دانشگاه هاروارد

مرکز مطالعات خاورمیانه‌ای

طرح تاریخ شفاهی ایران

مدیر: حبیب لاجوردی

ناظر آماده‌سازی: ضیا صدقی

پیاده‌سازی: لارا سرافین

راوی: خداداد فرمانفرماییان

تاریخ: ۱۹ آبان ۱۳۶۱

مکان: ماساچوست، کمبریج

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شمارهٔ ۱ روی الف (ویرایش و بازبینی متن پیاده‌شده توسط راوی، جولای ۲۰۰۴ (تیر و مرداد ۱۳۸۳)).

طبقه‌بندی: ندارد

س: دکتر فرمانفرماییان، گمان می‌کنم مناسب است که این مجموعه مصاحبه‌ها را با پرسش از پیشینهٔ خانوادگی شما- راجع به پدر، کودکی و محل تحصیلات ابتدایی و متوسطهٔ شما- آغاز کنیم و پس از آن می‌توانیم به سوابق شغلی شما در حکومت ایران بپردازیم.

ج: من در ۸ می ۱۹۲۸ متولد شدم. مادرم همدم‌خانم و پدرم شازده‌ عبدالحسین‌میرزا فرمانفرما بود. در آن زمان به علت به قدرت رسیدن رضاشاه، پدرم از سیاست کناره گرفته بود. باید به خاطر داشته باشید که او در آن زمان در دوران کهولت بود. اگر اشتباه نکنم، او در سال‌های ۱۸۹۶، ۱۹۱۰ و ۱۹۱۵، وزیر جنگ؛ در سال ۱۹۰۹ وزیر عدلیه؛ و در ۱۹۱۶ صدر اعظم بود و به طور کلی مدت‌ها – تقریباً حد فاصل ۱۸۹۰ تا ۱۹۲۰- مرد قدرتمند و ذی‌نفوذی در سیاست ایران بود. چنان‌که می‌دانید در سنت قاجاری، ولیعهد به آذربایجان فرستاده می‌شد تا دربار خود را در آن‌جا برپا کند. ولیعهد، پدرم را با خود برد و در آن زمان (حوالی ۱۸۹۰) به عنوان صدر اعظم ولیعهد خدمت کرد. با این حال، هنگامی که پس از ترور ناصرالدین شاه، مظفرالدین‌شاه به تهران مراجعت کرد، پدرم نسبتاً جوان بود و به وزارت جنگ منصوب شد. این زمانی بود که هنوز صدر اعظم نشده بود. او – با توجه به مشکلات خاصی که با آن روبرو بود، چنان که می‌دانم، در رابطه با نیروهای اشغالگر روس طی جنگ جهانی اول- برای زمان بسیار کوتاهی صدر اعظم بود. زمانی که متولد شدم، سه سال می‌شد که رضاشاه به تاج و تخت رسیده بود. ما درست جنب منزل شاه و خاندان سلطنت زندگی می‌کردیم. ماجراهایی وجود دارد که…

س: این در کدام بخش تهران بود؟

ج: منزل ما در خیابان سپه بود که در شرق آن، کاخ و در شمال، پاستور قرار دارد. کل این املاک متعلق به پدرم بود و به من گفته شده است که زمینی که کاخ مرمر و کاخ ملکه در آن ساخته شده، هدیه‌ای از جانب پدرم به شاه در زمان به سلطنت رسیدنش یا مدت کوتاهی پس از آن بوده است.

پیش‌تر،‌ما صاحب‌ عمارت بزرگی بودیم که شامل کاخ، خیابان پاستور و انستیتو پاستور می‌شد. کاخ و خیابان پاستور از مجتمع قدیم جدا شده و انستیتو پاستور هم بعدتر توسط پدر من ساخته و وقف شد. باری، همهٔ ما در این مجتمع زندگی می‌کردیم. پدر من در آن زمان هفت همسر داشت. همهٔ ما حول یک باغچهٔ بیضی‌شکل زندگی می‌کردیم. عمارت او نیز از همهٔ ما جدا بود و در بخش شمالی در بالای باغچه واقع شده و مشرف به کل باغچه و منازل شخصی ما بود. [ص. ۱]

ما در ابتدا به مدرسهٔ تربیت فرستاده شدیم که جنب منزلمان بود. پس از آن که آن مدرسه تعطیل شد (حسب مسموعات به خاطر وابستگی‌های بهایی مدرسه)، به مدرسهٔ شرف در امیریه فرستاده شدیم. دخترها به مدارس نوباوگان و انوشیروان دادگر فرستاده شدند. چند سال بعد که رضاشاه تصمیم به غصب عمارت ما گرفت، ناچار به اقامتگاه تابستانی خود در شمیران نقل مکان کردیم. پدرم در آن‌جا ملکی داشت که در جنوب «اوپن باس ترمینال»[1] تجریش واقع شده بود و به سمت جنوب تا خیابان کاشف امتداد داشت. این ملک باغ بزرگ زیبایی بود که رضوانیه خوانده می‌شود و شامل چندین خانهٔ مجزا برای هر کدام از همسرها و فرزندهایشان می‌شد. پدرم در یکی از خانه‌های اصلی این مجموعه زندگی می‌کرد که هم‌زمان، منزلِ در اختیار یکی از همسرهای ارشد بود.

در این هنگام ما به مدرسهٔ شاپور در باغ فردوس فرستاده شدیم که صرفاً یک دبستان بود. مدت کوتاهی پس از فوت پدرم به تهران نقل مکان کردیم و من برای حدود یک سال به دبیرستان ایرانشهر و پس از آن به کالج البرز رفتم. من سال دوم دبیرستان را در کالج البرز به اتمام رساندم.

بر اساس وصیت پدرم، قیم‌های ما که عبارت بودند از حاج‌محتشم‌السلطنه‌ اسفندیاری، محسن صدر(صدرالاشراف)، آقای فرزین و بزرگ‌ترین برادرم، تصمیم گرفتند که ما را برای ادامهٔ تحصیلات به خارج بفرستند. از آن‌جایی که در این هنگام که سال ۱۹۴۳ میلادی بود و اروپا درگیر جنگ، تنی چند از ما به بیروت فرستاده شدیم که در پیش‌دانشگاهی (کالج بین‌المللی) دانشگاه آمریکایی بیروت ثبت نام شدیم. سه سال تمام در بیروت اقامت کردم و در سال ۱۹۴۶ از دبیرستان، یا پیش‌دانشگاهی دانشگاه آمریکایی بیروت فارغ‌التحصیل شدم.

در این هنگام من به ایران مراجعت کردم و بین دوماه‌ونیم تا سه ماه در تهران گذراندم و این نخستین باری بود که روستایمان بین اسدآباد -نزدیک همدان- و کرمانشاه را دیدم. این نخستین باری بود که من تحت تأثیر یک روستا و زندگی روستایی در ایران قرار می‌گرفتم. در آن زمان، مالک زمین، ارباب روستا به شمار می‌رفت و رعایا یا همان مُزارعین سهم معینی از محصول را به او می‌پرداختند. احتمالاً توزیع محصول بین ارباب و رعیت را به خاطر داشته باشید: یک سهم مالکانه بود، یک سهم برای کار بود، یک سهم برای حیوان یا تراکتور، یک سهم برای آب و سهم آخر برای بذر. همهٔ این‌ها در مجموع پنج سهم می‌شود و اگرچه این رویه در مناطق مختلف ایران فرق می‌کرد، در آن زمان، فی‌الجمله رویهٔ حاکم بر منطقه‌ای بود که ما در آن روستا داشتیم.

