روایتکننده: خانم بدری کامروز آتابای
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر کمبریج، ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
بردند در کتابخانه، البته کتابخانه تا آن وقت درش قفل بود، چون مهر و موم میکردیم هر روز کتابخانه را بنده با آن سه نفر جمعدار مهر میکردیم به مهرهای خودمان، فردا دوباره باز میکردیم.
س- عجب.
ج- نه اینکه من دست اینها بودم، زندان بودم، آن سه نفر هم دیگر اصلاً از ترس و وحشت خودشان را قایم کرده بودند. یکیشان رفته بود قزوین شهر خودش، یکیشان رفته بود قم، یکیشان رفته بود اصفهان، نمیتوانستند اینها را پیدا کنند، به کتابخانه نرسیده بودند. بعد که رسیدند، مرا برداشتند بردند و مهر را باز کردیم و تلفن کردند این طرف و آن طرف، آن سه نفر هم آمدند و خلاصه تمام کارمندهای کتابخانه بعد از یک دو هفتهای جمع شدند. جمع شدند و بعد وزیر دارایی،
س- اردلان
ج- تمام وزارت دربار را انداختند توی وزارت دارایی، وزیرش را کردند آقای اردلان. این آقای اردلان از ان دوستهای قدیمی، فامیلاً اصلاً یک نسبتی با ما دارند بعد هم خودش دوست قدیمی شوهرم بود، با هم شکار میرفتند و این چیزها. دکتر مبشر هم که وزیر،
س- دادگستری .
ج- دادگستری بود و دریادار مدنی.
س- بله.
ج- حالا و مهندس بیانی، اینها پانزده سال قبل از انقلاب که حضرت استاد سنگلجی بنده را به شاگردی قبول فرمودند چون هیچ شاگرد زن نداشت، که من خدمتشان عرفان و فلسفه بخوانم. این مبشر و دکتر مدنی با آن مهندس بیانی و البته یک عدهای چند تا دیگر مردهای خیلی وزین و تحصیلکرده ایرانی پیش آقا همین درس فلسفه و عرفان میخواندند.
خوب، یک ماه، دو ماه، یک سال، دو سال، سه سال، من آنها را اصلاً نمیشناختم ولی آنها خواه و ناخواه توجهشان به من جلب شده بود به دلیل اینکه من تنها زنی بودم که آنجا بودم و وقتی که خدمت آقا میرفتم روی عقیده خودم هیچوقت مثلاً سر باز نمیرفتم، یک روسری معمولی نه این جور روسریهای حجاب خمینی نه، یک روسری معمولی خیلی ساده، تمیز، لباس آستین بلند میپوشیدم و ما روی زمین مینشستیم. زمستان پای کرسی بودیم، تابستان هم کنار حوض توی حیال قالیچه میانداختند و سماوری میگذاشتند و همان صفای قدیمی، مینشستیم و درس میخواندیم. اینها متوجه شده بودند از آقا میپرسیدند. آقا نمیگفت چون میدانید مثلاً مبشر و اینها از همان وقتها مثل این که یک عقاید مخالفی داشتند که من اصلاً نمیشناختمشان. ولی بعد از ایک چند سال اینها شناختند و اینها تعجب میکردند هم به خود من میگفتند هم به آقا سنگلجی، میگفتند: «ما تعجب میکنیم یک زن درباری»، همین جوری با همین لحن، «یک زن درباری این همه الان مهمان آمده، مهمانی است، جشن است. این الان باید توی دربار باشد، همه را گذاشته میآید اینجا پهلوی شما مینشیند». آقای سنگلجی گاهی اوقات میخندید میگفت: «والله، من نمیدانم این خانم آتابای از ما چی دیده که میآید اینجا پهلوی ما مینشیند». بعد من میگفتم قربان، من دوست دارم. من از محضر شما استفاده عرفانی میکنم. این محضرها جایی نیست، مهمانی همیشه هست همه جا هست، ولی این محافل ادبی و عرفانی من جایی نمیتوانم پیدا کنم. من افتخار میکنم که اینجا خوشهچینی میکنم. این باعث تعجب اینها شده بود و اینها خواه و ناخواه به خود من یک احترام خاصی پیدا کرده بودند که گاهی اوقات صحبت خانمها میشد و آزادی و این چیزها، این مبشر و مدنی و اینها میگفتند: «اگر ما همه خانمهای ایرانی این جور بودند، چقدر خوب بود که علاوه بر این که کار زندگیشان را میکردند یک رشته علمی، ادبی را هم مثلاً دنبال میکردند». خلاصه، این توی فکر اینها بود و این انقلاب اینها خیلی به من محبت کردند، فقط رو شخص خودم ها، اما به دربار فحش میدادند ها.
س- درست است.
ج- چون هم مدنی مخالف بود هم مبشری مخالف بود، هم بیانی مخالف بود. وقتی مبشر وزیر دارایی، چیز شد،
س- دادگستری .
ج- دادگستری شد و شنید که یک همچین بلایی به سر من آمده آقا، این مرد پشت میزش مرا که برده بودند، به من یک نگاهی کرد یاد گذشته افتاد که من با چه جور میرفتم، با چه دم و دستگاهی و اینها را دعوت میکردم خانهام، آقا را صدا میکردم میآمد، اصلاً این مرد آن پشت گریه کرد. همین جور گفت: «تف، تف به این روزگار. این را گرفتند؟» چون اینها خیلی به من اعتقاد داشتند، به پاکی و معصومیت و تمبری من. بلند شد از پشت میز به سکرترهایش گفت: «من امروز کار نمیکنم. من امروز با این خانم میروم بلکه بتوانم یک پالتو بگیرم». چون من همین جور میلرزیدم با یک دانه رب دوشامبر توی خانه نازک. پا شدیم با ماشین وزارت دادگستری، مبشر نشست پهلوی من با راننده آمدیم فرحآباد پیش همین حاج آقا مؤیدی. حاج آقا مریدی هم توی همان دفتری بود که مال آقا بود. آنجا نشسته بود دیگر. شش تا تلفن و تمام نوکرها، رئیس دفتر آقا، رئیس بایگانی آقا. تمام اینها خمینیای بودند، تعظیم میکردند به خمینی، نمیدانید چه چیزها من دیدم. آمدیم آنجا. خوب، این وزیر بود آن یک آخوند. خیلی با زبان خوش، خیلی با ادب مبشر نشست برای این تعریف کرد، گفت: «من این خانم را حالا نمیشناسم. این مثل زنهای دیگر نیست. این اصلاً کتابهایش را باز کن ببین، این پانزده سال پیش، ده سال پیش کتاب چاپ کرده. سر مقدمهها نوشته بسمالله الرحمن الرحیم. خطبه محمد را نوشته بعد از ادبیات نوشته، بعد از تاریخ ایران نوشته، پس این معلوم است باطناً اعتقاد داشته به اسلام. آخر با این نباید همان رفتاری را کرد که با فلانکسها آدم میکند. پاشو یک در اتاق این خانم را باز کن. هفت هشت ده تا پالتو دارد. یک پالتو بده این بپوشد. برای اینکه سرما خورده تب دارد». آقا با کمال وحات توی روی مبشر ایستاد گفت: «نخیر، ما اگر بخواهیم به حرف شما نوکرمآبها ما آخوندها، ملاها اگر بخواهیم بر حرف شما نوکرمآبها گوش بکنیم که همان دوره رضاخانی میشود. من همچین کاری نمیکنم». دوباره اصرار کرد، گفت: «من به آقا تلگراف میکنم، تلفن میکنم از آقا خواهش میکنم که به تو اجازه بدهد این کار را بکنی». گفت: «آقا»، عین همین، گفت: «خمینی» البته او با خیلی تشریفات میگفت «به من دستور بده ولی من نمیکنم این کار را». مبشر گفت: «آخر چرا این کار را نمیکنی؟» گفت: «من اگر در اتاق خانم را باز کنم همین خمینی به من میگوید تو از اسبابهای خانم دزدیدی. من نمیکنم این کار را». نکرد. هر چی این مرد التماس کرد نکرد. بعد آقای هادوی که خودش یک مرد انقلابی بود، رئیس دادستانی شد دیگر، دوست مبشر بود. اینها نه اینکه مرا هی میکشیدند توی دادسرا. مبشر به هادوی گفته بود که، «بابا …»
س- حالا شما آزاد بودید یا الان چه جور بودید؟ الان این زمانی که …
ج- این فعلاً آزاد بودم برای اینکه میخواستند حساب و کتاب کتابخانه را بکشند.
