روایتکننده: تیمسار فضلالله همایونی
تاریخ مصاحبه: ۵ اکتبر ۱۹۸۴
محل مصاحبه: لندن- انگلیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
بنده روی سوابقی که داشتم، یک عدهای از عشایر خدمتگزار را هم همراه بردم و شبانه هم حرکت میکردیم، روزها در درهها مخفی میشدیم و شبها میرفتیم. شب چهارم آنها را در کیالان محاصره کردیم. ۱۲ نفر کشته دادند و تمام احشام و اغنام را که غارت کرده بودند، از عشایر عرب و آورده بودند گرفتیم و فرستادیم به اندیمشک و تلگراف کردیم به فرمانده تیپ خوزستان و استاندار آمدند و دستور دادند که طوایف بیایند و گوسفندهایشان را تحویل بگیرند. گردانی که با دادستان رفته بود، دادستان کشته شد، ۲۰ نفر نظامی کشته شد، ۸۰ نفر نظامی هم خلع سلاح شدند.
در این موقع، رضاشاه از راه شیراز و بوشهر آمد به خوزستان. ورود به خوزستان تلگراف کرد دفتر مخصوص به من، من یاور شده بودم، سرگرد، که فوراً به اهواز بیایید و خودتان را به دفتر مخصوص معرفی کنید. عربهای خوزستان هم شرارتهایی کرده بودند که ما یک عدهای را فرستاده بودیم برای تعقیبشان. رفتیم به اهواز، فرمانده تیپ اهواز هم سرهنگ معینی بود که بعد سرلشکر شد. من رفتم به دفتر تیپ که ببینیم اوضاع و احوال چیست، کسب خبر کنیم، رئیس ستاد پرسیدم گفت فرمانده تیپ هنوز نیامده، یعنی الساعه فرمانده تیپ رسید. دم در ستاد بدون اینکه وارد شود، رئیس ستاد را خواست و با او صحبت کرد و رفت. من به رئیس ستاد وقتی میخواست برود گفتم بگویید فلانی آمده. گفت: «گفتم ولی خیلی عجله داشت توقف نکرد و رفت». خوب ما دیدیم که نشستن اینجا فایده ندارد، بایستی برویم دفتر مخصوص، رفتیم. تازه این ساختمانهای راهآهن انجام شد و یکی از بناها تمام شده بود و شاه در آنجا منزل داشت. اطراف را هم چادر زده بودند برای ملتزمین. رفتیم وقتی نزدیک شدیم به دفتر دیدیم که چندنفر از ملتزمین آنجا ایستادهاند و معینی دوید جلو من گفت: «شما شرفیاب میشوید؟» گفتم: «بله». گفت: «شما وقتی شرفیاب شدید اعلیحضرت راجع به اوضاع منطقه پرسیدند و آشوبهایی که در اینجا اتفاق افتاده، بگویید اینجا بر اثر قصور ژاندارمری است». گفتیم تا حالا ببینیم اعلیحضرت چه میفرمایند، چه سؤالی میفرمایند، چه جوابی باید بدهم. من ناچارم حقایق را بگویم. گفت به هرحال و در این ضمن هم رئیس دفتر مخصوص گفتند اجازه دادند شرفیاب بشوم. رفتیم حضور اعلیحضرت. فرمودند: «شما را خواسته بودم که در معیت ما بیایید به مرز». چون مرز خوزستان یک قسمتی جزو دزفول بود و قسمتی جزو تیپ خوزستان، «ولی فعلاً از رفتن به مرز منصرف شدیم. شما باید بروید به اندیمشک فردا ظهر ما اندیمشک میآییم شما را آنجا میبینیم». آمدم دیگر اصلاً صحبتی از آن مقوله نشد.
ما برگشتیم به اندیمشک و گروهانی حاضر کردیم برای احترام و فوراً به رزمآرا تلگراف کردیم. بعداً هم گروهان احترامی حاضر شد و ساختمانی هم در اندیمشک نبود، فقط یک ساختمان بود که برای رضاشاه تعیین کرده بودند. ساعت ۱۲ ترن تازه از اهواز میآمد به اندیمشک. شاه از ترن پیاده شد و ادای احترام کرد، گروهان احترامی و بعد با فرماندار صحبت کردند و تشریف بردند به عمارت برای استراحت. یک ساعتی طول کشید دیدیم یک کسی فریاد میزند که «یاور همایونی، یاور همایونی کیست؟» دیدیم بله آن افسر محافظ شاه است. گفت اعلیحضرت احضار فرمودند. رفتیم. رفتیم دیدیم شاه نشسته تا ما وارد شدیم و دست بلند کردیم او گفت بیا جلو ما سه چهار قدمی رفتیم و باز ایستادیم برای احترام. فرمودند: «میگویم بیا جلو». ما آمدیم تا دو قدمی. فرمودند: «شما چند وقت است اینجا هستید؟» گفتم یک سالی است.
