روایت‌کننده: تیمسار فضل‌الله همایونی

تاریخ مصاحبه: پنجم اکتبر ۱۹۸۴

محل مصاحبه: لندن- انگلستان

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

خاطرات تیمسار فضل‌الله همایونی ۵ اکتبر ۱۹۸۴ در شهر لندن، مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- تیمسار، در بدو امر می‌خواستم خواهش کنم که سرکار یک خلاصه‌ای راجع به سوابق پدر و خانواده پدریتان بفرمایید.

ج- پدر من غیرنظامی بود و شغلش لشکرنویس در آن‌موقع به نام لشکرنویس می‌گفتند. متصدیانی که در ولایات می‌رفتند و امور لشکری از نقطه‌نظر اداری انجام می‌دادند، لشکرنویس می‌گفتند. پس از کودتا و تغییر رژیم، پدرم به سِمت رئیس حسابداری بروجرد منصوب شد. از آنجا به تهران رفت و در مالیه کل قشون عهده‌دار رئیس یکی از دوایر آنجا شد. بعد چون به سن بازنشستگی رسیده بود، تقاضا کرد که خود را بازنشسته بکند، در سال ۱۳۲۰ بود.

س- یک خصوصیاتی از فامیل مادری اگر بفرمایید ممنون می‌شوم.

ج- فامیل مادری‌ام همه اهل تجارت و بازرگان بودند. حتّی پدرِ مادرم یکی از تجّار یزد بود و به تهران آمده بود و مقیم شده بود و در آنجا به تجارت مشغول شد. در اواخر سنین عمرش، خودش را کنار کشید، چون دید نمی‌تواند به شخصه به امور تجارت رسیدگی بکند، برای اینکه حیف و میلی در اموال مردم نشود کنار گرفت و در سن ۷۰ سالگی فوت کرد.

س- حالا راجع به تاریخ و محل تولد خود سرکار.

ج- بنده در سال ۱۲۸۲ در تهران به دنیا آمدم. پس از طی سال‌های طفولیت به دبستان هدایت رفتم و از آنجا پس از طی دبیرستان هدایت وارد مدرسه نظام وزارت جنگ شدم. مقارن کودتا افسر شدم و به لشکر غرب مأمور شدم.

س- ورود به رشته‌ی نظامی یک امر طبیعی برای شما بود؟ از طفولیت یا اینکه … چه باعث شد که تصمیم بگیرید.

ج- نه چون پدرم هم در همین رشته بود. در واقع ایشان مشوّق شدند که ما در این رشته خدمت کنیم، به این مناسبت بنده وارد خدمت ارتش شدم.

س- هم دوره‌های سرکار در دبیرستان یا مدرسه نظام؟

ج- والله هم‌دوره‌های بنده در مدرسه نظام که افسرانی هستند که الان هیچ‌کدامشان نیستند، همه از بین رفتند.

س- ولی آنها که به اصطلاح صاحب نامی شدند و اینها کی‌ها بودند؟

ج- مثلاً فرض بفرمایید آنهایی که بودند مثلاً در قبل از ما البته- در سنین قبل از ما، رزم‌آرا بوده، عرض کنم که، میرجلالی بوده، هدایت بوده.

س- حالا رشته‌ی کلام را خود سرکار به هر ترتیبی که مایل هستید به دست بگیرید و آن خاطراتی که از به اصطلاح دوران اول ورود به کار در ارتش دارید و مفید می‌دانید که در تاریخ ثبت بشود به هر ترتیبی که خودتان مایل هستید بفرمایید.

ج- عرض کنم در طول بیست‌ونه سال خدمت، بنده شاهد یک وقایع و حوادثی بودم که قسمتی از آن همان وقایع و حوادث را که به نظرم می‌رسد به استحضارتان می‌رسانم. در سال ۱۳۰۴ که مجلس شورای ملی به انقراض سلطنت قاجاریه رأی داد و حکومت موقتی را به سردار سپه تفویض کرد. مجلس مؤسسان تشکیل و تکلیف رژیم تعیین و رضاشاه به سلطنت رسید. ولی چون تاجگذاری نشده بود، برای تحویل سال و جشن نوروزی رضاشاه در تهران نماندند، بیست‌ونهم اسفند بدون اطلاع قبلی به لرستان حرکت نمودند، البته سفارش شده بود هیچ‌گونه خبری در این مورد منتشر نشود. از قم به اراک عبور نمود به ملایر می‌رسند. در ابتدای شهر، استواری که در جلوی اتومبیل بوده پیاده می‌شود که از خانه‌های مسیر شهر بپرسد برای یک شب اتاق خالی دارند؟ در یکی از منازل مقدم توقف می‌کنند. ملتزمین را هم مرخص می‌نمایند به داخل شهر بروند. بعد از اینکه فرماندار و مأمورین انتظامی از جریان مطلع می‌شوند خانه‌های اطراف را مأمور تأمینی می‌گذارند. فرمانده لشکر غرب که تیپ لرستان هم جزو آن بوده مرکزش در کرمانشاهان قرار داشت. رئیس تلگرافخانه اراک فرمانده لشکر غرب را که در آن‌موقع سرتیپ محمد شاه‌بختی بود مطلع می‌سازد. مشارالیه بلافاصله از کرمانشاه حرکت و در اواخر شب به ملایر می‌رسد و مطلع می‌شود رضاشاه به آن صورت منزل گزیدند. چون از برنامه و ساعت حرکت هم کسی مطلع نبود، اتوموبیلش را درب منزلی که رضاشاه توقف داشته نگاه می‌دارد و در داخل اتومبیل می‌خوابد. ساعت ۵ صبح وقتی رضاشاه بیرون می‌آید سرتیپ شاه‌بختی ادای احترام می‌نماید. می‌پرسد «خبر آمدن ما را از کجا مطلع شدید؟» جواب می‌دهد: «خورشید که می‌تابد نورش عالم‌گیر است». رضاشاه از این حاضرجوابی تبسّم می‌نماید و جمله‌ی او را تکرار می‌کند. بعد از ملایر به بروجرد و عصر به خرم‌آباد عزیمت می‌نمایند. تمام واحدهای موجود در خرم‌آباد برای احترام در خارج از شهر مستقر شدند. رضاشاه از جلوی صفوف عبور نموده و افراد هورا می‌کشیدند. بعد از تحویل سال، تمام افسران در حیاط منزلی که رضاشاه توقف داشتند حضور یافتند. من هم با درجه ستوان یکمی جزو آنها بودم. رضاشاه با شنل آبی از طبقه‌ی دوم عمارت پایین آمد. در این موقع طاووسی که روی تخته لانه‌اش ایستاده بود، شروع به بال زدن و صدا کردن نمود. قائم‌‌مقام‌الملک رفیع که معمم و در داخل حیاط ایستاده بود، دست زد و با صدای بلند چندمرتبه گفت: «شکوه» رضاشاه به افسران نزدیک شد. سرتیپ شاه‌بختی درجه خدمت‌گزاری و میهن‌پرستی افسران و افراد تیپ لرستان را به استحضارشان رساند. در جواب توجه خودشان را به لرستان فوق‌العاده دانستند، چون نوروز سال اول سلطنت را به لرستان آمده و با افسران می‌گذرانند. به هر افسر یک لیره عیدی دادند و تیپ لرستان را به تیپ گارد سپه مفتخر نمودند. بعدازظهر اول فروردین تمام قوای موجود لرستان در خارج شهر صف‌آرایی کرد. ایشان پس از سان، ابتدا افسران را احضار و با آنها صحبت نمودند و بیان داشتند: «اگر به عنوان مقام سلطنت به لرستان نیامده بودم و فقط به عنوان فرمانده کل قوا آمده بودم فرمانده هنگ و گردان‌ها اعدام، فرمانده گروهان‌ها اخراج، فرماندهان دسته ده سال حبس. زیرا هر روز صبح که گزارشات ارکان حزب می‌رسد، در تصادفات داخلی منطقه و برخورد با اشرار و متمردین چندین سرباز کشته شدند، ولی صاحب منصبی با آنها کشته نشده. اگر از امروز به‌بعد چنین وضعی تجدید شود، مجازات‌های شدید را اِعمال می‌کنم و بایستی در اسرع وقت در تمامی این منطقه امنیت به تمام معنا برقرار شود. بعد درجه‌داران را احضار می‌کند. بعد از احضار مرحمت فرمودند «خدمات همه شماها و افراد مورد توجه من است و بایستی تذکری بدهم که حق ندارید در تصادفات با اشرار از ۴۰۰ متر بیشتر تیراندازی نمایید». برای تعیین این فاصله سپهبد رزم‌آرا که آن‌موقع درجه سروانی داشت، مأمور شد با قدم این فاصله را تعیین و در آنجا علامت‌گذاری نماید تا همه ببینند و به ذهن بسپارند. سپس، به طرف عشایری که در جلگه ماهسور نزدیک خرم‌آباد در چادر زندگی می‌نمودند، تشریف بردند و به عده‌ای از آنها سکه طلا مرحمت شد، روز بعد به تهران مراجعت فرمودند.

