روایتکننده: آقای دکتر شمسالدین جزایری
تاریخ مصاحبه: ۴ اکتبر ۱۹۸۴
محلمصاحبه: لندن ـ انگلستان
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
ج- بله. البته ما بعد که جدا شدیم یک رفقایی در وزارتخانهها اینها تهیه کرده بودیم منجمله آقای صلاحالسلطنه بود که در وزارتخارجه بود و برادرش صلاحالملک بود. عرض میکنم که، این آقای صلاحالسلطنه ما یک دستهای داشتیم، آقای آقا میرزا حاج خان اشتری و رفقای دیگری و آقای صلاحالسلطنه. این یک وقتی گفت که مثل اینکه کابینه دارد عوض میشود و اینها و رزمآرا شاید سرکار بیاید البته او هم با من دوست است و با هم دوست هستیم و با هم گاهی مشورت میکنیم و اینها. بنده فقط از رزمآرا از صلاحالسلطنه اسمی از ایشان شنیده بودم، هیچ اصلاً با ایشان سابقه نداشتم. یکروزی به منزل من تلفن کردند که «آقای رزمآرا» رئیس ستاد ارتش بودند، «میخواهد شما را ملاقات بکند و فردا هم فلان ساعت حاضر است اگر وقت دارید بیایید.» بنده خوب، این مطالب را شنیده بودم که این ممکن است بیاید، گفتیم خوب برویم ببینیم او چه میگوید؟ رفتم آنجا و یک چند دقیقهای توی اتاق انتظار، سه چهار دقیقه، فوراً خواست و پا شد و خیلی، خیلی خوب و خوش برخورد و…
س- از پشت میزش پا شد؟
ج- بله. «خوب، آقای دکتر جزایری خیلی من خوشحالم. من تا حالا خدمت شما نرسیده بودم و حالا. میدانید که من میخواهم رئیسالوزراء بشوم.» گفتم «بنده شنیدم ولی نمیدانم.» من میدانید که در ادارهای بودم که بیشترین اطلاعات و دقیقترین اطلاعات را نسبت به وضع وزارتخانهها و نظر من افرادش نسبت به اشخاص در آن وزارتخانه دارم.
س- منظورش؟
ج- بله؟
س- منظورش کجا بود؟ رکن دو بود؟
ج- رکن دو بود بله. آنوقت آن سرتیپ کیا بود. نمیدانم کی بود در کجا آوردهای آنجا، عمارت بزرگی بود.» و تحقیق کردم در وزارت فرهنگ چند نفر را شما نمره یک وزارت فرهنگ هستید و فرهنگیها به شما اینقدر چیز دارند. بنابراین من میخواهم که همکارهایم را از نمره یکهای وزارتخانهها انتخاب کنم.» گفتم بنده را میخواهید برای وزارت فرهنگ؟ گفت، «بله.» گفتم من هیچ فکر اینکار را نکردم اصلاً نمیدانم که صلاح هست؟ نیست؟ من از عهدۀ اینکار برمیآیم؟ نمیآیم؟ گفت، «نخیر شما میتوانید و من تحقیق کردم هرجا در وزارت فرهنگ بودید عمل کردید، خوب عمل کردید. قضیه رشتتان را اطلاع دارم.» گفتم در هر صورت، من که نمیتوانم فوراً به شما جواب بدهم. همکارهای من کی هستند؟ شما با کی میخواهید همکاری بکنید؟ گفت، «با رفقای شما.» گفتم رفقای من کی هستند؟ گفت، «تقی نصر، دکتر آزموده، میرزاهادی خان اشتری و امثال اینها، ابراهیم مهدوی.» گفتم آقا اینها به شما وعدۀ همکاری دادند؟ گفت، «بعضیهایشان دادند بعضیهایشان را هم ملاقات میکنم و نتیجهاش را به شما خواهم گفت.» گفتم شما بنده را فعلاً جزو ملاقات کنندگان بگذارید، نه وعدهدادگان. با این آقایان مذاکره بکنید بعد نتیجه را به من بگویید با آنهایی که مذاکره نکردید. اینها آدمهای خوبی هستند من هم خوب، بدم نمیآید با اینها همکاری بکنم ولی حالا ببینید که با اینها مذاکره بکنید. عصر آن روز آزموده به من گفت که، «از ستاد ارتش به من تلفن کردند که میخواهند با من مذاکره بکنند.» گفتم والله، با من یکهمچین مذاکراتی کردند. گفت، «من هم میروم ببینم چه بود.» عرض میکنم که، او هم البته مدتی معاون وزارت کشاورزی در زمان اعتبارالدوله شده بود. در زمان قوامالسلطنه هم مظفر فیروز من را دعوت کرد برای معاونت وزارتکار ولی چون مظفر فیروز بود رفیق سید ضیاءالدین و ما هم جزو دستۀ دکتر مصدق، من واقعاً به مصدق ارادت داشتم حالا هم ارادت دارم، البته گاهی یک گافهایی میکرد ولی خوب، رویهمرفته وقتی بسنجیم یک آدمی به نظر من ملی وطنخواهی بود و سوءاستفاده هم اصلاً از او سراغ بنده که ندارم، نمیدانم، هیچ تصور نمیکنم کسی از او داشته باشد. بنابراین من قبول نکردم. از من دعوت کرد من عضو شورای عالی کار شدم و قوانین کار را، حبیب نفیسی هم یک مدتی آنجا بود و با آنها از این جهت همکاری. این را عرض کردم، آقای دکتر آزموده هم معاون وزارت کشاورزی زمان دکتر اعتبارالدوله شده بود. او هم رفت…
س- با آن آزمودهای هم که…
ج- هیچ با آنها نسبت ندارد اصلاً.
س- با هیچ کدام از آزمودهها؟
ج- اصلاً با آزمودهها، نه با آن آزمودههای سید نه با آزمودۀ رئیس نمیدانم دادرسی ارتش و برادرش سپهبد که حالا اینجاست. اصلاً با هیچ، پدر ایشان یک توتون فروش، شاگرد یک مغازۀ توتون فروشی در بازار چهل بازار بعد از چهارسو بزرگ به طرف، عرض میکنم، خیابان چیز بود، و از اولش باهوش، بنده از اول سال کلاس هفتم مدرسۀ تدین با این برخورد کردم بسیار پرحافظه، باهوش، با سواد، نویسنده، بسیار مرد قرص و محکم و با شخصیت. در اروپا هم خیلی خوب درس خواند. البته رسالهاش آنجور که باید کار بکند نکرد. یک دو هفته نشست یک رساله همینجوری نوشت ولی که من همیشه به او ایراد داشتم چون او میتوانست رسالۀ خیلی خوب بنویسد ولی آدم چیزی بود.
س- حیات دارند حالا؟
ج- بله؟
س- حیات دارند؟
ج- نخیر. از همه ما او زودتر مرد. سکته قلبش هم برادرش مرد هم خودش مرد. بله، در هر حال، او رفت و به من تلفن کرد که، «همان حرفهای تو را تقریباً به من زده من هم به او گفتم، او گفته فلان.» گفتیم پس حالا ببینیم که دکتر تقی نصر چهکار میکند. دکتر تقی نصر حاضر نشده بود او را در ستاد ارتش ببیند گفته بود منزل یکی از رفقا، منزل دکتر جزایری اگر بخواهید بیایید منزل دکتر جزایری. بعد به من تلفن کرد رزمآرا و اینها، گفتم در هر صورت، آقا، منزل من خیابان رامسر یک کوچه یک خانه سیصد متری کوچکی من داشتم گفتم آنجا تشریف بیاورید. آقای دکتر، قرار گذاشتیم و آمدند. تقی نصر و آزموده زودتر آمدند. تقی نصر گفت، «من تا حالا رزمآرا را ندیدم هیچ حرف نزنید بگذارید او حرفهایش را بزند ببینیم چند مرده حلاج است و چه است؟» رزمآرا خیلی پرحرف بود یعنی میتوانست دو ساعت حرف بزند.
س- عجب.