س- چقدر؟
ج- یک سال و چند ماهی است. فرمود: «این جریانات چیست؟ جریان لرستان؟» ما هم واقعه را گفتیم بهطور مختصر. راجع به قضیه دوستمراد که شرفیاب شد و اینطور شد، برگشت و به آن صورت چاکر مأموریت داشتم منتقل شد به سیمره، بعد درافشان این کار را کرد، بعد این هیجانات را به وجود آورد، بعد درافشان رفت، رزمآرا آمده و این کار شده، عملیات شده. فرمودند: «آن عدهای که در کیالان اموال و احشام عربها را گرفتند شما بودید؟» عرض کردم بله. «برای عملیات خوب بودید ولی عملیات لرستان اقدامی که رزمآرا کرده در مورد فرستادن گردان و کشته شدن دادستان را بسیار بد انجام شد». فرمودند: «اهمیتی که من به این راه خوزستان به لرستان میدهم، بیش از همه است. شما باید تمام قوایتان را مصرف کنید، هیچ حادثهای در این راه نیافتد و لرها نتوانند به این جاده تجاوز کنند تا من برای امنیت لرستان فکر اساسی کنم». بعد جریانات خوزستان را پرسیدند «این تجاوزات چیست؟ از سمت عربها میشود؟» عرض کردم بله قربان. گفتند: «چرا؟» عرض کردم برای اینکه ما واحدهای مرزیمان ارتباط با هم ندارند، پاسگاهها فاصله زیادی بین هر پست پاسگاه با پاسگاه دیگر ارتباط هم نیست. عربها از این فاصله استفاده میکنند. عربهای عراقی میآیند با عربهای ایرانی متحد میشوند و شرارت میکنند. لذا پاسگاهها هم داخل مرز است، مسافات داخل مرز است. باید این پاسگاهها به ابتدای مرز بروند و تعدادشان هم زیادتر بشود و ارتباط تلفنی هم داشته باشند. فرمودند: «به فرمانده تیپ خوزستان بگویید که بیسیم بگذارد». عرض کردم قربان بیسیم با مرکز اصلی مرتبط است، ما میخواهیم پاسگاهها با هم مرتبط باشند. فرمودند: «این درست است. دستور میدهم تمام مرز را سیمکشی کنند، یک گردان به واحد مرزی اضافه کنند، پاسگاههای جدید بسازند، شما در سهم خودتان، تیپ خوزستان [هم] در سهم خودش باید مراقبت بکند». بعد فرمودند: «خوب این فرمانده هنگ خوزستان و …» فرمودند: «این شرارت اخیر چه بود؟» بله قربان شرارت اخیر در هفتتپه بوده. جز منطقه تیپ خوزستان بوده، ما در شوش هستیم. فرمودند: «برو بگو فرمانده تیپ خوزستان و فرمانده هنگ ژاندارمری خوزستان امروز بیایند». ما رفتیم اینها را خبر کردیم. تا رسیدم به فرمانده هنگ خوزستان فرمودند: «گردان مرزی شما کار نکرده، غفلت کرده، تجاوزات مرزی شده. بایستی پاسگاهها تقویت بشوند، بایست سیمکشی بشود، چه بشود، چه بشود. الان به دفتر مخصوص میروید و این مطالب را ابلاغ میکنید. تلگرافی هم به تهران مالیه کل قشون اعتبارات لازم را بده و این کارها باید انجام بشود». بعد مرخص کردند. بعد من آمدم بیرون، دیدیم که مرحوم رزمآرا با حاج اسماعیل اردلان آمدند. خب من پهلوی رزمآرا ایستادم و جریانات ۲۴ ساعته که اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. رزمآرا هم به آن افسر گفت که به عرض برسانید رزمآرا است. آن افسر رفت و آمد و گفت: «به عرضشان رساندم جوابی مرحمت نفرمودند». خوب هی با رزمآرا قدم زدیم. بالا پایین، بالا پایین، بالا پایین، ولی خیلی ناراحت بود. در این ضمن، ما خبر شدیم که اعلیحضرت برای دیدن دپوی راهآهن اظهار مرحمتی نکردند. آمدند و تیپ آن قسمتها را دیدند و برگشتند به ساختمان. فرمودند: «ساعت پنج صبح فردا ما حرکت میکنیم به خرمآباد». بعد رزمآرا گفت: «ساعت ۴ صبح شما یک گروهان احترامی را پاورچین پاورچین بیارید جلوی درب عمارت شاه نگه دارید و من هم میآیم که شاه آمد ساعت ۵». همین کار را هم کردیم. سر ساعت ۵ شاه از عمارت آمد بیرون و ملتزمین بودند و وزیر راه را خواست، سرتیپ ناصرالدوله فیروز بود، فرمودند: «وزیر راه». وزیر راه هم آمدند. فرمودند: «رئیس راهآهن کجاست؟ کارول است سرمهندس». حالا کارول سرمهندس هم یک تاریخچهای دارد که آن را هم عرض میکنم که دستگیر شد و بنده رفتم… کارول آمد. فرمودند: «کارول این جاده راهآهن کی به هم متصل میشود؟» با دستشان همینطوری. گفت: «قربان این کار سه سال به طول میانجامد».
س- فارسی بلد بود؟
ج- نه. به انگلیسی میگفت به فیروز، فیروز به عرض میرساند. شاه فرمودند: «برای چه سه سال؟ باید در ظرف یک سال این کار انجام بشود». حالا ما هم جلوی صف که این فرمایشات را دارند میفرمایند. باز فیروز برای کارول ترجمه کرد. کارول گفت: «بله اگر این کار را بایستی بکنیم، آنوقت مخارج دو برابر میشود برای اینکه از دو طرف بلکه در دو طبقه بایستی کوهبری بشود و هزینهی سنگینی برمیدارد». شاه فرمودند: «با حداقل هزینه در ظرف مدتی که گفتم بایستی این راه متصل بشود. اتومبیل من را بیاورید». سوار شدم. رزمآرا آمد گفت: «حالا شما با من بیایید». به رانندهاش هم گفت: «تو عقب اتومبیل شاه برو». خوب ملتزمین امیراحمدی بود، ملتزمین و صابر امیراحمدی و سردار رفعت و کی و کی و کی، از وزرا همه میروند و اتومبیل رزمآرا هم افتاد عقب اتومبیل شاه آمدیم. آمدیم تا بیست فرسخی آمدیم تا به اصطلاح آنجا برای نهار در وسط راه، محلی تعیین شده بود رفتیم به آنجا (؟) شاه پیاده شدند نهار بخورند. ملتزمین هم در خارج غذای قابلمه بود. نهار خوردند و وقتی آمدند بیرون وثوقالدوله معلوم شد جزو ملتزمین بوده و عقب مانده. شاه که از جای درآمد بیرون.
س- وثوقالدوله نخستوزیر؟
ج- بله، بله آنوقت نخستوزیر نبود.
س- بله.
ج- عادی بود. تا رسید از اتومبیلش آمد پایین و در بیست قدمی به شاه مانده دست گذاشت به زانوش و یک تعظیمی کرد. شاه از همان ده بیست قدمی فرمودند: «وثوق ناهار خوردی؟» گفت: بله قربان. گفتند: «برو سوار شو» بعد با افسران حرفی نزدند و سوار ماشین شدند. من و رزمآرا هم نشستیم توی اتومبیل و پشت سرشان آمدیم. آمدیم تا همان تنگ لگون آنجا عرض کردم تونل میزدند. تقریباً در صد متری آنجا اتومبیل شاه پنچر شد. پنچر شد و اتومبیل را نگه داشتند. ما هم که عقب بودیم و جاده خاکی بود و فاصله داشتیم فوراً ماشین را در صد قدمی نگه داشتیم و نوک پا نوک پا آمدیم پشت سر اتومبیل شاه و ایستادیم. این مقارن بود با یکی از پاسگاههای ژاندارمری. دستور هم این بود که اگر که شاه در مقابل هر پاسگاهی اتومبیلش ایستاد، رئیس پاسگاه باید بیاید در ده قدم بایستد و گزارش بدهد. رئیس پاسگاه همین کار را کرد تا اتومبیل شاه ایستاد پا شد آمد تاپ تاپ تاپ آمد در ده قدمی ایستاد و خبردار. گفت: «به عرض پیشگاه اعلیحضرت برسانم در مدت ۲۴ ساعت اتفاقی رخ نداده». تا این حرف را زد گفت: «پدرسوختهها بیست تا بیست تا افسر و سرباز به کشتن میدهند بعد میگویند اتفاق قابل عرضی رخ نداده». هیچی آن گروهبان یک آدم … البته او روی سخنش با رزمآرا بود در واقع. آن گروهبان ژاندارم همینطور ایستاده بود خبردار. در این ضمن، اتومبیل هم خوب چرخش درست شد و افسر گزارش داد آقا حاضر است و شاه سوار شد باز هیچی نگفت.
