مصاحبه با آقای اردشیر زاهدی
سفیر ایران در ایالات متحده آمریکا (۱۳۳۸-۱۳۴۰) و (۱۳۵۱-۱۳۵۷)
سفیر ایران در بریتانیا (۱۳۴۱-۱۳۴۵)
وزیر امور خارجه (۱۳۴۵ – ۱۳۵۰)
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۴ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س – جناب آقای زاهدی برای شروع این مصاحبه خواهش میکنم که در مرحله اول مطالبی راجع به مادرتان بفرمایید که ایشان از چه خانوادهای بودند و چند کلمهای هم راجع به خصوصیاتشان. بعد میپردازیم به شرح حاج پدرتان، تیمسار زاهدی. .
ج – مادر من دختر مرحوم مؤتمنالملک پیرنیا که یک وقت رئیس مجلس شورای ملی بود و این همان فردی است که معروف است که وقتی رضاشاه میخواهد با چکمه وارد مجلس بشود، به او میگوید که بروید بیرون یا اینکه بدهم، وادار کنم، بیرونتان کنند که بعد هم کودتای رضاشاه شد. عرض شود که از طریق مادری او نوه مظفرالدین شاه است و مادر بزرگ من دختر مظفرالدین شاه.
در عروسی بین پدر و مادرم دو نفر سهم خیلی بسزایی داشتند یکی مرحوم فاضلالملک که همراز بوده و دیگری هم مرحوم دکتر قزلایاق، که این دو نفر کسی بودند که با مرحوم مؤتمنالملک صحبت کردند و به خصوص آنوقت موضوع خیلی کریتیک بود (critical) بود از این لحاظ که خوب، معتمدالملک (مؤتمنالملک) مغضوب بود خانهنشین بود بعد از کودتای اعلیحضرت رضاشاه است که پادشاه شدند و در همین مواقع بود در پریه که بعضی اوقات روی، عرض شود که، حسادت یا روی رقابت در کار و غیره بر علیه پدر من پهلوی رضاشاه میزدند. ایشان یک جوان بیست و شش هفت سالهای بود وقتی که سرتیپ شد و جنگهایی که بعد کرد. روی این اصل بود که این سؤال پیش میآمد که آیا با عروسی پدرم با دختر مرحوم مؤتمنالملک یعنی آنوقت مؤتمنالملک وقت چه جریان خواهد بود ولی خوب، بحمداله این برگزار شد و با هم عروسی کردند.
معتمدالملک (مؤتمنالملک) البته یک دختر دیگری داشت، قدس اعظم، که زن مرحوم پسر عموی خودش، مرحوم هرمز پیرنیا، شد و سه تا پسر داشت یکی دختر نصرالله بود که دکتر طب بود و دکتر دندان در اروپا تحصیل کرده بود که فوت کرد به مرض سرطان تقریبا نزدیک دوازده سیزده سال قبل بود. دو پسر دیگر دارد یکی علی که بیشتر به کارهای صنعتی و عرض شود که، اقتصادی علاقه مند بود، مدتی هم در جوانیاش در وزارت اقتصاد که قبلا، اسم دیگهای بود، صنایع و معادن، در آنجا بود و بعد آمد بیرون به کار آزاد رفت. و دیگری خسرو پیرنیا بود که داماد سرلشکر گرزن شد و عضو وزارت خارجه بود حالا نمیدانم در حال حاضر هنوز عضویت وزارت خارجه، تردید دارم، دارد یا ندارد.
پدر و مادرم با هم زندگیای داشتند. پدرم چند بار که به اروپا آمد یکی دو دفعه به دستور رضاشاه برای خرید اسلحه برای خرید، عرض شود که، اسب و غیره از Hungary همینطور از آلمان و از روسیه با پدرم بود و یک مدتی هم آمد اینجا با خواهرزادههای پدرم مدرسه میرفت برای ادامه تحصیلاتش در بلژیک و در اینجا در سوئیس و موقعی که پدرم به کارها بود. و در چند سال بعد هم از هم جدا شدند و طلاق گرفتند. مادرم، عرض شود که بعد که این جریان پیش آمد، مدتی که من وقتی در آمریکا بودم، دفعه دوم که امریکا بودم با اصرار آوردمش آنجا. مدتی هم در تهران بود چون سرپرستی دختر مرا میکرد. بعد هم که این جریان در ایران پیش آمد و رژیم عوض شد، از آنجا که همه چیز مرا در ایران گرفته بودند و خوشبختانه یا بدبختانه، چون مادرم نگرانی سرطان داشت آوردیمش برای معالجه، و آن باعث شد که در تهران نباشد چون ریختند منزل ما و هرکس در آنجا بود کشتند و از بین بردند و منزل حصارک را گرفتند و متأسفانه اینجا بعد از تقریبا دو سال و نیم روی مرض سرطان که آوردمش امریکا یکی دو دفعه برای معالجه و همین جا از دست رفت و به یک مرضی به اسم galloping Cancer گرفته بود که در عرض چند هفته، و اینجا در ژنو خاکش کردیم.
س – متولد تهران بودند؟
ج – متولد تهران بودند.
س – در تهران هم همان…
ج – بعد از…
س – تحصیلات…
ج – تحصیلاتش را اول در تهران داشت. بعد آمد به اروپا و در، عرض شود که، بلژیک و سوئیس تحصیل کرده بود. بعد هم که شوهر کرد به پدر من، چون وقتی زن جوانی بود، در آنوقت آمدند اینجا چون آنوقت پدرم مأموریت داشت یک مأموریت از طرف اعلیحضرت داشت، به آلمان رفت با اسماعیلخان شفاهی و غیره. یکی دیگر به روسیه رفته بود. یکی دو دفعه هم که عرض کردم به، عرض شود که، به هنگری و، عرض شود که، به بلغارستان و آنجا بیشتر برای خریدن اسب بود برای اسبهای قوی هیکلی بود برای کشیدن توپ و این اسبهایی که در آرتش آمد اینهایی بود که پدرم برای، معروف به اسبهای مجار.
س – مرحوم تیمسار از چه خانوادهای بودند؟
ج – بله، پدرم از خانواده، میخورد به… جد بزرگ پدریمان شیخ زاهد گیلانی بوده که از شمال ایران اینها شروع میکنند و دو برادر بودند. این گمان میکنم در کلیله و دمنه قسمتی از این تاریخ بوده باشد. یکیشان میآید به همدان و دیگری میرود به اصفهان. و پدر من نواده آن شیخ زاهد است و در ضمن عرض شود که، اینها در همدان بودند و در سن جوانی وقتی که پدرم پدر یعنی پدر بزرگم آنوقت هم ملاک بوده و هم خانی بوده که مورد احترام افرادی بوده و معمولاً وقتی که بین دو طایفه و گروه جنگی چیزی میگرفته این وساطت میکرده بزرگی میکرده اینها را نزدیک میکرد. و در یکی از این…
س – در همان گیلان دیگر؟
ج – نخیر در همدان.
س – همدان.
ج – گیلان جدمان بوده شیخ زاهد بود. و بعد که اینها میآیند به عرض شود که، میآیند این میرود برای واسطهای که بین دو تا گروه دعوا بوده فردی در بالای کوه، بالای درخت قایم بوده و با گلوله میزند به قلب پدرم. آنوقت البته او برای خودش چند صد سوار داشته برای خودش اسکورت داشته و غیره، و وقتی که یک قاطری که معروف بوده به آبدارخانه، برای اینکه آنجا قلیان میکشیده آنوقتها، و برایش چایی و غیره میآوردند همینطور که داشته قلیان میکشید و دستش به اینجا طرف چپ بوده گلوله میخورد انگشتش را و میخورد فورا به قلبش تا او به نفر بعدیش بگوید مثل اینکه به من گلوله اصابت کرده میافتد و فوت میکند .
پدر من آن وقت در حدود ده سال داشت. و از آن به بعد روی رشادت و بزرگی مادر که بهش خیلی علاقهمند بود زیر دست مادرش بزرگ شد و سه تا خواهر داشت. یکی عرض شود که، به اسم فاطمه که عمه بزرگ من بود که زن تمجیدالملک بود. دیگری به اسم… که زن عرض شود که، بصیرهمایون زاهدی شد که پسرخاله بودند با هم. و سومی هم زن زهد نراقی که از خانوادههای نراقی آنها هم باز از اصفهان بودند. بعد پدرم در جریان موقعی که جنگ عثمانی بوده با ایران و چون این سوار داشت و اینها و در قلعهای هم داشتیم در سرد رود، باری جوانی بوده که هر روزی طرفداری میکند. در این وقت موقعی بوده که رضاشاه میآید برود به… از کرمانشاه میآمده به همدان و در همدان منزلی که میرفته منزل مادربزرگ من بود و چون پدر من آنوقت یک جوان سیزده چهارده سالهای بوده مادرم پدرم را وادار میکند که برود به دهات از همدان برای اینکه تو خانه آدم نامحرم نبوده باشد که رضاشاه. این زن رضاشاه قبل از این سه تا زنی است که بعد از پادشاهیاش میگیرد. این زمانی است که رضاشاه میرپنج بوده که دارم عرض میکنم.
س – بله
ج – و وقتی که رضاشاه برمیگردد و این جوانمردی را از مادربزرگم میبیند که این خانم اینقدر مراقب بوده که حتی پسرش در آن خانه نباشد، قدیم البته اندرونی بود و بیرونی و اینها، این آشنایی است که به این طریق چون با خانواده پدرم داشتند، و بعد رضاشاه آنوقت قزاق بوده، و وقتی که رشادت و سواری و تیراندازی و غیره، اصراری داشته که پدرم حتما اگر که بیاید برود به آرتش. و پدرم میآید میرود در ارتش آنوقت در چند تا در ارتش معلمهای روسی اینها داشتند چون آنوقت گروه قزاق، و البته پسر خالهای هم داشت که لطفاللهخان زاهدی که زمان جنگ برای خاطر پدرم حبسش کردند و بعد هم بیچاره فوت کرد، او هم آنوقت جزو گروه ژاندارمری بوده چون آنوقت ژاندارمری را سوئدیها برای ما چیز میکردند، عرض شود که، راهنمایی بودند و معلم بودند برای اینها، و از آن طرف هم قزاق. تا اینکه پدرم در خیلی در سن جوانی میتواند این امتحان مدرسه را برگزار کند و افسر بشود. و چون خیلی تیز بوده… ها، یک چیزی را فراموش کردم به عرضتان برسانم. پدرم در قبل از اینکه بخواهد وارد ارتش بشود چون یک آنوقت قوای مرکزی یک قوای خیلی قویای نبوده، این بود که هر کدام اینهایی که، بهقول معروف، سوار داشتند و خوب در… طویله میگفتند چهار هزار اسب میتوانسته بگیرد که من رفتم آن قلعه را دیدم. اینست که در آنوقت در یک جانی یک عده میآیند یاغی و چند تا ده را زده بودند و غیره، این خبر میرسد و پدرم در صورتی که آنوقت پانزده شانزده سالش بوده این جریان را که میشنود تعقیب میکند دزدها را و دزدها میروند بالای کوه و از آنجا چند دفعه هم داد میکشد که پسر بصیرهمایون، چون آنوقت لقب پدرم بصیرهمایون بوده، بصیر دیوان، معذرت میخواهم، بصیرهمایون شوهر… میگوید: پسر بصیردیوان نیا نیا. ولی این هم که میخواسته برود آنها را بگیرد، از آن بالا میزنند و گلوله میخورد به قلب پهلوی قلب پدرم و در نتیجه پدرم را میگذارند روی نردبان و اونوقت چون دارویی نبوده تمام این کارتونکهایی که توده بوده میکنند آنجا که جلوگیری بکنند و نمد که جلوگیری بکنند از خون.
باری این چند سال طول میکشد دو سال و نیم سه سال مریضی پدرم طول میکشد و این مادر همه دری میزده که چطور میتواند این چیز را، و هر دفعه هم، آنوقت چون جراحی بیهوشی نبوده، هر وقت که میخواستند یک دندهای که این دنده سیاه میشده و میخواستند عمل کنند مجبور بودند که ببرند و آنوقت پنبه و عرض شود که، نمد میدادند که پدرم گاز بزند و بتوانند این را ببرند و بههوش بود. و از اینجایی که گلوله خورده بود که تا روزی هم که مرد این جای گلوله بود، عرض شود که، هوا میآمده چون ریه صدمه دیده بود. تا اینکه یک پزشک یک گروه پزشک امریکایی از این میشینریها بودند میروند آنجا و اتفاقا آنها میآیند به بالین پدرم در همدان و آن شب پدر من و مادر، همه اینها دیگه قطع امید کرده بودند که این دیگر میمیرد و خیلی زجر کشیده و پدر من در تب خیلی شدید بود و اینها، چشمش را باز میکند و مادربزرگم که پهلوش بوده میگوید که: من خواب دیدم که یک آقا سیدی نورانی آمد و به من گفتش که «پاشو، پاشو، راه بیفت.» و من تعجب میکنم که با آن بیماری و اینها، که البته اینها خیلی هم خانواده مذهبی بودند خانواده مادری من، یعنی پدری من. و بالاخره این از آنجا بوده که این بعد از آن خواب، حالا خواب چی بوده چطور بوده و غیره، به هر حال از آن حالش رو به بهبود میرود و بعد از چهار سال خوب میشود. ولی هفت تا دنده نداشت چون دندههایش را عمل کردند.
بعد از اینکه میآید در تهران میآید در قزاق و عرض شود که، در آنجا قزاق میشود و افسر میشود مأمور میشود به شمال و وقتی که در شمال بوده از خودش برای گرفتن میرزا کوچک خان. در آنجا از خودش رشادت عجیبی به خرج میدهد و چند تا جنگی که اینها محاصره بودند جنگ میکند چون آنوقت با بلشویکها بودند، بلشویکها. در اینجا این در یک رودخانهای که یک طرفش بلشویکها بودند و طرف دیگرش پدرم بوده با سربازهای خودش وقتی که آنها حمله میکردند اینها یک دانه مترالیوز، یک دانه مسلسلی داشتند که قدیم، وقتی داشتند تیراندازی میکردند افسر مامور این دیگر نمیتواند با مترالیوزش کار کند از کار میافتد که با کله خودش بیچاره میزد به این چیز و پدرم مجبور میشود که طپانچهاش را بکشد، آنوقت موزرهای معروف به موزرهای آلمانی ده تیر بوده میکشد که از خودش… کسی بوده پهلوش که همیشه مصدری پدرم را میکرد به اسم سبزعلی که مثل پسر بود دیگر برای پدرم و خانواده به ما هم… او میگوید که بفرمایید به ترکی میگوید بپرید بپرید و خلاصه اسب میآورد وقتی پدرم سوار این اسب میشود که گلوله میاندازند که یک گلوله هم به گوش اسب میخورد ولی در این، آنجا پدرم جان سالم بهدر میبرد.
بعد در مرحلههای جنگی بعد دیگری در یک جای دیگر که باز اینها جنگ میکردند با آدمهای میرزا کوچکخان در جنگل، همینطورکه پدرم داشته به کارهایش یعنی ارتش را داشت مراقبت میکرد میرسیده، بدون اینکه بفهمد نگاه میکند میبیند که چند تا از افسرهایش و نظامی هایش تیراندازی دارند میکنند مثل اینکه، چون صدای تیراندازی زیاد میآید، و برمیگردد میبیند یک کسی نزدیکیاش افتاد پایین. در همین وقت میبیند که مثل اینکه بدنش سوختن دارد و میبیند که، چون آنوقت شلوار سواری بوده شلوارهای چیز اینجا جا داشته و مچ پیچ داشتند و یا چکمه و لباس اینها هم فرنج بوده که مثل مال فرنجهای قدیم مال ارتش ایران و مال روسها که قزاقها داشتند و پفی بوده. معلوم میشود که یک گلوله از دست راست این شکم پدرم میخورد از اینجا خارج میشود که خوشبختانه داخل روده و اینها نشده بوده چیز سطحی بوده و یکی دیگر هم به ران راستش خورده بود که میآیند و میبندند. ولی البته این دو بار این دوتا تیراندازی که بهش میشود به شدت موقعی که قبلا بوده و آنطور چهار سال بیمار بوده نبود.
بعد در این رشادتی که میکند بیشتر مورد توجه افسران آنوقت روسی که یکیش اخلسکی بوده و یکی وربا که معلم رضاشاه هم بوده و همینطور اعلیحضرت رضاشاه که آنوقت عرض شود که، فرمانده کل قوا بوده، و از آنجا ترقی میکند و میآید در جنگ بعدی میرود به جنگ سیمیتقو. در جنگ سیمیتقو هم از خودش، حالا اینها را امکان دارد تاریخهایش را یک خرده عقب و جلو، چون سه تا جنگ در شمال است. یکی جنگ سیمیتقو است. یکی جنگ میرزا کوچکخان است. یکی هم جنگ ترکمان صحرا، که هر سه پدرم فاتح میشود، در جنگ سیمیتقو عموقلی میرزای جهانبانی و این دو فرمانده بودند تا اینکه در یک جا محاصره بودند و شب پدرم تصمیم میگیرد که حمله کند به قوای سیمیتقو، سیمیتقو هم آنوقت همآنطور که میدانید از روسیه کمک میگرفته همینطور هم میرزا کوچکخان است دیگر. بعد امانالله میرزا تردید داشت و اینها، پدرم یک کاغذی به امانالله میرزا میدهد و میگوید اگر من در این جنگ بردم با هم شریک بودیم اگر نه من بدون مشورت شما به چیز خودم این کار را کردم، که برای او مسئولیت نباشد. اتفاقا در آن جنگ هم فاتح میشود و این باعث میشود که سیمیتقو شکست بخورد در آن حمله و اینها فاتح میشوند.
جنگ دیگری هم که پدرم توش بود در جنگ ترکمان صحرا بود که در آنجا به عوض اینکه قلع و قمع بکند بعد از آن جریاناتی که پیش آمده بود و قبلا جهان محمدخان یا کس دیگر آنجا خیلی کشت و کشتار کرده بودند، این با آنها با اینکه جنگ میکند و فاتح میشود ولی رفتار برادری و فلان. در آنوقت هم مقومالملک که پسر خاله پدرم و شوهر، عرض شود که، پدر داماد ما هم میشده که بعدا، او هم در آنجا فرماندار بوده و در آنجا به اغلب ترکمنها این افتخار را میدهند که هرکس از آنها همکاری بکند با قوای مرکزی که حالا اینها هستند میتواند نام زاهدی را هم استفاده بکند که عدهای زاهدی در ترکمن صحرا هستند که اینها فامیل ما نیستند ولی گروهی هستند که این چیز را داشتند. و بعد هم وقتی که این رسمی شد که هر سال اعلیحضرت رضاشاه حتی اعلیحضرت محمدرضا شاه میرفتند در سالی یک دفعه در اسب دوانی بود در ترکمن صحرا که متأسفانه آن را از بین بردند. این برای این بود که هم ترکمنها را تشویق بکنند هم از لحاظ نژاد اسب و غیره.
بعد از اینجا، این درجهاش را بنابراین ترتیب هر جنگی درجهاش را میگیرد. تا بعد میآید به جنگ خوزستان و جنگ فارس. در فارس که بوده با قشقاییها چون آنوقت قوای قشقایی بر علیه قوای مرکزی بوده که در آنجا عرض شود که، ایشان میرود، گمان میکنم سرهنگ شیبانی بود و آیرم، این دو تا شکست خورده بودند و بعد پدر من میآید که هم در این جنگ فاتح میشود ولی در عین حال هم با اینهایی که بر علیه ارتش میجنگیدند جنبه که همه اینها ایرانی و برادرکشی نباشد یک دوستی و احترامی پیش میآید که قوامالملک شیرازی بوده، صولتالدوله قشقایی بوده. برای گرفتن صولتالدوله از اعلیحضرت دستخط میخواهد که به جان او لطمهای نخورد. و روی این اصل بوده که وقتی که در این جنگ فاتح شد دشمنانش شروع کردند زیاد پهلوی اعلیحضرت رضاشاه زدن که این خیال کودتا دارد و این با صارمالدوله و با فرمانفرما که آنوقت صارمالدوله اگر اشتباه نکنم استاندار اصفهان بوده یا وزیر خارجه، خوب یادم نمیآید، ولی آنها را میشود چک کرد. و فرمانفرما که در شمال بوده، در جنوب بوده، اینها میخواهند چیز بکنند که بعد در نتیجه اعلیحضرت پدرم و صارمالدوله و فرمانفرما را گرفت توقیف کرد و بعد هم معلوم شد که این ساختگی بوده و آزادش کرد و از دلش درآورد.
جنگ بزرگتر یعنی بیشتر از که همیشه برای ایران گمان میکنم یک اهمیتی که داشت آن جریان خوزستان بود که انگلیسها در آن وقت سعی داشتند که آقای شیخ خزعل را بهش حکومت جنوب را بدهند و قوای مرکزی آنوقت آن قدرت را نداشت و بالاخره پدرم مأموریت پیدا میکند که برود در این جنگ با شیخ خزعل. شیخ خزعل و پدرم با هم خیلی هم نزدیک میشوند دوست میشوند و غیره، ولی پدرم نمیتواند او را راضی بکند که بیاید تسلیم بشود. تا اینکه بالاخره یک، و او هم در کشتی خودش انگلیسها بهش پول داده بودند قوا داده بودند در محمره معروف به محمره و در آنجا با کشتی خودش همیشه از خارج از آبهای مملکتی ایران ولی در آبهای عراق در آنجا بوده. تا اینکه پدرم با چند تا با همکارانش و سربازانش هم قسم میشوند که شب بروند در توی کشتی و او را بگیرند. همینطور هم میشود. میروند آنجا دعوت او را قبول میکنند وقتی که آنجا نشسته بوده افرادی که قرار بوده محرمانه بیایند، اول قرار بوده که اون مجلس جشن و شام و رقص و از این چیزها برقرار بوده که به پدرم خوش بگذرد و غیره، و در این موقع نقشه هم که کشیده بودند که چه جور اینها با اتکا بیایند و چه طور از کشتی بیایند بالا و چه جور مأمورین شیخ خزعل را خلع سلاح بکنند و خلاصه و به همین ترتیب شیخ خزعل خلع سلاح میشود و پدرم میگیرد. قبل از اینکه پدرم این کار را بکند تلگراف فرستاده بود حضور اعلیحضرت رضاشاه و خواسته بوده که آیا این حمله را بکند یا نکند. اعلیحضرت جواب چیزی بهش نمیدهند قانع کننده و دلیلش هم این بوده که نمیخواستند روابطشان را چون آنوقت انگلیسها قدرت داشتند در جنوب، اسباب گرفتاری سیاسی برایشان بشود. این بود که پدرم تصمیم میگیرد خودش این کار را بکند یا یک ریسکی بکند. که وقتی تلگراف میرسد برای اعلیحضرت تعجب میکند که میبیند که این گرفته شده، توسط شکوهالملک آنوقت رئیس دفتر مخصوص بوده. باری اما وقتی اینطور میشود شیخ خزعل خیلی نگران از جانش بوده که بهش لطمهای نخورد. پدرم هم بهش قول میدهد، دوتا صندوق توی کشتیاش بوده که یکی جواهر بوده و پول، یکیاش گویا پانصد هزار، بهطوری که تعریف میکردند، پانصد هزار لیره انگلیسی بوده، به پدرم میگوید اینها را من بهت میدهم مرا آزاد کن. پدرم میگوید هیچ لازم نیست اینها را بدهی و من به تو قول میدهم که جان تو چیزی نباشد و تو برای خاطر اینکه بدانی که من ازت چیزی، یک تفنگ میگوید آن تفنگ تو، یک تفنگ دو لول بود که این اواخر، دو لول را میگوید این را من میگیرم در شکارها برای اینکه بدانی من نمیخواهم که منظور من این نیست که چون ازت چیزی قبول نمیکنم بخواهم نابودت کنم. و بالاخره از اعلیحضرت رضاشاه تأمین میگیرد که به جان شیخ خزعل خدشهای نخورد. آوردندش در تهران در خیابان معروف به دوشان تپه در آنجا برایش خانه بزرگی هم گرفته بودند و آنجا بود تا اینکه فوت کرد و دوستانی مثل سردار اسد (اسعد) مثل سیف السلطنه افشار که سمت عمویی مرا داشت و اینها، بودند میآمدند هم شیخ خزعل را میدیدند هم با بابام دوست بودند و غیره. و روابط دوستانه و محترمانهای بود بین اینها. البته این یک نقطه سیاهی بین روابط یعنی ایران انگلیسها با ایران بر علیه پدرم در آنجا پایهگذاری شد و یک تخم بر علیه بابام پاشیده شد که اینها این کار را کرده برای اینکه بر علیه خواستههای انگلیس بوده. چون آنوقت گویا رسم بوده که باید اینها نفوذ میداشتند.
