاهراً اسمم سفیر بود در وزارتخارجه ولی شروع کردم به کارهای آزاد…
س- سفارت بلژیک.
ج- بله، شروع کردم به کارهای آزاد و کار آزاد هم که از من ساخته نبود. همان زمینهایی که داشتم آبادشان کردم آب و برق و این چیزها برایشان آوردم که آنها را هم که بعد گرفتند و چیز کردند. هیچی، وقتمان تلف شد. من یکروزی نشسته بودم، وقتی یک خرده آزادی نسبی پیدا شد من یک مقالاتی در روزنامه اطلاعات نوشتم راجع به اشتباهات آمریکاییها در ایران که به زبان انگلیسی هم بعد ترجمه کردم و در آمریکا هم چاپ شد و یک نسخهاش را هم به شما دادم.
س- این چه سالی است؟
ج- دولت آموزگار.
س- بله، شب انقلاب.
ج- قبل از انقلاب، هفت هشت ده ماه قبل از انقلاب. بعد شهر شلوغ شده بود. شهر شلوغ شده بود و من فکر میکردم که الان موقعی است که شاه به فکر من میافتاد چون میدانست که من با آخوندها چهجور میتوانم بکنم چون همیشه به او میگفتم که آخوندشناسی یک علمی است مثل حشرهشناسی این را هرکس ندارد. باید آخوند را آدم بفهمد چهکار میکند با آن. ولی نه رفت شریفامامی را آورد و بزرگترین اشتباهی که شاه کرد اول هویدا بود که آن بساط را در مملکت درآورد که خدا میداند که این چه کرد برای مملکت و هیچ کار مملکت را جدی نمیگرفت همش به شوخی و چیزهای خودش را همیشه اجرا میکرد به اسم اعلیحضرت یعنی درست درست معکوس آنچه قانون اساسی گفته. گفتند وزرا مسئولند شاه مسئول نیست اینجا وزرا مسئول نبودند و شاه مسئول شده بود راجع به همهچیز. راجع به، چه میدانم، خاکروبه تهران هم شاه مسئول بود از نظر مردم. ژاندارمری کجا اگر ظلم میکرد اصلاً تمام دستگاه دولت که همهشان هم فاسد بودند یا اقلا ناراضی بودند و چیز میکردند، که حالا میرسیم به آنجا که بگویم عوامل سقوط چه بود، اینها همهاش از چشم شاه دیده میشد، مردم از چشم شاه میدیدند. درهرحال، بعد آموزگار را آوردند در موقعی که به عنوان اینکه تورم را جلویش را بگیرد آموزگار یا با سوءنیت یا ناشیانه شروع کرد بازاریها را اذیت کردن، القانیان را بگیرد حبس کند، آن حمید کاشانی را بگیرد حبس کند و آنهایی که بیخودی هم پولدار شده بودند آنها هم رنجیدند. بعد شروع کرد جلوی اعتبارات را گرفتن جلوی چیز را گرفتن بالاخره هر مملکتی با یک وضعی جلوی تورم را باید گرفت، ایرانی که عادت ندارد، تاجری که عادت کرده بود که مثلاً صد میلیون و پنجاه میلیون و بیست میلیون چک را بکشد اعتبار را یکمرتبه بستن اینهمه بازار فلج شد. بعلاوه یک دستۀ زیادی در زمین آلوده بودند تجار که یکمرتبه زمینها را به قول آموزگار به دکتر باهری گفته بود، «جنگ اعصاب میکنیم.» دولت جنگ اعصاب نباید بکند، اصلاً این سیاست بازی دولت راجع به زمین غلط بود، محدودهای آدم درست کند که بعد هم هیچوقت چیز نشود خوب طبیعی است که زمین گران میشود، همین. حالا میرسیم به عواملش. درهرحال، شریفامامی آمد سر کار و من یکروزی تلفن به او کردم و رفتم دیدنش و به او گفتم که آقا شما که چوب حکومت نظامی را میخورید یا حکومت نظامی را بردارید یا محکم جلویش بایستید. گفت، «راست میگویید.» اما ما حالا نمیدانیم به اصطلاح اصلاً ریشه چیست، چرا اینها اینکارها را میکنند؟ چرا حزب رستاخیز را بدون اینکه یک چیز جایش بگذارند منحل میکنند؟ چرا روزنامهها را آزاد کردند؟ من هیچ خبر ندارم. بعد…
س- هنوز هم ملاقاتی با اعلیحضرت نکرده بودید؟
ج- نه، نه. بعد به شریفامامی گفتم که چرا این دوستان اعلیحضرت را میگیرید که کار کردند در این مدت اینها. گفت، «خوب اینها برای اینکه مردم راضی بشوند.»
س- آنموقع مهدوی را گرفته بودند و…
ج- مهدوی و دیگر یادم نیست یک چند نفری را گرفته بودند.
