روایت‌کننده: دکتر مهدی حائری یزدی

تاریخ مصاحبه: ۲۸ ژانویه ۱۹۸۹ ـ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۶۷

محل‌مصاحبه: بتزدا، مریلند،

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

 

 

س- آقای دکتر حائری، بخش اول مصاحبه را همان‌طور که از پیش خدمت‌تان عرض کردم اختصاص می‌دهیم به شرح حال شما یا زندگی‌نامۀ شما. می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که برای ما شرح بدهید که کجا به دنیا آمدید، چه تاریخی به دنیا آمدید؟ خاطراتی که دارید از دوران کودکی. به‌هرحال، این بخش شما آزاد خواهید بود که هر طوری که دوست دارید راجع به این موضوعات صحبت بفرمایید.

ج- بله، چشم. عرض می‌کنم خدمت‌تان که، به نام خدا، بنده از ابتدا یادم ندارم از همان زمانی که خودم را شناختم که پیرامون خودم مطلبی به کسی عرض کرده باشم و این‌که اصولاً زیاد به این خودبینی و خودنگری زیاد عقیده هم ندارم. ولی خوب حالا که حضرت‌عالی می‌فرمایید تا آن‌جایی که به‌اصطلاح جنبۀ خودبینی نداشته باشد و خودشیفتگی نداشته باشد مطالبی که حق وقایع بوده عرض می‌کنم خدمت‌تان.

س- بله، فقط منظور این است که در آینده اگر محققی یا مورخی رجوع کرد به این نوارها یا گوش داد سال‎ها بعد یک مقداری با زندگی‎نامۀ شما آشنایی داشته باشد.

ج- بله.

س- بداند که شما از کدام و بخش اجتماعی آمدید و تحصیلاتتان چگونه بوده. فقط به این خاطر این منظور است.

ج- بله. عرض کنم خدمت شما که بنده در شهر مذهبی قم که در صدوبیست کیلومتری یا بیست‎وچهار کیلومتری جنوب تهران واقع است به دنیا آمدم در سال ۱۳۰۲ شمسی هجری. پدر من مرحوم آیت‌الله آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی که از مراجع تقلید شیعه بودند در ایران.

س- بله بفرمایید.

ج- و ایشان، شرح حال‌شان را دیگران نوشته‌اند. به‌طوری‌که دیگران هم نوشته‌اند در عتبات عالیات تحصیل کرده بودند و بعد آمدند به ایران و بعد یک چند سالی در اراک برای به‌اصطلاح تجدید آب و هوا از گرمای عتبات آمده بودند به ایران و از آن‌جا یعنی از اراک آمدند به قم به عنوان زیارت نوروز در سال نوی جدید آن سال، نوروز آن سال. برای تحویل حمل معمول بود که اشخاص از شهرهای اطراف می‌رفتند به یک شهر مقدسی که هنگام تحویل حمل در آن شهر مقدس باشند. ایشان هم از اراک آمدند رفته بودند به قم و بعد خوب آن‌جا تهرانی‎ها هم از تهران می‌آمدند، الان هم معمول است که از تهران می‌آیند به قم در هنگام تحویل حمل و همین‌طور از سایر شهرهای ایران. به مناسبت شهرت و مقام مرجعیتی که ایشان داشتند از ایشان خواهش می‌کنند که در قم بمانند چون اراک یک شهر دورافتاده‌ای است و قم نزدیک‌تر به تهران است بهتر است که در قم بمانند و تشکیل حوزه بدهند. ایشان هم ترجیح می‌دهند که در قم بمانند و از آن تاریخ به بعد یعنی از یک سال پیش از تقریباً یک سال یا کمتر از یک سال پیش از تولد بنده ایشان در قم آمدند و رحل اقامت گزیدند در قم و در آن‌جا تشکیل حوزۀ علمیه قم را دادند.

س- بله.

ج- بله، حوزه‌ای که قبل از ایشان وجود نداشت و شهر قم یک شهر مقدسی بود که زیارت‎گاه بود ولیکن حوزۀ علمیه‌ای نداشت. از آن تاریخ دیگر آقایان طلاب و روحانیون و محصلین علوم دینی از تمام شهرهای ایران به جای این‌که بروند به نجف تحصیل کنند، خوب، می‌آمدند به قم و در نزد ایشان و کسانی که و فضلایی که پیرامون ایشان بودند درس می‌خوانند و به‌اصطلاح به طور منظم حوزه علمیه تشکیل شد و مخارج آن هم همان تجار و اشخاصی که مقلّدین ایشان بودند از بابت وجوه بریه و از بابت سهم امام مخارج حوزۀ قم را تأدیه می‌کردند و ایشان هم به، یعنی به ایشان تأدیه می‌کردند و ایشان هم به طلاب می‌رساندند و به‌اصطلاح تکفّل هزینۀ تحصیلی همۀ طلاب را با مخارج خانواده خانه و امثال ذالک تعهد می‌کردند. و تا پانزده سال این جریان حوزه با حضور ایشان و با سرپرستی ایشان که مؤسس بودند ادامه پیدا کرد. البته این زمان مصادف بود با قدرت رضاشاه پهلوی. و رضاشاه پهلوی هم البته در ابتدا با ایشان روابطش بد نبود از لحاظ این‌که خوب، هنوز به اوج قدرت و دیکتاتوری نرسیده بود و از ایشان ملاحظه می‌کرد، خیلی هم ملاحظه می‌کرد. عرض کنم که البته بنده آن تاریخ خودم ناظر نبودم به دلیل این‌که خیلی کوچک بودم. شاید دو سه سالم بیشتر نبود ولی از مرحوم برادرم شنیدم و از دیگران. و این قضیه‌ای که می‌خواهم عرض بکنم مسلّم است. که در یک سال یا دو سال بعد از اقامت ایشان در شهر قم آقایان مراجع و علمای نجف هم در اثر مسائل سیاسی که پیدا کرده بودند با دستگاه حکومتی عراق عرب، که آن‌وقت‎ها گویا از سوی انگلیس‎ها به‌اصطلاح اداره می‌شد، دو نفر از آقایان معروف مراجع تقلید که هر دوی‌شان در عرض مرحوم پدرم از مراجع بودند. آن‌وقت در آن تاریخ سه نفر مرجع بودند در شیعه. یکی که بیشتر مردم ایران مقلَد ایشان بودند چون شیعه منحصر به ایران که نیست پاکستان هست، نمی‌دانم، لبنان هست، سوریه هست. بسیاری جاهای دیگر شیعه هست. و هندوستان حتی. و آن‌وقت آن دو نفر آقایان دیگر هم مرجع بودند. یکی مرحوم آقا میرزاحسین نائینی و دیگری مرحوم آقا سیدابوالحسن اصفهانی. این دو نفر تبعید شده بودند از طرف… بله، آن دو نفر مراجع تقلید که یکی مرحوم آقا سیدابوالحسن بود و یکی مرحوم نائینی از نجف از عتبات تبعید شده بودند به سوی ایران. چون ایرانی‎الاصل بودند این‌ها را انگلیسی‎ها تبعید کرده بودند به ایران، یا عراق که آن وقت نمایندۀ انگلیس بودند تبعید کرده بودند به ایران و آن‌ها آمدند به قم و مهمان مرحوم پدر من بودند. و در آن هنگام این اتفاق افتاد که این اجتماع مراجع سه‌گانه در قم هنگامی اتفاق افتاد که مصادف با مسئلۀ جمهوریت و ادعای رضاخان سابق برای ریاست جمهور و مخالفت مرحوم مدرّس و این‌ها در بین آمد. دقت کردید؟

