روایتکننده: آقای محمد ناصر قشقایی
تاریخ مصاحبه: ۱ فوریه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: لاسوگاس ـ نوادا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
ج- بله اینها را متأسفانه دادند. اینها را دادند به انگلیسها، انگلیسها بردند که آنجا مایر خودش را از همان رئیسشان یکیاش خودش را کشت اینها. در این گیرودار مایر با من تماس میگرفت دستور میداد نوشتم آقا شما حق دستور دادن به من ندارید من با انگلیسها اگر بدم برای این است من با انگلیسها یک پدرکشتهگی یک پیزی ندارم بدم برای این است که مداخله در کار مملکت، شما هم اگر بخواهید اینکار را بکنید با شما هم این است برای من شما و انگلیسی فرقی ندارد در یادداشتش برمیدارد مینویسد که قشقاییها را قشون آلمان که آمد اینجا باید تبعید کرد به مغولستان. بله.
س- به چه زبانی مکاتبه میکرد؟
ج- فارسی بله. فارسی آدم میرفت و میآمده پیغام میداد. وقتی که انگلیسیها مایر را گرفتند کاغذ من و یادداشت خودش که باید قشقاییها تبعید بشوند من نوشته بودم با انگلیس کاری ندارم من برای این مملکتم این کاغذ افتاده دست انگلیسها، انگلیسها فهمیدند که بنده آلت دست آلمان یا انگلیس نیستم یک ایرانی هستم گوش به حرف هیچکدامشان نمیدهم. همانموقع باز انگلیسها آمدند در همانموقع جنگ سمیرم قشون چیز مهمات میآوردند میفرستادند به روس عبدالله که میرفت به ییلاق در راه بین خانه زین یان شیراز برخورد کرده بود کامیون را گرفته بود کامیونی گفته بود که آقا ما این تکههای برنج نه برنج خوردنیها برنج گلوله توپ اض میبریم آتش بزنیم. گفته بود ماشین، گفته بود ماشین ما هم بیمه هست خود شوفر گفت آتش زده بودند ماشینها را. انگلیسها از این راه دیگر قطع کردند و قشون گذاشتند توی این راه و اعلامیه ریختند که اگر توی این راه کسی آمد ما میزنیم اینها که حتی با یک عدهای از قشقاییهای ما که دز نزدیک سمیرم بودند بعد از جنگ سمیرم جنگی هم کردند یک چندتا اسب و آدم هم زدند ولی بخیر گذشت. بله ما اینجا اینها دیگر همراه ما بودند و آنها را دیگر بردند که بردند.
س- این صحبت سر این بوده که سرکار با سیدضیا رابطهتان خوب بود بد بود؟ رابطهای داشتید نداشتید؟
ج- عرض کنم ما با سیدضیا رابطه خوبی نداشتیم بعد با هم دوست شدیم چون سیضیا وقتی که کودتا کرد پدرم او را به ریاست الوزرایی قبول نکرد به رسمیت نشناخت. شازده نصرتالسلطنه عموی شاه را فرستادند به فارس که به احترام او خوب من رفتم ایلخانی من بودم تعظیم و تکریم او هم دوسر دوشی به ما داد ما هم چهارهزار تومان پنج هزار تومان تقدیم کردیم ما ایلخانی شدیم پالتو دادند اینها که بعدش هم که سیضیا وقتی که کودتا سیدضیا را تبعید کردند پدرم باز به رضاشاه تبریک گفته اینها بله.
س- چون آنجا مثل اینکه حزب اراده ملی چیزی…؟
ج- این آخری حزب، این مال آن اول است روی این اصل با سیضیا خیلی چیز ندارم. حتی یک مصاحبهای با من ایران تیمورتاش کرد گفت شما با سیدضیا نمیدانم بسته او هستید گفتم (قدارانزلنی ان ثم انزلنی یقول معاویه والعلی) دیگر حالا کارم به جایی رسیده است که بروم نوکری سیدضیا را بکنم. این را هم توی روزنامه نوشته بود و به سیضیا هم خیلی برخورد یک چیزی است که علی گفته است که دیگر دهر مرا به جایی رسانده است که باید بگویند معاویه و علی. حالا، بعد با سیضیا آشنا شدیم دوست شدیم میبرد خانهاش نعناع میخوردیم با هم من هنوز هم نعناع میخورم. عرض کنم…
س- ولی حزب اراده ملی در شیراز تأسیس شد شما….
ج- یک چیزهایی بود ولی هیچ حزبی در شیراز پا نگرفت فقط سید نورالدین یک حزبی داشت حزب نمیدانم چیچی بود این. فقط یک عده شیرازی واقعاًبه این آقا ایمان داشتند و این هم با ما دوست بود ولی آدم عجیبی بود در حینی که با ما دوست بود با دشمن هم با انگلیس راه میرفت.
س- سید نورالدین؟
ج- اسم و فامیلش الان یادم رفته آیتالله بود. در حبس رضاشاه وقتی که بنده در دژبانی حبس بودم سیدنورالدین با پدرم در محبس شهربانی حبس بودند پدرم پا درد داشت سید نورالدین عصایش را داده بود اینها و با رضاشاه هم تند حرف زد با سردار فاخر خیلی مناسبات داشت رفیق بود دوست بود. و این هم…
س- پس سیدضیا و حزب اراده ملی در آن نهضت جنوب دخالتی نداشتند؟
ج- استفاده میکردند عرض کردم روی دعوای با مظفر که ما با، در حقیقت با قوامالسلطنه برخلاف عقیدهمان روی مظفر مخالفت کردیم از این مخالفت همه استفاده کردن. نه نخیر. میآمدند میرفتند میدیدند همه خب من با همه، من الان هم میگویند شما با کی هستید؟ گفتم من با هیچکس نیستم همه با من هستند من با بختیار دوستم با امینی دوستم با همه دوستم. منتها با بختیار بیشتر چیز دارم یکی ایلی یکی پدرش به من خیلی محبت کرده بود در تهران که بودم فامیلا هم دوست بودیم والا هر کدام اینها باشند برای من مثل هماند. من یک عده معین و مشخص دارم ولی اینها هیچکدامشان ندارند اشخاصی که اینها دارند همه با پول میگردند ولی آن بدبختهایی که من دارم برای پول نیست.من حالا بگویم با کی هستم؟ اینها همشون ممکن است با من باشند ولی من با هیچکدامشان ولی با همهشان دوستم. حتی شاه هم اینجا چند دفعه آدم فرستاده است تسلیت گفته است و اینها. ولی باید شاه بداند که دیگر خانواده پهلوی سلطنت نمیکند اگر خارجیها هم بروز بیاورند دوامی ندارد. این اینه…
س- پس بعد از اینکه کودتا شد شما با تیمسار زاهدی نتوانستید؟
