مصاحبه با آقای فریدون کشاورز
فرزند محمد وکیلالتجار یزدی تاجر و نماینده مجلس
تحصیلات در رشته پزشکی در فرانسه
از اعضای کمیته مرکزی حزب توده
نماینده مجلس شورای ملی دوره چهاردهم
روایت کننده: دکتر فریدون کشاورز
تاریخ: چهارم دسامبر ۱۹۸۲
محل مصاحبه: شهر الکساندریا، ویرجینیا
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات آقای دکتر فریدون کشاورز، چهارم دسامبر ۱۹۸۲ در شهر الکساندریا ویرجینیا
س – آقای دکتر کشاورز لطف بفرمایید و خاطرات سیاسیتان را آغاز بفرمایید. از دوران کودکی شروع بفرمایید. کجا متولد شدید؟ دبستان کجا رفته بودید؟ دبیرستان کجا تحصیل میکردید؟ همدورههایی که بعدا معروف شدند از نظر سیاسی و اینها، هم کلاس و هم دوره کیها بودند؟ بعد که تشریف بردید در خارج تحصیلاتتان را کردید آنها را بطور مفصل بفرمایید که در تاریخ ثبت بشود و صد سال دویست سال دیگر کسانی بتوانند تحقیق کنند.
ج – خواهش میکنم با کمال میل. من در تهران متولد شدم در یک خانواده متوسط ایرانی. پدرم محمد وکیلالتجار یزدی در جوانی از یزد به بادکوبه آن زمان مسافرت کرد. در آنجا پدرش تاجر بود و سمت وکیلالتجار داشت یعنی در حقیقت بزرگتر از تجار دیگر بود و نمایندگی آنها را داشت. و در یکی از مسافرتهایش به تهران از راه رشت که میگذشت با مادرم که اهل رشت بود ازدواج کرد.
من در سال ۱۹۰۷ بیست و نهم اوت در تهران متولد شدم و این که تاریخ سنم را خوب میدانم علتش این است که پدرم نامهای به دایی من چند روز بعد از تولد من نوشت و آن نامه را نگه داشته بودند و لای قرآنی که اسم من و تاریخ تولدم در آن نوشته شده بود گذاشته بودند به دست من رسید و در آنجا نوشته بود که قدم من خیلی خوب بود برای نهضت مشروطه ایران برای اینکه اتابک ملعون به دست عباس آقا کشته شد. در آن نامه …
س – همان …
ج – بله. سه روز بعد. سه روز بعد از تولد من اتابک ملعون به دست عباس آقا کشته شد. البته پدرم مردی بود بسیار مسلمان و یکی از رهبران نهضت مشروطه ایران در گیلان بود. شغلش را هم همان طور که به شما گفتم تجارت با خارج بود.
به مناسبت این که از سران مشروطه در گیلان بود در دوره اول و دوم مجلس شورای ملی از گیلان، و در دوره اول از خود بندرپهلوی به وکالت مجلس انتخاب شد، که من چهل سال بعد از او نماینده آنجا انتخاب شدم. در دوره اول و دوم مجلس بعدها که خودم نماینده مجلس شدم نطقهای او را خواندم و خیلی خوشحال شدم برای خاطر این که نطقهایش بسیار مترقی بود. صحبت از این که مردم ایران باید باسواد بشوند، باید مدرسه باز کرد، باید روشنشان کرد، از این صحبتها میکرد. و در دوره دوم مجلس در خود مجلس شورای ملی پدرم سکته کرد و همانجا فوت کرد، در خود مجلس به طوری که تشییع جنازه اش و اینها از مجلس انجام شد. پس من در یک خانواده در حقیقت مشروطهطلب، آنچه را که بعدها معروف شد به انقلاب بورژوازی ایران، من در یک چنین خانوادهای متولد شدم.
سنم چهار سال بود وقتی که پدرم فوت کرد. مادرم ماها را برداشت برد به رشت که موطنش بود و در رشت زندگی کردیم و تحصیل من در رشت شروع شد. مدرسه ابتدایی را در رشت خواندم. من چون فرمودید که هر چی بیشتر صحبت کنم راجع به گذشته و خاطراتم بهتر هست، بنابراین خیلی مفصل صحبت خواهم کرد.
در رشت مدرسهی احمدی را که به نام احمدشاه در رشت تاسیس شده بود، دبستان احمدی را تمام کردم و در مدرسه بعد از امتحان کلاس ششم شاگرد اول شدم. برای اینکه بدانید که آن موقع وضع ایران چقدر عقب مانده بود کافی است به شما بگویم که امتحان کلاس ششم ابتدایی شهر رشت و بندرپهلوی و لاهیجان که تنها سه نقطهای بودند که در آن جا دبستان وجود داشت، در رشت انجام شد. برای خاطر اینکه امکان امتحان کردن جداگانه وجود نداشت، محصلین را آوردند به رشت و این امتحان در رشت انجام شد. مثل اینکه مثلا دانشگاهی وجود داشته باشد و ما عدهمان خوب یادم هست که پنجاه و چند نفر بودیم در تمام این سه شهر که ششم ابتدایی را تمام کردیم.
رییس فرهنگ یعنی آن موقع معارف میگفتند، رییس فرهنگ گیلان در این موقع کسی بود که بعدها به نام پروفسور صدیق اعلم معروف شد. و تمام کردن شش کلاس ابتدایی به قدری مهم بود که اعلانی در سه شهر منتشر شد، اسم قبول شدهها را در آن اعلان چاپ کرده بودند و خب من در اول آن لیست بودم برای اینکه شاگرد اول شده بودم.
و آن وقت باید به شما بگویم که اسم من محمود بود اسم من فریدون نبود. اسم من محمود بود برای اینکه پدرم مسلمان بود و اسم مرا محمود گذاشته بود.
و من در دبستان احمدی در حدود دوازده یا سیزده سال که داشتم تاریخ ایران را معلمین ما برای ما شرح میدادند و اینکه اعراب به ایران حمله کردند و تمدن ایران را از بین بردند، کتابخانه را سوزاندند و از این قبیل… معلمین ما مردمان بسیار وطن پرستی بودند و اینها بودند که به کمک عدهای دیگر از جوانان تحصیلکردهی رشت انجمن فرهنگ رشت را درست کردند که در تاریخ ایران این شناخته شده است و در کتابها نوشتند. این معلمین به ما روح ملی را تلقین میکردند و علاقه به ایران، به تمدن ایران، به فرهنگ ایران و در ما بالطبع یک احساسات و غرور ملی به مناسبت صحبتهای آنها ایجاد میشد.
یکی از معلمین ما کسی بود که بعدها به حسن مهری در ایران معروف شد در تهران. یکی دیگر از معلمین ما مردی بود عمامهای به نام نقیبی. یکی دیگر از معلمین ما کسی بود به نام دکتر حسین جودت. دکتر حسین جودت از تهران آمده بود به گیلان و بعدها جزو یکی از انقلابیون گیلان شده و بعد از آن از گیلان برگشت به تهران و در تهران در وزارت فرهنگ کار میکرد. موقعی که معلم من بود یک کشیده خیلی قایم هم به من زد. یک روز برای خاطر اینکه میدویدم توی حیاط و او ایستاده بود، خوردم به او. مرا صدا کرد یک کشیده به من زد. وقتی که وزیر فرهنگ شدم و به تهران رفتم، روسای ادارات وزارت فرهنگ را به من معرفی کردند. در معیت دکتر شایگان بودم که به معاونت خودم انتخاب کرده بودم و از این کار خیلی خوشحال هستم. آقای حسین جودت معلم سابق من جزو روسای ادارات فرهنگ بود و رییس کارپردازی وزارت فرهنگ بود اگر اشتباه نکنم، اشتباه نمیکنم، رییس کارپردازی وزارت فرهنگ بود. وقتی به من معرفی کردند او را، خندیدم و گفتم آقای جودت یادتان میآید چه کشیدهی آبداری به گوش من زدید. من فراموش نکردم و خیلی خوشحال هستم که آن موقع شما معلم من بودید. به این ترتیب خواستم حق شناسیام را نسبت به او ابراز کنم.
س – آقای جودت علوم درس میدادند؟
ج – حسین جودت آن موقع به حضورتان عرض بکنم که فارسی و تاریخ میآمد درس میداد.
س – رضا روستا هم آن موقعها…
ج – نخیر من نمیشناسم. حالا بعد به رضا روستا هم میرسیم. چون خواستید که مفصل صحبت بکنم من مفصل…
س – چون من خوانده بودم که ایشان در همان رشت با آقای جودت همکاریهایی…
ج – بله بعدها بعدها. به حضورتان عرض شود که بله معلمین ما اینطوری بودند. به این مناسبت آن غرور ملی که اینها در ما ایجاد کرده بودند باعث شد که من نسبت به فتح اعراب به ایران یک نفرتی پیدا بکنم. مغز بچگی من مرا واداشت که بگویم من دیگه محمود نمیخواهم باشم و اسم خودم را عوض کردم و اسمم را گذاشتم فریدون و در خانواده ام پیش بردم حرفم را.
