روایت‌کننده: آقای مهندس کاظم جفرودی

تاریخ مصاحبه: ۴ جون ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

 

مصاحبه با آقای مهندس کاظم جفرودی در روز سه‌شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۶۴ برابر با ۴ ژوئن ۱۹۸۵ در شهر پاریس، فرانسه. مصاحبه‌کننده ضیاء صدقی.

س- آقای جفرودی می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که این بخش اول مصاحبه را اختصاص بدهیم به شرح‌حال شما. بنابراین از حضورتان تقاضا می‌کنم که برای ما توضیح بفرمایید که کجا به دنیا آمدید، در چه تاریخی به دنیا آمدید و عرض کنم، یک کمی راجع به سوابق پدرتان و مادرتان و شرایط خانوادگی که شما در آن بزرگ شدید صحبت بفرمایید تا برسیم به تحصیلاتتان.

ج- متشکرم از شما آقای صدقی که در این موقعیت حساس از تاریخ ایران به‌عنوان یک ایرانی، دانشگاه دیده و استاد یکی از دانشگاه‌های معتبر اتازونی آمریکا، به پاریس آمدید با کسانی که تاریخ زنده شصت و چهار سال اخیر ایران هستند مصاحبه می‌فرمایید و از من خواستید که در مرحله اول این مصاحبه شرح حال خودم را از تاریخی که به دنیا آمدم تا روزی که از ایران به ناچار فرار کردم و در شهر پاریس آن‌جایی که آخرین دوره تحصیلات سیستماتیک من انجام شد معتکف شدم و برای نجات وطنم فکر می‌کنم قدم‌های مؤثری برمی‌دارم.

من اهل رشت مرکز استانداری استان گیلان هستم و طبق شناسنامه‌ام متولد ۱۲۹۳ هستم. تحصیلات ابتدایی تا سال سوم متوسطه توأم با ماجراهایی که به اختصار برای شما شرح خواهم داد، در شهر رشت انجام شد. ما یک خانواده گیلانی هستیم. شاید در حال حاضر بیش از چهارصد نفر عضو خانواده در گیلان به جوان‌های تحصیل‌کرده ‌اش در اتازونی آمریکا، اروپا و شهرهای ایران پخش هستیم. پدرم حرفه‌اش تا آخرین روز حیاتش نوعی تجارت بود. اصولاً عموهای من تاجر بودند. مادرم متعلق به یک خانواده مذهبی خیلی ساده که اولیا او متعلق به یکی از دهات نزدیک سنگر رشت بودند. من تا مدت‌ها به تبعیت از روشی که والدینم به من آموخته بودند، داده بودند، مراسم مذهبی از قبیل نماز و روزه را با اعتقاد و به طور منظم انجام می‌دادم. در سال ۱۲۹۹ چون پدرم به قشون آن زمان کمک‌های مؤثر مالی و آذوقه می‌کرد و قشون‌های شوروی که مرتباً از راه بندر پهلوی به ایران حمله می‌کردند و قصد داشتند پدرم را زندانی کنند یا از بین ببرند، ما به دستور او ناچار شدیم از رشت فرار کنیم و به تهران آمدیم.

س- آقا آنها چه ضدیتی با پدر شما داشتند؟

ج- پدرم به قشون آن زمان ایران کمک مالی و آذوقه می‌کرد که در مقابل شوروی‌ها ایستادگی می‌کرد. در تهران در آن سال حصبه‌ای روی داد که دایی من و مادر من هر دو در طی مدت کوتاهی کمتر از یک هفته فوت کردند و قبر مادرم در ابن‌بابویه نزدیک تهران است.

یک سال بعد که بین ایران و شوروی آرامش و صلح برقرار شد ما به شهر زادگاهم برگشتیم و تحصیلات ابتدایی‌ام را در مدرسه ابتدایی نمره ۲، که تقی (؟؟؟) رئیس بود و کسمائی ناظمش و به علت این دو اسم شهرتی داشت، تا پایان ششم ابتدایی انجام دادم، و در سال ۱۳۰۷ وارد سال اول متوسطه شدم. در سال ۱۳۰۸ که من در مدرسه متوسطه نمره ۲ بودم که متأسفانه به دلیل حادثه‌ای که به اختصار شرح خواهم داد منحل شد و دیگر دائر نشد. حادثه‌ای در این مدرسه روی داد. رئیس مدرسه با یکی از همکلاسی‌های ما درافتاد و من در آن مدرسه در کلاس دوم متوسطه شاگرد اول کلاس بودم. ما ناچار شدیم به‌عنوان کمک به این همکلاسی خودمان که رئیس مدرسه قصد داشت او را اخراج کند، دست به یک اعتصاب زدیم. بر اثر آن اعتصاب مدرسه ما منحل شد. از تهران مدبرالدوله که آن‌وقت معاون وزارت معارف بود به اتفاق آقای محسن قریب که در آن زمان رئیس اداره کل تفتیش بود به گیلان آمدند بازجویی‌هایی از ما کردند. نتیجه این شد که ده نفر ما را برای همیشه از ادامه تحصیل در گیلان محروم کردند و مدرسه متوسطه نمره ۲ را هم بستند.

