روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: پنجم اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
ج- آمدن سروان تیمور بختیار را نوشتیم؟
س- بله.
ج- راجع به موضوع پسر خزعل هنوز نگفتیم؟ نه اینکه ضبط نشده؟
س- نه.
ج- شروع بکنم.
س- بله بفرمایید.
ج- در اثنایی که مشغول مبارزه با بختیاریها بودیم، اطلاع رسید از استاندار خوزستان که شیخ جاسب و شیخ عبدالله پسران شیخ خزعل به قجریه شش فرسخی اهواز آمده و در آنجا متمرکز شدند و از عشایر فلاحید و عشایر خرمشهر و بنیطرب عده زیادی به آنها ملحق شده و با اعزام مأمور نزد او ادعای امارت خوزستان را کرده و پیشنهاداتی را در این خصوص نموده. خوب است شما زودتر به اهواز بیایید و از جریان مطلع بشوید. من فورا به اهواز رفتم. استاندار را ملاقات کردم. استاندار اظهار کرد این تجمع که در قلعه قجریه به عمل آمده، با سرکنسول انگلیس در میان گذاشتهایم. آن منشی سفارت کنسولخانه را نزد آنها فرستاده و با شیخ جاسب و شیخ عبدالله صحبت کرد. آنها پیشنهاداتی دادند که این پیشنهادات مشعر بر این است که واحدهای ژاندارمری و انتظامی از بین عشایر برداشته بشود و اختیاراتی به رؤسای عشایر داده بشود. برای حفظ انتظامات داخلیشان و هزینه این کار را برای آنها تأمین بکنند و اگر لازم بشود کمک و اسلحه به آنها داده بشود، املاک شیخ خزعل را برگردانند به او بدهند و از این قبیل تقاضاها. گفت: «فرمانده ژاندارمری را فرستادیم که او هم در ملاقات شرکت کند، ولی مأمورین شیخ فرمانده ژاندارمری را از فاصله دور مانع شدند نزدیک بشود به قلعه قجریه و او را برگرداندند. گفتم با این حال نظر شما چیست؟ گفت: «بایستی که کمیسیون فرماندهان متفقین تشکیل بشود و در این موضوع بحث کنیم». گفتم اینها را دعوت کنید. بلافاصله برگشتم به دفتر و دستور دادم تعدادی کامیون از شهر گرفته بشود و بفرستم به میداوود و هفتکل برای آوردن سربازها و دستور دادم یک واحد در باغ ملک بماند و بقیه فوراً با کامیونها که فرستادیم شهر حتی قاطرهای مسلسل و توپخانه را به وسیله کامیون به اهواز بیاورند.
فردای آن روز کمیسیون تشکیل شد. موضوع را مطرح کردیم. فرمانده نیروی انگلیس اظهار کرد اگر شما توانایی طرد این اشخاص را دارید، این تجمع را اقدام کنید. اگر چنانچه این قدرت را ندارید، بایستی پیشنهادات اینها را بپذیرید. گفتم پیشنهادات اینها اصلاً قابل قبول نیست. برای اینکه اینها دخالت در دستگاههای دولتی است. گفت: «به هرحال، جز این راه دیگری نیست». سرکنسول انگلیس گفت: «شما که نیروی نظامی در اهواز فعلاً ندارید تمام نیروی شما متفرق است». بالاخره صورتمجلس تنظیم شد به همین ترتیب، در صورتی که در توانایی لشکر است که اینها را طرد بکنند، اقدام کنند و الا باید پیشنهادات آنها بررسی بشود و اقدام بشود.
پس از اخذ صورتمجلس به ستاد مراجعت کردم و جریان را هم به تهران گزارش دادم. ستونهای نظامی که رسیدند طرحی تهیه کردیم به این معنا که یک گردان پیاده شبانه فرستاده بشود به نزدیکی قلعه قجریه، در شش کیلومتری قلعه قجریه مستقر بشوند. بعد یک هواپیما صبح ابتدا برود شناسایی کند ببیند وضعیت قلعه چیست و افرادی که در آنجا مجتمع هستند تعدادشان چیست و عکسالعملشان چیست. بعد اگر دیدیم که اینها جنبهی تهاجمی دارند آنوقت سه هواپیما برود، بعد از دور زدن و آگاه شدن به وضع آنها و اگر چنانچه تیراندازی کردند، عکسالعمل نشان بدهد با مسلسل و بمبهای ۱۲ کیلویی در زیر بالهای هواپیما موجود بود بر علیه آنها اقدام بکنند. این دستور روز بعد انجام شد. استاندار هم به خرمشهر رفته بود از اهواز. صبح که هواپیما پرواز کرد روی قلعه قجریه اعراب به محض اینکه هواپیما را مشاهده کردند چون در اوج پایین بود، سطح پایین، به طرف هواپیما تیراندازی کردند و دو سه تا گلوله هم به بال هواپیما خورده بود و هواپیما بدون تیراندازی وضعیت را مشاهده کرد و مراجعت کرد و گزارش کرد. قریب هشتصد نهصد نفر افراد مسلح در داخل قلعه و دور قلعه بودند، عدهای هم افراد غیرمسلح. در مرتبه ثانی هواپیماها که حرکت کردند مأموریت داشتند بعد از اینکه تیراندازی کردند و بمبهایشان را رها کردند بیایند گردان را ترفیع کنند و ببرند تا قلعه قجریه برسانند. تا ظهر این دستورالعمل به موقع اجرا گذارده شد و گردان وارد قلعه قجریه شد. از متجاوزین ۱۳ نفر کشته و عدهای مجروح شدند و عموماً به حالت فرار سواره و پیاده به سمت شادگان و خرمشهر فرار کردند.