س- بله، بله.

ج- بله. و رضاشاه، رضاشاه بعد البته، سردار سپه گویا آن‌وقت بالاخره منتهی می‌شود به قم. می‎آید به قم. داستانش را مثل این‌که ملک‌الشعرای بهار در آن «دریغ از راه دور و رنج بسیار» یک کمی داستانش را اشاره می‌کند که رضاشاه رفت به قم و به‌اصطلاح پناه برد به علما و مجتهدین و مجتهدین به او به‌اصطلاح چراغ سبز باز کردند. اجازه دادند که پادشاهی بکند به جای این‌که ریاست جمهور بکند. این مسأله‌ای است که در خانۀ مرحوم پدر ما واقع شده و داستانش را خیلی‎ها می‌دانند. مرحوم برادر من از قول مرحوم پدرم نقل کرد که گفت به این‌که…

س- برادر شما از قول پدرتان گفته.

ج- بله برای من نقل کرد. که مرحوم نائینی خیلی گوشش کر بوده و سنگین بوده نمی‌شنیده خیلی به سختی صحبت می‌کرد. مرحوم پدر ما گفته بودند به این‌که ما برای خاطر این‌که قبل از این‌که رضاخان بیاید در منزل ما و سه نفری باهاش صحبت کنیم راجع به این مسألۀ پادشاهی و جمهوری، بایستی که مطالبی که می‌خواهیم بگوییم قبلاً هر سه آگاه باشیم که چه می‌خواهیم بگوییم در مقابل، حتماً او از ما می‌خواهد بپذیرد که… از ما می‌خواهد که ما تأییدش کنیم یا قبول کنیم که به‌اصطلاح او زمامدار کشور بشود و آن‌وقت ما در مقابل این استدعا و در مقابل این تقاضا چه جواب او بگوییم، چون آقای نائینی گوشش سنگین است ممکن است که صحبت‎های حضوری را در آن جلسه نشنود، ما باید قبلاً با هم صحبت کنیم و ایشان را هم آگاه کنیم. لذا یک جلسه‌ای قبلاً تشکیل دادیم سه نفری که با هم صحبت کنیم که اگر رضاخان گفت به این‌که من می‌خواهم در آینده زمامدار کشور بشوم در مقابل این مطلب ما چه عکس‌العملی جوابش را بگوییم. ما هر سه تصمیم گرفتیم که بگوییم که اگر بخواهی که دیکتاتوری کنی، نه، ما از ابتدا بهت می‌گوییم ما با شما به هر شکلی از اشکال که بخواهی زمامدار کشور باشی به صورت دیکتاتوری و یکه‌تاز مخالفیم چه ریاست جمهور باشد چه پادشاهی باشد. ولی اگر بخواهی که یک پادشاهی باشی که پادشاهی فقط به‌عنوان نقش دیوار، دقت کردید؟

س- بله.

ج-یک سمبل به اصطلاح کلمۀ سمبل که البته مصطلح نبود به عنوان نقش دیوار یعنی پادشاهی باشی که به عنوان نقش دیوار و کارها و مسائل مملکتی در دست دولت در دست مردم بالاخره در دست نمایندگان مردم باشد. ما با این صورت موافقیم. دقت کردید؟

س-بله

ج- سه نفری تصمیم گرفتیم که یک‌همچین مطلبی را به رضاشاه اگر تقاضا کرد یا اگر پیشنهاد کرد ما جوابگویی کنیم به این شکل. رضاشاه آمد و در منزل ما و نشست و صحبت کرد و صحبت کرد. در وسط مرحوم آقای نائینی بدون این‌که مناسبت داشته باشد چون صحبت‎های دیگری می‌شد البته، یا هنوز نرسیده بود صحبت به این حد و به این نقطه، یا این‌که گذشته بود یا به‌اصطلاح هنوز مناسبت نبود، ولی چون که مرحوم آقای نائینی گوشش کر بود هی اشاره می‌کرد به دیوار می‌گفت، «پادشاه باید مثل نقش دیوار باشد.» دقت کردید؟

س- بله.

ج- رضاشاه یک‌مرتبه هاج‎ و واج شد که این آقا چه می‌گوید. مطلب چیه آخر؟ اصلاً مناسب نبود که بگوید هی نقش دیوار. اشاره می‌کرد به نقش دیوار می‌گفت، «نقش دیوار، نقش دیوار.» خیلی متحیر شده بود. تا این‌که از فرط تحیّر از ما سؤال کرد که ایشان چه مقصودشان است از نقش دیوار. ما به ایشان گفتیم حقیقتش که منظور این است و ما هم تأیید می‌کنیم نظر ایشان را که باید پادشاه در مملکت مثل نقش دیوار باشد. دقت کردید؟ این از داستان‎هایی است که من از آن جریان از قول، این جریان را از قول مرحوم برادرم شنیدم که ایشان از پدرم نقل می‌کرد. به‌هرحال، بعد که حوزه تشکیل شد اجتماع طلاب زیاد شد. در حدود پانزده سال ایشان ریاست حوزه و ریاست مرجعیت شیعه را داشتند در قم و در سر پانزده سال یعنی در سال ۱۳۵۵ قمری و ۱۳۱۵ شمسی دنیا را وداع کردند، فوت کردند.

س- بله. شما دیگر برادرتان که راجع به آن جلسه صحبت می‌کرد راجع به عکس‌العمل رضاشاه در آن جلسه دربارۀ این پادشاه به صورت نقش دیوار یا به‌عنوان مظهر مملکت یا بدون مسئولیت اجرایی یا هر طوری می‌خواهید تعریف کنید، عکس‌العملی نشان نداد در آن جلسه.