بعد عرض شود که پدرم میآید میشود رئیس شهربانی بعد از اینکه این چیزها رفع میشود و غیره. در ریاست شهربانیش وقتی میآید میشود رئیس شهربانی چند تا چیز پیش میآید که اعلیحضرت به پدرم زیاد یک خرده شاید مظنون میشود روی آن گزارش و تحریکات. البته یک موضوع دیگر هم بهتان عرض بکنم آن موقعی است که اینها را آنوقت بعد توی این یادداشتهایی که نوشته نصراللهخان زاهدی توی آن تاریخها را آن گمان میکنم دارد یک چیزی از پدرم یکی از این توی این پروندهها باشد که آن را میتوانیم بعد درست کنیم. باری، بعد عرض شود که، پدرم ژنرال آجودان شاه میشود بعد از این چیزها که آنوقت خیلی (؟) خیلی بزرگی بود و یکی دو نفر بیشتر نبودند. تا اینکه یک روزی وقتی که پدرم جلوی اتومبیل اعلیحضرت میرفتند به یکجا و داشتند میآمدند برگردند که اعلیحضرت رضاشان برود پدرم روی احترام میشود برود در را برای اعلیحضرت باز کند اعلیحضرت خیلی شوکه میشود و اینجا پدرم میآید برای مرتضیخان یزدان پناه و عرض شود که، ایرجخان مطبوعی میگوید که من دیگر خیال میکنم نباید در اینجا باشم چون احساس میکنم که اعلیحضرت از من یک خرده حالت شوکه شد این معلوم میشود بر علیه من زدند و این ممکن است که خیال میکند که من (؟) بهش ندارم.
بعد میآید میشود رئیس شهربانی. وقتی که رئیس شهربانی میشود مدتی بوده که برای اعلیحضرت گزارشات محرمانه نمیآید. یک روزی اعلیحضرت، که هر روز هم رئیس شهربانی شرفیاب میشده برای گزارشات، شهربانی کل کشور. اعلیحضرت رضاشاه میپرسند که چطور شد از وقتی که شما رئیس شهربانی شدید دیگر چیزی نیست. همه کارها آنقدر درست شده؟ میگوید نه قربان اغلب این گزارشات گزارشات مسخره و دروغ است. مثلا یکی از این گزارشات را یک کسی داده بوده که من در چیز بودم در سفارت انگلیس گوش میدادم به مذاکراتی که سفیر انگلیس با همکارش میکرده و اینها اینطور گفتند اینطور گفتند اینطور بودند. پدر من وقتی این گزارش را میخواند میگوید این گزارش دهنده کیست؟ میگویند مثلا فلان آدم. میگوید بگویید بیاید من ببینمش. میآید. میگوید بگو ببینم تو چه کاره هستی؟ میگوید قربان بنده دربان دم سفارت. میگوید که خوب تو زبان انگلیسی چی میدانی؟ میگوید هیچی قربان فقط بلدم بگویم سلام و خلاصه. میگوید مرتیکه پس این چیزها را کی نوشته که نوشتی گزارش. میگوید والا از من میخواستند پول بهم دادن من هم اینها را خودم ساختم. به اعلیحضرت عرض میکند گزارشات اینجوری است روی این اصل بود که من گزارشات را. تا حالا اینها دوست داشتند به شما از این. نخواستم بهتان دروغی گفته باشم.
باری، بعد کسی به اسم سید فرهاد بوده که دزد بوده و این در شهربانی گرفتار بوده و در حبس بوده و این فرار میکند از حبس. وقتی که این فرار میکند اعلیحضرت خیلی متغیر میشوند به رئیس شهربانی که پدرم بوده و میگویند این چطور شده و خودت برو دنبال این. پدرم هم که آدم عصبی و عصبانی بوده و اینها، خیلی اوقاتش تلخ میشود. [برای] رفتن و گرفتن سید فرهاد که رئیس شهربانی نمیرود که. یک باغی است میروند دنبالش پیدایش میکنند. در نتیجه اعلیحضرت متغیر میشود و این بار دیگر این بوده که میآیند پدرم را حبس میکنند و میبرند به قصر قاجار، آنوقت آنجا بوده زندان. و مدتی در حبس تاریک بوده و از ارتش بیرون. و وقتی که از ارتش هم که بیرونش میکنند میآید، در ایران اولین باری بوده که میآید در خیابان مخبرالدوله در چهارراه مخبرالدوله یک شرکتی باز میکند نمایندگی اتومبیل فروشی فورد را میگیرد به اسم کازادما. این کازادما «ز» اش مال زاهدی است. «ک» اش مال کازرونی است که از افرادی بود که وقتی پدرم در جنوب بوده میشناختند. عیسایان، عیسایف بود که اصلش روسی و بعد از انقلاب روسیه به ایران آمده بود و ابراهیم خواجه نوری هم مشاور حقوق شرکت بوده و بابای من شروع میکند به فروختن اتومبیل فورد. بعد رضاشاه میفرستد عقب پدرم. متأسفانه آن عکسی داشتم خیلی انترسان [بود] چون پاپا با لباس سیویل و من هم بچه سه چهار ساله روی زانویش نشستم. منزل مؤتمنالملک بود. همه اینها که رفتیم. و خلاصه [رضاشاه] میفرستد دنبال پدرم. حالا دو نفر این را تعریف میکنند که چی بشود. پدرم میرود حضور اعلیحضرت شرفیاب میشود و اعلیحضرت تو باغ بوده و قبلا هم دستور داده بوده بهش مرحوم شکوه الملک، شکوهالدوله که رئیس دفتر مخصوص بوده و آتابایی هم که هنوز زنده است و در چیز است، آقای ابوالفتح آتابای که اتفاقا ازش پریروز یک کاغذ داشتم. بیچاره را بردند مریضخانه عمل کرده بود اینجا کاغذش روی میز من است، او هم میگوید من شاهدم. خلاصه دستور میدهد و روی لباس سیویلی که پاپا رفته حضور اعلیحضرت شرفیاب شده درجه یعنی پاگونش را میکوبند چون گویا وقتی که پدرم، دلیلی که اعلیحضرت متغیر میشود رضاشاه این بوده که وقتی پدرم عصبانی میشود و رئیس شهربانی پاگونش را میکند پرت میکند. این بود که هنوز از چیز بیرون نیامده از قصر بیرون نیامده آقا را میگیرند و میبرندش قصر قاجار حبسش میکنند. روی این اصل اعلیحضرت رضاشاه دستور میدهد و این پاگون. البته شاید هم یک مقداری روی آن روابط خانوادگی که پیدا شد بین رضاشاه و خانواده ما که وقتی آمد زنش، این همیشه اعلیحضرت برای اینکه مادربزرگم هم فوت کرد، اعلیحضرت دستور داده بود وزیر دربار و اینها همه آمدند به چیز و علیاحضرت ملکه پهلوی هم آمد به دیدن، عرض شود که، خواهرها در منزل ما در، در صورتی که آن بحبوحه قدرت رضاشاه بود در آنوقت. باری، بعد پدر من برمیگردد دومرتبه به ارتش و در ارتش بود. البته در این جنگها که جاهایش یادم رفته آنها را روی چیزها میشود چک کرد، نشان ذوالفقار میگیرد که پنج نفر فقط در ایران نشان ذوالفقار داشتند، بهطوری که حتی این گروهی که نشان ذوالفقار گرفتند یکی آذربرزین بود، عرض شود که، آذربیگی ببخشید. یکی عرض شود که، مرتضیخان این نشان را گرفت. یکی عمول میرزا این نشان را گرفت. گمان میکنم در جنگ سیمیتقو عموعلی میرزا و پدرم نشان چیز
س – ابول میرزا؟
ج – امانالله میرزا جهانبانی.
س – بله امانالله میرزا
ج – بعد در آن در کتابش هم باید باشد توی یادداشتهایشان. ندیدم من آن کتاب را شنیدم یک یادداشتهایی نوشته. باری، بعد پدرم در سن خیلی جوانی تقریبا نزدیک سی سالگی سرتیپ میشود دیگر، به حساب، در سه جنگ که کمتر از سه سال طول کشید سه تا درجه را از سرگردی تا سرتیپی آمد. بعد عرض شود که، دیگر یواش واش میآیند یک خرده ذهن اعلیحضرت رضاشاه را تاریک میکنند و این هم چون یک آدم غدی بوده این بوده که اعلیحضرت بهش چند تا مأموریت خارج از ایران داد. یکی همآنطور که قبلا عرض کردم میآید میرود به مجارستان، میآید به آلمان، میآید میرود به روسیه. نمیدانم در روسیه کی بوده یکی از شخصیتهای بزرگ روسیه فوت کرده بوده دستور داد که ایشان بروند. آنوقت آن آقای آهی هم آنوقت آنجا بوده برای تشییع جنازه. بعد میآید به آلمان که آنوقت هیتلر تو بحبوحه قدرتش بود. و بعد هم برای ساختمان باشگاه افسران ایشان را مأمور کرد که این کار را بکند که وقتی که باشگاه افسران را درست کرد و اعلیحضرت، آنوقت من بچه بودم خوب یادم میآید آن شبی که افتتاح بود سوم اسفند که آن جمله معروف اعلیحضرت رضاشاه به پدرم گفته بودند که این زاهدی، جلو تمام امرا، که هم اهل رزم است هم اهل بزم است. و خیلی اعلیحضرت راضی بودند.
البته این صحبتی که الان میکنم چندین سال بعد است که اعلیحضرت محمدرضا شاه شاهنشاه در مکزیک برای من تعریف کردند وقتی در رکابشان بودیم. یک عکسی هست اینجا که نشان میدهد پدر من، یکی در اینجاست یکی در آنجاست که بعد بهتان نشان خواهم داد، پدر من دارد به اعلیحضرت رضاشاه گزارش میدهد و آن اولین باریست که پدر من میشود رئیس مانور، درست قبل از جنگ شهریور. و ولیعهد وقت که در این عکس هم هست گمان کنم این در عکس پنجاهمین سال سلطنت رضاشاه هم این عکس بوده باشد چون این اتفاقا آقای پروفسور لیچکفسکی برای من ژانتی یس کرد و فرستاد. و در این جا اعلیحضرت محمدرضا شاه شاهنشاه که آنوقت ولیعهد بوده به من میفرمودند در مکزیک که در کورناواکا بودیم، اینجا از زاهدی میپرسد که، از پدرت پرسید که شما زبان خارجهتان چطور است؟ میگوید یک خرده میدانم فقط. میگوید برو فرانسه و اینهایت را تقویت بکن برای خاطر اینکه من میخواهم شما را بکنم وزیر خارجه. البته من شوخی کردم به اعلیحضرت عرض کردم قربان چطور این حرفها را آنوقتها نزدید حالا دیگر که آمده همه بیرون و ویلان و سرگردان میگویید و بساط. ولی امکان دارد این حرف نود و نه درصد صحیح باشد چون من یادم میآید که درست قبل از شهریور دکتر منوچهرخان اصانلو که هم دکتر خانوادگی ما بود و هم دوست خانواده بود، این هر روز میآمد وقتی پاپا تو باشگاه افسران که رئیس هیئت مدیره و ریاست باشگاه را داشت، میآمدند منزل ما نهارها هفتهای سه روز. چون پدرم هیچوقت عادت نداشت که نهار تنها بخورد همیشه دو تا سه تا ماشین دنبالش راه میافتادند تو باغ میآمدند و این بیچاره آشپز باید همه جور پذیرایی میکرد و آمادگی داشت. یک گوشت نمیخورد باید تخم مرغ برایش نیمرو کند و غیره. ولی منوچهرخان میماند بعد از ظهرها روزی تقریبا دو ساعت با پدرم فرانسه میخواندند و حرف میزدند. حالا امکان دارد آن حرفی که آنوقت اعلیحضرت رضاشاه به پدرم زده با این صحبت امکانی هست. خدا میداند. من البته شاهد نبودم. این را از قول اعلیحضرت میگویم و آن افراد.
باری، تا اینکه این جریان یک مأموریتی محرمانهای به پدرم میدهد اعلیحضرت که بیاید برود بازرسی بکند چون آن وقت اینطور احساس میشد که امکان دارد که، عرض شود که به ایران حمله بشود. چون ما اصرار داشتیم که نوتر (neutral) باشیم و قوای متفقین هم علاقه زیادی داشتند که ایران از نوتریت خودش بیرون بیاید و از بیطرفی برای اینکه بتوانند بیایند کمک کنند به شوروی. پدرم مأموریت پیدا کرد سرتیب امینی که عموی این علی امینی میشود برادر امینی، اون سرهنگ بود و سنسیر ( Saint-Cyr ) [دوره] دیده هم بود. او و دو افسر دیگر هم با پدرم آمدند و اینها رفتند به شمال محرمانه بازرسی معینی کردند، یک گزارش مفصلی، [درباره این که] چطور میشود در شمال دفاع کرد، و غیره. روی سوابقی هم که پدرم داشته که البته بعد هم معلوم نشد که تیراندازی شد به ماشین اینها سیاسی بود یا غیره، که ماشین اینها چپه میشود و دست پاپا میشکند. شب آمد ساعت یک و نیم دو بود رسید به حصارک. ولی او را زیاد دربارهاش چیزی نکردند و خواستند سکوت نگه دارند چون نزدیکهای شهریور بود، آن تابستان. تا جریان شهریور پیش آمد.
در جریان شهریور پدر من مخالف بود که باید ارتش ایران را آزاد بکنند. و آنوقت یک ستادی تشکیل شد در باشگاه افسران. سرلشکر ضرغامی، عرض شود که، سرلشکر احمدخان نخجوان، که با پدرم هم دوست بود، مرتضیخان یزدانپناه، اینها آنجا آمدند و ریاضی، گمان کنم آنوقت معاون وزارت جنگ بود سرلشکر ریاضی. باری، اینها همه میروند به حضور اعلیحضرت رضاشاه میرسند و پیشنهاد میکنند که ارتش باید منحل بشود. آزادش بکنند. قبل از اینکه اینطور بشود اینها آمدند از پدرم هم امضاء بگیرند و مرتضیخان یزدان پناه… پدرم گفت من که مخالف بودم من امضای چی بدهم. مخالفم. بعد از ظهرش بود که آمدند و آن افسرها، حالا یادم رفته که از تیمسارها آمدند به سعدآباد که اعلیحضرت رضاشاه از اینهایی که اینها را امضاء کردند خیلی عصبانی شدند و وزیر جنگ که احمدخان بوده دستور دادند بگیرندش و حتی میخواستند با طپانچه بزنندش. و همینطور ضرغامی را توقیف کردند و ریاضی و غیره. و بعد هم در این جریان بود که قوای روس و انگلیس از دو طرف به ایران حمله کرده بودند نزدیک میشدند. اعلیحضرت بالاخره تصمیم میگیرند که تهران را ترک بکنند و پادشاهی خودشان را واگذار کنند به محمدرضا شاه ولیعهد. پدرم مرا دعوت کرد، چون آنوقت هنوز با مادرم هم جدا بودند که خواست که آیا من میخواهم پهلوی مادرم بمانم و مرحوم معتمدالملک یا میخواهم با پدرم بروم؟ گفتم نه من با شما هر جا بروید باهاتون میآیم. قرار شد که خواهرم منزل معتمدالملک باشد. و پدرم آمد با مرحوم معتمدالملک هم مشورت کرد و صحبت کرد. باری، آن شب که اعلیحضرت رضاشاه قرار بود برود، ما هم گفتیم که میآییم. پدرم یک ماشین لینکلنی داشت، لینکلن کانتینانتال، خودش پشت رل نشسته بود و بعد از ساعتها که در باشگاه افسران جلسه بود. چند نفر با ما میخواستند بیایند چون نمیخواستند گیر روسها بیفتند. یکی کلنل شخلسکی که روس سفید بود که جزء مشاورین بود. یکی وربا که جزو معلمین اعلیحضرت رضاشاه بوده در قدیم.
باری، ما آمدیم و پدرم آمد. ماشین را هم توی وزارت جنگ نگه داشته بودیم. از باشگاه افسران آمد و مرتضیخان یزدان پناه آمدند پدرم نشسته بود مرتضیخان نشسته بود پشت من نشسته بودم و سبزعلی، همین کسی که یک وقت جان پدر مرا نجات داد. و میرفتیم به طرف کهریزک برای اینکه اعلیحضرت قرار بود تشریف بیاورند آنجا. اولین باری بود که من گریه پدرم را دیدم. از خیابان چراغ گاز که رد میشدیم این طرف و آن طرف خیابان و همین طور در خیابان به طرف شاه عبدالعظیم که به طرف مقبره مادر پدر من بود در امامزاده عبدالله که آنجا رفتیم پدرم چند دقیقهای، عرض شود که، آنجا مکث کرد و چیز کرد، رفت برای دیدن مادرش قبل از اینکه برویم، من دیدم که پدرم خیلی آشفته است و گفت: حیف این مردم، نجابت این مردم. به یزدان پناه میگفت. یزدان پناه هم خیلی اوقاتش تلخ و شکسته شده بود برای خاطر اینکه بیخود آن چیزه را امضاء کرده بود در صورتی که او هم مخالف بهم زدن آرتش بود و متغیر شده بود و شاه ناراحت بود که چرا این کار را کرده. باری، [سربازان] آرتش هم با یکدانه زیر شلواری و با یک دانه پیراهن زیر تو این خیابانها راه افتاده بودند و پدرم گفت: ببین چه مردم نجیبی این ایرانیها هستند. اینها هر جای دنیا بودند حالا میریختند تمام مغازهها را تمام چیزها را غارت میکردند خانهها و زن و بچه مردم را. اما این بدبختها پای برهنه دارند میروند به طرف منزلشان و پهلوی خانوادهشان، به مال اهمیتی نمیدهند. و این همین پدرم را متاثر کرده بود که چرا… تا رفتیم در کهریزک نزدیک ساعت یک و نیم این وقتها بود که اسکورت اعلیحضرت آمد. ایرجخان مطبوعی و اعلیحضرت رسیدند. و اعلیحضرت در آنجا به پدرم گفتند که: من پسرم را به شماها میسپرم و اینها. و شماها چیز نکنید. از آنجا برگشتیم آمدیم در باشگاه افسران. ساعت سه و نیم چهار آنوقتها بود رسیدیم شاید حالا یک خرده عقب و جلو مال چهل سال پنجاه سال پیش. اعلیحضرت محمدرضا شاه که ولیعهد بودند تشریف آوردند آنجا و هیئت عرض شود که، شورای عالی ارتش که تشکیل میشد و امیرموثق نخجوان شد وزیر جنگ به جای احمد خان. و بعد هم امیراحمدی سپهبد هم شد رئیس فرماندار نظامی. و اینها جمع میشدند، کوپال هم که آنوقت رئیس فرماندار، رئیس نظام وظیفه بود که این طرف دست راست باشگاه افسران عمارت نظام وظیفه بود دست چپ هم بازرسی بود. باری در آنجا اینها داشتند چیز میکردند. بالاخره قرار شد که سعی بکنند که این پسر را پادشاه جدید را ازش پشتیبانی بکنند. (؟) میرزای جهانبانی را برگردانند به ارتش آمد شد رئیس مجلس وقتی که اعلیحضرت به مجلس تشریف میآوردند. و این جریان.
بعد در این جریان، ها، یک چیزی را هم فراموش کردم بهتون عرض کنم اینست که در یک مدتی پدرم میشود رئیس بازرسی ارتش. در آنوقت کسانی را که در چیز گرفته بودند، در مشهد گرفته بودند بعد از آن تیراندازی به مسجد آنجا و یک عدهای را گرفته بودند. اینها را آورده بودند که اینها تمام محکوم میشدند به اعدام. پدرم بازرس اینها بوده و در واقع قاضی بوده میبیند که اینها بیتقصیرند و اینها را باعث آزادیشان میشود. و همه هم فکر میکردند که رضاشاه ممکن است متغیر بشود از زاهدی ولی بعد از آنکه میخواهد و دلایلش را رضاشاه کبیر میپرسد بعد از شهریور، عرض شود که، آمدند و پست امنیه ریاست امنیه که پدرم یک وقت قبلا در زمان رضاشاه امنیه را داشته، پیشنهاد کردند که پدرم پست ریاست امنیه را داشته باشد. پدرم این کار را قبول کرد و آمد امنیه را مدرنیزه کرد. چون متأسفانه در زمان رضاشاه امنیه آنقدر بدنام شده بود سر پول گرفتن و مرغ گرفتن و مردم آمدند به کتک زدن و غیره، که لازم بود که مردم به کلی چیزشان کنسپتی (concept) که دارند و ایدهای که دارند عوض بشود. این بود که پدرم آمد اسم، راجع به ژاندارک هم پدرم خیلی علاقمند بود، کتاب میخواند و غیره. ژاندارک را برای پدرم یک زن با عرض شود که قدرت و چیز تاریخی میدانست، آمد اسم امنیه را عوض کرد و کردند ژاندارمری و لباس ژاندارمها را هم عوض کرد که اینها آن نبوده باشند. باری آنجا بود و بعد اختلاف پیدا کرد و عرض شود که، بودجهاش را مجلس چیز نکرد. چون آنوقت آقای فرخ گمان میکنم اگر اشتباه نکنم، وزیر کشور شد و در نتیجه پدرم از ژاندارمری استعفا کرد و مرحوم آق اولی شد رئیس ژاندارمری.
