روایتکننده: آقای دکتر شمسالدین جزایری
تاریخ مصاحبه: ۴ اکتبر ۱۹۸۴
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- جناب دکتر، اگر ممکن است این شرح خاطرات را با یک شرح مختصری در مورد سابقۀ خانوادگیتان شروع بکنیم، در مورد پدرتان، فامیل مادرتان.
ج- عرض کنم من از خانوادۀ سادات جزایری که از اولاد سید نعمتالله جزایری که در دوران صفویه جزو روحانیون شیعۀ مشهور بوده است هستم. و علت آمدن من به تهران یعنی بودن من در تهران، من در تهران متولد شدم، علتش این بوده است که جد من در موقعی که از شاگردهای آقامیر، جد من آقامیر محمدعلی شوشتری که از شاگردهای معروف شیخ مرتضی انصاری بوده است بعد از فوت مرحوم شیخ مرتضی انصاری به نیابت شیخ مرتضی به مشهد مشرف میشود و در مراجعت از مشهد در تهران در بازار محلۀ عباسآباد که روحانی باز شوشتری داشته است دو سال و فوت شده بوده مرحوم آقا شیخ عبدالحسین شوشتری، جد من از اهالی محل به جانشینی ایشان انتخاب میکنند و نگه میدارند و در محلۀ عباسآباد تهران، آخر بازار تهران آنجا محل سکونت ما بوده است. پدر من و برادرها و خواهرش که در نجف بودهاند بعد از مسافرت یک سالۀ جد من عدهای از اهالی عباسآباد به نجف میروند و خانوادۀ سید شوشتری را به تهران میآورند. بنابراین ما در تهران معروف به سادات شوشتری بودیم تا قبل از آنکه در سال ۱۲۹۷ سجل احوال و شناسنامه در تهران رسم میشود. در موقعی که شناسنامه شروع شد خوب شخصاً به خاطر دارم که رئیس اداره آمار بازار به نام سید مسلم مِزُوین که با عمامۀ سبز هم بود در کابینه وثوقالدوله به منزل پدرم آمد با صد اظهارنامه اداره به اصطلاح سجل احوال آن زمان و پیغامی از وثوقالدوله برای آقا که «چون اهالی محلۀ بازار استقبال نکردند شناسنامه را من خواهش میکنم که آقا و خانوادهتان قبول بفرمایید و عمل بکنید تا دیگران هم از شما تقلید بکنند.» و اظهارنامه را پدرم قبول کرد و توزیع کردند توی خانوادۀ ما. البته اشتباهی هم برادر من کرد در آن موقع من متولد ۱۳۲۴ بودم در تبدیل به شمسی ۱۲۸۵ میشد، ولی برادر من اشتباهاً در تمام ۸۳ نوشت و به علت همین ۸۳ من از نظاموظیفه معاف شدم. بله، عرض میکنم که این از نظر خانوادگی پدری من بود. و برادرها یعنی عموهای من، برادرهای پدرم و برادرزادهها، پسرعموهای من همه در لباس روحانیت و صاحب مسجد و محراب در محله بازار تا خیابان مولوی تا قناتآباد و جاهای دیگر بودند. اما از طرف مادر من از خانوادۀ شیخالاسلامی قزوین هستم. مادر من دختر مرحوم آقا سید اسماعیل شیخالاسلام قزوین بود. البته شاید آقا بدانید که این خانواده از اولاد جبل عاملی معروف هستند که در زمان شاه طهماسب به ایران دعوت شد و برای تبلیغ مذهب شیعه و از علمای شیعه درجه اول زمان بوده است. ظاهراً هشت پسر داشته که اینها را شاه طهماسب هر یک را به یک مقام روحانی در آنجا برقرار میکند. پسر سومش که ظاهراً فاضلتر از دیگران بوده است به شیخالاسلامی قزوین که در آن وقت پایتخت صفویه بوده انتخاب میشود، بقیه آنها را به جاهای دیگر میفرستند. مثلاً یکی را مأمور، عرض میکنم، اردبیل و آن مقبره جد خود صفویه میکند. دیگری جد متولی قم و آن سادات قم، متولی قم بوده است. آقای هدایتی و دکتر هدایتی، هدایتیها از یک اولاد دیگری بودند. یکی را به ماهان و قبر شاه نعمتالله ولی میفرستند. یکی را به مشهد و قسمت بازرسی آستان قدس رضوی. بنابراین اینها هم یک خانوادهای از خانواده جبل عاملیها هستند که آمدند به ایران و همه با هم نسبت دارند اینها. این وضع خانوادگی من است.
س- خوب است یک کمی راجع به کودکی خودتان و تربیتتان و تحصیلاتتان بفرمایید.
ج- من شروع کردم در تهران در مدرسه دبستان حسینیۀ تهران. و در آن زمان مدارس ابتدایی تقریباً در اختیار روحانیونی بود که یکقدری متجددتر و روشنفکرتر بودند و در اول مشروطیت وقتی شروع کردند که مدارس جدیدی و دبستانهایی بسازند و مکتبخانه را تبدیل به دبستان بکنند بعضی از طلاب و معممین آمدند و منجمله آقای آقا سید محمد حجت، مرد فاضل، بسیار مرد متدین، مدیر دبستان حسینیه بود که بنده در آنجا تحصیلاتم را، یعنی ابتدایی را در آنجا تمام کردم. از ابتدایی که تمام شد بنده رفتم به مدرسه تدین. سه سال، یعنی دو سال اول متوسطه را در مدرسه تدین بودم، همان جایی که با عدهای از دوستان بعدیمان مثل مهدس فریور، عرض بکنم که، آقای مهندس محمود انیسی، دکتر آزموده و امثال اینها. از آن جمله دایی مرحوم جنابعالی هم در همانجا بودند.
س- دایی بزرگ عباس.
ج- عباس که به علت کسالت فوت شدند. عرض میکنم که، در سال سوم متوسطه و اولین سالی بود که غیر از مدرسۀ دارالفنون و مدرسۀ سیاسی مدارس و کلاسهای متوسطهای افتتاح کرده بودند مدرسۀ تدین بود، دبیرستان شرف بود، دبیرستان ثروت بود و دبیرستان علمیه. به سال سوم که ما رسیدیم اول سال مرحوم تدین که مدیر مدرسه تدین بود کلاس را تعطیل کرد، بعضی از ماها یکی یک نفر یا دو نفر به مدرسه دارالفنون رفتند و ماها به مدرسه ثروت رفتیم. و برای اولین مرتبه شاگردهای سال سوم متوسطه همین چندتا مدرسهای که عرض کردم، ما به مدرسه دارالفنون رفتیم و امتحان دادیم. و آنجا من پذیرفته شدم و بعضی دیگر از رفقایمان. بله، شش نفر از مدرسه ایرانشهر، مدرسه ثروت ببخشید، بعدها اسمش ایرانشهر شد، قبول شدند که پنج نفرشان از شاگردان مدرسه تدین بودند و پنج نفر هم مدرسه شرف. مدرسه علمیه هم که هیچ قبولی نداشت. و ما رفتیم به مدرسه دارالفنون.
س- اگر مقایسه کنیم با بهاصطلاح، ردیفبندی کلاس هفتتا دوازده، پس کلاس…
ج- کلاس نهم رفتیم.
س- پس هفت تا نهم شما تدین بودید؟
ج- تا نهم ولی سال نهم را او تمام نکرد.
س- وسط….
ج- دو ماه که از سال گذشته بود یک دفعه تصمیم گرفت، تعطیل کرد، عرض کردم، یک نفر از ما آن سید علی مدرسی رفت به دارالفنون، بقیه هم آن پنج نفر دیگر رفتیم به مدرسه، عرض میکنم که…
س- ثروت.
ج- ثروت و آن سال آخر یعنی آخر سال امتحان دادیم و ما در دارالفنون قبول شدیم.
