روایت کننده: آقای داریوش همایون

تاریخ: بیست و یکم نوامبر ۱۹۸۲

محل مصاحبه: واشنگتن

مصاحبه کننده: جان مژدهی

نوار شماره: ۱

س ـ ما پیش آقای داریوش همایون هستیم در واشنگتن بیست و یکم ماه نوامبر ۱۹۸۲ و من جان مژدهی.

اگر ممکن است اول برای ما آقای همایون با یک تاریخچه‌ای از زندگی سیاسی خودتان صحبتی بکنید.

ج ـ زندگی سیاسی من از چهارده سالگی‌ام شروع شده. چون من از یک نسلی هستم که خیلی زود از نظر سیاسی فعال شد. نسلی که سال‌های جوانی‌اش و نوجوانی‌اش مصادف شد با حمله نیروهای متفقین به ایران ـ و اشغال ایران. این اتفاق که افتاد یعنی هجوم به ایران و اشغال ایران از طرف نیروهای خارجی با توجه به محیطی که ما در آن بزرگ شده بودیم یعنی محیط سال‌های رضاشاهی و احساس غرور ملی فوق‌العاده‌ای که ما در آن سال‌ها می‌کردیم ضربه بسیار سختی بر نسل ما وارد کرد و به صورتی که ما در حدود سال و… اثر این واقعه در ما چنان بود که خواستیم از نظر سیاسی فعال باشیم و سهم خودمان را در برابر تحقیر ملی‌ای که متوجه ما شده بود ادا بکنیم. من از ۱۳۲۱ دیگر در حدود چهارده سالم شده بود با یک گروهی از دوستانم یک جمعیت سیاسی تشکیل دادیم و از آن به بعد تا دست کم حدود بیست سالگی‌ام سخت فعال بودم در جریانات سیاسی دانش‌آموزی و دانشجویی. به زودی بعد از یک سالی فعالیت سیاسی علنی به اصطلاح ما متوجه شدیم که فایده‌ای ندارد آن نوع فعالیت و یک گروه مخفی تروریستی تشکیل دادیم که به صورت سلولی اداره می‌شد و افرادش همدیگر را نمی‌شناختند و یک سلسله کارهای تروریستی کردیم در آن سال‌ها که نتیجه‌اش به کشته شدن یکی از دوستانمان و زخمی شدن خود من و زندانی شدن چند نفر دیگر از دوستان انجامید و آن کار متوقف شد. بعداً …

س ـ این گروه شما اسمی داشت؟

ج ـ اسم‌های مختلفی داشت ولی اسم گروه مخفی که داشتیم فقط انجمن بود به نام «انجمن» معروف بود توی ما. از توی آن گروه، از توی آن گروه مخفی یکی دو سازمان سیاسی بعداً تشکیل شدند که پان ایرانیست‌ها از آن جمله هستند. من در سال ۱۳۲۷ شروع کردم به کارهای مطبوعاتی چون قبلاً هم یک مطالبی توی روزنامه‌ها می‌نوشتم، بعد از آن سال یک مجله‌ای انتشار دادم ـ مجله هنری و سیاسی بود ـ و بعد به طور روزافزونی وارد کارهای مطبوعاتی شدم و مدتی در روزنامه اطلاعات کار می‌کردم در سمت‌های مختلف از قبیل مصحح روزنامه و مترجم و سردبیر خارجی و نویسنده مقالات و سرمقالات. بعد وارد کار نشر شدم و به نشر کتاب پرداختم و یک سلسله کتاب‌های جیبی برای اولین بار در ایران انتشار دادم و بعد روزنامه‌ای بالاخره از خودم منتشر کردم که روزنامه آیندگان بود. دیگر کارهای سیاسی من بیشتر از طریق مطبوعاتی انجام می‌گرفت و تا در سال ۱۳۵۴ که حزب رستاخیز تشکیل شد در ایران و من به حزب رستاخیز پیوستم و دو سالی بسیار در آن حزب فعال بودم ـ تا یک سالی تقریباً اداره می‌کردم حزب را و بعد وارد دولت شدم و وزیر اطلاعات و جهانگردی بودم. در سال ۱۳۵۷ بعد از روی کار آمدن حکومت نظامی به زندان افتادم با عده دیگری از مقامات رژیم گذشته و در روز بیست و دو بهمن ۱۳۵۷ وقتی زندان ما که اتفاقاً پادگان دژبان تهران بود و زندانیان ارتشی هم در آنجا نگهداری می‌شدند مورد حمله چریک‌ها قرار گرفت ما به همراه سایر زندانیان توانستیم از زندان فرار کنیم. البته چند تن از دوستانمان گرفتار شدند و من پانزده ماهی در ایران مخفی بودم و بعد بالاخره از طریق کردستان و ترکیه به اروپا رفتم. این داستان فعالیت‌های سیاسی من بود.

س ـ شما هیچ درباره تاریخ در ایران در قسمت‌های مختلفی که خودتان شخصاً یا وارد بودید یا نظری دارید، حرفی اگر یعنی داشته باشید بزنید.

ج ـ آنچه بیشتر مورد توجه من است نفوذهای سیاسی بود که در این دوران نسبتاً طولانی فعالیت‌های من در جامعه ایرانی محسوس بود و مقداری‌اش هم در زندگی خود من و در نظرها و فعالیت‌های خود من تأثیر می‌کرد.

نسل من، نسلی که گفتم وقتی ایران مورد حمله قرار گرفت در سال‌های نوجوانی یا جوانی‌اش بود، نسلی بود به شدت ناسیونالیست و به شدت تحت تأثیر سال‌های رضاشاهی حالا این تحت تأثیر یا جنبه مثبت داشت یعنی کسانی امثال من تحسین می‌کردند آن دوره را ـ یا جنبه منفی داشت و کسانی به شدت جبهه می‌گرفتند در مقابل تجربه‌ای که ما در سال‌های رضاشاهی کرده بودیم. آنها که جبهه می‌گرفتند و تأثیر منفی برداشته بودند از آن سال‌ها به دو دسته تقسیم شدند روی هم رفته ـ یک دسته آزادی‌خواهان و به قول خودشان ملیون بودند و یک دسته چپی‌ها بودند که حزب توده را تشکیل دادند. ما که طرفدار سنت رضاشاهی بودیم هر چند معایبش را کم و بیش دیگر آشنا شده بودیم و همان ضربه سوم شهریور برای بیداریمان کفایت کرده بود، ما دنبال سنت ناسیونالیست و ترقی‌خواهانه دوران رضاشاه بودیم و کوشش می‌کردیم که ایران را دوباره بر همان مبانی بسازیم منتها البته بدون معایبش. ولی در طول سال‌ها کفه گرایش‌های آزادی‌خواهانه و گرایش‌های کمونیستی و سوسیالیستی بسیار سنگین‌تر شد از وزنه ما.