ج- حتی یک کاغذی من بهش نوشتم که در یادداشتهایم هست نوشتم آقای زاهدی مردم انتظار داشتند که با تو همکاری کنند و مملکت را نجات بدهند این راهی که تو میروی راه غلطی است…
س- کدام راه چه راهی میرفت؟
ج- رفتن با آمریکا و شاه. وقتی که زاهدی این راهش بود دیگر رفت و تو آن کاغذ را هم باید توی یادداشتم را پیدا کنم بهتون بدهم. زاهدی به من گفت آن کاغذت را دارم توی کتابم مینویسم. گفتم بنویس. آخرش هم نوشتم مراد ما نصیحت بود گفتیم حوالت با خدا کردیم رفتیم. آنوقت ابوالقاسم امینی یک چیزی در محکمهاش شاه را گفته بود مؤمن، گفته بود این مؤمن همه کار… من در این کاغذ نوشتم ساختن با مؤمن و کارکردن با خارجی خطا است مردم انتظار داشتند ما انتظار، تو بزنی ما هم بعد از مصدق پشت سرت مملکت را نجات، تو که باز رفتی همان رویه را… این هم از خبطهایت مثل سابق چند دفعه بهت گفتم گوش ندادی و اشتباه کردی این هم یکی دیگر از اشتباهات… بله ولی خب دوستیمان سر جایش بود. وقتی که شاه بعد از زاهدی آمد آمریکاییها را دید اینجا من فهمیدم که به آمریکاییها گفته بود شما همه کار را با من بکنید زاهدی را از کار بردارید و با قشقاییها هم کمک نکنید. آمریکاییها هم قبول کرده بودند. من به زاهدی نوشتم جوابش را دارم. نوشتم آقا شاه که بر گشت تو معزولی اینجا به اردشیر گفتم خندیده بود. این، این، این، زاهدی جواب نوشته بود که خدا کند اینطور کنید من خسته هستم بروم راحت کنم. بر گشت زاهدی را معزول کرد زاهدی را فرستاد به سوئیس. گفتم، گفت بله. گفتم آقای زاهدی این دفعه چهارم بود من به تو نوشتم فکر خودت را فلان وقت فلان وقت، فلان وقت فلان وقت این آخری تو که به حرف گوش نمیدهی شما همش مطیع هستید که با سیاست بزنید پیش هیچ خارجی با هیچ ایرانی شیر نخورده. هر کس قدرت دارد میروند با او میسازند انگلیس میگویند که نوکر نه هر کس قدرت پیدا میکرد انگلیسها میرفتند. برای نمونه یکروزی بنده در تهران نشسته بودم دیدم یک کاغذی از سفارت آمد آقای قشقایی فردا یا پسفردا، پسفردا معاون دائمی وزارتخارجه انگلیس میآید خواهش کرده است که شما را ملاقات کند و دو ساعت با شما کار دارد. فردا تلفن کردند که مریض شد نیامد پسفردا. ما پسفردا رفتیم آنجا من دیدم سفارت خیلی خلوت است فقط چندتا ماشین وزرا و معاونین هستند و من رفتم تو دیدم وزرا به صف دارند میروند و به آقا معرفی میشوند وزیران. دکتر اقبال وزیر کشور پشت سر من بود من وقتی که با ایشان معرفی شدم گفت آقای قشقایی من دیروز بنا بود بیایم و با شما یک دو ساعت کار داشتم متأسفانه کسالت پیدا کردم نتوانستم بیایم شما سفیر را ملاقات کنید مطالب را سفیر به شما خواهد گفت. من رد شدم با اقبال هم فقط دست داد دیگر با هیچ کس حرف نزد. رفتیم توی باغ. جانسون رئیس بانک شاهنشاس آنوقت آنجا بود این با من خیلی دوست بود چون پدرش دکتر در شیراز بود با پدرم دکتر پدرم بود اینها این دختر دکتر اسکات انگلیسی را گرفته بود با هم دوست بودیم. که همینجور صحبت گفتم جانسون گفت بله گفتم یعنی چی؟ هیچکس نیست امروز خلوت است گفت بله. گفتم من و آقای ابراهیم خواجه نوری چه صیغهای هستیم اینجا ؟ گفت آقای ابراهیم خواجهنوری وکیل رسمی بانک است عضو ما هست این آقایان هم که… شما که دیدید بهتون گفتند کار شخصی دارند گفتم. این قوام شیرازی که خودش پدرش جدش که حاجی ابراهیم قوام نوکر شما بود الان نصف دیوار آن مال شما هست نصف مال او و سفارت را این را چرا دعوت نکردید؟ خندید گفت من یک حرفی میخواهم به شما بزنم ما خارجیها بازنده سروکار داریم با مرده سروکار قوام فعلاً مرده شما هم تا این قدرت را دارید با شما میآییم میرویم روزی که این قدرت را از دست دادید شما را هم همینطور. حالا آقایانی که به امید خارجیها هستند باید این را بدانند که خارجی با هیچکس شیر نخورده و احمقی و حماقت بالاتر از این نیست که کسی بگوید من آمریکا خواه هستم انگلیس خواه هستم. یعنی چه؟ برای خر کردن مردم احمق خوب است ولی شرافتاً کثیفترین کاره. شما قدرت پیدا کردید الان آمریکاییها التماس میکنند که با خمینی کنار بیایند او میخواهد نفت ببرد او میخواهد کارگر بگذارد آنجا او میخواهد انگلیس همینطور روس همینطور فرانسه آلمان حالا همشون. خب بچه مناسب بنده را میکشند آقای آمریکایی عزداری. کند خوب بکند جهنم. خمینی، آمریکاییها اصولاً از دیکتاتور خوششون میآید.که آن کسی که سرکار هست دیکتاتور باشد.
س- چرا؟
ج- حالا چرا از خودشان بپرسید. شاه بود از دیکتاتوریش خوششان میآمد الان هم خمینی هست میگویند خمینی خیلی خوب است جلوی کمونیستها را میگیرد یک روز خواهند فهمید خمینی چنان خراب کرده است و کمونیست مملکت را گرفته است که دیگر دیر است برایشان. برای اینکه این کارهای خمینی انزجار مردم را بیشتر میکند الان من خودم از ایل خودم خبر دارم که به ما پیغام میدهند که ما داریم با کمونیست میبندیم تو هم آنجا با کمونیست ببند. رسماً چوپان میگوید آن شاهاش این هم که آخوندش پس ببینیم شاید کمونیست یک کاری بکند.
س- کمونیست منظور چیه تودهایها هستند یا چریکهای فدایی…
ج- آنها نمیفهمند آنها کمونیست مرام کمونیستی را میخواهد چینی آمد روی کار باهاش هستند روسی آمد هست هر کمونیستی بیاید میگویند ما با او هستیم. آنها که عدهای با کمونیستهای تودهای کار میکنند عدهای با کمونیستهای چیز همین مال رجوی آخر اینها هم کمونیست هستند با اینها کار میکنند.
س- مجاهدین.