ج- نه دیگر عکس‌العملی نشان هم اگر داده بوده بیشتر از این داستان من دیگر خبر ندارم.

س- چندتا برادر و خواهر هستید شما آقای حائری؟

ج- بنده یک برادری داشتم که در سه سال پیش برادر بزرگم بود فوت کرد.

س- اسم ایشان؟

ج- اسم‌شان آقای حاج مرتضی حائری یزدی بود.

س- ایشان هم از مدرسین حوزه علمیه بودند؟

ج- از مراجع بودند. به‌اصطلاح کاندید خوبی هم بودند برای مرجعیت و کسی هم در عِداد ایشان نبود حتی این مراجع فعلی به‌اصطلاح آن استوانۀ قدس و تقوای ایشان را نداشتند. ولی خوب متأسفانه در اثر سکته قلبی و بعد هم منتهی شد به سکتۀ مغزی فوت کردند. ایشان هفت سال از من بزرگ‌تر بودند.

س- بله.

ج- فقط این برادر را داشتم. الان خودم تنها فرزند مرحوم پدرم هستم.

س- شما فقط دوتا برادر بودید؟

ج- بله. نه سه‌تا خواهر هم داشتم که هر سه خواهرم فوت کرده بودند.

س- شما تحصیلات‌تان را کجا شروع کردید آقای دکتر حائری؟

ج- تحصیلات بنده، تحصیلات ابتدایی و متوسطه در همان مدارس قم بود. از بعد از این‌که تحصیلات متوسطه‌ام تمام، عرض کنم حضورتان که، در همان حوزه شروع کردم به تحصیلات اسلامی یعنی ادبیات عرب، البته ابتدائاً و بعد از ادبیات عرب منطق و بعد از منطق دروس عالیۀ سطح و بعد از دروس عالیۀ سطح دروس خارج مصطلح به‌اصطلاح درس خارج. در پیش مرحوم آقای آیت‌الله بروجردی و مرحوم آیت‌الله حجت کوه‌کمری تبریزی، عرض شود که، تحصیلات اسلامی را انجام دادم. و در همان زمان هم در حقیقت تحصیلات دانشگاهی چون آمد و شد می‌کردم به تهران و این حرف‎ها، تحصیلات دانشگاهی هم می‌کردم.

س- بنابراین شما بعد از تحصیلات دبیرستان‌تان بعد از گرفتن دیپلم رفتید به…

ج- تحصیلات اسلامی.

س- اسلامی، بله. آن وقت چند سال آن‌جا بودید؟

ج- متجاوز از عرض کنم که، پانزده سال. پانزده سال تحصیلات عالیۀ اسلامی را به آخر که رساندم دیگر بی‌نیاز شدم به‌طورکلی از تحصیلات…

س- این چه سالی بود حدوداً؟

ج- یعنی از سال ۱۳۱۵ شمسی تا هزاروسیصد و… در حدود سی در قم مشغول تحصیل بودم.

س- بله.

ج- بعد از این‌که به کلی بی‌نیاز شدم از تحصیلات اسلامی حتی احساس کردم که دیگر احتیاجی به هیچ‌یک از مراجع ندارم، به اساتید بزرگ ندارم و خودم را از نظر قدرت علمی در همان هنگام برتر از تمام مدرسین و تمام مراجع و اساتید فنّ فقه و اصول و حتی معقول می‌دانستم. چون سلب احتیاجم شده بود از تحصیلات آمدم به تهران. آمدم به تهران. از قم کوچ کردم با این‌که خیلی آن‌جا وسایل ترقیّات روحانیت و ترقیّات در جناح و جنبۀ مرجعیت و این‎ها فراهم بود و به‌اصطلاح راه برای من راه شوسه و مستقیم بود، ولی چون از جنبه‎های اقتصادی میل نداشتم که در آن‌گونه زندگی زندگی کنم، در آن طرح زندگی زندگی خودم را طرح ریزی کنم، آمدم به تهران و مشغول درس دادن در تهران شدم.

س- در کجا؟

ج- در دانشگاه تهران.

س- بله.

ج- آن‌جا مشغول تدریس شدم.

س- دانشکده الهیات؟

ج- دانشکده الهیات. آن‌جا عرض کنم که تدریس کردم و از آن‌جا مشغول شدم به چیز و در دو سه سال بعدش…

س- این سال ۱۳۳۰ است.

ج- سال ۱۳۳۰ من آمدم به تهران ولی آن وقتی که رفتم به دانشگاه تهران مثل این‌که سال ۱۳۳۴ بود.

س- ۳۴ بود.

ج- بله. رفتم به دانشگاه تهران و به‌اصطلاح آن‌جا استاد شدم. البته در ابتداد دانشیار شدم. البته مرحلۀ استادیاری را دیگر نمی‌دانم چطور شد در اثر مدارک تحصیلی کافی که داشتم و کتاب‎هایی هم که نوشته بودم، و آن‌وقت هم‎زمان با دانشگاه تهران، این هم یادم رفت عرض بکنم، مدرسۀ سپهسالار قدیم که ساختمانش برای مرحوم آقاعلی مدرس فیلسوف معروف در زمان ناصرالدین‌شاه ساخته شده بود و وقفنامه‌اش آن‌جا در وقفنامه‌اش آن مدرسه بایستی که مدرسش ماهر در معقول یعنی در فلسفه و ناظر در منقول باشد. قبل از من مرحوم آقامیرزا مهدی آشتیانی که استاد فلسفۀ من بود و من کتاب شفا را پیش ایشان خواندم، ایشان متصدی تدریس آن‌جا بودند بعد از مرحوم آقاعلی مدرس. بعد از این‌که آقا میرزامهدی آشتیانی هم فوت کرد آن مدرسه به مناسبتی که بنده را تشخیص دادند که هم ماهر در معقول هستم و هم ناظر در منقول هستم، من به جای مرحوم آقا میرزامهدی آشتیانی مدرس مدرسۀ سپهسالار شدم و همۀ مدرسه سپهسالار به سرپرستی من واگذار شد. این غیر از مسألۀ رفتن در دانشگاه بود.

س- بله، این می‌بایستی که سال هزاروسیصد…

ج- سی‎ویک…

س- سی‎ویک سی‎ودو باشد.

ج- بله سی‎ودو باید باشد.

س- بله.