بعد از مدتی پدرم شد فرمانده قوای جنوب و اصفهان. لشکر و اصفهان و مأموریت آنجا را پیدا کرد. در اصفهان شروع کرد جریانی بود که موقعی بود که بختیاریها بر علیه ارتش، عرض شود، شوریده بودند و قوای مرحوم سرلشکر شاهقلی شکست خورده بود و عرض شود که، قوای ارتش عقبنشینی کرده بود و اینها آمده بودند در پشت زردکوه. نزدیک زردکوه یک رودخانهایست آنجا قوا متمرکز شده بود. تا اینکه پدرم وقتی که فرمانده شد برای ابوالقاسمخان بختیاری او، عرض شود، یاغی شده بود و همینطور مرتضی قلی خان. پیغام فرستاد که من نمیخواهم برادرکشی کنم. اگر به جنگ است مطمئن باشید که من فاتح خواهم شد ولی برادرکشی را دوست ندارم. همه مال یک مملکتیم و یک چیز هستیم. البته برای اینکه به آنها نشان داده باشد که قوا أرتش این همش بلوف نیست در یک جا یک حمله شدیدی کرد و یکی از پلتهایی که نزدیک پل کوه زردکوه بود گرفت. و بعد پیغامی فرستاد توسط آقای علیآبادی نامی بود که یک وقت در شرکت، عرض شود که، همین کازدما هم کار میکرد. و همین طور در یک شرکتی چون قبل از اینکه جریان شهریور پیش بیاید و اعلیحضرت رضاشاه وقتی که امانالله میرزای جهانبانی را از حبس آزاد کرد که باهاش متغیر شده بود، پدرم قسمتی از خانه حصارک را به او داد و یک شرکتی هم درست کرد به اسم شرکت زمانه که این شرکت ساختمانی بود ساختمان کند که امانالله میرزا که خیلی امانالله میرزا را دوست داشت سرگرم باشد و عرض شود که، بیکار نبوده باشد. که این آقای علیآبادی هم تو آن شرکت برایمان کار میکرد. باری این رابط ابوالقاسمخان بختیار و پدرم بود. و آنجایی که آقای مرتضی قلیخان عرض شود که، قوایش را قوای ارتش که قوای پدرم بود محاصره کرد و او مجبور شد که تسلیم بشود ابوالقاسمخان هم تسلیم شد و آمدند و دست برادری دادند و بدون جنگ این غائله از بین رفت و باعث شد که پدرم یک محبوبیتی بین بختیاریها داشته باشد و برای اینکه همش هم سرکشی آنجا بکند جمعهها بهعنوانی که میخواهد شکار بکند میرفتیم آن ناحیه هر هفتهای در یک قسمتی از بختیاری، هم با این خوانین نزدیک بود و جریان را میدانست چون آنوقت میآمدند راه اصفهان و شیراز را میزدند که بعد معلوم شد که یکی از این خوانین بختیاری تویش دست داشته و او را هم رفتیم در یکی از این ویکندها (weekends) که آنجا بودیم که هم آقای عبداللهخان هدایت هم… میرزای جهانبانی در آن سفر با ما بودند بهعنوان شکار آن خان را که شاید صحیح نباشد اسمش را بگویم خلاصه توقیفش کردند برای اینکه او با دزدها شریک بود و در خانهاش اشیایی که در راه اصفهان و شیراز زده بودند و یک افسر هم بهش گلوله خورده به دهنش یک سرهنگی، پیدا شد و اینها هم گرفتند و عرض شود که از بین رفت.
در این جریان در تهران نان معروف شده بود به نان سیلویی چون گندم و آرد و غیره و اینها کم بود و نان سیلو در اختیار مردم میدادند و ماها هم، شما آنوقت البته خیلی جوان بودید یا شاید هنوز دنیا نیامده بودید، و به سن شما شاید برسد، باید وامیایستادیم توی پشت نانوایی صبح ساعتها تا بتوانید شما یک دانه نان سیلویی بگیرید. و وضع خرابی بود. در اصفهان پدرم دستور داده بود که اولا گندمهای در ناحیه، چون آنوقت که سیلو نبود که به اندازه کافی حتی این اواخر هم نبود. بنابراین در انبارهای مختلف ولی هر قسمتی گندم خودش را در انبارهای خودش نگهداری کرده باشد. در اصفهان هم برای اینکه مردم بدانند همه چیز هست نان سنگک را تو خیابان میگذاشتند تو خیابان چهارباغ که تشریف میبردید یا میرفتید طرف بازار، نان در موقعی که تهران سیلویی بود آنجا نان سنگک روی خیابانها تو دست مردم ریخته بود. و خوب در آنجا شروع کرد به قدرتنمایی.
یک کسی به اسم شازده اسکندری که با مادری من هم فامیل میشد این عضو وزارت دارایی و رئیس قسمت وزارت دارایی در آن ناحیه بود. این آمده بود با یک ماژور انگلیسی که آن ماژور یادم رفته ولی توی کتاب اسمش هست، این میآید میرود در بختیاری و میروند میخواستند بازرسی کنند و ببینند که این چیزها گندمها کجاست. وقتی این خبر به پدرم رسید خیلی پدرم … شد و حتی میخواست چیز را محاکمه صحرایی بکند آقای شازده اسکندری را که البته بعد وکیل مجلس شد برادرش و وقتی که دستور میدهد این را بگیرند و توقیف بکنند و اینها، او فرار کرد آمد به تهران. رفته بود پهلوی قوامالسلطنه. روزنامهای هم بود به نام خورشید ایران یک کسی بود به اسم پازارگاد یک وقت ما تو پیش آهنگی بودیم که این خیلی شیرازی بود و برای انگلیسها همیشه معروف بود که برای انگلیسها کار میکند. خورشید ایران حمله کرده بود که بله این چیزهایی که میخواهد فلانی میگیرد حبس میکند فلان میکند. در شکارهایی که میکند شکارهایش ناصرالدین از این شکارها… از این چیزها و بساط ها.
بالاخره، باری، یک وقتی دیگر هم یک کس دیگری آمد و یک روزی افتاد چون آنوقت یک باغ گندهای داشتیم در اصفهان، افتاد به جلوی پای پدرم ماشین و وقتی ماشین را نگه داشتند لئون بود راننده ارمنی که بعد چیز باز کرد، یک مغازهای باز کرد و حتی نمایندگی رولز رویس در تهران داشت و پدرم مثل پسرش دوست داشت، خیلی پسر تحصیلکردهای بود ولی آمده بود برای نظام وظیفه بگذراند این به این دلیل علاقه مند شد بابام که اینقدر تحصیلکرده و کارش را میکند. بعد این آمد یک صندوق یعنی در واقع یک دانه چمدان که پول از پول بهش بود آنوقت ده هزار تومان تویش پول بوده و یک دانه مسلسل و یک تپانچه را گفت، ببخشید مرا مأمور کرده بودند که شما را بکشم، و آنوقت شایع بود که این را شاید انگلیسها فرستادند. خلاصه مرتیکه آمد چیزش را آورد و پاپا پولها را داد به مرتیکه و یک دانه هم ماچش کرد و گفت برو پی کارت و فلان و اسلحه را فرستادند برای ارتش و أن بیچاره هم نجات پیدا کرد و رفت.
تا اینکه، بعد هم برای اینکه چیز بوده باشد کسی هم بود به اسم گالت گولت یک همچین چیزی کنسول انگلیس، صارمالدوله مسعود هم میآمد با ما میرفتیم به (؟) شکار جای مختلف، سر کنسول انگلیس هم که آنوقت بود اینها آمدند و گفتند آقا برای خاطر اینکه در اینجا در ایلات و غیره چیز باشد شماها حق ندارید هرجا بعد از این جریان که پیش آمد، که هرجا دلتان میخواهد بروید. هر جا که میخواهید بروید باید به آرتش اطلاع بدهید و آرتش اطلاع داشته باشد که در ضمن بتواند سکوریتی شما را حفظ کند. انگلیسها این را خوششان نمیآید چون به نظر میرسید که این سرکشی و دخالت بخصوص که قوای مرکزی یعنی دولت مرکزی همه جور با اینها چیز داشت. از یک طرف آقای شیتن بود از یک طرف دیگر آقای نمیدانم میجر فلان انگلیسی بود آنجا. باری، این یک خرده ظن اینها را بیشتر کرد و همینطور آنوقت تیمسار تاجبخش هم فرمانده در کرمان بود و بین کرمان و اینها. اینها بدون اینکه چند تا یک خانواده انگلیسی بدون اینکه به ارتش ایران یعنی به فرماندگی در اصفهان خبر بدهند میآیند از این راههای لرستان میخواهند بیایند بروند به طرف کرمان و غیره، در آنجا یک ایلی به اینها حمله میکند و خلاصه اینها کشته میشوند. این را هم از این گرفتند که پدر من در این کار دست داشته و میخواسته با تاجبخش با هم اینها یک نقشههای بزرگتری دارند و عرض شود، بهخصوص تاجبخش با آن سوابقی که خوب، میگفتند تاج را به اعلیحضرت رضاشاه بخشید و خانوادگیشان، خلاصه یک مشکل دیگر.
از آنجا یک چیز دیگر هم که در جنگ پیش آمد آن بود که وقتی که عراق در جنگ دوم جهانی آمد بر علیه انگلیسها شوریدند و هبانیه و آن ناحیه را بشکهها درست کردند آمدند چیزهای نفت گذاشتند به دور سفارت انگلیس، و تهدید کرده بودند تا اینکه بالاخره انگلیسها چترباز پیاده کردند خودشان، قوای دولت عراق مستعفی شد و فرار کرد و آمدند اینها پناهنده شدند به ایران. آقای رشیدعلی گیلانی بود که نخستوزیر وقت عراق بود اگر اشتباه نکنم، و مفتی اعظم که آنوقت یک مرد مذهبی بود، اینها پناهنده شدند به ایران. چند ماه بعدش اینجایی است که ایران را بهش پیشنهاد میکنند که یا باید با ما بسازی یا باید از بیطرفی خارج بشوی، و آنوقت هم پکت معروف بود به پکت بین ایران و عرض شود که، ایران و عراق و ترکیه و افغانستان به سعدآباد، پکت سعدآباد. باری، اینها وقتی آمدند به ایران و ما هم حاضر نمیشدیم تا قوای انگلستان و روسیه که به ایران حمله کردند اینها مهمان دولت ایران بودند در خیابان ولیآباد در آنجا پهلوی منزل فاضلالملک منزل مجدالسلطنه. مجدالملک یا مجدالسلطنه که وکیل مجلس هم بود، روبروی خانه ما، حالا اسمش را میتوانم چک بکنم، دخترش رفت برای لندن کار میکرد برای مجدالسلطنه که از رودبار و از آن ناحیه وکیل بود. خلاصه، آن خانهاش را گرفته بودند که بعد هم آن خانه شد اجاره دادند به سفارت عربستان سالها بعد، آنها در آنجا زندگی میکردند. و اینطور شایع کاشف به عمل آمد که اینها را اینها دولتی که میخواهد آمده اینها را میگیرند میخواهند آقای رشید على گیلانی و مفتی اعظم را. و پدرم خلاف مردانگی و شرف میدانست که یک کسی که به یک مملکتی پناهنده شده ما این را بهعنوان زندانی بگیریم و بدهیمش به. و عدهای دیگر هم آلمانی از جمله یک کسی بود که در مدرسه کشاورزی با مصطفیخان زاهدی معلم او بود و پروفسور، حالا امشب اسمش را میپرسم و بهتون عرض میکنم. این بیچارهها آدمهای بیگناهی بودند و بخصوص که گفته شد که اغلب اینها را که گرفته بودند روسها برای اینکه انگشترشان و پولشان را بگیرند خانمها را مثلا انگشتهایشان را بریده بودند که انگشتر اینها را بگیرند. برای اینکه این وضع پیش نیاید پدرم محرمانه ترتیبی میخواست بدهد که اینها از ایران فرار کنند و بروند به ترکیه. برای آن چند روز که اینها تا این کار را بکنند از آن خانه مجدالملک یا مجدالسلطنه که حالا، گمان میکنم مجدالسلطنه بود اسمش، از آنجا اینها را آوردند محرمانه به منزل ما خیابان ولیآباد که سر چهارراه ولیآباد و منزل پهلوییش که مال منزل عمهام بود در آنجا توی زیر زمین و برای اینکه هیچکس نفهمد من که پسر پدرم و نزدیک پدرم بودم و یک خرده روی چیز نظامی او عرض شود که پخته شده بودم، مرا گذاشتند به عنوان پذیرایی که شام و نهار این را ببرم که نوکر و کلفت و کسی نباشد که بعد گیر بیفتد. آنوقت هم تیمسار ضرابی رئیس شهربانی بود و با اینکه زیر دست پاپا کار کرده بود و افسر خیلی رشید و خوبی بود و در یکی از این جنگها (؟) گرفته بود، ولی وظیفهای داشت بهش دستور داده بودند که گفته بودند یعنی پیشبینی میشد که اینها مظنونند به ما ولی ضرابی خودش آمد به خانه ما و رفت که بگوید من رفتم و خبری نبوده. من خوب یادم است.
باری، در آن چند روزی که آنجا بود از آنجا پدرم وسایل اینها را ترتیب داد که اینها آمدند و رساندیمشان به مرز ترکیه و از آنجا اینها فرار کردند رفتند به ترکیه. یکی رشیدعلی گیلانی بود یکی مفتی اعظم و چند نفری که با اینها بودند. در نتیجه این هم یکی از چیزهای دیگر با اینکه اینها صد در صد مطمئن نبودند یکی از دلایل دیگری شد که اینها معتقد شدند که پاپا، ببخشید من میگویم پاپا چون همیشه پاپا صدایش میکردیم، این طرف انتی بریتیش است و طرفدار آلمان. در صورتی که یک آدمی بود این مرد به نظر من یک آدم وطنپرستی بود و برایش خارجی خارجی بود و آنوقت آلمان به ما نزدیک نبود این بود که فاصلهای بود. انگلیسها خوب آنوقت در ایران اسم خوبی نداشتند و مردم هم باطنأ نظر زیاد خوبی به آنها نداشتند چون هم جریان هندوستان در موقعی که کلنی آنها بود و در جنوب ایران هم نفوذ داشتند و غیره.
باری، اینها باعث شد که بعدها اینها تصمیم میگیرند که از شر پدرم راحت بشوند برای این کار البته یک… از صحبتهایی که از پدرم شنیدم است یک… ما آنوقت محصل بودیم. این باغ گندهای هم بود اصفهان من و خواهرم میرفتیم خواهرم را میرساندیم به مدرسهای که با همین علیاحضرت ثریا آنوقت با ثریا هم مدرسه بودند و من هم میرفتم مدرسه ادب که تقریبا صد متر دویست متر آن طرفتر. نهارها هم پهلوی پدرم بودیم. یک آدم خیلی شاعر و فاضلی هم بود. پاپا این بود که این چه در by the wayهمیشه یکی از چیزهایی که پدرم خیلی دوست داشت جنگ یا… چند نفر را همیشه بهشون علاقه داشت همیشه یکی دو نفر آدمهای نویسنده و خواننده داشت پهلو خودش که مثلا کتاب میخوانند برایش بگویند اگر خودشان سرشان… شعر خیلی دوست داشت. با بعضیها به شعر، مثلا با عدلالملک دادگر با خواجه نوری ابراهیم، با اینها که خودمانی بود به کاغذی که برای هم مینوشتند به شعر بهم مینوشتند. صحبت که میکردند شعر میگفتند. یک کسی بود معروف به میرزا خواجه نوری کسی بود که یک لقبی داشته که قد کوتاهی داشت و مسخره بوده زمان خیلی آدم چیزی بوده. او مثلا در مسافرتها برای پاپا بوده و جوک میگفته. آدم خیلی رشیدی بوده این آقای خواجه نوری کوتوله که لقبی که داشت. میرزا کوچکخان و اینها. حالا اون چیز هم میآید که این معروف بود در ایران که خیلی با اشخاص جوک میکرد و بله. باری، این از آنجایی که بود این فرد اصفهانی که یکی از نویسندههای معروف اصفهان بود. این همیشه حالا اسمش باید یادم بیاید. او منزل ما بود و نهار میخورد. از کنسولگری به پدرم خبر داده بودند که یک گروه ژنرال انگلیسی میخواهد بیاید از این ناحیه رد بشود میخواهد بیاید به شما ادای احترام کرده باشد. او هم گفته بود هر وقت بیاید. اینها آمدند و قوایشان در خارج از اصفهان و جلوی خانه ما هم همیشه این کامیونهای یو کی سیسی میآید و این جلوی خانه ما هم این کامیونها بود. البته بعد در کتاب مکلین که من خواندم اینها این کامیونهایی که اینجا بوده کامیونهای یو کی سیسی نبوده کامیونهای ارتش انگلیس بوده که تویش سربازهای انگلیسی گذاشته بودند برای این بوده که اگر در منزل ما دفاع بشود اینها بریزند و حمله کنند به منزل و در نتیجه این فکری بود که آنها داشتند. از طرفی پدرم که بعد از حبس، ما که مدرسه بودیم و آمدیم، به ما گفتند که پدر رفته مهمان داشت آمده. حسن که سالها از بچگی پهلو پدرم بوده و او هم مثل پسر پاپا بود مثل خانواده بود و پسر عمه ناتنی پدرم بود این پیشخدمت یعنی پیشخدمت که خیر جزو کارهای پدرم میکرد و اینها، سراسیمه آمد و گفت به من موقعی که حضرت اجل میرفت طوری نگاه کرد و گفت حسن من رفتم که یک چیز غیر عادیای بود. ما منتظر بودیم که آقای صارمالدوله آمد که کارتی پدرم بهش نوشته بود که من رفتم خواهش میکنم که بچههای مرا سرپرستی کنید برگردند بروند تهران و اثاثیه را جمع کنید. حالا این دوشنبه شبی است که تا نزدیکهای چیز طول کشید.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۴ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
ج -… بله میگفتیم که صارم الدوله، عرض شود که، آن کارت…جمع کردیم و شبانه آمدیم به تهران. اتفاقا تهران آن وقتی بود که ۱۵ آذر یا ۱۶ آذر چی بود که بر علیه مرحوم قوامالسلطنه که نخستوزیر بود شلوغ شده بود تهران. آمدیم به تهران و منزلمان را هم داده بودم اجاره که انگلیسها گرفته بودند برای این لهستانیها که آنوقت آمده بودند به ایران و خودم هم رفتم در مدرسه علمیه پشت مسجد سپهسالار آنجا میرفتم که یک مرد بسیار شریفی در آنجا باهاش آشنا شدم به اسم آقای امامی که بعد این را آوردمش با خودم انگلیس سالها بعد رئیس کار محصلینش کردم این ناظم مدرسه بود و بینهایت آدم وطنپرستی بود. ما آنوقت به هرکس که به هرجا که رجوع میکردیم جواب سربالا میشنیدیم. مرحوم سپهبدی وزیر خارجه بود. من رفتم پهلوش که بگویم آخر چرا پدر مرا گرفتند. برای چی این آدم را گرفتند. این بیچاره نشست با من دو سه ساعت با هم گریه کردیم آمدیم بیرون دیدیم جوابی به ما ندادند. دو نفر که مردانگی میکردند یکیش همین مرحوم دکتر قزل ایاغ که سکته هم کرده بود و وکیل مجلس بود سالها، با من میآمد میرفتیم سفارت انگلیس و دم سفارت انگلیس و ما را راه نمیدادند تو و تا بالاخره یک روزی یک عمارتی بود وارد که میشدی دست راست که در واقع میشد روبروی شرکت فرش، آنجا البته دیواری بود مابین اینجا و آنجا. و ژنرال فایزر رئیس قوای انگلیس بود در آنجا و ژنرال کلنل پایپوس هم معاونش بود. که رفتیم گفتیم که چرا پدر مرا کشتید؟ زنده است؟ چرا بردید؟ چهکار و اینها. که من آن روز جوان بودم و خیلی بد دهن به اینها فحش دادم خیلی بانمک است ژنرال فایزر با آن لهجه فارسی گفت من فارسی را خوب نمیدانم. گفتم چطور نمیدانی این فحشها را… و از آنجایی که دنیای انترسانی است من سالها بعد شدم سفیر در انگلستان و دعوت کرده بودم دیگر از سوسیته ایران و انگلوسوسایتی بیایند اینجا، اینها نمیدانستند که آن روزی که میخواهند بیایند در مهمانی سفارت با من چه برخوردی دارند. یک این مکلین بود که پدرم مرا گرفته بود. یکی دیگر ژنرال فایزر و کلنل پایپوس که البته گفتیم آقا گذشتهها گذشته و باهاشان چیز کردیم. باری، بعد از چی بود که مال اصفهان را آوردم پیش؟ آره دیگر گرفتند و
س – داشتید به ترتیب سوابق پدرتان را تعریف میکردید.
ج – بله، بله.
س – چه مدتی در زندان بودند؟
ج – پدرم نزدیک سه سال.
س – بله. و در این جریان وقتی که یک اتفاق خیلی فوق العاده انترسانی در پیش آمد. من اولا نمیدانستم پاپا کجاست. در این مدت هم به مجردی که پدر مرا گرفتند که معلوم شد که همان شب با ماشین بردنش به اراک، اراک خودمان، و از آنجا با هواپیما از ایران خارجش کردند چون خیال میکردند آنقدر این آدم خطرناک است. و آوردند بردندش به فلسطین. اینها را بعد که پدرم تعریف میکرد. و آن روزی هم که اینها آمدند پدرم را بگیرند که بهتان عرض کردم که اینها آمدند این کاغذ را نوشتند، پدر من تعریف میکند که من وقتی که اینها آمدند اینها را، آنوقت عمارت یک چیزی بود تقریبا یک متر بلند آنوقت اتاقها همه بهم درازا بود. باغ هم یک طرف بود و یک طرف هم رودخانه زاینده رود و پل سی و سه پل. وقتی که چیز کردند پدرم از توی اتاق نهارخوری که نشسته بوده با جواد اکبر میآید میرود تو سالن. وقتی که تو سالن کنسول انگلیس بود و آن آدمی که بهعنوان ژنرال انگلیسی که معلوم میشد که همین مکلین بوده و عرض شود که، اینها وقتی وارد میشدند و پاپام بهشان تعارف میکند و میخواهد سفارش چایی بدهد اینها هم با دوتا استشن واگن آمده بودند که معلوم میشود تویش هم پر از آدمهای مسلح و بیرون هم اینها تمام توی کامیونها آماده بودند. پدرم در چند آن فکر میکند که اگر بخواهد بر علیه اینها بجنگد. آها، اینها بلند میشوند و تپانچه هایشان را میکشند بیرون و دو مرتبه میگذارند به چیز که یعنی ما مسلحیم. پدرم میگوید که من فکر کردم که اگر من بخواهم با اینها بجنگم امکان دارد موقعی است که بچهها من و خواهرم از مدرسه برمیگردیم و اینجا ماها هم کشته بشویم. اینست که حاضر میشود که با اینها برود به کنسولگری ببیند حرفهایشان چیست. از همانجا که میآیند و از همان آن فورا بعد از اینکه این کارت را مینویسد پدرم را سوار میکنند با همینها میروند به اراک و از آنجا هم سوار طیارهاش میکنند از هبانیه و بالاخره به فلسطین. در یک مانستری در فلسطین پدر مرا توقیف میکنند که آنجا یکی دو نفر ایرانی که بعد گویا وظیفهشان این بوده که حرفها را بخواهند گوش کنند تحویل بدهند و چند تا ژنرال آلمانی و مصری و عرض شود که، عربها که ناسیونالیست بودند آنجا همه توقیف بودند.
یک شبی من به منزلم بر میگشتم پیاده از خیابان شاهرضا میآمدم بیایم به منزل، نزدیک خانه که شدم در خیابان ولی آباد، خیابان ولیآباد از قدیم درختهای گل سفید، اقاقی داشت خیلی زیبا میشد. یادم میآید حتی محصلین وقتی میخواستند درس بخوانند میآمدند یک رودی یک جوبی هم از آنجا میرفت و آب میرفت. وقتی من میآمدم یک کسی یک دفعه از پشت درخت آمد به روبروی من، یک آدم گندهای. من خیلی ترسیدم. جوان بودم آنوقت نه سال ده سالم که بیشتر نبود و اول خیال کردم یکی میخواهد حمله کند چیزی اینها، بعد دیدم که نه میخواهد با من صحبت کند ولی ما با هم نمیتوانیم هیچ نوع صحبت کنیم. نه من زبان او را میفهمم نه او زبان مرا. فقط توی این نور چراغ شب چیزی که به من نشان داد یک پاکتی بود من خط پدرم را شناختم. و این به من حالی کرد که هیچکس نباید از این جریان اطلاع داشته باشد و فلان و با علامت و غیره گفتش که من فردا میآیم برای جواب این.