س- هنوز با رزمآرا حرف نزده؟
ج- هیچی، آمدیم. آمدیم نرسیده به خرمآباد دیدیم رئیس دارایی ارتش را شاه فرستاده بود برای بازرسی. او هم روی سنگی ایستاده بود، رئیس دارایی ارتش علاءالسلطان. شاه جلوی او که رسید اتومبیل را نگه داشت و اعلیحضرت آمدند پهلوی اتومبیل و حرفهایی زد. شاه سوار شد و آمدیم. هنگ خرمآباد را با علیخان یزدانفر که دوست رزمآرا بود و با هم به اروپا رفتند برای مدرسه سن سیر رفتند هر دو با هم بودند، او فرمانده هنگ شد و رزمآرا فرمانده تیپ بود، رسید و این یزدانفر هم معلوم شد در موقعی که پادشاه افغانستان آمده بوده به تهران، امیر امانالله خان، این یزدانفر، بعد معلوم شد، آجودان او تعیین شده بوده. او به امیر امینالله خان میگوید: امیر امانالله خان از وضع ارتش ایران و دیسیپلین و انضباط ارتش ایران خیلی خوشش میآید به یزدانفر میگوید که این واحدهای نظامی شما خیلی منظم هستند. یزدانفر میگوید: «قربان اگر شما اجازه بفرمایید که من در خدمتتان بیایم به افغانستان یک همچین واحدهایی برای اعلیحضرت در آنجا تربیت میکنم». در ملاقاتهایی که امانالله خان با شاه کرده در ضمن این تقاضا را هم میکند. شاه میگوید: «نه او افسر جوانی است به درد شما نمیخورد، من افسر سالخوردهای تعیین میکنم و میفرستم به نام وابستهی نظامی که از اطلاعاتش شما استفاده کنید». اما این مطلب را هنوز در نظر داشت. عرض کردم واحدهای خرمآباد را آورده بودند برای احترام و فرماندهاش هم این یزدانفر بود. همین که پیشفنگ داد و اتومبیل شاه ایستاد و فرمان پیشفنگ داد شاه چشمش افتاد به این که این یزدانفر است یکمرتبه فریاد زد: «برو از جلوی چشم من». این همینطور که شمشیر کشیده بود رفت به سمت راست و از ردیف خارج شد. حالا عصبانی جلوی عدهای هم همینطور در حال پیشفنگ هورا میشکند «هورا، هورا».
این همینطور پیاده از جلوی اینها رد شد تا به انتها رسید. در آنجا عدهی زیادی از عشایر به صف ایستاده بودند و شکایتهایی نوشته بودند توی پاکت. آنها دستشان را بلند کردند. حالا نظامیها (؟) ایستاده بودند. اینها پشت نظامیها بودند، ولی از همان پشت این کاغذها را از توی جیبشان درآورده بودند و روی دست گرفته بودند. شاه رو کرد به یکی از افسرانی که در ملتزم رکاب بودند گفت: «این کاغذها را جمع کنید، بگیرید بیاورید». خودش هم پیاده آمد از روی پل خرمآباد رد شد و در انتهای پل ایستاد. فرماندار و اینها هم از ملتزمین بودند، حاج عزالممالک اردلان بود.
س- کدام اردلان قربان؟
ج- حاج عزالممالک که وزیر دارایی شد و وزیر کشور شد و سناتور شد.
س- امانالله خان.
ج- امانالله خان من … در این ضمن هم پنجاه شصت تا پاکت آن افسر که گرفته بود از عشایر آورد داد به اعلیحضرت. شاه پاکتها را گرفت و حالا شنل آبی هم روی دوشش. پاکتها را گرفت و پیچاند تو هم و توی هم پیچاند و گلولهاش کرد. یک مرتبه زد جلوی پای فرماندار. گفت: «اینها چیست؟» گفت قربان مستدعیات اهالی است که به پیشگاه همایونی تقدیم کردند. گفت: «اگر به عرض مردم برسید حالا که ما میآییم به ما عریضه نباید بدهند». خیلی عصبانی، شنلش یکوری شد و رفت به سمت فرمانداری و یک عدهای هم آنجا ایستاده بودند. بعد دید و رفت داخل آن ساختمان. رزمآرا فوقالعاده ناراحت در مقابل دفتر تیپ، جنب فرمانداری بود. رفتیم دفتر تیپ نشستیم و حالا رزمآرا نگران است که چه پیش میآید. در این ضمن دیدیم یک افسر دوید آمد و گفت: «اعلیحضرت احضار فرمودند». رزمآرا به من گفت: «شما بنشینید تا من برگردم ببینم چه میشود». رفت و بعد از یک ساعتی دیدیم برگشت. گفتیم چه شد؟ گفت: «هیچی، وقتی من شرفیاب شدم اعلیحضرت فرمودند چرا افسران و سربازان را به کشتن دادی؛ عرض کردم قربان وظیفهی جاننثاری است و چاکری است. خدمتگزاری و میهنپرستی بایستی جان فدا کرد». فرمودند: «بله. در مقابل خارجی با ایثار جان، در مقابل داخلی با تدبیر و سیاست، چرا افسران و سربازان را به کشتن دادی؟» گفت مرتبه دوم دیگه ما هیچی چاره نداشتیم، همینطور دست بالا نگه داشتم. فرمودند: «نه دلیلش چه بود؟ دلیلش این است که من تو را که هنوز تجربیاتی نداری به فرماندهی تیپ با این مسئولیت سنگین منصوب کردم. حالا بمان یک فرمانده دیگر میفرستم ارشدتر، زیر دست او طریقه کار و فرماندهی را یاد بگیری. هیچی برو».
