روایتکننده: خانم بدری کامروز آتابای
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر کمبریج، ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- حتی از باران هم پس محفوظ نبود.
ج- از باران هم محفوظ نبود و هیچکس اعتنا نمیکرد که مثلاً یعنی احتیاجی نداشتند که بیایند این در انبار را باز بکنند، ببینند که اینجا چه خبر است؟ و وقتی بنده را به عنوان ریاست به آنجا منصوب فرمودند، خدا میداند من چه کشیدم، بهقدری حال روحی من بد شده بود وقتی وارد این انبار شدم دیدم این عزیزها، این یادگارهای اجداد و نیاکان ما، این جور به این حال بدبختی افتادند آنجا، اصلاً گریه میکردم و من چند گونی خاک، بچه گربه مرده، کبوتر مرده که از سوراخ بخاری میافتاد آن تو، در بسته بود دیگر، سه روز، چهار روز میماندند میمردند، از لابهلای این کتابها جمع کردم و وقتی اعلیحضرت تشریف آوردند با آقای علم، گونیها را نشان دادم به ایشان و رویش نوشتم بود، ولی حالا نمیدانم هست یا نه؟ ولی تا روزی که من بودم، قبل از انقلاب روی اینها نوشته بودم که: «این خاکها و این گربه مردهها و این کبوتر مردهها لابهلای این کتابها بود». خیلی وضع …
س- آنوقت شما برای گرفتن بودجه برای کارهایتان، امکانات و اینها به آسانی میتوانستید اقدام بکنید یا مشکلاتی هم داشتید؟
ج- مشکلات البته مقداری مشکلات بود. ولی چون کتابخانه مستقیماً تحت نظر شخص اعلیحضرت شاهنشاه بود، یعنی بعد از اینکه سابقه کتابخانه را بنده عرض کردم و این بدبختی و بیچارگی کتابها را ملاحظه فرمودند، فرمودند این اداره کوچک مستقیماً تحت نظر من است و هر کس که وزیر دربار میشود، البته چند سالی آقای علم بودند دیگر، مستقیماً بنده هر چی میخواستم مستقیم با جناب آقای علم صحبت میکردم و نامه مینوشتم. و البته،
س- با هیچ کدام از معاونتها کار نداشتید.
ج- اصلاً با هیچکس. تمام نامههایی که رد و بدل میشد که در بایگانی کتابخانه هست، تمام مستقیم با جناب آقای علم بود و جناب آقای علم دستور میفرمودند، حالا یا دستور مثبت بود یا دستور منفی. تحت نظر آقای علم بود و بعد از آقای علم شخص اعلیحضرت.
س- آن وقت بودجه داخل بودجه وزارت دربار بود یا اینکه جداگانه بایستی.
ج- بودجه داخل وزارت دربار بود، یعنی بودجه برای کاخ گلستان، چون کتابخانه هم جزوی از کاخ گلستان بود، بله. بعد که استاد فروزانفر که آمد، رئیس شد، خیلی سعی کردند تقریباً یک سال زد و خورد کرد با وزارت دربار که بودجه اینجا را سوا، جدا بکنند بدهند دست خود،
س- کتابخانه.
ج- استاد فروزانفر که برای خودش حسابدار بیاورند و این چیزها. ولی تا آن روزی که زنده بودند این زد و خورد ادامه داشت و نشد.
س- مخالفت چه بود، چرا؟
ج- مخالفت این بود که میگفتند کتابخانه سلطنتی هم توی کاخ گلستان است دیگر، پس در نتیجه جزوی است از کاخ گلستان، از تالار موزه، از تالار برلیان، معنی ندارد. ولی استاد فروزانفر میگفت: «نه، ما باید بودجه مستقل داشته باشیم که اگر برای کتاب بخواهیم خرج کنیم، چاپ بکنیم یا کتاب بخریم خودمان بودجه داشته باشیم». این اختلاف را داشتند و نتوانست موفق بشود استاد فروزانفر. وقتی هم که مرحوم میشدند، به من فشار آوردند بعد که «شما این کار را بکن». بنده،
س- برای شما که میباید آسان میبود دیگر باید آقای آتابای را راضی میکردید و آقای علم را.
ج- البته گفتم این مسئله را با آقای علم و آقای آتابای در میان گذاشتم، آنها مرا منصرف کردند گفتند: «این کتابخانه شخص اعلیحضرت خودش مسئولیت این کتابخانه را قبول کرده و برای پیشرفت فرهنگ و برای شناسایی این کتابها هر چقدر خرج اگر کتابخانه داشته باشد، با کمال راحتی این خرج را میدهند. پس این چه داعی دارد که مقداری کار بشود دوباره یک عدهای استخدام بشوند، مشکلاتی پیش بیاید. این حسابدار و این کسانی که باید کار حسابداری کتابخانه را بکنند در کاخ گلستان هستند. آن وقت چون کاخ گلستان دست آقا بود میدانید؟
س- بله.
ج- من نمیتوانستم با شوهرم مخالفت کنم.
س- درست است.
ج- این شاید آن جور بهتر میبود، اگر به غیر از من یک شخص غریب بود شاید دنباله تلاش استاد فروزانفر را میگرفت و بالاخره به نتیجه هم میرسید، ولی چون من شوهرم رئیس کاخ گلستان بود با او نمیتوانستم مخالفت بکنم که، این بود که نمیشد اصلاً خیلی بد میشد من یک چیزی بنویسم بگویم نخیر حتماً شما باید بودجه را بدهید به من. مثلاً ایشان بنویسند «نخیر نمیشود». این بود که من نتوانستم این کار را بکنم و در مضیقه هم نبودم. چون اعلیحضرت همایونی نهایت محبت و لطف را برای کتابخانه میکردند و این اواخر دستور فرمودند دستور کتبی به توسط آقای علم که «اگر کتابی، آثار عتیقه از نظر کتاب و تذهیبی چیزی جایی سراغ دارید یک عدهای را دعوت کنید، صورتمجلس بکنید و این کتاب را برای کتابخانه سلطنتی بخرید» و ما هم روی همین اصل، شش قطعه از مرقع گلشن که اصلش را نادرشاه از هندوستان آورده بود، عرض کردم که در زمان اواخر قاجار خیلی از این اوراق دزدی شده بود، شش قطعهاش دست خانواده خود قاجار مانده بود و ما این شش قطعه را دعوت کردیم از چند نفر کتابشناس دعوت کردیم آمدند صورتمجلس درست کردیم در کتابخانه و این شش قطعه را خریدیم گذاشتیم پهلوی اصلش. این بود که،
س- چقدر خرج آنجا بود مثلاً در سال؟
ج- در سال؟
س- تقریباً همین جور.
ج- تقریباً صدهزار تومان نمیشد.
س- عجب.
ج- بله، برای اینکه من نهایت صرفهجویی را میکردم.
س- من فکر میکردم حالا میفرمایید چند میلیون تومان.
ج- نخیر. من خیلی صرفهجویی میکردم. فقط اگر کتاب میخواستم بخریم آن بودجهاش سوا بود.
س- جدا بود، بله.
