روایتکننده: دکتر مهدی حائری یزدی
تاریخ مصاحبه: ۴ فوریه ۱۹۸۹ ـ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۶۷
محلمصاحبه: Eethesda, MD
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
ج- بله، به همین مناسبت که مجاورت بود بین منزل آقای کاشانی و منزل آقای ثقفی پدرزن آقای خمینی، هنگامی که آقای خمینی بهخصوص در فصل تابستان از قم میآمد به تهران و منزل پدرش سکنی میگزید آقای کاشانی رفتوآمد داشت در آنجا و با هم آشنا بودند خیلی. گهگاهی بهطوریکه آقای خمینی میگفت خودش، که آقای کاشانی بحثهای علمی و فقهی میکرد و خیلی بهاصطلاح انس پیدا میکرد با مباحث علمی، گهگاهی هم دو سه نفری یعنی کاشانی و خمینی و ثقفی میرفتند به بعضی از قسمتهای ییلاقی تهران شمیرانات و در آنجا چند شب میماندند و آنجا بحث میکردند و یکقدری تفریح و برمیگشتند. این بود مناسبتشان با آقای کاشانی و خیلی از این لحاظ صمیمی بودند. و از طرف دیگر آقای خمینی با آقای بهبهانی هم خیلی مربوط بود و خیلی معتقد به عقل سیاسی آقای بهبهانی بود و معتقد بود که آقای بهبهانی در عقل سیاسیاش قابل مقایسه با آقای کاشانی نیست. در روشهای سیاسی آقای بهبهانی کاملاً آقای خمینی همانطوری که بنده یادم هست، پشتیبان آقای بهبهانی بود خیلی بیشتر از اینکه اصلاً به افکار سیاسی آقای کاشانی وقعی بگذارد و از این جهت از نقطۀ نظر مشی سیاسی در خط مشی سیاسی مرحوم بهبهانی یعنی همان خطّی که آقای بهبهانی با دربار و صمیمیت با دولت وقت و اینها داشت، تقریباً در همان خط بود نظریات کلّی سیاسی آقای خمینی.
س- بله.
ج- بعدش نمیدانم چی شد که دیگر از این طرف به آنطرف چرخید. آن را دیگر بنده در ایران نبودم.
س- بله. در زمان دکتر مصدق وقتی که آقای آیتالله کاشانی طرفدار دکتر مصدق بودند و بعد شروع به مخالفت با دولت ملی کردند آقای خمینی کجا بود؟ آقای خمینی از طرفداران نهضت ملی بودند یا نبودند؟
ج- نخیر، نخیر. از اول آقای خمینی بهطوریکه یادم هست اتفاقاً اختلافش هم با ما سر همین مسألۀ آقای دکتر مصدق بود. با آقای دکتر مصدق زیاد رابطهای نداشت یعنی معتقد نبود به روش وی. ترجیح میداد سیاستهای نظیر سیاستهای قوامالسلطنه و رزمآرا را بر سیاست دکتر مصدق و اصول همانطوری که عرض کردم در آن خط مشی سیاسی بود. و بههیچوجه طرفداری نمیکرد از دکتر مصدق و آقای کاشانی که با دکتر مصدق بود بلکه شاید تخطئه هم میکرد. معتقد نبود که آقای کاشانی باید اینطور طرفداری کند از دکتر مصدق.
س- بله.
ج- بله.
س- من از این نظر این سؤال را میکنم برای اینکه اینجا من بارها در کتابها و در روزنامهها و اخیراً هم در روزنامۀ واشنگتنپست خواندم که نوشته بودند که واقعۀ کودتای ۲۸ سبب شد که احساسات ضد استعماری آقای خمینی تحریک بشود و وارد مسائل سیاسی بشوند، ولی با این ترتیب که شما میفرمایید ایشان خودشان در آن جریان… بودند دیگر…
ج- بله. بله.
س- بههرحال نظر خوشی با نهضت ملی نداشتند.
ج- نخیر ابداً.
س- بله. آقای دکتر حائری، ارتباط خویشاوندی شما با آقای خمینی چگونه است؟
ج- من خودم شخصاً با ایشان خویشاوند نبودم و نیستم. مرحوم برادرم با ایشان این اواخر خویشاوندی پیدا کردند به این معنی که آقای خمینی که پسر بزرگشان مرحوم…
س- آقا مصطفی.
ج- آقای مصطفی بود داماد مرحوم آقای اخوی ما بود و الان هم آن دو فرزند…
س- پدر حسین خمینی.
ج- بله. دو فرزندی که از مرحوم آقا مصطفی باقیست یکی حسین آقا و دیگری مریم خانم، هر دویشان نوههای برادر من هستند. این از نظر خویشاوندی. ولی از نظر دوستی و رفاقت خیلی زیاد، خیلی زیاد و عمیق و خیلی بهاصطلاح درازا بود از نظر تاریخ دوستی ما با آقای خمینی، شاید متجاوز از بیست سال، عرض کنم که، پیوسته، شب و روز، گاهی مسافرتها با یکدیگر داشتیم. ولی بعد از اینکه ایشان به قدرت رسیدند و من یکی دو مرتبه بعد از به قدرت رسیدن ایشان را در قم دیدم، دیگر رغبت نکردم با ایشان تماس بگیرم. خودم را کنار کشیدم.
س- بله. عرض کنم خدمت شما، شما مثل اینکه یک زمانی به من گفتید که زمانی نزد ایشان درس میخواندید.
ج- بله، یعنی درس، یک نوع درسی که درس فلسفه فقط. درس فلسفهای که مشهور به عرفان بود چون ایشان عرفانش خیلی خوب بود الان هم من عرض میکنم، ایشان در عرفان خیلی زحمت کشیدند در تئوری عرفان، در عرفان تئوری زحمت زیاد کشیده هم عملاً و هم از نظر تئوری در عرفان واقعاً خیلی متخصص و شاخص بود و آنوقت چون فلسفۀ صدرالمتألهین شیرازی آن قسمتش که در حقیقت آمیخته به عرفان است ایشان خیلی خوب میگفت. ولی آن قسمتی که مربوط به فلسفۀ محض است یعنی فلسفۀ مشّائی محض است که بهاصطلاح تعلیمات ارسطویی با تفسیرهای ابنسینا و فارابی و اینها باشد، ایشان بههیچوجه در آن رشته وارد نبود بلکه منزجر هم بود از آن فلسفۀ محض. خلاصه، به فلسفهای معتقد بود که جنبۀ عرفانی و ذوقی داشت.
س- بله.
ج- بله. در آن رشته بله من مدتی، مدت زیادی پیش ایشان تحصیل کردم و تمام اسرار را پیش ایشان خواندم. بله، در حدود شاید ده سال طول کشید.
س- سایر شاگردان آقای خمینی کیها بودند آقا؟ آقای مطهری بود آنجا؟
ج- نخیر، آقای مطهری و آقای منتظری، اینها خیلی اواخر، آنها آن وقتی که ما پیش ایشان میخواندیم من بودم و آقای آقا سیدرضا صدر که برادر بزرگ آقاموسی صدر، امام موسیصدر…
س- بله. بله.
