روایتکننده: دکتر مهدی حائری یزدی
تاریخ مصاحبه: ۲۸ ژانویه ۱۹۸۹ ـ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۶۷
محلمصاحبه: Eethesda, MD
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
ج- بله ایشان واقعاً یک مرد بسیار بسیار متقی، با خدا و بسیار با تدبیر آن هم با تدبیر نه شیطنت بلکه با تدبیر عقلانی. رابطهاش با دولت وقت با شاه یا حالا با وزیر، نخستوزیر یا اصولاً بهطورکلی با هیئت حاکمه یک رابطۀ بسیار شرافتمندانه بود. در مرز خودش خیلی اصرار داشت که تحکم بکند بهاصطلاح حق خودش را استنقاط کند و مواظب باشد که حق خودش یعنی حق مقام خودش از بین نرود. مثلاً در مسائل مذهبی دستور میداد به حکومت و بایستی حکومت هم یا هیئت حاکمه دستور او را انجام بدهد. اما در مسائل غیرمذهبی بههیچوجه مداخله نمیکرد بلکه طرفداری میکرد از منویات و اجرائیات هیئت حاکمه. این روش کلیاش بود، دقت کردید؟
س- بله.
ج- و لذا همیشه با دولت وقت یک نوع سازش این شکلی داشت که نه از هم گسیخته بود بهطورکلی و نه طوری بود که تحتالشعاع هیئت حاکمه قرار بگیرد.
س- بله. این توصیف خودتان را میتوانید با یکی دو تا مثال مشخص که اگر یادتان میآید همراه بفرمایید.
ج- مثال امثله و شواهد زیاد است. عرض کنم، فرض کنید که مسائل بهاییها در مملکت.
س- فرض نمیخواهیم بکنیم. آنی که شما خاطرۀ دقیق دارید بفرمایید.
ج- بله. مسأله بهاییها.
س- بله، بله.
ج- در مسأله بهاییها، خوب، تا آنجایی که ایشان تشخیص میداد که بهاییها یک گروه ناراحت کننده و اخلالگر در ایران هستند. مسأله صرف اختلاف مذهبی نبود. اینطوری که معروف بود تا یک اندازهای هم درست بود که این گروه یک نوع سر و سری با منابع خارجی دارند و بهاصطلاح بیشتر مجری منافع خارجی هستند تا منافع ملی، دقت کردید؟ در این طریق مرحوم آقای بروجردی بههیچوجه تردیدی از خودش نشان نمیداد که بهاصطلاح آنچه را که از دستش میآید از این اذیتها و کارهای مؤذیانهای که بهاییها دارند یعنی به طور مخفیانه افراد خودشان را وارد مقامات اداری میکنند و مقامات را اشغال میکنند بعد هم مسلمانها را ناراحت میکنند میزنند از بین میبرند. از این کارها خیلی زیاد میکردند. حالا بگذرید از اینکه الان صورت حق بهجانبی به خودشان میگیرند. کاری ندارم به وضع فعلی. ولی آن زمان این شکل بود واقعاً. هر جا که دستشان میرسید به هر وسیله بود هر مقامی بود اشغال میکردند و سعی میکردند دیگران را از بین ببرند یا وارد مجمع خودشان بکنند و کارهایی که آنها میخواهند از آن میخواستند انجام بدهند. دقت کردید؟ این بود. ولی ایشان، خوب، از این جریان از این ماجرا آگاه بود و جلوگیری میکرد به هر وسیلهای بود. دقت کردید؟ و همینطور در مسائل دیگر مذهبی از قبیل فرض کنید که اوقاف، از قبیل سایر مسائل دیگر که جنبههای مذهبی داشت ایشان، خوب، بالاخره معتقد بود که حق تصمیم گرفتن در این مسائل مذهبی حداقل با اوست.
س- بله.
