روایتکننده: آقای محمد ناصر قشقایی
تاریخ مصاحبه: ۱ فوریه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: لاسوگاس ـ نوادا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
س- ادامه خاطرات جناب آقای محمدناصر قشقایی اول فوریه ۱۹۸۳ در شهر لاسوگاس ایالت نوادا مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- قربان امروز اگر اجازه بفرمایید از شما خواهش کنم که خاطراتتان و جریانات زندگی سیاسیتان بعد از واقعه ۲۸ مرداد که دیروز تا آنجا رسیدیم شرح بدهید.
ج- دیروز که قبلاً عرض کردم که ما تا یک سال بعد از مصدق هم در فارس بودیم بعد سپهبد زاهدی آمد ما دیدیم نه دیگر نمیشود.
س- یعنی با وجود اینکه با سپهبد زاهدی آشنایی….؟
ج- آشنایی خیلی زیاد داشتیم.
س- این هم مثل اینکه قبلاً…
ج- بله قبلاً دوستی داشتیم از زمان اول رضاشاه ایشان آمدند به فارس اول رئیس ستاد بودند بعد فرمانده لشکر شدند اینها دیگر با هم از آن زمان دوست شدیم و در همان زمان هم دو سه مرتبه خواستیم به اتفاق هم بر ضد رضاشاه کودتا کنیم در تهران که اتفاقاً همان شبی که من زا هدی را دیدم و با هم قرار میگذاشتیم چهکار کنیم. فردایش پدرم و بنده را بردند به حبس. بههرحال با زاهدی آشنایی ما سابقه داشت.
س- پس آن جریان حبس کاملاً بیدلیل نبوده؟
ج- کدام حبس؟ نه آن حبس را برای این نمیدانستند آن چون در جنوب انقلاب بود و رضاشاه هم بعد وقتی که (؟؟؟) سردار معتصم بختیاری رفته بود به رضاشاه گفته بود خب آقا چه میخواهید از صولت الدوله؟ گفته بود من میخواهم ملکهایش را بدهد نمیدهد. گفته بود من میدهم. چطور میدهی؟ گفته بود من میدهم اینقدر در عالم ایلی بهم اختیار داریم. آمد در محبس پدرم را ملاقات کرد بنده هم بودم پدرم گفت…
س- کدام محبس تشریف داشتید؟
ج- قصر قجر. بله. پدرم گفت آخر تو اختیار داری هر کاری میخواهی بکنی بکن. گفت ملکها را میدهی؟ گفت بله ملک را میخواهم چه کنم. بله میدهم اگر خودم یا اولادم قدرتی داشتیم پس میگیریم نداشتیم حالا که گرفتند. بله میدهم قباله هم میکنم هر کاری میخواهید میکنم. یک هفته نشد چهار روز بعدش پدرم در محبس فوت کرد.
س- آنوقت شما را باز نگه داشتند یا…؟
ج- بله بنده هم مدتی باز آنجا بودم از آنجا منتقل کردند به خانه نه بهعنوان تحتنظر به عنوان حبس در خانه که از قصر قجر هم مأمور میآمد بهعنوان حبس و از تأمینات هم برای حفظ خانه و اینها. و بنده را آنجا شش سال دیگر هم در خانه حبس بودم. دیروز هم عرض کردم دو مرتبه در این شش سال اجازه خروج دادند که یکی برای دفن پدرم یکی هم برای فروش املاک. و در مقابل این املاک به ما از دره گز خراسان ملک دادند اول گفته بودند از تبریز بدهیم رضاشاه گفته بودند تبریز اینها ترکی زبانند اصلاً با تبریزیها میانهشان خوب هست لازم نیست از مشهد. دو ملک هم از تهران دادند به همون یکی سلطانآباد در شهریار یکی عباسآباد در ورامین.
س- مال کی بود اینها که به شما دادند؟
ج- دولت. دولت نه آن ملکها را بهعنوان اینکه دولت از ما میخرد آنها را خرید از مشهد اینها پس داد عنوانش بردن نبود عنوانش معامله بود. مثل عرض میکنم یکی از ملکهای ما را که قیمت گذاشته بودند آن زمان سالی در حدود هزار پانصد تا هزار هفتصد تومان عایداتش بود این را به یازده تومان سه قرار ده شاهی قیمت گذاشته بودند. اصل قیمت یازده تومان ولی عایداتش در حدود ۲۰۰۰ تومان بود.
س- کجا بود این ملک؟
ج- نزدیک به سمیرمعلیا نزدیک شهرضا آنجاها بله. بعد به پدرم که ما دیگر در حبس بودیم تا شاه عروسی کرد موقعی که شاه عروسی کرد یک کاغذی بنده یک کاغذی مادرم یک کاغذی زنم به شاه زنم و مادرم به ملکه نوشتند تبریک میگوییم بعد هم ما یک خانهای داریم اینجا اگر برای آمدن میهمانها جا نباشد میخواهید خود ما پذیرایی میکنیم نمیخواهید هم ما بیرون میرویم خانه را در اختیار میگذاریم. مرحوم شکوه الملک این کاغذ را برده بود پهلوی شاه گفته بود تقاضای آزادی کردند؟ گفته نه قربان تقاضای آزادی نکردند فقط این است کاغذ را خوانده بود برایش. بعد عصبانی شده بود به بختیاریها که اینها رفتهاند به مصریها و تقاضا کردند که حسبیهایشان آزاد بشود قشقاییها همیشه غیرتی داشتند نرفتند پهلوی خارجیها و دستور بدهید ناصر را آزاد بکنند. همین عصری بود ما دیدیم مقدادی آمد اول مقدمهای چید که بنده مثلاً فورجه نکنم.
س- مقدادی؟
ج- مقدادی آنوقت رئیس تأمینات بود عبدالله مقدادی. همه از او شکایت داشتند ولی نسبت به من منتهای کمک را کرد بله. گفت شما آزادید جشن هست بروید به جشن به آن مأمورهای در خانه هم گفت آقا شما تا برسانید تماشا کنند و بعد هم دیگر بروید. ما رفتیم به جشن من دیدم نمیتوانم سرم گیج میرود نه شش ـ هفت سال بود همش تنها بودم دیدم توی جمعیت هست برگشتم منزل.
س- جشن کجا تشریف بردید؟
ج- جشن توی خیابانها عروسی…
س- به دربار دعوت نکردند پس؟
ج- نخیر عروسی شاه بود توی این خیابانها بالماسکه زده بودند و هزار کار میکردند ما هم رفتیم تماشا هفت سال توی خانه آنوقت هم که تلویزیون اینها نبود که کسی نگاه کند…
س- آنوقت رادیو بود؟
ج- رادیو بله رادیو بود یک چیزی ولی مزخرف. بعد یک چندی آنجا ماندیم گفتیم که برویم به خراسان گفتند خودتان نمیتوانید ولی ما که در حبس بودیم نمایندهمان در خراسان بود. در این گیرودار پاکروان استاندار خراسان بود و با پدرم خیلی دوستی داشت و با خود من هم آشنایی داشت یعنی دیده بودم خب من جوان بودم با نماینده من گفته بود که خواهر من را برای پسرش این پاکروان آخری که فوت کرد برای این خواستگاری بکند. من گفتم والله ما تاکنون فامیلمان به خارجی دختر ندادیم بعد از آن هم من نمیشناسم چهجور پیغام داده بود که اگر دختر به من دادید همه کارهایتان را پهلوی شاه درست میکنم و گفت با من بساز و با عالمی ناز کن.
