روایتکننده: خانم بدری کامروز آتابای
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر کمبریج، ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- خوب، سرکارخانم آتابای، میخواستم خواهش کنم که اول یک شرح مختصری راجع به خانواده خودتان و دوران تحصیلی خودتان بفرمایید و بعد بفرمایید که چه جور وارد کارهای اجتماعی شدید؟
ج- خانواده من از، پدرم ضرغام سلطان عاطف کامروز بود که از خانواده عطاءالملک عطائی بودند و از نواده فتحعلیشاه قاجار بله، مادرم خواجه نوری از نواده آقاخان میرزا آقاخان صدراعظم نوری. البته پدرم خیلی تحصیلات عالی داشت. قسمت زیادی از جوانیاش را در روسیه گذرانده بود، یعنی مدرسه سنپطرزبورگ را گذرانده بود. بعد از اینکه آنجا تحصیلش تمام شد، روی عشق و علاقه قلبی خودش شاید بشود گفت تقریباً هفتاد سال قبل میروند به مصر، میرود قاهره در دانشگاه الازهر. هفت سال در مصر میمانند. در آنجا در قسمت فلسفه و علوم معارف اسلامی تحصیل میکنند. خوشبختانه این مدتی که مصر بودم، یعنی در این سال ۱۳۵۹ و ۶۰ و ۶۱ که در مصر بودم، من آنجا رابطه داشتم با دانشگاه الازهر، پرونده تحصیلی پدر من را البته با زحمات خیلی زیاد و مدرسهای که او تحصیل میکرد که الان آن قسمت جزو مسجد شده و مدرسه دیگر نیست. مدرسه جدید برای دانشگاه در هر صورت ساختند، اینها را همه را به من نشان دادند و احترام خاصی نسبت به من داشتند.
دوران تحصیل خود من چون خیلی زود، باید بگویم در اول نوجوانی من را شوهر دادند، این بود که تحصیل من ناقص بود. ولی بعد که شوهر کردم دنبال تحصیل را رها نکردم. یعنی از همان روز اول زناشویی تا روز، باید بگویم بیستودوم بهمن ماه هزار و سیصدوپنجاه و هفت که انقلاب شد و من به دست انقلابیون افتادم. تمام این مدت من به دنبال تحصیل و مطاالعه بودم چون خودم عشق خیلی داشتم علاقه داشتم. بعد تحصیلات من چون خارج از کلاس بود دیگر، من شوهر داشتم، بچهدار میشدم، زندگی داشتم نمیتوانستم سر کلاس بنشینم، استادهای بزرگی که متأسفانه الان هیچ کدامشان در قید حیات نیستند و من خیلی متأسفم از این قسمت، اینها خیلی به من کمک کردند، یعنی واقعاً یک پدر مهربان باید بگویم برای من بودند هر کدامشان.
اولین استاد من، استاد حبیبالله نوبخت و استاد ابراهیم پورداود بودند، چون من به تاریخ خیلی علاقه داشتم. بعد من تاریخ ایران را چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام پیش این دو تا استاد خواندم و این دو تا استاد مرا راهنمایی کردند و مرا هدایت کردند که تحصیلم را دنبالش را رها نکنم. بعد به توسط تشویق و ترغیب این دو تا استاد من مدارج تحصیلیام را، یعنی همینجور درجه به درجه، کلاس به کلاس، البته بیشتر در منزل و آخرهای سال که میشد توسط اینها امتحان میدادم، پیش استادهای بزرگ درس میخواندم تا رساندم به درجهای که لیسانس شدم، مافوق لیسانس شدم. دکترا شدم در قسمت تاریخ و ادبیات در دانشگاه تهران و یک مافوق لیسانس در رشته کتابشناسی و خط و مینیاتور و روی همرفته کتابشناسی و کتابداری باید بگویم گرفتم.
البته استادان من بعد از این شادروان این دو استاد بزرگ، استاد بدیعالزمان فروزانفر بود، استاد جلالالدین همائی، استاد امیری فیروزکوهی و دکتر مهدی بیانی برای خط و تذهیب و رشته کتابداری و از اینها. البته باید بگویم بعد از این مدارجی که طی کردم تقریباً دوازده سال هم خدمت مرحوم استاد محمد سنگلجی که استاد حقوق دانشگاه تهران بود من درس فلسفه و عرفان میخواندم. تا قبل از ۱۳۴۰، تا قبل از مهرماه ۱۳۴۰ شمسی، من هیچ سابقه کارهای اجتماعی نداشتم. برای اینکه علاوه بر مسئولیت زندگی خانوادگی و بچهداری و بعد هم تحصیل، دیگر به کارهای اجتماعی نمیرسیدم. بعد که تحصیلم تمام شد، از ۱۳۴۰ البته بعد از این شورایی که در وزارت فرهنگ و هنر و وزارت دربار بعد از اینکه کمیسیونی کردند شورا کردند، در کتابخانه سلطنتی به من شغل کتابداری دادند، اولین کارم بود. یعنی اولین اشغال کار اجتماعی من کتابداری کتابخانه سلطنتی بود که آن وقت رئیس کتابخانه سلطنتی مرحوم دکتر مهدی بیانی بود که خود او استاد من بود، بله.
س- چی بود این کتابخانه سلطنتی؟ کجا بود آن؟
ج- این کتابخانه سلطنتی اصلاً نام و نشانی نداشت. یعنی همان وقت هم که دکتر مهدی بیانی متصدی آنجا بود، آنجا عبارت بود در ضلع قسمت شرق کاخ گلستان. یک انبار بود که چند تا پله میخورد میرفت زیرزمین و یک اتاق هم رویش. اینجا کتابهای کتابخانهها آنجا بود، کتابها آنجا بود، یعنی بهطور انبار. یعنی سابقهاش را البته من، سابقه کتابخانه سلطنتی را در جلد دوم فهرستهای دواوینی (کتاب فهرست دیوانهای کتابخانه سلطنتی) که چاپ کردم شرح دادهام تاریخچهاش را و اینجا خوب، مختصری عرض میکنم.