ج- و دو سه نفر دیگر در این طراز. یک آقای فکوری بود که یزدی بود آن همبحث ما بود در آن درس، او مدتهاست فوت کرده خدا رحمتش کند. یک شیخ عبدالجوادی بود که اهل اصفهان بود نمیدانم کجاست الان کجاست اطلاع ندارم، فوت کرده یا هست، بههرحال او بود. این دو سه نفر بودیم. از آقای مطهری و از آقای منتظری هیچ خبری در آنوقت نبود. حتی آنوقت این دو نفر بههیچوجه پیوسته و آشنایی زیادی با آقای خمینی نداشتند. اینها از جمله شاگردان مرحوم آقا سیدمحمد محقق داماد بودند که آن داماد ما، داماد یعنی شوهر همشیرۀ بنده معروف به محقق داماد، او خیلی شهرت زیادی داشت و خیلی متخصص بود و عمیق بود. اینها شاگردهای او بودند. ولی نه در این اواخری که آقای بروجردی آمدند به قم و آقای خمینی خیلی مجذوب آقای بروجردی بود و خیلی بهاصطلاح نزدیک با آقای بروجردی بود و اینها از این نقطۀ نظر شاخص بود به وسیلۀ آقای بروجردی جذب شدند به آقای خمینی کمی و خیلی در یک مدت بسیار قلیلی آقای خمینی اجازه داد که این دو نفر در آن اواخر درس بیایند بنشینند درس اسرار را گوش کنند. ولی شاید بیشتر از شش هفت ماه طول نکشید که دیگر ایشان هم ترک کرد درس فلسفه را. بعد اینها رفتند پیش آقای طباطبایی مشغول تحصیل شدند. ولی تا آنگاه بههیچوجه اصلاً گرایشی هم به فلسفه نداشتند این دو نفر. من دیگر اطلاعی هم ندارم از تحصیلات فلسفی آقای منتظری و آقای مطهری. دیگر آنوقت هنگامی بود که من از قم دیگر بعد از این دور بودم و یا تهران بودم یا آمریکا بودم نمیدانستم اینها در چه حالی هستند.
س- بله. عرض کنم، آقای شریعتمداری را شما چهجور میشناسیدش آقای حائری؟ آقای شریعتمداری در این ارتباطات بعد از فوت آقای آیتالله بروجردی در دستگاه روحانیون در کجا قرار داشتند؟
ج- آقای شریعتمداری یکی از مراجع بود. یکی از مراجع بود که اتفاقاً مقلّدینش خیلی بیشتر از سایرین بود. بیشتر از آقای گلپایگانی بیشتر از آقای خمینی. اصلاً قابل مقایسه نبود. دستگاه مادّیاش هم در اثر همین کثرت مقلدین و اینها خیلی گستردهتر از اینها بود. و بالاخره تقریباً جزو مراجع درجه اول به حساب میشد.
س- یعنی مقام علمی و مذهبی ایشان از مال آقای خمینی بالاتر بود با این ترتیب.
ج- مقام علمیاش با همدیگر یکسان بودند. اینها خیلی از قدیم هم همبحث بودند همدرس بودند، شریعتمداری و خمینی سالهای سال از جوانی با همدیگر همدرس بودند رفیق بودند. بعد به مقام مرجعیت که رسید چون آن بالاخره رفته بود تبریز و سابقۀ تبریز داشت و مردم تبریز به او مراجعه کرده بودند و این حرفها، یکهمچین شانسهایی آنوقت آقای خمینی نداشت. و در حینی که مرحوم شریعتمداری بیشتر آذربایجان در حقیقت متوجهاش بودند و مقلّدش بودند و آن هنگامی بود که آقای خمینی حتی یک مقلّد هم نداشت. دقت کردید؟
س- بله.
ج- از این جهت آقای شریعتمداری جزو رؤسای روحانیت شیعه حساب میشد. در عِداد آقای حکیم. بعد از آقای حکیم در حقیقت شاید آقای شریعتمداری اول بود.
س- بله. آقای دکتر حائری، بعد از فوت آیتالله بروجردی شما یک مقداری صحبت کردید راجع به ارتباط دستگاه روحانیون با دستگاه دولت، این آغاز اختلاف چگونه بود با دولت؟ آیا واقعاً همانطور که شایع هست مسئلۀ اصلاحات ارضی، حق رأی زنان و خدمت نظاموظیفۀ زنان، این مسائل باعث اختلاف بین دستگاه سلطنت و دستگاه روحانیون شد؟
ج- والله بنده حقیقتش این است که آن هنگام در ایران نبودم در آمریکا بودم، ولیکن از همین آمریکا احساس کردم در طرفین قضیه یک دستهایی هست که اینها را میخواهد با همدیگر چیز کند.
س- به جان همدیگر بیندازد.
ج- به جان همدیگر بیندازد. مثلاً فرض کنید که از جمله قضایایی که من از آمریکا خودم درک کردم از دور، همین مطلبی بود که میخواهم عرض بکنم. بعد از اینکه آقای بروجردی فوت کرد معمولاً شاه وقت تلگراف میکرد به اشخاص بعدی و با آن شخصی که شاه تلگراف میکرد آن در حقیقت کمکم مشخص میشد که آن جزو کاندیدهای مرجعیت است. بعد از آقای حکیم و آقای بروجردی شاه تلگراف تسلیت کرده بود به قم و همۀ این آقایان به شریعتمداری، به گلپایگانی، به نجفی مرعشی، نمیدانم کس دیگر مثل اینکه نبود. به همۀ اینها تلگراف کرده بود به آقای خمینی تلگراف نکرده بود. من همانجا از آمریکا احساس کردم که قطعاً آقای خمینی بهش برخواهد خورد خیلی چون خیلی از این جریانات خیلی بهش برخورد میکرد اصولاً برای اینکه خودش خیلی معتقد به خودش بود، ولو اینکه حق نداشت اخلاقاً، خوب آدم اخلاقاً چه حقی دارد که برخورد بکند. ولی خیلی ناراحت میشد و ناراحتیاش هم طوری بود که انتقام گیرنده بود. دقت کردید؟
س- بله.
ج- اینگونه ناراحت. من همانوقت پیش از اینکه هیچ اتفاقی بیفتد احساس میکردم که یک اتفاقی خواهد افتاد از این جریان. در صورتی که حق این بود که شاه حالا که تلگراف میکند با همه به یک طور عمل کند. و همینطور جریان به همین شکل دامنهدار شد و پیشرفت کرد و این در حقیقت خلأ، این اختلاف وسیعتر شد هی روز به روز.
س- بله.
ج- بله.
س- این دستهایی که شما میفرمایید دقیقاً چه چیزی مورد نظر شماست؟ چه قدرتی، چه نیرویی، چه مرجعی، دستگاهی در نظر دارید؟
ج- بنده همیشه…
س- چون ما همیشه این صحبت را میکنیم. میگوییم دستهایی در کار هست ولی دقیقاً مشخص نمیکنیم که منظور از این دستها چیست؟
ج- من خودم هم نمیدانم چه دستهایی هست. مثلاً من از شما حق دارم سؤال کنم آن دستهایی که شاه را این اواخر به یک سلسله کارهایی واقعاً نامعقول، حالا یک سلسله کارهای معقولی باشد یک چیزی. یک کارهای نامعقول بچگانۀ احمقانه وادار میکرد مثل تغییر تاریخ. آخر واقعاً این چه دستی بود که تاریخ…
س- فکر نمیکنم دستی بوده. من فکر میکنم تصمیم خود ایشان بوده.