ج- و نمیگذاشت اجازه نمیداد که دولت بدون اجازۀ او و بدون خبر او و بدون مشاورۀ او کاری بکند. دقت کردید؟ ولی در مسائلی که نه ارتباطی با مذهب به طور مستقیم نداشت بههیچوجه من الوجوه مداخله نمیکرد بلکه دولت را تأیید هم میکرد. آنوقت بنابراین هیچ به نظر من یک خوبی دیگرش این بود که هیچ ارتباط خصوصی با کسی نداشت. یعنی نه، شاید مثلاً ملیین یکی از وجوه و یکی از جهاتی که ملیین یک قدری دلتنگی داشتند ملیگراها از آقای بروجردی همین بود که آقای بروجردی مثلاً دکتر مصدق را تأیید نکرده یا نمیکرد ولی مثلاً شاه را وقتی که آمد تأیید کرد. دقت کردید؟ بنده فکر نمیکنم که آقای بروجردی مثلاً در اثر اینکه یک مناسبت مخصوص با شاه داشت اینکار را کرد در مورد شاه و بعد در مورد مصدق نکرد. در مورد مصدق نشسته بود ببیند که تا چه اندازه مصدق پایدار میشود. هنگامی که احساس میکرد که حکومت دکتر مصدق پایدار شده همهگونه روابط را حاضر بود، البته روابط عمومی نه روابط خصوصی…
س- بله.
ج- تأیید یا روابط عمومی را برقرار کند با دکتر مصدق. در مورد شاه هم همینطور. برای خاطر اینکه تقریباً یک سیاست پراگماتیزمی داشت یعنی بالاخره میگفت عملاً ما بایستی حالا از هرجا به هر وسیلهای شده هر قدر هم بهاصطلاح از طریق فساد یا از طریق تحمیل از طریق کودتا، شاه برگشته بالاخره این شاهی است که ما باید اینجا باهاش کار بکنیم. چارهای نداریم. یا باید برویم بنشینیم خانه اصلاً تمام این مسائل را چشمپوشی کنیم، یا بالاخره باید باهاش کار کنیم. همین. در زمان دکتر مصدق هم خود بنده چندبار عرض کردم از طرف آقای بروجردی واسطه بودم، عرض کنم حضورتان که، برای رابطۀ با ایشان و دکتر مصدق هم خیلی از ایشان احترام میکرد برای اینکه از قانون اختیارات خودش استفاده کرد و یک قانون خاصّی برای آقای بروجردی وضع کرد که مرجع تقلید هر روزنامهای که اهانت به مرجع تقلید بکند بدون محاکمه روزنامهاش تعطیل خواهد شد. این قانون را ایشان فقط برای خاطر، که حتی آقای کاشانی بدش آمد از این جریان. از یکی از جهاتی که آقای کاشانی رابطهاش با دکتر مصدق به هم خورد همین مسأله بود که دکتر مصدق جانبداری آقای بروجردی را کرده و او احساس میکرد که آقای بروجردی رقیب خودش است. دقت کردید؟
س- بله. من اتفاقاً همین الان میخواستم از شما سؤال کنم.
ج- در صورتی که اینطور نبود.
س- که روابط آقای بروجردی با آقای کاشانی چگونه بود؟
ج- روابط خوبی نداشتند. خیلی سرد بود روابطشان چون که آقای کاشانی خیال میکرد که آقای بروجردی رقیبش است ولی رقابت نبود او مرجع تقلید بود این ابداً، این یک رهبر سیاسی بود یک رهبر سیاسی مذهبی بود و بههیچوجه جنبۀ مرجعیت تقلید نداشت. چون قابل مقایسه نبود آقای بروجردی با آقای کاشانی. دقت کردید؟ و اما اینکه سؤال در سؤال قبلیتان که خاطرهای از زمان نهضت ملی و زمان دکتر مصدق دارم، بد نیست این خاطرهام را عرض کنم.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- عرض کنم که، یک روز گرمی بود که من تازه از خواب… تازه شب از خواب بیدار شده بودم صبح برای نماز صبح، تازه نمازم را تمام کرده بودم هنوز آفتاب نزده بود، تلفن خانهام صدا کرد. خانۀ من آنوقت در توی خیابان سیروس نزدیک سه راه سیروس بود در تکیۀ رضاقلی آنجا منزلم بود. تلفنم صدا کرد دیدم پسر آقای بهبهانی آقای آقاجعفر بهبهانی. گفت به اینکه اینجا منزل حضرت آیتالله بهبهانی است آقای بهبهانی خواهش میکنند که شما صبحانه را تشریف بیاورید اینجا یک کار واجبی با شما دارند میخواهند با شما… گفتم بسیار خوب. من همینطور پا شدم رفتم چون نزدیک بود منزل آقای… منزل آقای بهبهانی هم در همان نزدیکهای سهراه سیروس بود.
س- بله.