آن موقع سجل احوال وجود نداشت. سجل احوال وقتی که من در دارالفنون تحصیل میکردم برقرار شد در زمان رضا شاه، و آن وقتی که اسم مرا پرسیدند من گفتم فریدون. تاریخ تولد ۱۲۸۶ و من شدم فریدون کشاورز. چیزی که باید اینجا باز اضافه بکنم راجع به دوران مدرسه ابتدایی ما که خیلی مهم هست، این است که ما یک معلم دیگری داشتیم که به ما جغرافی درس میداد و از تهران آمده بود. اسمش راد بود و ما به او خیلی علاقه داشتیم.
برای ما گذشته از اینکه جغرافی درس میداد حکایاتی از نهضت مشروطه ایران، از گذشتهی ایران، مبارزات مردم ایران صحبت میکرد که در ما خیلی تاثیر میکرد. خیلی او را دوست داشتیم . همه شاگردها خیلی دوستش داشتند برای خاطر صحبتهای خارج از درسی که برای ما میکرد و ما را مشغول میکرد.
تقریبا سالهای آخر جنگ جهانی بود که قشون انگلستان که از راه ایران به باکو رفته بودند برای جنگ بر علیه انقلاب اکتبر، اینها از رشت عبور کردند. من خوب یاد دارم و این در من تاثیر خیلی بدی کرد نسبت به انگلیسها. خوب به یاد دارم که آمدند مدرسه ما را گرفتند و ما درسمان تعطیل شد و راد را که جلوگیری کرده بود و مخالفت میکرد که من اجازه نمیدهم شما مدرسه را تعطیل بکنید، او را با گلوله جابهجا کشتند، راد را کشتند.
ما گاهگاهی میرفتیم به باغ سبزه میدان رشت که در مدرسه ما توی آن باغ باز میشد. سبزهمیدان معروف، سبزه میدان قدیم و لغت رشتی است. میرفتیم آن جا و نگاه میکردیم داخل مدرسه را، میدیدیم حیاطی را که ما بازی میکردیم این حیاط را هندیهایی که جزو ارتش انگلیس بودند و عمامه به سرشان بود، اینها و اسبهایشان آنجا هستند. حیاط ما تبدیل شده بود به طویله ارتش انگلستان در ایران، این یک نقطهی دومی بود که بعد از آن که در طفولیت غرور ملی ما علیه اعراب بروز کرده بود، اینجا هم این کار را از انگلیسها که دیدیم ضدیت با سیاست انگلیس از بچگی در کلهی ما ماند.
همانطور که بعدها قشون تزاری هم به ایران آمد و از جلوی منزل ما که نزدیک یک مقبره بزرگی بود که در وسط شهر بود، اسمش امامزاده جعفر بود. از جلوی منزل ما رد میشدند این قشون تزاری، و روزها با خواندن سرودهای ارتشی و اینها میرفتند به طرف جنگل. ما ایرانیها جنگلیها را خیلی دوست داشتیم به خصوص ما گیلانیها، برای خاطر اینکه آنها همه شان تقریبا همه شان گیلانی بودند. آن وقت نظریاتشان بر علیه حکومت قاجار و احمد شاه و دستهای که حکومت میکردند در تهران، بسیار ملی بود و مردم رشت را جلب کرده بود. خیلیها هم بهشان کمک میکردند. من ارتش تزاری را هم دیدم که میروند و بعضی اوقات صدای ارابههای آنها از توی کوچه جلوی در منزل ما را بیدار میکرد و میآمدیم پشت در، یک کمی در را باز میکردیم با مادرم و برادرهایم، و نگاه میکردیم. میدیدیم که در مراجعت، اینها اگر شب میروند برای خاطر اینکه اینها زخمیهاشان را کشتههایشان را بر میگردانند و ما خوشحال میشدیم ارتشی شکست خورده که کشورمان را اشغال کرده.
در دوران کودکی، من شاهد یک مقدار از وقایع در رشت بودم. یکی ورود قشون انگلستان به ایران و بعد هم قشون شوروی یعنی ارتش سرخ آن وقت اسمش بود، که به گیلان آمد به تعقیب انگلیسیها، و با جنگلیها ائتلاف کردند و حکومت انقلابی جمهوری انقلابی گیلان را به وجود آوردند. در این مورد باید بگویم وقتی که جمهوری انقلابی گیلان درست شد در جنگل، میرزا کوچک خان با قشون خودش که ریش خیلی بلند همه شان داشتند و موهای سرشان را گذاشته بودند که بلند بشود و این یک ترادیسیونی شد، بعدها در بعضی کشورهای دیگر هم این کار شد، یعنی اول در گیلان شد.
جریان میرزا کوچک خان از یک طرف وجود داشت وقتی که ارتش سرخ به ایران آمد، و جریان دیگری در داخل روشنفکران گیلان وجود داشت که انجمن فرهنگ رشت بود. این انجمن فرهنگ رشت از جوانان گیلانی تشکیل شده بود. یک کلاس موسیقی داشت که در آن موقع این چیزهایی که انجمن فرهنگ ترتیب داده بود از مسائل مهم بود. یک کلاس موسیقی داشت که کلاس موسیقیاش خوب یادم میآید در طبقهی اول منزل ما تشکیل میشد و معلمش اسمش خیلی خوب یادم هست که یک آقای ارمنی بود به نام هاکب که دیگه من خبری ازش ندارم.
گذشته از کلاس موسیقی، یک قرائتخانه در آنجا میدیدی بعضی روزنامهها، کتابها اینها بود. تشکیل داده بودند که مردم رشت بتوانند بروند آنجا روزنامه بخوانند و کتابی. که آن وقت این کار سابقه نداشت. نه تنها در رشت در بسیاری از شهرهای ایران سابقه نداشت.
و گذشته از این یک انجمن تئاترال درست کرده بودند که این انجمن تئاترال مقدار زیادی از نمایشنامههای معروف خارجی را نمایش میدادند و از آن جمله بسیاری از نوشتههای مولیر را که ترجمه باید حسن ناصر باشد، آن موقع ترجمهی حسن ناصر بود که بعد هم رییس دارایی گیلان شد. کسی بود که در وزارت دارایی کار میکرد و یک وقتی هم رییس دارایی گیلان شد. ترجمه حسن ناصر بود و من خوب به یاد دارم که خسیس مولیر و بورژوا ژانتیون را احمق ریاست طلب ترجمه کرده بودند. خسیس که آوار باشد و بورژوا ژانتیون را هم ترجمه کرده بودند احمق ریاستطلب. من خوب یاد دارم که این دو پیس را اولین بار من در کودکی در رشت دیدم. سنم شاید مثلا دوازده سال سیزده سال بود. مقدار زیادی پیسهای تئاتر را به نمایش میگذاشتند. یک رژیسوری داشتند که آن رژیسور اهل تبریز بود و اسمش “دایی نمایشی” بود از تجار رشت بود. من خیلی خوب هم شکلش و هم اسمش را یاد دارم.
این افرادی که در انجمن فرهنگ بودند اینها با انقلابیون گیلان همکاری میکردند. وقتی ارتش سرخ به ایران آمد به مناسبت مخالفتی که با سیاست انگلستان در ایران داشتند و به مناسبت مخالفتی که با حکومت قاجار داشتند و مملکتشان را میدیدند که بعد خواهم گفت عرصه تاخت و تاز قشون خارجی است، به ارتش سرخ نزدیک شدند. نزدیک شدن روشنفکران ایرانی به ارتش سرخ و به انقلاب اکتبر به نظر من از روی اعتقاد به بشردوستی و وطنپرستی بود. خیال میکردند که در صورت تقویت ارتش سرخ، ایران تبدیل میشود به یک جمهوری آزاد دمکراتیک به حضورتان عرض کنم مترقی بشر دوستانه و میهنپرستانه. فهم من از علت نزدیکی این جوانها در آن موقع به انقلاب گیلان، جنگلیها و ارتش سرخ که به ایران آمده بودند، اینطوری است.
آهان این نکته را باید اضافه کنم که آن موقع زنها در تئاتر نمیتوانستند بازی بکنند، غیرممکن بود. رل زن را مردها بازی میکردند و من خیلی خوب یادم هست که دونفر از این جوانان فرهنگی که صدای نازک داشتند، اینها را گریم میکردند مثل زن و لباس زنانه میپوشاندند و اینها رل زن را در پیسهای مولیر بازی میکردند.
برادر من کریم کشاورز که نویسنده است و شناختهشده است، کریم کشاورز هم رل ژون پرومیه بقول فرانسویها یعنی رل جوانی را که در تئاتر معمولا هست، رل جوان را بازی میکرد. یک آقای دیگری در این انجمن فرهنگ بود به نام شبرنگ. برای خاطر اینکه گویا از بازماندگان یکی از غلامها بود. غلام یکی از خانوادههای متمول رشت بود. نمیدانم نوه یا مثلا نتیجه یا نبیره یک غلامی بود که تحصیل کرده بود. مرد بسیار باسوادی بود، بسیار مترقی بود. یکی دیگر از اعضای فرهنگ این بود. افراد این انجمن تا آنجایی که من اسمشان یادم هست، این آقای شبرنگ بود، کریم کشاورز بود، آقایی بود به نام جباری، آقای دیگری بود به نام شهرستانی، روستا
سوال – رضا روستا؟
ج – رضا روستا، به حضورتان عرض کنم، آقای شریفی که اسم کوچکش گویا محمدعلی بود، به حضورتان عرض شود، کُباری نمیدانم گفتم یانه. کباری و یک عدهی دیگر.
