روایت‌کننده: آقای دکتر فرهنگ مهر

تاریخ مصاحبه: ۲۲ ژانویه ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: کمبریج ـ ایالت ماساچوست

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۲

 

 

س- بله.

ج- و گفتند خیلی آدم جالبی است ایشان و من می‌شناسم‌شان و به او اعتقاد دارم این‌ها بسیار خوب، ولی باید بدانید که باید اولاً بیمه تشکیل بشود، یک. بنده حکمم را بگیرم، دو. ثانیاً ایشان را نمی‌شود یک حکم همین‌جوری به ایشان داد. ایشان در سطحی هستند که آقای امامی در بیمه در بانک مرکزی مشاور عالی هستند ایشان باید در آن سطح باشند و این محتاج یک تصویبنامه یا مجمع عمومی یا فلان و بهمان و این‌ها. گفت، «خیلی خوب، این‌ها را هم اعلی‌حضرت مورد نظرشان است این‌کار.» من مطمئن شدم که دیگر موضوع دانشگاه پهلوی از بین رفته. برای این که اگر بود علم بایستی مطلع بشود.

س- بله.

ج- معلوم می‌شود علم یا نمی‌دانست یا تا آن روز می‌خواست که من نشوم.

س- آها.

ج- می‌دانید استدلال کار conclusion منطقی…

س- بله، بله.

ج- logicalی که من داشتم این بود یا علم نمی‌خواهد من بشوم یا این‌که نمی‌داند.

س- آها.

ج- هردویش غیر منطقی بود. البته اولیش غیر منطقی نبود نشوم او می‌خواست کاندید خودش بشود. به‌هرحال بعد از دو سه هفته ایشان یک روز تلفن کرد به من که شما بیایید مرا ببینید.» «کی؟» و فلان و بهمان و این‌ها. گفت که «امروز بعدازظهر بیایید» و بعد گفت که «نه، امروز نه فردا صبح بیا منزل چایی با هم بخوریم.» علم از این کارها زیاد می‌کرد. ساعت هشت صبح. هشت صبح رفتیم خانه‌اش چایی بخوریم و دیدیم که بله، چون ایشان آن‌جا، چایی خوردیم و این‌ها، گفت، «من متأسفانه باید خیلی زود بروم. خواستم بگویم که این کاغذ را شما بخوانید با دکتر باهری هم صحبت کنید.» کاغذ را نگاه کردم دیدم نوشته هیجده میلیون تومان بدهی دانشگاه. گفتم، «به من چه؟ می‌خواهید از بیمه پولش را بدهم؟»

س- آها.

ج- گفت، «نه، نه، شما می‌شوید رئیس دانشگاه.» گفتم، «دانشگاه پهلوی؟ حالا هیجده میلیون.» «نه این مقروض است شما با باهری صحبت کنید. من متأسفانه باید بروم و علیاحضرت را ببینم بعد هم باید برویم به شیراز برای این جشن هنر. امشب هم آن‌جا کار داریم و فردا من برمی‌گردم فردا بعد از ظاهر که جمعه باشد به تو تلفن می‌کنم بیایی مرا ببینی.» فردا بعدازظهر تلفن نشد شنبه خانم آراسته تلفن، شنبه هم نشد مثل این‌که یکشنبه خانم وارسته بود آراسته بود؟ کی بود؟ منشی‌اش. نمی‌دانید کی بود؟

س- نه.

ج- تلفن کرد به من که جناب آقای علم فرمودند که شما، جناب وزیر دربار فرمودند که ژاکت‌تان را بپوشید و بروید چیز ساعت سه بعدازظهر سعدآباد. گفتم «آقای علم کجاست؟» گفتند، «شرفیاب است.» «من ظهر می‌توانم ببینم‌شان؟» «نه، ایشان نمی‌آیند. ظهر هم نهار با اعلی‌حضرت.» گفتم «کجا؟» گفت، «شما ایشان را ساعت سه می‌توانید در کاخ سعدآباد.»

س- بعد گفتند برای چه سمتی است یا نه؟

ج- هیچی. گفتند «ژاکت را…» من حالا می‌دانم خوب این برای

س- بله، ولی

ج- هیچ، هیچ.

س- منظور از سیستم است.

ج- بله، نخیر اصلاً. ژاکت پوشیدم و اتفاقاً موی سرم خیلی خیلی بلند بود رفتم به همان سلمانی نزدیک اداره یک سری اصلاح کردیم و رفتیم خانه ژاکت و فلان را پوشیدیم و رفتیم به سعدآباد.

س- یعنی تقریباً به شما مربوط نیست برای چه کاریست. شما فقط

ج- باید بیایید.

س- که بیایید. بعد به شما می‌گویم.

ج- رفتم آن‌جا و دیدم که سه شد سه ربع و ایشان نیامد سه و نیم… به ما گفتند سه بروید. سه و بیست و پنج دقیقه آقای علم آمدند. «سلام و علیکم آقای علم موضوع چیست؟» «هیچی، حالا می‌رویم آن‌جا بعد می‌آییم بیرون صحبت می‌کنیم. دانشگاه است دانشگاه.» رفتیم. ایشان رفتند تو و آمدند بیرون و به اتفاق رفتیم حضور اعلی‌حضرت.

س- فقط شما بودید؟

ج- من و علم. علم معرفی کرد، طبق معمول دیگر، «چاکر مثلاً افتخار دارد که آقای دکتر مهر را که از فلان و فلان و فلان»، یک مشت تعریف کردند و، «حضور مبارک به عنوان رئیس دانشگاه معرفی کنم.»

س- چرا ایشان این‌کار را می‌کرد؟

ج- رئیس هیئت امنای‌مان بود.

س- عجب.

ج- از طرف هیئت امنا ایشان در نظر گرفته شده، اصلاً هیئت امنا خبر داشت، تصویب‌نامه تازه بعدش هیئت امنا تصویب، و اعلی‌حضرت هم گفتند، «بله.» بعد شروع کردیم… در حدود نیم ساعت، بیست‌وپنج دقیقه بیست دقیقه، تا ساعت چهار.

س- ایشان صحبت کردند؟

ج- اعلی‌حضرت صحبت کردند راجع به اهمیت دانشگاه‌ها و کلیات و این‌ها و دانشگاه پهلوی و علاقه‌ای که ما داریم و فلان و این‌ها. «حالا شما مطلبی دارید دیگر بگویید؟» «نه قربان. ولی چاکر از اعتمادی که اعلی‌حضرت فرمودید سپاس‌گزار هستم و امیدوارم که بتوانم لیاقت شایستگی این اعتماد را داشته باشم.» «خیلی خوب، اگر بعد هم کاری بود و این‌ها یا خودتان یا به وسیله آقای علم»، آقا هم که نمی‌گفت شاه می‌گفت علم، دکتر مهر، علم. «به وسیله علم به وسیله وزیر دربار

س- اطلاع بدهید.

ج- اطلاع بدهید.» آمدیم و شب هم تلویزیون و رادیو و فلان و این‌ها. علم هم همین‌طور که می‌آمد بیرون گفت که، «شما فردا بیا مرا ببین.» رفت. یک جایی کار داشتند با شاه رفت. فردا صبح رفتیم پهلویش و گفت، «بله، این است و این است.» رفتیم بیمه که حالا کارهای‌مان را تحویل بدهیم فلان و این‌ها.

س- موضوع هیجده میلیون چه بود؟

ج- حالا عرض می‌کنم. نیم ساعت بعدش دیدم که آقای دکتر آخونده که وزیر شد، این اسمش، آدم خوبی هم بود، دکتر کاظم‌زاده.

س- حسین کاظم‌زاده.

ج- حسین کاظم‌زاده تلفن کرد به من که «خوب، آقای دکتر مهر خیلی تبریک می‌گویم.

س- ایشان هم به‌عنوان وزیر علوم بی‌خبر است. یعنی نقشی نداشت این وسط؟

ج- نخیر اصلاً، نمی‌دانم. «حالا کی شما را باید ببینم این‌ها؟» «حسین جان هر وقت تو بخواهی؟ می‌خواهی الان می‌آیم پهلویت.» «ظهر بیا با هم نهار بخوریم.» «خیلی خوب.» رفتیم وزارت علوم و… گله، «فلان، آخر من وزیر علوم هستم من نباید تو را چیز. ما که با هم دوستیم. من نباید تو را چیز کنم؟ چرا

س- تو را چه‌کار کنم؟

ج- تو را معرفی کنم به شاه.» گفتم، «برادر، من چه گناهی دارم؟

س- آها.