ج- بنده رفتم همینطور پیاده رسیدیم به منزل آقای بهبهانی رفتم آن بالا بالاخانه توی اتاق آقای بهبهانی. ایشان تو اتاق خصوصی کتابخانهاش نشسته بود. دیگر آنوقت نشستیم و ایشان طرح صحبت کردند. درست صبح روز ۲۸ مرداد بود. ایشان به من گفتند به اینکه، آقای بهبهانی، به من گفتند فلانکس شما میدانید که شاه از مملکت رفته بیرون. گفتم بله من شنیدم. گفتند که میدانید که، عرض کنم که، صحبت جمهوری هست. گفتم این هم گهگاهی به گوشم خورده. گفتند که من از شما یک خواهش دارم و آن این است که من استدعا میکنم شما همین امروز صبح بروید به قم، آنوقت آقای بروجردی خود شهر قم تابستان بود ۲۸ مرداد تابستان بود آقای بروجردی در شهر قم نبود در ییلاق بود در شش هفت فرسخی قم. بروید به آنجا پیش آقای بروجردی و از طرف من بگویید به اینکه آقا مملکت در شرف اضمحلال است و در شرف از بین رفتن است برای اینکه صحبت جمهوری است این مملکت هست. شاه رفته بیرون و همین امروز و فرداست که اصلاً تمام اوضاع و احوال مملکت به هم میخورد. اصلاً دیگر میافتد آن طرف پردۀ آهنین. دقت کردید؟
س- بله.
ج- دیگر اصلاً نه اسمی از دین خواهد بود نه اسمی از ایشان نه اسمی از مرجعیت نه اسمی اصلاً از اصل دین. اصلاً کمونیستی میشود مملکت میرود پی کارش. این را باید ایشان هر چه زودتر یک فکری بکنند. گفتم چه فکری؟ گفت یک دستخطی یک حکمی صادر بکنند که بالاخره مردم آگاه بشوند از این حقیقت بیایند جلوی تودهایها را بگیرند، عرض شود که، خلاصه نگذارند که مملکت کمونیست بشود. گفتم بسیار خوب جناب آقای بهبهانی من میروم حرفی ندارم همین الان پا میشوم میروم به قم به آقای بروجردی همین پیغام شما را از قول شما میدهم ولی بهتان عرض بکنم من یک سؤالی دارم و آن این است که اگر آقای بروجردی بعد از اینکه این پیغام را از بنده از سوی شما شنیدند به من گفتند بسیار خوب ولی نظر خودت چیه، اجازه میدهید که من نظر خودم را هم به آقای بروجردی بگویم؟ آقای بهبهانی خودش را جمع کرد و گفت نظر شما چیه؟ گفتم به نظر بنده بههیچوجه نمیآید که مملکت ایران با رفتن شاه کمونیست بشود. ممکن است حداکثر اکثرش ممکن است که جمهوری بشود ولی جمهوری ملازم و مساوی با کمونیستی نیست. خود رضاشاه هم یک وقتی برای مقام جمهوریت تلاش میکرد. دقت کردید؟
س- بله.
ج- و بهعلاوه مسائل دیگری هم هست که به این زودیها نمیگذارند مملکت ایران نه از جهات داخلی و نه از جهات خارجی نمیگذارند که مملکت ایران همینطور قُلپی یک لقمۀ چربی بیفتد تو دهان کمونیسم. بله ممکن است است فرمش تغییر بکند، سلطنتی بشود جمهوریت. ولی کمونیستی، بنده هیچ معتقد نیستم. دقت کردید؟ آنوقت، خوب، یکی از مطالبی که به من گفت، گفت آن دکتر فاطمی نطق کرده که، بله، آخرین پایگاه استعمار که شاه بود از مملکت رفت. گفتم حالا وقتی که آقای بروجردی یکهمچین حکمی صادر بکند باز همین شما راضی هستید که دکتر فاطمی بیاید بگوید که، بله، آخرین پایگاه استعمار انگلیس حکم صادر کرده. دقت کردید؟ این دیگر بدتر خواهد شد. اصولاً معنی ندارد در این مسائل…
س- من این نکته آخر شما را نگرفتم. که دکتر فاطمی صحبت کرده بود و در…
ج- در مورد رفتن شاه گفته بود.
س- بله، بله، حتماً سخنرانی بعدازظهر ۲۵ مرداد ایشان را در میدان بهارستان در نظر داشتند.
