روایتکننده: آقای دکتر شمسالدین جزایری
تاریخ مصاحبه: ۴ اکتبر ۱۹۸۴
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- یعنی مگر…
ج- میبردند، اثاثیه را میبردند. اثاثیۀ رضاشاه….
س- نگهبانی، گاردی، چیزی نبود؟
ج- گارد بود ولی اینها، بنده نمیدانم، از جلوی من بردند. البته همان گاردی که شاهپور علیرضا آمد، آن دری که رو به خیابان دربند است، ملاحظه میفرمایید؟. این در، چندتا در داشت ولی آن دری که میرفت به آن سربالایی که به طرف آبشار و آن سر پل، این در را من دیدم که شاهپور علیرضا آمد مسلسل گارد را بگیرد به او نداد. گفت، «من را خواهند کشت و حق ندارم به شما بدهم.» ولی من دیدم که پیشخدمت با صندلی یعنی مبل یک مبل یک نفره را از اینها را البته مال آن تو را برداشت برد، بله، اینجور به هم خورده بود. بعد نمیدانم مردم هم از کجا اطلاع پیدا کرده بودند که رضاشاه رفت، یک درویشی عمامۀ مولوی سبز هم سرش بود آمده بود همان جلوی در، که در باز بود البته در را نبسته بودند، هی شروع میکرد، «ای دنیا دیدی که ظلم چهکار میکند. چطور عاقبت ظلم چه…» مردم هم دورش جمع شده بودند من فکر میکردم الان اینها میآیند میریزند اصلاً میچاپند. ولی مردم البته انسانیت کردند آن روز. بنده بودم شب را آنجا که نصف شب برگشت رضاشاه، او را برگرداندند. یک سه چهار روز بعدش رفت که مؤدب الدوله هم نرفت با او، یعنی نخواسته بود که او برود والا میرفت او.
س- دو دفعه ترک کرد رضاشاه؟
ج- دو دفعه کرد. اولش رفت نصف شب برگشت، شام هم نخورده بود، شام هم نداشت که مؤدبالدوله آمد خانمش فوراً یک غذایی دستی، آشپزهایش هم گذاشته بودند، آشپزهای رضاشاه هم رفته بودند، آشپزهای مؤدبالدوله هم رفته بودند. ملاحظه میفرمایید؟ یکهمچین وضعی بود، شب برهم خوردهای بود. خلاصه عرض میکنم که، ماند و بعد از سه چهار روز او رفت. غرضم این است که بنده هم حالا در دخانیات هستم. این اسمیت راهنماییهای خوبی هم به من کرد قبل از اینکه آنها، اولاً منزل او در خیابان عینالدوله سابق خیابان ایران است حالا اسمش، یک کوچهای بود یک کوچه بنبست به نام، عرض میکنم، کوچه دکتر سنگ. یک خانهای بود مال بوذری مجلس، این اسمیت اجازه کرده بود آنوقت. یک ماه قبل از واقعه این منزل را یکدفعه عوض کرد رفت یک خانۀ چسبیده به سفارت انگلیس قلهک رفت آنجا. و بعد به من میگفت که «اوضاع به هم میخورد. ممکن است ما را هم بگیرند و اینها.» البته هم به من حالی میکرد یک مثل حالت اطمینانی به بنده پیدا کرده بود. «شما هم اینجا وضع بد میشود.» عرض میکنم که، «یک قدری آرد بگویید بیاورند و اینها.» برای اینکه ما ناهار میدادیم به کارگرها. دوهزار نفر هم آنوقت کارگر داشتیم. «و شما تأمین آذوقهای بکنید برای اینکه اگر در ناراحتی افتادید و آذوقهای پیدا نشد شما تأمین داشته باشید.» بنده هم آنوقت لقمان نفیسی مدیرکل غله بود به او تلفن کردم پول هم من چک برایش فرستادم از دخانیات، بیست خروار گندم خریدم. دو تا دکان، دوتا تنور نانوایی تافتون پز آنجا درست کردند. چون وقتی رضاشاه رفت یعنی به طور قطع رفت، از فردای آن دکانهای نانوایی بسته شد در تهران، دکانهای سقطفروشی. هیچچیز دیگر پیدا نمیشد. نمیدانم آقا آن وقت چه اطلاع …
س- من آنموقع سه سالم بود.
ج- سه سالتان بود. عرض میکنم که، بنده و دو هزارتا کارگر، رفقا و همکارهای وزارت دارایی من، این مدیرکلها، مثلاً نیکپی مدیرکل، عرض میکنم، گمرک بود. آن دکتر احتشام مدیرکل، نمیدانم، کالاهای متفرقه بود و امثال، شادمان یک جای دیگر. اینها که اتومبیل داشتند و یک پولی هم در اختیارشان بود، اینها، خوب، گرفتند البته بعد پس دادند، و گذاشتند همه رفتند اصفهان. بنده از وزارت دارایی، بنده تنها ماندم، دخانیات و دو هزارتا کارگر. بنده هم دیدم هیچ چارهای ندارم. خودم روزها میرفتم آنجا، گاهی هم شب میماندم. خوب، البته یک ماشینی بود و بنده را، بنزین هم ما داشتیم برای اینکه اتوبوس و اینها برای کارگرهایمان داشتیم. و بنزین و اینها هم روی همهاش هم اقرار میکنم که روی تذکر آن اسمیت من آن کارها را کرده بودم. تهیه کرده بودم و میماندم و این کارگرها را نگاه میداشتیم و یک ساعت دخانیات ایران تعطیل نشد. و به جای ناهار نان خانوادۀ کارگرها را ما میدادیم. البته زیادتر هم میدادیم بهطوریکه مثلاً اوضاع که عوض شد تقریباً دیگر آردی برای ما باقی نمانده بود و ما همه را پخته بودیم و بین اینها تقسیم کرده بودیم. البته این وضع دخانیات من بود و آن شخص و آن وضع رضاشاه هیچ کس جرأت نمیکرد به او بگوید. آن هم بعد از یک ماه گذاشت رفت. البته او یک کار دیگر هم کرد در دخانیات، از این چهارده نفری که خوب میشناخت آنهایی که نازی بودند، دهتای اینها یا نهتای اینها آلمانی بودند، سهتا یا چهارتایشان چکسلواک بودند، یکیشان به نظرم اهل هنگری بود رومانی بود، اینها بودند. آنهایی که نازی بودند و طرفدار چیز بودند تحویل روسها داد، همین اسمیت، که آنها فرستادند به روسیه، قطعاً آنجا تلف شدند. آنهایی، مثلاً یک گومیستر بود رئیس تعمیرات ما بود، این کاتولیک بود و مخالف با هیتلر، چهارتای اینها را فرستاد به استرالیا، آلمانی هم بود این گومیستر. فرستاد به استرالیا، گفت، «اینها مخالف نازی بودند و آنجا هم.» بعد هم اینها برگشتند صحیح و سالم به ممالکشان. این هم یکی از کارهایی بود که… بعد هم بنده بودم تا دو سال و نیم. البته زمان من هی دو دفعه دخانیات قیمتش بالا رفت. بنده میفرستادم انبارهای سیگار و مال شیخاحمد سیگاری و وفا و توتون و تنباکو اینها را اختلاف قیمتش را میگرفتم و میفرستادم به وزارت دارایی. عرض میکنم که، بعد دیگر آقای بَدِر آمد. او دیگر صلاح نمیدانست که با من باشد. او حق هم داشت برای اینکه من همفکر او نبودم. آقای نیکپی را گذاشت آنجا.
س- نیکپی که میفرمایید اعزاز نیکپی؟
ج- نخیر برادرش، عموی همین نیکپی که کشتندش. اینکه رئیس شهردار بود پسر اعزاز بود. عمویش منوچهر، عرض میکنم، نیکپی بود که از رؤسای وزارت دارایی بود و جزو دسته بدر و آن دسته، بله، میرزاحسینخان خواجهنوری که اینها یک دستهای که ماها با آنها تماسی نمیتوانستیم داشته باشیم برای اینکه آنها یک فکر… بعد بنده از آنجا آمدم بیرون و آمدم به، عرض میکنم، وزارت دارایی بهعنوان مشاور اقتصادی، یک آقای نظام امامی را رئیس یک ادارهای کرده بودند به نام ادارۀ مشاورین اقتصادی، مشاورین اقتصادی ایرانی. این تحصیلکردههای اروپا را که در جاهای مختلف بودند، اینها همه را آنجا جمع کرده بودند. بنده را هم از آنجا منتقل کردند به اینجا. که آن هم بنده یک ملاقاتی با میلیسپو دارم آنها به جای خودش محفوظ. عرض میکنم که، این وسط حزب ایران، که شاید میل داشته باشید من عرض بکنم.
س- حتماً، بفرمایید.