سپهبد زاهدی که در آن‌موقع به نام سرتیپ زاهدی فرمانده کل قوای قشون ایران در گیلان و مازندران و گرگان بود به دفاع از جریان و از ما برخاست بدون این‌که ما را بشناسد. به این جهت ما را دیگر در آن‌موقع تعقیب قانونی نکردند. مدرسه‌ای بود به نام «اسلامی» ملی ما به تحصیلات خودمان در آن‌جا ادامه دادیم در کلاس سوم متوسطه برادر رئیس مدرسه متوسطه نمره ۲ جزو ممتحنین آخر سال، سال سوم متوسطه بود که همان‌موقع به صورت نهایی مثل ششم متوسطه انجام می‌شد. این برادر برای بازپس‌گرفتن انتقام برادر خودش خواست یک آدمی مثل بنده را که شاگردی جدی بودم از امتحانات رد کند. در آن‌موقع آقای دکتر شمس‌الدین جزایری که آن‌وقت هنوز عنوان دکترایش را در حقوق و اقتصاد نگرفته بود رئیس مدرسه شاپور رشت بود، بدون آن‌که مرا بشناسد در مقام دفاع از من برآمد و در امتحانات ششم متوسطه من امتحانات حاضر شد و من در همان سال جزو بهترین دانش‌آموزان گیلان در امتحانات موفق شدم. ولی از کلاس چهار متوسطه بر طبق آن تصمیم معاون و رئیس کل اداره تفتیش وزارت معارف چون از تحصیل محروم بودم به ناچار به تهران آمدم و این نخستین باری بود که تهران را می‌دیدم.

بعد از تحقیقات اولیه دانستم که مدرسه ثروت جزو بهترین مدارس آن زمان پایتخت است. به مدرسه مزبور رفتم رئیس مدرسه شخصی بود به نام شمس‌آوری، گفت، «باید از اداره تفتیش وزارت معارف دستور کتبی بیاوری که چون شاگرد ولایت هستی تا ما بتوانیم نام تو را در این‌جا بنویسیم.» من به وزارت معارف به آقای محسن قریب مراجعه کردم مرا شناخت، دوقران نقره آن ایام بود در آورد خواست بدهد به من. گفتم، «برای چه این پول را به من می‌دهی؟» گفت، «می‌روی وسایل لوبیاپزی را فراهم می‌کنی و می‌روی توی میدان توپخانه لوبیا می‌پزی. تو استحقاق این را نداری، شایستگی این را نداری که به تحصیلاتت ادامه بدهی. تو وجود مضری برای این مملکت هستی.» من بدون این‌که جوابی به او بدهم از اتاقش خارج شدم داستان را برای مدیر کتابخانه «محیط اقبال» که در ناصرخسرو در محل فعلی وزارت دارایی بود، تعریف کردم و گفتم، «به عقیده شما چه کنم؟» گفت، «کاغذی به اعلی‌حضرت بنویس.» اعلی‌حضرت رضاشاه. من همین کار را کردم. به وزارت داخله کاغذ نوشتم، به ارکان حزب آن زمان کاغذ نوشتم، به دفتر مخصوص آن زمان کاغذ نوشتم هیچ جوابی نگرفتم. در تاریخ ۲۳ شهریور ۱۳۰۹ تصمیم گرفتم بروم و رضاشاه را ببینم. کاغذی روی صفحاتی چاپاری یعنی صفحات پستی آن زمان کاغذهای آن زمان نوشتم، لای پاکت گذاشتم با ارابه‌های آن زمان به سعدآباد رفتم. وقتی نزدیک پاسگاه رسیدم مأمور پاسگاه به من گفت، «این‌جا قدغن است باید از این‌جا دور بشوی.» گفتم، «من عریضه‌ای برای شاه مملکت دارم.» گفت، «نمی‌شود.» من اصرار کردم زنگ زد گروهبانی آمد مرا از آن ناحیه دور کرد آورد سر پل تجریش در آن زمان. گروهبان برگشت من پشت سر او دوباره رفتم به سعدآباد همین اصرار را کردم. این بار گروهبان یک افسری را آورد آن افسر آمد به من تفهیم کرد که ایستادن در این‌جا قدغن است و باید کاغذهای به پیشگاه شاهنشاه را به یکی از مراکزی مانند ارکان حزب وزارت داخله، وزارت جنگ، یا دفتر مخصوص بدهم. این‌جا کسی حق ندارد بایستد و عریضه‌ای به شاه بدهد. مرا با همان گروهبان مجدداً فرستاد سر پل. من پشت سر گروهبان برگشتم این‌بار افسر آمد با یک تعلیمی که در دست داشت کتک مفصلی به من زد که من روی زمین خاکی آن‌موقع دراز کشیده بودم و کتک می‌خوردم لگد می‌خوردم. در این موقع ناگهان همه‌چیز عوض شد. مرا از روی زمین بلند کرد این افسر دیدم یک اتومبیلی ایستاده است و از افسر سؤالاتی می‌کند. اتومبیل رفت تو مرا بردند توی قراول خانه من وحشت کردم، گفتم مجدداً می‌خواهند تنبیه کنند. سر و صورت خاکی مرا پاک کردند، لباس مرا با یک کهنه‌ای تمیز کردند. مرا بردند جلوی یک حوض کوچکی یک افسر قدبلندی ایستاده بود. این افسر نگهبان دستش را گذاشت روی پس گردن من به علامت تعظیم پایین آورد، آن‌وقت من دریافتم که افسر قدبلندی که آن‌جا ایستاده است شاه مملکت است. تشریفات سخن‌گویی با شاه را هم آن زمان نمی‌دانستم. مرا جلو خواست گفت، «اهل کجا هستی؟» گفتم، «اهل رشت هستم.» گفت، «خانه‌ات کجاست؟» گفتم، «پل عراق.» گفت، «پدرت چه‌کاره بود؟» گفتم. گفت، «چه‌کار با من داری؟» کاغذ را درآوردم به ایشان دادم. عینکی زد و چهار صفحه کاغذ مرا با دقت خواند. گفت که، «من دستور می‌دهم تو را به مدرسه بپذیرند.» گفتم، «من می‌خواهم بروم مدرسه متوسطه ثروت. توجه داشته باشید مرا به آن‌جا معرفی کنید.» خندید و گفت، «بسیار خوب.» گفت، «ولی نصیحتی به تو می‌کنم تا وقتی محصل هستی در کار سیاست وارد نشو.» گفتم، «چشم اطاعت می‌کنم.» گفتم، «آدرسم پای کاغذ هست توجه داشته باشید به این آدرس به من جواب بدهند.» گفت، «آن هم بسیار خوب.» گفت، «بگو ببینم دم در با تو چه کار کردند؟» گفتم، «هیچ کار.» گفت، «تو محصل از حالا دروغ می‌گویی؟» من ماجرا را گفتم. گفت، «بسیار خوب.»‌به افسر دستور داد مرا با یک اتومبیل قاعدتاً باید اتومبیل سلطنتی در آن ایام می‌بود به شهر تهران رساندند. صبح روز بعد من در کتابخانه «اقبال» برای آقای محیط اقبال که مدیر این کتابخانه بود، ماجرای دیدن شاه را تعریف می‌کردم که شخصی با کلاه پهلوی آن زمان و یک تاج وارد شد، گفت، «کاظم جفرودی کیست؟» گفتم، «من هستم.» گفت، «این دفتر را امضا کن کاغذی داری.» گفتم، «کاغذ چیست؟» ‌کاغذ را به من داد باز کردم نوشته بود، «حسب الامر همایونی به وزارت معارف دستور داده شد تو را به مدرسه متوسطه ثروت معرفی بکنند و خرج تحصیلی هم در حق تو منظور کنند.» من بدون این‌که دفتر را امضا کنم این کاغذ را برداشتم از ناصر خسرو تا منزل ظل‌السلطان به اتاق آقای محسن قریب رئیس کل اداره تفتیش در آن زمان وارد شدم. مستخدم خواست جلوی مرا بگیرد چون جوان بودم او را پس زدم وارد اتاق شدم. بغل دست آقای محسن قریب شخصی نشسته بود. برافروخته گفتم، «آقای قریب، این خط اعلی‌حضرت است.» من آن‌وقت خیال می‌کردم این را اعلی‌حضرت خودشان نوشتند. گفتم، «فوری مرا معرفی کنید.» گفت، «برو بیرون.» گفتم، «من بروم بیرون حالا دیگر من نمی‌روم بیرون. من می‌روم درس می‌خوانم.» آن شخص که نشسته بود گفت، «آقا ببینم.» نگاه کرد دید بله از دربار شاهنشاهی است. به آقای قریب گفت، «آقا این کاغذ از دربار شاهنشاهی است.» خواند و گفت، «به ما اصلش نرسیده.» گفت که «از روی این بنویسید.» مرا نشاند پهلویش ماجرا را از من پرسید. من ماجرای اعتصاب گیلان را برای آن آقا تعریف کردم. در این مدت معرفی من به مدرسه ثروت نوشته شد امضا شد دادند به من این کاغذ را هم گرفتم خداحافظی کردم رفتم مدرسه ثروت. در آن‌جا در کلاس چهارم متوسطه همکلاسی‌های من یکی‌اش صفی اصفیاء بود، یکی‌اش حسین پیرنیا بود، یکی خسرو خسروانی بود، یکی جهانگیر ریاحی، این‌هایی که الان هر کدام‌شان یا بعداً در سرنوشت ایران به نحو مؤثری دخیل بودند. ما آن سال را تمام کردیم. سال ۱۳۱۰ من پنجم متوسطه را می‌خواندم شاگردهای پنجم و ششم مدرسه متوسطه مدرسه علمیه آن زمان را آتش زدند اوراق امتحانی سوخت. از جمله اشخاصی که گرفته بودند یکی هم من بودم. و حال آن‌که هیچ نوع فعالیت سیاسی، هیچ نوع ارتباط با کسانی که در آن ایام مدعی مبارزه با رژیم بودند من نداشتم.

