روایت‌کننده: تیمسار فضل‌الله همایونی

تاریخ مصاحبه: پنجم اکتبر ۱۹۸۴

محل مصاحبه: لندن- انگلستان

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۵

س- بله.

ج- من در جواب گفتم اوضاع مملکت متأسفانه با وضعی که پیشامد کرده از مسیر طبیعی خارج شده، حالا شما بایستی که همان‌طوری که تابه‌حال از روی میهن‌پرستی استقامت کردید و وظیفه‌شناسی به خرج دادید، بایستی ۱۰ روز دیگر هم تحمل کنید. اگر تا ۱۰ روز وضعیت شما تغییر کرد، بمانید. و الا متفقاً همه به سنندج و مرکز مراجعت می‌کنیم.

از آنجا به بانه رفتم. فرمانده هنگ سرهنگ داراب مختاری مریض بود و در چادر خوابیده بود و ناله می‌کرد. افسر آنجا را هم احضار کردم و با آنها صحبت کردم. آنها هم در همین ردیف مطالبی گفتند به آنها هم وعده دادم. از بانه به سردشت رفتم، در سردشت روحیه افسران و درجه‌داران بهتر بود ولی نواقص وجود داشت. دستور ساختن ۱۴ برج در اطراف پادگان به فرمانده پادگان دادم که بایستی علی‌الفور به وسیله بنّاهای شهری و بنّاهای نظامی این برج‌ها در دو طبقه ساخته بشود و برای پوشش از چوب‌های جنگل استفاده کنید، اعتبار لازم هم حواله می‌شود. شب را در سردشت ماندم و صبح به بانه آمدم. از بانه به سقز و از سقز به سنندج. تمام نقاط ضعفی را که دیده بودم در مورد نظامی و ستاد ارتش و در مورد امور مالی به وزیر جنگ تلگراف کردم. همان‌طور که امر شده بود بعد از ۲۴ ساعت مجموع این گزارش را به دفتر مخصوص در چندین صفحه تلگراف کردم. طولی نکشید از دفتر مخصوص تلگراف رسید که رئیس دارایی ارتش و رئیس سررشته‌داری ارتش دستور داده شده فوراً به سنندج آمده، احتیاجات مالی را از هر جهت چه از نقطه‌نظر فوق‌العاده و حقوق‌ها و چه از نقطه خواربار و احتیاجات تا آخر خرداد سال بعد تأمین نمایند. این بود هنگ سواری که به تهران می‌خواست برود با یک ستون خواربار از سنندج به اتاق به اورامان مرکز قرارگاه فرمانده قبلی لشکر سرتیپ هوشمند افشار حرکت کرد. به آنجا رسیدیم دیدیم در رزآب تو کوه‌ها از هر طرف قرارگاه را محاصره کردند در این اردوگاه متوقفند. فرمانده لشکر و تمام افراد خدمت منقضی را که در اردو بودند جمع‌آوری کردند و با کامیون‌ها به سنندج فرستادند. دیدم ماندن آنها جز تضعیف روحیه برای سایر افراد نتیجه ندارد. به بقیه افراد هم دستور دادم به کنار رودخانه بروند، شست‌وشو کنند و ریش و صورت و هرچه هست بتراشند و خودشان را به صورت صحیح دربیاورند. دو دقیقه بعد برای شناسایی به جلو رفتم. دیدم زمین نسبتاً مسطحی از کوه‌ها تا حدی فاصله دارد در کنار رودخانه مشاهده می‌شود، سروآباد. اردو را از رزآب به سروآباد انتقال دادم. معلوم شد خوانین مریوان که رأس آنها محمود کانی‌سانان و خوانین اورامانات در رأس آنها محمودخان دزلی است. تمام طوایف اینها در خاک عراق هستند. یک عده‌ای در اطراف حلبچه، عده‌ای در اطراف پنجابی و تمام دهات را تخلیه کردند، زن و بچه را در محل امنی گذاشتند و خودشان به صورت کته دستجات ده پانزده نفری به تعرض مشغولند.

نامه‌ای برای رؤسای عشایر نوشتم و آنها را دعوت کردم به اینکه به آن قرارگاه بیایند برای مذاکره. خیلی با مسالمت این اعلامیه صادر شد. ولی آنها پیغام دادند فرمانده سابق لشکر هر روز اعلامیه به وسیله هواپیما پخش کرده که شما را اعدام می‌کنم، تنبیه می‌کنم، ما هم جرأت آمدن نداریم و به اضافه، فرمانده جدید لشکر را هم هنوز از روحیاتش آگاهی نداریم. فوراً با تلفن به رئیس ستاد لشکر گفتم بیست نفر از معتمدین شهر کردستان و سنندج را فوراً به اردو بفرستید. چون من وقتی می‌خواستم از تهران حرکت کنم اعلی‌حضرت ضمن فرمایشاتی که فرمودند، فرمودند قبل از حرکت با نمایندگان کردستان ملاقات کنید. این ملاقات در دفتر وزیر جنگ انجام شد. سردار معظم کردستانی بود، سالار سعید سنندجی بود و بقیه نمایندگان کردستان. اینها خیلی بر علیه فرمانده لشکر سرتیپ هوشمند افشار ناسزا گفتند که گفته بود: «تا قبر عمر اینها را تعقیب می‌کنم». چون سُنّی بودند. من گفتم خوب او هم گزارشاتی می‌دهد که شما اخلال می‌کنید و نمی‌گذارید امنیت برقرار بشود و محرکین عشایر هستید حالا (؟) گذشته‌ها را فراموش کنید. من به کردستان می‌روم. برای امنیت شما، برای امنیت دهات شما، برای آسایش مردم کردستان. بنابراین شما هم کمک کنید که این مشکلات مرتفع بشود. قول دادند گفتند ما به فرزندان و برادرانمان که در آنجا هستند می‌نویسیم. روی همین اصل به رئیس (؟) دستور دادم ۲۰ نفر از پسران سردار معظم برادر سالار سعید، وکیل‌الملک و سایر خوانین کردستان به قرارگاه بفرستند. جواب داد: «احضار شدند ولی از آمدن امتناع می‌کنند». گفتم خوب بدون اینکه اینها به منازلشان بروند، اینها را تو کامیون بریزید و بفرستید به اردو. همین کار را هم کردند و اینها با یک حالت ناراحتی به اردو آمدند. یکی از آنها هم برادر سردار معظم، سرهنگ شهربانی هم بود. وقتی آمدند از آنها پذیرایی کردیم و گفتیم آقایان شما انتظامات امنیت انتظار دارید؟ پس بنابراین بایستی در اقدام برای رفع این مشکلات هم همراهی کنید. گفتند چه بکنیم؟ گفتم این عشایر متمرد که من را نمی‌شناسند، شما بایست بروید و با اینها صحبت بکنید و به اینها اطمینان بدهید که فرمانده قبلی تعویض شده و فرمانده جدید آمده با یک روحیه جدید، با یک سیاست جدید. بنابراین از موقعیت استفاده کنید و حضور پیدا کنید. قبول کردند. اینها رفتند به مرز، رفتند به مرز و خوانین را ملاقات کردند. خوانین گفته بودند: «اگر شما می‌خواهید ما برویم فرمانده را ملاقات بکنیم شما بایستی اینجا بمانید ما برویم نزد فرمانده. نامه نوشتم گفتم خوب چه مانع دارد شما بمانید آنها بیایند ما که خصومتی نداریم. همین کار را کردند، ۳۰ نفر از خوانین سوار اسب و مسلح آمدند به اردو. از آنها پذیرایی گرمی کردیم. پا شدم صحبت کردم که شما نیتتان از این کار چیست؟ برای چه به عراق رفتید؟ گفتند: «بر اثر فشاری که بر ما وارد آمد». گفتم این فشار بر اثر رویه نامطلوب و خودسرانه‌ای بود که شما اعمال کرده بودید و فرمانده را وادار کردید به یک اقدامات شدیدتری. حالا اگر چنانچه شما دست از این خطاهای گذشته‌تان بردارید ما هم از گذشته‌ی شما صرف‌نظر می‌کنیم و بیایید با اطمینان خاطر به محل خودتان مشغول زندگانی باشید. گفتند: «به ما فرصت بدهید حالا زمستان است و موقع فصل زمستان ما نمی‌توانیم خواربار اینجا تهیه بکنیم، نمی‌توانیم آذوقه تهیه کنیم». مشکلاتی را اقامه کردند. گفتم نه این مشکلات هیچ‌کدام برای شماها مانع نیست. گفتم اگر چنانچه شما نیایید و با اردو همکاری نکنید ما به‌هرحال به مرز می‌آییم و اقدامات امنیتی را انجام خواهیم داد. آنها رفتند خوانین کردستان مراجعت کردند. عده‌ای از آنها را به سنندج عودت دادم. برادر سردار معظم کردستانی را هم فرستادم به مریوان، آن کانی‌سانان را که یکی از رؤسای خیلی رشید و عاقل ولی درضمن خیلی سرسخت بود، ملاقات کند.