س- پس همان نیم سال را به مدرسه…
ج- ثروت بودم، بله. آن وقت هم رئیس آن مدرسه سعیدزاده بود. ناظم آن هم شمسآوری. در مدرسۀ دارالفنون اول سال که شد، این مطلب را من مخصوصاً از این نظر عرض میکنم که حالا که ملاحظه بفرمایید فرق بین متفکرین از علمای آن زمان با وضع فعلی ما چقدر تفاوت کرده است. خوب به خاطر دارم که وقتی قبول شدم آمدم و به مادرم گفتم که من میخواهم بروم به نجف درس بخوانم. برای اینکه پدر من اینها همهشان اهل تحصیلات آنجا بودند. برادر بزرگ من که بعد از فوت پدر من، و آنوقت که پدر من فوت شده بود، اطلاع پیدا کرد یعنی مادرم به او اطلاع داد که، برای اینکه جلوگیری بکنند از اینکه من دارالفنون را تمام نکرده بروم. برادرم را خواست با همین عبارت که «داداش چهکار میخواهی بکنی؟» گفتم، من میخواهم بروم نجف. گفت، «چرا؟» گفتم، «میخواهم بروم همان درسهایی که پدرم و شما و همه خانواده خواندهاید، عرض میکنم که، بخوانم.» به من او در آن زمان یعنی در شصت و چند سال قبل به بنده گفت، «داداش وضع به کلی عوض شده است. علوم جدید، افکار جدید، عقاید جدید در دنیا آمده است که دیگر تحصیلات نوع من کافی نیست برای اینکه ما بتوانیم خدمتی به اسلام یا تربیت مردم بکنیم یا به اصطلاح، تبلیغی از مذهب شیعه بکنیم. به نظر من شما مدرسۀ دارالفنون را تمام بکنید. دانشکده حقوق را هم ببینید و تمام بکنید بعد از دانشکده حقوق بروید به نجف. شما یک ملایی میشوید که قابل استفاده خواهد بود.» البته این برادر من به قدری مهربان بود و درست میگفت که من تسلیم شدم و مدرسه دارالفنون را تمام کردم. عرض میکنم که، دانشکده، البته موقعی که من تمام کردم سال اولی بود که رضاشاه تصمیم گرفته بود محصل به اروپا بفرستد.
س- میشد هزار و سیصد و…
ج- چهار.
س- ۱۳۰۴.
ج- من در ۱۳۰۴ دارالفنون را تمام کردم. آن سال هنوز اعزام صد نفر شروع نشده بود، بحریه و وزارت راه محصل میفرستاد. از رفقای ما چهارده نفر در کنکور وزارت راه قبول شدند و شاگردهای خوبی هم بودند، و چند نفرشان در بحریه که حالا اسم نمیبرم. نه، یکی از آنها میلانیان بود که در اول جنگ کشته شد در آنجا. این از همان رفقای دورۀ ما بود. و سال دوم هم یک دسته دیگری باز برای بحریه فرستادند. یکدستهای را برای وزارتراه فرستادند و بعد شروع شد به، عرض میکنم، اعزام صد نفر در سال ۱۳۰۶. عرض کنم، آنوقت پدر من مرده بود. پدر من با اینکه پنجاه سال یکی از بزرگترین محاضر معاملاتی تهران را داشت وقتی فوت شد چیزی نداشت. ما هم چیزی نداشتیم. عرض میکنم که، برادر و خواهرهایی، البته خانم اول پدر من که اولادهای دیگر برادرها و خواهرهای من بودند از نوۀ حاج سید نصرالله استرابادی سیدالمجاهدین است که فتوای جهاد در زمان فتحعلیشاه داده است. بعد از اینکه آن زن میمیرد مادر من را میگیرد و به ما هم تذکر داده بود به پسرها که «شما نبایستی هیچوقت دو زن داشته باشید. این غلط است. تساوی نمیشود بین زنها گذاشت. و عاق من خواهید بود اگر اینکار را بکنید.» مخصوصاً طرز فکرش این بود. بنابراین من و مادرم و خواهر کوچکم که از مادر من بود باقی مانده بودیم. و من مجبور بودم که کار بکنم. و بنابراین بعد از مدرسه دارالفنون من شروع کردم به تدریس در مدرسۀ شرف دورۀ اول آن. سال بعد مدرسه کمالیه، سال سوم که پدرم فوت شده بود و خوب، رضاشاه به یک جهاتی خیلی نسبت به پدرم احترام میکرد و فواتی مفصل، وزیر وقت فرهنگ که آنوقت کفیل، بله مشارالملک لاهیجی بود. نه، مشارالدوله، یک لاهیجی. بله. من یک قدری حافظهام…
س- اسمش هست در کتابها.
ج- بله، که یک وقتی معاون آقا سید محمد تدین بود و بعد کفیل شد، او مرا به مدیریت دبستان سعادت شمارۀ ۱۴ تهران انتخاب کرد و یک سال و نیم در آنجا بودم. مصادف بود با خرابی که در شهر تهران، عرض میکنم، در جنوب تهران کریم آقای بوذرجمهوری کرد. مدرسه ما در محل یک خانهای بود، خوب که مناسب با دبستان بود، عرض میکنم این در خیابان مولوی از بین میرفت، ساختمان دیگری هم نبود. مدبرالدوله سمیعی که آنوقت معاون وزارت فرهنگ بود و اعتمادالدوله قرهگزلو وزیر فرهنگ بود، من چون با روابطی که او با خانوادۀ ما داشت و آشنایی، دو دفعه رفتم پیش مدبرالدوله و به او گفتم آقا، ما ساختمان دیگری مناسب با مدرسه نداریم، این قبرستان سر قبر آقا را که دارید، باغ فردوس فعلی که قبرستان مفصلی بود، خیلی هم کثیف، بعد دارید خراب میکنید یک قطعهاش را بدهید که فرهنگ یک مدرسه در آنجا بسازد که دبستان ۱۴ بتواند یک جایی پیدا بکند. ایشان دو دفعه آمدند به مناسبتی به مدرسه و من در آن سال، سال سوم دانشکده حقوق بودم. هر دفعه که آمدند من نبودم ولی مدرسهای که ناظم هم نداشت، ششتا معلم داشت دوتا فراش، دبستان را میدیدند خیلی منظم و مرتب است، من هم یک قدری اثاثیه از منزل خودم آورده بودم، دفتر تمیز، حیاط تمیز. ایشان فکر کردند که من مثلاً من شاید مدیر خوبی باشم. در همان سال در وسط آن سال در فرهنگ رشت یک اتفاقی افتاد. هنوز دبیرستان بهاصطلاح کمونیستها در آن شهر مقابل انزلی چی اسمش است آقا در بندر پهلوی؟ آن جایی که مقابل بندر پهلوی است؟ غازیان، در غازیان باز بود شروع شده بود بعد شروع شده بود به تبلیغات، عرض میکنم که، کمونیستی، البته تبلیغات کمونیستی از اول انقلاب شروع شد که بنده بیسابقه نیستم. یک کارگر چاپخانهای بود سید، مادرش هم با خانواده ما آشنا بود همانوقت دعوتش کرده بودند و تبلیغش او رفته بود به روسیه و برگشت. اول سردار سپهی و محمدخان درگاهی رئیس شهربانی، ما اطلاع پیدا کردیم که او را بردندش در زندان و یک مدتی آنجا بعد هم در آنجا تلفش کردند. مقصود این است که جلویشان، رضاشاه از همان اولش شروع کرد سردار سپه به جلوگیری کردن از این. خلاصه اینها در رشت شروع کرده بودند به یک تبلیغاتی و یک جمعیت جامعه فرهنگی، جمعیت فرهنگی درست کرده بودند و مدرسۀ دبیرستان شاپور رشت که همین آقای فضلالله رضا و مرحوم استاد معین ویشکایی که وزیر شد و برادرش ایشان نقاش، از اکبرها چند نفر، سرهنگ منصور انشاء، و یک دستهای آنجا بودند، اینجا مرکز تبلیغات این معلمین فرهنگ متمایل به چپ شده بود. و هر وقت میخواستند از یک معلمی ایراد میگرفتند یا از یک مدیری ایراد میگرفتند فوراً اعتصاب میکردند، مدرسه هم نزدیک سبزهمیدان بوده جلوی شهربانی و تلگرافخانه، میآمدند آنجا