س- دلیل سیاسی داشت آقا این جریان آتش زدن مدرسه؟

ج- هیچ من… اوراقی امتحانی بود، بله، جریان سیاسی بود. ولی آن‌وقت من درک نمی‌کردم. دو شب در زندان ماندم رئیس مدرسه واسطه من شد مرا از زندان آزاد کردند. سال ۱۳۱۱ که در ششم متوسطه بودم روزی مرا خواستند به شهربانی که آن‌وقت در میدان توپخانه بود. مرا بردند اتاق رئیس شهربانی که نام او سرلشکر آیرم بود. ایشان از صندلی خود برخواستند جلوی من ایستادند گفتند، «این کاغذ را بخوان.» خلاصه کاغذ این بود که از من دعوت می‌کردند که در میدان حسن‌آباد حاضر بشوم و آن‌جا شخصی مرا خواهد شناخت با من مذاکره خواهد کرد. گفت، «این کاغذ را کی به تو نوشته است؟» گفتم، «کاغذ که هرگز دست من نرسیده شما وسط راه گرفتید.» گفت، «تو اینها را می‌شناسی؟» گفتم، «من نمی‌شناسم.» دو سیلی محکم به دو طرف صورتم نواخت که من زمین خوردم. مجدداً مرا انداخت در زندان. دو شب هم در آن‌موقع به علت آن کاغذ در زندان بودم باز رئیس مدرسه من که آن زمان آقای حائری بود، نمی‌دانم در قید حیات هست یا نیست، آزاد کرد. من به تحصیلاتم ادامه دادم با همین آقایانی که نام بردم مسابقه محصلین اعزامی به خارج را در ۱۳۱۱ گذراندم توفیق پیدا کردم به‌عنوان کاروان محصلین اعزامی در سال ۱۳۱۱ به فرانسه اعزام شدم. به اختصار باید بگویم که در سال ۱۹۳۹ من از دانشکده پل و شوارع شهر پاریس فارغ‌التحصیل شدم و به علت جریانی که در آن سال بین ایران و فرانسه روی داد، پس از خاتمه تحصیلات به ناچار به ایران باز گشتم. ولی در سرحد یعنی در بندر پهلوی مجدداً مرا توقیف کردند به زندان رفتم. دو ماه در بندر پهلوی بودم. رئیس شهربانی بندر پهلوی مرد بسیار نیک نفسی بود. از تهران دستور رسید که شخصاً اوراق، کتاب‌ها، نامه‌های که در چمدان‌های من هست بخواند و از من بازپرسی انجام بدهد. این شخص با نهایت حسن نیت این‌کار را انجام داد. یک کتاب درسی داشتم به نام «سوسیالیسم و اندیویوآلیسم» که کتاب مدرسه بود کتاب کلاس بود در مدرسه مهندسی (؟؟؟) پاریس از روی آن کتاب به ما dissertation می‌دادند، انشا می‌دادند می‌نوشتیم. برای این‌که آن زمان تحصیلات فرانسه چین بود که یک نفر مهندس باید بر زبان فرانسه مسلط باشد تا بتواند به اختصار گزارش‌های فنی خودش را تنظیم کند. در این کتاب در صفحات مکرر و در هر صفحه به تعداد زیاد کلمه کمونیسم و سوسیالیسم برده می‌شد. چون رئیس شهربانی فرانسه را خوب نمی‌خواند به من تکلیف کرد این را بخوانم. من وقتی به کلمات کمونیسم و سوسیالیسم می‌رسیدم آنها را نمی‌خواندم او هم چیزی درک نمی‌کرد.