در ۱۳۰۵ با یک گروهان مأمور شدم. مهندسین راهسازی که مهندس سوئدی به نام چرنسکی در رأس آنها بود جهت نقشه‌برداری، احداث جاده خرم‌‌آباد به سمت دزفول را محافظت نمایم و آنها را تأمین نمایم. در این موقع ستون‌های نظامی به فرماندهی سرتیپ شاه‌بختی فرمانده لشکر غرب برای تعقیب طوایف متمرد لرستان به سمت ترهان و هوایون عزیمت نمودند و در سرخدم لری به محاصره طوایف متمرد به سرکردگی علی‌محمد غضنفری و میرزا محمدخان میر سیمره قرار گرفتند. نقشه‌برداری جاده مداومت داشت. از تنگ تیر گذشته به نزدیک امامزاده حیات‌الغیب رسیدیم. نقشه‌برداری تا این محل به اتمام رسید. از خرم‌آباد شروع به راهسازی نمودند و گروه‌های محافظ در نقاط حساس مستقر بودند. در این موقع از فرمانده لشکر دستور رسید عده‌ی کمی را در تأمین جاده گذارده با بقیه گروهان خود خواربار و محصولاتی که جهت این ستون‌ها به تنگ تیر رسیده اسکورت و پایین ارتفاعات محاصره شده برسانید که شبانه به وسیله افراد محلی با کوله‌بار و قرارگاه برسانند. این دستور عملی شد. چون راه کوهستانی بود و وسیله‌ی نقلیه‌ی دیگری نبود. ششصد گاو از عشایر درخواست و بارگیری شد و عازم شدیم. با سختی و مشقت بیست کیلومتر راه رفتیم. در آنجا برای رفع خستگی متوقف و اطلاع حاصل شد که یک قسمت از عشایر متمرد چون مطلع شدند در تنگ تیر تمرکزاتی شده، به قصد تعرّض در حرکت هستند.

بلافاصله شبانه به طرف مقصد حرکت کردیم. ولی اشرار مزبور بعد ارتفاعات تنگ تیر را اشغال و یک اسواران و دسته پیاده که همان روز از خرم‌آباد به فرماندهی سرهنگ حسن آقا باشی رسیده و مأمور بودند به ستونی که آذوقه را می‌رسانند ملحق شوند. اذان صبح موقع حرکت اسواران حمله‌ور شده، هفت نفر درجه‌دار و سرباز را مقتول و عده دیگری را مجروح و تعداد زیادی از اسب‌های اسواران که رها شده بودند به یغما می‌برند. در همان ضمن، دسته‌ی دیگری به گروهی از سربازان که نزدیک امامزاده بودند نیز حمله کرده و چندین نفر را مجروح و اثاثیه‌ی موجود را به غارت می‌برند. گروهانی که با من بودند، به پای گردنه‌ی گراز رسیده، در آنجا مستقر نیروی تأمینی گذارده، آذوقه به محصولات را تحویل فرمانده دسته ‌سوار که قبل از محاصره به آنجا مأمور شده بودند واگذار، در این ضمن به وسیله دیدبانان اطلاع رسید قسمت زیادی از سوار مسلح عشایری از دامنه‌ی کوه در حال پیشروی هستند. قسمت‌های مقدم آنها با گروهان درگیر شدند، ولی چون در این مدت موضع آرایش شده بود، کاری نتوانستند از پیش ببرند. چند نفر نظامی و چند نفر از متمردین مجروح شدند.

دسته سوار فوق‌الذکر هم با یک دسته سوار از عشایر خودی به منظور اشغال ارتباط عقب‌تر از قرارگاه خارج و از فاصله‌ی دور با متمردین تیراندازی رد و بدل کردند تا شب بعد با متمردین در حال درگیری بودند. نزدیک اذان صبح، آنها با روشن کردن آتش به وسیله چوب‌های جنگ، مواضع را تخلیه به عقب رفتند. خواربار و محصولاتی را چند شب به وسیله کوله‌بار افراد عشایر به اردو رساندیم. در این موقع، هنگ پیاده پهلوی از مرکز اعزام و به طرف سرخدم لری پیشروی نمود و به من دستور رسید گروهان را به تنگ تیر معاودت داده، مأموریت خود را که حفاظت از مهندسین راهسازی است، ادامه دهم.