ما در طول سال‌هایی که به ۱۳۰۲ انجامید، اصولاً در اقلیت بودیم. یعنی گرایش‌های دسته راستی و ناسیونالیستی در ایران در اقلیت بودند. علتش هم این بود که ما خواه ناخواه بدون اینکه خودمان هم بخواهیم یکی شناخته می‌شدیم با نظم موجود، با رژیم موجود، با رژیمی که جانشین رژیم رضاشاه شده بود، با رژیم سلطنتی و رژیم سلطنتی در آن سال‌ها از اعتباری برخوردار نبود. خود رضاشاه بی‌اعتبار شده بود، شکست خورده بود و در تبعید به سر می‌برد و به زودی مرد. فرزندش از خودش هنوز صفات قابل ستایشی عرضه نکرده بود. برادران و خواهرانش چندان مایه آبروی خانواده سلطنتی نبودند، مخصوصاً یکی از خواهرانش فعالیت‌های خیلی مشکوکی داشت و به این دلیل ما در وضع بسیار مشکلی قرار داشتیم. ما هم اصلاح‌طلب بودیم هم وابسته به یک رژیم بی‌اعتبار شده و شما تعجب می‌کنید اگر بگویم که بعد از نزدیک به چهل سال امروز می‌بینم عیناً همین وضعی است که من قرار گرفته‌ام. باز می‌بینم که من در وسط قرار دارم، از یک موضع اصلاح‌طلب و ناسیونالیست و ترقی‌خواهانه دفاع می‌کنم و وابسته به یک رژیمی هستم که فعلاً لااقل عده بسیار زیادی از ایرانی‌ها آن را بی‌اعتبار تلقی می‌کنند. و خب مسلماً معایب بسیار زیادی هم داشته. به هر حال، این وضعی بود که من در همان نخستین سال‌های فعالیت‌های سیاسی‌ام در نوجوانی‌ام احساس کردم و طبعاً این موضوع تأثیر خیلی زیادی در شکل گرفتن فعالیت‌های من داشته.

از آغاز من با این انتخاب روبرو بودم که ـ و نسل من و همفکران من، عده بسیار زیاد ـ که ما در مقابل نظام موجود، وضع موجود چه موضعی می‌توانیم داشته باشیم. البته در آن سال‌ها ایران مورد تهدید خارجی بود و کار ما نسبتاً آسان‌تر بود. از این جهت که ما با تسلط شوروی در ایران و با دست بسیار نیرومندی که به خصوص انگلیسی‌ها در ایران داشتند سخت مخالف بودیم و مبارزه می‌کردیم و حریفان اصلی ما کسانی بودند که مشهور بودند به وابستگی به انگلستان یا در صف حزب توده فعالیت می‌کردند. به طور معترضه این را باید بگویم که اصولاً نفوذهای اصلی در زندگی من و باز نسلی که من ازشان صحبت می‌کنم دو تا بود. یکی عامل همسایگی ایران با شوروی که تمام زندگی سیاسی پنجاه سال گذشته نسل کنونی ایرانیان تحت تأثیر آن هست، عامل شوروی در سیاست‌های ایران فوق‌العاده مهم بوده، از جهات مختلف که امیدوارم بتوانم بهش اشاره بکنم و دومی موضوع مذهب. ما همه در خانواده‌های مذهبی بزرگ شدیم و همه متوجه تضاد حل‌نشدنی اعتقاد به مذهب به عنوان یک نیروی سیاسی و اجتماعی، به عنوان یک جهان‌بینی توتالیتر، جهان‌بینی‌ای که همه چیز را در بر می‌گیرد با اندیشه پیشرفت و ترقی بودیم. بسیاری از ما این تضاد را با روی برداشتن از مذهب حل کردیم. البته ممکن است که همه ما یا اکثریت ما اعتقاد مذهبی خودمان را در ضمیر و در قلمرو وجدانیات حفظ کردیم. ولی به این نتیجه رسیدیم که باید هرگونه مداخله مذهب را در امور عمومی و اجتماعی مطلقاً نفی بکنیم و گروه رهبران مذهبی آخوندها، ملاها، روضه‌خوان‌ها، وعاظ و آیت‌الله‌ها و غیره مطلقاً اجازه نفوذ کردن در امور عمومی ندهیم.

پس این دو تا موضع اصلی ما بود از آغاز، یکی تأثیری که شوروی می‌کرد در سیاست‌های ایران و عامل همسایگی و یکی تأثیر مذهب در جامعه ایران. اولی سبب می‌شد که مسئله کشورهای دیگر خارجی هم برای ما مطرح بشود. یعنی ایران به عنوان یک کشور کوچک و همسایه شوروی با یک سابقه دراز دست‌اندازی‌های شوروی در امور ایران و آخرین این دست‌اندازی‌ها را ما در همان سال‌های خودمان تجربه کردیم ـ آن غائله آذربایجان که روس‌ها رسماً نمی‌خواستند آذربایجان را به ایران پس بدهند و بالاخره تحت فشار آمریکا و تهدیدهای ترومن و دیپلماسی بسیار ماهرانه قوام‌السلطنه ناچار شدند دست از آذربایجان بردارند، این تهدید شوروی، تهدید همیشگی شوروی متوجه ایران بود، ایران به عنوان یک کشور کوچک و همسایه شوروی می‌بایست در فکر پشتیبانان و تکیه‌گاه‌هایی برای خودش باشد. ایران به تنهایی ثابت شده بود از آغاز قرن نوزدهم که از عهده شوروی، البته روسیه مقصودم است و بعداً شد شوروی، بر نخواهد آمد.

ما ناچار بودیم که موضع روشنی در مقابل سایر قدرت‌‌های خارجی داشته باشیم. خود من از کسانی بودم که در آغاز با طرفداری از آلمان شروع کردم، چون آلمان هم دشمن شوروی بود، هم دشمن انگلستان بود. بعد البته آشنا شدیم با وضعی که آلمان‌ها داشتند، با آثاری که از جهان‌بینی هیتلری دامن‌گیر آلمان و بقیه دنیا شده بود.

س ـ بعد از جنگ معتقد شدید؟

ج ـ بعد از جنگ بیشتر بود. البته در طول جنگ هم کم و بیش یک چیزهایی به گوشمان می‌رسید ولی آنها را تبلیغات جنگی حساب می‌کردیم، تبلیغات خارجیان، آنها را دشمنان آلمان حساب می‌کردیم. بعداً البته آگاه‌تر شدیم. ولی صرف نظر از این حرف‌ها آلمان کشوری نبود که بتواند به ایران در مقابل شوروی و انگلیس کمکی بکند. در نتیجه به آنجایی رسیدیم که رضاشاه هم در اواخر سلطنتش رسیده بود ـ یعنی متوجه آمریکا شدیم. ما آمریکا را به عنوان یک حافظ طبیعی، یک وزنه متقابل طبیعی در مقابل شوروی در سال‌های پس از جنگ جهانی پذیرفتیم و به این نتیجه رسیدیم که برای حفظ استقلال و تمامیت ایران ناگزیریم قدرت آمریکا را در مقابل قدرت شوروی قرار بدهیم. آنچه که نظر ما را تأیید کرد طبعاً حوادث آذربایجان بود و نقش قاطعی که آمریکایی‌ها داشتند در حفظ تمامیت ایران، بدون آمریکا بدون یک رهبری محکمی از طرف آمریکا به احتمال خیلی زیاد انگلستان به کمک دست‌نشاندگان خودش در ایران مردانی مثل حکیم‌الملک به راحتی موفق می‌شد که ایران را تجزیه بکند و با روس‌ها تقسیم بکند و انگلیسی‌ها در آن سال‌ها خیلی خیلی مایل بودند به این کار.