من موقعی که در فرانسه تحصیل می‌کردم شخصی به نام DA مقاله‌ای در یکی از روزنامه‌های پاریس نوشته بود بر علیه خاندان سلطنت پهلوی. من در مقام جوابگویی به این مقاله درآمدم و از کارهای رضاشاه تعریف و تمجید کردم و این مقاله من در آن زمان در روزنامه چاپ و منتشر شد. این در میان اوراق من به دست آمد با ترجمه فارسی‌اش که در همان ایام انجام داده بودم. رئیس شهربانی گفت، «این چیست؟» ماجرا را گفتم. گفت، «از روی این رونوشت تهیه کن من اینها را می‌فرستم به مرکز. امیدوارم که وسیله‌ای برای نجات تو بشود.» گویا با گزارش مساعدی این مقاله و ترجمه‌اش را به دربار رضاشاه فرستاد. دو ماه بعد بنده را از بندر پهلوی به رشت آوردند آن‌جا زندانی کردند. ماجرایی داشتم با آقای محمد امینی که در آن وقت رئیس تأمینات رشت بود و این قبیل امور زندانی‌های سیاسی نظیر من تحت نظر او انجام می‌شد. بعد از چهار روز توقف در رشت، بنده را دستبند زدند با سرپرستی دو ژاندارم از رشت به تهران فرستادند که ابتدا در محل ژاندارمری در پایین خیابان شاپور دو شب زندانی شدم و بعد تسلیم شهربانی کل کشور شدم که ساختمانش هم اکنون هم در همان محلی است که در آن سال بود.

در پشت این بنا زندانی بود مرا به کریدور ۲ بردند که نام آن کریدور سیاسی‌ها بود در اتاق‌ شماره ۱۲ زندانی شدم. بعداً فهمیدم که در اتاق شماره ۱۰ عبدالصمد کامبخش که یکی از سران برجسته توده‌ای‌ها شد خلبان بود و تحصیلاتش هم در شوروی انجام شده بود، زندانی و محکوم به ده سال زندان است و جزو ۵۳ نفر بود. در همان‌جا شنیدم که معلم سابقم در مدرسه ثروت دکتر ارانی هم در کریدور پایین زندانی است. هشت ماه در زندان ماندم محکوم شدم. ماجرا مفصل است. بعد از گذرانیدن دوره محکومیت از زندان مرا آزاد نمی‌کردند. کارهای خارج از رویه کردم.