حالا در این جریان قبل از اینکه این جریان اتفاق بیافتد خیلی جریان انترسانتری برایم پیش آمده بود و آن این بود که شایع کرده بودند که پدر مرا کشتند و اعدام شده. و ما هیچ راهی هم نداشتیم بفهمیم که آیا راست است یا دروغ. و من تصمیم گرفتم که اینطور اگر هست من باید خودم را بکشم برای اینکه خیلی پدرم را دوست داشتم. یک شبی آمدم یک تپانچهای هم بود نوغان که پدرم داده بود به من، عکس پدرم هم توی چراغی، توی آن اتاقی که من داشتم یک آپارتمان کوچولویی زندگی میکردم آنور عمه هایم و خواهرم و غیره، آن شب تصمیم داشتم که باید خودم را از بین ببرم. تپانچه را گرفتم گذاشتم به کله خودم و این ماشه را هم کشیدم. نفهمیدم چی شد. یک وقت دیدم که صدای کلاغ میآید. چشمهایم را باز کردم دیدم که روشن است هوا و چند مدتی من فکر کردم که من مردم توی بهشتم جهنمم کدام خرابه شده اینها. بعد دیدم نه نمردم و هفت تیرم هم پهلویم است. البته آنوقت فشنگ و تفنگ و اینها چیزهای خوب پیدا نمیشد. فشنگهای نو و اینها نبود زمان جنگ و قبل از چیز و اینها. باری من همین تپانچه که دستم بود کلاغ به درخت از توی اتاق همینطور که توی شیشه بود در کردم یک دفعه یک صدایی مثل بمب توی اتاق چون توی اتاق صدای اسلحه خیلی زیاد است و کلاغه هم پرید و همه ریختند ببینند چی شده و اینها. ما گفتیم هیچی نشده خواستیم کلاغ بزنیم. دیگه نخواستیم بگیم جریان چی بوده. یکی دو روز از این جریان نگذشته بود که یکی دو سه روز که این شب این آدم آمد. کاغذی از پدرم بود که بچهها من سالم هستم. یک خط و نیم. و نگران سلامت من نباشید. خوب، این آقایی که فردا آمد من فقط به عمهام گفتم محرمانه و عرض شود، گریه و زاری و بساط و یک کاغذ خیلی کوتاهی برای پدرم نوشتیم. بعد به این میخواستیم گز و این حرفها بدهیم، گفت آقا نمیشود. معلوم شد که این یک دوروزی است چون آن عدهای که در آنجا حبس میکردند در حبس بودند چند نفر هم از رؤسای ایل دوروز بودند. دوتا برادری که یکیشون هم وزیر شد در توی لبنان وزیر جنگ بود سبیلهای اینطور داشت، امیر ارسلانخان یک همچین اسمی داشت. باری، و چند نفر هم سوری. عربها در آنجا وقتی دیدند که در این مانستری که اینها حبس هستند با علامت و غیره این کاغذ را میرسانند به آدمهایشان که در آنجا بوده، این بیچاره هم از آنجا بلند میشود میآید ایران، این ژانتییس را آقایی را کرد که بینهایت ارزنده بود.
پدر من حبس بود و وقتی اینطور شد من تصمیم گرفتم که بروم برای تحصیلات چون آنوقت اتابکی شوهر دختر عمهام هم سرکنسول ما در لبنان، آقای معاضد هم سفیرمان، مرد بسیار شرافتمندی بود و یک دیپلمات خوب، این میشود دایی یک چیزی با این میرفندرسکی. باری، بعد من تصمیمم این شد که بروم برای تحصیلات به بیروت به این عنوان. ما تقاضای پاسپورت کردم و هیچوقت به من جواب اوکی را ندادند. تا اینکه مدتها گذشت. من هم البته به هر دری میزدم و یک خرده چون معروفم، خدا بیامرزد اعلیحضرت به من اُمُلم، چون چیزهای مذهبی، رفتم پیاده به امامزاده داود. چون از آن به بعد هم هر سال میرفتم با سرتیب نصراللهخان (؟) قراگوزلو آقای مصطفی زاهدی این فامیل و اینها رفتم آنجا زیارت که نذر بکنم پدرم آزاد بشود. در این هیر و ویر هم خواهر من سخت مریض شد، هما. و by the way چون اسم خواهرم را بردم این اسبی که اینجایش گلوله خورد پدرم بعد که بچهدار پیدا شد و اینها یک اسب خیلی خوب عرب گنده داشت اسمش را گذاشته بود هما که توی چیز هم برنده شد توی مسابقه اسبی که آنوقت در تهران جلوی اعلیحضرت میدادند. بعد عرض شود که چی میگفتم؟
س – که امامزاده داود میرفتید و نذر میکردید.
ج – بله، آمدم و در این جریان خواهرم مریض شد. خواهرم مریض سخت شد که هیچکس نمیتوانست تشخیص بدهد تب شدید میکرد و غیره. دکتری هم بود دکتر خانوادگی ما دکتر علیزاده که این توی آلمان تحصیل میکرد و پدرم در آنجا دیده بودش آمده بود در روبروی قورخانه آنجا مطبی داشت بعد مطبش آمد در خیابان شاهرضا، خیابان شاه آباد، باری من آمدم با پسر عمهام ابول زاهدی رفتیم دکتر چیز را برداریم دکتر علیزاده را برداریم ببریم به حصارک. آنوقت هم چون ماشین نداشتیم پیاده میآمدیم تا تجریش تمام حصارک را به آنجا از آنجا اتوبوس سوار میشدیم میآمدیم تهران. آمدم تهران رفتم به منزلی که داشتیم که منزل عمهام، کلفت گفت که آقا تشریف آوردهاند اینجا. گفتم آقا کیه؟ گفت آقا پدرتان. گفتم چرا مزخرف میگی. گفت والا خیلی شباهت داشتند آمدند پرسیدند گفتم که اینجا نیستید در حصارکید رفتند. بابای من؟ حبس انگلیسها؟ فلان. این گفت بله همینطوره. من به هر حال با عجله رفتم پهلوی دکتر علیزاده، علیزاده را برداشتم آمدم دم چهارراه مخبرالدوله آنجا ایستگاه اتوبوس بود با یک مرتیکه قرار گذاشتیم که این که سوار میشویم از آنجا به بعد ما را بیاورد به حصارک که پول اضافی بگیرد این اتوبوسیه. بیچاره هم قبول کرد و گفتم خواهرم مریض است و اینها. آمدیم و آمدیم دکتر علیزاده و آمدیم تجریش و از آنجا مسافرینش را پیاده کرد ما راه افتادیم به طرف حصارک. حصارک هم راه خرابی داشت آنوقت دیگر. آمدیم و یک پلی کامیونه افتاد، اتوبوسه افتاد توی جوب. تا اینکه من پیاده دویدم آمدم دیدم بله پدرم نشسته و ماچش و دستش را ماچ کردم صورتش را و همدیگر را بغل کردیم و دکتر هم یواش بعد آمد. حالا بعد معلوم میشود که این مریضی خواهرم که تشخیص ندادند سالها بعد بیچاره معلوم شد که گرفتاری قلب پیدا کرد که در موقعی که من در واشنگتن بودم دوست و فراترنیتی برادرم دکتر کولی، دنتن کولی قلبش را عمل کرد که حالا هم هنوز رئیس این قسمت در یارو در هیوستون است.
باری، بعد از این جریان پدرم به من گفت با اینکه من خیلی علاقمندم که تو اینجا باشی ولیکن من چون، همیشه هم از بچگی میگفت آدم نباید دروغ بگوید دروغ گفتن بد است. برای اینکه اینها نفهمند دروغ است و اینها در این جریان درست آزاد که پدرم شد هفت هشت ده روز بعدش به ما پیغام دادند که بله، ویزای شما برای لبنان آماده است. گفت چون اینها فهمیدند احمد که آن جاست بخواهی برو تحصیلاتت را بکن. رفتیم آنجا و اول میخواستیم برویم مدرسه فرانسوی و عرض شود که از آن منصرف شدیم و بالاخره رفتیم به AUB. در آنجا تمام هم و غم من این بود که اینجا قبلا رفته بودیم که برویم به پدرم برویم حالا رفتیم آنجا البته رفتیم تحصیلات و یک مدتی از این جریان گذشت که آنجا تحصیل میکردم. حالا، قبل از این هم که من بروم به آنجا خیلی دو دل بودم، بروم نروم. صحبت از این بود که آیا من بروم قبل از اینکه جنگ شروع بشود، بروم، خودم دلم میخواست بروم آلمان درس بخوانم. داودخان پیرنیا که پسر عموی مادریم میشد و با پدرم هم خیلی دوست بود او علاقمند بود که من بروم به انگلیس. باری ما کارمان به لبنان کشید. از چند ماهی که آنجا بودم برگشتم به تهران. حالا پدرم شده فرمانده قوای ایران قوا در جنوب برای اینکه در آنجا قشقاییها و بویر احمدها همه اینها دست به یکی کردند و آمدند شیراز را محاصره کرده بودند. ما در این سفر راه افتادیم از تهران برویم قوامالسلطنه هم آنوقت نخستوزیر بود، آقای عمادالسلطنه فاطمی هم استاندار فارس. آمدیم و رفتیم به آنجا. وقتی که میخواستیم وارد شیراز بشویم خدا بیامرزد سرتیب همت که افسر خیلی شجاعی بود اون هم در یکی از جنگها با پدرم گلوله خورده بود، آمد پیشواز ما در پرسپولیس در تخت جمشید آنجا. قبل از اینکه به آنجا هم برسیم رفته بودیم منزل عزتاللهخان علیقلیخان هدایت دهی داشت آنجا نهار خوردیم. خلاصه، وقتی آمدیم بیاییم به طرف شیراز، شیراز هم یک شهریست که مثل یک کاسه است توی، نمیدانم تشریف بردید یا نه
س – بله
ج – دورش هم تمام کوهستان. نزدیکهای کوههای شیراز یک دفعه من دیدم تق و توقی میآید و بساط و اینها، و تا بیاییم بجنبیم دیدیم سوارها دارند از بالای کوه میآیند و تیراندازی میکنند به طرف اتومبیل ما به گروه ما. از آنور هم اسکورت پدرم و همت هم تیراندازی میکردند. من یک وقت دیدم که ایوای مثل اینکه من گلوله خوردم و تمام صورتم و همه داغ شده و بساط، یک چیزی هم تو دستم است شدیدا چسبیدم ولی جرأت نمیکنم چیزی بگویم جلوی سردار بهادر که سرهنگ سرتیب شده بود نشسته بود پهلوی شوفور پدرم دست راست من هم دست چپ و تیراندازی از هر طرف من برنو دستم. وقتی که این جریان تمام شد و خوشبختانه گلوله به کسی نخورده بود و که چیزی پیش نیامده و توانستیم رد بشویم از این جریان تا آمدیم به شهر شیراز رسیدیم.
یک وقت من دیدم توی دستم که باز کردم یک تکه دندان است. حالا به پدرم میترسم بگویم من گلوله خوردم یا نه، که آن بیچاره ناراحت نشود. ولی در این جریان نگویید صورت من هم باد کرده بخصوص این. پدرم گفت چی شد و اینها و خلاصه دستپاچه و بعد دیگر پدرم شروع کرد مرا مسخره کردن که خیالش راحت شد، نگویید که من وقتی تیراندازی میکردم از روی دستپاچگی و ترس قبل از اینکه کلنگدن را ببندم چون برنوها باید یک کلنگدن میزدید، ببندم این را زدم تفنگ هم کلنگدن پس زده چون این برنوهای کوتاه خیلی چیز زیاد داشت لگد زیاد داشت خیلی قوی بود، و این خورده به دهن من دهن من دندان مرا شکسته افتاده توی دست من، من به ترس به خیال این که نخیر ما را زدند. خلاصه پاپا یک خرده به ما چیز کرد و از آنجا هم قرار شد که ما بیابیم قرار شد با طیاره کوچولو طیاره دو باله بود بعد آنها آمدند شهر را محاصره کردند طیارات را آوردیم تو سربازخانه از آنجایی که فرودگاه بود و با سردار فاخر حکمت که آنجا بود آمدیم که پدرم یک پیغامی فرستاده بود برای قوامالسلطنه و در همین جریان. در این جریان هم پدرم به احمدخان احمد آقای احمدی که وزیر جنگ وقت بود و رئیس ستاد آنوقت رزمآرا بود پیغام فرستاد آقا، من که اینجا در جنگ هستم و بساط و اینها، ولی دوست دارم که پسرم برود بیرون از ایران برود خارج.
قرار شد ما برگردیم بیاییم به امریکا من هم گفتم میخواهم بروم امریکا. آمدیم در بیروت و از آنجا هم اقدام کردیم آمدیم با ایلخان ظفر با طیاره سه موتوره از آنجا راه افتادیم آمدیم به فلسطین و از فلسطین رفتیم به مصر و از آنجا هم البته طیاره چون پان آمریکن، ها، TWA آنوقت هفتهای سه بار بیشتر نمیپرید آن هم باید اجازه مخصوص بگیرند بعد از جنگ. ما را به هر حال توی این هواپیما کردند و آمدیم به آمریکا ۱۹۴۶، اواخر ۴۵، اوایل ۴۶ رسیدیم آنجا و که رفتیم برای تحصیلات. پدرم هم در آنجا در آن جنگ فارس را با قشقائیها حاضر شدند که تسلیم بشوند و بدون خونریزی و از آنجا هم آمد شد رئیس بازرسی عرض شود که، ارتش دو مرتبه که یکی از کسانی که با پدرم دشمنی داشت گیر افتاد در آنجا گیر بود. آن هم سرلشکر ارفع بود. و گمان میکنم این تو کتابش به (؟) چی نوشته باشد. بعدها هم البته. در این جریان خانم ارفع خانم انگلیسی خیلی زن واقعاً distiguished lady ای بود، این آمد پهلوی پدرم و اینها. پدرم بهش گفته بود نگران نباشید من چیز شخصی روی این کارها قاطی نمیکنم و با اینکه اینها عملی که زشت کرده بودند با پدرم که پدرم خیلی عصبانی شد این بود که یادم رفت بگویم.
وقتی پدر من در حبس انگلیسها بود عوض اینکه به ما بگویند این آقا رفتیم یک امیر ایرانی را گرفتیم عوض اینکه دولت چیز کرده باشد ارتش آمد و بازنشستگی پدرم را وقتی پدرم رسید بهش ابلاغ کرد که شما بازنشسته هستید. این به پدرم خیلی برخورد به هونورش که من یک افسری بودم مرا بردند. حالا، آن وقت کی بود رئیس ستاد، ارفع. در اینجا بود که کمر قتل ارفع را بسته بود. یک دورهای اینها داشتند سپهبد امیر احمدی بود آقای سپهبد رزمآرا بود، اینها میآمدند حصارک هفتهای یک بار غذا میخوردند، آبگوشت میخوردند و غیره، در این دوره پدرم گفته بود و چیز را داشت، مرحوم آقای پسر مشیرالدوله، اسمش را گفتم الان، داودخان پیرنیا بود که آنوقت رئیس بازرسی نخستوزیری بود با قوامالسلطنه چیز میکرد. یک روزی اعلیحضرت پدرم را خواستند. یزدان پناه هم جزو این دورة ما بود. اتفاقا پدرم آن روز مرا برد. آمدیم رفتیم کاخ اختصاصی، در کاخ اختصاصی این وارد که میشوید درست راست یک اتاقی بود که دفتری پهلویش همین دفتر دیگر که اعلیحضرت عکسهای رؤسای کشورها را معمولا گذاشته بود. بالا دفتر اصلی خودش بود طبقه اول ولی گاهی اوقات. من توی این اتاق بودم. پاپا رفتش توی اتاق بعد که ببیند. فقط من یک چیز شنیدم که به اعلیحضرت عرض کرد که یک کاری نکنید که من این تیره چادر را همچین بکشم که به سر همهمان برسد و من این به هونور من برخورده و اینها. اعلیحضرت هم سعی میفرمودند که والا تقصیر من نیست اصلا آرتش بدون چیز کرد.
خلاصه، اینها آمدند و که آن را پس گرفتند و معذرت خواهی و اینجا بود که پاپا آمد فرمانده در جنوب شد در جنوب اصفهانی بعد هم رئیس بازرسی شد که در این رئیس بازرسی چیز را مرحوم ارفع را آزاد کرد آنوقت که گرفته بودندش و بساط و اینها. بعد این جریان من رفتم به آمریکا از ۱۹۴۶ که آنجا درس میخواندم. بعد جریان انتخابات در ایران پیش آمد و در آنوقت هم قبل از اینکه پدرم بشود رئیس شهربانی، آمده بود اینجا که من هم ۱۹۴۹ از آمریکا بیایم دو سه ماهی با هم باشیم. در آنوقت مرحوم هژیر با پدرم تماس تلفنی گرفت و بعد تلگراف از طریق سفارت که آنوقت میخواهند یک سنائی، سنا قرار بود درست بشود، و علاقمند بودند که پدرم هم برای سنا اگر موافقت میکند از همدان چیز بشود. پدرم گفت به یک، من این کار را میکنم ولی دوست دارم که من سناتور انتصابی باشم یک نفر دیگر هم انتخاب بشود از همدان چون معمولا دو نفر انتخاب میشدند. باری، آمد و سناتور شد. سناتور بود و در این جریان عرض شود که، جریانی است که میدانیم جریان مرحوم قوامالسلطنه و چه جور این مرد واقعا ایران را نجات داد سر قضیه چیز مال آذربایجان و رفتنش به روسیه و اینها که توی تمام تاریخ هست.
تا اینکه انتخاباتی قرار بود بشود و اعلیحضرت در ۱۹۴۸ قبل از اینکه تشریف بیاورند به آمریکا میآیند میروند به دانشگاه و در آنجا به اعلیحضرت تیراندازی میشود و یک گلوله به بینیشان میخورد، کلهشان و اینها را که خوب میدانیم و چیز انترسان اینجاست که این حالا اعلیحضرت از دهان خودشان برای من تعریف کردند و سالها بعد. میفرمودند که وقتی این مرتیکه شروع کرد به من تیراندازی کردن، من یک دور و ور خودم را نگاه کردم دیدم که همه اینهایی که در من هستند چون سرود ملی را میزدند، اینها فرار کردند، هیچکس نیست، و نمیخواستند اسمشان را، آنوقت چیز حتی یکی از این آقایان امرا که نمیدانم صفایی بود یا کس دیگر در رفته بود برود زیر ماشین قایم بشود. بعد که این تق و توق میخوابد و آن هم هفت تیرش گیر میکند. آخر بعد از اینکه تیراندازی میکند هفت تیرش وقتی نمیکند چاقو بسته بوده به پایش. بعد با چاقو میخواهد پرت بکند به اعلیحضرت. وقتی همه اینها را چیز میکند هفت تیرش هم توی چیز بوده دوربین عکاسی. در این ضمن اعلیحضرت میگویند که من با این که گلوله خورده بودم خون میآمد و اینها میگفتم نکش، کارش، صدمه به جانش نزنید. ولی میگفت عمده اینها به نظر میرسید که میخواهند او را از بین ببرند. البته شایعات زیاد هست در این باره میگویند که رزمآرا با آنها ساخته بوده با روسها برای اینکه آنوقت تو ستاد نشسته بوده قبل از اینکه چیز باشند. و در نتیجه عرض شود که انتخابات تهران پیش میآید و در اینجا پدرم شد رئیس شهربانی در عین حالی که سناتور بود، و انتخابات را به این شرط چیز کرد که آزاد باشد. در اینجا البته با رزمآرا دیگر اختلاف فکری پیدا کرده بودند. در نتیجه قرار شد که مصدقالسلطنه را که گرفته بودند بهعنوانی که در منزلش اسلحه پخش کردند برای این کسی که مرحوم هژیر را ترور کرده بود. و آقای دکتر بقائی و آقای مکی و اینها همه در زندان بودند.
پدرم شرط اولش این بود که اینها باید آزاد بشوند از زندان و انتخابات اگر واقعا قرار است آزاد باشد باید انتخابات آزادی بوده باشد. که همین یارافشار را میکند رئیس دفترخودش در شهربانی و تصمیم بر این میگیرند که از خود مردم هم کمک بخواهند که از صندوق ها، چون در قدیم رسم این بوده که اینها دولت که میخواسته صندوقها را عوض بکند و غیره، یا یک مقداری تو صندوقها قبلا رأی میریختند یا اینکه شب که میشده رأیها را عوض میکردند، که مردم باشند و عرض شود که، همه جور کنترل داشته باشند. در نتیجه خلاصه میشود انتخابات تهران که مرحوم مصدق السلطنه، آقای دکتر مکی، آقای دکتر بقائی، مکی این عده وکیل میشوند وکیل مجلس میشوند. در این ضمن موقعی است که حالا دیگر من برگشتم. تا وقتی برمیگشتم که بیایم در سنا با اینکه آنوقت همین گروه مخالف سنا بودند و عده زیادی اصلا… باری، در اینجا اعلیحضرت تصمیم میگیرند که منصورالملک استعفا بکند از ریاست وزرایی و بیاید سفیر بشود در مصر در ایتالیا و نخستوزیر هم بشود مرحوم رزمآرا. کسی هم که برای او خیلی دوندگی میکرد آدمی بود به اسم میجر دوئر که این رئیس CIA امریکا بود در ایران گویا. زنش هم ایرانی بوده چون فارسی هم. آن هم سرطان چیز گرفت گمان میکنم بیضه گرفت و فوت کرد که بعدها البته در آمریکا دیدم قبل از این.
باری، در این جریان وقتی که چیز میشود رزمآرا قرار میشود که بشود نخستوزیر. پدرم حالا قرار است در رم با ما ملاقات بکند ولی متأسفانه چون میخواهد وایسد یک رأی مخالف بدهد با اینکه چیز پادشاه بوده، عرض شود که، سناتور انتصابی، تهران میماند یک رأی مخالف میدهد بقیه رأی میدهند و بعد میآید که خیلی هم آمد خسته و بساط و در این جریان که اینجا بود جریان مجلس پیش آمد مجلس سنا و عرض شود که، قرار شد که، اون مال قبل بود ۴۹ بود، این را که الان عرض میکنم ۵۰ است. بعد از اینکه عرض شود که، نخستوزیر شد و من آمدم در اروپا ۱۹۵۰، با پاپا مسافرت کردیم آمدیم اینجا و از اینجا عرض شود برگشتیم به ایران.
در این جریان من رفتم تو اصل چهار چون دکتر هریس که با اعلیحضرت از ۱۹۴۸ آن عکس را آنجا میبینید پرزیدنت هریس، این پرزیدنت مدرسه ما بود و وقتی که آمد به ایران از من خواست که باهاش همکاری بکنم. آنوقت هم در اصل چهار را که شروع کردیم به اسم این بود، کمیسیون مشترک ایران و امریکا. این آقای دکتر مهدوی هم مهندس مهدوی هم آن موقع وزیر کشاورزی بود. جلساتمان را در کاخ گلستان داشتیم در حکومت مرحوم رزمآرا. باری، در زمستان بود که اتفاقأ عمه بزرگ من سکته کرد و مریض بود و سکته ناقص کرده بود من هم مأموریت داشتم از طرف اصل چهار رفته بودم به اصفهان. آنجا خبر دادند که عمهام فوت کرده و پدرم با جنازه و اینها میآید به قم من هم آنجا اگر میتوانم ملحق بشوم. در همین جریان بود که خبر آوردند که چیز شد که مرحوم رزمآرا هم ترور کردند که گفتند که علم رفته این را برش داشته. خیلی انترسان است توی یکی یادداشتهایی هست که مال یک روزنامهای هست از امریکا چاپ میشود مال این خانم ابو در غرب امریکا…
س – راه و زندگی
ج – راه و زندگی. این یک چیزی دیدم هفته دو هفته پیش که باید پس بگیرم بدهم بخوانید. یک یادداشتهایی از قول ثریا نوشتند. نمیدانم آن را مطالعه کردید یا نه. در این یادداشتها به عکس کتاب علیاحضرت ثریا یا والاحضرت در آنجا که به عنوان یک دوستش میگوید نوشته میگوید که علم آمد سراسیمه آمد اینطور گفت در کاخ و بعد. ولی معلوم میشود که علم این را برده بوده چون رزمآرا نمیخواسته برود در این ختم. علم برده بوده آنجا که تیر بخورد و اعلیحضرت دستور میدهند که از خانوادهاش بپرسند کجا میخواهند خاکش کنند. طوری خلاصه در اینجا گفته شده مثل اینکه میخواهند بگویند که اعلیحضرت اطلاع داشته، ولی من آن را تردید دارم.
