روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: ۵ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۶
گفت: «این صحبتی که من میکنم از این اتاق نباید خارج بشود». گفتم قطعاً. گفت: «زنجان را اینها به ما میدهند به این شرط که ما تکاب را به آنها بدهیم. نماینده قاضی محمد میآید پهلوی شما برای تحویل گرفتن تکاب. شما بگویید که آقا ما در آنجا مهمات داریم تشکیلات داریم، بایستی به ما یک مهلت ۱۵ روزه بدهید تا ما بتوانیم اینها را عقب بیاوریم. ما در ظرف ۱۵ روز زنجان را اشغال میکنیم و بعد تکاب هم در دست شما باشد».
هیچی، آمدیم. آمدیم به سقز و روز بعدش دیدم که برادر قاضی محمد نامهای فرستاده که من میخواهم فرمانده لشکر را به دستور جناب اشرف ملاقات کنم. گفتم بله ما حاضریم. تشریف بیاورید سقز. آمد. افسری فرستادیم رفت در سه کیلومتری و آوردش. گفت: «بله اینطور شده، اینطور شده. اینطور شده است و شما باید تکاب را به ما تحویل بدهید». گفتم بله دستور رسیده، ولی شما میدانیدما آنجا الان تمرکزهایی داریم، آنجا ما الان یک هنگ سوار داریم، ما خواربار یک سال آنها را آنجا متمرکز کردیم، مهمات آنجا دارند، تشکیلات آنجا هست، آنجا یک دسته توپخانه هست. خوب اینها را ما چهکار کنیم و چطوری الان ما برداریم بیاوریم؟ ما باید اینها را تدریجاً عقب بکشیم آن وقت شما بیایید.
گفتم حداقل اقل اقلش ۱۵ روز است. گفت: «بسیار خوب پس من به همین ترتیب». گفتم بله. بفرمایید این دستور هم رسیده ولی ما این وضع به این صورت است.
خیلی خوب رفت. رفت و فعلاً این موضوع خاتمه پیدا کرد. قوا رفت زنجان. قوا از قزوین روسها نمیگذاشتند جلوتر برود. با این ترتیب قوا از قزوین رفت به زنجان. از قزوین به زنجان که این رفت دیدیم تلگراف کردند از ستاد ارتش که اعلیحضرت میفرمایند شما بیایید به زنجان با هواپیما. پا شدیم رفتیم. دیدیم اعلیحضرت هست و رزمآرا و نقشهی ستاد هم رو میز انداختند. گفتند خوب همایونی شما وضعیت واحدهایتان را در اینجا نشان بدهید. ما از روی نقشه گفتیم اینطور، اینطور، اینطور. عملیات را نشان دادیم. مقابل ما هم این هست. خوب شما اگر امر بشود حرکت کنید به سمت آذربایجان شمالی بوکان و میاندوآب و مهاباد چهکار میکنید؟ گفتیم هیچی ما دستور ستون حرکت را انجام میدهیم. به این شکل و به این شکل و به این شکل ستون را انجام میدهیم. گفتند: «چه چیزهایی مزاحمت است». گفتند مزاحمت ما که زیاد است. اینجا جلومان بارزانیها هستند، خود بارزانی هشتصد نفر تفنگچی دارد، آن محمد رشید در آنجا ۱۴۵ نفر تفنگچی دارد. در این تکاب هم آن طرف مائین بلاغ اینها قریب ۱۴۰۰ نفر، ۱۵۰۰ نفر نظامی سنگربندی کردند در آن شاهین ده آنجا هستند. با این تعبیر نیروی هوایی هم داریم و حرکت میکنیم. گفت: «خیلی خوب».
این را عرض نکردم. سفر قبل از آن هم من رفتم به تهران برای گزارش منطقه رفتم پهلوی قوامالسلطنه و راجع به موضوع ژاندارمری گزارش دادم. گفتم آقا این هنگ ژاندارمری شما در کردستان از نقطهنظر تعداد ابوابجمعی یک ثلث سازمان را دارد، دو ثلث سازمانی را فاقد است. ما بایستی از این افراد محلی استفاده کنیم، به آنها پول بدهیم که مطمئنیم اسلحه بدهیم که اینها وظایف ژاندارم را انجام بدهند. قوامالسلطنه گفت: «اظهارات شما را من میپذیرم اما آن شوارتسکوف آمریکایی، مستشار آمریکایی باید با این کار موافقت کند». رئیس دفترش را خواست، آن قوام بود، که رئیس ژاندارمری و شوارتسکوف و رئیس ستادش فردا ساعت ۸ بیایند دفتر من. به من هم گفت: «فردا ساعت هشت بیایید». باز هم فردا رفتم دفتر قوامالسلطنه گفت: «خوب همایونی شما مطلبی داشتید چه بود؟» ما شرح دادیم. به رئیس ژاندارمری گفت: «شما چه میگویید؟ نظر شما چیست؟» رئیس ژاندارمری گفت: «قربان». ترجمه کرد از آن گل پیرا رئیس ستاد برای شوارتسکوف، شوارتسکوف گفت: «نه، نه ما نمیتوانیم یک اداره اونیفورم است و ما نمیتوانیم بگوییم که ما فقط با آن افراد غیر اونیفورم نظامی وارد بشویم». گفتم آقا این یک موضع فورس ماژور است، موقتی است شما هم که هنوز نتوانستید هنگتان را تکمیل بکنید، هر موقع توانستید نظامی تربیت بکنید بفرستید ما به همان نسبت هم از این افراد محلی اخراج میکنیم. گفت: «من موافقت نمیکنم». هرچه گفتیم گفت: «موافقت نمیکنم». قوامالسلطنه هم گفت: «شما این موضوع را نوشتید؟» عرض کردم قربان بله شرحی حضور مبارک هست. دید و نوشت. «به فرمانده ژاندارمری دستور میدهم فوراً کسری ژاندارم سنندج را طبق نظر ایشان استخدام کنید».
س- قوامالسلطنه دستور کتبی داد زیر گزارش شما؟
ج- بله. صبر کنید. به فرمانده ژاندارمری گفت: «آقا فوراً اعتبارات بودجه را بفرستید به سنندج و زیر نظر ایشان افرادی که ایشان صالح میدانند پرداخت کنید، تفنگشان را هم به آنها بدهید». پا شد رفت از اتاق بیرون. هیچی. این شوارتسکوف انک شد و خوب راست میگفت دیگر، این تمیز نمیداد موقعیت را. پا شد و رفت و ما آمدیم. خیلی این کار در پیشرفت کارهای ما، چون قریب هزارو سیصد چهارصد نفر مسلح حقوقبگیر برای ما کار میکردند و در کارها پیشرفت. خلاصه اعلیحضرت از زنجان مراجعت کردند به تهران و ما هم مراجعت کردیم به سقز و حکم رسید بعد از ۴۸ ساعت. خوب یادم هست روز عاشورا هم بود. «شما دستور حکم شماره فلانی را که داده شده اجرا کنید». یعنی همان طرحی را که ما خودمان دادیم آن طرح را اجرا کنید.
بنده رفتم به تکاب و با یک ستون رفتیم به سمت شاهیندژ و سرتیپی هم داشتیم، او را هم فرستادیم با یک ستون به سمت بوکان و به سمت سراب و ستون سردشت هم گفتم حرکت کن به طرف مهاباد. خوب در مائین بلاغ وقتی متمرکز شدیم، مستحضر شدیم به اینکه اینها سنگرهایی کشیدند و سیمکشی تلفن کردند و تشکیلاتی مرتب دادند. یکی از خوانین محلی آمدند گفتند که میخواهند شما را ملاقات کند.
