روایت کننده: آقای قاسم خردجو

تاریخ مصاحبه: ۱۴ دسامبر ۱۹۸۴

محل مصاحبه: شهر چوی چیس، مریلند

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

س- آقای خردجو می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که این بخش از مصاحبه را اختصاص بدهیم به شرح‌حال شما و شما شروع بفرمایید برای ما توصیف بکنید سوابق خانوادگی پدرتان را.

ج- بله، پدر من تاجر بود یعنی در آن موقع تاجر معنایش این بود که واردکننده فاستونی و نمی‌دانم، لباس‌های پارچه‌های پشمی و یک محل کارش در بازار،

س- در آن موقع که می‌فرمایید منظورتان کی بود؟

ج- بله، این باید حدود هفتادوپنج سال هشتاد سال پیش باشد.

س- بله

ج- برای اینکه من سه‌ساله بودم که پدرم فوت کرد، بنابراین این دوره‌ای بوده که تقریباً، چون من الآن شصت‌ونه سالم است باید این در حدود ده سال قبل باشد که بین هفتاد هشتاد سال پیش است. بله، ایشان کارش همین چیز بود واردکننده پارچه‌های پشمی فاستونی این‌ها و آن موقع البته این‌ها هم wholesaler بودند هم retailer یعنی هم خرده‌فروش و هم عمده‌فروش و هم خودش به‌اصطلاح در حجره‌اش به مردم می‌فروخت مستقیماً یا به فروشنده‌های دیگر در اطراف مملکت می‌فروخت.

س- در کدام شهرها؟

ج- در اطراف بیشتر در طرف‌های، این‌ها آن موقع مثل ‌اینکه تجار قسمت کرده بودند بازار کشور را، ایشان طرف ترکمن و آن‌طرف‌ها بیشتر چیزش بود به همین جهت هم،

س- طرف گرگان و گنبد قابوس و این‌ها.

ج- بله، به همین جهت هم، به همین واسطه هم بعضی‌ها بهش می‌گفتند «حاج علی ترکمن» با اینکه خودش از اصفهان بود و ارتباطی هم با ترکمن نداشت ولی چون همیشه مشتری‌هایش ترکمن‌ها بودند به او می‌گفتند «حاجی علی ترکمن» در بازار.

س- این بازار که می‌فرمایید بازار؟

ج- تهران.

س- بازار تهران

ج- خلاصه همین چیز به‌اصطلاح ایشان در بچگی از اصفهان آمده بود به تهران و وارد کسب‌وکار شده بود تا اینکه بالاخره،