ج- تشکیل آن را. عرض میکنم که، بعد از اینکه، من که در دخانیات بودم و بعد هم از آنجا آمدم بیرون و با شرکت توزیع سیگار دخانیات ارتباط داشتم، این آقای دکتری بود که استاندار آذربایجان شد در موقع پیشهوری. نمیدانم، اسمش را لابد دارید.
س- بله.
ج- این رئیس بنگاه تعاونی یکی از کارخانهجات بود، نمیدانم کارخانهجات…
س- جاوید را که نمیفرمایید؟
ج- جاوید، موسی جاوید. اینها یک تشکیلات تعاونی درست کرده بودند. ملاحظه میفرمایید؟ بنابراین، بهاصطلاح چپها اولش به یک صورتی چاپخانهها، بعدش فرهنگ گیلان، بعدش هم پنجاه و دو نفر، که بنده هم باز در تماس با این مدرسۀ شرف، خوشبختانه من رفتم اروپا چون مرکز اینکار دبیرستان شرف بود که مدتی بنده معلمش بودم بعد هم ناظمش و بعد هم. این آقای دکتر ارانی موقعی که من ناظم بودم معلم فیزیک و شیمی آنجا بود.
س- اینقدر که تعریفش را میکنند واقعاً آدم فاضل…
ج- فاضل، خوشاخلاق، به نظر من ملی، البته آنوقت چون دیکتاتوری رضاشاه بود اینها هم راه دیگری نداشتند. این هم در آلمان درس خوانده بود. خانوادهاش هم خیلی از نظر مالی ضعیف، شاگرد اول هم شد در دارالفنون. شاگرد اولهای دارالفنون سه سال قبل از بنده مدرسۀ دارالفنون را تمام کرده بود. این در هر صورت، بنده و او خیلی روابطمان خوب بود. اینها اولش در وزارت فرهنگ به صورت مهمانیهای خصوصی یک جلسههایی تهیه کردند منجمله یک شبی ابوالقاسم نراقی که مسلماً با اینها همکاری داشت، عرض میکنم که، شب جشن عروسیاش رفقای فرهنگ ما را دعوت کرده بود. یزدانفر بود، انیسی بود، یک دستهای از، بهرامی، بنده هم بودم. آنجا دکتر ارانی بود و عرض میکنم که، دکتر یزدی بود و دکتر امامی بود که خودش را از اینها جدا کرد، آن امامی داماد زنجانیها، آقایانِ…
س- ذوالفقاری؟
ج- ذوالفقاریها، داماد ذوالفقاریها. او بود و عرض میکنم که، آن برادرش پدر احسان نراقی بود، امام نراقی که هنوز زنده است از اینها باقی مانده است.ما آنجا بودیم خیلی دوستانه با هم صحبت میکردند و صحبت میشد و جلسات مجالس تکرار میشد. من و دکتر ارانی روابطمان به آنجا رسید که من را دعوت میکرد. یک رادیوی بزرگی داشت در یک کوچه انتخابیه روبهروی موزه یک کوچههایی میرفت که بعد میخورد به خیابان شاپور، ارامنه آنجا منزل داشتند، یک حیاط خرابهای، دیوار خرابه خیلی طولش زیاد، آنجا اتاقی داشت، او رادیو مسکو را میگرفت. آنجاها تبلیغش کرده بودند او میگرفت. من…
س- به زبان فارسی؟
ج- به زبان روسی و فارسی هر دو. من گوشم سنگین است. یک شبی که مرا برد آنجا به من اطمینان میکرد تا این حد که مرا میبرد آنجا میگفت، «ما این را داریم.» البته هیچوقت صحبت، چون میدانست من یک آدم مذهبی هستم، با من صحبت مذهب و این حرفها را نمیکرد، از اوضاع خراب ایران از دیکتاتوری و اینها صحبت میکرد. با هم میرفتیم دربند، با هم میرفتیم آبشار. خلاصه بنده تصادف کردم رفتم اروپا که سه ماه بعد اینها را، چهار ماه بعدش اینها را گرفتند. چهارده نفر از شاگردهای مدرسۀ شرف ما را گرفتند که آن سجادیها بودند، عرض میکنم که، خردمندها بودند، عرض میکنم، مکی نژاد بود و یک دسته شاگردها، همان قدوه شاگرد مدرسۀ شرف بود که جزو مغزهای متفکر اینها شده بود در… چهارده نفر خلاصه از آنجا بودند. در هر صورت بنده با این آقایان آشنا بودم و چی میخواستم خدمتتان عرض بکنم؟
س- جریان دکتر جاوید و تشکیلات تعاونی بود که برگشتید…
ج- تعاونی. خلاصه، اینها پس وضع ارانی هم به این صورت که من هم یک تماس مختصری بدون اینکه صحبت حزب بکنند و اینها، و چهارده نفر از آن پنجاه و سه نفر هم شاگردهای مدرسۀ شرف بودند. بعد من دیدم جاوید و اینها یک شرکتهای تعاونی دارند و میآیند از اینجا سیگار میگیرند و اینها. بعد معلوم شد حزب توده تشکیل شده. وقتی حزب توده تشکیل شد ما و مهندسین هم یک تشکیلاتی داشتیم. هژیر آنوقت وزیر بود، نمیدانم، وزیر صنایع بود، وزیر معادن بود؟ یک اعتصابی مهندسین علیه هژیر کردند، لابد به عرضتان رسیده.
س- بله
ج- عرض میکنم که، این اعتصاب به صورتی درآمد کمکم یک قدری بهاصطلاح توسعۀ بیشتری پیدا کرد، اینها خواستند چیزی بنویسند توی روزنامهها، من وارد نبودم خودشان وارد بودند. این را از دکتر عبدالله معظمی به شما عرض میکنم. دکتر عبدالله معظمی یکروز آمد به منزل من و به من گفت که، «اینها با هر روزنامهای تماس میگیرند مهندسین که نظریاتشان را در آن بنویسند پول میخواهند از اینها، مهندسین هم که پول ندارند.» آنوقت هم پولی نداشتند مهندسین تازه از اروپا آمده اینجا ماهی، نمیدانم، نود و دو تومان، صد تومان، چهقدر، صدوپنجاه تومان حقوق میگرفتند. «شما با این روابطی که با فرهنگ دارید تقاضای یک روزنامه بکنید، روزنامه را بگذارید به اختیار اینها.» بنده هم گفتم با کمال میل. رفتم وزارت فرهنگ و در عرض چند روز روزنامه «شفق» را، البته «شفق سرخ» مال دشتی بود، بنده روزنامه «شفق حق» را گرفتم و به اختیار این مهندسین گذاشتم. اینها هم البته تویش نوشتند و بعد چون رفقای حقوقی هم با اینها همکاری میکردند به فکر این افتادند، گفتند که، «حالا که همچین شده تودهایها هم دارند تشکیلاتی دارند میدهند، ما هم که بیطرف هستیم حزبی تشکیل بدهیم اسمش را هم «ایران» بگذاریم. ناسیونالیستیم از نظر سیاست هم بیطرف. چهل نفر ما شدیم آقا.
س- عجب.
ج- یعنی تشکیل دهندگان حزب ایران چهل نفر تحصیلکردههای اروپا بودند که مسنترین آنها دکتر شفق بود و جوانترین آنها این رفقای جوان ما بودند. دکتر سنجابی جزو چهل نفر اولیه نبود.
س- یادتان هست اولین جلسه را؟
ج- اولین جلسه بله، یادم است. یعنی بود آنجا اولین جلسهای که تشکیل شد شفق صحبت کرد. با محلش در همین محل کانون مهندسین بود؟ درست یادم نیست. یا یک جای دیگری بود. ملاحظه میفرمایید؟ اولش هم، خوب، البته ما جا نداشتیم. به نظرم در همین جایی که مهندسین توی خیابان سعدی از خانههای دیبا یکیاش را اجاره کرده بودند، به نظرم اولین جلسه را ما آنجا، خیال میکنم، عرض کردم من یادداشت نکردم ولی تصور میکنم اولین، که شفق سخنرانی کرد، دکتر شهید نورایی بود، دکتر عبدالله معظمی بود، دکتر زنگنه بود، بنده بودم، عرض میکنم که، مهندسین، مهندس حسیبی بود مهندس فریور بود، مهندس زیرکزاده بود، عرض میکنم، مهندسین دیگر بودند که روی هم رفته چهل نفر ما بودیم و این را تشکیل دادند. در اساسنامه هم از نظر سیاست خارجی نوشته بودیم که، «ما بیطرف هستیم.» آن چیزی که هم دکتر مصدق بعد تعقیب کرد. «نه شرقی، نه غربی.» و به این صورتها درآوردند. که حالا هم آقای خمینی و دستگاهشون آن را درمیآورند، عنوان بیطرفی، استدلال ما هم این بود که این آقایان روسها یک دستهای را دارند، انگلیسها یک دسته رفقایی را دارند. یعنی آن قدر اینها با همدیگر در زدوخورد و مبارزه خواهند بود که یکروزی احتیاج دارند به اینکه یک دسته بیطرف اگرچه وابسته به خودشان نباشد، اینها را بیاورند و این وضع ایران را از این صورت بیرون بیاورند. آنوقت ما هر نفرمان به قرآن قسم خورده بودیم برای این اساسنامه. خوب، روزنامه…
س- سردستهها هم آن سه چهار نفر بهاصطلاح
ج- همهشان بودند. ملاحظه کنید با یک…
س- اسم آقای مهندس فریور بهعنوان مثال.