س- کی میخواست؟ یکی از خوانین؟
ج- بله دیگر. آمد و سلام داد. گفتم بفرمایید بنشینید. گفت: «والله من خودم را معرفی کنم». گفتم بله. گفت: «من یکی از شرورترین افراد منطقهام». گفتم خوب چشم ما روشن. گفت: «خیلی هم قاچاق هم هستم، هم قاچاق کردم». بسیار خوب. «اما حالا میخواهم خدمت کنم». گفتم چطور؟ گفت: «اگر شما یک اسواران هم به من بدهید من از راهی که خودم بلدم اینها را میبرم به پشت نیروی پیشهوری. در شاهیندژ اینها اینجا سنگر کندند در مقابل شما من اینها را میبرم این پشت اینها بدون اینکه اینها مطلع بشوند.» گفتم بسیار خوب. حالا من مطالعه میکنم تصمیم میگیرم. بنده افسرها را خواستم. اول فکر کردیم که خوب این با چه اطمینانی ما بیاییم اسواران سوار را به این بدهیم؟ آمدیم یک تزویری باشد. بعد درست سنجیدیم و وضعیت را دیدیم و محلشان و اینها این صحبتها را کردیم. دیدیم نه یک آدم به اصطلاح لوطی منشی است. یک اسواران بهش دادیم. حرکت کرد و رفت.
ما منتظر بودیم. آنجا هم قلعه کوهی بود که آنها بایستی آنجا آتش کنند ما بفهمیم. خوب ما قوایمان را بردیم در آن موضع نزدیک مائین بلاغ آنجا متمرکز کردیم. تا اطلاع پیدا کردیم آنجا اشغال شد. با اولین آتش توپخانه چند تیر توپ شلیک کردیم و واحدها شروع کردند به پیشروی کردن. آقا آنها تیراندازی کردند و یک چهار پنج نفر مجروح شد. ولی خوب اینها از آن عقب یک مرتبه اسواران از پشت با مسلسل حمله کردیم. من دیدم عقب گرفته شده، یک مرتبه آقا تمام اسلحهای که در این خط استحکامات خودشان ذخیره کرده بودند برای مبادا تمام را جا گذاشتند و عقبنشینی کردند. ما که رسیدیم، سرباز وظیفهها هم از جای خود تکان نخورید همه با لباس سربازی بودند، لشکر آنجا را افسران و درجهدارانش را محلیها را، یک عدهشان را قبول کرده بودند. پذیرفته بودند که اینها حاضر شده بودند کار بکنند، یک عدهشان هم خارج کرده بودند. هیچی ما ۱۶۰۰ نفر از اینها را آنجا با یک تعداد تیراندازی مختصری که عرض کردم سه چهار نفر مجروح شدند، اشغال کردند.
س- از این.
ج- بله؟
س- ۱۶۰۰ تا؟
ج- ۱۶۰۰ تا تسلیم شدند.
س- تسلیم شدند؟
ج- تسلیم شدند وقتی هم عقب گرفته شده و قوا هم در حال پیشروی است تسلیم شدند. ما آمدیم به آن خط موضع و شب را در آنجا ماندیم. فردا حرکت آمدیم به شاهیندژ. در شاهیندژ البته سر راه که میرفتیم این دهات همهی افراد مسلح بودند اما یاشاسین یاشاسین میکردند به قول خودشان.
س- یعنی چه؟
ج- یاشاسین.
س- یعنی؟
ج- یاشاسین به قول ترکهای خودشان. یعنی به اصطلاح تعریف میکردند. هیچی ما رسیدیم شاهیندژ. شاهیندژ آنجا یک گردان پیاده را به وسیله اتومبیل حرکت دادیم به سمت میاندوآب. دیدیم که، من خودم با آن گردان رفتم، هنگ سوار و هنگ پیاده از عقب میآمدند، ما مقدمتاً رفتیم. وقتی به نزدیکی میاندوآب رسیدیم دیدیم آقا قریب هشتصد نهصد نفر آدم روی این تپهها جمع شدند. ما اول به خیال اینکه اینها مسلحاند و استقامت میخواهند بکنند یک اتومبیل کامیون با نظامی فرستادیم جلو. بعد دیدیم نه اینها همه پرچم سفید بلند کردند. نزدیک شدیم دیدیم بله مردم محل هستند، اسلحه هم دارند. ولی تسلیم شدند. هیچی مقاومتی هم نکردند. ولی خوب رسیدیم اول میاندوآب کارخانه قند میاندوآب است، تا آنجا رسیدیم مهندس کوششی برادر سپهبد کوششی آنجا رئیس کارخانه بود. رسیدیم و مهندس کوششی. گفت: «آقای کوششی چه خبر؟» گفت هیچی قربان، ما این کارخانهمان در معرض خطر است. چرا؟ گفت: «قربان قریب شصت نفر آسوری آمدند روی این کارخانه موضع گرفتند. گفتم برای چه؟ گفت: «اگر هرکس بیاید ما میزنیم. این آسوریها هم از آن شرورها هستند و فلان و فلان». گفتم خوب تو میگویی حالا ما باید چهکار کنیم؟ گفت: «به هرحال، من به آنها اطمینان …» گفتم خوب اطمینان. تو برو بگو بیایند تسلیم بشوند اسلحهشان را بدهند و ما باهاشان کاری نداریم. رفت و آمد و گفت: «نه قربان اینها میگویند ما نمیرویم. اینها قربان قریب یک دوهزار تا هم از این بمبهای دستی دارند». بمبهای دستی چیه؟ گفت: «اینها به آنها از این شیشههای روغنی دادند برای اینکه به هر موضع بخواهند، یعنی به اصطلاح حتی رو تانک، بزنند. این شیشه را میشکند این روغن پخش میشود بمب رو آن جا بزن». گفتم خیلی حالا این به جای خودش اسلحه دارند. گفت: «بله قربان، مهمات هم بردند اینجا دارند، اسلحه هم دارند همهشان». گفتم خیلی خوب دارند. حالا چی؟ تسلیم میشوند یا نمیشوند؟ گفت بله قربان نمیشوند میگویند که حالا ما را مهلتی بدهید و فلان. دو تا توپ هم تو کامیونها بود آوردیم پایین و گفتیم روانه بکنیم به این توی چیز سقف کارخانه قند. نشانه بروید به آنجا. تا توپ را آوردند و لولههاش را روانه کردند مهندس آمد و گفت قربان: «اجازه بدهید بنده بروم دوباره با اینها صحبت بکنم». خیلی خوب برو صحبت کن. رفت و آمد دست خالی (؟) چیست مهندس؟ گفت: «قربان مهلت میخواهند». گفتم آقا جان شب که شد آن وقت دیگر ما که چشممان نمیبیند اینها شاید زدند بیرون یا هر کاری کرده باشند این کار باید قبل از غروب انجام بشود. به توپخانه گفتم شلیک کنند. آقا توپخانه شروع کرد به زدن تق توق زدند.
س- کدام کارخانه؟
ج- کارخانه قند.
س- نگران نبودید کارخانه از بین برود؟
ج- نخیر سردر کارخانه. گفتم سردر کارخانه را نشانه بگیر. بوم بام دو تا بمب انداختند آقا یادبود دوباره مهندسه رفت. رفت و گفت: «قربان میخواهند یک عدهشان بیایند حاضرند، یک عدهشان حاضر نیستند». گفتم خوب آقاجان آنهایی که حاضرند بیایند و آنهایی که حاضر نیستند نیایند گور پدرشان میخواهم … رفت و یک هفت هشت ده نفری دیدیم آمدند.
بهتدریج آمدند همه. همه آمدند و اسلحهشان را تحویل دادند. گفتیم خوب سرانشان کیها هستند؟ چهار نفرشان از سرانشان بودند. گفتیم خوب این چهار نفر سران حالا باشند ما میخواهیم از آنها یک تحقیقاتی بکنیم ولی به بقیه کاری نداریم. در این ضمنها گفتیم برویم تلگرافخانه ببینیم به کجا ارتباط دارد. قوای آذربایجان رسیدند؟ نرسیدند؟ رفتیم به تلگرافخانه، تلفنخانه. گفتیم با کجا شما ارتباط دارید؟ گفت قربان با همه جا. گفتم با تبریز چطور؟ گفت بله با مهاباد هم ارتباط دارند. گفتم خوب قاضی محمد را بگیر. گفت تا حالا قاضی محمد دو مرتبه پرسیده. گفتم خوب قاضی محمود را بگیر با او صحبت کنیم. قاضی محمد را گرفت. آقای قاضی محمد؟ گفت: «بله. بله. شما کی هستید؟» گفتم من سرتیپ همایونی فرمانده لشکر. گفت: «آقا سلام علکیم». گفتم سلام علیکم آقا. گفت: «آقا کجا هستید شما؟» گفتم آیا میاندوآب. «شما الان میاندوآب هستید؟» گفتیم بله آقا، میاندوآب اشغال شده. فرمایشی دارید؟ گفت: «حالا تکلیف چیست؟ ما برای قرارداد صلح کجا بایستی بیاییم؟» گفتیم همین جا میاندوآب.