س- شیخالاسلام و…
ج- آره، مهدی و شیخالاسلام به نظرم صدقیانی، یک دستهای را گرفته بودند. بعد هم روحانی را گرفتند. گفتم خوب اگر اینطور باشد که مردم راضی بشوند چرا هویدا را نمیگیرید؟ چون با هویدا بد بودم. گفت، «آخر اعلیحضرت میگویند که محاکمه هویدا محاکمه رژیم است و بنابراین نبایستی که هویدا حبس بشود.» این را به من گفت. بعد من نشسته بودم خانهام، خوب، هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. دیدم که آقای دکتر حسین نصر که رئیس دفتر علیاحضرت است آمد منزل من. این یک قوموخویشی دوری با دکتر حسن زاهدی دارد و منزل او با هم ملاقات کرده بودیم بعد آمد منزل من. آمد منزل من و گفت، «علیاحضرت شما را احضار کرده.» ما بلند شدیم رفتیم. علیاحضرت گفت، «آقا، چند سال است شما را ندیدیم اینجا.» گفتم، «علیاحضرت، اعلیحضرت طاقت اینکه بنده راجع به خاکروبه تهران هم صحبت کنم ندارند و هیچ انتقادی را حتی گزارش را چیز نمیکنند. خوب، بنده بیایم مزاحم اعلیحضرت بشوم برای چه دیگر؟» بنده چون یکدفعه راجع به خاکروبه تهران صحبت کردم که این چرا خاکروبه را تو کامیونهای سرباز میبرند اقلا ماشین سربسته باشد که باد نبرد اعلیحضرت بدشان آمد. وقتی آدم راجع به خاکروبه…
س- واقعیت داشت این؟
ج- بله، بله. یکدفعه رفتم. علم به من گفت، «اعلیحضرت با تو خیلی عصبانی هستند.» گفتم، «چرا؟» گفت، «نمیدانم، دیشب صحبت تو شد،» چون علم همیشه طرفدار من بود، «من صحبت آوردم این وسط و صحبت تو شد. گفت کدام آقای پیراسته؟ آنکه میخواهد بیاید ما را نصیحت کند و خیال میکند همهچیز را میداند؟» به من گفت، «برو حالا یک چیزی بگو بلکه از دلش دربیاری.» البته در ۱۳۴۷، حالا آن موقعی بود که من اوج به اصطلاح نزدیکی با اعلیحضرت را داشتم و سوگلی اعلیحضرت بودم و سوار ماشینم میکرد. علم به من گفت، وزیر دربار بود، «بیا برویم خانه ما چای بخوریم، پیاده برویم.» وقتی آمدیم بیرون گفت، «من میخواستم جایی ضبط صوتی نباشد میخواستم یک مطلبی را با تو صحبت کنم.» چون او هم تردید داشت که تو اتاقش ضبطوصوت دارد یا ندارد. گفت، «آقاجان، آن فکر را از کلهات بدر کن. این اعلیحضرت دیگر آن اعلیحضرت نیست، شده مثل ناصرالدین شاه و dose تملق را طوری بردند بالا که هیچجور راضی نمیشود.
س- چی تملق را؟
ج- dose تملق را.
س- dose
ج- هیچی دیگر سیرش نمیکند و به من هم گفت، «هویدا آمد چهار میلیون تومان جلوی من داد به اشرف بهعنوان اینکه تو ۲۵ سال پیش خانهات را ارزان فروختی…
س- بله گفتید.
ج- «تو بودی میکردی؟» گفتم نه بنده دستم را ببرند اینکار را نمیکنم. گفت، «خوب، نمیشود دیگر ول کن.» این هم تو کلۀ من بود. خلاصه، علم گفت، «من حالا وقت برایت میگیرم برو یکجوری از دل اعلیحضرت دربیاور.» من رفتم پیش اعلیحضرت خواستیم یک تملقی بگوییم. گفتیم قربان این مملکت همۀ ارکانش درست است، زیربنایش درست است اینها ولی جزئیاتش خراب است. ولی جاهای دیگر زیربنایشان خراب است ولی جزئیاتشان درست است. گفت، «مثلاً چه؟» گفتم مثلاً برای اینکه آدم ماشینش را نمره بکند اینجا باید همه ماشینهای تهران بروند یوسفآباد. خوب چرا؟ خوب، این را همان کسی که ماشین میفروشد مثل اروپا مثل آمریکا نمرهاش را بدهد. یا اینکه کسی که بخواهد مالیاتش را بدهد باید تمام این شهر را بگردد برای اینکه بخواهد مالیاتش را بدهد خوب این را تکلیفش را معلوم بکنند. دستگاههای اداری پدر مردم را درآوردند. یا اینکه خاکروبه تهران را نمیتوانند جمع کنند. اصلاً بدش آمد اعلیحضرت. از این چیزهای کوچک هم که گفتم بدش آمد و دست دراز کرد و گفت، نمیدانم چرا پاریس را گفت، «این چیزها بهتر از پاریس هم است.» هیچی، ما آمدیم بیرون. علم گفت، «بدترش کردی.» هیچی تمام شد. دیدم اصلاً نمیخواهد، نمیخواهد آن دلش را میزد حالا چه بود نمیدانم. درهرصورت به علیاحضرت گفتم، «علیاحضرت، نمیشود که با اعلیحضرت راجع به هیچی صحبت کرد حتی خاکروبه تهران. خوب، بنده بیایم چه بگویم شعر که بلد نبودم بخوانم این بود که دیگر مزاحم نشدم.» گفت، «حالا موقع اینکارها نیست و فردا بروید حضور اعلیحضرت.» من فردایش رفتم حضور اعلیحضرت.
س- این کی است الان؟ دوره شریفامامی است؟
ج- بله، بله. وقتی وارد شدم شاه یک قیافه نجیبی داشت و طوری از دل آدم درمیآوردکه آدم همهچیز را یادش میرفت. مثلاً تا وقتی وارد شدم همینجور مثل طبق معمول دست داد و اینها گفت، «از گذشته صحبت نکنید.» یعنی عذرخواهی بود دیگر. گفتم اعلیحضرت، ما که طلبی از اعلیحضرت نداریم.