س- دلیل محکومیت چه بود؟ شما رفتید محاکمه؟ اتهام‌تان چه بود؟

ج- گفتند جعل اکاذیب. چون هیچ چیزی در مورد من پیدا نکرده بودند، گفتند نشر اکاذیب. ماده‌ای گویا بوده بند ب متمم ماده ۲۶۳ قانون جزا، به استناد آن مرا محکوم کردند. از زندان آزاد شدم بعد از مدت کوتاهی سروقت من آمدند از شهربانی و مرا به شهرستان اراک تبعید کردند. در شهرستان اراک همه روزه من باید به شهربانی می‌رفتم. گویا عده زیادی از زندانی‌های سیاسی در آن جا تبعید بودند. رئیس شهربانی به چه علت نمی‌دانم، دستور داده بود که من دفتر را امضا نکنم ولی هر روز که می‌روم به شهربانی ایشان را ببینم. نام ایشان آن‌وقت سربحر مجاب بود که بعداً در شهربانی تا درجه سرهنگی هم رسید، اهل شیراز بود. من در آن ایام با هر شیرازی که برخوردم از مردان نیک‌نفس از آب در آمدند. یک سال کامل در شهر اراک من در حال تبعید به سر می‌بردم ولی این رئیس شهربانی آنچه یک نفر انسان با عواطف انسانی و صفات عالی انسانی از دستش برمی‌آمد در حق من عمل کرد. اولاً توصیه کرد به خوانین اراک که عده‌شان زیاد بودند محسنی‌ها و غیره اینها شب‌ها از من دعوت می‌کردند. من از تنهایی در آمدم و با اینها محشور بودم. ثانیاً با من روزها و ساعت‌ها رئیس شهربانی جلسه داشت و با من صحبت می‌کرد صحبت‌هایی بیشتر جنبه‌های سیاسی داشت به میان می‌آورد. من با رعایت احتیاط آنچه را که می‌توانستم به ایشان می‌گفتم. بعد از دوازده ماه بر اثر گزارش‌های ایشان آن مقاله‌ای که آن ایام، ایام تحصیل در فرانسه در یکی از روزنامه‌های فرانسه منتشر کرده بودند، موجبات استخلاص من فراهم شد و من از اراک به تهران بازگشتم و یکسر به رشت رفتم که خانواده‌ام را ببینم پدرم را ببینم از مادر که محروم بودم برای این‌که در سال ۱۲۹۹ در تهران دیده از جهان بربسته بود. آن‌جا به دید و بازدید با دوستان می‌پرداختم یک‌روز عصر روزنامه‌های آن زمان تهران در صفحه اول عکس مرا منتشر کردند. مقالات و اشعار مفصلی بر علیه من منتشر کردند که یک روزنامه‌فروشی به نام تقی‌ کور روزنامه را می‌فروخت، فریاد می‌کشید، «عنصر ناپاک کاظم جفرودی. عنصر خائن کاظم جفرودی.» برادرها و دوستان گیلانی‌ام ریختند و تمام روزنامه‌ها را از این شخص خریدند و از کتابخانه طاعتی که مرکز فروش این روزنامه‌ها بود خواهش کردند که بقیه شماره‌ها را جمع کند و دیگر نفروشد. روز بعد من به توصیه مرحوم رضا که زمانی وکیل مجلس بود از رشت، و یکی از آزادی‌خواهان به نام آن ایام ایران بود که به علت آزادی‌خواهی از وکالت و بسیاری کارها محروم بود، من به تهران آمدم. به محض این‌که وارد تهران شدم مأموری از شهربانی به خانه من امد و مرا به نظام وظیفه بردند، بردند لشکر یک باغشاه. نامه‌ای از طرف رئیس شهربانی به اداره کل نظام وظیفه نوشته شده بود که من صلاحیت افسر شدن ندارم بنابراین در لباس سربازی در آموزشگاه توپخانه مشغول انجام وظیفه سربازی بودم تا شهریور کذایی ۱۳۲۰ فرا رسید که رضاشاه خاک ایران را تحت فشار بیگانگان ترک کرد، اوضاع ایران دگرگون شد. محمدرضاشاه پسر ارشد رضاشاه به تخت سلطنت نشست و در مجلس حاضر شد و سوگند وفاداری به قانون اساسی ایران یاد کرد.

مرحوم ذکاءالملک فروغی به تقاضای محمد رضا شاه پهلوی مسئولیت دولت را پذیرفت و رئیس الوزرا شد. دو ماه بعد از گذشت شهریور یعنی در دهه سوم آبان ماه ۱۳۲۰ من به نخست‌وزیری که در آن‌موقع در خانه شخصی آقای رئیس‌الوزرا بود احضار شدم. پای پیاده از باغشاه به خانه آقای فروغی رفتم روز یکشنبه‌ای بود، قریب دو ساعت تمام سرگذشت مرا این مرد محترم، این رجل برحق آن زمان ایران شرح حال مرا طی مدت دو ساعت یادداشت کرد. روز بعد مرا نزد آقای آهی مرحوم آهی که آن‌وقت وزیر دادگستری ایشان بود، فرستاد. بعد از آن من از جریان دیگر بی‌خبر بودم تا دو ماه بعد روزی از خیابان لاله‌زار بالا می‌رفتم یکی از هم ولایتی‌های من به من نزدیک شد گفت، «امروز روزنامه اطلاعات را خواندی؟» گفتم، «خیر.» گفت، «در مجلس امروز راجع به تو صحبت شد.» روزنامه اطلاعات را گرفتم زیر چراغ کنار خیابان لاله‌زار خواندم دیدم دولت لایحه‌ای به قید سه فوریت به نام من برای از بین بردن اثرات کیفری محکومیت من به مجلس برده و شخصی به نام عمادالدین سزاوار که در آن‌وقت نماینده مجلس بود از من دفاع کرد. من تا آن روز که پنجشنبه بود شب جمعه را تا صبح نخوابیدم به اتفاق پسرعموهایم که خانه را در سرچشمه بود تا صبح بیدار ماندم. به اتفاق دکتر ابراهیم جفرودی پسرعمویم به مجلس رفتم که برای دفعه اول در زندگی‌ام محل مجلس شورای ملی را شناختم. از آقای عمادالدین سزاوار سؤال کردم، گفتند «امروز جمعه است تعطیل است. خانه‌اش در خیابان سزاوار نزدیک خیابان کاخ است.» پسرعموی من و من به اتفاق پای پیاده از جلوی مجلس به خیابان کاخ و سپس به خانه آقای سزاوار رفتیم. من در لباس گروهبانی بودم. وقتی وارد اتاق شدیم دیدیم عده‌ای از رجال آن زمان که من هیچ یک را نمی‌شناختم در آن اتاق نشستند. آقای عمادالدین سزاوار وقتی دانست که نام من جفرودی است پهلودست خودش روی صندلی نشانید و من علت را از ایشان پرسیدم علت دفاع از خودم را. گفتند، «آقای رئیس‌الوزرا لایحه‌ای آورده بودند شرح حال شما را با خط خودشان به من دادند من آنها را چندبار مرور کردم و از شما دفاع کردم و نسبت به سرگذشت شما هم بسیار متأثر و متألم بودم.» بعدها آقای سزاوار چندبار به من محبت کرد.