س- به آنها که کسی هنوز حمله نکرده بود؟
ج- نه حالا این مهاباد عقب است، قرارداد صلح را میخواهد امضا کند «کجا بیاییم؟» گفتم همین میاندوآب. گفت: «پس من ۱۵ نفر نماینده تعیین میکنم بیایند برای انعقاد قرارداد صلح». گفتم آقا بفرمایید بیایند. پس یک نفر بیاید اینها را به اصطلاح که سر راه که مزاحمتی نباشد». گفتم خیلی خوب من یک افسر میفرستم. ما یک افسر فرستادیم. بعد طولی نکشید که دیدیم آقا سه تا اتومبیل سواری شیک اینها را آوردند. چندتایشان لباس فلان تنشان و ما هم اسلحه کمری. وزیر جنگش آمده بود آن سیدقاضی. این و آن و آن. خودش هم نشستند و تعارف کردیم چای آوردند و خوردند. خوب آقا چه فرمایشی دارید؟
گفت: «آقای قاضی محمد گفتند که هر نوع مسوده قرارداد صلح را بین ما و کردستان برقرار کنید». گفتم چه قرارداد صلحی؟ مگر شما رعیت ایران نیستید؟ گفت: «چرا». گفتم قوای ایران آمده توی منطقه خودش، با کی قرارداد صلح ببندد؟ خودشان را جمع کردند تا حالا نشسته بودند. گفتم دولت با کی قرارداد صلح ببندد؟ دولت با رعیت خودش قرارداد صلح میبندد؟ بگو آقاجان عزیز من از گذشتهتان صرفنظر میشود به شرط اینکه دست از پا خطا نکنید و تسلیم بشوید و الا تعقیب میشوید. نشستند و چای خوردند. گفت: «اجازه میفرمایید؟» گفتم بله بفرمایید. گفت: «ما آزادیم؟» گفتم بله آزادی. هیچی سوار اتومبیل شدند با همان اسلحه و ترتیبات رفتند پهلوی قاضی محمد. خوب ما هم دیدیم آقا از تمام گوشه و کنار شهر صدای تیراندازی بلند است. چیست؟ چه خبر است؟ گفتند اینها مردم تفنگ دارند خوشحالی میکنند. خیلی خوب. برگشتیم. برگشتیم تتمه کار کارخانه قند تمام بشود. در این ضمنها دیدیم سر اسواران هنگ سوار باز شده است و دارند واحدها میآیند. خوب یک قدری قوت قلب پیدا کردیم. ما با یک عدهی کم توی این شهری که همه مسلحاند و این وضع کردستان چه صورتی پیدا میکند. خوب قوا که آمدند محل نبرد تعیین کردیم و گفتیم یک اسواران بروند بر سر راه مهاباد، یک اسواران سرمحل …
س- فرمانده آن یکی قوا کی بود؟
ج- چی؟
س- آن قوای دیگر که میآمد؟
ج- نه این دیگر با خود ما بود. این همین مال کردستان است این حالا. از آذربایجان هنوز قوا به آذربایجان نرسیده. ما تقریباً ۲۴ ساعت زودتر ازآذربایجان رسیدیم به منطقه کردستان.
س- فرمانده آذربایجان کی بود؟
ج- فرمانده آذربایجان که آقای چیز بود دیگر. سرلشکر ضرابی بود و با هاشمی. سرتیپ هاشمی، میرهاشم خان هاشمی که آذربایجانی بود. خودش هم برای این کار خیلی خدمت کرد. البته فرمانده ستون همان هاشمی بود.
عرض کنم حضور مبارک که، خوب یک اسواران فرستادیم به سمت مراغه و یک اسواران هم به سمت مهاباد و یک اسواران هم به سمت بوکان و بقیه افسران و عدهها را هم گفتیم در احتیاط باشند. دوباره برگشتیم تلگرافخانه. دیدیم تلگرافخانه هم دیدیم قاضی محمد دوباره میخواهیم. چه فرمایش دارید آقای قاضی محمد؟ گفت: «من نمیدانم ما چه بایستی بکنیم؟» گفتیم شما بایستی که بیایید صحبت کنید اگر مطلبی دارید مطلبتان را حضوراً صحبت کنید. گفت: «تأمین داریم؟». گفتم بله. گفت: «پس من با آقای حاجی بابا شیخ نخستوزیر فردا میآییم». گفتم تشریف بیاورید. تشریف بیاورید صحبت کنیم. گفتم خداحافظ و گوشی را گذاشتم زمین و آمدیم و رفتیم به کارخانه. آمدیم کارخانه و دستور کارها را دادیم و استقرار قسمتها و کجا و کجا. نصف شب بود. آقا دیدیم صدای تیراندازی از سمت بوکان میآید. تق و توق و فلان. هو سوار جیپ شدیم رفتیم. دیدیم آقا بله یک گردا ن پیاده که پیشهوری فرستاده به کمک قاضی محمد در بین راه مطلع شدند که ستون از سمت سراب دارد میآید به بوکان. اینها از نصف راه برگشتند. حالا تصادف کردند. هی تیراندازی کردند دو نفر نظامی تیر خورده و یکی از آنها تیر خورده تسلیم شدند. وقتی آمدند دیدیم آقا یک گردان نظامی حسابی گروهان مسلسل با قاطر و بار کرده و مسلسلها سنگین، همان عین همان واحد تشکیلات نظامی. فرمانده گردان را خواستیم. خوب آقا چیست؟ گفت: «بله قربان ما را پیشهوری فرستاده است که کمک کنیم به قاضی محمد. ما که نمیکردیم ولی رفتیم فلان و برگشتیم فلان». خیلی خوب. گفتم بسیار خوب. شما کاری که میکنید افسران فعلاً عجالتاً تا ما از آنها تحقیقات بکنیم در یک اتاق جمع بشوند. درجهدارها در یک اتاق، سربازها آزادند. به رئیس کارخانه قند گفتم آقا به اینها یکی یک چارک قند به همهشان بدهید. معجزی گفت: «بله قربان قند زیاد دارم، یعنی قند چای گرفتند بخورند، زمستان هم است سرد است». یک، یک ساعت دو ساعتی ندیدیم آقا باز صدای جدید. چیست؟ گردان دوم همین ستونی که رفته بودند از عقب این گردان آمده، آنها هم آمدند تسلیم شدند. مجموعاً ۱۳۰۰ نفر آقا تسلیم شدند با یک مختصر تفنگ و تیراندازی، خیلی مختصر. خیلی خوب. با آن افسرها همان معاملهای را کردیم که با گردان اول کردیم. صبح شد. صبح شد رفتم ساعت ۵ صبح پاشدم دیدم سربازهای وظیفه دارند گریه میکنند.
س- مال کی؟ آنهایی که از آذربایجان آمدند؟
ج- بله .همانهایی که اسیر شدند. چرا گریه میکنی؟ گفتند که «قربان ما که سرباز وظیفه هستیم، ما که میدانید ما را روی اجبار آوردند. فرستادند فلان. حالا ما آیندهمان چیست؟ وضعمان چیست؟» گفتم هیچی، آیندهی شما هیچی. شما به سلامت میتوانید به خانههایتان بروید. بچینید، بنشینید سردوشیهایتان را از روی شانهتان بشکافید تا من … .
