آخرین فرمانده نیروی دریایی شاهنشاهی
وزیر فرهنگ و هنر ۱۹۷۸
روایتکننده: دریاسالار کمال حبیباللهی
تاریخ مصاحبه: ۱۵ دسامبر ۱۹۸۴
محلمصاحبه: فیرفاکس ـ ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه با دریاسالار کمال حبیباللهی در روز سهشنبه ۲۴ آذر ۱۳۶۳ برابر با ۱۵ دسامبر ۱۹۸۴ در شهر فیرفاکس ـ ویرجینیا.
س- تیمسار ما امروز مصاحبه را با شرح حال شما شروع میکنیم و من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که یک مقداری راجع به سوابق فامیلی پدرتان صحبت بفرمایید.
ج- من در بهمن ۱۳۰۸ در آستارا ـ آذربایجان متولد شدم. و پدربزرگم میرهادی میرحبیباللهی، پدرم میرکتاب میرحبیباللهی بودند. بعد پدربزرگم و پدرم آنموقع با بادکوبه و تفلیس آنجاها تجارت داشتند و بهطوری که شاید به نظرم قبل از تولد من باشد که پدربزرگم، بله دیگر خیلی در حدود ۱۳ سال پیش از، یا یک مقدار کمتر، تولد من، که در بادکوبه تمام امکانات تجارتی اینها داشت گویا میرود دوتا کشتی نفت میخرد که به بندر انزلی بفرستد، آنموقع انزلی میگفتند به بندر پهلوی، بعد وقتی میآید مینشیند انقلاب اکتبر شروع شده بوده کشتیها نمیرسند و این ورشکست میشود و تقریباً داروندار را از دست میدهد و این وضعیتی که یک خانواده همهچیزش را از دست میدهد دفعۀ اولی نیست که ما دچار هستیم این سابقه داشت از آن موقع. بعداً خوب دوران ابتدایی، در ۱۹۳۰ که من متولد شدم بعد دوران ابتدایی را هم در همانجا و آذربایجان سپری شد برای دورۀ متوسطه من به تهران آمدم. بعد در سال ۱۳۲۷ از دارالفنون فارغالتحصیل شدم. بعد بلافاصله وارد دانشگاه شدم ولی در همین موقع دیدم که نیروی دریایی آگهی داده برای انتخاب دانشجو برای افسری. من به علت اینکه از بچگی به تاریخ خیلی علاقه داشتم، مثل قصه، تاریخ، کتابهای قطور را میگرفتم، مثلاً بچۀ ده دوازده ساله میخواندم آنموقع و بعداً هم به علت اینکه نیروی دریایی من احساس کردم بعد از سوم شهریور چقدر مورد احترام مردم بود به علت اینکه حداقل وظیفهاش را تا یک حدی انجام داده بود، من نمیتوانم بگویم صددرصد ولی تا یک حد بیشتری انجام داده بود و خوب فوراً داوطلب شدم در کنکوری که تشکیل شد شرکت کردم و قبول شدم. وقتی قبول شدم آنموقع رئیس ستاد مرحوم سپهبد رزمآرا بود و سپهبد رزمآرا ما را برد به، به نظر من کاخ سعدآباد بود و به حضور شاه فقید معرفی کرد و اعلیحضرت هم آمدند و بازدید کردند. ما سی نفر بودیم دستۀ اول و با توجه به قرارداد با انگلیسیها که نیروی دریایی ایران را از بین برده بودند، تقریباً دولت انگلستان تعهد کرده بود تربیت کند تعدادی افسر برای نیروی دریایی آیندۀ ایران و نیروی دریایی که دوباره تشکیل بشود. بعد از آنجا، شاه مرحوم چند کلمه صحبت کردند راجع به لباس و اینها دستوراتی دادند و رفتند. بعد رزمآرا یادم هست صحبت کرد و گفت، «نقشهای که من برای نیروی دریایی دارم هنوز نمیتوانم با شما صحبت کنم. فقط چیزی که از شما میخواهم این است که خوب درس بخوانید.» این حرف همیشه تو گوش من ماند. و از این نظر میخواهم تأکید کنم روی این شخصیت آدمی مثل رزمآرا که دورۀ بعدی که سال بعد افسرها آمدند سرلشکر گرزن بعد از کشته شدن رزمآرا رئیس ستاد بود و اصولاً بعد از رزمآرا. و گرزن برای دانشجویان جوان صحبت میکند و میگوید، «ما که جنگی با کسی نداریم شما میروید یک تفریحی میکنید و یک گشتی میزنید و برمیگردید.» و بعدها یادم هست در یکی از مسافرتهای کشتیهای جنگی، آمدن کشتیهای جنگی انگلیس به آبادان من با فرمانده خلیج فارس صحبت میکردم بهعنوان یک افسر جوان، یکدفعه صحبت راجع به رزمآرا کشید. گفت، «بله زمان رزمآرا قرار بود اصولاً کمکم امور خلیج فارس به ایران واگذار بشود و اصلاً کشتیهای ما هم واگذار بشود به ایران.» پس یکهمچین مسائلی رزمآرا توی فکرش داشته.
س- راجع به رزمآرا صحبت میفرمودید.
ج- منظور من این است که به نظر من حیف شد افسری مثل رزمآرا از صحنۀ سیاست ایران و از صحنۀ ارتش ایران بیرون رفت، از بین رفت، در انگلستان البته ما یک چند سالی روی کشتیها و در مدارس مختلف نظامی آموزش دیدیم و در چند گروه گروه فرماندهی و گروه مهندس برق و مکانیک و اینها بودند.
س- در انگلستان آقا شما در کدام مدرسه بودید؟ اسم مدرسۀ شما چه بود و در کدام شهر بود؟
ج- بله. در انگلستان ما اول ورودمان روی نبرد ناو Howe که در سال ۴۵ وارد خدمت نیروی دریایی انگلستان شده بود و با توپهای ۱۴ اینچ تقریباً در حدود چهل هزار تن وزنش بود و در آنجا استاج را شروع کردیم. یک سال و خردهای بعد به مدارس مختلف در پورت موث و در پلیموث و دروی موث که نزدیک وی موث بندری بود برای مدرسۀ ضدزیردریایی، توپخانه ضدزیردریایی، ناوبری تمام این مدارس را در دورههای سه ماهه چهار ماهه، دو ماهه به ترتیب با شرایط خود مثل افسرهای نیروی دریایی انگلیس همۀ اینها را طی کردیم. بعداً وقتی هم به ایران برگشتیم تازه شش ماه بعضیها با درجۀ افسری بودند و بعضیها هم دیگر سال درجهشان بود. ولی باز هم چون ما فارسی بلد نبودیم، یعنی دستورات نظامی به فارسی را بلد نبودیم و آنموقع بهاصطلاح نیروی dominant ایران نیروی زمینیاش بود و مثل اینکه ترتیب دادند، من خودم هم بدم نیامد، که ما شش ماه هم دانشکده افسری تهران را ببینیم که دورۀ احتیاط کامل افسری نیروی زمینی را هم دیدیم و من خیلی به آن دوره هم علاقه پیدا کردم. متأسفانه فرماندۀ من یک سروان واله بود و سروان واله بعداً معلوم شد که جزو شبکۀ چپی بود که بعداً هم دستگیر شد و اعدام شد.