باری، بعد عرض شود که، وقتی که رزمآرا را ترور کردند مرحوم اردلان حاج سید الممالک [حاج عزالممالک] موقتا نخستوزیر، وزیر کشور بود، نخستوزیر شد و بعد از چند روز قرار شد که حکومت آقای علاء بیاید سر کار. در حکومت علاء چیز فرستاد و آقای هومن دکتر هومن که آنوقت وزیر معاون وزارت دربار بود. مرد خیلی بدوی چیزی بود البته دربارهاش همه جور حرف میزنند خوب و بد، ولی آدم فهمیده و بسیار پشت کار داری بود. باری، این آمد و رفت و بالاخره علاء آمد حصارک و پدرم قبول کرد که وزیر کشور حکومت آقای علاء بشود. در همین مرحوم ارفع هم قرار شد چون اول میگفتند بیاید وزیر راه به پدرم که قبول نمیکرد، ارفع هم قرار شد بشود وزیر راه. چند ماهی هم حکومت آقای علاء بود و سر جریان مذاکراتی که پیش آمد مرحوم امیرهمایون بوشهری قرار شد که از طرف دولت ایران باشد و آقای دکتر طالقانی مهندس طالقانی از آن طرف هم استوکس و آن گروه امریکایی و هریمن هم از انگلیسی و هریمن هم از امریکا میآمد. در این وقت…
(پایان این جلسه مصاحبه)
س – ادامه خاطرات آقای اردشیر زاهدی. چهارشنبه ۱۵ ژانویه ۱۹۹۲.
ج – حالا من ممکن است… برنامه اینها این بود که وقتی که هریمن در سفارت امریکاست که آنوقت سفارت آمریکا روبروی بانک ملی متعلق به آلمانها بود و دولت گرفته بود به آنها داده بود، و راه میافتند تودهایها، سانتر تودهایها هم منزل سرلشکر امیرفضلی یک خرده نزدیک اداره تقریبا چند قدمی اداره چیز بود خواندنیها در خیابان فردوسی. اینها از اینجا قرار بود دمونستراسیونشان را بکنند بیایند بالا از اینجا به پیچند سر چهارراه اسلامبول بروند به طرف مجلس. و برنامهای هم که به دست سکوریتی رسیده بود این بود که اینها خود تودهایها اغلب آدم داشتند بهخصوص که تودهایها دو دسته بودند حتما آنوقت میدانید که یک دسته از تودهایهای معروف بودند تودهایهای انگلیسی و یکدسته تودهایها. اینها اخبار را به خود انگلیسها. اینها برنامهشان این بود که بیایند بروند سفارت انگلیس و سفارت امریکا را آتش بزنند. و خلاصه جریانی درست کنند که آن شوک بود کی بود فرانسوی که امریکایی که یک دفعه کشتند کنسولش را؟ شولستر شوستر.
س – بله.
ج – شوستر که کنسول انگلیس را کشتند در چیز، کنسول آمریکا را در مشهد، همان چیز را تکرار بکنند که روابط ما آنوقت با آمریکا بد شد. پدر من هم به عنوان وزیر کشور خلاف اونور honor مهماننوازی و در عین حال خلاف اصول یک مملکتی میدانست. باری، مصدق موافق نبود. این بود که پدر من به من گفت که من خوب است با آقای سفیر آمریکا و پرزیدنت هریس صحبت بکنم و قانع بکنیم که آقای هریمن به عوض اینکه باید در اینجا مهمان دولت ایران باشد و بعد هم برایش ببریمش در کاخ صاحبقرانیه که آنوقت مهمانخانه بود. اعلیحضرت هم آنوقت کاخ اختصاصی خودشان در دربند را داشتند، تابستانی بود. باری، با مذاکرات زیاد و همینطور کمک آقای اللهیار صالح که مثل عموی من بود و با بابام نزدیک بود توانستیم که راهی پیدا بشود و امیرهمایون بوشهری که آنوقت عرض کردم این مامور مذاکرات شده بود که هریمن قبول کند و بیاید برود به کاخ گلستان، کاخ صاحبقرانیه. همینطور هم شد.
آن روزی که تاریخش به یادم نیست ولی تاریخ تاریخی است همه جا هم میشود پیدا کرد، آن روز حزب توده شروع کرد دمونستراسیون از دم سانترشان آمد به خیابان چهارراه اسلامبول عوض اینکه دیگر چون به قول معروف مرغ هم از قفس پریده بود و سفارت امریکا کسی تویش نبود که به درد آنها بخورد آتش زدن، عوض اینکه این کار را بکند آمدند رفتند به طرف مجلس در مجلس نرسیده در آن میدانگاهی مجلس دست چپ که به طرف مجلس شورا میرفتید منزلی بود چند طبقه مال مرحوم شازده سهامی که این را اجاره داده بود به کلانتری و کلانتری چیز بود سالها، نمیدانم حالا هست یا نه. اینها آمدند در آنجا و در تو میدانگاهی چیز کردند شعارهای غیره دادند و خلاصه ریختند شهربانی را یعنی کلانتری را گرفتند به تسلط در آوردند. در این وقت مجلس هم توش بود چندین دسته بودند: جبهه ملی، تودهای و غیره و بساط، در نتیجه وقتی این طور شد پدرم به عنوان وزیر کشور آمد از وزارت کشور به شهربانی که آن وقت تیمسار بقائی رئیس شهربانی بود و در آنجا تمام امور را به دست خودش گرفت به مسئولیت خودش چند تا پست گذاشت دم ساکو، یک جا عکاسی بود در چهارراه، و چند… خلاصه تیراندازی شد به اینها. اینها عقب نشینی کردند و کلانتری را هم پس گرفت شهربانی و قوای پلیس. و پدرم به عنوان وزیر کشور ساعت یک و نیم دو بعد از نصف شب بود آنوقت رفت به مجلس و گفتش که دولت مسلط است و عرض شود که، کسانی هم که برخلاف مملکت میخواستند چیز بکنند شکست خوردند. عده زیادی هم حبسی گرفتند که در بازجوییها هم اینها باز تمام این حرفها تأیید شد. چند نفری هم متأسفانه کشته شده بودند. آقای نخستوزیر مصدقالسلطنه از این جریان اطرافیانش چیز کردند خلاصه عصبانی بود که چرا اینطور شده. چرا تیراندازی شده، چرا بساط و اینها، و اصرار داشت که باید بقائی از ریاست شهربانی برود. پدرم میگفت نه او تقصیر ندارد من وزیر کشورم و تمام مسئولیتها را من قبول میکنم. در نتیجه و قبلا هم احساس میکرد که کسانی رفتند به مصدق گفتند و مصدق خیال میکرد پاپا تمام این کارها را میکند برای نخستوزیری خودش، این بود که به هر حال تصمیم گرفت برود. نمیدانم در این مذاکرات راجع به آوردن حزب چیز چیزی گفتم یا نه؟ راجع به آوردن مصدق و اینها که حتی اعلیحضرت تا روزی که مرد پدرم را مقصر میدانست که او اینها را آورد وکیل کرد.
س – این را هم اگر اجازه میفرمایید در آن مرحلهای که زندگی خودتان را میفرمایید…
ج – این را خواهش میکنم یادداشت بفرمایید.
س – بله.
ج – عرض شود که، در نتیجه پدر من استعفا داد ولی استعفایش را در روزی گذاشت یعنی گفت ترک میکنم که مهمانهای ایران را که آمدند برای مذاکرات چه از انگلستان چه از بانک بین الملل و چه از آمریکا، اینها مملکت را ترک کرده باشند. چهارشنبه شبی بود گویا که قرار گذاشت که این قابل قبول باشد، و استعفا کرد از آنجا. البته بعد از این جریان ایشان تصمیم گرفت که برای اینکه از اینجا دور بشود برویم به دهات همدان. در آنجا رفتیم و عرض شود که، مدتی در آنجا بودیم و برگشتیم. و وقتی که برگشتیم روابط بین وزیر کشور قبلی و نخستوزیر طبیعتا به سردی گراییده بود. اول کاری که متأسفانه شد که یک روزی من یک دورهای داشتم در پارک هتل روزهای سه شنبه از وقتی که من تحصیلم تمام شده بود با تمام محصلین و هم شاگردیهای خودم از بچگی ما دور هم جمع میشدیم. گاهی وقت اینها میآمدند حصارک آبگوشت میخوردند. گاهی وقت میآمدند حصارک چلوکباب میخوردند. بعضی اوقات هم که کار داشتیم و همهمان کار داشتیم میآمدیم روزهای هفتهای یک بار در پارک هتل چون نزدیک به کار همهمان بود یک نهاری هر کس هم پول خودش را میداد نهار میخوردیم. یک روزی آقای وارن، آنوقت هم آفیس ما در اصل چهار در چیز بود در… این راجع به اصل چهار هم آنوقت باید از اول دو مرتبه شروع کنم، ولی حالا میگویم این قسمت را. آنوقت در خیابان سپه بود و به من گفتش که نخستوزیر او را خواسته و بدون من میرود. چون معمولا با مقامات ایرانی که ملاقات داشت همیشه من باهاش بودم چون هم من از اول که آمدم به عنوان معاون اصل چهار بودم، هم خزانهدار کمیسیون مشترک ایران و امریکا، از همان اول که رزمآرا بود. ما هم رفتیم به نهارمان، برگشتن که آمدیم و قبل از اینکه بروم چند دفعه تلفن میکنند که وارن مرا خواسته. خیلی علاقه دارد هر چه زودتر من. آمدم و دیدم ناراحت هست و این چیز. تو کتابهای وارن البته خودش اینها را اشاره کرده. این وقتی هم عصبانی میشد زبانش را توی دهانش میگرداند و اینها، راه میرود و بساط. خلاصه به من گفت که بله امروز آقای هندرسن سفیر و من را نخستوزیر خواسته بود و در مذاکراتش گفته بود که ما یا باید شما را بیرون بکنیم و یا اینکه اصل چهار را درش را میبندیم. قانونا ما نمیتوانیم شما را بیرون کنیم چون روی قوانین امریکا اگر شما اعتراض یا شکایت یا چیزی بکنید ما به زحمت میافتیم چون بر علیه شما نه تنها چیزی نداریم همیشه هم از کارتان راضی بودیم و ممنونیم. گفتم شما هیچ ناراحت نباشید کارهای مملکتی از کارهای شخصی از هر چیزی بالاتر است و من هیچ لازم نیست شما مرا بیرون کنید. من استعفا میکنم. گفت نه آخر استعفا هم بکنید یک کسی وکیلی چیزی در آنجا بر علیه ما دموکرات هست رپابلیکن… گفتم آن مربوط به کار داخلی مملکت ماست اصولا بایستی، ولی بستن اصل چهار برای خاطر من در این موقع که مملکت آنقدر احتیاج به کمکهای اقتصادی و غیره دارد خلاف مردانگی است و من صد در صد به شما میگویم که من میروم از اینجا. گفت حالا بروید فکرهایتان را بکنید. گفتم فکرهایم را کردم. گفت چطور است اول شما یکی دو ماه مرخصی بروید. گفتم من دیگر از این ساعت به بعد در اینجا نخواهم آمد این را برایتان بگویم. خیلی هم از شما از دوستیتان ممنونم. و این بود که بالاخره قبول کردند که من استعفا بکنم و استعفا کردم و از اصل چهار آمدم بیرون.
از اصل چهار آمدم بیرون ولی متأسفانه جریان دنباله پیدا کرد و بعد از این جریان آقای مکی، آقای حائریزاده و آقای دکتر فاطمی آمدند به دیدن پدر من در خیابان ولی آباد. پدرم هم آنوقت نقرس داشت زیر کرسی نشسته بود. و آمدند آنجا و رفتند تو. بعد از مدتی پدرم مرا خواست. بعد آمده بودند که از طرف نخستوزیر برای اینکه بیایند این وسط درست بکنند، من بیایم یا بشوم وزیر کشاورزی یا اینکه بشوم رئیس آبیاری. گفتم آقا اگر من بد بودم که به درد این کارها نمیخورم. اگر هم خوبم چرا پس این طور فشار بود که مرا از اصل چهار، چون یکی از رنجشهایی که اینها سر اصل چهار از من آوردند چون من اصرار داشتم که تونل کوهرنگ حتما درست بشود و یکی هم پروژه بندر عباس و چاه بهار، و برای این کار پولهایی که ما میدادیم چون خزانه دار هم بودم نظر من لازم بود. این بود که این را به هر حال قبولاندم به دولت و کمیسیون مشترک که پنج تا وزیر بودند که تونل کوهرنگ را پوش دادیم و همه، که اتفاقا بعد از چند هفته بعد از ۲۸ مرداد این آماده شد و اعلیحضرت تشریف آوردند برای افتتاح آنجا رفتیم با نخستوزیر وقت.
باری، وقتی که اینطور شد گفتم نه. اولا من با آقای بهنیاء دوستم، چون دوتا برادر بودند یکیشان همسایه ما بود. این بهنیاء قد بلندی داشت مهندس خیلی فهمیدهای با خانواده ما با مصطفی زاهدی با الهه رفت و آمد داشت و غیره. و آن بهنیاء با پدر من نزدیک بودند. من با اینها دوستم و حاضر نیستم که رئیس آبیاری. بعد هم رئیس آبیاری برای چی. برای اینکه چون در آن پروژه من چیز داشتم خوب، این اگر اصرار این نبود که این کار نمیشد. وزارت کشاورزی هم من با آقای چیز مهندس طالقانی دوستم. بعد هم من لیاقت آن کار او را ندارم. او خیلی از من هم تجربهاش بیشتر است و هم غیره. خلاصه من قبول نمیکنم. پدرم هم گذاشته بود در اختیار من، چند روز بعد از این جریان نگذشته بود که یک شب آقای هرمزخان پیرنیا رئیس تشریفات کل دربار بود، رئیس تشریفات اعلیحضرت بود، آمد گفت که امسال روی خدماتی که شما، چون ما أخر در چیز هم که رفتیم، در رامسر این جنگ بر علیه در شمال بر علیه مالاریا را من خیلی پوش میکردم. عرض شود که در کنگرهای که آنجا حضور اعلیحضرت تشریف داشتند و علیاحضرت میآمد آنجا نطق میکرد. خلاصه اینها مرا گذاشته بودند، عملا هم من عضو وزارت کشاورزی بودم. من وارد شدم با صد و چهار تومان به عنوان عضو وزارت کشاورزی بعد منتقل شدم برای این کمیسیون مشترک. این بود که اینها تقاضا کرده بودند برای من نشان. گفت که نخستوزیر با نشان شما مخالفت کرد. گفتم من اصلا نشان نمیدانستم که برای آن نگران نباش. به پدرم هم اصلا چیزی نگو. من اصلا از کسی انتظار هیچی… خیالت راحت باشد. باری، این جریان البته بیشتر پدر مرا آمدن مرا عرض شود، چیز کرد که خوب، اگر با من دعوا دارید با پسرم چهکار دارید. در نتیجه، بعد هم که اینها روی بعد از اینکه آمدند و آن چیز را آوردند. اتفاقا آن روز من حضور اعلیحضرت بودم با همین وارن رفته بودیم برای پول بدهیم به بانک عمران، که آقای نخستوزیر آمد حضور اعلیحضرت چندین ساعت شرفیاب بود و امضا گرفت از اعلیحضرت انحلال مجلس سنا را. مجلس سنا را منحل کردند. عرض شود که حکومت نظامی اعلام کردند چون اول تو تهران بود، و تهران و حومه. و با انحلال مجلس بتوانند پدر مرا دستگیر بکنند. و همین کار را هم کردند. پدر مرا آمدند دستگیر کردند بردند در شهربانی و تا عید آنجا بود که آن هم مثل اینکه باید در یک فصل دیگری دنبالهاش بیاییم تا صحبت کنم.
خود من هم عرض شود که، در این جریان میرفتم و میآمدم و دعوا داشتم با آقای مکی ملاقات داشتم و آنها میآمدند. حقیقتا محبت کرد مکی، آقای دکتر بقائی. عرض شود که حائری زاده که واقعا مرد شریفی بوده. این گروهی که آنوقت تقریبا معروف بودند به اقلیت در مجلس. ولو اینکه مصدق مجلس را تکمیل نکرد. میدانید، شصت و پنج شش تا وکیل که شد دید به دلخواهش نیست انتخابات را منحل کرد و نگهداشت. باری، بعد هم که جریان گذشت و پدرم از چیز در آمد از مجلس در آمد در عید که، ببخشید در عید نه. در آنجا بود اینها آمدند گفتند که برای خاطر اینکه جشن چیز میخواهد بشود. (جمله نامفهومّ پدرم از چیز در آمد از برای عید چند روز در آمد. بعد فراری شد. میخواستند بگیرندش قایم شد از عید به بعد.
بعد از آنجا هم آمد رفت به مجلس سنا متحصن شد. گفت من امان ندارم آمدم اینجا. و اینها نقشه کشیده بودند که در روز مشروطیت برای اینکه میخواهند دمونستراسیون کنند بیایند بریزند مجلس و پدر مرا در آنجا بکشند. آقای معظمی که با ما هم نسبت داشتند نزدیکی با پدرم داشت و اینها، در این جریانات ناراحت بود، رئیس مجلس شده بود آنوقت. کاشانی هم البته رئیس قبلی بود که اجازه داد پدرم به چیز برود به مجلس متحصن بشود. و اینها آمدند و خواستند یک راه حلهایی، اینها را من دوست ندارم دیگر از خودم بگویم چون بهترین راهش آن است که آن کسانی که خودشان تو کار بودند. دیدم خود معظمی و اینها یک مصاحباتی کردند. شاید لازم باشد که آنها جنبه و آنوقت جواب آنهایی را…
باری، پدرم از مجلس بود که در آمد و رفت در مجلس سنا متحصن شد تا اینکه اینها این برنامه را دیدند قرار بر این شد که پدرم را آزاد بکنند. معظمی قول داد که کاری نکنند با اتومبیل رئیس مجلس هم پدرم را آوردند به حصارک. ولی در حصارک وقتی پدرم پیاده شد. اتفاقا یارافشار و خانمش آنجا زندگی میکردند فامیل ما در حصارک همه جمع بودند، از آنجا آمدیم به منزل نراقی که منزل پهلویی است. اینها شب ریختند هفت هشت ساعت بعد از این جریان چندین کامیون نظامی و غیره ریختند خانه ما که پدرم را توقیف بکنند ولی پدرم را گیر نمیآوردند. از آن به بعد پدر من چیز بود، به قول معروف مخفی بود. در این جریان هم اینها آمدند یک بار مرا گرفتند به عنوان اینکه یک کسی که حالا بعدها ما فهمیدیم، این رئیسی من داشتم که واقعا به ایران علاقمند بود و واقعا به یک ایران بیشتر علاقهاش بود تا خود امریکا، پرزیدنت هریس بود مورمن بود. این آمد رئیس اصل چهار شد در ایران، رئیس کمیسیون مشترک بود. یک روزی این بیچاره وقتی که ما در سفارت امریکا که یک اتاق داشتیم کار میکردیم یک أقایی هم بود به اسم، یک دقیقه نگه دار تا فکرم مثل اینکه بیخود…
عرض شود که این آقای دوتا محمودی ما داشتیم در که برایمان کار میکرد، یکی محمودی بود برای سفارت کار میکرد که آنوقت در سفارت و دیگری هم برادرش بود که معرفی شده بود چون او با مصطفیخان زاهدی هم نزدیکی و آشنایی داشت در وزارت کشاورزی، برادرش را آوردیم که آخر کردیمش برای کارهای مخارج و خزانهداری ادارهمان. بینهایت آدم correct و درستی بود. شب کریسمس…
س – فامیل کدامتان بود؟
ج – هیچکدام.
س – هیچکدام
ج – فامیل هیچکدام. آن هم عموزادهاش است این برادر. عرض شود که، فقط خواستم آن اسم یادم بیاید، بعد عرض شود که شب کریسمسی بوده آقای محمودی منزلش در قلهک بود. دکتر هریس میگوید که چون وسیله نداشته میگوید من شما را میرسانم. این را میبرد به قلهک میرساند. وقتی که برمیگشته در نزدیک قصر یک بچهای میدویده میآید و میخورد به عقب اتومبیل بیوک دکتر هریس. دکتر هریس هم روی وجدان میماند و خیلی متأثر میشود و مردم را میخواهد، کسی هم آنوقت نبوده اصلا. این را صدا میکند آن را صدا میکند. خلاصه بعد پلیس میرسد و آقا را میبرند در کلانتری شمیران در خیابان آمل آنجا. از آنجا تلفن کرد من با پدرم نشسته بودم و سرتیب نصرالله زاهدی. تلفن کرد که من آنجا هستم. آنجا چهکار میکنید؟ خلاصه رفتیم دیدیم بله، این آقا پیرمردی در حال خیلی ناراحتی است و آن بچه هم چون مریض بوده گفتیم ببرند مریضخانه. بردندش مریضخانه. باری این بچه متأسفانه فوت کرد و خود پدر بچه هم آمد گفت که این تقصیرکار تقصیر بچه من بوده چون روشن است وقتی که دیدند خورده به در عقب ماشین نه به جلو. این میدویده آنوقت هم. با تمام این، این پرونده را از چیز آنوقت هم آقای تیمسار دفتری رئیس شهربانی بود، از آنجا که میفرستند به دادگستری این دست کسی رفته بود که نگویید که حالا بعد میفهمیم که بعد از اینکه خودش را مرتیکه پرت کرد از دادگستری، عضو گروه أن حزب تودهایها بود. او عرض شود که برای این کار که این را آزاد بکند چیز میخواست گارانتی میخواست. من هم رفتم آنجا گارانتی دادم که یک منزل را گارانتی دادم که ایشان هستند اینجا تا موقعی که، یعنی این گارانتی هست تا موقعی که وضع روشن بشود. یک سال و خردهای از این جریان گذشت هیچی پرونده هم چیز نداشت و دکتر هریس هم کارش تمام شد و آقای وارن قرار شد بیاید بشود رئیس. او که رفت و چند ماه بعدش دادستانی یعنی حکومت نظامی مرا احضار کرد به عنوانی که به این عنوان که شما او را فرار دادید. بعد رفتم در آنجا ولی بعد تمام بازرسی که از من میشد در حکومت نظامی این بود که چه أکتیویته دارم، نمیدانم، اسم بابام چیه، اینها که من اعتراض کردم. یک سرهنگی بود واقعا سرهنگ باوجدانی گریهاش گرفت. به هر حال نادری هم آنوقت معاون رئیس تأمینات بود و معاون حکومت نظامی سرهنگ اشرفی رئیس حکومت نظامی بود و آنوقتی که مرا بردند مرحوم تیمسار بدرهای هم رئیس شهربانی بود و خدا بیامرزد دکتر صدیقی هم وزیر کشور. دستهای مرا بسته بودند و مرا شب وقتی رسیدند کتک مفصلی زدند خونین و عرض شود سر و کله شکسته و با پیژامه گذاشتند توی جیپ بردند آنجا. بعد هم دستبند زده بودند. بعد وقتی که رفتیم توی اتاق رئیس شهربانی دو تا نظامی هم اینور و آنور من بودند، بیچاره خدا بیامرز، بعد هم به او گفتم که تقصیر او نبود حضور اعلیحضرت چند سال بعدش، دکتر صدیقی که با هم این همه آشنایی داشت و با پدرم و تو کمیسیون آن بوعلی بود و با هم سلام و علیک، وقتی هم وزیر راه بود پدرم سناتور بود یا وزیر کشور همیشه او را میدیدیم. خلاصه آمد و درق توتا کشیده هم توی گوش ما زد.