استاندار از خرمشهر با یک ناراحتی تلفن کرد که اینجا انتشار پیدا کرده که جنگ سختی با طرفداران شیخ جاسب به عمل آمده و متجاوز از ۱۵۰ نفر نظامی کشته شده. گفتم به هیچوجه این موضوع صحّت ندارد و اینها بعد از تعرضی که شد فرار کردند و الان هیچکس در اطراف قلعه قجریه نیست. استاندار مراجعت کردند به اهواز و حضوراً جریان را برای او شرح دادم. در همانروز از طرف سرکنسولگری انگلیس رئیس کنسول به ملاقات من آمد و جریان را پرسش کرد. مطلب را گفتم. گفت: «شما که در اهواز عده نداشتید». گفتیم خوب ما ناچار شدیم از ستونی که به بختیاری فرستاده بودیم آنها را به اهواز بیاوریم و در عمل وارد کنیم. دو روز بعد استاندار تلفن کرد که من از تهران احضار شدم. به ملاقات او رفتم. گفت: «نخستوزیر تلگراف کرد، فوراً به تهران حرکت کنید».
در این ضمن، کلنل گلاوی سرکنسول انگلیس در بوشهر به اهواز آمد و به دفتر من مراجعه کرد و خواست که من راجع به عملیاتی که در قلعه قجریه شده برای او توضیح بدهم. من هم جریان را از ابتدا و صورتمجلسی که تشکیل شده و اقداماتی که به عمل آمده برای او بیان کردم. سرکنسول انگلیس هم از اهواز تغییر کرد و پستی در سفارت به او دادند و خود گلاوی بهطور موقت در اهواز ماند که بعد از گلاوی هم کلنل فلیچر سرکنسول شد.
در همین ایام، اطلاع رسید که چند نفر آلمانی که نزد قشقاییها هستند، اینها به سمت بویراحمد آمدند و الان در نزد بویراحمدیها هستند. سرکنسول انگلیس از ما خواست که به اتفاق به بهبهان برویم و با تماس با عبدالله ضرغامپور که در آنموقع متمرد بود ترتیب ملاقاتی بدهیم و قرار دستگیری آلمانها را بگذاریم. به اتفاق به بهبهان رفتیم. به عبدالله ضرغامپور نامه نوشتم. برای چند روز بعد تعیین محل شد. من و کلنل گلاوی و خسرو قشقایی و موسوی رئیسالتجار پشت تنگ تکاب رفتیم و با عبدالله ضرغامپور ملاقات کردیم. ابتدا که منکر آمدن آلمانها به آنجا بود ولی بعد از مذاکرات زیاد قبول کرد به اینکه نیروی خودش را، تفنگچیهای خودش را به کوهها بفرستد و آلمانها را به سمت قشقایی روانه کنند. همین کار را هم کرد. به فاصلهی ۱۵ روز آلمانیها مجدداً به قشقایی معاودت کردند و در اثر فشار انگلیسها، آلمانها را تحویل انگلیسها دادند.
س- چند نفر بودند اینها؟
ج- چهار، پنج نفر، شش نفر بودند، چند نفر، چهار، پنج، شش نفر. بله.
س- در همین موقع شما تشریف بردید کردستان.
ج- عرض بکنم حضورتان که در این جریانات major جیکاک هم از اهواز به اصفهان رفت، چند روز غیبت داشت. Major جیکاک چند روز غیبت داشت وقتی مراجعت کرد، اظهار کرد من به اصفهان رفته بودم تا سرلشکر زاهدی را دستگیر کنم و به خارج بفرستم. کلنل فلیچر به سمت کنسولگری اهواز آمد. یک سفر او را در کرمانشاه در دفتر تیمسار شاهبختی که فرمانده قوای غرب بود، ملاقات کرده بودم. در آن ملاقات دیدم مرتباً از لشکر آمار میخواست و مؤاخذه میکرد که اوضاع شهر چرا اینطور است؟ چرا آنطور است؟ یک روحیه خیلی تحکمآمیزی به خود گرفته بود. در اهواز هم که او را ملاقات کردم دیدم دارای همان شیوه و رویه است ولی فرق بین اهواز و کرمانشاه این بود که در اهواز سرکنسول تصمیمگیرنده بود، ولی در اینجا فرماندهان متفقین که سرکنسول هم جزو آن عده بود، بایستی در هر موضوعی تصمیم بگیرد و کنسول نمیتوانست شخصاً دستوری صادر کند. کلنل نوئل انگلیسی که در زمان اعلیحضرت کنسول کرمان بود، با دخالتی که در امور عشایر بختیاری میکرد، رضاشاه تقاضا کرد که او از ایران برود و در این مورد پافشاری کرد و او هم از ایران رفت.
