مصاحبه با آقای اردشیر زاهدی

سفیر ایران در ایالات متحده آمریکا (۱۳۳۸-۱۳۴۰)‌ و (۱۳۵۱-۱۳۵۷)

سفیر ایران در بریتانیا (۱۳۴۱-۱۳۴۵)

وزیر امور خارجه (۱۳۴۵ ۱۳۵۰)

 

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۴ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

س – جناب آقای زاهدی برای شروع این مصاحبه خواهش می‌کنم که در مرحله اول مطالبی راجع به مادرتان بفرمایید که ایشان از چه خانواده‌ای بودند و چند کلمه‌ای هم راجع به خصوصیاتشان. بعد می‌پردازیم به شرح حاج پدرتان، تیمسار زاهدی. .

ج – مادر من دختر مرحوم مؤتمن‌الملک پیرنیا که یک وقت رئیس مجلس شورای ملی بود و این همان فردی است که معروف است که وقتی رضاشاه می‌خواهد با چکمه وارد مجلس بشود، به او می‌گوید که بروید بیرون یا اینکه بدهم، وادار کنم، بیرونتان کنند که بعد هم کودتای رضاشاه شد. عرض شود که از طریق مادری او نوه مظفرالدین شاه است و مادر بزرگ من دختر مظفرالدین شاه.

در عروسی بین پدر و مادرم دو نفر سهم خیلی بسزایی داشتند یکی مرحوم فاضل‌الملک که همراز بوده و دیگری هم مرحوم دکتر قزل‌ایاق، که این دو نفر کسی بودند که با مرحوم مؤتمن‌الملک صحبت کردند و به خصوص آن‌وقت موضوع خیلی کریتیک بود (critical) بود از این لحاظ که خوب، معتمدالملک (مؤتمن‌الملک)‌ مغضوب بود خانه‌نشین بود بعد از کودتای اعلی‌حضرت رضاشاه است که پادشاه شدند و در همین مواقع بود در پریه که بعضی اوقات روی، عرض شود که، حسادت یا روی رقابت در کار و غیره بر علیه پدر من پهلوی رضاشاه می‌زدند. ایشان یک جوان بیست و شش هفت ساله‌ای بود وقتی که سرتیپ شد و جنگ‌هایی که بعد کرد. روی این اصل بود که این سؤال پیش می‌آمد که آیا با عروسی پدرم با دختر مرحوم مؤتمن‌الملک یعنی آن‌وقت مؤتمن‌الملک وقت چه جریان خواهد بود ولی خوب، بحمداله این برگزار شد و با هم عروسی کردند.

معتمدالملک (مؤتمن‌الملک) البته یک دختر دیگری داشت، قدس اعظم، که زن مرحوم پسر عموی خودش، مرحوم هرمز پیرنیا، شد و سه تا پسر داشت یکی دختر نصرالله بود که دکتر طب بود و دکتر دندان در اروپا تحصیل کرده بود که فوت کرد به مرض سرطان تقریبا نزدیک دوازده سیزده سال قبل بود. دو پسر دیگر دارد یکی علی که بیشتر به کار‌های صنعتی و عرض شود که، اقتصادی علاقه مند بود، مدتی هم در جوانی‌اش در وزارت اقتصاد که قبلا، اسم دیگه‌ای بود، صنایع و معادن، در آنجا بود و بعد آمد بیرون به کار آزاد رفت. و دیگری خسرو پیرنیا بود که داماد سرلشکر گرزن شد و عضو وزارت خارجه بود حالا نمی‌دانم در حال حاضر هنوز عضویت وزارت خارجه، تردید دارم، دارد یا ندارد.

پدر و مادرم با هم زندگی‌ای داشتند. پدرم چند بار که به اروپا آمد یکی دو دفعه به دستور رضاشاه برای خرید اسلحه برای خرید، عرض شود که، اسب و غیره از Hungary همین‌طور از آلمان و از روسیه با پدرم بود و یک مدتی هم آمد اینجا با خواهرزاده‌های پدرم مدرسه می‌رفت برای ادامه تحصیلاتش در بلژیک و در اینجا در سوئیس و موقعی که پدرم به کارها بود. و در چند سال بعد هم از هم جدا شدند و طلاق گرفتند. مادرم، عرض شود که بعد که این جریان پیش آمد، مدتی که من وقتی در آمریکا بودم، دفعه دوم که امریکا بودم با اصرار آوردمش آنجا. مدتی هم در تهران بود چون سرپرستی دختر مرا می‌کرد. بعد هم که این جریان در ایران پیش آمد و رژیم عوض شد، از آنجا که همه چیز مرا در ایران گرفته بودند و خوشبختانه یا بدبختانه، چون مادرم نگرانی سرطان داشت آوردیمش برای معالجه، و آن باعث شد که در تهران نباشد چون ریختند منزل ما و هرکس در آنجا بود کشتند و از بین بردند و منزل حصارک را گرفتند و متأسفانه اینجا بعد از تقریبا دو سال و نیم روی مرض سرطان که آوردمش امریکا یکی دو دفعه برای معالجه و همین جا از دست رفت و به یک مرضی به اسم galloping Cancer گرفته بود که در عرض چند هفته، و اینجا در ژنو خاکش کردیم.

س – متولد تهران بودند؟

ج – متولد تهران بودند.

س – در تهران هم همان…

ج – بعد از…

س – تحصیلات…

ج – تحصیلاتش را اول در تهران داشت. بعد آمد به اروپا و در، عرض شود که، بلژیک و سوئیس تحصیل کرده بود. بعد هم که شوهر کرد به پدر من، چون وقتی زن جوانی بود، در آن‌وقت آمدند اینجا چون آن‌وقت پدرم مأموریت داشت یک مأموریت از طرف اعلی‌حضرت داشت، به آلمان رفت با اسماعیل‌خان شفاهی و غیره. یکی دیگر به روسیه رفته بود. یکی دو دفعه هم که عرض کردم به، عرض شود که، به هنگری و، عرض شود که، به بلغارستان و آنجا بیشتر برای خریدن اسب بود برای اسب‌های قوی هیکلی بود برای کشیدن توپ و این اسب‌هایی که در آرتش آمد اینهایی بود که پدرم برای، معروف به اسب‌های مجار.

س – مرحوم تیمسار از چه خانواده‌ای بودند؟

ج – بله، پدرم از خانواده، می‌خورد به… جد بزرگ پدری‌مان شیخ زاهد گیلانی بوده که از شمال ایران این‌ها شروع می‌کنند و دو برادر بودند. این گمان می‌کنم در کلیله و دمنه قسمتی از این تاریخ بوده باشد. یکی‌شان می‌آید به همدان و دیگری می‌رود به اصفهان. و پدر من نواده آن شیخ زاهد است و در ضمن عرض شود که، این‌ها در همدان بودند و در سن جوانی وقتی که پدرم پدر یعنی پدر بزرگم آن‌وقت هم ملاک بوده و هم خانی بوده که مورد احترام افرادی بوده و معمولاً وقتی که بین دو طایفه و گروه جنگی چیزی می‌گرفته این وساطت می‌کرده بزرگی می‌کرده این‌ها را نزدیک می‌کرد. و در یکی از این…

س – در همان گیلان دیگر؟

ج – نخیر در همدان.

س – همدان.

ج – گیلان جدمان بوده شیخ زاهد بود. و بعد که این‌ها می‌آیند به عرض شود که، می‌آیند این می‌رود برای واسطه‌ای که بین دو تا گروه دعوا بوده فردی در بالای کوه، بالای درخت قایم بوده و با گلوله می‌زند به قلب پدرم. آن‌وقت البته او برای خودش چند صد سوار داشته برای خودش اسکورت داشته و غیره، و وقتی که یک قاطری که معروف بوده به آبدارخانه، برای اینکه آنجا قلیان می‌کشیده آن‌وقت‌ها، و برایش چایی و غیره می‌آوردند همین‌طور که داشته قلیان می‌کشید و دستش به اینجا طرف چپ بوده گلوله می‌خورد انگشتش را و می‌خورد فورا به قلبش تا او به نفر بعدیش بگوید مثل اینکه به من گلوله اصابت کرده می‌افتد و فوت ‌می‌کند .

پدر من آن وقت در حدود ده سال داشت. و از آن به بعد روی رشادت و بزرگی مادر که بهش خیلی علاقه‌مند بود زیر دست مادرش بزرگ شد و سه تا خواهر داشت. یکی عرض شود که، به اسم فاطمه که عمه بزرگ من بود که زن تمجید‌الملک بود. دیگری به اسم… که زن عرض شود که، بصیرهمایون زاهدی شد که پسرخاله بودند با هم. و سومی هم زن زهد نراقی که از خانواده‌های نراقی آن‌ها هم باز از اصفهان بودند. بعد پدرم در جریان موقعی که جنگ عثمانی بوده با ایران و چون این سوار داشت و این‌ها و در قلعه‌ای هم داشتیم در سرد رود، باری جوانی بوده که هر روزی طرفداری ‌می‌کند. در این وقت موقعی بوده که رضاشاه می‌آید برود به… از کرمانشاه می‌آمده به همدان و در همدان منزلی که می‌رفته منزل مادربزرگ من بود و چون پدر من آن‌وقت یک جوان سیزده چهارده ساله‌ای بوده مادرم پدرم را وادار ‌می‌کند که برود به دهات از همدان برای اینکه تو خانه آدم نامحرم نبوده باشد که رضاشاه. این زن رضاشاه قبل از این سه تا زنی است که بعد از پادشاهی‌اش می‌گیرد. این زمانی است که رضاشاه میرپنج بوده که دارم عرض می‌کنم.

س – بله

ج – و وقتی که رضاشاه برمی‌گردد و این جوانمردی را از مادربزرگم می‌بیند که این خانم این‌قدر مراقب بوده که حتی پسرش در آن خانه نباشد، قدیم البته اندرونی بود و بیرونی و اینها، این آشنایی است که به این طریق چون با خانواده پدرم داشتند، و بعد رضاشاه آن‌وقت قزاق بوده، و وقتی که رشادت و سواری و تیراندازی و غیره، اصراری داشته که پدرم حتما اگر که بیاید برود به آرتش. و پدرم می‌آید می‌رود در ارتش آن‌وقت در چند تا در ارتش معلم‌های روسی این‌ها داشتند چون آن‌وقت گروه قزاق، و البته پسر خاله‌ای هم داشت که لطف‌الله‌خان زاهدی که زمان جنگ برای خاطر پدرم حبسش کردند و بعد هم بیچاره فوت کرد، او هم آن‌وقت جزو گروه ژاندارمری بوده چون آن‌وقت ژاندارمری را سوئدی‌ها برای ما چیز می‌کردند، عرض شود که، راهنمایی بودند و معلم بودند برای اینها، و از آن طرف هم قزاق. تا اینکه پدرم در خیلی در سن جوانی می‌تواند این امتحان مدرسه را برگزار کند و افسر بشود. و چون خیلی تیز بوده… ها، یک چیزی را فراموش کردم به عرضتان برسانم. پدرم در قبل از اینکه بخواهد وارد ارتش بشود چون یک آن‌وقت قوای مرکزی یک قوای خیلی قوی‌ای نبوده، این بود که هر کدام این‌هایی که، به‌قول معروف، سوار داشتند و خوب در… طویله می‌گفتند چهار هزار اسب می‌توانسته بگیرد که من رفتم آن قلعه را دیدم. این‌ست که در آن‌وقت در یک جانی یک عده می‌آیند یاغی و چند تا ده را زده بودند و غیره، این خبر می‌رسد و پدرم در صورتی که آن‌وقت پانزده شانزده سالش بوده این جریان را که می‌شنود تعقیب ‌می‌کند دزدها را و دزدها می‌روند بالای کوه و از آنجا چند دفعه هم داد می‌کشد که پسر بصیرهمایون، چون آن‌وقت لقب پدرم بصیرهمایون بوده، بصیر دیوان، معذرت می‌خواهم، بصیرهمایون شوهر… می‌گوید: پسر بصیردیوان نیا نیا. ولی این هم که می‌خواسته برود آن‌ها را بگیرد، از آن بالا می‌زنند و گلوله می‌خورد به قلب پهلوی قلب پدرم و در نتیجه پدرم را می‌گذارند روی نردبان و اونوقت چون دارویی نبوده تمام این کارتونک‌هایی که توده بوده می‌کنند آنجا که جلوگیری بکنند و نمد که جلوگیری بکنند از خون.

باری این چند سال طول می‌کشد دو سال و نیم سه سال مریضی پدرم طول می‌کشد و این مادر همه دری می‌زده که چطور می‌تواند این چیز را، و هر دفعه هم، آن‌وقت چون جراحی بیهوشی نبوده، هر وقت که می‌خواستند یک دنده‌ای که این دنده سیاه می‌شده و می‌خواستند عمل کنند مجبور بودند که ببرند و آن‌وقت پنبه و عرض شود که، نمد می‌دادند که پدرم گاز بزند و بتوانند این را ببرند و به‌هوش بود. و از اینجایی که گلوله خورده بود که تا روزی هم که مرد این جای گلوله بود، عرض شود که، هوا می‌آمده چون ریه صدمه دیده بود. تا اینکه یک پزشک یک گروه پزشک امریکایی از این میشینری‌ها بودند می‌روند آنجا و اتفاقا آن‌ها می‌آیند به بالین پدرم در همدان و آن شب پدر من و مادر، همه این‌ها دیگه قطع امید کرده بودند که این دیگر می‌میرد و خیلی زجر کشیده و پدر من در تب خیلی شدید بود و اینها، چشمش را باز ‌می‌کند و مادربزرگم که پهلوش بوده می‌گوید که: من خواب دیدم که یک آقا سیدی نورانی آمد و به من گفتش که «پاشو، پاشو، راه بیفت.» و من تعجب می‌کنم که با آن بیماری و اینها، که البته این‌ها خیلی هم خانواده مذهبی بودند خانواده مادری من، یعنی پدری من. و بالاخره این از آنجا بوده که این بعد از آن خواب، حالا خواب چی بوده چطور بوده و غیره، به هر حال از آن حالش رو به بهبود می‌رود و بعد از چهار سال خوب می‌شود. ولی هفت تا دنده نداشت چون دنده‌هایش را عمل کردند.

بعد از اینکه می‌آید در تهران می‌آید در قزاق و عرض شود که، در آنجا قزاق می‌شود و افسر می‌شود مأمور می‌شود به شمال و وقتی که در شمال بوده از خودش برای گرفتن میرزا کوچک خان. در آنجا از خودش رشادت عجیبی به خرج می‌دهد و چند تا جنگی که این‌ها محاصره بودند جنگ ‌می‌کند چون آن‌وقت با بلشویک‌ها بودند، بلشویک‌ها. در اینجا این در یک رودخانه‌ای که یک طرفش بلشویک‌ها بودند و طرف دیگرش پدرم بوده با سرباز‌های خودش وقتی که آن‌ها حمله می‌کردند این‌ها یک دانه مترالیوز، یک دانه مسلسلی داشتند که قدیم، وقتی داشتند تیراندازی می‌کردند افسر مامور این دیگر نمی‌تواند با مترالیوزش کار کند از کار می‌افتد که با کله خودش بیچاره می‌زد به این چیز و پدرم مجبور می‌شود که طپانچه‌اش را بکشد، آن‌وقت موزر‌های معروف به موزر‌های آلمانی ده تیر بوده می‌کشد که از خودش… کسی بوده پهلوش که همیشه مصدری پدرم را می‌کرد به اسم سبزعلی که مثل پسر بود دیگر برای پدرم و خانواده به ما هم… او می‌گوید که بفرمایید به ترکی می‌گوید بپرید بپرید و خلاصه اسب می‌آورد وقتی پدرم سوار این اسب می‌شود که گلوله می‌اندازند که یک گلوله هم به گوش اسب می‌خورد ولی در این، آنجا پدرم جان سالم به‌در می‌برد.

بعد در مرحله‌های جنگی بعد دیگری در یک جای دیگر که باز این‌ها جنگ می‌کردند با آدم‌های میرزا کوچک‌خان در جنگل، همین‌طورکه پدرم داشته به کارهایش یعنی ارتش را داشت مراقبت می‌کرد می‌رسیده، بدون اینکه بفهمد نگاه ‌می‌کند می‌بیند که چند تا از افسرهایش و نظامی هایش تیراندازی دارند می‌کنند مثل اینکه، چون صدای تیراندازی زیاد می‌آید، و برمی‌گردد می‌بیند یک کسی نزدیکی‌اش افتاد پایین. در همین وقت می‌بیند که مثل اینکه بدنش سوختن دارد و می‌بیند که، چون آن‌وقت شلوار سواری بوده شلوار‌های چیز اینجا جا داشته و مچ پیچ داشتند و یا چکمه و لباس این‌ها هم فرنج بوده که مثل مال فرنج‌های قدیم مال ارتش ایران و مال روس‌ها که قزاق‌ها داشتند و پفی بوده. معلوم می‌شود که یک گلوله از دست راست این شکم پدرم می‌خورد از اینجا خارج می‌شود که خوشبختانه داخل روده و این‌ها نشده بوده چیز سطحی بوده و یکی دیگر هم به ران راستش خورده بود که می‌آیند و می‌بندند. ولی البته این دو بار این دوتا تیراندازی که بهش می‌شود به شدت موقعی که قبلا بوده و آن‌طور چهار سال بیمار بوده نبود.

بعد در این رشادتی که ‌می‌کند بیشتر مورد توجه افسران آن‌وقت روسی که یکیش اخلسکی بوده و یکی وربا که معلم رضاشاه هم بوده و همین‌طور اعلی‌حضرت رضاشاه که آن‌وقت عرض شود که، فرمانده کل قوا بوده، و از آنجا ترقی ‌می‌کند و می‌آید در جنگ بعدی می‌رود به جنگ سیمیتقو. در جنگ سیمیتقو هم از خودش، حالا این‌ها را امکان دارد تاریخ‌هایش را یک خرده عقب و جلو، چون سه تا جنگ در شمال است. یکی جنگ سیمیتقو است. یکی جنگ میرزا کوچک‌خان است. یکی هم جنگ ترکمان صحرا، که هر سه پدرم فاتح می‌شود، در جنگ سیمیتقو عموقلی میرزای جهانبانی و این دو فرمانده بودند تا اینکه در یک جا محاصره بودند و شب پدرم تصمیم می‌گیرد که حمله کند به قوای سیمیتقو، سیمیتقو هم آن‌وقت همآن‌طور که می‌دانید از روسیه کمک می‌گرفته همین‌طور هم میرزا کوچک‌خان است دیگر. بعد امان‌الله میرزا تردید داشت و اینها، پدرم یک کاغذی به امان‌الله میرزا می‌دهد و می‌گوید اگر من در این جنگ بردم با هم شریک بودیم اگر نه من بدون مشورت شما به چیز خودم این کار را کردم، که برای او مسئولیت نباشد. اتفاقا در آن جنگ هم فاتح می‌شود و این باعث می‌شود که سیمیتقو شکست بخورد در آن حمله و این‌ها فاتح می‌شوند.

جنگ دیگری هم که پدرم توش بود در جنگ ترکمان صحرا بود که در آنجا به عوض اینکه قلع و قمع بکند بعد از آن جریاناتی که پیش آمده بود و قبلا جهان محمد‌خان یا کس دیگر آنجا خیلی کشت و کشتار کرده بودند، این با آن‌ها با اینکه جنگ ‌می‌کند و فاتح می‌شود ولی رفتار برادری و فلان. در آن‌وقت هم مقوم‌الملک که پسر خاله پدرم و شوهر، عرض شود که، پدر داماد ما هم می‌شده که بعدا، او هم در آنجا فرماندار بوده و در آنجا به اغلب ترکمن‌ها این افتخار را می‌دهند که هرکس از آن‌ها همکاری بکند با قوای مرکزی که حالا این‌ها هستند می‌تواند نام زاهدی را هم استفاده بکند که عده‌ای زاهدی در ترکمن صحرا هستند که این‌ها فامیل ما نیستند ولی گروهی هستند که این چیز را داشتند. و بعد هم وقتی که این رسمی شد که هر سال اعلی‌حضرت رضاشاه حتی اعلی‌حضرت محمدرضا شاه می‌رفتند در سالی یک دفعه در اسب دوانی بود در ترکمن صحرا که متأسفانه آن را از بین بردند. این برای این بود که هم ترکمن‌ها را تشویق بکنند هم از لحاظ نژاد اسب و غیره.

بعد از اینجا، این درجه‌اش را بنابراین ترتیب هر جنگی درجه‌اش را می‌گیرد. تا بعد می‌آید به جنگ خوزستان و جنگ فارس. در فارس که بوده با قشقایی‌ها چون آن‌وقت قوای قشقایی بر علیه قوای مرکزی بوده که در آنجا عرض شود که، ایشان می‌رود، گمان می‌کنم سرهنگ شیبانی بود و آیرم، این دو تا شکست خورده بودند و بعد پدر من می‌آید که هم در این جنگ فاتح می‌شود ولی در عین حال هم با اینهایی که بر علیه ارتش می‌جنگیدند جنبه که همه این‌ها ایرانی و برادرکشی نباشد یک دوستی و احترامی پیش می‌آید که قوام‌الملک شیرازی بوده، صولت‌الدوله قشقایی بوده. برای گرفتن صولت‌الدوله از اعلی‌حضرت دستخط می‌خواهد که به جان او لطمه‌ای نخورد. و روی این اصل بوده که وقتی که در این جنگ فاتح شد دشمنانش شروع کردند زیاد پهلوی اعلی‌حضرت رضاشاه زدن که این خیال کودتا دارد و این با صارم‌الدوله و با فرمانفرما که آن‌وقت صارم‌الدوله اگر اشتباه نکنم استاندار اصفهان بوده یا وزیر خارجه، خوب یادم نمی‌آید، ولی آنها را می‌شود چک کرد. و فرمانفرما که در شمال بوده، در جنوب بوده، این‌ها می‌خواهند چیز بکنند که بعد در نتیجه اعلی‌حضرت پدرم و صارم‌الدوله و فرمانفرما را گرفت توقیف کرد و بعد هم معلوم شد که این ساختگی بوده و آزادش کرد و از دلش درآورد.

جنگ بزرگتر یعنی بیشتر از که همیشه برای ایران گمان می‌کنم یک اهمیتی که داشت آن جریان خوزستان بود که انگلیس‌ها در آن وقت سعی داشتند که آقای شیخ خزعل را بهش حکومت جنوب را بدهند و قوای مرکزی آن‌وقت آن قدرت را نداشت و بالاخره پدرم مأموریت پیدا ‌می‌کند که برود در این جنگ با شیخ خزعل. شیخ خزعل و پدرم با هم خیلی هم نزدیک می‌شوند دوست می‌شوند و غیره، ولی پدرم نمی‌تواند او را راضی بکند که بیاید تسلیم بشود. تا اینکه بالاخره یک، و او هم در کشتی خودش انگلیس‌ها بهش پول داده بودند قوا داده بودند در محمره معروف به محمره و در آنجا با کشتی خودش همیشه از خارج از آب‌های مملکتی ایران ولی در آب‌های عراق در آنجا بوده. تا اینکه پدرم با چند تا با همکارانش و سربازانش هم قسم می‌شوند که شب بروند در توی کشتی و او را بگیرند. همین‌طور هم می‌شود. می‌روند آنجا دعوت او را قبول می‌کنند وقتی که آنجا نشسته بوده افرادی که قرار بوده محرمانه بیایند، اول قرار بوده که اون مجلس جشن و شام و رقص و از این چیزها برقرار بوده که به پدرم خوش بگذرد و غیره، و در این موقع نقشه هم که کشیده بودند که چه جور این‌ها با اتکا بیایند و چه طور از کشتی بیایند بالا و چه جور مأمورین شیخ خزعل را خلع سلاح بکنند و خلاصه و به همین ترتیب شیخ خزعل خلع سلاح می‌شود و پدرم می‌گیرد. قبل از اینکه پدرم این کار را بکند تلگراف فرستاده بود حضور اعلی‌حضرت رضاشاه و خواسته بوده که آیا این حمله را بکند یا نکند. اعلی‌حضرت جواب چیزی بهش نمی‌دهند قانع کننده و دلیلش هم این بوده که نمی‌خواستند روابطشان را چون آن‌وقت انگلیس‌ها قدرت داشتند در جنوب، اسباب گرفتاری سیاسی برایشان بشود. این بود که پدرم تصمیم می‌گیرد خودش این کار را بکند یا یک ریسکی بکند. که وقتی تلگراف می‌رسد برای اعلی‌حضرت تعجب ‌می‌کند که می‌بیند که این گرفته شده، توسط شکوه‌الملک آن‌وقت رئیس دفتر مخصوص بوده. باری اما وقتی این‌طور می‌شود شیخ خزعل خیلی نگران از جانش بوده که بهش لطمه‌ای نخورد. پدرم هم بهش قول می‌دهد، دوتا صندوق توی کشتی‌اش بوده که یکی جواهر بوده و پول، یکی‌اش گویا پانصد هزار، به‌طوری که تعریف می‌کردند، پانصد هزار لیره انگلیسی بوده، به پدرم می‌گوید این‌ها را من بهت می‌دهم مرا آزاد کن. پدرم می‌گوید هیچ لازم نیست این‌ها را بدهی و من به تو قول می‌دهم که جان تو چیزی نباشد و تو برای خاطر اینکه بدانی که من ازت چیزی، یک تفنگ می‌گوید آن تفنگ تو، یک تفنگ دو لول بود که این اواخر، دو لول را می‌گوید این را من می‌گیرم در شکارها برای اینکه بدانی من نمی‌خواهم که منظور من این نیست که چون ازت چیزی قبول نمی‌کنم بخواهم نابودت کنم. و بالاخره از اعلی‌حضرت رضاشاه تأمین می‌گیرد که به جان شیخ خزعل خدشه‌ای نخورد. آوردندش در تهران در خیابان معروف به دوشان تپه در آنجا برایش خانه بزرگی هم گرفته بودند و آنجا بود تا اینکه فوت کرد و دوستانی مثل سردار اسد (اسعد) مثل سیف السلطنه افشار که سمت عمویی مرا داشت و اینها، بودند می‌آمدند هم شیخ خزعل را می‌دیدند هم با بابام دوست بودند و غیره. و روابط دوستانه و محترمانه‌ای بود بین اینها. البته این یک نقطه سیاهی بین روابط یعنی ایران انگلیس‌ها با ایران بر علیه پدرم در آنجا پایه‌گذاری شد و یک تخم بر علیه بابام پاشیده شد که این‌ها این کار را کرده برای اینکه بر علیه خواسته‌های انگلیس بوده. چون آن‌وقت گویا رسم بوده که باید این‌ها نفوذ می‌داشتند.

بعد عرض شود که پدرم می‌آید می‌شود رئیس شهربانی بعد از اینکه این چیزها رفع می‌شود و غیره. در ریاست شهربانیش وقتی می‌آید می‌شود رئیس شهربانی چند تا چیز پیش می‌آید که اعلی‌حضرت به پدرم زیاد یک خرده شاید مظنون می‌شود روی آن گزارش و تحریکات. البته یک موضوع دیگر هم بهتان عرض بکنم آن موقعی است که این‌ها را آن‌وقت بعد توی این یادداشت‌هایی که نوشته نصرالله‌خان زاهدی توی آن تاریخ‌ها را آن گمان می‌کنم دارد یک چیزی از پدرم یکی از این توی این پرونده‌ها باشد که آن را می‌توانیم بعد درست کنیم. باری، بعد عرض شود که، پدرم ژنرال آجودان شاه می‌شود بعد از این چیزها که آن‌وقت خیلی (؟) خیلی بزرگی بود و یکی دو نفر بیشتر نبودند. تا اینکه یک روزی وقتی که پدرم جلوی اتومبیل اعلی‌حضرت می‌رفتند به یکجا و داشتند می‌آمدند برگردند که اعلی‌حضرت رضاشان برود پدرم روی احترام می‌شود برود در را برای اعلی‌حضرت باز کند اعلی‌حضرت خیلی شوکه می‌شود و اینجا پدرم می‌آید برای مرتضی‌خان یزدان پناه و عرض شود که، ایرج‌خان مطبوعی می‌گوید که من دیگر خیال می‌کنم نباید در اینجا باشم چون احساس می‌کنم که اعلی‌حضرت از من یک خرده حالت شوکه شد این معلوم می‌شود بر علیه من زدند و این ممکن است که خیال ‌می‌کند که من (؟) بهش ندارم.

بعد می‌آید می‌شود رئیس شهربانی. وقتی که رئیس شهربانی می‌شود مدتی بوده که برای اعلی‌حضرت گزارشات محرمانه نمی‌آید. یک روزی اعلی‌حضرت، که هر روز هم رئیس شهربانی شرفیاب می‌شده برای گزارشات، شهربانی کل کشور. اعلی‌حضرت رضاشاه می‌پرسند که چطور شد از وقتی که شما رئیس شهربانی شدید دیگر چیزی نیست. همه کارها آن‌قدر درست شده؟ می‌گوید نه قربان اغلب این گزارشات گزارشات مسخره و دروغ است. مثلا یکی از این گزارشات را یک کسی داده بوده که من در چیز بودم در سفارت انگلیس گوش می‌دادم به مذاکراتی که سفیر انگلیس با همکارش می‌کرده و این‌ها این‌طور گفتند این‌طور گفتند این‌طور بودند. پدر من وقتی این گزارش را می‌خواند می‌گوید این گزارش دهنده کیست؟ می‌گویند مثلا فلان آدم. می‌گوید بگویید بیاید من ببینمش. می‌آید. می‌گوید بگو ببینم تو چه کاره هستی؟ می‌گوید قربان بنده دربان دم سفارت. می‌گوید که خوب تو زبان انگلیسی چی می‌دانی؟ می‌گوید هیچی قربان فقط بلدم بگویم سلام و خلاصه. می‌گوید مرتیکه پس این چیزها را کی نوشته که نوشتی گزارش. می‌گوید والا از من می‌خواستند پول بهم دادن من هم اینها را خودم ساختم. به اعلی‌حضرت عرض ‌می‌کند گزارشات اینجوری است روی این اصل بود که من گزارشات را. تا حالا این‌ها دوست داشتند به شما از این. نخواستم بهتان دروغی گفته باشم.

باری، بعد کسی به اسم سید فرهاد بوده که دزد بوده و این در شهربانی گرفتار بوده و در حبس بوده و این فرار ‌می‌کند از حبس. وقتی که این فرار ‌می‌کند اعلی‌حضرت خیلی متغیر می‌شوند به رئیس شهربانی که پدرم بوده و می‌گویند این چطور شده و خودت برو دنبال این. پدرم هم که آدم عصبی و عصبانی بوده و اینها، خیلی اوقاتش تلخ می‌شود. [برای] رفتن و گرفتن سید فرهاد که رئیس شهربانی نمی‌رود که. یک باغی است می‌روند دنبالش پیدایش می‌کنند. در نتیجه اعلی‌حضرت متغیر می‌شود و این بار دیگر این بوده که می‌آیند پدرم را حبس می‌کنند و می‌برند به قصر قاجار، آن‌وقت آنجا بوده زندان. و مدتی در حبس تاریک بوده و از ارتش بیرون. و وقتی که از ارتش هم که بیرونش می‌کنند می‌آید، در ایران اولین باری بوده که می‌آید در خیابان مخبرالدوله در چهارراه مخبرالدوله یک شرکتی باز ‌می‌کند نمایندگی اتومبیل فروشی فورد را می‌گیرد به اسم کازادما. این کازادما «ز» اش مال زاهدی است. «ک» اش مال کازرونی است که از افرادی بود که وقتی پدرم در جنوب بوده می‌شناختند. عیسایان، عیسایف بود که اصلش روسی و بعد از انقلاب روسیه به ایران آمده بود و ابراهیم خواجه نوری هم مشاور حقوق شرکت بوده و بابای من شروع ‌می‌کند به فروختن اتومبیل فورد. بعد رضاشاه می‌فرستد عقب پدرم. متأسفانه آن عکسی داشتم خیلی انترسان [بود] چون پاپا با لباس سیویل و من هم بچه سه چهار ساله روی زانویش نشستم. منزل مؤتمن‌الملک بود. همه این‌ها که رفتیم. و خلاصه [رضاشاه] می‌فرستد دنبال پدرم. حالا دو نفر این را تعریف می‌کنند که چی بشود. پدرم می‌رود حضور اعلی‌حضرت شرفیاب می‌شود و اعلی‌حضرت تو باغ بوده و قبلا هم دستور داده بوده بهش مرحوم شکوه الملک، شکوه‌الدوله که رئیس دفتر مخصوص بوده و آتابایی هم که هنوز زنده است و در چیز است، آقای ابوالفتح آتابای که اتفاقا ازش پریروز یک کاغذ داشتم. بیچاره را بردند مریضخانه عمل کرده بود اینجا کاغذش روی میز من است، او هم می‌گوید من شاهدم. خلاصه دستور می‌دهد و روی لباس سیویلی که پاپا رفته حضور اعلی‌حضرت شرفیاب شده درجه یعنی پاگونش را می‌کوبند چون گویا وقتی که پدرم، دلیلی که اعلی‌حضرت متغیر می‌شود رضاشاه این بوده که وقتی پدرم عصبانی می‌شود و رئیس شهربانی پاگونش را ‌می‌کند پرت ‌می‌کند. این بود که هنوز از چیز بیرون نیامده از قصر بیرون نیامده آقا را می‌گیرند و می‌برندش قصر قاجار حبسش می‌کنند. روی این اصل اعلی‌حضرت رضاشاه دستور می‌دهد و این پاگون. البته شاید هم یک مقداری روی آن روابط خانوادگی که پیدا شد بین رضاشاه و خانواده ما که وقتی آمد زنش، این همیشه اعلی‌حضرت برای اینکه مادربزرگم هم فوت کرد، اعلی‌حضرت دستور داده بود وزیر دربار و این‌ها همه آمدند به چیز و علیاحضرت ملکه پهلوی هم آمد به دیدن، عرض شود که، خواهرها در منزل ما در، در صورتی که آن بحبوحه قدرت رضاشاه بود در آن‌وقت. باری، بعد پدر من برمی‌گردد دومرتبه به ارتش و در ارتش بود. البته در این جنگ‌ها که جاهایش یادم رفته آن‌ها را روی چیزها می‌شود چک کرد، نشان ذوالفقار می‌گیرد که پنج نفر فقط در ایران نشان ذوالفقار داشتند، به‌طوری که حتی این گروهی که نشان ذوالفقار گرفتند یکی آذربرزین بود، عرض شود که، آذربیگی ببخشید. یکی عرض شود که، مرتضی‌خان این نشان را گرفت. یکی عمول میرزا این نشان را گرفت. گمان می‌کنم در جنگ سیمیتقو عموعلی میرزا و پدرم نشان چیز

س – ابول میرزا؟

ج – امان‌الله میرزا جهانبانی.

س – بله امان‌الله میرزا

ج – بعد در آن در کتابش هم باید باشد توی یادداشت‌های‌شان. ندیدم من آن کتاب را شنیدم یک یادداشت‌هایی نوشته. باری، بعد پدرم در سن خیلی جوانی تقریبا نزدیک سی سالگی سرتیپ می‌شود دیگر، به حساب، در سه جنگ که کمتر از سه سال طول کشید سه تا درجه را از سرگردی تا سرتیپی آمد. بعد عرض شود که، دیگر یواش ‌واش می‌آیند یک خرده ذهن اعلی‌حضرت رضاشاه را تاریک می‌کنند و این هم چون یک آدم غدی بوده این بوده که اعلی‌حضرت بهش چند تا مأموریت خارج از ایران داد. یکی همآن‌طور که قبلا عرض کردم می‌آید می‌رود به مجارستان، می‌آید به آلمان، می‌آید می‌رود به روسیه. نمی‌دانم در روسیه کی بوده یکی از شخصیت‌های بزرگ روسیه فوت کرده بوده دستور داد که ایشان بروند. آن‌وقت آن آقای آهی هم آن‌وقت آنجا بوده برای تشییع جنازه. بعد می‌آید به آلمان که آن‌وقت هیتلر تو بحبوحه قدرتش بود. و بعد هم برای ساختمان باشگاه افسران ایشان را مأمور کرد که این کار را بکند که وقتی که باشگاه افسران را درست کرد و اعلی‌حضرت، آن‌وقت من بچه بودم خوب یادم می‌آید آن شبی که افتتاح بود سوم اسفند که آن جمله معروف اعلی‌حضرت رضاشاه به پدرم گفته بودند که این زاهدی، جلو تمام امرا، که هم اهل رزم است هم اهل بزم است. و خیلی اعلی‌حضرت راضی بودند.

البته این صحبتی که الان می‌کنم چندین سال بعد است که اعلی‌حضرت محمدرضا شاه شاهنشاه در مکزیک برای من تعریف کردند وقتی در رکابشان بودیم. یک عکسی هست اینجا که نشان می‌دهد پدر من، یکی در اینجاست یکی در آنجاست که بعد بهتان نشان خواهم داد، پدر من دارد به اعلی‌حضرت رضاشاه گزارش می‌دهد و آن اولین باری‌ست که پدر من می‌شود رئیس مانور، درست قبل از جنگ شهریور. و ولیعهد وقت که در این عکس هم هست گمان کنم این در عکس پنجاهمین سال سلطنت رضاشاه هم این عکس بوده باشد چون این اتفاقا آقای پروفسور لیچکفسکی برای من ژانتی یس کرد و فرستاد. و در این جا اعلی‌حضرت محمدرضا شاه شاهنشاه که آن‌وقت ولیعهد بوده به من می‌فرمودند در مکزیک که در کورناواکا بودیم، اینجا از زاهدی می‌پرسد که، از پدرت پرسید که شما زبان خارجه‌تان چطور است؟ می‌گوید یک خرده می‌دانم فقط. می‌گوید برو فرانسه و اینهایت را تقویت بکن برای خاطر اینکه من می‌خواهم شما را بکنم وزیر خارجه. البته من شوخی کردم به اعلی‌حضرت عرض کردم قربان چطور این حرف‌ها را آن‌وقت‌ها نزدید حالا دیگر که آمده همه بیرون و ویلان و سرگردان می‌گویید و بساط. ولی امکان دارد این حرف نود و نه درصد صحیح باشد چون من یادم می‌آید که درست قبل از شهریور دکتر منوچهر‌خان اصانلو که هم دکتر خانوادگی ما بود و هم دوست خانواده بود، این هر روز می‌آمد وقتی پاپا تو باشگاه افسران که رئیس هیئت مدیره و ریاست باشگاه را داشت، می‌آمدند منزل ما نهارها هفته‌ای سه روز. چون پدرم هیچ‌وقت عادت نداشت که نهار تنها بخورد همیشه دو تا سه تا ماشین دنبالش راه می‌افتادند تو باغ می‌آمدند و این بیچاره آشپز باید همه جور پذیرایی می‌کرد و آمادگی داشت. یک گوشت نمی‌خورد باید تخم مرغ برایش نیمرو کند و غیره. ولی منوچهر‌خان می‌ماند بعد از ظهرها روزی تقریبا دو ساعت با پدرم فرانسه می‌خواندند و حرف می‌زدند. حالا امکان دارد آن حرفی که آن‌وقت اعلی‌حضرت رضاشاه به پدرم زده با این صحبت امکانی هست. خدا می‌داند. من البته شاهد نبودم. این را از قول اعلی‌حضرت می‌گویم و آن افراد.

باری، تا اینکه این جریان یک مأموریتی محرمانه‌ای به پدرم می‌دهد اعلی‌حضرت که بیاید برود بازرسی بکند چون آن وقت این‌طور احساس می‌شد که امکان دارد که، عرض شود که به ایران حمله بشود. چون ما اصرار داشتیم که نوتر (neutral) باشیم و قوای متفقین هم علاقه زیادی داشتند که ایران از نوتریت خودش بیرون بیاید و از بی‌طرفی برای اینکه بتوانند بیایند کمک کنند به شوروی. پدرم مأموریت پیدا کرد سرتیب امینی که عموی این علی امینی می‌شود برادر امینی، اون سرهنگ بود و سن‌سیر ( Saint-Cyr ) [دوره] دیده هم بود. او و دو افسر دیگر هم با پدرم آمدند و اینها رفتند به شمال محرمانه بازرسی معینی کردند، یک گزارش مفصلی، [درباره این که] چطور می‌شود در شمال دفاع کرد، و غیره. روی سوابقی هم که پدرم داشته که البته بعد هم معلوم نشد که تیراندازی شد به ماشین اینها سیاسی بود یا غیره، که ماشین اینها چپه می‌شود و دست پاپا می‌شکند. شب آمد ساعت یک و نیم دو بود رسید به حصارک. ولی او را زیاد درباره‌اش چیزی نکردند و خواستند سکوت نگه دارند چون نزدیک‌های شهریور بود، آن تابستان. تا جریان شهریور پیش آمد.

در جریان شهریور پدر من مخالف بود که باید ارتش ایران را آزاد بکنند. و آن‌وقت یک ستادی تشکیل شد در باشگاه افسران. سرلشکر ضرغامی، عرض شود که، سرلشکر احمدخان نخجوان، که با پدرم هم دوست بود، مرتضی‌خان یزدان‌پناه، این‌ها آنجا آمدند و ریاضی، گمان کنم آن‌وقت معاون وزارت جنگ بود سرلشکر ریاضی. باری، این‌ها همه می‌روند به حضور اعلی‌حضرت رضاشاه می‌رسند و پیشنهاد می‌کنند که ارتش باید منحل بشود. آزادش بکنند. قبل از اینکه این‌طور بشود این‌ها آمدند از پدرم هم امضاء بگیرند و مرتضی‌خان یزدان پناه… پدرم گفت من که مخالف بودم من امضای چی بدهم. مخالفم. بعد از ظهرش بود که آمدند و آن افسرها، حالا یادم رفته که از تیمسارها آمدند به سعدآباد که اعلی‌حضرت رضاشاه از این‌هایی که این‌ها را امضاء کردند خیلی عصبانی شدند و وزیر جنگ که احمد‌خان بوده دستور دادند بگیرندش و حتی می‌خواستند با طپانچه بزنندش. و همین‌طور ضرغامی را توقیف کردند و ریاضی و غیره. و بعد هم در این جریان بود که قوای روس و انگلیس از دو طرف به ایران حمله کرده بودند نزدیک می‌شدند. اعلی‌حضرت بالاخره تصمیم می‌گیرند که تهران را ترک بکنند و پادشاهی خودشان را واگذار کنند به محمدرضا شاه ولیعهد. پدرم مرا دعوت کرد، چون آن‌وقت هنوز با مادرم هم جدا بودند که خواست که آیا من می‌خواهم پهلوی مادرم بمانم و مرحوم معتمدالملک یا می‌خواهم با پدرم بروم؟ گفتم نه من با شما هر جا بروید باهاتون می‌آیم. قرار شد که خواهرم منزل معتمدالملک باشد. و پدرم آمد با مرحوم معتمدالملک هم مشورت کرد و صحبت کرد. باری، آن شب که اعلی‌حضرت رضاشاه قرار بود برود، ما هم گفتیم که می‌آییم. پدرم یک ماشین لینکلنی داشت، لینکلن کانتینانتال، خودش پشت رل نشسته بود و بعد از ساعت‌ها که در باشگاه افسران جلسه بود. چند نفر با ما می‌خواستند بیایند چون نمی‌خواستند گیر روس‌ها بیفتند. یکی کلنل شخلسکی که روس سفید بود که جزء مشاورین بود. یکی وربا که جزو معلمین اعلی‌حضرت رضاشاه بوده در قدیم.

باری، ما آمدیم و پدرم آمد. ماشین را هم توی وزارت جنگ نگه داشته بودیم. از باشگاه افسران آمد و مرتضی‌خان یزدان پناه آمدند پدرم نشسته بود مرتضی‌خان نشسته بود پشت من نشسته بودم و سبزعلی، همین کسی که یک وقت جان پدر مرا نجات داد. و می‌رفتیم به طرف کهریزک برای اینکه اعلی‌حضرت قرار بود تشریف بیاورند آنجا. اولین باری بود که من گریه پدرم را دیدم. از خیابان چراغ گاز که رد می‌شدیم این طرف و آن طرف خیابان و همین طور در خیابان به طرف شاه عبدالعظیم که به طرف مقبره مادر پدر من بود در امامزاده عبدالله که آنجا رفتیم پدرم چند دقیقه‌ای، عرض شود که، آنجا مکث کرد و چیز کرد، رفت برای دیدن مادرش قبل از اینکه برویم، من دیدم که پدرم خیلی آشفته است و گفت: حیف این مردم، نجابت این مردم. به یزدان پناه می‌گفت. یزدان پناه هم خیلی اوقاتش تلخ و شکسته شده بود برای خاطر اینکه بی‌خود آن چیزه را امضاء کرده بود در صورتی که او هم مخالف بهم زدن آرتش بود و متغیر شده بود و شاه ناراحت بود که چرا این کار را کرده. باری، [سربازان] آرتش هم با یکدانه زیر شلواری و با یک دانه پیراهن زیر تو این خیابان‌ها راه افتاده بودند و پدرم گفت: ببین چه مردم نجیبی این ایرانی‌ها هستند. این‌ها هر جای دنیا بودند حالا می‌ریختند تمام مغازه‌ها را تمام چیزها را غارت می‌کردند خانه‌ها و زن و بچه مردم را. اما این بدبخت‌ها پای برهنه دارند می‌روند به طرف منزلشان و پهلوی خانواده‌شان، به مال اهمیتی نمی‌دهند. و این همین پدرم را متاثر کرده بود که چرا… تا رفتیم در کهریزک نزدیک ساعت یک و نیم این وقت‌ها بود که اسکورت اعلی‌حضرت آمد. ایرج‌خان مطبوعی و اعلی‌حضرت رسیدند. و اعلی‌حضرت در آنجا به پدرم گفتند که: من پسرم را به شماها می‌سپرم و اینها. و شماها چیز نکنید. از آنجا برگشتیم آمدیم در باشگاه افسران. ساعت سه و نیم چهار آن‌وقت‌ها بود رسیدیم شاید حالا یک خرده عقب و جلو مال چهل سال پنجاه سال پیش. اعلی‌حضرت محمدرضا شاه که ولیعهد بودند تشریف آوردند آنجا و هیئت عرض شود که، شورای عالی ارتش که تشکیل می‌شد و امیرموثق نخجوان شد وزیر جنگ به جای احمد خان. و بعد هم امیراحمدی سپهبد هم شد رئیس فرماندار نظامی. و این‌ها جمع می‌شدند، کوپال هم که آن‌وقت رئیس فرماندار، رئیس نظام وظیفه بود که این طرف دست راست باشگاه افسران عمارت نظام وظیفه بود دست چپ هم بازرسی بود. باری در آنجا این‌ها داشتند چیز می‌کردند. بالاخره قرار شد که سعی بکنند که این پسر را پادشاه جدید را ازش پشتیبانی بکنند. (؟) میرزای جهانبانی را برگردانند به ارتش آمد شد رئیس مجلس وقتی که اعلی‌حضرت به مجلس تشریف می‌آوردند. و این جریان.

بعد در این جریان، ها، یک چیزی را هم فراموش کردم بهتون عرض کنم این‌ست که در یک مدتی پدرم می‌شود رئیس بازرسی ارتش. در آن‌وقت کسانی را که در چیز گرفته بودند، در مشهد گرفته بودند بعد از آن تیراندازی به مسجد آنجا و یک عده‌ای را گرفته بودند. این‌ها را آورده بودند که این‌ها تمام محکوم می‌شدند به اعدام. پدرم بازرس این‌ها بوده و در واقع قاضی بوده می‌بیند که این‌ها بی‌تقصیرند و این‌ها را باعث آزادی‌شان می‌شود. و همه هم فکر می‌کردند که رضاشاه ممکن است متغیر بشود از زاهدی ولی بعد از آنکه می‌خواهد و دلایلش را رضاشاه کبیر می‌پرسد بعد از شهریور، عرض شود که، آمدند و پست امنیه ریاست امنیه که پدرم یک وقت قبلا در زمان رضاشاه امنیه را داشته، پیشنهاد کردند که پدرم پست ریاست امنیه را داشته باشد. پدرم این کار را قبول کرد و آمد امنیه را مدرنیزه کرد. چون متأسفانه در زمان رضاشاه امنیه آن‌قدر بدنام شده بود سر پول گرفتن و مرغ گرفتن و مردم آمدند به کتک زدن و غیره، که لازم بود که مردم به کلی چیزشان کنسپتی (concept) که دارند و ایده‌ای که دارند عوض بشود. این بود که پدرم آمد اسم، راجع به ژاندارک هم پدرم خیلی علاقمند بود، کتاب می‌خواند و غیره. ژاندارک را برای پدرم یک زن با عرض شود که قدرت و چیز تاریخی می‌دانست، آمد اسم امنیه را عوض کرد و کردند ژاندارمری و لباس ژاندارم‌ها را هم عوض کرد که این‌ها آن نبوده باشند. باری آنجا بود و بعد اختلاف پیدا کرد و عرض شود که، بودجه‌اش را مجلس چیز نکرد. چون آن‌وقت آقای فرخ گمان می‌کنم اگر اشتباه نکنم، وزیر کشور شد و در نتیجه پدرم از ژاندارمری استعفا کرد و مرحوم آق اولی شد رئیس ژاندارمری.

بعد از مدتی پدرم شد فرمانده قوای جنوب و اصفهان. لشکر و اصفهان و مأموریت آنجا را پیدا کرد. در اصفهان شروع کرد جریانی بود که موقعی بود که بختیاری‌ها بر علیه ارتش، عرض شود، شوریده بودند و قوای مرحوم سرلشکر شاهقلی شکست خورده بود و عرض شود که، قوای ارتش عقب‌نشینی کرده بود و این‌ها آمده بودند در پشت زردکوه. نزدیک زردکوه یک رودخانه‌ای‌ست آنجا قوا متمرکز شده بود. تا اینکه پدرم وقتی که فرمانده شد برای ابوالقاسم‌خان بختیاری او، عرض شود، یاغی شده بود و همین‌طور مرتضی قلی خان. پیغام فرستاد که من نمی‌خواهم برادرکشی کنم. اگر به جنگ است مطمئن باشید که من فاتح خواهم شد ولی برادرکشی را دوست ندارم. همه مال یک مملکتیم و یک چیز هستیم. البته برای اینکه به آن‌ها نشان داده باشد که قوا أرتش این همش بلوف نیست در یک جا یک حمله شدیدی کرد و یکی از پلت‌هایی که نزدیک پل کوه زردکوه بود گرفت. و بعد پیغامی فرستاد توسط آقای علی‌آبادی نامی بود که یک وقت در شرکت، عرض شود که، همین کازدما هم کار می‌کرد. و همین طور در یک شرکتی چون قبل از اینکه جریان شهریور پیش بیاید و اعلی‌حضرت رضاشاه وقتی که امان‌الله میرزای جهانبانی را از حبس آزاد کرد که باهاش متغیر شده بود، پدرم قسمتی از خانه حصارک را به او داد و یک شرکتی هم درست کرد به اسم شرکت زمانه که این شرکت ساختمانی بود ساختمان کند که امان‌الله میرزا که خیلی امان‌الله میرزا را دوست داشت سرگرم باشد و عرض شود که، بیکار نبوده باشد. که این آقای علی‌آبادی هم تو آن شرکت برایمان کار می‌کرد. باری این رابط ابوالقاسم‌خان بختیار و پدرم بود. و آنجایی که آقای مرتضی قلی‌خان عرض شود که، قوایش را قوای ارتش که قوای پدرم بود محاصره کرد و او مجبور شد که تسلیم بشود ابوالقاسم‌خان هم تسلیم شد و آمدند و دست برادری دادند و بدون جنگ این غائله از بین رفت و باعث شد که پدرم یک محبوبیتی بین بختیاری‌ها داشته باشد و برای اینکه همش هم سرکشی آنجا بکند جمعه‌ها به‌عنوانی که می‌خواهد شکار بکند می‌رفتیم آن ناحیه هر هفته‌ای در یک قسمتی از بختیاری، هم با این خوانین نزدیک بود و جریان را می‌دانست چون آن‌وقت می‌آمدند راه اصفهان و شیراز را می‌زدند که بعد معلوم شد که یکی از این خوانین بختیاری تویش دست داشته و او را هم رفتیم در یکی از این ویکندها (weekends) که آنجا بودیم که هم آقای عبدالله‌خان هدایت هم… میرزای جهانبانی در آن سفر با ما بودند به‌عنوان شکار آن ‌خان را که شاید صحیح نباشد اسمش را بگویم خلاصه توقیفش کردند برای اینکه او با دزدها شریک بود و در خانه‌اش اشیایی که در راه اصفهان و شیراز زده بودند و یک افسر هم بهش گلوله خورده به دهنش یک سرهنگی، پیدا شد و اینها هم گرفتند و عرض شود که از بین رفت.

در این جریان در تهران نان معروف شده بود به نان سیلویی چون گندم و آرد و غیره و این‌ها کم بود و نان سیلو در اختیار مردم می‌دادند و ماها هم، شما آن‌وقت البته خیلی جوان بودید یا شاید هنوز دنیا نیامده بودید، و به سن شما شاید برسد، باید وامی‌ایستادیم توی پشت نانوایی صبح ساعت‌ها تا بتوانید شما یک دانه نان سیلویی بگیرید. و وضع خرابی بود. در اصفهان پدرم دستور داده بود که اولا گندم‌های در ناحیه، چون آن‌وقت که سیلو نبود که به اندازه کافی حتی این اواخر هم نبود. بنابراین در انبار‌های مختلف ولی هر قسمتی گندم خودش را در انبار‌های خودش نگهداری کرده باشد. در اصفهان هم برای اینکه مردم بدانند همه چیز هست نان سنگک را تو خیابان می‌گذاشتند تو خیابان چهارباغ که تشریف می‌بردید یا می‌رفتید طرف بازار، نان در موقعی که تهران سیلویی بود آنجا نان سنگک روی خیابان‌ها تو دست مردم ریخته بود. و خوب در آنجا شروع کرد به قدرت‌نمایی.

یک کسی به اسم شازده اسکندری که با مادری من هم فامیل می‌شد این عضو وزارت دارایی و رئیس قسمت وزارت دارایی در آن ناحیه بود. این آمده بود با یک ماژور انگلیسی که آن ماژور یادم رفته ولی توی کتاب اسمش هست، این می‌آید می‌رود در بختیاری و می‌روند می‌خواستند بازرسی کنند و ببینند که این چیزها گندم‌ها کجاست. وقتی این خبر به پدرم رسید خیلی پدرم … شد و حتی می‌خواست چیز را محاکمه صحرایی بکند آقای شازده اسکندری را که البته بعد وکیل مجلس شد برادرش و وقتی که دستور می‌دهد این را بگیرند و توقیف بکنند و اینها، او فرار کرد آمد به تهران. رفته بود پهلوی قوام‌السلطنه. روزنامه‌ای هم بود به نام خورشید ایران یک کسی بود به اسم پازارگاد یک وقت ما تو پیش آهنگی بودیم که این خیلی شیرازی بود و برای انگلیس‌ها همیشه معروف بود که برای انگلیس‌ها کار ‌می‌کند. خورشید ایران حمله کرده بود که بله این چیزهایی که می‌خواهد فلانی می‌گیرد حبس ‌می‌کند فلان ‌می‌کند. در شکارهایی که ‌می‌کند شکارهایش ناصرالدین از این شکارها… از این چیزها و بساط ها.

بالاخره، باری، یک وقتی دیگر هم یک کس دیگری آمد و یک روزی افتاد چون آن‌وقت یک باغ گنده‌ای داشتیم در اصفهان، افتاد به جلوی پای پدرم ماشین و وقتی ماشین را نگه داشتند لئون بود راننده ارمنی که بعد چیز باز کرد، یک مغازه‌ای باز کرد و حتی نمایندگی رولز رویس در تهران داشت و پدرم مثل پسرش دوست داشت، خیلی پسر تحصیل‌کرده‌ای بود ولی آمده بود برای نظام وظیفه بگذراند این به این دلیل علاقه مند شد بابام که اینقدر تحصیل‌کرده و کارش را ‌می‌کند. بعد این آمد یک صندوق یعنی در واقع یک دانه چمدان که پول از پول بهش بود آن‌وقت ده هزار تومان تویش پول بوده و یک دانه مسلسل و یک تپانچه را گفت، ببخشید مرا مأمور کرده بودند که شما را بکشم، و آن‌وقت شایع بود که این را شاید انگلیس‌ها فرستادند. خلاصه مرتیکه آمد چیزش را آورد و پاپا پول‌ها را داد به مرتیکه و یک دانه هم ماچش کرد و گفت برو پی کارت و فلان و اسلحه را فرستادند برای ارتش و أن بیچاره هم نجات پیدا کرد و رفت.

تا اینکه، بعد هم برای اینکه چیز بوده باشد کسی هم بود به اسم گالت گولت یک همچین چیزی کنسول انگلیس، صارم‌الدوله مسعود هم می‌آمد با ما می‌رفتیم به (؟) شکار جای مختلف، سر کنسول انگلیس هم که آن‌وقت بود این‌ها آمدند و گفتند آقا برای خاطر اینکه در اینجا در ایلات و غیره چیز باشد شماها حق ندارید هرجا بعد از این جریان که پیش آمد، که هرجا دلتان می‌خواهد بروید. هر جا که می‌خواهید بروید باید به آرتش اطلاع بدهید و آرتش اطلاع داشته باشد که در ضمن بتواند سکوریتی شما را حفظ کند. انگلیس‌ها این را خوششان نمی‌آید چون به نظر می‌رسید که این سرکشی و دخالت بخصوص که قوای مرکزی یعنی دولت مرکزی همه جور با این‌ها چیز داشت. از یک طرف آقای شیتن بود از یک طرف دیگر آقای نمی‌دانم میجر فلان انگلیسی بود آنجا. باری، این یک خرده ظن این‌ها را بیشتر کرد و همین‌طور آن‌وقت تیمسار تاجبخش هم فرمانده در کرمان بود و بین کرمان و اینها. این‌ها بدون اینکه چند تا یک خانواده انگلیسی بدون اینکه به ارتش ایران یعنی به فرماندگی در اصفهان خبر بدهند می‌آیند از این راه‌های لرستان می‌خواهند بیایند بروند به طرف کرمان و غیره، در آنجا یک ایلی به این‌ها حمله ‌می‌کند و خلاصه این‌ها کشته می‌شوند. این را هم از این گرفتند که پدر من در این کار دست داشته و می‌خواسته با تاجبخش با هم این‌ها یک نقشه‌های بزرگتری دارند و عرض شود، به‌خصوص تاجبخش با آن سوابقی که خوب، می‌گفتند تاج را به اعلی‌حضرت رضاشاه بخشید و خانوادگی‌شان، خلاصه یک مشکل دیگر.

از آنجا یک چیز دیگر هم که در جنگ پیش آمد آن بود که وقتی که عراق در جنگ دوم جهانی آمد بر علیه انگلیس‌ها شوریدند و هبانیه و آن ناحیه را بشکه‌ها درست کردند آمدند چیز‌های نفت گذاشتند به دور سفارت انگلیس، و تهدید کرده بودند تا اینکه بالاخره انگلیس‌ها چترباز پیاده کردند خودشان، قوای دولت عراق مستعفی شد و فرار کرد و آمدند این‌ها پناهنده شدند به ایران. آقای رشیدعلی گیلانی بود که نخست‌وزیر وقت عراق بود اگر اشتباه نکنم، و مفتی اعظم که آن‌وقت یک مرد مذهبی بود، این‌ها پناهنده شدند به ایران. چند ماه بعدش اینجایی است که ایران را بهش پیشنهاد می‌کنند که یا باید با ما بسازی یا باید از بی‌طرفی خارج بشوی، و آن‌وقت هم پکت معروف بود به پکت بین ایران و عرض شود که، ایران و عراق و ترکیه و افغانستان به سعدآباد، پکت سعدآباد. باری، این‌ها وقتی آمدند به ایران و ما هم حاضر نمی‌شدیم تا قوای انگلستان و روسیه که به ایران حمله کردند این‌ها مهمان دولت ایران بودند در خیابان ولی‌آباد در آنجا پهلوی منزل فاضل‌الملک منزل مجد‌السلطنه. مجد‌الملک یا مجد‌السلطنه که وکیل مجلس هم بود، روبروی خانه ما، حالا اسمش را می‌توانم چک بکنم، دخترش رفت برای لندن کار می‌کرد برای مجد‌السلطنه که از رودبار و از آن ناحیه وکیل بود. خلاصه، آن خانه‌اش را گرفته بودند که بعد هم آن خانه شد اجاره دادند به سفارت عربستان سال‌ها بعد، آن‌ها در آنجا زندگی می‌کردند. و این‌طور شایع کاشف به عمل آمد که این‌ها را این‌ها دولتی که می‌خواهد آمده این‌ها را می‌گیرند می‌خواهند آقای رشید على گیلانی و مفتی اعظم را. و پدرم خلاف مردانگی و شرف می‌دانست که یک کسی که به یک مملکتی پناهنده شده ما این را به‌عنوان زندانی بگیریم و بدهیمش به. و عده‌ای دیگر هم آلمانی از جمله یک کسی بود که در مدرسه کشاورزی با مصطفی‌خان زاهدی معلم او بود و پروفسور، حالا امشب اسمش را می‌پرسم و بهتون عرض میکنم. این بیچاره‌ها آدم‌های بی‌گناهی بودند و بخصوص که گفته شد که اغلب این‌ها را که گرفته بودند روس‌ها برای اینکه انگشترشان و پولشان را بگیرند خانم‌ها را مثلا انگشت‌هایشان را بریده بودند که انگشتر این‌ها را بگیرند. برای اینکه این وضع پیش نیاید پدرم محرمانه ترتیبی می‌خواست بدهد که این‌ها از ایران فرار کنند و بروند به ترکیه. برای آن چند روز که این‌ها تا این کار را بکنند از آن خانه مجد‌الملک یا مجد‌السلطنه که حالا، گمان می‌کنم مجد‌السلطنه بود اسمش، از آنجا این‌ها را آوردند محرمانه به منزل ما خیابان ولی‌آباد که سر چهارراه ولی‌آباد و منزل پهلوییش که مال منزل عمه‌ام بود در آنجا توی زیر زمین و برای اینکه هیچ‌کس نفهمد من که پسر پدرم و نزدیک پدرم بودم و یک خرده روی چیز نظامی او عرض شود که پخته شده بودم، مرا گذاشتند به عنوان پذیرایی که شام و نهار این را ببرم که نوکر و کلفت و کسی نباشد که بعد گیر بیفتد. آن‌وقت هم تیمسار ضرابی رئیس شهربانی بود و با اینکه زیر دست پاپا کار کرده بود و افسر خیلی رشید و خوبی بود و در یکی از این جنگ‌ها (؟) گرفته بود، ولی وظیفه‌ای داشت بهش دستور داده بودند که گفته بودند یعنی پیش‌بینی می‌شد که این‌ها مظنونند به ما ولی ضرابی خودش آمد به خانه ما و رفت که بگوید من رفتم و خبری نبوده. من خوب یادم است.

باری، در آن چند روزی که آنجا بود از آنجا پدرم وسایل این‌ها را ترتیب داد که این‌ها آمدند و رساندیم‌شان به مرز ترکیه و از آنجا این‌ها فرار کردند رفتند به ترکیه. یکی رشیدعلی گیلانی بود یکی مفتی اعظم و چند نفری که با این‌ها بودند. در نتیجه این هم یکی از چیز‌های دیگر با اینکه این‌ها صد در صد مطمئن نبودند یکی از دلایل دیگری شد که اینها معتقد شدند که پاپا، ببخشید من می‌گویم پاپا چون همیشه پاپا صدایش می‌کردیم، این طرف انتی بریتیش است و طرفدار آلمان. در صورتی که یک آدمی بود این مرد به نظر من یک آدم وطن‌پرستی بود و برایش خارجی خارجی بود و آن‌وقت آلمان به ما نزدیک نبود این بود که فاصله‌ای بود. انگلیس‌ها خوب آن‌وقت در ایران اسم خوبی نداشتند و مردم هم باطنأ نظر زیاد خوبی به آن‌ها نداشتند چون هم جریان هندوستان در موقعی که کلنی آن‌ها بود و در جنوب ایران هم نفوذ داشتند و غیره.

باری، این‌ها باعث شد که بعد‌ها این‌ها تصمیم می‌گیرند که از شر پدرم راحت بشوند برای این کار البته یک… از صحبت‌هایی که از پدرم شنیدم است یک… ما آن‌وقت محصل بودیم. این باغ گنده‌ای هم بود اصفهان من و خواهرم می‌رفتیم خواهرم را می‌رساندیم به مدرسه‌ای که با همین علیاحضرت ثریا آن‌وقت با ثریا هم مدرسه بودند و من هم می‌رفتم مدرسه ادب که تقریبا صد متر دویست متر آن طرف‌تر. نهارها هم پهلوی پدرم بودیم. یک آدم خیلی شاعر و فاضلی هم بود. پاپا این بود که این چه در by the wayهمیشه یکی از چیزهایی که پدرم خیلی دوست داشت جنگ یا… چند نفر را همیشه بهشون علاقه داشت همیشه یکی دو نفر آدم‌های نویسنده و خواننده داشت پهلو خودش که مثلا کتاب می‌خوانند برایش بگویند اگر خودشان سرشان… شعر خیلی دوست داشت. با بعضی‌ها به شعر، مثلا با عدل‌الملک دادگر با خواجه نوری ابراهیم، با این‌ها که خودمانی بود به کاغذی که برای هم می‌نوشتند به شعر بهم می‌نوشتند. صحبت که می‌کردند شعر می‌گفتند. یک کسی بود معروف به میرزا خواجه نوری کسی بود که یک لقبی داشته که قد کوتاهی داشت و مسخره بوده زمان خیلی آدم چیزی بوده. او مثلا در مسافرت‌ها برای پاپا بوده و جوک می‌گفته. آدم خیلی رشیدی بوده این آقای خواجه نوری کوتوله که لقبی که داشت. میرزا کوچک‌خان و اینها. حالا اون چیز هم می‌آید که این معروف بود در ایران که خیلی با اشخاص جوک می‌کرد و بله. باری، این از آنجایی که بود این فرد اصفهانی که یکی از نویسنده‌های معروف اصفهان بود. این همیشه حالا اسمش باید یادم بیاید. او منزل ما بود و نهار می‌خورد. از کنسولگری به پدرم خبر داده بودند که یک گروه ژنرال انگلیسی می‌خواهد بیاید از این ناحیه رد بشود می‌خواهد بیاید به شما ادای احترام کرده باشد. او هم گفته بود هر وقت بیاید. این‌ها آمدند و قوایشان در خارج از اصفهان و جلوی خانه ما هم همیشه این کامیون‌های یو کی سیسی می‌آید و این جلوی خانه ما هم این کامیون‌ها بود. البته بعد در کتاب مک‌لین که من خواندم این‌ها این کامیون‌هایی که اینجا بوده کامیون‌های یو کی سیسی نبوده کامیون‌های ارتش انگلیس بوده که تویش سرباز‌های انگلیسی گذاشته بودند برای این بوده که اگر در منزل ما دفاع بشود این‌ها بریزند و حمله کنند به منزل و در نتیجه این فکری بود که آن‌ها داشتند. از طرفی پدرم که بعد از حبس، ما که مدرسه بودیم و آمدیم، به ما گفتند که پدر رفته مهمان داشت آمده. حسن که سال‌ها از بچگی پهلو پدرم بوده و او هم مثل پسر پاپا بود مثل خانواده بود و پسر عمه ناتنی پدرم بود این پیشخدمت یعنی پیشخدمت که خیر جزو کار‌های پدرم می‌کرد و اینها، سراسیمه آمد و گفت به من موقعی که حضرت اجل می‌رفت طوری نگاه کرد و گفت حسن من رفتم که یک چیز غیر عادی‌ای بود. ما منتظر بودیم که آقای صارم‌الدوله آمد که کارتی پدرم بهش نوشته بود که من رفتم خواهش می‌کنم که بچه‌های مرا سرپرستی کنید برگردند بروند تهران و اثاثیه را جمع کنید. حالا این دوشنبه شبی است که تا نزدیک‌های چیز طول کشید.

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۴ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

ج -… بله می‌گفتیم که صارم الدوله، عرض شود که، آن کارت…جمع کردیم و شبانه آمدیم به تهران. اتفاقا تهران آن وقتی بود که ۱۵ آذر یا ۱۶ آذر چی بود که بر علیه مرحوم قوام‌السلطنه که نخست‌وزیر بود شلوغ شده بود تهران. آمدیم به تهران و منزلمان را هم داده بودم اجاره که انگلیس‌ها گرفته بودند برای این لهستانی‌ها که آن‌وقت آمده بودند به ایران و خودم هم رفتم در مدرسه علمیه پشت مسجد سپهسالار آنجا می‌رفتم که یک مرد بسیار شریفی در آنجا باهاش آشنا شدم به اسم آقای امامی که بعد این را آوردمش با خودم انگلیس سال‌ها بعد رئیس کار محصلینش کردم این ناظم مدرسه بود و بی‌نهایت آدم وطن‌پرستی بود. ما آن‌وقت به هرکس که به هرجا که رجوع می‌کردیم جواب سربالا می‌شنیدیم. مرحوم سپهبدی وزیر خارجه بود. من رفتم پهلوش که بگویم آخر چرا پدر مرا گرفتند. برای چی این آدم را گرفتند. این بیچاره نشست با من دو سه ساعت با هم گریه کردیم آمدیم بیرون دیدیم جوابی به ما ندادند. دو نفر که مردانگی می‌کردند یکیش همین مرحوم دکتر قزل ایاغ که سکته هم کرده بود و وکیل مجلس بود سال‌ها، با من می‌آمد می‌رفتیم سفارت انگلیس و دم سفارت انگلیس و ما را راه نمی‌دادند تو و تا بالاخره یک روزی یک عمارتی بود وارد که می‌شدی دست راست که در واقع می‌شد روبروی شرکت فرش، آنجا البته دیواری بود مابین اینجا و آنجا. و ژنرال فایزر رئیس قوای انگلیس بود در آنجا و ژنرال کلنل پایپوس هم معاونش بود. که رفتیم گفتیم که چرا پدر مرا کشتید؟ زنده است؟ چرا بردید؟ چه‌کار و اینها. که من آن روز جوان بودم و خیلی بد دهن به این‌ها فحش دادم خیلی بانمک است ژنرال فایزر با آن لهجه فارسی گفت من فارسی را خوب نمی‌دانم. گفتم چطور نمی‌دانی این فحش‌ها را… و از آنجایی که دنیای انترسانی است من سال‌ها بعد شدم سفیر در انگلستان و دعوت کرده بودم دیگر از سوسیته ایران و انگلوسوسایتی بیایند اینجا، این‌ها نمی‌دانستند که آن روزی که می‌خواهند بیایند در مهمانی سفارت با من چه برخوردی دارند. یک این مک‌لین بود که پدرم مرا گرفته بود. یکی دیگر ژنرال فایزر و کلنل پایپوس که البته گفتیم آقا گذشته‌ها گذشته و باهاشان چیز کردیم. باری، بعد از چی بود که مال اصفهان را آوردم پیش؟ آره دیگر گرفتند و

س – داشتید به ترتیب سوابق پدرتان را تعریف می‌کردید.

ج – بله، بله.

س – چه مدتی در زندان بودند؟

ج – پدرم نزدیک سه سال.

س – بله. و در این جریان وقتی که یک اتفاق خیلی فوق العاده انترسانی در پیش آمد. من اولا نمی‌دانستم پاپا کجاست. در این مدت هم به مجردی که پدر مرا گرفتند که معلوم شد که همان شب با ماشین بردنش به اراک، اراک خودمان، و از آنجا با هواپیما از ایران خارجش کردند چون خیال می‌کردند آن‌قدر این آدم خطرناک است. و آوردند بردندش به فلسطین. این‌ها را بعد که پدرم تعریف می‌کرد. و آن روزی هم که این‌ها آمدند پدرم را بگیرند که بهتان عرض کردم که این‌ها آمدند این کاغذ را نوشتند، پدر من تعریف ‌می‌کند که من وقتی که این‌ها آمدند این‌ها را، آن‌وقت عمارت یک چیزی بود تقریبا یک متر بلند آن‌وقت اتاق‌ها همه بهم درازا بود. باغ هم یک طرف بود و یک طرف هم رودخانه زاینده رود و پل سی و سه پل. وقتی که چیز کردند پدرم از توی اتاق نهارخوری که نشسته بوده با جواد اکبر می‌آید می‌رود تو سالن. وقتی که تو سالن کنسول انگلیس بود و آن آدمی که به‌عنوان ژنرال انگلیسی که معلوم می‌شد که همین مک‌لین بوده و عرض شود که، این‌ها وقتی وارد می‌شدند و پاپام بهشان تعارف ‌می‌کند و می‌خواهد سفارش چایی بدهد این‌ها هم با دوتا استشن واگن آمده بودند که معلوم می‌شود تویش هم پر از آدم‌های مسلح و بیرون هم این‌ها تمام توی کامیون‌ها آماده بودند. پدرم در چند آن فکر ‌می‌کند که اگر بخواهد بر علیه این‌ها بجنگد. آها، این‌ها بلند می‌شوند و تپانچه هایشان را می‌کشند بیرون و دو مرتبه می‌گذارند به چیز که یعنی ما مسلحیم. پدرم می‌گوید که من فکر کردم که اگر من بخواهم با این‌ها بجنگم امکان دارد موقعی است که بچه‌ها من و خواهرم از مدرسه برمی‌گردیم و اینجا ما‌ها هم کشته بشویم. این‌ست که حاضر می‌شود که با این‌ها برود به کنسولگری ببیند حرف‌هایشان چیست. از همانجا که می‌آیند و از همان آن فورا بعد از اینکه این کارت را می‌نویسد پدرم را سوار می‌کنند با همین‌ها می‌روند به اراک و از آنجا هم سوار طیاره‌اش می‌کنند از هبانیه و بالاخره به فلسطین. در یک مانستری در فلسطین پدر مرا توقیف می‌کنند که آنجا یکی دو نفر ایرانی که بعد گویا وظیفه‌شان این بوده که حرف‌ها را بخواهند گوش کنند تحویل بدهند و چند تا ژنرال آلمانی و مصری و عرض شود که، عرب‌ها که ناسیونالیست بودند آنجا همه توقیف بودند.

یک شبی من به منزلم بر می‌گشتم پیاده از خیابان شاهرضا می‌آمدم بیایم به منزل، نزدیک خانه که شدم در خیابان ولی آباد، خیابان ولی‌آباد از قدیم درخت‌های گل سفید، اقاقی داشت خیلی زیبا می‌شد. یادم می‌آید حتی محصلین وقتی می‌خواستند درس بخوانند می‌آمدند یک رودی یک جوبی هم از آنجا می‌رفت و آب می‌رفت. وقتی من می‌آمدم یک کسی یک دفعه از پشت درخت آمد به روبروی من، یک آدم گنده‌ای. من خیلی ترسیدم. جوان بودم آن‌وقت نه سال ده سالم که بیشتر نبود و اول خیال کردم یکی می‌خواهد حمله کند چیزی اینها، بعد دیدم که نه می‌خواهد با من صحبت کند ولی ما با هم نمی‌توانیم هیچ نوع صحبت کنیم. نه من زبان او را می‌فهمم نه او زبان مرا. فقط توی این نور چراغ شب چیزی که به من نشان داد یک پاکتی بود من خط پدرم را شناختم. و این به من حالی کرد که هیچ‌کس نباید از این جریان اطلاع داشته باشد و فلان و با علامت و غیره گفتش که من فردا می‌آیم برای جواب این.

حالا در این جریان قبل از اینکه این جریان اتفاق بیافتد خیلی جریان انترسان‌تری برایم پیش آمده بود و آن این بود که شایع کرده بودند که پدر مرا کشتند و اعدام شده. و ما هیچ راهی هم نداشتیم بفهمیم که آیا راست است یا دروغ. و من تصمیم گرفتم که این‌طور اگر هست من باید خودم را بکشم برای اینکه خیلی پدرم را دوست داشتم. یک شبی آمدم یک تپانچه‌ای هم بود نوغان که پدرم داده بود به من، عکس پدرم هم توی چراغی، توی آن اتاقی که من داشتم یک آپارتمان کوچولویی زندگی می‌کردم آن‌ور عمه هایم و خواهرم و غیره، آن شب تصمیم داشتم که باید خودم را از بین ببرم. تپانچه را گرفتم گذاشتم به کله خودم و این ماشه را هم کشیدم. نفهمیدم چی شد. یک وقت دیدم که صدای کلاغ می‌آید. چشمهایم را باز کردم دیدم که روشن است هوا و چند مدتی من فکر کردم که من مردم توی بهشتم جهنمم کدام خرابه شده اینها. بعد دیدم نه نمردم و هفت تیرم هم پهلویم است. البته آن‌وقت فشنگ و تفنگ و این‌ها چیز‌های خوب پیدا نمی‌‌شد. فشنگ‌های نو و این‌ها نبود زمان جنگ و قبل از چیز و اینها. باری من همین تپانچه که دستم بود کلاغ به درخت از توی اتاق همین‌طور که توی شیشه بود در کردم یک دفعه یک صدایی مثل بمب توی اتاق چون توی اتاق صدای اسلحه خیلی زیاد است و کلاغه هم پرید و همه ریختند ببینند چی شده و اینها. ما گفتیم هیچی نشده خواستیم کلاغ بزنیم. دیگه نخواستیم بگیم جریان چی بوده. یکی دو روز از این جریان نگذشته بود که یکی دو سه روز که این شب این آدم آمد. کاغذی از پدرم بود که بچه‌ها من سالم هستم. یک خط و نیم. و نگران سلامت من نباشید. خوب، این آقایی که فردا آمد من فقط به عمه‌ام گفتم محرمانه و عرض شود، گریه و زاری و بساط و یک کاغذ خیلی کوتاهی برای پدرم نوشتیم. بعد به این می‌خواستیم گز و این حرف‌ها بدهیم، گفت آقا نمی‌‌شود. معلوم شد که این یک دوروزی است چون آن عده‌ای که در آنجا حبس می‌کردند در حبس بودند چند نفر هم از رؤسای ایل دوروز بودند. دوتا برادری که یکی‌شون هم وزیر شد در توی لبنان وزیر جنگ بود سبیل‌های این‌طور داشت، امیر ارسلان‌خان یک همچین اسمی داشت. باری، و چند نفر هم سوری. عرب‌ها در آنجا وقتی دیدند که در این مانستری که این‌ها حبس هستند با علامت و غیره این کاغذ را می‌رسانند به آدم‌های‌شان که در آنجا بوده، این بیچاره هم از آنجا بلند می‌شود می‌آید ایران، این ژانتی‌یس را آقایی را کرد که بی‌نهایت ارزنده بود.

پدر من حبس بود و وقتی این‌طور شد من تصمیم گرفتم که بروم برای تحصیلات چون آن‌وقت اتابکی شوهر دختر عمه‌ام هم سرکنسول ما در لبنان، آقای معاضد هم سفیرمان، مرد بسیار شرافتمندی بود و یک دیپلمات خوب، این می‌شود دایی یک چیزی با این میرفندرسکی. باری، بعد من تصمیمم این شد که بروم برای تحصیلات به بیروت به این عنوان. ما تقاضای پاسپورت کردم و هیچ‌وقت به من جواب اوکی را ندادند. تا اینکه مدت‌ها گذشت. من هم البته به هر دری می‌زدم و یک خرده چون معروفم، خدا بیامرزد اعلی‌حضرت به من اُمُلم، چون چیز‌های مذهبی، رفتم پیاده به امامزاده داود. چون از آن به بعد هم هر سال می‌رفتم با سرتیب نصرالله‌خان (؟) قراگوزلو آقای مصطفی زاهدی این فامیل و این‌ها رفتم آنجا زیارت که نذر بکنم پدرم آزاد بشود. در این هیر و ویر هم خواهر من سخت مریض شد، هما. و by the way چون اسم خواهرم را بردم این اسبی که اینجایش گلوله خورد پدرم بعد که بچه‌دار پیدا شد و این‌ها یک اسب خیلی خوب عرب گنده داشت اسمش را گذاشته بود هما که توی چیز هم برنده شد توی مسابقه اسبی که آن‌وقت در تهران جلوی اعلی‌حضرت می‌دادند. بعد عرض شود که چی می‌گفتم؟

س – که امامزاده داود می‌رفتید و نذر می‌کردید.

ج – بله، آمدم و در این جریان خواهرم مریض شد. خواهرم مریض سخت شد که هیچ‌کس نمی‌‌توانست تشخیص بدهد تب شدید می‌کرد و غیره. دکتری هم بود دکتر خانوادگی ما دکتر علیزاده که این توی آلمان تحصیل می‌کرد و پدرم در آنجا دیده بودش آمده بود در روبروی قورخانه آنجا مطبی داشت بعد مطبش آمد در خیابان شاهرضا، خیابان شاه آباد، باری من آمدم با پسر عمه‌ام ابول زاهدی رفتیم دکتر چیز را برداریم دکتر علیزاده را برداریم ببریم به حصارک. آن‌وقت هم چون ماشین نداشتیم پیاده می‌آمدیم تا تجریش تمام حصارک را به آنجا از آنجا اتوبوس سوار می‌شدیم می‌آمدیم تهران. آمدم تهران رفتم به منزلی که داشتیم که منزل عمه‌ام، کلفت گفت که آقا تشریف آورده‌اند اینجا. گفتم آقا کیه؟ گفت آقا پدرتان. گفتم چرا مزخرف می‌گی. گفت والا خیلی شباهت داشتند آمدند پرسیدند گفتم که اینجا نیستید در حصارکید رفتند. بابای من؟ حبس انگلیس‌ها؟ فلان. این گفت بله همین‌طوره. من به هر حال با عجله رفتم پهلوی دکتر علیزاده، علیزاده را برداشتم آمدم دم چهارراه مخبرالدوله آنجا ایستگاه اتوبوس بود با یک مرتیکه قرار گذاشتیم که این که سوار می‌شویم از آنجا به بعد ما را بیاورد به حصارک که پول اضافی بگیرد این اتوبوسیه. بیچاره هم قبول کرد و گفتم خواهرم مریض است و اینها. آمدیم و آمدیم دکتر علیزاده و آمدیم تجریش و از آنجا مسافرینش را پیاده کرد ما راه افتادیم به طرف حصارک. حصارک هم راه خرابی داشت آن‌وقت دیگر. آمدیم و یک پلی کامیونه افتاد، اتوبوسه افتاد توی جوب. تا اینکه من پیاده دویدم آمدم دیدم بله پدرم نشسته و ماچش و دستش را ماچ کردم صورتش را و همدیگر را بغل کردیم و دکتر هم یواش بعد آمد. حالا بعد معلوم می‌شود که این مریضی خواهرم که تشخیص ندادند سال‌ها بعد بیچاره معلوم شد که گرفتاری قلب پیدا کرد که در موقعی که من در واشنگتن بودم دوست و فراترنیتی برادرم دکتر کولی، دنتن کولی قلبش را عمل کرد که حالا هم هنوز رئیس این قسمت در یارو در هیوستون است.

باری، بعد از این جریان پدرم به من گفت با اینکه من خیلی علاقمندم که تو اینجا باشی ولیکن من چون، همیشه هم از بچگی می‌گفت آدم نباید دروغ بگوید دروغ گفتن بد است. برای اینکه این‌ها نفهمند دروغ است و این‌ها در این جریان درست آزاد که پدرم شد هفت هشت ده روز بعدش به ما پیغام دادند که بله، ویزای شما برای لبنان آماده است. گفت چون این‌ها فهمیدند احمد که آن جاست بخواهی برو تحصیلاتت را بکن. رفتیم آنجا و اول می‌خواستیم برویم مدرسه فرانسوی و عرض شود که از آن منصرف شدیم و بالاخره رفتیم به AUB. در آنجا تمام هم و غم من این بود که اینجا قبلا رفته بودیم که برویم به پدرم برویم حالا رفتیم آنجا البته رفتیم تحصیلات و یک مدتی از این جریان گذشت که آنجا تحصیل می‌کردم. حالا، قبل از این هم که من بروم به آنجا خیلی دو دل بودم، بروم نروم. صحبت از این بود که آیا من بروم قبل از اینکه جنگ شروع بشود، بروم، خودم دلم می‌خواست بروم آلمان درس بخوانم. داود‌خان پیرنیا که پسر عموی مادریم می‌شد و با پدرم هم خیلی دوست بود او علاقمند بود که من بروم به انگلیس. باری ما کارمان به لبنان کشید. از چند ماهی که آنجا بودم برگشتم به تهران. حالا پدرم شده فرمانده قوای ایران قوا در جنوب برای اینکه در آنجا قشقایی‌ها و بویر احمد‌ها همه این‌ها دست به یکی کردند و آمدند شیراز را محاصره کرده بودند. ما در این سفر راه افتادیم از تهران برویم قوام‌السلطنه هم آن‌وقت نخست‌وزیر بود، آقای عمادالسلطنه فاطمی هم استاندار فارس. آمدیم و رفتیم به آنجا. وقتی که می‌خواستیم وارد شیراز بشویم خدا بیامرزد سرتیب همت که افسر خیلی شجاعی بود اون هم در یکی از جنگ‌ها با پدرم گلوله خورده بود، آمد پیشواز ما در پرسپولیس در تخت جمشید آنجا. قبل از اینکه به آنجا هم برسیم رفته بودیم منزل عزت‌الله‌خان علیقلی‌خان هدایت دهی داشت آنجا نهار خوردیم. خلاصه، وقتی آمدیم بیاییم به طرف شیراز، شیراز هم یک شهری‌ست که مثل یک کاسه است توی، نمی‌دانم تشریف بردید یا نه

س – بله

ج – دورش هم تمام کوهستان. نزدیک‌های کوه‌های شیراز یک دفعه من دیدم تق و توقی می‌آید و بساط و اینها، و تا بیاییم بجنبیم دیدیم سوار‌ها دارند از بالای کوه می‌آیند و تیراندازی می‌کنند به طرف اتومبیل ما به گروه ما. از آن‌ور هم اسکورت پدرم و همت هم تیراندازی می‌کردند. من یک وقت دیدم که ایوای مثل اینکه من گلوله خوردم و تمام صورتم و همه داغ شده و بساط، یک چیزی هم تو دستم است شدیدا چسبیدم ولی جرأت نمی‌کنم چیزی بگویم جلوی سردار بهادر که سرهنگ سرتیب شده بود نشسته بود پهلوی شوفور پدرم دست راست من هم دست چپ و تیراندازی از هر طرف من برنو دستم. وقتی که این جریان تمام شد و خوشبختانه گلوله به کسی نخورده بود و که چیزی پیش نیامده و توانستیم رد بشویم از این جریان تا آمدیم به شهر شیراز رسیدیم.

یک وقت من دیدم توی دستم که باز کردم یک تکه دندان است. حالا به پدرم می‌ترسم بگویم من گلوله خوردم یا نه، که آن بیچاره ناراحت نشود. ولی در این جریان نگویید صورت من هم باد کرده بخصوص این. پدرم گفت چی شد و این‌ها و خلاصه دستپاچه و بعد دیگر پدرم شروع کرد مرا مسخره کردن که خیالش راحت شد، نگویید که من وقتی تیراندازی می‌کردم از روی دستپاچگی و ترس قبل از اینکه کلنگدن را ببندم چون برنوها باید یک کلنگدن می‌زدید، ببندم این را زدم تفنگ هم کلنگدن پس زده چون این برنو‌های کوتاه خیلی چیز زیاد داشت لگد زیاد داشت خیلی قوی بود، و این خورده به دهن من دهن من دندان مرا شکسته افتاده توی دست من، من به ترس به خیال این که نخیر ما را زدند. خلاصه پاپا یک خرده به ما چیز کرد و از آنجا هم قرار شد که ما بیابیم قرار شد با طیاره کوچولو طیاره دو باله بود بعد آن‌ها آمدند شهر را محاصره کردند طیارات را آوردیم تو سربازخانه از آنجایی که فرودگاه بود و با سردار فاخر حکمت که آنجا بود آمدیم که پدرم یک پیغامی فرستاده بود برای قوام‌السلطنه و در همین جریان. در این جریان هم پدرم به احمد‌خان احمد آقای احمدی که وزیر جنگ وقت بود و رئیس ستاد آن‌وقت رزم‌آرا بود پیغام فرستاد آقا، من که اینجا در جنگ هستم و بساط و اینها، ولی دوست دارم که پسرم برود بیرون از ایران برود خارج.

قرار شد ما برگردیم بیاییم به امریکا من هم گفتم می‌خواهم بروم امریکا. آمدیم در بیروت و از آنجا هم اقدام کردیم آمدیم با ایلخان ظفر با طیاره سه موتوره از آنجا راه افتادیم آمدیم به فلسطین و از فلسطین رفتیم به مصر و از آنجا هم البته طیاره چون پان آمریکن، ها، TWA آن‌وقت هفته‌ای سه بار بیشتر نمی‌‌پرید آن هم باید اجازه مخصوص بگیرند بعد از جنگ. ما را به هر حال توی این هواپیما کردند و آمدیم به آمریکا ۱۹۴۶، اواخر ۴۵، اوایل ۴۶ رسیدیم آنجا و که رفتیم برای تحصیلات. پدرم هم در آنجا در آن جنگ فارس را با قشقائی‌ها حاضر شدند که تسلیم بشوند و بدون خونریزی و از آنجا هم آمد شد رئیس بازرسی عرض شود که، ارتش دو مرتبه که یکی از کسانی که با پدرم دشمنی داشت گیر افتاد در آنجا گیر بود. آن هم سرلشکر ارفع بود. و گمان می‌کنم این تو کتابش به (؟) چی نوشته باشد. بعد‌ها هم البته. در این جریان خانم ارفع خانم انگلیسی خیلی زن واقعاً distiguished lady ای بود، این آمد پهلوی پدرم و اینها. پدرم بهش گفته بود نگران نباشید من چیز شخصی روی این کار‌ها قاطی نمی‌‌کنم و با اینکه این‌ها عملی که زشت کرده بودند با پدرم که پدرم خیلی عصبانی شد این بود که یادم رفت بگویم.

وقتی پدر من در حبس انگلیس‌ها بود عوض اینکه به ما بگویند این آقا رفتیم یک امیر ایرانی را گرفتیم عوض اینکه دولت چیز کرده باشد ارتش آمد و بازنشستگی پدرم را وقتی پدرم رسید بهش ابلاغ کرد که شما بازنشسته هستید. این به پدرم خیلی برخورد به هونورش که من یک افسری بودم مرا بردند. حالا، آن وقت کی بود رئیس ستاد، ارفع. در اینجا بود که کمر قتل ارفع را بسته بود. یک دوره‌ای این‌ها داشتند سپهبد امیر احمدی بود آقای سپهبد رزم‌آرا بود، این‌ها می‌آمدند حصارک هفته‌ای یک بار غذا می‌خوردند، آبگوشت می‌خوردند و غیره، در این دوره پدرم گفته بود و چیز را داشت، مرحوم آقای پسر مشیرالدوله، اسمش را گفتم الان، داود‌خان پیرنیا بود که آن‌وقت رئیس بازرسی نخست‌وزیری بود با قوام‌السلطنه چیز می‌کرد. یک روزی اعلی‌حضرت پدرم را خواستند. یزدان پناه هم جزو این دورة ما بود. اتفاقا پدرم آن روز مرا برد. آمدیم رفتیم کاخ اختصاصی، در کاخ اختصاصی این وارد که می‌شوید درست راست یک اتاقی بود که دفتری پهلویش همین دفتر دیگر که اعلی‌حضرت عکس‌های رؤسای کشورها را معمولا گذاشته بود. بالا دفتر اصلی خودش بود طبقه اول ولی گاهی اوقات. من توی این اتاق بودم. پاپا رفتش توی اتاق بعد که ببیند. فقط من یک چیز شنیدم که به اعلی‌حضرت عرض کرد که یک کاری نکنید که من این تیره چادر را همچین بکشم که به سر همه‌مان برسد و من این به هونور من برخورده و اینها. اعلی‌حضرت هم سعی می‌فرمودند که والا تقصیر من نیست اصلا آرتش بدون چیز کرد.

خلاصه، این‌ها آمدند و که آن را پس گرفتند و معذرت خواهی و اینجا بود که پاپا آمد فرمانده در جنوب شد در جنوب اصفهانی بعد هم رئیس بازرسی شد که در این رئیس بازرسی چیز را مرحوم ارفع را آزاد کرد آن‌وقت که گرفته بودندش و بساط و اینها. بعد این جریان من رفتم به آمریکا از ۱۹۴۶ که آنجا درس می‌خواندم. بعد جریان انتخابات در ایران پیش آمد و در آن‌وقت هم قبل از اینکه پدرم بشود رئیس شهربانی، آمده بود اینجا که من هم ۱۹۴۹ از آمریکا بیایم دو سه ماهی با هم باشیم. در آن‌وقت مرحوم هژیر با پدرم تماس تلفنی گرفت و بعد تلگراف از طریق سفارت که آن‌وقت می‌خواهند یک سنائی، سنا قرار بود درست بشود، و علاقمند بودند که پدرم هم برای سنا اگر موافقت ‌می‌کند از همدان چیز بشود. پدرم گفت به یک، من این کار را می‌کنم ولی دوست دارم که من سناتور انتصابی باشم یک نفر دیگر هم انتخاب بشود از همدان چون معمولا دو نفر انتخاب می‌شدند. باری، آمد و سناتور شد. سناتور بود و در این جریان عرض شود که، جریانی است که می‌دانیم جریان مرحوم قوام‌السلطنه و چه جور این مرد واقعا ایران را نجات داد سر قضیه چیز مال آذربایجان و رفتنش به روسیه و این‌ها که توی تمام تاریخ هست.

تا اینکه انتخاباتی قرار بود بشود و اعلی‌حضرت در ۱۹۴۸ قبل از اینکه تشریف بیاورند به آمریکا می‌آیند می‌روند به دانشگاه و در آنجا به اعلی‌حضرت تیراندازی می‌شود و یک گلوله به بینی‌شان می‌خورد، کله‌شان و این‌ها را که خوب می‌دانیم و چیز انترسان اینجاست که این حالا اعلی‌حضرت از دهان خودشان برای من تعریف کردند و سال‌ها بعد. می‌فرمودند که وقتی این مرتیکه شروع کرد به من تیراندازی کردن، من یک دور و ور خودم را نگاه کردم دیدم که همه این‌هایی که در من هستند چون سرود ملی را می‌زدند، این‌ها فرار کردند، هیچ‌کس نیست، و نمی‌خواستند اسمشان را، آن‌وقت چیز حتی یکی از این آقایان امرا که نمی‌دانم صفایی بود یا کس دیگر در رفته بود برود زیر ماشین قایم بشود. بعد که این تق و توق می‌خوابد و آن هم هفت تیرش گیر ‌می‌کند. آخر بعد از اینکه تیراندازی ‌می‌کند هفت تیرش وقتی نمی‌کند چاقو بسته بوده به پایش. بعد با چاقو می‌خواهد پرت بکند به اعلی‌حضرت. وقتی همه این‌ها را چیز ‌می‌کند هفت تیرش هم توی چیز بوده دوربین عکاسی. در این ضمن اعلی‌حضرت می‌گویند که من با این که گلوله خورده بودم خون می‌آمد و این‌ها می‌گفتم نکش، کارش، صدمه به جانش نزنید. ولی می‌گفت عمده این‌ها به نظر می‌رسید که می‌خواهند او را از بین ببرند. البته شایعات زیاد هست در این باره می‌گویند که رزم‌آرا با آن‌ها ساخته بوده با روس‌ها برای اینکه آن‌وقت تو ستاد نشسته بوده قبل از اینکه چیز باشند. و در نتیجه عرض شود که انتخابات تهران پیش می‌آید و در اینجا پدرم شد رئیس شهربانی در عین حالی که سناتور بود، و انتخابات را به این شرط چیز کرد که آزاد باشد. در اینجا البته با رزم‌آرا دیگر اختلاف فکری پیدا کرده بودند. در نتیجه قرار شد که مصدق‌السلطنه را که گرفته بودند به‌عنوانی که در منزلش اسلحه پخش کردند برای این کسی که مرحوم هژیر را ترور کرده بود. و آقای دکتر بقائی و آقای مکی و این‌ها همه در زندان بودند.

پدرم شرط اولش این بود که این‌ها باید آزاد بشوند از زندان و انتخابات اگر واقعا قرار است آزاد باشد باید انتخابات آزادی بوده باشد. که همین یارافشار را ‌می‌کند رئیس دفترخودش در شهربانی و تصمیم بر این می‌گیرند که از خود مردم هم کمک بخواهند که از صندوق ها، چون در قدیم رسم این بوده که این‌ها دولت که می‌خواسته صندوق‌ها را عوض بکند و غیره، یا یک مقداری تو صندوق‌ها قبلا رأی می‌ریختند یا اینکه شب که می‌شده رأی‌ها را عوض می‌کردند، که مردم باشند و عرض شود که، همه جور کنترل داشته باشند. در نتیجه خلاصه می‌شود انتخابات تهران که مرحوم مصدق السلطنه، آقای دکتر مکی، آقای دکتر بقائی، مکی این عده وکیل می‌شوند وکیل مجلس می‌شوند. در این ضمن موقعی است که حالا دیگر من برگشتم. تا وقتی برمی‌گشتم که بیایم در سنا با اینکه آن‌وقت همین گروه مخالف سنا بودند و عده زیادی اصلا… باری، در اینجا اعلی‌حضرت تصمیم می‌گیرند که منصور‌الملک استعفا بکند از ریاست وزرایی و بیاید سفیر بشود در مصر در ایتالیا و نخست‌وزیر هم بشود مرحوم رزم‌آرا. کسی هم که برای او خیلی دوندگی می‌کرد آدمی بود به اسم میجر دوئر که این رئیس CIA امریکا بود در ایران گویا. زنش هم ایرانی بوده چون فارسی هم. آن هم سرطان چیز گرفت گمان می‌کنم بیضه گرفت و فوت کرد که بعد‌ها البته در آمریکا دیدم قبل از این.

باری، در این جریان وقتی که چیز می‌شود رزم‌آرا قرار می‌شود که بشود نخست‌وزیر. پدرم حالا قرار است در رم با ما ملاقات بکند ولی متأسفانه چون می‌خواهد وایسد یک رأی مخالف بدهد با اینکه چیز پادشاه بوده، عرض شود که، سناتور انتصابی، تهران می‌ماند یک رأی مخالف می‌دهد بقیه رأی می‌دهند و بعد می‌آید که خیلی هم آمد خسته و بساط و در این جریان که اینجا بود جریان مجلس پیش آمد مجلس سنا و عرض شود که، قرار شد که، اون مال قبل بود ۴۹ بود، این را که الان عرض می‌کنم ۵۰ است. بعد از اینکه عرض شود که، نخست‌وزیر شد و من آمدم در اروپا ۱۹۵۰، با پاپا مسافرت کردیم آمدیم اینجا و از اینجا عرض شود برگشتیم به ایران.

در این جریان من رفتم تو اصل چهار چون دکتر هریس که با اعلی‌حضرت از ۱۹۴۸ آن عکس را آنجا می‌بینید پرزیدنت هریس، این پرزیدنت مدرسه ما بود و وقتی که آمد به ایران از من خواست که باهاش همکاری بکنم. آن‌وقت هم در اصل چهار را که شروع کردیم به اسم این بود، کمیسیون مشترک ایران و امریکا. این آقای دکتر مهدوی هم مهندس مهدوی هم آن موقع وزیر کشاورزی بود. جلساتمان را در کاخ گلستان داشتیم در حکومت مرحوم رزم‌آرا. باری، در زمستان بود که اتفاقأ عمه بزرگ من سکته کرد و مریض بود و سکته ناقص کرده بود من هم مأموریت داشتم از طرف اصل چهار رفته بودم به اصفهان. آنجا خبر دادند که عمه‌ام فوت کرده و پدرم با جنازه و این‌ها می‌آید به قم من هم آنجا اگر می‌توانم ملحق بشوم. در همین جریان بود که خبر آوردند که چیز شد که مرحوم رزم‌آرا هم ترور کردند که گفتند که علم رفته این را برش داشته. خیلی انترسان است توی یکی یادداشت‌هایی هست که مال یک روزنامه‌ای هست از امریکا چاپ می‌شود مال این خانم ابو در غرب امریکا…

س – راه و زندگی

ج – راه و زندگی. این یک چیزی دیدم هفته دو هفته پیش که باید پس بگیرم بدهم بخوانید. یک یادداشت‌هایی از قول ثریا نوشتند. نمی‌دانم آن را مطالعه کردید یا نه. در این یادداشت‌ها به عکس کتاب علیاحضرت ثریا یا والاحضرت در آنجا که به عنوان یک دوستش می‌گوید نوشته می‌گوید که علم آمد سراسیمه آمد این‌طور گفت در کاخ و بعد. ولی معلوم می‌شود که علم این را برده بوده چون رزم‌آرا نمی‌خواسته برود در این ختم. علم برده بوده آنجا که تیر بخورد و اعلی‌حضرت دستور می‌دهند که از خانواده‌اش بپرسند کجا می‌خواهند خاکش کنند. طوری خلاصه در اینجا گفته شده مثل اینکه می‌خواهند بگویند که اعلی‌حضرت اطلاع داشته، ولی من آن را تردید دارم.

باری، بعد عرض شود که، وقتی که رزم‌آرا را ترور کردند مرحوم اردلان حاج سید الممالک [حاج عزالممالک] موقتا نخست‌وزیر، وزیر کشور بود، نخست‌وزیر شد و بعد از چند روز قرار شد که حکومت آقای علاء بیاید سر کار. در حکومت علاء چیز فرستاد و آقای هومن دکتر هومن که آن‌وقت وزیر معاون وزارت دربار بود. مرد خیلی بدوی چیزی بود البته درباره‌اش همه جور حرف می‌زنند خوب و بد، ولی آدم فهمیده و بسیار پشت کار داری بود. باری، این آمد و رفت و بالاخره علاء آمد حصارک و پدرم قبول کرد که وزیر کشور حکومت آقای علاء بشود. در همین مرحوم ارفع هم قرار شد چون اول می‌گفتند بیاید وزیر راه به پدرم که قبول نمی‌کرد، ارفع هم قرار شد بشود وزیر راه. چند ماهی هم حکومت آقای علاء بود و سر جریان مذاکراتی که پیش آمد مرحوم امیرهمایون بوشهری قرار شد که از طرف دولت ایران باشد و آقای دکتر طالقانی مهندس طالقانی از آن طرف هم استوکس و آن گروه امریکایی و هریمن هم از انگلیسی و هریمن هم از امریکا می‌آمد. در این وقت…

(پایان این جلسه مصاحبه)

 

 

 

س – ادامه خاطرات آقای اردشیر زاهدی. چهارشنبه ۱۵ ژانویه ۱۹۹۲.

ج – حالا من ممکن است… برنامه این‌ها این بود که وقتی که هریمن در سفارت امریکاست که آن‌وقت سفارت آمریکا روبروی بانک ملی متعلق به آلمان‌ها بود و دولت گرفته بود به آن‌ها داده بود، و راه می‌افتند توده‌ای‌ها، سانتر توده‌ای‌ها هم منزل سرلشکر امیرفضلی یک خرده نزدیک اداره تقریبا چند قدمی اداره چیز بود خواندنی‌ها در خیابان فردوسی. این‌ها از اینجا قرار بود دمونستراسیونشان را بکنند بیایند بالا از اینجا به پیچند سر چهارراه اسلامبول بروند به طرف مجلس. و برنامه‌ای هم که به دست سکوریتی رسیده بود این بود که این‌ها خود توده‌ای‌ها اغلب آدم داشتند به‌خصوص که توده‌ای‌ها دو دسته بودند حتما آن‌وقت می‌دانید که یک دسته از توده‌ای‌های معروف بودند توده‌ای‌های انگلیسی و یکدسته توده‌ایها. این‌ها اخبار را به خود انگلیس‌ها. این‌ها برنامه‌شان این بود که بیایند بروند سفارت انگلیس و سفارت امریکا را آتش بزنند. و خلاصه جریانی درست کنند که آن شوک بود کی بود فرانسوی که امریکایی که یک دفعه کشتند کنسولش را؟ شولستر شوستر.

س – بله.

ج – شوستر که کنسول انگلیس را کشتند در چیز، کنسول آمریکا را در مشهد، همان چیز را تکرار بکنند که روابط ما آن‌وقت با آمریکا بد شد. پدر من هم به عنوان وزیر کشور خلاف اونور honor مهمان‌نوازی و در عین حال خلاف اصول یک مملکتی می‌دانست. باری، مصدق موافق نبود. این بود که پدر من به من گفت که من خوب است با آقای سفیر آمریکا و پرزیدنت هریس صحبت بکنم و قانع بکنیم که آقای هریمن به عوض اینکه باید در اینجا مهمان دولت ایران باشد و بعد هم برایش ببریمش در کاخ صاحبقرانیه که آن‌وقت مهمانخانه بود. اعلی‌حضرت هم آن‌وقت کاخ اختصاصی خودشان در دربند را داشتند، تابستانی بود. باری، با مذاکرات زیاد و همین‌طور کمک آقای اللهیار صالح که مثل عموی من بود و با بابام نزدیک بود توانستیم که راهی پیدا بشود و امیرهمایون بوشهری که آن‌وقت عرض کردم این مامور مذاکرات شده بود که هریمن قبول کند و بیاید برود به کاخ گلستان، کاخ صاحبقرانیه. همین‌طور هم شد.

آن روزی که تاریخش به یادم نیست ولی تاریخ تاریخی است همه جا هم می‌شود پیدا کرد، آن روز حزب توده شروع کرد دمونستراسیون از دم سانترشان آمد به خیابان چهارراه اسلامبول عوض اینکه دیگر چون به قول معروف مرغ هم از قفس پریده بود و سفارت امریکا کسی تویش نبود که به درد آن‌ها بخورد آتش زدن، عوض اینکه این کار را بکند آمدند رفتند به طرف مجلس در مجلس نرسیده در آن میدان‌گاهی مجلس دست چپ که به طرف مجلس شورا می‌رفتید منزلی بود چند طبقه مال مرحوم شازده سهامی که این را اجاره داده بود به کلانتری و کلانتری چیز بود سال‌ها، نمی‌دانم حالا هست یا نه. این‌ها آمدند در آنجا و در تو میدان‌گاهی چیز کردند شعار‌های غیره دادند و خلاصه ریختند شهربانی را یعنی کلانتری را گرفتند به تسلط در آوردند. در این وقت مجلس هم توش بود چندین دسته بودند: جبهه ملی، توده‌ای و غیره و بساط، در نتیجه وقتی این طور شد پدرم به عنوان وزیر کشور آمد از وزارت کشور به شهربانی که آن وقت تیمسار بقائی رئیس شهربانی بود و در آنجا تمام امور را به دست خودش گرفت به مسئولیت خودش چند تا پست گذاشت دم ساکو، یک جا عکاسی بود در چهارراه، و چند… خلاصه تیراندازی شد به اینها. این‌ها عقب نشینی کردند و کلانتری را هم پس گرفت شهربانی و قوای پلیس. و پدرم به عنوان وزیر کشور ساعت یک و نیم دو بعد از نصف شب بود آن‌وقت رفت به مجلس و گفتش که دولت مسلط است و عرض شود که، کسانی هم که برخلاف مملکت می‌خواستند چیز بکنند شکست خوردند. عده زیادی هم حبسی گرفتند که در بازجویی‌ها هم این‌ها باز تمام این حرف‌ها تأیید شد. چند نفری هم متأسفانه کشته شده بودند. آقای نخست‌وزیر مصدق‌السلطنه از این جریان اطرافیانش چیز کردند خلاصه عصبانی بود که چرا این‌طور شده. چرا تیراندازی شده، چرا بساط و اینها، و اصرار داشت که باید بقائی از ریاست شهربانی برود. پدرم می‌گفت نه او تقصیر ندارد من وزیر کشورم و تمام مسئولیت‌ها را من قبول می‌کنم. در نتیجه و قبلا هم احساس می‌کرد که کسانی رفتند به مصدق گفتند و مصدق خیال می‌کرد پاپا تمام این کارها را ‌می‌کند برای نخست‌وزیری خودش، این بود که به هر حال تصمیم گرفت برود. نمی‌دانم در این مذاکرات راجع به آوردن حزب چیز چیزی گفتم یا نه؟ راجع به آوردن مصدق و این‌ها که حتی اعلی‌حضرت تا روزی که مرد پدرم را مقصر می‌دانست که او این‌ها را آورد وکیل کرد.