س- چه بود اسمش؟

ج- محمود کانی‌سانان. خط خوبی داشت، اطلاعات عمیق داشت، بیانش خیلی خوب بود. رفت او هم نوشت: «محمود خان کانی‌سانان به ملاقات من آمده تقاضایش این است که من بمانم او بیاید». گفتم بیاید، آمد با محمود خان کانی‌سانان هم صحبت کردم. او گفت این مجازات، یعنی به اصطلاح اعمال این نسبت به دیگران بیشتر بود برای اینکه این در زندان قصر قاجار بود در زمان رضاشاه به زندان قصر قاجار افتاد و بعد از رضاشاه از زندان قصر قاجار آزاد شد. سرتیپ ارفع به این فرمانده ژاندارمری محلی را داد. حقوق ۵۰۰ نفر ژاندارم به این می‌پرداختند، تفنگ به این داد، ابتدا هم خوب کار می‌کرد، بعد یک ستونی فرستادند به مریوان. از قرار معلوم هوشمند افشار به وسیله مکاتبه با فرمانده ستون مریوان می‌نویسد: «شما با محمودخان فعلاً او را سرگرم نگاهدارید تا ما کارهای اورامان را انجام بدهیم و بعداً حساب ایشان را هم خواهید رسید». این که این مرد سوءظنی بود و این مراسلات نامه‌ها هم به وسیله پیک سوار می‌رفت به سنندج می‌آمد. این دیده بود که رویه فرمانده پادگان نسبت به او صمیمانه نیست فرستاده بود پیکی که می‌رفته گرفته بودند و کاغذهایی را که فرمانده پادگان نوشته بوده و کاغذهایی که از آن طرف آمده بود تمام را می‌گیرد و می‌خواند و چون می‌بیند یک قسمتی‌اش برخلاف وضع او است حمله می‌کند به آن پادگان بعد از چند روز. یک عده‌ای نظامی را می‌کشند و ارتفاعات را می‌گیرند. یک عده‌ای را خلع سلاح می‌کنند و بعد هم پا می‌شود می‌رود به فرح‌آباد.

او را که ملاقات کردم همین مسائل را گفت، عنوان کرد. گفتم خوب شما را که تأمین نمی‌توانم بدهم ولی شما بایستی به قدری خدمت بکنید که این خدماتی را که انجام می‌دهید بشود وسیله‌ای برای جبران گذشته شما و بعد هم می‌نویسیم چون مرتباً تعقیب و تأکید [می‌شد] برای سرکوبی محمود کانی‌سانان به فرمانده لشکر. پرونده‌ها را که خواندم هی تأکید در تأکید، بایست این نابود بشود، باید اله بشود، قبول کرد، قبول کرد ولی در اردو ماند. در این ضمن، ستون را حرکت دادیم برای مرز اورامان. وقتی ستون می‌خواست حرکت کند روز قبلش افسران را خواستم صحبت کردم یک ستون افسران گفتم یک افسر می‌خواهم داوطلب بشود ما این را با یک عده زبده بفرستیم به این کوه مرتفعی که در نزدیکی مرز هست قبل از حرکت عده آنجا را اشغال کند که سرزن به تمام نقاط است. یک ستوان دوم که حالا اسمش یادم رفته آمد بیرون گفت ما با کمال افتخار حاضرم. و این همان ستوان دوم بود که بعد به درجه سرگردی رسید برای شهربانی کرمان شد در زمان مصدق و چون مصدقی بود بعد از وقایع مصدق مردم را تحریک کردند ریختند این تکه‌تکه‌اش کردند. (سرگرد محمود سخایی) یک گروهان نظامی به این افسر دادیم که با کوله‌بار، خواربار و غذایشان توی کوله‌بارشان باشد و از بی‌راهه بروند به آن ارتفاعات، چند نفر هم بلد فرستادیم از محل آوردند و بدون اینکه بگوییم کجا می‌خواهید بروید آوردند به اردو.

غذایشان دادیم، نانشان دادیم، پولشان هم دادیم و بعد تحویل افسر دادیم، گفتیم مراقب اینها باش. اینها را بینداز جلو راهنما باشند که راه و چاه‌ها را به شما نشان بدهند، همین کار را هم کردند. این گروهان وقتی می‌رسد که اشرار تقریباً در ده پانزده قدمی گردنه بودند. یک زد و خورد مختصری می‌کنند، دو نفر هم از آنها مجروح می‌شود و عقب‌نشینی می‌کنند. افسره رفت و آن گردنه را گرفت و علامت اشغالش هم این بود که آنجا که رسید نوک قله را آتش روشن کند از هیزم‌های جنگل. ما ستون را حاضر کرده بودیم منتظر بودیم چون در واقع کلید منطقه بود، وقتی دیدیم اشغال شده، ستون را در سه سمت حرکت دادم. رفتیم و قبل از اینکه چند کیلومتری رفتیم یک تیراندازی‌هایی شد ولی نه مؤثر. ما به وسیله چند تیر توپخانه جواب تیراندازی را دادیم و ستون‌ها در این تنگه‌ها شروع کردند به پیشروی کردن. بالاخره رسیدیم به خط‌الرأس. یک رشته کوهی است که حدفاصل بین مرز ایران است و عراق.