ج- بله. و آن روز هم شرحی از وضع کار خودش و وضع فکر خودش، یک ساعت حرف زد، یک ساعت و نیم. بعد آقای دکتر آزموده گفت، «آقا، همه اینها را که گفتی صحیح است شما نظرتان به قرارداد گس ـ گلشائیان چیست؟» گفت «در هر حال ما باید یک قراردادی با انگلیسها داشته باشیم راجع به نفت، البته راضی نیستیم از قرارداد سابقشان، باید هم تغییر بدهند باید هم عوض بکنند اما…» آزموده گفت، «آقا…» یا تقی نصر یکی از این دو نفر گفتند. من گذاشتم راجع، اینها را آنها گفتند. گفتند که، «آقا، ما با قرارداد گس ـ گلشائیان اگر شما بخواهید دفاع کنید به هیچ وجه این ما سه نفر با شما همکاری نمیکنیم. البته نمیترسیم هم…»، علتش را هم اینجور گفتند «که ما نمیدانیم در این قرارداد چه نوشته شده و با چه نیتی نوشته شده اما اهل عوامفریبی هم نیستیم یکی از ما…» چون بنا بود یا مثلاً نصر وزیر دارایی بشود او وزیر اقتصاد بشود یا بالعکس. «یکی از ما، هر کدام از ما که وزیر دارایی شدیم حاضریم خودمان برویم و مذاکراتی راجع به نفت بکنیم.» آنوقت هم آقا، صحبت ملی شدن اصلاً نبود. اگر روزنامه «شاهد» نظرتان باشد یا روزنامه حسین فاطمی، همهاش از یک قراردادی که نفع طرفین را چیز بکند اینها مینوشتند. یکدفعه این قضیه، عرض میکنم که، ملی شدن، معلوم نشد از کجا ریشه گرفت. عرض میکنم که، «ما میرویم یک قرارداد خودمان میبندیم بعد هم میآییم توی مجلس از آن دفاع میکنیم. اصلاً هم از عوامفریبی نمیترسیم.» آن روز بعد از مذاکرات دو سه ساعتۀ ما رزمآرا قول داد و قبول کرد که از قرارداد گس ـ گلشائیان دفاع نکند. بعد هم ما وعدۀ همکاری به او دادیم. البته میرزاهادی خان اشتری قبول نکرد جایش شریفامامی را به عنوان کفیل وزارت راه گذاشتند. ابراهیم مهدوی بود و اشخاص دیگر هم آقای بوذری بود وزیر دادگستری، عرض میکنم که، آقای، که وزیر خارجهمان بود داماد فرمانفرما، پیرمرد که خانمش…
س- بعد اسامیشان را….
ج- بله. آن آقای رئیس، آقای رئیس بود و دکتر محسن نصر را آوردند وزیر کشورش، کفیل وزارت کشور و بعد کردند، محسن هم وزیر دارایی، آزموده هم وزیر اقتصاد. خوب، ما رفتیم و عرض میکنم که، با ایشان بودیم. آقای دکتر تقی نصر هم بعد از یکی دو ماه رفت به، برای اینکه قرارداد ببندد. رفت، رفت که اصلاً دیگر نیامد، که همیشه من و آزموده اینجا، البته مهدوی دوپهلو میزد که این… عرض میکنم که، بعد گفتیم چهکار بکنیم؟ یک روزی در مجلس آقای کاظمی، مجلس بود، مجلس سنا بود، یک جایی نمیدانم، که توی روزنامهها نوشتند، ازش گفت که، «از قرارداد گس ـ گلشائیان چهکار میکنی؟» گفت «دفاع میکنم.» تا دفاع میکنم آزموده به من تلفن کرد ظهر که، «آقا، من امشب استعفا میدهم. تو هم میخواهی استعفا بده میخواهی استعفا نده برای اینکه این به من قول داده بود تقی هم که گذاشته رفته، به من هم که خبر نمیدهد.» به او گفتم اقلاً تحمل کن تا روز، آن روز نمیدانم، پنجشنبه بود؟ کی بود؟ تا هفته دیگر ما با این مردیکه صحبت بکنیم ببینیم این چطور شده این حرف را زده؟ گفت، «نه، من استعفا میدهم.» شب هم استعفا داد روزنامهها هم به او بد گفتند که «این عرضه نداشت و فلان.» تحریک میکردند نیکپور و یک دستهای این را مینوشتند. بنده هم که خوب، دنبال این بودم که از این قضیه به یک صورتی مطرحش بکنم که ما قرارمان این بود، برای اینکه مردم از ما انتقاد میکردند، من یادم هست آن روز که ما رفتیم توی مجلس مصدق خیلی به بنده محبت داشت، تا آخر سرش هم به من محبت داشت، با تمام تفتینی که تودهایها البته کمتر ولی حزب ایرانیهایی که ما ازشان جدا شده بودیم پیش او کرده بودند، دلیلش را هم بعد خدمتتان عرض میکنم. وقتی که من رفتم، من وارد شدم یعنی آمدیم هیئت دولت رفت نشست، یک دفعه رو کرد به من گفت، «تو هم جزو اینها هستی؟» همینجور مثل اینکه مصدق. گفت «تو هم جزو اینها نشستی؟» من از خجالتم سرم را انداختم پایین. باور بفرمایید. خوب، همهاش پی فرصت میگشتم که یکجوری این مسئله را ما دفاع بکنیم خوب، رفقای ما بودند معلوم نبود که اصلاً وضع چه میشود. صحبت از چیز نبود. صحبت از این بود که دکتر تقی نصر برود و یک قرارداد صحیحی که منافع طرفین را، یعنی ما هم خدمتی کرده باشیم بالاخره به مملکت. عرض میکنم که، بنده، مصر آقای نحاس پاشا رئیس الوزرا بود، دکتر طه حسین وزیر فرهنگ بود، یک انجمن جغرافیایی صحرا افتتاح میکردند و یک دانشگاهی از همۀ وزرای فرهنگ و خانمهایشان و رؤسای دانشگاهها و خانمها دعوت کردند. آقای دکتر سیاسی آمریکا بودند دعوتش را آوردند خانمشان نبود ایشان آمدند. من و خانمم رفتیم به مصر. وقتی برگشتیم، یک دو هفته هم آنجا بودیم، معلوم شد که فروهر آن دسته گل را به آب داده که رفته آن نطق مهمل را در دفاع از شرکت نفت سابق، این شد که در مجلس هم رد کردند. بنده که برگشتم دیدم که خوب، این رأی مجلس تأثیری از نظر در رد نمیکند دفاع یک وزیری را که آنوقت وزرا هم ردش نکردند و نخستوزیر هم چیزی نکرده. بنده این را بهانه کردم یک روزی که رفتیم در مجلس صحبت از یک کلمۀ فروهر شد من، حالا شب قبلش در هیئت وزیران یکی از روزنامهها نوشته بود که «این نطق را با حضور حسین پیرنیا، یک فرمانفرمائیانی بود که رئیس آن بود و یک خارجی محسن رئیس و رزمآرا این نطق را تهیه کردند.»
س- نطق فریور، نطق فروهر.
ج- نطق فروهر. این روزنامه را آورد به محسن رئیس پرسید که، «آقای رئیس شما.»
س- کی پرسید؟
ج- رزمآرا، روزنامه را آورد و گفت، «آقای…» همان شبی بود که فردایش من رفتم در… «آقای رئیس، شما در این شرکت کردید؟» گفت، «نه.» به یکی دیگر پرسید، «شما شرکت کردید؟ گفت من هم که شرکت نکردم.» خواست بگوید که همان فرانفرمائیان، مثلاً حسین پیرنیا، فروهر و یک خارجی مثل اینکه انگلیسی هم بوده آن شب این نطق را تهیه کردند. صبح که من در دفترم بودم و شما میدانید که چهقدر شلوغ است، همهاش هی تلفن میکردم، این آقای فروهر آمد یک صفحهاش را خواند من دیدم که اصلاً نمیفهمم که این چه میخواند؟ من هم که هی تلفن میکنم، گفتم آقا، ما که همیشه به شما اعتماد داشتیم. این هم لابد یک چیز صحیحی است تهیه کردید بروید بخوانید. دیگر لازم نیست برای من بخوانید. بنابراین من هم اطلاع نداشتم. بنده از این مطلب استفاده کردم شب توی هیئت دولت گفتم، رفتم آنجا همان روز همان روز جلسه شد و من هم از این فرصت استفاده کردم گفتم «آقا، این مرد آمده این چیچی این مزخرفات را، خیلی بد با او حرف زدم. غلط کرده فضولی کرده اینها را خوانده. کی در هیئت دولت…»، رزمآرا، «من به شما اطمینان میدهم، همچین میکنم که این اطلاع نداشته و خودش گفت ترتیب جلسه را بدهید.» البته بقایی و اینها بعد برداشتند شرحی که بنده میخواستم از رزمآرا دفاع بکنم. دو روز بعدش یا فردای آن روز آقای هدایت، محمود هدایت معاون نخستوزیر بود قوموخویش خانم او بود، آمد پیش من که، «آقا شما چرا این قضیه را مطرح کردید؟» گفتم، «من برای اینکه این آقا دفاع کرده از شرکت نفت که اینها به همۀ مقرراتشان عمل کردند و این سند را داده، شرکت نفت. رد کردن مجلس هم تأثیری ندارد از نظر حقوقی، شما هیئت دولت بایستی رد کرده باشید من هم که جزو شما بودم. خودتان هم که آمدید گفتید من اینکار را کردم و بنابراین این استعفای کتبی من مدتی است توی جیب من است، بفرمایید آقای هدایت این را بگیرید ببرید بدهید به ایشان.» یک قدری فکر کرد و گفت، «خوب، این را نگهش دارید من با خودش صحبت بکنم.» عرض میکنم که، ظهر که در خانه ما که، «آقای رزمآرا گفتند استعفا را بدهید.» بنده هم استعفا را دادم. بنابراین من سی و سه روز قبل از اینکه کابینه رزمآرا برود استعفا دادم. آنوقت آقای بقایی و دارودستهاش و حسین فاطمی هر کدام هم به علتی توی روزنامههایشان هی برداشتند نوشتند «من دفاع کردم، من دفاع کردم.» من هم اعتنا نکردم. بعد هم بقایی خودش را معرفی کرد. حسین فاطمی بیچاره را هم که زدند به آن صورت کشتندش و اصلاً همه آن اوضاع به هم خورد. و ضمناً هم به شما عرض بکنم من اولین همکار سابق رزمآرا هستم که کشتۀ او را، اولین کس بودم که دیدم.