بر اثر آن لایحه اثرات کیفری من از بین رفت و سرلشکر نخجوان که آن‌وقت وزیر جنگ بود مرا به وزارت جنگ احضار کرد و تکلیف کرد که افسر بشوم، تقاضا کردم اگر امکان دارد مرا مرخص بکنند. گفتند، «باید شاهنشاه با رخصت شما موافقت بفرمایند.» چنین شد مرا از نظام وظیفه مرخص کردند. در همان موقع وزارت فرهنگ آن ایام بنده را احضار کردند و به دانشکده فنی معرفی کردند به‌عنوان دانشیار. بنابراین از آذرماه ۱۳۲۰ من دانشیار دانشکده فنی شدم و در ۱۲۲۵ بعد از گذشت پنج سال و چند ماه استاد دانشکده فنی شدم و حرفه‌ام را به‌عنوان استادی تا پایان سال ۱۳۵۷ یعنی تا ۲۱ بهمن ماه ۱۳۵۷ که روز بعد از آن رژیم ایران در ایران فرو ریخت، من استاد دانشکده فنی بودم. ولی در این ضمن فعالیت‌های سیاسی جسته گریخته داشتم.

با آن‌که عده‌ای از دوستان گیلانی من عضو حزب توده بودند چندبار مرا دعوت کردند هیچ‌وقت عضویت این حزب را به تشخیص آن زمان خودم قبول نکردم. و بعد از آن ایام عده‌ای از دوستان من کاظم حسیبی، مهدی بازرگان، و غیره عضو حزب ایران بودند، اصرار کردند عضویت این حزب را هم نپذیرفتم. و تا سال ۱۳۳۳ که در اثر آن فعالیت‌ها به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شدم عضویت هیچ حزبی را در ایران نپذیرفته بودم. اولین نطق من هم در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۳۳ بر اثر حملات ناجوانمردانه‌ای که آقای نادعلی کریمی وکیل کرمانشاه به شخص دکتر محمد مصدق که در آن ایام زندانی بود از پشت تریبون مجلس کرد، من تحت تأثیر شدید احساسات آن زمانم از رئیس مجلس که مرحوم سردار فاخر حکمت بود پنج دقیقه وقت خواستم به پشت تریبون رفتم برای این‌که بتوانم مطالبم را در پنج دقیقه ادا کنم به ناچار بیست‌وپنج دقیقه پشت تریبون ماندم و مجلس بر علیه من غوغایی بود. فقط یک نفر از من آشکار دفاع می‌کرد آن مرحوم دکتر موسی عمید بود که در آن ایام رئیس دانشکده حقوق دانشگاه تهران بود و سمت نمایندگی مجلس را داشت، از من دفاع می‌کرد. خلاصه نطقم دفاع بر حق از جریان نهضت ملت ایران در مورد نفت به رهبری و پیشوایی دکتر محمد مصدق بود.

نطق من حدود پنج دقیقه می‌باید ادا می‌شد ولی بیست و پنج دقیقه طول کشید. نمایندگان مجلس یعنی طرفداران دولت که طرفداران سلطنت در آن زمان که شوشتری، میراشرافی و نظائر آنها در میان نمایندگان بودند، پیشخوان میز خودشان را شکستند به سمت من پرت کردند، لنگه کفش‌ها را به سوی من پرت کردند. ولی از روز بعد عکس من در جرائد ایران و مجلات ایران منتشر شد و من مورد غضب محمدرضاشاه پهلوی شاه ایران قرار گرفتم. روزی بعد از گذشت ده روز آقای سردار فاخر حکمت رئیس آن‌وقت مجلس بنده را احضار کرد و گفت که روز قبل که روز دوشنبه‌ای بود برای عرض گزارش جریان مجلس به پیشگاه شاهنشاه شرفیاب بود. از پیشگاه شاهنشاه تقاضا کرده بود اجازه بفرمایند که نمایندگان مجلس در پایان هر ماه یا در اول هر ماه دسته‌جمعی شرفیاب بشوند و از راهنمایی‌ها و بیانات اعلی‌حضرت مستفیض بشوند. اعلی‌حضرت فرمودند مانعی ندارد بیایند غیر از کاظم جفرودی. سردار فاخر حکمت به‌طوری‌که خودش نقل می‌کرد به عرض رسانید که «قربان یک بار یا دو بار اگر این آدم به‌عنوان نماینده غیبت کند بعد معلوم و مشهود خواهد شد. اجازه بفرمایید به او تکلیف کنم استعفا کند. فرمودند نیازی نیست بماند تا این دوره دوساله را بگذارند، ولی پیش ما نیاید.» براثر اصرار سردار فاخر حکمت که عقاید و افکار روشنی داشت اعلی‌حضرت موافقت فرمودند که من تقاضای شرفیابی بکنم و به طور فردی حضور شاهنشاه شرفیاب بشوم.