کتابخانه سلطنتی البته کتابخانهای است که از بقایای کتابهای کتابخانه سلطنتی مراغه که خواجه نصیرالدین طوسی رئیس کتابخانه بود در زمان هلاکوخان مغول، از آن زمان این کتابهای کتابخانه که الان در کتابخانه سلطنتی، نمیدانم الان هست یا نیست؟ این کتابها همیشه متعلق به کتابخانه سلطنتی بوده و این سلسله پادشاهان تا زمان اواخر قاجاریه بهخصوص در زمان سلطنت صفویه این کتابخانه را از مراغه نقل مکان کردند آوردند در اصفهان. البته خیلی مقدار زیادی کتاب هم شاهان صفوی اضافه کردند. زمان زندیه هم کتابخانه بوده، زمان افشار هم بوده تا میرسد به دوران قاجار. آنوقت، البته ببینید بعد از زمان صفویه تا به زندیه و افشاریه برسد و همینطور تا به قاجار یک دورههای فترتی همیشه در ایران بوده دیگر، جنگ و جدال و تفرقه بین ملت و دولت اینها خیلی غارت شده تا زمان قاجار.
زمان قاجار، قسمت عمدهای از این کتابها را آقامحمدخان قاجار از چنگ مردمی که اینها را یا به غارت برده بودند یا خانواده سلطنتی صفویه بودند میخواستند حفظ بکنند، در هر صورت به هر وضعی بود، او گرفت. گرفت جمع کرد، خودش که نتوانست کاری بکند، ولی فتحعلیشاه قاجار، چون خیلی علاقه به کتاب داشت و به اصلاً به شعر خیلی علاقه داشت، بهخصوص به خط، اصلاً خطوط هفتگانه ایرانی را خیلی خوب میشناخت و تشویق میکرد که هنرمندها این خطوط را کامل بکنند. فتحعلیشاه قاجار، بنیانگذار این کتابخانه به این صورت، فتحعلیشاه قاجار بود که یک اتاقی را در کاخ گلستان بهخصوص برای کتابخانه ساختند و البته آن وقت کتابخانهها مثل حالا که نبوده، فرم همین انبار بوده روی هم میگذاشتند تا زمان محمدشاه، فتحعلیشاه که میرود کتابخانه، بعد کتابخانه محمدشاه میشود ولی حاج میرزا آغاسی چون خیلی علاقه به کتاب نداشته، فقط کتابی که او دوست داشت قرآن بوده و کتاب ادعیه. چند تا از بهترین کتابهای ایرانی را که نادرشاه از هندوستان آورده بود، یعنی کتابهایی که تمام تذهیب داشت مرصع، مزیّن به جواهر، به طلا، به لاجورد با بهترین عکسها. حاج میرزا آغاسی اینها را میبخشید در زمان محمدشاه، به شدتی که ناصرالدین میرزا که ولیعهد بوده، شکایت پیش پدرش میکند که اگر این صدراعظم بخواهد این کتابها را همه را ببخشد، دیگر بعد از چند وقت چیزی باقی نمیماند، محمدشاه هم روی علاقهای که به پسرش داشت، از همان اواخر عمر محمدشاه که ناصرالدین میرزا ولیعهد بود، کتابخانه را میدهد دست ناصرالدین میرزا.
وقتی محمدشاه میمیرد، ناصرالدین شاه خودش کتابخانه را اداره میکند، یعنی در حقیقت باید بگوییم ناصرالدین شاه از قسمت ذوق و سلیقه و عشق به کتابخوانی و کتابداری هر دو یک شخص ممتاز بود و سعی میکرد از گوشه و کنار ایران، کتابهایی که عتیقه و قدیمی است اینها را با قیمتهای گزاف خرید و جمعآوری میکرد و حتی این سه سفری هم که به اروپا رفت، در نمایشگاههایی که در پاریس برقرار میشد به او خبر میدادند که آثار ایرانی مخصوصاً کتاب هست بدون گارد، بدون تشریفات سراسیمه میرفت و چند تا کتاب قرآن، سعدی، حافظ که در نمایشگاه پاریس بوده، اینها را به قیمتهای گزاف میخرید میآورد به کتابخانه.
در زمانی که ناصرالدین شاه رئیس کتابخانه بود، خودش لقب داده بود به خودش که رئیس کتابخانه من هستم، این و کلید کتابخانه همیشه توی جیب جلیقهاش بود. عجیب عشق و علاقهای داشت، هیچوقت حتی شبها این کلید کتابخانه از او جدا نمیشد. خوب، در آنوقت خیلی کتابخانه رونق داشت، شاید در حدود این جور که نوشته، جزو نوشتههایی که بنده پیدا کردم خواندم، در حدود پانزده هزار کتاب فقط خطی داشته، کتاب خطی خیلی نفیس، خیلی نفیس و چند هزار جلد هم، چندین هزار شاید در حدود بیست هزار جلد کتاب چاپی مثلاً بوده، چاپیهایی که خود آن هم چاپیها هم اصلاً قیمتی بوده، چون چاپ یا هندوستان و کلکته بوده، یا چاپ لیدن، کتابهای اصلی. حتی مثلاً انجیلهایی که اولین چاپ کلکته و اولین چاپ لیدن بوده، قرآن همینطور.
در هر حال، وقتی سلطنت بله، بعد از ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه که پادشاه میشود او این علاقه را به کتاب خیلی نداشته، آن وقت یکی از درباریها که به نام لسانالدوله بوده، یکی از همان ترکهایی بوده که در تبریز با مظفرالدین میرزای ولیعهد بوده وقتی که مظفرالدین میرزا پادشاه میشود به تهران میآید او لسانالدوله را رئیس کتابخانه میکند. او هم نمیتوانم حالا بگویم یا از روی ندانستن چی بوده، مقدار زیادی از این کتابها را از کتابخانه خارج میکند و به یهودیها میفروشد که یعنی منشاء و ریشه کتابخانه خطی بریتیش میوزیوم که رئیسش آن پروفسور بازیل گری هست. اینها کتابهایی است که از کتابخانه سلطنتی به توسط یهودیها به آنجا رفته است. در هر حال، آن وقت خیلی دزدی شد در کتابخانه، خیلی. مقدار زیادی از بهترین کتابها را دزدیدند. مثلاً آن موقع گلشنی که نادرشاه از هندوستان به غنیمت گرفته بود، چندین صفحه از این مرقع گلشن در همین زمان از کتابخانه سلطنتی خارج شد و رفت به کتابخانه بریتیش میوزیوم و چند صفحهاش هم در دست خود مردم در ایران بود.
تا آخر قاجار این کتابخانه دیگر از آن حالت که توی یک اتاق تمیز باشد و به آن برسند بیرون آمد، یعنی در مدت، از زمان ناصرالدین شاه که مرد تا اواخر سلطنت رضاشاه که تقریباً میشود در حدود ۸۵ سال اینجا کتابخانه نبود، یک انباری بود توی زیرزمین این کتابها را ریخته بودند همینجور توی گونی و بعضی صندوقهای چوبی شکسته، درش هم، در آن اتاق هم مهر و موم بود. هیچکس نه با آنجا کار داشت نه هیچ چیز که به مرور زمان این کتابها تمام بیشترش از بین رفت.