چیزی که بسیار جالب است این است که در این انجمن فرهنگ به تدریج یک عده از زنها را نیز وارد کردند، البته زنهای خانوادههای همین جوانها و این زنها وقتی که میرفتند در جلساتشان، در جلسات انجمن فرهنگ، در منزلی که وارد میشدند چادرهایشان را برمیداشتند، دیگه رو نمیگرفتند از آن کسانی که با برادرشان یا مثلا پسر خاله یا پسرعمویی که عضو فرهنگ بود. میرفتند پیش دوستان آنها رویشان را باز میکردند و بسیاری از این خانمها از جمله خانم برادر من، آشناییشان با شوهرشان بدین ترتیب در انجمن فرهنگ شد که ازدواج کردند.
نکته دیگری که در اینجا راجع به انجمن فرهنگ باید بگویم این است که نمیدانم به کوشش آنها شد یا اینکه فقط تصمیم شخصی بود. حاج محتشمالسلطنه اسفندیاری معروف که رییس مجلس دائمی یعنی رییس دائمی مجلس شورای ملی در زمان رضاشاه بود، در گیلان یک کلاس دوسالهی پرورش تخم نوغان، کرم ابریشم، ایجاد کرد. یک معلم فرانسوی برای این کار از اروپا آورد که اسمش خوب یادم هست مسیو سکرتان، و این مسیو سکرتان فارسی نمیدانست. برادر من که مدرسه آلیانس فرانسه را در تهران تمام کرده بود مترجم او بود و درسی را که میداد او ترجمه میکرد برای شاگردهای دیگر.
مثل اینکه ده دوازده نفر شاگرد داشتند که یکیاش برادر من بود که هم محصل بود و هم مترجم. رضا روستا هم در این کلاس به اضافهی یکی دونفر چهارپنج نفر دیگر از جوانهای رشت که عضو فرهنگ بودند شرکت میکرد . منظور حاج محتشمالسطلنه اشاعه تخم، پرورش تخم نوغان، یعنی کرم ابریشم بوده در گیلان که وسایل طبیعیش و هوا و توت و برگ توت و اینهاش فراهم بود و اینکار آنجا رواج پیدا کرد در گیلان.
از چیزهای دیگری که از انجمن فرهنگ به خوبی یادم هست کلوب ورزشی وکلوب فوتبالش بود. یک کلوب فوتبال درست کرده بودند که روزهای جمعه یک عده از جوانهای رشت میآمدند و خود این انجمن فوتبال. افراد انجمن فرهنگ میرفتند فوتبال بازی میکردنددر باغی به نام باغ محتشم که متعلق به پدر حسن اکبر معروف بود. در مجلس چهارده دیدم که وکیل است. مال پدر حسن اکبر بود باغ محتشم. پدر حسن اکبر هم اسمش سردار معتمد بود گویا، اگر اشتباه نکنم، بله سردار معتمد، متعلق به او بود. میرفتند آنجا فوتبال بازی میکردند. من خوب یادم هست که من و برادر کوچکم جمشید کشاورز برایشان توپ میبردیم. توپها را میدادند به ما وقتی که از خانه راه میافتادند، ما توی راه خیلی خوشحال بودیم که توپ فوتبال را دست گرفتهایم و داریم میبریم آنجا. گاهی اوقات هم که عدهشان خیلی کم میآمد من که در حدود دوازده سیزده سالم بود مرا هم جزو بازی میگرفتند چون عده کافی نبود.
راجع به انقلاب گیلان بعد صحبت خواهم کرد. اما اینجا بایستی خاطراتی را که مادرم از پدرم تعریف کرد و داییهای من از پدرم تعریف کردند و در ما مطمئنا هم در من و هم در برادرهایم تاثیر خیلی زیادی کرد بگویم که به نظر من لازم است.
مادرم تعریف میکرد که پدرم جزو مشروطه خواهان بود. همانطوری که به شما گفتم آدمی بود که مقدار زیادی از آنچه را که داشت خرج نهضت مشروطه ایران کرد، بهطوری که ما بهقدری وضع مالیمان بد شد که مجلس شورای ملی، یادم نیست در کدام دوره بود لابد در دورهی دوم بود برای اینکه پدرم در دورهی دوم مجلس چند سال بعد از مشروطیت در مجلس فوت کرد، برای ما یک مقرری معین کردند ماهی بیست تومان بود. آن موقع خیلی پول بود برای خاطر اینکه ما بتوانیم زندگی را ادامه بدهیم.
مطلب دیگری که دایی من برای من تعریف میکرد میگفت که، و خود من دیدم، او خیلی آدم خوبی بود، توی چیز خودش بود. آدم خوبی بود خیلی به فقرا کمک میکرد و من خیلی خوب یاد دارم که این در من تاثیر خیلی شدید کرد. وقتی داییمان پس از مرگ پدرم، در رشت توی خیابان ما را برای گردش میبرد کوچک بودیم، دست ما را میگرفت و میبرد برای گردش یا ما را به حمام میبردیا به سلمانی میبرد خوب به خاطر دارم که او ازدواج نکرده بود، زن نداشت و ما تازه از تهران آمده بودیم. یک عدهای که نمیدانستند او ازدواج نکرده، میگفتند بهبه! اسمش زینالعابدین بود، مشدی زینالعابدین چه بچههای خوبی دارید سلامت باشند. میگفت که اینها بچههای مرحوم وکیلالتجار هستند که پدر من باشد.
من خیلی خوب بهخاطر دارم که غالبا اشخاص می گفتند که چه مرد خوبی بود، خدابیامرزدش، چقدر به فقرا کمک میکرد و این در من خیلی تاثیر کرد. من معتقدم که در زندگی سیاسی بعدی من این خدا بیامرزیها بسیار موثر بود. یعنی برای من این فکر پیدا شد در بچگی که اگر آدم خوبی بکند به مردم بسیار خوب است. خیلی به اصطلاح مورد خدابیامرزی قرار میگیرد. به نظر من خیلی از این چیزهایی که در مغز من در کودکی وارد شد مثل َآن غرور ملی، مثل چیزهایی که در انجمن فرهنگ دیدم، که باید اینجا اضافه بکنم که وقتی قشون خارجی به گیلان رسید خوب یادم هست که انجمن فرهنگ جمع میشدند و شبها میرفتند به باغ محتشم و شعرهای عارف و ملکالشعراء بهار را که به اصطلاح آزادیخواهانه بود میخواندند. خوب یادم هست که یکی از شعرهایشان این بود که از خون جوانان وطن لاله دمیده. این چیزها به نظر من موثر بوده در به اصطلاح مغز کودک دبستانی که من بودم، خیلی تاثیر گذاشت و به نظر من در آینده من، به خصوص بعد از اینکه تبعید شدم و تفاوت زندگی طبقات محروم را با زندگی لوکس طبقات دارا دیدم، در زندگیشان این تفاوت را دیدم. در موقع طبابت با آن نظریاتی که در کودکی پیدا شده بود به تدریج در من، در زندگی من خیلی تاثیر کرد.
مادرم برای ما بعدها جریانی را تعریف کرد که به نظر من تحقیقش بسیار لازم است. برای خاطر تکمیل تاریخ مملکت ما و تاریخ مشروطیت ایران.
مادرم تعریف میکرد وقتی که ما در بادکوبه بودیم یعنی مادر و پدرم در بادکوبه بودند، نمیدانم، لابد ما هنوز متولد نشده بودیم یا مثلا برادر بزرگم شاید متولد شده بوده، نمیدانم. ولی مادرم میگفت وقتی که من و پدرتان در بادکوبه بودیم یک روز پدرت از تجارتخانهاش آمده به منزل و یک آقایی را با خودش آورد و گفت که این آقا را دوستان من از اسلامبول به من معرفی کردهاند که من این آقا را راهی رشت بکنم که برود تهران.
ما هم گفتیم بسیار خوب و یکی از اطاقهای منزل را تشک انداختیم، آن وقت زمین میخوابیدند، تشک انداختیم روی زمین و ملافه و بساط، و ازش پذیرایی کردیم. پدر شما گفت که من باید بلیط کشتی برای ایشان بخرم و ایشان را بفرستم رشت. بعد از دو روز این شخص مبتلا به تب خیلی شدید شد. دکتر آوردند تشخیص حصبه داد و این شخص حدود یک ماه، به گفته مادر من، در منزل ما در بادکوبه خوابیده بود، و بعد از اینکه حالش خوب شد، پدرم برایش بلیط خرید و او را با کشتی و یک نامه روانه رشت کرد و به دایی من که در رشت زندگی میکرد، نوشت که ایشان را، این آقا را که بعد اسمش را خواهم گفت، این آقا را برایشان وسیله فراهم بکنید بفرستید تهران.
این آقا هم مرضش تمام شد و معالجه شد و رفت به رشت و از آنجا رفت به تهران، و به حضورتان عرض کنم ناصرالدین شاه را کشت. این آقا میرزا رضا کرمانی بود. مادرم برای ما تعریف کرد وقتی که خبر کشته شدن ناصرالدین شاه به باکو رسید، پدرم فهمید که این کسی که در خانهی ما بود و حصبه گرفت و او روانه کرد، او کسی است که ناصرالدین شاه را کشته. آمد و گفت که، مادر مرا صدا میکرد مادر کریم، گفت که مادر کریم میدانی که کی اینجا خوابیده بود؟ گفت نه. گفت این آن کسی است که ناصرالدین شاه را کشته و من هیچ نمیدانستم که این دارد میرود ایران ناصرالدین شاه را بکشد.