س- چه وقت بود ندیده بودید او را؟
ج- شش ماه، یک سال. شاید یک سال. گفتم ما که طلبی از اعلیحضرت نداریم گذشته اعلیحضرت بدهی به ما ندارید. چند روز خواستید ما سر کار باشیم چند روز رفتیم در هر صورت زیر سایه اعلیحضرت هستیم. من از اینکه عذرخواهی اینجوری کرد یک خردهای واقعاً متأثر شدم. اما روحیهاش بد نبود. گفت، «حالا راجع به اوضاع چه میگویید؟» گفتم، «بنده خبری ندارم که، بنده میبینم خیابانها شلوغ شده، کسی میتواند خبر داشته باشد که تو دولت باشد، ببیند. بنده مثل همه مردممیبینم خیابانهای ساکت تهران شلوغ شد. چرا؟ نمیدانم. اعلیحضرت چه فکری فرمودید؟ بنده اوامر را نمیدانم.» گفت، «ما میخواهیم که آخوندها را علیه خمینی بشورانیم.» من سکوت کردم. گفت، «عقیده شما چیست؟» گفتم بنده دیگر عقیده ندارم برای اینکه عقیدهام را قبلاً عرض میکردم هفت سال است تو خانهام نشستهام اگر حالا دیگر عقیده عرض نمیکنم. زد به خنده گفت، «نه، بگو.» چون گفته بودم من عقیدهام را صریح میگویم. چون من معتقد بودم که آدم اگر، شاه را اینجوری میشناختم، عقیدهاش را بگوید چیز میکند ولی نمیدانم چهجور شد؟ چه عاملی؟ که هنوز هم نفهمیدم که چه شد که اعلیحضرت با من عصبانی شد؟ واقعاً نفهمیدم. شاید هم مجموعش این بود که دلش را زده بود یا شاید دید که من خیلی گل کردم (؟؟؟) نمیدانم چه بود، نمیدانم چه بود. درهرصورت نمیدانم زده بودند برای ما؟ کسی چیزی گفته بود؟ نمیدانم. ولی اردشیر و هویدا در آن دخالت داشتند. گفتم، «قربان حالا که سؤال میفرمایید یکوقت نفرمایید که»، اشاره کردم، «خیال میکند که همهچیز را میداند. خیال نکنید که چاکر همهچیز را خیال میکنم میدانم. اما میخواهم ببینم این برنامه مطالعه شده است؟ این عملی است؟ این میشود؟ میشود یکهمچین کاری کرد؟» گفت، «چرا نمیشود.» گفتم، «والله بنده آنجوری که آخوندها را بنده میشناسم اینکار عملی نمیشود.» گفت، «پس باید چهکار کرد؟» گفتم، «به نظر بنده باید تو دستگاه خمینی خودش شکاف ایجاد کرد که آخوندهای طرفدار خودش بروند به او بگویند نمیشود ولی نه اینکه جلویش بایستند. این سیل است این سیل را باید منحرفش کرد، چیزش کرد که بشود یک جویبار بعد بشود یک رودخانه بعد خشک بشود. اینها باید تو خودش چیز بشود، جلوی سیل را نباید سد بست، باید خودش را منحرف کرد. و این آخوندها با بنده ارتباط دارند،» واقعاً هم ارتباط داشتم، «خانواده خمینی هم با بنده ارتباط دارند اگر اجازه بفرمایید بنده بروم به قم و به سازمان امنیت هم بفرمایید که راجع به اینکارهای آخوندها با بنده هم مشورت کنند. اگر مطلبی که آنها میخواهند انجام بدهند با عقیده بنده یکی بود که هیچی. اگر نبود همعقیده خودشان را بهعرض برسانند و هم عقیده بنده را.» گفت، «خیلی خوب این خیلی خوب است.» گفتم، «والله، این هم که راجع به عقبنشینی که دولت میکند بنده موافق نیستم. بنده آخوندها را میشناسم مردم را هم میشناسم باید مردم بترسند. از موضع قدرت باید با اینها صحبت کرد، عقبنشینی آدم از جلوی سگ فرار کند تو اتاقخواب آدم میآید اما بایستد یک سنگ بردارد سگه درمیرود. این عقبنشینیها راه تاکتیک است بنده نمیدانم با هدف است که کار بسیار بدی است نگفتم خودتان میکنید.» گفت، «خوب، راجع به این مسائل دیگر صحبت نکنید با کسی هرچه دارید با خودم صحبت کنید، فردا بروید تو جلسات مشاوره ما شرکت کنید.» ما رفتیم پیش علیاحضرت که، جلسات را علیاحضرت اداره میکرد، جلسات مشاوره را، دیدیم که اینها اصلاً پرتند. یک عدهای که آنجا بودند: هوشنگ نهاوندی بود، یک جلسه هم آموزگار آمد، یک جلسه یا دو جلسه، ولی همانوقت گفت که زنم مریض است و فرار کرد و نماند، شهرستانی بود نمیدانم به چه مناسبتی او آمده بود.
س- جواد شهرستانی؟
ج- بله. یک استاد دانشگاه قرچهداغی،
س- جمشید قرچهداغی
ج- قرچهداغی این هم بود، جمشید افخمی هم بود.
س- غلامرضا افخمی. شوهر مهناز افخمی.
ج- بله.
س- قطبی چه؟
ج- قطبی هم بود، رضا قطبی.
س- حسین نصر؟
ج- حسین نصر که میآمد بله. دیدم اصلاً اینها بیخودی اینها را جمع کردند، اینها اصلاً شعور ندارند که راجع به این موقع مملکت اینها مشاور باشند. آن قرچهداغی، قرچهداغی گفتید؟ اسمش چیست؟
س- جمشید قرچهداغی.
ج- این برای ما درس جامعهشناسی میداد که این جامعه اینجوری است schema درست کرده که ثلثش اینجوری است و ربعش اینجوری است و ثلثش اینجوری. من دیدم این وقت بیخود تلف کردن است. گفتم که علیاحضرت از ما دیگر گذشته که حالا بیاییم درس بگیریم. حالا بخواهیم درس هم بگیریم بعد از اینکه این شلوغیها چیز بشود. حالا ما را ول کنید برویم یک فکری بکنیم. ما الان باید این صحبت را بکنیم که چه کار بکنیم که این مردم چیز بشوند. بحث روانشناسی و جامعهشناسی حالا موقعش نیست. حسین قرچهداغی؟
س- جمشید. این متخصص، مهندس سیستم است.