در ۱۳۱۷ شمسی رضاشاه کبیر علاقهمند شد که یک کتابخانه ملی برای ایران درست کند چون ما کتابخانه نداشتیم. خوب، بزرگان ادب و فضل و دانش آن زمان را جمع کردند گفتند یک کتابخانهای درست کنید به نام کتابخانه ملی که تمام مردم بتوانند استفاده کنند. این کتابخانه ملی را هم ریشه و منشاءاش از کتابخانه سلطنتی شد، یعنی مرحوم دکتر مهدی بیانی که استاد دانشگاه بود در آن موقع امر کردند که بیاید توی آن انبارها هر چه که صلاح میداند از این کتابها جدا بکند، بفرستند که برای کتابخانهای که یعنی یک جایی را مثل جلوی آن چیز (موزه) باستانشناسی بود در تهران، آنجا درست کردند به نام کتابخانه ملی و این کتابها را مرحوم دکتر بیانی تقریباً در حدود دوازده هزار و خردهای کتاب، چون صورت اینها را همه را بنده فهرست نوشتم، تمام در کتابخانه بود. البته نمیتوانم حالا بگویم هست، چون نمیدانم چه به سرشان آمده. حدود دوازده هزار جلد کتاب که تقریباً پنج هزار جلد کتاب خطی خیلی عالی را با هشت یا نه هزار کتاب چاپی را دکتر بیانی جدا کرد. البته خودش بود یک عدهای بودند. عباس اقبال آشتیانی بود، حبیبالله یغمایی بود. اینها را چون زیرش امضا کردند من میگویم، اگر نه من مثلاً عباس اقبال آشتیانی را ندیده بودم. بله. آن وقت مقداری کتاب در همین نقل مکان باز به یغما رفت.
س- عجب.
ج- بله. به یغما رفت. کتابخانه ملی را درست کردند. البته از خارج هم کتاب خریدند. کتابخانه ملی درست شد و خود دکتر بیانی را دستور فرمودند که این کتابها را یک سر و صورتی بهش بدهد. چون از این حالت انبار بیاید بیرون. بله، یک چند سالی دکتر بیانی آنجا بود، ولی چون کسالت داشت، مریض بود و استاد دانشگاه هم بود، فول تایم هم شده بود، وقت اصلاً نداشت. باز هم این کتابها به همان صورت انبار بود. البته یک کمی تا حدود امکان، دکتر بیانی توانست که یک سر و صورتی به این کتابها بدهد، یعنی اقلاً از توی انبار بیاورد بیرون، توی اتاق بالا که یک خرده مثلاً آفتابی بگیرد، هوایی، نوری، چیزی، ولی به فهرست کردن کتابها و منظم کردن کتابها نرسید. تا مهر ماه ۱۳۴۰ که به بنده امر فرمودند که به عنوان کتابدار، چون رشته تحصیلیام این بود و اصلاً علاقه خیلی داشتم به کتاب و مطالعه، گفتند آنجا برو، کمک کن و ببین کتابها را یک سرانجامی و سامانی به این کتابها بدهید. به اضافه اینکه، عشق و علاقهای که من داشتم خیلی برای من جالب بود.
س- شما فرمودید امر فرمودند، منظورتان کی بود؟
ج- اعلیحضرت فقید.
س- بله.
ج- و جناب آقای [حسین] علاء روز شنبهای بود مثل اینکه در مهرماه ۱۳۴۰ با بنده رفتیم کتابخانه و من را به دکتر بیانی معرفی کردند و من از آن روز شدم کتابدار.
س- آقای [اسدالله] علم آن موقع وزیر دربار بودند؟
ج- وزیر دربار بودند بله. خوب، پیش دکتر بیانی من خط یاد میگرفتم، خط مینوشتم، یعنی سابقاً چون من اصلاً خطم خوب بود، چون اصلاً خانواده پدری من چون خیلی علاقه به خط و کتاب و انشا و املا خیلی داشتند من هم شاید مثلاً ارثی باشد و روی تشویق و کارهایی که پدرم میکرد که علاقه داشت من خطم خوب باشد، بد نبود استعداد داشتم. من دنبالش را رها نکردم.
وقتی که با دکتر بیانی بودیم، وقت روزهای بیکاری یا وقتی خارج از کتابخانه من دعوت میکردم، ایشان ما را دعوت میکردند، ما خط مینوشتیم و رشته کتابداری را. یعنی اولین کسی که در تهران رشته کتابداری را در دانشگاه گذاشت مرحوم دکتر بیانی بود، بله. که من میرفتم دانشگاه بعدازظهرها هم گذاشته بود، که من وقتی کتابخانه هستم صبح نمیرسیدم، بعدازظهرها خودش درس میداد و من هم جزو شاگردهایش میرفتم دانشگاه، رشته کتابداری و نسخهشناسی را آنجا یاد گرفتم. بله، بنده بودم انجا البته با راهنمایی و کمک دکتر بیانی کتابها را از توی انبارها آوردیم بیرون و خوشبختانه چون…
س- پس اینها نرفته بود به کتابخانه ملی؟
ج- یک قسمتیش مانده بود دیگر، بله. در حدود سه چهار هزار جلد کتاب در کتابخانه مانده بود. ولی متأسفانه وقتی که من اینها را فهرست میکردم متوجه شدم، نمیدانم چرا توجه نکردند. مثلاً کتاب تاریخ طبری تفسیر تاریخ طبری اینها هشت جلد است. از این هشت جلد دو جلدش رفته بود کتابخانه ملی. مثلاً تفسیر تبیان مال طبرسی (شیخ طوسی) این همینطور. بیشتر کتابهایی که الان در کتابخانه سلطنتی بود که من فهرست میکردم اینها هر کدام مثلاً دو جلد بود، چهار جلد بود، پنج جلد بود چند تایش. در ضمن این نقل و انتقالات رفته بود به کتابخانه ملی و من خیلی هم اعتراض میکردم مینوشتم که اینها را یا به ما پس بدهید یا بیایید شما اینها را بگیرید که این کتابها هر جا هست سلامت باشد، کامل باشد، ولی به نتیجه نرسید. بله، یک سه چهار سالی من در کتابخانه بودم.