س – دکتر صدیقی؟
ج – بله. و بعد که من بعد که این جریانات را تشکیل دادم برای اعلیحضرت چندین سال بعد که امینی و صدیقی و عرض شود که مرحوم انتظام و اینها در آنجا باشند، رفتم حضور اعلیحضرت گفتم، آقا این اشتباه بوده، این نبوده زده. برای اینکه نمیخواستم این باعث بشود که کار پیشرفت این مملکت باری، عرض شود که ما را از آنجا یک افسر بینهایت شرافتمندی وقتی تمام این سئوالات را از من کرد به اسم قانع و دید که من گناهی ندارم، آزادی مرا نوشت. ولی خوب آزاد که نمیتوانستم بشوم تا حکومت. اینها ترتیب دادند من از شهربانی فرار کردم. از آنجا آمدم صاف رفتم منزل آیتالله کاشانی، آنوقت پهلوی او بودم که بعدها شنیدم که این خمینی در آن اتاقی که من رفتم آیتالله کاشانی مرا پذیرفت، این پائین اتاق نشسته بوده جزو کسانی بودند که بعدها شده خمینی.
باری، مرحوم، چون هم بهش محبت داشت به من و من بهش ارادت داشتم آیتالله کاشانی را مرد وطن پرست با شرفی میدانستم و بینهایت در قسمتهای مملکتی واقعا احساساتی بود. رفتم آنجا مرا بوسید و بساط و غیره. و از آنجا هم چیز پدر من خوشبختانه چون در چیز بود فرار از آنجا هم که رفته بود به مجلس، دیگر من هم شدم رفتم به زیرزمین و گم شدم. و مقدار زیادی، نمیدانم، صد هزار تومان گذاشتند زنده مرده مرا و بعد هم زیر چی بودم تا وقتی هم که پدرم به مجلس متحصن بود من اول رفتم منزل یکی از فامیلم از آنجا، اول که شب دفعه دوم که رسیدند مرا بگیرند حقیقتش این بود که نوکره آمد گفت قربان اینها آمدند. من از خانهام پریدم رفتم به خانه همسایهای که منزل خواهرم بود آنوقت تشکری منزل داشت، یکی از دختر عمههایم. از آنجا هم فردا که اینها ریختند تمام جا را گشتند و نمیدانم توی یادداشتهای من خواندید، من در رفتم رفتم تو مستراح چون تشکری هم حزب ایرانی بود. بعد آمدم لامپ را باز کنم که نظامیها ریختند تو خانه این چون توی یک باغ گندهای بود اینها را خانه کرده بودیم بهم، دستم رفت توی لامپ و مرا برق گرفت هیچی نمانده بود پدرم در بیاید. پای برهنه توی مستراحی که مال حیاط.
باری، خوشبختانه نظامی در را باز کرد من رفتم پشت در، مرا ندید و اینها رفتند. از آنجا من آمدم تشکری اینها را بیدار کردم و از آنجا هم رفتم منزل اتابکی همسایه و از آنجا هم آمدم رفتم منزل یکی از فامیلهایم دکتر پیرنیا منزل مرحوم مشیرالدوله. از آنجا هم آمدم رفتم به مدتی منزل میراشرافی فراری بودم و قایم بودم. از آنجا هم یک جعفر جعفرى یک باغی داشت در ولنجک آمدم مدتی هم در آنجا توی باغ او زیر یک چادری زندگی میکردم و خودم برای خودم آبگوشت درست میکردم و راه میرفتم و غیره. تا اینکه جریان چیز آمد، ولی متأسفانه چون این جا که بحث میکردم این بود که اختلاف بین نخستوزیر و وزیر کشور که پدرم بود وقت و سناتور، به اینجا کشید که مرا که به عنوانی که من دارم فعالیت برای پدرم میکنم البته روز به روز هم من در این قسمت چیزتر شدم قویتر شدم. حتی وقتی که اینها دیدند که نمیتوانند از این گرفتاری بن بست بیرون بیایند آمدند و پیشنهاد کرده بودند که پدرم هم بیاید بشود سفیر در رم. من به پدرم پیغام فرستادم که اگر این را قبول کنید اگر نگرانیتان برای من است من خودم میروم به پلیس معرفی میکنم. شما چطور چیز میکنید اینها. برای من پیغام فرستاد که پسرم من میخواهم ببینم اینها [چند] مرده حلاجند. نگران نباش من آنقدر آدم بیغیرتی نیستم و بساط و اینها. که آن مذاکرات قطع شد. در این مذاکرات آقای معظمی بوده، آقای عرض شود که سیفالسلطنه بوده، آقای… عدهای از این آقایان بودند. چیز نمره دو مجلس، آقای همدانی بود و بعد فامیلش هم با ما نزدیک بود ولی بیچاره یک خرده از لحاظ روحی ناراحتی، رضوی، اینها. و بالاخره پدرم قبول نمیکند و بعد هم جریان ۲۸ مرداد، نمیدانم تا چه اندازهای بگویم یا دیرتر باید برسیم، آن پیش میآید که مفصل باید در آن قسمت بحث کنیم. این را ببندید من یک قلپ آب بخورم.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۵ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س – زندگی خودتان اگر بفرمایید که مثلا چه سالی شما متولد شدید، و در کجا؟
ج – من در… آن هم انترسان است، برای اینکه وقتی که پدر من، من میخواستم به دنیا بیایم، پدر من فرمانده قوا بود در گیلان. و وقتی که موتمنالملک که هی میآمد و میرفت، و وقتی که من میخواستم که به دنیا بیایم گویا دکترها به این نتیجه میرسند که ممکن است مادر من از بین برود سر زا، و پیشنهاد میکنند که مرا با عمل جراحی در آرند و از بین بروم ولی مادرم. مؤتمنالملک که یک مرد شریفی بود و میگوید نه پدر این الان دارد در شمال دارد در جنگ است و غیره و اینها، من اجازه نمیدهم برای خاطر دخترم این نوهاش چیز بشود. و باید هر طوری شده. باری، چندین روز طول میکشد و مادربزرگم و عمهها و اینها و خانم عشرتالسلطنه همه دعا بخوانند و عرض شود که، اذان در بالای پشت بام بهطوری که گفتند بدهند و نمیدانم عرض شود که خرج بدهند و نمیدانم حلوا درست کنند، آش درست کنند به این ور و آن ور. خلاصه تو، سرت را درد نیاورم، قرار بر این میشود که ما را به زور بکشند بیرون و در نتیجه این گوش من که معروف شدم به بلبله گوش، از گوش میکشند گویا از طرفی که گوشهای من همینطور بلبله گوشی مونده بود. و وقتی که این تولد پیش میآید چون آنوقت پدرم فرمانده بوده تمام قدحهای نقره با مروارید و اشرفی و اینها همه چشم روشنی میآورند. سه سال بعد که پدرم حبس اعلیحضرت رضاشاه میشود که قبلا بودم حرف زدیم،
س – چه سالی تولد شماست؟
ج – ۱۹۰۸، نه ۱۳۰۸ ببخشید.
س – ۱۳۰۸، در تهران.
ج – بله. و در آن زمان پدرم در رشت بوده مقرش بوده، با مرتضیخان یزدان پناه هم دوستی داشته، اینها اسم مرا میگذارند داریوش. ولی پدرم چون سپهبد یزدان پناه دوستش بوده و پسری داشته به اسم داریوش که تازه مرده بوده برای اینکه او ناراحت نباشد و اینها، از آنجا تلگراف میزند میگوید که تولد اردشیر را تبریک میگویم. اسم اصلی من اردشیر است اسم مذهبی ام فضلالله همان اسم پدرم. باری، بعد از اینکه من…
س – پس تو سجل شما فضلالله نوشته؟
ج – تو سجلدم نمیدانم که اینجا هست یا نه،
س – بله.
ج – ولی به هر حال اردشیر است ولی فضلالله وسط است
س – بله.
ج – اسم میدل نیم است. اردشیر گمان میکنم فضلالله یا چیز.
س – بله.
ج – باری، عرض شود که بعد در آنوقت ما در دوشان تپه بودیم. آن منزل بزرگی آنجا بود که آن طرفش. بعد از این من در بچگی خیلی شرور بودم. مثلا یک روزی یک درشکهای که مال بچهها بود نشستم تویش و دو تا پسر عمه هایم به اینها گفتم شما بشوید اسب در قلهک آنوقت منزلمان بود، اینها شدند اسب و من هم مثل درشکه اینها میدویدند یک طنابی بسته بودم. اونها از من بزرگتر بودند بعد عقلشان بیشتر بوده. اینها آمدند گفتم شما بیایید سر این سنگچین بپیچید. غافل از اینکه دو سه من طناب به این بسته است اینها که سر سنگچین پیچیدند من با درشکه آمدم رفتم اینها را دیدم رو درخت آویزانند. یک دفعه دیگر رفتم سه چرخه ام را توی استخر بشویم عرض شود که سه چرخه گیر کرد به من مرا برد توی استخر هیچی نمانده بود خفه بشوم، این دختر عمهای دارم که این پرید و جیغ زد و همه آمدند ما را از توی استخر در باغ سید آبگوشتی قلهک آوردند بیرون. در درس خواندن زیاد درسخوان خوبی نبودم ولی اینکه در بعضی سالها شاگرد اول شدم ولی روی هم رفته یک خواصی که داشتم این بود که به حرفهای معلم گوش میدادم و او در من اثر بیشتر داشت تا این کتابه را بخوانم. او بیشتر آن نوتهایی که برمیداشتم بهم کمک میکرد. البته دو تا داشتم یکی ریاضبند یکی هم ابوالقاسم زاهدی که مرحوم شده این پسر که واقعا مثل یک برادری به من بوده و همیشه کمک میکرد. تا اینکه…
س – اسم دبستانتان یادتان است؟
ج – اول که یک کودکستانی در ایران باز شد با کمک پدرم به اسم کودکستان اولین کودکستان برسابه. مادام برسابه ارمنی بود و حالا هم گمان میکنم در کالیفرنیاست. و در آن کودکستانی که باز کرده بود خودش هم گویا یادداشتهایی نوشته، بودیم یک عده زیادی از کسانی که
س – کودکستان برسابه کجا بود؟
ج – کودکستان برسابه چسبیده به وزارت فرهنگ خیابان نزدیک مجلس پشت لقانطه. بعد از کودکستان برسابه خیابان ما آنوقت منزل ما آنوقت در خیابان ولیآباد یک مدرسهای بود به اسم ۱۵، اولین مدرسۀ مختلط دبستان ۱۵ بهمن که تا خانه ما پنج دقیقه فاصله داشت در خیابان ولیآباد نزدیک درست همسایگی منزل مرحوم وارسته چون وارسته هم منزلش آنجا بود. عرض شود که دبستانم را در آنجا بودم. بعد که پدرم فرمانده شد در اصفهان رفتم به مدرسه ادب در اصفهان، و بعد از اینکه پدرم را آنجا گرفتند،
س – کلاس چند تا چند است؟
ج – کلاس هفت و هشت.
س – بله.
ج – بعد از اینکه چون چیز امتحان نهایی را در تهران در ایرانشهر گذراندم. یعنی آنوقت هر کدام یک کارتی داشتید و میرفتید یک مدرسه دیگر که نمرهای بود که از کلاس ششم به هفتم را باید امتحان نهایی میگفتند و میگذراندیم. که در همان وقتی بود که جنگ شهریور هم شد. بعد عرض شود که از آنجا رفتم به دبیرستان علمیه پشت مسجد سپهسالار که معمولا پیاده از خیابان ولیآباد میآمدم میرفتم آنجا و برمیگشتم توی سرمای زمستان و باران، و آنوقت هم همه مرا به چون پدرم را انگلیسها گرفته بودند بعضیها با یک نظر خیلی بد به من نگاه میکردند ولی اغلب اشخاصی که ما بهشان عمو میگفتیم و عموجان میگفتیم جواب سلام ما را هم نمیدادند که مبادا برای آنها گرفتاری بشود چون مملکت تحت اشغال انگلیسها و روسها بود. ولی یک مرد شریفی به اسم آقای دکتر امامی که این مدیر مدرسه بود هر روز خیلی وطنپرست بود آذربایجانی، هر روز که میدید من میآیم، خانه او البته بالاتر بود خیابان شنی بود، میآمد تا سر چهارراه که من تنها نبوده باشم چون یکی دو دفعه این بچهها به عنوانی که من توهین میکردند برای اینکه من آلمانیام و نازیام و فلان چیز میکردند که دعوا شد. و بعدها هم که سفیر شدم در لندن، ایشان را آوردم با خودم همکاری کردم به کار رئیس محصلین برسد بعد هم وقتی که پدرم نخستوزیر شد آمد شد دانشکدۀ آنجا که چیز میکنند مقدماتی است گمان میکنم که چیز خیابان شمیران دروازه دولت که معلم تربیت میکردند.
س – دانشسرای عالی.
ج – دانشسرای عالی. باری، بعد از آنجا من رفتم به مدرسه ایرانشهر در آنجا بودم و بعد از اینکه پدرم از حبس برگشت و همآنطور که عرض کردم قبلا چطور میخواستم بروم بیروت، رفتم به بیروت،
س – ببخشید…
ج – و وارد AUB
س – دیپلمتان را در آنجا گرفتید؟
ج – دیپلمم را در بیروت گرفتم و بعد وارد چیز شدم در یک مدرسهای بود که وابسته به AUB. و در AUB هم یک سال آنجا preparation خواندم که از آنجا آمدم به تهران. جنگ شیراز بود که برایتان تعریف کردم قبلا.
س – میشود ۱۹۴۶ تقریبا.
ج – ۱۹۴۶. و از آنجا آمدم و رفتم به آمریکا. که در امریکا اول رفتم به کلمبیا دیدم آنجا نمیتوانم تحمل کنم چون انگلیسی بود.
س – چه سالی رفتید کلمبیا؟
ج – همان ۴۶ بود.
س – ۴۶.
ج – دیدم آنجا خیلی چون آنوقت موقعی بود که جی آیها (G.I.) ، دولت امریکا پول میداد به تمام اینهایی که از جنگ برگشته بودند و کلاسها را دیدم توی اودیتوریوم اصلا با این انگلیسی ضعیفترم نمیفهمم. رفتم به چیز به لوس آنجلس. در اینجا آقای دکتر هریس که در ۱۹۳۶ این مشاور کشاورزی در وزارت ایران بوده در وزارت کشاورزی ایران بوده و با تیمسار تاجبخش و آنوقت مهندس مصطفی زاهدی که استاد دانشگاه بوده در مدرسه کرج آشنایی داشته، در آنجا و ابوالقاسم پسرعمه من که یک سال زودتر از من رفته بود به آمریکا و انجا بود، این وقتی شنید آمد و پیشنهاد کرد که ما برویم در لوگان یوتا درس بخوانیم. این کار را هم کردیم. مثل یک پدری بود. دکتر چیس که بعد پرزیدنت شد واقعا شخصیتی بود که،
س – چیس اسم اولش است یا فامیلش است؟
ج – درل چیس.
س – درل چیست.
ج – درل چیس. بعد عرض شود که آنجا بودم و اول در قسمت ظB.S ام را آنجا در قسمت کشاورزی و ماینرم را در اقتصاد از آنجا گرفتم. در آنوقت ۱۹۴۸ بود که اعلیحضرت تشریففرما شدند به آمریکا برای اولین بار.
س – آنوقت پس سال فارغ التحصیلی شما؟
ج – ۵۰ بود.
س – بله، ۵۰.
ج – بله.
س – ۱۹۵۰.
ج – چون یک سال اضافی ماندم که تدریس میکردم تابستانها هم کار میکردم. تابستان مثلا من رفتم در گرییندن و توی استیل میل کار میکردم که هیچی یک وقت پرت داشتم میشدم توی چیز ذوب آهن. یک دفعه، یک چند ماه رفتیم در همین آیداهو که بعد دوستی به درد دوستی من با چرچ خورد که در آنجا پتیتوکنی داشتیم و عرض شود که سیب زمینی میکندیم چند تا از بچهها بودند. عباس غفاری بود. به چیز رفتم به آلاسکا رفتم آنجا توی ریلرود کار میکردم و برای اینکه بتوانم پولی در آورم و جنبه دیگرش هم این بود که چون پدر من از مادرم جدا شده بودند و در این جریان مادرم شوهر کرده بود که با او هم رنجیده خاطر شده بودم و پدرم با اینکه موافقت مرا گرفت و زن دیگری گرفت. ولی در عین حال قلبا ناراحت بودم کس دیگر را، با اینکه خیلی زن خوبی هم بود ولی برای من کسی که جای مادرم بیاید مشکل بود، تصمیم گرفتم اصلا بروم به آمریکا و دیگر به ایران برنگردم، بروم آنجا کار بکنم و تحصیل بکنم.
باری، از آنجا عرض شود که در ۱۹۴۸ در این چیز بود که اعلیحضرت تشریف فرما شدند من از طرف نمایندگی با محصلین خودمان رفتیم حضور اعلیحضرت در آریزونا فینیکس اریزونا شرفیاب بشوم که همین عکس است. و رئیس مدرسهمان هم رئیس دانشگاه هم آقای پرزیدنت هریس هم آمد چون ایران اعلیحضرت را در به عنوان ولیعهد میشناخته در زمان رضاشاه. دو سال از این جریان گذشت یک سال و نیم یک خرده بیشتر که من دیگر حالا چیز اولم را گرفتم و دارم هم تدریس میکنم و هم برای رشته دومم دارم دنبال میکنم، آقای دکتر هریس از طرف رئیسجمهور وقت هریمن ببخشید ترومن، معین شد که بیاید آنوقت یک چیزی بود اصلی بود به اسم اصل Truman’s Point Four در مجلس، همانوقتی بود که چیز مال مارشال، پدرم هم در مجلس گذراندند برای اروپا. او که میخواست بیاید به ایران از من خواست که آیا من با او همکاری میکنم یا نه؟ حاضرم باهاش کار کنم؟ گفتم والا من اصلا عقیده اصلی من این بود که عضو دولت نشوم و هیچ موسسهای هم کار نکنم برای خودم کار کنم. ولی راجع به مطالعه است باید بروم فکر بکنم. گفت به هر حال من چون میروم ایران اگر خواستید. من آنوقت آمدم پدرم هم از ایران آمد در چیز در ناپل به من برخورد کرد که قبلا گفتم که رأیش را داد در سنا و آمد آنجا. از آنجا آمدیم با ماشین راندیم تمام اروپا را سه ماه اینجا با پدرم با هم بودیم بعد رفتیم ایران و بالاخره در آن وقت هم اینها با آقای مهدوی که وزیر کشاورزی بوده و با نخستوزیر و غیره ترتیبی داده بودند که اینهایی که میخواهند در اصل چهار کار بکنند باید یک بستگی با دولت ایران داشته باشند که بتوانند بعد این برنامهها را دنبال بکنند.
بنابراین یک چیزی درست شده بود به اسم کمیسیون مشترک ایران و امریکا. ولی اول چون برنامه پانصد هزار دلار بود بعد به سه میلیون رسید. این بود که اول یک اتاقی در اختیار ما در قسمت کشاورزی سفارت امریکا گذاشتند. من هم حاضر شدم باهاش کار کنم. اول که کار کردیم آقای پرزیدنت هریس پرزیدنت یونیورسیته که حالا شده رئیس این دستگاه آقای هورت هویت ترنر که از جنوب قسمت جنوبی امریکا میآمد ابول پسر عمه من زاهدی همآنطور که عرض کردم آقای محمودی و من آنجا کار را شروع کردیم و بعد از مدتی از آنجا برای اینکه دیدیم که سفارت صحیح نیست که به دکتر هریس هم گفتم، از آنجا ما خودمان را آمدیم رفتیم یک خانهای مال ارباب اردشیر بود که عمارتی ساخته بود که قبلا آنجا چیز مال ادب بود مال رستوران ادب بود زمان جنگ یادم است میرفتیم. اینجا عمارتی ساخته بود پشتش را دستگاه انفورماسیون چیزهای کتاب و غیره یک کتابخانه امریکایی گرفته بود. عمارت قسمت جلویش را ما چند تا آنجا اتاق گرفتیم و اصل چهار آنجا بود که یواشیواش عده را زیاد کردیم. شاهرودی را آوردیم آنجا. آقای رام آمده بود پهلوی من که گفتم میآوریمش آنجا. یواشیواش عده،
س – آقای هوشنگ رام؟
ج – هوشنگ. بعد این پانصد هزار دلار چون این کار اصل چهار هم این بود که در کارهای فرهنگی در کارهای راهسازی در امور بهداشتی عرض شود که، دهات و در کارهای فنی. بنابراین وزیر بهداری وزیر فرهنگ وزیر راه رئیس سازمان برنامه عضو چیز بودند و وزیر بهداری را نمیدانم گفتم یا نه، عضو کمیسیون بودند. از این طرف آنوقت هریس بعد آقای وارن و همینطور سفیر آمریکا به عنوان نماینده، عضو کمیسیون در این کمیسیون من در این کمیسیون مشترک treasurer بودم خزانه دار بودم و معاون رئیس که اول با آقای دکتر هریس بود معاون و بعد هم با وارن که بعد بود و بعد هم که استعفا کردم آمدم بیرون. بعد ما آمدیم منزل آقای دکتر آن که مریضخانه داشت، دکتر، سر چهارراه…
س – نجمیه.
ج – نجمیه. آقای دکتر اسم دکتر چی بود؟ اسم خود دکتر چی بود؟ نه نجمیه که مال فامیل مصدق است. این در سر چهارراه قوامالسلطنه بود مریضخانه خیلی معروفی بود. دکتر. این را حالا یادداشت بکنید که در آنجا اسمش.
س – بله.
ج – که این یک عمارتی ساخته بود مریضخانه ساخته بود در خیابان پهلوی در خیابان سپه معذرت میخواهم. ما خانه منزل سپه آن دکتر را و یک قسمتی از خانه چون یک قسمتش هم بر میخورد به نزدیک خانه آقای دکتر پرفسور عدل که نزدیک قصر بود، آنها را اجاره کردیم عمارت اصلی این ساختمان سانتر ریاست بود و این بیلدینگی که این جلو اینها برای مریضخانه ساخته بودند اجاره کردیم. در اینجا هوشنگ رام را آوردم برای آنجا اضافه کردم. آقای اکبر زاد بود. آقای جمشید آموزگار بود که آوردیم برای گذاشتم با جونز کار کند برای کارهای آبیاری، آقای زاد را گفتم.