هو اینها خوشحال شدند شروع کردند با مقراض یکی یکی سردوشیهایشان را کندند. ما هم گشتیم توی واحدها برگشتیم و دیدیم هان. گفتیم خوب حالا آنهایی که سردوشیهاشان را برداشتند، پتو هم داشتند که (؟) کرده بودند همراه خودشان، گفتیم این پتو هم مال خودتان. لباس هم مال خودتان. اما از جاده نباید بروید. از خارج از جاده بروید به سمت آبادیهایتان. آقاجان، آقا اینها اگر بگویم چقدر شادمانی کردند حد ندارد. دیدم آقا ما اینها چرا نگه داریم اینجا، نه جا دارند، نه منزل دارند، اینها همه مریض میشوند چهکار بکنیم؟ آقا دسته دسته …
س- نمیشد از آنها استفاده کرد برای قوا؟
ج- نخیر. فعلاً هیچ. فعلاً با این روحیه کاری با آنها نمیشود کرد. یا الله دسته دسته اسلحههاشان را گرفتیم و مرخص که بروند. تمام سربازان وظیفه را مرخص کردیم. ولی درجهداران و افسران را نگه داشتیم. که خوب وضعیت چیست؟ چه میگویید؟
در این ضمن هم قاضی محمد تلفن کرد که آقا من اگر تأمین دارم بیایم به میاندوآب. خودش با نخستوزیرش حاج بابا شیخ آمدند به میاندوآب. نشستند و شروع کردند به صحبت کردن که خوب آقا اوضاع و احوال مملکت به این صورت درآمده، اینطور شده، اینطور شده، اینطور شده. گفتم بله. گفتند حالا نظر شما چیست؟ گفتم نظر من این است که نمیخواهیم برادرکشی بشود. ما میخواهیم امنیت را در مملکت برقرار کنیم. حالا مسالمت در درجه اول، صددرصد با مسالمت، اگر نشد آنوقت. قاضی محمد گفت: «آقا من خیلی بیم دارم، خوف دارم». گفتم از چی؟ گفت: «بارزانیها آقا تمام اطراف کوههای سربازخانه را اشغال کردند و اینها بیش از سههزار تفنگچی هستند و تفنگچیهای رشید، نیروی عراقی را آنطور…» گفتیم خیلی خوب آقا. آنها را ما همه میدانیم، این حساب کرده است، حساب شده است که ما پا شدیم آمدیم و الا که میدانستیم قوای آنها چقدر است، قوای بارزانی چقدر است همه اینها را میدانستیم. گفت: «حالا به نظر من ما برویم به بوکان که بتوانیم جلوی تجاوزات اینها را بگیریم. گفتم برویم مانعی ندارد. گفتم ناهارتان را میل کنید، بعد برویم. آقا ناهارشان را خوردند و بنده تو اتومبیل قاضی محمد نشستم و با یک درجهدار رفتیم به سمت بوکان. یک پنج، شش کیلومتری رفتیم دیدیم آقا قریب دویست نفر مسلح ریختند اطراف اتومبیل، قاضی محمد را دیده بودند تو اتومبیل. من هم آن عقب ماشین نشسته بودم. «زنده باد حضرت پیشوا، زنده باد های هو» ریختند دور ماشین. وقتی ما را دیدند آنجا نشستیم. کلاه خدمت هم ما سرمان بود. پالتو بارانی داشتیم. سردوشی هم که نشان نمیداد کلاه خدمت داشتیم. آن گوشه نشسته بودیم. (؟) بعد قاضی محمد میگفت: «تیمسار فلان» و تا میگفت تیمسار اینها خودشان را قدری جمع میکردند که آقا تکلیف ما چیست؟ گفت شما باشید تکلیفتان معلوم میشود. هی همینطور با دو سه دسته برخورد کردیم تا رسیدیم به بوکان. وقتی رسیدیم به بوکان دیدیم هوا تاریک شده. یک مرتبه دیدیم «کلنگ (؟)» (؟) دیدیم نظامیهای ما رسیدند. من از اتومبیل آمدم پایین و آشنا. دیدم بله سرباز و نظامی آمده است، جادهها را در واقع زیر کنترل گرفتند. فرمانده کجاست؟ گفتند: «فرمانده وسط شهر است». رفتیم. رفتیم بوکان دیدیم استخری آنجا هست و فرمانده تیپ سرتیپ بیگلری آنجا هست، افسران هم آنجا هستند و عدهای هم از آن طایفه با یک آقا محمود آقا که خدمتگزار بودند. به هرحال، یک عدهشان خدمتگزار بودند آنها هم آنجا ایستادند. خوب قاضی محمد آمد پهلوشان. قاضی محمد را دیدند، دست قاضی محمد را بوسیدند و فلان کردند و اله کردند. یک پنج دری داشتند. قاضی محمد گفت: «خوب برویم آن بالا یک چای میل کنید». رفتیم بالا نشستیم و چای آوردند و خوردیم. قاضی محمد گفت: «خوب شب که اینجا قربان نمیشود ماند. موافقت کنید برویم به حمامیان». گفتم حمامیان کجاست؟ گفت: «حمامیان تا اینجا در حدود ۱۴ کیلومتر است. منزل حاج محمودآقا، آنجا جای راحت است و استراحت میکنید و فلان و اینها». گفتم خیلی خوب ما که استراحت هر کجا باشد، استراحت که مانعی ندارد. مشکل هم باشد استراحت میکنیم، ولی به اتفاق میرویم. آنجا هم سواری نمیرود با جیپ برویم. رفتیم. رفتیم درب منزل حاج محمود آقا که رسیدیم یک مرتبه دیدیم از توی آبادی یک پنجاه نفری ریختند بیرون و خود حاج محمود آقا. حضرت پیشوا و زنده باد حضرت پیشوا که ما را دیدند. خوب یک قدری عقب زدند و رفتیم بالا. رفتیم بالا دیدیم یک پنجره بزرگی است و یک عدهای قریب پنجاه نفر از سران عشایر هم آنجا نشستند. با قاضی محمد وارد شدیم و بابا شیخ. ما هم بعد وارد شدیم به آقایان تعارف کردیم فلانی و فلانی و نشستیم و دیدیم که یک رادیو هم آنجا روی طاقچه اتاق هست.
نشستیم و چایی آوردند. گفتیم خوب آقا این رادیو برای مبل است یا واقعاً استفاده هم دارد. گفت: «نه قربان باتری دارد و کار میکند». گفتم مثلاً حالا باز کنید. تا آقا این پیچ رادیو را باز کرد گفت «امروز قاضی محمد با حاج باباشیخ خود را به سرتیپ همایونی معرفی کردند». من گفتم آقا پیچ رادیو را ببند باباجان، این از آن حرفهای معمولی خودش را میخواهد بگوید.
س- این رادیوی کجا بود؟
ج- رادیو تهران. رادیو تهران بود. گفت: «قاضی محمد و حاج باباشیخ خود را به سرتیپ همایونی معرفی کرد». قاضی محمد و حاج باباشیخ خیلی ناراحت شدند. من گفتم آقا ول کن ببندید، این از همان اخبار همیشگیشان است. شام خوردیم و رفتیم و توی اتاقمان به این بیگلری فرمانده ستون گفتم که وقتی من رفتم شما دو ساعت بعد بیایید پهلوی من. آمد و گفتم شما فردا حرکت کنید به سمت مهاباد. گفت: «بسیار خوب». گفتم در تمام عده یک هنگ سوار جلو میفرستی، بارزانیها در کنارش. گفت: «قربان ما که از سقز حرکت کردیم آمدیم بارزانیها تقریباً با شعاع یک کیلومتر عقبنشینی کردند. ولی تمام این کوههای اطراف دست اینها است و مقدار زیادی هم آتش کردند. یک کامیون مهمات هم آتش گرفت و کامیون یک جا سوخت، از آنها البته». گفتم خیلی خوب اینها در ارتباطند. تا حالا که تصادفی؟ گفت: «نه، تا حالا تماسی حاصل نیست».
س- من نفهمیدم بارزانیها طرفدار کی بودند؟
ج- هان، طرفدار قاضی محمد. ولی خود این ملامصطفی زیر بار این حرفها نمیرفت. خودش را زعیم کُرد میدانست. ملاحظه فرمودید؟ خودش که از، قاعدتاً، روسها اینها را تابع اینها کرده بودند اما در محل خودشان ملامصطفی بارزانی که از اشخاص آن ملااحمد چی چی که بهش میگفتند «خدای بارزان» حالا عرض میکنم.
