روایتکننده: آقای مهدی خانبابا تهرانی
تاریخ مصاحبه: ۳ مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
س- که بعدها؟
ج- که بعدها به رژیم پیوست و نحوه پیوستنش هم جالب است که برایتان توضیح میدهم و خوب هم است که این الصاق بشود به آن بند که از من سؤال کردید چه کسانی با رژیم از کادرهای بالای حزب توده کار کردند، من به شما میگویم بالاترین عنصر ایشان بود. یعنی اگر یکی از کسانی باشد که معمار ساختمان این ساواک باشد از لحاظ اطلاعاتی و سیستمی امانالله قریشی بود چه که در حزب توده هم معمار بود. یعنی دبیر کمیته ایالتی شهرستان تهران یعنی همهکاره، در واقع او بود. روزنامه رهبر و مفسر و نویسنده همه اینها. امانالله قریشی بعدها با این رژیم کار کرد. آقای علویکیا باید بدانند که یکی از پوشیدهترین مهرههای خوب ایران این دستگاه بود. و بعدها من شنیدم در سنتو ایشان نماینده اطلاعاتی ایران در سنتو بوده. یعنی در بخش سنتو ایشان کار میکرد.
س- یک بهروز نامی هم بود با هم کار میکردند در تهران…
ج- بهروز؟
س- یادم نیست. که با قریشی ادارهای داشتند و یک مطبوعاتی چاپ میکردند و اینها
ج- این مد نظرم نیست. ولی بههرحال بودند. از این نوع عناصری که بعدها توی ساواک کار کردند از کادر حزب توده زیاد هستند که من به شما اسم خواهم داد همه را. که البته الان حزب توده نصف از آن را مدعی است که اینها با مأموریت ما رفتند آنجا. البته با خرج ملت ایران و با بودجه ساواک بدهکاری بالا آوردند بیخودی. چون حزب توده کاری نداشت که اینها دوبل کار کنند. اینها اکثراً کادرهای ساواک بودند که توی مطبوعات ایران هم بودند که حالا هم دارد سر درمیآورد. من بعداً توی فصل دیگر اسم همه اینها را میگویم.
س- یکی از علل که ذکر میشود که چه شد آمریکاییها تصمیم گرفتند کمک کنند به سقوط حکومت دکتر مصدق میگویند که عجیب حزب توده همهجا رخنه کرده بود و قوی بود و خطر این بود که اگر مصدق میماند حکومت دست حزب توده میافتاد.
ج- به نظر من این یک توهم بیهودهای بوده که آنموقع توی غرب، غربی که در آن زمان در سیاست جنگ سرد به سر میبرد به خصوص آمریکا ـ تفکر مکارتیسم و جنگ سرد و آنتیکمونیسم شدید، این بیهوده بود. به نظر من این یک توهم بیش نبود. حزب توده کل مجموع نیرویی که داشت بله. در ارتش سازمان داشت و این ارتش بعدها که من با تکتک اینها زندان بودم و در مهاجرت بودم این ارتشیها اصلاً کمونیست به آن معنی نبودند اینها میهنپرست بودند در درجه اول و حزب توده به عنوان یک حزب آزادیخواه، چون حزب دیگری نبود، توانسته بود جلب کند اکثر اینها را. در ادارهجات هم اینجا و آنجا آدم داشتند بله. یک سازمانی حزب توده ایران داشت به نام سازمان اطلاعات که این سازمان اطلاعات شعب مختلف داشت. اصل چهار گرفته بود مثلاً توی اصل چهار مهندس نقلی بود به نام مهندس مقدم که فوت شد دو سال پیش. یا مثلاً فرض بگیرید وزارت کشور بود، در وزارت خارجه بود. یک کادر عضو داشتند که از مجموعه این کادر عضوها یک سازمانی درست کرده بودند به عنوان سازمان اطلاعات که بالای سر یک مدتی هم روزبه کار میکرد. که عمدتاً زیردست دو نفر آدم که زنده هم هستند که با سیستم هم کار کردند، با رژیم هم کار کردند در بخش شعبه تعقیب و تفتیشش سروش استپانیان بود یک ارمنی بود که با مازندران قزلقلعه و زندان زرهی بو که الان هم هست در ایران که آنموقع هم شایع بود که مأمور قتل تیمور بختیار است وقتی دستگیرش کردند با جاروجنجال که با رژیم هم خیلی همکاری کرد توی زندان هم و عظیم عسگری نامی بود تندنویس مجلس شورای ملی بود که ایشان هم یکی از مسئولین شعبه اطلاعات حزب توده بود که این هم بعد با رژیم کارکرد و در ساواک بود، یکی از اتفاقاً همراهان شاه بود همیشه. قبلاً وقتی شاه به مسافرت میآمد این همیشه با او میآمد با تیمهای مواظبتی بیرون عظیم عسگری. بودند اکبر انصاری که این مثل اینکه زنده است و… بسیاری آدمها آن تو متمرکز بودند. ولی این یک چنان سازمان هیولایی نبود که بتوانند ادارات را، آپارات و یا اصولاً ادمی نیستراسیون ایران را اشغال بکند. اینها البته اطلاعاتی بودند این تو بودند. سازمان حزب توده درست است که در آن زمان بزرگترین سازمان ایران بود ولی به نظر من بزرگترین نیروی مردم ایران را پشت سر خودش نداشت برای حکومت کردن و این بود که حزب توده هم نفهمیده بود. و هنوز هم بسیاری از چپهای ما نمیفهمند که در آن جامعه باید به یک توافق جبههای رسید توی آن جامعه. و به نظر من بهترین راهش این بود که همراهی با مصدق کردن و در کنار آن به رشد جامعه کمک کردن.
حالا بگذریم از نظریه من در این باره ولی سؤالی که شما کردید چنین بود. آره این وجود عناصر حزب توده در ادارهجات و داشتن یک سازمان منضبط، نسبی منضبط بود دیگر. یعنی نسبت به احزاب دیگر سازمان منضبطی بود، سیستم داشت برای خودش. سازمان افسریاش را داشت سازمان اطلاعاتایش را داشت، سازمان جوانانش را داشت، سازمان زنانش را داشت میشود به جرأت گفت که حزب توده با تمام خطاهایش، با تمام کجرویهایش از لحاظ سازمانی یکی از نیرومندترین سازمانهای خاورمیانه و شاید آسیا بود. چون که من مطالعه روی حزب کمونیست چین و احزاب دیگر را هم دارم هیچکدام به خوبی حزب توده سازمان یافته نبودند این واقعیت است و روشنفکران فراوانی را در درون خودش داشت که این خب خیلی نیروی فکری روشنفکران در قوام این سازمان و در رخنه اجتماعیاش خیلی تأثیر گذاشت رویش که اگر شما الان برگردیم با هم صحبت کنیم اکثر روشنفکران که توی جنبش باقی ماندند همین الان چه آنها که مال رژیم شاه بودند چه الان که هنوز دارند ادامه میدهند از آن ارثیه میآید این واقعیت است. و اما من تصور نمیکنم این نظریه غرب آنموقع درست بود. آن آنتیکمونیسم غرب بود یعنی آن در واقع هژمونی طلبی، تسلط طلبی و کشورهای نوع ما بود که نگذاشتند مصدق به حکومت خودش ادامه بدهد و سنگ جلوی پای حکومت مصدق انداختند مصدق را در واقع در یک نوع محاصره اقتصادی و تنگنای جهانی قرار دادند و شوروی هم همانموقع با آن سیاست استالینی که داشت نتوانست در بهاصطلاح رقابت با غرب وارد بشود به نفع حتی ایران بلکه عکسش و چه از طرف حزب توده ضربه زد، چه در رفتاری که مصدق میکرد برای ملی کردن صنعت نفت آنها هیچ موقع کمک نخواستند بکنند. اینکه بعدها به صورت صوری یکی از کشورهای اروپای شرقی که یادم نیست چکسلواکی بود یا لهستان تقاضای خرید نفت ایران را داد که ایران را بایکوت کرده بودند این دیگر دیر بود. به نظر من نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود و در واقع یک مانور بود. شوروی کمک نکرد، شوروی حتی موجب ترساندن دنیای غرب شد. به نظر من به آن تفکر ضد کمونیستی و تفکر مکارتیسم آن زمان آمریکا یک مقدار انجکسیون تقویت هم زد با رفتار خودش که عملاً منجر به کودتای ۲۸ مرداد شد، یعنی دولت مصدق سرنگون شد. من خیال نمیکنم حزب توده قادر به گرفتن قدرت بود در ایران. اگر هم چنین عملی را میکرد یکی از قیامهای شکست خورده تاریخ محسوب میشد. امروز کودتای ۲۸ مرداد اسمش نبود بلکه اسمش بود که قبل از کودتای ۲۸ مرداد یک قیامی که به خون نشست یعنی عملاً نمیتوانست کاری بکند مثل مثلاً فرض کنید قیام کانتون که آنموقع یک عدهای در چین خواستند بکنند. از واقعیت دور بود حزب توده یک قدرتی نبود که بتواند جامعه ایران را قبضه کند و جهان آن روز ما هم اجازه این را نمیداد که حزب توده اصلاً بتواند اینکار را بکند. راهش این بود با دموکراتهای ایران، با نیروهای ملیون بر سر منافع ملی ایران، بر سر استقلال و آزادی ایران توافق میکرد نه بر سر چیزی که خودشان هم نمیدانستند چیست، مقصودم سوسیالیسم است چون که آنها سوسیالیسم را مبلغش نبودند بلکه، علاقمندیهای سیاست خارجی یک کشور همسایه را عاملش بودند.
