روایتکننده: آقای مهدی خانبابا تهرانی
تاریخ مصاحبه: ۲ مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- آقای تهرانی اگر ممکن است شما شروع کنید از آغاز فعالیت سیاسیتان که کی و چگونه شروع شد؟ و تعریف کنید تا برسیم به زمان حال اگر وقت کافی بود.
ج- والله از سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۶ که یک جوان محصل بودم در اثر آشنایی با عدهای از افرادی که توی حزب توده بودند منجمله عمویم به حزب توده به صورت یک کودک یعنی دوازده سیزده ساله رفت و آمد میکردم. و از آنجا با مسائل سیاسی خودم را مشغول میکردم. تا سالهای ۱۳۲۷ و ۱۳۲۸ که بعدها در سال ۱۳۲۹ به عضویت سازمان جوانان حزب توده درآمدم. در آن دور عمده فعالیت من توی سازمانهای دانشآموزی و انتشار روزنامه دانشآموز که یکی از روزنامههایی که آنموقع وابسته به حزب توده بود مشغول بودم. بعدها در کانون جوانان دمکرات و در سازماندهی سازمان جوانان حزب توده فعالیت جدی و اکتیو داشتم.
تا اینکه بعدها به عضویت حزب توده هم انتخاب شدم یعنی از سازمان جوانان میشد رفت توی حزب توده به سنی که آدم از هیجده به بالا برسد. در آن سال من عضو حزب توده هم شدم و فعالیت میکردم. به علت اینکه عنصر فعالی بودم و علاقهمند و توی ورزشکاران و غیره و اینها هم یواشیواش نفوذی داشتم و امکانات داشتم عملاً مسئولیتهای سنگین به عهده من واگذار میشد. مثلاً من یادم هست بعد از کودتای ۲۸ مرداد برای نقل و انتقال آرشیو سازمان جوانان حزب توده که آرشیو بزرگی بود و حتی پیاده کردن چاپخانه روزنامه رزم در نقل و انتقالش در آنجا من شرکت داشتم. در همین رابطه هم بعدها دستگیر شدم که بعد به آن میپردازم. در آنموقع با یک عدهای از این شاه پرستها یک آدمی بود به نام عباس امینی که رئیس صنف یخفروشها بود و این با آن ذوالفقاریها برادران ذوالفقاری و اینها دوستی داشت و آنها تحریک میکردند که جریان ضدکمونیستی و ضد حزب توده و اینها به وجود بیاورند. و او چون سواد نداشت و در محل شغل پدر من که چهارراه پهلوی بود آنجا میایستاد و با من رفت و آمد داشت به من هم اعتماد داشت یکجوری. گفت برای ما یک اساسنامه بنویس و یک حزب شاه پرستان میخواهیم درست کنیم. من این را به حزب اطلاع دادم از طریق رابطم. و آن هم به من گفتند بکن توی این کار دخالت بکن و درستش بکن. چون اینها سواد نداشتند. اکثراً یکجور لومپنها بودند و چاقوکشها که بعدها هم دستگیر شدند دوره دکتر مصدق به علت یک سوءقصد که بعد به آن میپردازم. آنموقع من برای اینها یک اساسنامهای نوشتم و یک حزبی به نام شاهپرستان درست شد که محلش هم سر چهارراه پهلوی روبهروی کافه شهرداری بود. اولین دستگیری من در واقع در رابطه با آنها است. اینها یکروزی با هم تصمیم میگیرند که کریمپور شیرازی مدیر روزنامه شورش را که ضد دربار و اینها میتاخت و یک تیپ آنارشیستی بود این را از بین ببرند. رکن دو و گویا بههرحال ذوالفقاری از طرف اشرف و اینها این مأموریت را به این دسته میدهند و اینها هم روی آن سادگی که داشتند و به من هم اعتماد داشتند با من مطرح کردند که کلکش را میکنیم و فلان میکنیم و غیره و ذلک. و حتی یک چاقوکش معروفی را هم از کرمانشاه آوردند به نام رضایی که یادم هست که اینکار انجام بگیرد. من این را به حزب اطلاع دادم و گفتم یکهمچین توطئهای در کار هست. دکتر مصدق هنوز سر کار بود، باید سالهای ۱۳۳۱ باشد دقیقاً. و حزب توده در اینجا یک تاکتیکی اتخاذ کرد برای تشدید تضادهای بین دربار و مصدق و باز کردن یک شکاف جدید. در آن شب بهاصطلاح افتتاحی پیس بادیزن خانم ویندرمیز در تئاتر سعدی بود، تمام ژورنالیستها و هیئتهای نمایندگی و وکلای مجلس را دعوت کرده بود تئاتر سعدی و منجمله صادق شباویز که خودش هنرپیشه بود و تودهای بود مأمور این شد که کریمپور شیرازی را آن شب ببرد، برود از صبح پایش بایستد و آن شب او را برای دیدن پیس ببرد که در محل حضور نداشته باشد و بعد بتواند این توطئه برملا بشود و سروصدا بشود. اینکار انجام گرفت. همان شب آنها بههرحال رفتند و حمله بردند به دفتر روزنامه شوروش که پشت بانک ملی بود توی خیابان فردوسی و ریختند آن تو و یک مردی پشت میز نشسته بود به نام قهرمانی نام که این سردبیر بود یا مدیر بود ولی خود کریمپور این را نمیشناختند. به او حمله کردند و حتی میخواستند سرش را ببرند. آن آدمی که اینکار را انجام میداد، آن رضایی مست بود، در حین سر بریدن چاقویش تکان میخورد و روی پوست گردنش را میبرد، بعد هم آتش میزنند آنجا را و فرار میکنند.
این جریان برملا شد. شخص دکتر مصدق دستور دستگیری مسببین این واقعه را داد. و من که در آنجا بودم فردایش که اینها آمدند پهلوی من دیدم خیلی رنگورو باخته و بعضیهایشان خونی و اینها و تعریف میکردند که رفتیم و فلان کردیم و سرش را هم بریدیم. نمیدانستند چیست. بههرحال من روز بعد از آن ماجرا، بعد از ظهر طبق معمول دو بعد از ظهر رفته بودم توی دفتر نشسته بودم. دیدم یک کسی در زد. در زد و به بهانه اینکه اینجا کلاس انگلیسی کجاست و یک اسنشل انگلیسی هم دستش بود. من آن آدم را شناختم چون توی عرصه ورزشی میشناختم. آن آدم طباطبایی بود. قهرمان وزن دوم وزنهبرداری ایران و کارآگاه شهربانی بود. من فهمیدم دارند تجسس میکنند ولی من سوای آنها نشسته بودم این جماعت اوباش. بعد از چند دقیقهای آنها گفتند نه اینجا حزب شاهپرستان است تشریف بیاورید تو. گفت نه مرسی ممنون رفت بیرون.
بعد بلافاصله ریختند و محاصره کردند آنجا را. آمدند تو و ما را هم گرفتند بردند جزو آنها. ما را گرفتند و بردند که من هم با آنها رفتم در زندان دوره مصدق. البته بعدها حزب به کریمپور شیرازی با ایما و اشاره حالی کرد که آن رفیق از ما است و او را باید بروی بیاوری. و کریمپور آمد آنجا با یکی از دوستان و مرا از آنجا درآوردند از بین اینها. آنها متوجه شدند که من با اینها نبودم. بههرحال این پروندهای شد برای من در حضور آنها که بعدها در ۲۸ مرداد به مغازه پدر من سر چهارراه پهلوی که یک رستوران بود حمله کنند و میخواستند آتش بزنند.
اینها در واقع دوران اولیه فعالیت من بود. بعد در ساماندهی سازمان جوانان و اینها من شرکت فعالی داشتم تا کودتای ۲۸ مرداد. کودتای ۲۸ مرداد که شد من در واقع مأموریت این را داشتم که امکان سازی بکنم برای حزب توده. برای جابهجا کردن افراد و برای حتی همین پیاده کردن مطبعه روزنامه رزم که اینها را بردیم و در یک باغی که مال یکی از دوستانم بود در صاحبقرانیه زیر خانه زاهدی سابق اینها را آنجا جاسازی کردیم و مقدار زیادی آرشیو حزب توده را اصلاً آنجا که بعدها آن در اثر یک سانحهای، واقعهای که هنوز هم برای من روشن نیست که واقعاً یک سیمپیچی بود رفته بود آن بالا دیده بود زیر شیروانی پر است خبر داده بود یا رقابتی بود بین شریک و صاحب آن باغ و باغ بغلی که با هم شریک بودند بههرحال آنجا لو رفت و من دستگیر شدم. بعد از ۲۸ مرداد دستگیر شدم و در زندان بودم، مدت تقریباً دو ماه و نیم من در زندان زرهی بودم، دوره افسران بود آنموقع سالهای ۱۳۳۳ بود. بعد من آزاد شدم بعد از یک دو ماه و نیم یا سه ماه.
بعد از مدتی دوباره در تابستان همانسال من دستگیر شدم در اثر لو دادن یکی از این افراد حزب توده که زیر شکنجه طاقت نیاورده بود ما را گفته بود. من را بردند به زندان قزلقلعه. که در آن دورهها بودم دیگر با تمام این افراد رهبری حزب توده مثل شرمینی و دکتر یزدی و [شاهرخ] مسکوب، آن مسکوب که نویسنده است این هم بند من بود، با همدیگر توی زندان زرهی بودیم خاطراتی هم داریم. آنجا هم من بودم سه چهار ماه، شکنجه فراوانی دیدم.