س – این را هم اگر اجازه می‌فرمایید در آن مرحله‌ای که زندگی خودتان را می‌فرمایید…

ج – این را خواهش می‌کنم یادداشت بفرمایید.

س – بله.

ج – عرض شود که، در نتیجه پدر من استعفا داد ولی استعفایش را در روزی گذاشت یعنی گفت ترک می‌کنم که مهمان‌های ایران را که آمدند برای مذاکرات چه از انگلستان چه از بانک بین الملل و چه از آمریکا، این‌ها مملکت را ترک کرده باشند. چهارشنبه شبی بود گویا که قرار گذاشت که این قابل قبول باشد، و استعفا کرد از آنجا. البته بعد از این جریان ایشان تصمیم گرفت که برای اینکه از اینجا دور بشود برویم به دهات همدان. در آنجا رفتیم و عرض شود که، مدتی در آنجا بودیم و برگشتیم. و وقتی که برگشتیم روابط بین وزیر کشور قبلی و نخست‌وزیر طبیعتا به سردی گراییده بود. اول کاری که متأسفانه شد که یک روزی من یک دور‌ه‌ای داشتم در پارک هتل روز‌های سه شنبه از وقتی که من تحصیلم تمام شده بود با تمام محصلین و هم شاگردی‌های خودم از بچگی ما دور هم جمع می‌شدیم. گاهی وقت این‌ها می‌آمدند حصارک آبگوشت می‌خوردند. گاهی وقت می‌آمدند حصارک چلوکباب می‌خوردند. بعضی اوقات هم که کار داشتیم و همه‌مان کار داشتیم می‌آمدیم روز‌های هفته‌ای یک بار در پارک هتل چون نزدیک به کار همه‌مان بود یک نهاری هر کس هم پول خودش را می‌داد نهار می‌خوردیم. یک روزی آقای وارن، آن‌وقت هم آفیس ما در اصل چهار در چیز بود در… این راجع به اصل چهار هم آن‌وقت باید از اول دو مرتبه شروع کنم، ولی حالا می‌گویم این قسمت را. آن‌وقت در خیابان سپه بود و به من گفتش که نخست‌وزیر او را خواسته و بدون من می‌رود. چون معمولا با مقامات ایرانی که ملاقات داشت همیشه من باهاش بودم چون هم من از اول که آمدم به عنوان معاون اصل چهار بودم، هم خزانه‌دار کمیسیون مشترک ایران و امریکا، از همان اول که رزم‌آرا بود. ما هم رفتیم به نهارمان، برگشتن که آمدیم و قبل از اینکه بروم چند دفعه تلفن می‌کنند که وارن مرا خواسته. خیلی علاقه دارد هر چه زودتر من. آمدم و دیدم ناراحت هست و این چیز. تو کتاب‌های وارن البته خودش این‌ها را اشاره کرده. این وقتی هم عصبانی می‌شد زبانش را توی دهانش می‌گرداند و اینها، راه می‌رود و بساط. خلاصه به من گفت که بله امروز آقای هندرسن سفیر و من را نخست‌وزیر خواسته بود و در مذاکراتش گفته بود که ما یا باید شما را بیرون بکنیم و یا اینکه اصل چهار را درش را می‌بندیم. قانونا ما نمی‌توانیم شما را بیرون کنیم چون روی قوانین امریکا اگر شما اعتراض یا شکایت یا چیزی بکنید ما به زحمت می‌افتیم چون بر علیه شما نه تنها چیزی نداریم همیشه هم از کارتان راضی بودیم و ممنونیم. گفتم شما هیچ ناراحت نباشید کار‌های مملکتی از کار‌های شخصی از هر چیزی بالاتر است و من هیچ لازم نیست شما مرا بیرون کنید. من استعفا می‌کنم. گفت نه آخر استعفا هم بکنید یک کسی وکیلی چیزی در آنجا بر علیه ما دموکرات هست رپابلیکن… گفتم آن مربوط به کار داخلی مملکت ماست اصولا بایستی، ولی بستن اصل چهار برای خاطر من در این موقع که مملکت آن‌قدر احتیاج به کمک‌های اقتصادی و غیره دارد خلاف مردانگی است و من صد در صد به شما می‌گویم که من می‌روم از اینجا. گفت حالا بروید فکرهایتان را بکنید. گفتم فکرهایم را کردم. گفت چطور است اول شما یکی دو ماه مرخصی بروید. گفتم من دیگر از این ساعت به بعد در اینجا نخواهم آمد این را برایتان بگویم. خیلی هم از شما از دوستی‌تان ممنونم. و این بود که بالاخره قبول کردند که من استعفا بکنم و استعفا کردم و از اصل چهار آمدم بیرون.

از اصل چهار آمدم بیرون ولی متأسفانه جریان دنباله پیدا کرد و بعد از این جریان آقای مکی، آقای حائری‌زاده و آقای دکتر فاطمی آمدند به دیدن پدر من در خیابان ولی آباد. پدرم هم آن‌وقت نقرس داشت زیر کرسی نشسته بود. و آمدند آنجا و رفتند تو. بعد از مدتی پدرم مرا خواست. بعد آمده بودند که از طرف نخست‌وزیر برای اینکه بیایند این وسط درست بکنند، من بیایم یا بشوم وزیر کشاورزی یا اینکه بشوم رئیس آبیاری. گفتم آقا اگر من بد بودم که به درد این کار‌ها نمی‌خورم. اگر هم خوبم چرا پس این طور فشار بود که مرا از اصل چهار، چون یکی از رنجش‌هایی که این‌ها سر اصل چهار از من آوردند چون من اصرار داشتم که تونل کوهرنگ حتما درست بشود و یکی هم پروژه بندر عباس و چاه بهار، و برای این کار پول‌هایی که ما می‌دادیم چون خزانه دار هم بودم نظر من لازم بود. این بود که این را به هر حال قبولاندم به دولت و کمیسیون مشترک که پنج تا وزیر بودند که تونل کوهرنگ را پوش دادیم و همه، که اتفاقا بعد از چند هفته بعد از ۲۸ مرداد این آماده شد و اعلی‌حضرت تشریف آوردند برای افتتاح آنجا رفتیم با نخست‌وزیر وقت.

باری، وقتی که این‌طور شد گفتم نه. اولا من با آقای بهنیاء دوستم، چون دوتا برادر بودند یکی‌شان همسایه ما بود. این بهنیاء قد بلندی داشت مهندس خیلی فهمیده‌ای با خانواده ما با مصطفی زاهدی با الهه رفت و آمد داشت و غیره. و آن بهنیاء با پدر من نزدیک بودند. من با این‌ها دوستم و حاضر نیستم که رئیس آبیاری. بعد هم رئیس آبیاری برای چی. برای اینکه چون در آن پروژه من چیز داشتم خوب، این اگر اصرار این نبود که این کار نمی‌شد. وزارت کشاورزی هم من با آقای چیز مهندس طالقانی دوستم. بعد هم من لیاقت آن کار او را ندارم. او خیلی از من هم تجربه‌اش بیشتر است و هم غیره. خلاصه من قبول نمی‌کنم. پدرم هم گذاشته بود در اختیار من، چند روز بعد از این جریان نگذشته بود که یک شب آقای هرمزخان پیرنیا رئیس تشریفات کل دربار بود، رئیس تشریفات اعلی‌حضرت بود، آمد گفت که امسال روی خدماتی که شما، چون ما أخر در چیز هم که رفتیم، در رامسر این جنگ بر علیه در شمال بر علیه مالاریا را من خیلی پوش می‌کردم. عرض شود که در کنگره‌ای که آنجا حضور اعلی‌حضرت تشریف داشتند و علیاحضرت می‌آمد آنجا نطق می‌کرد. خلاصه این‌ها مرا گذاشته بودند، عملا هم من عضو وزارت کشاورزی بودم. من وارد شدم با صد و چهار تومان به عنوان عضو وزارت کشاورزی بعد منتقل شدم برای این کمیسیون مشترک. این بود که این‌ها تقاضا کرده بودند برای من نشان. گفت که نخست‌وزیر با نشان شما مخالفت کرد. گفتم من اصلا نشان نمی‌دانستم که برای آن نگران نباش. به پدرم هم اصلا چیزی نگو. من اصلا از کسی انتظار هیچی… خیالت راحت باشد. باری، این جریان البته بیشتر پدر مرا آمدن مرا عرض شود، چیز کرد که خوب، اگر با من دعوا دارید با پسرم چه‌کار دارید. در نتیجه، بعد هم که این‌ها روی بعد از اینکه آمدند و آن چیز را آوردند. اتفاقا آن روز من حضور اعلی‌حضرت بودم با همین وارن رفته بودیم برای پول بدهیم به بانک عمران، که آقای نخست‌وزیر آمد حضور اعلی‌حضرت چندین ساعت شرفیاب بود و امضا گرفت از اعلی‌حضرت انحلال مجلس سنا را. مجلس سنا را منحل کردند. عرض شود که حکومت نظامی اعلام کردند چون اول تو تهران بود، و تهران و حومه. و با انحلال مجلس بتوانند پدر مرا دستگیر بکنند. و همین کار را هم کردند. پدر مرا آمدند دستگیر کردند بردند در شهربانی و تا عید آنجا بود که آن هم مثل اینکه باید در یک فصل دیگری دنباله‌اش بیاییم تا صحبت کنم.

خود من هم عرض شود که، در این جریان می‌رفتم و می‌آمدم و دعوا داشتم با آقای مکی ملاقات داشتم و آن‌ها می‌آمدند. حقیقتا محبت کرد مکی، آقای دکتر بقائی. عرض شود که حائری زاده که واقعا مرد شریفی بوده. این گروهی که آن‌وقت تقریبا معروف بودند به اقلیت در مجلس. ولو اینکه مصدق مجلس را تکمیل نکرد. می‌دانید، شصت و پنج شش تا وکیل که شد دید به دلخواهش نیست انتخابات را منحل کرد و نگهداشت. باری، بعد هم که جریان گذشت و پدرم از چیز در آمد از مجلس در آمد در عید که، ببخشید در عید نه. در آنجا بود این‌ها آمدند گفتند که برای خاطر اینکه جشن چیز می‌خواهد بشود. (جمله نامفهومّ پدرم از چیز در آمد از برای عید چند روز در آمد. بعد فراری شد. می‌خواستند بگیرندش قایم شد از عید به بعد.

بعد از آنجا هم آمد رفت به مجلس سنا متحصن شد. گفت من امان ندارم آمدم اینجا. و این‌ها نقشه کشیده بودند که در روز مشروطیت برای اینکه می‌خواهند دمونستراسیون کنند بیایند بریزند مجلس و پدر مرا در آنجا بکشند. آقای معظمی که با ما هم نسبت داشتند نزدیکی با پدرم داشت و اینها، در این جریانات ناراحت بود، رئیس مجلس شده بود آن‌وقت. کاشانی هم البته رئیس قبلی بود که اجازه داد پدرم به چیز برود به مجلس متحصن بشود. و این‌ها آمدند و خواستند یک راه حل‌هایی، این‌ها را من دوست ندارم دیگر از خودم بگویم چون بهترین راهش آن است که آن کسانی که خودشان تو کار بودند. دیدم خود معظمی و این‌ها یک مصاحباتی کردند. شاید لازم باشد که آن‌ها جنبه و آن‌وقت جواب آنهایی را…

باری، پدرم از مجلس بود که در آمد و رفت در مجلس سنا متحصن شد تا اینکه این‌ها این برنامه را دیدند قرار بر این شد که پدرم را آزاد بکنند. معظمی قول داد که کاری نکنند با اتومبیل رئیس مجلس هم پدرم را آوردند به حصارک. ولی در حصارک وقتی پدرم پیاده شد. اتفاقا یارافشار و خانمش آنجا زندگی می‌کردند فامیل ما در حصارک همه جمع بودند، از آنجا آمدیم به منزل نراقی که منزل پهلویی است. این‌ها شب ریختند هفت هشت ساعت بعد از این جریان چندین کامیون نظامی و غیره ریختند خانه ما که پدرم را توقیف بکنند ولی پدرم را گیر نمی‌آوردند. از آن به بعد پدر من چیز بود، به قول معروف مخفی بود. در این جریان هم این‌ها آمدند یک بار مرا گرفتند به عنوان اینکه یک کسی که حالا بعد‌ها ما فهمیدیم، این رئیسی من داشتم که واقعا به ایران علاقمند بود و واقعا به یک ایران بیشتر علاقه‌اش بود تا خود امریکا، پرزیدنت هریس بود مورمن بود. این آمد رئیس اصل چهار شد در ایران، رئیس کمیسیون مشترک بود. یک روزی این بیچاره وقتی که ما در سفارت امریکا که یک اتاق داشتیم کار می‌کردیم یک أقایی هم بود به اسم، یک دقیقه نگه دار تا فکرم مثل اینکه بی‌خود…

عرض شود که این آقای دوتا محمودی ما داشتیم در که برایمان کار می‌کرد، یکی محمودی بود برای سفارت کار می‌کرد که آن‌وقت در سفارت و دیگری هم برادرش بود که معرفی شده بود چون او با مصطفی‌خان زاهدی هم نزدیکی و آشنایی داشت در وزارت کشاورزی، برادرش را آوردیم که آخر کردیمش برای کار‌های مخارج و خزانه‌داری اداره‌مان. بی‌نهایت آدم correct و درستی بود. شب کریسمس…

س – فامیل کدامتان بود؟

ج – هیچ‌کدام.

س – هیچ‌کدام

ج – فامیل هیچ‌کدام. آن هم عموزاده‌اش است این برادر. عرض شود که، فقط خواستم آن اسم یادم بیاید، بعد عرض شود که شب کریسمسی بوده آقای محمودی منزلش در قلهک بود. دکتر هریس می‌گوید که چون وسیله نداشته می‌گوید من شما را می‌رسانم. این را می‌برد به قلهک می‌رساند. وقتی که برمی‌گشته در نزدیک قصر یک بچه‌ای می‌دویده می‌آید و می‌خورد به عقب اتومبیل بیوک دکتر هریس. دکتر هریس هم روی وجدان می‌ماند و خیلی متأثر می‌شود و مردم را می‌خواهد، کسی هم آن‌وقت نبوده اصلا. این را صدا ‌می‌کند آن را صدا ‌می‌کند. خلاصه بعد پلیس می‌رسد و آقا را می‌برند در کلانتری شمیران در خیابان آمل آنجا. از آنجا تلفن کرد من با پدرم نشسته بودم و سرتیب نصرالله زاهدی. تلفن کرد که من آنجا هستم. آنجا چه‌کار می‌کنید؟ خلاصه رفتیم دیدیم بله، این آقا پیرمردی در حال خیلی ناراحتی است و آن بچه هم چون مریض بوده گفتیم ببرند مریضخانه. بردندش مریضخانه. باری این بچه متأسفانه فوت کرد و خود پدر بچه هم آمد گفت که این تقصیرکار تقصیر بچه من بوده چون روشن است وقتی که دیدند خورده به در عقب ماشین نه به جلو. این می‌دویده آن‌وقت هم. با تمام این، این پرونده را از چیز آن‌وقت هم آقای تیمسار دفتری رئیس شهربانی بود، از آنجا که می‌فرستند به دادگستری این دست کسی رفته بود که نگویید که حالا بعد می‌فهمیم که بعد از اینکه خودش را مرتیکه پرت کرد از دادگستری، عضو گروه أن حزب توده‌ای‌ها بود. او عرض شود که برای این کار که این را آزاد بکند چیز می‌خواست گارانتی می‌خواست. من هم رفتم آنجا گارانتی دادم که یک منزل را گارانتی دادم که ایشان هستند اینجا تا موقعی که، یعنی این گارانتی هست تا موقعی که وضع روشن بشود. یک سال و خرده‌ای از این جریان گذشت هیچی پرونده هم چیز نداشت و دکتر هریس هم کارش تمام شد و آقای وارن قرار شد بیاید بشود رئیس. او که رفت و چند ماه بعدش دادستانی یعنی حکومت نظامی مرا احضار کرد به عنوانی که به این عنوان که شما او را فرار دادید. بعد رفتم در آنجا ولی بعد تمام بازرسی که از من می‌شد در حکومت نظامی این بود که چه أکتیویته دارم، نمی‌دانم، اسم بابام چیه، این‌ها که من اعتراض کردم. یک سرهنگی بود واقعا سرهنگ باوجدانی گریه‌اش گرفت. به هر حال نادری هم آن‌وقت معاون رئیس تأمینات بود و معاون حکومت نظامی سرهنگ اشرفی رئیس حکومت نظامی بود و آن‌وقتی که مرا بردند مرحوم تیمسار بدره‌ای هم رئیس شهربانی بود و خدا بیامرزد دکتر صدیقی هم وزیر کشور. دست‌های مرا بسته بودند و مرا شب وقتی رسیدند کتک مفصلی زدند خونین و عرض شود سر و کله شکسته و با پیژامه گذاشتند توی جیپ بردند آنجا. بعد هم دستبند زده بودند. بعد وقتی که رفتیم توی اتاق رئیس شهربانی دو تا نظامی هم این‌ور و آن‌ور من بودند، بیچاره خدا بیامرز، بعد هم به او گفتم که تقصیر او نبود حضور اعلی‌حضرت چند سال بعدش، دکتر صدیقی که با هم این همه آشنایی داشت و با پدرم و تو کمیسیون آن بوعلی بود و با هم سلام و علیک، وقتی هم وزیر راه بود پدرم سناتور بود یا وزیر کشور همیشه او را می‌دیدیم. خلاصه آمد و درق توتا کشیده هم توی گوش ما زد.

س – دکتر صدیقی؟

ج – بله. و بعد که من بعد که این جریانات را تشکیل دادم برای اعلی‌حضرت چندین سال بعد که امینی و صدیقی و عرض شود که مرحوم انتظام و این‌ها در آنجا باشند، رفتم حضور اعلی‌حضرت گفتم، آقا این اشتباه بوده، این نبوده زده. برای اینکه نمی‌خواستم این باعث بشود که کار پیشرفت این مملکت باری، عرض شود که ما را از آنجا یک افسر بی‌نهایت شرافتمندی وقتی تمام این سئوالات را از من کرد به اسم قانع و دید که من گناهی ندارم، آزادی مرا نوشت. ولی خوب آزاد که نمی‌توانستم بشوم تا حکومت. این‌ها ترتیب دادند من از شهربانی فرار کردم. از آنجا آمدم صاف رفتم منزل آیت‌الله کاشانی، آن‌وقت پهلوی او بودم که بعدها شنیدم که این خمینی در آن اتاقی که من رفتم آیت‌الله کاشانی مرا پذیرفت، این پائین اتاق نشسته بوده جزو کسانی بودند که بعد‌ها شده خمینی.

باری، مرحوم، چون هم بهش محبت داشت به من و من بهش ارادت داشتم آیت‌الله کاشانی را مرد وطن پرست با شرفی می‌دانستم و بی‌نهایت در قسمت‌های مملکتی واقعا احساساتی بود. رفتم آنجا مرا بوسید و بساط و غیره. و از آنجا هم چیز پدر من خوشبختانه چون در چیز بود فرار از آنجا هم که رفته بود به مجلس، دیگر من هم شدم رفتم به زیرزمین و گم شدم. و مقدار زیادی، نمی‌دانم، صد هزار تومان گذاشتند زنده مرده مرا و بعد هم زیر چی بودم تا وقتی هم که پدرم به مجلس متحصن بود من اول رفتم منزل یکی از فامیلم از آنجا، اول که شب دفعه دوم که رسیدند مرا بگیرند حقیقتش این بود که نوکره آمد گفت قربان این‌ها آمدند. من از خانه‌ام پریدم رفتم به خانه همسایه‌ای که منزل خواهرم بود آن‌وقت تشکری منزل داشت، یکی از دختر عمه‌هایم. از آنجا هم فردا که این‌ها ریختند تمام جا را گشتند و نمی‌دانم توی یادداشت‌های من خواندید، من در رفتم رفتم تو مستراح چون تشکری هم حزب ایرانی بود. بعد آمدم لامپ را باز کنم که نظامی‌ها ریختند تو خانه این چون توی یک باغ گنده‌ای بود این‌ها را خانه کرده بودیم بهم، دستم رفت توی لامپ و مرا برق گرفت هیچی نمانده بود پدرم در بیاید. پای برهنه توی مستراحی که مال حیاط.

باری، خوشبختانه نظامی در را باز کرد من رفتم پشت در، مرا ندید و این‌ها رفتند. از آنجا من آمدم تشکری این‌ها را بیدار کردم و از آنجا هم رفتم منزل اتابکی همسایه و از آنجا هم آمدم رفتم منزل یکی از فامیل‌هایم دکتر پیرنیا منزل مرحوم مشیرالدوله. از آنجا هم آمدم رفتم به مدتی منزل میراشرافی فراری بودم و قایم بودم. از آنجا هم یک جعفر جعفرى یک باغی داشت در ولنجک آمدم مدتی هم در آنجا توی باغ او زیر یک چادری زندگی می‌کردم و خودم برای خودم آبگوشت درست می‌کردم و راه می‌رفتم و غیره. تا اینکه جریان چیز آمد، ولی متأسفانه چون این جا که بحث می‌کردم این بود که اختلاف بین نخست‌وزیر و وزیر کشور که پدرم بود وقت و سناتور، به اینجا کشید که مرا که به عنوانی که من دارم فعالیت برای پدرم می‌کنم البته روز به روز هم من در این قسمت چیزتر شدم قوی‌تر شدم. حتی وقتی که این‌ها دیدند که نمی‌توانند از این گرفتاری بن بست بیرون بیایند آمدند و پیشنهاد کرده بودند که پدرم هم بیاید بشود سفیر در رم. من به پدرم پیغام فرستادم که اگر این را قبول کنید اگر نگرانی‌تان برای من است من خودم می‌روم به پلیس معرفی می‌کنم. شما چطور چیز می‌کنید اینها. برای من پیغام فرستاد که پسرم من می‌خواهم ببینم این‌ها [چند] مرده حلاجند. نگران نباش من آن‌قدر آدم بی‌غیرتی نیستم و بساط و اینها. که آن مذاکرات قطع شد. در این مذاکرات آقای معظمی بوده، آقای عرض شود که سیف‌السلطنه بوده، آقای… عده‌ای از این آقایان بودند. چیز نمره دو مجلس، آقای همدانی بود و بعد فامیلش هم با ما نزدیک بود ولی بیچاره یک خرده از لحاظ روحی ناراحتی، رضوی، اینها. و بالاخره پدرم قبول نمی‌کند و بعد هم جریان ۲۸ مرداد، نمی‌دانم تا چه اندازه‌ای بگویم یا دیرتر باید برسیم، آن پیش می‌آید که مفصل باید در آن قسمت بحث کنیم. این را ببندید من یک قلپ آب بخورم.
روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۵ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

س – زندگی خودتان اگر بفرمایید که مثلا چه سالی شما متولد شدید، و در کجا؟

ج – من در… آن هم انترسان است، برای اینکه وقتی که پدر من، من می‌خواستم به دنیا بیایم، پدر من فرمانده قوا بود در گیلان. و وقتی که موتمن‌الملک که هی می‌آمد و می‌رفت، و وقتی که من می‌خواستم که به دنیا بیایم گویا دکترها به این نتیجه می‌رسند که ممکن است مادر من از بین برود سر زا، و پیشنهاد می‌کنند که مرا با عمل جراحی در آرند و از بین بروم ولی مادرم. مؤتمن‌الملک که یک مرد شریفی بود و می‌گوید نه پدر این الان دارد در شمال دارد در جنگ است و غیره و اینها، من اجازه نمی‌دهم برای خاطر دخترم این نوه‌اش چیز بشود. و باید هر طوری شده. باری، چندین روز طول می‌کشد و مادربزرگم و عمه‌ها و این‌ها و خانم عشرت‌السلطنه همه دعا بخوانند و عرض شود که، اذان در بالای پشت بام به‌طوری که گفتند بدهند و نمی‌دانم عرض شود که خرج بدهند و نمی‌دانم حلوا درست کنند، آش درست کنند به این ور و آن ور. خلاصه تو، سرت را درد نیاورم، قرار بر این می‌شود که ما را به زور بکشند بیرون و در نتیجه این گوش من که معروف شدم به بلبله گوش، از گوش می‌کشند گویا از طرفی که گوش‌های من همین‌طور بلبله گوشی مونده بود. و وقتی که این تولد پیش می‌آید چون آن‌وقت پدرم فرمانده بوده تمام قدح‌های نقره با مروارید و اشرفی و این‌ها همه چشم روشنی می‌آورند. سه سال بعد که پدرم حبس اعلی‌حضرت رضاشاه می‌شود که قبلا بودم حرف زدیم،

س – چه سالی تولد شماست؟

ج – ۱۹۰۸، نه ۱۳۰۸ ببخشید.

س – ۱۳۰۸، در تهران.

ج – بله. و در آن زمان پدرم در رشت بوده مقرش بوده، با مرتضی‌خان یزدان پناه هم دوستی داشته، این‌ها اسم مرا می‌گذارند داریوش. ولی پدرم چون سپهبد یزدان پناه دوستش بوده و پسری داشته به اسم داریوش که تازه مرده بوده برای اینکه او ناراحت نباشد و اینها، از آنجا تلگراف می‌زند می‌گوید که تولد اردشیر را تبریک می‌گویم. اسم اصلی من اردشیر است اسم مذهبی ام فضل‌الله همان اسم پدرم. باری، بعد از اینکه من…

س – پس تو سجل شما فضل‌الله نوشته؟

ج – تو سجلدم نمی‌دانم که اینجا هست یا نه،

س – بله.

ج – ولی به هر حال اردشیر است ولی فضل‌الله وسط است

س – بله.

ج – اسم میدل نیم است. اردشیر گمان می‌کنم فضل‌الله یا چیز.

س – بله.

ج – باری، عرض شود که بعد در آن‌وقت ما در دوشان تپه بودیم. آن منزل بزرگی آنجا بود که آن طرفش. بعد از این من در بچگی خیلی شرور بودم. مثلا یک روزی یک درشکه‌ای که مال بچه‌ها بود نشستم تویش و دو تا پسر عمه هایم به این‌ها گفتم شما بشوید اسب در قلهک آن‌وقت منزلمان بود، این‌ها شدند اسب و من هم مثل درشکه این‌ها می‌دویدند یک طنابی بسته بودم. اون‌ها از من بزرگتر بودند بعد عقلشان بیشتر بوده. این‌ها آمدند گفتم شما بیایید سر این سنگ‌چین بپیچید. غافل از اینکه دو سه من طناب به این بسته است این‌ها که سر سنگچین پیچیدند من با درشکه آمدم رفتم این‌ها را دیدم رو درخت آویزانند. یک دفعه دیگر رفتم سه چرخه ام را توی استخر بشویم عرض شود که سه چرخه گیر کرد به من مرا برد توی استخر هیچی نمانده بود خفه بشوم، این دختر عمه‌ای دارم که این پرید و جیغ زد و همه آمدند ما را از توی استخر در باغ سید آبگوشتی قلهک آوردند بیرون. در درس خواندن زیاد درس‌خوان خوبی نبودم ولی اینکه در بعضی سال‌ها شاگرد اول شدم ولی روی هم رفته یک خواصی که داشتم این بود که به حرف‌های معلم گوش می‌دادم و او در من اثر بیشتر داشت تا این کتابه را بخوانم. او بیشتر آن نوت‌هایی که برمی‌داشتم بهم کمک می‌کرد. البته دو تا داشتم یکی ریاضبند یکی هم ابوالقاسم زاهدی که مرحوم شده این پسر که واقعا مثل یک برادری به من بوده و همیشه کمک می‌کرد. تا اینکه…

س – اسم دبستانتان یادتان است؟

ج – اول که یک کودکستانی در ایران باز شد با کمک پدرم به اسم کودکستان اولین کودکستان برسابه. مادام برسابه ارمنی بود و حالا هم گمان می‌کنم در کالیفرنیاست. و در آن کودکستانی که باز کرده بود خودش هم گویا یادداشت‌هایی نوشته، بودیم یک عده زیادی از کسانی که

س – کودکستان برسابه کجا بود؟

ج – کودکستان برسابه چسبیده به وزارت فرهنگ خیابان نزدیک مجلس پشت لقانطه. بعد از کودکستان برسابه خیابان ما آن‌وقت منزل ما آن‌وقت در خیابان ولی‌آباد یک مدرسه‌ای بود به اسم ۱۵، اولین مدرسۀ مختلط دبستان ۱۵ بهمن که تا خانه ما پنج دقیقه فاصله داشت در خیابان ولی‌آباد نزدیک درست همسایگی منزل مرحوم وارسته چون وارسته هم منزلش آنجا بود. عرض شود که دبستانم را در آنجا بودم. بعد که پدرم فرمانده شد در اصفهان رفتم به مدرسه ادب در اصفهان، و بعد از اینکه پدرم را آنجا گرفتند،

س – کلاس چند تا چند است؟

ج – کلاس هفت و هشت.

س – بله.

ج – بعد از اینکه چون چیز امتحان نهایی را در تهران در ایرانشهر گذراندم. یعنی آن‌وقت هر کدام یک کارتی داشتید و می‌رفتید یک مدرسه دیگر که نمره‌ای بود که از کلاس ششم به هفتم را باید امتحان نهایی می‌گفتند و می‌گذراندیم. که در همان وقتی بود که جنگ شهریور هم شد. بعد عرض شود که از آنجا رفتم به دبیرستان علمیه پشت مسجد سپهسالار که معمولا پیاده از خیابان ولی‌آباد می‌آمدم می‌رفتم آنجا و برمی‌گشتم توی سرمای زمستان و باران، و آن‌وقت هم همه مرا به چون پدرم را انگلیس‌ها گرفته بودند بعضی‌ها با یک نظر خیلی بد به من نگاه می‌کردند ولی اغلب اشخاصی که ما بهشان عمو می‌گفتیم و عموجان می‌گفتیم جواب سلام ما را هم نمی‌دادند که مبادا برای آن‌ها گرفتاری بشود چون مملکت تحت اشغال انگلیس‌ها و روس‌ها بود. ولی یک مرد شریفی به اسم آقای دکتر امامی که این مدیر مدرسه بود هر روز خیلی وطن‌پرست بود آذربایجانی، هر روز که می‌دید من می‌آیم، خانه او البته بالاتر بود خیابان شنی بود، می‌آمد تا سر چهارراه که من تنها نبوده باشم چون یکی دو دفعه این بچه‌ها به عنوانی که من توهین می‌کردند برای اینکه من آلمانی‌ام و نازی‌ام و فلان چیز می‌کردند که دعوا شد. و بعد‌ها هم که سفیر شدم در لندن، ایشان را آوردم با خودم همکاری کردم به کار رئیس محصلین برسد بعد هم وقتی که پدرم نخست‌وزیر شد آمد شد دانشکدۀ آنجا که چیز می‌کنند مقدماتی است گمان می‌کنم که چیز خیابان شمیران دروازه دولت که معلم تربیت می‌کردند.

س – دانشسرای عالی.

ج – دانشسرای عالی. باری، بعد از آنجا من رفتم به مدرسه ایرانشهر در آنجا بودم و بعد از اینکه پدرم از حبس برگشت و همآن‌طور که عرض کردم قبلا چطور می‌خواستم بروم بیروت، رفتم به بیروت،

س – ببخشید…

ج – و وارد AUB

س – دیپلمتان را در آنجا گرفتید؟

ج – دیپلمم را در بیروت گرفتم و بعد وارد چیز شدم در یک مدرسه‌ای بود که وابسته به AUB. و در AUB هم یک سال آنجا preparation خواندم که از آنجا آمدم به تهران. جنگ شیراز بود که برایتان تعریف کردم قبلا.

س – می‌شود ۱۹۴۶ تقریبا.

ج – ۱۹۴۶. و از آنجا آمدم و رفتم به آمریکا. که در امریکا اول رفتم به کلمبیا دیدم آنجا نمی‌توانم تحمل کنم چون انگلیسی بود.

س – چه سالی رفتید کلمبیا؟

ج – همان ۴۶ بود.

س – ۴۶.

ج – دیدم آنجا خیلی چون آن‌وقت موقعی بود که جی آی‌ها (G.I.) ، دولت امریکا پول می‌داد به تمام این‌هایی که از جنگ برگشته بودند و کلاس‌ها را دیدم توی اودیتوریوم اصلا با این انگلیسی ضعیف‌ترم نمی‌فهمم. رفتم به چیز به لوس آنجلس. در اینجا آقای دکتر هریس که در ۱۹۳۶ این مشاور کشاورزی در وزارت ایران بوده در وزارت کشاورزی ایران بوده و با تیمسار تاجبخش و آن‌وقت مهندس مصطفی زاهدی که استاد دانشگاه بوده در مدرسه کرج آشنایی داشته، در آنجا و ابوالقاسم پسرعمه من که یک سال زودتر از من رفته بود به آمریکا و انجا بود، این وقتی شنید آمد و پیشنهاد کرد که ما برویم در لوگان یوتا درس بخوانیم. این کار را هم کردیم. مثل یک پدری بود. دکتر چیس که بعد پرزیدنت شد واقعا شخصیتی بود که،

س – چیس اسم اولش است یا فامیلش است؟

ج – درل چیس.

س – درل چیست.

ج – درل چیس. بعد عرض شود که آنجا بودم و اول در قسمت ظB.S ام را آنجا در قسمت کشاورزی و ماینرم را در اقتصاد از آنجا گرفتم. در آن‌وقت ۱۹۴۸ بود که اعلی‌حضرت تشریف‌فرما شدند به آمریکا برای اولین بار.

س – آن‌وقت پس سال فارغ التحصیلی شما؟

ج – ۵۰ بود.

س – بله، ۵۰.

ج – بله.

س – ۱۹۵۰.

ج – چون یک سال اضافی ماندم که تدریس می‌کردم تابستان‌ها هم کار می‌کردم. تابستان مثلا من رفتم در گرییندن و توی استیل میل کار می‌کردم که هیچی یک وقت پرت داشتم می‌شدم توی چیز ذوب آهن. یک دفعه، یک چند ماه رفتیم در همین آیداهو که بعد دوستی به درد دوستی من با چرچ خورد که در آنجا پتیتوکنی داشتیم و عرض شود که سیب زمینی ‌می‌کندیم چند تا از بچه‌ها بودند. عباس غفاری بود. به چیز رفتم به آلاسکا رفتم آنجا توی ریل‌رود کار می‌کردم و برای اینکه بتوانم پولی در آورم و جنبه دیگرش هم این بود که چون پدر من از مادرم جدا شده بودند و در این جریان مادرم شوهر کرده بود که با او هم رنجیده خاطر شده بودم و پدرم با اینکه موافقت مرا گرفت و زن دیگری گرفت. ولی در عین حال قلبا ناراحت بودم کس دیگر را، با اینکه خیلی زن خوبی هم بود ولی برای من کسی که جای مادرم بیاید مشکل بود، تصمیم گرفتم اصلا بروم به آمریکا و دیگر به ایران برنگردم، بروم آنجا کار بکنم و تحصیل بکنم.

باری، از آنجا عرض شود که در ۱۹۴۸ در این چیز بود که اعلی‌حضرت تشریف فرما شدند من از طرف نمایندگی با محصلین خودمان رفتیم حضور اعلی‌حضرت در آریزونا فینیکس اریزونا شرفیاب بشوم که همین عکس است. و رئیس مدرسه‌مان هم رئیس دانشگاه هم آقای پرزیدنت هریس هم آمد چون ایران اعلی‌حضرت را در به عنوان ولیعهد می‌شناخته در زمان رضاشاه. دو سال از این جریان گذشت یک سال و نیم یک خرده بیشتر که من دیگر حالا چیز اولم را گرفتم و دارم هم تدریس می‌کنم و هم برای رشته دومم دارم دنبال می‌کنم، آقای دکتر هریس از طرف رئیس‌جمهور وقت هریمن ببخشید ترومن، معین شد که بیاید آن‌وقت یک چیزی بود اصلی بود به اسم اصل Truman’s Point Four در مجلس، همان‌وقتی بود که چیز مال مارشال، پدرم هم در مجلس گذراندند برای اروپا. او که می‌خواست بیاید به ایران از من خواست که آیا من با او همکاری میکنم یا نه؟ حاضرم باهاش کار کنم؟ گفتم والا من اصلا عقیده اصلی من این بود که عضو دولت نشوم و هیچ موسسه‌ای هم کار نکنم برای خودم کار کنم. ولی راجع به مطالعه است باید بروم فکر بکنم. گفت به هر حال من چون می‌روم ایران اگر خواستید. من آن‌وقت آمدم پدرم هم از ایران آمد در چیز در ناپل به من برخورد کرد که قبلا گفتم که رأیش را داد در سنا و آمد آنجا. از آنجا آمدیم با ماشین راندیم تمام اروپا را سه ماه اینجا با پدرم با هم بودیم بعد رفتیم ایران و بالاخره در آن وقت هم این‌ها با آقای مهدوی که وزیر کشاورزی بوده و با نخست‌وزیر و غیره ترتیبی داده بودند که این‌هایی که می‌خواهند در اصل چهار کار بکنند باید یک بستگی با دولت ایران داشته باشند که بتوانند بعد این برنامه‌ها را دنبال بکنند.

بنابراین یک چیزی درست شده بود به اسم کمیسیون مشترک ایران و امریکا. ولی اول چون برنامه پانصد هزار دلار بود بعد به سه میلیون رسید. این بود که اول یک اتاقی در اختیار ما در قسمت کشاورزی سفارت امریکا گذاشتند. من هم حاضر شدم باهاش کار کنم. اول که کار کردیم آقای پرزیدنت هریس پرزیدنت یونیورسیته که حالا شده رئیس این دستگاه آقای هورت هویت ترنر که از جنوب قسمت جنوبی امریکا می‌آمد ابول پسر عمه من زاهدی همآن‌طور که عرض کردم آقای محمودی و من آنجا کار را شروع کردیم و بعد از مدتی از آنجا برای اینکه دیدیم که سفارت صحیح نیست که به دکتر هریس هم گفتم، از آنجا ما خودمان را آمدیم رفتیم یک خانه‌ای مال ارباب اردشیر بود که عمارتی ساخته بود که قبلا آنجا چیز مال ادب بود مال رستوران ادب بود زمان جنگ یادم است می‌رفتیم. اینجا عمارتی ساخته بود پشتش را دستگاه انفورماسیون چیز‌های کتاب و غیره یک کتابخانه امریکایی گرفته بود. عمارت قسمت جلویش را ما چند تا آنجا اتاق گرفتیم و اصل چهار آنجا بود که یواش‌یواش عده را زیاد کردیم. شاهرودی را آوردیم آنجا. آقای رام آمده بود پهلوی من که گفتم می‌آوریمش آنجا. یواش‌یواش عده،

س – آقای هوشنگ رام؟

ج – هوشنگ. بعد این پانصد هزار دلار چون این کار اصل چهار هم این بود که در کار‌های فرهنگی در کار‌های راه‌سازی در امور بهداشتی عرض شود که، دهات و در کار‌های فنی. بنابراین وزیر بهداری وزیر فرهنگ وزیر راه رئیس سازمان برنامه عضو چیز بودند و وزیر بهداری را نمی‌دانم گفتم یا نه، عضو کمیسیون بودند. از این طرف آن‌وقت هریس بعد آقای وارن و همین‌طور سفیر آمریکا به عنوان نماینده، عضو کمیسیون در این کمیسیون من در این کمیسیون مشترک treasurer بودم خزانه دار بودم و معاون رئیس که اول با آقای دکتر هریس بود معاون و بعد هم با وارن که بعد بود و بعد هم که استعفا کردم آمدم بیرون. بعد ما آمدیم منزل آقای دکتر آن که مریضخانه داشت، دکتر، سر چهارراه…

س – نجمیه.

ج – نجمیه. آقای دکتر اسم دکتر چی بود؟ اسم خود دکتر چی بود؟ نه نجمیه که مال فامیل مصدق است. این در سر چهارراه قوام‌السلطنه بود مریضخانه خیلی معروفی بود. دکتر. این را حالا یادداشت بکنید که در آنجا اسمش.

س – بله.

ج – که این یک عمارتی ساخته بود مریضخانه ساخته بود در خیابان پهلوی در خیابان سپه معذرت می‌خواهم. ما خانه منزل سپه آن دکتر را و یک قسمتی از خانه چون یک قسمتش هم بر می‌خورد به نزدیک خانه آقای دکتر پرفسور عدل که نزدیک قصر بود، آن‌ها را اجاره کردیم عمارت اصلی این ساختمان سانتر ریاست بود و این بیلدینگی که این جلو این‌ها برای مریضخانه ساخته بودند اجاره کردیم. در اینجا هوشنگ رام را آوردم برای آنجا اضافه کردم. آقای اکبر زاد بود. آقای جمشید آموزگار بود که آوردیم برای گذاشتم با جونز کار کند برای کار‌های آبیاری، آقای زاد را گفتم.

س – عبدالرضا انصاری هم بود؟

ج – عبدالرضا را آوردم. عبدالرضا انصاری که با هم در هم مدرسه بودیم در یوتا آوردم. خلاصه عده زیادی را اینجا اضافه کردیم و اصل کار چون این‌ها معمولا این شد که از وزارت خانه خودشان مأمور بشوند در آنجا و البته ما حقوق اضافه‌تری به آن‌ها می‌دادیم و بعد هم که یک روزی این دستگاه باید بسته بشود این‌ها بتوانند بروند به دستگاه‌های خودشان. و سعی می‌کردیم که اشخاصی که می‌گیریم اشخاصی باشند که عضو وزارت خانه‌ها باشند که بتوانند به درد مملکت بخورند. اغلب این‌ها را هم از اغلب وزارتخانه‌ها را هم یک Scholarship یکی Scholarship بود که ازش استفاده می‌کردیم مال فولبرایت بود و دیگری Scholarship خودمان می‌دادیم که این‌ها بروند به خارج و تحصیل بکنند و یک کورس‌های شش ماهه یا یک‌ساله ببینند که بتوانند در وزارتخانه‌های خودشان مفید واقع بشوند. و البته اصل چهار به نظر من یکی از بزرگترین خدمت‌هایی بود کرد چون در کارهایی که کرد که من خیلی سعی می‌کردم می‌گفتم کارهایی بکنید که بماند و الا خرج کردن که معنی ندارد. بروید در کار پل بسازید، کارخانه بسازید، همین آب برای اولین بار در تاریخ ایران آب شیرین ما رفتیم از هفتاد هشتاد مایلی صد و چند کیلومتری شمال از بندر عباس لوله کشیدیم آب آوردیم که بندر عباس برای اولین بار در تاریخ قبلا اغلب این اشخاص مرض پیوک می‌گرفتند و حتی همین جمشید را که با ما آمده بود به بندر عباس فرستادیمش از آنجا می‌خواست برود خانواده‌اش را ببیند در نزدیکی، خانواده‌اش آن‌وقت در نزدیکی جه…

س – جهرم

ج – جهرم و آنجا‌ها بودند ببیند، پیوک گرفته بود از این…

س – جمشید آموزگار؟

ج – بله. و این دکتر ملکی که هم عضو کمیسیون بود و بسیار مرد شریفی، دکتر ملکی داماد مرحوم چیز بود دیگر، که خودش را کشت، وزیر دادگستری زمان رضاشاه.

س – داور.

ج – داود، و برای همین دلیل دیدیم از حبس وقتی تا شنیدم حبسش کردند رفتم از حبس درش آوردم خیابان سوم اسفند رفتم دیدن خانمش. باری، او معالجه‌اش می‌کرد. و کارهایی که کردیم اغلب خوشبختانه این‌طور. مثلا در شمال یکی از گرفتاری‌هایی که مثلا زمان آقای مصدق داشتیم. ما آن‌وقت با اداره چهارم وزارت خارجه و اداره رکن دوم ستاد در تماس بودیم چون هر کسی که می‌خواستیم در هر جای نقطه‌ای که می‌خواستیم خارج از تهران برویم اول که اصلا در خارج از تهران جایی نداشتیم بعد در شمال و در آذربایجان و در اصفهان و غیره که می‌خواستیم (نامفهوم) کنیم هر مسافرتی که می‌خواستیم به آن‌ها می‌گفتیم که آن‌ها در جریان بوده باشند. و به همین دلیل بود که مثلا با مرحوم آرام آشنا شدم چون پاکروان و با آرام دو تا آدمی بودند که من باهاشان تماس داشتم.

س – پاکروان رئیس رکن دو بود.

ج – رکن دو بود. عرض شود که بعد وضع آذربایجان خیلی خراب بود زمان مصدق وضع اقتصادی خیلی خراب شده بود. این‌ها پول نداشتند به کارگر‌ها بدهند و به خصوص در شمال در نزدیک رود ارس مردم از گرسنگی شبی پنج تا ده تا وقتی ما رفتیم آنجا می‌مردند. من پسر اسماعیل‌خان شفائی شاپور شفائی که مرد بسیار شریف پسر بسیار تحصیل کرده و دکترا از دانشگاه چیز داشت از دانشگاه زوریخ داشت و آلمانی و انگلیسی و فرانسه‌اش بسیار عالی بود، این را آورده بودم در ایران، در اصل چهار، ویک کسی بود به اسم آقای هوروس برن که از بوستون می‌آمد از هاروارد می‌آمد یک مرد قد بلند بی‌اندازه فهمیده‌ای، این را می‌خواستیم برای سانتر شمال و آذربایجان. ما با دو تا کریهال از این استشن واگن‌های شورلت می‌رفتیم و رفتیم آنجا و از رضائیه و عرض شود که چیز دیدن کردیم آن ناحیه (؟) رفتیم به طرف رو به ارس. رفتیم آنجا و این بار با خودمان مقدار زیادی خرما و پتو و این‌ها برده بودیم و این مردم شب که می‌خوابیدند تا صبح توی این آغل‌ها بیست نفر پنج نفر از سرما تو آغل‌های گوسفند می‌مردند از گرسنگی و غیره. و بحث ما هم این بود با دولت که آقا وضع کشاورزی هم خراب بود ما گندم می‌دهیم ولی گندم را در قسمت بکنید یکی این که بدهیم به کشاورزها بکارند که سال دیگر این گرفتاری را نداشته باشند. یک قسمتی را هم برای اینکه این‌ها بتوانند زندگی کنند. طرف ما وزارت دارایی هم بود که وزیرش هم آقای نریمان بود که اتفاقا این جزو گروهی که بعد از پدر من انگلیس‌ها گرفتند در اراک حبس بود ولی آدم بسیار عجیبی بود. مثلا می‌گفت که من با گیوه و با اتوبوس می‌آیم به وزارت دارائی. گفتم به ما مربوطی نیست، کار ما را جواب چیز نمی‌داد می‌گفت نه این گندم‌ها را که می‌دهید این مردم بدعادت می‌شوند. گفتم آقا مردم دارند می‌میرند از گرسنگی ما رفتیم آنجا را دیدیم و غیره و اینها. وزیر کشاورزی آقای قره گزلو ضیاءالملک بود. بسیار آدم شریفی، او طرف ما می‌گفت بله راست می‌گویند. ولی البته این‌ها با نخست‌وزیر هم باید بحث می‌کردند. نخست‌وزیر هم بازی می‌کرد. البته آقای دکتر پسر دکتر مصدق دکتر…

س – غلامرضا

ج – غلامحسین خانه‌اش دعوت می‌کرد این‌ها را. کرسی پارتی می‌دادند، عرض شود فلان و خیلی روابط گرمی با وارن و عرض شود هندرسن و این‌ها داشتند اینها. و تا بالاخره قرار شد که ما برویم آذربایجان و قرار بود که طیاره سفارت را که این آقای پولارد اریک پولارد چیز أتاشه دریایی بود این را می‌راند، که همآن‌طور که ما را برد به آن دفعه با آن سفر با آقای طالقانی رفتیم به بندر عباس، این سفر هم قرار بود برویم به آذربایجان و آن هم بیاید. آن‌وقت هم فرودگاه مهرآباد خیلی کوچولو بود و از آن طرف پائین می‌آمدند یک باغی بود و تمام تو هانگار بود و هنوز فرودگاه که ساخته نشده بود. آن روز صبح که آمدیم حرکت کنیم جلوی ما را گرفتند گفتند شما حرکت نمی‌توانید بکنید. چرا نمی‌توانیم بکنیم؟ گفتند برای اینکه نخست‌وزیر اجازه نمی‌دهد و گفته است اگر شما‌ها بروید آنجا روس‌ها ممکن است اوقاتشان تلخ بشود. آقا، اولا ما که برای کار سیاسی نمی‌رویم. ما برای کار کم و غیره می‌رویم. بعد به روس‌ها چرا؟ خلاصه این مسافرت بهم خورد و برگشتیم. بعد هم معلوم شد که یک مقداریش همآن‌طوری که قبلا عرض کردم مربوط به دلخوریش از من بوده و یک مقدار دیگرش هم عرض شود که، همین که واقعا روس‌ها می‌رنجند و مرحوم نریمان مخالف بود و غیره. در این جریان یک اتفاق خیلی تأسف انگیز دیگری افتاد که یک کلاشی هم بین من و آقای شفیق پیش آمد. رئیس اصل چهار ناحیه آقای دکتر بنیت بود. دکتر بنیت از امریکا…

س – رئیس؟

ج – رئیس کل. دکتر بنت عرض شود که، آمد به مصر و از آنجا قرار بود بیاید به ایران برای بازدید ناحیه ما. امیرهمایون بوشهری هم آن‌وقت وزیر راه بود. ساعت سه و نیم چهار بعد از ظهر قرار بود که هواپیما به تهران برسد. من و وارن و عده‌ای رفتیم به فرودگاه، هرمز شاهرخشاهی بود. گفتند طیاره تأخیر دارد طوفان است فلان است تأخیر تأخیر تأخیر. خلاصه بعد گفتند تماسمان با طیاره تأخیر شد و قطع شده و بساط، و آن شب دیروقت ما از فرودگاه آمدیم و من و آقای شفیق که رفته بود تو… پرسیدم آقا چه جور، چه جوریه آخر با این طیاره تماس دارید ندارید؟ چیه چه بساطی است؟

س – علیرضا شفیق؟

ج – بله. آن‌وقت اون داماد شاه بود. من آن‌وقت توی اصل چهار بودم و با چیز. باری، صبح زود بود که امیرهمایون بوشهری به من تلفن کرد که متأسفانه به شفیق و این‌ها خبر دادند این‌هایی که با طیاره می‌رفتند که این طیاره سقوط کرده و این طیاره هم در شمال تهران تقریبا شاید یک کیلومتری شمال فرودگاه آمده بود خورده بود تپه‌های، آنجا که یک دانه مانیمان هم آنجا ساختند. همان جایی که مدرسه همین مال چیز مال دانشگاه انجا بعد اتاق خواب و غیره است. همان تپه‌هایی که بعد توش اوتو روت ساختند. خلاصه من فورا به وارن اطلاع دادم و آمدیم رفتیم و رفتیم توی این دره. امیرهمایون هم بعد آمد. بدترین وضعی بود. من اولین بار بود که اولا جنازه می‌دیدم جنازه سوخته می‌دیدم. و این بیچاره دکتر بنت و این خانمش چطور ترکیده بودند چطور سوخته بودند. و این‌ها مثل درست این هیزمی که از توی چیز در می‌آورید سوخته شده بودند و غیره. خیلی وضع اسفناکی بود. و بالاخره این جنازه‌ها را شناختند و بردند و چیزو آن‌ها را هم فرستادند. یکی از چیز‌های تاثرانگیز فداکاری این عده از امریکایی‌ها برای ما بود ولی خوب یادگار‌های خوبی هم گذاشتند در ایران در قسمت‌های مختلف از شمال گرفته و کارخانه‌هایی که درست شد همین سد ها، سد چیز را کرخه را خیلی علاقمند بود حتی آن‌وقت نخست‌وزیر وقت آقای مصدق درست کنیم با مهندس طالقانی رفتیم مکی آن‌وقت نماینده نفت بود در جنوب، آمدیم این تمام این جایی که بعد سد بسته شد آنجا را دیدن کردیم با طیاره. مکی خیلی علاقمند بود به اینکه این سد بشود. چون یک عده معتقد بودند که انگلیس‌ها نگذاشتند آن ناحیه پیشرفت بکند برای اینکه وضع خودشان چیز باشد. و امریکایی‌ها حاضر شدند که کمک بکنند البته بعد از ۲۸ مرداد و بعد این گروه چیز که همان‌هایی که تنسی بعدی درست کردند. لیلیان تال. آن‌ها آمدند در ایران و این پروژه را داشتند. آن گوردون که یک وقت معاون ما بود رئیس این‌ها شد در آنجا. عبدالرضا آنجا کار کرد در این پروژه در جنوب انصاری. عرض شود که، یک معاونی داشت تو وزارت کشور او باهاش بود. خلاصه عده زیادی یک پروژه گنده کشاورزی شد دیگر، بله… دیگه چی؟

س – خوب برسیم به ۲۸ مرداد.

ج – بله. عرض شود که، بله دیگر من دیگر فراری شدم و از اصل چهار عرض شود که مستعفی شدم و فعالیت می‌کنم برای اینکه بر علیه دولت. آن‌وقت هم جریان را وضع مصدق بعد از اینکه مجلس را دید که نمی‌تواند باهاش بسازد وادار کرد که اتفاقا تو یادداشت‌ها همین این گروه چیز هست و توی روزنامه‌های گذشته هم هست که وادار کرد که اول می‌خواست یک کاری کند که مجلسی‌ها مستعفی بشوند. مجلسی‌ها عده زیادشون حاضر شدند عده‌ای نشدند بالاخره آمد به عنوان اینکه مجلس را منحل کند و یک رفراندم درست کند. و این رفوراندم هم هرکس موافق بود باید می‌رفت در یک طرف و هرکس مخالف بود یک طرف و خلاصه درست یک چیز دستوری. در این جریانات وضع روز به‌روز بدتر می‌شد. از طرفی ما در وضع وحشتناکی قرار گرفته بودیم. بعد از نمی‌دانم راجع به ۹ اسفند گفتم یا نه؟

س – خیر نگفتید.

ج – أها، ۹ اسفند چون بعد از اینکه در مهر ماه بود اگر اشتباه نکنم، که آن‌ها را تاریخش را می‌شود چک کرد، عرض شود که، آمدند و گفتند که روی همین حکومت نظامی پدر مرا گرفتند توقیف کردند. پدر مرا توقیف کردند و بعد نقشه بر این بود که بیایند و اعلی‌حضرت را وادار بکنند که اعلی‌حضرت کشور را ترک بکند. این حالا تو هم یادداشت‌های اعلی‌حضرت هست هم یادداشت‌های خود مصدق چون هر دو ضد و نقیضند. باری، مصدق‌السلطنه می‌آید یک روزی که نهم اسفند بوده قرار بود که اعلی‌حضرت مملکت را ترک بکند. رئیس تشریفات وقت که با مرحوم قوام‌السلطنه هم فامیلی و هم نزدیکی داشته و آن هرمز پیرنیا، این جریان را گویا به اطلاع قوام‌السلطنه می‌رساند.

س – مصدق یا قوام السلطنه؟

ج – قوام السلطنه. مصدق که نخست‌وزیر می‌خواهد بیاید.

س – بله.

ج – قوام‌السلطنه نخست‌وزیر کناری است و یک نفوذ سیاسی دارد. و همین‌طور به من اطلاع داد. من هم این موضوع را با آقای چیز دکتر بقائی، مکی، مصطفی کاشانی پسر آیت‌الله کاشانی، آیت الله، همه این‌ها را فورا خبر دادیم و قرار شد که من شبانه بروم به قم و به آیت‌الله بروجردی هم خبر بدهم. آخرین بار قرار شد که نه عوض اینکه ما برویم به قم یک نامه‌ای آقای آیت‌الله چیز نوشته بودند به آیت‌الله بروجردی، آیت‌الله بهبهانی و آیت‌الله کاشانی و آیت‌الله بروجردی به این‌ها گفته بود تلفن، نامه‌ای که باید حتی المقدور سعی بشود که اعلی‌حضرت ایران را ترک نکنند و این به صلاح مملکت و برای استقلال مملکت صحیح نیست. روز ۹ اسفند ما چندین گروه بود. یک دسته از گروه دانشجویان بودند با من تماس داشتند. یک عده از دولتی‌ها بودند. یک دسته از افسران بازنشسته بود، یک دسته از بازاری‌ها بودند، دسته وابسته به مرحوم آیت‌الله بودند که از او حرف شنوی داشتند از بازار وغیره، و یک دسته‌ای ورزشکار و چیز ایرانی مثل شعبان جعفری و غیره بودند. خلاصه این‌ها آمدند و برای جلوى قصر اعلی‌حضرت را سد کردند که اعلی‌حضرت به ایران از خارج نشوند در ایران. در این جریان هم از طرف دیگر مصدق تو است که البته این به نظر من خیلی برایتان لازم است چون چیز‌های تاریخی می‌گیرید، یادداشت‌های علیاحضرت ثریا، علیاحضرت وقت و والاحضرت را بخوانید چون او از تو جریان را شرح می‌دهد که چطور نمی‌دانم اعلی‌حضرت این موضوع را…

س – بله.

ج – عرض شود که من خیال می‌کردم که این برای تاریخ انترسان باشد که جزئیات مال این علیاحضرت ثریا و مال شاید خود یادداشت‌های اعلی‌حضرت هم تویش باشد. فهمیدند که در تو… چون ما دیگر در خارج بودیم. باری، آمدیم…

س – بله، پس کارگردان این جریانات خارجی…؟

ج – چندین نفر بودند. یکیشان مثلا خود من بود که که اولین کاری که کردم، من یکی از گرفتاری‌هایم این‌ست که اگر دم یک بامی وایسم یا از نردبان سرم گیج می‌رود. تو طیاره آکروبات می‌کنم عرض شود سوار اسب می‌شوم ولی در یک، چه اشکالی در مغزم است، در چشمم، کوشم چی هست؟ من آن روز برای اینکه این گروه زنده باد می‌گفتیم «زنده باد شاه، مرگ بر مصدق» و «شاه نباید برود». از این شعارها و غیره می‌دادیم، منزل والاحضرت عبدالرضا یک سر در دارد که درست روبروی قصر اختصاصی است توی این چهارراه. من نردبان را گرفتم و بدون اینکه بدانم سر در پیاده کردم که بالای سردرم آنجایی که جای پرچم است. خوب، این خیلی از ساعت دوازده و نیم یک زنده باد مرده باد گفته بودم که صدایم هم دورگه شده بود همه چی، تا غروب شد و اعلی‌حضرت نطق فرمودند که «من نمی‌روم و مردم باید پراکنده بشوند.» یک عده رفتند حمله کردند به در خانه مصدق، مصدق از منزلش فرار کرد آمد از طریق اصل چهار که منزل پشت چیز را اصل چهار اجاره کرده بود مال مصدق را. مال مصدق هم بود که اجاره دادیم. یعنی وادار کرد ما آنجا را بگیریم. پهلویش هم منزل آقای اللهیار صالح و خانواده صالح بود. از آنجا آمد و رفت به ستاد ارتش و از ستاد هم آمد رفت به مجلس.

در این جریان هم حالا پدر من حبس است و این‌ها نقشه کشیده بودند که پدر مرا بگویند بیا آزاد بیا برو، ولی می‌خواستند بزنند بکشندش بگویند که در حال فرار بوده. این بود که من با تلفنا باهاش تماس شدم رئیس تامینات شهربانی هم با ما در تماس بود. باری، من یک وقت دیدم ای بابا همه مردم دارند می‌روند من این بالا ماندم نمی‌توانم هم بیایم پائین. بالاخره یک مرد پیری بود که دربان بود از زمان رضاشاه کبیر در آنجا بود جزو چیز‌های مال ملکه وقت، ملکه عصمت و والاحضرت عبدالرضا، بهش گفتم آقا من نمی‌توانم بیایم پائین من پرت می‌شوم الان پائین. یک مقداری هم بهش انعام به پول طلا دادم و این آمد گفت خوب من درست می‌کنم شما چشمتان را ببندید. من چشمم را با طناب بستند و دستم و پایم و اینها، این همین‌طور که دست و پایم را دانه دانه می‌گرفت می‌آورد روی نردبان تا آمدم پائین. خلاصه، این با این رشادتی که ما خواستیم از خودمان خرج بدهیم آن روز آن بالا مانده بودیم و پائین هم نمی‌توانستیم بیاییم. از آنجا آمدم پائین و رفتم فورا میراشرافی و عرض شود که مکی و خدا بیامرز ابوالقاسم کاشانی با من در تماس بودند و آمدیم رفتیم در منزل سید ابوالقاسم یعنی پسر سید ابوالقاسم آقای

س – مصطفی.

ج – مصطفی، آقا مصطفی از آنجا و بعد چیز با ما تماس گرفت که با رئیس تأمینات در تماس بود. پدرم در شهربانی این را توی اتاقی حبس کرده بودند و وقتی ما می‌رفتیم آنجا غذا ببریم این پلیس پلو‌ها را بهم می‌زد که مبادا،

س – اینها… کی‌ها بودند؟

ج – مصدق دیگر پدرم. پدرم حبس است دیگر هنوز ۹ اسفند

س – بله.

ج – حبس شهربانی است. بعد که این جریان تمام شد و وضع مصدق خراب بود در مجلس و اینها، یک عده از آقایان مجلسی‌ها، یک عده از طرفداران پدرم و یک عده دوستان گذشته و آدم‌هایی مثل مکی و عرض شود که بقائی و مرحوم چیز توی جلسه‌ای در اداره خواندنی‌ها با مرحوم آقای امیرانی آنجا بود و که پدر من از چیز بیاید بیرون از حبس برای عید بیاید بیرون و عرض شود که شرایطی می‌خواستند من حاضر نبودم زیر این شرایط بروم قبول بکنم. و بالاخره با مذاکراتی که، این گمان می‌کنم تو یادداشت‌های مکی باشد، مکی و این‌ها پدرم قرار شد برای عید بیاید بیرون که آمد. بعد از این جریان بود که اصولا این‌ها رفتند پی تعقیب و گرفتن من. چون تا قبلش که پدرم حبس بود من تا عید آزاد بودم. و بعد از این جریان بود که پدرم را بردیم و مخفی کردیم منزل حمزاوی و از آنجا که این منزل مصطفى مقدم که آقایی و مردانگی کرد چون در موقعی که پدرم در آرتش بوده و او هم رئیس بانک سپه با او رفتار خوبی نداشته پدرم، اما او منزلش را در اختیار گذاشت. البته او بیشتر برای یکی وطن‌پرستی مصطفی مقدم بود یکی دیگر آن رک لوطی گری ایلی که داشت و یکی دیگر هم گمان کنم نزدیکی که با مرحوم کاشانی داشت چون اولین باری که من رفتم برویم منزل را ببینیم و منزل مصطفی‌خان را ببینیم با مصطفی کاشانی آقامصطفی که رفتیم آنجا با هم نزدیک‌تر آشنا شدیم. عرض شود که، بعد دیگر پدر من منزل مصطفی مقدم بود و اغلب می‌آمدیم اعلی‌حضرت هم هر وقت که ملاقاتی داشتند ما در موقعی که در کاخ اختصاصی پائین تشریف داشتند مثلا در یک جلسه‌ای قرار بود که آقای حائری زاده و آقامصطفی برویم پهلوی حضور اعلی‌حضرت ما آمدیم با یک اتومبیلی در بین قصر اعلی‌حضرت وقصری که پهلویش والاحضرت شمس است و قصری که آن طرف مال والاحضرت احمدرضا و آن‌ها بود و کامساکس، یک خیابانکی هست که این‌ور و آن‌ورش را بستند. ما با ماشین می‌آمدیم به یک شوفر مورد اطمینان اعلی‌حضرت می‌آمدیم آنجا بعد از آنجا محرمانه از آن در پشت می‌آمدیم از پشت آن خانه‌ای که برای والاحضرت شهناز ساخته شده بود توی باغ می‌آمدیم و می‌رفتیم از در شمالی که یک زمین والیبال کوچولو بود یک دری بود وارد می‌شدیم از پهلوی توالت می‌رفتیم که یک اتاقی که پهلوی اتاقی بود که پله می‌رفت برای که زیر زمین که اعلی‌حضرت آنجا را بعد کویی سینما کرده بودند. آنجا ملاقات می‌کردیم. بعد که یواش‌یواش مصدق شروع کرد دور اعلی‌حضرت را به کلی وادارش کرد که اعلی‌حضرت تشریف ببرند مثلا شمال توی کشتی بوده باشد نتواند با کسی ملاقات کند نتواند با کسی حرف بزند. وادار کرد که وزیر دربار آقای علاء را بردارد چیز را بگذارد آقای

س – ابوالقاسم امینی.

ج – ابوالقاسم امینی را کفیل بگذارد. در این جریان دیگر وقتی که مرا اعلی‌حضرت می‌خواست بپذیرد مرا می‌کردند توی صندوق اتومبیل. اولین باری هم که، دومین باری هم که این‌طور شد می‌رفتم در ولنجک در همین منزلی که مال مرحوم چیز جعفری بود از آن باغ می‌آمدم، من می‌رفتم توی صندوق در صندوق را می‌بستند و می‌آمدم توی قصر بعد هم اعلی‌حضرت تشریف می‌آوردند یا می‌رفتیم تو یا می‌رفتیم تو درخت‌ها توی سعدآباد راه رفتن و صحبت کردن.

س – راجع به مذاکرات هم میتوانید بفرمایید که با اعلی‌حضرت چه صحبت‌هایی می‌فرمودید؟

ج – مذاکرات راجع به این بود که دارد چه‌کار ‌می‌کند آقای مصدق. دارد به غلط می‌رود. اعلی‌حضرت باید یک فکری بفرمایید روز به روز دارید ما داریم سنگرها را از دست می‌دهیم. آخر این ادامه پیدا کردنش برای سلطنت خودتان است. یا چیز‌های مختلفی بود. یک چیز‌های دیگر هم هست که من باید به گور ببرم برای اینکه شاید صحیح نباشد گفتنش. عرض شود که، این البته به پدر من برمی‌خورد. میگفت من پادشاه را می‌خواهم ببینم. من یک آدمی بودم سناتور بودم. من فاتح جنوب بودم و از این حرف‌ها. زشت است اعلی‌حضرت مرا مثل دزد‌ها بخواهد بپذیرد و اینها. ولی خوب اعلی‌حضرت روی احتیاطی که می‌کرد چاره‌ای نداشت. این بار که مرا گذاشتند توی اتومبیل اوستین کوچولویی بود، و شوفر اعلی‌حضرت آورد من کرامپ کرد پایم و شدیداً، عرق شدید و داشتم می‌مردم و صدایم را نمی‌توانست در بیاید چون داریم می‌رویم برای از در قصر اعلی‌حضرت رد بشویم بیاییم تو دیگر. این‌ها وقتی در را باز کردند و خدا بیامرزد اعلی‌حضرت آنجا تشریف داشتند، وقتی در را باز کردند من مثل یک گلوله سنگ افتادم پائین. اولا تمام این لباس من، تابستان هم بود، خیس عرق شده بود از روی این چیز، و همین‌طور این درد شدید. ولی خوشبختانه این کرامپ باز شد دیگر تا. بعد آمدیم و بعد داشتیم تو باغ اعلی‌حضرت یک درخت‌های میوه راه می‌رفتیم نگید که روز این درخت‌ها را چیز دادند عرض شود که آب دادند. همین‌طور که می‌رفتیم کفش اعلی‌حضرت در آمد از پایشان چون معمولا اعلی‌حضرت از این مکسن‌ها می‌پوشید. خیلی وضع،

س – سعدآباد است؟

ج – در سعد آباد است. خیلی… یک دفعه دیگر آمدیم که پدرم با هم رفتیم. اعلی‌حضرت چون مظنون بودند که این‌ها همه جا ممکن است که آدم گذاشته باشند یا عرض شود که دستگاه ضبط صوت گذاشتند و اینها. چون تمام دستگاه‌های تأمینات مصدق قصر را به کلی آن‌وقت اصلا کسی رفت و آمد نداشت با دربار دیگر. و حالا یادم می‌آید بعد که چه صحبتی اعلی‌حضرت فرمودند وقتی که عید بعد از ۲۸ مرداد. باری، رفتیم و اعلی‌حضرت به پدرم گفت برویم روی میز بنشینیم رو میز نهارخوری تو قصر سعدآباد که آنجا مثلا به نظر می‌آمد که جای امنی بوده باشد که می‌خواستند. در این جریان که همین‌طور پیش می‌رفت و اینها، خوب، با من تماس‌هایی بود. سرهنگ نادری که رئیس تأمینات آقای مرحوم دکتر مصدق بود و همین‌طور بعد رئیس چیز حکومت نظامی اش بود و غیره، این با من تماس داشت و همة اخبار نظامی را به من می‌داد. همین‌طور مرحوم سرهنگ اشرفی. و این‌ها می‌گفتند چه دستوراتی دادند، چه کار دارد ‌می‌کند. و روز به روز معلوم بود. ریاحی به کلی خلاف قسم و سوگند نظامی که خورده بود روی نزدیکی که روز به روز با مصدق پیدا می‌کرد یواش‌یواش هم آقای نادری را هم مصدق‌السلطنه بهش یک اتومبیل اسکورت که مال آن اتومبیل‌های کروکی اسکورت مال دربار بود، یکی از این‌ها را به او بخشیدش به عنوان کار خوب کردید و در نتیجه او هم یک خرده چیز شده بود. در این جریان خبر می‌رسید به اعلی‌حضرت که این ملاقات‌هایی که من با این‌ها می‌کنم خطرناک است. این‌ها برنامه‌شان این‌ست که مرا بگیرند. یکی از این جلسات آقای چیز بود سرهنگ نادری بود یک کسی که متأسفانه در حال حاضر چون هنوز در ایران است می‌ترسم اسمش را بگویم ولو اینکه برای ده پانزده سال دیگر است ولی خوب شاید تا آن‌وقت بتوانیم اسمش را بگوییم، یک مرد بسیار شریفی بود.

عرض شود که، یک کس دیگری که سناتور بود و حالا در ایران است و یکی دیگر حالا مریض است در واشنگتن. چند نفر با من بودند و از خانه میراشرافی که می‌آمدیم رفتیم در بالای سلطنت آباد یک جایی بود یک کسی معروف بود شعر می‌خواندند و چیز عرض شود دنبک می‌زدند و از این حرف‌ها، و جوجه کباب می‌خوردیم. رفتیم در آنجا. آقای سرهنگ هم با یک خانمی با اینکه زن داشت با یک خانم زیبایی آمده بود، نمی‌دانم این خانم کی بود، باری، به ما خبر دادند که این برنامه‌اش این‌ست که امشب راه ببیند من کجا می‌روم، ببیند من کجام که بعد‌ها بیاید مرا بگیرد. از خود مأمور تأمینات که برای این کار می‌کردند. من هم خوب، به هر حال، مجبور بودم با این‌ها ملاقاتم بکنم [اگر] می‌خواستم ترسو باشم به جایی نمی‌رسید کارم. این بود که برنامه کشیدیم هرمز شاهرخشاهی خودش را زد به مستی رفت پشت اتومبیل بیوکی که آقای مصدق کادو کرده بود به این داده بود مال اسکورت بود، نشست آنجا چاه بود آمد تاریکی… درقی ماشین را انداخت تو چاه. اینکه اصلا داشت قبض روح شد ماشین نو را از دست داده هیچی افتاده با زنیکه می‌خواست برود جایی فلان. خلاصه تا این‌ها بیایند ماشین را در آرند و بساط، آقای… این هم باز بماند تو پانتز برای اینکه ممکن است این آدم برود و برگردد چون تا اینکه چیز بکنیم بیچاره وضعش معلوم نیست تا این‌ها تمام می‌شود زنده باشد یا نباشد، سناتور یارافشار، که با پدرتان هم خیلی نزدیک بود، عرض شود که او پرید تو اتومبیل و ما در رفتیم و آمدیم به منزل میراشرافی. دفعه دوم که من ملاقات داشتم گفتیم جا را دیگر نداند. چیز است نادری را سوار کنید بیاورید. رفتیم منزل یک آدمی بود که مهندس عرض شود که مهندس بود و چندین برادر بودند به اسم برادران ستوده تو وزارت کار کار می‌کرد با یکی از فامیل من رضای نیازمند این دوست بود. البته رضا هم چون حالا نمی‌آید اون هم باز با خودتان هم همسایه است باید این‌ها را احتیاط، بخصوص که این حیوونکی خیلی ترسو است، مادر و برادر و این‌ست که این‌ها را خیلی خواهش می‌کنم. این در یادمان باشد که این‌ها همه باید بماند بدون اسم

س – بله.

ج – باری، رفتیم در منزل آقای ستوده. بیچاره رضا اصلا در این جریان البته اطلاع نداشت ها، اصلا آن‌وقت درس می‌خواند در امریکا اصلا در ایران نبود.

س – بله.

ج – ولی ستوده روی این آشنایی با من از آن لحاظ بود باهاش آشنا شدم. بعد عرض شود که آن شب این‌ها نادری آمد و غیره، غذا را هم رفتند از بیرون آوردند. کباب کوبیده. یک جایی هست که نزدیک همین قصر صاحبقرانیه آن‌وقت که قصر صاحبقرانیه انجا یک مهمان‌خانه توی آن خیابان یک دانه کبابی بود کباب کوبیده و این‌ها آوردند. من آن شب حالم بهم خورد شب که برگشتم. یک عده‌ای معتقد بودند که ممکن است که آقای نادری یک چیزی ریخته باشد توی غذا. امکان هم دارد که من چون مدتی بود فراری بودم و غذا نمی‌خوردم یک‌دفعه آن شب غذای گوشتی خوردم با این گوشت فاسد بوده باشد. این‌ست که خدا می‌داند. حقیقتا این باور می‌شود. تا تقریبا چند روز قبل از این جریان بیست و در تاریخ ۲۱ یا ۲۲ مرداد بود من ملاقات داشتم تیمسار سپهبد رحیمی لاریجانی آن‌وقت توی فرماندار نظامی بود این بود. عرض شود که، خدا بیامرزد تیمسار آن‌وقت سرهنگ عرض شود که، که با این‌ها بود و کشتندش، قرنی، عرض شود که، نادری و یکی دوتا افسر دیگر که ۱۸ خوب یادم نمی‌آید اسامیشان را که با این‌ها بودند. این‌ها آمدند من با این‌ها ملاقات داشتم زیر چون اینجایی که Zoo است باغ وحش است،

س – بله.

ج – وقتی وارد می‌شوید آن طرفش یک چیز مثل رودخانه‌ای است که سیل‌گیر است. من ملاقات را با این‌ها آنجا گذاشته بودم. ورود را هم از Zoo گذاشته بودم ولی دلیلی که آن‌ور گذاشته بودم چون آنجا گفتم یکی دو تا از آدم‌های من با تفنگ باشند و غیره که از آنجا از این‌ها من جدا بشوم و اتومبیل جیپی هم آنجا بود. در این جریان بودیم که آقای به وای وای‌ای آمد که اعلی‌حضرت مرا خواستند و

س – این چی بوده این قضیه؟

ج – این همان یارافشار است خواستم (نامفهوم) کرده باشم چون این بیچاره .

س – بله، بله.

ج – و به او گفتم خیلی خوب تو دیگر برنگرد به طرف اتومبیلت برو به طرفی که می‌خواهی مثلا ادراری چیزی داری پشت آن تپه‌ها. رفتیم و آنجا سوار شدیم از آنجا بکوب بکوب من آمدم به عرض شود که این مقری که در نزدیک ولنجک آن پشت داشتیم. در آنجا دیدم که پدرم هم آنجاست و از پهلوی اعلی‌حضرت می‌آید و خیلی نگران بودند اعلی‌حضرت که بابا اینکار‌ها چیه من با این افراد می‌کنم. این‌ها هر آنی مرا می‌گیرند برای این گزارشاتی که به اعلی‌حضرت توسط تیمسار علوی مقدم و این‌ها داده می‌شده از آن طرف که اعلی‌حضرت هم راه خودش را داشته، که بابا این پسر دارد ریسک ‌می‌کند و کار‌های خطرناکی است و این‌ست که خواسته بودند که ما. بعد دو مرتبه ما را گذاشتند توی پشت ماشین و رفتیم به حضور اعلی‌حضرت و اعلی‌حضرت خیلی بمن چیز فرمودند که «آقا شما هیچ احتیاط نمی‌کنید. شما چیز نمی‌کنید. من باید آخر پدرتان به شما علاقه دارد…» خیلی اظهار مرحمت و لطف و البته من هم آن‌وقت خیلی جوان کله ام بوی قورمه سبزی می‌داد. آنجا بود که اعلی‌حضرت تصمیم گرفته بودند که فرمان نخست‌وزیری پدرم را بدهند و فرمان عزل چیز را

س – مصدق را.

ج – مصدق السلطنه. یک چیز دیگر هم که انترسان است برای تاریخ این‌ست که پدرم را اول آخر آقای فاطمی که جزو دار و دسته پدرم بود ممنون بود بعد رفت به طرف اونور و چیز می‌کرد، بعد از اینکه این‌ها بهانه‌ای که می‌خواستند پدرم را بگیرند این بود که پدر من با خارجی‌ها ملاقات داشت. در صورتی که خدا شاهد است به شرفم سوگند که اصلا این‌طور نبود و وقتی هم که یک دفعه آن هم اگر می‌خواست محرمانه باشد. آن‌وقت کاردار انگلیس آقای میدلتون بود. وقت خواسته بود به عنوان اینکه می‌خواهد یک سناتوری ببیند یک ژنرالی را ببیند بیاید، آمد در حصارک و در آنجا که وضع چیست؟ چه می‌شود کرد؟ چه‌کار باید کرد؟ ما چه کردیم؟ ما به هر حال دوست داریم روابطمان با ایران حسنه بوده باشد. ما با آقای مصدق‌السلطنه بار‌ها پیغام دادیم که می‌خواهیم یک عملی بکنیم که کار دوستانه حل بشود و غیره و اینها. و اگر این به اینجا، حالا هم که روابط قطع شده، بساط، چه می‌شود؟ پدرم بهش گفت که کلید این کار به دست اعلی‌حضرت است. او به شوخی گفت که اما این کلید زنگ زده. پدرم خیلی به اونورش برخورد و این رگ‌های اینجاش بلند شد و غیره. گفت که من اگر در منزل کس دیگر بودم ترک می‌کردم. او هم فهمید. در صورتی که من هم ترجمه می‌کردم. او فهمید که. یک آقای دیگر هم بود با او آقای میدلتون، فهمید که خوب این عرض شود که، یعنی باید برود. بلند شد و رفت. تمام این ملاقات بیشتر از ده پانزده دقیقه طول نکشید جریانش هم این بود. ولی این‌ها این را چون آدم گذاشته بودند مأمورین تأمینات و غیره، اگر هم می‌خواست محرمانه باشد که آدم نمی‌گفت توی اتومبیل سیاسی بیاید در خانه ما که. ما هم هزار جور راه داشتیم.

باری، این یکی از چیزهایی بود که این‌ها می‌گفتند و این به اونور پدرم خیلی برخورد که این‌ها با فاطمی آن نطق را کرد. همان موقعی بود که حکومت نظامی می‌خواستند اعلام کنند که مثلا این را می‌خواست بگوید شما با خارجی‌ها چیز دارید. بله، عرض شود که، این بود که پدرم می‌گفت که نه، کودتا صحیح نیست. غلط است هر کسی که این فکر را کرده باشد و غیره. اعلی‌حضرت باید طبق قوانین و مقررات مملکتی باشد و بنابراین شما اگر از این ناراضی هستید با این وضعی هم که پیش آمده به صراحت باید بفرمایید و او از هرکس دیگر هم می‌خواهید چیز معین بفرمایید به نخست‌وزیر. این بود که قرار بر این شد که اعلی‌حضرت نخست‌وزیری را به چیز پدرم را و مال مصدق‌السلطنه را وقتی که تشریف فرما می‌شوند به شمال، از آنجا بفرستند. آن شب اولین باری بود که من با آقای هیراد روبرو می‌شدم که رئیس دفتر بود در قصر چیز، وقتی که از حضور اعلی‌حضرت می‌آمدم فرمودند که به هیراد بگویید که یک همچی چیزی باید تهیه بکند. فقط بهش بگویید این محرمانه است عجالتا. و من حقیقتا آن روز از هیراد آن شب خجالت کشیدم چون این کاخ مرمر، کاخ سعدآباد وقتی این هال که وارد می‌شوید چهار طرف چهار تا ستون بزرگ است پشت هر ستون هم یک میز و یک نیمکتی است که این‌ها معمولا وقتی که می‌خواهند شرفیاب بشوند تو اتاق است آنجا هستند این آجودان‌ها تا می‌آیند بروند تو اتاقی که اعلی‌حضرت دفترش است. من وقتی آمدم این را به آقای هیراد عرض کردم، این مرد آن‌قدر خجالت کشید آن‌قدر به اونورش برخورد که اصلا مثل اینکه بردندش توی نورآباد، همین‌طور از سر و کله این عرق می‌ریخت. خیلی خیلی ناراحت شد. و من آن روز خیلی خجالت کشیدم. بارها هم سر این جریان که با هیراد نزدیک شدم آن‌وقت با اعلی‌حضرت نزدیک‌تر بودم و خدمت می‌کردم و نوکریشان را داشتم در این جریان مختلف به عنوان آجودان و غیره در این مسافرتها، همیشه من خیلی مراقب هیراد بودم. مثلا در سفر ترکیه هیراد با ما بود آنجا خیلی مراقب بودم که جایش چیز نباشد فلان نباشد. یک دفعه سر کشتی جا نبود با اسکندر میرزا رئیس‌جمهور پاکستان و رئیس‌جمهور ترکیه و اینها، من خودم از سر میز بلند شدم رفتم رو میزی نشستم که هیراد هست که آن پیرمرد بهش چیز نباشد. خیلی برایش احترام. خیلی مرد مذهبی بود. مثلا یک وقت این را دیدم دارد فکر ‌می‌کند و ناراحتی دارد و غصه دارد. حالا این مال بعدهاست. گفتم چرا؟ برای اینکه می‌گفت من حالا اینقدر دیگر پول دارم که باید بروم حج. خیلی آدم باشرفی بود. وقتی هم زمان چیز این را گرفتند توقیفش کردند وقتی که، خوب پس باید قبلا بیاییم تا باری، این جریانی بود که با قرار بود که آقای هیراد این فرمان را بنویسد و قرار اول هم این بود که روز پنجشنبه این فرمان برسد که تمام ادارات و این‌ها باز است. در این جریان تأخیر شد آمدن از شمال و افتاد به جمعه. در این جریان هم البته توده‌ای‌ها روی جاسوس‌هایی که داشتند و غیره، توی روزنامه‌شان نوشتند که بله، می‌خواهند کودتا بکنند برعلیه نخست‌وزیر و از این حرفها. در صورتی که کودتایی نبود. تا اینکه قرار بر این شد که وقتی که جمعه شب اقای نصیری آمد و من رفتم آوردمش، نصیری را آوردم منزل دکتر مقدم، آقای مصطفی مقدم، یک کت چیزی هم آن‌وقت سرهنگ هم بود، و بعد از اینکه آمد و چیز را آورد حضور پدرم که پدرم بوسیدش و

س – فرمان‌ها را.

ج – فرمان‌ها را. و قرار بر این شد که فردا آقای تیمسار نصیری برود به نخست‌وزیری و فرمان اعلی‌حضرت را به نخست‌وزیر بدهد چون شنبه شب‌ها هیئت دولت بوده و برای خاطر اینکه مبادا چون معلوم بود که دیگر الان مصدق‌السلطنه افتاده به آن رو و فلان و این کار را کرده، امکان دارد که خودش و اطرافیانش بخواهند یاغی‌گری کنند، این با چیز برود با اسکورت خودش برود و چیز نکند. البته در اینجا نصیری این عمل اینجا انجام درست نداد. نصیری رفت آنجا وقتی آن‌وقت گفتند بیا تو رفت تو. برای اینکه خوب با یک افسری. در عین حال عده‌ای آمده بودند با ما کم کاری بکنند. یکی از این‌ها آقای تیمسار سرلشکر دفتری بود که سال‌ها برای پدرم کار می‌کرد و آشنایی داشت و غیره و از طریق عبدالله‌خان هدایت. بعد‌ها گفتند که این رفته این خبر را به مصدق داده. نمی‌دانم خدا می‌داند. ولی پدرم چون به رئیس شهربانی نگهش داشت. اما آن شب این رئیس گارد چیز بود گارد

س – مصدق.

ج – نخیر. کارد کشوری چیه اطرافش یک چیز پیکی هم درست کرده بودند بعد از ریاست شهربانیش شد رئیس گارد

س – گارد گمرکات.

ج – گمرکات. این آن شب قرار بود که برای اسکورت که وقتی که نخست‌وزیر تازه می‌خواهد برود محلش که آن‌وقت که محل نداشت نخست‌وزیری، نخست‌وزیر توی خانه خودش توی کاخ نشسته بود بنابراین گفتیم بهترین جا باید باشگاه افسران باشد که نزدیک ستاد هم هست. آن شب این قرار بود که با چهار تا جیپ بیاید دم مریض‌خانه سیصد تختخوابی ارتش شماره ۲ ببخشید نه سیصد تختخوابی، آنجا که من تو بار آمدم آنجا دیدم که دفتری نیست. با تیمسار گیلانشاه رفتم. آها، آن روز شنبه…
روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۵ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۴

ج – تیمسار دفتری با گروهی که باید می‌آمد آنجا با اون دیوپاش نبود در آنجا با تیمسار گیلانشاه رفتیم به دم باغشاه، نصیری هنوز نرفته بود به نخست‌وزیری. آمدیم به چهارراهی که خیابان سپه، نه خیابان سپه نه، آن خیابانی که می‌آید می‌خورد سپه را قطع ‌می‌کند چیه؟ کلانتری است. روبروی آن ور قصر کلانتری…

س – امیریه؟

ج – نه امیریه می‌آید بالا، بعد به بالا یک چیز دیگر می‌شود از چهارراه که می‌آید می‌خورد خیابان پهلوی. همان خیابان پهلوی است دیگر.

س – خیابان قزوین؟

ج – نخیر، خیابان پهلوی می‌خواهید بروید به قصر، آن هنوز خیابان پهلوی است.

س – ببخشید. نه همان است. بله می‌فهمم کجاست ولی اسمش متأسفانه یادم رفته.

ج – بله، این سر این چهارراهی است که این طرف قصر مرمر است. از آن طرف آن خیابان، چی بهش می‌گویند که دکتر ایادی هم خانه‌اش بود، آن طوری می‌آید و همین طور. این، خلاصه، خیابان…

س – سید خندان؟

ج – نخیر، آنور. آن که بالای شمیران است. خیابان انستیتو پاستور این دنباله خیابان پهلوی که می‌آید برود خیابان امیریه قطع ‌می‌کند این چهارراه. سر این سه کنج این چهارراه یک کلانتری است. آنجا آمدم دیدم که چند تا تانک آنجاست و آقای سرهنگ ممتاز هم که یک بار آمده بود برای توقیف من و مرا همان شبی که برده بودند به حکومت نظامی آمد بگوید که من در شمیران نبودم که مرا دیدند که مرا گرفتند از منزل شهر، او وایساده با تپانچه گنده و چند تا تانک در جلویش است. من برگشتم این را به پدرم گزارش دادم.

س – پدرتان کجاست؟

ج – حالا، جمعه این طور شد که جمعه شب من بردم آقای تیمسار نصیری را رساندم دم این خیابان پهلوی یک چیزی هست، چیز مال بنزین بود که روبرویش هم منزل پدر زن تیمسار سطوتی پدرزن آقای دکتر فاطمی، آنجا تیمسار نصیری را پیاده کردیم. فردایش به ما خبر دادند که اینها فهمیدند پدرم در منزل مقدم است و البته این را نادری گفته بوده، ولی حالا معلوم نیست نادری گفته بوده برای اینکه ماها برنامه‌هامون شلوغ بشه و ایز گم کند یا اینکه واقعا روی علاقه. این بود که با یک اتومبیلی که متعلق به آقای تقی سهرابی بود یک فورد کانورتیبل مثل حالت چوبی آن‌وقت‌ها آن سال‌ها بود که استشن واگنش هم درست می‌کردند، پدرم را سوار کردم و از آنجا آمدیم به منزل آقای حسن کاشانیان خیابان پسیان زیر باغ فردوس. بعد قرار بر این شد که من بروم با تیمسار زنگنه که رئیس دانشکده افسری بود با او هم صحبت بکنم ببینم که او چه نظری دارد. رفتم، حالا با اینکه دنبالم، البته سبیل داشتم آن‌وقت، رفتم دم دانشکده و گفتم می‌خواهم رئیس را ببینم. مرا بردند تو چادری که تیمسار زنگنه بود. وقتی تیمسار زنگنه آمد مرا دید و این جریان را دید از عرق و اینکه من چطور من جرأت کردم بروم آنجا، ان بیچاره همین‌طور عرق می‌ریخت از سر و کله اش، در صورتی که افسر خیلی شجاعی است و این در موقعی که در آذربایجان این بر علیه قوای روسیه و آن گروهی که آزادی آذربایجان را می‌خواستند جنگید بعد حبسش کردند که پدرم خیلی اقدام کرد، همین‌طور توسط سرتیپ سرلشکر شفاهی که آن‌وقت روس‌ها هم فشار می‌آوردند که این آزاد بشود چون آن‌وقتی بود که استقلال آذربایجان و پیشه‌وری و غیره آنجا بودند. باری از آنجا من آمدم آن روز بعد از ظهر و دو مرتبه برگشتم رفتم پهلوی مادرم که باز هم خانه او هم در خیابان پهلوی منزل سرهنگ سیف، با او برای آخرین بار چون فکر می‌کردم که خوب شاید یک چیزهایی بشود، خداحافظی بکنم که این وان یکادی که به گردنم آویزان است و بدون این که بهش بگویم جریان چیست طفلک به من داد برای اینکه احساس می‌کرد که یک چیز شاید خطری در پیش باشد. بعد آمدم رفتم با همین تیمسار گیلانشاه رفتیم به قصر سعدآباد در آن قسمتی که رئیس گارد و اینها هستند درست دم در وارد وزارت دربار که می‌شوید، دیدم مقداری از این گاردی‌ها آنجا هستند، و خدا بیامرزد سرلشکر شقاقی او وظیفه‌اش این بود که از لحاظ حفاظت خیابان پهلوی را داشته باشد. تیمسار آزموده، دوتا برادر بودند، اسکندر، او قرار بود که مخابرات را که اگر این‌ها بخواهند بر علیه یاغی‌گری بکنند تلفن و این‌ها را در اختیار داشته باشد که قطع کنند. بعد وقتی که چیز شد معلوم شد که بعله در این جریان… آن‌وقت در همین وقت این‌ها آمدند و گارد آمد مرحوم دکتر فاطمی توی یک از آن منزل‌هایی بود که ویلاهایی بود که اطراف قصر بود که بعد هم مدرسه شد، زیر اینجانی که بالایش بختیار، در آنجا منزل داشت. این‌ها رفتند تو و آقای دکتر فاطمی را آوردند به همین دفتری که مال رئیس گارد بود در آنجا نگه داشتند.

س – توقیفش کردند.

ج – توقیفش کردند. شب بود دیگه ساعت یازده و خرده‌ای. عرض شود که، بعد معلوم شد که چیز رفته بودند آقای تیمسار ریاحی که رئیس ستاد بود او در ستاد بود و در ستاد مانده بود و معلوم می‌شود که این‌ها یک برنامه‌هایی داشتند که در واقع کودتا بکنند بر علیه فرمان اعلی‌حضرت روی قوانین چیز مملکتی باری این جریان وقتی این‌طور شد ما دیدیم که رفتن پدرم به باشگاه افسران هیچ صلاح نیست برای اینکه آمدیم همین‌طور دم ستاد ارتش دیدیم آنجا هم تانک گذاشتند و سرباز و غیره. فهمیدیم که این برنامه بهم خورده شده. قرار هم بر این بود که آن هم باز گمان می‌کنم توی یادداشت‌های ثریا خیلی انترسان باشد کتاب دومش برای اینکه آن خبری که به اعلی‌حضرت می‌دهد و این‌ها وقتی می‌روند سوار طیاره می‌شوند می‌روند عراق و غیره، از آن صحیح‌تر است چون من که در آن جریان نبودم آن چیزهایی است که شنیدم. آن هم این بوده که تلگراف می‌کنند به کلاردشت، اعلی‌حضرت از کلاردشت با طیاره کوچک تشریف می‌آورند به رامسر از آنجا با بیچکرافت آقای خاتم و آقای آتابای در رکابشان با علیاحضرت ثریا پرواز می‌کنند می‌روند به طرف عراق. که در عراق آنجا وقتی که به پادشاه خبر می‌دهند و نخست‌وزیر و اینها، آن‌ها می‌آیند پیشواز می‌کنند. آقای چیز که، چون ممکن است. بعد عوضی که چیز بکند او به دولت عراق می‌گوید که این پادشاه نیست و باید گرفتش و بساط و اینها. ولی با کمال مردانگی و عرض شود أقایی و صاحب خانه گری پادشاه برای علیاحضرت ثریا و اعلی‌حضرت و اینها، برایشان جا معین می‌کنند و غیره. که البته اعلی‌حضرت برای اینکه اشکالی بین ایران عراق با دولتی که هست پیش نیاید از آنجا تصمیم می‌گیرند که تشریف فرما بشوند به رم.

در این جریان پدرم، عرض شود که، آمدیم یک منزلی بود مال سرهنگ فرزانگان زیر تپه‌های الهیه. رفتیم در آنجا که ستادمان را آنجا تشکیل بدهیم که منزل کاشانی و این‌ها هم دیگر نبوده باشد. آنجا آن شب پدرم گفت سرلشگر باتمانقلیچ بود که قرار بود رئیس ستاد باشد فرمان ستادی پدرم بهش داده بود. عرض شود که، سرتیپ فرزانگان بود. عرض شود که، و یکی دو نفر دیگر، الان به نظرم نیست، اگر یادم آمد. به هر حال در آنجا نشسته بودیم. پدر من به من گفتش که…

س – تیمسار حسن اخوی هنوز دستش تو کار نیست؟

ج – ها، اخوی، تیمسار اخوی این طور شد. اخوی هم قرار بود که اعلی‌حضرت بهش بفرمایند چون جزو آجودان‌های شاه بود و مورد مرحمت اعلی‌حضرت. اخوی قرار بود که آن روز با ما همکاری داشته باشد. نزدیک‌های ظهر بود که تلفن کرد که من سخت مریض شدم و اسهال خونی دارم به تیمسار بگویید که چه می‌فرمایند. وقتی آمدم به پدرم گفتم پدرم خندید گفت بله آدمی که اسهال دارد که نمی‌تواند در اینجا چیز باشد، خوب، آن روز این ندارد. اخوی هم در این جریان به این دلیل نتوانست شرکت باشد. و حالا مرضش حقیقی بوده یا نه، خدا می‌داند. آن را واقعا من نمی‌دانم. باری بعد در آنجا پدرم به من گفت که اولا شما برگردید به منزل و اگر هم اینها دنبال من کردند چون من برای مملکتم می‌جنگم و تا آخرین لحظه خونم جنگ خواهم کرد ولی شماها هیچ‌کدام هیچ نوع آنگاژمانی دیگر نسبت به من ندارید چون وضع غیر عادی است من نمی‌خواهم به خانواده‌تان صدمه… وقتی رویش اول به من شد من به پدرم گفتم که شما خونتان از خون من رنگین‌تر نیست. من پسر شما هستم و این را هم من برای خودم و مملکتم و پادشاهم می‌دانم برای تنها شما نیست و من این کار را نمی‌کنم. گفت به شما امر میکنم. گفتم با اولین بار در زندگی باید بدانید امر شما را نمی‌توانم اطاعت کنم. بعد بلند شد روی چهارپایه نشسته بود، بلند شد مرا بوسید و گفت، پسرم من برای آتیه خودت می‌خواهم و اینها، ولی خوب این دیگر تصمیم با خودت است. بسیار خوب. بعد قرار بر این شد که من فرمان اعلی‌حضرت را بردارم و بیایم و بروم ازش کپی بگیرم و بدهم اشخاص که معلوم باشد که آقای مصدق‌السلطنه خلاف فرمان پادشاه رفتار کرده. وقتی که از آنجا حرکت کردیم تو و نیم سه بعد از نصف شب بود نزدیک سه یک خرده هم شاید بیشتر، یواش‌یواش داشت روشن می‌شد. از خیابان پهلوی که آمدیم پائین معمولا سر یک جایی بود که معروف به سه راه ونک که یک طرف می‌رفت به ونک، نرسیده به آن از بالا که می‌آمدید یک چادر می‌زدند پلیس آنجا می‌ایستاد برای اینکه راهنمایی و رانندگی. من هنوز به آنجا نرسیده دیدم که در سر این جاده چند تا تانک است و نظامی‌ها خیابان را با مسلسل گذاشتند زمین و بستند دو طرف را. هر کس هم می‌آید کنترل می‌کنند. قبل از این هم که البته ما بیاییم ساعت دوازده شب این وقت‌ها بود، حالا ساعتش دقیقا یادم نیست، بین یازده تا یک، تانک‌هایی که از تهران می‌آمدند همین‌طور از خیابان پهلوی می‌رفتند که قصر را بگیرند و مصادره کنند که به دستور رئیس ستاد این پیش آمده بود، این خانه‌ای که ما نشسته بودیم می‌لرزاند و این غار و غار تانک روی مثل این که چندین تانک با هم یک صدای وحشتناک و در عین حال یک چیز بی‌نهایت انترسان و قابل توجهی بود.

باری آن‌ها هم رفتند آنجا را گرفتند. معلوم شد که آقای سرگرد شقاقی را توقیفش کردند گاردی‌ها را توقیف کردند و نصیری را هم توقیفش کردند. خلاصه در واقع یک کودتایی است که دولت بر علیه فرمان شاه کرد. روی این اصل بود که پدرم این را گفت و خلاصه وقتی ما آمدیم به سر چهارراه ونک من از اینجا برگشتم پشت جیپ. فرمان اعلی‌حضرت را هم گذاشته بودم زیر باطری ماشین جیپ که اگر گیر افتادم یک وقت نتوانند به او دسترسی پیدا کنند. توی اتومبیل من هم یکی سرهنگ نواب بود که فراموش کردم بگویم افسر خیلی رشیدی از کرمان. یکی عرض شود که، تیمسار باتمانقلیج بود. و من هم پشت رل چیز. این البته تو یادداشت‌های پنج روز بحرانی که هنوز اینجا هست اسامی هست اگر یکی دو تا یادم رفته باشد. یادداشت‌هایی هست به اسم پنج روز بحرانی که آن‌وقت در اطلاعات مصاحبه‌ای با من نورالدین نوری همان روزها چاپ کرده تمام این پنج روز بحرانی تویش هست. آن را بد نیست بخوانید برای اینکه سؤالاتی شاید داشته باشید.

س – تو اطلاعات است؟

ج – تو اطلاعات است. اینجا من دارم توی یکی از این جزوه هایم یا اینجا یا پائین به اسم پنج روز بحرانی، ترجمه شد به انگلیسی. متأسفانه ایراد زیاد دارد. ولی اسامی خوشبختانه هست. بعد تمامش هم بیست سی صفحه نیست در چند چیز می‌آمد بخوانید شاید چهل پنجاه صفحه. باری، بعد از آنجا که برگشتیم من آمدم اینجایی که حالا شده خیابان ظفر خیابان آن‌وقت‌ها می‌دانید تمام تپه ماهور بود، ولی خوشبختانه من چون آن ناحیه‌ها را بس که محرمانه شب‌ها ملاقات اینور و آنور داشتیم خوب می‌شناختم، افتادم تو اینجا و شروع کردم از جاده پهلوی به طرف شرق به طرف جاده قدیم شمیران رفتن. یک وقت دیدم که اتومبیلی مرا تعقیب ‌می‌کند و من از ترس اینکه این به من نرسد چراغم را بسته بودم و با یک سرعت عجیبی می‌آمدم. البته این خنده دار است برای اینکه بعد که چیز شد که جریان، و عرض شود که، بعدها البته که تیمسار فرزانگان تعریف ‌می‌کند او دنبال ماشین ما بوده و بعد که می‌آمد از آن‌‌ور می‌آید بیاید من به خیال اینکه این‌ها در تعقیب ما هستند می‌روم آن بدبخت ماشینش افتاده بود و تمام فنر و پنرش شکسته بود چون هم گرد و خاک می‌خورد و هم بدون چراغ بود. یعنی من بدون چراغ می‌رفتم و این نمی‌دانست کجاست چه جوری است. باری، از آنجا آمدیم و پیچیدم تو جاده شمیران از همین جایی که این خیابانی که به اسم خیابان ظفر معروف شده پیچیدم از آنجا به طرف دست راست پائین و آمدم سه راه ضرابخانه نزدیک بی‌سیم که رسیدم دیدم که باز اینجا تانک گذاشتند و مسلسل‌ها به طرف کسانی که دارند می‌آیند. مقدار زیادی نان سنگک و غیره این‌ها همه را جلویشان را گرفتند از نانوا و غیره دارند ازشان بازجویی می‌کنند کسی از تهران وارد تهران نشود و… دیگر برای من دیر بود که ترمز بتوانم برگردم برای اینکه به من حتما تیراندازی می‌شد. این بود که ترمز کردم و یک افسری آمد و من بره سرم بود و پشت رل بودم، تیمسار باتمانقلیج دست راست من، نواب هم تیمسار یا سرهنگ نواب هم پشت من.

س – با لباس شخصی

ج – نه، باتمانقلیج لباس نظامی داشت. آمد و افسر گفت، متأسفانه از ستاد به ما دستور دادند که هر کسی که می‌خواهد برود باید دانه دانه گزارش بدهیم. گفتم تیمسار باتمانقلیج هستند و من راننده هستم و اینها. یارو نگاهی کرد و گمان می‌کنم مرا شناخت و همین طور البته باتمانقلیج را که خوب سرلشکر بود دیگر. این ما دست راست بودیم که بی‌سیم دست چپ‌مان بود و دم بی‌سیم هم مترایوز و توپ و این‌ها گذاشته بودند، یک چند قدمی رفت و مکث کرد و برگشت آمد پهلوی من سلام داد گفت بفرمایید. این افسر با شرف، من چندین سال طول کشید تا گیرش بیاورم نیامد بگوید من آن روز به شما این محبت را کردم به من فلان درجه یا فلان پول را بدهید. همین طور که راجع به، یک چیز دیگر هم راجع به این که من در زندان بودم، باید مردانگی آن چیز را تعریف کنم قانع تیمسار قانع که او هم چه مردانگی کرد و چه کوراژی بهم زد.

باری، ما چون الان تو اینجا هستیم، آمدیم و از آنجا من آمدم به راست رفتم به خواهر منزل سهرابی منزل سهرابی خواهرش که مادر تورج و عرض شود که، هرمز شاهرخشاهی و این‌ها که با من آشنایی داشتند. رفتم تو خانه و او را بیدارش کردم و گفتم من آمدم اینجا و از حالا تلفن بکن به یکی دو تا از فامیل من می‌خواهند بیایند اینجا، یکی سرتیپ نراقی بود یکی آقای مرحوم اتابکی. در آنجا صبح سحر بود. هی رادیو اعلام می‌کرد که مردم، مردم، اعلامیه می‌دادند و اینها. خلاصه رادیو را که باز شد سرود و برود و موزیک و گفتند بله، این‌ها شاه فرار کرده، عرض شود، می‌خواستند کودتا بکنند و بساط و غیره و از این حرف‌ها. ما دیدیم که خوب تمام قوای آرتشی همه جا را گرفته. من به آقای شاهرخشاهی گفتم شما این فرمان را ببرید یکی پهلوی ساکو ارمنی بود برای اینکه ۹ اسفند نشونده و چند تا دیگر، مقداری از این عکس بگیرید. فورا این کار را کرد و عکس‌ها را ازش رونوشت برداشتیم. من آمدم یکی برای آقای ترقی که روزنامه ترقی را داشت. یکی برای امیرانی. عرض شود، یکی برای روزنامه اطلاعات، یکی برای روزنامه کیهان، همه این‌ها فرستادم. و بعد هم قرار گذاشته بودیم که این رائین هم توی از بچگی از ۱۵ بهمن با من هم مدرسه بود، که نماینده آسوشیتد پرس بود. و همین طور با مازندی و این‌ها به این‌ها پیغام دادم و یک امریکایی بود نماینده این‌ها آنجا با هم. خلاصه، این‌ها آمدند در تپه‌های ولنجک در آنجا من محرمانه که آنجا خودم پیدا کردم با این‌ها مصاحبه کردم و گفتم که نخست‌وزیر قانونی پدر من است فضل‌الله زاهدی است به این چیز. این هم فرمان. که دادم که آن‌ها می‌خواستند مخابره کنند به خارج. و باز من ناپدید شدم. آن شب پدرم چه کار کرد؟ که باز هم این نشانه مردانگی است یعنی دلیری یک زن ایرانی است. پدرم روی روابط خانوادگی که با مرحوم عمادالسلطنه فاطمی که وقتی پدرم در شمال بوده او آنجا استاندار بوده نمی‌دانم فرماندار بوده چی بوده و غیره آشنایی با خانواده چیز خانمش هم فامیل صارم‌الدوله و از طرفی خوب از فامیل مادری من قاجار و غیره، روابطی که با این خانواده بود پدرم تصمیم گرفت که شب برود منزل خانم ملوک فاطمی. و این منزل هم در یک جایی است که بعد آن آقای بوکسور که چیز بولینگ درست کرده بود. آقای… برادرش هم…

س – عبدو

ج – عبدو. درست آنور خیابان که یک وقت مال منزل شریفی این‌ها بود عبدو گرفته بود و بولینگ بعد درست کرد. آن طرف هم تقریبا پنجاه صد متر دویست متر سیصد چهار صد متر پائین‌تر یا دوسه تا خانه پائین‌تر هم سفارت انگلیس از آنور شروع می‌شد. باری، پدرم را بردیم آنجا و این زن بچه هایش و غیره هم در رامسر بودند دامادشان امامی که بیچاره فوت کرد عرض شود که، یک دختر دیگرش که خانم این چیز کرد همین اواخر از سرطان داشت، خانم خویی دو تا دخترهایش، با این زن پدر مرا که آنجا می‌گذارد تا صبح نور منزل همین طور پاس می‌دهد. من هم با یارافشار و با این افرادی که تماس گرفتم و غیره. کسی بود در سفارت امریکا به اسم… اسم اولش یادم رفته ولی به اسم ستون(Stone) این توسط غفاری، ابول که حالا در لوس آنجلس زندگی ‌می‌کند که فامیل، عموی عباس غفاری ما می‌شد و خواهرزاده آقای مرحوم انتظام، با او تماس گرفتم و خلاصه او ما را راهنمایی کرد که برویم منزلش. منزل این همسایگی منزل تیمسار ریاحی است در پشت قصر اعلی‌حضرت .