ج- بله، اصلاً متخصص حرف مفت زدن است به نظر من. هیچی، بعد علیاحضرت گفت، «نه، اینها هم لازم است.» گفتم خوب وقتی علیاحضرت میگوید لازم است ما دیگر تو آن جلسه برویم چهکار کنیم. گفتم پس بنده را ول کنید که بروم سراغ کارهای دیگر و بنده بروم با پاکروان و امامجمعه و با سرتیپ صفاری و با اینها یک جلسهای بکنم با اینجا که دردی از من دوا نمیکند. آهان، روز اول هم به شاه گفتم، «قربان بنده الان هیچ فکر نمیکردم که اعلیحضرت نظر بنده را بخواهد مطالعه ندارم اما الان دو چیز به نظرم رسیده که عرض میکنم. گفت، «چیه؟» گفتم این مجلس را که مردم قبول ندارند. حالا هم اینها خودشان برای اینکه بگویند ما ملی هستیم نفت روی آتش میریزند. این مجلس را منحل بفرمایید نصف این عدم رضایتها یا دوثلثش برای این است که کسانی که در یک محلی زمینه داشتند، نگفتم اعلیحضرت محرومشان کردید، گفتم ما محرومشان کردیم و اینها هم حق دارند حالا که شلوغ است برای منافعشان شلوغ میکنند. آنوقت چاکر با این وکلایی که در محلها نفوذ دارند تماس میگیرم و الان هم در تماسم به آنها میگوییم که شما به جای اینکه موقع انتخابات بروید فعالیت بکنید حالا فعالیت بکنید اگر شهرتان را آرام کردید خوب معلوم میشود نفوذ دارید آنوقت هم وکیلتان میکنیم اگر نکردید چه توقعی از ما دارید کسی که نمیتواند شهرش را آرام بکند مردم را آرام کند که چه حرفی دارد. شاه گفت، «چطور است دوسهتا حزب درست کنیم؟» اصلاً گفتم، «قربان، حزب مقدمه میخواهد، چیز میخواهد با این روزی حزب که نمیشود درست کرد.» اما دیدم مثلاً پرت است. اصلاً باور نمیکرد. هیچی، و گفتم این نایبالتولیه قم در اینموقع، برادر دکتر اقبال بود، فلج هم شده بود یک حقوقی میگرفت اصلاً نمیرفت آنجا اقبال التولیه به نظرم بود، بله، اقبال التولیه. گفتم قربان برادر دکتر اقبال را میخواهد به او محبت بفرمایید بفرمایید که از بودجه بنیاد پهلوی ماهی پنجاههزار تومان به او بدهند از بودجه دربار پنجاههزار تومان به او بدهند. الان یک آدم فعال باید برود به قم که این را آنجا چیز بکند. گفت، «کی؟» گفتم، «جمالی.» گفت، «جمالی کیست؟» گفتم جمالی را بنده میشناسمش رئیس کانون سردفتران بوده بیخودی این دولت محرومش کرده از انتخابات که اینها همهش مقدماتی بود برای چیز و حالا این آنجا برود با شریعتمداری همدرس است، با خمینی همدرس بوده چه بوده اینها زبان همدیگر را میفهمند و با ما هم نزدیک و محرم است. گفت، «میترسم موجب تقویت خمینی بشود.» گفتم اعلیحضرت دیگر بنده سر پیری که دیگر یک انتصاب را حضورتان معرفی میکنم که مطالعه دارم که بیخود عرض نمیکنم. گفت، «خیلی خوب، بگویید بیاید.»
س- این حالا تو همان جلسه اول است.
ج- جلسه همان روز اول است. شریفامامی علاوه بر اینکه سیاستمدار نبود کار اداری هم بلد نبود. شریفامامی بالاخره فهمید جمالی را من معرفی کردم. یکدفعه که ما دربار بودیم ما را از ساعت ۹ آقا میبردند آنجا تا ساعت ۳ بعدازظهر گرسنه و تشنه ولمان میکردند.
س- کدام جلسه؟ تو همان جلسه….
ج- دربار.
س- علیاحضرت؟
ج- علیاحضرت بله که چند جلسه ما رفتیم. و به حضورتان عرض کنم که دو مرتبه میرفتیم خانهمان یک ساندویچی چیزی میخوردیم برمیگشتیم میآمدیم دربار.
س- ؟؟؟ین چه میگفتند تو آن جلسه؟
ج- حالا به شما میگویم. علیاحضرت هم یادداشت میکرد و پیشنهاداتی میکرد. باز هم من هفت هشت جلسهای تو آن جلسات رفتم بعد حساب خودم را جدا کردم. من معتقد بودم که مجلس را منحل بکند و همین که گفتم این برنامه را اجرا بکند. او میگفت، «حزب درست کنید. سه چهارتا حزب درست کنید.» دیدم اصلاً پرت است نمیداند که اوضاع چیست. خلاصه، جمالی را آقا به جای اینکه…. آخر آن موقعها پنج دقیقه حساب بود همه کاری را کردند منتها دیر کردند. دیدم که تلفن زنگ میزند پیشخدمت آمد که آقای شریفامامی میخواهند با شما حرف بزنند. گفتم که بله. او فهمید که ما دربار رفتیم و آنجا حالا مشاور شدیم و اینها یکخرده دستوپایش را جمع کرده بود. گفت، «ما اینکار آقای جمالی را کردیم و اینها منتظر فرمانش بودیم.» گفتم آقای شریفامامی مگر یک کسی را که وزیر میکنند منتظر فرمان… ممکن است دو ماه بعد فرمانش بیاید. شما این را میفرستادیش میرفت بعد فرمانش را میگرفتید حالا که موقع اینکارها نیست. هیچی، برای هیچی ۴۰ روز این را چیز دادند که تشریفات اداریاش بشود. هیچی، بالاخره فرستادندش در دوره ازهاری فرستادنش من تو رادیو شنیدم اینجا. اما دیگر دیر شده بود. گفتم اجازه بدهید به اعلیحضرت که من بروم قم، من این دفعه میخواستم خیلی دست بهعصا راه بروم که اعلیحضرت… من که نمیدانستم که شاه میرود اگر میدانستم مریض است و میرود همان تحول اولی من صد برابر بیشترش میکردم اما دیدم که این حالا بعد از هفت هشت سال ما با هم به اصطلاح آشتی کردیم و آمدیم جزو مشاورینش شدیم و حالا ما دومرتبه تند برویم این میگوید اه این آقای پیراسته آمده ما را نصیحت کند من یک خرده حالا هی خودم را شبها توبیخ میکنم که چرا اینجور نگفتم. اما با وجود این میگفتم ولی نسبت به آنجه که طبیعت من است نمیگفتم. در ضمن میگفتم حالا بگذار این یک خرده چیز بشود با ما به اصطلاح (؟؟؟) بشود بعد یواشیواش. یکدفعه نگوید که، چون او از تندی و تیزی من…. یک روزی پاکروان آمد منزل من، پاکروان خیلی با من دوست بود و ما حل و بحث