بعد به علت پارتی بازی و امکاناتی که در جامعه مثل ایران روشن است آمدم بیرون. منجمله فامیلهایم با آن سرهنگ [مصطفی] امجدی رئیس رکن دو آنموقع فرماندار نظامی [تیمور] بختیار آشنایی داشتند و سرهنگ عباس فروزانی بود رئیس ستاد فرمانداری نظامی بود آنموقع هنوز ساواک نبود، فرماندار نظامی اسمش بود، فرماندار نظامی تهران. اول فرماندار نظامی دادستان بود بعد از کودتای ۲۸ مرداد سرلشکر دادستان بعد [تیمور] بختیار بود، آنموقع هنوز به صورت ساواک درنیامده بود یعنی کارهای رکن دو ستاد ارتش بهعنوان بازجو در فرماندار نظامی کار میکردند منجمله [علی] زیبایی که بازجوی من بود، [منصور] زمانی بود، عرض شود [محمد] سیاحتگر اینها آدمهای معروفی که هستند. بههرحال با پارتی بازی و پول و غیره و اینها من بعد از یک مدتی درآمدم. ولی به علت ضعف بدنی که پیدا کرده بودم و اینها و امکان ماندنم هم در ایران سخت بود خیلی فشار آمد که من بیایم خارج. و من سال ۱۹۵۶ به فرنگی خارج شدم آمدم بیرون. ولی خب با یک تجربه تلخ. تجربه تلخ عبارت از اینکه حزب توده نقش مثبتی توی جامعه ما بازی نکرده بود، به حکومت دکتر مصدق لطمه زده بود، منافع ملی ما را در نظر نگرفته بود. حال برخی از رهبران بعد به من گفتند که ما سواد نداشتیم اصلاً بفهمیم توی جوامع جهان سوم بورژوازیاش فرق میکند با صنعتی، یا برخی گفتند که آقا استالین در فلان کنگره گفته بود، دو سه سال قبل از فوت مصدق در آخرین کنگره گفته بود که بورژوازی پرچم انقلاب را به زمین انداخت یعنی دیگر انقلابی نیست. ما میگفتیم عامل امپریالیسم آمریکاست. درباره مصدق به این دلیل اشتباه کردیم. بههرحال آنچه که حاصل این مسئله بود اینکه حزب توده لیاقت رهبری یک حزب سوسیالیستی را نداشت. یک حزبی بود که در واقع بخش رهبریاش تشکیل شده بود از یک سری عناصر دموکرات، حتی دموکراسی را هم نمیشناختند به درستی فقط به علت اینکه در دامن خانوادههای معینی پرورش یافته بودند و چون اکثراً هم از طبقات بالا بودند و تحصیلکرده به یک نوع دموکراسی و عدالت اجتماعی اعتقاد داشتند. عواملی بودند در حزب توده که در واقع کادرهای تربیت شده بودند. مثل مثلاً فرض کنید عبدالصمد کامبخش، عرض شود [رضا] روستا اینها از قبل مال حزب کمونیست بودند که آمدند به حزب توده و در واقع این وابستگی را ایجاد کردند. این است که به نظر من حزب توده از روز اول یک حزب وابسته نبود، حزب توده در واقع یک جمعیت آزادیخواهان ایران بود. این از پروگرامش هم معلوم است که میگفت ما طرفدار کلیه طبقات اجتماعی ایران هستیم. آنهایی که یک مقدار تعلیم دیده بودند یواشیواش این حزب را یک وابستگی اردوگاهی برایش به وجود آوردند. تا ماجرای آذربایجان و غیره و اینها که میدانیم. بههرحال تجربه من از حزب توده این بود که این یک حزب در واقع حزب مارکسیستی نیست و این ربطی نداشته… یک حزبی بوده در واقع بلندگوی زبان فارسی یک سیاست خارجی شده و به همین دلیل هم جامعه ما را و جنبش ما را به یک شکست کشانیده. من با این دید انتقادی شروع کردم به فعالیت در خارج. خب ولی آرمانهای سوسیالیستی را از دست نداده بودم.
از حزب توده در خارج از کشور خبری نبود. اینها آن نکات اساسی است که من بیان میکنم شاید کس دیگری هم نداند از افراد بهاصطلاح نسل ما که آنموقع بوده که اصلاً حزب توده نقشی در اروپا در پیدایش کنفدراسیون جهانی و درتشکیلات حزب توده در خارج از کشور نداشت. چرا؟
۱ـ حزب توده چندتا از رهبریاش در ایران مانده بود، چندتا دستگیر شده بودند، چندتا وا داده بودند مثل [محمد] بهرامی و [مرتضی] یزدی و غیره. [نورالدین] کیانوری هم ۱۹۵۶ همزمان با من خارج شد از ایران و به مسکو رفت. در آنجا مدت یک سال بین اینها دعوا بود، بین رهبری حزب توده سر گذشته جنبش و مسائل دوران مصدق. که به فشار شورویها که این مسائلی را که میگویم سعی میکنم بر له کنم یعنی با دلائل و افرادش. در واقع با فشار شورویها سعی کردند این حزب سرهمبندی بشود دوباره یعنی عملاً با حضور مأمورین شوروی پلنوم چهارم حزب توده ایران در اتحاد شوروی تشکیل شد با همه اختلافات فاحشی هم که داشتند. و شورویها سعی کردند این حزب را دوباره بسازند. ولی قبل از آن ماجرا وقتی من به اروپای غربی آمده بودم، در آنجا خب عدهای از افراد حزب توده بودند که به خارج آمده بودند و عدهای هم میآمدند.
ما شروع کردیم به سازماندهی. این سازماندهی هم در دو سطح بود. سطح اول سازمانهای دانشجویی را درست کردیم که از نخستین سازمانهایی دانشجویی که آنموقع به ابتکار دوستان و من به وجود آمد یکی از آن در لندن بود که منوچهر ثابتیان بود و پرویز نیکخواه که تیرباران شد و رفته، جوان بود البته او بعدها آمد و پسر ملک الشعرا بهار، مهرداد بهار بود، حمید عنایت بود. این جوانهای آن نسل بودند که آنجا بودند. آنها یک انجمنی به نام انجمن انگلستان درست کردند، بریتانیا. من هم در آلمان فعال بودم. من در آلمان انجمن مونیخ را درست کردم در واقع. سازمان دانشجویان مونیخ که موجود بود یعنی در سالهای پنجاه و پنجاه و دو پنجاه سه موجود بود ولی به علت تندرویهای طرفداران حزب توده با طرفداران مصدق دوتیکه شده بود و از بین رفته بود چیز دیگری باقی نمانده بود.
در واقع من سال ۵۶ شروع کردم به احیا کردن این سازمانها. سال ۱۹۵۷ در واقع سازمان دانشجویان ایرانی در مونیخ به عنوان یکی از قویترین سازمانهای دانشجویی به وجود آمد. و یک مجلهای آنموقع من دادم بیرون با شرکت چندتا دیگر از رفقا به نام مجله پیوند که یکی از بهترین مجلات ادبی آنموقع خارج از کشور بود. که هم زمان با او بعدها در پاریس همین شهر پاریس همین جامعه سوسیالیستها، حسین ملک امیر پیشداد، پاکروان، [منوچهر] هزارخانی اینها که با جامعه سوسیالیستها بودند اینها هم شروع کرده بودند در همین سمت کار کردن و مجلهای به نام پژوهش دادند بیرون. شبنامههایی هم در لندن پخش میشد از طرف همان بچههای چپ به نام شبنامه. عملاً این فعالیتها داشت یواشیواش به هم گره میخورد که ما در آلمان شروع کردیم، در شهرهای مختلف سازمان دادن. در آنموقع دو نیرو بیشتر نبود که سازمان میداد. یک نیرو بود در واقع جامعه سوسیالیستها بودند که میشود گفت سازمان یافتهتر از همه بودند در آن زمان و حزب توده بود که حزب توده بیپدر. منتها رهبری حزب توده در اینجا نبود در آن زمان. آنها هنوز در مسکو بودند و شورویها خروشچف بعداً با آمدنش به آلمان شرقی و با اولدریچ ملاقات کردنش در واقع حزب توده را با حزب کمونیست یونان را بهعنوان دوتا حزب خرج خانه آلمان شرقی کرد که محل سکونتشان در اینجا باشد یعنی محل مهاجرتشان آلمان شرقی باشد. یواشیواش شروع کردند آمدن. چندتا از کادرهای فعال رهبری حزب توده در اروپا بودند. یکی داود نوروزی بود و یکی بزرگ علوی بود. من با بزرگ علوی که آنموقع صحبت کردم بزرگ علوی گفت من مطلقاً با حزب توده کار ندارم، اصلاً من کاری ندارم با اینها، من سیاسی نیستم بیخودی هم رفته بودم. بعدها کیانوری و ایرج اسکندری که آنموقع در پاریس بود و از پاریس هم اخراجش کرده بودند که با سندیکای (؟؟؟) کار میکرد و دولت فرانسه بهعنوان عنصر نامطلوب او را و امیرحسین جهانگلو را اخراج کرده بود او هم از وین آمده بود به آلمان شرقی. بعدها که کیانوری اینها میآمدند که در آنجا پلنوم پنجم تشکیل شد و فعالیت آنها شروع شد. ولی تا آن زمان اصلاً اینها دخالتی در سازماندهی جنبش دانشجویی نداشتند.