س – منزل استون.

ج – رئیس استون.

س – منزل استون؟

ج – استون. خانه‌اش آنجا، و دیوار شمالی خانه این هم خراب شده یعنی کوچه‌ای که می‌آیند دم منزل این همه این خانه دیده می‌شود. باری، در آنجا ما چیز کردیم با این‌ها مذاکرات کردم و به این‌ها هم گفتم که نامردی‌هایی که این‌ها کردند. حالا اینجا گوشی دستتان باشد. این چرا راجع به نامردی می‌گویم تا برگشتم دو مرتبه این موضوع یادم نرود. عرض شود که در موقعی که من فراری بودم منزل آقای روز اولی که ۹ اسفند شد من یک آشنایی پیدا کرده بودم دو نفر یکی بود به اسم الکس گاگارین. الکس کاگارین از خانواده نوبل روسیه سفید بود که فامیل این کلنل وربایی که معلم پدرم و معلم رضاشاه کبیر بوده. روس سفیدی که در زمانی که این‌ها در ایران بودند. وقتی که از امریکا آمدم تو اصل چهار بودم در منزل حاج حسین آقای ملک روبروی عرض شود که، در عقب منزل خیابان شمیران قدیم باغ بزرگی بود که دختر‌های ملک هم آن‌وقت بودند یک مهمانی بود من اینجا با کاپتن وربا آشنا شدم کاپتن وربای روس که ما بهش حالا کلنل گفتیم و لقب کلنلی در ایران گرفت. در اینجا این در یک مهمانی دیگری مرا دعوت کرد که این کوکتل در منزل همین الکس گاگارینی است که امشب در منزل ملک‌ها هستند. من با این‌ها اسب سواری می‌رفتم. اسب می‌گفتم می‌آوردند پسر‌های خزاعی بود از دانشکده عصر می‌آمدند. و این آدم گاگارین با من یکی از چیزهایش که به من خیلی چیز پیدا کرد احترام پیدا کرد، من یک روزی، چون این می‌گفت من روس بودم و من نمی‌دانم سوار بودم و بساط و اینها. ما گفتیم اسب آوردند اسب‌ها هم البته اسب‌های گردن کلفت خوبی بودند تو خیابان پهلوی. خیابان پهلوی هم آن‌وقت اینور و آنورش خاک بود هنوز چیز نشده بود. باری، وقتی ما سواری کردیم من که با اسبم چهار نعل تند می‌رفتم اسب پشت من که گاگارین سوارش شد گردن کلفت‌تر و قد بلند‌تر بود و اینها، این اسبش ورداشت برای اینکه می‌خواهد با من کورس بگذارد، دیگر کنترل از دست گاگارین در رفت. عینک گاگارین افتاد. کلاهش افتاد. ما به دنبال آن ها. ما هر چه بیشتر می‌رویم او بیشتر اسبش وحشی گری. خلاصه، ولی مرد سوارکاری بود الحق و الانصاف گاگارین، بعدها معلوم شد که این در زمان جریان آذربایجان هم اتاشه میلیتر بوده در ایران چون فارسی را هم خوب صحبت می‌کرد چون روس هم بود و این‌ها و در آذربایجان رفته توی چیز آن یارو چیز برای من تعریف کرد آقای روزولت که مرد، توی نوه چیز، آرچی روزولت که توی… آرچی روزولت بعد رئیس، با چیز همکاری داشت تو بانک. خانمش رئیس تشریفات ریگان شد خانمه که اصلش هم چیز لبنانی است. باری، بعد این گاگارین و آقای اریک پولارد که اتاشه دریایی بود و اینها. ما در موقعی که اصل چهار بودیم این با هواپیما ما را برد بندر عباس چون هواپیما که نداشتیم مال سفارت داشته و با این‌ها آشنایی داشتم، وقتی من فراری بودم و مخفی بودم با این دو نفر تماس گرفتم گفتم آقا شما آن‌قدر دارید به همه‌اش کمک به مصدق السلطنه، آقای هندرسون می‌رود ساعت‌ها پهلوی مصدق‌السلطنه می‌نشیند وقتی مجلس می‌خواهد بر علیه‌اش رأی بدهد و اینها، این دارد وانمود ‌می‌کند که شماها دنبالش هستید. این چه بساطی است و اینها. گفت نه، ما می‌خواهیم… گفتم ما کاری از شما نمی‌خواهیم فقط بی‌طرف باشید. بعد گفت ما… این‌طور قرار گذاشتند که من با یکی از آدم‌هایی که در سفارت کار ‌می‌کند که معلوم می‌شود با قسمت سیاسی بوده ملاقات کنم. این ملاقات در کجا؟ خیابان دربند نزدیک قبرستان ظهیرالاسلام [ظهیرالدوله]. ما آن شب سبیل گذاشته و کلاه گذاشته رفتیم در این ملاقات. هر چه در این خانه را زدیم هیچ‌کس حاضر نشد جواب ما را بدهد. یارو ترسیده بود با ما ملاقات کند. ما هم خودمان داشتیم گیر می‌افتادیم. صد هزار تومان گردن من زنده و مرده.

باری، برگشتیم. چند روز تلفن کردم به آقای بولارد که آخر این که خلاف مردانگی است شما مرا می‌خواهید لو بدهید گیر بیاندازید. نمی‌خواهید خوب بگویید نخیر. به هونور نظامی اش برخورد و اینها. گفت که به من در عرض دو روز تلفن کنید. بعد که بهش تلفن کردم گفتش که نه این بار یک کسی با شما ملاقات ‌می‌کند در قرار گذاشتم در پشت منزل آقای تیمسار کیا که در جنوبی منزل آقای ملک می‌شد چون آن جایی که من قایم بودم جای خیلی نزدیک بود، و توی کوچه‌ای که منزل سپهبد آق اولی است. آن سپهبد آق اولی را هم ملک زمین داده بود خانه ساخته بود، بیاید آنجا. ما وقتی آمدیم سر چهارراه که وایسادم پلیس ایستاده بود پلیس مرا شناخت توی اتومبیل بیوک شاهرخشاهی نشسته بودم، آمد جلو. در صورتی که خوب این بیچاره ماهی سی چهل تومان حقوق می‌گرفت صد هزار تومان برای او خیلی پول بود اگر می‌خواست مرا بفروشد و گیر بیاندازد. با کمال مردانگی این پلیسی که به نان شبش محتاج بود و حاضر نشده بود آن پول را بگیرد، آمد به من سلام داد به من گفت بفرمایید که من آنجا معطل نشوم. باری، من آمدم توی خیابان پهلوی زیر خانه ملک، آمدم پیچیدم. اینجا هی ‌بروبیا، نه آن اتومبیلی که آن‌ها گفته بودند می‌دیدم نه کسی. این دفعه تلفن کردم که آقا این که نمی‌شود که شما چرا چیز می‌کنید. خیلی یارو بهش برخورد و گفت که این دفعه من دیگر چیز می‌کنم. یک آقایی به اسم جو گودوین قرار شد با من ملاقات کند. و بعد پیغام داد که نه من دیگر نمی‌توانم این ملاقات را بکنم چون گرفتاری دارم فلان اینها، این آدم باهاتون.

باری، آن روز توسط این‌ها من با این آقای استون ملاقات کردم در منزلش. از آنجا ما آمدیم رفتیم در سفارت آمریکا یکی از خانه‌هایی که وابستگی به سفارت امریکا دارد تو کامپوند، در آنجا، و من در آنجا اولین باری بود که یک آدمی به اسم کرمیت روزولت ملاقات کردم. اینها گفتند خوب بد کردیم چی می‌خواهید شما و اینها. گفتم والا آنچه من می‌خواهم این‌ست که شما اولا بی‌طرف باشید بعد هم نقشه ما این‌ست که ما از برنامه این‌ست که اگر که این شکست خورده باشد ما از اصفهان و از کرمانشاه و به طرف تهران حمله بکنیم و چون من می‌دانم ارتش با این‌ها همکاری ندارد و در عین حال سابوتاژ خواهیم کرد چیز راه‌آهن را و آن‌ها نمی‌توانند برسانند به خارج، بنابراین نمی‌تواند قوای مرکزی. دلیلی هم که کرمانشاه را پدرم انتخاب کرده بود چون همدان ناحیه بود کرمانشاه و بعد هم اگر که جنگی در بگیرد عقب و جلو آن طرفمان عراق بود و کردها. کردها هم با پدرم خیلی روابط حسنه داشتند همین‌طور که با بختیاری‌ها و قشقایی ها. آن شب قرار شد که پدرم را از منزل خانم ملوک…

س – فاطمی.

ج – فاطمی آوردیمش به منزل سیف‌السلطنه افشار خیابان بهار. این هم باز جزو چیزهایی است که باید با نظر فامیلش بیچاره باشد. این خیابان بهار یک طرفش یک وقتی مال قشقائی‌ها وقتی تحت الحفظ بودند، منزل قشقایی‌ها بود. این طرف سیف‌السلطنه. دوتا خانه یک طرفش به یک خیابان دیگری می‌خورد یک طرف به خیابان بهار یک باغ گنده‌ای این وسط بود دیگر و یک طرفش خانه‌ای که زندگی می‌کرد و آن طرفش را اجاره داده بود بعد هم پسرش آمد داده بود برای پسرش. یک خرده بالاتر هم منزل سرلشکر خزاعی بود. آوردیم پدرم را آنجا و روز چهارشنبه برنامه این شد. ها، در این جریان حالا روز، این مال روز سه شنبه است می‌گویم ببخشید هنوز پدرم منزل چیز است منزل خانم ملوک سادات است ملوک سادات فاطمی. باری، من قرار شد که این‌ها به من چیز بدهند برای من روابطی که با ارتش دارند به من پس (pass) بدهند چون حکومت نظامی بود، من بروم یک شنبه شب، حالا روز یکشنبه هم تمام این مجلس نطقی که دکتر فاطمی و دکتر حسیبی و این و آن می‌کنند بر علیه اعلی‌حضرت و مجسمه اعلی‌حضرت را می‌خواهند پائین بیاورند. آن دمونستراسیون بزرگی که در جلوی پارلمان دادند. عرض شود که، از آن طرف هم این بساط، قرار شد که من خودم را به اصفهان برسانم چون آنجا فرمانده لشکر اصفهان ضرغام. ضرغام هم از موقعی که ما جنگ بختیاری بود جزو افسر‌های پدرم بود زیر دست سردار بهادر اسعد بود برادر سردار اسعد. بعد هم از آنجا وقتی که غائله شیراز پیش آمد که جریان را قبلا مثل اینکه گفتم جنگ شیراز و قشقایی و غیره که چه جور شهر را محاصره کردند، آن را هم باید باز یک خرده مفصل‌تر برایتان بگویم (نامفهوم) پدرم نطقی کرد غیره. چون آنجا مختصری گفتم رفتنم به امریکا ولی اینجا یکی جریان شیراز انترسان است. و به هر حال روی این آشنائی‌هایی که با ضرغام داشتیم، بعد ضرغام در زمانی که علیاحضرت ثریا ملکه شده بود رئیس گارد اعلی‌حضرت بود بعد آکسیدان کرد بیچاره هیچی نمانده بود کشته بشود و اینها. حالا فرمانده لشکر ۹ اصفهان در اصفهان است. ولی استاندار آقای اگر اشتباه نکنم اسمش کشاورز صدر بود. عرض شود که، روی این اصل من رفتم به اصفهان. قرار شد که تیمسار فرزانگان هم برود پهلوی آقای تیمور بختیار که آن‌وقت فرمانده قوا بود در کرمانشاه مرکزش بود با این‌ها صحبت کند که این‌ها آیا با ما حاضرند همکاری کنند یا حاضرند با دولت ایران. من آمدم به اصفهان منزل مرحوم لطف‌الله زاهدی رفتم و در آنجا چون با چند تا از این‌هایی که در خوانین سمیرم و که با (نامفهوم) بختیار قشقایی هم می‌خواستم ملاقات کنم. وقتی که از در دروازه اولا وارد شدیم مرتیکه اسم مرا پرسید گفتم که من شاپور نمی‌دانم یک اسم حالا یادم رفته، داریوش یا شاپور. بالاخره مرتیکه دم دروازه ما را اوکی داد رد شدیم در صورتی که هر آنی ممکن بود ما را بگیرد. آمدم رفتم لطف‌الله‌خان و قرار گذاشتم که با تیمسار چیز

س – ضرغام.

ج – ضرغام ملاقات بکنم. ملاقاتمان را گذاشتیم در پهلوی نزدیک قبرستان ارامنه در پشت چیز جلفا که زیر کوه صوفی است، یک جایی هست بهش می‌گویند کوه صوفی. اینجا به یک کسی که سالها پهلوی من بود و خدمت می‌کرد هنوز هم بیچاره ایران است، و این مرد که از کسانی بود که برای لطف‌الله‌خان سال‌ها بوده و ضمنا مثل بچه خودش می‌دانست او را، این گفت که من می‌آیم می‌روم در بالای کوه یک جایی بود آنجا می‌نشینم، چون خیلی تیرانداز خوبی بود این اهل سمیرم و قشقائی‌هایی سمیرمی است. و اگر که قرار بر این شد که اگر من چیزم را زدم زمین دستمال دماغم را انداختم زمین هر کسی را که نزدیک من هست او بزند. و وایساده بود این روی تپه. تیمسار ضرغام آمدند ماشینش آنجایی که گفته بود قرار شد نگه داشتند پیاده آمدند بالا. من بهش گفتم والا جریان این‌ست. البته اگر بخواهی مرا تو بگیری بهت می‌گویم که جانت در خطر است، بعد بیچاره کلاهش را زد زمین گفت آقا من چرا من با پدر شما این‌طور بودم با شما این‌طور کنم با شاه همین‌طور. خیلی احساساتی شد. گفتم پس بنابراین شما کاری نکنید من می‌روم تهران اگر به شما تلگراف کردم که دارو بفرستید به این عنوان یک همچین چیزی برایتان آمد شما اینجا کار خودتان را بکنید می‌توانید. گفت که من استاندار را توقیف خواهم کرد. این‌ها حق ندارند بر علیه پادشاه من چیز بکند غیره و این‌ها بعد هم لازم… گفتم اگر لازم شد قوایتان را باید بردارید به تهران بیایید. گفت بسیار خوب. از آن‌طرف هم آقای فرزانگان رفته بود و آقای تیمسار بختیار را در کرمانشاه دیده بود و حالا او به فرزانگان خودش باید بگوید چی و این‌ها چون بعضی چیزهایی که گفت. ولی به هر حال نتیجه این بود که بختیار گفته بود که من هم حاضرم. حالا او یک خرده بالا پائین می‌گوید که اول ترسید یا غیره آن‌ها را خدا می‌داند چون من نبودم باری، برگشتیم سه شنبه شب ساعت سه و نیم چهار صبح بود که من آمدم به چیز که…

س – سه شنبه شب؟

ج – سه شنبه شب ساعت نزدیک‌های دو و نیم سه صبح بود من آمدم از جاده جماران که آن طرف حصارک است آمدم رفتم منزل دخترعمه‌ام منزل صادق که چسبیده تقریبا به منزل ما در حصارک. و برای اینکه کسی را از خواب بیدار نکنم ماشینم را گذاشتم بیرون و از دیوار رفتم و رفتم تو، دیدم همه خوابند رفتم تو اتومبیل صاحبخانه صادق نراقی گرفتم خوابیدم تا موقعی بود که آن‌ها بلند شده بودند برای نماز، هم صادق نماز می‌خواند هم عمه‌ام و اینها. بهشان چیزی نگفتم بیچاره‌ها خیلی دستپاچه شدند گفتم من آمدم و عرض شود که و آنجا بودم. آن روز قرار بر این شد که وایسیم تا جواب فرزانگان هم برسد. فرزانگان که جواب آورد برنامه قرار بر این شد که روز چهارشنبه عرض شود که ما طرفدارانمان بریزند تو خیابان. در این جریان با مرحوم آیت‌الله کاشانی و سید مصطفی پسرش و عرض شود که مرحوم جعفر بهبهانی پسر آیت‌الله بهبهانی تماس گرفتم و اینها. آن‌ها هم هر کدام آدم‌هایی داشتند چون این‌ها هم مخالف بودند که شاه برود از مملکت بیرون. این‌ها مخالف بودند که برایشان خوب، پدر بهبهانی که یعنی پدر بزرگش آیت‌الله که از چیز‌های مال مشروطیت و غیره. قرار بر این شد که ما و افسر‌های بازنشسته…

أها، یک چیزی هم پیش آمد خیلی انترسان روز سه شنبه بعد از ظهر، با اینکه هنوز تو برنامه ما نیست. بازاری‌ها یا به دستور آقای آیت‌الله کاشانی یا به دستور آیت‌الله بهبهانی یا به دستور هر دو، خدا می‌داند، به هر حال این‌ها می‌ریزند شلوغ می‌کنند شهر را و روحیه با گزارشی به ما شب رسید این‌ست که مردم به این عده‌ای که دارند بر علیه دولت حاضر که هست روحیه خوب ندارند و تو نظامی‌ها هم اختلاف هست. از آن طرف هم سرهنگ رضا ایزدی آن هم بیچاره الان تازه از حبس در آمده که حالا سپهبد است، او هم توی دژبان بود خبرهایی داشت.

باری، روز چهارشنبه برنامه این شد که باید اول کاری که کرد رفت بی‌سیم را گرفت. پدرم را از منزل خانم ملوک سادات آوردیم به منزل سیف السلطنه. امروز چهارشنبه است. از آنجا هم یک جایی بود که وزارت کار در آنجا بود خیابان قدیم شمیران. وقتی هم که وارد می‌شدید نمی‌دانم منزل مال کی بود که چندین تا چیز داشت مثل بنگالو ساخته بودند یا ویلا ساخته بودند، که یکی از این ویلاها هم متعلق به یک امریکایی بود. قرار شد که ما پدرم را با استون هم که صحبت کردیم، پدرم را بیاوریم توی این حیاطی که گردی می‌شود و در صورت لازم تو حیاط این‌ها تا ما کار دیگر… برنامه این بود که ما بتوانیم تانک بگیریم یک تانک بگیریم. دستور غیر مستقیم پدرم هم به نظامی‌ها این بود که شماها که، این‌ها آمده بودند توی شهر که مانور بکنند بر علیه مردم، شما تا می‌توانید با تانک هایتان مانور بکنید بچرخید که بنزین‌های تانک تمام بشود. در این جریان به من خبر آوردند، خدا بیامرزد سرهنگ خلعتبری که آن‌وقت رئیس شهربانی بود که آمد جلو دست ما، خبر رساند که خوب عده‌ای از این‌ها با ما همکاری داشتند، که یک تانک را این‌ها تسلیم شدند آوردند در اختیار ما این تانک را ما گرفتیم و پدرم را آوردیم در جلوی وزارت کار که آن‌وقت هم که عرض کردم تو خیابان شمیران بود و پدرم آمد سوار این تانک شد. و آن روز، که عکسش را حالا من بهتان اینجا نشان می‌دهم. واقعا یکی از روز‌های وحشتناک است برای این که اگر یک کسی با یک دانه چاقو زده بود پدرم را می‌کشت چون اسلحه‌ای پاپا نداشت. من هم توی هفت تیرم فقط چهار تا گلوله داشتم. باری، عرض شود که این تانک را که آوردیم پاپا را آنجا سوار کردیم. من دیدم آن‌قدر آدم رویش جمع شده. این عکس تاریخی است اینجاها باید باشد خوشبختانه چون وقتی پاپا آمده بود بعضی از عکس‌ها را… و من جلو با یک آقایی که از شمال بود اسمش یادم رفته مرد بسیار وطن‌پرست خوبی بود و خلعت‌بری هم آن بیوکی که او داشت جلو افتادیم آمدیم به طرف بی‌سیم از قصر قاجار رد شدیم و آمدیم تا بی‌سیم. من داد می‌کشیدم به مردم نزدیک‌مان که آقا نخست‌وزیر قانونی دارد می‌آید. در اینجا که آمدیم بی‌سیم جلوی بی‌سیم در را بسته بودند. مسلسل‌ها را این‌طور با دوشاخه گذاشته بودند. پشت سر بی‌سیم هم این‌ها بود. این تانک آمد روبروی درب، پدر من وقتی آمد گفت: «سرباز‌های من شما…» خلاصه، نفهمیدم، یک وضعی واقعاً غیر قابل… مثل معجزه پیش آمد. این‌ها در را باز کردند و ما وارد محوطه بی‌سیم شدیم و وقتی که مردم پدر مرا روی شانه کردند که رفتیم بالا که پدرم نطق بکند، من یک آن دیدم که اگر که این‌ها می‌خواستند کسی خائن بوده، چون این بی‌سیم را اولین بار در عمرم می‌دیدم در آنجا این پله‌هایی که می‌رود بالا این طرفش تمام شیشه است اگر یک کسی او را از آن بالا پرت کرده بود از طبقه دوم داغون پاغون شده بود تا پائین می‌رسید.

باری، آمدیم و رفتیم اتاق بی‌سیم را گرفتیم و پدرم نطق کرد که نطق‌ها و این‌ها هم هست پرخاش و غیره. از آنجا که آمدیم حیوونکی گیلانشاه هم آن‌قدر تشنه بود که رفت توی حوض کله‌اش را گذاشت و قلپ قلپ آب خورد که بعد یک روز بعدش آن بدبخت یک چیز عجیب مرض عجیب گرفتاری معده و استفراغ و این‌ها پیدا کرد. باری، از آنجا برنامه این شد که برویم به عرض شود که، بی‌سیم. البته قبل از اینکه من بروم پاپا را بیاورم و بگیریم تانک را، من آمدم به خیابان پهلوی و خیابان نادری. در اینجا عرض شود که قوای دولتی آمده بود سر چهارراه پهلوی و آن خیابانی که از نادری می‌رود قطع ‌می‌کند آنجا تانک گذاشته بودند و عمارت‌های بالا را هم تمام نظامی‌ها را گذاشته بودند. از آنطرف هم خیابان حشمت‌الدوله باز سر چهارراه تانک گذاشته بودند که از آن کامساکس، کامساکس گمان می‌کنم آنجا بود و اینور هم منزل مرحوم جم پدر ارتش بود. و تانک‌ها را گذاشته بودند خیابان. و حالا در این جریان گروهی هم که با ما وابسته شده گروه گارد است گارد شاهنشاهی که رئیسشان را گرفتند از باغشاه این‌ها به ما ملحق شدند. بنابراین مقدار زیادی هم از این آدم‌های گارد بودند که ما وقتی آمدیم به طرف خانه دکتر مصدق، خانه دکتر غلام مصدق سر چهارراه است خانه دکتر مصدق را که بالاتر می‌روید یک در آهنی دارد و از آنور هم در دارد به آن خیابان پهلوی. باری، در اینجا تیراندازی شدید می‌شد که من خودم را انداختم توی یک دانه نهر، اینور أنور آن‌وقت‌ها هنوز نهر بود جوب بود، و این نظامی‌ها هم با چیز، خلاصه رفتند و تانکی که سر چهارراه بود دفاع نکرد از آن‌ها ول کرد. از این طرف هم این نظامی‌ها آمدند یک تانک دیگر هم آنجا بنابراین به چیز ما اضافه شد.

باری، از آنجا من برگشتم. وقتی که از تو خیابان نادری می‌آمدم ببینم وضع چیست تا بیایم بروم به پدرم بگویم، دیدم که اینجا هم تیراندازی شدیدی می‌شود. حالا پدرم یک درسی به ما داده بود. گفته بود که مقدار زیادی برای ۹ اسفند ما با خرده شیشه و گوگرد نارنجک درست کنیم که من فکر کردم پدرم خدای ناکرده دیوانه شده چون این هیچ چیزی نداشت مثل یک دانه نارنگی بود ولی وقتی می‌زدی به زمین، نمی‌دانم بچه هم که تو مدرسه بودم این کار را می‌کردم. مثلا یک دفعه یک معلمی داشتیم از دانشسرا آمده بود او را ما انگلوفیل می‌دانستیم. این آمد چیز کرد به چیز ملیت ما برخورد چون من هم وقتی بچه بودم حزب سه برادران تو دبستان بر علیه انگلیس‌ها داشتیم و بساط و اینها، این را ما بستیمش پایه، مردک را بستیم به صندلی این‌ها را گذاشته بودیم که اگر تکان بخورد این منفجر بشود بدبخت از روز پنجشنبه تا شنبه، یک پنجهزاری هم به مشتی اکبر داده بودیم که این آنجا مانده بود. این را هم من از آن‌وقت یادم می‌آمد که چه جور این چیز‌های زرنیخی را بایست… باری، این‌ها توی منزل خانه شاهرخشاهی مقدار زیادی ما توی زیرزمین مانده بود. آن روز پدرم گفت هر چی از این چیزها دارید در آورید از آن‌ها استفاده کنید. برگشتیم آمدیم بی‌سیم از بی‌سیم عرض شود که راه افتادیم آمدیم به خیابانی که وزارت خارجه است اسمش چیست که ثبت اسناد است؟

س – خیابان ثبت

ج – براوو خیابان ثبت. خیابان ثبت که خیابان ثبت وقتی که می‌ایید می‌رسید به یک سه راهی از ثبت که می‌گذرید اول شهربانی است شمال شهربانی است بعد می‌آیید یک خیابانی که می‌آید به آنجایی که سردر دارد دست راستتان وزارت خارجه است دست چپتان شهربانی کل کشور است که در ورودیش است. شمال‌تان هم آنجایی است که دفتر رضاشاه بود وقتی کودتا کرده، میدان توپ معروف بود که فروشگاه شده بود که یک خیابان آنورتر خیابان سوم اسفند و وزارت جنگ و ستاد و باشگاه افسران است. ما اینجا آمدیم به سر این سه راهی که این خیابان است و اینجا می‌آید به طرف پائین اینجا پدرم به تانک گفت بایستد. ایستاد. پدرم از تانک آمد بیرون. من هم پهلوی پدرم بودم. یک دو سه قدم که رفتیم من وحشت عجیبی کردم برای اینکه این مردمی که زنده باد و مرده باد می‌کشیدند همه بهتشان یک سکوت عجیبی حکمفرما شد یعنی این پنجاه شصت قدمی که ما می‌خواستیم برویم شاید به نظر من پنجاه شصت کیلومتر آمد و عرق سرد از زیر بغل من می‌ریخت به بدنم که مثل یخ به بدنم بود. قلبم هم به‌طوری بود که توی گوش و کله ام مثل بوم بوم بوم می‌زد. من دست چپ پدرم همین‌طور دستم اینجایی که گلوله اتفاقا خورد به پدرم بودم دست پاپا را گرفتم یک دفعه گفتم پاپاجون پاپاجون. پدرم بدون اینکه جواب من به من فرمودند که حرف نزن با من بیا. من دیگر مثل یک مرده‌ای باهاش می‌رفتم الحق و الانصاف هم ترسیده بودم حالا. آمدیم تا این عرض کردم این چهل پنجاه قدم پنجاه قدم نمی‌دانم چه قدری آمدیم و اینجا شهربانی که مثل چیز پرسپولیس درست شده دو تا پله اینجوری می‌آید می‌رود بالا. ما از طرف دست راست آمدیم حالا آن بالا هم تمام این‌ها با مترایوزهایشان، مسلسل‌ها به دستشان. یک دفعه پدرم گفتش که برادرانم، پسرانم، یک چیزی شبیه که الان خوب بیاد ندارم، شما اینجایید الان پادشاه ما اینجا نیست و… من دیگر نفهمیدم چی شد یک وقت دیدم که این کلاه‌ها ریخت به زمین، اسلحه‌ها و این‌ها و زنده باد زنده باد. افسره آمد کلاهش را انداخت و از اینجا پدرم را روی کول کردیم آمدیم توی محوطه شهربانی. این محوطه شهربانی را هم من خوب هم پدرم رئیس شهربانی آنجا بوده می‌شناختمش، همین که آنجا خودم و پدرم حبس بودیم دیگر آن ناحیه را بلد بودم این راه را یک وقتی اینجا می‌روید یک پله‌ای این‌طور می‌آید که می‌رود وارد، از آنجا آمدیم و رفتیم تو اتاق شهربانی. رفتیم تو اتاق شهربانی و آنجا پدرم چیز شد و اول کاری که کردند دکتر خواستیم چون پدرم خیلی نخوابیده و ضعیف. آمدند انجیکسیون که بعد همان آن هم من دستپاچه شدم که مبادا خدای نکرده یکی یک انجیکسیون مخالف بزند مردیکه را کشتند. آنجا یارافشار را گذاشتیم. یک افسری بود خیلی شریف او را عرض شود که یارافشار و سرهنگ خلعتبری و این‌ها آنجا، من از آنجا مأموریت پیدا کردم آمدم با پسر خزاعی به وسیله یک جیپ آمدم و رفتم به طرف خیابان نادری. از آنجا اتومبیلی که منتظر من بود شاهرخشاهی و این‌ها را از آنجا برداشتیم می‌رفتند به طرف چهارراه نادری و چیز که این را باز کرده بودند. یک وقت تیراندازی. حالا ما این‌ها را پرت می‌کنیم. مردم هم احساساتی شدند و اینها، تیراندازی که شد یک وقت من دیدم که بغل من یک آقایی وقتی مسلسل ها، خوشبختانه ما چون زیاد نزدیک شدیم گلوله‌های توپ از بالای سرمان می‌رفت و فقط چیزی که می‌شنیدیم ویژوویژ بود مثل یک جت که از روی کله آدم رد می‌شود. ولی یک دفعه من دیدم که این آقایی که پهلوی من بود که برادر ناتنی حمزاوی بود حیوونکی، این یک دفعه به زمین افتاد و یک خون عجیبی مثل فواره از روی شلوار این دارد بیرون می‌زند. من خیلی وحشت کردم. خیلی ترسیدم. فرار کردم و آن‌وقت رفتم در یک کوچه‌ای که اتفاقا این خیابان خیال کردم هست این بن بست است که منزل دولتشاهی‌ها معلوم شد آنجاست و بعد هم چیز آن نزدیک‌هایش از چهارراه که نرسیده به چهارراه هم سر چهارراه هم آن چیز مال ایران و امریکا بوده یک همچین چیزی انجمن.

باری، من وقتی آنجا رسیدم وحشت زده یک کسی در را باز کرد از این خانه‌ها و وقتی مرا دید برایم یک کاسه آب یخ آورد این را من خوردم ولی در این آن دیدم که این آقایی هم که گلوله خورده داد می‌زند هی بلند شده رو دستش همین‌طور دمر افتاده خون بیرون می‌رسد که می‌بینم هی داد می‌زند، زنده باد شاه، جاوید شاه، زنده باد زاهدی. خیلی یک دفعه به هونور من برخورد. چیز را عقب زدم و برگشتم. برگشتم و حالا این‌ها مرا گرفتند به زور و بالاخره برگشتم و البته قوای ما هم عقب‌نشینی کرد آمدیم در چهارراهی که این خیابان می‌آید به موازات پهلوی است که از بالا برید یک خیابان می‌پیچید دست راست می‌رسید به سفارت فرانسه خیابان چهارراه امیرکرم است چهارراه امیر اکرم یک همچین چیزی گمان می‌کنم اسمش است. یا امیراکرم خیابان پهلوی است. باری، از آنجا بعد تیراندازی هم شدید و بساط و اینها. من فورا برگشتم به شهربانی، فورا برگشتم به شهربانی وقتی آنجا می‌رفتم دم در آقای تیمسار سرهنگ ببخشید همین که توی جیب با ما بود

س – کلانتری

ج – نخیر، نخیر تو جیپ در وقتی دارم فرار می‌کنم از سرهنگ. اسمش را گفتم که از موقعی که فرمان را می‌آوریم.

س – پیدایش می‌کنیم.

ج- بله. او به من گفتش که تیمسار دستور دادند که ستاد را بگیرید و چیزها را هم آزاد کنید زندانیان سیاسی را. بعد از آنجا برگشتم. بعد گفتم پس یک دقیقه من پدرم را… رفتم به پدرم گفتم پاپا جان در آنجا عجیب تیراندازی است و آدم‌های ما دارند همین‌طور کشته می‌شوند مردم بی‌گناه. پدرم دستور داد که متین دفتری را پیدایش کنند. با متین و این‌ها دوست بودند. این‌ها یک گروهی بودند و اینها. گفتش چون آخر یک چیز دیگر هم یادم رفته. این‌ها قبل از جنگ یک عده‌ای با هم هم قسم شده بودند که اگر وضع مملکت در خطر باشد چیز‌های شخصی را کنار بگذارند و برای مملکت، خدا بیامرز هیئت بود، (نامفهوم) این‌ها که یک مقدارش هم حبس انگلیس‌ها شدند.

باری، من از آنجا آمدم با همین جیپ آقای خزاعی دم ستاد که رسیدم یک وقت یک کسی گفت، ببین چه کردند به پسر من. من اول خیال کردم هندوانه است چون یک کله‌ای که موهایش چیز شده از اینجا گلوله توپ خورده بود می‌ریخت. من حقیقتأ یک آن منقلب شدم دیگر اصلا هیچ چیز را نمی‌توانستم بفهمم. رفتم از در چیز یارو سرهنگی که دم در مال سرگرد سرهنگی که دم در کنار رفت من آمدم تو راه (نامفهوم) رفتم آنجا یک تپانچه هم به دستم بود. من از این پله‌ها که می‌رفتم بالا، پله این‌طوری باید بروی بالا، وقتی آمدم به این محوطه که رئیس ستاد می‌دانستم اتاقش کجاست پهلویش هم این یک اتاق معاون بود بعد آن طرف. وقتی وارد شدم من دیدم یکی دارد می‌رود ولی نمی‌دانستم این ریاحی است دارد فرار ‌می‌کند. پفیوزی بود. ولی در این موقع که آمدم یک اتاق خیلی بزرگی است که طرف جنوبیش هم چون عمارت قدیمی است دیگر از زمانی که ایرانی داشت این‌ها هم حصیر انداخته بودند که آفتاب نیاید تاریک بود اتاق تقریبا روی این نوری که من یک دفعه آمدم یک دفعه مثل اینکه یک کسی چشم شما را ببندد. و وقتی که من آنجا وارد شدم یک وقت دیدم که در از دست راستم باز شد و یک تیمساری آمد. تا گفتم که کجاست رئیس ستاد، توپ زدم، او هم به من سلام داد بدون کلاه و خوب من دیدم که نه ما مثل اینکه وضعمان بهتر شده و اینها. و در این ضمن گفتم تلفن کجاست و اینها. گفت من در اختیار هستم. مثل اینکه اسمش تیمسار وفا بود اگر اشتباه نکنم، بعد فهمیدیم معاون ستاد بود. گفتم پس کجاست رئیس ستاد. گفت قربان رفت در رفت و اینها. من رفتم از توی پشت میز ستاد تلفن پدرم را گرفتم. گفتم ستاد را ما گرفتیم. گفت که بروید چیزها را هم از دژبان این‌ها باید آزاد بشوند. باتمانقلیج آنجا بود نصیری آنجا بود این افسرهایی که آنجا بودند. آمدیم و رفتیم از دم، که روبروی وزارت جنگ می‌شود یک طرف فروشگاه است بعد از باشگاه افسران. آنجا هم تا رسیدیم آن‌ها اتوماتیکمان دیگر همه هورا و محیط در هر آن و هر ثانیه‌ای مثل یک چیز قارچ بمب می‌اندازید هی گنده می‌شد گنده می‌شد بساط و اینها. خیابان‌ها هم البته این را شاید لازم به گفتن نمی‌دانستم در خیابان آن روز از ظهر به بعد هر کسی باید چراغ‌هایش روشن می‌بود با یک دانه عکس شاه یا یک اسکناس داشت وگرنه مردم می‌زدندش. واقعا یک چیز عجیبی شد.

باری، آمدیم آنجا و بالاخره چیز تماس پیدا کرده با، متین دفتری. و پدرم گفت متین، بهش هم می‌گفت متین، گفت برو هر چه زودتر هر چه هم که می‌خواهی این‌ها به مصدق‌السلطنه بگو آدمکشی و این‌ها صحیح نیست من همه جور به شما تأمین می‌دهم جانتان در خطر نیست و از این حرف ها، ولی دستور بدهید به مردم این قدر دیگر تیراندازی نشود چون اگر غیر از این بشود من تصمیمم را باید عوض بکنم در این جریان خبر آوردند که مصدق‌السلطنه فرار کرده از در عقب در همان منزلی که مال اصل چهار بوده نردبان گذاشته از آنجا و خلاصه رفته. پدرم هم آمدیم و فوراً مقر نخست‌وزیری را کردیم در باشگاه افسران ولی در آنجا پدرم اولین تلگرافی که نوشت همان آنی که حالا ساعت شش و نیم هفت است یا هشت است نمی‌دانم تاریک است به هر حال، به حضور اعلی‌حضرت بود که: اعلی‌حضرت مملکت در اختیارتان است مردم این‌طور برگردید به کشورتان. حالا همه جا هم دیگر این صدا که شد شهر‌های مختلف و غیره مردم تظاهرات بر له اعلی‌حضرت و غیره و اینها، آن هم به نظر من باز خوب است که یادداشت‌های اعلی‌حضرت برای تاریخ را عرض می‌کنم و کتاب اعلی‌حضرت در کتاب دوم ثریا، چون این چیزی است که موقعی است که تلگراف آنجا می‌رسد اعلی‌حضرت چه عکس العملی داشته و چه جور بوده، روی گفته‌ها و روزنامه‌ها این‌ها تو تاریخند. باری، بعد عرض شود که فورا آن بالا را که، باشگاه افسران را که خوب پدرم درست کرده بود آن بالا درست کردیم یک اتاق برای پدرم اتاق پهلویش برای من و غیره و ستاد آمد آنجا. خسروداد آنجا مأمور تلفن نمی‌دانم، با ارتش شد. از آن‌ور هم خوب نزدیک بود به ستاد. تیمسار باتمانقلیج هم آمد قرار شد که ریاست ستاد را تحویل بگیرد. نصیری آمد پدرم گفت برو درجه سرتیبی‌ات را بزن کارتان را بکنید و غیره. و اعلامیه دولت و غیره که دولت جدید در مقر است و عرض شود که، تمام اطراف وزارت جنگ و ستاد ارتش و اینها هم البته تانک‌های ارتشی حالا به نفع دولت جدید ایستاده برای اینکه حفاظت بکند اگر چیزی پیش بیاید. البته هیچ چیزی هم پیش نیامد. باری، بعد قرار بر این شد که هیئت دولت تشکیل شد در توی باشگاه افسران طبقه بالا بودیم که پدرم می‌گفت که هر چه زودتر باید اعلی‌حضرت برگردد. علوی مقدم عرض شود که، بود. تیمسار دفتری را همان وقت رئیس شهربانی کرده بود پاپا برای آن گذاشت با اینکه بعد که برداشته شد علوی مقدم آمد. و باتمانقلیج و غیره. پدرم گفتش که… و تیمسار دادستان هم شد رئیس حکومت نظامی.

بعد پدرم سؤال کرد که چه موقع، حالا دیگر ما تماس تلفنی هم با بغداد و با رم داریم برقرار می‌کنیم، چه موقع بهتر است که اعلی‌حضرت یعنی چه موقع شهر شلوغ‌ترین موقعش است؟ آن‌ها گفتند بین یازده و نیم دوازده بدترین است برای اینکه مدارس تعطیل می‌شود. البرز که یکی از جا‌های معلوم نیست چه جور جوان‌ها… پدرم گفت پس باید اعلی‌حضرت درست موقعی برسد که تمام این شهر در شلوغی خودش است. منزل خودش برمی گردد. چون یک عده می‌گفتند چهار صبح اعلی‌حضرت تشریف بیاورند. او اصلا مخالف این حرف‌ها بود. اگر هم چیزی بشود همه شماها را اعدامتان می‌کنم به باتمانقلیج و به رئیس شهربانی و غیره.

باری، عرض شود که، اعلی‌حضرت قرار شد تشریف فرما بشوند. آمدند رفتند بغداد از آنجا با طیاره خودشان سوار شدند و تشریف آوردند که عکس آن هم هست در فرودگاه و از اعلی‌حضرت پیشواز بسیار بزرگی شد و از آنجا هم تمام مردم از فرودگاه تا قصر دو ور خیابان زنده باد و چه بساطی. دم قصر به بعد خود درباری‌ها و غیره گل محمدی ریخته بودند تو خیابان و خلاصه اعلی‌حضرت را آوردیم در قصر چیز در آنجا

س – سعدآباد.

ج – اسکورتشان کردیم سعدآباد و اعلی‌حضرت با نخست‌وزیر رفتند تو، من توی سرسرا ایستاده بودم که اعلی‌حضرت بیرون تشریف آوردند فرمودند، اردشیر کجاست؟ گفتم بله، قربان. گفتند، بیا. رفتم و اظهار تفقد فرمودند از زحماتی که کشیدم و فلان و من هم البته سکوت. از آنجا اعلی‌حضرت را گذاشتیم و برگشتیم به شهر، برگشتیم به شهر و این جریانی است که تا به حال یادم می‌آید. دیگر مثل اینکه بسمان است.

 

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 5

س – امروز اگر موافقت بفرمایید به این ترتیب صحبت بشود. اولا اگر شما بتوانید ب هیاد بیاورید اولین باری که با اعلی‌حضرت فقید آشنا شدید و آشنایی‌تان را ادامه…

ج – منظور اعلی‌حضرت رضاشاه کبیر است یا اعلی‌حضرت محمدرضاشاه؟

س – نه اعلی‌حضرت محمدرضاشاه. و بعد آشنائیتان را بیاورید تا بعد از ۲۸ مرداد که داستان دیروز بود، بعد ببینیم که از موقعی که تیمسار زاهدی نخست‌وزیر شدند شما چه نوع همکاری داشتید، چه مشاهداتی داشتید تا شاید بتوانیم تا پایان امروز برسانیمش تا اولین سفرتان به امریکا.

ج – البته آشنایی را از این‌طور شروع می‌کنیم. اولین باری که تقریبا حضور اعلی‌حضرت معرفی شدم.

س- بله.

ج – چون یک وقت اعلی‌حضرت رضاشاه کبیر را، آن‌وقت ما در دربند منزل داشتیم اعلی‌حضرت داشتند هتل دربند را می‌ساختند، و در همین جریان پدرم داشت باشگاه افسران را درست می‌کرد و اعلی‌حضرت گاهی اوقات تشریف می‌آوردند به دربند و گاهی اوقات هم تشریف فرما می‌شدند آنجا به عنوان بازرسی، رضاشاه کبیر.

س – بله.

ج – و در آنجا چون من اغلب با پدرم بودم چند دفعه حضور اعلی‌حضرت رضاشاه معرفی شدم. بچه بودم چهار پنج ساله که ولیعهد وقت هم اعلی‌حضرت محمدرضا شاه که ولیعهد بودند معرفی شدم. اما از روزی که ایشان پادشاه شدند در برخورد‌های نزدیک‌مان اولین بار موقعی بود که پدر من از حبس انگلیس‌ها برگشت و در این جریان ارتش به عنوان قدردانی از خدمات یک ژنرالی که خارجی‌ها گرفتند و سه سال حبسش کردند، ایشان را بازنشسته کرد. در این جریان پدرم خیلی عصبانی شد و یک، آن‌وقت هم یک جلساتی داشتند مرحوم سپهبد احمدی بود مرتضی‌خان یزدان پناه بود، رزم‌آرا بود و غیره، و خلاصه در یک جلسه پدرم برای اعلی‌حضرت پیغام فرستاد که من این را نادیده نخواهم گرفت چون آنچه که برای من مهم است غیرتم هست و وجدانم. اعلی‌حضرت احضار کردند و رفتیم در رکاب که برویم حضور اعلی‌حضرت سوار شویم پدرم مرا هم برد و در آنجا قبل از اینکه این‌ها آن بحث تند را بکنند که من از دور می‌شنیدم در واقع دو تا اتاق این شکلی بود یک اتاق اول که اتاق انتظار بود که من در اینجا ماندم اتاق بعدی که در شیشه‌ای داشت باز می‌شد در طبقه اول کاخ اختصاصی شهر آنجا بود که پدرم صحبت کرد و اعلی‌حضرت خیلی ناراحت بودند. در قبل از اینکه این دو بروند به آن اتاق من حضور اعلی‌حضرت باز معرفی شدم و سؤالاتی فرمودند و آن‌وقت قرار بود من بروم بیروت که به عرض اعلی‌حضرت رساندم. و بعد هم در موقعی که مذاکرات تمام شد باز تشریف آوردند و در آنجا عرض ادب کردم و دستشان را ماچ کردم و با پدرم آمدم. دیگر من آمدم و از بیروت هم آمدم رفتم به آمریکا در ۱۹۴۸. البته از لحاظ نامه و عریضه و تلگراف تماس با اعلی‌حضرت داشتم. یکی در جریانی بود که چیز آذربایجان پیش آمده بود و روس‌ها کمک می‌کردند به گروه پیشه‌وری و غیره و آذربایجان را می‌خواستند از ایران جدا بکنند که از آنجا من محصلین ایرانی را جمع کردم و پول پالتو و لباس فرستاده بودند آن‌ها را گرفتم و با کمک آقای معاضد و اتابکی و غیره و خلاصه چند تا اتوبوس راه انداختیم. آن‌وقت یک عده از ایرانیان عراقی بودند که در آنجا درس می‌خواندند و از بعضی از دوستان…

س – در بیروت.

ج – و از بعضی از دوستان دمشقی و اینها، اختلافی بین مدرسه امریکایی American University of Beirut) AUB ) بود و سایر، که این‌ها را می‌گفتیم آقا ماها همه‌مان باباهامون ما را فرستاده، اینجا انگلیسی و فرانسه که نداریم ما همه ایرانی هستیم. باری، آنجا چیز کردیم، عرض شود که، یک دمونستراسیون و غیره و اینها. من به نمایندگی یک تلگرافی حضور اعلی‌حضرت کردم که توسط آقای رئیس دفتر وقت

س – شکوه الملک.

ج – شکوه‌الملک جواب داده شد. تا اینکه من از اینجا رفتم به آمریکا و در ۱۹۵۸ بعد از تیر خوردن اعلی‌حضرت…

س – ۴۸.

ج – ۴۸. اعلی‌حضرت برای اولین بار تشریف فرما می‌شدند به آمریکا که از بزرگترین ولکام‌ها هم توسط ترومن از ایشان پیش آمد در نیویورک أن تیکت پارید بود در واشنگتن ترومن رفت در فرودگاه پادشاه را آورد که عکس‌هایش این‌ها هم هست با فیلمش و طاق نصرت خوش آمدید اعلی‌حضرت بود در شام اعلی‌حضرت شرکت کرد و اینها، از اینجا اعلی‌حضرت تشریف‌فرما شدند چون تمام امریکا را به اعلی‌حضرت نشان می‌دادند اعلی‌حضرت هم قرار بود تشریف بیاورند به آریزونا از آنجا هم تشریف فرما می‌شدند به ساندیاکو چیز Navy آمریکا را ببینند. در آریزونا من با پرزیدنت هریس که رئیس مدرسه ام بود که بعدها رئیس اصل چهار شد در فنیکس آریزونا حضور اعلی‌حضرت شرفیاب شدم. اعلی‌حضرت امر فرمودند که از عصر آن روز تا فردایی که در آنجا تشریف داشتند من در رکابشان در جزو ملتزمین در کمیل بک این بمانم دیگر برنگشتم توی شهر به هتل. و آنجا در خدمتشان بودم و شام خوردم و محبت فرمودند. صبح هم اجازه گرفتم دکتر هریس را آوردم که به حضورشان معرفی شد و اینجا هم عکس هست. بعد از این دیگر البته تا من حضور اعلی‌حضرت تلگراف می‌فرستادم برای عید و مراسم یکی هم ۲۱ آذر و جواب می‌رسید تا اینکه من به ایران برگشتم و قرار بود که بروم برای کمیسیون مشترک ایران و امریکا کار بکنم.

س – سال ۱۹۵۰ می‌شود.

ج – ۵۰ بله. تابستان ۵۰ است. عرض شود که، اعلی‌حضرت قبل از این چون این با پدرم هم مشورت کرده بودم، اعلی‌حضرت هم اظهار مرحمت فرمودند و خواسته بودند که مرا ببینند از آمریکا که آمدم. و البته آن هم یکی از چیز‌های خیلی بانمک شد چون من که تازه جعفر‌خان از فرنگ آمده و امریکایی با مراسم چیز هم آشنائی نداشتم در امریکا هم که حضور اعلی‌حضرت شرفیاب شدم دستم را به کمرم زده بودم عکس گرفته بودند که یک عده‌ای گفتند این توهین است و از این حرف‌ها. خلاصه ما را یک روز و یک شبی آقای مصطفی‌خان زاهدی و رحمت‌الله‌خان اتابکی به من درس دادند با نصراله‌خان زاهدی سرتیپ بعدی که ما چه جور حضور اعلی‌حضرت حرف بزنیم. در اولین مرحله‌ای که حضورشان شرفیاب بودم در سعدآباد بود و اعلی‌حضرت تشریف آوردند نزدیک ظهر بود آقای هرمز‌خان پیرنیا آمدند و مرا بردند رفتیم حضورشان از آنجا هم پیاده آمدیم تا دم ماشینشان، یک سگ بزرگ شینلویی هم داشتند اعلی‌حضرت از آنجا تشریف فرما شدند کاخ اختصاصی، کاخ اختصاصی دربند آنجایی که زندگی می‌کردند در زمان ولیعهد برایشان ساخته شده بود که بعد بخشیدنش دادندش به والاحضرت شاهدخت شهناز.

دفعه دوم موقعی بود که دیگر حالا قبول کرده بودم بروم چون آن دفعه به اعلی‌حضرت عرض کردم یک همچین چیزهایی هست. فرمودند فکر خوبی‌ست می‌توانی خدمت کنی به مملکت. دفعه دوم موقعی است که حالا دیگر وارد اصل چهار شدم یا کمیسیون مشترک و حضور اعلی‌حضرت باز شرفیاب بودم و اعلی‌حضرت علاقمند بودند ببینند چه کارهایی کردیم چه کارهایی می‌خواهیم بکنیم چه پروژه‌هایی داریم. که در آن روز دیگر افتضاح شد چون به من گفتند به شاه که صحبت می‌کنی نباید بگونی من باید بگویی غلام، جان نثار، یا از این جملات. من همین‌طور که حضور اعلی‌حضرت، دستت را هیچ‌وقت عقب نزن به کمرت، دستت جلو باشد. ژاکتی که بود ژاکت اتابکی که آستین‌های کوتاه شکم گنده، شلوار کوتاه و بساط. خلاصه، همین‌طور با اعلی‌حضرت که توی دفترشان شرفیاب شدم تو کاخ مرمر، خیلی خوششان آمد از این صحبت‌ها و اینها، تشریف‌فرما شدند بیرون آمدیم توی بیرون تور حوض و زیر آن درخت‌های عرض شود که، کاج که زمان رضاشاه کاشته شده بود و اینها، راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم. یک دفعه اعلی‌حضرت نمی‌دانم سؤال چی فرمودند من بهشان عرض کردم قربان که منظور چیز به نظر من، به مجردی که گفتم به نظر من یادم آمد که‌ای بابا این درس‌هایی که به من دادند، گفتم قربان منظور من چاکر بنده غلام من… اعلی‌حضرت خنده‌اش گرفت گفت آقا حرف خودت را بزن این چه… خیلی خندیدند و اینها.

باز چهار قدم دیگر رفتیم من یک وقت دیدم دکی دست‌های من پشتم است توی کمرم گذاشتم عوض اینکه جلویم باشد. آمدم دستم را بکشم جلو درقی زدم به اعلی‌حضرت بدن اعلی‌حضرت چون با هم راه… اعلی‌حضرت دیگر خنده‌شان گرفت گفتم والا به من این‌طوری گفتند. گفتند نه راحت باشیم. من خیلی آن روز توشه شدم و مفتخر که اعلی‌حضرت آن‌قدر واقع‌بین بودند و چیز را می‌دیدند. باری، بعد از این جریان دیگر شرفیابی‌های من گاهی اوقات اعلی‌حضرت اظهار مرحمت می‌فرمودند، می‌فرمودند به اردشیر بگویید بیاید. گاهی اوقات هم اگر یک چیزهایی به نظرم می‌رسید که خیلی، مثلا سر همین قضیه بانک عمران که سرمایه‌اش را ما می‌دادیم و اینها، حضور اعلی‌حضرت توسط رئیس تشریفات می‌گفتم و مرا احضار می‌فرمود. بعد عرض شود که تا جریان این پیش آمد که… یکی هم در موقعی که اعلی‌حضرت من آمده بودم و عروسی می‌خواستند بفرمایند با والاحضرت ثریا به دو دلیل من به آنجا دعوت شدم. یکی روابط نزدیکی که با بختیاری‌ها داشتم و اغلب این ملکشاه و غیره و این‌ها از بچگی با من همبازی بودند وقتی پدرم فرمانده قوا بود آنجا تمام این خوانین آقای… پدر ملکشاه… عرض شود که اینها. یکی دیگر هم چون اینجا به والاحضرت ثریا وقتی درس می‌خواندند در اینجا در زوریخ بودند ۱۹۴۹ من آمده بودم اینجا مهمان پدرم بودم تابستان آمدم بروم به زوریخ در آنجا از ویزای خودم را بگیرم برای مراجعت به آمریکا، در آن‌وقت خلیل‌خان اسفندیاری و خانمش در آنجا زندگی می‌کردند در زوریخ زندگی می‌کردند و نزدیک روابط خیلی نزدیکی هم با قلى ملک‌خان ناصری داشتند که بعد فرستادندش فوت شد آن‌وقت برای پدرم کار می‌کرد. این‌ها در آلمان با هم هم مدرسه بودند دوست بودند و غیره. این شنیده بود خواهش کرد ما یک روز رفتیم چایی در آنجا که اتفاقا والاحضرت ثریا هم مدت کوتاهی آنجا بود. البته والاحضرت ثریا و خواهرم هما وقتی ما اصفهان بودیم در مدرسه دخترانه آنجا که مال امریکایی‌ها بود یا مال انگلیس‌ها گمان می‌کنم اسمش نوربخش است.

س – بهشت آئین.

ج – بهشت آئین، آنجا می‌رفتند. من هم مدرسه‌ای بود به اسم ادب مال انگلیس ها.

س – مال انگلیس‌ها بود؟

ج – بله با هم همسایه بودند.

س -؟

ج – یک کوچه‌ای هم پشت مسجد، براوو، عرض شود که، تا اینکه دیگر جریان گاهی اوقات چند ماه…

س – پس در عروسی شرکت داشتید؟

ج – بله بله. در عروسی اش شرکت داشتم. رفتم فراک خریدم که دیگر کثافت کاری و این‌ها نشود از یک چیزی بود مال…

س – پیرایش.

ج – پیرایش تو خیابان لاله‌زار. عرض شود که خلاصه آن شب دیگر خیلی جعفرخان از فرنگ آمده و پز می‌دادیم توی رجاله. بدجوری هم شد چون حال علیاحضرت بهم خورد آن شب تو جمعیت روی مریضی‌اش که داشتند، بعد ترتیب درست نداده بودند دوتا در نبود اتومبیل‌ها ترافیک شلوغ شد. و خلاصه، یک عده‌ای گفتند که نخست‌وزیر در این کار که آن‌وقت رزم‌آرا بوده خواسته سابوتاژ بکند. یک عده‌ای دیگر گفتند نه آن آقای چیز در نطق، حرف‌هایی که می‌زد آقای پسر… خسرو، شاهرخ که رئیس اطلاعات و یعنی تبلیغات بود،

س – بله.

ج – خودش حرف می‌زد که می‌گفتند تویی. خلاصه هر جوری، در چیزی که اینها. تا اینکه گاهی اوقات چند ماهی می‌گذشت. گاهی اوقات پیشآمدهایی می‌کرد. مثلا وقتی که ما در این کنفرانس رامسر آنجا می‌خواستیم اولین ماشین سیاری که آمده بود و آن‌وقت علیاحضرت ثریا هم قرار بود بیاید افتتاح کند که تو آن، ما در شمال گذاشته بودیم که این‌ها تمام بتوانند عکس‌برداری کنند از افراد در حال این ماشین سیاری که هست، و همین‌طور خون‌ها را امتحان کنند چون یکی از گرفتاری‌های بزرگ قضیه مالاریا در شمال بود که نمی‌گذاشت…

س – عکس‌برداری از چی؟

ج – از ریه و از بچه‌های مردم چون آن‌وقت از هر تقریبا ده تا بچه‌ای بلکه هفت تا هشت تا شکم باد کرده و گنده که علامت مالاریا بود و مالاریا یکی از بزرگترین بدبختی‌های در شمال بود، و واقعا باید عرض کنم که با این برنامه چیز که شاهرودی را گذاشتیم، همین آقای جمشید را اول برای این کار آوردیم. در خدمتی که اصل چهار در شمال کرد بی‌نظیر بود. اصلا به کلی چیز را از بین برد.

س – همین اصل چهار بود بله؟

ج – اصل چهار بله. و آنجا با همکاری وزارت بهداری. دکتر مهرا آن‌وقت آوردیم با ما همکاری می‌کرد که حالا مثل این که در آمریکاست. دکتر مهرا موی سفید و قد بلند خانمش هم امریکایی، بعد شد معاون وزارت بهداری زمان پدرم باری، در آنجا حضورشان شرفیاب می‌شدم. عرض شود که، یک دفعه دیگر در جنوب رفتیم. آن‌وقت اعلی‌حضرت تشریف‌فرما می‌شدند برای افتتاح چیز نمازی آقای…

س – بیمارستان نمازی.

ج – بیمارستان نمازی. من آن‌وقت از طرف اصل چهار، ولی چون پدرم هم اعلی‌حضرت فرموده بودند که باید جزو ملتزمین باشد در آنجا، با او رفتم و چند روزی آنجا بودم و برگشتم. عرض کردم گاهی اوقات ممکن بود که چندین ماه بگذرد. گاهی اوقات حتی ممکن بود بیش از یک سال بگذرد. تا اینکه جریان عرض شود که، این گرفتاری من و مرحوم دکتر مصدق‌السلطنه نخست‌وزیر و جریانی که اختلافی که او با پدرم داشت که اول مرا اکیوز کردند که من بر علیه دولت آنجا کار می‌کنم و دارم عملیاتی می‌کنم. خلاصه کار به این کشید که وادار کرد که امریکایی‌ها مرا از آنجا بیاورند بیرون و اینها. اعلی‌حضرت اظهار خیلی محبت فرموده بودند. یک دفعه حضورشان شرفیاب شدم فرمودند چی بود؟ به ایشان گفتم این جریان است مهم هم نیست و حالا هم چون این‌طور دولت فکر ‌می‌کند اجازه بفرمایید چاکر کنارتر باشم برای اینکه مبادا باز بخواهند با اعلی‌حضرت چیز کرده باشند. در همان سال بود که قرار بود که گویا فرموده بودند که حتی من نشانی هم برای خدماتی که کردم چون برای مملکت بود اصل چهار اگر من نبودم، آنجا مثلا کمیسیونی درست کردم توی اصل چهار که پنج نفر ایرانی سه تا امریکایی باشند. این‌ها حق نداشتند عضوی را، و یکی دو دفعه چند تا عضو ایرانی بیرون کردند که خیلی به من برخورد که چون حق نداشتند برش گرداندم و در آنجا هر چیزی را بحث می‌کردیم. می‌گفتم شما یک کاری نکنید که بدنامی وضع شرکت نفت ایران را و بی. پی. که داشت در آنجا هر کسی می‌خواستند می‌آوردند. اینجا یک کمیسیون مشترکی است باید مشترکاً… البته هم جیم کوردون و هم دکتر هریس الحق والانصاف که بعدها هم خود آقای آن سای فرایر آمد برای بازرسی این را تأیید می‌کرد همین‌طور خود وارن. باری، بعد دیگر جریان مبارزه سیاسی شد. البته من دیگر جوان هم بودم احساساتم هم زیاد بود. هر ناراحتی که برایم پیش می‌آمد می‌دیدم که پدرم را ناراحت ‌می‌کند. پدرم به من علاقه داشت. در اینجا مرا در این مبارزه قوی‌تر کرد و خوب دفعه اولی هم که خوب مرا که کنار گذاشتند هیچ آمدم بیرون.

بعد عرض شود که، این مزاحمت‌ها و اینها، تا اینکه آن‌وقت مرا گرفتند که کتک مفصلی بهم زدند و عرض شود که هنوز که هنوز است پنج تا دنده ام همین الان هم که با شما حرف می‌زنم این کمربند را بستم دیگر تمام سال یک عمر یا شانس آوردم که چون دکتر بیکل که بعد از یک سال فراری شدن آمد امریکا آمدم اینجا و پرفسور هس در هامبورگ این‌ها گفتند اگر که یک سانتیمتر این وسط‌تر بود تمام عمر شما فلج می‌شدید دیگر، کتک‌هایی که با قنداق تفنگ زدند. و این دنده‌های من شکست و چون نمی‌توانستم بروم دکتر، پول گذاشتند صد هزار تومان برای سرم گذاشته بودند، این دنده‌ها کج جا افتاده یعنی منت شده. روی این اصل، خلاصه، هر چی از این شدت عمل‌هایی که برای من می‌شد بیشتر می‌شد مرا در این مبارزه شدیدتر می‌کرد به خصوص که خوب، در اصل چهار چشم و گوشم باز شده بود دیده بودم که این‌ها چه وضع اقتصادی ما داشتیم و داشتیم رو به بهتر می‌رفتیم چه پولی این‌ها اول پانصد هزار دلار ازشان می‌گرفتیم بعد بیست و سه میلیون و خرده‌ای شده بود. عوض اینکه، آن‌وقت رفتیم مثلا در بندرعباس برای ده هزار دلار تمام کارخانه چیز خوابیده بود کنسروسازی، و دولت پول این چیزها را… من می‌دیدم چرا این‌ها چرا نمی‌بیند چشمشان نمی‌خواهد ببیند. بعد با اشخاصی مثل آقای مهندس زنگنه و این‌ها که آشنائی داشتند با این‌ها صحبت کردیم، هاش، هاش، هاش، می‌گفتند بله، بله، ولی هیچی نگویید آقا اوقاتش تلخ می‌شود.

خلاصه، تا اینکه این جریان وقتی که یواش‌یواش جنبه سیاسی بیشتری پیدا کرد و من فعالیتم با مرحوم آیت‌الله کاشانی، با مرحوم، عرض شود که، آیت‌الله بروجردی که رئیس همه این‌ها بود آقای بسیار حقیقتا شریفی بود، آیت‌الله بهبهانی، با وکلایی که معروف شده بودند به وکلای اقلیت، عرض شود مثل آقای شمس قنات‌آبادی، مثل آقای افشار، مثل آقای عرض شود که خود آقای میراشرافی که خانه‌اش قایم بودم، مثل دو تا برادران فرامرزی که واقعا آدم‌های نویسنده‌های محشری بودند. آن چیزی که عبدالرحمان فرامرزی نوشت به نظرم روز ۲۸ مرداد روز قبلش مثل بمب اتم بود که مردم فهمیدند چه دارد به سرشان می‌آید، مقاله، سرمقاله اش.

باری، در این جریان چندین بار محرمانه حضورشان شرفیاب شدم. اول که زمستان بود بعد از ۹ اسفند حضورشان شرفیاب شدم در موقع حبس پدرم که در حبس شهربانی بود تا عید. عرض شود که، بعد چندین جلسه قرار بود که پسر آیت‌الله کاشانی آقا مصطفی را حضورشان ببرم. یک جلسه دیگر آقای حائری‌زاده که یکی از شخصیت‌های (نامفهوم) است جزو وکلای چیز بود. یک جلسه دیگر حائری‌زاده و مرحوم فرامرزی و عرض شود، هُدا یکی از مردان شریف، این روزی که اعلی‌حضرت تشریف برده بودند آن روز یکشنبه و جمع شدیم دور هم منزل فرامرزی هدا به ترکی گفتش که، مرگ هست ولی عقب نشینی نیست. شرافت و استقلال مملکت بیش از همه چیز ارزش دارد. آن روزی بود که تمام این دمونستراسیون‌ها جلوی مجلس بود.

باری، در این جلسات البته من حضور اعلی‌حضرت شرفیاب می‌شدم. تا اینکه تا آخرین جلسه‌ای هم که دیگر فکر می‌کردم دیگر شاید اعلی‌حضرت را نخواهم دید یعنی بعد از این جریانی که پیش آمد، درست اگر فراموش نکنم، سه شنبه شبی بود که حضور اعلی‌حضرت شرفیاب شدم.

س – این دیگر مرداد…

ج – این مردادی است که…

س – سال… است.

ج – عرض کردم آن شبی است که من در باغ وحش بودم و یارافشار آمد و پدرم اعلی‌حضرت تشریف فرما شدند به رامسر، و دیگر از آنجا هم که اعلی‌حضرت تشریف فرما شدند به بغداد از بغداد هم تشریف فرما شدند به رم تا روز چهارشنبه شبی که هفت هشت ده روز بعدش است که تلگراف حضور اعلی‌حضرت است که اعلی‌حضرت…

اولین باری که دیگر شرفیاب شدم در فرودگاه بود که اعلی‌حضرت وقتی تشریف آوردند با بیچ کرافت دو موتوره شان، پدرم رفت آنجا و اعلی‌حضرت خیلی احساساتی شدند پدرم را بغل کردند بوسیدند و پدرم خیلی احساساتی شد اشک از چشمانش آمد و از آنجا هم رفتیم به قصر سعدآباد. در قصر سعدآباد بعد از اینکه نخست‌وزیر شرفیاب بود و صحبت‌هایشان را کردند، اعلی‌حضرت یک دفعه در را باز کردند آمدند بیرون و داد کشیدند تو سرسرا که اردشیر کجاست؟ من هم اتفاقا بر آن میز کردی که توی سرسرا که طرف آن پله‌ها می‌رود بالا به قسمت خوابگاه و غیره، تعظیم کردم گفتم احضارم فرمودند و این دیگر اولین باری بود که بعد از مراجعت اعلی‌حضرت و بعد از دولت جدید که سر کار آمد. چند روز بعدش یک مهمانی بود اعلی‌حضرت شام، امر فرموده بودند که من بروم آنجا. آن‌وقت آقای پرون کار‌های تشریفاتی را می‌کرد روز‌های اول چون دربار چیز نداشت و عرض شود که، کار‌های تشریفات اصلی را آقای هرمز پیرنیا می‌کرد. در آن شب عرض شود که، تلفن کردند و شب حضور اعلی‌حضرت بودیم که هنوز هم علیاحضرت به ایران مراجعت نفرموده بودند. چند نفر تعداد معدودی بودیم. آن اریک پولارد بود با خانمش که فارسی هم خوب حرف می‌زد و زن خیلی تودل برو و با احساساتی بود. اریک پولارد همانی است که عرض کردم که چیز نیوی بود،

س – بله.

ج – که بعد همه کاره آدمیرال اندرسن شد در سیکس فلیت و همین‌طور در لندن. عرض شود که فروغی مسعود و خانمش بود. پرون بود. والاحضرت حمیدرضا و خانمش که آن‌وقت دختر شازده دولتشاهی بود. عرض شود که عده ای… شامی خوردیم و یک چند تا موزیک صفحه گذاشته شد و اینها. اعلی‌حضرت خیلی خوشحال و هوا بی‌نهایت زیبا. ماه بسیار زیبایی در سعدآباد و کنار استخر جنوبی که به طرف جنوب که نگاه کنید، چون در آنجا دو تا استخر هست. یکی طرف شرقی است که معمولا از این پله می‌رود یکی جنوبی است که اتاق خواب‌های اعلی‌حضرت است عقب آن اتاق پذیرایی بالا و آن طرف است. بعد از این، عرض شود که البته این را باید عرض کنم که دیگر از روزی که چیز و شد و اینها، نخست‌وزیر که شرفیاب شد قرار بر این بود که از آن به بعد نخست‌وزیر مرتب کارهایی که با اعلی‌حضرت دارد گاهی اوقات تلفنأ این‌ها با هم می‌کردند یا بقیه را روزانه روزی نیم ساعت یک ساعتی من می‌رفتم حضور اعلی‌حضرت و پیغام‌های نخست‌وزیر را به عرضشان می‌رساندم یا وایس ورسا، اگر اوامری اعلی‌حضرت داشتند و در جریان عمومی بریف‌شان می‌کردیم. مثلا در جریانی که کی وزیر دربار بشود، اعلی‌حضرت می‌خواستند بدانند که نظر پدرم چیست. پدرم می‌خواست بداند نظر اعلی‌حضرت چیست، سه نفر در آن وقت کاندید بودند. آقای علاء بود، آقای سیاسی پدرم علاقمند بود که شاید او باشد خوب باشد و همین‌طور آقایی که خودش را خیلی پوش می‌کرد، آقای سید…

س – جلال تهرانی.

ج – جلال تهرانی، سید جلال چون هم خوش نام نبود و هم معروف بود که دلقک است و بعد هم می‌گفت من ستاره شناسم و از این حرف ها. آقای سیاسی خوب بود و پدرم هم دوستش داشت ولی چون علاء را در زمان چیز کنار گذاشته بودند در زمان مصدق و دیدیم ته دل اعلی‌حضرت، بالاخره، و بعد هم خدماتی در جریان آذربایجان کرده بود و غیره، قرار شد که علاء آنجا باشد. بعد هم پاپا خیلی علاقمند بود که بعد آقای دکتر سیاسی برای ریاست دانشگاه برود. باری، در این جریان این بود که من گاهی اوقات روزی یک بار، گاهی اوقات روزی دو بار سه بار حضور اعلی‌حضرت شرفیاب می‌شدم در موقعی که در سعدآباد تشریف داشتند می‌رفتم بالا و بر می‌گشتم. در موقعی هم که بعد زمستان شد و تشریف فرما شدند کاخ اختصاصی و کاخ مرمر دفترشان بود در شهر که از آنجا دیگر خیلی آسان بود از باشگاه…

س – نخست‌وزیری کجا بود آن موقع؟

ج – نخست‌وزیری اول که مقرمان در باشگاه افسران بود بعد از آنجا پدرم برای این که چیز و یک عده‌ای هم می‌گفتند که این رفته آنجا و داره و کاخ باشگاه است و از این حرف ها، پدرم منتقل شد آمد به وزارت خارجه طبقه بالا یک اتاق خواب بود و یک اتاق کوچولو پهلویش هم دفترش بود که بعدها که من وزیر خارجه شدم آنجا اتفاقأ دفتر خود من بود. از آن هم بعد والاحضرت اشرف که می‌گفت من وضع مالیم خراب است و این‌ها و قرار هم این بود که شاید به ایران نیاید بیرون بماند برای این که عده‌ای بر علیه‌اش و عده خوشنامی نداشت و یک عده موافق و مخالف داشت، این بود که خانۀ والاحضرت اشرف را دولت قرار شد بخرد. خانه را خریدیم به سه میلیون و خرده‌ای اگر اشتباه نکنم. اول سه میلیون و بعد هم گفتند آن چوب‌هایی که تویش هست و اثاثیه و از این حرف ها. بعد دیگر مقر نخست‌وزیری بعدها آمد به کاخ عرض شود که، قبلی والاحضرت اشرف که بین همسایگی کاخ مرمر و کاخ اختصاصی بود. ولی با آن زمان هم مرتب باز من عرض شود که رابط بودم. و آمدن عرض شود، نیکسون به‌عنوان معاون رئیس‌جمهور که او را گذاشتیم در منزل والاحضرت عبدالرضا. آن‌وقت البته رئیس تشریفات آقای عضدی بود در این میان در موقعی که اعلی‌حضرت و پدرم نخست‌وزیر بود رئیس کل تشریفات شازده عضدی بود که در آن چیزها دیروز بهتان گفتم یادم رفته بود، می‌دیدیم یک چیزی این وسط افتاده. باری، و بعد هم اغلب خوب در مهمانی‌های شب و خصوصی که با خودم با خواهرم یا با خانم یارافشار و شوهرش یا تنها، هفته‌ای تقریبا دیگر سه بار یا چهار بار حضور اعلی‌حضرت شب‌ها شرفیاب بودم. اعلی‌حضرت و علیاحضرت که آن‌وقت ملکه ثریا بود. بعد دیگر، تا اینکه پدر من، وقتی که قرار شد که برویم به امریکا و آقای نیکسون دعوت‌نامه را از آیزنهاور آورد آن روز هم یک روز خیلی انترسانی بود چون در اغلب این ملاقات‌ها من شرکت داشتم. مذاکرات نفت من شرکت داشتم وقتی که هوور آمد. هوور از طرف امریکا آمد برای مذاکرات من شرکت داشتم. البته پدرم هم خودش قبول کرد که در این چیزها قسمت رسمی اش خوب است که مرحوم انتظام که آن‌وقت وزیر خارجه هست و واردتر است و زبانش هم بهتر است و همه چیز باشد. من هم البته می‌نشستم. بعد هم که البته برای نفت یک کمیسیونی معین شد. یکی دیگر هم وقتی که امریکایی‌ها بعد از این جریان ۲۸ مرداد که پیش آمد راجع به این جریان که می‌گفتم این وقتی که بعد از این جریان یک ملاقاتی شد که آقای لویی هندرسون، آقای پال از امریکا آمده بود.

س – پال؟

ج – نورمن پال که دمکرات بود و بعدها جزو نزدیکان آقای کندی شد و معاون وزارت دفاع، و آقای وارن، این‌ها آمدند که ببینند چه کمک‌هایی می‌توانند بکنند. و در این جا چون آن‌وقت بودجه وضع دولت خراب بود. دولت بدهکار کاملی داشت نه تنها در ایران پول نداشت حقوق‌ها را بدهد بلکه در خارج هم تمام چیزش را که داشته پول‌هایی که داشته همه را از دست داده بود و مقروض هم بود. این بود که آن‌ها آمده بودند پیشنهاد کنند که پنج میلیون دلار کمک بکنند تا اینکه باز ببینند چه راه دیگری پیدا می‌شود. ولی یک اتفاق خیلی مضحکی که پیش آمد این بود که این‌ها امریکایی‌ها که می‌خواستند این کار را بکنند قرار بود می‌خواستند که هم عکس بگیرند و هم تبلیغ بکنند. این به پدر من برخورد گفت ما گدا که نیستیم حالا آمدید قرض به ما بدهید. تا اینکه خیلی چیز… اصلا رد کرد. بعد چند ساعتی هنوز بیست و چهار نشده بود. من حصارک بودم، دو و نیم سه صبح بود که آقای لویی هندرسون تلفن کرد و گفت من می‌خواهم نخست‌وزیر را ببینم و خبر خوش هم دارم. خلاصه به جای آن پنج میلیون این‌ها چهل و پنج میلیون دلار قرار شد بدهند. و بعد هم این پول را برای خاطر این که روشن بوده باشد البته می‌گفتند ما برای این می‌دهیم برای اینکه شما نخست‌وزیر هستید، اما پدرم فورا یک کمیسیونی قرار شد تشکیل بشود در بانک که در آن کمیسیون هم من شرکت داشتم. وارن بود. عرض شود که از ایرانی‌ها وزیر دارائی وقت آقای دکتر علی امینی بود. از توی چیز آقای نیکپور، آقای وکیلی که این دوتا پدرم بهشان اطمینان داشت در چیز دولتی نداشتند ولی قرار شد در آنجا باشند.

س – وکیلی و…

ج – علی وکیلی.

س – عبدالحسین نیکپور.

ج – نیکپور بزرگ، بله. عرض شود که، آقای صادق نراقی از تو بازاری‌ها بود. عرض شود که خود من که البته در آنجا بودم جزو این. رئیس بانک قبلی با اینکه برداشته شده بود و آقای ناصر رئیس بانک بود، قرار بود باشد. که این‌ها در آنجا هم در این جلسات بود که دیگر من در جلسات بعد زیاد شرکت نکردم که قرار شد که برای اینکه دولت دلار کم داشت دلار آزاد را یعنی غیر از آن که برای محصلین و برای کار‌های دولتی یا برای مریض و غیره هست، بیاورند برسانندش به چیز شش تومان به عوض سه تومان و دو هزار و این ما به التفاوتش هم دولت به محصلین و غیره قرار بود که بدهد. در این جلسه بود که خلاصه این پروبلم حل شد. البته در این موضوع صحبت‌های مختلف زدند خدا می‌داند که چی شد. در آن موقعی که صحبت پنج میلیون بود یک آدمی بود به اسم آقای امینی در لوزان زندگی می‌کرد که پنج میلیون دلار گویا به حساب آقای علی امینی می‌خواستند بگذارند اسم آن آدم هم علی امینی بوده اشتباها رفته بود به حساب او، ازش پس می‌خواستند بگیرند که این سر و صدایش در آمد.

آن‌وقت یک روزنامه باختر امروز در موقعی که بر علیه ایران و در اروپا چاپ می‌شد و ابوالقاسم امینی پسرخاله مادری من می‌شود، او هم در آنجا بوده آنجا گفته بود نخیر این پول را به فلانی به زاهدی دادند در صورتی که اصلش اگر پولی داده شده باشد باید آن باشد یا اگر مسافرت‌های والاحضرت اشرف. تا آنجایی که من اطلاع دارم و تا جایی که من می‌دیدم اعلی‌حضرت یک دفعه پیغام فرستادند که می‌خواهند اگر ما خرجی داریم چیزی داریم به هر حال. پدرم گفت نه من هیچ‌وقت از کسی پول قبول نمی‌کنم. در نتیجه زمین‌های حصارک را یکی به آقای شیشه یکی به آقای عرض شود که تاجری بود کار می‌کرد… یک مقداری از زمین‌های حصارک که به آقای شیشه فروختیم که آمد آنجا ساختمان کرد. یک مقداری به اسم آقای صدقی که از فامیل‌های آقای مکی و آقای حسن کاشانیان بود. حسن کاشانیان و آقای اخوان آن‌وقت جیپ را داشتند. و دو سوم املاک همدان را به حسن آقای کاشانیان فروختیم و سه تا هم تراکتور بود که در واقع تراکتور‌های من بود چون آنجا مکانیزه می‌کردیم در ده و اینها. آن‌ها را هم پاپا گفت بفروشیم برای این که بتوانیم خرج افراد را بدهیم و کمک بکنیم به این‌هایی که در… چون می‌دانید که آن‌وقت مقدار زیادی روزنامه‌نویس گرفتند توقیف کردند هرکس مخالف بود. بعد به زن و بچه‌شان کمک کردیم. یک مقدار زیادی در زندان بودند که به این‌ها که زندان بودند ترتیب داده بودیم از طریق یاس یک مغازه‌ای بود روبروی مسجد که مال آقای تاجبخش بود، برای این‌ها غذا می‌پخت قیمه پلو و نمی‌دانم نان و بساط و این‌ها بفرستد صورت‌حسابش را من می‌دادم.

س – این‌ها قبل از ۲۸ مرداد بود؟

ج – این‌ها قبل از ۲۸ مرداد است بله. عرض شود که، و یک موضوعی که قبل از این موضوع عرض کردم که باز روی حضور اعلی‌حضرت بود، موقعی بود که نیکسون آمد به ایران و آن روز قرار بود که نهار یک مهمانی بزرگی که البته نخست‌وزیر داد در وزارت خارجه که عده زیادی بودند، ولی در نهاری که حضور اعلی‌حضرت بودیم اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه بودند، علیاحضرت ملکه ثریا بودند، نخست‌وزیر بود، آقای لویی هندرسون سفیر آمریکا بود و من هم آنجا بودم. در پهلوی اتاق اختصاصی بالا در قصر اختصاصی، اتاق اختصاصی اعلی‌حضرت که زمان رضاشاه ساخته شده بود اتاقی بود که یک طرفش را نقش برجسته ایران داشت و چیز‌های چوب قشنگی داشت چوب‌های ماهاگانی زیبایی بود و یک دفتر خیلی ساده و در عین حال چیز. پهلوی آن که در واقع جایی بود که وقتی با اتومبیل می‌آمدی می‌خواستید بیایید توی قصر داخل قصر بشوید اتومبیل سرپوشیده بود و باران و برف اگر بود، آن بالا یک اتاق تقریبا حالت اُوال و گردی بود. در آنجا قرار بود که نهار داده بشود. در آنجا که آن طرفش هم اتاق‌های مال اعلی‌حضرت و علیاحضرت بود. باری، در آنجا سر نهار موضوع تشریف فرمائی اعلی‌حضرتین به آمریکا پیش آمد. حالا البته اعلی‌حضرت هم عزادار هستند چون برادرشان والاحضرت علیرضا هم فوت کردند. یک دفعه علیاحضرت فرمودند که خوب می‌رویم آنجا یک نفسی می‌کشیم راحت می‌شویم. پدرم یک دفعه چیز شد، نه، نه، برای این کار نمی‌ روید، می‌روید برای کار مملکتی و چند روز که آنجا… اعلی‌حضرت یک خرده ناراحت شدند و من یواش یک با پا زدم به پای پدرم که چون یک دفعه پدرم عصبانی شد، چرا از زیر پا می‌زنید به من می‌خواست بگوید که نه، یعنی… خلاصه، همه آن روز ناراحت و ولی گفت نه می‌روید آنجا برای کار مملکتی البته چون احتیاج به چک‌آپ طبی و غیره هم دارید ممکن است که چیزی بکنید یک گشتی آنجا بزنید. که بعد هم البته گرفتاری‌های بانمکی در امریکا پیش آمد. ولی این بود روابط من با اعلی‌حضرت. بعد از اینکه پدرم استعفا کرد. البته یک چیزی را فراموش کردم بگویم. معلوم می‌شود که اعلی‌حضرت چند هفته درست بعد از ۲۸ مرداد امر فرموده بودند که من یک روزی حضور اعلی‌حضرت در عید درست چند روز بعد از ۲۸ مرداد بود، مرا احضار فرمودند آمدم بالا در آن اتاق جنوبی که به طرف استخر جنوبی و وزارت درباری که بعد درست شد آنجا نگاه می‌کرد به طرف تهران…

س – سعدآباد.

ج – بله، در سعدآباد عید غدیر یا عید مبعث بود یک عیدی بود که همه دیگر ملت ریخته بودند اعلی‌حضرت به من فرمودند می‌بینید این‌ها تا وقتی که من می‌رفتم یکی از این‌ها در چند صد قدمی قصر هم نمی‌رفتند حالا ببین مردم اینجا چه می‌کنند.

باری، یک دفعه من دویدم آمدم بالا و دیدم که نخست‌وزیر و هیئت دولت و اعلی‌حضرت. اعلی‌حضرت به من فرمودند که چی می‌خواهید شما؟ من نفهمیدم حقیقتش، نفس نفس هم می‌زدم. گفتم قربان هیچی. فرمودند نه منظورم این‌ست که آخر شما باید یک کار رسمی را قبول بکنید. می‌روید به مجلس می‌آیید فلان و اینها. نخست‌وزیر هم به من می‌گوید که شما حاضر نشدید کار را قبول بکنید. عرض کردم که نه. قبل از اینکه این مذاکرات حتى بشود من گفتم، قربان اجازه بدهید من فقط بهتان حقایق را عرض کنم. فرمودند آن که مسلما ولی کار را باید… و گفتم نه هیچ کاری نمی‌خواهم. و آن روز البته همه این وزرا و این‌ها هی از آن پشت به من اشاره می‌کردند که بی‌ادبی داری می‌کنی یک چیزی بگو. خلاصه، آمدیم پائین.

بعد معلوم می‌شود که برای این که راه حل پیدا بشود یکی قرار شد که من بشوم مشاور مخصوص نخست‌وزیر که بتوانم مجلس می‌روم و می‌آیم نخست‌وزیر را می‌بینم جریان صحبت نفت و غیره بود یا اگر پیغامی برای اعلی‌حضرت دارند یا وایس ورسا، اعلی‌حضرت گویی دستور داده بودند که من بشوم آجودان کشوری اعلی‌حضرت. علاء هم روی چه دلائلی یا یادش رفته بود با علاقه‌ای نداشت یا چون هیچی، تا شب چهارم آبان که آن‌وقت در کاخ گلستان بود من بی‌اطلاع بودم. اتفاقا ظهر حضور اعلی‌حضرت نهار می‌خوردم بعد از صحبت‌ها در رکابشان پیاده آمدیم از کاخ مرمر آمدیم و عرض شود که رفتیم سر نهار خوردن. اعلی‌حضرت فرمودند که خوب فردا آجودان‌باشی، به شوخی، علیاحضرت هم تشریف دارند، فردا لباست آماده شده؟ عرض کردم قربان چه لباسی؟ فرمودند مگر به شما نگفتند؟ شما آجودان کشوری ما هستید. ولی خوب می‌دانم این ملیله دوزی و اینها طول می‌کشد این‌ست که می‌توانید با ژاکت و حتی لباس معمولی بیایید ناراحت نباشید این را فقط خواستم بدانید که… عرض کردم اصلا چاکر اطلاع نداشتم. فرمودند نه آجودانید. گفتم بسیار خوب. خیلی ناراحت شدم و تو فکر بودم. ولی به مجردی که از حضور اعلی‌حضرت مرخص شدم و آمدم به باشگاه افسران، خدا بیامرزد منوچهر خسروداد و آقای آبتین و یارافشار و این‌ها خواستم گفتم من نمی‌دانم من فردا باید با لباس آنجا باشم. خلاصه فرستادند یک آقای زردوزی بود از توی بازار که این‌هایی که می‌مردند خانواده‌های این‌ها لباس‌ها را قرض می‌دادند یک همچین چیزی، او را آوردند و او هم دستپاچگی مال نمی‌دانم کدام مرده بدبختی لباس کدام وزیر و کدام وکیل و چیز را این‌ها همه را راست کرد و سر هم کردند و یک آقایی هم بود به اسم هامپارسون که می‌گفتند خیاط خیلی خوبی است.

س – هامپارسون؟

ج – هامپارسون. ارمنی بود تو خیابان لاله زار روبروی آن چیز منزل هدایت که بعد خانقاه شده بود آن جا اتفاقا خوب آنجا را یادم می‌آید چون وقتی تو کودکستان برسابه بودم یک آدم معروفی آمد از هندوستان شاعر بود به اسم، که ریش بلند بود.

س – تاگور

ج – آره تاگور، و در آنجا ما رفتیم دیدن تاگور. یک عکسی هم از تاگور داشتم از کودکستان برسابه پنج شش سالگی، تاگور مرا روی زانوی خودش نشانده بود عکسی گرفتم. خلاصه روبروی این خانه‌ای که این حالت مسجد داشت و تاگور در آن موقع بچگی ما دیدیمش، یک خانه‌ای بود که مال آقای هامپارسون خیاط بود. او را هم رفتند آوردند. چون گرفتاری دیگر شلوار سفید درباری بود. او گفت من تا صبح… خلاصه دردسرتان ندهم امروز از ساعت یک و نیم دو و سه بعد از ظهر تا فردا صبح ساعت هفت صبح بنده لباس رسمی آجودان رسمی را داشتم. شمشیر یکی برایم آورد و نمی‌دانم فلان و… البته آن روزی هم که دو سه روز بعد از ۲۸ مرداد نهار حضور اعلی‌حضرت بودیم و داشتیم رفته بودم برای گزارش فرمودند نهار بمان، بعد از ظهرش هم والیبال بازی می‌کردیم که آقای هرمز پیرنیا آمد عرایضی داشت حضور اعلی‌حضرت و از آن جا یک چیزی به اعلی‌حضرت عرض کرد و یک چیزی هم به اعلی‌حضرت نشان داد. ما تقریبا نیم ساعتی گذشته بود بازی تمام شد رفتیم توی قصر که دست و رویمان را بشوییم و عرض شود که لباس عوض کنیم و اینها، اعلی‌حضرت مرا احضار فرمودند، فرمودند بیا بیا اردشیر. رفتم توی اتاق اختصاصی‌شان اتاقی که به طرف شمال نگاه می‌کرد. یک چیزی به من مرحمت فرمودند و فرمودند انشااله در آتیه پر است گردنت و سینه‌ات از این باشد. من نفهمیدم چیست و خلاصه باز کردیم دیدیم نشان است. من نمی‌دانستم که این نشان چند هم هست. وقتی که آمدم شهر نمی‌دانستم می‌خواستم بزنم اینجا بعد معلوم شد نخیر نشان ۳ تاج است باید به گردن بزنم نه به سینه.

باری آن هم که نشانی هم که داشتیم آن هم به گردنمان آویزان کردیم آن روز و خیلی همه تعجب کردند و خود اعلی‌حضرت دیگر خیلی لذت برد و خندید که به این سرعت من توانسته بودم که این لباس را درست بکنم. آن روز البته وقتی آقای پیرنیا آمد دلیل دیگری هم داشت. شبش قرار بود که اولین باری بود که نخست‌وزیر و چیز را می‌دید آقای کرمیت روزولت که آمده بوده در ایران سه چهار روز قبل از این جریان و این که می‌گفتند که امریکایی‌ها همه این کار را کردند چیزی که دیدیم که با سوابق مجلس و غیره، ولی خوشبختانه اینجا ثابت شده بود که امریکایی‌ها یعنی می‌خواستند به اعلی‌حضرت ثابت کنند که دیگر طرفداری از مصدق نمی‌کنند و بی‌طرف هستند تا اینکه اعلی‌حضرت تصمیمشان را بگیرند. آن شب که این قرار بود شرفیاب بشود اعلی‌حضرت امر فرمودند که نخست‌وزیر و من هم باشم. رفتیم در آنجا یک چایی در حضورشان خوردیم که آنجا اعلی‌حضرت یک چیز گذاشته بودند که معلوم می‌شود هرمزخان قبلا به عرض رسانده، یک جعبه‌ای بود یک جعبه سیگاری بود که آرمشان را داشت آن را مرحمت فرمودند به آقای روزولت. این هم اولین باری بود که او با پدر من روبرو شد.

س – کی؟

ج – کرمیت روزولت.

س – عجب.

ج – بله. چون در کتابش که دیدم صحیح به نظر نمی‌رسد. با من در آن روز یکشنبه‌ای است که عرض کردم در سفارت امریکا آن یکشنبه شب بود. باری، بعد هم او دو سه روز بعدش هم رفت. یک مهمانی هم آقای فرزانگان برای او داد نهار و آن روز سوار طیاره شد رفت. دیگر تا موقعی که قرار بود که من در رکاب اعلی‌حضرت چون این مال رفتن امریکا. رفتم به آمریکا و سه ماه در آنجا بودیم و همه کار‌های اعلی‌حضرت دست من بود، کار‌های حسابداری‌شان، کار‌های تشریفاتی‌شان. از ایران آمدیم رفتیم به بیروت، کامیل شمعون استدعا کرده بود. چند ساعتی در آنجا بودیم. اتابکی سفیرمان بود. از آنجا آمدیم به آمستردام خانواده سلطنتی هلند در آنجا نماینده فرستادند شام خوردیم. از آنجا سوار طیاره‌ای که گرفتیم رفتیم به نیویورک. از آنجا طیاره مخصوص آیزنهاور آمد ما را به واشنگتن برد. مرحوم نصرالله انتظام هم آن‌وقت سفیر ما در آنجا بود و آقای اردلان هم سفیر ما در سازمان ملل.

باری، بعد هم آنجا یک تور در آمریکا زدیم که باز در این جریان در رکابشان بودم. اول آمدیم رفتیم به، اولا مهمانی دالس خیلی انترسان بود شبی که در آن اندرسن هاوس داد وزیر خارجه. بعد مهمانی آیزنهاور با می‌خانم آیزنهاور و قرار بود که علیاحضرت را خانم آیزنهاور به یک طرف ببرد برای اینکه اعلی‌حضرت بتوانند صحبت‌های سیاسی و رئیس‌جمهور با هم صحبت‌های سیاسی بکنند، نهاری که در کاخ سفید داده می‌شد که یک کسی به اسم رایتسمن در آن مهمانی بود که این رایتسمن شد صاحبخانه اعلی‌حضرت در مهمانی که در منزلش یکی از… بانکی‌ها بود در… یادم می‌رود بالای فلوریدا پالم بیچ که آنجا خانواده کندی حضور اعلی‌حضرت شرفیاب شدند.

از آنجا رفتیم به سانفرانسیسکو، در سانفرانسیسکو در هتل سانفرانسیس زندگی می‌کردیم. عرض شود که آنجا خانواده هرست از اعلی‌حضرت یک پذیرائی کردند که سوار کشتی شدیم از زیر گلدن گیت رد شدیم. از آنجا با اتومبیل چون قرار گذاشته بودیم با شرکت‌ها که این‌ها می‌خواستند که بینشان اختلاف نباشد بین کرایسلر و فورد این‌ها هر کدام یک اتومبیل در اختیار ما گذاشته بودند که اعلی‌حضرت سوار بشود از آنجا با اتومبیل تاندر برد، از سانفرانسیسکو آمدیم و شب رفتیم شب کریسمس بعد از کریسمس را یعنی قبل از سال نو فرنگی را رسیدیم به یک منزلی که مال بین سانفرانسیسکو و لوس آنجلس است مال خانواده هرست است که این یکی از زیباترین خانه‌هایی است که ساخته شده چون از عرض شود که، از مکزیک و عرض شود که، یونان و همه اینجا برای این خانه آوردند و او تعریف می‌کرد که پدرش دوتا زن داشته. آن خانه‌ای که آن طرف دیده می‌شود به اسم سان سسمیان یک همچین چیزی. حالا موزه است گویا، چه شکارها تو این راه بود تا می‌رفتیم بالا. آنجا، اتفاق خیلی بانمکی افتاد. این اتاق خیلی بزرگی که برای شام بود و اینها، این‌ها تهیه کرده بودند اتاق‌های بالایش یکی دو تا از این آقایان محمد خاتم و حسین جهانبانی و اینها. این‌ها نگویید رفتند تو اتاق هایشان حمام بگیرند توجه نداشتند این پرده‌ها را بیاندازند توی وان. بعد از این حمام مفصلی که گرفتند تمام آب‌هایی که آمده روی این زمین جمع شده توی خانه قدیمی، از آنجا آمده درست وسط این دوتا اتاق‌ها روی این سالن نهارخوری است و همین‌طور آبی است که از آن بالا می‌چکد به این میز درازی که اینجا درست شده. بیچاره…

س – این دوتا چه‌کاره بودند؟

ج – حسین آن‌وقت سرهنگ دو بود یا سرهنگ خوب یادم نمی‌آید. همین‌طور خاتم. این‌ها ایدهایی بودند که آمده بودند من این‌ها را می‌گذاشتم هر کدام را یک روز معین می‌کردم که هر کدام از این‌ها برای به‌عنوان کشیک با اعلی‌حضرت باشند چون تمام مدتی که ما آنجا بودیم این‌ها را هم آورده بودیم مثلا کار‌های رمز نظامی را داده بودم حسین که کمک بکند او چیز بکند و اینها. همیشه یکی باشد. امریکایی‌ها هم یک آقایی بود به اسم مدن فرانک مدن که این مرد آدم… یکی فرانک مدن بود یکی… دو نفر ما سکوریتی داشتیم در واقع. آن وقت این صحبت‌ها نبود خیلی ساده و خیلی راحت

س – محمد خاتم چیز نیست که این…؟

ج – محمد خاتم همان کسی است که خلبان اعلی‌حضرت بود بعد آمد به ارتشبدی رسید دیگر.

س – بله.

ج – اتفاقا درجه سرتیپی هم در آن سفر من حضور اعلی‌حضرت عرض کردم یعنی وقتی برگشتیم. باری، این‌ها دستپاچه شدند و بیچاره راندولف هرست چه بکنیم، چه نکنیم. گفتم هیچی. یک قالی هم یعنی مقدار زیادی قالی و این چیزها ما برده بودیم کادو بدهیم او هم می‌خواست یک دانه زینی که مال پدرش بود و نقره و نقره کاری کار دست و این‌ها مال مکزیک می‌خواست بدهد. گفتم هیچی این کوکتل را که ترتیب دادید یک خرده طولانیش بکنیم من اعلی‌حضرت و علیاحضرت را یک خرده دیرتر می‌آورم. البته حقیقت را به اعلی‌حضرت گفتم خیلی هم حیوون ناراحت شد و تا این کار بشود. این‌ها هم همین‌طور آدم گذاشته بودند و این سطل‌ها را گذاشته بودند آب‌ها را جمع می‌کردند از روی میز که برویم آنجا شام بخوریم. اعلی‌حضرت هم که این دو تا را پس بفرستید این‌ها را ایران. گفتم قربان اینها که تقصیر ندارند پیش آمد. و آنجا رفتیم اولین باری بود که اعلی‌حضرت سینمای خصوصی می‌رفتند. از تو یک دالونی آمدیم و رفتیم توی فیلم که یک فیلم بسیار زیبائی مال آن خواننده معروف وایت کریسمس آن خواننده معروف،

س – بینک کروزبی

ج – بینک کروزبی را آنجا دیدیم. از آنجا آمدیم به… دو نفر هم در این جریانات به ما کمک به قول معروف Public Relation می‌کردند. یکی آقایی بود به اسم درو دادلی که برادر زنش سناتور بود دموکرات بود. یک خانمی هم بود به اسم فلور کُل که حالا شده فلور کل مایر. این خانم شوهرش روزنامه کُل ماگازین و عرض شود فورچون و این‌ها را داشت که البته حالا طلاق گرفته. این یک وقت آمد ۲۸ مرداد به ایران با پدرم مصاحبه کرد چند تا عکس هم از اعلی‌حضرت و علیاحضرت که این عکس‌ها خیلی تاریخی است یک موقعی است که اعلی‌حضرت و علیاحضرت در کلاردشت و شمال با لباس اسب سواری زیر درخت، روی زمین نشستند. خیلی چیز‌های ساده و خوبی.

این خانم بعد در ۵۲، ۵۳ که علیاحضرت ملکه انگلیس تاجگذاری می‌کرد نماینده آمریکا و آیزنهاور بوده در تاجگذاری چیز. این خیلی هم نفوذ داشت البته آن وقت. از آنجا آمدیم و ترتیب داده بودند شب رفتیم به یک چیزی به اسم نمی‌دانم چی اف یک رستوران معروف روسی بود در لوس آنجلس. شب بعد از آنجا هم رفتیم به چند تا مهمانی که در آنجا با این هامفری بوگارد آشنا شدیم خانمش که یکی از خوشگل‌ترین زن‌ها و چشم‌ها را داشت. عرض شود گاری کوپر. عرض شود که تیرون پاور و غیره که این‌ها بعد هم از آنجا که آمدیم رفتیم به سن ولی برای اسکی این چیز آمد آنجا، گاری کوپر که بعد هم دعوتش کردیم آمد ایران.

بعد از آنجا آمدیم رفتیم به تگزاس که یک اتفاق عجیب دیگری آنجا افتاد. در آنجا مهمان هوائی گروه، بیس هوایی امریکایی‌ها بودیم. این‌ها هم اصرار داشتند از لحاظ سکوریتی اعلی‌حضرت هواپیمانی که پرواز باهاش ‌می‌کند حتما باید اکسیژن داشته باشد چون هواپیمای بیچ کرافت او اکسیژن نداشت یک دفعه هم هیچی نمانده بود ما کشته بشویم در شمال که اعلی‌حضرت، خداوند بهمان رحم کرد. حالا آن را باید جداگانه تعریف کنم.

باری، این یک چمبرها یک اتاق‌هایی بود که نشان می‌داد که وقتی اکسیژن نباشد آدم چه می‌شود. مرا کردند آن تو. من گفتم من می‌روم. ما رفتیم آنجا و قرار بود که اعلی‌حضرت و علیاحضرت و ملتزمین که آنجا هستند می‌بینند بنویسم چه می‌بینم. من می‌نوشتم از اول تا آخر، چیزی هم توجه نکردم ولی معلوم می‌شود که من بعد از این که مرا از آن چمبر (اتاق) آوردند که این نشان می‌دهد ارتفاعات بالا می‌رود و بساط و این‌ها یک وقت دیگر من اصلا نمی‌نویسم من فقط انگشتم خطم بالا و پائین می‌رود و چقدر دیگر چند دقیقه یا چند ثانیه دیگر آنجا می‌بودم به کلی می‌توانستم من مرده باشم. و آنجا به یاد این افتادم که در رکاب اعلی‌حضرت با همین بیچ کرافتی که صحبتش را می‌کردیم همین بیچ کرافتی که ۲۸ مرداد اعلی‌حضرت رفته بود به عراق، داشتیم می‌رفتیم به شمال و در آنجا اعلی‌حضرت خلبانی می‌کردند، محمد خاتم هم کوپایلت بود و من هم آنجا. وقتی که آمدیم روی کوه‌های البرز ابر بود و هیچ جای دیگر را هم پیدا نمی‌کردیم. نمی‌دانستیم که آیا جنوب این کوه‌ها هستیم شمال این کوه‌ها هستیم. من هم دائم می‌خندیدم. در این جریان هم یکی از موتور‌های هواپیما یخ بست و که آن‌قدر این بیچاره محمد خاتم خواست با دست بزند راه بیندازد که دستش زخم شد و ضرب برداشت.

خوشبختانه یک گردی کوچکی از ابر باز بود ما آنجا دایو کردیم آمدیم پائین دیدیم که آن طرف تونل چیز هستیم آن تونل معروف چی بود؟

س – کندوان.

ج – کندوان بله. أن‌ور و خلاصه فهمیدیم که آن طرف کوه‌ها هستیم و ادامه دادیم رفتیم به طرف… و موتور هم چون آمده بودیم پائین‌تر راه افتاده ادامه دادیم رفتیم روی دریای خزر. آمدیم پائین و آمدیم نشستیم. بعد معلوم شد که آن خنده‌هایی که من می‌کردم روی رشادت من نبوده، کمی اکسیژن در من اثر داشته و من همین‌طوری اینجا ممکن است. خلاصه اعلی‌حضرت را قانع کردند که دیگر بعد از این تو طیاره‌شان حتما باید اکسیژن باشد و باید اکسیژن اگر در یک ارتفاعات معینی پرواز… البته بعد از آن هم دیگر طیاره جت آمد و غیره.

باری، از آنجا هم آمدیم به فلوریدا. از فلوریدا هم رفتیم به سایپرس گاردن که آنجا واتر اسکی و جشن و چیز و این‌ها بود. این خانواده پوپ معرفی شدند حضور اعلی‌حضرت و مهمانی دادند و استر ویلیامز و عرض شود که، از آنجا برگشتیم و آمدیم به نیویورک. آنجا هم باز چند روزی مهمانی و چیز بود که در آنجا یک مهمانی سفیر سابق برزیل که سرکنسول برزیل در نیویورک و در موقعی که مصدق در ایران بوده نخست‌وزیر و پدرم در آنجا سفیر بوده که او آنجا بود، دعوت به مهمانی داده بود که در آنجا اتفاقا گریس کلی در این مهمانی بود که با اعلی‌حضرت و علیاحضرت آشنا شدند در آن مهمانی و در این چایی چیزی کوکتل که بود.

از آنجا هم با کشتی کوئین الیزابت در رکابشان آمدیم به انگلستان که لرد مونباتان آمده بود در ساوت‌هامپتون بود کجا بود که کشتی آمد. از آنجا هم با ترن آمدیم به کوئین ویکتوریا. از آنجا هم ما را آوردند که آمدیم به سفارت. آنجا با چرچیل عرض شود که، شام چرچیل داده بود در تِن (۱۰) دانینگ استریت و آن‌وقت آقای آتلی هم تازه نخست‌وزیری را از دست داده بود ولی این‌ها این دو تا خیلی بانمک بود که چه جور با هم شوخی می‌کردند و همدیگر را تیز می‌کردند. شام هم خیلی شام خیلی چیزی… من در آن سفر یک آپارتمانی برای من گرفته بودند در دورچستر. اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه و علیاحضرت هم در سفارت زندگی می‌کردند. مرحوم سهیلی سفیرمان بود. یک مرد خیلی شریفی بود. زنش هم نصف روسی. خانم سهیلی بود ولی خیلی چیز..

باری، این تمام چیزها را قفل کرده بوده و تو سفارت چیزی نبود. از آن شام که برگشتیم اعلی‌حضرت و علیاحضرت خیلی گرسنه‌شان بودند. گفتیم چه‌کار کنیم چه‌کار نکنیم. ما هم با فراک و اینها، خلاصه رفتیم به دورچستر به یارو انعام دادیم مقداری کالباس و نمی‌دانم هام و نان و این‌ها آوردیم ساندویچ و نشستیم بالا تو اتاق خواب اعلی‌حضرت، علیاحضرت هم تشریف آوردند نشستیم این‌ها را خوردن. صحبت اسب بود و درباره اسب و اینها. من هم آن‌وقت به امیرخسرو مثل پسرعموی من بود آنجا کاردار نمره دو ما بود. بعد تلفن کردم یک و نیم دو بعد از نصف شب. این بیچاره هم نمی‌دانست که من از توی اتاق اعلی‌حضرت دارم تلفن می‌کنم. یک خرده باهاش سر به سرش گذاشتم راجع به اسب ازش پرسیدم و بعد مسخره‌اش کردم و بعد یک دفعه وقتی فهمید من آنجا هستم اصلا بیچاره دستپاچه شده بود و اینها. صبح هم آمد که آخر با من چرا اذیت می‌کنی چیز می‌کنی.

مرحوم سهیلی هم مرد بسیار شریفی بود. البته در این مسافرت، نمی‌دانم قبلا عرض کردم یا نه، روزی که از تهران ما… تهران را ترک می‌کردیم پدر من به من گفت که (نامفهوم) پدر من نیستید. شما مورد اطمینان اعلی‌حضرت رفتید آنجا. مبادا چیزی بشود. یک تلگراف آمد به سانفرانسیسکو که مرحوم علاء و ابتهاج کرده بودند که اعلی‌حضرت زودتر برگردید وگرنه زاهدی در ایران کودتا خواهد کرد و بر علیه شما بعد دارد چیز ‌می‌کند .