ج- نه فکر نمیکنم برای اینکه او اهل این تصمیمهای این شکلی نبود. یا فرض کنید که آن جشن دوهزاروپانصد ساله با آن افتضاح.
س- بله.
ج- یا آن…
س- تاجگذاری، جشن دوهزاروپانصد ساله.
ج- بله.
س- جشن هنر شیراز.
ج- جشن هنر شیراز. از اینگونه کارهای جلف و بچگانه. اینها در یک محیط اسلامیِ دینی خوب اینکارها خیلی بد است. خیلی خیلی عرض کنم افتضاحآور است. با فرض اینکه اینجا هیچ تأثیری هم در پیشبرد نه فرهنگ ندارد نه تمدن دارد نه اقتصاد دارد. دقت کردید؟ جز کار احمقانهای چیز دیگری نیست. حالا چه دستهایی است. همینطور یک سلسله دستهایی هم در آن طرف ممکن است پیدا بشود که همیشه یک کسی را که آماده است تیر بکند به اینکه چه خوب تلگرافی کردید یک فحش دیگر هم بدهید بهتر است. آیا این طرف دیگر ممکن است یکهمچین کارهایی یکهمچین دستهایی باشد که آنها را تشویق بکند به مخالفت.
س- شما در سال ۱۳۴۲ ایران تشریف داشتید؟
ج- فکر نمیکنم.
س- در زمانی که ۱۵ خرداد اتفاق افتاد.
ج- بله، بله، مثل اینکه بودم در ایران.
س- بله. چه خاطرهای از آن روز دارید؟
ج- خاطرۀ آن روز در تهران من بودم…
س- اصلاً آن چیزی که خاطرات شما یاری میکند این واقعه یا حادثۀ ۱۵ خرداد چه بود داستانش؟
ج- ۱۵ خرداد همین بود که…
س- البته میدانیم که…
ج- از قم شروع شد. آقای خمینی یک نطقی کرد…
س- بله، بله. خاطرۀ خاصی از این روز دارید؟
ج- خاطرۀ خاصی که بنده خودم احساس میکردم صبح از منزلم آمدم بیرون و رفتم منزل یکی از دوستانم طرف بازار و آنجاها بود. عرض کنم، وقتی که داشتم میرفتم دیدیم به اینکه بعضی از این سربازها توی کامیونها آنجا کامیونهای ارتشی تفنگشان را به طرف مردم گرفتند و همینطوری دارند میروند یواشیواش، ولی تفنگشان به سوی مردم بود. خیلی من تعجب کردم. بعد که رفتم توی کوچه دیدم یکی دوتا صدای تفنگ آمد. بعد به همین مناسبت زود رفتم از پسکوچه رفتم منزل یکی از دوستانم نشستم بعد صدای تفنگ خیلی زیاد شد تا اینکه آنوقت من توانستم منزلم شمیران بود به همین مناسبت نرفتم به منزلم شمیران دیدم که خطرناک است چون صدای تیراندازی زیاد است. عرض کنم که، رفتم ناهار منزل یکی از دوستان دیگر نزدیک همان منزلی بود که رفته بودم. آنجا بودم و بعد عصری رادیو را گرفتم و تقریباً شاید در حدود سهچهار بعد از ظهر رادیو را گرفتیم که آن آقای رئیس سازمان وقت کی بوده؟
س- پاکروان.
ج- پاکروان گفت به اینکه بله آقای خمینی را گرفتیم و تبعید کردیم. آقای محلاتی را گرفتیم. سه نفر را اسم برد. آقای حاجآقا حسن قمی را در مشهد. دیگر بیشتر از این من خاطرۀ شخصی ندارم.
س- بله. اعتراض جامعه روحانیون به مسأله اصلاحات ارضی…
ج- آن بعد شروع شد.
س- عرض کنم یا حق رأی زنان و یا خدمت نظام وظیفۀ زنان در ارتباط با این موضوع شما هیچ اطلاع خاصّی دارید بین دستگاه دولت و روحانیون؟
ج- نخیر اطلاع خاصّی ندارم برای اینکه نبودم در ایران.
س- بله شما تشریف نداشتید. عرض کنم، شما بعد از تبعید آقای خمینی به نجف دیگر هیچوقت ایشان را ندیدید؟ ارتباط داشتید با ایشان وقتی که ایشان نجف بودند؟
ج- نخیر، نه. وقتی که ایشان نجف بودند فقط دانشگاه تورنتو من در دانشگاه تورنتو تز دکتریم را مینوشتم، عرض کنم که، یک مسألهای بود که مربوط به عرفان بود، البته یک قدری اصطکاک مختصری داشت به عرفان، میخواستم این مطلب را از کتابهای ابنالعربی از فتوحات مکّیه کتابی که مال ابنالعربی است نوشتۀ ابنالعربی است محیالدین عربی است، این را در آن تزم وارد کنم یک تکهای بود. هر چه خواندم نفهمیدم چه میگوید چون خیلی عرفانی بود و مغلق و فکر کردم کس دیگر هم در، حتی نه در ایران نه در هیچ کجا جای آقای خمینی به نظرم نیامد کسی بتواند این جمله را حلّ کند. یک کاغذی نوشتم و همین قسمتی از فتوحات مکّیه را که مورد نظرم بود زیراکس کردم و گذاشتم لای پاکت و برای آقای خمینی به نجف فرستادم و از ایشان خواهش کردم که این مسئله را برای من حلّ کنند. جواب آن یک جواب خیلی دوستانهای بود و جوابش هم حلّ نکرده بود گفته بود، کاغذش را هنوز دارم، نوشته بود به اینکه خیلی خوشوقتم که شیخ کبیر یعنی محیالدین عربی تو را بعد از سالهای سال به یاد من انداخته و عرض کنم که بله از دور به یاد من افتادی و اینها، و من دیگر آن قدرت و تفکر شما از نظر من سراغ دارید دیگر در من نمانده و عرض کنم که من دیگر الان مسائل عادی را هم درست درک نمیکنم چه برسد به این مسائل عمیق عقلانی و عرفانی خلاصه از زیر بار جواب دررفته بود. ولی یک کاغذ مفصلی در جواب بنده نوشته بود، همین.
س- حدوداً چه سالی بود آقا این؟
ج- حدوداً سال هزاروسیصدو…
س- شما تورنتو تشریف داشتید؟
ج- بله، بله، تاریخ فرنگیش به یادتان میآید؟
ج- بله. هزارونهصدوشصتو…
س- از اینجا میشود پیدا کرد.
ج- شصتوپنج بود.
س- شصتوپنج؟
ج- بله، ۶۵.
س- خوب آقای دکتر حائری، شما بعد از انقلاب منصوب شدید به وسیلۀ آقای خمینی و آقای دکتر سنجابی به سرپرستی سفارت ایران در واشنگتن.
ج- بله
س- این موضوع چی بود آقا وضع؟ چه خاطراتی از رفتن به سفارت دارید؟ در سفارت بعد از انقلاب چه خبر بود؟ آیا واقعاً اسناد و مدارکی در سفارت باقی مانده بود یا قبلاً آقای زاهدی همه را تمیز کرده بود و برده بود؟
ج- بله. ما والله نتوانستیم بفهمیم برای اینکه این آقایانی که خودشان را بهعنوان انقلابی قلمداد میکردند ریخته بودند و بیشتر سفارتخانه را اشغال کرده بودند و به ما هم مجال نمیدادند که ما آنجا آگاهی پیدا کنیم. علت اینکه من کنار هم کشیدم به همین مطلب بود.