س- هنوز در همان گوشه کاخ گلستان؟
ج- آن گوشه اتاق. آن وقت چون خوشبختانه آقای آتابای تمام کاخهای ایران تقریباً دست آقای آتابای بود.
س- آقای آتابای که همسر شما بود؟
ج- بله شوهر من بود.
س- چون اسمشان را نبردید تا اینجا.
ج- ابوالفتح آتابای. ابوالفتح آتابای که معاون وزارت دربار بود و آن معاونت یک اسم تشریفاتی بود برای او. ولی میتوانم بگویم که تمام قسمتهای کارهای فنی و تشریفاتی وزارت دربار دست آقای آتابای بود. به اضافه، تمام کاخها چه در تهران، چه در شمال، در هر جا که ایران کاخ عمارتی به نام کاخ یا برای سلطنت یا برای تشریفات داشتند دست آقا بود. چون این جور بود من از این قسمت استفاده کردم. یعنی استفادهای کردم که این کتابها را بیاورم یک جای قشنگتر و تمیزتری. نامه نوشتیم به وزارت دربار که بنایی بکنند و آن قسمت شمسالعماره را که ناصرالدین شاه ساخته بود که خیلی جای مجلل قشنگ آیینهکاری بود آنجا را بالاخره من گرفتم و این کتابها را صندوقهای نسوز آهنی سفارش دادیم. خوب، آقای آتابای هم خیلی کمک کرد یعنی در اینکه دیگر هی پشت گوش نیفتد امروز فردا، خیلی زود و خیلی فوری ما این کتابها را از آن انبار زیرزمین آوردیم بیرون. یعنی طوری بود که وقتی که دکتر بیانی مرحوم شد، بعد از دکتر بیانی، استاد [بدیعالزمان] فروزانفر رئیس کتابخانه شد. باز من کتابدار بودم. نه ببخشید، بعد از اینکه سه چهار سال کتابدار بودم، دکتر بیانی وقتی دید که من چه عشق و علاقه و چه زحمتی برای این کتابها میکشم، بهطوری بود که من سه مرتبه بردندم بیمارستان، برای اینکه ریهام چرک کرده بود از خاک. میدانید کتاب، کتاب قدیمی، خیلی خاک دارد مخصوصاً که هشتاد سال، نود سال کسی دست به آن نزده باشد و من اصلاً عاشق بودم، اصلاً اینها را مثل بچههایم دوست داشتم. میرفتم از صبح تا چهار بعدازظهر توی این خاکها، اینها را پاک میکردم. جلد سفید قشنگی که در آن وقت اسم کتاب را روی آن جلد مینوشتم که یک وقت میخواهیم فهرست کنیم، یک خرده آسان باشد. این بود که من مریض شدم سه مرتبه مرا بردند بیمارستان دکتر وثوقی و اصلاً چندین ساعت ماسک اکسیژن به من زده بودند، برای اینکه ریه من چرک کرده بود و دکتر گفت اگر ادامه بدهی اصلاً ممکن است مسلول بشوی. آن وقت بعد که خوب شدم به من ماسک داده بودند که میزدم وقتی کار میکردم با کتابها کمتر خاک داخل بشود در ریه من. در هر حال، آن وقت دکتر بیانی پیشنهاد کرد به، آن وقت دیگر علم وزیر دربار بود.
س- بله.
ج- به جناب آقای علم پیشنهاد کرد که بنده را به عنوان معاون کتابخانه سلطنتی. بعد که دکتر بیانی در ۱۳۴۸ بود مثل اینکه مرحوم شدند، بله، گمان میکنم ۱۳۴۸ بود مرحوم شدند که خوب، واقعاً خیلی باعث تأسف بود برای اینکه یکی از آن مردهای باذوق، خط شناس، نسخهشناس ایرانی بود. استاد فروزانفر، بدیعالزمان فروزانفر را دستور فرمودند چون بازنشسته شده بودند از دانشگاه و اینها دیگر بیکار بودند تو منزل بودند دستور فرمودند بیایند رئیس کتابخانه بشوند.
س- از شما هم سؤال کردند که کی خوب است و اینها.
ج- نخیر. نخیر. البته این را هم بگویم خیلی میل داشتند که خود بنده باشم، ولی هم من و هم شوهرم در حضور اعلیحضرت عرض کردیم: «قربان، بهتر است که یک چند سالی یک پیر دیگری رئیس کتابخانه باشد من درس میگیرم». چون من میدانید احتیاج نداشتم به مقام و شغل و این چیزها الحمدلله همه چیز داشتم. احتیاج اینکه من حتماً ریاست داشته باشم نداشتم. من دوست داشتم چیز یاد بگیرم. خوشحال بودم از اینکه کتابها را میشناختم، میفهمیدم، نمیدانستم میپرسیدم. استاد فروزانفر هم که استاد خود من بود، برای اینکه سر کلاسش درس مثنوی و حافظ شناسی درس میداد، من هم شاگردش بودم، بله. خیلی من خوشحال بودم که یک استادی که این قدر برای من زحمت کشیده و میکشد، این حالا رئیس من هم است. و
قتی استاد فروزانفر آمد، من گفتم پس شروع کنیم به اقلاً فهرست از این کتابها برداریم، چون کتابها فهرست نداشت. فقط یک دفتری داشتیم که از زمان ناصرالدینشاه مانده بود. این کتابها را مثل مثلاً فکر کنید صندلی، میز چطور ثبت و ضبط توی دفتری میکنند، یک عدد میز مثلاً، آن هم همین جور یک عدد کتاب، همین. دیگر چند صفحه هست؟ جلدش چیست؟ اینها را که اصلاً نمینوشتند، این فایده نداشت. من گفتم مطابق این کتابداری روز که آن قدر رشتهاش ترقی کرده اینها را فهرست بکنیم. یک کمی استاد فروزانفر شروع کردیم، ولی شاید به ده تا کتاب نرسید، برای اینکه او هم مریض شد و بعد هم کلاسهای متفرقه داشتند که درس میدادند و نمیرسیدند و متأسفانه دو سال هم بیشتر، از دو سال هم شاید کمتر، بیشتر نبود که دیگر ایشان هم وفات کردند. بعد کتابخانه ماند وقتی که این جور شد خود اعلیحضرت شخصاً فرمودند: «حالا که استاد فروزانفر هم مرحوم شده، خیلی بهتر است که خود خانم آتابای اداره کنند آنجا را. چون دیگر الان از همه این کتابها و اینها وارد است». بنده شدم رئیس کتابخانه در ۱۳۴۹.