سال ۱۹۶۰ زمزمهای شد برای تشکیل کنفدراسیون جهانی. یعنی از پیدایش سازمانهای دانشجویی که بود ما فدراسیونهای کشوری به وجود میآوردیم. من خودم یک مقالهای نوشتم درباره ضرورت فدراسیون دانشجویان در آلمان مثلاً. که از مجموع فدراسیونها کنفدراسیون به وجود بیاید. نشست اول این کنفدراسیون اروپایی در شهر هایدلبرگ بود در سال ۱۹۶۰. در هایدلبرگ بود که آنجا چندین سازمان مثل سازمان مونیخ و هانوفر عرض شود به حضورتان و توبینگن و لندن و پاریس و غیره شرکت کرده بودند و تدارک دیدند کنگره را. کنگره اول در لندن تشکیل شد، کنگره اول کنفدراسیون اروپایی هنوز کنفدراسیون جهانی نبود تشکیل شد که در واقع اساساً نیروهای نیروی سوم بودند و تودهایها بودند. ولی تودهایهایی که با رهبری مخالف بودند و دنبال یک استقلال و برای پیدایش جنبش سوسیالیستی میگشتند. ولی خب مسموم بودند با همان افکار هنوز. منجمله خودم. تا اینکه رهبری آمد چنگاندازی کرد. شروع کرد برخی از عناصری که هنوز به خودشان نزدیکتر بودند کشیدن بر علیه برخی عناصر دیگر شوراندن که بتواند فراکسیون خودش را به وجود بیاورد.
کنگره پاریس اولین کنگره در واقع کنفدراسیون جهانی بود که به وجود آمد. چرا؟ برای اینکه در سالهای ۱۹۵۹ـ ۱۹۵۸ در آمریکا هم این آقای شاهین فاطمی و [صادق] قطبزاده و [فرج] اردلان و اینها یک انجمنی درست کرده بودند که این انجمن دانشجو منتها متفاوت بود با انجمنی که در اینجا بود. آن به این معنی که آنها در یک نقش همزیستی مسالمتآمیز با سفارت کار میکردند. حتی اردشیر زاهدی یک قول فراوان بودجه مالی به آنها داده بود. یکی از گزارشات فرج اردلان در کنگره پاریس این بود که آقا اینها جر زدند و پولی به ما ندادند، یک روحیه دیگری داشت. منتها آنجا هم یواشیواش گرایشهای سیاسی داشت به وجود میآمد، صف بندی به وجود میآمد. بههرحال در کنگره پاریس که ۱۹۶۱ برقرار شد در آنجا اختلاف به وجود آمد بین صف چپیها و مصدقیها، ملیون. که در ملیون در واقع نقش رهبری جامعه سوسیالیستها داشت آنموقع، آنها میچرخاندند چون ملیون هنوز انسجامی نداشتند. برای اینکه ملیون تازه هفت هشت ماه بود از طریق کمک ما، ما که میگویم اینجا به این معنی. خسرو قشقایی که در واقع در مونیخ بود و دوست من بود، من تشویقش کردم که بیا و یک روزنامهای راه بینداز و جبهه را راه بیندازیم تحت عنوان جبهه خارج از کشور. با سیفپور فاطمی پروفسور فاطمی با او تماس گرفت و شایگان و اینها و روزنامه را ما برای خسرو قشقایی ما درمیآوردیم که بعدها البته این باعث اختلاف او با کنگره اول جبهه ملی اروپا شد چون آنها معتقد بودند چپیها برایت این روزنامه را درمیآورند و او هم حاضر نبود روزنامه باختر ؟؟؟ بدهد دست اینها. که اگر لازم باشد من همه اینها را با اسم و اینها میتوانم بگویم که چگونه دعوای توی کنگره حتی جبهه ملی بود. برگردیم به سرکنفدراسیون. کنفدراسیون آنموقع در واقع در پاریس تشکیل شد. منتها حزب توده یک سیاست تسلیمطلبانه داشت به علت آن ضربهای که آنموقع خورده بود. اینها میخواستند به هر ترتیب شده فعلاً بچپند توی نیروهای ملیون و غیره و اینها، تمکین هم بکنند ـ بیاصول بودند ـ بمانند تا بعد دوباره همان سیاستها را پیاده بکنند. درحالیکه ما نه، ما چون خودمان مستقل شروع کرده بودیم با خط معین خودمان میرفتیم یعنی خط ما خوانا نبود با حزب توده. حتی مثلاً وقتی دعوا شد در کنگره پاریس بین ما و ملیون بر سر مسئله حضور دو سازمان بینالمللی در واقع هست که یکی از آن معروف است که با CIA کار میکند کوبک اسمش هست که محلش آمستردام بود و یکی هم IUS که محلش در پراگ بود که اون مال کمونیستها است بهاصطلاح غربی و شرقی. سر اینها دعوا شد. سر مسئله رأی آمریکا دعوا شد چون فرج اردلان میگفت من آمدم و دارای بیست رأی هستم درحالیکه خودش بود و خودش. و [شاهین] فاطمی هم نیامده بود. میگفتیم چرا؟ میگفت آقا ما اینقدر لیست داریم و اینها اعضای ما هستند. البته آن لیست لیست پخش روزنامه بود. گیرنده و دریافتکنندههای روزنامه. بههرحال آنجا جدالی پیش آمد و این جدال منجر به ترک سالن شد. چپیها از سالن آمدند بیرون، و همانجا حتی کوشش کردند آن کسانی که هنوز با حزب توده تماس داشتند منجمله خودم که رهبری دیگه آنموقع آمده بود اینجا و مستقر شده بود در لایپزیک، تماس بگیرند و راهحل بخواهند و این آقایان تلفنهایی هم که داده بودند جاخالی کرده بودند چون نمیتوانستند تصمیم بگیرند راجع به این قضیه. که البته بعد انشعاب را به پای من گذاشتند. گفتند بههرحال تو رفتی و زدی به هم و فلان و این صحبتها. کنفدراسیون به کار خودش ادامه داد.
س- کی بودند این چپیهایی که رفتند بیرون، کسانی که اسماهایشان بعداً معروف شد. اینها کیها بودند؟
ج- آهان چپ آنموقع در واقع آن کسانی که رفتند بیرون از دبیران میتوانم اسم بیاورم مثلاً دکتر [منوچهر] ثابتیان بود لندن، محسن رضوانی بود دبیر بود آنموقع آمد بیرون، پرویز نیکخواه بود آمد بیرون، تمام هیئت نمایندگی اتریش بودند آمدند دکتر چنگیز پهلوان است که تهران است، آریانپور و قهرمان و از آلمان هم اکثر هیئتها. هیئتهایی که ماندند تو بهاصطلاح در آنجا باقی مانده بودند هیئتهای نمایندگی بودند که از آن جبهه ملی بودند و نیروی سوم که نیروی اقلیت بودند در واقع اصلاً نیروی قابل ملاحظهای نبودند از لحاظ کمی.
س- آنها کیها بودند؟
ج- آنهایی که تو ماندند عسگری بود، عرض شود ورجاوند بود که الان زندان است و وزیر شده بود، عرض شود به حضورتان علی شاکری بود، خسرو شاکری بود که آنموقع شنیدم که کمونیست بودند، همین دکتر [علی] گوشه که این جوان بود البته این بود.
س- [امیر] پیشداد اینها نبودند؟
ج- پیشداد اینها بودند ولی پیشداد اینها خودشان در کنگره حضور نداشتند ولی گرداننده بودند از پشت بهعنوان نیروی سیاسی. [ناصر] پاکدامن اینها یعنی آذری بود، آذری نامی که تهران است الان و استاد دانشگاه است و مال پاریس بود. صور اسرافیل بود، براتعلی [راستین] بود که الان در وزارت آموزش و پرورش تهران است و یکی از مدیرکلهاست. اینها همه هیئتهای نمایندگی پاریس بودند اینجا.
س- چطور اینها پشت پرده بودند و خودشان نمیآمدند.
ج- کیها؟
س- همین پیشداد و پاکدامن و اینها
ج- پیشداد و پاکدامن و اینها در واقع نیروی سیاسی جریان جبهه را میخواستند به وجود بیاورند. یعنی نمیخواستند توی کار دانشجویی و اینها، همانطوریکه خود من شخصاً. من مثلاً هیچگاه در کنفدراسیون علیرغم اینکه دولت ایران این قدر اعلام کرد و توی روزنامه به من تاختند و مدارکش هست که این گرداننده بوده و اصلاً دبیر و فلان و هزار حرف عجیب و غریب، من هیچگاه رسما دبیر کنفدراسیون نبودم، شخصاً مسئولیت کنفدراسیون نداشتم. کردم کار کنفدراسیون را، کتابش را بنویسم. مقدمه بنویسم راجع به کتاب مثلاً جشنهای دوهزاروپانصد ساله یا جنایات رژیم اینها همه هست ولی ما از پشت میکردیم. یعنی در واقع ما نیروهایی بودیم که هسته قضیه را تشکیل میدادیم. به این جهت آنها ماندند و آنها کنگره خودشان را برقرار کردند. ما هم آمدیم بیرون یک زمینههایی ترتیب دادیم و یک هیئتی را به نام شورای عالی کنفدراسیون انتخاب کردیم که برود تدارک کنگره را ببیند.