س- جزو افسران نظامی حزب توده؟
ج- بله حزب توده بود. دستگیر شد و اعدام شد و عجیب بود در آن تابستانی که ما بودیم از افشار بکشلو که سرهنگ بود، معاون هنگ ما بود تا چندین افسر اینها متأسفانه در آن شبکۀ حزب توده بودند و عجیب است وقتی ما بحث میکردیم راجع به مظاهر غرب و دموکراسی غرب یا خوبیهای ارتشهای غربی اینها صحبت میکردیم یادم هست یک روز سروان واله به من تشدد کرد گفت، «شما به همۀ مقدسات ملی ما اهانت میکنید، همۀ ما را مسخره میکنید.» درحالیکه همچین صحبتی نبود من از آن سیستمی که ارتش عمل میکرد به نظرم سیستم غلطی بود، یک چیز رعب و ترس و وحشت بود. درحالیکه دیسیپلین غیر از رعب و ترس و وحشت است و یک چیزهای خیلی شخصی بیشتر به کار میرفت. در این سیستم هیچوقت مسائل شخصی به کار نمیرود. من روی اینها انتقاد میکردم و اینها خوششان نمیآمد. ولی خوب همین آدم معلوم شد که مال شبکۀ حزب توده است که بعد اعدام شد. ولی افسر فهمیدهای بود تا آنجایی که یادم هست. بعداً… یک چیز یادم رفت بگویم، دورانی که ما در انگلیس تحصیل میکردیم مصادف شد با ملی شدن صنعت نفت و هر روز سرمقاله، روزنامهها عکس آیتالله کاشانی بود صفحۀ اولش مصدق بود. تا روزی هم که ترور رزمآرا انجام شد، مرحوم رزمآرا، آنموقع باز هم عکس رزمآرا را انداختند و بالایش نوشته بودند که بهترین دوست بریتانیا در خاورمیانه از بین رفت. حالا مسئولش کی بود فعلاً بحثی نمیشود. ولی ما مشکلی با نیروی دریایی نداشتیم و یادم هست کاپیتان کشتی، آنموقع به نظرم کاپیتان لانگ یا کاپیتان شادول بود، حالا صحبت سی و چند سال است. آمد سخنرانی کرد گفت، «درست است دولتهای ما با هم در کشمکش سیاسی هستند و رزمناو یورالوس روبهروی آبادان رفتند برای تهدید و اینها ولی برای ما فرقی نمیکند شما همین احترام را دارید، شما دانشجوی ما هستید و هیچ تأثیری در کارمان نمیکند.» و واقعاً هم تأثیری نکرد. ما تحصیلاتمان را ادامه دادیم. پس از اینکه ما در سال ۳۱ مراسم که در دانشکده افسری بود و نیروهای سهگانه هم دانشجوها آنجا جمع شدند و شاه فقید آمدند و مراسم انجام شد و همه به درجۀ ستوان دومی یا ناوبان دومی در نیروی دریایی که رستۀ ما بود نایل شدند. بلافاصله من رفتم به آبادان یا خرمشهر که بهاصطلاح پایگاه دریایی بود و از لحظۀ اول هم داوطلب خدمت توی کشتی شدم و رفتیم روی ناو ببر.
س- شما چه سالی برگشتید دقیقاً؟
ج- ۵۱.
س- سال ۱۹۵۱ یعنی هنوز موقع زمامداری دکتر مصدق بود.
ج- نه دکتر مصدق دیگر افتاده بود.
س- سال ۱۹۵۱ نمیتواند باشد آقا.
ج- ببخشید، نخیر. دکتر مصدق بود.
س- دکتر مصدق بود.
ج- بله. حالا آن هم داستان دارد که عرض میکنم بعداً که ۲۸ مرداد ما چه وضعی داشتیم.
س- بله.
ج- روی ناو ببر رفتیم. بعد، اصلاً از آن لحظۀ اول من احساس کردم که سیستمی وجود ندارد یعنی اینجا سازمان نظامی نیست یک چیز یک دکان شخصی بود یک فرماندهی داشتیم در یک ساعتی میآمد و دو ساعت برق و کولر را راه میانداخت توی این گرمای تابستان بعد میرفت خانهاش. ماها تو تاریکی و اینها میماندیم. و من یادم هست، من چون عادت به مطالعه خیلی زیاد داشتم این پنجرههای کشتی به صورت سوراخهای گرد است پنجرۀ گرد که اُبلو (oblong) میگفتند ـ لغت ایتالیایی نیروی دریایی ایران آنموقع مرسوم بود همین لغت اُبلو (oblong) را میگفتند و انگلیسها میگویند porthole یک همچین چیزی ـ ما چون توی کشتی دیگر برق نبود توی این شدت گرما، عرق و گرما تو کشتی آهن و اینها زیاد مهم نبود تا اینکه امکان مطالعه نداشتم و کتابم را میگرفتم در نور آن اوبلو آن پنجرۀ کشتی و از نوری که از بیرون میآمد با آن میخواندم چون یک متر آنطرفتر دیگر تاریک بود. و یادم هست یک روز یکی از افسرها که بعداً شد دریابان انوشیروانی آنموقع خوب افسر جوان بود، او هم آمد و دید مرا با آن حال. گفت، «دیوانه شدی مگر؟ این مملکت که این چیزها را نمیخواهد. کی احتیاج داریم.» گفتم نه یکروزی ما احتیاج خواهیم داشت. اتفاقاً عجیب بود بعد از شاید یکی دو سال واقعاً عملاً دیدیم چون کشتیهای ما حرکت کردند طرف ایتالیا هیچکس نمیدانست چهکار بکند. و در چندین مخاطره تقریباً من وظیفهام را بهعنوان افسر ناو ببر توانستم خیلی دقیق انجام دادم تا رسیدیم به ایتالیا و درحالیکه واقعاً آن دقت نبود شاید کشتیها هر دوتا از بین رفته بودند. در حوادث ۲۸ مرداد یعنی بعد از اینکه مدتی من ناوببر بودم به ناو پلنگ منتقل شدم. در ناو پلنگ اول شدم افسر Deck فرمانده کشتی بود ناخدا دبیرعلایی که ناخدا یکم بود و اولین سفری که رفتیم افسر راه بود ناوبان رمزی عطایی. عطایی بعداً فرماندۀ نیروی دریایی شد که به علت سوءاستفاده اینها بازداشت شد و به زندان افتاد که البته همه در جریان هستند. عجیب بود که سفر اول دچار یک طوفان خیلی بدی شدیم. طوفانهای محلی خلیج فارس هیچ دستکم شاید از طوفانهای دریای بزرگ، نمیگویم اقیانوسها. مثل مدیترانه نداشته باشد و ۴۸ ساعت تقریباً کشتی همه افتادند و یادم هست دبیرعلایی که فرمانده کشتی بود آدمی قدبلند و هیکلداری بود یک دفعه دستش را گرفت جلوی دهنش و گفت، «آقای حبیباللهی من هم رفتم.» و دیگر رفت پایین. افسر ناوبر که عطایی بود او که از اول افتاده بود، اصولاً هر دفعه دریا میرفت حالش به هم میخورد. ۴۸ ساعت ما ماندیم آن بالا و بدون غذا، شاید نان خشک معمولاً میخوردیم در همین هوایی یا سیبزمینی همین. ولی بعد از ۴۸ ساعت به مقصد درست رسیدیم. از آن به بعد تقریباً در بین کادر ملوانان نیروی دریایی دیگر معروف شد که تا وقتی آن ناوبان حبیباللهی هست شما خیالتان راحت باشد. بنابراین اینهایی که آمده بودند به کشتی با یک احترام مخصوصی میآمدند. وقتی به بندر برگشتیم، دبیرعلایی آدم باهوشی بود، ما را جمع کرد و بلافاصله به من گفت، «تو افسر راه هستی.» و به عطایی یک شغل دیگر داد. افسر راه البته شغل مهمترین بود. بعد از دبیرعلایی فرمانده کشتی، دریاسالار بعداً شد، ناخدا فاطمی شد و ناخدا فاطمی خوب من تقریباً جنبۀ معاونتش را پیدا کردم. ببخشید قبل از این در ۲۸ مرداد هنوز دبیرعلایی فرمانده بود و تابستان مرخصی رفت. بعضی از افسرها مرخصی رفتند و من تقریباً ارشدترین افسر ماندم تو کشتی و مسئول یک ناو و یادم هست که در کشتی در حدود ۳۰ نفر عضو حزب توده داشتیم. به علت گرما و نبودن امکانات هم تو کشتی ما اغلب تقریباً فقط با یک شورت و یک مسلسل، آنموقع پهپشه مسلسل دستی بود با آنها نگهبانی میدادیم. من همیشه دستم بود و به علت این خطری که تو کشتی وجود داشت و میدانستم ۳۰ نفر عضو حزب توده بود. من همیشه با این پهپشه میخوابیدم اصلاً و به مختصر صدایی تو عرشۀ کشتی بلند میشدم و همیشه آماده برای تیراندازی بودم. یک شب سه نصف شب رفتم گشت دیدم اینها جلسۀ حزبی تشکیل دادند.
س- شما آنموقع که نمیدانستید اینها اعضای حزب توده هستند؟
ج- من مشکوک بودم، شک داشتم. از صحبتهای آن درجهداران دیگر میدانستم: تنها عضو حزب توده ولی مدرکی نداشتیم که واقعاً بگوییم. رفتم بالا سرشان و احساس من این بود که این جلسۀ حزبی بود. و گفتم که آقایان صبح ۵ باید از خواب بیدار شوید الان ساعت ۳ است و اگر قصد امیرارسلان میخواهید بگویید بروید بخوابید فردا این کار را بکنید خوابتان را نزنید. روز بعد اسامی همۀ اینها را من گزارش دادم، آنموقع دریادار دفتری فرمانده منطقه بود، و گزارش دادم به آنها و عجیب بود که بعد از این حوادث وقتی اوضاع عوض شد بعد از ۲۸ مرداد یکروز دیدم یک نامه آمد که، «ناوبان حبیباللهی نظر تو راجع به اینها که گزارش دادی چیست؟ این ۳۰ نفر.» من نوشتم به نظر من اینها بهتر است اصلاً از ارتش بروند بیرون و صلاح نیست بمانند، این حداقل نظری است که من میتوانم بدهم. و عجیب بود چون در آن دوره اصلاً از یک ستوان دو، ناوبان دو کسی نظر نمیخواست حالا کی اینکار را کرده بود من نمیدانم ولی یک همچین چیزی یادم هست. با این ۳۲ نفر اینها تا اینکه روز ۲۵ مرداد آن سال شد که داشت ۲۸ مرداد راه میافتاد و شاه فقید آنموقع هم رفتند بیرون. من یادم هست عصر رادیو را باز کردم سخنرانی دکتر فاطمی بود که سخنرانی معروفش را میکرد.
س- در میدان بهارستان.
ج- میدان بهارستان.
س- ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ بود.