ما مالک زمین و آب بودیم و اغلب بذر را نیز مهیا می‌کردیم، اما شماری از رعایا، خودشان حیوان داشتند و می‌توانستند صاحب سهم حیوان و کار خودشان باشند، بنابراین دوپنجم محصول به مزارع می‌رسید و سه‌پنجم آن به مالک. ارباب کارویژه‌های دیگری نیز داشت که در کنار آن ایفا می‌کرد. اکنون که به عقب نگاه می‌کنم، خاصه پس از تجربهٔ‌مان در اصلاحات ارضی، که امیدوارم فرصتی برای صحبت راجع به آن داشته باشم، من تأملاتی راجع به وضعیت مزارعین در آن زمان، این طور بگویم در مقایسه با پس از اصلاحات ارضی دارم که باید جالب باشد.

علی ای‌حال پس از آن که جنگ به پایان رسیده بود و می‌توانستم ویزا بگیرم، به انگلستان رفتم. در انگستان به یک آموزشگاه راهنما[2] رفتم که من را مهیای کسب نمرهٔ الف آزمون‌های تعیین سطح و ورود به دانشگاه لندن کند. من راهنمای خوبی داشتم. او اتریشی بود. نخستین بار او بود که در سنین جوانی دربارهٔ مارکس به من یاد داد. من اندکی راجع به مارکس آموختم. او هم‌چنین عادت داشت که مرا به همپستید هیث[3] می‌برد و بر بلندای آن تپه می‌نشست و به لندن در زیر پایش می‌نگریست. او مکرر می‌گفت: «می‌دانی که این جایی است که مارکس عادت داشت بنشیند و [ص. ۲] در این ظلمت بی‌ته مرکز شهر غور کند و آن را جایی شگفت‌انگیز برای تماشای تکاپوی جامعهٔ سرمایه‌داری بیابد». و این عادت او بود که این را در مغز من فرو کند که این جایی است که مارکس تکاپو یا پویایی جامعهٔ سرمایه‌داری را مشاهده کرده است. این درست است، مجدداً بعدتر من آموختم مارکس دربارهٔ جامعهٔ زراعی چیز زیادی نمی‌دانست و به جامعهٔ زراعی، مشکلات [اراضی] زراعی و مشکلات روستایی اهمیت چندانی نمی‌داد. باز امیدوارم فرصتی داشته باشم که در ادامهٔ گفت‌وگو بتوانم دراین‌باره صحبت کنم.

در امتحاناتم در اقتصاد نسبتاً خوب و در انگلیسی و ریاضیات بسیار ضعیف نتیجه گرفتم. در دومین سال دبیرستان در بیروت، من چه بسا بهترین دانش‌آموز کلاس در ریاضیات بودم. اما در سال‌های سوم و چهارم تا حدودی در ریاضیات عقب افتادم، احتمالاً به این خاطر که معلم سال‌های آخر ریاضیات ابداً پویایی و هیجان‌انگیزی معلم سال دوم را نداشت. معلم سال دوم بسیار پرشور بود. انگلیسی قابل درک نبود. در آن زمان همهٔ کهنه‌سربازهای جنگ به مدرسه بازمی‌گشتند، بنابراین رقابت برای ورود به دانشگاه‌های لندن، آکسفورد و سایر دانشگاه‌های بریتانیایی سنگین بود. به خاطر دارم هنگامی که به آزمون زبان نگاه کردم، حقیقتاً کم‌دانشی و عدم توفیقم در این مسئله مرا متأثر کرد. من در آن زمان می‌توانستم به انگلیسی صحبت کنم. در دانشگاه آمریکایی بیروت، تمام دروس به انگلیسی آموزش داده می‌شد، من‌ هم‌چنین ادبیات انگلیسی را نسبتاً طولانی و به خاطر علاقه‌ام به آن، با دقت مطالعه کرده بودم، اما در آن امتحان که شامل تفسیر، تحلیل گزیده‌هایی دشوار از نویسندگان و … می‌شد، فاجعه عمل کردم.

بعد از تلاش ناموفقم در ورود به دانشگاه‌های بریتانیایی، به فکر ترک انگلستان و عزیمت به ایالات متحده افتادم. به خاطر داشته باشید که لندن در سال‌های پساجنگ، یعنی ۱۹۴۶ و ۴۷، سیاه و افسرده بود. به دشواری می‌توانستید غذای مناسبی داشته باشید و ما هم که نازپرورده بودیم. همه چیز جیره‌بندی شده بود. به نحوی که خواهرم-که در آن هنگام [همسر] سفیر ایران در آن‌جا بود- معمولاً خرجی زیادی از ما می‌گرفت تا بتواند هفته‌ای یک وعده غذایی به ما بدهد که گه‌گاهی هم غذای خوبی در شکم ما برود، اما به طور کلی قوت غالبمان نشاسته، سیب‌زمینی، نان و امثالهم بود و بسیار کم پروتئین می‌خوردیم.

در آن زمان چند برادر و خواهرم در ایالات متحده بودند. نمی‌دانم این را گفتم یا نه، اما ضمناً، وقتی پدرم درگذشت، ۲۰ پسر و ۱۲ دختر از او به جا ماند. پس وقتی من از برادران و خواهرانم صحبت می‌کنم، -می‌دانم که شما مطلعید، اما شاید برای ضبط باید این را بگویم- در هنگام فوت او، ما مجموعاً ۳۲ نفر بودیم. آن‌ها را در همه جای جهان پراکنده شده بودند و در حال حاضر بعضی از آن‌ها از نسل من، یعنی برادران و خواهرانی که فی‌الجمله در یک گروه سنی هستند، در آمریکا حاضرند. من نامه‌ای به یکی از آن‌ها که در آن زمان در استنفورد تحصیل می‌کرد نوشتم. این برادرم، یعنی حافظ، که در حال حاضر استاد دانشگاه تگزاس در آستین است.