تدارکی هم دیده شد در شش ماه بعد در شهر هامبورگ این نشست شورای عالی تدارکاتی ما برقرار شد. منتها به علت اینکه آن زمان تمایل شدید به وحدت بود هنوز، به علت پادرمیانیهای مختلف باز وحدت بعد از نه ماه انجام گرفت. یعنی وحدت بعدی کنگره دوم کنفدراسیون جهانی در سال ۱۹۶۲ در شهر لوزان برقرار شد که من در آن زمان در زندان بودم. یعنی من را در مونیخ گرفتند. یعنی پلیس ریخت و خانه چهارده نفر را گشت، چون آنموقع حزب کمونیست در آلمان قدغن بود. ساواک و اینها هم دخالتهایی کرده بودند برای از بین بردن این حرکت جنبش دانشجویی که نمیدانم علویکیا حتماً یکی از مسافرین آنموقع بوده چون پدر ثریا به من این را گفت. ثریا اسفندیاری که آنموقع سفیر بود بعدها که دیگر کنار بود. یک شبی بود گفت که همانموقع که شما را گرفته بودند فرودگاه بودم دخترم را رفته بودم بیاورم دیدم آقای پاکروان و [حسن] علویکیا مثل اینکه با لباس شخصی آمدند در فرودگاه مونیخ و یکی از مدیرکلهای وزارت داخلی بایر، باواریا رفته بوده استقبال. گفت گفتم آمدید چهکار کنید؟ گفتند یک کارهایی داریم برای رتق و فتق انتظامات دانشجویی و اینها. بههرحال، این در نوامبر سال ۱۹۶۲ من دستگیر شدم. یعنی خانه چهارده نفر را در مونیخ گشتند تحت عنوان فعالیتهای پنهانی. پنهانی به این معنی. یک مادهای هست ماده ۲۱۸ قانون جزای آلمان که کلمه آسمانی «عمل مخفی سری» به آن میگویند یعنی، عمل مخفی، سرّی. که عملیات و فعالیتهایی که در مقابل مسئولیت قانون اساسی آلمان پنهانی نگه داشته میَشد. این مال کارهای بهاصطلاح احزاب کمونیستی و اینها است. چهارده نفر از خانههایشان را گشتند منجمله خسرو قشقایی را که با من تماس داشت و من را دستگیر کردند درحالیکه من در خانهای که زندگی میکردم پلیس نمیدانست. چون من از زنم جدا شده بودم یک جایی بود موقتاً خانه دکتر معظمی نامی بود رفته بود تهران آنجا زندگی میکردم، این را فقط یک ایرانی میدانست که با ساواک کار میکرد پلیس آورده بود تا آنجا. توی خانه من یک جوانی هم خوابیده بود که الان زندان است و امیدوارم که هفته پیش تیربارانش نکرده باشند به نام خسرو نراقی که بعدها اینجا در پاریس درس خواند و بعد هم ایران استاد بود. او را هم با من بردند زندان و من از نوامبر ۱۹۶۲ تا آخر دسامبر ۶۴ در زندان آلمان بودم مونیخ بودم در زندان بودم. آنموقع جنبش دانشجویی آغازش بود. یعنی اینها در واقع با این هجوم میخواستند بترسانند بچهها را چون آن روحیهی میلیتانتی که امروز توی جوانان هست نبود آنموقع خیلی لگالیست بودند اکثر نیروها. حتی آنموقع اسم شاه توی کنفدراسیون آورده نمیشد من یادم هست. اولینبار این تابو را ماها شکستیم چون ملیون حاضر نبودند اسم شاه بیاید نه جامعه سوسیالیستها، نه حتی تودهایها. و خب درست هم بود به یک معنی.
اصلاً معنی ندارد سازمان صنفی. یعنی در یک خط دیگری بود این مبارزه. این رادیکالیسمی که بعدها از پیکره جنبش آمریکایی لاتین و جهان سوم درآمد فرض بگیرید ویتنام و اینها. جنگ مسلحانه روحیه جوانان اینجوری شد چنین نبود خیلی لگالیستتر بودند آنموقع. آنموقع بههرحال من از زندان یک پیامی به کنگره لوزان دادم که در کنگره لوزان مانع خواندن پیام من شدند و این را من بازگو میکنم به خاطر اینکه نشان بدهم روحیات آنموقع جوانان و بهاصطلاح فعالین سیاسی کشور ما چگونه بوده در خارج از کشور. مانع خواندن پیام من شدند. دلیل هم این بود که ایشان کمونیست است. ایشان کمونیست است گرفتند و ما نمیکنیم. اگر ثابت شد که این کمونیست نیست بعد ما بله ما میخوانیم. پس یک روحیه آنتی کمونیستی بوده و در واقع سخنگوی این کلام هم رفیق عزیز من که دیروز اینجا ملاحظه کردید آقای دکتر علی راسخ بود، شدیداً ضد کمونیست که رویش هم نشد اشاره کرد وقتی این حرف را بلند زدم. گفته بود آقا نمیگذاریم این کمونیست است که یکی از دوستان همان نیکخواه که تیرباران کردند و بچههای دیگر بلند شده بودند و گفته بودند خب آقا اگر ایشان ثابت شود اینکار کار دادگستری است کار تو که نیست. اگر ثابت بشود که کمونیست بودن جرم است که یعنی گرفتندش اگر این جرم ثابت نشود خب دادگستری این را ول میکند. اینجا که دادگستری نیست آقا جان. جمعیت آزاده هستیم، دموکرات هستیم جمع شدهایم یک هموطنی را گرفتهاند حالا هر عقیدهای دارد. میخواهم بگویم روحیه اینطوری بود. یعنی این تمایل به این سادگی که امروز در جوانان ایران میبینیم به سوی کمونیسم و به سوی آرمانهای سوسیالیسم نبود. یعنی ناسیونالیسم خیلی قویتر بود در گذشته این واقعیت است. این را من بازگو کردم فقط بگویم روحیه آن زمان چهجوری بود. اینطوری نبود مثل نقل و نبات حتماً باید از مواضع سوسیولوژی مارکسیستی شروع بکند آدم حرف زدن. جرم بود حتی، خیلی نادر بودند که به جرأت بگویند آقا ما مثلاً کمونیست هستیم. بههرحال پیام را مانع خواندنش شدند ولی معالوصف در آن کنگره دو نیرو به توافق رسیدیم یعنی وحدت کنفدراسیون بازیافته شد در کنگره لوزان سال ۱۹۶۲ و کنفدراسیون یک هیئت دبیران انتخاب کرد مشترک و به کار خودش ادامه داد. کنفدراسیون در واقع…
س- باز هم آمریکا نقشی نداشت؟
ج- آمریکا در اینجا دیگر نقشی نداشت. نه آمدند چرا شرکت کردند، ادغام شد دیگر آن جلسه و این جلسه ولی آن نقش آنچنانی نداشت. چرا در آن دوره آنها هم دبیر گرفتند. در آن دوره اتفاقاً آنها دبیرها را گرفتند. همین شاهین فاطمی و اگر از خاطرم نرفته باشد فرج اردلان و یک نفر دیگر…
س- تهرانیان نبود؟
ج- مجید تهرانیان نبود آنموقع، مثل اینکه دبیر نبود. اینها دبیر شدند برای آن دوره اول که در آمریکا. یک استدلال هم این بود که اگر دبیرخانه بخواهد از یکجا انتخاب بشود باید همه مال آنجا باشند. ما از اروپا و آمریکا نمیدانیم چون بیاد بروند نقل و انتقال پیدا بکنند امکان ندارد نقل مکان بکنند. آن سال دبیرخانه را دادند به آمریکا تا آنجایی که یادم هست تا سال بعد. سر سال کنگرههای سالیانه بود. سال ۱۹۶۳ کنگره کنفدراسیون باز هم در لندن برقرار شد و دبیرخانه به اروپا انتقال پیدا کرد و آمد در اروپا و همینطور این پروسه ادامه پیدا کرد تا در واقع اوج کنفدراسیون که به نظر من از حالت صنفی خارج شد. چون آنموقع بحث بود در درون کنفدراسیون که آیا مثلاً کنفدراسیون دانشجویان آیا یک نهاد دموکراتیک یا خصلت سندیکایی دارد یعنی بر اساس سندیکالیسم حرکت میکند یا حزب، عقیده یعنی ایدئولوژی که این را بحث میکردیم. هزارخانی مثلاً خودش یک رسالهای دارد که هست توی نامه پارسی تحت عنوان اینکه “ما هنوز اندر خم یک کوچهایم” رد میکند که آقا سازمان دانشجویی حزب نیست و نمیتواند از مواضع طبقات زحمتکش و اینها برنامه بدهد و خط بدهد برای نمیدانم براندازی یا نظام جدید.
