روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۸

 

 

س- شما به صنعتی‌زاده چی فرمودید؟

ج- نه به صنعتی‌زاده به همان آقای کامبخش گفتم شما که از این‌جا تشریف بردید بنده پنج ـ شش‌تا ماشین سوار همراه‌تان می‌کنم یعنی تفنگ‌چی تا برساند به شیراز. برای این‌که این راه‌ها بین سه ـ چهار ایل است. ایل عرب هست ایل کبار هست ایل آن کوه مره هست دزدی می‌شود بعد از آن هم شما الان توی ماشین‌تان بیشتر از یک میلیون پول هست. این‌جا یک اتفاقی بیافتد این پول را ببرند فردا خواهید گفت که قشقایی‌ها، گفت نه… گفتم نه آقا هیچ دست‌پاچه نشوید شما خودتان گفتید من الان به شما یک میلیون می‌دهم حداقل توی ماشین شما یک میلیون هست نقد یک میلیون نباشد صد میلیون است می‌برند شما را از آن دروازه شیراز که وارد شدند از آن‌جا رد می‌کنند خودشان برمی‌گردند که خدای نخواسته (؟؟؟) برود. بنده باز هم دوستی‌ام با شما برقرار هست همیشه دوست خواهم بود و با یک شرط با شما حاضرم همکاری کنم بر ضد شاه که صحبت خیانت به مملکت نباشد. خداحافظی کردیم و آقای کامبخش رفت. رفت از آن‌جا هم رفت تهران این‌ها. تا در نهضت جنوب کمونیست‌ها در روزنامه‌شان نوشتند که به قشقایی ده میلیون تومان انگلیس‌ها یا آمریکایی‌ها دادند این انقلاب را کردن. با آن مصاحبه کسی که مصاحبه می‌کرد گفت همچین چیزی هست. گفتم خواهش می‌کنم بنویسید آقایان کمونیست‌ها من اگر پول بگیر هستم خودتان بهتر از همه می‌دانید که من پول می‌گیرم یا نمی‌گیرم. چون از خودشان شصت میلیون یا چهل میلیون نگرفت. حالا می‌رم ده میلیون تومان بگیرم؟ این هم آن‌جا نوشتند. آمدند اتفاقاً در همان موقعی که چیز می‌آمد دیدمش کیانوری می‌آمد کیانوری نیامد کامبخش آمد یک قدری روبوسی کردیم حرف زدیم.

س- در رودبار؟

ج- در رودبار. هم او را دیدم هم ایرج اسکندری. آدم خوبی است.

س- اسکندری؟

ج- یعنی من خوشم می‌آید. ولی آدم خوب دکتر فریدون کشاورز است خیلی آدم خوبی است. عقیده، چیز ندارد ها به روس‌ها گفت نوکری شما را نمی‌کنم از آن‌جا بیرونش کردن.

س- رادمنش را ندیدید؟ دکتر رادمنش؟

ج- در محبس قصر قجر آرتاشز را دیدم آن آرتاشز معروف او هم حبس بود البته ما که حق ملاقات نداشتیم ولی از پشت شیشه گاهی می‌آمد روزنامه‌ای برای من می‌انداخت و یک حرفی می‌زد.

س- دکتر ارانی چی؟

ج- هیچ ندیدم. هیچ ندیدم. ولی وقتی که دکتر ارانی را در محبس بود یا مرد یک شب در کلوب بودیم تلفنی کردند دکتر سید احمد امامی که آخری سناتور بود این رفت آن‌جا من بهش گفتم چون ما در آلمان دوست بودیم حالا نمی‌توانستم نروم یک‌همچین چیزی به نظرم می‌آید.

س- خب آشنایی‌تان با دکتر سنجابی از چه زمانی بود؟

ج- با سنجابی خب ایل بودند آن‌ها هم با این روس‌ها جنگ کردند با هم از نقطه نظر ایلی با هم تماس داشتیم عمویش بود یا پدرش موقعی که رضاشاه بود تبعید بود در تهران بود یک ـ دو دفعه آمد منزل ما پیش پدرم ما با هم صحبت می‌کردند البته پدرم خیلی هم احترام می‌گذاشت آن‌جا بعد سنجابی رفت به چیز رفت فرار کرد پدرش رفتند به خارجه این‌ها نمی‌دانم تا وقتی که برگشت آمد استاد دانشگاه بود در این قضایای مصدق این‌ها همدیگر را دیدیم یک دفعه هم آمد در همان‌موقعی که دیگر آخرهای مصدق بود آمد فیروزآباد همدیگر را دیدیم مسلکاً یعنی جبهه ملی بود ؟؟؟ با هم یکی ایلی یکی جبهه ملی با هم آشنایی داشتیم داشتند ولی با من بنده زیاد چیز نبود با خسرو زیادتر بود چون مجلس بود با هم بودند خسرو و محمد حسین رسماً عضو جبهه ملی بودند ولی بنده نبودم عضو. عرض کردم وصیت پدر من این بود عضو…

س- خیلی‌ها بهش ایراد می‌گیرند که اشتباهات زیادی کرده دکتر سنجابی؟

ج- به عقیده بنده هم همین است. همین همین کارهایی که مثلاً همان‌موقعی که ما این‌جا جبهه ملی را تشکیل می‌دادیم او آن‌جا مخالفت می‌کرد که مصدق بهشون پروتست کرد اخطار کرد. بعد از آن، بعد از آن آمد این‌جا از طرف جبهه ملی‌ها چیز کند آمد این‌جا با خمینی ساخت بعد رفت عزیز شد بعد فرار کرد خلاصه خیلی من به حزب ایرانی‌ها ایمان ندارم حالا بختیار هم جزو حزب ایران بود ولی این یک آدم واقعاً با ایمانی است بختیار این‌که می‌گوید به این حرفش ایمان دارد مثل خمینی‌ها این بی‌اعتنا هم هست می‌آید من می‌گویم حالا کسی خوشش بیاید می‌خواهد بدش بیاید. بهش هم یک وقت گفتم لری است. وقتی من آمدم به ایران تلفن کرد نصف شب من تشکر کردم که آقا مرا نجات دادید این‌ها ولی فقط این‌کاری که شما قبول کردید و کاری که شما کردید و می‌کنید دو گروه می‌تواند بکند یا لر باشد مثل تو یا ترک باشد مثل من گفت چرا یکی دیگر هم امروز به من تلفن کرد گفتم او کی بود؟ گفت کرد بود گفتم خوب هر سه سروته یک قماشیم و این‌کارهایی که می‌کنیم فقط باید یا لر باشد یا ترک باشد یا کرد باشد یک قدری سر به سرش گذاشتم.

س- قطب‌زاده را می‌شناختید شما؟

ج- بله زیاد. قطب‌زاده را یک وقت از همین‌جا خخواستند از آمریکا بیرونش کنند ملک منصور و برادرم رفت پهلوی جاستیس ویلیام داگلاس و او رفت با رابرت کندی رسماً جلوگیری کردند آمریکایی‌ها می‌خواستند قطب‌زاده را بیرون کنند بله.

س- چه‌جور آدمی بود این قطب‌زاده؟

ج- خیلی نمی‌شناختم آدم خوبی بود روی‌هم آدم قدی بود. آدم قدی بود این‌ها پهلوی خمینی وقتی دیدمش گفت به همین زودی خودم جای این پسره می‌نشینم یعنی رئیس‌جمهور می‌شوم. هم موقع انقلاب که من رفتم در پاریس خمینی را دیدم او هم آن‌جا بود گفت خودم جای این پسره را می‌گیرم.

س- یعنی جای کدام پسره؟

ج- شاه. محمدرضاشاه را همیشه می‌گفت….

س- پسره؟

ج- بله من می‌گفتم پسر رضاخان او هم می‌گفت پسره.

س- بنی‌صدر چی او را هم دیده بودیدنش قبلاً؟

ج- یک ـ دو دفعه دیده بودم در موقع رئیس‌جمهوریش هم یک دفعه دیدم ایشان باهاش معاشرت نداشتم چیزی از ایشان نفهمیدم.

