گفتگو با تیمسار محسن هاشمینژاد
استاد دانشکده افسری و دانشگاه جنگ
رئیس ستاد و فرمانده تیپ گارد شاهنشاهی
ژنرال آجودان شاهنشاه
تاریخ مصاحبه: ۲۲ نوامبر ۱۹۸۵
محل مصاحبه: واشنگتن دیسی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه با تیمسار محسن هاشمینژاد در روز جمعه اول آذر ۱۳۶۴ برابر با ۲۲ نوامبر ۱۹۸۵ در شهر واشنگتن دیسی. مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- تیمسار امروز میخواهم که قسمت اول این مصاحبه را اختصاص بدهیم به شرح حال شما، بنابراین میخواهیم از حضورتان تقاضا کنم که برای ما توضیح بفرمایید که شما کجا به دنیا آمدید و شرایط خانوادگی که در آن بزرگ شدید چگونه بوده؟ منظور من این است که یک مقداری از سوابق خانوادگی پدرتان و مادرتان را توضیح بفرمایید و آن شرایط محیط کودکی را که شما در آن رشد کردید. و همچنین بعد بپردازیم به تحصیلات شما و بعد از تحصیلات مشاغلی را که شما عهدهدار بودید از ابتدا تا انتها برای ما توضیح بفرمایید که بعد اگر سؤالهای دیگری در ضمن مطرح شد من از شما در آن باره هم سؤال خواهم کرد.
ج- من در تهران در خرداد ۱۲۹۹ به دنیا آمدم. خانواده پدری من از تفرش و پدربزرگم مرحوم میرزا سید احمد منتخبالممالک تفرشی که بزرگ خانواده سادات تفرش بودند در آنموقع. پدرم متأسفانه در کودکی از دست دادم. مادرم خانم فرح سمیعی از خانواده سمیعی تربیت و بزرگ کردن مرا به عهده گرفتند. در تهران تا سنینی که به مدرسه رفتم داستان خیلی جالبی به نظرم نمیآید مگر اینکه وارد مدرسه ابتدایی شدم در سال ۱۳۰۷، بعد از اتمام مدرسه ابتدایی وارد مدرسه شرف شدم دبیرستان شرف شدم. بعد از چند سالی وارد مدرسه نظام شدم. در مدرسه نظام عشق و علاقه خودم را به خدمت نظام تشخیص داد.
س- بله، این مدرسه نظام که میفرمایید منظور شما دبیرستان نظام است؟
ج- دبیرستان نظام، دبیرستان نظام، که در آنموقع یک قسمتی از دانشکده افسری بود در حقیقت من در سال ۱۳۱۵ وارد دبیرستان نظام شدم. و در سال ۱۳۱۶ دبیرستان نظام منتقل شد به دبیرستانی که رضاشاه کبیر در خیابان سی متری آن نزدیک کاخ ساخته بودند به آنجا منتقل شدیم و تا اتمام تحصیلات دبیرستانی در آنجا بودم. دبیرستان را با رتبه ممتازی به اتمام رساندم. و وارد دانشکده افسری در سال ۱۳۱۹ شدم. خاطرات برجستهای که از دانشکده افسری دارم یکی این است که هنگامی که در حقیقت سردوشی بر دوشم گذاشته شد و نظامی رسمی شدم اولین سردوشی را اعلیحضرت محمدرضا شاه در سمت ولیعهدی به دوش من گذاشتند به جهت اینکه شاگرد اول دوره خودم بودم. و خاطره برجستهتر اینکه باز در خاتمه دانشکده افسری به علت اینکه شاگرد ممتاز دانشکده بودم باز به وسیله ایشان به من به اصطلاح، امتیازاتی به دست اعلیحضرت، در آنموقع اعلیحضرت محمدرضا شاه داده شد. و در حقیقت شاید دست تقدیر از آنموقع به من میگفت که همانطوری که سردوشی نظامی و درجه افسریام را با گرفتن هدیهای از دست ایشان با ایشان شروع شد، در آینده زندگیام هم مدت زیادی را در التزام ایشان من خدمت میکردم. این دو خاطره برجسته ایست که من در دانشکده افسری دارم. البته همه افسران میدانند که دانشکده افسری واقعاً در آنموقع به عقیده من که سالها خودم فرمانده و مربی افسر بودم در دانشکده افسری، یکی از بهترین محیطهای نظامی بود. و ما اگر چنانچه آن نحوه تعلیم و تربیت را ادامه میدادیم که تا اندازهای هم دادیم بهترین افسران را ما در ارتش داشتیم.
س- بهترین محیط نظامی که میفرمایید میتوانید یک خرده تشریح بفرمایید که منظورتان چیست؟
ج- بله، دانشکده افسری اصولاً براساسی بنا شده بود که رقابت در آنجا ایجاد میشد. و ما به خصوص وقتی از دبیرستان نظام میآمدیم به دانشکده افسری یک شور و عشق نظامی و افسری در خودمان داشتیم. به طوری که غالب همدورههای من از زمان مدرسه اینها مثل اینکه یک آرزوئی در دلشان هست همینطور آن صنوف و رستههایی که میخواستند بروند به آنجا، یک کسی میخواست برود هواپیمایی، یکی میخواست برود افسر پیاده بشود، یکی میخواست برود افسر توپخانه بشود. اینها چنان در آن عالم بچگی این صنوف را برای خودشان میپروراندند و به اصطلاح تشویق میکردند همدیگر را که معلوم بود اینها عشق به نظام دارند. و واقعاً میتوانم بگویم که غالب افسرانی که از دانشکده افسری خارج شدند اینها کسانی بودند که، به خصوص در همدورههای من، افسران برجستهای در ارتش شدند. تنها در بین همدورههای من شاید ما نزدیک هشت سپهبد داریم همدوره. شاید گروهانی که من خدمت میکردم جمعاً همدورههای ما دویست نفر بیشتر نبودند. ولی از اینها هشتنفر سپهبد شدند. تعداد زیادی به درجه سرلشکری رسیدند.
س- ممکن است اسم چند تایشان را ذکر بفرمایید.
ج- بله، بله. از کسانی که مرحوم شدند یعنی از بین رفتند سپهبد ناصر مقدم. سپهبد وشمگیر. از کسانی که خوشبختانه حیات دارند سپهبد فیروزمند. باز باید بگویم که سپهبد طباطبایی وکیلی که او هم از بین رفت، او هم
س- طباطبایی وکیلی؟
ج- طباطبایی وکیلی بله. از کسانی که هنوز حیات دارند سپهبد ناصر فردوست
س- بله.
ج- برادر جوانتر. سپهبد افشائی. از کسانی که از بین رفتند سپهبد برومند ناصرقلی برومند. تا آنجایی که خاطرم هست اینها کسانی بودند که از دوره دویست نفری ما به درجه سپهبدی رسیدند و شاید در سایر دورهها کمتر این تعداد به این درجه رسیدند. حالا به درجات سرلشکری و سرتیپی خیلیهایشان رسیدند، متأسفانه من الان درست به خاطرم نیست. منظورم این است که واقعاً دوره بسیار درخشانی داشتیم. و دوره ما در آنجا در دانشکده افسری به نام دوره شهاب خوانده میشد که این دوره را به این جهت به نام شهاب نامیدند که تیمسار شهاب واقعاً در زمان جنگ در دانشکده افسری یک revolution و یک انقلابی ایجاد کرد در تعلیم و تربیت. و متأسفانه با کمال تأسف خودش جانش را در سر این انقلاب گذاشت. و اگر تیمسار شهاب زنده بود به عقیده من به درجات خیلی بالایی در ارتش میرسید و میتوانست مصدر خدمات مهمی در ارتش بشود. ولی متأسفانه به دست یک جوان نادانی که به علت فساد اخلاق از مدرسه اخراج شده بود کشته بود و به همین جهت دوره ما را به نام دوره شهاب نامیدند. بله، این است که خاطراتی که در دوره دانشکده افسری دارم تا سال ۱۳۲۱ که از دانشکده افسری فارغالتحصیل شدم. بعد از فارغالتحصیل شدن از دانشکده افسری به علت اینکه رتبه ممتازی داشتم میتوانستم که خودم انتخاب کنم در چه محلی خدمت کنم. و من تیپ مکانیزه را که در آنموقع در جی، جی تهران، نزدیک تهران در آنجا شروع به خدمت کردم. یک سالی شاید نگذشت که دانشکده افسری مرا خواست برای افسر مربی دانشجویان دانشکده افسری. معمولاً رسم بر این بود که یعنی به فرمان رضا شاه دانشکده افسری هر افسری را از هر جایی میخواست به علت اینکه محیط خیلی مقدمی بود برای ارتش آن قسمتها مجبور بودند که افسر را بدهند. به همین جهت وقتی بعد از یک سال مرا خواستند از تیپ مکانیزه، با اینکه در آنموقع فرمانده تیپ مکانیزه واقعاً ناراحت و ناراضی بود، معهذا ناچار مرا فرستادند به دانشکده افسری. و من البته خودم فوقالعاده خوشوقت بودم به جهت اینکه میدانستم که افسرانی که در دانشکده افسری خدمت میکنند واقعاً افسران برجستهای هستند چون وظیفه تربیت و تعلیم افسران آینده مملکت به دست آنهاست.
من از سال ۱۳۲۲ در دانشکده افسری با سمت فرمانده دسته گروهان خدمت کردم. در این دوره فرماندهان برجستهای با من بودند. فراموش نمیکنم که فرمانده دانشکده افسری در یک دورانی تیمسار مرحوم ارتشبد هدایت بود که با درجه سرتیپی فرمانده دانشکده افسری بود. در زمان دیگری تیمسار مرحوم رزمآرا فرمانده دانشکده افسری بود. و اینها افسرانی بودند که در دوره به اصطلاح فرماندهی من در دانشکده افسری من با آنها خدمت میکردم. از افسرانی که مستقیماً تحت فرماندهی او خدمت کردم تیسمار سپهبد جم بود، ارتشبد جم، تیمسار ارتشبد جم بود.
س- بله، بله.
ج- ایشان فرمانده گروهان بودند که در آنموقع البته سمت نزدیک خانواده سلطنت داشتند داماد اعلیحضرت رضاشاه کبیر بودند. و من فرمانده یکی از دستههایی بودم که ایشان فرمانده گروهان آن دسته بود. به همین ترتیب در دوران دانشکده افسری گذشت تا سال ۱۳۲۹ که من به آمریکا اعزام شدم برای دوره به اصطلاح، دوره مقدماتی افسری. این مسافرت چهارده ماه طول کشید و هنگام مراجعت مجدداً دانشکده افسری مرا خواستند. و من با سمت رئیس رکن سوم که مسئول آموزش دانشکده افسری بود و ضمناً استادی تاریخ نظامی در دانشکده افسری مشغول خدمت شدم.
س- بله. شما در این چهارده ماهی که در آمریکا بودید در کجا تحصیل کردید.
ج- در آمریکا ابتدا رفتم به آتلانتا.
س- بله.
ج- در آتلانتا مدت هشتماه در آنجا، خیلی معذرت میخواهم در این قسمت یک اشتباه کردم. در ابتدا رفتم به ویرجینیا، ویرجینیا مدرسهای هست به نام فورت یوستیس، که در آنجا به مدت چهارماه تحصیل کردم. بعد از آنجا رفتم به آتلانتا که در آنجا به مدت ۹ ماه تحصیل کردم. و جمعاً این یک دوره مقدماتی نظامی بود که ما در اینجا دیدیم. و همانطوری که گفتم در مراجعت مجدداً به دانشکده افسری رفتم و با سمت رئیس رکن سوم و استاد تاریخ نظامی. من در این سمت بودم که مجدداً در سال ۱۳۳۲ که میشود ۱۹۵۳، ۱۹۵۳ به آمریکا اعزام شدم برای دیدن دوره عالی، که این دوره عالی را مجدداً در آتلانتا در ایالت جورجیا دیدم.
س- اسم آن دانشکده را ممکن است ذکر بفرمایید یا مدرسه به هرحال، مرکز تعلمیات نظامی را؟
ج- مرکز تعلیمات نظامی یکیش فورت یوستیس بود و
س- این در ویرجینیا بود.
ج- ویرجینیا بله.
س- در آتلانتا را بفرمایید.
ج- در آتلانتا یک فورت مک فرسن، در آنجا تا آنجا که یادم هست بعد در آنجا تحصیل کردم. عرض بکنم که بعد از مراجعت از آمریکا و دیدن دوره عالی، باز در همان سمت رئیس رکن سوم و استاد تاریخ نظامی ادامه خدمت میدادم.
س- شما در این مدت چقدر آمریکا تشریف داشتید در سال ۱۳۳۲ که اعزام شدید؟
ج- در این دوره هم در حدود هشتماه. در مراجعت، همانطورکه برایتان توضیح دادم، در دانشکده افسری همان سمت قبلی خودم را ادامه دادم. و در سال ۱۹۵۷ برای دیدن دوره فرماندهی و ستاد که در تهران به آن میگویند دانشگاه جنگ، اعزام شدم به آمریکا و در فورت له وان ورت دوره فرماندهی و ستاد را گذراندم.
س- در سال ۱۹۵۷؟
ج- ۵۷ بود. و این دوره چهارده ماه طول کشید.
س- بله. تیمسار دفعه اولی که شما اعزام شدید به آمریکا در سال ۱۳۲۹ از نظر نظامی درجه شما چه بود؟
ج- من درجهام سروان بودم.
س- سروان بودید.
ج- در دفعه دومی که
س- ۱۳۳۲.
ج- در سال ۱۳۳۲ سرگرد بودم. و در سال ۱۳۳۶ که میشود ۱۹۵۷ سرهنگ دوم بودم که در آمریکا به درجه سرهنگی یعنی در طی دورهام به درجه سرهنگی رسیدم. در مراجعت از آمریکا
س- در این سفر چقدر تشریف داشتید آمریکا؟
ج- چهارده ماه.
س- چهارده ماه در ۱۹۵۷.
ج- بله.
س- بعد موقعی که تشریف آوردید ایران سرهنگ تمام بودید.
ج- سرهنگ تمام بودم و دانشکده افسری با فشار هر چه تمامتر مرا خواستند که به سمت فرمانده هنگ دانشکده. مدتی در این سمت خدمت میکردم. ولی در آنموقع رسم بود که دانشجویانی که دانشگاه جنگ آمریکا را میگذرانند حتماً باید بیایند به دانشگاه جنگ ایران و در آنجا سمت استادی داشته باشند. و در حقیقت یک مشاجرهای میشود گفت که بین دانشکده افسری و دانشگاه جنگ در این کار انجام شد و به هرحال دانشگاه جنگ مرا بردند به سمت استادی دانشگاه جنگ در سال ۱۳۳۷ و ۱۳۳۸، من در دانشگاه جنگ استاد دانشکده سوم که دانشکده تاکتیک بود، در آنجا استاد بودم.
بعد از تقریباً شانزدهماه استادی دانشگاه جنگ، یکی از فرماندهانی که قبلاً با من در دانشکده افسری خدمت میکردند که ایشان الان سمت سپهبدی دارند، سپهبد بهاروند، ایشان در آنموقع در ستاد ارتش خدمت میکردند به سمت فرماندهی لشکر آذربایجان، لشکر دو تبریز منصوب شدند و در همان حکم خودشان مرا رئیس ستادشان انتخاب کردند. بنابراین باز در اینجا همه جا یک مشاجراتی بین دانشگاه جنگ نمیخواست که من بروم. ولی خوب، ستاد ارتش چون لشکر آذربایجان در یک منطقه فوقالعاده حساسی قرار گرفته بود، به هر صورت ستاد ارتش آنموقع قبول کرد یعنی مرا منصوب کردند به اینکه رئیس ستاد لشکر آذربایجان بشوم. با این سمت رفتم به آذربایجان. در حدود شانزده ماه در آذربایجان رئیس ستاد لشکر بودم. در این موقع آجودان رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران آنموقع که تیمسار ارتشبد هدایت مأموریتی پیدا کرد در آمریکا و آن آجودان که به نام تیمسار سپهبد صالح بود مرا معرفی کرد به تیمسار ارتشبد به عنوان جانشینش. و در نتیجه من بعد از شانزده ماه از آذربایجان آمدم و شدم برای مدت چهار ماه فقط آجودان تیمسار ارتشبد هدایت. تقریباً میشود گفت که در تمام دوران خدمتم این چهار ماه بود که من توانستم بروم توی یک دفتر بنشینم به عنوان به اصطلاح یک فردی که فقط سروکارم با کار تشریفات بود.
بعد از چهارماه گارد شاهنشاهی مرا برای رئیس ستادی گارد شاهنشاهی خواست که در آنموقع فرمانده گارد شاهنشاهی تیمسار ارتشبد اویسی بودند که تازه به این سمت انتخاب شده بودند. تیمسار ارتشبد اویسی خودشان رئیس ستاد تیمسار نصیری بودند تیمسار ارتشبد نصیری. وقتی تیمسار ارتشبد نصیری از آن سمت تغییر شغل دادند در نتیجه ایشان از ریاست ستاد آمد به فرماندهی گارد، ایشان مرا انتخاب کرد برای اینکه بیایم در جای خودش رئیس ستاد گارد بشوم. این کار در سال ۱۳۲۹ ببخشید، ۱۳۳۹، که میشود ۱۹۶۰ انجام شد. من در گارد سلطنتی در گارد شاهنشاهی به مدت هجدهماه رئیس ستاد گارد بودم. که در عین حال در این سمت سمت تقریباً کار معاونت فرمانده گارد را هم انجام میدادم.
بعد از هجدهماه تیمسار ارتشبد اویسی به فرماندهی لشکر گارد منصوب شدند. و من به فرماندهی تیپ گارد شاهنشاهی که همین گارد سلطنتی است، گارد سلطنتی در آنموقع بود که یک تیپ بود، به فرماندهی تیپ منصوب شدم. در حقیقت فرمانده گارد بودم و فرمانده تیپ. من از سال ۱۹۶۱ به مدت دوازده سال فرمانده گارد شاهنشاهی بودم. گارد شاهنشاهی را موقعی که تحویل گرفتم یک تیپ بود و زمانی که تحویل دادم از نظر تعداد، در حقیقت میشود گفت که در حدود یک سپاه بود. یعنی هر قدر که درجه من نزدیک میشد به موقعی که باید تغییر شغل بدهم اعلیحضرت محمدرضا شاه محل مرا بالا میبردند و مرا در آن پست نگه میداشتند. خوب، این البته نمیتوانم بگویم شاید، بلکه یقیناً در اثر اطمینانی بود که ایشان نسبت به من داشتند و سعی داشتند شاید من تنها افسری بودم که در سمت فرماندهی گارد مدت دوازده سال خدمت کردم. در این مدت البته در مدت دوازده سال خاطرات زیادی دارم در اینجا.
س- شما تا آخرین سمتتان همان فرمانده گارد بودید، بله؟
ج- نخیر، نخیر. من در سال ۱۳۵۳ قرار بود که تغییر شغل بدهم و حتی برای من سمتی تعیین شده بود که جانشین رئیس ستاد باشم جانشین رئیس ستاد بزرگ یعنی نفر دوم ستاد بزرگ. و حتی در وهله اول هم اعلیحضرت محمدرضا شاه این سمت را تصویب فرموده بودند برای من، ولی در مرحله دوم که فرمان برای توشیح ایشان ارائه شده بود، ایشان مرا به سمت رئیس سرای نظامی و ژنرال آجودان اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر منصوب کردند. که من تا آخر خدمت در ایران در این سمت بودم.
س- از ۱۳۵۳؟
ج- از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷. این آخرین سمتی بود که من در گارد و در خدمت شاهنشاه داشتم.
س- بله. ممکن است یک مقداری توضیح بفرمایید که رئیس سرای نظامی
ج- نظامی و ژنرال آجودان چه وظایفی دارد.
س- بله مأموریتها و وظایفی داشت؟
ج- بله. عرض کنم که رئیس سرای نظامی در آنموقع در حقیقت میشود گفت که رئیس دفتر نظامی اعلیحضرت بودم. کارهایی که به اصطلاح از جهت فرماندهان نظامی نیازی داشتند در موقعی که خودشان نمیتوانستند شرفیاب بشوند و این کارها را به عرض پادشاه برسانند، این کارها از طریق من میآمد و به عرض اعلیحضرت میرسید. مثلاً به طور مثال برای شما بگویم ارتش، ژاندارمری، شهربانی، بعضی مواقع ساواک و حتی بعضی مواقع از طریق دولت، نخستوزیر و وزرا کارهای خیلی فوری که داشتند اینها به وسیله من به عرض پادشاه میرسید و اوامر ایشان ابلاغ میشد. این از این جهت بود که من دائماً در التزام اعلیحضرت بودم، چه در سمتی که فرمانده گارد بودم چه در سمت رئیس سرای نظامی و ژنرال آجودان اعلیحضرت دائماً در التزام ایشان بودم. تقریباً میتوانم بگویم که در این مدت هر شب نه تنها روزها در سرخدمت بودم بلکه هر شب در جاهایی که اعلیحضرت در خانواده سلطنتی تشریف داشتند من هم در التزام ایشان بودم. بنابراین یک کسی بودم که همیشه دسترسی به من آسان بود و چه از طرف قسمتهای نظامی و چه از طرف دولت اگر کار فوری چیزی بود همیشه به وسیله من به عرض اعلیحضرت میرسید. از خاطراتی که در دوران فرماندهی گارد دارم، برجستهترینش جریان اصلاحات ارضی است. من در اینجا از اصلاحات ارضی از خود به اصطلاح، موضوع اصلاحات ارضی صحبت نمیکنم، آن یک مطلب دیگری است.
من از این جهت از اصلاحات ارضی صحبت میکنم که واقعاً احساسات مردم در آنموقع نسبت به خود شاه. من همیشه وقتی اعلیحضرت را در فرماندهی گارد همراهی میکردم همیشه در اتومبیل دوم قرار گرفته بودم یعنی اعلیحضرت در اتومبیل اول بودند من در اتومبیل دوم. همیشه من به خودم میگفتم که چه خوب بود که یک دستگاه دوربین فیلمبرداری در این ماشین اسکورت بود که ما میتوانستیم از این احساسات مردم واقعاً فیلمبرداری بکنیم. شاید من واقعاً به شما بگویم که در آنموقع احساساتی که مردم نسبت به پادشاه داشتند بینظیر بود، در سطح جهانی بینظیر بود. مثلاً به طور مثال به شما بگویم مثلاً فرض بفرمایید که در آذربایجان بارها میشد که مردم از فرط احساسات جلوی ماشین بچههایشان را مثلاً دراز میکردند اینها که اصلاً ما همه یک مرتبه با یک احساسات غریبی میپریدیم و مردم را بلند میکردیم و اینها. و خوب، به هر صورت نشاندهنده این بود که این ملت چقدر به پادشاه خودش علاقمند بود. در مواقع بسیاری من این احساسات مردم را میدیدم. البته این احساساتی که من به شما میگویم در زمانی بود که من فرمانده گارد بودم. و آنموقع ما بیشتر اعلیحضرت را با اتومبیل اسکورت میکردیم در خیابانهای شهر غالباً ما جلوی چراغ قرمز میایستادیم، اعلیحضرت میایستادند و مردم به محض اینکه متوجه میشدند که پادشاه مملکت است اصلاً شما نمیدانید اصلاً از مغازهها از پیادهروها هینطور میریختند و ما واقعاً مشکلی داشتیم که در این موقع اعلیحضرت را از این وسط، به اصطلاح، خارج کنیم. بعدها که کار به هلیکوپتر کشید. البته اشکال کار این بود که مرتباً ترافیک تهران شدید میشد و واقعاً ما برای از شمیران به تهران آمدن باید مدتها معطل میشدیم. و خوب از نظر امنیتی خیلی اهمیت داشت این موضوع. اینست که ما به تدریج دیگر با هلیکوپتر اعلیحضرت رفت و آمد میکردند و خود به خود یک قدری این نوع تماس کمتر شد. البته یک خاطره خیلی غمانگیز دیگری دارم از دوره فرماندهی گارد. و آن اتفاقی است که در ۲۱ فروردین ۱۳۴۲ اتفاق افتاد.
س- سوءقصد به اعلیحضرت را میفرمایید در کاخ؟
ج- بله، بله. و من در آنموقع فرمانده گارد بودم. البته من تقریباً سه سال بود که فرمانده گارد شده بودم و یکی از سربازان گارد که، معلوم بود تحت نفوذی قرار گرفته بود، این در موقعی که اعلیحضرت میآمدند به کاخ مرمر که به دفتر تشریف ببرند، موقع خروج اعلیحضرت از اتومبیل با اسلحه دستیاش شروع کرد به تیراندازی کردن. خوشبختانه اعلیحضرت قبلاً وارد کاخ مرمر شده بودند و این سرباز آمد به طرف کاخ مرمر ولی یکی از مأمورین ما در جلوی در به او تیراندازی کرد که به او تیر خورد. ولی هنوز جان داشت و آمد توی کاخ یک مأمور دیگری که در کاخ بود به او تیراندازی کرد. و حتی مأموری هم که خارج از کاخ بود با اینکه به او تیراندازی شده بود آمد توی کاخ، هر دوی اینها به این تیراندازی کردند و این از پای درآمد. داستان آن روز البته خیلی مختصر خیلی جالب است. معمولاً ساعت ۹ اعلیحضرت میآمدند به دفتر، تشریف میآوردند به دفتر و ما یعنی رئیس سرای نظامی، فرمانده گارد، رئیس تشریفات، اینها همه منتظر بودیم که اعلیحضرت تشریف بیاورند. در آن روز به خصوص ساعت ۹ شد و اعلیحضرت تشریف نیاوردند. یک پنج دقیقهای گذشت و چون، تا آنجایی که یادم هست، هم از طرف دولت و هم از طرف نظامی یک گزارشاتی داده بودند و جواب میخواستند و مرتباً تلفن میکردند که منتظر جواب بودند، من بعد از پنج دقیقه که گذشت، کاخ مرمر تا کاخ اختصاصی که محل اقامت اعلیحضرت بود، شاید مثلاً فرض کنید یک چیزی در حدود سیصد متر بود که باید از اینجا که حرکت میکردند از وسط میدان پاستور بگذرند و بیایند به کاخ مرمر. نمیدانم شما در تهران کاخها را ملاحظه کردید؟
س- بله، بله.
ج- بله. کاخ اختصاصی در شمال غربی قرار داشت. کاخ مرمر در جنوب شرقی میدان پاستور قرار داشت. بنابراین اعلیحضرت بایستی از این وسط میدان میگذشتند میآمدند از در کاخ مرمر و میآمدند به … من از جلوی در کاخ مرمر حرکت کردم و آمدم به کاخ اختصاصی، به فکر اینکه شاید به عللی اعلیحضرت امروز تشریف نیاورند از آن دفتر. غالباً اتفاق میافتاد که یا به علت کسالت یا هر علت دیگری اعلیحضرت در دفتر خودشان در کاخ اختصاصی اشخاص را میپذیرفتند. من به این فکر که الان پنج دقیقه، هیچوقت اعلیحضرت یک ثانیه در این کار سر ساعت ۹ باید توی دفتر بودند. من به این فکر که احتمالاً ممکن است که ایشان در آن دفتر اشخاص را بپذیرند، از کاخ مرمر حرکت کردم پیاده رفتم به کاخ اختصاصی. به محض رسیدن من به در کاخ اختصاصی اعلیحضرت از درآمدند پایین و وارد ماشین شدند و به من فرمودند «مطلب چیست؟» همان جلوی در ماشین که شیشه پایین بود من گزارشات فوری را که باید به عرض برسانم رساندم و ایشان هم دستوراتی دادند که من یادداشت کردم. اعلیحضرت با ماشین حرکت کردند به طرف کاخ مرمر، من از در حقیقت میشود گفت با قدم دو حرکت کردم به طرف دفترم که همان دم در کاخ مرمر بود که این جوابهای اینها را بدهم. هنوز به دفترم نرسیده بودم پشت میز که صدای تیراندازی را شنیدم. و با این صدای تیراندازی به سرعت رفتم به کاخ، وارد کاخ که شدم از یک طرف آن سرباز خائن را در آنجا دیدم که کشته شده یعنی افتاده ولی هنوز نفس میزد. از یک طرف یکی از مأمورین مخصوص را جلوی در کاخ اختصاصی دیدم، جلوی در دفتر اعلیحضرت دیدم که افتاده زمین، او هم تیر خورده بود و یک مأمور دیگر که به این تیراندازی کرده بود او را هم آن طرف دیدم که او هم تیر خورده افتاده. بنابراین من سه نفر را در آنجا جلوی چشمم دیدم و واقعاً بزرگترین اثری که این داشت و بزرگترین چیزی که بنده دیدم این بود که آن سربازی که آن مأموری که در خارج تیراندازی کرده به این شخص به این سرباز خائن، با اینکه با مسلسل به او تیراندازی شده بود، از در کاخ آمده بود تو به این تیراندازی کرده بود و جلوی دفتر پادشاه ایستاده بود و در همانجا هم افتاده بود. و نفر دیگر هم همان کسی بود که در داخل در مدخل کاخ بود و او هم تیراندازی کرده بود به این سرباز، در نتیجه بر اثر این دو تیراندازی که شش گلوله خورده بود آن سرباز افتاده بود. و من یک همچین منظرهای را در آنجا دیدم.
س- خود اعلیحضرت کجا تشریف داشتند؟
ج- به محض اینکه رفتم، خوب، من سراسیمه میرفتم ببینم اعلیحضرت کجا هستند. در دفتر را باز کردم دیدم اعلیحضرت آنجا نیستند. از در دفتر رفتم توی آبدارخانه دیدم اعلیحضرت آنجا ایستادند. و البته خوب، شکی نیست که در این حال همه نگران میشوند دیگر. ایشان خیلی نگران بودند من خیلی بیشتر. ولی خوب، دیگر همه چیز در ظرف شاید مثلاً ده دقیقه یک ربع بعد کار معمولی انجام شد آن قدر که آمدند و اینها را همه را برداشتند بردند به بیمارستان که ببینند کدامشان؟ که هیچ کدامشان هم.
س- شما وارد آبدارخانه شدید ایشان را دیدید.
ج- بله من خوب خیلی
س- عکسالعمل ایشان چه بود؟ چه گفتند به شما؟
ج- خیلی دیگر، فرمودند که «این چه بود؟ موضوع چه بود؟» گفتم: «قربان الان نمیتوانم چیز کنم باید تحقیق کنم ببینم موضوع چه بوده.» و خوب، اعلیحضرت هم تشخیص میدادند که من هم خیلی ناراحتم. و واقعاً هم خوب، ناراحتی داشت دیگر، به هر صورت من مسئول این کار بودم در عین حال همان سرباز خائن به اصطلاح زیردست من بود هم آن دو تا درجهداری که واقعاً جانشان را فدا کردند آنها مال ما بودند. درست است که یک خائن بود ولی در عوض دو تا فداکار بود که جانشان را سر این راه گذاشتند. اینست که خوب فقط اعلیحضرت به من فرمودند که تحقیق کنید، و من آمدم بیرون.
س- ضارب را آقا شما فرمودید که در آنموقع هنوز نفس میزد وقتی که زمین افتاده بود آیا کوششی نشد که ایشان را زنده نگه دارند.
ج- اصلاً نمیشد.
