روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: ۵ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
فوراً هم به خرمآباد حرکت نموده، لشکر را از سرتیپ ایروانی تحویل بگیرید. بعد از اینکه دستور به متصدی هنگ دزفول سرگرد اتحادیه دادم در ۱۵ مهر ۱۳۲۰ به خرمآباد عزیمت کردم. در تنگ ملاوی وقتی به دسته ژاندارمری رسیدم، دیدم نگهبان در پاسگاه نیست، در بسته است. معلوم شد همگی ژاندارمها در پشت باغ سنگربندی نمودهاند. سؤال کردم چرا این کار شده؟ اظهار کردند الوار اطراف پیغام دادهاند اگر تا ۲۴ ساعت دیگر تسلیم نشده و اسلحه خود را ندهید به مرکز دسته حمله مینماییم. خودم را معرفی کردم، گفتم شما خودتان را ۲۴ ساعت نگاهداری نموده من به خرمآباد که رسیدم برای شما نیروی کمکی میفرستم، عازم خرمآباد شدم. بعدازظهر رسیدم مستقیماً به دفتر فرمانده لشکر رفتم. دیدم سرتیپ ایروانی پشت میزش نشسته و خیلی نگران است. تا مرا دید در آغوش گرفت و گفت: «سه روز است منتظر آمدن شما هستم». من گفتم چه حال؟ چه خبر؟ گفت: «چون خانمم مریض است و سخت بیمار است بایست به فوریت ایشان را به دکتر برسانم، پریشانم». گفتم مگر لشکر دکتر ندارد؟ گفت: «اغلب افسران خانوادههای خود را به بروجرد منتقل نمودند» و برای سرکشی رفتم. گفتم به هرحال، شما باید من را در جریان اوضاع و احوال برسانید و لشکر را تحویل دهید. گفت: «ابوابجمعی واحدها که با خود آنها است. من هم چون افکارم از نقطهنظر خانمم مشوش است، موافقت نمایید بروم، ایشان را به درود برسانم عازم تهران شوند، خودم برمیگردم. مقداری تلگراف رمز از تهران رسیده در کشوی میز است این کلید میز. من دیگر باید بروم». گفتم اختیار با خودتان است. گفت: «تقاضا دارم موافقت نمایید اتومبیل لشکر را تا درود ببرم». گفتم مانعی ندارد، رفت. من کشوی میز را باز کردم. کشف تگلراف را به امضای سپهبد یزدانپناه دیدم مشعر بر اینکه تمام این حوادث در اثر بیکفایتی شخص شما رخ داده و چه و چه. خم شدم تلگراف دیگری را دیدم نوشته لشکر را تحویل سرهنگ همایونی نموده شما به فرماندهی تیپ خوزستان منصوب شدهاید، بقیه تلگراف را نخواندم. فکر کردم من مدّتی مرئوس ایشان بودم، حالا که میخواهد خانمش را ببرد برای ابراز صمیمیت سری به آنها بزنم.
از دفتر خارج شدم. به دوراهی منزل ایشان که رسیدم دیدم خود و خانم در اتومبیل لشکر نشسته تا مرا دیدند مشغول صحبت خود شده و از جلوی پای من عبور نمودند. به خانهای که منزل داشتند رسیدم، چند نفر سرباز قدم میزدند. پرسیدم تیمسار تشریف بردند؟ گفت تیمسار و خانم الان تشریف بردند. اثاثیه منزل را دو روز است با گماشتگان فرستادهاند. خود تیمسار و خانم در یک اتاق روی قالیچه و رختخوابی که از منزل دوستشان که خانهی آنها مقابل اینجا است، گرفته شده بهسر میبردند، صبحانه و نهار هم از منزل دوستشان میآوردیم. گفتم خانم کسالت داشتند؟ گفت نه حالشان خوب است. به هرحال، تیمسار به درود میروند و از آنجا اتومبیل لشکر را هم به داخل ترن گذاشته به اهواز میبرند. من به دفتر مراجعه کردم. رئیس ستاد لشکر سرهنگ دوعادلی هم آمده بود. پرسیدم جریان چیست؟ گفت: «ناامنی بهطور شدید از ناحیه اشرار شهر را تهدید میکند». یک گردان هنگ گارد سپه که مأمور کردستان شده بود، موقع رفتن در ۱۸ کیلومتری خرمآباد پس از زدن چادر به استقرار اردو چندنفری مرخصی گرفته به دهات نزدیک قرارگاه میروند. ساعتی بعد صدای تیراندازی از اطراف شنیده میشود که فرمانده ستون واحدها را برای جلوگیری از هر حادثهای به تپههای اطراف میفرستند. در این اثنا، سربازان که همه اسلحه و مهمات با خود داشتند به سوی افسران و درجهداران اسلحه کشیده، آنها را از بین خود طرد میکنند و خود که قریب ۶۰۰ نفر بودند به کوه میزنند. افسران و درجهداران صبح به سمت خرمآباد میروند و لشکر را در جریان میگذارند و چون از داخل سرگردانها نیز هر شب چند نفری از سربازها با اسلحه فرار میکردند، فرمانده لشکر سابق دستور داده کلیهی اسلحهها را به قلعه سپه برده و از درجهداران نگاهبان گذاردهایم. به اضافه، چون بودجه لشکر لرستان از مرکز به لشکر خوزستان حواله میشده و از آن طریق میرسیده با پیشامد شهریور، بودجه مرداد و شهریور تابهحال که دو ماه و نیم است گذشته، حواله ندادهاند، حقوقهای افسران، درجهداران معوق، پرداختهای به کنتراتچیان جهت مایحتاج اجناس مصرفی مانده. آنها هم مواد غذایی تحویل نمیدهند. افسران و درجهداران عدهای خانوادههای خود را برای ناامنی به بروجرد بردند.