ج- مجاهدین. عدهای با کمونیستهای چینی کار میکنند فرق نمیکند میگویند شاه که پدر مملکت بود چه بود که آن کارها را پدرمان را درآورد. آخوند هم که گفتیم مذهب میآورد اینکار را میکند. برویم ببینیم کمونیستها چی پس کمونیست بگیرد لااقل بچهمان مدرسه میرود دوا بهمون میدهند یک کاری میگویند میکنند میرویم خب. مردم الان ایلات مخصوصاً خیلی رفتند به قدری از کمونیست متنفر بودند تا هفت ماه پیش که میگفتند یکی بود پسرخاله من پهلوی من بود وقتی که چایی را خورد گفت خان من این فنجان را میبرم طاهر کنم گفتم چرا؟ گفت این کمونیست است. گفتم بابا این قشقایی است کمونیست نیست تا این اندازه کمونیست را نجس میدانند که فنجانش را میخواهند تطهیرش کنند. ولی الان برگشتند همه میروند رو به کمونیست. بله موضوع آلمانها آن بود که عرض کردم…
س- شما پس فرمودید که بعد از یک سال بعد از کودتا از ایران…
ج- بله آمدم.
س- خودتان رفتید یا تبعید شدید؟
ج- دیگر تبعید شدم دیگر دیدم نمیتوانم وایستم.
س- این یعنی جنابعالی خودتان تشریف بردید؟
ج- بله دیگر میگرفتم اذیتم میکردند گفتم آقای زاهدی من میروم دیگر
س- تشریف آوردید به اروپا و…؟
ج- اروپا. وقتی آمدم اروپا هفتصدهزار تومان در ایران بدهکار بودم رفتم اروپا ملک و دارایی را آنجا چند سال نصف و نیمی میدادند بعد هم که بردند تقسیم اراضی شاه صد نود و نه و سه عشر برای بردن املاک ما بود برای اینکه در شیراز قوامیها ملک همه ملکهایشان ماند هیچ خرابهای چیزی را تقسیم نکردند. هرچه بردند مال ما را بردند به قشقایی هم ندادند بین خود زارعین تقسیم کردند وقتی هم من رفتم به زارعین گفتم حلالتان.
س- آنوقت بعد از چند سال تشریف بردید بعد از ۲۸ مرداد؟
ج- ۲۷ سال ۲۵ سال بعد. من ۲۵ سال در تبعید بودم.
س- تشریف نبرده بودید به ایران؟
ج- نه جانم میرفتم.
س- این مدت؟
ج- نخیر کجا رفتم. بنده اینجا کارم به جایی رسیده بود که به شام شب محتاج بودم. دوستان و آشناها به هم کمک میکردند.
س- آنوقت طی این مدت هیچ فعالیتی؟
ج- چرا فعالیت زیاد میکردم مخصوصاً یک مدتی با آقای کیانوری هم کار میکردم کمونیست نه آنکه کمونیست بر ضد شاه. آقای سرتیپ امینی محمود امینی را دیدیم وسیله فراهم کردیم که برود کودتا. گفت بگیرید بدهید دست من. گفتم آقا همین حرفی که حالا آقایان میزنند. آن هم بهم خورد. دیگر با کمونیستها قطع کردیم. چون من از روسها گفتم هیچوقت بدی ندیدم حالا هم هیچ.
س- کیانوری این….؟
ج- الان همه کاره هست.
س- اینطور که این آقای دکتر کشاورز بدیش را میگوید میگوید…؟
ج- راست.
س- راست میگوید.
ج- راست میگوید آدم کثیفی است. هرچه کشاورز شریف است او کثیف است الان کیانوری همه کاره خمینی هست دیگر. تمام این کشت و کشتارها را خمینی که نمیتواند بفهمد دستگاه آنها هست میفهمند مردم را به کشتن میدهند.
س- آنوقت شایع بود آن زمان که من دانشجو بودم که روزنامه باختر امروز را قشقاییها کمک میکنند؟
ج- بله خسرو، بله درست است، درست است. بله خسرو چاپ میکرد. ولی، خسرو اداره میکرد با هم بودیم ولی خب خسرو میکرد باختر امروز را.
س- آنوقت با بهاصطلاح سران جبهه ملی که هنوز بودند در تبعید بودند دکتر شایگان اینها…؟
ج- هان با اینها تماس داشتیم پدر مردم را آقای دکتر سنجابی و اینها درآوردند
س- عجب.
ج- بله. برای اینکه ما میگفتیم آقا اینجا جبهه ملی را تشکیل بدهیم میگفتند نخیر باید اساس در تهران باشد گفتیم آقا شاه گولتان میزند آنجا را هر چه به شما بگویند مجبور بگذارید اینجا باشد روی این جبهه ملی هم بخورد. بله.
س- کدامها بودید که همفکر بودید؟ دکتر شایگان لابد؟
ج- دکتر شایگان بود ما بودیم با هم همفکر بودیم بله.
س- کسان دیگری در خارج نبودند؟
ج- یادم نیست. حقیقت بهتون عرض کردم من این حرفها هم که میزنم همینجور نه کس دیگری نبود شایگان بود. بنده آمدم اینجا آمریکاییها را دیدم ملک منصور هم بود به وسیله جاستیس ویلیام داگلاس پدرکندی را فرستادیم رفت در فلوریدا کندی آنجا بود باهاش گفت که آقا این شاه به کار نمیخورد بگذارید جبهه ملی بیاید روی کار امینی را بیاوریم روی کار اینها گفته بود من امینی را دو جلسه دیدم سفیر خوبی است استاندار خوبی است ولی اداره کن مملکت ندیدمش هیچ بله… خود….
س- کندی گفته بود؟
ج- بله بله. رئیس جمهور. چشم من شما میگویید میکنم. دسته مخالف ما در آمریکاییها به کندی گفتند آقا جبهه ملیها با شما کار نمیکنند اینها میخواهند قوا را دست بگیرند همان کاری را که مصدق میکرد میکنند گفته بود بکنید. ما آمدیم آقای امینی را دیدیم گفتیم آقای امینی قضیه از این قرار است….
س- وقتی سفیر بود؟
ج- نه دیگر حالا رفته ایران. نخستوزیرش کردیم. نخستوزیر است حالا.
س- مثل اینکه شایع بوده که شاه گفته بوده که امینی را آمریکاییها آوردند شما میفرمایید که کندی گفته بوده به درد نمیخورد؟
ج- آورد ما اصرار کردیم آورد دیگر.