ج- حالا، مهندس فریور اولاً شاگرد اول بود در دارالفنون. بعد هم در کنکور اول شاگرد اول شد. در کنکور دوره اول در ۱۳۰۶ او باز شاگرد اول شد، خیلی خوشبیان و سمپاتیک بود، ملاحظه میفرمایید. در اروپا هم البته مدارس بزرگ را امتحان نداد در فرانسه، مدرسه پلیتکنیک و یا سانترال و اینها را. ولی همان مدرسه را امتحان داد و رفت به گرانوبل و مهندسی آنجا را خواند. بعد هم آمد آن مدرسۀ عالی الکتریسیته را خواند و رویهمرفته برجستگی داشت نسبت به آنهای دیگر، آنهای دیگر قبولش داشتند. از رفقای ما هم مثلاً ارسلان خلعتبری جزو همان دستۀ اولیۀ ما بود. ماها بودیم تحصیلکردههای حقوق. عرض کردم دکتر سنجابی هم نبود اولش.
س- اللهیار صالح چطور؟
ج- اللهیار آخر آخر آمد. حالا به شما عرض میکنم. بعد که حزب ایران یک تشکیلاتی، یعنی صورتی پیدا کرد و رسماً اعلام به اصطلاح تشکیلش را کرد و روزنامۀ مهندسین هم دسته اولیهایشان یک پانزده نفر شانزده نفر همه وارد در این جلسه شدند روزنامه هم آن روزنامه شفق بنده ارگان چیز شد.
س- ارتباطی بین اسم «شفق» و آقای دکتر شفق نبود؟
ج- ابداً. ابداً. بنده رفتم آنجا هی اسم، هیچ، هیچ، اصلاً دکتر شفق وارد نبود. مسئله بین من بود و عبدالله معظمی، دو نفری، من رفتم اتفاقاً گفتیم آنجا اسم بردند شفق و بنده پسندیدم. هیچ اصلاً با آقای شفق ارتباطی نداشت. بههیچوجه. بعد آمدیم، عرض میکنم که، روزنامه شد، خوب، اینها شروع کردند به چیزنویسی. بله، عرض میکنم که، دکتر علی اکبر اخوی بود. دو نفر را یادم است که از ما بعد جدا شدند. یکی دکتر شفق بعد از چند ماه رفت. یکی هم دکتر علی اکبر اخوی بود. بله. شهید نورایی هم مأمور شد، مأمور آتاشۀ اقتصادی ما شد در فرانسه و آن هم آمد بیرون. ولی بقیه بودند.
س- مهندس زنگنه هم بود؟
ج- مهندس زنگنه…
س- احمد زنگنه؟
ج- احمد زنگنه، بله بود.
س- تشکری؟
ج- تشکری بعدها آمد. عرض کنم، آن آقای مهندس بود که رئیس اداره برق تهران شد بودند. خیلی مهندس خوبی بود. فریور میگفت، «من او را قویتر از مهندس احمد زنگنه میدانم.»
س- نیرنوری؟
ج- نه، نیرنوری جزو ما نبود، نخیر. رئیس برق تهران بود مدتی. بله اسم او یادم نیست.
س- بله، یادتان نیست.
ج- نه. از رفقای خوب ما بود. خیلی آدم قرصی هم بود، خیلی قرص بود. بله، واقعاً هم قرصتر از همه بود. احمد زنگنه از خودش خیلی مرد سمپاتیک و خوبی است. آدم خوبی هم بود. بله، در هر صورت، مدتی خوب، ما بودیم و یک سال هم بودیم و روزنامه هم در اختیارشان بود. کمکم روزنامۀ ما شروع کرد به اینکه به یک افراد واقعاً غیرمستحقی حمله میکرد، جوان بودند، خود بنده هم گاهی، یک سه ماه چیز ننوشتم. بعد از من هفتهای بنده، سه نفر بودیم، من و زیرکزاده و فریور هفتهای دوتا سرمقاله میدادیم. و این همینطور ادامه پیدا کرد، گاهی هم که آنها ناخوش میشدند گردن مرا میگرفتند گاهی من چهارتا سرمقاله برای روزنامه شفق میدادم. من یک قدری کمکم به آنها گفتم آخر آقا، آنقدر دیگر بیخودی، یکقدری جنبۀ شخصی پیدا نکند فلان عضو وزارت پیشه و هنر با معاونش بد است یا با رئیس حسابداریش، نمیدانم، از او چه خواسته نداده. هی بیخودی مردم را… ما شأنمان نیست. بایستی واقعاً… بعد روزنامۀ… بنده هم دبیر اول، دبیر حزب ایران در سال اول بنده بودم. یک سال و خردهای من بودم. کمکم این تذکرات بنده موجب شد که رفقا گفتند، «اگر خوب خیلی ناراحت میشوی…» زیرکزاده رفت آن روزنامۀ جبهه را تقاضا کرد و گرفت. گفت، «اگر میل داری…» من عوض او گفتم که شما بگذارید فرق نمیکند. بنده موافقت کردم. مدتی که گذشت کمکم عنوان این شد که، اگر خاطرتان باشد، تودهایها در آنوقت هی داشتند توسعه پیدا میکردند، کارشان هم به جایی رسیده بوده که توی کارگران کارخانهجات مثلاً کورهپزخانهها و امثال اینها، که بساط اینها را مردن آقا سید ابوالحسن اصفهانی به هم زد و سیدمحمد بهبهانی باعث این کار بود و او یک عزای عمومی در تمام ایران اینها درست کردند به نام وفات… مردن آقاسیدابوالحسن اصفهانی، توجه میفرمایید؟ که حتی حزب توده که درخیابان فردوسی منزل آن سرلشکر چیچی بود که وزیر جنگ بود یک وقت، قد گندهه بلندی که روبهروی خیابان سوم اسفند بود دست راست، سهتا بیرق سیاه زدند و خودشان در چندتا فاتحه آمدند، مخصوصاً کارگران کورهپزخانههایشان، که من آن روز بودم که آمدند به مسجد سیدعزیزالله در بازار، و به این ترتیب بساط اینها را متزلزل کردند. ولی آنوقت این قضیه کمکم با قضیۀ آذربایجان شد و اینها آمدند تا قزوین و تا تاکستان آمدند. تودهایها برای اینکه بگویند که تمام روشنفکرهای ایران که در رأس آنها حزب ایران قرار داشت با ما هستند، کمکم زیر پای آقای مهندس آن فریور را کشیدند و او را بردند و آن قضیۀ ائتلاف با حزب توده را چیز کرد. حالا، قبل از این زمان دوتا حزب کوچولوی دیگری هم تشکیل شده بود که یکی آنها آقای دکتر سنجابی و دکتر مسعود ملکی رهبرانشان بودند. و یکی هم آقای میمندینژاد و انجوی شیرازی. هردوی اینها آمدند با ما ائتلاف کردند، توجه میفرمایید؟ و روزی که ما محلی در خیابان شاهآباد گرفته بودیم و بنا شد که از هر سه حزب هر کدام دو نفر صحبت بکنند، بنده و مهندس حسیبی از حزب ایران. دکتر سنجابی و شاید مسعود ملکی، به نظرم شاید او بوده، یکی دیگر از آنجا دو نفر آن حزب ثالث هم که من اسم این دوتا را فراموش کردم، آقای دکتر سنجابی خودش میداند من حالا یادم رفته است، آقای انجوی شیرازی و عرض میکنم که، چیز و همان، به شما عرض کردم، میمندینژاد سخنرانی کردند. آن روز من در آنجا وضع انتخابات دورۀ چهاردهم که خودم گرفتارش شده بودم در خوزستان تشریح کردم. ضمن بیانات دیگر این را هم گفتم و مداخله البته عرض میکنم که، دستگاه شرکت نفت و آن وقت چون در دورۀ چهاردهم شوشتریها آمدند مرا بردند به خوزستان برای اینکه وکیل شوشتر بشوم. چون شوشتر آنوقت مرکز انتخابات بود. اهواز و عرض میکنم که، مسجدسلیمان و آن یکی دیگر، مسجد سلیمان و آن شهر اهواز و آن شهر سومی که اسمش یادم رفته، اینها همه حوزۀ تابع شوشتر بودند. چون در موقعی که قانون اساسی را نوشته بودند شوشتر مرکز خوزستان بود. جمعیت جمعیت آنوقت بود. اهواز دوهزار نفر بیشتر، یک بندر کوچک دو هزار نفری بود و مرکز آنجا بود و انتخابات در آنجا میشد. بنده وقتی رفتم آنجا هنوز اشغال بود. جیکاک که رئیس، عرض میکنم، انتلیجنت سرویس عضو شرکت نفت بود ولی لباس دیگر هم فرم…
س- جیکوب.