س- بازرگان را چی؟

ج- بازرگان را بنده یک وقت دوره مصدق دیدم دیگر ندیدم. در نخست‌وزیریش هم دو ـ سه مرتبه وقت خواستم نداد بعد به خسرو گفته بود که من خب برادرت آمد با من دو ساعت حرف زد بنده اصلاً بازرگان را ندیدم. ولی نمی‌دانم آدم باید گفت خیلی قوی نبود اگر قوی بود یک قدری جلوی… ولی خب این را گفت علت این‌که وقتی اسم پیغمبر می‌آید یک دفعه صلوات می‌فرستند وقتی اسم خمینی می‌آید سه دفعه صلوات می‌فرستند این علتش چی است از این حرف‌ها زد و این‌ها. ولی بنی‌صدر آن‌جا وقتی که گفت من فردا در بهشت‌زهرا هر چی باید بریزم می‌ریزم رو دایره گرفت و بهش تهدید کردند فردا هیچی نگفت دیگر آن‌جا باخت بنی‌صدر. والا مردم جداً همه پشت سرش اگر آن‌جا از این‌ها بد گفته بود اوضاع فرق می‌کرد خیلی فرق می‌کرد قدرت نکرد بگوید ممکن بود بکشندش. ولی خب کسی که این‌کار‌ها را می‌کند شما وقتی جنگ می‌کنید دشمن آن‌جا نشسته روی یک سنگر حمله می‌کنید صد ـ نود احتمال کشته شدن دارد صددفعه، کسی که یک‌همچین کاری می‌کند نباید بترسد به من وقتی که خمینی گفت نرو تهران گفتم آقا با ترس که نمی‌شود می‌روم گرفتم گرفتند کشتنم کشتند. همه تعجب کردند وقتی در بودن شاه من رفتم تهران اصلاً هیچ باور…

س- می‌خواستم موضوع را برگردم به همین دوران آخر به‌اصطلاح دیگر حالا چون می‌دانم موضوع هم هنوز موضوع راجع به وضعی است که هنوز موجود است با وجود این‌که قرار است تا حداقل سه سال دیگر کسی این مطالب را گوش نکند آن قسمت‌هایش هم که خودتان صلاح ندانستید به ما صحبت کنید بنده هیچ چیزی ندارم.

ج- بله. بله، بله، بله نه چیزی بله. بله بنده عاشق خمینی بودم.

س- اولین باری که خمینی را دیدید کی بود؟

ج- همین در پاریس. بله

س- قبلاً؟

ج- هیچ ندیده بودم. کاغذ می‌نوشتم تلگراف می‌کردم ولی هیچ‌وقت ندیده بودم هیچ‌وقت. چون بنده با آخوندها سروکاری نداشتم. شما می‌دانید در ایل قشقایی نه آخوند هست نه یهودی. بله این دو جنس نیست. زن هم که عقد می‌کنند می‌روند توی دهات و آن‌جا‌ها یک آخوندی پیدا می‌کنند یا خودشان یک شهادت‌نامه‌ای می‌نویسند عقد می‌کنند تمام می‌شود.

س- سنی هستند یا شیعه هستند؟

ج- شیعه هستد. قشقایی‌ها شیعه هستند ولی یک قسمت عمده از بلوکاتمان خنج آن‌جا‌ها سنی هستند.

س- می‌خواهم اگر بشود از شما خواهش کنم از ملاقات‌تان شروع بفرمایید تا زمانی که از ایران برگشتید.

ج- عرض کنم ملاقاتم خیلی ساده بود رفتم در پاریس تلفن کردم بهش گفت بیایید وقتی رفتم همه را در یک اطاق مخصوصی پذیاریی می‌رکد بنده را برد به اندرونیسش به‌اصطلاح با آن نوه‌اش سید حسین….

س- توسط کی وقت گرفتید قطب‌زاده یا یزدی یا؟

ج- نه به دستگاهش تلفن کردم گمان می‌کنم بنی‌صدر بود بنی‌صدر را خوب یادم هست.

س- بنی‌صدر؟

ج- بله عرض کردم که بنده را همشون می‌شناختند چون این‌ها به‌اصطلاح بچه‌ها جوان‌هایی بودند که زیردست ما به‌عنوان قبلی‌ها می‌آمدند روی کار بله می‌شناختند در اروپا همه‌جا بله. رفتم خیلی احترام کرد مرحوم پدرت آدم با شرقی بود وطن‌خواه بود…

س- می‌شناخت خمینی؟

ج- بله او همه را می‌شناخت همه را می‌شناخت آخر خمینی که تازه کار نبود. جنگ فارس (؟؟؟) همه را می‌شناخت

س- عجب.

ج- بله هر کس بهتون بگوید آدم ‌بی‌اطلاعی است شوخی کردم. در جنگ با انگلیس‌ها فداکاری کرد چه کرد گفتم حالا قربان امیدوارم اولادش هم همان اولاد آن پدر باشد. گفتم آقا اوضاع به این‌جا رسیده و بنده هم به شما از روی ایمان می‌گویم بهتون عرض می‌کنم نه برای این‌که آیت…. عین نوه‌اش هم… نه آیت‌الله هستید آمدم نه مرجع تقلید هستید آمدم نه برای مذهب چون یک مردی هستید قرص و محکم مرد هستید آمدم پهلوی‌تان و شما می‌خواهید این خانواده پهلوی را بردارید و من هم آمدم پیش شما قبلاً هم گفت بله تلگرافی به من کرده بودید من این‌که نتوانستم جواب بدهم موقعی بود که مرا از عراق تبعید می‌کردند و نتوانستم در حقیقت عذرخواهی گفتم می‌خواهم بروم فارس بروم ایران گفت خطرناک است گفتم می‌دانم شما راهی ندارید که از آن راه بروم؟ گفت نه ندارم.

س- منظورتان؟

ج- زیر پنهانی بله بله. گفت نه ندارم. ولی می‌روم. گفت خیلی خطرناک است من دعا می‌کنم ازش رو بوسی کردیم دست بوسی کردیم خداحافی کردیم و آن نوه‌اش هم خیلی بچه بود می‌خندید خوشش آمده بود از این حرف….

س- حسین؟

ج- حسین بله. ما آمدیم و رفتم به آلمان. من مریض بودم هر چه عبدالله گفت پدرجان تو این بگذار این مریضی‌ات خوب بشود من به قدری برای رفتن خانواده پهلوی التهاب داشتم که نمی‌فهمیدم باز دوباره برگشتم آمریکا دوباره آمدم آلمان، آلمان بودم بنی‌صدر تلفن کرد گفت یک نفر آمریکایی بنا بود بیاید آقا را ملاقات کند نیامد نمی‌دونی؟ گفتم بنده وارد نیستم…

س- اِلی یِت یا…

ج- عرض می‌کنم نه اسم برد نه چیزی گفت یک آمریکایی بنا بود دم بنده نه واردم نه می‌دانم به جای دیگر مراجعه بنی‌صدر هم حاضر است. گفتم بنده با آمریکایی‌ها یک چیزی ندارم از خودم. ما از این‌جا آمدیم طیاره هم گیر نمی‌آید برای ایران آلمان تلفن کردیم گفتند یک طیاره‌ای در ژنو هست ولی یک بلیط درجه یک دارد گفتیم بگذار بعد از چهل سال ما هم یک درجه یک سوار بشویم. بنده در این گیرودار پول نداشتم برای آمدن و رفتن خسرو افشار که الان در کانادا هست این به من به پول آمریکا هشت هزار و چهارصد دلار به من داد و گمان می‌کنم به اردشیر هم گفتم آقا تو که به من ماهیانه می‌دهی مال چهار ـ پنج ماه را بده یا داد یا نداد یادم نیست. با یک قشقایی از آن‌جا محرمانه…

س- مثل این‌که یک موقعی تهران هم رفته بودید؟

ج- می‌آمدم می‌رفتم می‌آمدم دائم می‌رفتم. نه این‌ها که عرض می‌کنم یا ده روز جلوتر بود یا ده روز عقب‌تر روز به روزش را یادم نیست از قشقایی‌ها هم برای من یک پنجاه هزار تومان… هان او بود پنج ـ شش هزار دلار آن‌ها فرستادند این سرمایه حرکت من شد. هما هم… بله؟

س- دیگر خمینی را ندیده بودید دیگر فقط…؟

ج- نه همان همان یک دفعه. رفتم دیگر طولی نکشید که آمدم رفتن تلفن هم کردم رفتم ایران وارد فرودگاه که شدم…

س- یعنی قبلاً به بختیار خبر داده بودید؟

ج- نخیر نخیر.

س- نداده بودید؟ که دارم می‌آیم؟

ج- نخیر نخیر به هیچ‌کس خبر ندادم ابداً فقط هما می‌دانست…

س- دخترتان؟

ج- بله. و قشقایی هم حتی قشقایی‌ها هم التماس کرده بودند نیاید هما گفته بود می‌دانید او اگر تصمیمی گرفت دیگر تکه تکه هم بشود ول نمی‌کند می‌آید. فرودگاه پیاده شدم از طیاره پرسیدم آقا چه‌جور است باید با اتوبوس رفت یا پیاده رفت یک کمی هم یخ بسته بود اتفاقاً زمین گفتند آقا این‌جا پیاده می‌خواهید بروید این است با اتوبوس هم هر دو یکی است برخورد کردم به یک نفر…

س- در فرودگاه تشریف داشتید.

ج- در فرودگاه بله. آمدند توی راه برخورد کردم گفت که آقا شما از کجا می‌آیید؟ گفتم از اروپا گفت خوش به سعادت‌تان گفتم چه خوش به سعادتی من ۲۵ سال گفت خوش به سع ادنت که این‌جا نبودی ببینی این بی‌شرف شاه چه‌قدر جوان‌های ما را کشت از این هواپیماها بود اگر بدانی این بی‌شرف چه بسر ما آورده است دیگر جوانی برای ما باقی نمانده. مرا گریه گرفت او را گریه گرفت من رفتم فرودگاه این‌جا که اسم مرا می‌نوشت گفت جنابعالی؟ اول، بعد گفت ناصر قشقایی؟ گفتم بله گفت صولت؟ گفتم بله گفت اجازه بفرمایید بعد. حالا قشقایی‌ها را و خواهر این‌ها آن‌جا هستند آن محمدحسین خان ما هم خیلی دست‌پاچه هست…

س- تهران بودند؟

ج- بله همه تهران.