حزب توده هم دنبالهرو این تز بود. یعنی حزب توده هم استنادش بر این بود. مقالاتی هست از کیانوری در مسائل حزبی ـ شرایط حزب توده ایران مسائل حزبی اسمش هست شماره ۵ و ۶ اگر بتوانید گیر بیاورید که من برایتان میتوانم بفرستم، زیر نام مستعار روشن نوشته، یعنی در این بحث شرکت کرده بودند که سندیکا چیست؟ آنها هم طرفدار خط صنفی بودند در واقع، نه یک سازمان سیاسی. ما هم همینطور. تا دستگیری نیکخواه اینها در ایران. یعنی آغاز جنگ در آمریکای لاتین، جنگ مسلحانه و پیروزی کوبا و پیروزی الجزایر به دنبالش و جنگ ویتنام تمام این جریانات یک پروسه پولاریزه شدن شدید جوانان را در ایران هم موجب شد که امروز هم میبینیم. من بعد دنبال خواهم کرد که از لحاظ روان اجتماعی علل این رادیکالیسم در ایران چیست.
در آنموقع که نیکخواه اینها دستگیر شدند، این اشتباه رژیم شاه هم همینجا بود. این نیکخواه اینها را که گرفت اینها شدند در واقع ابژکتهایی برای یک موومان قوی در خارج از کشور. که آنجاها بود که در واقع تمام آن تابوها شکسته شد. “مرگ بر شاه” و “سرنگون باد سلطنت” اینها آمد میدان. تا آن زمانها نبود هنوز بحث بر سر صنفی و سیاسی بود و اعتصاب غذای گستردهای برای آزادی اینها و برای رهانیدن اینها از خطر مرگ که در سرتاسر دنیا صورت گرفت. که به نظر من اوج کنفدراسیون است. بعد هم چین با شوروی اختلافاتش بالا گرفته بود و خط انقلاب و محاصره شهر از طریق دهات و اینها و جوانان را برمیانگیخت. تمام این عوامل بینالمللی و شرایط داخل کشور موجب این شد که یک جنبش بزرگ رادیکال از کنفدراسیون به وجود بیاید. در واقع جنبه صنفیاش فرعی بشود.
دیگر در آن زمان کنفدراسیون عملاً شده بود یک حزب به نظر من. یعنی حزب اسمش را نگذاریم شده بود یک جبهه سیاسی که به یک معنی میشود گفت واقعاً که کنفدراسیون تنها ارگانیزاسیونی بود که در خارج از کشور اصلاً موجود بود. چون ایرانیها در داخل چیزی نداشتند. حزب توده چیزی نداشت، بیست تا تماس داشت. یا چریک فدایی خلق همهاش ۱۵۰ تا آدم بودند یا مجاهد هم همینطور. کنفدراسیون یک سازمان تودهای بزرگی بود که تمام این احزاب و گروههایی که به وجود میآمد توی دل آن هم باز به وجود آمد و در دل آن هم ارتزاق میکرد. به محضی هم که آن به هم خورد اکثر آنها از بین رفتند یعنی مشروعیت خودشان را از دست دادند. مثل همین اتحادیه کمونیستها، سازمان انقلابی حزب توده و اینها و غیره و غیره.
من دور شدم از یک مطلبی که مربوط میشود به سال ۱۹۶۴. یک سال برمیگردم به جلو یعنی بعد از کنگره لوزان و اینها اختلافات بین ما و حزب توده شدید شد، یعنی اختلافات جهانی تشدید پیدا کرده بود سر راه حل مسائل جهان سوم که آیا انقلاب باید کرد، باید جنگ مسلحانه کرد یا نه. حزب توده خب طبیعاً روی خط تجدیدنظرطلبی خروشچف و روی تجدیدنظرطلبی شورویها بود، دنبال آنها بود که کاری نداشت، رفته بود به آنجا. بگذریم از اینکه توی حزب توده یک فراکسیونی توی رهبریاش بود که تمایلاتی داشتند به خط رادیکال منتها از مواضع گوناگون. مثلاً آدمی مثل احمد قاسمی از موضع استالینیسم دربست که میگفت استالین خوب است که بعدها هم درآمد و آمد به سازمان انقلابی که بعد شرحش را میدهم.
در واقع سال ۱۹۶۴ سال آغاز جدایی از حزب توده است. یعنی سازمانهای حزب توده در خارج از کشور شروع به جدا کردن از حزب ت وده را به وجود آوردند. شاید بشود گفت به یک معنی که اینقدر هم به من حمله شده و فحش از همه طرف میخورم. واقعیت این است که شاید مبتکر و متفکر و تنظیم کننده خط جدایی از حزب توده و انشعاب بزرگ تاریخیاش من بودم. چون اولین کسی بودم که درآمدم و بزرگترین سازمانشان را که مونیخ بود به دنبال من آمد. لندن را کشیدم بعد همینجور یعنی عملاً در سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۶ حزب توده در خارج از کشور، اروپای غربی و آمریکا آدم دیگر نداشت. یعنی تمام نیروهایش را ما گرفته بودیم با مشی خودمان. که آقا باید استقلال داشت با اندیشه خود فکر کرد. اینها اساسهای خیلی سادهای بود که ما مطرح کرده بودیم چون این استقلال گیرایی عظیمی هم داشت بین ایرانیها. چون در تاریخ سیاسیشان دیده بودند که احزاب دست نشانده بههیچجا نمیرسند و خود حزب توده نمونه بارزش بود و عملاً ما تبدیل شدیم به یک سازمان قوی.
سال ۱۹۶۴ اولین نشست نیروهایی که از حزب توده انشعاب کرده بودند در شهر مونیخ که سکونت من بود به وجود آمد که معروف است به کنفرانس تدارکاتی سازمان انقلابی حزب توده ایران. بعد از آن نشست ما با آن رمانتیسمی که آن دورهها داشتیم فکر سازمان جدید میکردیم، ما دنبال استوروکتور قدیمی حزبی نمیرفتیم مثل مثلاً لنینی که روزنامه و کادر و تکنوکرات و فلان و فلان. بیشتر تمایل داشتیم بین یک سازمان سیاسی که توی مردم رخنه بکند و یک نیروی نظامی که عمل بکند. یعنی عملاً مخلوطی بود از تفکر چینیها و گواراییها و آمریکای لاتینیها. و آنجا هم در جلسه مقدماتی تقسیم کار خیلی سریع کردیم. قرار شد من بروم به چین و در چین در واقع تیمهایی میآمدند از جوانانی که میخواستند تمرین نظامی بکنند آنجا به اینها تمرین سیاسی-نظامی بدهیم، تعلیم سیاسی-نظامی بدهیم، تربیت کنیم و گسیل بدهیم به ایران. یکی دو نفر هم اینجا بمانند کار را ادامه بدهند، کار به این معنی که بقایایی که هنوز با حزب توده هستند آنها را هم بکنند با مجادله فکری، بحث ایدئولوژیک، بحث تئوریک، انتشار روزنامه و اینها را بیاورند بیرون. یعنی سازمان را گسترش بدهند ولی همیشه پرنسیپ این بود که سریعاً این نیروها سازمان پیدا کنند، تیم تیم تربیت بشوند و به ایران بروند چون خارج از کشور محل براندازی نیست باید توی خود ایران اینکار انجام بگیرد این پرنسیپ اصلی بود. و این یکی از خطوط تمایز بین آن سازمان منشعبین یعنی سازمان انقلابی و حزب توده بود که اصولاً پرچم ما بود که آقا این رهبری فرار کرده و به ایران بازنمیگردد و عرصه مبارزه ایران و مردم هستند باید رفت آنجا. در فاصلهای که من رفتم به چین سالهای ۱۹۶۴ دیگر من دور بودم عملاً از کار کنفدراسیون به آن معنی ولی البته در رابطه بودم.
س- چطور با چین تماس گرفتید؟
ج- تماس ما با چین اینطوری بود که… حالا میشود همه را گفت. به این معنی بود که پرویز نیکخواه و یکی از دوستان دیگر که در یکی از کنگرههای دانشجویی از طرف کنگره کنفدراسیون رفته بود به یکی از کشورهای آفریقایی، سازمان دانشجویان چین هم آنجا بود. سازمان دانشجویان چین سعی میکرد بین دانشجویان آسیا تبلیغ بکند و جذب بکند به سمت خودش. چینیها اگر یادتان باشد یک موقعی خطی داشتند سه قاره. آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین که حتی متهم بودند به نژادپرستی چون روسها میگفتند شما دارید تقسیم میکنید به رنگ و پوست. آنها این تمایل را نشان داده بودند و دعوت کرده بودند. بعداً بر پایه آن دعوتی که کرده بودند یک هیئت نمایندگی رفت آنجا صحبت کرد و این قراردادها را گذاشت که آقا ما میخواهیم نیرو تربیت کنیم، امکان به ما بدهید فلان و فلان. که شروع شد دیگر و سال ۱۹۶۴ من رفتم. سال ۱۹۶۴ زمانی که من از اینجا حرکت کردم…
س- کس دیگری تعریف کرده که شما با هواپیمای پاکستانی از طریق پاکستان رفته بودید.
ج- بله درست است.
س- که گذرنامههایتان را هم آنها فتوکپی کردند و در اختیار ایران قرار گذاشتند.