س- بله. خوب، من از آن ساعت تا روزی که انقلاب شد، دقیقهای دیگر از این کتابخانه منفک نبودم و شروع کردم به فهرست کردن. برای اینکه همهاش فکر میکردم که خوب، اگر من هم بمیرم من نمیدانم شاید جوانهای حالا آنقدر علاقه نداشته باشند که بنشینند این کارها را بکنند، باز این کتابها بدون شناسنامه و بدون فهرست میماند. با عشق و علاقه عجیب من این کتابها را فهرست کردم، یعنی در این مدت تا قبل از انقلاب، تعداد دو هزارو پانصد جلد کتاب خطی، کتابهای خطی مرصع مزیّن مذهب منقش عالیای را که در کتابخانه سلطنتی بود، بنده فهرست کردم و خوشبختانه توانستم چاپ بکنم. فهرستها را که الان خوشبختانه خودم که ندارم هیچ چیز از اینها، ولی الحمدلله کتابهای من در دانشگاه هاروارد هست، در دانشگاه UCLA هست، در دانشگاه استانفورد هست. در کتابخانه کنگره هست، در دانشگاه برکلی هست، یعنی در تمام مراکز فرهنگی دنیا، چون دستور فرموده بودند، این دستوری بود که خود اعلیحضرت شاهنشاه فقید دستور فرموده بودند.
وقتی من کتاب چاپ کردم، اولین فهرستی که چاپ کردم فهرست قرآنها بود. یعنی تمام قرآنهایی که در کتابخانه سلطنتی باقی مانده بود که تعدادش در حدود دویست و بیست تا بود، اینها را جدا کردم. اول برای تبرک و تیمن اولین کاری که کردم این قرآنها را فهرست کردم. وقتی حضور اعلیحضرت فقید بردم، چون خیلی زیبا و قشنگ بود. جلد خوب، کاغذ خوب، مقدمه خیلی عرفانی و قشنگ نوشته بودم و از خود عکسها و مینیاتورها و تذهیبها، نمونههای رنگی گذاشته بودم. وقتی اعلیحضرت دیدند امر فرمودند: «باز هم از این کارها میکنی؟» عرض کردم: «قربان، اگر عمری باشد البته. چون باید این کتابهای خطی فهرست بشود.» فرمودند: «هر چی فهرست کردی به تمام مراکز فرهنگی دنیا بفرست که بدانند که در کتابخانه سلطنتی چی هست».
س- بله.
ج- «که اگر یک دانشمندی، یک کتابشناسی خواست تحقیقی، پژوهشی در مورد چیزی بکند، بدانند که فلان کتاب در کجاست» و بنده هم این امر را اجرا میکردم. یعنی تعداد در حدود بیست تا کتاب فهرست من چاپ کردم، به تمام مراکز فرهنگی فرستادم، حتی به مراکز فرهنگی اسلامی کشورهای اسلامی تمام. همینطور مثلاً مصر که رفتم کتابهای من هم در کتابخانه ملیشان بود، هم در کتابخانه دانشگاه الازهر بود، هم در کتابخانه دانشگاه قاهره. قبل از اینکه این فهرستهای کتابها را من بنویسم، دو تا کتاب قبلش چاپ کردم، یعنی در ضمن اینکه معاون کتابخانه بودم، یک کتابی در کتابخانه سلطنتی بود به نام گلستان سعدی که این گلستان سعدی یکی از قدیمیترین گلستانهایی است که الان در دنیا وجود دارد و به خط یاقوت معتصمی است که یکی از خوشنویسان بزرگ اسلامی بود. خودش اهل مراکش بود و شش خط نسخ و ثلث و رقاع و تعلیق و نستعلیق را عالی مینوشت و این گلستان دوازده سال پیش از مرگ سعدی در بغداد نوشته شده، یعنی سعدی حیات داشته شاید هم، البته بزرگان اهل علم و فضل عقیدهشان این بود که شاید خود سعدی رونوشت کتاب گلستانش را فرستاده باشد به بغداد که یاقوت معتصمی از رویش نوشته باشد. به علت اینکه این کتاب به خط نسخ است. گلستان سعدی است ولی تمام اعراب دارد. این دلیلش این است که چون یاقوت معتصمی فارسی بلد نبود که نمیتوانست که فارسی بخواند با اعراب این گلستان را درست کردند به دستش دادند و او نوشته که بسیار چیز نفیسی است که پشت آخرین صفحه این کتاب هم با طلا امضا و تاریخی است که خود یاقوت معتصمی نوشته العبدو الفقیر عبداله یاقوت معتصمی، تاریخ ششصد و، به تاریخ ذوالقعده ۶۶۴، این در تاریخش یک خرده الان مشکوکم ولی خوب، دارم یادداشتها.
س- بله.
ج- بله. این کتاب را من اجازه گرفتم البته، اجازه از سران قوم که اگر اجازه میدهید من این را با پول خودم اجازه بدهید عکسبرداری بکنم و یک مقدمه هم بنویسم و به دست مردم بدهم و خوشبختانه این اجازه را به من دادند. من یک سال روی این گلستان کار کردم. اولاً یک دانه گلستان، این گلستان را از روی آن خودم با دست نوشتم، خط خودم. بعد این گلستان را با تقریباً پانزده گلستانهای خطی و چاپی قدیم و جدید مقابله کردم، به این نتیجه رسیدم که این گلستان در حکایتهایش، در لغاتش، در ابوابی که دارد، بهکلی با گلستانهای دیگر فرق دارد، خیلی فرق دارد و من این را چاپ کردم. یک مقدمه چند صفحهای نوشتم، یعنی تمام نوشتم که این گلستان مثلاً باب اول چند تا حکایت ندارد، ولی در گلستان یاقوت معتصمی دارد. باب دومش همینطور، تمام اینها را یک مقدمه جامع تحقیقی نوشتم و این را چاپ کردم و با پول خودم چاپ کردم و به رایگان به تمام وزارتخانههایی که در ایران بود فرستادم و حتی به سفارتخانهها هم فرستادم که در سفارتخانه مثلاً لندن، آمریکا، پاریس اینها گفتم داشته باشید که اگر میخواهید به یک کسی هدیه بدهید، بدهید.
