روایت‌کننده: تیمسار فضل‌الله همایونی

تاریخ مصاحبه: ۵ اکتبر ۱۹۸۴

محل مصاحبه: لندن- انگلیس

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۷

س- بله.

ج- سه ستون فرستادیم در هشت کیلومتری نقده متوقف شدند. بنده خودم سوار جیپ شدم و رفتم به نقده برای ملاقات ملااحمد ببینیم حق مطلب چیست. وقتی رفتیم ابتدای ده دیدیم ملامصطفی با قریب چهارصدنفر افراد مسلح آنجا ایستاده و لباسی را هم که اینجا برایش کت و شلوار اینها تهیه کرده بودند رفته توی جلد خودش و همان لباس کردی را پوشیده و تفنگ قطار هم بسته و به اصطلاح خودشان آمده بود برای احترام. خوب آقای ملااحمد کجاست؟ گفت: «آقای ملااحمد انتهای آبادی هستند». بالاخره پیاده رفتیم نزدیک منزل ملااحمد دیدیم یک صدوپنجاه نفر هم آنجا مشغول پاک کردن اسلحه و فلان و فلان هستند.

ما تا رسیدیم، پله داشت به اتاق ملااحمد برویم، دیدم خود ملااحمد رو پله اولی ظاهر شد و یک کلاه، عمامه قرمزی سرش گذاشته و یک چوب خیزرانی هم به دست دارد. خوب سلام و علیکم سلام شیخ کردیم و رفتیم تو دیدیم که دو تا صندلی گذاشتند و یک میز این قدری یکی برای من و یکی برای شیخ ولی ملامصطفی و سه تا از برادرهای دیگرش آمدند و گرفتند آنجا دو زانو نشستند و چهار نفر هم مسلح آمد و در چهار گوشه اتاق به حالت دست‌فنگ ایستادند. ما چای خوردیم و به شیخ گفتم اینها برای چه اینجا ایستادند؟ گفت برای احترام. گفتم ما می‌خواهیم با شما صحبت کنیم. موضوع احترام نیست در کار. یک اشاره کرد و این چهار نفر رفتند. گفتیم خوب ملااحمد می‌خواهیم ببینیم که نیّت شما چیست؟ طرح شما چیست؟ برادر شما که رفت به تهران و این‌طوری عهده دارند که شما بروید به دامنه الوند. گفت: «آقا آن که حرف صحیح نبوده است و اگر برادر من هم اظهار کرده بی‌مطالعه بوده، این کار اساساً برای ما پیشرفت ندارد». گفتم خوب می‌خواهید چه‌کار بکنید؟ گفت: «ما باید برویم به محل خودمان، بارزان». به چه شرط می‌خواهید بروید؟ عادی یا به طور قهر و غلبه؟ گفت: «والله عراق که نمی‌گذارد، با ما روابطی ندارد». گفتم خوب متأسفانه ملامصطفی بارزانی هم که رفت به تهران با سفارت عراق تماس نگرفته که باید این موضوع را حل کند. پس بنابراین الان شما بلاتکلیفید؟ گفت: «بله. حالا ما می‌خواهیم شما برای ما روشن کنید». گفتم نه ما منظورمان این است که هر چه سریع‌تر اسلحه از طوایف ایران را که مسلح‌اند بگیریم، ولی ما نمی‌توانیم قبل از اینکه افراد عشایر عراقی در خاک ایران هستند، اسلحه آنها را نگرفته برویم سراغ عشایر ایران. باید اول اسلحه شما را بگیریم، بعد برویم سراغ اسلحه آن‌ها. شما حاضرید اسلحه‌تان را تحویل بدهید؟ گفت: «نه». گفتم خیلی خوب. حالا که حاضر نیستید اسلحه‌تان را بدهید، چه می‌خواهید بکنید؟» گفت: «ما می‌خواهیم برویم». گفتم خوب اگر می‌خواهید بروید به‌طور قهر می‌خواهید بروید؟» گفت: «بله». گفتم خیلی خوب پس بهترین موقعش الان است. شما زن و بچه‌تان را اینجا بگذارید، تأمین دارند، پا شوید بروید راه باز کنید، بروید به بارزان و خانواده‌تان هم دنبالتان حرکت کند بیاید. اینجا نشستن که راه‌حلی ندارد. اگر هم با مسالمت می‌خواهید بروید که بایستی مکاتبه بکنید با دولت عراق و آنها را موافق کنید پا شوید بروید تسلیم بشوید. گفت: «نه آقا ما آنجا بخواهیم برویم عراق به ما می‌گوید بیایید تسلیم بشوید ما که نمی‌خواهیم تسلیم دولت بشویم». گفتم خوب اگر نمی‌خواهید بیایید، می‌خواهید گردن کلفتی کنید هم می‌خواهید که بروید عراق؟ خوب بایستی قهراً بروید و قهراً راهش همین است که بکنید. من به هرحال به شما اتمام حجّت می‌دهم بایستی که تا ۴۸ ساعت دیگر اینجا را تخلیه کنید، ما تا ۴۸ ساعت دیگر اینجا را اشغال می‌کنیم.

من در این ضمن‌ها دیدم یک دفعه به هم خورد، چند نفر از این‌طرف می‌دود، چند نفر از این‌طرف می‌دود، یک چند نفر آمدند تو، در باز کردند آمدند تو گفتند نظامی‌ها حمله کردند. این ملامصطفی پا شد اینها. گفتم چرا همچین می‌کنی؟ حالا من هم نشستم، گفتم چرا همچین می‌کنی؟ گفت: «می‌گویند نظامی‌ها حمله کردند». گفتم آخه آقای ملااحمد شما آدم عاقلی هستید. من حالا اینجا هستم نظامی‌ها حمله می‌کنند؟ حالا موضوع چه بوده، نظامی که از جایی آمده اینها سوءتفاهمی شده. بفرستند تحقیق، سرهنگ را خواستم و گفتم سرهنگ شما با نماینده ملااحمد بروید ببینید چیست. رفتند دیدند بله چشمه آبی است که آمدند نظامی‌ها از آنجا آب بردارند، اینها شروع کردند به تیراندازی و آنها هم به طرف اینها تیراندازی کردند. خوب قضیه دیگر رفع شد. خوب آمدند برگشتند گفتم آقا بیایید اینها سوءتفاهم است و فلان است. خوب گفتم که آقا حرف ما تمام شد. من برمی‌گردم به قرارگاه خودم و بعد از ۴۸ ساعت می‌آیم به اینجا. خداحافظ آقای ملااحمد. با این خیال که ملااحمد ممکن است یک عکس‌العملی نشان بدهد. گفت خیلی خوب. پس ملامصطفی تو تیمسار را بدرقه کن تا آخر آبادی. هیچی ما آمدیم و سوار شدیم آمدیم. هان، آمدیم امشب هیچی، فردا شب خبر دادند که ملامصطفی به یکی از این طوایف به اصطلاح خدمت‌گزار، طوایفی که طرف دولت است حمله کرده، ۱۵ نفر را کشته و اسلحه‌شان را برده.

خوب، ستون صبح زود ساعت ۵ صبح حرکت کرد آمد سمت نقده. اینها هم زد و خوردی نکردند و نقده را تخلیه کردند و ما هم قوایمان در نقده متمرکز کردیم. آنها رفتند آن طرف رودخانه و خودشان را کشاندند به سمت اشنویه که ریشه کوه است، آبادی و قریه‌ای است که اسماعیل آقا سمیتقو هم آنجا منزل داشت و در همانجا سرلشکر مقدم طرح کشتن اسماعیل آقا سمیتقو را ریخت، اشنویه.