خیلی خوب، خوابیدیم. صبح ساعت ۴ بنده پا شدم. به او هم دستور دادم رفت و ما هم درازی کشیدیم و ساعت ۴ پا شدیم و صورتمان را اصلاح کردیم. چکمه را پوشیدیم تو اتاق قدم زدم. دیدم آقا دو نفر در فاصله تقریباً بیست قدمی اتاق عقب ایستادند. باز دو مرتبه نگاه کردم دیدم قاضی محمد هست و آن حاج باباشیخ. رفتم جلو گفتم: «آقا شما که انگار استراحت نکردید». آمدند جلو، گفت: «آقا ما از دیشب تابهحال مژه نزدیم». گفتم چرا؟ گفت: «روی آن خبری که رادیو داد». گفتم چه خبری؟ گفت: «اینها گفتند قاضی محمد و حاج باباشیخ خودشان را معرفی کردند». گفتم خیلی خوب معرفی کردند. گفت: «ما حبس هستیم». گفتم کی گفت حبس هستید؟ گفتم شما الان تشریف ببرید. کی گفت حبس هستید. گفتند: «معرفی کردند یعنی حبس هستید؟» این حرفها چیست آقا؟
رفتیم و چای آوردند و شیر آوردند و ما خوردیم. گفتند تا هوا … گفتند خیلی خوب چهکار کنیم؟ قاضی محمد گفت: «ما نظرمان این بود که از این راه گردنه برویم به مهاباد، ولی حالا شب خبر دادند که گردنه را برف زده با اتومبیل نمیتوانید بروید. مگر از راه میاندوآب. یعنی برگردیم میاندوآب از میاندوآب برویم مهاباد». گفتم خوب هر طوری میل دارید. از این طرف میشود رفت. از راه این گردنه بگزاده برویم؟ اگر گردنه بگزاده برف هست برگردیم به میاندوآب. گفت: «بله». سوار جیپ شدیم. سوار جیپ شدیم که آمدیم برویم به سمت بوکان. اینها برخوردند به هنگ سوار که آرایش گرفته و دارند میروند. «ای آقا کجا دارد میرود اینها؟» گفتم، هیچی اینها دارند میروند دنبال مأموریتشان.» گفتم مأموریتشان مهاباد است آقا. گفت: «آقا اینها تمام این کوههای اطراف مهاباد را گرفتند بارزانیها، آقا جنگ میشود، آقا برادرکشی میشود». گفتم: «آقاجان، عزیز من یا باید بیایند تسلیم بشوند، اسلحههایشان را بدهند یا بایستی هر طوری میشود اقدام میشود برای طرد اینها، فایده ندارد دیگر غیر از این. ما نمیخواهیم برادرکشی بشود ولی خوب اگر چنانچه آنها مقدم شدند در تیراندازی ما اقدام میکنیم». همینطور هم دستور شد. هیچی گوش ندادیم آمدیم بوکان و دستورات تکمیلی را دادیم. سوار اتومبیل شدیم با قاضی محمد و باباشیخ آمدیم به میاندوآب، ظهر بود و نهار خوردند. قاضی محمد گفت: «آقا تکلیف ما چیست؟» گفتم هیچی شما چه میخواهید بکنید؟ گفت: «اجازه بفرمایید برگردیم (؟)» گفت: «بله من بروم آنجا ببینم این افسران چطور هستند». گفتم بله تشریف ببرید هر طور میل دارید. هرطور راحتتر هستید، من موافقم. قاضی محمد و حاج بابا شیخ نشستند توی ماشین و رفتند مهاباد. جریان را به تهران گزارش دادیم. آقا یک تلگرافی از رئیس ستاد ارتش رسید «مراتب به عرض رسید. موجب تأسف اعلیحضرت همایونی شد. به چه مناسبت شما قاضی محمد که جمهوری اعلام کرده و این خطاها را کرده رها کردید؟ چه شد، چه شده؟ سرباز وظیفه را چرا مرخص کردید؟ فلان را چرا …» خوب جواب دادیم. فردا گذشت و پس فردا ستونها را … هان قاضی محمد تلفن کرد عصر. آقا ما رسیدیم به فلان، ولی اینها آمدند در سربازخانه و تمام پنجرههای سربازخانه را آتش زدند.
س- کی این کار را کرده؟
ج- میگفت بارزانیها این کار را کردند. گفتم خیلی خوب آقای قاضی محمد، این خرابیها و تخریبات را بکنند مهم نیست. گفت: «حالا نظر شما چیست؟» گفتم نظر من همان است که گفتم. ما حرکت میکنیم برای مهاباد. فرداش ستونها را از همان گردنه بگزاده که بیگلری بود و از همین میاندوآب حرکت دادیم به سمت مهاباد، هواپیماها هم دیگر در حرکت بودند و اینها را تلفیق میکردند. امروز هم هواپیما بودند مرتب ستون بیگلری را هواپیماها تلفیق کردند تا آمد به بوکان، ستون ما را هم همینطور. دوازده تا هواپیما به اختیارمان گذاشته بودند هی دو تا دوتا. دو تا روی این ستون، دو تا روی آن ستون میگشتند اینها میرفتند، دوتا دیگر میامدند، همینطور. شب را در وسط راه ماندیم و روز بعدش حرکت کردیم به سمت مهاباد. در صدمتری شاید دویست متری مهاباد دیدم روی تخته سنگی کسی ایستاده. بعد نزدیک شدم دیدم قاضی محمد است، رئیسجمهور. گفتم خوب. پیاده شدم از اسب و دست دادم با او و تعارف کردم. گفت: «ما نمیخواستیم پیشامد بشود و فعلاً بارزانی اینها ارتفاعات را گرفتند و فلان». گفتم آقا اقدام میکنیم. بالاخره باید کار یکطرفه بشود و مهم نیست. هیچی آمدیم. دیگر با ایشان پیاده آمدیم. پیاده آمدیم تا اول شهر. دیدیم بله قریب یک صد نفری از خوانین شهری آنجا حاضر هستند و با آنها صحبتی کردیم و حرف زدیم که دولت نسبت به هیچ یک از شما نظری ندارد، ولی شرطش این است که شما راه صداقت را پیشه کنید و اگر چنانچه بخواهید که رویهی غلط را تعقیب کنید و یا تحریکی بکنید یا رویهی غیرمطلوبی انجام بدهید آنوقت خوب عکسالعمل دارد. دولت نیتش این است که در کمال مسالمت و سلامت این کار انجام بشود. رفتیم، رفتیم و رئیس دژبان تعیین کردیم و به رئیس دژبان گفتیم آقا تمام این کمیته ممیته و شورا مورا اینها را باید تمام را مهر و موم بکنید. سی و شش نقطه داشتند، خوب تمام اینها را فرستادند رفتند و معین کردند، مهر و موم کردند کمیتهها را. قاضی محمد گفت: «من بروم منزل». گفتم بفرمایید. گفت: «شما منزل من نمیآیید؟» گفتم نه من فعلاً منزل شما نمیآیم برای اینکه کار دارم. اینجا کارم را انجام میدهم، انشاءالله سر فرصت میآیم. خدمتتان هم میرسم. او رفت منزلش و ما هم رسیدیم و دادیم تمام در و پیکر کمیته را بستند. رادیو داشت خود این مهاباد.
س- چه داشت؟
ج- رادیو محلی داشت که صحبت بکنم. با رادیو صحبت کردم برای اهالی کردستان و اینها.
س- خودتان صحبت کردید؟
ج- بله و بعد هم گفتیم که آقاجان، عزیز من اولین کاری که ما برای حفظ امنیت میکنیم جمعآوری اسلحه است و اسلحه غیرمجاز است که به دست افراد افتاده. بایستی از فردا صبح هرکس اسلحه دارد بیاید اسلحه را تحویل بدهد و رسید بگیرد با ذکر شماره. چندین نقطه افسران هم مأمور هستند و میز گذاشتند و اسلحهها را جمع میکنند. هیچی، این ابلاغ را هم کردیم و از فردا مردم شروع کردند به آوردن اسلحه. صبح زود من پا شدم رفتم. آقا از کوچه و خیابان مردم همینطوری به طرف میزهایی که معین کردیم هشت نقطهای را که تعیین کردیم، تفنگها را میبرند. آن روز تا غروب قریب سههزار قبضه تفنگ از شهر مهاباد گرفته شد.