ج- آنها بله حتماً کردند دیگر. چارهای نبود بههرحال ما آدمهایی بودیم که از صفر شروع میکردیم یعنی با دست خودمان داشتیم تجربه را لمس میکردیم. یعنی حتی جعل گذرنامه تمام اینها را ما آنموقع خوب بلد نبودیم. من اولین آدمی بودم که توی این راه هم باز وارد شدم و این کارها کردم. اما اولیاش خودم بودم بهعنوان خرگوش آزمایش رفتم. ولی در آن زمان ما سعی میکردیم حتی همین دکتر [فریدون] کشاورز را که خیلی هم غرغر میکرد به حزب توده، من میگویم غرغر برای اینکه توضیح خواهم داد چرا، ایشان را هم بکشانیم به این ور حالا که عرصه جهانی به وجود آمده تودههای عظیمی آمدند بیرون، حزب توده ایزوله شده، خب حالا بکشیم این آدم را و از تجربهاش استفاده کنیم. چون آنموقع میگفت تنهاست و میترسید و اینها. با او تماس گرفته شد حتی آنجا ما به چوئنلای اینها گفتیم که از آقای دکتر کشاورز بهعنوان وزیر فرهنگ سابق ایران و آدمی که عضو حزب توده بوده و مخالف اینها هست دعوت بشود در مقابل شورویها، بهعنوان مهمان دولت چین. آقای دکتر کشاورز را برای یک ماه چینیها برای دیدار از چین دعوت کردند. من هنوز اینجا بودم این وقایع مربوط میشود به اوت ۱۹۶۴. در همانموقع یک تلگرافی از چین آمد که آقا رادیوی پکن خوابیده است. رادیو پکنی که آغاز کرده بود مجادله را، پلمیک را با شوروی و با آن خط و غیره و ذلک. و تودهایهایی که در آنجا بودند اعتصاب کرده بودند. اعتصاب کرده بودند و گفتند که ما علیه شوروی چیزی نمیخوانیم. امیدوارم فرصتی بشود بعد من به مسئله حزب توده برسم که اینها روی سلسله مراتب تعریف کنم که اصلاً رفتن هیئت نمایندگی بهاصطلاح حزب توده به چین از سال ۱۹۵۶ چگونه بود، کیها بودند، چهجوری بود. ولی خلاصه این را میگویم فقط آنموقع این تلگراف آمد و کشاورز هم فرستاده بود این را از اینجا برای ما که آقا یک نفر را حتماً بفرستید، رادیو باید راه بیفتد، این رادیو را خواباندهاند و حاضر نیستند علیه شوروی حرفی بزنند و انتقادی بکنند. سرجنبان این اعتصاب هم که بعدها فهمیدم از چینیها و آنجا هم بودم در رادیوی پکن که سی و سه برنامه دارد به زبانهای خارجی، سرجنبان اعتصاب علیه خط انتقادی چین در مقابل شوروی باز هم ما ایرانیها هستیم که همیشه مبتکرش ما هستیم، آقای خاوری بود، علی خاوری که بعدها هم در ایران دستگیر شد و الان هم عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران است و تبعیت شوروی را هم دارد. ایشان بود که ایشان هم تنها کسی است که در تاریخ چین، در تاریخ جمهوری توده چین تنها فردی است که اخراج شده از چین. چون چینیها حتی دشمنان خودشان را، آدمهایی که با شوروی هم بودند اخراج نکردند چون که ما آنجا داشتیم چندتا هنوز ایرانی که با حزب توده بودند. حتی ما میگفتیم بابا اینها را اینجا نگذارید اینها از ما اطلاعات میفرستند. گفتند نه اینها مهمان ما هستند، اینها انقلابی بودند، افسر بودند باید باشند و اینها. ولی او را اخراج کردند، اولین ایرانی چون دلیلش هم خیلی روشن است. یعنی کل مدارک ارتباطش را با عناصر KGB به دست آورده بودند. یک خانمی بود سکرتر سفارت شوروی در آنجا که ایشان با ایشان تماس میگرفت با آقای خاوری و دستوراتی میداد و این هم یک اعتصاب ایجاد کرده بود توی رادیو.
بههرحال من مجبور شدم بروم با سرعت. من سال ۱۹۶۴ رفتم از طریق پاکستان هم رفتم. ولی پرواز من از طرف دوسلدورف بود به قاهره، قاهره ـ پاکستان کراچی، از آنجا به داکا و از داکا به کانتون به شانگهای و از شانگهای به پکن. رفتم من آنجا ماندم و در همان فاصلهای که من رفتم قبل از من یعنی هفته قبل ما یک تیمی را فرستاده بودیم رفته بود، یک تیم یازده یا دوازده نفری. دسته اول برای تمرین نظامی ـ سیاسی. یعنی من آنجا که رفتم با دوتا وظیفه رفتم. یکی وظیفهام این بود که در آنجا رابط باشم و رادیو و تبلیغات را راه بیندازم. یکی در واقع کمک باشم برای نیروهایمان که آنجا میآیند مسائلشان را حل بکنم. منتها موقت. یعنی قرارداد ما این بود که من حاضر نیستم در مهاجرت بمانم چه چین باشد چه هر جا باشد. این کمک را حالا میکنم ولی من شش ماه میمانم و شش ماه بعد از من یکی دیگر بیاید جا عوض کنیم من میخواهم بروم ایران نمیمانم. این گرایش شدید توی ما بود، به ایران رفتن. حالا والنتاریستی بود، یک نوع رمانتیسم بود، هر چه بود این را داشتیم ما. و من آنجا ماندم.
عملاً رادیوی پکن خوابیده بود وقتی من رفتم چون چینیها کادرهای بومی چینی فارسی خوب نمیدانستند، تازه یاد گرفته بودند و یک آدمهایی نبودند بتوانند ترجمه بکنند مقالات سنگین تئوریک و ایدئولوژیک و اینها را و من به تنهایی درحالیکه کار رادیو پکن کار تقریباً چهارده یا پانزده نفر بود. سه چهار تا خانم بودند. خانم همین افسرها بودند که اسمهایشان را میتوانم بیاورم که بعضیهایشان الان رهبران حزب توده هستند. همین آقای خاوری بود، آقای سرگرد بهرام دانش بود که حالا نویسنده حزب توده است و عضو کمیته مرکزی آقای رسدی بود که هم دوره آقای تیمسار نصیری بوده شاگرد اول منتها دوره ایشان بوده، از تودهایهای قدیم بوده که اینها هم آمده بودند. عده زیادی بودند که من بههرحال عملاً آن بار را میکشیدم به تنهایی مدتی که جسمانی هم به من خیلی فشار آمد در آندوره.
س- روزی چند ساعت برنامه بود؟
ج- روزی یک ساعت بود ولی یک ساعت را شما باید فکر کنید یک نفر تنهایی یک ساعت برنامه رادیو را بچرخاند. البته تکرار هم میشد. دو بعد از نیمهشب به وقت آنجا، نه شب به وقت تهران. هفت و نه.
س- چه زبانی شما با چینیها حرف میزدید؟
ج- من با آلمانی رفع احتیاج میکردم با مترجم و بعد چینیهایی که فارسی میدانستند بودند که مایحتاج اولیه من را بتوانند رفع کنند و اینها. در آن حد بودند که حرف بتوانند بزنند. خودم هم کمکم یاد گرفته بودم یعنی غذا و خوراکم و رفت و آمدم میتوانستم مایحتاجم را میتوانستم رفع بکنم ولی متأسفانه وقت نبود که من سیستماتیک یاد بگیرم.
س- آنوقت چه مقدار از مطلب را آنها میدادند؟
ج- هیچ.
س- ترجمه بود.
ج- ترجمه بود.
س- چه مقدار اصل مطلب مال آنها بود؟ شما فقط ترجمه میکردید؟ چه مقدار از خودتان بود؟
ج- الان خدمتتان عرض میکنم. سیستم چین هم سیستم تبلیغاتیاش و اصوالا سوسیالیسماش چیزی دورتر از همان الگوی معروف نیست که در شوروی هم هست. آنجا اصولاً به صورت غرب نیست که کسی چیزی تهیه بکند و خودش بگوید. از بالا یک سیستمی نشسته روزنامه مردم ژمین ژیبائو هست یا روزنامه خونچی، مجله پرچم سرخ ارگان تئوریک مقالاتش میآید به زبانهای مختلف ترجمه میشود، خب اخبار هم همینطور. یک تفسیری مینویسد و به همه شعبهها میدهد آنها میخوانند چیز آزادی نیست.
منتها من این را دعوا داشتم با چینیها. من به آنها گفتم گفتم من نیامدم اینجا تبلیغات در واقع کالاهای شما را بکنم، تراکتور شما را، پهن شما را یا تولیدتان را یا غیره. این یک بخش قضیه است. بیشتر قصد ما این بود که رادیو داشته باشیم راجع به اوضاع ایران هم صحبت بکنیم. منتها چینیها آنموقع به من یک سلسله دلایلی را عرضه کردند. منجمله اینکه تجربه ما این است که ما سی چهل تا اینجا اصلاً رادیو به زبانهای مختلف برای ملل مختلف و احزاب مختلف داشتیم. ولی عمر اکثر این رادیوها یکی دو سه ماه بیشتر نبود چون راه دور است، در متن قضیه نیست رادیو و تبدیل میشود به پخش یکسری صفحه یا تکرار خواندن یک کتاب، نمیشود. تجربه ماست باید رادیو در خود آن کشور باشد. به این دلایل البته میگفتند نه. منتها البته روی استنثائی که برای من قائل بودند، احساسشان هم این بود که این دوره خیلی دوره شوروشوق انقلابی چین هم بود با عزت و احترام به اینکه من یک جوانی هستم، همه زندگی و بچهام و همهچیز را رها کردم آمدم آنجا برای خدمت به سوسیالیسم و بعدهم بههرحال نیروهایمان را تربیت میکردیم و احتیاج هم داشتند به من. درعینحال چون بدون من نمیتوانستند من گهگاه تحمیل میکردم.