وقتی رسیدیم سر ارتفاع، دیدیم تمام دشت عراق زیر پا است. حلبچه و تمام دهاتش زیر پا است که حالا من نمی‌دانم اینها از نقطه‌نظر وضعیت عملیاتی به چه صورت تعرض نمی‌توانند به عراق بکنند در صورتی که وضعیت مناسبی هم هست. رسیدیم به آنجا فوراً یک کاغذی نوشتیم برای خوانین که ما رسیدیم به خط‌الرأس و شما لازم است که برای ملاقات بیایید و ترتیب کارهایتان را بدهید. ضمناً با کنسول ایران در سلیمانیه هم که مرد بسیار خوبی بود که اسمش یادم رفته، تماس داشتیم. مکالمه‌ای به او نوشته بود که من می‌دانم این عشایر ایران در خاک عراق هستند، ولی نقاطی که اینها توافق دارند برای من روشن کنید. من روی نقشه منطقه تمام دهاتی را که عشایر ایران بودند علامت‌گذاری کردم. از مطلعین پرسیدیم، علامت‌گذاری کردیم. بیست نفر سوار با یک افسر با یک دستگاه بی‌سیم مأمور کردیم که شما حامل این کاغذ باشید. شرحی هم به سرکنسول ایران نوشتیم که بیاید برود خاک عراق بروند سلیمانیه، خوب روابط ایران با عراق آن موقع خوب بود. گفت: «از دو حال خارج نیست. یا آن پاسگاه اولی جلوی اینها را می‌گیرد و نمی‌گذارد بروند یا اینکه نه». خوب اینها که مسلح بودند و پرچم داشتند. حالا هم رسیدند به آن پاسگاه خورمال، اولین دهی که اینها می‌رسیدند خورمال بود. فوراً پاسدار (؟) کرد و ادای احترام کرد. این افسر با این بیست نفر نظامی از خورمال رد شدند. رفتند به سمت مسجدسلیمان. افسره هم عربی می‌دانست و هم کردی. رفتند به سلیمانیه نزد کنسول ایران، نقشه را دادند، کاغذها را دادند. کنسول با مقامات متصرف به قول خودش با متصرف عراق صحبت کرد اینها را گفته بود. اینها هی می‌گفتند که ما نمی‌دانیم اینها در کجا هستند.