وقتی که از جریان مطلع شدم رئیس دژبان را خواستم. گفتم شما مسئول امنیت داخل شهر هستید. نیروی کافی در اختیار دارید؟ گفت: «کافی نیست» دستور دادم دژبان را تقویت نمایند. بلافاصله رؤسای امور اداری را خواستم تا معلوم کنند وضع مالی آنها بر چه منوال است. معلوم شد موجودی ندارند و مبالغی هم مقروض هستند که با حقوقهای افسران و درجهداران و افراد و سایر مطالبات و هزینه تا آخر مهر قریب سیصدهزار تومان میشود که از اهواز باید برسد. رئیس بانک ملی را خواستم. (؟) نامی بود. گفتم شما موجودی دارید؟ گفت: «متأسفانه موجودی ما زیاد است. هفتصدهزار تومان اسکناس و پول نقره داریم و قدری هم پول طلا. با این ناامنی و عدم استحکام محل برای نگاهداری پولها، نمیدانم چه باید کرد». گفتم چون بودجه هنگها دو ماه است نرسیده، به اضافه هزینه مهرماه هم اضافه میشود، شما مطابق رسید رؤسای امور اداری و فرماندهان هنگها که من هم امضا مینمایم و با عبارت و جملاتی که بخواهید پرداخت آن را تأکید مینمایم. این وجه را در اختیار آنها بگذارید. برای حفظ بانک هم دسته انتظامی قرار میدهم. گفت: «من موظف هستم پول بانک را طبق تشریفات خاصی پرداخت کنم. چون زمینهای فراهم نیست برای ترجیع آن معذورم». گفتم که در جریان اوضاع مملکت هستید. چون رشتهها موقتاً گسیخته شده و فورس ماژور پیش آمده ناچاراً باید این وجه را بپردازید تا حوالهها برسد. لذا اگر اشرار ببرند سؤال و جوابی ندارد. ولی اگر رسید را امضا و به مسئولین ارتش وجهی بپردازید مورد مؤاخذه قرار میگیرید؟ هر چه کردم قانع نشد. تا مجبور شدم به او بگویم اگر ندهی شما را زندانی میکنم، قبول کرد. ولی گفت نمیدانم صندوقدار که اجازه گرفته به بروجرد برود رفته یا خیر؟ گفتم هرکس هرکجا باشد، او را حاضر میکنم. در معیت رؤسای امور اداری رفت، صندوقدار هم هنوز به بروجرد نرفته بود، درب صندوق را باز کردند وجوه را پرداخت نمودند. برای حفظ بانک هم مأمورین انتظامی گذارده شد. وقتی پول موجود شد، دستور دادم فردا از ساعت ۶ صبح شروع به پرداخت حقوقهای افسران و درجهداران و افراد نموده کلیه مطالبات کنتراتچیها را پرداخت نموده (؟) که دارند به بازار بپردازند.
ضمناً فرستادم ۵۰ نفر از خوانین و معتمدین شهری را آوردند. به آنها گفتم شما چرا ساکت نشستهاید و اشرار و متمردین این چنین میدانداری میکنند و در گوشه و کنار دست به تعرض و چپاول و غارت زدند؟ گفتند دلیل ضعف این است که آنها اسلحه دارند ما نداریم. گفتم چقدر اسلحه میخواهید؟ رئیس ستاد را خواستم صورتی از آنها به نسبت افرادی که میتوانند از دهات و اطراف شهر و خود شهر تجهیز کنند. معلوم شد رویهم رفته ششصد قبضه تفنگ و فشنگ خواستند. گفتم مانعی ندارد، همین الان بروید، هرچند نفر برایتان تهیه میشود تا درب انبار سپه اسلحه متمرکز کنید دستور تحویل اسلحه را دادم. ولی با این شرط از شش کیلومتری خرمآباد اگر کوچکترین تجاوزی بشود، شما مسئولید و باید از عدهی غرامت برآیید. قبول کردند و به این طریق عمل شد. وقتی اسلحهها را گرفتند و در شهر چگونگی شایع شد، یک اطمینان خاطری برای مردم حاصل شد و از انتشار تبلیغات عدم امنیت جلوگیری شد.
همان شب ساعت ۱۲ صدای تیراندازی شدیدی به گوش رسید. وقتی با عجله به محل واقعه رفتم معلوم شد عدهای از سربازان فراری که ملبس به لباس نظامی و مسلح هستند از کوه سرازیر شده با مأمورین دژبان درگیر شدند. در این حادثه دو نفر سرباز متجاوز کشته شد و جنازهی آنها باقی ماند. به پادگانها رفتم، با افراد صحبت شد. به آنها گفتم میهنپرستی و علاقهی ملی با این جریانات ابلهانه همقطاران جریحهدار میشود. همه قسم یاد نمودند تا آخرین نفس در راه میهن و حفظ استقلال کشور فداکاری و جانبازی خواهند نمود و به سربازان فرعی پیغام میدهیم که اگر خود پشیمان نشده و به خدمت معاودت نکنند، تعقیب و سرکوبی آنها را استقبال میکنیم. دو روز بعد شخص معتمدی از مالکین شهر نزد من آمد، اظهار داشت اگر اعمال سربازان فراری را مورد بخشش قرار دهید عدهای را ممکن است معرفی کند. به او اطمینان دادم. رفت و بعد از چند ساعت با ۱۵ سرباز فراری مسلح آمد. آنها را معرفی کرد. دستور دادم اسلحه آنها را تحویل گرفته، حقوق و جیره معوقه آنها را بپردازند و به هر یک ورقه مرخصی ۱۵ روزه دادم که بروند و سایر سربازان را از چگونگی و طرز رفتاری که شده مطلع سازند. با این ترتیب، در ظرف ۲۵ روز تمام افراد گردان آمده و خود را تسلیم کردند. به واسطهی جوی که بر اثر اشغال مملکت پیش آمده بود از تنبیه و مجازات آنها صرفنظر کردم. از طرفی، روز دوم ورود به خرمآباد دستور دادم کلیهی اسلحهخانهها که به قلعه سپه برده بودند به داخل واحدها معاودت دهند و جریان به صورت عادی پیشرفت داشته باشد. در ضمن، از تهران تلگراف رسید اشرار کاکاوند لرستانی چندین قریه دهات اطراف نهاوند را غارت نموده، عدهای را مجروح و تمام اغنام و احشام آنها را به غنیمت بردهاند. بلافاصله یک اسواران سوار با علیق و خواربار ده روزه به سمت الشتر اعزام.