ج- و این هم‎زمان با دانشکده رفتن دانشکده‌ام بود البته. به این مناسبت چون به‌اصطلاح سوابق علمی من آن‌جا مشخص بود. دیگر مرحلۀ استادیاری از من نخواست دانشگاه تهران و یکسره ما را، عرض کنم که، در اثر تشخیص مدارک تحصیلی خودم، مدارک اجتهاد که از آقای بروجردی گرفته بودم، دانشگاه تهران مدرک اجتهاد من را به‌عنوان معادل با دکتری شناخت. دقت کردید؟

س- بله.

ج- و همین به ما اجازه داده شد که یکسره در دانشگاه تهران به‌عنوان دانشیار Associate Professor استخدام بشویم. بعد از پنج سال هم ترقی، به‌اصطلاح، ترفیعه پیدا کردیم به مقام استادی، استاد full time به‌اصطلاح. در حدود، بله، شاید متجاوز از بیست سال بود که ما استاد تمام‌وقت دانشگاه تهران بودیم. تا در سال گذشته بنده پس از سی سال استادی دانشگاه تهران با اصرار تمام خودم بازنشسته شدم. بازنشسته کردم خودم را و الان استاد بازنشستۀ دانشگاه تهران هستم. بله، عرض کنم که، و آن‌وقت در این زمان هم در این خلال هم بعد از، همین‌طوری که شما مستحضرید، پیش از ۲۸ مرداد در زمان مرحوم دکتر مصدق یک اختلافی راجع به برنامه‎های شرعیات بین دولت و مرحوم آقای بروجردی در وزارت فرهنگ و همین‌طور آن‌وقت که وزارت علوم نبود فقط همه کارهای چیز توی وزارت فرهنگ بود.

س- بله، بله.

ج- بنده به معرفی مرحوم آقای بروجردی و به انتصاب مرحوم دکتر مصدق به‌عنوان مجتهد جامع‌الشرایط شورای‌عالی فرهنگ منصوب شدم. دقت کردید؟

س- بله.

ج- یکی از مقاماتی را هم که به ما داده شد همین شورای‌ عالی فرهنگ بود که اولویت در شورای عالی فرهنگ بود. در آن‌جا خوب عده‌ای از ملیون بودند همکار ما مثل مرحوم دکتر شایگان، دکتر علی اکبر سیاسی بود، دکتر معین بود. این‌ها بودند. و دکتر آذر. این‌ها بودند که همه‌شان جزو یاران دکتر مصدق بودند. ما هم بودیم. ما هم به‌اصطلاح روابط‌مان با دکتر مصدق بسیار حسنه بود و مورد محبت ایشان بودم همیشه. بله، آن‌وقت هم این سمت را داشتم ولی هم‎زمان با این در دانشگاه تهران هم….

س- تدریس می‌کردید.

ج- درس می‌دادم بله. در دوره‎های دکتری دانشگاه تهران. کتابی هم که من نوشتم همان زمان بود. اولین کتابی که نوشتم به اسم «علم کلّی» بود که الان هم خیلی چندین بار چاپ شده و الان هم در دانشگاه تهران و در دانشگاه‎های دیگر ایران text book و به‌اصطلاح به‌عنوان متن تدریس می‌شود کتاب علم کلّی بود که مسائلی کلّی فلسفه بود که من نوشتم و الان مورد درس و…

س- استفاده قرار می‌گیرد.

ج- استفادۀ دانشجویان دانشگاه هست.

س- شما چه سالی تشریف آوردید خارج از کشور؟

ج- بله، بعد از ۲۸ مرداد، بعد از چند سال بعد از ۲۸ مرداد مثل این‌که در حدود سی‌وهشت و سی‌ونه بود مثل این‌که.

س- اولین سفر شما بود به غرب بود.

ج- بله اولین سفر به غرب بود به آمریکا بود. آمدم آمریکا. آمدم یکسره واشنگتن.

س- بله.

ج- بله. و در این‌جا وقتی که آمدم چون احساس کردم به این‌که زمینه…

س- چطور شد یکباره تصمیم گرفتید تشریف بیاورید آمریکا و بیایید واشنگتن. به قصد تحصیلات؟

ج- البته تحصیلات یکی از انگیزه‎های نهانی بود ولی انگیزه‎های دیگر هم بود. بیشترش عبارت از این بود که خوب وضع مملکت به صورت یک جریان نامطلوبی بود که من زیاد دوست نداشتم آن‌جا باشم و به‌اصطلاح دلم می‌خواست که به هر وسیله‌ای هست از این درگیری‎هایی که هست بود در مملکت در آن روزگار برکنار باشم. عرض کنم که، از این جهت، آن‌وقت هم که آمدم به عنوان مأموریت از طرف مرحوم آقای بروجردی آمدم. بله، به عنوان مأمور فوق‌العادۀ ایشان آمدم. و آن‌وقت بعد وقتی که آمدم این‌جا احساس کردم که واقعاً برای یک فردی که می‌خواهد که درست تحقیق از علوم اسلامی بکند فقط نبایستی که بسنده کند به علوم اسلامی و همان چهارچوب متدهای اسلامی سنتی. برای این‌که آن متدهای سنتی هر چند هم که خوب بود امّا این‌که بالاخره جوان‎های ما به طور کلّی جوان‎های اسلامی نه تنها متعلق به کشور ایران بلکه به سایر کشورهای دیگر این‌ها می‌آیند به آمریکا و اروپا و بالاخره ذهن‌شان به یک سلسله مسائل دیگری برخورد می‌کند و یک سلسله سؤالاتی در ذهن‌شان جایگزین می‌شود و این‎ها بایستی که بالاخره مورد تحلیل و تجزیه واقع بشود. خلاصه باید یک نفر دانشمند امروزی مجهز باشد به تمام جهازات و به زبان‌های مختلف. از این جهت فکر کردم که اصلاً صرف زبان یاد گرفتن کافی نیست که آدم یا در مملکت خودش شروع کند به زبان انگلیسی، فرانسه آشنا بشود. فرض کنیم به زبان انگلیسی و فرانسه آشنا شدیم ولی وقتی که به فکر این‌ها یعنی به فکر و آن سیستم فکری این‌ها ما آشنا نباشیم فایده ندارد. این برخورد نیست. یک برخورد سطحی خواهد بود. لذا وقتی که بنده آمدم در واشنگتن از همان سال اول رفتم در دانشگاه جورج تاون و آن‌جا تقاضا کردم از دورۀ لیسانس، لیسانس فلسفۀ غرب. در دانشگاه جورج تاون شروع کردم به درس خواندن در فلسفۀ غرب. به‌هیچ‌وجه خودم را دیگر آشنایی به فلسفۀ اسلامی نکردم با این‌که تا آن‌وقت بیشتر عمرم را در فلسفۀ اسلامی و در تفکر اسلامی به‌طورکلی به سر برده بودم ولی مع‎الوصف همه را گذاشتم کنار با این‌که گفتم به این‌که ما اگر بخواهیم از زیربنا شروع کنیم و اصلاً سیستم زیربنیادی تفکر غرب را آشنا بشویم بایستی به کلّی از آن متدولوژی خودمان صرف‌نظر کنیم و اصلاً روز از نو روزی از نو. از ابتدا باید شروع کنیم. لذا این‌جا آمدم دورۀ لیسانس را تمام کردم و به‌طورکلی در آمریکا بعد رفتم در میشیگان در دانشگاه آن هاریور. آن‌جا فوق لیسانس خواندم. بعد هم از آن‌جا رفتم به کانادا نُه سال. در کانادا دورۀ دکتری آنالیتیک خواندم. فلسفۀ آنالیتیک که بهش می‌گویند Anglo-American Philosophy. از منطق ریاضی شروع کردم با سایر کورس‎های دیگری که در همین رشته بود همه را با نهایت زحمت و صبر گذراندم تا موفق شدم به گرفتن درجۀ دکتری در رشتۀ فلسفۀ غرب فلسفۀ آنالیتیک از دانشگاه تورنتو.