البته خوشحال بود برای خاطر اینکه خیلی مترقی بود دیگه، بعدش هم بلافاصله مشروطه خواه شد و به مادرم گفت که از کمیته اسلامبول او را پیش من فرستادند که باهاشان مربوط هستم که من این را بفرستم به ایران، اما به من نگفتند برای چی میرود. این هم یکی از چیزهایی است که من از مادرم شنیدم که به عقیده من بایستی تحقیق بشود. مادرم البته به نظر من راست گفت چون هیچ دلیلی نداشت که… یا وارد سیاست و اینها هم نبوده که مثلا بگوییم این را درست کرده. قاعدتا راست است این قضیه. ولی باید تحقیق بشود که آیا میرزا رضا کرمانی از اسلامبول نزد کسی فرستاده شده بوده به باکو؟ و آیا در باکو توقف کرده؟ یک روزی تحقیق این قضا ممکن است. آیا در باکو توقف کرده و مریض شده.
موقعی که در دبستان احمدی بودیم خوب به خاطر دارم که یک روز با چند نفر از همکلاسهایمان از رشت خارج شدیم یک کمی برای گردش. کسانی که آن روز بودند اسم دونفرشان به یادم مانده. یکیش اسمش محمدآقا بود که بعدها شد دکتر محمد گیلانی طبیب متخصص اعصاب در تهران، یکی دیگر اسمش اسدالله بدری بود که من از او هیچ خبر ندارم بعد از تحصیل در دبستان.
در رشت آن وقت منزل ما توی خیابان بزرگی بود که بعدها شد خیابان پهلوی و حالا از مقابل تلگرافخانه رشت عبور میکند. شهرداری و تلگرافخانه و اینها آن وقت بود. از منزل ما که درمیآمدند اگر سرازیر توی آن خیابان میرفتند میرسیدند به یک میدانی که برای سن بچگی من خیلی بزرگ بود، به هر حال خیلی بنظرم بزرگ میآمد که در آن میدان ما گاهی قبل از جنگ بینالمللی اول که شش هفت سال داشتیم، سینما نگاه میکردیم. آن موقع فیلمهایی میآوردند به ایران و در گیلان نشان میدادند روی پردههایی سفید که موقتا نصب میکردند، و این نمیدانم با دست میچرخید یا با برق میچرخید، یادم نیست. ولی صحبت در حدود شصت سال پیش است شاید هم کمی بیشتر یا کمتر، ما در این میدان سینما نگاه میکردیم و این خوب یادم هست.
از آن میدان که رد میشدند عمارت بزرگی پایینتر از میدان در سرازیری وجود داشت که بهش میگفتند مدرسه ارامنه و ارامنه گیلان در آنجا مدرسه داشتند و در سالن این مدرسه بود که تئاترهای مولیر داده میشد، من خوب یادم هست. و پشت این مدرسه، ایستگاه راهآهن رشت به بندر پهلوی، به انزلیِ آن وقت بود. چون بین رشت و بندرپهلوی، شرکت لیازانوف روسیه تزاری یک راه آهن هفت کیلومتری کشیده بود و اجناسی را برای فروش به ایران میآوردند که به خصوص نفت بود، چون لیازانوف نفت باکو را داشت، نفت و اجناسی را به گیلان میآوردند و به تهران منتقل میشد. این بوسیله کشتی تا انزلی میآمد، بوسیله کرجیهای بزرگ که میگویند بلم ( ؟ ) اگر اشتباه نکنم، کرجیهای بادی و پارویی این را منتقل میکردند به یک نقطهای در رودخانه، بعد از گذشتن از مرداب بین پهلوی و رشت، بین بندر انزلی و رشت و بعد از گذشتن از مرداب توی یک رودخانهای می آمدند که در آن رودخانه خوب به خاطر دارم پارو هم نمیزدند. اگر باد نبود چند نفری با طناب که به دوششان میکشیدند و میبستند به این کرجی، مسافرین واین اجناس را میکشیدند تا یک نقطهای که اسمش پیلهبازار یا تلهبازار بود . به هر حال آنچه که ما آن وقت تلفظ میکردیم پیرهبازار بود. اما نمیدانم درستش پیلهبازار بود آن وقت یعنی بازار بزرگ پیله در رشتی یعنی بزرگ. یا پیلهبازار بود یعنی پیله در آنجا فروخته میشد، این را نمیدانم.
س – بله.
ج – گفتم که ما چند نفر از دبستانیها بودیم که رفتیم به خارج از شهر به اصطلاح و مسیر را خواستم نشان بدهم که خیلی هم نزدیکش ولی جالب این است که بعد از ایستگاه راهآهنی که خیلی کم از مرکز شهر فاصله داشت، جنگل بود در طرف دست چپ خطآهن، و طرف دست راستش، خوب یادم میآید گاهی اوقات ما میرفتیم آنجا، چرخ و فلک و اینها بود، آنجا را میگفتند باغ حاجی رستم. من همه این جریانات را که میگویم برای خاطر این است که یک روزی اگر نقشهی رشت هم کشیده بشود این کمکی بکند به این کار. دست راست یک باغی بود باغ حاجی رستم که گویا تاجری بود از اهالی بادکوبه یا تبریز برای اینکه به هر حال این شخص آذربایجانی زبان بود. ولی باغبانش آدم خوبی بود. ما بچهها که میرفتیم آنجا به ما اجازه میداد که برویم از این چرخ فلک همه استفاده بکنیم.
طرف دست چپ جنگل بود و این جنگل خیلی جالب بود که مقدار زیادی میوه وحشی داشت، میوههای طبیعی روییده بودند یا مانده بود از یک زمانی که کاشته بودند. خلاصه ما رفتیم طرف این جنگل و دیدیم که ازگیل و تمشک اینجور چیزها هست. شروع کردیم به چیدن و خوردن و هی کمکم رفتیم تو، بدون اینکه توجه هم شاید بکنیم .رفتیم توی جنگل، یک مقداری که رفتیم جلو یک دفعه دیدیم که چند نفر ریشو با تفنگ و به سینهشان فشنگبسته آمدند جلو. خیال میکنم ما سه چهار نفر بودیم. آمدند جلو و گفتند که شما اینجا چه کار میکنید؟ ما خیلی ترسیدیم و گفتیم داریم میوه میخوریم. چکاره هستید؟ خانهتان کجاست؟ خانوادهتان کیها هستند؟ گفتیم که ما شاگرد مدرسه هستیم آمدهایم گردش. نمیدانستیم شما اینجا هستید. میوه داشتیم میخوردیم که شما آمدید جلوی ما. اینها جنگلیها بودند که روز بعد قرار بود که به رشت به قوای انگلیسی حمله بکنند، ما بعدها فهمیدیم. ما بچه بودیم دیگه و خیلی زود میشد ما را مرعوب کرد، به ما گفتند که صدا ازتان در نرود، ما میدانیم حالا شما کجا منزل دارید و اگر به کسی بگویید حتی به پدر و مادرتان که شما ماها را دیدید اینجا، آدمهای ریشوی مسلح دیدید، ما پدر شما را درمیآوریم و از این قبیل چیزها و تهدید. ما هم ترسیدیم. ترسیدیم و برگشتیم به منزل و هیچکدام ما به خانوادهمان نگفتیم که همچین چیزی دیدیم.
فردای آن روز جنگلیها به رشت حمله کردند، با قشون انگلیس جنگیدند و قشون انگلیس را عقب زدند تا منجیل که در دوازده فرسخی رشت بود. آن موقعی که به ما گفتند که جنگلیها آمدند و رشت را گرفتند و ما دیدیم ریشو هستند و اینها، ما با یک مقدار زیادی شادی و پُز، من به مادرم و آنها هم به خانوادهشان گفتند ما از دیروز خبر داشتیم که اینها بنا است که بیایند به رشت. برای خاطر اینکه اینها را ما دیدیم. در جنگل به ما گفتند که صدایتان در نیاید. ما هم صدایمان در نیامد به شما بگوییم. والا ما خبر داشتیم این قضایا میآید. خیلی با شعف و خوشحالی این را برای خانوادهمان تعریف میکردیم.
آن موقع همانطوری که به شما گفتم جنگلیها بسیار محبوب بودند و به نظرم این نکته را باید تذکر داد که میرزا کوچک خان، که در حقیقت اسمش را میشود گفت قهرمان افسانهای جنگل، مردی بسیار وطنپرست بود. مردی بود که خیلی اوضاع را میدید و تعجب است که این مرد فقط در مشروطیت جزو سربازان گیلان، جزو مشروطهخواهان مسلح گیلان بود و تحت نظر کمیته گیلان به تهران رفت. آن طوری که در کتاب سردار جنگل نامههای او به روتشتین سفیر شوروی در ایران منتشر شده، نشان میدهد که این شخص از لحاظ سیاسی بسیار مرد پختهای بود. گذشته از وطنپرستی مرد بسیار پخته سیاسی بود. کسانی که میل داشته باشند به کتاب سردار جنگل مراجعه کنند و آن نامهها را بخوانند، چون در این نامههایش به قدری پیشبینیهای درست دارد که من خوب به خاطر دارم که میگوید در ناحیه دهقانی گیلان در کشوری که دارد بر علیه یک کشور استعمار طلب مثل انگلستان مبارزه می کند، شما راه غلط دارید میروید. ما بایستی در مملکتمان یک جمهوری آزاد باشد و شما اگر این کارهایی را که در گیلان می کنید ادامه بدهید شما با کشور استعمار طلب انگلستان فرقی نخواهید داشت.