روز سوم که برای سرکشی رفتم به پای گردنهای که اشرار بایستی از آن عبور نمایند رسیده. اسواران پس از کسب اطلاع و دیدهبانی اسبها را با عدهای سرباز پایین گردنه نگاه داشته، بقیه افراد بهطور استتار و مخفی خود را به بالای گردنه میرسانند و ملاحظه میکنند آن طرف گردنه اشرار گاو و گوسفندهایی که مقدار آن چندهزار رأس بوده، طبق معمول میخواهند تقسیم کنند. توضیح آنکه در تقسیم غنائم، پنج یک متعلق به خوانین از بقیه سوار مسلح سه بهر، فرد پیاده مسلح دو بهر، فرد پیاده بدون اسلحه که احشام را میبرد یک سهم میبرد. هنگامی که آنها مشغول تقسیم بودند و احتمال آمدن قوای نظامی را هم نمیدادند، احاطه و از هر طرف به آنها شلیک میشود. در نتیجه، عدهای از آنها مجروح، ۲۶ نفر مسلح و ۳۸ نفر غیرمسلح دستگیر، بقیه خود را به عقب کشیده از کوهها دستِ خالی فرار میکنند. صاحبان اموال و احشام و اغنام بر اثر تیراندازیهایی که میشود در دهات یکدیگر را خبر نموده، میآیند اموال خود را تمام و کمال به دست میآورند. دستگیرشدگان آنهایی که مسلح بودند به دادگاه نظامی زمان جنگ تحویل و افراد بدون اسلحه آزاد میشوند که برون و حقایق را برای افراد فامیل خود جهت عبرت سایرین بازگو کنند. هی به تدریج با اردوکشیهای متعدد، اوضاع لرستان به حالت عادی برگشت و اسلحه اشرار و متمردین از دست آنها گرفته شد و واحدهای اضافی لشکر سابق خوزستان هم به خرمآباد رسید و در مسیر راهآهن و جادههای اصلی و نقاط حساس تمرکز یافتند. حالا اردوکشی مظفر.
در اواسط سال بیست …
س- اول من سؤالی بکنم. انعکاس خبر تغییر مسئولیت سلطنت در محلی که شما بودید چه بود؟ چه جور خبر به گوشتان رسید و عکسالعمل شما چه بود؟
ج- که چی؟
س- که رضاشاه از ایران رفته و پسرش ولیعهد شاه شده.
ج- بله.
س- از آن چه خاطرهای دارید؟ کی خبر به گوشتان رسید؟
ج- خبر به ما که رسید گفتند که، من در دزفول بودم. رضاشاه استعفا داده است و به اصفهان رفته و از اصفهان هم رفته است به کرمان. شب در کرمان بوده و بندرعباس و با کشتی. موقعی که با جم اینجا لندن با هم تماس گرفتیم، چون او هم جزو ملتزمین بود. او شرح داد.
س- ولی میخواهم بدانم عکسالعمل شما؟ اولاً این خبر به چه ترتیب به گوش شما رسید؟ از طریق رادیو یا …
ج- نه. از طریق رادیو که بله. اخبار که میگرفتیم و مطالب را میگفتند، جراید هم مینوشتند. جراید هم میرسید.
س- غیرمنتظره بود؟ عکسالعملتان چه بود؟ یادتان هست وقتی که شما این خبر را شنیدید چه حالی به شما دست داد؟
ج- نه. وقتی که جریان چیز …. خوب با اوضاعی که پیشامد کرده بود و مملکت تحت اشغال بود، تعجبی نبود برای اینکه این حوادث طبعاً خواهینخواهی به صورت دیگری هم ممکن بود پیش بیاید.
س- خوب این ایرادهایی که به ارتش گرفته شده که ارتشی که این قدر خرجش شده بود و اینها در موقعی که باید از مملکت دفاع بکند، گذاشتند و فرار کردند و اینها. ظاهراً در آن منطقهای که سرکار بودید، این حداقل بوده که ….
ج- اولاً ما در آنجا که تماسی حاصل نکردیم با متفقین به همان صورت که عرض کردم. فقط در اهواز فرمانده لشکر شاهبختی آنها در خرمشهر و در بصره تماس حاصل شد و زد و خورد کردند و مقاومت کردند، تلفات هم سنگین دادند ولی خب در موقعیت خودشان ایستادند. به همین جهت هم، شاهبختی را اعلیحضرت قید به سپهبدی مفتخر کرد و قدردانی کرد. ولی سایر لشکرها مثل لشکر کرمانشاه که حالا من شرحش را خواهم گفت وسط راه اسلحه را دست اشرار داد، یعنی زمین گذاشت. فرمانده لشکر دستور داد افراد را وقتی گفته بودند ترک مخاصمه و اسلحه به زمین این تصور کرده بود باید تفنگها را بریزند رو زمین. واحدها را آورده بودند در دوراهی خرمآباد-هرسین در آنجا گفته بودند اسلحه به زمین. سربازها اسلحه را رو زمین گذاشته بودند که هیچکس باور نمیکرد. خود افسر درجهدار باور نمیکرده و بعد افسران افراد را جمع میکنند میآورند به کرمانشاه بدون اسلحه و تفنگها را همانجا میگذارند که بعد طوایف کاکاوند و مظفروند هیزم میبردند به شهر بفروشند. وقتی از گردنه سرازیر میشوند میبینند که برق میزند تو جاده. وقتی نزدیک میشوند، میبینند تفنگ برنو است. اینها فکر میکنند که خوب این تفنگها را گذاشتند نظامیها هم در مخفیگاههایی هستند ببینند که کی دستدرازی میکند تنبیهاش بکنند، رد میشوند و میبینید و رد میشوند. این مسافتی که میروند اینور، آنور نگاه میکنند میبینند نه خبری نیست. الاغها را برمیدارند، گاوها و الاغهایشان که همراه بوده، هیزم میبردند شهر خالی میکنند تفنگها را بار میکنند و میبرند. ما وقتی خلع سلاح کردیم که حالا شرحش را خواهم گفت سه هزار و هفتصد قبضه تفنگ برنو از اینها گرفتیم. گفتیم خوب اینها را از کجا آوردید؟ از طایفه مظفروند و کاکاوند، گفتند این ترتیب بود اسلحهها ریخته شده بود به زمین، اسلحهها را جمع کردیم. این مال قسمت شرقش، لشکر شرق هم همینطور، لشکر شمال غرب هم همینطور، به این صورت عمل کردند متأسفانه.