بعد فردا صبحش هم آمدند به تهران و سپهبد یزدانپناه را میفرستند به خرمآباد. دیدیم سپهبد یزدانپناه تلگراف کرده به بنده که فوراً بیایید به خرمآباد. ما رفتیم به خرمآباد. رفتیم دفتر سپهبد یزدانپناه. ستادی همراه خودش آورده، قربانعلی انصاری، محمودی. دیدم شروع کرد قدم زدن. گفت: «خوب یاور چه خبر؟ چه اطلاعی دارید از این یاغی طاغیها؟» عرض کردم قربان، اینها در محلهای خودشان مشغولند، هستند. گفت: «خوب تصمیم گرفتیم که اقدامات شدیدی بر علیه اینها انجام بدهیم». به چه طریقی قربان؟ گفت: «شما فرمانده یک ستون، رزمآرا فرمانده یک ستون. شما در پشت کوه، رزمآرا در پیش کوه.» عرض کردم اطاعت میشود. «ستونهای قوی هم خواهد بود. دو گردان پیاده، یک گردان سوار، آتشبار توپخانه و چه…» عرض کردم اطاعت میشود. گفتم ولی قربان مستلزم است که لااقل با هر ستونی دوهزار اسب و قاطر برای حمل بار باشد. گفت: «چطور؟» گفتم حسابش خیلی سرراست است. اگر ما این قوایی را که میفرمایید هر ستونی ۱۵۰۰ نفر سرباز است قریب چهارصدتا اسب است و قاطر است، علیق اسبها از نقطهنظر جو، افراد، گندم و آرد و غذا، محصولات خود واحدها، این تعداد قاطر لازم داریم. بفرمایید این قاطرها را از همدان، از اصفهان، از هرکجا لازم است کرایه کنند بیاورند که ما بتوانیم … . گفت: «بررسی کنید». گفتیم: «قربان بررسیاش خیلی مشخص است، روشن است». «بسیار خوب، گزارش کنید». هیچی ما رفتیم ستاد نشستیم و آن گزارش را تهیه کردیم که بله این کاری را که حضوراً فرمودید این وسایل را لازم دارد، دادیم به دفتر. ۴۸ ساعت نگذشته بود که ما را احضار کردند. فرمودند: «حضرت سپهبد وارد عراق شدند و میآیند به خرمآباد». سپهبد امیراحمدی. امیراحمدی معزول شده بود و برکنار بود، شاه نسبت به او بیمهر شده بود ولی وقتی دیده بود اوضاع لرستان به این صورت است، یزدانپناه هم گزارش داده بود که تمام افسران که قبلاً در لرستان مأموریت داشتند اینها را باید امر بفرمایید که به لرستان بیایند و با سابقه آشنایی و خدمتی بتوانند آن عملیات را هدایت کنند. شاه دیده بود خوب امیراحمدی که خوب این از همه بیشتر سوابق دارد، او لازم است بیاید. خوب فرداش واحدهای خرمآباد را تمام فرستادند جلوی امیراحمدی استقبال. امیراحمدی با اِهِن و تلپ وارد شد.
س- مقام کی بالاتر بود؟ یزدانپناه یا امیراحمدی؟
ج- نه خوب، حالا امیراحمدی سپهبد بود، یزدانپناه سرلشکر بود، بله. وارد شد خیلی با احترام. من رفتم خدمتشان. فرمودند: «خوب کجا هستید همایونی؟» گفتیم قربان دزفولیم آنجا. ملاحظه فرمودید که آنموقع تشریف آوردید در خدمت اعلیحضرت من در دزفول بودم. فرمودند بله، بله خیلی خوب. عرض کردم که یزدانپناه دستور دادند که ستون را هدایت کنم و من اینطور جریان را عرض کردم از لحاظ وسیله. فرمودند: «خوب، خوب حالا اینها باید باشد. نه ما حالا فعلاً ستون نمیفرستیم. ما فعلاً عجالتاً اینها را دعوت میکنیم به آمدن به خرمآباد و مذاکره و صحبت و حرف. بعد که تشکیلات و تنظیمات شد، آنوقت ستونها را میفرستیم، این ستونها تدارکات میخواهد و اتاپهایی باید تشکیل بدهیم و همانطور که گفتید اگر ما بخواهیم تمام خواربار و احتیاجات را از خرمآباد برداریم، دو هزار تا سه هزار تا قاطر لازم داریم، ولی ما در نقاط فاصلهدار آذوقهها را تمرکز میدهیم با اتومبیل در کنار جاده که ستونها از آنجا بیایند از این مراکز احتیاجاتشان را بردارند و ببرند. فعلاً شما برگردید به محل مأموریتتان تا اینکه دستورات داده بشود.
ما برگشتیم. پنج شش روز بعد از ورود به دزفول یک مرتبه دیدیم که ساعت ۴ صبح اتابکی مهندس در اتاق مرا میزند. کی هست؟ دیدیم آقای اتابکی است. آقای اتابکی چیست؟ گفت: «آقا مستر کارول مهندس به مستر ارین سرمهندس انگلیسی را …
س- دومی اسمش چه بود؟
ج- مستر ارین، مستر کارول، مستر ارین سرمهندس انگلیسی را لرها گرفتند. چطور؟ گفت: «اینها رفته بودند برای سرکشی تونلهایی که میزنند وقتی برمیگشتند یک مرتبه به طرف اتومبیل اینها سرازیر شدند و اینها را بردند. حالا کجا هستند این هم خبر نداریم». ما فوراً به سربازخانه تلفن کردیم. یک گروهان حاضر بشود. به اتابکی گفتم شما وسیله دارید؟ یک گروهان؟ گفت: «بله. ما از اندیمشک باید بیاوریم». گفتم خوب تا شما وسیله میفرستید، من هم میآیم به سربازخانه و گروهان را حرکت میدهیم به سمت محل واقعه. محل واقعه تا آن مرکز دزفول در حدود ۱۲ فرسخ بود. با اتومبیل رسیدیم به محل واقعه دیدیم بله، اتومبیل خورده به صخره، هر دو درش باز است، نقشهها ریخته شده، مقداری کمپوت درش باز بود، یکی ریخته و از اینها هم خبری نیست. خوب از چند نفر محلی تحقیقات کردیم، پرسش کردیم. گفتیم خب فرستادیم گفتیم اینهایی که ردزن هستند و رد میزنند. عشایر دو نفر پیدا کردند و آوردند. خیلی خب گروهان هم در این ضمن هم حاضر شد و ما برای اینها هم سه روز نان دادیم پختند و حاضر کردند و توی کوله پشتیهایشان گذاشتند. این ردزنها را برداشتیم. وقتی که راه افتادیم و یک مسافتی رفتیم، دیدیم آقا این کارول تقریباً تا سه چهار کیلومتر دگمه شلوارش را کنده انداخته. کارت داشته ریزریز کرده، هی هر بیست قدم سی قدمی یک تکه افتاده. تقریباً چهار پنج کیلومتر از مسیر از همین طریق رفتیم. بعد از این مسیر، این ردزنها، چیز غریبی هستند آقا در لرستان، از روی تخته سنگ هم میتوانند بفهمند به اینکه این آثار پاست و بروند.