خوب، سه چهار روز در نقده بودیم، ما خودمان، فشار آوردند به ما که آقا شما بیایید به چیز، از نقده ستون را فرستادیم به سمت اشنویه عبور بکند و برود به سمت زیوه در آنجا یک عده از عشایر خودی هم همراه ما بودند. آقا تماس گرفتیم بارزانی‌ها آن روز قریب ۲۵ نفر از سواران محلی و ۷ نفر از سربازان را کشتند، ولی خوب نیرو رفت آن طرف رودخانه و ما مواضع را اشغال کردیم. آنها هم خودشان بردند توی کوه، ریشه کوه. دو روز بعدش اطلاع رسید که ملامصطفی با سیصدنفر تفنگچی زبده می‌خواهد برود به سمت زیوه. از اشنویه رد شده و دارد می‌رود زیوه، از زیوه. ما با سرعت حرکت کردیم. ستون که آنجا کار خودش را می‌کرد عملیاتی ما حرکت کردیم. خودمان آمدیم به سمت رضائیه با یک گردان پیاده بالانژ. ما تقریباً در صد قدمی بالانژ عده را صبح از کامیون‌ها پیاده کردیم. شب هم در یک آبادی بودیم که همه‌ی اینها مسلح بودند گفتند که بالانژ هم دست ارمنی‌ها است. تقریباً در دو کیلومتری آبادی از کامیون‌ها نظامی‌ها آمدند پایین، آرایش گرفتند شروع کردند به پیشروی کردن. یک مرتبه دیدیم که آن سر ارمنی‌ها یک مرد قدکوتاهی بود، با یک گاو و مادرش و اینها آمدند استقبال، جلو. رسید به من گفت: «سلام عرض کردم». تعظیمی کرد. گفتم خوب، چه‌کار می‌کنی؟ گفت: «هیچی آقا ما اینجا هستیم و آمدیم حالا اردو، شنیدیم می‌آیید آمدیم برای پیشواز اردو. خوب ستون‌ها که آمدند آبادی رادور، اینها خیال می‌کردند ما همین‌طوری می‌خواهیم وارد آبادی بشویم، ستون‌ها از دو طرف آبادی را دور می‌زدند و بروند یک مرتبه آقا تیراندازی شد. ترق، ترق. یک مرتبه دیدم همین یارو ارمنی که با من بود یک مرتبه جیم شد. خوب برادرش را فوراً گرفتند و مادرش را گرفتند. آقا تق و توق، تق و توق دو نفر نظامی از همان جلودارهای ما کشته شدند و خودمان را رساندیم به آبادی و آبادی را محاصره کردند. آبادی را محاصره کردند و در حدود شصت قبضه تفنگ و شش قبضه مسلسل و اینها گرفتند. ولی یک عده از ارمنی‌ها مسلح فرار کردند. خوب، آمدیم در بالانژ و هیچی ستون را متوقف کردیم و واحد آنجا گذاشتیم و حرکت کردیم به سمت رضائیه. سرتیپ زنگنه در رضائیه آمده در سمت آذربایجان. او آمد به استقبال با چند نفر از خوانین رضائیه. گفتم آقا شما چطور زیر گوشتان خبر ندارید که در بالانژ ارامنه مسلح هستند؟ رفتیم رضائیه و مطلع شدیم که بله آقا این ملامصطفی در حال حرکت است به سمت موانا می‌خواهد از مرز ایران و ترکیه رد بشود و برود. یک گردان پیاده، یک اسواران سوار با سرهنگ نیساری فرستادیم بروند به موانا. آنجا جلوی اینها را بگیرند، چهار تا هم تانک فرستادیم. خود آن طایفه هم که در موانا بود، رشیدبگی بود کرد که همه‌شان مسلح، آنها هم که هنوز آذربایجان هم اقدامی برایشان نکرده بود رسیدند به نزدیکی آن ده موانا. آقای سرهنگ نوشت آقا این خود این رشیدبگ اول مسلح است و یاغی و طاغی. تأمین می‌خواهد. یک تأمین برای آن رشیدبگ نوشتیم و رشیدبگ شب آمد به اردو به رضائیه. خوب رشیدبگ تو بایستی جلوی این بارزانی‌ها را بگیری با قوای نظامی، کمک کنید جلوی این بارزانی‌ها را بگیرید. گفت: «ما حاضریم». گفتم خوب تأمین هم به شما می‌دهم. فردا دستور دادیم که این نیروی رشیدبگ جلو نظامی‌ها در فاصله یک کیلومتری عقب شروع کنند به پیشروی در نقاطی که بارزانی‌ها هستند. ملامصطفی و عده‌اش رسیدند. تانک‌ها را جلو انداختند. خوب آقا آن روز هشت نفر از این آدم‌های رشید کشته شدند و بارزانی‌ها هم پنج نفر کشته دادند و عقب‌نشینی کردند، برگشتند. برگشتند به طرف اشنویه، نمی‌توانستند بروند. خوب، وقتی این پیشامد کرد ما ستون‌ها را آوردیم به اشنویه. آنها آمدند به زیوه، یک دره‌ای، تنگه‌ای است دارای یک مسیلی است، این طرفش کوه‌هایی است که مشرف است به خط‌الرأس به ترکیه. آن سمتش هم عراق است که به اصطلاح گردنه گلانبان داغ است که علامت مرزی سه دولت است: ایران، عراق و ترکیه.

خیلی خوب، ما از رضائیه و از اشنویه و از فلان از سه سمت ستون‌ها را فرستادیم طرف بارزان.

هان این را عرض نکردم. هنگ سواری با نیساری را فرستادیم در جلوی آبادی متمرکز شوند. شب اردو زده بودند. فرمانده هنگ یک دسته آن سرهنگ پسر سپهبد جهانبانی که او هم بعد سپهبد شد، حسین جهانبانی، ستوان سوار بود، رفت به اصطلاح برای حفظ پهلوی راست هنگ سوار بارزانی‌ها در آنجا در آن تنگه مخفی بودند حمله کردند، تیراندازی کردند و ستوان جهانبانی را با هفت نفر سرباز دستگیر کردند. وقتی آمده بودند به این دره شنیدم.

خوب، ما شرحی نوشتیم به ملامصطفی بارزانی که اگر چنان که تا ۴۸ ساعت اینها را تحویل ندهید، بمباران می‌کنیم آنجا، چطور و چه و خوب به وسیله‌ی یک نفر ملا اینها را فرستاد.

س- بله.

ج- جهانبانی و آن نظامی‌ها را فرستاد. نامه نوشتم به ملامصطفی که بایستی شما یا تسلیم بشوید و اسلحه‌تان را تحویل بدهید یا نیرو می‌آید به تمام نقاط زیوه را بایست بگیرد، چون مناطق مرزی را ما بایست تأمین کنیم. خوب، مقاومت کرد هواپیما از بالا ستون‌ها هم از سه طرف حمله کردند به بارزان. بارزانی‌ها ناچار شدند شروع کردند به عقب‌نشینی به سمت مرز عراق. ملاحظه فرمودید؟ در ضمن با بی‌سیم هم به فرمانده نیروی عراق هم سرتیپ حجازی بود که بعد هم شد رئیس شهربانی عراق و فلان. گفتیم که نیروهای ایران بارزانی‌ها را به سمت مرز عراق راندند و ادامه دارد. خلاصه رفتند اینها هم وارد خاک عراق شدند.