یکی این کتاب را چاپ کردم، یکی هم یک جزوهای چاپ کردم از بیست و دو غزل از حافظ پیدا کردم توی کتابخانه به خط خیلی قدیمی که در ده سال بعد از مرگ حافظ اینها یادداشت شده بود. یعنی این بیست و دو غزل به نظر کسانی که اهل حافظ بودند و حافظ شناس بودند نشان دادم که عبارت باشند از استاد فروزانفر، استاد فرزاد، استاد یغمایی، حبیبالله نوبخت، استاد پورداود، اینها همه حافظ شناس و عالم بودند، به اینها نشان دادم اینها همه تصدیق کردند که این بیست و دو تا غزل به نظر میرسد که از اصیلترین غزلهای حافظ است. این هم بنده یک مقدمهای نوشتم برایش یک جزوه کوچکی چاپ کردم.
بعدش، یک داستان دقوقی را که در جلد سوم مثنوی است که پیش استاد سنگلجی درس عرفان میخواندیم، یعنی همین مثنوی را میخواندیم، ایشان صحبت میکردند راجع به دقوقی. وقتی که این داستان تمام شد استاد از من خواستند گفتند «خیلی خوب است که شما این را با یک قلم خوب به نثر بنویسید. چون این داستان شعر است در مثنوی». بنده هم نوشتم و حضورشان بردم و پسندیدند و به من دستور دادند گفتند این را چاپ کن، ارزش دارد که چاپ کنی. این داستان دقوقی را هم با این بیست و دو غزل حافظ چاپ کردم، آن وقت بعد این فهرستها را چاپ کردم. بله، این دو هزار و پانصد جلد کتاب خطی کتابخانه سلطنتی را من همه را فهرست کردم که خوشبختانه پانزده جلدش تمام شده بود. پنج جلدش، یک جلدش که به نام «فهرست کتب عرفانی» سیصد و سی جلد کتابهای عرفانی بود که اینها را همه را فهرست کردم. عکسبرداری کردم. خود کتاب چاپ شد، ولی دیگر مواجه شد با انقلاب، عکسها چاپ نشد. خود کتاب هم ورقهها چاپ شد ولی صفحهبندی نشد، توی چاپخانه زیبا ماند.
چهار جلد دیگر هم که کتب متفرقه که عبارت بود، رمل و جفر و اسطرلاب، کتاب نباتشناسی، طبیعی، کتابهای تشریح بود مال انسانشناسی، من اینها را نوشته بودم جزو کتابهای متفرقه چون از هر کدام چهار تا، پنج تا بود. اینها را هم همه را مسودهاش را من نوشتم فهرست. یکی مال نقشهها بود، نقشه یعنی نقشههای جغرافیایی بزرگ بود که در زمان ناصرالدین شاه نقشههای جغرافیایی بود که چند تا از دانشمندان آلمانی و اتریشی از تهران و ایران نقشه برداشته بودند در حدود صد و شصت تا، این را هم همه را فهرست کرده بودم. اینها همه ماند مواجه شد با انقلاب و دربهدری. الان نمیدانم اینها اصلاً کجا هست؟ به چه صورتی افتاده؟ هیچ چیز. ولی آن پانزده جلد کتاب فهرست اول که چاپ کردم، قرآن، مرقعات دواوین، نقاشیها، خطوط اینها الحمدلله هست در کتابخانهها همه جا هست. در خود ایران هم به تمام مراکز فرهنگی رایگان البته پولش را وزارت دربار میداد، پول چاپش را، ولی به رایگان من میدادم و چندین دفعه هم به من پیشنهاد کردند که اینها را بفروش، یک قسمتیش را خرج خود کتابخانه بکنید و یک قسمتش هم برای خودتان بردارید، ولی من نکردم این کار را، اصلاً به این فکر نبودم هیچوقت. مثلاً به کتابخانه قم کاشان کتابخانه داشت به کتابخانه کاشان، مشهد، تبریز، شیراز، اصفهان، به تمام شهرهای ایران میفرستادم و همینطور به مراکز فرهنگی خارج از ایران. این شرح مختصری بود از کتابخانه.
س- این تا روز آخر در همان محل بود؟
ج- بله. تا روز آخر که انقلاب شد بنده هم بودم رئیس آنجا و روز.
س- در همان شمسالعماره؟
ج- در همان شمسالعماره بود. آنوقت پنج، شش سال مانده بود به انقلاب، عمارت بادگیر، در عمارت بادگیر که ضلع جنوبی کاخ گلستان بود و این از زمان زندیه تا پنج سال پیش از انقلاب خرابه بود. من پیشنهاد کردم به آقای علم، تقاضا کردم حضور اعلیحضرت فقید رفتم و محبت فرمودند و یک بودجه هنگفتی گذاشتند و با چند تا از مهندسین عالیقدر ایرانی که مهندس محسن فروغی، مهندس پیرنیا، چند نفر دیگر از این مهندسین اینها آمدند و بدون اینکه فرم آنجا را عوض بکنند، همان شکلی که کریمخان زند ساخته بودند آنجا، چون این از بقایای زندیه است. همان جور تعمیر کردند و بسیار زیبا شده بود که در تالارش، یک تالار بزرگ بود با ارسیهای بزرگ و تمام آیینهکاری و منبتکاری و اینها. من دو سال مانده بود به انقلاب در آن تالار یک نمایشگاه درست کردم. یعنی از پنجاه و هفت جلد کتابهای خطی کتابخانه سلطنتی که به خطوط مختلف بود، یعنی به خطوط ششگانه که به عربی میشود اقلام سته. اصلاً نمیشد قیمت گذاشت روی اینها. من این پنجاه و هفت جلد را فهرست کردم و یک دفتر راهنما برایش درست کردم هم به فارسی، هم به انگلیسی، که این کتابها را کی نوشته، چی هست؟ هم برای کسانی که، ایرانیهایی که میآمدند نمایشگاه را ببینند، هم برای خارجیها به زبان انگلیسی نمایشگاه درست کردم، ویترینهای خیلی قشنگ، تمام شیشه، درهایش قفل، تویش چراغ که روشن میشد. تا روز انقلاب اینها بود. بنده هم رئیس کتابخانه بودم.