هنگ پهلوی پس از نزدیک شدن به سرخدم لری عشایر متمرد و مهاجم پس از ۳۷ روز محاصره پراکنده و قسمت اعظم آنها تسلیم و خلع سلاح شدند. رضاشاه شمشیر مرصعی به وسیله سرهنگ محمود امیرطهماسب به افتخار سرتیپ محمد شاه‌بختی فرستادند و از ایشان قدردانی فرمودند. گروهان من پس از رسیدن به تنگ تیر دو روز بعد امیر لشکر طهماسبی سوار بر اسب و دو سوار به تنگ تیر آمدند. معلوم شد ایشان وزیر طرق و شوارع هستند و جهت سرکشی به راهسازی آمدند. اولین مرتبه‌ای بود که ایشان را ملاقات می‌نمودم. بعد از آگاهی از جریان امور دستور دادند هر چه ممکن است عشایر را تشویق و وادار نمایم در جاده مشغول کار راهسازی شوند. پس از چند ساعت توقف، مراجعت نمودند.

سه ماه بعد امیر لشکر طهماسب برگشتند. در این مدت دو سه هزار نفری از عشایر چنگنی به کار مشغول بودند. از تهران هم یک گروهان نظامی راهساز و افسران مهندسین رسیده بودند، سیم‌کشی تلفن هم به تنگ تیر اتصال پیدا کرده است. اظهار داشتند «چون اعلی‌حضرت به لرستان تشریف می‌آورند من برای سرکشی و دیدن وضعیت آمده‌ام. یک شب خرم‌آباد می‌مانم و به تهران می‌روم و در معیت اعلی‌حضرت مراجعت می‌کنم». پس از چندین ساعت توقف و صدور دستوراتی به خرم‌آباد مراجعت نمودند. روز بعد، با تلفن مطلع شدیم امیر لشکر ظهر از خرم‌آباد با اتومبیل به سمت بروجرد حرکت می‌کنند. در حین عبور از گردنه رازان، دسته‌ای از اشرار غایت رحمت که برای غارت و چپاول به محل موردنظر می‌رفتند موقع عبور در وسط گردنه ملاحظه می‌کنند اتومبیلی که آن‌موقع به ندرت رفت و آمد می‌نمود، به سمت گردنه می‌آید. در شکاف کنار جاده مخفی شد. همین که اتومبیل می‌رسد به سمت آن شلیک می‌کنند. منشی و امیرلشکر به سختی مجروح می‌شوند و چون گلوله‌ها سربی بوده، تمام احشاء و امعاء شکم امیرلشکر از سمتی که گلوله خارج شده دهانه باز کرده و به داخل دامن ایشان می‌ریزد. اشرار پس از رسیدن به اتومبیل می‌پرسند کی هستی؟ خود ایشان می‌گویند: «ستوان عبدالله». آنها هم دیگر چیزی نگفته دنبال کار خود می‌روند. از صدای گلوله‌ها، عمله‌ها که در پایین گردنه کار می‌کردند بالا آمده امیرلشکر را در یک کفه چوبی خاک‌کشی گذارده به داخل ده راهزان می‌رسانند و با تلفن به بروجرد و خرم‌آباد اطلاع می‌دهند. در بروجرد، امیرلشکر امیراحمدی که آن‌موقع فرمانده ژاندارمری کل را عهده‌دار و برای استقرار ژاندارم در نقاط لازم و تأمین راه به بروجرد رسیده بود با کامیون به رازان رفته در داخل کامیون کاه می‌ریزند و امیرلشکر را به پتو پوشانده سوار نموده به بروجرد می‌آورند. از تهران هم دکتر لقمان‌الملک ادهم با طیاره به بروجرد می‌رسد. بلافاصله عمل جراحی انجام می‌گیرد، ولی متأسفانه در زیر عمل فوت می‌کنند و میهن یک سردار مدبّر و خدمت‌گزار را از دست می‌دهد.

چند روز از این واقعه گذشت که رضاشاه به بروجرد آمدند. سر مقبره امیرلشکر امیر طهماسبی رفته عازم خرم‌آباد شدند. مأمورین راهسازی با عجله کارهای مربوطه را به انجام می‌رساندند و ۴۰۰ نفر از آذربایجان کارگر متخصص کوه‌بری آمده بود که صخره‌ها را به وسیله گودبرداری و انفجار دینامیت متلاشی نموده راهی باز شود که اتومبیل بتواند موقتاً عبور نماید. بعد ترمیم و تعریض و جاده و شن‌ریزی آن بشود. مرکز گروهان هم تنگ لگوم منتقل شد. مهندسین در اینجا مشغول ایجاد تونل شدند. فرمانده لشکر سرتیپ شاه‌بختی از قرارگاه خود با یک اسواران و عده‌ای از سران عشایر خدمت‌گزار و سرانی که در عملیات اردوکشی خود را تسلیم نموده بودند حرکت کرده به تنگ لکوم آمدند. در آنجا با تلفن از دفتر مخصوص شاه، کسب تکلیف نمود که در اینجا بماند یا عازم خرم‌آباد شود؟ دستور رسید رؤسای عشایر در همان‌جا توقف کنند، فرمانده لشکر فوراً به خرم‌آباد عزیمت نمایند. ۲۴ ساعت بعد فرمانده لشکر به وسیله‌ی تلفن از خرم‌آباد با من صحبت کرد که اعلی‌حضرت فردا عازم تنگ لگوم می‌شوند. شما رؤسا، عشایر را برای شرفیابی در محلی که گروهان گرد ادای احترام قرار می‌گیرد در صف نگاه دارید. در ضمن، از فرمانده لشکر عزل و امیرلشکر امیراحمدی به سمت فرمانده لشکر و نیروی اعزامی لرستان منصوب گردیده است.

