روایتکننده: خانم بدری کامروز آتابای
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر کمبریج، ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- روزی که اعلیحضرت …
ج- دیدید دیگر، شنیدید لابد. تمام خیابانها را چراغانی کردند و ماشینها را،
س- آخر ما از خارج شنیدیم میخواهیم ببینیم کدامهایش راست بوده.
ج- همه راست بود. همه راست بود. به همان شدتی که شنیدید به همان شدت بود.
س- و این شادی و اینها.
ج- شادی، نقل آن قدر شیرینی و نقل همین جور روی سر مردم میپاشیدند. اصلاً توی خیابان اصلاً آدم نمیتوانست رد بشود، نه پیاده، نه با ماشین از ازدحام. شاید هفت هشت میلیون توی خیابانهای تهران جمعیت بود و همه فریاد میکشیدند، اما توی این جمعیت، چون آن روز اتّفاقاً آمدم بیرون که ببینم، توی این جمعیت دیدم کسانی را که دارند خون گریه میکنند، هیچ چیز هم نمیتوانستند بگویند از ترس، از وحشت اشک میریختند. دیدم خیلیها را دیدم. بله، تا آن روزی که پادگانها را شروع کردند، پادگانها را گرفتند. اولین پادگانی را که این کمیته و پاسدارها گرفتند.
س- هنوز شما به کاخ گلستان میرفتید بله؟
ج- بله. من میرفتم. با شوفر میرفتم و میآمدم، ولی چه جوری؟ همین جور صدای گلوله تمام خیابانها بسته، جلوهایش را سنگر بسته بودند، صدای گلوله. آن قدر کشته میان راه میدیدیم. نمیدانید چه اوضاعی بود، خیلی بد. آخر مسئولیت گردنم انداخته بودند. اصلاً نمیتوانستم و من همهاش خیال میکردم که شاید بتوانم مثلاً این کتابها را نجات بدهم. شاید بتوانم کاخ گلستان را نجات بدهم. مثلاً من فکر میکردم چون من یک خانم هستم بیایند مرا ببینند حالا مخالف باشد مخالف درست، ولی دیگر مخالف ملت ایران که نبایند باشند که. اینها هم مال مردم است. خوب، شخص شاه رفت، اما کاخها و کتابخانه و موزهها را که بار نکرد ببرد. بالاخره اینها مال همه مردم است. من فکر میکردم شاید بتوانم مثلاً با یک زبانی با یک رفتاری اینها را اقلاً نجات بدهم، ولی خیلی اشتباه کردم. پادگانها را که گرفتند. عشرتآباد، فرحآباد. همه پادگانها را که گرفتند هجوم آوردند.
س- بدرهای کشته شده بود یا نه هنوز؟
ج- بدرهای نه هنوز کشته نشده بودند نخیر. وقتی پادگانها را گرفتند، فرحآباد را گرفتند، نه هنوز کشته نشده بودند. بعد از یک هفته که من آنجا دیگر زندان اینها بودم هی بگوشم میخورد یعنی خود این پاسدارها میگفتند، میآمدند به من میگفتند: «آی طاغوتی، [عبدالعلی] بدرهای را کشتیم، [منوچهر] خسروداد را کشتیم، [نادر] جهانبانی را کشتیم». بله، اینها را میگفتند به من. وقتی پادگان فرحآباد را گرفتند، آخر فرحآباد آن وقت یک مقداری که از پادگان طرفش بیایند کاخ فرح آباد بود که کاخ فرح آباد هم مال زمان مظفرالدین شاه بود اصلاً به اعلیحضرت فقید هیچ ارتباطی نداشت. البته تعمیر کرده بودند چون تمام خراب شده بود. چهل سال، چهل سال آتابای اصلاً من آن وقت هنوز زن آقای آتابای نبودم، این کاخهای مال قاجار که مانده بود که همه در آن انقلاب قاجاریه از بین رفته بود، زمان تودهای آمده بودند غارت کرده بودند و اینها، اینها را تعمیر میکردند و سر و صورت داده بودند که همه دیگر خیلی خوب شده بود.
بعد وقتی پادگان فرحآباد را گرفتند سربازها و نظامیها لباسهایشان را کندند و اسلحهها را ریختند و فرار کردند. این آخوندها تمام با همان لباس آخوندی یعنی معمم و عمامه و ردا و عبا با نعلین ولی مسلسل و ژسه و هفتتیر و سرتاپا غرق اسلحه و پاسدارها، اینها هجوم آوردند طرف بالا. البته اینها را بعد بنده فهمیدم. اول که نمیدانستیم. یعنی ما بهقدری غافل بودیم، بهقدری غافل بودیم که اصلاً نهایت ندارد. من نمیدانم این سازمان امنیت ما چهکار میکرد؟ من وقتی گیر دست خمینی و کمیته افتادم فهمیدم دیدم تمام کارمندها کارگرهای پایین وزارت دربار سالهای سال بوده تو دستگاه خمینی بودند.
س- عجب.
ج- و ما نمیفهمیدیم. من ساعت ۶ بعدازظهر بود روز یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ توی خانه نشسته بودم داشتم چیز مینوشتم.
س- خانهتان کجا بود درست؟
ج- آنجایی که ما زندگی،
س- همان جایی که تشریف داشتید آن روز؟
ج- آنجایی که زندگی میکردیم ما خانه مال ما نبود، سازمانی بود. مال وزارت دربار در همان بعد از خیابان ژاله، قسمت فرحآباد، کاخ فرحآباد. یعنی پشت دوشانتپه کاخ فرحآباد بود. آن وقت آنجا ده سال، پانزده سال به انقلاب مانده چون وزارت دربار دیگر گسترش پیدا کرده بود و بزرگ شده بود. آتابای تقاضا کرده بود که ساختمانهایی بکنند که اعضا و کارمندان دربار همه یک جا باشند و این کار را کرده بودند و خیلی مخارج زیادی اعلیحضرت کرده بودند، عمارتهای قشنگ ساخته بودند و هر کسی را به فراخور شغل و مقامش و منصبش یک عمارت بهش داده بودند، نشسته بودند. بنده هم که از سی سال پیش آنجا مینشستیم، ما اولین کسی بودیم. یعنی آقا اولین کسی بود که رفت فرحآباد آن وقت هیچ چیز نبود. آن وقت یک شکارگاه بود، دو تا اتاق داشت و یک دستشویی که آتابای درست کرده بود برای روزهایی که اعلیحضرت میآیند شکار، اگر نخواهند توی کاخ قدیمی فرحآباد که مال احمدشاه است بروند، اینجا دو تا اتاق آفتابگیر بود و با دستشویی و حمام و این چیزها، بنده همان تقریباً ۱۳۲۴ اصلاً از تهران رفتم آنجا، هیچکس نبود و ماشین هم نبود ما با درشکه میرفتیم. با درشکه و با اسب سوار میشدیم میرفتیم. مثلاً روزهایی که میخواستیم بیاییم شهر من سوار اسب میشدم، یک دانه اسب هم پشت سرم، یک دانه خورجین ترکمنی قشنگ میانداختیم روی اسب کامبیز را میکردیم توی یک خورجین، کامران را هم میکردیم توی یک خورجین. دوتاییشان کوچولو بودند. این سرشان از توی خورجین بیرون بود بالا، ما از فرحآباد میآمدیم تا میرسیدیم دم کارخانه برق. یا با اسب میآمدیم تابستانها، بهار من با اسب میآمدم چون اصلاً خودش یک ورزش بود، خیلی هم دوست داشتم سواری. زمستان که سرد بود با درشکه میآمدیم درشکه هم مال ما نبود. یک درشکه بزرگی بود که درشکه