ج- بله جیکوب. او به تنش کرده بود و مصباح فاطمی هم.
س- استاندار بود.
ج- استاندار بود و یک مهران نامی، عرض میکنم که، آنجا بود در قنسولگری آنجا، کلنل گالیوی، شاید اسمش را شنیده باشید، همین که رئیس بازداشتگاه ایرانیان در زمان جنگ در اراک بود و کنسول ژنرال بود و بعدها رفت از آنجا. معلوم شد که ده سال هفت هشت یا ده سال مشاور عالی امیر بحرین بوده است، بعد از اینکه از ایران رفت. من اینجا اتفاقاً پیدایش کردم. یادم هست رفتیم آنجا به خوزستان برای انتخابات، من اولین کاری که کردم رفتم به… تدین آنوقت وزیر کشور بود، سهیلی هم وزیر چیز بود، رفتم گفتم، من میدانم که در خوزستان انگلیسها چیز دارند شما که معلم من بودید مدیر مدرسۀ ما بودید، اولی که این آمده در تهران اولین جایی که روضه خوانده بود در منزل عموی من بود و بنابراین خیلی هم ارتباط خوب داشت با ما، با عموی من، با دیگران، با خود بنده. در زمان مرآت هم خیلی با او بد بود کارهایش همه مال مدرسۀ تدین را که در پامنار بود جایش را عوض کرده بود رفته بود آنجا، من همهاش را انجام میدادم و اینها. گفتم شما بهعنوان پدرم میگویم شما ببین اگر مخالفت نمیکنند با من من بروم شوشتریها آمدند مرا میخواهند ببرند آنجا. گفت، «نه، من میروم میبینم.» فردایش رفت. اتفاقاً صادق سرمد هم آن روزی که من رفتم آنجا آنجا بود، او هم شاگرد مدرسۀ تدین بود، شاگردش بود. فردایش رفتم، گفت، «نخیر هیچ اهمیت ندارد. نخیر هیچ کس با شما مخالفت… شما بروید اگر رأی داشته باشید میبرید.» گفتم خیلی خوب ما میرویم. البته من رفتم، برگشتم به خوزستان پیش مصباح فاطمی. مصباح فاطمی تلگراف تدین را درآورد که گفت، «بفرمایید، این دروغ میگوید به شما گفته صادق بوشهری حتماً باید از اینجا وکیل بشود.» البته بنده ماندم آنجا و حالا بعد خواستند به ما پول بدهند نگرفتیم. بعد هم شوشتر تمامش تقریباً از سه هزار و خردهای رأی آن به اسم من بود اینها البته صندوقها را عوض کردند و عرض میکنم که، به اسم صادق، و سیصد تا رأی او را زیادتر از بنده کردند. او انتخاب شد. این را عرض میکردم. در هر صورت بنده در آن روز سخنرانی این جریان را گفتم. البته خیلی هم نسبت به تدین یک کلمۀ بدی گفتم. گفتم این مرد مثلاً بیشرف مثلاً، این کلمه را که بعدها تدین مرا دید که «آقا، چرا این کلمه را گفتی؟» گفتم، خودتان فکر کنید که بدتر از این نمیشد. من آمدم از شما میگویم من مقروضم من پولی ندارم، من چیزی ندارم، آمدند مرا میبرند آنجا باز هم چیز خواهم شد. آنجا صادق بوشهری به من خواست بیستوپنجهزار تومان بدهد در آن تاریخ. پنجهزار تومان هم به آن شکرالله خان رئیس انجمن شوشتر گفتیم نمیگیریم.
س- که شما هم صرفنظر کنید.
ج- بله صرفنظر. گفتم نه، من آبروی خانوادۀ جزایری را اینجا نمیبرم. برای اینکه هم سابقه خانواده جزایری و آن خدماتی که آن بیچاره کرده همه حنفیها عشایر اینجا همهشان حنفی بودند همه را سید نعمتالله شیعه کرده. علت اینکه میبینید آقا، اینها هم هیچوقت برنگشتند به طرف عراق برای اینکه اینها شیعه هستند. یعنی تمام عشایر حنفیشان را هم سید نعمتالله شیعه کرد. به هر حال، من آبروی اینها را نمیبرم. همه هم میدانستند. خوزستانیها خودشان به من میگفتند. در هر صورت آن جریان آن…
س- خوب، حزب ایران نتوانست در تهران سروصدا بکند و بگوید که انتخابات صحیح نبوده و اینها.
ج- حالا، بنده که برگشتم وضع به صورتی، احمدآقا رفت آقا، مصباح فاطمی، احمدآقا وزیر کشور. وضع به این صورت بود که خواست مصباح فاطمی را عوض بکند زورش نرسید. بنابراین دیگر. من آمدم به سهیلی گفتم، گفت، «آقا، شکست خوردید؟» ملاقاتش کردم، گفتم، شما شکست خوردید. گفت، «چرا؟» گفتم، برای اینکه من انتخاب شده بودم صندوق را استانداری که تحتنظر شما نیست و تحتنظر شرکت نفت و عوامل شرکت نفت است عوض کردند، سرش را انداخت پایین. بعد هم آن کتاب را بعد برایش نوشتنم. آنجا هم توی، از مقالاتی که برای شفق نوشتم یکیاش همان طرز انتخابات و وضع مداخلات آنها بود در آنجا. در هر صورت این هم وضع انتخابات.
س- خوب، آن روز سخنرانی چه شد آنوقت بعدش؟
ج- بعدش ائتلاف شد و حزب ایران رو به پیشرفت و تا اینجا میخواستم خدمتتان عرض بکنم. تا یک وقت ما شنیدیم که آقای فریور رفته با حزب توده ائتلاف کرده. حالا عرض کردم آن سنجابی و اینها بد کردند بعدها دو ماه یا سه ماه قبل از ائتلاف اللهیار صالح را هم آوردند. من هم که به اللهیار صالح ارادت داشتم، با جهانشاه صالح دوست بودم، با علیپاشاخان دوست بودم. با اللهیارخان هم واقعاً ارادت داشتم. همه استقبال کردند. دکتر عالمی هم مثلاً بعد آمده بود.
س- پس بعد از اینکه این سه حزب ائتلاف کردند آقای اللهیار صالح…
ج- به فاصله یک سال بعدش. به فاصله یک سال هم شاید زیادتر. بعدش ایشان و دکتر عالمی و یک دستهای از این قبیل، این آقایان تشریف آوردند آنجا. خوب یادم است.
س- دکتر بختیار هم که هنوز جوان بود.
ج- اصلاً نبود داخل آنها. اصلاً نبود جزو آنها. خوب، البته آنجا مثلاً رفقای ما بودند، آقای دکتر سنجابی بود، آقای اللهیارخان بودند، آقای ارسلان خلعتبری بودند. دکتر حسن افشار بود. عرض میکنم که، دکتر حسینی بود.
س- دکتر آذر؟
ج- دکتر آذر نبود جزو اینها، نخیر. اینها بودند دستهای. یک دسته تحصیلکردههای مهندس بودند و یکدسته تحصیل کردههای حقوق و از شاگردهای ما هم بودند، از شاگردهایی که ما در دانشکده حقوق و یا آقایان در دانشکده فنی تهیه کرده بودند اکثریت را اینها. اما در کارخانهجات اینها، تودهایها تعلیم دیده هستند و خوب، میدانند. اینها هم همهشان دنبال کار و زندگی. آنها هم یک دستهشان شاید مثلاً از جاهای دیگر به آنها پرداخت میکردند. تودهایها خیلی بیشتر در کارخانهجات نفوذ کرده بودند تا حزب ایران. حزب ایران بهاصطلاح، آن چه میگویند؟ آن یقه آهاریهای.