س- بعد یک بحثی است که این دستورات آتشبس را خود شخص رضاشاه داده بوده یا رئیس ستاد داده بوده؟
ج- این آتشبس را که خوب بر اثر فشار متفقین، خواستند که این کار بشود. آنطور که با توافق وزارت خارجه با متفقین این کار شد، آتشبس. ولی این موضوع اسلحه را به این صورت از دست دادن بر اثر بیکفایتی و بیلیاقتی متصدیان مربوطه بود. آنکه لشکر رضائیه بود، معینی. لشرلشکر معینی در رضائیه بود، چون روسها از طریق [مرز] بازرگان شروع کردند به پیشروی کردن دیگر. روسها هم پیشروی کردند. اینها اینطور واحدها را بلاتکلیف گذاشتند و خودش و رئیس ستاد داشت ترک کردند آمدند به ملایر. آن سرلشکر مطبوعی آمده بود به ملایر. آن سرلشکر محتشمی آمده بود به ملایر. هیچ. واحدها را بلاتکلیف همینطور گذاشته بودند آمده بودند. فقط یک ایرادی که وارد بود این بود که وزارت جنگ آن سرلشکر ریاضی و نخجوان مال نیروی هوایی بود، مهندس نخجوان، اینها دستور داده بودند که به اصطلاح سربازهای پادگان مرکز و وظیفه را مرخص کنند. سرتیپ امیراحمدی فرماندار نظامی بود و آن شدت عمل را به خرج داد. اگر او نبود یک وقایع ناگواری ممکن بود اتفاق بیافتد.
س- شدت عمل را کجا به خرج داد؟
ج- در تهران. رضاشاه وقتی وضعیت را به این صورت دید خیلی هم به ریاضی و به نخجوان عصبانی شد، خیلی. میخواست پاگونهایشان را بکند. خیلی عصبانی داد و فریاد. امیراحمدی را فرماندار نظامی کرد. آن اسواران را وارد شهر کرد و به اصطلاح در هر کجا شروع کردند از هرگونه بینظمی جلوگیری کردن. یک نظمی برقرار کرد و در تمام کلانتریها نظامی گذاشتند. واحدهای نظامی شب و روز مشغول گشت در داخل شهر جلوگیری کردد و الا مرخص شدن سربازان وظیفه یک اشتباه بزرگی بود که اثراتش هم بعد معلوم شد.
س- آن دستور را کی داده؟
ج- آن دستور را عرض کردم، گفتم سرلشکر ریاضی و نخجوان با ارتباطی که داشتند با انگلیسها آنها گفته بودند، معلوم نیست.
س- چون بعضیها هم این را گردن ولیعهد انداخته بودند که ولیعهد دستور داده …
ج- ولیعهد آنوقت کارهای نبود، کارهای نبود. ولیعهد بازرس بود آنموقع. بله.
س- بفرمایید.
ج- عرض کنم در نیمههای دوم سال ۲۰ با یک ستون برای خلع سلاح طوایف کاکاوند و مظفروند که بین کرمانشاه و خرمآباد مشغول شرارت بودند عزیمت کردم. بعد از چند روز راهپیمایی به دامنه کوههایی که اینها ساکن بودند رسیدیم. اطراف کوهها را محاصره کردیم. شبانه، برف سنگینی هم آمده بود. صبح از ساعت ۴ صبح اینها پا شدند دیدند که تمام اطراف اشغال است. چند نفر از اینها میخواستند از چادرها خارج بشوند و به کوه بیایند تیراندازی شد، برگشتند. پیغام دادیم به ریشسفیدها و کدخداها بیایند بالا و با آنها صحبت کنند. با یک قرآن، قریب ۵۰ نفر از این کدخداها آمدند بالای کوه. گفتیم که باید شما اسلحه را تمام و کمال تحویل بدهید و الا یک نفر از شما نمیتواند سالم از اینجا خارج شود. مهلت خواستند و مشورت کردند خودشان نزدیکیهای ظهر برگشتند. اطمینان خواستند تأمین دادیم. گفتم تأمین به هیچوجه منالوجوه نسبت به گذشته شما و خطائی که شده اقدامی نمیکنیم، چون اوضاع مملکت آشوب بوده و شما در این جریانات نیز راه رفتید. قبول کردند. ما عدهها را در نقاط کوهستانی متمرکز کردیم و با عدهی دیگری آمدیم به پایین در چادرها نشستیم و شروع کردیم به تحویل گرفتن اسلحه. یک دویست سیصد قبضه تفنگ گرفتیم. یک مرتبه دیدیم که گفتند یک عده نظامی سوار میآیند. البته فردای آن روز بود مقدار زیادی ما تفنگ داشتیم از طایفه. آن روز را دویست سیصد تا، روز بعدش هم قریب هفتصد هشتصد قبضه تفنگ گرفته بودیم، دیدیم که سرتیپ ابراهیم ارفع پیغام فرستاده که من آمدم و در این نزدیکی هستم. گفتیم خوب ما اینجا هستیم. اگر مایلید بیایید ملاقات کنیم.
س- این برادر حسن ارفع میشود؟
ج- بله. این فرمانده تیپ کرمانشاه بود. او آمده بود برای اینکه جریان الوار را اطلاع پیدا کند و ببیند چه اقداماتی بایستی به عمل آورد. وقتی آمد دید ما مشغول خلع سلاح هستیم. گفت: «شما با چه سرعتی از لرستان آمدید به اینجا؟» گفتیم خوب چند روز در بین راه بودیم و آمدیم و این کار را انجام دادیم. چند ساعتی پهلوی ما ماند و به کرمانشاه برگشت.
ما به مأموریتمان ادامه دادیم. تمام اسلحهی طوایف را در ظرف چند روز گرفتیم و به آنها رسید دادیم و احشام و اغنام زیادی هم که از دهات اطراف کرمانشاه آورده بودند به وسیله سرتیپ ارفع و سایر رؤسای عشایر اطلاع دادیم. مالباختگان خودشان بیایند از اینها اموالشان را تحویل بگیرند ببرند، چون ما دیدیم که جمعآوری اموال برای ما در موقع زمستان امکانپذیر نیست. از تیمسار تاجبخش هم تقاضا کردیم، فرماندار نظامی خرمآباد بود بیایند به هرسین تحت نظر ایشان این رد و بدل اموال انجام بشود. همین کار هم شد و ما از طریق خزل، خزلیها را هم خلع سلاح کردیم، آمدیم نهاوند و از نهاوند بنده آمدم به خرمآباد. این جریان بود.
س- پس در تهران دو مرتبه وزارت جنگ و ستاد شکل گرفته بودند که اینجور عملیات میشد.
ج- بله دیگه. بله، بله. سپهبد یزدانپناه را کردند رئیس ستاد. سپهبد یزدانپناه را کردند رئیس ستاد و مقصودم این بود که ما از این الوار پرسیدیم خوب این تفنگها را از کجا آوردید؟ گفتند: «آقا این را از همین جاده ریخته بودند، تفنگها به آن صورتی که عرض کردم. ما رفتیم و این اسلحهها را جمع کردیم آوردیم. و الا امکان نداشت تفنگ برنو به آسانی دست الوار بیافتد.