س- این همانطوریکه میدانید سازمان افسران حزب توده کشف شد ولی گویا سازمان گروهبانها وجود داشته که قبل از اینکه کشف بشود پخش شده بودند شما در این مورد…
ج- در این مورد اطلاعات من تا این حدود است که در زمان دستگیری من در ایران که بعد از بیست و هشتم مرداد بود یعنی تقریباً شش هفت ماه بعد از ۲۸ مرداد بود من سهبار دیگر بازداشت شدم. یکبار یکماه بعد از بیستوهشت مرداد بود، یکبار شش هفت ماه یکبار دوباره شاید یک سال از بیستوهشت مرداد گذشته بود که در این دوران، دوران بهاصطلاح سیروسیاحت من توی زندانها بود. قزلقلعه آنموقع زندان باغشاه بود اول که کودتا شد مال فرماندار نظامی. بعد بود زندان در واقع قزلقلعه و زندان زرهی که من بار اول زندان باغشاه بودم و زندان موقت بودم بعد بار دوم زندان زرهی بودم بار سوم زندان قزلقلعه. در تمام این سیروسیاحت که من کردم همه کادرها حضور داشتند. بهترین جا بود برای گفتوگو که چه شد و چرا انجام گرفت. آری من به یک گروهبان هم حتی برخوردم در همان شکنجهگاه که به من محبت میکرد، و من این احساس را داشتم که از افرادی است که متمایل به حزب توده است مانده است. ولی من برمیگردم آن را به شما میگویم که چنین سازمانی اصلاً ابعادش چهقدر بود، چند نفر بودند. این یک تخیلی است به شکل افسانه مانده توی تاریخ ایران. ما راجع به آن… خیلی خود من تبلیغ میکردم، صحبت میکردم.
و اما لو رفتن سازمان افسری. سازمان افسری حزب توده ایران تشکیل شده بود از یک سری افسران وطنخواه. سازمان افسری حزب توده اصلاً اسمش سازمان افسران حزب توده نبود، سازمان افسران میهنپرست ایران بود و از یک موضع ناسیونالیستی تشکیل شده بود. البته این یک دعوای تاریخی بود. صمد کامبخش چندبار به من خصوصا گفت توی همین آلمان شرقی که من بودم معمار این قضیه، من کردم اینکار را. این روز به بیخودی میگوید چون به نام [خسرو] روزبه دررفته بود. به یک معنی او حرفش درست بود و به یک معنی غلط. به معنی اینکه او اولین کسی بود که در ارتش ایران در دوران رضاشاه بوده و سازمانی را به وجود آورده از عده محدودی از افسران که یکی از افسران سرهنگ عزتالله سیامک بود که همشهریاش بود، قزینی، و همین هم بعدها عضو دبیرخانه سازمان افسری بعدی بود این درست است و چندین افسر دیگر. یعنی یک هسته کوچک افسران را متمایل به شوروی، کمونیست بودند در آنجا آنموقع آنزمان، که اینها مانده بود ارتباطشان با همدیگر. ولی سازمان افسری که بعدها به آن گستردگی لو رفت و موجود بود و اسم اولیهاش در واقع اسم نخستینش بود سازمان افسران میهنپرست ایران، این به یک معنی به حزب توده ارتباط نداشت. یعنی سازمانی بود که به ابتکار برخی از افسرانی که به حزب توده هم تمایل داشتند جمعآوری شده بود و روزبه با یک دوره معینی زندگیاش، اول متمایل به افکار دستراستی تند بود روزبه در ارتش، اینطور نبود که روزبه کمونیست باشد اصلاً. روزبه آدمی بود که در ارتش که بود اول بیشتر متمایل به آلمانها بود و سرتیپ شهاب نامی که باید تاریخ را نگاه کرد مثل اینکه دقیقاً اسمش همان است که در اقدسیه مسئول اقدسیه بود و این هم آنجا بود و آقای روزبه بیشتر به آن خط متمایل بود که ناسیونالیسم تند بود. از مجموع اکثر افسرانی که من با آنها صحبت کردم اینها از یک موضع میهنپرستی و ناسیونالیسم واقعاً دوآتشه رسیدند به دامن این قضیه. چون اینها معتقد بودند کشور ما باید مال خودمان باشد. چرا باید انگلیسها حکومت بکنند. من بعد خاطرات یک چندتا افسر را برایتان میگویم که برای من بازگو کردند که من به عنوان یک آدم امانتدار وظیفه دارم این را به سینه تاریخ بسپارم چون ممکن است آنها توی این ماه یا ماه دیگر بعضی از آنها بمیرند چون سنشان را کردند و قانون طبیعت گرفتارشان بشود اینکه بماند که من این را بعد توضیح خواهم داد که از افسران بهاصطلاح قدیمی حتی سازمان افسری هم هستند. اما سازمان افسری از روی موضع ناسیونالیستی تشکیل شده بود، بعضی عناصر حزب توده یعنی عناصری که به حزب توده و حزب کمونیست اولیه نه حزب توده هم نزدیک بودند مثل سیامک اینها یواشیواش با اینها تماس گرفتند و توی اینها رخنه کردند مثل سرهنگ مبشری و اینها. بعد دعوایی بود بر سر حتی این اسمگذاری. آنها میگفتند ما نباید وابسته به حزب توده باشیم. به اسم ما، ما افسران میهنپرست هستیم و یک سازمان جداگانهای هستیم ولی خب همراهی هم با شما میکنیم. بر اثر فشارهایی که از درون آمد، در یک دوره آخر این سازمان به نام سازمان افسری حزب توده معروف شد. اینها اسمشان را حفظ کرده بودند اولش هم. حتی یک نوع آتانومی داشتند جلوی حزب توده. حزب توده روابطش هم با سازمان افسری اینطوری بوده. این باید دانسته شود. سازمان افسری سازمان دستنشانده حزب توده نبود. در اولش که نبود هیچ حتی در دوران آخرینش هم یک نوع آتانومی داشت. و آن هم عبارت از این بود که همیشه از طرف حزب توده ایران اینها اعضا سازمان افسران میهنپرست بودند. بعداً شدند سازمان افسری حزب توده ایران چون این معروف شد بعد. اینها خودشان یک سازمان بودند، حزب توده هم سازمان بود. چون یک روابط دوستانه داشتند همراه بودند ولی درعینحال آتانوم بودند حزب توده از طریق برقراری ارتباط با آنها توانست بر آنها کنترل بکند. یعنی چطور؟ از طرف هیئت اجرائیه حزب توده ایران همیشه یکی از اعضای هیئت اجرائیه مسئول رابط سازمان افسری بود که در یک دورهای احمد قاسمی بود که آن دوره جالبترین دوره است که من باید توضیح بدهم که دعوایش با خسرو روزبه است. خسرو روزبه آنجا در واقع بهاصطلاح مرد محبوب آن سازمان افسری بود ولی مورد لطف رهبری حزب توده نبود. چون اصلاً افکار اینها را نداشت. با شوروی اینها هم آنجوری تمایل نداشت. سوسیالیسم را یک چیزی اتوپیک فهمیده بود. از نوشتههایش هم بخوانید حتی دفاعیاتش معلوم است که چهقدر عمق دارد سوسیالیزمش. میشود گفت انسانی آزادیخواه و میهنپرست بود که به سوسیالیزم هم به عنوان یک آرمان خوب انسانی نگاه میکرد، برخی مطالبش را هم فهمیده بود در یک دورهای ولی اینها واقعاً علمی، ریشهای به صورت یک کمونیستی که امروز توی احزاب کمونیست میشناسیم اینجوری نبود. حزب توده با برقراری و تماس و کنترل روی سازمان افسری شروع کرد در واقع به بردن نظرات خودشان آن تو. دعوایی درگرفت بین مسئول هیئت اجرائیه حزب توده و همین سیاست خودمختاری خواهانه سازمان افسری. روزبه آنطرف نمایندگی میکرد این سیاست را که آقا این سازمان سازمان جدا است. احمد قاسمی که آدم زیاد خوش خلقی نبود، معروف بود به تندخویی و یک مقدار هم در یک مرحلهای واقعاً متکبر با روزبه درافتاد. روزبه هم آدم به نظر من افسرمَنِشی بود یعنی یک آدم نظامی بود و اینجوری هم تن نمیداد. این دعوا منجر به این شد که خود احمد قاسمی برای من در همین شهر پاریس تعریف کرد سالهای شصت و شش، شصت و هفت و بعدها که گفتم چرا گذاشتیش کنار؟ قاسمی عملاً خسرو روزبه را به مدت یک سال کنارش گذاشت یعنی اخراج کرد عملاً کنارش گذاشت از سازمان افسری که او فقط توی سازمان اطلاعاتی روزبه مانده بود کار میکرد، در توی هیئت دبیران سازمان افسران نبود.