این را آن وقت میگوید. به هر حال این نامهها بسیار است. البته من تمام محتوای نامهها الان در نظرم نیست ولی این نامهها برای جوانهای ما بسیار انترسان است که بخوانند. جالب است که بخوانند، که بدانند اولا مبارزین آزادی ایران چه کسانی بودند و چه جور فکر میکردند. چون من متاسفانه الان جوانهایی را میبینم که به قدری تندرو و چپرو هستند و درست برعکس نظریات صحیح آدمی مثل میرزا کوچک خان که مطمئنا مارکس و انگلس و لنین و اینها را نخوانده بود ولی عقل صحیح داشت و قضاوت صحیح در باره آنها میکرد. بدانند که چطور فکر میکرد و چقدر غلط است فکری که بعضی از جوانهای ما الان دارند راجع به اینکه در شرایط کشورهای عقبماندهی بیشتر دهقانی میخواهند مثلا حکومت کارگری برسرکار بیاورند یا سوسیالیسم بسازند. این کار در کشورهای عقبمانده اصلا ممکن نیست و همانطور که من دیشب در سخنرانیم گفتم به عقیدهی من وظیفهی هر کسی که افکار سوسیالیستی هم دارد و معتقد هم است، این است که برای ده پانزده سال آتیه در دنیایی، که این هست که میبینیم، برای ده پانزده سال آینده فقط به فکر این باشد که منافع مردم ایران را حفظ بکند، ملی فکر کند، پرچم ملی را به دوش بکشد و مخالف شدید دخالت هر نوع بیگانهای در مملکتش باشد.
قشون جنگلیها رشت را تصرف کرد. به حضورتان عرض کنم که رشت یکی دوبار بین جنگلیها و انگلیسیها دستبهدست شد.
قشون سرخ به گیلان آمد و خوب یادم هست شبی که بنا بود فردای آن شب قشون سرخ وارد رشت شود، آن موقعی بود که رضاخان که آن وقت امضا میکرد رضاخان میرپنج-رضامیرپنج در رشت بود. یعنی آمده بود و به حضورتان عرض کنم که رشت را تصرف کرده بود و قشون سرخ حمله کرده بودند و بندرپهلوی را گرفته بودند و نزدیکیهای رشت را متصرف شده بودند و قشون رضاخان میرپنج بنا بود که عقب نشینی بکند.
شب درِ خانهها را و از جمله درِ خانهی ما را زدند که باید هر کی میتواند از رشت فرار بکند برای اینکه اینها میآیند میچاپند و تجاوز میکنند و به حضورتان عرض کنم که بچهها را میکشند و ترساندند مردم رشت را، و یک عدهی زیادی از رشتیها همان شب شبانه عدهی زیادی شان پای پیاده، آنهایی که وسیله داشتند با درشکه و اینها، آن موقع اتوموبیل نبود اصلا، و آنهایی که وسیله نداشتند پای پیاده راه افتادند با ارتش رضاخان به طرف تهران، که تبدیل شدند به مهاجرین گیلانی در آنجا، و وضعشان بسیار مثل هر مهاجری بسیار بسیار بد شد در تهران. عدهی زیادیشان گرسنه ماندند کار نداشتند و وضعشان بسیار بد شده بود.
ما نتوانستیم فرار کنیم یعنی تا مادرم آمد که بجنبد و دست بچهها را بگیرد و به اصطلاح خارج بشویم از رشت، صدای توپ توی رشت آمد و قشون سرخ وارد رشت شد. البته باید این را بگویم که به هیچ وجه آن مسئله تجاوز و آدمکشی و اینها اصلا به هیچ وجه وجود نداشت، این راست نبود. البته برای این بود که بترسانند تا یک عدهی زیادی از رشتیها خارج بشوند، چنین چیزی اتفاق نیفتاد. به هر حال بطور قطع من خیلی خوب یادم هست.
در نتیجه قشون سرخ که به گیلان آمد با میرزا کوچک خان جنگلی وارد مذاکره شد، باهم ائتلاف کردند حکومت جمهوری گیلان درست شد. میرزا کوچک خان جنگلی شد رییس جمهور و قرار این بود که هیچوقت هیچوقت صحبت جدایی گیلان از ایران بهمیان نمیآید اصلا، و شاید دولت شوروی آنروز هم علاقهای داشت به اینکه عدهی جمهوریهای شوروی زیادتر بشود، مثلا گیلان هم یکی از جمهوریهای شوروی بشود ولی چنین صحبتی اصلا در بین ایرانیها نشد و از طرف روسها هم چنین صحبتی ما نشنیدیم.
حکومت انقلاب گیلان که درست شد، قرار این شد که میرزا کوچک خان به رشت بیاید. آن طوری که شنیدم، من آن موقع به حضورتان عرض کنم که در حدود سیزده سال داشتم، بیشتر نداشتم، و البته جوانهای فرهنگ که به جنگلیها علاقه داشتند اینها پس از ورود ارتش سرخ به ایران کمکم تمایل چپ پیدا کردند و طرفدار به اصطلاح ارتش سرخ و دولت شوروی شدند و به جنگلیها هم که علاقه داشتند.
جنگلیها هم با ارتش سرخ وارد مذاکره شدند و اتحاد کردند. اتحاد کردند و من خوب به خاطر دارم که چون خواهر میرزا کوچکخان جنگلی – من جزییات را نه از لحاظ اینکه بخواهم بگویم که من دکتر کشاورز جزو جنگلیها بودم و نمیدانم اینها – من بچه بودم اما از لحاظ تاریخ این مسئله برای من جالب است. جالب است که تحقیقاتی درباره این مسائل بشود. برای خاطر اینکه داخل این کشورهای عقب مانده ارتباطات فامیلی- زناشوییهای فامیلی در افکار مردم و روشنفکران ایران بسیار موثر بوده و گاهی در سیاست مملکت موثر بود. من از این لحاظ این مسائل را خیلی مفصل می گویم.
من خوب به خاطر دارم که خواهرزادهی میرزاکوچک خان جنگلی، یعنی خواهراسماعیل جنگلی، اسماعیل جنگلی خواهر زاده میرزا کوچک خان بود که با میرزا کوچک خان بود. بعد از کشتن میرزا کوچک خان آمد برود تهران و زندگی عادی کرد. خواهر آن اسماعیل جنگلی که خواهرزاده میرزا کوچک خان باشد زن پسرخالهی من بود و در ایران آن روز وضع خانوادهها اینطور نشده بود که برادر خواهر را نمیبیند، خواهر برادر را نمیبیند، به حضورتان عرض بکنم که دخترخاله و پسرخاله و پسرعمه و پسرعمو که جای خود را دارد و اصلا مثلا بیست سال از هم خبر ندارند کاغذ هم به هم نمینویسند یعنی متلاشی شده خانوادهها الان. در حالی که در ایران قدیم، خویش و قومیها بسیار مهم و موثر بود. گفتم حتی در سیاست کشور گاهی اوقات دخالت میکرد.
میرزا کوچک خان وقتیکه قرار بود بیاید رشت، گفت که من باید به یک منزلی بروم که آن منزل اولا بزرگ باشد برای خاطر اینکه میخواهم صحبت بکنم برای کسانیکه دعوت میشوند میآیند آنجا، ثانیا امن باشد. مسئلهی امنیت مردان سیاسی آن وقت هم مطرح بود برای خاطر اینکه ترور میکردند و میکشتند و اینها. و منزل ما، منزل پدری ما در رشت منزل بسیار بزرگی بود. من خوب یادم هست سه چهار سال که داشتم، یک دفعه توی خانهمان گم شدم. توی حیاطهای خانه گم شدم. خیلی منزل بزرگی بود، آن وقت زمین هم قیمتی در ایران نداشت. یعنی متری صنار پنجشاهی اینطور بود زمین.
روایت کننده: دکتر فریدون کشاورز
تاریخ: چهارم دسامبر ۱۹۸۲
محل مصاحبه: شهر الکساندریا: ویرجینیا
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
خلاصه راجع به سران انقلابیون میگفتم. غیر از احسانالله خان و این دستهکردها، من آن موقع حسین جودت را که یکی از کمیسرهای انقلاب گیلان بود در منزلم دیدم، معلم من هم قبلا بود دیگه. به حضور شما عرض کنم که میرجعفرکنگوری که وزیر فرهنگ انقلاب گیلان بود کرارا او را میدیدم. حتی یک جُنگی هم داشتم که به اغلب اینها دادم که آن موقع بین شاگرد مدرسهها رسم شده بود که یک کتابچه کلفتی میخریدند و بعد میدادند به اینوآن یک چیزی تویش بنویسند و من از اغلب این سران انقلاب گیلان جز میرزاکوچک خان و جز احسانالله خان توی جُنگم نوشته داشتم و خیلی خوب یادم هست این شعر خیلی معرف طرز تفکر انقلابیون چپ آن روزی است که میرجعفرکنگوری توی جُنگ من نوشت که:
در زمانی که صدارت به فقیران بخشند چشم دارند که به جاه از همه فزون باشید
در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان شرط اول قدم آنست که مجنون باشید
بیت دومش بسیار درست است ولی اگر صدارت به فقیران بخشند فقیران نباید به فکر جاه باشند. به حضور شما عرض کنم که من اینها را دیدم.