س- عجب، شما در مجلس ختم…
ج- نخیر. مجلس ختم محمدرضا خرازی که عادت داشت به مجالس ختم آن آقای قمی که بره، بنده یک روز رفتم پیشش، همان روز. گفت، «بیا با هم برویم مجلس ختم.» گفتم آخر. گفت، «بیا با هم برویم و تنها نباشیم.» یک رفیقی هم داشت فرستاد اتومبیلش را آوردند.
س- آقای خرازی بازرگان؟
ج- بله. محمدرضای خرازی. رفیق بنده بود دیگر میدانید او هم در مدرسه تدین از مدرسه تدین و بعد هم در دارالفنون. البته او سال ششم را نتوانست تمام بکند. پدرش را گرفته بودند ناراحت شده بود رفته بود بازار. درهرحال عرض میکنم که، رفتیم، وقتی خیابان ناصرخسرو را رفتیم پایین سر پیچ بازار رسیدیم که برویم طرف مسجد شاه، من دیدم وضع اصلاً متشنج است. هی پاسبان میرفت سر به این طرف و آن طرف و ما اتومبیل را سر آن پلههای مسجد شاه، جلوخان مسجد شاه نگه داشتیم. بنده رفتم آن طرف جوی، یک جوی سیمانی هست، ملاحظه میفرمایید؟
س- بله
ج- رفتم آن طرف یک دکهای بود در باز شد یک جوان قد بلندی که من میشناختمش نوۀ آن شیرینیفروش سر بازار توی بازار سابق بود و همسایۀ ما بود، آمد بیرون و «سلام» سلام. سرش را گذاشت در گوش من گفت، «شما توی مسجد نروید.» گفت، «صلاح نیست شما بروید توی مسجد.» خرازی آمد این طرف من گفتم این آقا، رفیق ما نوۀ حاجعبدالنبی قناد شیرینیفروش همسایهمان به من این را میگوید. گفت، «چرا؟ ما آمدیم میخواهیم برویم فاتحه.» من در زدم و آمد بیرون. گفتم بابا، این آقای خرازی رفیق ما میگوید، گفت، «کشتند رزمآرا را کجا میخواهید بروید آن تو؟» حالا آن آقای چیز هم رفیقش رفته اتومبیلش را پارک کند سر سه راهی سیروس و اینها. وقتی من به خرازی گفتم میگویند رزمآرا را کشتند، اصلاً میخ شده بود به زمین. گفت، «نه آقا، ما نمیرویم نمیرویم برگردیم.» مدتی ایستادیم تا این اتومبیل را تا این آقا بیاید و، او بگوییم برو آقا، اتومبیل را بیاور سوار بشویم، یک وقت دیدیم آقا سیدابراهیم ابطحی که توی فواتح آنجا جزوه میداد و قرآن میداد و اینها، لاالهالاالله، لاالهالاالله، عرض میکنم که، یک وقت من دیدم رزمآرای بیچاره را همان لباسی که شب اول هیئت دولت تنش بود تنش است، یک لباس سادهای تنش بود همان لباس قهوهای…
س- کت و شلوار غیرنظامی.
ج- غیرنظامی بله. یک کفشهای همین رنگی تقریباً یک قدری تریاکیتر از این پایش دوتا پاسبان یکی از اینجای پایش را گرفته یکی اینجای پایش را. یکی اینجا یکی اینجا، یکی اینجای دستش یکی شانهاش را. سرش هم همینطور افتاده همچینی میکنند لاالهالاالله از پلههای مسجد….
س- این مرده بود دیگر.
ج- مرده بود. عرض کنم آقا، بنده خودم دیدم این را. اینجا گلوله زده بودند از اینجا درآمده بود.
س- اینجا یعنی از پشت…
ج- از پشت زده بودند.
س- از پشت سرش زده بودند.
ج- زده بودند از اینجا درآمده بود. و خون هم البته آمده بود هنوز هم گیسهایش خونی بود بیچاره. آوردندش بالا یک جیپ هم آماده کرده بودند آوردند و انداختندش آن تو. البته بنده خیلی ناراحت شدم از اینکه این بدبخت را اینجور دیدمش کشته و خرازی هم خیلی حالش بد و عرض میکنم که، تا این رفیقمان آمد و رفت اتومبیل را، بنا بر این بنده هم بر حسب تصادف، هیچ همکارهایش بعضیها ندیدند اصلاً کشته او را برای اینکه من سیوسه روز بود از او دور شده بودم و به این صورت دیدمش.
س- آقای علم را هم دیدید آنجا؟
ج- علم نه. علم از آن در رفته بود. از این طرف نیامد اصلاً. یا ماند و بعد آمد ولی مثلاً اینکه از آن طرف او را رد کرده بودند. برای اینکه بنده شاید تا او را کشتند و آوردندش بالا یک ده پانزده دقیقهای طول کشید تا آمد اصلاً از این طرف علم نیامد. یا از آن در مسجد رفته.
س- راجع به این شایعاتی که متداول است راجع به هیچکدامش سرکار…
ج- که چی؟
س- که نمیدانم او را از طرف شاه کشته بودند و اینها.
ج- نمیدانم والله.
س- راجع به این داستانها هیچکدامش شما چیزی میدانید که اضافه بکنید.