س- بعد دوباره تشریف بردید ایران.

ج- نخیر. بعد از این‌که تحصیلاتم در دانشگاه تورنتو تمام شد دانشگاه جورج تاون این‌جا من را دعوت کرد برای Kennedy Institute of Essex در دانشگاه جورج تاون از فاندیشین کندی یک انستیتویی تأسیس کرده بودند به اسم Kennedy Institute of Essex. و آن‌جا سه نفر بودن که یکی فیلسوف یهودی بود و یکی هم مسیحی بود و بنده هم به‌عنوان فیلسوف اسلامی آن‌جا استخدام شده بودیم به‌عنوان، عرض کنم که، Senior Member of Kennedy Institute و همزمان با آن Membership در Kennedy Institute در (ناخوانا) هم من در بعضی از کورس‎ها درس می‌دادم.

س- تا چه سالی آن‌جا تشریف داشتید؟

ج- تا سال ۱۳۸۰ در چیز بودم.

س- ۱۹۸۰ منظورتان است.

ج- ببخشید ۱۹۸۰.

س- بله. در دانشگاه جورج تاون تشریف داشتید.

ج- بنده در دانشگاه جورج تاون بودم.

س- بله.

ج- بله. بعد ببخشید در این خلال دانشگاه Yale چون گه‎گاهی در آن هنگامی که در جورج تاون یونیورسیتی بودم از من دعوت می‌کردند برای کنفرانس. از جمله دو بار دانشگاه ییل از من دعوت کرد که آن‌جا کنفرانس بدهم. رفتم در دانشگاه ییل، نیوهیون، کنفرانس که دادم کنفرانس‎های بنده جالب توجه‌شان قرار گرفت و دعوتم کردند برای تدریس. دعوتم کردند به‌عنوان پروفسور در این‌که در دانشگاه ییل درس بدهم. کورس‌هایش را هم ترتیب داده بودیم حتی چاپ هم شده بود و توزیع هم شده بود بین دانشجویان و تابستان بود که من، فصل تابستان بود من نوعاً تابستان می‌رفتم ایران برای این‌که زن و بچه‌ام در ایران بودند برای سرکشی به آن‌ها می‌رفتم. این بار هم رفتم به ایران که برگردم در سپتامبر برگردم بروم به ییل، یعنی ییل و جورج تاون. بین ییل و جورج تاون کمیت می‌کردم. عرض شود که، هفته‌ای دو روز می‌بایستی که بروم ییل بعدش بقیه‌اش در جورج تاون می‌بایستی باشم.

س- بله.

ج- رفتم ایران که سرکشی به فرزندانم بکنم و در پاییز برگردم به آمریکا و مشغول کار بشوم در ییل و جورج تاون یونیورسیتی. یک وقتی که رفتم در تهران سال دوم انقلاب بود دیگر رهبر انقلاب نداشت دستور داده بود نمی‌دانم به چه مناسبت از ما وحشت کرده بود یا از ما بیم داشت که برگردیم آمریکا ممکن است که به‌اصطلاح وضعش را به هم بزنیم یا… چه عرض کنم. به‌هرحال ایشان دستور دادند که ما را نگذارند از تهران خارج بشویم. در حقیقت یک نوعی از House arrest بودیم ما در تهران. تا سه سال پیش که باز یک دعوتی دانشگاه آکسفورد از من کرد که بروم در آکسفورد درس بدهم. آن‌جا چون تابستان بود و دیگر به‌اصطلاح آن توصیه و فرمان آقای خمینی هم فراموش شده بود. مقامات فراموش کرده بودند. اسم بنده هم که در لیست ممنوع‌الخروج‌ها نبود که جلوگیری بتوانند بکنند. دقت کردید؟

س- بله.

ج- بدون سروصدا ما آمدیم به آکسفورد.

س- دقیقاً چه سالی بود این؟ چند سال پیش بود؟

ج- در سال ۱۹۸۳ بود مثل این‌که.

س- ۸۳؟

ج- بله.

س- شما از سال ۱۹۸۳ در آکسفورد تشریف داشتید تا الان که تشریف آوردید آمریکا؟

ج- یک سالش در آکسفورد بودم. بعد آمدم لندن و یک قدری در لندن بودم چون پسرم در لندن است مشغول تحصیل است با او بودم و این‌ها دیگر. من بیشتر از یک سال در آکسفورد نبودم. ولی خوب، روابط بعد از آن یک سال هم رابطه با آکسفورد داشتم گهگاهی می‌آمدند سؤال از من می‌کردند. حتی دانشجویان آکسفورد می‌آمدند گاهی آن‌جا درس می‌خواندند پیش من در لندن. رابطۀ علمی را داشتم با آکسفورد اما این‌که دیگر رسماً چیز نبودم.

س- در چه تاریخی از دانشگاه تهران بازنشسته شدید؟

ج- سال گذشته.

س- بله.

ج- بله.

س- عرض کنم، الان هم تشریف می‌برید آکسفورد که آن‌جا تدریس کنید؟

ج- نخیر، نخیر. دیگر بنده خودم هم apply نکردم. تقاضا نکردم برای این‌که دیگر حال تدریس و این‌ها هم زیاد ندارم. این‌جا هم همین‌طور. این‌جا هم زیاد من فعالیت نکردم که پست و درسی به دست بیاورم و این‌ها. اگر اتفاق بیفتد که مثلاً یک درس مختصری باشد حرفی ندارم ولیکن یک درسی که خیلی کار زیاد داشته باشد…

س- تمام وقت باشد.