س- منظورش از کارهایتان چی بود؟
ج- آزاد بشویم بتوانیم برویم بیاییم اینها. آخر بنده نمیتوانستم از تهران خارج بشوم. گفتم به آقای پاکروان بگویید ما تاکنون به وسیله زن پیشرفت نکردیم و ما با خدا میسازیم با کسی با شما هم کاری نداریم فعلاً. این شروع کرد به دربار کاغذ نوشتن که آقا این درهگز چنین ملک است سرحد روسیه هست چه هست چه هست چه هست. هان این را خوبست از قشقایی بخریم. شاه گفته بودید پاک حیوان پاک حیوان بگویید آقا مگر هر کس هر چه داشت باید برای آستانه خرید؟ ملکی است دولت داده. بعد نوشته بود که آقا این ملک در سرحد روس است اینها فردا با روسها تماس میگیرند در قشقایی هم جنوب را دارند بازی درمیآورند. شاه گفته بود خیلی خوب حالا ملکها را بخرید ازشان. آمد مقدادی مرا خواست به شهربانی رسمی گفت که امر شده است که شما این املاک را بفروشید. گفتم آقا لازم امر نیست ملک که مال من نبود شاه دلش خواست ملکی را به من داد آنجا حالا دلش میخواهد پس بگیرد هرجور میگوید. این هم رفته بود میگفت وقتی به شاه گفتم. خودش رفته بود گفت شاه خیلی گفت هیچی ایراد؟ گفت نه ایرادی گفت من که ملک ندارم خب شاه دلش خواست ملک بدهد حالا هم دلش میخواهد پس بگیرد. دستور آمد که بروید قباله کنید. گفتم بنده همینجا قباله میکنم و نمیروم. رفتم دربار پهلوی شکوهالملک از آنجا رئیس شهربانی را به وسیله سرتیپ کوپال دیدم یعنی خودم نتوانستم. سرتیپ کوپال آدم باشرفی بود. با رئیس شهربانی هم دوست بودم ولی خوب گفتم آقا به شاه به رئیس شهربانی بگویید من هر کاری میگویید اینجا برای اینکه پاکروان از من دختر خواست ندادم این بازیها را درآورد. میروم آنجا بازی سرم درمیآورد. شکوه الملک هم رفته بود عین این را گفته بود. شاه گفته بود نخیر بهش بگویید برو پاکروان هر گزارشی بدهد اصلاً گزارشش را قبول نیست من دشمنی است قبول نمیکنم. بگویید برو آنجا. از اینجا صاحب اختیار هم مستوفی المالک به سرلشکر محتشمی آنوقت در چیز بود نوشتند پیغام دادند که آقا مراقب من باشد. رئیس ژاندارمری هم با سهامالسلطان بیات قوموخویش بود او هم پیغام داد که آقا مراقب باشید او هم گفته بود مراقب هستم. یعنی خواهر او زن سهامالسلطان بود. من از اینجا که خواستم بروم مادرم گفت تو را میکشند من هم میخواهم همراهت باشم گفتم بسیار خوب. با هم رفتیم توی راه هم خیلی خوش گذشت خسرو هم بچه بود.
س- با چی با اتومبیل رفتید؟
ج- بله بله. آنوقت ترن مرن که نبود طیاره هم نبود. با اتومبیل رفتیم توی راه شکار زدیم.
س- از راه شمال تشریف بردید یا از راه…
ج- نخیر شمال راه نبود آنوقت نخیر آنوقت همین از سمنان دامغان نیشابور شاهرود نمیدانم چه زیارتگاه از آن راه قدیمی گردوخاک… رفتیم آنجا به با پاکروان پیغام دادیم که ما آمدیم. شاید بیایند ما ببینیم سرلشکر محتشمی هم آمد. وقتی ما رفتیم خب آن پاکروانی که همیشه من که میآمدم از اینجا میآمد یک تعارفی کرد دستی هم نداد نشست. گفت امر شده است که این املاک را شما بفروشید گفتم بفرمایید هر کاری میخواهید بکنید این ملک مال من نیست مال شاه است. گفت که شما امشب یک شب مهمان آستانه هستید گفتم برای چی؟ گفت هر کس میآید اینجا آستانه مهمان میکند. گفتم بنده از امامی که مال صغیر را بخورد مهمان نمیشوم حالا محتشمی هم نشسته او هم… گفت یعنی چی؟ گفتم این ملکی که شما میگیرید مال یک عده صغیر است بنده فروشنده وکیل آنها هستم ولی مال صغیر است امام مال صغیر را میخورد بنده شام او را نمیخورم. بعد گفت که عایدات اینجا را هم امسال به شما نمیدهیم گفتم آقا عایدات اینجا را بنده الان پاییز است شش ماه و یک سال است خوردم. گفت قانون ما این است. از پولی که میخواهیم به شما بدهیم کم میکنم. گفتم بنده قبول نمیکنم به شاه هم عرض میکنم. حرفمان گیر کرد گفت که این… گفت خدا میداند که من اینجا هیچ استفاده نمیکنم همین گفتم آقای پاکروان گفتم آقای پاکروان شما باید احمق باشید که سرمایه چند میلیون را بیایید برای جزئی… گفت چند میلیون من هیچی ندارم همه میدانند. گفتم جنابعالی ماهی آنوقت ۲۰۰۰ ـ ۳۰۰۰ تومان از آستانه میگیرید ۲۰۰۰ ـ ۳۰۰۰ تومان چندهزار تومان از استانداری میگیرید این این میشود اینقدر. این را اگر ده یک حساب کنید میشود دو میلیون تومان مستقل خیابان، آنوقت هم شاهرضا نبود لالهزار بود اسلامبول. گفته شما خیلی منطقی صحبت میکنید گفتم بله منطقی صحبت میکنم. محتشمی دید من تندم گفت آقای قشقایی شما که درویش هستید. گفتم بله بنده درویش هستم ولی نه از آن درویشهایی که بیایند درب خانه آقای پاکروان گدایی کنم. آقای پاکروان شما خیلی اشتباه میکنید این ملک مال من نیست مال بله این ملک مال شخصی بود که از چهارصد سال پیش بهش به ارث رسیده بود برای او چه وفایی کرد که برای من چه وفایی بکند.