در این ضمن‌ها عبدالله دزلی تقاضا کرد که بیاید برای ملاقات من در سر قله. ما دستور دادیم گوسفند بردند آنجا برایشان غذا تهیه کردند. خودم هم رفتم به آن ارتفاعات. باد شدیدی هم می‌آمد آن روز، نیامد. برگشتیم. برگشتیم و غروب دیدیم کاغذی نوشته که من امروز حال نداشتم، کسالت داشتم اینها فردا می‌آیم. ما فردا دیگر خودمان نرفتیم یک افسر فرستادیم. افسر رفت و در رأس کوه با این ملاقات کرد. آن روز هم باد شدیدی باز می‌آمده. غذای خوبی هم به اینها دادیم. برگشته بود، بیمار هم بوده. بیماری‌اش هم شدت کرده بود و دو روز بعدش عبدالله دزلی مرد. خوب هفتاد سالش هم بود. سنی از او گذشته بود. پیرمرد هم آمده بود آنجا و باد شدید بیمار هم بود. کسالت هم داشت. خوب در نتیجه مردن این، تمام این عشایری که در این دهات بودند یک مرتبه برای تشییع جنازه او جمع شدند در خورمال. خوب، ما با بی‌سیم به افسری که فرستاده بودیم گفتیم که این الان نشانه بودن این نیروهای کرد ایرانی در عراق. خوب عراقی‌ها قبول کردند به اینکه اینها هستند. گفتند ما همه جور مساعدت حاضریم و چه و چه و چه با قول و حرف برگزار شد و ما به آن افسر گفتیم که خوب شما برگرد ولی این دفعه که برگشتی به اصطلاح یک نیم دایره بزن از داخل این آبادی‌هایی که این کردهای ایرانی هستند عبور کن و بیا که خودش یک مانوری است و در واقع نمایشی است. همین‌طور هم شد و نتیجه هم گرفتیم. بلافاصله که خبر فوت محمودخان را شنیدیم یک نامه‌ای نوشتیم به پسرش تسلیت گفتیم و نوشتیم که چون این شخص ایرانی است بهتر است جنازه‌اش را بیاوریم در خاک ایران دفن کنیم. جواب داد: «خیلی متشکریم و فلان و فلان. ولی متأسفانه قبل از وصول نامه شما او را ما دفن کرده بودیم و در سنت ما نیست نبش قبر کنیم». خیلی خوب. اظهار تشکر کرد و خوب بد نبود. حالا بارندگی شد، شروع شد. مهرماه بود. دیگر اواخر مهر بود. دیدیم یک نامه رسید. یک بگ‌زاده یک نامه‌ای نوشته: «آقا من خودم هستم با ۱۵ خانوار، پانزده تا هم تفنگ برنو دارم. من به هیچ‌کس هم کار ندارم، تفنگ‌هایم را می‌دهم به من تأمین بدهید بیایم بروم محل خودم». خیلی خوب. بلافاصله تأمین دادیم. یک استوار را هم فرستادیم به محل و گفتیم هدایتش کنند برود. تفنگ‌هایش را بگیرید هرکجا می‌خواهد برود. برود ما کاریش نداریم، آقا این وسیله شد. این که این کار را انجام داد یا الله شروع شد به آمدن. آمدن، آمدن. خوب ما هم دیدیم حالا داره یواش یواش شب‌ها کمی برف می‌آید هوا دارد سرد می‌شود. خوب از قضا، بزرگ‌ترشان آمدند یواش یواش خوانین‌شان شروع کردند آمدن، همه آمدند خلاصه. فقط پسر عبدالله دزلی و بیست سی خانوار ماند که به من اجازه بدهید بهار بیایم. ما دیدیم دیگر برای آمدن او معطل نمی‌شویم. این محمود کانی‌سانان هم در اردو بود، ولی این خوانین که آمدند پهلوی من هی آنتریک می‌کرد. اطلاع پیدا کردم که این هر تحریک می‌کند که اینها منصرف بشوند نیایند. خواستم محمودخان را. گفتم خوب محمودخان تو دیگر اینجا هستی. حرف‌هایت را زدی و ما از نیتت هم مطلع شدیم. تو هم از افکار ما مطلع شدی. دیگر ماندنت فایده ندارد باید تصمیم بگیری. گفت: «اجازه بدهید بروم». گفتم برو. رفت و سرهنگ آمد و گفت: «من هم بروم تیراندازی؟» گفتم شما هم برو. ما با عجله شروع کردیم واحدها را به عقب فرستادن. در این ضمن هم کانی‌سانان پسرش را با ۱۵۰ نفرسوار، برای اینکه می‌خواست قدرت خودش را هم نشان بدهد مسلح که اسلحه‌های کمری هم که از آن گردان مریوان گرفته بودند، پارا بلوم‌ها، در کمرشان و با تفنگ و قطار … گفتیم چند تا گوسفند برایشان کشتند. غذایی به آنها دادند خوردند. خواستیم‌شان و با آنها صحبت کردیم، حرف زدیم. در مورد وظایفی که هر فردی نسبت به وطنش دارد گفتیم و مساعدت‌هایی که با آنها خواهد شد گفتیم. خلاصه، عصر هم مرخصشان کردیم و رفتند و شروع کردیم با عجله واحدها را به عقب کشاندن به سمت مریوان. دیدیم جای ماندن دیگر ندارد. یک سرهنگ دوم با یک دستگاه تلفن صحرایی نظامی و دو نظامی گذاشتیم در آن رزآب که اردو بود با خوانین تماس داشته باشد تمام اردو کشیدیم به مریوان. اردو را فرستادیم به مریوان، از مریوان شروع کردیم. فرستادن به سمت سنندج، مرتب گردان به گردان، گردان به گردان فرستادیم. فقط در مریوان یک گردان پیاده و دو ارابه جنگی و یک دستگاه توپخانه گذاشتیم، موقعیت‌شان را هم مستحکم کردیم و برج و بارو و قلعه‌شان را هم داده بودیم تعمیر کردند. خوب خیالمان راحت بود و آذوقه هم تا خرداد سال آینده داشتند و مهمات هم داشتند و بنزین هم برای تانک‌ها آورده بودند. دیگر نگرانی نداشتیم. ولی خوب در مریوان کانی‌سانان هیچ کاری هنوز نشده بود. جیپ من را آورده بودند سوار بشوم دیدم در این ضمن یک قاصدی رسید، از محمودخان کانی‌سانان که من می‌خواهم تیمسار را در مرز ملاقات کنم. آجودان من هم آنجا ایستاده بود. گفتم آقاجان تو بپر توی این جیپ من، برو بگو تیمسار الان می‌خواهد برود سنندج تو بیا آن جا او را ملاقات کن و حرف‌هایت را بزن. تیمسار وقت ندارد بیاید به آنجا. رفت. رفت و طولی نکشید بعد از دو سه ساعت دیدیم جیپ برگشت و محمودخان هم آمد. محمودخان احوالت چطور است؟ گفت: «آقا حالم خوب نیستم. گفتم چرا؟ گفت: «آقا چند روز است تب می‌کنم». طبیبت کیست؟ گفت: «آقا طبیبم یک دکتر یهودی است که سنندج است». گفتم خوب این که مانعی ندارد بیا برویم سنندج هم دکترت تو را ببیند و دستور معالجه بگیر و برگرد. بیا سوار شو، بیا سوار شو. مهلتش ندادیم و سوار جیپش کردیم و خودم هم نشستم و یا الله برویم سمت سنندج. وارد سنندج شدیم و تلفن هم کردیم به سردارمعظم که آقا در منزل این محمودخان مهمان دارید و این محمودخان کانی‌سانان مهمان شما است. رسیدیم منزل سردارمعظم برادر سردارمعظم رفت آنجا. صبح برادر سردار معظم کانی‌سانان را برداشت آورد دفتر. گفت: «آقا بنده مریض هستم. مطلع هم هستید فشار خون دارم. چه هستم، چه هستم، می‌خواهم بروم تهران». گفتم کی؟ گفت: «همین امروز بنده عازم هستم. فقط منتظر بودم که تیمسار تشریف بیاورید و بعد بروم». گفتم شما مأمور هستید کانی‌سانان را همراهتان ببرید. گفت: «بنده؟» گفتم خوب بله. گفت: «چطور؟ چه؟» گفتم حالا شما اینجا باشید محمودخان آمد و پارابلوم هم کمرش بود. گفتم محمودخان. گفت: «بله قربان». گفتم دکترت را دیدی؟ گفت: «بله آقا دیدم و دستورهایی داده و دوایی هم برایم نوشته و فلان و اینها». گفتم خوب حالا تو خیال می‌کنی مفید است این دستورات معالجه این؟ گفت: «نمی‌دانم آقا». گفتم حالا من یک پیشنهادی دارم. گفت: «بله آقا». گفتم شما در معیت برادر سردار معظم بروید به تهران. منزل ایشان منزل کنید دکتر حاذقی که ایشان می‌شناسند بیاید شما را ببیند، اول هم ببیند مرضت چیست، معالجه‌ات چیست، اقدام بکند. گفت: «نمی‌روم، نمی‌روم. من یک چیز هم بگویم». گفتم بگو. گفت: «اگر من پایم از کردستان بگذارم بیرون کردستان می‌شود یک پارچه آتش». گفتم خوب محمودخان از قضا من هم همین را می‌خواهم که شما بروید و کردستان هم آتش بشود و ما آتش را خاموش کنیم دیگر. بالاخره آتش که زیر خاکستر نباید بماند». پس این‌طور که شما بیان می‌کنید این آتش هست زیر خاکستر است، شما که بروید روشن می‌شود. بایست بروید هیچ چاره‌ای ندارید با سردار معظم. گفت: «پس بنده حبسم». گفتم نه ابداً. من می‌گویم در معیت برادر سردارمعظم بروید به منزل ایشان هم وارد می‌شوید. من هیچ درجه‌داری یا افسری با شما نمی‌فرستم شما را می‌برند می‌رسانند به منزلشان. اما یک چیزی به شما بگویم. دیدم رنگش پرید. گفتم که یک مطلبی را هم به شما بگویم. گفت: «چیه؟» گفتم مطلب این است که اگر شما رفتید و به پسرتان به کسانتان نامه نوشتید و تحریک کردید آن‌وقت شما را دستگیر می‌کنم و زندانی می‌کنم. ولی الان اگر جان سالم بروید آنجا فقط به عنون معالجه و معالجه بشوید کوچک‌ترین مزاحمتی برای شما ایجاد نمی‌شود. به آقای سردار معظم گفتم قربان ایشان را ببرید همراه خودتان بفرمایید. اسلحه‌شان هم کمرتان باشد ما به اسلحه‌اش هم کار نداریم، به هیچ چیزش هم کار نداریم. تشریف ببرند.