ج- تمام وقت باشد و این حرف‎ها دیگر اصلاً حالش را ندارم.

س- آقای دکتر حائری، شما از دوران ملی شدن صنعت نفت چه خاطراتی دارید؟ چه چیزهای مهمی به یادتان می‌آید که فکر می‌کنید از نظر سیاسی و اجتماعی ارزش این را دارد که در تاریخ ایران ثبت بشود و باقی بماند.

ج- از دوران چی فرمودید؟

س- از دوران نهضت ملی.

ج- نهضت ملی.

س- زمان ملی شدن صنعت نفت و نخست‌وزیری دکتر مصدق…

ج- در دوران ملی شدن صنعت بنده با این‌که البته رسماً جزو جبهه ملی نبودم و اصولاً هیچ‌وقت مایل نبودم که در هیچ حزبی و در هیچ گروهی رسماً مشارکت کنم، ولیکن نسبت به جبهه ملی خیلی علاقه زیاد داشتم و بخصوص نسبت به شخص مرحوم دکتر مصدق که معتقد به او بوده و هستم و معتقدم که دکتر مصدق را چیزی شکست نداد مگر همان صداقت و صحّت خودش. عامل شکست او فقط صداقت و صحّت خودش بود، صحّت راه خودش. دقت کردید؟

س- بله.

ج- عقیدۀ بنده این است. و حتی این عقیده خودم را از هیچ‌یک از شخص دیگری من به دست نیاوردم حتی از خود دکتر مصدق. ولی بنده معتقدم با این‌که عامل شکست او فقط صحّت عمل و درستی کردار و رفتار سیاسی او بود. رفتار اصولی سیاسی. من به دکتر مصدق که احترام می‌گذارم به خاطر همان اصولی بودن روش دکتر مصدق بود. او همیشه یک حرف می‌زد چه در زندان، چه در ریاست نخست‌وزیری، چه در وکالت و چه در هنگام نشسته و چه در ایستاده. همیشه می‌گفت به این‌که شاه بایستی که در مملکت مشروطه سلطنت کند نه حکومت. این را در محاکمه می‌گفت، در زندان می‌گفت، در توی مجلس می‌گفت، در نخست‌وزیری می‌گفت. و من هم یقین داشتم مثل روز روشن که دکتر مصدق ابداً خیال ریاست جمهوری و این‌ها ندارد. کسی نیست که بخواهد که مثلاً شاه را بیرون کند خودش شاه بشود یا خودش رئیس‌جمهور بشود. او یک مرد دموکراتی بود و می‌خواست به این‌که واقعاً دموکراسی جایگزین دیکتاتوری و این‌ها بشود.

س- هیچ خاطرۀ شخصی از ایشان دارید؟ هرگز با ایشان ملاقات کردید؟

ج- بله. بنده چند بار با ایشان ملاقات کردم. یک بار مرحوم آقای بروجردی بنده را فرستادند برای به‌عنوان یک پیغامبری پیغام دادند که من به آقای دکتر مصدق بروم مطلب ایشان را عرض کنم. راجع به تولیت قم. مرحوم آقای بروجردی به من فرمودند که من خواهش می‌کنم از شما بروید به آقای دکتر مصدق بگویید که این متولی باشی قم نسبت به متولی‎هایی که من دیدم در تمام عمرم در بروجرد و در جاهای دیگر، نسبت به آن‌ها نسبتاً بهتر از سایرین است آن طور تجاوزکاری‎هایی که آن‌ها می‌کنند به مال موقوفه به آن شدت و حدّت از ایشان من نشنیدم و بعلاوه خوب کسی که…

س- کی بود آن‌موقع.

ج- آقای مصباح‎التولیه بود اسمش.

س- بله.

ج- و این را دکتر مصدق گویا بر اثر یک نمی‌دانم بدگویی‌‎هایی که مرحوم کاشانی کرده بود از تولیت، دکتر مصدق متولی تولیت آستانۀ قم را از ایشان گرفته بود و به آقای مشکات که به‌اصطلاح از جملۀ دوستان نزدیک آقای کاشانی بود داده بود. آن هم به فشار مرحوم کاشانی. دقت کردید؟

س- بله، بله.

ج- آن‌وقت مرحوم مشکات هم یک مرد بدی نبود مرد خوبی بود، رفته بود در قم در اثر سادگی یک سلسله مسائلی را در درگیری‌های با آقای بروجردی به وجود آورده بود. اصلاً وضع را به هم زده بود. دقت کردید؟

س- بله.

ج- آقای بروجردی به بنده فرمودند که برو به آقای دکتر مصدق سلام من را برسان بگو که خوب این آقای تولید سابق سال‎های سال این‌جا به‌اصطلاح سابقه داشته چیز داشته، حق آب و گل به‌اصطلاح دارد به این‌جا و به‎علاوه یک محیط آرامی را درست کرده بود. خوب این محیط آرام را بدون هیچ علتی به هم زدن موجبی ندارد. دقت کردید؟

س- بله.

ج- یک‌مرتبه راجع به این مطلب بود که رفتم در منزل ایشان پای تخت‌شان نشستم، به ایشان به آقای دکتر مصدق گفتم. آقای دکتر مصدق هم به من گفت خودت فلان‌کس که می‌دانی که این جریان به اختیار من نبوده آقای کاشانی، آقای کاشانی از این مداخلات زیاد می‌کند و واقعاً اسباب زحمت ما هم شده در بسیاری مسائل. حضرت آیت‌الله بروجردی هر چه می‌خواهند یک راهی را به ما نشان بدهند که ما همان راه را اقدام بکنیم انجام بدهیم بدون این‌که به‌اصطلاح این درگیری‌های با آقای کاشانی این‌ها پیدا بکنیم. خلاصه یک‌همچین جوابی هم دادند به من. یکی راجع به این مطلب بود. یک مرتبه راجع به این مطلب بود که من با ایشان ملاقات کردم.

س- بالاخره موضوع چه‌جوری حل شد آقا؟

ج- نمی‌دانم موضوع چه‌جوری حل شد.

س- یادتان نمی‌آید؟

ج- نخیر.

س- بله.

ج- آن آقای مشکات که دوامی پیدا نکرد و آن‌جا و بالاخره آمد و برگشت و نمی‌دانم چی شد. البته بعدش هم به آن آقای تولید ندادند متولی را. آقای بروجردی هم فوت کرد چی شد بالاخره نه این شد نه آن شد.