س- منظورتان کی بود؟
ج- پدرم جدم هفت جدم دیگر بله. گفتم موضوع کار بنده شتر گم کرده پی افسار میگردد. چندین میلیون دارایی بنده رفته است این چهارصد هزار تومان را دا دند آن را هم حالا شما بازی درمیآورید که به یک چندتا صغیر ندهید؟ که اصلاً همش را ندهید من هم به عرض شاه میرسانم. گفت من خودم به عرض میرسانم و گفتم میخواهید برسانید میخواهید نرسانید بنده امضا نمیکنم و الان تلگراف به دربار میکنم که شما باز دشمنی میکنید. ما حرفمان با پاکروان خیلی تند گیر کرد. پاکروان همان بود که اسدی را کشتن داد آن امام رضا را بست به مسلسل این بازیها. محتشمی بیچاره دستوپا چه شد گفت خب آقای قشقایی شما عصبانی هستید. گفتم نه بنده عصبانی نیستم عین حقایق است. ما خداحافظی کردیم گفتم هر وقت قابله است من به این شرط امضا میکنم. رفتیم و امضا کردیم مادرم داد و فریاد که تو چرا خودت را کشتن میدهی گفتم مرگ دست خدا هست. پاکروان گفت من میخواهم بروم قوچان حالا کار ما تمام است بیایید شما را ببینم. من رفتم من هم گفت ناصرخان گفتم بله، هان وقتی پاشدیم خواست به من دست بدهد گفتم آقای پاکروان دست بنده میکروب دارد خواهش میکنم شما دستتان. این در مشهد طوری پیچید که کسی پیدا شده است که قدرت کرده است به پاکروان تندی کند این حرفها. گفت دختر ندادی مالات را گرفتم منتظرباش تا جانت را بگیرم. گفتم آقای پاکروان گفت بله گفتم معروف است میگویند سر بیگناه پای دار میرود سر دار نمیرود تاکنون چندین نفر برای من این بازیها را درآوردهاند ولی خودشان رفتند به حبس همهکار به سرشان آمد باشد روزی که شما بیایید درب خانه من به التماس و شما را در محبس برایتان شیرینی بیاورم خداحافظ. آمدیم بیرون با محتشمی اینها هم خداحافظی کردیم حتشمی گفت آقا هر چه زودتر از منطقه خراسان دور شود. نخیر گفتم میرویم. اینجا هم یک عده زیادی از قشقاییها آمده بودند زیارت وقتی ما را دیدند جمع شدند دو ـ سه اتوبوس هم افتاد دنبال سر ما ما هر جا پیاده میشدیم یک دویست نفری تعظیم و تکریم همه مردم گیج شده بودند که این چه بساطی است. خلاصه رفتیم تهران به شاه هم عرض کردیم تمام تفصیل را که آقا اینطور یعنی خودم که ندیدم اینطور شد اینطور شد اینطور شد و پاکروان هم این را گفت من هم گفتم که در محبس. خندیده بود گفته بود درست میگوید پاکروان میرود به حبس. گذشت خب آن ملکها را فروختیم و آمدیم اینها املاکی در شهریار اینجا دولت میفروخت که مردم بخرند آدران را دولت به صد و نود، صد و نود هزار تومان مزایده گذاشته بود. ما رفتیم پهلوی جم چون با جم قوموخویشی داشتیم زن جم خواهر نواب بود نواب هم مادرش یکی از دخترهای جد مرا گرفته بود. گفتیم به شاه عرض کنید که آقا ما جایی نداریم اجازه میفرمایید که این آدران را ما بخریم. شاه گفته بود ناصر که پولی ندارد جم گفته بود قربان همین ملک خراسان را که فروخته است اتفاقاً شبی بوده است که وزیر دارایی هم همانجا بود خواسته بود گفته بود که آدران را بده به فلانی. اینها که من میرفتم مرا راه نمیدادند فردا دیدم تلفن است مأمور است میآید که آقا بیا. چه خبره؟ گفتند که آقا امر شده است که ما آدران را بدهیم به شما و مصطفی قلیخان بختیاری تاکنون به ۲۴۰ یا ۲۳۰ هزار تومان هم آمده تکلیف ما چیچی است چون مزایده است گفتم برای اینکه اشکال نباشد من ۱۹۵ تا میخرم گفت خدا عمرت بدهد ۱۹۵ تا ما آدران را خریدیم. برای خودم و ملک منصور محمد حسین آن دو برادر یک قدری هم مستقل برای خواهرهایم اینها از آن پول باقی بود در خیابان شاهرضا اینجاها. یکروزی نشسته بودیم باز دیدیم ما را احضار کردند گفتند شاه امر کرده است شما بروید بلوچستان. رفتم به مقدادی یک کاغذی نوشتم که آقا من ملک خراسان داشتم بهم پس دادند حالا من ملکی در آدران دارم اگر هم میخواهند تبعید کنند خب بلوچستان من چهجور بروم؟ به شاه گفت شاه گفته بود چرا مردم اذیت میکنید من کی گفتم؟ من گفتم از تهران تبعید کنید ما رفتیم آدران شروع
س- چرا دیگر؟
ج- چرا نداشت مگر حالا چرا؟ آنوقت هم همینها هیچ هیچی هیچی هیچی.
س- اقدامی بر ضد شاه کرده بودید؟
ج- ابداً آخر کی قدرت داشت کاری نداشتم که اقدام کنم ابداً هیچی ابداً به سری نه صدایی. خوشش آمد. یکروزی یک حرفی زد. ما هم رفتیم در آدران فوراً شروع کردیم به عمرانی آبادی مدرسه درست کردم چراغ برق کشیدم خیابانها را تمیز کن تراکتور آوردم آنوقت هم تراکتور نبود. مردمش را وادار کردم مردم تنبل بیکار مدرسه شش کلاسه چه اینها ترتیب دادیم چراغ برایشان کشیدیم. یک روز باز ما احضار شدیم. بنده گاهی حق نداشتم بروم شهر میرفتم برای کار شب در کلوب ایران بودیم جنگ شروع شد جنگل بینالملل دوم شروع شد وقتی که شروع شد لهستان را آلمان گرفت من نشسته بودیم من گفتم که واقعاً اسم با مسمایی شدها این لهستان شد له شد. فردا ما را احضار شدیم. شما آقا دیشب کلوب بودید؟ بله شما گفتید لهستان له شد گفتم بله گفتند شما نباید این حرف را بزنید گفتم چشم این حرف را نباید چیزی نگفتیم جز گفتیم لهستان له شد. حالا همینجا هستیم گاهی میرویم شهر گاهی میآییم هیچکاری هم نمیکنیم و جنگ هم حالا شروع شده است به شدت. که یک وقت گفتند که روس حمله کرد به شمال مملکت و به جنوب انگلیس. من توی حمام بودم یک وقت دیدم که زنم چون ما معمولاً وقتی که حمام هستیم زنهایمان آنجا نمیآیند دیدم زنم آمد رنگ و روی باخته اصلاً مثل گفتم، گفت یک صاحبمنصبی آمده است تو را میخواهد بیچاره ترسیده بود باز میخواهند مرا ببرند حبس بکشند. یا. آمدم بیرون دیدم علی وثوق است پسر وثوقالدوله علیجان تو اینجا چهکار میکنی؟ گفت بله افسر است افسر، گفت ما مأمور هستیم که اطراف تهران بگردیم جنگ کنیم آمدیم از راه گرسنه هستیم هیچی هم گیرمان نیامده. آمدیم اینجا. من فوراً دادم توی ده نان پختند پلو پختند اینها قریب دویست نفر بود مهمانشان کردم خربزه کاشته بودیم همان پهلوی خربزهکاری گفتیم هر چه میخواهد نظامیها خربزه بخورند ما هم تفنگ داریم اگر آمدند جنگ میکنیم و اینها رفتند، فردا یا پسفردایش یک دفعه گفتند که شاه فرار کرده هر کس دیگر… ما دیدیم دیگر الان فرصت هست از ولی من دو سال بود که نهیه فرار را میدیدیم مثلاً برای بچههایم لباس ایلاتی کفش کلاه مادرم را بردم دوتا دندان برایش گفت دوتا چرا؟ گفتم یکیاش ممکن است بکشند یکی یدکی همینطور هم شد برای خود من هم آنوقت از مکانیکی سردرمیآوردم سوار شدیم آمدیم قم توی راه ماشینمان خراب شد در قم آن کاسهدندهاش شکست تا دادیم درست کرد آمدیم اصفهان در اصفهان من به خسرو گفتم خسرو تو باش پشت سر من من اگر دم دروازه اصفهان خواستند جلوی مرا بگیرند من میزنم میروم. ما رفتیم اصفهان ماشین ما خب شیک بود دو ـ سه تا ماشین.
