روایت‌کننده: تیمسار فضل‌الله همایونی

تاریخ مصاحبه: ۵ اکتبر ۱۹۸۴

محل مصاحبه: لندن- انگلستان

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۸

خلاصه را دیدند. گفتند دیگر کاریش نمی‌شود کرد. برای اینکه قرارداد رسمی است، حالا کلاه سر سازمان برنامه رفته. قیمت رعایت نشده، چه و چه. به آن شرکت پنبه مربوط نیست، به شرکت خریدار مربوط نیست. اینها باید مؤاخذه بشوند و فلان شما بایستی پنبه‌تان را بدهید و الا با جریمه از شما می‌گیرند. هیچی اینها هم گفتند و رفتند به هیئت دولت و ما آمدیم دفترمان. ما شب پرونده را بردیم که بخوانیم ببینیم چی نوشته، چطور می‌شود همچین چیزی. این هم وزیر دادگستری که می‌گوید راهی ندارد، آن هم که آقا خواندیم، خواندیم، دیدیم یک ماده‌ای دارد که خریدار پس از امضای قرارداد بلافاصله یک ماه باید یکصدهزار پوند به فروشنده پرداخت کند و اقساط بعدی‌اش را در تاریخ معین باید بپردازد. ما این را گرفتیم و آمدیم صبح دفتر و فوراً آن بازرس وزارت دارایی را خواستیم و گفتیم آقا شما می‌روید به شرکت پنبه. صندوق مالیشان را نگاه کنید. از تاریخ فلان عقد قرارداد الی یومنا هذا ببینید چقدر پول این شرکت پنبه به حساب اینها ریخته با تلفن به من آره یا نه‌اش را بگویید.

رفت و جواب داد گفت: «آقا هیچ. تا امروز یک پوندی اینها پول ندادند. شرکت پنبه تا حالا به اینها پولی نداده». خیلی خوب. فوراً ما یک چیزی نوشتیم که… هان آن شرحی که نوشتند قرارداد لغو است مدیرعامل سازمان برنامه نوشته بود: «که با مقررات قانون این قرارداد از طریق مراجع مربوطه به انجام رسیده». این را من نامه‌اش را تهیه کردیم و بردیم پهلوی مرحوم رزم‌آرا. نوشتیم قرارداد را خریدار لغو کرده. طبق بند فلان بایستی یکصدهزار پوند یک ماه پس ازتاریخ امضای قرارداد می‌پرداخته و نپرداخته. بنابراین قرارداد لغو است و بلااثر است. این را امضا کردیم و بردیم با پرونده. آقا گفت خوب.

گفتیم خوب این هم شما به همین ترتیب به مجلس سنا بدهید. گفت: «خیلی خوب». رفت مجلس سنا مرحوم رزم‌آرا، این را به مجلس سنا گزارش کرد که دولت این کار را کرد. وقتی بررسی کرد این‌طور است، این‌طور است قرارداد لغو است. خوب مجلس سنا هم تمدید کردند.

آمد و دیدیم خوب یک مشکل … هان گفت مصاحبه مطبوعاتی. مصاحبه مطبوعاتی تمام مدیران جراید را خواست راجع به موضوع پنبه توی روزنامه‌ها شروع کردند به نوشتن. آقای مدیرعامل….

س- نخعی.

ج- نخعی دیدیم با عجله آمده موقعی که حالا مخبرین هم جمع هستند و آقای نخست‌وزیر هم رفته تو اتاق با آنها صحبت کند. «فلانی نخست‌وزیر مبادا راجع به این پنبه صحبت بکند، شاهپور فرمودند صحبتی نشود در این موضوع». گفتم آقا آن که به اختیار من نیست. نخست‌وزیر خودش می‌داند آنچه مقتضی است عمل می‌کند. گفت: «نه من بایستی مطلب را به ایشان عرض کنم». گفتم خوب در و آن اتاق و بفرمایید بروید آنجا. هی پا به پا کرد و فلان. بعد رفت تو و دمِ در ایستاد. خوب نخست‌وزیر مصاحبه‌اش را کرد. گفت قرارداد این‌طور بوده، این‌طور بوده من قرارداد را لغو کردم. خوب او هم رفت خیلی با ناراحتی. چهار روز، پنج روز از این مقدمه نگذشته بود، شاید یک هفته، دیدیم مرحوم رزم‌آرا تلفن کرد. فلانی بیایید اینجا. رفتیم دیدیم چهار، پنج نفر تو اتاق نخست‌وزیر نشستند، مهندس کیست؟ مال شرکت پنبه ایتالیایی. مهندس کی، مهندس کی، مهندس کی، مهندس کی. گفت: «اینها آقا خریداران شرکت پنبه هستند».