سوال – دارید هنوز این کتابچه را؟
ج – نخیر. آن کتابچه به اضافهی اسناد و مدارک تاریخی که من در دوران عضویت حزب توده جمع کرده بودم و آرشیوی که من از رجال سیاسی ایران درست کرده بودم و خیلی از جزییات زندگی آنها را به مناسبتی که طبیب بودم، پیدا کرده بودم، شنیده بودم، بِهِتان خواهم گفت که توسط یک عدهای، از حالا بگویم یک عده از پیرمردهایی که باهاشان معاشرت داشتم از جمله آسیدعبدالرحیم خلخالی که کتابخانهای داشت در خیابان ناصریهی آن وقت که از مبارزین مشروطیت ایران بود و دوست خیلی نزدیک تقیزاده بود، از آنها مطالب خیلی جالبی شنیدم. منظور این است که در آن موقع در منزل ما…
سوال – بالاخره این کتابچه چه شد؟
ج – این کتابچهی جُنگ من وقتی که به خانهی من ریختند روز بعد از تیراندازی به شاه، بعد جریانش را خواهم گفت، به منزل من ریختند که مرا بگیرند که من نبودم در منزل، تمام اثاثیهی منزل من را از جمله آرشیوهایم را جُنگ من را، مقدار زیادی از روزنامهها را که من یک کسی را حقوق میدادم، زمانی که وکیل مجلس شورای ملی بودم، حقوق میدادم برای خاطر اینکه منشی من باشد و برای من اسناد و مدارکی را که بهش نشان میدهم جمع بکند، پاکنویس بکند، آن وقت فتوکپی در ایران نبود پاکنویس بکند، آماده بکند.
تمام این اسناد من را شهربانی وحکومت نظامی بردند. از جمله خیلی جالب است که بهتان بگویم من خانهای را در مقابل خیابان شاهرضا ساختم و در زمانی که از ایران فرار کردم از آن خانه چیزی عاید من نشد تقریبا. و بعد از انقلاب هم بلافاصله حکومت جمهوری اسلامی خانه من را گرفت ضبط کرد و به یک عده از اشخاص داد برای اینکه در آنجا زندگی بکنند و خیلی انترسان است که برادرم و دوستانم که از آنجا رد میشدند میدیدند این خانه آدم تویش هست. پرسیدند از اینها که این خانه میگویند مال دکتر کشاورز است که توسط رژيم گذشته دوبار محکوم به اعدام شده. شما توی این خانه چه میکنید؟ جواب داده بودند کمیته به ما گفته که این خانهی یک ساواکی است و ما به این مناسبت ضبط کردیم و میدهیم به شما و شما بروید تویش بنشینید. من به هر حال این عمل را درست نمیدانم. والا از اینکه در خانهی من یکعده اشخاصی که شاید، شاید خانه نداشتند واقعا نشستهاند به هیچ وجه ناراحت نیستم. برعکس خیلی خوشحالم اگر راست باشد که اشخاص فقیر رفتهاند تویش نشستهاند.
میگفتند که جزو اسناد من چیزهایی را که بردند، یک کتابچهی بزرگی است که من این خانه را که میساختم مرتبا پول دادم به برادر همسرم علیمحمد محمدآبادی. ایشان آن موقع یک بنگاه خیلی کوچک داشت که ساختمان میکرد و من پول که به او میدادم این را توی آن کتابچه مینوشتم و خیلی جالب است این را تذکر بدهم که زمین این خانه را من در سالهای اول سی برای خاطر اینکه من در۱۹۳۴ به تهران برگشتم و دو سال بعدش به مناسبت اینکه اولین متخصص اطفال بودم که به ایران بازگشتم از اروپا، کارم خیلی خوب گرفت و مطبم خیلی شلوغ بود و این را ایرانیها به خصوص تهرانیها همه میدانند و همه هم میگویند همین را، هنوز هم می گویند. کارم خیلی گرفت. برادر خانمم آمد به من گفت که تو بیا من برایت یک خانه بسازم. گفتم من پول ندارم. گفت تو نمیتوانی روزی پنجاه تومن به من بدهی؟ گفتم چرا. گفت حالا من درست میکنم. یک کسی بود به نام ارباب گشتاسب که زمینی را من از او خریدم. من از یکی از مریضهای پولدارم مبلغی پول قرض کردم و دادم به این آقا و هفتصد متر، ششصد و خردهای متر زمین خریدم به متری اگر اشتباه نکنم یازده تومن شاید هم کمتر، کنار خیابان شاهرضا. این خانه را من با پول قرض خریدم، بعد آن را در بانک رهنی گرو گذاشتم و یک مقدار پول گرفتم. شروع کرد به ساختمان این خانه و من هم روزی پنجاه تومن به او میدادم. من توی این دفترچه مرتب مینوشتم که به آقای محمدآبادی پنجاه تومن دادم، روز فلان، آقای محمدآبادی. این را شهربانی برداشت و گفت یعنی پخش کرد، که اسناد و مدارکی در منزل دکتر کشاورز پیدا شده که از شورویها پول میگرفته و بین کارگران تقسیم میکرده. شما را بخدا ببینید از شورویها پول طبابت من را گرفته حساب کردند و کارگران را هم آقای محمدآبادی. در صورتی که دکتر کشاورز آن وقت احتیاج به اینکه نوکر خارجیها بشود و پول بگیرد نداشت. من خیلی عذر میخواهم که این را میگویم. من در آن موقع استاد دانشگاه شدم برای اینکه اولین متخصص اطفال بودم باز تکرار میکنم که وارد ایران شدم. در آن موقع من بعد از دو سال طبابت به بالین پسر رضاشاه خوانده شدم برای خاطر اینکه طبیب متخصص در ایران نبود فقط به این علت، در حالی که می دانستند برادر من چپ است و بعد از مدتی زندان در یزد تبعید است. با وجود این مرا خواستند برای معالجهی پسرشان حمیدرضا، پسر کوچکترینشان، و من این طفل را که آن موقع مبتلا به دیفتری بود و هیچکدام از دکترها تشخیص نداده بودند و فلج دیفتری گرفته بود، در حال مرگ با ضعف قلب، من این را معالجه کردم و یکشاهی هم به من پول معالجه ندادند یکشاهی، توجه میکنید، یکشاهی به من ندادند و من آنجا رضاشاه را هم دیدم که بعد شرح خواهم داد.
سوال – پس میفرمایید سران جنگل
ج – در این جُنگ نوشته بودند، و به حضورتان عرض کنم که این جُنگ را بردند و این خانه را من بهاینترتیب ساختم. بعدش هم باز دوباره، چون رسم این بود که بانک رهنی بعد از اینکه شما پولی را که قرض کردید و خرج کردید میآمد نگاه میکرد اگر خانه بالاتر رفته و پول واقعا آنجا خرج شده دوباره بِهِتان یک پورسانتاژی از ارزش آن خانه را قرض میداد. بهطوری که قرض این خانه را بعد از اینکه من از ایران فرار کردم، خانمم با فروش اجناس و اینهای منزل من، قرض این خانه را به بانک رهنی پرداخت. این جُنگ از بین رفت. فرمودید که چطوری شد این جُنگ را بردند و من ازش خبری ندارم. چون از جُنگ صحبت می کنم.
من آن موقع از لحاظ سیاسی یک کمی سرم درد میکرد. بچه بودم و یک احساسات بچهگانه ضد عرب که ایران را آمد گرفت و ضد بیعدالتیهای اجتماعی که در مغز کودکانهی من به طور خیلی بچهگانه تاثیر میکرد پیداکرده بودم، خوب یادم هست، و این را یک آقایی که در انجمن ملل متحد الان کار میکند و رشتی است، چند روز پیش توسط خواهرش به من یادآوری کرد که دیدم راست میگوید. گفت که شما یک وقتی محمودآقا بودید. گفتم بله. گفت پدرم همکلاس شما بود. دیدم درست میگوید. گفت من جُنگ پدرم را در دست دارم، حالا که شنیدم شما آمدید آمریکا شعری که توی جُنگ پدرم نوشتید برای شما میخوانم ببینید یادتان هست یا نه. و این شعر این بود که:
دارا چو شود خسته ز آسیبِ سواری دَه دخترِ گلچهره بمالند تنش را
دهقان (یا مزدور) که نعمتِ دَه داراست چو میرد ده روز کسی نیست که دوزد کفنش را
یک چنین افکاری در بچگی به مناسبت سابقهی خانوادگی ما یعنی برای خاطر اینکه پدرم در مشروطه بود و مادرم تعریف میکرد که چه کارها میکردند اینها، که یکیاش را الان باز دوباره یادم آمد بگویم و برادرم جزو انقلابیون گیلان بود، من در چنین محیطی بودم. با اینکه بچه بودم تاندانس من، رویهی من در حقیقت تحت تاثیر آنها در حدودی معین شد، و گفتم که: آهان، آن موقع من شعر هم میگفتم و چند تا از شعرهای من البته بعد بهکلی از وقتیکه به تحصیل طب پرداختم این شعر گفتن کنار گذاشته شد. همانطوری که هم ویلون یک کمی میزدم و هم تار بهتر از ویلون، نسبتا خوب میزدم. اینها هم همینکه وارد مدرسه طب شدم به مناسبت مشغولیت به تحصیل جدی بهکلی کنار رفتند.