س- راجع به سوابق خانوادگی مادرتان چی آقای خردجو؟

ج- مادرم دختر شخصی به اسم آقا سید عبدالکریم مدرس لاهیجی. این شخص یکی از علمای به‌اصطلاح اصول در زمان ناصرالدین‌شاه بود و خیلی مورد توجه مردم بود برای اینکه اصلاً با آخوندی و این‌ها هیچ‌وقت توجه نداشت و فقط و فقط به کار تدریس و علم می‌پرداخت، آدم زاهدی بود کناره‌گیر و عده زیادی از به‌اصطلاح علمای زمان ناصرالدین‌شاه و زمان مظفرالدین‌شاه از شاگردهایش بودند و مثلاً آقا سید عبدالله بهبهانی و آقا سید محمد طباطبایی این‌ها از شاگردهای او بودند. و به‌هرحال ایشان بعد از اینکه تحصیلاتش را در نجف کرده بود آمده بود تهران، بعضی داستان‌هایی که شبیه به افسانه است من از شاگردهایش بچه که بودم می‌شنیدم. مثلاً از نجف که آمده بود تصمیم گرفته بود که برود به طرف لاهیجان چون یک ملک پدری داشت در آنجا رفته بود که آنجا زراعت بکند و بعد از مدتی دیده بود که با آن حکام ستمگر آن زمان مشکل بود که کار فلاحت و زراعت بکند، بعد ول کرده بود آمده بود به تهران و طوری ول کرده بود که بعد از چهل پنجاه سال، سی چهل سال که دایی من که پسرش بود بعد رفتند به آنجا تمام جنگل شده بود هیچ اصلاً دیگر از زراعت و این‌ها اثری نبود. آمده بود تهران و تصمیم گرفته بود که برود و یک کاری بکند. رفته بود بازار سقط فروش‌ها گفته بود که «شاگرد می‌خواهید؟» یارو یک نگاهی به او، به‌اصطلاح سقط فروش به او کرده بود گفته بود که «خوب، با این، سید با این هیکل و این‌ها می‌خواهی شاگرد بشوی؟» گفته بود، «خوب، من این کار را می‌توانم بکنم.» بالاخره یک مزدی به او داده بودند و شروع کرده بود آنجا شاگردی. ها، یک روز آن‌وقت بازار سقط فروش‌ها محلی بود که بیشتر به‌اصطلاح طلبه مدرسه مروی که آن موقع به‌اصطلاح بزرگ‌ترین، مهم‌ترین مدرسه علوم قدیمی در تهران بود چون سپه‌سالار درست نشده بود هنوز، این‌ها می‌آمدند آنجا و قند و چایی و احتیاجاتشان را می‌خریدند. بعد بحث می‌کردند بین خودشان این از آنجا دیده بوده که خیلی چرند می‌گویند یک اظهار عقیده‌ای کرده بود. این‌ها برگشته بودند همان‌طوری که ترتیب طلبه‌های متکبر هست برداشته بودند گفته بودند، که، «سید، به همان کار چایی پیچیدن خودت برس وارد معقو‌لات نشو.» شاید مثلاً این کلمه به او برخورده بود بعد گفته بود که، «من یک چیزی روی همین کاغذ چایی می‌نویسم و می‌دهم به شما، شماها که نمی‌فهمید ببرید به استادشان بگویید شاید او به‌اصطلاح درک بکند.» بعد داده بود بهشان این‌ها رفته بودند و استادشان حاجی ملاعلی به‌اصطلاح کنی بوده در آنجا، وقتی به او نشان دادند این گفته بود که، «این چه شکل بوده سید؟» وقتی توصیف کرده بودند او را، او خودش پا شده بود آمده بود گفته بود، دیده بود که ای، این هم‌درسش بوده در نجف و اتفاقاً از او خیلی عالم‌تر بود، به او خیلی احترام گذاشته بود گفته بود، «آخر سید تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟ این چه‌کاری است، فلان.» گفته که، «من موقعی که درس می‌خواندم با خدای خودم عهد کردم که از راه آخوندی نان نخورم و به همین جهت هم این رفتم آنجا که زراعت بکنم نتوانستم عملی نبود آمدم اینجا و این کار از من برمی‌آید کار دیگر از من نمی‌آید.» بعد گفته بود که، «خوب، این‌ که نمی‌شود این آبروی همه علماء را می‌بری، نمی‌دانم، این اگر مردم بفهمند که تو کی هستی چه‌کار کردی این‌ها اصلاً برای ماها آبرویی نمی‌ماند.» بالاخره بعد از خیلی اصرار زیاد و این‌ها راضی‌اش کرده بود که فقط تدریس در مدرسه مروی، تا آخر عمرش هم همان کارش آن بود، به‌اصطلاح مدرس مدرسه مروی بود.

س- دبیرستان را می‌فرمایید؟

ج- نه، نه.

س- یا کدام مدرسه مروی آقا؟

ج- در مروی به‌اصطلاح مدرسه مروی یکی از مدارس قدیمه چون آن موقع که مدرسه نبود، مدرسه قدیمه از آن به‌اصطلاح حوزه درس و تحصیلات علمی قدیم. ایشان مدرس اصول بوده در آنجا تا آخر عمرش.