ج- ۲۵ مرداد بود. خوب ما رادیو را بستیم و به کادر کشتی هم اعلام کردیم که ما با سیاست کاری نداریم و ما نظامی هستیم. ولی بلافاصله دوتا افسر بودند تو کشتی به اسم شاه حسینی و شیلاتی، اینها را خواستم تو اتاق کشتی و گفتم که مملکت دارد رو به کمونیستی میرود اول کسی هم که سرش بالای دار برود دکتر مصدق خواهد بود. من پیشنهاد میکنم که ما یک عمل قاطعانهتری انجام بدهیم. من کشتی را میتوانم جدا کنم از اسکله شبانه وسط رودخانه ناو ببر که به بویه مهار شده میروم بهش پهلو میگیرم توپهایش را از کار میاندازیم و وقتی توپهایش از کار افتاد دیگر بهدرد نمیخورد، حرکت میکنیم وسط خلیج فارس اعلام ایران آزاد. مدتی، طرح را هم یادم هست، گفتیم بوشهر را بمبباران میکنیم، بعضی از قسمتهای پادگانهای ژاندارمریاش را و از این صحبتها. بعد میرویم ملحق میشویم به شاه فقید که هست. آنموقع خوب اینجوری ما طرز فکر این بود. من یادم هست این دوتا مخالفت کردند و یکی گفت، شیلاتی «نامزد دارم.» و آن یکی هم گفت، «من اهل این کارها نیستم.» گفتم بسیار خوب پس راجع به این موضوع لطفاً با کسی صحبت نکنید تا بعد. بعد من درجهدارها را، چندتا درجهدار خیلی مورد اعتماد داشتیم مثل ناوبان یارنیکو بعداً شد و این پسر یک سرهنگی بود اینها بعد این را خواستم و بهش گفتم. گفتم همچین مسئلهای است و امکان دارد ما اینکار را بکنیم او قول همه نوع همکاری دارد گفت، «درجهدار میهنپرست زیادند توی کشتی اینها.» و گفتیم آن ۳۰ نفر عضو حزب توده را هم در دم دهنه میگذاریم توی قایق پیادهشان میکنیم. قبل از اینکه کشتی وارد دریای آزاد بشود. این وجود داشت و همین یکی دو روز روی آن بحث بود تا اینکه شاه فقید برگشت و اوضاع عوض شد و آن داستان ۲۸ مرداد پیش آمد. و راستش در آنموقع بعضی از افسرهایی مثل همین عطایی اینها که تهران بودند اینها نشان گرفتند مدال گرفتند ولی تهران برای گردش رفته بودند. من که همچین طرحی آنموقع پیشنهاد کرده بودم نه گزارشی دادم و نه واقعاً انتظاری هم داشتم چون این وظیفهای بود به نظر خودم میبایستی انجام بشود و خوشبختانه از نظر من در آنموقع به آن صورت حل شد. و من البته هیچوقت فکر نمیکردم که این اصلاً به جایی رسیده باشد تا اینکه تابستان سال انقلاب که من با ژنرال ویلسون فرماندۀ تفنگداران دریایی آمریکا به حضور شاه فقید رفتیم یکدفعه دیدم آنجا اشاره کرد شاه البته، «بله در آن دوره اینها افسرهای جوان بودند تا صبح با مسلسل دستی کشیک میدادند و طرحی داشتند که به من ملحق بشوند.» و از این صحبتها. من فهمیدم که از یک جایی ایشان خبردار شدند بدون اینکه من خودم گزارش داده باشم و حتی هیچ تشویقی از من شده باشد. از آن به بعد دیگر از ناو پلنگ ما شروع کردیم سیستمهای جدید نیروهای دریایی دنیا را پیاده کردن. اولیاش خوب آموزش اولیه بود که وجود نداشت اصلاً. از ناوبری، ملوانی مسائل مختلف. بعداً که آن مانورهای اولیه میدادیم من یادم هست من همان فرمانده داشتم از اینکه کشتی این همه تیراندازی میکرد خوشش نمیآمد، اصلاً ناراحت میشد و اعصابش خراب بود و میگفت، «آقای حبیباللهی نمیشود فقط با توپ عقب تیراندازی کنیم و توپ جلو را فعلاً شما صرفنظر کنید» گفتم نخیر جناب ناخدا نمیشود و کشتی مانور است ما باید اینقدر تیراندازی در این دقیقه انجام بدهیم وگرنه مانور مفهومی ندارد. در سال ۵۴ یا ۵۳ بود که کشتیهای ما رفتند ایتالیا. یک مسئلهای را یادم رفت. بعد از ۲۸ مرداد تعدادی از اینهایی که بازداشت شدند در تهران به جزیرۀ خارک میفرستادند.
س- بله.
ج- من فرمانده کشتی یدک بر بودم یک مدتی و اینها را میبردم. یادم هست من با اینها نهایت احترام رفتار میکردم. بهشان گفتم شما زندانیان سیاسی هستید و ما هم نظامی هستیم کاری با شما نداریم. فقط لطفاً فکر فرار و اینها نکنید چون در آن صورت حتماً کشته خواهید شد. در غیر این شما در نهایت احترام مهمان ما هستید. یکی از آنها آن شمشیری مرحوم بود مال چلوکبابی اینها و کاملاً یادم هست یک سخنرانی هم کرد و ما را به میهنپرستی تشویق کرد و اینها و ما هم با احترام با او رفتار کردیم. کشتیهایی که رفتند ایتالیا از آنجا من آمدم به آمریکا برای یک دوره Fleet Training Center در نیوپورت. بعد از آنجا برگشتم به ایران و اولین ناوچۀ مدرنی که آمریکا به ایران تحویل داد به اسم کیوان من فرماندۀ آن شدم. و کیوان را تحویل گرفتم و سه سال فرماندۀ آن بودم. بعد پلنگ را تحویل گرفتم، سه سال فرماندۀ پلنگ بودم، ناو پلنگ که دومین ناو ایران بود، در درجۀ ناوبان دومی فرماندهاش شدم من. بعد در مسئلۀ ناوپلنگ من یک گرفتاریهای زیادی داشتم و کشتی را برای تعمیر بردم پاکستان. و در پاکستان متأسفانه یک وابستهای وجود داشت آمد آنموقع سپهبد کیا رئیس اداره دوم بود. یک سرهنگ به اسم سرهنگ سلطانی وابسته شد، گویا قوموخویش بود. یک آدم عجیب و غریبی بود و از لحظۀ اول ما که خیلی به این احترام گذاشتیم این متأسفانه یک راه جور دیگر رفت. برای مثال یکروز من را خانهاش دعوت کرد و گفت، «جناب سروان این پول تعمیرات کشتیها رسیده حدود چند میلیون تومان و من میخواستم بگویم ما که تعهدی نداریم در مقابل پاکستان. ما این را به جای اینکه به دلار به اینها بدهیم ما به روپیه بهشان میدهیم.» البته اختلافش در حدود، آنموقع شاید در حدود یک میلیون و نیم تومان بود، سال ۵۹ مثلاً حساب کنید. گفتم ببینید جناب سرهنگ این کار اولاً اصولش غلط است. ثانیاً دولت پاکستان کشتی تعمیر میکند برای foreign exchange به قول خودشان. این امکان ندارد و ثانیاً شما فکر نمیکنید که یکدفعه این درز میکند و چه مسئلهای پیش میآید؟ من متأسفم که اصولاً کار غلط نمیتوانم که انجام بدهم، از آن به بعد ما اشکال پیدا کردیم. ایشان یک گزارشات عجیب و غریب داد به تهران. یکی از این گزارشها بود که این کشتی پلنگ بانا و عالمگیر تصادف کرده در دوم ژانویه. تهران جوابش را داده بود که خوب شمایی که میگویید دوم ژانویه و دو ماه توی حوض رفته تعمیر اینکه چهارم ژانویه حرکت کرده. چهجوری در فاصله ۴۸ ساعت دوماه توی حوض بوده؟ آن را رد کرده بودند. بعد یک چیزی بود که من مقداری برای مهمانیهایمان من شامپاین سفارش داده بودم، فتوکپی این را گرفت. از طرف سفارت من حتی اینکار را کردم که خیلی عادی بود. فتوکپیاش را گرفته بود، سیستم سابق و این هم جزو گزارش بود. من توی جواب نوشتم که من به جای اینکه با پاکولا از مهمانی ارتش شاهنشاهی پذیرایی کنم با شامپاین پذیرایی میکنم که معادل همان قیمت است و در آینده نیز همین کار را خواهم کرد، که حساب دستشان باشد that’s it و ضمناً این شامپاین نبود. شامل اینقدر case مشروبات دیگر بود، هفتهای یکی دوتا مهمانی صد و دویست نفره من توی کشتی داشتم. تمام پاکستان هم ما را میشناسند و یک سفیر واقعی بودیم برای ایران. و ضمناً قبل از او یک سرلشکر غفوری بود، یک نامه دوصفحهای تمجید از ناو پلنگ و من فرستاده بود. گفتم ضمناً آن نامه را هم بخوانید. و آخرسر نوشتم، «در ضمن اگر اجازه میدهید من در ۴۸ ساعت اثبات کنم که وابستۀ شما در پاکستان سرقاچاقچی ارز است نظر من این بود و امضا کردم فرماندۀ ناو پلنگ ناو سروان حبیباللهی. نظر من این بود که یک تلگراف بزنم به National Bank of Pakistan که آقای وابسته چقدر آنجا پول خرد کرده از سال گذشته و یک نامه هم به اداره دارایی ارتش چقدر پول به وابسته حواله کرده. اختلافش قاچاقچیگری وابسته ما بود در آنجا. البته چون مسئلۀ پارتی و پارتیبازی بود اصلاً این پرونده را خواباندند و من هم خیالم راحت شد از آن به بعد. و از آن موقع اصولاً من افتادم توی این خط که مبارزه با فساد اگر نشود بالاخره ریشۀ ما از بین میرود. در سال ۶۰، ۶۱ آمدم آمریکا. رفتم United States Naval Postgrad .School Monterey کالیفرنیا. دورهاش یک سال بود و بعد از آن دوره دوباره برگشتم به ایران و دو سال ۶۱ـ۶۳ هم فرمانده ناو ببر شدم و هم senior fleet operation officer افسر ارشد عملیات ناوگان که تقریباً مثل فرمانده ناوگان بود. چون یک دریاداری در جنوب بود هم فرمانده ناوگان و هم فرمانده مناطق جنوب او کاری با عملیات نداشت، عملاً آن افسر ارشد عملیات این کار عملیاتی را انجام میداد. در آنجا بود که یادم هست یک مانور بزرگی با آمریکا دادیم، مانور دلاور معروف بود و آمریکا هفتهزار نفر در کوههای بختیاری پیاده کرد. در دریا ما با ناو ببر و تعدادی از کشتیهایی داشتیم متأسفانه اغلب کهنه بودند ولی همۀ اینها را ما آماده کرده بودیم. تعدادی در جزیره خارک پیاده کردیم که شاه فقید هم آن بالا بود و تماشا میکرد. در همین موقع هم بود که مرا بهعنوان دادستان نیروی دریایی انتخاب کردند. یعنی ما نداشتیم، یک سرهنگی بود آن سرهنگ نیروی زمینی بود او رفت و نیروی دریایی که ضمن حفظ این شغلهایی که من داشتم مرا دادستان نیروی دریایی گذاشتند. متأسفانه من چون سواد و یا آموزش حقوقی نداشتم و این مسئله همینطوری نبود رفتم جزوهها و کتابهای دانشکدۀ حقوق را گرفتم. یادم هست تفسیرهای حقوق جزا مخصوصاً مال دکتر پاد، آن سال هنوز یادم هست، اینها را همه را خواندم که تا اقلاً بدانم اصلاً مسئله چیست، خوشبختانه خیلی کارمان درست بود. یکدفعه دادستان زیر یکی از پروندههای من که نظر داده بودم در تهران دادستان ارتش نوشته بود، «هرچه دادستان حبیباللهی میگوید شما بکنید.» یعنی عیناً قبول کنید چون دقیق نظر میدهد توی این پروندهها. در ضمن خوب اصل عدالت هم همیشه مد نظر من بود. برای مثال یک روز درجهداری را که وظیفهاش را انجام نداده بود توی کشتی، من دادوبیداد کردم و او هم برگشت و جواب من را داد و من بلافاصله فرستادم زندان و تقاضای دادگاه برایش کردم. سه سال زندانی برایش میشد و خودم هم دادستان بودم. بعداً خوب رفتم و بعداً که پرونده به جریان افتاد و اینها خوب من فکر کردم که کی مقصر است این وسط؟ من یا آن درجهدار؟ آیا من فکر کردم آن درجهدار صبح مسئلۀ خانوادگی داشته، مریض بوده، بچهاش مریض بوده. همینطوری خوب من وقتی بیجهت، بیجهت نه با جهت، ولی وقتی دادوفریاد کردم خوب او هم از کوره دررفت و باز هم مسئول کیست؟ نتیجهای که گرفتم این شد که من نمیبایستی اینطور عمل میکردم. و یک نامه دوباره برداشتم به بازپرس نوشتم و دادستانی که در آن واقعه من به نظرم من مقصرم. اولاً من از هر نوع ادعایی اگر دارم میگذرم. البته از نظر مسائل ارتشی اینها خوب هر چه بعداً البته آن درجهدار تبرئه شد. این هم مثل تقریباً توپ در نیروی دریایی صدا کرد چون باز هم آن کادری که با هم بزرگ شده بودیم آن ملوانان و اینها همه عملاً دیدند که یک نفر در آن مشاغل یکدفعه خودش را مقصر دانست در مقابل یک دانه درجهدار جوان. البته مبارزه با فساد از همانجا ما دائم داشتیم. بعضی از فرماندههای ما بودند مطلقاً راجع به مسائل نبودند. مثلاً یک فرماندهی ما داشتیم بعداً دریابان افخمی شد. با ناو ببر رفتیم هند، قبلاً آنموقع من ناوبر بودم، در هند در مهمانی رسمی که رفته