احمدشاه بود، مانده بود توی دستگاه سلطنت مانده بود. این درشکه را آقا درست کرده بود، اسبهای قشنگ بزرگ هم بهش میبستند، زمستانها با آن میآمدیم. آن وقت دم میدان ژاله من منزل مادرم و برادرم و پدرم و اینها، آنها با ماشین میآمدند ما را از آنجا میگرفتند میرفتیم توی شهر. مثلاً من یک شب دو شب خانه فامیلم میماندم، کاری داشتم انجام میدادم، بعد همین جور برمیگشتیم. ولی البته بعد خوب، ماشین شد و آن جاده را آقا کشید، جاده کشید. آن وقت چیز بود، شن بود، یعنی بعد از کارخانه برق دیگر شن بود، همه مثل حالت خندق طوری، بعد هم زمینهای سلیمانیه بود و دولاب که چیز میکاشتند اصلاً هیچ چیز نبود. تمام این جاده و این تشکیلات را آقای آتابای درست کرد، چاه زد، مدرسه درست کرد، حمام درست کرد، عرض کنم، درمانگاه درست کرد، خیلی خدمت کرد، خیلی آباد کرد. یعنی باور کنید من چون همسرم است نباید بگویم، ولی همه کسانی که در ایران چهل سال، پنجاه سال اخیر شاهد و ناظر بودند. آقای آتابای در عرض این چهل، پنجاه سال در حدود سه چهار میلیون درخت فقط در ایران زد، یعنی در فرحآباد، جاجرود، لتیان و قسمت مازندران و بهخصوص گنبد کاووس آن صحرای ترکمن که برای اسبدوانی درست کردند، این پدر و پسر خیلی زحمت کشیدند. میدان اسبدوانی درست کردند، میدان فوتبال درست کردند، درختکاری کردند خیلی. فرحآباد هم به این شکل بود و من که اول رفتم آنجا، خیلی جوان باید بگویم اصلاً نوجوان بودم، کامبیز هم خیلی کوچک بود، تازه اصلاً کوچک شیر میخورد، آنجا راه میرفتیم روی سنگها، همینجور عقرب، عقربهای سیاه از لای شن درمیآمد و مار که اصلاً نمیتوانم بگویم چه خبر بود. آن کوه دوشان تپه اصلاً معروف است عقربش و خود فرحآباد و کوههای فرحآباد اصلاً محل مار بود و یک خرده از فرحآباد بالاتر که اسمش دره رزک است، آنجا که شکارگاه بود که ما همان جا میرفتیم زندگی میکردیم. آنجا اصلاً معروف بود به دره افعی که ناصرالدین شاه افعیهایی که میگرفتند برای معجون درست کنند از آنجا میگرفتند. من یک همچین جایی رفتم و مدت سی و پنج سال، چهل سال خدا میداند که آقای آتابای بعد هم من شبها برق نبود، آنجا با فانوسی ما آنجا درخت میزدیم، با چراغ فانوس درختکاری میکردیم. سبزیکاری میکردیم، بعد عمارت ساختیم، شد بهشت. تازه دو سال بود آنجا تمام شده بود که آمدند ما را همهمان را بیرون کردند.
س- آن روز را تعریف میفرمودید که شش بعد ازظهر ۲۲ بهمن،
ج- بله، آن روز وقتی پادگان فرحآباد را اینها گرفتند، هجوم آوردند طرف بالا، طرف بالا که آمدند، البته کاخ فرحآباد بود و این خانههای سازمانی که وزارت دربار ساخته بود. خوب، ریختند و همه را مهر و موم کردند، یک عدهای نشسته بودند هنوز، کارمندان جزء بودند، نشسته بودند با آنها خیلی کار نداشتند اول. اول آمدند سراغ بنده. اول که آمدند چون اینها نمیشناختند من هم خیلی هیچوقت توی جمعیت و اصلاً اهل زیاد معاشرت هم نبودم که کسی صورتاً مرا بشناسند، البته مستخدمین گفتند که اینجا منزل آقای آتابای است و این هم خانم. من همین جور که نشسته بودم توی اتاق، چراغ هم روشن، داشتم مقدمه کتابم را مینوشتم ولی خوب، احوالم خیلی منقلب بود از وحشت، از وحشتی که داشتم و از شدت تنهایی دورم کتاب پر کرده بودم همین جور، مثنوی را باز میکردم یک صفحه میخواندم، هیچ چیز نمیفهمیدم، حافظ را باز میکردم هیچ چیز نمیفهمیدم همین جور.
دیدم در اتاق به شدت باز شد و ریختند تو و یک شکلهایی، اولاً لباسها تمام آن لباسهای چیز هوایی است که رنگ جنگل است با پوتینهای آمریکایی و تمام سر تا پا غرق اسلحه و مسلسل دستشان، فشنگ توی خشاب حاضر رو به من، «تو کی هستی؟ و تو کی هستی؟» شروع کردند این چیزها. آها، به، این اول. اول فکر کردند که من والاحضرت شمس هستم. نمیشناختند که «خوب چیزی گرفتیم». بلافاصله از تلفن منزل با دفتر خمینی در قم تماس گرفتند. در چیز هنوز قم نرفته بود مسجد علوی.
س- مدرسه علوی.
ج- مدرسه علوی تماس گرفتند که بله ما، البته با آن لحنی که خود آنها میگفتند که بنده هیچ وقت نمیتوانم بگویم. «یکی از دخترهای شاه را، خواهرهای شاه را گرفتیم». از آنجا هم لابد دستور دادند این جور که من نمیشنیدم که «با شدت هر چه تمامتر باهاش رفتار کنید». خیلی خوب، بلافاصله دستهای مرا بستند و چشمم هم بستند و اصلاً بدون اینکه بدانند من کی هستم چی هستم، مرا کردند سه گوشی اتاق، توی یکی از اتاقها. آنجا که بنده مینشستم چهار تا اتاق بود با لوازم و دستگاهش، که خوب، همه زندگیم آنجا بود و این نکته خیلی مهم است، چون آقای آتابای هیچوقت منزل نبود همیشه تو دفتر بود، زندگی او همیشه با من سوا بود، یعنی او زندگی خودش بود، من این زندگی چهار تا اتاق که داشتم باور کنید یک تکهاش مال آتابای نبود. تمامش زندگی شخصی خودم بود که به اصطلاح همین جور دخترهای ایرانی وقتی شوهر میکنند بهش جهاز میدهند، بعد هم خوب، پدر مرد، مادر مرد، دایی، عمه، عمو هی دانه دانه اینها مردند و به من یک چیزهایی رسیده بود. اینها را جمعآوری کرده بودم دور خودم نشسته بودم و عشق و علاقهای هم به کتاب داشتم که پنج هزار جلد کتاب داشتم خودم.
س- در منزل؟
ج- در منزل. کتاب چاپی یعنی سه هزار جلدش مربوط به پدرم و پدربزرگم بود. از آن کتابهای قدیمی چاپ کلکته و چاپ لیدن. هیچ چی، ریختند و اولاً اینها بهقدری به اتاقها و به گنجه، میز، کشو بودند مثل اینکه هر کدامشان بیست سال با من زندگی کردند. من از آنجا فهمیدم که همین مستخدمینی که توی خانه من کار میکردند، اینها همهشان خمینیای بودند یعنی با خمینی با دستگاه ارتباط داشتند.
س- بله.
ج- اولین کاری که کردند، اولاً صدوپنجاه نفر بیشتر بودند.
س- همینها؟
ج- همینها. ردیف جلو فلسطینی.
س- مطمئن هستید شما؟
ج- صد در صد. برای اینکه لهجهها، اولاً دو سه تا جمله بیشتر فارسی نمیتوانستند حرف بزنند و همان دو سه جمله همه معلوم بود که لهجه دارند و بعضیهایشان هم همان لباس چیز فلسطینی از این چهارقدها که سرشان میکنند.