ولی شعرهای من در روزنامههای رشت آن موقع یکی دوتاش چاپ شده و به خوبی به خاطر دارم که یکی از شعرهایی را که گفتم این بود که راجع به دماوند بود و شهر تهران و آتشفشان وِزوو … و پمپئی. که در آن شعر می گویم که ای دماوند همانطوری که وِزوو گرفت شهری به زیر… امیدوارم که … دماوند را … البته شعرش خیلی بهقول ایرانیهای آن وقت یک خورده بندتنبانی بود، قوی اصلا نبود.
وِزوو، دماوند، و شهر تهران پیر، اینش یادم هست. و این شهر را بهزیربگیر برای اینکه ظلم و ستمی را که در آنجا هست از بین ببریم. بعدها این را البته از یک شاعر بزرگ و نامدار ایرانی دیدم، که یا قبل از این یا بعد از آن ولی من بعد خواندم، دیدم که راجع به “ای کوه سفید ای دماوند” شعر خیلی بسیار عالی به سبک خراسانی ملکالشعراء بهار در بارهی این مسئله گفت که من یادم نیست این شعر قبلا گفته شده یا بعدا گفته شده. به هر حال من بدون اطلاع از این قضیه با مغز کودکی خودم یک چنین شعری گفتم، یک مقدار از شعرهایم هم آن موقع در روزنامههای آن وقت چاپ شده.
اما واقعهای را که راجع به پدرم به خاطرم آمد این است که پدرم جزو سران مشروطه گیلان بود، یکی از اعضای کمیته مشروطه طلبان در گیلان بود و به همین مناسبت پاداشش این بود که از گیلان یعنی از بندرپهلوی به وکالت مجلس انتخاب شد. در این کمیته یک بهاصطلاح تنفری از حاکم گیلان، که آن وقت آبالاخان سردار اسمش بود، یک تنفری نسبت به مردم رشت ایجاد کرده بود برای خاطر اینکه عدهای از مشروطه طلبها را گرفته بود و به دار کشیده بود.
کمیتهی گیلان تصمیم میگیرد که آبالاخان سردار را بکشد و وسایلش را تهیه میکنند و آبالاخان سردار به دستور کمیته مشروطه طلبان گیلان کشته میشود. گمان میکنم که قاعدتا پدرم هم جزو کسانی بود که او را محکوم به اعدام شناخت. این یک مسئلهای است که من خوب به خاطر دارم که برایم تعریف کردند.
همان طوری که گفتم انقلابیون گیلان میانهشان با جنگلیها به هم خورد. و قوا تضعیف شد. نتیجه اش این شد که اولا رضاخانمیرپنج با ارتش خودش به گیلان آمد و قشون سرخ را از گیلان بیرون کرد و سران انقلابیون گیلان عدهی زیادیشان با قشون سرخ فرار کردند رفتند به شوروی و در تسویه استالینی سالهای سی کشته شدند به قتل رسیدند. به سیبری فرستاده شدند تا در سیبری مردند یا که کشتندشان، از آنها کسی باقی نمانده.
موقعی که ما به شوروی مهاجرت کردیم هر چه گشتیم برای خاطر اینکه اثری از آنها پیدا بشود، پیدا نکردیم و یک نفرشان فقط زنده بود که اسم اولیهش در ایران آخوندزاده بود و در شوروی به نام سیروس خوانده میشد. من موقعی که وارد شوروی شدم و استاد دانشگاه دانشکده طب استالینآباد آن وقت شدم، دوشنبه حالا پایتخت تاجیکستان است، آنجا آن آقای سیروس را دیدم که همان آقای آخوندزاده است و خوب به خاطر دارم که لاهوتی در بارهی او یک شعر گفته بوده که بعدها من در شوروی خواندم. همهی شعرش یادم نیست:
سر و ریشی نتراشیده و رخساری زرد زرد و باریک چو نِی بر سر جاده ری
یک شخصی را ژاندارمها داشتند میبردند و این با نهایت استقامت راه میرفت و از خودش هیچ خستگی نشان نمیداد. ژاندارمها بهش گفتند تو مگر عاشق حبس و کتک و تبعیدی که اینطور تند راه می روی؟ او به ژاندارمها جواب داد که ایران اینطور است، اینطور است، در دست بیگانه است، وطن ماست، دارند ثروت مملکت ما را غارت میکنند و تو از من زودتر میرفتی اگر میفهمیدی که تبعیدی را فهمیدی. در این حدودا این شعررا یادم هست که البته دهها سال است نخواندهام. از آن انقلابیون فقط آن یک نفر زنده مانده بود باقی را همه را از بین برده بودند.
به خاطرم آمد که دونفر از مردان بسیار پاک و وطنپرست جزو سران انقلابیون گیلان بودند و از تهران آمده بودند. یکیش ذره بود یکیش حسابی. ذره با اینکه من اسمش خوب یادم هست، قدش بلند بود و عینک میزد . خوب یادم هست حسابی قدش کوتاه بود و چاقتر بود. اینجوری یادم مانده که حسابی کوتاهقد بود و چاق. من به خودم میگفتم ذره قاعدتا بایستی این باشد و حسابی آن. برای اینکه کوچک است برعکس بود. ذره و حسابی اگر اشتباه نکنم، ذره شاعر بسیار بسیار خوبی بود. نمیدانم اشعارش مانده یا نه، بسیار شاعر خوبی بود که در روزنامههای گیلان یک مقداری زمان انقلاب شعرش چاپ شده بود. اینها مردان بسیار پاکدامن و وطنپرستی بودند که متاسفانه از بین رفتند. جزو آن کسانی بودند که رفتند به شوروی و اثری از آنها باقی نمانده است.
در جریان جنگ بین رضاخان میرپنج و جنگلیها و انقلابیون گیلان حیدرعمواوغلی معروف که شناخته شده است، راجع به زندگی او خیلی چیز نوشته شده و من هیچوقت ندیدمش، در حالی که بقیه سران انقلاب گیلان را در منزل خودم دیدم. حیدرعمواوغلی در پسیخان نزدیک رشت در راه جنگل کشته شد. بعضیها میگویند که کوچک خان از این توطئهای که چیده شده بود برای کشتن حیدرعمواوغلی خبر داشت و دستور او بود. بعضیها میگویند نه خبر نداشت و به هیچ وجه دستور او نبوده. این جریان در تاریخ نوشته شده.
نظر شخصی من که میرزا کوچک خان را زندگیش را مطالعه کردهام، این است که میرزا کوچک خان قاعدتا نمیبایستی از این جریان اطلاع داشته باشد و دستور او نباید این باشد، و به نظر من این توطئهای بود که ایادی یا دولت تهران یا دولت انگلستان این توطئه را نقشهاش را چیدند و اجرا کردند. این عقیدهی من است ممکن است درست نباشد.
از سران نهضت آزادی ایران کس دیگری را که در منزلمان دیدم، برای اینکه برادرم جزو سران انقلابیون گیلان بود و اینها همه به خانهی ما میآمدند، از جمله فرخی یزدی است که شاعر لبدوخته معروف شده. برای خاطر اینکه در یزد، او یزدی بود، علیه حاکم و شاه شعری گفته بوده که این شعر به دست حاکم میافتد، میآورند و لبش را میدوزند. بههمینمناسبت هم اسمش شده بود فرخی لبدوخته. مردی بود قدبلند و نسبتا چاق و از تهران به گیلان آمد، به رشت آمد. خیال میکنم بعد از انقلاب بود. آمد به رشت و منزل ما پیش برادرم ماند، زندگی کرد و اگر اشتباه نکنم یکی دو هفته درمنزل ما بود و مهمان برادرم بود. فرخی یزدی را دیدم.
حیدرعمواوغلی کشته شد و بعدش هم میرزاکوچکخان تنها ماند و قدرتش ضعیف شد و سردارسپه موفق شد که قشون بفرستد و میرزاکوچک خان را در نقطهای بالای کوههای ماسوله بعد از فومن تعقیب کنند و توی برف از قراری که میگویند دونفر بودند، میرزاکوچک خان و یک افسر آلمانی که در زمان جنگ بینالمللی به میرزاکوچکخان پیوسته بود، یا آلمانیها به مناسبت مخالفتی که با انگلیسیها داشتند، گویا کمک کرده بودند به میرزاکوچک خان که به نظر من قبولش در آن موقع به هیچ وجه غلط نبود. برای خاطر اینکه میرزاکوچک خان مرد وطنپرستی بود علیه انگلیسیها میجنگید که داشتند ایران را مستعمره میکردند و آلمانها مخالف آنها بودند. از تضاد بین این دوتا داشت استفاده میکرد. اسم آن افسر آلمانی گائوک بود. گائوک تنها کسی بود که تا آخر با میرزاکوچک خان ماند و این نشان میداد که در بین خارجیها هم ممکن است اشخاصی پیدا بشوند که در یک نهضتی کمک بکنند.