هیچی گذشت و رفت تو اتومبیل برادر سردار معظم و بعد هم یک جیپ و چهار تا درجه‌دار هم از فاصله دور عقب اینها، واقعاً هم زندانی‌اش هم نکردیم فرستادیم تهران. خوب خودمان هم آمدیم سنندج. آقا، تلگراف از تهران تلگراف، تلگراف حالا آق‌اولی شده رئیس ستاد ارتش. سپهبد آق‌اولی. تهران به تهران که آقا وضع ماها باز این‌طور، کردستان این‌طور شده، سقز آن‌طوره، بانه آن‌طوره، سردشت آن‌طوره، همه جا اختلال شده، همه جا بی‌نظمی شده. شما فوراً خودتان را به سقز برسانید. حالا برف هم دارد می‌آید. اولین برف هم که بیاید راه بین سنندج و سقز، خوب هوباتون است دیگر، برف‌ها آنجا جمع می‌شود و عبور ممکن نیست. خوب ما سر و صورتی به کار دادیم و یک هنگ آهنی بود که در عملیات مریوان هم بود. آن هنگ آهن را با سپهبد کوششی بود، آنجا سرهنگ دوم بود، البته از این عملیات هم که ما کردیم با کانی‌سانان و اینها را مرخص کردیم و تفنگدارها و اینها را یک قدری ناراضی بود. بعد خودم خواستمش استدلال کردم گفتم قربان، بایست کار را از راه تدبیر و سیاست پیش برد و الا ما بی‌خودی این ارتش را درگیر کنیم. بی‌خود برای چه که از آن طرف کشته بشود، از این طرف کشته بشود. بالاخره افراد ایرانی هستند. حالا آن هنگ آهن را هم فرستادیم تهران به جایش یک هنگ دیگر فرستادند. عرض کنم به حضور مبارکتان که اینها را هم فرستادیم به سمت سقز و خودمان هم رفتیم سقز. خوب وقتی ما سقز رفتیم دیگر از راه هوباتون نمی‌شد برود. گفتم باید از سیاه آب و کنار رودخانه بروید. وقتی رفتیم بین راه برخوردیم به یک سروانی غلغلسایی (قلقسایی). سرهنگ غلغلسایی افسر اطلاعات بود. افسر رکن دوم بود از ستاد ارتش رفته بود به مهاباد. خوب، غلغلسایی کجا می‌روی؟ گفت: «بنده می‌روم تهران». چطور شد؟ گفت: «قربان هیچی کار تمام شد». کار چی تمام شد؟ گفت: «قاضی محمد که ریاست جمهوری‌اش را هم اعلام کرد». رئیس جمهور کردستان؟ گفت: «بله، ۴۰۰ نفر افسر آنجا ارتش روسیه تربیت کردند و همه هم لباس روسی پوشیدند و هیچی ما کاری آنجا از دستمان برنمی‌آید. ممکن است بنده را بگیرند و بیاورند. این خیال را هم داشتند بنده شبانه …» گفتم بسیار خوب. آمدیم رسیدیم به گردنه. دیدیم آقا برف شدیدی گرفته. اسب‌ها تا سینه می‌روند تو برف. خلاصه از گردنه هم رد شدیم تانگی پای گردنه آمده بود و سوار شدیم و آمدیم کنار رودخانه. آب هم طغیان کرده بود. شب ماندیم در آنجا و فردا صبح حرکت کردیم و آن طرف آب رفتیم. فرمانده هم این داراب مختاری آمده بود آن طرف رودخانه با اتومبیل، سوار شدم و رفتیم سقز. آقا وضعیت چیست؟ گفت: «آقا بله، از این طرف بارزانی‌ها» که عرض کردم توی آن قسمت اول «اینها از خاک عراق روی فشاری که به آنها وارد آمده وارد خاک ایران شدند. عده‌ای را در اطراف میاندوآب و شاهین‌دژ و عده‌ای در اطراف بوکان و عده‌ای هم آمدند سراب و ملامصطفی بارزانی هم در سراب است». سراب کجاست؟ سراب طرف‌های سقز. محمد رشید هم که عرض کردم به ژنرال فریزر گفتم مال عراق است، او هم آمده پهلوی ملامصطفی بارزانی با ۱۳۵ نفر سوار. ده؟ بله حالا این وضعیت بود. آن آقای عباسی که بعد سناتور هم شد، نماینده مجلس شد، سناتور شد و اینها صاحب آن (؟) سقز خواستیم عباسی چیه؟ گفت جریان این‌طور است. بله قربان این‌طوره، این‌طوره، اینطوره. خیلی خوب. یک کاغذی نوشتیم به محمدرشید قادرخان‌زاده که آقای محمدرشید شما در سرا چه می‌کنید؟ شما در خاک عراق مسکن دارید. منظورتان از آمدن به سرا چیست؟ روشن اطلاع دهید. جواب نداد پیغام داد. پیغام داد نه ما کاری نداریم، اجازه بدهید ما برویم بانه حاضریم دوش به دوش شما هم عمل کنیم. فقط به شرطی که پادگان در بانه نباشد. گفتم عجب می‌خواهید دوش به دوش ما عمل کنید. دیدیم نه حرف نامطلوبی است. کاری که کردیم فوراً شروع کردیم به تقویت بانه و سردشت و یک گردان هم در بین راه از سقز به بانه از واحدهای جدید مستقر کردم. دستور دادم هر چه هم باقی مانده، محمولات از سنندج با شتر، شترها معمولاً صبح که برف یخ می‌زند آسان می‌توانند عبور کنند. قریب صدوپنجاه، شصت شتر گرفتند و محمولات باقی مانده ستون‌ها را بنزین مخصوصاً بیشتر و نفت بار کردند و با یک گردان سوار آمدند به سقز. ما آن گردان را در آنجا مستقر کردیم و بانه را گردان به آن استفاده کردیم و به سردشت واحد دادیم و خواربار تا خرداد سال آینده، همه چیزشان را تأمین کردیم. بی‌سیم‌هایشان را درست کردیم و وضعیت آماده که اگر چنانچه عملی بخواهند بکنند ما آماده هستیم برای مقابله. دستور دادیم در پادگان سقز و بانه و سردشت تمام این ارتفاعات مشرف به شهر را برج بسازند برای اینکه ما دیدیم اگر بخواهیم تمام این عده را شب توی کوه‌ها بگذاریم اینها از بین می‌روند، اما توی برج با ده نفر تأمین است. آنها هم که توپ ندارند، آنها تفنگ دارند یا مسلسل دارند، چیزی ندارند. همین کار را کردیم. حفظ موقعیت کردند.

خوب در اینجا هم تغییرات شد و سپهبد امیراحمدی وزیر جنگ شد. ما راجع به جریان و اوضاع کردستان گزارش می‌دادیم. او نظرش این بود که سردشت و بانه را ما تخلیه کنیم بیاییم عقب چون در معرض و تو شکم کردستان هستیم. ما جواب دادیم که آقا این مستلزم ضایعاتی است. بهتر است که حالا که همه ما چی اینها را تأمین کردیم اینها در محل بمانند و اگر هم پیشامد کرد ضایعاتی را هم در همان جا بدهد و موقعیت را حفظ کنند. یک اختلافی بین ما و سپهبد امیراحمدی از اینجا حاصل شد ولی خوب هی او می‌گفت و ما هم هی استدلال می‌کردیم، بالاخره تقاضای بازرس کردیم. بازرس ارشد بفرست بیایند ببینند. اول سرلشکر مقدم را تعیین کردند.

س- کدام مقدم؟

ج- سرلشکر مقدم معروف آذربایجانی. چیز مال مراغه.

س- بلکه همان که استاندار هم شد در آذربایجان.

ج- استاندار آذربایجان. بعد از ۴۸ ساعت سپهبد رزم‌آرا به سمت بازرسی تعیین شد. با یک هیئتی می‌آمد.

س- خودش.

ج- بله. رزم‌آرا تا آن تاریخ مغضوب بود. ولی معلوم شد خوب کارش درست شده و آمد. آمد و رزم‌آرا از همدان رسید و با من صحبت کرد و گفت: «فلانی تا من بیایم هیچ‌گونه تصادف و تماسی نباید بشود». گفتم نه ما که تماس نمی‌گیریم اما اگر آنها خواستند تعرض بکنند ما ناچاریم عمل متقابل انجام بدهیم.