ج- نمیدانم، ولی در هر صورت شاه نسبت به او همیشه ظنین بود هیچ تردید در آن نیست. آن روز هم اسدالله علم رفته بود او را، و نمیخواسته برود، گفته که من کار دارم. او واقعاً توی دفترش همیشه کار داشت. عرض میکنم که، آدم پرکاری بود ولی خیلی عمیق نبود و چیزی که انسان را زیاد ناراحت میکرد همکاران مخفی او بود. او با یک دستهای همکاری میکرد که اصلاً ما نمیشناختیم و آدمهای خیلی سالمی نبودند، یعنی…
س- مثلاً چه کسانی؟
ج- والله یک دستهای آدمهای، عرض کردم، زیاد که ما اینها را نمیشناختیم. مثلاً یک معاونی داشت مهتدی اینکه کتابهایی هم ترجمه کرده بود. این پسرش در مدرسه البرز رفته بود آنجا قبول بشود آنجا هم قبول نکرده بودند رفته بود یک مدرسۀ دیگری. همان دو سه ماه بود من سر کار بودم امتحانات نهایی شد، عرض میکنم که، رد شده بود این بچه. نمیدانم این از کجا اطلاع پیدا کرده بودند سرتیپزادهای که آن وقت رئیس ادارۀ آگاهی بود، خیلی مرد فاسد بدی بود، عرض بکنم، با این و با آن همایون کفیل دارالفنون که بنده خودم انتخابش کرده بودم اوراق امتحانات ما را دزدیدند، البته آن وقت شاید خود رزمآرا میل داشت من بروم بعد از جریان بهائیتی که، این برخوردی که حالا میخواهم به شما عرض بکنم که… و از این قبیل آدمهای ناباب، از محلات، از چاقوکشها از آدمهای درهرصورت، به ما که معرفی نمیکرد ولی آن رئیس دفترش و اینها بودند. شبها یک جلساتی داشت. میگفتند که اینها با اینها هستند و اینها. خود بنده مثلاً نگران بودم که شاید مثلاً مرا بکشند، بعد از اینکه امام جمعه را کارد زده بودند در جلوی جلوخان ناصرخسرو آنجا. درهرصورت هیچکس اطمینان به وضع خودش نداشت و بنابراین آدم پرکار ولی معلوم هم نبود که از سیاست با کی هم، اصلاً متظاهر نمیکرد که با کی همکاری میکند؟ مثلاً موقعی که تودهایها از زندان فرار کردند بنده شخصاً معتقد بودم که خود رزمآرا اینها را… درصورتیکه بعد معلوم شد هیچ همچین چیزی نبوده. همۀ وزرا خیال میکردند که خودش اینکار را کرده. آن شب هم هر چه گفت که این اتفاق، با یک خونسردی گفت، «اهمیت ندارد. از زندانها هم اشخاص درمی روند و اینها.» همه میگفتیم آها، این برای اینکه به روسها نزدیک بشود مثلاً آمده اینکار را کرده. درصورتیکه واقعاً اینطور نبود. یک چیزهایی آدم به او…
س- چهجوری مسلم شد که اینطور نبود؟
ج- خوب، بعد توی روزنامهها نوشتند که یک سروانی که جزو تودهایها بود اینها را فراری داده بود به یک صورتی بعد آمد در سرحد ایران کشتندش، اعدامش کردند یارو را. یک مدتی در روسیه بود بعد آمد به ایران و بعد هم خوب، معروف بود که در خود سرحد آنجا اعدامش کردند ایرانیها. اینجور اقبال نامی بود یکهمچین کسی بود، سروان اقبال (؟؟؟) لابد شنیدید و اینها. درهرصورت این بود وضع آنها. اما باز دومرتبه بنده یک برخوردی آقایان بهاییها با ما پیدا کردند. در موقعی که بنده در کابینه بودم همین موقعی که عرض کردم خدمتتان، نه زمان آقای مرآت، یکروزی آقای بروجردی بنده را با آن سابقهای که ایشان داشتند با پدرم و بعد هم بنده که هیچ خدمتشان نرسیدم به عنوان وزیر فرهنگ دعوت کردند. واسطه هم همان آقای آقا سیدمرتضی خواهرزادۀ بنده بود که عرض میکنم شاگرد ایشان درس میخواند پیش آقای طباطبایی و درس آقای خمینی هم، درس اخلاقش ظاهراً میرفت، و پدر ایشان از قم به پدر ایشان آقای حاج سیدصدرالدین ما تلفن میکند ایشان به من گفتند، آقای بروجردی عرض میکنم که، شما را میخواهند که شما را ببینند. بنده قبلاً هم به وسیلۀ همین آقای حاج سید صدرالدین به آقای بروجردی یک پیغامهایی داده بود که آقا، حوزۀ شما از نظر علوم جدید صفر است و هیچ است. همان حرفی را که برادر من در آنوقت زده بود. باید اینها. یک وقت به آقای علامه طباطبایی هم گفتم که شما جسارت است هم کور هستید هم کر هستید هم لال هستید. گفت «چرا؟» گفتم برای اینکه نمیتوانید یک سطر غیر از فارسی و عربی بخوانید. نمیتوانید یک کلمهای، عرض میکنم که، از زبان خارجی بشنوید و بفهمید و نمیتوانید یک کلمه به زبان، اگر میخواهید ما را تبلیغ بکنید که ما که آمنا صدقنا. این امروز دنیای امروز، دنیای این حرفها نیست. دنیای نوشتن و گفتن و سخنرانی کردن. شما نمیدانید چه انتقاداتی از مذهب اسلام هنوز در آمریکا در انگلیس در جاهای دیگر یا مذهبیونشان میکنند یا علما و فلاسفهشان. آخر شما هی نشستید توی خودتان و مسجد و پینهدوز و اینکه نمیشود. بنابراین به ایشان پیغام دادم که اقلاً یک زبان خارجی، عرض میکنم که، تدریس بفرمایید. اینجا موافقت بفرمایید امر بفرمایید که اینجا تدریس بشود. اقلاً این آقایان یک قدری روشن بشوند. آقای بروجردی هم دستور داد ولی همین دارودستههای خرافاتی منجمد عقب افتاده مانع از این کار شدند. حتی علامه طباطبایی در همین زمان خواست که بحار را از اخبار ضعیفش جدا بکند یعنی اخبار ضعیف را تصریح بکند که اینها ضعیف است و قبول نکنند. همین چیزهایی که امروز مورد انتقاد شده، توجه میفرمایید؟ همین آقایان باز میگفتند، «اصلاً پایۀ مذهب شیعه را آقا میخواهد متزلزل بکند.» یک جلد بحار را هم آقا، حاشیه زده بود یعنی اخبار ضعیفش را، البته خود مجلسی و مرحوم سیدنعمتالله اینها که اینها را جمع کردند نوشتند که اینها یک مقدارش مورد اعتماد نیست ولی خود خواننده باید توجه بکند به اینکه، ولی این هم تازه غلط بوده اینها را جمع کردند آن تو. علامه طباطبایی هم خواست اینکار را بکند اینها نگذاشتند. آقای بروجردی هم خواست زبان انگلیسی تدریس بکند، یک مدتی هم خصوصی تدریس کردند که همین خواهرزادۀ من هم میخواند. بهشتی هم تدریس میکرد. برای اینکه خودش معلم انگلیسی بود اول، ملاحظه میفرمایید؟ حرف هم میزد انگلیسی را. در هر صورت، این سابقه را هم خوب، بنده با آقای بروجردی از این جهت داشتم. وقتی ایشان امر کردند احضار کردند گفتم چشم. بنا شد بنده و آقای صدرالدین برویم و برویم آنجا. وقتی ما رفتیم خدمت آقای بروجردی، اولین دفعه هم بود که من خدمت ایشان میرسیدم، خیلی به بنده اظهار محبت کرد دیدم آقای صدرالاشراف هم آنجا گرفتند نشستند. چایی آوردند و اینها. روی تشکی هم خودش نشسته بود ما هم آنجا نشستیم، آقای صدرالدین و من نشسته بودند. بعد دست کرد از زیر تشکش یک کاغذ درآورد. همان کاری که حاجمیرزا عبدالله کرد. کاغذ را داد دست آقای صدرالاشراف و گفت، «بخوان.» صدرالاشراف یک قدری خواند و «عجب، عجب، عجب» گفت «بله، بله.» بعد داد دست من گفت، «شما هم بخوانید.» یک آموزگار طرفهای بندرعباس و اینها آقای بروجردی را تبلیغ به مذهب بهایی کرده بود و از او خواسته بود که شما بیایید بهایی بشوید. حالا این دنبالۀ این بود که شوقی افندی دستور داده بود به بهاییها، لابد آقا اطلاع دارید، که «متظاهر بشوید.» تا مدتها ببینید بنده در وزارت فرهنگ بودم ما هر کسی بخواهد عضو آنجا بشود یک اظهارنامهای مینویسد مذهب را هم نوشتند. چون در قانون اساسی ما سهتا مذهب شناخته شده، مسیحیت و کلیمی و زردشتی، بهایی را نشناختند. اینها مدتها در وزارت فرهنگ یا هر وزارتخانهای مینوشتند مسلمان. سالهای آخری هیچچیز نمینوشتند. بعد که شوقی افندی که خودش در پاریس زندگی میکرد یا نمیدانم، عکا که نبود، غالباً در پاریس بود، به اینها نوشت که «باید متظاهر بشوید.» البته به نظر من این یک سیاست داخلی و خارجی و اینها مثلاً یکهمچین چیزی بود. عرض میکنم که، این تصادف کرد با رفتن بنده به وزارت فرهنگ، توجه میفرمایید؟ بنده یک وقت دیدم که مثلاً بهایی معلم تبلیغات شرعیات و امثال اینها شده. توجه میفرمایید. و من یک آقا سیدکمال نوربخش بود که یک معلم خیلی خوبی بود و آقای دکتر سحابی اینها را از آنها خواهش کردم، آنوقت ایشان رئیس تعلیمات بهاصطلاح فنی ما بودند، رئیس بازرسی فنی ما بودند، که یک تحقیقی بکنید. بعد آمدند گزارش دادند گفتند، «آقا، ارمنی قرآن درس میدهد، نمیدانم، بهاییها دیگر رسما تبلیغ میکنند و اینها.» ضمن دنبال اینکار این پسره هم برداشته بود یک شرحی به آقای بروجردی نوشته بود ایشان را تبلیغ کرده بود به مذهب بهایی. بعد رو کرد به صدرالاشراف گفت، «خواندی؟»
س- این بهعنوان شوخی بوده این؟
ج- نه، جدی.
س- چطور یک آموزگار به مرجع تقلید یک چنین چیزی نوشته بود.