س – علاء و ابتهاج.

ج – علاء با ابتهاج. من دیدم که خجالت می‌کشم این را بدهم به اعلی‌حضرت. معذرت می‌خواهم اولیش در نیویورک است. آقای نصرالله انتظام هم می‌آید و می‌رود. من به نصرالله گفتم که نصرالله من یک همچین چیزی است. این خوب نیست من به اعلی‌حضرت بدهم ناراحت می‌شوند بالاخره پدر من است. بابام هم یک همچین حرفی به من زده. بیا من این را… گفت آقا مرا از این حرف‌ها کنار بگذار. گفتم نه هیچ فایده‌ای ندارد. آمدیم رفتیم، آمده بود آپارتمانی که من داشتم توی ترتی تو جی‌ای بود که از آنجا آمدیم بالا با آسانسور رفتیم تو ترتی فایو ای که اعلی‌حضرت اقامتشان بود با علیاحضرت من به شوخی به اعلی‌حضرت عرض کردم که قربان این نصرالله انتظام معروف است در وزارت خارجه که تمام رمز کتاب وزارت خارجه را حفظ است. چاکر هم تازه به افتخار نوکری‌تان را پیدا کردم برای کارها و این‌ها زیاد وارد نیستم. چون تمام تحصیلاتم را در آمریکا کردم. بنابراین یک تلگرافی را من نتوانستم کشف کنم. اگر اجازه می‌فرمایید یک تلگراف بزنیم این آقایی که می‌گوید من حفظم واقعا، بعد هم این هی می‌آید شام‌ها را می‌خورد امشب نگذاریم بیاید شام بخورد یا اگر واقعا حفظ است برود تو آن اتاق این تلگراف‌ها را کشف بکند تا به موقع شام برسد. بیچاره نصرالله هم نمی‌دانست چه‌کار کند و با شوخی و بساط و خلاصه دادیم تلگراف را، تلگراف را من کشف کرده بودم جواب بود دیگر. دستور دادند یک ده دوازده بیست دقیقه ای، گفتیم خوب، پس آقای انتظام شما این‌ها را چیز که کردید اعلی‌حضرت، همین‌طور که علیاحضرت و اعلی‌حضرت وایساده بودند و می‌خواستیم برویم، وقتی که این تلگرافتتان کشف شد بیایید فلان رستوران شام آنجا هستیم. می‌رفتیم برویم آن شب پیجاما گیم را ببینیم با همین خانم فلور کُل. و رستورانی هم که رفتیم یکی از رستوران‌هایی است که هنوز من آنجا می‌روم به اسم پی جی کلارک در خیابان سوم بود. البته آن‌وقت یک دانه ترن داشت از آن رو می‌رفت حالا…

س – پی جی کلارک؟

ج – پی جی کلارک یکی از بهترین رستوران‌های همبرگر و عرض شود غذای خوب بخورید. فوتبالیست‌ها می‌روند. چون هر وقت شما می‌توانید بعد از تأتر و… نمی‌دانم حتما شما رفتید دیدید.

س – نخیر،

ج – ای بابا. حتما من باید بیایم شما را ببرم آنجا. باری، عرض شود که تلگراف دومی که آمد آمد به سانفرانسیسکو. من از آنجا تلفن کردم به…

س – تلگراف‌های اول و دوم متنش یکی بود؟

ج – نه، تلگراف دوم باز یک بدتر دیگری بود از اینکه باز آقای ابتهاج و

س – اول این‌ست که می‌گوید برگردید.

ج – بله برگردید و اینها. و بعد آقای ابتهاج و آقای علاء این دفعه از قول این آقایان از قول ابتهاج و کی زده بود که چیز است در شورای سلطنت چون آن وقت رسم بود که وقتی که پادشاه می‌رفت بیرون باید شورای سلطنت درست می‌شده، بعد متأسفانه در دولت آقای اقبال و غیره و این‌ها دیگر اعلی‌حضرت فرمودند لزومی ندارد و با این‌ها اهمیت… ولی آن وقت رئیس مجلس، رئیس سنا این‌ها در شورای والاحضرت عبدالرضا بعد از فوت علیرضا، این‌ها در شورا بودند.

باری، ایشان در توی چیز خیلی شدید پریده بودند و دو تا موضوع را هم اصرار داشتند که به من هم تلگراف کرده بودند. یکی این که اعلی‌حضرت حتما به آلمان تشریف ببرید چون آن وقت دو دسته بودند یک دسته می‌گفتند آلمانی وجود ندارد آلمان شکست خورده‌ای است. پدرم می‌گفت نه اعلی‌حضرت آلمان بروید. و آن‌ها می‌گفتند که در شورا هم ایشان این را به ما دیکته کرد و فورسه کرد و انتظام هم هیچ حرفی نزد. قسمت دوم که اختلافی پیش آمد که اصولا چیز شد موقعی بود که ما قرار بود بیاییم برویم به بغداد و مختصری به نخست‌وزیر تلگراف کرده بودیم با نظر اعلی‌حضرت که صحبت‌هایی که چون نطفه پکت بغداد در واقع در منزل آقای رایتسمن گذاشته شد. بعد این مذاکرات دنبال پیدا کرد که آمدیم به انگلیس. در اینجا البته بعد دیگر امریکایی‌ها عوض این که خودشان عضوش باشند عضو چی می‌گویند…

س – ناظر.

ج – ناظر بودند عضو صد در صد که نبودند امریکایی‌ها در پکت بغداد که بعد پکت بغداد بهم خورد. باری، تا آمدیم. باز یک تلگراف دیگر این دفعه داشتیم در کشتی کوئین الیزابت می‌آمدیم به لندن، یک تلگراف دیگر آمد که باز من دیدم از آن تلگراف‌هایی است که تنقید از پدرم است و این دسته با هم ساختند. وقتی که آمدیم به لندن. این را من نگه نداشتم. به اعلی‌حضرت گفتم من یک تلگراف برایم رسیده باز هم نمی‌توانم کشف کنم. فرمودند خوب این‌ها را که نمی‌دهیم این‌ها که نمی‌توانند این چیز‌های سیاسی را اون‌ها چیز کنند اینها. عرض کردم اجازه بدهید تا لندن یا من باز سعی می‌کنم کشف کنم یا اینکه از آقای سهیلی خواهش می‌کنم سفیرمان در آنجا.

 

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره ۶

ج – … وقتی‌که آمدیم به لندن این موضوع را من با آقای سهیلی در میان گذاشتم. از من خواهش کرد که مرا در این کارها چیز ]دخیل [نکنید چون تیمسار بدون این‌که با من آشنایی داشته باشد، به من محبت کرده، مرا اینجا سفیر فرستاده و این‌ها. این مرا ناراحتم ‌می‌کند و وجداناً من نمی‌توانم بگویم که به تیمسار نگویم چون این چیز است. گفتم: نه شما اولاً ازتان خواهش می‌کنم چون پدر من یک همچون حرفی به من زده؛ بنابراین، شما هم مثل]من [سمتِ پسری اگر ندارید، بزرگ است سنتان، اما برادری. این را من به شما قول می‌دهم که از ته دلِ پاپاست و این را خواهش می‌کنم که من این را به عرض می‌رسانم و فلان. به‌هرحال، دیدم آن را کشف کرد. خلاصه وادارش کردیم که روز بعد، در جواب آن تلگراف‌‌ها، جواب اول تلگراف را اعلی‌حضرت فرموده بودند که این چیزها به شما مربوط نیست، من خودم بهتر می‌دانم. دفعه دوم

س – جواب دادند یعنی؟

ج – بله، بله. توسط انتظام و من هم البته چیز می‌کردم که من کشف فرستادم برای این‌که کلید رمز من بود دیگر که از دفتر مخصوص از نخست‌وزیر داشتم. در دومی خیلی تندتر اتفاقاً چیز کرده بودند چون حدس زده بود اعلی‌حضرت که شاید من این توجه را کردم. سال‌ها بعد به اعلی‌حضرت عرض کردم که این‌ها را من می‌دانستم ولی چون پدرم این را گفته بود، نه به او گفتم، نه به کس دیگر، ولی آن‌وقت حدس زدم. فرمودند من هم حدس می‌زدم یک‌چیزی یک کاسه‌ای زیر ]نیم [کاسه‌ای هست، به خنده. در آنجا فرمودند این فضولی‌ها به شما نیامده. به این آقایان بگویید، به علاء بود که این آقایان که آمدند که یکی‌اش ابتهاج بوده، این فضولی‌ها به شماها نیامده. باری، بعد هم چون فهمید اعلی‌حضرت فرمودند که ما می‌خواهیم برویم ایران باید برای نخست‌وزیر یک کادو ببریم. این‌وروآن‌ور و از پردی و از ریچارد و این‌ها، گفتند یک تفنگ باید بدهیم به یک نظامی به این چیز. خلاصه یک تفنگی انتخاب کردند، گفتند: این به نظر شما خوب است؟ گفتم: بله که در شکار هندوستان هم من در رکابشان بودم با این تفنگ می‌رفتیم شکار فیل در هندوستان با اعلی‌حضرت و علیاحضرت. آن را هم گرفتیم در اینجا هم پدرم پافشاری کرد که نه حتماً اعلی‌حضرت به آلمان تشریف‌فرما بشوند. آلمان پابرجا شد. قرار شد که در آنجا برویم. از لندن آمدیم رفتیم به هامبورگ. از هامبورگ آمدیم به کلن با ترن. شب در آنجا خوابیدیم. یکی از کسانی که هم‌مدرسه بود، از کنت‌های قدیمی آلمان که با اعلی‌حضرت هم‌مدرسه بوده، در روز یک نهاری به ما داد که برد کاوش را نشان بدهد که این در زمان جنگ چه جور این‌ها را حفظ کردند و توانستند مشروب و غیره. ازآنجا آمدیم به بادن بادن و از بادن بادن آمدیم به مونیخ. در این جریان والاحضرت شهناز وقتی‌که در چیز بودیم قرار بود که بیایند اعلی‌حضرت پدرشان را ببینند.

س – از کجا بیایند؟

ج – از بلژیک. در آنجایی هست که هفت‌تیر اف ام درست می‌کنند، یک شهری است بین بروکسل و آخن، آنجا مدرسه می‌رفتند. عرض شود که یکی از شهر‌های معروف بلژیک است، اگر اسمش را بگویید یادم می‌آید. آقای چیز هم آن‌وقت با چه بساطی این بیچاره شد سفیر در بلژیک؛ چون خیلی علاقه‌مند بود برود بلژیک، پدرم حاضر نبود قبول بکند. اعلی‌حضرت این وسط افتاده بود، من این‌وروآن‌ور. بعد فرمانش وقتی آمد، پدرم امضاء نمی‌کرد چون فرمان اگر امضاء نشود شاه نمی‌تواند فرمان بدهد. خلاصه، ما با چه بساطی پدرم را چندین ماه طول کشید راضی کردیم که امضاء بکند فرمان را و آقای سفیر برود سر کارش. تلفن کرد که من کجا باید بیاورم والاحضرت را در آن‌وقت، حالا نمی‌دانم کی باعث شده بود که اعلی‌حضرت راه‌دستش نبود. آیا علیاحضرت ثریا بود یا چیز؟ هی امروز و فردا می‌شد. از طرفی هم علیاحضرت ملکه پهلوی از آن‌طرف به نخست‌وزیر و غیره چیز می‌کرد تا بالاخره یک تلگراف خیلی تندی از پدرم آمد که اعلی‌حضرت تا دخترتان را ندیدید به ایران مراجعت نفرمایید چون برای چیز شما خوب نیست و این‌ها. این را اعلی‌حضرت ]شنید[، خیلی در فکر رفت. خلاصه فرمودند خب هر کاری باید، بکنید. یک کسی بود به اسم فونروارد. این فونروارد سال‌ها پیش به ایران آمده بوده و با پدرم یک آشنایی داشت ولی آن‌وقت از خانواده نوبل فون‌های آلمان بود که شده رئیس تشریفات آلمان. بعد اولین سفیر آلمان در انگلیس شد. بعدها سفیر این‌ها در واتیکان شد. و بعد شد مشاور مخصوص رئیس‌جمهور سال‌ها بعد در ۱۹۶۰ و ۶۲ یا ۶۳ بود که رئیس‌جمهور آلمان به ایران آمد، او به‌عنوان مشاور آمد. آدم خیلی فهمیده و آقایی بود. یک معاون دیگری هم داشت به اسم فونچسکی که او جزو این فون‌ها و خانواده قدیمی بود. خلاصه ما با این‌ها قرار گذاشتیم که والاحضرت دختر اعلی‌حضرت والاحضرت شهناز را بیاورند. قرار شد که بیایند این‌ها از آن شهر که … این اسم خیلی نزدیک است…

س – ولش کنید.

ج – بله نزدیک آخن است بین آخن و بروکسل. این‌ها بیاورند آنجا ازآنجا این‌ها یک ترتیبی دادند واقعاً یک ژانتیس عجیبی این آلمان‌ها کردند. کوپه مخصوص برای ایشان و سفیرمان که در رکابشان می‌آمد، بیایند …

س – هامبورگ؟

ج – نخیر به مونیخ.

س – به مونیخ –

ج – بیایند به مونیخ و در آنجا دختر و پدر همدیگر را ببینند. متأسفانه در آنجا یکجا… البته این‌ها بعضی‌هایش را ممکن است آف د رکورد بکنید.

س – بله.

ج – ولی من چون ]به [فکرم می‌آید، می‌گویم. در اینجا این اختلاف به جایی کشید که اعلی‌حضرت و علیاحضرت با هم ناراحتی پیدا کردند و اعلی‌حضرت قهر کردند و شب فرمودند من نمی‌آیم به اپرا. قرار بود برویم اپرا. قرار شد که علیاحضرت تنها بروند. من قرار شد بمانم با اعلی‌حضرت. تا والاحضرت می‌رسند با اعلی‌حضرت رفتم یک‌خرده، برای این‌که اخلاقشان را بهتر بکنم، بیچاره آقای شریفی آمد که اعلی‌حضرت اوقاتشان تلخ و تنها نشستند و این‌ها، من رفتم در زدم و شوخی کردم، بعد گفتم بفرمایید تخته بزنیم. چون من با اعلی‌حضرت اغلب شوخی داشتم که می‌گفتم قربان بلد نیستید خوب تخته بزنید. وقتی من تخته بازی می‌کردم زیاد شلوغ می‌کردم. تاس که می‌ریختم جنجال…این بدتر می‌شد. گاهی اوقات اعلی‌حضرت می‌باختند. می‌گفتم شما نمی‌توانید تخته با من بازی کنید. خلاصه آمدم و گفتم تخته بیاورند و از آن ور هم گفتیم که ایادی برود به فرودگاه یعنی به استاسیون راه‌‌آهن با فون‌هاروارد والاحضرت را برداشتند آوردند. والاحضرت شب آمد با پدرش شام خورد فردا هم صبح دیدن کردند و ایشان مراجعت کردند به…، آن دفعه البته من در این سفر خودم شخصاً جز چندین دقیقه‌ای ایشان را ندیدم، برگشتند با سفیرمان به… از آنجا هم قرار شد ما بیاییم برویم به بغداد که بغداد خواهش کرده بودند که برویم آنجا که مهمان اعلی‌حضرت پادشاه ملک فیصل باشیم. طیاره هم طیاره از کا. ال. ام ما اجاره کرده بودیم دیگر همین‌طور، آن‌وقت که طیاره خصوصی نداشتیم طیاره بزرگ. وقتی آمدیم و اعلی‌حضرت و علیاحضرت هم خواب بودند و چیز بود نزدیک‌های بیروت که رسیدیم خلبان به من گفتش که غیرممکن است ما بتوانیم، به نظر نمی‌رسد بتوانیم در بغداد بنشینیم چون طوفان خیلی عجیبی در بغداد است و چه‌کار کنیم؟ گفتم اعلی‌حضرت که خوابیده بیدارش نمی‌کنیم شما کار خودتان را ادامه بدهید این مساژ را هم بفرستید به بیروت که بدهند به سفیر ایران و به رئیس‌جمهوری لبنان که آن‌وقت آقای کامیل شمعون بود که امکان دارد که اعلی‌حضرت طیاره‌اش مجبور بشود برگردد. گفتم بنزین چقدر دارید. کفت بنزین داریم می‌توانیم برویم تا تهران می‌توانیم برویم می‌توانیم هم برگردیم. گفتم اگر از این لحاظ است پس عجالتاً برنامه را عوض نکنیم تا ببینیم، چون آن‌وقت با طیاره دی. سی. سیکس بود دیگر تا ببینیم نزدیک بغداد چی می‌شود بخصوص که آنجا پادشاه و غیره منتظرند. یک مساژ برای اتابکی فرستادم از طریق هواپیما و از طریق برج هواپیمایی، یکی برای کاخ رئیس‌جمهوری، یکی هم برای عرض شود که، فرودگاه بغداد که در تماس بودیم برای سفیرمان که آقای قدس نخعی هست که آنجا این تا حالا ما می‌آییم اگر وضع درست بود که بسیار خوب اگر وضع نبود ما برمی‌گردیم خواهش می‌کنم که جریان را به مقامات درباری و اعلی‌حضرت ملک فیصل برسانید. آمدیم و خوشبختانه گفتند نه خطر نشستن ایرادی نیست و با طیاره نشستیم. اعلی‌حضرت ملک فیصل بودند، اعلی‌حضرت ولیعهد ملک عبدالله آنجا بود، سفیرمان و غیره، برنامه هم این بود که از آنجا بیاییم برویم به این‌ها ما را با هلیکوپتر ببرند به کربلا و نجف برای زیارت. اعلی‌حضرت و همین‌طور آقای نوری سعید که نخست‌وزیر بود این‌ها پیشنهاد کردند که خطرناک است با هلیکوپتر برویم و بهتر این است که با ماشین برویم چون به‌هرحال باید می‌رفتیم زیارت قبول شد و علیاحضرت هم چادر و بساط و این‌ها. رفتیم به… البته یک طوفان خاکی بود که گاهی اوقات شما یک متری جلوی‌تان را نمی‌دیدید. وحشتناک. من یک همچین‌چیزی ندیده بودم. بعد هم تو سفارت توی دندان‌هایمان توی اتاق‌ها و این‌ها مثل پودر به گوش و کله و چشم و همه‌جا. شب که شام مهمان اعلی‌حضرت ملک فیصل بودم من در کاخ چیز پذیرایی‌شان یا باشگاه افسرانشان چیز بود، اعلی‌حضرت در سفارت اقامت داشتند. می‌رفتیم شب برویم در قصر دیر شده بود. اعلی‌حضرت به آقای قدس فرمودند که تلفن کنید بگویید ما درمی‌آییم چو ما باید… گفت بله، بله قربان. وقتی‌که آمدیم اعلی‌حضرت ملک فیصل و اعلی‌حضرت ولیعهد و نخست‌وزیر در توی چیز بودند دم پله‌ها. اعلی‌حضرت خیلی ناراحت شدند، گفتند که من که گفته بودم. از قدس پرسید چرا آخر چیز نکردند. اتفاقاً نوری سعید چون هم ترکی می‌دانست هم فارسی و این‌ها گفتند نه ما می‌دانستیم و تازه و خلاصه، اعلی‌حضرت هم بیچاره خیلی ناراحت چون خیلی مؤدب بود. خیلی وقت‌شناس بود. رفتیم و سر شام که نشسته بودیم یک اتفاق خیلی بانمکی افتاد بعدش برای این‌که من از تشنگی و خستگی داشتم می‌مردم، این‌ها داشتند میوه را که آوردن سرو کنند هرکسی یا بنان برداشت یا نارنگی. من دو تا پرتقال چیز برداشتم که مال بغداد بود. آن‌وقت در ایران هم معروف بود پوست نازک و خوش. یک‌دفعه والاحضرت عبدالله گفتش که این آدم این اردشیر عجب آقای زاهدى آدم رشیدی است از همه رشیدتر است. چون همه از ترس و خجالتشان کار آسان یا بنان یا نارنگی، این می‌خواهد پرتقالش را بخورد چون باید می‌رفتیم برای مذاکرات بعداً. خلاصه همه ایستادند هرچه گفتم نه قربان بفرمایید نه. خوردیم و پرتقالمان را خوردیم و بعد رفتیم آن اتاق پهلو که مذاکرات این پکت بغداد در آنجا بحث شد و صحبت شد و نوری سعید و اعلی‌حضرت و غیره. این البته یک دریچه اختلافی بین پدرم و چیز را بیشتر کرد. پدرم هم مریض شده بود، با اعلی‌حضرت. چون پدرم معتقد بود که اعلی‌حضرت نباید این مذاکرات را بدون وزیر خارجه در امریکا و در انگلیس می‌کردند و اصولاً پکت بغداد معلوم نیست به نفع ما باشد، برای خاطر این‌که از پکت سعدآباد ما چه دیدیم. و خلاصه رنجیده‌خاطر، این و چندتا کار‌های دیگر، این بود که بنابراین تصمیم بر این گرفته شد که پدرم قرار شد که چون شایع کرده بودند که نه پدرم کودتا خواهد کرد و فلان و این‌ها. پدرم هم گفت نه من هم… در این مسافرت وقتی برگشتیم به تهران نزدیک عید بود. روز عید هم مراسم عید بود و غیره. آن روز پدرم قرار بود برود به شمال. من هم قرار بود با پدرم بروم شمال. اعلی‌حضرت تو سلام به من فرمودند که شما با من می‌آیید به جنوب. اعلی‌حضرت هم قرار بود تشریف‌فرما بشوند به جنوب. با ترن رفتیم. رفتیم آنجا و بعد از آنجا با هواپیما نقاط مختلف نفتی و غیره و این‌ها را دیدن کردیم و در برگشتن هم که می‌آمدیم که بیاییم به تهران تمام مدت هم تخته می‌زدیم آن‌قدر من با تخته چیز کردم که دستم زخم شده بود. در راه یک بازی قرار شد بشود و این‌ها که بگویند که در تهران کودتا شده ببینیم که محسن قره‌گوزلو که این است چه چیزی دارد روحیه‌اش چه جور می‌شود.

س – چه‌کاره بود ایشان؟

ج – محسن هم رئیس تشریفات بود. البته بعدها فهمیدیم که جریان چیز دیگری بود. جریان این بوده که اعلی‌حضرت یک نامه محرمانه‌ای اعلم و علاء، چون علاء حاضر نمی‌شد نخست‌وزیر بشود، در جلسات محرمانه‌ای که انتظام و عرض شود اعلم و آقای ابتهاج و آقای امینی در منزل اعلم می‌کردند و علاء هم که قرار بود که اگر پدرم می‌خواهد استعفا بکند و این صحبت‌ها و این‌ها. علاء یک‌خرده ناراحت بود که بکند یا نکند. به‌خصوص که یک‌دفعه مریض شد و مریضی پروستاتش عیب پیدا کرد و این‌ها و این بود که پیغام محرمانه‌ای از تهران فرستادند که والا وضع که این‌طوری است این آدم که این وضع را دارد و زاهدی هم مثل‌اینکه از جریانات عصبانی است و بساط و این‌ها. ترن را نگه داشتند. ترن مخصوص بود دیگر. و این گیم را هم این‌طوری درست کردند که بله ما ترن را نگه داشتیم برای این‌که در تهران کودتا است و یکی آمد چون یکی آمد و یک کاغذی آوردند توسط نصیری آمد و به عرض رسید. اعلی‌حضرت هم این را مطالعه فرمودند و ریزریز کردند و آتش زدند. آمدیم و شب هم در چیز استقبال همه آنجا بودند و بعد که سوار ماشین شدیم اعلی‌حضرت تشریف بردند و من با ماشین پدرم، پدرم به من گفت که یک صحبت‌هایی است این‌ها چیز می‌کنند این‌ها. من هم چون با این جریان مخالفت دارم می‌خواهم استعفا بکنم.

س – صحبت‌های چه؟

ج – همین مال… صحبت‌هایی است این‌ها جلساتی است بساط.

س – بله.

ج – آخر یک روزی من به پدرم گفتم که اعلی‌حضرت ناراضی‌اند که شما دو نفر را آوردید یکی عبدالله خان هدایت بود برای وزارت جنگ، یکی هم آقای امینی. و بعد هم این امینی تحریک ‌می‌کند و این‌ها. پدرم خیلی اوقاتش تلخ …

س – علی امینی؟

ج – علی امینی. پدرم خیلی اوقاتش تلخ شد گفت که من اجازه نمی‌دهم که شما با هرکس دیگر راجع به وزرای من صحبت کنید. وزرای من با من بودند و کسی حق ندارد چیز بکند. من هم خیلی ناراحت شدم به شوفر گفتم وایسا. داشتیم از فرودگاه برمی‌گشتیم. آن‌وقت هم راه کرج به تهران باریک بود بعد پهنش کردیم و این‌ها. گردوخاکی بود این چیزها و این‌ها. ایستادند و نزدیک مجسمه‌ای بود که اعلی‌حضرت آمدیم از ماشین پایین و قهر کردم که پیاده بروم. بعد پاپا خیلی چیز شد و آمد و گفت پسرم بیا بالا. من هم خیلی خجالت کشیدم و آمدم و بعد گفتم من می‌خواهم بروم حصارک بمانم دیگر چیز نمی‌آیم. گفت که من این را که به تو می‌گویم برای این‌که با من باید با افرادی که کار می‌کنم اطمینان داشته باشم یا نداشته باشم، اگر بخواهم به این حرف‌ها. شما هم نباید خودت را آلت دست این‌ها بکنی. خیلی از امینی پشتیبانی می‌کرد. بعد که من شنیدم که امینی و مرحوم انتظام در این جلسات شرکت داشتند و این‌ها خیلی تعجب… این بود که روزی که پدرم می‌خواست استعفا بدهد، اعلی‌حضرت پیغام فرستادند توسط اعلم که من می‌دانم وضع مالی‌تان خوب نیست و این‌ها، این است که هرچه می‌خواهید سیصد چهارصد پانصد هزار تومان نقد هست الآن. پدرم گفت نه من هیچ به این چیزها احتیاج ندارم. تلفن کرد به آقای مصطفی تجدد آمد و گفت این زمین سیرکیمه را چقدر می‌خرید. او گفت که پول هر چه در اختیارتان. خلاصه او را گرو گذاشتیم و یکی دو میلیون چیز بهمان بودجه داد که بتواند پاپا، پدرم می‌خواست بیاید بیرون. آن روز وقتی‌که من وارد … البته این چون یک عده زیادی بودند و همه دیدند دیگر چیز محرمانه‌ای نیست تو این جریان. مرحوم اکبر محمدخان حضور داشت. خود آقای محسن قره‌گوزلو بود. آقای کیتی بود. عرض شود که آن روز آجودان نمی‌دانم کی بود. خلاصه آمدند و این‌ها آمده بودند که بیایند شرفیاب بشوند. پدرم هم هنوز نخست‌وزیر است. توی نخست‌وزیری کار ‌می‌کند. من توی اتاق که بودم دیدم این افرادی که کثیف‌اند و خائن‌اند و دررو هستند، این‌ها حیف است این افراد را آدم که تروریست این‌ها ترور بکند باید کثافت کرد توی این تفنگ‌های پنج تیر پران و دولول و آن را که در کنید کثافت و گه که می‌خورد به سر این‌ها خفه شوند که مردم از شر این‌ها بدانند که چه گندی هستند. این‌ها را … بعد هم من رفتم توی چیز، گفتم حالا کسی که اگر بخواهد بیاید که منظور من انتظام و عرض شود، امینی و ابتهاج و این‌ها بودند، این‌ها پیغام فرستادند که ما نمی‌آییم. اعلی‌حضرت هم فرمودند، نه بروید. رفتند و بعد اعلی‌حضرت دعوت کردند که پاپا برای نهار بیاید. پدرم گفت من خسته هستم و نمی‌توانم دستم درد ‌می‌کند. بعد بالاخره ماها واسطه شدیم و اصرار و آمدند نهار و علیاحضرت هم آمدند برای نهار و وقتی هم که می‌خواست پدرم خداحافظی بکند، دودستی دست پدرم را گرفتند برای خداحافظی. آن عکسش آنجاست. و آن روز را پدرم خداحافظی کرد و قرار شد که پنجشنبه‌شب هم، پنجشنبه بعدازظهر بیایند. پنجشنبه بعدازظهر…

س – بیایند کجا؟

ج – ایران را ترک کند دیگر.

س – آها.

ج – مراسم رسمی بود و هیئت دولت آنجا بودند که دونفری که تو کابینه نیامدند. البته عبدالله انتظام می‌گوید که امینی باعث شد که من نیایم. امینی حالا در چند سال قبل به من می‌گفت نه او به من گفت نرویم. به‌هرحال مهم نبود چون اهمیت پدرم به این حرف‌ها نمی‌داد. در مراسم نظامی بود. اعلی‌حضرت با علیاحضرت تشریف آوردند با ماشین آن‌طرف و تا موقعی که پدرم می‌رفت انور فرودگاه چون همین فرودگاه قدیمی بود دیگر. البته من هم اثاثیه را دادم جمع کنند از منزل که ببریم به چیز. اعلی‌حضرت تلفن فرمودند که حتماً شما شب پهلوی ما شام بیایید. من می‌خواستم با پدرم بروم (نامفهوم).

س – کجا؟

ج – شاه هنوز از این‌طرف هم بودیم. باری، من البته آن روز خیلی ناراحت بودم. خیلی هم گریه کردم. آن شب که رفتیم علیاحضرت ثریا خیلی محبت کردند. اعلی‌حضرت همین‌طور. بعد هم سر شام فرمودند خب چرا گریه می‌کنی. بابایت که رفته خودش خواسته برود و از این حرف‌ها. شما هم هر وقت بخواهید بروید و بیایید. این چیز بود. من البته دیگر در مسافرت‌ها و در آجودان در رکاب اعلی‌حضرت بودم. البته فکرم هم اینجا پهلوی پدرم بود.

س – شما منظورتان همین مونتروی است که …؟

ج – اصولاً اینجا وجود نداشت. پدرم وقتی آمد آمد رفت به رم.

ج – از رم آمد رفت به هتل ریچموند در

س – ژنو

ج – حالش هیچ خوب نبود. گلبول‌های سفیدش افتاده بود چندین روز آوردندش بیمارستان. از آنجا یک خانه‌ای اجاره کرد ویلا کابیول که بعد مصطفى تجدد آن خانه را خرید و اجاره داد به سرکنسولگری‌مان که آقای کفائی آنجا زندگی می‌کرد. بعد که بعد آن‌وقت عکس انداخته بودند از این کوه بزرگ سولی و این‌ها تو روزنامه که بله این خانه زاهدی تمام این چیزها… بعد موقعی که در خارج بود، شایع کردند که پاپا را ترور کردند که من در تهران خیلی ناراحت بودم بساط و این‌ها. پاپا اینجا را چندین ماه، یک سال بعد خریدند که آمد و اینجا را گرفت. این هم ۲۹ سالی که چند ماه پیش شد. عرض شود که بعدازاین که این‌طور شد من به اعلی‌حضرت عرض… ها، در این جریان در حکومت آقای علاء آمدند و پیشنهاد شد که آقای اعلم قرار بود چیز بشود بیاید بشود کفیل وزارت دربار من هم بروم بشوم کفیل وزارت کشور. من قبول نمی‌کردم. من گفتم آن آقای فریدنی که آنجا بوده سال‌ها من منزل مؤتمن‌الملک می‌آمدم روی زانوی این می‌نشستم این مرد بوده، من هم تجربه‌ای ندارم و دشمن هم زیاد دارم پس‌فردا یک پرونده‌سازی و یک‌چیزی می‌شود آبرو و حیثیت من می‌رود. اعلم به این کار خیلی علاقه‌مند بود برای این‌که علاقه‌مند بود بیاید دربار. خوشبختانه آقای نخست‌وزیر علاء ته دل علاقه زیادی به این کار نداشت برای این‌که می‌خواست دربار را برای خودش نگه دارد و نمی‌خواست که اعلم بیاید آنجا. این بود که ته دل با علم روابط در این چیز یک نگرانی داشت که مبادا او بیاید و محسن‌خان که مورد مرحمت علیاحضرت هم بود دور شده باشد. اعلم کاغذ نوشت به پدرم که بابا این کار را نمی‌کند اردشیر و فلان و این‌ها. پدرم یک کاغذ تندی به من نوشت که پسرم تو مملکتت است باید کار بکنی. من کارم را کردم و غیره و این‌ها. و این کاغذ را من … تو خیال می‌کنی چی هستی. من این کاغذ را بردم دادم اعلی‌حضرت بخوانند. آن‌وقت البته کاخ مرمر اعلی‌حضرت قسمت شرقی زندگی می‌کردند با علیاحضرت. آن روز هم توی اتاق تالار آیینه راه می‌رفتیم. توی اتاق نهارخوری بزرگ مرمر یک میز گردی گذاشته بودند برای نهار.

س – این موقعی بود که کاخ اختصاصی داشت تعمیر می‌شد.

ج – تعمیر می‌شد.

س – بله.

ج – برای این‌که به علیاحضرت وقت فرموده بودند که هر چی دلت بخواهد هر جا دلت بخواهد آنجا را درست کن. علیاحضرت ثریا توی یادداشت‌هایشان… باری، آن آقای قباد ظفر هم برای اینکه چیز مالی و غیره باشد او تمام این کارها را چیز می‌کرد، حیف یک اتاق منبت‌کاری چوب قدیمی بود این را برداشتند جایش گچ گرفتند و (نامفهوم). اتاقی بود معروف به بیلیارد که آن چوب‌ها بی‌نظیر بود پیکا ماهاگانی آن‌وقت از اروپا بود. باری، بعد اعلی‌حضرت من آن روز بهشان عرض کردم که من می‌خواهم بروم از ایران. اجازه می‌خواهم که بروم. اعلی‌حضرت کاغذ را هم که خواندند یک‌دفعه فرمودند که… در این ضمن علیاحضرت ثریا تشریف‌فرما شدند. فرمودند آخر پس تو چی می‌خواهی؟ بابایت هم که اینجا نوشته، چی می‌خواهی؟ می‌خواهی نخست‌وزیر بشوی؟ من هم ناراحت شدم و جلوی علیاحضرت عرض کردم، قربان اگر بابای من که سپهبد بود و ارتشی بود، چه چیزی خورد که بنده بخورم. من نه. من دلم برای پدرم تنگ شده با پدرم می‌خواهم بروم. اعلی‌حضرت فرمودند خیلی خوب بیا نهار و رفتیم سر نهار و علیاحضرت هم تشریف آوردند و یک‌خرده مرا نصیحت کردند و فرمودند شما آتیه دارید، تو مملکتتان است پدرتان نخواسته خودش و غیره، می‌بینی که خودش هم بهت چی نوشته، ولی اگر می‌خواهی بروی، کی گفته به شما پاسپورت بگیری، همین الآن من چیز می‌کنم و این‌ها، هر وقت دلت می‌خواهد. گفتم بنده می‌خواهم پس‌فردا بروم. گفت هر وقت دلت می‌خواهد. ولی پادشاه عربستان سعودی قرار است بیاید. گفتم حالا اجازه بفرمایید من می‌روم. مدتی بعد آمدم و پدرم هم خیلی اصرار زیادی داشت که من برگردم اینجا هم که بود. البته آن‌وقت مریض بود پدرم رفته بود به ویتل. از اینجا من آمدم رفتم دیدن پاپا آنجا. و بعد عرض شود که، من یک ناراحتی روی این پشتم و این‌ها که کتک خورده بودم و این‌ها ادامه داشت، قرار بود بروم پروفسور هس را در هامبورگ ببینم چون در آن‌وقت خوشبختانه یک کنگره‌ای بین دکترهایی بود که تخصص این کارها را داشتند. در آنجا خوشبختانه دودسته بودند یک دسته معتقد بودند که باید این چیزها را عمل کرد. یک دسته دیگر می‌گفتند نه تا موقعی که آدم جوان است و می‌توانند بهش چیز بکنند. پروفسور بیکل هم این نظر را داشت. دیرتر هم که با سرواتسن جونز که دکتر ملکه انگلیس بود آشنایی پیدا کردم و نزدیک شدم، او هم بیچاره همین را داشت. البته چندین بار پای چپ من فلج می‌شد، درد هست هنوز هم که کمربند. ولی خوب خوشبختانه یک‌دفعه سرواتسن جونز اینجا آمد. گفت اگر می‌خواهی عمل کنی همین الآن عمل کن، اما اگر می‌توانی درد را تحمل کنی من به تو نصیحت می‌کنم این کار را نکن چون اگر عمل کردم پنج سال ده سال دیگر ممکن است یک عمل دیگر هم احتیاج ]پیدا کنی[ … من نصیحت او را گوش کردم. باری، اینجا بودم و تلگراف آمد که اعلی‌حضرت مرا احضار فرمودند چون پادشاه سعودی قرار است بیاید. من رد کردم گفتم الآن نمی‌توانم و بساط و این‌ها. پدرم خیلی متغیر و ناراحت شد و اصرار داشت بروم که آمد و خلاصه خودش به من نصیحت و یارافشار به من نصیحت و این‌ها. رفتیم پاریس. برای این‌که مرا راضی کند بروم یک اتومبیلی گذاشته بودند آنجا مال کادیلاک که موتور نداشت چیز داشت فقط معروف به کومارد گمان کنم اسمش بود.

س – کوماد؟

ج – کوماد، کومارد، یک همچون چیزی که چند سال بعد مرحوم میلانچی خریدش. گفتم من این را می‌خواهم. رفتند و گفتند آقا این موتور ندارد که این را گذاشتیم برای شوی اکتبر، چیز بود، اکتبر پاریس. بعد یک لینکلتی دیدم که از آن خوشم آمد گفتم این را می‌خواهم. پاپایم گفت آن را می‌خریم. رفتند و آمدند و قرار شد صحبت و آن را خرید. خلاصه آمدند ما را راضی کردند که از اینجا بیاییم برویم و پدرم هم آمد که ما را راه بیندازد از اینجا آمد تا نرم دنبال ما. وقتی‌که تو راه می‌رفتیم خبر آمد که علاء را نخست‌وزیر، مرحوم علاء را خواستند ترور بکنند روی همین جریان پکت بغداد. ولی خوشبختانه گلوله به سر نخست‌وزیر نخورده و فقط یک خراشی داده. همان‌جا توی راه که شنیدیم پدرم خیلی ناراحت شد و یک تلگرافی برای علاء فرستاد و از آنجا آمدیم به رم. خلاصه از آنجا هم ما را گذاشتند توی هواپیما و ماشینمان را ترتیب داده بودند از جنوا فرستادیمش به بیرون. اتابکی آن‌وقت سفیر ما در بیروت بود. آمدیم بیروت. از آنجا به یارافشار گفتم، چون من می‌خواستم بروم به زیارت کربلا و نجف، صحرا را شب با ماشین راندیم و فردایش رفتیم آنجا زیارت و از آنجا هم آمدیم به سرحد. سرحد فرماندار نمی‌دانم کی بود آن‌وقت نظامی، آنجا ما را دعوت کرد که آن شب هستیم در چیز از ایران در تهران … شام بمانیم. در این شام یکی دو نفر آدم را دعوت کرده بود که از همسایگی از عراق بودند. چون عراقی‌ها الحق‌والانصاف خیلی ادب کردند و بساط و این‌ها. اصلاً نه نگه داشتند و نه چیزی، ما را رد کردند. چون یک no man’s land بین ایران و عراق هست. وقتی آمدیم و این‌ها، یک کسی را به ما معرفی کردند که ما آن شب باهاش بحث هم زیاد کردیم چون هر چیزی را منفی بود. ولی بعدها که از این جریان گذشت معلوم شد که این آقا کلنل قاسم بود.

س – عجب!

ج – و فرمانده قوا بوده در آنجا. خیلی انترسان است که بعد از چیز… باری، آمدیم به ایران و دیگر برای چهارم آبان من خودم را رساندم. در آن‌وقتی هم که من قرار بود بیایم برای همین تشریف‌فرمایی اعلی‌حضرت سعود بود آن‌وقت، در آن‌وقت عرض شود که آمدند آتش‌بازی بکنند در کاخ گلستان درخت‌ها آتش گرفت و نصف قصر داشت آتش می‌گرفت و این‌ها. ولی خوشبختانه این چیز‌های آتش‌بازی… بعد دیگر من البته در تهران بودم و در چیزی که یک روابطی داشتم تا اینکه بعدازاین آمدن من به ایران چند تا سفر رسمی یعنی در اغلب این مسافرت‌ها در رکاب اعلی‌حضرت بودم. ولی این چند تا، یکی به ترکیه بود که جلال بایار آن‌وقت، عرض شود که رئیس‌جمهور بود. یکی به هندوستان بود. البته اول به هندوستان بود بعد پاکستان بعد ترکیه. در هندوستان نهرو پذیرایی خیلی مفصل و خوبی از ما کرد. آن‌وقت البته بیشتر مسافرت‌هایی که در رکاب اعلی‌حضرت کردیم و آن‌وقت هنوز علیاحضرت ثریا ملکه بود، با ترن بود و سه هفته طول کشید. وقتی‌که آمدیم به بمبئی، خبر آمد که اسکندر میرزا که وزیر دفاع بوده، چون آن‌وقت می‌دانید که در ۵۶ است که استقلال پاکستان است دیگر بعد از جنگ و غیره، ایشان انتخاب شده برای ریاست‌جمهوری. و یک تلگرافی من تهیه کردم که بعد از خط عندلیب برای اعلی‌حضرت که فرستادیم برای تبریک به اسکندر میرزا. و اسکندر میرزا خانمش خانم ناهید، خانم ایشان دختر مرحوم امیرتیمور کلالیه است. یک اتفاق انترسان اینجا بود که درست موقعی که در نیودهلی بودیم، عرض شود که، آقای علاء یک تلگرافی کردند شکایت از مرحوم امیرتیمور. این هم از این بود که در مجلس شورای ملی یک‌چیزی را می‌گذراند یک resolution که همه از تقریباً چاپلوسی و غیره که مجلس اظهار خوشحالی کرده از تشریف‌فرمایی اعلی‌حضرت به آنجا و پیشرفت‌های استقلال و این‌ها. امیرتیمور هم یک آدم خیلی غدی بود. حالا در اینجا یک پرانتز هم اینجا می‌گویم. امیر تیمور هم می‌رود به مجلس می‌گوید آقا چطور یک همچون مزخرفاتی شما دارید حرف‌هایی می‌زنید. شما که اصلاً با ما نه در مجلس آوردید، نه بحث کردید. حق این بود که می‌آمدید حرفتان را می‌زدید رأی موافق یا مخالف و یا هر چی، بعد این کار را می‌کردید. این البته به علاء برخورده بود و ناراحت شده بود. و یکی دیگر اختلافی بود که علاء تلگراف کرده بود برعلیه آقای شفیق چون آن‌وقت داماد اعلی‌حضرت بود، احمد شفیق که آن‌وقت رئیس هواپیمایی ایران گذاشته بودند پارس که این هواپیماها را که می‌خواهد بخرد تا آنجایی که من اطلاع پیدا کردم می‌خواهد یک مقداری کمیسیون تویش ببرد و این نمی‌توانیم این کار را بکنیم و این‌ها. اعلی‌حضرت هم حالا بااینکه چون او را قبول نمی‌کردن و این‌ها، خلاصه فرمودند که نه، این طیارات لازم است، باید خریداری بشود و بساط. هی من رابط این تلگراف‌های back and forth بودم که خیلی یک‌خرده uncomfortable بود. بعد، یک‌چیز بانمکی هم که اتفاق افتاد آن بود که در مایسور، چون مایسوری‌ها من نمی‌دانستم، مایسوری‌ها اغلبشان تحت نفوذ گذشته ایران و بیشتر خانواده‌هایی هم که در مایسور هستند و بودند این‌ها از شیراز می‌آیند از پارس می‌آیند. و نخست‌وزیرشان که یک سدی آنجا ساخته الآن اسمش یادم رفته این نخست‌وزیر اصلش پارسی و شیرازی بوده و این مهاراجه‌های مایسور یک شخصیت بسیار انترسانی. یعنی نزدیک واقعاً یک متر یک متر و نیم پهنایش، قدبلند ولی این معروف‌ترین کسی بود که در شکار فیل معروف بود از زدن، چون شکار خیلی خطرناک و دلیکاست. شما یا باید به قلبش بزنید یا به مغزش بزنید و اگر اشتباه بکنید فیل شارژ ‌می‌کند و آدم را نابود ‌می‌کند. باری، آنجا چه قصر مفصلی داشت و چه چیز بزرگی. در آنجا اول ما را بردند به Z00 بعد یک فیلمی به ما نشان دادند چه‌کار بکنیم چه‌کار نکنیم که برای شکار فردایی که قرار است برویم برای فیل. و بعد هم یک‌دانه فیل را مرا سوار کردند با آن چانگو، چانگو زرتشتی بود بعد هم به ارتشبدی سپهبدی یا ارتشبدی هندوستان رسید در سفر بعدی که رفتیم آنجا. و برای اینکه اگر این فیل چون درست چند مدت قبل از این جریان یک‌سال یک‌سال‌ونیم قبلش موقعی که والاحضرت غلامرضا می‌رود به پاکستان مهمان آن‌ها بوده می‌برندش برود شکار فیل بکند. در موقعی که در موقع شکار فیل شارژ ‌می‌کند و هیچ نمانده بوده که این فیلی هم که این‌ها نشسته بودند وحشی می‌شود می‌خواهد فرار کند و این‌ها ممکن بود پرت بشوند پایین و کشته بشوند. و خلاصه این‌ها هندی‌ها بیشتر مراقبت می‌کردند. و من با اعلی‌حضرت و علیاحضرت شوخی می‌کردم و می‌گفتم قربان من چرا باید فدای این برنامه بشوم. برای اینکه اگر فیل شارژ بکند قرار است چانگو و من برویم وسط به ما گلوله‌اندازی کنند. خلاصه یک‌خرده می‌خندیدیم با آن مهاراجه‌های براتپور خیلی که چیز بود این‌ها شاید دیگر لازم نباشد گفتنش برای این‌که وقتتان کم است چه اتفاقات بانمکی… اما راجع به مرحوم امیرتیمور دلیل این‌که برای من خیلی مشکل بود این خبرها آمدن و رفتن و دلیلی که اصرار داشتم که حتماً هرچه زودتر تلگراف اعلی‌حضرت هم برود، این بود که چون زمانی که انگلیسی‌ها پدر مرا حبس کردند و بردند ما به هر دری زدیم هیچ ایرانی جواب مساعد به ما نمی‌داد. همان‌طوری که عرض کردم آن‌دفعه با وزیر خارجه صحبت کردیم، پیغام به نخست‌وزیر آقای قوام‌السلطنه بود که خودش افتاد بعد ساعد آمد و غیره، بدون این‌که من مراجعه کرده باشم، چیز بشود، مرحوم امیرتیمور رفته بود در مجلس نطقی کرده بود که آقا آخر یک ژنرال ما را گرفتند به چه اجازه به چه مناسبت. خیلی از خودش رشادت به خرج داده بود و این در دل من خیلی نشست. البته خانمش از طریق مادری با خانواده قاجار مادر من فامیلی داشتند ولی دلیل این نمی‌شد. خیلی‌ها بودند که عمو و آنکل و غیره بودند. و یکی دیگر هم که بعدها البته باز این پیش آمد در زمانی بود که وقتی‌که پدرم از وزارت کشور استعفا کرد و اختلاف داشت ولی او را امیرتیمور شد وزیر کشور. اما امیرتیمور به کار دولت کاری … روی احترامی که داشت مرتب به دیدن پاپا بیاید. عرض شود که بخواهیم جایی برویم بیاید با هم برویم و این‌ها، این در من خیلی مرا توشه کرده بود و روابط نزدیک‌تر یک‌چیز شخصی پیدا کرد. تا تلگراف تبریک فرستادیم و عرض شود که آن‌ها هم اصرار داشتند که ما بیاییم به پاکستان. در آن سفر آمدیم به پاکستان. در آنجا هم اتفاقاً علیخان مرحوم هم مهمان اسکندر میرزا بود. یک مهمانی بزرگی اسکندر میرزا. یک گرفتاری دیگر باز برای من درست شد. آن این بود که مرحوم سپهبد وثوق و مرحوم سپهبد مرتضی‌خان می‌گفتند که جای ما جای درستی نیست و من با مأمور تشریفات و چیز‌های پاکستان صحبت می‌کردم آن‌ها می‌گفتند آقا علیخان برای ما چون هم مذهبی دارد هم مهمان رئیس‌جمهور است. این‌ها می‌گفتند ما نمی‌توانیم زیردست آن‌ها بنشینیم. من هم اینجا توپ فوتبال بودم وسط. همه هم رنجش‌ها از من بود. باری، بالاخره ناهید خانم اسکندر میرزا هر دو از خودشان شخصیت چیزی نشان دادند و آمدند با این دوتا صحبت کردند که اگر می‌خواهید جای شما را هم چیز کنیم. آن بیچاره‌ها هم دیگر خودشان خجالت کشیدند و خلاصه آن پروبلم هم حل شد. ۲۴ ساعت در پاکستان بودیم برگشتیم به ایران. برگشتیم به ایران. بعد سفر رسمی در رکاب اعلی‌حضرت داشتیم به ترکیه که چه پذیرایی مفصلی این‌ها در آنجا کردند. و عرض شود که،

س – شما الآن در سمت آجودان هستید؟

ج – به‌عنوان آجودان هستم بله. و بعد …

س – و مسئله‌ای که آقای اعلم بشوند کفیل وزارت دربار و این‌ها، آن منتفی شد پس؟

ج – آن دیگر منتفی شد. اصلاً من آمدم بیرون از ایران دیگر، علاء که …

س – او شد وزیر درباره

ج – بالاخره اعلم شد وزیر دربار و وزارت دربار هم نگذاشتند…

س – بله.

ج – برای اینکه … و ماند تا موقعی که خود علاء برگشت و وزارت دربار را گرفت دیگر.

س – بله.

ج – من هم آمدم اینجا چندین ماه آمدم رفتم به هامبورگ رفتم به… بله.

س – بله، بله.

ج – این را که عرض می‌کنم موقعی است که برگشتم و حالا بعد از این جریانی که من آمدم و با پاپام حالا اکتبر است آمد و چون از تقریباً عید من زدم به بیرون دیگر از یک ماه پیش دو سه هفته بعد از عید، درست شب عید که پدرم استعفا کرد.

س – بله.

ج – یکی دو هفته بعدش آمدم که پدرم خانه اجاره کرده بود. بودم تا اکتبر. بعد اکتبر که برگشتم سفر عرض شود که، هندوستان بود، سفر ترکیه و همین‌طور سفر روسیه پیش آمد. و سفر روسیه هم یکی از جالب‌ترین سفرهایی بود. اولین باری بود که اعلی‌حضرت به روسیه کمونیستی سفر می‌کردند. اولین باری بود که روس‌ها از guest of honor‌شان با کارد افتخار و رد کارپت بود. اینجا اعلی‌حضرت از خودش چند چیزی نشان داد که واقعاً من خیال می‌کنم یونیک بود از رشادت و از سیاستش. در تمام این مذاکرات اولاً فرموده بودند که همه ماها بیشترمان باشیم در چیز، فقط چیز نباشد. مثلاً یزدان‌پناه بود، بنده بودم. وقتی هم که در کرملین می‌رفتیم یک‌طرف گروه روسی می‌نشستند یک‌طرف گروه ایرانی. آقای خروشچف چیرمن بود. پادکورنی عرض شود که، می‌گویم ببخشید پادکورنی، آن‌که ریش کوچولویی داشت. چون پادگورنی در سفر بعدی است. یک ریش کوچولویی داشت و …

س – بوخارین، بولگارین؟

ج – بولگارین، گمان می‌کنم. عرض شود که تازه آقای کرومیکو وزیر جوان وزیر خارجه‌ای بود. و روشیلوف که فاتح برلن بود، عرض شود که، آنجا بود. و آقای مولوتوف که وزیر خارجه و در زمان جنگ به ایران آمده با اعلی‌حضرت هم شرفیاب شده، یک‌چیزی در منقولیا در آن‌طرف‌ها داشت که این آمده بود. این‌ها در مذاکرات اولیه همش به ما می‌گفتند که شما یعنی به اعلی‌حضرت، در آن سفر از وزرا وزیر خارجه نبود. آقای مرحوم ساعد بود که این مرد از خودش حقیقتاً شخصیت خوبی نشان داد. یزدان‌پناه بود. عرض شود که، آقای کاشانی که روسی هم خوب می‌دانست، وزیر نمی‌دانم اقتصاد بود یا بازرگانی.

س – بازرگانی.

ج – بازرگانی بود. و از ارتشی‌ها هم البته یزدان‌پناه به‌عنوان ژنرال آجودان، نصیری بود. وقتی‌که آمدیم در مسکو این مذاکرات این بود که… ما را گذاشته بودند در کرملین، یک عده را هم در آن هتل مسکویچ. مذاکرات بر این بود که شما، ما که با شما چیزی نداریم و چرا شما با ما دوستی نمی‌کنید و نزدیکی نمی‌کنید. شما چرا رفتید تو پکت بغداد. اعلی‌حضرت می‌فرمودند که پکت بغداد پکت اگرسیوی نیست پکت دفاعی است. و این هم درنتیجه افکار شماست که آمدید آذربایجان ما را گرفتید. می‌خواستید مملکت ما را چندتکه بکنید. این حزب توده را درست کردید… هر حرفی از این‌ها می‌زدیم فوراً چیز می‌گفتش که خروشچف و آن میکویان هم معاون نخست‌وزیر و ارمنی بود، می‌گفت که مرحوم انصاری یک لقبی هم داشت که سفیرمان بود در آنجا، انصاری که یک سبیل خیلی قشنگی داشت و اقتدار سلطنه انصاری. خیلی مرد شریف و آدم دیپلمات خوبی بود، هندوستان هم سفیرمان بوده آنجا هم بود. عرض شود که و که خروشچف شوخی می‌کرد می‌گفت ایشان، سفیر ما، روسی را بهتر از من صحبت ‌می‌کند چون این روسی چیز بالا را صحبت ‌می‌کند من روسی چیز بودم، من کارگر بودم و غیره و این‌ها، شوخی. خروشچف آدم انترسانی بود من واقعاً برایم… بالاخره وقتی‌که آمدیم مسکو این‌ها هی ‌صحبت کردند، اعلیحضرت به‌عنوان دفاع می‌فرمودند که بابا شما مطمئن باشید که ایران یک جانی نخواهد بود که برعلیه شوروی استفاده بشود و من به شما قول می‌دهم که این ما هیچ نظر سویی نداریم. ولی او هم می‌گفت نه، نه، این‌ها تمام تقصیر استالین بود و الآن که استالین رفته و بساط. یک روزی به ما خبر دادند شب که فردا باید برویم به خارج شهر برای یک مانور. یک‌دفعه برنامه عوض شد. و باید صبح ساعت پنج‌ونیم شش حرکت کنیم. پنج‌ونیم شش صبح حرکت کردیم با هواپیما و وارد یک فرودگاهی شدیم. در آنجا آوردنمان پایین و اولین‌باری بود که من شخصاً جت روسی می‌دیدم، جت‌های مسافری یا این بن پاری یا شکاری که این‌ها برای این‌که ما را خیلی توجهمان را جلب بکنند و اعلی‌حضرت را به خودشان بیاورند، این یک‌دفعه مثلاً شش تا جت با هم پرواز می‌کرد از این فرودگاه با رنگ‌های مختلف. در مراجعت هم به‌عوض این‌که ما را با هواپیما بیاورند با اتومبیل قرار شد بیاورند. در آنجا که ما این‌ها را تماشا می‌کردیم یک اتفاق خیلی قابل‌توجهی افتاد و آن این بود که خاویار آوردند سر میز. هرروز روس‌ها خاور و ودکا ۹، ۱۰، سر صبحانه یک این‌قدر خاور، من هم جوان و جعفرخان از فرنگ‌آمده و به خودم مغرور، گفتم که به شیبانی، خروشچف هم با من یعنی با همه رفتار خوب داشت، گفتم این خاوریارها مال ایران است. گفت نه، نه، این خاویارها روسی است. گفتم نه، نه، این… حالا کی است که ترجمه ‌می‌کند، آقای على‌اف یک پروفسوری که فارسی‌دان و اصلش هم از قفقاز بود. باری، این صحبت طول کشید. هرچه هم که اعلی‌حضرت می‌خواهد به چشم من نگاه کند بگوید مرتیکه خفه شو، ما اصلاً هیچ‌چیزی متوجه نیستیم. خروشچف گفت خیلی خوب، بله، بله ایرانی است. گفتند نه دیگر با یک آدم جوان و چیز چی می‌خواهد. ما هم به‌عنوان آجودان شاه و اعلی‌حضرت. باری، بعد یک‌دفعه نمی‌دانم چرا این سؤال را کردم خودم هم را حقیقتش یادم نمی‌آید برای چی. یک‌دفعه رویم را کردم به خروشچف و گفتم که آقای چرمن می‌دانی چرا این خاویارها در جنوب است و در شمال نیست، در بحر خزر؟ گفت برای خاطر این‌که این رود ولگا خیلی پیوند است خیلی قدرت زیاد دارد و این‌ها و آن‌ور یک‌چیزهایی که از کوه می‌آیند، رودخانه‌های کوچک آب‌های برف. گفتم نه، من شنیده‌ام که می‌گویند که این ماهی‌ها از ترس چون نمی‌توانند می‌ترسند بیایند شمال دهانشان را نمی‌توانند باز کنند این است که در جنوب‌اند. آقا این حرف را من زدم و یک‌وقت دیدم که اعلی‌حضرت چشمش به من یک‌طوری می‌خواهد نگاه کند که می‌خواهد، مرتیکه آخر… و خودم هم متوجه شدم چه غلطی کردم، عرق از زیر بغل من همین‌طور می‌ریزد به بدنم سرد سرد، ولی هیچ‌چیزی نمی‌شود. و من نمی‌دانم چقدر گذشت ولی حتماً چندین ثانیه. اما یک‌چیز مهمی که پیش آمد این بود که این از خودش در آنجا من حقیقتاً ممنون خروشچف هستم برای این‌که این یک‌دفعه burst to the laughter خنده مفصلی کرد و این شوخی را گرفت. خب، جریان را ما یک‌وقت دیدیم تمام شده برای خودمان. سوار اتومبیلمان کردند دسته‌جمعی داشتیم می‌آمدیم. آمدیم این تانک‌های چیز که می‌رود زیر آب از آ‌ن‌ور درمی‌آید و یک مانور نظامی بود. آمدیم و ظهر آمدیم به کرملین. کرملین این پله‌های بزرگ، نمی‌دانم تشریف بردید آنجا؟ می‌آیید به بالا. وقتی‌که از این پله‌های بزرگ کاخ کرملین روبرویتان یک نقاشی بزرگی بود مال رولسیون لنین و این‌ها. دست راست که می‌روید یک اتاق معروفی است که از زمان چیزها بوده، از زمان…

س – تزار

ج – تزار بوده به اسم سن‌ژرژ و کسانی که نشان سن ژرژ را می‌گرفتند این‌ها عرض شود که در آنجا در دیوار این‌ها را می‌گذاشتند اسامی‌شان را و نشان‌هایی هم که بود گذاشته بودند. یک‌چیز بزرگی بود. آن روز عرض شود که مولوتوف بود همان‌طور که عرض کردم و روشیلوف بود و این‌ها. از آنجا آمدیم یک دالانی است که در قدیم گویا این دالان برای این بوده که کسانی که می‌خواهند بروند نتوانند ازلحاظ سیفتی یا هر چیزی. از این دالان آمدیم به یک اتاق بزرگی که در‌های بزرگ نقره‌ای و از آنجا هم یک در طلایی. خلاصه، در این میز مفصل بزرگی که در آنجا هست… البته قبلاً من همیشه توی جیبم یک مقداری روغن‌زیتون داشتم یا کره می‌بردم می‌دادم اعلی‌حضرت میل می‌کردند که این ودکایی که این‌ها وادار می‌کنند بخوریم مریضمان نکند. و اعلی‌حضرت معمولاً یک شیشه می‌خورد. آمدیم و این نهار مفصل. من یک‌طرفم عرض شود که وروشیلوف است با تمام نشان‌هایش و پشان‌هایش و بساط و این‌ها. یک‌طرف دیگرم هم حالا یادم اسمش کی بود وزیر جنگ وقت. وروشیلوف کسی است که فاتح برلن بود با آیزنهاور و غیره. نهار که تمام شد آقای خروشچف بلند شد و نطق کردند. اول دستور داد که برایش یک‌دانه شیشه ودکا بیاورند. آمدند تل و گل و گل این شیشه را ریخت توی یک لیوان پر و درست همین‌طوری که من و شما آب می‌خوریم، خورد، خورد و خورد. آن هم کله چیزی داشت، تراشیده کچلی داشت. این را همین‌طور خورد، خورد، خورد تا ته. بعد هم یک‌دفعه بدون مقدمه شروع کرد به ایران و اعلی‌حضرت حمله کردن که ما به شما بارها می‌گوییم با ما دوست باشید. شما نمی‌خواهید با ما دوستی داشته باشید. شما چیز می‌کنید و این‌ها. ما می‌دانید که این قدرت را داریم که اگر بخواهیم در یک‌لحظه می‌توانیم ایران را از بین ببریم و ایران را بخوریم، به ایران حمله کنیم. ما به شما گفتیم که چیز و این‌ها. بنابراین باید بدانید که نمی‌تواند شوروی indifferent باشد راجع به این قسمت‌ها و بساط. یک‌چیزی که اصلاً به‌کلی تمام محیط… و این آقای علی‌اف هم دارد این‌ها را ترجمه ‌می‌کند. من یواش‌یواش نرو، بین این دو تا ژنرال گردن‌کلفت هم اینجا افتادم تقریباً دو تا سه تا با اعلی‌حضرت شاهنشاه فاصله دارم. و حالا چی می‌شود؟ نطق تمام شد و اعلی‌حضرت یک‌دفعه بلند شدند و فرمودند که برای من ودکا بیاورید. در ضمن خروشچف کاری که کرد این لیوان را که خورد تا ته گرفت بالای کله‌اش یعنی یک قطره هم نمانده و گذاشت پایین. برای اعلی‌حضرت آوردند و تل و گل و گل و گل. اعلی‌حضرت شروع کرد قل‌قل ودکاها را خوردن، من شروع کرد قلبم دنگ‌ودنگ زدن و زیر بغلم عرق سرد ریختن. تمام شد و اعلی‌حضرت شروع کردند دانه‌دانه جواب‌های خروشچف را دادن که چه امروز روز خوبی است که ما داشتیم گول می‌خوردیم و داشتیم حرف‌های شما در ما داشت اثر پیدا می‌کرد و امروز شما خودتان را نشان دادید. تابه‌حال می‌گفتید این تقصیرها تقصیر استالین است حالا می‌بینیم نه، این افکاری است که شماها برعلیه ما دارید. بنابراین ما برای این است که سنتو را پکت بغداد را داریم. ما برای این این‌طور داریم فلان داریم و ا‌ین‌ها. بعد هم باروشان را کشیدند تا بالا، بعد آوردند این جلو هم چیز‌های واز‌های بسیار زیبایی بود و کل داشت و این‌ها، آمدند آن رو بریزند که یک قطره‌اش نمانده. بعد خیلی ژست پادشاهی از خودشان نشان دادند، دید که کل است آن را برد این‌ورتر یک از این کاسه‌های نقره یا هر چه بود، آنجا نشان داد که نه نمانده ولی گل را هم نخواست خراب کند.

س – که لیوان خالی بود.

ج – لیوان خالی بود. ما دیدیم حساب رسیده است دیگر با این بساط و این‌ها. یک‌دفعه می‌گویان بلند شد و نمی‌دانم معاون نخست‌وزیر بود نایب چرمن بود چه چیزی داشت، گفتش که نه، این اشتباه شده در این صحبت‌ها و فلان و از این حرف‌ها. این‌طور نیست و ما با ایران این‌طور داریم و این‌طور داریم و این‌ها. اعلی‌حضرت هم دیگر شجاعت به تمام معنی فرمودند که نه، شما بی‌خود این آقای علی‌اف را بهش این توهین را می‌کنید چون ایشان برای من ترجمه نکرد، اگر یادتان باشد در دو روز پیش یا فلان موقعی که با هم بودیم شما خودتان به من گفتید که سفیر من روسی‌اش را از شما هم بهتر صحبت ‌می‌کند و این ترجمه را سفیر من برایم کرد.

س – عجب!

ج – بله. خلاصه، به‌قول‌معروف کافه خیلی شلوغ شد و همه ناراحت و نهار به هم خورد و فردایش هم قرار شد که ترک کنیم شوروی را. آمدیم در باکو مقدار مفصلی از این کباب‌های کوچک و ودکا آنجا خوردیم. از آنجا هم عرض شود که به‌طرف… روز بعد هم به‌طرف ایران. البته جنگ سرد. این‌ها یک طیاره‌ای به اعلی‌حضرت کادو کرده بودند و یک‌چیزی هم به علیاحضرت.

س – پالتو پوست

ج – یک پالتو پوست‌های مال شمال و خیلی معروف و غیره و این‌ها. آن هم البته به‌طوری‌که علیاحضرت می‌گوید علیاحضرت ثریا، این‌ها شب توی اتاق با هم صحبت می‌کردند برای این‌که ببینند که گوش می‌شود و این‌ها، علیاحضرت می‌گوید چقدر خوب است اگر که این چیز را به ما یک‌دانه از این‌ها کابو بکنند. و بعد هم اعلی‌حضرت می‌فرمایند چه خوب اگر یک طیاره‌ای به ما بدهند. بعد فردا صبحش گمان می‌کنم ۲۴ بعدش و این‌ها این کابوها داده شد، قبل از این‌که این جریانات پیش بیاید. اعلی‌حضرت هم البته به‌عنوان بعد که این‌ها فرستادند به ایران و به عنوانی که قهر خودشان بوده باشد یک مدتی از این طیاره استفاده نمی‌کردند. بعد هم مرحمتش فرمودند به خاتم که فرمانده چیز شد برای اینکه جنگ سردی شروع شد

س – بله.

ج – که در آنجا اتفاقاً پدرم رل دیگری بازی کرد از اینجا و که این چیز بخوابد. و در اینجا بود که من یک احترام فوق‌العاده‌ای بعدها وقتی متوجه شدم قبل از این‌که بروم به امریکا یک مذاکرات محرمانه‌ای که بین ایران و شوروی پیش آمده بود و مرحوم حکمت که واقعاً این مرد، البته من بچه مدرسه دبستان بودم وقتی‌که حکمت وزیر فرهنگ بود زمان رضاشاه. و این آدم من برایش احترام خارق‌العاده‌ای پیدا کردم وقتی این چیزها را می‌خواندم مذاکرات محرمانه را. اتفاقاً سوار طیاره بودم می‌رفتم مشهد بروم زیارت بکنم که این چه جور در مقابل هیئت روسی که آمده بود از روسیه به ایران برای این مذاکرات، چه جور حکمت از خودش پختگی و چه حاضرجوابی، درصورتی‌که روس‌ها می‌نشستند پهلوی هم شب‌ها تصمیم می‌گرفتند بدون این‌که این هیئت بداند چیست هرچه دلشان می‌خواست بعد می‌آمدند یک‌دفعه أتوهایشان را می‌زدند. و این مرد با کمال مردانگی و پختگی اصلاً حقیقتاً پرواز می‌کردم در این هواپیما می‌دیدم این مذاکرات شوروی. گمان می‌کنم این را شما دارید.

س – بعد از سفر شما به روسیه است این مذاکرات با شوروی.

ج – بله بله، بله بله.

س – بله.

ج – این گمان می‌کنم افشار این را به شما گفته باشد. نگفته؟

س – الآن به خاطرم نیست.

ج – متأسفانه این تو پرونده من در اینجا، چون این یکی از بزرگ‌ترین افتخارات ایران است به افرادی مثل آقای حکمت و چیز باشد. خلاصه، عرض شود که، از آنجا جنگ سرد شروع شد. جنگ و جدال و عرض شود، فحش دادن‌ها در سرحد و بساط و این‌ها که از آن‌ور که سال‌ها بعدش اینجا پدرم نماینده ایران به‌عنوان نماینده سفیر سیار و نماینده نمی‌دانم (نامفهوم) و از این حرف‌ها برای اروپایی و غیره و این‌ها که سانترش در ژنو بود، با سفیر شوروی ملاقات داشته و سفیر انگلیس و این‌وروآن‌ور. و خلاصه یواش‌یواش بعد از مدتی cool off شد و بهتر شد. ولی یک مدتی جنگ عجیبی جنگ تبلیغاتی سرد عجیبی بین ایران و شوروی بود. و البته بعد هم که کودتای بغداد پیش آمد که پکت بغداد تبدیل شد به پکت عرض شود که سنتو که آن هم باز مفصل است که باید برایتان همین‌طور تشریح می‌کنم. خلاصه، این در این جریان بودیم و بعد که برگشتیم به ایران و از سفر ترکیه پیش آمد که در سفر ترکیه در آنجا سفر رسمی بود. بی‌نهایت پذیرایی مفصلی از اعلی‌حضرت کردند. روابط ایران و ترکیه به وضع خیلی خوبی می‌رفت. از آن مسافرت برگشتیم. عرض شود که بعد مال نمی‌دانم نامزدی من قبل از این‌ است که بخواهم این جریان سفر ترکیه را بعد بگویم؟ بله درست است. عرض شود که بعد دیگر در یک‌سال‌وخرده‌ای این وقت‌ها به بعد، موقعی بود که والاحضرت شهناز به ایران آمده بودند. من هم آجودانی اعلی‌حضرت را باز داشتم و حضور علیاحضرت ملکه پهلوی اغلب هفته‌ای یکی‌دوبار می‌رفتم که یک روز با والاحضرت شهناز آشنا شدم و نهار حضورشان بودیم با علیاحضرت ملکه مادر. چند روز از این قضیه گذشت. من یک روز حضور اعلی‌حضرت بودم. یک موضوعی را می‌خواستند، سؤال بفرمایند یک پیغامی علیاحضرت ملکه پهلوی ملکه مادر داده بودند و قرار بود به اعلی‌حضرت بدهم جواب بدهم. تلفن خصوصی را که گرفتم از دفتر اعلی‌حضرت به اتاق علیاحضرت ملکه پهلوی یک کسی جواب داد. گفتم کیست من می‌خواستم با علیاحضرت صحبت کنم. دیدم طرف گفت آقای زاهدی شما هستید؟ من خیلی چیز شدم و گفتم بله من هستم و این‌ها. گفت من شهناز. من دیدم والاحضرت است. خیلی توشه شدم که من یک‌دفعه در چنددقیقه‌ای والاحضرت را دیدم ایشان این‌قدر از خودش پوش نشان داد. البته والاحضرت شهناز به‌طوری‌که می‌دانید، قرار این بود که اعلی‌حضرت پادشاه، این‌ها انترسان هست دیگر؟

س – بله بفرمایید.

ج – اعلی‌حضرت پادشاه عراق علاقه‌مند بودند که با والاحضرت شهناز عروسی بکنند.

س – درست است؟

ج – بله و عرض شود که، خواستگاری کردند. در اینجا هم قرار می‌شود که والاحضرت شهناز که آن‌وقت در بلژیک تحصیل می‌کرده در اروپا بوده به‌اتفاق والاحضرت شمس و این‌ها بیایند بروند به جنوب فرانسه و آنجا با هم آشنایی پیدا کنند. آن البته مفصل است. یک مقدارش هم توی گمان کنم تو کتاب ثریا بوده باشد. خلاصه، آنجا همدیگر را می‌بینند و بعد هم والاحضرت می‌آید به ایران. والاحضرت حاضر نمی‌شوند یا نمی‌پسندند که با اعلی‌حضرت پادشاه عراق عروسی بکنند. قسمت است این تمام چیزها. بعد صحبتی شد راجع به یکی از خانواده‌های نمی‌دانم صدرالدین بوده یا کریم، خوب یادم نمی‌آید، ولی خلاصه یکی از بچه‌های

س – آقاخان.

ج – آقاخان. او را هم، هم والاحضرت رد ‌می‌کند و هم ازلحاظ مذهبی بعضی از آقایان مثل امام‌جمعه و غیره می‌گویند این صحیح نیست ازلحاظ شیعه بودن و بساط. خلاصه آن هم … من هم در زندگی برای اینکه بین پدرم و مادرم جدایی شده بود و هیچ‌وقت عید را برای خودم عید نمی‌دانستم برای اینکه اگر می‌خواستم پهلوی پدرم باشم پهلوی مادرم نبودم. اگر می‌خواستم پهلوی مادرم باشم پهلوی پدرم نبودم، این اثر گذاشته بود که من فکر کرده بودم پهلوی خودم که هیچ‌وقت من در زندگی زن نخواهم گرفت. خلاف چیزم بود فکرم بود و بساط. خوب به‌عنوان دوست خانواده و به‌عنوان … چون من با والاحضرت علیرضا هم نزدیکی خیلی زیاد پیدا کردم. والاحضرت هر وقت گله‌ای از اعلی‌حضرت داشت پیغامی داشت زمان پدرم و بعد تا روزی هم که بیچاره مرد و جنازه‌اش را آن‌طور از کوهستان برداشتیم آوردیم و این شب قبلش چقدر با اعلی‌حضرت با طیاره پرواز می‌کردیم که ببینیم آیا این طیاره کجاست و خیال می‌کردیم در روسیه افتاده و غیره. و با روابطی هم که با اعلی‌حضرت داشتم دیگر یک تقریباً یک قسمتی از فامیل بودم چون همین‌طور با علیاحضرت ملکه ثریا که خیلی ژانتییس و محبت داشتند. بنابراین اغلب می‌رفتم و می‌آمدم حضور علیاحضرت. بنابراین تنها چیزی که پهلوی خودم فکر نمی‌کردم اصلاً این بود که آیا من یک روزی بخواهم زن بگیرم و یا اگر بخواهم زن بگیرم بخواهم داماد شاه بشوم. در این جریان البته یک کورتی علیاحضرت ملکه پهلوی و عروسش علیاحضرت ملکه ثریا بود و در این ضمن خب از این دختر جوان هم منزل پهلوی مادربزرگش بود و این‌ها روی چیز‌های بخصوصی یک اختلافاتی بود که در اینجا من واسطه بیشتر بودم و کمتر این‌ها همدیگر را می‌دیدند. تا اینکه یک روزی صبح زود بود که دیدم که علیاحضرت ملکه پهلوی تلفن فرمودند به من که اردشیر شهناز حالش خوب نیست و یک کاری بکنید. من فوراً تلفن کردم به پروفسور عدل که آقای پروفسور عدل خواهش می‌کنم شما فوراً بروید کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی. آن هم تا خانه‌اش صد قدم دویست قدم بیشتر نیست چون آن در شرقی…

 

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره ۷

ج – تلفن کردم به پروفسور عدل که شما بروید آنجا ببینید چه خبر است و بساط و این‌ها. خودم هم فوراً آماده شدم و آمدم پایین. آمدم و پروفسور عدل گفت که ایشان آپاندیس دارند و فوراً باید ببریم در بیمارستان عمل بکنیم. فوراً از آنجا تلفن کردند به بیمارستان بانک ملی و والاحضرت را بردند آنجا. علیاحضرت هم به من فرمودند که بروید فوراً این جریان را به اعلی‌حضرت اطلاع بدهید. من از آنجا آمدم به عرض اعلی‌حضرت رساندم. اعلی‌حضرت تازه می‌خواستند بروند سر صبحانه، بهشان عرض کردم که یک همچون جریانی است و والاحضرت … اعلی‌حضرت فرمودند که فوراً جریان را به وزیر دربار ]اطلاع[ بدهید که یک اعلامیه‌ای داده شود. چون رسم بر این بود که اگر خانواده سلطنتی به‌هرحال چیزی بخواهد بشود و این‌ها، دربار باید اعلام بکند. و والاحضرت را …

س – کی بود وزیر دربار؟

ج – علاء

س – بله.

ج – بله. مطمئن نیستم علاء یا اقبال، چون این دو تا…

س – بله.

ج – ولی چک باید بکنیم. گمان می‌کنم آن‌وقت علاء بود، حدس می‌زنم. بعد، گمان می‌کنم، اقبال شد. ولی شاید هم اشتباه می‌کنم.

س – بله.

ج – در عروسی ما آن دو تا چیز مال اردشیر را آورد علاء که آقایان بردند. مال اردشیر اول و از این چیز‌ها برای من دکمه‌سردست.

س – بله.

ج – باری، عرض شود که این کار را کردیم و مرتب اعلی‌حضرت فرمودند که مرا از احوالش در جریان بگذارید. من می‌رفتم بیمارستان، می‌آمدم و اعلی‌حضرت را در جریان می‌گذاشتم. شبی که عمل کردند، فردا قرار بود در رکاب اعلی‌حضرت برویم به آبعلی و علیاحضرت. من به عرض رساندم که اگر اجازه بفرمایید چاکر باشم. فرمودند بد فکری نیست. بهشان عرض کردم قربان خوب است که اعلی‌حضرت و علیاحضرت قبل از اینکه تشریف‌فرما بشوید به آبعلی، تشریف بیاورید به بیمارستان دخترتان را ببینید. فرمودند این را با علیاحضرت صحبت کنید. برای اینکه عرض کردم یک گرفتاری‌های خانوادگی… رفتم حضور علیاحضرت و علیاحضرت هم ساعت یازده‌ونیم شب بود، دفعه اول هم که با اعلی‌حضرت صحبت کردم توی حیاط صحبت کردیم کسی نبود. ولی من بعد وقت گرفتم رفتم پهلوی علیاحضرت. علیاحضرت هم با کمال ژانتییس این را پذیرفتند و رفتم حضور علیاحضرت، ملکه مادر را ببینم. ایشان خواب بودند و برگشتم رفتم حصارک. صبح زود که می‌خواستم بیایم یک‌دفعه به فکرم رسید که خوب این خیلی بد است که عمل شده و این‌ها ازلحاظ اصول یک کادویی باید ببرند. الآن هم من نمی‌دانم اعلی‌حضرت دارد یا نه. تلفن کردم به خانم یارافشار دخترعمه‌ام که اختر جان تو چی داری؟ خانه چیزی داری؟ عطری؟ گفت من یک‌دانه عطر نمی‌دانم دیور دارم، یک‌دانه… گفتم این‌ها را فوراً بردار و برو دم در ورودی مریضخانه بانک بایست. من الآن از حصارک می‌آیم، صاف می‌آیم آنجا. از آنجا هم تلفن کردم حضور اعلی‌حضرت که قربان من نمی‌دانم شما با خودتان چیزی… فرمودند من گمان نمی‌کنم. من هم که نمی‌روم، به علیاحضرت. عرض کردم هیچ مانعی ندارد. خودم را خلاصه رساندم آنجا و این را گرفتم و اعلی‌حضرت که تشریف‌فرما شدند در بیمارستان این دو تا کادوها را به ایشان تقدیم کردم که اعلی‌حضرت و علیاحضرت رفتند بالا دادند به دخترشان و علیاحضرت هم دادند و آمدند. باز در رکاب اعلی‌حضرت آمدم سوار ماشین شدم. تشریف بردند. فرمودند خب پس شما اینجا باشید ما را از جریان و این‌ها مطلع کنید. چشم. تعظیم کردم و اعلی‌حضرت تشریف بردند. حالا، دو روز، سه روز بعدش، چهارشنبه‌ها عمه کوچک من، عمه کوچیکه معمولاً غذا درست می‌کرد نهار و چون خیلی آشپزی خوب، کوفته همدانی و آش و بساط و از این حرف‌ها و ما می‌رفتیم آنجا. چون پاپا نبود و این‌ها هم به من علاقه ]داشتند[. فامیل هم اغلب جمع می‌شدند و ما فامیل را می‌دیدیم. در نزدیکی خیابان آمل. ما امروز چون همیشه معمولاً رسم بر این بود که من بین دوازده، دوازده وربع می‌رفتم. خب، خانواده عمه‌های بزرگ و این‌ها که کسی را معطل نکنیم، دوازده و نیم و یک و ربع می‌رفتیم سر غذا. من آن روز یک‌خرده دیر رسیدم. البته تلفن هم کردم عمه جان من دیر می‌آیم. آمدم و میز مفصلی چیده بودند این‌ها. دیدم که این کوفته همدانی و عرض شود، آش رشته و همدان و بساط و این‌ها. کباب‌های انواع و اقسام کوبیده و بساط و این‌ها، به عمه‌ام گفتم که عمه جان چطور است یک‌خرده از این‌ها را تا هنوز کسی دست نزده بفرستیم برای والاحضرت به بیمارستان. یک‌دفعه عمه‌ام رو سادگی زد به من گفت ببم، ببم به چیز همدانی، ببم، کور نشوم تو عاشقی. من اوقاتم تلخ شد و گفتم این حرف‌ها چیست می‌زنید. من اصلاً زن نمی‌خواهم بگیرم. این چیزها چیست، بساط‌ها چیست و بساط و… او هم گفت قربانت بروم تو کسی را که آپاندیسش را عمل کردند، اگر که می‌گویی آش رشته بخورد و فلان، این عشق است که آدم حواسش پرت است. خلاصه، شوخی آن روز گذشت. ولی فرستادن آش رشته و عرض شود کباب برای یک کسی که بیست‌وچهار ساعت است یا رویش را عمل کردند آپاندیسش را، درست نیست. یک دلیل دیگر هم داشت چون وقتی‌که من پدرم نخست‌وزیر شد یک عده‌ای حالا روی بدجنسی یا روی خوبی، دوتا شایعه انداختند. یکی آن‌وقت وقتی‌که آقایان قشقایی برعلیه دولت قیام کردند که برعلیه پدرم هم نخست‌وزیر بود، بالاخره تسلیم پدرم شدند و قرار شد بیاید، شایع کرده بودند که من قرار است دختر قشقایی را بگیرم که می‌خواستند چون اعلی‌حضرت هیچ علاقه و محبتی با قشقایی‌ها آن‌وقت بخصوص نداشت. یکی دیگر هم در یک روزنامه‌ای نوشتند که من می‌خواهم دختر اعلی‌حضرت را بگیرم. او دیگر خیلی بیشتر مرا عصبانی کرد. به آقای تیمسار دادستان تلفن کردم خواهش می‌کنم آن مرتیکه را بگیرید. رفتند یارو را گرفتند گفتند این مزخرفات چیست نوشته‌ای. بالاخره گفته بود آقا من طرفدار مؤتمن‌الملک هستم. من یک روزی از مؤتمن‌الملک پیرنیا خوب نوشتم و فلان، همه واسطه شدند. گفتم خیلی خوب، ببخشیدش برود پی کارش. منظورم این است که تا این‌که این را گفتند و برای من واقعاً چیز بود. تا یک‌شبی که حضور علیاحضرت بودم و شام می‌خوردم و این‌ها، علیاحضرت این موضوع را باز مطرح فرمودند، علیاحضرت ملکه مادر. من هم یواش‌یواش دیدم که یک‌چیزی باید باشد برای این‌که من در زندگی از بیمارستان فراری بودم. چون یک مادربزرگ پدری داشتم که مثل یک مادری بهش علاقه‌مند بودم و توی بغل او بزرگ شده بودم بهش می‌گفتم آدو، یک آدو داشتیم و یک آدو باغی. آدو مادر پدرم بود و آدو باغی، خانم عشرت سلطنه، برای این‌که باغ گنده‌ای تو خیابان لاله‌زار ]داشت[ معروف به آنجا بود. مثلاً عمه راسته، برای خاطر این‌که از دست خانه‌مان که راست می‌رفتیم دست راست می‌رسیدیم به خانه عمه‌ام. عمه کوچیکه آنجا بود. باری، پهلوی خودم گفتم خب تو چرا هرروز می‌روی بیمارستان. چندین ساعت می‌مانی آنجا با این چیز بازی می‌کنی. برایشان شطرنج برده بودم و غیره و این‌ها. چطور حوصله‌ات سر نمی‌رود. چطور… چون من از آن چیز بدی که در چیز… نجمیه است توی خیابانی که پهلویش هم چیز بود، برای ختم می‌رفتیم…

س – مسجد مجد؟

ج – مسجد مجد. پهلویش بیمارستان مجد بود دیگر.

س – بیمارستان نجمیه نزدیک‌هایش بود.

ج – نجمیه روبروی پارک ملت نبود؟

س – بله. این … بیمارستان بود.

ج – آن مال فامیل مصدق بود.

س – بله.

ج – این‌که پهلوی چیز بود که لقمان‌الملک ادهم ریاستش را داشت که (نامفهوم) و این‌ها یک مقداری برایش ساختند، درست چسبیده به مجد است. گمان می‌کنم این …

س – سینا؟

ج – بیمارستان سینا، مجد است. نرسیده به همان چهارراه که این وقف است و آن مسجد و این‌ها هم مال یکی بوده. به‌هرحال، هیچی. عرض شود که من دیدم که خب من آن‌وقت که مادربزرگم بیچاره بچه پنج‌ساله بودم آنجا بردند عملش کردند بااینکه سالم آمد و این‌ها، من یک‌چیز ناراحت‌کننده‌ای نسبت به بیمارستان داشتم چون از موقع تحصیلی از بیمارستان… اصلاً بیمارستان برای من، اگر مرا ببرید حبس ناراحت نمی‌شوم ولی اگر ببرید بیمارستان زهره‌ام می‌رود.

س – بله.

ج – چطور است، یواش‌یواش خودمان هم به فکر افتادیم و علیاحضرت و … باری، to make the story short گفتیم که خیلی خوب، پس مثل‌اینکه علیاحضرت هم به من گفت که این خانم هم مثل‌اینکه به شما علاقه‌مند است. بعد والاحضرت شمس این موضوع را پیش کشیدند و این‌ها. آمدم و رفتم پهلوی امام‌جمعه که خیلی بهش ارادت داشتم و این‌ها. با او مشورت کردم. او گفت بسیار فکر خوبی است و بسیار چیز خوبی است. رفتم پهلوی عموی خودم مرحوم یزدان‌پناه با او در میان گذاشتم. بعد همه دیدم که تشویق می‌کنند، آمدم یک نامه‌ای حضور پدرم عرض کردم. آن‌وقت پدرم حالا آمده اینجا چون دو سال می‌گذرد در جریان …

س – در Montreux

ج – بله. و اینجاست. آمدم بهش یک کاغذی نوشتم که یک همچون جریانی است و من خیال می‌کنم که خوب است که شما اگر ممکن باشد شما به اعلی‌حضرت بنویسید. پدرم یک کاغذی نوشت که آن روزی که اتفاقاً همین آقای عموزاده، این آقایانی که امروز دیدید احمد وهاب‌زاده می‌آمد که بیاید تهران، توسط او برای من فرستاد. نوشت که پسرم اگر که می‌خواهی دختر شاه را بگیری من از تو خواهش می‌کنم این کار را نکن چون خوشبخت نخواهی شد. اما اگر از یک خانمی دختری خوش آمده و به هم علاقه‌مندید، من هر چه، آن مربوط به تو و آن خانم است. وگرنه فکر این‌که بخواهی داماد شاه بشوی و غیره و این‌ها نیست. او من که حالا دیگر رنجش‌های کوچکی هم دارم و از همه گذشته… من به پدرم جواب نوشتم نه پاپاجون من واقعاً خیال می‌کنم که این دختر را دوست دارم. و بعد که پدر من آمد به تهران برای مراسم نامزدی، عاشق این دختر شد از آن به بعد و واقعاً دیگر او مرا کم که اصلاً در مقابل شهناز دیگر من در مقابلش چیز بودم هر چی که بود حق با او بود ولی بر چیز من. باری، بعد دیگر وقتی این‌طور شد یک نامه‌ای پدرم نوشت به اعلی‌حضرت که من می‌خواهم چیز بکنم. اعلی‌حضرت هم جوابش را مرحمت فرمودند و فقط این جریان پیش آمد که خب چون شهناز آن‌وقت پانزده‌شانزده سالش بیشتر نبود و قرار بر این شد که ما نامزد بشویم اول. و این جریان البته به اشکالات دیگری برخورد کرد. آن این بود که دسته‌بندی توی فامیل، انتریک که اگر من والاحضرت شهناز را بگیرم، اگر ما پسر پیدا کنیم چون والاحضرت ثریا پسر ندارد و می‌خواهد، نمی‌دانم … از این حرف‌ها و بساط و چیز‌های داخلی همدیگر را می‌کشیدند. بعد هم گمان می‌کنم دیروز بود این‌ها با یک‌چیزی آمد و آقایان امیرانی و مصطفوی و غیره و این‌ها آمدند پهلوی من که آیا چه می‌خواهید؟ معلوم شد که از طرف به قول آن‌ها چون والاحضرت اشرف می‌گوید این‌طور نبوده به من دروغ گفتند. باری که پولی داده بودند که برعلیه من آن پول خرج بشود و برعلیه من تبلیغ بشود. از آن‌طرف هم وقتی‌که این‌طور شد گفتیم که اصلاً اصولاً خوب است که اعلی‌حضرت هم با والاحضرت شهناز خودشان صحبت ]کنند[ پدر و دختر. ببینیم واقعاً چیزها چیست. آن‌ها هم … به‌هرحال نامزدی قرار باشد. بعد هم قرار شد که در این مابین علیاحضرت ملکه پهلوی می‌آمدند می‌رفتند، بروند به شاهدشت اتومبیلشان یک کسی می‌بود جلو ترمز می‌خواهد بکند مرتیکه که به آن‌ها نخورد، علیاحضرت پایش می‌رود زیر پشت اتومبیل بیوک و پایش چون خیلی ضعیف بوده و غیره مثل همان‌که در مسافرتی که زمان مصدق بیرون فرستادیم پایش می‌شکند، پایش می‌شکند. تا خبر دادند و ما آمدیم و علیاحضرت را آوردند به کاخ والاحضرت شمس و عرض شود که دکتر یحیی عدل را خواستیم و به اعلی‌حضرت من تلفن کردم. اعلی‌حضرت فوراً از آن کاخ تشریف آوردند با رئیس شهربانی این‌ور و رئیس شهربانی بیچاره آنجا بود علوی مقدم. این‌ها آمدند و در این معالجات پای علیاحضرت را خوب معالجه نکردند و از ترس این‌که چون قلب علیاحضرت هم خوب نبود. تا اینکه بعد متوجه شدند که ‌ای‌بابا پای علیاحضرت درد دارد و بساط. من آن‌وقت تلفن کردم به می‌گفتند یک پروفسور خیلی معروفی هست با پسرش در اتریش هست. آن‌وقت هم آقای مرحوم، که کفیل وزارت خارجه بوده، عامری، قد کوتاهی داشت که من می‌شناختمش و این‌ها. با او تماس گرفتیم و خلاصه سفیر در اتریش بود. این پروفسور با خانمش آمد و معلوم شد که بله این‌ها پا را بد جا انداختند و پا کوتاه‌تر است و قرار بر این شد که پا را بشکنند و دومرتبه جا بیندازند. یحیى خیلی اوقاتش از این جریان تلخ شد. گفت این‌ها پشت تلویزیون نگاه می‌کنند دستگاه و قضیه تلویزیون و غیرتلویزیون نیست باید آن مریض چیز بوده باشد، خب پیش می‌آید. خلاصه، همه ناراحتی‌ها و بساط. این جریان هم علیاحضرت -نمی‌دانم چطور شد، نبود، چی بود- نیامد به دیدن علیاحضرت. برای این قهر بدتر شد و عرض شود که کار به جا‌های باریک کشید که و تا اینکه…

س – مابین؟

ج – بین عروس و مادر.

س – بین این دو.

ج – مادر عروس و

س – بین علیاحضرت ثریا و علیاحضرت ملکه پهلوی.

ج – بله، بله و بالاخره متأسفانه درنتیجه من هم چون علیاحضرت ملکه پهلوی سمت مادری برای من داشت و غیره، در این باد ما را هم گرفت. چند دفعه ما را دفعه؟ کرده بودند به من خبر نکرده بودند درست. من نتوانستم بروم اعلی‌حضرت و علیاحضرت گله‌مند شدند که چطور من چیز من یک ملکه و پادشاه این را رد می‌کنم و نمی‌روم. این‌ها را بادش دادند و این‌وروآن‌ور و تا اینکه بالاخره قرار بود برای عروسی و در جشن عقدکنان هم قرار بود که برویم به کاخ اختصاصی آنجا جشن عقدکنان بشود. در آنجا که رؤسای مجلسین بودند. نخست‌وزیر بود. وزیر دربار بود. غیره بود و این‌ها. علیاحضرت ملکه پهلوی هم علاقه به این کار نداشتند. پدر من هم خیلی ناراحت از این جریانات که من نباید داخل این صحبت‌ها بشوم و بساط و خلاصه در جشن شیرینی‌خوران که در کاخ چیز بود چون علیاحضرت پایش شکست…

س – کاخ؟

ج – کاخ اختصاصی اعلی‌حضرت تهران.

س – نامزدی.

ج – بله. بله.

س – بله.

ج – جشن شیرینی‌خوران هرچه داشتیم… در آنجا علیاحضرت فرمودند بله تمام من این دختر مثل دختر من می‌ماند. آوردمش اینجا توی خانه‌ام مانده. حالا او می‌خواهد عکس بگیرد و به مردم بگوید مادری کرده بود. من هم خب جوان بودم و این‌ها. گفتم نه من مطمئن باشید که عکس نخواهم گرفت. خلاصه آمدیم توی سالن بزرگ و من حالا نمی‌دانم با کی یادم رفته با نخست‌وزیر یا با وزیر دربار قهر بودم و اختلاف داشتم شیرینی جلو همه بردم، کونم را به او کردم. کاری نداریم بچگی و … از آنجا رفتیم تو سالن بزرگ که میز دراز توی نهارخوری بزرگ چیده بودند که آنجا غذاها بود و بساط و این‌ها. من یک‌وقت نگاه کردم در که باز می‌شد شما می‌دیدید تمام این سرسرا و این‌ها، چند تا عکاس آمدند رفتند تو اتاق انتظاری که دم در است. من هم چون قول داده بودم یک‌دفعه آمدم و بدون اینکه چیز بکنم یک تعظیمی از دور به اعلی‌حضرت و علیاحضرت و دست شهناز را گرفتم و بدو بدو آمدم رفتم سوار ماشین. ماشینمان هم جلو بود دیگر، شدم. بابای بیچاره من و مادرم و همه این‌ها مات. با هم سوار ماشین شدیم رفتیم. آقا این بدتر شد وضع. علیاحضرت اوقاتشان تلخ شده بود و قهر کرد رفت به رامسر. هیچی. بعد عرض شود که یک عده هم خب، تقصیر همه می‌توانست باشد و بساط و این‌ها. یک مهمانی علیاحضرت ملکه پهلوی دادند در کاخ خودشان چون پایشان شکسته بود این را آوردند توی یکی از سالن‌ها آن گوشه نشاندنشان. بعد دیگر، البته امام‌جمعه وسط می‌افتد و هم اعلی‌حضرت و این‌وروآن‌ور و تا اینکه یک سال بعدش هم عروسی ما پیش آمد. عروسی را هم من … ها، یک شرط دیگری را هم من کردم که اعلی‌حضرت فرمودند این دیوانه است. وقتی این جریان شد و این‌ها، صحبت از یک قصر بود، یک خانه‌ای آن‌وقت آقای نمازی ساخته بود توی خیابان تخت جمشید یا تخت طاووس؟ تخت جمشید شاید. بعد که خیلی خانه عالی بود بیچاره تا این اواخر. آن خانه که… گفتند آنجا را اگر نمی‌خواهی قصر. گفتم اصلاً من نه. اگر می‌خواهد زن من بشود والاحضرت باید بیاید منزل من و من سه تا شرط را به عرض رساندم. یکی اینکه فامیلم را عوض نمی‌کنم. یکی اینکه دوستانم را عوض نمی‌کنم، چون رفته بودند پشت سر من گفته بودند که من دوستانم بچه حمامی و حمال و این‌ها هستند. راست می‌گفتند من در مدرسه با همه دوست بودم بچه حمامی هم هفتادتای مرا می‌خرید. بابایش، محمد زرنگار، دوتا بزرگ‌ترین حمام‌های عمومی را داشت. یکی در خیابان کاخ و یکی هم در خیابان شاه رضا و تمام پسرش هم با پیشخدمت و این می‌آمد و می‌رفت. درصورتی‌که من یک مصدر دنبالم بود. و هر وقت هم می‌خواستیم برویم آن‌وقت که بچه بودیم مدرسه او پولش بیشتر از من بود، ولی خوب بهش می‌گفتند بچه … یکی دیگر حسین خلیلی نامی بود که این می‌گفتند آخوندزاده است درصورتی‌که پدرش و عمویش و این‌ها در موقع مشروطیت چیز کرده بود و یک مدتی هم اعلی‌حضرت رضاشاه با او متغیر بود. یکی دیگر بهرام قلونده بود که این بیچاره از باکو و اینجاها آمده بود. پدرش باطری‌سازی و غیره داشت ولی درس‌خوان بود. باری، گفته بودم که یکی فامیلم را عوض نمی‌کنم چون پهلبد و شفیق و این‌ها همه عوض می‌کردند و یکی دیگر این‌که دوستانم را عوض نمی‌کنم. توی فامیل من هم دو جور آدم هست. دخترعمه دارم تازه از انگلیس آمده چاچاچا می‌رفت از روی کله من می‌پرید. عمه و مادربزرگ و عمه‌هایی دارم که هنوز که هنوز است در زمان قدرت رضاشاه با بودن پدر من در ارتش هیچ قدرتی حاضر نشد چادر از سر این‌ها بکند. بنابراین این هم وضع خانوادگی من. اعلی‌حضرت فرموده بودند که این پسره دیوانه است ولش کنید این حرف‌ها را باهاش نزنید، این را باید قبول کرد. علیاحضرت می‌گفتند آخر توهین است به تو. چطور این را … قرار شد بیایند خانه مرا در حصارک ببینند. من به نوکرمان آقای نصرت‌الله خان گفتم که شما از امروز این لوله‌های آب را بیاورید و این فرش‌ها را جمع کنید شروع کنید این… آخر عمارت قدیمی حصارک تمام گل بود، خشت بود، و اینجا را آب بپاشید. این‌ها هم خیال می‌کردند دیوانه شدم من. خب دستور است اجرا کردند. آب پاشیدند. آب پاشیدند، این دیوارها نم کشید آمد تا تقریباً نیم متر سه متر، نیم متر یک سوم متر بالا دیوارها نم کشیده بود، رنگ زده باشند. عرض شود که برای این‌که فردا شب که علیاحضرت و والاحضرت شمس و این‌ها می‌خواهند علیاحضرت مادر بیایند، از آن قدیم هم از آن پله‌ها باید پنجاه‌شصت‌تا، این بیچاره‌ها، پله می‌آمدند. والاحضرت شمس هم سگ داشت، سگ و گربه و پرنده و هنوز هم دارد. من هم سگ داشتم ولی مال سگ شینلو و سگ چیز مال ترکمن‌صحرا این‌ها. وقتی‌که این‌ها آمدند من هفت‌تیرم را کشیدم دوتا تیر هوا زدم که به سگ خودم یعنی که برو تور بشو و فلان و این‌ها. سگ‌های این‌ها هم رنگ و رونگ. گفتم توی خانه سگ نباید بیاید. خلاصه، می‌خواستم از انور تکلیف روشن بشود، همین گهی هستیم که هستیم دیگر. باری، همه این‌ها رفتند و آمدند و خندیدند و جوک شد و بساط. والاحضرت هم گفت نه این زندگی را هم من قبول دارم و آمد همان‌جا تا من عمارت پایین را که بابا، آخر این عمارتی که پایین بود پدرم برای من ساخته بود که برای خودم زندگی کنم. Bachelor بودم. بعد که نامزد شدم و این‌ها آنجا زندگی کردیم تا پهلویش یک‌چیزی اضافه کردم. اول یک نهارخوری بعد رویش سه تا اتاق‌خواب. وقتی بچه‌دار شدیم دخترم را به آن عمارت قدیمی که چهارصد و پنجاه سال از عمر این خانه می‌گذشت، دیوار‌های کهنی داشت. باری، بعد برای عروسی هم قرار شد که عروسی را پدرم در باشگاه افسران بدهد که نزدیک دو سه هزار نفر آنجا مهمان بودند. یک عروسی هم که علیاحضرت ملکه پهلوی داد و بعد هم ما برای … یک مهمانی هم اعلی‌حضرت دادند و بعد ما آمدیم و خداحافظی کردیم با اعلی‌حضرتین و آمدم به خارج. آمدیم رفتیم به بیروت، از بیروت پهلوی اتابکی بودیم از آنجا آمدیم رفتیم به مونیخ. از مونیخ آمدیم رفتیم به عرض شود هامبورگ و از هامبورگ هم آمدیم به عرض شود که، به بادن بادن. از آنجا آمدیم در زوریخ، رئیس‌جمهور سوئیس پتی پییر بود آن‌وقت. او یک مهمانی در برن برای ما داده بود. بعد پدر من آمد در بول پیشواز ما، ما آمدیم اینجا. و اینجا جایی است که به نظر من دیگر الآن ختمش می‌کنیم اگر موافقت بکنید. نزدیک لباس پوشیدن و آماده شدن است. آن‌وقت بعد برای اینکه آن‌وقت بعد سفارت پدرم و غیره و این‌ها که قبول نکرد و قبول کرد و این‌ها، آن را دنباله‌اش را می‌گیریم.

س – متشکرم. پایان نوار شماره ۷.

 

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۷ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۸

س- ادامه خاطرات آقای اردشیر زاهدی، ۱۷ ژانویه ۱۹۹۲، مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

ج – بله، بعد پدرم پیشواز آمده بود به بول و ما هم آمدیم به اینجا. بعد از برخورد با ایشان، مرحوم آقای یارافشار بود با خانمش- عرض شود که- خانم اتابکی بود به‌عنوان Dame d’honor‌های والاحضرت شهناز، مرحوم تیمسار خسروداد بود که از ارتش قرض گرفته بودیم در این مسافرت با ما بود. از این‌طرف هم با پدرم غلام‌علی‌خان ناصری که بعد آجودان اعلی‌حضرت بود، آمده بودند. وقتی به اینجا رسیدیم ما یک نقشه‌ای کشیده بودیم حقیقتش از زوریخ به بعد که چه بکنیم. گرفتاری هم این بود که قبل از این‌که چندین ماه قبلش وقتی پدرم تهران بود، اعلی‌حضرت اصرار زیادی داشت که پدرم یک شغلی در خارج قبول بکند. و پدرم هم قبول نمی‌کرد و حتی یک ایرادی به قسم نظامی اعلی‌حضرت داشت که این مقام‌ها را بیخود دارند بالا می‌آورند، ارتشبدی دارند درست می‌کنند و غیره. تیمسار سپهبد شاه‌بختی و تیمسار سپهبد مرتضی خان یزدان‌پناه آمده بودند پهلوی پدرم که ما چون نمی‌توانیم، شما صحبت کنید. پدرم این موضوع را با اعلی‌حضرت صحبت کرده بود و حتی این‌ها کار به جایی کشیده بود که آقای تیمسار شاه‌بختی و این‌ها گفته بودند ما… تیمسار شاه‌بختی یک‌چیز مرصع داشت، یک شمشیری بهش که در جزو افتخارات نظامی و هر دوی‌شان هم پدرم و مرتضی خان یزدان‌پناه و شاه بختی هم هر سه کسانی بودند که نشان ذوالفقار داشتند و به‌طوری‌که می‌دانید فقط نشان ذوالفقار پنج نفر در ایران در ارتش داشتند و دیگر هم به کس دیگر هم نمی‌دادند جز اعلی‌حضرت محمدرضاشاه، بعد از تیر خوردنش استثنائاً دادند. و این افرادی که این نشان را داشتند باید پیشنهاد می‌کردند به کس دیگر داده بشود و این نشان ذوالفقار هم چون روی رشادت نظامی بود به جنگ‌هایی که با خارج و جنگ‌های مهمی می‌شد داده می‌شد نه جنگ‌های کوچک. باری، و بالاخره وقتی‌که مدت‌ها صحبت کرد و این‌ها و در اینجا مرحوم اتابکی هم با من همکاری می‌کرد و چند نفر دیگر. خواستیم که پدرم را راضی بکنیم یک کاری بگیرد که این کار آن‌طور که به پدرم اعلی‌حضرت فرموده بودند که این کار این خواهد بود که شما تمام ریاست تمام سفارت‌خانه‌های اروپا را خواهید داشت. هریمن در زمان جنگ آمده بود به دیدن من به‌عنوان Ambassador at large و به این عناوین، ولی پاپا می‌گفت اصلاً من نه دیپلماتم، چه آنجا هم هستم با هیچ‌کسی هم کاری ندارم. تا بالاخره وقتی‌که جریان نامزدی ما شد آنجا یک‌خرده پدرم را در چیز اخلاقی گذاشته بود و عروسی. و اعلی‌حضرت این موضوع را در مرتبه وقتی‌که با پدرم در میان گذاشته بودند، پدرم این دفعه دیگر نگفته بود شدیداً- خیلی آدم مؤدبی هم بود- نه. و اعلی‌حضرت این‌طور احساس فرموده بودند که پدرم قبول کردند. و وقتی ما آمدیم به بیروت و در آنجا پدرم هم بود یک پیامی آمد از اعلی‌حضرت از طریق سفیر وقت که اتابکی بود ولی پاپا بازهم این موضوع را بی‌جواب گذاشت. اتفاقاً در آن‌وقت هم آقای امیرخسرو افشار و هم آقای اسفندیاری این‌ها هم آمده بودند و این‌ها درواقع نقشه‌ای کشیده بود اتابکی شاید این‌طوری بتوانند پاپا را قانع کنند. خلاصه، ما از… که همین‌طوری که عرض کردم آمدیم. وقتی من که- آن را فراموش کرده بودم که باز به اینجا می‌خورد- ما در وقتی مونیخ بودیم اعلی‌حضرت تلفن فرمودند که ما یک تلگرافی کردیم به پدرت و جواب ما را نداده. گفتم قربان حالا که ما داریم می‌رویم به‌طرف هامبورگ، ببینیم چطور می‌شود. این بود که وقتی دومرتبه در هامبورگ که بودیم اعلی‌حضرت تلفن فرمودند که احوالپرسی می‌کردند با والاحضرت، فرمودند هنوز این جواب نیامده. وقتی آمدیم به زوریخ بهشان عرض کردیم خیلی خوب حالا وقتی آمدیم زوریخ تماس می‌گیریم ببینیم چیست. در زوریخ هم همین موضوع تکرار شد. این بود که از زوریخ والاحضرت شاهدخت شهناز که پدرم خیلی دوستش داشت و بهش علاقه‌مند شده بود روزبه‌روز بیشتر و من و همه، آمدیم گفتیم یک کاری بکنیم که بین این وسط را، آخر بد است که پاپا جواب تلگراف اعلی‌حضرت را نداده. نقشه کشیدیم قرار شد در اینجا والاحضرت شهناز هم به ما کمک کند. وقتی آمدیم اینجا و آمدیم منزل رفتیم اثاثیه و بارها را گذاشتیم. سر شام من موضوع تلگراف را پیش کشیدم گفتم پاپاجان گویا یک همچون چیزی شده و این‌ها. فرمودند بله یک‌چیزی هست روی میز. رفتم دیدم بله تلگراف اعلی‌حضرت به امضاء خودشان است و چیز کردند این پیشنهاد را شخصاً تلگرافی فرمودند و جوابی ندادیم. در این جریان هم مرحوم اردلان که آن‌وقت وزیر خارجه بوده یک کاغذی نوشته بود. البته اگر اردلان کارت را نوشته بود قابل چیز نبود چون اولاً خط اردلان بدتر از خط من، طوری بود مشکل بود بخواند آدم، می‌گفت نفهمیدم، ولی تلگراف لاتین را نمی‌شود. او هم یک کاغذ مفصلی نوشته بود که بارها اعلی‌حضرت به من در این موضوع امر فرمودند و شما هنوز، هر امری، فرمایشی، کاری دارید بفرمایید. باری، آن شب و فردا سر صبحانه ما توانستیم که پدرم را راضی کنیم. من یک تلگرافی به لاتین تهیه کردم روی دیکته‌ای که پدرم می‌کرد و بردم دادم پستخانه- آن‌وقت در خود منونترو بود- برای جواب اعلی‌حضرت. در همان وقت هم از پستخانه حضور اعلی‌حضرت تلفن کردم که یک همچون چیزی می‌آید نخواستم از منزل حضورتان تلفن بکنم. و اعلی‌حضرت هم البته آن روز یک ژست خیلی ژانتی آمدند بعدازاینکه تلگراف به دستشان رسید تلفن فرمودند اینجا و بعد هم اصرار داشتند که با فرمودند می‌خواهم با زاهدی صحبت کنم و پدرم آمد صحبت کرد. بعد گفتند آقا من که این‌کاره نیستم. خلاصه، قرار بر این شد که ایشان این کار را که قبول می‌کنند، سانترش هم می‌کنیم در ژنوی جایی و اشخاصی که می‌خواهند بهش کمک بکنند، آن‌وقت آقای امیرعباس هویدا که از چند وقت پیش، حالا آن را شاید در جداگانه باید راجع به جریان آشنایی با او بگویم، پیشنهاد کردیم که او بخصوص وقتی نفر دوم بوده در ترکیه با تیمسار ارفع کار می‌کرد و ارفع ازش راضی نبوده و هی التماس داشت که کاری برایش بشود و این‌ها، او را بیاوریم اینجا. در این جریان علیاحضرت ملکه پهلوی که مثل سمت مادری مرا بی‌اندازه -زن واقعاً زن قابل‌تحسینی بودند- علاقه‌مند بودند که چون زن آقای دکتر جزایری، دکتر جزایری آن‌وقت در چیز کار می‌کرد، جزایری بود دیگر بیچاره فوت کرد، موی سفید.