س ـ چرا؟

ج ـ برای اینکه نمی‌توانستند همه ایران را حفظ کنند و راضی بودند به اینکه استان‌های نفت‌خیز و مهم و استراتژیک ایران را در جنوب و در غرب و شرق برای خودشان نگه دارند. چون آن وقت حکومت انگلستان به هیچ وجه مایل به از دست دادن مستعمرات نبود، حکومت محافظه‌کاران به قول چرچیل بر سر کار نیامده بود تا بر تجزیه امپراتوری در انهدام و زوال امپراتوری انگلستان ریاست بکند و ایران یک مهره ضعیفی بود و می‌بایستی واقعیات قدرت روزافزون شوروی را هم در نظر می‌گرفتند و در پیشنهادی که انگلیسی‌ها کرده بودند به متحدین خودشان و به روس‌ها، یعنی بین انگلستان و روس‌ها، یک کمیسیون سه جانبه از سه دولت پیش‌بینی شده بود که آقای حکیم‌الملک که نخست‌وزیر ایران بود او رسماً اصلاً مطرح کرد در مجلس و نوعی قیمومیت در ایران از طرف سه کشور پیش‌بینی شده بود در آن کمیسیون و بعید نبود که آن کمیسیون مقدمه‌ای باشد برای تقسیم دوباره ایران به مناطق نفوذ انگلستان و شوروی مثل سال ۱۹۰۷، البته آمریکایی‌ها علاقه چندانی به این طرح نشان ندادند و ایرانی‌ها هم مقاومت کردند و انگلستان هم ضعیف‌تر از آن بود خوشبختانه که بتواند یک چنین طرحی را عمل بکند و این کار نشد.

به هر حال ما به این نتیجه رسیده بودیم که ناچاریم آمریکا را وزنه متقابلی در مقابل شوروی داشته باشیم. این باز خودش اثری بود، یک نتیجه فرعی بود از اثری که همسایگی با شوروی در وضع ما گذاشت. در غیر این صورت اگر ما همسایه شوروی نبودیم نیازی به نزدیک شدن به آن درجه به آمریکا هم نمی‌داشتیم. به همین ترتیب نزدیک بودن با شوروی سبب می‌شد که در سیاست‌های داخلی ایران در ترکیب نیروهای سیاسی داخل ایران هم تحولات فوق‌العاده مهمی صورت بگیرد. از جمله همیشه شوروی یک ستون پنجم نیرومند در ایران داشت، همیشه شوروی یک قدرت سیاسی که گاهی ظاهر بود و گاهی زیرزمینی عمل می‌کرد در ایران داشت که سیاست‌ها و منافعش را پیش می‌برد. و این یک تهدید دائمی بود متوجه استقلال ایران. هیچ قدرت خارجی دیگری چنین دسترسی مستقیمی به ایران نداشت. حتی انگلیسی‌ها با همه سوابقی که در ایران داشتند نفوذ خودشان را با آن ترتیب مستقیم با آن ترتیب سازمان یافته نمی‌توانستند اعمال بکنند. به خصوص که انگلستان دائماً ضعیف‌تر می‌شد و بعد از جنگ دوم جهانی به سرعت و در کمتر از یک نسل به یک قدرت درجه دوم و حتی درجه سوم تنزل کرد.

این نفوذها و عواملی بود که در نسل ما و در دورانی که ما فعالیت‌های سیاسی‌مان را شروع کردیم تأثیر داشتند. ما از همان آغاز روبرو شدیم با دو جریان بسیار نیرومند: یکی جریان چپ‌گرا که آشکارا می‌خواست ایران زیر نفوذ شوروی قرار بگیرد و در ایران یک حکومت طرفدار شوروی روی کار بیاید و یک جریان ارتجاعی اسلامی که می‌خواست انتقام سال‌های رضاشاهی را بگیرد و ایران را برگرداند به دوران پیش از اصلاحات رضاشاهی. البته این جریان دومی به تدریج ظاهر شد. قدرتش آن قدر در آغاز محسوس نبود، حتی فدائیان اسلام که مدتی با سوءقصدها و کشتار و ترورهایی که کردند، از کسروی گرفته تا رزم‌آرا و غیره چنان خطر پردامنه‌ای را عرضه نمی‌داشتند. بعداً در طول جریان مصدق، آیت‌الله کاشانی توانست یک نیروی سیاسی درجه یک از اسلام به وجود بیاورد ولی آن هم باز تحت تأثیر مصدق و جریان ملی شدن نفت قرار گرفت و نشانه‌اش اینکه به محض اینکه بین مصدق و کاشانی کدورت افتاد و از هم جدا شدند، مصدق بود که وزنه نیرومندتری محسوب می‌شد. ولی این جریان مذهبی و ارتجاعی کم کم و به طور خیلی منظم و دائمی بر قدرت خودش افزود تا در سال ۱۳۴۲ همه ما را غافلگیر کرد و در سال ۱۳۵۷ همه ما را سرنگون کرد.

در کنار این دو جریان نیرومند اصلی یک جریان دیگر که عرض کردم آزادی‌خواهانه بود و به خودشان ملیون می‌گفتند و ملی می‌گفتند وجود داشت که مصدق به زودی از سال ۱۳۲۴ خاطرم هست شد رئیس و نماینده و رهبرش.

خود من در اوایل طرفدار مصدق بودم و ما عموماً از مصدق حمایت می‌کردیم. یادم می‌آید که در ۱۳۲۴ وقتی مبارزه مصدق و سید ضیاء‌الدین در مجلس پیش آمد، مجلس چهاردهم بود تا آنجا که یادم هست یا شاید ۱۳۲۲ شاید بود ـ الآن درست تاریخ یادم نیست ـ خلاصه اعتبارنامه این دو تا مطرح بود و در مجلس صف‌آرایی شدیدی شد به نفع هر یک از دو رهبر سیاسی، و در خارج از مجلس هم بحث‌های مفصل زیر دیوارهای مجلس ادامه داشت و من خاطرم هست که در آن بحث‌ها شرکت می‌کردم به نفع مصدق. تا سی تیر ۱۳۳۱ من طرفدار مصدق بودم و در تظاهرات سی تیر هم شرکت کردم. ولی بعد از سی تیر از مصدق سرخورده شدم و از جریان جبهه ملی به طور کلی. جبهه ملی تقریباً جز مصدق هیچ‌کس نداشت و نقص بسیار بزرگی بود برای جبهه، نه تنها قدرت سازمانی جبهه تقریباً صفر بود بلکه شخصیت‌هایی هم که بتوانند حالا تا حدودی اقلاً با مصدق قابل مقایسه باشند در جبهه نبودند. خود مصدق هم افتاده بود در یک جریانی، در یک راه بی‌بازگشت که اختیارش دیگر از دستش رفته بود و داستان ملی کردن نفت تبدیل شده بود به یک سلسله مبارزات فرعی و بی‌نتیجه و فرساینده که بالاخره هم مصدق را تحلیل برد و هم موقعیت ایران را در مقابل شرکت‌های نفت.