س- یعنی قاسمی همچین قدرتی داشت روی سازمان؟
ج- بله، بله قاسمی بلکه آنها بههرحال در یک موردی در یک دوره دیگر خودشان را نزدیک حزب توده میدانستند اعضای افسری. و بعد هم قاسمی مسئول اجرایی یعنی رابط کمیته اجرایی حزب توده ایران بود و سازمان افسری مسئول حزب تودهای سازمان افسری بود. و سازمان افسری هم صفبندی تودهایاش زیاد شده بود. توانست او را کنار بگذارد. یعنی در واقع یک شکل بوروکراتیک این نوع احزاب است که از بالا میگذارند. و یک سال روزبه به کنار رفت که روزبه هیچگاه در واقع این اجحاف را درباره خودش فراموش نکرد و همیشه از قاسمی بهعنوان آخوند که معروف هم بود به آخوند چون طلبه بوده قبل از اینکه به حزب توده بیاید، بهعنوان آخوند باکین یاد کرد که نامههایش هم موجود است. که من یک نامهاش را در پانزده شانزده سال پیش در اولین شماره روزنامه توده ارگان سازمان انقلابی منتشر کردیم که نویسنده مقاله هم سروان عباس سقایی بود که عضو هیئت اجرائیه کمیته مرکزی افسران بود و او مُرد الان. نامهها را روزبه داده بود به دست او و او آنجا منتشر کرده بود ایشان و از آن کینه او نسبت به همه رهبری حزب توده معلوم بود. بههرحال سازمان افسری به این ترتیب زیر مهمیز حزب توده درآمد یواشیواش و عملاً سازمان افسری شبهای ۲۸ مرداد هیچکاری نمیتوانست بکند. منتها دوتا استدلال اینجا است. افسران یک صحبتی را در زندان میکردند. یکی از اعلیحضرت یک حرف خوبی به من میزد که میگفت که ما اگر با آن قدرت نظامی که داشتیم جمعی که بودیم حتی از خانههایمان هم بیرون نمیآمدیم سه بعدازظهر روز بیست و هشتم مرداد که یک تانک آمد رفت جلوی خانه مصدق چون یک کودتای قلابی بود کودتای پایداری نبود، نیرویی بسیج نشده بود. ما ششصد هفتصدتا افسر با هم قرار میگذاشتیم به بعدازظهر اسلحههای شخصی کمریمان را از پنجرههایی که توی اتاق خوابمان بود میگذاشتیم بیرون با هم درمیکردیم صدای این ششصدتا تیر آنها را از در خانه مصدق رد میکرد. چه برسد که گردانهایی را میآوردیم توی عمل. بود مثلاً ستوان زنجانی یکی از فرماندهان پادگان زرهی بود که در حدود بیست یا بیست و هشتتا تانک زیردستش بود و میگفت من نمیدانستم چهکار بکنم. فرمانده اصلی آنجا سرهنگ ممتاز بود که در خانه مصدق بود و آن سروان زنجانی هم عضو حزب توده بود که بعدها من در زندان دیدمش.
س- حداقلش این بود که بهاصطلاح دنبال فرماندهی که معین شده از طرف مصدق بروند. چرا آن کار را نکردند؟
ج- همین. آن در واقع به نظر من بردگی سازمانی است که به وجود میآید. یعنی اینها منتظر دستور بودند، همه ما منتظر دستور بودیم. من به شما گفتم مثلاً سیام تیر ما اینکار را نکردیم چون مردم توی خیابان بودند سیل مردم ما را با خودش برد، حزب توده هم نبود که دستوری بدهد. ولی رهبری حزب توده کنترل برقرار کرده بود روی اینها و عین همین ما که میگفت آقا تا اطلاع ثانوی دست از پا خطا نکنید. رهبری مشغول تدوین نقشهای است و با برنامه باید انجام بشود. این در حال به قول معروف در انتظار نگه داشتن انسانها این خیانت بزرگ حزب توده است که هنوز هم پاسخگو نیستند این آقایان که این توطئه چه بود. در دل در واقع به نظر من خیانتشان که کاری نکردند توطئه دیگری نهفته است که نیروی انسانی را در واقع در قفل و زنجیر تشکیلاتی بردند که ما داریم کاری میکنیم منتظر بمانید که نکند به قول شما بلند نشوند دنبال مصدق همان افسرها بروند به صورت بهاصطلاح خودجوش. یعنی اینها را در یک حالت انتظار نگه داشتند این به نظر من توطئه بزرگ است. این سرنخ هنوز در تاریخ ما گم است که چه علتی داشته. البته بعدها توضیح میدهند که ما نمیتوانستیم به توافق برسیم برای اینکه نمیدانم آدمی مثل بهرامی معلوم است تصمیم نمیتواند بگیرد. آقایی مثل مهندس علوی که تیرباران شد این آدم عامی بود، این اصلاً نمیتواند تصمیم بگیرد. آدم انقلابی نیست. اینها یک طرف قضیه است. خب این از روز اول یک آدم مسئول باید بگذارد برود کنار اگر یکهمچین رهبری است. ولی من معتقد هستم به این سادگی نیست. آدمهای دانایی اگر توی جریانات انقلابی باشند میتوانند شورش را بهعنوان آن بیان برحقی آنزمان انتخاب بکنند. بگویند آقا همهچیز مثلاً مارکسیست را هزاران هزار جمله است که در تحلیل نهایی شورش برحق است. آقا بشورید اینکار را خودتان و انسانها خودتان بکنید. میتوانسته رهبری ببرد در آنموقع که اگر میفهمید و سازمان را به دنبالش بکشد. این دلیل این نبود که اینها نظم و انضباط داشتند یک فراکسیون نمیخواست. مثلاً در آن زمان معروف بود که کیانوری فراکسیون چپ است حتی ما هم طرفداری از او میکردیم. در برخورد با مثلاً مصدق و اینها معروف بود که فراکسیون چپ اینها هستند و فراکسیون راست یزدی و بهرامی و علوی و اینها هستند. این به نظر من یک دعوای درواقع تبلیغاتی بود که برای خودشان توی سازمان راه انداخته بودند که فراکسیونشان را تقویت کنند. چون چپ راست بودنی را ما نفهمیدیم. همه یکی هستند در آن زمان. این سؤال شما بجاست. اگر به نظر من اینها این توطئه را هم نمیکردند بسیاری از این افسران میهنپرست میرفتند به ممتاز میپیوستند یا اصلاً خودشان میآمدند توی میدان. من برایت یک مثال ساده زدم از یکی از این افسرها که همین جملهای که من گفتم به شما، گفت اگر میدانستیم ششصد و پنجاه نفرمان با همدیگر با هفتتیرهای شخصیمان توی خانههایمان توی اتاق خوابمان حتی از پنجره با هم سر ساعت سه در میکردیم، صدای این ششصد و پنجاه تا آن جماعت میرفت از جلوی خانه مصدق چه رسد که وارد عمل شوند، این یک استدلال.
استدلال بعدی را آقای کامبخش به من در مهاجرت میکرد. وقتی من به او میگفتم چه گذشت توی سازمان افسری و جریان چه بود، افسران چه میگفتند؟ او میگفت ما قصد کاری داشتیم ولی ما هیچگاه نتوانستیم افسرها را در یک جا متمرکز بکنیم که بتوانیم عمل بکنیم. افسرهای ما یک عدهشان رضائیه بودند، یک عده تبریز بودند، یک عده مشهد بودند، یک عده فرض کنید رشت بودند، پخش بودند. ما این کوشش را گفت کردیم. او به من میگفت که ما چندین بار کوشش کردیم از طریق اداری افراد خودمان را بکشیم در یک جا متمرکز کنیم که برای آن روز بتوانیم یک کاری بکنیم. علت اینکه ما نتوانستیم دست از پا خطا بکنیم در واقع پراکندگی نیروی ما بود، عدم تمرکز نیروی ارتشی ما بود. این به نظر من یک بهانه بیش نیست. آدم وقتی نمیتوانست در یک جا… کودتا نمیخواستند بکنند اینها، اینها میتوانستند مقاومت را ادامه بدهند یعنی در همانجاهایی که هستند همان نیرویی که هست با نیروی حزبی آنجا و با نیروهای مردمی که مخالف آن کودتا بودند مقاومت را دامن بزنند. در مشهد، در رشت، در جنگلها، در شهر تهران، در اصفهان و… اینها یک جنبههای قضیه بود. جنبههای دیگر قضیه اینکه حزب توده رخنه کرده بود در یک جایی، همین سازمان افسری سروان مهاجرانی آجودان آقای زاهدی بود بعد از ۲۸ مرداد، تیمسار زاهدی. این آقای سروان مهاجرانی میدانید کی دستگیر شد؟ پشت آقای زاهدی ایستاده بود. کودتا هم در واقع به مویی بند بود کودتایی نبود آنجوری، پایگاهی نداشت هنوز. اینها میتوانستند زاهدی را ترور کنند. یعنی پشت آقای زاهدی ایستاده بود. سروان مهاجرانی را در اصفهان وقتی رفته بود پشت آقای زاهدی اسمش درآمد جزو رمزها آنجا گرفتند. و بگذریم که تو افسران دربار هم بود داشتند و جاهای دیگر هم داشتند. اینها میتوانستند نقشه را عوض کنند اگر میخواستند عمل بکنند. من اعتقاد ندارم.