س – بله.

ج – بله، او در برن بود نفر دوم و خانمش هم فروغ خواجه‌نوری که دختر آقای خواهرزاده امیرنظام خواجه‌نوری و این‌ها خیلی رفت‌وآمد داشتند با علیاحضرت ملکه پهلوی و خانواده سلطنتی و این‌ها، که اگر می‌شود او بیاید برای پدرم که او معلوم می‌شود اقدام کرده بود. اصلاً پدرم نمی‌خواست. تا اینکه بالاخره من رفتم به تهران و در آنجا آقای اردلان تشریف آوردند به منزل ما در خیابان ولی‌آباد صحبت کنیم. در آنجا آمدیم و بالاخره قرار شد که در این جریان آقای چیز هم که قبلاً اینجا به من تلگراف کرده بود آقای امیرعباس هویدا آمد آنجا و گفت که حقیقتش این‌ است که اگر یک کاری بکنید من بروم توی نفت- چون با عبدالله انتظام قبلاً کار کردم و با هم در اشتوتگارت بودیم، وقتی عبدالله آنجا سمت سفارت یا ریاست هیئتی را داشته بعد از اشغال آلمان- من ممنون می‌شوم. گفتم والا حقیقتش از این قضیه خیلی خوشحالم برای این‌که آن‌وقت من می‌توانم آن تقاضای دیگر را هم راحت… گفتم مانعی ندارد من به عرض اعلی‌حضرت می‌رسانم. به عرض رساندم و فرمودند مانعی ندارد ولی با عبدالله که صحبت کردم عبدالله گفت والا این موضوع‌ها را، من این را دوستش دارم ولی این موضوع‌ها را باید من به عرض برسانم و اعلی‌حضرت باید تصمیم بگیرند. معمولاً هم رئیس شرکت نفت چهارشنبه‌ها می‌آمد شرفیاب بود. گفتم مانعی ندارد. سه‌شنبه‌شب که حضور اعلی‌حضرت بودم به اعلی‌حضرت عرض کردم دومرتبه و تصویب فرمودند از همان‌جا تلفن کردم به عبدالله گفتم فردا که شرفیاب می‌شوید، این را به عرض برسانید قبول خواهند کرد. عبدالله صبح زود روز چهارشنبه آمد به حصارک. گفت جریان چی بود؟ گفتم این‌طور، این‌طور، قبول هم فرمودند. گفت حالا من کاری برایش ندارم برای اینکه یک رئیس دفتر یا چیز عمومی. گفتم بقیه را خودتان می‌دانید. اصلش را امروز که شرفیاب می‌شوید به عرض برسانید، موافقت خواهد فرمود. و قرار شد او آنجا باشد. اتفاقاً آقای اردلان که تشریف آوردند به منزل ما شهر در ولی‌آباد آن را قرار شد که آقای دکتر جزایری را هم اینجا بگذارند برای معاونت این دستگاه و کنسولگری هم جزو آنجا باشد و غیره که کاری داشت. بابایم هم از اول نه علاقه داشت، فقط می‌خواست ازلحاظ ادب. حالا چرا من به ایران رفتم در این جریان که اینجا ماه‌عسل… یکی از این روزها که تلفن می‌شد عرض شود که اعلی‌حضرت فرمودند که برای یک مطلب خیلی فوری من به ایران بروم. یک مدتی هم که ما اینجا بودیم همین‌طور که قبلاً عرض کردم یکی این کارت‌های فامیلی بود که من می‌خواستم از این جریانات بین مادربزرگ و علیاحضرت و علیاحضرت ملکه و غیره و خواهرها و این‌ها دور باشیم چون این واقعاً یک دختر دوست‌داشتنی و هیچ نوع بدون‌آلایشی بود و نمی‌خواستم هم داخل این صحبت‌های معروف gossip و این حرف‌ها باشد. باری، من هم اوامر اعلی‌حضرت را اطاعت کردم و فوراً اولین، آن‌وقت هم طیاره مثل حالا نبود که هرروز شما بتوانید، هفته‌ای یکی دو سه بار بیشتر- یا اس. آ. اس یا کا.ال.ام -نمی‌رفت و بالاخره با طیارہ کا .ال.ام تصمیم گرفتم بروم. طیاره ما در روی آتن عرض شود که طیاره ما خراب شد یک موتورش. در ادامه این مذاکرات بودیم که طیاره اتفاقاً موتور دیگرش هم نزدیک‌های بیروت خراب شد. دوتا، طیاره آتش گرفت. و آنجا نشستیم. البته اهمیت انترسانی که عرض می‌کنم برای این بود که من دیر رسیدم به تهران. اعلی‌حضرت هم خیلی نگران بودند بخصوص که شنیده بودند که هواپیما مشکلی پیدا کرده. وقتی هم رسیدم دیدم که آقایان درباری‌ها آنجا هستند و نصیری و مرحوم بهبودی و عده‌ای آمده بودند پیشواز.

س – بهبودی چه‌کاره بود؟

ج – بهبودی عرض شود که، اولش بهبودی در زمان اعلی‌حضرت رضاشاه کبیر ایشان تلفنچی دربار بودند. بعد آمدند و می‌شوند به توی چیز‌های تشریفات درباری. وقتی بعد از ۲۸ مرداد ایشان را لقب رئیس تشریفات در کار‌های داخلی اعلی‌حضرت بهش مرحمت کردند چون در ۲۸ مرداد فعالیت هم می‌کرد. این بهبودی، پدر بهبودی است که پسرش که بود بعد گمان می‌کنم وکیل مجلس هم شده و از کسانی است که با اعلی‌حضرت رضاشاه از قدیم بوده. بعد که آمدم، اتفاقاً آمدم به کاخ اختصاصی در شهر. اعلی‌حضرت را هم خیلی متفکر و ناراحت دیدم. و البته در این جریان هم چون هم سربسته اعلی‌حضرت فرمودند و هم توی روزنامه‌ها، علیاحضرت ملکه ثریا هم از تهران تشریف آورده بودند اینجا به سن موریتز و در اینجا تشریف داشتند. بعد وقتی رفتم دیدم که اعلی‌حضرت توی اتاق‌خواب، اتاق بزرگی است، در آنجا دارند راه می‌روند و خیلی کسل هستند و عکس بزرگ ملکه ثریا هم آنجا توی اتاقشان بود و به‌هرحال جریان اختلافی که پیش آمده بین اعلی‌حضرت و علیاحضرت ثریا روی فشاری که عده زیادی به اعلی‌حضرت می‌آورند که مملکت چیز ندارد…

س – ولیعهد.

ج – ولیعهد ندارد و باید اعلی‌حضرت فکری بکنند و غیره و این‌ها. خب یک نظراتی خودم داشتم به عرضشان رساندم، ولی با آن جوانی و غیره ترجیح می‌دادم که این صحبت‌ها فقط چیز مال خودمان باشد و بهشان عرض کردم اطاعت می‌شود بنده با اولین هواپیما برمی‌گردم به سوئیس، با پدرم این جزئیات را که یادداشت کردم، صحبت می‌کنم، جوابش را هم به عرض مبارکتان با اولین هواپیما می‌رسانم. اول گفتم رمز را می‌گیرم می‌فرستم فرمودند نه ترجیح می‌دهم که این صحبت‌ها بیشتر چیز. عرض کردم بسیار خوب. من فوراً به اینجا برگشتم و یک جلسه‌ای با پدرم داشتم و جریانات را کاملاً به پدرم گفتم. پدرم در جواب که رزومه‌اش می‌کنم و جزئیات را نخواهم گفت، این بود که اولاً اعلی‌حضرت باید خیلی دقت بفرمایند که چون طلاق در ایران و حتی در اروپا جمله خوبی نیست و مردم خوششان نمی‌آید. هیچ فرق هم نمی‌کند چه مذهبی. و دوم اینکه چون اعلی‌حضرت یک‌دفعه زن داشتند، طلاق دادند، الآن این کار را بکنند و در این مابین هم شایعات مخالفین در خارج و غیره همیشه می‌گفتند که اعلی‌حضرت الواتی می‌کنند و یا بقول فرنگی‌ها playboy هستند و غیره، باز این شایعات زیاد می‌شود که آن هم خودش صدمه می‌زند به سلطنت. و دیگر این‌که باید دید که اصولاً این واقعاً علیاحضرت بچه‌دار نمی‌توانند بشوند یا نه؟ و بخصوص که وقتی‌که من نخست‌وزیر بودم و اعلی‌حضرت تشریف‌فرما شدید به اروپا و به انگلستان و به جا‌های مختلف دکترها همه گفتند که این با یک عمل کوچکی این رفع می‌شود این موضوع مهمی نیست، ولی آن‌ها یک‌چیزهای خانوادگی است من نمی‌خواهم دخالت کنم. البته یک‌چیزی هم از حضرت رسول اینجا پدرم مثل زد که به‌قول‌معروف می‌گویند که رطب‌خورده را … نمی‌تواند کسی که رطب خورده منع بکند. این است که چون من خودم زنم را طلاق دادم و این است که نمی‌توانم یک‌چیزی به اعلی‌حضرت بگویم. اگر روابط خانوادگی طوری است که یک‌چیز دیگری است بین اعلی‌حضرت و علیاحضرت آن چیزی است که مربوط به من و امثال من نمی‌شود. ولی نصیحت من این است که این کار را نباید، حتی‌المقدور از این طلاق باید جلوگیری بشود اگر بشود ولیعهدی پیدا کرد و یا راه‌حل دیگری. اما به‌هرحال این را اعلی‌حضرت نباید خودشان تصمیم کلی بگیرند همین‌طور که در موقعی که من خدمت می‌کردم بهشان و یک اختلاف کوچولویی بین ما پیش آمد، این بود که من همیشه نظرم این بود که اعلی‌حضرت سلطنت کنند و دولت هم دولت باشد. حالا هم که کنار هستم، همان عقیده را دارم روی علاقه‌ای که به اعلی‌حضرت دارم چون مثل تو که به من می‌فرمودند پدرم که اردشیر هستی، اعلی‌حضرت هم برای من مثل یک پسری می‌ماند دوستش دارم و همیشه سعادت و خوشی‌اش را می‌خواهم. بنابراین خوب است که یک هیئتی معین بشوند و در این موضوع مشورت بشود و نظر آن هیئت چیز باشد. آن هیئت هم یک‌خرده بزرگ‌تر از هیئتی باشد که فقط رؤسای مجلسین و دولتی‌ها هستند که اغلب گاهی اوقات یا ازلحاظ ادب یا ازلحاظ عرض شود که نظرات شخصی یا هر چیز دیگر، ممکن است نگویند یا ملاحظه بکنند. و چون دیگر هی می‌روید و می‌آید و مشکل است اگر که اتفاقاً به این هیئت هم تصویب فرمودند که به یک‌خرده بیشتر، امثالی زدند که شاید این‌ها خوب باشد با این‌ها صحبت کردن، مثل امیر جنگ بختیاری که خب هم شخصیتی است هم فامیل خود علیاحضرت ثریا است. مثل امیرحسین خان ایلخان ظفر که او هم باز فامیلی دارد و در عروسی اعلی‌حضرت با ثریا تا آنجا که اطلاع دارم یک‌چیزی داشته. در ضمن ایشان توی کابینه پدرم هم بودند، وزیر مشاور بوده و وزیر کار یک مدتی. این بود که من با این نظریات برگشتم و اعلی‌حضرت بیشتر این‌ها را پسندیدند. البته حرف‌ها و فرمایشاتی داشتند فرمودند و قرار بر این شد که من برای این کار با چند نفر تماس بگیرم محرمانه. امیر جنگ خب با پدرم، با خود من نزدیکی داشت ولی سن امیر جنگ با من، من مثل پسرش و نوه‌اش بودم و برای خاطر این‌که یک همچون موضوع به این Serieux ای را صحبت بکنیم من چون می‌دانستم که سیف‌السلطنه افشار پدر این امیرخسرو افشار که وقتی هم وزیر خارجه هم بود و سفیر بود، این با او چیز کردم و قرار گذاشتم که با سیف‌السلطنه بروم پهلوی امیر جنگ. رفتیم جریان را به امیر جنگ گفتیم که فکرهایش را بکند که وقتی دعوت می‌شود. همین‌طور تلفن کردم به امیرحسین خان چون تو کابینه پدرم هم بود و پسرش هم با من دوست بود از سال‌ها، زمان جنگ و …، با آن هم رفتم جریان را گفتم. و بعد با آقای سردار فاخر که خب قبل از ۲۸ مرداد با من تماس داشت و همیشه احترامش را و سابقه‌ای از زمانی که نهضت فارس آمد و پدرم آنجا جنگید، عرض کردم که آن‌وقت زمان قوام‌السلطنه با او هم خیلی خودمانی بودم، صحبت کردم. و در ضمن چون آن‌وقت عبدالله‌خان هدایت، ارتشبد آن‌وقت، رئیس ستاد ارتش بود و او هم لازم بود که شاید صلاح بود باشد، موضوع را با او هم در میان گذاشتم که ممکن است شما را دعوت بکنند شما در این ضمن فکر بکنید و البته خوب است که هر وقتی هم شرفیاب می‌شوید حضور اعلی‌حضرت اگر لازم دانستید آن‌ها دیگر مربوط به خودتان است ولی یک همچون جریانی پیش می‌آید. و دیدن آقای تقی‌زاده رفتم این موضوع را با مرحوم تقی‌زاده مطرح کردم. همین‌طور با آقای صدرالاشراف و همین‌طور، کی بود در؟ و عدل‌الملک دادگر که بهش هم احترام داشتم و هم با پدرم دوست بود از زمان خب رضاشاه این خودش تبعید شده بود در خارج بود. یک آدم باشخصیتی بود ولی بی‌نظر. تا آنجا که این‌ها یادم می‌آید از نظامی‌ها این‌ها بودند. خلاصه، اعلی‌حضرت این نظر را پذیرفتند. به دو نفر البته صحبت نکردم چون روابط زیاد حسنه‌ای شاید نداشتیم با هم و آن‌ها هم نظر خوب، یکی مرحوم علاء بود، یکی هم مرحوم اقبال که یکی‌شان نخست‌وزیر و یکی هم وزیر درباره این را البته فرمودند که به امر خود اعلی‌حضرت که من یادم رفته بود که به رئیس دفتر مخصوص آقای هیرات هم باهاش صحبت کنم که ازش خواهش کردم آمد حصارک با من شام خورد و در ضمن این مطلب را باهاش مطرح کردم که خودشان دیگر می‌دانند با همان‌جا می‌روند ولی همچون جریانی است. و در این مذاکرات و در این جلسات که البته من بعد آمدم به سوئیس، این‌طور نظر همه این نظریات پیشنهاداتی که بود که آیا اعلی‌حضرت چطور است که یک زن صیغه بگیرند بچه‌دار بشوند؟ آیا ممکن است که والاحضرت غلامرضا که برادر، چون اعلی‌حضرت علیرضا که متأسفانه مرحوم شده بودند، توی هواپیما از بین رفته بود کشته شده بود، آن‌وقت قانون اساسی چه خواهد بود؟ تمام این‌ها را مفصل این‌ها مطرح کرده بودند و افراد الحق‌والانصاف تا آنجا که شنیدم همه حرف‌های خودشان را خیلی روشن و چیز می‌زدند. آن‌هایی که طرفدار فکر طلاق بودند یا به‌عکس و همین‌طور امام‌جمعه که مثل‌اینکه گفتم قبلاً دکتر حسن امامی که امام‌جمعه که تحصیلاتش در اینجا در نیوشاتل در سوئیس بود و دکترای حقوق داشت و استاد دانشگاه هم بود و بعد به امام‌جمعه کی می‌گیرد وقتی‌که امام‌جمعه قبلی می‌میرد و امام‌جمعه شد. باری، درنتیجه این‌طور به نظر می‌رسد که اکثریت چیز می‌کنند یا به دلایل دیگر که بقیه‌اش را خدا می‌داند من جزئیات را نمی‌دانم که تصمیم، اعلی‌حضرت هم البته با علیاحضرت در تماس تلفنی بودند و با ایشان گویا صحبت می‌کردند و علیاحضرت هم در این جریان از سن موریتس تشریف بردند چون یواش‌یواش تو دهن‌ها هم افتاده بود، مطبوعات و غیره. صلاح در این دیده شد که علیاحضرت تشریف ببرند به کلن که پدرشان و مادرشان آنجا تشریف داشتند و پدرشان آقای خلیل اسفندیاری سفیر ایران بود در آنجا سال‌های دیگر. تا اینکه بالاخره با مذاکراتی که بین زن و شوهر هم پیش می‌آید به اینجا کشیده می‌شود که این‌ها باید جدا بشوند، قدم بعدی این بود که کی این مذاکرات را بکند. باز در اینجا اعلی‌حضرت که مشورت فرمودند و سؤال فرمودند، دیدیم بهترین آدم شاید وزیر دادگستری باشد که آن‌وقت آقای مرحوم که این اواخر فوت کرد، دکتر هدایتی بود که وزیر دادگستری وقت بود و او مأموریت پیدا کرد. اول آمد اینجا چون یک‌چیزهایی پیغام‌ها و یک‌چیزهایی هم از طرف شاهنشاه داشت، اینجا آمد در سوئیس که من باهاش ملاقات کردم در هتل تورین برایش جا گرفتیم اقامت کرد و از اینجا هم رفت به کلن و یکی دو دفعه که برگشت از اینجا تلفن با تهران در تماس بودیم از ژنو و مطالب به عرض اعلی‌حضرت می‌رسید. بعد نتیجه کار هم که معین شد و قرارهایی که گذاشتند که علیاحضرت لقب والاحضرتی داشته باشد و غیره و فلان. آن جزئیات که حتماً تو کتاب و غیره هست. خلاصه این ترتیبی بود که داده شد. و این وضع بود. در آن‌وقت من در اینجا بودم تا اینکه اعلی‌حضرت یک روز تلفن فرمودند که در رکابشان بروم به، می‌خواهند تشریف‌فرما بشوند به ژاپن. البته مدت‌ها را دارم می‌پرم دیگر چون تا آخر… و در رکابشان بروم به ژاپن. من هم بهشان عرض کردم مانعی ندارد و فرمودند که شهناز هم خیلی دلمان می‌خواهد بیاید چون (نامفهوم). با شهناز هم صحبت کردم. والاحضرت شهناز خیلی در این‌جور چیزها خیلی دختر ساده و کناره‌گیری بود. هیچ اهل شوآف و تظاهر و غیره نبود و خیلی سادگی را بیشتر ترجیح می‌داد. برایش مشکل بود، نمی‌خواست، دوست نداشت. ولی در این جریان به‌هرحال والاحضرت حامله شدند و عرض شود که حامله بودند این بود که من بالاخره به عرض رساندم که شاید خود من هم نتوانم در رکابتان باشم اگر اجازه می‌فرمایید چون والاحضرت که اینجا حامله هستند. آن‌وقت هم آقای آرام اتفاقاً سفیر در آنجا بود. قرار بود تشریف‌فرما بشوند به فرموز از آنجا به … گفتیم حالا ببینیم وضع چه می‌شود. به‌هرحال یک‌خرده که پیشرفت کرد، خب من هم اولین زنم را بی‌اندازه دوست داشتم و زنم به من علاقه‌مند بود، پدرم به زنم علاقه‌مند بود، به بچه‌دار شدن علاقه‌مند بودیم و خیلی روی تمام این جریانات، خیلی برایم مشکل بود که از زنم دور بشوم. اعلی‌حضرت تصویب فرمودند که ما نرویم. با تمام این امپراتور ژاپن یک بزرگواری بزرگی کرده بود و بزرگ‌ترین نشانش را وقتی اعلی‌حضرت تشریف بردند به من مرحمت فرموده بود که مال نشان بزرگ خورشید است که همان لنگه همانی است که اعلی‌حضرت دارند. اعلی‌حضرت از ژاپن تشریف‌فرما شده بودند به هاوایی و از آنجا به سانفرانسیسکو و نمی‌دانم از هاوایی بود یا از سانفرانسیسکو باز تلفن فرمودند که من که می‌خواهم بیایم بروم ایران، شماها باید با من بیایید و برویم به ایران. من هم اکراه داشتم حقیقتش و به همین دلایل می‌خواستم کنار باشیم و دنبال زندگی خودمان باشیم. پدرم متحیر شد که چطور به پادشاه مملکت من گفتم نه و غیره. و بعد هم زندگی‌ام هم در ایران است. آمدیم اینجا به ماه‌عسل، حالا هم که زنم حامله است. با خود من صحبت کردند و با والاحضرت و به‌هرحال to make the story short اعلی‌حضرت قرار بود که تشریف‌فرما بشوند بیایند سیکس فلیت را در مدیترانه ببینند که آن‌وقت ادمیرال اندرسن ریاستش را داشت و بعد تشریف‌فرما می‌شدند از رم بیایند به، پدرم دعوتشان کرده بود که تشریف بیاورند در کان یکی در روز آنجا مهمان پدرم باشند و ماها هم آنجا باشیم. خلاصه، این نقشه‌ای بود که بابایم می‌خواست ما را بفرستد برویم. سفیر ایران در رم هم مرحوم موثق‌السلطنه اسفندیاری بود و سفیر ایران در پاریس هم مرحوم نصرالله انتظام بود. خب، ما از اینجا، پدرم زودتر رفت که آنجا جاها را درست بکند و غیره و از آن‌طرف هم آقای انتظام رفت و مرحوم اسفندیار هم اینجا با ما در تماس بود و آنجا، ما قبل از تشریف‌فرمایی اعلی‌حضرت با طیاره از اینجا رفتیم به جنوب فرانسه در کان و ماشین‌ها را هم از اینجا فرستادیم که اتومبیل آنجا بوده باشد. اعلی‌حضرت تشریف آوردند و آنجا یک ۴۸ ساعتی مهمان پدرم در کان بودیم در هتل کارلتون هم پدرم جا گرفته بود و قرار بود که دیگر قرار شد و همه هم قبول کرده بودند که من و عرض شود که والاحضرت شهناز هم در رکاب اعلی‌حضرت برویم و برویم به ایران. حالا برنامه چیست. برنامه این ا‌ست که در اسلامبول یک برنامه بزرگی است که باید برویم آنجا و در آنجا سران کشور‌های پکت بغداد در آنجا جمع می‌شوند یک برنامه خیلی مفصلی آقای رئیس‌جمهور ترکیه پیش‌بینی دیده بود و غیره. ما هم در این مدت در آنجا باشیم بعد از آنجا در رکابشان برویم به ایران. صبح خیلی زود بود تلفن زنگ زد. من حضور اعلی‌حضرت بودم که رفتم صبحانه باهاشان بخورم که زود باید می‌رفتیم، تلفن زنگ زد و وقتی من جواب دادم یک مخبری بود می‌خواست با اعلی‌حضرت صحبت کند. گفتم اعلی‌حضرت اینجا تشریف ندارند. گفت شما کی هستید؟ گفتم من هم پیشخدمتان هستم در اینجا، باتلر هستم. گفت که بله شنیده شده که در بغداد یک کودتایی پیش آمده، نظرتان چیست؟ گفتم من هیچی نمی‌دانم. من که باتلر هستم اینجا. حالا اعلی‌حضرت هم سر صبحانه بودند تعجب می‌کردند من چی دارم می‌گویم، با کی دارم صحبت می‌کنم. ولی اگر صحبتی دارید شما به آقای سفیر ایران نصرالله انتظام تلفن بکنید یا حتماً تو اتاقشان هستند یا تو سرسرا هستند در این هتل هستند، ایشان نماینده ایران هستند می‌توانند به شما جواب بدهند. من بیش از این نمی‌توانم بهتان… بعد که گوشی را گذاشتم جریان را به عرض اعلی‌حضرت رساندم و اعلی‌حضرت خیلی متوحش، چی شده، چی نشده، خبر چی هست؟ تازه‌ای هنوز نبود. خیلی زود است دیگر حالا تقریباً ساعت نزدیک چهارونیم پنج صبح است. و باید راه بیفتیم از کان بیاییم برویم به فرودگاه نیس که از آنجا با طیاره خصوصی برویم. باری، تا موقعی که آمدیم پایین پدرم یکی دو دفعه تلفن کرد و یک اطلاعاتی که بهش رسیده بود گفت و همین‌طور آقای انتظام. آمدیم با اتومبیل و رفتیم به چیز. آمدیم که برویم همان برنامه را ادامه بدهیم چون رسماً که چیزی اطلاع پیدا نکردیم. آنجا من می‌راندم، اعلی‌حضرت نشسته بودند. پشتم عرض شود که، والاحضرت شهناز با پدرم. عرض شود که، بعد وقتی که ما در روی پرواز می‌کردیم در روی آتن و آنجا آن ناحیه رسیده بودیم با ما تماس گرفتند و به ما گفتند که تشریف‌فرما نشوند اعلی‌حضرت به اسلامبول، تشریف‌فرما بشوند به آنکارا. و خب خط، آیا وضع بنزین و غیره آن از آن لحاظ‌ها چیز تکنیکی مشکلی نبود. و قرار بر این شد که ما مستقیماً برویم به آنکارا. وقتی آمدیم به آنکارا، رئیس‌جمهور ترکیه اسکندر میرزا، رئیس‌جمهور پاکستان، رئیس مجلس ترکیه، نخست‌وزیر آقای… بیچاره را کشتند، او و وزیر خارجه، خلاصه همه در فرودگاه بودند.

س – مندرس؟

ج – مندرس نخست‌وزیر بود. یک آدم خیلی معروف و خوش‌تیپی وزیر خارجه بود به اسم… در آن زمان و رئیس‌جمهور هم چیز بود آقای… که خیلی بعد هم باهاش من دوستی داشتم و بعد دومرتبه آمد، رئیس‌جمهور شد.

س – پیدا می‌کنیم.

ج – بله؟

س – پیدا می‌کنیم.

ج – بله، در توی فرودگاه اعلی‌حضرت را بریف کردند جریاناتی که پیش آمده که اعلی‌حضرت ملک فیصل گفته می‌شود که کشته شده. عرض شود که آقای نوری سعید هنوز فراری است. عرض شود که، تیمسار ژنرال داغستانی به طرفداری از پادشاه هنوز باقی است و آدمی به اسم قاسم که اتفاقاً قبلاً بهتان عرض کردم این آدم کی بوده، آمده کودتا کرده و وضع نامرتب است. در این جریان، عرض شود که از آنجا هم راه افتادیم. فرودگاه آنکارا به شهر خیلی طولانی است. یک‌ساعت‌وخرده‌ای است چون آنجا کوهستانی است. این‌هایی که می‌آمدیم به‌طرف شهر اعلی‌حضرت با رئیس‌جمهور ترکیه و رئیس‌جمهور پاکستان همین‌طور به ترتیب، من و والاحضرت شهناز با رئیس مجلس ترکیه توی یک اتومبیل بودیم. وقتی که داشتیم می‌رفتیم و والاحضرت دست راست نشسته بودند و من دست چپ و رئیس مجلس هم وسط، یک کسی هم بود، اتومبیل هفت نفره‌ای بود، آنجا داشت ترجمه می‌کرد و این‌ها، یک‌دفعه وقتی اسم زاهدی آمد و این‌ها، گفتش که آن رئیس مجلس گفت شما پسر ژنرال زاهدی هستید؟ گفتم بله. زد یک‌دفعه روی پای من و گفت که الآن اگر پدرتان در ایران بود یک آدمی مثل پدرتان در بغداد بود، این جریان برای کینگ فیصل پیش نمی‌آمد. خیلی به من محبت کرد و مرا بوسید و من هم ترکی خوب نمی‌دانستم او هم چیز. باری، آمدیم و در این جریان و آمدیم به شهر و رفتیم به کاخ نخست‌وزیری. قرار بر این شد که حالا چون والاحضرت شهناز هم حامله هستند اول اصرار داشت رئیس‌جمهور آنجا باشیم بالاخره ترتیبی دادیم که ما بیاییم برویم در سفارت. بیچاره تیمسار ارفع هم آنجا بخصوص جا و این‌ها تهیه کرده بود. ما برویم در سفارت، رئیس‌جمهور پاکستان در منزلی که منزل پذیرائی معمولاً بود مال نخست‌وزیر نزدیک رئیس‌جمهور، او آنجا باشد. اعلی‌حضرت هم در کاخ رئیس‌جمهور تشریف داشته باشند. و به این وسیله من هم می‌توانستم مرتب اوامری که اعلی‌حضرت داشتند با تهران. درنتیجه، اوامر اعلی‌حضرت این بود که اولاً من فوراً با تهران تماس بگیرم بگویم نخست‌وزیر با رئیس ساواک که آقای بختیار بود با آن هواپیما بیایند به ترکیه. سعی بکنم با بغداد تماس بگیرم که تیمسار سرلشکر باتمانقلیج سفیر اعلی‌حضرت شاهنشاه در آنجا بودند. و تمام این اطلاعات. یک اتاق هم قرار شد برای آقای دکتر اقبال در همان توی سفارت بوده باشد. من می‌رفتم و می‌آمدم. در این ضمن پیغامی از آقای اتابکی سفیر ایران در بیروت رسید که آقای شمعون یک پیغام دارند یک نماینده مخصوص. من آمدم حضور اعلی‌حضرت عرض کردم تصویب فرمودند که آن آدم بیاید و آن شخص قرار شد، آمد، شب نزدیک یک‌ونیم و دو بعدازنصف‌شب رسید. وضع بیروت لبنان خطرناک بود و در مذاکرات هم مرتب در ضمن من رادیوی بی.بی.سی را هم برای اعلی‌حضرت می‌گرفتم بریفشان می‌کردم که در خبرهایی که می‌آید چیست. رادیوی بزرگی مال اعلی‌حضرت بود ولی چون ایشان تو کنفرانس بودند من نت برمی‌داشتم و می‌بردم توی کنفرانس در کاخ رئیس‌جمهوری. در اینجا اعلی‌حضرت مرا احضار فرمودند و گفتند که با خیلی هم چیز رسمی، اول گفتند با پدرتان بعد گفتند که با سپهبد زاهدی تماس بگیرید و بگویید که آیا قبول ‌می‌کند بیاید نخست‌وزیر بشود.

س – عجب.

ج – بله. اوامرشان را اطاعت کردم و آمدم سعی کردم که با کان تماس بگیرم. خوشبختانه هنوز پدرم در جنوب فرانسه بود و نگران ما هم بود و خیلی هم خوشحال شد. مطلب را سربسته بهشان گفتم. ایشان جواب دادند که به یک شرط و آن‌که من فوراً با قوای ایران به کرکوک و به موصل حمله می‌کنم و بنابراین مردم عراق شانس خواهند داشت که تصمیم بگیرند چه می‌خواهند، نه این‌که یک کودتای نظامی این‌ها را از بین برده باشد. من آمدم و گزارشش را به حضور آقایان دیگر که رئیس‌جمهور ترکیه بود، رئیس‌جمهور پاکستان بود و غیره به آن‌ها دادم. در ضمن چون رئیس‌جمهور اسکندر میرزا با خانمش آمده بود. خانم اسکندر میرزا خوشبختانه اینجا چیزی بود که والاحضرت شهناز هم زیاد تنها نباشد ولو اینکه بیچاره خیلی ناراحت و با این حالت حاملگی تابستان گرمای شدیدی هم بود آن‌وقت در آنکارا. باری، بعد مذاکرات شد و این‌ها، دو نفر نماینده آمدند در این مذاکرات به قصر رئیس‌جمهوری که یکی نماینده، اسامی‌شان یادم نیست، از طرف رئیس‌جمهور آمریکا بود و دیگری از دولت انگلستان بود که صحبت‌ها را بشنود. حالا هم سفیر بود یا هرکسی. خلاصه، در این مذاکرات این‌طور به نظر رسید که یک‌خرده هم انگلیس و هم امریکا باهم یک کاری می‌خواهند بکنند یک provocation درست نشود راجع به شوروی. و این بحث پیش آمد که خب اگر اتفاقاً این کار بخواهد بشود امکان دارد که شوروی‌ها هم بی‌سروصدا نبوده باشند. من دومرتبه برگشتم و با پدرم صحبت بکنم. در این ضمن نماینده آقای کمیل شمعون رسیده بود که او را برداشتم بردم به قصر رئیس‌جمهوری و تو اتاق‌خوابی که برای اعلی‌حضرت معین کرده بودند، آن آدم آمد. آن هم حالا اسمش یادم می‌آید یکی از شخصیت‌های خیلی انترسان است، شکارچی بود با کمیل شمعون آمد و پیغام را آورد و یک نامه‌ای هم در ضمن اتابکی نوشته بود برای من که به عرض اعلی‌حضرت بخوانم و جریان را بگویم. در این جریان تصمیم بر این گرفته شد که اولاً قوای درخواست که ‌می‌کند لبنان، دولت امریکا جواب موافق می‌دهد و قوا می‌فرستد. چون آن‌وقت ناصر تحریکات خیلی زیادی در لبنان می‌کرد. همین‌طور دولت انگلیس با دولت امریکا پشتیبانی کند برای این‌که وضع اعلی‌حضرت ملک حسین در خطر نبوده باشد. نظر پدر من این بود که چون یک قراردادی بین اعلی‌حضرت ملک حسین و اعلی‌حضرت ملک فیصل که این دو تا هم هم‌جوار بودند و هم فامیل بودند با هم، قراردادی قبلاً بسته شده بود که اگر یک اتفاقی برای یکی بیفتد دیگری پادشاهی آنجا را خواهد داشت و این‌ها. به این وسیله اگر کمک بشود به جردن و از آن‌ور هم ما از ایران قوا را چیز بکند که قوای کودتاچی مجبور از دفاع از خودش باشد و مردم را سرکوب نکند. خواسته ملت most probably بیشتر این خواهد بود که شاید اعلی‌حضرت حسین را بخواهند برای ریاست یا هر چیز دیگر، ولی به‌هرحال خواسته این جریانات بهشان چیز نمی‌شود.

س – تحمیل نمی‌شود.

ج – بهشان فورسه نخواهد شد. در این جریان وقتی که چیز شد، اعلی‌حضرت دیدم که با آقایان دیگر صحبت کردند و آقایان رؤسای کشورها که خب اگر که شاید با این دو نفر نماینده انگلیس و آمریکا و غیره، خب، این اگر چیز باشد که مشکل است. پدرم این دفعه که برگشتم ساعت چهارونیم و پنج صبح بود باهاش صحبت کردم، جوابش این بود که یک راه دیگری هست که از همه بهتر است اگر این‌طور بوده باشد و آن این ا‌ست که این عمل را من به مسئولیت خودم می‌کنم. عراق را نجات دادیم و چون امکان دارد که شوروی در این قسمت که همسایه شمالی ایران است بخواهد تحریکاتی بکند یا از طریق کردستان چون آن‌وقت با کردها و یا واقعاً مستقیم و غیره، برای اینکه هیچ نوع مسئولیتی برای ایران و دولت ایران نبوده باشد، اعلی‌حضرت در این جریان مرا می‌توانند محاکمه صحرائی بکنند در ایران به عنوانی که من برخلاف اوامر این کار را انجام دادم و حتی مرا می‌توانند بعد مرا اعدام بکنند. ولی این وضع هم برای آتیه ایران مفید خواهد بود و هم ما عراق را نجات دادیم. این به‌جای این صحبت‌ها دیگر نکشید چون در این جریان خبر آمد که شوروی گویا به آمریکا و انگلیس و به ترکیه و غیره گفته که اگر بخواهد کاری از طریق ایران بشود، شوروی از طریق ایران خواهد رفت و به عراق کمک خواهد کرد. بنابراین جریان تقریباً دیگر چیز شد و او هم چون اصراری نداشت از بین رفت و نخست‌وزیر هم آن‌وقت در این جریان آنجا پهلوی ما بود در این مذاکرات. قرار بر این شد که از آنجا هم راه بیفتیم و برگردیم برویم تهران، قبل از این هم که برگردیم آقای جلال بایار، رئیس‌جمهور ترکیه، اصراری داشت که با کشتی‌اش برویم و از آنجا آمدیم رفتیم به اسلامبول و از اسلامبول هم آنجا یک پذیرایی از ما کرد در دلمه‌باغچه، یک قصر خیلی قدیمی است خیلی انترسانی است، و از آنجا که برویم به ایران. قسمت شوخی‌اش را نگویم ولو اینکه تاریخ است چون یکی از شخصیت ایرانی آمد که با ما ملاقات کند، بیچاره به خانمش گفته بود که حالا اسمش را نمی‌آورم، وقتی که می‌آیی جلوی والاحضرت به والاحضرت رورانس بکن و نگران بود که این خانم، چون خانم هم قدرت بیشتری نسبت به این آقای سرکنسول داشت. بعد این بیچاره وقتی آمد از دستپاچگی برای خاطر این‌که زنش حتماً این کار را بکند خودش این کار را کرد و خندیدیم ولی خوب چیز خصوصی بود و تو کاخ خصوصی. باری، از آنجا راه افتادیم برگشتیم با همین هواپیما. نخست‌وزیر ایران آقای دکتر اقبال هم در رکاب بود و رفتیم به تهران. وارد فرودگاه شدیم تمام وزرا و تمام هیئت و غیره در آنجا بودند و اعلی‌حضرت دستور فرمودند که نخست‌وزیر و رؤسای ارتشی همه بیایند توی اتومبیل خودشان که مذاکره کنند. قصر هم قصر سعدآباد بود. ما هم اتومبیل بعدی بودیم و از اینجا آمدیم به چهارراه خیابان پهلوی و از چهارراه خیابان پهلوی، خیابان پهلوی را بالا. و الحق‌والانصاف بعدازاین جریانات و این‌ها ما هم اولین بار بود که بعد از عروسی زن و شوهر به ایران می‌رفتیم، یک جمعیت عجیبی از تهران تا شمیران و با یک سرعت بی‌نهایت یواشی می‌رفتیم برای اینکه اعلی‌حضرت علاقه‌مند بودند که به احساسات مردم… و مردم وقتی می‌دیدند والاحضرت شهناز هست و من هم هستم به ما هم احساسات می‌کردند و خلاصه گل می‌انداختند و غیره. رفتیم به سعدآباد. آن شب هم فرمودند که بااینکه خسته هستید شام با ما باشید و والاحضرت و من هم در حضورشان شام بودیم. و اغلب روزها البته من مرتب می‌آمدم حضور اعلی‌حضرت. روزی دوسه‌بار شرفیاب می‌شدم. پدرم از اینجا کاغذهایی می‌نوشت عرایضی که باید بهشان عرض می‌کردم. من نامه را می‌خواندم حضورشان. مثلاً یکی از این بارها، پاپا پدرم نوشته بود که دیدید در عراق چه شد و دلیل این‌که این جریان شد برای این بود که نوری سعید به قدرت خودش خیلی… ها، اینجا یک مطلبی را باید… در اینجا قبل از اینکه به ادامه این جریان بپردازم شاید بد نباشد که یک‌کمی برگردم. فراموش کردم و چیزی که خیلی انترسان و قابل‌توجه است و شاید در این کودتای عراق می‌توانست مفید باشد یعنی ازلحاظ تاریخی، بهتان عرض کنم. آن این است که در جلسه‌ای که قبل از دو سال قبل از این درست جریان بحران سوئز بود و انگلیس‌ها و عرض شود که فرانسوی‌ها و اسرائیلی‌ها حمله کرده بودند به مصر. بااینکه آن‌وقت ما روابط حسنه‌ای با مصر نداشتیم و بااینکه عرض شود که ناصر خیلی شدید برعلیه پکت بغداد بود، در ضمن بازهم اینجا یک آن پرانتز باز کنم. به‌طوری‌که اسکندر میرزا می‌گفت یک‌وقت من حضور داشتم حضور اعلی‌حضرت، ناصر خیلی علاقه‌مند بوده که بیاید تو پکت بغداد به‌شرط اینکه عراق نبوده باشد و اقلاً، چون ناصر گویا خیلی دشمن خونی عبدالله ولیعهد عراق و همین‌طور نخست‌وزیر نوری سعید بود. این‌ها با هم شخصاً خیلی بد بودند و در این جریان سفیر پاکستان که این‌ها دوتا برادر بودند گویا یکی‌اش در هندوستان بود یکی‌اش در پاکستان بعد از جدا شدن، که با مرحوم رئیس‌جمهور مصر، ناصر، تماس داشته این صحبت‌ها را از قول ناصر به اسکندرمیرزا گفته بود که اسکندر میرزا این را به اعلی‌حضرت و به غیره. باری، این برای اینکه ازلحاظ تاریخی انترسان است چون ناصر مخالف پکت بغداد بود ولی بعد معلوم شد که نه اول موافق بوده چون این جریان شخصی در بین بوده، کنار کشیده. خلاصه، در این جریان یکی از نامه‌ها این بود که پدرم به من نامه‌ای نوشته بود که برای اعلی‌حضرت بخوانم این است که اعلی‌حضرت جریان بغداد را که دیدید چه شد و متأسفانه این جریان به اینجا انجامید که دیدیم که این قوا به عنوانی که بیاید برود به‌طرف اردن آمد در آنجا و روی اینکه آقای نوری سعید به خودش خیلی اطمینان داشت این جریان پیش آمد. باز یادم رفت این را بگویم. این جلسه چیز آنجاست.

س – این را تمام کنیم بعد برمی‌گردیم به آن.

ج – بله، آن را پس یادتان باشد.

س – بله.

ج – -بله و این است که اعلی‌حضرت خواست که اولاً این افرادی که به سلطنت علاقه‌مندند و افرادی که به‌هرحال اغلبشان شاید شخصیت دارند و اغلبشان شاید اعلی‌حضرت ازشان رنجیده‌خاطر باشد چون آدم‌هایی هستند که چون علاقه دارند بهتان و چون وطن‌پرست هستند حرف‌هایشان را صریح می‌زنند و بله قربان و به‌قول‌معروف yes man نیستند، ولی این‌ها به دردتان می‌خورند و این‌ها پایه سلطنت‌اند. دیدیم که روی از بین بردن آقای نوری سعید که این افراد را کنار گذاشت و ارتشی‌هایی که نمی‌شناخت و غیره نزدیک کرد، قاسمی از تویش درآمد و این نتیجه شد. بعضی از این‌ها هم هستند که اصلاً شما شاید احتیاج به اینکه نخواهند هیچ کار رسمی داشته باشند ولی بعضی از این‌ها هم هستند این‌ها ممکن است احتیاج و وضع مالی‌شان خوب نباشد و غیره. اعلی‌حضرت این‌ها را Onomad بخواهید، باهاشان مشورت کنید، باهاشان محبت بفرمایید، تک‌تک، تنها. حتی بعضی اگر اطلاع دارید که وضع مالی‌شان خوب نیست، بدون اینکه کسی بفهمد در آنجا به عنوانی که این را ببرند اگر کسی هست همین‌طور که در موقع نخست‌وزیری این کار را می‌کردیم. اگر آقایان علماء بوده باشند بهشان پول در اختیارشان داده بشود به‌عنوان خمس ذکات یا به آدم‌های چیز داده بشود، چون این کار را می‌کردیم زمان نخست‌وزیری. پدرم به من مأموریت می‌داد بروم این‌ها را بدهم. و بعد بعضی از این خانواده‌ها را بهشان پولی بدهید که زندگی‌شان برگزار شود ولی بین خودتان و او باشد نه اینکه کسی این واسطه باشد که بعضی از این‌ها امکان دارد اصلاً قبول نکنند و بعضی‌ها به انورشان بر بخورد. اعلی‌حضرت هم تصویب می‌کرد. در این جریان بود که یک روز اتفاقاً اعلی‌حضرت سرما خورده بودند و گرفتار بودند، چند روز بعدازاین جریان بود، من حضورشان بودم در توی اتاق‌خواب شمالی کاخ سعدآباد و رفته بودم و صبحانه آوردند و بعد به چیز گفتیم که ویتامین C میل بفرمایند و نمی‌دانم آبی بیشتر بخورند و دوا می‌زدند به دماغشان، یک دستگاهی بود که می‌زدند به دماغ و حلق و این‌ها که بخور می‌داد و غیره. آمد پیشخدمت مخصوص گفتش که رئیس ستاد ارتشبد هدایت آمده است عرض دارد. درصورتی‌که تمام برنامه‌ها را cancel کرده بودیم چون اعلی‌حضرت مریض بودند. فرمودند خیلی خوب بگویید بیاید. قرار شد همان بالا شرفیاب بشود. وقتی که او خواست بیاید تو من خواستم بروم، فرمودند نه، باش اردشیر. من تعظیم کردم و با تمام این‌ها رفتم چون هیچ‌وقت دوست نداشتم … رفتم بیرون. مدتی بیرون بودم. اما وقتی عبدالله‌خان آمد عبدالله‌خان را دیدم که یک‌خرده رنگ‌وروی‌پریده‌ای است. صبح بود، هنوز ۹ هم نشده بود، بین ساعت هفت‌ونیم تا نه یا این وقت‌ها بود. وقتی که عبدالله‌خان هدایت رفت و من برگشتم. دیدم اعلی‌حضرت هم تو فکر هستند. فرمودند اردشیر می‌دانی چی شده؟ عرض کردم خیر قربان. فرمودند که اردوبادی می‌خواسته برعلیه ما کودتا بکند. خوب من خیلی منقلب شدم درصورتی‌که اردوبادی را خوب می‌شناختم. اردوبادی در ۲۸ مرداد یکی از افسران خیلی شجاعی بود که …

س – اسم اولش چی بود؟

ج – اردوبادی اسمش سرهنگ بود بعد هم به سرلشکری رسید تو ژاندارمری بود. داماد چیز بود که خیلی با رزم‌آرا نزدیک کار می‌کرد، شرفی شریفی، او هم یک تیمساری بود. خانه‌شان هم در چیز بود. خلاصه، گفتم قضیه چی بوده قربان، بساط و این‌ها. معلوم شد که بله، می‌گویند که اردوبادی، در حال دستور داده بودند ارتشی‌ها، اردوبادی هم که در شمال در راه دامغان و بابلسر در آن ناحیه می‌رفته توقیفش می‌کنند و می‌برندش. چی بوده قضیه؟ اعلی‌حضرت فرمودند بله این چندین اعلامیه‌هایی که در این چند روز گذشته پخش می‌شده شب‌نامه‌ها مال یک ماشینی بوده که برعلیه سلطنت و اعلی‌حضرت و غیره بوده و این ماشین را هم در منزل پدرزن آقای اردوبادی این را گرفتند. گفتم قربان من نمی‌دانم. تعجب می‌کنم حقیقتاً. خیلی ناراحت شدم و بعد هم تلفن کردم که والاحضرت شهناز هم بیایند برای نهار پهلوی اعلی‌حضرت و غیره. وقتی که آمدم به منزل نصرت پیشخدمت به من گفتش که امام‌جمعه تلفن کرده چند بار به شما. تلفن کردم حضورشان چون من خیلی به امام‌جمعه ارادت داشتم و بهش احترام داشتم که فرمایشی چیزی داشتید، می‌خواهید من بیایید پهلویتان؟ منزلش هم در خیابان عین‌الدوله بود. گفت نه، نه، نه، شما نه، من می‌آیم. امام‌جمعه بلند شد آمد بالا و باهاش صحبت کردم. گفت که آقای اردوبادی را گرفتند و من چون علاقه‌مند به اعلی‌حضرت هستم من تردید داریم. مواظب باشید چون این‌ها دارند یک کاری می‌کنند به‌عنوان خیانت بر سلطنت و غیره و این‌ها، دارند یک محکمه صحرایی می‌خواهند تشکیل بدهند. مرتیکه را ممکن است بکشند بدون این‌که گناهکار باشد و این وجدان اعلی‌حضرت نمی‌تواند این را قبول کند. به‌خصوص که من اخلاق اعلی‌حضرت را می‌دانم. این را خواهش می‌کنم که شما خوب است این را با اعلی‌حضرت صحبت بکنید. وقتی برگشتم گفتم یک موضوع محمدخان و اکبر و این‌ها من منتظر بودم چون گفتند که دکتر آمده رفته حضور اعلی‌حضرت و این‌ها، در این موضوع …

س – چه‌کاره بود محمدخان؟

ج – محمدخان رئیس تشریفات سلطنتی بوده و بعد موضوع را که به آقای محمدخان گفتم بیچاره روی علاقه‌ای که به پدرم داشت گفت، آقا این نکنید همچون، با شما که این حرف‌ها را می‌زنند. آن دفعه که رفتی برای چیز که اصلاً گفتند طرفدار توده‌ای‌ها هستی، غیره هستی. این ممکن است که برای شما اسباب زحمت بشود، چیز کن توراخدا خودت را به آب‌وآتش نزن. آن شب دیگر نمی‌دانم چطور شد. سر شام هم چیزی عرض نکردم گفتم شاید هم لازم باشد با زنم هم مشورت کنم. آمدم خانه. من دیدم شب خوابم نمی‌برد. هی توی ایوان راه رفتم و غیره و به والاحضرت شهناز هم گفتم. گفت چرا نمی‌گوییم، باید گفت. و به‌هرحال او هم مرا تشویق کرد و دیگر من بلند شدم و حمامم را گرفتم صبح زود آمدم، اعلی‌حضرت هنوز خواب بودند نزدیک‌های شش بود. شریفی گفتش که خواب است. گفتم وقتی اعلی‌حضرت بیدار شدند مرا خبرم کن. نشستم پایین و آمد گفت که اعلی‌حضرت احضار فرمودند. رفتم بالا دیدم اعلی‌حضرت با پیژامه‌شان و هنوز صبحانه نخوردند. چیه؟ چی شده اردشیر؟ گفتم والا حقیقتش این است که به من این‌طور گفتند. امام‌جمعه هم دیروز به من این‌طور گفته. حضور اعلی‌حضرت همیشه شرطمان این بود که من هیچ‌وقت نگویم کی گفته. حالا از دهنم در رفت امام‌جمعه هم. ولی من برای این‌که این خودم هم این آدم را می‌شناسم خواستم که این را گفته باشم که مبادا او را اعدامش بکنند بعد ببینید که بی‌تقصیر است. فرمودند خود من نمی‌توانم قبول کنم. من باور نمی‌توانم بکنم. برای من، مگر این مرد دیوانه بوده باشد. مگر ممکن است همچون چیزی و این‌ها. یک فکری کردند و خلاصه دستور دادند که یک هیئتی به این کار رسیدگی بکند، تنها خود عبدالله‌خان هدایت نباشد. گمان می‌کنم اگر اشتباه نکنم در اینجا تیمور بختیار خدمت هم کرد چون در این کمیسیون بود و اختلافی که شاید بین تیمور و علوی‌کیا هم بود رئیس شهربانی، شاید در اینجا یک‌خرده بی‌طرفانه و أنیتی هم از خودش نشان داد. ولی این‌ها تو مدارک هست چون تاریخ بیست سی سال پیش است واقعاً مشکل است یادم باشد. ولی به‌هرحال، نتیجه این شد که معلوم شد که آمدند رفتند یک صندوقی را به عنوانی که از شیراز برای پدرزن تیمسار یا خود تیمسار چون او رئیس معاون ژاندارمری بود ناحیه از این کانو مادرها می‌آوردند و این‌ها، شیشه‌ها را آوردند و آنجا گذاشتند این‌ها هم گفتند چون کسی خانه نبوده ببرید توی زیرزمین. بردند گذاشتند توی زیرزمین که منزل پدرزن تیمسار است. یک‌چند ساعتی از این نگذشته بیست‌وچهار نمی‌دانم چند ساعت، بعد مأمورین مخفی شهربانی ریختند و منزل را گرفتند و این را هم درآوردند و بنابراین می‌گویند این دلایل. ولی معلوم شد که (نامفهوم) آن هم درش محکمه‌ها و غیره. مدتی البته او بی‌کار بود بیچاره در درجه سرهنگی بعد که معلوم شد که این آدم تقصیرکار نیست درجه سرتیپی گرفت در توی ژاندارمری. آخرسر هم بالاخره حتی به درجه سرلشگری، خوشبختانه معلوم شد که این آدم بی‌گناه بوده و این‌ها دسته‌بندی بود و من خدا را شکرگزاری کردم که اینجا توانستم مفید باشم و از این هم لذت بردم که اعلی‌حضرت این‌قدر به حرف‌ها گوش می‌کنند و هر چیزی را به‌سادگی بااینکه جان خودشان در خطر بود نمی‌گیرند.

س – آن‌وقت این‌ها مجازات هم شدند این‌هایی که این حقه‌بازی را کرده بودند؟

ج – مجازات که چون نتوانست ثابت بشود که مقصر کی بوده که. چون شهربانی می‌گفت که خوب من وظیفه‌ام این است که قسمت چیز این است که باید هر چی به نظرم می‌رسد و به فکرم می‌رسد و می‌بینم بگویم. آن‌ور رکن و ارتش بود. آن‌ها را دیگر من جزئیاتش را وارد نیستم چون حقیقتش من علاقه‌ام این بود که یک آدم بی‌گناه اینجا کشته نشود. و انترسان اینجاست وقتی که اشاره کردم به حرف پدرم و نامه پدرم و نوری سعید، ما در موقعی که در تهران در کاخ مرمر در جریان مذاکرات سنتر بود، این درست موقعی بود که بحبوحه کانال سوئز پیش آمد و گزارشاتی می‌رسید که در عراق یک عده‌ای هستند که مشغول یک فعالیت‌هایی برعلیه سلطنت و دولت حاضر هستند. البته دستگاه ناصر آن‌وقت شدید برعلیه عراق و برعلیه لبنان در آن سال‌ها کار می‌کرد. بااینکه من چیز رسمی نداشتم، آجودان شاه بودم. بله نزدیک اعلی‌حضرت بودم ولی اصولاً آن‌وقت هنوز هم داماد نبودم. این بود که نمی‌دانم به چه دلیلی شاید برای اینکه چون من خیلی نزدیک بودم با تحسین قدری رئیس تشریفات اعلی‌حضرت ملک فیصل که اعلی‌حضرت خیلی دوستش داشتند، خیلی می‌گفتند خوب است ما هم همچون تشریفاتی اینجا. خیلی آدم مؤدبی بود. خیلی آدم تودل‌برو بود. خیلی آدم فهمیده‌ای بود. خیلی آدمی بود که به اعلی‌حضرت پادشاه فیصل راهنمایی می‌داد و غیره. باری، ایشان آنجا بودند و غیره، قرار بر این شد در موقعی که break است چون آن شب تا ساعت چهار بعد از نیمه‌شب تو کاخ مرمر این مذاکرات بود و اعلی‌حضرت و دول پکت بغداد پیغام دادند و از سفیر انگلیس و آمریکا خواسته شد که ما در اینجا پشتیبانی می‌کنیم از مصر و عملی که این شده و چیزی که حمله‌ای که کردند به مصر در سوئز را ما condemn می‌کنیم و محکوم می‌کنیم. خیلی قابل‌توجه بود که این کشورهایی که ناصر بهشان فحش می‌داد روی اصول و پرنسیبی که داشتند به پشتیبانی آمدند و اعلامیه هم داده شد. این را که عرض می‌کنم دیگر این قسمتش گمان نمی‌کنم محرمانه است. این قسمتش گمان می‌کنم همان وقت اعلامیه هم شد. به‌هرحال، این کشورها دارند. آن شب به من گفتند که من به نوری سعید، چون نوری سعید پدرم را خیلی دوست داشت، هم کرد بود هم ترکی صحبت می‌کرد، هم کردی و این‌ها، در آنجا بگویم. اعلی‌حضرت ملک فیصل ایستاده بودند، نوری سعید ایستاده بود و آقای نخست‌وزیر ترکیه اسمش گفتم چی بود؟

س – جلال بایار؟

ج – نه جلال بایار رئیس‌جمهور بود.

س – مندرس

ج – مندرس. من این را به چیز گفتم توسط تحسین قدری که هم ترکی خوب صحبت می‌کرد و هم فارسی، همین‌طوری به نوری سعید گفتم، نوری سعید البته آدم کارکشته باهوشی بود، من یک جوان بیست‌وچندساله که آن هم در یک همچون محیطی که تمام رؤسای کشور هستند و اعلی‌حضرت هم ایستاده که نباید بدون مقدمه یک همچون صحبتی شنیده باشد و این‌ها. یک‌دفعه گفتش که رویش را کرد به ترک‌ها گفت این اطلاعات شماست شما مواظب خودتان باشید که مبادا فرش از زیر پایتان بکشند و همه بریزید. خب یک‌خرده irritation پیش آمد و این‌ها. در این ضمن هم اعلی‌حضرت فرمودند دیگر حالا باید دومرتبه برویم تو کنفرانس و مرا مرخص کردند من و نوری سعید آمدیم رفتیم چایی بخوریم، فلان بکنیم. می‌رفتند توی کنفرانس این جریان نشانه این بود که آن‌وقت این اخبار بود. بعد هم از همه‌جا انترسان‌تر که این جریان پکت بغداد پیش آمد که یک عده می‌گفتند شاید انگلیس‌ها و غیره اطلاع ممکن است می‌داشتند، برای این بود که پکت بغداد سانترش در بغداد بود و این اتفاق در آنجا افتاد. خوب شد خدا می‌داند که چه چیزهایی بوده قاسم با چی بوده، چی نبوده. به‌هرحال، این جریانی بود که چون یک‌دفعه یادم آمد خواستم بگویم. البته بعد هم که از ترکیه آمدیم یعنی در همان موقعی که در ترکیه بودیم و پکت بغداد دیگر شکست خورده شد، اسمش هم عوض شد دیگر، شد CentralTreaty Organisation سنتو. از آن به بعد هم دیگر سنتو است دیگر.

س – بله.

ج – این. آمدیم تا این جریان. حالا چی بود؟ ازلحاظ تاریخی چون بعضی‌ها چون در کتاب‌ها و در روزنامه‌ها و غیره می‌بینم یک آن پانتز است این. همه خیال می‌کنند روزی که پدرم استعفا کرد سفارت سوئیس را قبول کرد که این‌طور نیست که دیدیم. و همه هم خیال می‌کنند که همان وقت دختر پادشاه زن من بوده برای این کار او را گرفته که هردو وقتی نگاه می‌کنیم دو سه سال اختلاف است و فرق دارد. معذرت می‌خواهم.

س – کی بالاخره ایشان آن سمت را که قبول کردند چی بوده؟

ج – آن دیگر اینجا بود. در حدود گمان می‌کنم نزدیک‌های عید است و این‌ها چندین ماه بعد…

س – آن سمت چی بوده؟

ج – سمت سفیر فوق‌العاده اعلی‌حضرت سیار در اروپا و عرض شود که، ریاست یک‌چیزی، الآن من توی این چیز نگاه می‌کنم فرمانش آنجا هست.

س – بله.

ج – بله. یعنی کاغذی که اعلی‌حضرت نوشته توی کاغذ‌های من اینجا هست.

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۹

س – بفرمایید.

ج – بعد که ما برگشتیم برای ایران من برای خاطر اینکه توی گرفتاری‌های محیط درباری و اختلافات خانوادگی نبوده باشم، با امام‌جمعه مشورت کردم که چطور است من اصلاً بروم از ایران و چون قبلاً در اصل چهار کار می‌کردم و دوتا از دوستان من، یعنی یکی از دوستان من، آقای وارن، رفته بود به کره، فکر کرده بودم که اصلاً من بروم و یک کاری در کره بگیرم و زنم را هم با خودم ببرم. این البته به نتیجه نرسید. به اعلی‌حضرت هم عرض کردم. اعلی‌حضرت که خیلی متغیر شدند فرمودند: «داماد منی، پسر زاهدی هستی، می‌خواهی بروی در کره برای اصل چهار. مگر دیوانه شدی» و غیره. خودم هم دیدم غیرمنطقی است و بعد چون علاقه‌مند بودم به کار محصلین و محصلین را بهشان خیلی علاقه داشتم، چون خودم هم محصل بودم، وقتی که سرکنسول بودم چیزم را فرستادم، یارو، وقتی که محصل بودم، سرکنسول در نیویورک، پاسپورتم را فرستادم یک مهر بزنند. پنج ماه شش ماه طول کشید. این باعث شد که من و دوستانم مثل سمیعی و پسرعمه‌ام که آمدیم مسافرت بکنیم دور امریکا و چیز خریده بودیم، این یارو، اسلیپینگ‌بگ ارتش، خریده بودیم و از این نواها. دوتایمان هر شب تو ماشین می‌خوابید و دوتایمان بیرون، برای اینکه پول هتل ندهیم. بعد می‌رفتیم گاز استیشن‌ها، در آنجا می‌شستیم و صورت‌هایمان را می‌شستیم و عرض شود که حمام می‌رفتیم پول می‌دادیم فقط شاور می‌گرفتیم توی این متل‌ها و غیره. من وقتی آمدم، رفتم به چیز، حالا آن را هم اگر خواستید مفصلاً بعد برایتان می‌گویم چون انترسان است زمان تحصیل. بعد آمدیم به نیگارا فال، همه توانستند بروند آن‌طرف نیاگارا فال ولی من چون من پاسپورت نداشتم پلیس گفت اگر رفتی نمی‌توانی برگردی. من این‌ور درست چهل‌وهشت ساعت راه رفتم و حرص خوردم و جوش خوردم و گریه کردم و نیاگارا فال را تماشا کردم، بچه‌ها رفته بودند آن‌ور. من هم گفتم اتومبیل مرا بردارید بروید. این در من چیز گذاشته بود، این بود که خیلی علاقه داشتم که اگر می‌توانم هر جا کار محصلین را راه بیندازم و بالاخره آتیه مملکت هم این جوان‌ها هستند. روی این اصل بود که هرکس گرفتاری و کاری داشت می‌آمد پهلوی من. مثلاً یکی از چیزهایی که بین من و با مرحوم دکتر اقبال نخست‌وزیر ناراحتی پیش آورد، اصلش در کابینۀ علاء پیش آمد و آن این بود که تمام آقایانی که در وزارت فرهنگ بودند، این‌ها می‌گفتند که ما را، بین ما و لیسانسه‌ها و مهندسین یک اختلافی هست در درجه گرفتن و حقوق و این‌ها، درصورتی‌که فنی بودن و نبودن، ما هم درس می‌دهیم، ما هم کار می‌کنیم، ما هم زحمت می‌کشیم. این‌ها یک عریضه نوشته بودند حضور اعلی‌حضرت از طریق دفتر مخصوص. من هم دنبال می‌کردم این جریان را. و چون آن‌وقت البته دولت روی نظر سیاسی خودش و وضع اقتصادی‌اش و غیره، موافقت نمی‌کرد، اینجا یک کورتی بین من و چیز پیش آمد. نتیجه‌اش هم این شد که شلوغ شد، شلوغ کردند. اعلی‌حضرت اتفاقاً آن روز در اسکی به آبعلی تشریف‌فرما شده بودند و کار به جایی کشید که ریختند دور وزارت فرهنگ و بیچاره چیز خیلی دستپاچه شده بود، آقای مرحوم دکتر مهران. در خیابان شاه‌آباد ریخته بودند و این‌ها. والاحضرت علیرضا آن روز آمده بود به خانقاه چون مرد درویشی بود و می‌رفت به خانقاه خیابان صفی علیشاه. یک خانقاه درویشان بود آنجا. وقتی که این می‌آمده برگردد،

س – احمدرضا.

ج – علیرضا

س – علیرضا؟

ج – بله. این موقعی است که، شاید حالا تاریخ‌ها… اختلاف من با این‌ها این‌طور شد دیگر. آخر در این مدت کابینه علاء رفت و کابینه اقبال آمد و همین‌طور. این بود که در آنجا والاحضرت علیرضا از خیابان صفی‌علیشاه می‌آید پایین، می‌افتد توی خیابان شاه‌آباد که برود، مردم می‌ریزند دورش. به من خبر دادند من سراسیمه خودم را از سقاخانه ولی‌آباد تا آنجا چیزی نبود، فوراً رساندم و والاحضرت علیرضا را آنجا نجات دادیم. بعد این چند روز ادامه پیدا می‌کرد. در اینجا رئیس شهربانی، تیمسار علوی مقدم، آمد پهلوی من، گفت آقا این‌ها دارند یک آتش درست می‌کنند که خاموش کردنش آسان نیست. و یک جلسه‌ای هم این‌ها در مدرسۀ نوربخش، اینجا که الآن اپرا ساختند، نوربخشِ دیگر مال دخترانه، در آنجا یک تالاری بود، آنجا داشتند که می‌گفتند اینجا می‌خواهند بمب بگذارند و بساط و این‌ها. خلاصه، من فوراً با اعلی‌حضرت تماس گرفتم. اعلی‌حضرت در آبعلی تشریف داشتند. اعلی‌حضرت هم از آنجا سوار شدند و صاف آمدند به کاخ مرمر و هیئت دولت را احضار کردند و آقایان امراء و غیره و بساط و این حرف‌ها. درنتیجه معلوم شد که حق با این آقایان لیسانسه‌هاست و غیره. اعلی‌حضرت دستور دادند که به این کار رسیدگی بشود. چون این چیزها را هم اعلی‌حضرت در من دیده بودند، به من فرمودند که شما بیایید، خب، من هم توی منزلم، در هم باز بود. هرکس، درِ خانه‌ام باز بود، هرکس می‌آمد، هر حرفی داشت، من رابط این بودم. چون آدم کناری بودم، دیدم بهتر می‌توانم خدمت کنم به اعلی‌حضرت. روی این اصل بود که اعلی‌حضرت به من فرمودند که شما چطور است این کار را رسمی دنبال کنید. گفتیم یک کمیسیونی درست بشود. در اینجا بود که خوانساری و عرض شود که، آقای … خلاصه، این‌ها در منزل من چیز داشتیم و این‌ها. قرار بر این شد که من به خرج خودم هم، نخواستم از دولت چیز بگیرم، بیایم به کار محصلین برسم. آن‌وقت آقای تفضلی رئیس تمام محصلین بود و مقر کارش در پاریس و ژنو بود، آقایی هم به اسم آقای عزیزی که سرپرست محصلین در آلمان بود، من رفتم دانه‌دانه این شهرها را با محصلین صحبت کردن و مقدار زیادی هم این محصلین واقعاً الحق‌والانصاف احساسات بی‌نهایت خوب و چیزی هم نسبت به ایران داشتند و هم نسبت به اعلی‌حضرت و به من هم خیلی محبت کردند در چند جا همه. با ایشان صحبت می‌کردم، بحث می‌کردم و موافق و مخالف بودند. باری، من وقتی برگشتم به تهران، صبح زود بود. آن‌وقت لوفت‌هانزا در حدود چهارونیم‌پنج صبح می‌رسید به تهران. من رفتم به حضور اعلی‌حضرت که صبحانه بخورم. به والاحضرت هم گفتم اگر می‌خواهی بیا آنجا پهلوی پدرت. در آنجا وقتی داشتم حضور اعلی‌حضرت گزارشات را عرض می‌کردم و غیره، خندیدند و شریفی را صدا کردند، فرمودند آن کاغذی که توی اتاق‌خواب من است بیاور. یک کاغذی که معلوم شد گزارشی از طریق ساواک دادند برعلیه من که من رفتم آنجا محصلین را شوراندم برعلیه دولت و غیره و افکار کمونیستی دارم و بیشتر کمونیست‌ها را باهاشون چیز می‌کردم که خود اعلی‌حضرت هم خندیدند فرمودند ببین چیه. گفتم قربان اجازه بفرمایید اصلاً دیگر ول کنم این کار را. فرمودند نه، به‌عکس، باید دنبال کنی. روی این اصل این کار محصلین را می‌کردم. بعد در این جریان آقای اردلان هم حالا شده سفیر ایران در واشنگتن و آقای مهندس نفیسی هم که مرد بسیار فهمیده و کوشانی که آن کوی در ونک را درست کرد و غیره، او هم رئیس محصلین بود در امریکا. شما بهتر باید بدانید چون آن‌وقت در آنجا تشریف داشتید.

س – سرپرست ما بود.

ج – بله، سرپرست. یکی دو سه دفعه گزارشاتی که می‌آمد، من خصوصی جریان را به آقای اردلان می‌نوشتم که اعلی‌حضرت در اینجا عصبانی‌اند و غیره و این‌ها، یک کارهایی بکنید. غافل از اینکه حالا این به گردن خود من دیرتر خواهد افتاد. تا اینکه جریانی پیش آمد که قرار بود که بانک یعنی Chase Manhattan Bank یک پروژه‌ای بود که این پروژه را این‌ها قبلاً در بغداد درست کرده بودند و خیلی موفقیت‌آمیز بود در جنوب بغداد، زمان قاسم، خانه‌هایی ساخته بودند برای مردم و غیره. این‌ها بیایند پنج میلیون دلار به ما پول بدهند و این خانه‌هایی را در صاحبقرانیۀ آنجا بسازند. اول هم قرار بود خودشان این کار را بکنند و بعد که من اتفاقاً بعدها که سفیر شدم در آنجا و نمایندۀ معاون بانک، خیلی توهین‌آمیز با من صحبت کرد که هنوز فلان قسط پرداخت نشده. من یک عریضه حضور اعلی‌حضرت نوشتم- کاغذ‌های چیزم هم باشد، باید هم توی دفتر مخصوص باشد و هم تو مدارک خودم- که این وضع صحیح نیست و توهین‌آمیز است. اعلی‌حضرت بالاخره راه‌حل قرار شد که من یک ناهاری با دیوید راکفلر خوردم، قرار بر این شد که عوض این‌که این پول را -دیگر حالا موقعی است که سفیرم- این را در اختیار ایران بگذارند و خود ایران، بانک عمران، این کار را بکند. آنجا هم که رفتیم به آمریکا آقای مرحوم کاشانی که آن‌وقت رئیس بانک بود و رئیس بانک عمران هم که هوشنگ رام بود، این‌ها رفتیم به امریکا و این مذاکرات شد. بعدازاین جریان، در این جریان صحبت از این بود که خب اعلی‌حضرت نمی‌توانند بدون زن باشند. البته در این مدت اعلی‌حضرت تشریف‌فرما شدند به دانمارک که حالا دیگر عرض شود که در آنجا، حالا البته تولد مهناز را هم شاید بعدها برسم برای این‌که اتفاقاً به این می‌خورد به این دو تا با هم. ولی باری، در این جریان این شد که قرار بود که اعلی‌حضرت باید زن بگیرند و برای این کار یکی از اشخاصی که کاندید بود و اتفاقاً مرحوم علاء که آن‌وقت وزیر دربار بود خیلی طرفدار این فکر بود، آن بود که دختر پادشاه سابق ایتالیا ماریا گابریلا برای کاندید این کار بشود. کسی هم که با این کار آن ماتیو بود که رئیس نفت ایتالیا که یکی از افراد خیلی سرشناس و پرکار روز بود- که او طیاره‌اش أکسیدان کرد و گفتند کشتندش و غیره- او هم در این جریان پوش می‌کرد. و بالاخره قرار بر این شد که در یکی از این سفرها که اعلی‌حضرت به اروپا تشریف می‌آورند، والاحضرت گابریلا دختر پادشاه را ببینند. این ملاقات پیش آمد در سوئیس، در ژنو در پروما دوپن، یکی از منزل‌هایی که پدرم آنجا زندگی می‌کرد. اعلی‌حضرت هم از ایشان خیلی خوششان آمد. آن هم یک دختر جوان تحصیل‌کرده‌ای بود و داشت آن‌وقت دانشگاه می‌رفت. درنتیجه، این صحبت پیش آمد که چطور است اعلی‌حضرت ایشان را … چند مشکل در اینجا پیش آمد. یکی اینکه پادشاه سابق ایتالیا زیاد به این کار راضی نبود. دلیلش هم این بود که چون ایشان خیلی آدم مذهبی و کاتولیک بودند علاقه‌مند بود که حتماً دخترش باید شوهرش کاتولیکی باشد. خب، این‌که غیرممکن بود برای یک پادشاه شیعه‌ای. درعین‌‌حال، آن‌هایی که علاقه‌مند بودند این بشود که یک عده‌ای هم معتقدند که مرحوم علاء چون نمی‌خواست که این را البته چون نمی‌دانم قطعی، توی یادداشت‌های ثریا هم بوده که به‌هرحال، علاقه‌مند بودند که این بهتر است که یک شاهزادۀ خارجی بوده باشد. در این جریان یواش‌یواش این موضوع اوج گرفت و این صحبت‌ها. در آن‌وقت هم قرار شد که خواهر پادشاه با یکی‌دوتا دیگر از فامیل بیایند به ایران. که آن‌وقت اعلی‌حضرت از من خواستند، من بروم شمال ترتیب پذیرایی این‌ها که این‌ها می‌خواهند آنجا، ببینم وضع هتل رامسر و غیره و این‌ها چیست. همین‌طور در تهران برنامۀ پذیرایی که نمی‌دانم یک شب در شاهدشت باشند، قصر اعلی‌حضرت باشند و غیره. این البته مصادف شد با موقعی که خوشبختانه من دیگر قرار بود بیایم و با این آقایان بیایم به پاریس و بروم به آمریکا برای این اوپک. در اینجا چیزی که پیش آمد این بود که اول یک پیغامی از طرف آیت‌الله بروجردی آقای امام‌جمعه برای من آوردند که این صحبت اگر صحیح باشد درست نیست و اعلی‌حضرت نمی‌توانند این کار را بکنند. اعلی‌حضرت پادشاه شیعه هستند. از آن‌ور آن عده‌ای که طرفدار بودند آمدند راه‌حل پیدا کردند که خب، پس بیاییم ایشان زن بگیرد ولی بچه‌ها تا سن هیجده سالگی آزاد باشند آیا کاتولیک بشوند یا نشوند. این بحث‌ها در ایران بود که در اینجا آیت‌الله بهبهانی، عرض شود که، مرا خواستند. رفتم در خیابان آمل منزل آیت‌الله. در آنجا ایشان هم به من پیغام حضرت آیت‌الله بروجردی را و نظر خودشان را دادند که این برخلاف است و اعلی‌حضرت این کار را اگر بکنند با پادشاهی خودشان بازی می‌کنند و این خطرناک است و ما شدیداً مخالف این فکر خواهیم بود. در این جریان من آمدم به پاریس. اتفاقاً در این وقت یک مصاحبه‌ای والاحضرت گابریلا کرده بودند که در نیوزویک که بالایش شاه شاه شاه چا چا چا، یعنی شاه را که به فرانسه شاه و گربه. خلاصه، از قول والاحضرت گابریلا یک‌چیزهایی در آنجا گفته بودند که جنبۀ یک‌خرده زننده‌ای داشت. در همین جریان‌ها من -موقعی است که حالا در آمریکا هستم- رفتم بیایم به آمریکا مهمان راکفلر داریم می‌دهیم که این مهمان‌ها آمدند به ایران و من نبودم در این جریان. از آنجا یک عریضه‌ای از پاریس حضورشان عرض کردم که قربان این صحیح نیست این‌طور، این‌ها توهین‌آمیز است آن جریان و خلاصه من چون علاقه‌ای به شما دارم مجبورم که بهتان عرض کنم که یک‌خرده عمیق‌تر دراین‌باره باید مطالعه بشود. البته چون جوان بودم و خیلی تندوتیز، حتی در آن عریضه حضورشان نوشتم که من می‌روم امریکا و اصلاً زنم هم باید بیاید آنجا. اصلاً می‌خواهم کنار بکشم از همه‌چیز و بساط. وقتی که وارد نیویورک شدم دیدم که آقای مرحوم دکتر اردلان که آن‌وقت سفیر در واشنگتن بود، همین‌طور آقای دکتر عبده که سفیر ایران در سازمان ملل بود و مرحوم گودرزی که سرکنسول بود، این‌ها همه در فرودگاه بودند. از آنجا که آمدیم به من گفتند چندین بار آقای میرات تلفن کرده و یک تلگرافی هم آمده که اعلی‌حضرت علاقه‌مندند با شما صحبت تلفنی بکنند. روی این اصل بود که من هم با تلگراف فرستادیم که من حالا رسیدم و هر وقت امر می‌فرمایید. و اتفاقاً این انترسان شد از یک لحاظ که ممکن بود ما آن، این برنامه‌ای که این‌ها درست کرده بودند این بود که یکی از این جاهایی که می‌خواهیم ببینیم در پورتریکو در جا‌های … یکی هم در شیکاگو بود که برویم آنجا را ببینیم. من چون باید معطل می‌شدم که اگر اعلی‌حضرت تلفن می‌فرمایند، چون آن‌وقت تلفن خیلی مشکل بود. باید تلفنچی و ساعت‌ها توی این، مایکروویو و نمی‌دانم ساتلایت و این بساط که نبود در آن زمان. من گفتم که پس من می‌مانم. آن‌های دیگر هم گفتند که پس ما نمی‌رویم. به‌هرحال، سفر شیکاگو به هم خورد. به‌خصوص که شبش ما مهمان آقای دیوید راکفلر در ترتی راکفلر پلازا بودیم و بعد هم می‌خواستند ما را ببرند این شویی که در جایی است به اسم رادیو سیتی، آنجا را ببینیم. سر شام بودیم که یکی دو نفر آمدند و رفتند و با دیوید و با سایرین صحبت کردند. معلوم شد این هواپیمایی که قرار بوده ما را ببرد به شیکاگو و همان شب ما را برگرداند که بیاییم برای شام، هوای زمستان سرما و هوا سرد بوده ابری بوده چی بوده، خلاصه، طیاره عوض اینکه بیاید بنشیند در فرودگاه، آمده توی آب‌های قبل از فرودگاه خورده زمین و عده زیادی که اگر کشته نشدند بقیه مردند تا این‌ها برسند این‌ها را نجات بدهند، توی آب سرد و گرفتاری که آنجا این به نفع ما هم تمام شد و ما همه‌مان جان سالم… من شوخی می‌کردم با هوشنگ و با مرحوم کاشانی و این‌ها که جانتان چیز من است. اتفاقاً آن روز هم اعلی‌حضرت تلفن نفرمودند یا نشده بود، فردایش تلفن فرمودند، فرمودند این حرف‌ها اصلاً چیست و اصلاً آن جریان روی همین مشورت‌هایی که شده و این‌ها، ما مطالعه کردیم حق به این است که مجبوریم منصرف بشویم. خلاصه منصرف شدند. در این جریان هم البته چند بار والاحضرت گابریلا کاغذهایی داشتند که می‌دادند اینجا به دفتر پدرم برای من می‌فرستادند من حضور اعلی‌حضرت می‌دادم. روابط دوستان و خیلی پاک و چیزی بود. چندین دفعه هم تشریف‌فرما شدند اینجا در هتل در مونترو با آن مرسدس سیصد اس… روی آشنایی که داشتند و روی علاقه. بعد در این جریان بود که من چون به کار محصلین می‌رسیدم و آن موضوع مال اروپا، زناشویی اعلی‌حضرت هم منتفی شده بود، در گشت در این‌که باید ایرانی بوده باشد و به‌هرحال، باید مسلمان بوده باشد. خب، هرکسی یک کاندیدی داشت و می‌خواستند معرفی کنند حضور اعلی‌حضرت. در این جریان من سعی می‌کردم خودم را بی‌طرف و کنار نگه داشته باشم. تا این که یک روزی آقای دیبا، دکتر دندان که او هم آجودان بود و با من خیلی دوست بود، آمد به من گفت که یک فامیلی من دارم درواقع دختر برادرم است که من خیال می‌کنم این به درد چیز بخورد، ولی قبل از این که این موضوع را به من بگوید، به من گفت آقا یک گرفتاری دارد یکی از فامیلم که در پاریس است. من می‌خواستم چون شما به کار محصلین و این‌ها می‌رسید ببینم چه کمکی می‌توانید بکنید. گفتم که با کمال میل فردا مثلاً ساعت یازده، یازده‌ونیم تشریف بیاورید به منزل ولی‌آباد که دفترم بود آنجا به این کار رسیدگی. قبل از این او وقتی این مطلب را به من گفت، گفت حقیقتش جریان این است. گفتم بسیار خوب. من هم به والاحضرت شهناز. اتفاقاً چهارشنبه‌ها ظهرها ما در حضور علیاحضرت ملکه پهلوی نهار می‌خوردیم. من به والاحضرت شهناز گفتم پس اگر این‌طور است شما تشریف بیاورید به، معمولاً هم می‌آمد، می‌آمد به ولی‌آباد از آنجا با ماشین ما با هم می‌رفتیم. من می‌نشستم پشت رل، می‌رفتیم برای نهار. آن روز گفتم بیا جریان هم یک همچون چیزی است. البته اول والاحضرت گفت من نمی‌خواهم در این کارها دخالت کنم. به‌هرحال، من هم خودم نمی‌خواهم، اما چون یک همچون چیزی شنیدم و غیره، می‌خواهی بیایم. درهرحال یک نگاهی بکن. دفتر من هم اتاق شمالی بود که زمان پدرم آنجا نهارخوری بود و یک در‌های بزرگ شیشه‌ای هم بود که پشتش از این چیز‌های توری بود. جلو سالن بود که به‌طرف حیاط و ایوان نگاه می‌کرد. در این اتاق سالن، این خانمی که قرار بود بیاید و آقای دیبا را این‌ها را من می‌دیدم. در این ضمن والاحضرت شهناز آمدند از در عقب از پشت شیشه نگاه می‌کردند که چه می‌گذرد آنجا. بعدازاین که صحبتش را کرد که می‌خواست که مادرش علاقه‌مند است که یک‌خرده بیشتر بماند و غیره. گفتم بسیار خوب و در ضمن گفتم اگر دلتان می‌خواهد ممکن است که فردا چایی بیایید به حصارک که با والاحضرت شهناز آشنا بشوید. ایشان رفتند و من هم با والاحضرت آمدم و سوار ماشین شدم رفتم حضور علیاحضرت ملکه پهلوی، ملکه مادر، نهار خوردیم و اعلی‌حضرت تشریف آنجا. بعدازظهر بهشان جریان را عرض کردم بعد از نهار که یک همچون موضوعی بود و فلان و این‌ها. فرمودند که خیلی خوب من شاید بد نباشد ببینم. گفتم به‌هرحال ایشان قرار است فردا بیایند چایی به حصارک. معمولاً هم اعلی‌حضرت چون خیلی چایی دم‌کرده استکان را دوست داشتند. منزل من هم چون از زمانی که پدرم در جنگ‌های شمال و غیره به این چایی، همیشه خانه ما چایی سماور و استکان بود و این گرمای گرفتن استکان رنگ چایی را در استکان… خلاصه، to make the story short فردا ایشان، این خانم هم خانم فرح دیبا بودند. محصلی بودند و این‌ها. آمدند آنجا. اعلی‌حضرت که اتفاقاً سروصدا آمد و من هم به ایشان نگفته بودم یک همچون چیزی است. اعلی‌حضرت یک‌دفعه آمدند. گفتم اعلی‌حضرت …

س – ببخشید، ایشان تنها آمده بودند یا …؟

ج – بله، بله. نخیر، نخیر. این دفعه دیگر تنها آمدند و والاحضرت شهناز بودند و عرض شود که ایشان بودند و من. در این جریان صدای ماشین آمد و یک دفعه دیدم اعلی‌حضرت از پله‌ها تشریف‌فرما شدند بالا. نمی‌دانم منزل مرا دیده بودید. وقتی می‌آمدید یک مقداری پله می‌آمدید بالا. به‌هرحال، تشریف‌فرما شدند و معرفی کردیم آشنا شدند. آنجا آن روز صحبت شد و یک‌خرده گشتیم توی باغ و غیره و بساط و بالای باغ رفتیم حصارک و غیره. بعد به ایشان عرض کردم اگر دلتان می‌خواهد اصلاً شام اینجا تشریف داشته باشید. فرمودند خیلی خوب. اتفاقاً آن شب شبی بود که ما مهمان بودیم و آشپز من هم رفته بود. این هم یک دفعه در حدود ساعت شش این وقت‌ها است. چه‌کار کنیم، چه‌کار نکنیم؟ آشپز را از کجا پیدا کنیم؟ من فکرم رسید که به دربار تلفن یعنی به قصر اعلی‌حضرت و به آشپز مخصوص اعلی‌حضرت که من دوستش هم داشتم و اغلب هم مهمانی بزرگ هر وقت اعلی‌حضرت تشریف می‌آوردند بیرون او می‌آمد، به او تلفن کردم چی داری و این‌ها؟ گفت والا من هم قرار بوده اعلی‌حضرت تشریف‌فرما بشوند بالا در صاحبقرانیه و از آنجا بروند به منزل والاحضرت اشرف و والاحضرت شمس. چون نگویید که آن روز والاحضرت اشرف یکی دو نفر کسانی که به نظر می‌رسید خوب بودند به خانه‌اش دعوت کرده بود. والاحضرت شمس هم یکی دو نفر دیگر. و والاحضرت فاطمه یک کس دیگر در قصر صاحبقرانیه که آن‌وقت در صاحبقرانیه که مال مهمان بود آنجا زندگی می‌کرد. من فوراً گفتم که قدرت و حسین دانشور بیایند بروند به چیز، یکجایی بود کسی بود که برای سینما نشان می‌داد و یک جانی داشت برای اولین جایی بود که همبرگر درست می‌کرد توی خیابان تخت جمشید نزدیک سفارت انگلیس. اسم آن آدم یادم رفته، که شب‌ها هم می‌آمد برایمان سینمای شانزده میلی‌متری نشان می‌داد. گفتم بروید یک مقداری از آن همبرگر تازه یعنی گوشتش را بگیرید و نان و یک مقداری هم چیز‌های از خاچیک، چیز‌های مرغ دارد، سوسیس مرغ دارد و غیره، بگیرید و خودم آشپزی می‌کنم. این‌ها آوردند و من هم یک‌چیز داشتم از این گریل‌ها و این را درست کردم. شام خیلی خوبی هم شد، همبرگر و عرض شود… اعلی‌حضرت هم بهشان خیلی چسبید. سالادی هم درست کردیم. در این وقت هم اتفاقاً هم آشپز اعلی‌حضرت تلفن کرد گفتم تو دسر را بفرست چون اعلی‌حضرت میوه تازه خیلی دوست داشتند و دسر برای آن او درست کرد. عرض شود که آشپز هم سالاد درست کرد. شام خوبی شد. وقتی که می‌آمدیم من در رکاب اعلی‌حضرت آمدم پایین که سوار ماشین بشوند فرمودند که من می‌خواهم این خانم را مادرم هم ببیند. من به اعلی‌حضرت عرض کردم قربان این چند روز می‌خواهد بماند و اجازه بدهید که این کار نشود. گفتند شما چرا مخالفت می‌کنید؟ گفتم قربان مخالفت نیست. معلوم نیست که چی… فرمودند که نه می‌خواستم که نهار بخوریم، ولی حالا یک دفعه دیگر من می‌خواهم این را ببینم. گفتم بسیار خوب، یک دفعه دیگر تشریف بیاورید یک شام، چایی دیگر. دو روز بعد اعلی‌حضرت دومرتبه تشریف‌فرما شدند. این دفعه فرمودند که نه، تصمیمم را من گرفتم ترتیب بدهید که بیاید مادرم ببیند.

س – برای چایی تشریف آوردند.

ج – ببخشید؟

س – برای چایی…

ج – یعنی چایی و عصرانه اعلی‌حضرت …

س – بله.

ج – بعد عرض شود که البته این دفعه بیشتر ماندند. کشید به ساعت ده‌ونیم و یازده و چندتا صفحه گذاشتیم. من آن‌وقت یک‌چیزی از زمان تحصیلی که آوردم یک‌چیزهایی بود چهارگوش، گرامافون‌های کوچولو بود فورتی فایو بهش می‌گفتند، چهل‌وپنج. صفحه‌های کوچولویی بود گردن گشادی داشت. با خودم با چیز آورده بودم. و چندتا از این صفحه‌هایی که خیلی آن‌وقت مد بود گذاشته بودیم که یکی والاحضرت یعنی آن‌وقت خانم فرح دیبا که بعد علیاحضرت شهبانو هستند، آنجا گوش می‌دادند و غیره. آن شب اعلی‌حضرت به من فرمودند که نه. گفتم نه اجازه بدهید که چیز نباشد. این هم که همه‌جا شما این‌ها را باید بروید ببینید الآن و غیره. پریروز هم که تشریف نبردید و غیره. فرمودند که اردشیر می‌دانی چیه؟ من متأسفانه اصولاً زن را می‌گیرم برای مملکت چون یک مسئولیت اخلاقی است و به همین دلیل چون از والاحضرت فوزیه و والاحضرت ثریا جدا شدم. روابط خانوادگی هم وقتی خوب نباشد مرا کسل ‌می‌کند و ناراحتم. بنابراین من دلم می‌خواهد که این بار زنم کسی باشد که با شهناز روابط خوب داشته باشد و دوست باشد. این خیلی به من نشست. البته مرا خیلی … عرض کردم بسیار خوب. و اعلی‌حضرت که تشریف‌فرما شدند من آن‌وقت یک کادیلاک سبزی داشتم، آمدم و از ایشان، گفتم من حالا می‌برم می‌رسانم. ایشان هم منزل در نزدیک، آنجا چی بود آن منزلی که نزدیک سلطنت‌آباد یک‌چیزهایی بود که خانه منصور هم بود و غیره، آن منزل تشکری بود. خلاصه، خانه قطبی. آوردم ایشان را آنجا رساندم. تو راه هم به ایشان گفتم که یک همچون جریانی است و بساط. قرار است که ترتیب دادیم که اگر برای فلان روز تشریف بیارید برویم نهار با علیاحضرت ملکه پهلوی آشنا بشوید. آن روز رفتیم و عرض شود که، ایشان را بردیم حضور علیاحضرت. علیاحضرت هم خیلی پسندیدند و مطالعه می‌کردند و نگاه می‌کردند. از آن روز بعدازظهر هم آمدیم از آنجا رفتیم به مهرآباد. چون در سفری که اعلی‌حضرت تشریف‌فرما شده بودند به اروپا که آمدیم رفتیم و این جریان متأسفانه انقلاب ۵۸ بغداد پیش آمد. یک طیاره جت اعلی‌حضرت سفارش دادند از فرانسه که چهارنفره بود. عیب این طیاره اولاً این بود که برد زیاد نداشت. آن روز قرار شد که برویم هواپیما سوار بشویم.

س – دوموتوره.

ج – دوموتوره فرانسوی بود. آن روز رفتیم به مهرآباد و در مهرآباد اعلی‌حضرت و من قرار شد که به ایشان عرض کردم قربان من می‌مانم تلفن می‌کنم که قصر، اگر می‌خواهید تشریف بیاورید حصارک بگویم چایی و پایی درست کنند و این‌ها. اعلی‌حضرت و والاحضرت شهناز و خانم دوشیزه فرح وقت، رفتند با اعلی‌حضرت سوار طیاره شدند که بروند بالا گردش بکنند. رفتند یک یک‌ساعتی سوار طیاره بودند. در مراجعت می‌خواهند بنشینند طیاره چرخ‌هایش باز نمی‌شود. ای‌بابا! ما هم از پایین بساط، نرو. اعلی‌حضرت هم مجبورند که بیشتر پرواز بکنند که این بنزین تمام بشود که اگر قرار باشد که در دفعه بخواهند تشریف بیاورند چرخ‌هایش باز نمی‌شود که اگر قرار شد که فورس لندینگ باشد، طیاره آتش نگیرد. خوشبختانه دفعه سوم که اعلی‌حضرت تشریف آوردند و این چرخ‌ها یکی‌اش باز شد و یکی نصفه. به مجردی که این touch اولی خورد اعلی‌حضرت بلند شدند و آمدند نشستند که من آن شب… بعد آمدند نشستند با ماشین ما رفتیم به حصارک و شام درست کرده بودیم و چایی بود و این‌ها و من هی سربه‌سر اعلی‌حضرت می‌گذاشتم که قربان خلبانی‌تان که بدجوری‌ است، چون یک سابقه دیگر راجع به این بود و دیگر این هم که با این طیاره. حالا خوب بود که من نبودم مرا می‌خواستید از… شوخی کردیم. چون جریان این بود که یک دفعه هم وقتی رفتیم در رکاب اعلی‌حضرت به، درست بعد از ۲۸ مرداد به کوهرنگ افتتاح تونل کوهرنگ، در مراجعت وقتی که می‌آمدیم نخست‌وزیر و ملکه ثریا و اعلی‌حضرت توی همان بیچ کرافت بودند، محمد خاتم و من با یک طیاره دیگر دنبال اعلی‌حضرت می‌آمدیم. ما می‌دیدیم که اعلی‌حضرت نمی‌تواند، آن‌وقت هم عرض کردم چون فرودگاه قدیم بود و یک قسمتش هم خاکی بود، هنوز درست نشده بود. بنابراین اعلی‌حضرت دو سه بار آمدند بنشینند، نمی‌توانستند بنشینند و پرواز می‌کردند چون کارد آمده بود یک مقداری اتومبیل‌ها این‌ها را گذاشته بود درست سر، سر که نه، یک‌خرده دورتر از این جای مال رانوی، عمارت‌های تهران و آن تهران شرقی و این‌ها هم بود. اعلی‌حضرت بالا می‌گرفتند. وقتی می‌خواستند تشریف بیاورند پایین البته یک مقداری‌اش هم خستگی بوده بدون تردید، این موقعی می‌شده که طیاره ممکن بود نتواند برود. آن‌وقت هم پایین فرودگاه یک نهری بود که اتفاقاً طیاره امیر… و این‌ها هم یک دفعه آنجا. این دومرتبه اوج می‌گرفتند بالا. و آقای تیمسار گیلانشاه از برج با اعلی‌حضرت صحبت می‌کرد، ما هم از اینجا می‌شنویم حالا. چون توی طیاره داریم با محمد. این بیچاره هم نمی‌داند چه‌کار، نمی‌دانیم گرفتاری چیه. خلاصه، آن‌دفعه بعد از این که اعلی‌حضرت نشستند و آمدیم و رفتیم حضور اعلی‌حضرت نهار می‌خوردیم با پدرم یکی دو سه روز بعد، پدرم شوخی کرد به اعلی‌حضرت عرض کرد که قربان اعلی‌حضرت پروازتان خلبانی‌تان خیلی خوب است، علیاحضرت ثریا هم نشسته بودند، اما عیب کارتان این است که اعلی‌حضرت یک‌خرده در نشستن و همین‌طور در برخاست ایراد دارد. و خوب یک خلبان دو تا… اعلی‌حضرت هیچ خوشش نیامد. علیاحضرت ثریا خیلی خندید. اما شوخی بود و البته گذشت. روی این اصل آن شب من شوخی می‌کردم که قربان بازهم چیز داشتید می‌کردید و خلاصه، این جریان بود. بعد بالاخره قرار بر این شد که ایشان، خود اعلی‌حضرت هم دیگر با این دوشیزه ملکه آینده صحبت فرمودند.

س – توی هواپیما راست است که توی هواپیما انجام شده بود؟

ج – نه.

س – ما شنیدیم خواستگاری در هواپیما شده بود. این راست است؟

ج – نه

س – بله.

ج – در پایین بود و در منزل حصارک. اعلی‌حضرت آن شب من و والاحضرت، من اغلب می‌رفتم بیرون، خب، این دخترش بود، این‌ها بودند و صحبت‌هایی کردند و یکی دو سه بار هم با هم رقصیدند با این موزیک. بعد که تشریف می‌آوردند در موقعی که آمدند سوار ماشین بشوند به من فرمودند که چه‌کار باید کرد و فردا هم بیاییم. خلاصه، نتیجه‌اش این شد که قرار بر این شد که برای ملکه آینده این‌طور بشود که ایشان تشریف بیاورند به سوئیس. من با پدرم تلفناً صحبت کردم. از اینجا هم پدرم ترتیب بدهد ایشان از اینجا تشریف ببرند به فرانسه، بروند آنجا ترتیبات اولیه و لباس و غیره و این‌ها داده بشود و بعد از این جریان آن‌وقت اعلام نامزدی بشود. آن‌وقت هم اعلی‌حضرت چون در سعدآباد تشریف داشتند، دیگر حالا، تابستان بود. من صبح رفتم به کاخ. از بعد از حضور اعلی‌حضرت که اوامری فرمودند، آمدم رفتم پهلوی آقای هیرات. آن‌وقت هیرات جانی است که بعد یک منزلی درست شد برای ولیعهد که آنجا بود دفتر مخصوص و عرض شود درباره به هیرات ازش خواهش کردم که با رمز یک تلگرافی به تیمسار زاهدی پدرم بکند در اینجا و یک تلگراف خیلی محرمانه هم به آقای انتظام به امضای من بکند و جریان را خیلی مختصر شرح دادم و این که به پدرم هم طی تلفنی و محرمانه بودن جریان و بقیه را هم به آقای انتظام گفتم که جریان را پدرم از ژنو به شما خواهد گفت. ایشان با طیارہ تشریف آوردند اینجا و اینجا چندساعتی پهلوی پدرم بودند. از اینجا تشریف می‌برند به پاریس و آنجا قرار بود که این جریان محرمانه بوده باشد. البته در ایران هم که متأسفانه همه‌چیز زود محرمانگی‌هایش را از دست می‌دهد. در این جریان یک‌کمی آنتریک پیش آمد. و آن این بود که رفته بودند به عرض اعلی‌حضرت رسانده بودند که ایشان از خانواده مصدق هستند و نزدیک مصدق هستند و غیره و از این حرف‌ها. خلاصه، علیاحضرت ملکه پهلوی را هم شورانده بودند. خب، من فوراً آقای دیبا را خواستم. دکتر دیبا را و او یک‌چیزی که توی از این چیز‌های حلبی مثل مال جلد از قم می‌آوردند تویش چیز می‌خوردیم،

س – سوهان‌عسلی.

ج – سوهان عسل، یک‌چیز درازی، یک لوله‌ای بود که گفت این چیز خانوادگی است، درخت خانوادگی است. آن را آورد که بردم حضور اعلی‌حضرت نشانشان بدهم. و همین‌طور اعلی‌حضرت فرمودند که تو با مادرم صحبت کن. آن را گذاشتم حضور اعلی‌حضرت. بعد علیاحضرت چون خیلی به من مرحمت و لطف داشتند و این‌ها، به من تلفن فرمودند، من قهر کردم. گفتم اصلاً نمی‌آیم پایین قربان. اگر می‌خواهید پسرتان زن بگیرد، نمی‌خواهید فلان. و واقعاً یک ladyship نشان دادند از خودشان، یک شخصیتی. نه‌تنها به یک من بچه که دید بدین منظور، علیاحضرت شب دیدم که، اول شب تشریف‌فرما شدند به حصارک. پسرم، قهر می‌کنی. فلان، نمی‌آیی. گفتم گه خوردم، قربان. معذرت می‌خواهم. غلط کردم، فلان و شوخی. دستشان را ماچ کردم و گفتم من که برایم فرق نمی‌کند. جریان این بوده. اگر این حرف‌ها هم که می‌زنید. خب، من هم با مصدق فامیلم. عرض شود که در ایران کسی نیست با کسی… مصدق با من فامیل‌تر است. بله، آن‌ها هم ممکن است با هم فامیل باشند ولی این‌ها. از همه گذشته، خب، چه بهتر. اگر این است واقعاً شاید یک‌چیز بین گذشته‌ها گذشته و همه با هم دست بدهند به‌طرف جلو برویم، چرا عقب برویم. فرمودند من حرفی ندارم. به من شاهدخت اشرف این را گفته بود و آقای مهبد پیغام فرستاده بود. گفتم خب، مهبد که می‌دانیم چرا. چون مهبد از طریق چیز یک فامیلی داشت دیگر، تیمسار پهلوان، خواهر پهلوان گمان می‌کنم زن آقای مهبد بود. باری، این جریانات تمام شد. باز ایشان هنوز آنجا بودند و نمی‌دانم رئیس‌جمهور چه کشوری بود آمده بود به ایران. یک شام بزرگ رسمی داشتیم در کاخ گلستان. یک‌وقت اعلی‌حضرت مرا خواستند و فراک نشان بود، والاحضرت شهناز بودند، والاحضرت‌ها بودند و غیره. توی آن اتاق … فرمودند که این صحبت‌ها چیست که یکی از فامیل ایشان کرده؟ گفتم قربان اصلاً من اطلاع ندارم. فرمودند که مصاحبه کرده و بساط. حالا نمی‌دانم کدام یکی از این برادرزاده‌ها، کی بود؟ نمی‌دانم. هنوز هم یادم نیست. باری، گفتم نمی‌دانم. فرمودند این بهش از حالا تأکید بکنید اگر این‌طور باشد و … خیلی متغیر بودند.

س – یکی از فامیل‌های دیبا؟

ج – علیاحضرت، حالا نمی‌دانم که پسر دیبای خودمان بوده. آقای قطبی، کی بوده؟ خدا می‌داند. من حقیقت، فقط می‌دانم در اروپا یکی از این‌ها یک مصاحبه‌ای کرده بود و چیزی کرده بود که یک‌خرده زننده بوده برای اعلی‌حضرت. این‌ها هم خب، سفارتخانه‌ها هم مرتب این‌ها را تلگراف می‌کنند دیگر، مستقیم یا به وزارت خارجه، یا به فلان. من هم که آن‌وقت سمت رسمی نداشتم بدانم توی وزارت خارجه آمده، به این جهت خلاصه، فرمودند. گفتم من می‌روم الآن تلفن می‌کنم یا بهشان نامه می‌نویسم. بعد آمدم بیرون که بگویم اگر می‌توانم با ملکه آینده تلفن صحبت کنم یا با آقای انتظام. شب بود دیگر، شب ساعت مثلاً هشت تهران، هشت هشت‌ونیم که یکی دو ساعت هم فاصله داشت. خوشبختانه چون موفق نشدم و برگشتم. دومرتبه بعد از شام اعلی‌حضرت فرمودند که با هم می‌رویم. چون آن‌وقت هنوز بالا بودند که در رکابشان بیاییم آنجا و بعد ما برویم به حصارک. توی راه، گفتم قربان هرکسی ممکن است حرف بزند. اول اگر واقعاً می‌خواهید از حالا این حرف‌ها بشود. ایشان فرمودند خیلی خب، اصلاً منصرف بشو. گفتم من حالا گفتم تلفن می‌کنم آنجا، ولی اجازه بدهید… فرمودند نه. اتفاقاً آمدیم حصارک گفتند تلفن برقرار است. ساعت تقریباً نزدیک یازده‌ونیم دوازده شب بود. آقای انتظام منتظر بود گفت که چه چیز… گفتم هیچی فقط می‌خواستم احوالپرسی کنم ببینم حالت چطور است. ایشان چطور است حالشان، گفت همه‌چیز مرتب است و بساط و این‌ها. خلاصه، دیگر چیزی نگفتم. این جریان بود و جریان مال قضیه محصلین، تا یک روز که حضورشان شرفیاب بودم فرمودند که شما چرا کار قبول نمی‌کنید؟ نمی‌دانم مال وزارت کشور و این‌ها را قبلاً گفته بودم که این‌ها؟

س – بله.

ج – عرض کردم قربان من چون وابسته به شما هستم ترجیح می‌دهم کنار باشم و اهل چیز هم نیستم. بعد هم تو دماغم خورد. آمدم رفتم این اصل چهار آن‌طور کردند دماغ‌سوخته شدم.

س – سر کار دانشجویان؟

ج – سر دانشجویان و سر قضیه بیرون کردن و آمدن من از اصل چهار بیرون دیگر.

س – بله.

ج – این دوتا هر دو اثر بد در من کرد. من که تقصیر نداشتم. فرض کنید که آخر شما با بابای من مخالفید به من چه. روی این اصل… فرمودند نه، این‌ها همه‌اش بهانه شما می‌آورید. آن دفعه هم سر قضیه وزارت کشور هم… شما بیایید و بیایید درباره… عرض کردم قربان بزرگ‌ترین افتخار برای من این است که برایتان خدمت کنم. یک روز هم پهلوی خودم که محصل بودم فکر کردم اگر بیایم بروم وکیل بشوم بعد بیایم به یکجا برسم. امروز اگر من بیایم وزیر دربار شما بشوم، جوان بیست‌وپنج شش ساله، مردم مرا قبول ندارند. درنتیجه امکان دارد این‌هایی که می‌خواهند با شما تماس داشته باشند، مرا جوان می‌دانند، پیرمردها و شخصیت‌ها این را برایشان مشکل باشد و آنچه که باید به عرض اعلی‌حضرت برسد، نرسد. از همه گذشته یادتان نمی‌آید پدرم چه عریضه حضورتان نوشته بود. آمدم برایتان خواندم، کاغذی که به من نوشته بود که اعلی‌حضرت سعی کنید به این شخصیت‌های قدیمی و غیره و بعد هم این وزیر دربار آقای علاء از من خیلی بهتر است، پخته‌تر است، فلان بوده و غیره بود و این‌ها. فکری کردند، رفتند فرمودند خب، پس باید بروید به واشنگتن.