ج- بله، نوشته بود که، «بهاییت امروز همه دنیا را گرفته. فلان کرده. همچین کرده. با صلح با نمیدانم، فلان هماهنگ است. با عقاید و فلسفه و نمیدانم معتقدات جدید و فلان و اینها. آن دیگر عقب افتاده است و بیایید بهایی بشوید.» همینطور خیلی صریح. رو کرد به صدرالاشراف گفت، «برو به شاه بگو که زمان شما کار به آنجا میرسد که من را دعوت میکنند برای، که بروم بهایی بشوم. به من هم گفت، برو به رزمآرا رئیسالوزرا بگو که زمان شما و وزارت فرهنگ بنده یک آموزگاری از جنوب ایران، حالا من اسمش یادم رفته الان خدمتتان عرض بکنم. عرض میکنم که…
س- جنوب تهران یا جنوب ایران؟
ج- نه جنوب ایران.
س- بله.
ج- مال بندرعباس، بوشهر آنجاها بود. یک جایی، مال بنادر بود، مال بنادر جنوب بود. به او گفته بودند «یک کاغذ بنویس.» او هم نوشته بود. عجب شتری در خانۀ ما خوابیده و اینها. گفتم خیلی بنده که متأسفم البته پیغام آقا را به آقای رزمآرا ابلاغ خواهم کرد. به ایشان میگویم که آقا نظرتان خیلی ناراحت هستید از این جهت و اینها. صدرالاشراف هم گفت، «من به عرض اعلیحضرت میرسانم.» ما پا شدیم آمدیم رفتیم هیئت دولت شب، آن شبش یا فردا شبش، بعد جریان را گفتم آقا، یکهمچین چیزی است. رزمآرا هم خیلی اظهار تأسف و فلان و اینها که، «این یک غائلهایست دارند درست میکنند برای ما و اینها.» بعد شاید ایشان هم رفتند به شاه گفتند و آقای صدرالاشراف، آنها را دیگر بنده اطلاعی ندارم. بعد توی هیئت دولت گفتند که آقا، اصلاح بکنید یک کاری بکنید، یک عملی بکنید، فلان. بگویید بیخود کردند. بهاییها را بیرون کنید. فلان بکنید. گفتم آقا، من از عهدۀ اینکار برنمیآیم. این را خود هیئت دولت خودش تصمیم بگیرد. این یک کاری نیست که بشود، یک قدری جنبه خارج و داخل و اینها پیدا میکند. چیز مهم اساسی مملکت است. ظاهراً هم همانطور که آقایان میفرمایید یک چیز خارجی، دستهایی هم در اینکار هست. این را تنها به عهدۀ من نگذارید. بهعلاوه من یک گرفتاریهایی دارم من یک تعهداتی در مقابل مسلمانها و اینها دارم، ممکن است تصمیم بگیرم که صلاح دولت و شاه و مملکت و اینها الان نباشد. این را از عهده من خارج بکنید. هرچه ما گفتیم اینها قبول نکردند. جلسۀ دوم باز این را عنوان کردند که «باید شما این مسئله را حل کنید.» گفتم آقا، این را میگویید ولی بعد خودتان ناراحت میشوید. برای اینکه من تصمیمی که گرفتم عوض نمیکنم و قانون اساسی هم که تکلیف همه را معین کرده. یکجوری وسط بیافتید. گفتند، «نخیر خودتان آقا بروید.» خود رزمآرا اصلاً آن حرفهایی که به من میزد که «آقا، من کارها را به اختیار خودتان…» واقعاً هم همینطور بود مداخله نمیکرد در کارهایمان. گفت، «خودتان بروید.» بنده آمدم یک آقای باخدایی است که هنوز زنده است، سیدی است باخدا آدم خوبی هم هست. حالا لابد چند سال است من ندیدمش پیر هم شده خدا کند زنده باشد حالا هم، تا چند ماه قبل زنده بود. این رئیس کارگزینی بود و من خواستم و جریان را به او گفتم. گفت، «آقا، چرا قبول کردید. عجب کاری است این. بعد یک عواقب وخیم است این، جنبۀ بینالمللی پیدا میکند این.» گفتم صحیح است، من همۀ اینها را به رزمآرا گفتم. گفت، «باز هم بروید به هیئت دولت بگویید.» بعد من رفتم به خود رزمآرا. گفت، «نمیشود آقا، ما که چیچی مداخله بکنیم در کار وزارت فرهنگ. شما مسلمانی برو خودت بکن.» خیلی خوب. بعد ما به باخدا گفتیم آقا، اینها ول نمیکنند. گفت، «چهکار میکنی؟» گفتم علیالله هرچه میخواهد بشود. شما یک بخشنامه کن به شهرستانها ببینیم چهقدر بهایی هست در وزارت فرهنگ، و اینها مستخدم رسمی هستند، مستخدم کنتراتی هستند، در کادر فرهنگ و تعلیماتی هستند یا در کادر اداری هستند؟ اینها را روشن کن برای من و زود هم بخشنامه چیز بکن که هرچه زودتر جواب بدهند. یک دو هفتهای طول کشید و تا جواب آمد معلوم شد نه مثلاً در شهر مشهد و اطرافش صد و شصت و هشت تا بهایی داشت. یک دستهشان هم آموزگار و دانشسرا دیده. خوب، اینجاها یک جاهای حساسی بود، چهکار بکنیم خدایا؟ عرض میکنم که، بعد من فکر کردم و دیدم با خدا هم هی میگوید «آقا، نکنید، نکنید. نمیشود.» گفتم بالاخره چهکار بکنم؟ اینها گفتند اینکار را بکن. بروجردی هم آنجا منتظر است. شاه هم هی میگوید که نمیدانم، «چه کار کردند؟ چهجور شد؟» قبول هم نمیکنند که خودشان. درهرصورت، بنویس از قول من بروند خواهش بکنند از آقایان که این بهایی را بردارید از اظهارنامههایتان بزنید. اگر هم نمیخواهید بنویسید مسلمان خط بکشید رویش، همان کاری که سابقاً میکردید. چرا؟ این چه غائلهای میخواهید درست بکنید؟ والا من یک تصمیمی میگیرم بیرونتان میکنم. این را تلفن کردند به شهرستانها آنجاهایی که تلفن داشتند نوشتند و خلاصه جواب دادند که «آقا، اینها به هیچ قیمت حاضر نیستند عوض بکنند.» من هم گفتم آقای باخدا بردار بنویس. اینها بر دو دسته هستند آنهایی که، عرض میکنم که، کنتراتی هستند خدمتشان را لغو بکن. بگویید به آنها به آنها بنویسید با تذکرات قبول نکردید که عوض بکنید و طبق قانون اساسی هم ما نمیتوانیم غیر از این سه مذهب را در اقلیت چیز بکنیم و بنابراین آنهایی که کنتراتی هستند به خدمتشان خاتمه بدهید. آنهایی که رسمی هستند اگر ممکن است در کادر اداری ببرندشان، ناظم مدرسه بکنند نمیدانم، حالا رئیس، منشی بکنند. نمیدانم، رئیس دفتر بکنند، اینکارها را یا توی اداره ببرند. اگر نه، منتظر خدمتشان بکنند. این هم همینجور ابلاغ کرد و یک وقت…
س- جمعاً چند نفر میشدند سراسر ایران؟
ج- نهصد و خردهای نزدیک هزار نفر میشدند که در مشهد از همهجا مشهد…
س- جمعاً چهقدر؟ اگر آدم بخواهد نسبت بگیرد. جمعاً چهقدر؟
ج- رویهمرفته مثلاً یک پنجم در خراسان بودند. یک پنجم بیشتر.
س- نه منظور کل کادر وزارت فرهنگ چهقدر بود که…
ج- آنوقت مثلاً در حدود پنجاه شصتهزار نفر بود بله. عرض میکنم که، بعد اینها مال خراسانیها ریختند به تهران و یکروز من هم که در اتاقم باز بود آمدند آنجا من هم پا شدم، گفتم برایشان چایی آوردند و یک زنی بود که معلوم بود جزو مبلغین بد هم حرف نمیزد و خیلی که، «آقا، شما خدا را در نظر نگرفتید. ندیدید و فلان.» گفتم من والله، خدا را در نظر، شما در نظر نگرفتید. آخر این چه موقعی است که شما اینکار را کردید؟ آن آقا در پاریس نشسته. هرشب میرود توی کابارهها چیز میکند بعد شما را تحریک میکند این بساط که ما کی گفتیم که شما بردارید بنویسید. من که در مرتبۀ دوم ابلاغ کردم که از شما از طرف من خواهش بکند که این بلا را به سر ما نیاورید اینکار را نکنید. آخر این صحیح نیست. آخر موقع اینکار نیست. میخواهید باز یک دعوای دیگر دومرتبه آدمکشی توی این مملکت راه بیندازید. بعد به او گفتم آقا، یک کاری بکن، به شوقی افندی بنویس بگو دکتر جزایری به خرج خودش شما را دعوت میکند که تشریف بیاورید حکمیت در اینکار بکنید. بیاید اینجا توی دفتر من، تمام مخارج ایشان را هم من میدهم. به ایشان بنویسید بیایند ما بنشینیم با همدیگر بحث بکنیم چرا این دستور را دادند الان؟ و این اصلاً چه، با این قانون اساسی من چهکار بکنم؟» البته با ناراحتی مخصوصاً آن زن خیلی ناراحتی میکرد و من هم واقعاً هر وقت وضع او را میبینم ناراحت میشوم به جان خودم، عرض میکنم که، پا شدند رفتند. بعد فشار آمد به رزمآرا. اینها هم شروع کردند. اولاً پنجتا نامه علیه من به چیز نوشتند. نه، دو نامه آنها نوشتند از طرف محفل بهاییها یکی دبیرشان یکی هم رئیسشان، به هر حال اسمشان یادم رفته، او نوشته بود که «فلانی برخلاف قوانین اساسی و برخلاف حقوق بشر و برخلاف…» همینطور شرحی علیه من نوشته بودند. رزمآرا هم پنجتا دستور به من داد کتباً که اینها را چیز بکنید. بنده اولاً جوابی که….