س- اینها چی هستند؟

ج- خریداران شرکت پنبه اینها هستند. گفتم خوب. آن آقای کی هم همراهشان آمده بود، مال سازمان برنامه، اسم خوبی هم دارد، بله. گفت: «حالا شما تو آن اتاق بنشینید و با اینها صحبت بکنید. گفتیم خوب. رفتیم توی آن اتاق. گفتم آقا شما یک معامله‌ای کردید که خودتان رعایت مقرراتش را نکردید و لغو کردید. گفت چطور؟ گفتم این ماده را بخوانید. ماده را خواندند و به ایتالیایی برایشان ترجمه کردند. شما صدهزار پوند را ندادید تابه‌حال هم که نپرداختید. پس بنابراین خریدار که قرارداد را لغو بکند، اثر ندارد. گفت: «بله در این مورد حالا قصور شده، یا هرچه شده، شده ما قبول داریم ولی ما هشتصد تن این پنبه را به شرکت‌های پارچه‌بافی فروختیم و باید به آنها تحویل بدهیم». گفتم بسیار خوب، شما حالا اگر بخواهید قراردادی منعقد کنید باید به نرخ روز بخرید برای وشی که می‌خواستند به شما بدهند آن‌موقع هفت‌زار و ده شاهی بوده، حالا پانزده زار شده. حالا هم شاید بالا برود. «خوب، آقا ما چه‌کار کنیم؟» گفتم هیچی. شما به سفیر خودتان در لندن تلگراف کنید و ما هم به سفیر ایران تلگراف می‌کنیم. نرخ روز را بپرسند همان نرخ روز را عمل می‌کنیم. گفت: «خیلی خوب». هیچی آمدیم به دفتر نخست‌وزیر گفتیم. تلگراف کردند به آقای تقی‌زاده نرخ پنبه در بورس لندن امروز چه قیمتی بوده هفت تومان و هشت قران. قرارداد هشتصد تنش را با هفت تومان و هشت زار موافقت کردند منعقد بشود، ملاحظه می‌فرمایید. مابقی‌اش را هم اگر خواستند بایستی در هر موقعی که حاضر شدند پولی را که گفتند می‌دهیم بدهند برای آن مطابق قیمت روز بپردازند. آقا هشت، نه میلیون معامله فرق کرد. گزارش تهیه کردیم و دادیم به آقای نخست‌وزیر. گفتم قربان این وزیر دادگستری شما و وزرای شما می‌گفتند هیچ راه‌حلی ندارد، اصلاً پرونده را نمی‌خواندند ما هم از خود همین پرونده استخراج کردیم و به استحضارتان رساندیم.