س- برای تحقیقات استفاده کنند؟
ج- اصلاً نمیشد. برای اینکه او دستش مسلسل بود مأمورین ما که در لباس سیویل بودند آنها هم درجهدار بودند آنها هم مأمور ارتش بودند. ولی آنها معمولاً چون در داخل کاخ همیشه کار میکردن لباس سیویل میپوشیدند. اینها اسلحه کمری داشتند. اینها هر چه تیر در این اسلحه کمریشان داشتند به این زده بودند و این با مسلسل اینها را زده بود. در نتیجه میتوانم بگویم وقتی من رسیدم آنها هر سه در حقیقت جان داده بودند ولی خوب، آن چیزهای آخری بود دیگر هیچ فایده نداشت، در راه از بین رفتند. بله، این خاطرات برجستهای است که من در دوره فرماندهیام در گارد شاهنشاهی داشتم. البته خاطرات بسیار است ولی اینها اهم آن مسائلی است که در آن مدت برای شما توضیح دادم. چون اگر بخواهم توضیح بدهم که خیلی زیاد است. البته من خاطراتم را نوشتم. ولی خوب، این خاطرات حالا به چاپ نخواهد رسید و شاید بعد از مرگ من.
س- بله. من میخواستم از شما تقاضا بکنم که شما از سال ۱۳۲۱ که فارغالتحصیل شدید از دانشکده افسری از آن سال اتفاقات مهمی در ایران رخ داد از جمله جریان آذربایجان و بعد از آن جریان ملی شدن صنعت نفت، و شما آن دوره را هم در ایران تشریف داشتید تا بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شما تشریف بردید به آمریکا.
ج- من در ۱۳۳۲ در مرداد، بله، در مرداد در حقیقت در مرداد ۱۳۳۲ من در ۲۸ مرداد، اجازه بدهید، بله من در ایران بودم در هزار و سیصد و بیست و
س- بله، من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که اهم خاطراتی را که شما دارید خاطرات سیاسی و خاطرات نظامی شما را سرفصل وار لااقل برای ما توضیح بفرمایید و اشاره بکنید به آنها که ما بتوانیم که برای مرحله دوم مصاحبه به استناد آنها سؤالهای جزیی مطرح بکنیم.
ج- در واقعه آذربایجان آنچه من برای شما میتوانم توضیح بدهم. در آنموقع من در دانشکده افسری خدمت میکردم. و زمانی بود که مملکت در اشغال بود. در محیط دانشکده افسری واقعاً ما با مشکلترین وضع روبرو میشدیم. چون تعدادی از دانشجویان در آنموقع تمایل چپی داشتند و اینها همه جور فعالیت برای ابراز تمایلاتشان میکردند. اما از طرفی ما در یک محیطی بودیم که انضباط نظامی برقرار بود و در حالی که ارتش اصولاً از سیاست به دور بود. ولی خوب، شکی نبود که عمال خارجی این جوانها را تحتتأثیر قرار میداد. و در نتیجه بیشتر اینها متمایل به حزب توده بودند در آنموقع. وضع بسیار عجیبی بین دانشجویانی که طرفدار سلطنت بودند و دانشجویانی که تمایلات تودهای داشتند، دائماً یک حالت زدوخوردی و محیط دانشکده واقعاً بسیار ناراحت بود. اما خوب ما نهایت تلاشمان را میکردیم که بتوانیم محیط را به اصطلاح آرام نگه داریم. چون یک محیط نظامی غیر از محیط دانشگاه تهران بود. دانشگاه تهران، خوب، جوانها میتوانستند ابراز نظریات خودشان را بکنند ولی در محیط نظامی این کار یک قدری با مشکلاتی. به هرصورت این جریان ادامه داشت تا وقایع آذربایجان. واقعه آذربایجان همانطورکه اطلاع دارید، بالاخره ارتش و مردم، تنها ارتش نبود در واقعه آذربایجان، مردم خواستند و در حقیقت توانستند که آذربایجان را بگردانند. البته خود اعلیحضرت من در آنموقع هیچ تماسی با ایشان نداشتم به جهت اینکه من افسر دانشکده افسری بودم. ولی ما میشنیدیم که ایشان فرماندهی میکنند ستون اعزامی را، و به هر صورت آذربایجان به آن صورت نجات یافت. اگر از نظر سیاسی بخواهیم این را بحث بکنیم گمان میکنم تقریباً یک مسئله روشنی است که این یک شاید اولین برخوردی بود که شرق و غرب در مقابل این برخورد قرار گرفته بودند و غرب اصرار داشت که شوروی باید خاک ایران را ترک بکند و آنها مصراً میخواستند بمانند که این در شورای امنیت مطرح شد و تا آنجایی که نظر من هست، پرزیدنت ترومن با نهایت شدت ایستادگی کرد و شاید اولین پیروزی بود که شورای امنیت در آنموقع به دست آورد ضمن اینکه خوب در ایران هم مردم و ارتش فعالیت کردند و در حقیقت شوروی کشور ما را ترک کرد. این آن چیزی است که من از جریان آذربایجان میتوانم برای شما توضیح بدهم. اما جریان ۲۸ مرداد
س- شما قبل از اینکه برسید به جریان ۲۸ مرداد، بین واقعه آذربایجان و نخستوزیری دکتر مصدق مسائلی در ایران مطرح بود. شما آیا خاطراتی دارید از آن دوران؟
ج- بله، بله، اصلاً. البته من در آنموقع همانطوری که به شما گفتم در دانشکده افسری بودم. افسر جوانی بودم. اما واقعاً اوضاع ایران نابسامان شده بود. واقعاً اوضاع ایران در وضعی بود که ما در همانموقع هم احساس میکردیم که ممکن است یک مرتبه دگرگون بشود. به جهت اینکه من در دانشکده افسری که بودم این دستجات تظاهرکننده که بیشتر تمایلات چپی داشتند اصلاً در خیابان همینطور رفت و آمد میکردند. و کاملاً معلوم بود که اینها با یک قدرتی این کار را انجام میدهند و پشتیبانی محکمی میشوند. اصولاً آنچه من در خاطرم هست از آن زمان نابسامانی امور بود. یعنی بین سالهای ۲۱ تا ۳۰ در حقیقت مملکت در یک حالتی که همیشه انتظار یک وقایعی میرفت. و این دستجات مختلف کارشان فقط جنگ و زدوخورد در خیابانها بود و ما هم که نظامی بودیم دائماً ما در یک حالت آماده باش و انتظار. این آن چیزی است که من میتوانم از آن زمان که در خاطرم هست برای شما توضیح بدهم. چون من بیشتر کارم یک کار خیلی پرزحمت تعلیم و تربیت بود و من بیشتر کارم را متوجه، به اصطلاح، وظیفه خودم میکردم. اما در خلال این مدت این وضع هم برای من کم و بیش روشن بود.
س- شما زمان نخستوزیری تیمسار رزمآرا و سوءقصد به ایشان در ایران تشریف نداشتید؟
ج- من در زمان نخستوزیری رزمآرا در ایران بودم ولی همانطوری که برای شما گفتم اصولاً یک افسری بودم. مثلاً فرض کنید سروان بودم و اصولاً در دانشکده افسری خدمت میکردم و اصولاً کاری به آن وضع آنجا یعنی در داخل وضع آنجا نبودم که، همین قدر اطلاع پیدا کردیم یک همچین اتفاقی افتاده. البته رزمآرا هم سمت فرماندهی دانشکده افسری را داشت یک موقع، افسر شایستهای بود، ولی خوب مسائل سیاسی خیلی پشت سرش بود خیلی.
س- من دیگر از این به بعد میخواهم از شما فقط تقاضا بکنم که خاطراتی را که شما دارید از زمان نخستوزیری دکتر مصدق و جریان ۲۸ مرداد و مراجعت اعلیحضرت به ایران تا آن زمانی که خود شما بعد از انقلاب یا قبل از انقلاب، من نمیدانم، ایران را ترک کردید، داستانش را برای ما روایت بفرمایید آن طور که خود شما شاهد و ناظرش بودید.
ج- این مطلبی که شما میخواهید من تصور میکنم که احتیاج به یک موقع بیشتری دارد که ما با هم صحبت بکنیم.
س- بله خواهش میکنم.
ج- اینست که من با اجازه شما فکر میکنم که به یک موقع دیگری محول بکنید.
س- تمنا میکنم.
ج- که من بیایم و با سر فرصت بنشینم و تمام اینها را قسمت به قسمت برای شما توضیح بدهیم. اگر برایتان اشکالی نداشته باشد.
س- نخیر برای من اشکالی ندارد. هر موقع که شما میفرمایید. البته این که من الان از شما تقاضا میکنم جدا از آن قسمت دوم مصاحبه است که من وارد سؤالهای جزئی خواهم شد.
ج- پس این خارج از آن است.
س- بله. این خارج از آن است بله.
ج- پس یک آنتراکتی لطف کنید.
س- تمنا میکنم.
ج- در جریان ۲۸ مرداد من در دانشکده افسری بودم. و در آنموقع آنچه به خاطرم هست، رئیس رکن سوم بودم آنجا.
س- درجه نظامی شما چه بود آقا؟
ج- من در آنموقع سرگرد بودم. اصولاً خاطرهای که از آنموقع دارم این است که واقعاً حتی در ارتش هم یک حالت دودستگی ایجاد شده بود. عدهای از افسران طرفدار دکتر مصدق بودند. ولی عدهای هم خودشان را خارج نگه میداشتند از کارهای سیاسی به جهت اینکه اصولاً ما نظامیها در دوران خدمتمان به جهت اینکه قسم خورده بودیم که ما در کار سیاسی وارد نشویم. این یکی از اصول نظامی ایران این بود که افسر یا هر نظامی باید خودش را خارج از سیاست نگه دارد. ولی به ناچار افسران کشیده میشدند به این جریان. آنچه که تجربیات بعدی به من نشان داد دستهایی که به عنوان دکتر مصدق کار میکرد و ایشان را در حقیقت جلو میانداخت و میخواست از آن استفاده بکند، این دستها ناپاک بودند. یعنی شاید فکر و اساس خیلی فکر بزرگی بود. خوب، مصدق، شکی نیست که مصدق یک آدم وطنپرستی بود. من به این شک ندارم. اما شاید ایشان هم همانطورمیبینیم خیلی اشخاص بزرگ در زندگیشان اشتباه میکنند ایشان هم اشتباه کرد. شاید من پیش خودم وقتی که فکر میکنم، عقیده خودم را میخواهید، اگر چنانچه یک کمی دکتر مصدق از آن خودخواهیهای مخصوص خودش دست برمیداشت و یک همکاری بیشتری با پادشاه مملکت داشت، و این فکر که بخواهد آنچه که مورد نظرش است صددرصد به کرسی بنشاند، اگر این نبود شاید این دو نفر مملکت را اصلاً عوض میکردند. یعنی آن وطنپرستی و این وطنپرستی پادشاه، که شکی در این من ندارم، خود من شاهدش بودم، این دو تا واقعاً اگر چنانچه با هم دست به یکی میکردند شاید برای مملکت یکی از بهترین وضعها را به وجود میآوردند. ولی همانطورکه به شما گفتم که این را تقریباً یقین دارم، دستهای ناپاکی دور و بر مصدق را گرفتند و او را از جریان کار خارج کردند. و مصدق دیر متوجه این امر شد. یعنی موقعی مصدق متوجه این امر شد که دید دارد میبازد کار را به تودهای میبازد. دارد به کلی آنچه که خودش پیش برده یک مرتبه جریان دیگری گرفت. یعنی حتی میخواهم به شما بگویم که شاید بزرگترین اشتباه تودهایها این بود که زود دست به این کار زدند. یعنی آنقدر که احساس کردند که الآنموقعی است که یعنی خود روز ۲۸ مرداد موقعی است که باید از این وضع استفاده کرد، با شدت عمل داخل شدند یک دفعه روز ۲۸ مرداد نزدیک ظهر همه ما پرچم قرمز دیدیم. این آن چیزی بود که همه را به وحشت انداخت. این آن چیزی بود که مردم را به وحشت انداخت که ما داریم به کجا میرویم داریم به طرف کمونیستی میرویم. البته خوب، مسائل چیزهای دیگری را هم نشان میدهد. کم و بیش شاید شما هم میدانید من هم میدانم که دستهای خارجی هم چه جور کمک کردند و این را به چه صورتی برگرداندند. و چه پولهایی چه کسانی خواستند بیاورند. ولی با اینکه در آنموقع گفته شد که مبالغی پول آوردند که خرج کنند، اما بعدها همان اشخاص هم گفتند که پول به آن مبلغ اصلاً خرج نشد و خود ملت بود که در حقیقت جبههاش را یک مرتبه تغییر داد.
روایتکننده: تیمسار محسن هاشمینژاد
تاریخ مصاحبه: ۲۲ نوامبر ۱۹۸۵
محل مصاحبه: واشنگتن دیسی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
البته شکی نیست که در درجات بالا در مقامات بالا مسائل سیاسی بود. اما من نمیدانم که چرا ما همیشه احساسات مردم را کنار میگذاریم و فقط مسائل سیاسی را میچسبیم یعنی آنموقعی که صحبت ۲۸ مرداد میشود همه صحبت از این میکنند که بله، سیاست فلان کشور ابرقدرت اینطور تشخیص داد که در آنموقع این کار را بکند و در نتیجه فلان شخص، من نمیخواهم در اینجا اسم ببرم چون این مسائل آنقدر روشن است که اسم بردن ضرورتی ندارد. ولی من آن چیزی که در اینجا میخواهم بگویم و خودم احساس میکنم این است که احساسات مردم ایران را در آنجا باید به حساب گرفت. مردم ایران تشخیص هم دادند. مردم ایران در خیلی از مواقع تشخیص میدهند. آنموقع است که باید لااقل این مطلب را در نظر گرفت که در ۲۸ مرداد مردم در این کار کمک کردند و ورق را برگرداندند. اگر ورق به آن صورت برنگشته بود ایران که از بین میرفت مصدق هم از بین میرفت و در نتیجه اصولاً مملکت به صورت دیگری برمیگشت. شاید من در نظرم خیلیها باشند که با این نظر من مخالف باشند ولی هر کسی عقیده خودش را دارد. من معتقد هستم که مصدق گول اشخاصی را خورد که در اطرافش بودند. و آنها کسانی بودند که میخواستند از مصدق استفاده بکنند برای اینکه مملکت را به یک راه دیگری بکشند. و خوشبختانه به موقع، حالا یا با کمک خارجی یا، ولی آنچه مسلم است احساسات مردم و خواست خود مردم مملکت را دومرتبه به یک راه دیگری برگرداند. بعضیها هستند که میگویند که شاید مثلاً اگر مملکت در همانموقع تغییر وضع داده بود ما امروز به این صورت در نمیآمدیم. در این بحثهایی که ما غالباً میکنیم یک چنین چیزهایی را میشنویم.
س- بله. تیمسار من میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که نپردازیم به تجزیه و تحلیل نظری بلکه بپردازیم به توصیف خاطرات مشخصی که شما دارید از این جریانات.
ج- بله. عرض کنم که اتفاقاً یک خاطرهای که دارم، باید خیلی، به اصطلاح، مختصر بگویم برای اینکه یک خردهای طولانی میشود. به هر صورت در روز ۲۸ مرداد. من افسر نگهبان دانشکده افسری شدم. افسر نگهبان دانشکده افسری، حالا به چه صورت یک افسر دیگری که از جریان با اطلاع بود و میخواست خود را از این جریان دور نگهبدارد این کار را به من محول کرد به عنوان اینکه خانوادهاش مریض است و اینها، اینها داستانی است که من در خاطرات خودم نوشتم. ولی آن روز، روز ۲۸ مرداد من افسر دانشکده افسری بودم. دانشکده افسری در جایی قرار دارد که درست روبروی خیابان پاستور است و درست خیابان کاخ است و شاید مثلاً در حدود دویست سیصد متر با کاخ فاصله دارد. در آن روز البته ما کم و بیش از یک جریاناتی اطلاع داشتیم ولی نه اینکه کاملاً در جریان واقعاً در جریان کار من نبودم برای اینکه من با دستهای رابطه نزدیکی نداشتم. من یک افسری بودم کار و وظیفه خودم را انجام میدادم.
در آن روز از ظهر من دیدم که وضع اصلاً کاملاً معلوم است که دارد عوض میشود. دستجات خیلی زیادی از مردم میآیند به طرف کاخ. و در همانموقع عدهای از افسرها هم آمدند به دانشکده افسری که اصلاً تمام دانشکده افسری را بردارند ببرند. و خوب، این در عین حال خیلیخوب بود، در عین حال هم من تنها کسی بودم در آنجا که باید با این امر رضایت بدهم. در یک موقعیت خیلی استثنایی من قرار گرفته بودم به جهت اینکه فرمانده دانشکده افسری نبود و من نمیتوانستم اصلاً پیدایش کنم. رئیس ستاد دانشکده افسری نبود. بنابراین دانشکده افسری مانده بود با نظر و تصمیم یک سرگرد. در عین حال خوب من از نظر علاقه شخصی من از اول زندگیام یک فردی بودم که به خانواده سلطنت علاقمند بودم. اصلاً این علاقمندی نه فقط در من بود در خانوادهام هم بود و هنوز هم که هنوز است هست. من یک بستگی با خانواده سلطنت دارم که این را نمیتوانم اصلاً. این است که خوب خودم هم علاقمند بودم اما در عین حال نمیخواستم که یک ترتیبی بشود که از نظر نظامی ما. این بود که تمام این افسرهایی که آمدند همه اینها را من آوردم تو، گفتم: «به هر ترتیبی که شما بخواهید من با شما همکاری میکنم فقط یک ترتیبی باشد که ما یک مشت جوان را به یک صورتی نفرستیم که یک اغتشاشی ایجاد بشود.» خلاصه بعد بهتدریج، خوب دسته دسته افسران دانشکده افسری هم رفتند و شاید مثلاً آن روز از ساعت دوازده تا پنج بعد از ظهر اصلاً بینظیر بود این عدهای که از افسران و از مردم میرفتند به در کاخ که در نتیجه سبب شد که پادشاه را در آن روز، به اصطلاح، نگذاشتند از مملکت برود. در آن روز من تا ساعت ۶ بعد از ظهر تقریباً هیچکس نبود که من بتوانم از او دستور بگیرم.
س- شما فرمودید که پادشاه را نگذاشتند که از مملکت برود. من فکر میکنم شما ۲۸ مرداد را با ۹ اسفند
ج- من دارم مثل اینکه اشتباه میکنم.
س- بله، چون ۲۸ مرداد که اعلیحضرت در ایران تشریف نداشتند.
ج- بله من اصلاً خاطره ۹ اسفند را دارم میگویم. به هر صورت، در ۹ اسفند، این خاطرهام را از ۹ اسفند
س- ۹ اسفند است در ۱۳۳۱.
ج- بله. به هر صورت این داستانی است که من در آنجا به خاطرم هست و مخصوصاً یکی از افسرانی که در آن روز خیلی فعالیت میکرد یکی از همدورههای من بود که اسمش را هم فراموش کردم بگویم آن سپهبد خسروانی بود. که در آن روز
س- باشگاه تاج را داشتند.
ج- بله، بله، بله. فعالیت زیادی میکرد و او را واقعاً ما مرتب میرفت و میآمد و دستجات زیادی را از افسران و غیر افسران اینها را میبرد. و به هر صورت تا آن روز عصر یک چنین وضعی پیش آمد. اما چرا من جریان ۲۸ مرداد را برای شما به آن صورت یعنی اشتباه کردم با چیز؟ برای اینکه در ۲۸ مرداد ما در دانشکده افسری تمام تلاشمان این بود که دستجاتی که در دانشکده افسری، به اصطلاح، گروهانهایی که هستند اینجا نظم و ترتیب را در آنجا برقرار بکنیم و در عین حال کمکی که اگر شهر بخواهد به ترتیب برایشان بفرستیم. حالا من خوب به خاطرم آمد. نمیدانم چطور یک دفعه این دو تا را اشتباه کردم.
س- عیبی ندارد. این کاملاً روشن است.
ج- به هر حال، در ۲۸ مرداد غیر از اینکه ما در، به اصطلاح، دانشکده افسری سعی داشتیم که مرتباً اگر ارتش کمکی میخواهد از دانشجویان برایشان بفرستیم و اینها تا آنجایی که میتوانیم، چون من یک افسر، به اصطلاح، درجه سروانی داشتم و فقط و فقط کار ما این بود که به آن جریانات کمک بکنیم و به آن صورت. خیلی خودم در جریان ۲۸ مرداد. به آن صورت نبودم. ولی خاطره ۹ اسفند را من برای شما توضیح دادم. به هر صورت داستان ۹ اسفند به آن صورت پایان پیدا کرد و خوب، ما یک مرتبه دیدیم بعد از اینکه درست ورق برگشت، میخواهم به شما بگویم که بعضی از افسران در آنموقع هم حتی یک تمایلات سیاسیای داشتند حتی در ردههای بالا. مثلاً من بعد از غروب یواش یواش دیدم که مثلاً فرمانده دانشکده پیدایش شد، رئیس ستاد دانشکده، در صورتیکه اینها همیشه آنجا بودند. اما در یک همچین واقعهای خودشان را نمیخواستند درگیر کنند که برای فردا ورق برگشت به چه صورتی
س- روز ۹ اسفند را میفرمایید؟
ج- روز ۹ اسفند، بله. ولی خوب به هر صورت آن روز هم به پایان رسید و یکی از روزهایی بود که در زندگی من خیلی مؤثر بود چون همان روز انسان میتوانست که اصلاً سرنوشتساز باشد برای. اگر من کوچکترین، به اصطلاح، وضع دیگری برای خودم، خوب، یک افسری بودم جوان و بایستی در آن روز تصمیم میگرفتم. بله. دیگر من نمیدانم چه چیزهایی حالا. همینطور میخواهید من بیایم به جلو؟
س- بله من الان میخواهم که شما را آزاد بگذارم و رشته فکر شما را مزاحمش نشوم که همین جور شما خودتان روایت بکنید مسائلی را که میشود گفت که تجربیات مهم شما بوده.
ج- بعد از ۲۸ مرداد و ۹ اسفند مسئله دیگری که به خاطر من میرسد ۱۵ خرداد است. من نمیدانم که شما آگاهی دارید راجع به ۱۵ خرداد ۱۳۴۲؟
س- بله، بله.
ج- که در ایران امکان به وجود آمدن یک چنین وضعی در آنموقع بود. چنین وضعی که در ۱۳۵۷ به وجود آمد. در ۱۵ خرداد ارتش مسلماً قدرت ۱۳۵۷ را نداشت. یعنی ارتش شاید بخواهم به شما بگوییم که ما شاید یک سوم قدرت ۱۳۵۷ را نداشتیم. اما در ۱۵ خرداد ما مصمم بودیم. وقتی صحبت از ما میکنم منظورم این است که کسانی که در رأس کار بودند مصمم بودند. در آنموقع من فرمانده گارد بودم فرمانده تیپ گارد بودم و تیمسار اویسی با درجه سرلشکری فرماندهی لشکر گارد را داشت. روز فوقالعاده بحرانی بود. ولی یک فردی در آن روز، حالا یا امروز اگر به او بگویند خدمت به مملکت یا بگویند یک چیز دیگر، هر چه میخواهند بگویند من کاری به آن ندارم. ولی آن روز به عقیده من او خدمت کرد به مملکت، و آن هم نخستوزیر مملکت بود علم. اصولاً چیزی را که من باید در اینجا به شما توضیح بدهم این است که پادشاه مملکت اعلیحضرت محمدرضا شاه هرگز آدم، به اصطلاح، کسی که بخواهد واقعاً به روی ملت آتش گشوده بشود نبود. این آن چیزی است که من همیشه شاهدش بودم. و شاید در آن روز که مقدمهاش از مدتها قبل فراهم شده بود، اگر شخص نخستوزیر که با اعلیحضرت رابطه فوقالعاده نزدیکی داشت، شاید من میتوانم بگویم که یکی از دوستان نزدیک اعلیحضرت بود. قبلاً به اعلیحضرت مراجعه نکرده بود و این اجازه را که اجازه بدهید دست دولت باز باشد و ما جلوی این کار را بگیریم با شدت. اگر یک چنین کسی نبود شاید این اتفاق در پانزده خرداد برای ما پیش میآمد. من شاید شکی ندارم در این مطلبی که به شما میگویم. مثالش را من خودم برایتان الان آن چیزی که برای خودم پیش آمده برایتان میزنم. در روز ۱۵ خرداد درست یک چیزی حدود ساعت ده و نیم رئیس ستاد لشکر که الان هم حضور دارد در تهران است، متأسفانه نباید اسمش برده بشود برای اینکه او در خطر خواهد افتاد. او تلفن کرد به من. گفت که الان از میدان سپه عدهای در حدود بین سی تا پنجاه هزار نفر دارند میآیند به طرف کاخ. و ما هم کوچکترین کمکی به شما نمیتوانیم بکنیم برای اینکه در تمام شهر درگیر هستیم. آن روز از صبح رادیو را آتش زده بودند. وزارت دادگستری را آتش زده بودند. در تمام خیابانها تمام اتوبوسها را برگرداندند و آتش زده بودند و مردم در وحشت فوقالعادهای قرار داشتند. واقعاً یک روز سرنوشت ساز بود. من نمیدانم شما میخواهید من داخل این جور جزئیات بشوم؟
س- تمنا میکنم، بله.
ج- اصلاً در تمام شهر ارتش درگیر و درگیری نگرانکننده. چون ارتش نباید خرد خرد درگیر بشود باید جمع باشد که بتواند، به اصطلاح، ضربه لازمی اگر لازم باشد بزند و بعد دو مرتبه جمع بشود. اما آن روز یک طوری شده بود که این ارتش را همه را تقسیم کرده بودند. یعنی در حقیقت هیچ نیرویی که بتواند رزرو باشد و کمک بکند نبود. حالا وضع ما چیست؟ اعلیحضرت توی کاخ مرمر در دفتر نشستند و مشغول کار هستند. من در داخل کاخ مرمر دارای دو گردان سرباز هستم که یک گردانش گردان جاویدان است که افراد این گردان کسانی هستند که دائمی هستند، یک گردانش وظیفه هستند. من پیش خودم فکر کردم که آیا این لحظه لحظهایست که من بروم از پادشاه اجازه بگیرم؟ من دیدم که این کار کار پادشاه نیست که من تصمیم بگیرم که چه کار باید بکنم الان. صدای تیراندازی حالا از میدان سپه رسیده به چهارراه حسنآباد. نظرتان هست چهارراه حسنآباد دیگر؟ چهارراه حسن آباد تا در کاخ مرمر یک فاصلهای در حدود شاید پانصد متر دارد. یک لحظهای پیش خودم من فکر کردم گفتم که اگر این عده بیایند در کاخ، خوب، راهی که من دارم این است که یک مسلسل بگذارم آن بالا و تیراندازی کنم. ولی خوب، من چرا این کار را بکنم؟ به عوض اینکه بیایم اینجا بایستم بگذارم این عواملی که دارم بروند جلو و در همان لحظه این تصمیم را گرفتم. وقتی من به فرمانده گردانی که مسئول این کار بود این حرف را زدم باور کنید این یک نگاه یک خردهای وحشتناکی به من کرد که ما کاخ را تنها بگذاریم برویم؟ و من مجبور شدم به شدت به او چیز بکنم که اگر «مواظب باش اگر کوچکترین سرپیچی بکنی تسلیم دادگاهت میکنم.» و او بلافاصله متوجه شد و عده شروع کرد حرکت کردن. همینقدر که در کاخ باز شد سرباز از توی کاخ آمد بیرون و آن آرایش لازم را گرفت، و من به شما بگویم که افراد من فوقالعاده ورزیده بودند فوقالعاده ورزیده بودند. بهترین افراد را داشتم. اینها آقا با یک آرایش خیلی منظم حرکت کردند به طرف چهارراه حسن آباد. و البته خیلی با خشونت کامل. باور کنید وقتی من به شما این حرف را میزنم همیشه تأسف میخورم به روزهای بعدی که برای ما پیش آمد. باور کنید که اینها با همان حرکت خشونتآمیز خودشان وقتی به چهارراه حسن آباد رسیدند، شما میدانید اجتماع همیشه نگاه میکند به وضع ببیند چه جور است. شاید از آن سی هزار نفر یا پنجاههزار نفری که میگفتند، شاید مثلاً سی چهل هزار نفرشان هیچکاره بودند اینها فقط آمده بودند تماشا کنند. ولی آن عدهای که بودند آنجا وقتی این حالت تسلیم را از این عده دیدند و دیدند که اینها با این حالت، اصلاً آقا، ما بدون یک تیراندازی تمام اینها را متفرق کردیم. یعنی به چهارراه حسن آباد که رسیدند یک نفر از این سی چهل هزار نفری که، البته تیراندازی میشد معلوم بود عدهای تویشان هستند تیرهای هوائی چیز میکنند، ولی وقتی دیدند که با یک عده این جوری طرف هستند که با هر چیزی حاضرند روبرو بشوند، تمام شد و رفت. به طوری که بلافاصله ما در آن روز به کلی چهارراه حسن آباد را بستیم. یک خیابانی هست به نام خیابان قوام السلطنه، از آنجا بستیم. از بالا چهارراه امیر اکرم را بستیم. از میدان، میدانی که توی سیمتری است روبروی آن سربازخانه ما، آنجا را بستیم. به هر حال دور تا دور کاخ را به کلی بستیم. وقتی اعلیحضرت هم سؤال کردند، گفتم چون همان روز هم اتفاقاً روز پانزده خرداد روزی بود که اعلیحضرت از کاخ شهری باید منتقل میشدند به کاخ سعدآباد. پانزده خرداد دیگر یواش یواش تابستان بود. و ما آن روز این برنامه را هم اجرا کردیم. خدا بیامرزد معاون من که سپهبد بهدرهای شهید شد، آنموقع با درجه سرهنگی معاون من بود، من ایشان را خواستم به او گفتم: «آقا ببین این کارها را ما کردیم. دستور هم»، دستور نظامی آقا همیشه باید روشن باشد. به ایشان گفتم: «شما مأموریتتان این است که به هیچوجه از این نقاطی که من گفتم نگذارید که کسی بیاید. این مأموریتتان است. تانک هم دارید تانکهایتان را هم بیاورید اینجا مستقر کنید. این مأموریت شماست.» و خوب الحق ایشان هم افسر واقعاً خیلی خوبی بود و خیلی خوب دستور را اجرا کرد. ما رفتیم به کاخ، یادم هست که آن روز ما در کاخ سعدآباد اعلیحضرت نهار مهمان بودند در کاخ والاحضرت فاطمه و نهار در آنجا تشریف داشتند.
س- روز ۱۵ خرداد؟
ج- روز ۱۵ خرداد. ما رفتیم همانجا. اعلیحضرت هم خیلی نگران، مرتب هم سؤال میکردند. فراموش نمیکنم که به من فرمودند که «شما میتوانید یک گردان کمک کنید به شهر؟» گفتم که «قربان من همهاش چیزی که دارم چهارگردان است باید سعدآباد و شهر و اینها همه را نگهداری کنم.» فرمودند که «به هر صورت کمک بکنید اگر اویسی از شما کمک خواست کمک بکنید.» و من مجبور شدم که همان روز یکی از گردانهایم را در اختیار اویسی بگذارم. یعنی اینقدر اینها از حیث واقعاً قدرت نظامی چیز بودند که حتی گارد هم باید به اینها کمک میکرد. به هر صورت تا عصر آقا، این مصمم بودند سبب شد که ورق را برگردانند، و الا باور کنید این عقیده شخصی من است که ما شاید در همان روز اگر یک تصمیم قاطی نبود همان روز ما این وضع عوض شده بود. بله این هم یک خاطره خیلی واقعاً برجسته دیگری که من دارم. خاطرات بعدی دیگر منتقل میشود به زمانی که این جریانات پیش آمد.