من بیشتر اعتقادم بر این است که شوروی و سیاست شوروی نمیخواست که یک حکومت ملی در ایران روی کار بیاید و این نیرو را هم در واقع قربانی این سیاست کردند. نیروی افسرانی که به نام افسران حزب توده معروف شدند ولی افسران میهنپرستی بودند که قربانی سیاستهای خائنانانه حزب توده شدند و این نوبت اول نبود که اینکار را انجام گرفت. این آخرین مرحله بود، در مراحل قبلی هم با افسران چنین بازی را سیاست شوروی کرده که من میپردازم به آن. از خاطرات مسئولیت اصلی قیام بهاصطلاح خراسان که معروف به قیام خراسان است.
س- بالاخره سازمانی بهعنوان گروهبانان وجود داشت تا آنجا که شما گفتید؟
ج- آهان برگردم به این قضیه. من این را از آدمی که معروف است اصلاً به اینکه اصلاً ایشان آورده مدارک را بیرون. چون شما میدانید که آنموقع سروان عباسی نامی دستگیر شد و با هیاهوی بسیار رژیم اعلام کرد که چمدانی دست این بوده در راهآهن تهران دستگیر شده و کتابچه سیاهی بوده که توی آن کتابچه رمز مثلثاتی بوده و مال سازمان افسری و این رمز را ما باز میکنیم. و شروع به باز کردن کردند و اعلام کردند که رمز را ما باز کردیم. دروغ است اینها. دروغ است یعنی به این سادگی نبوده. من امروز این را میگویم که باز برای ثبت در تاریخ و دانستن آیندگان باشد. چون خود سروان عباسی به من گفت در کمیته مرکزی حزب توده ما آنجا میرفتیم بحث شد دعوا و مرافعه و در پلنوم چهارم که قرار بود روسها سر هم بکنند چون به شما قبلاً توضیح دادم یک سال حزب تعطیل بود، در آنجا این یکی از آن مواد محترقه بود که میتوانست اصلاً دوباره نگذارد این وحدت انجام بشود چون دعوا بود. چون آنجا مسائل رو بود یک مقدار که الان من توضیح میدهم. ماجرا به این ترتیب بود که این سروان عباسی فرد شناخته شدهای بود. یعنی آدمی بود سروان اخراجی بود در سالهای ۲۶ـ۱۳۲۵ از ارتش اخراج شده بود به جرم کمونیست بودن. چون یکی از آن افسرهایی بود که با سیامک اینها رابطه داشت. یک – همچین افسر شناختهشدهای به چه دلیل اینها توی ارتباط همچین سازمانی حساسی گذاشته بودند این خودش سؤال هست. دو ـ در چمدان عباسی چیز عجیب و غریبی پیدا نکردند، کتابچه سیاه. کتابچه سیاه جای دیگر بود که بنده حالا میگویم چه بوده ماجرا.
از عباسی یک مقدار مدارک میگیرند تحت تعقیب برای اینکه بوده در میدان راهآهن و میبرندش به زندان. حزب خبردار میشود. در دورانی که عباسی را شکنجه میکردند سرگرد که آنموقع سروان پولاددژ بود افسر رکن دو ستاد ارتش بود و ایشان بعدها آمد چکسلواکی و در پراگ زندگی میکند. دکتر اقتصاد هم شده. ایشان یکی از مأمورینی بود که در شکنجهگاه بود بالای سر ایشان که وقتی سروان زمانی که مرد با سرهنگ زیبایی عباسی را شکنجه میکردند مأمور دیگر بالای اینها که از رکن دو آنجا بود پولاددژ بود. پولاددژ به حزب اطلاع میدهد که همچین آدمی زیر شکنجه است. و پولاددژ در طول شکنجه عباسی که شکنجههای واقعاً سختی به او کرده بودند من او را دیدم یعنی شاید مثلاً چهار پنج ماه بعد از دستگیریاش بود که در زندان زرهی من دیدم آدم نحیفی شده بود، خیلی از پا درآمده و کاملاً ایزوله چون چوب دو سر طلا شده بود. چون توی حزب معروف بود که این لو داده، از آنور هم آنها توی سرش زده بودند. چون واقعیت این وسط گم شده بود. من یک بار اتفاق افتاد که با عباسی در موقعی که هواخوری بود روی پشتبام توالت زندان زرهی یک پشتبام کوچکی بود من را میبردند برای چیز با شاهرخ مسکوب که با من هم سلول بود موقعیتی بود که سرباز پشت توالت ایستاده بود تا آن یکی دربیاید با هم ما را ببرد تو، من با عباسی چندتا جمله رد و بدل کردم چون او با کسی حرف نمیزد. و از او سؤال کردم این واقعیت دارد که کتابچهای بود و شما دادید به اینها و گفتید؟ گفت من فقط یک چیزی به شما میگویم. این را آینده روشن خواهد کرد چون چنین میگویند ولی چنین نیست. عباسی آنجا ایزوله بود هیچکس هم با او صحبت نمیکرد. چون عباسی واقعاً به یک معنی فرزند حزبی بود. چون یک آدم کادر حرفهای دربست بود. هیچکس را نداشت. از سال ۱۳۲۵ توی خانوادههای همین افسرها زندگی میکرد. بعدها معلوم شد که پولاددژ حتی در دورانی که عباسی را شکنجه میکردند به او پیشنهاد میکند که به او زهر بدهد. یعنی به او سیانور بدهد و او خودش را بکشد زیر شکنجه. عباسی قبول نمیکند و میگوید من مقاومت میکنم ولی اینکار را نمیکنم. بعدها من در زندان لشگر دو زرهی شنیدم که افسری است که الان رفت در تهران به نام سروان ناظر که افسر زندان لشگر دو زرهی بود و این عضو سازمان افسری حزب توده بود، همانجایی که عباسی زندانی بود. عباسی در آن جملهای که به من ردوبدل کرد گفت آینده نشان میدهد گفت فقط من به شما یک جمله میگویم. همینجا که شما ایستادهاید من که میرفتم توالت به ناظر گفتم که اطلاع بدهید تا چهل و هشت ساعت آنچه که من میدانم پاک کنید. این را بعدها من از زن سرهنگ مبشری اینها هم شنیدم که آنها میگفتند خیانت رهبری بوده به دلیل اینکه اینها اگر آن ده نفر اول را یعنی سه نفر دبیران و هفت نفر هیئت اجرائیه که اسمهایشان را میآورم برای شما که توی کتابها هم هست که اگر اینها را اصلاً مخفی میکردند به سازمان ضربهای نمیخورد عباسی دیگر به پایین نمیتوانست چیزی برود. این گذشت بههرحال اینطور که نقل شد در زندان برای من گویا سروان ناظر مدت چهل و هشت ساعت کوشش میکند با رابطش تماس بگیرد که این مطلب را به حزب اطلاع بدهد، به رهبری. که در زندان آقای عباسی گفته چهل و هشت ساعت دیگر مقاومت میکند، پاک کنید آنچه را که میداند. در این چهل و هشت ساعت رابط آقای ناظر موجود نبوده است و در دست نبوده است و این علامت سؤال است که چهجور در یک همچنین موقعیت حساس یکهمچین آدمی که زیر شکنجه است اینها باید دائم تماس ساعتی داشته باشند مرتب. این بیمسئولیتی مال چیست؟ تمام اینجاها این خلأها هست. یک در مورد سازمان افسری که این است که دارم برایتان میگویم و یکی در مورد همان بیستوهشت مرداد است که صبر کنید تا خبر بدهیم که نیروها را در حالت خلسه بردند تا آنها تسلط پیدا کردند این ماجرایی است که عباسی به من گفت. این ماجرای است که مال سروان ناظر بود. و اما ماجرای گروهبانها که شما سؤال کردید و درجهداران. درجهداران سازمان جداگانه عظیمی نداشتند بلکه درجهداران عبارت بودند از یک عده استوارها و یک عده گروهبانها. که اینها برخیشان در سازمان اطلاعاتی حزب توده کار میکردند و اواخر برای اینها یک سلسله مراتب ارتباطی درست کرده بودند ولی تعداد عظیمی اینها نبودند. و این را هم دو نفر مأمور اینکار بودند. همین سروان پولاددژ بود و سروان اگر یادم نرفته باشد یک سروان شهربانی بود که اسمش را بعداً برایتان میگویم. در یکی از آن روزهایی که تعقیب ادامه داشت برای کشف سازمان تا آخرین ریشههایش این مسئله مدارک مربوط به گروهبانها در منزل فردی بوده به نام سروان ورقازاده، سروان شهربانی بود و سروان پولاددژ خودش میگوید، مأموریت را خودش برمیدارد میگوید من میروم کشف میکنم. با یک عده مأمور میرود و در آن خانه و سروان ورقازاده را توقیف میکند، یک صندوقچهای بوده که مدارک بوده برمیدارد و به مأمورین فرماندار نظامی آنموقع فرماندار نظامی بود سازمان امنیت نبود هنوز، به آنها میگوید شما این خانه را محاصره داشته باشید تا من بیایم. یک چندتا قبضه اسلحه هم گویا قبلاً گذاشته بود توی جیپ، اینها از آن تاریخ غیب شدند. یعنی سروان پولاددژ با همه اینها پست حساسی داشت یعنی یکی از مأمورین رکن دو بود که مورد اعتماد کامل بود و توی همان شکنجهگاه هم بود به این دلیل اصلاً فرار کرد. آنها را برداشت و برد. من از او خیلی سؤال کردم و از دوستانش. که این ابعادش چهقدر است، چهجوری است؟ گفت آنچنان نبود. برخی حتی از این گروهبانها لو رفتند بعد. در زندان بودند پارهای از اینها فرار کردند رفتند به شوروی که یک چندتایی از آنها هم چین بودند.