فردای آن‌روز، رضاشاه و همراهان قریب ظهر وارد تنگ لوهوم شدند. بعد از ادای احترام نظامی و معرفی رؤسای عشایر و بالاخص رئیس طایفه‌ی پاپی مأموریت دادند که در ظرف یک ماه قاتلین امیرلشکر امیر طهماسب باید دستگیر شوند، اگر قصور شود مرتکبین را به دار می‌زنند. بعد برای استراحت به چادرپوش که کنار رودخانه زده شده بود، تشریف بردند. مهندس تونل چون از روز قبل اطلاع پیدا کرده اعلی‌حضرت تشریف می‌آورند گودهایی که در داخل صخره‌های کوه زده بودند و معمولاً هر روز موقع ظهر و عصر کارگران از سر کار می‌روند با خرج‌گذاری می‌ترکانند سه وهله از این کار خودداری و برای خوش‌خدمتی در حینی که شاه استراحت نمودند. تمام فتیلیه‌های گودها را روشن می‌کنند و صدای مهیبی در این محل که از همه طرف به وسیله‌ی کوه‌ها احاطه شده منعکس کرد که شاه با حالتی آشفته از چادر بیرون آمد و مرتباً سؤال می‌کنند: «چه شده؟» هر چه به عرض می‌رسد کوه‌برها گودال‌ها را آتش زدند، قانع نشد. اتومبیل خواستند سوار شدند و به خرم‌آباد مراجعت نمودند. ملتزمین هم که در حالِ استراحت بودند سراسیمه معاودت نمودند. فرمانده لشکر به من دستور دادند ترتیب کارها را بدهید و با اتومبیل به خرم‌آباد بیایید. من هم خرم‌آباد رفتم. معلوم شد روز بعد رضاشاه به تهران مراجعت می‌نمایند. واحد احترامی در منزل قرار گرفت و صاحب‌منصبان پادگان که من هم جزو آنها بودم در حیاط مجاور منزل ایستادند، عده‌ای هم از عشایر که معلوم بود تحریک شده‌اند نزدیک گروهان با صدای بلند با لهجه‌ی لری فریاد می‌زدند: «؟) زوردار بی‌زوروحرد (؟) رستم طولابی کل ولاد هرد» برای توضیح اضافه می‌کنم همان‌طوری که در گفتار قبلی اشاره شد عشایر متمرد در تنگ تیر تعدادی از اسب‌های اسواران را به غارت بردند. بعد از اینکه در نتیجه عملیات نظامی خلع سلاح شدند فرمانده لشکر یک افسر، سرگرد دهشکار را مأمور نمود و رستم طولابی بخشدار محلی گچنی غرامت اسب‌ها را از طایفه مرتکب بگیرند. این کار با یک زیاده‌روی‌هایی انجام شد.

در این موقع، شاه به حیاطی که افسران ایستاده بودند تشریف آوردند. صداها را شنیدند. فرمودند: «موضوع چیست؟» سروان محمدعلی علوی مقدم را احضار و فرمودند: «برو ببین اظهارشان چیست». او رفت و مراجعت نمود. کیفیت را به عرض رساند. شاه به سرتیپ شاه‌بختی که حضور داشت فرمودند: «چرا آنها را غارت کردند؟» مشارالیه عرض کرد اعمال آنها به مقتضیات ایجاب می‌نمود. فرمودند: «فرمانده شده‌ای که دستور غارت مردم را بدهی؟ پاگونش را بکنید». سروان علی مقدم با قلم‌تراشی که در جیب داشت، تاج ستاره‌های سردوشی ایشان را برداشت. بعد فرمود تحت‌الحفظ او را به گارد سربازخانه ببرند. چند قدمی که دور شد فرمودند: «یک صاحب‌منصب برود ببیند اسلحه کمری نداشته باشد خود را بزند». سپس رضاشاه از طریق بروجرد-همدان به کردستان عزیمت می‌کند. ۴۸ ساعت بعد تلگرافی به فرمانده لشکر رسید. سرتیپ شاه‌بختی از زندان آزاد و درجه اولیه به او اعطا شد.

چون چند سال من مرئوس ایشان بودم برای ابراز صمیمیت به ملاقات ایشان رفتم. اظهار داشت: «این واقعه به من ثابت کرد خدماتی که تابه‌حال شده ارزش چندانی نداشته و باید خدمات و فداکاری‌های بیشتری ابراز نماییم». پس از یک هفته سرتیپ شاه‌بختی احضار و به مأموریت دیگری اعزام شد.

سال ۱۳۰۸ جاده شوسه‌ای که از خرم‌آباد به دزفول کشیده شده، به اتمام رسید. برای افتتاح آن رضاشاه و همراهان به خرم‌آباد آمدند و تشریفاتی به عمل آمد و مانور باشکوهی از کلیه‌ی واحدهای مقیم خرم‌آباد ترتیب داده شد. در خاتمه آن درجه سپهبدی را به پاس خدمات امیرلشکر امیراحمدی جهت ایجاد امنیت و برقراری انتظام و سازمان‌های ارتشی در منطقه‌ی غرب کشور بالاخص لرستان به او اعطا فرمودند.

من سروان و واحد مربوطه، مأمور محافظت جاده بودیم. در پل زان که مرکز گردان بود کلیه‌ی ایلات و عشایر که به گرمسیر می‌رفتند مجتمع شده و برای استقبال در کنار جاده قرار گرفتند. در این موقع، اتومبیل رضاشاه از یک سرازیری به بالا آمد. وقتی چشم انداخت دید که دشت وسیعی است یک گروهان نظامی ایستاده و زیر دست آنها هم عده‌ی کثیری، فوق‌العاده عشایر که همه ساز و دهل می‌زدند، قرار گرفتند. به محض اینکه اتومبیل دیده شد من فرمان پیش‌فنگ دادم و جلو رفتم برای ادای احترام. در صدمتری رضاشاه اتومبیلش را نگه داشت. ولی از اتومبیل پیاده نشد. من شمشیر را پایین آوردم و گزارش دادم. به من نگاه کرد، به سرتوپ‌های من نگاه کرد و بعد از یک دقیقه مکث آمد بیرون. گفت: «چرا اینقدر عشایر را به نظامیان نزدیک کردی؟» عرض کردم قربان موقعی که چاکر شرفیاب شدم برای عرض گزارش اینها هجوم آوردند به طرف نظامی‌ها، برای ذوق و شوق زیارت اعلی‌حضرت آمدند. مجدداً تکرار کرد: «چرا عشایر را به نظامی‌ها اینقدر نزدیک کردی؟» من مطلب را دیگر در مرتبه ثانی به سکوت گذارندم. گفت: «برگرد برو گردان را عقب‌گرد بده. صد قدم ببر عقب و بیا». خودش هم در همان محل ایستاد. ما به سرعت دویدیم، رفتیم پافنگ دادیم، عقب‌گرد ‌کردیم گردان را. صد قدم بردیم عقب و ایستادیم. دوباره عقب‌گرد دادم و پیش‌فنگ آمدیم برای گزارش. بعد این دفعه آمدم آهسته حرکت داد آمد جلو. اول به گروهان رسید. اظهار مرحمت کرد. سلام گفت. بعد رسید به عشایر و شروع کرد به نوازش کردن رؤسای عشایر. قلعه‌ی تازه‌سازی آنجا بود رفتیم به آن قلعه.