س- چگونه شد که شما را انتخاب کرده بودند در آمریکا؟
ج- نفهمیدم. من بههیچوجه آقای سنجابی هم مرا نمیشناخت تا آنوقت به همین دلیل که اسم من را هم غلطی نوشته بود، نوشته بود آقای سید مهدی حائری یزدی. من سید نیستم. عرض کنم که خود ایشان در آن نامهاش هست، نوشته بود به اینکه ما با آقای خمینی تماس گرفتیم و از ایشان مصلحتاندیشی کردیم که چه کسی را ایشان سراغ میدانند چون نقطۀ حساسی است به سرپرستی سفارت ایران در آمریکا منصوب بکنیم. آقای خمینی خودش گفته بود این مطلب را. آن مطلبی را که آقای خمینی گفته بود عیناً مثل اینکه خود دستخط خود آقای خمینی بود، درست یادم نیست، هست توی کاغذهای من در تهران هست، اینجا همراهم نیست.
س- بله.
ج- عرض کنم که، یا گفتۀ آقای خمینی یا دستخط آقای خمینی عیناً این بود بهطوریکه یادم هست، که من آقای حائری را دوست داشتم با معلومات کثیری که دارند در ایران میبودند الان و با ما کمک میکردند بخصوص در ارتباط بین حوزهها و دانشگاهها، و لیکن حالا که در آمریکا هستند بهتر این است به اینکه ایشان در کار دخالت داشته باشند و سرپرست سفارت ایران در آمریکا باشند. ما هم چون دیدیم به اینکه خوب، با آن همه سابقۀ رفاقتی که با آقای خمینی داشتیم ایشان بعد از این مدت یک کاری از، حقیقت یک کاری را از ما خواسته که بهش بکنیم. این یکی مسألۀ خصوصی رفاقت بود. یکی دیگر هم گفتیم که خوب، بالاخره ممکن است که ما کاری برای ایران بکنیم… خودش یک وظیفۀ اخلاقی است علاوه بر مسائل شخصی. با این دو دلیل رفتم. من آنوقت توی دانشگاه جورجتاون همینطوری که میدانید توی کندی اینستیتوت بودم. صبحها یادم هست که اتومبیل سفارت همان اتومبیل بهاصطلاح خود سفیر آنوقت هنوز آن اتومبیلش را نفروخته بودند، میآمد صبحها در حدود ساعت ده دم کندی اینستیتوت در جورجتاون و ما میرفتیم به سفارت. دو هفته شد، دو هفتۀ پیوسته رفتیم به سفارت.
س- چه…؟
ج- یک قسمت کوچکش که هنوز اعضای سابق سفارت از جمله یک خانم آمریکایی هم بود، نمیدانم اسمش یادم نیست، درست یادم نیست اسمش را، یک خانم آمریکایی بود و دو سه نفر دیگر از اعضای سفارت بودند از جمله مثل اینکه آقای پیرنیا هم بود.
س- بله، بله.
ج- بله. خلاصه دو سه نفر دیگر از اعضای سفارت در یک قسمت کوچک دیگر که دست ما بود و این اشخاص. خوب، تا آنجایی که ما یک قدری بررسی کردیم، از جمله چیزهایی که پیدا کردیم عبارت از این بود که گزارش داده بودند از قنسولگری ایران در نیویورک که یک مبلغ پولی به مبلغ هفت میلیونوهشتصدوپنجاه هزار دلار متعلق به وزارت دریاداری ایران در یکی از بانکهای آمریکا در زیر نظر قنسولگری ایران آنجا بوده و این آقایانی که بهعنوان کودتا یا هر چیز از طرف آقای خمینی رفته بودند به پاریس یک ورقۀ یک نامهای از آقای خمینی در دست داشتند که دو سه نفر از اینها را اسم برده بود که اینها خوب است که نظارت کنند بر سفارت و قنسولگریهای ایران در آمریکا که اموال ایران هدر نرود. یکهمچین چیزی در دست داشتند. با در دست داشتن این نامه رفته بودند قنسولگری ایران را در نیویورک اشغال کرده بودند.
س- مثل اینکه یک آقایی بود به نام آقای ضرابی. بله؟
ج- نمیدانم ضرابی نمیدانم. یک آقای سوری بود.
س- بله، بله، آقای سوری بود.
ج- بله. و خلاصه ایشان همان روز قبضه کردن قنسولگری همۀ این مبلغ را انتقال داده بود به حساب شخصی خودش طبق آن مدرکی که به ما نشان داده بود، گزارش داده بودند. خوب، ما دیدیم که بالاخره این یک کار ناحقی است. بدون مشورت با سفارت، بدون مشورت با مقامات وزارت خارجه این پول را به چه دلیل منتقل به حساب شخصی خودش کرده. گفتند روزی پنج شش هزار دلار بهرۀ آن پول است. دقت کردید؟
س- بله.
ج- ما عیناً این مدارک و اینها را درست کردیم و تلکس کردم به آقای خمینی به وزارتخارجه ایران در تهران خطاب به آقای خمینی که یکهمچین پولی یکهمچین شخصی منتقل کرده به حساب شخصی خودش و من خواهش میکنم که اگر چنانچه میخواهید من کاری از دستم میآید که اینجا انجام بدهم برای شما و به قول شما برای اسلام برای ایران، شخصاً بدون حتی توسط وزارت خارجه، چون من واقعاً آقای دکتر سنجابی هم البته از دور شنیده بودم ایشان مرد ملّی است، ولی نمیشناختم حضوراً. گفتم به اینکه من میل ندارم با شخص دیگری که واسطه بین ما و شما باشد تماس بگیرم، با خودتان اگر چنانچه میل دارید من اینجا کاری بکنم اجازه بدهید که من با خود شما تماس داشته باشم و خودتان دستور به من بدهید که اقلاً این افرادی که اینجا مریدهای شما هستند خودشان را پیوسته به شما میدانند وابسته به شما میدانند، اینها احساس بکنند که من با خود شما متفق هستم، بنابراین این یک قدری حرف شنوایی از ما پیدا کنند ما کاری انجام بدهیم. و اگر اینکار را نکنید من از انجام این خدمت معذرت میخواهم. این تلکس را ما کردیم. بعد هم تلفن کردم به آقای دکتر سنجابی در وزارت خارجۀ تهران که تلکس ما رسید؟ گفت بله تلکس شما رسید و ما یک پیک خصوصی گرفتیم که این تلکس را شخصاً ببرد به قم، چون آنوقت هنوز آقای خمینی قم بود، به آقای خمینی بدهد که کسی واسطه نباشد به دست ایشان بدهد.
س- بله.
ج- بعد دیدیم که یک هفته دو هفته سه هفته شد جواب نیامد بعد هم دیگر بنده نرفتم به سفارت برای اینکه دیدم رفتنم به سفارت جز اهانت خود من چیز دیگر نیست. هر روز هم این تحمیلاتی این بچهها میکردند به ما یک کسی را میفرستادند…
س- آقای شهریار روحانی آنجا بود. یزدی بود.
ج- این آقای حسین لواسانی میآمد به ما…
س- اکبر… آنجا بود.