بعد از وقایع شهریور به ایران آمد با روحاللهخان خادمآزاد سرهنگ روحالله خادمآزاد که در زمان رضاشاه به اتهام توطئه بر علیه رضاشاه زندانی بود، آزاد شد و در معیت کلنل نوئل به خوزستان آمدند. دولت هم به آنها مأموریت داده بود که امور کشاورزی خوزستان را سرپرستی کنند. او به ملاقات من آمد و از آنجا رفت به قلعه حمیدیه که مرکز خود قرار داد. یک روز صبح دیدم به حال سرشکسته نزد من آمد، اظهار کرد: «دیروز به سمت شوشتر میرفتم، در نزدیکیهای شوشتر با یک زن خارجی که همراه من بود چند فرد مسلح عرب به ما حمله کردند. من را زخمی کرده در چند جا و چمدانم را گرفته. ما هم خودمان را به شوشتر رسندیم و حالا برگشتم به اینجا به شما گزارش میدهم». اقدام کردیم برای تعقیب قضیه و عدهای فرستادیم به محل که معلوم بکنند مرتکبین چه اشخاصی هستند و به تعقیب آنها پرداختیم. یک هفته بعد از او باز با یک حال ناراحتی نزد من آمد و گفت: «امروز که از حمیدیه به اهواز میآمدم در قلعه غدیر ده بین حمیدیه و اهواز عدهای عرب به طرف من تیراندازی کرده و چند تیر هم به اتومبیل من خورده». من فوراً یک گروهان نظامی با یک افسر فرستادم به قلعه غدیر، گفتم قلعه غدیر را محاصره کنند و تفتیش کنند ببینند این اسلحه مال کی بوده. افسر مربوطه رفت و غروب مراجعت کرد. ۱۵ قبضه اسلحه هم به همراه آورد. گفت: «۱۵ قبضه اسلحه مسلم در این ده بود ولی کسی اذعان نکرد که تیراندازی کرده، ولی معلوم بود که اینها مرتکب شدند». ضمناً اظهار کرد: «متجاوز از صدخروار گلوله در این ده انباشته شده که ما به فرمانده نیروی آمریکا گفتیم کامیون فرستادند و رفتند گلولهها را آوردند». این جزو محمولاتی بود که آمریکاییها برای روسها میفرستادند و اینها کارگرهای عرب که در آنجا بودند با آن رانندگان عرب با هم ساخت و پاخت کرده بودند، کامیون را آورده بودند در اینجا خالی کرده بودند.
از این کاری که ما کردیم در قلعه غدیر سرکنسول خیلی ناراحت و عصبانی شد. به من تلفن کرد که شما چرا بدون اجازه ما این کار را کردید؟ من گفتم به شما مربوط نیست، این امور انتظامی است و مسئولیتش هم به عهدهی من است و شما اگر که نظری دارید باید به کمیسیون فرماندهان متفق رجوع کنید. از آنجا اختلاف نظر ما شدت پیدا کرد. بعد کلنل فلیچر عوض شد. مستر تورات سرکنسول انگلیس شد. یک ماهی از این مقدمه گذشته بود که تلگراف رسید شما با ابراز رضایت از خدماتی که در خوزستان به انجام رساندهاید، لشکر را تحویل معاون خود داده به تهران حرکت نمایید.
س- رئیس ستاد کی بود حالا؟
ج- رئیس ستاد سپهبد، که پایش را هم بریدند و مرد … الان یادم میآید خدمتتان عرض میکنم.
س- بله بعداً.
ج- بله. عرض کنم به حضورتان که من لشکر را واگذار کردم به سرعت به تهران آمدم. به ملاقات رئیس ستاد ارتش سرلشکر ارفع رفتم. گفت: «شما فرمانده لشکر کردستان شدید و باید امروز عصر شرفیاب بشوید به حضور اعلیحضرت. عصر شرفیاب شدم.
س- این اولین شرفیابی بود زمانی که ایشان شاه شده بودند؟
ج- نخیر. از زمانی که شاه شده بودند تقریباً بله برای اولین بار بله شاه شدند. بله. شرفیاب شدم. فرمودند: «ما در سه سالی که شما فرمانده لشکر بودید نه فقط شکایتی نداشتیم، حکایتی هم به ما نرسیده بود. کمال رضایت را دارم و شما را هم به سمت آجودانی خودم تعیین میکنم و گفتم نشان لیاقت به شما اهدا بشود و شما را به فرماندهی لشکر کردستان منصوب کردیم». گفتم برای چاکر مورد افتخار است که در یک همچین موقعیتی اجازه میفرمایید که مسئولیت کردستان را به عهده بگیرم. ولی اگر تصویب بفرمایید پروندههای متشکل در ستاد ارتش راجع به امور کردستان را مطالعه کنم که اگر نواقص و نقاط ضعفی وجود دارد یادداشت کنم و به عرض برسانم و با دستورات کامل به کردستان بروم که وجودم منشاء اثر باشد. فرمودند مانعی ندارد. به سرلشکر ریاضی رئیس دفتر نظامی بگویید تلفن کنند به رئیس ستاد ارتش که این دستور را انجام بدهد. من مراجعت کردم. فردا به ستاد ارتش دفتر رئیس ستاد رفتم. سرهنگ پاکروان رئیس رکن دوم را خواستند و گفتند کلیه پروندههای مربوط به کردستان را از رکنها بخواهید و به فلانی ارائه بدهید برای مطالعه. در اتاق مجاور اتاق رئیس رکن دوم دفتری اختصاص دادم، پروندهها را مطالعه کردم و یادداشت برداشتم.