قبل از اینکه رضاشاه بیاید، تلگراف کرده بودند که از قیراب مقداری قیر بفرستید بیاورند شاه ملاحظه کند. ما تابه‌حال نمی‌دانستیم که در قیراب قیر هست. از رؤسای محلی تحقیق کردیم، گفتند بله اینجا نفت (؟؟) هست که منجمد می‌شود و بهارها جاری است ولی در اواخر تابستان سفت و سنگ می‌شود. آوردند مقداری تکه‌های سنگی که من گفتم در سینی گذاشتند و وقتی رضاشاه آمد تو قلعه وقتی سینی چای را پیشخدمت آورد یک استوار هم سینی قیر را آورد. در این ضمن، ملتزمین رکاب هم، اتومبیل‌ها چون جاده خاکی بود عقب مانده بودند، رسیدند. فرمودند: «این چیست؟» عرض کردم که این قیر است. امر فرموده بودید که از قیراب بفرستند بیاورند. فرستادیم آوردند، ملاحظه بفرمایید. گفت: «این چه قیری است؟» این‌ور و آن‌ور کردم و گفتم قربان این معمولاً بهار می‌گویند که روان است، بعد سفت می‌شود. فرمودند: «بله من موقعی که گروهبان بودم با فرمانفرما می‌رفتیم به عربستان. در این قیراب چند شب اردو زدیم. در آنجا من این قیرها را دیدم و به خاطر  دارم. می‌خواستم ببینم هنوز هست». بعد آمدند صحبت کردند با رؤسای عشایر و تشریف بردند به دزفول.

س- علت اینکه اظهار نارضایتی کردند از این که عشایر نزدیک به سربازان هستند، من این را نفهمیدم.

ج- خوب، عشایر متمرد و یاغی بودند دیگر، اسلحه‌شان را ما گرفته بودیم. احتمال می‌دادند ممکن است توی اینها باز افراد مسلحی باشند، اسلحه را مخفی کرده باشند و یک مرتبه سوءقصد کنند، ملاحظه فرمودید؟

س- بله. پس خیلی احتیاط می‌کردند. آن داستان، عرض کنم، دینامیت کوه برای باز کردن تونل و این داستان عشایر نشان می‌دهد که تا چه حدی احتیاط می‌کردند که یک وقتی سوءقصدی نشود.

ج- بله. چون منطقه، منطقه‌ای آشوبی بود. منطقه، منطقه‌ی ناآرامی بود. بله روی این اصل ایشان ملاحظه می‌کردند.

در اواخر سال ۱۳۰۸، سپهبد امیراحمدی از فرمانده لشکر و نیروی لرستان برکنار شد. یک تیپ مستقل در لرستان به فرماندهی سرتیپ تاج‌بخش، یک هنگ مستقل در کرمانشاه به فرماندهی سرهنگ رزم‌آرا، یک تیپ مستقل در کردستان تشکیل شد. با وجود اردوکشی‌های متعدد، دو سه طایفه‌ی بویراحمد در کبیرکوه به واسطه‌ی موقعیت سخت منطقه و کوهستانی بودن آن و جنگ و گریزی که می‌کردند، تسلیم نشدند و هر موقع اردو مراجعت می‌نمود به اطراف دست‌اندازی می‌نمودند. بعد از برکناری سپهبد امیراحمدی، رئیس آنها دوست‌مراد بهرانه‌وند نامه‌ای به رضاشاه عرض نمود که با وجود همه اردوکشی‌ها، من و طایفه‌ام را نتوانستند مطیع کنند. ولی اگر محل سیمره که دارای اراضی مستعد و آب فراوانی است به ما بدهید که در آن زراعت نماییم و کمک‌های لازم هم بشود، دست ازشرارت برمی‌داریم و به زندگانی عادی مشغول می‌شویم.

در آن‌موقع، من به مرخصی تهران رفته بودم. ستاد ارتش مرا احضار کرد. فرمانده هم دستور دادند که این فرمانی است که از طرف اعلی‌حضرت صادر شده به عنوان دوست‌مراد شما مأموریت دارید این را ببرید به او برسانید.

س- آن‌موقع رئیس ستاد کی بود قربان؟

ج- رئیس ستاد سرلشکر جهانبانی بود. بنده به خرم‌آباد آمدم، به فرمانده تیپ مراجعت کردم. فرمانده تیپ گفت: «اینها مگر نمی‌دانند دوست‌مراد یاغی است. چطور این اقدام را کردند؟» گفتیم خوب دستور شده. گفت: «خوب حالا…» یک اتومبیل هم در تهران به بنده دادند، در اختیار من … نقلیه، قشون. سوار شدیم آمدیم. فرمانده تیپ گفت: «من کاری نمی‌توانم بکنم. امیدوارم شما توفیق پیدا کنید». ما آمدیم در تنگ تیر تقریباً تا خرم‌آباد در آن سی فرسخی. در آنجا متوقف شدیم، اولِ کبیرکوه. هیچ‌کس هم رفت و آمد … پاسگاه یک پاسگاه ژاندارمری بود و کسی هم تردد نمی‌کرد. دو روز ماندیم تا اینکه یک نفر از آن طرف کبیرکوه می‌خواست عبور کند و برود به پیشکوه. او را خواستم و با او صحبت کردم. گفتم من به تو انعام می‌دهم یک کاغذی هست این را برای دوست‌مراد ببر. گفت: «آقا آن توی کوه است». گفتم خوب هر کجا هست. کاغذ نوشتم به دوست‌مراد که عریضه‌ای که شما به عرض اعلی‌حضرت رساندید جوابی مرحمت شده که من حامل آن جواب هستم. خود شما وسیله بفرستید که من بیایم نزد شما. بعد از سه روز دیدیم دو تا قاطر فرستاده که من بروم نزد او. بعد سوار شدم به قاطر و با این دو نفر رفتم. البته ناحیه‌ی کوهستانی بود. بعد از چندین ساعت راهپیمایی خود دوست‌مراد با پنجاه نفر سوار در دامنه کوه استراحت می‌کردند. تا من را دید پا شد و نشستیم صحبت کردیم و گفتم خوب حالا این عریضه‌ای که عرض کردید فرمانی صادر شده. اینجا فرمان را باز کردیم و برای دوست‌مراد خواندیم. مضمونش این بود که عریضه‌ی شما ملاحظه شد. دستور می‌دهم که تقاضای شما را عملی کنند و احتیاجاتتان را مرتفع کنند، می‌توانید برای دیدن من به تهران بیایید. یک دفعه گفت، دوست‌مراد گفت: «آقا من که همچین اطمینانی پیدا نمی‌کنم، نمی‌توانم بیایم». گفتم خوب اگر تو به فرمان شاه اطمینان پیدا نکنی پس به چه وسیله‌ای ما می‌توانیم تو را مطمئن کنیم به این کار؟ گفت: شما باید برای من قسم بخوری که این فرمان از طرف شاه است». قرآنی آوردند، به قول خودشان قرآن جلد سبزی آوردند و ما در حاشیه آن نوشتیم که ما قسم می‌خوریم که این فرمان، فرمانی است که از طرف رضاشاه صادر شده.