من در کودتای ۲۸ مرداد شرکت کردم در خیابان‌ها به نفع شاه تظاهر کردم و همکاران ما. در آن موقع یک حزب دست راستی افراطی تشکیل داده بودیم به شدت ناسیونالیست و ما سخت طرفدار بازگشت پادشاه به ایران بودیم.

س ـ حزب سومکا؟

ج ـ حزب به نام سومکا بود. حزب خیلی زیاد تحت تأثیر حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان بود ولی طبعاً فاقد زیاده‌روی‌هایی که در مورد یهودیان وجود داشت و ما برعکس به سبب سنتی که ایرانیان با یهودیان داشتند از دوره کوروش، نمی‌توانستیم ضد یهودی به آن صورت باشیم. ولی از نظر تأکیدی که در ملیت و بر ناسیونالیسم و بر نژاد آریایی ایران می‌کردیم بی‌شباهت به ناسیونال-سوسیالیست‌ها نبودیم. بعد از روی کار آمدن حکومت سپهبد زاهدی و افزایش تدریجی و روزافزون قدرت شاه دوباره یکی از سرخوردگی‌های زندگی ما و نسل ما پیش آمد. ما فکر می‌کردیم که ایران از افتادن به دام شوروی و حزب توده نجات پیدا کرده چون واقعاً به نظر ما با وضعی که مصدق و حکومت جبهه ملی داشتند اگر کودتای ۲۸ مرداد به آن صورت پیش نمی‌آمد، کودتای دیگری از طرف توده‌ای‌ها کار مصدق را تمام می‌کرد. مصدق حقیقتاً نیرویی دیگر برایش نمانده بود در نیمه سال ۱۳۳۲. به هر حال ولی ما دیدیم بعد از اینکه این خطر برطرف شد دوباره عناصر بسیار فاسد و بسیار ناکارآمد و بسیار نامناسب در حکومت و سیاست ایران مسلط شدند. همان مبارزه‌ای که ما از سال ۱۳۲۱ شروع کردیم مجبور بودیم در شرایط بسیار دشوارتری با این حکومتی که حالا دیگر فاتح بود و با این رژیمی که فاتح بود و هیچ احساس نیازی به اصلاحات نمی‌کرد شروع بکنیم. مبارزه ما از آن به بعد با این رژیم جنبه غیرمستقیم و بیشتر از راه مطبوعات پیدا کرد. ما همچنان در سه جبهه می‌جنگیدیم هم با توده‌ای‌ها می‌جنگیدیم هم با بقایای جبهه ملی می‌جنگیدیم و هم با رژیم می‌جنگیدیم. ولی بالاخره این موضوع این مسئله اساسی برای ما مطرح شد و آن وقتی بود که ما دیگر کم کم از عالم دانش‌آموزی و دانشجویی بیرون آمده بودیم و باید زندگی‌مان را انتخاب می‌کردیم و کاربرهایمان را. این مسئله اساسی این بود که از داخل رژیم باید کار بکنیم یا از خارج رژیم باید کار بکنیم. منظور این نبود که کارمند دولت بشویم یا برویم معاملات ملکی باز کنیم. منظورمان این بود که اگر می‌خواهیم فعالیت سیاسی داشته باشیم این فعالیت سیاسی باید در داخل رژیم به قصد اصلاحش باشد که معنی‌اش پیوستن به رژیم بود یا از خارج رژیم و بر ضد رژیم باشد که معنی‌اش مبارزات مسلحانه احتمالاً یا سیاسی در تبعید بر ضد رژیم بود. گروه ما راه اول را انتخاب کردند. بسیاری دیگر راه مبارزات سیاسی که عموماً به تبعید انجامید یا اگر به تبعید نینجامید و به زندان عموماً به پیوستن به رژیم انجامید را انتخاب کردند، در سال‌های ۱۳۴۰ عده‌‌ای به راه‌حل مبارزه مسلحانه بر ضد رژیم روی آوردند که مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی خلق از آنها هستند و گروه‌های بی‌شمار و کوچک دیگر. عموم اینها هم بقایای یا حزب توده بودند یا نهضت آزادی بودند و امثال آن‌ها.

پس برای نسل ما این قضیه مطرح شد و اکثریت بزرگ افرادی که در نسل من بودند به ناچار راه‌حل پیوستن به رژیم و کوشش سرای اصلاح رژیم از داخل را انتخاب کردند. به ناچار از این جهت که ما در محاسباتمان خیلی روشن می‌دیدیم که ایران با وضعی که دارد با نزدیکی با شوروی، با طبیعت توسعه‌طلب سیاست‌های شوروی به هیچ وجه نمی‌تواند ریسک امنیتی بکند و به هیچ وجه نمی‌تواند به موقعیتی بیفتد که فرصت دوباره‌ای به روس‌ها بدهد برای تسلط ایران. مبارزه ما با رژیم خواه ناخواه و به طور حتم به یک خلأ قدرت در ایران می‌انجامید و به یک دوره هرج و مرج و یک دوره بی‌ثباتی که مسلماً وسیله می‌داد به دست شوروی‌ها.

اینکه گفتم همسایگی ایران با شوروی عامل درجه اولی بوده در شکل دادن به زندگی سیاسی ما از جهت این تأثیرهای مثبت و منفی بی‌شماری است که در هر قدم ما در طول این سال‌ها باهاش روبرو شدیم. به هر حال ما …