وارد خارک عراق شدند. ملااحمد و ما هم آنجا نیروی عراق هم آمده بود روی اطلاعی که ما به او داده بودیم که اسلحه‌شان را از آنها گرفت. خود این ملامصطفی، یک پلی بود آنجا، آن طرف پل اسلحه‌ها را بایست بدهند، ملامصطفی از این پل که رد می‌شود، متمایل می‌شود به راست آن‌ها، همه می‌روند جلو، جمعیت زیاد بود. اینها هم متوجه نبودند دیگر، دارند گروگر از پل رد می‌شوند. پل هم محدود بود عرضش هم کم. همین‌طور بارزانی‌ها می‌رفتند. ملامصطفی با قریب دویست‌وپنجاه نفر، سیصدنفر نمی‌رود دنبال این می‌رود به سمت راست و خودش را مخفی می‌کند توی این کوه‌ها. خوب اینها می‌روند و اسلحه را می‌دهند و تسلیم می‌شوند. هی می‌گویند که ملامصطفی کجاست؟ اینها به مأمور عراقی می‌گویند ملامصطفی هم همین جا است عقب است می‌آید، می‌آید، می‌آید، با ایران زد و خورد می‌کند. خلاصه، ما دیگر از ملامصطفی خبر نداریم یعنی از بارزانی‌ها دیگر خبر نداریم. عراقی‌ها آمدند به مرز و آن آقای حجازی هم آمد و ما یک ملاقاتی کردیم. خیلی اظهار امتنان و تشکر کرد از این عملیات که ما کردیم و خاتمه عملیات را هم اعلام کرد و به ما نوشت که بله، بارزانی‌ها به خاک عراق وارد شدند. نمی‌دانست از فرار ملامصطفی اطلاع نداشت. وارد شدند و وارد هم شده بودند.

خیلی خوب، ما هم به تهران تلگراف کردیم و خیلی رضایت کردند و ما را سرلشکر کردند. عرض کنم حضور مبارکتان که، برگشتیم به رضائیه. چند روزی نگذشت گفتند اعلی‌حضرت می‌خواهند تشریف بیاورند. ما پادگان‌ها را در شهرها در مهاباد و شاهپور و رضائیه، همین‌طور خوی و ماکو و اینها متمرکز کردیم و اسلحه‌ها را هم با سرعت شروع کردیم به جمع‌آوری اسلحه، سی‌ودو هزار قبضه تفنگ گرفتیم ازشان. اعلی‌حضرت وارد تبریز شدند و سه روزی در تبریز ماندند و بعد حرکت کردند به سمت رضائیه. ما هم رفتیم به استقبال. از خوی رد شدیم و بین راه با اتومبیل شاه برخورد کردیم و شاه اتومبیل را نگه داشت. هان وقتی می‌خواستیم از خوی حرکت بکنم صبح خبر دادند که در مرز ترکیه امروز چند نفر تفنگچی به یک دسته احشام طایفه‌ای که در آن دامنه مشغول چرا بوده حمله کردند و چند تا گوسفند از اینها گرفتند و لهجه‌شان هم بارزانی بوده. بعد یک خبر بعدی رسید که گفتند ملامصطفی از برادرش جدا شده و از طریق مرز ترکیه در ترکیه هست. این هم پیشامد شد. به هرحال، ما حضور اعلی‌حضرت که رسیدیم وقتی پیاده شد شاه ضمن گزارشات گفتم یک همچین جریانی هم هست. گفت: «آقا ملامصطفی که تمام شد کارش، عراقی‌ها هم که اعلامیه دادند. گفتم بله این خبر هم رسیده. خوب، شاه خیلی اظهار رضایت کرد و سوار شدیم و گفت: «بیایید سوار اتومبیل من بشوید». آمدیم به خوی. آقای منصور استاندار آذربایجان بود و در رکاب بود و عده‌ای وزرا همراه شاه بودند و خیلی با جلال و جبروت…

س- عکس‌العمل مردم چی؟

ج- هیچی، اصلاً اهمیت … مردم اظهار شادمانی، «یاشاسین، یاشاسین، زنده باد پادشاه، زنده پادشاه، یاشاسین» بلند بود. تمام مسیرها خیلی اظهار انبساط فوق‌العاده. شاه آمد خوی و خیلی سردماغ بود، نهار خورد و مرا خواست و گفت: «خوب، حالا من اطلاعی که به شما دادم، شما هم برای کسب این اطلاع چه‌کار می‌کنید؟» گفتم ما یک گردان دستور دادم از رضائیه برود و به موانا و ببیند موضوع چیست. گفت: «خیلی خوب، منم هم فردا صبح می‌روم به ماکو شما نیایید با من به ماکو، شما بروید رضائیه اقدامات لازمه را به عمل بیاورید تا من…» خیلی خوب. ما رفتیم به رضائیه و شاه هم رفت به ماکو. فردا من برگشتم و آمدم به شاهپور. تمام ایل عرض کنم طوایف کرد هم مرز ترکیه را ما دستور دادیم که همان طایفه سمیتقو و پسر سمیتقو و عمر آقا برادر یعنی برادر نه عموزاده‌ی سمیتقو با تمام سوارانش می‌آیند به شاهپور، حالا اسلحه‌شان را هم ما گرفتیم. اینها قریب هزار سوار خوب گفتیم بیایند خارج از شهر صف بگیرند. شاه آمد به شاهپور و نهار خورد و می‌خواست حرکت کند به سمت رضائیه. گفتم قربان یک همچین سازمانی هم دادیم. آمد آنجا و اسباب هم حاضر کرده بودیم که وقتی شاه رسید اینها سوارند، شاه هم سواره از جلو رد بشود. خوب (؟) تشکیلاتی است، سوار (؟) اصلاً سر این قضیه عبدالله خان امیرطهماسبی را هم همین کار را کرد سمیتقو را آورد با سوارانش برای بازدید رضاشاه موقعی که سردار سپه بود و شاه شده بود در آذربایجان و منجر شد به اینکه فوراً از فرمانده لشکر منفصل شد و همراه خودش بردش تهران وزیر جنگش کرد و بعد هم وزیر راه. دلیلش هم این بود که گفته بود که تو البته او با اسلحه اینها را حاضر کرده بود، ولی ما هیچ اسلحه نداشتیم، ما بدون اسلحه اینها را آورده بودیم، اسلحه‌هاشان را گرفته بودیم. عبدالله خان تمام اینها مسلح بودند وقتی رضاشاه می‌رسد می‌بیند اوه یک عده سوار مسلح و آن هم اسماعیل آقا سمیتقو تا می‌رسد متوجه می‌شود به اینک وضع نامطلوبی است شروع می‌کند با اسماعیل خان وقت و مجال نمی‌دهد. به اسماعیل آقاخان طایفه‌تان چیست؟ وضعیتتان چیست؟ فلان و فلان ماشین مرا بیاورند. چهار کلمه حرف می‌زند و سوار ماشین می‌شود بعد که رفته بود خود عبدالله خان طهماسبی را احضار کرد، بعد که رد شده بود به شهر که رسیده بود، عبدالله خان را خواسته بود. گفت: «خوب تو با چه قدرت و اطمینانی این کار را کردی؟» گفته بود قربان با همان قدرتی که اینها را توانستم مطیع کنم و حاضر کنم برای خدمت‌گزاری اطمینان داشتم که اینها خطا نمی‌کنند». گفت: «نه، تو متوجه نیستی و با من بیا تهران و گذاشت و رفت»

مقصود، شاه آمد رضائیه، در رضائیه هم که هنگامه شد، خیلی استقبال شایانی از شاه کردند و شب هم نمایشی بود و یک خانمی هم یک پرچم سه رنگ ایران با شیر و خورشید با گلابتون دوخته بود به شاه تقدیم کرد. شاه دادند به من و فرمودند که شما باید این را حفظ کنید. خلاصه، بعد از سه چهار روز معلوم شد که نخیر ملامصطفی است. از مرز ترکیه دارد می‌رود.