ج- بله، بله، من به آقای بهبهانی گفتم که اگر آقای بروجردی یکهمچین حکمی صادر کند بر علیه نهضت ملی و به نفع شاه فوراً آقای دکتر فاطمی یکهمچین مطلب دیگری هم خواهد گفت، آخرین پایگاه را آقای بروجردی فرض میکند میگوید، آخرین پایگاه استعمار انگلیس آقای بروجردی از قم یکهمچین حکمی صادر کرد. آیا این ارزش دارد اصولاً اینکار؟ دقت کردید.
س- بله.
ج- ایشان تأمّلی کرده بود دیده بود که بد جایی گیر کرده. خلاصه صرفنظر کرد از اینکه ما برویم به قم. دقت کردید؟
س- بله.
ج- این هم داستانی بود که در نظرم آمد بهتان عرض کردم.
س- آقای دکتر حائری این فعالیت گستردۀ حزب توده در دوران نهضت ملی سبب ناراحتی آیتالله بروجردی نبود؟
ج- بسیار، بسیار سبب ناراحتی ایشان بود.
س- چیزی یادتان هست در این زمینه که برای ما بفرمایید که موضوع خاصی مطلب خاصی در اینباره که سبب ناراحتی ایشان شده باشد و ایشان کوشش کرده باشند که با دولت این موضوع را مطرح بکنند یا راهحلی برایش پیدا بکنند؟ چیزی در این زمینه به یادتان میآید؟
ج- آقای بروجردی یکی از مشخصاتش این بود که همانطوری که عرض کردم خیلی آدم مدبری بود و خودش را توی دست و دهان احزاب و اینها نمیانداخت و کارهایی که میکرد البته کارهای نامرئی بود که میکرد. دقت کردید؟ عرض کنم حضورتان که، البته همین تودهای را در اعداد بهاییها به همان نحوی که بهاییها را مخلّ امنیت و بهاصطلاح استقلال ایران میدانست تودهای را هم میدانست و به همان ترتیبی که با بهاییها مبارزه میکرد به وسیلۀ البته عوامل خودش فعالیت میکرد که تودهایها اگر در یک مثلاً رئیس فرهنگ یک شهری باشند که موجب بهاصطلاح کارهای غیرمذهبی فرهنگی بشوند در آن شهر، سعی بکند که آنها را تبدیل کند آنها را از بین ببرد کسی دیگری که صلاحیت مذهبی دارد بیاورد روی کار و همینطور از اینکارها زیاد میکرد، ولی بیاید رسماً مثلاً یک کاری بکند که بیانیه صادر کند یا اعلامیه صادر کند، اهل شعار و اینها نبود ایشان. دقت کردید؟
س- بله.
ج- بله.
س- شنیدم از آقای دکتر آذر بسیار ناراحت بودند.
ج- نه.
س- و فکر میکردند که ایشان تودهای هستند.
ج- نه، من نشنیدم از آقای دکتر آذر بخصوص.
س- بله این مطلبی بود که خود آقای دکتر آذر به من گفته بودند برای این است که از شما میپرسم.
ج- بنده نشنیدم. به چه دلیل؟
س- ایشان، این آقا که به من گفتند فکر میکردند از قول آیتالله بروجردی که آیتالله بروجردی فکر میکردند که آقای دکتر آذر تودهای است. میدانید که آقای دکتر آذر یک برادری داشتند تودهای بود و گویا رفته بود، نمیدانم، روسیه و این حرفها، و عرض بکنم، این مسأله بود. البته ایشان خودشان چندتا خاطره دربارۀ این قضیه دارند.
ج- من نشنیدم. من هیچ…
س- که راجع بهش صحبت کردند.
ج- بنده هیچ قضیهای هیچ مسألهای نشنیدم که در ارتباط مستقیم با آقای دکتر آذر است. شاید به نظر من اصلاً اسم آقای دکتر آذر هم ایشان به نظر…
س- بله، به خاطر اینکه در آن زمان تودهایها فعالیت گستردهای در وزارت فرهنگ داشتند. شاید این مسألهای ایجاد کرده باشد.
ج- ممکن است. ممکن است. چیزی که من نشنیدم.
س- شما چه خاطرهای از آقای آیتالله کاشانی دارید؟
ج- خاطرههای زیادی دارم از ایشان خاطرۀ مهمی که از آیتالله کاشانی هست راجع به همان بعد از ۲۸ مرداد است که فوراً بعد از چند روزی رابطۀ ایشان با آقای زاهدی به هم خورد.