این را باید امروز افشا کنم برای اولینبار توی تاریخ که قانونبندی رادیو پکن را حتی من استثنائاً به هم زده بودم که باعث حیرت همه هیئتهای خارجی بود که آنجا بودند چون تقریباً از چهل پنجاه ملت آنجا بودند. از اروپاییها گرفته تا آمریکای لاتین و اینها که توی رادیو کار میکردند چون رادیو پنجهزارتا کارمند داشت. آنجا گاهگاه من اینکار را میکردم ولی مناسبتهایش را میتراشیدم. مثلاً شب عید میگفتم مال من است به تو مربوط نیست تو نمیدانی. آنموقع من در رابطه با آن برنامه شب عید آنها حاضر نبودند به شاه حمله بشود چون میگفتند رادیوی ما رادیو دولتی است. دولت چین است ما نمیگذاریم.
البته من این را احساس داشتم که بعدها برای شما تعریف میکنم اگر وقت باقی ماند در رابطه با تاریخچه سیاست خارجی چین. که من با چوئنلای یکبار صحبت کردم که چیست؟ چرا اینطوری هستید شما؟ اینطور نیست. در مورد فرانسه اینکار را نمیکنید. وقتی مه فرانسه بود صبح تا شب رادیو پکن تبلیغ میکرد، حمله هم میکرد. اینطور نیست. ایران علت خاصی از لحاظ ژئوپولوتیک دارد که شما این کار را نمیکنید. ایران برنامه شما الگوی شوروی است. شما اصلاً خودتان که آموزشی نداشتید شما از اولین نمونه کشور سوسیالیستی گرفتید پروتوکل دیپلماتیک را آن هم اتحاد شوروی است. میگویید تا خروشچفش خوب بوده از خروشچفش به بعدش بد بوده، خب آن جلوییاش هم بد بوده. یعنی اینکه باید با ایران ساخت. حتی تروتسکی هم اینکار را کرد در تاریخ وقتی که وزیرخارجه بود با ایران در واقع کمپریمیز کرد که ول کنید این جنگل را و اینها را. بگذریم بحث طولانی میشود. آنچه که مهم بود در آنجا من گهگاهی اینکار را میکردم. یعنی میرفتم و روی مسئله عید و اینها تحت عنوان ضحاک ماردوش و کاوه آهنگر با ایما و اشاره با تشبیهات و تمثیل یک جوری میخواستم القا کنم به مردم ایران مخالفت با شاه را و با آن رژیم و غیره و اینها.
س- پس آنها مطالبی را که شما میگفتید چهجور کنترل میکردند؟
ج- آنها نمیتوانستند. مثلاً از من میپرسیدند یعنی چه؟ میگفتم آقا این یک تاریخ است، چیز تاریخی است و اینها. ولی خب مردم ما میتوانستند بفهمند وقتی من میگفتم درود به کاوههای امروز، مرگ بر ضحاک امروز و فلان و اینها. این را من میتوانستم تنظیم بکنم.
س- در محل کنترلچی نداشتند که بهاصطلاح سانسور بکند؟
ج- چرا میگویم. هر شعبهای برای خودش یک بهاصطلاح مسئول داشت که او باید اوکی میکرد. تازه او نمیتوانست از آن بالاتر شعبه آسیا داشت باید آن میکرد. ولی آنها به من در واقع تن داده بودند، توی بعضی از قضایا تن داده بودند، یک خرده آزاد گذاشته بودند و این موارد را هم به نظر من متوجه هم نمیتوانستند بشوند. مثلاً شعر میساختم مقداری من خودم شعر میساختم، شعرهایم را هم در آنجا میخواندم تحت عنوان عید نوروز مثلاً نوروز، بهار. اینها را ساخته بودم همه را خوانده بودم از آنجا. اینها را متوجه نمیشدند ولی مستقیم حاضر نبودند. من حتی یک نمونه برایتان میگویم که از بحث هم دارم دور میشوم چون رفتم توی چین. و اینکه من در کنفرانس آسیا-آفریقا، در کنفرانس نویسندگان آسیا-آفریقا بهعنوان رئیس هیئت نمایندگی نویسندگان ایران شرکت کردم که البته اصلاً کانون نویسندگان ایران به وجود نیامده بود آنموقع. من امروز نمیدانم حق دارم بگویم این را یا نه ولی میگویم. من آنموقع تماسی گرفتم با دوستی به نام هزارخانی اینجا بود گفتم برو ایران برقی و به جلال آل احمد و اینها بگویید آقا راه بیندازید زودتر یک چیزی. وگرنه توی آسیا و آفریقا هم کلاهتان هم پشت معرکه است، فرح خانم راه میاندازد و یک هیئت میآورد اینجا چون اینها پر دارند میکنند. کنگره همبستگی آسیا و آفریقا، کنگره ژورنالیستهای آسیا و آفریقا، کنگره نویسندگان و من چون آنجا بودم بهعنوان هیئت نمایندگی من رفتم شرکت کردم بهعنوان نمایندگی از طرف نویسندگان و شعرای ایران. شرکت کردیم که همزمان با همان حرف من شش ماه بعد در واقع فرح اینها ابتکار را گرفتند که یکدفعه هم دعوت کرد از همه نویسندگان و اینها اگر یادتان باشد که بروند پهلویش. یادتان هست که بعدها آل احمد اینها رفتند و آن کانون را با بهآذین اینها درست کردند. یعنی ماقبل از آن من توپش را آنجا در کرده بودم. من یادم میآید که من یک سخنرانی آنجا کردم، سخنرانی خود من را آنچه که مربوط به شاه بود میخواستند سانسور بکنند. میگفتند اینش را نخوانید. میگفتم چرا نخوانم آقا، دیگر شما که نمیگویید، رادیو پکن که نیست. این حرف من است.
در کنگره که هفتاد و دو ملت شرکت کردند من خواندم سخن هم مال من است، آنجا هم گفتم تو چی را میخواهی سانسور بکنی. بله و من آنجا خواندم مال خودم را. ولی من بعدها دقت کردم توی سی و سه زبان دیگر تیکه شاهاش را برمیداشتند. و این گویا این بود که این دنباله همان نوع سوسیالیسم است. یعنی برقراری روابط اقتصادی و منطقه نفوذ ایجاد کردن، دنباله پروتوکل دیپلماتیک شوروی بود که اینها آموختند. یعنی به زبان خود چینیها آموزش غلط داشتند اینها از مسائل. بههرحال ما در آنجا بودیم و آقای دکتر کشاورز هم مدت یک ماهی آنجا چرخید و ملاقاتهایی کرد، رسمی البته تشریفاتی و رسمی و بعد بازگشت. بازگشت آمد من در آنجا بودم در کنگره اول میشود اسمش را گذاشت.
س- در این یک ماهی که دکتر کشاورز آنجا بود تلگراف فرستاد شما رفتید و او رفت دیگر.
ج- بله تا ایشان تلگراف را فرستاد من بار سفر بستم و رفتم، کشاورز دیگر برگشته بود. کشاورز جنوب چین بود داشت خارج میشد از کانتون که من دیگر به پکن رسیده بودم و ندیدمش
س- همدیگر را ندیدید.
ج- نخیر. کنگره اول سازمان انقلابی با خروج من از اروپا و رفتنم به آنجا یک انحراف در آن به وجود آمد. یعنی یک نوع تمایل تودهای دوباره. یعنی الگوی حزب توده را بسازیم. کمیته مرکزی و کی باشد و کی نباشد و روزنامه و ارگان و شعبه تعلیمات و تبلیغات و همان بامبول همان الگو. بعد این کنگره در آلبانی تشکیل شد، در تیرانا کنگره اول که در آنجا هم بچهها شرکت کرده بودند و آقای دکتر کشاورز هم بوده در کنگره اول. این را میگویم چون آقای کشاورز در بسیاری از جاها ما شاءالله ماشاءالله میخواهند بگویند میخواهند بگویند من هیچجا نبودم و به هیچکس هم دیگر کاری ندارم. نخیر، ایشان در کنگره آلبانی آمدند و آنجا شرکت کردند و حتی کاندید هم بودند برای هیئت اجرائیه. منتها از آنجایی صفت این نوع سازمانهای خوب درنیامده از یک آب آلوده هنوز این است که توطئه بکنند این را من امروز باید البته بگویم. کشاورز شاید خودش متوجه شد. حالا یا جسارت بیانش را ندارد یا به دلایلی. آنجا جوانان توطئه کردند علیه کشاورز.