آن روز روز سه‌شنبه‌ای بود در دهه سوم اردیبهشت ماه ۱۳۳۳ که من به وسیله آقای گیتی تقاضای شرفیابی کردم، روز پنجشنبه یعنی دو روز بعد ساعت یازده وقت من معین شد در کاخ شهری حضور اعلی‌حضرت محمدرضاشاه پهلوی شرفیاب شدم. وقتی وارد اتاق ایشان شدم تعظیم کردم، گفتند، «برای چه آمدی؟» نخواستم و نمی‌توانستم بگویم «روی موافقتی که قبلاً با رئیس مجلس فرمودید.» عرض کردم، «تقاضای شرفیابی کردم که از عنایت و توجه خاص شاهنشاه نسبت به خودم که اجازه فرمودید در مجلس بمانم تشکر بکنم.» چون رسم آن ایام این بود که شاه مملکت و دولت به نام قانون اساسی در حقوق مردم مداخله می‌کردند و نمایندگان ملت را به مجلسین می‌فرستادند. من نیز از همین راه وکیل شهر رشت شده بودم. فرمودند «تو به عنوان نماینده مجلس تشکرت را از ما از پشت تریبون مجلس کردی آقای وجیه‌المله. نیازی نیست که در این‌جا از ما تشکر کنی.» بعد اضافه کردند که، «خب، می‌خواهم ببینم در این اتاق چه می‌گویی؟ گو این‌که از پشت تریبون در این موردی که می‌خواهم از تو سؤال کنم صریحاً اظهار نظر کردی، ولی می‌خواهم در این اتاق دربسته بدانم نظرت چیست؟ به نظر تو دکتر محمد مصدق خائن بود یا خادم؟» من بعد از مکث کوتاهی عرض کردم، «شاهنشاه اصرار دارند که چاکر به‌عنوان عضو مجلس در این مورد اظهارنظر بکنم؟» بار دیگر فرمودند، «تو نظرت را برای ملت ایران از پشت تریبون مجلس که به دستت افتاده است اظهار کرده‌ای. ولی می‌خواهم این‌جا بدانم.» عرض کردم که، «چاکر بدون این‌که چیزی تهیه کرده باشم بر اثر گفتار یکی از نمایندگان مجلس به نام نادعلی کریمی به پشت تریبون رفتم. مطالبی را که در آن‌جا اظهار داشتم نوشته شده به صورتمجلس چاپ شده همراه چاکر است. می‌توانم به پیشگاه مبارک ارائه بدهم. ولی همان‌طور که اعلی‌حضرت همایونی به رعایت اصولی از قانون اساسی از طبقات مختلف عده‌ای را اجازه می‌دهند که به مجلس راه پیدا کنند، چاکر هم به‌عنوان یکی از خدمت‌گزاران دانشگاه تهران در مجلس نشسته‌ام شخصی به نام نادعلی کریمی در تشخیص سیاسی اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه تردید می‌کند.» فرمودند، «چه گفتند که به نظر تو تردید تلقی شد؟» عرض کردم «نادعلی کریمی فرمودند که دکتر محمد مصدق نخست‌وزیر سابق ایران خائن است. معنای این بیان که از پشت تریبون مجلس که در اسناد و مدارک مجلس باقی خواهد ماند در انظار مورخین در آینده و محققین جهانی این‌طور تلقی خواهد شد که اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه فرمان نخست‌وزیری را به دست یک خائن سپردند. و حال آن‌که چاکر به یاد دارم که وقتی دکتر محمد مصدق به لاهه رفته بودند برای استیفای حقوق ملت ایران اعلی‌حضرت با تلگراف کشف که در صفحه اول روزنامه‌های کیهان و اطلاعات منتشر شده بود، خدمات او را مورد تأیید قرار داده بودید. چنین شخصی در آن ایام نمی‌توانست خائن باشد.» فرمودند، «به نظر تو بین ۲۵ و ۲۸ مرداد این شخص آیا خیانت کرد یا خیر؟» عرض کردم، «اظهار نظر در این مورد به‌عنوان یکی از نمایندگان مجلس به مصلحت مملکت نیست چون دکتر محمد مصدق در حال حاضر در زندان است. اگر از طرف نمایندگان مجلس اظهارنظری در مورد یک زندانی بشود حکم محکمه باطل خواهد بود. اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه اجازه بفرمایند چاکر به‌عنوان عضو مجلس در این مورد اظهار نظری نکنم.» فرمودند، «تو ژنرال کاتو را می‌شناسی؟» چاکر یک لحظه به فکر افتادم که ژنرال کاتو ارتباطش با این مطلب چیست؟ فوری درک کردم که اعلی‌حضرت موضوع را مختومه تلقی فرمودند و حالا مطلب تازه‌ای را عنوان کردند. عرض کردم، «این شخص یک ژنرال فرانسوی است که در مقاومت زیرزمینی فرانسه در جنگ دوم جهانی سهم فوق‌العاده‌ای دارد.» مقدار زیادی از خدمات این آدم اعلی‌حضرت آن روز صحبت کردند و با خوش‌رویی به من فرمودند که می‌توانم مرخص بشوم. عرض کردم، «چاکر با اجازه اعلی‌حضرت وارد مجلس شدم اینک چون خاطر مبارک از چاکر مکدر است اجازه می‌خواهم که استعفایم را تقدیم رئیس مجلس بکنم که بعد از آن پانزده روز قطعی خواهد شد و دیگر در مجلس نمانم.» فرمودند، «نیازی نیست. تو می‌توانی به خدمات در مجلس باقی بمانی. ولی فریب نامه‌هایی را که مصدقی‌ها به تو نوشتند و دسته‌گل‌های فراوانی که به خانه تو فرستادند بعد از آن تذکراتت در مجلس، فریب آن نامه‌ها و این دسته گل‌ها را نخور.»

س- آیا حقیقت داشت این موضوع؟ شما نامه‌ها و دسته‌گل‌های زیادی دریافت کرده بودید؟

ج- هفتصد نامه از نقاط مختلف ایران به‌عنوان تأیید مختصر تذکر بنده از پشت مجلس در آن ایام به من رسیده بود و خانه من در خیابان پهلوی غرق گل بود از طرف طرفداران مصدق که بعدها اشخاصی که این دسته‌گل‌ها را فرستاده بودند یا عده‌ای از آنها که این نامه‌ها را به من نوشته بودند خودشان افشا کردند. از جمله اینها یکی آقای مهندس کاظم حسیبی بود.