س- ساخت کجا بود؟
ج- تمام تفنگهای برنوهای عرض کردم مال سه لشکری بود که گرفتند. عصر دیدم قاضی محمد تلفن کرد: «قربان؛ این پسر من رفته به تبریز و حالا ممکن است برایش آنجا ایجاد اشکال بکنند. شما ممکن است تلگرافی بکنید؟» گفتم آقا لشکر تبریز تحت امر من نیست. من میتوانم یک اتومبیلی تهیه کنید، یک استواری من بفرستم پسر شما را سوار کند بردارد بیاورد. گفت: «خیلی خوب». اتومبیلی تهیه کرد و ما هم یک استواری تعیین کردیم و با اتومبیل رفت تبریز که پسرش را بیاورد. فردا صبح فرستادیم عقب قاضی محمد. فردا تلفن کردیم به او که قاضی محمد میخواستم با شما صحبتهایی بکنم. گفت: «بله آمد». گفتم قاضی محمد ما میخواهیم ببینیم که این اسلحهای که این مدت به اینجا آورده چقدر بوده؟ و چطوری تقسیم شده؟ گفت: «آقا من هیچ اطلاع ندارم». گفتم چطور؟ پس مگر همه تقسیمات اسلحه به وسیله خود شما بوده، دستور شما بوده. گفت: «نه آقا، نخیر». بعد معلوم شد تمام اسنادی را که میگفت آتش زدم بردند در حمام پادگان، تمام اسناد را سوزاندند. گفتم خیلی خوب، به هرحال، شما اگر چنانکه اطلاع مستقیم نداشته باشید، اطلاع غیرمستقیم دارید باید ما را در جریان بگذارید. گفت: «نه من هیچ چی نمیدانم. اطلاع داشته باشم». گفتم خوب، چس حالا ما یک کاری میکنیم. ممکن است بفرستیم این معتمدین را بیاورند از آنها اطلاعات بگیریم. گفت: «بله. بله. این کار خوبی است». گفتم از کسان خودتان شما بفرستید، ما که آشنایی نداریم. خانههایشان را هم نمیدانیم اینها همه بیایند دفتر فرمانداری. گفت: «خیلی خوب». نوکرهایش را خواست و گفت بروید عقب اینها. یک ساعتی که گذشت. من گفتم خوب ما به اتفاق برویم فرمانداری. رفتیم فرمانداری. دیدیم بله ده یازده نفر آمدند و گفتیم خوب بقیه؟ گفت: «نخیر عدهای هستند». گفتیم خوب آقای قاضی محمد، شما بفرمایید اسامیشان را بنویسم من ببینم. گفتیم و نوشتند و دیدم فلان و فلان. به فرمانده نظامی گفتیم خوب آقا اینها را آقای قاضی محمد گفته است. اینها هستند. اینها نیامدند. این هم بفرستید بیاید، آن هم بفرستید بیاید. خلاصه، تا ظهر همهی اینها را آوردند، جمع کردند.
س- تمام وزرا و …
ج- تمام وزرا و رؤسا و فلان و اینها آمدند نشستند. با آنها صحبت کردیم و گفتیم نظر دولت این است و ما مستحضر هستیم به اینکه مملکت اشغال شده و پیشامدهایی کرده و حوادثی رخ داده و یک قسمتی از عهدهی هیچکدام از شما برنمیآید ولی شما را وادار به یک اعمالی کردند همه اینها را ما آگاهیم، مستحضر هستیم به این جهت راجع به این جریانات مؤاخذه نمیشوید، ولی موضوعی که اهمیت دارد قضیه اسلحه است و جمعآوریاش. باید آقایان کمک کنید تا اسلحهها را ما هرچه سریعتر جمعآوری کنیم.
خوب، آقا جنابعالی چه اطلاعی دارید راجع به موضوع اسلحه؟ گفت: «بنده هیچ اطلاعی ندارم. یک تفنگهایی میآوردند، میبردند». کجا میآوردند؟ کی میآورد؟ گفت: «آقا یک تفنگهایی میآوردند شب با کامیون میریختند پشت سربازخانه بعد اشخاص میرفتند میآوردند. گفتم، همین؟ تفنگها را میآوردند میریختند پشت سربازخانه هر کس میآمد میبرد؟ آقا این نمیشود آخر که، هر قدر هم بلبشو بالاخره نظم دارد. حالا کیها میبردند؟ شما همینها را به بنده بگویید. گفت: «آقا بنده دیگر نمیدانم، بنده دفتر ندارم». گفتم اینها دفتر نمیخواهد. همه را ما به جزء نمیخواهیم. جنابعالی آن چیزی را که خاطر دارید بگویید. هی استنکاف کرد، هی استنکاف کرد، استنکاف کرد. یکیشان گفت: «اقا ایشان رئیس انبارند باید بدانند». (؟) گفت: «آقا راست میگوید، شما که رئیس انبار هستید باید بدانید که اسلحه کجا میآید کجا میرود». گفت: «آقا بنده اگر رئیس اسلحه هستم آقای پیشوا که اینجا هستند من تابع ایشان بودم. ایشان دستوراتی میدادند، ایشان همه جزء به جزء را میگفتند، تفنگ کجاست، کی دارد، به کی بدهید، به کی ندهید. روسها شبانه این تفنگها را میآورنند پشت سرباز خانه میریختند، ما صبح میفرستادیم جمع میکردند میآوردند انبار».
گفتم خیلی خوب. حالا صورتهایشان را همه را جمع کردیم، بردیم حمام پادگان به دستور پیشوا سوزاندیم.
س- پیشوا چه کاره بود؟
ج- پیشوا رئیسجمهور بود، همین قاضی محمد که پیشوا میگفتند، حضرت پیشوا.
س- بله فهمیدم.
ج- گفتم خوب آقای پیشوا، شما موضوع را برای ما نمیخواهید روشن بفرمایید؟ این آقا چه میگوید. گفت: «آقا بیخود میگوید، حرف خودش را میزند. ما نمیتوانیم این حرف را قبول بکنیم». گفتم خوب حالا جنابعالی نمیتوانید قبول بکنید. این آقای وزیر جنگ شما آقای سیف قاضی اطلاعاتشان چیست در این زمینه؟ آقا هم گفت: «من هم مثل همه سا یرین، هر چه آنها اطلاع دارند من هم اطلاع دارم». گفتم باید آقایان صادقانه جلو بیایید و قدم بگذارید و اقدام بکنیم و فلان و فلان. شد ظهر. قاضی محمد به من گفت: «آقا موقع نماز است، اگر اجازه بدهید ما صلات ظهر باید نماز بخوانیم». گفتم بخوانید، آزاد هستید آقایان. بفرمایید منزل نمازتان را بخوانید یک طعامی هم صرف کنید و بیایید. آقایان همه رفتند. گفتم به شرطی که ساعت ۲ بعدازظهر آقایان همه اینجا جمع باشید. گفتند بسیار خوب. رفتند. ما هم رفتیم منزل نهار خوردیم. هان آمدیم دفتر. گفت: «پس من اول میآیم دفتر شما به اتفاق میرویم». قاضی محمد گفت. ما رفتیم. وقتی رفتیم دفترمان هنوز دو هم نشده بود قاضی محمد آمده. نشستیم و قاضی محمد آمد گفت: «آقا» گفتیم بله. دست کرد توی جیبش و دستمالی گذاشت جلوی ما. گفتم این آقای قاضی محمد چیست؟ گفت: «آقا این هدیه است، هدیه». گفتم والله معمولاً هدیه را دوستی به دوستی میدهد. متأسفانه ما این دوستی را که سابقاً نداشتیم، یعنی روابطی نداشتیم که هدیه بینمان رد و بدل بشود. به این جهت هدیه در این مورد صدق نمیکند. این را خواهش میکنم پهلوی خود جنابعالی باشد تا بعد مورد و مرجعش معلوم بشود. هیچی گذاشتیم جلویش. پس بفرمایید برویم فرمانداری.