در این ضمن، چون سپهبد رزمآرا در موقعی که من فرمانده هنگ بودم او فرمانده تیپ بود و موقعی که من فرمانده لشکر بودم او رئیس ستاد بود، یک سابقهی دوستی پیدا شده بود. در این موقع که ریاست ستاد را از او خلع کرده بودند گفتم برای دیدن ایشان حالا که به تهران آمدم بروم و ملاقاتی از او کرده باشم. عصر به منزل او که در خیابان پهلوی کوچه جم بود، رفتم. درِ منزلش را زدم. گماشته آمد و در را نیمه باز کرد. گفتیم شاید مریض هستند. گفتم خوب شما بروید و به استحضارشان برسانید، اگر وقت داشتند خدمتشان میرسم و الا میروم. رفت و آمد گفت: «بیایید». رفتم تو، دیدیم بله رزمآرا روی تخت خوابیده. پا شد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «شما خوزستان بودید چه شده احضار شدید؟» گفتم بله احضار شدم بروم به کردستان. گفت: «کردستان که جریان پیچیدهای پیدا کرده و قبلاً هم سرتیپ هدایت را به فرماندهی لشکر کردستان تعیین کرده بودند. او از من نظر خواست گفتم این کار تو نیست و گرفتار میشوی. او هم منتظر خدمت شد». گفتم من حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم و امر فرمودند. گفتم با افتخار این مأموریت را انجام میدهم. گفت: «خوب حالا که قبول خدمت کردی در این قسمت انشاءالله موفق باشید». کمی از اوضاع و گرفتاریهایی که وجود دارد از نقطهنظر کارهای نظامی و اداری صحبت کرد. از نزد او آمدم. فردا که به ستاد رفتم و از رئیس ستاد ارتش دیدن کردم، دیدم خیلی با سرسنگینی با من برخورد کرد. هرچه علت را جویا شدم، گفت: «شما دیروز به ملاقات رزمآرا رفتهاید؟» گفتم: «بله». گفت: «چرا؟» گفتم: «برای اینکه من قبلاً مرئوس ایشان بودم و حالا وظیفه حکم میکند که از نقطهنظر روابط دوستی از ایشان دلجویی بکنم». بعد گفتم شما باید مستحضر باشید که من نه مطیع شما هستم و نه مطیع رزمآرا. من مطیع آن کسی هستم که پشت میز ریاست ستاد ارتش نشسته و از طرف اعلیحضرت منصوب شده. دیگر چیزی نگفت. گزارشات که تهیه شد، یادداشتهای من که تکمیل شد، دیدم مشکلات در کار زیاد است. نزد وزیر جنگ که ابراهیم زند بود رفتم. گفتم یادداشتهایی که من باید برای پروندهها تهیه بکنم برداشته شده. میخواهم شرفیاب بشوم به عرض برسانم. از همان دفتر خودش به سرلشکر ریاضی رئیس دفتر نظامی تلفن کرد. او هم برای بعدازظهر بعد از کسب اجازه وقت تعیین کرد و من شرفیاب شدم. وقتی به حضور اعلیحضرت رسیدم، گزارشاتی که تهیه کرده بودم در دست داشتم. میخواستم قرائت کنم فرمودند: «بده من خودم ببینم». یادداشتها را که ماشین کرده بودم خدمت ایشان دادم. خواندند و دیدند لشکر برای اردوکشی رفته، ولی بیش از ۵۶ نفر افسر و درجهدار کشته داده، ۱۸۰ قبضه تفنگ از دست داده، چند تا مسلسل از دست داده. فعلاً هم در ارتفاعات کوهستان با لباس تابستانی در هوای سرد تعداد زیادی افراد بیمار مبتلا به پونومونی شدند. ۱۶۰۰ تا خدمت مقضی دارم که بیش از ۱۲ ماه است از خدمت آنها گذشته. تعداد زیادی افراد به عنوان تودهای در زندان سربازخانه هستند. ارتفاعات را هم اگر چنانچه نظامیها به واسطه سردی زمستان از دست بدهند، اشرار مریوانی و اورامانی که با زن و بچه به خاک عراق رفتند و خودشان زبده بهطور چته به دهات اطراف دستبرد میزنند و به پستهای نظامی حمله میکنند، به شدّت وحدت آن افزوده میشود.
وقتی گزارش تمام شد فرمودند: «این چه گزارشی است؟» عرض کردم این خلاصه گزارشی است که از پروندههای موجوده که فرمانده فعلی لشکر سرتیپ هوشمند افشار به تهران داده به نظر مبارک میرسد. ستاد ارتش هم متأسفانه دستور قانعکننده صادر نکرده. فرمودند: «خوب چه باید کرد؟» عرض کردم بایستی از فرماندهانی که قبلاً در کردستان عهدهدار عملیات نظامی بودند و با تجربه هستند، دعوت بشود و از آنها نظرخواهی بکنیم. فرمودند: «مثلاً چه اشخاص؟» عرض کردم سپهبد امیراحمدی. فرمودند: «بسیار خوب». عرض کردم سپهبد شاهبختی. فرمودند: «بازنشسته است. لازم نیست». عرض کردم سرلشکر رزمآرا. فرمودند: «لازم نیست».
س- عجب.