س- جلد سبز منظورش چه بود؟

ج- وقتی به اصطلاح چیز جلد سبز همان به نام سید که بله احترام خاصی دارد پهلوی الوار. گفت: «خوب پس من باید بروم با طایفه مشورت کنم. اگر آنها موافقت کردند البته که ایشان را هم ملاقات می‌کنیم».

ما برگشتیم به پل تنگ و ایشان هم برگشتند رفتند به طایفه‌شان داخل کبیرکوه. بعد از سه روز برگشت. قاطر باز فرستاد و ما رفتیم آنجا. گفت: «والله من از نقطه‌نظر اینکه تصمیم بگیرم به تهران بیایم باز هنوز قلباً ناراحتم، نمی‌دانم با چه وسیله‌ای شما می‌توانید مرا مطمئن بکنید». گفتم وسیله مطمئن کردن شما بیش از این که تابه‌حال شده و قسمی که خوردم برای شما کار دیگری نمی‌توانم بکنم. من در معیت شما هستم و با شما می‌آیم به تهران، حاضر شد. حاضر شد و باز ۲۴ ساعت وقت گرفت. ما برگشتیم و او هم رفت و خودش را آماده کرد و آمد به پل تنگ. در معیت بنده سوار اتومبیل شد، آمد به خرم‌آباد.

فرمانده تیپ فوق‌العاده متعجب شده بود چطور این دوست‌مراد به اصطلاح یاغی حاضر شده به تهران بیاید. خلاصه شب را در خرم‌آباد ماندیم و صبح حرکت کردیم به بروجرد و آمدیم به تهران.

س- مسلح بود؟ یا اینکه …

ج- نه خودش نبود. طایفه‌اش مسلح بود.

س- ولی خودش چیزی نداشت؟

ج- نه. هیچ‌چی نداشت. یک نفر فقط همراهش آورده بود. آمدیم منزل. صبح من رفتم به ستاد ارتش که ببینم تکلیف چیست. آن‌وقت نخجوان رئیس ستاد شده بود. آنجا هم که عرض کردم جهانبانی اشتباه کردم. نخجوان بود، نخجوان رئیس ستاد بود. گفت: «شما، فردا سوم اسفند است، این شخص را بیاورید به جلالیه و در آنجا سان قشون را ببینید». ما فردا به معیت او رفتیم به جلالیه. رفتیم به جلالیه و رفتیم پهلوی نخجوان. در این ضمن هم نخجوان این را به وزرا معرفی کرد که دوست‌مراد خان و (؟) فلان. این فوراً گفت: «نه» او گفت سردار دوست‌مراد خان. این گفت: «نه من سردار نیستم». بعد رو کرد به نخجوان و گفت: «سردار یعنی سرِ دار. من یک مرد عادی هستم». گفت: «خوب دوست‌مراد خوب سان قشون را ببینید». فرماندهان سران آمدند رفتند، نفرات را رفتند، هنگ‌های سوار عبور می‌کردند. سرهنگ عبدالرضاخان ماسور بود که توضیح بدهد برای دوست مراد.

س- سرهنگ عبدالرضاخان …

ج- عبدالرضاخان رئیس، آن‌موقع، رکن دوم بود.

س- انصاری؟

ج- بله؟ نه عبدالرضاخان، هیچ حالا به خاطر  ندارم.

س- عیب ندارد.

ج- عرض کنم به حضورتان که اسب‌ها که بعد عبور می‌کردند، حرکت می‌کردند او هی می‌گفت: «می‌بینید اسب‌ها چقدر حرکت می‌کنند». می‌گفت: «نه، این اسب‌ها که حسنش نیست، اگر اسب‌ها شش فرسخ، هفت فرسخ راه بروند و بعد همین حال را داشته باشند این از محسنات اسب است. حالا این از طویله آمده بیرون سوار شده بالا پایین می‌پرد، عادی است» و گفت: «من پیشنهادم این است که این عمل در حضور شاه یک عمل تشریفاتی بی‌خودی است. اگر واقعاً شما می‌خواهید درجه اهمیت ارتش را نشان بدهید، بایست در فاصله‌های دور نشانه‌گذاری کنید و افراد در حال سواره این نشانه‌ها را بزنند». گذشت. گذشت تا دستور داد فردا ساعت سه بعدازظهر در قصر شهری شاه شرفیاب بشوند.

س- پس شاه آن روز به جلالیه نیامده بود؟

ج- آمده بود ولی او را احضار نکرد. فردا بنده به اتفاق ایشان رفتیم به قصر شهری اعلی‌حضرت.

س- که کدام می‌شد؟ کاخ مرمر می‌شد؟

ج- کاخ مرمر. تازه همان کاخ مرمر را ساخته بودند دیگر. مرحوم مجلل‌الدوله حیات داشت. رفتم پهلوی مجلل‌الدوله گفتم من فلانی و این شخص هم دوست‌مراد است، گفت: «خوب بنشین من بروم به عرض برسانم». رفت به عرض رساند. در این زمان دیدیم که اعلی‌حضرت عبا رو دوششان و قدم می‌زنند.

س- عبا یعنی همان شنلی که داشتند؟

ج- نه، عبای معمولی.

س- عجب.

ج- عبای معمولی روی دوششان و دارند قدم می‌زنند کنار باغچه. احضار کرد. شرفیاب شدیم. از چند قدمی دیگر من متوجه خودم بودم که وضع موزون باشد. هی او شروع کرده بود به تعظیم کردن.

س- کی؟

ج- دوست‌مراد که همراه من بود، تا شاه را دید. یک دفعه دیدم اعلی‌حضرت فرمودند: «حالا بس است، حالا بس است، بس است». ما متوجه شدیم دیدیم هی دولا می‌شود، خم می‌شود و رکوع می‌کند. تا رسیدیم در چهار پنج قدمی رضاشاه ایستاد. به من فرمودند: «دوست مرا بیاورند بنده هستم (؟) فرمودند: «دوست‌مراد تو خیلی خیانت کردی، شرارت کردی، افسر کشتی، سرباز کشتی». این همین‌طور ایستاده بود.