س- چه ماشینی بود
ج- آنوقت کرایسلر بودچه بود از این ماشیهها کورکی که فقط والاحضرتها داشتند. از اصفهان که خارج میشدیم آن گارد فکر کرد که از والاحضرتها هست فرار میکردند دیگر همه یک سلامی هم به ما گذاشتند ما رسیدیم شهرضا خانه علیرضا خان کیان یک صبحانهای خوردیم حرکت کردیم رفتیم به چیز برای قشقایی برای سمیرم. یک چشمهای هست بالای بین راه شهرضا و چیز که میرود بهش میگویند چشمه دیوانه من اینجا بچهها پیاده شدند که لباس شهری را دربیاورند ایلاتی بپوشند دیدم یک چوپانی هست صد کردم گفتم بیا اینجا گفتم کیه؟ گفت از طایفه یلهمهیی گفتم کیخانهاتان خوانینتان کجا هستند؟ گفت خانه. تو کیستی؟ من گفتم من تا گفتم من گفت الان بروم گفتم گوسفند گفت گوسفند را گرگ بخورد بدو رفت گفت بروم آنها را خبر بدهم. گفتم من میروم خانه ضیا خاندره
س- ضیا خان؟
ج- دره شوری بله او، رئیس ایل درهشوری ده ـ دوازده هزار خانوارند. تو راه م به یک سواری بخوردیم او مرا نشناخت گفتم گفت ای من پسر شریفخان آقا هستم که در فلانجا هک پهلوی شما کشته شد چه افتاد روی پای من اینها گفتم من میروم خب گفت من میروم هی چر داریم خبر میکنم میآیم. ما رفتیم خانه ضیا خان خب بیچارهها پذیرایی احترام نگاه کردیم در تمام ایل قشقایی درهشوری در این ده ـ دوازده هزار فقط یک تفنگ شکاری بود هیچ تفنگ نداشتند تمام تفنگها خلع سلاح. اینجا دو قاچاقچی بود که اینها تفنگ داشتند او هم اهل گناوه اینجاها بودند قاچاق میآمدند نمیدانم لباس میآوردند پارچه ضیا خان گفت خانه من اتومبیل رو است ممکن است یک وقت به تو حمله کنند یک قدری بالاتر که اتومبیل نمیآید اسب اینها را هم حاضر کرد همه تخته قاپو بودند. ما رفتیم بالاتر دامنه کوه اتومبیل خودم را با شوفر خودم فرستادم شیراز گفتم آنجا برو پهلوی آقا احمد حسینی بود شیرازی پهلوی او و به عمیدی به فرمانده لشکر بگوید آقا قضایا این شد من فرار کردم آمدم اینجا و حالا من چهکار کنم؟ و ما اینجا حاضریم که همه نوع کنمک کنیم. شیروانی که برای برادر من ملک منصور آن بازی را درآورد که روسها فرارش دادند شیروانی در سمیرم بود این که شنیده بود خیلی وضعیتش خراب شده بود لباس زنانه پوشیده بود دررفت من که کاری نمیکردم این از ترس چون میدانست چه کرده دررفت. از اینجا به سایر ایلات همینجور هر جا خبر رسیده بود. من یک وقت دیدم ماشین من آمد به سرعت ماشین آمد شوفر پیاده شد آمد گفت که عده من به شیراز گفتم حرکت کرد آمدیم فرمانده آباده هم ژاندارمری آباده با پنجاه تا مأمور شده است که تو را بگیرند و ستوان مسیح قشقایی است بهلولی به من گفت برو به فلانی بگو ما آمدیم تو را بگیریم زود دررو من فوراً
س- به دستور کی؟
ج- رضاشاه. رضاشاه برگشته دوباره. هنوز میگفتند فرار کرده آمده قم اینها در تهران است هنوز ما سوار شدیم رفتیم دامنه کوه این یارو آمد اینجا بیچاره ضیا خان هم آن نه قوی دارد که بزند نه کاری همینطوری ماند. میخواهم فلانی را ببینم من خواهرزاده میرزا آقاخان عصر انقلابم. با میرزاخان عصر انقلاب ما خیلی رفیق بودیم یک وقت هم وکیل ما بوده. آمد شروع کرد صحبت کردن حالا اسم آن صاحب منصب فراموش کردم. بیایید گفتم بیایم کجا؟ گفت برویم شیراز درست میشود خب برویم گفتم من خلافی نکردم و آمدم اینجا گفتم برویم بزن. در این ضمن من دیدم که این با نظامیهایش مثل اینکه در صدد هستند که مرا بگیرند ولی سه نفر از آدمهای ما که دو تفنگ همراه خود ما بود یکی آن تفنگ این سهتا هم یک تفنگ به دست ایستادند یکی علمدار آقای درهشوری بود یکی حیدرخان جعفرخان بگلو بودند این دو نفر همینجور مستعد که اگر بگیرند مرا در این موقع دیدیم صدای پای اسب زیادی آمد گفتند کی؟ گفتند گرگین پورها با یک عدهای آمدند. اینها شنیدهاند در هفت ـ هشت فرسخی که من آمدم شکار بودند از همانجا ۲۰ ـ ۳۰ سوار آمدند ولی هفت ـ هشتتا تفنگ سر پر دارند. از صدای اسب اینها رم اینها اینها نگران، من گفتم بسیار خوب من میروم خسرو عبدالله هم کوه هستند آنها را هم برمیدارم میآورم اینها مادرم اشاره کرد گفتم من رفتم. رفتم این بچهها را برداشتم و از همان راه از روی کوه دنا رفتم به طایفه، روی کوه خیلی آدم شکار اینها بچهها میخواهند تیراندازی کنند خسرو عبدالله میگویم نه. رفتیم یک طایفهای داریم قراچهای که اینها پسرداییهای ما رئیس اینها هستند همان که گفتم به مهرشاه عباس بله. زن و بچهها ریختند حالا من دو شب هم هست نخوابیدم چون ژاندارمری را هم در شورهایها خلعسلاح کردند من پس دادم اینها من نمیخواهم با قشونیها دربیافتم. داستان فراره که برایتان میگویم آمدم اینها زن و بچهها گفتند ما به خانه نقی خان خبر بدهیم گفتند همه رؤسایمان آمدند سمیرم پهلوی تو خانه ضیا خان ندیدی؟ گفتم نه من از این راه آمدم تا اینها آمدند رختخواب آذوقه همه سوار شدند آمدند دیدنی من از آنجا هم کلانترهای فارسی صدان حالا عرض میکنم. آنها رفتند من گفتند بگذارید بچهها بمانند گفتم ژاندارمری هست گفتند ژاندارمری را ما خودمان زنها گفتند ما میگیریم بگذار بچهها بخوابند اینها یک چرتی زدند بیدار شدیم رفتیم خانه داییهایمان زن و بچه ریختند روبوسی گریه فلان اینها گفتند مرا حبیب خان غلامحسین خان کی کی آمد ندیدی؟ گفتم نه ما از این راه آمدیم تفصیل از این قرار است نقی خان باز او هم پسردایی پدرم است. گفت که اسبی چیزی هم حاضر کردیم شما از راه دنا پای دنا بروید من یک کاغذهایی هم به بویراحمدها نوشتم که آقا دوره رضاهی دارد تمام میشود ما میتوانیم همه کار بکنیم به شرطی که شما دیگر دزدی را بگذارید کنار اگر دزدید کنید آبروی تمام ایلات میرود و آن کارهای سابق را بگذارید کنار.ما آمدیم از کوه پای دنا حالا دیگر سه شب است نخوابیدم من در تهران دو سال بود سینوزیتی گرفته بودم که دیگر نمیشنیدم بچهها رفقایم میخندیدند حرف میزدند من نمیشنیدم هم چرند میگفتم. در پای دنا این هوای آزاد که یک مرتبه این سینوزیت باز شد آقا چه آمد خدا میداند گوش شنید دیگر حالم آمد سر جایش سفیده صبح است رسیدم یک جا دیدم دو نفرند تکان نخور گفت حضرت عباس فی ما بین ما را نزن دزد بود گفتم نه نمیزنم پرسیدم گفتم از کلانترهای فارسی مدان کی هست خانه؟ گفتند که گفتند خان آمده خانه ضیا خانه حسینخان و ضریر خان رفتند خانه ولی غلامرضا خان خانه است. سه چهارتا ژاندارم هم هست حالا این نمیشناسد مرا گفتم برو گفت نمیروم گفتم مگر پسر دیوانه شدی راهت بگیر برو. اسفدیار جعفر به گلوله همراهم بود این را فرستادم رفت دیدم غلامرضاخان از خواب بیدار شده و آمد گفت چی شد؟ گفتم تفصیل از این قرار است گفت حسین خان ضریر آمدند… سه ـ چهارتا ژاندارم خانه ما هستند اگر میگویید تا بگیرم گفتم نه هیچ کاری نداشته باش من میروم توی رودخانه شما به امان خان که باز بزرگتر از همهشان بود به ذوالفقارخان خبر بدهید. ما بعد رفتیم بعد از سه شبتوی رودخانه دنا همین رودخانهای است که میخواهند آبش ببندند جلویش را سد کنند دوره شاه و آب را بیاورند به آباده و آنجاها. ما دیگر افتادیم توی این خاکها خوابیدن آفتاب میزد خوابیدیم من یک وقت ظهر بیدار شدم دیدم ذوالفقار خان پیرمردی بود بالای سرم گریه میکند. توی خاک خوابیدی ؟ گفتم کار ما از اول توی خاک خوابیدن بود آخر هم خاک است. بچهها را بیدار کردیم رفتیم خانه امان خان گفتند نخیر اینجا کوه دنا است اگر بیایند زن و بچهها جمع شدند گفتم نه شما هیچ از زدن اینها حرف نزنید بگذارید من خودم را برسانم به گرمسیر آنجا که یاغیهای ما هستند. اینها هر چه گشتند یک دانه تفنگ هم پیدا نکردند دو نفر سوار همراه ما کردند همراه ما کمک کنند ما از اینجا رفتیم یک تیرهای از آخر فارسی صدان خودش دو ـ سه هزار خانوار است. یک تیرهاش آنجا بود رفتیم خانه اینها و گفتیم هر کس آمد بگویید ما را ندیدید. گفتند بسیار خوب. ما اینجا سوار شدیم رفتیم بالاتر ببخشید من دیدم نمیتوانم تکان بخورم گفتم من میخواهم رفتم آنجا این سرتاپای من شپش بود آتش کردیم این پیراهن را هیچی نداشتم پیراهن را تکان میدادیم توی آتش این شپش میریخت همینطور تق تق صدا میکرد. در اینجا بود که دیدیم حسین خان و ضریر خان آمد تا اینها رسیدند دیدند من نیستم مادرم و خانمم را دیدند گفتند فلانی رفت خانه شما آنها به تاخت آمدند توی راه دوتا اسبشان مرده دو اسب دیگر سوار شدند آمدند. گفتند چه کار کنیم؟ گفتم شما حسین خان و ضریر خان گفتم شما اینجا خیلی خودتان را با ژاندارمها اینها گرم بکیرید تا من رد بشوم هر کس هم آمد بگویید نخیر ما. گفتند ما هم هر چه زودتر حرکت میکنیم برای گرمسیر. گفتم بسیار خوب. ما از اینجا حرکت کردیم، هان در این ضمن ذوالفقار خان یک سنگی بود من تیکهام را داده بودم به این سنگ، آنجا به سنگ میگویند برد صدا کرد گفت کا مرد علی یک زارعی را گفت بله گفت این سنگ هم اسمش ماند برده خان گفتند کلانتر این سنگ را آنوقت برده خان هست حالا هم سهراب خان بزرگ از شیراز فرار کرد آمد اینجا آمد شب پشتد این سنگ همینجا که این خان خوابیده خوابید اسم این سنگ از آنوقت برده خان هست حالا هم این تاریخ تکرار میشود. بله سهراب خان را هم میخواستند در شیراز بکشند شب این فامیل خلیلی همین باغ خلیلآباد اینها دوست بودند فرارش دادند اینها اسب تفنگ اینها از محبس فرارش دادند آمد، آمد اینجا رفت توی ایل. حالا هم بنده همان کار را میکنم. ما از اینجا سوار شدیم داشتیم میرفتیم جاهای قشنگ باصفای ییلاق کبک زیاد همهچیز یک وقت دیدیم که چندتا قاطر اینها میآیند آمد گفتیم کی هستی؟ گفت کل میرزا محمد که بعد از ما مالک دزه کرد شد شنیده بود شما آمدید برنج روغن سیگار پول رختخواب همهچیز فرستاده است برای شما ما آمدیم اینجا شما را پیدا کنیم پیدا کردیم. ما هم یک تشکری کردیم یک چیزی هم نوشتیم ممنونیم. بعد دیدیم یک نفر صدا میکند حیدر او همین حیدرخانی که پهلوی من بود دیدیم تا ملاغفاری هست ونا گفت من شنیدم آمدم اینجا او هم آمد ما را برد خانهاش یک خربزهای هم آنجا خوردیم رفتیم خانه یکی از پسرداییهامان علی محمدخان کشکولی گفت بیا خانهمان گفتم نه دور از خانهتان میآیم گفت پس زنش دخترداییام بود باز اتفاقاً خواهر همان نقی خان که آمدند غذایی پختند آوردند علی محمدخان گفت که این ده یک تفنگ ده تیری دارد با صد تا فشنگ میفروشد شصت تومان، چهل تومان، ما فرستادیم گفته بود صد تومان و او میخواهد گفتم بده صد تومان را دادیم در این ضمن دیدیم یک نفر دیگر هم آمد یکی از بستگان قدیمی مان مشهدی عسکر این هم یک تفنگ با شصت تا فشنگ باور کن وقتی این دو تفنگ به دست ما رسید خدا شاهد است گفتم هم با انگلیس جنگ میکنم هم با روس اصلاً یک حالی پیدا کردم. علی محمدخان شب کشیک میکشید یک وقت دیدیم صدایی آمد کی هستی؟ کی هستی؟ میزنی گفت نزن گفت من روحام هستم این هم ملا فضلالله ملافضل گفتم کجا میروید؟ گفت شنیدیم الیاس خان کشکولی از او هم پسرداییام تبعید بود در مشهد فرار کرده آمده گفت نه او نیست بهاصطلاح خودمان گفت بهتر آمدند روبوسی اینها گفتند خیلی خوب حالا فردا برویمخانه ما، فردا حرکت کردیم آمدیم نزدیک اردکان ششمیر نزدیک ششمیر خانه اینها پسرداییها شنیدند دیدیم آمدند همه با تفنگ مسلح گفتند دولت این تفنگها را به ما داده است که دزدهای بویراحمد را بزنیم حالا ما پنجاه، شصت تا تفنگ داریم در اختیارتان گفتند شما هم آرام باشید دو نفر هم آنها همراه ما کردند رفتیم باز مهمانشان شدیم آنجا رفتیم به کودییان خانه ملانظر کدخدای کودییان او هم پذیرایی ما، حالا عده ما، در این گیرودار بودیم دیدیم یک ۵۰، ۶۰ تا سوار هم از طایفه خودمان نوکرهای ما بستگان ما کل محمدی بود ده بزرگی از داشهای شیراز این هم یک چندتا تفنگ پیدا کرده بود داده بود اینها آمدند عبدالله حسن نجفی رئیس طایفه چوبان کاره غلامرضاخان بیات عرض کنم خدمتتان چیز کلانتر طایفه طیبی مال مهترخانه اینها آمدند. ما عدهمان شد از ما که از اینجا سوار شدیم از فارسی مدانها بیاییم سرهنگ حیدری با محمدحسین خان دره شوری آمده بودند آنجا هر چه از اینها پرسیده بودند گفته بودند آقا نه. گفته بود آقا ما رد پاشان را آوردیم اینجا گفته بود آقا مگر ردپای اسب خان را میشناسید؟ بالاخره اینها میروند یک بچهای را پیدا میکنند چهار، پنج ساله او بچه میگوید خان آمد از اینجا رفت. اینها برمیگردند. ما آمدیم از خانه ملانظر سوار شدیم داریم از بیراهه شب است میرویم حالا دیگر اینجا بلدیم از خانه و اینها توی تپهها داشتیم میرفتیم یک وقت یک نفر دیدیم همچین تا من گفتم کی هستی؟ او گفت ناصرخان من گفتم ذوالفقارم، این بیست سال پیش در جنگ انلیسها هر دو همسن بودیم در آن جنگ بودیم (؟؟؟) تو اینجا چه کار؟ گفت خان من شنیدم تو آمدی سه شب است من اینجاها را میگردم که به تو برخورد کنم که الحمدالله برخورد شدیم. روبوسی اینها گفت خان این خانه زینان دوهزار تا نظامی بوده که خوزستان رفته بودند جنگ کنند نتوانستند جنگ کنند برگشتند همه مریض همهچیز آقایان سوارها گفتند ما امشب اینها را خلع سلاح کنیم، ای بابا ما با نظامی دشمنی نداریم نخیر آقای این نظامیها یکی گفت پدرم را کشته یکی گفت عمویم را کشته یکی گفت پسر برادرم را تیرباران گفتم حالا این نبود رضاشاه بود بعد هم اینها رفتند خوزستان با انگلیس جنگ کنند رضاشاه بیشرف او که جنگ نکرده گناه، گفتم اگر رفتید من الان از اینجا میروم شیراز تسلیم میشوم دیدند چاره نیست گفتند اطاعت میکنیم. آمدیم از این رودخانه عبور کردیم رفتیم به آنطرف کوه بیل میگویند. ما سر و بیل یک کوه جنگل خیلی…. رفتیم آنجا داشتیم میرفتیم یک وقت دیدیم که آتشی آنجا هست گفتند برویم به این ده گفتم به ما یاغی هستیم برویم ده شاید توی ده امنیه باشد ژاندارم باشد چه کار کنیم؟ گفتم همینجا حیدرخان آدم جنگی چیزی بود او راه، گفت خان گفتم بله گفت کجا هستیم؟ گفتم فلان گفت من شب میگویند شب به سرم افتاده یعنی دیگر پرتوپلا میکنم، من هر جا دیگر خودت کاره را بکند گفتم همینجا میخوابیم خوابیدیم صبح آفتاب زد بیدار شدیم دیدیم دهی چیزی نیست اینجا آتشی بوده است رهگذر بوده نگاه کردیم دیدیم نظامیها هم حرکت کردند از روبهرو از آنطرف سه فرسختی میروند به شیراز. من سرازیر گفتم حالا توی این رودخانه حالا پهن بشوید کبک بگیریم تیر نیندازید کبکها را زنده میگیریم سواره. چندتا کبک هم بود گرفتیم یک وقت دیدم صدا کرد گفت دزد. گفتم دزد نیست اینها یاغیها هستند مبادا کسی تیر بیندازد. بیایید اینطرف سوارهها را جمع کردم رفتم یک تولی هست نزدیک خانه خبیس معروف است به تول چقا سقاد است بهش میگویند چقا. چشمهای بود روی این چشمه من نگاه کردم دیدم سوارها گفتند پس عبدالله احلسین و روحام کجا هستند؟ گفتند رفتند طرف دزدها. اه بنا نبود بروند رفتند من گفتم اسب مرا بیاورید ببینم چی شد یک وقت دیدم گفتند دارند میآیند ما دیدیم تا روحام است با یک پیادهای میآید عبدالحسین هم نیست، آمد گفتیم روحام کی هست این؟ گفت بله این ملا باباخان سرخی است و ما بهش گفتیم که تو هستی و میگوید دروغ میگویید دروغ میگویید شما جزو چریکهای دولتی هستید. این آقا آمده است چون هیچکس تو را نمیشناخت خود باباخان میشناخت و این آمده ببیند تو هستی یا نه؟ اگر هستی بیایند. و عبدالحسین را با تفنگ من و اسبش گرو گذاشتیم پهلویش، این آمد و افتاد روی پای من پای خسرو گریه اینها رفت بیرون سه دفعه های کرده کلاهش تا کلاهش را همچین کرد که ما دیدیم از زیر بوتهها و درختها و جنگل آدم است که همینجور هوی میزند و میآید قریب به صد نفر آمد همه تفنگچی هم کوله پشتی پر از فشنگ نان اینها حالا یکی گریه میکند یکی از سردار میگوید از گذشته میگوید بالاخره آرام شدند. گفتم باباخان (؟؟؟) گفت خان ما امیدی که تو بیایی نداشتیم اینجا ما را تعقیب میکردند آتش دشیبی ما بودیم و به گفته بودند که عده تعقیبی هست ما آنجا را بسته بودیم که آنها آمدند بکشیم آقا ما رفته بودیم اینها یک جا ما را میکشتند. آتش کردند اینها گفتم آدم که راه میبندد آتش نمیکند گفت دیگر آنموقع شب فکر کردیم که چریکها میخوابند این بود که آتش کردیم حالا هم دارمون عدهای هست من بروم این عده را خلعسلاح کنم، گفتم بههیچوجه صلاح نیست برو محاصرهشان بکن مراقب باش تا من از اینجا رد بشوم. یک نفر هم از عقب کشکولیها فرستادند که ابراهیم خان قهرمانی نمدی او هم شیراز بود شنید که تو آمدی دررفت و هر چی اینجا آدم بودند ما فرستادیم بیرون. ولی وقتی من از خانه ضیاخان فرار کردم حسن خانی بود فراش او را فرستادم شیراز گفتم هر یک از قشقاییها را دیدی بگو من آمدم دربروند. ما آمدیم قراولمان گفت که دوتا سوار آ«د توی چمن گشت و برگشت هر چه من، خیلی دور است صدا کردم نشنید گفتم او ابراهیم خان است از اینجا حرکت کنید برویم گدارگچن رفتیم گدارگچن همچین آتشی روشن، گدارگچن میخواهید بنویسید. این معروف است دو چیز یکی میگویند گدارگچن یکی میگویند گدارگچی چون همانجا گچ است هم ایل از آنجا عبور میکند گچن یعنی عبور کن. ما یک وقت دیدیم که دوتا سوار ابراهیم است ابراهیم آمد روبوسی کردیم خب چیز بود دیگر مادرش، ما قوموخویش، اولاً برایتان عرض کنم این ایل چندصدهزار نفری قشقایی از خان گرفته تا چوپان همه با هم قوموخیش هستند. منتها بعضیها نزدیکتر بعضی دورتر. اینکه شما فکر کنید فلان چوپا به بنده قوموخویش نه، نه قوموخیش وقتی یک قدری رشته را میرانیم قوموخویش هستیم. نشسته بودیم صحبت میکردیم یک وقت دیدیم یک پسره جوانی آمد تقریباً نصف شب است گفت من پسر فلان سرخی هستم این کاغذ را سرهنگ حیدری به شما نوشته، حیدری رئیس ستاد است من نگاه کردم دیدم حیدری نوشته است من آمدم به تا پا دنا شما را پیدا نکردم حالا در دارمون هستم و آمدم دارمون و میخواهم شما را ببینم، با آقای حیدری هم رفیق بودیم. من به این پسره گفتم که من این کاغذ بنویسم هر وقت گفتم میبری پهلوی حیدری؟ گفت گور پدرش اصلاً هیچ نمیبرم هم گفت با تو میآیم گفتم نه باید کاغذ را ببری گفت بله حیدری آمد ژاندارمها را صدا کرد ژاندارمها خیال کردند ملا باباخان هست دوتا از اسبهای حیدری را با گلوله زدند و حالا رئیس ژاندارمری هم حبس است. ما از اینجا سوار شدیم رفتیم به دو فرسخی اینجا معروف است به چنار میشوان خانه ابراهیم آنجا بود دخترداییها اینها باز روبوسی و من به حیدری نوشتم که من فردا در چنار میشوان منتظرم، به ابراهیم گفتم میتوانی ؟ گفت تفنگ نداریم. ما یک تفنگ دیگر هم داشتیم آن را هم به دست آوردیم یک کجا گذاشته بودیم در این گیرودار آن را هم به دست آوردیم در (؟؟؟). گفتم ایل که حرکت کرد دست (؟؟؟) را در این قلهها در این دامنهها همه جا بگذار که خودنمایی بکنند خودم هم با این سوارهها دامنه کوه ایستادم دیدم حیدری با یک دو سوار دارند همینجور به تاخت میآیند، آمد، آمد، آمد، آمد تا یکیاش همان ستوان مسیح خودمان است بهلولی یکیاش هم یک ژاندارم، روبوسی کردیم اینها گفتم حیدری کجا میروی؟ گفت آمدم تو را ببرم گفتم مرا کجا ببری چه کار کنی گفتش میبریم دارت بزنیم از این چیزها، گفت فلان فلان شده زن فلان باز برگشت آخر شاه این وسطها رفت دوباره برگشت. رضاشاه. منظور چند روز نبود بعد دوباره برگشت شاه شد شروع کرد… گفتم حالا چهکار؟ گفت اگر تو آمدی فوراً میکشندت من چهکار برایت میتوانم بکنم؟ گفتم خیلی خسته هستم یک هفته مهلت، گفت فلان روز یک هفته بعد خوب یادم میآید روز چهارشنبه را قرار گذاشتیم که حیدری بیاید مرا ببیند. روبوسی کردیم او رفت ما زدیم به کوه رفتیم حالا خسرو و عبدالله چهقدر خوشحالند در این کوهها شکار مردم میآیند و میروند اینها که ندیده بودند.