س- هان
ج- راست میگفت شاه. به اصرار ما آوردیمش. بله بنده که همینجور دارم بهتون عرض میکنم امینی را ما جاستیس داگلاس را فرستادیم پدرش کندی رفت کندی را گفته بود این به کار آن کار که شما میگویید نمیخورد ولی میگویید بسیار خوب. آنوقت بنده آمدم اینجا منزل شایگان در سوئیس خانم شایگان با پدرخانم شایگان مهندس عجیب است یادم رفته. پدرخانم شایگان گفتم آقا برو آنجا پهلوی آقای سنجابی و سایر آقایان جبهه ملیها آنوقت بختیار به اینها بگو آقا کار را ما به اینجا رساندیم یک غوغای عجیبی در یکی از این میدانها خواهد شد مردم فریادشان بلند میشود اگر قدرت دارید همانوقت بروید پیش شاه دادخواهی بکنید و همانوقت شاه را بردارید اگر نکرد دفعه دوم اینکار را بکنید. و دست من و دامنتان من هیچی شخصاً نمیخواهم من حاضرم در این سن با شما هم سن هستم پیشخدمتی شما را بکنم بگذارید اینکار را بکنیم تا خانواده پهلوی از بین برود. این آقا هم از اینجا سوار شدند رفتند آنجا به همه آقایان گفتند گفتم آن روز چیز تظاهریه ضد آمریکایی نکنید. رفت آنجا آن تظاهر شد آقای شاپور بختیار رفت روی منبر ما فردا بیاید راه ما راه مصدق است ما نفت را چنین میکنیم چنان میکنیم فوراً به کندی گفتند آقا بفرمایید پسفردا شاه را بردند شاه آن نطق را کرد هر چی هم به امینی گفتیم اینجا آمریکاییها به من گفتند حالا آن کار نشد به امینی پیغام بدهی که یک نطقی بکند و استعفا بدهد در مجلس بگوید شاه نمیگذارد من اینکار را بکنم. ما بتول خانم را دیدیم پیغام دادیم امینی گفته بود چرا آمریکاییها به خود من نمیگویند گفتم گفتند آقا رسمش نیست ما باید به تو که دوستش هستیم بگویم به او بگو امینی گفته بود نخیر من با شاه هستم. شاه هم آمد اینجا آمریکاییها را آن را هم بلندش کرد بعد امینی به من گفت بله آقای قشقایی هر چه… آقایان فکر میکنند بنده چون رئیس ایل قشقایی هستم دیگر هیچی هیچی خودشان که در تهرانند همهچیز را میفهمند. ایلات اصلاً جزو انسان نیستند. هنوز هم این اشتباه را هم میکنند چوب این را خوردند و تا بخورند. حالا بنده میمیرم روسم ولی هستند باز هم. بههرحال…
س- جبهه ملی هم در ایران همکاری با آقای امینی نکرد.
ج- نخیر با هیچکس نکردند. نخیر میگفتیم آقا همکاری بکنید امینی بیاید بعدش برش دارید خودتان بنشینید عرض میکنم که رفت همان نطق را کردند به کلی بساط بهم خورد. شاه را آوردند کندی گفت…
س- شما با بختیار بعداً صحبت کردید راجع به آن نطقش؟
ج- نه دیگر من بختیار هیچ ندیدم یک دفعه در زمان مصدق دیدم یک دفعه هم حالا در پاریس دیدمش همین دو دفعه در پاریس. وقت این صحبتها نبود. حالا هم بختیار یک دفعه میزند به سرش یک نطق الانهم رفتم گفتم آقاجان قربانت بروم چرا اینقدر حمله به امینی و غیر و ذالک میکنی؟ فایدهاش چی است
س- دکتر شایگان هم که در آمریکا بود هیچ اظهار حمایتی از امینی نکرد.
ج- نه. نه دیگر ما بنا نبود اینجا اظهار حمایت بکنیم بنا بود آنجا دیگر آنها با امینی کار خودشان را بکنند امینی بیاید اینها دفعه دوم امینی را بردارند شاه را هم بگذارند کنار خودشان بیایند. رفتند آن فریادها آن آمریکاییها را وادار کرد که این….
س- فریادهای چی ضآمریکایی؟
ج- بله میزنیم نفت، شاپور بختیار دیگر اینها نفت را میبریم نفت را میگیریم همان دوره مصدق. گفتیم آقا وقتی که گرفتید بکنید آخر چرا نفت بله.
س- آنوقت سر کارکی تشریف بردید ایران؟ بعد از انقلاب بود یا قبل از انقلاب؟
ج- بنده. روزی که بنده رفتم روز چهار روز بعد از ورود من شاه از ایران خارج شد که خواست مرا بگیرد بختیار نگذاشت.
س- ژانویه ۷۹؟
ج- همین نمیدانم کی بود همین انقلاب هر چه بود و آنوقت هر روزی که شاه حرکت کرده است بنده شاه آنجا بود وارد شدم. بنده دیگر یک ساعت هم بیشتر نگاه داشتند در فرودگاه. آخر شاپور بختیار تلفن کرده بود که آقا چرا نمیگذارید برود؟ شاه گفته بود به شاه گفته بود آقا چرا آخر چرا نیاید خانهاش ؟ بختیار مرا نگذاشت والا مرا میگرفتند.
س- قبل از اینکه تشریف ببرید تهران تماسی با آیتالله خمینی اینها داشتید؟
ج- بنده مرتب تماس داشتم تلگراف بهش میکردم صحبت میکردم.
س- از چه موقع چه موقع اولین تماس بود؟
ج- چندین سال چه عرض کنم یادم نیست اصلاً سالها بله از وقتی او تبعید شد حتی این آخری هم بهش تلگراف کردم بعد رفتم در پاریس دیدمش.
س- خب حرفهایی که میزد لابد چیز امیدوارکننده بود که مملکت آباد میشود اصلاح میشود این چیزها؟
ج- آقا مگر میشود برای چهار مثقال تریاک هم آدم را کشت؟ مگر میشود برای یک من تریاک آدم کشت؟ این تمام اشرف اینها را میکشد که خودش دزدی بکند از این حرفها میزد. ما باید برویم اسلام را برقرار کنیم روی قانون قرآن رفتار کنیم. گفتم، به من گفت نرو خطرناک است گفتم این همه جوانها را میکشند من دیگر سن خودم را کردم شما راهی دارید من از آن راه؟ گفت نه دفعه گفت چه گفتم میروم گفت من دیگر دعا میکنم ولی خطرناک است. خیلی آنجا هم که رفتم هر دقیقه من میخواستم ببینمش برای من وقت نبود آزاد بود. اینها چون هر؟؟؟مش علیحده علیحده پیش میآید قاطی که میشود بساط را بهم میزند. صحبت میگویم قاطی که میشود و چون این خودش یک داستان دیگر است شما صحبت تبعیدی مرا میکردید دیگر بعد از آن بله… بله بنده بعد از ۲۵ سال که در تبعید بودم گرسنگیها کشیدم همین هما از گرسنگی زخم معده گرفت. بله. عدهای از رفقا گاهی یک کمکی میکردند و پول میدادند. آن پنج میلیونی که آمریکاییها به من وعده دادند و که قبول نکردم دوره مصدق گمان میکنم چیزی که واشنگتن پست نوشته است دارم. واشنگتن پست نوشت که به قشقاییها او نوشته چهار میلیون دادند قبول نکردند و او پول را آوردند در چیز محمدحسین قشقایی برادرم قبول نکرد آن پول را در ایتالیا دادند به اشرف اشرف آورد در ایران خرج کرد. واشنگتن پست نوشت دارم. شنیده بودید این را؟
س- بله.