س- دستمال خالی بود؟
ج- نه، اسکناس توی آن بود. اسکناس تویش گذاشته بود یعنی میخواست … گذاشتم جلویش و آمدیم فرمانداری. نشستیم و بعد دنباله مطلب را گرفتیم. باز یکی گفت، یکی نگفت. او گفت تقصیر او است، یکی گفت گردن او است. میگفت آقا شما گفتید، او میگفت آقای رئیس شما بیست تفنگ… و همین را هم تازه نوشتیم. خوب آقای انباردار حالا همینطوری به نظر تو چقدر تفنگ هر وهله میرسید؟ خلاصه جمع کرد و گفت: «پنج هزار قبضه تفنگ به من رسیده، به انبار رسیده ولی صورتهایش را آتش زدند، فلان کردند». خیلی خوب. همینطور هی تقریبی تقریبی نوشتیم و تا شد غروب. گفتم خوب آقایان حالا نماز مغرب و عشاء را هم باید بخوانید دیگر. گفت: «بله». گفتیم خوب نماز مغرب و عشاء را هم بخوانید، باز دنباله صحبت را ادامه بدهیم. رفتند نماز مغرب و عشاءشان را هم خواندند در مسجد و امدند. آمدند نشستند و ما صحبتها را کردیم. گفتیم خوب با این مطالبی که من استنباط کردم آقایان حقانیّت مطلب را ادا نکردند و با تقاضایی که من کردم نمیخواهند واقعاً با ما همکاری کنند. این است که تمنّا میکنم آقایان تشریف داشته باشند و فکر کنند اگر راه صادقانه میخواهند طی کنند بایستی بیایند و واقعاً و حقیقتاً همه چیز را که اطلاع دارند، بگویند. اگرنه خوب آن بحثی است جدا. هیچی پا شدیم. پایین فرمانداری نظامی گفتیم آقایان بازداشت هستند تا وقتی که تکلیف این کار روشن شود. نه این را عرض نکردم. آن شب هم ولشان کردیم رفتند. فردا آن استوار آمد و اتومبیل پسر قاضی محمد را آوردند. دستور داده بودم وقتی آمدند جیپ پسر قاضی محمد را بگردند، اگر کاغذی چیزی دارد آن را بیاورند ببینیم چیست. همان در آن پست دژبان باشد. در این ضمن دیدم آمدند. آمد استوار و گفت بله ایشان آمدند و یک پاکت داد. پاکت را دیدیم، خط برادر قاضی محمد است که من با کنسول روس از تبریز میروم به تهران منزل قوامالسلطنه متحصن میشوم پاکت را خواندیم و آن را دادیم به استوار و گفتیم ببر به او بده. پسرش آمد پهلوی ما. گفتیم خب به سلامت آمدی؟ گفت: «بله قربان». گفتم کاغذ شما را اشتباهاً گرفته بودند به شما رد کردند؟ گفت: «بله قربان» رفت نزد پدرش. فردا که ما قاضی محمد را خواستیم و موضوع را از سر پیش گرفتیم. همان شبش هم گفتیم آقایان تشریف داشته باشند تا تکلیف اسلحه روشن بشود. تمام اینها را نگه داشتم برای تحقیقات. رفتم به تهران که صدرقاضی برادر قاضی محمد منزل آقای قوامالسلطنه است. برای ادای توضیحات که او همهاش واسطه بین تهران و اینجا، بین عوامل شوروی و اینها بود. گفتیم او را بفرستند به مهاباد. تلگراف کردند که بله او فعلاً در منزل قوامالسلطنه است. گفتند شما تحقیقات کنید. گفتم تحقیقات کردیم، در ابتدای امر تحقیقات کردیم. چون ایشان رابط بودند بین دستگاه و مردم، لزوم دارد که ایشان برای ادای توضیحات حاضر بشوند. اقتضا دارد که با یک افسر فرستاده بشود و بعد از تحقیقات مراجعت کند. به قوامالسلطنه گفتیم به این شرط جواب دادند. گفتند اتومبیل آوردند، سوار شدند با یک سرهنگی آمد به طرف مهاباد. وقتی رسید مهاباد، سرهنگ مستقیماً این را برد منزل قاضی محمد، حالا در صورتی که قاضی محمد خودش در بازداشت است. بلافاصله که دژبان گزارش داد فوراً یک افسر فرستادیم منزل قاضی محمد که با صدرقاضی تشریف بیاورید دفتر فرمانده، آمد. آمد و آن سرهنگ هم آمد گزارش داد. گفتم خب شما بدون اجازه قبل از اینکه من را ببینید چرا رفتید به منزل قاضی محمد؟
س- به کی گفتید؟
ج- به همان سرهنگ. سرهنگ گفت: «بله اشتباه کردم». گفتم حالا باید بنشینید. نشست و صحبت کرد و اینها. گفتم خوب این روابطی که فیمابین شما بوده است و دستگاهها و مردم، باید اینها یکییکی روشن بشود. گفت: «بله مثلاً از چه قبیل؟» گفتم ما از جنبهی سیاسی کار نداریم، هیچی، موضوع سیاسی به ما مربوط نیست. من از نقطه نظامی مسائل را تعقیب میکنم. بیشترِ توجهام روی اسلحه است که ببینم چه مقدار اسلحه از طرف شورویها آورده شده به اینجا و این تقسیم و توضیحش چیست و چه نیست. گفت: «آقا من که کلیات را آگاهم ولی در جزئیات وارد نیستم». گفتم خوب شما از جزئیات اگر آگاه نیستید، حالا بایستی که خودتان هم زبان اینها را بهتر میدانید وارد بشوید و ما را در جریان بگذارید تا ما اسلحه را جمع کنیم، حالا به هر شکلی، به هر صورت تقسیم شده جمعآوری کنیم. گفت: «بله». گفتم خوب، حالا دادستان هم آنجا بود، در معیت آقای دادستان بروید برای پرسش و جستوجو رفت و او هم بازداشت شد. سرهنگ فردا صبح آمد و گفتم شما باید بروید تهران. گفت: «رئیس ستاد به من دستور دادند که شما آنجا باشید و با آنها برگردید» گفتم بله، ابتدا بر همین منوال بود، ولی بعد لازم شد ایشان بمانند برای تحقیقات بیشتر، شما برگردید بروید تهران. هیچی، سرهنگ را برگرداندم تهران و تحقیقات شروع شد. تحقیقات شروع شد و ضمناً یک افسر کردی، سروانی که بعد هم سپهبد شد و معاون شهربانی شد، این کردی خوب میدانست. من برای اینکه بفهمم اینها در بازداشتگاه چه به هم رد و بدل میکنند به این افسر گفتم من شما را به اصطلاح تنبیه انضباطی میکنم میفرستم به نزد اینها. شما هم آگاه بشوید ببینید که جریان از چه قرار است. گفت: «خیلی خوب». رفت. او رفت و شروع کرد تحقیقات از این اشخاص عوامل. خوب حالا که مردم دارند این اسلحهها را میآورند، اسلحهها تقریباً در عرض چهار پنج روز جمعآوری شد. بیش از هشتادهزار فشنگ جمعآوری شد و شروع شد به تحقیقات کتبی و بازپرس و سؤالات کتبی. عرض کنم حضور مبارکتان که، حالا به بنده فشار آوردند که آقا شما حرکت بکنید به آذربایجان غربی هم جزو منطقهی شما شده، شاهپور و رضائیه و خوی و ماکو. گفتیم بسیار خوب.