تمام روز را راه رفتیم توی کوه. خوب رفتیم تا آنجا و خسته و مانده متوقف شدیم. متوقف شدیم و بعد فکر کردیم خوب چه میشود؟ ساعت ۴ صبح دوباره شروع کردیم به راه رفتن. آن روز هم تا عصر رفتیم. عصر متوقف شدیم، هوا تاریک شده بود. دیدیم که از آن دره پایین کبریتی روشن شد. فرستادیم رفتند دیدم بله. یک دفعه قاصد داد میزند من قاصدم. قاصد از کجا؟ آمد بالا دیدیم این از مأموران، از همان اردو مال خط آهن میآید. گفتیم تو در اردو هستی؟ گفت: «بله. لرها پیغام دادند که بایستی سیهزار تومان به ما بدهی و یک تأمین نامه ما بعد از اینکه سیهزار تومان را برداشتیم این دو نفر را ممکن است بگذاریم بروند». دیدم حسن شقاقی، او هم جزو مهندسین راه آهن بود که بعد هم شد مدیرکل وزارت راه حسن شقاقی، حسین شقاقی، حسنش آنجا بود یک شرحی به من نوشته فلانکس اینها پیغام دادند به این ترتیب، به این جهت اگر شما، و ضمناً هم گفتند نیرویی که ما را تعقیب میکند هر روز با دوربین اینها را مشاهده میکنیم. اگر اینها دست از تعقیب برندارند ما اینها را میکشیم. ما دیدیم اگر برگردیم که مأموریتمان معوق میماند. بنابراین واحد را همانجا گذاشتیم. بنده خودم با این قاصده آمدم به خط، کنار خط. البته با اسب گرفتیم از آن عشیره و تمامش هم با اسب سواره رفتیم. تقریباً ساعت دو سه از شب رفت، رسیدیم. رفتیم شقاقی را دیدیم گفتیم آقای شقاقی چه خبر است؟ زن کارول هم آمده، رفته از بانک اندیمشک هم پول گرفته آورده، پولهای نقره توی کیسه میخواهد به اینها بدهد. گفت: «حالا شما نظرتان چیست؟» گفتم آقا دادن پول که موضوع ندارد، معلوم نیست اگر اینها پول را گرفتند اینها را سالم بگذارند. حالا تا فردا صبح فکر میکنیم ببینیم راهحلی که به نظر میرسد، چیست. صبح زود ما روی دو سه چهار روز راه رفتن خسته و مانده شده بودیم، گفتیم برویم کنار رودخانه پایمان را بشوییم، دستمان را بشوییم. آمدیم. صبح خیلی زود بود. آفتاب هم هنوز نزده بود. دست و صورتم را داشتم میشستم، دیدم که یک مرد ریشداری با چوب بلند هم دستش و آمده از رودخانه عبور بکند. صدایش کردم، گفتم اسمت چیست؟ گفت: «مزبان» گفتم خالو کجا میروی؟ گفت: «هیچی میرویم راهآهن کار. ببینیم کار هست؟ کار نیست؟ سراغ کار میرم.». گفتم بیا اینجا ببینم. آمد و گفتم بنشین. نشست. گفتم خوب نشنیدی که مهندسین راهآهن را عشایر گرفتند؟ گفت: «والله یک چیزهایی شنیدیم ولی درست نمیدانیم. گفتند هو کردند هو زدند، گفتند سران مهندسین راهآهن را گرفتند». گفتم خوب اینها را کی گرفته؟ گفت: «چه میدانم». گفتم نه آخه آنهایی که گفتند بالاخره شما چطور تحقیق نکردید؟ معمولاً آدم تحقیق میکند، چه، چه؟ بعد معلوم شد که گفت: «والله میگویند که میرها این کار را کردند». خوب میرها آخه کدام تیرهشان. هزار تیرهاند میرها. هی باز سماجت کرد، هی گفت هی فلان. گفت: «بابا خدا بیامرزد پدر تو، حالا از من چه تحقیقی میخواهی بکنی؟ چه استنطاقی میخواهی بکنی؟» گفتم پسر حقیقتش را بگو. گفت: «والله میگویند میرقاسم این کار را کرده». میرقاسم و میر رستم ….
س- و کی؟
ج- میر رستم. گفتم خوب حالا اینها کجا هستند؟ گفت: «تو کوه». کجا هستند؟ «کوه» گفتم: خوب تو آنها را دیدیشان؟ گفت: «ما ندیدیم. طایفه نزدیک ما گفتند. تا این کوههای نزدیک طایفه ما آمدند». گفتم خیلی خوب. پس حالا من یک کاغذی مینویسم برای میر قاسم. تو بایستی این کاغذ را ببری. گفت: «ای آقا من میخوام کار کنم». گفتم خوب حالا من پول کارت را … تو چند روز میخواهی اینجا کار کنی؟ روزی چقدر میخواهی بگیری؟ گفتم دستمزد چهار روزت را میدهم تو برو این کار را بکن.
خوب یک شرحی نوشتیم بهش که آقا شما بایستی بیایید اینجا و تسلیم بشوید و در این موقعیتی که مهندسین هستند شما میتوانید ما به شما تأمین میدهیم که اینها را بیارید تحویل بدهید. ضمناً شما را استخدام میکنیم در راهآهن با حقوق خوب که وارد خدمت بشوید. دادیم نامه را ببرد.
س- بدون آن سیهزار تومان.
ج- بدون سیهزار تومان. اسمی نبردیم که شما سیهزار تومان خواستید. دیگر نگذاشتم این بیاید داخل، از همانجا برگرداندمش و پول هم به او دادیم. رفت. رفت و من برگشتم. برگشتم آمدم صبحانه خوردم. مهندس شقاقی آمد تو چادر من. فلانی چطور شد؟ فلان و فلان خانم کارول تا یک دو ساعت دیگر میرسد. گفتم خوب خانم کارول وقتی رسید تازه کسی میخواهد که این وسیله را پیدا کنند که این پول را ببرد و به آنها بدهد. کسی را سراغ دارند؟ گفت: «نه کسی ما اینجا سراغ نداریم. از همین لرها که آشنا هستند مگر بفرستیم».
