روایت کننده: آقای داریوش همایون
تاریخ: بیست و یکم نوامبر ۱۹۸۲
محل مصاحبه: واشنگتن
مصاحبه کننده: جان مژدهی
نوار شماره: ۴
س ـ پس شما فکر نمیکنید تا حدی این انتخاب شما برای این پست همانجوری که قبلاً گفتم غیر از وارد بودن شما به آن سوژه، باز یک مانوری بود از طریق شاه، چون که در بیست سال حداقل آخر شاه این کار را خیلی با کسان دیگر کرده بود که یعنی بعد از مدتی بیرون بودن از سیاست یکدفعه وارد سیاست کند و درست در یک پستی بگذارد که حقیقتاً با تنها کسانی که در اجتماع ممکن است همکاری بکنند با آن شخص ضد بشود.
ج ـ ممکن است ولی من این را آن وقت که لااقل حس نکردم و بعداً هم حس نکرده بودم امروز برایم مطرح شد، شاید. در این تردید نیست که شاه نه چندان از من هیچوقت خوشش میآمد و نه هیچوقت مورد اعتمادش بودم، این را من بارها احساس کرده بودم و ورود من هم به دولت مسلماً به اصرار شاه نبود، به اصرار نخستوزیر بود و شاه عادت داشت به نخستوزیرانش دست نسبتاً بازی میداد برای انتخاب همکارانش. یک احتمال هست و آنکه شاه نمیخواست من در حزب باشم، این را من تقریباً تردید ندارم و بهترین راه این بود که من بروم به یک سمتی که خب مقام بالاتری بود از مقامی که در حزب داشتم. ولی گمان نمیکنم که شاه قصد سویی نسبت به من داشت در گماردن من به وزارت اطلاعات و جهانگردی.
س ـ در کتاب خودتان «امروز و فردا» شما فرمودید که به نظرتان یکی از بزرگترین اشتباهات سال آخر قبل از انقلاب نگاه داشتن آقای هویدا در مقام وزیر دربار همراه با نخستوزیر آقای آموزگار بود. اگر ممکن است یک مقدار درباره این مسئله صحبت کنید، چرا به نظر شما نگاه داشتن این دو نفر خطرناک بود؟
ج ـ آموزگار دوازده سال مثلاً یا سیزده سال زیردست هویدا کار کرده بود، و هویدا همیشه با آموزگار به عنوان یک رقیب نگاه میکرد و روش هویدا این بود که کسانی که رقیب احتمالیاش بودند اینها را به انواع مختلف خراب میکرد و مسلماً در طول آن دوازده سیزده سال موارد بسیاری پیش آمده بود که آموزگار به شدت از هویدا رنجیده بود و نسبت بهش کینه پیدا کرده بود، بالاخره بدترین ترسهای هویدا تحقق پیدا کرده بود و آموزگار آمده بود و جانشینش شده بود. اگر یک کسی از خارج به کلی بدون ارتباط به دولت هویدا از خارج بدون دشمنی قبلی یا رقابت قبلی با هویدا آمده بود نخستوزیر شده بود بودن هویدا در وزارت دربار یک حالت پیدا میکرد که آن هم صحیح نبود ولی باز یک خرده تعدیل پیدا میکرد اما اینکه هویدا را در مقابل مقام مادون قبلی خودش قرار دادند که سالها با هم رقابت داشتند طبعاً روابط بین این دو نفر را خراب کرد. هویدا اصولاً بعد از سیزده سال نخستوزیری نمیبایست در سیاست ایران در یک جای مرکزی باقی بماند، یک سفارتی یک جایی فلان خیلی برایش بهتر بود، برای اینکه نمیتوانست قبول بکند کنار بودن خودش را. هویدا بیش از آن عادت کرده بود به قدرت که بیکار بماند، بیاثر بماند و در وزارت دربار با مقامی که وزارت دربار داشت به سرعت تبدیل شد به یکی از مهرههای اصلی سیاست ایران دوباره و یک مرکز قدرتی در وزارت دربار به وجود آورد که طبعاً با هر دولتی نخستوزیرش هر کی میخواست باشد تعارض پیدا میکرد، هویدا اساساً میبایست کنار گذاشته بشود برای مدتی. ولی به خصوص آنچه وضع را بدتر کرد این بود که یکی از رقبای قبلی خودش آمد روی کار و آنچه وضع را بیشتر بد کرد این بود که آموزگار در سخنرانی که در مجلس کرد در دفاع از برنامهاش، یکجا از دهنش در رفت ـ از دهانش در واقع در نرفت ـ برای اینکه احساسی بود که به شدت میکرد و خب هویدا حتماً میدانست که این چنین احساسی میکند، که خرابکاریهای شانزده سال نمیشود در شانزده روز از بین برد و این کلامی که آموزگار در مجلس گفت روابط نخستوزیر و وزیر دربار را برای سیزده ماه آینده به کلی خراب کرد. علاوه بر این هویدا به شیوه حکومت آموزگار به چشم تحقیر و تمسخر نگاه میکرد. به خود من یک بار گفت که شما بیش از اندازه اداری و بوروکرات هستید و منظورش این بود که بینش سیاسی نداریم، ابعاد سیاسی ندارد حکومت آموزگار که مقدار زیادی هم حق با او بود و نداشت. به هر حال نمیپسندید روش اداره مملکت را.