ج- عرض کردم هرطور امر بفرمایید. فرمودند: «سپهبد جهانبانی و سرلشکر ارفع». سرلشکر ارفع قبلاً در کردستان بوده، ولی با یک اسوارانی که در مأموریت داشته عقبنشینی کرده و دیگر مأموریت بزرگتری هم در آنجا نداشته. فرمودند: «فعلاً رئیس ستاد است و در این کمیسیون هم باید باشد».
س- این حسن ارفع است.
ج- حسن ارفع. «ابلاغ کنید به رئیس دفتر نظامی که به ستاد ارتش دستور بدهد». آمدیم عین مطلب را به رئیس دفتر نظامی گفتیم. او هم تلفن کرد. به منزل رفتم. بلافاصله حکمی رسیده که شما فردا ساعت ۹ در کمیسیون متشکله در ستاد ارتش حضور پیدا کنید. فردا که رفتم دیدم سپهبد امیراحمدی، سپهبد جهانبانی و سرلشکر ارفع حضور دارند، من هم شرکت کردم. صحبت شد، سپهبد جهانبانی همه را حاشیه رفت و نخواست واقعیت را اظهار کند. گفت: «نواقصی هست که بایستی بهتدریج مرتفع بشود». بنده حق مطلب را از روی پروندههایی که بود در کمیسیون مطرح کردم و یکیک نقاط ضعف مسائل را تشریح کردم. وقتی ساعت به ۱۲ رسید، سپهبد امیراحمدی اظهار کرد چون ظهر است تعطیل میکنیم. بعدازظهر ساعت ۳ مجدداً شروع میکنیم به کار. بنده مرخصی گرفتم و آمدم. بعدازظهر ساعت سه رفتم افسر مسئول ستاد گفت: «رئیس ستاد کمیسیون دارند». گفتم من هم عضو همان کمیسیون هستم. گفت: «تیمساران از ساعت ۲ بعدازظهر آمدند و مذاکرات خودشان را انجام دادند». گفتم به هر حال، من قرار است ساعت ۳ بروم. ساعت ۳ وارد اتاق شدم. دیدم مذاکرات تمام شده و منتظر صورتمجلس هستند. صورتمجلسی که تنظیم کرده بودند رئیس رمز ستاد ارتش به امضای سپهبد جهانبانی، سپهبد امیراحمدی است و سرلشکر ارفع رساند وقتی به بنده داد برای امضا، دیدم نوشتند که فرمانده لشکر فعلی را بایستی اختیار تام به او محول بشود که برود به محل و بر طبق مصالح ارتش اقدامات مقتضی به عمل آورد و آنچه مربوط به امور نظامی است به ستاد ارتش و امور مالی را به وزارت جنگ تلگراف کنند. من از امضای صورتمجلس خودداری کردم. گفتم برای رفع این نواقص از اختیارات هیچ استفادهای نمیتوانم بکنم. آنها هم گفتند به امضای شما احتیاجی نیست، جلسه خاتمه پیدا کرد. از دفتر ریاست ستاد بیرون آمدیم. من بلافاصله به دفتر وزیر جنگ رفتم و جریان را به وزیر جنگ گزارش دادم. گفت: «منظور شما چیست؟» گفتم منظور من این است که شرفیاب بشوم و حقایق را مجدد به عرض برسانم. در حینی که با وزیر جنگ صحبت میکردم یمین اسفندیاری در اتاق ایشان بود، مطلب را شنید. گفت: «به نظر من آقایان بد هم نگفتند. شما خیال کنید طبیب هستید. تا نزد مریض نروید و احوال مریض را نپرسید نمیتوانید دستور معالجه بدهید». گفتم طبیب این مریض رئیس ستاد ارتش است و آقای وزیر جنگ. من پرستارم، بایستی که به موقع دوای مریض را بدهم، غذای مریض را برسانم تا اینکه بهبودی پیدا کند. ولی من نمیبینم دستوری در این مورد. خندید و به هر حال تلفن کردند به رئیس دفتر نظامی و به عرض اعلیحضرت رسید و مرا فوراً احضار کردند. رفتم حضورشان و جریان را توضیح دادم. رئیس دفتر نظامی را خواستند فرمودند فوراً وزیر جنگ و رئیس ستاد ارتش را بگویید بیایند اینجا. در اتاق رئیس دفتر نظامی بودم که وزیر جنگ و رئیس ستاد ارتش آمدند و به اتفاق حضور اعلیحضرت رسیدیم. در آنجا اعلیحضرت از من پرسیدند: «مشکلات شما چیست؟» من مجدداً جریان را توضیح دادم. از رئیس ستاد ارتش پرسیدند: «چرا نواقص را مرتفع نمیکنی؟» عرض کرد: «اقداماتش در این مورد شده و درصدد تکمیل این کار هستیم». به وزیر جنگ گفتند: «چرا حقوقهای اینها را نمیفرستید؟ چرا فوقالعاده اینها را حواله ندادید؟ چرا لباس زمستانی برای اینها ندادید؟ چرا پوشاک اینها را نمیدهید؟» گفت: «حساب ندادند». اعلیحضرت به من فرمودند: «چرا حساب ندادند؟» عرض کردم چاکر که مسئولیتی در این مورد ندارم. ولی معمولاً آمادهگاه تشکیل شده که فرمانده لشکر از نقطهنظر امور مالی و تدارکاتی وظیفه نداشته باشد، آمادهگاه بایستی این مسائل و احتیاجات را تأمین کند. ولی معهذا وقتی رفتم به کردستان تأکید میکنم که حسابهای خودشان را زودتر بفرستند. بعد اعلیحضرت به رئیس ستاد ارتش فرمودند: «تکلیف چیست؟» اظهار کرد: «چاکر به صراحت عرض میکنم که سرتیپ همایونی از رفتن به کردستان طفره میرود و نمیخواهد به این مأموریت برود». اعلیحضرت به من فرمودند: «شما باید به کردستان بروید». عرض کردم چاکر ابتدا هم که شرفیاب شدم فرمودید که عرض کردم با کمال افتخار، حالا هم تکرار میکنم. فرمودند: «به هرحال، شما کی میروید؟» گفتم فردا ساعت ۶ صبح. فرمودند: «وسیله دارید؟ من عرض کردم وسیله هم ندارم. رئیس ستاد عرض کرد: «اتومبیل لشکر دوم که سرتیپ هوشمند افشار را قرار است بیاورد به همایونی میدهیم که برود و از آنجا سرتیپ افشار را بیاورد». فرمودند: «بسیار خوب». بعد اعلیحضرت فرمودند: «شما بروید به کردستان اگر مشکلات نظامی هست تمام را جزء و کل به رئیس ستاد ارتش تلگراف کنید و امور مالی را هم جزء و کل به وزیر جنگ. اگر تا ۲۴ ساعت جواب قانعکننده به شما ندادند، مطالب را عیناً به دفتر نظامی تلگراف کنید. رمز را هم از رئیس دفتر نظامی بگیرید و با خودتان ببرید». مرخص شدم. دو روز قبل از آن هم سرلشکر ارفع به من گفت: «قبل از رفتن به کردستان از ژنرال فریزر وابسته نظامی سفارت انگلیس ملاقاتی بکنید که اطلاعات بسیطی از وقایع مرزی ایران و عراق را در اختیار شما بگذارد». من قبلاً موقعی که فرمانده لشکر خوزستان بودم، یکی دو مرتبه ایشان را در خوزستان دیده بودم. در این مورد معاون ستاد ارتش سرتیپ غلامعلی انصاری با او تماس گرفت، وقت تعیین نمود به دیدنش رفتم. وقتی متوجه شد به مأموریت به کردستان میرود، در مورد وضع آشفته و آشوب کردستان ایران و عراق صحبت کرد. در مهاباد قاضی محمد با کمکی که از حیث اسلحه از طرف شورویها شده عشایر آنجا را که مسلح بوده مسلحتر نموده و با پیشهوری در آذربایجان متفق شدند. در عراق بارزانیها که در حدود هشتهزار خانوار و در دامنهی ارتفاعات بارزان منطقه کوهستانی صعب و سختی است، مأوا دارند. بر علیه نیروهای عراق که برای مانور در سه ستون به سمت دامنههای بارزان رفتند، مقاومت مسلحانه نموده، نیروهای عراقی با دادن ۵۰۰ نفر تلفات تا امروز هر سه ستون آنها در محاصره بارزانیها قرار گرفتهاند. ما از فرودگاه حبانی با وسیله هواپیما با پاراشوت جهت آنها مهمات و مواد غذایی میفرستیم. با اینکه قبلاً میدانستیم اینها مسلح هستند و با شورویها که در ایران هستند، به وسیله آسوریهای مقیم اطراف رضائیه ارتباط برقرار کردهاند. روی همین اصل قبلاً ملامصطفی بارزانی را به نام زعیم کرد به بغداد دعوت نموده و از او و همراهان در هتل مجللی در بغداد پذیرایی میشد. معهذا ملااحمد وقتی مشاهده میکند ستونهای عراقی به دامنهی کوههای بارزان رسیدند، دستور مقاومت و تیراندازی میدهد و به جنگ بین طرفین تبدیل میشود. به همین جهت بیش از دههزار نفر از عشایر عراق که مخالف ملامصطفی هستند، مسلح شدند که بارزانیها را محاصره کنند، ولی چون مواضع آنها سخت است، به اضافه منطقه کوهستانی است، ممکن است عملیات طولانی بشود. به هرحال، کردستان ایران و عراق با تحریکات شورویها روزبهروز وضع بدتری پیدا میکند. نیروی ایران اگر نتواند حفظ موقعیت نماید و جلو تجاوزات را بگیرد، ممکن است حوادث مهمتری رخ دهد که جلوگیری از آن به اشکال برخورد نماید.
من گفتم با این جریان و نفوذی که عمال دولت بریتانیا در عراق دارند چگونه محمدرشید قادرخانیزاده به پشتیبانی آنها مسلحانه در مرز ایران عرض اندام میکند یا در مریوان و اورامانات محمود کانی سانان و عبدالله دزلی تمام عشایر و خانوارهای خود را با احشام و اغنام به خاک عراق برده در بین عشایر آنجا مأوا داده و بهطور زبده به پادگانهای ایران حمله و به طرق و شوارع تجاوز مینمایند؟ گاهی مراتب را من صحیحاً نمیدانم و در مسئولیت فرمانده ما در عراق است. ممکن است قریباً که فرمانده نیروی انگلیس در تهران به عراق میرود در یک محلی یکدیگر را ملاقات کنید و نکات لازم را توجه دهید تا در مسافرت عراق عنوان نماید و ترتیب محل و روز ملاقات را ممکن است با تماس با کنسول ما در کرمانشاه بدهید.