س- که چهکار بکنید؟
ج- که برشان گردانید بله. البته کلمه برگرداندن ننوشته بود. نوشته بود که یک کاری بکنید که رفع این غائله بشود. بنده چهکار بکنم؟ بعد من اصلاً جواب به او ندادم، هیچ جواب ندادم. توی هیئت دولت هم گفتم آقا، من روز اول به شما گفتم که اینکار را به عهده من نگذارید من وقتی تصمیم بگیرم، این مقدمات را هم من انجام دادم قبول نکردید و من کاری نمیکنم. من میروم شما هر کاری دلتان میخواهد بکنید. عرض میکنم که، بعد آقای فیوضات رئیس اوقاف ما بود و برادر ملکالشعرای بهار اینها توی بازرسی نخستوزیری خواسته بودند ما دو نفر از محترمین را بفرستیم به بازرسی نخستوزیری. اینها آمدند که، «رزمآرا میگوید من بیچاره شدم. این من نمیدانم، به سازمان ملل اینها مراجعه کردند. شاه هم بیچاره شده هی میگوید…» گفتم آقا، من روز اول به شما گفتم من استعفا میدهم میروم. گفتند، «نه، الان اگر تو هم استعفا بدهی مثل اینکه ما همهمان بهایی شدیم و اینها.» گفتم آقا، این چه ربطی دارد؟ گفتم نمیکنم آقا. خلاصه این هم بهانه شد برای اینکه من بالاخره یکجوری از اینکار کنار بروم و آن روز همانطوری که عرض کردم، آن حمله را به وزیر دارایی که دفاع کرده بود از قرارداد نفت سابق و دفاع کرده بود از اینکه شرکت سابق نفت همۀ بهاصطلاح تعهداتش را انجام داده، این بهانه شد و بعد هم به آن طرزی که عرض کردم استعفایم را دادم و رفتم کنار. اما زمان آقای دکتر مصدق…
س- اجازه بدهید قبل از اینکه به آنجا برسیم، تا آنجا که شما شاهد بودید رابطۀ آقای تیمسار رزمآرا با شاه چهجوری بود در حضور سرکار؟
ج- عرض میکنم که، رابطۀ تیمسار رزمآرا منتهای ادب ظاهری را به شاه میکرد چاکر، مخلص، تا شاه میخواست سیگار بکشد چیز میکرد. شاه هم نسبت به او صورت ظاهر بود. ولی مسلماً بینشان آن… لااقل شاه به او اعتماد نداشته است البته بدون اینکه من از شاه چیزی شنیده باشم. رویهمرفته در گفتوگوها که میشد اینطور معروف بود به اینکه ممکن است رزمآرا مثلاً کودتا بکند و شاه نگران بود و حالا آیا شاه واقعاً حق داشت و یا اینکه دلش میخواست دیکتاتور مطلق ایران بشود و بدش نمیآمد از اینکه رزمآرا که یک آدم پرکار قویای است و شاید هم خارجیها یک دستهای از او حمایت میکنند، عرض میکنم، از بین برود.
س- در زمان رزمآرا هم مرسوم بود مثل زمان بعد که وزرا یا بعضی از وزرا…
ج- دست شاه را ببوسند؟
س- نخیر، تماس مستقیم با شاه داشته باشند و گزارشات مستقیم به شاه بدهند و کسب تکلیف بکنند؟
ج- خیلی کمتر. خیلی کمتر. حالا فروهر آیا اینکار را میکرد یا نمیکرد؟ بنده نمیدانم. ولی آنچه مسلم است تقی نصر تا بود، دکتر آزموده، ابراهیم مهدوی هم نمیدانم. عرض میکنم که، شریفامامی هم باز نمیدانم. ولی ماها هیچ تماس نداشتیم. دستۀ ما تماسی با شاه نداشت.
س- جلسات هیئت دولت چه؟
ج- در حضور شاه تشکیل میشد. خوب یادم هست بعد از اینکه تقی نصر رفت و غلامحسین فروهر را به عنوان وزیر دارایی انتخاب کردند، دستۀ ما نسبت به او اظهار بدبینی میکردند. و عرض میکنم که، حتی میگویم این مطلب را هم به جنابعالی، من هیچ ارتباطی با سفارت انگلیس نداشتم. در آن زمان وقتی صحبت از این قرارداد شد و ما از متن قرارداد اطلاع پیدا کردیم خوب، خیلی ایراد داشت که مهندس بلالی مطالب را مینوشت و به آقای مهندس حسیبی و دستۀ جبهه ملی میداد برای اینکه اینها از نفت اطلاعی نداشتند و مغز متفکرشان و مطلعشان و نویسندهشان مهندس بلالی بود که چند ماه قبل در کانادا فوت شد.
س- من اصلاً تا حالا اسم ایشان را نشنیدم.
ج- بله، بله مهندس بلالی بود. از…
س- کجا بودند و چهکاره بودند ایشان؟
ج- در شرکت نفت بود. از محصلین اعزامی شرکت نفت به انگلستان بود. شاگرد مدرسۀ دبیرستان شرف بود در زمانی که من، عرض میکنم، نظامت آنجا را داشتم. و من او را تشویق کردم به اینکه در شرکت نفت یعنی بعد از اینکه قبول شد و من او را میشناختمش، یک نابغهای بود از نظر هوش ریاضی، شاعر بود فارسیاش خوب بود، فرانسهاش بد نبود فیزیک و شیمی و اینهایش خوب بود. یکروزی بعد از اینکه قبول شد من در خیابان دیدمش آمد جلو سلام و علیک، خوب، خیلی هم بچۀ شیطانی بود شاید گاهی هم مرا ناراحت میکرد توی مدرسه ولی آنقدر این باهوش بود که آدم حظ میکرد او را ببیندش. از خانواده نوایی هم بود. من او را در میدان سپه دیدم و ایشان را صدا کردم به او گفتم چهکار میکنی؟ گفت، «میخواهم بروم در کنکور شرکت بکنم.» گفتم که شما در کنکور شرکت نفت شرکت کن. گفت، «من انگلیسی نمیدانم.» گفتم انگلیسی نمیدانی ولی انگلیسی از شما زیاد نمیخواهند. از شما ریاضیات میخواهند، فیزیک و شیمی میخواهند و شما بهتر از همه هستید. و رفیقی داشتیم ما شیوا نام، آقای مهندس شیوا که در شرکت نفت بود یک سال قبل از من دیپلم دار (؟؟؟) ۱۳۰۳ شاگرد اول بود، این آمده با ما رفیق است شرحی از اینکه من هم فرانسه میدانستم و انگلیسی نمیدانستم زود زبانم راه افتاد. بهعلاوه اولش فقط با اصطلاحات آدم باید آشنا بشود. خیلی وضع آنجا خوب است و شما حتماً در اینکار شرکت کن. که بعداً اینجا در انگلستان هم از من تشکر میکرد که «آقا شما مرا چیز کردید.» یکی از شخصیتهای شرکت نفت شده بود، خیلی هم با امتحان خوب و درجات خوب از انگلستان برگشته و در شرکت نفت بود و جزو طرفداران دکتر مصدق بود. و در قضیۀ ملی شدن نفت تمام نقائص و اشکالاتی را که به شرکت نفت داشتند، مطالعه هم کرده بود از نظر بودجه عواید، نمیدانم، پرداختهایشان همه اینها را، تمام این اطلاعات را مهندس بلالی…
س- اسم اولش چه بود؟
ج- بله؟ عباسقلی بلالی از خانواده… این مینوشت به اینها میداد. بنابراین خوب، آقای درخشش هم در روزنامهاش اینها را منتظر میکرد. بهعلاوه خود شاه دستور داده بود که دو نفر فقط بیشتر نباید مخالفت بکنند، یکی آقای درخشش…
س- این دوره دارید بعد از مصدق را الان میگویید.