من از او خواستم که مرا در استنفورد ثبت نام کند و فرم‌های لازم برای ویزا و غیره را برای من ارسال کند. اما نامه در تعطیلات تابستان به او رسید، وقتی که او در پی وصلت با دختری در گریلی[4] کلرادو -یک کالج کوچک، یک جای دوست داشتنی- بود و پدر دختری که او خواهانش بود، در آن وقت استاد تمام بود و او به تازگی با آن دختر رفته بود تا گریلی را ببیند و برای تابستان در آن‌جا بماند. او نامهٔ مرا در آن‌جا دریافت کرد و در پی ثبت نام من در آن کالج کوچک افتاد که مدرسهٔ آموزش کلرادو خوانده می‌شد. این کالج، در واقع یک مرکز تربیت معلم بود با یک برنامه لیبرال آرتز، به عبارتی لیسانس انسانیات[5]. پس من عازم آن‌جا شدم. [ص. ۳]

اما به یاد دارم که در مسیر، پس از گذشتن از اقیانوس اطلس، در نیویورک توقف کردم و پس از آن به بوستون آمدم، چرا که می‌خواستم ببینم آیا می‌توانم به هاروارد بروم، زیرا فراوان تعریفش را شنیده بودم. من مستقیماً به جایی رفتم که «مرکز لیتائر برای ادارهٔ عمومی»[6] و به خاطر دارم که راجع به مدیر آن‌جا پرس‌وجو کردم و به من گفتند که شخصی به نام آقای ادوارد میسون[7] رئیس دانشکده است و من باید او را ببینم. آخرالامر به اتاق بزرگی راهنمایی شدم که مرد تنومندی را دیدم که پشت میز بزرگی نشسته بود و به من از پشت عینکش نگاه می‌کند. من مطمئنم که نفس حضور من در آن‌جا برای او خوشایند بود. از من دربارهٔ پیشینه‌ام پرسید و من توضیح دادم که می‌خواستم به هاروارد بیایم. او گفت «می‌دانی که دیر آمده‌ای، الآن آخر تابستان است. باید پیش از این‌ها درخواست می‌دادی. علی‌‌ ای حال از آن‌جایی که از آن کالج کوچک پذیرش گرفته ای، گمان می‌کنم این یک خوش‌اقبالی برایت بوده و باید به آن‌جا بروی، چرا که آن‌جا تو را با شیوه‌ای که در این کشور عمل می‌کنیم آشنا می‌کند و آهسته آهسته تو را با فرهنگ و تمدن ما و شیوهٔ انجام امور وفق می‌دهد. پس از آن می‌توانی برای هاروارد درخواست بدهی و به هاروارد برگردی». من گفتم خوب، و رفتم که در نیویورک قطار گیر بیاورم و از میان آمریکا بگذرم تا به گریلی کلرادو برسم. باید حکایتی را برای شما بگویم که بخشی از رشد من در ایالات متحده بود و بخشی از تجربهٔ من در این کشور بود که در آن قطار رخ داد. فراموش نکنید که من در آن هنگام نسبتاً جوان، نوزده‌ساله، و خام بودم.

س- این چه سالی است؟

ج- راجع به سپتامبر ۱۹۴۷ صحبت می‌کنم، و پسری که جهان را چندان ندیده بود، نازپرورده و به گمانم لوس بود. من این قطار را سوار شدم تا به غرب، کلرادو، بروم. به نظرم تواناییم برای صحبت به انگلیسی، مزیت بزرگی بود. به هر ترتیب، سوار قطار شدم و فکر می‌کنم مبلغ زیادی همراهم بود. چیزی در حدود هزار پوند بریتانیا داشتم که در آن زمان مبلغ قابل توجهی به حساب می‌آمد که در آن موقعیت همراهم باشد. این مبلغی بود که برای پرداخت شهریهٔ بدو تحصیلم و اقامت تقریباً یک‌ساله ام در آن مدرسه کفایت می‌کرد. من در نیویورک بلیت را گرفته بودم، اما اصلاً به خاطرم خطور نکرد که دلار کافی برای تهیهٔ غذا در فاصلهٔ نیویورک و دنور داشته باشم.

بعد از یک روز که در قطار بودم، ملتفت شدم که دیگر دلاری برای تهیهٔ غذا ندارم و بسیار از این بابت نگران شدم. رو به مردم محترمی که در واگن پهلویم نشسته بود کردم و شروع به گپ زدن با او کردم. من بسیار مبادی آداب بودم. متوجه شدم که او فروشنده است و اگر درست یادم مانده باشد، ماشین لباس‌شویی می‌فروخت. او عازم شیکاگو بود و ما یکشنبه به آن‌جا می‌رسیدیم. قبلش وقتی که چک‌های مسافرتیم را که به پوند بودند در قطار داده بودم، کسی آن‌ها را به عنوان پول نپذیرفته بود. به من گفته بودند باید در شیکاگو به بانک بروم، و ما قرار بود یکشنبه‌ای را در شیکاگو باشیم و می‌دانستم که با رسیدن در چنان وقتی من تا دنور گرسنه خواهم ماند. پس راجع به این مشکل با آن مرد محترمی که پهلویم نشسته بود صحبت کردم و چک‌های مسافرتیم را به او نشان دادم. او وقتی ملتفت مخمصه‌‌ام شد و چک‌هایم را وارسی کرد، بی‌معطلی دست در جیب کرد و به من دو تا اسکناس ۲۰ دلاری داد، که آن‌ روزها مبلغ قابل توجهی بود برای این که فردی بدون شناخت دیگری به او بدهد، آن هم فرد جوانی که فارغ از همهٔ مسائل چندان جهان را ندیده بود و شاید ممکن نبود روی خوش‌قولی او حساب باز کرد. او سپس گفت: «وقتی به مدرسه رسیدی، این پول را برایم پس بفرست». من به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودم و البته باید خاطرنشان کنم که وقتی به مدرسه رسیدم، اولین کاری که کردم این بود که مقداری پول در بانک محلی تبدیل کردم و دو اسکناس ۲۰ دلاری با یک نامهٔ مفصل تشکر از این مرد مهربان به نشانی‌اش در شیکاگو فرستادم. به واقع این واقعه چیزهایی راجع به آمریکایی‌ها آموخت: [ص. ۴] گشودگی‌شان، اعتمادشان و یاریگریشان. من این نوع رفتار را بعدها به دفعات دیدم.

به هر صورت من در گریلی کلرادو اقامت کردم. تحصیلاتم را نسبتاً خوب به سرانجام رساندم. برای این که کمال صداقت را با شما داشته باشم، بدون این که حتی در کلاس‌ها حاضر شوم، عملکرد فوق‌العاده‌ای داشتم. دریافتم که آن مطالب در چندین درس برای من نسبتاً مبتدیانه بوده است، علی‌الخصوص در اقتصاد که از دروسی بود که گرفته بودم. و به زودی قادر شدم که با صرفاً دو یا سه شب مطالعهٔ قبل امتحان، کارهای دیگری بکنم و هم‌چنان نمرهٔ B یا C کسب کنم. هیچ زحمتی نمی‌کشیدم، اما در حال کشف زندگی آمریکایی بودم و از این بابت بسیار هیجان‌زده. در دانشگاه همه مرا می‌شناختند.