ج- من اصلاً خبر نداشتم. داستان این است. آقای هویدا بایستی به شما می‌گفت.»

س- کی می‌گفت؟

ج- «نخست‌وزیر بایستی به شما می‌گفت.»

س- بله.

ج- هویدا به من می‌گفت که آقا. گفتم اصلاً من خودم سر درنمی‌آورم. خودم اصلاً سر در نمی‌آورم. خودم اصلاً سر درنمی‌آورم. اولاً داستان همه‌اش را برایش گفتم گفتم داستان این است. آقای هویدا به من می‌گوید برو فلان‌جا. آقای علم بختیاری را پیشنهاد می‌کند. احمدی بختیاری را که بشود مشاور. اقبال این را می‌گوید. بعد این‌جوری می‌شود این‌جوری. حالا این‌جوری. حالا به من می‌گویند که آقا ژاکت بپوش بیا بالا. بگویم نمی‌آیم؟ ولی این نشان می‌دهد سیستم چه‌جوری می‌گردد. ایشان گفت، «بله. آخر بالاخره من هم یک کاره‌ای هستم. من وزیر علوم هستم.» «چشم. من بی‌تقصیرم من با تو دوست هستم بی‌تقصیرم.» «خیلی خوب، حالا کی تو می‌روی شیراز؟» «نمی‌دانم هروقت

س- هروقت چی؟

ج- گفتم، «هر موقع بشود دیگر. فردا می‌روم، پس‌فردا می‌روم، بالاخره بفهمم کیست؟ آخر من اصلاً خبر ندارم، اصلاً نمی‌دانم. باید بروم آشنا کنم خودم را،» گفت که نه فردا پس‌فردا ما کار داریم، نمی‌دانم، یک مسافرت دو روزه من می‌روم، حالا یادم نیست، مشهد، کجا، با اعلی‌حضرتین. تو بگذار برای تقریباً شش روز دیگر، یک هفته شش روز دیگر، من هم با تو می‌آیم که من تو را معرفی کنم.

س- به دانشگاه.

ج- به دانشگاه. نگاه کنید، وقتی که رجال مملکت و سیستم جوری می‌شود که فکر ما متوجه، او هم حق داشت. او هم می‌خواهد اوتوریته‌اش را ثابت کند که آقا من وزیر علوم هستم می‌توانم دست به دست و الا فرهنگی اصلاً محل سگ به من نمی‌گذارد. این سیستمی که این هویدای بدبخت می‌گفت این سیستم نمی‌توانست بگردد نمی‌توانست دوام داشته باشد. سیستم نمی‌توانست. من تو را معرفی کنم.

س- این هزار و سیصد و پنجاه است؟ پنجاه و یک است؟

ج- این هزار و نهصد و هفتاد یا هفتاد و یک است.

س- بله، ۱۳۵۰.

ج- ۱۳۵۰.

س- بله.

ج- یک دو ماه قبل از جشن‌های شاهنشاهی بود. عرض کنم که، دو سه ماه قبل از سه چهار ماه قبل از این بود، بله. هیچی خبر دادند و با طیاره مخصوص دولت و سوار شدیم و رفتیم آن‌جا و

س- با هم.

ج- با هم. ایشان قبلاً خبر دادند که دکتر قوامی و استادها و این‌ها آمدند دم چیز و معرفی بعدش هم رفتیم آن‌جا و دوستان‌شان، معرفی کردند و خلاصه و این‌ها و بعد نهاری هم توی دانشگاه دادند. آمدند تهران و ما شب آن‌جا ماندیم. ماندیم یکی دو روز، آشنا بشویم با اوضاع و این‌ها.

س- آن‌جا کار دست کی بود؟ دکتر قوامی؟

ج- دکتر قوامی بود در دو سه ماه

س- چی بود؟ معاون دانشگاه بود؟

ج- معاون دانشگاه بود. آها، در این مدت هم البته نهاوندی با من دوست بود با نهاوندی مشورت کرده بودیم این‌ها، نهاوندی به من شروع کرده بود یک چیزهایی بگوید اطلاعاتی. مثلاً این‌که دکتر قوامی را فوراً برش‌دار. این دکتر قوامی، حلا خود نهاوندی با علم مربوط است، منتش را می‌کشد مجیزش را می‌گوید برای این‌که بر علیه هویداست. درعین‌حال به من می‌گوید که «بله، این عامل علم است برش‌دار. این پدرسوخته است. این فامیلش است.» و از شرافتمندترین، خدا را به شهادت می‌گیرم، از شرافتمندترین آدم‌هایی که من دیدم این دکتر ابوالقاسم قوامی بود. درست، پاک، منزه. البته آدمی نبود که خودش را به خطر بیندازد برای من.

س- آها.

ج- این تیپی اصلاً نبود. ولی هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفت. هیچ‌وقت برخلاف قانون عمل نمی‌کرد. هیچ‌وقت پارتی بازی نمی‌کرد. بسیار آدم شریفی بود. دزد نبود. سوادش هم بد نبود خوب بود. در حد اداری هم به نظر من خیلی خوب بود. من همیشه ممنونش هستم. بعداً هم کردم قائم‌مقام خودم. در تمام مدتی که آن‌جا بودم. عرض کنم این را گفت، «برش‌دار.»

یکی دیگر بود به نام هادی که مرد. رئیس حسابداری بود و خودش که یک نفر را آورده بود که خیلی آدم درستی بود. ولی بسیار بیکاره، به نام اسم‌ها را ولش یادم رفته، از سازمان آبادانی و مسکن آورده بود. و این مدیر کل حسابداری بود چیزی که نمی‌دانست نمی‌فهمید حسابداری بود. آن هادی را برداشته بود و یک کار دیگر گذاشته بود. هادی دزد بود، خدا رحمتش کند، ولی آن حساب مثل اسباب‌بازی بود توی دستش. رفتم آن‌جا و دیدم خود هادی این‌ها را گشتند پیدا کردند. چون اواخر بین قوامی هم با چیز بهم خورده بود، هادی هم از عوامل علم بود و عوامل متقی بود، دزدی‌ها را با هم می‌کردند، هادی آمد یک گزارشی به من داد که بدهی دانشگاه پهلوی هیجده میلیون نیست و بیست و پنج میلیون و نیم است.

س- به کی؟

ج- بیست و پنج میلیون و نیم است به جاهای مختلف.

س- به جاهای مختلف.

ج- ما رفتیم تهران و گفتیم، «آقا جان مرا فرستادید به جایی بدبختی من روزی که بیمه را می‌فرستید بیمه شصت هفتاد میلیون مقروض است می‌فرستید این‌جا بیست و پنج میلیون مقروض است. دانشگاه که نان ساز نیست. حالا بیمه را می‌توانستم تجارت کنم. این‌جا که نان‌ساز نیست. پول مرا اول بدهید من حقوق ندارم بدهم.» خلاصه چه دردسر بدهم و حالا هویدا سعی می‌کند این را بر علیه علم پیراهن بکند و نهاوندی هم می‌خواهد این وسط بل بگیرد که من کاری نکردم. گفتم «آقا، تقصیر با نهاوندی است.» نهاوندی هم آمده است و، نمی‌دانم این‌ها مربوط می‌شود یا نه؟

س- بله، بله.

ج- نهاوندی آمده است و می‌گوید که رفته پهلوی هویدا و می‌گوید که نه آقا دکتر مهر دروغ می‌گوید.

س- عجب.