ج- بله. همهچیز دروغ است. باید تقلب کرد دزدی کرد خیانت کرد. اصلاً تاریخ دروغ همهچیز دروغ.
س- اینجور که صحبتتان پیدا بود مادرتان خیلی شخص قوی و فوقالعادهای بودند.
ج- بله. بله. بله. در جنگ انگلیسها اینقدر پیاده رفت و قاطری که سوار میشد از بار فشنگ کرد فرستاد اینطرف و آنطرف. حالا آن خودش یک داستان دیگری است اگر بخواهید باید او یک قصهای دارد علیحده که خودش دو ساعت وقت میخواهد که او را برایتان…
س- درهرحال آن را یک موقعی فکر کنم که یادشان باقی بماند.
س- بله نوشتهاند در تاریخها نوشتند.
س- نوشتند.
ج- بله شما دلیران تنگستانی و فارس و جنگ بینالملل را بگیرید بخوانید در آن خیلی چیزهای نوشتند. مادرم الان صد سال دارد ولی هیچ حواسش را گم نکرده. حتی….
س- ۱۰۲ سال فرمودید؟
ج- نزدیک به ۱۰۰ دارد بله. موقعی که همین انتخابات اینها شد خسرو میخواست وکیل بشود همه مخالفت کردیم مادرم گفت خسرو خطا میکنی قشقاییها آمدند گفتند آقای خسروخان ما انتظار داشتیم تو بروی رئیسجمهور بشوی وکیل برای چی میشوی؟ معین کن وکیل برود من بهش گفتم خسرو نکن او میخواست بشود گفت بازرگان رفقا دیدم گفتم بازرگان کیه؟ رفقا کیاند؟ برای چی تو وکیل میشوی؟ چارهاش نشد.
س- خسروخان هم همان زمانی که شما تشریف بردید…؟
ج- بعد از من یک ماه بعد از رفتن شاه آمد عبدالله بعد از او آمد. فقط کامبیز پسرم را خواستم که او فوری آمد همان روزی که شاه رفت او رسید. حالا هی تکه تکه بپرسید بهتون عرض میکنم.
س- عرض کنم که در جریان سی تیر کسانی بودند گفتند که شرکت نفت و عرض کنم انگلیسها با قوام مذاکره کرده بودند که برود نخستوزیر بشود اینها بعضیها تکذیب میکنند میگویند نه این یک امر داخلی بوده خود شاه این…؟
ج- خود شاه. اولاً آنموقع بنده در اینجا بودم در آمریکا بودم آن بازی را انگلیسها با شاه کردند یعنی شاه بیشتر کرد آمریکاییها حاضر نبودند.
س- چون با روابط بدی که شاه با قوام داشتند بعید بود که در همچین موقعی شاه برود قوام را بیاورد.
ج- شاه با کی بد بود؟
س- با قوام، با قوامالسلطنه.
ج- از ترس مصدقالسلطنه، از ترس مصدقالسلطنه که مصدقالسلطنه نه آزادیخواه بود شاه را بردارند جمهوری چیزی از ترس او راضی شد قوامالسلطنه چون میدانست قوامالسلطنه را بردارد، قوامالسلطنه یک آدم خائنی نبودها او دلش میخواست به مملکت خدمت کند و فکر میکرد از طریق انگلیسها با انگلیسها هم بد بود انگلیسها هم باهاش بد بودند ولی مقام پرست بود از مقام خوشش میآمد از آن میز نخستوزیری جناب اشرف…
س- و مظفر فیروز هم تعریف کرده مثل اینکه.
ج- بله؟
س- و مظفرفیروز هم تعریف کرده همین نکته را.
ج- که همین مظفرفیروز گفت آقا تو به من بگو من میروم شاه را حبس میکنم قدرت نکرد. به تاریخ هم نگاه میکنم میبینم اینجور اشخاص خیلی بودند. وقتی هانری سوم پادشاه فرانسه را میخواست دوکیر میتوانست این را بیرون کند خودش سر جایش بگیرد بنشیند قدرت نکرد مثل اینکه…
س- بله مظفرفیروز به من همین مطلب را گفت که من چندبار پیشنهاد کرده بودم که…
ج- بله راست میگویید. مظفر خیلی شجاع نترس و رشید بود. مظفر خبطی که کرد با ما خودش میگوید من به شما محبت داشتم. ولی نخیر. آخر چه محبتی؟ زن بنده توی ایل قشقایی خب ایل قشقایی که بنده رئیس من هم یک فردی از قشقایی بودم تو ایل خودم بودم با کس و کار خودم بودم استاندار میفرستادند مطابق میل خودشان بود هر کاری میکردند مطابق میل… من به تو محبت چه محبتی؟
س- سرکار وقتی که مرحوم دکتر مصدق آن رفراندوم را کرد تهران تشریف داشتید در جریان بودید؟
ج- کدام رفراندوم؟
س- رفراندوم که بهاصطلاح مجلس را تعطیل کردش؟
ج- بود بله. بله
س- در آن مورد شما توصیه چیزی بهش نکردید؟
ج- یکی از اشتباهاتش همین بود. بنده آنوقت در فارس بودم ولی اینجا برادرهایم اینها گفته بودند آقا نکن تکیه گاه تو مجلس است. آمریکاییها گفتند مصدق دیگر افتاد برای اینکه نیست دیگر. الان دیگر مجلسی وجود ندارد نه مجلس اختیار بهش داده بود فکر کرد که این اختیار برقرار است آمریکاییها گفتند الان دیگر اختیار ندارد برای اینکه مجلس تا بود اختیار داشت ولی الان که مجلس نیست اختیار با شاه است و شاه به هر کس فرمان بدهد.شاه هم به این شرط رفت فرمان را جایش را امضا کرد جایش را خالی امضا کرد و رفت بعد از رفتن شاه نوشتند که زاهدی بله نخستوزیر است الان هم به طوری هم نوشتند که امضای شاه خیلی دور از آنجایی هست که باید امضا بشود. بله شاه میترسید گفت من میروم آنوقت چیز کنید. خیلی ترسو بود آقا پدرسوخته. پدرش با یک توپ روس انگلیس در رفت خودش هم با یک توپ اینها دررفت. خب آقا تو که اینقدر ترسو هستی پس چرا اینقدر گردنشقی میکنی آمریکاییها سه سال است به تو میگویند استعفا بده پسرت شاه بشود.
س- به کدام به محمدرضاشاه ؟
ج- بله. بگذار پسرت شاه بشود.
س- من اصلاً نمیدانستم.