ج- بعد از مصدق را دارم میگویم. خیلی معذرت میخواهم.
س- من یکی دو تا سؤال دیگر راجع به دورۀ رزمآرا داشتم. طرز فکر و رابطۀ رزمآرا با تاریخ و فرهنگ و مرم ایران چهجور بود؟
ج- خیلی اظهار علاقه و اظهار علاقه به خدمت به مملکت ایران و نقائصی که در کار ایران است و گرفتاریهایی که دارند و همه اینها اصلاح بشود و خودش را خیال میکرد که تنها کسی است که از عهدۀ اینکار برمیآید. و بنابراین همیشه نسبت به خدمت به مملکت اظهار علاقه میکرد، صورت ظاهرش با ما این بود. هیچ هم اظهار تمایلی به سیاستهایی نمیکرد در هیئت دولت. این مسائل را اصلاً در هیئت دولت مطرح نمیکرد. فقط البته آنجا گاهی یک اختلافاتی بین افراد مثلاً بنده و غلامحسین فروهر یکروزی در حضور شاه در هیئت دولت، غلامحسین فروهر وقتی صحبت از بقایی و مصدق شد خیلی رکیک حرف زد و توهین کرد. من در حضور شاه گفتم آقا، شما اگر واقعاً یک آدم علاقهمندی بودی استفاده میکردی از وجود دکتر مصدق، من در حضور اعلیحضرت عرض میکنم، از دکتر مصدق و بقایی و امثال اینها و میرفتید به انگلیسها میگفتید که با بودن چنین مخالفینی ما مجبوریم یک قرارداد بهتر ببندیم عوض اینکه بنشینی در حضور اعلیحضرت این کلمات رکیک را نسبت به یک مردمی که شاید واقعاً خدمتگذار این مملکت هستند، من در حضور شاه و هیئت دولت، در حضور جهانشاه صالح و امثال اینها گفتم، ولی خوب البته آقایان دیگر یک قدری ملاحظه کاری میکردند. خوب، کمتر و بعضیها که دیگر تابع بودند از اینکه هر چه، یا رزمآرا بگوید یا اعلیحضرت بگویند اینها.
س- توجیه اینکه جلسات هیئت دولت در حضور شاه تشکیل بشود چه بود در آن زمان؟
ج- برای اینکه شاه میخواست که در کارها بیشتر مداخله بکند حکومت بکند تا سلطنت.
س- حتی آن زمان؟
ج- حتی آن زمان. البته آن زمان. البته از رزمآرا خیلی ملاحظه میکرد و یقین دارم آنکه بنده شخصاً معتقدم که این بهاصطلاح احترام و ادب و کوچکی که ظاهراً در هیئت دولت رزمآرا از شاه میکرد برای اینکه یکقدری سوءنظر او را کمتر بکند یا شاید منتظر یک فرصتی بود که یک آرامشی باشد تا موقع فرصت، چون معروف بود مثلاً به اینکه کودتا، من یقین ندارم راجع به این مطلب ولی این یک چیزی بود که در آن وقت. ظاهراً هم رزمآرا را گذاشته بودند برای اینکه شاه مثلاً مداخله کمتر بکند و این کارهای مملکت را اداره بکند یا مثلاً جلوی یکجور سیاستهایی را بگیرد جلوی، نمیدانم…
س- در آن مدت فرصتی هم به نظر شما رزمآرا کرد که احیاناً خدماتی برای مملکت انجام بدهد؟
ج- والله، همه آن وقت تمامش در کشمکش با جبهه ملی و آقای مصدق و اینها بودند.
س- فرصتی نبود.
ج- فرصتی برای اینکار نبود. چه کاری بکند؟ هیچ کاری نکرد. عرض کردم همهجا گرفتاریهایی بود. دستش را باز نمیکرد رزمآرا پیش هیئت دولت، پیش رفقایش یعنی رفقای ظاهریش. شاید این دست باز میشد مثلاً فرض کنید دکتر طاهری را میدید دیگران را میدیده جلساتی از این قبیل هم داشته، در محلات هم میرفته، رؤسای اصناف را هم، عرض کردم، جلسات دوستان نامرئی داشت که اسباب نگرانی دوستان مرئیاش بوده ولی هیچ دست خودش را باز نمیکرد و نمیگفت.
س- پس این شایعهای که ایشان وقتی که تیر خورده قرارداد جدید در جیبش بوده و…
ج- این را بنده از جهانشاه صالح شنیدم شخصاً. من به ایشان اعتراض کردم که آقا، شما که بودید در آنجا آخر این آقای رزمآرا در این مدت نگفت راجع به نفت چهکار کرده؟ گفت یک شبی، من نبودم من در مصر بودم، جهانشاه صالح گفت در هیئت دولت گفت، «من قرارداد ۵۰ ـ ۵۰ را با انگلیسیها بستهام و در جیبم هست و به موقعش بیرون خواهم آورد.» حالا بعضیها فکر میکنند که شاید مثلاً بعد از کودتا میخواسته این قرارداد را بیرون بیاورد. چون عرض کردم عنوان مخالفین که در درجه اول روزنامه باختر بود مال آقای حسین…
س- باختر امروز.
ج- باختر امروز حسین فاطمی و شاهد همه قرارداد، عرض میکنم که، قراردادی که نفع طرفین را تأمین کند. صحبت ملی شدن نبود و من نمیدانم این صدای ملی، یک روز روزنامۀ فاطمی تصور میکنم عنوان ملی شدن نفت را کرد. و حالا این را هم به شما عرض بکنم که این آقایان از ملی شدن نفت، این رفقای آقای دکتر مصدق و کموبیش شاید خود آقای دکتر مصدق هیچ اطلاع نداشتند. و بنده در چاپ دوم قوانین مالیه یک فصل راجع به ملی شدن صنایع در اروپا و سوابقش را قبل از جنگ اول جزو برنامه حزب Labour انگلستان و حزب سوسیالیست فرانسه و اعمالی که بعد از جنگ اول برای ملی شدن که راهآهن و امثال اینها و چیزهایی که صرف نمیکرد و بهاصطلاح در چیز خصوصی بود و ملی کردن و بعد از جنگ دوم که بیشتر جنبه سیاسی داشت، روزنامهها خبرنگاریها، عرض میکنم که کارخانۀ رنو، عرض میکنم، بعضی از بیمهها که با آلمانها همکاری میکردند اینها را ملی کردند، اینها را شرحش را مفصل بیستوچند صفحه در کتاب قوانین مالیه نوشتم و مقصودم همین نوشتم که چون این آقایانی که متصدی اینکار بودند اطلاعی نداشتند، چون من خودم وقتی خواستم این فصل را اضافه کنم به کتاب رفتم به دانشکدۀ حقوقمان و از کتابخانهاش خواستم که اگر راجع به ملی شدن چیزی دارید به من بدهید گفتند یک سه جلد کتاب بزرگ راجع به ملی شدن داشتیم به زبان فرانسه آقای دکتر مصدق وقتی ملی کرد این را خواست که مطالعه کنند که اطلاعاتی پیدا بکنند بعد در آن روزی که ریختند منزل دکتر مصدق و اثاثیه مصدق را از بین بردند این کتابها هم از بین رفته. یک پامفله کوچکی داشتند مثلاً چهل پنجاه صفحه به من دادند البته بنده چون قبلاً خودم در فرانسه بر حسب تصادف خوانده بودم این مطلب را با اطلاعات خودم مختصری هم از آن پامفله در آن فصل راجع به ملی شدن صنایع بنده نوشتم.
س- از زمانی که شما از کابینه رزمآرا درآمدید تا بعد از بیستوهشت مرداد که وارد مجلس شدید در این دوره چه خاطرات تاریخی جالبی دارید؟ عملاً یعنی دردوره نخستوزیری آقای دکتر مصدق.