من به کرمانشاه رفتم و به منزل رئیس شهربانی سرتیپ آصفی وارد شدم. در همان روز کنسول انگلیس تلفن کرد و از آمدن من مطلع شد. برای ملاقات به منزل آمد و بحثی که با ژنرال فریزر شده بود، در میان گذاشتیم. گفت: «من زیاد به این جریانات آشنا نیستم. قبلاً هم سرکنسول انگلیس در شیراز بودم. چون در زمان رضاشاه ما نمیتوانستیم با مأمورین آنجا تماس داشته باشیم. من بیشتر روی سوابق تاریخی تخت جمشید مطالعه کردم و دو جلد کتاب در این موضوع نوشتم. در مورد کردستان هم یک سرگرد به نام اوکشاد در سنندج داریم که سالهاست در ایران است و یک موقعی معاون بانک شاهی رشت بوده، او را خواستم بیاید با شما ملاقات کند و موقع ملاقات فرمانده نیرو هم قرار گذاشتیم در کامیاران نزدیک کامروان که طیاره برای نشستن زمین مساعد است، یکدیگر را ببینیم. تاریخ آمدن ایشان را قرار شد تلگراف کنند. فردای آن روز تلفن کردند سرگرد اوکشاد آمده، به بازدید کنسول رفتم. Major اوکشاد هم بود. میز مشروبی هم گذاشته بودند که کنسول گفت: «این برای major اوکشاد است، چون خیلی علاقه به مشروب دارد». اطلاعاتی رد و بدل شد. او گفت: «من هم تقاضای تغییر مأموریت کردهام و به زودی از سنندج مراجعت میکنم». فردا صبح به سمت سنندج حرکت کردم. در گردنه صلواتآباد برخورد کردم به یک گردان سوار نظامی. جویا شدم به کجا میروند؟ تلگراف را ارائه داد که رئیس ستاد به سرهنگ پیشداد فرمانده هنگ تلگراف رمزی نموده. «قبل از ورود فرمانده جدید شما باید از منطقه لشکر خارج شوید». دیدم با اختیاراتی که به من دادند مباینت دارد. دستور دادم گردان مراجعت کند به سنندج. متعذر شد به اینکه علیق و آذوقه در بین راه در محلهای معین ریخته شده. گفتم مانعی ندارد. با کامیون برمیگردیم. قدری که به جلو رفتم به گردان دوم همین هنگ برخوردم که آن هم عازم تهران بود، آن گردان را هم برگرداندم. سراغ فرمانده هنگ را گرفتم. گفتند در سنندج مشغول تسویه امور مالی است. وقتی به سنندج رسیدم، دستهای را با موزیک برای احترام در ابتدای شهر نگاه داشته بودند، سربازان نحیف و مریض و ناقه. گفتم برای چه این افراد را آوردید، این بیماران را؟ گفتند: «عده نداریم» آنها را به سربازخانه فرستادم و به ستاد لشکر رفتم. در این ضمن هم فرمانده لشکر تلفنگرامی مخابره کرد. ضمن خیرمقدم اظهار کرده بود «چون چند روز است نصف جیره به افراد میدهیم چون مواد و احتیاجات لازم موجود نیست، دستور بدهید مقدار لازم خواربار و لوازم مایحتاج ستونها را به اردوگاه بفرستند». من هم جواباً ضمن تشکر گفتم چون لشکر را تحویل نگرفتم مسئولیت رساندن وسایل و احتیاجات افراد تا موقع تحویل لشکر به عهدهی خود شما است.
رؤسای امور اداری را خواستم. از آنها صورت وضع مالی را پرسش کردم. گفتند موجودی مختصری هست، ولی مبالغی مقروضیم به مقاطعهکار و بازار. حقوقها و فوقالعاده افراد را هم ۳ ماه است که نپرداختیم. دستور دادم ۴ نفر افسر با دو جیپ حاضر شدند و به هرکدام دوهزار تومان دادم. دو نفرشان را به همدان و دو نفر را به کرمانشاه فرستادم. چون گندم و جو باید از کرمانشاه و همدان حمل میشد و به رؤسای شهربانی نوشتم حسبالامر اعلیحضرت به محض رسیدن این افسران کامیون متعلق به هر کس باشد در همدان و بار هم داشته باشد، بایستی بارش را تخلیه کنید و تحویل افسران بدهید. به افسران هم گفتم به هر کامیونداری صد تومان برای هزینه بنزین و روغن تا اهواز داده بشود و کامیونها را گندم بار کنید و به سنندج بیاورید و از کرمانشاه جو حمل کنید. معلوم شد گروه هوایی که لشکر را تلفیق میکنند در کرمانشاه است، چون در سنندج فرودگاه مناسب نیست، در آنجا تمرکز پیدا کردند. تلگراف حضوری رئیس گروه را خواستم و گفتم فردا دستگاه هواپیما تایگرموس پشت سربازخانه که زمین مناسبی هست باید با خود آورده و در آنجا بنشینید. متعذر شد زمین مناسب نیست، ممکن است خطراتی ایجاد بشود. گفتم سعی کنید خطری به وجود نیاید. ضمناً چهارگوشه میدان را هم با کاه، دود خواهند کرد که هم سمت باد معلوم باشد و هم حدود میدان و شما باید بیایید. فردا ساعت ۶ صبح به سربازخانه رفتم. ابتدا افسر نگهبان گزارش داد ۵۴ نفر از افسر زندانی، پرسیدم برای چه این افسران، اتهامشان چیست؟ گفت: «اینها تودهای هستند». رفتم داخل اتاقهای افسران. دیدم بله همه ریش گذاشتند و با یک حالات ناراحتی دست بلند کردند. پرسش کردم شما برای چه اینجا هستید؟ اتهامتان چیست؟ گفتند: «میگویند شما تودهای هستید» گفتم واقعاً تودهای هستید؟ یعنی برخلاف مصالح مملکت خودتان اقدام میکنید؟ گفت: «باید رسیدگی بشود». ولی ضمناً ما شکایت داریم. گفتم شکایتتان چیست؟ گفت: «چند ماه است به ما حقوق ندادند». گفتم حقوق شما را بایستی که فوراً بپردازند و دستور میدهم پول بیاورند در اینجا و به شما پرداخت کنند. از نزد افسران به سربازخانه رفتم. دیدم سربازخانه در و دیوار سربازخانه سیاه است. چرا به این صورت درآمده سربازخانه؟ گفتند: «بخاریها را به دستور فرمانده لشکر، هیزمی بوده تبدیل کردیم به نفت سیاه و این دودها از آنجا ناشی میشود». پشت درب اتاقها را دیدم پتو کوبیدند. وقتی داخل شدم گفتم چرا اینطور شده؟ پنجره و شیشههای این درها کجاست؟ گفتند: «مردم ریختند به سربازخانه تخریب کردند». در کف اتاقها سربازهای بیمار زیر پتو لمیده بودند.
س- این تخریب پنجرهها چه موقعی شده بود؟
ج- شهریور.
س- شهریور ۲۰
ج- شهریور ۲۰.
س- حالا این چه سالی است که شما اینجا تشریف دارید؟
ج- سال ۲۴، رئیس بیمارستان را خواستم که این سربازهای بیمار تعدادشان چقدر است؟ گفت: «اینها در حدود ۶۰۰ نفر بیمار هستند. همه مبتلا به پنومونی هستند به واسطه اینکه لباس تابستانی دارند و لباس زمستانی ندارند، در ارتفاعات کوهها هستند، مبتلا به این بیماری شدند و حالا دوا به قدر کافی نداریم و مشکلات مالی زیاد. مراجعت به ستاد کردم. رئیس بانک را خواستم و به او گفتم که شما بایستی احتیاجات مالی واحدهای لشکر را که حواله وجوه پرداختی به آنها نرسیده، موقتاً بپردازید و بعد از رسیدن وجه مسترد میشود. ابا کرد. ولی بعد با تشدّد گفتم سندی که تنظیم میشود رؤسای امور اداری فرماندهان هنگ امضا میکنند. من هم امضا میکنم و چون فورس ماژور امر اعلیحضرت است، باید این پول داده بشود. از اختیاراتی که به من محول شده بود در اینجا باز استفاده کردم. رئیس بانک هم حاضر شد پولی که ضرورت داشت ولی فوریت برای پرداخت داشت گرفتیم و احتیاجات را تأمین کردیم. شب متجاوز از دویست دستگاه کامیون گندم و جو از همدان و کرمانشاه آوردند و به رؤسای امور اداری دستور دادم بایست به نسبت عدهای که در سرودشت و بانه و سقز و مریوان هستند یک ثلث اضافه بر آن تعداد موجود فعلی تا آخر خرداد سال آینده پیشبینی کنید و به همان مقدار برای پادگانها مایحتاجشان را برسانید. بعد خودم به فرودگاه رفتم و با هواپیمای تایگرموس عازم سقز شدم.
بالای شهر سقز که گردش کردم دیدم یک تعدادی چادر قلندری سوخته پاره زده شده و قریب هفتصد هشتصد رأس اسب در زیر پل مشغول چرا هستند. در نزدیکی شهر زمین مسطحی بود هواپیما نشست. به خلبان گفتم شما در اینجا بمانید و هواپیما را بالهایش را با میخ طویله محکم کنید تا من بروم و عدهای انتظامی را بفرستم برای محافظت هواپیما. راه افتادم. مقداری راه که آمدم دیدم دو سوار میآید. بعد معلوم شد که فرمانده هنگ سوار مقیم سقز سرهنگ دوم زنگنه به استقبال آمده.
س- این همان زنگنه است که بعد عضو شورای انقلاب شد؟
ج- عضو شورای انقلاب؟ نه. عرض کنم به شهر آمدیم. ابتدا به مرکز افسران رفتیم. به فرمانده هنگ گفتم کلیه افسران را احضار کنند. آمدند با آنها صحبت کردم و ضمن صحبت گفتم خوب هرچه احتیاج دارید، کسری، نواقص دارید، یادداشت کنید فرمانده هنگ اینها را جمع کند بدهد که برای رفع آن اقدام کنیم. یکی از افسران جوان قدم پیش گذاشت و اظهار کرد: «لازم به صورتبرداری نیست. ما بهطور کلی آنچه حقاً به یک واحد نظامی تعلق میگیرد، فاقدیم».
Leave A Comment