قبلاً من باید به شما بگویم که من شخصاً معتقدم که اگر اعلیحضرت محمدرضا شاه بیماری نداشتند شاید ما با این وضع روبرو نمیشدیم. البته، یعنی اینی که من به شما میگویم چون من تماس روزانه داشتم تشخیصم بر این بود. زمانی بود که ما با ایشان، ایشان سؤالاتی میفرمودند در بعضی مواقع اجازه میدادند ما بحث میکردیم مسائل را. با نهایت دقت توجه میکردند و خیلی خوب ما را راهنمایی میکردند. این زمان تبدیل شد به موقعی که مواقعی افسران یا وزرا یا اشخاص دیگری که تماس داشتند هر مطلبی را میگفتند برمیخوردند به اینکه جوابی نمیگیرند. شاید آنها نمیدانستند ولی من میدانستم که اعلیحضرت در حال بیماری هستند. من از کجا تشخیص میدادم، از تعداد دواهایی که ایشان در روز میخورد. من یادم هست یک شب در یکی از کاخها ایشان دوایشان را فراموش کرده بودند، به من فرمودند که تلفن کنم به پیشخدمت که آن جعبه دواها را بیاورد. وقتی جعبه دواها را خودم بردم گذاشتم، شما فکر بکنید در یک وعده شاید شش تا قرص مختلف ایشان با یک غذا. آخر این قرص هر چه باشد در بدن انسان اثر عکسالعملی دارد. به هر صورت برای من شکی نیست که محمدرضا شاه، اعلیحضرت محمدرضا شاه، در یک حالت بیماری بودند که مملکت دچار یک چنین وضعی شد. اما خوب، من نمیدانم که شما بعدها در این مورد از من سؤالی خواهید کرد یا نه؟
س- حتماً.
ج- به طور اختصار من برای شما توضیح دادم این مطلب را. اما به طور کلی هم به شما بگویم که همیشه من وقتی خودم مینشینم قضاوت میکنم ما افسران و ارتش را مسئول میدانم. با اینکه من در پنج سال آخر خدمتم در ایران سمت فرماندهی نداشتم. من پنج سال رئیس سرای نظامی و ژنرال آجودان که یک شغل تشریفاتی بود، سمت فرماندهی من نداشتم. ولی معهذا من ارتش و افسران را مسئول میدانم به جهت اینکه این مملکت ما را بارآورده بود. این مملکت ما را در حقیقت تربیت کرده بود برای اینکه اگر یک روزی ما در مقابل یک وضعی قرار گرفتیم باید مملکت را نجات بدهیم. اما ما حالا به هر علتی، به هر علتی که بوده نتوانستیم این وظیفه را انجام بدهیم ما مسئول هستیم. من شخصاً خودم و سایر افسران و ارتش را مسئول میدانم برای این کار. البته شکی نیست که سایر افسران هم شاید به شما گفته باشند که ما در لحظات آخر یک اجتماعی از افسران تشکیل شد و مطالبی به اعلیحضرت عرض کردند برای اینکه ایشان تصمیمات جدی بگیرند. ولی خوب، من فقط میتوانم بگویم که به علت بیماری ایشان، شما نمیتوانید از یک شخص بیمار انتظار داشته باشید که افکارش نظیر یک شخص سالمی. خودمان بارها بیمار شدیم و میدانیم که چه اثر بزرگی در، به اصطلاح، مکانیزم بدن و وضع بدن دارد و هیچوقت نمیشود آن انتظار را داشت. این به طور خلاصه بود، اما من فکر میکنم که مجبور بشوم به سؤالات شما در آینده به این مسائل، به اصطلاح توضیحات بیشتری بدهم. اما این مجموعه، به اصطلاح، آن چیزهای برجسته چیزهایی بود که من در مدت خدمت در گاردم، البته خیلی مسائل دیگر هست که شاید اگر من بخواهم وارد آن مسائل بشوم خیلی طول میکشد.
س- بله، آن را میگذاریم برای مرحله دوم مصاحبه.
ج- بله، حالا اگر چون شما واقعاً نکته دیگری را بخواهید.
س- بله، فقط سرفصلهای مطالبی را که شما در آن وارد بودید من در این مرحله از مصاحبه فقط آنها را میخواهم.
ج- بله، من برای شما آنچه که توضیح دادم، به اصطلاح، زمانی بود که خودم افسر دانشکده بودم. زمانی بود که در دانشگاه جنگ بودم و بهخصوص زمانی که فرمانده گارد بودم. در فرمانده گاردی من اتفاقات برجستهای که پیش آمد همانطوری که برای شما توضیح دادم یکی جریان ۱۵ خرداد بود، یکی جریان تیراندازی به اعلیحضرت بود، و یکی برجستهترینش داستان همین آخر سر بود که ما متأسفانه همانطورکه من به شما گفتم در آن زمان من فرماندهی نداشتم. ولی خوب به هر صورت این اتفاق پیش آمد که البته در این مورد اگر شما بخواهید من در موقع دیگری خیلی مفصلتر برای شما توضیح میدهم، به خصوص اگر چنانچه شما سؤالاتی داشته باشید. من در آن صورت
س- شما چه موقعی از ایران تشریف آوردید بیرون تیمسار؟
ج- عرض بکنم حضورتان که من دو روز قبل از اعلیحضرت از ایران آمدم و خود این داستان، البته داستان جالبی است. شما میل دارید که من الان.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- عرض کنم که یک عده از افسران تقریباً ۱۵ رو قبل از اینکه اعلیحضرت از ایران خارج تشریف ببرند، دور هم جمع شدند و مطلب روشن بود همه ناراضی. افراد و افسران زیر دست مرتباً ایراد میکردند به ما از ما میخواستند که شما چرا کاری نمیکنید؟ من یادم هست که در آن روز تمام افسرانی که آنجا در کاخ جمع شده بودند همه همین مطلب را داشتند که ما نمیدانیم به افسرها و درجهدارها و افراد خودمان چه جواب بدهیم.
س- زمان نخستوزیری تیمسار ازهاری بود آقا این؟ بله، شاید موقعی بود که تیمسار ازهاری بیمار شده بود. و در آنموقع دیگر کسی مسئول کار نبود و اعلیحضرت در تلاش تعیین جانشین بودند.
س- نخستوزیری.
ج- پانزده روز قبل از این جریانات. ما همه بعد از اینکه این حرفها را همه زدند فرماندهان نیرو بودند، افسران، به اصطلاح، درجه یک ارتش، اینها تصمیم گرفتند که همه بلند شوند و دسته جمعی بروند به خدمت پادشاه. در آنموقع به وسیله رئیس تشریفات که آقای اصلان افشار بود، اجازه گرفتیم و همه شرفیاب شدیم. اعلیحضرت سؤالی فرمودند که مطلب چیست؟ و یک یک افسران، نه یک نفر به عنوان نماینده، یک یک افسران همه مطلب را گفتند که ما در وضعی قرار گرفتیم که خیلی ناگوار است. افسران و زیردستان ما از ما انتظار دارند و از ما سؤال میکنند که شما با این وضعی که پیش آمده چه میخواهید بکنید؟ و ما هم نمیدانیم چه بکنیم برای اینکه دستور روشنی برای ما نیست. بعد از اینکه همه اینها صحبتشان تمام شد اعلیحضرت فرمودند: «خوب، چه میخواهید بکنی؟» همه گفتند که «ما قصدمان این است که یک کاری بکنیم مملکت از این وضع بیرون بیاید.» اعلیحضرت فرمودند که؛ «شما میدانید که من بیمار هستم و با بودن من شما چنین کاری را نمیتوانید بکنید.»
س- بنابراین این اولین باری بود که اعلیحضرت با امرای ارتش راجع به بیماریشان صحبت میکردند خودشان شخصاً؟
ج- بگذارید، من این نکته را باید اصلاحش کنم. نه، در آن روز شاید این مطلب بیماری را عنوان نفرمودند. در آن روز فرمودند که «با حضور ما نمیشود این کار را کرد.» و این جملهایست که در مقابل افسران
س- منظور به کار بردن خشونت با مردم.
ج- بله. افسران مجدداً اصرار کردند که اعلیحضرت تشریف داشته باشید. اگر هم نمیخواهید که در تهران تشریف داشته باشد تشریف ببرید به جزیره کیش هواپیما و هلیکوپتر در اختیارتان هست و ما اقدام میکنیم. اعلیحضرت فرمودند که اگر موفق نشدید چی؟ افسران گفتند؛ «خوب اگر موفق نشدیم همهمان از بین میرویم» اعلیحضرت هم که در آنجا وسائل در اختیارتان هست. چون همه را اعلیحضرت در آنجا مُصر دیدند، فرمودند که «حالا شما بروید مطالعتتان را بکنید. به هر حال این کار نیاز به مطالعه دارد.» ما هم از آنجا خارج شدیم و آمدیم و اولین جلسه کارمان را در دفتر وزیر دربار تشکیل دادیم.
س- آقای هویدا.
ج- هویدا. نبود ایشان ما بلافاصله رفتیم توی اطاق هویدا و شروع کردیم به مطالعه. جلسه بعدی در دفتر یکی از امرا، جلسه بعدیش در دفتر خود من، در این مدت اعلیحضرت رئیس ستاد را تعیین فرمودند که تیمسار ارتشبد قرهباغی بود و بعد از اینکه ارتشبد قرهباغی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران شدند، دیگر مسئله از جریان خودش خارج شد و به طور مثال به خود من در روز جمعه قبل از اینکه از ایران خارج بشوم، به خود من به وسیله یکی از افسران گفته شد که چون شما ژنرال آجودان اعلیحضرت هستید و اگر ما اقدامی بخواهیم بکنیم ممکن است که همه تصور بکنند که دستور اعلیحضرت خواهد بود، شما در این جلسه شرکت نکنید و ما گزارشات را خودمان میدهیم. به دلایلی که فعلاً در اینجا من مصلحت نمیدانم آن دلایل را بگویم، من جلسه را ترک کردم. و خوب، در آنموقع سپهبد بدرهای که قبلاً در فرماندهی گارد دوازده سال معاون من بود مرا بدرقه کرد به دم در و من آمدم. و دیگر از آن لحظه به بعد من هیچ تماسی با این آقایان نداشتم.
و اما داستانی که از من سؤال فرمودید که من کی آمدم. بعد از این جریان درست، من پیش خودم فکر کردم که به من شغل فرماندهی که واگذار نشده، در همانموقع هم با تعیین رئیس ستاد فرمانده نیروی زمینی تعیین شد، فرماندار نظامی تعیین شد، و تمام مشاغل نظامی دو مرتبه تعیین شد. یعنی در همین مدتی که ما این. من فکر کردم که چون به من وظیفه نظامی محول نشده، من ژنرال آجودان اعلیحضرت هستم و چون ممکن است که بعدها، این را ناچارم بگویم، بعدها یک عملی بشود و گفته بشود که فلانکس سبب یک چنین مطلبی شد، افسران را، این بود که من تشخیصم این شد که به اعلیحضرت گزارش بدهم. چون میدانستم دیگر برایم شکی نبود که اعلیحضرت از ایران خارج خواهد شد. گزارش بدهم و کسب تکلیف کنم. تقریباً پنج روز قبل از خروجم از ایران، یک بعد از ظهری که بعد از ظهر دوشنبه بود، به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم، عرض کردم که «قربان به من وظیفهای محول نفرمودید. من هم در موقعی که اعلیحضرت تشریف نداشته باشید در اینجا سمتی ندارم. اگر اجازه میفرمایید چون من سالها فرمانده گاردتان بودم چون اطلاع دارم تشریف فرما میشوید در التزام باشم. اگر اجازه نمیفرمایید چون سالهاست از مرخصی استفاده نکردم در این مدتی که اعلیحضرت تشریففرما میشوید من از مرخصی استفاده کنم.» خوب، خروج من از ایران یک مشکلاتی داشت. یکی از مشکلاتش این بود که اسم ما را اصولاً استم تمام اشخاص سرشناس را در یک لیستی گذاشته بودند که مثلاً بنده نمیدانم میلیونها دلار خارج کرده بودم.
س- لیست بانک مرکزی را میفرمایید؟
ج- بله، بله. البته اعلیحضرت در آنجا به این مطلب اشاره فرمودند که «خوب، شما وضع خروجیتان چه میشود؟» گفتم؛ «قربان اعلیحضرت که خودتان بهتر اطلاع دارید که این صورت به چه صورتی تهیه شده.» فرمودند؛ «بله، من میدانم، ولی شما خودتان بروید و تکلیف خروجتان را تعیین کنید.» که خوب البته من آمدم و حالا به هر صورتی، در همان مدت کوتاه من برای اولین بار رفتم به دادگستری و در یک روزی که در تمام تهران جنگ و زدوخورد و دعوا و اینها بود، خوشبختانه این کمیسیون آمدند و نشستند و با دادستان تهران در ظرف سه ساعت تکلیف کار را روشن کردند و فهمیدند که اصولاً این اسم ما در این صورت یک چیزی بوده که مجازی گذاشته شده و در نتیجه اجازه خروج مرا همان روز دادند. یعنی همان روز خیر. دوشنبه گذشت، سهشنبه من رفتم آنجا، چهارشنبه گذشت پنجشنبه به من تلفن شد که. من همانموقع بلند شدم و به، به اصطلاح، پیشخدمت اعلیحضرت تلفن کردم که آن موضوع را که فرمودند حل شد و دیگر مسئلهای نیست. اعلیحضرت بلافاصله به وسیله پیشخدمت به من ابلاغ فرمودند که «شما منتظر دستور باشید.» یعنی، «امر نظامی است منتظر دستور.» شب شنبه، ببخشید، شب یکشنبه اطلاع داده شد که «شما فردا ساعت ۹ در پاویون سلطنتی حاضر باشید.» همانموقع به وسیله رئیس تشریفات سلطنتی به من ابلاغ شد که اعلیحضرت فرمودند که شما فقط تا نیویورک والاحضرتها را برسانید بعد از مرخصی استفاده کنید. بنده هم، به اصطلاح دستور روشن، ساعت نه در فرودگاه والاحضرتها، والاحضرت علیرضا و والاحضرت لیلا، بله، آمدند به فرودگاه و تشریف آوردند به فرودگاه و بنده هم در التزام والاحضرتها آمدم به نیویورک. و در آنجا طبق امر اعلیحضرت با کسب اجازه از والاحضرتها دیگر از مرخصی استفاده کردم. همان استفاده از مرخصی است که ما الان در حضور شما نشستیم.
س- بله. تیمسار من با اجازه شما بنابراین این بخش اول مصاحبه را در اینجا خاتمه میدهم و از شما ممنونم که وقتی در اختیار ما گذاشتید و در این مصاحبه شرکت کردید. خیلی متشکرم.
ج- خواهش میکنم، مرسی.
روایتکننده: تیمسار سپهبد محسن هاشمینژاد
تاریخ مصاحبه: ۴ دسامبر ۱۹۸۵
محل مصاحبه: واشنگتن دیسی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
بخش دوم مصاحبه با تیمسار سپهبد محسن هاشمینژاد در روز چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۶۴ برابر با ۴ دسامبر ۱۹۸۵ در واشنگتن دیسی. مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- تیمسار امروز میخواهم که مصاحبهمان را شروع کنیم با صحبت راجع به ۱۵ خرداد. شما از آقای علم در جریان ۱۵ خرداد چه خاطراتی دارید.
ج- آقای علم در ۱۵ خرداد سمت نخستوزیری داشت و آنچه که من به خاطرم هست ایشان با پافشاری هر چه تمامتر سعی داشتند که در مقابل هرگونه بینظمی در ۱۵ خرداد جلوگیری بشود و با شدت عمل. شاید از آنجایی که به اخلاق و روحیات اعلیحضرت همایونی آشنایی داشتن، ایشان هرگز مایل نبودند که در کارهای برضد مردم به هرصورت پافشاری بشود.
… روز قبل احساس میکردیم که یک وقایعی در پیش است. و به همین جهت من در آن روز در کاخ سلطنتی تقریباً نصف از نیروهای گارد آن روز را در گارد سلطنتی متمرکز کرده بودم. خود من بعد از اینکه اعلیحضرت به دفتر تشریف فرما شدند در کاخ مرمر در حقیقت در قسمت جنوبی نزدیک چهارراه پهلوی در آنجا بودم و نگران اوضاع و احوال. تصور میکنم قبلاً یک مرتبه راجع به این موضوع توضیح دادم ولی باز هم چون موضوع اهمیت دارد توضیح میدهم.
س- تمنا میکنم.
ج- در حدود ساعت یازده صبح، بین ده و نیم یازده تیمسار سپهبد فیروزمند فعلی که در آنموقع سرهنگ و رئیس ستاد لشکر گارد بود تلفناً به من اطلاع داد که یک اجتماعی بین سی تا چهل هزار نفر الان از میدان توپخانه دارند میآیند به طرف کاخ.
س- بله این را فرمودید.
ج- و من تصور میکنم این مطلب را در گذشته گفتهام. آیا شما فکر میکنید که ضرورتی دارد من باز تکرار بکنم این مطلب را؟
س- نه دیگر، اگر در آن نوار هست. همان مطلبی را میفرمایید که شما هم بلافاصله دستور دادید که نیروها از کاخ بیایند بیرون و بروند به طرف چهارراه حسن آباد و جلویشان را بگیرند.
ج- و چیزی را که من در اینجا تأکید میکنم اینست که ما در آنموقع واقعاً چون مصمم بود ارتش و مأموریت داشت، ما کارمان را بدون هیچ وحشتی، بدون اینکه وسط کار دستور دیگری برسد انجام میدادیم. کما اینکه من در آن روز که در کاخ بودم حتی به اعلیحضرت که در دفتر خودشان مشغول کار بودند اطلاع ندادم که یک همچین اجتماعی دارد میآید. برای اینکه من فکر کردم این وظیفه من است. ایشان مشغول کارشان هستند من چه دستوری دارم از اعلیحضرت در آنموقع بگیرم. من فرمانده هستم یک مسئلهای جلوی من پیش آمده، من خودم هستم، به من هم دستور داده شده، من خودم هستم که باید در اینجا تصمیم بگیرم. شاید اگر چنانچه در آن روز واقعاً من یا هر کس دیگری یک قدری دست به دست میمالیدیم و این عده میآمدند به در کاخ و یک احساسات، به اصطلاح، احساساتی که در آن روز میدانیم ایجاد شده بود، شاید وقایع بسیار ناگواری پیش میآمد. حداقل تعداد زیادی در جلوی کاخ کشته میشدند. ولی خوب، این تصمیمی که گرفته شد و عمل شد خوشبختانه نتیجه داد، بدون هیچگونه خونریزی، بدون هیچگونه خونریزی ما توانستیم که به کلی این مسئله را حل بکنیم.
س- تیمسار از وزرای دربار چه خاطراتی دارید؟ و لطفاً چند مورد را ذکر بفرمایید و لطفاً توضیح بفرمایید که چگونه این وزرا را با همدیگر مقایسه میکنید و اینها را ارزیابی میکنید؟
ج- عرض کنم که من در دورانی که در گارد خدمت میکردم در ابتدای ورودم وزیر دربار آقای حسین علاء بود. بعد از آقای حسین علاء
س- آقای قدس نخعی؟
ج- قدس نخعی. بعد از آقای قدس نخعی آقای امیر اسدالله علم و آخر سر آقای هویدا و بالاخره آخر سر آقای اردلان. اینها به ترتیب در این دوره بودند. از آقای حسین علاء به علت اینکه مدت خیلی کوتاهی ایشان در آنموقع وزیر دربار بودند، غیر از اینکه واقعاً یک فرد فوقالعاده منظمی در کارها و امور به اصطلاح، وظایفش بود من چیز دیگری را زیاد به خاطر ندارم. برخورد ایشان فوقالعاده مطبوع بود. و غیر از این برخوردهای روزانه من خاطرۀ دیگری از آقای حسین علاء در کار وزرات دربار به خاطر ندارم. آقای قدس نخعی هم تقریباً همین وضع را داشتند چون فرمانده گارد به خصوص در آنموقع مسئولیت و وظیفهاش به هیچوجه با کار دربار تماسی نداشت. ما مسئولیت امنیتی داشتیم و تمام حواسمان هم در حقیقت در پی این بود که به ترتیبی خاندان سلطنت را پادشاه و علیاحضرت شهبانو را و والاحضرتها را حفظ بکنیم. تماس ما با وزارت دربار تقریباً میشود گفت خیلی کم بود بهخصوص در سالهای اول که من خیلی زیاد هم با دربار آشنائی، به اصطلاح، روابط خیلی نزدیکی نداشتیم. ما کار نظامیمان را میکردیم آنها هم کار سیویلشان را. اما به تدریج که من همینطور ادامه خدمت پیدا کردم بهخصوص در زمان آقای علم من بیشتر با ایشان تماس داشتم، بیشتر خاطره دارم از آقای علم. آقای علم به طور قطع یکی از دوستان خیلی نزدیک اعلیحضرت بود و شکی ندارم که در راه مصالح اعلیحضرت و مصالح مملکتی ایشان مورد مشورت قرار میگرفت. از نظر شخصی واقعاً یک آدم خوبی بود. من میتوانم فقط این جمله را بگویم، از نظر هوش و فکر البته نمیتوانم بگویم آدم استثنایی بود ولی آدمی در سطح خوب، بسیار مردمدار. اگر واقعاً کاری از دستش برمیآمد برای اشخاص انجام میداد. و روی هم رفته البته این را باید گفت که متأسفانه یکی دو مطلب در اینجا هست که آقای علم را میشود راجع به آن یکی دو مطلب تا اندازهای به اصطلاح ایرادی به او وارد کرد. و یکی از آنها انتخاب شخصی به نام امیر متقی و آوردن او به دربار بود. که این شخص اصولاً به هیچ وجه شایستگی چنین مقامی را نداشت. و احساس میکنم که فقط به جهت دوستی یا هر علت دیگری یک همچین شخصی آمد توی دربار و این وجود یک چنین شخص و نظایر این ضررهای بسیار زیادی به دستگاه دربار وارد کرد.
س- از چه نظر تیمسار؟
ج- اشخاصی نظیر امیر متقی که نه سرمایه علمی دارند و نه سرمایه شخصی، اینها دست به کارهایی میزنند برای پیشبرد کار خودشان که فقط برای روز ایجاد یک وجهای بکند. نظیر فرض بفرمایید که پنجاه سال سلطنت پهلوی. البته این فقط فکر امیر متقی نبوده. یا تغییر تاریخ از تاریخ شمسی به سلطنتی. که ما میشنیدیم که خیلی او راجع به این مطلب صحبت میکند و اینها. در حالی که واقعاً تغییر تاریخ واقعاً ضرورتی نداشت. و آن به اصطلاح، ایراداتی که ایجاد کرد به قول آمریکاییها Controversy که ایجاد کرد این به مراتب بیشتر از آن اثری بود که این تغییر تاریخ داشت. و من خودم میشنیدم کهای مرد با یک حالتی این را اظهار میکند که «ما مشغول خدماتی هستیم.» و اینها. و خلاصه من روی هم رفته به شما باید بگویم که کارهایی میکردند که روزمره بتوانند، به اصطلاح، بازار خودشان را گرم کنند. بازار گرمی روزمره. و این کارها منحصراً به ضرر دستگاه سلطنت و دربار بود. در غیر این صورت، در غیر این انتخاب شاید من کمتر ایراد زیادی به آقای علم میبینم. و روی هم رفته از نظر من نکات مثبت آقای علم در خدمت وزارت دربار میچربید به نکات منفیاش. ولی خوب، این اشخاص نظیر این اشخاص ضررهای فوقالعادهای به دستگاه دربار نظیر متقی در دستگاه دربار زدند. اینها اصولاً این اشخاص شایستگی خدمت در یک همچین محلی را نداشتند و متأسفانه به علل موجباتی اینها آمدند و ضررهایشان هم بعداً مشاهده شد.
صحبت آقای علم بود، خاطرات دیگری که من از ایشان دارم این است که در آن اواخر که مریض هم بود، با اینکه بیمار بود معهذا اعلیحضرت اجازه نمیدادند که ایشان پستش را ترک بکند و دیگر بیماری ایشان به جایی رسید که واقعاً دیگر برایش میسر نبود. به خصوص که از نظر روحیه هم آمادگی نداشت. خود من یادم هست که یک روزی ایشان از دفتر اعلیحضرت بیرون آمد و برگشت به من گفت که «فلانی من نمیدانم چرا ما را اینجا نگه داشتند. کسی که به حرف ما گوش نمیکند.» این درست جملهای بود که آقای علم به من گفت و بعد از آن دیگر استعفا کرد و به اصطلاح، به دنبال بیماری رفت به اروپا و در فرانسته بستری شد. که من در فرانسه هم وقتی در التزام اعلیحضرت رفته بودم، رفتم و در بیمارستان ایشان را ملاقات کردم. روی هم رفته من خاطره خوبی از علم دارم چون خود من که در دربار خدمت میکردم در مواردی مسائلی پیش میآمد که خود من نمیتوانستم، مسائل شخصیام بود که نمیتوانستم به اعلیحضرت بگویم و هر وقت که مطلبی بود، چون ما در هر کارمان واقعاً باید اجازه میگرفتیم. اگر اجازه نمیگرفتیم بعد آن کاری که انجام میشد به صورت دیگری از دستگاههای دیگری به اعلیحضرت گزارش میدادند. به همین جهت اگر من کوچکترین کاری میخواستم بکنم مثلاً فرض بفرمایید که خانهام را میخواستم بفروشم، من اجازه میگرفتم که مبادا فروش این خانه از طریق دیگر بنحو دیگری تعبیر بشود. و در تمام این موارد ایشان واقعاً با یک روحیه خیلی خیلی خوبی، حتی، خوب به هر حال، در خدمت در دستگاه دربار اشکالاتی پیدا میشد، اصطکاکاتی پیدا میشد، اینها را ایشان همیشه با واقعاً یک صمیمیتی و با یک روی گشادهای انجام میدادند و انسان را دلداری میدادند. و به هر صورت من به شما بگویم که روی هم رفته من به شخصه از آقای علم خاطرات خوبی دارم و نظرم این است که منهای یکی دو موردی که راجع به همین انتصابات به شما گفتم، در غیر این صورت ایشان در دستگاه دربار خدمت کرد.
س- بله. ما در مصاحبهای که با آقای دکتر محمد باهری معاون وزارت دربار داشتیم ایشان گفتند که آقای علم با جریان تاجگذاری و همچنین جشنهای دو هزار و پانصد ساله سخت مخالف بود. آیا شما در این مورد اطلاعی دارید؟
ج- واقعاً چنین چیزی را من اطلاع ندارم. برای اینکه من در جریان دربار همانطوری که برای شما گفتم، در جریان کار دربار نبودم. و این چیزی هم که شما الان دارید میگویید من برای اولین بار است که میشنوم. برای اولین بار است که میشنوم که یک همچین چیزی است. من هرگز نشنیدم که آقای علم با جریان جشنهای دو هزار و پانصد ساله مخالفت داشته باشد.
س- بله، شما خودتان هم شخصاً هیچوقت تماسی با آقای باهری نداشتید در زمان معاونت وزارت دربار؟
ج- نخیر، نخیر، من هرگز با ایشان تماسی نداشتم و ایشان کار دیگری داشتند و من کار دیگری.
س- بله، الان میپردازیم به گارد شاهنشاهی. میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که برای ما توضیح بفرمایید تاریخچه و انگیزه تأسیس گارد شاهنشاهی را.
ج- گارد شاهنشاهی تاریخچه فوقالعاده قدیمی دارد. به جهت اینکه تمام تاریخ دو هزار و پانصد ساله سلطنت را که در ایران ورق بزنیم همه پادشاهان دارای یک نیرویی بودند برای مراقبت و محافظتشان که اینها فوقالعاده طرف اطمینان و اعتماد بودند. و در آنموقع به اینها به اصطلاح، محافظین یا هر لغتی که میگفتند، به هر صورت اینها گارد سلاطین بودند.این مثلاً حتی در دوران سلطنت صفوی ما از قزلباشها با اطلاع هستیم که آنها واقعاً یک طبقه الیت نظامی آنموقع بودند و اینها کسانی بودند که حفظ و مراقبت خاندان سلطنت را به عهده داشتند. در زمان قاجاریه همچنین همیشه از عوامل فوقالعاده برجسته نظامی و مورد اطمینان برای مراقبت و حفاظت خاندان سلطنت. این همینطور ادامه دارد تا گارد سلطنتی که در زمان اعلیحضرت رضاشاه کبیر، البته در آنموقع خیلی دستگاه گارد سلطنتی کوچک بود و حتی اعلیحضرت رضاشاه فقط از دو لشکر یکم و دوم مرکز که لشکر یکم در باغشاه و لشکر دوم در قصر محل داشت، اینها را هر ماه یک گروهانی از این لشکرها میآمدند و وظیفه این گروهان و آن فرمانده گروهان مراقبت و حفاظت به اصطلاح کاخهای سلطنتی بود. یعنی در زمان اعلیحضرت رضاشاه گارد سلطنتی به آن صورت وجود نداشت. همین البته آن فرماندهان لشکر هم که یک چنین مسئولیتی داشتند سعی میکردند که بهترین افسران و نفرات و قسمتشان را بفرستند برای هر ماهی که به آنها محول میشد. و یک حالت رقابتی بین اینها وجود داشت که، چون بالاخره اعلیحضرت رضاشاه این قسمتها را میدیدند و از روی این قسمتها قضاوت میکردند با آن نظر تیزبینی که ایشان داشتند. به همین جهت در دوران اعلیحضرت رضاشاه کبیر گارد شاهنشاهی به آن صورت وجود نداشت. ولی در زمانی که اعلیحضرت محمدرضا شاه به سلطنت رسیدند به تدریج گاردی به وجود آمد که در آنموقع از کسانی که خیلی نزدیک به اعلیحضرت بودند در آن زمان در این گارد سمت فرماندهی داشتند که از آن جمله فردوست و قرهباغی و شفقت تیمسار ارتشبد شفقت، اینها در حقیقت این گارد را یواش بواش به تدریج تشکیل دادند. این گارد در آنموقع تعدادش خیلی زیاد نبود و در زمانی که من به ریاست ستاد گارد رسیدم این گارد یک چیزی در حدود یک تیپ بود که یک تیپ در حدود دو هزار و هفتصد نفر هستند. دو هزار و هفتصد نفر چهارگردان در این گارد وجود داشت که سه گردانش گردان وظیفه بودند از افراد وظیفه و یک گردانش که آنموقع به آن میگفتند گردان جاویدان، از افرادی بودند که به اصطلاح افراد دائمی بودند و از افرادی بودند که استخدام میشدند در ارتش. گردان وظیفه مأموریت حفاظت دورتر را داشت و گردان جاویدان مأمور حفاظت نزدیک را داشت. و خوب، البته حالا من داستان ۲۱ فروردین را برای شما خواهم گفت که چه اشکالی در این کار پیش آمد و اینها. ولی به هر صورت گارد سلطنتی در حقیقت در زمان سلطنت پهلوی از دوران اعلیحضرت محمدرضا شاه تشکیل شد که این گارد ابتدایی که من به فرماندهی گارد رسیدم یک تیپ بود و این تیپ یکی از تیپهای لشکر گارد بود. لشکر گارد سهتیپ داشت، هر لشکری سهتیپ دارد که یک تیپش را گارد شاهنشاهی تشکیل میداد دوتیپ دیگرش به اصطلاح تیپهای دیگری بودند که تحت امر فرمانده لشکر. ولی گارد شاهنشاهی با اینکه جزو لشکر گارد بود از به اصطلاح، تیمسار اویسی فرمانده لشکر یا بعداً تیمسار قرهباغی در حقیقت سمت فرماندهی به آن صورت به این گارد نداشتند. این گارد از نظر کارهای به اصطلاح لوجستیکی و تدارکاتی تابع آن لشکرها بود. ولی مستقیماً تحت امر اعلیحضرت بود.