گردان که فرستاده بودیم یک تصادف تماس کرد، این یکی خودش از آن نقطه‌های مرزی می‌رفت و به شاه عرض کردم. شاه فرمود: «نباید بگذارید این برود». گفتم نگذاریم که منطقه‌ی کوهستانی است و یک عده زبده از هر راهی می‌رود. فرمودند: «باید واحدها جلویشان را بگیرند». خوب یک واحدهایی هم فرستادیم جلویشان را بگیرند. قسمت رده‌ی اول را که نشد عبور کردند از آن حد دفاعی. عرض کنم حضورتان، مرحله‌ی دوم به یک آبادی رسیدند که یک گردان پیاده در آنجا بود. با آن گردان جنگ کردند. فرمانده گروهان با گلوله زدند، هر دو چشمش کور شد. یک ستوان یکم خیلی جوان خوبی بود، ۵ نفر نظامی کشتند. خوب یک گردان سوار هم اینها را متوقف کرد. تمام اسلحه را ریختند و رفتند و زدند به آب، با شنا. چهار نفرشان را، به اصطلاح جسدشان این‌ور آب بود و همه‌شان رفتند به خاک شوروی. تفنگ و فشنگ هر چه داشتند، اسلحه کمری اینها را همه را ریختند و رفتند به خاک روسیه. البته اعلی‌حضرت مراجعت کرده بودند به تهران که ما عملیات بعدی را تعقیب کردیم و نتیجه به اینجا منجر شد. این بود مأموریت آذربایجان.

خوب حالا، سپهبد رزم‌آرا در سال ۱۳۲۹ نخست‌وزیر شد. بنده هر روز صبح راهپیمایی می‌کردم.

س- شما بازنشسته شده بودید آن‌موقع؟

ج- بله. بازنشسته بودم. بیست‌وهشت سال بیشتر.

س- علت بازنشستگی؟

ج- علت بازنشستگی بنده آن‌طور که سپهبد رزم‌آرا اظهار می‌کرد گفت: «این تیری بوده است که به طرف من انداختند به شما خورده». روزی که آمدم به دفترش می‌گفت مخالفتی بوده است که با من شده ….

س- از طرف کی؟

ج- او منظورش این بود که وزیر جنگ سپهبد امیراحمدی موجب این کار شده، ملاحظه فرمودید؟ البته، عده‌ای از امرا را بازنشسته کردند، اما آنها در سنین بالا بودند. مثلاً در همان حکمی که من بازنشسته شدم، زاهدی هم بازنشسته شد، شفاهی هم بازنشسته شد، عرض کنم حضور مبارکتان که سرلشکر امیر سرداری بازنشسته شد.

س- ارفع هم همان‌موقع شد؟

ج- نه ارفع نه. بازنشسته شد. من هم بازنشسته شدم ولی خوب البته آنها در سنین بالا بودند. من آن سنین را نداشتم. من ۴۷ سالم بود که بازنشسته شدم. به هرحال، این‌طور عنوان کرد. من هم دیگر دنباله‌ی قضیه را نگرفتم. در سال ۱۳۲۹ نخست‌وزیر شد. بنده هر روز صبح راهپیمایی می‌کردم زود ساعت ۶ صبح، جمعه بود می‌رفتم به سمت عرض کنم حضور مبارکتان که دربند. از ارتفاعات دربند می‌رفتم بالا، جاده دربند دیدم یک اتومبیل پشت سر من ترمز کرد. برگشتم دیدم مرحوم رزم‌آرا است. گفت: «کجا می‌روی؟ من رفتم الان منزل شما پریدم گفتند شما صبح‌ها راهپیمایی می‌کنید و گفتم مسیرش چیست معمولاً؟ گفتند بیشترش می‌رود دربند. حالا سوار شوید برویم شهر من با شما کار دارم». سوار شدیم رفتیم منزل رزم‌آرا. گفت: «تا چای بیاورند این جزوه را بخوان». من جزوه را خواندم دیدم که راجع به انتخاب انجمن‌های ایالتی و ولایتی و اختیاراتی که به انجمن‌ها باید داده بشود. خوب خواندیم. آمد و نشستیم و چای خوردیم. گفت: «چطور بود؟» گفتم بله اساسش خوب است ولی چه نتیجه شما می‌خواهید از این بگیرید؟ گفت: «چطور؟ خوب انجمن ایالتی می‌خواهیم کار مردم را بدهیم به مردم». گفتم قربان اگر می‌خواهید کار مردم را بدهید به مردم، اول انتخابات را آزاد کنید، وقتی مردم نماینده مجلس را نتوانند به میل خودشان انتخاب بکنند، اگر انجمن هم داشته باشند این انجمن هم حقوق یک عده افراد محلی را تأمین می‌کند و نسبت به یک عده‌ای هم تجاوز. خب منبعی نیست که جلوگیری کند. وقتی انجمن مفید است که انتخاب واقعی و حقیقی مردم باشد، یعنی به درد کار مردم برسد. آن‌موقع مفید است، ولی اگر اسماً انجمن باشد و رسماً و واقعاً نباشد، اختیاری اصلاً نداشته باشند، به نظر من به درد نمی‌خورد. گفت: «بسیار خوب». فلان. «فلانی» بله. من در نظر داشتم شما را مدیرکل بازرسی کنم. بازرسی کجا قربان؟ «بازرسی نخست‌وزیری». گفتم قربان این بازرسی نخست‌وزیری اختیاراتی هم دارد؟ یا اسم می‌خواهد باشد بی‌مسما. گفت: «نه باید وظیفه‌ات را انجام بدهی و من ساعی هستم به اینکه وظایفش را به‌طور اتم و اکمل انجام بدهد». گفتم اگر که بنده قادر باشم، بتوانم خدمتی انجام بدهم، مضایقه ندارم در راه خدمت به مملکت. گفت: «خیلی خوب، پس خواهش می‌کنم فردا صبح بیایید منزل من به اتفاق برویم نخست‌وزیری». منزلش هم خیابان فرشته شمیران بود. منزل ما هم که همان چراغ اول است و راهی نیست تا فرشته. رفتیم منزلشان به اتفاق سوار شدیم آمدیم. هان، گفت پیاده برویم تا نتیجه…، به نظرم هر روز این کار را می‌کرد، بین راه صحبت بکنیم و بعد سوار شویم. خیلی خوب. چون من که روزها راه نمی‌روم خسته می‌شود». بسیار خوب. پیاده رفتیم بین راه صحبت کردیم. او گفت: «بله شما باید بازرسی نخست‌وزیر باشید و در تمام این سازمان‌ها بازرسی کنید و هر نوع سوءجریان را جلوگیری کنید و چه و چه و چه» که هی تأکید تأکید در این. بسیار خوب. رسیدیم به میدان ونک و سوار اتومبیل شدیم و آمدیم نخست‌وزیری. خودش رفت پشت میز نشست و حکم نوشت و امضا کرد.