علاوه بر این هر تصمیمی که آموزگار میگرفت در واقع ناقض یکی از تصمیمهای هویدا بود. اگر آموزگار اصرار میورزید روی صرفهجویی و جلوگیری از ریخت و پاش، ریخت و پاش در واقع معنیاش این بود که آن مدت ریخت و پاش و ولخرجی میشد یک کمی در هر کاری و هر تحولی، هر تغییری. به هر حال به نظر من شاه خیلی خیلی کار نادرستی کرد که این دو تا مرکز را در مقابل هم قرار داد. شاید هم به شیوه همیشگیاش که اشخاص را مقابل هم قرار میداد و به جان هم میانداخت ولی خب نتیجهاش این شد که این دو تا رژیم را ضعیف کردند.
س ـ شاید مهمترین حادثه در زمان وزارت شما آن مقاله معروفی است که در روزنامهها چاپ شد که حوادث بعد در قم از آن به اصطلاح کشیده شد. در کتاب خودتان باز شما درباره این موضوع تا یک حدی صحبت کردید. اگر ممکن است داستان این مقاله را یک بار دیگر اینجا برای ما تعریف کنید.
ج ـ بله این مقاله روز گمان میکنم ۱۵ دی بود، یک روزی در دی بود، حالا روزش دقیقاً یادم نیست که آخرین کنگره حزب رستاخیز تشکیل شده بود شاید سومین کنگرهاش میشود و در آن کنگره تغییراتی در اساسنامه میبایست داده میشد که جناحهایی وارد حزب بشود، موضوع جناحها وارد حزب بشود و تغییراتی در دفتر سیاسی حزب و از این حرفها و همان کنگرهای بود که آموزگار را به عنوان دبیر کل انتخاب کرد. و من روی سوابقی که در کار اساسنامه حزب داشتم رئیس کنگره اساسنامه حزب هم بودم چون من عضو دفتر سیاسی حزب باقی ماندم تا آخر تا در دولت بودم. و چند روز پیش از آن، دو سه روزی پیش از آن هویدا به من تلفن کرد گفت مقالهای است که شاه امر فرمودند به آن صورت که معمول بود آن وقت که هر چه زودتر در یکی از روزنامهها چاپ بشود. گفتم بسیار خب بفرستید و آن روزی که در کنگره من بودم در کمیسیون نشسته بودم و داشتم به کارها رسیدگی میکردم و دور و برم پر از کاغذ و پر از آدم رئیس دفتر هویدا آمد و یک پاکت بزرگ سفیدی آورد و گفت این آن مقالهای است که فرمودند و من پاکت را نگاه کردم و دیدم که توی آن گرفتاری و اشتغال خاطر و عده کثیری دور و بر من هستند و آن همه کاغذ من این را ممکن است گم بکنم و آن وقت خیلی بد میشود که شاه یکی چیزی فرستاده، به هر حال شاه فرستاده به دفتر وزیر دربار بود و من گمش کردم. این است که نگاه کردم دور و برم و خبرنگار اطلاعات اتفاقاً آن نزدیکیها بود صدایش کردم و گفتم این را بده هر چه زودتر چاپش کنند. دوستم بود. او گرفت پاکت را و من نگاه کردم دیدم روی پاکت مهر وزارت دربار است. دیگر دیدم خوب نیست، پاکت را ازش پس گرفتم و پاره کردم و یک مقاله ماشین شده تویش بود، دادم بهش و پاکت را گرفتم و او برد داد به سردبیرش فردا سردبیر نشریات اطلاعات نه روزنامه اطلاعات، یک سردبیر داشتند مال کل نشریات، او دوست من بود تلفن کرد گفت آقا این چی است برای ما فرستادید. گفتم چیست؟ گفت بله این به خمینی حمله کردند. گفتم خب به من مربوط نیست حمله کردند که کردند. گفت اگر ما این را چاپ کنیم توی قم وضع روزنامهمان خراب میشود و چرا ما این کار را بکنیم. گفتم خب لابد شما چون پنجاه سال است درمیآورید از مملکت برخوردار شدید حالا یک خسارتی هم اگر وارد میشود خب به شما گفتم بشود. گفت آخه نمیتوانیم و اینها. گفتم من به هر حال نمیدانم این کاری است که مربوط به من نیست، میدانید که کی داده و کی گفته چاپ کنید خودتان میدانید. تلفن کردند به نخستوزیر.