س- خسروخان چی؟

ج- نخیر خسرو و عبدالله اروپا بودند آمریکا بودند. بله بعد از مدتی گفت بفرمایید گفتم آقا اگر سابقه مرا می‌خواهی از نقطه نظر شاه بدترین سابقه‌ها از نظر نظر مردم با مردم هستم هر کدام. به بختیار تلفن کرده بوده بختیار گفته بود این چی حرفی است؟ هست گفته

س- مأمور فرودگاه تلفن کرده بوده؟

ج- بله بله مأمورها بله. گفته چه حرفی است آقا ؟ گفته بود آقا می‌خواهد برود خانه‌اش. گفته بود پس حالا منتظرید پس برود کجا؟ محبس؟ بعد هم شاه به بختیار ایراد گرفته بود گفته بود آقا خب آمده خانه‌اش. شب هم بختیار هم به من یک تلفنی کرد احوالپرسی که بهتون گفتم. رفتم فارس دیگر حالا آن‌جا در شیراز چه استقبالی کردند از در شهررضا جمعیت ۴۰ هزار نفر یا شصت هزار نفر آمد استقبال من یعنی دهات و ایلات اطراف آباده همین‌طور شیراز که از شیرازی‌ها که در صحن شاه‌چراغ اصلاً جا نبود باران مثل سیل می‌آمد مردم هی به قشقایی‌ها می‌گویند تبریک می‌گوییم به خودم این‌ها. آن‌جا هم یک نطقی کردم گفتم آقایان نه آمدم ملک بگیرم نه آمدم مال بگیرم نه آمدم خان بشوم آمدم یک ایرانی هستم هر چی هم از دستم بیاید به ایران یا به فارسی‌ها خدمت مقام پقام هم نمی‌خواهم. از آن‌جا رفتیم به طرف گرمسیرات یک عده‌ای هم با خمینی مخالفند آن‌جا یک جایی رفتیم عوض که منطقه قشقایی نیست ولی به من این‌ها می‌خواستند مخالفت کنند پیغام دادند که آقا نکنید که مردم مستعدند غارت‌تان می‌کنند و من هم فردا می‌خواهم بروم لار. گفتند تو بیایی عوض نیایی نمی‌شود باید عوض حتماً پیاده گفتم به این شرط گفتند نخیر ما هم… رفتم آن‌جا یک حالا ما نطق می‌کنیم اسم خمینی را می‌آوریم هیچی نمی‌گویند. من دیدم که دیگر چاره نیست گفتم آقا خمینی منظوری ندارد می‌خواهد مثل زمان خلفای راشدین باشد. آخر خلفای راشدین به رسمیت شناختن. یک دفعه گفتند زنده‌باد قشقایی الهم صل علی محمد دیدیم هر چی ما می‌گوییم خمینی فقط آدم‌های ما می‌گویند خمینی رهبر یا الله اکبر آن‌ها هیچی نمی‌گویند. تا رفتم لار یک استقبال عجیبی در لار کردند که اصلاً من خب قریب شاید دو هزار دوچرخه‌سوار دور من بود آن‌جا هم یک قدری صحبت کردیم باقی گرمسیرات رفتیم و همه‌جا را آرام کردیم و برگشتیم تا خمینی آمد. یک قضایایی هم هست که هما در فیروزآباد نزدیک شد کشتن برود نگذاشت ژاندارم‌ها را آن‌ها را بکشند. تا رفتیم خمینی را دادیم دیگر حالا چه‌قدر…

س- تهران تشریف بردید؟

ج- بله. دیگر خمینی من هر وقت می‌رفتم می‌رفتیم پهلویش می‌آمدیم تا همین…

س- کجا زندگی می‌کرد توی همان خانه؟

ج- نه در قم. اولش در قم بله در قم منتها بعد رفت به آن‌جا، آن‌جا هم رفتم بعد هم روز پیش رفتم پهلوش گفتم آقا من می‌خواهم بروم اروپا چون من از همان ناخوشی نفسم می‌گرفت خمینی گفت که آن کسالت. احتمال سرطان می‌دادند گفتم به مرحمت‌تان بهتره ولی دکتر گفته هر سه ماه بروم ولی نمی‌توانم شش ماه و گفت می‌خواهم ببینم آن چطور است؟ گفتم نخیر بروم فعلاً که خوب است این‌ها…

س- اون منظورش؟

ج- سرطان بود. گفت می‌روی اروپا زیاد نمان من با تو کار دارم زود برگرد. خواهش می‌کنم وقتی من پا شدم پا شد تا دم درب هم آمد همه تعجب کرده بودند. گفت کی می‌روی؟ گفتم پس‌فردا گفت دعا می‌کنم. من پس‌فردا بود که بیایم اروپا که شب یک دفعه گفتند خسرو را گرفتند خواهرم تلفن کرد خسرو را گرفتند من دیگر بی‌اختیار هما گفت من…

س- این داستان مال کی است؟ مال همان…

ج- نه این همان اول اول بله….

س- همان اول خسروخان را گرفتند.

ج- بله وکیل مجلس بود. مجلس هم رفت تصویب هم شد. تا آمدند این‌جا به خسرو گفتند بیا برویم گفته کجا؟ مجلس گفته بود من خودم وکیل مجلس هستم تو راه گفته حضرت‌عباسی مرا کجا می‌برید؟ گفتند پاسدارخانه. آن‌موقع هم دزدی زیاد می‌آید خسرو هم (؟؟؟) کشیده بود از این‌جایش زده بود.

س- پاسداره را؟

ج- پاسداره را. نمرد. دادوبیداد مردم ریختند شاید در همان شب ممکن بود اگر این اتفاق نیفتاده بود خسرو را بکشند. مردم ریخته بودند نمی‌دانستند هم کی هست بعد که فهمیده بودند خسرو است چیزی نگفتند خسرو را بردند حبس کردند به خمینی خبر رسید گفته بود باید خسرو فوراً آزاد بشود. گفته بودند که فردا ساعت نه گفته بودند که خسرو را آزاد کردیم. گفته بود نمی‌شود تا خود خسرو صحبت کند نمی‌شود. سه بعدازظهر خسرو را آزاد کردند خسرو هم در آن‌جا تلفن کرد..

س- در تهران؟

ج- در تهران بله این‌ها همش صحبت تهران است. خسرو آن‌جا آزاد کردند بنده هم از آن‌جا فرار کردم آمدم توی ایل فوراً عده جمع شد. عبدالله هم در فیروزآباد شنیده بود او هم کشیده بود که با پاسدارها جنگی شد که هفت ـ هشت‌تا پاسدار کشته شده این‌ها. شیراز هم که هر چه قشقایی بود ریخت به تلگرافخانه که یا خسرو را آزاد کنید یا ما شیراز بهم می‌زنیم من هم که آن‌جا بودم دست‌پاچه شدند این‌ها خسرو را آزاد کردند. آزاد کردند ولی گفته بودند همین جای‌مان خسرو فرار کرد آمد…

س- بله می‌فرمودید رفتید شیراز.

ج- رفتم شیراز خیلی پذیرایی بعد رفتم خمینی را دیدم. هان مادر ایل هستیم من بنا بود بیایم اروپا پس فردا حرکت، پاسبورت من همه‌چیز من در چیز است الان در آن‌جا است. حالا آن‌جا هست که من در ایل هستم؟

س- بله.

ج- بله در ایل که بودیم همه‌جا احتیاط می‌کردیم چون پاسدارها از همه‌جا می‌آمدند یک‌جا هم برخورد کردند به سه نفر از قشقایی‌ها پسردایی‌های من قریب به ۶۰ نفر از پاسدارها زده شده ده یا نه نفر….

س- تفنگ از کجا آورده بودید؟

ج- تفنگ بعد از انقالب این‌قدر تفنگ افتاد توی دست مردم که حساب ندارد قریب نهضد‌هزار تفنگ خود دولتی افتاد دست مردم. آن‌وقت هم از همه‌جا دیگر تفنگ قاچاقی می‌آمد. بعد هم…

س- چه‌قدر تفنگ داشتید شما؟ زیاد داشتید؟

ج- ما بود دیگر هر کس یک تفنگی داشت این‌ها. تفنگ گران برنو هفتادهزار تومان فشنگ دانه‌ای صد تومان صد و بیست تومان صد و پنجاه تومان بله. بله فشنگ صد و هفتاد تومان یک دانه فشنگ برنو هم خریده شد. بله چندتا از پاسدارها را هی گرفتند هی من آزادشان کردم چون ما که قصدی نداشتیم ما فکر می‌کردیم با خمینی…

س- تماسی تلفنی چیزی با خمینی نکردید که آقا چه وضتی است….؟

ج- تلگراف کردیم چیز کردیم بله…

س- فایده نکرد؟

ج- نخیر. او دیگر جواب نداد. این‌جا خانم بنده مریض بود مریض‌تر شد دکتر خواسته بودند دکتر نگذاشتند رفته بودند ریخته بودند خانم حال فوجه پیدا کرد باز دوباره رفته بودند که زن‌ها قشقایی‌ها که آن‌جا بودند ریخته بودند با چوب این‌ها پاسدارها را زده بودند ولی خانم من فوت کرد.