س – ایشان در ضمن ناراضی هم بودند از آقای علاء در آن زمان؟

ج – خب، گاهی اوقات شاید اما اصولاً خدا می‌داند آن‌وقت تو دل من… می‌آمدند متأسفانه در جریانات همیشه وقتی که کلاش شخصی بین اشخاص هست، نخست‌وزیر با وزیر دربار بد است، وزیر دربار با نمی‌دانم، وزیر کشور. همه این چیزها بوده و هست و متأسفانه خواهد بود. تنها هم به ایران نیست.

س – درست است.

ج – زمان پهلوی هم نبود. زمان قاجارش هم بوده. در عرض شود، در دربار انگلیس هم این را می‌بینیم. در دربار فرانسه هم در گذشته دیدیم. یا دربار‌های دیگر. این چیزی است… یا در رئیس‌جمهوری‌ها. حالا می‌بینیم که با رئیس دفتر رئیس‌جمهور بد هستند پدرش را درمی‌آورند، آبروی رئیس‌جمهور را به آن بیچاره ادامس که رئیس، چیرمن ادامس که رئیس دفتر آیزنهاور بود به‌عنوان اینکه که یک‌دانه کت چیز گرفته ششصد دلاری، پدر آیزنهاور و خودش را درآوردند دیگر. همیشه اختلافاتی هست و می‌آید و می‌رود. باری، عرض شود که، فرمودند که شما بروید آمریکا. عرض کردم قربان اردلان خدمتگزارتان است. من دوستش دارم و غیره. و بعد هم من اصلاً کار، هیچ‌وقت نبود یک‌دفعه آن هم یک همچون جایی. فرمودند نه در مسافرت‌ها که در تمام مسافرت‌های خارجه با ما بودید و با پدرتان هم که نزدیکی کار داشتید از روزی که آمده بود. سابقه‌تان، تحصیلاتتان، هیچ دلیلی … عرض کردم قربان حقیقتش این است که این قضیه را من نمی‌توانم به‌تنهایی تصمیم بگیرم و یک شانسی هم بدهید به اردلان. حالا بگذارید من نامه‌ای بهش بنویسم برای این کارها و غیره و این‌ها. فرمودند خوب، نامه‌ات را بنویس. من باز یک کاغذ دیگر نوشتم حضور آقای دکتر اردلان که قربانت بروم این یک‌خرده به کار محصلین برس. شنیده‌ام محصلینی که ناراحتی درست می‌کنند و غیره و این‌ها. یک کاغذ خصوصی هم به آقای نفیسی نوشتم چون بهش ارادت داشتم و با پدرم نزدیک بود که بالاغیرتاً یک کاری بکنید یک‌چیزی بکنید که … آن‌ها می‌انداختند گردن حمزاوی. می‌گفتند حمزاوی هم یک دفتر درست کرده در نیویورک با سمت سفارت که آن‌وقت آقای علاء طرفداری از او می‌کرد و سفارتی وجود ندارد، هرکس برای خودش یک ساز می‌زند. این است که مردم ناراضی‌اند و بساط. خلاصه، یک‌چند روزی از این قضیه نگذشته بود، یک‌روزی اعلی‌حضرت مرا احضار فرمودند که قبل از اینکه بروند دفتر، موقع صبحانه، بروم حضورشان. رفتم آنجا و فرمودند ما فکرهایمان را کردیم و شما باید بروید آنجا. گفتم قربان این را اگر امر است، خب، من باید امر را، درعین‌حال این را باید با دختر شما زن من است و بچه یکسال و نیمی هم دارم. این جریان باید اعلی‌حضرت به او هم توجه بفرمایند. فرمودند او با من. عرض کردم بسیار خوب. از پهلوی اعلی‌حضرت که مرخص شدم و آمدم رفتم دفترم، تلفن کردم به والاحضرت شهناز، سربسته، ایشان حصارک بودند من خیابان، گفتم که من گمان می‌کنم که یک جریانی… گفت حالا پاپا به من تلفن کرده و به من گفته که من بروم پهلویش، باید نهار بروم آنجا. شما می‌آیید؟ گفتم نه من نمی‌آیم. من می‌مانم اینجا، به‌خصوص که شاید شما… دیگر چیز… خلاصه، تو دفترم بودم بعدازظهر، والاحضرت تشریف آوردند آنجا و گفتند که پاپا با من صحبت کرده و برای من مشکل است ولی چه‌کار بکنم و آتیه شما هم هست و بساط و این‌ها. نمی‌دانم چه‌کار بکنم؟ گفتم من اصلاً در این قسمت، خودت باید این قسمت را تصمیم بگیری. بالاخره، شب رفتیم بالا، صحبت کردیم. فردایش منزل علیاحضرت ملکه To make the story short، بالاخره، گفتم اجازه بدهید در این قسمت مطالعه کنم و باید به پدرم بنویسم، مشورت کنم.

هی‌بازی بازی کردیم تا اینکه شد، سال نو. سال نوی فرنگی. قرار بود در رکابشان برویم به رامسر و در آنجا معمولاً می‌رفتیم هفت هشت ده روز در هتل رامسر می‌ماندیم. حالا دیگر علیاحضرت جدید هم آمدند. مثل‌اینکه پریدم این تیکه را. حالا می‌گویم بعد ایشان، چون عروسی را شاید لازم بود بگویم. می‌خواهید برگردم یا می‌خواهید تمامش کنم این را؟

س – این را تمام کنید بعد به عروسی می‌رسیم.

ج – این را تمام کنم. عرض شود که در آنجا شبی بود و عصر گفتند که من هم با آرام خیلی نزدیک بودم. دوست بودم. می‌آمد منزلم می‌رفت و فلان. همان‌طور که عرض کردم، دیدم که آرام آمده. گفتند وزیر خارجه آمده و این‌ها. خب، برای من تازگی نداشت. خب آمده گزارشی چیزی بدهد. بعد عرض کردم قربان وزیر خارجه را هم بگوییم شام بیاید چون شام فامیلی بود، فقط فامیل بودند دیگر. فرمودند بله بیاید. من هم البته برای اینکه بیچاره تنها بود و کسی برایش شام… چیز کردم پهلوی خودم بنشانندش و همین حرف‌ها. تا اینکه آرام گفت من برای شما عرایضی دارم و بساط و این‌ها. گفتم خب، بعد از شام. خلاصه، در این موقع که بعد از شام چیز می‌کردیم چون بعد از شام باید مرخص می‌شد، گفت کی ببینمتان و این‌ها. گفتم حالا من چند دقیقه شما را می‌بینم و بعد. آمدم و گفت که اعلی‌حضرت فرمودند که شما سفیر باید بشوید بروید به چیز. گفتم من هنوز که اطلاع ندارم. نخواستم بگویم اعلی‌حضرت به من فرمودند، چیزی نکردم. گفتم بگذار بروم فکر کنم. حالا به‌هرحال شما کاری نکنید. گفتند نه، فرمودند با خود شما هم صحبت بکنم. گفتم حالا شما به‌هرحال تو چیز، من فردا. گفتم شما کارتان را بکنید بروید تهران عجالتاً هم کاری نکنید. اگر هم اعلی‌حضرت دومرتبه صبح شرفیاب شدید پرسیدند، اگر نه من بهشان عرض می‌کنم. خلاصه، شب که او رفت و من آمدم حضور اعلی‌حضرت و فامیل جمع بودیم. گفتم عرض دارم قربان. گفتم قربان به اعلی‌حضرت که هنوز که چاکر نگفتم عرض نکردم (نامفهوم). فرمودند بازی در نیار و فلان و اینها، حالا چند روز هم می‌خواهید مانعی ندارد ولی… گفتم آخر به پدرم هم نوشتم. گفتند آن را هم من اگر اشکالی شد، من چیز می‌کنم. من تصمیمم را گرفتم و شما باید مسئولیت کنید و دنبال کار بروید و زحمت بکشید و جوانید. اگر می‌خواهید به من کمک کنید. اگر می‌خواهید از زیرش دربروید امری است علی‌حده. باری، خندیدند و فرمودند اصلاً من گفتم که برای تو آگرمان بخواهند. گفتم ای‌بابا، قربان. فرمودند نه. گفتم آخر من چیز. باری، برگشتیم و قرار بر این شد که من شب‌ها بروم وزارت خارجه، آقای آرام و چند نفر دیگر چیز‌های سیاسی را به من درس بدهند. همین‌طور سفیر آمریکا چون ازش خواسته بودند او، سفیر انگلیس. بعد در آنجا جلساتی درست کردم که آن‌وقت منصور رئیس شورای اقتصاد بود یک همچون چیزی. او را خواستم می‌آمد وزارت. می‌رفتم سردر وزارت خارجه و خلاصه این‌ها می‌آمدند دانه‌دانه و یواش‌یواش ما هم شروع کردیم درس‌های دیپلماسی خواندن بیشتر. خواندن که، کتاب خوانده بودیم ولی عملاً و غیره. خودمان را آماده کردیم برای چیز، فوراً هم متأسفانه یا خوشبختانه جواب هم معمولاً طول می‌کشد چند هفته، در مدت خیلی کوتاهی هم جواب آگرمان ما رسید. البته در این جریان یک موضوعی را شاید فراموش کردم بگویم. وقتی که من در رکاب اعلی‌حضرت رفتم به اردن که رفتیم آنجا. در آنجا وقتی بودیم گفتند که آیزنهاور قرار است بیاید به چندین کشور برود و می‌خواهد بیاید به ایران و آنجا می‌تواند یک روز هم، آیا می‌شود و غیره. جواب هم البته این شد که بله، هر وقت ایشان می‌خواهند تشریف بیاورند، بیایند. آمدیم و آیزنهاور آمد در آن روز یک برنامه‌ای درست کرده بودیم برایش روز چیز که آنجا من اتفاقاً عبدالرضا انصاری را خیلی پوسه می‌کردم چون آن‌وقت خزانه‌دار بود که یک شارتی درست کرده بود رنگ سفید و قرمز و بساط و اینها. من هم با آیزنهاور رفتم به مجلس سنا. پسرش هم دیوید که با هم دوست شدیم بعد. بعد آمدیم نهار حضور اعلی‌حضرت کاخ، عده خیلی کمی بودند، مرمر. آن روز یک اتفاق دیگر بامزه‌ای افتاد. چون خدا بیامرز علاء خیلی زود بلند می‌شد صبح‌ها، شب‌ها هم… آن روز هم نمی‌دانم مشروب بود، آفتاب بود، چی بود، گرمای اتاق چی بود، یک‌وقت من دیدم که در موقعی که اعلی‌حضرت دارند صحبت می‌کنند و آیزنهاور می‌خواهد نطق بکند، علاء چرتش گرفته. من هم این‌طرف روبروی اعلی‌حضرت نشسته بودم، چه‌کار کنم. مردانه هم بود نهار دیگر. قلی ناصری هم آنجا بود، بهش اشاره کردم، گفتم این را ببر بگذار توی جیب علاء، یک کاغذی یک‌چیزی نوشتم. او رفت و خلاصه او هم فهمید چیست و او را بیدار کردیم که از این گرفتاری چرت. عادت هم داشتند به چرت علاء، چون یک‌دفعه هم وقتی که نمی‌دانم تعریف کردم، ۲۸ مرداد آمد منزل آقای کی‌نژاد ملاقات بکند با پدرم توی زیرزمین، همین اتفاق افتاد که آنجا من خودی زدم به آقای علاء تکانش دادم که بیدار بشود. باری، این جریان هم چون بود، این بود که اعلی‌حضرت دیگر تصمیم قطعی و ما هم دیگر یکی دو ماه بعدش آمدیم. بعد کوشش من این بود موقعی برسانم خودم را به آمریکا و نامه‌ام و غیره را بدهم که بتوانم یک جشنی برای ایرانی‌ها بگیرم. آمدیم در، برف بی‌نهایت شدیدی در نیویورک بود شب که خوابیدیم که صبح نمی‌توانستیم با طیاره برویم. قرار شد، دخترم هم سخت بیچاره مریض شد، عرض شود، البته در راه آمدم در پاریس یکی دو روز هم آنجا مانده بودم که از آقای انتظام هم یک‌خرده راهنمایی ]بگیرم[، چون هم سفیر بوده در آنجا. علاء خدا بیامرزد، قبل از این که بیایم یک‌بار به حصارک آمد. من به منزلش رفتم ازش اطلاعاتی خواستم. در این جریانات مطالعه می‌کردم. گزارشات محرمانه جریانات ایران که عرض کردم در یکی از این گزارشات گمان کنم بی‌نهایت نسبت به مرحوم حکمت احترام پیدا کردم در مذاکرات ایران و شوروی، تمام این‌ها را باید چیز بشوم. چون یک آدمی هم بودم مذهبی. آن چندروز قبل از این که بخواهم حرکت کنم، مثلاً این گزارشات را بین تهران و مشهد می‌خواندم. رفتم زیارت آنجا. چون من سه جا می‌رفتم هرسال. یکی می‌رفتم زیارت حضرت رضا در مشهد. یکی می‌رفتم قم که آنجا البته بیشتر می‌رفتم نزدیک به عید، بعد از عید، نزدیک بود به تهران. یکی هم تابستان‌ها اوایل که یک‌خرده بنیه‌مان بهتر بود پیاده. بعد با اسب می‌رفتم صبح زود و عصر هم برمی‌گشتم از امامزاده داود. باری، خودم را رساندم. آنجا هم نامه‌ام را به آیزنهاور دادم و چیزی که واقعاً از این مرد، من البته حالا دیگر بعد دیدمش چون در تهران بوده، خیلی دیدم که توشه شدم، این بود که اغلب چون می‌گفتند که رؤسای امریکا رئیس‌جمهورها اصلاً نمی‌دانند این ممالک کجا هست، می‌آیند و می‌روند. و در آن ملاقاتی که من آن روز اول رفتم که نامه‌ام را بدهم به پرزیدنت آیزنهاور، یک سؤال خیلی انترسانی از من کرد راجع به کردستان بود که آن‌وقت اصلاً کسی در امریکا نمی‌دانست کردستان کجا هست. ایرانش را نمی‌دانستند کجاست. این مرد یک اطلاعات خیلی زیادی داشت و سؤالات بی‌نهایت عمیق خوبی راجع به کردستان کرد و غیره و اینها که این گزارش را خودم برای اعلی‌حضرت منعکس کردم که، چون وقتی که شما نامه را می‌دهید توی اتاق رئیس‌جمهور می‌نشینید و همه می‌روند بیرون صحبت‌هایی بین، چون نامه نطق و پطق و این چیز‌های تشریفات جا‌های دیگر را ندارد. حتی وقتی می‌پرسیدم که خب من رئیس‌جمهور را می‌خواهم ببینم چه جور باید بیایم. به من می‌گفتند فقط، به شوخی می‌گفتند وقتی می‌آیی چیزت بالا نباشد. می‌توانی حتی با پیراهن بالازده بیایی آستین بالازده. خیلی مراسم ساده و خوبی، ولی بیشتر وقت را روی این مذاکرات می‌گیرند روز اول. در آن‌وقت هم آمدم و چون خیلی هم علاقه به کار محصلین داشتم، ترتیبی دادم یک شامی در والدورف آستوریا. والاحضرت شهناز را آوردم برای ایرانی‌ها محصلین دعوت بشوند آنجا. شام خیلی خوبی هم برگزار شد. عکسش را هم اینجاها دارم ماکس.

عرض شود که، بعد از این که این جریان آمادگی‌ها شد و غیره، قرار بر این شد که این اختلافات فامیلی هم از بین رفت، قرار بر این شد که دربار هم اعلامیه را بدهد. دربار اعلامیه داد. به‌هرحال، قرار شد که، این را اگر اشتباه نکنم اوایل پائیز بود، حالا تاریخ‌ها را بعد چون، تاریخ مال سی سال پیش، دیگر یادم نمی‌آید، سی‌وچند سال پیش.

باری، علیاحضرت آتیه در منزل دایی‌شان آقای قطبی زندگی می‌کردند با مادرشان خانم فریده خانم دیبا. قرار بر عروسی هم این شد که روی مراسمی که آن را تشریفات درست می‌کرده بروند با اتومبیل علیاحضرت را از منزلشان بیاورند بیاید به کاخ مرمر و مراسم عقد آنجا برقرار بشود. خب، روی چند چیز، یکی روی این که اعلی‌حضرت زن طلاق دادند، خب، یک عده‌ای از طلاق دادن خوششان نمی‌آمد. یک عده‌ای طرفدار والاحضرت ثریا بودند و غیره. خلاصه، آن روز توی خیابان آن‌طور که بایدوشاید مردم دیده نمی‌شدند، به‌طوری گزارشی که هم شهربانی و هم نصیری رئیس گارد داده بود. ولی یواش‌یواش علیاحضرت با هوشی که داشتند و با تحت تعلیمی که باز خود شوهرشان بهترین معلم برایشان بود و اینها و کار‌های عمومی هم کار‌های خیریه و غیره. البته آن چیز خیریه ثریا تبدیل شد به خیریه نامش برای شهبانو فرح پهلوی و یواش‌یواش ایشان روز به روز محبوبیت بیشتری توی مردم پیدا می‌کردند و احترام بیشتری توی مردم. عروسی هم برگزار شد. البته ما هم بعد از عروسی موقعی بود که رفتیم به امریکا، حالا که در اینجا هستیم. در امریکا چند تا چیز پیش آمد. یکی جریان محصلین بود که من خیلی علاقه‌مند بودم بهش و آن‌وقت هم تحریکات زیادی بود. روی این اصل سعی می‌کردم که آنچه که می‌توانم برای محصلین باید بگیرم. اختلاف پیدا می‌کردم با گرفتاری‌هایی که تهران بود، به‌خصوص بعد از این که آمدم و قرار شد بیایم امریکا آن دفتری که مال محصلین بود. گفتیم چه‌کار کنیم، چه‌کار نکنیم، آقای انصاری هم اول خزانه‌دار بود. اول فکر کردم که شاید او با من بیاید به آمریکا برای کار‌های اقتصادی و بعد علاقه‌مند بود که وزیر بشود، به‌خصوص که روی چیزی که داشتم هم جمشید آموزگار هم عبدالرضا هر دو با من نزدیک بودند و همکار بودند و غیره، او را ترتیب دادیم و کمک کردیم. علاء هم الحق‌والانصاف به آموزگار علاقه‌مند بود. آن‌وقت اول که آموزگار را آوردیم در توی وزارت بهداری بعد از ۲۸ مرداد، پهلوی مرحوم دکتر جهانشاه صالح معاون آنجا بود برای آن سرپرستی کار همین چیز‌های بهداشتی. او و همین دکتر مهران. بعد جریان پکت بغداد که پیش آمد این امیرخسرو در اینجا خیلی چیز داشت و در حکومت آقای علاء، امیر خسرو و اینها، در اینجاها می‌رفت و می‌آمد و خودش را نشان داد آدم باهوش و عرض شود که، انگلیسی و خوب و غیره. و بعد شد وزیر کار، این بود که بعد قرار شد که به اعلی‌حضرت عرض کردم قربان این عبدالرضا را هم، یک‌دفعه هم گفتم یک شامی در حصارک داشتیم، آنجا آمد به اعلی‌حضرت عرض کردم قربان این چیز است… آخر این دو تا با هم اختلاف پیدا می‌کنند او چرا وزیر شده این نشده، دلش می‌خواهد و بساط. فرمودند نه ازش راضی هستیم. فرمودند چند سال دارد؟ گفتم والا سنش یادم رفته، همه ماها جوانیم. شوخی می‌کردم و اینها، فقط موهایش سفید شده. خلاصه، آمدم تلفن کردم از عبدالرضا، آن‌وقت گفت نمی‌دانم سی‌وچندسال دارم و به عرض رساندیم. باری، او هم قرار شد که بیاید بشود وزیر کار که درنتیجه آن سانتری که ما برای محصلین درست کردیم که ریاست این کار را داشته باشد که به کار محصلین و برای کاریابی. چون اصل این کار یکی این بود که ما کاریابی بکنیم برای محصلین. محصلین وقتی که تحصیلاتشان هنوز تمام نشده ببینیم در چه رشته‌ای هستند و چه می‌کنند که برایشان جا پیدا کنیم در ایران. عرض شود که آن‌هایی که احتیاج به این دارند که ما دولت ببیند که چه احتیاجاتی دارد برای آتیه ده سال و پانزده سال و بیست سالش. چون یک‌وقت مد شده بود، مثل بز یک کسی از اینجا می‌پریدند، می‌خواستند. یک‌وقت همه می‌خواستند حقوق بخوانند. یک‌وقت همه می‌خواستند دکتر بشوند. بعد یک‌وقت می‌دیدید که آن‌قدر دکتر آمد تهران که احتیاج ندارید. یک عده می‌خواهند بشوند مهندس. روی این اصل این بود که ببینیم احتیاجات پنج سال و ده سال آینده مملکت چیست و آن‌وقت ما این‌ها را بهشان تشویقشان می‌کنیم و می‌گوییم که شما اگر اینجاها بخوانید بهتان چیز هم می‌دهیم. در آمدن آنجا البته روی جریانات سیاسی و یکی از چیزهایی که من فکر کردم باید بکنم صرفه‌جویی در افرادی مثلاً وقتی پرونده‌ها را نگاه کردم مال محصلین، دیدم مثلاً یک کسی در زمانی که خودم محصل بودم در آنجا یک سال دو سال قبل از من آمده و هنوز هم به‌عنوان محصل دارد در آمریکا ارز دولتی می‌گیرد. این‌ها را گفتیم که هرکسی که، که خودتان هم گویا آن‌وقت شاهد بودید به جریان، گفتیم هرکسی که چیزش اول برای خاطر این که خلاف نکنیم، از سی به پایین داد، بهش شش ماه مهلت می‌دهیم. بعد یک‌درجه بالاتر آمدیم، چون هرکسی که از بی‌پلاس، بی‌ کمتر داشت دیگر نمی‌تواند چیز ارزی داشته باشد و اینها. و کلاش اصلی من که یک تحریکاتی شد با قطب‌زاده اینجا بود که قطب‌زاده سال‌ها در چیز درس می‌خواند به عنوانی که در واشنگتن یونیورستی، اگر اشتباه نکنم، درس می‌خواند و این آقا تا آن سال هنوز محصل بود و کارش را تمام نکرده بود. وقتی که گفتیم این‌ها را ارزیابی کنیم، آنجا چرخاند، این را سیاسی کردند و عده‌ای دیگر هم با هم بودند روی آن‌هایی که افکار سیاسی و غیره داشتند، آمدند و آن شب عید که من اتفاقاً پدرم سکته مغزی کرده بود و اینجا بود و برای خاطر این که علاقه‌ای که به کار محصلین داشتم، سال عید بعدی بود، با طیاره از اینجا خودم را رساندم در آن مهمانی که آنجا نمی‌دانم بودید یا شنیدید؟

س – نبودم.

ج – بشقاب پرت کردند و عرض شود، آنجا آقای فاطمی بود و غیره. بشقاب پرت کردند به سر من و شهناز. شلوغ کردند و بساط و این‌ها با تمام این من خواستم کار بکنم. خب، چیزی بود و واشنگتن‌پست و غیره و اینها. این یک‌دانه کلاش بود. بعد که ناراحتی که پیش آمد، انتخابات عوض شد و آیزنهاور از ریاست‌جمهوری رفت و عرض شود که، رئیس‌جمهوری بعدی آقای کندی شدند. کندی‌ها را مثل‌اینکه قبلاً بهتان گفتم که کجا حضور اعلی‌حضرت آشنا شدم.

س – در پالم بیچ.

ج – در پالم بیچ، بعد هم در اروپا ملاقات کرده بودم و اینها و البته صحبت. در این جریان صحبت‌ها این بود که کندی نظر خوبی ندارد با ایران و غیره. دو نفر هم مشاورش بودند. یکی عرض شود که برادرش آقای … که اترنی جنرال بود. یکی دیگر چیف جاستیس داکلس که در زمان جنگ آمده بود به ایران و مهمان قشقایی‌ها شده بود و یکی دو روز با همین برادر کندی که مرحوم … همین اترنی، آمدند از شمال و از آن‌ور رفته بودند. چیف جاستیس یک‌چیزی هم نوشته بود که ایران همه هزار فامیل هستند و غیره. خیلی تحت نفوذ قشقایی‌ها. که آن‌وقت هم قشقایی‌ها نسبت به خانواده سلطنت علاقه و احترامی، یعنی احترام ظاهر داشتند ولی باطناً همه‌شان آن‌وقت دیگر یاغی شدند و غیره. روی این اصل در این جریان چند تا اتفاق افتاد. یکی این بود که یک روزی ما نشسته بودیم و به ما گفتند که محصلین آقای فاطمی و آقای آن‌وقت همین قطب‌زاده و عده‌ای رفتند در جلوی عمارت اترنی جنرال دمونستریشن کردند. آترنی جنرال این‌ها را بالا خواسته یعنی تو ای.پی آمد چون آن‌وقت من چیز و به این‌ها یکی یک‌دانه چیز یادگار داده.

 

 

 

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۰

س- بله.

ج- عرض شود که، این بود که خیلی به من برخورد که چطور یک اترنی جنرال یک کشوری با یک عده مخالفین آن هم چیز ‌می‌کند. پیغام دادم، اتفاقاً می‌خواستم فیلیپ تالبوت را پیدا کنم گیرش نیاوردم. فیلیپ تالبوت آن‌وقت معاون وزارت خارجه قسمت… بعد به من گفتند که چون خود من اتفاقاً از سفارت هند می‌آمدم، رفته سفارت هند، روز National Day بود. پیغام دادم و فیلیپ تالبوت ژانتییس کرد آمد به سفارت شب. بهش گفتم آقاجون این کاری که آقای کندی کردند خلاف مقررات بین‌المللی و اصول دوستی و غیره است. ایشان یا باید تکذیب بکنند یا نه. بعد رفت و ترتیب داد با من اترنی جنرال آقای کندی تلفنی صحبت کرد. بهش گفتم متأسفم… گفت که من… گفتم نه این را یا باید رسمی بگویید، چون آمده روی تلکس و ا. پی. و غیره، و گرنه You are not welcome to Iran چون قرار بود بیاید برود به اندونزی و بیاید به ژاپون و غیره و بیاید به ایران. و بعدش هم که قطع شد به فیلیپ تالبوت گفته بودم که اگر ایشان چیز باشد من نمی‌توانم safety ایشان را کنترل کنم چون قرار گذاشته بودیم برود توی دانشگاه نطق بکند و غیره. یکی این جریان بود.

جریان دیگر این بود که در این جریان آقای رئیس‌جمهور آمریکا اعلی‌حضرت را دعوت کردند که بیاید به امریکا. از لحاظ تشریفات انجی بیدل دیوک هم رئیس تشریفات رئیس‌جمهوری بود. من می‌گفتم که در صورتی اعلی‌حضرت می‌تواند اینجا بیاید که مهمانی که داده می‌شود مهمانی سفارت را هم باید رئیس‌جمهور بیاید. تشریفات آنجا آمدند گفتند نه. گفتم نه این سابقه دارد زمان ترومن هم این‌طور بوده، در این جریان در جریان مال دعوت اعلی‌حضرت هم به چند تا چیز قاطی شد با هم. یکی اینکه اولاً وقتی که قرار بود که چستر بولز برود برای اینکه روشن بکند و غیره و این‌ها برود به ایران. چستر بولز قبلاً سفیر بوده در هندوستان. از هندوستان عرض شود که، ایشان می‌آید بیاید به ایران. چون می‌آید برود به ایران آرام هم یک آدم بی‌نهایت آدم پروتکلور و غیره، حالا برای احترامات و برای اینکه روابط خوب باشد، عده‌ای در فرودگاه، یک دفعه در هواپیما باز می‌شود یک آدمی با یک دانه شلوار کوتاه و یک کاس کولونی، چستر بولز هم خدا بیامرز یک آدم چاق و گنده‌ای بود، و با یک شلوار و یک کلاه کاس کولونی وارد می‌شود. اینکه دیگر اصلاً وحشتناک‌تر از همه این حرف‌ها بود. و این عوض اینکه جریان را بهتر بکند بدتر هم کرد.

در نتیجه این یک اشکال دیگری بود در… در این جریانات که پیش آمد و غیره و این‌ها، یک آدمی که یکی از واقعاً بهترین دیپلمات‌ها و شخصیت‌های به نظر من امریکا بود آن اوریل هریمن بود. اوریل هریمن با من ملاقات کرد چون با اوریل هریمن آشنایی داشتم در زمانی که در رکاب اعلی‌حضرت ۱۹۵۴ رفتیم، اوریل هریمن یک شام به ما داد در نیویورک و بعد هم منزل خودش را در سن ولی آیداهو در آنجا در اختیار ما می‌رفتیم آن‌وقت که با علیاحضرت ثریا می‌رفتیم. باری، این بهش جریان را گفتم و اتفاقاً هریمن این موضوع را خیلی فهمید و علاقمند بود که روابط، چون اهمیت ایران را هم می‌دانست. این بود که قرار شد که با هریمن برویم به ایران، در آن‌وقت هم پدر من اینجا مریض بود، من قرار گذاشتم که من بیایم اینجا پدرم را ببینم ایشان را در تهران ببینم.

هریمن عرض شود که، روزی که قرار بود بیاید به ایران، باز هوا بهم خورد و شلوغ شد و من آن سابقه‌ای که توی کله‌ام راجع‌به مرحوم دکتر بنت داشتم، پیشنهاد کردم که طیاره‌ای که دارد ایشان را می‌آورد عوض اینکه بیاید به ایران برود به خوزستان و در آبادان بنشیند و با رئیس عرض شود که، چیز نفت یعنی سیاسی معمولاً مرحوم معتمدی بود، بعد از معتمدی آقای خسرو هدایت آنجا بود، این‌هایی که من… یک نفر همیشه چیزهایی بودند آنجا، حالا یادم رفته کدام یکی، فوراً تماس گرفتم پیغام دادم که از ایشان پذیرایی بکنید و صبح که هوا بهتر شد فردایش بیاید.

همین کار هم شد و اعلی‌حضرت هم پسندیده بودند برای اینکه خدای نکرده پیش آمد… دیگر آبرویمان می‌رفت.

باری، فردایش عرض شود که، ایشان آمدند و وزیر خارجه و امیرخسرو افشار آن‌وقت مدیر کل بود چی بود، او هم آمده بود. برداشتیم ایشان را بردیم در منزل آقای امباسادور تام ولز سفیر آمریکا در قلهک آنجا و قرار شد که برای نهار هم ایشان بیاید و حضور اعلی‌حضرت شرف‌یاب بشود. آمد حضور اعلی‌حضرت و بی‌نهایت صحبت‌های انترسان قابل توجهی شد و خیلی از همه لحاظ حتى راجع‌به محصلین، همه چیز. در آنجا هم دعوتش را از اعلی‌حضرت آورد و دعوتنامه و غیره. و یک اتفاق خیلی بانمکی که افتاد باز، اعلی‌حضرت بودند و هریمن بود و تام ولز بود و من سر میز گردی در اتاق غربی بین نهارخوری بزرگ و سالن که یک اتاقی بود که پرندگان و این‌ها هم بودند، خیلی اتاق زیبائی است زمان رضاشاه پرنده‌ها آن طرف مثل حالت قفس داشت و غیره. و غذا داشتند سرو می‌کردند یک وقت من دیدم که هریمن در موقعی که اعلی‌حضرت داره حرف می‌زند خوابش برد چون خوب بی‌خوابی و غیره. من برای اینکه چیزی نشود زدم به این لیوان شراب قرمزی که، چون کباب هم بود دفعه دوم، به این و این خورد به هریمن، هریمن پرید. اعلی‌حضرت خیلی از این جریان از من متغیر شدند و ناراحت شدند. بعکس هریمن خیلی از این جریان از من ممنون شد برای اینکه خیلی آدم مؤدب و ژانتی‌ای بود. بعد که او رفت، به من فرمودند، آخر پسر این چه کاری کردی؟ گفتم قربان خوابش گرفته بود. خندیدند.

باری، این‌ها رفتند و من داشتم می‌آمدم بروم به حصارک، توی راه برخورد کردم به شیخ العراقین، یکی از شخصیت‌های از علماء بود. و یک وقت توجه کردم که ماه رمضان است امروز و این‌ها الان می‌خواهند بدهند که یعنی ایشان مرا متوجه کرد که، گفت، کجا بودی و گفتم نهار. گفت، نهار. نهار نگو جلویش و فلان و این‌ها. سر چهارراه پهلوی اتفاقاً بهم برخورد و هی دیدم به من اشاره ‌می‌کند و این‌ها. من هم سالها با پدرم دوستی داشت و یا شخصاً. بعد من فوراً از آنجا عوض اینکه حتی چیز بکنم، اول دارم می‌روم تلفنی هیچ جایی پیدا نکردم و خلاصه مثل گوله خودم را رساندم به کاخ اختصاصی و به اعلی‌حضرت عرض کردم قربان یک همچین جریانی است. این بود که فوراً تلفن کردیم جلوی خبر را گرفتیم گفتیم که ایشان پهلوی اعلی‌حضرت بودند شب هم شام خوردند.

آنجا هم من آمدم رفتم حصارک تلفن کردم به تام ولز گفتم، آقا قضیه این بوده. به آقای آرام هم تلفن کردم این جریان گوشی دستتان باشد یک همچین جریانی شده و بساط.

س- تو دربار کسی نبوده متوجه بشود. رئیس تشریفات و…

ج – خوب دیگه، شاید هم بودند من نمی‌دانم، ولی من برای احتیاط این کار را کردم و خوشبختانه چیز کردیم. چون آن‌قدر آن‌وقت چیز بود که احساساتی بود که خوب باید چیز بشود.

این جریان و جریان، البته قبول شد که اعلی‌حضرت تشریف بیاورند رئیس‌جمهور به سفارت بیاید همه حرف‌ها. و از آن طرف هم چون این دو تا کار شده بود و این‌ها، وقتی من آمدم اینجا حضور اعلی‌حضرت دو مرتبه باز در تابستان هم یک دمونستریشنی شده بود در واشنگتن. به من توهین کردند این محصلین و غیره و این‌ها. خلاصه از آنجا آمدیم به در آن سفر هم آمدیم اینجا. اعلی‌حضرت قرار بود تشریف فرما بشوند به نروژ، در این مابین هم به من ماموریت دادند در عید که من بروم به آرژانتین برای صد و پنجاهمین سال رئیس هیئت باشم. که رفتیم برای صد و پنجاهمین سال استقلال آذربایجان و رئیس‌جمهور آنجا که باهاش شام خوردم و آن دو روزی که آنجا بودم.

بعد از آنجا… ها؟

س – آرژانتین.

ج – آرژانتین. از آنجا هم بکوب بکوب آمدم برای اینکه در یوتا مدرسه‌ای که درس می‌خواندم به من دکترای افتخاری می‌دادند. خودم را رساندم به آنجا و که آنجا یک مراسمی بود دو هزار نفر شاگردها را دعوت کرده بودند در فیلدهاوس بهشان غذای ایرانی دادند. یک آشپز خیلی خوبی داشتیم محمود و تمام همکاران مثل امیرارجمند و سپه‌پور و ابول غفاری و غیره همه آنجا رفتند برای اینکه این کارها را بکنند.

باری، این کارها را کردیم دیدم پلاس من بالاتر است و ماینوس من هم عرض شود که، این گرفتاری‌هایی است که داریم. در این جریان هم عرض شود که، آقای دکتر امینی را امریکایی‌ها فشار می‌آوردند که ایشان بشوند نخست‌وزیر. من هم آن‌وقت با ایشان اختلاف، دلتنگی‌ای داشتم که همین که عرض کردم قبلاً نیامده بود به فرودگاه و بعد هم از لحاظ سیاسی یک خرده با هم اختلاف فکری داشتیم. مثلاً من رفتم در وال استریت نطق بکنم که این‌ها را تشویق بکنم. دعوتم کرده بودند در آنجا. یک نهار خیلی مفصلی بود. که این‌ها را تشویق بکنم بیایند در ایران سرمایه‌گذاری بکنند. همان‌وقت که من داشتم نهار را خوردم و داشتم نطق می‌کردم که سؤال و جواب بود، یک دفعه یک کسی به من دست بلند کرد و یک از این چیز‌های مال اپی. یوپی. آ. رویتد در آورد گفت آقا، شما که می‌گویید نخست‌وزیرتان که می‌گوید ما ورشکستیم و به چه چیز باید اطمینان کرد و بساط.

من دیدم که خوب، با این وضع… من البته آنجا به شوخی زدم، گفتم، ایشان چون مرا دوست ندارند این‌ست که چون می‌دانستند من امروز بودم خواستند این شوخی را با من کرده باشند که مرا پهلو شماها امباراس کند. همه هم خندیدند. جوک امریکایی گفتم. ولی آن روز آمدم به اعلی‌حضرت تلفن کردم گفتم، قربان دیگه یواش‌یواش مشکل است ماندن من اینجا. به خصوص که با این دمونستراسیون و این‌ها به دختر خودتان هم توهین می‌شود. چون یک دفعه این‌ها را دعوت کرده بودم بیایند منزل، شنبه‌ها دسته دسته دعوت می‌کردم، بعد عکس می‌گیریم. نگویید که این‌ها یکیشان شدیداً دست والاحضرت را نیشگون گرفته بود زخم کرده بود. این بیچاره هم به من نگفته بود که مبادا من عصبانی بشوم.

من دیدم که دیگر این‌ها جنبه چیزی دارد. حالا هم که رئیس‌جمهور قبول کرده. پس بگذار این‌ها بشکند شاید… از آن طرف هم اعلی‌حضرت اوقاتشان تلخ بود که چرا من این حرف را به چیز زدم. چون از ایران که نپرسیدم.

س- به کندی.

ج- به کندی. او هم نتوانست برود چون نزد. من هم فردایش، آن‌وقت هم هواپیما از واشنگتن نبود از بالتیمور بود هواپیمای جت. ما سفرا قرار بود برویم بالتیمور ایشان را… این کشورها. من نرفتم اصلاً. آن روز صبح دیگر حاضر نشدم.

این یک incident دیگری بود.

و یک چیز دیگری اتفاق افتاد. اتفاق اتفاق بود، ولی اعلی‌حضرت باز گذاشتند روی بداخلاقی و بد دنده‌گی من. عرض شود که ژنرال مکیو، و یک ژنرالی هم بود عین نظامی که بعد هم برای مجله چیز کار می‌کرد. باید پیدا کنیم. این دو تا ژنرال با من تماس گرفتند، با من آشنایی، چون من با رئیس‌جمهور نزدیک شدم. مثلاً در روزی که ما رفتیم برای چیز خیلی رئیس‌جمهور و همین‌طور خانمش خانم کندی بی‌نهایت به والاحضرت شهناز و من محبت کردند. و یک اتفاق خیلی بانمکی افتاد. آن این بود که آن روزی که همه سفرا می‌رفتند رئیس‌جمهور جدید را ببینند در کاخ، البته من دعوت داشتم در آن شب‌هایی که چیز، در کاخ سفید ببینیم. وقتی که رسیدیم به رئیس‌جمهور، رئیس‌جمهور شروع کرد با من صحبت کردن. خانم کندی هم شروع کردند با والاحضرت شهناز، سایر دیپلمات‌ها هم، چون آنجا هر کس پرسیدنت است دیگر، چون یک ساعت زودتر از من سفیر بشوید یکی از من جلوتر می‌شوید. عرض شود که، انجی بیدل لوک هم که خدا بیامرزد آن‌وقت زن اولش هم بود، آن‌وقت هی پا به پا می‌کرد و ناراحت بود. رئیس‌جمهور هم با من صحبت می‌کرد، من که نمی‌توانم به رئیس‌جمهور بگویم آقا من با شما صحبت نمی‌کنم که خیلی هم محبت و خیلی هم show off خوب بود. ولی خوب بقیه هم همه انتظار می‌کشیدند تو خط بودند دیگه زیاد.

بعد من یک دفعه به رئیس‌جمهور گفتم که من نمی‌دانم شما می‌دانید یا نه که فقط سه تا دیکتاتور در دنیا هستند که آدم نمی‌تواند بر علیه‌شان کاری بکند. هیچ برای کندی این حرف خیلی ناراحت، دیکتاتور که من می‌خواهم خودش را بگویم چیز و این‌ها، گفتم والله به من، شنیدید این چیزی که هست این‌ست که می‌گویند یکی از این دیکتاتورها زن آدم است. هر چی خانم‌ها بگویند آدم باید رفتار کند وگرنه هیچی You’ll get into trouble. دیکتاتور دومی دکترها هستند. هر دوای تلخی که به ما بدهند آن را هم مجبوریم بخوریم با تلخی ولی نمی‌توانیم به دکتر بگوییم نه. ولی از همه بدتر به نظر من که توی سابقه تشریفاتی را داشتم و عرض شود که، توی این کارها بودم، این رئیس تشریفات است. رئیس تشریفات نمی‌خواهد من اینجا با شما صحبت بکنم چون نگرانست بقیه آنجا هستند این‌ست که نمی‌دانم. خیلی خندید و خوشش آمد و ژانتییس کرد و بساط و این‌ها. البته راه افتاد. گفت، پس بعد دومرتبه همدیگر را می‌بینیم که بعد که مهمان‌ها آمدند دست دادند باز ژانتییس کرد و آمد به هر دویمان.

این‌ست که این روابط شخصی‌ها بود. ولی یک روزی رئیس‌جمهور مرا خواسته بود. قرار بود بروم توی کاخ سفید در این چیز باشم. در این جریان پدرم سخت مریض بود. من هم پدرم را از دنیا، یک دفعه به اعلی‌حضرت عرض کردم که اعلی‌حضرت، من اگر آمدم یک روزی از پدرم به شما بد گفتم بدانید آن روز یک نقشه‌ای پدرم و من داریم برای نابودی شما. اول پدرم است. من اگر یک روزی دیدید که با پدرم این‌طور صحبت کردم بدانید من آن صمیمیت را ندارم. این را بدانید. گفتند، من اتفاقاً از این احساستان خیلی خوشم می‌آید، خیلی هم محبت. منظورم این‌ست که پدرم برای من خیلی اهمیت داشت به خصوص که این مرد مریض شده بود اینجا افتاده بود سکته کرده بود، عرض شود که چیز بود. این بود که من ترتیب داده بودم که، و همش هم نگران که همش به خدای خودم می‌گفتم، این اتفاقاً خیلی ژست ژانتی آقای فاطمی با اینکه آن‌وقت جزو مخالفین و غیره، آن را دیگر چیز یارو فرمانفرما این‌ها هم از سانفرانسیسکو آمدند با ایشان. به من آن روز صبح تلفن کرد که شنیدم مریض است پدرتان خیلی متأسفم. هیچ‌وقت آن را فراموش نمی‌کنم بی‌اندازه در من اثر گذاشت. باری، به همین دلیل هم بعدها در سفارت هم در همه کارها، حالا دیگر این‌ها مهم نیست چون کاری که کردم وظیفه وجدانی بود.

عرض شود که، من آن روز تصمیم گرفته بودم که بیایم به نیویورک که از آنجا بتوانم بیایم به اینجا. آن‌وقت‌ها هم مثل حالا نیست که هر ساعت یک طیاره پیدا کنی بی. اُ. ای. سی. و فلان و این‌ها. یک دانه طیاره سوییس ایر بود که ما می‌توانستیم بیاییم. تازه هم کندی ایرپورت راه افتاده بود، ولی اسم کندی هم رویش نبود دیگر هنوز که این اتفاق برای پرزیدنت کندی نیفتاده بود.

س- بله.

ج- باری، من آن روز دیدم که نمی‌رسم اگر بخواهم بروم رئیس‌جمهور را ببینم خودم را برسانم. شاید هم خریت کردم چون می‌توانستم بگویم چون آن دفعه پیش هم که پدرم مریض شده بود دفعه اول، رئیس‌جمهور ژانتییس کرد و گفته بود، طیاره می‌خواهید با طیاره اینجا بروید که برسید.

من سوار طیاره شدم یک نامه‌ای برای این دو تا ژنرال نوشتم برایشان یکی خاویار فرستادم. آقای فرهاد سپهبدی و یکی دیگر از همکارانم آقای… احمد تهرانی مثل اینکه با من آمد، یکی دیگر را فرستادم به کاخ سفید معذرت‌خواهی در آن وقت من آمدم اینجا که پدرم را ببینم و اعلی‌حضرت هم بعد تشریف‌فرما می‌شدند به رم. اول تشریف می‌بردند به نروژ سفر رسمی و اتفاقاً بهشان عرض کردم که من بمانم که این را می‌خواهم ببینم نروژ را نرفتم. با این جریانات، باری، متاسفانه من امریکا را ترک کردم و رئیس‌جمهور را ندیدم. جریان را وقتی در رم بودیم حضور اعلی‌حضرت بهشان عرض کردم. اعلی‌حضرت خیلی ناراحت شدند. فرمودند آقا تو رئیس‌جمهور آمریکا را گفتی نه. اگر یک سفیری بخواهد من ببینمش و بگوید نه چه‌کارش می‌کنم؟ گفتم هیچی باید او استعفا بکند یا شما باید مرا (نامفهوم) کنید. گفتند خوب ممکن است باهاتان این کار را بکنم؟ گفتم مانعی ندارد. این بود که اعلی‌حضرت را که راه انداختم با والاحضرت شهناز رفتند به تهران در آن سفر، آن‌وقت هنوز آقای امینی هم سر کار بود، من آمدم و این دمونستراسیون دیگری هم در واشنگتن شده، پهلوی خودم همه چیزها را پهلوی هم گذاشتم دیدم به صلاح مملکت و به صلاح ایران نیست، که من باید بروم. این بود که وقتی آخر تابستان رفتم حضورشان بهشان عرض کردم قربان ماندن من آنجا صلاح نیست. حالا رئیس‌جمهور هم قبول کرده که شما مهمانی هم بیایید و همه چیز، این‌ها را بشکنید سر من. در شمال بودیم در نوشهر بودیم راه می‌رفتیم و این‌ها. بعد فرمودند گفتند که بله این هم بستووز هم گفته که والاحضرت شهناز Handicap است برای شما. من اصلاً این جمله هندی‌کپ را حقیقتش آن‌وقت نمی‌دانستم. گفتم نه بعکس ایشان بسیار چیز است ولی خوب، گاهی اوقات تو مهمانی‌ها. گفتم هندی‌کپ همین‌ست دیگه نمیاد بنابراین. گفتم خوب به هر حال.

قرار بر این شد که من استعفا بکنم. فرمودند پس باشید تا من بهتان بگویم. گفتم من تا آخر سال می‌مانم. بعد قرار شد که اثاثیه‌ام را گفتم جمع کنند منتظر بودم تا والاحضرت هم برگردند. آمدیم و غیره و فلان و بساط. خلاصه اثاثیه ام را جمع کردم از واشنگتن چون قرار بود که برای سفیر جدید چیز بخواهند، دیگر یک روز هم در آنجا نمانم روز تاریخی به عرض اعلی‌حضرت . یک عریضه هم البته حضور اعلی‌حضرت نوشتم و توسط همین سیف‌الدین خلعتبری فرستادم که من این روز سفارت را ترک می‌کنم. رفتم به نیویورک. در نیویورک مجبور بودم بمانم چون یک شامی بود که آن‌وقت این سناتور ابری بیکاف وزیر هلت و چیز مال آقای پرزیدنت کندی می‌آمد آنجا و از من هم دعوت کردند در والبوف آستوریا. وکیل به من گفت اگر بروی خیلی بد می‌شود با آن کارهایی که کردی. گفتم بسیار خوب. والاحضرت هم اگر… والاحضرت هم آمدند شام آمدیم آنجا. در این ضمن اعلی‌حضرت تلفن فرمودند و بعد هم یک تلگرافی آمد که من و والاحضرت بیاییم برای برویم به آلمان برای افتتاح با رئیس‌جمهور آلمان هفت هزار و سیصد ساله یک چیزی بود در امریکا هم آوردند. چی بهش می‌گویند؟ نمایش چیز‌های عتیقه ایرانی. هفت هزار و سیصد سال.

خلاصه، آن کار را هم کردیم و آمدیم در فرانکفورت پیاده شدیم. هواپیمای آلمانی مال آلمان‌ها هم ما را از آنجا برداشت برد به جایی که این نمایشگاه بود. رئیس‌جمهور آنجا بود، سفیرمان آقای امیرخسرو افشار با خانمش هم در فرودگاه فرانکفورت بودند. من شرطم این بود که در آنجا من باید زود بیایم بروم پاپا را… آن‌ها هم بیچاره‌ها ترتیب دادند. کارها که تمام شد با یک هواپیمای دو موتوره‌ای که ما را برده بود سوار شدیم مستقیم آمدیم به ژنو آمدیم پایین. بنده هم استعفا. در اینجا بودم تا اینکه اعلی‌حضرت فرمودند باید برویم ایران و قبل از تشریف فرمایی اعلی‌حضرت به امریکا بود چون قرار بود در مارچ در ماه مارچ یا آوریل یک همچین چیزهایی، می، تشریف ببرند آنجا و دکترای افتخاری هم قرار بود در کالیفرنیا بگیرند.

در شمال بودیم و اشخاص هم ژانتییس کرده بودند کسانی که باهاشان کار کرده بودند نامه‌های خیلی ژانتی و خوبی به من نوشتند. یکیش همان هیجون بلاک با آنکه باهاش دعوا داشتم و این‌ها. اعلی‌حضرت فرمودند این نامه‌ها را نگهدار انترسان است برای خودت.

باری، بعد قرار شد که خانم کندی بیاید. می‌آمد از ایران برود یکی دو ساعت در آنجا بماند. اعلی‌حضرت چون در آنجا بودند و علیاحضرت شهبانو در بابلسر و والاحضرت هم نمی‌خواست بیاید، من با والاحضرت فاطمه قرار شد برویم در فرودگاه از خانم کندی پذیرایی کردیم. یک ساعت، یک ساعت و نیمی که در فرودگاه بودند و آن‌ها هم از آنجا تشریف بردند و ما هم باز برگشتیم به بابلسر. این هم تا جریان بابلسر. قطع کن ببینیم که چی می‌خواهیم بگوییم. چی بود؟

س- اگر مطالبی بفرمایید راجع‌به روابط دولت امریکا و ایران در زمان کندی مخصوصاً راجع‌به نظر امریکایی‌ها راجع‌به مسائل در ایران و لزوم اصلاحات و آیا ارتباطی بود بین انقلاب سفید و پیشنهاداتی که امریکایی‌ها داشتند یا نه؟

ج- عرض شود که، اولاً در یکی از چیزهایی که اعلی‌حضرت خیلی پسندیدند و آن هم اطرافیان همین ژنرال‌ها که یکی دو تایی که اسم بردم که ژنرال نظامیش یکی از مرد‌های خیلی شریف بود. بارها می‌آمد قبل از اینکه اید کندی بشود زمان آیزنهاور هم به دیدن ما و پیشنهاد خیلی… و همین الکس گاگارین هم آن‌وقت که قبلاً صحبتش را کردیم حالا در توی پنتاگون کار ‌می‌کند. این‌ها یکی از پیشنهادهایشان این بود که برای اینکه مردم نسبت به آرتش نظر بهتری داشته باشند خوب است که آرتش در کار‌های عمومی یک خرده بیشتر اکتیو باشد مثلاً راه‌سازی، کشاورزی، پل‌سازی. و این را اعلی‌حضرت پسندیدند و خوششان آمد و این عمل هم اتفاقاً شروع کرده بودیم که گنده‌ترش کردیم. چون آن‌وقت آرتشی‌ها این کار را می‌کردند ولی نه در یک چیز بزرگتری. که حتی این اواخر که آرتش دیگر وضع بهتری که البته منظور من اواخر که منظورم این هفت هشت ده سال بعد حتى هلیکوپتر آرتش می‌آمد تمام این چیز‌های مال برق را می‌برد می‌گذاشت همین خسروداد.

عرض شود که، اصولاً آنچه که پیش آمده بود یک مقداری misunderstanding بود. یک مقداری هم چیز‌های شخصی بین اشخاص که این‌ها را بهم زده بود. برای اینکه در موقعی که ما آنجا بودیم کندی و خانمش همان‌طوری که عرض کردم بی‌اندازه روابط حسنه با ما داشت به عنوان رئیس‌جمهور، احتیاجی نداشت. عرض شود که، با جانسون روابط خیلی نزدیک پیدا کردیم که در نتیجه جانسون دعوت شد و رفت به ایران و در ایران مهمان اعلی‌حضرت بود. همین‌طور در نزدیکی بین… وقتی که اعلی‌حضرت تشریف بردند به آنجا دو تا چیز بود، یکی همین هفت هزار و سیصد ساله عرض شود که از آلمان رفت آنجا که اعلی‌حضرت و کندی و غیره رفتند آنجا دیدند برای بازدید این موزه. و بعد هم اصولاً یکی از جریانات نظامی بود که کندی بیشتر هر چی که تو کار بود بیشتر واردتر شد. یکی اهمیت ایران به خصوص در آن‌وقت نه از لحاظ تنها نفت، بلکه از لحاظ سوق‌الجیشی و عرض شود که اکونومی. این بود که این روابط برگشت به حالت عادی خوب، یک حالت بحرانی کوتاهی بود. بعد البته یکی هم جریان… چون بعد از اینکه کندی، به نظر من آن‌طور که احساس می‌کنم، رفت در وین و با خروشچف ملاقات کرد و آنجا خیلی disappointed و خروشچف خیلی شدید به او چیز کرد مثل پانچی بود که به صورتش زده بودند به ‌طوری ‌که روزنامه‌ها و غیره می‌گویند، آن‌وقت بیشتر اهمیت ایران را شاید توجه کرد. و یکی هم چون از نزدیک این دفعه با اعلی‌حضرت آشنا شد بعد از اینکه اعلی‌حضرت تشریف‌فرما شدند به آنجا، و دید که، چون حقیقتاً اعلی‌حضرت از لحاظ سوق‌الجیشی و اقتصاد وضع ایران را طوری، چون من در این مسافرت‌هایی که دنبال اعلی‌حضرت با این همه رؤسای کشورها از چرچیل از آدنائر و غیره بودیم با ایشان، خروشچف یا آیزنهاور، من هر وقت که اعلی‌حضرت صحبت می‌کرد دو متر درازتر می‌شدم. در همین ملاقاتی که اینجا داشتیم که الان عکسش آنجاست مثلاً این اواخر با کارتر که حتی باز آن هم دموکرات است و مربوط می‌شود، بعد از ملاقاتی که در کاخ سفید کردیم که فقط اعلی‌حضرت بودند و من از این طرف آن عکسش آنجاست و آن‌ور رئیس‌جمهور و معاون رئیس‌جمهور و رئیس سی. آی. ا. و رئیس ناشنال سکوریتی و همه این‌ها، اعلی‌حضرت یک دانه دسته کاغذ جلویشان بود که گذاشتند که اگر می‌خواهند یادداشت بردارد و هیچ در معرض این نزدیک چهار ساعت و خرده‌ای. آنور رئیس‌جمهور و غیره آنجا می‌بینید انقدر به این بلندی پرونده داشتند و نگاه می‌کردند. و طوری اعلی‌حضرت متین و خوب صحبت کرد که خود رئیس‌جمهور، چون آن‌وقت ما ده دوازده تا ایواکس می‌خواستیم بخریم، این البته آمد به هفت تا. آن‌ها حالا چون بعدهاست باهاش صحبت می‌کنیم.

و یا عرض شود که، خود رئیس‌جمهور آقای زیمنیو برزنسکی را مامور کرد برود برای سنا از این چیزی که ما می‌خواهیم دفاع کند. همین کسی که قبلاً چیز نمی‌خواست. بنابراین زمان کندی هم من خیال می‌کنم روابط بسیار و دنباله‌اش. البته متاسفانه در این جریان بعد از اینکه من آمدم و سفیر در، مدتی اینجا بودم سفر شدم در لندن، کندی آساسینه شد و کشته شد و اما این روابط بسیار گرم‌تر در زمان پرزیدنت جانسون شد به خصوص که جانسون به عنوان معاون رئیس‌جمهور به ایران آمده بود آشنایی داشت. همین‌طور پله پله بالا می‌رفت که پایین نمی‌آمد. این‌ست که در این قسمت understanding بین طرفین به‌نظر من خیلی زیاد بود. مثلاً همین چیز، اولین باری که اعلی‌حضرت این فکر سیاست مستقل ملی را در این تزش بود وقتی اعلی‌حضرت تشریف بردند به امریکا زمان آیزنهاور است همان ‌وقتی است که تشریف آوردند به، که آمدیم رفتیم و این اتفاق ترکیه و عرض شود عراق و این‌ها افتاده بود تعریف می‌کردند در جنوب فرانسه.

س- پس اینکه می‌گویند که حکومت کندی کسانی بودند که اصولاً طرح انقلاب سفید را ریختند این تا چه حد حقیقت دارد؟ که برنامه اصلاحات عرضی و نمی‌دانم تمام این‌ها را روی پیشنهاد و فشار آن‌ها بود.

ج- آن را من با کواسشن، البته در هر چیزی من نمی‌توانم بگویم وارد بودم، در حد خودم بودم ولی دلیل اینکه این را با تردید نگاه می‌کنم، طرح عرض شود که تقسیم املاک و عرض شود که، مال چیز‌های کشاورزی و غیره در موقعی شده شاید در موقع ترومن گفته بوده که من آن‌وقت بچه و محصل بودم، ولی در آن‌وقت اگر که به یادتان داشته باشید اعلی‌حضرت وقتی تشریف آوردند به نیویورک و در سازمان ملل و در آنجا نطقی که کردند گفتند پادشاه یک مملکت فقیر بودن افتخاری نیست و همین‌که هیچ‌وقت حاضر نمی‌شدند تاج‌گذاری بکنند تا روزی که وضع عوض و درست بشود و غیره و این‌ها، و در آنجا تقسیم املاک را از آن روز شروع کرد خود اعلی‌حضرت. ولی دولت مصدق‌السلطنه با این امر مخالف بود و حتی تا چندین کشید دیگر. زمان پدرم موافق بود ولی با یک شرایط به‌ خصوصی بود. بنابراین اعلی‌حضرت تقسیم املاک را شروع کرد و این بانک عمران را درست کردند که ما در آن‌وقت اصل چهار کمک کردیم به بانک عمران برای این اصول و برای این کار رفتن. حالا چون هر کسی می‌گوید من گفتم. والله ولی تا آنجایی که من اطلاعی دارم این انقلاب سفید و یا هر چه که اسمش را می‌خواهید بگذارید شروعش خود بدون تردید اعلی‌حضرت چون یکی از علاقه‌هایی که داشتند یکی از چیزهایی که من به اعلی‌حضرت خیلی احترام زیاد داشتم، وقتی یک چیزهایی مخصوصاً آدم وطن‌پرستی بود، وقتی می‌شنید و می‌دید وقتی قانع می‌شد این چیز درست است قبول می‌کرد ولو اینکه…

عرض شود که، بعد از اینکه من استعفا کردم باز عقیده‌ام این بود که دیگر هیچ کاری نباید قبول کنم. کنار باشم. پدرم هم مریض است و اصل بدهی اخلاقی که دارم این‌ست که پهلوی پدرم بوده باشم. از طرف دیگر اعلی‌حضرت اصرار داشتند که من حتماً باید کار قبول کنم و چون مال امریکا را نخواستم باید یک جای دیگر باشد.

در این جریان اعلی‌حضرت وقتی که تشریف آوردند اعلی‌حضرت و علیاحضرت مهمان بودند که بیایند بروند برای بیست و پنجمین سال ملکه هلند و تشریف برده بودند به هلند. از آنجا تشریف‌فرما شدند اینجا مهمان پدرم بودند چند روز در ژنو. در این چند روزه اصرار داشتند که قانع بکنند که حتماً من لازم است که یک کاری بکنند و پدرم هم بیشتر علاقه دارد برای اینکه بیشتر ناراحت می‌شد که چرا من بیکار باشم روی علاقه‌ای که به من داشت و من هم علاقه‌ای که به او داشتم.

باری، To make the story short، بالاخره یکی دو دفعه تلفن فرمودند و فرمودند یکی از این سفارت‌ها را شما قبول کنید. یا لندن یا پاریس یا رم. بعد از مطالعه زیادی که من کردم دیدم که رم سفارت خیلی خوبیست البته آقای اسفندیاری آنجا تشریف داشتند، ولی ایتالیایی نمی‌دانم و مشکل است. پاریس شغل آن هم یک سفارت خیلی خوبیست اما با ندانستن فرانسه امکان دارد که نتوانم آن‌طوری که دلم می‌خواهد کار کنم و طول هم می‌کشد تا بخواهم فرانسه ام را خوب بکنم. بنابراین می‌افتاد به یک جا آن هم سفارت انگلیس بود. سفارت انگلیس هم اشکال این بود که خوب در آنجا با جریاناتی که در زمان جنگ پدر من حبس انگلیسی‌ها بود و غیره، آیا این در اثر اخلاقی در من خواهد داشت؟ عمل پسیکولوژی خواهد داشت یا نه؟

این چون موضوعی که می‌خواهم بگویم برمی‌گردیم به ۲۸ مرداد وقتی که قرار بر این شد که ما کاردار رد و بدل بکنیم با انگلستان و روابط برقرار کنیم و نمی‌دانم توی راه گفتم یا اینجا، پدرم به من گفت که یک مهمانی که در سفارت آرژانتین آن شب بود و فردایش هم قرار بر این بود که حتماً این کاردار نماینده انگلیس باید در موقعی بیاید که مدارس تعطیل شده باشند شلوغ‌ترین موقع باشد، همه چیز برای اینکه نشان داده باشد که محرمانه‌ای از مردم نیست و مردم احساساتشان روشن باشد، آن‌وقت پدر من به من گفت که پسرم این گرفتاری من در توقیف بر انگلیس آن یک چیزی بوده مربوط به جنگ. احساساتی من داشتم نسبت به مملکتم آن‌ها هم وظیفه‌ای داشتند نسبت به وضع خودشان. در حال جنگ بودیم در واقع. بنابراین نباید امروز که من امور مملکت را دست گرفتم چیز شخصی‌ای در کار بوده باشد. باید یک کاری کنیم که روابط بین دو کشور خوب بشود.

بنابراین، وقتی که این جریان پیش آمد من در این موضوع که با پدرم صحبت کردم پدرم مرا خواست گفتش که بهترین جایی که می‌توانی انتخاب کنی همان شاید انگلیس باشد چند تا دلایلی که گفتی، اما و آن اما را نمی‌خواهم الان جواب مرا بدهی. یک مقداری دست کرد از جیبش پول در آورد گفت، من هم از زنت اینجا پذیرایی می‌کنم، از والاحضرت، پهلوی من هست با بچه‌ات. توبیا برو به کوهستان هرجا که می‌خواهی بروی، آن‌وقت کران تازه خیلی مد شده بود، کران که شد هر جا، چند روز آنجا باش استراحت بکن مونترو هم لازم نیست بروی. فکرهایت را بکن ببین اگر می‌توانی که این گذشته‌های تاریخی را فراموش کنی بین خودت و من و انگلیس و ایران و غیره، آن‌وقت اگر قبول بکنی سفارت را کار خوبی است. اگر خیال می‌کنی می‌روی آنجاو می‌خواهی روی این‌ها مزاحمت می‌شود و ممکن است که به روابط دو کشور، کار سفیر نزدیک کردن دو کشور است نه دور کردن. بنابراین آن یکی این‌ست و یکی هم ببین که آنجا یک مملکت سلطنتی و غیره، آیا کنترل داری که عصبانی نشوی نخست‌وزیر می‌خواهدت یا غیره باز نروی و غیره که برای مملکت چیز درست کنی. این‌ها را در نظر داشته باش.

راجع‌به والاحضرت هم او با من، چون اولاً پدرش باهاش صحبت کرده و…

باری، ما آمدیم و عرض شود که، اس ار‌مان را برداشتیم و عوض اینکه برویم کوه، دیدیم آنجا که برویم… اینجا آمدم یک ۲۴ ساعت برگشتم دیدم اگر باید جواب بدهم باید بدهم. با والاحضرت شهناز هم صحبت کردم گفت من هم پدرم با من صحبت کرد من هم قانع شدم. گفتم بسیار خوب. این‌ست که چیز شد. به عرض رساندم که بسیار خوب بنده قبول می‌کنم. البته یکی دو بار هم اعلم کاغذ آورد از اعلی‌حضرت، کاغذ آورده بودند برای خود من و هم برای والاحضرت شهناز، فک کنم واقعاً یک اشتباه تاریخی کردم.

س- بله ادامه بدهید.

ج- بله. در این مابین که از اینجا یک چیزی یادم رفت. بعد از اینکه من از امریکا آمدم و اعلی‌حضرت از این چیز هلند تشریف فرما شدند این صحبت‌ها را کردند دو مرتبه مرا احضار فرمودند که من بروم ایران. قرار بر این شد که والاحضرت شهناز اینجا بماند با بچه و من بروم به ایران. برای این کار هم تصمیم گرفتم که با اتومبیل بروم. و از اینجا رفتم به بغداد و از بغداد هم چون آرام آنجا بود، بروم به تهران. در بغداد که رفتم اتفاق خیلی قابل توجهی افتاد و آن این بود که خواسته بودند رئیس‌جمهور وقت را که قاسم بوده باشد و همان کسی که در یک دفعه آن‌وقت دیده بودمش، این را ترور بکنند. و خانه‌اش را و ماشینش همه را بسته بودند به توپ مسلسل و بساط و این‌ها که حالا بعدها چه انترسان است من با قاتل این که می‌گفت من او را زدم باهاش همکار شدم و رفتم وزیر خارجه‌شان الشیخی.

باری، وقتی آنجا بودیم ظهیرالاسلام و خانمش و بچه‌هایش آنجا بودند. من می‌خواستم بروم به، حقیقتش که رفتم بغداد برای اینکه بروم به زیارت کربلا و نجف. و آرام هم اصراری داشت که در منزل او بوده باشیم در سفارت بوده باشیم. و چون به من تشریفات گفته بود که من از چیز هم با معذرت می‌خواهم آن با اتومبیل این دفعه نرفتم با هواپیما رفتم، چون این را قاطی شدم با… و چون گفته بود تشریفات ما را آمد ببرد در نتیجه عراقی‌ها می‌دانستند که من رفتم آنجا. روی این اصل بود که پیغام داده بود به آقای سفیرمان آقای آرام یعنی این‌طور شده بود که یک نطقی داشته در جنوب در یکی از این قسمت‌های شیعه حالا یادم رفته، در کربلا یا نجف، در آنجا که حمله هم کرده بود به ایران، ولی به آرام وقتی دیده بود گفته بود شنیده‌ام یک همچی آدمی اینجاست می‌خواهم ببینمش. آرام ما را برداشت رفتیم. این آدم اولاً چون گذشته هم دیده بودیمش چیز انترسانش این بود که این همش معتقد بود که خداست که این را حفظ کرده.

س- قاسم را می‌فرمایید؟

ج- بله بله. و بعد هم اتومبیلی که بهش تیراندازی شده بود اتومبیل را هم گذاشته بودند آنجا توی یکی از این چیزها می‌دیدیم که این اتومبیل واقعاً چقدر گلوله مترایوز و مسلسل بهش خورده. و این هم معلوم می‌شود که لباس ضد گلوله داشته و این گلوله‌ها که خورده از آهن‌ها به اون به این صدمه زده بود به بدنش به دنده‌اش و غیره و این‌ها، ولی آن چیزهایی که به او خورده بود.

به هر حال، آنجا زیارتمان را کردیم و این آقایی هم که یک دفعه قبلاً به عنوان چیز دیده بودیم که این خوب یادش بود فرمانده بود که ما می‌رفتیم آن روز به ایران، این دفعه به عنوان رئیس‌جمهور دیدیم ولی رئیس‌جمهوری که هم من باطناً به او چیزی نداشتم هم او مثل اینکه از من خوشش نمی‌آمد. به هر حال، چرا ما را خواست ببیند و صحبت‌هایی کردیم یک مقداری چون هنوز هم جریان گرفتاری شط‌العرب بود.

از آنجا من رفتم به تهران. در آنجا اعلی‌حضرت باز این مطالب را فرمودند که بهشان عرض کرده بودم می‌آیم به سوییس با والاحضرت هم صحبت می‌کنم و آنجا عرض شود که فکرهایم را می‌کنم. در این جریان حالا آقای چیز نخست‌وزیر است…

س- یا امینی است یا اعلم دیگر.

ج- گمان می‌کنم آقای ‌شریف‌امامی است. ‌شریف‌امامی که من سفیر بودم. یک خرده کنفیوزم، یک خرده خسته شده فکرم.

س- خوب مهم نیست.

ج- باری، بالاخره قرار شد و من قبول کردم که بروم به انگلستان، انگلستان هم وقتی که با ما تماس گرفتند گفتند که چون علیاحضرت ملکه الیزابت تشریف می‌برند تابستان‌ها به اسکاتلند شما طوری تشریف بیاورید اینجا، بیایید اینجا خواهش می‌کنم که برای دادن نامه‌تان طول نکشد روی روابط حسنه‌ای که بین دو کشور است چون زود هم جواب چیز مرا داده بودند.

باری، قرار بر این شد که من بروم به انگلستان آنجا وزرا را ببینم وزیر خارجه را و اشخاصی که باید ببینم و غیره و این‌ها را ببینم که (نامفهوم) حس بشود بیایم. در آن‌وقت هم والاحضرت فوزیه تشریف می‌آوردند اینجا مهمان پدرم بودند که دخترشان را هم ببینند با شوهرشان، این‌ها را هم دعوت کرده بودم بیاییم برویم به اسپانی و مایورکا و غیره و این‌ها، برگردیم و برویم.

توی این جریان متاسفانه عرض شود که، چیز پیش آمد در ایران زلزله خیلی وحشتناکی شد و خیلی آدم مردند. روزی که من از اینجا با هواپیما می‌رفتم که بروم به لندن، در فرودگاه لندن کسی به اسم ریچارد دیمبلبی که این یکی از معروف‌ترین مفسرین سیاسی رادیو و تلویزیونی انگلستان بود آن‌وقت و از زمان جنگ بوده و خیلی محبوبیت خیلی زیاد داشت و خیلی نفوذ زیاد. این آدم در انگلستان در فرودگان از من خواست که باهاش مصاحبه کنم و با من مصاحبه کرد و اصل این مصاحبه‌اش هم این بود که وضع این زلزله در ایران چطور بوده، چه صدماتی وارد شده، و چه عرض شود که، کاری می‌شود کرد.

خوب، این مصاحبه را کردند که آن‌وقت در اروپا هم نشان داده بودند که پدرم اینجا تماشا کرد. ولی چیزی که بی‌نهایت در آن چند روز در من اثر گذاشت آن بود که مردم انگلیس این انگلیسی که من خیال می‌کردم این پدرم را گرفتند، یک پیشوازی کردند که من مجبور شدم چند تا تلفنچی اضافی موقتی بیاورم همکارهایم بگویم در سفارتخانه. شب و روز اشخاص تلفن می‌کردند که آمادگی دارند که بروند در ایران کمک بکنند. آمادگی دارند پتو بدهند. آمادگی دارند فلان بدهند. و چهارصد و… نزدیک بیش از چهارصد‌و‌هفتاد هزار پوند آن‌وقت جمع شد. چطور؟ نه یک دفعه دولت بنشیند مثل این‌ها، آنکه آسان بود. چیزی که در من اثر کرد. افراد از دو پوند و یک پوند و ده پوند و صد پوند فرستاده بودند و چهار صد و خرده‌ای هزار. آن در اول کار من به یمن خیلی خوبی گرفتم و واقعاً از این لحاظ هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم این رفتاری که کردند، بی‌نهایت در قلب من اثر گذاشت این رفتار انگلیس‌ها.

بعد هم این مصاحبه تلویزیونی من هم البته کمک کرد به من از لحاظ دیگری که یک سفیری که تازه می‌آید پنجاهم است صدم است شصتم است چقدر است، توی یک مملکتی که صد و چهل پنجاه تا سفیر دارد تویش، یک کمکی شده بود که مردم هم با این آشنایی‌ها و غیره اغلبی که کار داشتند بدیدنم بیایند.

یک چیز دیگر که خیلی در من اثر کرد این گروه لهستانی بود که سانترشان در Exhibition Road. این‌ها عرض شود که پول جمع کردند و آمدند به دیدن من به عنوانی که تشکر کرده باشند از گذشته که ایران به این‌ها محبت کرد و این‌ها را از روسیه آورد و از لهستان آن سال‌ها مدت‌ها در مملکت ما از hospitality ما استفاده کردند و غیره.

با انگلیس‌ها ما تقریباً مشکلی نداشتیم. یکی روابط اقتصادی بود. روابط سیاسی‌مان فکر می‌کنم نرمال بود به خصوص که در آن‌وقت نخست‌وزیر اقای مک میلان بود و روی آشنایی که با ایران داشت مرا خیلی زود دعوت کرد بروم باهاش نهار بخورم در صورتی‌که هیچ precedent ی نبود جا‌های دیگر. دفعه دیگر سنتوای‌ها را دعوت کرد که عرض شود که سفیر ترکیه و سفیر پاکستان و سفیر ایران بود. بعد هم اطرافیانش آن لرد رئیس دفترش خیلی همیشه مرتب تماس داشت. من در آنجا با یک شخصیتی آشنا شدم که اتفاقاً همین هفته می‌روم این لرد شوکراس که چیز نورنبرگ بود و نودمین سالش است، این خیلی مؤثر شد در نزدیکی ما با آن‌های دیگر چون مثل یک دوستی بود. در کانترى هاوس که زندگی می‌کردیم و در آشنایی با سایرین و در یک جا خیلی به درد من خورد و بی‌اندازه مفید شد.

اشکالاتی که در این مدت آنجا پیش آمد یکی جریان بحرین بود که باید یک مدتی طول می‌کشید. البته یک جریانی پیش آمد که یک خرده من رنجیده‌خاطر شدم و استعفا کردم. یکی این بود که در موقعی که علیاحضرت ملکه انگلیس دعوت کرده بود که ما برویم برای بقول معروف به گاردن پارتی که سالی یک دفعه علیاحضرت این مهمانی را می‌داد، و همکار‌های سفارت هم هر سفارتی حق داشت بیست درصد چهل درصد از همکارهایش را بیاورد که من گفتم آقای دکتر نیری و آقای ظلّی و یکی دو نفر دیگر، حالا یادم رفته کی، آنجا باشند که آنجا با ژاکت می‌روید، من وقتی وارد قصر باکینگهام پالاس شدم یک وقت دیدم این دو تا آقایان به طرف من می‌دوند و به من گفتند که شیخ بحرین هم اینجاست. خوب، این به هونور ملیت من برمی‌خورد و این بود که تصمیم گرفتم گفتم بسیار خوب اینجا را ترک کنیم.

وقتی آمدیم برویم چون خیلی دیر بود اتفاقاً مصادف شد در صورتی‌که همین موقعی که علیاحضرت ملکه داشتند تشریف می‌آوردند برای پذیرفتن اشخاص و سرود. لرد، عرض شود که، دیوید کرد، ارل کرد که این یک آدمیرالی بود و در زمان جنگ هم تورپیدوُ یا گلوله به پایش لطمه زده بود لنگانی بود، خود خانمش از خانواده‌ای که زمان جنگ تعریف می‌کرد که کامیون‌رانی می‌کرده که بتواند برای بچه‌هایش و غیره، فداکاری این‌ها را نشان می‌داد. خلاصه آمد گفت اردشیر، من نزدیک شدم، که اردشیر این در سابقه این چیز انگلیسی سابقه نداشته. گفتم والله در سابقه ایران هم سابقه نداشته. آمدیم، آمدیم بیرون. من یک تلگرافی حضور اعلی‌حضرت فرستادم که امروز یک همچین جریانی بود من به عنوان اعتراض ترک کردم و به وزارت خارجه هم گفتم. فردایش، حالا اسم را باید چک بکنم، گمان می‌کنم سِر جفری هاریسون معاون وزارت خارجه بود، آمد به دیدن من اظهار تأسف کرد از این جریان در سفارت، که خوب قابل قبول بود. ولی یک چهل و هشت ساعتی گذشت دیدیم جوابی از تهران نیامد که آقا شما کار خوبی کردید یا شما کار بدی کردید.

خیلی به هونور من برخورد و این بود که اثاثیه را جمع کردند و یک تلگرافی حضور اعلی‌حضرت عرض کردم که به نظر می‌رسد که باز دیر شده باید دیگری چیز مملکت را… بنابراین چاکر رفتم به مونترو، استدعا می‌کنم یک سفیر دیگر را معین فرمایید.

اینجا رسیدم که البته پیغام از طریق سفارت برن و تلفن تلفن تلفن و خلاصه، اعلی‌حضرت مرا احضار فرمودند پای تلفن، قرار بود یک ساعتی در اینجا باشم. فرمودند که در همین جریان هم یک تلگرافی آمد به سفارت در لندن که تلگراف شما از شرف‌عرض گذشت و مورد تصویب ملوکانه قرار گرفت و از این حرف‌ها، کاری که کردید. این دوتا باهم. خلاصه قرار شد که ما برگردیم برویم به سر کارمان و استعفایی هم نکنیم.

یک دفعه بامزه‌تر از دیگر هم این بود که ما عرض شود که، جریان نفت پیش آمد و در تهران این‌ها رفتند پهلوی آقای… آقای ادیسن بود و آقای پیج، این‌ها می‌روند در ایران. آن‌وقت هم آقای هویدا وزیر دارایی بوده و در آنجا مذاکرات نفت به بن‌بست می‌کشد و قرار شد که این مذاکرات در لندن ادامه پیدا کند. آن‌وقت آقای دکتر اقبال رئیس هیئت‌مدیره نفت بودند، تشریف آوردند به لندن. آنجا هم به مشکلات برخورد. خلاصه، اعلی‌حضرت فرمودند. بهشان عرض کردم قربان من این کار را می‌کنم وزیر دارایی بیاید اینجا و بعد هم عجالتاً بخواهیم که دکتر اقبال برود از اینجا موقتاً که دو جوره نشود.

دکتر اقبال قرار شد که برود به وین، آن‌وقت هم با اتابکی دوست بود. آقای هویدا هم با یک هیئتی آمدند آنجا. هویدا به من می‌گفت که من به هیچکدام این آقایان اطمینان ندارم. این‌ها همه جاسوس خود انگلیس‌ها هستند. حالا کی باهاش آمده بود، دکتر فلاح بود، یک آدمی بود که من دیدم بی‌نهایت بهش ارادت پیدا کردم که این چیز حقوقی شرکت نفت بود یا وزارت دارایی، ترک بود، قد بلند، که آقای موحد، وحیدی، یک همچین کسی. چک می‌کنیم. دکتر احمد تهرانی را هم می‌شناسیش به‌هرصورت.

باری، این‌ها آمدند و مذاکرات شروع شد. من بلند شدم رفتم به چیزن لرد شوکراس آن‌وقت مشاور مال شل بود. جان لادن که در موقع کنسرسیوم آمده بود اون هم مال شل بود. به این گفتم آقا این‌طور است وضع. او هم با آقای چیز قرار گذاشت که یک ملاقات خصوصی با وزیر خارجه بشود آقای جورج براون، و خودش هم با او صحبت کرد.

باری، در نتیجه این شد که قرار شد این مذاکرات بشود. از این طرف من گرفتار این بودم، از آن‌ور نخست‌وزیر آقای منصور تلفن می‌کرد. بهش گفتم شما اینجا تلفن نکنید. این کارها که تمام بشود مستقیماً به عرض خواهد رسید. به چیز هم گفتم شما…

ولی گرفتاری هویدا هم می‌گفتش که یک آکسیدانی هم کرده بود قبل از اینکه بیاید توی راه، نمی‌دانم توی راه شمال بوده با نامزدش و عصا به دست هم بود. باری،

این را برداشتم با خودم بردم به کانتری هاوس که آن‌وقت در آکریل بودیم. این صحبت‌ها را با، او را بردم شام منزل شوکراس بودیم، آن محبت‌ها را کرد و غیره. آمدیم مذاکرات داشت ادامه پیدا می‌کرد. حالا نزدیک شب کریسمس است. من از اتاق بیرون بودم نمی‌دانم چی گفته بود که یک حرف توهین آمیز زده بود به این آقای موحد که خیلی به من برخورد.

س- کی زده بوده این حرف را؟

ج- آقای پِیج.

س- بله.

ج- بعد برگشتم گفتم اگر از این صحبت‌ها می‌شود اصلاً صحبت‌ها باید قطع بشود و همینجور سفارت باید ترک کنید. من اجازه نمی‌دهم تو این سفارت کسی به یک ایرانی وطن پرست. پِیج هم با کمال جنتلمنی و ژانتییس اظهار تأسف کرد و گفت، من مرض قند دارم و باید می‌رفتم به جایی، خلاصه این باعث شد و این‌ها.

این دعوا یک خواص دیگری پیدا کرد. من گفتم من نمی‌گذارم بنابراین کسی از اینجا خارج بشود. گفت آخر من باید بروم پهلوی فامیلم برای شب کریسمس. گفتم من که مسیحی نیستم من نمی‌گذارم. این کار‌های مهم هم مهم‌تر از این چیزهاست. جنگ ممکن است بشود در کریسمس، صلح ممکن بشود. من نمی‌گذارم کسی از اینجا بیرون برود تا اینکه این جریان حل بشود.

خلاصه، آن شب تا نزدیک‌های خیلی دیر شب در سفارت این جریان را حل کردیم و فردا هم یک نهار دادیم که هر کس سوار طیاره‌اش و ماشینش بشود برود پی کار خودش.

این را اتفاقاً شنیدم که مرحوم امیرعباس هویدا به عنوان یادداشت‌هایش توی یکی از روزنامه‌های ایران چاپ کرد در همان وقتی که من آنجا بودم یک تیکه‌ای تعریف کرده بود این جریان و بساط و این‌ها.

باری، این یکی از مشکلاتمان بود که خوشبختانه برطرف شد و با موفقیت به انجام پذیرفت. بعد یک گرفتاری دیگری که پیش آمد موقعی بود که اعلی‌حضرت در موقعی که مرحوم منصور تیر خورد و بعد هم کشته شد، در این جریان گویا اعلی‌حضرت در یک جا نطقی فرموده بودند که این دست انگلیس‌هاست. انگلیس‌ها خیلی رنجیده خاطر شده بودند. آن شب هم اتفاقاً من منزل پال گتی مال نفت مهمانی داده بود به افتخار من، آنجا بودم، و وقتی که یعنی بعد از چیز شدن، یک ستاد هم درست کردم که وقتی که ایشان تیر خورد و مریض شد گرفتاری داشت که باید یک دوای مخصوصی را که شباهتی به مرفین داشت از خارج ببرند به ایران برای اینکه ضد درد بود چی بود، که اسم‌هایش و چیزهایش آنجاست.

من فوراً با وزیر دفاع آن‌وقت آقای دنیس هیلی بود، با من خیلی دوست بود، با او تماس گرفتم. یک ژست بسیار مردانه‌ای کرد گفت اگر لازم باشد من فوراً طیاره جنگی‌مان یکی در اختیارتان که دواها را ببرد تهران. و مرحوم وکیل که آن‌وقت سفیر ما در چیز بود تماس گرفت چون دکتر هم می‌فرستادیم از دو جا. سانتر درست کرده بودم که این دکترها بیایند و هر چه زودتر بتوانند بروند برای معالجه نخست‌وزیر، و آن شبی هم که مهمان آقای گتی بودیم به من متاسفانه وسط شام خبر دادند که نخست‌وزیر مرحوم شده. من فوراً آمدم سفارت و بی‌بی سی آمده بود و خیلی متأثر شدم و یک صحبت‌هایی کردم یادم نیست چی، خوب یا بد، یعنی چیز‌های تأثرانگیزی گفتم. البته حمله به کسی نگفتم ولی چون مرحوم منصور را می‌شناختم از او صحبت کردم ولو اینکه در موقع نخست‌وزیری‌اش فکر می‌کردم که بهتر است این کار را نکند. وقتی هم آمد به انگلیس با من صحبت کند که از من بخواهد باهاش همکاری بکنم یعنی توی دولت بیایم، بهش گفتم نه تنها من نمی‌کنم تو هم این کار را نکن. آن البته چیز جداگانه‌ای دارد باز که صحبت‌هایی می‌کرد.

باری، برای این جریان من خیلی کوشش کردم که گمان می‌کنم همین‌طور از آن طرف سفیر انگلیس که آن‌وقت در آنجا بود، یک کاری بکنیم اعلی‌حضرت تشریف فرما بشوند به انگلستان. اعلی‌حضرت را هم انگلیس‌ها دعوت کردند. اعلی‌حضرت موافقت کردند و غیره. و اینجا با اینکه سه مایل تقریباً سفر خصوصی بود، اعلی‌حضرت تشریف فرما شدند. طیاره‌شان آمد در گتویک و آنجا مراسم نظامی برقرار شد، خیلی با احترام. علیاحضرت ملکه انگلیس اتومبیل رولز رویزشان را از دربار داده بودند که در این چند روز در اختیار اعلی‌حضرت باشد. و یک برنامه خیلی خوبی برای اعلی‌حضرت درست کرده بودیم که مثلاً به نقاط مختلف انگلستان اعلی‌حضرت تشریف‌فرما بشوند با علیاحضرت. در اینجا مذاکراتی که در دانینگ استریت داشتیم با نخست‌وزیر، در آنجا از طرف ایران اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه در رکابشان من بودم. از آن طرف آقای نخست‌وزیر بود، آقای وزیر خارجه بود، دنیس رایت سفیر بود. یک آقای دیگر به اسم رایت که مشاور نخست‌وزیر آقای ویلسن بود. البته آن‌وقت هم وزیر خارجه مایکل استوارت بود.

یکی جریان بحرین پیش آمد که بین مذاکرات، هی هم دنیس رایت به من اصرار می‌کرد شما یادداشت برندارید ما برمی‌داریم به شما می‌دهید برای اینکه خسته می‌شوید. گفتم نه. در یادداشت‌هایی که بین ما و آن‌ها برداشته بودیم اختلاف بود. راجع‌به بحرین آن‌ها طوری گفته بودند که آن‌طور که ما فکر می‌کردیم یا ما گفتیم نیست که اینجا.

یک قسمت دیگر هم باز اختلافات ما با عراق بود. آن‌وقت ما به کردها کمک می‌کردیم بر علیه عراق و پول می‌دادیم و غیره. در این جریان عرض شود که، انگلیس‌ها معتقد بودند که این صحیح نیست این کاری که ما می‌کنیم. و البته مایکل استوارد آمد در سفارت مذاکرات طولانی شد و اعلی‌حضرت دلایل خودشان را هم فرمودند و این گرفتاری‌هایی که با عراق هست و شط‌العرب و غیره هم متذکر شدند و عرض شود، آن هم تا حدی این چیزها کدروتی هم که بین دو تا کشور بود، من خیال می‌کنم، آن‌وقت از بین رفت. روابطمان روز به روز بهتر می‌شد.

روابط اقتصادی هم یک مدتی آن‌ها به ما قرضه می‌دادند و عرض شود برای کارها به ما یعنی کردیت می‌دادند که این چیزها را از خود آنجا داشته باشیم که بعد بحمدالله وضع مالی آن‌قدر خوب شد که درست وضع برگشت.

در ضمن از آن‌ها هم ما دو تا کشتی خریدیم که این کشتی‌ها را آن‌طور که ایران می‌خواست درست کردند و غیره که تا موقعی که من بعد آمدم وزیر خارجه شدم در ایران، خوشبختانه کشتی‌ها تحویل داده شد.

چیز دیگری که، انگلیس خیلی علاقمند بود آن‌وقت ما ازشان هاورکرافت بخریم. یک چیزی بود شوئی درست کردند در جنوب در کنار دریا که لرد مونباتن شخصیت خیلی حقیقتاً، شخصیت عالی پرسنالیته بالایی داشت، خود ایشان آمده بود و محبت کرد. خلاصه آن را امتحان کردیم. گزارش هاورکرافت را برای ایران برای اعلی‌حضرت فرستادم که بالاخره یکی از چیزهایی که آرتش بعدها خرید از همین هاورکرافت‌ها بود.

عرض شود که روابط نفتی‌مان را که بهتان عرض کردم.

 

 

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۱

ج- این چیز است یکی… عرض شود در موقعی که اعلی‌حضرت در انگلستان تشریف فرما شدند و تا حدی شاید روی هم رفته از این مذاکرات انگلستان و نتیجه و غیره رضایت داشتند مثل اینکه روی این یا روی چیز، چون در مذاکرات آنجا جریان افغانستان را بحث مفصلی داشتیم تو جریان چیز عراق و خلیج فارس و نظامی، و عرض شود که، آشنایی‌شان با ویلسن که آن‌وقت نخست‌وزیر بود و غیره، این بود که یکی از این روزها که در خدمت‌شان بودیم و از چیز برگشتیم من اعلی‌حضرت را سوار کردم رفتیم آکفیلد یک جای کوچولویی داشتم یک کانترى هاوس خیلی کوچولویی.

س- هاکفیلد؟

ج- آکفیلد. اجاره کرده بودم که ویکندها می‌رفتم آنجا برای کارم و دخترم را می‌بردم که هم اعلی‌حضرت کانتری هاوس خارج از لندن را ببینند و هم اینکه بردم‌شان یک روز هم آنجا یک شام آبگوشت ایرانی برایشان درست کردم. ایشان تشریف داشتند و همین یکی دو نفر از ملتزمین رکاب مثل دکتر ایادی و غیره. مثلاً برایشان ترتیب دادم با طیاره رفتیم چند تا از خانواده‌های سلطنتی را قصرهایی که داشتند در طرف غرب و جا‌های مختلف انگلستان را ببینند. یک خرده با انگلیس چون هر وقت اعلی‌حضرت تشریف آورده بودند و تشریف برده بودند همش جنبه رسمی داشت. مثلاً شامی که در سفارت دادم چندین شام و نهار دادم. یکی برای نخست‌وزیر دولت دادم. یکی برای الک هیوم چون روابطی که با ایران داشته یک نهار او باشد که یکی زیردست دیگری نبوده باشد بنشیند.

عرض شود که مقدار زیادی از هاوس اف لرد و عرض شود شخصیت‌های بزرگ انگلیس را دعوت کردم برای شام. یک عده‌ای را دعوت کردم برای اپرا برای یک شب دیگر عرض شود که، باله خیلی زیبایی بود که از مارگو فانتن می‌رقصید و بعد مارگو فانتن و عده‌ای مختلفی از چیز‌های سینمایی از گروه آرتیست و نقاش و عرض شود که این گروه‌ها را در سفارت شام دادم. این بود که خیلی آن سفر به اعلی‌حضرتین واقعاً گمان می‌کنم خوش گذشت و از نتیجه‌اش هم راضی بودند و به خصوص آن کدورتی که بعد از مصاحبه اعلی‌حضرت درباره اینکه انگلیس‌ها دست داشتند در چیز آن، آن‌ها هم از بین رفت و روشن شد که روی احساسات و عصبانیت و ناراحتی اعلی‌حضرت که این‌طور نخست‌وزیرشان از بین رفت و کشته شده و حرف‌هایی هم که قبلاً گفته می‌شد، البته این‌طور پیش بینی می‌کردند یک عده زیادی که خوب این دست انگلیس‌ها بوده برای اینکه او را یک عده خیال می‌کردند امریکایی آوردند منصور را.

به هر حال، آن‌ها عوض شد تا اینکه یک روزی در توی، البته وسط این‌ها یکی از چیز‌های بامزه و خوب همیشه که کارها را از… این دختر عزیز من مهناز بود. آن‌وقت کوچولو بود، دو سال و خرده‌ایش بود و چون رویش از همه بیشتر به پدربزرگش باز بود و پدرم بود. چون یک دفعه اعلی‌حضرت تشریف بردند حمام، این رفته بود آنجا و با اعلی‌حضرت حرف می‌زد. اعلی‌حضرت بیچاره از توی حمام وان نمی‌توانند تشریف بیاورند بیرون، چون هی داد می‌زدند: اردشیر، اردشیر بیا. من آمدم گفت، پدرسوخته بیا بیرون. گفت نه من پهلو… تو کی هستی؟

یک شب دیگر سوار، شب میهمانی بود گفتم برو بالا، موقع شام مهمانها بود، گفت نه. اعلی‌حضرت می‌گفت اذیتش نکن، چه‌کارش می‌کنی. گفتم قربان مهمان‌ها دارند می‌آیند، آبرویمان دارد می‌رود. خلاصه، خنده و این‌ها. البته گاهی اوقات مهناز گریه می‌کرد.

س- چی صداشون می‌کرد وقتی بچه بود؟

ج- مهناز

س- نه، مهناز.

ج- پاپا، بابا بزرگ.

س- بله. می‌گفت بابا بزرگ.

ج- بابا بزرگ بله بله. عرض شود که، بعد خیلی هم چیز بود و این‌ها. مثلاً وقتی رفتیم وین همین‌طور می‌آمد، من می‌گفتم بیا برویم مادرت دارد می‌آید باید برویم فرودگاه، می‌دیدم رفته پشت صندلی اعلی‌حضرت می‌گفت نمی‌آیم. ما هم دیگر جرأت نداشتیم جلوی پادشاه. و می‌آمد صبحانه ولی موقع صبحانه بود اسب سواری می‌کرد آن‌وقت اسب کوچولویی داشت جلوی چیز، مثلاً وقتی رفتیم فرودگاه، از فرودگاه که در رکاب اعلی‌حضرت برمی‌گشتیم توی همین رولز رویز بزرگ، داشتم گزارش‌ها را حضورشان عرض می‌کردم هی این فضولی می‌کرد می‌آمد جلو. گفتم برو پدرسوخته. اعلی‌حضرت دیگر از خنده مرده بود که چرا من به این چیز می‌کنم.

باری، این روز که آمد و داشت مهناز آمد که، مهناز هم معمولاً باید می‌رفت مدرسه‌اش عصر برمی‌گشت، وقتی همین طور از پله‌ها داشتیم می‌آمدیم بالا، رفتیم توی طبقه اول یک سالن بزرگی بود پهلویش یک سالنی بود به اسم بلو روم. رفتیم آنجا و به من فرمودند که شما من گمان می‌کنم که دیگر اینجا بی‌خود هستید در اینجا لازم است که بیایید و من خیال می‌کنیم بیایید بشوید وزیر دربار به خصوص که وزیر دربار مریض است. وزیر دربار آن‌وقت مرحوم قدس نخعی بود. به اعلی‌حضرت عرض کردم که قربان این بزرگترین افتخار است برای من ولی باز باید مثل رکورد و ضبط صوت که تکرار ‌می‌کند صفحه، حرف‌های خودم را تکرار کنم، هنوز چاکر برای این کار جوانم. ولی از همه مهمتر چون خیلی بهتان علاقه دارم باید یک چیزی به عرض مبارکتان برسانم و آن این‌ست که اگر امروز، گفتم قدس نمی‌دانم به عرضتان رسانده یا نه، ولی آمده بود اینجا برای معالجه و دکتر محرمانه به من گفت چون خود قدس خواسته بود و پسرش برای اینکه می‌خواست بداند، قدس سرطان دارد و سرطان بیضه دارد این‌ست که اگر، سرطان پروستات دارد، و اگر این را این‌طور بکنید درست مردم دشمنانتان خواهند گفت که اعلی‌حضرت افراد را مثل یک نپکینز و یک دستمالی ازش می‌گیرید دماغتان و می‌اندازید دور. مرتیکه در حال مرگ است این صحیح نیست. هم دشمنی… بعد هم من هم اصولاً غیر از اینکه افتخار است اصلاً برای خود من هم بد یمن می‌دانم.

اعلی‌حضرت یک مدتی فکر فرمودند و فرمودند حالا در این مورد فکر کن. عرض کردم فکر ندارد این چاکر. فرمودند بله تو یک چیز که می‌گویی می‌خواهی بگویی مرغ یک پا دارد. عرض کردم خیر قربان، امرتان همیشه مطاع است ولی به این دلایل آن هم روی علاقه‌ایست که دارم. فرمودند می‌دانم این را و این‌ها.

خلاصه، او را تصمیم گرفتند که دنبال نشود. فقط وقتی که آمدیم به فرودگاه باز فرمودند راجع‌به آن موضوع فکر کن. عرض کردم که انتحار می‌خواهید بکنم. فکرم را کردم. گفتند بسیار خوب.

دفعه، در این مدت که آنجا بودم تصمیم به استعفا گرفتم موقعی بود که بالاخره بعد از جدایی که دو سال بودیم و والاحضرت شهناز می‌آمدند و برمی‌گشتند و چیزی که داشتیم، به اینجا کشیده شد که زندگی ما نمی‌تواند با هم دنبال بشود به خصوص که نمی‌دانم قبلاً آنجا را رفتن به کاخ تهران و وقتی که آمده بودیم، آن را هم یادداشت کنید بعد.

س- اصلاً راجع‌به جدایی هیچ چیز نگفتید بنابراین…

ج- نگفتم، پس آن را بعد باید بگویم.

س- بله.

ج- و چون وقتی بود که بالاخره قرار بر این شد من خواهش کردم آقای امام جمعه آمد آنجا باهاش صحبت کردم بهش وکالت دادم که بیاید اینجا در برن و والاحضرت هم آن‌وقت در منزل دخترعمه من در چیز بودند منزل مرحوم وکیلی، همین دوتا خانم که دیدیدش دو تا خانم وکیلی در سرکنسول‌مان آن‌وقت در میلان که قرار شده بود استعفا بکنیم، من تصمیم، یعنی طلاق بگیریم، در ضمن من یک عریضه حضور اعلی‌حضرت نوشتم و خواهش کردم که مرا از این مقام مستعفی بدارند. بعکس در نتیجه بی‌نهایت ژانتی و گرم و محبت‌آمیزی که بی‌سابقه بود که اعلی‌حضرت از سر تا تهش بدست خودشان بنویسند و به آن شروع، اردشیر عزیزم. طوری کردند که اصلاً من دیگر زبانم لال شد و فرمودند نه باید بمانی و بعد هم در آتیه باید کار‌های دیگری با شما و غیره و این‌ها.

آن بار هم یک دفعه دیگری بود که در موقعی که لندن بودم کار استعفایم یعنی چند استعفایی که در لندن دادم این دو بار بود. یکی سر قضیۀ موضوع بحرین آمدنم بود. یکی…

یک اتفاق بانمک دیگری هم که افتاد یک آدمی بود به اسم گلبنکیان که این پدرش آتاشه ایران بوده در فرانسه قبل از جنگ، و این معروف بود به مستر فایو پرسنت از لحاظ نفت. و بعد هم در بعد از جنگ منتقل می‌شود بین پرتقال و لندن. این گلبنکیان آدم خیلی انترسانی بود. یک ریشی داشت و یک عینک چیزی داشت و این‌ها، و همیشه هم از مزایای دیپلماتیک ایران استفاده می‌کرد. توی سفارتی‌ها هم این زیاد چیز خوب نداشت، محبوبیتی نداشت. یکی از کارهایی که می‌کرد که زننده بود به من رسیده بود اینکه مثلاً می‌آمد این به ایکس و ایگرک که تو سفارت بود می‌آمد دیدنش و می‌گفت من امروز برای شما یک کار خوبی کارم پنجاه پوند صد پوند میگذاشت می‌گفت من دیروز رفتم برایتان اینقدر چیز خریدم سهم خریدم و این اینقدر منفعت برده. این‌طور می‌خواست توهین‌آمیز افراد سفارت را بخرد. از آن‌طرف یک دفعه صد تا صد و پنجاه تا جعبه شامپانی سفارش می‌داد که عرض شود که، هزارها پوند استفاده‌اش بود، از آنور از سفارت می‌گرفت. ولی خوب، و دو تا چیز پیش آمد کرد که من بقول معروف کمر قتلش را بستم و ازش عصبانی شدم. یکی وقتی که وارد شدم در انگلستان و همان روزی که مصاحبه تلویزیونی داشتم از آنجا تمام اعضای سفارت و یک عده از دوستان انگلیسی و غیره می‌آمدند بیایند چای بخورند در سفارت، وقتی آمدیم به سفارت من گفتم که من چند ماه از حقوق خودم را می‌دهم برای این زلزله و آقایان هم البته هر چه دلتان می‌خواهد. آقای گلبنگیان گفت که من هم بیست هزار پوند می‌دهم. گفتم که. گفت ده تا می‌دهم. گفتم بیست تا بدهید که بهتر است. به خنده و این‌ها. گفت بله بسیار خوب. این گذشت و عرض شود که، بعد از اینکه همه پول‌هایشان را می‌فرستادند و این‌ها، چند دفعه آقای آن‌وقت کی بود که بیچاره سکته کرد مرد، معاون من بود هنوز؟ بعد فرستادیمش در اردن آقای چیز، قبل از ظلّی. عجب، مرد به این شریفی را زحمت کشیده اسمش یادم رفته. باری، اسمش توی کله‌ام می‌آید یادداشت کنید. او هی به من گزارش کرد که ایشان نداده پولش را. گفتم خوب بهش بگویید پولش را بدهد. بعد از این جریان یک مهمانی بزرگی برای والاحضرت…

س- پایان نوار شماره ۱۱.

 

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۲

س- اولین سؤالی که امروز می‌خواستم مطرح کنم مطالبی بود راجع‌به مراسم عروسی اعلی‌حضرت و علیاحضرت فرح.

ج- بله. بعد از اینکه علیاحضرت آتیه به تهران مراجعت فرمودند و قرار بود که مراسم عقد بشود که همین‌طور که در یک جا اشاره کوتاهی کردیم، از لحاظ تشریفات قرار بر این شد که علیاحضرت را از منزل دایی‌شان که در نزدیکی قلهک بود از آنجا نزدیک سلطنت‌آباد بیاورند و در قصر مرمر این مراسم عقدکنان برگزار شود. در توی قصر مرمر هم خانواده سلطنتی و بعضی از هیئت دولت و این‌ها حضور داشتند. مراسم عقد کنان در اتاق طرف شرقی کاخ مرمر، اتاقی است که تمامش منبت کاری است و اتاقی بود که دفتر اعلی‌حضرت رضاشاه کبیر بوده. در آنجا این مراسم عرض شود برگزار شد.

امام جمعه هم آمده بود در اتاق جنوبی که این اتاق به طرف شرق و جنوب مال قصر بود، در آنجا انتظار داشت برای اینکه باید مراسم را بخواند چون امام از لحاظ مذهبی و غیره وارد نمی‌شد خانم‌ها نباید باشند. در این آخرین لحظه یک وقت متوجه شدیم که حلقه عروسی چون از لحاظ اصول و رسوم و عادات ایرانی حلقه را باید خانواده عروس بیاورند، و این حلقه نیستش. این‌ها همه تعجب این کار را نکردند. هیچ‌کس هم به این جریان متوجه نشد. و همه خیلی ناراحت. من فوراً حلقۀ عروسی خودم را که با والاحضرت شهناز بوده در آوردم و گذاشتم توی قرآن و تقدیم اعلی‌حضرت کردم که در ضمن خواستم که علیاحضرت بگیرند و دست اعلی‌حضرت بکنند.

در ضمن البته آن روز یک چیز زمردی هم یک انگشتر دیگری هم تقدیم کردم. و دلیلی که می‌دانستم اندازه کیه برای اینکه قبلاً چون می‌خواستم این را تقدیم بکنم این انگشتر زمرد را حضور، برای عروسی، این اندازه را دیدم که با انگشت من یکی است خوشبختانه. و آن برگزار شد و کسی زیاد، عده زیادی هم متوجه نشدند.

س- بعد آن اولین باری که والاحضرت شهناز با مادرشان ملاقات کردند.

ج- بعد از اینکه ما در ایران عروسی کردیم روابط ایران و مصر خوب نبود روی جریانی که ناصر رئیس‌جمهور مصر تحریکاتی در لبنان می‌کرد ما در (نامفهوم) نظر داشتیم. آن‌وقت بعد از عرض شود که، مصدق‌السلطنه بود که روابط ایران و مصر روی جریان ملی کردن نفت و این‌ها سمپاتی نسبت به مصدق‌السلطنه داشتند و همین‌طور چون ناصر مخالف پادشاهی بود کودتا کرده بود و شاید از این لحاظ هم نسبت به اعلی‌حضرت سمپاتی نداشت.

باری، از طریق آقای اتابکی که سفیرمان در لبنان بود تماس‌هایی گرفته شد و بالاخره قرار شد که این اولین باری است که مادر و دختر بعد از شاید از وقتی که این‌ها طلاق گرفتند با هم روبرو می‌شوند و آن‌وقت هم والاحضرت فوزیه مهمان پدر من بود قرار بود که بیاید اینجا را قرار بود والاحضرت تشریف بیاورند در مونترو، پدرم هم منزل پرومناد دوپن در ژنو را داشت. و حالا قرار است در حدود ساعت دو ونیم سه بعد از ظهر والاحضرت با هواپیما از مصر تشریف می‌آورند بیایند به ژنو و خوب، یک هیجان و یک ناراحتی عجیبی هم به والاحضرت شاهدخت شهناز که برای اولین بار بعد از مدت‌ها مادرش را می‌دید و انترسان اینجا بود که بابای من با تمام اینکه یک مرد جنگی و عرض شود مرد چیز بود از همه بیشتر نروس بود به ‌طوری‌ که آمدند دکتر بهش یک انجکسیون کالمان داد چون او خیلی احساساتی شده بود. خوب زمانی که ایشان در زمان رضاشاه در ایران بودند و ژنرال بودند و اعلی‌حضرت ولیعهد آن موقع با این‌ها عروسی کردند با والاحضرت فوزیه بوده، و بعد هم خوب چون عروسش را دوست داشت و شاید علاقه‌ای هم به پسرش داشت و غیره، یک… و در فرودگاه یک چیز بی‌نهایت هیجان‌انگیز که حالا چی می‌شود آن آن. و خوب رفتیم و والاحضرت فوزیه را از فرودگاه آوردیم و این دختر و عرض شود که، مادر طوری همدیگر را بغل گرفتند که ماها که خوب البته روی احساسات بود، ولی سوییسی‌های مامور گمرگ و غیره و مامور تشریفات و این‌ها، آن‌ها هم چون می‌دانستند در جریان چیست خیلی چیز شدند. اغلبشان می‌دیدید که این هوستس‌ها و مامور گمرگ آن‌ها هم اشک از چشمانشان سرازیر می‌شود.

بعد آمدند و آمدیم به پرومناد دوپن و بعد از یک خرده استراحت کردن آوردیم‌شان به اینجا که منزل را در اختیارشان بگذاریم. عرض شود، شام البته با خیلی زودتر از موعد شام، شام را پدرم گفته بودند که یک چیزی این‌ها بخورند و خستگی‌شان رفع بشود چون…

آمدیم و اینجا گذاشتیم و مدتها در اینجا در مونترو تشریف داشتند ما هم در آنجا. بعضی روزها ما می‌آمدیم اینجا بعضی روزها آن‌ها تشریف می‌آوردند. اتومبیلی هم در اختیارشان گذاشته شد. در این سفر همین‌طور سفر کردیم به انگلستان با والاحضرت فوزیه و شوهرشان آقای اسماعیل شیرین. در انگلستان این اولین سفری بود که ما بعد از عروسی می‌رفتیم. آقای قدس نخعی هم سفیر شاهنشاه در انگلستان بودند و خیلی از ما پذیرایی می‌کردند.