س- بله، راجع به شرایط مسلط در خانواده‌تان، آیا خانواده شما خیلی خانواده مذهبی بودند آقای خردجو؟

ج- نه زیاد، نه. برای اینکه پدربزرگم که خیلی سال پیش فوت کرده بود، تقریباً ده سال پیش از تولد من فوت کرده بود و پدرم هم در سه‌سالگی فوت کرده بود، فقط مادرم بود و خواهرهایش بودند و مادربزرگ. و از ارثی که به پدرم رسیده بود، از پدرم به من رسیده بود و یک مقدار ارث مختصری که از پدر آنها به آنها رسیده بود و دایی‌ام که یک جوان پانزده شانزده‌ساله بیشتر نبود این زندگی را باهم می‌گذراندند، یک زندگی متوسط تهران.

س- پس شما در تهران به دنیا آمدید؟

ج- بله در تهران.

س- در چه سالی دقیقاً آقا؟

ج- ۱۲۹۴ که تطبیق می‌کند با دسامبر ۱۹۱۵.

س- شما تحصیلات ابتدایی‌تان را کجا کردید؟

ج- تحصیل در تهران.

س- تحصیلات متوسطه هم همین‌طور؟

ج- بله، بله، در دارالفنون بودم در تهران، مدرسه دارالفنون.

س- آیا خاطره مشخص دارید از زمان دبستان و یا دبیرستانتان راجع به اوضاع و شرایط اجتماعی مسلط در ایران؟

ج- خوب، دوره ابتدایی همان دوره به‌اصطلاح کودتا و آمدن رضاشاه و این‌ها بود که بالاخره بچه‌ها را می‌بردند مرتبه بیرق تکان بدهند و سرود بخوانند و این‌طور چیزها که البته خیلی عاملی مهمی بود در احیای حس وطن‌پرستی در بچه‌ها. و دوره دارالفنون هم خوب، یک عده از، هنوز بعضی از استادان قدیم که از قدیم در دارالفنون بودند هنوز بودند وقتی ما رفته بودیم آنجا مثلاً میرزا محمودخان شیمی معلم شیمی بود که از زمان اول دارالفنون وارد شده بود و یکی هم استاد یعنی دبیر ریاضیات جبر و مثلثات مرحوم وحید تنکابنی بود. و از چیزهای انتره‌سان اینکه یک روز داشت جزوه می‌گفت، جزوه‌های او هم معمولاً همیشه از چندین سال همان جزوه را می‌گفت و از حفظ هم می‌گفت چون سی چهل سال گفته بود دیگر حفظش شده بود. آخر جبر و مثلثات را از حفظ بگوید یک‌کمی مضحک به نظر می‌آید ولی به‌هرحال ایشان می‌گفت، یکی از بچه‌هایی که پهلوی من نشسته بود نمی‌نوشت. آمد به او گفت که، «چرا نمی‌نویسی؟» گفت، «این جزوه مثل پارسال است من از پارسالی‌ها گرفتم و رونوشت دارم و احتیاج به نوشتن نیست.» یک‌کمی شاید به او برخورد. گفت که، «بله، ما روزهای اولی که آمدیم اینجا در دارالفنون باز شده بود و درس می‌دادیم یک نفر نمی‌نوشت. آمدم به او گفتم که چرا نمی‌نویسی؟ گفت من سواد ندارم. گفتم که خوب، اینجا چه‌کار می‌کنی؟ گفت، خوب، در باز بود ما آمدیم تو.» خلاصه آن موقع البته مثلاً خیال کرد که یک مجلس روضه‌ای است آمده بود تو نشسته بود گوش می‌داد.

س- شما دوران دانشگاهتان را کجا بودید آقای خردجو؟

ج- دانشگاه دو سال من دانشسرای عالی رفتم بعد از دارالفنون، چون آن موقعی بود که دیگر دولت برای خارج محصل نمی‌فرستاد. من هم با اینکه می‌خواستم با مخارج خودم بروم اروپا خیلی خیلی مشکل بود که ارز فراهم بشود. در آن موقع خیلی تنگ‌دستی ارز بود از طرف دولت و به این زودی اجازه نمی‌دادند که حتی برای تحصیل هم اشخاص ارز ببرند.