س- پس از زندان آزادتان کرده بودند؟
ج- از زندان آزاد کردند.
س- کجا زندگی میکردید؟
ج- و من کجا بودن همین را بپرسید؟ من جا نداشتم. سه چهار تا آدمهایی بودند که میشناختیمشان، هم آقا، هم من سالهای سال محبت زیاد به اینها میکردیم. اینها در خانهشان را روی من بستند. تلفنم را جواب ندادند. یک عدهایشان را خودم ملاحظه میکردم میترسیدم، میگفتم شاید به هوای من پشت سر من، چون بودند که من کجا میروم، آن بیچارهها گیر بیفتند. من سه شب توی پارک فرح خوابیدم، توی پارک سر چهارراه پهلوی روی نیمکت. بعد چکار کنم خدایا؟ گرسنه، برهنه، سرما، بیکس توی پارک،
س- فامیلی، چیزی؟
ج- هیچکس، هیچکس، هیچکس را نداشتم. چون فامیلهایم یک عدهای بودند که کشته شدند، خواجه نوریها بودند که چهارتایشان کشته شدند. دو تا سپهبد بود یک سناتور بود، یک استاد دانشگاه بود که کشته شد. یک عدهای از فامیلهایم که پیش رفته بودند و چند نفری بودند که یک خرده دور بودند که من ملاحظه میکردم نمیرفتم که مبادا آنها گیر بیفتند. آخر به فکرم رسید گفتم میروم منزل سر چهارراه یوسفآباد سه چهار تا خانواده ارمنی من میشناختم که این سالها یکیشان خیاط من بود، یکیشان سلمانی بود، یکیشان برایم کلاه میدوخت. خوب، من به اینها خیلی محبت میکردم. آنها هم آدمهای خوبی بودند. ارمنی بودند، ولی انسان بودند. بالاخره ناچار شدم از شدت سرما و گرسنگی بهقدری به من فشار آورد که از خیابان پهلوی پیاده آمدم سر چهارراه یوسفآباد. شب بود، رفتم در خانه این خانم خیاط را زدم. مرا نشناخت. خلاصه بیچارهها آن قدر گریه میکردند به حال من. رفتم و بهش گفتم یک خرده وضعم را. بدون اینکه بترسد مرا کشید تو، مرا کشید تو برد و گفت: «فقط کاری که من میکنم، من تا ساعت ده و یازده شب چون میترسیم من تو را میبرم توی زیرزمین، توی آنجا که شوفاژ و شوفاژخانه اینها هست، آنجا باش. بعد شب که شد تاریک که شد، آن وقت تو را میاوریم بالا توی اتاقها. من آنجا زندگی میکردم و اینها جمع شدند و یواش یواش یک جفت کفش برای من خریدند. نمیدانم، یک کت و دامن گرفتند، یک پالتو گرفتند که من سرما نخورم. روسری پشمی به من دادند. چند شب خانه این ارمنیها بودم.
بعد دکتر مبشر چند شب مرا برد خانهاش. چون میدانست من چه حالم دیگر خوب میدانست، مرا چند شب برد خانهاش. بعد یک یک ماهی هم رفتم خانه استاد سنگلجی، ولی بدبختی من در ضمن اینکه خانه استاد سنگلجی بودم، اسم خودش و بچههایش توی لیست سیاه درآمد که این مجتهد طاغوتی بوده، سلطنتی بوده، هم خودش باید کشته بشود هم بچههایش. خود آقای سنگلجی از انقلاب چیزی نفهمید، چون هم سرطان گلو گرفته بود، هم به فاصله یک هفته چشمهایش کور شد و بعد هم مثل اینکه یک خرده مشاعرش را از دست داد که و چه خوب شد. خدا خواست که نفهمید که چی شد و زن و بچهاش هول شدند این پیرمرد را قایم میکردند. خانه آنها هم بههم خورد، درش را قفل کردند، خانمش یک طرف رفت، دخترش یک طرف رفت، پسرش یک طرف رفت، دامادش یک طرف رفت، من ویلان شدن باز. مبشر مرا گاهی میبرد خانهاش، گاهی خانه دوستانش تلفن میکرد من میرفتم و بعد هم خانه این ارمنیها بودم. این ارمنی شب که میشد چادر میانداخت سرم، خودش هم چادر سرش میانداخت میپیچید توی خیابان حافظ مثلاً یک دوست ارمنی داشت یا خواهرش بود، مرا یک هفته آنجا نگه میداشتند. بعد یک هفته جای دیگر نگهم میداشتند. همین جوری بودم. این جور زندگی گذراندم تا مرا بردند کتابخانه سلطنتی. بردند آنجا هم بردند و بعد بردندم وزارت دارائی پیش آقای اردلان و آقای اردلان گفت: «بله، خمینی» آن وقت رفته بود قم. گفت: «خمینی از قم تلفن کرده گفته به خانم کاری نداشته باشید. این خانم، خانم نجیبه مکرمه دانشمند فاضله است. ما این خانم را لازم داریم». گفتم بارکالله، خیلی ممنونم ازش، چه لازمی، مرا از هستی و نیستی انداخته، این همه بلا سرم آورده، چه لازم دارد؟ خمینی به مبشری، آخر اینها روزهای پنجشنبه به پنجشنبه هلیکوپتر سوار میشدند که گزارش بدهند به خمینی از تهران میرفتند به قم. خمینی به مبشری گفته بود که «این خانم را بیاور من ببینم». چون کتابهای من به مسجد قم به مدرسه فیضیه اینها همه کتابهایم را فرستاده بودند. چون کتابهای من عرفانی و ادبی بود و تاریخی، به درد تمام طلبهها هم میخورد. هیچ چی، من به مبشر گفتم من نمیآیم. گفت «نمیشود نیایی میکشدت. به خواری و زاری میکشدت. اتفاقاً به عقیده من صلاح است که تو بیایی و اینها، این مرد تو را ببیند». مرا برداشتند سوار هلیکوپتر و رفتند. آنجا رفتیم توی آن راهرو درازش آن قدر ایستاده بودند گارد و همه چی. بعد رسیدیم به یک اتاق جلو یکی از این پاسدارها با ژسه. یک چادر آورد گذاشت، من با روسری رفتم. روسری سرم بود. روسری بسته بودم لباس معمولی. گفت: «چادر سرت کن». گفتم من نمیکنم. گفت: «میگویم چادر سرت کن میخواهی بری آقا». گفتم من که آقا را نخواستم ببینم. آقا خواسته مرا ببیند. پس من چادر سرم نمیکنم. گفت: «مگر تو مسلمان نیستی؟» گفتم چرا ما پیش از اینکه شماها وارد ایران بشوید مسلمان بودیم. الان هم مسلمانیم ولی نه مسلمانی شما. من خیلی با اینها حرف میزدم، برای همین هم بود خیلی اذیتم کردند. بنا کرد داد و فریاد کردن و سه چهار تای دیگر پاسدار را صدا کرد و هر کاری کردند من چادر سرم نکردند. گفتم من مطابق شرع اسلام محفوظم، چادر سرم نمیکنم.