س- تیمسار حقیقت دارد که در به وجود آوردن گارد شاهنشاهی آمریکاییها تلاش و کوشش زیادی کردند؟
ج- تا آنجا که من یادم هست، چون من در درجه سرهنگی آمدم به کار، و در موقعی که من آمدم به گارد، گارد شاهنشاهی یک سرگرد مستشار داشت. که در زمانی که خود من در گارد بودم آن مستشار هم بعد از اینکه خدمتش تمام شد دیگر نپذیرفتیم، که خودش این یک داستانی دارد که شاید بعداً برایتان توضیح بدهم، نمیدانم موقعیتی داشته باشد. ولی به هر صورت من نمیدانم که در گذشته، واقعاً نمیدانم که آمریکاییها تا چه حدی در تشکیل گارد شرکت داشتند. ولی زمانی که من به فرماندهی گارد رسیدم یک سرگرد آمریکایی در گارد بود به نام مستشار که بعد از اینکه آن کارش تمام شد دیگر ما مستشاری نپذیرفتیم. حتی شاید پافشاری هم شد ولی نپذیرفتیم.
س- آیا علاوه بر گارد جاویدان گروه مهم دیگری هم وجود داشت تیمسار؟
ج- گارد جاویدان که همانطورکه برای شما گفتم، از اشخاصی بودند که به طور داوطلب استخدام میشدند، از بین این افراد گارد جاویدان نفرات زبده و نخبه انتخاب میشدند به نام مأمور مخصوص. و اینها کسانی بودند که با لباس غیرنظامی، لباس سیویل، همیشه دور و بر اعلیحضرت را حفاظت میکردند و مأمور امنیت نزدیک بودند. یعنی در حقیقت میشود گفت که گارد ابتدا به وسیله مأمورین مخصوص که البته در رأس این مأمورین مخصوص یکی از افسران خوب گارد گذاشته میشد. یعنی واقعاً خود من وقتی میخواستم فرمانده مأمور مخصوص را تعیین بکنم سه نفر اسم از بهترین افسران گارد جاویدان را، به اصطلاح مینوشتم میرفتم حضور اعلیحضرت و ارائه میکردم البته ایشان همیشه به من میگفتند که هر کدام را که شما تشخیص میدهید آن را انتخاب کنید. و به هر صورت من بهترین افسر را برای این مأموریت تعیین میکردم. این افسر به اتفاق این مأمورین که تقریباً یک چیزی در حدود پنجاه نفر بودند حفاظت نزدیک را داشتند. بعد از اینها گارد جاویدان بود دور تا دور و بعد از اینها افراد وظیفه. یعنی در حقیقت همیشه حفاظت اعلیحضرت سهرده داشت. رده اول مأمورین مخصوص. رده دوم افراد گارد جاویدان. رده سوم افراد وظیفه.
س- بنابراین علت تفکیک این عده به نام گارد جاویدان و عدهای بهنامهای دیگر فقط به خاطر مسائل امنیتی بود؟
ج- همین. گارد جاویدان که ابتدا وقتی من به فرماندهی گارد رسیدم فقط یک گردان بود، در زمانی که من فرماندهی گارد را داشتم که مدت دوازده سال بود، بر اثر در حقیقت امر خود اعلیحضرت و علاقه خود اعلیحضرت این گارد را ما از یک گردان یعنی از هفتصد نفر رساندیمش به یک لشکر که یک چیزی بود در حدود دوازده هزار نفر، به عنوان لشکر گارد جاویدان. یعنی گارد جاویدان شاهنشاهی. در مدتی که من در گارد شاهنشاهی بودم، همانطورکه برایتان گفتم، ابتدا این گارد فقط دو هزار و هفتصد نفر بود، ولی روزی که من این گارد را تحویل دادم این گارد یک چیزی در حدود سی و دو هزار نفر عوامل مختلفش بود.
س- کی؟ در روزهای آخر سلطنت محمدرضا شاه.
ج- نخیر در روزی که من این گارد را تحویل تیمسار بدرهای دادم.
تیمسار بدرهای که از درجه سرهنگی به پیشنهاد خود من به عنوان رئیس ستاد گارد آمده بود به گارد، مدت دوازده سال رئیس ستاد و معاون خود من در گارد شاهنشاهی بود. و بعد از دوازده سال طبیعی بود که وقتی من این پست را عوض میکنم به جهت اینکه دیگر محلی در این کار نداشتم، بدرهای به جای من آمد با درجه سرلشکری. و ایشان آن واحدی که آن روز به ایشان تحویل دادم تشکیل میشد از یک گارد شاهنشاهی که از سی و دو هزار نفر تشکیل شده بود، یک گارد جاویدان شاهنشاهی داشتیم، یک لشکر گارد داشتیم، یک تیپ سوار داشتیم. و روی هم رفته با مجموعه عوامل یک چیزی در حدود سی و دو هزار نفر عوامل ما بود که دو هزار نفر افسر فقط د رگارد بود. یعنی از دو هزار و هفتصد نفر رسید به سی و دو هزار نفر. و من باید در اینجا این را تأکید کنم که در آن زمان این گارد بهترین افسران و بهترین آموزش را در ارتش نه تنها در ارتش خودمان داشت، میشود گفت در همه جا داشت به جهت اینکه تیم تیراندازی همین گارد همه ساله در سنتو یعنی آمریکا، انگلیس، ترکیه، پاکستان، همه اینها را میزد و همه ساله اول بود. بنابراین این خودش نمونه این است که واقعاً آموزش و وضعی که این کار داشت چقدر خوب بود و من همیشه چون پنج سال دیگر من از زمانی که گارد را تحویل دادم تا این وقایع پیش آمد پنج سال طول کشید. و من واقعاً همیشه تأسف داشتم. برای اینکه یک همچین افرادی با یک همچین آموزشی که در صورتی که به آنها مأموریت داده میشد به طور قطع و یقین با نهایت رشادت و با کمترین، به اصطلاح، آسیبی که پیش میآوردند، چون اینها آموزش داشتند میتوانستند تمام این غائلهها را از بین ببرند به شرطی که به موقع بود نه اینکه به تدریج روحیه اینها تخریب شد.
س- بله. تعداد نفرات و افسران گارد شاهنشاهی در آخرین روزهای سلطنت محمدرضا شاه چقدر بود؟
س- تصور من این است که همان رقم یعنی سی و دو هزار نفر بین سی تا سی و دو هزار نفر رقمی است که من به خاطر دارم که در حدود دو هزار افسر بود و بین بیست و هشت تا سی هزار نفر افراد وظیفه و درجهدار و اینها بودند.
س- گارد شاهنشاهی اصولاً به چه نوع تجهیزات و سلاحهایی مجهز بودند؟
ج- گارد شاهنشاهی، همانطورکه برای شما گفتم دارای یک گارد جاویدان شاهنشاهی بود. و یک لشکر گارد و یک تیپ سوار. لشکر گارد مثل تمام لشکرهای ارتش دارای تمام انواع اسلحههای مختلفه که در لشکر بود داشت. از تانک، توپخانه و تمام سلاحی که یک لشکر معمولی داشت و شاید میشود گفت که یک لشکر آمریکایی داشت. چون ما تقریباً سازمانهایمان را از آنها گرفته بودیم. یک چنین لشکر با این عوامل مجهز بود و شاید در این آخر سرلشکر گارد هم گردانهای تانک و اینها بیشتر داده شد. گارد جاویدان هم به تدریج به همین ترتیب دارای استعداد یک لشکر را داشت یک لشکر قوی که دارای گردانهای تانک بود گردانهای توپخانه بود حتی این آخر سر به آن هلیکوپتر داده بودند. یعنی واقعاً یک واحد مجهزی دارای تمام سلاحهایی که در ارتش بود تقریباً به سلاحهایی که در نیروی زمینی ارتش بود همه در گارد جاویدان و گارد شاهنشاهی وجود داشت.
س- افراد گارد شاهنشاهی چگونه انتخاب میشدند؟ چه دقت امنیتی به خصوص در مورد انتخاب آنها صورت میگرفت؟
ج- افراد گارد شاهنشاهی به دو قسمت تقسیم میشدند. یک عده داوطلب بودند که ما اینها را از تمام شهرستانها افسر میفرستادیم مأمور میکردیم. در آنجا اینها سوابق این اشخاص را مطالعه میکردند و علاوه بر سوابق شکل ظاهری اینها خیلی مهم بود. مثلاً ما غالباً افرادی که در گارد جاویدان داشتیم اینها باید از یک متر و هشتاد سانتیمتر بلندتر باشند. و به همین جهت افرادی که انتخاب میشدند تقریباً البته اگر چنانچه احتمالاً افراد واقعاً ورزیدهای بودند که قدشان به این اندازهای که ما معین کرده بودیم نمیرسید آنها را هم میپذیرفتند. ولی اصولاً باید افراد گارد جاویدان یک همچین وضعی را داشته باشند. سوابقشان، تا اندازهای خانوادهشان. البته این را که میگویم خانواده اگر از خانواده مثلاً زارع بودند یا هر خانواده هیچ اشکالی نداشت، مگر اینکه در آن خانواده یک ناراحتیهایی نباشد.
س- منظور شما سوابق سیاسی است؟
ج- سوابق سیاسی و یا سوابق اتهامات دیگری، ناراحتیهایی،
س- جرائم عادی.
ج- جرائم عادی، اینها نباشد در، اینها پذیرفته میشدند و البته همیشه در آنموقع ما مراقب اینها هم بودیم. یعنی دائماً دستگاه اطلاعاتی گارد طوری گسترده شده بود که واقعاً میشود گفت که مراقب هر اعمال و رفتار این افراد بودند. افراد وظیفه البته یک قدری مشکلتر بود به این ترتیب انتخاب بشوند. ولی ما سعی میکردیم که این افراد را هم همه سوابقشان را از دستگاههای محلی و از دستگاههای اطلاعاتی سوابق اینها را بخواهیم و دستگاه اطلاعاتی گارد یکی از مأموریتهایش این بود که تا هنگامی که یک سرباز در حقیقت از این Channel نمیگذشت و از این screen رد نمیشد که به اصطلاح، کاملاً به او اطمینان حاصل بشود، اینها را در انجام وظیفه پاسداری نمیگذاشتند. چون وقتی ما یک سرباز را میگذاشتیم در پاسداری تفنگ به او میدادیم فشنگ هم به او میدادیم در یک جای حساس مملکت هم میگذاشتیم برای اینکه این که این پاسداری بدهد. خوب این اگر چنانچه خدای نکرده کما اینکه اتفاق هم افتاد که بعداً برایتان توضیح میدهم، اگر یک کدام از اینها قصدی داشتند که خوب، بهترین وسیله در اختیارشان بود اسلحه که داشتند فشنگ هم که داشتند. ما هیچوقت سربازی را بدون فشنگ در سرپست، حتی آن کسی را که در داخل کاخ میگذاشتیم حتماً این فشنگ داشت برای اینکه ما که نمیخواستیم که یک کاری بکنیم خودمان را گول بزنیم. اینها باید برای، کما اینکه همین کار سبب شد که جان پادشاه نجات یافت. به هر صورت اینها باید حتماً طرف اطمینان باشند که شما اسلحه را بدهید به دست یکی کسی و این را بگذارید در نزدیکترین جایی که هر لحظه بتواند هر کاری را بخواهد انجام بدهد. حالا واقعاً باید چه وظایفی را افسرانی که مسئول اینها بودند برعهده داشتند که یک همچین اطمینانی را همیشه در اینها داشته باشند، این واقعاً خوب، جای ملاحظه است.
س- کدام یک از انتصابات در گارد شاهنشاهی به عرض اعلیحضرت میرسید؟ آیا ایشان با فرد موردنظر آشنایی داشتند یا از روی پرونده تصمیم میگرفتند؟
ج- در گارد شاهنشاهی انتصابی که از طرف خود من به عرض اعلیحضرت میرسید، یکی معاون خود من و رئیس ستاد بود که چون من خودم سرهنگ بودم وقتی به فرماندهی گارد رسیدم او هم سرهنگ بود. به همین جهت من از افسرانی که سابقه داشتند لیستی تهیه کردم سه نفر افسر که یکی از آنها بدرهای بود، و به عرض اعلیحضرت رساندم و ایشان به خود من، چون واقعاً من مسئولیت داشتم، فرمودند که هر کدام که خود شما صلاح میدانید. و من بدرهای را انتخاب کردم.
از این گذشته فرمانده مأمورین مخصوص یعنی آن فرماندهای که مراقب نزدیک اعلیحضرت بود چسبیده به اعلیحضرت، آن کسی بود که همیشه باز من سه نفر را انتخاب میکردم به عرض اعلیحضرت میرساندم و ایشان باز میفرمودند که خود شما نظر بدهید. بعدها که گارد گسترش پیدا کرد، فرمانده لشکر وقتی انتخاب میشد به عرض اعلیحضرت میرسید. فرمانده تیپ وقتی انتخاب میشد به عرض اعلیحضرت میرسید. ولی سایر فرماندهان دیگر یعنی فرماندهان گروهان یا فرماندهان گردان یا افسرانی که ما انتخاب میکردیم برای اینکه بیاوریم به گارد، افسران جوان، هیچکدام، به اصطلاح، به عرض نمیرسید بلکه خود ما مسئولیت داشتیم که اینها را مطالعه بکنیم و انتخاب کنیم و بیاوریم به گارد.
س- تیمسار از کاخ سلطنتی چگونه محافظت میشد؟ چند نفر و به چه ترتیب از اعلیحضرت محافظت میکردند؟
ج- از کاخ سلطنتی نحوه مراقبت به این ترتیب به عمل میآمد که همانطوری که قبلاً هم آنجا ذکر کردم، ما اصولاً سهرده حفاظتی داشتیم. رده نزدیک را افسران و مأمورین تشکیل میدادند یعنی همیشه در کاخ سلطنتی شما وارد کاخ که میشدید، یک افسری آنجا نشسته بود که این هم تلفن داشت هم اسلحه داشت و این دائماً در آن کاخ بود. به اضافه مأمورین. شما حتماً میدیدید که سه نفر مأمور در نقاط مختلف نزدیک درها اینها مراقبت میکنند. پس در حدود مثلاً چهار یا پنج نفر در هروقت در داخل کاخ مراقب بودند. در خارج کاخ بلافاصله خارج کاخ گارد جاویدان بود که اینها یک رده و در بعضی موارد دو رده تشکیل میشد تا گارد جاویدان. از در کاخ به خارج حفاظت یعنی در پشت دیوارها حفاظت یا پشت نردهها حفاظت به افراد وظیفه محول میشد که به اصطلاح، دور تا دور کاخ را افراد وظیفه مراقب بودند و داخل را رده جاویدان، و داخل قسمت نزدیک را افراد مأمورین.
س- تیمسار نحوه بازرسی و تحویل گرفتن اماکنی که مورد بازدید اعلیحضرت قرار میگرفت چگونه بود؟
ج- در گارد شاهنشاهی دستگاهی به نام دستگاه اطلاعاتی بود که اینها موظف بودند هر محلی مورد بازدید اعلیحضرت قرار میگرفت قبلاً بروند و آنجا را بازرسی کنند. و در بعضی مواقع این کار بیست و چهار ساعت تا چهل و هشت ساعت قبل انجام میشد. چون این اماکن باید بررسی بشود و باید کاوش بشود. و از آنموقعی که ما اینجا را کاوش میکردیم از آن به بعد اینجا تحت نظر مأمورین گارد قرار میگرفت و رفت و آمد را کنترل میکرد حتی در شهرستانها، حتی در تمام نقاطی که اعلیحضرت میرفتند بازدید میکردند. باید یک چنین به اصطلاح، عملی انجام بشود. بدون بازدید گارد هرگز اعلیحضرت یا علیاحضرت جایی نمیرفتند. و ترتیبش را هم همانطوری که به شما گفتم دستگاههای مخصوصی داشتند که اینها برای کاوش بود، کاوش دیوار، کاوش زیرزمین، دستگاههای امنیتی همیشه این دستگاهها را دارند. و بعد از اینکه همهجا بازدید میشد یک افسری مسئول آنجا میشد یک عدهای مأمور و افراد جاویدان یا افراد وظیفه در اختیار این قرار میگرفتند، او میشد فرمانده و مسئول آن منطقه در آن مأموریت. و وقتی که اعلیحضرت تشریف میبردند بعد از اینکه بازدیدشان تمام میشد، وقتی دیگر همه کار آنجا تمام شد، این افراد را از آنجا برمیداشتند و میآمدند به سرکار خودشان. این ترتیبی بود که ما همیشه در کارهای، به اصطلاح، بازدیدهای اعلیحضرت انجام میدادیم.
س- نتیجه رسیدگی به جریان ۲۵ فرودین چه بود؟ آیا به غیر از آنچه در مطبوعات درج گردید اطلاعات مهم دیگری هم وجود داشت؟
ج- منظورتان ۲۱ فروردین است؟
س- معذرت میخواهم ۲۱ فرودین، بله.
ج- داستان ۲۱ فرودرین را به هرصورتی که مطبوعات و اخیراً هم دیدم حتی در اینجا یک، به اصطلاح، داستانهایی برای خودشان ساختند، در حالیکه خود من در جریان ۲۱ فروردین بودم. گمان میکنم که این مطلب ۲۱ فروردین را باز من در گذشته در مطالبم برای شما ذکر کردم.
س- یک مقداری صحبت فرمودید بله.
ج- بله. کسی که آن سربازی که به اصطلاح، به طرف اعلیحضرت تیراندازی کرد و قصد این کار را داشت به نام شمس آوری بود. یکی از اشتباهات ما، البته این چون اشتباه در گذشته هم انجام میشد و دلیلش این بود که یک اختلافاتی همیشه بین فرمانده جاویدان تا هنگامی که گارد به یک صورت درنیامده بود، همیشه اختلاف بین فرمانده گارد جاویدان بود و فرمانده قسمت وظیفه. چون اینها همیشه میخواستند که این افتخار را گارد جاویدان میخواست مخصوص خودش بکند، افسرانی هم که در کادر وظیفه کار میکردند آنها هم میگفتند که ما هم باید در این محافظت شرکت داشته باشیم. در نتیجه از زمان گذشته معمول بر این بود که رده اولی که از گارد جاویدان تشکیل میشود بلافاصله در داخل کاخ از افراد وظیفه بگذاریم و این عمل البته صحیح نبود. و ممکن است که سؤال بشود چطور خود من که فرمانده گارد شدم این را عوض نکردم، به جهت این بود که من مشاهده کردم که یک رقابت فوقالعاده شدیدی بین افسران وظیفه و افسران گارد هست و اگر من میخواستم اینها را در آنموقع بدون اینکه چیزی پیش آمده باشد اینها را بردارم و بگویم که وظیفه مسئولش این است که برود به خارج، به اصطلاح، خارج از کاخ و دور تا دور کاخ را خارج یا دور تا دور، به اصطلاح، نردههای حفاظتی را از نرده به خارج را به وظیفه محول کنید. به همین جهت این اشتباه، این اشتباه واقعاً شد که ما افراد وظیفه را هم آورده بودیم در داخل کاخ. و این نفر وظیفه که تحتتأثیر قرار گرفته بود یکی از همان افرادی بود که من به شما گفتم ما اسلحه را میدهیم و فشنگ را هم میدهیم و او را مسئول، به اصطلاح، حفاظت پادشاه میکنیم و باید اینقدر اطمینان به اینها داشته باشیم. به هر حال بین این همه افراد یک نفر پیدا شد و آنچه که معلوم شد این کسی بود که، به اصطلاح، تحتتأثیر یک آدم فوقالعاده فناتیکی بود و تحتتأثیر قرار گرفته بود و آماده شده بود که یک چنین عملی را انجام بدهد.
س- بله. سوابق و انگیزه شمس آوری چه بود، تیمسار؟
ج- من همانطوری که برای شما گفتم این یک آدم فوقالعاده فناتیکی بود.
س- فناتیک از چه نظر؟ از نظر مذهبی بود؟
ج- از نظر مذهبی بود بله. خانوادهاش هم فوقالعاده فناتیک بودند. و تصور ما این است که یعنی محققاً از این نقطه، به اصطلاح، وضع این شخص استفاده شده بود و از این طریق این را آماده کرده بودند که یک چنین کاری را انجام بدهد. و بعدها هم که در این مورد تحقیق شد و تیمسار کمال سپهبد کمال که در آنموقع رئیس رکن دوم ارتش بود، فوقالعاده در این کار دخالت داشت و یعنی بعداً تحقیقاتی شد و اینها، معلوم شد که بله این را از همیننظر تحریکش کردند و سایرین هم که آمدند و با این شخص، شاید آنهایی که با این، به اصطلاح، روابطی داشتند، خودشان به آن طریق مذهبی نبودند، ولی این شخص را از راه مذهب به اصطلاح وادارش کردند که به، از نظر فناتیک بودن مذهب که نمیشود گفت، میشود گفت که فناتیک بودن به این راه کشاندند.
س- ارتباط گروه پرویز نیکخواه با این شخص چه بود تیمسار؟
ج- تا آنجا که من به خاطر دارم پرویز نیکخواه جزو همان گروهی بود که یک چنین طرحی را آماده کرده بودند. طرحی آماده کرده بودند برای از بین بردن پادشاه. وقتی یک طرحی در دست هست که بخواهند اجرا بشود باید ببینند که از چه طریق این راه انجام میشود. طریقش هم روشن بود که باید بهترین راه این است که از طریق یکی از افراد گارد انجام بشود. و بعد مطالعه شده بود و بالاخره در جستوجوی، به اصطلاح، جستوجویی که کرده بودند و مطالعهای که کرده بودند که مدتها مسلماً در پیاین کار بودند، بالاخره یک شخصی را به این نام پیدا کرده بودند و او را تحتتأثیر قرار داده بودند که این شخص این عمل را انجام بدهد که بعدها خود آن شخص هم حتی این مطلب را گفته بود. یعنی خود امیرپرویز نیکخواه را حتی اعلیحضرت خواسته بودند و از او سؤال کرده بودند، تمام مسائل را در حضور سپهبد کمال برای اعلیحضرت توضیح داده بود. به هر صورت آنچه که من میتوانم به شما بگویم، آنچه که من اطلاع دارم این است که یک همچین وضعی بوده برای تحریک یک همچین شخصی.
س- غیر از پرویز نیکخواه آیا سایر اعضای گروه نیکخواه را اعلیحضرت به حضور پذیرفتند و با آنها مذاکره کردند؟
ج- تا آنجا که من اطلاع دارم خیر. تا آنجا که من اطلاع دارم.
س- یکی از اعضای آن گروه لااقل؟ فیروز شیروانلو خیلی به علیاحضرت شهبانو نزدیک بودند در اواخر.
ج- من نشنیدم، من نشنیدم که در آنموقع اعلیحضرت ایشان را پذیرفته باشند. شاید هم پذیرفته باشند من اطلاع ندارم. چون میدانید من همیشه دائماً آنجا نبودم که، ولی آن را که اطلاع دارم این است که تیمسار کمال این شخص به خصوص را آورد.
س- علت انکار واقعی ۲۱ فروردین در اولین ۲۴ ساعت واقعه چه بود تیمسار؟
ج- خیلی واضح و روشن است که یک همچین مسائلی در میان مردم هیجاناتی ایجاد میکند. شاید یکی از عللی که این کار را انکار میکردند این بود که عکسالعملی در بین مردم پیش نیاید و مردم هیجان زده نشوند و دست به کارهایی نزنند تا اینکه کاملاً برای همه مردم روشن بشود که اعلیحضرت از این وضع، به اصطلاح، جان سالم بدر بردند بعد یواش یواش خودشان اطلاع داشته باشند. این یک چیز سادهایست که در گذشته هم همیشه در ایران در یک چنین مواقعی پیش میآمده وقتی سوءقصد میشده. یک همچین وضعی پیش میآمده. مخصوصاً وقتی اگر یادمان باشد ناصرالدین شاه هم به همین ترتیب بود که حتی بعد از اینکه سوءقصد به ایشان شده بود معهذا با درشکه آوردنش تا کاخ برای اینکه مردم هیجان زده نشوند و یک مرتبه دست به اعمال ناصحیحی زده نشود.
س- تیمسار، از رؤسای مختلف ساواک چه خاطراتی دارید؟ آنها را چگونه ارزیابی و با هم مقایسه میکنید؟ تیمسار تیمور بختیار، حسن پاکروان، نعمتالله نصیری، ناصر مقدم.
ج- من از تیمور بختیار به علت اینکه در آنموقع افسر جوانی بودم و بیشتر سرگرم کارهای خدمتی بودم زیاد خاطراتی ندارم. تنها در مدت خیلی کوتاهی که من آجودان رئیس ستاد بزرگ بودم و آجودان تیمسار ارتشبد هدایت بودم، در آنجا مواقعی که تیمسار بختیار میآمد گزارشات کارش را به رئیس ستاد بدهد که آن هم در هفته یکبار بود، ایشان را میدیدم. ولی آنچه که، به اصطلاح، در افواه شنیده میشد و آنچه که خود من از شنیدههایم میتوانم قضاوت کنم این است که سپهبد بختیار برای آن روز ایران از یک جهت خیلی خوب بود و از یک جهت مضر بود. از آن جهتی که خوب بود این بود که یک مردی بود که واقعاً با پشتکار و با شدت عمل دنبال کارهای امنیتی را گرفت و در حقیقت یک دستگاه امنیتی به وجود آورد. البته در اینجا میتوانم بگویم که، به اصطلاح، خارجیها خیلی کمک کردند از نظر تشکیل یک همچین… اما آن چیزی که از بختیار مورد ایراد است این است که در این کار دستش خیلی باز بود. و شاید اشخاصی که برای این دستگاه انتخاب میکرد اشخاص موجهی نبودند. ما معمولاً در ارتش میگفتیم که کسانی که در ارتش نمیخواهند تن به کار شدید بدهند راهشان میرود به طرف ساواک، چون در ساواک هم پول بیشتری به اینها میدادند و هم کار کمتری و در عین حال هم از یک پوشش امنیتی برخوردار بودند.
بنابراین خیلی کم اشخاص خیلی برجسته در ساواک پیدا میشد بیشتر اشخاصی بودند که، میشود گفت، دست دوم بودند. خوب، البته در بین اینها افراد، به اصطلاح، با فکر و باهوش هم بود، نمیگویم نبود اصلاً، ولی بهطور کلی آدمهای، به اصطلاح، درجه دومی بودند کسانی که. و بختیار هم نظر خودم را من به شما گفتم، یک آزادی فوقالعاده شدیدی که البته از این آزادی سوءاستفاده شد در زمان بختیار، خیلی هم سوءاستفاده شد چه از نظر مالی چه از نظر. به اصطلاح، مسئولیتی خیلی سوءاستفاده شد از این. ولی تا آنجا که میتوانم راجع به بختیار بگویم همین را من بیشتر به نظر ندارم. چون اصلاً دوران من با دوران بختیار یکی نبود. ولی آن چیزی که در مورد بختیار من میتوانم در انیجا به شما بگویم این است که اگر چنانچه بختیار را به نحوی از انحاء در ایران نگهمیداشتند و به او یک به اصطلاح نزدیک سناتوری، مثل سناتوری به او میدادند، بالاخره یک افسری بود که در زمان بحرانی به این مملکت کمک کرده بود خدمت کرده بود. شاید روزی پیش میآمد که این بختیار با آن اوصافی که در او وجود داشت میتوانست مورد خدمت قرار بگیرد. در حالی که آن جور رد کردن بختیار که سبب شد دشمن بشود، این کار به نظر من صحیح نبود. و نه تنها در مورد بختیار یک همچین عملی شد که به نظر من صحیح نبود، حتی به نظر من در مورد زاهدی هم نباید این کار میشد.
برای اینکه اعلیحضرت رضاشاه کبیر، خوب، کسانی را داشتند که شاید در فکرشان این بود که اینها ممکن است یک موقعی افکاری به سرشان بزند. از آن جمله سپهبد امیراحمدی بود که این یک مرد فوقالعاده شجاعی بود. تمام غرب را، به اصطلاح، در حقیقت امنیت داده بود. و خوب، این یک مردی بود که آدم احساس میکرد که ممکن است رضاشاه فکر کند که این ممکن است یک روزی. ولی رضاشاه هرگز این شخص را نه خانهنشینش کرد و نه از مملکت بیرونش کرد. به این شخص شغلی داده شد، البته شغل مناسب وزن ایشان نبود ایشان اولین سپهبد ارتش بود و تا زمانی هم که رضاشاه در سلطنت بودند تنها محل سپهبدی بود که ایشان اشغال کرده بود، همیشه هم در رأس امراء بود، ولی گذاشته بودند ایشان را رئیس اصلاح نژاد اسب. یک کسی که فرمانده نیروی غرب بود و آن همه شجاعت و اینها، این کار اصلاً مناسب شأن ایشان نبود. ولی هم او یک سرباز، به اصطلاح، مطیعی بود هم رضاشاه به او یک شغلی… ولی همین شخص بزرگترین خدمت را کرد، امیر احمدی، در شهریور بیست. این شخص با دست خالی در آن روز شد فرماندار نظامی تهران و توانست بزرگترین خدمت را در آنموقع به مملکت بکند و با آن شجاعتش. این است که، خوب، یک همچین فرقی وجود داشت. راجع به بختیار گفتید من این نظر خودم هم راجع به بختیار
س- بله. تیمسار حسن پاکروان را چه خاطراتی از ایشان دارید؟
ج- درست نقطه مقابل بختیار پاکروان واقعاً همانطوری که از اسمش مینماید، آدم بسیار دانشمندی، بسیار فهمیده، اهل کتاب و خوشنیت و خوشقلب، قصد خدمت با نیت کامل داشت.
روایتکننده: تیمسار محسن هاشمینژاد
تاریخ مصاحبه: ۴ دسامبر ۱۹۸۵
محل مصاحبه: واشنگتن دیسی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
س- تیمسار با بعضی از آقایان که ما صحبت کردیم، البته با اکثریتشان، تیمسار پاکروان را ادیب توصیف کردند، و یکی دو نفر از آقایان هم ایشان را دائمالخمر توصیف کردند. آیا این هر دو با خاطراتی که شما از ایشان دارید منطبق است؟
ج- از اینکه تیمسار پاکروان یک مرد ادیبی بود شکی در آن ندارم. و از این هم که در بعضی مواقع ایشان مشروب می خوردند آن هم شکی ندارم. ولی من هرگز در اینکه تیمسار پاکروان الکلی باشد او را به این صورت ندیدم. من بارها با تیمسار پاکروان در کاخ سلطنتی قبل از اینکه ایشان شرفیات بشوند برخورد میکردم و ایشان از جهت مأموریت حساسی که به عهده من محول بود و نگرانیهایی که داشتم با من مینشستند و بحث میکردند و شاید به نظر خودشان راهنماییهایی میکردند و هرگز من در چنین مواقعی ایشان را یک آدم مشروبخورده نمیدیدیم. بلکه به عقیده من پاکروان یک مرد واقعاً خوشفکری بود و بهخصوص سعیاش در این بود که برای وصل کردن باشد. اصولاً همیشه من در آنموقع میگفتم که اشخاصی که مسئولیت ساواک یا هر قسمتی را دارند اینها باید مأموریت وصل کردن داشته باشند و پاکروان یک چنین احساسی را داشت و همیشه در این راه خدمت میکرد. و من هنوز بر این عقیده هستم و بودم که وجود اشخاصی نظیر پاکروان در دستگاه امنیتی به مراتب مفیدتر بود تا اشخاصی نظیر تیمسار نصیری و اگر آنها یک چنین احساسی را داشتند که باید مردم را یا اشخاصی که مخالف بودند تلاش در وصل کردن آنها به دستگاه دربار و اعلیحضرت را داشتند مسلماً مسائل بهتر حل و فصل میشد. ولی با کمال تأسف آنها این را نداشتند در حالی که پاکروان دارای یک چنین احساسی بود و یک چنین مسئولیتی را احساس میکرد.