ج- بله. ولی خرج چرخاندن آنجا که چندین اتاق بود کارمند داشتیم، پیشخدمت داشتیم، مهمان میآمد چای،
س- ما این پنجاه تا کارمند هم حساب بکنیم در ماه از صدهزار تومان باید بیشتر میشود.
ج- خوب، بودجه
س- کارمندها جدا بود.
ج- آن کارمندها از کاخ گلستان بود.
س- بله.
ج- این صدهزار تومان تقریباً میگویم درست رقمش را نمیدانم، در این حدودها، شاید یک خرده بیشتر خرج خود کتابخانه بود، از لحاظ مخارج کاغذ و کتاب و نمیدانم بعضی چیزهایی که،
س- خرج متفرقه.
ج- بله و آن در ۱۹۷۶ میلادی عرض میکنم، دو تا از کتابهای من که به نام «فهرست دواوین» بود در هزار صفحه چاپ کرده بودند. خیلی از لحاظ مینیاتور و عکسها، بسیار زیبا و من یک وسواسی داشتم در فهرستنویسی. یک کتاب جلویم بود، مثلاً این کتاب حافظ بود، جلدش را شرح میدادم، تمام دانه دانه کاغذها را شرح میدادم، تمام تذهیب را شرح میدادم. چی نوشته، آن کسی که نوشته پیدا میکردم، خوشنویسها بودند مینوشتند دیگر، که این خوشنویس اسمش چی بود، کجا زندگی میکرد، چند سال عمر کرد، چه خطهایی نوشت. اصلاً این فهرستهایی که من نوشتم خودش تقریباً یک دایرهالمعارف است من به این اکتفا نمیکردم که فقط بنویسم مثلاً حافظ، چهار سانتیمتر قد، پنج سانتیمتر مثلاً عرض یا چند صفحه تمام شد. یک شرح تقریباً باید بگویم، شرح مفصل نه اجمالی راجع به کتاب و آن کسی که نوشته و آن کسی که خطش را نوشته و آن کسانی که نقاشی کردند یا تذهیب یا مینیاتور، راجع به اینها مینوشتم و اصل اینها را درمیآوردم. اسم صاحب خط، اسم صاحب مینیاتور، اسم آن کسی که تذهیب کرده تمام اینها را شرح میدادم. الان هست کتابها، ملاحظه بفرمایید. اصلاً این فهرستهایی که بنده نوشتم، این که هم تحقیقی است هم توصیفی و تقریباً یک دایرهالمعارفی است راجع به بزرگان علم و ادب و هنر ایرانی که چه بسا بیشتر اینها گمنام بودند و من اسم اینها را درآوردم و تمام را با خیلی احترام همه را توی این فهرستها نوشتم و در ۱۹۷۶ بود، بله مثل اینکه کتاب من جزو بهترین کتاب سال جایزه سلطنتی بود. بله، جزو …
س- آنوقت شخص علیاحضرت هم علاقه خاصی به این کار شما هم داشتند، ارتباطی داشتند؟
ج- بسیار علاقه داشتند برای اینکه من خوشحال بودم از این نظر که البته اعلیحضرت همایونی چون کارهای سیاسی داشتند، دستمان خیلی بهش نمیرسید، نمیتوانستم زیاد مزاحمش بشوم و من تمام خواستههای کتابخانه را که از لحاظ فرهنگی یعنی از لحاظ گسترش فرهنگی بود من با علیاحضرت شهبانو در میان میگذاشتم، البته به وسیله آقای علم چون همان جور که میدانید علیاحضرت شهبانو به کارهای فرهنگی خیلی علاقه داشتند و خیلی زحمت کشیدند این چند سال، این مدت بیست سال خیلی زحمت کشیدند. موزههامان همه هستند دیگر، همه شاهد هستند دیگر و من هم از این قسمت از ذوق و شوق علیاحضرت شهبانو کمال استفاده را به خاطر اشاعه فرهنگ کتابخانه سلطنتی میکردم و اصلاً این نمایشگاهی را که من درست کردم بیشتر روی تشویق علیاحضرت شهبانو بود، من این نمایشگاه خط را درست کردم که خیلی جالب بود در همان تالار عمارت بادگیر که متأسفانه میخواستم افتتاح بکنم یعنی یک ماه مانده بود افتتاح بکنم مواجه شد با آبان ماه ۵۶، که یک عدهای از طرف بازار آمدند سنگ میانداختند و آتش میانداختند و اینها اتفاقاً این اتاقها نه اینکه آیینهها، ایوان آیینهکاری دارد به طرف خیابان ناصرخسرو، این جمعیتی که از طرف جنوب شهر هجوم آوردند بیایند بالا، چشمشان که به این آیینهکاریها اینها افتاد، بنا کردند سنگ انداختن و آتش کردن که خوشبختانه خوب شد که روز بود و کتابخانه باز بود و بنده و تمام کارمندها بودیم آنجا. من دیدم همین جور تمام ارسیها، شیشههای رنگی قدیمی و آیینههای ریزریز خیلی قشنگ، تمام اینها را در عرض یک ساعت اینها خرد کردند با سنگ و کهنه و پنبه میزدند توی سطل نفت آتش میکردند با چیز میپراندند و من این پنجاه و هفت کتاب را از توی سنگ و تیر از توی ویترینها نجات دادم. یعنی چهکار کردیم این جوری که نمیتوانستیم برویم. سه نفر من و این سه تا جمعدارها، جوانها نیامدند. جوانها که عبارت بودند از رئیس دفترم، نمیدانم، منشی، بایگانی، اینها همه جوان بودند. جوانهای تحصیلکرده دانشگاه، اینها همه دررفتند، من ماندم و این سه تا پیرمرد.
س- تمایلات انقلابی هم داشتند این جوانهایتان؟
ج- نمیدانم. چون بعد از اینکه خمینی آمد و جمهوری اسلامی شد من رفتم دیدم تمام در و دیوار کتابخانه از پایین راهرو تا تمام اتاقهای بالا، تالار عکس خمینی و یک چند تا از همین آخوندها و ملاها را زدند. ما پتو کشیدیم سرمان. چند تا پتو از کاخ گلستان فرستادم از توی انبار لحاف و پتو، برای اینکه مثل باران تیر و سنگ و آتش میبارید. لحاف،
س- این باید همان ۱۳۵۸ باشد دیگر؟
ج- ۵۸ نبود، ۵۷.
س- ۵۷.
ج- آبان ۵۷.
س- بله. زمان آقای شریف امامی.
ج- شریف امامی بله. اینها را این پنجاه و هفت جلد کتابی را که توی نمایشگاه گذاشته بودم، باید بگویم که تفضل خداوند بود، توانستیم این پنجاه و هفت تا را از، ویترینها و آیینهها همه اینها خرد شد، ولی کتابها را من نجات دادم. کتابها را نجات دادم این نمایشگاه اول توی تالار عمارت طبقه دوم شمسالعماره گذاشته بودم بعد که این جور شد، آنوقت گذاشتم تو تالار عمارت بادگیر و میخواستم افتتاح بکنم که اول اعلیحضرت تشریف بیاورند، علیاحضرت شهبانو تشریف بیاورند و اینها که نشد متأسفانه.