قضیه به این صورت بود. یا قضیه‌ی گوشت می‌خواستن منعقد کنند. دکتر نامدار شهردار تهران بود. مرحوم رزم‌آرا من را خواست گفت: «فلانی اینها می‌خواهند قرارداد گوشت تهران را ببندند. نامدار به من می‌گوید که برای اینکه اشکالی پیش نیاید از بازرس نخست‌وزیری هم یک نماینده بیاید، شرکت داشته باشد در آن مذاکرات ما». گفتم قربان این کار از صلاحیت بازرسی نخست‌وزیری خارج است. گفت: «چطور؟» گفتم ما یک معامله‌ای و امری که انجام می‌شود بعد بازرسی می‌کنیم ببینیم در این کار تقلبی شده یا نشده. حالا شرکت ما در قراردادها اصلاً موردی ندارد، مربوط به ما نیست. گفت: «خیلی خوب، خواسته حالا به هرحال شما خودتان در این مورد». گفتم اگر چنانچه می‌فرمایید می‌روم ولی معمولاً نباید بروم. گفت: «نه حالا بروید شما و در آن جلسه شرکت کنید». رفتیم نشستیم و دیدیم نخیر آنها می‌گویند آقا باید نرخ را بکنید روی بیست‌وشش زار و آقای نامدار هم موافقت کرده. گفتم خوب آقا باید شما هم مطابق معمول رقم بدهید. گفت: «بله آقا همه اینها را کردیم». نامدار گفت: «اینها تقریباً حرفشان درست است. ما همه‌ی این کارهایی که تیمسار می‌گوید کردیم و حالا بگذارید این پول را بدهند یک قران هم از اینها کم کنیم». گفتیم بسیار خوب. من نمی‌دانم هرطور به مصلحت خودتان است. آمدیم دفتر و دیدیم یک عده‌ای که به اصطلاح دسته مخالف اینها آمدند دفتر. گفتند: «آقا ما حاضریم گوشت تهران را بگیریم بیست‌ودو زار». گفتم خوب آقا گوشت تهران بگیرید بیست‌ودو زار. شما نتوانستید از عهده بربیایید. بایست شما تضمینی بدهید. گفت: «تضمین چه؟» گفتم تضمین بانکی بایست بدهید، حداقل بایست سه میلیون تومان ذمه بدهید، چون اگر وسط زمستان نتوانستید بدهید گوشت تهران را که نمی‌توانند متوقف کنند؟

آن‌ها گفتند ما می‌توانیم به مطلب شما رسیدگی کنیم. رفتند و ۴۸ ساعت بعد دیدیم بله آقا ضمانت بانکی آوردند. خیلی خوب گذاشتیم کنار. گفتیم عصر هم کمیسیون بود. رفتیم تو کمیسیون. دیدیم نخیر اینها دیگر از بیست‌وپنج زار که مطلقاً آن هم یک قرانش را روی خاطر وجود آقای شهردار حاضرند کنار بیایند گفتم آقاجان من، عزیز من، این اشتباه است، اشخاصی هستند که با قیمت بیست‌ودو قران برای تمام مدت سال گوشت را می‌دهند. گفت: «آقا آنها ممکن است یک ماه بدهند، دو ماه ندهند، بعد نتوانند چه می‌کنید؟» گفتم نه ما آن را هم فکر کردیم. ضمانت بانکی هم دادند. شما خیالتان راحت باشد. اگر ندهند از ضمانت بانکی‌شان می‌گیریم. هیچی بلند شدیم از جلسه آمدیم. خوب اینها دیدند نه قضیه شوخی نیست. رفتند عاجز شدند با همان بیست‌ودو زار یعنی برای اینکه طرف خودشان را به اصطلاح بشکنند و بکوبند موافقت کردند گوشت تهران را از قرار کیلویی بیست‌ودو زار بدهند همان نرخی که سال گذشته بوده. خوب آن دسته مخالفت که بیست‌ودوزار پیشنهاد داد و ضمانت هم داد آمد پهلوی ما. گفت آقا ما همچین خدمتی کردیم به مملکت. آنها که می‌خواستند بیست و پنج زار بدهند ما هم آمدیم رو دستشان و بیست‌ودو زارش کردیم. گفتم خوب حالا که قرارداد بستند با آن‌ها. دفعه اول آنها بودند حالا که آنها حاضر شدند بایست به آنها می‌دادند. گفت: «حالا ما یک پیشنهاد دیگری داریم». گفتم چیست؟ گفت: «ارتش قرارداد بسته بیست‌وپنج زار ما حاضریم گوشت ارتش را بدهیم». گفتم آقا بنویسید. برداشت نوشت و امضا کرد. وزیر جنگ هم آقای هدایت بود. ما آمدیم نوشتیم به وزیر جنگ که مقاطعه‌کاران گوشت حاضر هستند گوشت سالیانه ارتش را به قیمت بیست‌وپنج زار بپردازند. دستور به حرف ارتش است، اقدام، همین. پاکت را فرستادیم برای آن‌ها. سه روزی نگذشته بود که دیدیم یک نامه‌ی مستقیمی وزیر جنگ داده. رزم‌آرا تلفن کرد فلانی بیاید اینجا آقا. آمدیم و رفتیم. گفت: «آقا شما به هدایت چه نوشتید؟» اکثر این نامه‌ها را که من می‌بردم رزم‌آرا نخوانده امضا می‌کرد. نه که کار هم داشت، عجله هم داشت. این چیست؟ راجع به چیست؟ خیلی خوب. گفت: «شما چه نوشتید؟ گفتم کی اینها را نوشته؟ اینها می‌گویند ما حاضر هستیم گوشت ارتش را بیست‌وپنج زار بدهیم اگر به صرف وزارت جنگ است بفرمایید». دیدیم وزیر جنگ نوشته: «بله. قبلاً مقاطعه‌کارها بیست‌وپنج زار پیشنهاد کرده بودند، قرارداد هم منعقد شده بود ولی ارتش صلاح دید که قرارداد را و حاضر شدند اینها به همان بیست‌ودو قران بدهند». گفتیم قربان شما می‌دانید این معامله الان چقدر به نفع ارتش است؟ گفت: «آقا، شما به این قسمت‌ها کار نداشته باشید. برای اینکه اعلی‌حضرت موقعی که من نخست‌وزیر شدم گفت به یک شرط شما را نخست‌وزیر می‌کنم که در امور ارتش دخالت نکنید». گفتم قربان این که دخالت در ارتش نیست، ما می‌گوییم گوشت شما کنتراتچی‌تان گفته بیست‌وپنج زار ما می‌گوییم بیست‌ودو زار. گفت: «بله، حالا از این به‌بعد دیگر در این مورد شما اقدامی نکنید». گفتم بسیار خوب.