س- چون این فداییها هم، چریکهای فدایی این چهارقد و اینها را داشتند.
ج- بله از آن. کوبایی هم بودند تویش، سیریایی هم بودند، بعد هم پاسدارهای خودمان بودند. البته ردیف جلو آخوند چهار پنج تا آخوند که یکیشان هم که رئیس کمیته فرحاباد شده بود. اول در گنجهها را باز کردند، خوب، هر خانمی بالاخره بعد از چند سال زنگی یک چهار تا النگویی، یک دانه انگشتری، دو تا گلوبندی چیزی دارد دیگر. اینها را ریختند، همه را از توی گنجه درآوردند ریختند زیر چراغ روی زمین. من پاسپورتم حاضر بود چون اتفاقاً دانشگاه هاروارد دعوت کرده بود من باید میآمدم مسافرت. پاسپورتم حاضر بود با سه هزار دلار هم پول حاضر که اگر این اتفاقات نمیافتاد مملکت آرام بود، من بایست میآمدم امریکا دانشگاه هاروارد یک کنفرانسی راجع به شاهنامه بایسنقر میداد، من بایست میامدم. همان لحظه اول پاسپورت را برداشتند این سه هزار دلار را برداشت گذاشت جیبش. یک پنج شش هزار تومان هم پول ایرانی بود، چند تا سکه داشتم و دیگر یک مقداری هم همین لوازم زنانه زینتآلات زنانه که سر اینها دعوا میکردند با هم توی همان اتاق اینها، بهم هفتتیر کشیدند که دوتایشان زخمی شدند با تلفن آمبولانس خواستند. یکی مثلاً یک لنگه گوشواره رفته بود دست یکی، یک لنگه دیگرش را، یکی دیگر گذاشته بود توی جیبش و این آخوند حاج آقا مؤیدی آخوند،
س- آقای؟
ج- حاج آقا مؤیدی که این را کرده بودند رئیس کمیته فرحآباد یعنی تمام فرحاباد و جاجرود و شکارگاهها که دست آقا بود همه را داده بودند دست این. این هم یک پسرهای بود در حدود بیست و هفت هشت ساله، بیسواد، یک زن داشت، شش تا بچه داشت. سابقاً توی مسجدی که در فرحآباد بوده، یک مسجد کوچکی که روی همرفته پنجاه متر نبود، این آنجا یک اتاق بهش داده بودند زندگی میکرد با شش تا بچه و یک دانه زن. پیش نماز آنجا بوده که آن وقت اینها سالها توی مسجد کارشان همین یاد گرفتن عملیات تروریستی و این چیزها بوده دیگر. این را رئیس کمیته فرحاباد کردند. البته حالا من باید به این جواب پس بدهم چون او رئیس بود دیگر. آمد و حالا همین جور دو تا النگو یک دانه زنجیر، دو تا دکمه سردست مال خودم، مال بچههایم مثلاً مال آقا را برمیداشت هی میریخت جیبش، آن وقت مرا کرده بودند توی سه کنج دیوار اصلاً فراموش نمیکنم و تمام اینها را من نوشتم تا روزی که بودم اینها را نوشتم سپردم در ایران دست یکی از دوستانم که اگر مُردم یا برنگشتم اینها بماند. مرا کرده بودند سه کنج دیوار، خودش و این پاسدارها که تمام عکس خمینی را زده بودند و عکس علی را اینور عکس خمینی را اینور، عکس حضرت محمد را بالا روی کلاههایشان، تمام عکس محمد و علی بود. تمام اینها بود. این جواهرها و زنجیر و طلا و یک مشت ظرف نقره توی هر خانهای این بالاخره هست دیگر،
س- بله.
ج- قاب عکس، مثلاً قابهای عکس خیلی بود، دورش چوب بود با آنها کاری نداشتند، فقط میشکستند، عکسها را پاره میکردند. ولی قابهایی که نقره بود، یا مثلاً مینا بود، عکس میگذاشت زیر پایش، شیشه را میشکست، عکس را پاره میکرد، قابها را میانداختند توی توبرههایشان. اینها این کارها را میکردند مرا گوشه دیوار دو تا ژسه توی سینهام، آخونده ایستاده بود همین حاج آقا مؤیدی، «خوب، طاغوتی نماز میخوانی؟ روزه میگیری؟ تو هیچ حج رفتی؟ زکات دادی تا حالا؟ خمس دادی؟» تمام اصول دین و فروع دین را از من میپرسید. البته من در آن حال اصلاً حال جواب دادن نداشتم، چشمهایم هم بسته بود، دستهایم را هم از پشت بسته بودند. یک دانه چادر نماز هم نمیدانم از همین پاسدار ماسدارها مال زن و بچهشان، چادر نماز کثافت هم آورده بودند انداخته بودند روی سر من که مثلاً نامحرم مرا نبیند. هیچ چی من جواب ندادم. آن وقت گفت: «خوب، بگو ببینم طاغوتی لال شدی؟ تو بگو ببینم در زندگیت مقلد کی بودی؟» من دیگر زبانم باز شد. دیدم نمیتوانم جواب ندهم. گفتم مقلد یعنی چی؟ گفت: «مقلد یعنی هر مسلمانی باید که از یک نفر امام تقلید بکند، تمام واجبات و ضروریات دین را. مثلاً تو مقلد خمینی نبودی؟ مقلد شریعتمداری هستی؟ مقلد خوانساری، گلپایگانی؟». هی اینها را ردیف کرد. من هم گفتم من اصلاً معنی مقلد را من به نظرم اصلاً میمون مقلد است یا دلقک مقلد است. فکر نمیکنم من مقلد میتوانستم باشم. آن وقت هم چرا مقلد باشم؟ «نه، برای اینکه تمام عبادات دینت را تو باید هر جور آن امام محله هر محلهای که شما زندگی میکنید آن امام محله باید مقلدت باشد از آنها بپرسی». من هم گفتم من اصلاً به چه مناسبت من دلال لازم ندارم. «این نفهمید یعنی چی». گفت «یعنی چی؟» گفتم یعنی که من خدا را میشناسم تا حدودی که استعداد من هست خدا را میشناسم. توکل به خداوند دارم. خداشناسی دیگر دلالی لازم ندارد. مگر من میخواهم خانه بخرم؟ یا فرش بخرم؟ یا باغ بخرم که بروم به دلال بگویم تو به صاحب باغ بگو که این قیمت. خوب، من هر کار داشته باشم خودم همین جور راست با خدا حرف میزنم. وقتی من این حرف را زدم این نامرد چنان سیلی به من زد، چنان سیلی به من زد که من از این دو تا لوله دماغم خون فواره زد. ببینید چقدر حال من بد شد که یکی از خود آن پاسدارها، یک پیرمرد بود، مثل اینکه پینهدوز بود، عطار بود خودش میگفت، او به رحم آمد، یک دستمال از جیبش درآورد، بعد هم رفت زیر دستشویی یک لیوان آب آورد داد به من. گفت: «بابا، این را که این آبجی را» آن وقت خواهر هنوز مد نشده بود میگفتند «آبجی». این آبجی را که داری میکشی؟ سیلی چرا بهش زدی آخر؟ محمد گفته دست به زن نباید، رو به زن نباید دراز کرد» بعد آخونده گفت: «نه، اینها زن نیستند، اینها گرگند، فحشهای بد، اینها باید جلوی مسلسل اینها را گذاشت». همین پاسدار نه که توی اتاق من پنج هزار جلد کتاب بود رفت از نزدیک، یک سوادی داشت، نگاه کرد دید تمام یا قرآن است یا تفسیر قرآن است، مثنوی است، حافظ است، گلستان سعدی است، نمیدانم مناجات خواجه عبداله انصاری است. گفت: «حاج آقا، بابا این خانم آخر این اگر زن بدی بود باید توی اتاقش عرقی، شرابی، قماری، ورقی، تختهای چیزی پیدا کنیم. اینجا که هیچ چیز این چیزها نیست. اینجا همهاش کتاب است. چرا اذیت کردی؟ چرا این کار را کردی؟» ولی خوب، این از رو نمیرفتم. میخواهم این را بگویم فقط این نکته که یک دستش دزدی میکرد و به آن کسانی هم که دزدی میکردند، آنها را برمیداشتند برای خودشان، برنمیداشتند که، مجبور بودند بدهند به این چون او رئیس کمیته بود، آن وقت از این طرف از من میپرسید «تو نماز میخوانی؟ حج رفتی؟» نمیدانم «زکات میدهی؟» و من واقعاً آن وقت اصلاً نمیتوانم بگویم که ایده اسلام به نظر من یک دفعه چه جوری عوض شد و چه حالی شدم. خلاصه، مدت ده روز اینها توی خود منزلی که من زندگی میکردم، من را دستهایم را بستند، چشمهایم را میبستند، توی اتاق نگهم نداشتند، توی یک دانه از حمامها، دستشویی بزرگ بود، زمینش هم سنگ. یک تا قالیچه انداختند مرا پرت کردند آن جا گفتند روی این قالیچه زندگی کن و هر بیست و چهار ساعت یک دانه بشقاب حلبی یک مقدار برنج، یک تیکه نان، هر چی بیقاشق و بی همهچی، این را پرت میکردند و یک لیوان هم آب میگذاشتند و در را میبستند و میرفتند. این ده روز زنگی من بود. بعد،
س- رادیو چیزی هم نداشتید بفهمید چه خبرها بود؟
ج- هیچ، نه تلفن، نه رادیو. میگویم کردنم توی دستشویی که من توی اتاقها نباشم، آنوقت،
س- حرف هم نمیزدند هیچکدام از اینها اخباری بگویند؟
ج- هیچ چیز.