س- بله. حالا به غیر از این موضوع کتابخانه سلطنتی که البته کار عمده سرکار بوده، چه مشاهدات، چه موضوعهایی هست که به نظر خودتان ثبتش در تاریخ مفید هست؟ خودتان بهتر میدانید که چه چیزهایی دیدید و چه چیزهایی از نظر تاریخی.
ج- برای ثبت در تاریخ تا آنجایی که من میدانم چون میدانید که من اهل سیاست و کارهای اجتماعی نبودم، کارهای فرهنگی داشتم علمی و ادبی. تا آنجایی که من میدانم شخص اعلیحضرت شاهنشاه فقید، عرض میکنم این کتابخانه یک انبار کثیف که تویش چندین بچه گربه و بچه کفتر مرده افتاده بود. اگر شخص اعلیحضرت توجه پیدا نمیکردند بنده یا سایرین که نمیتوانستیم که اینجا را
س- بدون حمایت ایشان.
ج- بدون حمایت درست بکنیم. یعنی طوری شده بود که اعلیحضرت همایونی وقتی میهمان داشتند، پادشاهانی که میآمدند، نخستوزیرهایی که میآمدند، سفیرکبیرهایی که میآمدند که مورد توجه اعلیحضرت همایونی بودند، برنامه کتابخانه سلطنتی را دیدن جزو یکی از برنامهها بود. بهقدری اینجا را بنده زیبا درست کرده بودم ولی با حمایت کی؟ با حمایت اعلیحضرتین. برای اینکه آنها علاقه داشتند. آنها میل داشتند که این کتابخانه اولاً بماند و بعد هم مردم بدانند که در ایران یک همچین کتابخانهای هست. برای اینکه این کتابخانه یکی از کتابخانههای بزرگ دنیاست. تمام مراکز فرهنگی دنیا کتابخانه سلطنتی را میدانند که تویش چه چیزهایی نادر و جداً باید بگوییم عدیمالنظیر، چون اصلاً لنگه مرقع گلشن اصلاً در دنیا نیست که آنجا بود، هست. شاهنامه بایسنقری اصلاً در دنیا نیست. مثلاً برای همین شاهنامه، هشت سال زمان همان موقعی که من کتابدار بودم، بعد هم معاون شدم، بعد هم رسید به ریاستم، هشت سال من برای این شاهنامه بایسنقری زحمت کشیدم تا نمایندگانی که میآمدند برای اینکه مقابله بکنند، بعد از افست میآمدند برای رنگآمیزی اینها که چاپ بکنند، برای جشنهای دوهزار و پانصدساله، چقدر زحمت کشیدیم. چهار سال برای کتاب قرآن آریامهر زحمت کشیدیم. آن آقای مشکات از دانشگاه اعلیحضرت مأمورش کرده بودند میآمد کتابخانه، برای اینکه آن قرآن را با قرآنهای دیگر مقابله بکند که آن قرآن را چاپ بکنند. به نام قرآن آریامهر. خوب، اینها همه روی عشق و علاقه اعلیحضرت فقید بود و علیا حضرت شهبانو دیگر. همین علاقه آنها بود که ماها را به شوق و وجد و شعف میآورد و ماها دوست داشتیم کار کنیم، زحمت بکشیم. بنده هر وقت مهمان خارجی داشتم از هاروارد، از برکلی، از کتابخانه کنگره یا از بریتیش میوزیوم، یا از موزه لوور اینها با عشق و علاقه میآمدند آنجا مینشستند، بعضی کتابها را میخواستند یادداشت میکردند. کسانی که رشته ادبی دکترای فارسی را میخواستند بگذرانند حالا یا آمریکایی بودند یا فرانسوی یا انگلیسی، فرق نمیکرد. البته ما اجازه میگرفتیم و اینها وارد میشدند، کار میکردند، استفاده میکردند، اینها هیچ.
س- شما چه جور اجازه از، چه اجازهای میگرفتید؟
ج- اجازه میگرفتیم که کتاب در دسترشان بگذاریم، برای اینکه این کتابها عتیقه بود.
س- از کی اجازه میگرفتید؟
ج- من به آقای علم مینوشتم که،
س- مثلاً فلانکس را …
ج- فلانکس آمده کتاب تاریخ مثلاً ظفری را میخواهد مطالعه بکند آیا اجازه میدهید یا نه؟ آقای علم از اعلیحضرت اجازه میگرفتند.
س- عجب.
ج- بله.
س- یعنی این در حدود اختیارات خود رئیس کتابخانه نبود که این اجازه را بدهد؟
ج- آنوقت من هر کدام را که صلاح میدانستم مینوشتم. مثلاً کتاب تاریخ تیموری این خیلی جلدها در اثر همینی که هشتاد سال کسی نگهداری از آنها نکرده، بیشتر کتب کتابخانه سلطنتی تقریباً باید بگویم از بین رفته است. چون آب باران خورده، موش جویده، موریانه زده، اینها نصفش پاره شده اینها و اصلاً دست که بزنید مثل خاکستر میشود. این جورکتابها را من اصلاً صلاح نمیدانستم و بنده هم تنها خودم نبودم چهار تا از دانشمندان و از پیرهای کتابشناس ایرانی بودند که سمت استادی نسبت به من داشتند و من واقعاً خوشهچینی میکردم در محضر اینها. یکی از آن آقای تقوی بود. یکی آقای سلطان غرائی (سلطان القرائی؟) بود، یکی استاد، ای وای اسمها یادمان رفته،
س- طبیعی است خانم.
ج- آن دو تا استاد دانشگاه بودند که خیلی کتابشناس بودند و علاقه داشتند اینها را من، آها، مدرس رضوی، نمیدانم زندهاند حالا یا نه؟ اگر زنده باشند الان باید نزدیک صد سالش باشد، یکی از آن دانشمندها و علمای بزرگ ایرانی بود. من اینها را ماهی یک دفعه دعوت میکردم کتابخانه ازشان استفاده میکردم، صحبت میکردیم. چیز میپرسیدم ازشان، به آنها علناً میگفتم که استاد من نمیدانم، شما به من بگویید، مرا راهنمایی بکنید. آن وقت، وقتی که از کتابخانه سلطنتی کتاب میخواستند من خودم هیچوقت اظهار عقیده نمیکردم فوراً تلفن میکردم از این چهار استاد وقت میخواستم. این چهار استاد را جمع میکردم توی کتابخانه آن نامه آن آقا یا خانم را، یا فرانسوی یا انگلیسی هر چی بود، برایشان میخواندم که اینها این کتاب را میخواهند.
س- که بیایند ببینند یا،
ج- ببینند یا ورق بزنند از تویش چیز بنویسند یا چند روز در دسترسشان باشد، آنها اظهار عقیده میکردند که اگر این کتاب را بیست روز در دسترس اینها بگذاری در اثر ورق زدن جای دست میماند و این نه که پوسیده، کاغذ از بین میرود نه، بهتر است که این کتاب را فقط ببینند و فقط از فهرستهایی که شما نوشتی استفاده کنند. بعضیها را این جور میگفتند. بعضیها را که نه، از کتاب تقریباً سالم بود میگفتند نه، این مانعی ندارد. آنوقت در مجموع من عقاید اینها را جمعآوری میکردم به آقای علم مینوشتم. آنوقت آقای علم عین اینها را به اعلیحضرت عرض میکردند.