میرفتند توی تلگرافخانه متحصن میشدند. آن سال هم مرحوم قرهگزلو البته آدم بدی نبود ولی خوب، در انتخابات یک قدری گاهی، یک آقای مصفا نامی را که این جزو محاسبین دستگاه بهاءالملک برادرش بوده است آدم مقدسی اما بیاطلاع از تحصیلات جدید را بهعنوان مدیر این مدرسه میفرستد. آنجا هم دو دسته معلم بودند، یک دسته دارالمعلمیها بودند یک دسته دارالفنونیها. دارالفنونیها مرحوم دکتر مهدی بیانی او خطشناس و خطنویس معروف بود. و دارالمعلمیها آقای مهندس خلیلی که مدتی رئیس اداره برق تهران بود و اینها هر روز با همدیگر دعوا داشتند، این از او تنقید میکرده است، او از او تنقید میکرده است. هر دویشان هم اتفاقاً معلمین خوبی بودند. هم این فارسیاشی خیلی خوب بود هم او از نظر کارهای حرفهای و فیزیک و شیمیاش خیلی خوب بود آن آقای خلیلی، ولی خوب، اینها اختلاف داشتند. این را چون از مصفا هم یک آدمی بود که اهل اینکار نبود سوادی نداشت فقط آنجا میگفت من قرآن درس میدهم شرعیات درس میدهم، بعد هم با تسبیح مثلاً نمره میانداخت و اینها. البته او هم فوت شد آدم بدی هم نبود. خلاصه اعتصاب میکنند و مدرسه را میبندند و معلمین را میریزند بیرون و میگویند که، «ما اصلاً نمیخواهیم، ما اصلاً قبول نداریم کس دیگری را. باید اینها بروند تا مدرسه تفکیک بشود.» اعتمادالدوله به مدبرالدوله، مدبرالدوله بنده را انتخاب میکند برای اینکه دو دفعه آمده بوده در مدرسۀ ما و مدرسۀ سعادت را دیده بوده من سیستم ولی آنجا منظم است. بههرحال بنده را زمستان با یک وضع شدیدی باران و برف خیلی هم شدیدی آمده بود بنده را فرستاده بودند به مدرسه، به رشت مدرسۀ شاهپور رشت. من اول منزل آن مجتهدزاده پسرعموی این آقای قائممقام رفیع که او هم با خانواده ما معرفی کرده بودند رفتم، دیدم بچهها خیلی، بله، میگویند، «مدیر را بیرون کردیم و معلم را بیرون کردیم.» بنده هم جوان تازه بیست سالم بود مثلاً بیست و… ناراحت. در هر حال بنده را بردند آنجا مدرسه را اداره کردم. حالا جریانش دیگر خیلی، حوادثی اتفاق افتاد ولی بنده مسلط شدم بر اداره و مدرسه را اداره کردم، دو سال آنجا بودم. عرض میکنم که، از حوادثی که آنجا اتفاق افتاد در دنبال همان تغییراتی که میخواستند در آنجا بدهند میرزا رضاخان افشار را فرستادند آنجا برای بهاصطلاح، والی گیلان یا حاکم گیلان. او هم اولاً این دستۀ این فرهنگیها را، یک دستۀ زیادشان را گرفتند و البته زندانی نکردند فرستادند اینها را مثلاً به بندرعباس معلم کردند. همه را در جاهای جنوب ایران محل و جا به آنها دادند. و این آقای جفرودی هم، مهندس جفرودی هم که در آن تاریخ در مدرسۀ غازیان رفته بود، مدرسۀ روسها در غازیان و یک قدری بود ما او را خواستیم و آوردیم او را در دبیرستان اسلامی سال سوم دبیرستان اسلامی که مدیرش آن آقای آقا شیخ علی، آقا میرزا علی آن وقت به او میگفتند یکتا بود، بله، آنجا جا دادیم و اتفاقاً آخر سال هم امتحان داد و بنده هم نگذاشتم که معلمین شاهپور اعمال نفوذ بکنند برای شاگرد اول شدن از مدرسۀ خودمان، ایشان هم شاگرد اول شدند و بعد هم یک جریانی او دارد که… در هر صورت، بنده دو سال آنجا بودم و ظاهراً خیلی راضی بودند از من، وضع من خیلی و اعتمادالدوله به من محبت میکرد. بعد که من آمدم هوای آنجا با من بد بود، کک داشت اتاقهایش مرا اذیت میکرد، ناراحت میشدم، خیلی بدنم حساس بود. آمدم اینجا، و فرخ آنوقت، سید مهدی خان فرخ معاون وزارت فرهنگ شده بود. آقای خطیبلو را هم فرستاد سال اول میرزا علیمحمد خان پرتوی رئیس دبیرستان شرف بود که بعداً من با او همکاری کردم بود. بعد او رفت آقای خطیبلو که از وزارتخارجه آمده بود و رفیق فرخ بود که خودش از وزارت خارجه آمده بود او را فرستاده بودند. البته به من میگفت فرخ که «چون او سابقه ندارد، شما هم آنجا را خوب اداره کردید باید حتماً برگردید.» من به او گفتم، والله نمیتوانم من تمام بهار شب تا صبح نمیخوابم از دست ککهای، آنجا هم میدانید آنوقت امشی و ممشی و این چیزها نبود من هم فرش برده بودم توی اتاقم انداخته بودم. عرض کنم در هر صورت گفتم نمیروم، گفت، «پس ما کاری برای شما نداریم.» گفتم خیلی خوب. یک چهل روزی بنده گشتم و اعتمادالدوله خبر شد که من بیکار دارم در تهران میگردم. بنده را مأمور کرد مدرسۀ شرف و گفت، «بیخود گفته.» من رفتم آنجا سه سال. ما در آن سه سال که از سال سوم، در حقیقت، اعزام محصل بود مدرسۀ شرف که رئیسش میرزاعلی محمد خان پرتوی بود. بسیار مرد خوبی بود. بنده هم ناظم بودم و مدرسۀ ثروت که بعد اسمش ایرانشهر شده بود، مدرسۀ علمیه و جاهای دیگر توانستند سالی صد شاگرد که خوب نسبتاً، که در کنکورها واقعاً با نمره بیش از ده قبول میشدند، بفرستیم. و غالب اینها در امتحانات فرانسه، البته انگلستان کمتر، برای اینکه زبان انگلیسی کم میدانستند. همه زبان اصلی فرهنگ ما بعد از فارسی فرانسه بود فرستادند و اینها آمدند. من هم در سال پنجم به عنوان بهاصطلاح روی پاداش اینکار مرحوم اعتمادالدوله و میرزاغلامحسینخان رهنما بودند مرا فرستادند بهعنوان عضو اول سرپرستی محصلین در پاریس. که آنوقت، عرض میکنم، مرحوم مرآت آنجا سرپرست بود. بنده به محض ورود آنجا ثبتنام کردم در دکترای دانشکدۀ حقوق پاریس و همان آخر سال قبول شدم. البته بعد یک پروندهسازی کرده بودند رفقا، من به شما عرض کردم که من یک چنین اختلاف سنی داشتم، در سن واقعی من باید من مشمول باشم. این را به بعضی از رفقای فرهنگی گفته بودم. وقتی من آمدم اینها روی حسادت که مثلاً من آمدم اروپا آنها نیامدند، یک شرحی به اداره آمار و نظاموظیفه نوشتند که «فلانی مشمول است و باید…» مرا خواستند یعنی احضار کردند، نوشتند که بیاید. البته مرحوم داور آنوقت بود و به آقایان دستور دادند که فلانی را محصلش، دولتیاش بکنید. بنده هم محصل دولتی شدم آخر سال هم قبول شدم. سال بعد هم چون حقوق و اقتصاد بود دکترای دو از سه دکترای امتحان عالی دکترا را باید بگذرانیم بنده دوتا گذراندم. حقوق عمومی را همان سال اول امتحان دادم. سال بعد هم اقتصاد را امتحان دادم. بعد هم آن رساله، عرض میکنم که، را نوشتم که در همین کتاب اقتصاد اسم از این کتاب بنده برده شده، رسالۀ بنده، یکی دو سه چیز نقل شده است از آن کتاب.
س- کتاب آقای عیسوی را میفرمایید.
ج- بله؟
س- کتاب آقای عیسوی را میفرمایید.