س- ایشان آنموقع وزارت دربار بود، مشاور بود؟
ج- مشاور بود، او هم مشاور بود. این آمد منزل من و ما هر دو بهم خیلی عقیده داشتیم من او را خیلی آدم شریفی میدانستم و او هم به من خیلی لطف داشت و عقیده داشت. آمد به من گفت، «آقای پیراسته خداوند شما را برای یکهمچین موقعی نگه داشته هم آخوندها را میشناسید هم سیدید، هم بلدید با آخوندها چهکار کنید شما باید بشوید نخستوزیر.» گفتم تیمسار این اعلیحضرت با من بد است. گفت، «هنوز هم است؟ یا حالا که رفتید…» گفتم بله من میدانم که اعلیحضرت به من لطف سابق را ندارد میدانم حالا شما از طرف اعلیحضرت آمدید یا خودتان میگویید؟ من خیال کردم مثل سابق است که ما را میفرستاد منزل یزدانپناه و اینها. گفته «نه من خودم میگویم ولی عقیدهام این است که باید شما بیایید اگر بیایید.» گفتم خوب اگر اعلیحضرت موافقت کردند به شرط اینکه شما مرا تنها نگذارید شما بیایید بشوید وزیرکشور و این شهربانی و ژاندارمری و ساواک را اداره کنید که ما یک کداممان مرجع باشیم با مقامات انتظامی. گفت، «من اهل اینکارها نیستم.» گفتم بابا من هم نیستم اگر میخواهید بیاییم فداکاری کنیم باید هر دو. گفت، «خیلی خوب، من هم میآیم.»
س- میتوانست او در آنموقع چون میگفتند وضع جسمیاش خراب است.
ج- نه، نه. وضع روحیاش خوب بود. خوب بود خیلی خوب بود. خوب فکر میکرد. عرض کنم که رفته بود به اعلیحضرت، آمد منزل من و گفت، «من اسم دو نفر را بردم امینی و شما را. امینی را اصلاً نگذاشت حرفم تمام بشود. راجع به شما گفت که او خیلی تند و منتقم است.» نه اینکه با من بدی کرده بود خیال میکرد که حالا من بیایم انتقام از او میکشم، یک چیزهای بیخودی
س- از شاه.
ج- از شاه مثلاً. نمیدانم گفته بود خیلی منتقم است و خیلی تند است. این را به من چیز فهماند.
س- پاکروان.
ج- پاکروان. بنابراین من یک خرده باز هم دستبهعصا بیشتر راه میرفتم بعد از این کار. بعد که از اتاق اعلیحضرت من آمدم بیرون که گفتم سازمان امنیت با من همکاری بکند آمدم منزل که دیدم سپهبد مقدم به من تلفن کرد.
روایتکننده: آقای مهدی پیراسته
تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۴
بله، سپهبد مقدم به من تلفن کرد و گفت که «ما در اختیار شما هستیم. چه فرمایشی دارید؟ اعلیحضرت امر کردند.» گفتم، «بنده کاری ندارم. تیمسار من به اعلیحضرت عرض کردم که راجع به آخوندها چون من سابقه دارم و اینها را میشناسم و اینها و راجع به اموری که تصمیم میگیرید من هم مشورتم را بدهم میخواهید اضافه کنید میخواهید اضافه نکنید.» نمیخواستم او با من دربیفتد. گفت، «نه به من فرمودند که همهچیز را به شما بگوییم.» گفتم، «خوب پس اگر اینطور است الان شام بیایید اینجا پیش هم با هم صحبت کنیم.» گفت من دو سهتا تلفن در شب به من میشود و من نمیتوانم از خانهام بیایم بیرون. شما بیایید اینجا.» گفتم، «خانه شما کجاست؟» گفت، «سازمان امنیت یک جایی توی سلطنتآباد است.» من دیدم حالا ما برویم سازمان امنیت بگویند فلانی رفته سازمان امنیت و اینها. آخر سازمان امنیت خیلی بدنام شده. گفتم، «من به شرطی میآیم که تیمسار پاکروان هم باشد.» گفت، «خیلی خوب.» پاکروان آدم درویشی بود. به او تلفن کردم که من یکهمچین چیزی به اعلیحضرت عرض کردم و اعلیحضرت فرمودند که امشب ما برویم آنجا و اگر میل دارید که من گفتم به شرطی که شما هم باشید.» گفت، «خیلی خوب حرفی ندارم من الان میآیم خانه شما.» آمد و من به مقدم گفتم، «من بلد نیسم کجاست سازمان شما.» گفت، «من الان یک ماشین میفرستم شما را بیاورد.» یک ماشینی آمد در خانه ما و ما را برد از ده دستگاه رد کردند تا رفتم منزل مقدم. شام خیلی خوبی تهیه کرده بود و خانمش را ما شناختیم و نوه فریدونی بود و فریدونی معاون وزارت کشور بود. و ما با هم یک سابقهای داشتیم. مقدم را بهش گفتم که، مقدم گفت، «آخوندها شما را قبول دارند.» من حرفی نزدم. گفتم که حالا اگر من به او بگویم این را برو به اعلیحضرت بگو میگوید که ها. و خیلی من دست به عصا راه میرفتم. بعد به او گفتم که شما بگذاید ما برویم به قم و بنده این چندتا آخوندی که در زندان هست آزاد بکنیم منتهی با وساطت من، ما اینها را برداریم و برویم به قم و با این پسندیده هم با ما چیز بود، پسندیده سردفتر اسناد رسمی بود در خمین. به اصطلاح (؟؟؟) بکنیم و این خمینی هم پیش ما واسطه فرستاده بود وقتی که ما عراق بودیم و حالا هم بالاخره بعضی از اینها چیز دارد یک نسبتی هم اینجوری با هم سببی پیدا کردیم اینها، برویم این آتش را خاموش کنیم.» بعد پاکروان از او پرسید که آخر رؤسای اینها کی هستند که این مملکت را شلوغ میکنند؟» چیز نگفت.