س- یعنی فکر کنید چه جور وقت اعلیحضرت صرف چه جور کارهایی میشده ولی، از انواع کارهایی که به عرضشان میرسانده،
ج- بله، انواع و اقسام.
س- این یکی دیگر به خیال، به تصور کسی نمیرسید که حتی کتابهای سلطنتی هم میبایستی نظارت داشته باشند به آنها.
ج- بله و بعد خود اعلیحضرت وقتی میخواندند یا آقای علم شفاهاً عرض میکرد آن وقت میگفتند: «نه، اگر آن چهار نفر و خانم آتابای صلاح ندیدند که این کتاب ورق بخورد ندهید حیف است». اصلاً وقتی خود اعلیحضرت همایونی سه مرتبه تشریف آوردند کتابخانه خودشان دستور فرمودند که «بدهید عیب ندارد خرج کنید بدهید ویترینهای قشنگ و زیبا بسازند و این کتابها را بگذارید آن تو» و به من فرمودند: «آئینه و آئینه درست کنند بگذارند. هیچکس»، به شوخی فرمودند: «نخیر، غلط میکند کسی دست به این کتابها بزند. اینها از جواهرات سلطنتی برای ما عزیزتر و گرانقیمتتر است، برای اینکه جواهر را از معدن میتوانیم دربیاوریم ولی این کتاب را دیگر این دستها پیدا نمیشود که این خطها را بنویسد» و راست هم میفرمودند. این بود که من بلافاصله به آقای علم گفتم اعلیحضرت این جور فرمودند، دستور دادند به نجار دربار و چند تا ویترینهای خیلی قشنگ ساختند و این کتابهایی که خیلی قدیمی بود. من اینها را توی ویترین میگذاشتم و درش را قفل میکردیم. اگر کسی مهمانی کسی میآمد از پشت ویترین میدید و اگر میخواست اطلاعات زیادتری به دست بیاورد فهرستهایی که بنده نوشته بودم آن را میگذاشتم در دسترسش. چون فهرستهایی که من نوشته بودم یعنی یک کتاب هشتصد صفحهای را بنده فشرده میکردم تقریباً مثلاً در دو صفحه که آن کسی که میخواند میدانست که مثلاً این تفسیر یا این جغرافی یا این تاریخ چی است. احتیاجی هم نداشتند خیلی ورق بزنند.
س- شما توی مهمانیهای به اصطلاح دربار و اینها هم معمولاً شرکت داشتید، نداشتید؟
ج- بله. من مجبور بودم شرکت داشته باشم. یعنی تقریباً بنده میتوانم بگویم از این بیست سال اخیر از دو طرف، یکی اینکه به عنوان ریاست کتابخانه کارت دعوت میفرستادند، یکی هم به عنوان اینکه من همسر آتابای بودم دعوت میفرستادند. ولی البته بنده چون زیاد علاقه داشتم به کتاب و مطالعه، وقت من بیشتر یا به نوشتن یا که توی چاپخانهها با این کارگرها سر و کله بزنم. با نقاشها سر و کله بزنم که چه جور نقاشی را درست کنند، رنگآمیزی کنند. این بود که مهمانی دوست داشتم ولی خیلی فرصت مهمانی رفتن نداشتم. البته مهمانیهای بزرگی که در کاخ نیاوران بود و مهمانیهای نشسته چون روی صندلیها اسم را مینوشتند و مهمانها کم بودند بیست نفر، سینفر، آن مهمانیها را چون اسمم نوشته بود و اعلیحضرت همایونی خیلی دقیق بودند در این قسمت که یک مهمانی داشتند، حالا این مهمانشان یا پادشاه بود یا رئیسجمهور، یک نفر از مدعوین اگر صندلی خالی بود اوقاتشان تلخ میشد، چون میگفتند این خارج از ادب است.
س- بله.
ج- این بود که ما ملاحظه میکردیم و آن مهمانیها را حتماً حتماً من میرفتم و افتخار هم میکردم چون بهترین مهمانی بود، نه از لحاظ مهمانی بودن از لحاظ چیز فهمیدن میرفتم. ولی در مهمانیهای دیگر کمتر شرکت میکردم ولی خوب، کارت میآمد برایم.
س- چیزهای خصوصی چی؟ مثلاً دورههایی که هفتگی بوده مال مثلاً ملکه مادر مثلاً …
ج- دورههای خصوصی را آن هم من میرفتم، برای اینکه آن دورههای خصوصی نهایت محبت بود دیگر، میدانید، مثل یک خانواده یعنی وقتی علیاحضرت مادر یا علیاحضرت شهبانو یا خود اعلیحضرت همایونی یک مهمانی خصوصی میکردند و افتخار میدادند یک کسی را دعوت میکردند، این نهایت محبت و نزدیکی بود. نخیر، آن را به هر وسیلهای بود میرفتم.
س- بعضی از کسانی که باهاشان مصاحبه کردیم و در وزارت دربار خدمت میکردند، اظهار داشتند که یک چی اسمش را بگذاریم؟ اختلاف یا دودستگی یا یک چیزی خلاصه بین تشکیلات آقای علم و تشکیلات علیاحضرت بوده و میگویند که چون آقای هویدا هم در این به اصطلاح دستهبندی طرف علیاحضرت بوده، به خاطر اینکه با آقای علم رابطهاش خوب نبوده، در این امور هم شما هیچ شاهد صحت یا …
ج- نه، البته من هم یک چیزهایی میشنیدم، ولی چون علاقه به این چیزها نداشتم، اصلاً نمیتوانم صحت و سقم اینها را بگویم. هیچ، ولی البته من هم چیزهایی را میشنیدم بعضی مشاهدات هم داشتم. خوب این دو دستگی تو تمام دستگاهها هست.
س- خوب بله.
ج- بوده و خواهد بود همیشه.