س- کارخانهجات
ج- کارخانهجات بودند و اینها. از اینها یک دستهای البته بودند ولی بیشترش روی تودهایها بودند. و اینها هم تصمیم داشتند که بگویند که تمام انتلکتوال ایران جزو حزب توده هستند، با آقایان مذاکره کردند. بعد که بنده اطلاع پیدا کردم من و آقای ارسلان رفتیم خدمت آقای دکتر مصدق. چون آقای دکتر مصدق وارد بود در تشکیلات ما جلساتی هم سخنرانی میکردند، دوتا جلسه سخنرانی خیلی زیبا و قشنگ. نمیدانم، دکتر مصدق را دیده بودید، هم حافظهاش خوب بود هم شوخیهای، مثل همین فرنگیها، در سخنرانیهایش همینطور مزاح میکرد و شوخی میکرد و خیلی هم خوب نتیجه میگرفت. دومرتبه آمدند ایشان در محل حزب ایران و برای ما سخنرانی کردند. وقتی اینطور شد من و ارسلان یکروزی رفتیم به احمدآباد و ناهار، به ایشان اطلاع دادیم و به پسرش و اینها، که ما میخواهیم برویم خدمت آقا. رفتیم آنجا و جریان را به ایشان گفتیم که آقای فریور رفته با اینها ائتلاف کرده. باور بفرمایید، گفت، «خودش رفته اینکار را کرده؟ به او گفتید؟» گفتیم چند جلسه هم با او صحبت کردیم و بحث کردیم. گفت، «بزنید بیرونشان بکنید.»
س- گفت، «بزنید و بیرونشان کنید.»
ج- «…بیرونشان کنید.» گفتیم خوب، ما میرویم و آخرین بهاصطلاح اعلام خطر را به ایشان خواهیم کرد و آخرین تذکرات را میدهیم. اگر نشد دستور آقا را اجرا خواهیم کرد، من و ارسلان خلعتبری.
س- این آقای دکتر فریور و…
ج- مهندس فریور
س- مهندس فریور، اینها با وجود اینکه حزبتان نسبتاً تعدادش محدود بود اینها هیچوقت مشورت با اعضا نکرده بودند؟
ج- حالا عرض میکنم. تمام مهندسین در جلساتی که بعد ما تشکیل دادیم، دو سه جلسه در محل حزب در شاهآباد همان جایی که اجاره کرده بودیم. خانه هم مال همان دکتر مسعود ملکی مال پدر او بود که ما اجاره کرده بودیم. در یک جلسهای گفتیم خوب، حالا محاکمه بکنیم آقای مهندس فریور را. خواستیمش و آمدیم. گفتیم، خوب، آقا، بگو ببینیم آخر چرا اینکار را کردی؟ زیرکزاده، خوب بنده یادم هست، به او گفت «مهندس فریور من چهلوهشت ساعت است نخوابیدم همهاش فکر کردم که تو دیوانه شدی اینکار را کردی.» رفقای مهندسش اینجور به او حمله میکردند. من و ارسلان و دیگر حقوقیها همهشان به استثنای سنجابی که او هم اولش اعتراض میکرد که رفت با آن طرف وقتی که ما جدا شدیم، بقیه تمام حقوقیها با ما بودند با چندتا مهندس. همۀ مهندسین به استثنای چندنفر با آنها بودند و دکتر سنجابی و دکتر عالمی اینجوری ما جدا شدیم. به او گفتم چرا؟ گفت، «من فکر کردم که مملکت ما…» این استدلال ایشان است. عرض کردم من به او ارادت دارم، دوستش هم دارم. آدم سمپاتیکی هم هست. خوب، اشتباه کرده بود. مهندس اطلاعات حقوقی و سیاسی ندارد، تحصیلات این کار را ندارد. بالاخره گولش زده بودند. در هر صورت گفت که، «من فکر میکنم که این مملکت ما را سیاست خارجی انگلیسی و حالا هم کمکم آمریکایی فرا گرفته و مثل آتش میسوزد. ما باید سیاست روس را بیاوریم مثل یک شیر سماور…» این عین استدلالش است. «شیر را باز بکنیم و این آتش را تا خلیج فارس خاموش بکنیم.» بنده رو کردم به او گفتم که، آقا، این هیچ بچهای، هیچ بیسوادی همچین استدلالی را میکند؟ قربان مثلاً فلانت بروی، نمیدانم، مادرت بروی، آخر این چه استدلالی است؟ مگر این مملکت را اگر این سیاستها آتش دارند آنجا مینشینند که شما با حزب توده این شیر را باز بکنید اینجا چیز بشود؟ این حرفها چیست؟ اینکار چیست؟ ما بیطرف بودیم، ما قسم خوردیم به قرآن به اساسنامهمان، من و تو هر دو قسم خوردیم. من که به قرآن معتقدم تو هم که معتقد بودی به قرآن. من میدانم تو از یک خانواده مسلمانی هستی. آخر این حرفها چیست؟ این حرفها چیست میزنی؟ بعد دیگر عرض کردم، زیرکزاده و دیگر همه به او حمله کردند. من نمیدانم فردای آن روز، پسفردای آن روز چه شد؟ البته موقعی بود که قوامالسلطنه آمده بود اللهیار را از حزب ما جزو کابینه گذاشته بود، سهتا هم از تودهایها توی کابینه. ما شب تصمیم گرفتیم که، عرض میکنم، این آقایان را دیگر راه ندهیم. به آنها هم گفتم، آقا، فردا دیگر نیایید. بنده به ایشان اخطار کردم. مثلاً بنده و بعد هم ارسلان شاخص این عمل جدایی. آقایان رفتند و دو شب بعدش وقتی ما خواستیم جلسه را تشکیل بدهیم دیدیم مأمورین حزب توده با این چیزهای قرمز آمدند آنجا ایستادند و رفتند و آنجا را تصرف کردند و خلاصه ما را راه ندادند. بله، ما هم از آنجا یکسره رفتیم به منزل یکی از دوستان، البته آقای متیندفتری هم آن وقت به ما ملحق شده بود. آقامیرزا محمدصادق طباطبایی هم آمده بود، بهاصطلاح جزو متمایلین قرار گرفته بود. عرض میکنم که، آن آقای نصرالدوله اعتمادی هم آن هم بود. عرض میکنم که، پدر این سپهبد درستی که کشتندش، داماد امام جمعه یا نوه امام جمعۀ تهران؟ حاکمی؟ نه، حاکمی نه.
س- حاتم؟
ج- حاتمی.
س- حاتمی.
ج- حاتمی. پدر او هم جزو ما بود. مصور رحمانی و رفقای ما همه رفتیم بالاخره یک جایی رفتیم…
س- مصور رحمانی هم با شما بود؟
ج- بله، با ما بود. آن آقای مصور رحمانی، نه، آنکه الان اینجاست که بانک بیمه آسیا و بانک آسیا را تشکیل داده بود با متیندفتری و اینها. او هم از شاگردها، خیلی با متیندفتری و خانوادۀ او خیلی آشنا بود. ولی خیلی آدم زرنگی است. اینها همه رفتیم به گراند هتل را اجاره کردیم و رفتیم آنجا. آن سخنرانیهای مفصل راجع به بودجۀ ایران بنده و عرض میکنم، ارسلان و دیگران آنجا شروع کردیم. و یک شب هم از رفقای حزب ایرانمان دعوت کردیم آمدند و اللهیار خان هم تشریف آوردند. خیلی هم از همان شب از سخنرانی که من راجع به بودجه و سرابق بودجه ایران مطالعه داشتم کرده بودم، خیلی هم اظهار محبت کردند. بعد هم آن آقای، یک آقایی بود پدرش در وزارت پست و تلگراف که بعدها منشی خصوصی آقای علا شده بود، سنتور زد و عرض میکنم، بعضی از رفقا، نمیدانم، تصنیف خواندند. و خیلی جلسۀ خوبی بود و گذشت. این هم وضع….
س- شما تحت چه عنوان و اسمی بودید؟
ج- حزب وحدت ایران.
س- که سرانش سرکار بودید و آقای خلعتبری.
ج- عرض کردم اینها همهشان بودند. آقای خلعتبری، بنده یک عضو کوچکی بودم.
س- یعنی آقای اللهیار صالح ماند با آنها؟
ج- ماند با آنها.
س- بله.