ج- بله کتاب عیسوی. بله، آن اسم برده شده است. عرض میکنم که، بعد برگشتم آمدم به ایران. وقتی آمدم به ایران…
س- چه سالی بود قربان، تشریف آوردید به ایران؟
ج- من ۱۳۱۷ برگشتم قربان. و اول آن مرحوم مرآت که هنوز وزیر بود بنده را بهعنوان رئیس مدرسۀ شرف فرستاد. بعد از چهل روز هم تشکیلات وزارت فرهنگ را عوض کرد بنده را رئیس ادارۀ آموزش پایتخت کرد، من چهل روز رئیس دبیرستان شرف بودم، یعنی ادارۀ فرهنگ تهران. بنده بودم تا اردیبهشت ماه ۱۳۲۰، همان سالی که رضاشاه در شهریور آن رفت. و البته در این جریان وزارت فرهنگ، خوب، یک برخوردهایی با مرحوم مرآت داشتم. نمیدانم آنها را بگویم برایتان یا نگویم؟ در هر صورت، میرزا علیاصغرخان حکمت که قبل از ایشان بود خیلی مرد زرنگ، باهوش، البته آن امانت و درستی شاید مرحوم مرآت را نداشت، ولی مرآت هم هیچ هوش و زرنگی و سواد میرزاعلیاصغرخان حکمت را نداشت. خوب، تشکیلات نمیدانم، پیشآهنگی و ساختن عرض کنم که، دبیرستانها و هر سال رضاشاه را این طرف و آن طرف بردن، عرض میکنم که، خیلی جلب به اصطلاح، چیزهای نمایش دادنی را بیشترش را آقای حکمت درست کرده بود. وقتی آقای مرآت آمد اولاً همان تشکیلات حکمت را همه را نگه داشت. خوب، اینها البته با حکمت بیشتر دوست بودند تا مرآت. بعد هم برای اینکه اینها را مثلاً اداره بکند سه نفر آن آقای اشرف اشرف را آورد. بهاییهای شناخته شده، البته نمیخواهم عرض بکنم که چرا اینکار را کرد. خوب، البته آدمهای شاید بدی هم نبودند. ولی خوب، توی فرهنگ یک قدری سروصدا میکرد. اشرف اشرف را مدیرکل مالی کرده بود. دکتر روشنزائر را رئیس امتحانات کرده بود. میرزاحبیبالله خان صحیحی را که مثل اینکه همدوره با خودش بوده و به اروپا رفته بود، معلم دانشسراها، یعنی رئیس دانشسراها کرده بود. بنده را هم که مثلاً معروف بودم به اینکه مسلمان هستم و نمیدانم، بچه آخوند و فلان، گذاشته بود رئیس آموزش پایتخت یعنی فرهنگ تهران. از همان اینها پیدا شد خود مرآت، نمیدانم، چون به من که نگفته بود، به ایشان تلقین کرده بودند که «شما برای اینکه پیشرفت یعنی پیشرفت نمایانی در حضور، همه بایستی نمایش بدهند به رضاشاه، داشته باشید بیایید تعلیمات را از صورت بهاصطلاح مذهبی دربیاورید و جنبه سیویل و سیویک به آن بدهید. و برای اینکار لازم است که تعلیمات مذهبی شرعیات و قرآن را بگذارید توی خانوادهها یاد بگیرند. چه لزومی بود؟ بنده که رفته بودم آنجا یک جلسهای دعوت کردند از شش نفر، آقای دکتر سیاسی که خدا سلامتش بدارد حالا هست، رئیس آن جلسه. سهتا آن آقایان، روشنزائر دبیر جلسه، عرض میکنم که اشرف اشرف و حبیبالله صحیحی و بنده و…
س- آن سهتا هر سه بهایی بودند؟
ج- هر سه بهایی بودند. و بهاییهای خیلی مسلم، من هم نیمه مسلمان در حقیقت. بنده و آقای، عرض میکنم که، وحید تنکابنی که معلم ریاضی ما در مدرسۀ دارالفنون بود، یک مرد ساکتی آنوقت مدیرکل فرهنگ بود. یک جلسهای دعوت کردند ما را در وزارت فرهنگ در همان اتاق بالا. بنده هم خوب نمیدانستم چه خبر است. اصلاً چیه؟ رفتیم آنجا بعد آقای دکتر روشنزائر اعلام کردند از طرف آقای وزیر که آقای وزیر فرمودند که «در دورۀ اعلیحضرت رضاشاه کبیر ترقیاتی در تمام شئون، عرض میکنم که، مملکت شده است فقط فرهنگ است که هماهنگ و همقدم با پیشرفتهای سایر پیشرفتها نرفته و ما باید یک فکری بکنیم.» البته این یک قدری برای اینکه مثلاً توهینی، تنقیدی از مثلاً اسم نمیبردند، از حکمت شده باشد، و آن چیز را نادیده بگیریم. و «بنابراین فرمودند که دیگر در دنیای امروز تعلیمات و مذهب از هم جدا شده است. مذهب امری است قلبی داخلی و روحانی، این مربوط به خانوادهها است و بایستی در خانوادهها خودشان کسب بکنند اینجا بایستی فقط جنبۀ علمی داشته باشد و بنابراین آیات منتخبه و تعلیمات را از مدارس ابتدایی و متوسطه باید بزنید.» البته این خیلی برخورنده بود وقتی این را که اعلام کردند. آقای دکتر سیاسی خدا سلامتش بدارد، کمال ارادت را به او دارم میدانست که من مثلاً یک قدری متعصب هستم راجع به این موضوعها و بهاصطلاح عمیقترم بلکه از نظر. گفت، «بله، ما که مدتی است از اروپا برگشتیم و اطلاع نداریم از تعلیمات جدید. آقای دکتر جزایری که تازه از اروپا آمدند و با برنامه تعلیماتی جدید آشنا هستند ایشان بایستی در مقابل نظر آقای وزیر اظهارنظر کنند.» بنده هر چه به ایشان گفتم، «آقا، شما استاد ما هستید، آقای وحید استاد من بودند آقایان اظهارنظر بفرمایید من چه عرض بکنم؟» گفتند، «نخیر، این را باید شما بگویید.» خوب، بنده هم یک آدم معتقد مثلاً به مذهب. من گفتم آقا، این را واقعاً خود آقای وزیر فرمودند یا خودتان گفتید؟ گفتند، «خود آقای وزیر فرمودند.» گفتم فکر کردند که، چون آقایان… حالا آقایان به من امر میکنید من حرفی ندارم. فکر کردند که چهکار میخواهند بکنند؟ گفتند، «بله، فرمودند که بایستی هماهنگ…» گفتم «آقای وزیر کتابهایی که در قرن نوزدهم مخصوصاً در نیمه دوم قرن نوزدهم و قرن بیستم راجع به تعلیم و تربیت و توجهات مختلفی که به تعلیم و تربیت شده و نزدیک شده به جنبۀ اخلاقی و تا حدی با مذهب تماس پیدا کرده، این کتابها را خواندند. چون اینکه ایشان فرمودند مربوط به انقلاب فرانسه است و آخر قرن هیجدهم است مدارس و تعلیمات دست، عرض میکنم، ژزوئیتها بود در آن زمان و مردم ناراضی بودند، یک سختگیریهایی میکردند میخواستند از دست اینها دربیاورند. اینها هم که میفرمایید آقای وزیر فرمودند مثل اینکه کتابهای آنوقت را خواندند. اگر کتابهای جدید را میخواندند چون در قرن نوزدهم خیلی تغییرات در افکار و در طرز فکر و در فلسفه و در عقاید اقتصادی و اجتماعی و فرهنگ پیدا شده. بنابراین یک قدری مراجعه به این کتب هم بفرمایند بعد دستور بدهند نظرشان را. اینها مال آخر قرن هجدهم است بعد از انقلاب فرانسه ایشان هم یقیناً کتابهایی راجع به این موضوع خواندند. آقای دکتر، البته این خیلی طول کشید ما این حرفها را زدیم. آن آقایان هم هیچچیز نگفتند به آقای دکتر سیاسی گفتند، «نظر شما چیست؟» گفتند، «هرچه آقای وزیر فرموده صحیح است.» آقای وحید هم گفتند خوب، آقای دکتر، ایشان وقتی دکتر سیاسی میگویند آقایان تازه ایشان از فرنگ آمدند ولی…» بعد بنا شد که این را گزارش بدهند به آقای وزیر نظرشان را بفهمند. روز دوشنبه بود ما را دعوت کرده بودند، روز سهشنبه اخطار فوری که روز چهارشنبه جلسه تشکیل بشود. ما باز رفتیم و آقایان شش نفر آقای دکتر سیاسی هم در مقر ریاست. آقای دکتر روشنزائر هم در مقر منشیگری نشسته بودند. بعد من دیدم یک دفعه روشنزائر، دکتر روشنزائر یک آدم خیلی ملایم، اساساً بهاییها از نظر اخلاق خیلی اخلاق خوبی دارند. خیلی خوب تربیت میشوند در آن جلسات روز جمعهشان. ولی این دفعه من دیدم خیلی تند و عصبانی شد.» من نظر شما را گفتم به آقای وزیر ابلاغ کردم خدمتشان عرض کردم و ایشان گفتند که من تعجب میکنم از تحصیلکردههایی که تازه از فرنگ آمدند. هنوز محافظهکارند. هنوز فکر، بایستی عوض بشود. ما همقدم با پیشرفتهای دوران رضاشاه کبیر پیش نرفتیم. باید اصلاح بکنیم.» خیلی تند و تشر. من سرم را انداختم پایین و گوش کردم. آقای دکتر سیاسی باز گفتند «آقای دکتر جزایری اینها جواب حرفهای شماست. شما چرا ساکت نشستهاید؟» گفتم آقا، بنده چه عرضی بکنم آقای وزیر اینطور میفرمایند. آخر شما رئیس دانشگاه ما هستید. سمت استادی به ما دارید شما بفرمایید، به آقای وحید گفتم، نظر جنابعالی؟ سرش را انداخت پایین. هیچ. او هم که گفت «شما بدهید.» بنده این دفعه دیگر گفتم آقا، خودشان واقعاً فرمودند یا آقایان یک قدری تندترش کردید؟ گفتند، «نه، آقا، خودشان عیناً گفتند. ما همان را ابلاغ میکنیم.» گفتم به آقای وزیر عرض بکنید که متأسفانه من محافظهکار نیستم. اگر محافظهکار بودم به این صراحت به جنابعالی نظرم را عرض نمیکردم. حضرتعالی معلوم میشود که از نظر سیاسی و اجتماعی و جغرافیایی هم اطلاعاتتان آقای وزیر خیلی کم است. ما دوهزارودویست کیلومتر یا چهارصد کیلومتر سرحد داریم با روسیۀ شوروی. میدانید که در قرن نوزدهم چه فکر تازهای از مارکسیسم و مارکس و عقایدش و اینها اطلاع دارید. میدانید تروتسکی چه گفته، دیگران چه گفتند. آخر شما یک طرف مملکت ما مملکتی است که انقلاب کمونیستی در آن هست بیدینی یعنی منکر خدا و عرض میکنم که، عقاید مذهبی و اینها. شما این کار را میخواهید در اینجا عملی بفرمایید آنوقت نمیگویند که شما تحت تأثیر دیگران قرار گرفتید؟ اگر رضاشاه این را توجه بکند به اینکه شما چهکار دارید میکنید، چه میشود؟ آیا این حرفها را اعلیحضرت دستور فرمودند؟ اعلیحضرت من را میشناسند خودشان هم موقعی که من میرفتم اروپا تشویق کردند و گفتند «برو بخوان.» بگویید فلان کس استدعا کرده یک وقت شرفیابی بدهید من توضیحات خودم را خدمتشان عرض میکنم، اگر گفتند صحیح است، صحیح است. یعنی این نظر صحیح است. اگر نه، توجه داشته باشید. بنابراین تا من شرفیاب نشوم و نظرم را خدمت اعلیحضرت عرض نکنم، من مخالفم با این. اصلاً تابع نمیشوم. اصلاً تسلیم… صحیح نیست این نظر ایشان. البته باز این خیلی طول کشید. بالاخره این حرف من که یک قدری توی قضیه مارکس و سرحد با روسیه حرفها آنوقت هم بود که شروع شده بود به همین تبلیغات و رضاشاه هم شدیداً مبارزه میکرد. دستگاه ما هم میدانید که با…
س- پنجاه و سه نفر را گرفته بودند؟
ج- نگرفته بودند هنوز. نخیر این چیز بود هنوز. پنجاه و سه نفر را گرفته بودند. گرفته بودند آره. همین گفتم آقا، ببینید چه کردند آقا، دکتر ارانی را گرفتند. این اصلاً چطور؟ توجه نکرده بود این را به او تلقین کرده بودند، بیچاره. آدم بدی نبود. برای اینکه من در مدتی که در اروپا تحصیل میکردم ایشان سرپرست بودند، خیلی در سرپرستی من، به شما صریح عرض میکنم، خوب عمل کردند. آدم درستی هم بود. منتهی من معتقدم به اینکه آدم خیلی باهوشی نبود و تحت تلقینی قرار گرفته بود و بعد هم میخواست یک کاری بکند که بعد از حکمت یک کار جدیدی هم ایشان کرده باشد. در هر صورت، این وضع موجب شد که بین بنده و ایشان، با اینکه خیلی به من اولش محبت داشت، یک اختلاف مسلکی پیدا شده بود. و بعد این حرفها هم که توی وزارت فرهنگ منتشر شده بود مرا عوض نمیکردند برای اینکه مبادا دیگر مسلم بشود که بگویند «پس ایشان بهایی هستند که یک دانه مسلمان هم برداشتند از آنجا.» ولی خوب، من چهار سال با ایشان همینطور مماشات کردم. آن اواخر دیگر خیلی ایشان…
س- خودشان بهایی بودند آقای مرآت؟
ج- نخیر نبود. بهایی نبود. البته پدرش مرآتالممالک معروف بود به اینکه ازلی است ولی خودش مسلماً بهایی نبود. خانمش هم که دختر ممتازالدوله بود مسلماً مسلمان بود. برادرهایشان ممتازها همه مسلمان بودند. دخترش را خیلی خوب تربیت میکرد. عرض کردم رویهمرفته من شخصاً قسمتهای بهاصطلاح قوی او را بر ضعفش ترجیح میدهم. رویهمرفته یک آدمی یک شخصیتی بود در خدمت سرپرستی اروپایش هم که خیلی خوب خدمت کرد. در هر صورت این گذشت تا، حالا مثلاً، از کارهایی که این را میخواهم خدمتتان عرض بکنم، که این را آقایان اگر بخواهید مطالعه بفرمایید از نظر وضعی که بعد از این انقلاب و علت این انقلاب پیدا شده باید یک قدری نسبت به این موضوعات توجه قطعاً دارید، توجه بفرمایید که این مطلب از دوران رضاشاه روی فشار او برای متجدد کردن مردم و بعد هم بیبندوباری و یعنی واقعاً بیدقتی بعضی از متصدیانش و خوب، گاهی البته بهاییها هم، به نظر من آقا، مذهب آزاد است ملاحظه میفرمایید؟ من جزو آنهایی نیستم که بگویم… مذهب و عقیده آزاد است. منتهی هر کسی عقیدۀ خودش را دارد. ولی گاهی به یک صورت بیسلیقگی لااقل این را میشود گفت اینها عمل میکردند. آقا که خاطرتان شاید نیست، میدانید در آخر دوران رضاشاه مردم کمکم ناراضی شده بودند دیگر. آقا، باز این را در تاریخ ایران مطالعه بفرمایید از اول قاجاریه به بعد تا محمدرضاشاه و حالا تا خمینی، همیشه خارجیهایی که یعنی سیاستهایی که ذینفع هستند در ایران سعی میکنند که نقاط ضعفی برای حکومتها، سلاطین حتی نخستوزیران پیدا بکنند. رضاشاه را تشویقش کردند به ملک خریدن، مشارالملک به قول معروف، حسنسیاه وزیر دارایی وثوقالدوله که خودش مازندرانی بود تشویقش کرد و عرض میکنم که، خریدن املاک مازندران و اینها، نقطه ضعف برایش پیدا شده بود، محمدرضاشاه را به یک صورت دیگری، آقای خمینی را حالا به یک صورت دیگری، آدم کشتن و جوانها این حرفها که حالا به جایش شاید صحبت بکنیم. در هر صورت این در پرورش افکار از دوسال قبل از رفتنش دوسالونیم، این یک جمعیت، به وسیلۀ سردار انتصار وزیرخارجه و نمیدانم، نخستوزیر و اینها گفت یک جلسات پرورش افکار در ایران درست کرد که اینها افکار مردم را روشن بکنند و این نفرتی که کمکم از رضاشاه پیدا شده بود، خارجیها هم تبلیغ میکردند که موقع برداشتنش خیلی شدید شده بود و آقا میدانید که کیها علیهاش سخنرانی میکردند در بعضی رادیوها، این برطرف بشود. اینکار در تهران در مدرسه دارالفنون میشد. بنده خودم هم که تازه از اروپا آمده بودم یک سال بود و رفقای ما که همه از اروپا آمده بودند، از ماها هم دعوت میکردند که یک سخنرانی در آنجاها بکنید. خوب، آنجا موسیقی و اینها هم میآوردند. حبیب سماعی سنتوری و دیگران میزدند. اما توی مسجد نمیزدند، توی سالن دارالفنون جای مناسبی هم بود. امثال اورنگ هم میآمدند سخنرانی میکردند. دو ساعت، دو ساعت و نیم خیلی هم شیرین حرف میزدند مردم هم خسته نمیشدند. بعد هم موسیقی میزدند. بنده یکروزی در ادارۀ آموزش پایتخت نشسته بودم حاج میرزاعبدالله واعظ معروف بود در تهران، صُبّوحی، در موقع خودش بهاصطلاح بزرگترین خطیب تهران بوده، نسبتاً هم خوب حرف میزد از نظر حرفی. بیانش خوب بود، لفاظ خوبی بود. یکروز دیدم از پلههای، من اتاق کوچکی طبقه بالا داشتم یک پلههای خیلی چیزی هم میآمد بالا. من دیدم یک کسی سرفه میکند و اینها. در اتاق من هم باز بود. هی میگوید، «آقای دکتر جزایری هستند؟ آقای دکتر جزایری هستند؟» من پا شدم و دیدم حاج میرزاعبدالله است میشناختمش. خانمش هم با ما یک نسبتی داشت. آمدم و، آقا، سلام و علیکم حاجی آقا، شما اینجا چهکار میکنید؟ گفت، «من یک کاری با تو دارم.» بیا، بیا توی اتاق. خیلی هم البته سرفه میکرد. از آن پلهها آمده بود بالا. «در اتاق را ببند کسی نیاید.» در را بستم. بعد دست برد از جیبش یک کاغذ درآورد، ملاحظه میفرمایید؟ به من ارائه داد که «آقای حاجآقا حسین بروجردی که در آن تاریخ هنوز مرجع نبود ولی از فضلای درجه اول ایران بود و از نظر شیعه و کار آنها. حاج آقای حسین قمی مال مشهد بود، ایشان هم در بروجرد بودند. هر دوی اینها هم از شاگردهای، عرض میکنم، خوب، عرض میکنم که، آخوند ملاکاظم و میرزای شیرازی قبلش بودند. عرض میکنم که، یک شرحی به حاج میرزا عبدالله نوشته که، «ای امان، ای فلان، یک بچه بهایی،» اینجا اسمش هم این بود، فرخزاد نامی، پایش هم یک قدری کوتاه بود. «من از دست این بچه بهایی»، عرض میکنم، بروجردی رئیس فرهنگ اینجاست ایشان هم امام جمعه در مسجد جامع بروجرد نماز میخواندند. خودش و آقا میرزا محمد پدرش که آن هم جزو اینها بوده.» این جلسات پرورش افکار را توی مسجد من دائر میکند و موزیک و موسیقی و ضرب و نمیدانم فلان اینها میآورد. تار و اینها میآورد توی مسجد. مرا از دست این خلاص بکنید.» کاغذ را من خواندم و من واقعاً ناراحت شدم. گفتم آقا، آنجا جزو شهرستانهاست جزو کار من نیست، من فرهنگ تهران هستم. اگر دست من بود همین آناً برش میداشتم. ولی الان هم بهاییها اینجا خیلی نفوذ دارند. آقای مرآت هم خیلی ملاحظه اینها را میکند و پدر من یک چیزی به من یادآوری کرده، وقتی میرزای شیرازی بزرگ را در سامرا سنیها با تحریک والی بغداد سنگ زدند به منزلش شکایت کرد به علمای تهران، همان زمان میرزای آشتیانی و آقا سید علی اکبر تفرشی و خیلی علمای درجه اول، اینها پدر مرا فرستادند با آن حاج میرزا احمد محررش که مرد مجتهدی بود بروند با ناصرالدینشاه تماس بگیرند و بگویند از قول علمای تهران که، «آقا، پیغام دادند که شما پادشاه شیعه هستید من هم رئیس مذهبش شیعه هستم ببینید با من چهکار کردند؟ این چهجور است؟ چرا شماها یک کاری نمیکنید که این والی را از اینجا عوض بکنند و رفع اهانت از من بکنند؟» پدر من… ناصرالدینشاه میرفته برای تابستان و این هم میرود تا در یک جایی در مازندران روز بعدش برخورد میکنند، اتابک هم آنوقت بود. فردایش پدرم را میپذیرد و خیلی محبت و انسانیت و اینها. بعد هم پدر من هم چون خیلی خوش بیان و اینها بود شرح میدهد که علما اینجور پیغام دادند آقا و علما هم. «اینجور ما نشستیم منتظریم ببینیم پادشاه شیعه برای حفظ و حمایت و حراست رئیس مذهب شیعه چهکار میکنند.» او به پدرم میگوید که، «آقایان بگویید من هم شنیدم خیلی هم متأثرم خودم هم اقدام کردم و میکنم و حالا بیشتر اقدام میکنم به شرط اینکه آقایان این مطلب را به هیچکس نگویید برای اینکه او دب اکبر سلطان عبدالحمید بوده در باب عالی نشسته»، باب عالی هم همان محل اینها در اسلامبول بوده که من رفتم خودم دیدم آن محله را. «اگر توجه بکند که من ناصرالدینشاه میخواهم او را از آنجا عوض بکنم او تا ده سال دیگر هم نگهش میدارد. بنابراین نگویید من اقدام خودم را میکنم از حالا به سفیرمان میگویم در باب عالی که از او شروع بکند به انتقاد کردن و تا انشاءالله موفق بشود.» پدرم هم برمیگردد و خیلی تشکر میکند به آقایان هم میگوید. همینطور هم میشود بعد از پنج شش ماه او را عوضش میکنند. گفتم حالا آنجا یک مطلب دیگری است من هم الان به شما عرض میکنم که من خیلی متأثرم به آقای بروجردی هم چون پدرم با ایشان ارتباط داشت و از ایشان شرحی به من گفته من کوشش خودم را میکنم. اما به شرطی که آقایان چیزی نفرمایند برای اینکه اگر مرآت بفهمد که من میخواهم او را از آنجا بردارم، با اینکه من رئیسش… مسئول من نیست، او را نگهش میدارد و آقا همیشه در این زحمت خواهند بود. بنده باور بفرمایید از فردا آن روز هی رفتم پیش مرآت از این تعریف کردم، به به به، چه رئیس فرهنگی. آقا، یک چنین مرد لایقی را شما چرا در بروجرد نگه داشتید، فلان و اینها. یک دو سه ماه همینطور هی من او را تشویقش کردم و توی دلش خیال میکرد که من نمیدانم این بهایی است مثلاً چطور شده گول خوردم؟ یکروز به من گفت«آقای دکتر جزایری اینقدر از این تعریف میکنی چکارش بکنم؟» گفتم ایشان را بفرستید به خوزستان. گفت، «چرا؟» گفتم، «اولاً اینجا بروجرد است آنجا خوزستان یک استان است. بعد هم ماهی دویست تومان ظاهراً شرکتنفتیها کمک میکنند به ایشان و بنابراین یکچنین آدم لایقی برود آنجا خوزستان.» یک فکری کرد و هفته بعد گفت، «آقای دکتر نظرت را عمل کردم، ابلاغش را دادم.» این امامی اهری که مدتی اینجا بودند به من میگفت که «این آمد آنجا و آنقدر ما را اذیت کرد. گفتم والله مسئول اینکار من هستم. همهاش هم از این تعریف کردم برای اینکه شرش را از سر آقای بروجردی، عرض میکنم، بکنم. در هر صورت این وضع بنده، این ارتباط اولیه بنده با آقای بروجردی بدون اینکه همدیگر را ملاقات کرده باشیم شد که بعد یک واقعۀ دیگری هم در زمان وزارت فرهنگ بنده اتفاق افتاد که آن هم جریانش را عرض میکنم که روشن بشود که این آقایان خودشان مسئول اینکار بودند والا واقعاً، البته در قانون اساسی ما بهائیت را نشناخته، ولی خوب، بالاخره قانون اساسی نشناخته ولی بنده دیگر نمیتوانم بگویم که بایستی با چماق مردم را، همینطور که حالا میخواهند بهایی را بعد هم بکشندش، اصلاً با اسلام به کلی منافات دارد این مطلب. خلاصه…