س- بله. بعد یک موضوع دیگر که به اصطلاح، من اینها را میپرسم چون کسان دیگر مطالبی گفتند و اظهارنظر شما یا در تأییدش یا در تکذیبش به تاریخ کمک میکند. مسئله به اصطلاح، به اصطلاح میخواهم با تأکید به کار ببرم، فساد در دربار که مخالفین راجع به آن گفتند و نوشتند و از این حرفها، و به اصطلاح یک نوع افراد خاصی که به اصطلاح جزو کادر وزارت دربار نبودند، ولی جزو اشخاصی که به اصطلاح آنجا بودند و اینها، در این مورد شما میخواهید مطلبی بفرمایید در تکذیب تا تأیید یا؟
ج- من نه میتوانم تکذیب بکنم، نه تأیید. به علت اینکه همین جور که عرض کردم به قدری من سرگرم و غرق در کارهای خودم یعنی همین مطالعه و کتابخانه و کتاب چاپ کردن، شما خودتان میدانید یک کتاب آدم میخواهد چاپ بکند که به نظر مردم برسد بهخصوص دانشمندان این را بخوانند چقدر من باید وسواس به خرج بدهد. در همین مقدمه نوشتن کتابها من چقدر تلاش میکردم. باور کنید اینها را چند دفعه عوض میکردم مینوشتم. شب توی خواب بلند میشدم یادداشت میکردم. توی ماشین همینطور. آن قدر فکرم متوجه این چیزها بود که باور کنید اصلاً نمیفهمیدم که چیست و آن وقت الان من اینجا ناظر و شاهد جلوی شما نشستم. بنده یک زن درباری، یک زن درباری که نزدیک تقریباً، بله دیگر سی و پنج سال، سی و شش سال من توی دربار بودم دیگر. من یک زن درباری نمایندهاش، تمام وقت و زندگی من یا دنبال درس خواندن بودم یا دنبال تحقیق و تتبع، بعد هم بزرگترین تفریحی که من در زندگیام داشتم، سفرهای فرهنگی بود که بنده البته باز هم با اجازه وزارت دربار میرفتم. مثلاً از سال هزار و نهصد و تقریباً باید بگویم شصت و دو اولین سفری که من آن وقت معاون کتابخانه بودم، آقای قدس وزیر دربار بود.
س- قدس نخعی.
ج- قدس نخعی. اولین سفری که رفتم، مرا فرستادند از طرف کتابخانه یعنی اعلیحضرت همایونی خودشان دستور دادند، اولین سفر بیست و ششمین کنگره خاورشناسی بود در دهلی در هندوستان. من رفتم آنجا، فرستادند. بنده از کتابخانه رفتم، هفت، هشت، ده نفر هم از استادهای دانشگاه که استاد [ابراهیم] پورداود بود، استاد [بدیعالزمان] فروزانفر بود، دکتر [مهدی] بیانی بود، دکتر [سیدحسین] نصر بود، دکتر شایگان بود، یک چند نفر اینها بودند اینها رفتیم.
س- دکتر شایگان کدام دکتر؟
ج- آن وقت دکتر نبود، آن وقت هنوز داشت درس میخواند.
س- داریوش شایگان؟
ج- داریوش شایگان، حالا دکتر شده بله. آن وقت هنوز مثل اینکه درس میخواندند بله.
س- بله.
ج- جوان بودند، بله. استاد سعید نفیسی بود. یادم رفت بگویم او هم یکی از استادهای من بود. دکتر فرهوشی بود. بعد از این سفر افغانستان دعوتم کردند. بعد پاکستان. بعد ترکیه. بعد از ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۷ من هفت مرتبه روسیه دعوت کردند. ببینید ۱۹۶۹ مرا دعوت کردند که به اتفاق آقای عبدالحسین انصاری که سفیر ایران بودند رفتیم آنجا برای همین کارهای فرهنگی رفتیم. همان سفر اول من به قدری از خودم یعنی بگویم محبت توی این مملکت کمونیستی دعوا میشد توی کنفرانسها. آن استاد افغانی بلند میشد فریاد میزد میگفت: «نخیر، خواجه عبدالله انصاری مال ماست، ایرانیها بیخود میگویند مال ماست». ترکها بلند میشدند میگفتند: «نخیر، آن فلانکس مال ماست». روسها میگفتند: «رودکی مال ماست». داد و فریاد اینها. آن وقت من که یک نماینده ایران بودم از همهشان هم جوانتر و یک خانم هم بودم وقتی صحبت به من میرسید با کمال محبت میگفتم اصلاً برای یک عده دانشمند حقیقتاً خیلی ناهنجار است که یک دانشمند بینالمللی را به خودمان نسبت بدهیم. رودکی مال تمام دنیاست. خواجه عبدالله انصاری مال همه دنیاست. حافظ، سعدی، فردوسی، اینها مال همه دنیا هستند چرا شماها با هم جنگ میکنید. آن وقت من بلند میشدم توی کنفرانسها اینها را وادار میکردم که صورت همدیگر را ببوسند، شب هم به مبارکی یک همچین چیزی مثلاً بنشینند مهمانی و جشن بگیرند و صحبت بکنند. روی این اصل بعد از این سفر شش مرتبه دیگر یعنی هر مهمانی فرهنگی که آکادمی مسکو در روسیه برقرار میکرد برای رودکی برای حافظ، برای سعدی برای اقبال برای تأثیر تمدن ایران در آسیای مرکزی، هفت مرتبه مرا دعوت کردند و البته میدانید وقتی انسان مسافرت فرهنگی میرود هم از کشور خودش هم از آن کشوری که میرود مواظبش هستند
س- راست میگویید.
ج- تمام حرکات، اداها، رفتار و صحبتهایش ضبط میشود و به مسئولان دولت خودش اینها راپورت داده میشود. پس لابد رفتار بنده جوری بوده که هفت مرتبه مرا دعوت کردند هیچ نه سری نه صدایی از تویش درنیامد و سال ۱۹۷۷ یعنی اکتبر ۱۹۷۷ که بنده را دعوت کردند در مسکو برای تأثیر تمدن ایران درآسیای مرکزی. آن وقت از مسکو رفتیم تاجیکستان، بعد قزاقستان بعد سمرقند و بخارا و سر قبر رودکی آنجا رفتیم صحبت کردم چند تا کنفرانس دادم. نطق کردیم به فارسی بعد به روسی برمیگرداندند.
همانجا از دانشگاه لنین به بنده درجه دکترای افتخاری ادب فارسی دادند، که خود روسها میگفتند در دنیا شاید سه تا یا چهار تا زن باشند که ما دکترا بهش دادیم. این برای من خیلی افتخار بود. یعنی در ۱۹۷۷ دکترای ادبیات فارسی از دانشگاه لنین روسها دادند. در ۱۹۷۵ از دانشگاه کابل دکترای ادبیات فارسی افتخاری به بنده دادند. در ۱۹۷۶ از پاکستان دکترای ادبیات فارسی به من دادند و البته اینها همه باعث افتخار من است که متأسفانه این تمام مدارک تحصیلیمان اینها هم جزو اموالی که داشتیم همه به غارت رفت و مصادره شد و پاره شد اصلاً هیچچیز من ندارم در دسترس، ولی خوب اینها را دادند که من واقعاً افتخار میکنم.
س- حالا خانم میخواستم خواهش کنم ازتان که راجع به بهاصطلاح وقایع قبل از انقلاب صحبت بکنیم و صحبت را از آنجا شروع بکنیم که از چه زمانی شما به این نتیجه رسیدید و دیدید که واقعاً یک بحران عظیمی در جریان است و به اصطلاح این با اتّفاقات و گرفتاریهایی که قبلاً در تاریخ پیش آمده بود در زمان حیات خودتان به اصطلاح فرقی دارد و این دفعه مسئله، مسئله حادتر و جدیتر از بحرانهای قبلی است؟
ج- تا آنجایی که من به یادم هست، تا لحظهای که خمینی وارد شد هیچوقت ما فکر نمیکردیم که این انقلاب جدی باشد. بهقدری به قدرت و عظمت قشونمان خود ایران که در عرض این بیست سال آخر چقدر ترقی کرده بود و عشق و وطندوستی شخص اعلیحضرت همایونی آنقدر ما تکیه داشتیم که هیچ کدام باور نمیکردیم که این فتنهها و این آشوبها بالاخره به اینجا میرسد.