ما آمدیم و گفتیم خوب بازرسان نخست‌وزیری کی‌ها هستند؟ دیدیم چند نفری هستند. یکی هم هست که قبل از بنده بوده. گفتیم خوب آقای جهانگیری. گفت آقا من کسالت دارم و خودم هم تقاضا کردم که کار سبک‌تری به من بدهند. گفتم خوب این بازرسی نخست‌وزیری اسم بی‌مسمایی است یا واقعیاتی هم دارد؟ گفت: «والله تابه‌حال که نداشته، بیشتر فرمالیته بوده و ما نامه می‌نوشتیم و کسی هم به نامه‌های ما زیاد ترتیب اثر نمی‌داد». گفتم بسیار خوب. ما این هفته را برداشتیم به وزارت‌خانه نوشتیم که آقا چون منظور تشکیل بازرسی نخست‌وزیری است، بنابراین آن وزارت‌خانه ده نفر از افراد که دارای این شرایط باشد معرفی کنید که از بین آنها نخست‌وزیری دو نفر را برای این کار انتخاب بکند. نامه‌ها را تهیه کردم و بردیم و مرحوم رزم‌آرا دید و همه را امضا کرد و بعد فرستادیم به وزارت‌خانه‌ها. آنها صورت دادند. ما با خیلی احتیاط از بین این ده نفری که وزارت‌خانه‌ها فرستاده بودند و حائز شرایط دانستند از اشخاص تحقیق و پرسش و فلان، دو نفر از اینها را سوا کردیم و نامه نوشتیم که اینها را منتقل کنید به نخست‌وزیری. یعنی منتقل که نه، جزو آن وزارت‌خانه هستند، ولی سمت بازرس نخست‌وزیری دارند. آمدند. آقا این بازرسی نخست‌وزیری تشکیل شد. به مرحوم رزم‌آرا گفتم خوب بازرسی نخست‌وزیری تشکیل شد. گفت: «حالا چه‌کار می‌خواهید بکنید؟» گفتم حالا من یک کار را می‌خواهم شروع کنم. گفت: «بله چیست؟» گفتم با فرمایشاتی که فرمودید میل دارید که حقاً کنترل بشود و اشخاص نامساعد و نامطلوب و ناصالح کنار زده بشوند. گفت: «بله حتماً، حتماً» گفتم ما از این جا شروع می‌کنیم. یک بند «ب» و «ج» قبلاً در کابینه حکیم‌الملک بود. کابینه یکی از نخست‌وزیرها از تصویب گذشت و سه نفر افراد صالح دکتر سجادی بود، عرض بکنم آن چی بود؟ تعیین شدند .اینها مطالعه کردند روی کلیه‌ی افراد رجال مصدر کار و اینها را تو بند «ب» و «ج». بند «ج» ها افرادی بودند که نمی‌بایستی کار به آنها رجوع شود. بند «ب»ای‌ها محدود بودند به یک کارهای مشخص و معینی و افرادی هم که صالح بودند در… گفتم اجازه بفرمایید که ما این پرونده را بگیریم و این را مبنا قرار بدهیم. گفت: «آقا ما را باز می‌خواهید دچار اشکال و زحمت کنید و دربیاندازید با این رجال». گفتم خوب قربان، ما اگر بخواهیم هر قدیم برداریم با این رجال برخورد می‌کنیم. یا بایستی که اغماض بفرمایید یا بایستی که عمل کنید. خوب پرونده در کجاست؟ پرونده در آرشیو محرمانه نخست‌وزیر. گفتم حالا اجازه بدهید ما پرونده را بگیریم، مطالعه بکنیم، به استحضارتان می‌رسانیم. ما بدون نظر ما که کاری نمی‌کنیم. می‌گیریم و می‌دهیم. آقا پرونده را گرفتیم. یکهو آقا این هیئت واقعاً هم دقت کرده بود و چیز کرده. مثلاً یکی‌اش لطفی بود، اینها آدم‌های خشک به این کار مأمور شده بودند و واقعاً سروری بود، لطفی بود، اینها هیئتی بودند که با دقت روی رجال با دلیل بررسی کرده بودند.

سردار فاخر حکمت رئیس مجلس نمی‌دانم از کجا بو برده بود. دیدم تلفن کرد به مرحوم رزم‌آرا فوراً بیایید دفتر. گفتم بله بفرمایید. گفت: «آقا شما این پرونده بند «ب» و «ج» را گرفتید از دفتر محرمانه؟» گفتم بله. ما با اجازه‌ی خودتان این کار را کردیم. گفت: «خوب حالا چه‌کار می‌خواهید بکنید؟» گفتم خوب اگر یادتان باشد اینها یک عده طبق قانون این افراد تعیین شده بودند، مجلس قانونی گذرانده تصویب کرده یک هیئتی را منتخب کرده برای رسیدگی به کارهای رجال مملکت و اینها را تقسیم کرده و حالا ما مجوز قانونی بهتر از این نداریم. همین را می‌کنیم ملاک عمل و رویش عمل می‌کنیم. گفت: «آقا اصلاً این کار را نکنید که الان سردار فاخر حکمت به من اعتراض کرد که آقا این برای شما مشکلاتی به وجود خواهد آورد و این رجال پشتیبان دارند و نمی‌گذارند شما به سهولت آنها را برکنار کنید». خوب پرونده را بستیم و گذاشتیم کنار. گفتیم خوب معلوم شد زمینه‌ی کار دستمان آمد ببینیم که از چه قرار است. گفتیم خوب. بله. ما را خواست و گفت: «خوب آقا، تشکیلات وزارت‌خانه‌ها را باید بنویسید». گفتم قربان تشکیلات وزارت‌خانه‌ها را که وزارت‌خانه‌ها باید بنویسند، آنها اطلاع دارند به اینکه احتیاجاتشان چیست. ما می‌توانیم شرکت کنیم. ما برای آنها نمی‌توانیم سازمان بنویسیم، آنها باید سازمان بنویسند و ما هم شرکت کنیم. تعاطی نظر کنیم به بهترین وجهی باید سازمانی کوچک، مختصر، مفید آنها کار بکنند. گفت: «بله، خیلی خوب در این مورد اقدام کنید». خیلی خوب در این مورد اقدام می‌کنیم. بعد دیدیم که مرتباً پاکت‌هایی می‌آید برای نخست‌وزیری از تأمینات شهربانی و از اطلاعات ژاندارمری محرمانه – مستقیم، یک اطلاعاتی راجع به اوضاع سیاسی و احوالات سیاسی رجال و چه و چه و چه. محرمانه- مستقیم می‌فرستند برای نخست‌وزیر، نخست‌وزیر باز می‌کند و این را پاکت می‌کند می‌دهد برای ما. ما اینها را بررسی می‌کردیم. آنهایی را که دیدیم که چیزهایی… مثلاً من‌جمله «امروز اتومبیل شماره فلان، شماره فلان، شماره فلان، شماره فلان دم منزل سیدضیاءالدین ایستاده بود». خوب فایده‌اش چیست؟ خوب بایستد، برود. گفتم خوب آقا نتیجه‌اش چیست؟ ما اگر بخواهیم این چیزها را دنبال بکنیم به نتیجه نمی‌رسیم. شما اصلش را ول کردید دنبال فرعش رسیدید، کی می‌رود؟ خوب برود. تازه هم ما بدانیم کی رفته، کی صحبت کرده، هیچی مگر نکاتی را که لازم است.