س- دقیقاً چه سالی را در نظر دارید؟

ج- سال ۱۳۱۳ و ۱۴. و بعد در سال ۱۳۱۵ دولت یعنی بانک ملی تصمیم گرفته بود که یک عده‌ای را بفرستد به اروپا و عده‌ای که به‌اصطلاح دوازده نفر می‌خواستند و تقریباً سیصد و پنجاه نفر شرکت کردند در امتحان مسابقه و ما جزو آن دوازده نفری بودیم که به‌اصطلاح تصمیم گرفتند بفرستند. گفته بودند که برای فرستادن به فرانسه می‌خواهند چون ما فرانسه فقط درس خوانده بودیم انگلیسی نمی‌دانستیم، ولی بعد که موقع رفتن شد تصمیم گرفتند که بفرستند به انگلستان برای تحصیلی chartered accountancy برای حسابدار خبره و ما رفتیم انگلیس و آنجا از سال ۱۹۳۶ تا سال ۱۹۴۵ آنجا بودیم یعنی ۱۹۴۴ درست هشت سال آنجا بودیم که هم تحصیلات chartered accountancy کردیم یعنی کارآموزی و امتحانات و این‌ها و بعد هم در London School of Economics هم من دیپلم اقتصاد گرفتم.

س- شما بعد از آن مراجعت کردید به ایران؟

ج- بله.

س- چه سالی بود آقا؟

ج- سال ۱۳۲۳ یعنی اوایل ۱۹۴۵ در ژانویه ۱۹۴۵.

س- پس شما در تمام دوران جنگ را در انگلیس بودید؟

ج- بله.

س- بعد از اینکه تشریف آوردید ایران اولین فعالیت اجتماعی‌تان چه بود آقا؟ منظورم من اینجا از فعالیت اجتماعی

ج- کاری؟

س- بله فعالیت حرفه‌ای و این‌هاست.

ج- شغل.

س- چون من …

ج- بله در بانک …

س- تا آن موقع که در جریان سیاست وارد نبودید.

ج- نه، مثل همه جوان‌ها که خیلی علاقه به، به‌اصطلاح مدرن شدن کشور و درست شدن اوضاع اقتصادی و وضعیت مردم و این‌ها مثل همه جوان‌ها بودم. و شاید هم به‌اصطلاح بعضی‌ها که حالا مرا متهم کردند به اینکه با توده‌ای‌ها نزدیک بودم شاید اثر همان دوره‌ای باشد که علاقه به اصلاحات اساسی اقتصادی مملکت بود، ولی من هیچ‌وقت وارد حزب توده نشدم یعنی عضو رسمی حزب توده نبودم ولی فقط در آن موقع که هنوز حزب توده فقط ظاهراً به‌عنوان یک حزب اصطلاح طلب تلقی می‌شد یک مقداری سمپاتی داشتم، ولی هیچ‌وقت چیز نشدم و علاقه‌ای به کارهای سیاسی نداشتم آن‌قدر من. بیشتر به کار اداری و می‌خواستم که اگر هم کاری بکنم از راه اداری به‌اصطلاح اصلاحاتی بشود بکنم.

س- وقتی‌که شما مراجعت کردید به ایران، آیا در ایران در آن زمان سازمانی جایی وجود داشت که دانشجویانی را که در رشته خاصی تحصیل کرده بودند به مشاغل مربوط به رشته خودشان بگمارد یا شما خودتان رفتید …

ج- نه، من به‌هرحال چون از طرف بانک ملی رفته بودم یک تعهدی داشتم که چند سال در بانک ملی کار بکنم بنابراین در همان‌جا مشغول کار شدم.