س- اینها تهران بودند تمام وقت؟
ج- تهران بودند بله بچهها ندیده بودند. رفتیم خانه ابراهیم شامی خوردیم از آنجا رفتیم به لوتر دیدیم بله هی عده میآیند نجیم کردکانی با سی چهل سوار آمد گله زنها اینها تمام یاغیهایی بودند که دوره رضاشاه همه یاغی بودند. ما عدهمان با مال باباخان هم گفتم همانجا بود رسید به ۲۰۰ـ۳۰۰ نفر. ما رفتیم یک جایی و نگاه کردیم دیدیم هی عده میآید میرود به فیروزآباد عده نظامی، تا روز چهارشنبه با آن قرارگاه ما رفتیم دیدیم تا بله میرزاآقا محمدباقر خلیلی هست سرهنگ علوی هست محمدعلی علوی بسیار آدم باشرفی هست دیشب هم گفتم، محمد حسین شیرازی اینها آمدند چه کار میکنی؟ چه گفتند، علوی تا مرا دید گفت زن فلان رفت خیالت راحت باشد. شاه را میگفت. به حسین گفتم چه است؟ حالا چه گفتم من هیچی نمیگویم. میآیی شهر؟ گفتم بله من که یاغی نیستم. بله میآیم شهر. این قشقاییها که حتی گفتند میروی شهر؟ گفتم بله گفتند چرا؟ گفتم ما در کوه نمیتوانیم من باید بروم در شهر کار کنم. میروم شهر برمیگردم.
س- منظورتان چی بود در کوه نمیتوانید؟
ج- یاغی در کوه نباید، یاغیگری در ما باید برویم در شهر کاری بکنیم. حالا عرض میکنم. نخیر، من خسرو و اینها را گذاشتم همینجا با آن عده خودم عبدالله بچه بود، عبدالله را برداشتم رفتم شیراز علوی هم همراهم بود گفت توی راه امتحان بکنیم ببینیم افکار مردم نسبت به تو چطور است. کوارمال ما نبود دسته قوام شیرازی او یک کسی عبور میکرد علوی صدا کرد گفت بیا اینجا ببینم آمد. گفت آقا اینجا شهرت دارد که این ناصرخان قشقایی آمده است راست است یا دروغ؟ گفت نمیدانم آقا ما هم شنیدیم. گفت میگویند آدم بد ضالمی است گفت نه آقا آنوقت که او اینجا ایلخانی بود همیشه قشقاییها اینها با ما زدوخورد غارت از وقتی او آمد نگذاشت کسی به ما اذیت کند اینها خیلی خوب بود حالا بد باشد هم من نمیدانم. علوی گفت خب. علوی گفت با این ترتیب نمیشود ما باید یک ترتیب اساسی بدهیم گفتم علوی باید یک کار حسابی بکنیم. رفتیم شیراز خانه علوی هم شب خوابیدیم فردا رفتیم پهلوی عمیدی، اه قشقایی تو هستی؟ گفتم بله گفت میگفتند ناصرخان، آخر این در کلوب ایران با هم بودیم همیشه، گفتم حالا هم هر دوش یکی است خوب کردی آمدی اینها.
س- پس او نمیشناخت که منظورش چی بود از این؟
ج- نمیدانم گمان میکرد ناصرخان نه مرا در تهران قشقایی شناخته بود وقتی گفت اینجا شهرت داشت ناصرخان آمده ناصرخان آمده این نمیدانست این هر دو یکی هست بله. حالا ملاقاتی کردیم گفت، گفتم آقا مادر من زن من بچههای مرا همه را حبس کردند اسیر کردند بردند اصفهان حبس هستند. آخر اینکه نمیشود که من هم همانجا خانمم وضع حملش شد در اصفهان یک بچه، گفت الان تلگراف میکنیم تلگراف کردند گفتند برمیگردند گفتند…
س- کی این را…
ج- همان موقعی که ما از آنجا فرار کردیم از خانه ضیا خان، عرض کردم که فرار کردیم مسیح، همانجا زن و بچه ما که مادرم اینها را برداشتند بردند اصفهان ما اینها را که نتوانستیم همراه بیاوریم. بردند اصفهان حبس کردند. یعنی خانه صاحبمنصبی محترمانه نگاه داشتن. بله. ما آمدیم اینجا عمیدی را دیدیم با تهران مذاکره کرد اینها گفت چه کار کنیم؟ گفتم که من برگردم اینها را راحت کنم آقای سیفپور فاطمی هم شهردار اینجا هست.
س- شهردار؟
ج- شیراز.
س- عجب؟
ج- بله. و معاون استانداری سیفپور را دیدیم گفت چهکار کنم یک جایی برایت اجاره کنیم گفتم نه، نکن گفتم من فعلاً باغ خلیلآباد میمانم. من رفتم به خسرو اینها گفتم وضع دارد درست میشود شما کاری بکنید که یک بینظمی نشود تا من یک نقشهای دارم عملی کنم. سیفپور هم گفت که من باغ نوابی را برایت اجاره میکنم خانم و بچهها آمدند باغ خلیلآباد آقا ما رفتیم باغ خلیلآباد این شهر ایل و شهر جوشید از شیراز تا باغ خلیلآباد آنوقت اتومبیل اینها هم کم همینجور آدم بود که مثل اینکه یکی ظهرو میکند میآیند زیارتش میآمدند. عمیدی گفت قشقایی میگویند توتوی راه هر جا میرفتی اگر یک کسی یک چیز پنج تومانی برای تو میآورد تو ۵۰ تومان میدادی؟ گفتم بله، گفتش که یکی گویا یک چیزش گم شده بود دو تومان تو صد تومان، گفتم بله گفت چرا؟ گفتم خب مردم را نمیشود غارت کرد. یکی میآید میگوید که من این یک اشرفی را دارم برای تو آوردم یکی میآید میگوید ده تومان دارم یکی میآید…. گفتم نه آقا من هیچی هم نداشتیم. اینجا من با افسرهای کوچک تماس گرفتیم قرار شد که ما برویم باغ نوابی را که آقای سیفپور فاطمی برای ما اجاره کرد در آنجا یک شب همه افسرها را دعوت کنیم علوی اینها که موافق بودند مخالفین را بگیریم کودتا کنیم و اعلان حکومت آزاد بکنیم بر ضد انگلیس و روس. در این گیرودار بودیم که یک دفعه تلگراف آمد که بنده بروم تهران که بهتون عرض کردم که علوی آمد پیش رو را کشید گذاشت سر عمیدی و خودم را… شب از آنجا که من فرار کردم باز همان نوه و نتیجه آن خلیلی که مرحوم سهرابخان را فرار داده بود آمدند یک تفنگ و فشنگ صدتومان پول چیز عین همان قضیه بعد از ۱۲۰ سال بود ما از طریق فرار کردیم باز رفتیم اردکان خانه همان داییهایمان که گفتم باز از همان راهی که رفتم بودیم باز از آن راه رفتیم فیروزآباد که اینها شب آدم فرستاده بودند جلوی مرا فکر میکردند از کورهراه میروم یک ماشین سفید بیچاره را زدند خودش را زخمی کردند ماشین را. ما رفتیم فیروزآباد آنجا وقتی من رفتم دیدم کاکاجانی بود چگنی رئیس طایفه چگنی رفته است نظامیها را به خط کرده است به خطر همهشان را خلع سلاح کرده است تنها با یک نفر اصلحه و اینها را گرفته من اوقاتم تلخ شده اینها اسلحهها را تمام بارستر کردم با امان خان فارسی صدا فرستادم سر پل کوار تحویل دولت دادم من نمیخواستم با قشونیها جنگ کنم از آنجا گفتند سرتیپ همت لامه در محاصره است رفتم او را هم از محاصره در کردم برگشتیم آنجا که جنگ چیز عرض کردم دیشب که در مود جنگ شد جنگ سمیرم پیش آمد اینها که با… تفصیل فرار ما از آنجا اینطور شد.