ج- از این پول دکتر مهر بیست و دو میلیون و نیم را داده به کنسرسیون شرق. حالا کنسرسیوم شرق

س- شما دادید یعنی؟

ج- بله. به کنسرسیوم شرق. داستان از این قرار است که اولی که علم می‌رود، اولی که دانشگاه پهلوی را می‌سازند، دانشگاه شیراز، شخصی به نام دکتر قربان، دکتر قربان دانشگاه شیراز را می‌سازد باید این امتیاز را به نظر من به پیرمرد داد. البته یک ذره شیطان است ولی خوب واقعاً باید کردیت را به این مرد داد. با هیچی دانشگاه شیراز را درست کرد و هر قبرستان دیگری بود اقلاً مجسمه این را می‌ساختند دم در می‌گذاشتند. حالا هم زمان شاه آخر کار با این بدرفتاری شد و هم حالا هم که خانه‌اش را گرفتند و فلان. البته پولدار است پول به اندازه کافی خارج کرد. ولی یک عمر زحمت کشید. آدم درستی بود، آدم باشرفی است. و به نظر من دانشگاه شیراز و خیلی از دانشگاه‌های ایران مدیون فکر و ابتکار این مرد هستند. خدا حفظش کند. این دکتر قربان می‌آید می‌رود زیر پای دهقان‌ها که فامیلش هم خواهرش زن عبدالحسین دهقان که آن‌ها هم آدم‌های بسیار خوبی هستند به نظر من، حالا قبلاً بهایی بودند بعد مسلمان شدند این‌ها، این‌ها This is beyond the point.

س- بله.

ج- بسیار مردمان شریف، محترم و به نظر من حتی، بله، یک عده‌ای می‌گویند آقا چرا هی نمی‌دهند؟ نمی‌خواهند بدهند. ولی آدم‌هایی هستند که مال هیچ‌کس را نخوردند و در حد معمول و چیز هم آدم بخشنده‌ای بودند. به‌هرحال من بر ایشان احترام قائلم. می‌آید دکتر قربان زیر پای این‌ها می‌نشیند، اولاً یک زمینی زمینی که دانشگاه اول تویش می‌نشستند مال آن دهقان‌ها بود، ازشان مفتی می‌گیرد. بعد هم می‌رود یک زمینی توی اکبرآباد از آن‌ها می‌گیرد یک مقداری. این‌ها زمین زیاد داشتند، بقیه‌اش البته قیمتش می‌رفته بالا. خوب برود. ولی جای بسیار بسیار خوبی بوده همان‌جایی که بعداً دانشگاه کشاورزی، که اگر دیده بودید درست می‌کنند. علم و قوام یک مقداری زمین داشته یا غصب کرده بوده بالای کوه. این‌ها می‌آیند زیر پای علم می‌نشینند که فلانی، این دانشگاه را بیاوریم این‌جا. با این‌که شاه می‌رود و کلنگ دانشگاه را، حکومت یک نفری اوتوکراسی و فساد، آن‌جا می‌زند چیز می‌سازند آن‌جا دروازه می‌سازند توی آن‌جا که بهترین جا بوده، احمق‌ها، دشت وسیع و جا بوده جا زمین خدا campus خیلی عالی می‌توانستند بسازند. آن بالای کوه بیایند آقا این‌جا. «بله، تو باید شاه یک چیزی بسازی بالای سنگ مثل تخت جمشید بشود تخت جمشید فرهنگی.» خوب، این‌جا را کی بکند؟ بزروکه معروف، شنیده بودید اسم بزروکه؟

ج- بله، بله.

ج- می‌آیند بزروکه را می‌آورند که آن هم خلاصه یک شرکتی درست می‌کنند که در خفا خود آقای علم یا آقای متقی تویش شریک بودند، می‌گویند بیست‌وپنج درصد می‌گرفتند که این‌جا را بسازند.

س- این نقش آقای پیراسته این وسط چه بود؟

ج- والله

س- ایشان در تغییر زمین

ج- دست داشته؟

س- نمی‌دانم.

ج- احیاناً شاید داشته، نمی‌دانم. شاید داشته. برای این‌که او هم با علم خیلی مربوط بود پیراسته خیلی مرتبط بود با علم. او هم احیاناً دست داشته. او هم آدم حسن شهرتی نداشت.

س- آها.

ج- ولیکن او را هم می‌گویند دزد بوده. به‌هرحال، نگاه کنید از لحاظ من شرافت قابل تقسیم نیست. مثلاً ایشان را می‌گویند که یکی از ترقی‌های او بود یا پرتو بود، این بوده که پرونده محمد مسعود را سمبل کردند. یکی از والاحضرت‌ها کشته بودش یا تحریک. البته بعداً گفتند که نه. بعداً گفتند که این را حزب توده‌ای‌ها کشتند

س- بله.

ج- یعنی کشاورز گفت این را.

س- بله.

ج- یک دخترکی بود به نام، چی بود اسمش؟ توی خیابان تخت‌جمشید که، ویکتوریا، یک چیزی یک دخترکی بود خیلی خوشگل، به کرات عکسش را توی روزنامه‌های اطلاعات و کیهان و این‌ها انداختند و این‌ها. این آبستن شده بود این‌ها… می‌گفتند که از شاهپورها غلامرضا، محمودرضا، یکی از این‌ها می‌زند می‌کشدش. بعد گفتند که یک پسره دوازده ساله‌ای که توی خانه‌اش بوده با چکش زده قندشکن زده کشتدش. خلاصه می‌گویند این پرونده را هم این‌ها سمبل کردند. از این حرف‌ها. اگر این‌ها درست باشد نمی‌دانم،

س- آها.

ج- این‌ها را من نمی‌دانم.

س- بله.

ج- نشان می‌دهد که این‌ها ذاتا آدم‌های شریفی نمی‌توانند باشند. و خوب آدمی که خون یکی را پایمال بکند می‌تواند پول یکی را هم بخورد به جیب بزند. به هر تقدیر دانشگاه را منتقل می‌کنند به آن‌جا و کسانی که در این‌جا شریک بودند آن‌وقت دوتا شرکت درست کردند یکی شرکت مشاوره یکی شرکت فلان. آن دانا و مقتدر و مقتدر را می‌شناسی‌اش حتماً.

س- (؟؟؟)

ج- مهندس مقتدر را، مهندس دانا و این‌ها دوستان من هستند.

س- بله.

ج- دوستان نهاوندی هم هستند، و این‌ها تو آن‌جا بودند و آن محامدی که آن هم سازمان، آن را هم می‌شناسید؟ نیویورک است الان.

مهندس آن هم سازمان امنیت می‌گفتند ارتباط دارد با نصیری خیلی مربوط است. محامدی و دانا و مقتدر توی آن شرکت ساختمانی بودند به آن می‌گفتند شرکت، اسمش چه بود؟ خلاصه نمی‌توانم، اسم‌ها دارد یادم می‌رود.

س- بله.

ج- آن‌وقت بزروکه و آن این‌هایی که صندوق و این‌ها می‌ساختند اسم‌شان چه بود؟ آزمایش نه، آن یکی. مهندس…

س- ارج؟ خرم؟

ج- ارجمند نه، خرم هم نه. مهندس، کارهای فلزی بودند.

س- بهبهانی؟

ج- بهبهانی.

س- پدر بهبهانی؟

ج- اسم کوچکش را نمی‌دانم.

س- آها.

ج- با بهبهانی و بزروکه با هم بودند. حالا کدام‌شان بود نمی‌دانم. عنایت بود؟ هدایت بود؟

س- هدایت بوده.

ج- فکر می‌کنم.

س- شرکت جنرال مکانیک.