ج- آقای اللهیار صالح و آقای دکتر سنجابی در دفاعی که از خودش کرده، اگر خاطرتان باشد، در اولی که در تهران بود قبل از اینکه وزیرخارجه بشود، همان بعد از انقلاب، نوشته است که، «علت اینکه ما،» از او سؤال کرده بود یک کسی. «شما چرا اتئلاف کردید با حزب توده؟» یکقدری کلیات جواب میدهد که، «بله، ما چون آنوقت قوامالسلطنه میخواست با اینها یکجوری کنار بیاید با روسها، به ما گفت که شما با اینها مدارا بکنید.» همینطور مبهم. مدارا بکنید، نگفت که ائتلاف بکنید. خوب، بنده میآمدم من و همین آقای مهندس کیانوری، بنده را دعوت میکرد میبرد در حزب توده مینشستیم اینها سخنرانی میکردند، بنده هم آنجا تماشا میکردم. آن وقت بچههای آنها میآمدند، چون بنده و زیرکزاده و اینها جواب میدادیم، از ما یک سوالاتی میکردند ما جواب میدادیم. بچههای ما میرفتند آنجا از آنها سؤال میکردند جواب میشنیدند. و بهعلاوه اگر واقعاً، من ندیدمش بعد از او بپرسم که، آقا، این چه چیز است؟ البته این نقطه ضعف برایتان مانده. آخر اگر قوامالسلطنه میگفت، خوب، به من هم پیغام میداد. چرا به من پیغام نداده؟ اگر به اللهیارخان پیغام داده از توی کابینهاش. خیلی خوب، چرا به ما نگفتید همچین چیزی را؟ چرا؟ بهعلاوه اینکه به شما گفته مدارا بکنید بعد از این بود که شما جدا شدید و رفتید دیگر. قبلاً به شما نگفته که بروید با آنها ائتلاف کنید. خلاصه ایشان یک دفاعی از خودشان کردند که من نشد از او دیگر توضیح بخواهم که این فرمایشاتی که میفرمایید چیست؟ بله.
س- آقای نخشب هم نقشی داشتند در این…
ج- آقای نخشب هم جزو بچههای بسیار خوب حزب ایران ما بود، خوب، خوب. خواهرزادۀ شهیدیها بود. شهیدیها، جعفر شهیدی و آن مهندس شهیدی کوچکشان، آقا میرزا باقرخان برادر بزرگشان بود. غیر از آن برادر کوچک همهشان مردند بیچارهها. نخشب بود و نخشب با آن چیز خیلی رفیق بود، آن که اشرف داد آتشش زدند، کریمپور شیرازی. یادم هست جلساتی بعد از اینکه ما جدا شده بودیم، عرض میکنم، تشکیل میدادند و ما میرفتیم و کریمپور شیرازی هم که خیلی با من دوست بود، یک آدم پر احساساتی بود، بعداً شنیدم که مثلاً گاهی مثلاً چیز میکرده، اظهار چیزهای زیاد میکرده، ولی در هر صورت با ظلم و بیانصافی او را از بین بردندش. خیلی آدم پراحساسات، نخشب هم خیلی خوب بود. برای اینکه نخشب صمیمی صمیمی بود در حرفهایش. من در آمریکا چهکار کرده نمیدانم. ولی بنده او را به عنوان یکی از صادقترین و با احساساتترین فرد حزب ایران میدانستم.
س- و این ائتلاف ایشان هم در این به اصطلاح جدایی؟
ج- با ما جدا شد.
س- همراه شما بود؟
ج- بله، البته بعد او آمد رفت به آمریکا. جعفر شهیدی اینها همهشان با ما بودند. برادر کوچک، مهندسین همهشان با ما بودند. او رفت به آمریکا و آنجا شنیدم دکترا گذرانده و یک دستهای را او تربیت کرد در آنجا. خیلی با احساست بود. بنده شخصاً به او ایمان داشتم به اینکه در چیزهایش چیز است، عرض میکنم، این. آنوقت انتخابات دورۀ بعد دوره چهاردهم که به این صورت شد که بنده رفتم آنجا، فریور را آمدیم از اینجا انتخاب کردیم، انتخاب شد. همۀ رفقا ما دور و برش در لواسان همه جا میرفتند، شبها روی درختها میخوابیدند برای اینکه رأی تهیه کنند. بنده هم دیگر هیچ داوطلب نشدم. دورۀ پانزدهم آقای قوامالسلطنه به وسیلۀ مصباح فاطمی که به منزل من آمد، گفت، «دورۀ گذشته نگذاشتند شما انتخاب بشوید. ولی این دوره شما از خوزستان انتخاب خواهید شد.» بنده این مطلب را هم باید به شما عرض بکنم، در خوزستان که بودم کلنل گالیوی مختار مطلق خوزستان بود و همهچیز تحتنظر او بود. یک مهران نامی…
س- مقرش در اهواز بود؟
ج- در اهواز بود. کنسول جنرال ما در اهواز بود.
س- پس آن گالت چهکار بود؟
ج- کی؟
س- گالت. ببخشید، اسم طرف را فراموش میکنم. کنسول جنرال بهاصطلاح سیویل انگلیسها در اهواز بود.
ج- او مأمور انتلیجنتسرویس بود و مأمور مراقبت در کار شرکت نفت بود. جیکاک را میفرمایید. جیکاک. اسمش جیکاک بود.
س- بله.
ج- بله. ولی این کنسول جنرال بود. مدتی هم اینجا بود در اراک بود بعد هم برگشت آمد آنجا. بنده در خوزستان که رفتم همۀ خوزستانیها به من میگفتند که «شما باید حتماً قنسول انگلیس را ببنید و با او صحبت کنید.» گفتم من آمدم شوشتریها و خوزستانیها مرا میخواهند، من با ایشان کاری ندارم. یک خانوادهای در شوشتر بود به نام مستوفی. عرض میکنم که یک نصرالله خانی بود از این خانواده، یک مستوفی بزرگتری بود که من یکی دو دفعه دیدمش، مرد موقری بود ولی نسبت به او هم شوشتریها اعتماد نداشتند میگفتند یک وقتی شرکت، چون میدانید در روی کارون بالای شوشتر یک سد ساخته شده که به آن میگویند سد شوشتر، نه سدی که بعدها شد، آب را تقسیم میکرد، آب شوشتر را با آب گر یک طرف شوشتر و با خود آب کارون یک طرف میآمد، بنابراین این آبی را که انگلیسها از نظر کشتیرانی میخواستند استفاده بکنند کم بود و کشتی تا آخر خط نمیتوانست بیاید، همانجا در یک جایی در نزدیک چیز پایینتر چند کیلومتر دورتر آنجا نگه میداشتند. معروف بود به اینکه این خانواده را مأمور کرده بودند به اینکه این سد را از بین ببرند و این خانواده مستوفی بودند. حالا البته این شنیدههایی است که بنده از آنجا شنیدم. ولی آنچه که من میدانم نصرالله مستوفی برادر آن آقا، آبلهرو هم بود، او مأمور ایرانی شرکت نفت و آن دستگاه اطلاعاتی انگلستان بود و رابطش با مردم. او چند دفعه آمد به من گفت، «شما چرا نمیآیید آقای چیز را ببینید. دیدید؟ ندیدید؟» گفتم، نه، ندیدمش. گفت، «بد نیست که شما هم ببینید آخر اینها هم اینجا اختیاراتی دارند و اینها، آقای گالیوی را ببینید.» گفتم من نمیآیم. من تا، نمیآیم اصلاً، هرگز نخواهم آمد. من آمدم که مردم مرا انتخاب کنند. تا آن جریان اتفاق افتاد. ما در حقیقت، بنده و شکراللهخان که آمده بود و آقای عرض میکنم که… همین کسی که عرض کردم خدمتتان کاندید آنها بود برای انتخابات، پسر معین بوشهری، پسر دومیاش، چاق و گنده. عجب، اسمش الان یک دفعه یادم رفت. قبلاً خدمتتان عرض کردم.
س- بله.