س- دست به سینه؟

ج- دست به سینه «ولی اغماض کردم، عفو کردم، گذشت کردم به یک شرط جبران باید بکنی آن خطاهای گذشته‌ات را، به وسیله خدمت اگر گذشت کنی همه جور وسایل برای تو تهیه می‌کنم». بعد فرمودند: «چند خانوار داری؟» گفت: «قربان فعلاً چهارصد خانوار. فرمودند: «برای هر خانوار» رو کردند به من فرمودند «برای هر خانواری باید یک جفت گاو بهش بدهند، برای هر خانواری بایست یک خانه بسازند، برای هر خانواری باید یک جفت الاغ بدهند برای کودکشی‌شان، بذر برای کشتشان بدهند، گندم برای نان سال آینده‌شان بدهند و چه و چه» و «ماهی دویست تومن هم به این بدهند که هر موقع فرمانده احضارش کرد بتواند هزینه کند. این مطالبی را که گفتم به رئیس دفتر ابلاغ می‌کنید به رئیس مالی کل قشون ابلاغ می‌کنید». گفت: «اطاعت». خوب شاه راه افتاد که برود یک مرتبه گفت: «قبله عالم عرض دارم». هان به من قبلاً گفت که من چه خطاب کنم؟ گفتم تو که اعلی‌حضرت نمی‌توانی بگویی با لهجه‌ات برنمی‌گردد، تو به او قبله عالم خطاب کن. گفت: «قبله عالم عرض دارم». فرمودند: «چیست؟» گفت: «قربان ما پدر در پدر در گرمسیر بودیم. حالا هم می‌خواهم در گرمسیر باشم». بعد فرمودند: «گرمسیر کجاست؟» عرض کردم قربان سیمره و آن پشت‌هاست. گفتند: «خوب مانعی ندارد هر کجا دلت می‌خواد، تو زراعت بکن، تو کار بکن هر کجا می‌خواهی باش». تشریف بردند ما برگشتیم. از فردا، البته ما رفتیم پهلوی رئیس دفتر و تمام مطالب را به رئیس دفتر، مرحوم شکوه‌الملک گفتیم و او به ارکان حزب ابلاغ کرد اوامر شاه را. و بعد هم رفتیم مالیه کل قشون و آنها هم دستور صادر کردند که این احتیاجات اینها را وزارت مالیه در اختیار بگذارد. به من دستور فرمودند: «این را باید ببرم، این مؤسسات ارتشی را ببیند، مطلع بشود». ما هم این را برای رئیس ارکان حزب اوامرش را ابلاغ کردیم. بعدش هم به قورخانه رفتیم. آن روزی بود که خان لوله‌های تفنگ را گذاشته بودند روی سه‌پایه‌ها. مهندسین آلمانی خان لوله‌های تفنگ برنو را می‌دیدند و دستور می‌دادند. این پرسید از آن رئیس اداره کارخانه «اینها کی هستند؟» گفت: «اینها آلمانی هستند». گذشت آمدیم. رفتیم خواستیم آمدیم به اتاق رسید دفتر کارخانه پذیرایی کرد و از او پرسید که خوب مشاهداتت چطور بود؟ خوب بود؟ گفت: «والله همه چیز خوب بود، اما مشروط بر اینکه خودمان بسازیم». گفت چطور؟ گفت: «من از رئیس کارخانه پرسیدم که رئیس تفنگ‌سازی، خان لوله‌های تفنگ را کی بازدید می‌کند و کی ترمیم می‌کند؟ گفتند آلمانی‌ها. من آنجا متأسف شدم از این جریان». دیگر هیچی نگفت. آمدیم. آمدیم چند روز هم من تهران بودم حرکت کردیم آمدیم به خرم‌آباد. وقتی رسیدیم خرم‌آباد، دیدیم یک تلگرافی رسیده به فرمانده تیپ که یک گردان در اختیار، من سروان بودم آن‌موقع، سروان همایونی بگذارید که با دوست‌مراد بروند تمام طایفه را از کبیرکوه کوچ بدهند به سیمره محلی را که این پیشنهاد کرد و آنها را در آنجا مستقر کنند. ما گفتیم وزارت کار خودش باید این کار را بکند، گفتند نه دستور است. ما یک گردان برداشتیم او را بردیم تنگ تیر و رهایش کردیم رفت پل تنگ. خودم برگشتم با یک گردان و دوباره رفتم پل تنگ و به او اطلاع دادیم که دوست‌مراد ما آمدیم به کمک تو که طایفه را از کبیرکوه از شکاف‌های کوه برداریم ببریم به سیمره، شما بیایید و با ما باشید. دو روز ماندیم و دوست‌مراد آمد. آمد و به اتفاق می‌خواستیم شب حرکت بکنیم، دیدیم ساعت ۵ صبح، دیدیم که صدایی می‌کند توی کوه‌ها، ها ها هو هو، دوست‌مراد چادرش پهلوی چادر من بود. گفت: «اجازه بدهید من ببینم چیست؟» رفت و آمد و گفت: «آقا من را می‌خواهند، می‌گویند طایفه زرین جو زد به کوه». چرا؟

س- جزو طایفه …

ج- جزو ابواب‌جمعی این بود. چرا زده به کوه؟ گفت: «حالا این‌طور می‌گویند بعد باید ببینیم علتش چیست». خیلی خوب. گفتیم خوب حالا ما حرکت می‌کنیم برای بقیه طایفه حرکت کردیم و با خود دوست‌مراد آمدیم. چهار پنج فرسخی آمدیم و رسیدیم به طایفه اصلی خودش. شب را ماندیم آنجا. خبر آمد یک تیره دیگر از این طایفه هم زده به کوه. اینها فهمیده بودند دوست‌مراد رفته به تهران، رؤسای این دو تیره هم می‌خواستند اینها هم به تهران بروند و همان تشریفات برای آنها هم اجرا بشود، چون نشده حالا آنها هم نمی‌آیند به اینکه تسلیم بشوند. خلاصه، به دوست‌مراد گفتیم تو برای اطاعت کار خودت را انجام بده و اقدامات لازم را انجام بده. حاضر شد و طوایفش را کوچ دادیم و حرکت کردیم، آمدیم از کوه‌ها سرازیر شدیم. تنگ اول رسیدیم و آنجا مأمورین مالیه هم آمدند و پول آوردند که گاو را در محل از خودشان بخرند یا از طوایف مجاور بخرند به اینها بدهند، الاغ بخرند بهشان بدهند که این گندم آورده بودند بهشان تحویل بدهند، گفتیم خوب حالا شما باید تفنگ‌ها را بدهید و از اینجا بدون اسلحه باید بروید. خلاصه، تفنگ‌ها ششصد تا تفنگ داشتند، همه را تحویل گرفتیم و حرکتشان دادیم و آوردیمشان به سیمره.

در آنجا همان‌طور که خودش تقاضا می‌کرد، ساکن شدند و بنّا از خرم‌آباد آمد و کارگر آمد و چه و چه، شروع شد به خانه‌سازی و زمین هم به آنها واگذار کردیم، شروع کردند به زراعت. وقتی اینها مستقر شدند آن دو تیره هم آمدند. بعد از اینکه دیدند حقیقت دارد آن کارهایی که گفته شده انجام می‌شود، آنها هم آمدند و تسلیم شدند و اسلحه‌هایشان را دادند. متوقف شدند و ما هم مأموریت‌مان خاتمه پیدا کرده بود و کسب اجازه کردیم و گردان را برداشتیم و آمدیم به خرم‌آباد. وقتی رسیدیم به خرم‌آباد، دیدیم فرمانده تیپ بعد از چند روز عوض شد و سرهنگ عباس‌خان درافشان شده فرمانده تیپ لرستان و سرتیپ ابوالحسن‌خان شده فرماندار لرستان.