س- بله. شما قبل از ۲۸ مرداد هیچوقت با ایشان ملاقات کردید یا رابطهای داشتید؟
ج- با آقای کاشانی بله بله.
س- خاطراتی از آن زمان دارید؟
س- بله.
ج- بله از اینکه برسیم به بعد از ۲۸ مرداد.
ج- بله. یکی از خاطراتم عبارت از موضوع زندانی کردن آقای آیتالله زنجانی. آقا زنجانی، حاج سیدرضا زنجانی که جزو جبهه ملی بود. این را عرض کنم که زندانیاش کرده بودند. آن بعد از، اتفاقاً این البته این بعد از ۲۸ مرداد است.
س- این بعد از ۲۸ مرداد است بله.
ج- سؤالتان راجع به قبل از ۲۸ مرداد است.
س- پیش از ۲۸ مرداد بود. آن زمانی که کاشانی در اوج معروفیت و محبوبیت بود.
ج- من حتی خاطرۀ خاصی ندارم ولی یادم نمیآید.
س- بفرمایید. ادامه بدهید صحبتتان را همینی که داشتید میفرمودید بعد از ۲۸ مرداد.
ج- بله، مال بعد از ۲۸ مرداد است. همین زاهدی آقای آیتالله زنجانی را زندانی کرده بودند. آقای زنجانی هم چون از شاگردهای مرحوم پدرم بود و با من هم خیلی رفیق بود، من خیلی فعالیت میکردم برای آزادیاش. از جمله به آقای کاشانی هم رفتم گفتم که باید این آقای محترم را شما به هر چی هست بالاخره از زندان بیرونش بیاورید. بالاخره هملباس شماست، همقطار شماست، فلان و این حرفها. یک روزی در منزلم باز دنبال همین موضوع با آقای کاشانی از منزلم تلفن کردم راجع به همین موضوع. آقای کاشانی پشت تلفن اوقاتش تلخ شد به من گفت به اینکه تو آنوقتی که دکتر مصدق خانۀ مرا سنگباران میکرد آنوقت کجا بودی؟ چطور صدایت درنمیآمد؟ ولی حالا که این سید زنجانی را گرفتند افتادی به کار و مشغول فعالیت. من هم اوقاتم تلخ شد هر چی از دهانم درآمد به آقای کاشانی گفتم پشت تلفن. گفتم آقا شما اشتباه نکنید من خودم را از شما خیلی اعلم میدانم و افضل میدانم. اگر قبول ندارید یک مجلسی ترتیب بدهید که باشند فضلای قوم بحث بکنیم معلوم بشود کیست. من از شما دانشمندترم یا شما از من. شما به کی تحکّم میکنید. آنوقت یک تعبیر بدی کرد که من دیگر آنوقت نمیخواهم البته آن تعبیر را بگویم چون ایشان یک قدری گاهی سخنش…
س- شنیدم این را.
ج- بله، چیز است و یک تعبیر نامناسبی کرد که من همینطور گوشی تلفن را گذاشتم زمین و دیگر خجالت کشیدم که با ایشان دنبال کنم سخنم را. دیگر رابطهام هم با ایشان قطع شد. تا اینکه چند سال بعدش یکی از آقایان یزدیهای همشهری ما آمده بود در منزل ما، آقای کاشانی آمد در منزل ما به دیدن او. عرض کنم که، وقتی که پا شد برود من زیاد با ایشان صحبت گرم نگرفتم و حال آنکه آنجا میزبان بودم ولی گرم نگرفتم. قهراً در هنگام رفتن یک کمی احترام از ایشان کردم و پیرمردی بود و اینها تا نزدیکی در رفتم به مشایعت ایشان به احترام ایشان ایشان در راه به من گفت به اینکه، به تمام مقدسات عالم قسم که حقّانیت با من است با دکتر مصدق نیست. گفتم به تمام مقدسات عالم قسم که حقّانیت با دکتر مصدق است با شما نیست. این یک خاطره.
س- بله.
ج- یک خاطرۀ دیگر اینکه یک شبی، چون منزل آقای کاشانی در خیابان پامنار بود.
س- بله.
ج- شبی من از خیابان پامنار رد میشدم و هنگامی بود که آقای کاشانی مریض شده بود کسالت قلبی، شنیدم که ایشان کسالت قلبی دارد.
س- بله.
ج- گویا شاه هم رفته بود آنجا برای عیادتش.