س- پس این اتّفاقات که میافتاد چه فکر میکردید؟
ج- باور کنید. فکر میکردیم رفع خواهد شد. فکر میکردیم بالاخره خوب خواهد شد. مثل اغلب ممالکی مثل پاکستان یا آرژانتین یا ممالک دیگری که انقلاب میشد، شلوغ میشد، فتنهای میشد، بعد آرام میشد. همهاش فکر میکردیم که فردا بهتر خواهد شد. فردا رفع خواهد شد. مردم گوش میدهند، مردم فکر میکنند. اگر یک نواقصی چیزهایی در دستگاه بوده، مردم میفهمند وقتی خود اعلیحضرت همایونی آن روزهای آخر به توسط تلویزیون پیام فرستادند.
س- بله، بله.
ج- فکر میکردیم شاید مردم بفهمند شاید عجله نکنند در این انقلاب و عاقبت ممالکی را که بهخصوص ممالک همجوارمان که انقلاب شده بود ما میدیدیم، آیا افغانستان بعداز انقلاب بهتر شد؟ آیا پاکستان بهتر شد؟ آیا عراق بهتر شد؟ ترکیه بهتر شد؟ این بالاخره کسانی که قدری وارد سیاست بودند و مطالعه میکردند، میدیدند که ممالک همجوار ما از این انقلاب و خون ریختن و کشت و کشتار بهرهای نبردند، البته عوض شد، ولی بهتر نشد. ما همهاش فکر میکردیم که شاید مردم به هوش بیایند، شاید صبر کنند، شاید با مسالمت این گرفتاریها و نواقصی که مثلاً در دستگاهها پیدا میشد رفع و رجوع بشود. اصلاً فکر نمیکردیم یک همچین چیزی.
س- حتی موقعی که اعلیحضرت ایران را ترک کردند؟
ج- حتی همان وقت که اعلیحضرت میخواستند ایران را ترک کنند، یعنی یک هفته قبل از اینکه، یک هفته شاید بیشتر قبل از اینکه اعلیحضرت ایران را ترک بکنند، دستور فرمودند به آتابای که والاحضرتها را، به اتفاق والاحضرتها از ایران بیاید بیرون. آقای اتابای به علت کار و گرفتاری که داشت، خیلی کم در منزل پیدا میشد یعنی طوری بود که در دفترش پشت اتاق دفترش یک اتاق بود که تخت خواب بود و لباسش و نشانها و مدالهایش که یک وقت لازم میشد تمام لباسش اینها آنجا بود که با عجله میخواست جایی مثلاً بروند یا مهمانی یا مسافرت، همانجا همه جور وسایل داشتند، وسایلش آنجا بود لباسش اینها فقط تلفن کردند به منزل من بودم مثل اینکه یک پالتوی زمستانی میخواستند. من پرسیدم ازشان آخر شما کجا دارید میروید، مثل اینکه خیلی از ایرانیها رفتند از دوستان من خیلی رفتند. چی شده؟ من دارم وحشت میکنم. آقا خندید خیلی با حالت تمسخر به من گفت: «به، شما چرا؟ شما که زن رشیدی هستید. ما آن دفعه فرار کردیم رفتیم ایتالیا، تو تک و تنها جوانتر هم بودی».
س- بعد از بیست و هشت، قبل از ۲۸ مرداد.
ج- همان ۲۸ مرداد، بله. «هیچ چیز نگفتی تحمل کردی، حالا چی میگویی؟» من گفتم آن وقت من ندیدم کسی برود بیرون از ایران، ولی الان یک قسمت زیادی از اعضای خاندان سلطنتی، قسمتی از اعیان و اشراف، از دوستان، از اهل کتابخانه که بنده خودم بودم. اینها همه رفتند من اصلاً دارم وحشت میکنم. آتابای با کمال خونسردی خیلی آرام به من گفت: «ببین من چه جوری دارم میروم». یک دست لباس تنش بود یک دانه پالتو، دمی سزون از توی خانه خانه برداشت، یک دانه کیف کوچک که همه آقاها دست میگیرند برای اسباب ریشتراشی و اینها، اینها را برداشت. ساعتش، انگشترش، یک دانه هم الله داشت همیشه زیر لباسش میانداخت، اینها روی میز دفترش بود حتی اینها را هم برنداشت. گفت: «ما برمیگردیم» و آن وقت بلافاصله که آقا داشت این صحبتها را میکرد من صدای ماشین بزرگ شنیدم دم در به مستخدم گفتم ببین کیه؟ رفت و آمد دیدم. چند نفر همین جور پروندههای بزرگ بغلشان هست آمدند تو، اینها را گذاشتند روی میز، شاید در حدود صد، صدو پنجاه پرونده اینها را. آقا مرا صدا کرد گفت: «بیا خانم این پروندهها تمام مال وزارت دربار است. تمام مال کاخها است. تعلق دارد به سرایدارها، باغبانها، شوفرها، آشپزها، کارمندها، کارمندهای بالاتر، کارمندهای پایینتر دربار. چون هیچکس از اهل دربار نیست همه رفته بودند و شما هستید عیدیشان را بده، انعامشان را که هر سال اعلیحضرت برای عید میدهد، اینها را همه را نوشتم امضا بکن بهشان بده. لباس، کفش، همین هر چیزی که رسم است اینها را بده ما بیست و پنجم فروردین برمیگردیم».
س- تاریخش هم مشخص بود.
ج- بله عین حقیقت است. آن وقت دو تا هلیکوپتر آنجا طرف منزل ما چون بیابان و شکارگاه بود دیگر، گفت هلیکوپتر هم اینجا هست، به سرلشکر عسکری که رئیس گارد فرحآباد بود به او هم سفارش کردم هفتهای یک دفعه شما را سوار بکند برو کاخ نیاوران را سر بزن، کاخ سعدآباد را سر بزن، کاخ گلستان هم که هر روز میروی. آن وقت هفتهای یک دفعه برو مازندران کاخهای مازندران، رشت، تمام آنجاها را سرکشی کن. عیدیهای کارمندان را هم همه را مرتب بده امضا بکنند آنها، ما بیست و پنجم برمیگردیم». وقتی آقا این حرفها را زد و این تکلیفها را گذاشت برای من و خودش هم همین جوری جلوی من رفت که حتی به فرودگاه رسید، رئیس دفترش تلفن کرده بود آقا مثل اینکه یک پروندهای چیزی میخواست به او گفته روی که «آقا، ساعتتان، اللهتان انگشترتان روی میز است دستهایتان را شستید اجازه میدهید بیاورم؟» آقا گفته بود «نه، بگذار توی کشو من برمیگردم». این عین حقیقت است. عین حقیقت است. این آقا رفت، من از فردا شروع کردم. صبح که میرفتم کتابخانه.