یک ماجرای جذاب دیگر در آن‌جا این بود که وقتی در گریلی وارد کالج شدم، به من گفته شده که شب اول، شب عضویت دانشجویان در انجمن‌های برادری و خواهری[8] و مستقل است. من هم با خصالی که داشتم، انتخاب کردم که به اجتماع انجمن دانشجویان مستقل بروم. در واقع شاید من صرفاً از واژهٔ «مستقل» خوشم می‌آمد. این برایم خیلی مهم بود. و من درست در ردیف جلو نشستم، من خیلی مغرور بودم. ابداً خجالتی نبودم، من درست در جلو نشستم و بی‌اغراق آن‌جا حدود پانصد دانشجو در آن سالن بودند؛ بعد آقایی آمد که خاطرم نیست دانشجوی سال سومی یا چهارمی بود یا شاید هم یک معلم جوان، و گفت: «بسیار خوب، به ترتیب خودتان را معرفی کنید». پس هر دختر یا پسری می‌ایستاد و خودش را معرفی می‌کرد و خیلی زود نوبت من شد. من در ردیف اول بودم و تصمیم گرفته بودم، در واقع، خودم را سر زبان‌ها بیندازم، پس ایستادم و گفتم – و از نام‌های میانی خودم هم استفاده کردم که در ایران هیچ‌گاه واقعاً مورد استفاده نیست به آن معنایی که در آمریکا مرسوم است، اما من قصدم این بود که به نحوی تأثیری به جا بگذارم- پس ایستادم و گفتم: «نام من خداداد عبدالحسین فیروز فرمانفرماییان است». مستحضرید که عبدالحسین نام پدر من بود، و فیروز نام پدربزرگم که من هر دو را استفاده کردم. به مجرد این که من این را گفتم کل اتاق به هم ریخت و یک نفر در آن شلوغی فریاد کشید «چرا فقط جو صداش نکنیم؟» و باور کنید یا نه، تا مدت زیادی این نام اختصاصی من شده بود.

از آن‌جا، تحقیقاً بیش از نیمی از دانشجویان مدرسه که در آن‌جا حضور داشتند -آن کالج تنها حدود ۲۰۰۰ دانشجو داشت- مرا به نام «جو» شناختند که به من کمک کرد تا بسیار محبوب شوم. در نتیجه، من توانستم عضو چیزی شوم که در غیر این صورت یک نوع انجمن بسیار بسته بود که من به سادگی نمی‌توانستم عضو آن شوم. اما این ماجرای «فقط جو» به من کمک کرد و تا روزی که آن کالج را ترک کردم، همه من را به نام «جو» می‌شناختند و تمام دوستانم تا مدت‌ها پس از آن از من به عنوان «جو» یاد می‌کردند.

من با جوانا[9] در آن‌جا آشنا شدم، که چه بسا یکی از بزرگ‌ترین تجربیات زندگی من بوده است. اکنون سی و چهار سال از آن زمان من می‌گذرد و من هم‌چنان در عقد ازدواج او هستم. ما سه فرزند و چهار نوه داریم. ببین من قبل از آشنایی با جوانا با چندین نفر سر قرار رفته بودم، اما در واقع من برای آن‌ها هم‌چنان یک بیگانه بودم، یک خارجی بودم. عنایت داشته باشید که گریلی یک جامعهٔ روستایی بود و احتمالاً اغلب مردم حتی نمی‌دانستند ایران کجاست. آن‌ها قاعدتاً من را به چشم یک «غربتی کون‌نشور»[10] نگاه می‌کردند. وانگهی من سبزه، سیاه مو و این شکلی بودم. برایشان غریبه بودم. به علاوه من در آن زمان در رفتارهایم نسبتاً بی‌پروا بودم و با ماشین‌های بزرگ، در آن زمان لینکلن کانتیننتال، دور دور می‌کردم که آن‌ها را بیشتر به من بدبین می‌کرد.

من عادت داشتم که دخترها را بیرون ببرم و بعد از هفته‌ها ابراز علاقه به ایشان، من در پایان شبی که گونهٔ‌شان را می‌بوسیدم، گیر می‌کردم و یک قدم هم جلوتر نمی‌رفتم. نخستین دختری که با من [ص. ۵] شبیه یک انسان مذکر پذیرفتنی معمول برخورد کرد، جوانا بود. گمانم ازدواج ما چهار یا پنج هفته زمان برد. اگرچه، پیش از این که ازدواج کنیم، من او را ترک کرده بودم تا به استنفورد بروم، چرا که در آن زمان درخواست من مورد موافقت قرار گرفته بود و من احساس می‌‌کردم این کالج برای من بسیار کوچک بود و می‌خواستم به دانشگاه دیگری با استانداردهای بالاتر و شهرت بیشتری بروم. مستحضرید که نام‌ها برای ما در آن روزها بسیار مهم بود. من با جوانا وداع کردم و رفتم، اما نتوانستم در استنفورد دوام بیاورم و بسیار دلتنگش شدم. من برگشتم و ما سریعاً ازدواج کردیم.

س- ازدواجتان در خلال سال تحصیلی بود؟

ج- نه، در تابستان ۱۹۴۹.

ما نزد قاضی عقد کردیم و از طرف خانوادهٔ او هیچ کس در آن مراسم محضری حضور نداشت. تنها کسی هم که از طرف من حاضر بود، سیروس، برادر کوچکترم بود که گواهی ازدواج مرا امضا کرد و کشیش دادگاه نیز به عنوان شاهد دوم بود. پس از یک ماه‌ عسل کوتاه در شیکاگو -که برای جوانا سفر ناخوشایندی بود چرا که ترجیح می‌دادم برادر و خواهرم در تمام آن ایام طرب‌انگیز حاضر باشند و من زمان اندکی را با او به تنهایی سپری کردم- ما به گریلی برگشتیم و او را همان‌جا گذاشتم تا به پالو‌ آلتو بروم و ترتیب تهیهٔ یک آپارتمان را بدهم. او نزد والدینش ماند و من به استنفورد رفتم که یک تک اتاق در یک سربازخانهٔ قدیمی که حکم خوابگاه دانشجویی را پیدا کرده بود، گرفته بودم.

در این زمان من حدوداً بیست‌ساله بودم و فشار تکالیف سنگین دانشگاهی استنفورد -فهرست طولانی مطالعهٔ دروس مختلف- و این واقعیت که من همسری باردار داشتم‌ مرا تحت فشار زیادی گذاشته بود. به تدریج همه‌چیز آن روی خود را نشان داد که،‌ خدای من، برای نخستین بار احساس کردم که چنین مسئولیت‌هایی داریم و با تغییری بزرگ در زندگیم مواجه می‌شدم. ناگهان، مزدوج شده بودم،‌ فرزندی در راه بود و با این همهٔ مطالعات سخت مواجه بودم که باید به انجام می‌رساندم.

چند روز پس از این که رسیدم، در این اتاق نکبت‌بار در سربازخانه خوابیده بودم و با درد سنگین شکم بیدار شدم. افراد زیادی را نمی‌شناختم و با ایرانی‌های کمی آشنا شده بودم و نامشان را هم درست نمی‌دانستم. تنها سه یا چهار ایرانی در استنفورد بودند. از اتفاق یکی از آن‌ها در همان خوابگاه و نزدیک من زندگی می‌کرد، در نیمه‌های شب خودم را به سمت اتاق او کشاندم و به در اتاقش کوبیدم. مرد بیچاره غرق خواب بود. در را باز کرد و نگاهی آزرده کرد و پرسید که چه کار داشتم. گفتم «این درد شدید را داشتم و نمی‌دانم باید با‌آن چه کنم». گفت: «فقط بیا این‌جا و روی تخت من دراز بکش، می‌روم دکتر خبر کنم». و به این ترتیب سراغ تلفن رفت و به دکتر زنگ زد. دکتر هم سریع آمد، معاینه‌ام کرد و مقدار زیادی قرص داد تا بخورم. بقیهٔ شب را روی تخت خوابیده بودم. می‌دانید آن مرد که بود؟ رضا مقدم بود که نزدیک‌ترین دوست من شد و ماند و بعداً نیز در زمان خدمت در دولت ایران نیز همکارهای نزدیکی شدیم.