برای من و بسیاری از همفکرانم و بسیار بسیار از افراد ایرانی با گرایشات سیاسی مختلف انتخاب بین یک شر کمتر و یک شر بزرگتر بود بین خوب و بد نبود. ما می‌بایست بین رژیمی که می‌دانستیم چه کوتاهی‌هایی، چه کمبودهایی دارد و یک موقعیت انقلابی و به ناچار پر از هرج و مرج و خطر بسیار زیاد تسلط شوروی بر ایران یا قسمتی از ایران، یکی را انتخاب کنیم و ما با کمال بی‌میلی اولی را انتخاب کردیم و در شمار طرفداران رژیمی درآمدیم که خودمان می‌دانستیم که باید اصلاح بشود و در راه اصلاحش هم به درجات کوشش‌هایی کردیم. ولی موقعیت ما همیشه بسیار موقعیت متزلزلی بود. موقعیت وسط عموماً در شرایط بحرانی موقعیت متزلزل و بی‌اعتباری است و کشور ایران در تمام این سال‌ها که من فعالیت سیاسی داشتم در شرایط بحرانی بوده جز چند سالی. این موقعیت وسط، این موقعیت میانه هم وابستگی به یک رژیم و هم کوشش در اصلاح آن رژیم که به هیچ وجه مورد علاقه آن رژیم نبود موقعیت ما را دشوار کرد. ما را از قبول عامه بی‌بهره کرد و ما را از محبوب بودن در داخل رژیم هم بی‌بهره کرد. با اینکه من در آن رژیم و بسیاری از همفکران من در آن رژیم به مقامات بالا هم رسیدیم ولی به خوبی پیدا بود که ما وصله‌هایی هستیم و از گوشت و خون رژیم نیستیم، برای اینکه به هر حال هر کس که در آن رژیم گرایش‌های اصلاح‌طلبانه به هر صورت داشت نوعی بیگانه و خارجی تلقی می‌‌شد حتی اگر در نزدیکترین روابط با آن رژیم بود.

در جامعه ایرانی به طور کلی هم موضع ما چندان طرفداری نداشت برای اینکه مردم زیاد وارد ملاحظات استراتژیکی که ما می‌کردیم نبودند و آنچه که نگاه می‌کردند فساد بود و نابسامانی بود و بی‌کفایتی مقامات بود و سیاست‌های نادرست بود که هر روز نمونه‌های بی‌شمارش را هر کس در زندگی خودش تجربه می‌کرد و هر شخصی هر نیروی سیاسی که به صورتی وابستگی به آن رژیم داشت طبعاً قسمتی از بار ملامت‌ها را بر دوش می‌گرفت حتی اگر هیچ مسئولیتی در آن گرفتاری‌ها و معایب نمی‌داشت.

به تدریج این موقعیت دشوار و ناخوشایند برای ما امری پذیرفته و اجتناب‌ناپذیر شد. ما عادت کردیم ـ و من شخص خودم بسیار به این موضوع آگاه بودم ـ عادت کردیم که در فضایی زندگی و فعالیت بکنیم که کارها و نیات ما دقیقاً و به درستی نه شناخته می‌شود و نه قدردانی می‌شود. ولی آن مسئله مهمی نبود و ما سعی کردیم و من سعی کردم در همان نظام در همان شرایط آنچه که می‌توانم برای شخص خودم و برای اعتقاداتم انجام بدهم. و خیلی هم ناراضی نبودم از این بابت، در هر دو زمینه آنچه که میسر بود حقیقتاً انجام دادم. ولی این گرفتاری نسل ما بود، این معمایی بود که نسل ما باهاش روبرو بود. خیلی از ما راه مبارزه را در پیش گرفتند، یا گاه و بی‌گاه به زندان افتادند یا به دانشگاه‌ها و کشورهای خارجی پناه بردند و سال‌های دراز در تبعید زندگی به نظر من بی‌حاصلی داشتند، یا کم حاصلی داشتند در مقایسه با استعدادهایشان. نسل بعدی ما خیلی‌هایشان راه‌حل مبارزه مسلحانه را انتخاب کردند. همه آنها سرانجام رؤیاهایشان در بیداری زشت و وحشت‌آور جمهوری اسلامی به پایان رسید.

روی هم رفته وقتی نگاه می‌کنم به کوشش‌های دو نسل ایرانیان در طول پنجاه سال گذشته، می‌بینم که همه ما زیان کردیم، همه ما دستمان خالی است، همه ما به اینجا رسیدیم که آنچه می‌خواستیم عملی و ممکن نبود. چه آن‌هایی که با آن رژیم مبارزه کردند، چه آنها که با آن رژیم همکاری کردند، همه امروز در یک وضع قرار دارند. تنها یک دسته‌شان به نتیجه رسیدند و آن مخالفان مذهبی رژیم بودند که در طول سال‌ها بسیار مورد دشمنی بیشتر درس خوانده‌های ایرانی بودند، بیشتر روشنفکران ایرانی بودند، ولی کم کم با ضعیف شدن موقعیت رژیم بر قدرتشان افزوده شد، خیلی از دشمنان سابقشان به آنها گرویدند و رهبری‌شان را پذیرفتند. امروز تنها کسانی که می‌توانند ادعا بکنند که به موفقیتی رسیدند مسلمان‌های دوآتشه و ارتجاعیون مذهبی هستند که پیروزی‌شان معلوم نیست به چه قیمت برای ایران، برای مذهب و برای آن منطقه دنیا تمام خواهد شد.

س ـ اگر دیگر حرفی خودتان ندارید من برگردم به سؤال‌ها. اگر ممکن است یک مقدار باز برگردیم به اصطلاح ورود خودتان به سیاست که همان اول تشریح کردید که از ۱۴ سالگی وارد شدید و عضو گروهی شدید به اسم انجمن و این گروه در کارهای تروریستی به اصطلاح وجود خودش را در سیاست ایران پیدا کرد، اگر ممکن است بگویید کی‌ها بودند همکاران شما، چطور شد که شما راه تروریستی را در آن سن برداشتید و به اصطلاح اگر ممکن است بفرمایید کسانی دیگر که همراهی با شما می‌کردند آنها چی شدند؟