میرزاکوچک خان سرش را بریدند مثل کلنل محمدتقی خان به دستور قوامالسلطنه در زمان حکومت او. گرچه مخالفت کلنل محمدتقی خان در زمان حکومت قوامالسلطنه در خراسان انجام گرفت که قوامالسلطنه را توقیف کرده بود. قوامالسلطنه بعد رییسالوزرا شد و دستورداد که منکوب بکنند و قوای کلنل محمدتقی خان که مقداریش ژاندارمری خراسان بود و یک عده وطنپرستان، اینها را از بین بردند و سر کلنل محمدتقی خان را هم بریدند و در این باره یکی از شعرای بزرگ که یادم نیست ملکالشعرا بهار بود یا عشقی بود یا شاعر دیگری، که گفت:
این سر که نشان حقپرستی است وارسته ز بند و قید هستی است
با دیده عبرتش ببینید این عاقبت وطنپرستی است
به این ترتیب مسئله مبارزه میرزاکوچک خان جنگلی و جنگلیها خاتمه پیدا کرد.
س – شما خودتان یادتان هست چه حس کردید وقتی شنیدید که میرزاکوچک خان را کشتند؟
ج – این موقع من دیگه در تهران بودم. حالا بعد خواهم گفت در تهران بودم خاطرهاش این است که بسیار متاثر شدم مثل تمام گیلانیها و مثل تمام آزادیخواهان ایران. اینکه شورویها مثل هر خارجی میرزاکوچک خان را که بهش کمک میکردند ول کردند به سرنوشت خودش، این واضح است. شورویها مثل هر خارجی دیگر اشخاص را ممکن است بهشان کمک کنند ولی کمک کردن نسبت به سیاستمداران تا آنجایی است که اینها مفید هستند برای سیاستشان. آنجایی که مفید نبودند، میاندازندشان دور، تمام شد رفت.
میرزاکوچک خان گول به اصطلاح کمک اتحاد شوروی را خورد و در نامههایی که مینویسد به لنین، بسیار بسیار خوب اوضاع ایران را تشریح میکند و میگوید مامورین شما، به خود لنین هم به هیچ وجه ایراد شخصا نمیگیرد، دارند به شما گزارشهای غلط میدهند و کار را دارند به جایی میرسانند که اتحاد بین ما از بین برود، من خیلی خوب یادم هست، اطمینان دارم که تاریخ بین ما و شما قضاوت خواهد کرد و آن روز تاریخ نشان خواهدداد که حق با ما بود و ما میخواستیم به بشریت و به وطنمان خدمت بکنیم. بسیاربسیار واقعا جالب است که جوانهای ما بخوانند این چیزها را.
سوال – کجا هست این نامهها؟
-سردار جنگل، توی کتاب سردار جنگل.
از خاطرات دبستانی یعنی کودک دبستانی که برای من باقی مانده، یکیش به دار کشیدن دکترحشمت است. دکتر حشمت یک طبیب تهران بود که به میرزاکوچک جنگلی پیوسته بود و از یاران وفادار او بود.
خوب به یادم هست که سردار معظم خراسانی که تیمورتاش شد، حاکم گیلان بود. البته این جریان قبل از انقلاب گیلان است. در موقعی است که فقط جنگلیها با انگلیسیها میجنگند و مبارزه میکنند و رشت دستبهدست می شود. سردار معظم تیمورتاش حاکم گیلان بود. عدهای نوشتهاند که آدمی بود بسیار الوات که این را خود من هم دیدم. برای خاطر اینکه گاردن پارتی میداد در سبزهمیدان رشت و من خوب یادم هست که دور سبزهمیدان را که محصور بود پرده میکشیدند که داخل دیده نشود، و به حضورتان عرض بکنم عدهای را دعوت میکردند توی اینها دخترهای یونانی و ارمنی و اینها بودند و به طور وضوح دیده میشد که این مرد بین اینها میخواهد انتخاب بکند و الواتی بکند. من خودم به چشم خودم دیدم که یک چنین گاردن پارتیهایی به اصطلاح در سبزهمیدان رشت درست میکرد.
معروف هم شده که مردی بود بسیار بیرحم و بعضیها نوشتند، من راست یا دروغش را نمیدانم، که یک دفعه جلوی بخاری نشسته بود، عصبانی شد گربه نمیدانم چه کار کرد، گربه را گرفت انداخت توی بخاری. این هم خواندهام ولی به هیچ وجه اظهار عقیده نمیتوانم راجع به این بکنم. آن یکی را در حدودی لااقل میتوانم بگویم که من این گاردن پارتیها را که دخترهای ارمنی و یونانی آنجا بودند و میخندیدند و دوروبر او دایم بودند، من خودم بچه بودم. چون برادرم مرد بود و میرفت آنجا ماها را هم میبرد. بچهها هم بودند، من تنها بچه نبودم بچههای زیادی بودند خانوادههایی که پدرهایشان آنجا میرفتند بچههایشان را هم میبردند. بلیط گویا میفروختند اگر اشتباه نکنم یادم نیست، بله دعوتی نبود بلیط میفروختند. در این موقع که قبل از به اصطلاح انقلاب گیلان بود…
تیمورتاش، این هم اضافه میکنم که شاعر بسیار با قریحهای بود من شعرهای او را در مجلهی آینده آن زمان خوانده بودم و بعد خواندم. به سبک خراسانی به خصوص، شعرهای بسیار بسیار عالی داشت. یکی او بود یکی هم وثوقالدوله که شاعر خیلی با قریحهای بود. شعر خیلی خوب میگفت. وقتی که حاکم گیلان بود وارد مذاکره با کوچک جنگلی شد برای خاطر اینکه گویا اصلاح بکند وضع را، و کوچک جنگلی از مخالفتش با حکومت مرکزی تهران دست بردارد.
قرار شد که یک نماینده از آنجا، از جنگل بیاید و با حاکم گیلان صحبت بکند. این نماینده دکتر حشمت بود. دکتر حشمت آمد به گیلان و با او صحبت کرد و توقیفش کردند و به دارش کشیدند. سردار معظم خراسانی به دارش کشید. من این منظره دار کشیدن دکتر حشمت هیچوقت یادم نمیرود برای خاطر اینکه در میدانی که در رشت آن موقع بود و باز هم به نظر من بسیار بزرگ میآمد، برای اینکه من بچه بودم، و اسمش قرق کارگزار بود برای خاطر اینکه شعبه وزارت خارجه تهران یا شعبه کنسولگری یکی از کشورها
سوال – بانک …
ج – آنجا بانک نبود نه. کنسولگری یکی از کشورها در این میدان بود. برای این هم گویا می گفتند قرق کارگزار. شاید کارگزار نمایندهی وزارت خارجه بوده که آن موقع مثلا برای مسافرت به باکو و روسیه و اینها دخالتهایی داشت. چون آن وقت مثل اینکه پاسپورت نبود تا آنجایی که من یادم هست. درست یادم نیست ولی گمان میکنم پاسپورت نبود.
سوال – شما علاقه تان به دکتر حشمت بود دیگه
-بله. محل اسمش قرق کارگزار بود. من خوب یادم هست که عدهی خیلی زیادی دراین میدان جمع شده بودند. از زن و مرد و بچه. و من بالای یک بالکنی که مشرف به این میدان بود خیلی نزدیک، شاید سی متر از محل دار چهل متر از محل دار بیشتر فاصله نداشت. دوستی داشتم که اسمش خوب یادم هست، محمودآقا، ولی فامیلش یادم نیست. محمودآقا که پدرش آخوند بود این هم یادم هست و من منزل این همکلاس دبستانیم رفتم بالای بالکن و ناظر به دار کشیدن دکتر حشمت شدم. عدهی زیادی آنجا جمع بودند، من الان که پیش خودم میگویم چون بچه بودم خاطرهی بچگیام است، شاید مثلا بیش از هزار نفربودند. عدهی زیادی در این میدان جمع شده بودند. الان به نظرم میآید قاعدتا بایستی بیش از پانصد ششصد نفر شاید هم هزار نفر بودند، مرد و زن.
محافظین دار و دکتر حشمت شاید ده نفر، پانزده نفر هم نبودند و اگر این مردم شم سیاسی مثلا این روزهای ایران را داشتند کافی بود که بریزند دکترحشمت را نجات دهند، و به حضورتان عرض کنم هیچکس هم هیچ کاری نمیتوانست بکند. دکتر حشمت را آوردند به پای داری که در وسط این میدان به پا شده بود. خیلی خوب منظرهاش یادم هست. مردی بود نسبتا کوتاه قد در حدود کوتاه یا متوسط، چهارشانه با ریش انبوه و موی سر خیلی زیاد افتاده تا پشت گردن.
آمد به پای دار و تقاضا کرد که نماز بخواند. چون جنگلیها غالبشان نمازخوان مسلمان بودند. تقاضا کرد نماز بخواند، پای دار نماز خواند، بعد از اینکه نماز خواند خودش بدون کمک کسی رفت بالای چارپایهای که زیر طناب دار گذاشته بودند. طناب دار را گرفت و خیلی خوب نظرم هست که ریشش را با دست بلند کرد وحلقه طناب دار را به گردنش انداخت و پا زد به چارپایه و جلادی که آنجا بود طناب دار را بالا کشید. مردم به گریه کردنشان ادامه دادند توی سر خودشان میزدند ولی عکسالعملی اصلا از مردم که به نظر من خیلی مطمئنا به جنگلیها علاقه داشتند، هیچ گیلانی باشرفی بیتفاوت نسبت به جنگلیهای آن موقع نبود، ولی با وجود این هیچ عکسالعملی از خودشان نشان ندادند و دکتر حشمت به دار کشیده شد.
Leave A Comment