س- مقدم نگفت.
ج- مقدم نگفت. گفت، «اینها مثل شبنم صبح میگیرد، رئیس ندارد.» بعد معلوم شد که اصلاً خودش ساخته با آنها و این ده پهلو بازی میکند و ما هم
س- یعنی شما برایتان تقریباً مسلم شد بعد از انقلاب؟
ج- بله بعد از انقلاب. همینجا هم چیز برای من تعریف کرد. همینجا هم از این مدنی پرسیدم، گفت، «بله، با ما همکاری میکرد.» حالا هم به شما میگویم چرا؟ چون سازمان امنیت عملاً دست آمریکاییها بود. سفیر آمریکا به این فهمانده بود که این کار شاه دیگر تمام شده است.
س- آها.
ج- حواسم از بس خسته شدم نمیتوانم. این است که این دیده بود وقتی سفیر آمریکا بهش میگوید که، اینها حدس من است ها.
س- بله.
ج- تمام شده است. یا رئیس سیا میگوید تمام شده است، میگوید خوب چرا من عقب بمانم این بود که دو پهلو بازی میکرد. و بعد مقدم گفت که «من ماهی سه میلیون تومان کم دارم پول.» من خیلی تعجب کردم که در این موقع این چطور سه میلیون تومان کم دارد آن هم در ماه. گفتم که، «آقا این را به اعلیحضرت بگویید که سه میلیون کم دارید اینها که چیزی نیست و اینها.» گفت، «آخر پول نیست.» (؟؟؟) دیوانه شدم که آخر چطور؟ بعد که انقلاب شد معلوم شد که صدها میلیون تومان پول توی سازمان امنیت بود اینها. نمیدانم اینها
س- برای چه؟
ج- من گفتم. چند روز بعدش گفتند که شما، گفتم، «بابا اینکار پول میخواهد که توی جنوب شهر پخش بشود و جلوی اینها مثلاً قصابها را بیاوریم، چیزها را بیاوریم که ما همین جور نشستیم اینها سربازها را توی خیابان گذاشتیم اینها. اینها باید یک دسته از این چیزهای جنوب شهر را همینطور مثل خودشان، یکی به اینها بزنند بیرونشان کنند. گفتند، «پول نیست.» دکتر نصر آمد که علیاحضرت فرمودند که شما تجار را دعوت کنید و بهشان بگویید پول بدهند.» بنده اصلاً با تجار ارتباطی ندارم. من اصلاً کارم کارمند اداری است و چیز بوده من با بازاری اینها تماس ندارم، تاجر. چهجوری من این موقع ازش پول بگیرم فردا برای خود من هم بدنامی بشود. و من نمیتوانم. اما خوب چون علیاحضرت فرمودند من تلفن کردم به بنکدار به نظرم، رئیس اتاق
س- دکتر بنکدار پور
ج- آره بنکدارپور، یعنی به وسیله جهانگیر نیکپور. گفتم بگویید که آن آقا هم بیایند و دکتر بنکدارپور و فردا صبحانه بیایید منزل من. برای اینکه برای خودم بدنامی نشود گفتم دکتر نصر هم بیاید. آمدند و چایی خوردیم و گفتیم، «بابا یک پولی جمع کنید که برای اینکار مبارزه و اینها. گفت که «ما پول نداریم و نمیدانم،…. و از این حرفها زدند.» حالا پول ما به درد شما چه میخورد. حالا فرض کنید ما پانصدهزار تومان یا یک میلیون تومان هم جمع کنیم این پول چیز نمیشود.» حالا اینها هم خیال میکنند که چون مثلاً میرفتند به شریعتمداری یک وجوهی میدادند همهشان در امان هستند. اصلاً هیچ فکر نمیکردند که این آتش همه را خواهد سوزاند اینها. آن نگرانی که ما داشتیم اینها نداشتند. بعد گفتم، «پس این پول را در هر صورت من واسطهاش نیستم این آقای دکتر نصر واسطهاش هستند که برای دفتر علیاحضرت میخواهند و میخواهند چیزش کنند و اینها.» بعد آنجا هم فکر کاسبی افتادند. دکتر بنکدارپور گفت که ما چهل میلیون تومان از اتاق صنایع بود بازرگانی بود چی بود؟
س- از اتاق بازرگانی و صنایع
ج- آره. آنجا پول توی بانک عمران داریم سپرده ثابت. شما… آنوقت نیکپور گفت که «این را بگیرید از بانک عمران بدهید به ما ما نزولش را جلوتر به شما میدهیم.» حالا میخواهند آنموقع هم چیز کنند. گفتم، «آقا من حالا فرصت این کارها نیست که ما برویم از اینکارها بکنیم.» اصلاً همه خواب بودند همهشان فکر این چیزها بودند. چند روز بعد قبل از اینکارها من هنوز جزو مشاورین اعلیحضرت نشده بودم. سرلشکر معتضد بود که معاون سازمان امنیت بود به من گفت که، آنوقت شده بود سفیر در سوریه، گفت که قرار است که خمینی را از عراق تبعیدش کنند و بیاید به سوریه و ما هم با سوریه صحبت کردیم که ازش التزام بگیرند که کار سیاسی نکند. گفتم، «این برنامه مطالعه شده است؟ خوب میرود جای دیگر.» گفت، «نه هیچجا راهش نمیدهند و تماس گرفتیم و اینها نمیدانم چه شد… اما به نظرم خیلی عجیب بود.» بعد یکروزی به مقدم گفتم، «آقا پس چطور شد؟» در یکی از جلساتی که شبها با هم داشتیم. همانموقع اعلیحضرت تلفن کرد خانه مقدم، گفت که، او بلند شد پای تلفن و گفت که بله این پیراسته و پاکروان هم اینجا هستند و مشغول مذاکره هستیم و فلان و اینها. ضمناً به شما بگویم که شاه به من گفت که یکخرده با آمریکاییها ور بروید. این اصطلاحش بود که به ما میگفت. یعنی جلویشان را بگیرید. حالا نمیدانم شاه با آمریکاییها صحبت کرده بود راجع به من که این حرف را زد یا اینکه همینطوری گفت. من از ترس اعلیحضرت با خارجیها صحبت نمیکردم. برای اینکه شاه نسبت به ما حساسیت داشت ولی مخالفینش میرفتند و میآمدند. ولی راجع به ما حساسیت داشت که چرا با خارجیها ارتباط گرفتیم. وقتی خود شاه گفت که با آمریکایی ور بروید، من به این آقای رضا مینی که
س- مشاور سفارت بود.