س – عبدالرضا انصاری هم بود؟
ج – عبدالرضا را آوردم. عبدالرضا انصاری که با هم در هم مدرسه بودیم در یوتا آوردم. خلاصه عده زیادی را اینجا اضافه کردیم و اصل کار چون اینها معمولا این شد که از وزارت خانه خودشان مأمور بشوند در آنجا و البته ما حقوق اضافهتری به آنها میدادیم و بعد هم که یک روزی این دستگاه باید بسته بشود اینها بتوانند بروند به دستگاههای خودشان. و سعی میکردیم که اشخاصی که میگیریم اشخاصی باشند که عضو وزارت خانهها باشند که بتوانند به درد مملکت بخورند. اغلب اینها را هم از اغلب وزارتخانهها را هم یک Scholarship یکی Scholarship بود که ازش استفاده میکردیم مال فولبرایت بود و دیگری Scholarship خودمان میدادیم که اینها بروند به خارج و تحصیل بکنند و یک کورسهای شش ماهه یا یکساله ببینند که بتوانند در وزارتخانههای خودشان مفید واقع بشوند. و البته اصل چهار به نظر من یکی از بزرگترین خدمتهایی بود کرد چون در کارهایی که کرد که من خیلی سعی میکردم میگفتم کارهایی بکنید که بماند و الا خرج کردن که معنی ندارد. بروید در کار پل بسازید، کارخانه بسازید، همین آب برای اولین بار در تاریخ ایران آب شیرین ما رفتیم از هفتاد هشتاد مایلی صد و چند کیلومتری شمال از بندر عباس لوله کشیدیم آب آوردیم که بندر عباس برای اولین بار در تاریخ قبلا اغلب این اشخاص مرض پیوک میگرفتند و حتی همین جمشید را که با ما آمده بود به بندر عباس فرستادیمش از آنجا میخواست برود خانوادهاش را ببیند در نزدیکی، خانوادهاش آنوقت در نزدیکی جه…
س – جهرم
ج – جهرم و آنجاها بودند ببیند، پیوک گرفته بود از این…
س – جمشید آموزگار؟
ج – بله. و این دکتر ملکی که هم عضو کمیسیون بود و بسیار مرد شریفی، دکتر ملکی داماد مرحوم چیز بود دیگر، که خودش را کشت، وزیر دادگستری زمان رضاشاه.
س – داور.
ج – داود، و برای همین دلیل دیدیم از حبس وقتی تا شنیدم حبسش کردند رفتم از حبس درش آوردم خیابان سوم اسفند رفتم دیدن خانمش. باری، او معالجهاش میکرد. و کارهایی که کردیم اغلب خوشبختانه اینطور. مثلا در شمال یکی از گرفتاریهایی که مثلا زمان آقای مصدق داشتیم. ما آنوقت با اداره چهارم وزارت خارجه و اداره رکن دوم ستاد در تماس بودیم چون هر کسی که میخواستیم در هر جای نقطهای که میخواستیم خارج از تهران برویم اول که اصلا در خارج از تهران جایی نداشتیم بعد در شمال و در آذربایجان و در اصفهان و غیره که میخواستیم (نامفهوم) کنیم هر مسافرتی که میخواستیم به آنها میگفتیم که آنها در جریان بوده باشند. و به همین دلیل بود که مثلا با مرحوم آرام آشنا شدم چون پاکروان و با آرام دو تا آدمی بودند که من باهاشان تماس داشتم.
س – پاکروان رئیس رکن دو بود.
ج – رکن دو بود. عرض شود که بعد وضع آذربایجان خیلی خراب بود زمان مصدق وضع اقتصادی خیلی خراب شده بود. اینها پول نداشتند به کارگرها بدهند و به خصوص در شمال در نزدیک رود ارس مردم از گرسنگی شبی پنج تا ده تا وقتی ما رفتیم آنجا میمردند. من پسر اسماعیلخان شفائی شاپور شفائی که مرد بسیار شریف پسر بسیار تحصیل کرده و دکترا از دانشگاه چیز داشت از دانشگاه زوریخ داشت و آلمانی و انگلیسی و فرانسهاش بسیار عالی بود، این را آورده بودم در ایران، در اصل چهار، ویک کسی بود به اسم آقای هوروس برن که از بوستون میآمد از هاروارد میآمد یک مرد قد بلند بیاندازه فهمیدهای، این را میخواستیم برای سانتر شمال و آذربایجان. ما با دو تا کریهال از این استشن واگنهای شورلت میرفتیم و رفتیم آنجا و از رضائیه و عرض شود که چیز دیدن کردیم آن ناحیه (؟) رفتیم به طرف رو به ارس. رفتیم آنجا و این بار با خودمان مقدار زیادی خرما و پتو و اینها برده بودیم و این مردم شب که میخوابیدند تا صبح توی این آغلها بیست نفر پنج نفر از سرما تو آغلهای گوسفند میمردند از گرسنگی و غیره. و بحث ما هم این بود با دولت که آقا وضع کشاورزی هم خراب بود ما گندم میدهیم ولی گندم را در قسمت بکنید یکی این که بدهیم به کشاورزها بکارند که سال دیگر این گرفتاری را نداشته باشند. یک قسمتی را هم برای اینکه اینها بتوانند زندگی کنند. طرف ما وزارت دارایی هم بود که وزیرش هم آقای نریمان بود که اتفاقا این جزو گروهی که بعد از پدر من انگلیسها گرفتند در اراک حبس بود ولی آدم بسیار عجیبی بود. مثلا میگفت که من با گیوه و با اتوبوس میآیم به وزارت دارائی. گفتم به ما مربوطی نیست، کار ما را جواب چیز نمیداد میگفت نه این گندمها را که میدهید این مردم بدعادت میشوند. گفتم آقا مردم دارند میمیرند از گرسنگی ما رفتیم آنجا را دیدیم و غیره و اینها. وزیر کشاورزی آقای قره گزلو ضیاءالملک بود. بسیار آدم شریفی، او طرف ما میگفت بله راست میگویند. ولی البته اینها با نخستوزیر هم باید بحث میکردند. نخستوزیر هم بازی میکرد. البته آقای دکتر پسر دکتر مصدق دکتر…
س – غلامرضا
ج – غلامحسین خانهاش دعوت میکرد اینها را. کرسی پارتی میدادند، عرض شود فلان و خیلی روابط گرمی با وارن و عرض شود هندرسن و اینها داشتند اینها. و تا بالاخره قرار شد که ما برویم آذربایجان و قرار بود که طیاره سفارت را که این آقای پولارد اریک پولارد چیز أتاشه دریایی بود این را میراند، که همآنطور که ما را برد به آن دفعه با آن سفر با آقای طالقانی رفتیم به بندر عباس، این سفر هم قرار بود برویم به آذربایجان و آن هم بیاید. آنوقت هم فرودگاه مهرآباد خیلی کوچولو بود و از آن طرف پائین میآمدند یک باغی بود و تمام تو هانگار بود و هنوز فرودگاه که ساخته نشده بود. آن روز صبح که آمدیم حرکت کنیم جلوی ما را گرفتند گفتند شما حرکت نمیتوانید بکنید. چرا نمیتوانیم بکنیم؟ گفتند برای اینکه نخستوزیر اجازه نمیدهد و گفته است اگر شماها بروید آنجا روسها ممکن است اوقاتشان تلخ بشود. آقا، اولا ما که برای کار سیاسی نمیرویم. ما برای کار کم و غیره میرویم. بعد به روسها چرا؟ خلاصه این مسافرت بهم خورد و برگشتیم. بعد هم معلوم شد که یک مقداریش همآنطوری که قبلا عرض کردم مربوط به دلخوریش از من بوده و یک مقدار دیگرش هم عرض شود که، همین که واقعا روسها میرنجند و مرحوم نریمان مخالف بود و غیره. در این جریان یک اتفاق خیلی تأسف انگیز دیگری افتاد که یک کلاشی هم بین من و آقای شفیق پیش آمد. رئیس اصل چهار ناحیه آقای دکتر بنیت بود. دکتر بنیت از امریکا…
س – رئیس؟
ج – رئیس کل. دکتر بنت عرض شود که، آمد به مصر و از آنجا قرار بود بیاید به ایران برای بازدید ناحیه ما. امیرهمایون بوشهری هم آنوقت وزیر راه بود. ساعت سه و نیم چهار بعد از ظهر قرار بود که هواپیما به تهران برسد. من و وارن و عدهای رفتیم به فرودگاه، هرمز شاهرخشاهی بود. گفتند طیاره تأخیر دارد طوفان است فلان است تأخیر تأخیر تأخیر. خلاصه بعد گفتند تماسمان با طیاره تأخیر شد و قطع شده و بساط، و آن شب دیروقت ما از فرودگاه آمدیم و من و آقای شفیق که رفته بود تو… پرسیدم آقا چه جور، چه جوریه آخر با این طیاره تماس دارید ندارید؟ چیه چه بساطی است؟
س – علیرضا شفیق؟
ج – بله. آنوقت اون داماد شاه بود. من آنوقت توی اصل چهار بودم و با چیز. باری، صبح زود بود که امیرهمایون بوشهری به من تلفن کرد که متأسفانه به شفیق و اینها خبر دادند اینهایی که با طیاره میرفتند که این طیاره سقوط کرده و این طیاره هم در شمال تهران تقریبا شاید یک کیلومتری شمال فرودگاه آمده بود خورده بود تپههای، آنجا که یک دانه مانیمان هم آنجا ساختند. همان جایی که مدرسه همین مال چیز مال دانشگاه انجا بعد اتاق خواب و غیره است. همان تپههایی که بعد توش اوتو روت ساختند. خلاصه من فورا به وارن اطلاع دادم و آمدیم رفتیم و رفتیم توی این دره. امیرهمایون هم بعد آمد. بدترین وضعی بود. من اولین بار بود که اولا جنازه میدیدم جنازه سوخته میدیدم. و این بیچاره دکتر بنت و این خانمش چطور ترکیده بودند چطور سوخته بودند. و اینها مثل درست این هیزمی که از توی چیز در میآورید سوخته شده بودند و غیره. خیلی وضع اسفناکی بود. و بالاخره این جنازهها را شناختند و بردند و چیزو آنها را هم فرستادند. یکی از چیزهای تاثرانگیز فداکاری این عده از امریکاییها برای ما بود ولی خوب یادگارهای خوبی هم گذاشتند در ایران در قسمتهای مختلف از شمال گرفته و کارخانههایی که درست شد همین سد ها، سد چیز را کرخه را خیلی علاقمند بود حتی آنوقت نخستوزیر وقت آقای مصدق درست کنیم با مهندس طالقانی رفتیم مکی آنوقت نماینده نفت بود در جنوب، آمدیم این تمام این جایی که بعد سد بسته شد آنجا را دیدن کردیم با طیاره. مکی خیلی علاقمند بود به اینکه این سد بشود. چون یک عده معتقد بودند که انگلیسها نگذاشتند آن ناحیه پیشرفت بکند برای اینکه وضع خودشان چیز باشد. و امریکاییها حاضر شدند که کمک بکنند البته بعد از ۲۸ مرداد و بعد این گروه چیز که همانهایی که تنسی بعدی درست کردند. لیلیان تال. آنها آمدند در ایران و این پروژه را داشتند. آن گوردون که یک وقت معاون ما بود رئیس اینها شد در آنجا. عبدالرضا آنجا کار کرد در این پروژه در جنوب انصاری. عرض شود که، یک معاونی داشت تو وزارت کشور او باهاش بود. خلاصه عده زیادی یک پروژه گنده کشاورزی شد دیگر، بله… دیگه چی؟
س – خوب برسیم به ۲۸ مرداد.
ج – بله. عرض شود که، بله دیگر من دیگر فراری شدم و از اصل چهار عرض شود که مستعفی شدم و فعالیت میکنم برای اینکه بر علیه دولت. آنوقت هم جریان را وضع مصدق بعد از اینکه مجلس را دید که نمیتواند باهاش بسازد وادار کرد که اتفاقا تو یادداشتها همین این گروه چیز هست و توی روزنامههای گذشته هم هست که وادار کرد که اول میخواست یک کاری کند که مجلسیها مستعفی بشوند. مجلسیها عده زیادشون حاضر شدند عدهای نشدند بالاخره آمد به عنوان اینکه مجلس را منحل کند و یک رفراندم درست کند. و این رفوراندم هم هرکس موافق بود باید میرفت در یک طرف و هرکس مخالف بود یک طرف و خلاصه درست یک چیز دستوری. در این جریانات وضع روز بهروز بدتر میشد. از طرفی ما در وضع وحشتناکی قرار گرفته بودیم. بعد از نمیدانم راجع به ۹ اسفند گفتم یا نه؟
س – خیر نگفتید.
ج – أها، ۹ اسفند چون بعد از اینکه در مهر ماه بود اگر اشتباه نکنم، که آنها را تاریخش را میشود چک کرد، عرض شود که، آمدند و گفتند که روی همین حکومت نظامی پدر مرا گرفتند توقیف کردند. پدر مرا توقیف کردند و بعد نقشه بر این بود که بیایند و اعلیحضرت را وادار بکنند که اعلیحضرت کشور را ترک بکند. این حالا تو هم یادداشتهای اعلیحضرت هست هم یادداشتهای خود مصدق چون هر دو ضد و نقیضند. باری، مصدقالسلطنه میآید یک روزی که نهم اسفند بوده قرار بود که اعلیحضرت مملکت را ترک بکند. رئیس تشریفات وقت که با مرحوم قوامالسلطنه هم فامیلی و هم نزدیکی داشته و آن هرمز پیرنیا، این جریان را گویا به اطلاع قوامالسلطنه میرساند.
س – مصدق یا قوام السلطنه؟
ج – قوام السلطنه. مصدق که نخستوزیر میخواهد بیاید.
س – بله.
ج – قوامالسلطنه نخستوزیر کناری است و یک نفوذ سیاسی دارد. و همینطور به من اطلاع داد. من هم این موضوع را با آقای چیز دکتر بقائی، مکی، مصطفی کاشانی پسر آیتالله کاشانی، آیت الله، همه اینها را فورا خبر دادیم و قرار شد که من شبانه بروم به قم و به آیتالله بروجردی هم خبر بدهم. آخرین بار قرار شد که نه عوض اینکه ما برویم به قم یک نامهای آقای آیتالله چیز نوشته بودند به آیتالله بروجردی، آیتالله بهبهانی و آیتالله کاشانی و آیتالله بروجردی به اینها گفته بود تلفن، نامهای که باید حتی المقدور سعی بشود که اعلیحضرت ایران را ترک نکنند و این به صلاح مملکت و برای استقلال مملکت صحیح نیست. روز ۹ اسفند ما چندین گروه بود. یک دسته از گروه دانشجویان بودند با من تماس داشتند. یک عده از دولتیها بودند. یک دسته از افسران بازنشسته بود، یک دسته از بازاریها بودند، دسته وابسته به مرحوم آیتالله بودند که از او حرف شنوی داشتند از بازار وغیره، و یک دستهای ورزشکار و چیز ایرانی مثل شعبان جعفری و غیره بودند. خلاصه اینها آمدند و برای جلوى قصر اعلیحضرت را سد کردند که اعلیحضرت به ایران از خارج نشوند در ایران. در این جریان هم از طرف دیگر مصدق تو است که البته این به نظر من خیلی برایتان لازم است چون چیزهای تاریخی میگیرید، یادداشتهای علیاحضرت ثریا، علیاحضرت وقت و والاحضرت را بخوانید چون او از تو جریان را شرح میدهد که چطور نمیدانم اعلیحضرت این موضوع را…
س – بله.
ج – عرض شود که من خیال میکردم که این برای تاریخ انترسان باشد که جزئیات مال این علیاحضرت ثریا و مال شاید خود یادداشتهای اعلیحضرت هم تویش باشد. فهمیدند که در تو… چون ما دیگر در خارج بودیم. باری، آمدیم…
س – بله، پس کارگردان این جریانات خارجی…؟
ج – چندین نفر بودند. یکیشان مثلا خود من بود که که اولین کاری که کردم، من یکی از گرفتاریهایم اینست که اگر دم یک بامی وایسم یا از نردبان سرم گیج میرود. تو طیاره آکروبات میکنم عرض شود سوار اسب میشوم ولی در یک، چه اشکالی در مغزم است، در چشمم، کوشم چی هست؟ من آن روز برای اینکه این گروه زنده باد میگفتیم «زنده باد شاه، مرگ بر مصدق» و «شاه نباید برود». از این شعارها و غیره میدادیم، منزل والاحضرت عبدالرضا یک سر در دارد که درست روبروی قصر اختصاصی است توی این چهارراه. من نردبان را گرفتم و بدون اینکه بدانم سر در پیاده کردم که بالای سردرم آنجایی که جای پرچم است. خوب، این خیلی از ساعت دوازده و نیم یک زنده باد مرده باد گفته بودم که صدایم هم دورگه شده بود همه چی، تا غروب شد و اعلیحضرت نطق فرمودند که «من نمیروم و مردم باید پراکنده بشوند.» یک عده رفتند حمله کردند به در خانه مصدق، مصدق از منزلش فرار کرد آمد از طریق اصل چهار که منزل پشت چیز را اصل چهار اجاره کرده بود مال مصدق را. مال مصدق هم بود که اجاره دادیم. یعنی وادار کرد ما آنجا را بگیریم. پهلویش هم منزل آقای اللهیار صالح و خانواده صالح بود. از آنجا آمد و رفت به ستاد ارتش و از ستاد هم آمد رفت به مجلس.
در این جریان هم حالا پدر من حبس است و اینها نقشه کشیده بودند که پدر مرا بگویند بیا آزاد بیا برو، ولی میخواستند بزنند بکشندش بگویند که در حال فرار بوده. این بود که من با تلفنا باهاش تماس شدم رئیس تامینات شهربانی هم با ما در تماس بود. باری، من یک وقت دیدم ای بابا همه مردم دارند میروند من این بالا ماندم نمیتوانم هم بیایم پائین. بالاخره یک مرد پیری بود که دربان بود از زمان رضاشاه کبیر در آنجا بود جزو چیزهای مال ملکه وقت، ملکه عصمت و والاحضرت عبدالرضا، بهش گفتم آقا من نمیتوانم بیایم پائین من پرت میشوم الان پائین. یک مقداری هم بهش انعام به پول طلا دادم و این آمد گفت خوب من درست میکنم شما چشمتان را ببندید. من چشمم را با طناب بستند و دستم و پایم و اینها، این همینطور که دست و پایم را دانه دانه میگرفت میآورد روی نردبان تا آمدم پائین. خلاصه، این با این رشادتی که ما خواستیم از خودمان خرج بدهیم آن روز آن بالا مانده بودیم و پائین هم نمیتوانستیم بیاییم. از آنجا آمدم پائین و رفتم فورا میراشرافی و عرض شود که مکی و خدا بیامرز ابوالقاسم کاشانی با من در تماس بودند و آمدیم رفتیم در منزل سید ابوالقاسم یعنی پسر سید ابوالقاسم آقای
س – مصطفی.
ج – مصطفی، آقا مصطفی از آنجا و بعد چیز با ما تماس گرفت که با رئیس تأمینات در تماس بود. پدرم در شهربانی این را توی اتاقی حبس کرده بودند و وقتی ما میرفتیم آنجا غذا ببریم این پلیس پلوها را بهم میزد که مبادا،
س – اینها… کیها بودند؟
ج – مصدق دیگر پدرم. پدرم حبس است دیگر هنوز ۹ اسفند
س – بله.
ج – حبس شهربانی است. بعد که این جریان تمام شد و وضع مصدق خراب بود در مجلس و اینها، یک عده از آقایان مجلسیها، یک عده از طرفداران پدرم و یک عده دوستان گذشته و آدمهایی مثل مکی و عرض شود که بقائی و مرحوم چیز توی جلسهای در اداره خواندنیها با مرحوم آقای امیرانی آنجا بود و که پدر من از چیز بیاید بیرون از حبس برای عید بیاید بیرون و عرض شود که شرایطی میخواستند من حاضر نبودم زیر این شرایط بروم قبول بکنم. و بالاخره با مذاکراتی که، این گمان میکنم تو یادداشتهای مکی باشد، مکی و اینها پدرم قرار شد برای عید بیاید بیرون که آمد. بعد از این جریان بود که اصولا اینها رفتند پی تعقیب و گرفتن من. چون تا قبلش که پدرم حبس بود من تا عید آزاد بودم. و بعد از این جریان بود که پدرم را بردیم و مخفی کردیم منزل حمزاوی و از آنجا که این منزل مصطفى مقدم که آقایی و مردانگی کرد چون در موقعی که پدرم در آرتش بوده و او هم رئیس بانک سپه با او رفتار خوبی نداشته پدرم، اما او منزلش را در اختیار گذاشت. البته او بیشتر برای یکی وطنپرستی مصطفی مقدم بود یکی دیگر آن رک لوطی گری ایلی که داشت و یکی دیگر هم گمان کنم نزدیکی که با مرحوم کاشانی داشت چون اولین باری که من رفتم برویم منزل را ببینیم و منزل مصطفیخان را ببینیم با مصطفی کاشانی آقامصطفی که رفتیم آنجا با هم نزدیکتر آشنا شدیم. عرض شود که، بعد دیگر پدر من منزل مصطفی مقدم بود و اغلب میآمدیم اعلیحضرت هم هر وقت که ملاقاتی داشتند ما در موقعی که در کاخ اختصاصی پائین تشریف داشتند مثلا در یک جلسهای قرار بود که آقای حائری زاده و آقامصطفی برویم پهلوی حضور اعلیحضرت ما آمدیم با یک اتومبیلی در بین قصر اعلیحضرت وقصری که پهلویش والاحضرت شمس است و قصری که آن طرف مال والاحضرت احمدرضا و آنها بود و کامساکس، یک خیابانکی هست که اینور و آنورش را بستند. ما با ماشین میآمدیم به یک شوفر مورد اطمینان اعلیحضرت میآمدیم آنجا بعد از آنجا محرمانه از آن در پشت میآمدیم از پشت آن خانهای که برای والاحضرت شهناز ساخته شده بود توی باغ میآمدیم و میرفتیم از در شمالی که یک زمین والیبال کوچولو بود یک دری بود وارد میشدیم از پهلوی توالت میرفتیم که یک اتاقی که پهلوی اتاقی بود که پله میرفت برای که زیر زمین که اعلیحضرت آنجا را بعد کویی سینما کرده بودند. آنجا ملاقات میکردیم. بعد که یواشیواش مصدق شروع کرد دور اعلیحضرت را به کلی وادارش کرد که اعلیحضرت تشریف ببرند مثلا شمال توی کشتی بوده باشد نتواند با کسی ملاقات کند نتواند با کسی حرف بزند. وادار کرد که وزیر دربار آقای علاء را بردارد چیز را بگذارد آقای
س – ابوالقاسم امینی.
ج – ابوالقاسم امینی را کفیل بگذارد. در این جریان دیگر وقتی که مرا اعلیحضرت میخواست بپذیرد مرا میکردند توی صندوق اتومبیل. اولین باری هم که، دومین باری هم که اینطور شد میرفتم در ولنجک در همین منزلی که مال مرحوم چیز جعفری بود از آن باغ میآمدم، من میرفتم توی صندوق در صندوق را میبستند و میآمدم توی قصر بعد هم اعلیحضرت تشریف میآوردند یا میرفتیم تو یا میرفتیم تو درختها توی سعدآباد راه رفتن و صحبت کردن.