یک روز دیدیم تلفن زدند «فوری فوراً بیایید». رفتیم دیدیم سرتیپ مزینی آنجا تو اتاق رزم‌آرا است. گفت: «اعلی‌حضرت خیلی متغیرند از من، از دستگاه ما». گفتم برای چه قربان؟ گفت: «گفتند که شما نان ارتش را خراب کردید سبوس به ارتش می‌دهند». ما سبوس به ارتش می‌دهیم؟ گفتم ما که گندم نمی‌دهیم به کسی که قربان، اداره غله گندم می‌دهد. ما گفتیم سبوس بدهند به ارتش؟ حالا این حرف نمی‌دانم از کجا درآمده این صحبت. گفت مزینی چیست؟ گفت: «بله قربان ما قبلاً آرد سه صفر می‌گرفتیم و سبوسش را می‌دادیم به اداره غله». گفتم خوب بله قربان. پس بفرمایید این‌طور گفتند. نان شهر را شما فرمودید هر روز نمونه کنند بیاورند شما ببینید. ما دیدیم نان بسیار بد است. بعد که خواستیم رئیس اداره غله را، آن فیروزآبادی بود و از او سؤال کردیم. گفت آقا ما هر روز چند تن سبوس ارتش را باید به جای گندم بدهیم به نانواها داخل نان مردم می‌کنند. برای چه؟ گفت: «ارتش می‌گوید». گفتم ارتش سبوس گندم خودش را باید توی نان خودش بزند. گفت: «آخر ما باید به مریض‌هایمان نان سه صفر بدهیم». گفتم خوب تیمسار تشریف بیاورید دفتر من به این موضوع رسیدگی می‌کنم. گفتم آقا شما چند تا مریض دارید در بیمارستان؟ بستری چند نفر دارید؟ گفت: «من نمی‌دانم حساب کنید». گفتم نه نمی‌دانید که الان آمارش را بگیر دیگر. گفت: «بله، صورت در حدود ۴۰۰ نفر باید داشته باشیم». گفتم مریض که توی تختخواب است چقدر نان می‌خورد در روز؟ پانصد گرم؟ ششصد گرم؟ بیشتر می‌خورد؟ خیلی خوب. جمعش چقدر می‌شود، در ماه چقدر می‌شود؟ رئیس اداره غله را خواستیم گفت آقا اینها روزی شش تن به ما سبوس می‌دهند و از ما آرد سه سفر می‌خواهند. آرد سه سفر معلوم بود برای شیرینی‌پزی است، ملتفت فرمودید. اینها این آردها را می‌گرفتند و به شیرینی‌پزها می‌دادند. مابه‌التفاوتش را می‌گرفتند، ملاحظه فرمودید؟ بنده گفتم که آقا سبوس ارتش متعلق به خود ارتش است به ما مربوط نیست. ما سبوس ارتش را نباید بگیریم داخل نان بزنیم. بعد که دید ما حساب کردیم، اوه، ممکن است سر و صدا بشود، گفت تیمسار من یک خواهش از شما دارم. این همین موضوع را همین جا. گفتیم نه ما دنبال این حرف‌ها … قال که نیستیم عزیز من. شما رفتید گزارش دادید این‌طور عنوان شده ما هم این‌طور جواب دادیم. حالا هم رسیدگی کردیم دیدیم که درست است. گفت: «بله، بنده معذرت می‌خواهم» گفتم بسیار خوب.