در این ضمن هم اطلاع رسید که روس‌ها هم با قراری که گذاشته شده می‌خواهند تدریجاً متفقین ایران را دارند تخلیه می‌کنند و روس‌ها هم قرار است که عقب‌نشینی کنند. حالا این اکراد آذربایجان و مهاباد را تقویت می‌کنند یعنی اسلحه‌های موجود را که از لشکرهای آنجا گرفتند همه را دادند به اینها. حالا لشکر آذربایجان، لشکر رضائیه خلع سلاح شدند تبریز، لشکر اردبیل سه لشکر بود آنجا، تمام اسلحه‌های اینها را که گرفتند دادند به این عشایر کردستان، قاضی محمد. خوب با هواپیما رفتیم برای به اصطلاح شناسایی. بعد رفتیم یک هو دیدیم آقا قریب چهارصد پانصدنفر سوار در اطراف آن گردانی که ما در بین راه گذاشتیم، تقریباً در دو سه کیلومتریش هستند. ما به وسیله‌ی لوله خبر گردان را مطلع کردیم.

س- چی؟

ج- مطالب را می‌نویسند لوله‌هایی است به اصطلاح حلبی، ملاحظه فرمودید؟

س- بله. این را می‌اندازند پایین.

ج- می‌اندازند پایین. راست می‌رود پایین دیگر این‌ور و آن‌ور باد نمی‌بردش، راست می‌افتد توی آن وسط (؟) چیزی هم پهن می‌کنند به اصطلاح چادر شناسایی‌شان را. وقتی چادر را شناسایی کردند هواپیما می‌گردد. می‌گردد همانجا لوله را روانه می‌کند می‌آید.

گفتیم آقا مراقب باشید شب را که این واحدها امشب به شما شبیخون می‌زنند. بعد رفتم بانه و بانه را هم در جریان گذاشتیم و برگشتیم آقا دیدیم نه اینها به این صورت ممکن است شب حمله کنند با مسلسل بعد افتادیم به جانشان. ده بزن تق تق تق تق تق.

س- با طیاره؟

ج- با طیاره. یک هشت نه تا اسب و نفر مجروح شدند و ما رفتیم. رفتیم به سقز. آقا از سر شب تا صبح دیدیم صدای تیراندازی می‌آید و نورافکن. معلوم شد از تمام گردانی که در بین راه بود از طرف آنها عشایر حمله کردند به قرارگاه، ولی آنها قرارگاهشان تمام سنگرها محکم سرپوش محکم گرفتند نشستند و کاری نمی‌توانند بکنند. خوب تا صبح بودند و صبح متفرق شدند. رزم‌آرا رسید به سنندج. تلفن کرد اوضاع چه خبر است؟ ما گفتیم. گفت: «آقا من که گفته بودم». گفتم آقا مگر دست من است؟ ما بنشینیم اینجا، بنشینیم آقا عشایر هم آمدند اینجا، بیایند پادگان را بگیرند بعد که چی اصلاً تیراندازی نکنیم. خلاصه، فردا عصری آمد ما هم رفتیم تا سه چهار فرسخی به اصطلاح استقبالی ازش کردیم و آمد پایین و صورت مرا بوسید و اینها. گفت: «فلان‌کس من یک مطالبی دارم باید با شما در میان بگذارم». گفتم بله بفرمایید. گفت: «می‌گویند که شما عشایر را تحریک می‌کنید». گفتم به چه منظور؟ به چه مقصود؟ گفت: «نه منظورم این است که شما مقدم می‌شوید در عمل و آنها را وادار به عکس‌العمل می‌کنید». گفتم که وقتی من می‌روم در دو سه کیلومتری پانصد نفر سوار مسلح هستند اینها که برای مهمانی که نیامدند آنجا. آنها به قصد سوء آمدند. حالا محلی هم که نیستند. از طوایف دوردست آمده آنجا برای چه آمده دور پادگان. خوب معلوم است من نباید بگذارم که اینها مقدم بشوند در حمله به پادگان‌ها که، باید دفعشان بکنم. گفت: «پس به هر حال در تهران این‌طور می‌گفتند». گفتم خوب در تهران هم این حرف زده از روی بی‌اطلاعیش. گفت: «مظفر فیروز رفته است به تبریز، مرا قوام‌السلطنه فرستاد به اینجا. که او با پیشه‌وری صحبت بکنید من با قاضی محمد هردوتایشان». گفت: «حالا من یک نامه می‌نویسم به قاضی محمد بفرستید آنها را». نامه نوشت: «بله جناب اشرف به من مأموریت دادند با شما ملاقات بکنم». حالا با تلگراف هم با مظفر فیروز هم مکاتبه می‌کند. به اصطلاح قاضی محمد نخست‌وزیر خودش را وزیر جنگ خودش را چون حاج بابا شیخ بود نخست‌وزیر و یک نفر دیگر را، او که با لباس نظامی اونیفورم نظامی رویش، آمدند به سرا. اطلاع دادند ما آمدیم اینجا می‌خواهیم بیاییم به سقز یک نفر افسر بیاید ما را بیاورد. خوب یک افسر فرستادیم به نزدیکی شهر و برداشت این را آورد. وارد شد. هان این را عرض نکردم. وقتی رزم‌آرا آمد سه نفر نماینده هم همراهش بود. گفت این علیزاده است و آذرآبادگان نمایندگاه پیشه‌وری، معرفی کرد. اینها از احرارند و آزادی‌خواه‌اند. گفتیم خیلی خوب ما آشنا شدیم با آقای آزادگان و با آقای علیزاده. گفت: «نمایندگان قاضی محمد بیایند صحبت بکنیم حدود منطقه را برایشان معین کنیم و آنها کجا باشند و ما کجا باشیم، خیلی خوب آمدند. نمایندگان قاضی محمد آمدند. گفت: «خوب اینها را کجا منزل می‌دهید؟» گفتم اینها منزل عباسی. گفتند نه منزل عباسی … هان نمایندگان پیشه‌وری را کجا جا می‌دهید؟ گفتم منزل مظفرالسلطنه. از خوانین محلی بود. خیلی خوب آنها هم منزل عباسی ماندند و آنها هم منزل مظفرالسلطنه. بعد اطلاع داد رزم‌آرا که خوب بیایید بنشینیم صحبت کنیم. گفتند: «نه ما چون تازه واردیم شما بایستی به ملاقات ما بیایید. رزم‌آرا گفته بود: «که خوب نه آن نمایندگان پیشه‌وری هم هستند». قرار شد در منزل مظفرالسلطنه که نمایندگان پیشه‌وری هم هستند مجتمع بشویم. خوب قبول کردند. آن وقت رزم‌آرا به من گفت: «بیایید برویم». گفتم تیمسار تشریف ببرید