س- اینها هیچکدامشان مجازات چیزی هم شدند. این فرماندهانی که همینجور
ج- نه. یک عده را بازنشسته کردند. نه. حالا برویم سال ۱۳۲۱.
سال ۲۱ مأمور شدم از خرمآباد با یک ستون مشتمل از یک گردان پیاده، یک دسته توپخانه، چهار تانک و یک اسواران جهت برقراری انتظام و تعقیب اشرار و متمردین منطقه و خلع سلاح طوایف عرب خوزستان از درود با ترن به دزفول عزیمت نمایم. پس از ورود به اندیمشک، ملاحظه شد تمام جلگهی اندیمشک تا دو طرف رودخانه بالارود چادرهای قوای انگلیس قرار دارد. لذا از پیاده نمودن ستون در اندیمشک خودداری نموده، عازم ایستگاه شوش شدم. در آنجا نیرو را پیاده کرده، در حوالی امامزاده دانیال در محل مناسبی مستقر نمودم.
Major جیکاک که افسر رابط با نیروی انگلیس بود به ملاقات آمد. از برنامه و جریان کار اطلاع پیدا کرد. شماره تلفن خود را در اهواز داد و رفت. فردای آن روز آگهی در بین عشایر شوش منتشر نمودم که شیوخ عرب در روز معین جهت ملاقات و آگاهی از نظریات فرمانده ستون جهت نحوه تحویل اسلحه حضور پیدا کنند و تأکیدی در حفظ امنیت و آرامش کردم. چون اطلاع پیدا کردم یک اردوی مهندسی ارتش آمریکا در نزدیکی شوش مشغول پلسازی روی رودخانه بالارود هستند. برای آشنایی با فرمانده جهت واگذاری کامیونهای شاسی بلند جهت عبور تانک به اردوگاه رفتم. وقتی خواستم وارد کمپ شوم، یکی از افراد شرور عرب با اسلحه نگهبانی میداد، مرا شناخت، ادای احترام کرد، داخل کمپ شدم، سراغ فرمانده کمپ را گرفتم، معلوم شد major لو است و در سر کار است. لذا به محل کار رفتم. با گرمی برخورد کردیم. دعوت کرد به اردوگاه برویم و در اینجا صحبت کنیم. سوار اتومبیل من شد و آمدیم. همین که به در کمپ رسیدیم همان فرد شرور که دفعه اول احترام گذاشت، داخل کمپ شدم اینجا این مرتبه جلوی اتومبیل را گرفت گفت باید کسب اجازه کنم. من دیدم از روی وظیفه این کار را نکرده از اتومبیل پیاده شدم، دستور دادم گروهبانی که در معیت من بود اسلحه او را بگیرد. در این موقع، major لو هم پیاده شد. به او گفتم دفعه اول که شما نبودید این فرد جلوگیری ننمود. اینک که شما همراه هستید برای خودنمایی این کار را نموده است، معذرت خواست. داخل کمپ شدیم، مذاکرات لازم انجام شد. موقع آمدن از من تقاضا کرد چون عرب و خود سرباز آمدهاند او را ببخشید. دستور دادم اسلحه او را مسترد دارند.
س- فارسی بلد بود؟
ج- major لو؟ نه مترجم داشتیم. ضمناً از دور دیدم رؤسای عشایر عربی که هنوز نزد من نیامدهاند، در زیر چادری در داخل کمپ نشستهاند. به شوش مراجعت نموده، روز بعد برای حفظ ارتباط با فرمانده اردوهای انگلیس به ملاقات بریگادیر رفتم. با ایشان و افسران ارشد آشنا شدم. معلوم شد در این اردوگاهها چندین هنگ سرباز هندی برای انجام تعلیمات انواع اسلحه و آموزش تیراندازی به اینجا آورده شدهاند. موقعی بود که آلمانها آمدند به نزدیکی کیمه.
روز بعد، برای شناسایی به اطراف رفته بودم. بعضی از رؤسای عشایر آمده بودند. آنها را در مراجعت دیدم. ضمناً افسر ستاد گزارش داد بعد از رفتن شما یکی از صاحبمنصبان آمریکایی برای دیدار شما آمده بود چون نبودید کارتی نوشته. دیدم کارت متعلق به مستر دوبیس و تقاضا نموده چون بایستی به اهواز مراجعت نماید. اگر ممکن است در کمپ major لو او را ملاقات کنم. رفتم دیدار حاصل شد، خود را مستشرق معرفی کرد. گفت قبلاً در موقعی که یولن کمپانی برای ساختمان راهآهن بندر شاهپور کار شده به ایران آمده و حالا هم میگوید آشناییهای قبلی در ردهی ستادی مسئول ارتباط و راهنمایی مسئولین با مقامات ایرانی است. بعد از مقدمهای راجع به جریان آمدن دو روز قبل به کمپ و تماسی که حاصل شده بود، صحبت کرد. گفتم شما باید برای استخدام افرادی که به آنها اسلحه میدهید با مقامات ایرانی مشورت نمایید و افراد صالح را انتخاب نمایید. این فردی که شما دم در کمپ گمارده بودید شرور و فاسد است و چندین ماه در زندان بوده. گفت: «ما معتقدیم افراد را باید سیر نگاه داشت تا فکر دزدی به سرشان نزند». گفتم این افراد از گرسنگی دزدی نمیکنند، بلکه روحیه تجاوز و خودسری آنها است که روز روشن دست به چپاول اموال مردم و کشاورزان که با زحمت مالی اندوختهاند، میزنند. خلاصه روی عقیدهی خود پابرجا بود. دیگر بحث را بیش از این جایز ندانستم به من گفت: «با این عشایری که مسلح هستند چه میخواهید بکنید؟» گفتم اخطار کردیم بهطور مسالمتآمیز اسلحههای خود را تحویل دهند و برای حفظ احشام و اغنام آنها هم تعدادی تفنگ با جواز به آنها میدهیم که از حدود عشیرهی خود خارج نکنند. گفت: «اگر اسلحه را ندادند چه؟» گفتم اگر ندادند معلوم میشود سوءقصد دارند فوراً مجبور میکنیم اسلحهی خود را تحویل بدهند. گفت: «اگر مقاومت کردند؟» گفتم آنوقت یاغی شناخته میشوند و طبق قانون به قوه قهریه اسلحه را از آنها میگیریم و به موجب قانون تنبیه شدید میشوند، حرفی نزد. از هم جدا شدیم. دو روز بعد تلگرافی کشف به امضای قوامالسلطنه نخستوزیر خطاب به من رسید: «هرگونه عملیاتی در خوزستان بدون موافقت متفقین نباید انجام بگیرد».