س- بله. شما تا چند وقت در بانک ملی بودید آقا؟

ج- تا ۱۳۳۰ یعنی تا موقع ملی شدن صنعت نفت در آنجا بودم. بعد موقعی که مرحوم دکتر مصدق نخست‌وزیر شدند تصمیم گرفتند که چند نفر از ما که کارشناس حسابداری بودیم برای به‌اصطلاح تحویل گرفتن کارهای حسابداری شرکت نفت انگلیس به آبادان بفرستند و ما با هیئت خلع ید رفتیم به آبادان. و بنا بود که فقط یک دوره خیلی کوتاهی باشیم ولی عملاً تا پنج سال آنجا بودیم.

س- شما بعد از آن چه شغلی را اختیار کردید؟

ج- من بعد از پنج سال در شرکت نفت موقعی رسید که کودتا برعلیه دکتر مصدق انجام شده بود و شرکت‌های نفتی دومرتبه شروع کردند به کار در تحویل گرفتن شرکت نفت یا اقلاً قسمت تولید شرکت نفت، و من از آن موقع دیگر یک‌قدری دلسرد شده بودم دیگر علاقه زیادی به ماندن در شرکت نفت نداشتم. و چون آقای ابتهاج که سابقاً در بانک ملی رئیس ما بود به ایران برگشته بود و متصدی ریاست،

س- سازمان برنامه.

ج- سازمان برنامه شده بود از من خواهش کرد که بروم آنجا و با ایشان همکاری بکنم و یک یک سالی در سازمان برنامه با ایشان همکاری کردم قبل از اینکه کسی از محصلین جدید آمده باشد برای اینکه ما درست در دوره‌ای برگشتیم که یک دوره توقفی بود در برگشتن محصل، تقریباً ده‌پانزده سال، چون دوره جنگ کسی نرفته بود و بعد از جنگ هم چند سال به‌واسطه نبودن وسایل و این‌ها کسی نرفته بود ما درهرصورت آن محصلین آن دوره خیلی محدود بود.

س- پس شما اولین کارتان درواقع بانک ملی بود از بانک ملی منتقل شدید به شرکت نفت و از شرکت نفت مجدداً آمدید به سازمان برنامه.

ج- سازمان برنامه فقط برای یک سال، بعد دومرتبه برگشتم به شرکت نفت ولی چون چند سال بود که بانک جهانی با من تماس گرفته بودند و میل داشتند که من برای کار آنجا بروم بالاخره تصمیم گرفتم که در سال ۱۹۵۷ آخر ۱۹۵۶ به واشنگتن بیایم برای اشتغال در بانک جهانی.

س- چند سالی تشریف داشتید اینجا؟

ج- در اینجا شش سال و نیم بودم. از اول سال ۱۹۵۷ تا آخر ۱۹۶۲ در بانک جهانی بودم و شش ماه اول ۱۹۶۳ در IFC. در بانک جهانی در یکی دو سال اول loan officer بودم برای بعضی از کشورهای خاور دور. بعد معاون به‌اصطلاح اداره شدم اداره خاور دور که در آن موقع البته معاون اداره یعنی همه‌کاره به‌اصطلاح بعد از، فقط یک نفر معاون بود مثل حالا نبود که چند تا معاون باشد و deputy و از این حرف‌ها فقط و فقط یک معاون بود و یک رئیس و باهم تمام جا را اداره می‌کردند خاور دور آن موقع، اداره خاور دور در بانک جهانی از ژاپن بود تا سیلان و برمه، سیلان که حالا سریلانکا شده، و تمام امور دام‌های آن کشورها زیر نظر ما بود.