س- خود رضاشاه تمایلی داشت به بهاییها؟
ج- عرض میکنم که، اولی که رضاشاه آمد به تهران بهاییها انتشار دادند که این بهایی است. این بله، و پر کردند در تهران که این بهایی است. عرض میکنم که این کمکم به گوش خودش رسید، شاید هم قائممقام رفیع و اینها که در آن… چون رضاشاه وقتی که آمد به تهران قائممقام با او بود. قائممقام البته ساکن تهران بود ولی از همان اولین فعالیتها قائممقام با ایشان بود. و یکی دو مرتبه هم مورد غضب واقع شد و به زندان رفت ولی بود تا با پسرش هم بود که سر قضیه تقسیم اراضی و اینها آن اختلاف را قائممقام رفیع با ایشان پیدا کرد. عرض میکنم من فکر میکنم که کس دیگری جرأت نمیکرد به او بگوید. چون آخرین، حالا من خودم یک موردی دارم که به شما عرض میکنم نزدیکترین آدم رضاشاه جرأت نمیکرد به او بگوید. خود رفیع برای من نقل کرد که «ما یک مطالبی را که میخواستیم به ایشان بگوییم آنقدر با قصه و نمیدانم، چیزهای مضحک و خندهآور و اینها بگوییم، بعد هم ته آن نتیجه بگیریم که او اوقاتش تلخ نشود رضاشاه.» چون اواخر دیگر خیلی غرور او را گرفته بود و سواد زیادی هم نداشت. دنیای خارج را هم نمیدانست به این صورت درآمد. در هر صورت به او گفته، من فکر میکنم شاید قائممقام به او گفته برای اینکه کس دیگر جرأت نمیکرد به او بگوید. و او داد فوراً محل چیزشان را بستند و توی روزنامهها نوشتند و هی از طرف «اعلیحضرت همچین کردند. همچین اقدام کردند علیه بهاییها.» برای اینکه خودش را تبرئه بکند. و مسلم بود که بهایی نبود. ولی البته چون آدم خودش بهاصطلاح نسبت به موضوعات فرهنگی، عقیدتی و سیاسی و اجتماعی، یعنی سیاسی را حالا من نمیدانم، لابد دستهای با او همفکری میکردند، نداشت. عدهای از متجددین مثل مرحوم تیمورتاش بعد داور و اینها یک چیزهای خوب به او تلقین کردند و یک چیزهای بد به او تلقین کردند. چیز خوب این اعزام محصلش به اروپا بود که به نظر من بهترین سرمایهگذاری بود. من در کتاب «قوانین مالیه»ام هم جزو قوانین اقتصادی هم این اعزام محصل را فرستادم. بعد در کریتیکی که عرض میکنم، مخبر، چون یک نسخه برای اطلاعات و کیهان هم فرستاده بودم و اظهارنظر کرده بودم، ایشان بله، جمعآوری کرده ولی چیزهایی هم که مربوط به، عرض میکنم که، اقتصاد نیست در آن نوشته شده منجمله اعزام محصل به اروپا. در صورتی که به عقیده من بزرگترین سرمایهگذاریها است. البته آنوقت یک چیزهای تجدد هم به او تلقین میکردند که به نظر من ظاهراً خوشایند نبود ولی نتیجه صددرصد مثبت داشت. و از آن جمله تغییر لباس روحانیت و تغییر لباس مردم. ملاحظه میفرمایید؟ یک دسته تجار را میدیدیم یک عمامه ششپری سرشان میگذاشتند. سادات بازار عمامه، یک دستهای عمامه سفید، تمام وکلای دادگستری، بنده دیدم وکیل دادگستری عمامه سرش بود و کراوات زده بود. شب هم مینشست مثلاً مشروب، یک چیزهایی که خوب، با این لباس تناسب نداشت. بعلاوه یک دسته آخوند ناباب بود در آن وقت که توی مساجد نماز میخواندند و اینها. یک دسته آدم بیسواد شارلاتان در آنموقع جمع شده بودند علتش هم ملاحظه بفرمایید، وقتی که وثوقالدوله آمد و قرارداد را میخواستند ببندند برای اینکه روحانیون مخالفت نکنند و نگران بودند قضیۀ آن رژی و تنباکو و اینها، اینها همیشه نگران بودند. این آقا و نصرتالدوله که با او بود و آن یکی شاهزاده صارمالدوله و یک دستهای از اینها یک دسته از آخوندها را پولکی کردند. شهریه برایشان معین کردند. مثلاً به حاجامامجمعه پانصد تومان ماهی میدادند به عنوان خرج تحصیل بچههایش. به آقامیرزا سیدمحمد پانصد تومان میدادند. به شیخعبدالله چهل ستونی و این آیتاللههایی که بعد درست شده بودند ماهی صد تومان، دویست تومان بهعنوان شهریه میدادند. و اینها یا کمکم فساد توی دستگاه اینها پیدا شده بود. و واقعاً در، بنده چون خودم توی روحانیت بودم. آقا، بدانید که خانوادۀ ما، از ما قدیمیتر خیلی در بین روحانیون ایران بودند ولی همهشان از بین رفتند. هیچ از اولاد مجلسی کسی باقی نمانده است. یا از علمای قدیمیتر اصلاً، ولی ما هنوز مثلاً دویست تا آخوند توی ما در خوزستان و در بروجرد و در خرمآباد و در مشهد و در تهران و یک مقداری در آفریقا و یک مقداری در هندوستان اینها هستند. بنابراین ما یک خانوادهای هستیم که هنوز باقی ماندیم. بنابراین واردیم یک کمی. آنوقت بنده میدانستم که مثلاً مرد عمامهای پیشنماز است کارآگاه شهربانی است، باور بفرمایید، میرفت شب به شب زمان درگاهی یا دیگران یا بعدش آنهایی که آمده بودند، مختاری میرفتند گزارش میدادند. رضاشاه همه اینها را چیز کرد، عرض میکنم که تغییر لباس داد. تمام اینهایی که توی عدلیه بودند، وکلای دادگستری، اعضای اداره اوقاف، دیگران، همینطور چیز، اینها همه. یک نخبۀ هفتاد هشتاد تا آخوند، آقا، در تهران باقی ماند. البته پدر من مرده بود. آن یکی عمویم هم مرده بود. یک عموی کوچک من که از شاگردهای حاجمیرزا حبیبالله رشتی بود بسیار، پدر آقای حاج سیدصدرالدین و نوهاش هم الان این آقای آقا سیدمرتضی جزایری است که الان در تهران است و از فاضلترین تحصیلکردههای قم است و علیه این رژیم هم هست. خوشبختانه، یعنی چند دفعه بردندش و خواستند چیز، ولی چون پدرش با خمینی ارتباط خیلی نزدیک داشته است و واقعاً هم مرد عالیمقام و مجتهدی بود، عرض میکنم که، نکشتندش. بنابراین هنوز هم در خانوادۀ نزدیک ما که در تهران هستیم یک آدم مجتهدی مثل او هنوز پیدا میشود. بنابراین بنده خوب میشناختم. پدرم برای من نقل کرده بود، برادرهایم میگفتند، پسرعموهایم میگفتند. و توی ما هم آدم ناباب بود که تغییر لباس داد در دوره… بنابراین یک هفتاد هشتاد تا ماندند. و این هفتاد هشتادتا زندگیشان خوب شد. عموی من خیلی وضع مالیاش بد بود. بعد دیگر مردم دیدند یک دانه ملا در آن محله مانده و همه هم به او اعتقاد دارند میرفتند زندگیاش را تأمین میکردند. بنابراین آنچه که ظاهراً رضاشاه به نظر بنده علیه مذهب کرد که تغییر لباس و اهانت، نمیدانم، روضهخوانها را میداد عمامههایشان را، روضهخوانها واقعاً معلوم نبود چه آدمهای بهدردبخور هستند. هی خبر دروغ بالای منبر بخوانند. هی حدیثهای دروغی که اصلاً صحیح نیست و بسته شده است به مذهب اسلام، به مذهب شیعه، اینها را میخواندند. و این به نظر من خدمت کرد. البته سواد زیادی نداشت. اشتباه از نظر جنگ ایران کرد. من خودم شخصاً، بنده آقا از فرهنگ که در اردیبهشت ماه این میخواست قانون فروش اوقاف را بگذراند. بنده با او مخالف بودم به مرآت هم تذکر دادم.