در این ضمن، دیوانبگی استاندار خوزستان بود. به من تلگرافی نمود شما که با یک ستون نظامی برای انتظام و امنیت منطقه آمدید و بایستی اشرار و متمردین را تعقیب نمایید در آهودشت مأمورین اخذ مالیات که در معیت یک استوار ارتش و دو درجهدار و ژاندارمری بودند، آنها را به قتل رساند و مأمورین مالیاتی را زندانی نمودند. بلافاصله تلگراف دیگری نمود که عشایر مسلح عراقی و ایرانی چند قریه از دهات شوشتر را غارت نموده، احشام و اغنام آنها را با خود به جنگلهای عین لابی بردند. دولت از شما انتظار دارد بدون درنگ در تعقیب اشرار اقدام و نتیجه را اعلام دارید. با وصول این دو تلگراف، درنگ را جایز ندانستم. با دو گروهان پیاده و اسواران به سمت جنگل عین لابی که کنار رودخانه دز بود، پس از ۸ ساعت راهپیمایی رسیدم، ۸ ساعت راهپیمایی رسیدم. از قایق محلی که عبارت از تعدادی مشکی است که داخل آن باد میکنند، با طناب و چوب در دو رده به هم متصل میکنند و با ریختن شاخه درخت روی آن افراد روی آن قرار میگیرند و به وسیله پارو روی رودخانه حرکت میکنند. قریب ده عدد تهیه دیده و بعد از اینکه گدارهای رودخانه را شناسایی کردم در مقابل هر گدار یک گروه قرار داده که اگر در موقع تعقیب اشرار خواستند از رودخانه عبور کنند، جلوی آنها را بگیرند. با این طریق، یک گروهان را با قایق محلی شبانه به آن طرف رودخانه انتقال دادم. همین که روشنایی صبح ظاهر شد دستور تیراندازی در داخل جنگل داده شد، اشرار هم غافلگیر شدند، مقداری تیراندازی کردند. وقتی دیدند امکان بردن احشام و اغنام را ندارند تمام را در جنگل گذارده و خود به طور زبده از انتهای خط استقرار واحدها از رودخانه گذشتند.
برای جلوگیری از این کار، اسواران در احتیاط بود. بلافاصله مأمور تعقیب آنها شدم. اسبهای خود را به یک عشیره چادرنشین که نزدیک رودخانه مستقر بود، رسانده خود را در پناه آنها مخفی نمودم. سواران عشیره را محاصره و از خروج افراد قویاً جلوگیری نمودند. وقتی شیوخ عشیره وضع را به این صورت دیدند مهلت خواستند. «تا عصری به ما وقت بدهید تا آنها را پیدا نموده تحویل دهیم». در ضمن، معلوم شد یکی از شیوخی که نزد من آمده و مهلت خواسته با اسب به سرعت به اهواز رفته و کارتی از مستر دوبیس آمریکایی آورده که این اشرار چون پناهنده این عشیره شدهاند، از تعقیب آنها اقتضاء دارد خودداری نمایید. من دیدم با تلگرافی که قبلاً آقای قوامالسلطنه نخستوزیر نموده ممکن است مشکلی پیش آید، خودداری نموده به آهودشت رفتم. مرتکبین قتل استوار و دو درجهدار ژاندارمری را با اسلحه دستگیر نموده به شوش آوردم و چگونگی را به استاندار خوزستان تلگراف نمودم. در ضمن، مراتب را هم به ستاد ارتش گزارش نموم که با وجود اعزام نیرو جهت انتظامات و امنیت منطقه آقای نخستوزیر نظر دادند در هر موردی نظر فرماندهان مربوطه متفقین جلب شود و این خالی از اشکال نیست چون آنها در دسترس نیستند. البته ستاد ارتش جواب به این تلگراف نداد. استاندار از اقداماتی که به عمل آمده اظهار قدردانی نمود و تقاضا کرد از ایشان در اهواز دیدن کنم. به اهواز رفتم. ضمن دیدار سرتیپ ضرابی فرمانده تیپ استاندار را ملاقات، خیلی اظهار ملاطفت نمود. گفت: «خوب است از سرکنسول انگلیس کلنل مکان هم دیدن نموده، او را در جریان بگذارید. چون در نحوهی اقدامی که از ناحیهی فرماندهان مربوطه بایست به عمل آید، او هم باید حضور داشته باشد». به ملاقات او رفتم و با گرمی برخورد کرد. قضیه اشرار و دخالت مستر دوبیس را عنوان کردم. گفت: «ایشان طبق قرار قبلی نباید در این مورد دخالت مستقیم نماید. در هر مطلبی، هر مطلبی دارند از کانال فرماندهان مربوطه باید اقدام کنند، شما کارت او را به من بدهید تا با فرماندهان صحبت کنم. ضمناً گفتم ما مسئول خلع سلاح هستیم و اگر موانع مرتفع نشود، موفق به وصول نتیجهی مطلوب نخواهیم شد. گفت سه روز دیگر برای دیدن افسران ارشد به اندیمشک میرود. سر راه در شوش شما را ملاقات نموده تعاطی نظر مینماییم.
من بعد از این ملاقاتها به شوش برگشتم. روز موعود سرکنسول انگلیس و major جیکاک به اتفاق آمدند. تا آن روز ۱۵۰ قبضه تفنگ از عشایر گرفته شده بود. تفنگها را دید major چند قبضه از تفنگهای دستی انگلیسی را جدا کرد. گفت: «این اسلحهها اسلحههایی است که از دست واحدهای ما در فتنه رشید عالی گیلانی در عراق گرفته شده ممکن است آنها را به ما بدهید؟ گفتم اگر با ذکر شماره اسلحه رسید بدهید، مانعی ندارد. فوراً نمرات اسلحه که ۵ قبضه بود، برداشت و رسید داد به او تحویل شد. سرکنسول اظهار کرد فردا که مراجعت میکنم شما را در همین جا مجدداً ملاقات میکنم. فردا هم آمد چای خورد رفتند. من دیدم جمعآوری اسلحه به کندی پیش میرود، برای اینکه اقدام مؤثر بشود به اهواز رفتم و با استاندار صحبت کردم. گفتند شما، گفتند بایستی مقامات انگلیسی موافقت کنند. با major جیکاک صحبت کردم. گفت با سرکنسول در میان میگذارم. خود سرکنسول تلفن نمود. گفت: «این عملی که شما میخواهید انجام دهید و ستون نظامی را به داخل عشایر عرب بفرستید، چون ممکن است هیجانی به وجود آید، بایستی سر فرمانده کل ژنرال اسمیت اجازه بدهد و ایشان مرکزش بغداد است، برای سرکشی به تهران رفته، در مراجعت اگر وقت داشتند، ترتیبی میدهم که ایشان را ملاقات و خواسته خود را عنوان کنید. روز بعد تلفن نمود ژنرال امروز از تهران میآیند. یک شام خصوصی با من میخورند. شما هم شرکت کنید. سر موعد رفتم، سرکنسول بود، ژنرال با major جیکاک.