س- همان‌جا؟

ج- همان‌جا فوت کرد فیروزآباد. بله روی همان دکتر ندادن فوت کرد.

س- عبدالله خان هم نزدیک نبودند؟

ج- نخیر. جنگ می‌کرد عبدالله دیگر حالا جنگ است توی ده فیروزآباد دست آن‌ها است عبدالله تو کوه‌ها جنگ می‌کند. بله ما آمدیم خسرو آمد

س- آزادشان کردند؟

ج- آزادشان کردند که تو استعفا بده چه بکن قدری با همین خلخالی صحبت کرده بود ولی خوب شب فرار کرد آمد توی ایل. او هم میل نداشت جنگ بشود همش راه مسالمت را پیش می‌کشیدیم. تا یک روز ما تصمیم گرفتیم که از ییلاق بیاییم قشلاق باید از جاهای چیز بیاییم. بدون این‌که این‌ها می‌گفتند خبر داریم ما هر وقت هر چی را می‌خواستیم نفهمند نمی‌فهمیدند. قریب صدتا ماشین عده حرکت کردیم از بالای شیراز و آمدیم به خانه خبیس که طرف جنوب شیراز است آمدیم آن‌جا.

س- از همین جاده‌های آسفالته اصلی حرکت می‌کردید؟

ج- نخیر از راههای خاکی.

س- این ماشین‌ها طوری، ماشین‌های جیپ این‌ها هست؟

ج- بله جیپ بود تویوتا بود از این ماشین‌های بله مال ایلات همش از این ماشین‌ها ماشین بزرگ هم داشتیم ولی باز از همین… آمدیم آن‌جا این‌ها یک وقت دیدند که ما از این‌جا سر درآوردیم این‌ها فکر می‌کردند توی راه مثلاً شاید جلوی ما را بگیرند. مدتی این‌جا بودند این‌جا بودیم یک چند نفر آمد برای مصاحبه و گفتم آقا این‌ها همه نقشه هست کارهایی خواهند کرد آخوندها که پسر شاه را می‌آورند انگلیس‌ها و آمریکا مجبور می‌شود پسر شاه را بیاورد هنوز هم عقیده‌ام هست الان هم عقیده‌ام است سر انگلیس است. دیدیم نه یک مدتی هم این‌جا ما ندیدیم جنگ عراق شد جنگ عراق که شد ما دیگر بیشتر حالت عصبی ملی گرفتیم همه این عده که این‌جا دور ما بودند می‌گفتند خدا مرگ بدهد به آخوندها حالا هم که جنگ عراق است ما نباید برویم در عراق بکشیم کشتن برویم باید این‌جا، همه مردم بودند

س- این سپتامبر ۸۰ است حالا؟

ج- حالا بنده تاریخش نمی‌دونم. همین ده روز بعد از جنگ عراق جنگ عراق تاریخش هست آن‌جا نگاه می‌کنید بله ما حرکت کردیم آمدیم دیگر هوا سرد شد مردد بودند که چه‌کار کنیم چه‌کار گفتم من فردا صبح خودم جلو می‌افتم بهتون می‌گویم چه‌کار باید بکنید؟ پاسدارها را هم می‌پایم بنده حرکت کردم خودم جلو این هما با عبدالله افتاد جلو ملک منصور هم افتاد برادرم پشت سرم هنوز اردو نمی‌دانست گفتم به اردو بگویید کجا نزدیک پست که رسیدم به پست گفتم خبر بدهد که من آمدم. پست ژاندارمری پست این‌ها درست رفتم جلوی پست نگاه داشتم همه ماتشان برد اصلاً آن‌ها خودشان هم گیج شدند تانک وایستاده بود زره‌پوش همه وایستاده بودند. پیاده گفتم آقا گفتم شما ژاندارمید متعلق به این مملکت چندین سال است حقوق گرفتید می‌گیرید ا مروز جنگ با عراق است کی با کی بد است. ما که با آقای خمینی جنگ نداریم خیلی هم ارادت داریم به او، ما باید همه همکاری بکنیم از این جهت خودمان را حاضر کنیم اگر از این‌طرف حمله کردند ما با هم یکی هستیم مخصوصاً شما ژاندارم‌ها با ژاندارم‌ها از اول گرم بودیم هر کاری داشتید این‌جا هر پستی به من رجوع کنید. از پشت سرم خسرو این‌ها آمدند ولی دیگر آن‌ها وانایستادند همه به من گفتند این چه دیوانگی بود که تو کردی خب می‌زدند. گفتم آخر دیگر همش بترسی که زندگی نمی‌شود. رفتیم باز گفتند از طرف آقای خمینی نماینده می‌آید آقای محلاتی. نه محلاتی شیرازی یک محلاتی آیت‌الله هست. گفتم بنده گفتم من نمی‌بینم…

س- چی فرمودید؟

ج- گفتم من نمی‌بینم این را. خسرو رفت ملاقات‌شان کرد آن‌ها خیلی مهربانی من گفتم من درست از روی فیروزآباد می‌روم آن‌ها هم می‌گفتند نخیر شما از راه دیگر بروید. گفتم خسروجان فایده ندارد باید رفت جنگ هم شد جنگ شد گفت نه کاکا جنگ نکنیم این‌ها خیلی این بشود حالا از هر راهی. گفتم ما می‌رویم از این راهی که می‌آید می‌رویم می‌رویم فلان جا باز پاسدارها نمی‌گذارند آرام بگیریم گفتند آن‌وقت دیگر جنگ می‌کنیم گفتم یک موقع جنگ می‌کنید که دیر است. رفتیم همان‌جایی که می‌گفتند رفتیم آن‌جا فردا باز گفتند پاسدارها پیدا شدند. ملک منصور و آن برادرم عبدالله می‌رفتند شکار دراج این‌ها یک عبدالله آن دخترم فریده را هم برداشت یک جایی ما داشتیم یک استخری درست کرده بود گفته بودند برویم آن‌جا گفته بودند لباسشویی این‌ها همان‌جا بکنیم. رفتم دیدم پاسدار می‌آید تو (؟؟؟) آمدند جلو عبدالله را بسته بودند یک دفعه زدند عبدالله را جلوی مسلسل چرا نکشند چرا تقریباً به فاصله همین پشت‌بام تا این‌جا بیست ده متر پانزده متر عبدالله فریده را گفته بود بروید به ما خبر دادند که جنگ شده است عبدالله هم باز هم نزده بود آن‌ها را. ماشین دیگر ما را زدند افتاد یک نفر هم تویش زخمی شد ما فکر می‌کردیم بمیرد او هم نمرد. از این‌جا از اردو کمک رفت برای عبدالله عبدالله هم یک چیز ماشین را رد کرد زد از بیراهه آمد خبر هم نداشتیم. سهراب‌خان کشکولی پسرش می‌رود آن‌جا می‌بیند نه دیگر جنگی نیست این‌ها بالاخره بنا نبود جنگ، می‌رفتند یک دفعه پاسدار می‌دهند دم تفنگ سهراب‌خان پسردایی، این‌ها که عرض می‌کنم پسردایی همش پسر پدایی هستند ها چون دیگر بنده پسردایی‌هایم. هیچ پسر سهراب‌خان خودش هر دوش گلوله توی کله‌شان خورد هر دو مردند سهراب‌خان کشکولی. من گفتم بزنیم فرار کنیم خسرو نگذاشت فرماندار آن‌جا آمد او را گرفتیم حبسش نگاهش داشتیم. از این‌جا رفتیم به هنگام (؟؟؟) پسر آیت‌الله محلاتی حاجی مجدالدین محلاتی حالا آیت‌الله است او آمده خواهش می‌کنم این را محض خاطر من آزاد کنید فرماندار ما…. ما که نه ما قشقایی‌ها آدم نمی‌کشند

س- گله آن‌ها چی بود که شما من نفهمیدم؟

ج- قرآن می‌داند هیچی هیچی هیچی.

س- خود محلاتی چی می‌گفت…؟

ج- خود محلاتی آمده بود محلاتی با ما بود پدرش گفت اگر بر ضد قشقایی‌ها بخواهید کاری کنید من اعلان جهاد می‌دهم و این‌ها مردمانی بودند از اول خدمتگزار به این مملکت. پدره مرد محلاتی بزرگ مرد. این بیچاره جان می‌کند برای من انصاف باید داد. بلکه به آزادی این یک. این را ما گفتیم بسیار خوب راهش بدهیم ما که نمی‌کشیم چرا نگاهش بداریم. خیلی بهش مهربانی کردیم آن‌جا. رفته بود آن‌جا استعفا هم داد گفت شما می‌گفتید این‌ها کافرند چی هستند این‌ها که این‌قدر مهربانی استعفا داد از کار استعفا داد بعد رفت بدبخت در جنگ عراق کشته شد. این شما می‌فرمایید این‌جا با اسنان باید گفت ایراد است که شما با حیوان با یک گرگی سروکار دارد چه ایرادی گرگ می‌خواهد شما را پاره کند. موضوع ندارد. شب عید شد هوا گرم شد ما از آن‌جا حرکت کردیم گفتیم برویم گفتیم طرف ییلاق توی راهم فراشمند رئیس ژاندارمری مرا ندید یعنی من رد شدم خسرو را دیده بود گفته بود کجا می‌روی؟ گفته بود ما می‌رویم جنگ می‌خواهی جایی را بگیری گفته بود نه آقا ما جایی را نمی‌خواهیم. شب دیدیم پاسدارها آمدند دنبال شروع کردند تیراندازی هیچی نگفتیم.