س- شنیدم.
ج- بله. ما گفتیم به اینکه و نزدیکهای منزل ایشان رد شدیم بعد هم یک سید پیرمرد است ولو اینکه ما زیاد با همدیگر آشنایی یعنی رفاقت آن طور نداریم به هم خورده رفاقتمان، ولی حالا بد نیست برویم یک عیادتی ازش بکنیم شاید دلتنگی از ما داشته باشد ما یک نوع دلجویی این دلتنگی آخر وقت از دل ایشان خارج بشود. رفتیم. رفتیم در یک بالاخانهای نشسته بود روی تشک. زیر دستش نشسته بود آقای مکّی. آقای مکّی را دیدیم آنجا زیر دستش نشسته، من نشستم بالا آن طرف نشستم. آقایان مکی بود و نفر سوم یک شیخی بود که از امام جماعتهای تهران آقای آقاشیخ یوسف ایروانی، آن هم نفر سوم بود که تو آن اتاق بود، شاید هم الان باشد. گویا الان هم هنوز زنده است آن شیخ. عرض کنم که، آقای حسین مکی داشت داد سخن میداد با آقای کاشانی. آقای کاشانی هم خیلی خوشش میآمد از صحبت او، که من اولین کسی بودم که شیر نفت را به روی انگلیسها بستم و چهکار میکردم و اینها.
س- بله.
ج- ما هم آنجا ساکت بودیم هیچی حرف نمیزدیم. عرض کنم، این از سکوت ما مثل اینکه یک قدری ناراحت شد آقای مکی، گفت به اینکه، بله شما نظرتان چیه جناب آقای حائری؟ آقای مکی از من نظر خواست.
س- بله، بله.
ج- گفتم آقای مکی ما در یک مرتع دیگری میچریم. به همین لحن. گفتم ما در یک مرتع دیگری میچریم غیر از آن مرتع شما. اصلاً من نمیفهمم سخنان شما را.
س- بله.
ج- گفت، بله. بهش خیلی برخورد کرد به آقای مکی. به آقای مکی برخورد کرد این جواب ما گفت، بله از سکوت شما روشنفکرهاست که ملّتی بدبخت میشوند. دقت کردید؟ گفتم و یا… گفت و یا چی؟ گفتم و یا از حماقت یک مشت رجال خلقالساعه که خیال میکنند که واقعاً رجلیت دارند رجل هستند ولی فکر نمیکنند که این مردانگی آنها یا شهرت آنها به مردانگی در اثر جریانات دیگری است نه در اثر لیاقت و صلاحیت خودشان. آن جریانات سیاسی هم که رفع بشود مثل یک مشکی که درش را باز بکنند پر از باد باشد فوراً بادش خالی میشود. دقت کردید؟
س- بله.
ج- حماقت اینگونه رجال هم دخالت در بدبختیهای ملتها دارند. این خیلی تا پشت گوشش سرخ شد. سرخ شد و نتوانست حرف بزند. شروع کرد گفت به اینکه بسیار خوب شما معتقدید به اینکه من به دور کلاهم Made in England نوشته بود به دور عمامۀ آقای آیتالله کاشانی هم Made in England نوشته بود. (نامفهوم) گفتم آقای آیتالله کاشانی را شما بیخودی همراه خودتان چیز نکنید غرقش نکنید. ایشان موجود روحانی هستند مقامشان را شما چیز نکنید. آقای کاشانی مرد خوبی است و همه بهشان اخلاص دارند ارادت دارند. ولی شما آمدید ایشان را بهاصطلاح چیز کردید… به نظر من یعنی، به نظر من شما ایشان را یک قدری منحرف کردید. بالاخره نهضت ملی ایران اگر تشبیهش بکنید به سه پایه، یک پایهاش حداقل آقای کاشانی بودند که شما آمدید این پایه را خراب کردید. نهضت ملی ایران فروکش کرد. شما و آقای دکتر بقایی. بهش گفتم.
س- بله. آقای دکتر حائری، شما درباره بهاییها در ایران صحبت کردید و نظر آیتالله بروجردی، من میخواستم از حضورتان تقاضا کنم ببینم که آیا آیتالله بروجردی نقشی داشتند در آن جریان مبارزۀ خیلی شدید و علنی با بهاییها بعد از ۲۸ مرداد که منجر شد به خراب کردن گنبد حضیرهالقدس؟
ج- بله. نقش عمده را…
س- اصلاً این چی بود آقا؟
ج- نقش عمده آن جریان هم همین آقای بروجردی بود بله. آقای بروجردی آنوقت بهاصطلاح مثل اینکه یک جریانی بود که… ها، یادم آمد.