س- سؤال پرسشی؟
ج- فقط من از، پنجره داشت رو به بیرون، من از پنجره شیشه میدیدم که اینها میآیند و میروند. آن وقت دیگهای بزرگ توی همان حیاطی که من نشسته بودم، تو اینها با اینکه زمستان بود، دیگر آشپزخانه کفاف اینها را نمیداد. دیگهای بزرگ بار گذاشته بودند، آنوقت آشپز خود من، آشپزخانه کامبیز اینها را هم صدا کرده بودند با برنج و روغن هر چه آذوقه توی خانههای ما بود، اینها همین جور از صبح تا شب با هفت هشت ده تا از این باغبانها و سرایدارها همان کاخ فرحآباد آشپزی میکردند و پلو و خورش میپختند و این آخوند، آخوندهای دیگر را مهمانی میکرد توی خانه. آنوقت، این حرف البته زشت است. اینها شب توی آن اتاقی که من زندگی میکردم، توی تخت من، خانم میآوردند، همین آخوند.
س- عجب.
ج- و من میشنیدم صداهایشان را میشنیدم. چون ببینید مثلاً این دستشویی که مرا حبس کرده بودند، دستشویی بود که تعلق داشت به این اتاق خواب بغلیاش، من تمام را میشنیدم دیگر. توی این اتاق خواب اینها چه زن میآوردند البته با چادر آقا. من هی میدیدم با چادر روهایشان هم گرفته، از درِ حیاط میآیند تو، ولی وقتی میآمدند تو، البته من دیگر نمیدیدم فقط میشنیدم. چه کثافت کاری.
بعد از ده روز گفتند که خمینی دستور داده که شما را ببرند کمیته باید محاکمهتان بکنند. خدا میداند که دیگر من چه حالی بودم. حالا من چه حالی، یک دانه لباس پشمی تنم بود، چون زمستان بود، یک دانه رب دوشامبر هم تنم بود، یک جفت هم کفش مخملی، توی خانه. با همان لباس منتهی چادر را خود اینها انداخته بودند روی سرم، مرا آوردند بیرون و آنجا البته دستهایم را باز میکردند، چشمهایم را باز میکردند. ولی وقتی مرا آوردند بیرون دوباره چشمهایم را بستند، دستهایم را بستند، من را دیگر دستهایم را گرفته بودند همینجور که من جلویم را نمیدیدم، بردندم انداختندم توی ماشین، من حس میکردم یکی این طرفم نشسته، یکی این طرفم و لوله این مسلسل ژسه را توی سینهام میدیدم یعنی حس میکردم.
خود آخوند هم پشت رل نشسته بود، یک دانه پاسدار با مسلسل هم که پشتش به شیشه ماشین بود رویش به من، رو به من، هیچ چی، مرا بردند. بردند و البته بعد که چشمهایم را باز کردند. گفتم اینجا کجاست؟ گفتند: «اینجا مدرسه علویه». سرد، آخر آنجا یک مدرسهای بود هنوز نیمهتمام بود. در و پنجرههایش هنوز کاغذ و نایلون چسبانده بودند. من را وسط راهرو نشانده بودند. یک جمعیتی تقریباً ده هزار نفر جمعیت، انقلاب بود دیگر، شلوغ، همه زیاد مثل من، پاسدار، نظامی، همه، ریخته بودند آنجا. مرا آنجا نشاندند. تقریباً پنج شش ساعت سرما من همینجور میلرزیدم، مرا آنجا نشاندند. هی میگفتم آخر پس چرا از من بازرسی نمیکنند؟ چرا مرا محاکمه نمیکنند و اینها. بعد آمدند و گفتند که: «نه، آقا گفته که» آقا یعنی خمینی، «آقا گفته حالا ببریدش خانه باشد فردا». دوباره مرا برداشتند بردند. دوباره که بردند، دیگر مرا آنجا که من زندگی میکردم نبردند، چون لخت لخت شده بود. اصلاً دیگر هیچ چیز توی آن خانه نبود، از فرش، از کتاب، از زندگی. از کاغذ. هر چی من التماس کردم «بابا اقلاً شناسنامه من و بچههایم را بده. مدارک تحصیلیام را بده»، اصلاً همه را.
بعد مرا بردند توی آنجایی که کامبیز زندگی میکرد، آنجا هم یک سه چهار تا اتاق بود و باز یک دستشویی توی کاخ فرحآباد. آنجا هم انداختند مرا باز تو دستشویی، توی حمام و دستشویی. آنجا ببینید آدم گاهی فکر میکند که اگر انسانیت به کلی از بشر برود، چه خواهد شد؟ توی همه این گرفتاریها و بدبختیها، گاهی وقتها از انسانیت هم پیدا میشود. یکی از این پاسدارها همان پیرمردی که دستمال داد و من خون دماغم را پاک کردم و آب به من داد، پسرش، پسرش هم پاسدار بود. اینها مثل اینکه دکان پینهدوزی داشتند توی همان خیابان فرحآباد، به پسرش گفت: «تو برو چیز کن. زنت را بیاور من از حاج آقا اجازه میگیرم. زنت را بیاور، شب زنت را بفرستیم پهلوی این خانم با هم باشند، او سکته میکند آخر با این فشاری که بهش میآید». من فکر نمیکردم یک همچین انسانیتی را.