یک روز دیدم ساعت ۵ صبح مرحوم رزم‌آرا تلفن، «فلانی» بله، «فوراً بیایید دفتر من». رفتیم. گفت: «آقا خبر دارید چه شده؟» گفتم خیر. «توده‌ای‌ها از محبس قصر قاجار فرار کردند». حالا چه می‌فرمایید. گفت: «آقا شما شخصاً خودتان شخصاً با رئیس شهربانی باید بروید این قضیه را دنبال بکنید. افرادی در این مورد تقلب کردند، قصور کردند، کاهلی کردند باید معرفی بشوند». اطاعت می‌کنم. «این هم سرلشکر دفتری با تیمسار برو و این بررسی را بکنید و گزارشش را به من بدهید». خیلی خوب. ما با آقای رئیس شهربانی سوار اتومبیل شدیم و رفتیم پرسش و تحقیق از کجا و چی و چی. همین‌ها را پرسش کردیم تا ساعت سه بعدازظهر. خوب، زمینه دستمان آمد که اینها قصور کردند، دو نفر افسر بودند، ستوان یکم محمدی و یک ستوان یکم دیگری که اسمش فعلاً فراموشم شده. اینها یک شب در میان کشیک بودند، یا این بوده، یا این بوده. هردوتایشان هم توده‌ای بودند. ملاحظه فرمودید؟ اینها توطئه می‌کنند و به نام اینکه اینها را ما برای تحقیقات خواستند خوب افسر کشیک نگهبان خودشان می‌آیند و اینها را برمی‌دارند و با اتومبیلی هم که قبلاً قرار بوده، می‌روند اینها را می‌گذارند و می‌روند. خوب خیلی ساده از درِ شهربانی و شروع می‌کنند از درِ زندان. از درِ زندان می‌آیند و اتومبیل را هم می‌آورند و اینها را سوار می‌کنند و می‌برند. آن دو تا ستوان‌ها هم با آنها می‌روند. خوب چطور؟ این دو نفر افسر را کی انتخاب کرده؟ و چه مدتی؟ اینها به اصطلاح قریب سه ماه اینها این کارشان بوده، یک شب این کشیک بوده و یک شب آن کشیک. خوب از مجموعه تحقیقات کردیم از طرز انتظامات و طرز وضعیت‌شان و فلان گزارش تهیه کردم. آمدم دفترم یک گزارشی تهیه کردم که آقا در این مورد قصور کامل شده و افرادی در این کار مقصرند. اول رئیس شهربانی، بعد رئیس تأمینات، بعد رئیس زندان و کی و کی و کی و برای هر کدام علتش را هم نوشتیم چرا. سرتیپ‌پور و کارگشا، آن ناتو، رئیس تأمینات بود. خواست ما را، ما رفتیم اتاقش و گفت: «گزارش را تهیه کردید؟» گفتیم بله. گفت: «چیست؟» گفتم آقا اینهاست گزارش را ملاحظه کنید. روزی کاغذهای کوچک هم نوشته بودم. گفت: «خوب به نظر شما؟» گفتم آقا به نظر من اینها بایست فوراً برکنار بشوند، تحت تعقیب قرار بگیرند. بایست توضیح بدهند و معلوم می‌شود تبانی کردند و الا ممکن نیست همچین چیزی. اینها آگاه نباشند که دو تا ستوان یک مرتباً، توده‌ای … آگاهی به وسیله عواملشان. قلمش را درآورد که بنویسد راجع به این تغییر اینها. دیدم خودداری کرد. گفت: «آقا اینها تف سربالا است». گفت: «الان با این اوضاع و جوی که هست بیاییم خودمان خودمان را هو کنیم؟» گفتم هو نیست شما فرمودید برویم رسیدگی کنیم، حقیقتی کسب کنیم و وسیله را معین کنیم. اگر تنبیه نشوند نظایر پیدا می‌کنند، حالا هر طور مصلحت می‌دانید به بنده مربوط نیست، ولی فرمودید بنده رفتم رسیدگی کردم. گزارش می‌دهم آن بسته به میل خودتان است. گفت: «باشد من حالا موضوع را به عرض اعلی‌حضرت برسانم». هیچی اقدامی نشد. اینها هم سر کار خودشان ماندند. بعد از ۴۸ ساعت دیدم یک تلفنی زد مرحوم رزم‌ارا «فلانی بیا دفتر من». رفتم. گفت: «آقا اصلاً خود شما مسئولید». گفتم بله؟ گفت: «به، فرمانده ژاندارمری. دائره اطلاعاتش گزارش داده که این دو نفر افسر یک در میان کشیک می‌شوند. افسر توده‌ای هستند و شما ترتیب اثر ندادید. بفرمایید». گفتم تیمسار بنده که لوح محفوظ نیستم. الان بلافاصله به تیمسار جواب بدهم شاید روزی دویست، سیصد ورقه می‌رسد، اطلاعیه باید اجازه بدهید بنده بروم دفتر ببینم رویش چه اقدامی شده. بدون اقدام که نمانده. بگذارید بنده بروم ببینم. رفتم دفتر دیدم نه آقا ما با ذکر ساعت تاریخ به شهربانی نوشتیم و رسید از رئیس تأمینات خود همین سرتیپ‌پور کارگشا گرفتیم. آمدم بالا گفتم تیمسار شما قبل از اینکه قضاوت بفرمایید راجع به مسائل، این آمده همان ساعتی که آمده ما گرفتیم نوشتیم این هم، این هم رسیدش هست. گفت: «خوب اینها باشد پهلوی من، باشد پهلوی من». هیچی باز خبری نشد. ملاحظه فرمودید؟ حالا ماهیتش چه بود و واقعاً چه افرادی در این کار ذی‌مدخل بودند. ولی به‌طور قطع، در انجام این کار قصور شد و رئیس شهربانی تأمینات و رئیس زندان هر سه مقصر قطعی بودند.

س- خود رزم‌آرا چی؟

ج- حالا نمی‌دانم خود رزم‌آرا هم که بالطبع در مورد مجازات خاطیانی که اقدامی نکرد خوب، فکر کردم که خوب ممکن است که خودش هم لااقل در این مورد به یک نظری داشته. یک روز باز ما را خواست. گفت: «فلانی» دیدم ناراحت و مضطرب است. گفت: «امروز در مجلس سنا سخت به دولت حمله کردند راجع به معامله پنبه». گفتم معامله پنبه چیست قربان؟ گفت: در مجلس سنا عنوان کردند به اینکه معامله پنبه که دوهزار تن پنبه سلف فروخته شده به ایتالیایی‌ها، در صورتی که پنبه در انبار نبوده با کیلویی سه‌زار و پانزده شاهی در صورتی که نه وش اش تحویل گرفته بودند که تبدیل به پنبه بشود. و بعد آمدند در این مورد چه استفاده‌هایی شده. سنا گفته اگر در ظرف یک هفته دولت برای ما این موضوع را روشن نکند، ما دولت را استیضاح می‌کنیم. حالا من خواهش می‌کنم از شما شخصاً به این موضوع رسیدگی کنید». گفتیم بسیار خوب. «بروید سازمان برنامه پرونده‌ها را بگیرید و ببینید موضوع چیست».