ج- بله. به مناسبت اینکه پدر آقای لواسانی با ما رفیق بود این حسین میآمد آنجا یک حرفهایی میزد از طرف آنها. خلاصه، من دیدم که اگر اینطور نباشد جز اهانت به ما هیچ نتیجهای ندارد. بله، از این جهت بود دیگر من نرفتم به سفارت تا اینکه رفتم به ایران و به قم که رفتم برای اولینبار بعد از این همه سالها مفارقت آقای خمینی آمدند به دیدن ما منزل مرحوم پدرم. مرحوم آقای اخوی حضور داشت، حسینآقا بود، احمدآقا بود و خود ایشان. آمد به دیدن ما و من به ایشان گفتم که آقا شما اگر ما را به بازار حراج هم ارائه میکردید عرضه میکردید بیشتر پول گیرتان میآمد تا اینکه به این انقلابیون خودتان به این بچهها ما را فروختید. گفتند مگر چی شده؟ گفتم ما یک تلکسی فرستادیم به قول خودمان زحمتی کشیدیم یک جریانی را کشف کردیم برای خاطر اینکه بیتالمال مسلمین هدر نرود گزارشی خدمتتان دادیم و شما هیچ اعتنا نکردید اصلاً به ما حتی یک فحش هم ندادید چه برسد به اینکه جواب. گفت نرسیده. گفت به جان خودتان نرسیده. گفتیم بسیار خوب شاید صحیح باشد. بعد همان شب چون مدارکم را همراهم برده بودم نشستم دومرتبه با استناد به آن مدارک تمام وقایع را برای ایشان نوشتم و روز بعد که رفتم به ایشان بهعنوان بازدید منزل ایشان خودم به دستشان دادم علاوه بر اینکه گفتم به دستشان دادم و ضمناً گفتم آقا اینها یک چیزهایی است که مربوط به شما نیستند چیز بیتالمال مردم است. این پولها بیخودی به جیب اشخاص برود شما برای خاطر چی به قول خودتان انقلاب کردید، برای خاطر اینکه جلوی این ولنگ…
س- حیف و میلها گرفته بشود.
ج- حیف و میلها را بگیرید. اگر اینطور باشد که دیگر بدتر میشود از… بله، خودش گرفت این کاغذ را و بعد هم تا به حال اصلاً هیچ عکسالعملی، نه آنوقت نه تا به حال اصلاً عملی انجام ندادند و آن آقا هم الان من میدانم جزو درجات و مقامات عالیۀ وزارت دریاداری است، کشتیرانی است.
س- بله.
ج- بله. یک وقتی هم شنیدم که سرپرست نمیدانم نفتکشهای خلیج فارس بوده، یکهمچین چیزهایی. خلاصه، یک پست مهمی داشت و الان هم دارد.
س- بله. این نخستین دیدار شما پس از انقلاب با آقای خمینی بود.
ج- بله. بله.
س- آیا ملاقات دیگری هم با آقای خمینی داشتید؟
ج- بله، یک ملاقات دیگری هم که آن هم اتفاقاً شنیدنی است. عرض کنم که، سال بعدش بود البته نه آن سال من آمدم به آمریکا. بعد دو مرتبه من چون سالها هنگام تعطیلی و تابستان برمیگشتم به ایران برای دیدار فرزندانم. سال بعدش رفتم به ایران و هنگامی بود که موقع انتخابات خبرگان بود. در تهران که منزلم بودم عدهای از علمای درجۀ اول تهران آمدند منزل ما و گفتند که آقا شما چون روابط و دوستی خیلی دیرینهای با آقای خمینی دارید از شما خوب حرف شنوی دارد، و ما خواهش میکنیم از طرف ما شما فردا بروید با آقای خمینی ملاقات کنید و این پیام را بدهید. گفتم چیه پیامتان؟ گفتند به اینکه ایشان اصرار دارند که ما در مساجد، در سایر محافل عمومی مردم را تلقین و تحریص بکنیم به شرکت در انتخابات مجلس خبرگان و با…
س- یادتان هست آقا این آقایان کیها بودند؟
ج- بله. یکیاش مرحوم آقای آقا میرزامحمدباقر آشتیانی بود. یکیاش هم مرحوم آقا سیدمحمدعلی صدق بود. آقای آقا سیداحمد شهرستانی بود. چند نفر دیگر بودند که حالا آن بقیهشان را درست یادم نیست. عرض کنم که من اول نخواستم بپذیرم گفتم من چون میخواهم برگردم به آمریکا دلم نمیخواهد در این مسائل… دیدم که خوب این آقایان خیلی اصرار دارند، گفتم که خوب، مطلبتان چیه؟ گفتند به اینکه چون که ما شنیدیم که و مسلم این است که از جمله کاندیدهای انتخاب خبرگان بهشتی و مفتح یا مفتح است. دقت کردید؟
س- بله.
ج- و این دو نفر چون سلیقهشان یا اعتقادشان خیلی نزدیک به تسنن و سنّیهاست حتماً اگر اینها بروند توی مجلس خبرگان آن مادۀ قانون یا متمم قانون اساسی یا قانون اساسی که میگوید مذهب رسمی ایران اسلام و طریقۀ حقّۀ جعفری است. این قانون را از بین میبرند. چون مسلکشان تسنن است حتماً که و ما هم بههیچوجه حاضر نیستیم که در یکهمچین انتخاباتی که اینها شرکت میکنند ما شرکت بکنیم. اگر ایشان قول میدهند که اینها را بیرون کنند از مدار انتخابات و به جای اینها، یک لیستی داده بودند، عرض کنم که، اینها را انتخاب کنند که منظور نظر ماست، و شرایط دیگری درست یادم نیست، ما حاضریم که هرگونه فعالیتی که از دست ما بیاید انجام بدهیم. بنده خوب، خلاصه، مأخوذ به حیا شدم، رودروایستی گیر کردم و رفتم. رفتم به قم و صبح زود بود شاید پیش از آفتاب، یادم نیست، یا اوایل آفتاب بود، من رفتم منزل آقای خمینی در قم و رفتم تو و ایشان هم فوراً آمد بیرون از اتاقش آمد به این اتاق. پشت سرش هم آقای احمد بود. مثل اینکه به آقای احمد آقا گفت برو بیرون. یادم نیست گفت برو. بالاخره آقای احمد آقا رفت. ایشان که نشست روی زمین روی همان دشکچهاش، احمدآقا رفت. من بودم و خود ایشان. من پیغام آنها را رساندم و ایشان برگشت به من گفتند که، بدون اینکه اسم، همینطور اصل پیغامشان را رساند، گفتم به اینکه اینها از دو نفر از این کاندیدهای شما که در تهران دارید ناراحتند ولی اسمشان را نبردم. منتظر بودم که بپرسند کیها هستند این دو نفر تا اسمشان را ببرم. خود ایشان فکرش رفته بود به یکی از این دو نفر که آنها مقصود آقایان علمای تهران. آقای طالقانی است. گفت به اینکه، ایشان به من گفت که از نظر نقطهنظر آن شخص بگویید که ناراحت نباشند من خودم چارهاش را میکنم آن اختیارش دست من است. من تعجب کردم گفتم کی را نظرتان هست؟ گفت مگر طالقانی را نمیگویند؟ گفتم نه، طالقانی را نمیگویند. چون طالقانی هم البته این را عرض بکنم، از قدیمالایام معروف بود به تمایلات تسنّن.