س- هنوز اعلیحضرت نرفته بودند؟
ج- نخیر. نرفته بودند هنوز. صبح که میرفتم کاخ گلستان علاوه بر اینکه اول توی کتابخانه آن محیطی که مربوط به کار خودم بود.
س- ببخشید چطور شد، چرا این آقایان را قبل از اینکه اعلیحضرت خودشان تشریف ببرند فرستادند بروند؟
ج- با بچهها فرستادند با والاحضرتها. والاحضرت فرحناز،
س- چون کسی …
ج- والاحضرت لیلی، والاحضرت علیرضا و سرکارخانم فریده خانم دیبا را،
س- میخواستند یک سرپرست مرد همراهشان باشد.
ج- این چهار تا را سپردند دست آقا چون خوب، میدانید دیگر از آقا مطمئنتر یعنی به همه اطمینان داشتند، ولی خوب، این چون قدیمی، خدمتگذار قدیمی بود به او علاقه داشتند و اطمینان داشتند. این چهار تا رفتند همین جور به همین سادگی، به همین سادگی. بعد من اظهار وحشت میکردم گفت: «نه شما برای چه میترسید. خوب، چیز بکن شما اگر خیلی میترسی اینها کارهایت را که مرتب کردی یک چند روزی برو منزل استاد سنگلجی». چون من اغلب میرفتم آنجا درس داشتیم، شبها میماندم آنها میآمدند منزل ما میماندند. «برو آنجا». رفتم. من از فردا شروع کردم صبح که میرفتم کاخ گلستان، کارهای خودم را که روبهراه میکردم، یک دور، دورِ کاخ گلستان، اتاقها همه سرکشی میکردم و عین دستوراتی که آقا داده بود به کسانی که متصدی بودند نشان دادم گفتم آقا این جور دستور دادند. بعد کاخ نیاوران میرفتم سرکشی، کاخ سعدآباد رفتم سرکشی. یک دفعه هم رفتم به مازندران. تمام کاخهای مازندران را نگاه کردم. به کارمندها اینها اطمینان دادم گفتم اینها، آقا برمیگردد. بیست و پنجم فروردین برمیگردند، ولی شما ناراحت نباشید. همه حقوقتان، عیدی، انعام، لباس، همه این چیزها را که هر سال به شما میدادند، همه حاضر است به موقعش داده میشود همه چیز. بعد از یک هفته یا دو هفته هم بود دیگر اعلیحضرت تشریف بردند.
س- شما نگران نشدید؟
ج- اعلیحضرت هم که تشریف بردند، نخیر دیگر من، چون کامبیز بود آن وقت. کامبیز نرفته بود. کامبیز با اعلیحضرت رفته بود. رفتم نیاوران شنیدم که اعلیحضرت میخواهند تشریف ببرند به کامبیز گفتم کامبیز تو هم؟ کامبیز اصلاً نمیخواست برود. کامبیز چه جوری رفت؟ اعلیحضرت فرموده بودند که «تو بیا». کامبیز عرض کرده بود «قربان، آخر همه رفتند. تمام این زندگیمان مانده. هیچکس نیست. مادر من هم تک و تنهاست. این همه کار نمیتواند بکند. اجازه بدهید من نیایم». اعلیحضرت فرمودند: «نه، بیایی بهتر است». کامبیز یک خرده جوانی کرده بود همچین چیز کرد،
س- بله.
ج- که «من نمیآیم قربان، اجازه بدهید». دست کامبیز را، بنده آنجا توی کاخ نیاوران ایستاده بودم، دست کامبیز را اعلیحضرت انداختند، یعنی شانهاش را گرفتند و نشاندندش توی هلیکوپتر.
س- همان موقعی که میخواستند بروند فرودگاه یعنی؟
ج- همان موقع که میخواستند بروند فرودگاه. فرمودند: «بنا نبود دیگر من هر چه میگویم تو رد کنی؟» همچین یک خرده چیز شدند.
س- بله.
ج- هیچ چیز. آن وقت کامبیز چه جور رفت. عین پدرش یک دست لباس تنش بود. یک دانه چمدان باریک. یک دست لباس تویش با لباس زیر و یک دانه دمی سزون هم روی دستش بود و اسباب ریشتراشیاش همین. او هم به من سفارش کرد که «مادر زندگی من آنجاست و آوید هم که نیست مسافرت است». او هم رفته بود اروپا پیش پدر و مادر خودش با بچههایش. تعطیلی زمستانی بود. از من خواهش کرد گفت: «یک سری به آنجا هم بزن شما ببین». گفتم خیلی خوب، ولی من وحشت داشتم. خیلی وحشت داشتم.
س- از کی وحشتتان شروع شد؟
ج- از وقتی که آقا با والاحضرتها که رفتند، وقتی گفتند بیست و پنجم برمیگردیم من یک کمی آرام شدم، اما وقتی اعلیحضرت تشریف بردند و آن جور کامبیز را کشیدند توی هلیکوپتر من خیلی وحشت برم داشت، خیلی. آنوقت خسروداد و جهانبانی نو اینها بودند یک خرده شوخی کردند، گفتند: «خانم، شما که این قدر رشیدید. ما همه میدانیم این قدر رشیدید. تفنگ بلدی، هفتتیر بلدی». از این صحبتها. «از چی میترسید؟» گفتم نمیدانم، خیلی اصلاً منقلب شدم، خیلی. نه، من گمان نمیکنم به این سادگی باشد. اینها را من میگفتم ولی خوب، آنها باز مرا آرام کردند.
س- آنها هم نگرانی توی دلشان بود به شما نمیگفتند.
ج- نگفتند دیگر بله. آنها هم فکر نمیکردند. هیچکس فکر نمیکرد. خود علیاحضرت شهبانو خود اعلیحضرت هم فکر نمیکردند. همه اینها فکر میکردند تا دو ماه دیگر برمیگردند. اصلاً اینها از توی کاخ نیاوران رفتند، به خدا تمام این روزنامهها دروغ میگویند، ما همه بودیم دیگر شاهد بودیم، ناظر بودیم دیگر. فقط مثل یک آدمی که یک سفر سردستی میخواهد بکند، اینها اسباب برداشتند بردند. این همه اسباب توی نیاوران، قاب عکس، قلمدان، نقره، طلا، تمام اینها روی میز بود.
س- یکی از وزرا به من گفته که تمام نقاشیهای گرانقیمت فرانسوی را از دیوارها کندند با خودشان بردند.
ج- نه، همه توی کتابخانه علیاحضرت شهبانو بود. اصلاً دست به ترکیب کاخها کسی نزد. هیچ. چیز شخصیشان را برداشتند. لباسهای شخصیشان احیاناً جواهراتشان ولی اسباب و اثاثیه کاخها اصلاً دست نخورد، دست نخورد. برای خاطر همین آقا به من سفارش کرد که: «تو بیا سرکشی کن با سرلشکر عسکری بیا سرکشی کن که یک وقت این نوکرها و اینها خیال نکنند چیزی یک وقت.» همین جور رفتند. بنده هم برگشتم خانه هیچ چی. وقتی اعلیحضرت تشریف بردند من خیلی نگران شدم. دیگر ناراحت شدم.