س- بله. شما از تیمسار، عرض کنم خدمت شما، نصیری چه خاطراتی دارید؟
ج- تیمسار نصیری در دانشکده افسری فرمانده مربی گروهانی بودند که من در آن گروهان دانشجو بودم. بنابراین یک دانشجو به خوبی میتواند که به روحیات یک افسری که سمت مربی دارد پیببرد. تیمسار نصیری حتماً هرگز یک افسر برجستهای نبود. یک افسری در حد معمولی، ولی یک احساس خیلی عجیب کینهتوزی در ایشان وجود داشت که برای تمام دانشجویانی که در زیردست ایشان کار میکردند این کاملاً معلوم بود و این احساس کینهتوزی را بعدها در سمتهای دیگر هم کاملاً روشن بود. در دستگاه ساواک با کمال تأسف به عقیده من جمع کار تیمسار نصیری مفید نبود. ایشان با همان احساسی که در او وجود داشت به اشخاص یا کسانی که به اصطلاح برخلاف دستگاه سلطنت بودند نگاه میکرد درحالی که میتوانست همانطوری که در مورد پاکروان گفتم اگر یک شخص واقعاً فهمیده و ادیبی نظیر پاکروان بود، خیلی این نوع دشمنیها را تبدیل به دوستی میکرد. اما هرگز یک چنین صفتی را من در نصیری ندیدم. تیمسار نصیری به علت اینکه خودش پرکار نبود کارها را به دست زیردستهایش میداد و زیردستها هم با کمال تأسف سوءاستفاده میکردند. و به طور کلی من برای تیمسار نصیری با اینکه شاگرد زیردستش بودم، به اصطلاح، مربیام بود که باید هم یک حس قدرشناسی داشته باشم با کمال تأسف نظر خیلی خوبی راجع به ایشان نه از نظر فهم و شعورش و نه از نظر به اصطلاح، اوصافی که در ایشان بود من هرگز به ایشان، به اصطلاح، عقیده مثبتی نداشتم.
مدت مدیدی ایشان در ساواک بود و اگر یک کسی یک فردی با اوصاف دیگری در چنین پستی قرار داشت خیلی میتوانست از این مسائل جلوگیری کند. شاید یکی از مسئولیتهای بزرگی که این مملکت را به این نقطه رساند اگر ما نگاه کنیم مسئولیت دستگاه ساواک بود. برای اینکه این دستگاه ساواک در زمان نصیری به عوض اینکه در فکر این باشد که اولاً مسائل امنیتی را در نظر بگیرد، اشخاصی که مخالف هستند دلایل مخالفتشان را، با اینها مذاکره بشود راهنمایی بشود پادشاه که اگر چنانچه ما با این شخص به این نحو رفتار بکنیم این مخالفت از بین میرود. اما با کمال تأسف یک چنین روشی نبود. همه هم اینها در نظر این بود که فلان وزیر دیشب کجا رفته، فلان افسر کجا رفته؟ آن با کی چه کرده؟ تمام بیشتر توجهها به اینها بود. در حالی که دستگاه امنیتی وظیفه خیلی مهمی دارد. اگر دستگاه امنیتی ما درست کار میکرد مملکت به این روزگار نمیافتاد. اگر دستگاه امنیتی واقعاً توجه داشت که مردم ناراضی هستند نارضایتیها را باید به پادشاه گزارش بدهند. ولی از آنجایی که نصیری، البته نصیری یک حُسنی داشت و آن این بود که دیگر چشم و گوش بسته به اصطلاح تابع اوامر پادشاه بود و اعلیحضرت هم از یک همچین آدمهایی خیلی خوششان میآمد. هر چه گفته بشود فقط انسان بگوید اطاعت میکنم. ولی این کار کار یک دستگاه امنیتی یک مملکتی نبود. آنها بایستی که پادشاه را در جریان در مسیر صحیح وضع مردم، دستگاههایی که نارضایتی ایجاد میکردند، دستگاههای دولتی که تمام مردم این اواخر همه را ناراضی میکردند که این سابقه قبلی داشت، اینها را باید درنظر میگرفت همین روابط با به اصطلاح روحانیون. مگر ما فراموش کردیم که اعلیحضرت رضاشاه با تمام قدرتش بلند میشد از تهران میرفت و مرحوم آیتالله بروجردی را ملاقات میکرد. بالاخره ما در مملکتی که داریم زندگی میکنیم مثل ایران نمیتوانیم مذهب را نادیده بگیریم. مذهب یک عامل اصلی این مملکت است. ولی اینها طوری کرده بودند که پادشاه را به کلی با اساس مذهب، نه اینکه پادشاه واقعاً عقیده نداشت، عقیده داشت ولی با روحانیون به کلی قطع کرده بودند. درحالی که خیلی امکان این داشت که این ارتباط برقرار بشود. همین آقای خمینی را اگر ما آن روزی که او را از مملکت خارج فرستادند دلجویی میشد از او و آماده هم بود. آماده هم بود، به او توجه میدادند و به هر حال به یک صورتی شاید این مسائل پیش نمیآمد. اما مگر دستگاه امنیتی ما توجهاش به این چیزها بود. این است که من دستگاه امنیتی که در تحت نظر تیمسار نصیری بود خیلی مسئول میدانم به جهت اینکه اینها در مسیر کار خودشان کار نکردند و اینها پادشاه را آنطوری که باید در جریان قرار ندادند به جهت اینکه نمیخواستند چیزی بگویند که پادشاه ناراضی بشود.
س- با خیلی از آقایانی که ما صحبت کردم تیمسار گفتند که سازمان امنیت در زمان تیمسار نصیری بیشتر به کارهای معاملاتی و کارهای تجارتی و اینها میپرداختند مخصوصاً در ارتباط با آقای هژبر یزدانی با تیمسار نصیری. شما از این مطالب چه خاطراتی دارید؟
ج- والا، من حقیقتش داخل این جریانات نبودم، حقیقت به شما بگویم. ولی از آنکه در دستگاه امنیتی همه کار میشد غیر از امنیت شکی ندارم. متأسفانه همانطورکه به شما گفتم ایشان به علت اینکه خودش پرکار نبود به زیردستانش یک به اصطلاح حدود اختیاراتی میداد که آنها هم از حدود اختیاراتشان سوءاستفاده میکردند و شاید هم این مسائلی که گفتند کم و بیش صحیح باشد.
بله صحبت این بود که آقای علم یکبار در، به اصطلاح، مذاکراتی که میکردیم قبل از تشریف فرمایی اعلیحضرت، به من گفتند که شما میدانید که اعلیحضرت اشخاصی که نزدیک خودشان هستند اینها را برای مأموریتهای به اصطلاح حساسی نظیر ساواک شهربانی و اینها تعیین خواهد کرد.
س- تشریف فرمایی اعلیحضرت به کجا تیمسار؟
ج- تشریف فرمایی به دفتر. معمولاً ما منتظر میشدیم که اعلیحضرت تشریف بیاورند. معمولاً ما زودتر آماده بودیم همیشه نیم ساعت سهربع قبلاً آنجا آمده بودیم. در این نیم ساعت سهربع موقعی بود که، خوب، ما هر دو در دفتر نبودیم ایشان هم باید شرفیاب میشدند من هم باید شرفیاب میشدم در نتیجه صحبت میشد. و من از آنجایی که واقعاً خودم را یک نظامی میدانستم و علاقه و عشقم خدمت نظام بود و شاید هم نمیدانم چه علتی داشت که آن روز من به آقای علم گفتم که «آقای علم من هرگز پست ساواک و شهربانی را قبول نخواهم کرد و اگر اعلیحضرت یک روزی چنین مشاغلی به من بدهند من فوراً تقاضای بازنشستگی میکنم. برای اینکه من نظامی هستم تمام عمرم را در این کار صرف کردم و دلم میخواهد که در کار نظام باشم.» شاید بعدها وقتی من پیش خودم فکر میکردم، فکر میکنم و میکردم، به خودم در این مورد ایراد میکنم. شاید اگر چنانچه من در پست شهربانی یا ساواک قرار میگرفتم، نمیدانم قضاوتم، ولی آنچه که مسلماً میدانم که آنچه که احساس میکنم آن را دارم میگویم، شاید من برای وصل کردن اشخاص به پادشاه خیلی خدمت میکردم. اما خوب نمیدانم قضا و قدر یک چیزهایی پیش میآورد که آدم یک موقعی یک چیزی را میگوید و من قطع دارم که آقای علم یک همچین مطلبی را به پادشاه منعکس کردند و اعلیحضرت احساس میکنم که به هیچوجه از این مطلب خوششان نمیآمد. و من یقین دارم که بعدها اثر گذاشت روی تصمیمات اعلیحضرت روی من.
س- تیمسار ناصر مقدم.
ج- تیمسار ناصر مقدم همدوره من در دانشکده افسری بودند و در دبیرستان نظام. بنابراین من ایشان را از دوران مدرسه میشناسم. افسر خوبی بود مقدم و اگر در یک موقعیت بهتری این شغل به او واگذار میشد شاید میتوانست، یعنی به طور قطع خدمتش را بهتر از نصیری انجام میداد. به طورقطع در این کار بهتر از نصیری بود. اما در یک موقعیتی این شغل به او محول شد که به عقیده من این در فکرش این جور میپروراند تا آنجا که میتواند اگر بتواند که، چون مملکت در آشوب بود موقعی که مقدم، اگر بتواند که به اصطلاح با بودن اعلیحضرت ارتش را به اصطلاح به یک ترتیبی وادار بکند که امنیت مملکت را حفظ بکنند. تا اندازهای هم تلاشش را توی این کار کرد. ولی آنموقعی که برای مقدم روشن شد که دیگر این تلاشها نتیجهای ندارد. احتمال اینکه سمتش را برگردانده باشد خیلی است، احتمال اینکه در آنموقع تماسی گرفته باشد با روحانیون و آخوندها خیلی است. دلیلی که برای این کار دارم یکی این است که خود مقدم گفته بوده است در زمان بازرگان که من حکم رئیس ساواکیام را از بازرگان گرفتم و در جیبم است. و دیگر آنکه موقعی که شروع شد به کشتار افسران و اینها، این تلفنی تماس گرفته بوده با بازرگان و گفته بوده است که ما یک همچین قرار نداشتیم؟ این کارها چیست؟ چرا افساران را میکشند؟ همچین قراری توی کار ما نبود؟ و من شنیدم که ایشان قبلاً با طالقانی و بهشتی اصولاً در تماس بوده. این است که مقدم در آنموقعی که احساس کرد که دیگر با پادشاه نمیتواند کاری را از پیش ببرد احتمالاً روی یک احساس وطنپرستی یا هر چه که خودش فکر میکرد یک تغییر جهتی داد و این تغییر جهت همین مسائلی بود که پیش آمد. البته یک اشتباه بزرگ مقدم به عقیده من این بود که به محضی این که رئیس ساواک شد تعداد زیادی از آنهایی که سوءاستفاده چی بودند و اینها همانموقع آنها را ریخت بیرون. در اول کار هرگز نمیبایستی یک همچین کاری میکرد، چون اینها بلافاصله این اشخاص سوءاستفاده چی، بلافاصله که خارج شدند خودشان را رفتند چسباندند به طرف مقابل. و اینها بودند که در حقیقت آنها را هدایت میکردند. این است که یک همچین وضعی بود.
س- تیمسار دفتر مخصوص، دفتر ویژه و سرای نظامی چه وظایفی داشتند؟ و چه اشخاصی در رأس این سازمانها قرار داشتند؟
ج- دفتر مخصوص وظایفش عبارت از این بود که به شکایات مردم، به گزارشاتی که وزرا مستقیماً میخواستند به عرض اعلیحضرت برسد هم وزرا هم سفرا و هم کسانی که به اصطلاح، فکر میکردند که از طریق به اصطلاح ادارات دستشان به جایی نمیرسد، اینها معمولاً گزارشاتشان را از طریق دفتر مخصوص به عرض پادشاه میرساندند. و بیشتر کارهای سیویل و کارهایی که مربوط به مردم بود و میخواستند که استدعاهایی داشتند که باید به عرض اعلیحضرت برسد اینها از طریق دفتر مخصوص میرسید. و در حقیقت میشود گفت که دفتر مخصوص کارهای مثل یک منشیای بود برای اعلیحضرت که ضمناً یک ستاد خصوصی اعلیحضرت از جهت رابطه با دولت و مردم بود که از این طریق کار خودشان را انجام میدادند.
س- بله. دفتر ویژه آقا.
ج- دفتر ویژه مسئولیتش عبارت از این بود که باید کلیه نارضایتیها را کلیه آن به اصطلاح ناهماهنگیهایی که در دستگاهها مشاهده میشد چه دستگاه سیویل باشد چه دستگاه نظامی، هر اتفاقی که در مملکت پیش میآمد باید اینها مأمور بودند که این را از ادارات بپرسند و این را در یک گزارشی تهیه کنند و به عرض اعلیحضرت برسانند. معمولاً میشود گفت که چشم و گوش اعلیحضرت بود دفتر ویژه. اعلیحضرت یک چنین دستگاهی را به وجود آورده بود که اگر چنانچه در بین مردم ناراحتیهایی هست نارضایتیهایی هست، ضمن اینکه دستگاه امنیتی هست، ضمن اینکه شهربانی هست، ضمن اینکه دولت هست، اینها هم این مطالب را هر چه زودتر به عرض پادشاه برسانند. و اینها دائماً گزارشات منظمی داشتند که در همه روز دائماً مأمور میآمد و صندوقی داشت و آن صندوق هم یک کلیدش پیش اعلیحضرت بود و صندوق را میبردیم بالا و خود اعلیحضرت در را باز میکردند گزارشات را میخواندند و دستوراتی میدادند و برمیگرداندند. دفتر ویژه در حقیقت نزدیکترین دفتر بود به پادشاه از نظر کارهای امنیتی، از نظر کارهای مربوط به مردم، نارضایتیهای مردم. باید دائماً اعلیحضرت را در جریان قرار میدادیم.
س- سرای نظامی.
ج- سرای نظامی در حقیقت رئیس دفتر نظامی اعلیحضرت بود. من دو سمت در این کار داشتم. یکی اینکه رئیس دفتر نظامی اعلیحضرت بودم که در مواقعی که رؤسای نظامی فرماندهان نظامی شرفیاب نمیشدند، چون فرماندهان نظامی دو مرتبه در هفته شرفیاب میشدند مواقع دیگر کارهایی پیش میآمد که باید به عرض اعلیحضرت برسد. این مواقعی بود که گزارشاتشان را میفرستادند به دفتر من و من هر صبح اولین نفری که به حضور اعلیحضرت میشدند من بودم. گزارشاتی که از ارتش داشتیم، از ژاندارمری، شهربانی، ساواک بعضی مواقع. البته گزارشات ساواک گزارشات خیلی به اصطلاح، جنبه اداری داشت. مثلاً فرض کنید کسی میخواست مرخصی برود، یا فرض کنید یک گزارشی که فوراً باید به عرض اعلیحضرت برسد این را من صبحها به عرض میرساندم و جوابش را میگرفتم و فوراً به آنها میدادم. حتی در دولت حتی خود آقای هویدا یا وزرا یک کار خیلی فوری داشتند چون میدانستند که من اولین نفری هستم که شرفیاب میشوم فوراً به من میگفتند و من به عرض میرساندم و جوابشان را به آنها میدادم. سرای نظامی در حقیقت فرمانده نظامی کاخ بود. تمام کارهای نظامی کاخ به عهده سرای نظامی بود. ولی خوب چون ترتیب در زمانی که خود من هم فرمانده گارد بودم طوری بود که ما در کار گارد دخالت نکنیم به همین جهت من هم همیشه خودم را دور نگه میداشتم از گارد، مگر اینکه اعلیحضرت به من یک امری بفرمایند در مورد گارد که من بروم و آن مورد را تحقیق کنم در غیر این صورت من خودم را از آنجا یعنی کاری هم نداشتم که، نمیخواستم فرماندهی فرمانده گارد لوث بشود. بله. و یک مأموریت دیگر من، من ژنرال آجودان اعلیحضرت هم بودم در عین حال. یعنی در حقیقت سمت ریاست به تمام آجودانهای نظامی اعلیحضرت داشتم، آجودانهای نظامی مثلاً از رئیس ستاد آجودان نظامی بودند تا امرائی که به اصطلاح به این افتخار آنموقع نائل میشدند. من ژنرال آجودان بودم یعنی سمت در حقیقت ریاست به آنها. کسی که رئیس سرای نظامی داشت یک، البته ریاست به آن نحو نمیشود گفت، ولی من کسی بودم که بایستی که اگر نگهبانی داخل کاخها و اینها تعیین میشد با نظر من باشد. اگر چنانچه کسی باید در التزام اعلیحضرت به مسافرتی برود باید با نظر من باشد. اینها را تمام از طریق ژنرال آجودان اعلیحضرت انجام میشد.
س- بله. شما از آقای حسین فردوست چه خاطراتی دارید؟
ج- تیمسار فردوست همدوره اعلیحضرت بودند. و تا آنجایی که من به خاطر دارم مورد اطمینان فوقالعاده اعلیحضرت. من از ایشان خاطرهای که دارم یکی در دانشکده افسری است که ایشان با درجه سرگردی در دانشکده افسری فرمانده گردان بودند و من فرمانده گروهان بودم. آدمی بود خیلی منظم، نه نظامی، منظم. ولی نظامی نبود اصولاً. در کارش خیلی با کندی ولی با دقت کار را انجام میداد. در دانشگاه جنگ من استاد دانشکده سوم بودم ایشان هم در یک مدت کوتاهی استاد دانشکده سوم بودند. ایشان البته استاد ارشدتر از من بودند سابقه بیشتر داشتند. آنجا هم ما وقتی با هم برخورد میکردیم من این احساس را میکردم که خیلی آدم دقیق ولی کندکار ولی منظم. آن کاری که میکند منظم است.
بعد که آمدم به دستگاه دربار ایشان تا یک مدتی خیلی رفت و آمدش به دربار زیاد بود. ولی یک مرتبه از تقریباً هفت هشت سال قبل از این جریانات دیگر به کاخ نیامد و به عرض اعلیحضرت هم رسانده بود که من چون گرفتاریام زیاد است، همانموقعی بود که رئیس دفتر مخصوص بود یعنی رئیس دفتر ویژه بود، اجازه گرفته بود که دیگر در این شرفیابیها نیاید به کاخ. این شرفیابیها هم البته بیشتر جنبه خصوصی داشت یعنی شبها بود که مهمانیها یا در منازل والاحضرتها بود یا در منزل علیاحضرت ملکه بود یا در منزل خود اعلیحضرت که من برحسب سمتی که داشتم و یا اعلیحضرت امر فرموده بودند من همیشه با خانمم در این مهمانیها بودم. ولی از هفت هشت سال قبل اصلاً ما دیگر فردوست را ندیدیم و شاید من میتوانم به شما بگویم که در تمام مدتی که من رئیس سرای نظامی بودم چون دفتر ویژه از یک جهتی آنموقع اولی که من رئیس سرای نظامی شدم تابع سرای نظامی بود، تیمسار فردوست یک مرتبه آجودان خودش را فرستاد پیش من که ما دفترمان برای بازدید شما آماده است. و من به ایشان پیغام دادم که در نظر داشته باشید که درست است ما هر دویمان سپهبد هستیم شما از من ارشدتر هستید و من هرگز به خودم اجازه نمیدهم که بیایم کار شما را بازدید کنم، ولی دفتر ما همیشه آماده است که به شما کمک بکند. غیر از این تماس تا آخرین لحظه ما کوچکترین تماسی با همدیگر با فردوست نداشتیم. و من خاطرهام از فردوست غیر از این چیزی که به شما گفتم نیست هیچی نیست.
س- بله. آیا شما این مطلب را حتماً شنیدید ولی خودتان هم اطلاعات دست اولی دارید که فردوست در واقع با مخالفین در ارتباط بود و یا همکاری با آنها داشت؟ و یا بعد از سقوط رژیم با رژیم فعلی همکاری داشته؟
ج- آقای صدقی این تهمت خیلی سنگین است. تا انسان اطلاع کامل نداشته باشد.
س- بله برای همین من از شما سؤال میکنم.
ج- هرگز نمیتواند چنین تهمتی را بزند.
س- اطلاعات شما هم در حدود شنیدههاست بله؟
ج- من در حدود شنیده است.
س- مثل همه دیگران.
ج- و من نمیتوانم در مورد یک چیزی که میشنوم واقعاً قضاوت قطعی بکنم. این است که برای من وضع فردوست مبهم است کما اینکه برای خیلیها مبهم است. و من هرگز نمیتوانم که روی چیزی به طور قطع نظر بدهم.
س- بله. تیمسار برنامه دیدوبازدیدهای اعلیحضرت از خانواده سلطنتی و دوستانشان به چه ترتیب بود؟
ج- اعلیحضرت بیشتر در بین خانوادهشان بودند، دوستان خیلی کم شاید در سال یکبار اعلیحضرت در هفته دوبار به کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی میرفتند برای شام. دوبار به کاخ والاحضرت اشرف میرفتند که خواهر به اصطلاح نزدیک و به اصطلاح دوقلو بودند. یکبار به کاخ والاحضرت شمس میرفتند و یکبار هم به کاخ والاحضرت فاطمه. که این در حقیقت شش شب هفته را پر میکرد. روزهای جمعه هم معمولاً در کاخ خودشان از ظهر این مهمانی بود که به اصطلاح، همه والاحضرتها و دوستان و آشنایان و من هم برحسب امری که خودشان فرموده بودند همیشه در این مهمانیها به اتفاق خانمم حضور داشتیم.
اعلیحضرت به منزل برادرهایشان خیلی کم میرفتند شاید در سال یکبار. دوستانی هم که صحبت از آنها هست، تا آنجایی که من یادم هست، منزل آقای مجید اعلم در سال یکبار. و به منزل مرحوم آقای پروفسور جمشید اعلم در سال یکبار. و احتمالاً یکبار هم به منزل یکی دو بار هم به منزل اقوام علیاحضرت شهبانو. دیگر جای دیگر غیر از این برنامه برنامه دیگری در چیزهای خصوصی نداشتند.
س- منزل آقای ابوالفتح محوی چطور آقا؟
ج- من هرگز آنجا را، حقیقت به شما میگویم، هرگز به عنوان رسمی نشنیدم. یعنی که ما یک شب شام رفته باشیم آنجا.
س- نه به عنوان رسمی ولی غیررسمی؟
ج- من آن را اطلاع ندارم. یعنی یک چیزی است که باید انسان اطلاع داشته باشد. که من همچین اطلاعی را واقعاً ندارم
س- تا چه حدی مسائل مملکتی در این مهمانیها حل و فصل میشد تیمسار؟
ج- فقط در موقعی که وزرا، آقای هویدا، آقای آموزگار، آقای انصاری، وزرای دیگر در یک همچین مهمانی هایی بعضی مواقع دعوت میشدند، بیشتر آقای هویدا در آنجا ممکن بود یک مسائلی که پیشآمده بود آنجا همانطورایستاده ایستاده صحبت بشود. در آنجا کسی مورد مشورت به آن صورت قرار نمیگرفت آنهایی که در آنجا مهمان بودند، آنها بیشتر جنبه به اصطلاح شب و مهمانی را داشت. ولی خوب احتمالاً اگر چنانچه فرض بفرمایید آقای هویدا یا آقای انصاری آنجا بودند یک مسئله روزی پیش آمده بود با هم صحبت میکردند تا قبل از شام. بعد از شام هم که دیگر صحبت نبود و غالباً هم اعلیحضرت مینشستند با چند نفر از دوستانشان بریج بازی میکردند تا یکی دو ساعتی.
س- دوستان اعلیحضرت غیر از آقای اسدالله علم چه کسانی بودند؟
ج- آقای اردشیر زاهدی را من میتوانم از دوستان نزدیک اعلیحضرت. کسانی که در، به اصطلاح، دور و بر اعلیحضرت بودند در مواقع استراحت، آقای پروفسور عدل، پروفسور جمشید اعلم، آقای حاجبی و مجید اعلم. اینها کسانی بودند که، در حقیقت اعلیحضرت خیلی علاقه به بریج داشتند، اینها کسانی بودند که با ایشان مینشستند و بریج بازی میکردند. اینها کسانی نبودند که طرف مشورت قرار بگیرند. ممکن بود که وقتی مینشینند سر بازی یک مطالبی صحبت بشود ولی کسانی نبودند که طرف مشورت قرار بگیرند.
س- کسانی که طرف مشورت قرار میگرفتند در داخل و یا خارج از خانواده سلطنتی چه کسانی بودند؟
ج- اعلیحضرت به نظر من یکی از اشکالات کارشان این بود که کمتر اشخاصی را که باید مورد مشورت قرار بدهند قرار میدادند. آخرین کسی که با ایشان مشورت میکردند و صحبت میشد که من احساس میکردم آن آخر سر یک کمی با ناراحتی بود، آن آقای سید ضیاءالدین بود.
س- سید ضیاءالدین طباطبایی؟
ج- طباطبایی بله. آقای سید ضیاءالدین تا زمانی که حیات داشتند بعنوانی که علاقمند به کشاورزی و اینها هستند به اعلیحضرت گفته بودند که من در داخل کاخ یکجاهایی را درست میکنم که برای شما میوههای، به اصطلاح، مثل موز و اینها چیز بکند و اعلیحضرت هم از جهت اینکه میخواستند، به نظر من، یک همچین مرد محترمی باسابقه چیز نشود اجازه داده بودند و ایشان هم هفتهای دوبار به این عنوان میآمد به کاخ. ولی با همین عنوان میآمدند و با اعلیحضرت مذاکره میکردند و غالباً شکایات مردم را، شکایات مردم را به عرض اعلیحضرت میرساندند. و من چون همیشه در این جلسات بودم، یعنی اعلیحضرت راه میرفتند توی کاخ و ایشان هم به دنبال و این شکایتها میشد و غالباً هم اعلیحضرت این شکایتها را به من میدادند که به دستگاههای مختلف بدهم برای رسیدگی، از این جهت است که من این را به اصطلاح ناظر عینی بودم برای این جریان. و بعضی مواقع خوب اعلیحضرت ناراحت میشدند، ولی خوب، خدا بیامرزد سید ضیاءالدین مطالب خودش را میگفت و نارضایتی مردم را میگفت. شاید اعلیحضرت از این ناراحت میشدند ولی او ابایی نداشت از اینکه اعلیحضرت ناراحت، شاید هم مثلاً اعلیحضرت زیاد از این ملاقات زیاد خوشحال هم نبودند، تا آنجایی که من احساس میکردم. ولی به هر صورت این
س- تیمسار آجودانهای اعلیحضرت چه وظایف و مزایایی داشتند؟
ج- عرض کنم به حضور شما که اعلیحضرت دو نوع آجودان داشتند. آجودان نظامی، آجودان شخصی. آجودان شخصی کسانی بودند که در تشریفاتها شرکت میکردند. کما اینکه آجودانهای نظامی هم همینطور بودند. آنها مثلاً فرض کنید که آجودان سیویل در دفتر اعلیحضرت روزی یک نفر مأموریت داشت مینشستند و ملاقاتها و شرفیابیها را ترتیبش را میدادند و هر کسی میخواست شرفیاب بشود آجودان قبلاً برنامه را میبرد به عرض اعلیحضرت میرساند که در امروز مثلاً ما این شرفیابیها را داریم. بعد یکی یکی ترتیب، به اصطلاح، حضورشان را در دفتر اعلیحضرت میداد. اینها کسانی بودند که به وسیله تشریفات سلطنتی به اصطلاح آنها تعیین میشدند و به عرض اعلیحضرت میرساندند. آجودانهای نظامی وظیفهشان این بود که در هر بیست و چهار ساعت یک آجودان نظامی در حقیقت آجودان کشیک بود که هر جایی اعلیحضرت میخواستند تشریف ببرند میآمدند از جهت احترام جلوی ماشین اعلیحضرت مینشستند. در مسافرتها بودند به عنوان یک آجودان نظامی که باید در حضور اعلیحضرت باشند. آجودانهای سیویل و نظامی غیر از این وظیفه وظیفه دیگری نداشتند. در تشریفات هم غالباً بودند دیگر در کاخها برای اینکه به اصطلاح وضعی را نشان بدهند و اینها. هم آجودانهای نظامی بودند هم آجودانهای سیویل اعلیحضرت حضور داشتند.
س- بله. چه مزایایی داشتند آقا اینها؟
ج- اینها مزایای مالی نداشتند به طور قطع.
س- یعنی حقوقی دریافت نمیکردند بابت این موضوع.
ج- هیچ حقوقی در بین نبود. اینها به اصطلاح برایشان افتخاری بود که آجودان اعلیحضرت. خود من مثلاً خوب برایم افتخاری بود که من از درجه سرهنگی آجودان اعلیحضرت شدم. در ارتش افتخار بزرگی بود آجودانی اعلیحضرت. در سیویل هم همینطور بود. باید اینها واقعاً انتخاب شده باشند خدماتی انجام داده باشند که به یک همچین، به اصطلاح، افتخاری برسند. و الا از نظر مادی هیچ نوع چیزی نداشت.
س- تیمسار رابطه ارتش و ستاد بزرگ ارتشتاران با گارد شاهنشاهی چه بود؟
ج- گارد شاهنشاهی مستقیماً تحت امر شخص اعلیحضرت بود. ستاد بزرگ ارتشتاران و ارتش اصولاً گارد شاهنشاهی را از نظر تدارکاتی و از نظر افسر و اینها آنها بودند که تدارک میکردند. در غیر این صورت رئیس ستاد ارتش هیچ نوع امر و نهیای به گارد نداشت و هیچ یعنی فرمانده گارد فرمانده مستقیماش پادشاه مملکت بود و حتی خود من برای درجات افسران هم اگر چنانچه بعضی وقتها چون از طریق ارتش تعیین میشد، احتمالاً احساس میکردم که اجحافاتی شده من خودم میرفتم به عرض میرساندم و اعلیحضرت احتمالاً تصویب میکردند و من ابلاغ میکردم به ارتش که اعلیحضرت یک همچین امری در مورد افسر گارد فرمودند. یا امتیازاتی بود برای گارد من مستقیماً عمل میکردم یعنی فرمانده گارد مستقیماً عمل میکرد و تابع ارتش در این کار نبودیم ما. این است که گارد اصولاً با اینکه در داخل ارتش بود ولی مستقیماً از پادشاه دستور میگرفت و کارهایش را به اعلیحضرت گزارش میداد.
س- آیا وضع ستاد بزرگ ارتشتاران غیر از این بود آقا؟ در ارتباط با اعلیحضرت؟
ج- نه، آنها هم همینطور بودند ولی منتهی گارد چون یکی از واحدهای ارتش بود باید از طریق ارتش به عرض اعلیحضرت میرساند. اینطور نبود.
س- مستقیم میرساند.
ج- مستقیم. ولی لشکر گارد باید تا زمانی که زیر امر گارد نبود حتماً باید از طریق ارتش انجام بدهد. ولی وقتی که آمد زیر امر گارد دیگر تحویل گارد است.
س- چگونه رؤسای ستاد را ارزیابی و با یکدیگر مقایسه میکنید؟ تیمسار هدایت، تیمسار آریانا، تیمسار جم، تیمسار ازهاری، تیمسار قرهباغی. حالا شروع میکنیم از تیمسار هدایت.