س- پس ژاندارم‌ها نمی‌آمدند پاسدارها بودند که…؟

ج- بله ژاندارم‌ها نه. نه پاسدار بود اصلاً ژاندارم‌ها با ما یکی بودند

س- بله ژاندارم‌ها پس کاری نداشتند؟

ج- نه کاری نداشتند که یک در زیر با هم همکار بودیم. بله آن‌ها اصلاً حاضر به این چیزها نبودند. این‌قدر آن‌ها را همه را بیرون کردند از آن‌ها دیگر آثاری نیست.

س- پس پاسدار بودند؟

ج- پاسدار پاسدار بله. فردا ما بنا بود برویم یک نقطه‌ای آن‌جا اردو بزنیم رفتیم دیدیم جای خوبی نیست هیزم نه آب ندارد موقع….

س- چند نفر بودش توی این اردو که حرکت می‌کردید؟

ج- آخر این هفتاد هشتاد. این حالا که الان این حکایت می‌گویم قریب کلیتاً قریب صد نفر زن و بچه همه صد نفر این صد نفر.

س- بقیه ایل کجا بودند؟

ج- ایل که یک جا نیست ایل در صد فرسخ راه متفرق‌اند ما با ایل هم می‌آمدند می‌گفتند بروید ما که نمی‌خواستیم جنگ کنیم ما که نمی‌خواستیم اردو جمع کنیم هر کس هم می‌آمد می‌رفت هر ایلی هم می‌رسیدیم حالا عرض می‌کنم اگر گوش بدهید خودش می‌رسد. آمدیم ما حرکت کنیم از یک راهی عبور کنیم گفت این‌جا باتلاق است ماشین نمی‌رود من عقب‌تر بودم از جلو برگشتم یکی از این رؤسای طایفه فارسی به نام راهام خان گفت اجازه می‌دهید من جلوی ماشین شما باشم؟ زمین صاف فقط یک بعضی جا یک پستی‌بلندی کوچک و خیلی زمین صاف است. من در این ضمن که این از من جلو افتاد می‌رویم از آن گوداره عبور کنیم دیدم یک ماشین دیگر هم از آن قسمت آن ماشین‌ها سوا شد با عجله از توی حاصله آمد تا حسین‌خان فارسی (؟؟؟) زکی پور باز پسرعموی همین است افتاد جلو. این‌ها که عرض می‌کنم طول، یک وقت من دیدم که یک‌همچین شیبی به قدر دو متر یک ماشین از آن طرف رد شد با ماشین من این‌طور حسین‌خان پرید پایین تفنگ کشید گفت تکان نخور که می‌کشند به من هم هی می‌گوید خان بخواب تا این پاسدارها هستند دنبال ما می‌آمدند نفهمیدند ما برمی‌گردیم تا خواستند تکان بخورند نارنجک هم دست‌شان یک وقت دیدند که آن ا نبوه اردو آمد ماشین زیاد بود عده کم بود ولی ماشین سی ـ چهل‌تا بود می‌آید هر هفت ـ هشت‌تاشان را هم گرفتیم اسلحه‌شان نارنجک دستی‌شان بمب‌شان ماشین همه را گرفتیم همه را گرفتیم سردسته پدرسوخته‌هاشان فاسدهاشان اشرار الناسشان این‌ها بود که ما گرفتیم تا یکی از این‌ها هم قشقایی هست دو دفعه عراقی‌ها گرفتند و هر دو دفعه از زندان عراق فرار کرده خیلی معروف است پدرش چوپان پسرخاله من بود هنوز هم هست. گرفتیم دیدیم که بله از اطراف پاسدارها می‌آیند تا نگو قبلاً این‌ها فکر می‌کردند ما از طریق شرق می‌رویم به فیروزآباد از همان پارسالی عده آن‌جا جمع کردند دوهزار نفر آن‌جا جمع کردند که ما را محاصره کنند و بگیرند این‌جا برخورد شد به هر جا خبر دادند عده از هر جا حالا نمی‌دانند هم کارزونی آمده دشتی دشتسان تنگستان هی عده می‌آید ما هم سی ـ چهل نفریم رسیدیم به یک قسمت از یک ایل‌مان که بهش می‌گویند صفی خانی آمدند این‌ها نان آوردند برنج آوردند روغن ما هم اردو زدیم. ولی پاسدارها جنگ شد. جنگ شد باز یکی دیگر از ماشین پاسدارها را زدند یکی هم زخمی شد باز یک‌جا پاسدارها حمله کردند دو ـ سه‌تا از بچه‌ها این‌جا رفتند یکی‌اش را زدند افتاد که تفنگش را آوردند یکی هم باز از پهلوان‌های‌شان که اهل فراش بند یک دهی است مال ما او را هم گرفتند با اسلحه‌اش آوردند. ما چیز کردیم خودمان دایره وار وایستادیم و هرجا را این پنجاه ـ شصت نفری که بودند تقسیم شد ده تا پنج‌تا همین‌جور دورتادور. ولی ماشین پاسدار است که همین‌}ور می‌آید ده تا بیست‌تا سی‌تا هی محاصره. یک وقت دیدیم که ماشین… آن شب شب باران سرد بعد از عید آن‌جا گرم است طوری باران آمد که اصلاً فکرش را نمی‌شد بکنید توی این باران خب همه جنگ است کشیک قراولی تا پست است خب دیدیم ماشین گفت مال ژاندارمری است گفتیم آمدند، آمدند گفتند قضیه گفتند آقا قضیه گفتیم آقا قضیه این است. گفتند آخر از طرف دولت هم یعنی همین آخوندها هم یک چند نفر آمدند با شما مذاکره کنند، تشریف بیارند. صحبت می‌کردند یکی از ماشین‌ران‌های ژاندارم‌ها گفتند آقا این‌ها دارند از اطراف عده می‌فرستند مراقب باشید. شروع کردند به خمپاره انداختن قبل از آمدن این‌ها بمب، بمب خمپاره بچه‌ها زدند خمپاره خراب شد خمپاره از کار افتاد. گفتند نه منظور گفتیم آقا منظور نبود خمپاره این هم گلوله‌اش این هم توپش این هم این است. حالا دیگر آمدند آن نماینده دولت رئیس ژاندارمری این‌ها آمدند صحبت می‌کنند. من گفتم که آقا این چه بساطی است؟ این‌جا دارند جنگ می‌کنند این‌جا شما صحبت این یعنی چه گفتم؟ آن عده که از آن طرف می‌آید برای اطراف ما این چی است؟ یکی از آن‌ها گفت که آقا این محاصره سیاسی است گفتم چی‌چی محاصره سیاسی است مرا محاصره می‌کنید محاصره سیاسی است. همین‌جور که نشسته بودند گفتم بچه‌ها این‌ها را بگیرید چندتا از قوم‌وخویش‌های‌مان که اسم نمی‌برم حالا این‌ها با ده پانزده نفر ده پانزده نفر هم آن طرف داشتیم با همان حمله کردند زن‌های همان طایفه صفی‌خان چل زنان مردهایش هم از این‌طرف حمله تا این‌ها قریب هزار نفر هستند که می‌آیند ما را محاصره کنند از جلو این‌ها را شکست دادیم مسلسل‌شان را گرفتند آن رئیس‌شان تیر خورد و دستش خرد شد. این‌ها را قریب به نیم فرسخ تعقیب… اگر حاصل نبود گندم و جو نبود بهار بود شاید پانصد نفر از این‌ها کشته می‌شدند. خلاصه غذا و مذا اسلحه و همه‌چیزشان را گرفتیم این‌ها فرار کردند رفتند گفت چی بود؟ گفتم هیچی گفتم زدند شکست‌شان دادند این‌ها. گفت آقا شما گفتم آقا شما محاصره سیاسی یعنی چی؟ از این فضولی‌ها دیگر دفعه دیگر نکنید. خلاصه گفتند آخرش چه‌کار می‌شود؟ گفتم آخرش این است من ماشین‌ها را آتش می‌زنم به این کوه می‌زنم هر جا نفت دارید آتش می‌زنم هر جا راه دارید پدر همه‌تان را درمی‌آورم. خسرو آرام حرف می‌زد خسرو که همیشه اهل زد و خورد بود برعکس همش آرام است. بالاخره بنی‌صدر هم آن‌جا اقدامی کرده بود که جنگ نشود به خمینی گفته بود گفته بود باز، باز شرارت کردند مقصودش پاسدارها بود.

س- پس مقصودش پاسدارها بود؟

ج- پاسدارها بود بله. چون دستور داده بود نکنید.