گفتم شما محلشان را میدانید؟ گفت: «نه آقا من کجا میدانم محلشان را». گفتم «خب اگر محلشان را نمیدانی پول را با کی بفرستید؟ پول بیصدا را میخواهید بدهید دست لرها؟». در این ضمن هم خانم کارول آمد دیدیم بله با اتومبیل و پولها را آورده از اندیمشک شقاقی رفت با او صحبت کرد. خانم کارول گفته بود من به این کارها کار ندارم. همین که اینها خواسند من پول را میدهم. حالا فلانی بیایید با هم صحبت کنید. ما با مهندس شقاقی رفتیم پهلوی خانم کارول. گفتیم خانم پول را شما میخواهید به کی بدهید؟ به چه وسیله میخواهید بفرستید؟ محل اینها معلوم نیست، اینها هر روز تغییر جا میدهند، چه و چه. بگذارید ما مطمئن بشویم اینها را پیدا کنیم، بعد آن کمک بایست به آنها بشود، ولی نه به این طریق، به صورت صحیح. حالا شما تأمل بکنید. گفت: «اگر یک مو از سر کارول و مهندسین کم بشود، شما مسئولید». گفتم خوب انشاءالله امیدواریم پیشامدی نکند. آمدیم، آمدیم همینطور در حال تفکر بودیم که شب شد و یارو مزبان برگشت. آمد و گفت: «آقا اینها میگویند ما سیهزار تومان از اینها خواستیم و اینها قول دادند که این سیهزار تومان را به ما بدهند». گفتم خوب این سیهزار تومان را به اینها بدهند، اینها میخواهند این پول را مصرف کنند یا نه؟ اینها تأمین ندارند که، دولت اینها را که ولشان نمیکند. جانشان را بر سر این پول میگذارند. پس بگویید به نفعشان نیست. به نفعشان است که بیایند با اینها به اینجا، اینها را سر کار بگذاریم. حقوقی برای میر قاسم و برای افراد میر قاسم تعیین بکنند و اینها زندگی بکنند و من این اطمینان را به شما میدهم و تأمین میدهم گفتند خیلی خوب، پس شما یک قرآنی برای ما قسم بخورید که آنها گفتند. یعنی حالا این یارو مزبان دارد میگوید. میگوید همه حرفها را ما با اینها زدیم، آخرش گفتند بایستی یک قرآن را برای ما قسم بخورند که ما اطمینان پیدا کنیم بیاییم. ما دیدیم خوب قرآن قسم بخوریم اگر که مقام بالاتر کسی مثل امیراحمدی دستور دستگیری اینها را بدهد ما کاری نمیتوانیم بکیم. در این ضمن، شاه هم تلگراف کرده به سپهبد امیراحمدی که فوراً بایستی که مهندسین راه به هر طریقی که شده، آزاد بشوند. امیراحمدی آمده وسط راه در پل زال آنجا مریض است خوابیده. تلگراف کرده به بنده که «من در پل زال هستم، مریض هستم و منتظر اقدامات شما هستم». ما از موقعیت استفاده کردیم. سوار اتومبیل شدیم رفتیم پل زال. به مزبان هم گفتیم بیا. گفتیم از امیراحمدی این اطمینان را میگیریم. به سپهبد امیراحمدی گفتیم لرها اطمینان خواستند و میگویند بدون قرآن هم ما اطمینان پیدا نمیکنیم. پس حضرت اشرف یک اطمینانی روی قرآن بفرمایید بنویسند. گفت: «من قرآن ندارم. فلان است». سرهنگ صارمی بود آنجا. گفت: «قرآن داری؟» گفت بله قربان، بنده اینجا یک قرآن کوچک دارم. آورد و گفت: «خوب چه میخواهید بنویسید؟» گفتم که تأمین دارند بعد از استخلاس سرمهندسین راهآهن نسبت به آنها تعرضی نخواهد شد و به زندگانی عادی ادامه بدهند. نوشت و بعد امیراحمدی امضا کرد. برداشتیم و آمدیم. شرحی نوشتیم به میرقاسم که آقا خیلی خوب اطمینان سپهبد امیراحمدی فرمانده کل نیرو. نوشته را ضمیمه کردم و فوراً شما اینها را بردارید بیاورید. دادیم برد.
دیدیم فردا بعدازظهر دیدیم بله. حالا هر ساعت هم با دوربین نگاه میکنیم ببینیم چه هست، چه نیست، ببینیم کسی میآید. دیدیم بله. ده پانزده نفر دارند میآیند. خلاصه، آقای کارول و مستر ارین را سوار اسب کردند، خودشان همه پیاده آمدند. آمدند وقتی رسیدیم کارول از اسب پیاده شد. گفت: «این وضع ما وضع …» کی بود در آمریکا بچهاش را دزدیده بودند، اسم خوبی هم داشت، حالا از خاطرم رفته. اتفاق افتاد که ازش یک میلیون دلار پول خواستند. یک میلیون دلار را هم داد بچهاش را هم مرده گذاشتند. گفت شما به عکس پول را که ندادید، مرده هم زنده ما سالم …
س- لیندنبرگ.
ج- لیندنبرگ. گفت: «حکایت لیندنبرگ به خاطرم آمد» و خیلی اظهار تشکر کرد. آمد از اسب پایین و بعد آن سرمهندس انگلیسی گفت: «نه من ناراحت نبودم. فقط بیشتر به یاد خواهرم بودم و اطلاعی که او پیدا میکرد و خیلی از این حیث ممکن بود ناراحت بشود».
خلاصه، آنها را هم استخدام کردند در راهآهن و حقوقی برایشان منظور کردند و این کار خاتمه پیدا کرد. این قسمتی بود که خواستم به عرضتان برسانم.
س- من اینجا سؤالی داشتم. آن اتفاقی که با این یارو … اسمش چه بود؟ مهماندوست؟
ج- دوستمراد.
س- دوست مراد. این جریان برای من نامعلوم ماند که چطور رضاشاه که خودش شخصاً به این اطمینان داده بود و بعد یک همچین اتفاقی افتاده بود …
ج- نه گزارش داده بودند. زمینه این بود که اینها توطئه کرده بودند، گزارشاتی داده بودند و به عرض شاه رسانده بودند که اینها حال آتش زیر خاکستر را دارند. فعلاً آمدند چون راه خدمتگزاری را پیش گرفتند ولی هر آن، چون نزدیک کبیرکوه هستند، ممکن است مجدداً باز به کوه بزنند و آن شرارت را تجدید کنند.
س- بله.
ج- خوب رضاشاه هم به این صورت اغفال شده بود.
س- پس بدون کسب اجازه او کسی جرأت نمیکرد اقدامی بکند؟
ج- نه، نه. تازه آنها که نمیتوانستند اعدام بکنند. تازه رأی دادگاه را هم بایست به تهران گزارش بدهند، دادستانی ارتش باید تصویب بکند رأی اعدام را.
س- مگر محاکمهشان هم کردند؟
ج- بله. ابائی نداشتند. محرز بود. دیگر خوب شرارت و هرزگی و اینها که محرز بود. تمرد و اینها که حرفی درش نبود، یاغیگری اینها که درش حرفی نبود.
س- ولی جلوی به اصطلاح اقدامات بعدی را میگرفت. یک گروه دیگر را دیگر نمیتوانستند به این ترتیب.
ج- بله. همین هم بود. به شما عرض کردم به آن بساط … چقدر خسارت. اردوکشی شده، همینطور دو سال در زمان امیراحمدی، رزمآرا چه و چه و چه تا توانستند امنیت را برقرار بکنند.
س- قضاوت خود شما هم این بود که این کار ضروری بود؟ یا اینکه …
ج- به هیچوجه، به هیچوجه. من میگفتم که اینها آمدند تسلیم شدند بایستی که وضع زندگیشان را مرتب کرد، زندگی بکنند، مراقبت بکنند. اگر میکردند نمیشد این کار، به هیچوجه. بنده به عکس همه جا که عمل کردم، حالا بعداً هم وضعیت بعد از جنگ را ملاحظه میفرمایید. همه جا که رفتم از طریق مسالمتآمیز عمل کردم و موفق شدیم. حالا میخواهید قسمت بعدی را بگویم؟
س- بفرمایید.