بعداً یک چند ساعتی گذشت، دیدم یک دختر جوان حامله هم بود حیوونی دخترک، همچین خیلی نزدیک مثل اینکه وضع حملش هم بود. چادر سیاه سرش، رویش را گرفته بود، ولی صد در صد خمینیای و آنجوری. آمد و گفت: «خانم، من آمدم اینجا پهلوی شما تنها نباشید». گفتم آخر روی سنگ تو ناخوش میشوی، دختر جوان الان وضع، پا به ماه. گفت: «نه، عیب ندارد. من پدر شوهرم و شوهرم به من گفتند که بیایم اینجا پهلوی شما. آنوقت با خودش یک لحاف و یک پتو هم آورده بود. بعد این پدر شوهر و پسر از همان لحاف محافهایی که روی تخت مال نوکرها و اینها بود، یک بالش و یک دانه پتو و یک چیز اضافه به ما داد که ما روی سنگ نخوابیم. این یک هفتهای که من آنجا بودم این خانم شب و روز با من بود و از منزلش، شوهرش یواشکی که این آخوند نفهمد یواشکی میرفت از منزلش یک مقداری خوراک برمیداشت میآورد که ما با هم میخوردیم. این محبت را من از یکی از این پاسدارها دیدم.
س- چی میگفت به شما، هیچ حرف هم زدید با این دختر؟
ج- چرا حرف میزدیم. او میگفت. آها گفتم شماها کجا چیز یاد گرفتید، آخر زنه هم بلد بود. زنه هم زیر چادرش شکمش بیرون بود تقریباً هشت ماهش بود، ولی باز مسلسل و هفتتیر بسته بود. من از او پرسیدم گفتم آخر شما چرا؟ گفت: «ما الان تقریباً» جوان بود شاید در حدود مثلاً بیست و دو سه سالش بیشتر نبود. گفتم شما آخر چرا مسلسل بستی؟ گفت: «من از چهارده سالگی در مسجد فرحآباد ما درس قرآن میخواندیم، معلم داشتیم، درس قرآن میخواندیم. بعد از درس قرآن هم برای ما صحبت میکردند که این رژیم چقدر فلان است»، از این حرفها. «آنوقت دستورهایی که خمینی از بغداد یا از ترکیه میداد یا از پاریس، کاستهایش را برای ما میگذاشتند و بعد هم ما جا داشتیم زیر مسجدها خالی بود، جا داشتیم، یا بعضی وقتها میرفتیم توی بیابانها، درس تیراندازی این چیزها یاد میگرفتیم». من اصلاً بهطوری تعجب میکردم، آخر این یکی که نیست اقلاً یک میلیون نفر در تهران این جور بودند. آخر پس چطور سازمان امنیت ما ملتفت نمیشد؟ خیلی عجیب بود خیلی. گفت: «خواهرم هم همینطور». گفت: «من مادر و پدرم همین پدر پیر شوهرم. مادرشوهرم پیر پیر است اما الان از ده سال بیشتر است که ما درس اسلحه و تیراندازی و عملیات تروریستی داریم یاد میگیریم توی مسجدها». بعد از ده روز مرا از آنجا باز آوردند بیرون و دوباره بردند مدرسه علوی و بالاخره یک چیزهایی از من پرسیدند. آها، بعد فهمیدند که من نه والاحضرت اشرف هستم، نه والاحضرت شمس هستم نه والاحضرت. بعد فکر کردند من ممکن است والاحضرت همدمالسلطنه باشم که زن سرلشکر آتابای بود، دختر رضاشاه. بعد گفتند: «تو سیمین آتابای هستی یعنی دختر سرلشکر آتابای و نوه رضاشاه کبیر». گفتم نه، من هیچ کدام اینها نیستم. گفتند: «خمینی گفته که شما را باید زندان کنیم تا خوب بهت برسیم». حالا من با همان لباس. سرما اصلاً همهاش حال تب داشتم. مرا بردند مدرسه علوی شب و بعد بردندم از پلهها بالا، چون چشمم بسته بود، ولی دیدم که از این پله بردندم بالا، درِ یک اتاقی را باز کردند و من و این آخوند با دو سه تا از این پاسدارها مثل یک آشغال پرت کردند توی اتاق و سنگ، زمینش سنگ، آسفالت. درِ اتاق را قفل کردند. هیچ چی ما آن شب را آنجا گذراندیم.
س- چشم بسته هنوز؟
ج- دیگر چشمم را باز کردند.
س- کس دیگر نبود؟
ج- دستم را باز کردند. نه هیچکس نبود. صبح بود من در را باز کردم، آمدم پشت در، پشت در البته از این پاسدارها ایستاده بودند. در زدم پاسدار آمد از پشت شیشه گفت: «چیه؟» گفتم میخواهم بروم دستشویی. گفت: «نمیشود، صبر کن چون که چند نفر رفتند توی دستشویی». در نیمه باز بود. خودش هم ایستاده بود و من صدای کسانی که توی راهرو راه میرفتند میشنیدم. در ضمن صدا یک صدای آشنا به گوشم آمد. فکر کردم که از شدت گرفتاری شاید که اختلال حواس پیدا کردم. ولی خیلی گوش دادم دیدم نه، صدا آشناست. در را یک ذره باز کردم. سرم را دولا کردم، دیدم ای، هویداست، از پشت. فریاد زدم آقای هویدا شما هستید؟ برگشت نگاه کرد گفت: «شما کی هستی؟» گفتم اوا، مرا نمیشناسی؟ گفت: «نه». آمد یک خرده جلو به پاسداره خیلی بیادب، هویدا خیلی باادب اینها رفتار میکرد، گفت: «برادر اجازه بده ببینم این کیه؟» و اینها. یک نگاه کرد گفت: «نه، بنده شما را نمیشناسم. شما از کجا مرا میشناسید؟» من خودم را معرفی کردم. گفت: «ای، چرا این شکلی شدید؟» ببینید در عرض این بیست روز بهطوری من خرد شده بودم که هویدا مرا نشناخت. برای اینکه هویدا یک ماه پیشش مرا دیده بود. هیچ چی، یک خرده گفتم که مرا آوردند و این چیزها. بعد هویدا دید که من چقدر ناراحتم گفت: «نترس، نه اینها کاری نمیکنند. اینها اسلامی هستند. مطابق شرع اسلام رفتار میکنند. اینها محبت دارند».
س- جلوی پاسدار میگفت؟
ج- بله. «اینها محبت دارند انصاف دارند. ببینید شما گناه نداری، کاری نکردی، آدم نکشتی، دزدی نکردی، هیچوقت به شما کاری ندارند. اصلاً شما را چرا؟ شمایی را که توی دربار همیشه معروف بود که خانم بدری آتابای یک معصوم است. برای اینکه توی هیچ چیز شرکت نمیکردی. تو مگر کتاب و چاپخانه و کتاب نوشتن یا مسافرتهای فرهنگی. شما را چرا گرفتند؟» گفتم: نمیدانم. گفت: «خوب، پس نترس. هیچ وقت به شما کار ندارند. آنوقت دو تا همسایه داری چرا میترسی؟» گفتم: همسایههایم کی هستند؟ گفت: «این اتاق منم. اتاق دست راستیات هم نصیری است. هیچ نترس. حالا از فردا ما همدیگر را میبینیم سر نهار و شام». اینها را گفت و پاسداره وقتی دید این دیگر دارد زیاد صحبت میکند یک هول به هویدا داد، گفت: «برو پی کارت تو اتاقت» و در را روی من بست. من یک کمی آرامتر شدم از این حرفها. گفتم خوب، راست میگوید حتماً هیچوقت اینها را هم نمیکشند. حتماً از لحاظ سیاسی یک محاکمهای میکنند بعد آزاد میکنند.