س- پس این‌ها آخر حرفش را گوش نمی‌کردند این خمینی؟

ج- نمی‌خواهم تو رادیو. مجاهدین خلق ضدش بود، کمونیست ضدش، در دستگاهش که کار می‌کردند بهش نزدیک از این دسته‌ها زیاد بودند آن‌ها هر کس را که می‌دیدند به خمینی نزدیک است به هر وسله‌ای بود دور می‌کردند. گرفتن خسرو من می‌توانم به قید اول‌ها خمینی صددرصد خبر نداشت یعنی خودم عقیده من این است. که همین آقایان مجاهدین خلق‌ها همین‌ها که دوروبرش بود این‌ها مخصوصاً کیانوری و کمونیست‌ها چون با ما هم کمونیست ما را در جنوب مخالف کمونیست ما را می‌دانند می‌خواستند قشقایی له بشود که هروقت خواست که کمونیست بشود خوب بشود. این‌ها بیشتر می‌کردند ولی دیگر خب کار از کار… بله این‌ها را شکست دادیم بله گفتند که آقا دستور داده شده است که فردا تحت نظر ژاندارمری شما حرکت کنید از کجا می‌روید؟ من گفتم از فیروزآباد. خسرو یواش گفت کاکا گفتم کاکاجان قربانت بروم دیگر کار بگذرد از فیروزآباد بروند دیگر از کجا برویم؟ از آسمان که نمی‌توانیم. گفت برویم. ژاندارمری هم مرتب ایستاده هر جا ما را دیده زنه باد قشقایی. آمدیم از فیروزآباد آمدیم رفتیم چرخ خوردیم از بلوک خارجی رفتیم به مهرکویه یک نقطه‌ای‌ست ییلاقی رفتیم آن‌جا. آن‌جا مستقر شدیم قرار هم شد که دیگر آن‌ها طرف ما بیایند نه ما هم که کاری نداشتیم همش آن‌ها. آخر جنگ عراق است اگر ما جنگ کنیم فردا متهم می‌کنند که با عراقی یکی‌اند. بله دیگر آن‌جا بودیم تا یک مدتی یک فرمانداری داشت این دائم شلوغ می‌کرد و این هما خواست برود شیراز جلویش را گرفتند که خودش براش تفصیلش را گفت یا نه؟

س- نخیر.

ج- بله باید خودش بگوید. گرفتند بردند جلوی اداره ژاندارمری پیاده بشود هما خودش را پرت کرده بود جلوی ژاندارمری و به ژاندارمری‌ها گفته بود می‌خواهند مرا بگیرند ژاندارمری‌ها گفته بودند ما قطعه قطعه بشویم نمی‌گذاریم. افسر ژاندارمری هم گفته بود تا آخرین فشنگ می‌زنیم نمی‌گذاریم یک پاسدار نزدیک بشود. می‌خواستند هما را ببرند فیروزآباد و محاکمه. ژاندارم‌ها هما را سوار کردند رد کردند آمد. چون هما خیلی تند است از حرفش هم می‌فهمید. (؟؟؟) نداشت آن‌جا می‌زد او هم مثل عمویش قطعاً می‌زد. بله آن‌جا بودیم تا یک روز گفتند تریاک امحای تریاک است گفتیم بسیار خوبد.

س- چی بوده؟

ج- تریاک می‌خواهند محو کنند. امحای تریاک. بعضی جاها تریاک کاشته بودند گفتند آقا شما که به ما می‌گویید تریاک در دوره شاه در دوره شما آخر بیایید ببینید ما راه داریم؟ مدرسه داریم؟ مریضخانه داریم؟ در این کوه نان داریم بخوریم؟ چه خاک بسرمان بریزیم؟ شاه که نمی‌گذاشت شما هم که نمی‌گذارید ما چه‌کار کنیم تریاک که نکاریم چه بکنیم؟ می‌گویید نه بخرید خودتان بخرید به ما بدهید نان بخوریم تریاک نمی‌کاریم. دوره شاه که پدرمان درآمد هر چه کشتنی بود کشته حالا هم که شما. بله این آقا شبی بود ما نشسته بودیم یک وقت دیدیم که گفتند از پشت سر ماشین یکی ـ دو ـ سه ـ چهار بود سی ـ چهل تا ماشین همه این‌جا عده‌مان بود یک صدوپنجاه نفر جلوی ماشین‌ها را گرفتند یک خانوار ایلاتی از طایفه… هان در آن جنگی که عرض کردم همان صفی‌خانی‌ها پسره جوانی بود خوش‌تیپ جوان دارای زن و دو بچه آن‌جا کشته شد در همان‌جایی که ما حمله کردیم و یکی دیگر هم از آدم‌های ما زخمی شده در صورتی که از آن‌ها قریب شصت ـ هفتاد تا کشته و زخمی شدند. ما، آن خانوار ؟؟؟‌قشقایی که توی راه بود بعد زنش به شوهرش گفته بود تو تفنگ را بگیر این‌جا بایست من بروم ببینم این‌ها در چه وضعی آمده بودند دیدند تفتیش می‌کنند چی‌چی می‌گیرید چه‌کار می‌کنید چه گفتند که ما چیز نداریم زن گفته بود که آتان یوخی دور یعنی اسلحه ندارند اسلحه کم داشتند. شما حرکت نکنید تا ما به خان بگوییم فرماندار گفته بود من می‌روم تا حرکت کرده بود ماشینش را با گلوله چرخش را زدند ماشین پنچر شد گفتم من آمدم برای تفریح آن زن گفته بود کاکا جانم تو گُه خوردی آمدی برای تفریح نصف شب هم می‌شود تفریح کرد؟ به همان زبان ایلاتی. فرماندار و تمام دارو دسته‌اش را گرفتند آوردند پهلوی ما حالا تا به ما برسد ریش فرماندار را تراشیدند سرش را تراشیدند. دو روز هم بود بعد آدم آمد خسرو خان باز گفت آزادشان کنید ماشین‌های‌شان را دادند آزادشان کردند رفتند. دیگر از این اتفاقات مثل این چند دفعه افتاد هی گرفته شدند هی خسروخان آزادشان کرد. خسرو میل نداشت جنگ بشود حق هم داشت. یکی همین جنگ عراق بود یکی هم می‌گفت خب هر چه کشته برود از دو طرف است. یک اعلامیه دادند که بنده خسرو و عبدالله محکوم به اعدام هستیم گفتم خسروجان ما را می‌کشند احتیاط بکن تا ما صلاح شد که از هم سوا بشویم یک جا من بروم یک جا عبدالله برود آن زمستان هم همین‌جور با زدوخوردهای کوچک گذشت تا بهار آن منطقه باز تریاک کاشته بود می‌گفتند خوانین تریاک کاشته‌اند اصلاً روح ما تریاک… ما از آن‌جا خارج شدیم آمدیم به یک منطقه‌ای گفتند که می‌خواهند اصلاح کنند هی آدم گفتم دروغ می‌گویند از آن‌جا پیغام دادند از خود پاسدارها آقا دروغ می‌گویند می‌خواهند گول‌تان بزنند اغفال‌تان کنند. به‌هرحال ما آمدیم یک‌جا یک وقت بود که دیدیم هی می‌آیند برای امحای تریاک این‌ها تا این‌ها قریب یعنی به قول خودشان که در رادیو گفته‌اند هشت‌هزار مسلح حاضر کردند این‌طور ما را محاصره کردند ما دامنه یک کوهی بودیم ولی توی صحرا. شب ساعت چهار نصف شب ما دیدیم صدای تق‌وتوق بلند شد جنگ این‌ها. آن‌ها هم می‌گویند می‌خواهیم اصلاح کنیم این‌ها یکی گفت گراز است یکی گفت شکار است این‌ها صدا کرد گفت نه آقا جنگ است. تا آمدند آن بالای سر ما را گرفتند این قراول ما برخورد کی هستید؟ با هم حرف‌شان شد قراول هم سه ـ چهار نفر بود آن‌ها هفتاد ـ هشتاد نفر را زدند ده پانزده‌تاشان را کشتند و زخمی کردند باقیش را هم شکست دادند ریختند پایین. آن‌جا تیر بیندازد این‌جا تیر بینداز هیچ‌کس هم بار نمی‌کرد که جنگ است چون ما که نمی‌خواستیم فکر می‌کردیم آن‌ها هم نمی‌کنند ولی من می‌دانستم. یک وقت دیدم یک ماشین ژاندارمری آمد اجازه خواستند آ‌مد تا یک نفر گفت این آقا رئیس پاسدارهای فلانجا نگفت رئیس گفت از پاسدارهاست این آقا هم نماینده دادگاه کل است حکم رسمی هم دستش هست که شما بروید به فلانی این‌ها اخطار کنید تا ظهر اگر آمدند که هیچی بیایند تسلیم بشوند اگر هم نیامدند یاغی این جریان‌ها. گفتم آقا الان ساعت نه است دو ساعت که جنگ نیست. بعد از آمدن همین‌جور پا شدند آمدند شما می‌خواستید اقلاً یک راه حرفی هم باز این حرف یک‌روز دو روز هم نمی‌شود. آن رئیس ژاندارمری به ما گفت که آقا کشید کنار گفت صلاح این است بیایید کار به جای بد می‌کشد. گفتم جای بد کشیده گفت نخیر تا گفت نخیر که خمپاره صدا کرد بمب بمب همه جا را. گفتم حالا دیگر ملاحظه می‌فرمایید که ما جنگ… آن‌ها دارند می‌زنند.