س- مبشری اینها دخالت نکردند؟
ج- چرا. آخر آنها آمدند. گفتم من که آوازهخوان و رقاص نیستم که پیش از این لخت بیرون میرفتم، حالا بلافاصله برای روز فوری چادر سرم کنم؟ من همیشه همین جوری بودم و اصلاً عجیب است من به کارمندهای خانمی که توی کتابخانه داشتم همان وقت همیشه نصیحت میکردم، دخترها، جوان بودند همهشان دخترهای جوان «شماها خوشگل هستید، دوست دارید توالت کنید، دوست دارید لباس خوب بپوشید، همه این کارها را بعد از کتابخانه بکنید. کتابخانه یک جای محترم است شما باید نجیب، آستین بلند، بدوت توالت، بدون جواهر بیاید اینجا، بعد هر کاری دلتان میخواهد از چهار بعدازظهر به بعد، هر کاری دلتان میخواست بکنید». خوب، یک همچین آدمی حالا من برای چی تقلید دربیاورم. مگر من میمونم که این را بیندازم روی سرم. خودشان را کشتند گفتم من نمیروم. برگشتم این دالان دراز را برگشتم. مبشری برگشت، آمد مرا کشید گفت: «بیا خانم، بیا عیب ندارد». همین جوری رفتم. رفتم دیدم آن مردک نشسته همین خمینی آنجا روی زمین و تسبیح میگرداند و دورتادور آخوندهای بزرگ که عبارت بودند: رفسنجانی، خلخالی، بهشتی، خامنهای، ربانی شیرازی، دیگر چند نفر دیگر، اینها همه دورش ایستاده بودند. همه هم با اسلحه، ها. تمام زیر عبا روی آن لبادهشان ژسه و چیز. این خلخالی ایستاده بود مسلسل دستش بود. خوب، من با اسلحه اصلاً آشنا بودم چون من اصلاً هم تیراندازی، اسب سواری، این چیزها همه چیز بلد بودم یاد گرفته بودم. او مسلسل دستش بود. بیست و چهار تا خشاب گذاشته بود آن تو فقط انگشتش روی ماشه بود. این جور آماده برای من، برای یک خانمی که هشت ماه است دست اینهام.
س- شما تنها داشتید میرفتید تو یا با وزرا؟
ج- با همین وزرا. خوب، وزرا هم که وزرای خودش بودند میرفتند گزارش بدهند. خوب، البته اینها از من حمایت میکردند ولی خمینی و آخوندها کسی نبودند که به حرف مدنی و مبشری گوش کنند. دیدیم که تاریخ هم نشان داد پدر همینها را هم درآوردند. بعد خمینی همین جور که سرش پایین بود گفت: «شنیدم خیلی شما را اذیت کردند؟» گفتم بله. گفت: «من شنیدم»، کتابهایم هم گوشه اتاق بود همه «شنیدم خیلی چیزهای خوب در مقدمه کتابهای نوشتی. معلوم میشود زن نجیبه، مکرمه، فاضله دانشمند هستی». گفتم بله بودم. گفت: «مگر حالا نیستی؟» گفتم نخیر. الان هیچ چی نیستم بهخصوص الان مسلمان نیستم. گفت: «چرا؟» گفتم به علت اینکه مسلمانی را با چشمم دیدم در عرض این پنج شش ماه و من از اسلام نفرت دارم. بهطوری حال من بد بود، آن قدر از دنیا سیر شده بودم، آن قدر زجر کشیده بودم، آقای لاجوردی، هیچ مردی طاقت مرا نداشت که این چیزها را ببیند. من وقتی رفتم آنجا آماده بودم یعنی خودم را آماده کرده بودم که از پشت سر یا از جلو روبهرو یک صدای دقی بیاید و من بیفتم همان جا راحت بشوم. چون میدانستم بعد از اینکه سایه شاه فقید از سرِ ما کم بشود، با این اوضاع چه خواهد شد و داریم میبینیم که هر روز من آرزو میکنم کاش که من در ایران کشته شده بودم و متأسفانه نشدم. بله، آن وقت شروع کردند فحش دادن، بیاحترامی کردن،
س- کی؟
ج- هم خمینی هم بهشتی،
س- عجب.
ج- به اعلیحضرتین، آخر من نمیتوانم بشنوم. نمیتوانیم ما گوش و پوست و خونمان به ما گفتند «خدا، شاه، میهن». آخر یک دفعه که آدم نمیتواند عوض بشود که، صد و پنجاه درجه. «بله ما شنیدیم که از کتابخانه از موزهها دزدیدند، فلان کردند» از این حرفها. «شما چون رئیس کتابخانه بودید و شوهرت کاخ گلستان و اینها را اداره میکرد میدانی». گفتم هر کس گفته خلاف گفته، دروغ گفته. هم اعلیحضرت، من تمام با القاب اعلیحضرت محمدرضاشاه پهلوی و علیاحضرت شهبانو فرح پهلوی، علاوه بر اینکه هیچ چیز از موزهها و کتابخانههای ایران کم نکردند، در مدت زندگیشان تا چند ماه پیش هر چه توانستند از موزههای دنیا، از مغازههای خارج از ایران اجناس ایرانی را خریدند و آوردند به موزههای ایران اضافه کردند. تا من این را گفتم بهشتی گفت: «عجب زبانی، باید زبان این خانم را برید». گفتم چرا؟ گفت: «برای اینکه تو هنوز این القاب و انشاء را میگویی؟» گفتم بله، برای من هنوز ندارد. برای من همانی که بود هست. برای شما او نیست، هر کسی عقیده خودش را دارد، عقیده آزاد است، در اسلام هم عقیده آزاد است. بعد خمینی شروع کرد گفت که: «خوب، حالا بمان اینجا ما به وجود تو احتیاج داریم. بمان اینجا رئیس کتابخانه باش و وزیر آموزش و پرورش باش. زنهای ما را تربیت کن و از همه مهمتر قلمت را در راه جمهوری اسلامی به کار ببر». گفتم، قلم من چهار بار شکسته شد. من قلم ندارم، به جان کامبیز همین جور، گفتم قلم من ندارم. من قلمم شکسته شد و من به چیزی که اعتقاد ندارم نمیتوانم قلم بزنم. گفت: «دستور میدهم بمانی اینجا وسایلت را فراهم بکنند زیر چتر ما، حالا یک مدتی زیر چتر ما بمان». گفتم من زیر چتر به غیر از آن چتری که بودم نمیتوانم بمانم برای اینکه آن چتر زنهایی تربیت کرده مثل من، ولی من نمیدانم شما چی میخواهید تربیت کنید؟» همین جوری. گفتم: «امام»، آقا نه، گفتم: امام شما که سیره پیغمبری خیلی خواندید استادید در این قسمت، سیره [ابن] هشام خواندید، تاریخ خواندید، حضرت رسول در جنگ بدر وقتی با قبیله یهودیها جنگ میکرد چند نفر از عرب خلخال و دستبند و گلوبند چند تا زن یهودی را گرفته بودند به غارت. حضرت رسول پرخاش کرد به اینها گفت: «ببرید پس بدهید، ما جنگ میکنیم به زن چهکار دارید؟» آیا شما که مسلمانید و من هم که مسلمانم و این کتابها که پانزده سال پیش از اینکه شما به ایران بیایید من نوشتم بسمالله الرحمن الرحیم، آیا من از آن زنهای یهودی کمتر بودم که یک آخوند مأمور شما تمام زندگی مرا از من گرفت؟ آیا شما صلاح میدانید که من بروم حالا خودفروشی کنم نان بخورم؟ من چارهای ندارم. من از محضر شما اگر زنده بروم، باید بروم خودفروشی کنم چون هیچ چیز دیگر ندارم. آیا محمد گفته روز آخری که این آخوند مرا از فرحآباد بیرون کرد سر پل فرحآباد یک اردنگ زد مرا از ماشین انداخت بیرون، من گفتم حاج آقا، شما مادر دارید، خواهر دارید، زن و بچه دارید، خودت تمام تمول ما چهار تا به اضافه یک خانواده یعنی آنجا که من خودم زندگی میکردم میتوانم بگویم به شما اسباب و اثاثیه چهارصد ساله بود که از پدر و پدربزرگ و جد و آبادمان مانده بود. سماور، ترمه، اصلاً یک چیزهایی که خدا میداند هنوز رضاشاه به دنیا نبود، تمام اینها را بردی حالا پنج تومان، پنج تومان به من بده من تاکسی بنشینم خودم را برسانم خانه آشنایی، دوستی. من نه که حرف میزدم دستم توی آفتاب این جوری صحبت میکردم این یک دفعه نگاه کرد مثل اینکه تا حالا این پنج شش ماهه متوجه نبود، یک دفعه نگاه کرد گفت: «آه، آه، آه، حسین بیا پایین، بیا پایین دست این طاغوتی را بگیر». آن یکی از آن پاسدارها که لابد اسمش حسین بوده آمد پایین دست مرا گرفت، خودش یک حلقه باریک طلا مال عروسیمان دست من بود که باور کنید همان موقع که این کشید از دست من بیرون اگر من میخواستم آن را بفروشم دویست تومان قیمتش نبود، یک حلقه نازک. این را کشید از دست من بیرون. گفت: «آها، آها، این هم پولش را محمدرضا داده. این هم مال بیتالمال است». این را به خمینی گفتم. اسلام یعنی این؟ این اسلام است؟ پس من دیگر اسلام نیستم و قلمم هم کار نمیکند. اصلاً فکر من کار نمیکند برای هیچ چیز و اصلاً من را اینجا چرا آوردید؟ گفت: «ما شما را آوردیم برای اینکه شما با ما بسازی». گفتم من هیچ وقت نمیسازم. من هیچ وقت نمیتوانم بسازم. من آمدم امروز اینجا که کشته بشوم، همین جوری. بهشتی درآمد گفت که: «باید زبان این خانم را برید». ببخشیدها، من هم زبانم را درآوردم گفتم: اگر مردی بیا ببر. همین جوری. من همین صحبتها را که میکردم خلخالی این خشاب، تیرها را گذاشت توی خشاب و آماده، گفت: «بزنم این سگ را از بین ببرم. گو اینکه محمد گفته خون زن مثل خون گربه مکروه است». گفتم غیرت نداری اگر غیرت داشتی میزدی. همین جور، همی جور جلوی اینها. گفتم اگر غیرت داشتی میزدی. این دکتر مبشری و مدنی هی از پشت سر اینها به من این جوری میکردند ولی من نمیدیدم. هیچکس را نمیدیدم اصلاً، توی یک دنیای عجیبی بودم. گفتم اگر غیرت دارید بزنید. من افتخار میکنم که خونم اینجا ریخته شود. برای یک زن ایرانی و برای خانواده من باعث افتخار است که مادرشان یا شوهر من ببیند، توی تاریخ بنویسند که یک خانمی را بردند با این سابقه کار که بیست و پنج سال است من دارم قلم به چشمم میزنم برای فرهنگ ایران و معارف اسلامی، شما کتاب مرقع گلشنی که من چاپ کردم مقدمهاش را بخوانید. این مقدمه تمام گفتههای امام محمد غزالی و امام احمد غزالی است راجع به حس زیباپرستی که تمام این زیباییهای دنیا دوباره برمیگردد به خالق. اینها همه عرفان است. اینها همه خدمت به معارف اسلامی است. خیلی خمینی ناراحت شد یعنی ناراحت که اصلاً دیگر هیچ چیز نمیتوانست بگوید. من که چشمش را نمیدیدم او همان جور سرش پایین بود، تسبیح میانداخت. گفت: «بالاخره شما بمان من دستور میدهم ماهی هزار تومان به شما بدهند و یک اتاق و یک زیلو همان که اسلام گفته است و یک اجاق و یک یخچال». من هم گفتم: خیلی تشکر میکنم. اینها را شما به خانواده خودتان بدهید. من اینجا، این جمله را گفتم. گفتم من اینجا برای گدایی نیامدم. من گدایی پیش شما نیامدم. من میروم پیش همان کسی که تمام این زندگی را به من داده بود. این را که گفتم خلخالی خیلی ناراحت شد، چون معنی حرف مرا نفهمید. آنها فکر کردند من میگویم من میروم پیش شاه. خلخالی و آن ربانی هم خیلی مرد بدی بود که کشته شد با بهشتی، خیلی کثیف بود. حالا یک اتفاقی را میگویم بعد. اینها مسلسلهایشان را کشیدند که من بهشان میگفتم: «بزنید اگر مرد هستید بزنید بکشید». گفتم: «شماها معلوم است شماها اصلاً فارسی بلد نیستید. معنی حرف مرا نفهمیدید. میدانید پهلوی کی میروم؟ پهلوی همان خدایی میروم که همه چیز به من داده بود، پول، تمول، پدر خوب، مادر خوب، شوهر خوب، فرزند خوب، شاه خوب، ملکه خوب، فهم، استعداد، تحصیل، همه چیز به من داده بود در عرض یک شب خودش گرفت. میروم پهلوی آن که قادر است که یک شب همه چیز بدهد و با یک ساعت بگیرد». اصلاً بهطوری اینها تحت تأثیر حرف من واقع شده بودند که نهایت ندارد. بعد هم بلند شدم گفتم با من کاری ندارید من باید بروم. پا شدم بدون خداحافظی برگشتم آمدم و تا آخر دالان که میآمد هر قدمی برمیداشتم منتظر بودم که یک صدایی بیاید و من بیفتم. هیچ چی آمدیم. البته سفارش مرا خمینی خیلی کرد به برادر زنش. او هم یک مرد تودهای که همه میشناسنش ثقفی، از آن تودهایها بود که زمان شاه گرفته بودند حبسش کرده بودند. تودهای بود ها، او مسلمان نه، چیز نبود، اسلامی نبود. هیچ چی، بعد هم او را خمینی فرستاد تهران گفت که،
س- چه جور آمدید تهران؟ صبر کردید با …
ج- بله، ما آمدیم تهران بعد …
س- با آقای دکتر مشیری اینها؟