س ـ شما در آن زمان میدانستید که مقاله چی میگوید؟
ج ـ نه همان وقتی که او گفت که حمله کردند به خمینی من فهمیدم، نمیدانستم اصلاً مقاله چیست. بعد آموزگار به من تلفن کرد گفت از وزارت اطلاعات مدیر روزنامه اطلاعات تلفن کرده میگوید چیست موضوع؟ گفتم بله یک مقالهای است و هویدا فرستاده است و شاه امر کرده که باید هر چه زودتر چاپ بشود. گفت بله باید چاپ بشود. گفتم بله. آموزگار تلفن کرد به مدیر روزنامه اطلاعات و گفت بله باید چاپ بشود. آنها هم یک جای کوچکی چاپش کردند، مقاله را هم خیلی نخواندند، بعداً خب خیلیها گفتند چی بود و چنان. تعداد کمی. چون یک جای دوری، پرتی چاپش کرده بودند. به هر حال این مقاله سبب شد که در قم تظاهراتی شد که نمیدانم نه نفر ده نفر در آن تظاهرات کشته شدند.
راجع به اهمیت این مقاله البته خیلی مطلب نوشته شده ولی مقاله را اگر در پرسپکتیوش قرار بدهیم یکی از اولین و نه آخرین تظاهر ضد مقامات مذهبی بود از طرف شاه. یک مبارزه طولانی اقلاً دو سال پیشش حالا غیر از سوابق هزار و سیصد و چهل و دو به بعد ولی اقلاً از دو سال پیش از آن واقعه یعنی از ۱۳۵۴ بین شاه و خمینی شروع شده بود که در تظاهرات و زد و خوردهای مدرسه فیضیه و مدرسه خان قم که سه روز طول کشید در سال ۵۴ و چندین طلبه کشته شدند، عدهشان از پشت بام پرت کردند روی زمین و فلان، از آن وقت شروع شده بود این قضیه. و بعد در دانشگاه تهران تظاهرات و مخالفت با رژیم دیگر صد در صد زمینه مذهبی پیدا کرده بود و دخترها مقنعه به سرشان میکردند میرفتند و پسرها اعلامیه میدادند. همان سال ۵۶ که ما آمدیم در دولت اعلامیه دادند که دخترها باید از شرکت در کارهای پسرها منع بشوند و جدا باید بشوند و نمیدانم قوانین اسلام باید رعایت بشود و از این حرفها. بعد این مبارزه بود. بعد هم وقتی پسر خمینی مرد، خمینی اعلامیه داد بر ضد شاه و نمایندهاش در قم آن روحانی بود. او گفت شاه منعزل است به قول خودش و معزول است. خلاصه این داستان ادامه داشت و بعد هم آن مقاله و بعد هم شاه ول کن نبود و خودش حمله کرد به روحانیون و رهبران مذهبی و «مه فشاند نور و سگ عوعو کند» از این چیزها هم در سخنرانی هشت اسفندش گفت همان سال. و این جریانی بود که ناگزیر روزی به زد و خورد و مبارزه علنی تبدیل میشد. خب آن مقاله تسریعش کرد و آن جنبه سمبولیک را پیدا کرد.
س ـ پس نویسنده این نامه کی بود؟
ج ـ نویسنده نامه یک روزنامهنویسی بود که من خوب میشناسمش منتها اسمش را بهتر است نیاورم اینجا. یک روزنامهنویس قدیمی بود که بعداً روزنامه را ول کرده بود و توی کارهای تجارتی بود و در دفتر هویدا در نخستوزیری یک قسمت مخصوص مطبوعاتی درست کرده بود یکی از روزنامهنویسهای قدیمی و معاونین اسبق وزارت اطلاعات که اینها بعد از اینکه هویدا رفت به وزارت دربار با او رفتند و دفتر مطبوعاتی وزارت دربار را تشکیل دادند و از آنجا هم مرتب مقالاتی نوشته میشد چه در دوره نخستوزیری چه در دوره وزارت دربار هویدا و به روزنامهها فرستاده میشد که بعداً وقتی صحبت میکردیم ما از طریق وزارت اطلاعات دیگر میفرستادند نه مستقیم. و شاه به هویدا که گفته بود که جواب این مردیکه را، ببخشید این نقل قولی است که از شاه میکنم چون جریان داستانش دیگر از طریق هویدا خوب قرار گرفتم که جواب این خمینی را بدهید وقتی بهش فحش داده بود. هویدا هم به این دفتر مطبوعاتیاش احاله کرده بود، آن هم داده بود به این روزنامهنویس قدیمی که عرض کردم و او نوشته بود و باز مطابق معمول برده بودند پیش شاه و شاه هم این بار گفته بود که این حرفهای مزخرفات چیست؟ باز نقل قول خود شاه است که این مزخرفات چیست و حمله شدیدتر بکنید و آن وقت یک مطالب دیگری هم باز نوشته بودند، آن روایت اولش خیلی نرم بوده، بعد شدیدترش کرده بودند و شاه پسندیده بود و فرستادند برای روزنامهها.
Leave A Comment