ج- خیال می‌کنم همان بود بله. به‌هرحال، این‌ها هم یکی مشاور بود یکی فلان و این‌ها. هردوی‌شان هم می‌گفتند که علم و متقی به نحوی از انحا پول می‌گیرند تویش هستند. مسلما هردوی‌شان از حمایت بی‌دریغ این‌ها برخوردار بودند. نهاوندی به خاطر این‌که علم را نگه دارد با این‌ها کنار می‌آید. البته کارشان خیلی خوب بود ولی کارشان در حدود پنجاه درصد از آن‌ها گران‌تر. جزو اولین کارهایی که بنده در شیراز کردم که یک مقداری برای من محبوبیت ایجاد کرد این بود که یک گزارش تهیه کردم برای شاه که ساختن دانشگاه بالای تپه به نظر من مصلحت نیست. خرجش مثلاً پنجاه درصد هفتاد و پنج درصد بیش از که البته به نظر من دویست درصد بالاتر از پایین تپه می‌شود و بعداً running costاش خرج اداره‌اش حداقل پنجاه درصد بیشتر خواهد بود. لهذا در صورتی که اعلی‌حضرت اجازه بفرمایند ما این را بیاییم، حالا من این پیشنهاد من پیشنهاد دیگری بود پیشنهاد بوستون یونیورسیتی بود در حقیقت، گفتم این خیابان زند را ما به تدریج بخریم پشت خیابان زند را هم بخریم باغ ارم و، نمی‌دانم، فلان و این‌ها، همه این‌ها را بکنیم جزو دانشگاه، ابوالفتح خانی و فلان. این‌ها را خانه‌های مردم را این‌جا بخریم یعنی که این‌جا campus توی شهر باشد نرویم بیرون شهر. از لحاظ آب و امنیت و این‌هایش هم آسان‌تر باشد بالای تپه هم نباشد. جواب آمد، خوب می‌دانستیم جواب نه است. برای این‌که ایشان به علم رجوع می‌کند. آمد به امضای آقای معینیان زنده حی و حاضر این را هم می‌توانید با او چک بکنید. معینیان نوشته بود که مثلاً جناب آقای دکتر مهر، و طبق معمول، نامه شما مثلاً عریضه شماره فلان به شرف عرض مبارک رسید مقرر فرمودند: «بالای تپه ساخته شود.» رئیس دفتر معینیان. والسلام نامه تمام. و این به کمک من آمد آخر کار، حالا آن را بعد می‌گویم. دومین کاری که بنده کردم این بود که یک ساختمان ادبیات می‌خواستیم بسازیم این را بنده به شرکت کنسرسیوم شرق ندادم بزروکه، مناقصه گذاشته. رفتم پهلوی علم گفتم، «آقای علم من می‌خواهم این مناقصه بگذارم شما حرفی دارید؟» گفت، «نه ندارم.» گفتم، «یک چیز دیگر، حالا که من رفتم دانشگاه می‌خواهم، به من گفتند که یک عده را شما حمایت می‌کنید من نمی‌توانم عوض کنم. آیا شما کس خاصی را آن‌جا موردنظر من نمی‌خواهم برخلاف میل شما عمل بکنم. آیا کس خاصی هست آن‌جا که شما نخواهید من عوضش کنم؟» گفت، «نه. هر کاری می‌خواهید بکنید بکنید.» گفتم، «مطمئن؟» گفت، «بله.» بنابراین من اختیار تام داشتم برای این‌که هر کاری می‌خواهم بکنم. واقعاً ها باید، خدا رحمت‌شان کند، اما هیچ محدودیتی توی کار من نبود. در این مورد هم خیلی جالب بود برای این‌که گزارش را دادیم، آها، گزارش را من دادم هیچ اسم علم هم تویش نبود. ولی نوشتند که بالای تپه بسازید. آمدیم و وقتی به علم گفتم من می‌خواهم مناقصه بگذارم، گفت، «بگذار.» مناقصه گذاشتیم یک شرکت دیگری که حالا اسمش یادم نیست، اکباتان؟ همدان؟ یک چیزی. یک شرکت دیگری برد. کنسرسیوم شرق شلوغ کرد. آمدند و این‌ها و هر کاری هم متقی تلفن کرد به من

س- متقی برای آن شرکت کنسرسیوم شرق؟

ج- بله، بله، بله. بعداً ما آمدیم و دادیم به این‌ها. بعداً عالم شدیم به این‌که آن‌ها وسیله نداشتند و این‌کار خیلی مرسوم بوده توی ایران. من تا آن‌موقع واقعاً این را نمی‌دانستم. می‌دانید؟

س- برنده قبلی نداشتند؟

ج- چی؟ برنده وسیله نداشته. بالای تپه بوده و فلان و این‌ها. یا این‌که این‌ها هم فشار آوردند. یا هر چی نمی‌دانم. خیلی معمول بود که یک کنتراتچی می‌برد می‌آمد مثلاً پنج درصد ده درصد پانزده درصد می‌گرفت می‌داد به یکی دیگر. این‌ها هم می‌گویند که چه بهتر از این ده پانزده درصد می‌گیرند یا تهدیدشان می‌کنند یا سازمان امنیت تهدیدشان می‌کند، نصیری این‌ها نمی‌دانم، می‌دهند به آن. این را ما بعداً کشف

س- می‌دهند به کنسرسیوم شرق

ج- می‌دهند کنسرسیوم شرق می‌سازد. این را ما بعداً فهمیدیم. ولی دلائل خیلی قوی و متقنی بود در این‌کار. و این‌کار هم که کنسرسیوم شرق کرد، خوب مثلاً پانزده درصد به او داده بود به آن تمیزی آن قسمت که خودش قبلاً ساخته بود نبود، مال کتابخانه کارشان quality اش بد بود. این را ساختند. مسئله دیگری که بایستی

س- دانشکده ادبیات که اشاره کردید چه بود؟

ج- همان دانشکده ادبیات را آن‌جا می‌سازند.

س- آها، دومی دانشکده ادبیات بود.

ج- این دانشکده ادبیات بود که اول کتابخانه را آن‌ها ساخته بودند.

س- بله.

ج- برگردیم به کار آقای نهاوندی. اواخر کار نهاوندی یک ادعایی همین کنسرسیوم شرق داشته، اولاً بیست و دو میلیون نبوده دو میلیون و دویست هزار تومان بود. ثانیا نهاوندی موافقت می‌کند می‌رود پهلوی خداداد فرمانفرماییان که در سازمان برنامه بود او هم موافقت می‌کند، و معاون بوده خداداد، بعد اصفیا هم موافقت می‌کند. اصفیا هم اواخرش بوده آن‌جا بعد می‌رود. موافقت می‌کند و می‌روند می‌دهند. ببخشید نمی‌دهند هنوز پرداخت نشده بود، بعد می‌خورد به سه چهار ماه و فلان و این‌ها. اصفیا هم حالا وزیر مشاور است دیگر. شاید در وزارت مشاور تأیید می‌کند این را.

بعد دیدیم یک‌روزی، اولاً هویدا جواب تلفن‌های ما را نمی‌دهد. جواب تلفن‌های ما را نمی‌دهد و هر چه من تلفن می‌کنم منشی‌اش می‌گوید که صبر کنید و بعد می‌گوید که گفتند بعد تلفن خودشان تلفن می‌کنند. دو روز سه روز. من تعجب Hoveida-like نبود. بعداً یک‌روزی که حالا جلسه شورای هیئت امنا تشکیل شده برای این‌که برویم و بودجه را بدهیم و این‌ها. حالا بودجه روی همان بیست و پنج میلیون و خرده‌ای من تأیید کردم که مقروض است. رفتیم آن‌جا و این کاظم‌زاده کاظم‌زاده آدم خیلی خوش جنسی بود، فوق‌العاده خوش جنس بود، آمد پهلوی من و گفت که فرهنگ، تو چه‌کار کردی که هویدا از تو ناراضی و گله‌مند است؟ باز نشان می‌دهد که سازمان سیاسی چه بود؟ آدم کجاها را بایستی می‌پایید. گفتم، «من؟» گفت، «چرا یک کاری کردی. تو رفتی طرف علم.» «علم چیست؟ من طرف علم رفتم چه‌کار کنم؟ نه علم می‌روم نه هویدا. من کار خودم را دارم می‌کنم. من عقلی دارم شرفی دارم.» گفت، «این بیست و دو میلیون و خرده‌ای چیست دادید؟» گفتم، «به کی دادم؟» «به کنسرسیوم.» «من دادم؟ من اصلاً پولی ندارم بدهم.» «ده، هویدا گفت دادی. این بیست و پنج میلیون خرده‌ای نمی‌دانم بیست و دو میلیون.» «کی گفته؟» «نهاوندی گفته.» «مادرقحبه.» عصبانی شدم دیگر. برای این‌که نهاوندی با من دوست بود. هنوز هم دوست است. آدم خوبی است. نهاوندی آدم بدجنسی نیست جز این‌که منافع خودش به خطر بیفتد. و الا آدم خوبی‌ است پسر خوبی است نهاوندی. آدم لایقی هم است الحق والانصاف. منتهی جاه‌طلب است خیلی جاه‌طلب است، برای جاه‌طلبی‌اش همه‌کار می‌کند.