حالا بارزانی را عرض نکردم. بارزانیها وقتی ما آمدیم و وارد مهاباد شدیم و گردانها هم مأمور شدند ارتباط بگیرند، آنها همینطور عقبنشینی کردند با یک فاصلهای به سمت جادهی نقده، یعنی به طرف مرز. یک هنگ سوار هم جلودار ما بود. در ۱۲ کیلومتری شهر متوقف میشوند. هنگ سوار هم در همانجا مقابل آنها با یک فاصله هشتصدمتری توقف میکند. ملامصطفی پیغام میدهد که من مایلم فلانی را ملاقات کنم، با آن فرمانده هنگ سوار. هنگ سوار برداشت نامه نوشت که ملامصطفی تقاضای ملاقات شما را میکند، ولی میگوید تأمین نامه میخواهم. ما روی کارت ویزیتی که داشتیم نوشتیم «آقای ملامصطفی بارزانی: شما اطمینان داشته باشید و میتوانید برای ملاقات من به مهاباد بیایید». همین امضاء کردم گفتم به او بدهید. طولی نکشید که دیدیم آقای ملامصطفی بارزانی با چهار نفر افسر عراقی که ملحق شده بودند به بارزانیها، یک سرهنگ دوم و یک سروان و یک ستوان یکم آمدند و خودشان را معرفی کردند. گفتیم خوب ملامصطفی تو چی؟ گفت: «آقا من میخواهم که با انگلیسیها ارتباط داشته باشم، برای اینکه اشکال کار ما دست انگلیسها است» گفتم خوب نه اینجا سفارتخانه هست، نه اینجا کنسولگری هست. کنسولگری و سفارتخانه در تهران هست. شما اگر بخواهید من میتوانم موجباتی فراهم بکنم که شما از اینجا بروید به تهران و در آنجا هرجور که میخواهید با هرکس که میخواهید تماس حاصل کنید. گفت: «خیلی خوب، بسیار خوب». گفتم خوب حالا معنیاش این است که شما یک تسلیم بدون قید و شرطی با خط خودتان بنویسید که من و طایفه بارزان تسلیم بلاقید و شرط دولت ایران هستیم و مطیع اوامری هستم که از طرف دولت ایران نسبت به زندگانی من و (؟) خوب یک کاغذ برداشت و با خط خودش و به عربی، عربی هم خوب میدانست، نوشت و زیرش هم امضاء کرد ملامصطفی بارزانی. گفتم آن سه نفر افسران عراقی هم با سمت و درجه خودشان نامه را امضاء کردند. گفتم خیلی خوب، حالا تشریف داشته باشید منزل یکی از خوانین مهاباد. گفتم شب تشریف بیاورید آنجا استراحت کنید، فردا بیایید که ترتیب کار را بدهیم. رفتیم به تلگرافخانه و این را هم تلگراف کردیم و گفتیم. آقا تلگراف آمد تمجید و تحسینی از ما کردند، به خلاف آن تلگرافی که از میاندوآب کرده بودند که خدمات شما مورد رضایت اعلیحضرت همایونی است و تقدیر میشوید. خیلی خوب، یک سرهنگ دوم تعیین کردیم و با این آقایان و دو تا جیپ و روانه کردیم به سمت تهران، بروند از منطقه. اینها رفتند و رد شدند و رسیدند به تبریز، به تهران هم گفتیم که اینها آمدند و اینطور شد و اینطور شد و ما اینها را فرستادیم تهران. تلگراف کردند «چرا اینها را فرستادید به تهران؟ بایستی زمینه برای آمدن اینها آماده بشود». نوشتم خوب من دستور میدهم به آن افسری که با اینها است به نام خراب شدن ماشین و غیره ذلک در تبریز بماند، هرچند روز که شما بخواهید. آنوقت وقتی زمینه حاضر شد اینها از تبریز بیایند. به آن افسر هم تلگراف کردیم گفتیم شما ۴۸ ساعت بمان، بعد از ۴۸ ساعت هم حرکت کن به تهران. خوب رفت تهران. بردند به تهران. بردنشان لشکر دوم و رفتند آنجا به آنها جا دادند و خیلی پذیرایی کردند. حضور اعلیحضرت شرفیابش کردند، وزیر جنگ دید و رئیس ستاد ارتش دید، خیلی خیلی. ملااحمد که به اصطلاح برادر بزرگ اینها و به اصطلاح خودشان خدای بارزان. او گفت: «اجازه بدهید ما یک قدری برویم عقبتر و در نزدیکی نقده آنجا مستقر بشویم. خیلی خوب بروید. آنها رفتند آنجا نزدیکیهای نقده و در آنجا مستقر شدند. بعد از چهل روز دیدیم که رئیس مالی کل قشون و ملامصطفی بارزانی با آن سه نفر افسر عراقی آمدند مهاباد.
س- از تهران؟
ج- از تهران. یک نامهای مهر شده از رئیس ستاد ارتش. «در نتیجه مذاکراتی که با ملامصطفی بارزانی به عمل آمد قرار شد که تمام ایل بارزان کوچ کند به دامنه کوههای الوند همدان و در آنجا ساکن باشند و جیره دولت به آنها بدهد و زمینهای زراعتی به آنها بدهند. آنها در آنجا مشغول زراعت بشوند و احشام و اغنامشان هم در آنجا. رئیس مالی کل قشون هم اعزام شد. با وجوه لازم صد دستگاه کامیون بگیرد و این خانوادهها را انتقال بدهد به آنجا».
ما این کاغذ را خوانیدم گفتیم خوب ملامصطفی تو این تعهد را کردی در تهران که این کار را بکنی؟ گفت: «آقا آنها گفتند و ما هم حرفی نزدیم. سکوت کردیم، حرفی نزدیم ولی ما چطور میتوانیم برویم همدان، دامن الوند؟ ما پنج، ششهزار متجاوز گوسفند داریم، زندگی ما، حیات ما روی گوسفندداری است. اینها را از دست بدهیم ما فاقد همه چیز میشویم». گفتم پس چهکار باید بکنیم؟ گفت: «قربان بایستی راهی باز بشود ما برویم به عراق».
گفتم عزیز من! اگر تو قصدت رفتن عراق است چه جوری میخواهی بروی؟ عادی میخواهی بروی؟ تو که با سفارت عراق تماس نگرفتی تهران بود، چرا با سفارت انگلیس تماس نگرفتی؟ آنجا میرفتی حرفهایت را میزدی. اگر میخواهی بروی عراق بایستی آنها موافقت کنند بیایی بروی عراق. اگر اشکال سیاسی دیگری داری در آنجا حل کنی، ولی اینجا این صحبتها که چه صورتی دارد؟ گفت: «اجازه بدهید من بروم با ملااحمد ملاقات کنم. چون اختیارات با اوست. من هم هرچه بگویم حرف خودم را زدم، او باید تصمیم بگیرد، ما اطاعت از او میکنیم». بسیار خوب. خوب ملامصطفی را با آن سه تا افسران عراقی فرستادیم رفت. (؟) آن سرهنگ را هم فرستادم با آنها، سرهنگ دوم را رفت و گفتیم خوب آقا اینها ۴۸ ساعت بمانند، بعدش ورشان دارد بیاید ببینیم چهکار میشود کرد. بعد از ۴۸ ساعت کاغذ نوشت: «آقا اینها دیگر نمیخواهند بیایند». چرا؟ گفت: «این حرفهایی را که تهران زدند به اینها و اینها یا سکوت کردند یا قبول کردند حالا اینجا اصلاً ملااحمد مطلقاً قبول ندارد». خیلی خوب. این هم نامه. ما هم تهران تلگراف کردیم. این آقای سرهنگ دولتشاهی رئیس مالی کل قشون هم گفت: «بنده تکلیفم چیست؟» گفتم شما هم تشریف بیاورید این پولهایتان را بردارید ببرید چون اینها که حالا فعلاً نمیآیند. گفت: «خیلی خوب». آنها را هم برگرداندیم تهران. دیدیم خوب ما حالا باید عملیات بکنیم دیگر. نمیتوانیم برای خاطر اینها ما باید برویم آذربایجان، اسلحه عشایر مسلح آذربایجان را بگیریم. ستونها را حرکت دادیم به سمت نقده. سه ستون را حرکت دادیم آمدیم در ۶ کیلومتری نقده.
س- جمعاً چند نفر زیر دستتان بودند؟
ج- ما در حدود ده، دوازده هزار نفر نیرو داشتیم.
Leave A Comment