ج- عرض کنم که، یکی هم راجع به انتخاب خودم بود. من در سال ۱۳۷۱ بود مثل این‌که، بله؟ زمان آقای دکتر مصدق.

س- سی تا سی‌ودو. مصدق تا ۲۲ نخست‌وزیر بود.

ج- سی‌ودو بله.

س- شما چه سالی را در نظر دارید الان؟

ج- هزاروسیصدو… نه من دورۀ هفده را می‌گویم. بله اشتباه می‌کنم.

س- بله دورۀ مجلس هفده است.

ج- بله، مجلس هفده. مجلس هفده در چه سالی بود؟

س- مجلس هفده در سال ۱۳۳۲.

ج- بله. بنده در همان سال کاندید یزد بودم که شهر خودم است.

س- در انتخابات مجلس هفده.

ج- بله، در انتخابات دورۀ هفده…

س- برای این‌که شانزده در دورۀ مجلس شانزده دکتر مصدق نخست‌وزیر بود دیگر بله.

ج- بله، بله.

س- بعد انتخابات مجلس هفدهم بود که تا ۲۸ مرداد ۳۲ بود و بعد از جریان، بفرمایید.

ج- آن‌جا من کاندید بودم و آقای دکتر مصدق هم از من تأیید می‌کردند. دقت کردید؟

س- بله.

ج- بنده با آقای، یک آقای دکتر مرشد بود که بعد شد وزیر بهداری، این را عرض کنم که، در زمان‎های بعد. ولی در آن‌وقت بنده بودم و این آقای دکتر مرشد بود و آقای موسوی‌زاده. موسوی‌زاده کسی بود که وزیر عدلیۀ مرحوم قوام‌السلطنه بود. دقت کردید؟

س- بله، بله.

ج- موسوی‌زاده بود و بنده بودم و دکتر مرشد. البته این را هم باید عرض بکنم در اثر این‌که خوب شهرت ما به مناسبت پدرم در یزد خیلی زیاد بود، این دو نفر خودشان را به ما چسبانده بودند و الان من تقاضای مشارکت با آن‌ها نداشتم در کاندیدی. دقت کردید. مردم ما را کاندید کرده بودند. همه هم تأیید کرده بودند. آن‌ها دیدند به این‌که خوب سر و صدای مردم زیاد است در مورد ما، آمدند خودشان را به ما چسباندند. آن‌وقت در طرف مخالف، مخالف باز هم مخالف مخالف بنده نبود، طرف مخالف آن‌ها بود چون کسی با من مخالف نبود. طرف مخالف قهراً مرحوم دکتر طاهری و جلیلی و صراف‌زاده بودند و آن‌ها از لحاظ ارتباطات سیاسی و دولتی بخصوص آن‌ها دکتر طاهری خیلی قوی بود. دقت کردید؟

س- بله.

ج- یادم هست که چند مرتبه هم دکتر طاهری آمد خانۀ من گفت والله بالله تو خودت را از این‌ها بکش کنار ما شما را روی چشم می‌گذاریم. گفتم والله بنده اصلاً تقاضای کاندید شدن نداشتم اصلاً. حالا من خودم را از این‌ها بکشم کنار بیایم خودم را وارد شما بکنم معنایش این است که من اصراری دارم به کاندید شدن. این مردم من را خیال کردند که من هم دیدم چیز مردم به‌اصطلاح احساسات می‌کنند نسبت به آدم، نخواستم احساسات‌شان را چیز کنم…

س- جریحه‌دار کنید.

ج- جریحه‌دار کنم از این جهت قبول کردم. حالا بیایم بگویم به این‌که من از آن‌ها بدم می‌آید و با شما آمدم، این هم خوب نیست. بگذارید من به همین سکوت باقی بمانم ببینیم هر چی می‌شود، خدا خودش هر چی تقدیر کرد. به‌هرحال مرتبه دومی که من رفتم پیش آقای دکتر مصدق همین راجع به کاندیدای خودم بود.

س- انتخابات.

ج- در انتخابات دورۀ هفدهم. عرض کنم حضورتان که، ایشان هم یک مقداری شرح آن‌جا را دادند. و ایشان از موسوی‌زاده خوشش نمی‌آمد در اثر همین که وزیر عدلیۀ قوام‌السلطنه بود و سوابقی داشت و خلاصه خوشش نمی‌آمد از او ایشان هم به من پیشنهاد کرد مرحوم دکتر مصدق که بابا ما واقعاً به شما اخلاص داریم و واقعاً دلمان می‌خواهد که شما بیایید تو مجلس ولی یک کاری بکنید که این موسوی‌زاده دنبال‌تان نباشد. این اصلاً وضع ما را به هم زده. گفتم، عین همین جوابی که به دکتر طاهری دادم به مرحوم دکتر مصدق هم دادم. بعد ایشان هم که دیگر حرفی نزد و من هم آمدم بیرون. ولی خیلی به من اظهار محبت می‌کرد.

س- اصلاً شرکت نکردید توی… کاندیدا نکردید خودتان را.

ج- کاندید شدم ولیکن آخر آن‌ها…

س- خودتان شرکت نکردید.

ج- خودم شرکت نکردم آن‌ها خیلی روی‌شان زیاد بود. یک عده از یک گروهی را از کارد حتی دکتر طاهری هم با دکتر مصدق مربوط بود هم با دربار.

س- بله.

ج- یک گارد دربار را گارد سلطنتی را فرستادند به یزد، چند نفر را هم کشتند، آن‎ها انتخاب شدند و ما شکست خوردیم.

س- بله. پس اسم شما بود جزو کاندیدها؟

ج- بله. بله. تا آخر بود.

س- بله. خوب، آقای دکتر حائری، شما بعد از ۲۸ مرداد به سمت نمایندۀ آیت‌الله بروجردی تشریف آوردید آمریکا.

ج- بله.

س- این وظایف نمایندگی آیت‌الله بروجردی در آمریکا چه بود؟

ج- چیزی نبود جز این‌که ایشان می‌خواستند که یک فرد به‌اصطلاح با سوادی که بتواند پاسخگوی سؤالات مذهبی دانشجویان باشد در آمریکا باشد والا هیچ مطلب دیگری نبود. و نمی‌خواستند به این‌که بنده کاری بکنم و لذا کاری نمی‌کردم. و همین شاید بتوانم عرض بکنم، همین انجمن اسلامی کانادا و آمریکا را که شاید الان هم باشد.

س- انجمن اسلامی را می‌فرمایید.

ج- بله.

س- انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا.

ج- آمریکا و کانادا را ما تشکیل دادیم. بله. آقای قطب‌زاده هم به‌اصطلاح سکرتر ما بودند.