ج- سفارت بود، از مدرسه دارالفنون میشناختمش، البته او از من چند کلاس جلوتر بود. ولی درهرصورت ارتباط شخصی داشتیم. تلفن کردم که من امشب میخواهم یکی از اعضای سفارت آمریکا را ببینم یا خود سفیر را. چند دقیقه بعد تلفن کرد که مستشار سیاسی سفارت آمریکا میآید امشب پیش ما، شما هم بیایید. من رفتم. رفتم و این آقایی که آمد اسمش یادم رفته،
س- استمپل بوده یا استمپل یا لامبارکیس.
ج- لامبارکیس باید باشد. این اسمش یکخرده فرنگی مثل شکل لهستانی اروپای شرفی بود. لامبارکیس
س- همین دوتا را شنیدید؟
ج- همین دوتاست همین. یکی از اینها بود من یادم رفته اسمش
س- آها.
ج- چون در جلسه آخر کارتش را به من داد. امینی یادش است، عینک میزد. ولی رئیس اداره سیاسی بود درهرصورت یعنی مستشار بعد از سفیربود حالا.
س- آها، استمپل شاید بود. یک کتاب هم نوشته.
ج- آها، شاید راجع به ملاقات من هم نوشته باشد، نمیدانم، گفت که، به من گفت، «عقیده شما راجع به اوضاع، اگر شما بیایید سر کار چهکار میکنید؟» گفتم، «راجع به چه؟ سیاست داخلی یا خارجی؟» گفت، «نه،» به خنده گفت، «سیاست خارجی نه، سیاست داخلی.» گفتم، «خوب، من مطالعه ندارم. عقیده شما چیست؟» گفت که باید این فضای سبز سیاسی فضای باز سیاسی یعنی liberalization ادامه پیدا کند.» من خندیدم. گفت، «چرا میخندید؟» گفتم، «آخر این چهجور آزادیست که؟ مگر در واشنگتن مردم میتوانند بفرستند بانکها را آتش بزنند؟ مگر در پاریس مردم میتوانند بفرستند خانهها را آتش بزنند؟ آژانها را بکشند، مردم را بکشند. این چهجور آزادیست که؟ اینکه آزادی نیست این هرجومرج است.» گفت، «پس شما عقیدهتان چیست؟» گفتم، «باید مجلس را منحل کرد. اول اینها را باید فرستاد از کوچه تویخانهشان. مجلس را منحل کرد. آرام کرد مملکت را. انتخابات را آزاد بکند هر کسی مردم خواستند بیاید میشود وکیل. آن هرکس را آن مجلس خواست میشود نخستوزیر. این میشود انتخابات آزاد. این میشود آزادی مردم.» گفت که «نه اینها مثل گنجشکهایی هستند که از قفس آمدند بیرون و نمیدانند کجا بنشینند. از این شاخ به آن شاخ میروند بالاخره یک جایی مینشینند.» این حرف را به من چون معینیان هم زد معلوم شد که این حرف را به خهم زدند که نگران نباشید اینها بعد از مدتی آزادی گرفتند اینها. گفتم، «آخر اینها که مردم نیستند. اینها محرک دارند اینها چیز دارند. من اگر بیایم سرکار به جای اینکه بیایم روزی دویست نفر توی خیابان بکشم بچههای مردم را، پانصد نفر را چهارصد نفر را حبس میکنم.» گفت، «چهارصد نفر کیها هستند؟» گفتم، «صد نفرش از دستگاه اعلیحضرت است. اینها که در این چند سال چیز کردند. سیصد نفر از محرکین و مخالفین. ما از دو دسته میگیریم. اینها را میفرستیم یک جزیرهای. وقتی که همه را گرفتیم که دیگر کسی باقی نیست که فردا تشکیلات بدهد. مگر میگیریم میفرستیمشان آنجا. به جای اینکه روزی دویست نفر آدم بکشیم چهارصد نفر حبس میکنیم. و من غیر از این عقیدهای ندارم و باید اینها را اول توی خانهشان کرد، خیابانها را امن کرد. بعد آنوقت آزادی داد. چه آزادی داریم بدهیم؟ اینها. حالا من طرز فکرم این است.» گفت که «نه این.» دیدم نه این نمیپسندد.
س- این در دوره شریفاممی است، بله؟
ج- بله، بله.
س- آها.
ج- آنوقت من برای اینکه اینها نگویند که اینجا در حقیقت تقیه کردم، چون میدانستم که آمریکاییها شریفامامی را تقویت کردند. البته آنها برای نقشه خودشان.
س- آها.
ج- و یک آدم ضعیف اینجوری بیاورند. من گفتم اگر حالا من بگویم بعد شریفامامی هم به گوشش میرسد که. گفتم، «نه شریفامامی بد نیست. ولی بههرصورت باید یک برنامه داشته باشد. من برنامهای نمیبینم. مگر برنامه پشتش یک چیزی داشته باشد. در این برنامه من موافق نیستم که اینکارها را بکنیم. مگر پشتش بخواهد یک کارهای دیگر بکند. آنها را نمیدانم. هیچی دیگر با من تماس نگرفتند. معلوم شد که اینها آن برنامه
س- نپسندیدند.