ج- بله پسرت شاه بشود. یک مشتی از اطرافیهای خرابها را بردارد یک اشخاصی که سابقه بدی ندارند معروفیت زیادی ندارند آنها را بگذارد. هی میگفت من خودم هستم چه هستم این چشمآبیها نمیفهمند من مملکت را گلستان میکنم چی میکنم از این مزخرفات میگفت. آمریکاییها دیدند این مریض است میمیرد و کسی هم نیست کمونیستی میشود آمدند با آخوندها گرم گرفتند خمینی هم که علم بود انگلیسها هم که خمینی را با آخوندها همیشه راه داشتند گفتند این را بیاورید فعلاً آوردند و پدر مردم را درآورد. شاه پدر مردم را درآورد.
س- پس به مصدق بهش گفته شده بود که این رفراندوم کار خیلی…؟
ج- بله. به همین شایگان بله.
س- پس گوش نکرده بود.
ج- بله کسی که توصیه میکرد که خنخیر خوبست حسیبی بود. حزب ایرانی آقا حزب ایرانی تمام بدبختیها از حزب ایرانیهاست بله. بله.
س- که آنها میگفتند اینکار خوبی است؟
ج- بکنید کار خوبی است. که حتی من یک جا به مرحوم مصدق عرض کردم اینکار را بکند… فرمود این سیاسی است عرض کردم این سیاسی است دیگر یک مهندسی نیست که مهندس زیرکزاده مهندس حسیبی بگویند آقا این خطا هست این را هی که شما میروید کار به اینجا. حتی یک روز مصدق یک شوخیهم با ما کرد. داشت ترکی صحبت میکرد. یکی از آقایان که گفت آقای نخستوزیر با قشقایی دارید صحبت میکنید گفت آقا هر چی میکنم آقای قشقایی را مجاب نمیتوانم بکنم ترکی میگویم بلکه مجاب بشود. بله. من خیلی یعنی حقیقت را بهش میگفتم. خدا رحمت کند مرد بزرگی بود.
س- در این سیاست نفتش با هم توافق داشتید اختلاف داشتید؟
ج- صددرصد.
س- صددرصد؟
ج- که نفت باید مال همین کشور بشود.
س- منظور در اجرای آن سیاست که بهاصطلاح سختگیری که ایشان میکرد و با انگلیسها و آمریکایی آن جور که باید… کنار نیامد.
ج- نه سختگیری نکرد او. نه کنار نیامدنش سر یک چیز است که این را مردم فکر میکنند. نه سر نفت نیست. مصدق نفت را به انگلیس میفروخت به همه میفروخت کاری نداشت. اختلاف سر این بود که یک محکمه دیگر باید تشکیل بشود مصدق میگفت انگلیسها باید به ما چندین سال پول بردند ندادند انگلیسها میگفتند از دست ما گرفتید ما ضرر کردیم. و روی این هم بحث بود آمریکاییها به من گفتند که یک میلیارد به انگلیسها داده بشود شاید اولاً در محکمه محکوم بشوند اگر نشدند یک میلیارد نفت بدهید تا انگلیسها شرشان کنده بشود و دیگر راحت شما مهندسین از ممالک کوچک بیاورید و هر کری میخواهید بکنید بکنید. مصدق گوش نداد. روی همین بحث ما بود من میگفتم بکنید مصدق میگفت نه. گفتم قربان مملکت میرود گفت من بدنام میشوم گفتم شما بدنام هیچوقت نمیشوید ولی بگذارید شاید مثل لاهه ما حاکم شدیم. اگر هم محکوم شدیم محکمه گفت بدهید، بدهید و کارتان را بکنید. میآورند شاه را میآورند گوش نداد. بله روی این من خیلی زیاد هم پافشاری کردم یعنی انصافا آمریکاییها هیچ حاضر نبودند میخواستند شاه اسمش باشد در خارج و به تدریج هم از بین برود و حکومت دیگری بیاید روی کار. بله انگلیسها را عرض نمیکنم ولی آمریکاییها.
س- میگویند که مصدق مقدار زیادی بیش از حد علاقهمند بود که آن وجهه عمومیش حفظ بشود و به فکر کار نبوده؟
ج- فکر کار بود ولی بیشتر علاقهمند بود که وجهه عمومیش را داشته باشد. این را هر کس بهتون گفته راست گفته بله.
س- آنوقت کسانی بودند از وزرایش همفکرانش که آنطرف قضیه باشند و تشویقش کنند که کنار نیاید این پیشنهاد شما را…؟
ج- دکتر شایگان. کسی که به من کمک میکرد یعنی در حقیقت من به او کمک میکردم دکتر شایگان بود. ولی حسیبی زیرکزاده سنجابی اینها تمام تحریکش میکردند. آدم مستقیم محکم خوب یک دنده دکتر فاطمی بود ولی به قدری در مصدق محو بود که هیچ اظهار اراده نمیکرد ولی آدم با شرفی بود.
س- دکتر فاطمی را شما از قبل هم میشناختید؟
ج- بله خب سیفپور فاطمی برادرش بود آن مصباح فاطمی پدر این علی فاطمی یک وقت مأمور سمیرم بود. اینها در مالیه بودند ولی با هم از پدر جدمان هم آشنایی داشتیم. آنوقت چیزی که لازم است من به فاطمی هم گفتم.
س- به دکتر فاطمی به حسین فاطمی؟
ج- نخیر.
س- به سیفپور فاطمی؟
ج- نخیر به سیفپور فاطمی راجع به کشته شدن حسین فاطمی. چطور شد کشته شد چی شد؟ گفتم آقا من در سوئیس سپهبد بختیار را که تبعید بود ملاقات میکردم. در ضمن صحبت کشته شدن فاطمی پیش آمد گفتم شما کشتید؟ گفت نه قشقایی من نکشتم، قضیه از این قرار است که یک روزی شاه ارباب شاهرخ و فیلیکس آقایان را خواست گفت شما بروید پهلوی سفیر انگلیس و به این بگویید آقا شما راجع به حسین فاطمی نظر خاصی دارید من آزادش کنم اگر نظر خاصی ندارید به من بگویید نظر خاصی نداریم. اینها برگشتند آمدند گفتند آقای سفیر میگویید نظر خاصی نداریم. اینها برگشتند آمدند گفتند آقای سفیر میگوید نه ما نظر خاصی نداریم. اینها برگشتند آمدند گفتند آقای سفیر میگوید نه ما نظر خاصی نداریم. این بود که شاه حکم کرد که او را اعدام کنند. اعدامش زیر دست بهاصطلاح دسته من بود یعنی دسته بختیار بود. صبحی بود من میدانستم فاطمی را باید بکشند قدم میزدم خیلی هم ناراحت بودم چون با اینها دوست بودیم.