آن شب را هم گذراندیم. سه روز مرا آنجا نگه داشتند. سه روز مرا نگه داشتند و بعد از آنجا آوردندم بیرون. باز دوباره بردندم فرحآباد توی یک دانه از همین دستشوییها انداختندم. حالا در این ضمن، اینها تمام زندگی من و شوهر و بچههایم را از فرحآباد بردند. هر چه به این آخوند من التماس کردم، ای آخوند، ای حاج آقا، هرچه ببر خیلی خوب، فرش ببر، طلا ببر، نقره ببر، کتاب ببر، هر چه میخواهی ببر، دو تا تیکه رخت نو هم نشسته، رختهای شسته مرا به من بده که من بتوانم عوض کنم. من خجالت میکشم بگویم که این مرد لباس زیر مرا، لباس زیر زن و لباس زیر آوید را از توی خانه پدرزنش رفتند آوردند با ماشین. هرچه لباس و اسباب داشت، دانه دانه شاید در حدود سیصد چهاصد پاسدار آنجا بود، تمام اینها را توی این باغ وایسانده بود، خودش هم ایستاده بود، تمام این لباسها را از توی گنجهها درمیآورد، دانه دانه این جوری تکان میداد، میداد دست این، این پاسدار میداد دست آن. من از خجالت چشمهایم را میبستم. میگفتم آخر حاج آقا، شما میگویی مسلمانی؟ چطور لباس زیر زن را نشان صد تا مرد میدهی؟ میگفت: «اینها را برای خاطر اینکه همه را محمدرضا برای شماها خریده». وای نمیدانید چی کشیدم. چی کشیدم از وقاحت این آخوند و چی کشیدم از این تفسیر و تعبیری که این خانواده آخوندها از اسلام میکنند. خلاصه، ما چهار نفر شدیم لخت و عریان، هیچ چیز برای ما نگذاشتند. دو چیز خیلی مهم،
س- کدام چهار نفر؟
ج- یعنی من، شوهرم، دو تا فرزندانم. دو چیز مهم ما داشتیم که شاید برای تاریخ ایران رل کوچکی را میتوانست بازی بکند. آن مجموعه عکسهایی بود که من داشتم، یکی مجموعه اسلحه. مجموعه عکسها عبارت از این بود که از تقریباً هفتاد سال پیش از هفتاد و دو سال پیش که آقای آتابای در دربار قاجار بود، یعنی همکلاس، همکلاس و همسن محمدحسن میرزا ولیعهد بود از احمدشاه پنج شش سال، پنج سال مثل اینکه کوچکتر بود، ولی با این دو تا همکلاس بود، چون پدرش توی دربار مظفرالدین شاه بود و با هم درس میخواندند. بعد هم توی دربار بود تا سلسله قاجاریه بههم خورد و پهلوی آمد و رضاشاه آقا را آورد توی دربار خودش، چون یک جوان پاک، تمیزی بود آورد. از آنوقت ما عکس داشتیم، حساب بکنید، تا تمام این دوران پنجاه و چند ساله سلسله پهلوی چه عکسهای خانوادگی، چه عکسهای مسافرتها و چه عکسهای افتتاح راهآهن، افتتاح پل، سد درست میکردند. اصلاً خودش یک مجموعه تاریخ بود.
و یکی هم مجموعه اسلحه، چون آقا اهل شکار و اسلحه بود تمام سفرهایی که با اعلیحضرت رضاشاه کبیر بعد هم با اعلیحضرت محمدرضا شاه فقید میکرد، سران دولتها که میخواستند یک هدیهای به همراهان اعلیحضرت میدادند، چون میدانستند این اهل شکار و میرشکار است، هیچوقت مثلاً چیز زنانه یا مال خانه به این نمیدادند همیشه به این اسلحه میدادند و او بهترین اسلحههای دنیا را داشت. یعنی ببینید از روسیه، از استالین، خروشچف، برژنف، بهترین اسلحهها را به این داده بودند. ژنرال فرانکو، ژنرال دوگل، آیزنهاور، رئیسجمهور هندوستان، نهرو حتی گاندی، دیگر حالا من یادم نیست،
س- بله.
ج- پادشاه دانمارک، نمیدانم سوئد، نروژ، همه جا. بهترین مجموعه اسلحه را داشت و اینها را همه را بردند، همه را بردند. حتی کتابهای من، خاطراتی که نوشته بودم، یادداشتهای من، یادداشتهای پدرم که اینها را همه را من میخواستم کلاسه کنم، کلاسه کرده بودم، میخواستم همه را چاپ بکنم. تمام اینها را بردند. هی میگفتم بابا بخوانید شما اینها چیزی نیست که مربوط به انقلاب باشد. این نوشته، نوشته هشتاد سال پیش است، مادر پدربزرگ من است. اصلاً آنوقت هنوز محمدرضاشاه به دنیا نیامده بود. آخر شما عکس پدرهای مرا ببینید. کسی قبول نمیکرد که، اصلاً دیوانه یک مشت دیوانه زنجیری. تمام اینها را یک مقدارش را جلویم پاره کردند و باقیش هم ریختند، توی یک چند تا چمدان آهنی و چمدان لباس آقا خیلی داشت چون با این سفر میرفتند. بعد هم خودشان از بیرون صندوق آوردند اینها را ریختند بردند. گفتند اینها همه باید برود اداره شناسایی، شناسایی بشود. آخر این چه شناسایی است. عکسهای من مثلاً رفتم روسیه با آکادمیسینهای روسیه که راجع به ادبیات و تاریخ ایران کار میکردند عکس انداختیم این اصلاً چه شناسایی بشود. گفتند نه. تمام را پاره کردند. بعد از منزل مرا درآوردند بردند زندان قصر، یک مدتی هم بردندم زندان قصر آنجا حبس کردند.
س- آنجا با کی بودید؟
ج- آنجا با یک مشت خانم بودیم دیگر. یعنی این فاحشههایی که میگرفتند بیچارههای بدبختها، پیرزن مثلاً هشتاد ساله بدبخت را میگرفتند میگفتند «شما مفسد فیالارض هستید». آنوقت خانم نیره سعیدی، خانم چیز،
س- نیره سمیعی؟
ج- نیره سعیدی که خودش سناتور بود.
س- بله.
ج- شوهرش هم وکیل مجلس بود شاعر بود، نیر سعیدی. خانم شمسالملوک مصاحب. از اینها. خانم جهانبانی، شوکتالملوک جهانبانی. آن خانمی که هر چه ما مدرسه داریم آن بیچاره اصلاً احداث کرده بود.
س- همه توی یک اتاق بودید؟
ج- اینها همه بله. توی یک سلول بودیم همین جور، ریخته بودند همه را. تو سر همه میزدند، کتک میزدند که باید بروید چادر سرتان کنید و رویتان را بگیرد و نماز بخوانید از این کثافتکاریها. آنوقت هر پانزده روز، بیست روز یک دفعه مرا میکشیدند میبردند برای استنطاق و دلیلشان هم این بود، میگفتم بابا من که دیگر هیچ چیز ندارم، پول، زمین، خانه، اموال، همه چیز را که برداشتید، هیچ چیز که من ندارم دیگر، اقلاً بگذارید من اینجا بمانم، اقلاً یک ذره غذا بخورم و یک سقف روی سرم باشد. چون بیرون من جایی ندارم. میگفتند: «نه، چون تو تنها کسی هستی که از دربار ماندی، اطلاعاتت خیلی کامل است، باید بیایی». مرا میبردند محاکمه مثلاً آخوندها همه مینشستند که سردستهشان هم آن مهدوی کنی بود. مهدوی کنی، خلخالی، خامنهای، آن
س- همه اینها را شما دیده بودید؟
ج- تمام اینها را من دیدم و حسابی میشناسمشان. ربانی شیرازی، رفسنجانی، البته اینها هنوز وکیل مجلس و اینها نشده بدند. در حضور اینها از من استنطاق میکردند که در،
س- توی همان زندان قصر؟
ج- بله. که بله، اعلیحضرت فقید، البته این را بنده میگویم اعلیحضرت شاهنشاه فقید آنها خدا میداند که چه چیزها میگفتند. «توی نیاوران شنیدیم که دیوار نامرئی دارد. این دیوار یک دکمه دارد، دکمه را که بزنی دیوار میرود عقب، پشتش تمام جواهر است، بیا به ما نشان بده». بابا این نیست اینطور. به همان قرآنی که اعتقاد دارید نیست اینطور. میگفتند: «نه، تو دروغ میگویی». میبردندم سد لتیان، آنجا یک کاخ داشتند که برای شکارگاه ساخته بودند. «اینجا شنیدیم که تمام زمرد دفن کردند. کاخ سعدآباد شنیدیم یاقوت دفن کردند». از این چیزهای چرت و پرت. مرا میکشیدند به این چیزها میبردند.