از این صحبت‌ها. خیلی مصدع شدیم قربان.

س- من خیلی استفاده کردم و فرصت دیگری بشود که راجع به آن یکی دو مطلب دیگری اگر علاقه‌مند بودید …

ج- آن دو مطلب دیگر ضرورت دارد بگوییم؟

س- راجع به قم و ورامین چیزی فرمودید گفتم اگر بخواهید بگویید.

ج- نه چه لزومی دارد. بله.

س- بله.

ج- چون مطلبی است که گذشته و به هرحال، واقعیتی است که خواستم آگاه بشوید ببینید که می‌توانید زمینه را همین‌طوری به مرور تهیه کردند تا وضع به این صورت درآمد دیگر. اگر چنانکه واقعاً جلوی فساد را گرفته بودند کار به اینجا نمی‌رسید. آقا عرض کردم با اینکه «قانون از کجا آورده‌ای». تصویب مجلس شد و قفسه‌ها در وزارت‌خانه‌ها تهیه کردند، اظهارنامه‌ها باید هر سال کارمندان بدهند، ولی این اظهارنام‌ها اصلاً کسی باز نکرد. هی می‌گرفتند دسته می‌شد توی این قفسه‌ها را می‌رفت. اه، آقا شما یک نفر نیاوردید تحت این عنوان که از کجا آورده‌ای». تحت مؤاخذه سؤال و جواب قرار بدهید. تصویب‌نامه هم شده، قانون هم گذشته. آن بند «ب» و «ج» قانونش هم گذشت، عرض کردم حضورتان که، واقعاً هم از ۲لحاء تعیین شده بودند برای رسیدگی آقای فلان، چون آقای فلان شاملشان می‌شد، نفوذ داشتند هیچی نگذاشتند پیش برود. همین‌طور هی اضافه شد، اضافه شد، اضافه شد به این صورت درآمد که ملاحظه فرمودید. خوب آقایان چه کردند با صندوق دولت؟

خوب پول‌ها را می‌فرستادند به خارج. بعد از بانک‌ها وام می‌گرفتند و کارهای شهری‌شان را انجام می‌دادند. خودشان سرمایه نمی‌گذاشتند، تمام از تو بانک بود، از بانک گرفتند، غارت کردند با قیمت‌ها به اضعاف مضاعف. خوب معلوم است دیگر آن‌طور. حالا هم به این‌طور، گرفتار مملکت گرفتار. چه خواهد شد؟ نه اصلاً شاه نمی‌خواست. شاه هم واقعاً در چند مورد که من خودم مسائل را به عرضشان رساندم دیدم نه

س- آخرین باری که شاه دیدید کی بود؟

ج- آخرین باری که شاه را دیدم فاصله‌اش زیاد بود.

س- ایشان چند ماه آخر سلطنتشان یک سری از افراد قدیمی را دعوت می‌کردند.

ج- نخیر. نخیر این آخر بنده ندیدم دیگر. کم خیلی کم. خیلی کم. بله. نخیر آقا قصور کردند دیگر وضعیت را به این صورت درآوردند که الان بردند و خوردند و هیچی. هی بانک هی بانک، هی بانک تشکیل دادند با کی؟ چه بساطی درست کردند. حالا هم آخر مملکت معلوم نیست که آینده‌اش چه بشود، چطور دربیاید. هیچ روشن نیست، هیچ روشن نیست.

اینها هم واقعاً رجال مملکت که به فکر مملکت نیستند و الا جمع می‌شدند واقعاً بررسی می‌کردند، مطالعه می‌کردند طرحی چه باید بکنند، متفق می‌شدند. اینکه اتفاق نظر هم پیدا کنند توی همین است. هیچی.