؟؟؟ ….. گفت: «نه شما فرمانده لشکر هستید و مسئول امور، شما هم بیایید». رفتیم. رفتیم نشستیم و صحبت کردند متفرقه. بعد گفتند: «خوب این صورت‌مجلس را بنویسید». بعد رزم‌آرا شروع کردیم نوشتن: بنا به دستور جناب اشرف قوام‌السلطنه نخست‌وزیر ایران و فلان و فلان. اینها اعتراض کردند. گفتند اگر می‌نویسید جناب اشرف قوام‌السلطنه نخست‌وزیر ایران باید بنویسید جناب آقای جعفر پیشه‌وری نخست‌وزیر آذربایجان و قاضی محمد رئیس‌جمهور کردستان و اگر نباید بنویسید عنوان و القاب برای هیچ‌کدامشان ننویسید. جناب اشرف قوام‌السلطنه، جناب آقای جعفر پیشه‌وری، جناب آقای قاضی محمد. بالاخره رزم‌آرا قبول کرد به این عنوان صورت‌مجلس بنویسیم. واحدها به اندازه یک تیر توپ از هم فاصله داشته باشند و تعرض به هم نکنند تا مذاکرات سیاسی در مرکز به عمل بیاید و تصمیمات لازم گرفته بشود. خیلی خوب. آنها امضا کردند. مرحوم رزم‌آرا گذاشت جلوی من که من امضا کنم. گفتم من امضا نمی‌کنم. گفت چطور؟ گفتیم شما مأموریت دارید اینکه با اینها مذاکره کنید. من که همچین مأموریتی ندارم. پس بنابراین من اگر که آنها تعرض نکنند این را بنده می‌توانم عرض بکنم که ما تعرضی نمی‌کنیم ولی اگر آنها تعرض کردند ما عملیات را ادامه می‌دهیم. گفت خوب لازم نیست شما هم امضا کنید. گفتم بنده هم روی همین اصل امضا نمی‌کنم. گفت خیلی خوب، خیلی خوب. ناراحت شد. حرف‌ها تمام شد و آمدیم. آمدیم دفتر گفت: «شما در حضور آنها». گفتم نه حقیقت را من به شما گفتم. من تا آن ساعتی که اینجا هستم و مسئولیت دارم قربان باید انجام وظیفه بکنم. هر وقت این وجود بنده را لازم نمی‌دانید، بایستی تلگراف کنید بنده بروم یعنی امر بدهید اینجا که بنده بروم به تهران ولی بنده استخوان لای زخم نمی‌توانم عمل کنم. بنشینم اینجا به این میز هم خودم را مقیّد کنم، چون بنده دست از پا نباید خطا کنم، آنها بیایند بریزند سر ما یک وقتی که ما اصلاً نتوانیم کاری انجام بدهیم. گفت: «خیلی خوب». بعد فرداش گفت فلانی ما می‌خواهیم که برویم به سمت بانه با نمایندگان پیشه‌وری و قاضی محمد. ما چند تا جیپ حاضر کردیم و اینها سوار شدند حرکت کردند. آقا یک ده کیلومتری که رفتند بارزانی اینها ارتفاعات را داشتند، بستند اینها را به گلوله.

س- بارزانی‌ها با قاضی محمد نبودند؟

ج- بودند. ولی دستور نظامی‌شان را خودشان عمل می‌کردند. بستند با گلوله و مسلسل به اتومبیل رزم‌آرا و نمایندگان قاضی محمد و آقای پیشه‌وری. اینها برگشتند به سقز. گفت: «آقا اینها که اصلاً زیر بار هیچی نمی‌روند». بارزانی‌ها این‌طور و این‌طور. گفتم بله. این‌طور است. شما مرقوم فرمودید یک گلوله توپ، فاصله باشد اجرا نمی‌کنند که، اینها عشایرند. گفت: «بله». به تهران تلگراف کرد. ولی خوب تهران هم که کاری نمی‌توانست بکند. گفت: «خوب، فلانی». شب گفت: «فلانی شما یک حکم عملیاتی بنویسید اگر ما بخواهیم به قوه قهریه پیشروی کنیم به چه صورتی باشد». سپهبد مجیدی هم بود. آن موقع سرگرد بود. او هم جزو همراهانش بود. او هم گذاشتم دیوان‌دره نرسیده به سقز که من رئیس ستاد لشکر بودم و با این عشایر آشنا هستم. اجازه بدهید من آنجا بمانم و با این عشایر حوزه دیوان‌دره صحبت بکنم و اینها را آماده کنم که ما اسلحه بهشان بدهیم. اینها بر علیه آنها اقدام کنند. خیلی خوب. آقا تلفنی کرد به رزم‌آرا گفتم آقا این کار را نکنید، در این موقع به عشایر تفنگ دادن خطا است و اینها خودشان هم سوابق بد دارند. حالا به چه اطمینان ما می‌توانیم اسلحه را به اینها بدهیم؟ گفت: بله نظرات رزم‌آرا به مورد اجرا گذاشته بشود». گفتیم خوب. گفتیم تفنگ بفرستید از سنندج بیاورند در دیوان‌دره تحویل مجیدی بدهند، آقا خواربار بدهید، بسیار خوب. دستور بدهید. نوشتیم به سنندج گفتیم آقا برایشان خواربار بفرستید. آقا فلان و آقا، وقتی که همه اینها را برایشان فرستادیم، دستور بفرمایید که چهار تا مسلسل با افراد مربوطه را بگذارند به اختیار مجیدی. گفتم آقا این ممکن نیست همچین چیزی. نظامی با عشایر نمی‌توانید عملیات کنید. یا باید نظامی صفر (صرف) باشد یا عشایر. عشایر برای خودش عمل کند، نظامی برای خودش. ما اینها را مخلوط بکنیم، آقا یک مرتبه این دسته نظامی را قال گذاشتند. عقب‌نشینی کردند، خوب می‌ریزند سر این نظامی‌ها یارو را خلع سلاح می‌کنند آقا. این امکان ندارد همچین چیزی. اگر هم بگویند من این دستور را اجرا نمی‌کنم چون می‌دانم اشتباه است. گفتند خیلی خوب حالا نظامی نمی‌فرستید تفنگ‌هایشان را بدهید. گفتیم تفنگ‌ها را که فرستادیم. خوب قرار بود که مجیدی حرکت کند با آن عشایر.

قربان روی نقشه ما اگر ارتفاعات کجا را بگیریم چطور است؟ گفتم بسیار خوب است. کجا را بگیرم، کجا را بگیریم. خیلی خوب بالاخره که آنها از جناح بروند ما هم از این جناح ارتفاعات بارزانی‌ها را به اصطلاح بکوبیم برویم جلو. حکم عملیاتی صادر کردیم، طرز حرکت و قسمت‌ها چیست و چه جور. گفتیم شما هم باید تلگراف بدهید. امضا کرد و ما هم امضا کردیم و منتشر کردیم. آن ستون که اصلاً نرفت، یعنی رفت، یک سه چهار فرسخی که رفت آنجا استاپ که ما احتیاج داریم به اینکه تقویت بشویم از طرف نیروی نظامی، و الا به‌خودی خود نمی‌توانیم مستقیماً نمی‌توانیم عمل کنیم. این ستون رفت درگیرند با بارزانی‌ها. سه نفر افسر و ۳۵ نفر کشته دادند تا ارتفاعات بالای طرف شهر سقز به تصرف درآمد.

س- ۳۵ نفر افسر؟

ج- سه افسر و ۳۵ نفر نظامی.

س- بله.