س- بختیار با فاطمی؟
ج- بله خب بله دیگر اینها همه بودند برادر فاطمی پیشکار مرتضی قلیخان بختیاری بود پدر همین علی فاطمی پیشکار مرتضی قلیخان بود همه ملکش املاکش دست فاطمی بود ثروت این به وسیله مرتضی قلیخان به دستش آمد بله این را همه میدانند. گفت یک قراول آمد به من گفت که فاطمی میخواهد شما را ببیند خیلی ناراحت شدم گفتم بهش بگویید من اینجا نیستم. گفت از پشت شیشه شما را دیده است ناچار شدم رفتم. وقتی رفتم پهلویش گفت این کاغذ را نوشتم به شاه بدهید به خود شاه کاغذ را گفتم خواندید گفت نه سر بسته بود من هم عینا دادم بهش گفتم نمیدانید چیچی تویش بود گفت نفهمیدم هر چه بود خودش به شاه نوشته بود. بله. مقصودم این است که مثل عرض میکنم حسین فاطمی را بعد از مصدق میدانید دیگر گفتند آزادی هست و انتخابات شروع بشود. بنده در قرعه سناتور باقی ماندم خیلیها گفتند که عمداً نگاه داشتند نه طبیعی بود. شب دکتر معظمی آمد گفت که من اعلام کردم که امشب تهران تاریکی بماند بر ضد شاه اینها و در انتخابات ما اقدام کنیم. یادم، اسمش یادم نیست. از بازار دو نفر آمد پهلوی بنده گفت پهلوی دکتر معظمی هم رفتیم شما اگر بخواهید جزو کاندیدهاتون دکتر حسین فاطمی را بگذارید ما به او که رأی نمیدهیم به خود شما هم رأی نخواهیم داد برای اینکه این آدم نوکر انگلیسها هست. تا این اندازه مردم فکر میکردند که حسین فاطمی… در صورتی که نبود بههیچوجه. واقعاً یک نفر جوانی بود که به مصدق علاقهمند بود یعنی محو مصدق بود و دلش میخواست یک کارهایی در این مملکت بشود و هر چی هم از دستش میآمد میکرد.
س- اینکه میگویند آدم تندرویی بوده…؟
ج- تندروییاش همین بود با مصدق بود دیگر تندرو با مصدق رفت که رفت که رفت دیگر. آخر تندرو که همش لازم نیست که از آنطرف از اینطرف تندرو بود. مثلاً هیچ اعتنا به انگلیسها نمیکرد هیچ اعتنا به آمریکایی نمیکرد به هیچ کس اعتنا… همان که مصدق میگفت همان راه را میرفت این تندرو بود دیگر.
س- اسم بختیار پیش آمد واقعاً وقتی که تبعید بود یا خارج بود این برنامههایی که میگویند داشت که برگردد و شاه را بردارد اینها، اینها راست بود؟
ج- بله بختیار یک وقت آمد آمریکا و من دیدم در ژنو توی مغ ازه گوبلن است رفتم بهش سلام و تعارف کردم. گفتم بختیار گفت بله گفتم موقع الان دستت هست. تانگ و زرهپوش دستت هست الان وقتش هست که شاه را برداری و خدت سر جایش بنشینی. گفت من قسم خوردم نمیتوانم. گفتم پدر این شاه هم به پدرت عموت همه فامیلت قسم خورد همهاش را تیرباران کرد. یکیاش سردار فاتح پدر همین شاپور بختیار را اینها قسم ندارند تو چه قسمی خوردی؟ گفت من نمیکنم گفتم دستت سپرده تا بهت بگویم. اینکه پا شد آن مستر سلکانی بود رئیس مغ ازه گوبلن آمد به من گفت تو میدانی این کیه؟ گفت این رئیس اینتلیجنت سرویس فلان است. گفتم بله گفت بهت چیچی گفت؟ گفتم؟ آنچه باید بهش بگویم. گفت برایت خطرناک است گفتم نه در عالم ایلی برای ما خطر نیست یکهمچین بیشرف نیست که برود.
س- خب بعد که آنوقت شاه، میانهاش با شاه بهم خورد از ایران بعد از امینی از ایران رفت اینها بعد آنوقت دیدند اقدام میخواهد بکند…
ج- اینجا هی فعالیت میکرد که بلکه برود یک دو سه دفعه به من گفت بیا برویم گفتم چهجور برویم؟ یک وقت گفت که برویم از اینجا تو و من دوتا هفتتیر برداریم برویم از سرحد وارد بشویم بزنیم برویم به خاک بختیاری نزدیکیم از آنجا. گفتم آقا این ما از شیر هزار دندان هم باشیم نمیتوانیم. پست را گرفتیم فوراً تلفن میکنند طیاره است هیلیکوپتر است میآید بالای سر ما. این بود که خودش رفت من نرفتم. خودش هم از طریق دیگر رفت و آن شخصی به نام… گولش زد خانم بختیار گفت گفتم خانم این دارد گول میزند گفت میدانم ولی به حرفش گوش میدهد. زند چیچی زند بود که بختیار را که گیر داد خودش هم رفت آنجا هنوز هم هست بهش محبت کردند و چیز بله.
س- دکتر شایگان چهجور؟
ج- آنکه قدرت ایلی قوه چیزی نداشت همینجور فعالیت میکرد هر چه میتوانست مینوشت میگفت آدم شریفی بود آقا آدم پاکی بود. واقعاً میشود گفت مقدس بود آدم شریفی بود پاک.
س- توی جبهه ملی غیر از ایشان کسی دیگری هم این تیپ آدم بود عین این؟
ج- نه. بودند اشخاص خوب بودند البته نه این تیپ نبودش.
س- شما اصولاً خودتان هیچوقت رسما عضو جبهه ملی بودید؟
ج- بنده پدرم بچه بودم نصیحت کرد وصیت کرد گفت هیچوقت داخل حزب نشود بچه بودم. بهشون عرض کردم که… گفت حالا یک قدری سنت که بالاتر آمد بهت میگویم هنوز… سنم بالا آمد گفتم خب چرا؟ فرمودند که حزب یک چیز خوبی است ولی در ایران یک عدهای جمع میشوند و حزب درست میکنند آنوقت یک عدهای را دور خودشان جمع میکنند از اسم آنها به نفع خودشان استفاده میکنند و برای مملکت مفید نیستند. اگر تو رفتی باید آلتدستی بشوی هیچوقت داخل حزب نشو. عرض کردم چرا شما خودتان داخل حزب دمکرات شدید؟ فرمود من داخل حزب دمکرات شدم فهمیدم که به تو نصیحت میکنم اگر داخل نشده بودم که نمیدانستم داخل هیچ حزب نشو. آنوقت دمکرات بود اعتدال پدرم عضو حزب دمکرات بود. و بنده هیچوقت داخل. با چیز بودم با حزب جبهه ملی بودم همهکارش بودم ولی خودم هیچوقت داخل هیچ حزبی نبودم. حالا هم نمیشوم.
س- کدامهایشان هستند که فکر میکنید اسمشان خوب است در تاریخ برده بشود بهعنوان افراد فعال…؟
ج- همهشان فعال بودند. همان معظمی خیلی فعال بود.