س- سرکنسول نظامی بود یا سیویل؟
ج- نه. سیویل بود ولی کلنل بود.
س- کلنل مکان سرکنسول بود.
ج- سرکنسول، بله. Major جیکاک فارسی خوب میدانست.
س- چهکاره بود؟
ج- افسر رابط. افسر رابط با فرماندهی نیرو..
س- امنیتی بود؟ یا اینکه …
ج- نه افسر نیروی امنیتی بود، بله. یعنی امنیتی که رابط فرمانده بود. بعد از معرفی با گرمی برخورد کرد. شام صرف شد، صحبتهای متفرقه پیش آمد. بعد از شام مطلب اصلی را بیان کردم. ژنرال گفت: «نحوه عمل به چه ترتیب خواهد بود؟» گفتم ما با عشایر نمیخواهیم بجنگیم، میخواهیم با مسالمت اسلحه را از دست آنها بگیریم که قادر نباشند سرپیچی نموده و به چپاول و غارت دهات بپردازند. به تعدادی اسلحه با جواز برای حفظ خودشان به آنها میدهیم و چون بعد از ورود متفقین به تصور اینکه امور انتظامی در دست ارتش ایران نیست، تن به قبول نظریات مسئولین انتظامی نمیدهند. شما افسری را معین نمایید که به قرارگاه ستون آمده موقعی که با رؤسای عشایر صحبت تحویل اسلحه و رعایت نظم و انتظام میشود، او هم موافقت شما را در این زمینه اعلام نماید و در مقابل سرپیچی اقدام قهریه به همین طریق اعلام نظر کنند. ژنرال گفت: «با این طرح و نظر شما کاملاً موافقم». به major جیکاک دستور داد، «شما با یک دستگاه بیسیم، سه زرهپوش به قرارگاه سرهنگ همایونی بروید و به همین طریق اقدام و عمل نمایید». با این قضیه مشکل مرتفع شد. موفق شدیم آنچه اسلحه معتنابهی که در دست عشایر بود با سرعت جمعآوری نماییم و در آهودشت عشایر مقاومت کردند. زد و خوردهایی به وقوع پیوست. یک افسر و چند سرباز و ژاندارم کشته شدند. قاتلین آنها تحویل دادگاه زمان جنگ گردید و در اهواز به دار مجازات آویخته شدند.
بعد از این موضوع، خلع سلاح اعراب منطقه خرمشهر و فلاحلو شادگان پیشامد کرد. چون آنجا منطقه نفتخیز بود از تهران دستور رسید شما … ما هم ستونها را به همان مذاکرات قبلی که با ژنرال اسمیت کرده بودیم در اینجا که فارغ شدیم شروع کردیم اعزام ستونها را به خرمشهر. جریان را به ستاد ارتش گزارش دادیم. در این موقع رئیس ستاد رزمآرا، سپهبد رزمآرا عوض شده بود و سرلشکر ارفع رئیس ستاد بود. تلگراف کرد به هیچوجه اجازه داده نمیشود و بایست ستونها معاودت کنند.
من دیدم ایشان از جریانی که ما در اینجا انجام دادیم با اینکه مرتب به ستاد هم گزارش کردیم، ولی وارد نیست. از احضار ستونها خودداری کردیم. در ضمن، با سرکنسول انگلیس صحبت کردیم. سرکنسول گفت: «این موضوع از نقطهنظر اهمیت منقطه نفتخیز و اینکه اگر چنان که هیجانی پیش بیاید و عربها دست از کار بکشند، برای ما وقفه ایجاد میشود و این سکته مهمی به کار ما است، چون الان تمام نیروهایی که متفقین استفاده میکنند از نفت ایران است و به هیچوجه این ریسک را کسی جز فرمانده نیروی انگلیس نمیتواند بکند». گفتم پس چه باید کرد؟ گفت: «من ببینم ژنرال اسمیت کی میآید یک ملاقات مجددی شما با ایشان بکن».
خوشبختانه، در روز بعد ژنرال از بغداد مسافرتی به اهواز کرد. در ستادشان ایشان را ملاقات کردم. مسئله را در میان گذاشتم. ژنرال همین مطالب سرکنسول را تکرار کرد. گفت: «این خیلی مسئولیت سنگینی به عهده شما قرار میدهد». گفتم همانطور که شما در آن قسمت دیدید، ما زد و خوردی ما نکردیم مگر در یک مورد خاص، آن هم وقتی که آنها سرپیچی کردند. ما در اینجا هم عمل شدیدی نمیکنیم به همان نحو با صورت مسالمت اسلحه را از دست اینها میگیریم. گفت: «من با این نظرت موافقم». باز مجدداً major جیکاک را مأمور کرد، به همان صورت که این عملیات دوم را هم انجام بدهیم. رفتیم شیوخ را خواستیم. من با آنها صحبت کردم و گفتم باید شما اسلحه را تحویل بدهید و انتظامات امنیت در این منطقه باید برقرار بشود. شیوخ متوسل به عذرهایی شدند. ولی عذرهای آنها را هم با دلیل و برهان رد کردیم و major جیکاک هم از طرف فرمانده نیروی انگلیس صریحاً به اینها گفت که شما باید اسلحه را تحویل بدهید.