س- بله.
ج- گفتم نخیر طالقانی را نمیگویند. گفت پس کی را میگویند؟ گفتم به اینکه بهشتی و مفتَح یا مفتِح. ایشان گفت به اینکه بهشتی نه اهل این حرفها نیست. گفتیم والله، اینطور میگویند آقایان علمای تهران، من که نبودم اینجا، ولی سابقاً که من گهگاهی میآمدم تهران و برمیگشتم آقای حاج سیدصدرالدین جزایری که از علمای تهران بود و آنوقت فوت کرده بود، گفتم یادم هست که من دو سهبار حاج سیدصدرالدین جزایری را یادم هست پیش از فوتشان که من ملاقاتشان میکردم در این خلال، آقای بهشتی را لعن میکرد. یک مرتبه من ازش پرسیدم آقا چرا این سید را لعن میکنی؟ گفت برای خاطر اینکه این آمده میرفته توی مسجد حسینیۀ ارشاد و تبلیغ تسنّن را میکند میگوید ما بایستی که به شیخین چیز نکنیم احترام بکنیم لعنشان نکنیم. خلاصه از این حرفها. گفتم این چیزی است که من از مرحوم آقای جزایری شنیدم. و اما در مورد مفتح به آقای خمینی گفتم که من خودم از مفتح یک داستانی دارم راجع به همین قضیه که در دانشگاه تهران اتفاق افتاد. من توی اتاق رئیس دانشگاه بودم ایشان هم آمد از مصر برمیگشت و رئیس دانشگاه ازش پرسید که چه خبر دارید از مسافرت؟ چه واقعهای گذشت در مسافرت مصر؟ گفت به اینکه رفتم ملاقات کردم با شیخ جامعهالاثر و مفتی دیار مصر و اینها همه شکایت داشتند از اینکه ایرانیها به شیخین یعنی به عمر و ابوبکر بد میگویند و این واقعاً یک کار خیلی بدیست مزخرفیست و ما بایستی سعی بکنیم که این عادت از دهان مردم ما بیفتد برای خاطر اینکه ما حق نداریم به این دو بزرگوار لعن بکنیم یا بد گویی بکنیم یا اهانت بکنیم. چیزی بود که آقای مفتح میگفت آنجا. من که بعد به رئیس دانشکدۀ الهیات، ببخشید، نه رئیس دانشگاه آقای فروزانفر بود گویا. عرض کنم که، من به آقای مفتح گفتم که ما کاری به این حرفها نداریم و از نقطهنظر علمی من هم نسبت به خلیفۀ دوم عمربنخطاب ایراد دارم و حق هم دارم که ایرادم را بگویم و آن ایراد این است که به چه حقّی ایشان در ایران که رفتند یا در مصر رفتند کتابها را سوزاندند؟ چه حقّی داشت عُمر کتاب بسوزاند؟ اسلام را اینطور بیآبرو بکند. معرفی بکند که اسلام بر ضدعلم است. کتاب چه تقصیری دارد؟ آن یک فضولی بود که در دین اسلام میکرد. روسیاهی برای اسلام ایجاد کرد. گفتم این داستانی است که من با مفتح دارم، به آقای خمینی گفتم. ایشان اینجا که رسید گفت به اینکه آقا ول کن، این یک شیخ نه ته بوقی یک وقتی یک حرف مزخرفی زده تو دنبالش نکن. گفتیم بسیار خوب. بعدش ساکت شدیم دیگر ما. بعد این مطلب گذشت، مسألۀ پیغام گذشت من به ایشان گفتم که آقا نظر بنده را اگر بخواهید در مسألۀ خبرگان، اگر نظر بنده را بخواهید بهتان عرض بکنم یا نه؟ گفت بله بگو. گفتم به اینکه نظر بنده این است که شما نه احتیاج به خبرگان دارید و نه احتیاج به قانون مؤسسان.
س- به مجلس مؤسسان.
ج- به مجلس مؤسسان. چون مجلس مؤسسان یک پیشنهادی بود که مهندس بازرگان آنوقت کرده بود. بهشان گفتم بنده معتقدم که شما نه احتیاج به مؤسسان دارید نه احتیاج به خبرگان. گفت چطور؟ گفتم به اینکه در کتاب اصول، در اصول فقه، در علم اصول فقه یک قاعدهای هست به اسم قاعده اقلّ و اکثر ارتباطی. اقلّ و اکثر ارتباطی یک قانونی است یک قاعدهای است در اصول فقه و میگوید به اینکه یک مجموعهای که مرتبط با یکدیگر باشد به صورت یک واحد قانونی بخواهد عمل بکند که مجموعهای از یک سلسله موادی باشد که مرتبط با یکدیگر باشند اگر ما یکی از این مواد مورد شکّ یا مورد خللی واقع شد که از کار افتاد از تجنُّس یا فعلیت یا کارآمدی کارآرایی افتاده شد، بقیۀ مجموعه سر جای خودش باقیست و فعلیت دارد و کارآیی دارد. به خاطر یکی از این موارد همۀ مجموعه از کار نمیافتد. دقت کردید؟
س- بله.
ج- تمام بقیۀ مجموعه سر جای خودش باقی است و مشغول فعلیت و کارایی خودش خواهد بود. قانون اساسی مشروطه ایران ما هم همینطور است. یک مجموعهایست از مواد، یک مجموعۀ واحدی است از مواد مرتبط با یکدیگر. به قول خودتان شما انقلاب کردید یکی از این مواد که مربوط به سلطنت بوده رژیم شاهنشاهی سلطنتی بوده از کار افتاده. درست است؟ بقیۀ دیگرش برای چی؟ چه گناهی بقیۀ دیگر مواد کرده. بنده معتقدم که روی همین مطلب شما فردا، همین فردا، دستور بدهید که انتخاب عمومی شروع بشود مردم وکلای حقیقی خودشان را ملّی خودشان را تعیین کنند، مجلس باز بشود مشغول کار بشود، سر و صداها هم بخوابد. نه خبرگان احتیاج نه مؤسسان.
س- پاسخ ایشان چی بود آقا؟
ج- ایشان هیچ حرف نزد. تا یک چند دقیقهای که گذشت سکوت ایشان به من برخورد کرد. من چون هیچوقت از ایشان انتظار نداشتم و این عادت هم هیچوقت من از ایشان ندیده بودم تا آنوقت چون ما با ایشان تا پانزده شانزده سال یا بیست سال پیش، از بیست سال پیش به این طرف با ایشان هیچ آمد و شدی دیداری نکرده بودم. سکوت کرد. سکوتش به من برخورد کرد. من به ایشان گفتم به اینکه آقا معلوم میشود که به ایشان حاج آقا گفتم چون از اول بهعنوان حاج آقا خطاب میشد. گفتم حاجآقا، معلوم شد که حرف ما خیلی مزخرف بود برای اینکه شما هیچ جواب ما را ندادید. ایشان برگشت گفت، به جان عزیز خودت، همین کلمه، گفت به جان عزیز خودت این بهترین حرفهایی بود که من از هنگامی که از پاریس آمدم به ایران شنیدم در ایران. خوب ما واقعاً خوشحال شدیم. در قلبم خیلی خوشحال شدم و خیلی با نهایت خوشحالی پا شدیم آمدیم بیرون و فکر کردم که ما با یک ملاقات کلّی کار کردیم. هم موضوع اصلاً آن پیغام را به کلی از بین بردیم و هم اصلاً یک کار اساسی برای مملکت کردیم. دیگر به کلی سروصداها میخوابد.