ج- بله، این را آقای بهبهانی و آقای موسوی آوردند به خوزستان و در شوشتر هیچ جا راهشان ندادند بردند به منزل محمد ابریشمکار که یک دفعه وکیل شوشتر شده بود، محمد ابریشمکار. بله، عرض میکنم که، اینها آمده بودند شکراللهخان که رئیس انجمن کل خوزستان بود دیده بودند، و آن قضیه پول و اینها را به او وعده داده بودند که بنده را راضی بکند. وقتی آمد گفتم من آبروی خانوادهام را نمیریزم. شما هم مختارید بروید پول… گفت، «به من هم پنجهزار تومان میدهند.» گفتم اگر میخواهی برو بگیر من میمانم اینجا، هر چه به من گفت گفتم، «نه، من اینکار را نمیکنم. من هم با شما میمانم.» برای اینکه خودش آمده بود منزل من در تهران و مرا برداشته بود آورده بود. گفتم حالا بیا یک کاری بکن. برو این آقای مصباح فاطمی را ما گولش بزنیم. برو بگو چون فلانکس قبول نکرد این پیغام شما را که با… واقعاً هم با محبت مصباح فاطمی گفته بود، «نمیدانم فلان کس مقروض است بیاید حالا اینکار را بکند رفع گرفتاری مالیاش را بکند. عرض میکنم که، برو بگو که چون فلانکس با ما همکاری نکرده من هم از او صرفنظر کردم اختیار را بدهید من خودم انتخابات را چیز میکنم، تمام میکنم به نفع آن آقای همان…
س- صادق بوشهری؟
ج- صادق بوشهری. عرض میکنم که، آن هم اختیار داده بوده یک آژان، یک پاسبان تریاکی را فرستاده بود آنجا. این آرا را تقسیم میکردند آنجا، یک مقداری به عقیلی میفرستادند، یک مقداری به میان آب مال خود سادات، یک مقداری به خران خودمان، یک مقدار، رویهمرفته تقسیم کرده بودند که عرض کردم آرا اکثریت قریب به، نمیدانم هشتادوپنج درصدش به نام بنده بود. یک روزه تمام را خواند و وقتی خبر به، عرض میکنم که، فاطمی رسید. فوراً فرستاد یک پرونده مالیاتی برای شکراللهخان و اینکه شکراللهخان را توقیف بکنند. شکراللهخان هم با چندتا سوار گذاشت رفت به کوه. انتخابات هم صندوقها را عوض کرد مصباح فاطمی در مسجدسلیمان جزو آنجا بود نخیر، اهواز و آن شهر دیگر را و نهر هاشم را. چون آنجا یک مقداری مشایخ عرب بودند. عرض میکنم که یک چهارصد تا رأی او را جلو انداخت. بنده که دیدم وضع خوب، حالا من برمیگردم و این شکراللهخان کلانتر بیچاره وضعش بد خواهد شد و این خیلی اذیتش میکند نصراللهخان را خواستم گفتم حالا من میآیم و کلنل گالیوی را میبینم. بنده رفتم و پا شد آمد تا دم در، در را باز کرد. فارسی خیلی خوب حرف میزد، من اصلاً ندیده بودمش. من دیدم باید این سید بیچاره را من نجاتش بدهم برای خاطر من دارد از بین میرود همه زندگیاش از بین خواهد رفت. به او گفتم که، من آمدم نه اینکه انتخابات که گذشت، من هم وکیل اینجا هستم ولی خوب، صندوقها را شما خوب میدانید که عوض کردند صندوقهای اهواز و یک شهر دیگر آن پایین، و اینکار را کردند. ولی آمدم به شما بگویم که شما بدانید که به وضع گذشته دیگر ایران را نمیتوانید اداره کنید. رضاشاه به کلی عوض کرد با اعزام محصلش و با این تغییرات اجتماعی که در ایران داده، فکر عوض شده. هزار تا تحصیلکردۀ اروپا آمدند به ایران از مهندس و دکتر و عرض میکنم، علوم مختلف خوانده، یک مقدارش هم از انگلستان آمدند. همه هم با دموکراسی اروپا آشنای آشنا هستند، اینها دیگر دیدید از آن طرف هم روسها دارند تبلیغ میکنند به این صورت که ملاحظه میکنید و حزب توده تشکیل شده که ممکن است تمام ایران را تصرف بکند. شما در آینده با نوکرهای خودتان، اینهایی که به شما عرض میکنم عیناً من به او گفتم، با نوکرهای خودتان نمیتوانید این مملکت را اداره بکنید. صادق بوشهری پسر حاج معین بوشهری است که یکی از نوکرهای شما و هر کاری که شما میگفتید او انجام میداده. البته ما میدانیم که شما در ظرف صد سال که روسها نظر به ایران داشتند قسمتی از ترکستان را گرفتند، قفقاز را گرفتند، رقابت انگلیسها بوده است که با اینها، عرض میکنم، مملکت ما را در این حد حفظ کرده این را ما میدانیم. قدر این کار را هم میشناسیم اما در آینده مردمی که بخواهند با شما کمک بکنند به طور égal à égal مساوی مساوی و برادرانه با شما همکاری میکنند اگر میل دارند با شما رفاقت بکنند به شرط اینکه منافع ایران رعایت بشود، حقوق ایران رعایت بشود، وضع شرکت نفت از این صورت بیرون بیاید و… به او گفتم. و این را شما یادداشت کن آقای کلنل گالیوی در آینده اگر آن وضع سابقتان را تکرار بکنید به کلی وضعتان در ایران از دست خواهد رفت. یک ساعت خیلی مفصل آنوقت هر چه دلم خواست به او گفتم دیگر. گفتم این انتخابات بود شما کردید؟ شما خیال میکنید مردم نمیفهمند؟ صادق بوشهری اصلاً این چیست؟ چه اثری دارد؟ این چهکار میتواند بکند؟ در مقابلش تودهایها میآیند و، همان وقتی بود که تودهایها مشغول فعالیت بودند. گفت، «بله بله بله.» وقتی من پا شدم و خواستم بیایم، گفت، «بله بله، ما در آینده جبران خواهیم کرد اینکاری را که حالا کردیم.» گفتم ولی شما، من آمدم یک چیزی به شما بگویم دیدید شکراللهخان کلانتر چه رفاقت و چه رشادتی کرد؟ حالا هم رفته در کوه مخفی شده و مصباح فاطمی پرونده میخواهد، پروندۀ مالیاتی برایش درست بکند. شما در آینده اولش اولین قدم این است که با این قبیل اشخاص نه نصراللهخان مستوفی و امثال اینها که صورت مستخدم شما را دارند اینها هستند که لایق این هستند که از آنها حمایت بشود و اینها. گفت، «به ایشان بگویید روز جمعه من برای شکار هوبره به…»، همان مرکزشان، آن بله، بیست و چهار پارچه ملک بود که مال سادات کلانتر بود، عقیلی مال بختیاریها بود، دولتآباد و خِرّان و اینها مال سادات جزایری بود، همانجا که سد ساختند حالا پهلویش. بنده خیلی وقت است…
س- خواهش میکنم.
ج- حالا بعد که یادم میآید به شما عرض خواهم کرد. «من میآیم آنجا به شکار چیز و فلان. میآیم به منزلش و میرویم به شکار.» من آمدم بیرون و پیغام دادم برای شکرالله خان «راحتباش، میآیند آنجا شما برگرد بیا به منزلت در شوشتر ناهار را تهیه کن. گالیوی میآید پیش شما و دیگر مسائل حل میشود.» که بعد هم اصلاً دیگر تمام شد و فراموش شد و بنده هم آمدم تهران. این هم وضع انتخابات.
س- این آقای ترات آنجا نبود، آلن ترات؟
ج- چرا آلن ترات در تهران بود.
س- آها آن موقع در تهران بود.
ج- آلن ترات که فارسی را خیلی خوب میدانست، اشعار حافظ و اینها را میدانست این با آن سفیرشان کی بود آقا؟ آن که در زمان جنگ…
س- بولارد.
ج- با بولارد، با او همکاری میکرد و توی مجالس او میآمد و اشخاص را او میدید و همان اولی که شاه انتخاب شد به سلطنت میدانید که با مرحوم فروغی مذاکره کردند که رئیس جمهور بشو. گفت، «صلاح مملکت نیست و اینها.» ولی بولارد چیز نبود برای اینکه چند دفعه رضاشاه به او توهین کرده بود. یکدفعه آمده بود به زاهدخان عامری گفته بود «اگر فضولی کرد از بالای پنجره پرتش کنید پایین و اینها.» از این حرفهایی که قزاقی میزد مرحوم رضاشاه. بنده خودم در یک مجلسی، در یکی از مهمانیها که بودم بنده شنیدم که ترات گفت، «بله». با محمدرضاشاه اینها بد بودند برای اینکه او را یکقدری ژرمنوفیل میدانستند. مسئول اینکار را هم دکتر مؤدبالدوله نفیسی پدرزن من میدانستند. برای اینکه چند دفعه وقتی فتح در دربار و اینها خوب، آقایان عواملی داشتند، این هم که یک بچۀ خیلی باهوشی نبود البته. آدم اولش بچۀ خوبی بود بعدها به این صورت، اگر باهوش بود این وضع خراب و فساد آخر سر را به وجود نمیآورد. میآمد توی دانشکده حقوق خیلی آدم سادهای مثل همۀ خودمان حرف میزد و همه چیز هم خیلی به او احترام میکردند ولی نه آنقدر تعظیم و نمیدانم دستبوسیدن و این حرفها نبود. مثل یک شاگرد مثلاً شاگرد محترمی ولیعهد ایران بود البته، بعد هم تازه شاه شده بود و خیلی به او چیز میکردند. خوب بود وضعش. عرض میکنم که، یک دو سه دفعه گفته بود که مثلاً فلان انگلیسها بسوزد که حالا آلمانها آمدند تا کنار استالین.» این خبر به گوش آقایان رسیده بود. بنابراین بولارد را هم که خیلی به او چند دفعه چیز کرده بود، بد بود. خوب نبودند با اینها. هی او را میخواستند عوض کند ولی خوب نگه… بولارد را بنده خود از آلن ترات شنیدم که گفت، «این محمدرضاشاه وقت ایران را تلف خواهد کرد نمیتواند خوب سلطنت بکند.» بنده خودم شخصاً شنیدم در یکی از این مهمانیها. به نظرم سفارت مصر ما را دعوت کرده بودند، خوب، اینها آشنا بودند و اینها… میآمدند این آقایان. این مطلب را آقا، در وزارتخارجه در موقعی که آقای نظامالسلطان خواجهنوری رئیس اداره تشریفات بود، تکرار میکند. آقای نظامالسلطان که جلوی خودش را نمیتوانست بگیرد و یک آدم احساساتی جاروجنجال میکند به اینها «این به شاه ما اهانت کرده.» گزارش هم میدهد به دربار. تقاضای انتقال بولارد را میکند.