خلاصه، یک چهار پنج ماهی زندگی من این بود. البته حالا نمیتوانم شرح بدهم که چه اهانتها، چه تحقیرها، چه کتکها، به من زدند مخصوصاً این آخوند، همین حاج آقا مؤیدی. این صندلی میگذاشت توی آن میدان فرحآباد که آقا درست کرده بود، یک میدان وسیع بزرگی بود، آنجا میرفت روی صندلی آنوقت کارمندان دربار و کارکنان دربار همینجور بسته به سلسله مراتب مقام و شأنشان، آنها که رفته بودند از ایران هیچ چی، آنها که نرفته بودند زن و بچهشان بود، اینها همه را جمع میکرد، مرا صدا میکرد با همان شکل یک چادر نماز پاره سرم، کفش، کفش مخمل آخر دوام ندارد، رویش یک ذره مانده بود ولی دیگر کف نداشت، پاها تا زانو زخم شده بود، آبله زده بود، تاول زده بود، همین جوری راه که میرفتم میشلیدم. نمیتوانستم راه بروم و از شدت سرما همینجور میلرزیدم، چون کسی را هم نمیتوانست کسی مرا ببیند که مثلاً یک چیزی به من بدهد بپوشم. مرا میبرد آنجا، دستهایم را میبست نگه میداشت. اصلاً یک جوان عقدهای و فاسدالاخلاقی بود این آخوند. آنوقت به همه میگفت: «آهای طاغوتیهای درباری، نگاه کنید این خانمتان است که رئیس تمام این فرحاباد بوده و شما همه زیر دستش بودید. من وقتی به سر خانمتان این را بیاورم، شماها دیگر هرچه گفتم باید گوش کنید». اصلاً مرا کرده بود یک سمبل اعمال و رفتار سبعانه خودش که آن عده را بترساند که هر چه میگوید آنها فوراً اجرا بکنند. او رفتارش با من این جوری بود.
بعد حساب فرحآباد و کاخ تمام شد یعنی غارت کردند، بنده بودم دستهایم بسته مینشاندم آنجا روی سنگ، شش تا هفت تا کامیونهای بزرگ میآمد تمام قالیها، دوازده تا رادیو فقط، دو سه تا تلویزیون، بیست و چهار تا رادیو فقط از توی این کاخها و این عمارتها که برای مهمانیها برای مثلاً پادشاهها که میآیند برای رؤسای جمهوری که اعلیحضرت فقید دعوت میکردند آنجا ازشان پذیرایی میکردیم، ساخته بودند دیگر، تمام اسباب و اثاثیه این کاخها را اینها ریختند توی کامیون، آنوقت چه کار میکردند، علامت داشت یک کامیون مثلاً ته حیاطی که من مینشستم دو تا انبار بود میز شکسته، یخچال قدیمی شکسته، کرسی شکسته، صندلی، بیل، کلنگ، مثل همه خانههای ایرانی، اینها را بار میکردند روی یک کامیون، آنوقت اتاقی که من مینشستم خوب، یک تکه فرش داشت، دو تا تابلو داشت، چهار تا کتاب بود، اینها را سوا، آنوقت همچین میکرد به راننده میگفت «تقی، این را»، یعنی این کامیونی که فرشهای عالی و این چیزها توییش است «این را میبری خانه، آن کامیون یادت نرودها، ببر به اداره مستضعفین». این جوری.
س- بله.
ج- تمام اسباب و اثاثیه کاخ فرحآباد را و خانههایی که این رؤسای دربار مینشستند و خانهای که من مینشستم و شوهرم و بچههایم اینها برهنه برهنه کردند. که میگویم حتی شناسنامه، قباله عقد من، من هی میگفتم بابا این قباله عقد من که به درد شماها نمیخورد، آخر اقلاً قباله عقدم را بدهید دستم که من بتوانم بگویم من زن این مردم و مادر این بچهها که اگر یک وقت مُردم، میگفتند «اصلاً شماها چون طاغوتی هستید محضرهایی هم که برای شما کار کرده تمام این نوشتهها باطل است. شما از سر باید مثلاً هر کسی هستی بشوی عقد بکنی چون ما آنها را قبول نداریم». این هم منطقشان بود.
رسیدند به یک پروندهای، این پرونده را من دیگر حالت گریه برایم دست داده بود گفتم «حاج آقا، این پرونده را نبر این را بده به من باشد». گفت: «چرا؟» گفتم: «آخر این پروندهای است که من یک درمانگاه ساختم»، من پدرم دوازده سال قبل از انقلاب مرحوم شد یک مقدار ارثیه به من رسید. من این ارثیه را سه قسمت کردم. یک قسمت برای بچههایم گذاشتم توی بانک، قسمت سوم را پیش خودم فکر کردم گفتم دیگر من که به غیر از این دو تا بچه، بچهای ندارم کاری هم ندارم، این یک قسمت را یک کاری میکنم که وجدانم راحت باشد، یک کار خدایی دلم میخواهد بکنم. دو تا خانه بود و یک تکه زمین در تهرانپارس، رفتم شیر و خورشید سرخ با دکتر خطیبی صحبت کردم. آن بیچاره هم خیلی با من کمک کرد مساعدت کرد. رفتم محضر دو تا خانه و یک تکه زمین را در محضر نوشتم که من این را وقف کردم برای مردمی که ندارند و بخشیدم یعنی وقف کردم ولی متولی، آها، این دو تا تکه خانه و یک زمین و یک مقدار پول. گفتم من نیتم این است که یک درمانگاه بسازم البته هرجا که شیر و خورشید سرخ بگوید، چون من که اطلاع ندارم، نمیدانم کدام محله درمانگاه لازم است هر جا که شیر و خورشید سرخ بگوید، من حاضرم درمانگاه بسازم و وقف بکنم. میدهم دست شیر و خورشید برای مردمی که ندار هستند، یک کمک کوچکی بشود. ما این کار را کردیم. خود شیر و خورشید سرخ صلاح دید گفت که این دو تا خانه که توی شهرداری اینها باشد ما اجاره میدهیم، اجارهاش را میگیریم خرج درمانگاه میکنیم. آن تکه زمینی که در تهرانپارس داری، چون زمین است، یک باغچه بود مشجر هم بود، آنجا راحت ما میتوانیم یک چیزی به میل خودمان فرم درمانگاه بسازیم و همین کار را هم کردند. چند سال طول کشید یک درمانگاه ساختند، یعنی اول درمانگاه ساختند، بعد یک درمانگاهی یکی از آن زردشتیهای پولدار در تهرانپارس ساخته بود. زایشگاه نداشتند، دکتر خطیبی گفت که «بهتر است که ما اینجا را زایشگاه بکنیم». آنجا را زایشگاه کردند. صد تا تختخواب تویش جا گرفت. یعنی از حضرت عبدالعظیم آقا، پیاده میآمدند آنجا. از نارمک، حشمتیه، داودیه پیاده میآمدند آنجا وضع حمل میکردند. ده روز نگهشان میداشتند. سر تا پا لباس بهشان میدادیم، هم خود زائو هم بچه. ده روز هم نگهش میداشتیم. آنوقت وسایل، غذای ده روزی که این مادر میرود توی خانه اول مثلاً برنجی، روغنی، چیزی ندارد بهش میدادیم میرفت و باور کنید این شده بود یک راه دلخوشی من. اصلاً من مثل یک عاشق از کتابخانه که میآمدم بیرون هرچه که میتوانستم میخریدم و هرچه که توی خانه داشتم حالا هر چی یا یک پرتقال یا یک جعبه پرتقال شیرین، هویج، موز، سیب، رخت، هر چی داشتم توی صندوق میگذاشتم با یک عشقی بعدازظهرها من توی درمانگاه بودم. پهلوی دکترها. البته خود شیر و خورشید دکتر گذاشته بود، ماما بود، جراح داشتند، همه چی، پرستار، همه چیز. میرفتم و اینهایی که داشتم میدادم به آن خانم پرستارها یا به دکترها. میرفتم بین مریضها و حتی خود پرستارها، چون پرستارها هم از طبقه خیلی بیچیز بودند بیچارهها، اینها را قسمت کنید. این شده بود یک راه دلخوشی من و بعد هم که مریض خوابید تقریباً هر صد تا تخت زائو بود خود دکتر خطیبی.