س- بله.
ج- بعد آمدیم دیدیم نه ابداً هیچ عکسالعملی داده نشد و بههیچوجه اعتنایی به این پیشنهاد ما نشد. خوب، بعد فهمیدیم که ایشان یک نقشههای دیگری دارد مسأله این نیست که بخواهد مملکت را اداره کند، میخواهد ولایت فقیه درست کند، میخواهد یک مشت عمله و اکرۀ جاهل و نادان خودش را بفرستد و این روزگار بد و سیاه را بر سر مردم ایران به وجود بیاورد. من دیگر از آن تاریخ به بعد واقعاً ناراحت شدم از ایشان، دیگر از ایشان قطع چیز کردم.
س- این آخرین دیدار شما بود با ایشان بعد از انقلاب؟
ج- آخرین دیدار نبود.
س- یا دیدار دیگری هم داشتید؟
ج- آخرین دیدار نبود. یک دیدار دیگری که در حقیقت کَل عدم بود، آن از بس بد بود نمیخواهم بگویم هیچ.
س- بله.
ج- بله.
س- عرض کنم خدمتتان، این جریان شاید آن دیداری که شما مایل نیستید راجع بهش صحبت بکنید، آخرین دیدارتان را، آقای امینی راجع به آن موضوع صحبتی کردند و تعریف کردند. حالا من نمیدانم تا چه اندازه…
ج- بله نمیخواهم…
س- صحبت و تشریح ایشان حقیقت دارد یا ندارد و درست هست یا نیست. ولی…
ج- البته آقای امینی هر چی بگویند درست است برای اینکه ایشان مرد صادقی است. ولی اصلاً من نمیخواهم در آن مسأله چون واقعاً من دلم نمیخواست که ملاقات کنم با ایشان، منتها چیزی که هست ایشان پیغام داده بود. من تقریباً تازه از آمریکا مثل اینکه سال بعد از این ملاقاتی که عرض کردم بهتان قبلاً بود. سال بعد بود. رفتم تهران. ایشان آمده بود تهران. این ملاقاتهایی که عرض کردم به شما در قم بوده.
س- در قم بوده بله.
ج- تنها یک ملاقات بود که من با ایشان کردم در تهران پیش از اینکه ایشان بروند به جماران. جماران هم نرفته بود هنوز تازه از مریضخانه درآمده بود در توی خیابان دربند آن اوایل خیابان دربند منزل یک تاجری بود آنجا بودند.
س- بله.
ج- ایشان به من پیغام داده بود به وسیلۀ معصومهخانم عروسشان، دختر مرحوم برادرم، که من دلم میخواهد فلانکس را که آمده ملاقاتش کنم. من هم با نهایت اکراه رفتم ملاقاتشان کردم و نمیخواهم حالا دیگر…
س- بله، خواهش میکنم.
ج- شاید بشتر از پنج شش دقیقه طول نکشید که من با نهایت آزردگی خاطر آمدم بیرون دیگر.
س- دیگر ایشان را ندیدید؟
ج- نخیر.
س- بله. این جریان آقای کندی و داستانش که به دیدار شما آمد و پیغام فرستاد برای آقای خمینی دربارۀ گروگانگیری، این داستانش چی بود آقا؟ آیا واقعاً کندی به دیدار شما آمد در اینستیتوت؟
ج- نه آقای کندی نخیر، ابداً.
س- منظور تد کندی است.
ج- نخیر، نخیر، ایشان. البته کندی اینستیتوت بهطورکلی به وسیلۀ فوندیشن کندی اداره میشود.
س- بله، بله.
ج- و تولّی امورش هم با آقای شرایور و خانم شرایور است که خواهر کندیهاست. آنها میآیند. آنها دائماً میآمدند توی انستیتوت و گاهی هم آقای شرایور سری به ما میزد و احوالپرسی میکرد. بیشتر از این نبود. و خود آقای تد کندی هیچوقت من یادم نیست آمده باشد توی کندی اینستیتوت.
س- بله.
ج- یکی از اشخاصی بود که میگفت که من جزو ملتزمین رکاب آقای تد کندی هستم در هنگامی که ایشان کاندیدای…
س- ریاست جمهوری.
ج- ریاست جمهوری آمریکا بودند و آن کسی بود که مثلاً به مسائل ایران و خاورمیانه آشنایی داشت. او حالا یا از طرف آقای کندی آمده بود یا خودش آمده بود، این را هم من نمیدانم. عرض کنم که، آمد توی دفتر من و یک قدری راجع به اوضاع و احوال ایران صحبت کرد و از این حرفها. بعد آنچه را یاد داشتم و توی نظرم بود بهش گفتم، نه بیشتر نه کمتر. بعد که آقای کندی، دیدم که در روزنامهها نمیدانم در کجا، در یکی از این استیتهای آمریکا، همانوقت نطقی کرد راجع به ایران هم صحبت کرد. احساس کردم که اینطور تشخیص دادم که خیلی از آن مطالبی که ایشان در نطقشان گفتند، نطق مبارزۀ انتخاباتی که میکردند نطق کرده بودند، خیلی از آن مطالب راجع به ایران گفته شده بود آن مطالبی بود که من با آن شخص مطرح کرده بودم. دقت کردید؟
س- بله.
ج- که یک کمی بهاصطلاح، خوب بالاخره، به طرف مصالح مردم ایران و این حرفها بود. من گفتم که، با خودم این را، بعد از اینکه این نطق را من از آقای کندی شنیدم در روزنامهها خواندم احساس کردم که شاید ما خوب است که یک کار خوبی بکنیم که بهاصطلاح هم یک کار خیلی برای مملکت خودمان برای مردم خودم برای مردم اینجا هر دو کرده باشیم. به نظرم آمد که چون نطق کندی نسبت به ایران خیلی خوب بود گرایشی به سوی مسائل ایران داشت، گفتم به اینکه الان وقت این است که اگر چنانچه گروگانها را در اثر همین نطق ما بتوانیم که آزاد بکنیم گروگانهای آمریکایی که در ایران هستند آزاد بکنیم به وسیلۀ آقای کندی این در حقیقت با یک تیر دو هدف را زدیم. یکی اینکه گروگانها را آزاد کردیم دیگری اینکه آقای کندی در اثر همین آزادی گروگانها انتخاب میشوند به ریاست جمهوری و مسائل ایران را به حلّ نهائی و بهخصوص مسائل اقتصادی به حل نهایی و اینها میرود. دقت کردید؟
س- بله.
ج- و شاید اصلاً مسائل منطقه یک قدری رو به حلّ برود، برای اینکه خوب بالاخره وقتی که مسائل ایران… روی این نقطه نظر گفتیم خوب است ما با آقای خمینی اول تماس بگیریم که ایشان آماده هستند که ما مذاکره کنیم در مورد گرگانگیری با آقای تد کندی یا نه. بدون اینکه از ایشان یک موافقتی احساس کنیم صلاح نیست که ما ابتدائاً با آقای تد کندی ملاقات کنیم. از این جهت من تلفن کردم چون مرحوم آقای اخوی ما در این مسائل سیاسی وارد نبودند، گفتم بهترین کسی را که به نظرم میآمد ممکن است که مطلب را زود به آقای خمینی، چون خود آقای خمینی که نه تلفن برمیدارد نه خلاصه مستقیماً با خارج تماس میگیرد. یا احمد میآید وسط یا یک کس دیگر میآمد وسط که به کلی اصلاً نقشبرآب میشد. دقت کردید؟
س- بله.