من رفتم سازمان برنامه و احمدحسین عدل رئیس سازمان برنامه بود. رفتیم دفتر اتاقش دیدیم بله پشت یک میز بیضی شکلی هم نشسته و هشت‌نه نفر از کومبلین هم آنجا دور میز نشستند، هیئت سازمان برنامه است. من گفتم آقای نخست‌وزیر دستور فرمودند به پرونده مربوط به فروش پنبه به ایتالیایی‌ها رسیدگی بشود. گفت: «آقا این معامله‌ای بوده است که دولت کرده و معامله را انجام داده، دیگر چی را رسیدگی کنند. این آقایان برای این کار صالح نبودند؟» گفتم موضوع عدم صلاحیت آقایان را که بنده عرض نکردم. قطعاً نخست‌وزیر می‌خواهد این پرونده را بررسی کند که جواب مجلس سنا را بدهد، مجلس سنا به نخست‌وزیر اخطار کرده، نخست‌وزیر هم که از موضوع اطلاع ندارد آنها گفتند حالا می‌خواهیم ببینیم که موضوع چیست جواب مجلس سنا را بدهیم و الا نسبت به آقایان ما سوءادبی نشده تا حال. گفت: «خیلی خوب آقا تلفن کنید به شهمیرزادی رئیس شرکت پنبه بیاید آن پرونده را هم بیاورد. چای بیاورند دیدم بله نقلی گذاشتند روی میز و در هر صورت مشغول هستند و هر کدامشان از یک چیز صحبت می‌کنند. در این ضمن هم آقای شهمیرزادی آمد یک پرونده بزرگ زیربغلش آورد و گذاشت. گفت: «آقای شهمیرزادی تیمسار آمدند برای موضوع رسیدگی به پنبه». با یک لبخندی «برای رسیدگی به پرونده پنبه هر توضیحی می‌خواهند به ایشان بدهید». گفت: «بله ما حاضریم تیمسار چه فرمایشی دارند؟» گفتم والله من هنوز که پرونده را نخواندم حاضرذهن نیستم که سؤالی بکنم. باید اجازه بدهید آقایان اجازه بفرمایند من پرونده را ببرم، مطالعه کنم آن‌وقت بعد اگر مطلبی بود، نقاط ضعفی داشت یادداشت کنم باز بیایم خدمتتان عنوان کنم. جنابعالی یا هر یک از آقایان توضیح بدهند. گفت: «بسیار خوب، بسیار خوب این پرونده». گفتم بسیار خوب پس اجازه بدهید، آقای احمدحسین عدل اجازه بدهید بنده پرونده را ببرم مطالعه کنم. گفت: «بله بفرمایید» ما پرونده را برداشتیم آوردیم. آوردیم و آن بازرسین وزارت دارایی را هم خواستیم. گفتیم آقایان این پرونده را مطالعه کنید. ما هم خودمان آن نقاط حساسش را علامت بگذارید و ما مطالعه کنیم. ما که نمی‌توانیم این پرونده به این ضخامت را بخوانیم، شماها بخوانید. گفتم مرحمت زیاد. تلفن آقا چی شد؟ گفتم هیچی قربان. رفتیم و پرونده را هم گرفتیم و آوردیم حالا داریم می‌خوانیم که ببینیم نقاط ضعفش چیست. خوب آقایان رفتند خواندند و فلان و فلان. گفتم بله آقا این قراردادی است منعقد شده رسمی سازمان برنامه با اختیاراتی که داشته با یک شرکت ایتالیایی قرارداد بسته و فروخته. خیلی خوب آقا فروخته که بالاخره جنسش کجاست؟ حالا می‌خواهند وش اش را بگیرند بعد بهش بدهند. در این ضمن‌ها دیدیم که مرحوم رزم‌آرا تلفن کرد: «آقا بیایید اینجا» بله رفتیم. «آقا تمام این پنبه‌کارهای گرگان و مازندران و گیلان ریختند تلگراف‌خانه. گویا از قرار معلوم سازمان برنامه دستور داده نبایستی وش از گیلان و مازندران خارج بشود تا موقعی که احتیاجات سازمان برنامه تأمین بشود. سازمان برنامه هم قیمتی را که تعیین کرده با قیمت بازار آزاد فرق دارد الان وش پانزده‌زار است اینها می‌خواهند بخرند هفت‌زار و ده شاهی». به من گفت بروید تلگراف‌خانه ببینید چیست. رفتیم دیدیم اینها این‌طور می‌گویند و رزم‌آرا نمی‌داند این‌ها این‌طور می‌گویند. می‌گویند آقا وش هفت‌زار و ده شاهی است. اینها می‌خواهند بخرند. پانزده‌زار است ما نمی‌دهیم. پانزده‌زار را به هفت‌زار شاهی، سرمان را هم ببرند نمی‌دهیم. به آقای رزم‌آرا گفتم آقا اینها حرف حسابی می‌زنند. می‌گویند آقا وش بازار این است، سازمان برنامه می‌خواهد نصف قیمت معمول بخرد. اگر سازمان برنامه احتیاج دارد …. گفت: «خوب آقا اگر نکنیم سازمان برنامه می‌ماند». گفتم خوب سازمان برنامه می‌ماند که بماند. مگر مقیّد هستید به اینکه مردم را مجبور کنیم به یک قیمت معینی خارج از نرخ روز بفروشند و اینها ازدحام کردند در تلگراف‌خانه، اگر تکلیفش را تعیین نکنیم ممکن است به مشکلاتی برخورد بکنیم. گفت: «نظر شما چیست؟» گفتم نظر بنده این است که آزاد باشد، نرخ آزاد باشد. سازمان برنامه هم بیاید قیمتش را ببرد بالا یا اینکه به هر طریقی می‌خواهد اقدام بکند. به اصطلاح مردم مسئول این کار نیستند. گفت: «خیلی خوب تلگراف کنید». تلگراف کردیم که جنس آزاد سازمان برنامه هم مثل یکی از بازرگانان باید وش را به قیمت روز خریداری کند. خوب مردم راهشان را کشیدند و از تلگراف‌خانه رفتند. رفتند و ما خودمان به پرونده رسیدگی کردیم. به پرونده که رسیدگی کردیم دیدیم بله این آقا. الان نرخ پنبه چیست؟ الان ۴ تومان است. دیدم مرحوم تقی‌زاده سفیر ایران بود در لندن. علی منصور هم سفیر ایران بود در رم. پشت این قرارداد ایتالیا مرحوم منصور بود. یک تلگراف می‌کنند به تهران که آقا اگر دولت ایران به موقع این پنبه‌ها را ندهد آبرویش رفته و فلان است و اعتمادشان سلب می‌شود و فلان می‌شود. تلگراف کردیم به آقای تقی‌زاده قیمت پنبه را خواستیم در بورس لندن چند است. قیمت داد شش تومان و هر روز هم در ترقی است. رفتیم پهلوی مرحوم رزم‌آرا حساب کردیم آقا اینها بیست و یک زار و پانزده شاهی فروختند. الان نرخ امروز در بازار اینجا ۴ تومان است. در بازار لندن ۶ تومان است و می‌گوید دائماً در ترقی است. می‌دنید تفاوتش چقدر است؟ حالا می‌خواهید هر گزارشی بدهید، بدهید. گفت: «خیلی خوب، من حالا این را هم بایستی که به عرض برسانم».

س- به عرض شاه همه این چیزها را می‌گفت؟

ج- بله. آخر عرض کردم شاهپور عبدالرضا آنجا در رأس سازمان برنامه بود. هیچی، البته افتادیم دنبال رسیدگی‌اش و من یک گزارش تهیه کردم که آقا این است، این است.

همان‌موقعی هم که نرخ و قرارداد را بسته سازمان برنامه، نرخ پنبه در بازار آزاد ۳۶ زار بوده، همان روزی که هم که قرارداد بسته روز قرارداد. در لندن که خیلی بالاتر بوده گزارشی تهیه کردیم در این موضوع و دادیم به نخست‌وزیر. نخست‌وزیر وقتی این را خواند نوشت قرارداد لغو شود. ملاحظه فرمودید؟ به ما هم نداد پرونده را. دفتر نخست‌وزیری رئیس دفتر چون عجله داشت، هر کاغذی را باید فوراً جواب بدهند. همان جا رئیس دفتر به سازمان برنامه «سازمان برنامه قرارداد پنبه باید لغو شود» امضا کرده فرستاده. بعد امضا کرده بود، تاریخ داده بود، شماره زدند فرستادند پرونده را هم فرستادند برای ما. ما وقتی پرونده آمد، دیدیم اه آقا نخست‌وزیر که نمی‌تواند قرارداد سازمان برنامه را لغو کند. اه، این چرا همچین کاری کرد؟ به رئیس دفتر تلفن کردم که آقا شما چرا؟ گفت: «آقا به من چه مربوط است؟ ما که اینجا مسئول این کار نیستیم. خود جناب آقای نخست‌وزیر حاشیه نوشتند و ما هم حاشیه را نوشتیم بردیم امضا فرمودند. به ما چه مربوط است». ما هم چه‌کار کنیم، ما هم پرونده را گذاشتیم آنجا.