خوب، استنفورد جای بسیار هیجا‌ن‌انگیزی بود، نخستین فرزندم، تانیا، در‌ آن‌جا به دنیا آمد، من لیسانس و فوق‌ لیسانس را از آن‌جا گرفتم و یک سال هم کار دکتریم در اقتصاد را در آن‌جا انجام دادم و سپس آن‌جا را به قصد پیدا کردن شغل ترک کردم، چرا که در سال‌های آخر حکومت مصدق دیگر هیچ ارزی از ایران نمی‌‌‌آمد. این اتفاق در [ص. ۶] سال ۱۹۵۲ افتاد. خاطرات من از استنفورد حول افرادی است که مردان بزرگ و نام‌های بزرگی بودند و تا ابد در ذهنم خواهند ماند.

شاید بهترین و خواستنی‌ترین استاد من، پیرمردی بود که (مالیات و مالیهٔ عمومی به ما درس می‌داد) المر فگن[11]نام داشت. درس او را خیلی خوب گذراندم. او مرا به عنوان دستیار خود در سیاست مالی برگزید. نام بزرگ دیگری که در سراسر جهان شناخته شده است، ادوارد استون‌شاو[12] بود که به ما نظریهٔ پولی تدریس کرد. هم‌چنین دیگر نام بزرگی که یکی از برجسته‌ترین، جذاب‌ترین و بهترین مارکسیست‌ها در آن‌ سال‌ها بود، پل باران[13] بود که به من بسیار علاقه داشت و اغلب من را متهم می‌کرد که خیلی با دخترها تیک می‌زنم، چرا که ظاهراً من چندان که او از من می‌خواست مطالعه نمی‌کردم و انتظاراتش از من برآورده نمی‌شد. او فوق‌العاده شوخ‌طبع بود، لهجهٔ لهستانی غلیظی داشت و لباس‌های وارفته‌ای می‌پوشید اما ذهن درخشان و جست‌وجوگری داشت. علی ای حال، معمولاً در درس‌های او نیز خیلی خوب عمل می‌کردم.

پروفسور تیهوئی اسکیتفسکی[14] که در آن زمان در بین اقتصاددانان جهان در اقتصاد خرد و اقتصاد رفاه نام بزرگ تثبیت‌شده‌ای بود و در آن زمانی که ما در استنفورد بودیم، کتاب مشهورش در اقتصاد رفاه منتشر شده بود. پروفسور کنت ارو[15]، که بعدها برندهٔ جایزهٔ نوبل شد، پروفسور آبرامویتز[16] که در ادوار اقتصادی کار می‌کرد، پروفسور ریدر، که تأثیرات بزرگی در مارجینالیسم گذاشت؛ همه برای یک دانشکدهٔ بزرگ در یک دانشگاه بزرگ ساخته شده بودند که برای من یک تجربهٔ ارزشمند نادر دانشگاهی را به ارمغان آورد که فراموش‌شدنی نیست. من اصولاً وامدار تربیت فکری و شناخت ارزشمند مبانی اقتصاد در آن‌ سال‌های استنفورد هستم.

اما استنفورد جنبه‌های دیگری نیز داشت. ما نمی‌توانستیم وجهی از ایران دریافت کنم و جوانا می‌بایست شغلی در مؤسسهٔ پژوهشی استنفورد[17] تصدی می‌کرد، که در آن زمان نوبنیاد بود و تازه آغاز به کار کرده بود. جوانا کارش را خیلی خوب انجام می‌داد، چرا که حقوقش سه برابر پول ماهانه‌ای بود که از ایران می‌گرفتم، اگر می‌توانستم بگیرم. ما در عمارت‌های دانشجویان متأهل زندگی می‌کردیم. در اوقاتی که جوانا سر کار بود و من سر کلاس می‌رفتم، تانیا، دختر چهارده‌ماههٔ‌مان می‌بایست در یک مهد کودک ویژهٔ والدین شاغل می‌ماند و حقیقتاً هیچ یک از ما به طور خاص این جنبه از زندگی خانوادگیمان را دوست نداشتیم.

به هرحال، زمانی که من فوق‌ لیسانس خود را در ۱۹۵۲ دریافت کردم و برخی از دروس دکترای خود را گذرانده بودم، به فکر دست و پا کردن شغلی به هر ترتیبی افتادم. در پی شغل با اتوبوس در ایالات متحده دوره افتادم. به بانک جهانی رفتم، به ملل متحد رفتم تا توسط افراد مختلفی مورد مصاحبه قرار بگیرم و در مسیر برگشت، در دانشگاه کلرادو در بولدر[18] توقف کردم تا برادرم سیروس را ملاقات کنم. سیروس در دانشگاه کلرادو فیزیک می‌خواند. وقتی آن‌جا بودم به دانشکدهٔ اقتصاد رفتم و با رئيس و برخی اساتید صحبت کردم و به آن‌ها گفتم که تنها چند واحد از دکتری من باقی مانده است و نیازمند حمایت مالی هستم، آیا می‌توانم وقتی اقامتم در آن‌جا را به پایان برسانم، شغلی داشته باشم؟ فرقی نمی‌کرد چه شغلی، پژوهش‌گری، تدریس پاره‌وقت، هر شغلی که امکان داشت. وقتی به سوابق من نگاه کردند به من گفتند که به من شغلی خواهند داد و همین طور بورسیه‌‌ای برای شهریهٔ این دانشگاه اعطا خواهند کرد.

من در آن‌جا پژوهشگر، دستیار استاد و مدرس یک واحد در دوره‌های پودمانی[19] دانشگاه کلرادو شدم، که معنایش این بود که باید هفته‌ای دو بار از بولدر به کلرادو اسپرینگز[20] می‌رفتم تا به سربازان آکادمی نیروی هوایی[21] تدریس کنم. می‌دانید که آکادمی نیروی هوایی [ص. ۷] که اکنون در کلرادو اسپرینگز است، با محوطه و ساختمان‌های شناخته‌شده ‌اش را فرانک لوید رایت[22] فقید طراحی کرده است.

من پیش‌نیازهای دکتری خود را تکمیل کردم و بسیار خوب نیز این کار را انجام دادم. من چند کار پژوهشی خوب انجام دادم، خاصه روی مشکلی که اکنون جذابیت فراوانی دارد اما در آن زمان چندان پراهمیت به نظر نمی‌رسید. اما استادی که این کار را انجام می‌داد، حقیقتاً بصیرت معرکه‌ای داشت، پروفسور موریس گارنسی[23] که در بین نخستین نسل اقتصاددانان منطقه‌ای و منابع بود که در هاروارد آموزش دیده بود. او در آن زمان روی نفت شیل کار می‌کرد و اعتقاد داشت که آیندهٔ ایالت‌های کوهستانی تا حد زیادی وابسته به نفت شیل است. او متکی بر این انگارهٔ ساده بود که ایالات متحده به سرعت منابع نفت خودش را مصرف می‌کند و مجبور خواهد شد که رو به دیگر سوخت‌های ممکن بیاورد و یکی از این‌ها، نفت شیل بود. بنابراین من مجموعه‌ای از نوشته‌های مقدماتی راجع به این موضوع برای دوازده ایالت کوهستانی آماده کردم که بعدها به عنوان بخشی از کار وی منتشر شد.