س- گویا به عنوان سازمان دانشجویان یا دانشآموزان اسم مخفیشان بوده.
ج- نه. اینها میخواستند در واقع از سازمانهای هنوز افسر نشده یعنی استوار و گروهبان و دانشجویان دانشکده افسری یک سازمان بسازند به همین عنوانهایی که شما میگویید ولی این به آنجا نرسیده بوده هنوز. یک سری گروهبان و استوار داشتند که اینها در سازمان اطلاعاتیشان کار میکردند و در مأموریتهای معینی که به آنها میدادند. راجع به دانشجویان دانشکده افسری تصمیم گرفته شد به همین دلیل آن سازمان ساخته نشد برایتان میگویم چون دانشجویان دانشکده افسری اکثراً توی زندان بودند که بیشتر اینها دوستان من بودند، از فعالین اتفاقاً سازمان افسری بودند. چه نیروی هوای و چه نیروی زمینی، تمام توی زندان زرهی بودند که جزو لیست افسران هستند که برخی از آنها هم آن شب درجه گرفتنشان بود گرفتندشان حتی. بعضیها مثلاً سال اول بودند، سال دوم بودند. یعنی دانشجویان را برده بودند توی سازمان افسری.
س- این طرز کار حوزهها و برنامه کارشان چه بود در آن زمان؟
ج- شکل کار حوزههای اینها اینطوری بود. یعنی اینها هر سه نفر سه نفر با هم ارتباط داشتند. در دوره اول اینها یک ارتباط زنجیرهای داشتند به قول معروف سازمانی یعنی هیچکس هیچکس دیگر را نمیشناخت، یک نفر با یک نفر تماس داشت. به او میگفت این کتابها را بخوان، اطلاعات میداد. بعدها اینها را تبدیل کردند یکی از گشادکاریهای اینها هم این بود. اصلاً همان الگوی حزب توده را یواشیواش بردند توی سازمان افسری. از سازمان افسری مثال حوزه ساختند حزوههای چند نفره که رسته رسته میشد. دو رسته کرده بودند این کار را. مثلاً دانشجویان دانشکده افسری اگر فرض بگیرید چهل نفر بودند اینها به چند حوزه تقسیم شده بودند یک مسئول بود به نام مثلاً ابوالقاسم زاده، سال سوم بود که به اعدام حکوم شد بعد به حبس ابد. او مثلاً مسئول دانشجویان دانشکده هوایی بود و زمینی و غیره هم همینطور. اینها حوزهبندیهایشان عین حزب توده شده و یکی از گشادکاریها هم این بود که این نفوذ کرد اصلاً این مسئله، یعنی همه شناخته شدند و همدیگر را شناختند و همانطور هم که به شما گفتم توی جریان ۲۸ مرداد هم عده دیگری از اینها را شناساندند. از اینها استفادههای تبلیغاتی کردند. مثلاً اینها را آوردند توی حوزههای ماها که پنج تا پنج تا درست کرده بودند برای تعلیم اسلحه، بعضی از اینها شناخته شدند. مثلاً من خودم یادم هست شبی که جایی که من بودم سرگرد وکیلی آمد که معلم دانشکده افسری بود، جعفر وکیلی. خب ما هم دیده بودیم و شناخته بودیم. اینها گشادبازیهایی بود که اینها کردند.
س- خود حزب توده تشکیلاتش چهجوری بود؟ این حوزهها چهجوری کار میکردند؟
ج- حزب توده اینجوری بود. حزب توده در واقع من برایتان هرمش را میتوانم بکشم یعنی بهاصطلاح در رأی یک هیئت اجرائیه بود، یک کمیته مرکزی بود و مشاورینی داشتند. بعد تبدیل میشد به کمیتههای ایالتی و ولایتی، مثلاً کمیته ایالتی شهرستان تهران. در آنجا باز چهار پنج نفر بودند که باز اینها میرفتند به کمیتههای بخش. کمیتههای بخش یک مسئول داشت. باز از چهار پنجتا تشکیل میشد که باز این چهار پنجتا سرشاخههای کمیتههای واحد بودند. اسمش بود واحد تا پایه. به این ترتیب هرموار میآمد بالا. بعد در آنجا یک کمیسیون تبلیغات بود، یک کمیسیون فنی بود برای چاپخانهها و روزنامه و غیره و اینها. سازمان جوانان هم عینا همین سیستم را داشت.
س- که در پایینترین سطح آن حوزهها چهجوری کار میکردند؟ چند نفر بودند؟
ج- حوزهها بستگی به شرایط داشت. مثلاً حوزهای که من بودم شده بود پنج نفر در یک دوره کوتاه ۲۸ مرداد که دورههای سخت بود کردند به سه نفر، سه نفر مسئول میآمد رابط.
س- چهکار میکردید در جلسات؟
ج- ما مثلاً بحث سیاسی روز میکردیم. مسائل جاری جهان را عمدتاً بحث میکردیم اطلاعات و اخبار سر حوزه میآمد اینها را میخواند. بعد راجع به مسائل مالی رتقوفتق میکردیم. حق عضویت جمع میکردیم. کمک جمع میکردیم و وظایفی که محول میشد.
س- توی خانه یکی از اعضا بود؟
ج- خانه یکی از اعضا بود. مثلاً وظایفی که محول میشد فرض بگیرید انتقال روزنامه از شهری به شهر دیگر. در تهران چاپ میشد. پیکهایی بودند که کاندید میشدند اینها مثلاً روزنامه را ببرند به اراک. من خودم مثلاً بارها به جنوب بردم. اراک و اندیمشک به آن خط بردم. روزنامه را ببریم آنجا انتقال بدهیم. فروش روزنامه. بعد در دورهای که علنی بود یک جور دیگری بود. یعنی حوزهها وسیعتر بود و در کار علنی هم شرکت داشتیم. یعنی مثلاً انتخابات بود، بسیج کردن بود نمیدانم در حوزهها بود یا کانون جوانان دمکرات بود، فروش روزنامه جوانان دمکرات بود، فروش روزنامه به سوی آینده بود و… و جمعآوری کمک یا شعارنویسی. یا مثلاً فرض کنید نقل و انتقالات به آدمهایی که خیلی اطمینان داشتند، آدمهای پختهتری بودند نقل و انتقالات میدادند. من مثلاً در یک دوره بعد از ۲۸ مرداد به علت امکانسازیهایی که کرده بودم در نقل و انتقالات قرار گرفتم که با سطح بالای سازمان در تماس آمدم مثلاً رهبری.
س- نقل و انتقالات یعنی؟
ج- عبارت از این بود که مثلاً بایگانی کل را میخواستیم انتقال بدهیم، جاسازی میخواستیم یعنی جا میخواستیم، اتومبیل میخواست باید میآوردند. مثلاً چاپخانه روزنامه رزم را پیاده کردیم انتقال دادیم به یکی از باغهای طرف صاحبقرانیه، این کارها را میکردیم. یا مثلاً بردن یک رفیقی که فراری بود. مثلاً افسرانی که فراری شدند اینها را باید جا میدادیم، پنهان میکردیم، باید برای اینکه امکان سازی میکردیم توی یک خانهای نگه میداشتیم اینها را. این نوع وظایفی بود که افراد حزب انجام میدادند.
س- راجع به فرار آن افراد از زندان نمیدانم دفعه پیش صحبت کردید؟
ج- نه، دفعه پیش از من سؤال کردید و من ماجرا را پی میگیرم الان و برایتان تعریف میکنم.
س- شما نقش رزمآرا را که آیا در این قضیه دخالت داشته.
ج- بله. و شما را هم رجوع میدهم به یک کتابی است که همین داستان فرار که احمد قاسمی نوشته من این را برای شما تهیه میکنم و میفرستم که تمام شرح ماوقع را داده.
س- بههرصورت اگر آنجا هست…..