س- شما هم از این سلاح‌های سنگین داشتید یا نداشتید؟

ج- نه ما یک دوتا آرپی‌جی هفت داشتیم ولی گلوله نداشتیم دوتا گلوله داشتیم دوتا تانگ‌شان را زدیم والسلام نامه تمام. هشت‌تا چیفتین قریب بیست‌تا از این تانگ‌های کوچک قریب صد صدبیست تا خمپاره انداز و هشت‌هزار نفر به ما حمله کردند و ما کلیه عده‌مان صد و شصت و یک نفر بودیم از این صد و شصت یک نفر سی چهل نفرش هم ۱۴۱ نفر زن و بچه بود ما قریب ۸۰ نفر تفنگ‌ا نداز داشتیم در تمام قسمت خسرو عبدالله و من همین آخر ما که نمی‌خواستیم مردم هم که می‌آمدند خرج می‌خواست نان می‌خواست بهشون آقایان این‌جا نشسته بودند در پاریس پول‌ها را خرج می‌کردند برای ما نمی‌فرستادند ما فشنگ باید دانه‌ای ۱۰۰ ـ ۱۲۰ تومان بخریم گلوله آرپی‌جی هفت گیر می‌آمد ولی دانه‌ای صدهزار تومان صدوپنجاه هزار تومان. خب پول می‌خواهد صدوپنجاه تومان ما تخم‌مرغ دانه‌ای پنج تومان می‌خریدیم مرغ دانه‌ای چهارصد تومان. جان خودت یک روز کله قند دو کله قند هزار تومان خریدیم. معمولاً صد تومان ولی هزار تومان خرید دو کله را. دو سر قند. بله این‌جا جنگ شروع شد من آن نماینده چیز را نگاه داشتم گفتم شما باشید این‌جا گفتم بروید آقا باید خسرو را هم ببینید عبدالله را هم ببینید این‌ها رفتند توی… ولی یکی از نظامی‌ها آن‌جا گفته بود به فلانی بگو زود از چادر دررو…

س- از چادر دربرو؟

ج- از چادر دررو بزن به کوه یکی از همین‌ها. ما رفتیم آن‌ها رفتند دیگر طرف ما نرفتند شروع کردند خودشان تیراندازی به ماشین خودشان رئیس ژاندارمری فیروزآباد بدبخت را هم تیرش زدند. رفتند ولی دیگر جنگ شروع شد از آن‌ها حمله از مازدن بعد گویا قریب ۳۸۶ نفر آن‌ها کشته داشتند قریب ۱۰۰۰ تا زخمی. هشت‌هزار نفر خودشان گفتند. حالا این خمپاره‌انداز و توپ و تفنگ اصلاً باور نمی‌توانید بکنید از ما خسروخان دوتا زخم برداشت به دستش زخم کوچک یک محمدخانی داشتیم قهرمانی تا رئیس طایفه نمدی بود کشته شد.

س- آن‌جا پرستاری چیزی هم داشتید؟

ج- نخیر آقا پرستار.

س- کسی که زخمی می‌شد چه کارش می‌کردید؟

ج- عبدالله چیز می‌کرد آن‌جا عبدالله دکتر بود کارش بود دیگر. ولی این دست خسرو چیزی نبود هما بست. و یک سهرابی داشتیم گله زن رئیس آن‌ها او کشته شد محمودخان قهرمانی کشته شد و چیز آن یکی‌اش کی بود؟ هان حبیب بویراحمد ما سه‌تا کشته داشتیم همش یک خسروخان یک نفر دیگر هم یک زخم کوچکی. تا از ساعت چهار بعد از نصف شب تا ساعت نه شب ما جنگ کردیم هما خیلی هم اسلحه می‌رساند هم جنگ می‌کرد هم آذوقه می‌رساند.

س- تیراندازی هم می‌کنند؟

ج- خب همه زنان بله بله. ولی خوب شاید کم تیراندازی کرد مجال هم اسلحه کمک فشنگ برساند…

س- بلدند زن‌های قشقایی…؟

ج- نه فشنگ می‌رساند دستور می‌داد این‌ها من هم همان پایین نشسته بودم هرچه می‌گویند بیا آقا گفتم آقا من هم اگر از این‌جا پا شدم آن‌ها می‌آیند این‌جا چادرها را آتش زدیم ماشین‌ها ماند خودمان زدیم به کوه. دیگر شاید بگویم چند هزار گلوله خمپاره بود. ما دیدیم که فردا دیگر فشنگ نداریم اسلحه دیگر نداریم این ایل هم که عبور می‌کرد در هرجا بهرایلی نمی‌دانست برمی‌خورد او هم یک جنگی می‌کرد بعد به ژاندارم‌ها ایراد گرفتند که آقا شما عده زیادی از تفنگ‌چی‌های ما را یعنی از پاسدارها را شما کشتید چون خمپاره است گفت آقا ما نمی‌دانیم گفت شما مخلوط بودید ما می‌انداختیم نمی‌دانستیم شما همه هم که لباس قشقایی داشتید ما نمی‌دانستیم اگر هم کشته شده است ما گناه نداریم. بله صاحب‌منصب‌ها خیلی که شما عمداً کمک کردی. بله ما زدیم به کوه رفتیم دیگر خوشحال دیگر حالا قطعی است جنگ فلان این‌ها باز هم خسروخان نگذاشت آن‌ها سید را هم ما بردیم همرهمان. این هم آدم زرنگی بود آمد همراه ما همه‌جا می‌آمد ما به این می‌گفتیم آخر چرا جنگ می‌کنند چرا گفت آقا حقیقتش این است که یک قدری ما تند رفتیم این‌کار همین‌جور یک هفت ـ هشت ده روز وقت لازم دارد. این دیگر با ما بود تا یک هفته بعدش عبدالله سکته کرد قرار بود که فردای آن روز نه پس‌فردایش عبدالله با عده‌ای حمله کند به فیروزآباد هما هم با یک عده‌ای از این‌طرف حمله کند طرف کازرون و فراش بند بگیریم بروند. عبدالله که این اتفاق افتاد.

س- ناراحتی قلبی داشتند؟

ج- هیچ. هوا سرد بود من یک‌جا نشسته بودم آمد به من گفت کاکا تو با این سن در این سرما ناخوش می‌شوی می‌میری بیا من جای گرمی برایت پیدا کردم. جای گرم البته روی سنگ بود پای کوه آن‌جا برد با هما یک قدری شوخی کرد باز گفت من نمی‌دانم تو را رئیس‌الوزرات می‌کنم من شاه تو هستم همیشه از بچگی به هما… و خیلی خوب رفتار کردی دیروز جنگ دیروزیت خیلی خوب بود این‌ها یک دفعه گفت آقا این‌جام درد می‌کند دست راستم هما گفت چیزی نباشد گفت نه دست راست چیزی نیست سردم هست یک قدری راه رفت این‌ها بعد گفت هی گرم کن گرم کرد خوابید تمام شد خلاصه بله. دیگر آن نقشه از بین رفت بنده زمین‌گیر شدم اصلاً شوک بود برایم مختصر دیگر قادر حرکت نبودم اصلاً هیچی هیچی نمی‌فهمم من را بلند می‌کنند می‌گذارند بلند می‌کنند می‌گذارند نمی‌فهمم دیگر نمی‌فهمم. باز از این‌جا حرکت کردیم از این کوه به یک کوه دیگر