ج ـ علت اینکه ما راه فعالیت‌های زیرزمینی را و تروریستی را انتخاب کردیم، حالا که نگاه می‌کنم بیشتر مربوط می‌شود به خالی بودن دست و ذهن ما. ما کار زیادی در آن سن از عهده‌مان برنمی‌آمد. دانشمان بسیار محدود بود، مطالبی که برای گفتن داشتیم خیلی کم بود و با رفتن به زیرزمین و دست زدن به فعالیت‌های زیرزمینی و تروریستی یک درامی را وارد فعالیت‌هایمان کردیم که برای داشتن یک علت وجودی بسیار به کار می‌آمد. ما به خودی خود چیزی نبودیم و از عهده کاری برنمی‌آمدیم ولی با دست زدن به کارهای نمایشی و پرسروصدا می‌توانستیم موجودیتی به خودمان ببخشیم و اعتباری به خودمان بدهیم. من تصور می‌کنم بسیاری از گروه‌هایی که بعدها هم فعالیت‌های تروریستی و زیرزمینی و خرابکارانه را انتخاب کردند، اساساً به همین دلیل، به دلیل نیاز بچه‌گانه به درام، به سروصدا و جلب توجه و خالی بودن ذهن و خالی بودن مایه علمی و سیاسی بوده است. ما توجیه می‌کردیم که در شرایط آن روز ایران اشغال خارجی، فعالیت ما خطرناک خواهد بود برای ما فعالیت علنی‌مان و وطن‌پرستان مورد تعقیب و آزار هستند از طرف عوامل حزب توده، از طرف عوامل انگلستان، از طرف عوامل هیأت حاکمه‌ای که با آنها همکاری می‌کرد و تحت فرمان آنها بود و می‌بایست ما به زیرزمین برویم ولی حقیقتاً ما زیرزمین رفتیم چون روی زمین از عهده کار زیادی برنمی‌آمدیم. امیدوارم کسانی که من ازشان اسم می‌برم ناراضی نباشند از اینکه هویتشان را اینجا من فاش می‌کنم ولی به هر حال کسانی که با من این انجمن را در سال ۱۳۲۲ پایه‌گذاری کردند: آقایان علی نقی عالیخانی بودند، بیژن فروهر بودند، محسن پزشکپور بود، چند نفر دیگر بودند که زیاد بعدها ازشان نام و نشانی نشنیدم مثل آقایان معاضد، تقی‌زاده، شاملو، دکتر خوشنویس بعدها ـ یک آقای خوشنویس بود که بعدها یک پزشک خیلی معروفی شد به نام دکتر خوشنویس و عده خیلی بیشتر دیگری که زیاد اسامیشان را الآن من یادم نیست یا اینکه دیگر صحبتی از آنها نشد. این آقایونی که نام بردم یکیشان بعدها به وزارت رسید و ریاست دانشگاه تهران، یکیشان جراح بسیار خوبی شد، یکیشان فعالیت‌های سیاسی‌اش را در حزب پان ایرانیست دنبال کرد و سال‌ها نماینده مجلس بود و بعد در دوره انقلاب به انقلاب پیوست برای مدتی و بعد پشت کرد به انقلاب و الآن در تبعید به سر می‌برد. عده بسیار دیگرشان از فعالیت‌های سیاسی صرف نظر کردند و به کارهای خودشان پرداختند. گروه خیلی بزرگی نبود، در بهترین روزهاش کمتر از صد تا عضو داشت به همان دلیل فعالیت‌های مخفی که می‌بایستی بکنیم و حوزه‌های مختلفی داشتند، سلول‌هایی که با هم ارتباط زیادی نداشتند.

س ـ اگر ممکن است درباره این گروه از لحاظ فکری می‌شود چیزی گفت بیش از اینکه یک به اصطلاح تز یا ایدئولوژی ناسیونالیست برای این جوانان بود یعنی ری‌اکشن‌تان فقط به همان اشغال بود و همین و غیر از آن حقیقتاً در فکر یا برنامه سیاسی نداشتید؟

ج ـ نخیر ـ حقیقتاً همین‌طور است و یک جریان ناسیونالیستی محض بود با یک رنگ مذهبی از طرف بعضی از اعضایش، بعضی از اعضای ما مثل آقای حق‌نویس بود یا آقای غفوری اینها شدیداً مذهبی بودند و به زودی گرایش‌های مذهبی تند آنها ما را از آنها جدا کرد، هر چند تا سال‌ها با هم همکاری و فعالیت داشتیم ولی در دو جناح مختلف بودیم. بله آن فعالیت‌های سیاسی آن روزها غیر از فعالیت حزب توده هیچکدام تز سیاسی معینی نداشتند، یک گرایش ملی حالا یا ملایم‌تر یا تندتر ـ زمینه اصلی این فعالیت‌ها بود. بعضی از آنها طرفدار دموکراسی بودند مثل هواداران مصدق، بعضی‌ها مثل ما طرفدار یک حکومت متمرکز نیرومند بودند مثل رضاشاه.

س ـ در سال‌های مابین اشغال ایران و موضوع آذربایجان و پیش آمدن آقای مصدق در این مدت شما از لحاظ سیاسی چه فعالیت‌هایی داشتید؟

ج ـ در آن مدت در همان انجمن بودیم، فعالیت‌هایمان از مصدق همان‌طوری که گفتم پشتیبانی می‌کردیم از سال هزار و سیصد و اقلاً بیست و یک ـ بیست و دو با رقیبان مصدق اول سید ضیاء‌الدین بود بعد قوام‌السلطنه ما مبارزه می‌کردیم، هر چند نقش خود قوام‌السلطنه را در ماجرای آذربایجان ما قدرشناسی می‌کردیم و تا ۱۳۳۱ روی هم رفته ما جزء جریان عمومی مصدق و جبهه ملی بودیم.

س ـ در آن زمان شما هنوز سلطنت طلب بودید؟

ج ـ بله ـ در آن زمان ما سلطنت طلب بودیم و علت اینکه از مصدق جدا شدیم، دشمنی آشتی‌ناپذیر مصدق و پادشاه و پادشاه با مصدق بود، ما می‌بایست بین این دو تا یکی را انتخاب می‌کردیم و ما پادشاه را انتخاب کردیم.

س ـ شما اول گفت‌وگویتان آنجوری که صحبت کردید به اصطلاح تاریخچه یک ژنراسیون در ایران تشریح کردید و گفتید عده‌ای‌شان به طرف راه توده رفتند، عده‌ای‌شان ملی‌گرا شدند، عده‌ای هم مثل شما و گروه شما به یک خط دیگر رفتند و دو مسئول برای این کار پیش آوردید: یکی همسایگی شوروی و دیگر نفوذ اسلام در زندگی سیاسی و اجتماعی ایران. چطور شد که این سه راه مختلف در یک ژنراسیون هیچ از لحاظ تاریخی الآن نگاه می‌کنیم هیچ نتوانست با هم هیچ همبستگی پیدا کند، یعنی تقسیم‌بندی بین این سه گروه یا این سه راه هیچ موقع اجازه نداد که هیچکدام از این سه تا هیچ نفوذی حقیقتاً در سیاست ایران داشته باشند، غیر از البته مصدق برای یک مدت کوتاهی، ولی اگر از لحاظ تاریخی شما نگاه کنید این سه راه‌حل به اصطلاح هیچکدام نتوانستند در پنجاه سال اخیر غیر از یک مدت کوتاهی یک نفوذ خیلی مهمی داشته باشند. مابین شما یا دوستان شما بالاخره در رفت و آمد سیاسی حتماً دوستانی داشتید که در گروه‌های دیگر بودند، هیچ فشاری در این زمان‌ها نبود که بیاییم و همکاری کنیم حالا.

ج ـ ما وقتی از این سه گرایش عمده سیاسی صحبت می‌کنیم، یعنی یک گرایش چپ که نماینده بزرگش حزب توده بود و گرایش وسط که مصدق بود و گرایش راست که بالاخره به هر صورت به پادشاه وصل می‌شد و به سلطنت، باید ضعف‌ها و کوتاهی‌های هر کدام را بگوییم و آن وقت متوجه خواهیم شد که چرا جز جریان سلطنت، جریان راست سلطنت هیچکدام نفوذ پایداری و تأثیر پایداری در جامعه ایرانی نبخشیدند.