فرمانده تیپ جدید بنده را تعیین کرد به سمت فرمانده مستقل دزفول. بنده از خرم‌آباد رفتم به دزفول. سرهنگ ضرابی که بعد هم البته سرلشکر شد و رئیس شهربانی شد، آن‌موقع سرهنگ بود و فرمانده هنگ ژاندارمری لرستان بود. سرتیپ ابوالحسن‌خان در مأموریت‌های قبلی در تصادفی که کرده بود با این دوست‌مراد بهرانه‌وند این و عده‌ای از سران بهرانه‌وند را گرفته بود شبانه اینها دو نفر سرباز را کشته بودند، محافظین را، و شب از زیر چادر فرار کرده بودند، نتیجتاً نسبت به او یک ناراحتی داشت. بعد هم د یند

و ماهی یک‌روز عباس‌خان آمد برای سرکشی به دزفول. هی دیدم قدم می‌زند، با ضرابی بود، دیدم قدم می‌زند. گفت: «فلانی». گفتم: «بله». گفت: «دوست‌مرادی را که شما اینقدر براش شرح و بست قائل بودید توی چنگ من است». گفتم چطور جناب سرهنگ؟ گفت: «دستور دادم دستگیرش کنند. یک سرگرد با یک اسواران سوار فرستادم موقعی که برای تحویل گرفتن جیره ماهیانه‌اش همه می‌آمدند او و چند نفر را دستگیر کردم». بعد معلوم شد که بله این کار را کرده به تحریک خود سرتیپ ابوالحسن‌خان و اینکه یک افسر غدی بود برای ابراز به اصطلاح رشادت بکند، اینها ماهیانه می‌آمدند هر ماه جیره‌ی یک ماه گندمشان را می‌گرفتند می‌بردند و دویست تومان پول هم به آن شخص می‌دادند. آمده بودند برای گرفتن آن‌موقع یک سرگرد با یک اسواران سوار هم آنجا مأمور می‌کنند می‌فرستند. به محض اینکه می‌آید اینها را احاطه می‌کنند و می‌گیرند، اینها را می‌گیرند، طایفه می‌زند به کوه. شروع شد دوباره اینها آمدند به خرم‌آباد بعد از چند روز یازده نفر را اعدام کردند.

س- همین دوست‌مراد؟

ج- همین دوست‌مراد، بله بله.

س- اعدامش کردند؟

ج- بله، بله. دوست‌مراد و آن امان‌الله را. عرض کنم، همان یازده نفر سرانشان را اعدام کردند، ولی بقیه ایل زدند به کوه، زد به کوه، شرارت در لرستان دوباره شروع شد. اول پاسگاه ناحیه، پاسگاه ژاندارمری، اول کاری که کردند دو تا ژاندارم زندانی می‌بردند، رسیدند اینها را زدند کشتند. اسب و تفنگ‌هایشان را بردند. همین‌طور جلوی اتومبیل را رفتند زدند. یک روز یازده اتومبیل توی جاده را زدند.

رضاشاه مؤاخذه کرد، بازخواست کرد. فرماندار بروجرد امان‌الله‌خان اردلان، حاج عزالممالک اردلان، فرمانده هنگ ژاندارمری رئیس دارایی رفته بودند بیرون، لرها گرفته بودند و برده بودنشان، بعد پول دادند، اینها را مرخص کردند. فرمانده تیپ جدید پیشنهاد کرد: «قربان این لرهای بهرانه‌وند، آن‌هایی هم که در ییلاق هستند، هر روز ممکن است که جنبش کنند و مشکلاتی به وجود بیاورند، اجاره بفرمایید اینها را اصلاً از لرستان کوچ بدهیم به ورامین، ورامین تهران». رضاشاه هم موافقت کرد. مشروط بر اینکه یک هنگ بیاید اینها را به اصطلاح مشایعت بکند تا تهران، محافظت بکند. دستور اجرا صادر شد. ستون‌هایی تشکیل دادند، رفتند برای کوچاندن لرها، یا یک عده از عشایر خودی، در نتیجه زد و خورد شد، یک عده سرباز کشته شدند، افسر کشته شد. باز یک عده دیگری به کوه زدند. مقداری از طوایفی که بی‌دست و پا بودند، اینها را کوچاندند و آوردند با احشامشان به بروجرد و از آنجا به سمت تهران. خوب تعداد زیادی از احشام و اغنام اینها در بین راه به واسطه نبودن علوفه و چه و چه تلف شد تا آمدند به تهران. عده‌ای را هم کوچ دادند به یزد. و دیگر هر روز وضع لرستان منقلب‌تر و آشوبش زیادتر شد. عباس‌خان درافشان را معزول کرد شاه، فرستادش به کردستان، فرمانده کردستان. رزم‌آرا کفیل هنگ منصور بود. با حفظ سمت به فرماندهی تیپ لرستان منصوب شد. من در دزفول بودم که تلگراف رسید که، از رزم‌آرا، من به فرمانده تیپ منصوب شدم. فوراً به خرم‌آباد بیایید برای ملاقات و مشورت در امور امنیتی. ما از دزفول آمدیم به خرم‌آباد. ما آمدیم خرم‌آباد و جریان را مطرح کردیم. گفتم بایستی که شما استمالت کنید عشایر را و الا اگر بخواهید به وسیله قوه قهریه عمل بکنید، مشکلاتی پیدا می‌کنید و محتاج هستید که اولاً قوای زیادتری متمرکز کنید، به حساب وقت زیادتری مصروف کنید. بایستی که استمالت بشود. گفت: «من هم همین کار را می‌کنم ولی هم استمالت می‌کنم و هم ابراز قدرت می‌کنم». گفتم این دو تا که با هم منافات دارد. گفت: «به هر حال، اعلی‌حضرت تا یک ماه دیگر تشریف می‌آورند. تا ایشان تشریف نیاوردند ما بایستی که اینجا را، لرستان را، سر و صورتی بدهیم».

بنده برگشتم به دزفول. گفت: «شما یکی را بفرستید که لرها از خوزستان مقادیر زیادی گوسفند عرب را آوردند به سمت کیالان. شما با یک گردان مأموریت دارید بروید اینها را تعقیب بکنید». سرهنگ دادستان فرمانده گردان هنگ منصور بود. او را هم با یک گردان مأمور این می‌کند که به پیشکوه برای تعقیب یک عده از طوایف اشرار و متمرد بروند. بنده رو سوابقی که داشتم …