س- این آلمانی که میگویند در کوههای…؟
ج- حالا هنوز آنجا نرسیدیم. ما از چیز که برگشتیم بعد از جنگ سمیرم که شد برادرهای من در آلمان صاحبمنصب بودند ملک منصور محمد حسین در قشون آلمان بودند. بله هم در Front روسیه هم در Front فرانسه آنجا وقتی که شنیدند که ما سمیرم زدیم اینها چون موقع جنگ دولت آلمان وزارت خارجه تلگگراف میکند به سفیر که ایل قشقایی هرکس هست گفته بود اسمی از ایل قشقایی یک وقتی بوده است اصلاً ایل قشقایی وجود ندارد این وقتی باز دیدند قشقایی سروصدا شد سمیرم را خلع سلاح کرد چه کرد اینها فهمیدند آخر آقا قشقایی پانصد، ششصد هفتصد هزار نفر را نمیشود نابود کرد صدایش میخوابد دیشب هم تاریخ را برایتان گفتم از پانصد سال کی کی کی مثل اینکه الان میگویند قشقایی تمام شده نه آقا پانصدهزار نفر هفتصدهزار نفر تمام نمیشود. آقای خسروخان را میکشند آقای ناصرخان را میکشتند صولت الدوله را میکشند باز یکی دیگر هست باز یکی دیگر هست ده روز یک ماه دو ماه شش ماه ساکت هستند باز هست. باید اساسش را درست کنند والا رضاشاه میکشد پسرش میکشد آخوند میکشد تمام نمیشود ناصرالدینشاه کشت آقا محمدخان کشت نمیدانم زندیه کشت تمام نشد هر وقت قشقاییها آمدند دادخواهی کردند عوض اینکه به حرفشان برسند قشون فرستادند میگویند آقا امنیه مرا غارت کرده پدرم را درآورده میگویند تو به مأمور دولت توهین کردی بگیریدش زنش را داغ کنید پسرش را اینکارها مردم ایلات ایران را یاغی کرد. ایلات ایران هیچوقت هم همیشه مدافع مملکت بودند هستند خواهند بود. بلکه دیگر مال ما بعد از این قضایای فرار ما بود اینها رضاشاه گفتید بعد چه شد؟ اما بعد از آنکه من آمدم بعد از اینکه ما آمدیم به اروپا دیگر من در اروپا تبعید بودم.
س- یعنی سؤال چیز این بود که این جریان آلمانیها چی بود؟
ج- هان بله. این چیز را آلمانیها آنجا شنیده بودند برادرهای مرا دیده بودند گفته بودند که ما میخواهیم خبر بفهمیم رادیو بفرستیم و کمک اینها برادرهای من حاضر شدند بیایند گفته بودند نه شما نروید فرزاد حاضر شده بود با اینها بیاید اینها آمدند در نزدیکی شیراز با هواپیما خودشان را انداختند پایین ولی قبل از آن قنسول تبریزشان به نام شولتس پهلوی ما بود در جنگ چیز هم بود در این جنگها ولی راهنمایی چیزی نمیتوانست بکند چون وضع جنگ را ترتیب جنگ را من به کلی از وضع چریکی بیرون آورده بودم حال چریکیها همیشه با هم بودند دسته دسته گذاشته بودند که جنگ موچینها شکست خوردند اینها، اینها من فکر میکردند که آلمانیها دستور… این هیچی نمیدانست اصلاً اگر هم میدانست حرف ما گوش…
س- مایر چی؟
ج- بله؟ حالا عرض میکنم. مایر اینها حالا با طیاره آمدند پایین. مایر که در اصفهان بود با من هیچ سر… با زاهدی سروکار داشت. به قدری مطلب زیاد است که هی حرف توی حرف میآید. موقعی که ما بعد از آن اصلاحات زاهدی حاکم اصفهان بود با مایر تماس داشت من به زاهدی پیغام دادم آقا الان وقت است که کودتا کنیم بزنیم گفته بود وقتش نیست. که آمدند زاهدی را انگلیسها گرفتند بردند به حبس انداختند. آقا اینها همش با ببینیم چی میشود کار بود مثل حالا الان هم این آقایانی که پاریس لندن چیز نشستهاند همش میگویند ببینیم چی میشود میخواهند یکی برود بگیرد بزند آقایان را بگوید بیاد هیچکس هم اینکار را نمیکند. اینها با چتر نجات آمدند الیاس خان کشکولی هم رفت خیلی هم وضع سخت بود اینها هر چه یک مختصر پولی که ریخته بودند دانه دانه از توی خاکها پیدا کردند تحویلشان دادند. اینها سیصد تا بیست دلاری آمریکایی به من دادند گفتم نه و یک پیشرویی هم هیتلر برای من فرستاده بود که رویش نوشته بود طلایی رنگ رویش نوشته بودپیشرو هست ولی متأسفانه زیر خاک که کرده بودند خراب شده است از چیز افتاده. اینها گفتیم که تلگرافشان خراب است اسلحه هم نیاوردند خودشان آمدند.
س- چند نفر بودند؟
ج- چهار نفر. فرزاد دیگر پهلوی ما بود ما اینها را هی نگاه خداریم و انگلیسها هم فشار میآورند که اینها را بگیرند گفتیم نمیدهیم. تا در آلمان خواستند برادرهای مرا که در نظام بود بگیرند اینها فرار کردند از طریق ترکیه آمدند.
س- کی خواست بگیرد؟
ج- آلمانها.
س- چرا؟
ج- دیگر آن را باید ببینید چرا؟ چرایش را نمیدانم. اینها فهمیدند یک ژنرالی که رئیس اینها بود گفته بود اساسها میخواهند شما را بگیرند فرار کنید و آن ژنرال ژنرال چیچی مایر یکهمچین اسمی هم داشت. بهشون جواز داده بودند اینها دررفتند آمدند ترکیه از ترکیه آمدند عراق انگلیسها گرفتند بردند مصر محاکمه کردند که شما در قشون بله. چرا؟ تمام چیزها را هم گفتند. از آنجا آنها فشار آوردند اینجا که دیدند نه ما نمیرویم گفتند ما اینها را میکشیم من گفتم بکشید دو نفر را خیال میکنیم مردند. من در فیروزآباد بود مادرم و خسرو در شیراز بودند و اینها انگلیسها فشار میآوردند مادرم تحت تأثیر مادر و فرزندی قرار میگیرد. چی میگیرد که من شنیدم فشار میآورند نوشتم به چیز فاریمدانها که اینها را زود بفرستید توی بویراحمدها ولی دیر رسیده بود. اینها را گرفتند خیلی ناراحت شدم گفتم آقا ما ههیچوقت اینکار را نکرده بودیم دو نفر هم کشتند جهنم برادر مرا میکشند ولی ما نباید اینها را میدادیم. حتی اینها گفته بودند بگذارید ما خودمان میرویم اینها نکرده بودند زده بودند….
Leave A Comment