ج- ما دکتر مبشری و اینها با همین هلیکوپتر آمدیم تهران و من شب خانه دکتر مبشری ماندم و بعد فردایش مرا با ماشین، چون که وزارت دادگستری هم نزدیک کاخ گلستان بود دیگر، مرا آورد کتابخانه. خمینی به برادرزنش دستور داده بود که «تو برو توی کتابخانه پهلوی آن خانم و برو یک کاری بکن که آن آخوند یک لوازم زندگی به خانم بدهد». ولی وقتی که این ثقفی آمد با من رفتیم فرحآباد پیش این آخوند، ثقفی به من گفتش که: «شما نیا، اول من بروم با این آخوند حرف بزنم». اینها گویا رفتند با هم صحبت کردند. رفتند توی دفتر آقا. تمام این چیزهای سنگین قیمت و سبک وزن را این آخوند آورده بود توی صندوقهای آهنی جمع کرده بود، مال من، شوهرم، بچههایم، همه را اینها را. گویا وقتی رفته بودند دوتایی آنجا این درِ گنجهها را باز کرده بود و طلائی، جواهری، نقرهای، هر چه بود نشان داده بود و چهار تا قالیچهای چیزی، به ثقفی گفته بود «شریکیم با هم». ثقفی از در آمد بیرون، یک دفعه دیدم یک دشمن خونی با من، اصلاً به کلی عوض شده بود. «نه، شما هم خیلی توهین به …» با کمال جسارت بنا کرد به من پرخاش کردن، در صورتی که این مأموریت داشت از طرف خمینی که یک وسایل رفع حاجت کوچکی از زندگی خودم از این آخوند بگیرد. اصلاً به کلی عوض شد. با همدیگر ساختند عوض شد، اصلاً صبح. دوباره مرا نشاند توی ماشین و آورد توی کتابخانه. گفت: «نه، هر کاری این آخوند کرده درست است. من گزارش به آقا میدهم بسیار کار خوبی کرده برای اینکه شماها، نمیدانم، دزدی کردید، هیزی کردید، آدم کشتید». یک چیزهایی از این حرفها هم چیزی نشد. بعد هم شروع کردند خود بهشتی و خامنهای و ربانی آمدند توی کتابخانه، هر روز میآمدند، مینشستند و اصرار که «درِ مخزن را باز کن» و من در مخزن را باز نمیکردم. یعنی چرا باز نمیکردم؟ من که زورم به اینها نمیرسید. من حرف حساب میزدم. میگفتم بسیار خوب، رژیم عوض شده، فعلاً شماها هستید ولی کار دولتی که کار شخصی نیست. اینجا که خانه من نیست. شماها بریزید یک دفعه غارت کنید. من هم هیچ چیز نتوانم بگویم. اینجا مال دولت است. مال ملت ایران است مال مردم است. بیایید چند نفر بنشینید صورتمجلس کنید، من به شما تحویل بدهم و صورت تحویل به من بدهید. آخر یک رسمی است. اگر من زنده بودم اقلاً بگویند که من کتابخانه را به دست فلانکس، فلانکس تحویل دادم، مردم هم این کاغذ باشد. اینها بنا کردند با من پرخاش کردن و بیاحترامی کردن و روز، هفته دوم سوم بود. همین بهشتی و آن ربانی و با همین ثقفی از بالای پلهها، پله داشت کتابخانه بالایی رفتیم سی چهل تا پله بود، باور کنید، همین جور دستش را زد پشت من، من هم که بیهوا ایستاده بودم که اصلاً من چند تا معلق خوردم که اگر آن پیشخدمتهای پایین مرا نگرفته بودند حتماً سرم خورده بود به سنگ مرده بودم. «برو طاغوتی، چه حرفها میزنی. تو کی هستی که صورتمجلس درست کنی. اینها مال ماست، شماها پنجاه سال اینها را غصب کرده بودید. ملت اسلام است، دولت دولت اسلامی است، دولت قرآن است، دولت خمینی است، تحویل دادن چیه؟ تحول چی چیه؟» هیچ چی، مرا از کتابخانه بیرون کردند و در را هم بستند. بعد هم لابد مهر و اینها را شکستند و اینها. بعد دو سال پیش اتفاقاً در همین آمریکا بودم من، آمده بودم از مصر، یکی از دوستانم از لندن به من تلفن کرد گفت: «بیشتر کتابهای کتابخانه سلطنتی را که اعلیحضرت به شما دستور داده بودند مهر خودت را پشت جلد اول بزنی» من یک مهری درست کرده بودم، یعنی نه به اجازه خودم، به اجازه آن کمیسیون وزارت فرهنگ و دربار «بدری آتابای رئیس کتابخانه سلطنتی، مهرماه ۱۳۴۰». دستور به من داده بودند که «تمام کتابها را پشت صفحه اول این مهر را بزن که اگر کسی دزدید، این مهر را نتوانند بچینند». چرا؟ برای اینکه پشتش تمام تذهیب کاری و مینیاتور است. چون قیمت کتاب کم میشود اقلاً میدزدند این مهر پشتش باشد که هر کس ببیند بفهمد این دزدی است. به من تلفن کرد گفت: «سی چهل تا از این کتابها من رفتم کتابخانه بریتیش میوزیوم، دو تا اتاق اضافه کرده بودند به کتابهای خطی بریتیش میوزیوم، وقتی در را باز کردند من پشت ویترینها آمدم تمام دیدم مهر اسمهای تو آنجا ردیف توی ویترین است فهمیدم که کتابهای کتابخانه سلطنتی یک مقداریش فعلاً آمده اینجا.
س- این اولاً بیست دقیقهای که روی این نوار مانده میخواستم خواهش کنم که راجع به خاطراتتان از مصر برای ما بگویید.
ج- بله. بعد از نه ماه که من گرفتار خمینی بودم یک روز دکتر مبشر من را آمد، خودش که کتابخانه نمیآمد اغلب پنجاه تومان صد تومان توی پاکت میگذاشت میداد به پیشخدمتش میآوردند به من میدادند گاهی وقتها بله و شش تا پیشخدمت توی کتابخانه داشتیم همهشان که از پیش خمینی بودند نه آن وقت، یکیشان که ماهی ششصد تومان میگرفت از این روزمردها بود، این خیلی به من محبت کرد یعنی تمام این روزها یک تیکه گوشت کوبیده، نان و پنیر، یک چیز کوچولوdی میگذاشت توی نایلون، روزی پنجهزار هم به من میداد، پنج ریال یواشکی که میگفت: «خانم اگر میخواهی تاکسی چیزی سوار بشوی، اتوبوسی چیزی، پنج ریال داشته باشی». بعد یک روز از همین روزها که من کتابخانه بودم پیش از این که کلیدها را بگیرند و مرا از کتابخانه بیرون بکنند، دکتر مبشر به من گفت که: «شما اینجا نمان چون که اینها بالاخره شما را به یک وضع بدی خواهند کشت. شما را که نگه نمیدارند که، زندان میکنند بعد هم یا توی زندان میکشندت از گرسنگی، بدبختی، مرض، شپش، مثل باقی اینهایی که، زنهایی که کشته شدند. یا یک وقت توی کوچهای، جایی راه میروی، از پشت یک تیری بهت میزنند یک چاقویی میزنند بیخود و بیجهت کشته میشوی اینجا بینتیجه، بدون اینکه بتوانی برای مملکتت کاری بکنی. به نظر من بروی بهتر است». اینها را خیلی به من گفتند. بعد این خانواده ارمنیها هم اینها هم، وقتی مرا از کتابخانه این جور بیرون کردند اینها تشویق کردند گفتند: «فایده ندارد وجود تو نه زندگیت را توانستی نجات بدهی، نه اثاثیه کاخها را توانستی نجات بدهی، نه توانستی اثاثیه کاخ گلستان و کتابخانه را نجات بدهی. دلت میخواست خدمت کنی ولی نتوانستی. پس وجود تو الان اینجا مزاحم است برای اینها. اینها ممکن است حالا نه ولی یک ماه دیگر دو ماه دیگر تو را بکشند. ترا که نگه نمیدارند».