زمانی که من دورهٔ کار خود و آزمون‌های دکتری را با موفقیت به اتمام رساندم، مجدداً شروع به جست‌وجو برای شغل کردم و از پروفسور گارنسی خواستم که به من کمک کند. در آن زمان یکی از دوستانش که رئیس دانشکدهٔ اقتصاد در دانشگاه براون[24] به او سپرده بود که براون در پی یافتن یک مربی آموزشی جوان در اقتصاد است و پروفسور گارنسی من را برای آن شغل توصیه کرد. من برای مصاحبه‌ای با رئیس دانشکده، به جایی در داکوتای شمالی رفتم. مصاحبه خیلی غیر رسمی بود و در خلال یک بازی بیسبال انجام شد و من سریعاً استخدام شدم. تا امروز هم نمی‌دانم این دانش اقتصادی من بود که باعث استخدامم شد یا بیسبال. پس در پاییز ۱۹۵۳ به عنوان مدرس اقتصاد به دانشگاه براون رفتم. من دو سال در براون ماندم و در تابستان‌ها به عنوان مدرس آموزشی مهمان به دانشگاه کلرادو برمی‌گشتم. من اقتصاد میانه، مبنای اقتصاد و تجارت بین‌الملل درس می‌دادم. و عاشقش بودم.

سپس از وجود مرکز مطالعات خاورمیانه‌ای هاروارد مطلع شدم که در آن زمان به تازگی افتتاح شده بود. در نتیجه از هاروارد کتباً تقاضای عضویت در هیئت علمی آن مرکز را کردم. با من مصاحبه کردند. پروفسور سر همیلتون گیب[25] هنوز آن‌جا نبود، اما دیک فرای[26] آن‌جا بود. آن زمان گروه هاروارد که مسئول مرکز بود متشکل بود از پروفسور ادوارد میسون[27]، ویلیام لنگر[28]، میلتون کتز[29] و در مورد پروندهٔ من،‌پروفسور واسیلی لئونتیف[30]، برندهٔ نوبل نیز حضور داشت. البته گیب بعداً به این جمع اضافه شد. باری،‌ این مرکز تحت نظارت عالیهٔ رئیس مدرسهٔ حکمرانی بود که شامل رشته‌های اقتصاد، علوم سیاسی و ادارهٔ حکومت می‌شد. رئیس وقت، پروفسور ادوارد میسون بود.

هاروارد مرا مشروط به تکمیل رسالهٔ دکتری به عنوان عضو هیئت علمی منصوب کرد. من هنوز هم پایان‌نامهٔ دکتری خود را ننوشته بودم. من دو سال را به بطالت گذرانده و آن را تمام نکرده بودم. کار-تدریس[31] و آزمون جامع دکتری را در ۱۹۵۳ به انجام رسانده بودم. وقتم را با مطالعهٔ بدون جهت و بدون هدف هدر داده بودم. می‌دانستم می‌خواهم کاری راجع به نفت و دشوارهٔ وابستگی متقابل صنعت نفت و بقیهٔ اقتصاد ایران انجام دهم که همیشه برای من جالب توجه بوده است. بسیار دیر ملتفت این شدم که لئونتیف یک ماتریس داده-ستانده طراحی کرده بود یا سیستمی که می‌توانست برای منظور من استفاده شود و عمیقاً مفتون آن شده بودم. می‌خواستم بفهمم آیا می‌توانم این مبنا را برای اندازه‌گیری یا دست کم بحث راجع به روابط متقابل صنعت نفت با بخش‌های دیگر اقتصاد ایران، استفاده کنم. و این مرا به پروفسور لئونتیف در هاروارد نزدیک کرد. [ص. ۸]

شوربختانه، ریاضی من در حد دبیرستان باقی مانده بود و نیازمند کمک بودم. به یاد دارم که آن وقت‌ها در آن‌جا یک اقتصادسنج جوان بود که دیک کیوز[32] نام داشت و بعداً در برکلی استاد شد و فکر می‌کنم در حال حاضر به عنوان استاد به هاروارد برگشته است. او در ریاضیات خیلی خوب بود. تا حد زیادی به من کمک نمود و انسجام طراحی‌های ریاضیاتی مرا بررسی کرد، اما ما اطلاعات و آمار کافی از ایران نداشتیم تا ماتریس ضریب‌های درون‌‌صنعتی را برای استفاده از سیستم لئونتیف ترسیم کنیم.

علی ای حال در آن تابستان ۱۹۵۵ من به هاروارد آمدم و اتاقی در پلاک ۱۶ دانستر استریت[33] به من داده شد، که محل استقرار مرکز مطالعات خاورمیانه‌ای بود و دست به کار نهایی‌سازی پایان‌نامه‌ام شدم. فیروز کاظم‌زاده بیش از هر کس دیگری شاهد این مسائل بود که او هم سمتی شبیه به من داشت، اما به عنوان عضو هیئت علمی مرکز در تاریخ. در اتاقی که به ما داده بودند، میز بزرگی بود. فیروز معمولاً یک طرف آن می‌نشست و من طرف دیگر میز، مشغول نوشتن می‌شدم و راجع به املای کلمات، ساختار جملات و مسائل موضوعی به او رجوع می‌کردم.

باورتان نمی‌شود که پایان‌نامه‌ام را ظرف شش هفته نوشتم، یعنی کل ویرایش نخست پایان‌نامه را و البته این را باور می‌کنید -شاید مبرهن باشد که- من تا زمانی که ویرایش نهایی مورد قبول قرار گرفت، آن را نخوانده بودم. پایان‌نامه راجع به موضوع روابط درونی بین صنعت نفت و اقتصاد ایران بود. مسئلهٔ من بسیار ساده بود، این که توزیع منافع بین سرمایه‌گذار -که سرمایه‌گذار خارجی بود- یا بریتانیای کبیر و کشور میزبان -که ایران بود- نابرابر و به شدت به سود سرمایه‌گذار خارجی بوده است. اثبات این ادعا دشوار نبود، اما مسئلهٔ من بیش از این بود، این که صنعت نفت، تا حدی به واسطهٔ ذات خودش و تا حدی هم به خاطر سیاست عامدانهٔ سرمایه‌گذار صنعتی نارسانا بود و در نتیجه زنجیرهٔ پیشینی و پسینی قابل توجه، یا تأثیر ثانویه یا ثالثیه بر بقیهٔ اقتصاد ایران نداشت. بنابراین در مزایای صرفه‌های خارجی مالی یا غیر مالی صنعت نفت برای سایر بخش‌های اقتصاد ایران به شدت مبالغه شده بود. ایراد من این بود که صنعت نفت ایران کمی بیش از یک پایگاه دور از قلمرو برای اقتصاد بریتانیا بود. تمام این چیزها را استنتاج کردم، در جایی که ناموفق بودم، محاسبه برخی از این روابط برای استفاده از مدل داده-ستانده لئونتیف بود.