س- همان‌جا دفن‌شان کردید؟

ج- همان‌جا بله آن هم یک جای عوضی. برای این‌که بعد رفته بودند یک جایی (؟؟؟) توی قبرستان کنده رفته بودند آن‌جا را کنده بودند بله. نخیر ما جای دیگر… خب این ایلات که آن‌جا بودند که هیچ‌کس بروز نمی‌داد. ما رفتیم از آن‌جا حرکت کردیم آمدیم جای دیگر و نشستند گفتند آقا تو دیگر به کار ما نمی‌خوری برای این‌که حرکت نداری تو پاشو برو اروپا یا توی راه می‌گیرندت جهنم می‌کشند یا می‌رسی اروپا ببین این‌ها که اروپا نشسته‌اند این‌ها چی‌چی می‌گویند. ما چندین دفعه هی خواستیم کاری کنیم آن‌ها پیغام دادند نکنید اقدام نکنید کمک هم که نمی‌کنند. کمک از طرف این آقایان به ما هیچ کمک نمی‌شد گاهی بختیار گویا یک کمکی گاهی به من هم رساند گاهی. به وسیله خانم خسرو چیزی می‌رساند. ولی کفاف کی دهد این باده‌ها به مستی ما تخم‌مرغ دانه‌ای پنج تومان قند سری ۵۰۰ تومان مرغ یکی ۴۰۰ تومان بزغاله یکی ۲۰۰۰ تومان. حالا مردم برای خانه‌شان خانه‌شان گرسنه بدبخت. آمدیم چه‌کار کنیم چه‌کار نکنیم آمدیم ما را گذاشتند روی یک اسبی همین هما پیاده یک روز یازده ساعت تمام پیاده رویی کرده ایشان‌ها با چند نفر. از هر جا عبور می‌کردیم با احتیاط به پاسدار برنخوریم چه نکنیم تا آمدیم نزدیک شیراز. دو شب توی راه بودیم فرستادیم یک جوانی رفت ماشینی خرید آورد مرا رساندند به ماشین سوار شدم درست از توی شهر شیراز از آباده از شهررضا از اصفهان از قم از تهران از قزوین از تبریز آمدم به رضائیه آن جوان دوست داشت آن‌جا ماشین را گذاشت یک ماشین هم از او گرفت باز از وسط پاسدارها قشونی‌ها وارد شدیم به منطقه کردستان تا آن‌جایی که دست دولت از آن‌جا دیگر وارد شدیم به منطقه کردهایی که جنگ می‌کردند رفتیم آن‌جا آن پسره مرا گفت جد من هست فرستادیم پهلوی آن خان کردها آمدند گفتند خوب کردید اسم‌تان را نگفتید اسبی باز به ما تهیه کردند دادند این‌ها من دیگر راه افتادم بیخودی حتی یک جایی یک کردی گفت که اسبت را بده من سرش را بکشم من نمی‌دانم چطور شد که یک دفعه مثل این‌که چیز شد از اسب پیاده شدم شروع کردم به راه رفتن باز من بعد از ظهر دوباره پایم درد گرفت. آمدیم خیلی راه کوه ولی آقا چه کوه‌هایی چه جاهای باصفایی چه آب‌هایی. اگر خیال کنید در این منطقه کردستان شما بروید نگاه کنید چشم‌تان بگذارید روی هم می‌بینید کردستان ۲۰۰۰ سال پیش است نه راه این‌که می‌گویند ما می‌خواهیم استقلال می‌خواهیم راست حق دارند این شاه بی‌انصاف با این همه آن‌وقت یک دینار در این‌جا خرج نکرده است همیشه برای تظاهر در شهرهای یک چیز ابداً مثل خاک قشقایی مثل… آمدیم از بیراهه آمدیم به ترکیه رفتیم اداره پلیس گفتند شما چی گفتیم از کوه آمدیم پرسیدند همه‌چیز را من گفتم تلفن کردند چه‌کار کردند گفتند شما شغل‌تان چی است گفتم سناتور بودم گفتم سناتور بودم گفتند سناتور شاه گفتم بله خیلی احترام کردند به شاه خیلی احترام داشتند. بله گفتم خمینی هم گفتند این‌قدر از ما ایرانی این‌جا هست که حساب صد و شصت هزار ایرانی الان در ترکیه هست که نانش را ما می‌دهیم. ما را بردند یک جای دیگر به‌اصطلاح مرکزشان یک دهی که این کت را من آن‌جا خریدم بنده همیشه یک شلواری پایم بود یک پیراهن یک کت. این کت و شلوار را آن‌جا خریدم با یک کفشی مثل این هم بود در آن ده خریدم. آن رئیس پلیس آن‌جا… این

س- این چه موقع است حالا این مثلاً…؟

ج- این دو ماه یا شش ماه پیش دیگر بعد از بله هفت ماه پیش…

س- قبل از تابستان به‌اصطلاح توی تابستان است؟

ج- دیگر جون است من وقتی آمدم این‌جا جون بود می‌بود. بله.

س- زیاد سرد و سرما نبود آن‌موقع توی کردستان؟

ج- برای من نه ولی پیش ارزسی‌ها توی برف. من وقتی می‌آمدم در یک قسمت از کوه از توی برف عبور می‌کردم بله. آمد گفت آقا خواهش می‌کنیم شخص شما این‌جا باز فراری آمد یک مهندس با زنش آمد، یک آسوری با زن و بچه و عرسش آمد یک سرتیپی با یک دختری خواهرزاده‌اش نمی‌دانم چی که او آمد که با هم شدیم. گفتند ما از شما خواهش می‌کنیم هر چی می‌خواهید بخورید همین‌جا بخورید به رستوران این‌ها کمتر بروید چون این‌جا خمینی خواه زیاد است اگر شما را بکشند برای ما ترک‌ها خیلی بد است. بیچاره‌ها منتهای محبت…

س- مثل این‌که می‌گفتند آریانا قشون دارد مدنی قشون دارد؟

ج- آقا قشون‌شان کجا است همش حرف است. قشون گور است. نخیر نشسته‌اند در اسلامبول آن‌جا‌ها مشغول مشروب خوردن هستند بله بله.

س- در شهر ترکیه این‌ها…؟

ج- بله و همان خان کرد. طاهرخان پسرش گفت که این‌جا یک ۳۰ ـ ۴۰ تا نظامی فرستادند دو هفته پیش رفتم به آن ده‌شان ده را با خمپاره تکه‌تکه کرده بودند من یک آفتابه خواستم سه جایش سوراخ بود از بس گلوله خورده بود. گفت یک ۲۰ـ۳۰تا نظامی فرستادند آن قله اول درست سرحد ترکیه.

س- کی‌ها یعنی خمینی فرستاده یا نه؟

ج- نه نه

س- همین مال؟

ج- مال آریانا. گفت همچین که این‌جا صدای توپ و خمپاره بلند شد آن‌ها از آن‌جا دررفتند رفتند داخل خاک ترکیه بله نخیر. برای این‌که پول بگیرند هستند. ولی نه در یک منطقه‌ای جنگی درست یک جایی هستند که سرحد ترکیه است که دولت ایران آن‌جا بخواهد تیر بیندازد نمی‌اندازد در این بیندازد مثل این‌جا تا بنده نزدیک‌تر می‌روم آن‌طرف توی خاک ترکیه. ما را از آن‌جا چه‌کار کنیم چه نکنیم وضعیت‌مان خراب است. همان او که آمد گفت آقا این‌جا وضع تلفن این‌ها ندارد شما یک تلگرافی کنید. ما دادیم آن سرتیپ گفت من خواهری دارم در آمریکا است به او یک تلگرافی کرد که آقا من این‌جا هستم فلان فلان قشقایی هم این‌جا است اگر می‌توانید به بختیار یا به هر کس که می‌توانید در فلان‌جا خبر بدهید آن بیچاره خانم از آن‌جا خبر داده بود بختیار فهمیده بود اقدام کرد ما رفتیم اسلامبول یک چند روز هم اسلامبول بودیم بعد دولت فرانسه اجازه داد رفتیم خاک فرانسه یک سه هفته هم چهار هفته هم آن‌جا بودم بعد هم آمدم آمریکا. هما چهل روز بعد از من همان راهی که من آمده بودم این زبان بسته چهار مرتبه رفته بود و برگشته بود همان‌جا هم زمین خورد که این استخوان فقرات همان‌جا شکست که الان می‌گویند گچ است می‌گویند باید جراحی بشود. این‌ها را همه را پیاده می‌رفته یازده ساعت دوازده ساعت در روز پنج فرسخ ـ شش فرسخ ـ هفت فرسخ پیاده‌روی می‌کرد. بله آمدیم حالا هم این‌جا هستیم.

س- آن‌وقت این اخبار دقیقی دارید که خسروخان چی شدند چی‌جوری گرفتندشان؟

ج- فقط می‌دانم خسرو رفته شیراز… هان قرار هم این بود که خسرو بماند تا من از این‌جا یعنی بماند که بماند تا من هم از این‌جا خبر بدهم که چه‌کار بکنید. گویا چهار روز بعد از من سوار شده حالا چه خیال داشته خدا می‌داند و خودش رفته شیراز آن‌جا هم رفته حمام آمدند گرفتنش. چرا رفته؟ نمی‌دانم نمی‌دانم. حقیقتاً به قید قول شرف نه من هیچ‌یک از فامیل ما سر درنمی‌آورد که چرا.

س- نحوه اعدام نمی‌دونید چه جور اعدام‌شان کردند؟

ج- چرا تیربارانش کردند.

س- پس دار نبوده این‌که ؟

ج- نه نه نخیر تیربارانش کردند. بله این است داستان. به من خیلی‌ها می‌گویند تو چطور شده آمده لاس‌وگاس؟ می‌گویم آقا اولاً من قبلاً آمده‌ام لاس‌وگاس علت هم این بود که در دوره شاه از بس فشار داشتم شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم. یک شب هم در یعنی شب نبود عصری در سانتاباربارا ساعت نه بود راه می‌رفتم سه نفر بهم حمله کرد لختم کنند من آن‌ها را زدم ولی دیدم آسایشی نیست آمدم لاس‌وگاس که شب‌ها که نمی‌توانم بخوابم بروم توی این هتل‌ها این‌ها دیدید آن شب هم با هم بودیم هی راه می‌روم سه ساعت چهار ساعت تماشا کنم مشغول بشوم راه بروم بعد هم چیز شد بیایم این‌جا بیفتم بخوابم بعد هم من این‌جا را قبل از انقلاب…..