آنوقت یک نکته به غیر از تمام اینها، روزی یک دفعه دو دفعه اینها مرا میآوردند میکشیدند توی هر کمیتهای که نزدیک بود که تو آدرس بده شوهرت کجاست؟ بچهات کجاست؟ آدرس بده، آدرس بده. دو ماه مرا حبس کردند فقط برای اینکه من آدرس نمیدادم که نمیدانستم اینها کجا هستند. واقعاً نمیدانستم آن روزی که مرا بردند پیش خمینی اتفاقاً یک نکته همین به من گفت: «بهتر است که آدرس شوهر و بچههایت را بدهی». بعد من گفتم خمینی، امام، دستور بدهید یک فرهنگ عمید بیاورند. گفت: «فرهنگ عمید برای چه؟» گفتم میخواهم توی فرهنگ عمید لغت فرار را نشان بدهم. جلوی لغت فرار نوشتند: «کسی که از محل مسکونیش به نقاط دوری برود که هیچکس اطلاع نداشته باشد. شما فحش میدهی میگویی شوهر طاغوتی فراریت، پسر طاغوتی فراریت، خوب، اگر اینها فرار کردند من از کجا میدانم که اینها فرار کردند. من یک خواهش از شما دارم». گفت: «چیه؟» گفتم: «من خواهش میکنم اگر آنها را پیدا کردید سلام مرا هم به آنها برسانید». بله، این هم شده بود یک اشکال برای من. آن وقت آخرین روزی که توی کمیته از من حساب میکشیدند «بله، شما تمام زندگیت را برای بیتالمال خودت و بچههایت و شوهرت ضبط کردیم. درمانگاهت هم ضبط کردیم». خیلی خوب. «حالا بیا که شما سی سال است رفتی در فرحآباد، مینشینی، خودت دو تا اتاق مینشستی، دو تا اتاق هم شوهر، مینشست، دو تا اتاق هم این پسرت مینشست، دو تا اتاق هم آن یکی پسرت مینشست. ماهی هر کدام را که پنج هزار تومان حساب کنیم تقریباً میشود ماهی بیست هزار تومان، سی سال ماهی بیست هزار تومان شما بده ما شما را خلاص کنیم». گفتم من که چیزی ندارم. شما که هر چی ما داشتیم غارت کردید و مصادره کردید. من چی دارم؟ هیچ چیز من ندارم. گفتند «میدانیم تو هیچ چی اینجا در ایران نداری. ما شما را میاندازیم زندان اوین، بعد توی روزنامه مینویسیم عکست هم میاندازیم، این روزنامهها تو کیهان هوایی یا اطلاعات هوایی همه جای دنیا میرود. شوهرت نمیدانم، با یک مقداری لقب، وقتی که ببینند از آن دویست و صد میلیون، نمیدانم، پانصد میلیون دلار ارزی که بردند مجبور میشوند پولها را پس بدهند تا شما را نجات بدهند». من هم در کمال خونسردی گفتم، اتّفاقاً من خیلی خوشحالم که شما مرا زندان ببرید چون شما مرا به یک روزی انداختید که من نه سقف دارم، نه پول دارم. باز زندان هم سقف هست، هم یک غذایی که من بخورم این یکی، بعد هم خاطر شما جمع باشد اگر صد سال مرا توی زندان نگه دارید شوهر من برای من یک دلار هم نمیدهد، چرا، ممکن است دویست میلیون دلار به شما بدهد که «چه خوب کاری کردید زنش را نگه داشتید اینجا و او را خلاص کردید از دست من». ببین آنقدر این آخوندها خندیدند. گفتم عین حقیقت است. مرا میخواهد نگه دارید. نگه دارید توی این گرفتاری، بدبختی، او از آنجا پولش کجا بود که به شما بدهد. شما باور نمیکنید؟ مرا نگه دارید برای من فرقی نمیکند. وقتی این چیزها شد، دکتر مبشری گفت: «ببین اینها علامتش است. اینها بهانه است. آنها نمیدانند که شوهر و بچه تو پول ندزدیدند که، الان آنجا به چه گرفتاری و بدبختی دارند زندگی میکنند، توی مغز این انقلابیون رفته که یک عدهای میلیون میلیونها دلار از ایران پول بردند و اینها ترا حبس خواهند کرد. بعد هم خوب، مردی آنجا برای آنها چه اهمیتی دارد، این است که بهتر است بروی». گفتم آخر من چه جوری بروم، رفتن پول میخواهد. از کجا بیاورم؟ خود این ارمنیها هم بیچارهها خیلی به من محبت کردند. من گفتم من که پول ندارم و اینها. اینها سه چهار خانواده ارمنی با هم جمع شدند، شصت هزار تومان یعنی پاسپورت من اولین پاسپورت تقلبی که در ایران درست شد، پاسپورت من بود. اینها پول جمع کردند شصت هزار تومان، رفتند قم پشت دفتر خمینی این پاسپورتهای تقلبی را تو دفتر خمینی درست میکردند، یک پاسپورت تقلبی جمهوری اسلامی، یک دانه عکس من هم برداشتند بردند چسباندند بهش، برای من این را درست کردند.
س- اسم مستعار؟
ج- به اسم مستعار درست کردند. بعد یک دانه بلیط فرانسه هم گرفتند به اندازه دو سه هزار تومان هم پول فرانک، به اندازهای که مثلاً پول تاکسی یک دو شب من توی هتلی بمانم، به من پول دادند و خودشان با ارفرانس تماس گرفتند که هر جا، جا خالی است به من زود بدهند. این از اینور. از آن طرف هم دکتر مبشر و دکتر اردلان به عنوان اینکه من هنوز رئیس کتابخانه سلطنتی هستم، به من گفتند که: «تو یک مرخصی بنویس رسمی». من یک مرخصی به اردلان نوشتم که «جناب آقای اردلان وزیر دارایی، من کسالت دارم، تابستان هم هست. یک ماه به من مرخصی بدهید من به عنوان معالجه بروم پاریس». این نامه من که میرود پیش اردلان، بلافاصله امضا میکند از اینجا هم رد میشود. پاسپورتم هم میگیرند و ویزای پاریس فقط فرانسه تویش میزنند. آنوقت آن قدر دم ارفرانس و این جاها که پول میدادند بهقدری شلوغ بود که شب از یک هفته مردم میرفتند توی خیابان میخوابیدند و آن بیچارهها ارمنی، من که اصلاً مریض بودم. من اصلاً نای نفس کشیدن نداشتم. نمیتوانستم کنار خیابان بخوابم. آن بیچارهها یک دانه از این دخترهای جوانشان را با یک پسر جوانشان فرستادند توانستند یک دو سه هزار تومانی فرانک فرانسه برای من بگیرند و یک دانه هم بلیط ارفرانس دکتر مبشر تلفن کرد گفت: «برای خودم میخواهم». گرفتند و من به عنوان مرخصی.
س- یعنی با پاسپورتی که اسم دیگری بود.
ج- با پاسپورت تقلبی،
س- پس مرخصی برای چی بود؟
ج- نه به اسم آتابای به همان اسم یعنی نصف اسم «خدیجه بدرالملوک عاطف». نصفش اسم خودم بود نصفش اسم همین جوری که چیز کردم، تقاضا نوشتم. من از فرودگاه آمدم بیرون ولی با تمام این احوال خدا میداند چه ساعتهایی را توی فرودگاه گذراندم از ترس و از وحشت. من چیزی نداشتم لخت و برهنه بودم فقط از فرودگاه که، توی فرودگاه این خانواده ارمنیها و خود دکتر مبشر و خانواده استاد سنگلجی یک چند تا تکه چیز به من داده بودند آن هم چی بود؟ چیز عجیبی است روزگار، یک سال پیش از انقلاب که اصلاً هنوز خبری نبود من عادت داشتم همیشه سال به سال اسباب زندگی لباس خانه خودم مال بچههایم اینها جمع میکردم چیزهایی را که نمیخواستیم جمع میکردم میبردم میدادم آن قسمتهای خیابان مولوی و آن طرفها. آن سه چهار سال آخر دیدم خانه استاد سنگلجی بهترین جاست نه اینکه او مجتهد بود همه هم دوستش داشتند از حضرت عبدالعظیم از کهریزک بلند میشدند میآمدند زغفرانیه پیش استاد سنگلجی که از او اعانهای هدیهای پولی بگیرند و خوب، رفقای استاد که به دین اسلام عقیده داشتند همیشه چیز میدادند و استاد توی خانه نگاه میداشت. از پوشاک گرفته تا خوراک تا پول نقد. من یک سال پیش از انقلاب همین کار را کردم. گفتم این بهتر از این است که من بروم توی خیابان که من به ریخت نگاه میکنم نمیشناسم طرف را که، هر کس که ببینم یک خرده ریختش مثلاً مندرس است، ژولیده است میدهم ولی آن کسی که میآید توی خانه استاد سنگلجی، استاد سنگلجی میشناسد اینها را که واقعاً محتاجند. یک سه چهار تا چمدان اسباب و لباس و این چیزها را جمع کردم دادم. دو تا از این چمدانها را خانم استاد سنگلجی پخش کرده بود بین فقرا. دو تایش توی زیرزمین زیر کرسی مانده بود.