ج- تیمسار هدایت را من در دو مورد با ایشان برخورد کردم. یکی زمانی که افسر بودم در دانشکده افسری که ایشان فرمانده دانشکده افسری را داشتند با درجه سرتیپی. مورد دوم موقعی بود که من آجودان تیمسار هدایت شدم و در ستاد بزرگ ارتشتاران با ایشان برخورد کردم. در هر دو مورد من تیمسار هدایت را افسری دانشمند، علاقمند و با نفوذ تشخیص دادم. به عقیده من تیمسار هدایت یکی از افسران برجسته ارتش بود. من نمیدانم که در پس پرده جریاناتی که به تیمسار هدایت بسته شد چه بود؟ چه دستهایی بود؟ برای اینکه من در آنموقع مقامی نبودم که بتوانم وارد این جریان بشوم. ولی همانقدر میدانم که امثال هدایت را ما در ارتش خیلی کم داشتیم. من نمیگویم که هدایت بیعیب بود. ولی در جمع مثبت و منفی هدایت نمرات مثبتش خیلی بیشتر از نمرات منفیاش بود. و با کمال تأسف ما نمیبایستی افسرانی نظیر هدایت را طرد میکردیم. از اینها باید استفاده میشد و از وجودشان در مواقع ضروری استفاده میشد. این نظری است که من راجع به هدایت دارم.
س- تیمسار آریانا.
ج- تیمسار آریانا افسر برجسته ارتش بود. افسر وطنپرست، علاقمند، دانشمند. همه اینها دارای نکات مثبت و منفی بودند. ولی ما باید بدانیم که یک کسی نکات مثبتش اگر بیشتر باشد باید او را نگه داریم. آریانا افسری بود که خیلی این مملکت میتوانست از وجودش استفاده بکند. باز روی همان مطلبی که به شما گفتم با نهایت تأسف این افسر را ما طوری به اصطلاح از خدمت خارجش کردیم که دیگر اصلاً جلای وطن کرد در حالی که آریانا میتوانست در ایران بماند. اگر هم فرضاً در ارتش نمیخواستیم خدمت بکند در جای دیگری خدمت محترمانهای به او داده میشد و در روزهای خیلی سخت که ما متأسفانه کسی را نداشتیم از وجود کسانی نظیر آریانا نظیر جم، نظیر مینباشیان، اینها افسران برجسته ارتش بودند از وجود اینها استفاده میشد. ولی با کمال تأسف ما تمام اینها را طوری رد کردیم که اینها اصلاً جلای وطن کردند و از ممکلت خارج شدند.
س- پایان بخش دوم مصاحبه با تیمسار سپهبد محسن هاشمینژاد.
روایتکننده: تیمسار محسن هاشمینژاد
تاریخ مصاحبه: ۲۳ ژانویه ۱۹۸۶
محل مصاحبه: واشنگتن دیسی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۵
ادامه مصاحبه با تیمسار سپهبد محسن هاشمینژاد در روز پنجشنبه سوم بهمن ۱۳۶۴ برابر با ۲۳ ژانویه ۱۹۸۶ در شهر واشنگتن دیسی. مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- تیمسار امروز میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که برای ما توصیف بفرمایید که شما چه خاطرهای دارید از آقای علم در جریان ۱۵ خرداد؟
ج- در جریان ۱۵ خرداد آقای علم سمت نخستوزیری کشور را داشتند. در آن روز به طور قطع و یقین آقای علم رُل بسیار مهمی را در از بین بردن شورش ۱۵ خرداد برعهده داشتند. تا آنجا که به خاطر دارم برای کسب اجازه و آزادی عمل ایشان به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدند و تا آنجا که بعدها شنیدم مصراً خواستند که اجازه بگیرند که دستشان در کار جلوگیری از اقدامات شورشیان باز باشد. و تصور میکنم که چنین اجازهای را هم دریافت کردند و بعد از این اجازه دیگر واقعاً برای هر لحظه کاری را انجام دادن کسب اجازه مجددی نکردند و به همین جهت دستشان باز بود. امرای ارتش را خواستند و گفتند که امروز به هر صورتی که بشود باید این شورش خاموش بشود و وقتی به یک قسمت نظامی یا یک فرمانده نظامی یک دستور روشن و صریح داده بشود که تکلیفش را از نظر انجام مأموریت بداند مسلماً آن فرمانده میداند که چه باید بکند و در آنموقع هم ارتشبد اویسی که درجه سرلشکری داشتند، فرمانده لشکر گارد بود و با کمک سایر عوامل انتظامی توانستند که در روز ۱۵ خرداد شورش را بخوابانند.
ولی آنچه که من در مورد آقای علم باید مجدداً اشاره بکنم این است که آقای علم در آنموقع شخص مصممی بود برای اینکه جلوی هر نوع شورشی بایستد. و همین مصمم بودن سبب شد که ارتش از گرفتن دستورات ضد و نقیض واقعاً راحت شد و توانست که مأموریتش را انجام بدهد. در حالی که باید واقعاً اذعان کرد که ارتش در ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ شاید یک دهم قدرت ارتشی که در سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت داشتیم چنین قدرتی را نداشت ارتش، چنین سازمانی را، چنین تجهیزاتی را، ولی آنموقع برای ارتش فرماندهی معین بود و دستور هم روشن و مسلم. این بود که ارتش رفت و آنچه که توانست با سایر قوای امنیتی با همه قوای امنیتی منجلمه شهربانی که رُل فوقالعاده عمدهای داشتند، ژاندارمری رُل فوقالعاده عمدهای داشتند. اینها دست به دست همدیگر دادند و در تحت فرماندهی یک فرمانده توانستند این شورش را بخوابانند.
س- تیمسار با همه این که اهم تصمیمات مهم مملکتی را اعلیحضرت شخصاً اتخاذ میکردند چطور شد که تصمیمگیری و روبرو شدن با مسئله ۱۵ خرداد را واگذار کردند به آقای علم و به ایشان اختیار کامل دادند.
ج- یکی از دلایل قطعیاش این است که ۱۵ خرداد طولانی نشد. یعنی در ظرف همان روز ۱۵ خرداد این غائله از بین رفت. و وقتی که آن هجوم اولیه شکست خورد و از بین رفت دیگر دنباله کار گرفته نشد. و دلیل دیگرش این ضربه اولیهای بود که ارتش به علت مأموریتی که داشت زد و این ضربه کافی بود که آنها را متوجه بکند که ارتش در این کار مصمم است. و علاوه بر آنها به نظر من آن سازماندهی لازم را شورشیان نداشتند و تصور میکردند که با یک غائله و یک شورش این کار را میتوانند از بین ببرند، در حالی که شاید یعنی به طور قطع در سال ۱۳۵۷ دارای یک سازمان منظمی بودند، دارای به اصطلاح ارگانیزاسیون کاملاً تشکیل یافته بودند که میتوانستند با هر چیزی خودشان را برابری بدهند و در مقابل هر چیزی واقعاً عکسالعمل نشان بدهند. اما در ۱۵ خرداد چنین چیزی نبود و در انتهای روز ۱۵ خرداد برای ما یقین بود که این کار شکست خورده و پشتیبانی دیگر ندارد.
س- تیمسار شما در موقعیتی که بودید حتماً روابط زیادی و یا تماسهای زیادی داشتید با آقای علم، و آقای علم یکی از نزدیکترین دوستان اعلیحضرت بودند. شما چه خاطراتی از ایشان دارید و شخصیت ایشان را چگونه یافتید؟
ج- آقای علم از نظر شخص من یک دوست فوقالعاده صمیمی و نزدیک اعلیحضرت محمدرضا شاه بودند. آقای علم البته مثل همه افراد بشر دارای یک نقاط مثبتی بود و یک نقاط منفی. ولی شخص من عقیدهام این است که روی وطنپرستی و شجاعتی که این مرد داشت نقاط مثبتش صددرصد بر نقاط منفیاش میچربید. من آقای علم را یک فرد خدمتگزاری به پادشاه و همچنین به مملکت میدانم و تجربه شاید نزدیک بیست سال تماس با ایشان یک چنین چیزی را برای من ثابت کرده منتها شکی نیست که ایشان دارای نقاط منفی… کما اینکه مثلاً اشخاصی که به دربار راه پیدا کردند امثال متقی، حتی من میخواهم بگویم امثال باهری، اینها کسانی بودند که منحصراً روی آن حالت خان و خان بازی آقای علم و دست بوسیدن و اینها، توانستند خودشان را به آنجا برسانند. ولی خوب به هر حال بشر از هیچ نوع عیب مبرا نیست و آقای علم هم به سهم خودش در عین حال که مرد وطنپرست و شجاعی بود دارای یک نقاط منفی هم بود. ولی به طور کلی من شخصاً آقای علم را شخصی خدمتگزار و وطنپرست میدانم.
س- از تیمسار اویسی در جریان ۱۵ خرداد چه خاطراتی دارید تیمسار؟
ج- تیمسار اویسی سالها در حقیقت ما به طور مستقیم با هم خدمت کردیم. اولین خدمت من در گارد شاهنشاهی به عنوان رئیس ستاد گارد شاهنشاهی بود که ایشان فرمانده گارد شاهنشاهی بودند. تیمسار اویسی مردی است زحمتکش، مردی بود البته، زحمتکش، صمیمی، فداکار، با پشتکار، و روی هم رفته تیمسار اویسی از نظر افسری افسر فوقالعاده برجستهای بود. همانطوری که در مورد آقای علم گفتم، ناچارم که در مورد هر فردی حتی اویسی هم از این مبرا نبود. تیمسار اویسی با نهایت پشتکار و واقعاً صمیمیت و جدیتی که داشت از نظر من که شخصاً مستقیماً با او کار کرده بودم متأسفانه آدم سازماندهی نبود و شاید سالها فرماندهی برای نیروی زمینی میتوانست خدمات خیلی بیشتری به نیروی زمینی بکند به طوری که در روزهای بحرانی یک مرتبه نیروی زمینی متوجه نشود که مثلاً از حیث بنزین یا از سایر جهات اینها کمبود دارند. ولی خوب در جمعش اویسی یک افسر خوب ارتش بود. من نمیتوانم بگویم که برجسته بود ولی افسر خوبی بود. شاید افسرهای دیگری نظیر تیمسار آریانا، تیمسار جم و تیمسار مینباشیان از نظر فکری و از نظر سازماندهی و از نظر تدبیر بر اویسی ارجحیت داشتند.
س- آیا تیمسار اویسی هم نقشی داشت در ۱۵ خرداد آقا؟
ج- نقش عمده به عهده تیمسار اویسی بود.
س- شما خاطراتی دارید از این جریان؟
ج- تیمسار اویسی در روز ۱۵ خرداد نقش اصلی به عهدهاش بود به جهت اینکه فرمانده لشکر گارد بود. و تمام عوامل به اصطلاح انتظامی در اختیارش قرار گرفت. و او بود که در حقیقت در ۱۵ خرداد به اصطلاح در مقابل شورشیان عمل کرد و نقش تیمسار اویسی نقش فوقالعادهای بود. منتها من در آن روز به جهت اینکه خودم فرمانده گارد بودم و آنقدر درگیر آن بودم که بتوانم به اصطلاح خاندان سلطنت را و کاخهای سلطنتی را از این جریان دور نگه دارم، تماس نزدیکی با تیمسار اویسی در آن روز نداشتم ولی دائماً ستاد من با ستاد تیمسار اویسی در جریان بود و ما از کارها و اقداماتی که ایشان میکردند با خبر بودیم و میدانستیم. حتی به طوری که در بعد از ظهر آن روز تیمسار اویسی نیاز پیدا کرده بود به نیروی بیشتری که اعلیحضرت به من فرمودند که «شما به آنها کمک بکنید.» و البته ما برحسب امر اعلیحضرت این کار را هم کردیم و کمک کردیم به لشکر گارد برای از بین بردن… ولی به هر حال تیمسار اویسی نقش عمدهای را در این کار داشت.
س- بله. تیمسار من اسم سه نفر از رؤسای ستاد ارتش را میبرم، تیمسار جم، تیمسار ازهاری و تیمسار قرهباغی. میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که این سه نفر را ارزیابی بفرمایید و با همدیگر مقایسه بکنید چه از نظر شخصی و چه از نظر کارشان در رأس ستاد ارتش.
ج- کار بسیار مشکلی است آقای صدقی. به جهت اینکه شما از من میخواهید که در مورد سه نفر از همقطارانم اینجا به اصطلاح ارزیابی بکنم. ولی خوب از آنجایی که این هم برای آدم یک وظیفهایست و برای تاریخ میماند، برای هر کدام از اینها من ارزیابی خودم را برای شما شرح میدهم.
س- خواهش میکنم.
ج- تیمسار ارتشبد جم افسری دانشمند، وطنپرست، علاقمند، و به طور قطع در فکر خدمت بیشتر به سازمان ارتش. تیمسار جم دارای تحصیلات عالیه بود از نظر نظامی. این تحصیلات با فکر خوب ایشان توأم شده بود و به عقیده من اگر ادامه پیدا میکرد خدمت ایشان در ارتش ثمرات بسیار زیادی به بار میآورد. منتها خوب به جهاتی که خیلی مشکل است گفتنش ولی، تیمسار جم به هر صورت نتوانست در محیط ادامه خدمت بدهد. من شاید در خاطراتم جریانش را نوشتم. ولی خیلی برایم مشکل است که در اینجا آن را بازگو کنم.
س- شما خوب میتوانید که محدودیت بگذارید روی قراردادی که امضا میکنید برای در دست قرار گرفتن اینها برای علاقمندان. شما میتوانید که هر مدتی که دلتان خواست رویش محدودیت بگذارید آن ایرادی ندارد.
ج- بله خوب به هر حال برای روشن شدن آینده. تیمسار جم چون خودش زمانی جزو خانواده سلطنت بود، در نتیجه انتقاداتی که از خانواده سلطنت میکرد خیلی باز و بیپرده. و این انتقادات غالباً در مقابل سایر اشخاصی که، خوب، شاید در دستگاه دربار بودند میشد و مثل همه جاها برای یا خودشیرینی یا به هر نحوه دیگری این انتقادات به گوش اعلیحضرت میرسید. و خوب ایشان به هیچوجه از یک چنین وضعی برای هیچکس خوشایند نبود که تنقید بشود بهخصوص که از خانواده سلطنت. و متأسفانه ایشان هم کسی نبود که بتواند جلوی خودش را در این مطالب بگیرد. غالباً اینها را بیپرده میگفت و خود من شاهد یکی از این جریانات بودم که حتی شاید آن کسی هم که گزارش داد در آنجا بود و میدانم که چه کسی بود و شاید در نتیجه همین گزارش بود که به کلی ورق برگشت و ایشان را از سر کار برداشتند. البته علل دیگری هم بود که تیمسار جم مایل بود در دانشگاه جنگ از یکی از کشورهای دیگر بیایند در آنجا و یک سازمانی تشکیل بدهند مثلاً چون خود ایشان در دانشگاه جنگ انگلستان تحصیل کرده بود به طور قطع میدانم که بدون اطلاع اعلیحضرت نبود که عدهای از افسران انگلیسی دعوت شدند که یک دوره مدیریت و فرماندهی در دانشگاه پدافند تشکیل بدهند که اعلیحضرت در روزی که برای به اصطلاح افتتاح دوره پدافند تشریف برده بودند و این گزارش را از طرف یکی از افسرانی که مأمور شده بود در آنجا شنیدند. این سبب اوقات تلخی فوقالعاده شد به طوری که ایشان وسط جلسه، جلسه را ترک کردند و بعد ما متوجه شدیم که این هم یکی از مسائلی بود که اعلیحضرت در این مورد راضی نبودند. حالا من یقین دارم که بدون اطلاع اعلیحضرت نبوده، و حالا چه فعل و انفعالاتی شده بود که در آن جلسه ایشان تشخیص دادند که باید اینها این دورهای که به این ترتیب آماده شده و برنامهریزی شده و آن روز داشتند که این را ارائه میکردند به حضور پادشاه، در آن روز ایشان میل نداشتند که یک همچین سازمانی ادامه پیدا بکند، اینها یک مسائلی است که دیگر برای من کاملاً روشن نیست. ولی سایر مسائل و این مسئله به طور کلی سبب شد که ارتشبد جم نتواند در ارتش در ستاد بزرگ ادامه خدمت بدهد. و با کمال تأسف خود من بودم که به ایشان ابلاغ کردم که ایشان، به اصطلاح، از ریاست ستاد و به اصطلاح چیز شدند و تا بعد برای ایشان شغلی در نظر گرفته بشود که بعداً هم سفارت برای ایشان تعیین شد. به هر صورت این از جهت کلی من حیثالمجموع تیمسار جم یک افسر دانشمند ارتش و یکی از افسرانی بود که واقعاً ارتش نیاز داشت که این بماند. و اگر یک دوره به یک عللی نتوانست خدمت خودش را ادامه بدهد شاید برای یک دوره بعدی میتوانست خدمتش را انجام بدهد. و شاید مثلاً تیمسار جم در آنموقع اگر از آن کار برش میداشتند و شغل دیگری میدادند مثلاً رئیس سرای نظامی جایی و نگهش میداشتند برای یک دوره بعدی، شاید در دوره بعدی اگر رئیس ستاد میشد با تجربه دوره قبلی واقعاً یک افسر فوقالعاده خوبی. ما در ارتش نظیر تیمسار جم، تیمسار مینباشیان، تیمسار آریانا خیلی کم داشتیم. و متأسفانه اینها در یک برخورد شدید از صحنه رفتند بیرون. و تأسف ما در ارتش همین بود که اینها مثل زمان رضاشاه در ارتش نمیماندند. مثلاً ممکن بود که، ممکن هم نبود قطعی بود که اعلیحضرت رضاشاه شاید از تیمسار سپهبد امیر احمدی به یک علل و موجباتی مثلاً خوب شاید یک چیزی در دلشان بود ولی ایشان را نگه میداشتند. نگه میداشتند درجهاش را هم بالاترین درجه ارتش را به او دادند در آن روز و دیدیم که همین سپهبد امیر احمدی یک روزی چطور در آن روز بحرانی به درد مملکت خورد و روزهایی که واقعاً
س- بله فرمودید این را بله.
ج- اینها چیزهایی است که واقعاً ما باید اگر این ادامه پیدا میکرد شاید ارتش با بحران بیشخصیتی دچار نمیشد.
س- بله. یکی از آقایان هم در خاطراتشان گفته بود که تیمسار جم گویا در مصاحبهای که با ایشان شده بود اعلیحضرت را برادر خودشان خطاب کرده بودند و اعلیحضرت خیلی دلگیر بود از این.
ج- یک چنین چیزهایی من به شما گفتم اصولاً شاید اگر هم تیمسار سپهبد جم یک چنین چیزی را گفته واقعاً روی صمیمیت بوده. ولی فرق است میان اینکه انسان این حرف را به چه صورت به اعلیحضرت گزارش بدهد. این همه اینها فرق گوینده است که اثر میبخشد.
س- بله. حالا میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که ارزیابیتان را راجع به تیمسار ازهاری و تیمسار قرهباغی هم بفرمایید و بعد این سه نفر را با همدیگر مقایسه کنید.
ج- من گمان میکنم که تیمسار ازهاری اگر چنانچه آن دورانی که بازنشسته شده بود که یقین دارم با میل و رغبت بود در درجه سپهبدی و تیمسار جم نمیفرستاد که ایشان را از بازنشستگی بیاورد و جانشین خودش بکند خیلی راضیتر از این بود که دو مرتبه آمد به ارتش. تیمسار ازهاری آدم خوبیست. ولی از نظر ریاست و فرماندهی متأسفانه کوچکترین اثری در کار ارتش در زمانی که ایشان بود ندیدیم. اتفاقاً برای شما بگویم که تیمسار ازهاری خیلی به من محبت داشت. تیمسار ازهاری دوبار میخواست که من بروم به جانشینی رئیس ستادش یعنی جانشین ایشان بشوم نفر دومش بشوم. خوب، هر دفعه به علل و موجباتی اعلیحضرت نفرمودند. ولی نظر من این است که ایشان از نظر ارتشی کمیتش خیلی لنگ بود و همان حدی که داشت همان حد سپهبدیاش که بازنشسته کردند آن بهترین موقعی بود که ایشان باید از خدمت میرفت کنار. ستاد ارتش، ستاد بزرگ ارتشتاران برای ایشان خیلی زیاد بود. گرچه خوب، رئیس ستاد در آنموقع یک کسی بود که هر کوچکترین، واقعاً کوچکترین تصمیمی را خودش نمیگرفت. همیشه باید هر تصمیمی را با اجازه و کسب دستور از اعلیحضرت باشد و اینها ایشان تقریباً یک آدمی بود مجری، مجری اوامر، یک مجری اوامر خوب، و اعلیحضرت هم از یک چنین آدمی خیلی خوششان میآمد که یک مجری اوامر یعنی بدون اینکه اظهارنظر بدون اینکه هیچگونه تصمیمی بگیرد. بدون اینکه هیچ نوع بار مسئولیتی بر دوش خودش بگذارد. و ارتش در این مدت اصلاً همینطور متوقف شد به طوری که باز در گذشته هم گفتم، یک روز میخواستند که برای اینکه سوخت ارتش باشد ارتش باید پیشبینی داشته باشد. اگر با بحرانی برخورد کرد بداند که این بحران چه چیزهایی احتیاج دارد. نه اینکه ما در روز بحران تازه برویم عقب اینکه ببینیم بنزین از کجا بیاوریم. یا فرض کنید که گلوله گاز اشکآور را از کجا بیاوریم. اینها یک چیزهایی است که پیشبینی باید بشود و نشده بود و اگر ایشان بود حالا حالا هم نمیشد. به هر صورت ارتشبد ازهاری مرد بسیار خوب، ولی به هیچ وجه برای این کار نه برای این کار، برای نخستوزیری که دیگر به هیچوجه. خود ایشان هم من شنیدم که گفته بود که «من خودم هیچ، پادشاه چرا مرا سر این کارها گذاشت.» و واقعاً هم همینطور بود. ایشان در همان ردهای که بازنشسته شده بود به نظر من میماند هم به حال خودش خیلی خوب بود هم به حال ارتش. این قضاوت بنده است راجع به
س- تیمسار قرهباغی. حتماً کتاب ایشان را خواندید؟
ج- بله کتاب ایشان را هم خواندم. تیمسار قرهباغی افسریست که دارای یک خصائل خیلی خوب، ولی آن خصائل لازمه فرماندهی در ایشان فوقالعاده کم. یعنی خصائل فرماندهی که در یک کسی باید باشد. یک کسی که باید فرماندهی کند آن این است که باید بتواند بر روح و قلب زیردستانش واقعاً همیشه فرماندهی داشته باشد. تا آنجا که من بیاد دارم واحدی که ایشان با آن خدمت میکرد از او راضی نبودند. و خیلی مهم است این مطلب چون شما در فلان وزارتخانه ممکن است که زیردستهای شما از شما راضی نباشند و شما خدمتتان را ادامه بدهید. ولی در ارتش چنین چیزی ممکن نیست. چون شما در ارتش با روح و فکر افراد زیردستتان سروکار دارید و تا این به وسیله یک فرمانده تسخیر نشود نمیشود فرماندهی کرد. ولی خوب، البته تیمسار قرهباغی یک بوروکرات خیلی خوبی بود. پروندهها خیلی قشنگ تنظیم میشد، عرض بکنم به حضورتان که، دفتر خیلی منظم بود، ظاهر ایشان خیلی خوب بود. اما از نظر فرماندهی به نظر من، من هرگز ایشان را به نام یک فرمانده قبول نداشتم و ندارم. و فکر میکنم که اصولاً برای رئیس ستادی چنان زمانی اصلاً چنین شخصی مناسب نبود. کما اینکه خود ایشان هم بعد از اینکه رفت و این شغل را قبول کرد با تلاش فراوان میخواست که بازنشسته بکند خودش را میخواست استعفا بدهد ولی قبول نمیکردند. این هم باید گفته بشود گرچه در زمانی که ارتشبد قرهباغی به این سمت منصوب شد اگر هر کس دیگری در این کار قرار میگرفت نود درصد شاید نود و پنج درصد شکست داشت، ولی در چنین مواقع بحرانی فقط اشخاص استثنایی میتوانند یک کاری را به خوبی از پیش بردارند. و متأسفانه تیمسار قرهباغی آدم استثنایی نبود. یک آدم معمولی و شاید خوب، کتاب ایشان را مطالعه میکنیم، کتاب آقای بختیار را هم مطالعه میکنیم، هر دو را بنده مطالعه کردم. آدم در قضاوت میماند که کدامش را میتواند قبول بکند. هر دو مردی که واقعاً خوب، خودشان به مقاماتی رسیدن و انسان فکر میکند که این مطالبی که گفتند باید صحیح باشد، ولی درست ضد و نقیض همدیگر. ولی آنچه مسلم است این است که تیمسار قرهباغی با آقای بختیار آن همکاری لازم را نداشت. این را از گفته هر دو میشود فهمید. شاید، شاید اگر چنانچه در آنموقع بحرانی اینها همه دست به دست همدیگر میدادند، شاید باز هم این شاید را تکرار میکنم، شاید امید موفقیتی بود. ولی چیزی که به خاطرم آمد بزرگترین خبطی که در زمان ایشان شد این بود که ارتش را متلاشی کردند.
س- یعنی منظور شما اعلام بیطرفی است؟ یا قبل از آن؟
ج- اعلام بیطرفی را من با آن کاری ندارم. من هدفم این است که باید اینها لااقل کاری میکردند که ارتش از خودش دفاع بکند. دیگر اجازه ندهند، من قبول نمیکنم که این ارتش ما در آنموقع طوری شده بود که هیچکس در سربازخانه نمیبود، همچین چیزی نیست. من خودم شنیدم و شاهد بودم که یک سرهنگی که اساساً مسئولیت نظامی نداشت مسئولیت کار موتوری داشت یا یک سرتیپ بود، تصور میکنم سرتیپ بود، با کمال تأسف اسمش از نظرم رفته، این افسر در سربازخانه خودش ماند با سربازها و دفاع کردند و خودش هم کشته شد. من صحبت این است که ما به چه مناسبت باید بگذاریم ارتش لااقل از خودش دفاع نکند. چطور یک چنین دستوری به امرای ارتش در آنموقع ها داده نشد که شما توی سربازخانهتان بمانید و اگر ریختند توی سربازخانهتان تا آخرین نفر دفاع بکنید. و به همه هم اعلام بشود به تمام شهر اعلام کنند که اگر عدهای به سربازخانهها بریزند در سربازخانه. ما به اصطلاح تقاضای همکاری کردیم ولی به سربازخانهها کسی نباید بریزد اگر ریخت با دفاع سربازخانه مقابل میشود. اصلاً چنین چیزی نبود. و این ارتش را اینها اصلاً بدون فرمانده بود این ارتش. من قبول میکنم خیلی خوب، عده زیادی از سربازها رفته بودند. ولی من یقین دارم که اگر به فرماندهان در همانموقع دستوری از طرف ستاد ارتش ابلاغ میشد که «فرمانده شما موظف هستی از سربازخانهات دفاع بکنی. تا آخرین نفر و آخرین قطره فشنگت حق ندارد کسی به سربازخانه بریزد.» باور کنید اگر چنین چیزی بود ارتش به این روز نمیافتاد همین امرایی که کشته شدند به این روز نمیافتادند. آخر به چه مناسبت ما، خیلی خوب، میخواهیم با یک وضعی موافقت کنیم، خیلی خوب، اما دیگر نریزند که ما را به کلی از هم بپاشند. و این به جهت این بود که هیچ نوع فرماندهی در این ارتش حکمفرما نبود. یک نفر نبود که دستور بدهد که چه کار بکنید. آقایان بلند شدند یک کاغذی را امضا کردند ول کردند رفتند. آخر امضا کردن کاغذ که سبب نمیشود که شما ارتش را، درست همان کاری که، همان کاری که در سوم شهریور شد که ارتش را مرخص کردند این بار این کار را تکرار کردند بدون اینکه دستور بدهند به فرمانده که توی سربازخانه شما چه بکنید. این عقیده بنده است راجع به تیمسار قرهباغی. حالا خودتان دیگر بخوانید تا آخر.
س- بله. تیمسار علت برکناری تیسمار آریانا چه بود؟
ج- تیمسار آریانا که خدایش بیامرزد واقعاً یک افسر برجسته ارتش بود. ایشان شاید در خیلی از جهات برجستگی خاصی داشت که سایر امراء آن برجستگی را نداشتند. تیمسار آریانا تا آنجا که من شنیدم در مسافرتی که به بغداد کرده بود در آنجا حتی در مهمانی که برای ایشان داده بودند، البته من این را شنیدم برای شما بازگو میکنم نمیدانم تا چه اندازه حقیقت داشته باشد، رفتارش طوری بود که در حقیقت مثل اینکه خیلی علاقمند به این مسافرت نبوده و شاید به همان جهت به علل و موجباتی این رفتار منعکس شده بوده در عوامل عراق. و وقتی هم که ایشان از این مسافرت برمیگردد، در گزارشی که به اعلیحضرت میدهد باز شنیدم، باز شنیدم خودم حضور نداشتم، که اگر اعلیحضرت اجازه بفرمایید ما میتوانیم که عراق را تسخیر بکنیم. خوب، اعلیحضرت اصولاً از چنین افسرانی، با کمال تأسف، خوششان نمیآمد. افسر باید در مقابل اعلیحضرت مطیع محض باشد و مجری خوب باشد. اگر افسری بخواهد که از خودش اظهارنظری بکند یا فرض بفرمایید که بخواهد که دارای یک ابتکاری باشد، این با مشکل برمیخورد. و تیمسار آریانا هم از این موضوع بری نبود، افسری بود که قصد خدمت داشت و نظرات خودش را صراحتاً اعلام میکرد و در آنموقع هم واقعاً ارتش قوی شده بود چه از جهت نفر چه از جهت اسلحه. البته خوب این یک قدری از نظر سیاسی دید سیاسی ایشان را پایین میآورد که چنین نظری را رئیس ستاد. من گفتم این برای من یقین نیست. ولی من چنین چیزی را شنیدم. یقین نیست. اما دید سیاسی را باید در نظر داشت که یک چنین گفتهای اصلاً شایستگی نداشت آن هم به پادشاه مملکت که «اجازه بدهید ما برویم عراق را بگیریم.» اصولاً تیمسار آریانا یک عیب بزرگ داشت که با کمال تأسف باید بگویم که حتی در دانشکده افسری وقتی که ایشان در درجه سرهنگی بودند و من فرمانده گروهان بودم یعنی درجه ستوان یکمی بودم، به ناچار باید به شما بگویم که این عیب را در آنجا به ایشان گوشزد کردم و ایشان حتی تا آخرین روزهای زندگیش احساساتش بر عقلش غلبه میکرد. خیلی مرد وطنپرست ولی احساسات همیشه بر عقل غلبه میکرد. ولی در جمعش تیمسار آریانا یکی از برجستهترین امرای ارتش ایران بود و شاید برجستگی خاصی داشتند و آن را هم قبلاً گفتم.