ج- هست، ولی من فقط کوتاه میگویم. این نادرست است که رزمآرا اینکار را کرده. رزمآرا اینکار را نکرده. این درست است که رزمآرا با روزبه در بعضی موارد در تماس بوده ولی طرح فرار کادر مرکزی حزب توده از زندان قصر چون تکنیک امنیت در ایران آنموقع آنقدر بالا نبود. آژان خانه بود و پاسبان و اینها هم سازمان افسری داشتند. نقش عمده را در اینجا دوتا افسر بازی کردند. یکی بود سروان محمدزاده چرتپانیان که زنده است الان و دیگری قبادی که تیربارانش کردند. بعد از اینکه شورویها تحویلش دادند تیرباران کردند. اینها دو افسر زندان قصر بودند. طراح این قضیه در واقع خسرو روزبه و در بیرون که اجرا کننده این قضیه دکتر غلامحسین فروتن بود که هنوز لو نرفته بود و الان هم زنده است و تنها عضو هیئت اجرایی بود که بیرون بود. و آن هم عبارت از این بود که اینها قرار گذاشته بودند شبی کاری بکنند لیست کشیک را به هم بزنند که کشیک زندان قصر به دست این دو افسر بیفتد و اینکار را موفق شده بودند و رئیس زندان قصر هم، این روایت است من این را هنوز به دقت نمیدانم ولی مثل اینکه توی آن کتاب هم هست، رئیس زندان قصر سرهنگی بود که اسمش در خاطرم نیست، او خانمش گویا متمایل به حزب توده بوده است از سمپاتها بوده که گویا به او گفته بودند به بهانهای تو امشب شوهرت را تو خانه نگه دار. حتی روایات یکخرده افسانهوار هم هست که شراب به او بده و توی شراب یک چیز بریز که او بخوابد و نیاید که زندان به کل دست آنها باشد، آن دو آن افسر مسئول. در بیرون هم حزب امکانات زیادی نداشت، واقعاً بعدها به من گفتند و یک کارگری بود که تیرباران شد، ارمنی بود با آن پوررضوانی تیرباران شد. این گویا یک کامیونی تهیه کرده بود، یک کامیونی حزب خریده بود کامیون ارتشی که در یک گاراژی بود. رنگ کرده بودند، درست کرده بودند، علامت دژبان هم رویش کشیده بودند و یک سری از افسرها، افسرهای واقعی حزب توده مثلاً سروان بهزادی، بهزادی را که تیرباران کردند خودش یکی از کسانی بوده که به لباس افسر درآمده بوده. مأمور اجرا آن سناریو کسی که به لباس سرهنگی درآمده بود زنده هم است، فریدون کشتگر که زنده است و در ایران با من زندان بود و او خیلی میخورد به سرهنگ، شکم چاقی و اینها. او لباس سرهنگی پوشیده بود و یک تیمی درست کرده بودند از افسران دژبان و دژبان و اینها را لباس پوشانیده بودند با آن کامیون آمده بودند و حکم را هم جعل کرده بودند که اینها را تحویل بگیریم به زندان دژبان میخواهیم ببریم و آن همه را درست کرده بودند و آن دوتا افسری هم که آنجا بودند مال خودشان بودند که آن صحنههای آنجا را همه را توی آن کتاب نوشته که چهجور خیلی اصیل و درست بازی کردند. حتی مثلاً سروان قبادی پس گردنی زده بود به یکی از این رهبرانی که تو بدو زود بدو که حتی معروف است که یک شعری هم یک رفیق من گفته بوده درباره کلاهی که جا گذاشت که در این ماجرا قبادی از روی دستپاچگی کلاه افسریش را جا میگذارد روی میز چیزش. گویا روی رکاب کامیون سوار میشود که از در زندان اینها را بیاورد بیرون که اینها را آوردند بیرون و در خیابان صبا پشت خیابان پهلوی خیابان صبا در آنجا اتومبیلهای حزبی منتظر بود که اینها را تقسیم کردند توی چندتا ماشین و اینها را بردند خانههایی مخفی کردند. که به علت عدم داشتن شرایط کافی مقداری از اینها را از ایران خارج کردند، چندتایی از اینها به نوبت از ایران مثل نوشین و اینها به خارج به شوروی فرستاده شدند و عدهای از آنها ماندند که احمد قاسمی بود، کیانوری بود و علوی بود و اینهایی که ماندند و روزبه. البته روایتی است که توی همان رقابتهای آنجا شب آخر گویا نمیخواستند، اینهم باید دانسته بشود، شب آخر نمیخواستند روزبه را اصلاً بگذارند توی لیست. که سروان عباسی روز قبلش به نام مستعار با سجل قلابی میرود زندان قصر به ملاقات روزبه و از پشت میلهها به او اشاره میکند که چنین برنامهای هست و تو میآیی توی برنامه. یعنی عباسی بوده که باعث میشود که او هم جزو لیست بیاید و الا قرار نبوده. الان به خاطرم میآید به شما میگویم جای روزبه اصلاً کی قرار بود جزو آن ده نفری باشد که آوردند بیرون. نه او بلکه یکی از اعضای مشاور کمیته مرکزی مثل اینکه شریفی نامی بود اگر یادم باشد. او قرار نبوده بیاید. و اینها را میآورند بیرون. و این نقشه نقشه سازمان افسری بود به کمک آن پایه حزبی که آمده بود آوردند بیرون.
س- چندبار راجع به بازداشت و زندان و اینها صحبت شد. اگر میشود وضع زندانها را بعد از بیستوهشت مرداد شرح بدهید و نوع رفتاری که با زندانیها میشد بعد عنوان شکنجه رویش گذاشته شد که بعد بتوانیم شاید مقایسه کنیم با دوره اخیر، سالهای اخیر رژیم شاه که وضع زندان و وضع رفتار با زندانی چه شباهتها و چه تفاوتهایی در ظرف این بیست سال….
ج- البته این دوره که با هیچ دوره تاریخ بشریت قابل مقایسه نیست آنچه که در آن داریم زندگی میکنیم. ولی آن دوره، تا آن زمان به نظر من شکنجه به آن صورتی که امروز میشناسیم و در دنیا اعمال میشود اصلاً متداول نبود توی دستگاه اداری ایران. حتی شهربانی دوره مختاری همین ارانی اینها را میگیرند و بعدها از کسانی که با آنها آنموقع بودند شنیدم بزرگترین شکنجهای که مثلاً کرده بودند مداد گذاشته بودند مثل آقا معلمها لای انگشت این آقای صمد کامبخش که همه را هم لو داده عامل روسها. همچین شکنجهای نبوده. دوره او که اتفاقاً من رفتم زندان یعنی میشود گفت پانزده شانزده روز بعد از ۲۸ مرداد بود. دوره مصدق و اینها که شکنجه اینها نبود. هیچ خبری از شکنجه نبود. ممکن است بشود گفت توهین را بهعنوان شکنجه تلقی کردن یا نادانی یک پاسبان را که کشیده بزند ولی شکنجه کلاسیک و فرم گرفتهای موجود نبود در دوران مصدق اصلاً چنین چیزی حتی در همان شهربانی عقب مانده هم نبود. از بعد از ۲۸ مرداد هم در زندان باغشاه که در واقع یکی از بازداشتگاهها بود و سرلشگر دادستان فرماندار نظامی اول بود که همانطور چکی مردم را میگرفتند آنجا هم شکنجهای نبود. مثلاً وقتی من را توقیف کردند آنجا رفتم بازپرسی که حکم توقیفم را طبق ماده پنج حکومت نظامی صادر کرد امنیت اجتماعی، ماده پنج بود آنموقع اسمش، سروان بهمنش بود که روی پلاکش هم نوشته بود من را میبردند از من پرسید تو مال چه گروهی هستی؟ هی اسم میبرد. فلانی؟ چون توی جیب من یک چاقو و پنجه بکس و اینها جوان بودم اینها را پیاده کرده بودند. گفت مال تودهایها هستی؟ گفتم نه. مال فلانی؟ مال پانایرانیستی؟ گفتم نه. گفت پس برو پدرسوخته طبق ماده پنج تو. که بعدها همین افسر را من در زندان قزلقلعه با خود من زندانی بود و این افسر حزب توده بود، که زنده هم هست بهمنش. به اعدام محکوم شد و بعد به حبس ابد. که من که آنجا دیدم در راهرو توالت نگاهی کردم گفتم من را میشناسید جناب سروان؟ یک نگاهی که گفت به نظرم آشنا میآیی. گفتم حکم پنج ـ ماده پنج من را توقیف کردی باغشاه بعد از بیستوهشت مرداد. گفت «گَهی زین به پشت و گَهی پشت به زین» حالا من خودم این تو هستم. من یادم هست که شکنجه آنموقع اصلاً متداول نبود. کتک ممکن بود مثلاً سربازان میگرفتند و با قنداق تفنگ و اینها میزدند از توی تظاهرات و…
س- عباسی که میگفتید شکنجه میدادند…