س- پس به خودتان پس داد.
ج- که در این بین استاد مریض شد، انقلاب زیاد شد. خیابان سعدآباد و پهلوی را دیگر درخت میانداختند و میسوزاندند. کسی با ماشین نمیتوانست بیاید و برود. پسر استاد سنگلجی اوریون گرفت، پسر بزرگ بیست و پنج شش ساله اوریون گرفت. از این اوریونهای سخت. دکتر و دوا هم که نبود. این گرفتاریها باعث شد که این دو تا چمدان آنجا ماند. وقتی که این روزگار به سر من آمد و رفتم آنجا، خانم یادش افتاد و بنا کرد گریه کردن گفت: «چیز عجیبی است، بیا این دو تا چمدان را ببر خودت بپوش». الان بعد از نزدیک شش سال است دارد از انقلاب میگذرد. همینهایی که تن من است و این لباسی که دارم زندگی باهاش میکنم، همان لباسهای مندرسی است که من سال ۱۳۵۶ کرده بودم تو چمدان که بدهم به فقرا، قسمت خودم شد. اینها همه کار خداست.
س- با همانها خارج شدید؟
ج- با همان دو تا چمدان پاره حتی چمدانش را هم گفتم ببخشید چون چمدانهایش هم خوب، مثلاً یک خرده زیپش در رفته بود یا قفلش چیز شده بود. با همدان چمدان آمدم بیرون. من ترس از اسباب نداشتم چون من چیزی نداشتم.
س- تقریباً کی بود از ایران خارج شدید؟
ج- من شهریور ۱۳۵۸. آخر شهریور ماه ۱۳۵۸.
س- تقریباً ۷ ماه از انقلاب.
ج- به عنوان مرخصی آمدم بیرون. اول آمدم پاریس البته آنجا پیش یکی از دوستانمان که زندگیش بد نبود یک ماهی ماندم. پاسپورت هم که نمیدادند، میدانید خیلی مشکل بود. تا بعد بالاخره از آمریکا اقدام کردند پاسپورت گرفتند مرا آوردند آمریکا. آمریکا که آمدم یک چند ماهی در بوستون بودم آمدم دانشگاه هاروارد. خوب، استادهای دانشگاه هاروارد پروفسور ریچارد فرای، پروفسور اولگ گرابار، اینها ایران آمده بودند مرا میشناختند و از آن پروفسور ارلینگتون که رئیس کتابخانه دانشگاه است. روی کتاب شاهنامه بایسنقری اینها ایران میآمدند من باهاشان کار میکردم. من خیلی زحمت کشیدم روی شاهنامه بایسنقری و یک فهرست بسیار عالی و جامع نوشتم که مورد استفاده اینها قرار گرفت یعنی از فارسی به انگلیسی برگرداندم. اینها مرا میشناختند. خیلی هم متأثر شدند ولی متأسفانه چون من تازه آمده بودم و همان موقع هم مثل اینکه Hostagesها را گرفتند و اوضاع خیلی بد بود،
س- بله.
ج- اینها نتوانستند از وجود من استفاده کنند و کاری به من بدهند. با اینکه خیلی دلشان میخواست. اما چند تا مقاله پروفسور گرابار به من گفت بنویس و من نوشتم بهش دادم راجع به تاریخچه خط از اول دنیا تا امروز بهخصوص قسمت ایران. این را نوشتم، تاریخچه مینیاتور را گفت نوشتم بهشان دادم که حتماً از آن استفاده کردند. در همین ضمن بود که اعلیحضرت تشریف بردند قاهره، آنجا تشریف بردند و خوب، البته محبت فرمودند آتابای را صدا کردند و با بنده ما رفتیم آنجا. آنجا رفتیم در قاهره که بودم من هر روز میرفتم دانشگاه یا کتابخانه چون دانشگاه الازهر،
س- این قاهره قبل از مریضی سختشان است دیگر؟ یا،
ج- قبل از مرگشان دیگر، مریض که بودند.
س- این آخرین باری که تشریف بردند.
ج- بله، آن آخرین بار بود.
س- آن موقع شما رفتید.
ج- بله، آن اول که هنوز سلامت بودند که …
س- شما ایران بودید.
ج- که آقای آتابای باهاش بود من ایران بودم. این مال روزهای آخر زندگیشان است.
س- بله. از آن چه خاطراتی دارید؟
ج- از آنجا بودیم بله. آنجا از لحاظ کارهای ادبی و فرهنگی چون استادهای دانشگاه مصر گاهی به ایران میآمدند و اعلیحضرت همایونی خیلی به دانشجوهای مصری محبت میکردند. اقلاً در حدود چهارصد پانصد مصری اعلیحضرت به اینها بورس داد، بورس تحصیلی داد، اینها با پول اعلیحضرت همایونی آمدند در ایران، در دانشگاه تهران، رشته ادبیات فارسی را میخواندند و دکترا گرفتند و اینها عاشق پادشاه بودند. گریه میکردند همهشان که هر کدامشان دیگر آن وقت مصدر کارهای مهمی بودند در قاهره، کتابخانه هم میآمدند.
پیش از این هم وقتی سادات آمد به ایران، یک شبی که در کاخ نیاوران بودیم صحبت فرهنگ و کتاب و این چیزها شد اعلیحضرت همایونی بنده را معرفی کردند به سادات، سادات گفت من با کمال افتخار حاضرم خانم را دعوت میکنم که بیاید مراکز فرهنگی ما را از نزدیک ببیند و همین کار را هم کرد. یک سفر مرا دعوت کردند به مصر، سادات دعوت کرد و وزیر فرهنگ و هنر مصر که السید یوسف الصباعی وزیر فرهنگ بود که نویسنده به نام هم بود در قاهره، این مهماندار من بود. من رفتم مصر و تمام مراکز فرهنگیشان را دیدم. البته مصریها خیلی عاشق زبان فارسی هستند و این عجیب است برای من. آنقدر اینها التماس میکردند که ما کتاب فارسی میخواهیم. من وقتی از آن سفر برگشتم با تمام این گرفتاریها با اینکه جداً عده زیادیشان با خمینی مخالف بودند و بعضیهایشان بیشتر اتّفاقاً خمینیای بودند و اصلاً اخوانالمسلمین وطنش آنجاست، با این حال، بلافاصله سمت استادی دائمی، استاد ممتاز در رشته ادبیات و زبان فارسی و تاریخ ایران و رشته نسخهشناسی بنده را استخدام کردند در دانشگاه دخترانه الازهر و دانشگاه قاهره و من این مدت سالی که در قاهره بودم به نام یک استاد در دانشگاهها درس میدادم و باور کنید از ذوق و شوق تمام گرفتاریهای روحی من از بین رفته بود، چون سر درس میدیدم سه چهار هزار دانشجو در دانشگاههای الازهر رشته فارسی میخواندند در صورتی که خودشان میگفتند از وقتی انقلاب شده این ثلث شده چون دیگر زبان فارسی کسی نمیخواند.
س- بله.