به هر حال، ‌ما در هاروارد دوران خوبی داشتیم و پس از این که پایان‌نامهٔ دکتری من پذیرفته و درجهٔ دکتری اعطا شد، من کتباً از پروفسور لئونتیف تقاضا کردم که پژوهانه‌ای برای من مقرر کند تا به ایران بروم و موضوع پایان‌نامهٔ خود را عمیق‌تر مطالعه کنم تا ببینم اگر توانستم یک ماتریس ساده با ده یا یازده بخش را برای ایران توسعه دهم. این بخش‌ها را هم که می‌دانید، کشاورزی، صنعت -شاید صنعت به دو یا سه زیربخش، از جمله صنعت نفت، تقسیم می‌شد-، بخش خدمات، بخش بین‌المللی -واردات و صادرات- و امثالهم. او ترتیب پژوهانه‌ای برای من داد و من به ایران رفتم. من جوانا را نیز همراه خود بردم. پس از قریب یازده سال، در سال ۱۹۵۶ این نخستین سفر من بود.

من در اطراف ایران سفر کردم و در طول آن با شاغلین بخش نفت گفت‌وگو کردم، کوشیدم از وزارت صنایع و معادن داده جمع کنم. در واقع هیچ داده‌ای نداشتند. صنعت نفت داده‌های زیادی داشت، اما آن‌ها نمی‌خواستند این داده‌ها را به من بدهند و این عین واقعیت است. آن‌ها تنها برایم کوکتل‌پارتی گرفتند. بعدها، وقتی یک مقام عالی‌رتبهٔ حکومت ایران بودم، دوباره با این وضعیت مواجه شدم. من هنوز نتوانسته بودم آن داده‌هایی را که برای ایجاد یک ماتریس درون‌‌بخشی برای ایران نیاز داشتم، دریافت کنم تا روابط بین صنعت نفت و بقیهٔ اقتصاد ایران را به صورت کمّی نشان دهم. [ص. ۹]

من به هاروارد برگشتم. برای دو سال تحصیلی از ۱۹۵۵ الی ۱۹۵۷ در آن‌جا ماندم. من مقاله‌ای نوشتم که در «مجلهٔ اکتشافاتی در تاریخ کارآفرینی»[34] منتشر شد که در آن زمان تحت سردبیری کارل کایزن[35] بود که او هم این منصب را از پروفسور کول[36]، مورخ نامور اقتصاد در هاروارد گرفته بود. عنوان مقاله «تغییر اجتماعی و رفتار اقتصادی در ایران» بود که که کوچک اما جذاب بود، مبتنی بر مشاهداتم از سفیر اخیرم به ایران.

سال بعد، پروفسور کایلر یانگ[37]، رئیس مطالعات شرق نزدیک در پرینستون، سراغم آمد. او به من پیشنهاد داد در یک انتصاب مشترک با دانشکدهٔ اقتصاد به عنوان مدرس و با حقوق بسیار بالاتری نسبت به آن‌چه در هاروارد دریافت می‌کردم، مشغول به کار شوم. به من گفته شده بود که در طی دو سال نخست، مدرس خوانده می‌شوم، اما پس از آن می‌توانم انتظار داشته باشم به عنوان دانشیار رسمی منصوب شوم و به گمانم پس از آن به عنوان استاد. بعد از مصاحبه‌ها و تأییدیهٔ کتبی، من این پیشنهاد را پذیرفتم، هاروارد را ترک کردم و در پاییز ۱۹۵۷ در پرینستون مشغول به کار شدم.

پرینستون جایی بود که حقیقتاً خیلی از آن لذت می‌بردم، اما وقتی در تابستان ۱۹۵۷ ایران بودم، با مردی ملاقات کردم که پیش از ملاقات فراوان درباره‌اش شنیده بودم. او با من راجع به امکانات بازگشت به ایران برای تصدی ریاست یک دفتر بسیار مهم در سازمان برنامهٔ ایران صحبت کرده بود. این مرد عبدالحسن ابتهاج[38] بود که پس از اولین ملاقاتمان تبدیل به یکی از چهره‌های کلیدی زندگی من شد. البته من معضلم را که تازه وارد پرینستون شده بودم، با آن‌ها قرارداد داشتم و نمی‌خواستم به صورت یک‌جانبه قراردادم را به هم بزنم خاطرنشان کردم. این بهتر بود که دانشگاه سراغ من می‌آمد و در این باره با من صحبت می‌کرد، من نمی خواستم مستقیماً از دانشگاه بخواهم که من را آزاد کند. او گفت: «نگران این ابعادش نباش. همه‌چیز را درست می‌کنم». و در وهلهٔ بعد من بحث شرایط کار با او را پیش کشیدم که به وقتش که سراغ این بحث بیاییم درباره‌اش با شما صحبت خواهم کرد.

علی ای حال من به پرینستون بازگشتم و شیفتهٔ آن‌جا بودم. یادم هست که در آن زمان دومین دخترمان را نیز داشتم و مجدداً در قلعه‌های قدیمی نظامی زندگی می‌کردیم، اما مدیریت پرینستون آن را برای سکونت اعضای هیئت علمی نسبتاً بهتر حفظ کرده بود. آن‌ها به ما یک واحد دوست‌داشتنی و فوق‌العاده ارزان دادند، و دستمزدی که به من می‌پرداختند بیش از هزینه‌های معیشتم بود. من کاملاً شاد بودم. من در پرینستون واحدی راجع به اصول اقتصاد، واحدی راجع به تجارت بین‌الملل و یک سمینار راجع به مشکلات اقتصاد خاورمیانه‌ای تدریس می‌کردم. دانشجویان من گروه بسیار خوبی بودند و من حقیقتاً از ایشان بسیار لذت می‌ردم. من متوجه شدم که خودم حین تدریس این واحدها چیزهای زیادی یاد می‌گیرم. من فرصت زیادی برای انجام تحقیقات مناسب انتشار پیدا نمی‌کردم، چرا که سنگینی تدریس در نخستین ترم پرینستون وقت زیادی را از من می‌گرفت.

بعداً در مارس ۱۹۵۸ به ایران رفتم. حالا البته چیزی که در این بین گذشت هم ماجرای جالبی است که آغاز داستان ارتباط من با حکومت ایران است. روزی [مرا] کسی صدا زد، رابرت گوهین[39] که وقتی تازه به پرینستون رفته بودم، دانشیار کلاسیک‌ها بود اما اندکی بعد در عین جوانی رئیس دانشگاه شده بود. اعلان این مسئله، خبر مهمی به شمار می‌ٰرفت، چرا که او بسیار جوان و هنگام ریاست، در رتبهٔ دانشیاری بود. من او را یک یا دو بار، در زمان دور هم جمع شدن‌های وقت قهوهٔ دانشکده دیده بودم. به هر حال، او رئیس وقت دانشگاه پرینستون بود و مرا فراخواند. به من گفت: «ببین، به خودت بستگی دارد. اگر قصد برگشت به ایران داری، تصمیمت برای من محترم است، اما در اصل نظر خودت مهم است اگر قصد داری این موقعیت شغلی را رها کنی و به ایران بروی». او هم‌چنین اضافه کرد: «من خوش‌حال‌تر می‌شوم که این شغل را [ص. ۱۰] دست کم برای یک سال بعد از رفتنت حفظ کنم که اگر به صورت آزمایشی رفتی و خواستی به پرینستون برگردی، شغلت برای حدود یک سال در دسترس خواهد بود». این رفتار حقیقتاً شریفانه و مهربانانه به نظرم رسید. بنابراین اجازه دادم این به اطلاع ابتهاج رسانده شود که من با کمال میل به ایران بازخواهم گشت و در سازمان برنامه و در سمتی که بعداً به عنوان رئیس دفتر اقتصادی سازمان برنامه خوانده شد، خدمت خواهم کرد.