س- اوقاف یعنی زمینهای وقفشده را؟
ج- آن وقت تمام وقف را میخواست مرآت بفروشد. بنده در ۲۰ اردیبهشت منتقل به وزارت دارایی شدم. یکروزی رفتم پیش احمد مقبل، دکتر احمد مقبل آنجا معاون وزارت دارایی بود. صحبت کردیم. امیرخسروی هم وزیر دارایی بود، همان که رئیس بانک سپه یک وقتی بود یک مدتی هم وزیر دارایی بود. من یک قدری شکایت کردم از اوضاع خودم و آقای مرآت و اختلافاتی که همینطور میشد. روی بیاطلاعی و روی تلقین مثلاً بعضی از رفقای بهاییاش یک کارهایی میکند که این صلاح نیست و نه صلاح مملکت است نه خودش من هم نمیخواهم آلوده بشوم. گفت، «میآیی با ما همکاری بکنی؟» گفتم «کجا؟» گفت، «ما بعد از آن مؤسس دخانیات ایران، اسمش الان یادم رفته به نظرم یک ارمنی بود که خیلی خوب تأسیس کرده، حالا شرح آن را به شما عرض میکنم، اگر لازم باشد به شما عرض میکنم، او که رفته. آمده بود به اروپا، ول کرد، یعنی از آن کار آمده بود کنار، دو سال آنجا را اداره کرد یعنی دستگاههای دخانیات را خصوصی را تمام را برچید، ماشینآلاتشان را خرید، سیگار فروشها بودند توی بازار تهران و جاهای دیگر، بعد آورد آنجا را ساخت و راه انداخت و مهندس آورد، که من وقتی رفتم آنجا چهاردهتا مهندس خارجی در آنجا بود، عرض میکنم، «این رفته یک آقای مهندس را آوردیم نمیتواند آنجا را اداره بکند. ما یک کسی را میخواهیم که بیاید برود مدیر کل دخانیات بشود.» حالا این میدانید موقع جنگ است. «شما اینکار را میکنید؟» گفتم، والله، من که تا حالا کار اداره کارخانه نکردم من کارم توی فرهنگ است. گفت، «حالا دقت کن تو میتوانی اینکار را بکنی.» مثلاً با بنده رفیق بود یکقدری از وضع کار من… بنده همان فردایش رفتم و قبول کردم و رفتم به دخانیات. عرض میکنم که، رفتم به دخانیات. در آنجا، همینطور که عرض کردم، ادارۀ کار را تا موقعی که مدیرکل یعنی آن ارمنی بود که خیلی خوب اداره میکرد. بعد هم آن آقای مهندس، بنده بایستی مدیر بودم ولی یک معاون اداری داشتیم به نام مستر اسمیت، انگلیسی بود که بعدها فهمیدم این چهکاره است. خیلی مرد لایقی شاید هم در کارخانهجات دخانیات در انگلستان کار کرده بود. من درست سوابقش را نمیدانم ولی آدم مطلعی بود از این کار. این اوضاع، بنده حالا اردیبهشت رفتم کمکم وضع جنگ و اشغال ایران دارد در میان میآید، این آقای اسمیت خان، من هم با خانواده در ۱۳۱۹ با خانوادۀ مؤدب نفیسی وصلت کردم یعنی دختر او را من گرفتم. مؤدب نفیسی هم ظاهراً پیشکار ولیعهد ایران بود ولی تنها کسی بود یا شاید یکی از اشخاصی بود، شاید یکی دو نفر، که رضاشاه به او میگفت «آقا» وقتی خطابش میکرد. منزل هم به او از نظر تابستان توی خود قصر سعدآباد داده بودند. بنده هم همان سال اول موقعی که رضاشاه رفت من آنجا بودم. این آقای اسمیت فهمیده بود که من با اینها نسبت دارم. تقریباً یک ماه قبل از اشغال ایران دو دفعه مرا سوار ماشین خودش کرد تا شمیران وسط راه هی به من میگفت که، «آقا، اگر کسی هست که با دربار ارتباط دارد به رضاشاه بگوید که این مرتبه جدی است مسئله و مطلب، احتیاج دارند متفقین به راهآهن ایران. باید به روسیه کمک بشود و اگر رضاشاه این راهآهن را به اختیار نگذارد راهآهن را به اختیار خواهند گرفت.» دو دفعه این را به من گفت. من دفعه دوم طوری اصرار میکرد به من، البته نمیگفت که «تو برو مثلاً به مؤدب نفیسی بگو که او با شاه صحبت بکند.» عرض میکنم که، من دفعه دوم آمدم با خانمم صحبت کردم که بابا، این اسمیت را، چون این هی میرفت بغداد و برمیگشت میآمد همانموقع جنگ و این. به نظر من البته جزو مأمورین امنیتی و مأموریت اطلاعاتی بود. یقیناً هم این بود برای اینکه بعد از اشغال ایران و اینها بعد از مدتی رفت. عرض میکنم که، من با خانم صحبت کردم. خانم گفت، والله، گمان نمیکنم کسی جرأت بکند به رضاشاه حرف بزند، با مادرزن صحبت کردم، با خانم مؤدبالدوله. خانم مؤدبالدوله هم همینجورمیگفتم، والله، این جدی میگوید کار دارد، این یک چیزی است که جزو وظایف ما است، اگر بشود به، من حاضرم اگر رضاشاه را بشود من ببینم به او بگویم این مطلب را اگر چه خطر جانی برای من داشته باشد. گفتند، «شما با عباس صحبت بکنید یعنی برادر بزرگشان که آنوقت خیلی مورد علاقۀ پدرش بود و همیشه بود. با او صحبت کردم. گفت، «اجازه بده من با آقاجان صحبت بکنم.» رفت و با او صحبت کرد، او گفت، «بله، این خیلی مطلب اساسی است و جدی، ولی من جرأت نمیکنم با رضاشاه صحبت بکنم.» بنابراین مسئله وضع رضاشاه در آخر سرش و دیکتاتوریاش به جایی رسیده بود که مؤدبالدوله جرأت نمیکرد یک چنین مطلبی را. این مطلب را گویا به قوام شیرازی هم گفته بودند. بعد هم اشرف همهاش هی میگوید که قوام شیرازی وقتی که از پسر او طلاق گرفت میگفت، «این خیانت کرده است به پدر من برای اینکه این مسئله را به او گفته بودند و نیامده به پدر بگوید.» شاید قوام شیرازی هم ملاحظه میکنه جرأت نمیکرده به او بگوید بنابراین این یکهمچین وضعی بود. اما بودن من در دخانیات همانطور که عرض کردم، درست موقع شهریور شد، من در منزل مؤدبالدوله روزهای جمعه قوموخویشهایش یعنی پسرهایش و دامادهایش و دخترهایش میآمدند در تابستان در دربند، آنوقت هم تابستان بود دیگر، یک ناهاری با هم میخوردند بعد هم میرفتند گردش میکنند، چیزی که، مؤدبالدوله هم با این ترتیب میخواست سعی بکند که او ارتباطی با خارج ندارد، فقط با قوموخویشهایش است. یکروزی ما ناهار خورده بودیم، یک ناهار خیلی خوبی و نشسته بودیم یک وقت بنده دیدم که مثلاً ساعت سه و نیم بعدازظهر بود، پیشخدمت خصوصی رضاشاه آمد و مؤدبالدوله را صدا کرد. همان روزهای سوم و چهارم شهریور بود همانوقت. صدا کرد و چنددقیقهای چیزهایی در گوش مؤدبالدوله گفت. مؤدبالدوله رنگش مثل گچ شد. یک دفعه آمد و عرض میکنم که، خانمش را صدا کرد و یک چیزی به او گفت و بعد به بچههایش گفت «همهتان بروید خانههایتان. من هم امشب مسافرت میکنم.» البته من آنجا بودم شب هم ماندم پهلوی آنها. بعد معلوم شد که رضاشاه، دفعه اولی که بنا بود از تهران برود مؤدبالدوله هم بنا بود با او برود و اتفاقاً اینها رفتند و آن روز من منظرهای دیدم، آقای لاجوردی، که اصلاً برای من، پیشخدمتهای دربار یک صندلی با یک مبلی روی شانههایشان گذاشته بودند از درمیرفتند بیرون، اینجور وضع یک دفعه برهم خورد.
Leave A Comment