به‌هرحال گفتم که عجب. همین‌طور توی فکر بودم و این‌ها، جلسه تشکیل شد. جلسه تشکیل شد و نشستیم. اولین مطلبی را که من گفتم این بود. گفتم، «جناب آقای علم عرضی دارم که باید، شنیدم که چون الان بودجه مطرح است و کسری بودجه و این‌ها، خواستم عرض کنم که شنیدم که گفته شده است که من در این دو سه ماهی که در این‌جا هستم بیست و دو میلیون و نیم تومان پرداخت کردم. خواستم به عرض هیئت امنا برسانم و این را تقاضا کنم یادداشت کنند که بیست و دو میلیون و نیم که هیچی دو میلیون که هیچی، دویست هزار که هیچی، دو تومان هم من به کسی ندادم. این یکی. به هیچ کنتراتچی من پول ندادم. پول نداشتم بدهم. و کسانی که این‌ها را گفتند مغرض بودند. این را خواهش می‌کنم در این‌جا ثبت بشود حالا برسیم به پول.» علم گفت، «کی گفته؟» فلان. گفتم، «والله، هیچی قابل نیست بگویم. حالا فقط خواستم این‌جا ثبت بشود که همه آقایان استحضار داشته باشند که اگر به گوش‌شان رسید بدانند که این نیست… خلاصه تحقیق کردند بیست و پنج میلیون گفتند یک کمیسیونی تعیین بشود از سازمان برنامه، از وزارت علوم، از دانشگاه و این‌ها رسیدگی کنند ببینند در کسری بودجه چه‌قدر می‌شود و دولت این را یک جوری تأمین کند. حالا جمشید آموزگار هم عصبانی و فلان و ما پول نداریم. هیئت آمد بعد از دو هفته شصت و دو میلیون تومان مقروض در زمان نهاوندی. و نهاوندی دزد نیست. منتهی نهاوندی هی قرض می‌کرد هی بدهی درست می‌کرد این‌جا و آن‌جا می‌خواست چه‌کار کند؟ می‌خواست که به شاه بگوید من خیلی کار کردم. کار ساختمانی زیاد شده، کار نمی‌دانم فلان، هی department درست می‌کرد. هی عمارت این چیز می‌کرد. مثلاً سیاست این بود، سیاست‌شان که متأسفانه شاه و این‌ها هم endorse کرده بودند بعداً من فهمیدم، یکی این بود که بیایند کلوب درست کنند دخترها پسرها با هم باشند. که خوب، دخترها با پسرها که باشند دیگر به کارهای دیگر. این‌جوری نبود. این احساسات بابا را اولاً که بروند حسودی. پسر دهاتی که می‌آمد می‌دید که آن پسره که توی تهران بوده فلان است سرورویی دارد و بلد است و فلان است مثلاً یکی‌اش همان آقای، اسمش چیست؟ که الان پاریس است با دختر اشرف کار می‌کند. اسمش، پسر خوبی هم است. پسر آن ترک معروف که روزنامه می‌نوشت در آزادیخواهی مشروطه اسمش چه بود؟ اسم‌ها همه یادم می‌رود. روزنامه‌نویس‌های عصر مشروطیت اولی کی‌ها بودند؟ دهخدا یکی‌اش بود. یکی دیگر هم کی بود بوق می‌زد شیپور؟

س- حبل المتین نبود.

ج- نه، نه. آن که شیپور توی چیزش بود. صور اسرافیل.

س- صور اسرافیل.

ج- این صور اسرافیل هست توی پاریس که الان با آزاده کار می‌کند، این هم شاگرد آن‌جا بود. خوب این صوراسرافیل مثلاً آمدند یک جایی را اجاره کرده بودند این‌ها کارهای هنری، کارهای رقص، کارهای موسیقی، فلان و این‌ها، آن یارو دهاتی می‌آمد آخوند بود بلد نبود آخر حسودیش می‌شد می‌رود با دختری می‌خوابد او نمی‌تواند بخوابد. خوب، بر علیه این‌ها اقدام می‌کند. عرض کنم خدمت‌تان که چیز شصت و دو میلیون تومان قرض بالا آورد. که آن‌جا یک ذره بین من و ایشان کدورت شد و من رفتم پهلوی هویدا تلفن کردم حسین کاظم‌زاده رفته بود به او گفته بود و امیر مرا قبول کرد. رفتم پهلویش و گفتم، به هویدا گفتم، «امیر تو که مرا می‌شناسی این‌جوری خیال کنی وای به حال دیگران. آخر این چه حرفی؟» گفت، «خوب به من گفتند دیگر این‌ها.» امیر به من گفت، «حالا ولش کن فرهنگ، ولش کن.» تلفن کرد به اصفیا گفت که تو یک کمیسیونی تعیین کن رسیدگی کن. رفتیم پهلوی اصفیا و نهاوندی هم آمد و رسیدگی کردند دیدند بله، ایشان دروغ گفته بیست و دو میلیون و نیم، بیست و دو میلیون، بعد اصفیا هم تلفن کرده بود روی کاغذ هم نوشت این پولیست که خود من تأیید کردم به او بدهند هنوز هم ندادم. دو میلیون و خرده‌ای است من خودم تصویب کردم بدهیم. خوب، از این‌کارها نهاوندی می‌کرد. به‌هرحال، این قسمت کارهای بودجه و ساختمان و این‌ها بود.

و قسمت سوم موضوع قرارداد کنسرسیوم بود. قرارداد با دانشگاه پنسیلوانیا قرارداد دانشگاه پنسیلوانیا را اصلاً فکرش خیلی خوب بوده سالی سیصدهزار دلار به آن‌ها می‌دادند و این را زمان علم بسته بودند برای چندتا کار. اولاً بیاید دانشگاه پهلوی را روی مدل دانشگاه آمریکا بسازد. و بعد هم Curriculum اش را چیز بکند. بعد هم معلم برایش پیدا کن. اگر معلم کمبود دارد چیز کند placement استادهایی که یعنی دانشجویان خوبی که می‌فرستند که بعداً استاد بشوند در دانشگاه پهلوی، این‌ها را برای‌شان توی دانشگاه‌های مختلف جا پیدا کند، نظارت بکند. این کارهایی بود که جزو. به نظر من اصل فکرش خوب بود. پولی که می‌دادند زیاد بود و بعد هم outlived its usefulness, this contract این را زمان آخر نهاوندی به پیشنهاد دو نفر دکتر اردشتی و دکتر فرپور که هر دو الان این‌جا هستند متوجه می‌شوند که این یک revision می‌خواهد. باید به نهاوندی این امتیاز را داد که ایشان تقاضا می‌کنند که این revise بشود. گویا یک سفر هم خودش می‌آید این‌جا یا نمی‌آید نمی‌دانم، به‌هرحال، این افتاد به… بنده مطالعه کردم دیدم اصلاً. آمدیم و مذاکره کردیم و رئیس دانشگاه پنسیلوانیا تازه عوض شده بود مارتین مایرسون شده بود آن‌موقع، با او مذاکره کردیم و یکی دو نفر دیگر، کسانی که آن‌جا بودند یک کوپلن نامی بود، یکی، بله، شما یک دختره‌ای داشتید این‌جا کار می‌کرد رئیس دفتر قسمت development این‌جا دارید؟

س- بله.

ج- طبقه شش.

س- طبق شش نمی‌دانم

ج- طبقه پنج؟ در طبقه پنج دارید. اسمش چیست؟

س- خانم ایک منظورتان است؟

ج- development آن ته آن اتاق ته‌ای بود دو سال سه سال پیش. دکتر هم شد. این منشی همان موری بود یا موری بود که، اسمش را دارم این‌جا توی چیزهایم.

س- بله.

ج- که توی کارهای ایران را می‌کرد توی دانشگاه پنسیلوانیا. آمدیم و خلاصه مذاکرات زیادی کردیم و بالاخره آن قرارداد سیصدهزار دلاری را کردیم سی هزار دلار در سال.

س- آها.

ج- سیصدهزار دلار را کردیم سی هزار دلار در سال. آن هم گفتیم صورتحساب بدهند. اگر صورتحسابی که می‌دهند کارهایی که برای ما کردند از سی هزار دلار کمتر بود بیش از سی هزار دلار نمی‌دهیم یعنی همان سی‌هزار دلار را پرداخت. اگر از سی هزار دلار بیشتر برای ما کار کردند آن‌وقت طبق صورتحساب

س- آها.