من البته اعتقاد به این چیزها نداشتم. به من این را دکتر خطیبی گفت: چون این بسته به شیر و خورشید است بهتر این است که یک روز هم والاحضرت شمس را دعوت کنیم تشریف بیاورند افتتاح رسمی بکنیم و توی روزنامهها بنویسند که بدانند که یک همچین چیزی اینجا هست و همین کار را کردند. والاحضرت شمس هم محبت فرمودند از کرج منزل ایشان بود از مهردشت هلیکوپتر سوار شدند. تشریف آوردند تهرانپارس. بعدازظهری بود و دیگر تمام اهل شیر و خورشید را دعوت کردیم و دکتر خطیبی و اینجا را رسماً ما افتتاح کردیم و همان ساعتی که والاحضرت شمس تشریف داشتند اتاقها را میدیدند و تعریف کردند گفتند: «بارکالله خانم آتابای، چه کار خوبی کردی» و این چیزها. همان ساعت چهار تا زائو زایید. دو تا دختر، دو تا پسر که اجازه گرفتند گفتند حالا که والاحضرت شمس اینجاست ما دخترهایمان را میگذاریم شمسی، پسرهایمان را هم میگذاریم محمدرضا مثلاً. بعد هم که آن روز تمام شد عرض میکنم این شده بود یک دلخوشی من که یک دلخوشی، یک آرامش وجدانی برای من شده بود.
س- اینها میخواستند چهکار کنند؟ پروندهاش را ببرند؟
ج- حالا این کار را من کرده بودم اصلاً نه خمینی آنوقت بود نه از امام سؤال کرده بودم. پروندهاش را میخواستند ببرند. تا این پرونده را دید و من گفتم که یک درمانگاه هست به نام پسرم گذاشته بودم کامبیز آتابای، کامبیز آتابای آنجا تابلو گذاشته بودیم نوشته بودیم «درمانگاه کامبیز آتابای». این آخوند یک دفعه گفت: «بهبه، بهبه، خوب، پس حالا که این کارها را هم کردی پس دیگر زندان ابد که هیچ چی گمان میکنم نزدیک اعدام باشی». من اصلاً راستش نفهمیدم این چی میگوید. هیچ چی، دوباره ما را انداختند زندان. یک هفته دیگر آمدند گفتند: «بیا میخواهیم راجع به درمانگاه ببریمت محاکمه». باز چشمهای مرا بستند و دستهای مرا بستند انداختند توی ماشین و بردندم مجلس. آنوقت مهدی کنی رئیس کمیتهها بود، یعنی چهارده تا کمیته در تهران درست کرده بودند. این رئیس این چهارده تا کمیته بود. البته مجلس آن مجلس نبود، همین جور مثل خانه من بود، کف دست شده بود. تمام فرشها، تابلوها همه رفته بود. حصیر انداخته بودند. آخوندها همین جور روی زمین نشسته بودند. دور تا دور و با هم صحبت میکردند و مشکلات مردم را به قول خودشان رفع میکردند. بنده را بردند آنجا، با کمال بیادبی، با کمال حقارت، رو کرد مهدوی که: «خوب، طاغوتی این چیه درست کردی؟» یک مقداری شرح دادم. گفتم این را برای راه رضای خدا کردم. هیچ برای ظاهرسازی یا برای اینکه استفادهای ببرم هیچی نبوده. مال هم مال خودم بوده. مال حلال، از مال شوهرم هم نکردم. برای اینکه در شرع اسلام هست که اگر شوهر راضی نباشد، آن مال فایده ندارد. البته شوهر من راضی بود، ولی باز هم پیش خودم فکر کردم گفتم چه اصراری است؟ چهکار دارم؟ مال پدرم است به من رسیده، از شیر مادر حلالتر است برای من. این را با رضای خاطر در راه خداوند خرج کردم برای اینکه یک چند نفر بلکه راضی باشند، دعا کنند به ما. «نه، خیلی بدکاری کردی. تو کثیفترین زنی هستی که ما تا حالا ما شنیدیم». چرا آقای کنی؟ «برای اینکه تو پولت را دادی» درست همین جمله «به منبع فساد و فحشا» این درست جملهای است که از دهن این درآمد. گفتم چه فحشایی؟ شیر و خورشید سرخ فحشا است؟ گفت: «بله، آنجا فاحشه خانه است. آنجا شیر و خورشید، صلیب احمر، شیر و خورشید چیه؟ بینداز دور این جملهها را. صلیب احمر نیست، نبوده آنجا منبع فساد و فحشا بوده. چرا این کار را کردی؟» گفتم پس من میخواستم یک کاری در راه رضای خدا کنم باید چکار میکردم؟ «بله، تو باید پولت را میدادی به امام». گفتم امام کیه؟ گفت: «تو مگر فرحآباد نمینشستی؟» گفتم چرا. گفت: «در فرحآباد امام داریم، امام مسجد. هر محلهای یک مسجد دارد. هر مسجدی هم یک امام دارد. مسلمان باید اگر میخواهد کاری در راه خدا بکند باید پولش را یا آن جنس را بیاورد بدهد به امام مسجد، آن امام هر کاری صلاح دانست آن بکند». گفتم آخر این آنوقت به من مربوط نیست. خوب، من خودم بدون اینکه کسی واسطه باشد این کار را کردم. من بد کاری نکردم که. الان هم که هنوز باز است. همین الان هم که انقلاب جمهوری اسلامی شده که الان مریض خوابیده آنجا. این چه بدی است؟ «نه، تو چون این کار را کردی مقصری و باید بروی زندان. تو چرا با امام محله مشورت نکردی و پولت را به امام ندادی؟» یک سه چهار ماهی هم ما را هی آوردند و بردند و کتک و اذیت و تحقیر و گرسنگی برای خاطر اینکه چرا من این کار را کردم. این هم مال این.
س- چه جوری شد شما بالاخره آزاد شدید؟
ج- بعد از این دیگر فرحآباد و جاجرود و تمام کاخهایی که دست آقا بود. انجمن سلطنتی اسب که کامبیز رئیسش بود و همه را دیگر اینها حسابش را رسیدند. تمام را دزدیدند و غارت کردند تمام شد. تازه بعد از چهار پنج ماه آمدند سراغ من توی زندان که بیا حساب کتابخانه را بده. حالا تازه فهمیده بودند که من رئیس کتابخانه هم بودم. مرا بردند توی کتابخانه.
Leave A Comment