س- بفرمایید.
ج- عرض کنم که، آنوقت آقای خمینی جزو نزدیکان آقای بروجردی بود و حتی معروف بود که وزیر خارجه آقای بروجردی است. هنوز رابطهاش با آقای بروجردی به هم نخورده بود.
س- بله.
ج- بله. یکبار، حداقل یکبار در آن قضیه آقای خمینی از طرف آقای بروجردی رفت به دربار و شاه را ملاقات کرد. و بعد اینکه شاه را ملاقات کرد من خودم ایشان را دیدم. آقای خمینی را دیدم خودش برای من تعریف کرد. گفت که، بله، من از طرف آقای بروجردی رفتم شاه را ملاقات کردم. در آن جلسه که واقعاً خیلی مجذوب شاه شده بود آقای خمینی، بهطوریکه برای خود من نقل کرد. گفت به اینکه، بله من به اعلیحضرت گفتم به اینکه شاه فقید، که مقصود پدر ایشان باشد، گفت، پدر تاجدار فقید شما، آقای خمینی برای من گفت. گفت من به شاه گفتم که، پدر تاجدار فقید شما این گروه ضالّه را داد به طویله بستند. گویا رضاخان یک همچی کاری کرده بود.
س- بله من یادم نیست چیزی راجع به این موضوع…
ج- بله کرده بود.
س- بله بفرمایید.
ج- و الان هم مردم ایران همان جریان را از شما انتظار دارند. دقت کردید؟
س- بله.
ج- آقای خمینی گفت، این جوان، یعنی شاه، آهی کشید گفت آقای خمینی شما الان را با آن وقت مقایسه نکنید. آنوقت همۀ وزرا و همۀ رجال مملکت از پدرم حرفشنوی داشتند جرأت نمیکردند تخطّی کنند. الان حتی وزیر دربار من هم از من حرفشنوی ندارد من چطور میتوانم اینکار را بکنم. من دیدم که این جوان چهقدر راست میگوید قانع شدم. خلاصه مقصودم این بود که پاسخ سؤال شما را بدهم. آنوقت آقای بروجردی نقشهاش این بود که یک مقدار زیادی بهاییها را که به نظر ایشان خیلی اخلالگری میکردند حتی به امنیت مملکت ایران هم مخلّ بودند، یک جریانات خیلی بدی هم پیشآمد کرده بود با بیل و کلنگ در شهر یزد در یکی از دهات یزد یک پیرزن بیچارهای را با نوهاش نصف شب رفته بودند تو خانهاش ریخته بودند کشته بودند بهاییها.
س- بهاییها اینکار را کرده بودند؟
ج- بله. بله.
س- در یزد؟
ج- بله در یزد.
س- بله.
ج- این جریان خیلی وخیمی اتفاق افتاده بود. خیلی واقعاً دردناک بود. با بیل و کلنگ.
س- بله.
ج- برای اینکه آن زن مثلاً روی عقاید مذهبی خودش یک آه و ناله میکرده مثلاً نفرین میکرده به اینها.
س- بله.
ج- عرض کنم که آقای بروجردی با شاه توطئه کرده بود که یک مقدار زیادی اینها را کنترل کند. از جمله اینکه مرکز تبلیغاتشان را همان حضیرهالقدس بود در خیابان حافظ است مثل اینکه…
س- دقیقاً یادم نمیآید الان.
ج- بله. مثل اینکه در خیابان حافظ است. عرض کنم، آنجا را تعطیل کند. دقت کردید؟
س- بله.
ج- آنوقت به همین مناسبت تصمیم توطئه گرفته بودند، توطئه چیده بودند با خود شاه که اینکار را بکنند. به فلسفی هم دستور داده بودند که برود توی ملّت ماه رمضان در مسجد شاه مردم را آماده برای اینکار بکند.
س- بله.
ج- بله، مردم را برای اینکار آماده کند. و اینکار را هم کردند تا آنجایی که توانستند و تا آنجایی که شاه موافقت کرد. و گویا در یک مقطعی رسید که دیگر شاه و دولت کوتاه آمد و دیگر این کار هم متوقف شد.
Leave A Comment