س- چند تا عضو داشت این کتابخانه؟
ج- کتابخانه در حدود پنجاه نفر بودند. بله، رئیس دفتر داشتم، رئیس بایگانی داشتیم. چند تا ماشیننویس بود. آن وقت صاحبجمع داشتیم فرم قدیم، سه تا صاحبجمع داشتم یعنی سه تا از آن پیرمردهای قدیمی که از زمان مظفرالدین شاه پدرهایشان توی دستگاه ناصرالدین شاه بودند، خودشان توی دستگاه مظفرالدین شاه توی همین کاخ گلستان کار میکردند. ثبّات بودند، ضبّاط بودند، جمعدار آن وقتها میگفتند بودند. اینها دیگر بازنشسته شده بودند و من دیدم به یک همچین آدمها احتیاج دارم. از دانشگاه خوب، جوانها میآمدند، لیسانس بودند، بعضیهایشان هم دکترای ادبیات بودند. ولی حوصله اینکه این کتابهای درهم ریخته، پاره را جمعآوری کنند و یادداشت کنند و اسمش را هم بنویسند و اینها این را نداشتند. این بود که افتادم دنبال این پیرمردها. خوشبختانه، سه تا پیرمرد پیدا کردم که توی همان کاخ گلستان بازنشسته بودند، ولی میآمدند گاهی وقتها میرفتند و این را باز به کمک آقای آتابای ابوالفتح آتابای گفتم این را حضور اعلیحضرت عرض کنید که این سه تا پیرمرد را ما به عنوان اینکه بازنشسته است، ولی به عنوان جمعدار کتب کتابخانه سلطنتی دوباره استخدام بکنیم و کردند این کار را. و این سه تا بودند با من تا روز آخر، خیلی هم متأسف بودند که این جور شد، همه چیز بهم ریخت.
س- جمعاً چند تا کتاب زیر نظر شما بود؟
ج- دو هزار و پانصد جلد کتاب خطی داشتیم.
س- بله. دیگر چی بود؟
ج- در حدود شاید دو سه هزار جلد هم کتاب چاپی داشتیم و از همه اینها مهمتر، پنج، شش سال مانده بود به انقلاب، چون این تلاش و عشق و علاقه بنده را وقتی بزرگان قوم دیدند، یک اتاق اسناد در کاخ گلستان بود و یک اتاق آلبومها، یعنی آلبومها، آلبومهای تمام دوره ناصرالدین شاه بود از زمانی که یعنی از اواخر محمدشاه قاجار که دوربین عکاسی به ایران وارد شد که خانواده سلطنتی عکس میگرفتند و این عکسها شامل عکسهای خانوادگی بود و عکسهای مسافرتهایی که ناصرالدین شاه در داخل و خارج و مظفرالدین شاه میکردند عکس برمیداشتند.
س- همهاش آنجا بود.
ج- همه آنجا بود. در حدود دو هزار جلد بیشتر آلبوم، بله.
س- جالب است.
ج- اینها هم همین جور سرنوشت کتابخانه را داشت. یعنی از اتاق اسناد، اسناد هم اسنادی از زمان قاجار و بعضیها اسنادی از زمان صفویه یعنی از کتابخانه و از دربار صفویه این اسناد آمده بود.
س- اسناد چه بود؟ از چه تشکیل شده بود؟
ج- اسناد خرج خانواده سلطنت، خرج غذایشان، خرج روضهخوانیشان، خرج نمیدانم مسافرتهایشان، خرج اردو، تمام مملکت.
س- مکاتبات مثلاً.
ج- مکاتبات. آنوقت …
س- اوامر شاه و اینها هم بود تویشان؟
ج- این مکاتبات، اوامر و مکاتباتی که از پایتخت یعنی از دارالخلافه تهران به شیراز به حکومتها میفرستادند، به مرزبانها میفرستادند و خیلی جالب مکاتبات شاهان صفوی چند تا مال شاه طهماسب و شاه عباس و فتحعلیشاه و ناصرالدین شاه برای ارامنه ایران، برای کلیسای جلفا که نوشته بودند تقدیر کرده بودند، سفارش کرده بودند و به اینها حقوق میدادند، سالیانه حقوق میدادند پادشاه. اینها همه بودش، پر اسناد. آلبومها را هم توانستم فهرست کنم. تمام این آلبومها را که جمعشان را نوشتم در فهرست آلبومها هست در کتابخانه دانشگاه هاروارد هست. تمام این آلبومها را طبقهبندی کردم، یعنی ناصرالدین شاه سفرهای داخل سوا، سفرهای خارج سوا. مظفرالدین شاه هم همین طور. محمدعلیشاه هم همین طور. احمدشاه هم همین طور.
س- تمام را توی آلبوم چسبانده بودند؟
ج- تمام را، آن آلبومهایشان چیز بود متفرقه، مثلاً یک عکس از ناصرالدین شاه بود، یک عکس مثلاً از احمد شاه.
س- عجب.
ج- بنده تمام این آلبومها را طبقهبندی کردم، قسمتبندی کردم نسبت به سالها و مسافرتهایشان. مال خانوادهشان سوا، سفرهای داخل ایران سوا، خارج ایران سوا و فهرستش را نوشتم و چند، در حدود هشتاد یا صد و بیست تا عکس، عکسهای جالب را عکسبرداری کردم توی این کتاب فهرست منعکس کردم. در حدود بیست و چهار یا بیست و پنج هزار قطعه عکس شاید هم بیشتر، چون الان رقمش را از حفظ نیستم، ولی خیلی هست. این را هم الحمدلله فهرست کردم فهرستش هست. مشغول فهرست اسناد بودم، یعنی اولین فهرستی که از اسناد کردم مجموعه ناصری بود. مجموعه ناصری هشت جلد کتاب است قطع رحلی و بسیار قطور بود، یعنی تمام تاریخ و جغرافیایی ایران را که خود ناصرالدین شاه مسافرت کرده بودند و کسانی که همراهش بودند، کاتب دربار اینها را یادداشت میکرد، مینوشت، هشت تا کتاب درست کرده بودند به نام مجموعه ناصری. من اولین اسنادی را که از اتاق اسناد فهرست کردم، این مجموعه ناصری بود که این هم تمام شده بود داده بودم به چاپخانه زیبا که چاپ بکند که مواجه شد با انقلاب، ولی باقی اسناد را دیگر من نرسیدم که انقلاب شد که درش هم بسته بود و آمدند باز کردند.