س- آن‌وقت شما در سال ۱۹۶۲ مراجعت کردید به ایران؟

ج- آخر ۶۲ رفتم به IFC، International Finance Corporation که قسمت به‌اصطلاح کمک به بخش خصوصی است از طرف بانک جهانی و در آنجا معاون اداره بانک‌های گسترش صنعتی بودم. بعد از شش ماه دیگر چون از ایران بانک توسعه صنعتی و معدنی ایران که از سال ۱۹۳۹ تشکیل شده بود و مدیران و به‌اصطلاح رؤسای اولیه‌اش خارجی بودند همه قراردادهایشان تمام شده بود بنا بود که بروند آمده بودند دنبال من که بروم به آنجا و بانک را به‌اصطلاح ایرانی کنم، که رفتم آنجا و بعد یک عده از ایرانی‌ها را پیدا کردم که ریاست ادارات مختلف بانک را قبول بکنند.

س- کی‌ها بودند این آقایان؟

ج- شخصی که از همه به‌اصطلاح مؤثرتر و در کمک به تشکیل بانک و ایرانی کردن بانک مؤثر بود آقای دکتر رضا امین بود که بعدها بعد از چهار پنج سال که با من کار کردند ایشان رئیس دانشگاه آریامهر شدند و بعد هم رفتند از آنجا وزیر صنایع شدند و رئیس صنایع فولاد دولت، آخرین کارشان وزیر صنایع بود که حالا هم در بانک جهانی کار می‌کنند. ایشان بودند بعضی از ایرانی‌های در خود بانک بودند ولی هنوز هیچ کار مؤثری نداشتند در زمان خارجی‌ها آنها را پیدا کردم مثل آقای دکتر فریدون مهدوی، عرض کنم که، و چند نفر دیگر. بعد یواش‌یواش دانشجویانی که در خارج در انگلیس و آمریکا و اروپا تحصیل کرده بودند یواش‌یواش برگشتند و آنها را به کار گذاشتیم و خوشبختانه یک گروه بسیار بسیار باسواد و زحمتکش و وطن‌پرست داشتیم آنجا.

س- شما تا زمان انقلاب در همین سمت بودید؟

ج- بله، بله. مدیرعامل بانک توسعه صنعتی.

س- خوب، شما در این مدت آیا هیچ نوع فعالیت سیاسی، اجتماعی، چیزی هم داشتید وقتی‌که در بانک بودید؟

ج- نه، من هیچ‌وقت فعالیت سیاسی نداشتم برای اینکه فکر می‌کردم که کاری که می‌کنم چون علاقه به آن زیاد داشتم و تمام وقتم را می‌گرفت همان توسعه صنعتی کشور کافی بود برای اینکه فکر می‌کردم از راه بالا بردن سطح زندگی و اقتصاد مردم یواش‌یواش …، اولاً خوب، یک عده زیادی کارگرها کار یاد می‌گیرند، حقوقشان می‌رود بالا زندگی‌شان بهتر می‌شود و از همان راه به‌هرحال یک هوشیاری و آگاهی به زندگی و مسائل سیاسی پیدا می‌کنند و تا این، فکر می‌کردم، تا عده زیادی وضعشان بهتر نباشد و مسلط به امر زندگی خودشان نباشند هنوز زود است که به‌اصطلاح کارهای سیاسی مخصوصاً در آن دوره‌ای که اصلاً خفقان کامل بود و هیچ‌کس، زندگی سیا‌سی یعنی نوکری شاه و آن‌‌ هم برای من قابل‌قبول نبود.

س- بله. شما تا زمان انقلاب در این سمت بودید. ممکن است آن خاطراتی را که دارید از آن آخرین روزهای انقلاب، من نمی‌دانم دقیقاً تا چه تاریخی در بانک بودید، برای ما یک مقداری توضیح بفرمایید؟