ج- آهان به آنجا میرسم من. من الان از آغاز بیستوهشت مرداد هستم که اصلاً سیستم شکجه چهجوری متداول شد و چگونه پایه گرفت. در دوره اول حکومت نظامی شلاق و اینها باب شد توی همان شهربانی موقت و اینها میآوردند میخواباندند شلاق یک چندتایی میزدند و اینها. تا بعدها بختیار آمد سر کار. یعنی سرلشکر بختیار. در آنموقع که فرماندار نظامی با بختیار شروع به کار کرد، کار را یعنی ادامه داد اینها بازجوی مجرب نداشتند. اصلاً تیپ اطلاعاتی نداشتند. اینها تیپ اطلاعاتی سیاسی میخواستند و در نظام اداری ایران گارگاهها و مفتشهای ما کار سیاسی که بلد نیستند. تنها بخشی که بود رکن دو بود. اینها کادرهای رکن دو را آوردند در فرماندار نظامی که کاردهای رکن دو که در فرماندار نظامی کار میکردند سروان سیاحتگر است که تا این اواخر بود دیگر سرهنگ شده بود، سرهنگ زیبایی است، اصغر زمانی است، سرهنگ عمید که بعداً سرتیپ عمید شده بود که کشته شد و چند نفر دیگر.پورخمامی و چند نفر دیگر، سالاری که بعدها سرتیپ شده بود او هم گویا مرد، کشتندش یا تیرباران شد یا زندان است. اینها افسران و کادرهای رکن دو بودند که آوردند برای بازجویی در فرماندار نظامی. در آنجا شکنجه آغاز شد. یعنی وقتی زندان زرهی که یک زندان ارتشی بود، خیلی زندان مخروبهای هم بود اصلاً زندان نبود، یک نه تا اتاق انفرادی داشت که برای بازداشت سربازان بود، دوتا عمومی داشت که یک عمومی بزرگتر بود و یک عمومی کوچکتر که این همه مجموعه زندان زرهی بود که ما توی آن بودیم. دکتر مصدق هم دوسهتا ساختمان آنطرفتر بود که من همین مادر هدایت [الله متین دفتری] اینها را میدیدم میآمد و میرفت ملاقات دکتر آنجا از پنجره نگاه میکردیم. میگفتند که این دختر مصدق است میرود. یا اصلاً زندان نبود به آن صورت. و چند حمام مخروبه داشت آنجا که وقتی شما را بازداشت میکردند و میآوردند میبردند توی همان حمامها، توی زندان هم نمیآوردند شبها هم توی راهرو جلوی در آن زندان میخواباندند و روزها میبردند برای بازجویی. در آنجا شکنجه آغاز شده بود، دوره افسرها و اینها. انواع و اقسام شکنجهای که من آنجا دیدم و چندتایش را خودم چشیدم عبارت از شلاق بود، و دستبند قپانی بود که باب شده بود. دستبند قپانی این بود که یک دستبند آهنی میزدند، دستها را از پشت میآوردند اینطور میزدند به همدیگر بعد این را تنگ میکردند اینقدر که جناق سینه شما بیاید بیرون. بعد هم به آن وزنه آویزان میکردند که خیلی دردناک است. یا بعد مثلاً بیخوابی میدادند. یک خرسی هم بود آنجا، این هم ماجرای جالبی است که در بعضی جاها دیدم نوشته شده، یک خرسی بود توی آن باغ لشکر دو زرهی آنجا که کور هم بود این خرس. این گهگاه برای ترساندن دختران و زنانی که میگرفتند میآوردند توی حمامهای مخروبه که بیندازند به جان آنها. در واقع شکنجه را آنجا زمانی، سیاحتگر و زیبایی و سالاری و عمید و سرگرد لیقوانی اینها بنا کردند، شکنجه و شلاق و دستبند و بیخوابی و غیره و… و از دو نفر آدمهایی که هم دستیارشان بودند و اینکار را میکردند دوتا گروهبان بودند. یکی گروهبان ساقی بود که الان زندان است که دوره خمینی به سه سال محکوم شد. یکی همین آدمخواری که به نام حسینی معروف شده بود.
س- عطاپور؟
ج- نه حسینی. شکنجهگر معروف. که این حسینی اسمش شعبانی است. گروهبان شعبانی یک آدم واقعاً بیمغز و ساده و دهاتی مال طرفهای آذربایجان و آنورها بود. این از گروهبانهای همان لشکر بود، پادگان زرهی بود. اینها شکنجه میکردند. یعنی شلاق را میزدند، عمل را انجام میدادند و اینها. آنها هم لگد و اینها هم میزدند. ولی در دورهای که عباسی را شکنجه کردند من شنیدم که شنیدم خودم که با چشم خودم ندیده بودم، ولی میگفتند انواع و اقسام شکنجههای دیگر را روی او آزمایش کرده بودند. منجمله مثلاً توی مجاری ادرارش مو رد کرده بودند و یا خیلی جای سرد خوابانده بودندش بعد آب سرد هم میریختند و شلاقش میزدند. اینها را من شنیدم درباره عباسی که شکنجههای هولناکی کردند. حتی صحبت از کلاهخودی بود که میگذاشتند سرش و فشار میدادند تا چهقدر آنموقع درست است من نمیدانم. بعدها همچین چیزی به نام آپولو درست شده بود ولی آن دوره را ما شنیدیم فقط، شکنجه یعنی در آن زمان سنگش گذاشته شد از سالهای سی و دو، سی و سه. سی و سه در واقع. انواع شکنجه بود که آنجا میکردند و اینها در شکنجه هم تجربه پیدا کردند در همان زندان. چون که خود یکی از این گروهبانها برای من تعریف کرد که من شب توی همان حمام زرهی بودم. مثلاً توی آن حمام آنموقعی که من بودم همین شاهرخ مسکوب نویسنده معروف، من و او با هم بودیم توی یک سلول. یا مهندس صیادنژاد، اینها آنجا بودند. مهندس عباس فرقانی، آبکناری اینها کسانی بودند که گرفته بودند از کادرهای حزب توده آنجا شکنجه میشدند. در آنموقع اینها تجربه شکنجه نداشتند هجوم میکردند کتک میزدند و گاهی موقع هم ضربه قنداقهی تفنگ میخورد به مغز و خونریزی مغزی و باعث کشتن میشد. مثلاً قتل وارطان سالاخانیان و محمود کوچک شوشتری که اصلاً بهاصطلاح اسطورههای سازمان جوانان حزب توده شده بودند اینچنین اتفاق افتاد. یعنی در اثر بیتجربگی شکنجهگران به اینها حمله کرده بودند، به اینها لگد و فلان و با قنداق تفنگ تو سر اینها زده بودند که اینها را توی همان حمام خونین و مالین انداختند بودند. صبح که اینها میآیند در را باز میکنند وارطان در واقع در اثر خونریزی مرده بوده و سرش توی دامن محمود بوده و محمود هم بیهوش افتاده بوده. که او هم بعد از سه چهار ساعت خونریزی مغزی کرده او هم میمیرد که اینها را میبرند توی رودخانه جاجرود میاندازند. این اولین قتلهایی بود که بعد از بیستوهشت مرداد اتفاق افتاد و به صورت حماسی حتی….
س- آنکه میگفتند افرادی را توی دریاچه نمک قم میانداختند و…
ج- اینها مال دورههای بعد ساواک است که دیگر من نبودم. اطلاع… بلکه اینها را ما شنیدیم ولی این دورههای آغاز را من دارم میگویم بعد از کودتای بیستوهشت مرداد در واقع ماجراهای زندان لشگر دو زرهی و زندان قزلقلعه.
س- در مورد دکتر فاطمی، زنش و اینها هم شایعاتی بود که کارهایی کرده بودند.
ج- من هم این شایعات را شنیدم مثلاً راجع به کریمپور شیرازی را من شنیدم مثلاً سوزاندند. اینها را چیزهایی بود که من توی زندان زرهی شنیدم.
س- ولی خود شما چیزی از این نوع بهاصطلاح اطلاعات دست اول در این مورد…
ج- نه من خودم شاهد این دو موردی که شما میگویید نبودم. ولی شاهد شکنجه افسران و جوانهای دیگر را که به اسم آوردم بودم. که همین مثلاً مسکوب را خیلی شدیداً شکنجه کردند و خیلی هم مقاوم بود، شاهرخ و مهندس فرقانی آبکناری که حتی دستش را شکسته بودند. طوری دستبند به او زده بودند، یک آدم ضعیفی بود گفته بود هی کشیده بودند. گفته بود بابا میکشند، بعد شکسته بود و خونسردیاش را حفظ کرده بود همان لحظه به آن سروان زمانی گفت دیدی گفتم میشکند. یا محسن علوی. محسن علوی را شدیداً شکنجه دادند یکی از معلمین ریاضیات بود در دبیرستان البرز که از کادرهای حزب توده بود. او را طوری شکنجه کردند که دستش شکست و بهش نرسیدند از چندجا شکسته بود و این در جای مرطوب افتاد و چرک کرد و حتی سیاه شده بود دستش، توی چوب بسته بود توی زندان. من دیدم که بعدها دستش را بریدند، یعنی یک دستش را قطع کردند چون فاسد شده بود.