ج- ما مازادش را به آن می‌دهیم. به عبارت دیگر سی هزار دلار نه سیصدهزار دلار

س- بله.

ج- سی هزار دلار منظورم این بود که ماکزیمم بود آن هم در مقابل سرویسی که برای ما انجام می‌داد. این هم البته بعد از دو سال باز قطعش کردیم به کلی شد سرویس.

س- آها.

ج- خیلی هم به ما کمک کردند. خیلی هم من از آن‌ها ممنونم در مدت همکاری. به‌هرحال این هم یک کار دیگری بود که متأسفانه این مدل احمقانه را بعداً آمدند در دانشگاه مشهد و در دانشگاه رضاشاه کبیر و در دانشگاه تربیت معلم بدون این‌که با ما مشورت کنند و بگویند که چه نتایجی شما گرفتید این‌ها تجربه می‌خواهد این و شما بکنید، این‌ها را آمدند عینا آن‌جا کپی کردند که باز به موقعش می‌گویم که چه اشتباهاتی در این سیستم فرهنگی این‌ها مرتکب شدند. این بود به حساب سال اول من در دانشگاه پهلوی شیراز و مجبور شدیم تعداد زیادی از این به قول بچه‌های مسلمان‌ها به‌خصوص که می‌گفتند لانه‌های فساد، این لانه‌های فساد را ببندیم. مثلاً انجمنی که، حالا اسم نبریم کی‌ها بودند، چند از این بچه‌هایش حالا آمریکا هستند، مال عکاسی بود، مال موسیقی بود، رقص و این‌ها، این‌ها را خود بچه‌ها اداره می‌کردند بنابراین می‌آمد چه‌کار می‌کرد؟ می‌گفت، مثلاً «بله من به تو مثلاً سالی پنجاه‌هزار تومان می‌دهم.» کنتراتش هم کاری نداشت.

س- آها.

ج- و این‌ها هم هر کاری دل‌شان می‌خواسته می‌کردند. واقعاً فساد متأسفانه فساد اخلاقی جوری شده بود که، حالا من چندتا مثال باز برای‌تان می‌زنم برای این‌که این‌ها illustrative است که چرا مردم عصبانی می‌شدند یا چرا؟

همان سال اولی که بنده رفتم، گفتم، دو ماه سه ماه قبل از جشن‌های دو هزار و پانصد ساله بود جشن‌های دوهزاروپانصد ساله، آها، بعد یک ماه هم آن‌جا به علت جشن‌های دوهزاروپانصد ساله دانشگاه پهلوی دیرتر شروع شد ماه آبان شروع شد. موقعی که آبان شروع شد و رفتیم جشن‌ها در ماه مهر بود. یکی از کارهایی که کردیم می‌آمدند به بچه‌ها می‌گفتند بله، مخصوصاً دخترها، این‌ها قبل از این‌که بروند لباس‌های‌شان را این‌ها داده بودند توی یک انباری گذاشته بودند و توی آن انباره چیز بود توی آن انباره گذاشته بودند که آن انبار هم بیمه شده بود مثلاً برای صدهزار تومان، حالا ارقام درستش یادم نیست، چون تمام خوابگاه‌ها را داده بودند به خارجی‌هایی که می‌آمدند آن‌جا فیلمبردار و نمی‌دانم، روزنامه‌نویس و فلان و این‌ها. حالا که آمدند این انبارها را باز کردند یک آتش‌سوزی توی یکی از این‌ها شده و یک مقدار از این چیزها سوخته آمدند ادعای خسارت می‌کنند. یک‌روزی نشسته بودم توی اتاقم، اوایل هم گفته بودم که در اتاق من باز است هر کس بچه‌ها می‌خواهند بیایند. دیدم دوتا دختر آمدند تو، دوتا دختر آمدند آن‌موقع هم مینی‌ژوپ مد بود. یکی از دخترها آمد آن‌جا و تقریباً همه‌جایش را به من نشان داد، تنکه خیلی کوچولویی فلان و این‌ها داشت، و گفت که بله من نمی‌دانم چهارتا چی می‌گویند؟ این ویگ‌ها را چه می‌گویند؟ مال زن‌ها را چه می‌گویند؟

س- کلاه‌گیس؟

ج- کلاه‌گیس‌های، فرانسه‌اش چیست؟ ویگ نیست، یک لغتی.

س- من نمی‌دانم.

ج- آن را می‌گفت. این‌ها داشتم و بعد سینه‌بندها، تقریباً سینه‌اش را به من نشان داد، سینه‌بندها، کرست‌ها. من اصلاً چشمم وا رفت، گفتم که من والله خیال نمی‌کنم که زن من این همه‌چیز داشته باشد. تو چطور؟ گفت، «نه من داشتم حالا رفته و پولم را بدهید.» بعد خنده و فلان و این‌ها. صدا کردم یک نفر را گفتم «این‌ها خانم صورت می‌آورند رسیدگی کنید و این‌ها. در حدود بیمه ببینید چیست؟» این شد این را می‌خواهم… در حدود مثلاً یک هفته دیگرش تلفن کرد به من که این می‌خواهد بیاید ببیند. گفتم، «در اتاق من همیشه باز است.» باز آمد آن‌جا و باز لوس‌بازی و فلان و این‌ها و «نه این‌ها می‌خواهند چیز نکنند و من چه‌جوری بروم به مادرم بگویم مثلاً من پستان بندم را گم کردم؟» یک حرف‌هایی من اصلاً حیرت کردم. حالا سال مثل دوم دانشگاه بود. دو شب بعدش تلفن کرد که آب چیز آب، حالا سال اول هم زن من تهران است، «آب dormitory آب dorm آب گرمش سرد شده. ما آب نداریم. اجازه می‌دهید بیاییم خانه شما برویم حمام؟

س- عجب.

ج- دوش بگیریم.» اختیار دارید. حالا من فردا صبح می‌آیم ببینم چیست. شبی که نمی‌شود. یعنی فساد، این را که همه می‌شناختند. این می‌رفت می‌خوابید پهلوی متقی. تحقیق کردیم دختر یک وکیلی بود و فلان و این‌ها، وکیل عدلیه چیزی بوده، می‌رفته می‌خوابیده. و دو سه‌تا دختر دیگر هم بودند آن‌جا، هفت هشت ده تا شاید بودند که پهلوی علم پهلوی نمی‌دانم رئیس سازمان امنیت کی بود؟ می‌آمدند آن‌جا. و این را می‌دانستم. اما همه این‌جوری نبودند. آدم‌های بسیار شریف، پاک، درست، تمیز زیاد بودند. ولی همین سه‌چهارتا، چه می‌گویند؟ بزغاله پیشانی سفید، یک چیزی می‌گویند، گر، کافی بود که تمام دانشگاه را بدنام کند.

س- آها.

ج- و این‌ها را تأسف من این است که این‌ها را مشوق‌شان آن بالایی‌ها بودند.

س- آها.

ج- توجه می‌کنید؟ نهاوندی البته با همه حرف‌هایی که درباره‌اش می‌زنند به نظر من ساحت‌اش منزه بود از این چیزها. منتها اجازه می‌داد شاید به خیال خودش این یک طریقی بود که این‌ها اگر کاری می‌کنند جلوی مثلاً تعصب آخوندبازی و این‌ها را می‌گیرند نمی‌دانم. واقعاً فلسفه‌اش چه بود؟ برای این‌که استنباط من این بود که یک روحیه‌ای در وزارت علوم یا در، آن‌جا نه البته کاظم زاده آقازاده، منزه بود. در دانشگاه‌ها و در نهاوندی وجود داشت که اگر ما این‌کارها را، تهران هم مثل این‌که آمده بود همین کار را کرده بود، که مثلاً دعوت کنیم مطرب بیاید این‌جا بزند این بچه‌ها علاقه‌مند می‌شوند.

س- منحرف بشوند از کارهای دیگر.