بودند لباس سفید مثلاً ایشان لباس مشکی پوشید. یک مسائلی که به نظر من آبروریزی بود و دائم این گرفتاری و کلنجار را ما با فرماندههامان داشتیم. بین سال ۶۳ و ۶۵ من آمدم آمریکا و فرماندۀ ناو نقدی شدم که یک frigate بود از آمریکا میبایستی تحویل بگیریم. تقریباً اولین کشتی واحد بزرگی بود که از آمریکا میگرفتیم، واحد بزرگ رزمی و این کشتی من فرمانده نقدی بودم یک کشتی دیگر عیناً مشابهاش بود به اسم بایندر، عطایی فرماندۀ آن بود. اختلاف بین دوتا کشتی تقریباً همه جای آمریکا و همه هم میدانستند. حتی Fleet Training Center کاملاً در جریان بود. کشتی عطایی مرکزی بود از لهو و لعب و اغلب زنها تو اتاقها و از این صحبتها، کشتی ما ضمن اینکه تمام از نظر مراسم و مهمانیها دستکمی نداشتیم خیلی هم آبرومند بود ولی خوب مرکزی بود از انضباط و دیسیپلین و کار. و نتیجتاً وقتی بعداز دو ماه آموزش شدید رزمی در Fleet Training Center در نیوپورت که کشتی دائم تو دریاست و زیر حملۀ هواپیما، زیردریایی و یک تیم بیستوپنج نفری از Fleet Training Center رو کشتی دائم نمره میدهند. اینها دستگاهها را از کار میاندازند، حریق ایجاد میکنند که ببینند اعصاب اینها و reaction هر کدام از بالا به پایین چیست، ما با نمره outstanding قبول شدیم که در نیروی دریایی آمریکا هم زیاد نمیدهند، خیلی سخت است هر کشتی نمیگیرد. و ناو بایندر good یا passable که خیلی درجه پایین بود قبول شده بود. و یک نامه Fleet Training Center نوشت، آنموقع کاپیتان سینات فرماندهاش بود، اولاً سخنرانی کرده بود و گفته بود، “If you want efficiency go and see Naghdi” به زیردستهاش. بعد هم نامه نوشت، «ما به شما تبریک میگوییم به علت عمل خارقالعاده به علت بهاصطلاح outstanding performance از نظر انگلیسی. و این نامه را من داشتم تا در این حوادث انقلاب خوب همهچیز از بین رفت، این هم جزو آنها بود. نکتهای که اینجا میخواهم اشاره کنم این است که در آنموقع فرماندۀ نیروی دریایی دریابد رسایی بود. و رسایی به علت اینکه من از اول با کارهای خلافش من همیشه مبارزه میکردم زیاد از من خوشش نمیآمد بهعکس با عطایی همیشه تملق و اینهاش را میگفت. آن موقع رسائی رفت گزارش داد درست بهعکس که ناو نقدی good یا passable قبول شده و ناو بایندر outstanding. البته این بعداً توسط یکی از افسرها که در رکن سوم نیروی دریایی کار میکرد و دوست من بود به گوش من رسید. بالاخره از آن سیستمهایی است، از آن وضعیتی است که هیچوقت و هرگز نباید توی ارتشی باشد. تمام اینها البته، اینکارهای خلاف را میدیدم من سعی میکردم در کار خودم این تأثیر بکند و بیعدالتی نشود، حق کشی نشود، لایقها بیایند بالا، نالایقهایی که چربزبان و بهاصطلاح چاخان از نظر عوام و اینها هستند اینها پایین بمانند برای اینکه خطرناک هستند اینها بیایند بالا بین سالهای ۶۵ و ۶۷ فرمانده گروه آن فتح ناوها شدم که ناو نقدی و بایندر و کهنمو و میلانیان چهارتا کشتی بودند. در سال ۶۷ تا ۶۸ رفتم به United States Naval war College در نیوپورت ـ رودآیلند. یک سال آنجا دوره دیدم. آنموقع من یک تزی نوشتم راجع به اهمیت خلیج فارس و آنموقع پیشنهاد کردم کشورهای غربی حداقل سه تا شش ماه ذخیرۀ نفتی داشته باشند، سال ۶۷. و یادم هست در آنموقع باز هم یک بحثهایی ما داشتیم، گاهی صحبت بحثهای اسلامی و اینها پیش میآمد که از این اسلام در مقابل کمونیزم که من اشاره میکردم اصولاً در ایران نمیشود این فکر را کرد.
س- این صحبتها باکی پیش میآمد آقا؟
ج- با کی پیش میآمد؟ ما دروس سیاسی داشتیم. استادهای ما یادم هست در مورد دروس سیاسی اغلب از دانشگاه هاروارد میآمدند و بحثها و اینها که میشد و در اینجاها بود که خوب توی این بحثها پیش میآمد یا در سر کلاس یا به صورت syndicate گروهها، ما گروه هفت هشت نفری بودیم. مثلاً حقوق بینالملل پروفسور ماک دوگال استاد من بود. و یادم هست سر میز مینشست و ما هم هشت نفر بودیم. آنموقع این صحبت را من میکردم که اگر در پاکستان یا در افغانستان رو اسلام بشود تکیه کرد در ایران نمیشود. اصولاً ایرانیها به آن صورت متعصب نیستند از نظر مذهبی. ایرانیها منتهی مذهب را به جای پولیتیک به کار میبرند، به جای سیاست به کار میبرند که ممکن است یک دفعه مثل چاقوی دولبه باشد اینکار. در سال ۶۸ بههرحال فارغالتحصیل شدم من و رفتم تهران. بعد دانشگاه پدافند ملی یک نفر میخواست برای بحث دربارۀ مسائل استراتژی دریایی، راجع به خلیج فارس و اقیانوس هند و اینها نیروی دریایی من را فرستاد. در مدت تقریباً هفت هشت ماه من دانشگاه پدافند ملی آنجا درس میدادم. و یادم هست که یک سمینارهایی گذاشتم آنموقع در سال ۶۸ که خلیج فارس را در ۱۹۸۰ چگونه میبینید؟ از نظر سیاسی، نظامی و اقتصادی. خوب البته هیچکسی پیشبینی نمیکرد که در ۱۹۸۰ به این روز بیفتد. و یا یکروز یک سرهنگی بلند شد ـ من آنجا مسئلۀ سیاسی را هم چون استراتژی با سیاسی نمیشود آدم جدا بکند بحث میکردم و رک هم صحبت میکردم ـ گفت، «جناب ناخدا این حرف شما را من قبول ندارم.» گفتم چرا قبول نداریم؟ گفت، «من فقط نظامیام این حرفهای سیاسی را من نمیخواهم بفهمم، اصلاً نمیخواهم یاد بگیرم.» گفتم اولاً طرف من سرهنگ شما نیستید. من شما را سپهبد الان میبینم. شما که توی این مدرسه آمدید برای اینکه در آینده مشاغل و درجات بالاتری بگیرید. روزی در فرماندهی عالی جنوب به شما نیروهای زمینی و هوایی و دریایی میدهند میگویند دفاع کن. آنموقع باید بفهمی که چهجوری باید دفاع کنی. و من با کمال تأسف مجبورم الان فلسفه و اصول انقلاب مائو تسهتونگ را برایتان درس بدهم. هیچی زنگ زدم گچ و تخته آوردند و راجع به مائو تسهتونگ ما شروع کردیم به بحث کردن. البته این خبرها میرفت بالا ولی همه میدانستند که این رک است و چیزی نیست که من قایم بکنم. واقعاً That was it و That was principle. It had to be done. Principle آن بود. یک افسر که به درجه بالا میرسد باید مسائل سیاسی بداند، نباید دخالت کند ولی باید بداند. نداند همین میشود که شد. از آنجا من را فرستادند به انگلستان فرمانده چهارتا ناوشکن موشکی که داشتند میساختند سام وزال و رستم و فرامرز و من رفتم در انگلیس ولی بیش از ۶ ماه نبودم ما را احضار کردند به علت بینظمی، بیترتیبی در نیروی دریایی که گویا پیش آمده بود و به گوش شاه فقید رسیده بود. شاه همۀ امرای نیروی دریایی را بازنشسته کرد و افسرهای جوان را گذاشت که به نظرم در اینجا یک اشتباهی متأسفانه ایشان کردند و آن اینکه میبایستی فرماندۀ نیروی دریایی را هم بازنشسته میکردند که دریابد رسائی بود. اگر میخواستند واقعاً ریشه عوض بشود ولی متأسفانه ایشان ماندند. بعد ما دوباره کشمکش و اینها شروع شد. ایشان میخواستند یک روشهایی داشتند که قسمتیش سوءاستفاده بود، قسمتهایی بینظمی بود. یکروز من یادم هست که به من گفتند که، من رئیس ستادش شدم، گفتند آقا من از فلان اصلاً خوشم نمیآید. گفتم تیمسار شما حق ندارید خوشتان بیاید یا نیاید آن آدم لایق است حالا کوتوله است، بیریخت است، عصبی است به ما مربوط نیست. او افسر لایقی است و باید این وضعش باشد شما و من حق نداریم خوشمان بیاید یا نیاید و ارتش به ما همچین اجازهای نداده است که از کسی خوشمان بیاید یا بدمان بیاید. یا یکروز دربارۀ طرح پنج سالۀ نیروی دریایی که یک کمی دیر شده بود، و علتش هم این بود که خوب زمان کم داده بود ستاد ارتش، ایشان گفتند، «خوب آقا یک چیزی تهیه کن بفرست برود دیگر.» گفتم نمیتوانم، من رئیس ستادم اگر یک چیزی تهیه کنم باید اصولی باشد طرح ۵ ساله Planning Programing Budgeting System بود اینها واقعاً نمیدانستند چیست و چقدر این مسئله مطالعه میخواهد که شما تمام اجزای طرح را باید در نظر بگیرید. موضوع اینکه ما… این مبارزه همینطور ادامه داشت. نیروی دریایی را من آنجا، در شغل رئیس ستادی re-organize کردم، سازمانش را عوض کردیم به کلی که برای آن بزرگ شدن آینده که در مد نظر بود. متأسفانه در سال تقریباً ۷۱، ۷۲ نه ببخشید بله متأسفانه در همین حدود سال ۷۰ یا ۷۱ بود که من برای یک سفری رفتم به ساردین ایتالیا برای آزمایش پرتاب موشک، کشتیهای ما که در آنجا بودند. وقتی برگشتم دیدم من را از رئیس ستاد کل نیروی دریایی عوض کردند و فرمانده پایگاه بوشهر شدیم که مثلاً ۲۰۰ تا سرباز داشت. البته به علت اینکه با کارهای خلاف فرماندۀ وقت و معاونان و اینها من مخالفت داشتم. از بوشهر من یک گزارش مفصلی من تهیه کردم که اساس این گزارش بهطورکلی آینده نفت دنیا بود و نیروی دریایی که ارتباط با آن پیدا میکند. این در سال ۷۱ بود که من گزارش دادم مستقیم فرستادم به شاه فقید توسط تیمسار ازهاری که نفت در سال ۱۹۷۴ قیمتش چندین برابر میشود و آنموقع فقط اعلیحضرت فرصت خواهید داشت که هدفهای تاریخیتان را ادامه بدهید. ولی متأسفانه وضعیتی که آنموقع پیش خواهد آمد از نیروی دریایی و مسئولیتی که نیروی دریایی خواهد داشت، نیروی دریایی چنان آمادگی را امروز ندارد و آنموقع هم نخواهد داشت و ایرادهایش هم این است. ایشان گویا خیلی اهمیت میدهند به این گزارش. هیئتی تعیین کردند، هیئتها آمدند و بازدید کردند همهجای نیروی دریایی و تمام گزارش من تأیید شد. تأیید شد فرماندۀ وقت عوض شد. البته رفت به مجلس سنا به نظرم میبایستی شاید تو دادگاه میرفتند. بعد فرماندۀ نیروی دریایی عطایی شد که یک انتخاب خیلی غلطی بود. بعدها من یادم هست، من وقتی فرماندۀ نیروی دریایی شدم یکروز اعلیحضرت از من پرسیدند، «این عطایی که خوب بود.» گفتم خیر قربان اینها از آن جنوب شروع کردند به چاپیدن تا وقتی که آمدند تهران چاپیدن را فقط وسیع کردند همان آدمها را از خرمشهر آوردند به تهران. و ایشان گفتند، «عجب رکن دویی من دارم، عجب رکن دویی من دارم.» همینطور. من شدم فرمانده ناوگان و رفتم جنوب. آنموقع مرکز ناوگان در خرمشهر بود، خرمشهر در رودخانه بود اصلاً جای نیروی دریایی نبود اصلاً انتخاب غلط بود از روز اول و تا وارد شدم افسران را جمع کردم گفتم داوطلبید؟ کسی با من میآید یا نه؟ سه ماه دیگر ما در بندرعباس باید باشیم. در بندرعباس یک دانه خانه نبود، یک ستاد ساخته بودند که هنوز فقط structure ساخته شده بود بدنهاش ولی هنوز گچ و دیوار و سنگ اصلاً هیچی وجود نداشت. سه ماه بعد من تمام ناوگان را بلند شدم رفتم بندرعباس روی زمین نشستیم و از آنجا شروع کردیم. یادم هست خودمان لولهکشی نفت کردیم. هر کاری که تصورش بشود چون امکانات وجود نداشت، ما میبایستی خودمان به وجود بیاوریم. در همانموقع من یادم هست که بورش گرب مال نیوزویک سرادیتور نیوزویک که خیلی معروف است آمد بندرعباس و با من صحبت کرد و رفت و یک مقاله مفصلی نوشت که یک جملهاش من یادم هست این بود، «در هفته گذشته موومانتی انجام شد که از نظر دنیا این پنهان ماند این موومانت و آن حرکت فرماندهی عالی نیروی دریایی ایران از خرمشهر به بندرعباس بود که در آینده far-reaching strategic