س- دکتر معظمی، عبدالله معظمی؟
ج- بله. عبدالله معظمی. رضوی خیلی فعال بود ولی رضوی یک قدری مغزش آخریها تند بود. عرض کنم خدمتتان همان سنجابی خیلی فعال بود. ولی اینها حزب ایرانیها بودند که داخل خودشان را به جبهه ملی بستند. حتی در اروپا که ما فعالیت میکردیم آنها مخالفت کردند مصدق رسماً بهشون نوشت اگر خواستید با قشقاییها و جبهه ملیها آنجا مخالفت کنید شما را سر جای خودتان مینشانیم. که اینها سکوت کردند. بله آنها اینجا… نخیر اختیار دست ما هست در تهران هر چه ما امر کردیم شما اطاعت کنید. گفتیم آقا ما اینجا آزادیم همه کار میتوانیم بکنیم شما آنجا چهکار میتوانید بکنید؟ این آقای قطبزاده آقای رئیسجمهوریمان چیچی؟
س- بنیصدر.
ج- بنیصدر اینها آنوقت اینها بهاصطلاح جوانهایی بودند که تازه روی کار آمده بودند. قطبزاده خیلی فعال بود. بنیصدر خیلی مذهبی بود الان هم مذهبی است.
س- از همین حرفها آنموقع هم میزد همین حرفهایی که فهمیدنش مشکل است واقعاً که چی دارد میگوید؟
ج- چه عرض کنم دیگر حالا وقتی که فهمیدنش مشکل است آنوقت دیگر ملاحظه بفرمایید که چه بود بله. ولی با هم خب ما آشنا بودیم. این هم مال اینها.
س- دکتر صدیقی چطور…؟
ج- آدم خوبی است ولی ساده است خیلی چیزها را به عقیده من درک نمیکند ولی آدم خوبی است یعنی مردم را درک نمیکند نه آنکه چیزی را نمیفهمد یک عقیده، این آدم پاکی هست دکتر صدیقی آدم پاکی است.
س- عضو فعال بهاصطلاح مهمی نبود آن زمان مصدق؟
ج- نه. بود ولی نه نخیر بود با مصدق. بله. چیز فعال بود وزیرخارجهمان اسمش چی است خدا رحمتش کند زمان مصدق؟
س- غیر از فاطمی؟
ج- بله قبل از فاطمی.
س- باقر کاظمی؟
ج- کاظمی بله.
س- او که از زمان رضاشاه هم چیز….
ج- بود بله در دوره مصدق هم خیلی بود، خوب بود ولی او هم افکارش این بود که ایلات اینها نباید یعنی نمیدانند.
س- عدهای هستند اعتقاد دارند که شاه عمداً بین سیاستی که داشت که همیشه در مقابل یک کسی یک کس دیگر را بگذارید در مقابل رزمآرا که رئیس ستاد بود زاهدی را رئیس شهربانی کرد.
ج- شاه، گفتم دیشب که هژیر گفت مرا که خودش میداند مثل پیراهن خودش هستم در مقابل من… اصلاً دسیسهکار بود. همیشه در این خط بود که دو نفر را بهم بیندازد. بنده با آقای امیراشرف افخمی خیلی رفیق و دوست بودم. یک روز دیدم از من کج میرود راه میرود. دو سه دفعه گفتم امیراشرف چته؟ چون پدر بر پدر دوست بودیم. گفت من از تو انتظار نداشتم. گفتم چه انتظاری؟ گفت از من پیش شاه بد گفتی. گفتم کی؟ گفت دو هفته پیش، گفتم دو هفته پیش من از تو پیش شاه بد گفتم؟ گفت بله گفتم تو برو نگاه کن ببین. من دو هفته پیش کجا بودم من دو سال است شاه را ندیدم. گفت یعنی چه؟ گفتم یعنی چی نیست این دربار است برو بپرس دیگر. با همشون رفیقی که ببین من دو سال است به دربار پا گذاشتم یا نه؟ یک فحشی داد به شاه… بعد رفت گفت آقا معذرت میخواهم این پدرفلان مادرفلان خواهی نخواهی همه را به جان هم میاندازد. بله این عادت را داشت.
س- که میگویند یکی از عللی که جبهه ملی توانست در انتخابات دوره شانزدهم در تهران موفق بشود کمکهای سرلشکر زاهدی بود. رئیس شهربانی
ج- زاهدی کمک کرد. زاهدی کمک کرد زیاد کمک کرد انصافاً و به مصدق هم صمیمی و وفادار بود تا دقیقه آخر نسبت به زاهدی آنها بیانصافی کردند.
س- چه کار بیانصافی؟
ج- زاهدی را کنار گذاشتند هویش کردند زاهدی هیچ قصد خیانت نداشت بله. خدایی هست هر دو مردند رفتند همه مردند رفتند چون میدانم باید این را بگویم خدا میداند و تاریخ بداند که زاهدی همان روزی که برش داشتند خود مصدق دستور داد اینکار را بکنید کرد آن کار را… گفت ناصر ما باید به هر قیمتی شده این پیرمرد را نگاه بداریم که وجود این برای مملکت مفید است ما از وجود این میتوانیم به نفع مملکت هزار کار کنیم خدایی هست بله.
س- خب پس ریشه اختلاف از کجا پیش آمد؟
ج- مرحوم مصدق کسی را که فکر میکرد یک روز، ممکن است نخستوزیر بشود با او بد بود و فکر میکرد زاهدی یک روز ممکن است دکتر مصدق بشود. مصدق هم در این قسمت بیاختیار بود.
س- میخواستم بگویم پس مصدق هم با بعض دیگران زیاد فرقی نداشته؟
ج- در این قسمت بله. فقط خوب آن بیپروا میزد برای آزادی مملکت سایرین با احتیاط قوامالسلطنه میگفت مثلاً با خارجی باید مماشات کرد این میگفت نه باید رفت با ملت اینکار را کرد. این فرق را داشت. بله مصدق در مورد نخستوزیری….
س- خب این ایرادی که به حزب توده میگیرند که بهاصطلاح به پشت مصدق خنجر زده بود میتوانست کمکش کند اینها این تا چه حدی درست است به نظر شما؟
ج- بله. نکرد. صددرصد برای دیگر بزرگترین دلیلش آن روزی که باید به مصدق کمک کنند نکردند پس فردایش هم روسها همین پسفردایش نه هم فردایش طلا را باز کردند از روسیه تحویل شاه و زاهدی دادند. حزب توده یعنی نوکروس. هر چه روسها میگفتند کردند الان هم هر چه روسها میگویند.
س- خب خود آنها اینطور که در نوشتهجاتشان هست میگویند که ما فکر میکردیم که مصدق آمریکایی و طرفدار آمریکایی است تا فهمیدیم بهاصطلاح بیطرفیش را ثابت کرد دیگر از آن به بعد کمکش کردیم؟
ج- دیگر چه کمک کردند؟ در حبس کمکش کردند؟
Leave A Comment