س- ترات.
ج- ترات را میکند. یک سال انگلیسها مقاومت کردند و بعد او را فرستادند به حجاز، یعنی فرستادند به چیز سعودیها. برای اینکه او قبلاً هم مأمور آنجا بود و عربی را هم خیلی خوب میدانست، فارسی را هم خیلی خوب میدانست. ولی آنجا هم سرطان گرفت و در آنجا هم مرد. بنابراین ترات شاید ممکن بود اشخاص در اینجا با او ملاقات بکنند برای انتخابات و با او صحبت بکنند، شاید هم در آن انتخابات آنجا با او صحبت میکردند، ولی بنده چون هیچ وارد این مطالب، من فقط با تدین صحبت کردم. بعد هم رفتم آن تلگراف شد.
س- یک مدتی هم ایشان کنسول در اهواز بوده قبلاً.
ج- او را من هیچ وارد نیستم.
س- این حزب وحدت ایران چه شد بالاخره عاقبتش؟
ج- عرض کنم که، حزب وحدت ایران بود تا موقعی که میتوانست عمل بکند، توجه میفرمایید؟ موقعی که کمکم مسئلۀ دیکتاتوری و عرض میکنم که…
س- کی بود؟ یعنی تا کی فعالیت میکرد و وسعت فعالیتش….
ج- بعد از جدا شدن قربان، دو سال بود. البته اعضایش عرض کردم همین یقه آهاریها بودند و یک تعداد کمی کارگر. عرض میکنم که، کمکم آقایان (حزب) ایرانیها که رفته بودند با حزب توده همکاری، یعنی همکاری که، نه همکاری مستقیم ولی خوب، همکاری غیرمستقیم میکردند، وضع سیاسی کمکم عوض شد، ملاحظه میفرمایید؟ و فعالیت اعضا مشکل شد. عرض میکنم که، البته حکومت رزمآرا و اینها پیش آمد و حزب وحدت ایران، خوب، البته جوانهای ما هم با آقا میرزامحمدصادق طباطبایی و دکتر متیندفتری و نصیرالملک اعتمادی و اینها زیاد چیز نداشتند من و ارسلان و مصور و یک دسته از رفقای جوان نشستیم گفتیم ادامۀ اینکار صحیح نیست، جدا میشویم خودمان دوستانه، هر کسی برود کار خودش را بکند و عرض میکنم که، خودمان بعد تقریباً نزدیک به دو سال طول کشید ما داشتیم بعد جدا شدیم و تعطیلش کردیم. خودمان کردیم.
س- پس زمانی که دیگر رزمآرا نخستوزیر شد دیگر حزب وحدت وجود خارجی نداشت.
ج- نخیر وجود نداشت. نخیر حزب وحدت وجود نداشت. کمکم دیگر در زمان رزمآرا… اما همکاری با رزمآرا… خسته نشدید آقا؟ میخواهید یک چایی برایتان بیاورند؟
س- نخیر. حالا رسیدم به صفحۀ راجع به…
ج- اینها شاید هیچ قابل توجه نباشدها، ولی دیگر حالا شما فرمودید،
س- نه من خیلی…
ج- من یک چیزهای کوچکی است اصلاً اینها با سیاست عمومی که ارتباطی ندارد ولی خوب…
س- بههرحال خیلی دارم استفاده میکنم مطمئنم شنوندگان آینده پنجاه سال دیگر هم نظر مرا تأیید خواهند کرد.
ج- بله.
س- چگونگی روی کار آمدن آقای رزمآرا تا جایی که جنابعالی در جریان بودید چه بود؟
ج- عرض میکنم که، ملاحظه بفرمایید، بعد از تقویت حزب توده و حزب ایران تقریباً تحتالشعاع حزب توده قرار گرفتند شاید سیاستهای خارجی شاه و دیگران البته شاه هم البته آن قدرتی که بتواند اداره بکند و آن سوادش، زبان انگلیسی و فرانسه را خوب، بهتر حرف میزد عرض میکنم، ولی شخصیت پدرش را آن، مردم نمیترسیدند از او زیاد در صورتی که از رضاشاه آدم واقعاً میترسید، ایرانیها همه میترسیدند، اکثریتشان لااقل. عرض میکنم که، مثل اینکه سیاست به صورتی درآمد که شاید آمریکاییها هم کمکم مداخله کردند، مخصوصاً از زمان قوامالسلطنه، دستهای هم میل داشتند که آمریکاییها مداخله بکنند از این نظر که من به شما عرض میکنم. قوامالسلطنه خودش جزو عوامل اینکار بود. رفقای ما هم یک دستهشان هم عقیده بودند که مثلاً انگلستان حالا آن امپراطوریش از دست رفته و ضعیف شده در مقابل روسیه. روسیه روز به روز دارد قدرت پیدا میکند با آن وضعی که استالین پیدا کرده بود، یک سیاست سومی هم بیاید به تقویت سیاست انگلستان و اینها در مقابل عرض میکنم که…
س- روسیه.
ج- روسیه. اینجا یک محل اتکایی داشته باشد. و بنده خوب یادم هست که قوامالسلطنه با آمریکاییها مذاکره کرده بود که یک کمکی بگیرد. میدانید وضع بودجه ما بد شده بود. بنده این را مطالعه کردم در قوانین مالیه و به آقای دکتر مصدق هم بعد خدمتتان عرض میکنم این را گفتم مردم ایران آقا، تجارش اینهایی که باید مالیات بدهند مالیات نمیدادند. بنده یک وقتی، وقتی همین کتاب را نوشتم از ادارۀ مطالعات اقتصادی بانک ملی خواستم، عرض میکنم که، مخارج زندگی را ما مطالعه کردیم یازده تا سیزده برابر شده بود مالیاتها و عوائد دولت ما سه برابر شده بود. مشرف نفیسی هم که در زمان جنگ ضعف به خرج داد تا آنجایی که بنده شنیدم، حالا به طور قطع، یک آتاشۀ اقتصادی جوان بیتجربهای در سفارت انگلیس بوده، او به عنوان اینکه پول ریال شما ارزشش را از دست داده و تسعیر لیره به ریال آن سه تومان و خردهای بود، چهقدر بود؟ این نمیشود و خوب، عوامل اقتصادی از هر جهت موجب بالا رفتن قیمتها در ایران شده بود دیگر. جنگ بود. کالا کم میرسید به ایران. عرض میکنم که، کالاهای داخلی ایران، اشغال بود ایران، خود ایران نمیتوانست تولید زیاد بکند خوب، خودبهخود وضع زندگی خیلی گران شده بود، اینها خیال کردند که بیایند لیره را تسعیرش را ببرند بالا به چهارده تومان، این به نفعشان است مثلاً ریال زیادتر، مخصوصاً انگلیس من نوشتم که خوب، متفقین همه بودند ولی انگلستان چون شرکت نفت را داشت و باید در سال یک مقداری ارز را تبدیل به، لیره را تبدیل به ریال بکند میخواستند ریال بیشتری بگیرند غافل از اینکه این آخرین ضربت مرگآور را میزند به قیمتهای ایران و قیمت را میبرد، عرض کنم، به سیزه برابر رساند همین مشرف نفیسی که بعد خودش را هم انگلیسها کنار گذاشتند و رفت کنار که رفت و رفت و رفت که ملاحظه فرمودید. عرض میکنم بنابراین وضع اقتصادی ایران وضع اقتصادی خوبی نبود. شاه هم که اطلاعات اقتصادی نداشت، در عین حال هم نگران بود میترسید آن توی دانشگاه هم به او حمله کرده بودند، عرض میکنم، یعنی تیراندازی به او کرده بودند بنابراین وضع به یک صورت غیر امنی برای او درآمده بود. خارجیها هم تلقین کرده، شاید فشار میآوردند که یک حکومت مقتدری تشکیل بشود. توی اینها هم آقای رزمآرا را انتخاب کرده بودند. رزمآرا یک مرد پرکار، فعال ولی سیاستمدار نبود. اما ما چرا دعوت او را پذیرفتیم عرض کنم که، بنده هیچ با او آشنایی نداشتم. یک وقتی…
Leave A Comment