س- صادق قطب‌زاده؟

ج- صادق قطب‌زاده. یک آفیسی هم اجاره کرده بودیم در دوپونت سیرکل (Dupont Circle) که پول آن اجاره‌اش را ما می‌دادیم آقای صادق قطب‌زاده آن‌جا می‌رفت به‌عنوان سکرتری ما ریاست اعلی‎حضرت را…

س- به عهده داشت.

ج- بله. ما هم گاهی می‌رفتیم سری می‌زدیم.

س- دیگر چه کسانی با شما همکاری داشتند در این زمینه.

ج- بعضی از دانشجویان دیگر بودند.

س- از آدم‎هایی که سرشناس و معروفند اسم‌شان یادتان هست بفرمایید.

ج- بله، این آقای…

س- آقای دکتر یزدی نبودند؟

ج- نخیر. آن دکتر یزدی آن‌وقت آمریکا نبود اصلاً کسی که اسمش بود آن آقای چمران بود.

س- آقای مصطفی چمران.

ج- مصطفی چمران؟

س- مصطفی است مثل این‌که اسمش.

ج- ولی او در واشنگتن نبود در جای دیگر بود. نوشته‌هایش می‌آمد و می‌رفت و این حرف‎ها. با ما همکاری می‌کرد. ولی بعد من احساس کردم که آقای قطب‌زاده، خدا رحمتش کند، البته مستحق کشتار نبود ولیکن مورد اعتماد من نبود آن‌وقت. وقتی احساس عدم اعتماد کردم به ایشان، ایشان را من بیرون کردم و اصلاً به خاطر این‌که ایشان را نمی‌خواستم نگه دارم اصلاً خودم را کنار کشیدم آن‌جا را هم اصلاً به کلی…

س- تعطیل کردید.

ج- تعطیل کردم آن آفیس را.

س- بله.

ج- در اثر این‌که احساس عدم اعتماد به عمل ایشان کرده بودم.

س- این آفیس چه کار می‌کرد برای دانشجویان؟

ج- این آفیس اسمش این بود که به‌اصطلاح یک انتشارات مذهبی، انتشاراتی در سطح اخلاق، در سطح نصایح مذهبی گه‎گاهی می‌داد. ولی آقای قطب‌زاده پایش را از گلیم و چهارچوب این جریان فراتر می‌گذاشت. عرض شود که، و پول از ما می‌گرفت می‌رفت به‌عنوانی که مثلاً انتشارات ما را منتشر کند یا تبلیغاتی که در جهت منظور و هدف ماست انجام بدهد، عرض کنم که، کارهای خودش را انجام می‌داد. دقت کردید؟

س- بله.

ج- بنده هم که ایشان را aid خودم قرار دادم و به‌اصطلاح کمک یا جزو کمک‌کاران خودم قرار دادم و به‌عنوان سکرتری قبول کردم، آن هم در اثر توصیۀ مرحوم آقای بروجردی بود.

س- آقای بروجردی ایشان را می‌شناخت؟

ج- اجازه بدهید. شخص ایشان را خیر. پدر ایشان شخصی بود به اسم حاجی قطب چوب‎فروش بود پدرش در تهران. چوب‌فروش بود و حاجی قطب به‌اصطلاح خوب از کسانی بود که از مقلدین مرحوم آقای بروجردی بود و گاهی می‌رفت خدمت ایشان از تهران به قم و به‌اصطلاح با ایشان رابطۀ مذهبی داشت و مقلد ایشان بود و این‌ها، او از آقا خواهش کرده بود که فلان‌کس که نمایندۀ شما هستند در آمریکا شما توصیه بفرمایید که زیر بال من را هم که صادق قطب‌زاده است بگیرم. مرحوم آقای بروجردی هم به من نوشتند که یک‌همچین آقای حاجی قطب یک‌همچین فرزندی دارند آن‌جا، شما تا می‌توانید از ایشان به‌اصطلاح همکاری باهاش بکنید و ایشان را بپذیرید با همکاری. ما هم در اثر این سطح نه در بیشتر. ولی بعد دیدم که نه به درد ما نمی‌خورد ولش کردیم.

س- بله.

ج- بله.

س- عرض کنم خدمت شما، شما دیگر از کسانی که آن‌جا با شما همکاری می‌کردند بعدها سرشناس شدند و معروف شدند دیگر کس دیگری به یادتان می‌آید؟

ج- کجا؟

س- در همین دفتری که شما داشتید و آقای قطب‌زاده هم با شما کار می‌کردند.

ج- چندتا از جوان‌های دیگر بودند. یکی آقای اسماعیل، اسمش همین الان یادم است، آقای اسماعیل شاملو بود که الان تهران است الان در وزارت چیز است یعی تا دو سه سال پیش در وزارت نفت بود، آن‌جا بیرونش کردند. آن هنوز هم به حالت ملیّت باقی است. آقای اسماعیل شاملو شما می‌شناسیدش؟

س- نخیر.

ج- آقای اسماعیل شاملو بود و آقای قطب‌زاده بود و عرض کنم که، چند نفر بودند حالا درست یادم نیست کی‌ها بودند. ولی خوب آقای قطب‌زاده ماشاءالله خیلی ارتباطات زیادی داشت همه جوره‌، همه‌جوره که خیلی‎هایش این ارتباطاتش در شأن ما نبود. بله.

س- عرض کنم، آقای دکتر حائری، تا آن‌جایی که من یادم هست ما دربارۀ آقای آیت‌الله بروجردی مطلبی نداریم که ایشان را در واقع بشناساند به کسانی که دربارۀ ایشان اطلاعاتی ندارند. من فکر می‌کنم که شما با صلاحیت‌ترین فردی هستید که می‌توانید که ایشان را به ما معرفی کنید.

ج- عرض کنم حضورتان که، مرحوم آقای بروجردی بسیار مرد با تدبیری بود. مرد متّقی و پاکدامنی بود. و ریاستش هم به نظر من یعنی مرجعیت و ریاست مذهبی‌اش هم در ایران واقعاً یک آبرویی برای اسلام بود. برای این‌که رابطه‌اش با دولت به‎خصوص، رابطه‌اش با دولت وقت نه رابطۀ خصمانه بود و نه رابطۀ ارباب و رعیتی بود. دقت کردید؟

س- بله.

ج- همیشه سعی می‌کرد که از مرز خودش تجاوز نکند و در مرز خودش آنچه را که حق خودش می‌دانست تحکم می‌کرد به دولت وقت به شاه وقت. دقت کردید.

س- بله.