به‌هرحال من در مجلس بودم و با کابینه سپهبد زاهدی روی جریان و انتظارات روز مخالفت کردم و من سخنگوی آن دسته‌ای بودم که در مجلس بر علیه سپهبد زاهدی که بتوانند او را وادار به استعفا کنند، من سخنگوی این دسته بودم. در سال ۱۳۳۷ که آقای مهندس مهدی بازرگان دوست چهل و چهار ساله امروز من به زندان افتاده بود چون تمام تلاش‌ها و تقلاهایی که می‌شد منجر به استخلاص او از زندان نشده بود، من و مرحوم ابوطالب گوهریان که از دوستان نزدیک مهدی بازرگان بود، مرحوم سپهبد تیمور بختیار را چند جلسه ملاقات کردیم که سرانجام منجر به استخلاص مهدی بازرگان به دست مرحوم سپهبد تیمور بختیار با کسب اجازه از پیشگاه شاهنشاه شد. این هم از خاطرات آن ایام بنده است.

در سال ۱۳۴۰ که کنگره آزاد زنان و آزاد مردان در تهران تشکیل شده بود من وکیل مجلس نشدم. دلیلش این بود که در سال ۱۳۳۹ که هنوز من نماینده مجلس بودم روزی تنها به حضور شاهنشاه شرفیاب بودم. با خوشرویی عرایض مرا شنیدند و آخر به من فرمودند «آیا مطلب دیگری داری که بگویی؟» من دیدم که ها، موقعیت خوبی است به شاهنشاه عرض کردم که در گیلان غیر از چاکر که در ردیف تحصیل‌کرده ‌های شهر رشت هستم عده قابل ملاحظه دیگری تحصیل‌کرده هستند که طرفدار سلطنت هستند و میل دارند به شهر یا مملکتشان از راه احراز مقامات ملی خدمتی بکنند. آیا مانعی دارد که انتخابات شهر رشت بین این عده آزاد باشد و هر کس رأی بیشتری داشت به نمایندگی مجلس انتخاب بشود؟» هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که قیافه اعلی‌حضرت را از این حرفم مکدر دیدم. فرمودند، «فلان‌کس مثل این است که نمایندگی مجلس بعد از سه دوره دلت را زده است.» من فکر می‌کنم که در سال ۱۳۴۰ دیگر به نمایندگی مجلس از شهر رشت انتخاب نشدم دلیلش این بوده است.

س- شما چند دوره، آقا، نمایندگی داشتید در مجلس شورای ملی؟

ج- من هشت سال،

س- دوره هیجده؟

ج- دوره هجده، نوزده و بیست.

س- بله، بیست که منحل شد بعداً.

ج- آن دوره هم من وکیل مجلس بودم. تا سال ۱۳۴۶ من هیچ نوع سمت ملی نداشتم ولی به خدمات دانشگاهی‌ام همچنان ادامه می‌دادم. ولی چون عضو حزب مردم بودم و دوست پروفسور یحیی عدل بودم که در آن‌موقع دبیرکل حزب مردم بود و به من هم علاقه فوق‌العاده‌ای نشان می‌داد، به وساطت او و معرفی او در پیشگاه شاهنشاه من سناتور شدم. ابتدا بنده را نامزد سناتوری در مازندران کرده بودند برای این‌که در آن ایام مرحوم نبیرالملک و مرحوم حسن اکبر سناتور های گیلان بودند، محلی برای من باقی نبود. وقتی فرامین را می‌برند حضور شاهنشاه فرامین سناتورهای انتصابی را که توشیح و امضا بفرمایند وقتی به نام من می‌رسند سؤال می‌کنند، «به چه دلیل مرا به مازندران بردند من گیلانی هستم.» به عرض می‌رسانند که در گیلان محلی نبوده است.» می‌فرمایند، «ایشان مقیم تهران هستند ایشان را بیاورید تهران از مازندران اگر کسی هست که در تهران انتخاب می‌شود او را ببرید مازندران.» ‌بدین‌ترتیب من سناتور انتصابی شهر تهران شدم. در سال ۱۳۴۹ در اسفندماه که هشت ماه بیشتر به پایان آن دوره سنا باقی نمانده بود من از طرح بودجه دولت در مجلس سنا استفاده کردم نطقی در چهل صفحه تهیه کردم و از پشت تریبون مجلس ادا کردم. نطق با توجه به این‌که دولت‌ها منصوب شاه ایران بودند و آقای هویدا به نظرم ششمین سال دولتش را می‌گذرانید بسیار کار عجیب و نادری بود که یک نماینده انتصابی مجلس سنا در آن‌موقع انجام بدهد. به همین دلیل روز پنجشنبه روز بعد از ادای این نطقه مرحوم هویدا که پشت تریبون رفتند به شدت به من تاختند و در بیان‌شان که مسلماً در صورت‌مجلس‌های مجلس هست، صریحاً اظهار کردند که دولت ایشان سالیان دراز دیگری بر سر کار باقی خواهد ماند و همه ساله بودجه‌ای را به مجلسین تقدیم خواهد کرد با این تفاوت که من دیگر نخواهم بود که با بودجه ایشان مخالفت بکنم. همین‌طور هم شد بر اثر قدرت آن زمان هویدا و قدرت تمام نشدنی شاه ایران من دیگر سناتور نشدم و هیچ‌وقت تا سال ۱۳۵۷ که انقلاب ایران بروز کرد من دیگر سمتی در هیچ‌یک از مؤسسات نداشتم جز خدمتی که در دانشگاه تهران در دانشکده فنی بعد از سی و چند سال انجام می‌دادم. ولی به شما اعتراف می‌کنم که من در سال ۵۷ از ابتدای سال در جمیع جریاناتی که در ایران از طرف مخالفین و موافقین بروز می‌کرد من در پشت پرده تأثیر داشتم که هر وقت موافقت کردید آن را هم به اختصار برای شما شرح خواهم داد که منجر به داستان امروز من در فرانسه که به صورت، به حالت تبعید یا مهاجر به سر می‌برم شد.