والاحضرت فوزیه و شوهرشان ترجیح دادند که در سفارت نباشند روی جریاناتی که هست، برای آن‌ها داده شد تشریف بردند به هتل. ولی والاحضرت شاهدخت و من در سفارت ایران بودیم. و در آن‌وقت با اینکه تابستان بود اتفاقاً علیاحضرت ملکه انگلیس ملکه مادر در لندن گویا بودند و شاید هم برای این کار تشریف آورده بودند، به‌ طوری که آقای قدس می‌گفت، آن را مطمئن نیستم. ولی به هر حال علیاحضرت ما را به چای دعوت کرد در قصرشان، قصر علیاحضرت ملکه انگلیس…

س- در ویندسور؟

ج- نه نه در شهر، در کلاران، گمان می‌کنم که کلاران پالاس بود. باکینگهام مال خود خانواده… باری آن را می‌شود چک کرد.

وقتی که ما آنجا رفتیم چیزی که بی‌نهایت مورد یعنی ماها را impress کرد و به دل می‌نشست، اولاً گرمی و محبت و صاحبخانه‌گری علیاحضرت ملکه مادر بود که من واقعاً در عمرم یک همچین شخصیتی کمتر دیده بودم. بی‌نهایت متواضع، بی‌نهایت، مثل اینکه با نوه خودشان با دختر خودشان طرف هستند. و وقتی که رفتیم سر میز چای از همه انترسان‌تر این بود که خود علیاحضرت برای مهمان‌هایشان که ما دوتا بودیم چای می‌ریختند و پیشخدمت و این‌ها نبود. خیلی خیلی محیط خودمانی. و حتی عسلی که در آنجا سرو شد علیاحضرت ملکه مادر ملکه الیزابت فرمودند که این را این عسل از اسکاتلند می‌آید برای من و این عسل مخصوص است. و این یکی از چیز‌های خیلی انترسانی بود که در من خیلی اثر گذاشت و همین‌طور در والاحضرت شهناز، آن‌وقت البته من اصلاً فکر نمی‌کردم که یک روزی بخواهم سفارت در لندن رفته باشم.

س- مادر و دختر چه زبانی با هم صحبت می‌کردند؟

ج- با هم به فارسی و فرانسه. علیاحضرت فوزیه فارسی را خوب می‌دانند چون در ایران یاد گرفته بودند.

س- بله.

ج- و همین‌طور فرانسه‌شان بی‌نهایت خوب است، انگلیسی… ولی چون فرانسه من بد است و گاهی اوقات و همین‌طور آقای اسماعیل شیرین که cousin والاحضرت فوزیه می‌شوند و یک وقتی هم وزیر دفاع مصر بودند و یک دفعه هم رئیس هیئت نمایندگی مصر در لیگ اف نیشن، قبل از اینکه یونایتد نیشن به لیگ اف نیشن تبدیل بشود، در سانفرانسیسکو بوده نمایندگی داشته و بعد البته شده بود وزیر جنگ تا موقع کودتا در مصر و آمدن نجیب. ایشان چون فارسی نمی‌دانست و من هم فرانسه‌ام خوب نبود چون ایشان چهار تا زبان را خوب می‌داند، ایتالیایی، فرانسه، انگلیسی، عربی. روی این اصل ما بیشتر وقتی با هم بودیم به انگلیسی. وقتی پدرم حضور داشت فارسی و فرانسه.

س- وقتی مادر و دختر تنها هستند معمولاً…؟

ج- با هم اغلب فارسی. البته چندین سال علیاحضرت دوری داشت از ایران دیگر، این‌ست که در بین کنورسیشن و صحبت‌هایی که داشتند بدون تردید فرانسه بود.

س- در زمانی سرکار در انگلستان تشریف داشتید واقعه ۱۵ خرداد رخ داد و بعدش هم جلسه‌ای که گویا آقای علاء و انتظام و چند نفر دیگر با هم داشتند در مورد ترتیبی که دولت داده بود در مقابل این شلوغی‌ها و این‌ها، در آن مورد شما چه خاطراتی دارید؟

ج- بله. عرض شود که، جریان مال موقع سوء‌قصد به اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه موقعی بود که من آمده بودم به امر اعلی‌حضرت به تهران، چون کنفرانس سنتو بود و در آن وقت در تهران بودم. اتفاقاً شب قبلش هم مهمانی آقای وزیر خارجه وقت آقای آرام داده بود برای وزرای سنتو. صبح که آقایان وزرا را آوردیم من به اعلی‌حضرت عرض کردم از آنجا رفته بودم حضورشان، بهشان عرض کردم که، چون قرار بود صبح برای صبحانه بروم حضورشان، چاکر می‌روم به فرودگاه اگر اجازه بدهید مایکل استوارت را راه می‌اندازم که وزیر خارجه است برمی‌گردم. فرمودند بسیار فکر خوبی است این کار را بکنید.

صبح زود رفتیم. یک خرده تأخیر شد رفتن وزیر خارجه انگلیس و من از فرودگاه بهشان عرض کردم قربان، این تا برسم آنجا امکان دارد که یک خرده دیر باشد به حضورتان برسم. چون من قرار بود تو کاخ اختصاصی موقع صبحانه اعلی‌حضرت بروم خدمتشان. فرمودند که نه تو مستقیم بیا به کاخ مرمر. که پنج دقیقه راه است البته بین این دو جا.

من خوب یک مرسدسی هم داشتم. بعد از اینکه وزیر خارجه رفت و آقای آرام هم رفتند به طرف وزارت خارجه، من آمدم مستقیم رفتم به کاخ مرمر، سر چهارراه معمولاً من آنجا اتومبیلم را نگه می‌داشتم. من تو هیچ‌وقت نمی‌رفتم. آن کنار. و دم که رسیدم دیدم که آقای سرهنگ هاشمی‌نژاد و همین‌طور آقای سرگرد، نایب سرهنگ یا سرگرد خسروداد وقت در آنجا است ولی رنگ‌ها پریده و یک چیز غیر عادی‌ای می‌بینم. من هم معمولاً از در که می‌آمدم چون از در که می‌آیید از این در بزرگ دست راست‌تان دربار است دست چپتان یک چند تا اتاق بود که مال گارد بود، این جاده که می‌آید، بعد حالت گردی پیدا ‌می‌کند. یکی از طرف دست راست که طرف غربی است، یکی دیگر از طرف دست چپ که طرف شرقی است می‌آید به طرف جنوب در جنوب کاخ روبه‌روی کاخ یک حوض بزرگی است که این در اصلی کاخ که از اینجا وارد می‌شوید در مواقع رسمی به خصوص.

اعلی‌حضرت معمولاً با اتومبیل تشریف می‌آوردند می‌آمدند به آن از طرف چپ تشریف می‌آوردند و آنجا پیاده می‌شدند و در را باز می‌کردند، آنجا دو نفر هم این‌ور و آن‌ور با تفنگ و عرض شود که لباس و این‌ها، ولی تفنگشان این‌ها فقط از لحاظ تشریفات بود نه گلوله داشتند فقط یک دو تا آدم تشریفاتی از لحاظ لباس گارد و این‌ها دم در بود.

اعلی‌حضرت که تشریف می‌آورند، حالا این را مال خودم را می‌گویم بعد فرمایشات اعلی‌حضرت چون من که در آنجا نبودم.

باری، به من گفتند که یک همچین جریانی شده. من سراسیمه خودمو رسوندم از طرف دست راست یعنی در واقع در طرف غربی قصر دری بود که پهلوی آشپزخانه است که می‌آمد، از آنجا وارد شدم آمدم توی سرسرای پایین راه‌روی پایین. وقتی وارد سرسرا که به طرف جنوبی نگاه ‌می‌کند که دو طرفش بخاری است و این سرسرا چهار تا در از طرف شرق و غرب بهش باز می‌شود، دو تا، یکی از آن اتاقی است که دفتر اعلی‌حضرت رضاشاه کبیر بوده که بعد دفتری بود که وقتی که شخصیت‌های خارجی می‌آمدند آنجا دفتر امضاء می‌کردند از طریق وزارت خارجه می‌آمدند. دومی که در واقع اتاق به شرق نگاه می‌کرد این معمولاً اتاقی بود که برای اشخاص خیلی وی. آی. پی. که می‌آمدند شرف‌یاب بشوند اگر آن اتاق دیگر تشریفات که پهلویش بود پر بود یا چیز، می‌آوردیم آنجا و یا خارجی‌ها و یا سفرا. دست راست اتاقی که به طرف جنوب و جنوب غرب نگاه ‌می‌کند دفتر اعلی‌حضرت بود که به این حوض هم می‌بیند. پشت این یک اتاق بزرگی است که معمولاً کنفرانس‌هایی که با اعلی‌حضرت می‌شد زمان رضاشاه یا در زمان اعلی‌حضرت محمدرضا شاه، مثلاً عرض شود که، همین شورای اقتصاد یا وزراء و غیره در آنجا میز بزرگی بود و جمع بودند. اتاقی است که به طرف غربی است و یک خرده تاریک‌تر.

آن‌وقت به طرف شمال این سرسرا یکی در بسیار بزرگی است که باز می‌شود به طرف پله‌ها می‌رود بالا و این‌ور و آن‌ور بین این درها هم دو تا عرض شود که، شمینۀ مال بخاری است. آن‌وقت دو تا در دیگری هست که یکی وقتی اگر در ورودی یکی وارد می‌شوید دست یعنی در واقع روبرویتان به طرف شمال این سرسرا دست راست که می‌شود که تقریباً شمال شرقی یک دری است که باز می‌شود به این راهرویی که این‌ور و آن‌ور پله‌ها دیوار وصل شده و در شرقی که مال قسمت غربی‌اش است آن هم باز می‌شود می‌آید به که نزدیک همین دو تا اتاقی است که اعلی‌حضرت…

من از اینجا که آمدم تو یک وقت دیدم که این روبروی من که در بزرگی است که ورودیه به چیز است یکی افتاده و دارد خِروخِر ‌می‌کند و خون از سینه و بدن می‌زند و از گلویش و همین‌طور دست چپ من، چون بین این در بزرگی که می‌آمد برود از پله‌ها بالا دو تا صندلی بزرگ نیمکت بود با یک میز گردی که همه این‌ها هم کار قالیان بود، اینجا که معمولاً با آجودان کشیک می‌نشست و گاهی اوقات هم یک دانه از مامورین بقول معروف مامورین مخصوص یعنی یکی از چیز‌های گارد اعلی‌حضرت بودند، یکی هم اینجا افتاده و خونی افتاده.

در این وقت، در این لحظات یک دفعه نگاه کردم دیدم تمام دیوار و آن بالا و سقف و این‌ها هم گلوله خورده. آمدم بروم توی اتاق اعلی‌حضرت آن در بسته بود، آن دری که ورودی است به اتاق اعلی‌حضرت. برگشتم از این طرف چون می‌دانستم چیست آنجا که این را هم دیدم این بسته است. دیدم آقای لقمان ادهم که رئیس تشریفات کل دربار اعلی‌حضرت بودند او داد زد کیست؟ و وقتی صدای مرا شنید باز کرد و دیدم اعلی‌حضرت هم آنجا تشریف دارند.

معلوم می‌شود که وقتی که، حالا این دیگر قسمتی است که کسان… کسی هم که اتفاقاً آنجا چیز بوده آجودان روز بود که آجودان کشیک بود سیروس فرزانه بود. او هم این جریان را گویا دیده و یا به هر حال زودتر از من آنجا بود.

باری، اعلی‌حضرت توی اتاق وقتی که تشریف می‌آورند توجه می‌کنند مثل اینکه یک کسی دارد دنبال ماشین‌شان می‌دود یک نظامی را می‌بینند که با مسلسل، وقتی اعلی‌حضرت که می‌آید او می‌دود به طرف اعلی‌حضرت از همان شرقی که می‌آید. اعلی‌حضرت فوراً چون با ماشین می‌آیند اتومبیل را که پایین می‌آیند یا می‌بینند یا حدس می‌زنند یا نه، و اصولاً هم تند اعلی‌حضرت راه می‌رفتند. از اتومبیل که بیرون تشریف می‌آورند می‌آیند این در هم برایشان باز بوده و این دو تا گارد این طرف و آن‌طرف این در بزرگ، گاردی‌هایی که فقط از لحاظ تشریفاتی تفنگ داشتند تفنگ… بهش احترامات می‌گذارند. اعلی‌حضرت وارد سرسرا می‌شود. آن کسی که دنبال اعلی‌حضرت می‌دویده که به اعلی‌حضرت تیراندازی کند می‌آید وقتی که می‌آید موقعی است که این‌ها دارند در را این دو نفر پیشخدمت بیچاره‌ای که تو که معمولاً چایی می‌آوردند و دربان بود یکیش و این‌ها، می‌خواهد ببندد، نمی‌رسد در را ببندد. در آن‌وقت آن‌ها شروع می‌کنند به تیراندازی که به دست این بیچاره پیشخدمت هم گلوله خورده بود و شانه‌اش که من رفتم در بیمارستان از این دیدن بکنم.

اعلی‌حضرت تشریف می‌برند تو و معمولاً اگر پالتو داشتند پالتویشان را می‌گرفتند بعد می‌رفتند تو اتاق، اگر نه که چون کرم بوده توی ماشینشان از آنجا می‌آیند دفترشان که دست چپ می‌پیچند. می‌آیند به توی دفتر. در همین آنی که وارد دفتر می‌شوند در‌های بزرگ کلفت چوب‌های ایرانی و کار دست بود دیگر، و وقتی که وارد می‌شوند، آن‌وقت توی این در هم یک درگاهی است چون قطر دیوارها خیلی پهن بود نزدیک نیم متر چهل و پنج سانتیمتر بود و این درها که باز می‌شد باز می‌شد کاملا توی این قطری که بود.

باری، در این موقع چیز هم در رکابشان بوده، همیشه رئیس تشریفات معمولاً اولین کسی بود که شرف‌یاب می‌شد دم در تعظیم می‌کرد و شرف‌یاب می‌شد و گزارش روز را به عرض می‌رساند که امروز کی قرار است شرف‌یاب بشود. اتفاقاً آن روز قرار بود که ادمیرال معروف فرانسوی بود اسمش یادم رفته، ولی این حتماً توی کاغذها همه چی اسمش هست، شرف‌یاب بشود.

باری، در همین موقع آن کسی که می‌خواسته وارد می‌شود و تیراندازی ‌می‌کند تنها کاری که دنبال اعلی‌حضرت مرحوم لقمان ‌می‌کند در را از تو قفل ‌می‌کند. در این وقت که تیر می‌آید یک تیر می‌آید می‌خورد از در می‌خورد، چون تمام این‌ها هم سنگ و مرمر بود دیگر، از در می‌آید می‌خورد به این دیواری که دو تا درها باید باز بشود سنگ از آنجا کمانه ‌می‌کند می‌آید می‌خورد به میز اعلی‌حضرت که میز بزرگی بود در قسمت غربی آخر انتهای اتاق که در واقع می‌شود غربی و شرقی دیده می‌شود. از آنجا یک دری بود همان‌طور که عرض کردم، به اتاق دیگر که در اینجا اعلی‌حضرت را چیز استدعا ‌می‌کند می‌روند آنجا که مبادا این در باز بشود. و اصرار هم داشته که اعلی‌حضرت بروند زیر میز ولی اعلی‌حضرت این کار را قبول نمی‌کنند یا آن‌ها را دیگر چون من نمی‌دانم. ولی خود اعلی‌حضرت چیزی نفرمودند. یک عده این‌طور می‌گفتند یک عده… آن‌ها دیگر…

باری، در همین موقع‌هاست که من رسیدم دیگر، بین ساعت ۹ و تا ۹ و هفت هشت دقیقه. معمولاً هم اعلی‌حضرت ساعت ۹ و یکی دو دقیقه کم از قصر اختصاصی حرکت می‌فرمودند با اتومبیل می‌آمدند آن در این دو تا از روبروی هم است، می‌آمدند سر این چهارراه، چهارراه‌ها را پلیس می‌بست وارد می‌شدند می‌آمدند تو.

چیز بسیار قابل توجه این بود که اعلی‌حضرت آن روز از خودشان یک واقعاً رشادت مخصوصی به خرج دادند. البته قرار بود که چون این ادمیرال می‌آید فوراً ترتیب بر این داده شد که این وقتی می‌آید ببریمش به طبقه بالا طبقه اول و در آن اتاقی که قبلاً صحبت می‌کردیم عقد بود و آن اتاقی که اعلی‌حضرت رضاشاه کبیر اتاقشان بود. اتاق خاتم است و همه این‌ها، تمام منبت‌کاری و خاتم سقف و دورش …

حالا موزه شده گویا آنجا.

باری، در آنجا این ادمیرال را بپذیرند که این ادمیرال آمده بود بیرون و بعد صحبت کرده بود خیلی از احترام از اعلی‌حضرت که ایشان با تمام این جریانات آن‌قدر خون‌سرد و مفصل مذاکرات. او که مرخص شد و اعلی‌حضرت دو مرتبه تشریف آوردند توی اتاق پایین همین‌جا که دفترشان است و گوله خورده. تیمسار سپهبد یزدان‌پناه توی سرسرا بودند و من بودم آنجا. من رفتم حضور اعلی‌حضرت شرف‌یاب بشوم اعلم هم به دنبال من آمد. دیگر برنامه‌های چیز بهم خورده بود. من خیلی… تا وارد شدم اتفاقاً تلفن زنگ زد و اول علیاحضرت شهبانو بودند. اعلی‌حضرت فرمودند چیزی نیست و گوشی را گذاشتند بعد بهتان زنگ می‌زنم. در این وقت باز دو مرتبه تلفن کرد و آقای نخست‌وزیر مرحوم هویدا تلفن کرد که بله این‌ها به من از روزنامه‌نگارها از من سؤال کردند و غیره و من بهشان گفتم که اینجا داشتند ساختمان می‌کردند این صدا صدای تیرآهن‌ها بوده. من خیلی ناراحت شدم. قبل از این هم که بیایم به ایران آن زمستان یک عریضه‌ای حضور اعلی‌حضرت نوشته بودم و متن عریضه‌ام هم این بود و به آقای دکتر اقبال که آمد آنجا مفصل باهاش صحبت کردم. که اعلی‌حضرت یک وقتی برنامه‌تان این بود که برای اینکه جنگل‌ها از بین نرود و غیره مردم را تشویق فرمودید که بیایند حتی سماورهایشان را هم از ذغال سنگ به نفت تبدیل کنند. یک دفعه این در حکومت اول حکومت مرحوم منصور است این همان سال است که منصور هم کشته شد و حالا چیز آمد. و یک دفعه حالا آمدید نفت را قیمتش آمدید تاکس و غیره آن‌قدر بالا بردید که این مردمی که به این نفت و غیره عادت کردند این‌ها امروز دیگر نمی‌توانند به آن کار، این‌ها بعد دشمن شما می‌شوند با شما بد می‌شوند. من در این کشور انگلستان که هستم که الان دولت کارگری در اینجا است چند چیز را این‌ها دولت کمک ‌می‌کند. مثلاً مال چیز را برای اینکه قیمت اتوبوس که برای مردم بهشان فشار نیاید بنزین را به این‌ها با قیمت پایین‌تر می‌دهد یا پول آن‌ها را می‌دهد که این شرکت‌های اتوبوس‌رانی بتوانند از مردم از یک قیمت معینی همین‌طور که از زمان جنگ تا حالا به‌ طوری که به من گفتند قیمت‌ها تغییر نکرده. و این کسی که امروز فرض بفرمایید که سماورش را چیز کرد و غیره. با آقای اقبال هم که اتفاقاً آمده بود در آن‌وقت در زمستان آنجا بود برای مذاکرات با شرکت نفت و غیره، بهش گفتم صد درصد بیچاره می‌گفت من موافق حرف‌های شما هستم. من آن‌وقت به عرض رسانده بودم ولی آن‌وقت نخست‌وزیر اصرار داشت و خوب است که شما هم یک چیزی بگویید به اعلی‌حضرت. خودتان بگویید که این عریضه را…

من در آنجا که شد و این‌ها، این بود که خیلی ناراحت شدم و بی‌رودربایستی به اعلی‌حضرت عرض کردم که قربان بروید خداوند همیشه سایه‌اش روی سرتان است و اعلی‌حضرت سایه خدا بهتان می‌گویند ولی من می‌ترسم آن‌قدر در این کارها اعلی‌حضرت چیز بکنید و این تلفن چی چه جور آخر می‌شود به مردم گفت که تیرآهن افتاده. مردم الان همه می‌دانند. در این مملکت مگر چیزی ممکنه چیزی محرمانه باشد. چندین نفر مردند. چند نفر زخمی شدند الان بردند مریضخانه. باید حقیقت را به مردم گفت. اعلام کرد. این بدتر چیز ‌می‌کند یک هیجان و خطری در آنجا درست ‌می‌کند و این‌ها. و کاری می‌کنید اعلی‌حضرت که خدا هم دیگر به شما پشت بکند. در اینجا اعلم که پشت من وایساده بود دست چپ مرا گرفت کشید. من بیشتر عصبانی شدم. گفتم آقا ولم کن. بس‌که به این دروغ گفتیم به این بابا. بس‌که به این آدم تمام چیزها را خلاف گفتیم نتیجه‌اش این‌ست. این مملکت خراب می‌شود به سر همه‌مان و خون توی این خیابان‌ها راه می‌افتد. و بعد دیدم نه خیلی عصبانیم و اعلی‌حضرت هم بیچاره با کمال مردانگی و متانت گوش می‌کردند و این‌ها. در این ضمن دیگر من تعظیم کردم و آمدم بیرون. دلیلی هم که عصبانی بودم یک خرده هم در بیرون چون با سپهبد مرتضی خان وقتی آمد و آن آقای دوتا دیگر از این نظامی‌ها، گفتم همش آقایان دوست دارید از سینه‌تان از چپ به راست همین‌طور نشان بزنید و همه کارها. خوب، آخر این چطور ممکن است توی گارد اعلی‌حضرت. این عصبانیت‌ها هم مرا چیز کرده بود.

باری، چیزی که من آن روز یعنی واقعاً توشه شدم و برای من افتخاری بود و در عین حال باید بگویم متانت و عرض شود که، خونسردی اعلی‌حضرت، آن روز بعد از ظهر من چون موقتاً آمده بودم و منزلم هم حصارک بود، بدون اطلاع قبلی اعلی‌حضرت به من تلفن فرمودند که دو و نیم سه بعد از ظهر بود، یک خرده اظهار مرحمت کردند و غیره. فرمودند برنامه‌ات چیست؟ گفتم قربان چاکر اینجام اوامری باشد در اینجا هستم. یک نیم ساعت سه ربع نگذشته بود یک وقت دیدم که اعلی‌حضرت تشریف آوردند اینجا چایی بخورند. و این حقیقتاً در من یک اثر چیزی گذاشت. یکی این خیلی برای من انترسان بود. یکی هم بعد از این جریانات… تیمسار کمال مرد خیلی شریفی بود و من او را می‌شناختم هم با پدرم کار کرده بوده سال‌ها قبل و بعد رئیس شهربانی بود زمان مصدق که سعی می‌کرد که خیلی مراقب باشد که شهربانی آن‌طور که… بالاخره هم رفت دیگر قبل از اینکه پدر مرا بگیرند.

باری، تیمسار کمال آن‌وقت حالا رئیس اداره دوم آرتش بود به هر حال قسمت

س- رکن دو

ج – رکن دو یک همچین چیزی بود و این دفتر هم در همان دفتری است که یک وقت تیمسار کیا درست کرده بود توی قصر است. این عمارت هم تعلق به علیاحضرت ملکه پهلوی دارد چون از لحاظ اصول زمین و غیره از آن دری که از طرف شرقی می‌آید و می‌رود به غرب، آن زمین‌ها به پایینش متعلق به علیاحضرت ملکه پهلوی بوده، اعلی‌حضرت به او داده بوده آن منزل. و این در سابق هم در سه کنجی بوده. این عمارت عمارتی بود که قبل از اینکه این قصر را برای علیاحضرت درست کنند تویش زندگی می‌کرده، دست چپ نزدیک خیابان پهلوی. اینجا حالا اون همیشه این چیز مال اطلاعات و یا رکن دو یا هر چی دلتان می‌خواهد… گمان می‌کنم یک اسم دیگری داشت، افسر مخصوص بود، دفتر مخصوص… یک چیزی به هر حال، که آنجا کمال. به عرض رسانده بود که این آقایی که گرفتند اسمش را فراموش کردم، این که بعد هم چیزها کشتندش دیگر توده‌ای‌ها، همین یعنی بعد از انقلاب اسلامی. چون اعلی‌حضرت او را بخشید و… نیکخواه؟

س- بله آقای… بله.

ج- نیکوخواه.

س – بله پرویز نیکوخواه.

ج- پرویز نیکوخواه. غروب بود. بعد از شام اعلی‌حضرت فرمودند آخر من می‌خواهم ببینم که چرا این با من این کار را کرد. و کمال هم آمده بود می‌گفت قربان این حرف را زده بساط. خلاصه کمال این را آورد در همان سالن در همان سرسرایی که حالا تقریباً یادم رفته یک روز یا دو روز قبلش این شده این اتفاق افتاد. و او همه چیزها را مقُر کرده بود گفته بود. او هم آمد و به مجردی که اعلی‌حضرت از همین در غربی که از همین جا که عرض کردم مال قسمت نزدیک دفتر بود که همان‌طوری که من گفتم آمدم پایین از اینجا من در رکاب اعلی‌حضرت آمدم، و این دست چپ قسمت جنوب شرقی پهلوی آن پنجره پهلوی کمال وایساده بود، اعلی‌حضرت که تشریف آوردند یک دفعه خیلی ساده و چیز فرمودند که، آخر تو چرا مرا می‌خواستی بکشی؟ آقا این مرد گریه افتاد و به پای اعلی‌حضرت افتاد و گریه. اعلی‌حضرت هم خیلی ناراحت شدند بلندش کردند. کمال و این‌ها هم آمدند و این‌ها. و هق و هق گریه کرده بود که مرا به من دروغ گفتند به من چه کرده بودند، ببخشید مرا و از این حرف‌ها. اعلی‌حضرت هم بعدها البته بخشیدنش، بعد هم آمد معاون وزارت یعنی معاون تلویزیون شد و غیره. و این خیلی آن روز در من اثر کرد.

چیز دیگری که باعث خیلی داشت برای ما اسباب زحمت می‌شد و فهمیدیم نه، همین‌طور که دوست داریم دشمن هم داریم. در این وقت که الان سعی می‌کنم اسم این شخص را پیدا کنم، این آدم یک فامیلی خیلی دوری با فامیل زاهدی داشت. عموی این شخص یکی از بزرگ‌ترین همین چهارراه چیز که گفتید حسن‌آباد در آنجا یک چیز سال‌ها طبقه بالا همین جا که مجسمۀ ملک‌المتکلمین است، این محضر داشت و اغلب کار‌های خانوادگی ما با آن محضر می‌شد و خیلی آدم شخصیت هونِت قدیمی‌ای بود. فامیل این آدم یا برادرزاده یا خواهرزاده‌اش این در انگلستان درس می‌خواند و درسش هم خیلی خوب بود. من هم در انگلستان سعی می‌کردم که حتی‌المقدور با آقایان ایرانی‌ها و آقایان و خانم‌ها رفتار نزدیک داشته باشم. این یکی از چیزهایی که روابط نزدیک من بین محصلین شد این بود که وقتی این‌ها را، گفتم، آقا با من هر چی دلتان می‌خواهد فحش بدهید. اگر دلتان می‌خواهد خدمت کنید به مملکت‌تان من از شما یک خواهش دارم، چون من عید نمی‌توانم همه جا بروم. مقدار زیادی هم ایرانی می‌آید مریض است در بیمارستان و غیره. من از شما خواهش می‌کنم که شما روز عید همین‌طور که خودم به بیمارستان می‌روم شما‌ها هم پول میوه‌تان را من می‌دهم، میوه و شکلات، هر کدوم‌تان بین خودتان قرار بگذارید بروید یک ایرانی را در آن روز عید و شب عید ببینید که این بیچاره‌ها دور از وطن هستند. فحش هم هر چه دلتان می‌خواهد به من بدهید. این‌ست که اغلب این آقایان محصلین یک روابط خوبی پیدا شد. مثلاً مسابقه فوتبال بود من برای این‌ها، بین این‌ها بود در همان پارک بود، برایشان قلم کادو می‌کردم تشویق می‌کردم. هیچ با افکار سیاسی این‌ها کار نداشتم. معتقد بودم که این‌ها باید چیز رفته باشند.

و این آدم… باید از خونساری بپرسم حتماً اسمش را می‌داند، چون آورده بودم برای کار. این جوان جزو جوانانی بود که در منچستر تحصیل می‌کرد بعد آمده بود لندن تحصیلاتش خوب بود و روی اینکه خوب بود و روی اینکه من به این‌ها گفته بودم که من چشمم را می‌بندم آنی که درسش خوب است و غیره، این را پیشنهاد کرده بودم که برود به ایران در دانشگاه درس بدهد.

از آن‌طرف هم اگر اشتباه نکنم آن‌وقت وزیر فرهنگ آقای الهیار صالح بودند. ببخشید…

س- جهانشاه صالح.

ج- جهانشاه صالح، که یک وقت وزیر بهداری پدرم بود. کاغذ نوشتم تلگراف می‌کردم که آقا چرا جواب این را نمی‌دهید؟ چرا این را آبرو ما را بردید؟ به دفتر مخصوص شکایت کردم و غیره. این معلوم شد که این جریان تیراندازی را با این آقا و یکی دو تا گروه دیگر که در منچستر بودند بهم ربط داده شده بود یا باهم واقعاً مربوط بودند. و از آنجایی که نامردی یا مردانگی این افرادی که با من دوست یا بظاهر دوست و دشمن، به عرض رسانده بودند که این آدم با من در تماس بود. یعنی این را می‌خواستند بچسبانند و این بقول معروف زنگوله را بیندازند گردن من، که اصلاً این کمپلوئی بوده که من از آنجا داشتم.

من البته آن‌وقت نفهمیدم. چون اگر آن‌وقت می‌دانستم شاید رآکسیون بد نشان می‌دادم و یا فوراً… این خوشبختانه اعلی‌حضرت گوش می‌کنند. هیچ هم در آن‌وقت گویا ظاهرا چیزی هم نمی‌گویند و می‌گویند تحقیق بشود و بالاخره می‌بینند که نه این جریان جریان درستی نبود. واقعاً هم خدا شاهد است که یک همچین چیزی نبوده حالا که گذشته سال‌ها . ولی منظور من این‌ست که امکان داشت که این برای من اسباب زحمت بشود چون به خصوص موقعی بود که من با والاحضرت شهناز هم جدا شده بودم و این عده‌ای فکر می‌کردند شاید به این وسیله بتوانند… و خوب پدر من هم چون استعفا کرده بود و بعد هم در اینجا فوت کرده بود، اسباب دیگری بشود.

این هم یکی از جریانات انترسان دیگری بود که در زمان لندن ما شد.

س- این جریان سوءقصد به اعلی‌حضرت فکر کنم در، اگر اشتباه نکنم، در سال ۱۹۶۵ اتفاق افتاد.

ج- که بعد از عید بود.

س- بله.

ج – بعد از عید بود برای اینکه…

س- دو سال قبلش آن قضیۀ ۱۵ خرداد پیش آمد و بعدش گویا آقای علاء که وزیر دربار بودند با آقای عبدالله انتظام و چند نفر دیگر جلسه‌ای دور هم بودند که مثل اینکه…

ج- درست است.

س- این یک مسئله‌ای شده بود.

ج- عرض شود که، این جریان گمان می‌کنم سر همین جریان یا نمی‌دانم،

س- (نامفهوم)

ج- جریان نفت بود یا مال همین چیز شروع کار همین آقای خمینی اگر اشتباه نکنم.

س- بله ۱۵ خرداد بوده که…

ج- آن‌وقت بله.

س- دولت عکس‌العمل…

ج – چون من آن‌وقت یادم می‌آید لندن بودم و سعی می‌کردم با تهران تماس بگیرم و با اعلی‌حضرت صحبت بکنم. به من گفتند تهران شلوغ شده.

عرض شود که آن‌طور که من شنیدم، البته این را چند نفر باید وارد باشند. اعلم مرده نمی‌دانم توی یادداشت هستش یا نه. آقای شریف‌امامی آن‌وقت اگر اشتباه نکنم رئیس مجلس سنا بودند ایشان باید وارد باشند در آمریکا هستند. اگر حقایق را بخواهند بگویند چون شنیدم دو سه جور گفته شده. آقای مرحوم علاء متاسفانه حیات ندارد. مرحوم عرض شود که، سپهبد یزدان‌پناه حیات ندارد. مرحوم انتظام حیات ندارد ولی شاید کسی که این جریان را بتواند بگوید خواهرزاده‌اش آقای عباس غفاری است اگر برای آن‌ها تعریف کرده باشد که در آمریکا زندگی ‌می‌کند.

آنچه که من شنیدم این‌ست حالا درست یا غلط. جلسه‌ای در منزل مرحوم علاء تشکیل می‌شود، آن‌وقت موقعی است که آقای اعلم نخست‌وزیر است، و این‌ها می‌گویند این وضع بد است و باید به اعلی‌حضرت گفت که این رویه، نمی‌دانم راجع‌به خمینی بود یا تقسیم املاک؟

س- ۱۵ خرداد بوده.

ج- تقسیم املاک نبود؟

س- نخیر.

ج- به هر حال این…

س- این شدت عمل در…

ج- بله، این چون شما واردید و چیز کردید و این برای اینکه خوب تیراندازی شد و غیره و بساط و این‌ها. خلاصه، در آنجا صحبت می‌شود و این‌ها همه با هم چیز می‌کنند که باید برویم به اعلی‌حضرت بگوییم که شاید دولت را باید عوض بکنند، نخست‌وزیر باید برود، این‌طور بشود، آن‌طور بشود، فلان و این‌ها، و این مابین خدا می‌داند کدامشان اول، چون هم فوراً بدون اینکه عرض شود که، چون برای اینکه عقب نیفتند یکی این‌ست که می‌گویند آقای شریف‌امامی که رئیس مجلس بوده فوراً می‌آید می‌رود شرف‌یاب می‌شود و می‌گوید والله من آنجا بودم این چیزها را اعلی‌حضرت باید بدانید که به چیزش رفته.

یکی دیگر هم سپهبد یزدان‌پناه بوده که این را گزارش می‌دهد. حالا آیا این را اعلی‌حضرت از یزدان‌پناه می‌پرسند و او می‌گوید و یا او هم بعدا می‌رسد آنجا، این‌ها را خدا می‌داند.

س- بله.

ج- این‌ست که اعلی‌حضرت هم متغیر می‌شوند و دستور می‌دهند که علاء از وزارت دربار برکنار بشود. من با آقای علاء خوب هم وقتی من محصل بودم، عرض شود که، سمت سفارت داشت آنجا، و هم جریان آذربایجان من برای دو نفر شخصیت خیلی زیاد قائلم. یکی مرحوم علاء بود که رویه خیلی خوبی داشت در سازمان ملل و دیگر مرحوم قوام‌السلطنه که من معتقدم که اصلاً نجات داد آذربایجان را.

خوب، چون من خیلی جوان بودم و خیلی او با تجربه گاهی اوقات، و مرا مثل بچه خودش می‌دانست، شاید ایراداتی به من داشت و روابطمان هم گاهی اوقات شاید بد می‌بود. ولی از لحاظ اصول و پدرم هم چون به او احترام می‌گذاشت و حتی وقتی هم او آمد نخست‌وزیر شد بعد از نخست‌وزیری پدرم که آن‌وقت من ناراحت بودم از لحاظ شخصی وقتی که می‌رفتیم برویم به طرف رم وقتی خبر آوردند که علاء گول خورده پدرم خیلی ناراحت شد و اولین تلگراف‌خانه رفت که بتواند صحبت بکند با نخست‌وزیر وقت و بالاخره تلگراف فرستادیم.

روی این اصل من روابط… و یکی از چیزهایی که هم پدرم و هم مؤتمن‌الملک به من سعی کرده بودند و من ازشان ممنون هستم احترام به بزرگترها بود و این یک چیز قدیمی ایران بود. این بود که من با تمام این ناراحتی‌ها و گرفتاری‌های شخصی که گاهی اوقات پیش می‌آید ادب و عرض شود که نزدیکی و علاقه‌ام را دور نمی‌کردم به خصوص اگر می‌دیدیم یک کسی وطن‌پرست است و سعی می‌کردم بی‌طرف باشم. روی این اصل یک روابط نامه‌نویسی ما با هم داشتیم. به خصوص بعد از اینکه اعلی‌حضرت امر فرموده بودند که ایشان از وزارت دربار کنار بروند و در این وقت ایشان روی شوکی که برایش آمده بود ناراحتی که برایش آمده بوده سخت مریض شد و وقتی من این را شنیدم خیلی ناراحت شدم. برایش نامه‌ای نوشتم. البته یک عریضه‌ای هم حضور اعلی‌حضرت نوشته بودم که این خدمت بهتان کرده و غیره. این را شنیدم که چند نفر آمده بودند پهلوی من می‌گفتند از جمله مرحوم جمال امامی که آن‌وقت آمده بود پهلوی من بود سفارت بود، این‌ها به من گفتند، این بود که عریضه نوشتم به اعلی‌حضرت که قربان این چیز اعلی‌حضرت است که به این محبت بفرمایید و غیره. و آقای علاء چون این را شنیده بود با اینکه در این موضوع من هیچی بهشان عرض نکردم در نامه‌ام فقط احوال‌پرسی کردم چون گفتند مثل اینکه ذات‌الریه گرفته. یک نامۀ خیلی مفصلی برای من نوشتند و با هم تقریباً هر چند هفته‌ای یک نامه‌نویسی داشتیم. خط قشنگ ایشان و خط بد من رفت و آمد می‌شد. تا اینکه به من گفتند حال آقای علاء خوب نیست و من اتفاقاً یک عریضه‌ای به اعلی‌حضرت نوشته بودم که اعلی‌حضرت همیشه چون بزرگی می‌فرمودید من یادم می‌آید وقتی پدربزرگ من مؤتمن‌الملک مریض بود نه تنها دکتر فرستادید که آن دکتر فهمید ایشان سرطان دارد بلکه بارها به عیادت ایشان آمدید و أحوال‌پرسی آمدید، شاید الان موقعی باشد که اعلی‌حضرت یک دیدنی بفرمایید. این را من باید بگویم که من باعثش نشدم برای اینکه تا آنجایی حدس می‌زنم و تقریباً مطمئن هستم قبل از اینکه عریضه من به دست اعلی‌حضرت برسد، اعلی‌حضرت این تصمیم را گرفتند و تقریباً همان روزی که عریضه من به تهران می‌رسد اعلی‌حضرت تشریف بردند و دیدن کرده بودند از مرحوم علاء در منزلش و او هم خیلی…

بعد از او که وضع خیلی بدی داشت و اولین باری بود که من خیلی نگران شدم نمی‌دانم چرا مرحوم علاء خیال می‌کرد که من در این قسمت… البته آقای چیز، چند نفر، یکی جمال امامی این موضوع را به من متذکر شد. مرحوم تقی‌زاده توسط برادرش که تیمساری بود و با چیز به من پیغام فرستاد آمد لندن در اینجا. چند نفری بودند که می‌خواستند من در این جریان… خوب، (نامفهوم). ولی علاء آخرین نامه‌اش متاسفانه نامه‌ای بود که من با تمام جوانیم نگران شدم چون آن خط، آخر خط زیبایی داشت آدم خیلی نفیسی بود، و در اینجا دیدم که خط، خط عادی نیست و اتفاقاً دو سه روز شاید، نمی‌دانم، شاید چند روز، پنج روز، یک هفته، چقدر بعد هم فوت کرده بود. این هم مال آن جریان بود. ولی آنچه که من شنیدم چون من آن‌وقت در ایران نبودم من در لندن بودم و در واقع از دور ناظر این جریانات بودم. با امیراسدالله خان هم دوست بودم البته باهاش. می‌آمد امیراسداله خان منزل من می‌آمد. قدیم منزل پدرم می‌آمد و با هم آشنایی و نزدیک و دوستی داشتیم. حتی بعد از ۲۸ مرداد وقتی که یک روزی ایشان آجودان بودند و من آجودان بودم و به من گفتش که چقدر حمایلت قشنگ است. گفتم چرا شما نزدید؟ گفت من ندارم. گفتم چطور ممکن است یک همچین چیزی؟ شما هم وزیر بودید و هم نزدیک اعلی‌حضرت بودید و غیره. گفت هیچ‌کس چیز نکرده. و آن‌وقت هم گویا خیال می‌کرد علاء باهاش… این‌ست که من به عرض اعلی‌حضرت رساندم. اعلی‌حضرت دستور فرمودند و فوراً نشان و حمایل همایون یک را گرفت.

این‌ست که چون با هر دو هم دوست بودم ولی در اینجا بی‌طرفی خودم را حفظ می‌کردم و سعی می‌کردم که آنچه فکر می‌کنم یا به نظرم می‌رسد به عرض برسانم و باید حقیقتی.

س- عبدالله انتظام هم مغضوب شده بود؟

ج- عبدالله انتظام هم مغضوب شد. عبدالله انتظام هم از اینجا مغضوب شد. اگر اشتباه نکنم آن‌وقت رئیس شرکت نفت بود.

س- بله.

ج- و او هم مغضوب شد برای اینکه دلیلی که، حالا این خوب یادم می‌آید، بعد از این جریان که حالا بعدها بهش خواهیم رسید مفصل، وقتی که اعلی‌حضرت مرا خواستند آمدم دو دفعه به ایران، یکی تابستان بود یکی بعد آمدم چند ماه تا روزی که تا چند روز تشریف‌فرمایی بیرونشان، حالا این موقعی است که حالا من هم سفیرم در امریکا و این جریانات دولت شریف‌امامی است و دولت نظامی است و جریان تغییر خمینی و بازرگان و غیره. وقتی که من در آن تابستان حضورشان بودم و خوب باید می‌آمدم و می‌رفتم و ترتیب داده بودم که مرحوم سادات با اعلی‌حضرت تلفن صحبت کند. این حالا قبلاً می‌آید، ولی در اینجا چون موضوع مرحوم انتظام را گفتید، من خیلی علاقمند بودم که چند نفر که فکر می‌کردم باید بشود وزیر دربار، آقای وزیر دربار وقت آن‌وقت آقای هویدا باید برود کنار و اعلی‌حضرت بهش محبت کند و پولی هم بدهند خارج از ایران برود و یک کس دیگر بیاید وزیر دربار برای اینکه وضع چیز نیست به خصوص که شاهد بودم قبلاً که اصولاً یکی از این گرفتاری‌ها جنگ آموزگار و هویدا باعث یک مقدار، خیلی‌ها باعث شد. قطره قطره. ولی یکی این‌ها تحریکاتی بود که این‌ها همدیگر را ماچ می‌کردند و دست به دست گردن هم می‌انداختند، ولی او به وکلا می‌گفت بروید بر علیه دولت رای بدهید. و یک جنگ داخلی ما را از بین برد نه خارجی. خارجی قدرتی نبود تا آنجایی که من می‌بینم. یعنی خارج، منظورم هم خارج از ایران نیست، در خود ایران ولی خارج از این.

باری، در آنجا بالاخره به توسط عباس غفاری را پیدا کردم که ببینم که آقای انتظام کجاست؟ انتظام را پیدا کردم که در بیمارستان در لندن است. باهاش صحبت کردم چون آن‌وقت علاقمند بودم بیاید وزیر دربار بشود. و وقتی که آمد به ایران و با من صحبت کرد، گفت، آقا من نمی‌توانم، ببین من قلبم خراب است، پایم این‌طور است و بساط و این‌ها.

باری، بالاخره ترتیب دادم که این بیاید حضور اعلی‌حضرت. و به اعلی‌حضرت هم عرض کردم، قربان، بهش محبت کنید شاید دل‌شکسته شده. با تمام اینکه به من قول داده بود حرفی نزند، آن روز که آمدم و آوردمش حضور اعلی‌حضرت که در کاخ شرف‌یاب شد در کاخ سعدآباد، نتوانست خودش را. عبدالله یک طرز مخصوص خودش هم صحبت می‌کرد و یک صدای مخصوصی داشت و این‌ها. یک دفعه به اعلی‌حضرت عرض کرد که آخر چرا مرا باید نتوانم بیست و پنج سال بهتان خدمت کنم دور باشم و این‌ها؟ نمی‌دانم بیست و چند سال یک همچین چیزی. و من بهش نگاه کردم گفتم عبدالله، در ضمن او خودش را کنترل کرد و من آمدم بیرون. چون از اعلی‌حضرت هم استدعا کرده بودم که وقتی او مرخص می‌شود و پیر شده و این جریانات، اعلی‌حضرت بهش محبت بیشتری بفرمایند. اعلی‌حضرت هم با کمال مردانگی آن روز ایشان را آوردند تا توی سرسرا، وقتی می‌خواست خداحافظی کند مشایعت کردند. البته بعد هم همین جلسات بعدی است که روی جریانات است آن دیرتر خواهد آمد. مذاکرات با عبدالله انتظام و غیره و این‌ها بهتان عرض خواهم کرد. ولی بله، متاسفانه این جریان به گردن عبدالله هم افتاد .

س- علتی که این مطلب مغضوب شدن آقای علاء و انتظام به خصوص آقای علاء از نظر تاریخی مهم است این‌ست که در این مصاحبه‌ها و در جا‌های دیگر وقتی که با وزرای جوان‌تر دوره بعدی صحبت می‌شود و صحبت می‌شود که شما اگر نظرات خاصی داشتید چرا با اعلی‌حضرت مطرح نمی‌کردید، تعدادی‌شان این موضوع آقای علاء را پیش کشیدند که ایشان یک نمونه‌ای بوده. وقتی یک شخصی با سوابق ایشان و خدماتی که ایشان به اعلی‌حضرت کرده بوده خواسته برود از روی خوبی عرایضی بکند و نظراتی بدهد و اینجور باهاش رفتار شده بوده، ما حساب کار خودمان را کردیم و هیچ‌وقت حاضر نبودیم این کار را بکنیم.

ج – من این افراد را محکوم می‌کنم برای خاطر اینکه اولاً زندگی بالا و پایین دارد روزی که ما به دنیا می‌آییم تا روزی که می‌میریم کسی روی پیشانیمان ننوشته باید وزیر بشیم و وکیل باشیم و همیشه چیز کنیم، باید فداکاری برای مملکت هم یک چیزی است که همین‌طور که آدم برای پدرش برای مادرش برای خواهرش برای مملکتش بیشتر. اگر هم معتقد به آن سوگندی هستیم که به قرآن خوردیم، حالا می‌خواهد آن آدم محمدرضاشاه باشد، می‌خواهد آن رئیس‌جمهور ایکس بوده باشد، می‌خواهد مال… آدم اگر پرنسیب داشته باشد، باید سعی بکند که منافع شخصی‌اش را در مقابل منافع مملکتی‌اش کنار بگذارد. این افراد آمدند وزیر شدند. من نمی‌دانم به درست یا به غلط. من به هر حال یک جوانی بودم که تردید دارم اگر جای دیگر مرا وزیرم می‌کردند و شاید باید چهار دست و پایی می‌چسبیدم. یک جوانی که در سن نمی‌دانم سی سالگی من وزیر خارجه هم بشوم. اگر… این هم ارث پدری نیست که. ارث پدری به من و شما می‌رسد آنچه که بابایمان یا ننه‌مان فامیلی به ما می‌دهند، ولی این یک چیز مملکتی است. در هر جای دنیا ایران و غیره. چه تاریخی گذشته ایران چه جا‌های دنیا، می‌آید و می‌رود.

من اتفاقاً اعلی‌حضرت را نمی‌خواهم بگویم ایراد نداشت. در موقعش هم ایراداتم را می‌گویم. هر بشری… کسی نمی‌تواند ایراد ندار باشد. خدا بیامرزد مادربزرگم را، همیشه به من می‌گفت که خداوند بشر افتاده، پیغمبر هم ایراد داشت. با اینکه زن مذهبی بود.

هر کسی ضعف دارد. هر کسی بد و خوب دارد. و او هم ممکن است یک چیزی به نظر من بیاید که شما بد دارید که اصلاً بد نباشد ولی به نظر من آمده، و این‌ها با هم باید جدا… ولی اصولاً به نظر من وزیر، معاون و یا هر کسی هر کاری را هر مسئولیتی که قبول ‌می‌کند باید چشمش کور تا آخر به‌قول معروف از ایران بچه که بودیم می‌گفتند یک مثلی بود می‌گفتند، «خربزه که می‌خوری پای لرزش هم باید بنشینی.»

آقای علاء دفعه اول نبود رفت کنار. شخصیت علاء پایین نرفت. من یکی از افتخاراتم این‌ست که پدربزرگم مرحوم مؤتمن‌الملکی بوده که رئیس مجلس شورای ملی بوده آن‌وقت به اعتقاداتی که داشته رضاشاه خوب یا بد، تاریخ گمان می‌کنم درباره‌اش چیز خوب بکند، ولی او چون آن روز مخالف بوده زنگ هم می‌زند او را هم از مجلس می‌خواهد بیرون بکند، خودش هم خانه‌نشین شد. حالا یا می‌کشتندش یا می‌ماند، بنابراین فرق نمی‌کرد. یا به هر حال مرد. این آدم را که نمی‌توانیم immortal که نبود مرد یک روزی.

بنابراین آقایان اگر این ایراد را می‌گیرند در اینجا ایرادشان درست نیست. اگر هم آنجا… باید آخر من آن نکته را که این موضوع را گفتید باید این موضوع را، چون این موضوع را با اعلی‌حضرت بحث کردم. بعد که در رکابشان بودم. چون دوستشان داشتم علاقه داشتم اعلی‌حضرت هم می‌دیدند من شاید من… چون اعلی‌حضرت می‌توانست مرا شلاق بزند، می‌توانست مرا حبس بکند، می‌توانست… این‌ها که می‌گویند. خوب، من هیچوقت… کم آدم شاید این‌طوری که می‌بینم در این مدت دوره خودم این‌طور در یک چیزهایی استعفا هم این‌طور شدت که اگر همچین بکنی همچینت می‌کنم، حبسی، یاغی هستی، همه چیز. گفتم همین‌ست که هست قربان، هر کاری می‌خواهید بکنید. بعد که می‌آییم به اینجا می‌رسیم.

اما اعلی‌حضرت هم می‌فرمایند اولاً این برای مملکت بوده. دوم اینکه این جنبه‌های سیاسی داشته. سوم اینکه یک عده‌ای می‌گویند علاء، ببخشید معذرت می‌خواهم، اعلم نماینده انگلیس‌ها بوده در آنجا. پس یک ملاحظاتی اعلی‌حضرت ممکن است از لحاظ چیز خارجی داشته، از همه گذشته انتظار دارد علائی که مثل پدرش است، مثل… یعنی به هر حال، بهترین مشاور برای… علاء به ایران خیلی خدمت کرد. به اعلی‌حضرت خیلی خدمت کرد. نمی‌دانم هر کس چی نظریات دارد. من به علاء احترام داشتم. ضعف هم داشت. علاء آدمی بود که دهن‌بین بود. علاء آدمی بود که با یک کسی که بد می‌شد پدرش را در می‌آورد. مثل خود من فرق نمی‌کند. با من بد شده بود. ولی به هر حال، روزی که مرد با من بد نبود چون من آدم نظر بدی به او نداشتم.

اعلی‌حضرت می‌گویند اگر این یک کاری می‌خواست بکند باید با من قبلاً مشورت می‌کرد که من می‌خواهم این کار را بکنم. بنده… اعلی‌حضرت از من عصبانی شدند ولی ایراد این‌طوری پیش نیامد. در جشن عرض شود که، تاج‌گذاری من، مرحوم انتظام، عرض شود که، مرحوم آقای انصاری، اسم اولش یادم رفته، سفیر بود، عرض شود که، آقای شخص خود رئیس تشریفات این مرتیکه غریب دروغگو، عرض شود که معاونین وزارت خارجه، همکارهایم آن‌وقت رئیس تشریفات آقای صدری و غیره را آوردم با سفارتخانه‌ها تماس گرفتیم آنچه که راست است. می‌خواستم راجع‌به این موضوع بگوییم که کی درست است، چی؟

خوب، به اعلی‌حضرت عرض کردم، قربان من این چون وارد نیستم مشورت می‌کنم. روزی که اعلی‌حضرت مثلاً مرا وزیر خارجه کرده بودند و قرار بود در رکابشان بروم به پاکستان که چند ماه بعد بود چون از عیوب هم خوشم نمی‌آمد به دلایلی که بعد حالا نسبت به روابط پاکستان و غیره می‌بینید، بهشان عرض کردم اجازه بدهید من نیایم. فرمودند، چرا؟ گفتم برای خاطر اینکه من تازه آمدم به کارها وارد نیستم. فرمودند، کی به کارها، خوب، یک چند تا مشاورین دست آن‌ها را بردار بیاور. گفتم حقیقتش را بهتان عرض کنم قربان؟ من نمی‌خواهم با عیوب حالا روبرو بشوم. چیز شما هم خراب می‌شود با روابطی که با بوتو داشتم.

حالا در اینجا هم ما نشستیم مذاکراتی کردیم آقای غریب جاسوسی کرد قبل از اینکه من، چون همیشه… به حضور اعلی‌حضرت شرف‌یاب می‌شدم، گاهی اوقات شام حضورشان بودم پلاس از این یا کارها مهم بود تلفن. ولی چون این را به نظرم مهم نبود گذاشتم برای فردا. رئیس تشریفات با عجله آن روز هم یکی از روسای جمهور آمده بود شب باید می‌رفتیم به تالار رودکی. رفته بودند به عرض رسانده بودند که ما خواستیم برای اعلی‌حضرت تکلیف روشن کنیم. آن شب من دیدم اعلی‌حضرت سرسنگین است و فردا صبح وقتی فرمودند، گفتم این‌ست، من خودم اولاً این گزارش را نوشتم برایتان این‌هاست. آورده بودم تایپ شده است آورده‌ام بفرمایید مطالعه بفرمایید. حالا قبول دارید انتظام این حرف را…

س- این جلسه چی بوده؟

ج- والله عرض کردم برای تاج‌گذاری یک چیزهایی بود از لحاظ تشریفاتی ما می‌گفتیم نباشد.

س- بله.

ج – مثلاً متاسفانه یکی از گرفتاری‌های من با امیراسداله خان و مرتضی خان که سمت عمویی مرا داشت در شروع وزارت خارجه من در همین موضوع تاج‌گذاری بود. من مخالف… حالا بعد یک وقت می‌رسیم بهش. من مخالف بودم که ولیعهد را بیاورند یک پسر چهار پنج ساله را چیز کنند. بعد هم که فیلمش آمد اعلی‌حضرت فرمودند بدهید فلانی نگاه کند که یعنی من ادب بشوم. نه من هنوز هم به عقیده خودم آن روز هم بودم هنوز هم هستم. یک اصول تشریفاتی مملکتی برایشان مثل‌ها را زدم.

این‌ست که من به هر حال نباید اینجا چیز بکنم.

اعلی‌حضرت عیب زیاد داشت. اعلی‌حضرت خوبی هم زیاد داشت. و به نظر من اگر که تاریخ بخواهد قضاوت کند و ماها آدم‌های باشرفی باشیم و منصفی باشیم باید هر دو را در اختیار مردم بگذاریم تا یک روزی مردم بتوانند دراین‌باره قضاوت صحیح بکنند.

اما در اینجا دفاع از اعلی‌حضرت نمی‌خواهم بکنم. من معتقدم کسی که می‌آید می‌خواهد وزیر بشود و بزرگ‌ترین مقام یک مملکت را پیدا ‌می‌کند وظیفۀ وجدانیش است، وظیفه ملی‌اش است که آنچه که به نظرش می‌آید درست باشد و اگر هم نتوانست خداحافظ شما رفتم. دیگه، عرض شود، یک وزیری را یک عمری که یک آدم نباید وزیر بوده باشد.

اولاً من عقیده‌ام همیشه بوده و هست در یک جا حالا بعد می‌آید سر قضیه استعفا دادن، من عقیده داشتم اعلی‌حضرت باید ماها را بعد از چند سال کنار بگذارند تا بتوانیم بیشتر مفید باشیم. بتوانیم کنار باشیم ببینیم. چون شما بعد از یک مدتی که توی محیطی بودید هم محیط خودت خودت را ایزوله‌ات ‌می‌کند از اطرافیان چاپلوس هستند لازم نیست اعلی‌حضرت را بگیریم. از خانه شما کلفت و نوکر چاپلوس می‌تواند باشد تا بیایید بروید رئیس اداره باشید، رئیس دانشگاه باشید، معلم باشید، استاد باشید، شما همان کلاس را اگر بچه‌ها ببینند که می‌توانند با چاپلوسی از شما نمره بیست بگیرند خوب می‌کنند. این یک چیز طبیعت بشری است مربوط به ایرانی و آلمانی و انگلیسی و امریکایی این‌ها هم ندارد.

بنابراین من در اینجا معتقدم این افراد محکوم‌اند که این بهانه را می‌آورند. پس معلوم می‌شود وزارت برایشان مهمتر بوده. چهار تا وزیر که رفت بالاخره شما متوجه می‌شوید. شاه چشمش وزرا هستند. یا پنج تا یا ده تا یا بیست تا. اگر قرار بشود که در بالا به آدم دروغ بگویند و این‌ها… دلیلی هم که ما مملکت را از دست دادیم متاسفانه یکی از دلایل به نظر من، درست یا غلط، شاید من اشتباه می‌کنم، همین بود. آن‌قدر دروغ گفتیم. این شاهی که من باهاش راه می‌رفتم. این شاهی که همین داشتم چند دقیقه قبل بهتان عرض می‌کردم پشت رلش آمد، آمد به حصارک اینکه بدون گارد. این شاهی که… یک فیلمی آقای اعلم درست کرده بود با سفیر گذشته انگلیس که آوردند من ببینم. فرموده بودند ببینیم آن‌وقت. این فیلم را من بهش ایراد گرفتم جلویش را گرفتم. پول هم خیلی خرج کرده بودند. گفتم، بابا، این فیلمی که از یک جا نشان می‌دهید شما اعلی‌حضرت خودش پشت رل نشسته بعد یک دفعه دوربین را می‌برید دو تا ماشین پشت چند تا مسلسل بدست هستند بعد اعلی‌حضرت دارد توی حیاط راه می‌رود پشتش یک مسلسلی است که اصلاً یارو گارد توی تفنگش فشنگ هم ندارد، همین‌طور که دیدیم یارو اگر داشت خوب یارو را می‌زد دیگر.

یکی از چیزهایی که من اتفاقاً اولین بار در رکاب اعلی‌حضرت در ۱۹۵۰ بچه بیست و چهار پنج ساله‌ای بودم، مسافرتمان به انگلستان. به اعلی‌حضرت عرض کردم، قربان… جهانبانی بود، خاتم بود، عرض شود که، اجازه بدهید که به این آقای سرکنسول بود، به این‌ها ابلاغ کردم که شما در خارج با اینکه عقیده دارم خودم دست و پای شاه را می‌بوسم، در جلوی خارجی‌ها دست شما را ماچ نکنیم. چون این‌ها نمی‌فهمند و وقتی… تصویب فرمودند. به همه این آقایان گفتم. در سفارت هم در انگلیس به همه ابلاغ کردند وقتی…

قرار بود اعلی‌حضرت تشریف‌فرما بشوند به آمریکا وقتی من اولین بار آنجا سفیر بودم بعد معزول شدم، آن‌وقت به همه گفته بودم. چون هر جایی را باید به رویه خودشان بود. چون من محصل در امریکا بودم به آیزنهاور می‌گفتند آیک. به ترومن، به هر کدام. در یک مملکتی که… آنجا هم چی می‌نوشته به شاه می‌نوشت Dear Shah، آن شاهنشاه برایش مشکل بود. من اغلب با حضور اعلی‌حضرت شوخی می‌کردم برای اینکه گاهی اوقات بخندند، این سفیر شوروی وقتی می‌آمد وقتی می‌خواست با من راجع‌به اعلی‌حضرت را ببیند می‌گفت شاخنشاخ. خوب، چون روس بود. اعلی‌حضرت هم می‌خندیدند. من هم می‌گفتم قربان، شاخنشاخ دیروز آمده بود پهلوی چاکر صحبت داشت گزارش‌ها اینجاست. می‌خندیدند.

ولی خوب این یک چیزی است که شما اگر دروغ بگویی به خودت هم دیگر دروغ می‌گویی دیگر. یکی از چیزهایی که بچه بودم من پدر من یک دفعه مرا تنبیه کرد آن هم تنبیه‌اش این بود که یک دانه چایی ای که به دستش بود دستش را آورد به پهلوی صورت من برای اینکه گفتم من دروغ گفتم. گفت تو دروغ نگفتی تو اشتباه کردی. این را هیچ‌وقت در زندگی فراموش نمی‌کنم. ولی توی مدرسه هم معلم‌هایمان خدا عمرشان بدهد، می‌گفتند که از قدیم رسم بر این بوده که یکی کردار نیک، گفتار نیک. دروغ نگو. از زرتشت بوده تا به بعدش.

بنابراین اگر ما دروغ گفتیم یا نخواستیم زبون بودیم محکومیم. من خودم را هم محکوم می‌کنم. من اگر جاهایی که به اعلی‌حضرت نگفتم آنجاها خودم را بزرگ‌ترین محکوم می‌دانم چه محکمه شده باشد چه نشده باشد چه بخواهد بشود، ولی پهلوی وجدان خودم که محکمه دارم که.

س- پس اگر من درست فهمیده باشم چیزی که اعلی‌حضرت را ناراحت می‌کرد این بود که اگر ترتیب کار طوری می‌شد که وانمود می‌شد که می‌خواهند تعیین تکلیف برای اعلی‌حضرت بکنند. اگر از قبل اجازه می‌گرفتند ایرادی نمی‌گرفتند.

ج- اعلی‌حضرت در توی اتاق اگر داد هم به سرش، من یک چیزهایی است که حالا خیلی آسان است گفتنش چون آن بیچاره نیست که از خودش دفاع کند. یک روز سر یک مطلبی اتفاقاً سر وزیر دربارش بود و نامه‌ای که نوشته بود به دو تا از سفرای من توهین کرده بود که سفیر من نبود سفیر شاهنشاه آریامهر اسم‌شان بود، کاغذ نوشتم این آدم را هم از دربار همین وزیر دربار همین دوست خودم آقای اسداله خان اعلم چند هفته فرموده بودند نیاید تنها که یک دفعه اعلی‌حضرت عرض کردم قربان تکلیف چاکر را روشن کنید، داشتیم می‌رفتیم هندوستان، اگر این‌طور باشد. ایشان فرمودند شما چی می‌گویید مرا گذاشتید گوشه دیوار. وقتی من نگاه کردم دیدم اعلی‌حضرت گوشه آن سالن بزرگ است… من واقعاً خجالت کشیدم و زانو زدم دستشان را ماچ کردم.

اعلی‌حضرت، هر کسی اولاً بشر، من این سایونس که زنده است اعلی‌حضرت که اگر مرده باشد، سایونس آمد با من صحبت کرد راجع‌به وقتی داشت می‌رفت. گفتم آقا، و چیز. قرار بود که آقای کارتر و آن عکس هم آنجا هست دیگر، بیایند به ایران همان اولین باری که آمدند. آن هم خودش یک جریاناتی است می‌دانید که چطور شد اول آن شد. در اول باید اعلی‌حضرت تشریف‌فرما می‌شدند.

خلاصه، گفتم هر صحبتی دارید با اعلی‌حضرت تنها بکنید. به همین دلیل وقتی رفتیم دور میز این‌ور من می‌نشستم با اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه، دست چپ اعلی‌حضرت هم وزیر خارجه، آن‌ور هم تمام این هیئت که عکس آنجاست. قرار گذاشتیم اعلی‌حضرت و کارتر بروند تو اتاقی که دفتر اعلی‌حضرت بود با هم صحبت کنند بعد تشریف بیاورند آنجا.

هر بشری شما اگر که جلوی یک کسی به یک کسی حرفی بزنید توهین می‌گیرد. اعلی‌حضرت اگر تنها باهاش حرف‌ها را می‌زدید قبول می‌کرد. من هیچ‌وقت در زندگیم… قهر می‌کرد. جواب نمی‌داد. اوقاتش تلخ می‌شد. ولی هیچ دلیلی ندارد. مرا باید هزار بار نابود می‌کرد با این چیزهایی که توی کله‌ام می‌بینم که بعضی‌هایش به قبر باید ببرم با خودم. اما پوان برای آن آدم بود. مسلماً بالاخره یک پادشاهی بود و این‌ها می‌آمدند ادب می‌کردند تعظیم می‌کردند. از همه گذشته یک موقعیت‌هایی است. بنده در موقع وزارت خارجه‌ام بدون اجازه قبلی اعلی‌حضرت، اجازه دادیم که طیاره روسی بیاید از ایران برود به عراق و به اعراب چیز برساند، جنگ عرب و اسرائیل، وزیر هم بودم. کسی را که من می‌خواستم بیاورم و آوردم حتی بعد از رفتنم معاون وزارت خارجه کردم یعنی کفیل وزارت خارجه‌اش می‌کردم فقط… آقای میرفندرسکی در زمان وزیر بعدی روی جریاناتی حالا یا دوای اعلی‌حضرت دیر شده بوده یا آن‌وقت هنوز سرطان، یا دسته‌بندی بوده نخست‌وزیر وقت، وزیر وقت و غیره و این‌ها، بیچاره میرفندرسکی را… اصلاً آن پست رفت که چرا چهار تا هواپیما از روی ایران رفتند. این را که او می‌گوید خود اعلی‌حضرت گفته بود. بنده هم آمدم رفتم حضور اعلی‌حضرت، آن‌وقت که بیکاره بودیم، استعفا کرده بودم اینجا بودم. باتمانقلیچ و عرض شود، خسروداد و غیره، من وقتی رفتم حضور اعلی‌حضرت، اعلی‌حضرت تصویب فرمودند، فرمودند بله من نمی‌توانم باور کنم میرفندرسکی به من خیانت کرده. بعد هم ابلاغ کردم امر ایشان را

چه به دفتر مخصوص با اینکه کاره‌ای نیستم، عرض کردم، آن‌وقت بیکاره بودم اینجا تو خانه‌ام قهر کرده بودم افتاده بودم. بعد هم در آنجا می‌توانست شاه اصلاً نپذیرد، می‌توانست…. آن‌وقت نه داماد شاه بودم. من یک وزیر مستقیم بودم. یا شاید اعلی‌حضرت دلیل اینکه این محبت را به من می‌فرمودند و تنبیه شاید به من نمی‌کرد برای این بود که شاید حس می‌کرد من حقایق را می‌خواهم بهش بگویم. گاهی اوقات هم از من عصبانی بود. گاهی اوقات هم از من رنجیده‌خاطر بود. گاهی اوقات هم نمی‌خواست وزیر خارجه‌اش باشم. گاهی اوقات هم نمی‌خواست سفیرش باشم. اما بالاخره من اینجام. او هم بود. تا آخرین دقیقه که مرد توی دست خود من مرد باهاش هم بودم.

بنابراین من این را …

روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۳

س- قبل از اینکه به مرحله بعدی برویم دو تا مطلب بود راجع‌به همان دوره‌ای که سفیر ایران در انگلیس بودید. یکی درگذشت پدرتان در آن زمان اتفاق افتاد، یکی هم موضوع جدایی‌تان از والاحضرت شهناز، اگر مایل باشید چند کلمه راجع‌به هر کدام صحبت بفرمایید.

ج- با کمال میل. عرض شود همان‌طور که عرض کردم پدر من چون مریض بود اکراه داشتم که سفیر بوده باشم و بالاخره نتیجه‌اش این شد که آمدم در لندن. پدرم دو بار سکته قلبی کرده بود و یک بار هم سکته مغزی و چیزی که باعث شاید فوتش شد، یکی این بود که اصولاً چون یک مرد رشید و جنگجو و معروف بوده که handsome بود دوست نداشت کسی کمکش بکند و یا نسبت به او pity داشته باشد. دیگر رفیق‌بازیش بود که گمان می‌کنم یکی دیگر از پله‌های کشته شدن، چون یک شرکتی در ایران درست کرده بودیم، شرکت شکر، کارخانه شکر که مقدار زیادی پدرم سهم گذاشت در همدان و این شرکت وضعش بد بود و پدرم می‌گفت که چون افراد برای خاطر من، از جمله یکیش این آیت‌الله بنی‌صدر است که باید جداگانه در این موضوع، این‌ها آمدند و محبت کردند و سهم گرفتند وضعشان خراب است می‌خواست بیاید ایران که صحبت بکند وضع این‌ها را روشن کند که این‌ها اگر کسی می‌خواهد سهمش را بفروشد یا از بانک بگیرند و غیره. و سر این موضوع البته بین من و پدرم خیلی مفصل بحث تندی شد، نمی‌دانم این را گفتم یا نه؟

یکی دیگر از دلایلی که بود این دکترها آن‌وقت هنوز عمل قلب نبود، این دوایی که می‌دادند به پدرم دوایی که خون را رقیق بکند، و چون پدرم هم زخم معده داشته و چون آمد تهران و رفت به تهران و برگشت و دکتر را ندیده بودش، آن‌قدر این خون رقیق شده بود که یک روزی در روی بالش و این‌ها ما فهمیدیم که حتی از لثه‌های پدرم هم خون می‌آید. و این خون‌ریزی زیاد باعث ضعف خیلی زیاد پدرم شد.

باری، من خوب خوشحال بودم که اقلاً با این حساب که می‌توانم بیایم در هر لحظه‌ای تقریباً بیست و چهار ساعت، البته آن‌وقت مثل امروز هواپیما نبود بین انگلیس و اینجا، می‌آمدم و دیدن پدرم می‌کردم. اتفاقاً یکی از این بارها که آمدم اینجا پهلوی پدرم بودم آقای آرام تلگراف کرده بود که اگر ممکن است ما همدیگر را ببینیم، می‌آمد برود به مراکش، و یک اوامری هم اعلی‌حضرت درباره کار‌های انگلیس و غیره دادند. گفتم که با کمال میل. گفته بود اگر ممکن است چون مشکل است بیایم او بیاید در پاریس و من هم در آنجا باشم. گفتم هیچ مانعی ندارد. رفتم آنجا.

امیرخسرو افشار هم آن‌وقت سفیر ما در آنجا بود. و دو روزی آنجا قرار بود بمانیم. من هم مرتب با پدرم در تماس بودم. و به دلم آمده بود که مبادا خدای نکرده یک ناراحتی برای پاپا پیش بیاید. در ضمن خوب کار، که مسئولیت هم قبول کردم مجبورم تو آن باشم. این بود که صحبت‌هایمان را این‌ها که آن روز شنبه تمام شد من گفتم می‌خواهم بروم، آقای سفیرمان آقای افشار و آقای آرام وزیر خارجه اصرار کردند نه باشد شام ترتیب دادم برویم شام بیرون و غیره و این‌ها. من دیدم که این‌ها زیاد اصرار می‌کنند و مشکل است آمدم تو آپارتمانم تلفن کردم به اینجا دیدم که می‌گویند حال پدرم یک خرده خوب نیست. اتفاقاً سرتیپ نصرالله زاهدی و خانمش منزل پدرم بودند و امیرهوشنگ.

باری، من به آقای سیف‌الدین خلعتبری که با من بود گفتم برو پایین و پول هتل را بده و پول بقیه را و همه چیزها و همه را بده بدون اینکه به کسی بگویی یک دانه تاکسی بگیر. هواپیما کی است؟ گفت که سه ربع دیگر از… گفتم بدون اینکه به کسی بگویی یک تاکسی بگیر از هتل می‌گذاریم توش می‌رویم. و اینجا هم تلفن کردم که من می‌آیم.

خلاصه، حرکت کردم و آمدم اینجا. غروب رسیدم اینجا و رفتم پهلوی پدرم. رفتم پهلوی پدرم و آنجا بودم و دیدم که پدرم ضعیف است. پدرم هم اصرار داشت روی این چیز نظامی‌گریش با این حالش و غیره، موقع شام موقع نهار حتماً بیاید پایین. با عصا و پله زنان آمد پایین. شام را خوردیم. اولاً آن شب یک چیزی مرا از طبیعت و از حیوان دیدم که انترسان است. این سگی که مال ما بوده و پهلو پدرم مانده بود و به پدرم علاقمند شده بود، این مرتب وق می‌کرد و صدا می‌کرد. و من خیلی تعجب و هی دعوایش می‌کردم. و معلوم می‌شود که این سگه احساس کرده بود.

باری، بعد از اینکه شام را خوردیم و با اینکه پدرم باید استراحت می‌کرد، بهشان عرض کردم که بفرمایید بالا استراحت کنید ما هم می‌رویم. پاپا را بردم بالا تو اتاق. رفتم به هتل. در آن‌وقت در هتل پرزیدان بودم. هنوز به هتل نرسیده به بالا به اتاقم دیدم که دختر‌عمه‌ام سوقی و شوهرش نصرالله می‌گویند که حال تیمسار یک خرده خوب نیست نمی‌تواند بخوابد. گفتم فوراً به پروفسور بیکل اطلاع بدهید و همین‌طور از دکتر میکده خواهش کنید او هم بیاید. من هم آمد.

خلاصه، آمدم به منزل شمن دو ویلور و دیدم که پدرم توی رختخواب است ولی احساس ناراحتی دارد. و این آدم sense of humor اش و چیزش یک چیز‌های مخصوص به خودش بود. وقتی که آمدم و داشتم پای پدرم را می‌بوسیدم گفتم، پاپا جان حالتان خوب نیست و این‌ها. شاید جریان خون خوب نیست و این‌ها. فرمودند، نه، متوسط است و حالا دکتر می‌آید نگران نباشید. احساس می‌کردم که تنفس برای پدرم دارم مشکل می‌شود. و حقیقتش بی‌نهایت ناراحت و غمگین بودم چون می‌دیدم آنچه که ازش می‌ترسم دارد پیش می‌آید. این بود که زیر پای تختخواب پدرم دو زانو نشسته بودم و پای پدرم را ماساژ می‌دادم. به خصوص که وقتی دکتر آمد این می‌خواست به قلبشان چیز کند که مبادا چیز بشود هی می‌زد، من واقعاً ناراحت می‌شدم عصبانی، چون شما یک کسی را می‌بینید خیلی دوست دارید و ببینید که کسی با یک شدتی به سینه آن آدم بکوبد. او را هم می‌دانید که هفت تا دنده نداشت. قبلاً گفته بودم که گلوله خورده بود و غیره.

باری، این جریان گمان نمی‌کنم، چقدر؟ یک ساعت، یک ساعت و نیم، در این جریان ساعت که نگاه نمی‌کردم. و متاسفانه دیدم هر آنی پدرم حالش بدتر می‌شود. بهشان عرض کردم که پاپا جون می‌خواهید یک خرده برایتان قنداق درست بکنم میل بکنید؟ و چون همیشه با من شوخی داشت و همیشه چیز می‌کرد، در آن حال، در آن دقایق آخر زندگیش یک دفعه به من لبخند زد و همچین کرد (صدایی به معنی نه). وقتی می‌خواست بگوید نه با من سربه‌سر می‌گذاشت همیشه به من همچینی می‌کرد (صدا) چیز می‌کرد، یک شوخی‌ای داشتیم با هم. و اون آن هم این شوخی خودش را از دست نداد. دیگر من دیدم که پای پاپا سرد است و دارد سرد می‌شود. و هی با خدای خودم دعا می‌خواندم و دعا می‌کردم، ولی نه کسی حرف مرا گوش کرد و نمی‌شد کاریش کرد. دیگر در حدود ساعت یک و نیم بود که این پیش آمد. این بود که فوراً من برای اینکه از لحاظ اصول چیز کردم تلفن تهران را خواستم، در عین حال هم یکی را فرستادم تلگراف‌خانه یک تلگراف حضور اعلی‌حضرت کردم چه اتفاقی افتاده. و همین‌طور سفیرمان جمشید قریب گفتم بهش اطلاع بدهند که از برن بیاید و به دولت سوییس اطلاع بدهد. سوییسی‌ها بی‌نهایت مهمان‌نوازی و ادب کردند. مراسم خیلی مخصوصی با اسکورت و غیره. اولا بعد از اینکه جنازه پدرم را توی سفارت گذاشته بودیم در فرودگاه هم تمام دیپلومات‌ها و رؤسای دیپلوماتیک چیزها آمدند از جلوی جنازه رفتند و به من تسلیت گفتند.

پدرم را در توی هواپیمای سوییس‌ایر گذاشتیم و از اینجا بردیمش به بغداد. قبل از این یک چیز دیگر هم باید بگویم چون این آدم هم شاید یک خرده controversial باشد و خود من هم خوب همه املاکمان و غیره را گرفت، ولی یک ژستی که دیدم آن‌وقت آقای ارسنجانی سفیر ما در

س- ایتالیا.

ج- در رم بودند. و وقتی این جریان را می‌شنود سوار اتومبیل می‌شود و شبانه حرکت ‌می‌کند که موقعی که ما می‌خواستیم جنازه پدرم را از منزل به بیمارستان ببریم اینجا آمده بود و همان با من همکاری کرد و با چند نفر دیگر جنازه را بردیم بیمارستان برای شستشو و غیره و فلان. و سعی می‌کرد که خیلی به من چیز بدهد. من هم آن‌وقت البته، وقتی یک همچین چیزهایی پیش می‌آید آدم در یک بحران عجیبی است. و در همین وقت هم معلوم می‌شود که خبرگزاری‌ها این خبر را مخابره کرده بودند چون یک کسی که بی‌اندازه توشه شدم همان البته در اون آن علیاحضرت ملکه پهلوی صبح زود بود تلفن فرمودند با دو ساعت تأخیر که آن‌ها برایشان صبح زودتر شده بود. اعلی‌حضرت تلفن فرمودند و همین‌طور تلگراف. تلگراف از جا‌های مختلف بود، ولی جزو تلگراف‌های اولیه هم یکی هم از اعلی‌حضرت حسین، تلگراف بی‌نهایت مفصلی آمد که بی‌اندازه در من اثر گذاشت.

باری، بعد از اینکه جنازه پدرم را شستیم ولی من علاقمند بودم که پدرم را ببریم به کربلا و نجف. و چند تا از فامیل هم قرار بود با من بیایند. بنابراین با هواپیمای سوییس‌ایر با اولین هواپیما جنازه پدرم را به عراق بردیم. عراقی‌ها هم آنجا بی‌اندازه به من محبت کردند. و عرض شود که، از آنجا با اسکورت و غیره پدرم را به کربلا و نجف بردیم. در آنجا با چند تا از این آقایان آیت‌الله‌هایی که سابقه دوستی داشتند با خودم یا با ایشان، آیت‌الله شهرستانی، آیت‌الله حکیم و این‌ها، خیلی محبت و آقایی کردند. و خودم هم جنازه پدرم را شستم و از آنجا دو مرتبه برگشتیم به بغداد، یک هواپیمای دو موتوره دی. سی. تری مال ایران اعلی‌حضرت دستور فرمودند آمد که در آنجا چند تا از فامیل بود، آقای رحمت‌الله خان اتابکی بود، یارافشار بود و غیره. از آنجا با من آمدند. بعدازظهر روزی بود که وارد تهران شدیم.

در تهران آقای نخست‌وزیر که آن‌وقت امیراسدالله خان اعلم بود، از اغلب آقایان هیئت دولت، اکثریت سنا به خصوص امرایی که در سنا بودند و قبلاً با پدرم در آرتش بودند بعضی‌هایشان من بهشان عموجان خطاب می‌کردم، آنجا بودند.

از آنجا جنازه را برداشتیم بردیم به مسجد سپهسالار. آقای نخست‌وزیر با من بودند. جنازه هم با یک چیز جلویمان از تو طیاره درآوردیم. و بعد هم همان‌وقت هم گفتند که اعلی‌حضرت منتظرند که مرا ببینند. این بود که از مسجد سپهسالار مستقیماً رفتم به کاخ سعدآباد . وقتی که آنجا رفتم، البته یک کمر درد بی‌نهایت شدید داشتم روی همین سابقه torture ی که به من داده بودند، کتکی که خوردم و دنده‌ام و غیره، که یک کمربند آهنی بهم بسته بودند و بعد هم یک انجکسیون نمی‌دانم چی زده بودند که درد کمتر باشد در این مسافرت.

باری، آنجا که آمدم دیدم که اعلی‌حضرت تشریف‌فرما شدند و من همچین می‌خواستم وارد پله‌ها توی سرسرای سعدآباد، آمدند و محبت کردند مرا بغل کردند، دستشان را ماچ کردم و رفتیم توی اتاق. البته من خیلی منقلب بودم و بی‌نهایت جلوی خودم را نمی‌توانستم بگیرم و همش گریه می‌کردم، چیزی که خیلی در من اثر گذاشت و باز هم یک چیز دیگری از شناسایی اعلی‌حضرت برایم پیش آمد، اعلی‌حضرت به من فرمودند که چرا اینقدر ناراحت هستی؟ تو خودت همیشه به من می‌گفتی که آدم یک دفعه می‌آید… چون راست می‌گوید من بارها بهشان عرض کرده بودم، یک دفعه آدم می‌آید یک دفعه هم می‌رود. خودت همیشه راجع‌به کفن و نمی‌دانم آجر و غیره صحبت می‌کردی. بنابرین این کسی که این همه به کشورش خدمت کرده، این همه شخصیت دارد، این‌ها و این‌طور و این‌طور. اما از همه بزرگتر، پس من باید چه بکنم؟ تو می‌گویی که این افتخار را داشتی که تا آخرین لحظه پدرت تو بغلت بود و پاهایش توی دستت بود، من که پادشاه یک مملکتی بودم پدرم وقتی مرد چندین هزار کیلومتر از ما به دور بود و من هم نه تنها نتوانستم او را ببینم نتوانستم حتی دست‌های او را دست بزنم و موقعی جنازه او را دیدم که بعد از چند سال که به کلی یک چیز دیگری بود و این‌ها.

این خیلی مرا calm کرد و متاثر کرد. و حقیقتاً برای اعلی‌حضرت هم متأثر شدم هم ممنونش شدم. بعد سؤال فرمودند که آیا می‌خواهید در مقبره خانوادگی یعنی در آرامگاه پهلوی؟ عرض کردم خیر قربان او به مادرش خیلی علاقمند بوده یک آرامگاه کوچکی داریم خیلی خانواده مذهبی بودند عمه‌هایم هستند و غیره و مادرش هم این را بزرگ کرده می‌دانم که آرزویش این‌ست که با اینکه نه وصیتی کرده بود نه صحبتی به ما، ولی می‌دانم مطمئن هستم که آرزویش است پهلوی مادرش باشد و خیلی سپاسگزارم از محبت‌تان. فرمودند، هر چه می‌خواهید، به نخست‌وزیر هم دستور دادم. گفتم مراحمتان را به من ابلاغ کرد، ولی خیلی سپاسگزارم.

البته مراسم رسمی بود که خیلی زیاد چندین هزار نفر در مسجد سپهسالار آمده بودند. حقیقتاً مرا متاثر کردند و سپاسگزارم. و بعد هم که جنازه را گذاشتیم روی دوش که آمدیم تا چهارراه، از مسجد سپهسالار تا آن چهارراه. از آنجا هم که گذاشتیم روی ماشین و بیاوریم به آرامگاه فامیلی مردم در تمام راه شاه عبدالعظیم و یک چیزی که برای من بی‌اندازه حقیقتاً احساسات مرا برانگیخت، این بود که می‌دیدم که این مردمی که کنار خیابان هستند آن‌ها دارند گریه می‌کنند، چون قرآن‌خوان کریه می‌کرد و این مردم… چون در آنجا برای من و برای پدرم انترسان بود، چون وقتی پدرم نخست‌ وزیر شد یکی از برنامه‌هایی که داشت ساختن خانه‌ها برای جنوب شهر بود، و دو طرف جاده قدیم شاه عبدالعظیم را، صبح زود هم بود، هر روز چهار و نیم پنج بلند می‌شد می‌رفت آنجا که این باشد و به بانک عمران که آن‌وقت مهندس الهی هم رئیسش بود مسئولیت داده بود که این کار را بکند و خیلی علاقمند بود که برای این‌هایی که بی‌خانواده هستند زندگی ندارند و تو جنوب هستند خانه ساخته بشود. و همان افراد را می‌دیدم که با این اقلاً آمدند تشکر بکنند و در آنجا می‌دیدمشان. دیگر بعد خودم جنازه پدرم را توی خاک گذاشتم. عده زیادی آمده بودند.

س- کجا دفن شدند؟

ج – در امامزاده عبدالله آرامگاه خانوادگی‌مان پهلوی مادرش. و عرض شود که، بعد هم اعلی‌حضرت دستور فرمودند اعلامیه از دربار بود و والاحضرت شهناز و یک ختمی هم برای خانم‌ها در حصارک گذاشته شده بود که علیاحضرت تشریف آوردند آنجا و شخصیت‌های فامیلی و غیره آمدند و رفتند.

س- آن‌وقت این مسئله جدایی‌تان چند وقت بعد اتفاق افتاد؟

ج- مسئله جداییمان، پدرم بی‌نهایت به عروسش علاقمند بود و همیشه مرا مقصر می‌دانست نه او را، حق هم همین بود. دختر خوبی هم بود. اما خوب، زندگی زناشویی یک چیزی است که خارج از دست هر کسی است چه از لحاظ زن چه از لحاظ مرد. این بود که ما تقریباً پنج سال اول لذیذترین زندگی‌ها را داشتیم. دو سال دوم خوب بود. چیزی هم که شاید یک مقداری باعث این شد، گرفتاری، چون من سابقه دیپلماسی نداشتم. من سعی می‌خواستم بکنم که یک جوان بیست و هفت هشت ساله‌ای که سفیر شده عرض شوده که کار زیادتر بکنم. اغلب تا سه چهار بعد از نصف شب تو دفتر می‌بودم. نطق که می‌خواستم بکنم چندین بار باید بخوانم. انگلیسی‌ام خوب نبود، فرانسه‌ام هم. هم آدم انتلیژان (نامفهوم) نبودم. این بود که سعی می‌کردم اقلاً وظیفه خودم را انجام بدهم. این بود که خوب کمتر پهلوی زنم می‌بودم، کمتر پهلوی خانواده‌ام می‌بودم و بچه‌ام. به هر حال، چیز خدایی این بود که دیدیم خوب نمی‌شود با هم زندگی کرد و این دو سال مخصوصاً چیز سفارت را ایشان علاقه بهش نداشت، چون همان‌طوری که عرض کردم زن خیلی علاقمند به سادگی بود و آن گرفتاری‌هایی که در واشنگتن همان‌طوری که برایتان مثل زدم و غیره، اثر گذاشته در او، و خوب یک تحریکاتی هم در هر درباری هست و در دربار ما هم بوده، در هر خانواده‌ای هست. آن‌ها هم تحریک شد. من هم آدم قد یک‌دنده. به یک اصولی معتقد بودم. یکی از چیزهایی که ما وقتی می‌خواستیم عروسی کنیم شرط گذاشته بودم این بود که خانه خانه من باید بوده باشد. یکی دیگر که با کمال میل زنم قبول کرده بود، دوستانم را عرض شود که، دوستان خودم خواهند بود چه از آنی که به من می‌گفتند نمی‌دانم، بچه حمامی و غیره هستند.

دیروز اتفاقاً کسی که آن خلیلی.

س- بله.

ج- و عرض شود که، این‌ها همه قبول‌شدنی بود. وقتی موقعی پیش آمد که من باید بروم در کاخ فهمیدم که یک اشکالی در زندگی ما هست که، حالا تحریک کرده بودند والاحضرت را و اینی که ما برویم در کاخ زندگی کنیم. آن هم برای من مشکل بود. حالا شاید مسخره است ولی خوب برای من این‌طور معتقد بودم که من باید مرد خانواده باشم، زندگیم… ولی خوب زندگی داریم، زندگی ساده‌ای هم داریم به این هم عادت کرده بود.

این بود که چیز‌های کوچولو کوچولو بقول معروف، قطره قطره‌ها جمع شد و نتیجه این شد که خوب ایشان هم ناراضی بودند و قرار شد که از هم جدا بشویم و در این موضوع یک دفعه من وقتی که از آمریکا آمده بودم در رکاب اعلی‌حضرت بودیم با والاحضرت رفته بودیم گردش می‌کردیم تو شهر و این‌ها، من خیلی ساده و باز به اعلی‌حضرت گفتم، اعلی‌حضرت مثل اینکه یک گرفتاری‌ای بین ما هست برای اینکه این‌طور است. از آنجا آمدیم رفتیم به کاخ اختصاصی و ادامه این صبحت‌ها. اعلی‌حضرت فرمودند اگر از این مزخرفات و از این حرف‌ها بزنی از آمریکا می‌آورمت می‌فرستمت به مشهد آنجا چون اُمُل هستی می‌فرستمتان در آنجا چیز باشی، استانداری و نیابت تولیت. عرض کردم هر چه امر می‌فرمایید ولی به هر حال زندگی ما یک گرفتاری‌هایی پیدا دارد ‌می‌کند. فرمودند، نه باید با هم باشید و غیره. الحق و الانصاف اعلی‌حضرت در این قسمت خیلی چیز شد.

باری، بعد که برگشتیم حتی آن شب اتفاق بامزه‌ای افتاد. من می‌خواستم حرف‌های خانوادگی بزنم، اولین باری هم بود توی کاخ والاحضرت شهناز بودیم، آن موقع کاخ اختصاصی اعلی‌حضرت در سعدآباد که داده بودند به ایشان. ولی رفتیم آنجا برای آن. بعد مستخدم می‌آمد و می‌رفت میوه بیاورد چایی بیاورد، من هم عصبانی بودم حرف‌هایم را می‌خواستم بزنم، هی قطع می‌کردم عصبانی می‌شدم، گفتم، مرتیکه برو بیرون من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم. اعلی‌حضرت خندیدند و فرمودند چی می‌گویی اردشیر، این‌ها آمدند گوش بکنند بروند به مادرم و زنم و خواهرهایم و این‌ها جاسوسی بکنند و این حرف‌ها را بگویند. خیلی sense of humor می‌داشت. پادشاه مملکت این را می‌گوید.

باری، عرض شود که، در نتیجه بالاخره در انگلستان ایشان اول تشریف آوردند آنجا در مراسم بودند بعد خوب اغلب می‌آمدند اینجا یک مقداری شاید برای آن اوایل برای احوال‌پرسی پدرم بود و بعد از آنکه پدرم را از دست دادم، دیگر نتیجه این شد که چون طرفین نمی‌توانستند با هم بسازند قبول کردیم که از هم جدا بشویم و این بود که از امام جمعه خواهش کرده بودم ایشان تشریف آوردند لندن از من وصیت‌نامه، ببخشید معذرت می‌خواهم،

س- وکالت‌نامه.

ج- وکالت‌نامه‌ای گرفتند و همین‌طور هم از طرف والاحضرت بود. قرار شد که اینجا در سفارت برن ضبط بشود و بعد هم اعلام بشود که بعد از این جریان من فکر کردم که…

س- چه سالی بود این؟

ج- ۱۹۶۳ یا ۶۴. خوب دقیق یادم نمی‌آید ولی باید چک بکنیم.

س- بله.

ج- چون تاریخ‌ها یک خرده برای من همیشه confusion است به خصوص تاریخ ایرانی و تاریخ فرنگی و بعد هم که دو هزار و پانصد ساله هم بهش اضافه شد.

روی این اصل فکر کردم شاید به دو دلیل من لازم باشد که از سفارت استعفا بکنم. یکی اینکه خوب صحیح نیست که من آنجا باشم و شاید بهتر باشد اعلی‌حضرت کسی را بفرستند که دیگر حالا مورد اطمینانش باشد. حالا دامادشان نیستم خودش ممکن است که ته دل ناراحتی داشته باشند. و ایشان باید آزاد باشند در تصویب…

دیگر اینکه به‌هرحال در یک دربار، دربار انگلیس من چیز بودم و در این قسمت خیلی می‌خواستم که حتماً روشن بوده باشد. این‌ست که پیغام دادم به دربار انگلیس توسط یکی از دوستان که آیا اگر که، چون طلاق در دربار انگلیس نبود، البته بعد چیز آمد و این‌ها، علیاحضرت و دولت انگلیس گفتند نه به‌عکس و معلوم می‌شود که اصولاً این را منعکس کرده بودند خودشان هم به ایران.

باری، بعد دیگر اعلی‌حضرت یک دست‌خط بی‌نهایت مهربان و بزرگوارانه فرستادند که اصلاً بی‌سابقه بود و من دیدم که خوب چاره ندارم جز این که باشم با اینکه خیلی اصرار شدید داشتم و حتی این یارافشار هم خواسته بودم که تمام وکالت‌نامه و غیره و همه چیز دیگری را بهش داده باشند. بعد هم علیاحضرت ملکه پهلوی در همان بحبوحه برای اینکه مرا در چیز گذاشتند، فرمودند من می‌خواهم بیایم لندن در سفارت. حق ندارید شما بروید. باید از من پذیرایی کنید. آمدند آنجا. مدتی آنجا بودند که برای دکترشان و غیره. دیگر یواش‌یواش آنجا ماندنی شدیم و به هر حال استعفا در آنجا عملی نشد. قرار هم بر این بود که خوب هر چی که هست مال ایشان باشد، چیزی نبود که… آن‌قدر چیزی… اما خوب دخترم را علاقمند بودم که با من باشد. آن هم توافق شد. یعنی با هر دویمان باشد ولی بیشتر با هم که آن هم توافق شد. هیچ اختلافی در صحبت‌ها و این‌ها نبود. هنوز هم احترام مثل خواهر، مثل زن سابق، مثل دختر پادشاه بهشان علاقمندم. هر وقت اغلب اینجا تشریف بیاورند یا آن عکسی هم که آنجا می‌بینید بین مادر و دختر است، والاحضرت فوزیه و والاحضرت شهناز.

س- بله.

ج- اتفاقاً این مال لندن است آن عکس. و اینجا هم اغلب هستند و روابط بین دختر و مادر و دختر و پدر هم روی هم رفته خوب است.

س- حالا اگر موافق باشید برسیم به آنجا که پیشنهاد وزارت خارجه به سرکار شد و چه جور شد که قبول کردید و گویا شرایطی داشتید برای قبولیش.

ج- عرض شود که، همان‌طور که عرض کردم وقتی که اعلی‌حضرت به انگلستان تشریف‌فرما شده بودند پیشنهاد وزارت دربار کردند که مثل اینکه آن‌ها را گفتم دلایل را به هر حال.

س- بله.

ج- و در این مدتی که من انگلیس بودم چند دفعه به خارج از انگلیس احضار شدم. یکی موقعی بود که اینجا والاحضرت ولیعهد جراحی داشتند، اعلی‌حضرت قرار بود چندین روز تشریف بیاورند که آمدند در رکابشان بعد از مراکش بود. یکی دیگر این که وقتی که اعلی‌حضرت از یوگسلاوی به مراکش تشریف‌فرما می‌شوند مرا آنجا احضار کردند که بروم آنجا یک اوامری داشتند مربوط به راجع‌به دو تا کشور روابط بود. یکی اوامر مربوط به مراکش بود که علاقمند بودند راجع‌به برادرشان اعلی‌حضرت حسن. و یکی دیگر هم اوامری دادند چون موقعی بود که اعلی‌حضرت ملک فیصل پادشاه عربستان سعودی می‌آمد برود به اسپانی و از آنجا برود به آمریکا، اعلی‌حضرت علاقمند بودند چون من در امریکا بودم و چون روابط حسنه‌ای بین دو تا پادشاه برادر بود، من بروم در آنجا ایشان را brief بکنم، یا اگر سؤالات داشته باشند یا اگر اوامری داشته باشند. که با آقای مرحوم گودرزی که سفیرمان بود آنجا تماس گرفتم و رفتم و اعلی‌حضرت را دیدم و همان روز هم برگشتم. تا اینکه یک روزی به من فرموده بودند که بیایم بروم به هنگری به مجارستان. اعلی‌حضرت آنجا تشریف فرما شدند برای یک سفر رسمی. یک تلگرافی هم از وزیر خارجه وقت آقای آرام آمد که باز همین اوامر اعلی‌حضرت را خواسته بودند که ببینید که همچین است و به ‌طوری ‌که می‌دانید بهتان ابلاغ شده فرمودند فقط به من بگویید ببینم کی، کجا می‌آیید، چه‌کار می‌کنید، برای چه موقع می‌یید که بیایند برای فرودگاه. گفتم، من خودم می‌آیم، چیزی نیست، خیلی هم ممنونم.

باری، رفتم آنجا. وقتی که رسیدم گفتند که اعلی‌حضرت گفتند به صاحب‌خانه که دولت مجارستان بوده که من هم جزو چیز هستم باید شام برویم آنجا. خوشبختانه چون کمونیست‌ها آن‌وقت لباس اسموکینگ و غیره نبود، ما هم آن شب رفتیم شام. بعد از شام، قبل از اینکه برویم شام اعلی‌حضرت توی آن کاخی که زندگی می‌کردند کاخ پذیرایی، مرا هم در آنجا گذاشته بودند، وقتی آماده شدیم آمدیم برویم یک سؤالاتی فرمودند و اوامری فرمودند و هی می‌دیدم صحبت‌ها و شوخی‌ها می‌کنند و این‌ها. یک خرده چیز شده بودم. در ضمن از لحاظ قانون ماندن من در انگلیس هم تمام شده بود چون قانون این بود که چهار سال تا پنج سال بیشتر سفیر در یک جایی نباشیم.

بعد از شام که برگشتیم و حضورشان بودم فرمودند برویم تو باغ قدم بزنیم. باغ زیبایی بود از آنجا هم چیز دیده می‌شد این رودی که از وسط شهر می‌گذشت. باری، در آنجا به من فرمودند که، من گمان می‌کنم شما که کارتان تمام شده و شما بیایید برای وزارت خارجه. عرض کردم، قربان، به چند دلیل برای من مشکل است. یکی اینکه آرام سال‌ها با من دوست بوده، وزیر خارجه خوبی است و الان هم نزدیک است تا یکی دو ماه دیگر سازمان ملل است و او برود در آنجا به صلاحش است. دیگر اینکه اصولاً خسته‌ام چون زندگیمان با زنم هم جدا شدم و غیره، احتیاج دارم که یک مدتی بیایم بروم در سوییس در همان منزلی که پدرم بوده یا یادداشت بنویسم یا چیز کنم. فرمودند، این حرف‌ها چیه می‌زنید شما. جوانید این صحبت‌ها را نکنید. به هر حال، خیلی طولانی صحبت کردیم و خیلی باز و خیلی محبت‌آمیز اعلی‌حضرت. من هم خیلی مردانه و شرافت‌مندانه سعی کردم که آنچه که در دل دارم بهشان عرض کرده باشم.

تا اینکه فردا دو مرتبه فرمودند که خوب پس این کار را می‌کنید. خودتان هم به آرام بگویید. عرض کردم که استدعا می‌کنم اجازه بدهید که چاکر یک خرده فکر کنم دراین‌باره و ببینم با وضع دخترم و غیره و این‌ها چه می‌شود. به هر حال همین‌طور که عرض کردم سازمان ملل هم در پیش است. الان من این‌طور آمادگی ندارم. زندگیم را باید جمع کنم. دخترم باید مدرسه‌اش تمام بشود. و این‌ها یک خرده چیز. او را تصویب فرمودند. فرمودند، بسیار خوب، بروید فکر کنید ولی من خیال می‌کنم که شما در اشتباهید و باید به من جواب چیزتری داده باشید. عرض کردم، بسیار خوب.

از آنجا یک چند وقتی گذشت، چند هفته‌ای. بعد اعلی‌حضرت تشریف‌فرما می‌شدند به لهستان و از طریق لهستان می‌خواستند مراجعت از طریق پاریس مراجعت کنند. باز احضار فرمودند که من بروم آنجا جواب بدهم.

در آنجا اعلی‌حضرت فقط در فرودگاه ماندند. مسعود جهانبانی هم آن‌وقت سفیرمان در آنجا بود. من با طیاره آمدم و رفتیم در آن عمارت وی. آی. پی. که در فرودگاه هست، اعلی‌حضرت تشریف‌فرما شدند و بعد رفتیم ما. علیاحضرت هم در رکابشان بودند و سایرین. این بود که یک اتاق کوچکی بود که به طرف پارکینگ نگاه می‌کرد رفتیم آنجا و اعلی‌حضرت صحبت‌هایی چه مربوط گزارشاتی راجع‌به جریان سیاست ایران و عرض شود که، انگلیس و غیره، به عرضشان رساندم. و در آنجا یک چیزهایی هم راجع‌به یکی دو تا از خانواده اعلی‌حضرت صحبت کردم که صحبت‌های فیوربل خوبی نبود؛ شایعاتی راجع‌به فساد و غیره بود. به عرضشان رساندم که این‌طور است این‌طور است این‌طور این‌طور. اعلی‌حضرت هم خیلی ناراحت شدند و فرمودند، خوب رسیدگی کنید، دنبال کنید و بساط…

باری، در این قسمت باز فرمودند. عرض کردم که نه، چاکر نمی‌توانم این کار را بکنم عجالتاً و باز هم اجازه بدهید که مطالعه کنم. اعلی‌حضرت چون هواپیما هم حاضر بود فرمودند به هر حال هر چه زودتر باید ترتیب روشن بشود و وقت زیاد نداریم و از تهران باهاتون تماس می‌گیریم. بنده هم رفتم تا دم طیاره و وقتی که توی طیاره رفتند دستشان را بوسیدم و خداحافظی و علیاحضرت و… اعلی‌حضرتین تشریف بردند مراجعت کردند به ایران و من هم برگشتم به لندن. یک هفت هشت ده روزی، یک چند روزی، حالا خوب به یاد ندارم، هفت روز، ده روز، چقدر، یک هفته از این جریان گذشته بود. یک روز دیدم که اعلی‌حضرت تلفن فرمودند که یک چیزی هست می‌فرستیم برای شما گوش کنید. اما صدای اعلی‌حضرت دیدم یک خرده متغیر است نسبت به من. بعد هم بعد از اینکه گوش کردید به من نتیجه‌اش…

باری، یک کسی از تهران آمد و یک تیپی آوردند که گفتند این تیپ را آقای نمی‌دانم سرهنگ، مقامش سرتیپ بود سرهنگ بود، پسر مرحوم ارتشبد آریانا که نماینده قسمت سیاسی در سفارت بوده و کار‌های محرمانه و غیره، یک تیپی را فرستاده بوده که این تیپ عین مذاکرات اعلی‌حضرت و من در آن اتاقی که در فرودگاه پاریس بودیم بوده و گفته بوده که این را فرانسوی‌ها قسمت سیاسی یا محرمانه، چی بهش می‌گویند؟ ساواک. ساواک که نه. مال اطلاعاتی فرانسه این را گرفته. حالا آن‌ها را خدا می‌داند ولی به‌هرحال این تیپ دیدم که عین مذاکراتی است که بین اعلی‌حضرت و من شده و خیلی خجالت کشیدم که خوب، یک کس دیگری این را گوش کرده این حرف را. درست بیست و چهار ساعت از این قضیه نگذشته بود اتفاقاً من…

س- چی بوده مطلب؟

ج – راجع‌به همان تمام مذاکراتی که ما در توی فرودگاه با اعلی‌حضرت کردیم که عرض کردم یکیش راجع‌به یکی دو نفر از خانواده سلطنت بود راجع‌به corruption و غیره و این‌ها. بعد هم اینکه من هی به زیر بار نرفته بودم و قبول بکنم و غیره. این خوب، زننده بود هم برای اعلی‌حضرت که پادشاهی به من… من هم هیچ‌وقت نمی‌خواستم فکر کند که امر پادشاه را من اطاعت نمی‌کنم آن هم امر اطاعت یا غیر اطاعت نبود بحث می‌کردیم چون من خیال می‌کردم که بین پادشاه و یکی از کشورهایی که هست در خدمت بهشان می‌کنند توی اتاق ایستاده، دیگر نمی‌دانستم تایپ شده یک کسی به این گوش خواهد کرد.

باری، خیلی خجالت کشیدم مخصوص این جملاتی که در آنجا گفته شده بود و باز بود و به اینکه کسی در اینجا نیست. و قبل از اینکه یعنی تصمیم گرفتم که یا عریضه‌ای حضورشان عرض بکنم و تلفن کنم چه‌کار کنم. اتفاقاً در این بیست‌و‌چهار ساعتی که برای خودم فکر می‌کردم و یک خرده ناراحت بودم، تلفن فرمودند و فرمودند که گوش کردید؟ گفتم خیلی معذرت می‌خواهم، عفو بفرمایید. متاسفانه، بله گوش کردم و خیلی هم باعث خجالت چاکر است و غیره. بعد فرمودند راجع‌به آن موضوع هم دیگر بیش از این نمی‌شود طولانی بشود و همان‌طور که خواستید وزیر خارجه می‌آید می‌رود به، چون سربسته صحبت می‌کردند، سازمان ملل و این موضوع را هم وقتی که می‌آید به لندن خودتان باهاش صحبت کنید. من هم خوب، با تلفن که دیگر بحث نبود، اوامرتان اجرا می‌شود، اطاعت می‌شود. از آقای آرام بعد از مدت کوتاهی نامه‌ای آمد که من دارم می‌آیم سازمان و می‌آیم آنجا اگر هستید. من اتفاقاً باید می‌رفتم اسکاتلند، برنامه‌ام را عوض کردم.

باری، آرام آمد و منزل ما در سفارت بود رفتم از فرودگاه آوردمش. برای من مشکل بود به او بگویم چون خیلی دوستش داشتم. مرد شریفی هم بود. و بالاخره…

س- نمی‌دانست هنوز؟

ج- نخیر.

س- عجب.

ج- چون هیچ‌کس نمی‌دانست. اعلی‌حضرت و من بود هنوز دیگر، این بود که… و فرموده بودند که من این جریان را با آرام مشورت، در جریان بگذارم.

باری، صبح که رفتم که سوارش بکنم که برویم به فرودگاه، گفتم شوفور نباشد خودم می‌رانم. از آقای آرام هم خواهش کردم با من بیاید. یک اتومبیلی هم پشت سر ما. قبلاً هم اثاثیه را بردند. توی راه باهاش موضوع را در جریان گذاشتم و او با کمال و خیلی اظهار خوشوقتی کرد و تبریک گفت. من بیشتر ناراحت و خجالت می‌کشیدم. بعد هم بهش گفتم، گفتم من البته experience شما را ندارم کمک لازم دارم، همه چی. به‌هرحال این چیزی است که هست و شما چی می‌خواهید؟ چون من تا وضع شما روشن نشود چیز نمی‌کنم. چون این را در تلفن به عرض رساندم که چون در تعقیب عرایضی که در هنگری و در فرودگاه پاریس کرده بودم اعلی‌حضرت در جریان بودند که به هر حال فرمودند آن هم.