ج- منحرف بشوند از کارهای سیاسی. این کار غلطی بود. فکر اصلاً غلط بود. به هر ترتیب، از این چیزها در سال اول یک مقدار زیادی بنده با آن روبه‌رو شدم. مثلاً یک دختر دیگر آمده بود که بله، همین می‌نشست پهلوی من که «بله من آبستن شدم. فلان کارمنده مرا آبستن کرده. حالا چه‌کار کنم؟ هیچی من رفتم تهران بچه‌ام را انداختم.» گفتم، «آخر چرا خبر ندادی؟» گفت، «نمی‌توانستم بگویم. حالا یک سال ترک تحصیل دارم دومرتبه مرا قبول کنید.» من که نمی‌توانم باید دید مقررات چیست و فلان. بعد گفتم، «خوب حالا چه‌کار می‌کنید؟» هیچی حالا من هم می‌گویم چه‌کار می‌کنید؟ منظورم این است که درس چه‌کار می‌کنید؟ گفت، «بله حالا من هم هر روز ظهر ساعت دوازده می‌روم فلان‌جا در قصردشت در آن آپارتمان باز می‌آید پهلویش می‌خوابم.» اه، صحنه‌هایی. یک روز مثلاً خبر دادند که یک آخوندی به من خبر داد که از فلان خوابگاه دخترها مثلاً شب آمدند دو سه‌تا از این‌ها آمدند توی آن گرما و فلان و این‌ها روی بالکن و یکی با ماشین باری آمده برود پایین و آن‌جا ایستاده از بالا مثلاً دو متر بوده یک متر بوده پریدند توی لاری و رفتند، چیزهایی که می‌گویم این‌ها خیلی تعدادشان محدود بود ها.

س- آها.

ج- ولی این‌ها کافی بود به این‌که بهانه بدهد به دست مسلمان‌های متعصب که این‌ها شلوغ بکنند یا چیز بکنند. خوب، من رفتم آن‌جا آن پیشنماز مسجد را دیدم فلان و این‌ها. روبه‌روی مسجد هم بود، و توضیح دادم و گفتم این‌ها را بیرون‌شان کند این‌ها، محاکمه‌شان کنند. از این حرف‌ها، این صحنه‌ها، این صحنه‌ها بود که بعداً آخر کار می‌آییم سر آن جشن هنر و این‌ها. دیگر از مسائلی که، چیست؟

س- بفرمایید.

ج- دیگر از مسائلی که از لحاظ تحصیلی با آن باید بگویم روبه‌رو بودیم، بچه‌ها باید عرض کنم که یک مقدار زیادی از این کارهایی که من کردم در آن‌جا را بستم این مسلمان‌ها خوشحال شدند. ولی خوب، هدف من چیز دیگر بود. من نمی‌خواستم آن‌ها خوشحال بشوند. من یک معتقداتی بود که خودم داشتم. مثلاً آمده بودند خوابگاه‌ها را گفته بودند که بله، خوابگاه‌ها تا ساعت دوازده هر شب آزاد باشد. بعد از دوازده هم شب‌های جمعه هم مثلاً تا یک بعد از نصف شب.

س- آزاد باشد یعنی پسر و دختر قاطی باشند؟

ج- بچه‌ها، پسر و دختر می‌توانستند قاطی باشند. حالا به شما عرض می‌کنم. آن‌جا تنها دانشگاهی بود توی ایران که، بعداً تهران هم شد، campusهایش یعنی توی campusاش عمارت‌ها مثلاً این عمارت این‌جا بود مال پسرها بود، در حدود پنجاه متر آن‌طرف عمارت مال دخترها بود.

س- بله.

ج- منتها مثلاً پنج تا شش تا هشت تا مال پسرها بود، چهارتا مثلاً مال دخترها بود. ولی این‌ها فاصله‌شان پنجاه متری بود، سی متری بود. و خوب ما اطلاع داشتیم که با هم یک تماس‌هایی هم بود و این‌ها. آن را من ایراد نمی‌گرفتم. باید داشته باشند به من چه؟ منتها من می‌گفتم یک حدی را باید رعایت بکنند که اولاً دیسیپلین خوابگاه را باید. البته سال بعد که آمدم دیدم نخیر توی انگلستان و آمریکا و این‌ها که دیدم دیدم (؟؟؟) است. توی انگلستان توی اسکاتلند یک دانشگاه تازه ساخته بودند رفتم آن‌جا دیدم بله، فلات‌های هشت اتاقی درست کرده بودند و این‌جا را می‌گفتند که بله، تا شانزده نفر می‌توانند بیایند و خودشان انتخاب می‌کنند دختر و پسر کی می‌آیند. هیچ برای ما اهمیت ندارد که دختر یا پسر می‌خوابد این‌جا. choiceاش می‌گوید می‌خواهد اتاق من من می‌خواهم که roommateام مرد باشد مثلاً زن باشد. دیدم که خوب، واقعاً این سیستم ایران شاید نهاوندی حق داشته که اجازه را داده. آن‌موقع که من دانشگاه می‌رفتم با این موقع فرق کرده بود خیلی زیاد drastically با همه این‌ها من گفتم که نخیر دخترها شب بیش از دوازده، ده نباید دیرتر از ده dormها را باید ببندند بعدش دربش را. و بعد از آن هم شب‌های جمعه هم دوازده ببندند، هم دخترها هم پسرها. تهدید شد به اعتصاب. البته تهدید خیلی مختصر بود نه خیلی عمیق. ولی عجیب این است که بنده گفتم که من می‌آیم، عرض کردم سال اول زنم آن‌جا نبود و از این لحاظ گرفتاری نداشتیم زن و بچه‌ها، این بود که شب‌ها می‌توانستم بروم. گفتم، «من هر شب می‌آیم توی یکی از خوابگاه‌ها برای مثلاً دو هفته، یک هفته دو هفته مرتب می‌آییم می‌نشینیم صحبت می‌کنیم. بالاخره آن‌جا که رفتم یکی از پسرها دیدم خوب، من می‌نویسم به پدرومادر شما ببینم آن‌ها چه اصل حال‌شان چیست. گفتند، «نخیر به پدرومادرها نباید بنویسید.» و آن‌جا یک عده‌ای عجیب این است که این آخوندی‌ها و مسلمان‌ها سکوت می‌کردند. شاید چون من وابسته به دستگاه بودم به من اعتماد نداشتند. این را اصلاً یک چیزی بگویم من آن را بر علیه آن‌ها استفاده می‌کردم. آن‌هایی که طرفدار آزادی بیشتری بودند، این‌هایی که من دارم برای شما می‌گویم مال ۱۹۷۱ است ها. این‌هایی که طرفدار آزادی بیشتری بودند حرف می‌زدند. حالا چرا مسلمان‌ها و متعصبین این‌ها سکوت می‌کردند هنوز برای من یک معمایی بود. ولی به‌هرحال معلوم بود که در خفا از من تقویت می‌کنند.

به‌هرحال آمدیم و compromise کردیم گفتیم، مثلاً آن تا یازده و آن هم تا دوازده، یک این‌طور چیزی و همه قبول کردند و قرار شد ننویسیم به پدرومادرها و این‌ها یک‌جوری سروته‌اش را بهم آوردیم. و این‌ها بود و داشت پیشرفت کار ما نسبتاً خوب می‌شد در محیط دانشگاه با بچه‌ها و این‌ها. تا این‌که یک اتفاقی افتاد که این اتفاق فوق‌العاده غم‌انگیز بود. و آن این بود، حالا مثلاً چهار ماه است من آن‌جا هستم، بنده جزو آن‌هایی هستم که یک عادت‌های خیلی بدی دارند که بعدازظهرها را بعد از نهارنهار را باید یک نیم ساعت چرت بزنند. و این را تمام عمرم زدم.

س- آها.

ج- وزارت دارایی می‌زدم، شرکت بیمه می‌زدم و دانشگاه می‌زدم. توی دانشگاه خانه من خوشبختانه، شیراز خلوت است می‌شد آدم برود دیگر، دور هم نبود. می‌توانستم ده دقیقه بروم خانه. این بود که نهار هم می‌رفتم خانه می‌خوردم و همان‌جا هم یک نیم ساعتی می‌خوابیم، بیست دقیقه‌ای می‌خوابیدم بعد سوار ماشین می‌شدم می‌رفتم. دفترم تهران البته این‌کار را نمی‌توانستم بکنم برای این‌که یک ساعت و نیم طول می‌کشید تا بروم خانه و این بود که همان‌جا پشت اتاقم یک جایی بود کوچولو. به‌هرحال عرض کنم حضورتان که رفتم خانه و نهار را خوردم گرفتم خوابیدم. هنوز پشت چشمم گرم نشده تلفنم زنگ زد. تلفن را برداشتم. رئیس سازمان امنیت بود. بله.