گرایش اولی که یک گرایش چپ و کمونیست و شوروی‌گرا بود به این دلیل در ایران موفق نشد که این گرایش فقط یک گرایش ایدئولوژیک نبود بلکه یک عامل خارجی محسوب می‌شد، عاملی برای اجرای مقاصد یک ابرقدرت خارجی و خودش هیچ باکی نداشت از اینکه تأکید بکند روی نقش خودش، روی این نقش خودش، از شعار دادن برای واگذاری نفت شمال به شوروی گرفته از طرفداری از تجزیه آذربایجان گرفته، از تظاهرات در سایه سر نیزه‌های سربازان شوروی را در کامیون سربازان شوروی گرفته، هیچ کاری حزب توده فروگذار نکرد برای اینکه خودش را به عنوان عامل و ستون پنجم شوروی در ایران معرفی بکند. پس آن جریان و حتی جریان‌های چپ دیگری که می‌خواستند به صورتی مستقل از مسکو بمانند زیر پایشان خالی بود، به دلیل این بستگی به شوروی. چون جریان‌های به اصطلاح مستقل از شوروی هم بالاخره در نهایتاً مجبور بودند بین شوروی و غیر شوروی باز شوروی را انتخاب بکنند.

س ـ در این گروه شما خلیل ملکی را می‌شناسید؟

ج ـ خلیل ملکی به نظر من یکی از قربانیان بزرگ همین تضادی است که می‌فرمایید. یعنی خلیل ملکی که از موضع طرفداری محض از شوروی شروع کرد، وقتی خواست مستقل بشود و از حزب توده انشعاب کرد، یک اعلامیه از رادیو مسکو یا باکو کافی بود که خلیل ملکی را برگرداند و انشعاب را به هم بزند. یعنی به محض اینکه حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی موضع خودش را اعلام کرد و از حزب توده پشتیبانی کرد و انشعاب را محکوم کرد خلیل ملکی و همفکرانش از کار خودشان دست برداشتند، و با اینکه به حزب توده ملحق نشدند ولی دیگر اعتبار سیاسی نتوانستند در ایران پیدا بکنند. چون موضع مستقل نتوانستند پیدا بکنند.

خلیل ملکی بعدها از منتقدین خیلی سرسخت شوروی شد چه سیاست‌هایش و چه نظام اقتصادیش، چه مواضع سیاست خارجیش، ولی برای اینکه دنبال هوادارانی می‌گشت که هم سوسیالیست باشند هم مستقل از شوروی و در ذهن عموم، در نظر مردم سوسیالیسم و اتحاد جماهیر شوروی یکی شناخته می‌شدند با اینکه واقعاً یکی نبودند و تبلیغات بسیار ماهرانه حزب توده که این دو تا را یکی کرده بود، خلیل ملکی نتوانست پیروان زیادی به دست بیاورد. خلیل ملکی اگر روز اول توانسته بود جلوی شوروی و نه جلو حزب توده ایستادگی بکند شانس بسیار بزرگی داشت ولی آن اشتباه اول، آن ضعف اخلاقی و سیاسی اولی کار جنبش خلیل ملکی را ساخت.

جریان دوم، گرایش دوم که گرایش مصدق و ملی و آزادی‌خواه بود به اصطلاح، از این جهت شکست خورد که گرایشی بود یک بعدی به نظر من، فاقد ابعاد لازم برای عمل در فضای آن روز ایران و حتی امروز ایران. گرایشی بود که تمام تأکیدش بر دموکراسی و انتخابات آزاد و اجرای قانون اساسی بود. قانون اساسی را به طور لفظی و لیترالی به قول انگلیسی‌ها تلقی می‌کرد. مطلقاً آگاهی و عنایتی به ابعاد اجتماعی و اقتصادی نداشت. هیچ برنامه‌ای برای توسعه جامعه ایرانی نداشت و به نظر من تمام مسئله جامعه ایرانی در پنجاه سال گذشته مسئله توسعه بوده، آنچه که بحران‌های ایران را به وجود آورده، آنچه که انقلاب‌ها را سبب شده، شورش‌ها را سبب شده، برخورد ما با مسئله توسعه بوده و آنچه که پیروزی به دست ما آمده در جبهه توسعه بوده. جبهه ملی و مصدق مطلقاً از این موضوع آگاهی نداشتند و مصدق در مجلس چهاردهم در موقع دفاع از اعتبارنامه خودش یک جمله‌ای گفت که حقیقتاً نشان می‌دهد روحیه جبهه ملی را و برداشتش را.

برداشت خودش را در بحث از جاده‌هایی که رضاشاه ساخته بود، و این جاده‌ها نه فقط از نظر اقتصادی فوق‌العاده برای ایران اهمیت داشت، اصلاً سبب شد که ایران برای اولین بار بعد از قرن‌ها یک کشور یکپارچه‌ای بشود. گفت چه لزومی داشت این جاده‌ها ساخته بشود در حالی که کشور نمی‌دانم چنان و چنین بود. نمی‌توانستند بفهمند که ساختن جاده چه اهمیتی برای ایران آن روز دارد. همه‌اش مسئله این بود که آزادی‌های مثلاً فلان نماینده مجلس یا فلان روزنامه چه اندازه حفظ می‌شود. توجه نمی‌کردند که بدون این جاده‌ها نمی‌شود آزادی‌های نماینده مجلس و فلان روزنامه را حفظ کرد. ممکن است که هم جاده باشد و هم آزادی‌ها زیر پا گذاشته بشود ولی حتماً در نبودن آن جاده‌ها و آن توسعه اقتصادی هیچ نوع آزادی سیاسی نمی‌توانست در ایران معنی داشته باشد و قبلاً هم نداشت، در تمام دوره مشروطه جز از حوزه کوچک تهران که آن هم باز به طور موقتی ما در بقیه مملکت نشانی از دموکراسی نمی‌توانستیم پیدا کنیم، اصلاً دسترسی نبود به بقیه مملکت.

به هر حال جبهه ملی محدودیت سیاسی فوق‌العاده‌ای داشت که مانع شد هیچ‌وقت به صورت یک نیرویی عرضه بشود. چون برنامه منظمی نداشت، چون تفکر سیاسی پردامنه‌ای پشت سر فعالیت‌هایش نبود و چون یک شعاری و یک بعدی بود شکست خورد. گرایش سوم، گرایشی بود بسیار دودل و بسیار غیر مشخص. بدین معنی که چون خیلی از کسانی که از سلطنت دفاع می‌کردند در واقع مخالفان سیاست‌های سلطنتی بودند، بسیاری از کسانی که با سلطنت یکی شناخته شده بودند اصلاح‌طلبانی بودند که می‌خواستند تغییر بدهند رژیم را. نه اینکه سرنگون بکنند رژیم را اصلاح بکنند و دگرگون بکنند رژیم را و کسانی طرفداران پروپاقرص سلطنت بودند که دستشان به فساد و به کارهای ناروا آلوده بود یک تنشی در صف طرفداران سلطنت و بر کل این گرایش دست راستی و ناسیونالیستی وجود داشت تا این آخر و تا همین امروز که از مؤثر بودنش می‌کاست.