یک کتاب دیگر هم که من خارج از موضوع فهرست کردم کتاب الف لیل بود هزار و یک شب. کتاب هزار و یک شبی بود در کتابخانه سلطنتی که شش جلد است، شش جلد قطع رحلی و بسیار قطور که یک صفحه داستان است، یک صفحه نقاشی است که آن را محمد غفاری نقاش معروف دوره صنیعالدوله، ناصرالدین شاه نقاشی کرده که اصلاً آن قیمت برایش اصلاً نمیتواند کسی بگذارد آن قدر زیبا و قشنگ است، آنها را هم فهرست کردم. در جلد دوم فهرست دواوین کتابخانه سلطنتی این فهرست کتاب هزار و یک شب را آنجا نوشتم و هشتاد و دو قطعه عکس از این شش جلد کتاب هزار و یک شب عکس رنگی در این کتاب من منعکس کردم. فقط در کتابخانه سلطنتی مانده بود اتاق اسناد که دیگر فرصت نبود. بله، این را فراموش کردم بگویم که وقتی استاد فروزانفر مرحوم شد و بنده رئیس کتابخانه شدم بعد از دو سال دیگر، عرض کردم همین طور چون دیدند که من با عشق و علاقه کار میکنم، دستور فرمودند که این اتاق اسناد که مثل انبار بود و اتاق آلبوم خانه را هم ملحق کنند به کتابخانه سلطنتی که البته آمدند و تحویل دادند به کتابخانه سلطنتی. یعنی در حقیقت بنده رئیس کتابخانه سلطنتی بودم و رئیس اتاق اسناد و آلبوم خانه.
س- اسناد دوره رضاشاه را کجا نگاه میداشتند؟
ج- اسناد دوره رضاشاه را سوا کرده بودند از آنجا قبل از اینکه بنده اصلاً بروم. آن را سوا کرده بودند فرستاده بودند به اداره مالیه یعنی دارایی.
س- وزارت دارایی یعنی؟
ج- وزارت دارایی، بله.
س- یعنی مکاتباتی که به امضای رضاشاه بود و اینها را.
ج- تمام اینها آنجا بود.
س- فرستادند وزارت دارایی؟
ج- بله. برای اینکه اصلاً خود این اسناد هم در زمان رضاشاه تمام این اتاق اسناد را بالای اتاقش یک تابلو زده بودند «اسناد وزارت مالیه» تمام این اسناد هم که بعد دستور داده بودند به کتابخانه سلطنتی اضافه بشود پشت جلدها روی پاکتها همه نوشته «وزارت مالیه».
س- عجب.
ج- بله. اینها را ما برگرداندیم از وزارت مالیه به کتابخانه سلطنتی چون تمام اسناد پادشاههای قدیم بود. ولی مال اعلیحضرت رضاشاه کبیر در وزارت مالیه بود. برای اینکه اسناد جاری بود رویش کار میشد. اینها اسنادی بود که دیگر رویش کار نمیشد.
س- آنجا هم کسی که از اینها مواظبت بکند؟
ج- بله در وزارت دارایی بود حتماً دیگر، آن را خیلی من اطلاع ندارم ولی حتماً بود.
س- آنوقت این کتابخانهای که عکسش بود و اینها مسابقه میخواستند بگذارند که ساخته بشود و اینها، این همین مربوط به کتابخانه سلطنتی بود که آقای شجاعالدین شما دنبالش بود؟
ج- نخیر. آن کتابخانهای که شجاعالدین شفا ریاستش را عهدهدار بودند، اصلاً در کاخ گلستان نبود.
س- آن چی بودش اصلاً؟
ج- یک جای دیگری بود. آن اسمش کتابخانه پهلوی بود.
س- فرق داشت با کتابخانه سلطنتی.
ج- بله. برای اینکه شجاعالدین شفا تمام اسناد و کتب و نوشتههایی که مربوط میشد، به خانواده پهلوی و بهخصوص اعلیحضرت رضاشاه کبیر ایشان جمعآوری میکردند. مثلاً تمام کتابهایی که راجع به ایران مینوشتند بهخصوص راجع به سلطنت سلسله پهلوی چه خارجی و چه داخلی ایشان،
س- پس مال شما دوره قاجار و قبل بود، مال …
ج- مال کتابخانه سلطنتی اصلاً مربوط به شاههای قدیم بود. عرض کردم بهتان، یعنی ریشه و سابقهاش از کتابخانه مراغه، کتابخانه سلطنتی مراغه که رئیسش استاد خواجه نصیرالدین طوسی بود. از آنجا ریشه گرفته بود تا آخر،
س- تا آخر قاجار.
ج- تا آخر قاجار. اصلاً هیچ چیز آنجا از خانواده پهلوی نبود. این مثل اینکه عرض میکنم یک انبار بود آنجا ریخته بود.
س- بله.
ج- آنوقت به اضافه مثلاً مجسمههایی که ناصرالدین شاه فرنگ میرفت برایش مجسمهها سربی بزرگ خیلی قشنگ، چند جور کوچک بزرگ، سوار اسب، نیم تنه، تمام قد و آلبومهایی که با پادشاهان آلمان، پادشاه فرانسه، انگلستان، آلبومهایی که ناصرالدین شاه قاجار میدادند، تمام اینها مثل یک انبار آنجا ریخته بود و مربوط به خانواده قاجار بود. اصلاً از خانواده پهلوی آنجا هیچ نشانی نبود چون میتوانم بگویم تا تقریباً ۱۳۳۵ درب اینجا مثل انبار بسته بود تا روزی که دکتر بیانی بعد از ۱۳۱۷ که کتابها را بردند. کتابخانه ملی باز هم درش را، درش مقفل بود کسی آنجا کار نمیکرد. بعد از پنج شش سال بعد دکتر بیانی را فرمودند که این کتابهای کتابخانه را یک خرده انجام بده. این بود که تقریباً میتوانم بگویم از ۱۳۳۵ از آن موقع این کتابخانه شروع شد به اسم کتابخانه جلوه بکند کمکم.
س- چه کسانی اجازه داشتند که استفاده بکنند از این کتابها؟
ج- استفاده، چون کتابها نفیس بود، چندین بار اتفاقاً در این ضمن که بنده نمایشگاه درست کردم تقریباً سه مرتبه اعلیحضرت شاهنشاه فقید تشریف آوردند. چهار پنج مرتبه علیا حضرت شهبانو خودشان تشریف آوردند، برای اینکه کتابخانه را ببینند و بنده عرض کردم خودشان هم همین عقیده را داشتند، چون این کتابهای برای ورق زدن و استفاده کردن اصلاً فایدهای نداشت. چون مثلاً فکر کنید حافظ تمام خیابان ناصرخسرو، خیابان شاه آباد پر بود از کتاب حافظ، یا گلستان سعدی، یا بر فرض قرآن، یا کتب ادعیه. این کتابها بهقدری خراب شده بود بهخصوص در عرض این هشتاد سال، چون آن جایی که این کتابها را گذاشته بودند، سالها بود باران میریخت، میریخت روی آن کتابها.
Leave A Comment