س- سؤال بعدی راجع به تاریخچه و فعالیت جبهه ملی در اروپاست. در ارتباط با خسرو قشقایی و عرض کنم که فعالیتهایی که ناصر قشقایی و….
ج- سالهای در واقع ۱۹۵۹ و ۱۹۶۰ آغاز فعالیتش جبهه ملی است. در آن سالها من چون با خسرو قشقایی دوست بودم و با هم در یک شهر زندگی میکردیم، معاشر بودیم روزانه….
س- چهطور دوست شدید؟ اولین تماستان چهجوری بود؟
ج- اولین تماس من از طریق فامیلهایش بود که ایران میشناختم و خب خودش هم من را توی سیاست شناخته بود و بعد هم اروپا که آمد با هم در یک جا بودیم، دیگر خیلی صمیمی بودیم یعنی تا روزهای آخر که تهران هم دیدمش. خسرو را من تشویق کردم به اینکه جبهه ملی را در واقع کمک بکنند به ایجادش، به احیاش و صفبندیش را به وجود بیاورد توی اروپا. افراد متمایل به جبهه ملی بودند. حزب ایران و غیره و غیره تکتک ولی سازمانی موجود نبود. خسرو بههرحال قبول کرد و با ناصرخان اینها روزنامهای به نام روزنامه باختر امروز، باختر امروز یعنی ادامه کار دکتر حسین فاطمی را ما گفتیم پیشنهاد کردیم دربیاورید و از طریق روزنامه سازماندهی میشود کرد. این روزنامه به ابتکار خود خسرو و با کمک ما یعنی من و دو نفر دیگر از افراد آغاز شد. یعنی ما کارش را شروع کردیم و از طریق روزنامه و مقالات روزنامه موجب شدیم که سازمانها و هستههای جبهه ملی تو اروپا به وجود بیاید. دقیقاً الان یادم نیست مثل اینکه ۴۹ شماره ما روزنامه را درآوردیم. البته کنارش هم جزواتی درآوردیم و کتابهایی و اعلامیههای مختلف تا دوران حکومت دکتر امینی. در آنجا جبهه ملی بههرحال تکانی خورده بود در ایران و در اروپا شکلی هم پیدا شده بود. این شکل بندی اروپا منجر به تشکیل اولین کنگره جبهه ملی خارج از کشور شد در اروپا در شهر ویس بادن آلمان که در آن کنگره هم خسرو قشقایی، ناصر قشقایی و پروفسور سیفپور فاطمی شرکت کردند.
س- دکتر شایگان نبود؟
ج- دکتر شایگان نیامده بود. شایگان ولی با خسرو در تماس بود، تأیید هم میکرد و در این جا یک جناحی بود جناح راست جبهه ملی که مخالف بهاصطلاح حرکت جبههای جبهه ملی بود. یعنی جبهه ملی پیادمش این بود مثل دکتر مصدق که آقا همه به دور هم جمع شوید وطنتان را نجات بدهید. میگفتند نه و با خسرو مخالفت میکردند که حتی خسرو چندین بار هم به طرق مختلف هدایت حتماً اطلاع دارد برای دکتر مصدق نامه نوشت و از او خواست که اینکار ما را تأیید کند. دکتر مصدق هم با یکی دوتا نامهای که نوشت تأیید کرد کار باختر امروز را، که کار درستی است، حرف شما درست است، مردم همه باید جمع بشوند، جلوی آن جناحهای سکتاریست و راستی که جبهه آنموقع بود.
س- در خارج بودند این جناح راست یا در داخل؟
ج- همین در خارج بودند. در خارج بودند و بعضیهایشان هم حضور دارند هنوز. البته الان بعضیهایشان تعالی پیدا کردند و مارکسیست شدند و غیره و غیره. بههرحال به کنگره ویس بادن کشید. خسرو قشقایی در کنگره ویس بادن شرکت کرد. خب طبیعی بود من چون عضو جبهه نبودم و به حزب توده متعلق بودم، علنی هم نمیتوانستم بشوم و نمیتوانستم باهاش بروم. خسرو در آنجا یک ناپختگی نشان داد. این صفبندی راست جلوی او ایستاد در کنگره با این ادعا که آقا اگر باختر امروز ارگان جبهه ملی است باید ما بدانیم شورای نویسندگانش کی است، ما باید انتخاب کنیم. خسرو هم از آنجا که به آنها اعتماد نداشت و یک مقدار خام بود در برخوردهایش نتوانست جواب این نوع روشنفکران را بدهد که اذیت و آزارش میکردند، عصبانی شد. در کنگره درآمد گفت آقاجان شورای نویسندگان جبهه ملی در اختیار من، در کنترل من است و من روزنامه دکتر حسین فاطمی را، این عین جملهاش است، روزنامه دکتر حسین فاطمی را به دست قاتلین حسین فاطمی نمیدهم. یعنی به آنها اتهام زد که شما حتی ساواکی
س- کیها بودند اینها؟
ج- مخالفین در واقع برادران شاکری بودند، آقای دکتر راسخ بود، آقای رواسانی بود، آقای علی گوشه بود و… و اینهایی که امروز البته
س- شاهین فاطمی و اینها نقشی نداشتند؟
ج- نه آنها نیامده بودند. شاهین فاطمی بعدها یعنی قبل از این کنگره ویس بادن از آمریکا آمد و یک تماسی در مونیخ آنموقع با خسرو گرفت که من هم بودم با شا هین حرف زدیم. شاهین آنموقع حرف هم نداشت چون آنها آنجا کاری نمیکردند و فقط کار دانشجویی میکردند. نه آنها نبودند.
س- ولی سیفپور فاطمی اینها طرف قشقایی را گرفتند.
ج- بله در آنموقع طرف قشقایی را گرفتند. بعداً بههرحال آنجا طوری شد که با این جمله خسرو کنگره یک مقدار متشنج شد و قشقایی بهعنوان قهر از کنگره درآمد و چندتا هیئت نمایندگی هم با خسرو آمدند بیرون ولی خیلی اقلیت کوچک. بقیه ماندند و کنگره را ادامه دادند و روزنامهای به نام روزنامه ایران آزاد انتخاب کردند ایران خودشان. گفتند این ارگان ماست. از آن تاریخ شد جبهه ملی اروپا و ارگانش هم ایران آزاد که خسرو با آنها همکاری نکرد. و بعد از آن ماجرا هم در واقع یک دستگیری انجام گرفت که من قبلاً توی مبحث پیش گفتم برایتان که ساواک و اینها دنبال این بودند که جنبش را سرکوب کنند که منجر به دستگیری من شد و عده دیگر و خانه خسرو قشقایی را هم گشتند و یک رفیقی هم که در واقع با ما همکاری میکرد و امروز سردبیر روزنامه آقای امینی ایران و جهان آقای محمد عاصمی که ایشان آژان دوبل حزب توده بوده و با ساواک هم کار میکرد و توی ما بود دیگر باید خسرو را کمک میکرد و ایشان نکرد و خسرو را تنها گذاشت. حتی با خسرو حاضر نشد برود قاهره آنموقع با ناصر اینها تماس بگیرند. حالا خسرو هم که روزنامه دربیار نبود. روزنامه تعطیل شد و من هم چهار ماه زندان بودم. بعد از درآمدن من خب خسرو هم عصبانی دیگر، یک حالت کدورت بین قشقایی و بین این جناح جبهه ملی پیدا شد که این تا آخر هم ادامه داشت، دیگر خسرو با اینها هیچ موقع همکاری نکرد و به عنوان آدم تنها ماند و در یک دورهای هم عملاً را از سیاست به نظر من کنارهگیری کرد، کاری نمیکرد. کاری نمیکرد چون که وضع مالیش روز به روز بدتر میشد و عملاً هم تنها بود و خودش م با سیاست مشغول نمیکرد به نظر من علیرغم اینکه آدمی بود جسور و بعد هم بههرحال به دست اینها کشته شد ولی در دوران آخر زندگیاش تا آستان انقلاب فعالیتی نداشت. تا تقریباً شش ماه قبل از انقلاب به من تلفن کرد که آقا باید جنبید و کاری کرد و فلانی کرد. من خب سالها از او دور بودم. هر موقع هم از مسافرتهای دور مثلاً مثل چین من میآمدم اروپا خسرو اگر میشد میآمد رم من را میدید و با او صحبت میکردم. وارد معرکه شد و یکی دو مسافرت خسرو کرد. یک مسافرت هم به آمریکا کرده که حالا بعدها برایش حرفهایی درآوردند. طبیعی است خسرو اعتقاد به آخوند نداشت، از همانموقع هم من میدانستم. به من میگفت باید اینها را رفت و معلق کرد. خسرو به دیدار خمینی آمد در همین نوفللوشاتو و پس از بازگشتش از اینجا به من گفت که راجع به قطبزاده خیلی بد گفت. گفت اینها اصلاً مالک این مردک شدند، نمیگذارند هیچ نیرویی به او نزدیک بشود. گفت خیلی بد هستند از بنیصدر کمتر بد میگفت….
Leave A Comment