ج- خوب، غروب شد و سنگرها را از بارزانی‌ها پس گرفتند، بارزانی پس داد ارتفاعات آن‌طرف‌تر موضع گرفتند. بعد رزم‌آرا گفت که فلانی این جریان به این صورت است. گفتم بله به این صورت بود دیگر. هان، این را عرض نکردم.

روز ورود مرحوم رزم‌آرا آن سرهنگ شاهرخ‌شاهی که سپهبد شده حالا، این هم جزو سوئیت رزم‌آرا بود هشت نه نفر سرهنگ بودند، سرهنگ بهرامی، سرهنگ شاهرخ‌شاهی، عرض کنم حضورتان که ما نشسته بودیم با مرحوم رزم‌آرا داشتیم ناهار می‌خوردیم. این هم در صاحب بود آن شاهرخ‌شاهی. گفت: «آقا این گردنه پشت صاحب را کردها آمدند دو تا کامیون شکر می‌رفته، دو تا کامیون شکر را بردند. حالا چه می‌فرمایید؟ اه، به مرحوم رزم‌آرا گفتم آقا این سرهنگی را که برداشتید آوردید این ملتفت هستید که درجه تفکرش تا چه اندازه است. چون خودش اقدام نکرده، حالا چه می‌فرمایید؟ فرمودند نداره تو گردان داری در اختیارت باید پا شوی و بروی. ما فوری سوار جیپ شدیم رفتیم آن محل. گفتم آقا مگر تو گردان نداری؟ چرا اقدام نکردی برای استخلاص اینها؟ تانک داری در اینجا. خلاصه رفتیم. رفتیم دو تا تانک فرستادیم دیدیم واه نگاه کردیم با دوربین دیدیم بله خوب کامیون‌ها را که نمی‌توانند تو کوه ببرند کامیون شکر را بردند پای کوه الان منتظرند بیایند کیسه کیسه بردارند ببرند. دستور دادیم که دو تا تانک سرازیر شد رفت طرف کامیون. هی آنها تیراندازی کردند. خوب بکنند تا جانش در بره به تانک که اثری ندارد؟ تانک‌ها رفتند پهلوی کامیون‌ها. اینها را بوکسل کردند. ها ها ها هی و هولا کارتن داشتند می‌آوردند که شکرها را ببرند، دیدند هی کامیون داره میره. هی تق و توق. خوب تق و توق می‌زدند به کامیون اثری نداشت. اینها بوکسل شدند تانک‌ها اینها را دارند می‌آورند. این دو تا کامیون شکر را برگردانند آوردند. در آن محل موضع، گردنه هم دستور دادیم که برج بسازند و یک گروه آنجا مستقر کند برگشتیم. مقصود وقتی این پیشامد کرد مرحوم رزم‌آرا تلگراف کرد من باید بروم تهران …

س- کی باید برود تهران؟

ج- رزم‌آرا. گفت: «مقامات مرکز این وضع کردستان را با این شدّت و حدّت آگاه نیستند». گفتم پس این تلگرافات مخابره می‌شود نمی‌خوانند؟ گفت: «بله می‌خوانند ولی خوب اینها مشغله‌شان زیاد است». رفت تهران. رفت تهران و بعد از ده روز شد این شد رئیس ستاد ارتش. تلگراف کرده است به ما که بله، حالا شما با تمام قدرت آنجا انجام وظیفه بدهید و هر نوع تقویت هم بخواهید می‌کنیم. یک هنگ سوار هم از لرستان به آنجا می‌فرستیم و شما را تقویت می‌کنیم و این‌طور و این‌طور. حالا موضع این است که قصد دارند که مذاکرات سیاسی کردند برای عملیات در آذربایجان. قوام‌السلطنه رفته به شوروی و با روس‌ها صحبت کرده، قضیه نفت را روس‌ها پیش آوردند. او گفته باید انتخابات مجلس بشود، نمایندگان باشند موافقت بکنند ما امتیاز نفت را بدهیم. رفتند و این انتخابات نمایندگان هم مستلزم به این است که امنیتی باشد تا بتوانند صندوق‌های آرا را بگذارند و رأی بگیرند. پس نیرو باید برود به آذربایجان. خوب تا زنجان که در اشغالشان بود، خودشان هم که پیشه‌وری را گذاشتند، پیشه‌وری هم یک قوایی در زنجان متوقف کرده در میانه متوقف کرده، در تپه ماکو. قاضی محمد که اینها را آورده در سراب کوبیده و در کجا و کجا اشغال کرده. تمام اسلحه‌ها را دادند به اینها حالا که خودشان عقب‌نشینی می‌کنند اینها بایستی که جانشین آنها باشند و عملیات را اداره کنند. تلگراف کردند که شما فوراً به تهران حرکت کنید، با هواپیما. ما پا شدیم رفتیم تهران.

گفتند کمیسیونی است در حضور قوام‌السلطنه، وزیر جنگ، رئیس ستاد ارتش و شما. رفتیم. صبح ساعت ۶ صبح. قوام‌السلطنه هم اصلاً تختخوابش را برده بود به وزارت خارجه. رفتیم وزارت خارجه دیدیم قوام‌السلطنه نشسته روی صندلی راحت دیدم که آب هم گذاشتند. دستش نمی‌دانم خشکه داشت، داشت روغن می‌زد به انگشتانش. بعد در مسافرت به فرمانده لشکر خوزستان هم بود. دو مرتبه قوام‌السلطنه را دیده بودم با او هم صحبت کرده بودم، آشنا بودیم و وارد بودیم. امیراحمدی رسید و رزم‌آرا رسید. کی آمدید؟ گفتیم برای چه آمدیم. گفت: «بنشینید». نشستیم. گفت: «خوب راجع به کردستان من را در جریان بگذارید واقعیت را ببینم چیست» من نقشه کردستان همراهم بودم به دیوار نصب کردیم و شرح دادیم قضیه دوطرفین را. آنها هستند با این استعداد، ما هستیم با این استعداد. این‌طور، این‌طور، این‌طور. گفت: «ما قرار گذاشتیم که زنجان را پیشه‌وری به ما بده ما در مقابل تکاب را در ناحیه کردستان بدهیم به قاضی محمد. نظر شما چیست؟» گفتم قربان این تصمیمی که گرفته شده که برخلاف مصالح مملکت است. گفت: «چطور؟» گفتم یعنی اگر تکاب ما بدهیم یعنی سردشت و بانه و سقز را دادیم. این تکاب پشت سر اینجا است. اینجا را اگر بیایند بگیرند خوب آنها هم دیگر فعالیت نمی‌توانند بکنند. راه اینها را می‌بندند. گفت: «زنجان مهم‌تر است یا تکاب؟» گفتم از چه نقطه‌نظر می‌فرمایید؟ از نقطه‌نظر جمعیت؟ از نقطه‌نظر مواد غذایی؟ بله زنجان. اما از نقطه‌نظر سوق‌الجیشی و نظامی تکاب اصلاً نسبت نیست با زنجان. گفت: «حالا شما می‌گویید مصلحت نیست؟» گفتیم نخیر به این دلیل. این نقشه‌اش است قربان. این نقشه را که من ترسیم نکردم، این نقشه است و موقعیت جغرافیایی‌اش هم هست. گفت: «خیلی خوب».