س- چه کسانی بودند این جوانانی را که اسم میبرید؟
ج- اینها دیگر روشن است. توی مدارک ایران هست و بعد هم مطبوعات نوشتند، توی کتاب بیژن جزنی و همه اینها بود. البته رژیم به اشتباه نوشته که من در آن کنگره بودم من در آن زمان در پکن بودم من در کنگره اول شرکت نداشتم. در آنموقع محسن رضوانی بود، کوروش لاشائی بود که بعداً در تهران آمدند و فراری است و در کانادا است، عرض شود به حضورتان همایون قهرمان بود که تهران است الان، بیژن چهرازی بود که بعدها گرفتند در ایران و الان هم شنیدم پریروز گرفتندش و ممکن است تیربارانش هم بکنند. بعد رحیمی نامی بود عرض شود به حضورتان، عطا حسن آقایی بود، کشکولی در واقع فامیل قشقایی، پسرخاله خسرو که الان هم آمده بیرون کردستان است. همان با بهمن قشقایی اینها روی کوه رفته بودند، او بود بعد دکتر کشاورز بود، آدمی به نام علی صادقی تهرانی که الان بهاصطلاح مسئول همین حزب حزب رنجبران است. دکتر فیزیک اتمی اینجا درس تمام کرده، او بود. دکتر بوذری بود، دکتر منوچهر بوذری که الان در کلن دکتر است. اینها بودند حالا یکی دوتا اضافه حالا میتواند باشد. اینها در آن کنگره بودند یا آقای کشاورز. در آنجا کشاورز کاندید کرد خودش را. توطئه هم به این صورت تکمیل پیدا کرد که نگفتند انتخابت نمیکنیم، منتها چون شور انقلابی توی این جوانها بود خط پارتیزانی بود در آمدند به آقای کشاورز گفتند که آقا ما حزب مزب اینجوری نداریم هر کی هیئت اجرائیه است باید با همدیگر توی یک خانه زندگی کنیم. خانه تیمی یکجا. نمیشود که آنجا اینجا باشد اینجوری نباید برویم. کشاورز هم اینکار برایش میسر نبود چون کشاورز در الجزایر کار میکرد در بیمارستان المصطفی، نمیتوانست بیاید، عملاً حذف میشد از این بازی. و کشاورز هم بعد از آن ماجرا قهر کرد، دیگر در واقع نیامد رفت. منتها کشاورز چه در آن زمان اول که با او تماس گرفتند، چه در همان کنگره یک قول تاریخی داده بود که هنوز هم البته وفا نکرده و آن عبارت از این بود که من مدارکی دارم راجع به حزب توده در صندوقهای یکی از بانکهای ژنو گذاشتم. میترسم از این کیانوری و از این جریانات KGB من اینها را منتشر میکنم به نفع این جنبش جدید کمونیستی ایران و اینکار را هیچگاه نکرد. بههرحال کشاورز رفت و این رابطه قطع شد. بعد از آن کنگره یک هیئت دیگر دوباره آمد به چین برای تمرین. ما عملاً شاید بشود گفت در حدود هفت گروه آنجا تربیت کردیم.
س- گروههای چند نفری؟
ج- متفاوت. اولین گروه دوازده نفر بود. دومین گروه پنج نفر شش نفر بود. سومین گروه هفت نفر بود. چهارمین باز دوازده نفر بود. پنجمین گروه پنج نفر بود. ششمین گروه… به همین ترتیب. یعنی میشود در واقع گفت ما هفتاد نفر بودیم. شصت و هشت تا هفتاد نفر کادر را در چین آمدند دوره دیند. یعنی دوره هم عبارت از این بود. چینیها اصلاً معتقد اول به اسلحه نبودند، معتقد به تمرین نظامی نبودند. میگفتند نه، رفیق مائو به ما میآموزد که آدم شنا را در آب یاد میگیرد. تمرین نظامی ندارد، آدم وقتی شروع کرد جنگید در جنگ یاد میگیرد. این بیان آنها بود مهم ایدئولوژی است. آنموقع سعی میکردند که خلاصه تجربیات حزب کمونیست چین را درس بدهند همان چهار کتاب مائو را.
س- به چه زبانی؟
ج- به زبان فارسی. گهگاهی هم که اشکالات پیدا میشد مترجم انگلیسی یا دیگری بود سر کلاس درس میآمد.
س- همهاش در پکن است اینها؟
ج- در پکن و نانکن. یعنی بخشی از تمرین نظامی میرفت نانکن قسمتیاش در آنجا این گروهها میآمدند تمرین میکردند منتها چینیها با این امید و به این خیال که این رفقا، رفقایی از جبهه هستند یعنی از ایران دارند میآیند. آن رفیق رابط ما که انتقاد را چون بعد بیان میکردند در کنگره کادرها و مورد دعوا بوده میتوانم بگویم صادقانه در واقع رفتار نکرده بود و نگفته بود که آقا اینها محصلین فرهنگ هستند و میخواهند بروند که متأسفانه برخی از اینها حتی نرفتند هم به ایران، آمدند اینجا ماندگار شدند. البته برخی از آنها رفتند و شهید هم شدند. مثل مثلاً پرویز واعظ زاده مثل مثلاً خسرو صفایی اینها که دوره شاه در واقع شهید شدند. یا شکوه میرزادگی، شکوه طوافچیان دکتر بود ایتالیا درس خوانده بود، دختری بود او هم شهید شد. یا مهشید جاسمی پرستار بود تمرین او هم بود شهید شد.
س- این چینیها نمیدانستند که اینها از کجا دارند میآیند؟
ج- میدانستند ولی اینها طوری جلوه میدادند که اکثر این هیئتها از چیز میآیند.
س- خب آنها نمیفهمیدند؟
ج- نه. آنها به آن کنترلها کاری نداشتند. آنها گهگاهی… واقعاً من این را میگویم. این تجربه است من بارها در خیلی از محافل گفتم به من میگفتند تو میخواهی ساده کنی. میگفتم نه باباجان. نادانی هم خودش یک خرد بزرگی است. یعنی اینها شناخت ندارند. یک جنبش دهقانی بوده، دیوار چین هم خیلی گنده است. اینها بیرون از در واقع دیوار بودند. اینها گهگاه مثلاً کادرشان که با ما کار میکردند نمیدانست که مثلاً ایران اینجا کنسولگری ندارد. یکی از رفقا یادم هست یک مثال را… گفتی چرا؟ یکی از رفقا همین دکتر پارسا نژاد که بعد آمد تلویزیون الان فرار کرده آمده آلمان. این رفته بود تا شانگهای میخواستند بازگردند بعد از تمرینشان. متوجه شده بود که گذرنامهاش تمدید ندارد. گفته بوده که من باید بروم گذرنامهام را کنسولگریمان تمدید کنم. منتها به طنز گفته بود، من را میگفت کنسولگری چون پهلوی من بود موقعی که اینکار را میکردم. بعد این آمده بود و چیز هم گفته بود خب برویم. مترجم باهاش آمد و آمدند پهلوی من. من آنموقع اتفاقاً بیمارستان بودم، آمد پهلوی من. من تمدید کردم برگشت. گفت این به من میگوید کدام خیابان است کنسولگریتان.
حالا من مثالهای زیادی دارم درباره کادرهای بالای حزب حتی آن کادرهایی که رهبری انقلاب فرهنگی را داشتند مثل وانلی و اینها. بههرحال آنجا من در واقع از سال ۱۹۶۴ تا اواخر ۱۹۶۸ آنجا ماندگار شدم. یعنی دستم بند رادیو بود از یک سوی آمد و رفتها بود از سوی دیگر. و بعد ترجمه آثار مائوتسه دونگ. ترجمه آثار کلاسیک، مارکس، انگلس، مائو اینها. که چندتاییاش را من ترجمه کردم. بعد یک تیمی درست کردم که این تیم عبارت بود از قاسمی، فروتن، سقایی سهتا از اعضای کمیته مرکزی حزب توده که اینها در اواخر سال ۱۹۶۵ از حزب توده بریدند و خارج شدند. علتش هم این بود بعداً به من توضیح دادند. آن تو دعوا بود سر این دو خط مشی جنبش جهانی که اینها میگفتند که حزب توده بیخودی به سمت شوروی موضع گرفته و حق با چینیهاست این وابستگی یعنی چه. و بهطوریکه بعدها برای من تعریف کردند وقتی مجادله در حزب توده بر سر مشی مورد اختلاف شوروی و چین بود آقای کیانوری با چهار اثر مائوتسه دونگ زندگی میکرد. یعنی زیر بغل این کیانوری این چهار اثر بود در پلنوم چهارم حزب توده ایران که یکی از سخنرانیهای اصلی بود و اثر یعنی اکثر استدلالاتش بر پایه تجربیات مائو و این چهار کتاب بود که آقا ما اشتباه کردیم جامعه آسیایی ما این بوده حالا ایشان دوباره روسی اینجوری عمل میکنند. ولی از توی آنها دو نفر مأمور میشوند که بروند در سال ۱۹۶۰ و ۱۹۶۱ بین ۶۱ـ۱۹۶۰ حزب کمونیست چین دعوت کرد از کلیه هیئتهای نمایندگی احزاب برادر که بروند و اسناد و مدارک مورد اختلاف را در پکن مطالعه بکنند. آنها یک موزه درست کرده بودند، یعنی مخفی است اینها همه یعنی….
Leave A Comment