باید در نظر بگیریم که با همه غیر مؤثر بودن، نامتجانس بودن و دچار تنش بودن گرایش سلطنتی و ناسیونالیستی باز این یکی از همه بیشتر موفق شد. در طول سال‌ها ما یک دوره لااقل پانزده ساله را می‌توانیم نشان بدهیم که گرایش ناسیونالیستی و سلطنت طلبی توانست واقعاً چهره ایران را دگرگون بکند. برای اینکه یک برنامه توسعه داشت ـ این برنامه توسعه غلط بود تردید نیست درش، هزار اشتباه و اشکال درش بود ولی یک برنامه توسعه وجود داشت و اجرا شد و نتایجش هم به هر حال آنچه که از ایران امروز مانده و در آینده خواهد ماند مرهون همان‌ست. پس نمی‌توانیم بگوییم که این سه گرایش هیچ‌وقت، هیچکدامشان موفق نشدند شاید فقط برای دوره کوتاه. نه ـ برای دوره نسبتاً طولانی برای ـ تقریباً دوره یک نسل یکی از این گرایش‌ها توانست موفق باشد. اما اینکه بین این سه گرایش می‌توانست، امکان همکاری به وجود بیاید خیلی سؤال جالبی است. گرایش اولی که گرایش چپ بود خیر، به هیچ وجه امکان همکاری باهاش وجود نداشت و جبهه ملی تنها گرایشی از دو گرایش باقیمانده بود که می‌توانست با چپی‌ها همکاری‌هایی داشته باشد که گاه و بی‌گاه هم کوشش‌هایی کردند بعد از مصدق یا حتی در دوره مصدق ولی کامیاب نشدند. اما بین گرایش دست راستی سلطنت طلب و ناسیونالیست و گرایش ملی آزادی‌خواه به اصطلاح خیلی کوشش‌ها شد برای همکاری. خود من در سال ۱۳۴۰ و ۱۳۴۱ تا رفراندوم بهمن ۴۱ بسیار فعال بودم در نزدیک کردن این دو به هم. من برای اولین بار در سال ۱۳۴۰ با جبهه ملی نزدیک شدم، همکاری‌هایی شروع کردم، کسانی که تقریباً هم سن من بودند و در جبهه ملی خیلی فعال بودند با من یک جمعیتی درست کرده بودیم.

س ـ می‌شود نام ببرید این اشخاص را.

ج ـ آقای فریدون مهدوی بود، آقای حسین مهدوی بود، آقای هدایت متین دفتری بود، آقای فضل‌الله معتمدی بود، آقای سیروس غنی بود ـ این چند نفری که اسم‌هایشان یادم است و تعدادی دیگر ـ و ما جلسات زیادی با آقای دکتر صدیقی داشتیم از رهبران جبهه ملی و من یک برنامه سیاسی به آقای صدیقی پیشنهاد کردم که به جبهه ملی عرضه بکند، آن سالی بود که جبهه ملی دوم به اصطلاح شروع به کار کرده بود. ولی متأسفانه مسائل عجیب و غریبی خیلی خصوصی، خیلی کوتاه بینانه مانع شد که اصلاً جبهه ملی بپردازد به این امور، و تمام نیروی جبهه ملی گذاشته شد روی برانگیختن دانشجویان دانشگاه تهران بر ضد اصلاحات ارضی و بر ضد آن شش ماده اولیه آنچه به اصطلاح انقلاب سفید و انقلاب شاه و ملت نامیده شد که البته انقلاب نبود ولی تمام کوشش جبهه ملی صرف مبارزه با این اصول شد و وقتی بالاخره تظاهرات دانشجویان دانشگاه تهران توسط نیروهای ویژه و به توسط روستائیانی که به شهرها آورده شده بودند با کمال مهارت در هم شکسته شد جبهه ملی واقعاً نابود شد برای آن دوره.

خود شاه بارها کوشش کرد که افرادی از جبهه ملی را بیاورد، یا خود جبهه ملی را دعوت به حکومت بکند. در خاطرات خلیل ملکی اگر خوانده باشید جایی است که خلیل ملکی صحبت می‌کند مال همان سال چهل یا چهل و یک است و با شاه می‌رود صحبت می‌کند و به شاه می‌گوید که جبهه ملی هنوز طرفدارانش بیش از طرفداران شاه هستند و احتمالاً راست می‌گفت و شاه به او گفته بود که اگر مردم جبهه ملی را می‌خواهند من حرفی ندارم آنها بیایند حکومت بکنند، آنها بیایند دولت را تشکیل بدهند ولی باید موضعشان را در مورد حزب توده مشخص بکنند و قانون اساسی، و از قانون اساسی که مقصودش البته سلطنت مشروطه بود طرفداری بکنند و با حزب توده مخالف باشند و البته پیشرفت و توسعه مملکت را هم باید قبول داشته باشند. من دارم عبارات شاه را می‌گویم نه کلام خودش را، مفهوم عبارات شاه را می‌گویم و هست در کتاب خاطرات سیاسی خلیل ملکی این هست. و خلیل ملکی این پیغام شاه را برده بود به رهبران جبهه ملی داده بود ولی خودش می‌گوید که متأسفانه رهبران جبهه ملی، نه فقط عوام فریب بلکه فریفته عوام بودند و منفی باف بودند و هیچ مسئولیتی را حاضر نشدند قبول بکنند و فرصت بسیار بزرگی از دست رفت و به نظر من هم فرصت بسیار بزرگی در آن سال‌ها از دست رفت. بعدها هم در دوره‌ای که خود من در دولت بودم صحبتش پیش آمد که یکی دو تا از رهبران جبهه ملی بیایند و در دولت مسئولیت‌هایی پیدا بکنند، تماس‌هایی گرفته بودند، پیغام‌هایی دادند، ولی وقتی کارتر در آمریکا در انتخابات پیروز شد، دوستان جبهه ملی در آمریکا بهشان رساندند که موقعیت دارد تغییر می‌کند و وضع شاه خوب نیست در آمریکا و آنها هم پس کشیدند و حاضر به همکاری نشدند.

به هر حال از آنجا که جبهه ملی فاقد برنامه سیاسی معینی بود و شعارهای خیلی محدودی داشت، نه به عنوان یک نیروی مخالف توانست خیلی مؤثر باشد و نه در موقعیتی توانست قرار بگیرد که با گرایش دست راستی و سلطنت طلبانه در یک جاهایی همکاری بکند و جنبش اصلاح‌طلبانه سیاسی را در ایران و آن سنت اصلاح‌طلبی سیاسی را در ایران تقویت بکند. آنچه که دست ما را در تمام این سال‌ها ضعیف کرد این بود که بهترین عناصر اصلاح‌طلب همیشه در خارج قرار گرفتند و نیامدند در داخل سیستم و در خارج سیستم هم به کاری نیامدند، تأثیری نبخشیدند. خلیل ملکی تنها ماند و کسی دور و ورش نرفت بهترین رهبر سیاسی احتمالاً می‌توانست باشد.