باری، قرار بر این شد که، دیدم بهترین راه چون این هم در جریان است و قبلاً هم در سفارت در انگلستان کار کرده و سابقه در چیز، واقعاً زحمت کشید در ۱۹۵۴. البته آقای انتظام آنجا بود ولی زحمات اصلی را این به عنوان نفر دو سفارت چیز، هندرسن هم بارها به من گفت، می‌کشید.

بنابراین این‌طور دیدم بهترین راه این‌ست که ایشان بیاید برود سفیر انگلستان بشود و من هم که قرار است بروم ایران.

این جریان را وقتی که، آن هم قرار شد جریان هم محرمانه بماند. برای اینکه خیلی هم محرمانه بماند آگرومان دیگر لازم نیست از تهران به من تلگراف کنند، من خودم ترتیبش را می‌دهم. من با وزیر خارجه که آقای جورج براون بود و خیلی باهاش دوست بودم، به این گفتم که باهاش ملاقات داشتم و بهش گفتم که والله جریان این‌ست که من می‌روم از اینجا و نمی‌توانم هم بهت بگویم چرا می‌روم و برای چه کاری می‌روم چون یک چیزی است که هنوز پادشاه باید تصمیم بگیرد. ولی به هر حال بیکار نخواهم بود. اما می‌خواستم که محرمانه از حالا برای آقای آرام که وزیر خارجه است تقاضای آگرومان بکنم چون یک تغییراتی برای همه پیش می‌آید. گفت آیا شما می‌خواهید…؟ گفتم نه، همچین چیزی هنوز به من ابلاغ نشده ولی امکان دارد ما همه‌مان چند تا برویم چند تای جدید بیایند همین‌طور که دولت‌ها می‌آورند و غیره، آن بسته به چیز است، ولی به‌هرحال ماموریت من اینجا تمام شده، چون بیش از حدی که ممکن است آنجا بودم. ولی تمنا می‌کنم، خواهش می‌کنم که این موضوع محرمانه بوده باشد.

چندین روز بعدش هم یک انجمن ایران و انگلیس بود که لرد باسِم ریاستش را داشت و ما در آنجا بودیم و سفیر ایران هم ریاست آنورش را داشت، چه دلایلی. به هر حال، یک مهمانی بزرگی در هتل ساوُی بود. قبل از این جریان هم یک هواپیمای ایرانی که ایران‌ایر تازه راه انداخته بود مستقیم، عده‌ای از شخصیت‌ها و از آرتیست و روزنامه نگار و این‌ها را تیمسار خادمی خواهش کرده بود، من ترتیب داده بودم این‌ها رفتند مهمان، از طریق ایران‌ایر به ایران به اصفهان، شیراز و غیره، با نخست‌وزیر ملاقات کرده بودند. عرض شود که، جا‌های مختلف را دیده بودند بارها. آن‌ها هم آمدند. یک عده زیادی در آنجا بودند در آن شب. در آن شب هم آقای جورج براون وزیر خارجه دعوت داشت. آقای.. که سفیر شد بعد در ترکیه، آقای…

س – (نامفهوم)

ج – نه نه، انگلیسی، معاون وزارت خارجه بود در انگلیس سفیر شد. قد کوتاهی داشت. دیگر هم عرض شود که، دو نفر بودند، آن هم کریستین ساینس بود. این دو تا را باید پیدا کنم چون خیلی انترسان است و یک چیز بدی پیش آمد آن روز.

باری، وقتی که لرد باسِم، اتفاقاً عکسش اینجاست، تو اینجا هست مال آن شام بهتان نشان می‌دهم، صحبتش را کرد من هم که بلند شدم صحبت بکنم، لرد شوکراس، هیو آستر، عرض شود که، این لرد مرِن، این‌ها همه آنجا جمع بودند به اضافه میز‌های دوازده نفری و غیره ایرانی و خارجی، نماینده آن آقای که توی دیلی تلگراف می‌نوشت و این‌ها. من وقتی که وسط صحبتم رو می‌کردم به وزیر یعنی به حضار و وزیر خارجه می‌گفتم چون من در آتیه نزدیکی اینجا را باید ترک کنم و ماموریتم تمام می‌شود و غیره و این‌ها، این‌ست که این آخرین باری خواهد بود که من در این چیزها… هنوز این صحبت‌های من تمام نشده بود که یک مرتبه جورج براون خواهش کرد که استاپ بشود و چیز کرد و گفت، کجا شما می‌خواهید بروید؟ کسی به من نگفته شما دارید می‌روید. چطور ممکن است یک همچین چیزی و این‌ها. و این دو نفر که یکی از شخصیت‌های مهم وزارت خارجه بود، حالا پسرش اتفاقاً Minister of State است. یک وقتی هم در، تا چند پیش هم در سازمان ملل بود. باید این دوتا را چک کنم.

باری، یک دفعه به او پرید که چرا مرا بریف نکردید؟ در صورتیکه خوب او بود در آنجا. بساط و خلاصه، جورج شوکراس آقایی کرد و آنجا چیز کردند و قرار شد که برویم توی یک اتاقی. آمدیم توی این اتاق. بله آقا چرا؟ چطور یک همچین حرفی می‌زنید؟ ایشان بودند، شما بودید، من بهتان گفتم و فلان. این محرمانه بوده، بساط بوده و غیره و این‌ها. و آب‌ها از آسیا خوابید و این‌ها.

بالاخره آمدیم. دو مرتبه بلند شد نطق بکند. باز یک گاف دیگر کرد. گفت آقا من نمی‌دانستم که این می‌خواهد با من colleague بشود، بساط و از این حرف‌ها. ای بابا، این که بدتر شد که اصلاً دیگر افتضاح شد. خلاصه، من بلند شدم به شوخی گذراندم که این دوست من آقای جورج براون…، یعنی بهش هم دوستش داشتم واقعاً، آدم انترسانی هم بود و خیلی چیز‌های عالی داشت، emotional بود و همه چیز ولی یک چیز‌های مخصوص به خودش بود، وزارت خارجه.

باری، در آنجا به شوخی گذراندیم و خوشبختانه انگلیسها، این هم یک کاراکتر انگلیسی است که برای اینکه نه مرا embarrass کرده باشند، نه وزیرشان را embarrass کرده باشند، یک چیز کوچولو اشتباهی را می‌توانستند خیلی گنده کنند و حتی به ضرر من تمام بشود، هیچ در این مورد در روزنامه‌ها و غیره ننوشتند. یک چیز off the record ی تلقی کردند و از بین رفت. بعد هم دیگر من آمدم ایران.

البته من هیچ‌وقت عضو وزارت خارجه نبودم و وزارت خارجه‌ای من… ها، دیگر این آمد تا نزدیک سال نو رسید. این بود که از اعلی‌حضرت اجازه خواسته بودم که یکی دو روز بیایم اینجا یک استراحتی بکنم چون اینجا هم مصادف شد با مذاکرات نفت در لندن، مصادف شد با خداحافظی. من خداحافظی باید بدهم، غیره بدهم، همه این حرف‌ها، احتیاج به استراحت بود. فرمودند مانعی ندارد. آمدم اینجا. ولی فرمودند که باید فوراً در دوم یا سوم ژانویه تهران باشید، چون اعلی‌حضرت آن‌وقت قرار بود تشریف‌فرما بشوند به وین و از وین هم می‌آمدند برای چیز دکترشان را ببینند. از آنجا تشریف می‌آوردند معمولاً به زورس.

من آمدم اینجا و بعد هم ماشین خودم را با راه فرستادم به تهران و عرض شود که، خودم هم رفتم به تهران. وقتی که رفتم به تهران در فرودگاه نخست‌وزیر و چند تا از آقایان وزراء بودند، وزیر دربار بود و غیره. و آن شب دیر وقت بود ده و نیم یازده بود ما رسیدیم. از آنجا هم امیرعباس محبت کرد، نخست‌وزیر، مرا برداشت و با ماشین خودش آورد به منزل ما حصارک. فردایش هم قرار بود که از لحاظ اصول و مراسم باید نخست‌وزیر باشد و هر وزیری باید معرفی بشود. آمد مرا از حصارک برداشت. اتفاقاً این راه چیز بسته شده بود سیل آمده بود و آن چند وقت قبل که من بیایم به ایران سیل آمده بوده و آن راه اصلی خیابان سعدآباد را آب برده بوده، آن قسمتی از نصف پل تجریش که از آن‌ور رفتیم از آن پشت دور زدیم یک کوچه‌ای بود آمدیم. هنوز هم آن‌وقت اعلی‌حضرت چون این قصر حاضر نشده بود در سعدآباد تشریف داشتند و قرار بود بعد از اینکه از سعدآباد تشریف‌فرما بشوند کاخ صاحبقرانیه آماده شده باشد که برویم آنجا. این اول صاحبقرانیه است که قبلاً درباره خانه ولیعهد و غیره صحبت می‌کردم. خلاصه یادتان باشد امروز و فردا حتماً یکی آن عکس را بهت نشان بدهم مال کاخ را، یکی این دو سه تا اعلی‌حضرت که مال اعلی‌حضرت صحبت می‌کردیم خصوصی باز دیروز یک طرف، این out of record

Anyway، بعد من البته با اینکه عضو وزارت خارجه نبودم یواش‌یواش به وزارت خارجه علاقمند شده بودم، چه همکارانی که پیدا کردم در امریکا و چه همکارانی که در انگلیس پیدا کردم و احترامم روز به روز به وزارت خارجه بیشتر می‌شد چون متاسفانه در آن‌وقت شایعاتی همه بر علیه وزارت خارجه بود. چون خیال می‌کردند همه این آقایان می‌آیند برای خودشان می‌روند کیف می‌کنند و خانه خوب دارند و ماشین خوب دارند و اسمشان دیپلمات است. ولی می‌دیدم که این‌ها شبانه‌روز چه طرز کارشان. این ظلّی با من همکاری می‌کرد در آنجا بودم مثل یک ماشین کار ‌می‌کند. آن موثقی بود. موثقی نه که فوت کرد، وثیقی، وثیقی که دیروز هم اسمش را می‌پرسیدم وثیقی که معاونم بود اول. وثیقی راجع‌به گلبنکیان آن وثیقی است.

س- بله.

ج- مرد شریفی بود. بیچاره در وسط کارش در تهران سکته کرد مرد که سر این قضیه هم من خیلی تکان خوردم برای خاطر اینکه هیچی به عنوانی که، چون توی خانه‌اش رفته مرده می‌گفتند که چیزی نمی‌شود داد که من بعد آمدم تصویب‌نامه گفتم آقا هر کس سر خدمتش می‌میرد حالا چه در خانه باشد چه در سفارتش باشد یا در تهران باشد باید به خانواده‌اش رسید و یک اصولی باشد. و روی این اصل وقتی که آن روز می‌رفتیم به حضور اعلی‌حضرت، من به امیرعباس گفتم که امیر من می‌دانی که آدم بددنده‌ای هستم. شما هم دوست من هستید، از سابق و غیره، اگر هر حرف هر اشکالی هر گله‌ای با هم داریم با هم انجام بدهیم برای اینکه هر دو گمان می‌کنم رویه‌مان یکی است. و بعد هم من دوست ندارم کسی در کار‌های من دخالتی بکند این‌ست که وزارت خارجه همان‌طوری که قبلاً به عرض اعلی‌حضرت رساندم و نمی‌دانم ایشان به شما فرمودند یا نه، وزارت خارجه من مسئولم. خوبش مال من است بدش هم مال من است و بنابراین سفرا را من معین می‌کنم ولو اینکه موقعی که پدرم نخست‌وزیر بود می‌دانم پدر من، ولی در اینجا یک‌دنده‌های مخصوص است… گفت، نه نه، اصلاً من… چیز و خیلی محبت و ژانتی.

آمدیم رفتیم حضور اعلی‌حضرت و همین حرف‌ها را حضور اعلی‌حضرت من تکرار کردم که به امیرعباس توی ماشین این را گفتم اما در عین حال هم چاکر معتقدم که نخست‌وزیر مملکت باید از تمام جریان مملکت آگاهی داشته باشد. بنابراین سیاست خارجی هم اگر در جریان باشد. و به همین دلیل فکر کردم وقتی که می‌آمدم با خودم به اینجا در راه و غیره می‌آمدم، که هر روز همین‌طور که انگلیس می‌دیدم یا جای دیگر، نخست‌وزیر باید از جریانی که به عرض اعلی‌حضرت می‌رسد و چیز‌های خارجه و غیره بریف شده باشند، غیره شده باشند، این‌طور شده باشند.

خلاصه، همه این‌ها را اعلی‌حضرت فرمودند که بله، هر چه که می‌خواهید بکنید. از آنجا خیلی گرم آمدیم بیرون. وقتی هم آمدیم بیرون من به، راه می‌آمدیم از قصر تا دم در که سرمای چیز بود دیگر ژانویه بود آن‌وقت، پالتو پوشیده بودیم و این‌ها، باز هم حرف‌های خودم را تکرار کردم گفتم هر وقت چیزی داشتی گله داشتی به خود من. یک چیزی هم بهت می‌گویم، من هم هر وقت هر چیزی. و اما هنوز سر کار نیامدم، یکی قسمت آرام است من از تو خواهش می‌کنم راجع‌به آرام به من بدی نگویی چون وزیر من بوده. گفت وزیر خود من هم بوده، رئیس من بوده من هم… گفتم چه بهتر، ولی چون شنیدم این اواخر با هم شکرآب بودید. یکی دیگر راجع‌به وزارت خارجه. کسی را به من توصیه نکن چون اگر این کار را بکنی وضعمان شکرآب می‌شود. چون من مجبورم، درست است آرام را دوست دارم ولی رویۀ من با رویۀ آرام فرق دارد و یک اعتقاداتی دارم و یکی از چیزهایم هم در اداره این‌ست که کسی که خوب ‌می‌کند باید تشویق بشود و کسی که بد ‌می‌کند باید تنبیه بشود. و روی این کار من مجبورم که یک مقداری روتوش بکنم. یک مقداری چیزها را از بین ببرم و حتی ممکن است عده زیادی را هم بازنشسته بکنم. اعلی‌حضرت هم اتفاقاً راجع‌به این موضوع فرمودند که باید بازنشسته بکنید.

من آمدم در وزارت خارجه و آن اوایل هفده ساعت هیجده ساعت نوزده ساعت کار می‌کردم. یعنی سعی می‌کردم یاد بگیرم. یک چیزهایی هم نظریاتی داشتم به سفارت‌خانه‌ها منعکس می‌کردم یا به همکارانم در آنجا. هر چه بیشتر کار می‌کردم بیشتر شخصیت و علاقه این جوان‌های وزارت خارجه‌ای را، البته در هر دستگاهی خوب و بد هست، ولی اکثریت حقیقتاً افتخار مملکت و من بودند. و اگر هم در وزارت خارجه کاری پیشرفت کرد باید بگویم که این همکاران من بودند نه من. من که از وزارت خارجه اطلاع زیادی نداشتم.

باری، کلاش اول این بود که ایشان در یک، می‌رفتیم برویم به ختم، آقای اعلم آمدند عقب من با امیراسداله خان که در آنجا رفته بودیم همین کاخ صاحبقرانیه را ببینیم که کی تمام می‌شود، در آنجا قبل از اینکه من برسم جلوی یک عده‌ای از درباری‌ها یک حرف زننده‌ای پشت سر آقای آرام زده بود. من اوقاتم تلخ شد. توی ماشین بهش گفتم این اولین بار و آخرین بار باشد یک همچین چیزی می‌شود. به همین دلیل هم وقتی که، اولاً تمام مدتی که آرام هنوز کارهایش تمام نشده بود، وقتی که اولاً آرام را معرفی کردم تا روزی که اعلی‌حضرت می‌رفت آرام را گذاشتم وزیر خارجه بوده باشد که کارهایش را بکند و خودم هم وزارت خارجه نمی‌رفتم و اتومبیل خودم را همیشه استفاده می‌کردم. بعد هم که اعلی‌حضرت داشتند تشریف‌فرما می‌شدند و بعد باید وضع روشن می‌شد آرام را که رفتیم تو طیاره، به اعلی‌حضرت عرض کردم قربان، اعلی‌حضرت یک روزی اراده فرموده بودید که من در آنجا باشم ایشان در اینجا باشند، حالا اراده کردید که معکوس، آن تشریفات و این‌ها را از بین برده بودم آمدم تو طیاره که اولین بار و آخرین بار شاید بود که یک وزیری با دوتا معرفی می‌شدند. بنابراین ایشان را معرفی می‌کنم حضور مبارکتان به عنوان سفیر اعلی‌حضرت در لندن. فرمودند این‌طور است و فلان است. آمدیم و بغلش کردم و از پله‌ها آمدیم پایین. بعد هم آن روزی که قرار بود در عرض بیست و چهار ساعت برود قبل از اینکه برود در وزارت خارجه آقایان همکارهایم را جمع کردم در بالا، بهشان گفتم آقا، یک کسی ایرادی به ایشان دارد الان بگوید. من بدم می‌آید که یک کسی بیاید پشت سر یک کس دیگر حرف بزند. وگرنه اگر بدانید که اگر یک همچین چیزی پیش آمد بعد، آن آدم را من معزول می‌کنم. یکی دیگر اینکه اگر از یک کسی دستور دادم کتبی به معاونم، اگر کسی آمد و برای من یک سفارشی از کسی آورد آن سفارش‌نامه نامه عزلش است چون من از این چیزها. هر کس خوب باشد خوب خواهد رسید، هر کس… هر کدامتان هم… بازرسی درست می‌کنیم و فلان می‌کنیم. خیلی صحبت کردیم.

باری، آن شبی هم که قرار بود که، آن روزی که آقای آرام راه بیفتد چهل و هشت ساعت بعد، آرام را آوردم، آقای نخست‌وزیر و اغلب آقایان همکارانش و دولتی‌ها و با یک قرآنی آرام را گفتیم به سفیر انگلیس بگویید آنجا باشد و بساط، با یک احترامات خیلی خوبی آرام رفت به انگلستان.

کلاش اولیه من با امیرعباس، البته به او هم گفته بودم که من تو چیز نمی‌آیم، چون وقتی رفتیم به دولت همان روز اولی که من رفتم با همکارانم آشنا بشوم دیدم متاسفانه وقت تلف کردن است، چون اغلب…

س- در جلسه هیئت وزیران؟

ج- هیئت دولت، در آنجا. این بود که حل کردم که آقا موقعی که کار مهمی دارید مرا بخواهید والا چون من تازه‌کار هم هستم توی وزارت خارجه‌ام آنجا نشستم هر وقت کاری داشتید، ولی آمدن و رفتن، الانی که من این همه، الان هم که اعلی‌حضرت نیستند، چون گزارشات می‌آید و غیره من مجبورم از الف تا زیش را خودم بخوانم. تلگرافات مفصلی ژانتیس اشخاص می‌آمد که عرض شود که اعتقاد داشتم جواب داده بشود که یک شب آمدم دیدم که جواب داده نشده توی کشوی یکی از همکارانم است. او را البته توبیخ کردم خودم نشستم تا صبح دانه دانه تلگراف‌ها را جواب دادم چون کاغذ‌های مردم را باید جواب داد.

باری، اولین کلاش، یکی راجع‌به بودجه سفارت انگلستان سفیر جدید بود، چون خودم نمی‌خواستم که در موقعی که می‌خواهم بروم چیز کنم برای آن باز با دولت کلاش داشتم. او را خودم هر طوری شده از یک جا برمی‌دارم یک جای دیگر می‌گذارم مانعی ندارد.

س- یعنی شما می‌خواستید اضافه کنید آن‌ها نمی‌خواستند…؟

ج- بله یک مخارجی لازم داشت این‌ها می‌گفتند پول نداریم. اما از همه مهم‌تر چون وقتی من آمدم بودجه وزارت خارجه در حدود پنجاه‌و‌پنج، پنجاه‌و‌هشت میلیون تومان بود. یعنی کوچک‌ترین، در این اواخر بودجه نخست‌وزیری یک ملیارد تومان بود. عرض شود که، بودجه چیز… بارها به اعلی‌حضرت عرض کردم که قربان یک دانه طیاره فانتوم ما بیفتد به اندازه آن چیزی است که من برای چندین سال وزارت خارجه می‌خواهم. اساسنامه وزارت خارجه را عوض کردم که آقایان همکارانم زحمت زیاد کشیدند. شبها و روزها نشستیم.

خلاصه، یکی راجع‌به بودجه بود که بالاخره بودجه را یواش‌یواش به صدوبیست و خرده‌ای رساندم. یکی این بود که معتقد بودم تمام سفارت‌خانه‌ها باید متعلق به ایران باشد چون به نفع مملکت است تا ما اجاره بدهیم و غیره. آن را درست کردیم. یکی هم البته همان‌طور که عرض کردم نمی‌رفتم به چیز. بله، برای اینکه زیاد کار داشتم و غیره، قرار را بر این گذاشته بودیم که هیئت دولت من نروم و معاونم باشد که اول آن‌وقت قریب بود بعد هم تو اساسنامه جدید که اصلاً،

س- کدام قریب؟

ج- جمشید قریب که معاون قبلی بود. بعد هم تو اساسنامه جدید که اصلاً گذاشته بودم که باید یک جانشین باشد یا کفیل یا هر چی اسمش را می‌گذارند. در اروپا و آمریکا Minister of State است چند نفر که او بتواند در هیئت دولت برود و برای کار‌های روزانه، چون اغلب در هیئت دولت هر وزارت‌خانه‌ای کار‌های خودش را می‌آورد، تصویب‌نامه می‌گذراند که اصلاً نه تخصص من بود نه چیزی بود. این بود که قرار بود که، گفتم من در مواقع مهم می‌آیم و همین‌طور آن جلساتی که راجع‌به پدافند داریم و عرض شود که، به قول معروف می‌شود National Security . در شروع هم خیلی… در مجلس هم همین‌طور، من یک معاون پارلمانی معین کرده بودم برای اینکه اولاً دیدم وزیر خارجه اغلب در سفر است یا در رکاب اعلی‌حضرت یا برای کار‌های خودش بقیه‌اش هم به کارهایش برسد. این‌ست که هر کسی روی چیز جدید معاون پارلمانی داشتیم. به یک چیزی که خیلی زیاد علاقمند بودم در خارج هم رویش مطالعه کرده بودم و فکر می‌کردم یک روزی باید وزارت خارجه ما داشته باشد حالا دیدم خوب این شانس خود من است، یکی یک اداره‌ای بود مثل طرح‌ها که این‌ها مطالعه کنند برای پنج سال و ده سال آینده و همیشه چیز‌های جدید بکنیم.

یکی دیگر اداره‌ای باشد که در یک مواقع فوق‌العاده خارق‌العاده یکی از افرادی که سمت سفارت داشته باشد بتواند ریاست او را داشته باشد و هر بیست‌وچهار ساعت انسان بتواند در جریان باشد که در این گاهی به خصوص که علاقه سیاست مملکت است چه می‌توانیم بکنیم.

دیگر اینکه عرض شود سفرا مقام خودشان را بدانند وظیفه خودشان را بدانند. رؤسای ادارات اغلب کسانی بودند که شاید بدشانسی داشتند خارج نمی‌رفتند ولی چون خارج نرفتند نباید مقام نداشته باشند. این بود که قرار بر این شد که در اساسنامه جدید گذاشتیم روسای ادارات کسانی باید باشند که سفیر باشند چون اغلب این سفرا برمی‌گشتند یا سفیر می‌شدند یا معاون یک اداره‌ای، بنابراین مقام آن رئیس اداره باید بالا بوده باشد. و به همین دلیل هم مثلاً این‌طور شد که یک دانه مدیر کل یک وزارت خارجه، بالادست معاون یک وزارت‌خانه‌ای می‌نشست و آن از راه اصولی که روی مطالعات از همه جا از روسیه از چکسلواکی از عرض شود که لهستان از فرانسه از آمریکا از انگلیس، تمام این چیزها را دادم آوردند مطالعه کردیم یک چکیده خوبی برای… مثلاً یکی از آرزو‌های من و خواب‌های من این بود که برای وزارت خارجه یک جایی باشد ساخته بشود اجزاء وزارت خارجه در آنجا زندگی کنند حقوق هم بدهند از حقوق‌شان کسر بشود، حقوق‌شان را بدهند، ولی وقتی می‌روند جایی دیگر یک کسی که می‌آید جایش، بی‌جا نباشد گرفتار نباشد. پولی هم می‌خواهد خرج برای خودش می‌خواهد صرفه‌جویی کند خانه بخرد آن مال خودش است.

عرض شود که اجاره می‌تواند بدهد هر کاری می‌تواند بکند.

عرض شود، برای همین کار یک اختلاف دیگر، چون آن‌وقت من دنبال این همه این‌ها زمین گرفتند به این و آن می‌دادند من برای خودم نه تنها نیم متر زمین هم نخواستم خانه پدری خودم در ولی‌آباد را برای اینکه چیز بکنم آن را بخشیدم به وزارت خارجه. بعد گفتند این بخشش نمی‌شود. گفتم خوب بفروشید پنجاه تومان صد تومان یک چیزی. هست هنوز چیزهایش. که بعد وزارت خارجه این را بیست‌وپنج یا سی هزار تومان به وزارت دربار اجاره داد که مرحوم پاکروان هم دفترش آنجا بوده. آنجا خانه پشتش البته خانه‌ای که مال خواهرم بود، همه این‌ها را دربست گذاشتم که معاون و مدیر کل وزارت خارجه خانه داشته باشند با سفرای خارجی رفت‌و‌آمد داشته باشند، آبرو داشته باشند تا یک زمینی را هم بگیریم و عرض شود بسازیم. سر این زمین باز دیدم که یک خرده در کارها حقه‌بازی‌ست یا بدجنسی‌ست یا به هر حال حسن‌نیت در کار است. یواش یواش…

یکی از چیز‌های دیگر این بود که کار‌های وزارت خارجه را هیچ جایی مثلاً پیشنهاد کردم اگر که نخست‌وزیر هر جا می‌رود یک عضو وزارت خارجه باید با ایشان باشد یا مدیر کل یا غیره به نفع وزارت‌خانه…

عرض شود، هیچ وزارت‌خانه‌ای حق ندارد با سفارتخانه‌های خارجی تماس بگیرد بدون اینکه از طریق وزارت خارجه باشد چون اغلب این‌ها معامله‌ها می‌کردند، کار گندی شد. یک دفعه پسر والاحضرت اشرف مثلاً آقای والاحضرت شهرام، این رفته بود از دولت رومانی پورسانتاژ خواسته بود برای یک چیزی که بین دو تا کشور انجام می‌شد. برای اینکه این کارها می‌شد که به عرض رساندم اعلی‌حضرت فرمودند که …
روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۴

ج- … به عرض اعلی‌حضرت رساندم که یک همچین چیزی است، معامله‌ای بین دولت به دولت است دارند اسم اعلی‌حضرت را توی… خیلی عصبانی شدند فرمودند احضارش کن، توبیخش کن، تنبیه‌اش کن. آوردم خواستمش گفتم دیگر از این کارها نکن. از آن طرف

س- خودتان بهش گفتید؟

ج- بله، احضارش کردم در وزارت خارجه چند ساعت هم معطلش کردم برای خاطر اینکه، با اینکه مثل پسرم دوستش داشتم. یا آقای قطبی، رفته بود با سفیر آرژانتین صحبت کرده بوده برای نمی‌دانم گوشت و غیره. خلاصه، از این چیزها زیاد بود.

س – آقای مهندس (نامفهوم)؟

ج- بله آقای مهندس قطبی، بله. این‌ست که برای اولین بار شاید در تاریخ ایران در وزارت خارجه قرار بر این گذاشتیم که هر وقت اعلی‌حضرت در هر، با هر کسی که ملاقات دارند این ملاقات‌ها حتماً باید یک نفر از وزارت خارجه باشد نُت برداشته شده باشد، عرض شود که، روشن باشد که تاریخ بتواند رویش قضاوت کند. این از بچگی در من یک چیز کوچولویی، برای من یک کمپلکسی شده بود که وقتی که کتاب‌ها را می‌خواندم که فلان عضو، تو مقاله‌هایی که ترجمه شده بود مال چندین سال قبل مملکت، که یک عضو پایین سفارت انگلیس مثلاً گفته بود من رفتم پادشاه را در باغ‌شاه دیدم. نه کسی شاهد بوده که این پادشاه را دیده نه کسی شاهد بوده چی گفته. هر چی دلش می‌خواست بر علیه آن پادشاه گفته بود. این‌ها را من به اعلی‌حضرت به‌عنوان نمونه عرض کردم تصویب فرمودند.

یک دفعه اتفاقاً اتفاق با نمکی افتاد. وزیر خارجه آقای مایکل استوارت آمده بود حضور اعلی‌حضرت شرف‌یاب بود و صحبتی کرد و این‌ها، یک قسمتی را گفت که Off the record . جریان بحرین بود، جریان دو کشور. اعلی‌حضرت خندیدند فرمودند اردشیر می‌گوید که Off the record معنی ندارد برای شما و فلان و این‌ها. بعد خندیدیم و البته آنجا شرح دادم چرا گفتم این حرف را، بعد هم حضور اعلی‌حضرت عرض کردم قربان حساب چاکر را رسیدید‌ها! آبروی مرا بردید! خیلی خندیدند. گفتم اهمیت ندارد. ولی واقعاً معتقد بودم به این حرف.

س- خوب تو این جلسه کی نُت برمی‌داشت، همین که مایل استوارت بود؟

ج- توی این جلسه؟

س- بله.

ج- خود من اولاً نُت برمی‌داشتم، معاون وزارت خارجه بود.

س- بودش؟

ج – بله. در جلسات… اولاً جلسات رسمی بزرگ ساعت‌ها، مثلاً سر قضیۀ بحرین اتفاقی افتاد که من دستپاچه شدم و نگران، چون ساعت‌ها نشستیم صحبت کردیم تا یک‌ونیم دو صبح. این را باید برایتان احمد تهرانی و یا آقای عاملی که این بلا سرش آمد تعریف کند که اولاً به چه سرعتی و عکس‌العملی که اعلی‌حضرت نشان داد چه وطن‌پرستانه بود. چون این مذاکرات و غیره، گفتم تمام این مذاکرات، اولاً به وزیر خارجه انگلیس گفتم که شما چند دقیقه بیایید جای من من می‌آیم جای شما. شما ببینید که به عنوان انگلیسی فکر نکنید، ببینید ایرانی چه کاری می‌تواند قبول کند و vise versa. اول هم تعجب کرد آن‌وقت، ولی خیلی دوستانه و ما چیزمان خوب شد.

اولا understanding بهتر شده بود، چون دیگر چیز محرمانه‌ای نبود که یک چیزی را آدم امروز بگوید بعد فردا بخواهد زیرش بزند. دوم اینکه وضع دو تا کشور روشن بود. سوم اینکه همه کسانی که باید در کار باشند در جریان بودند. چهارم اینکه اعلی‌حضرت از جزئیات می‌تواند مطلع باشد. پنجم اینکه اگر یک چیزی بین دو تا کشور، به اعلی‌حضرت… چون من معتقد بودم همین‌طور یک وقت پدرم، که اگر من خبطی کردم می‌توانم بروم ولی اگر این بیفتد گردن اعلی‌حضرت، متاسفانه یکی از چیزهایی که بعد پیش آمد من معتقدم روی این اصل که این‌ها که همه را می‌انداختند به گردن اعلی‌حضرت. وزیر آمده مسئول است. چشمش کور خوب یا بد عمل بکند برود پی کارش.

روی این اصل تمام این یادداشت‌ها… یادداشت برداشته می‌شد به هم رد و بدل می‌شد که به هم دروغ نگفته باشیم. این جریان را این بیچاره آقای دکتر عاملی تا ساعت هفت‌ونیم هشت صبح آمدند حصارک با این دکتر تهرانی کار کردند و تایپ می‌زدند که من موقع صبحانه اعلی‌حضرت ده‌ونیم قرار بود وزیر خارجه شرف‌یاب بشود، اعلی‌حضرت در جریان مذاکرات باشند. گویا هم اصرار داشتند آن‌وقت انگلیس‌ها که من نبوده باشم. اعلی‌حضرت فرمودند نه باش. وقتی رفتیم آنجا برای اینکه اعلی‌حضرت بفرمایند که من در جریان واردم یک موضوع خیلی کوچولو حالا یادم رفته از احمد تهرانی بپرسید چون او هم یادداشت برمی‌داشت می‌داند، که فرمودند، بله آن موضوع چند نفر نیوی هم… وقتی این‌ها دیدند اعلی‌حضرت یک چیز به این کوچکی را اطلاع دارد فهمیدند دیگر بقیه هم همین‌طرز است. آن‌ها هم تکلیفشان روشن بود.

این‌ست که این واقعاً وزارت خارجه برای من یواش‌یواش از بچه من عزیزتر شد. زندگی ام را رویش گذاشته بودم. اینکه زن دیگر نداشتم. خیال بچه نداشتم. هیجده نوزده ساعت آنجا کار می‌کردم. می‌دیدم این وزارت خارجه‌ای با این احساسات ایرانیش دارد این‌طور زحمت می‌کشد برای پیشرفت مملکتش. افتخار من بود. شب شما هر وقت از جلوی وزارت خارجه می‌رفتید می‌دیدید چراغ‌ها روشن بود و همه در کار. دیگر بیست‌وچهار ساعت شده بود وزارت خارجه چون با دنیا که شما نمی‌توانید بگویید که چون من می‌خواهم بخوابم شما که بیدارید باشید. این‌ست که تمام بیست‌وچهار ساعت، کشیک داشتیم. یک معاون یک روز از هشت صبح می‌آمد تا چهار بعد از ظهر. هفته بعد از چهار بعد از ظهر می‌آمد تا دوازده شب. بعد عده خیلی کمتری دوازده شب تا هشت صبح در وزارت خارجه بودند. یکی از معاونین کشیک بود در خانه‌اش که هر آن می‌شد باهاش تماس گرفت. بعضی اوقات هم در موقع‌های بحرانی می‌گفتیم باید در خود وزارت خارجه بماند. اتاق داشتیم، حمام درست کرده بودیم. و یک وضعی شده بود که به نظر من البته این خودخواهی است، من نباید راجع‌به وزارت خارجه صحبت کنم آن‌ها باید صحبت کنند و سایرین، ولی بارها آمدند به بازرسی و غیره، این بود که همه‌جا بهترین نمرات را وزارت خارجه می‌گرفت. و برای من این افتخار بود که این همکارانم این‌طور دارند برای مملکت فداکاری می‌کردند. همین عاملی هم که الان مثل زدم همین بدبخت در جریانی که ما با عراق داشتیم که یکی از بزرگ‌ترین گرفتاری‌هایمان بود و توهین‌هایی که به ایران می‌شد شما نمی‌دانید که این و همکارانش چه زجرها کشیدند، چه ناراحتی، ولی مرد و مردانه جلو خارجی می‌ایستادند.

یا در جریان مذاکرات فرض بفرمایید که بحرین. مذاکرات بحرین خوب، شروعش از انگلیس وقتی من بودم شروع شد که آن قهرکردن بود ولی یکی دو سه بار مذاکرات محرمانه با براد شیخ و غیره داشتیم ببینیم حرفشان چیست، چون دیپلوماسی در واقع مذاکرات طرفین است. ولی برای اینکه با صلح ما می‌خواستیم نتیجه بگیریم چون نمی‌خواستیم که کار به جنگ بکشد. حالا این فصل جداگانه‌ایست باید مفصل برایتان عرض کنم. ولی به هر‌حال در آنجا همین‌جا شروع شد. آقای امیرخسرو افشار را می‌فرستادم اینجا. مستخدم و غیره برای آقایان بحرینی‌ها می‌آمدند. همین شیخ ناصر جزو هیئت بحرینی‌ها بود. اینجا می‌آمدند می‌رفتم اعلی‌حضرت ملک فیصل را بارها اینجا در سوییس دیدم برای مذاکرات داشتیم که از آنجا رفتم به مراکش. سر قضیۀ شط‌العرب مشکلی بود.

بنابراین در هر قسمت وزارت خارجه نُت می‌خواهید تهیه کنید چیزی می‌خواهید تهیه کنید، حقوقدان بود؛ چندین حقوقدان عالی. آدم‌هایی مثل مرحوم هدایتی و مرحوم دکتر خوشبین. از توی جوان‌ها جوانی مثل آقای کاظمی و این‌ها در دستگاه حقوقی ما کار می‌کرد. بنابراین و همین‌طور گفته بودیم سفارتخانه‌ها باید هر کدام یک مشاور حقوقی داشته باشند چون این وضع دنیا عوض شده بود. دیگر وضع امروز با وضع دیروز به کلی فرق می‌کرد. این هم زحمتی درست شده بود هم متاسفانه یک در بعضی جاها کدورت‌ها درست می‌شد، چون اجازه نمی‌دادم کسی در وزارت خارجه دخالت بکند بنابراین در بعضی جاها وزارت دربار یا نخست‌وزیر یا غیره، یا خانواده سلطنتی رنجیده‌خاطر می‌شدند چون هر کس یک کاندیدی برای خودش یکی را می‌خواست بفرستد. این‌ها یواش‌یواش هم دوست برای ما درست کرد هم دشمن. ولی روی‌هم‌رفته من بهش افتخار می‌کنم به آن گذشته. البته من نباید قضاوت کنم سایرین باید قضاوت کنند. و چند چیز… هیچ‌وقت نشد که بیایند به اعضای وزارت خارجه بگویند آقا این آدم این‌قدر پورسانتاژ از فلان کشور گرفته یا این‌قدر دزدی کرده یا کار نمی‌کند . شب و روز این‌ها…

برای اولین بار بود که وزارت خارجه با تمام سفارت‌خانه‌هایش در تماس بود با تلکس. برای اولین بار بود که وزارت خارجه دستگاه ماشینی رمز آورد نه یک کتاب گنده هم بکنند همه هم بتوانند حلش کنند. آن هم بهترین دستگاهی که وقتی آنجا چیز جدید خریدیم در سوییس درست می‌شد برای Nato و برای چیز مال خود این‌ها درست شد یعنی چیز صد درصد تا آنجایی که می‌شد جعبه‌هایی که همه‌اش یک بودجه‌ای باشد که بتوانند این افرادی که مذاکرات محرمانه‌ای که می‌خواهد به یک جا فرستاده بشود برگشته بشود با زنجیر که به دست این‌ها بسته می‌شود با یک محافظی که دارند بتوانند یک کشوری به جای دیگر بروند. از این‌جور چیزها که به نظر من یک پوان‌هایی بود که هم وزارت خارجه بهش لذت می‌بردند هم بهش افتخار می‌کردند و هم برای افتخار مملکت بود. و خیال می‌کنم اعلی‌حضرت هم در این قسمت ناراضی نبودند چون اگر ناراضی بودند خوب می‌گفتند نمی‌خواهم دیگر.

اما تمام این‌ها خرج می‌خواست. خود این خرج را برای اینکه این کار نشود اغلب من می‌گفتم خوب، پول است، در صورتی‌که روز به روز هم بودجه نفت بالا می‌رفت. یک وزارتخانه‌ای که تمام یکی از column‌ها یکی از ستون‌های مملکت بهش بستگی دارد و با تمام، آن هم با چه… یک روزی ما ده تا بیست تا سفارت‌خانه داشتیم امروز وقتی نگاه می‌کنید صدوپنجاه‌وشش تا، صدوشصت تا کشور امروز سازمان ملل هستند. بنابراین با این کشورها رابطه داشتن. افریقا اصلاً ما رابطه نداشتیم. یواش‌یواش شروع کردیم باز کردن با افریقا و داشتن چیز در آسیا، چین.

بنابراین این‌ها خرج می‌خواست. این خرج‌ها را هم اگر نمی‌دادند بنابراین می‌خواستند یک چوبی در چرخ وزارت خارجه گذاشته باشند.

خوب، نتیجه‌اش به نظر من plus بود برای وزارت خارجه برای مملکت. تازه من بودم باشم یا نبوده باشم واقعاً چه فرق ‌می‌کند. ممکن بود من هر آن، یا من یا هر کس دیگر، من به‌عنوان وزیر یا…. سکته کند. من می‌گفتم من رئیس اداره را مسئول می‌دانم. اگر در یک دستگاهی خراب شد نمی‌روم آن بدبخت عضو پایین را بگیرم یخه‌اش، می‌شود ماست‌مالی. اگر رئیس اداره لایق باشد اجزایش هم خوب هستند. ولی در عین حال هم من نمی‌گویم به رئیس اداره تو این آدم را به عنوان معاونت یا به عنوان رئیس دفترت بگیر، او باید برود انتخاب کند. به این وسیله امتحان گذاشتیم در وزارتخانه. خود من شخصاً می‌رفتم در دانشگاه از آقای دکتر هدایت که رئیس دانشگاه حقوق بود چی بود آنجا؟ آنجا امتحان می‌آمدند. اشخاص زیاد می‌آمدند امتحان می‌دادند از این عده، یک عده‌ای را می‌گرفتیم.

برای رمز برای اولین بار یک عده متخصص رمز آوردیم. برای اولین بار در مسافرت‌ها در رکاب اعلی‌حضرت کسی که می‌رفت با ماشین رمز و اعلی‌حضرت هرجا که تشریف می‌بردند در هر آن و در هر ثانیه یک اتفاقی می‌افتاد که حبشه اعلی‌حضرت پادشاه حبشه بعد از اینکه ما رفتیم وزیر خارجه‌اش را بیرون کرد. ما رفتیم به حبشه برای یک چیز رسمی و رفته بودیم به طرف آن قسمت‌های جنوبی و قسمت‌های تاریخی. در اینجاها وقتی هواپیما سوار شدیم که از آدیس‌آبابا برویم آنجا، حالا جایش یادم رفته، این هوشنگ باتمانقلیچ با من بود و زحمت عجیبی می‌کشید. عرض شود که خبر فوت برادر کندی آمد. این وقتی‌که از هلیکوپتر من پیاده شدم در رکاب اعلی‌حضرت و امپراطور حبشه، مرا خواسته بود. امپراطور و اعلی‌حضرت رفتند من ماندم این خبر را گرفتم. آمدم توی یک عمارت کوچولویی گلی درست شده بود تو آن تپه، به عرض رساندم. بعد امپراطور حبشه عصبانی شده بود از وزیرش که مردیکه این‌ها مهمان ما بودند تو وزیری تمام دستگاه هم داری این‌ها باید این خبر را بدهند. که از آنجا هم طیاره گرفتیم آمدیم به رم، از آنجا اعلی‌حضرت تشریف فرما شدند امریکا. حالا درباره حبشه هم در موقعش هر کدام از این کشورها حبشه، پاکستان. ما موقعیتی داشتیم با پاکستان که مثل یک دولت بزرگ، موقعیتی که ایران در خلیج فارس داشت. موقعیتی که با اعراب داشت.

این‌ست که روی‌هم‌رفته من می‌توانم عرض کنم که در وزارت خارجه یک صفحه جدیدی باز شد. و می‌توانم بگویم که دوست و دشمن هم ته دلشان به وزارت خارجه افتخار می‌کردند و راضی بودند. البته ساواک اجازه نداشت در کار وزارت خارجه دخالت بکند. خودم یواش‌یواش یک دستگاهی درست کرده بودم برای حفاظت و برای Security . یک لیستی یک دفعه فرستاده بودند چهل و چند نفر این‌ها هر کدام این‌ها را بعد مفصل درباره‌اش صحبت می‌کنیم، که این‌ها آدم‌های مظنونی هستند از ساواک. پرت کردم رو سر و کله معاون وزارتخانه گفتم یک دفعه دیگر از این کارها کردی خودت را بیرون می‌کنم. مردیکه ساواک چه حق دارد. یا باید یک دلایلی داشته باشند این‌ها، برای اینکه با یک کسی خوبند یا بدند که نمی‌توانند با ما چیز کنند.

خوب، مسلماً ساواک رنجیده‌خاطر می‌شد. ولی وزارت خارجه که برای ساواک نبود که، وزارت خارجه برای مملکت بود. هر کدام این‌ها باید کار خودشان را… ساواک هم چیزی من بر علیه‌اش نداشتم و ندارم. هم قسمت خوب داشته هم بد. هر کسی کار خودش روشن بوده باید کار خودش را می‌کرد.

وزراء هر کدام می‌رفتند می‌خواستند بروند گردش بکنند برای خودشان با چهار تا تعارف دادن به سفیر یا فرض بفرمایید سفیری که در آنجاست هم خودشان می‌خواستند دعوت کنند بروند. آن‌که صحیح نبود که. در R.C.D. می‌رفتیم فرض بفرمایید یا غیره، خوب باید یک وزیری باشد که مسئول باشد یک دستگاهی. قسمت اقتصادی و قسمت بین‌المللی وزارت خارجه شده بود مثل یک وزارتخانه‌ای که شما می‌روید در امریکا یا در فرانسه. عده‌ای را قرار گذاشته بودم بفرستیم در این کشورها در آن وزارتخانه‌ها کار بکنند. آقای بهرامی را فرستادم چند هفته در واشنگتن. با راسک آن‌وقت صحبت کرده بودم با دین راسک که این‌ها با هم چیز داشته باشند. عرض شود که بیاید آنجا بنشیند ببیند که دبیرخانه… یک دبیرخانه‌ای درست کردیم برای وزارت خارجه که همین‌طور دبیرخانه‌ای که آنجا داشت غیره. ببینیم کشور‌های دیگر چقدر بودجه دارند؟ برای چه کارهایی می‌کنند؟ وضعشان چیست؟ بالاخره اکسپرینس بود دیگر این‌ها که چیز نبود. حالا راجع‌به جزئیات باید تیکه تیکه بعد بیاییم. گمان می‌کنم سؤال بکنید چون هر کدام، روابط ما با ژاپن چی بود؟ روابط ما با چین چی بود؟ روابط ما با شوروی که همسایه‌مان بود.

یکی از چیزهایی که بی‌نهایت مهم بود و من معتقد بودم که سفرایمان، سفرای خودمان باید اینجاها بروند، کشور‌های همسایه بود. ما با کشور‌های همسایه، یک مملکتی اگر با همسایه‌اش روابط حسنه نداشته باشد چطور می‌تواند بپرد برود یک جای دیگر. عرض شود که، با ساتلایت که نمی‌شود این‌ور آن‌ور رفت که. بنابراین یکی از مرز مملکت خیلی مهم است. خوب، زمان همین پدرم بود که وقتی نخست‌وزیر شد و وقتی آنجا بود یکی از چیزهایی که کرد با شوروی روی سیاست درست این بود که توانستیم تمام آن طلاها را پس بگیریم، آن‌ست که توانستیم تمام سرحدها را درست کرد. چون خوب آن‌ها برای من درس بود وقتی در زمان پدرم این‌ها را می‌دیدم. و بعد هم این افرادی که می‌دیدم در وزارت خارجه واقعاً این‌ها پخته شده بودند. آن‌ها مسلماً توش در هر جایی در هر خانواده‌ای شما خوب و بد دارید در هر میوه‌ای قلبیر بکنید بزرگ و کوچک دارید یا هر سبزی. هرجا بود، ولی…

یک روزی اعلی‌حضرت به من متغیر شده بودند وقتی برگشتند. دیدم که خسته‌اند در ظاهر قیافه‌شان. کارها که تمام شد عصبانی بودند. اعلی‌حضرت فرمودند که شما هم کاری نکردید برای وزارت خارجه. عرض کردم، چی؟ فرمودند این آدم‌های ناباب را از وزارت خارجه می‌ریزید بیرون. عرض کردم چندین ماه است راجع‌به این موضوع اتفاقاً چیز کردم همه چیزها هم حاضر است. اعلی‌حضرت خیلی تعجب فرمودند. تابستان بود.

آمدم تهران و یک لیستی بود. تقریباً صدوسی چهل نفر روی‌هم‌رفته صدوشصت نفر. لیست را امضاء کردم بازنشستگی. بعد رفتم حضور اعلی‌حضرت. کیسه به این گندگی بود، فردایش. گذاشتم روی میز گرد توی کاخ اعلی‌حضرت. معمولاً چیز‌های من روی این چیز‌های پلاستیکی مخصوص بود رنگ آبی، زرد و غیره که چیز‌های مهم اول، موضوع دوم تلگرافات بود به عرضشان. تمام تلگراف در عرض بیست‌و‌چهار ساعت سفارت‌خانه با ایران در تماس بود جریان را گزارش می‌کرد جوابش را می‌گرفت کارش را می‌کرد. از موقعی که این تلگراف یک سفیری به ایران می‌رسید تا جوابش را بگیرد در آنجا اگر بیست‌و‌چهار ساعت، گاهی اوقات چون شما از چند وزارتخانه باید باهاش کار می‌کردید.

باری، آن روز که رفتم حضورشان، هی ‌فرمودند آن چیست؟ عرض کردم بعد بهتان عرض می‌کنم. گزارشات تبریک را بهشان عرض کردم، عرض کردم که قربان یک سؤال دارم از اعلی‌حضرت. فرمودند، بگویید. عرض کردم که اگر دختر من که نوه خودتان می‌شود یک کسی را بکشد آیا من هم مقصرم. فرمودند اردشیر گرما زده به سرت دیوانه شدی؟ این حرفه‌ها چیه می‌زنی؟ عرض کردم یک سؤالی از اعلی‌حضرت می‌کنم کس دیگر را ندارم، جواب مرحمت بفرمایید. فرمودند، این صحبت‌ها چیست؟ عرض کردم قربان یک سؤالی کردم یک عرضی کردم. فرمودند، مسلم که نه. آخر به چه مناسبت؟ برای چی؟ عرض کردم قربان اعلی‌حضرت همایونی در کتاب خودتان دست‌خط فرمودید که سفیر انگلیس می‌آید به خود شما دیکته می‌کرد و سفیر آمریکا. فرمودید که وزیر خارجه را توبیخ کرده سفیر آمریکا که چرا رفته به مجلس، چرا آنجا نبوده که آقای سفیر می‌خواهد ببیندش، زمان سپهبدی بوده این جریان و غیره. فرمودند بله. عرض کردم که این عضو وزارت خارجه اگر آن روز عضو پایین سفارت انگلیس و سفارت امریکا و روس را بیرون کند همان روز محاکمه صحرایی مرتیکه را می‌کردند و از وزارت خارجه هم بیرونش می‌کردند. بنابراین به این درس دادند که تو tolerance داشته باش، درس دادند که این را قبول کن و همه این حرف‌ها. امروز هم از این مدتی که چاکر آمدم می‌بینم که این‌ها بیست‌و‌چهار ساعت دارند کار می‌کنند. عده‌ای‌شان هم هستند که افکار قدیمی و پیر شدند. این‌ها هم زندگی دارند زن دارند بچه دارند برای مملکتشان. اگر قرار باشد امروز من این‌ها را مرخصشان بکنم و یک شاهی به این‌ها کمک نکنیم این‌ها زن و بچه‌شان فاحشه می‌شوند گدا می‌شوند. حالا بنده عرضم این‌ست که یا این‌ها را بیاییم بعضی از این‌ها را مقام… چون قانون جدید هم هنوز که تصویب نشده مال جدید هم، ما به این‌ها یک مقام سفارت بدهیم بعد بازنشسته‌شان کنیم. این می‌تواند زن و بچه‌اش را اداره بکند بدون این که گدایی بکند. یا نه، یک پولی به عنوان سرمایه پیش‌خریدش بکنیم که وقتی به این می‌دهیم بتواند یک بقالی باز کند. چون من آن‌وقت حتی می‌خواستم برای مدرسه باز کنم برای خانواده بچه‌های چیز. باشگاه را به این زحمت آمدم، باشگاه چیز را درست کردم. زمین خریدم مال همین چی می‌گویند؟ باشگاه…

س- باشگاه وزارت خارجه.

ج – وزارت خارجه. این‌ست که… اعلی‌حضرت یک فکری فرمودند. بعد هم گفتم، قربان، این کار را من بکنم صدوشصت خانواده را با شما بد کردم. چون می‌دانند که شما وزیر خارجه مرا فرمودید و می‌دانند که پشتیبان من شما هستید، بنابراین این‌ها را با اعلی‌حضرت… آنجا هم باید بنویسم حسب‌الامر، چون رسم شده همه جا هر کس با هر کس بد است هر کس می‌خواهد چیز بخرد، چون یک دفعه هم سر قضیه امینی اوه سال‌ها پیش که امینی وزیر دارایی بود به عرضشان رساندم که چندین برداشته بودند به اشخاص نوشته بودند حسب‌الامر اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه شما بیکارید. رفتم گفتم قربان، اعلی‌حضرت فلان آدم، فلان آدم، فلان آدم را می‌شناسید؟ پرانتز…. فرمودند من چه می‌شناسم. گفتم آخر به چه مناسبت نوشتند حسب‌الامر. که اعلی‌حضرت آن‌وقت خیلی عصبانی شدند تلفن را برداشتند به علاء.

این دفعه هم عرض کردم این را من می‌نویسم حسب‌الامر ملوکانه درست شد. فرمودند، برو هر غلطی می‌خواهی بکن. گفتم، چاکر عرضم این‌ست که راه حل باید پیدا کنیم. فرمودند بله بگو. گفتم راه حلش هم این‌ست. یک بودجه‌ای به وزارت خارجه داده بشود آن‌هایی که به نظر می‌رسد که نمی‌توانند ادامه بدهند پیش‌خرید می‌کنیم، آن‌ها از خدا می‌خواهند، می‌روند. یا بهشان ملک بدهیم یا بهشان زمین بدهیم یا بهشان بقالی بدهیم.

یکی دیگر هم این‌هایی را هم که می‌بینیم خوب‌اند و یک خرده فرسوده شدند یا غیره، با یک سفارتی جنتلمن اگریمنت، پنج ماه شش ماه بروند، چند تا هم این کار را کردند، و بعد از آن این‌ها بازنشسته بشوند بروند. مثلاً همین دادن لقب سفارت، خوب بیست‌وپنج تومان برای رؤسای ادارات گرفتم ولی بعد از رفتن من بیست‌و‌پنج تا دیگر است بیست‌و‌پنج تای دیگر عقب… ولی جا‌های بد پیش می‌آید چون هر کدام عرض کردم طبقه‌بندی است.

ولی روی‌هم‌رفته وضع سیاسی ما می‌توانم بگویم، خوب، ما یک دولت مستقلی بودیم. سر جریان چکسلواکی وقتی جریان چکسلواکی پیش آمد، من مخصوصاً یک تلفن گفتم کردند به سفارت رومانی چون آن‌وقت از آن‌ها می‌خواستیم پشتیبانی او تنها کسی بود وایساده بود، تلفن کردند و من رفتم آنجا کوکتل که نشان بدهم که با این چیزها چون سفیر چکسلواکی که آمد زار زار توی اتاق ما گریه کرد. از آنجا رفتم حضور اعلی‌حضرت، اعلی‌حضرت را بریف کردم. آن شب اتفاقاً سفیر برزیل که شیخ‌السفراء بود تمام سفرا را دعوت کرده بود به افتخار من. نزدیک چند دقیقه‌ای سعدآباد هم خانۀ سفیر برزیل بود. سفیر شوروی آنجا بود. در مقابل سفرای دیگر به ‌طوری به این حمله کردم که مرتیکه گفت من سرم درد ‌می‌کند، وسط شام اجازه خواست که برود دکتر بیاورند برایش آن پشت و یواش رفت. این آدم را این رفتار را باهاش کردم چون ما یک سیاست واقعاً مستقلی داشتیم.

قضیه چکسلواکی وقتی رفتم حضورشان گفتند، ما حالا باید تصمیم قطعی بگیریم. بهشان عرض کردم قربان، الان که آمدم حضورتان با وزیر خارجه ترکیه تلفناً صحبت کردم. با وزیر خارجه پاکستان صحبت کردم. این تلگراف‌های سازمان است. همین آقای خسروانی را که گذاشته بودم سر همین قسمتی از این طرح‌ها، این اداره‌ای که تمام این‌ها می‌آید که دقیقه به دقیقه هر خبری هر چیزی پیش می‌آید ما داشته باشیم.

در نتیجه ما یک کشوری بودیم که در سازمان ملل حرفمان را نطقم را کردم، رأیمان را دادیم. این کشور‌های عرب که آن‌وقت این همه داد و فریاد و همه حرف‌ها می‌زدند یک کلمه جرأت نکردند راجع‌به چکسلواکی بگویند چون آن‌وقت گرفتار بودند. این آقای میرفندرسکی هنوز زنده است. وقتی که قرار بود اعلی‌حضرت تشریف‌فرما بشوند به شوروی. گفتم به‌همش بزنند. شوروی نماینده فرستاد سر این گفتم (نامفهوم). آخر سر گفتیم بله می‌رویم، اما فقط بحث راجع‌به billateral باشد بین ایران و شوروی نه راجع‌به شوروی و عرض شود که، نه راجع‌به چکسلواکی و یا جریان برلن. وقتی رفتیم آنجا و گرومیکو صحبت و وینیگراد و غیره، یک وقت آقای چیز آمد گفتش که اعلی‌حضرت تصویب فرمودند که در اعلامیه این‌طور بگذارید این دو تا را. گفتم بله بله، درست است به من هم فرموده بودند. اتفاقاً همین‌طور هست ولی اینجا می‌نویسیم که ایران نظرش راجع‌به چکسلواکی چیست. شما آنجا را به زور گرفتید و این‌طور است این‌طور است این‌طور است. شما می‌گویید نظر نه آن‌ها ازتان خواستند تانکتان را فرستادید. راجع‌به برلن باز نظر ایران… گرومیکو رفتیم سر نهار، از آنجا آمدیم از آن بالا تو آن تور بودیم و غیره که آمدیم آن پایین، علیاحضرت هم بهشون پول طلا خواستند دادیم به چند نفر یادگاری. آمدیم آنجا گرومیکو گفت نه نه نه من با حرف شما موافقم. دید که، آن‌وقت پادگورنی بود، عرض شود که، کاسیگین بود و غیره.

در جریان عرض شود که هندوستان زبان ما دراز تو جنگ هندوستان و پاکستان.

س- جریان چی بود؟

ج- هندوستان و پاکستان. چون جنگ شد که هر کدام…

س- بله.

ج- عرض شود که وضع ما روشن بود برای این‌که رویه‌مان یک وضع روشنی بود. در جریان عرض شود که، همین کجا بود؟ با افغانستان یک وضعی داشتیم که اعلی‌حضرت عوض این‌که جنگ افغان در افغانستان جنگ بشود. عوض این‌که در افغانستان عرض شود که این چیز داخلی پیش بیاید جنگ افغانستان و پاکستان داشت پیش می‌آمد. اعلی‌حضرت با رفتنشان با چیز نمی‌دانم سیاسی این جریان حل شد.

خود شوروی‌ها هم برای ما احترام داشتند. درحالی‌که آن‌وقت آن‌ها ابرقدرت بودند. وقتی من آمدم به هنگری وقتی آمدم با آقای کادار ملاقات کردم زبانم دراز بود. وزیر خارجه که حالا این‌ها هر کدام می‌گویم جداگانه دارد، آن‌وقت ما جریان مال چیز مخالف بودیم. چکسلواکی رسماً می‌گفتیم. این‌طور دوگل از ما پیشواز کرد و این‌طور با ما احترام گذاشت برای خاطر اینکه دید رویه ما روشن است. چون با دست پُر صحبت می‌کردیم و با یک منطقی. این‌ها زحمت کی بود؟ این‌هایی که… چون این را که می‌گویم اگر که در یک جا صحبت می‌کردیم، اعلی‌حضرت درست است که در… ولی اعلی‌حضرت همیشه به چیز گوش می‌کردند به حرف‌های منطقی، به ‌خصوص مال وزارت خارجه چه قبل از بودن من چه بعد از بودن من چه در آن زمان. آنچه که بود فقط شما باید حرف، نطق.

داشتیم می‌رفتیم به مشهد. یک نطقی آقای نخست‌وزیر تهیه کرده بود، یک نطقی وزارت خارجه چند تا جوان مثل زندفرد و مثل این دکتر قاسمی و غیره راجع‌به بحرین موقعی که من باید می‌رفتم مجلس. اعلی‌حضرت نطق مرا تصویب کردند. در این نطق هم امپریالیست انگلیس را محکوم کرده بودیم هم می‌خواستیم راه‌حل پیدا کنیم. حالا راجع‌به بحرین خودش یک چیز مفصلی است که ببینید وزارت خارجه و همکار‌های من چقدر زحمت کشیدند. که یک کار آسانی نبود. از طرفی توی سازمان باشد. ما آن روز آن‌قدر زبان‌مان… که اعلی‌حضرت قرار بود تشریف‌فرما بشوند به عربستان سعودی. چون شیخ بحرین و آن‌وقت عربستان سعودی… به‌هم زدیم این را، ظلّی را فرستادم آنجا که می‌گفت رنگ اعلی‌حضرت… آخر سر، ولی چون حقمان را گرفتیم و اصولی را که بهش معتقد بودیم گرفتیم. جنگ هم نکردیم. نه آدم کشتیم نه آدم کشته دادیم، عرض شود که، نه بودجه.

جریان عراق. ما جنگ نکردیم با عراق. با عراق، نه این کاری که وحشی‌گری که این‌ها با هم کردند هم عراقی هم ایرانی. نتیجه‌اش چه شد؟ در الجزیره همین مرتیکه که اسمش صدام حسین است و آن‌وقت این‌ها تقویتش می‌کردند و حالا بهش می‌گویند، این آدم آمد آنچه که خواسته ایران بود قبول کرد و امضا کرد.

جریان کردستان. کی این‌طور کردها را بی‌خانمان کردند؟ کی این‌طور پدر هرچی کُرد است در آوردند؟ در صورتی‌که آن‌وقت کردها هم دو دسته بودند. یک دسته از آن‌ور کمک می‌گرفتند عراقی‌ها. ولی روی سیاست معین، روی یک اصول معین وزارتخانه‌ها هم تکلیفشان روشن بود چون آن‌ها را هم بریف می‌کردیم.

س- پایان جلسه امروز.
روایت‌کننده: اردشیر زاهدی

تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژانویه ۱۹۹۲

محل مصاحبه: Montreux, Switzerland

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۵

س – سؤال اول امروز برمی‌گردد به سال ۱۹۶۲ زمانی که دکتر امینی نخست‌وزیر شده بود و با وجود اینکه گفته می‌شد که دکتر امینی با حمایت و پشتیبانی و شاید اصرار امریکایی‌ها سر کار آمده بود، این سؤال همیشه مطرح بوده که چطور وقتی که بحران اقتصادی ایران ادامه پیدا کرد امریکایی‌ها با تقاضای ایشان برای وام و اعتبار و این‌ها موافقت نکردند و نتیجتاً باعث شد که به خاطر ظاهراً مسائل بودجه و مسائل مالی ایشان از کار استعفا بدهد. بعضی‌ها هم می‌گویند که خوب اعلی‌حضرت به آمریکا تشریف بردند و با کندی آشنا شدند و کندی با ایشان آشنا شد و بنابراین بعد از این ملاقات‌ها آمریکایی‌ها دیگر اصراری به سر کار ماندن دکتر امینی نداشتند. در این مورد شما اطلاعاتی دارید؟

ج- تا آنجایی که من اطلاع دارم اولاً امریکایی‌ها علاقمند بودند که آقای دکتر امینی بیاید نخست‌وزیر بشود. آشنایی دکتر امینی و خانواده کندی هم در موقعی شد که ایشان سفیر بودند در واشنگتن. و بدون تردید تا آنجایی که از اعلی‌حضرت شنیدم و غیره و اینجاها، این بود که امریکایی‌ها فشار می‌آوردند و علاقمند بودند چون آقای دکتر امینی گویا گفته بوده که یک برنامه‌های خیلی خوبی دارد برای پیشرفت کارها در ایران. بعد ایشان آمد نخست‌وزیر شد. در آن موقع البته نطقی که کرد گفتش که ما ورشکسته هستیم و وضع خرابی داریم، که قبلاً گویا به او من اشاره کردم و شوخی که در وال استریت کرده بودم. چند چیز گمان می‌کنم باعث… یکی اینکه وقتی که آقای دکتر امینی، چستر بولز اصلاً آمد برای پشتیبانی امینی و غیره، ولی وقتی که امینی برنامه‌هایش را شروع کرد آنچه که گفته بود با آنچه که می‌خواست عمل کند به نظر رسید که موفقیت ندارد.

دوم اینکه توی خود کابینه‌اش اشخاص با، او فکر می‌کرد که همه باهاش هستند ولی بعضی‌ها هر کدام به جای دیگری بستگی داشتند. او حساب می‌کرد که می‌تواند از جریان عرض شود که، جبهه ملی با هم یک جبهه‌ای داشته باشند که بتواند در مقابل اعلی‌حضرت بایستد در آنجا گمان می‌کنم تا بعضی از یادداشت‌ها و چیزهایی هم که شنیدم تیرش به سنگ خورد و موفقیت پیدا نکرد. در وقتی که افرادی که باهاش کار می‌کردند بعضی‌هایشان رویشان یک Question Mark بود و آیا اینکه این‌ها رویالتی به مملکت دارند؟ این‌ها بستگی به خارجی‌ها ندارند و غیره. چون آمدن آقای امینی خوب آقای مرحوم منصور و عرض شود که، هویدا را هم امریکایی‌ها پشتیبانی می‌کردند، بنابراین این کشورها … ولی یکی از گاف‌هایی که گمان می‌کنم امینی کرد که باهاش مشکل شد، یک نطقی کرد که در واقع نطق، الان اسمش را نمی‌خواهم بگویم، عوام‌فریبانه، یک نطقی که بخواهد جنبۀ فریبانه در ایران داشته باشد و یک حمله‌ای اینجا به امریکایی‌ها کرد در صحبتش که آن‌ها آن‌طوری که باید و شاید با من همکاری نمی‌کنند. و این باعث شد که کندی برافروخته شده بود و اوقاتش تلخ شده بود و تلفن کرده بوده، تا آنجایی که من شنیدم به وزارت خارجه که چطور جواب این را ندادید، این چیزهایی که گفته درست نیست. و گویا در آن صحبتم با چستر بولز که آن‌وقت معاون وزارت خارجه بود.

و در داخل هم چون دید که آن‌طور که مطبوعات باهاش نبودند، عرض شود که، در مجلس اکثریت نداشت. با اعلی‌حضرت روابطش خوب نبوده به نظر می‌رسد و غیره، این بود که در نتیجه این به اینجا رسید که شاید چاره‌ای ندارد جز اینکه مستعفی بشود.

من آن‌وقت اتفاقاً برای عرض گزارش و غیره آن تابستان رفته بودم به ایران در ایران بودم. و آن چند روزی که او قرار شد که کنار برود او خیلی حساب می‌کرد در کارش خواهد بود و می‌تواند ادامه پیدا کند ولی با مشکلاتی که روبه‌رو شد که شاید خودش آقای دکتر امینی بتواند بهتر شرح بدهد، مجبور شد که استعفا بدهد برای اینکه آنچه که می‌خواست deliver بکند نتوانست.

س- ایشان اظهار می‌کنند که اختلافش روی مسئله بودجه بوده و اینکه وزارت جنگ هم بایستی به نسبت سایر وزارتخانه‌ها بودجه‌اش را کم کند و اعلی‌حضرت موافقت نکرده بودند و سر این بوده. ولی معلوم نیست که واقعاً این ظاهر کار است یا باطن کار؟

ج- تردید دارم در این قسمت، برای اینکه چون چیزهایی که می‌شنوم و می‌بینیم این اولاً اعلی‌حضرت یک وقتی که با ایشان خیلی خوب بودند برای اینکه بعد از اینکه دولت زاهدی رفت و بعد دولت علاء آمد این توی کابینه بود و جزو گروهی که اصلاً پشت پرده کار می‌کردند محرمانه. بعد هم در دولت بعدیش. این‌ست که نمی‌دانم البته اختلافات سر چی بود؟ چون یک دوستی خیلی نزدیکی هم بین ایشان و مرحوم عبدالله انتظام بود که هم دوستی بود و هم گاهی (نامفهوم). ولی به هر حال تا آنجایی که می‌بینم گرفتاری‌ای بود که با آن آسانی مشکلات حل نمی‌شد و با چند بازی کردن عوض اینکه شاید از لحاظی اگر بتواند قدرت‌های مختلف را با خودش نزدیک کند روی این حرف‌های چند جور زدن نه دوست را با خودش داشت، آخر سر، نه دشمن. بنابراین وسط گیر کرد که شاید راهی برای خودش ندید.

س- حالا برمی‌گردیم به همین دوره‌ای که جناب‌عالی وزیر خارجه بودید. می‌خواهم بپرسم که نحوه تماس‌های شما با اعلی‌حضرت در آن زمان به چه ترتیب بود؟

ج- ببخشید، در موقعی که من …

س- وزیر خارجه بودید.

ج- آها، ببخشید.

س- در تهران. مثلاً اگر می‌خواستید تلفنی با ایشان تماس بگیرید به چه ترتیب بود؟ یا ملاقات‌هایتان چه آن‌هایی که طبق برنامه بود و آن‌هایی که خارج از برنامه چطور بود؟ و آیا هنوز حالا دیگر که شما همسر والاحضرت شهناز نبودید، در مهمانی‌های خانوادگی آن‌ها شرکت می‌کردید یا نمی‌کردید؟

ج- عرض شود که، روابط من با اعلی‌حضرت همیشه روابط مستقیم بود. و شاید این پایه‌گذاریش برای این بود که وقتی که پدرم نخست‌وزیر شد و من بین نخست‌وزیر و اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه می‌رفتم و می‌آمدم این یک پایه بود. دوم اینکه روابط خانوادگی بود برای اینکه چه در زمانی که اعلی‌حضرت پدرم نخست‌وزیر بود و چه عرض شود بعدش که هم سمت آجودانی داشتم روی نزدیکی و محبتی که اعلی‌حضرت و علیاحضرت به من داشتند این رویه دنبال داشت. بنابراین همیشه هم به، مثلاً عریضه‌ای که می‌نوشتم مستقیماً به شخص اعلی‌حضرت می‌دادم، چه سر کار بوده باشم چه سر کار نبوده باشم. بعد در وزارت خارجه، اولین وزیر خارجه معمولاً از ساعت دوازده، دوازده و ربع کم، یازده‌ونیم، دوازده و ربع شرف‌یاب می‌شد تا آخر وقت، گاهی اوقات یک‌و‌نیم، دو، طول می‌کشید و گزارشات و غیره تا بریفینگ اعلی‌حضرت طول می‌کشید.

س- این هر روز بود؟

ج- هر روز، آن‌وقت در این مابین چیزهایی پیش می‌آمد که جریان فوری بود چه اعلی‌حضرت در ایران تشریف داشته باشند چه اعلی‌حضرت خارج تشریف داشته باشند، این بود که به وسیله تلفن مستقیماً حضور اعلی‌حضرت معروض می‌داشتم. یک تلفن داشتیم که این اسکرامبل داشت و صدای مخصوصی داشت در دفتر اعلی‌حضرت و همین‌طور یکی هم در منزل اقامتگاه اعلی‌حضرت بود که ما هم یکی در منزلم داشتم، یکی عرض شود که در وزارت خارجه. راه دیگر هم این بود که باز هم از آن طریق همیشه برای اینکه ممکن بود اعلی‌حضرت توی این کاخ تشریف داشتند ممکن است اعلی‌حضرت کاخ دیگر تشریف داشته باشند. این بود که معمولاً وقتی که می‌خواستم به تلفنچی می‌گفتم اعلی‌حضرت کجا تشریف دارند به عرضشان برسانید من باهاشان کار دارم، همان آن وصل می‌کرد. یا اگر اعلی‌حضرت دم دست نبود پیغام می‌گرفت چند دقیقه بعد تلفن جواب می‌آمد که اعلی‌حضرت تلفن فرمودند و…

س- یعنی تلفنچی وزارت دربار بود؟

ج – بله بیشتر. و عرض شود که مواقعی هم بود که هفته‌ای دو بار سه بار شام یا ناهار. بعضی اوقات که حضورشان شرف‌یاب می‌شدم برای کارها می‌فرمودند که نهار بمانید برای اینکه ادامه داشت، علیاحضرت تنها بودند و اعلی‌حضرت. گاهی اوقات هم می‌ماندم ولی چیزی نمی‌خوردم چون من معمولاً الان سی‌و‌پنج شش سال چهل سال است که برنامه‌ام این‌ست که نهار نمی‌خورم برای اینکه بعد آن‌وقت خوب کار نمی‌توانستم بکنم. بنابراین می‌ماندم عرایضم را می‌کردم ولی برای این بود که دنباله ادامه کارها باشد.

در مهمانی‌های خانوادگی وقتی که وزیر خارجه شدم مهمان بودم ولی بعضی‌ها را می‌رفتم بعضی‌ها را نمی‌رفتم چون آن‌قدر آن، به خصوص، آن اوایل کارم زیاد بود که احتیاج داشتم که بیشتر توی دفترم بوده باشم، این‌ست که وقتی آنجاها می‌رفتم با آن جعبه‌ای که داشتم و کارها بود معمولاً می‌رفتم توی اتاقی و مطالعات گزارشات و غیره. آخر سر هم همه را به عرض می‌رساندم یا تقدیم‌شان می‌کردم.

اگر مثلاً مطالب خیلی مهم فوری بود که چیز‌های تازه‌ای می‌آمد شب می‌شد که ساعت یازده، یازده ونیم مطالب را بهشان عرض می‌کردم تلفنی، بعد هم تلگرافات و غیره را یا می‌فرستادم توسط پیک یا گاهی اوقات سر راهم که می‌آمدم بروم می‌رفتم می‌دادم حضورشان توی یک صندوقی بود. مثلاً عرض شود که در جریان آتش گرفتن مسجدالاقصاء ساعت تقریباً یازده ونیم، دوازده شب بود که من از وزارت، شب جمعه هم بود اتفاقاً، از وزارت خارجه آمده بودم به حصارک منزلم که به من زنگ زدند این خبر را دادند. من فوری با اعلی‌حضرت تماس گرفتم و جریان را به عرض اعلی‌حضرت رساندم. فرمودند که خوب نظرتان چیست؟ چه باید بشود؟ بهشان عرض کردم به نظر من چون اعلی‌حضرت پادشاه شیعه‌ها و مسلماًن‌ها هستید باید اینجا یک عکس‌العمل فوری گرفته بشود و این‌ست که من دستور دادم که تمام سفرای مسلماًن بیایند فردا اول وقت به وزارت خارجه. فرمودند بسیار فکر خوبی است. گفتم اوامر به خصوصی چیزی باشد اگر اراده اعلی‌حضرت…

این بود که در آنجا ما این چیز را، تقریباً می‌توانم بگویم، در اولین ساعت‌ها اولین کشوری بودیم، به خصوص که ما عرب نبودیم و با بعضی کشور‌های عربی هم روابط خوب نداشتیم، این را condemn کردیم. البته در همین جریان هم اعلی‌حضرت حسن پیش‌قدم شدند و بعد آن کنفرانس اسلامی درست شد که من جزو آن پنج تا وزیر خارجه‌ای بودم که برای درست کردن آن کنفرانس و پیشنهاد کردن و پایه‌گذاری در مراکش روی، اینجا باید گفت که اعلی‌حضرت ملک حسن خیلی زیاد باید بهشان کادو داد که خیلی زیاد علاقمند بودند خیلی هم علاقمند بودند در آنجا بشود و بعد هم در آنجا کنفرانس اسلامی شد که اگر خواستید بعد دنباله آن، ولی چون اینجا مثل است راجع‌به این می‌زدیم.

یا اینکه فرض بفرمایید که جریانی بود با عربستان سعودی بعد از اینکه cancel کرده بودیم ویزیت به عربستان سعودی سر جریان بحرین از آسیا که می‌آمدیم، یک چیز‌های جدیدی بود گزارشاتی بود که ظلّی را فرستاده بودم آنجا برود با اعلی‌حضرت ملک فیصل مذاکرات کند از آنجا تلگراف کرده بود شبانه بود به عرضشان رساندم.

یا اینکه درست قبل از اینکه بخواهیم برویم به اتیوپی و به دعوت امپراطور اتیوپی ترتیب این بود که علاقمند بودیم که شاید اولا ً هم یک آشتی بین اعلی‌حضرت و اعلی‌حضرت ملک فیصل پادشاه عربستان سعودی یعنی بین این دو کشور بشود که روی آن‌ها خودشان متوجه شدند که اشتباهاتی شده.

دیگر اینکه همین‌طور می‌خواستیم روابط… شاید بتوانیم کمک کنیم به روابط عربستان سعودی و اتیوپی که آن‌وقت از لحاظ کمک‌هایی که به Rebels می‌شد و غیره، روابط خوبی نبود و جریان قسمت مسلمین که یکی از گرفتاری‌های آنجا بود. پنجاه‌وپنج درصد شصت درصدش در اتیوپی مسلماًن دارد اگر اشتباه نکنم یا داشت آن‌وقت.

باری، این بود که آخرین موقع یعنی درست شب قبل از حرکت خبر آمد که اعلی‌حضرت ملک فیصل علاقمندند. شب ساعت یازده‌و‌نیم دوازده بود، تلفن کردم حضورشان بهشان عرض کردم، ما هم آماده کرده بودیم از لحاظ contingency، این بود که فوراً هم ترتیب دادیم به خلبان و عرض شود، به قسمت‌هایی که مامور نظامی‌ای که در قسمت‌های هوایی بودند و این‌ها، ترتیب بر این داده شد که بیاییم در جّده پایین بیاییم یکی دو ساعت آنجا مذاکرات باشد، از آنجا ادامه پیدا کند برویم به اتیوپی.

یا فرض بفرمایید که وقتی خبر کشته شدن مرحوم کندی را، رابرت را، آوردند که آن‌وقت ما در اتیوپی بودیم و به مجردی که از هلیکوپتر رسیدیم جریان را به من گفت، اعلی‌حضرت با امپراطور و علیاحضرت و عده‌ای در بالای کوهی رفتیم برای چیز‌های تاریخی، همانجا فوراً در چند دقیقه به عرضشان رسید.

کارهایم را طوری ترتیب داده بودم که مرتب این جریانات چون به خصوص که ما در واقع می‌خواستیم یکcompetition ی، یک رقابتی داشته باشیم با مطبوعات آزاد. چون مطبوعات هر چیز دلشان می‌خواست بگویند ولی یک سفیر اگر می‌خواست یک خبری بفرستد تا این را کُد بکند … بفرستد. ولی ترتیب داده بودیم تلکس گذاشته بودیم در تمام سفارت‌خانه‌ها که تمام جزئیات جریانات پیش… مثلاً یک دفعه دیگر آقای بوتو که آمده بود تهران و مهمان من بود و همان روزش هم ایشان را بردم حضور اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه در نهار حضور اعلی‌حضرت بودند، شب در آنجایی که برای ایشان معین کرده بودیم کاخی که معین کرده بودیم در آنجا بودم که از وزارت خارجه به من اطلاع دادند که در مراکش در مهمانی اعلی‌حضرت پادشاه حسن در یکی از این در کنار دریا بهشان تیراندازی شده و معلوم نیست چیست جریان. فوراً سفارت‌خانه‌هایمان با ایشان در تماس بودند به وسیله تلفن و تلکس که هر خبری که می‌آید قسمت مطبوعاتی تمام چیز‌های مطبوعاتی را می‌گفت که همین‌طور تقریباً هر پانزده دقیقه پانزده دقیقه اعلی‌حضرت را بریف می‌کردم. خوب، اعلی‌حضرت آن‌وقت خواب بودند برای دفعه دوم که… ولی هر اجازه فرمودند تا ساعت سه چهار صبح من مرتب مطالبی اگر پیش می‌آمد که مهم بود همان‌طور…

یا فرض بفرمایید موقعی که جریان ایران و عراق بحرانی شد. عراقی‌ها نسبت به ایرانی توهین کرده بودند. سفیرمان آنجا در چیز گذاشته بودند. این موضوع خیلی به غیرت ماها هم برخورده بود. اعلی‌حضرت آن‌وقت در اتریش تشریف داشتند. و من آن‌شب وقتی که خبر آمد تقریباً دو‌ونیم سه صبح بود، این بود که همان‌وقت تلفن کردم و خواستم که تلفنچی همین‌طور سفیرمان را خواستم که برود به هتل امپریال در وین آنجا باشد که اگر یک چیزهایی بعد چیز‌های رمزی که می‌آید و تلگراف‌های رمز… و تلفن کردم اعلی‌حضرت را بیدار کردم و جریان را بهشان عرض کردم که چه اقداماتی کردیم چه تصمیماتی گرفته شده. به عراق چه اعتراضی کردیم. چه قدم‌های بعدی خواهد بود که اگر عراق احترام نگذارد به وضع ملیّت ما. مجبوریم که خیلی شدیدتر عمل کنیم و غیره. در این جریان در آنجا مرتب در جریان بود.

یا فرض بفرمایید که اعلی‌حضرت در اینجا در سن‌موریس در سوییس تشریف داشتند، جریان توقیف شدن تیمور بختیار و بیروت پیش آمد. از آنجا فوراً به عرض‌شان رساندم که چی شده، جریان چی بوده. آن‌وقت گزارشات بود که اعلی‌حضرت روزها تشریف می‌بردند به اسکی. من از وقتی که این وزارت خارجه جدید را شروع کردیم دنبال کردم همیشه یک کسی از وزارت خارجه با رمز وزارت خارجه و با آن دستگاه و غیره در رکاب اعلی‌حضرت بود. مثلاً در سن‌موریس یک چند تا اتاق گرفته بودیم و یک اتومبیل و غیره یکی دو نفر از رمز که این‌ها مرتب… آن‌وقت یک افسر ارشدی هم هر سال می‌فرستادیم از دبیرخانه که آنجا بوده باشد که این گزارشات و غیره را ببرد تقدیم اعلی‌حضرت بکند. خوب یادم می‌آید که یکی دو تا گزارش فوری و خیلی محرمانه بود. اعلی‌حضرت در بالای کوه اسکی می‌فرمودند، در عرض پانزده دقیقه به عرضشان رسانده بود. با تله تریک رفته بود گفته بود عرض کرده بود و جواب هم آورد و شب هم به اعلی‌حضرت داد.

یا فرض بفرمایید جریان باز سر قضیۀ بحرین و گرفتاری‌ای که انگلیسی‌ها از روی هواپیمای ایرانی از روی کشتی ایرانی با هواپیما پریده بودند و بهشان اعتراض کردیم. با اعلی‌حضرت من در عرض چند ساعت تصویب داشتم آن‌وقت در اساسنامه وزارت خارجه را می‌نوشتیم، بهشان جریان را عرض کردم و قرار شد تا دو ساعت دیگرش هم حرکت کنم. یک‌ونیم بعد از نصف شب با هواپیما آمدم به سوییس که اینجا حضورشان رفتم سن‌موریس از آنجا رفتم به فرانسه با کوردو مورویل. بعد رفتم با جورج براون. از آنجا هم رفتم با دین راسک این مذاکرات را کردیم که دو سه بعد از نصف شب این چیزها را به عرضشان. و مرتب در ملاقات. چون با درنظرگرفتن ساعت‌های مختلف در دنیا من مجبور بودم که این اجازه را داشته باشم و ایشان خیلی علاقمند بودند که در این جریان مخصوصاً در جریان گذاشته بشوند در هر موقع یا در هر وقتی. حتى البته آن‌وقت وزیر نبودم، ترکیه وقتی که آقای اتابکی نامه فرستاده بود و مامور مخصوص آقای کمیل شمعون رئیس‌جمهور آمده بود ساعت سه‌ونیم چهار صبح بود که رفتم حضورشان و آن آدم هم نزدیک‌های صبح بود بردم آنجا.

بنابراین در این جور کارها وقت نبود چون به خصوص اعلی‌حضرت خیلی خودشان علاقمند بودند در جریان بوده باشند در کار سیاست خارجی خیلی علاقمند بودند و بعد هم خیلی اهمیت می‌دادند به وضع Public Opinion دنیا و احترام‌شان نسبت به ایران… روی این اصل مجبور بودند که تو جریان روز بوده باشند.

س- مثلاً نصف شب که اگر شما تلفن می‌کردید یک پیشخدمتی کسی گوشی را برمی‌داشت یا خودشان برمی‌داشتند؟

ج- نه مستقیم اتاق خودشان. نه نه نه.

س- خودشان برمی‌داشتند.

ج- وقتی تلفن می‌کردم چون توی اتاق خواب که این تلفن مخصوص نبود که، تلفن می‌کردم فوراً به تلفنچی می‌گفتم که با اعلی‌حضرت عرض دارم. او هم چون می‌دانست که این اوکی هست البته، این بود که فوراً زنگ می‌زد توی اتاق خواب اعلی‌حضرت، اعلی‌حضرت گوشی را برمی‌داشتند مستقیم.

س- این توی کتاب‌هایی که اخیراً درآمده خیلی تکیه می‌کنند روی اینکه مثلاً آقای ایادی تنها کسی بوده که اجازه داشته هر وقت دلش خواست برود توی اتاق اعلی‌حضرتین. آقای امیر طاهری نوشته که تنها کسی که می‌توانست هر وقت دلش می‌خواست توی خوابگاه اعلی‌حضرت برود آقای امیرهوشنگ دولّو بود. یا آقای مثلاً اعلم راجع‌به خودش این را گفته. این….

ج- بله. عرض شود که، عده زیادی بودند که این افتخار را داشتند که می‌توانستند. چون عرض کردم اعلی‌حضرت اولاً خیلی آدم درویشی بود. بی‌نهایت درویش بود. یک عده‌ای راجع‌به اعلی‌حضرت می‌گویند که ایشان arrogance داشت. این درویش و shyness و خجالت اعلی‌حضرت یک خرده چرخانده بود وضع arrogance درست کرده بود. و زندگی خودش زندگی خیلی ساده‌ای بود. پدرش هم زندگی ساده‌ای داشت. ولی این هم خودش تا این اواخر که هی ‌آمدند و پوشش کردند و این‌ها، خیلی زیاد به چیز‌های… اهمیت نمی‌داد. نمی‌دانم، خانه تختخواب گنده باشد کوچک باشد چه باشد. خیلی خیلی واقعاً یک زندگی… بارها می‌گفتم که دلم می‌خواهد مردم بیایند ببینند اعلی‌حضرت چی می‌خورد؟ چه جور نهارتان است؟ چه جور صبحانه‌تان است؟ خیلی‌ها در ایران آن‌وقت بودند که زندگی‌شان هزار برابر بهتر از شخص شاه بود. کسانی که آجودان مخصوص بودند از لحاظ اصول، این در زمان قاجار هم بوده، این در دربارها هست که این‌ها در بعضی اوقات بهشان می‌گفتند وزیر حضور، بعضی اوقات بهش می‌گویند آجودان، در بعضی اوقات بهشان می‌گفتند پیشخدمت مخصوص. مثلاً حکم همین امیرهوشنگ این‌ست که پیشخدمت مخصوص. کسانی که بیش از همه شانس داشتند همان پیشخدمت‌های مثل بیگلو و مثل عرض شود که، شریفی و مثل پورشجاع و این عده‌ای بودند که خوب بیست و‌چهار ساعت. رسم هم این بود که وقتی این اجازه را داشتید که یا برای کار یا برای اصولی که می‌رفتید اعلی‌حضرت اگر توی اتاق تشریف داشتند پیشخدمت مخصوص که یکی از این دو سه تای مثل پورشجاع یا فرض کنید بیگلی بود، می‌رفت به عرض می‌رساند که فلان کس آنجاست. یا صبح ساعت شش صبح بود یا دو بعد از نصف شب. و می‌فرمودند خوب بیاید. یا اگر که مثلاً اعلی‌حضرت لباس تنشان نبود لباس تنشان یا رب‌دوشامبر می‌رفتیم مطالب را می‌گفتیم. مطالب هم اگر نبود که یک دفعه بی‌موقع نمی‌رفتیم.

و اما راجع‌به دکتر ایادی. دکتر ایادی دکتر اعلی‌حضرت بود. دکتر ایادی هم دکتر اعلی‌حضرت بود و هم کار‌های آرتشی و غیره و چیز رسمی داشت. بنابراین او اولاً خیلی آدم سحرخیزی بود، صبح اول وقت آنجا بود. می‌آمد ببیند اعلی‌حضرت امری دارند. اعلی‌حضرت هم آن اوا‌یل به خصوص همیشه توی این خانواده اغلب‌شان یک حالت وسواسی، همیشه خانواده‌های سلطنتی …….. که مثلاً اگر یک روز فرض کنید که یک خرده فشار خون بالاست یک خرده… اعلی‌حضرت زود زکام می‌شدند. خیلی زود سرما‌ می‌خوردند. این‌ست که دکتر آنجا بود برای اینکه اگر که اوامری هست و اعلی‌حضرت کاری دارند بیاید. دکتر هم دکتر عمومی بود چون اگر جراحی بود آن‌وقت می‌گفتند آقای فرض کنید پروفسور عدل بیاید. یا اگر موضوعی بود که باید درباره‌اش بحث (نامفهوم)

وقتی که به خارج می‌رفتیم خوب دکتر‌های خارجی بودند این وسط ایادی دخالتی نمی‌کرد فقط ناظر بود و گوش می‌کرد. یک خواصی هم که من دیدم این داشت این‌ست که هیچ‌وقت کار‌های سریو را خودش دخالت نمی‌کرد سعی می‌کرد دکتر‌های دیگر را از خارج بیاورد. البته شاید در ایران نمی‌خواست کسی باهاش رقابت داشته باشد. ولی این نزدیک بودن ایادی به اعلی‌حضرت برای خاطر دکتری بود. یک دکتری بود که اول وقت آنجا بود. هم می‌آمد راجع‌به از لحاظ حفظ‌الصحّه و هم چون راجع‌به آن چیز مال یک کمیسیونی بود در آرتش برای غذا و غیره، یک…

س- برای تدارکات.

ج- تدارکات و این‌ها. این گویا تحت نظر این بود و شیلات و غیره.

س- بله بله.

ج – در ضمن این کارها را هم می‌آمد گزارش می‌کرد. در ضمن تا آنجایی که من شنیدم یا می‌دانم این بود که یک اطلاعاتی هم از طریق ایشان به عرض می‌شد چون ایشان دکتر بود اشخاص می‌رفتند می‌دیدنش صحبت می‌کردند یا عرایضی داشتند یا مطالبی گفته می‌شد می‌شنید و غیره، این می‌آمد آن‌ها را هم به عرض می‌رساند.

س- آن‌وقت باز برای آن مدت که جناب‌عالی وزیر خارجه بودید این مهمانی‌های علیاحضرت ملکه و والاحضرت اشرف و این‌ها بطور مرتب ادامه داشت؟ چون می‌گویند که از یک زمانی به بعد این مهمانی‌ها به اصطلاح متوقف شده بود یا اصلاً دیگر نبود. من دنبال اینم که…

ج- هیچ‌وقت مهمانی‌های مرتب نبود جز یکی، آن هم ملکه. وقتی که والاحضرت شهناز زن من بودند و دختر اعلی‌حضرت، یکی آنجا مرتب تشریف می‌بردند برای اینکه می‌آمد دخترش را ببیند برای من نبود. و از همه مهم‌تر در زمان علیاحضرت ثریا یا در مدت شهبانو یا قبلش که آن‌وقت من نبودم والاحضرت فوزیه، این رفتن منزل خواهرها یا برادرها رفتن همیشگی نبود. یک وقت پیش می‌آمد یک چند هفته هم ممکن بود تویش استاپ بشود یا به‌هم‌ بخورد یا اعلی‌حضرت یا علیاحضرت به یک دلایلی نخواهند بروند یا رنجش تو فامیلی. اما تنها جایی که هیچ‌وقت به‌هم نمی‌خورد آن نهار یا شام علیاحضرت ملکه مادر ملکه پهلوی بود. آن همیشه بود. و اگر فرض بفرمایید که اعلی‌حضرت در مسافرت بودند امروز شنبه نمی‌توانستند بیایند روز دوشنبه تشریف‌فرما می‌شدند. آن‌وقت ترتیب داده می‌شد همان شب مثلاً بروند یا فردا شبش. یا اگر فرض کنید که اعلی‌حضرت سرما خوردند یا… این‌ست که، چون اولاً اعلی‌حضرت هر روز تشریف می‌بردند مادرشان را می‌دیدند،

س- عجب!

ج- وقتی که می‌آمدند به کاخ مرمر چون کاخ اختصاصی چیز بود معمولاً بعد از اینکه کارها تمام می‌شد و می‌خواستند تشریف ببرند نهار بخورند از همان جا در صورتی‌که من داشتم گزارش بهشان عرض می‌کردم، از کاخ مرمر می‌آمدیم کاخ علیاحضرت، و من یا امثال من بیرون می‌ماندند، ایشان تشریف می‌بردند تو مادرشان را می‌دیدند چند دقیقه‌ای و سلام و علیک و پنج دقیقه نیم ساعت برمی‌گشتند. او چیز مادر-پسری بود. و قسمت اینکه علیاحضرت هم یکی از چیزهایشان این بود که سعی می‌کردند که اشخاصی که از اعلی‌حضرت دور شدند رنجیده‌خاطر شدند و غیره نزدیک بکنند. مثلاً فرض کنید که جمال امامی که خدمت‌گذاری برای اعلی‌حضرت بود و این سر جریان رفراندوم و غیره اعلی‌حضرت بهش بی‌میل شده بودند، ایشان را دعوت می‌کرد می‌آمد آنجا وقتی که نهار بود، خوب، وقتی اعلی‌حضرت… یا یک دفعه فرض کنید که اعلی‌حضرت متغیر شدند از جمشید اعلم که یک چیزی بود بعد… علیاحضرت همیشه سعی می‌کردند مردم را نزدیک بکنند دور نکنند. و به نظر من یکی از گرفتاری‌هایی که پیش آمد اگر علیاحضرت ده سال جوان‌تر بود، این مرض را نداشت و این‌ها. چون هم مادر مریض هم پسر مریض، شاید خیلی از این چیزها جلوگیری می‌شد چون از مردم آمده بود مردم را هم می‌فهمید. این‌ست که روابط آن‌ها هم تنها جایی که می‌توانم عرض کنم که همیشه منظم بود تا شب‌هایی که آمدیم، شبی که علیاحضرت تشریف می‌آوردند فردایش بیایند چهارشنبه شب شام می‌خوردیم چراغ‌ها دو دفعه قطع شد، تیراندازی خارج از قصر بود و غیره که این مال چیز بعدی می‌آید حتماً بحث می‌شود درباره‌اش و این جریانات ماها. خوب، آن‌وقت عرض شود، اعلی‌حضرت آنجا، توی آن بحبوحه‌ای که همه می‌گفتند خطرناک است بیرون تشریف بردن و غیره، یا اعلی‌حضرت با… اگر علیاحضرت شاهدشت تشریف داشتند آنجا بود، اگر در سعدآباد تشریف داشتند آنجا بود، اگر هم صاحبقرانیه که کاخ زمستانی‌شان آنجا بود.

س- آن‌وقت هفته‌ای دو بار بوده این‌ها…

ج- دو بار تا سه بار، بله.

س- دو بار تا سه بار.

ج- بله. ولی حتماً یک بارش می‌شد چون گاهی اوقات پیش می‌شد در این هفته یک جریانات سیاسی یا فرض کنید مهمان خارجی می‌آمد غیره و این‌ها که آن برنامه آن هفته به کلی بسته می‌شد. فرض کنید رئیس یک مملکتی آمده چند روز مهمان اعلی‌حضرت است. از آنجا هم اعلی‌حضرت قرار است که با مهمانش که رئیس مملکت، پادشاه یا رئیس‌جمهور است برود فرض کنید اصفهان یا شیراز یا نمی‌دانم رامسر و غیره، که آن چند روزه دیگر تشریف نداشتند.

س- آن‌وقت به غیر از وزیر خارجه که هر روز شرف‌یابی داشت چه کسان دیگری بودند که به طور مرتب و دایمی وقت شرف‌یابی داشتند.

ج- خوب، عرض شود که، بسته به این‌ست که کی بگوییم؟

س- آن زمانی که شما وزیر خارجه بودید.

ج- چون آن‌وقت قبلاً فرض کنید زمان پدرم وزراء باید از نخست می‌خواستند و وقت… می‌گفت بروید اعلی‌حضرت را ببینید. این‌طور. در بعدها قبل از وزارت خارجۀ من هم حتی در دولت‌های عرض شود که اعلم و عرض شود که، اقبال و این‌ها که آمد این دیگر اعلی‌حضرت اراده می‌کردند یا آقای هویدا، ببخشید، آن‌موقع نخست‌وزیر بود، که وزراء بروند آنجا. بعضی از این وزراء که کارشان مهم‌تر بود گاهی اوقات یک برنامه‌ای داشتند. گاهی اوقات اعلی‌حضرت برای یک کار به خصوصی وزیر را احضار می‌فرمودند یا بهش تلفن می‌فرمودند به بعضی از این وزراء. گاهی اوقات هم وزراء یک عرایضی داشتند که اجازه می‌خواستند به عرض می‌رسید اگر اعلی‌حضرت تصویب می‌کردند می‌آمدند شرف‌یاب می‌شدند. کسانی که همیشه یکی روز یک‌شنبه، یکی روز پنج‌شنبه روز آرتش بود. این روز از صبح تا یک‌ونیم دو بعد از ظهر آرتشی‌ها آنجا بودند. تنها کسی هم که در این روز اضافه بود همیشه وزیر خارجه بود که در حدود نزدیک‌های ظهر می‌آمد شرف‌یاب می‌شد دیگر آرتشی‌ها می‌رفتند. آن‌وقت آن روز اگر کارشان تمام نشده اعلی‌حضرت چون بعد از ظهرش هم تو برنامه این بود از دو و نیم سه به بعد باز برنامه بود تا پنج‌ونیم شش هفت. گاهی اوقات اعلی‌حضرت هفت هفت‌و‌نیم تشریف می‌آوردند برای شام. این بود که آرتش بود.

روز‌های دوشنبه معمولاً شورای عالی اقتصاد بود که عرض شود که، در آنجا در بعد از ظهر دوشنبه در حضورشان تشکیل می‌شد. وزیر اول معمولاً یا وزیر دربار یا رئیس تشریفات بسته به کارشان، چون کار تشریفاتی این بود که برنامه درست شده بود یکی در اتاق اعلی‌حضرت اتاق خواب‌شان یک دانه نامة یک کاغذی نوشته شد که چه افرادی در چه ساعت‌هایی شرف‌یاب می‌شوند، یکی روی میز اعلی‌حضرت بود که اعلی‌حضرت نگاه می‌کردند. به خصوص خیلی دقیق بودند که برای خارجی‌ها به خصوص هیچ‌وقت timing عوض نشود، سر ساعت ده، ده‌ونیم دقیقه کم اعلی‌حضرت زنگ می‌زدند که آمده؟ می‌آمدند. بله قربان آماده است. پس بگویید بیایند تو.

آن‌وقت عرض شود که، وزیر دربار، رئیس تشریفات، کسی که مرتب شرف‌یاب می‌شد معمولاً قبل از وزیر خارجه هم شرف‌یاب می‌شد پرونده مفصل بود آقای رئیس‌ دفتر مخصوص بود یا آقای ایراد بود یا آقای معینیان. اعلی‌حضرت هم چون علاقه به کارها داشتند حتی در این‌جور مواقع دفتر مخصوص وظیفه‌اش بود که روزی دو سه بار تلفنی به افسر کشیک می‌گفت یا کاغذی عریضه‌ای می‌فرستاد وضع هوا را، چون اعلی‌حضرت خیلی به کشاورزی ایران علاقمند بودند که ببینند در کجا باران آمده، چقدر باران آمده؟ در کجا نیامده، در چه؟ این را همیشه در جریان بودند. اما وزراء برنامه معینی دیگر برای بقیه وزراء نبود.

س- نخست‌وزیر چی؟

ج- آن‌وقت، نخست‌وزیر، نخست‌وزیر، برنامه این بود که نخست‌وزیر از لحاظ اصول هر کسی که تا آنجایی که من یادم می‌آید و تا قبلش، اولاً نخست‌وزیر هر وقت که می‌خواست می‌توانست شرف‌یاب بشود. نخست‌وزیر وقتی می‌آمد هر کسی که شرف‌یاب بود فوراً مرخص می‌شد و نخست‌وزیر می‌آمد تو. معمولاً اعلی‌حضرت خیلی به نخست‌وزیر احترام می‌گذاشتند و هیچ‌وقت هم من در تمام مدت، این نصیحت را یک دفعه هم به آقای آموزگار وقتی آمد به آمریکا کردم، که هیچ‌وقت هم اعلی‌حضرت به نخست‌وزیر نه نمی‌گفت. ممکن بود تو دلش رنجیده‌خاطر بشود ولی هیچ‌وقت تا آنجایی که من یادم می‌آید پیشنهاد و یا پافشاری نخست‌وزیر را رد نمی‌کرد. خوب، نتیجه‌اش را تاریخ… شخصی به این قدرتمندی آدمی مثل مرحوم دکتر مصدق، یا در زمان مرحوم قوام السلطنه، یا در زمان مرحوم…

س- راجع‌به برنامه آقای نخست‌وزیر صحبت بود که ایشان هم یک روز خاصی ولی بود که ایشان هم مثلاً سه‌شنبه‌ها فلان ساعت…؟

ج- معمولاً نخست‌وزیر روزهای، یعنی در زمان مرحوم هویدا، چون دوشنبه‌ها برای چیز می‌آمد،

س- شورای اقتصاد.

ج- شورای اقتصاد می‌آمد آن روز شرف‌یاب می‌شد. و اما کار مهم و غیره و چیز،

س- جداگانه.

ج- قبلاً می‌آمد شرف‌یاب می‌شد، بعد هم شورای اقتصاد آن گروه شرف‌یاب می‌شدند. به همین دلیل یک روز خوب یادم هست که روز پنج‌شنبه‌ای بود من رفتم دیدم که دارم از پله‌ها می‌روم بالا نخست‌وزیر آنجاست. تعجب کردم. گفتم اِ، امیر اینجا چه ‌کار می‌کنی؟ گفت کار داشتم و این‌ها. رفتم تو اتاق تنها، و گفتش که… گفتم شرف‌یاب بودی؟ گفت بله، هم آمده بودم اوامری اعلی‌حضرت داشتند و هم آمدم خداحافظی کنم. چون قرار بود برود به رومانی. نیّری را هم گذاشته بودم با ایشان برود. بعد گفتش که آمدند رفتند برای ما زدند. گفتم کی؟ چی؟ چطور یک همچین چیزی؟ گفت بله حضور اعلی‌حضرت که بودم فرمودند که یک عده ناراضی‌اند و خوب است که باید یک کمیسیونی تشکیل بشود که رسیدگی بشود که این وضع چیست و غیره و این‌ها. گفتم یک خرده کامل‌تر خواهش می‌کنم بگو. گفت. گفتم حقیقتش این‌ست که کسی نزده. برای ما هم نزده، چون زننده منم. این مربوط به تیر خوردن آن سپهبد فرسیو و این بیچاره یک روز که من شرف‌یاب شدم اعلی‌حضرت خیلی ناراحت بودند و قرار بود رفتم از آنجا و قبل از اینکه بروم شرف‌یاب بشوم رفته بودم به بیمارستان ژاندارمری دیدن او ببینم احوالش چطور است، به من دکترها محرمانه گفتند که تا چند ساعت دیگر بیشتر چیز نیست که حتی آمده بودم به اعلی‌حضرت عرض کنم شاید که بد نباشد اعلی‌حضرت تشریف‌فرما بشوند و یک دیداری از این افسر بکنند.

کارها که تمام شد بهشان عرض کردم که قربان یک عرضی دارم. فرمودند بفرمایید. عرض کردم که می‌خواستم بهتان عرض کنم که یادتان هست اعلی‌حضرت که من وقتی جوان بودم بهتان عرض کرده بودم که آلسر داشتم و بنابراین حالا هر وقت که دلم درد می‌گیرد فوراً دکتر آلسرم را اول بهش مراجعه می‌کنم. دو سه سال پیش اعلی‌حضرت امر فرمودید که من مریض می‌شدم و این‌ها بروم رفتم از زوریخ مظنونیت به این بود که سرطان گلو دارم. تا گلویم ناراحت می‌شود به آن دکتر رجوع می‌کنم. حالا مملکت هم مثل اینکه یک مرضی پیدا کرده یک گرفتاری دارد و آن این‌ست که با این زدن فرسیو و غیره یک مشکلی هست و اعلی‌حضرت هم خوب می‌فرمایید ما به این‌ها زندگی خوب می‌دهیم و غیره. ولی خوب فرض بکنیم ما به این‌ها شمش طلا بدهیم این که دل‌درد دارد شمش طلا را می‌خورد جز اینکه ثقل سرد بکند بمیرد چیزی نیست. خوب ما عوض اینکه این کار را بکنیم بهش نان بدهیم طلا را بگذاریم به منفعت مملکت توی بانک و ناراضی‌ها هم کم‌تر بشوند چون آنچه که مردم می‌خواهند باید بهشان بدهیم، نه یک چیزی ما بهشان به زور بدهیم که عوض اینکه appreciate کنند ناراحت هم بشوند. این خیلی در اعلی‌حضرت نشست. البته خیلی مفصل صحبت کردیم. از آنجا راه رفتیم. از کاخی که دفتر بود پایین همین اتاقشان در کاخ گلستان آمدیم رفتیم تا محل اقامت اعلی‌حضرت و آنجا من نهار بودم.

س- گلستان را می‌فرمایید یا …؟

ج- نخیر.

س- جهان‌نما؟

ج- جهان‌نما، چون یواش‌یواش من یک خرده تردید افتادم که اسم آن اتاق جهان‌نماست یا نه، هی گفتید. ولی مطمئنم نودونه درصد. ولی باری، چندین سال گذشته. آمدیم تا، رفتم حضورشان نهار بودم. بهش گفتم امیر جان حقیقتش این‌ست. گفت بله اعلی‌حضرت فرمودند یک کمیسیونی شما باشید و من باشم و وزیر دربار. گفتم من نمی‌توانم چون اولاً من وزیر خارجه‌ام، همش در مسافرتم. کار‌های داخلی، شما برسید. چون بعد هم برسیم این کمیسیون را باز می‌گیریم باز هم به عرض می‌رسد می‌گویید فلان کس. من به این نتیجه رسیدم چون یک دفعه دیگر هم راجع‌به ترافیک من ایراد داشتم و آقایان رؤسای شهربانی و غیره را نخست‌وزیر گفت بیایند پهلوی من بنشینیم کار بکنیم من از ژاپون آمدم… به جایی نکشید. این بود که من گفتم به نظر من معنی ندارد من در این کار باشم ولی خودتان می‌دانید. ولی کسی نرفته بزند من به اعلی‌حضرت عرض کردم.

یا یک چیز دی