س- عربی هم بلد بود؟
ج- نه، مترجم داشت. تحویل بدهید. تسلیم شدند. تسلیم در سه مرحله روی نقاضت که خود طوایف با هم داشتند. مثلاً آن طایفه میگفت اگر من این اسلحه را بدهم آن طایفه بر علیه من اقدام میکند. ما گفتیم در سه مرحله تحویل بدهید. مرحله اول یک ثلث اسلحه همهتان را میگیریم. وقتی همه یک ثلث را دادند آنوقت شروع میکنیم به ثلث دوم، بعد شروع میکنیم به ثلث سوم که شما از این بیم هم خلاص شوید. قبول کردند و تمام اسلحهها را جمعآوری کردیم. اسلحهها را جمعآوری کردیم، به اهواز آمدند.
در این اثنا، اطلاع رسید به اینکه بختیاریها، ابوالقاسم بختیار که هزار قبضه تفنگ و سرلشکر زاهدی فرمانده لشکر اصفهان بود برای انتظامات چه و چه گرفته و از ییلاق آمدند به سمت گرمسیر. اینها بایستی از توی رودخانه کارون عبور میکردند. شرکت نفت در گذشته برای اینها یک پل سیمی درست کرده بود که اینها بتوانند احشامشان را از آن پل سیمی عبور بدهند. ما هم در ایذه یک دسته پیاده، یک دسته سوار داشتیم به فرماندهی سرگرد ملک مرزبان. تا این اطلاع رسید که بختیاریها حرکت کردند و مسلحانه به سمت گرمسیر میآیند، ما آمادگی پیدا کردیم. واحدها را آماده کردیم برای عملیات در منطقه بختیاری، در صورتی که حادثه پیش بیاید.
در این ضمنها، در نزدیکی اهواز طایفهای هست به نام طایفه بنیطوروف که در مرز ایران و عراق است. کنار حورالعظیم مستقر هستند. آنها سر به طغیان برداشتند. رفتیم به آنجا باز شیوخ را خواستیم، تذکراتی به آنها داده شد. اسلحه آنها را به همان طریق که عرض کردم بعد از ۲۰ روز به تدریج دریافت کردم. بارندگی خوزستان شروع شد. در این ضمن هم خبر رسید بختیاریها رسیدند به نزدیکی ایذه. به سرگرد ملک مرزبان دستور دادم شما به هیچوجه منالوجوه با خوانین ملاقاتی نکنید، این عده را هم متفرق نکنید. در همانجا متمرکز باشید.
بختیاریها مقدمتاً قبل از اینکه خود ایل وارد ایذه بشود، ۱۵۰ سواری با علیاصغرخان بختیار، مجید بختیار فرستادند به باغ ملک. در آنجا مرکز گروهان ژاندارمری بود با آن فرمانده گروهان ژاندارمری درگیر شدند. پاسگاه ژاندارمری را خلع سلاح کردند. با یک ستون با سرگرد کشورپاد که حالا تاریخچه این سرگرد کشورپاد را هم عرض میکنم. افسر رشیدی بود. با این سرگرد کشورپاد رسیدیم به هفتگل و میرداوود. در اینجا با بختیاریها درگیر شدم. چند نفر از این نظامیها کشته شد و بختیاریها مانع پیشروی نظامیها شدند.
ما یک گردان پیاده با سرهنگ شاهرخشاهی فرستادیم و بعد خود من رفتم. رفتیم به آنجا بختیاریها نه نفر تلفات دادند و عقبنشینی کردند. ما ستون را در آنجا متمرکز کردیم برای حرکت کردن به سمت ایذه. یک گروهان هم در قلعه تول فاصله بین میرداوود و ایذه مستقر بودند. آنها را هم تقویت کردم. آن گروهان هم مورد تعرض قرار گرفت، قریب دوازده نفر کشته داد و چند نفر هم او از اشرار مجروح کرد. در ارتباط باغ ملک بودم که دیدم دو نفر سوار میآیند. وقتی رسیدم معلوم شد سروان بختیار است، همان سپهبد بختیار رئیس سازمان امنیت.
س- تیمور بختیار.
ج- تیمور بختیار. درجه سروانی داشت آنموقع و یک نامهای هم از سپهبد یزدانپناه رئیس ارتش آورده که ایشان چون بختیارها نسبت دارند من ایشان را فرستادم که شما از وجودش استفاده کنید و بفرستید با اینها مذاکره کنند. خواستم سروان بختیار را. گفتم: «خوب شما تا چه اندازهای نفوذ دارید در بین اینها؟» گفت: «خوب قوم و خویشیم و فلان». گفتم: «نظریه اینها چیست؟ خواستهشان چیست؟» گفت: «والله نمیدانم». گفتم: «اگر چنانچه مثل سابق از ییلاق بخواهند بیاییند قشلاق برای علفچرانی که مانعی ندارد، ولی اگر بیایند پاسگاه ژاندارمری خلع سلاح کنند و از آنجا با نظامیها بجنگند، این معلوم میشود سر ستیز دارند و خوب ما هم به وسیله قوه قهریه ناچاریم با آنها برخورد کنیم». گفت: «حالا اجازه بدهید من بروم با آنها ملاقات کنم». او رفت. بعد از ۴۸ ساعت برگشت. گفت: «اینها پیشنهاداتی داردند». پیشنهاد؟ «پادگان ایذه و پادگان قلعه تول را بردارید». بسیار خوب. «اسلحه اینها را هم نگیرید و بعد از اینکه اینها به ییلاق برگشتند، بهتدریج اسلحه از آنها گرفته بشود». گفتم خوب تضمین اینکه اینها دست به خطا نزنند چیست؟ به چه وسیله ما میتوانیم اطمینان پیدا کنیم و اینها را بهطور مسلح بگذاریم که اینها بیایند و بمانند اینجا و زمستان را علفچرانی بکنند و برگردند و بروند به ییلاق، بعد بهتدریج بیایند اسلحهشان را تحویل بدهند؟ گفت: «آقا این تقاضایی است که آنها کردند. من هم تقاضای آنها را [منتقل کردم]». گفتم خوب پس بیش از این از شما کاری ساخته نیست. شما حامل یک پیغامی هستید از طرف آنها. گفت: «بله». گفتم خوب پس شما برگردید تهران، برگرداندم به تهران. بعد بنده آن ستون را حرکت دادم. رفتیم به قلعه تول آن گروهان را تقویت کردیم، در باغ ملک واحد جدیدی مستقر کردیم، اما در ایذه ابوالقاسم بختیار حمله کرد به آن دسته سوار و پیادهای که در آنجا بود. دسته سوار عقبنشینی کرد ولی ۳۰ نفر سربازان پیاده را خلع سلاح کرد.
Leave A Comment