ج- برنامه مرا نپسندیدند، و اینها برنامه دیگر برای خودشان دارند. ما چند شب بعدش که منزل مقدم بودیم، گفتم، «آخر پس تیمسار چطور شد؟ بنا بود این آخوندها را آزاد بکنید که ما برداریم برویم نجف.» گفت، «نجف برای چه بروید؟» گفتم، «برویم این خمینی را ببینیمش.» گفت، «به ما تبعیدش کردیم رفت به کویت.» گفتم، «اه، مگر شما قرار نبود که با بنده مشورت کنید؟ آخر چرا اینکار را کردید؟» گفت، «نخیر آبرویش میرود. حالا میرود پاریس و آنجا بلاد کفر و آبگوشت میدهد و گفتم، «آقاجان تصدقت بروم. آخر قرار بود، اصلاً جلسه برای این بود که مرا هم شما در جریان بگذارید. خوب من که جلوی شما را نمیگرفتم؟ اینها.» گفت، «نه سفیر ما از کویت بیرونش کردند و چیز کرد و رفت به پاریس.» حالا من هی میگویم به اعلیحضرت که اجازه بدهید من بروم به قم. نخیر دیگر اصرار نمیکنم چون او سوءظن داشت به همهچیز. من رفتم بالاخره به قم. بعد از چه وقت به من اجازه دادند بروم قم؟ چهل روز بعد از ملاقات اولیه. یعنی این چهل روز همهچیز عوض شده بود.
س- بله.
ج- من رفتم قم پیش گلپایگانی و همین جمالی همراهم بود و پارسای تویسرکانی شاعر و نویسنده و آدم حسابی و مستوفی کمرهای. مستوفی کمرهای پسرخاله خمینی بود که او را دیگر پیش شریعتمداری
س- (؟؟؟)
ج- بله، از قدیم هم من هم به او کار داده بودم اینها. آدم خوبی هم بود. بله، ما رفتیم منزل آقای گلپایگانی و یکی از مشکلات من این بود که دیدن کی بروم؟ برای اینکه هر کس هم جلوتر آدم برود آن یکی بدش میآمد اینها. ولی چون پسر گلپایگانی مرده بود در واقعه طبس، آقا مهدی، من بهعنوان اینکه تسلیت به او بگویم اول منزل او رفتیم و بعد رفتیم منزل شریعتمداری و بعد رفتیم منزل نجفی و بعد بلند شدیم رفتیم منزل آقای خمینی در قم. آنجا آقای پسندیده یک ناهار مفصلی هم برای ما درست کرده بود و یک مهمانی خوبی برای ما داده بود. چون پسندیده را من از زندان درش آوردم قبل از انقلاب. به اعلیحضرت گفتم که این پسندیده، بیخودی گفتم، چون دیدم که نمیشود میخواستم بیاورمش بیرون که یک خرده آبها چیز بشود. گفتم این سرطان دارد میمیرد بعد فردا میگویند ما کشتیمش. گفت، «شما مطمئن هستید؟» گفتم، «بله.» حالا آنکه چه چیز دارد اینها. این آمده بود بیرون و فهمیده بود که من کردم، این یک مهمانی هم برای ما داد. سر ناهار به او گفتم، «آقای پسندیده این مملکت کمونیست میشود این جور که نمیشود. یک فکری بکنید.» گفت، «با این دولت نمیشود. اگر شما میآیید سر کار ما حاضریم که اینکار را بکنیم.» گفتم، «بابا این صحبت را کنید. اعلیحضرت بدش میآید از اینکه توی خیابان برایش نخستوزیر معین کنند. شما به کار من و اعلیحضرت کار نداشته باشید. شما راجع به خمینی صحبت کنید.» یک صورتی به من داد باز آخوندها منتظری و آنوقتها من تا حالا اسمش را نشنیده بودم، منتظری و همین دیگر کی بود؟ طالقانی و اینها هم تویش بودند. یک ده بیستتا صورتش را داشتند که اینها را شما آزاد کنید. بیایید مرا هم بردارید با هم برویم پاریس و اینکار را همان پاریس حل میکنیم.» ما بردیم این را دادیم به آقای مقدم که آقا اینها را آزاد کن. آنقدر این را طولش دادند که موقعی که دیگر نمیتوانستند نگهشان دارند آزادشان کردند. ولی به حساب بنده دیگر نشده بود، میدانید؟ به اعلیحضرت گفتم. اعلیحضرت آقا این روزهای آخر آنتن گیرندهاش نمیگرفت.
س- آها.
ج- ما هم که نمیدانستیم این مریض است. من با او حرف میزدم مثل اینکه با بیبی (؟؟؟) حرف میزدید. اعلامیهها را من مینوشتم یعنی گفته بود که شما توی آن کمیسیون چیزی نگویید. اما خوب خیال میکرد من بهتر بنویسم این اعلامیههایی که از دربار درمیآمد توی روزنامه مینویسند آقای علیقلی اردلان امضا میکرد، این را بعضیهایش را
س- آن نطق را آقا کی نوشته بود؟
ج- نطق را جعفریان نوشته بود.
س- صدای انقلاب را شنیدم و
ج- بله، بله، آن نطق را دکتر نصر به من گفت که شاه زیر بار نمیرفت دیشب. من از رادیو شنیدم خیلی هم تعجب کردم. ولی ما خیلی اصرار کردیم تا ساعت دوازده شب طول کشید تا موافقت کرد. این نطق را رضای قطبی که جعفریان به جعفریان که معاونش بود گفته بود، جعفریان انشای او بود. آن است که آن را بعد از انقلاب شنیدم ها.
س- بله.
ج- ولی آن
س- آن جلسات شما تشریف نداشتید.
ج- نه، نه هیچی. خلاصه این یکروزی اینکه میگویم شاه از خانوادهاش میترسید، آنموقع هم میترسید و این خیلی عجیب است. به من گفتند که بیشتر کار این نهاوندی نه که قبلاً رئیس دفتر علیاحضرت بود و اینها، بیشتر میرفت با علیاحضرت میپخت و ؟؟؟؟ قطبی، بعد میآمدند توی