ج- با چه عشق و علاقهای اینها به شعر و ادب فارسی علاقه داشتند. تا روزی که سادات زنده بود بنده آنجا بودم و یک سال هم بعد از سادات چون باید امتحانها را من تکمیل میکردم، بعد میآمدم یعنی وقتی سادات کشته شد بعد از یک سال خانواده سلطنت از مصر آمدند به کل بیرون، ولی بنده مجبور شدم ماندم که ادامه بدهم کارم را، چون اینها به من محبت کرده بودند. نمیخواستم کارم نیمه تمام بماند. آمدم که آمدم آمریکا و متأسفانه نمیتوانم برگردم به خاطر اینکه نه گرین کارت، نه asylum ما درست است نمیتوانیم از این مملکت جایی برویم متأسفانه.
البته این هم باید بگویم که آنچه که من دیدم انور سادات یک انسان به تمام معنی بود. بسیار مرد مهربان، ایران دوست. اصلاً این مرد بهقدری به فرهنگ ایران به ادبیات و زبان فارسی و شعر فارسی عشق و علاقه داشت که نهایت نداشت. به این دلیل چون این سه سالی که من در مصر بودم علاوه بر اینکه استاد دانشگاه بودم وقتی از دانشگاه برمیگشتم هفتهای چند شب دستور داده بودند به بنده که شاه جوان را و والاحضرت شاهپور علیرضا فارسی، قسمت ادبیات و فارسی را به آنها درس میدادم و من اولین کسی هستم که به شاه جوان گلستان سعدی را جلویش باز کردم و برایش گفتم که ما ایرانیها یک همچین کتابی داریم که در واقع قرآن فارسی است برای ما، بهخصوص سیرت پادشاهان را بهشان درس میدادم و شاهنامه را و خیلی هم با عشق و علاقه میخواندند، هم به شاه جوان و هم به والاحضرت علیرضا این سه سال کار من این بود. اغلب سادات تشریف میآوردند کاخ میآمدند یعنی انور سادات در واقع مثل یک پدر بود برای رضاشاه دوم. بغل میکرد میبوسید، محبت میکرد، نصیحت میکرد، راه نشان میداد بهش. وقتی گاهی اتفاق میافتاد که میآمدند در کاخ حبه موقعی بود که اعلیحضرت در دفترشان بودند و بنده هم مشغول درس دادن بودم، فوری میآمدند شاه را بغل میکردند و میبوسیدند و به من اظهار محبت میکردند و با همان زبان فارسی کم میگفتند: «خیلی خوب است، خیلی، خیلی». اجازه میگرفتند از اعلیحضرت که بنشینند آنجا و من که شعر میخواندم یا بعضی قطعههای نثر گلستان را میخواندم میگفتند، چشمهایشان را هم میگذاشتند میگفتند: «من میخواهم گوش کنم برای اینکه فارسی خیلی شیرین است». و سپتامبر همان سالی که کشته شدند من اجازه گرفتم از علیاحضرت که بیایم آمریکا بچههایم را ببینم. به من گفتند: «برو ولی برگشتی من در کاخ ریاست جمهوری مصر کلاس درس زبان فارسی باز میکنم اولین شاگردت خودم هستم، دومین شاگردت جهان است و من مجبور میکنم وزرایم را که زبان فارسی یاد بگیرند برای اینکه کسی که»، منطقش این بود، میگفت: «کسی که ادبیات فارسی را نداند انسانیت نمیداند». عاشق بود که متأسفانه اکتبر کشتندش و در این مدتی که من در قاهره بودم البته خیلی از افسرهای ایرانی، از وزرای ایرانی، کسانی که پیش از انقلاب دست اندرکار بودند میآمدند حضور علیاحضرت شهبانو، حضور اعلیحضرت رضاشاه جوان، ولی بنده چون توی سیاست نیستم و نبودم نمیتوانم تأیید و تأکید بکنم ولی میشنیدم که بعضیهایشان همانهایی بودند که خیانت میکردند باز هم میآمدند و بعضیهایشان واقعاً وفادار و صادق بودند باز هم میآمدند، آنها و علاقه داشتند که کار بکنند برای وطن و کار هم میکردند.
س- آخرین باری که شما اعلیحضرت فقید را دیدید چه خاطرهای دارید قبل از درگذشتشان؟
ج- خیلی ضعیف از لحاظ جسمی، ولی از لحاظ روحی بسیار قوی و خوب، تمام اصلاً انتظار و چشم و آرزوی اعلیحضرت فقید ایران بود و ایرانی. و این اخباری که میشنیدند اخبار کشتن ایرانیها، خرابی آثار تاریخی بهقدری در روحیه ایشان تأثیر بد گذاشت که واقعاً میشود گفت، حتی دکترهایش هم عقیدهشان این بود که این اخبار و این اعمال زشتی که در ایران انجام میگرفت از لحاظ ایران و ایرانیت، به مرگ اعلیحضرت فقید خیلی کمک کرد، خیلی کمک کرد. چون شوخی نیست آخر، ما نمیتوانیم منکر این بشویم که شخص اعلیحضرت محمدرضا شاه شاید وطنپرستترین ایرانی بود که در ایران بود و کسی که آرزو داشت ایران را به آن نهایت درجه بالا برساند یک دفعه ببیند که این جور خراب میکنند، بمب میاندازند، با کلنگ خراب میکنند، آثار تاریخی را خراب میکنند، مدارس را از بین میبرند، روشنفکران را میکشند خوب، معلوم است چه تأثیر بدی دارد در روحیهشان.
س- آخرین جملاتی که بین شما رد و بدل شد چه بود؟ یادتان هست؟
ج- میفرمودند شعر بخوان. از گلستان بخوان، از مثنوی بخوان، از حافظ بخوان. فال حافظ بگیر، بله. چون اعلیحضرت محمدرضا شاه به حافظ خیلی علاقه داشت، گلستان را هم میشناخت و خط خوب را چقدر دوست داشتند، عاشق خط خوب بودند. هر نامهای که حضورشان میرفت، در ایران هم که تشریف داشتند همین جور بود. هر نامهای که به دفتر مخصوصشان میرفت، اگر خوش خط نبود مخصوصاً به رئیس دفترشان میگفتند این خطها را بیاورید من ببینم. خیلی دوست داشتند. مثلاً همان وقتی که آنجا تشریف داشتند و پیش از این هم که در ایران بودند گاهی اوقات بعضی نامههای تبریکی یا از لحاظ بعضی چیزها چیزهای تاریخی یا ادبی که من مجبور بودم، من همیشه با دست مینوشتم هیچ وقت با ماشین کار نمیکردم، چون میگفتم با دست نوشتن محترمانهتر است تا با ماشین. با دست چیز مینوشتم حضورشان میفرستادم. همیشه تعریف میفرمودند که: «چه خط خوبی داری؟ شاگرد بگیر تربیت کن که خط خوب یاد بگیرند» عرض میکنم که همان وقت هم دوست داشتند هر وقت که بنده را میدیدند شرفیاب میشدم حضورشان، میفرمودند که: از حافظ شیرازی یاد داری؟ از حفظ میتوانی شعر حافظ بخوانی؟ من میگفتم بله قربان. یا یک غزل اگر یادم بود میخواندم، اگر نه حافظ میگرفتم، فال میگرفتم برایشان میخواندم.
س- خیلی ممنون. قبل از اینکه نوار قطع بشود من میخواستم تشکر کنم از این وقتی که صرف کردید.
ج- باعث افتخار من است و من باید از شما تشکر کنم برای اینکه اگر این چیزها را من صحبت نمیکردم، شاید اینها با من به گور میرفت. چون الان ما در وضع و حالی هستیم که دیگر حوصله نوشتن و ضبط کردن نمانده است. این گرفتاریهای زندگی تبعیدی و مهاجرت، این فرصتی بود بسیار مغتنم برای بنده و باعث افتخار من بود.
بسیار جالب و در عین حال تاسف برانگیز بود.
چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین گهی زین به پشت
از درد گریستم