س- بله. تیمسار مغضوب شدن این امرای ارتش و نحوه برکناریشان چه بازتابی در ارتش داشت و همچنین چه اثری در روی شخص شما داشت و چه درسی به شما آموخت؟
ج- آقای صدقی سؤالهای خیلی مشکلی از من میکنید ولی خوب ناچارم که اینها را جواب بدهم. اصولاً عقیده من بر این است که ما امرایی که در ارتش داشتیم اگر آنها را نگه میداشتیم و اگر اینها را یکباره از صحنه خارج نمیکردیم شاید در این روزهای مشکل از تجربه این امراء خیلی میتوانستیم استفاده بکنیم. من حتی معقتدم، شاید من در اشتباه باشم، ولی اعتقاد شخصیام مربوط به خود من است. من حتی معتقدم که اگر ما با تیمسار بختیار به عوض اینکه او را از مملکت خارج بکنیم او را نگه میداشتیم، من کاری ندارم که تیمسار بختیار نحوه خدمتش چه بوده، من راجع به افسران صحبت میکنم و نحوه اینکه انسان، نحوه به اصطلاح، رفتار با آنها، معتقدم که حتی تیسمار بختیار هم اگر در مملکت نگه داشته میشد اولاً غائله ۱۵ خرداد درست نمیشد در ثانی همان تیمسار بختیار در روزهای معنی به درد این مملکت میخورد. ولی با کمال تأسف این نقص بود یعنی امراء یک مرتبه از صحنه برداشته میشدند و بعد از آن هم که برداشته میشدند طوری برداشته میشدند که دیگر اینها بازگشت نداشتند. مثلاً خود من فراموش نمیکنم راجع به تیمسار ارتشبد هدایت. افسر وطنپرست، افسر واقعاً فهمیده، افسر تحصیلکرده. ولی خوب، باز هم به شما میگویم که هیچکس بدون عیب نیست. اما این افسر را سر یک مسائل، شاید یک مسائل سیاسی در کار بود ولی سر یک مطلبی راجع به باتریسازی و از این صحبتها که بعد هم درست معلوم نشد که واقعاً این کارخانه باتریسازی واقعاً حقیقت داشته که آمده به ضرر مملکت بوده یا به نفع. بعدها که این به نفع مملکت بود، نفهمیدم. به هر صورت او را که اولین ارتشبد ایران بود از صحنه برداشتند و طوری هم برداشتند که دیگر اصلاً دیگر اسمی از او نبود. بعد تیمسار باتمانقلیچ البته تیمسار باتمانقلیچ را بعدها به او کاری دادند. ولی این به عقیده من اینها باید نگهداشته میشدند. اینها کسانی بودند که پایه و ستون ارتش بودند. یا فرض بکنید آریانا تیمسار آریانا، یا تیمسار جم، یا تیمسار مینباشیان، اینها واقعاً کسانی بودند که اگر به فرض از خدمتشان نارضایتی بود باید اینها را در محلهایی گمارده میشدند در روزهای آینده دو مرتبه میشد از وجود این افسران در مشاغل نظامی استفاده کرد. نه مثل زمانی که ما یک مرتبه متوجه بشویم که در ارتش کسی را نداریم که مجبور بشویم مثلاً فرض کنید تیمسار قرهباغی یا تیمسار ازهاری را بگذاریم برای کار که اینها اصلاً شایستگی چنین مقامهایی را نداشتند. من نمیدانم که توانستم که جواب شما را بدهم یا نه؟
س- بله، برداشت من از صحبتهای شما این است که این نوع مغضوب واقع شدن و این نوع برکنار شدن اثر بسیار منفی در روی سایر امرای ارتش داشت.
ج- صددرصد.
س- بله. تیمسار حالا میپردازیم به رویدادهای مربوط به انقلاب. در بخش اول این گفت و شنود میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که برای ما توضیح بفرمایید که چگونه موفق شدند که کسالت اعلیحضرت را از رسانههای خبری و به طور کلی از مردم پنهان کنند و و مخصوصاً به خاطر اینکه پزشکان خارجی میآوردند برای معالجه ایشان به ایران، آیا مأمورین حفاظت اعلیحضرت از جریان بیماری اعلیحضرت اطلاعی داشتند؟
ج- وقتی میفرمایید مأمورین حفاظتی اتفاقاً خود من یکی از آن مأمورین بودم. یعنی در سمت فرماندهی گارد در حقیقت من فرمانده مأمورین بودم. اما این عمل به طوری پنهان نگه داشته شد که فقط من وقتی به گذشته فکر میکنم یکبار یادم میآید که اعلیحضرت تمام امرای ارتش و رؤسای مجلسین و همه را احضار فرمودند و تصور میکنم که در سال ۱۳۵۳ بود، و به همه اعلام فرمودند که اگر احتمالاً اتفاقی برای ایشان پیش آمد علیاحضرت به سمت نایبالسلطنه تا زمانی که والاحضرت، والاحضرت آنموقع به سن قانونی برسند و مقام خودشان را احراز بکنند. همه در آنموقع این پیشبینی را میکردند که خوب به هر حال، برای ایشان لازم بود که یک چنین مطلبی را روشن بکنند. ولی بعداً حالا که من به گذشته فکر میکنم نه آنموقع، الان که به گذشته فکر میکنم در اینکه اعلیحضرت بلافاصله کارشان را طول زمان کار را در دفتر کم کردند. و به هر صورت نشاندهنده این بود که ایشان در یک حال به اصطلاح در یک حالتی که میخواهند بار کمتری به دوششان باشد. این برای ما روشن بود.
یکی دیگر اینکه من خودم احساس کردم دیگر با اعلیحضرت نمیشود مطالبی را بحث کرد. ایشان به هیچوجه میل ندارند بشنوند که یک چیزی به اصطلاح مصلحت نیست. در گفتن یک چنین مطلبی شما حتماً برخورد میکردید به اینکه ایشان اظهار به اصطلاح ناراحتی می کردن. به همین جهت ما به تدریج یواش یواش سعی میکردیم که این کار را کمتر بکنیم. به هر حال من در مقام ژنرال آجودان اعلیحضرت مجبور بودم که شکایاتی در ارتش هست به ایشان گزارش بدهم. در دو سه باری که من دست به چنین کاری زدم هر چند بار برخورد کردم به اینکه اعلیحضرت ناراحت شدند. در حالی که واقعاً بعضی از مسائل فوقالعاده مهم بود و از آن جمله مربوط به بازنشسته شدن یک عده سیصد چهارصد نفر افسر جوان تقریباً جوان چون همه سرهنگ بودند، و این ایجاد نارضایتی فوقالعاده شدیدی در بین اینها کرده بود و من شک ندارم چون اینکار بالاخره شد، شک ندارم که عده زیادی از آنها اصلاً رئیس ستاد این کار یکی از همان افسرها بود. رئیس ستاد این اغتشاش و این جریانی که در ایران اتفاق افتاد یکی از همان سرهنگهایی بود که بازنشسته شده بود. به هر صورت من بعدها متوجه شدم که اینها دلایل این بود که چون ایشان از بیماری مطلع شده بود مدت کار خودشان را کم کرده بودند. چیز دیگری که من شاهد بودم تعداد داروهایی بود که ایشان مصرف میکردند. مثلاً در یک وعده غذا یا وسط روز یک جعبهای در حدود پنج تا شش تا قرصهای مختلف مصرف میکردند و اینها نشاندهنده این بود که بیماری است و شک هم نبود که این همانطوراگر اثری داشت عکسالعملی هم در مزاج ایشان داشت.
س- بله. تیمسار لطفاً خاطراتتان را از زمان دیدار پرزیدنت کارتر از ایران تا زمان خروج خودتان از ایران به طور مبسوط برای ما لطفاً شرح بفرمایید.
ج- عرض کنم که در سفری که در التزام اعلیحضرت به آمریکا آمدیم. که تصور میکنم در سال ۱۹۷۷ بود. در اینجا ابتدا پرزیدنت کارتر با اعلیحضرت کاملاً روشن بود که در یک حالت reserveای بودند. ولی بعد از اینکه مذاکرات انجام شد اصولاً این پرده برداشته شد و با روشی که علیاحضرت شهبانو و اعلیحضرت هر دو داشتند و بصیرتی که اعلیحضرت در سیاست بینالمللی داشت که هیچکس نباید، واقعاً نباید شکی به این داشت، منتها خب، این بصیرت به هر صورت وجود داشت. نتیجه این مسافرت این بود که این پرده و این ناراحتی فیمابین دو رئیس مملکت از بین برداشته شد.
در سفری که پرزیدنت کارتر آمدند به ایران، البته چنین سفری را در برنامه اول ایشان گذاشته نشده بود. ولی برحسب اصراری که اعلیحضرتین کردند ایشان هم پذیرفت و درست مصادف با شب سال نو ایشان آمدند به ایران. که من خودم در آن شام نشسته حضور داشتم که پرزیدنت کارتر بلند شدند و چقدر از اعلیحضرت به عنوان یک دوست آمریکا و کسی که میتواند در آن منطقه از دنیا رُل مهمی را بازی بکند و همچنین برای ملت یک لیدر نمونه باشند اینها، اینها همه اظهار شد که. البته آن شب بعد یواش یواش به رقص منتهی شد و همه رفتیم به کتابخانه که علیاحضرت تازه تأسیس کرده بودند در کاخ نیاوران. خیلی جلسه گرم و بسیار جلسه خوبی شد. حتی یادم هست که در آنموقع اعلیحضرت ملک حسین هم آمده بودند منتها به علل به اصطلاح سیاسی و به علل خاص تشریفاتی اعلیحضرت ملک حسین در شام دعوت نشدند. ولی بعد از شام دعوت شدند که سه نفر اعلیحضرت و پرزیدنت کارتر با اعلیحضرت ملک حسین رفتند و مذاکراتی کردند. به هر صورت تا آنجا که من میتوانم به شما بگویم این است که واقعاً این مسافرت نتیجه فوقالعاده خوبی داشت و البته صبح روزی که پرزیدنت کارتر میخواستند مراجعت بکنند در چند نقطه از تهران انفجاراتی رخ داد که یکی از آنها در کوی دانشگاه بود و حتی در مسیر ایشان قرار بود که موقعی که حرکت میکنند به اصطلاح یک تظاهراتی بشود که نشاندهنده نارضایتی مردم باشد که تا آنجا که به خاطر دارم مثل اینکه از طریق هوا با هلیکوپتر ایشان رفتند به فرودگاه. به هر صورت این وضعی بود که در مسافرت آقای کارتر به ایران.
اما بعد از آن یعنی در حقیقت میشود گفت که از مسافرت اعلیحضرت به واشنگتن دامنه نارضایتیها همینطور هر روز اضافه میشد. علت این هم به جهت مماشاتی بود که… یعنی اعلیحضرت واقعاً نمیخواستند خودشان را درگیر این کار بکنند. نه خودشان را میخواستند درگیر این کار بکنند نه به کسی مأموریت میدادند که او مسئول این کار باشد و او مسئول باشد که این را از بین بردارد. وقتی یک درگیری ایجاد میشد در مقابلش یک ضعفی نشان داده میشد به جهت دستورات ضد و نقیض. در درگیری بعدی خود به خود آن طرف قویتر میشد عکسالعملش بیشتر میشد باز دستورات ضد و نقیض همینطور پشت سر هم. یک حالت بلاتصمیمی، یک حالتی که انسان نخواهد که واقعاً مسئولیت را بپذیرد و بگذارد که آنچه که پیش میآید پیشآمدها خودشان برای خودشان وضع درست کنند. خوب، این کاملاً روشن بود که ما عاقبت به چنین روزی میافتیم. در حالی که واقعاً ارتش ما نهایت قدرت را داشت برای اینکه با هر کدام از این وضع برابری کند. ولی خوب، متأسفانه تصمیم گیرنده نبود در ارتش باید فرمانده دستور بدهد یا مسئولیت بدهد. اگر نه مسئولیت داد و نه دستور داد ارتش به همین صورتی میافتد که افتاد.
س- تیمسار وقتی شما به رویدادهای دوران انقلاب فکر میکنید در چه تاریخی و چه رویدادی سبب شد که شما متقاعد بشوید که رژیم ایران دیگر محکوم به سقوط است و قابل نجات دادن نیست.
ج- اگر بخواهیم یک قدری به گذشته برگردیم حقیقت این است که من از زمانی که حزب، تا زمانی که ایران دو حزبه بود،
س- حزب ملیون و مردم را میفرمایید.
ج- بله، باز به عقیده من یک راهی بود که اگر اشکالاتی در بین بود این احزاب به صورتی بیان میکردند. آن روزی که این دو حزب از بین رفت و حزب رستاخیز آمد من متأسفانه با اینکه خودم در سیاست نبودم یادم هست که آمدم به منزل و به خانم گفتم که این بزرگترین اشتباهی بود که ما در زندگی کردیم. اصلاً من تصورش را نمیتوانستم بکنم که چطور ممکن است که ما یک چنین اشتباه به این بزرگی بکنیم که بیاییم همه را بخواهیم به آن صورت تبدیل به یک حزب واقعاً حزب فرمایشی. آنجا اولین وضعی بود که من واقعاً یک قدری احساس، البته نارضایتی مردم میشود گفت که از سه چهار سال پیش همینطور ادامه داشت. آدم در هر جلسهای که مینشست، منتها خب مردم ما هم طور خاصی هستند. همه چیز برایشان میسر بود، زندگیشان واقعاً مرفه بود. زندگیای داشتند مردم ایران که شاید در هیچ یک از قرون گذشته کمتر در قرون گذشته یک چنین زندگیای برای مردم از نظر کلی فراهم بود. اگر یک زمانی میگفتند زندگی هزار فامیل اصلاً آن هزار فامیل به کلی از بین رفته بود و یک طبقه دیگری آمده بودند روی کار که آنها کاملاً یک طبقه جدیدی. منتها همه داشتند و همه ناراضی. این از خصوصیات این ملت است دیگر. مثل اینکه وقتی همه چیز به او دادند نمیتواند راضی باشد. بعد میآییم در دوران، دوران را که همینطور چیز میکنیم یکی از بزرگترین اشتباهاتی که در آن دوره شد مسئله آقای آموزگار بود و قطع کردن بودجه روحانیون. من نمیدانم شما تا چه اندازه میخواهید من این مطالب را توصیف بکنم، ولی ما نباید فراموش بکنیم که ما در یک مملکتی هستیم که ملت هنوز که هنوز است هفتاد هشتاد درصد این ملت توجهاش به مذهب است و مذهب در خون و ریشه این مردم اثر دارد. خود من، خود من از یک خانواده مذهبی هستم و خودم کسی هستم به مبانی مذهبی معتقد هستم. من کاری ندارم به این کسانی که آمدند، اینها برای من نمونهای نیستند. ولی من به مبانی مذهبی معتقدم و خیلی نظائر من هستند. پس بنابراین ما نمیتوانیم یکباره همه چیز مذهب را فراموش بکنیم. و این کاری که آقای آموزگار کرد شاید یکی از بزرگترین اشتباهاتش بود. یک مملکتی که دوازده میلیارد دلار آنجا گذاشته آن وقت سالی صد میلیون تومان یا دویست میلیون تومان یا سیصد میلیون تومان که بتوانیم کمک بکنیم به اینها و شاید بالاخره مراجع مذهبی هم نیازی به این داشتند به چه مناسبت ما باید این پول را قطع بکنیم؟ از این چه صرفهجوئی شما میکنید؟ در حالی که دوازده میلیارد دلار توی بانکهای خارج دارید، از این چه صرفهجوئی میکنید که دویست سیصد میلیون تومان را از اینجا بزنید؟ و به هر صورت این کار حالا من کارهای دیگر را نمیدانم. ولی به طور قطع این یکی از بزرگترین اشتباهات بود. من اشتباهات برجستهای را که به نظر خودم رسید.
بعد از دوره آقای آموزگار بزرگترین اشتباه روی کار آمدن آقای شریفامامی بود. اصلاً برای چنین زمانی یک چنین آدمی با آن خصوصیات که بخواهد یک مرتبه قیافه و لباس خودش را عوض بکند و در یک قیافه و لباس دیگری بلند بشود بیاید، این دیگر از بزرگترین اشتباهاتی است که ممکن است. اگر اعلیحضرت در آنموقع آقای امینی را، به عقیده من، روی کار آورده بودند و شاید شخص دیگری را به مراتب، یعنی میشود گفت یکی از بزرگترین اشتباهات آمدن روی کار شریفامامی بود. اصلاً شریفامامی برای چنین کاری برای یک همچین موقعی مناسب نبود. آقای شریفامامی که خودش رئیس بنیاد پهلوی بود که آن همه قمارخانهها و اینها همه آنجا بود و در هر جایی چند درصد، نمیدانم، از اینجا میگرفت از آنجا میگرفت از آنجا میگرفت. فقط و فقط فکر اینجوری، این به چه مناسبت یک همچین آدمی برای دولت آن هم در آنموقع بود؟ و درست باور بکنید به محض گذاشتن ایشان در آن مقام باز من این احساس را کردم و صرفاً در مقامی نبودم و کارهای نبودم.
س- یعنی احساس کردید که
ج- من احساس کردم که این اشتباه است.
س- رژیم دارد به طرف سقوط میرود؟
ج- اشتباه بود. سقوطش را احساس نمیکردم. سقوطش را حالا برایتان میگویم چه موقعی احساس سقوط
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- خوب، دیدیم که آقای شریفامامی هم به هیچوجه برای این کار مناسب نبود و او هم به چه نحوی وضع…
روایتکننده: تیمسار محسن هاشمینژاد
تاریخ مصاحبه: ۲۳ژانویه ۱۹۸۶
محل مصاحبه: واشنگتن دیسی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۶
و اما آخرین امید من که به کلی از بین رفت زمانی بود که ارتشبد ازهاری به سمت نخستوزیری منصوب شد و آن زمانی که ایشان در مجلس برگشت گفت که علمای اعلام همچین و فلان و ما به اینهایی که میگویم، نمیدانم شما تا چه اندازه نطق ایشان را در مجلس دیدید و آن ژست و اطوارش.
س- بله شنیدم در روزنامه هم هست نطق ایشان.
ج- ولی آن آخرین لطمهای بود که به ارتش خورده شد. چون یک فرمانده نظامی وقتی به یک چنین سمتی منصوب میشود باید مظهر قدرت باشد. و شاید در دو روز اولی که ایشان منصوب به این سمت شد در تهران و سایر شهرستانها یک آرامشی را همه احساس کردند. تا هنگامی که ایشان دهانش را باز نکرده بود. باور کنید آن شبی که این مسائل را من در تلویزیون میدیدم همینطور میزدم توی سرم که ما چرا به دست خودمان این مملکت را از دست داریم میدهیم. در حقیقت آنموقع بود که من احساس خطر کامل کردم. آن لحظهای که ایشان با آن ضعف و سستی به تمام معنی که اصلاً نمونه و شایسته یک نفر نظامی نبود، آن مطالب را در مجلس سنا اظهار کرد. اینها بود واقعاً آن مسائلی که خطر را برای من نشان میداد. من دیگر بعد از این جریان یقین داشتم که ما به طرف سقوط داریم میرویم. بعد از اینکه ارتشبد ازهاری ناتوانی خودش را به ثبوت رساند یعنی آخرین امید ارتش این بود که یک دولت نظامی باشد و این دولت نظامی با قدرت عمل بکند و متأسفانه این آدم برای چنین کاری مناسب نبود و هرگز نباید اعلیحضرت یک چنین شخصی را برای چنین کاری میگذاشتند. و وقتی ایشان به یک چنین وضعی دچار شد بنده در حقیقت میشود گفت که دیگر زنگ خطر برایم روشن بود.
س- تیمسار راجع به این جریان قطع امور مالی بعضی از روحانیون، آقایانی که در رأس کار بودند در آنموقع از این انتقاد یا از این اتهام، حالا هر چه اسمش را بگذارید، به این ترتیب دفاع میکنند که کسانی که مقرری دریافت میکردند، روحانیونی که مقرری دریافت میکردند از رژیم ایران اینها در هر حال طرفداران رژیم ایران بودند و جزو مخالفین نبودند که بتوانند به علت قطع آن مقرری نقش تعیین کنندهای علیه رژیم بازی بکنند. آن روحانیون مخالف که علیه رژیم به میدان آمده بودند و سابقه داشتند در این جریان هیچوقت از رژیم مقرری دریافت نمیکردند که قطع آن مقرری آنها را وارد میدان مبارزه کرده باشد.
ج- عرض کنم به حضور شما که، البته این درست است ولی درباره همه صدق نمیکند. اشخاصی هم بودند که از رژیم کمک میگرفتند، کمک فوقالعاده زیاد. ولی بازی میکردند. خدا بیامرزد مرحوم دکتر ولیان را، ایشان در مشهد به یک شخصی که در ماه یک میلیون تومان پول میداد، یک میلیون تومان در ماه پول میگرفته این شخص. بعد یک جریانی پیش میآید که مربوط بوده به یک آخوندی که در راه یا به علت پر خوردن یا به علت تصادف از بین میرود و بعد اینها این را پیراهن عثمان میکنند و همین آخوندی که ماهی یک میلیون تومان پول میگرفته همین آخوند برای آن شخص مجلسی برگزار میکند و در مجلس این آخوند داشتند بر علیه دولتی که ایشان از همان دولت ماهی یک میلیون تومان پول میگرفته صحبت میکردند خوشبختانه آقای ولیان خودش بلند میشود و میرود در این مجلس و رسیدن ایشان در آنجا و وقتی که آن شخص را می ببیند اصلاً یک مرتبه فردا همه چیز بر میگردد. برای اینکه آن ولیان هم یک آدم واقعاً خیلی رک و راست بود، بر میگردد به آن آقا میگوید؛ «آقا شما مگر چطور است که شما دارید الان این کار را میکنید؟» او هم یک مرتبه به یک حالت دستپاچگی میافتد و به کلی وضع مجلس عوض میشود. این است که خواستم به شما بگویم اینهایی که پول میگرفتند همهشان هم اینطور نبودند. البته یک عدهای بودند که واقعاً این پول را صرف امور مذهبی میکردند. ولی عدهای هم بودند که این پول را میگرفتند از یک طرف و با یک طرف دیگر هم به اصطلاح بازی میکردند.
س- تیمسار از جریان برخورد میدان ژاله که از آن به عنوان «جمعه سیاه» معمولاً نام میبرند شما چه خاطراتی دارید؟
ج- میدان ژاله اولین، نمیشود گفت اولین، ولی یکی از برخوردهایی بود که ارتش در حقیقت ساخته شد به عقیده من، این کار ساختگی بود. برای اینکه اولاً همیشه دستوری که به ارتش داده میشد اینها سه بار رو به هوا تیراندازی میکردند. ولی زمانی که، به طور قطع من شنیدم که اشخاصی از پشتبامها تیراندازی میکردند به افراد غیرنظامی. و در نتیجه وقتی صدای تیراندازی اینها از هوا شنیده میشد چند نفر از زمین میافتادند. شکی نبود که آن دستهایی که میخواستند این جریانات پیش بیاید پیشبینی کرده بودند که در هر کدام از این جریان، یک تعدادی از مردم را از بین ببرند و این را بگذارند به حساب نظامیها. و این کار را کردند. کما اینکه نظیر این در آبادان
س- سینما رکس آبادان
ج- سینما رکس آبادان، که بعدها خود اینها تحقیق کردند و خود اینها برایشان روشن شد که چه اشخاصی رفتند و آنجا را دربش را بستند و آتش زدند. و شما نمیدانم اطلاع دارید که بلافاصله این کار آن زمانی که اینها کردند انداختند گردن ساواک. بنابراین یقیناً کسانی که میخواستند یک همچین کاری بکنند در هر برخورد نظامی با مردم میخواستند که یک عدهای از بین بروند که اینها فوراً این را پیراهن عثمان کنند. اولاً شاید در آن روز تا آنجا که من اطلاع دارم، نمیدانم شاید به خاطرم، شاید بیش از به طور قطع بیش از سی چهل نفر از بین نرفتند. ولی اینها این رقم را به دوهزار نفر رساندند. تمام گزارشاتی که شما الان میبینید صحبت من تا صد نفرش هم دیدم. ولی هرگز مسئله دوهزار نفر نبوده و من یقین دارم که دستهایی آن روز در اجتماع آن روز بوده که یک چنین کاری را بکنند و این را بلافاصله به گردن ارتش بیندازند. من نمیگویم البته به نظامی وقتی یک عدهای حمله کنند به نظامی و بخواهند اسلحهاش را بگیرند این ناچار است تیراندازی کند. ولی من به طور یقین میدانم که نظامی تا هنگامی که دستور میدهد اعلام میکند سه تیر تیراندازی هم به هوا میکند، ولی وقتی ریختند به طرفش، خوب، تیراندازی میکند. اما قبل از اینکه این کار را بکنند زدند تعدادی از داخل. این آن چیزی است که من در خاطرم هست.
س- تیمسار جریانی که در لویزان اتفاق افتاد موضوعش چه بود؟ منظور من آن حمله افراد گارد شاهنشاهی به افسران گارد است.
ج- عرض کنم که افراد گارد شاهنشاهی نبودند. یک درجهدار بوده و چند نفر از سربازها اینها، به اصطلاح، فوقالعاده فناتیک بودند و اینها را مغزشویی کرده بودند و آماده کرده بودند برای اینکه آنها بروند و یک چنین کاری را انجام بدهند. البته شکی نیست که آنموقع اگر شما در ایران بودید، آخر سرباز وظیفه این مملکت مگر از کجاست؟ سرباز وظیفه مملکت از جایی است که پدر و مادرش و اینها همه مذهبی هستند و این میآید آنجا و تفنگی ما به او میدهیم و میگوئیم که از پادشاه مراقبت بکن و بعد اینها ممکن است تحتتأثیر چه صحبتها و چه مسائلی در منازل خودشان بشوند که واقعاً ممکن است اینها را هر لحظه اینها را تغییر بدهد. و اگر کسی چنین قصدی را داشته باشد واقعاً میتواند که یک چنین تغییری در اینها به وجود بیاورد. کما اینکه در آنموقع هم همینطور شد. آنها در حقیقت یک درجهدار و دو یا سه سرباز را مغزشویی کرده بودند و اینها تصمیم گرفتند در موقعی که افسران میروند توی نهارخوری یک مرتبه بریزند و اینها را ببندند به مسلسل. خوشبختانه آنطوری که اینها خودشان نظرشان بود موفق نشدند و در این تیراندازی چند نفری بیشتر از بین نرفتند. در حالیکه اینها میخواستند تمام افسران را ببندند و با مسلسلی که دستشان بود اگر سه نفر تیراندازی میکردند اینها همه را از بین میبردند. مطلب دیگری که من خاطرم هست در این جریان آن این بود که اعلیحضرت مرا احضار فرمودند و به من دستور رسیدگی فرمودند. در همین موقع هم صحبت از این شد که یعنی تیمسار عظیمی وزیر جنگ آمدند و به خود من اظهار کردند که شما باید، حالا من پنج سال است که دیگر فرمانده گارد نیستم، فرمانده سرای نظامی هستم. اعلام کردند که «شما باید دو مرتبه بشوید فرمانده گارد.» گفتم که من نظامی هستم به من هر امری که بفرمایند. به هر صورت من چون تیمسار بدرهای سمت معاونت مرا داشت ایشان را خواستم و گفتم که اعلیحضرت یک چنین مأموریتی به من دادند و من از شما میخواهم که گزارش قطعی این کار را به من بدهید که من به عرض اعلیحضرت برسانم. و خودم از طریق دیگری شروع کردم به تحقیق کردن. خب، خود تیمسار بدرهای هم از این جریان اطلاع داشت و خیلی ناراحت بود ولی به عللی نمیتوانم بگویم یا خوشبختانه یا هر چیز به هر صورت، ایشان مجدداً در سر همین کار ماند. چون اگر واقعاً برایش یک شکستی بود اگر چنانچه از این کار برداشته میشد. به هر صورت این جریان تعداد زیادی از افراد گارد نبودند فقط یک درجهدار بود و دو یا سه سرباز که اینها هم در حقیقت مغزشویی شده بودند و فناتیک بودند و اینها آمدند با هم تصمیم گرفتند که یک همچین عملی انجام بدهند.
س- بله. تیمسار، در ماههای آخر رژیم سابق علیاحضرت شهبانو فرح چه نقشی داشتند و شما از فعالیتهای ایشان چه خاطراتی دارید؟
ج- از زمانی که اعلیحضرت سمت به اصطلاح نایبالسلطنه را به علیاحضرت مرحمت فرمودند، خود به خود ایشان در مسائل مملکتی وارد شدند. در ابتدای کار بیشتر ایشان در کارهای دانشگاهی و امور خیریه شرکت میکردند و در هر هفته کمیسیونهایی در حضور ایشان تشکیل میشد به خصوص در مورد دانشگاهها، ولی به تدریج هر قدر که اعلیحضرت از بیماری بیشتر رنج میبردند ایشان بیشتر در مسائل خودشان را داخل میکردند و شاید هم، به عقیده من، اعلیحضرت یک چنین کاری را میخواستند که ایشان بکنند. یکی از مسائلی که من ناچارم در اینجا ذکر بکنم که برای آینده روشن بشود این است که واقعاً دستگاه تبلیغاتی مملکت ما که با کمال تأسف به یک فرد بیتجربهای فقط به مناسبت نزدیکی و خویشی که با علیاحضرت داشتند سپرده شده بود، این دستگاه بزرگترین لطمه را به مملکت وارد کرد. و شاید اگر بخواهیم بگوییم که یکی از عوامل همین انقلاب محسوب میشد همین دستگاه تبلیغاتی بود.
س- یعنی تلویزیون ایران.
ج- بله، بله، دستگاه تلویزیون که آقای قطبی مسئولش بود. بارها به اعلیحضرت گزارش داده میشد. خود من که در موقعی که فرمانده گارد بودم ضمناً رئیس امنیت داخلی منطقه بودم مخصوصاً در تهران و منطقه تهران، خود من در کانال دو فیلمی را دیدم که به دانشجویان نشان میداد به چه ترتیب شما در مقابل پلیس مقاومت کنید. یک فیلم سینمایی که موضوعش این بود. و همان شب من به آقای قطبی تلفن کردم که آقا شما چه منظوری از این کار دارید؟ شما نمیبینید الان وضع دانشگاهها به چه صورتی است که هر روز پلیس با دانشجویان درگیر است؟ شما دارید درس میدهید به اینها؟ و نظیر اینها، بارها و بارها به اعلیحضرت گزارش شد. ولی هر بار با کمال تأسف اعلیحضرت میفرمودند که شما این گزارش را بدهید به علیاحضرت ببینند. و ایشان هم به طور قطع تقریباً اینها هیچ اثری به این گزارشها ترتیب اثری نمیدادند. شاید من، من هرگز تصور نمیکنم که علیاحضرت واقعاً، فقط روی آن حس به اصطلاح، آزادیخواهی که در فکر ایشان بود و روی آن حسی که فکر می کردند که باید مردم آزاد باشند و همه چیز را از نظرشان، ولی خوب، این با حقیقت وفق نمیداد و به هر صورت از نظر من یکی از اشتباهات بزرگ این بود که ایشان با نداشتن تجربه کافی در جریاناتی دخالت کردند که منجر به این اوضاع و احوال شد. و خودشان هم گفتند و من هم تکرار میکنم همه ما در این کار مقصر بودیم ولی آنها که بالاتر بودند تقصیرشان خیلی بیشتر بود. وقتی یک تاجر اشتباه میکند تجارتخانهاش را از دست میدهد ولی وقتی یک رئیس حکومت اشتباه میکند مملکتش را از دست میدهد.
س- تیمسار شما از آن جلساتی که ایشان داشتند در ماههای آخر رژیم به عنوان نایبالسلطنه ایران با افرادی مثل آقای قرچهداغی، مثل آقای دکتر مهدی پیراسته و آقای سید حسین نصر و دیگران چه خاطراتی دارید؟
ج- بنده به هر صورت در هیچ یک از این جلسات نبودم. ولی اگر به شما بگویم که با یک حالت ناراحتی، نه من بلکه اشخاص زیادی که در آنجا بودند، به تشکیل این جلسات و این افراد که هیچکدامشان در مرتبهای نبودند نه از نظر تجربه و نه از نظر دانش که بتوانند دردی را از آن وضع دوا بکنند، کما اینکه نتوانستند بکنند، واقعاً تأسف میخوردیم. یک همچین اشخاصی که همه جور در اطرافشان از نظر ایدهای که داشتند صحبتها بود حالا طوری شده که دست دراز شده به سوی اینها و میخواهند دوای درد مملکت را از اینها بشنوند.