حالا شروع به کار دفتر اقتصادی ماجرای جداگانه‌ای دارد.

س- می‌توانید از این‌جا شروع کنید که چگونه آقای ابتهاج را ملاقات کردید.

ج-خوب، نخستین باری که من آقای ابتهاج را ملاقات کردم، در تهران بود، وقتی در سال ۱۹۵۶ در حال انجام پژوهشم برای هاروارد بودم و ملاقات بعدی در تابستان ۱۹۵۷ بود.

س- چه طور به هم معرفی شدید؟ حال و هوای جلسهٔ ملاقات چه طور بود؟

ج- پیش از تابستان ۱۹۵۷، آقای ابتهاج در واشنگتن بود و گویا از کسی خواسته بود با من تماس بگیرد یا خودش با من تماس گرفت، الآن فراموش کرده ام. می‌خواست من را ببیند. من به هتل هی ‌آدامز[40]در واشنگتن رفتم و ملاقاتی با او در آن‌جا داشتم. بعدتر، دانشجویان ایرانی برای شنیدن سخنرانی او راجع به دومین برنامهٔ عمرانی در نیویورک جمع شده بودند، که ریاست آن گردهمایی را من به عهده داشتم و آقای ابتهاج را به دانشجویان حاضر در آن‌جا معرفی کردم. این نحوهٔ تماس‌های با ما هم‌دیگر بود. متعاقب آن، در سال ۱۹۵۷ به تهران رفتم تا آقای ابتهاج را ملاقات کنم و راجع به پیشنهاد ایشان و یک شغل جدید برای من گفت‌وگو کنیم.

س- در دفترش؟

ج- ما یک یا دو مرتبه در دفترش ملاقات کردیم، یک مرتبه در یک شام خصوصی، -تنها من و او به همراه همسرش- و بار دیگر در یک مهمانی که او به افتخار کن ایورسون[41] -نمایندهٔ وقت بنیاد فورد در خاورمیانه و ایران- داده بود. در این دیدارها، او مرا به چندین نفر به عنوان شخص مورد نظر برای شروع به کار دفتر اقتصادی معرفی کرده بود. در آن زمان، من هنوز نپذیرفته بودم و او هم هنوز رسماً شغل را به من پیشنهاد نداده بود، چرا که شرایط را نمی‌دانستم. سپس او خاطرنشان کرد که به من خانه، خودرو و حقوق قابل توجهی خواهد پرداخت. او هم‌چنین متذکر شد که این معضل تفاوت دستمزد [با دیگران] معضل بزرگی بوده است. معهذا این یک نهاد دولتی بود و او حتی اگر ترتیب پرداخت یک دستمزد بالاتر از معمول برای رئیس یک بخش یا دفتر را می‌داد، او با دشواری‌های فراوانی روبرو می‌شد. مشکلی که بعداً حل شد، اما نه بدون پیامدهای ناخوشایند خارج از حد، که راجع به آن‌هم به قدر کافی نوشته ام و مسئلهٔ مهمی در ادارهٔ سازمان برنامه بود.

خوب، پس از‌آن، وقتی که من در پرینستون بودم، من صرفاً تلفنی از رئیس گوهین دریافت کردم. ضمناً آقای ابتهاج همراه مردی به اسم ریچفیلد[42] [لیچفیلد] در کاخ سفید بوده[43] که دستیار وقت رئیس جمهور آیزنهاور بوده که آقای ابتهاج را به خوبی می‌شناخت. و ریچفیلد یا کس دیگری از کاخ سفید با باب گوهین تماس گرفته بود و ماجرا را برای او گفته بود و بر این اساس گوهین با من تماس گرفته بود و به من گفته بود دانشگاه هیچ مشکلی با این قضیه ندارد که اگر بخواهم بروم، شغلم را برایم در دسترس نگاه خواهند داشت. در این بین من تلگرافی از آقای ابتهاج دریافت کردم که نظرم را دربارهٔ یک گروه مشاور از دانشگاه پیتسبورگ[44] برای برنامه‌ریزی اقتصادی در سازمان برنامهٔ ایران می‌پرسید. من یک واکنش معمولی به آن داشتم، حدس می‌زنم، [ص. ۱۱] بدون این که قصد تخفیف دانشگاه پیتسبورگ را داشته باشم -که مؤسسهٔ بسیار خوبی بود اگرچه آن را به اندازهٔ هاروارد یا پرینستون قبول نداشتم، گفتم احتمالاً بهتر است سراغ مؤسساتی مثل پرینستون و هاروارد رفت، به این دلیل بدیهی که من با این مؤسسات آشنا بودم. من با هیئت علمی این مؤسسات آشنا بودم. من کسی را در پیتسبورگ نمی‌شناختم که بدانم واقعاً توانایی تدارک آن نوع مشاوره‌های سطح بالا را دارد که ایران یا سازمان برنامه نیاز داشتند.

[ص. ۱۲]

[1] Open Bus Terminal

[2] Tutorial school.

[3] Hampstead Heath.

[4] Greeley.

[5] B.A.

[6] Littauer Center for Public Administration.

این مؤسسه اکنون به نام مدرسهٔ حکمرانی جان‌ اف. کندی هاروارد شناخته می‌شود.

[7] Edward S. Mason.

[8] Fraternities and sororities.

[9] Joanna.

[10] Mexican wetback

[11] Elmer Fagen.

[12] Edward Stone Shaw.

[13] Paul Baran.

[14] Tihoe Skitovsky.

[15] Keneth Arrow.

[16] Moses Abramovitz.

[17] Stanford Research Institute.

[18] Boulder.

[19] Extension Service.

[20] Colorado Springs.

[21] Air Force Academy.

[22]Frank Lloyd Wright.

[23] Morris Garnsey.

[24] Brown University.

[25] Sir Hamilton Gibb.

[26] Dick Frye.

[27] Edward Mason.

[28] William Langer.

[29] Milton Katz.

[30] Vassily Leontiev.

[31] Course work.

[32] Dick Caves.

[33] Dunster Street.

[34] Journal of Explorations in Entrepreneurial History.

[35] Carl Kaysen.

[36] Cole.

[37] Cuyler Young.

[38] در متن به این نحو ضبط شده در حالی که می‌دانیم قطعاً اشتباه است.

[39] Robert Goheen.

[40] Hay Adams.

[41] Ken Iverson.

[42] Richfield.

از آن‌جا که در نوار ۳ از او به عنوان رئیس دانشگاه پیتسبورگ یاد می‌کند، لیچفیلد (Edward H. Litchfield) صحیح است و نام او را به اشتباه تحمل و ضبط کرده است.

[43] Had been through white house with…

[44] Pittsburgh.