ج- سال ۱۳۲۰ فرمانده هنگ دزفول را با درجه سرهنگی به عهده داشتم. فرمانده لشکر لرستان سرتیپ ایروانی و در خرمآباد مقیم بود و سرلشکر شاهبختی فرمانده لشکر خوزستان را داشت. چون لشکر لرستان هم به دستور مرکز از ایشان تبعیت مینمود. دو ماه قبل از شهریور به واسطه نقل و انتقالاتی که انگلیسها از طریق خلیجفارس و شط العرب به بصره داشتند، مرکز دستور داد هنگها هنگ احتیاط خود را احضار نمایند. هنگ دزفول هم با احضار افراد وظیفه هنگ احتیاط را تشکیل داد.
در این موقع، فرمانده لشکر لرستان با هنگ سوار از خرمآباد به دزفول آمدند. دستور رسید هنگ دزفول و هنگ احتیاط در ساحل چپ رودخانه کرخه در نقاط مناسب از تنگه بالا رود تا جهیب را به وسیله ایجاد مواضع آرایش داده و مستقر شوند و هنگ سوار در احتیاط باقی بماند. علاوه بر پاسگاههای مرزی که به وسیله ژاندارمری محافظت میشدند یک دسته سوار در موسیان و یک دسته سوار در فکه مستقر شده بودند که اعلام خطر نمایند و نوار مرزی به وسیله تلفن ارتباط داشت. صبح سوم شهر تلگرافی از سرلشکر شاهبختی فرمانده لشکر خوزستان رسید که از ساعت ۴ صبح انگلیسها به وسیله ناوهای جنگی واحدهای دریایی ایران را زیر بمباران گرفته و از طریق خشکی واحد نظامی آنها از بصره به سمت خرمشهر در حرکت هستند و هواپیماها دو مرتبه به شهر حمله کردند. در منطقه مربوطه کمال مراقبت را به عمل آورده، یک گردان به مسجد سلیمان بفرستید و کلیهی مهندسین انگلیسی را دستگیر و به اندیمشک بیاورند. این دستور فوراً اجرا، به یک گردان از طریق شوشتر به مسجد سلیمان عزیمت و نزدیک غروب با اتومبیلهای سواری ۱۳۶ نفر از مهندسین انگلیسی را در اندیمشک آورده در ساختمانهای راهآهن زیر نظر قرار گرفتند. دستور شد خوانین دزفول به نوبت، صبحانه و غذا و نهار و شام آنها را تأمین کنند. روز ششم شهریور دستور رسید که از مرکز آتشبس و ترک مخاصمه اعلام شده، لذا از حالت جنگی خارج شده، واحدها را به سربازخانه گسیل دارید. مهندسین انگلیسی را هم آزاد نمایید. عشایر عرب از موقعی که در عراق رشید عالی گیلانی کودتا کرد و قدرت را به دست گرفت، عدهای از آنها در بصره به قشون انگلیس حمله کرده، غنائمی از اسلحه و مهمات به دست آوردند. بعد از سقوط او اسلحه به دست آمده را به قیمت نازل به عشایر عرب ایران فروختند. در این موقع که تعرض انگلیسها به ایران انجام شد، آنها از موقع سوءاستفاده کردند. همان روز اول رئیس ایستگاه راهآهن نظامیه ایستگاه مجاور اهواز را با عدهای دیگر دستگیر و به داخل جنگل بردند و بر اثر حوادث شوم سوم شهریور از همان روز حرکت قطار راهآهن از اهواز به سمت اندیمشک و بالعکس تعطیل شد. عصر روز ششم، که دستور ترک مخاصمه رسید، من به ایستگاه راهآهن شوش رفتم ببینم وضع ایستگاه از چه قرار است. اگر قرار شود واحدها را با قطار به اندیمشک بفرستیم، آمادگی دارند یا نه؟ دیدم رئیس ایستگاه با سرعت مشغول ریختن اثاثیه ایستگاه داخل لکوموتیوی است که از اندیمشک آمده. گفتم چهکار میکنی؟ گفت: «سه روز است راهآهن تعطیل است و رفت و آمدی نمیشود. به اضافه اشرار در حوالی ایستگاه هفتتپه به احشام مردم تجاوز نموده و امشب به ایستگاه حمله میکنند. در آهودشت هم که انبار غله در آنجا قرار دارد، بهطوری که رئیس انبار غله گفته هفتصدتن گندم ذخیره دارند. عشایر عرب قصد دارند حمله کنند و گندمها را به غارت ببرند. رئیس ایستگاه هفتتپه هم گفت هیچگونه تأمینی نداریم. در اهواز هم کسی به فکر ما نیست و به هر کسی گفتیم کسی به داد ما نرسید. میخواهیم تخلیه کنیم و به اندیمشک برویم». با وجودی که هفتتپه و آهودشت جزو منطقهی اهواز بود و مسئولیتی در اینخصوص نداشتم، اول مانع تخلیه ایستگاه شوش شدم. یک دسته پیاده برای محافظت ایستگاه گماردم، یک دسته سرباز پیاده با همان لکوموتیو که از اندیمشک آمده بود به آهودشت فرستادم که از انبار غله و ایستگاه محافظت نمایند. یک دسته هم برای تأمین امنیت به ایستگاه هفتتپه روانه کردم. شب خودم به آهودشت رفته، نصف شب اطلاع رسید که اشرار به ایستگاه هفتتپه حمله کردند. با نظامیان هم برخورد نموده که هیچگونه انتظاری نداشتند. لذا، علاوه بر اینکه نتیجهای به دست نیاوردند، عدهای از آنها دستگیر شدند. وقتی عشایر فهمیدند در ایستگاه آهودشت و محافظت انبار نظامی برقرار شده از تعرض خودداری نمودند. روز بعد به هفتتپه رفتم. از اشرار دستگیر شده پرسیدم چرا به این عمل مبادرت ورزیدید؟ گفتند به ما گفتند «انگلیسها آمدهاند و ارتش ایران ماکو …»
س- ارتش ایران …