س- تیمسار در ماههای آخر رژیم سابق اعلیحضرت شاهنشاه با عده زیادی از افراد مشاوره کردند و عده زیادی از افراد به دربار احضار شدند و یا دعوت شدند و برای نظرخواهی و برای مشاوره. شما از این جریان چه اطلاعی دارید؟ چه خاطراتی دارید؟
ج- عرض کنم به حضور شما که در موقعی که اعلیحضرت با اشخاصی نظیر آقای انتظام و آقای صدیقی و امثال این آقایان صلاح و مشورت میفرمودند به نظر من زمانی بود که کار از کار گذشته بود. یعنی درست مصادف بود با اینکه دولت تیمسار ازهاری سقوط کرده بود و آخرین امید از دست رفته بود و آن وقت سعی شده بود که با این اشخاص که زمانی واقعاً خوب جزء مهرههای اصلی بودند ولی به تدریج اینها به کلی کنار گذاشته شده بودند. و خود اینها شاید نظیر نظامیهایی که من برای شما صحبت کردم ما این اشخاص را نگه نداشتیم و بلکه با نارضایتی اینها را از دستگاه دور کردیم، اینها مدتی خانهنشین بودند و شک ندارم که از اوضاع و احوال فوقالعاده ناراضی، حالا در لحظهای که نفس به گلو رسیده میخواهیم که با اینها صلاح و مصلحت بکنیم که آقا به نظر شما ما چه باید بکنیم الان. شکی ندارم که جوابهایی که اینها به اعلیحضرت میدادند همه یأسآمیز بود. تنها مرد رشیدی که در اینجا جوابی که داده بود باز به نظر من خیلی شجاعانه بود، آن آقای دکتر صدیقی بود که گفته بود که اگر اعلیحضرت در ایران بمانند من نخستوزیری را میپذیرم. و این به نظر من بزرگترین رشادت این مرد بوده. با وجود اینکه سالها او را در خانه نشاندند در آن سن این فرد با این وضع قبول مسئولیت بکند. من البته در جلساتی که با این اشخاص صحبت میشد حضور نداشتم. ولی جسته گریخته این مسائل مطرح میشد در خارج. و اینها همه جوابهایی که میدادند این بود که با اوضاع و احوالی که گذشت دیگر واقعاً امکان این نیست. و خلاصه هیچکدام هم حاضر نبودند مسئولیتی برعهده بگیرند مگر همان آقای صدیقی. و اما کسانی که در دربار با اعلیحضرت روبرو میشدند واقعاً یک حالت یأس و ناامیدی در اعلیحضرت مشاهده میشد که این خودش باعث ضعف روحیه افراد میشد. خود من شاهد این جریان بودم و اشخاص دیگری نظیر آقای اصلان افشار که من از اشخاص فوقالعاده واقعاً وطنپرست میدانم ایشان را. و حتی خود آقای علم در یک جلسهای در آن جلسات آخری که دیگر مصادف با مرگ ایشان بود، بعداً دیگر مسافرت کرد به خارج و در آنجا از بین رفت، خود ایشان یکبار به من گفت که «فلانی من نمیدانم ما را چرا نگهداشتند اینجا. کسی به حرف ما گوش نمیکند.» این حرف از دهان شخصی شنیده میشود که خودش از صمیمیترین دوستان دستگاه و اعلیحضرت بود. شما از همینجا بخوانید به سایر مطالب.
آنچه من میتوانم به شما بگویم اینکه در حالت یأس و ناامیدی سعی داشتیم که با هر کسی یک صلاح مشورتی بشود ببینیم راه چیست. ولی از هر راهی که میرفتیم به یک مانع بزرگی برخورد میکردیم و این اشخاص میگفتند که درست شما مثل یک طبیبی هستید که، و میگفتند ما مثل یک طبیبی هستیم که دیگر بعد از تمام کارهایی که باید بشود و دیگر کاری برای مریض نمانده شما ما را خواستید و اینجا صلاح و مشورت میکنید. آن کسان دیگری هم که نظیر همان کسانی که اسم بردید که آنها هر روز با ایدههای عجیب و غریبی میآمدند. و مانع کار میشدند. و واقعاً دستورات ضد و نقیضی که به فرماندار نظامی و اینها میرسید از جهت برخورد نظامیها و اینها غیر از اینکه روحیه نظامیها را تخریب بکند و روز به روز نظامیای که فقط و فقط باید به او یک مأموریتی داد و از او انجام مأموریت خواست، این را واقعاً سر درگم بکند چیز دیگری نبود. و اینها نتیجه مذاکرات با همان اشخاصی بود که اسمشان را بردید و اینها. ولی آن اشخاص پختهای که سالها تجربه داشتند در آن مملکت که باید ما همیشه از این اشخاص پخته در نه اینجور مواقع، در گذشته با اینها صلاح و مشورت میکردیم که همه اینها فراموش شده بودند، در آنموقع جوابشان غیر از اینکه دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست. و شاید شجاعترینشان همین آقای دکتر صدیقی بود که یک چنین پیشنهادی را پذیرفته بود در آن بحران که به نظر من یکی از شجاعانهترین تصمیمی بود که این مرد گرفته بود.
س- تیمسار چگونه تصمیم گرفته شد که آقای هویدا و سایر مسئولین طراز اول مملکت دستگیر بشوند؟
ج- با کمال تأسف این هم از آن تصمیماتی بود که در دوران تیمسار ازهاری گرفته شد. به نظر من یکی از نامناسبترین تصمیماتی بود که در آن لحظات گرفته شد و تصور میکردند که اگر چنانچه این اشخاص را بگیرند و زندانی بکنند این سبب خواهد شد که مردم غضبشان فروکش بکند، در حالی که اساساً این جریانات شاید خیلی زیاد مربوط به خود مردم نبود و دستهای دیگری در کار بود که اینها به هیچوجه اثری در آن نداشت.
اگر به شما بگویم که شاید این زاییده فکر همان آقایانی بود، نه آن آقایان با تجربه، بلکه آن آقایانی که یک مرتبه پیدا شده بودند و طرف مشورت قرار گرفته بودند شاید تصور میکنم که اشتباه نباشد که آنها یک چنین پیشنهادی را کرده باشند که اینها دستگیر بشوند و زندانی بشوند. و خیلی تصمیم عجولانه و واقعاً باعث شرمندگی است چنین تصمیمی گرفته شد. اگر هم انسان بخواهد یک عدهای را به اصطلاح اگر کار خبطی کردند بگیرد و تسلیم دادگاه بکند یک زمان مناسبی میخواهد برای این کار که این نوع اغتشاشات نباشد، چون اینها هر لحظه جانشان در خطر بود کما اینکه همهشان هم از بین رفتند و عده خیلی کمی توانستند که جان خودشان را. شاید اینها هیچکدام، نمیدانم، ولی فکر نمیکنم که هیچ کدام شایسته این بودند که از بین بروند و خود این کار سبب شد که اینها از بین برده بشوند. اگر میل داشته باشید من اینجا نظر خودم را در مورد آقای هویدا بگویم.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- بله، به نظر من هویدا مرد وطنپرستی بود. حالا هر چه میخواهند بگویند من تماسی که با ایشان داشتم، اولاً خیلی مرد صحیحالعملی بود، مرد وطنپرستی بود. منتها این در دورانی قرار گرفته بود که بایستی از سیستم پیروی بکند. یک سیستمی برقرار شده بود او هم به هر حال مایل بود که نخستوزیر باشد. اما واقعاً در مدتی که هویدا در نخستوزیری بود ببینیم خدماتی که انجام شد چه بود، تا اینکه این همه ایراد به او بگیریم. چون ایراد را به هر شخصی میشود گرفت. ولی در عین حال باید دید که چه خدماتی هم انجام شد در آن دوران و شکی نیست که این خدماتی که انجام شد هویدا سهم بزرگی در انجام این خدمات داشت. این است که من در اینجا واقعاً وظیفه وجدانی خودم میدانم که به شما بگویم که هویدا یکی از مردان وطنپرست، دانشمند، مرد دانشمندی بود. البته هیچکس از عیب بری نیست. علاقمند بود که دوستانش را سرکار بیاورد. شاید بعضی از اشخاصی که گذاشته بود سر کارهایی واقعاً شایستگی آن مقام را نداشتند. اما من حیثالمجموع هویدا یک مردی بود که در دوران نخستوزیریش خدمت کرد به این مملکت.
س- تیمسار وقتی که شما راجع به رویداد ۲۸ مرداد فکر میکنید و بعد همچنین راجع به انقلاب سال ۱۳۵۷ فکر میکنید چه شباهتها و تفاوتهایی بین این دو جریان میبینید.
ج- انقلاب ۲۸ مرداد یک اثر ملی داشت به عقیده من. با اینکه من نظامی هستم و با اینکه از طرفداران دکتر مصدق نبودم، ولی شکی نیست که دکتر مصدق یک مردی بود که با یک ایده میهنی دست به هر کاری میزد. و کما اینکه بزرگترین خدمت را به این مملکت در موقع خودش کرد. آن انقلاب اساساً با این انقلاب قابل مقایسه نبود. من فکر میکنم اگر مسیر مملکت در آن تاریخ عوض شده بود و اشخاصی نظیر دکتر مصدق بودند شاید مملکت خیلی واقعاً آیندهاش از این وضعی که ما بعد به آن گرفتار شدیم بهتر بود. ما آنموقع با اشخاص فهیمی سر و کار داشتیم. شما الان با کسانی سر و کار دارید که اساساً اینها به عقیده من چیزی درک نمیکنند، از وطنپرستی چیزی درک نمیکنند. اینها یک ایده خاصی دارند مثل اینکه مأموریت دارند فقط برای انجام یک نظر خاصی. ولی آنموقع آنها کسانی بودند که واقعاً وطنپرست بودند و اشخاص فهیمی بودند، تحصیل کرده بودند. متأسفانه آنموقع کمونیستها، شما اطلاع دارید دیگر، اگر کمونیستها آن وضع را به وجود نیاورده بودند گر چه ممکن بود خطری برای، که بدون شک خطری برای حکومت مصدق هم میشدند، ولی خوب آنها دستشان را زود باز کردند و همان باز کردن دست سبب شد که حکومت مصدق و آن دستگاه ۲۸ مرداد به کلی زیر و رو بشود. و اما اینها که از اطلاعات بیشتری برخوردار هستند و راهشان را از پیش از این جهات درست خواندند از کمونیستها و اینها استفاده کردند آنها را به خوبی شناسایی کردند، همچنین که از مجاهدین شناسایی کردند و بعد با اطلاع کافی ریختند و اینها را از بین بردند. من یقین ندارم که همه اینها از بین رفته باشند ولی عده زیادی از اینها از بین رفتند. فرق، اگر بخواهم یک فرق اساسی بگذارم، به عقیده من اگر یک چنین انقلابی که در ۲۸ مرداد پیش آمده بود در این زمان پیش میآمد با آن فکر با آن طرز فکر، ملت ایران دچار یک چنین وضعی نمیشد. آن به هر صورت اشخاص فهمیده ای را میآورد روی کار، در حالی که الان ملت ایران گرفتار یک مشت مردم فناتیک که اینها غیر از هدف و راهی که دارند چیز دیگری از وطنپرستی آنها نمیشناسند. به نظر من این روشن میکند که فرق این دو انقلاب چه بوده.
س- بله. تیمسار در روزهای آخر رژیم سابق آقای اردشیر زاهدی و همچنین تیمسار خسروداد چه نقشی را ایفا میکردند و شما چه خاطراتی دارید از فعالیتهایی که این دو شخص داشتند؟ و در عین حال میخواهم از شما تقاضا بکنم که اگر شما خاطرات دیگری هم از آن روزها دارید و از افراد و یا شخصیتهای دیگر آن را هم ضمن این برای ما توضیح بفرمایید.
ج- عرض کنم که آقای اردشیر زاهدی در روزهای آخر بنا به مذاکرهای که با پرزیدنت کارتر کرده بودند آمدند به ایران و حتی شنیده شده و حتی نوشته شده که پرزیدنت کارتر به ایشان گفتند که «من به جای شما کارهای سفیر… سفیر خواهم بود شما بروید که در آنجا بتوانید به آن کارها رسیدگی بکنید.» آقای زاهدی وقتی آمدند به ایران، البته شکی ندارم که خیلی تلاش میکردند که بتوانند کاری بکنند که حکومت را از سقوط نجات بدهند. اما متأسفانه دو چیز در ایشان نبود. یکی اطمینان پادشاه به ایشان، پادشاه فیالجمله به ایشان اطمینان نداشت.
س- از چه نظر اطمینان نداشتند آقا؟
ج- اصولاً
س- ایشان که خیلی وفادار بودند به اعلیحضرت نمیتوانستند
ج- خیلی وفادار بودند و این هم
س- خطری باشند
ج- این هم از همان جمله مسائلی است که در مورد اعلیحضرت همیشه وجود داشته که شاید به اشخاصی که خیلی به ایشان نزدیک بودند زیاد اطمینان نداشتند و خیلی وقتها ما میشنیدیم که اگر شما میخواهید که به یک مقاماتی برسید بهتر است که اول بروید از راه دشمنی وارد بشوید، آنها زودتر به مقاماتی میرسند تا اینکه شما همیشه دوست باشید. و متأسفانه این را من بارها شنیدم. در مورد آقای زاهدی هم به همین نحو.
آقای زاهدی شاید از نظر اینکه مرد شجاعی است که من شکی ندارم. شاید اگر چنانچه در آن مواقع آن هم یکی از مهرههایی بود که اگر مثلاً فرض کنید که، گرچه زمان اصلاً اجازه نمیداد، البته من نمیتوانم این را چیز. زمان اجازه نمیداد که کسی نظیر زاهدی بیاید مثلاً نخستوزیر مملکت بشود. اصولاً هرگز ممکن نبود نتیجهای عاید بشود. ولی خوب به هر حال ایشان تلاش زیادی کرد. اما خوب مثل همه دیگران که تلاش کردند و به نتیجه نرسیدند، چون میدانید اصولاً به عقیده من اعلیحضرت به علت بیماری آن اراده و تصمیم فرماندهی و مدیریت را از دست داده بودند و هیچکس نمیتوانست ایشان را نگه بدارد. یعنی به کلی ایشان از پای، یعنی روحیه به کلی ضعیف شده بود، بیماری طوری شدید بود که تصمیم گرفته نمیشد. و خوب ایشان هم شکی نیست که اثر نداشت مساعیاش. یکی از جهت همان بیاطمینانی و یکی هم از جهت اینکه بیماری و اینها اثر نداشت ولی خوب من شکی ندارم که زاهدی خیلی تلاش میکرد آنموقع که آمده بود به ایران.
س- میشود گفت آقا که عدم اعتماد یا اطمینان اعلیحضرت نسبت به اردشیر زاهدی بیشتر به خاطر مسئله کاردانی و کارایی ایشان بوده؟
ج- خوب، خیلی مسائل با همدیگر جمع میشد که یکی هم آن بوده. ولی خیلی مسائل دیگر جمع میشد که مجموعاً آن اساس عدم اطمینان را تشکیل بدهد یکی هم همان بوده، بله.
س- از تیمسار خسروداد آقا شما چه خاطراتی دارید؟ و ایشان چه نقشی داشتند در آن روزها؟
ج- تیمسار خسروداد افسر جوان شجاع و واقعاً وطنپرستی بود، شکی نیست در این مورد. مثلاً یکی از اشتباهات بزرگ این بود که این آدم را در آنموقع از سرکارش برداشتند. در حالی که هر چه ما فکر کردیم که به چه مناسبت خسروداد که سالها فرمانده نیروی هوابرد بوده این را برداشتند، این خودش یک مسئلهای بود. تصور من این است که این از آن توصیههایی بود که آن افکار به آن صورت که مورد به اصطلاح مشاوره قرار میگرفتند، گفته شد که بله اگر چنانچه این را هم از سر این کار بردارند… یا این ممکن است که اگر بر این کار باشد کودتا بکند. تازه اگر خسروداد کودتا میکرد به نفع پادشاه مملکت بود. شکی نبود که به نفع مملکت بود. در هر حال خسروداد در اینکه واقعاً تلاشش این بود که بتواند یک کاری بکند. خود خسروداد در اجتماع ما بود، من نمیدانم قبلاً برای شما تشریح کردم که ما عدهای از افسران دور هم جمع شدیم به حضور پادشاه رفتیم و درخواست کردیم
س- نخیر، بنده همین الان میخواستم از حضورتان تقاضا بکنم که برای ما آن جلسه شرفیابی امراء ارتش را توضیح بفرمایید که در آنجا چه گذشت؟ و چه کسانی شرکت داشتند؟
ج- بله. به هر صورت خسروداد یکی از افسران واقعاً خوب ارتش بود. افسری بود که قصد و نیستش خدمت بود و من شکی ندارم که به پادشاه مملکت نهایت صمیمت را داشت او هم قصدش خدمت به مملکت بود. آیا شما میل دارید که من الان راجع به آن
س- تمنا میکنم، بله بفرمایید.
ج- عرض بکنم به حضورتان که، تقریباً پانزده روز به خاتمه این جریان پانزده روز به مسافرت اعلیحضرت به خارج از ایران باقی مانده بود که افسران، عدهای از امرای ارتش که خود من یکی از آنها بودم، در دفتر انتظار اعلیحضرت مذاکره کردیم و تصمیم گرفتیم که شرفیاب بشویم به حضور اعلیحضرت و کسب تکلیف بکنیم که واقعاً تکلیف ارتش با این وضع چه خواهد شد؟ ما چه باید بکنیم در مقابل زیردستهایمان که هر روز ما را از ما بازخواست میکنند و میخواهند که برای آنها تکلیفی روشن کنیم. هشت نفر تا آنجایی که یادم هست از امراء بودیم که شرفیاب شدیم به دفتر اعلیحضرت و اعلیحضرت به یکیک حرف هر کدام از ما گوش کردند که به ترتیب تا آنجایی که خاطرم هست، ارتشبد طوفانیان، خود بنده، سپهبد بدرهای، عرض بکنم به حضورتان که فرمانده نیروی دریایی حبیبالهی، فرمانده نیروی هوایی سپهبد ربیعی، فرمانده ژاندارمری محققی، خسروداد، عرض کنم که، تصور میکنم، رئیس شهربانی، اینها این افسرانی بودند که در آنجا حضور داشتند. و نفر به نفر اینها مطالبی را به اعلیحضرت عرض کردند که وضع ارتش این است، روحیه افسران ارتش خراب است. افسرها هر روز به ما مراجعه میکنند از ما کسب تکلیف میکنند و ما هم چون دستوری نداریم نمیدانیم به اینها جواب بدهیم. و اگر اعلیحضرت اجازه بفرمایند ما حاضریم که اقدام بکنیم. اعلیحضرت بعد از اینکه حرف یک یک ما را گوش کردند این جملهای که من داریم میگویم، quote است، فرمودند؛ «با حضور ما نمیشود.» واقعاً افسرانی که آنجا بودند از شنیدم این مطلب یک مرتبه واقعاً جا خوردند. چون انتظارشان این بود که پادشاه مملکت آماده باشند در جلوی همه به سمت فرماندهی و ما همهمان برویم و یک کاری کنیم. همه شروع کردند به اینکه اعلیحضرت باید تشریف داشته باشید و مملکت در خطر است. و ما باید مملکت را نجات بدهیم. فرمودند که «اگر موفق نشدید چه میشود؟» گفتم؛ «اگر موفق نشدیم از بین میرویم. اعلیحضرت چنانچه میل ندارید اینجا تشریف فرما بشوید تشریف میبرید به جزیره کیش، در آنجا هواپیما هست، هلیکوپتر هست در اختیارتان، اگر ما موفق نشدیم شما در آنجا.» اعلیحضرت مجدداً به ما گفتند که «با حضور ما نمیشود.» مجدداً افسران شروع کردند به اصرار کردن که «اجازه بفرمایید که اعلیحضرت اجازه بفرمایید مملکت…» بالاخره اعلیحضرت وقتی دیدند که دیگر راهی نیست فرمودند که «این کارها که با عجله نمیشود. شما اول بروید مطالعه کنید نقشههایتان را تهیه بکنید. وقتی نقشههایتان را تهیه کردید آنوقت.» به نظر من قصد اعلیحضرت در این کار زمان بود زمان میخواستند. ما رفتیم و از همانجا که خارج شدیم باز یک امیدی در دلمان پیدا شد. از همانجا رفتیم توی دفتر وزیر دربار و اولین جلسه را آنجا تشکیل دادیم. جلسه اول در حدود دو ساعت طول کشید. جلسه دوم در دفتر طوفانیان، جلسه سوم در دفتر من. از همین جا شروع شد چون ما اولی که رفتیم تصمیممان این بود که این کارها همه محرمانه باشد ولی متأسفانه درز کرد این کار. و اتفاقاً یادم هست شبی که در دفتر طوفانیان بود آن شب من یکی از دوستانم را رفته بودم به علت بیماری ببینم، او از من مطالبی در مورد این جلسه سؤال کرد که من به او گفتم که چنین چیزی نیست و اینها. به هر صورت تا جلسه چهارم دیگر به کلی به هم خورد به جهت اینکه همانموقع ارتشبد قرهباغی تعیین شده بود سر این کار. و بعد هم امرای دیگر را تعیین کردند.
س- این زمان نخستوزیری آقای دکتر بختیار بود آقا؟
ج- این زمان
س- یا تیمسار ازهاری؟
ج- نخیر، تیمسار ازهاری که رفته بود اصلاً. بله، تیمسار ازهاری بیمار بود و رفته بود. اعلیحضرت مشغول مطالعه بودند و بختیار را تعیین کرده بودند بعد تصمیم میگیرند که این جریان چیزش را بگیرد، به اصطلاح، رأی اعتماد را بگیرد. این زمان میخواستند. به هر صورت جلسه پنجم ما متوجه شدیم که این فکر برملا شده و همه اطلاع دارند که افسرها میخواهند این کار را بکنند و حقیقتش من دیگر به کلی ناامید شدم. ناامید شدم و بعد هم میدانستم که دیگر اعلیحضرت تشریف فرما میشوند. این است که دیگر با حالت ناامیدی رفتم و از اعلیحضرت اجازه خواستم که یا در التزام ایشان بروم و یا اینکه به من اجازه مرخصی بدهند که. گفتم؛ «به من هم کاری محول نشده.» اتفاقاً آخرین جلسهای هم که دیدارم با اعلیحضرت بود سر همین مطلب بود که این تقریباً یک روز دوشنبهای بود قبل از پنج روز قبل بود، به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم و به ایشان عرض کردم که «اعلیحضرت که به من کاری محول نفرمودید اطلاع هم دارم که تشریف فرما میشوید این است که یا اجازه بفرمایید که من فرمانده گارد هستم در التزامتان باشم، بودم سالها فرمانده گارد، در التزامتان باشم. یا اینکه به من اجازه مرخصی بدهید سالهاست از مرخصی استفاده نکردم. بعد البته جریاناتی هست که فرمودند، تقریباً جریانات خصوصی است، به من فرمودند که بروید در دادگستری یک مشت صورتها فلان و. به هر حال اینها را خوشبختانه رفتیم و اینها همه هم حل شد. و بعد هم که من در التزام والاحضرتها آمدم به آمریکا و مأموریتم این بود که والاحضرتها را برسانم، دو تا از والاحضرتها، والاحضرت فرحناز و والاحضرت علیرضا را برسانم به نیویورک، دیگر بعد بروم به مرخصی استفاده کنم که دیگر در حقیقت خاتمه کار من رساندن والاحضرتها به نیویورک بود که از همان جا هم دیگر.
س- بله. تیمسار شما از هم پاشیده شدن ارتش را در سال ۱۳۵۷ مقایسه کردید با وقایع سال ۱۳۲۰. میتوانم از حضورتان تقاضا کنم که برای ما توضیح بفرمایید که این بار علت از هم پاشیدگی ارتش چه بود؟
ج- من گمان میکنم که قبلاً برای شما این موضوع را توضیح دادم.
س- مقداری اشاره فرمودید، بله.
ج- به عقیده من از هم پاشیدگی ارتش در سال ۱۳۵۷ دو علت اصلی داشت. که علت اول فوقالعاده مهم است. علت دوم نقص فرماندهی است. علت اول این بود که ارتش را هر روز با دادن دستورات ضد و نقیض روحیهاش را تخریب کردند. ارتش برای برخورد با ملت نیست. اما اگر یک روزی چنین پیشآمدی بکند که ارتش باید امنیت برقرار بکند، باید به ارتش یک مأموریتی داده بشود، ارتش برود این مأموریت را انجام بدهد و بیاید به سربازخانه. هرگز نباید ارتش با ملت روبرو بشود. ارتش یک نیروی دست نخوردهای باید باشد که همیشه برای انجام، یکی حفظ حدود و ثغور مملکت است و اگر امنیت داخلی لازم بود مأموریتی بگیرد روشن برود این مأموریت را انجام بدهد و برگردد برود توی سربازخانه. اما ما با قرار دادن ارتش در مقابل افراد مردم و با طرح و نقشهای که آنها داشتند که هر روز میآمدند و به تمام کسانی که در آنموقع برای من محترم بودند به آنها فحاشی میکردند و گل میگذاشتند سر اسلحههای سربازها در حالی که به هم آنها به کسانی که ما هر روز به آنها میگفتیم اینها برای ما مقدس هستند به آنها فحش میدادند. این افسر و این درجهدار که سرباز به درجهدارش نگاه میکرد، درجهدار به افسرش نگاه میکرد. خوب، من در مقابل این کسی که شما گفتید هر روز برای ما مقدس است الان من این حرف را میشنوم چه بکنم؟ بزنم با سرنیزهام یا بایستم؟ هیچکس دستوری نمیداد که چه کار بکنند. برود به سربازخانه؟ بماند آنجا؟ چه بکند؟ در نتیجه روحیه ارتش از هم پاشید. ارتش براساس روحیه استوار است. وقتی روحیه این ارتش از هم پاشید شما نمیتوانید انتظاری داشته باشید. ما افراد ارتشمان از چه اشخاصی هستند؟ از بین همین کسانی هستند که پدر و مادرشان در تهران یا در سایر شهرستانها تحتتأثیر این تبلیغاتی است که سراسر مملکت را فرا گرفته. و خوب، به تدریج شروع شد به اینکه این افراد دیگر غیبت کردند افراد وظیفه. ولی با وجود همه اینها به عقیده من در ارتش همان افراد وظیفه اگر به آنها دستور داده میشد سرجایشان ایستاده بودند و تا آخرین فشنگشان را تیراندازی میکردند. من در ارتش ایران یک چنین روحیهای را سراغ دارم چون سالها فرمانده بودم. پس بنابراین علت اصلی از هم پاشیدن روحیه ارتش بود. افسران، درجهداران و سربازان.
اما علت دوم نقص فرماندهی در زمان لازم. زمانی که اعلیحضرت از مملکت تشریف بردند دیگر در این ارتش فرماندهی نشد. هیچکس نبود که به این ارتش دستور بدهد که اگر سربازخانه شما، ما نمی گوییم شما، بالاخره اینها نوشتند و یک موافقت نامهای را امضا کردند که با ملت موافق هستند، خیلی خوب. ولی آیا نمیتوانستند حتی سربازخانه خودشان را حفظ بکنند؟ اگر یک کسی بود که در آن روز فرماندهان را میخواست و به آنها دستور میداد، دستور نظامی. نظامی آقا فرقش با هر کس دیگر من نمیدانم چه جور است، ولی نظامی را باید بخواهید شما به او بگویید «آقا شما مسئول هستید تا صبح در این اتاق بمانید و مراقبت کنید.» این اگر این مسئولیت را انجام ندهد حتی ممکن است که پای محاکمه و دار بکشد یا تیراندازی به او بشود. یعنی قوانین ارتش این را معین کرده. اگر فرمانده این سربازخانهها را میخواستند و به آنها دستور میدادند که آقا درست است که ما با این انقلاب موافقیم اما شما موظف هستید سربازخانه خودتان را حفظ کنید. اگر کوچکترین لطمهای به سربازخانهتان بیاید شما مسئول هستید. تکلیف همه روشن بود. من به شما قول میدهم که همین سربازها همین درجهدارها همین افسرها، البته قول الان را بنده معنی ندارد، ولی من یقین دارم همان سرباز وظیفه کما اینکه ایستادند، در یکی از سربازخانهها در قزوین ایستادند. در خود تهران در یک سربازخانهای که وسائل نقلیه بود خودرو بود ایستادند و تا آخرین نفر هم از بین رفتند و سربازخانهشان را حفظ کردند.
س- تیمسار بعضی از آقایان که من با آنها صحبت کردم حتی از آقایان امرای ارتش مقدار زیادی علت از هم پاشیده شدن ارتش را در سال ۱۳۵۷ در نوع مدیریتی میدانند که اعلیحضرت در ارتش اعمال میکردند. این را یک خرده واضحتر برای شما توضیح بدهم، منظور آنها این است که اصولاً امرای ارتش با همدیگر یک هماهنگی خاصی که برای اداره ارتش لازم است نداشتند و اعلیحضرت هم بدش نمیآمد که بین امرای ارتش در واقع یک اختلافاتی باشد که تا همه برای گرفتن دستور فقط به شخص ایشان مراجعه بکنند. و حتی معتقدند که ایشان شاید این کار را به خاطر این میکردند که احیاناً فکری یا چیزی در ارتش به وجود نیاید که رژیم سلطنتی ایران را به خطر بیندازد. خاطرات شما آیا با این دید توافقی دارد و این دید را تایید میکند؟
ج- عرض کنم به حضور شما که شاید من در صحبتهای قبلیام جسته گریخته به این مطلب اشاره کردم. که اصولاً در ارتش کسانی که دارای تجربه بودند یکی یکی از صحنه خارج میشدند.
روایتکننده: تیمسار محسن هاشمینژاد
تاریخ مصاحبه: ۲۳ژانویه ۱۹۸۶
محل مصاحبه: واشنگتن دیسی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۷
ارتش متأسفانه فرمانده فرماندهی که خودش بتواند در یک روز مبادا مسئولیت را برعهده بگیرد تربیت نمیکرد. غالباً کسانی بودند که باید برای کوچکترین مطلبی کسب اجازه کنند. خود من وسیله این کار بودم. غالباً برای اجازه مرخصی به فلان افسر باید شبانه تلفن کنند به بنده، بنده به عرض اعلیحضرت برسانم که اجازه میفرمایید فلان افسر مرخصی برود یا خیر؟ و در یک چنین ارتشی شما نمیتوانید انتظار داشته باشید که این امرا برای یک روزی آماده بشوند که خودشان بتوانند در یک موقع بحرانی تصمیم بگیرند مگر اینکه یک کسی از بالا به اینها دستور بدهد. و این درست آن چیزی است که در ارتش ما اتفاق افتاد. و این هم که من به شما میگویم حتی بعد از اینکه اعلیحضرت از ایران تشریف بردند هنوز ما کسی را نداشتیم که لااقل برای حفظ سربازخانه دستور بدهد، این برای این است که هیچکس، همه منتظر بودند که یکی از بالا به آنها دستور بدهد که این آب را بخورید یا نخورید. و با کمال تأسف این درست است، حقیقت دارد که ارتش کسانی را تربیت نمیکرد که در روزهای مبادا اینها بتوانند آمادگی این را داشته باشند که با هر وضعی برخورد کنند. شاید خیلی کم خیلی نظیر یک چنین افسران. البته این را من به شما بگویم. اگر به همین ارتش مأموریت داده میشد مأموریتش را انجام میداد. ولی حتماً باید به او مأموریت داده میشد. ولی آن کسی که خودش با استقلال ابتکار داشته باشد و بگوید من سربازخانهام را حفظ میکنم نبود.
س- تیمسار من با تشکر از شما مصاحبه را امروز در اینجا خاتمه میدهم. خیلی ممنونم از وقتی که در اختیار ما گذاشتید.
ج- تشکر میکنم مرسی.
Leave A Comment