ج- گفتم تنها کسی که میتواند اینکار را خودش برود ابلاغ کند به خمینی و ایشان را ببیند و مسائل را مطرح کند آقای صدوقی است که در یزد است.
س- آیتالله صدوقی؟
ج- بله آیتالله صدوقی. آیتالله بعد باهاش…
س- بله.
ج- بهاصطلاح آیتالله. آقای صدوقی در یزد است. این آقای صدوقی چون که خیلی با ما و خانوادۀ ما از ابتدا با فامیل ما خیلی چیز بود در حقیقت خانهزاد ما بود خیلی آمد و شد زیاد داشت و خیلی بهاصطلاح ادب میکرد نسبت به ما و همیشه به احترامات فامیل ما و اینها، چون در حقیقت خودش را ساختۀ مرحوم پدرم و اینها میدید. البته شاگرد ایشان آنوقت خیلی کوچک بود که لیاقت شاگردی ایشان را نداشت ولی یزدی بود و بالاخره توی بیرونی ما و اینها بود، خیلی بهاصطلاح با ما معاشرت داشت و خیلی بعدش هم اظهار ادب میکرده. به یزد تلفن کردم بهش گفتم که زود پاشو برو از یزد به آقای خمینی را ملاقات کن و این قضیه را بهشان بگو. بگو الان یک موقع خوبی است که ما بتوانیم اینکار را بکنیم. اگر واقعاً شما آماده هستید ما تماس بگیریم با آقای کندی ولو اینکه ممکن هم هست که، به طور امکان بهش گفتم، ممکن است که من از ایشان تقاضا بکنم که با هم به اتفاق بیاییم به تهران ملاقات آقای خمینی تا اینکه گروگانها را آزاد بکنند. آقای صدوقی یادم هست که، چون آنوقت امامجمعۀ یزد بود دیگر، به من پشت تلفن گفت که پسفردا چون روز تقریباً روز، بله روز چهارشنبه بود که من این تلفن را از آمریکا بهش کردم، گفتم پسفردا روز جمعه است من موقع نماز جمعهام است نمیتوانم بروم به قم. گفتم برو بابا نماز جمعه را به یک نفر دیگری واگذار کن خودت اینکار خیلی ثوابش بهتر از نماز جمعه است برو. من حتی به صورت تحکّم هم بهش گفتم و گفتم من تحکّم بهت میکنم چون این لازم است تو نمیفهمی. گفت بسیار خوب چشم. ایشان هم همانوقت رفته بود با آقای خمینی صحبت کرده بود و شاید شب بعدش به من تلفن کرد که من رفتم به قم، و از قم هم تلفن کرد، با ایشان صحبت کردم ایشان گفتند که نه بههیچوجه من حاضر نیستم با کسی ملاقات کنم و به فلانکس هم بگویید که، آها، فلانکس هم آمریکاییها را درست نمیشناسد. در اینکار مداخله نکند. گفتم بسیار خوب پس ولش کن. ولی خوب صدوقی خودش آنوقت پشت تلویزیون هم گفته بود، پشت تلویزیون تهران ایران گفته بود به اینکه بله فلانکس به من تلفن کرد و نمیدانم چه و این حرفها، یک سلسله دروغهایی هم شاید یا صدوقی گفته بود یا احمد گفته بود که نمیدانم آقای کندی کاغذ نوشته، از این حرفها که همهاش به نظر من بیربط بود. این کلّ قضیه بود.
ج- یک انتشارات زیادی داده شده پیرامون این مطلب که کندی آمده من را ملاقات کرده یا من رفتم ایشان را ملاقات کردم. البته اینکه همهاش انتشارات بود. خیلی شایع شده بود به صورت واقعیات.
ج- بله. آقای دکتر حائری شما از آیتالله شریعتمداری یک مقداری راجع به خاطراتتان دربارۀ ایشان صحبت کردید. آن زمانی که آیتالله شریعتمداری در ایران به صورت یکی از رهبران انقلاب ظاهر شد شما با ایشان ارتباطی داشتید؟
ج- نخیر.
س- بله. اختلاف آقای شریعتمداری با آقای خمینی در روزهای آخر زندگی ایشان شما هیچ ملاقاتی با آقای شریعتمداری داشتید یا اطلاعی از وضع ایشان داشتید؟
ج- بنده بله اطلاع داشتم ولی ملاقات فقط یک ملاقاتی که روز پیش از فوت ایشان است دو روز به فوت ایشان من در مریضخانه رفتم با نهایت پررویی برای اینکه ممنوع بود ملاقات ایشان.
س- خودشان ممنوع کرده بودند؟
ج- نخیر، سپاه پاسداران، سپاه پاسداران…
س- به کسی اجازه نمیداد ملاقات کند.
ج- به هیچکس. بله. من رفتم آنجا…
س- چرا میخواستید با ایشان ملاقات کنید؟
ج- من گفتم خوب آمدند گفتند که حال ایشان خیلی بد است و بد نیست واقعاً برای تسلیت خاطر ایشان هم شده شما بیایید بروید. من رفتم آنجا گفتم خوب، گاهی پیش خودم حساب کردم از دو حال خارج نیست یا اینکه من را میگذارند بروم خوب میروم میبینم و واقعاً سید اولاد پیغمبر را در مرگ این را تسلیت خاطری پیدا میکند، چه بهتر است بروم. اگر هم نگذاشتند بروم باز بهش میگویند فلانکس آمد و نگذاشتند. باز هم یک خودش یک نوع چیز است.
س- بله.
ج- خبر مطلب هم باز خودش یک نوع تسلیت خاطر است. اتفاقاً رفتیم آنجا سپاه پاسدار، پاسدار آمد جلوی ما گفت به اینکه آقا… گفتم برو گمشو. با نهایت بداخلاقی، اخم بهش گفتم برو. آن هم ترسید. نمیدانم خیال کرد که من هم یکی از آن عوامل دستگاه هستم که اینطور باهاش با این قدرت و قوه و با این طرز و با این تحکّم بهش گفتم برو کنار. خلاصه، رفت کنار.
س- شما در لباس روحانیت بودید؟
ج- بله، در لباس روحانیت بودم. خیال کرد من یکی از آنها هستم. رفت کنار و ما بهم به محضی که رفت کنار رفتیم یکسره توی اتاق ایشان. ایشان اصلاً آنوقت چشمهایشان هم بود تقریباً بیهوش بود. بعد برادرش آمد گفت به اینکه، یا خواب بود یا بیهوش بود، بیهوش بود یا نزدیک به بیهوشی. برادرش گفت به اینکه، یک برادری داشت برادرش تاجر است. آن برادر تاجرش. آمد گفت فلانکس است آمدند برای ملاقات شما. این یک مرتبه چشمش را باز کرد و…
سلام خداوند به هر دو ایشان رحمت واسعه قرار دهد