س- کی بود آن‌موقع؟

ج- لهسائی.

س- له چی؟

ج- لهسائی.

س- بله.

ج- همان بود که بعداً توی گیلان دو شقه‌اش کردند.

س- بعد از هاشمی یا قبل از آن بود؟

ج- در انقلاب. بله او قبلش بود عرض کنم حضورتان که گفت که بله در dorm فلان‌جا بمب منفجر شده و سه چهارتا بچه کشته شدند و این‌ها. فورا لباس پوشیدم و آمدم سوار شدم. بله، شلوغ و فلان و این‌ها. رفتم تو و دیدم که مغز یکی از بچه‌ها درستی درآمده افتاده آن کنار. و این‌ها معلوم بوده داشتند بمب درست می‌کردند. و یک بمب ساعتی این‌ها، در حینی که داشتند چیز می‌کردند ساعته منجر می‌شود و

س- بله.

ج- سه نفر می‌میرند یکی هم زخمی می‌شود. سه نفر جابه‌جا می‌میرند. حالا این‌ها می‌گویند که این‌کار کار سازمان امنیت بود.

س- دانشجویان؟

ج- بله، چیز مزخرف. آخر سازمان امنیت بیاید بمب بگذارد. و تمام آثار و این‌ها بنده هم که این کاره نبودم می‌فهمیدم با آن توضیحاتی که می‌دادند که این بله خودشان داشتند کار می‌کردند این منفجر شده. سازمان امنیت می‌آید می‌گذارد آن‌جا می‌رود بعد. این اصلاً معلوم است که این را زده این‌جا را بلند کرده. و بعد خرد داغان همه. هیچی. یک اتفاقی که متأسفانه

س- کی بودند این‌ها؟ مجاهد بودند؟ بعد معلوم شد این‌ها؟

ج- این‌ها مجاهدین بودند. قطعاً مجاهدین بودند. مجاهدین اسلامی مجاهدین. یک اتفاق بدی که افتاده بود یعنی اتفاق، این بود که اولی که من رفتم در دانشگاه مثلاً دو سه روز بعد از این‌که رفتم توی دانشگاه، ببخشید، دو سه روز نه، همان وقتی که بنده رفتم دانشگاه که معرفی کرد آقای کاظم‌زاده بنده را گفتم شب ماندم، فردایش، البته استاندار آمده بود فرودگاه و فلان و این‌ها که هیچی. استاندار را اتفاقاً می‌شناختمش، ولی یک رسمی بود آن‌جا که فورا رؤسای چیز آن‌جا مثلاً سه‌تا آدم بودند در فارس که این‌ها آدم‌هایی بودند که وقتی شاه می‌آمد می‌رفتند پای طیاره مثلاً تبریک می‌گفتند و تعظیم می‌کردند فلان و این‌ها. هیچی، استاندار بود و رئیس دانشگاه بود و فرمانده نظامی، فرمانده ارتش، قبلاً سپاه بوده که همان مین‌باشیان بود و بعد سپاه شد، نمی‌دانم، لشکر. عرض کنم حضور انورتان که، بنابراین طبق این hierarchy و چون رئیس دانشگاه هم همیشه یک آدمی بوده نخست‌وزیر و وزیر و فلان و این‌ها، خیلی احترام داشت آن‌جا می‌آمدند پهلویش. روز دوم که ما آن‌جا بودیم هی تلفن، فرمانده ژاندارمری، فرمانده نمی‌دانم، ارتش فرمانده فلان می‌آیند تبریک ورود بگویند، رئیس دادگستری. ما هم نشستیم. فقط یک روزمان تلف شد برای یک تبریک ورود. لهسائی که آمد پهلوی من رئیس سازمان امنیت یک لیستی به من داد. گفت، «این‌ها آدم‌های به‌دردنخوری هستند باید اخراج بشوند.» یک لیست بیست‌وچهار بیت‌وپنج نفره دانشجو بود و شش هفت نفر استاد. من هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌شناسم. نمی‌شناسم و آخر چطور بیرون‌شان کنم؟ من اصلاً نمی‌شناسم این‌ها را. «نه این‌ها را باید بیرون کنید.» به چه عنوان بیرون کنیم؟ آخر. آمدم تهران پهلوی نهاوندی و گفتم، «نهاوندی این‌جور است.» گفت، «گوش به حرف‌شان نکن.» آن (؟؟؟) خوب هم نه. گفت، «گوش به حرف‌شان نکن و برو پهلوی علم. و بعضی از این‌ها بد هستند. ولیکن الان تو نمی‌توانی بیرون کنی. الان تو نمی‌توانی بیرون کنی.» رفتم پهلوی علم و گفتم، «آقا». علم نگاه کرد و گفت، «اتفاقاً یکی از این‌هایی که این‌جاست نژند است.» نژند زنش خواهر آن معاون وزارت کشاورزی بود، بیرجندی، اسمش یادم نیست. گفت، «این پدرش مباشر من است. آخر چطور می‌توانید؟» چه عرض کنم؟ گفت، «این در جشن‌های دوهزاروپانصد ساله هم دارد کار می‌کند. رئیس یک کمیته‌ای است.» گفتم، «والله من بی‌تقصیرم. من نه می‌شناسم این‌ها را.» تلفن کرد به نصیری. نصیری به (؟؟؟) و این‌ها. بعد علم گفت که «بله، آقای دکتر مهر تضمین می‌کنند.» گذاشت زمین. به من گفت که بله شما تضمین کنید که این‌ها کاری نخواهند کرد. گفتم، «من نمی‌شناسم‌شان.» گفت، «ای بابا بکنید آقا بکنید. این‌ها را تضمین کنید که این‌ها. و مواظب‌شان باشید.» رفتیم آن‌جا. من تضمین هیچ‌وقت نکردم. ولی به‌هرحال این‌ها را نگذاشتم بیرون کنند.

از این‌ها حالا به شما بگویم کی‌ها هستند. یکی‌اش حسن خوب‌نظر بود که بعد فهمیدیم زنش مجسمه شاه را می‌سازد. البته یک وقتی توده‌ای بوده و برادرش توده‌ای بوده خیلی شدید. یکی هم این نژند بود که اصلاً روابط توده‌ای نداشت. شاید آن‌موقع که ژنو بوده شاید یک مقداری مصدقی آن هم خیلی رقیق. ولی اصلاً سیاسی نبود. می‌خواهم بگویم که چه‌قدر خاک بر سر بود سازمان امنیت واقعاً در مسائل. یا مثلاً یکی‌اش یک رونقی بود، رونقی تند بود ولی داماد آن تیمسار امیر بود و خودش هم مطلقاً توده‌ای نبود من مطمئنم الان توی کالیفرنیا دارد کار می‌کند. نبود. این برای این‌که چیز داده برای طب روستایی، این‌ها گفتند که این را. به‌هرحال این‌ها را بیرون نکردیم. بدبختانه سه نفری که کشته شدند هر سه جزو این لیست بودند.

س- سه نفری که آن روز کشته شدند؟

ج- آن روز کشته شدند جزو این لیست بودند که این‌ها می‌خواستند اخراج کنند.

س- آها.

ج- فوراً سازمان امنیت یک اعلامیه بر علیه من داد که بله، اگر رئیس دانشگاه گذاشته بود این‌ها چیز این اتفاق نمی‌افتاد. و فورا هم توی دانشگاه گفتند

س- اعلامیه را چه‌جوری می‌گویید اعلامیه دادند؟

ج- اعلان دادند توی روزنامه اطلاعات، کیهان روزنامه.

س- ده؟

ج- بله موجود است.

س- که چی؟ که اگر

ج- اگر رئیس دانشگاه گوش کرده بود و این‌ها را اخراج کرده بود این‌جور اتفاقی نمی‌افتاد.

س- عجب.

ج- بله، همه هم می‌گفتند که فردا دکتر فرهنگ مهر را اخراج می‌کنند.

س- پایان نوار شماره ۱۲.