س- شما بودید فرودگاه یا فقط کاخ بودید؟
ج- نخیر من دیگر فرودگاه نرفتم. همان کاخ بودم. از آنجا هم برگشتم فرحآباد.
س- چون عکس یک صحنههایی را انداختند که گریه توی چشمشان است و یک حالت …
ج- بله. ما اینها را توی تلویزیون دیدیم. بله دیگر که اعلیحضرت گریه میکردند. خاک را برداشتند و اینها، بله خوب، متأثر شدند. البته متأثر بودند گریه میکردند همین جور هم که خودشان فرمودند در کتاب «پاسخ به تاریخ» هم گوشزد فرمودند اصلاً فکر نمیکردند که برنگردند. یعنی جوری آن بزرگان سیاست که من نمیدانم نمیشناسم، اطمینان به اعلیحضرت شاهنشاه فقید داده بودند که یک ماه دو ماه فوقش سه ماه، چون یک خرده کسالت داشتند و مریض بودند مثلاً چهار ماه هستند خارج، بعد که ایران امن شد برمیگردند مثل آن دفعه.
تشریف بردند من آمدم ولی البته دیگر زندگی نبود برای من از وحشت. برای اینکه از همان شب شروع شد آن اللهاکبرها و خاموشیها و آن صداهایی که درمیآوردند مردم، کاست میگذاشتند، فریادها که میکشیدند روی بامها شروع شد. حالا قبل از اینکه این را ادامه بدهم ببینید تصادف را. آن یکی پسر من کامران آتابای این درس میخواند در آمریکا. زمستان تعطیلی زمستانی داشت آمد ایران، آمد ایران، این بچهای بود که از روزی به دنیا آمد تا آن روزی که عرض میکنم این تب نکرده بود. یک بچه سلامت کامل بود. یک دفعه من شب دیدم که او طوری از تب بیهوش شده که چهار پنج نفر مرد این را نگه میدارند، هر چی پتو و تشک و لحاف توی خانه بود ما روی این انداختیم. این اصلاً تقلا میکرد از شدت لرز و سرما عجیب. صبح فرستادم دکتر آمد اینها گفت که: «این هم یرقان گرفته هم این چیز، آنفلوآنزا گرفته هم این تب روده، سه تا مرض با هم. هیچ چی، در همین ضمن هم اعلیحضرت تشریف بردند دیگر. حالا چراغها خاموشی است. دکتر نیست. دکترهای دربار هم همه رفتند. دکترهای بیرون هم که میشناختم هیچکس نبود. دواخانهها همه بسته، به یک اوضاعی. یک دکتری بود که توی خیابان ری مینشست. از آن دکترهای قدیمی که تمام طبابتش هم با سبزی و علف و این چیزها بود من آشنا بودم باهاش. بردمش یک دفعه پهلوی آن. او هم اتفاقاً گفت این همین جور است و یک مقداری، دوا که نمیتوانستیم بخریم چون دواخانهها بسته بود، گفت: «تجزیه کنید خونش را». خونش را فرستادیم بیایند تجزیه کنند، بیست و پنج روز طول کشید تا جواب بدهند، چون برق نبود. یک اوضاعی بود. طحالش ورم کرده بود. یک ملافه نازک رویش میانداختیم فریاد میکشید. خلاصه سه تا مرض، من نه دکتر داشتم، نه دواخانه. تنها کاری میکردم روزی سه نفر را میفرستادم یکی شمیران، یکی خود تهران، یکی حضرت عبدالعظیم که اینها برای من شیرخشت پیدا کنند. مغازههایی که باز است. با شیرخشت و هندوانه و لیموشیرین که به سختی گیر میآمد، چون خیلی شلوغ شده بود، من یک کمی حال او را بهتر کردم. بعد تلفن کردم به همشاگردیاش یعنی همکلاسیاش از کولورادو تلفن کرد که احوالش را بپرسد. من گفتم که این حالش خیلی خراب است. آن دوستش پدرش دکتر است که در کولورادو که سالهاست با پسر من دوست است، به پدرش گفته بود. پدرش خیلی ناراحت شده بود چون آنها با تلویزیون خیلی چیزها میدیدند که ما خودمان که در تهران بودیم خبر نداشتیم.
س- بله.
ج- او با تلفن اگر بدانید با چه اصراری گفت: «هر جور شده او را بفرستیدش بیاید. امروز بفرستیدش بهتر از فرداست». به چه سختی، نمیتوانستیم ارز بگیریم، مغازهها بسته. خدایی بود پاسپورتش حاضر بود. خلاصه یک مقدار کوچکی من ارز گرفتم و پاسپورتش هم حاضر بود. حالا لباس میخواهم تنش کنم اصلاً میتوانم لباس تنش بکنم از درد. او را گذاشتیمش روی یک برانکار، یک ملافه نازک توی آن زمستان انداختم رویش. نه چمدانی نه لباسی هیچ چی. خدا شاهد است لخت او را فرستادیمش با طیاره رفت.
س- خیالتان راحت شد.
ج- او رفت. هفته دیگرش من گرفتار شدم. که یک وقت فکر میکنم خداوند چقدر به من لطف کرد. اگر این ناخوش نمیشد که نمیرفت. چون توی آن حال میگفت: «پدرم رفته، برادرم رفته. من تو را تنها نمیگذارم». همان دقیقه اول او را میکشتندش، جلوی رویم، بیبرو برگرد. این رفت، توی فرودگاه نیویورک که رسید که همان دوستش و پدرش آمده بودند بگیرندش، این بچهای که پانزده روز اصلاً بیهوش بیهوش بود توی فرودگاه روی برانکار پا شد نشست. هفته دیگرش دکتر تلفن کرد به من گفت: «خیالت راحت باشد همان شیرخشت و آب هندوانه و آب لیموشیرین که به این دادی، بسیار کار خوبی کردی که دواهای شیمیایی ندادی. خوب شد که دکترهای شما نبودند اگر نه این را بهش آنتیبیوتیک و این چیزها میدادند اصلاً این از بین میرفت». خلاصه، او رفت و این برای من فکر میکنم خداوند عمر دوباره به این بچه داد، چون محال بود او زنده بماند. او رفت، بعد از یک بیست روزش بود که دیگر خمینی آمد. خمینی آمد و یک یک هفتهای که سرشان گرم بود و به همان.
س- شما وقتی که مردم را میدیدید که آن قدر مثلاً نسبت به رفتن شاه شادی میکنند، نمیدانم،
ج- آخ، آخ، آخ. چرا آن وقت،
س- چه احساسی داشتید؟
ج- احساس خراب، تمام خون گریه میکردم، اما هیچکس نبود. تک و تنها مانده بودم با یک مشت مستخدم که یواشیواش اعتمادم هم از اینها سلب شده بود. هیچکس دیگر نبود، هیچکس. آن وقت این مردم روزی که اعلیحضرت رفته بودند وای چه میکردند.
Leave A Comment