حالا شب مجلس عروسی شاهپور عبدالرضا است، پری‌سیما را دعوت کرده بود. از ما هم دعوت کرده بود نخست‌وزیر. خوب شب همه رفتند به کاخ شاهپور عبدالرضا، ما هم رفتیم. دیدم جمعیت زیاد توی آن صحنه… خوب مشغول پذیرایی بودند. در این ضمن‌ها گفتند اعلی‌حضرت تشریف آوردند. هان، این کار را هم که ما می‌کنیم نه اینکه رزم‌آرا می‌خواست مسائل را به شاه بگوید راجع به مسائل، شاهپور عبدالرضا به شاه شکایت کرده بود شاه از نخست‌وزیر پرسیده بود، نخست‌وزیر هم موضوع را به شاه گفته بود و بعد هم که ما این گزارش را دادیم گفت من باید به عرض برسانم.

دیدیم شاه تشریف آوردند با نخست‌وزیر. وقتی آمدند با نخست‌وزیر رفتند کنار همین‌جور داشتند صحبت می‌کردند. یک دفعه دیدم رزم‌آرا سرپنجه ایستاده و هی این‌ور و آن‌ور را نگاه می‌کند. ما حدس زدیم ممکن است راجع به این موضوع پرونده پنبه باشد. برای اینکه درگیر نشویم یواش یواش خودمان را به دمِ در کشیدیم و آمدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و رفتیم منزل. فردا صبح زود دیدیم تلفن می‌کند مرحوم رزم‌آرا. فلانی بیایید اینجا. گفت: «آقا شما دیشب نیامده بودید؟ مگر دعوت نداشتید؟» گفتم چرا دعوت هم داشتم و بنده هم آمده بودم. گفت: «چطور من شما را ندیدم». گفتم چرا شما تشریف آوردید با اعلی‌حضرت رفتید آنجا صحبت کردید فلان. بنده دل‌درد داشتم، دلم درد می‌کرد زودتر از معمول آمدم. گفت: «بله اعلی‌حضرت فرمودند که الان شما پرونده پنبه را ببرید دفتر والاحضرت». گفتم آقا امروز روز پاتختی است به اصطلاح، بنده پرونده پنبه را ببرم آنجا چه موضوع دارد؟ گفت: «آقا خودشان فرمودند». گفتم بسیار خوب. گفت: «الان آجودان در هم (؟) ساعت منتظر است». ما پرونده را برداشتیم و رفتیم به کاخ والاحضرت شاهپور. من در زدم، سرشهربانی ایستاده «تیمسار همایونی؟» بله آمدیم. رفتیم و ما را هدایت کردند به دفتر کتابخانه. رفتیم نشستیم و بعد یک ظرف گزی آوردند و نقل آوردند و چای آوردند (؟) والاحضرت تشریف آوردند خیلی شنگول. پا شدیم ادای احترام کردیم. «تیمسار شنیدم شما مأمور رسیدگی به …» گفتم بنده قربان به‌طور اخص به این پرونده رسیدگی نمی‌کنم، در بازرسی نخست‌وزیری هستیم. پرونده را ارجاع کردند گرفتیم مطالعه کردیم. گفت: «خوب، نقصش چیست؟» گفتم نقاط ضعفی دارد قربان. گفت: «چی مثلاً». گفتیم مثلاً فروش دوهزار تن پنبه احتیاج به مزایده دارد، این فاقد مزایده است. گفت: «نمی‌شود همچین چیزی، نمی‌شود». گفتم خوب حالا امر بفرمایید. در این پرونده قربان آن آگهی مزایده نبوده، حالا ممکن است آگهی کرده باشند و پرونده جای دیگری باشد ولی در این پرونده‌ای که ما مطالعه کردیم، آگهی مزایده ندارد. قربان روز که معامله کردند اینها اصلاً از بورس لندن که معمولاً این قبیل معاملات بزرگ را نرخ‌بندی می‌کند، نپرسیدند. نرخ بازار آزاد در آن روز معامله این بوده، الان نرخ بازار آزاد این قیمت است، بورس لندن به طوری که سفیر ایران در انگلیس می‌گوید اینقدر است. این نقاط ضعف پرونده است. گفت: «خوب، مگر چشمشان بسته بوده سازمان برنامه آن هیئت نظاری که آنجا نشستند؟» گفتم قربان اینکه دیگر والاحضرت باید سؤال بفرمایید. بنده این قسمتی را که مربوط به بنده بود… . گفت: «آن آگهی مزایده‌اش را که به‌طور قطع دادند و مدیرعامل سازمان برنامه نخعی بود. من الان تلفن می‌کنم». تلفن را برداشت و گفت: «نخعی شما آگهی ندادید؟ نخیر، نخیر. بله، بله من هم می‌گویم. نه می‌گوید قربان دادیم». گفتم خوب امر بفرمایید پرونده‌اش را بیاورند ببینیم. این آگهی را سازمان برنامه برای خودش که نمی‌تواند صادر کند، اصلاً اینها بایستی منتشر بشود. پرونده را می‌بینیم اگر انتشار پیدا کرده یا در جراید یا در محل الصاقی که وسیله شهرداری باشد. گفت: «بله، بله، شما تحقیق کنید. نه تحقیق هم نمی‌خواهد ولی خوب می‌خواهید هم بپرسید. بپرسید ولی نخعی می‌گوید آگهی دادیم. آن قیمت‌ها هم که آقا ترقی کرده آن که دست بازار است، ما که آینده‌اش را نمی‌توانستیم پیش‌بینی کنیم» گفتم آینده‌اش را قربان پیش‌بینی نمی‌بایست می‌کرد ولی همان روز معامله هم رعایت قیمت‌ها را نکردند.

هیچی برگشتیم دفتر رزم‌آرا. گفت: «آقا چه شد؟» گفتم قربان جریان این بود. ما شرفیاب شدیم و این‌طور فرمودند و ما جواب دادیم. گفت: «خیلی خوب شما عصری بیایید به هیئت دولت». عصری رفتم هیئت دولت و دیدم آقای منصورالملک یک تلگراف بالا بلندی مخابره کرده به نخست‌وزیر راجع به اینکه معامله را از قرار معلوم نخست‌وزیر لغو کرده و اعتبار دولت ایران را خدشه‌دار کرده، چی شده، چی شده، چی شده و در آینده هیچ کمپانی و شرکتی حاضر نیست با دولت ایران معامله کند. بسیار خوب. به دفتر مخصوص هم گزارش شد. گفت: «اینها چه می‌گویند؟» دیدیم دفتر آقای رزم‌آرا شریف امامی و دفتری با بوذری، دادگستری و شریف امامی هم که وزیر راه بود و دفتری هم وزیر اقتصاد بود، مطرح شد. گفت آقا این گزارش پنبه است. می‌خواهیم به مجلس سنا گزارش بدهیم شما مطالعه کنید ببینید چه بایست کرد.