effect تأثیر دوربرد استراتژیک خواهد داشت.» و واقعاً هم همینطور شد، در عرض چند سال بندرعباس ساختیم که بزرگترین مانورها را هدایت میکرد. آخرین مانوری را که من یادم هست در سنتو، نیروهای دریایی سنتو مسئول ادارهاش بودم نزدیک هشتاد تا کشتی داشتیم، ناوهای هواپیمابر، سیصدتا هواپیما، حدود سیصدتا هلیکوپتر، تفنگدارهای دریایی، پایگاههای هوایی بوشهر، شیراز، بندرعباس، چابهار، ماسیرا، دیهگوگارسیا و کراچی. یکهمچین مانور عظیمی ۱۵ روز ما از بندرعباس هدایت میکردیم قدم به قدم و بهطوریکه دستورات عملیاتی که ما قبلاً تهیه میکردیم میدادیم گاهی به چندین جلد، بعضیها مثلاً بیش از یکاینچونیم دو اینچ قطر هر کدام از آن دستورات عملیاتی بود. در سال ۱۹۷۶ به علت مسائلی که در نیروی دریایی پیش آمد و فرمانده و جانشین و تعدادی از معاونین اینها بالاخره به زندان افتادند به علت فساد که وجود داشت و چندین بار من به فرماندۀ وقت دوستانه اخطار کردم و حتی یکدفعه یادم هست ایشان به شوخی برگشتند تو اتاق فرماندۀ وقت، جانشین هم بود، من وقتی گفتم فلانی خیلی راجع به کار ستاد صحبت میشود، خیلی بیتربیتی در مهندسی ما باید باشد. و ایشان گفتند همچین چیزی نیست و بعد یکدفعه با خنده برداشتند گفتند که دزدهای بزرگ را نمیگیرند. حالا تجسم بفرمایید یکی از ارکان سهگانۀ دفاع ملی مملکت، فرماندۀ نیرو با فرماندۀ ناوگان و آن یکی دیگر آنجا نشستند بحث دربارۀ این مسائل میکنند. بالاخره من فرمانده نیروی دریایی شدم و شبانه ارتشبد ازهاری من را برد کاخ نیاوران و معرفی کرد به حضور اعلیحضرت مرحوم و ایشان گفتند، «این بینظمیها، بیتربیتیها چی هست؟» من هم عرض کردم قربان من نوشتم همه را، همه را که مستقیم به شما دادم وجود داشت. گفتند، «بسیار خوب، من از این لحظه پاکسازی نیروی دریایی را و فرمانده آن را به دست شما میدهم.» گفتم دو نوع کار من میتوانم انجام بدهم. یکی اینکه انقلاب میتوانم بکنم در نیروی دریایی در عرض چند روز همهچیز را عوض میکنم. یکی اینکه آرام آرام عوض میکنم. کدامش مورد نظر اعلیحضرت است؟ ایشان گفتند، «آرام آرام بهتر است.» و البته آمدم و شروع کردیم به کارهایی که میبایستی انجام بشود. توسعۀ تمام حوضچهها، بندرگاهها، پایگاههای دریایی چابهار اساس کار بود به نظرم، ما نمیتوانستیم بدون داشتن یک بندر روبهروی اقیانوس هند یک قدرت نظامی در آن اقیانوس باشیم مضافاً برای اینکه از نظر تجارتی اصولاً غلط بود مالالتجاره بیاید، ۵۰۰ مایل طول خلیج فارس را برود تا دم دهانه یک ماه معطل بشود، بعد بار دو ماه هم معطل بشود تو گمرک، بعد پیاده بشود با راهآهن برود تهران، از تهران برود خراسان، از خراسان برود کرمان مثلاً، از کرمان بیاید مثلاً در بلوچستان پخش بشود. این غلط بود و میبایستی اصولاً بندرگاه چابهار که بندر طبیعی بود ساخته بشود و تمام طرحها، تمام قراردادهایش در زمان فرمانده قبلی که به علت اینکه سوءاستفادهها کشف شد یک صحبت در حدود دویست سیصد میلیون دلار سوءاستفاده بود من همه را متوقف کردم، یک سال گذشت مطالعه کردیم. بعد از یک سال آن را که قبل از من قبول شده و سازمان برنامه پذیرفته بود ۵/۱۳ کاست پلاس. یعنی اگر صد دلار هزینه کمپانی Brown & Root آمریکایی انجام میداد ۵/۱۳ میبایستی بگیرد. ما با اینها صحبت کردیم در عرض یک سال و این را رساندیم به در حدود هشت و اینجوری. بعد من یک تلگرافی زدم به رئیس Brown & Root در آمریکا که اگر تعهد میکنی قبول میکنی با همان قیمتی که زمان پرزیدنت جانسون شما در ویتنام کار کردید یعنی ۴ درصد کاست، مثلاً ۵/۴ درصد کار بکنید من اینکار را به شما میدهم. این کار البته اولش هفتصد میلیون دلار بود بعد به پنج میلیارد ممکن بود ادامه پیدا کند چون پایگاههای زیردریایی اینها بعداً میآمد وگرنه که متأسفانه شما آبرویتان میرود و من به چیز بینالمللی میگذارم اینکار را. ایشان پذیرفتند. جواب که رفت پذیرفتند. وقتی رفتم به شاه مرحوم گزارش دادم گفت، «آخه چگونه ممکن است همچین چیزی ۵/۱۳ درصد بشود ۴؟» گفتم قربان افسرها خوب صحبت کردند خوب با اینها چانه زدند بهاصطلاح خودمان. در ضمن من هم یکهمچین تلگرافی هم من زدم و یک بلوفی بوده و گرفته. چابهار چون یک طرحی بود که آمریکاییها میساختند متأسفانه خیلی روش سروصدا شد بهطوریکه حتی بعد از اینکه انقلاب پیروز شد سه تیم از وزارت جنگ، از اداره ممیزی ارتش سه تیم از تعدادی سرهنگ اینها آمدند نیروی دریایی را بازدید که از این چابهار ببینند یک دزدی پیدا کنند، و در ضمن اینها انقلابیون معتقد بودند که هر کسی با شاه کار کرده بد بوده و با کمال تأسف همکلاس سابق من مدنی هم همچین عقیدهای داشت. البته در عمل خودش فهمید که اشتباه است و بعد از اینکه فرمانده بود یکروز سخنرانی میکند میگوید، «آنهایی که قبل از من بودند حداقل آدمهای درستی بودند.» درحالیکه اول این عقیده را نداشت. سه تیم رفتند بعد گزارش دادند، حتی به دادگاه انقلاب که اینها اینکار تمیز است و چیزی پیدا نشد. و این وضعیت البته ادامه داشت تا اینکه دیگر سال انقلاب ۷۹ پیش آمد که بعداً در این باره مفصل صحبت خواهد شد. بعضی از نکاتی که ممکن است اینجا از صحبت من افتاده باشد مسائلی است از قبیل مثلاً پیاده شدن در جزایر خلیج فارس. ما در خلیج فارس در طول این بیستوپنج سالی که من عملاً در دریا بودم و به عنوان فرمانده ناو، ناوگروهها، ناوگان اینها در طول این مدت نبود عملیاتی که من در خط جلو نباشم.
Leave A Comment