ج- عملاً یک سال شاید مثلاً شش ماه یک سال پیش از انقلاب بیشتر کارها متوقف شده بود به مقدار زیادی به‌واسطه اعتصاب بانک‌ها، اعتصاب، البته بانک‌ ما اعتصاب نکرده بودند ولی خوب به‌هرحال، کم‌کاری عادی شده بود و فعالیت در راه برانداختن رژیم محمدرضا شاه شغل همه شده بود و این بود که ما در آن سال‌های آخر در حقیقت گرفتار بیشتر مسائل شرکت‌هایی بودیم که بانک توسعه صنعتی این‌ها را راه انداخته بود و درشان سرمایه‌گذاری کرده بود و عده سرمایه‌دار دیگر هم وارد کرده بود و این‌ها مسائل خیلی زیادی داشتند که تمام وقت را می‌گرفت. مخصوصاً از موقعی که از یک سال یا بیشتر قبل از انقلاب که کارگرها مرتبه تقاضای اضافه‌کار و چیزهای دیگر می‌کردند و کارهای شرکت‌ها خیلی خیلی آشفته بود و مقدار زیادی وقت ما صرف همین حل مسائل شرکت‌ها و این‌ها بود. بعضی‌اوقات مثلاً فرض کنید که مدیرعامل را حبس می‌کردند توی کارخانه از این‌طور چیزها خیلی مسائل زیادی بود که مرتب با دولت تماس بگیریم و بعضی این مسائل، ولی مسائل حل‌شدنی نبود با آن وضعیت آشفته‌ای که وجود داشت.

س- دقیقاً شما در چه تاریخی و چگونه کار بانک را رها کردید؟

ج- در اردیبهشت ۱۳۵۷ ببخشید ۱۳۵۸، در اردیبهشت ۱۳۵۸ که باید مه ۱۹۷۹ باشد دو سه ماه بعد از انقلاب پاسدارها، دو تا پاسدار آمدند به بانک برای توقیف من. در آن موقع همکارهای من خیلی به‌اصطلاح علاقه‌ای که به من داشتند سعی کردند که این‌ها را یک مدتی نگه دارند تا اینکه ما تماس بگیریم با نخست‌وزیر وقت آقای مهندس بازرگان، ایشان هم به‌واسطه دوستی قدیمی که از زمان خلع ید داشتیم و بعدها هم همیشه یک به‌اصطلاح دوستی و محبتی، ارادتی به‌اصطلاح من همیشه نسبت به ایشان داشتم و ایشان فوری اقدام کردند. منشی من ایشان را پیدا کرد و ایشان اقدام کردند که پاسدارها را بفرستند بروند و مرا توقیف نکنند و بعد به من پیغام داده شد که بهتر است که از انظار خارج بشوم و پنهان باشم.

س- کی این پیغام را برای شما فرستاد؟

ج- پیغام از طرف نخست‌وزیر آمد. و عملاً به من فهماندند که نباشم بهتر است و تقریباً یک سال و نیم در منزل نشسته بودم بیرون نمی‌آمدم و تا بعد از یک سال و نیم تا از راه ترکیه آمدم به خارج.

س- بله. شما همین‌جوری دیگر کار بانک را رها کردند و آمدید؟

ج- بله، چون دیگر گفته بودند که بهتر است که یعنی خطر هست آمدن به بانک، و چون آن موقع واقعاً هرج‌ومرج بود، هیچ‌وقت هیچ‌کس تسلط به امور نداشت. هر آخوندی می‌توانست هرکسی را بخواهد حبس کند و هر کس که یک کوچک‌ترین به‌اصطلاح نارضایتی از وضع خودش داشت بعضی‌اوقات چیزهای شخصی اصلاً بی‌ارزش که مثلاً فرض کنید که به او اضافه‌حقوق نداده بودند یا یک از این‌طور چیزها می‌رفت شکایت می‌کرد و به‌اصطلاح برای توقیف اشخاص می‌آمدند مخصوصاً اشخاص سرشناس. این بود که دیگر معنی نداشت که بعد هم خود دولت بانک‌ها را ملی‌ کرد و تصمیم گرفت که خودشان یک کس‌های دیگر را بگذارند به رؤسای بانک‌ها.

س- خیلی ممنونم از لطف شما آقای خردجو، بنابراین من در اینجا این مرحله مصاحبه را خاتمه می‌دهم.

ج- متشکرم من.