ج- ارتش ایران ماکو. یعنی ارتش ایران نیست شد. اسلحهها را گرفته و خود آنها را هر کدام چند ضربه شلاق زده و به عشایر خود روانه کردم تا بگویند ارتش ایران باقی است. در همان روز، سرهنگ دو انصاری رئیس ایستگاه راهآهن که بعد وزیر راه شد، رئیس راهآهن جنوب با تلفن صحبت نمود که سرلشکر شاهبختی در ساختمان راهآهن هستند. میپرسند وضع چیست؟ من جریان را بهطور مختصر بیان کردم. عصر سرهنگ تقی آلب رئیس ستاد لشکر با تلفن از اهواز صحبت کرد که تیمسار دستور دادند کلیهی واحدها را به سربازخانهها انتقال داده و در اطراف خط آهن نظامی دیده نشود، چون نظر فرماندهی نیروی انگلیس از این قرار است. گفتم من که به وسیله سرهنگ دو انصاری تهاجم و نیّات عشایر عرب را یادآور شدهام. اگر نظامیها را برداریم، ایستگاه در وضع خطری قرار میگیرد و ایستگاهها را تخلیه میکنند. گفت صبر کنید من بروم به فرماندهی گزارش کنم. رفت و برگشت و گفت: «فردا ژنرال هاویر با یک اسکورت کامل با قطار عازم اندیمشک میشود، شما در سربازخانه ایشان را ملاقات نمایید، چون گفتند نظامیها باید در سربازخانه متمرکز شوند. مسئولیت با خود شما است» و گوشی را زمین گذاشت. من دیدم اگر غفلتی بشود اشکالات امنیتی به وجود بیاید، دردسری پیدا خواهد شد. دستور دادم نظامیان در محلهای خودشان باشند ولی وقتی قطار میآید خود را در منظر قرار ندهند و خودم به شوش رفتم، قسمتی از واحدها در همین دو روز به سربازخانه دزفول انتقال پیدا کرده بقیه را هم در یک کاروانسرا متمرکز نمودم. سپس عازم دزفول شدم. البته از هفتم شهریور سرتیپ ایروانی با اتومبیل به خرمآباد مراجعت نمود. و هنگ سوار هم از طریق جاده عازم خرمآباد شدند. روز بعد ساعت ۱۰ صبح اطلاع دادند ژنرال با یک قطار و عدهی زیادی اسکورت وارد شدند. بلافاصله سرهنگ حسین مشیری فرمانده هنگ ژاندارمری که انگلیسی میدانست در معیت ژنرال بود، با تلفن با من صحبت کرد. گفت: «ژنرال میخواهد به دزفول بیاید. در سر راه شما را ملاقات کند». ملاقات انجام شد. به اتفاق ایشان به دزفول آمدیم. گفتم: «من در منزلی که سابقاً کنسولخانه انگلیس بوده میخواهم بروم». آنجا تلگرافخانه بود رفتیم. بالای پشتبام نقشهی خود را بیرون آورده جهات را مشخص نموده، قدری راجع به اوضاع منطقه صحبت کردیم. بعد که قصد مراجعت به اندیمشک را داشتند چای در منزل من صرف کرده. اظهار داشت: «چون قصد دارم خط آهن اندیمشک به طرف درود را بازدید نمایم شما هم بیایید در بین راه صحبت کنیم». به اندیمشک رسیدیم، دویست نفر افسر و سرباز انگلیسی مأمور اسکورت ژنرال بودند. سوار قطار شدیم که به سمت درود میرفت. مسافتی که رفتیم به تونلها رسیدیم. ژنرال گفت: «اینجا تأمین دارد؟» گفتم به هیچوجه. گفت: «چطور؟» گفتم وقتی عشایر عرب به خود اجازه دهند در ایستگاه قبل از اهواز رئیس ایستگاه و عده دیگر را دستگیر کنند و به ایستگاههای عرض راه حمله کنند، الوار از حیث شهادت و عرق ملیت طرف نسبت با اطراف نیستند، چگونه ممکن است بگذارد قطار سالم از این تونلها عبور کند؟ سکوت کرد. قطار به تونل دوم رسید. اظهار کرد: «شما به عقیده خود باقی هستید؟» گفتم من خطر را هر آن در مدنظر قرار میدهم. رئیس قطار را خواست، گفت: «وقتی قطار به ایستگاه رسید نگاه دارید». از ادامه مسافرت خودداری نمود و به اندیمشک مراجعت کرد. در بین راه گفت: «اساس مأموریت ما تأمین خط آهن تهران، بندر شاه و تأمین جادههایی است که به مرز شوروی منتهی میشود». گفتم بایستی نیروهای انتظامی مستقر شود. گفت: «به نظر شما ما اگر بخواهیم خط راهآهن را تا اراک تأمین نماییم، چه تعداد افراد لازم است؟» گفتم اگر از نیروی انگلیس باشد سه هنگ، از ارتش ایران باشد، یک هنگ. گفت: «چرا؟» گفتم برای اینکه نیروی انگلیس در تمام زوایای راه برای دیدهبانی بایستی نیروی امنیتی بگذارد، ولی ارتش ایران به واسطه آشنایی با روند کار عشایر نقاط حساس را مورد استفاده قرار میدهد. سکوت نمود و چیزی در این زمینه نگفت. من گفتم ژنرال دستور واحدهای نظامی ایران به سرخانهها عودت کنند. انتظامات جادهها و قراء و قصبات چه میشود؟ گفت: «مطالعه میکنم جواب میدهم». قطار به اندیمشک رسید و متوقف شد. گفتم اگر مطلبی نباشد پیاده شوم و به سربازخانه بروم. گفت: «شما واحدهای خود را در هر نقطه و محلی که برای استقرار امنیت لازم میدانید تمرکز دهید. از تجاوز عشایر هم قویاً جلوگیری نمایید. فردا یک هنگ زرهپوش به اندیمشک اعزام میشود. به فرمانده هنگ دستور میدهم با شما تماس حاصل کند. این هنگ را راهنمایی نمایید که در محل مساعدی متمرکز شوند، اینها کاری با انتظامات ندارند، این موضوع در مسئولیت شما و واحدهای مربوطه است». قطار به سمت اهواز حرکت نمود.
با این ترتیب، دست ما باز شد. یک گردان به نقاط شرقی فرستادم. عشایر میاندوآب و شوشتر را عقب زدم و احشام و اغنامی که از دهات برده بودند، به وسیلهی دادن تأمین از آنها گرفته و به صاحبانش مسترد داشتم. در نیمه دوم مهر، تلگرافی از سپهبد شاهبختی که هنوز در اهواز بود واصل شد. این نکته را باید ابراز کنم. تنها فرماندهی که بعد از وقایع شهریور به واسطه استقامت که نموده بود از طرف رضاشاه تقدیر شد و به درجه سپهبدی نائل گردید، شاهبختی بود. کفالت فرمانده لشکر لرستان به عهدهی اینجانب واگذار شد و تأکید بر اینکه در انتظام و امنیت راهآهن، جادهها و کل منطقه مسئولیت دارید و واحدهای اضافی لشکر خوزستان هم به خرمآباد اعزام میشوند. شما باید هرکجا لازم میدانید واحدها را متمرکز بکنید.
Leave A Comment