ج- آقای دکتر مصدق. عرض کنم در دورۀ دکتر مصدق من در ابتدا، من شخصاً از سن چهارده سالگی با آقای دکتر مصدق ارتباط مستقیم داشتم. به آقای دکتر غلامحسین مصدق هم مکرر این مطلب را گفتم. اولاً از نظر خانوادگی یکی از عموهای من با دفتریها و متیندفتریها یک نسبت وصلتی داشتند آشنا بود که یکی دو دفعه هم ایشان وقتی با برادر من شوشتری حرف میزدند به ایشان میگفتند، «شما که با ما که با هم نسبت داریم.» سعی میکرد ولی برادر من شوشتری متأسفانه هیچ رعایت این حرفها را نمیکرد و بنده هم خیلی متأسفم از این مطالب و جزو چهارده نفر اقلیتی بود که عرض میکنم، در مجلس با جمال امامی و اینها علیه دکتر مصدق عمل میکردند و بنده خیلی ناراحت بودم از این طریق، چون من شخصاً به ایشان ارادت داشتم. من در سن چهاردهسالگی در مدرسۀ دارالفنون بودم سال سوم متوسطه بودم مدرسۀ ثروت و بعد هم دارالفنون، روزهای جمعه آقای دکتر مصدق در خانهای که بعدها به سفارت ژاپن اجاره دادند، بعد از اینکه رضاشاه ایشان را فرستاد به احمدآباد، بعدها هم تقسیم شد خانهها بین بچهها و ساختند، من آنجا میرفتم روزهای جمعه. خوب، یادم هست یکروزی که من رفته بودم آنجا آقای دکتر مصدق به من میگفتند که «اینها چرا راهآهن میخواهند بسازند. این راهآهن مورد استفاده خارجیها واقع میشود. ما آنقدر در صادراتمان قند کم داریم و نداریم. این را سهتا کارخانه چهارتا کارخانه قند درست میکردند بهتر از این بود که این راهآهن را میکشیدند.» ایشان آنوقت موافق با چیز نبودند و از این قبیل روزهای جمعه صحبت میکردند و من میرفتم. شخصاً به من محبت داشت. پدر من را هم که خوب، خوب میشناخت برای اینکه جزو علمای مشروطهخواه بود و عرض میکنم که، دوره اول مجلس هم ایشان میرفتند توی مجلس مینشستند با علما که. در ابتدای حکومت آقای دکتر مصدق من اطلاع پیدا کردم به اینکه عدهای از دوستان سابق من و کموبیش تودهایها برای عدم رضایتی که به علت مخالفت من یعنی شاخص آن مبارزه بنده بودم، با ائتلاف با حزب ایران، خدمت آقای دکتر مصدق، خوب، کارشکنیهایی میکردند چون ایشان همیشه نظر موافق و محبت به من ابراز میکردند اگرچه بنده در کابینۀ رزمآرا هم بودم، البته این را یک گناهی میدانستند ولی خوب، میگفتند «از جهات دیگری شاید بد نیست.» خیلی کارشکنی میکردند و من اطلاع داشتم. اینها هم سعی کردند که من هیچ جا کار نداشته باشم. البته من عضو سازمان برنامه از اولین از زمان کابینۀ قوامالسلطنه که شورای عالی برنامه را دعوت کرد بنده هم جزو آنها بودم. عضو اولین شورای، عرض میکنم، عالی برنامه هم بودم سه ماه، من و آقای دکتر تقی نصر و فضلالله مشاور را چون اعلیحضرت به ما ابلاغ هفت ساله داده بودند و جزو اساسنامه این بود که ما یا باید بمیریم یا بایستی ما محاکمه بشویم و محکوم بشویم یا استعفا بدهیم، یک شبی وقتی که اشرف یک قدری دیگر مداخله میکردند در کارها ابتهاج و مشرف و نمیدانم، دارودسته منصورالملک و اینها، یک شب توی روزنامه اطلاعات نوشتند که «دکتر تقی نصر و دکتر جزایری و دکتر فضلالله مشاور استعفا دادند.» بله، ما هم فردا صبح آن رفتیم گفتیم خوب، ما کار… نوشتید استعفا دادیم خیلی خوب، یعنی نمیخواهید ما باشیم.
س- نقش برادر شاه در آنجا مثبت یا منفی بود؟
ج- والله برادر شاه خیلی سعی میکرد که یا بهاصطلاح با ملیون و عناصر درست همکاری بکند. خوب، با بنده هم مثلاً خیلی در تماس بودند و من هم خیلی میدیدم ایشان را و ما هم تا چند سال عقیده داشتیم که عبدالرضا یک مرد درستی است، حالا اقتصاد هم چهقدر خوانده بنده نمیدانم ولی خوب، میگفتند حالا اگر هم لیسانسیه نشده بود. میگفتند مثلاً اقتصاد خوانده و اینها. همهاش هم با ما مشورت میکرد و میرفتیم و اینها، عرض میکنم که بود ولی بعداً شاه او را هم کم و بیش تحت، یعنی نمیگذاشت که کار مستقیمی بکند. آن اواخر هم که دیگر در خودش هم البته یک قدری ملایمتر در جریانات افتاده بود. بله.
س- بله، راجع به به دورۀ دکتر مصدق هم فرمودید که کاری مراجعه نمیشد به شما؟
ج- نخیر مراجعه نمیشد. البته مثلاً گفتند به سازمان…
س- پس در دانشگاه که بودید؟
ج- بله دانشگاه، در اول دکتر مصدق بنده دانشگاه نبودم. من عضو سازمان برنامه بودم و بایستی حقوق از آنجا بگیرم و یک مدتی هم حقوق گرفتم یک مدتی هم ظاهراً نگرفتم دیگر ما را کنار زده بودند به کلی، تا انتخابات دورۀ هفدهم شروع شد.
س- دورۀ دکتر مصدق.
ج- دکتر مصدق. بنده به وسیلۀ آقای مکی به ایشان پیغام دادم که آقا، ما که زمان شما دیگر کاری نداریم، همکار رزمآرا هم هستیم و آقای بقایی و حسین فاطمی هم که دیگر همینطور هی همکاران رزمآرا را میکوبند و بنابراین شاید صلاح شما هم نیست که دیگر به بنده کاری بدهید. ولی من میدانم که شما باطناً به من لطف دارید بنابراین اجازه میدهید که یعنی موافقید من بروم به خوزستان اگر مردم به من رأی دادند وکیل بشوم؟ به مکی گفته بود که بگویید برود اگر… بنده رفتم به خوزستان و از سوار ترن که شدم در قم دیدم که پشت آن کابین من، ما رفتیم نماز بخوانیم در قم پیاده شدیم، نوشتند که «دکتر جزایری به منزلت برگرد. خوزستان جای تو نیست. آنجا، نمیدانم عناصر ملی…» از این حرفها، شعارهایی که حزب زحمتکشان و بقایی میدادند. ما فهمیدیم که اینجا هم دنبال ما آدم آمده. بعد هم معلوم شد که، مسلم شد یعنی اشخاصی که در همان حزب زحمتکشان بودند تلگراف کرده بود به آن آقای یاسری که حالا اینجاست که عضو شرکت نفت بود و رهبر حزب زحمتکشان در اهواز بود، نوشته بود که قدری به، ننوشته بود که بکشیدش. نوشته بود تلگراف زده بود دستور داده بود که آنقدر به او اهانت کنید که برگردد بیاید. روزی هم که بنده رفتم به خوزستان آیتالله جزایری و سادات جزایری و عشایر و شوشتریها و اینها متجاوز از هزار نفر در ایستگاه راهآهن ایستاده بودند، البته در اندیمشک بنده دیدم یک دفعه سیصد چهارصد نفر شوشتریها آمدند از ترن بالا در اندیمشک و آمدند دور کابین مرا گرفتند. مثل آنجا معروف کرده بودند که ما نمیگذاریم برسد میکشیمش تا بیاید. بعد رفتیم آنجا و موقعی که بنده از ترن پیاده میشدم یک بیچارهای که بهاصطلاح راهنمای ترن بود و از آن شب، کِپیهای قرمز سرش بود یک چیزی هم دستش بود که ترن را چیز میکرد، او هم هی فریاد میزد «مردهباد دکتر جزایری، مردهباد دکتر جزایری». رفقای ما هم آنجا ایستاده بودند. عرض میکنم که، ما رفتیم آنجا و پیاده شدیم و آقایان آمدند جلو و خوب، ما را برداشتند بردند منزل آقای آیتالله جزایری و از فردا شبش هم ما شروع کردیم دعوت کردن اصناف و سخنرانی کردن. یک روز هم در مسجد، عرض میکنم که، جزایریها سخنرانی عمومی تمام اهل شهر را دعوت کردیم، روز جمعهای بود. بنده غافل از اینکه اینها امروز یک، آقای حاج سید ابوالقاسم کاشی دستور داده که علیه اقلیت چهارده نفری مجلس جمال امامی، شوشتری و اینها شما تظاهر بکنید. اینها از تمام خوزستان، عرض میکنم که، روز جمعه آدم آوردند و مرگ بر نمیدانم، جمال امامی و شوشتری و اینها، گاهی هم تویش نمک میزنند، مردهباد دکتر جزایری». اینها جمع شدند. و قبل از اینکه ما بیاییم به مسجد بنده وقتی وارد شدم دیدم که آقا، تمام صحن مسجد را مخالفین ما و حزب و کارگرهای شرکت نفت و اینهایی که آقایان درست کرده بودند رفتند توی آنجا نشستند و بنده باید سخنرانی بکنم.
Leave A Comment