س – راجع به مذاکرات هم میتوانید بفرمایید که با اعلیحضرت چه صحبتهایی میفرمودید؟
ج – مذاکرات راجع به این بود که دارد چهکار میکند آقای مصدق. دارد به غلط میرود. اعلیحضرت باید یک فکری بفرمایید روز به روز دارید ما داریم سنگرها را از دست میدهیم. آخر این ادامه پیدا کردنش برای سلطنت خودتان است. یا چیزهای مختلفی بود. یک چیزهای دیگر هم هست که من باید به گور ببرم برای اینکه شاید صحیح نباشد گفتنش. عرض شود که، این البته به پدر من برمیخورد. میگفت من پادشاه را میخواهم ببینم. من یک آدمی بودم سناتور بودم. من فاتح جنوب بودم و از این حرفها. زشت است اعلیحضرت مرا مثل دزدها بخواهد بپذیرد و اینها. ولی خوب اعلیحضرت روی احتیاطی که میکرد چارهای نداشت. این بار که مرا گذاشتند توی اتومبیل اوستین کوچولویی بود، و شوفر اعلیحضرت آورد من کرامپ کرد پایم و شدیداً، عرق شدید و داشتم میمردم و صدایم را نمیتوانست در بیاید چون داریم میرویم برای از در قصر اعلیحضرت رد بشویم بیاییم تو دیگر. اینها وقتی در را باز کردند و خدا بیامرزد اعلیحضرت آنجا تشریف داشتند، وقتی در را باز کردند من مثل یک گلوله سنگ افتادم پائین. اولا تمام این لباس من، تابستان هم بود، خیس عرق شده بود از روی این چیز، و همینطور این درد شدید. ولی خوشبختانه این کرامپ باز شد دیگر تا. بعد آمدیم و بعد داشتیم تو باغ اعلیحضرت یک درختهای میوه راه میرفتیم نگید که روز این درختها را چیز دادند عرض شود که آب دادند. همینطور که میرفتیم کفش اعلیحضرت در آمد از پایشان چون معمولا اعلیحضرت از این مکسنها میپوشید. خیلی وضع،
س – سعدآباد است؟
ج – در سعد آباد است. خیلی… یک دفعه دیگر آمدیم که پدرم با هم رفتیم. اعلیحضرت چون مظنون بودند که اینها همه جا ممکن است که آدم گذاشته باشند یا عرض شود که دستگاه ضبط صوت گذاشتند و اینها. چون تمام دستگاههای تأمینات مصدق قصر را به کلی آنوقت اصلا کسی رفت و آمد نداشت با دربار دیگر. و حالا یادم میآید بعد که چه صحبتی اعلیحضرت فرمودند وقتی که عید بعد از ۲۸ مرداد. باری، رفتیم و اعلیحضرت به پدرم گفت برویم روی میز بنشینیم رو میز نهارخوری تو قصر سعدآباد که آنجا مثلا به نظر میآمد که جای امنی بوده باشد که میخواستند. در این جریان که همینطور پیش میرفت و اینها، خوب، با من تماسهایی بود. سرهنگ نادری که رئیس تأمینات آقای مرحوم دکتر مصدق بود و همینطور بعد رئیس چیز حکومت نظامی اش بود و غیره، این با من تماس داشت و همة اخبار نظامی را به من میداد. همینطور مرحوم سرهنگ اشرفی. و اینها میگفتند چه دستوراتی دادند، چه کار دارد میکند. و روز به روز معلوم بود. ریاحی به کلی خلاف قسم و سوگند نظامی که خورده بود روی نزدیکی که روز به روز با مصدق پیدا میکرد یواشیواش هم آقای نادری را هم مصدقالسلطنه بهش یک اتومبیل اسکورت که مال آن اتومبیلهای کروکی اسکورت مال دربار بود، یکی از اینها را به او بخشیدش به عنوان کار خوب کردید و در نتیجه او هم یک خرده چیز شده بود. در این جریان خبر میرسید به اعلیحضرت که این ملاقاتهایی که من با اینها میکنم خطرناک است. اینها برنامهشان اینست که مرا بگیرند. یکی از این جلسات آقای چیز بود سرهنگ نادری بود یک کسی که متأسفانه در حال حاضر چون هنوز در ایران است میترسم اسمش را بگویم ولو اینکه برای ده پانزده سال دیگر است ولی خوب شاید تا آنوقت بتوانیم اسمش را بگوییم، یک مرد بسیار شریفی بود.
عرض شود که، یک کس دیگری که سناتور بود و حالا در ایران است و یکی دیگر حالا مریض است در واشنگتن. چند نفر با من بودند و از خانه میراشرافی که میآمدیم رفتیم در بالای سلطنت آباد یک جایی بود یک کسی معروف بود شعر میخواندند و چیز عرض شود دنبک میزدند و از این حرفها، و جوجه کباب میخوردیم. رفتیم در آنجا. آقای سرهنگ هم با یک خانمی با اینکه زن داشت با یک خانم زیبایی آمده بود، نمیدانم این خانم کی بود، باری، به ما خبر دادند که این برنامهاش اینست که امشب راه ببیند من کجا میروم، ببیند من کجام که بعدها بیاید مرا بگیرد. از خود مأمور تأمینات که برای این کار میکردند. من هم خوب، به هر حال، مجبور بودم با اینها ملاقاتم بکنم [اگر] میخواستم ترسو باشم به جایی نمیرسید کارم. این بود که برنامه کشیدیم هرمز شاهرخشاهی خودش را زد به مستی رفت پشت اتومبیل بیوکی که آقای مصدق کادو کرده بود به این داده بود مال اسکورت بود، نشست آنجا چاه بود آمد تاریکی… درقی ماشین را انداخت تو چاه. اینکه اصلا داشت قبض روح شد ماشین نو را از دست داده هیچی افتاده با زنیکه میخواست برود جایی فلان. خلاصه تا اینها بیایند ماشین را در آرند و بساط، آقای… این هم باز بماند تو پانتز برای اینکه ممکن است این آدم برود و برگردد چون تا اینکه چیز بکنیم بیچاره وضعش معلوم نیست تا اینها تمام میشود زنده باشد یا نباشد، سناتور یارافشار، که با پدرتان هم خیلی نزدیک بود، عرض شود که او پرید تو اتومبیل و ما در رفتیم و آمدیم به منزل میراشرافی. دفعه دوم که من ملاقات داشتم گفتیم جا را دیگر نداند. چیز است نادری را سوار کنید بیاورید. رفتیم منزل یک آدمی بود که مهندس عرض شود که مهندس بود و چندین برادر بودند به اسم برادران ستوده تو وزارت کار کار میکرد با یکی از فامیل من رضای نیازمند این دوست بود. البته رضا هم چون حالا نمیآید اون هم باز با خودتان هم همسایه است باید اینها را احتیاط، بخصوص که این حیوونکی خیلی ترسو است، مادر و برادر و اینست که اینها را خیلی خواهش میکنم. این در یادمان باشد که اینها همه باید بماند بدون اسم
س – بله.
ج – باری، رفتیم در منزل آقای ستوده. بیچاره رضا اصلا در این جریان البته اطلاع نداشت ها، اصلا آنوقت درس میخواند در امریکا اصلا در ایران نبود.
س – بله.
ج – ولی ستوده روی این آشنایی با من از آن لحاظ بود باهاش آشنا شدم. بعد عرض شود که آن شب اینها نادری آمد و غیره، غذا را هم رفتند از بیرون آوردند. کباب کوبیده. یک جایی هست که نزدیک همین قصر صاحبقرانیه آنوقت که قصر صاحبقرانیه انجا یک مهمانخانه توی آن خیابان یک دانه کبابی بود کباب کوبیده و اینها آوردند. من آن شب حالم بهم خورد شب که برگشتم. یک عدهای معتقد بودند که ممکن است که آقای نادری یک چیزی ریخته باشد توی غذا. امکان هم دارد که من چون مدتی بود فراری بودم و غذا نمیخوردم یکدفعه آن شب غذای گوشتی خوردم با این گوشت فاسد بوده باشد. اینست که خدا میداند. حقیقتا این باور میشود. تا تقریبا چند روز قبل از این جریان بیست و در تاریخ ۲۱ یا ۲۲ مرداد بود من ملاقات داشتم تیمسار سپهبد رحیمی لاریجانی آنوقت توی فرماندار نظامی بود این بود. عرض شود که، خدا بیامرزد تیمسار آنوقت سرهنگ عرض شود که، که با اینها بود و کشتندش، قرنی، عرض شود که، نادری و یکی دوتا افسر دیگر که ۱۸ خوب یادم نمیآید اسامیشان را که با اینها بودند. اینها آمدند من با اینها ملاقات داشتم زیر چون اینجایی که Zoo است باغ وحش است،
س – بله.
ج – وقتی وارد میشوید آن طرفش یک چیز مثل رودخانهای است که سیلگیر است. من ملاقات را با اینها آنجا گذاشته بودم. ورود را هم از Zoo گذاشته بودم ولی دلیلی که آنور گذاشته بودم چون آنجا گفتم یکی دو تا از آدمهای من با تفنگ باشند و غیره که از آنجا از اینها من جدا بشوم و اتومبیل جیپی هم آنجا بود. در این جریان بودیم که آقای به وای وایای آمد که اعلیحضرت مرا خواستند و
س – این چی بوده این قضیه؟
ج – این همان یارافشار است خواستم (نامفهوم) کرده باشم چون این بیچاره .
س – بله، بله.
ج – و به او گفتم خیلی خوب تو دیگر برنگرد به طرف اتومبیلت برو به طرفی که میخواهی مثلا ادراری چیزی داری پشت آن تپهها. رفتیم و آنجا سوار شدیم از آنجا بکوب بکوب من آمدم به عرض شود که این مقری که در نزدیک ولنجک آن پشت داشتیم. در آنجا دیدم که پدرم هم آنجاست و از پهلوی اعلیحضرت میآید و خیلی نگران بودند اعلیحضرت که بابا اینکارها چیه من با این افراد میکنم. اینها هر آنی مرا میگیرند برای این گزارشاتی که به اعلیحضرت توسط تیمسار علوی مقدم و اینها داده میشده از آن طرف که اعلیحضرت هم راه خودش را داشته، که بابا این پسر دارد ریسک میکند و کارهای خطرناکی است و اینست که خواسته بودند که ما. بعد دو مرتبه ما را گذاشتند توی پشت ماشین و رفتیم به حضور اعلیحضرت و اعلیحضرت خیلی بمن چیز فرمودند که «آقا شما هیچ احتیاط نمیکنید. شما چیز نمیکنید. من باید آخر پدرتان به شما علاقه دارد…» خیلی اظهار مرحمت و لطف و البته من هم آنوقت خیلی جوان کله ام بوی قورمه سبزی میداد. آنجا بود که اعلیحضرت تصمیم گرفته بودند که فرمان نخستوزیری پدرم را بدهند و فرمان عزل چیز را
س – مصدق را.
ج – مصدق السلطنه. یک چیز دیگر هم که انترسان است برای تاریخ اینست که پدرم را اول آخر آقای فاطمی که جزو دار و دسته پدرم بود ممنون بود بعد رفت به طرف اونور و چیز میکرد، بعد از اینکه اینها بهانهای که میخواستند پدرم را بگیرند این بود که پدر من با خارجیها ملاقات داشت. در صورتی که خدا شاهد است به شرفم سوگند که اصلا اینطور نبود و وقتی هم که یک دفعه آن هم اگر میخواست محرمانه باشد. آنوقت کاردار انگلیس آقای میدلتون بود. وقت خواسته بود به عنوان اینکه میخواهد یک سناتوری ببیند یک ژنرالی را ببیند بیاید، آمد در حصارک و در آنجا که وضع چیست؟ چه میشود کرد؟ چهکار باید کرد؟ ما چه کردیم؟ ما به هر حال دوست داریم روابطمان با ایران حسنه بوده باشد. ما با آقای مصدقالسلطنه بارها پیغام دادیم که میخواهیم یک عملی بکنیم که کار دوستانه حل بشود و غیره و اینها. و اگر این به اینجا، حالا هم که روابط قطع شده، بساط، چه میشود؟ پدرم بهش گفت که کلید این کار به دست اعلیحضرت است. او به شوخی گفت که اما این کلید زنگ زده. پدرم خیلی به اونورش برخورد و این رگهای اینجاش بلند شد و غیره. گفت که من اگر در منزل کس دیگر بودم ترک میکردم. او هم فهمید. در صورتی که من هم ترجمه میکردم. او فهمید که. یک آقای دیگر هم بود با او آقای میدلتون، فهمید که خوب این عرض شود که، یعنی باید برود. بلند شد و رفت. تمام این ملاقات بیشتر از ده پانزده دقیقه طول نکشید جریانش هم این بود. ولی اینها این را چون آدم گذاشته بودند مأمورین تأمینات و غیره، اگر هم میخواست محرمانه باشد که آدم نمیگفت توی اتومبیل سیاسی بیاید در خانه ما که. ما هم هزار جور راه داشتیم.
باری، این یکی از چیزهایی بود که اینها میگفتند و این به اونور پدرم خیلی برخورد که اینها با فاطمی آن نطق را کرد. همان موقعی بود که حکومت نظامی میخواستند اعلام کنند که مثلا این را میخواست بگوید شما با خارجیها چیز دارید. بله، عرض شود که، این بود که پدرم میگفت که نه، کودتا صحیح نیست. غلط است هر کسی که این فکر را کرده باشد و غیره. اعلیحضرت باید طبق قوانین و مقررات مملکتی باشد و بنابراین شما اگر از این ناراضی هستید با این وضعی هم که پیش آمده به صراحت باید بفرمایید و او از هرکس دیگر هم میخواهید چیز معین بفرمایید به نخستوزیر. این بود که قرار بر این شد که اعلیحضرت نخستوزیری را به چیز پدرم را و مال مصدقالسلطنه را وقتی که تشریف فرما میشوند به شمال، از آنجا بفرستند. آن شب اولین باری بود که من با آقای هیراد روبرو میشدم که رئیس دفتر بود در قصر چیز، وقتی که از حضور اعلیحضرت میآمدم فرمودند که به هیراد بگویید که یک همچی چیزی باید تهیه بکند. فقط بهش بگویید این محرمانه است عجالتا. و من حقیقتا آن روز از هیراد آن شب خجالت کشیدم چون این کاخ مرمر، کاخ سعدآباد وقتی این هال که وارد میشوید چهار طرف چهار تا ستون بزرگ است پشت هر ستون هم یک میز و یک نیمکتی است که اینها معمولا وقتی که میخواهند شرفیاب بشوند تو اتاق است آنجا هستند این آجودانها تا میآیند بروند تو اتاقی که اعلیحضرت دفترش است. من وقتی آمدم این را به آقای هیراد عرض کردم، این مرد آنقدر خجالت کشید آنقدر به اونورش برخورد که اصلا مثل اینکه بردندش توی نورآباد، همینطور از سر و کله این عرق میریخت. خیلی خیلی ناراحت شد. و من آن روز خیلی خجالت کشیدم. بارها هم سر این جریان که با هیراد نزدیک شدم آنوقت با اعلیحضرت نزدیکتر بودم و خدمت میکردم و نوکریشان را داشتم در این جریان مختلف به عنوان آجودان و غیره در این مسافرتها، همیشه من خیلی مراقب هیراد بودم. مثلا در سفر ترکیه هیراد با ما بود آنجا خیلی مراقب بودم که جایش چیز نباشد فلان نباشد. یک دفعه سر کشتی جا نبود با اسکندر میرزا رئیسجمهور پاکستان و رئیسجمهور ترکیه و اینها، من خودم از سر میز بلند شدم رفتم رو میزی نشستم که هیراد هست که آن پیرمرد بهش چیز نباشد. خیلی برایش احترام. خیلی مرد مذهبی بود. مثلا یک وقت این را دیدم دارد فکر میکند و ناراحتی دارد و غصه دارد. حالا این مال بعدهاست. گفتم چرا؟ برای اینکه میگفت من حالا اینقدر دیگر پول دارم که باید بروم حج. خیلی آدم باشرفی بود. وقتی هم زمان چیز این را گرفتند توقیفش کردند وقتی که، خوب پس باید قبلا بیاییم تا باری، این جریانی بود که با قرار بود که آقای هیراد این فرمان را بنویسد و قرار اول هم این بود که روز پنجشنبه این فرمان برسد که تمام ادارات و اینها باز است. در این جریان تأخیر شد آمدن از شمال و افتاد به جمعه. در این جریان هم البته تودهایها روی جاسوسهایی که داشتند و غیره، توی روزنامهشان نوشتند که بله، میخواهند کودتا بکنند برعلیه نخستوزیر و از این حرفها. در صورتی که کودتایی نبود. تا اینکه قرار بر این شد که وقتی که جمعه شب اقای نصیری آمد و من رفتم آوردمش، نصیری را آوردم منزل دکتر مقدم، آقای مصطفی مقدم، یک کت چیزی هم آنوقت سرهنگ هم بود، و بعد از اینکه آمد و چیز را آورد حضور پدرم که پدرم بوسیدش و
س – فرمانها را.
ج – فرمانها را. و قرار بر این شد که فردا آقای تیمسار نصیری برود به نخستوزیری و فرمان اعلیحضرت را به نخستوزیر بدهد چون شنبه شبها هیئت دولت بوده و برای خاطر اینکه مبادا چون معلوم بود که دیگر الان مصدقالسلطنه افتاده به آن رو و فلان و این کار را کرده، امکان دارد که خودش و اطرافیانش بخواهند یاغیگری کنند، این با چیز برود با اسکورت خودش برود و چیز نکند. البته در اینجا نصیری این عمل اینجا انجام درست نداد. نصیری رفت آنجا وقتی آنوقت گفتند بیا تو رفت تو. برای اینکه خوب با یک افسری. در عین حال عدهای آمده بودند با ما کم کاری بکنند. یکی از اینها آقای تیمسار سرلشکر دفتری بود که سالها برای پدرم کار میکرد و آشنایی داشت و غیره و از طریق عبداللهخان هدایت. بعدها گفتند که این رفته این خبر را به مصدق داده. نمیدانم خدا میداند. ولی پدرم چون به رئیس شهربانی نگهش داشت. اما آن شب این رئیس گارد چیز بود گارد
س – مصدق.
ج – نخیر. کارد کشوری چیه اطرافش یک چیز پیکی هم درست کرده بودند بعد از ریاست شهربانیش شد رئیس گارد
س – گارد گمرکات.
ج – گمرکات. این آن شب قرار بود که برای اسکورت که وقتی که نخستوزیر تازه میخواهد برود محلش که آنوقت که محل نداشت نخستوزیری، نخستوزیر توی خانه خودش توی کاخ نشسته بود بنابراین گفتیم بهترین جا باید باشگاه افسران باشد که نزدیک ستاد هم هست. آن شب این قرار بود که با چهار تا جیپ بیاید دم مریضخانه سیصد تختخوابی ارتش شماره ۲ ببخشید نه سیصد تختخوابی، آنجا که من تو بار آمدم آنجا دیدم که دفتری نیست. با تیمسار گیلانشاه رفتم. آها، آن روز شنبه…
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۵ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
ج – تیمسار دفتری با گروهی که باید میآمد آنجا با اون دیوپاش نبود در آنجا با تیمسار گیلانشاه رفتیم به دم باغشاه، نصیری هنوز نرفته بود به نخستوزیری. آمدیم به چهارراهی که خیابان سپه، نه خیابان سپه نه، آن خیابانی که میآید میخورد سپه را قطع میکند چیه؟ کلانتری است. روبروی آن ور قصر کلانتری…
س – امیریه؟
ج – نه امیریه میآید بالا، بعد به بالا یک چیز دیگر میشود از چهارراه که میآید میخورد خیابان پهلوی. همان خیابان پهلوی است دیگر.
س – خیابان قزوین؟
ج – نخیر، خیابان پهلوی میخواهید بروید به قصر، آن هنوز خیابان پهلوی است.
س – ببخشید. نه همان است. بله میفهمم کجاست ولی اسمش متأسفانه یادم رفته.
ج – بله، این سر این چهارراهی است که این طرف قصر مرمر است. از آن طرف آن خیابان، چی بهش میگویند که دکتر ایادی هم خانهاش بود، آن طوری میآید و همین طور. این، خلاصه، خیابان…
س – سید خندان؟
ج – نخیر، آنور. آن که بالای شمیران است. خیابان انستیتو پاستور این دنباله خیابان پهلوی که میآید برود خیابان امیریه قطع میکند این چهارراه. سر این سه کنج این چهارراه یک کلانتری است. آنجا آمدم دیدم که چند تا تانک آنجاست و آقای سرهنگ ممتاز هم که یک بار آمده بود برای توقیف من و مرا همان شبی که برده بودند به حکومت نظامی آمد بگوید که من در شمیران نبودم که مرا دیدند که مرا گرفتند از منزل شهر، او وایساده با تپانچه گنده و چند تا تانک در جلویش است. من برگشتم این را به پدرم گزارش دادم.
س – پدرتان کجاست؟
ج – حالا، جمعه این طور شد که جمعه شب من بردم آقای تیمسار نصیری را رساندم دم این خیابان پهلوی یک چیزی هست، چیز مال بنزین بود که روبرویش هم منزل پدر زن تیمسار سطوتی پدرزن آقای دکتر فاطمی، آنجا تیمسار نصیری را پیاده کردیم. فردایش به ما خبر دادند که اینها فهمیدند پدرم در منزل مقدم است و البته این را نادری گفته بوده، ولی حالا معلوم نیست نادری گفته بوده برای اینکه ماها برنامههامون شلوغ بشه و ایز گم کند یا اینکه واقعا روی علاقه. این بود که با یک اتومبیلی که متعلق به آقای تقی سهرابی بود یک فورد کانورتیبل مثل حالت چوبی آنوقتها آن سالها بود که استشن واگنش هم درست میکردند، پدرم را سوار کردم و از آنجا آمدیم به منزل آقای حسن کاشانیان خیابان پسیان زیر باغ فردوس. بعد قرار بر این شد که من بروم با تیمسار زنگنه که رئیس دانشکده افسری بود با او هم صحبت بکنم ببینم که او چه نظری دارد. رفتم، حالا با اینکه دنبالم، البته سبیل داشتم آنوقت، رفتم دم دانشکده و گفتم میخواهم رئیس را ببینم. مرا بردند تو چادری که تیمسار زنگنه بود. وقتی تیمسار زنگنه آمد مرا دید و این جریان را دید از عرق و اینکه من چطور من جرأت کردم بروم آنجا، ان بیچاره همینطور عرق میریخت از سر و کله اش، در صورتی که افسر خیلی شجاعی است و این در موقعی که در آذربایجان این بر علیه قوای روسیه و آن گروهی که آزادی آذربایجان را میخواستند جنگید بعد حبسش کردند که پدرم خیلی اقدام کرد، همینطور توسط سرتیپ سرلشکر شفاهی که آنوقت روسها هم فشار میآوردند که این آزاد بشود چون آنوقتی بود که استقلال آذربایجان و پیشهوری و غیره آنجا بودند. باری از آنجا من آمدم آن روز بعد از ظهر و دو مرتبه برگشتم رفتم پهلوی مادرم که باز هم خانه او هم در خیابان پهلوی منزل سرهنگ سیف، با او برای آخرین بار چون فکر میکردم که خوب شاید یک چیزهایی بشود، خداحافظی بکنم که این وان یکادی که به گردنم آویزان است و بدون این که بهش بگویم جریان چیست طفلک به من داد برای اینکه احساس میکرد که یک چیز شاید خطری در پیش باشد. بعد آمدم رفتم با همین تیمسار گیلانشاه رفتیم به قصر سعدآباد در آن قسمتی که رئیس گارد و اینها هستند درست دم در وارد وزارت دربار که میشوید، دیدم مقداری از این گاردیها آنجا هستند، و خدا بیامرزد سرلشکر شقاقی او وظیفهاش این بود که از لحاظ حفاظت خیابان پهلوی را داشته باشد. تیمسار آزموده، دوتا برادر بودند، اسکندر، او قرار بود که مخابرات را که اگر اینها بخواهند بر علیه یاغیگری بکنند تلفن و اینها را در اختیار داشته باشد که قطع کنند. بعد وقتی که چیز شد معلوم شد که بعله در این جریان… آنوقت در همین وقت اینها آمدند و گارد آمد مرحوم دکتر فاطمی توی یک از آن منزلهایی بود که ویلاهایی بود که اطراف قصر بود که بعد هم مدرسه شد، زیر اینجانی که بالایش بختیار، در آنجا منزل داشت. اینها رفتند تو و آقای دکتر فاطمی را آوردند به همین دفتری که مال رئیس گارد بود در آنجا نگه داشتند.
س – توقیفش کردند.
ج – توقیفش کردند. شب بود دیگه ساعت یازده و خردهای. عرض شود که، بعد معلوم شد که چیز رفته بودند آقای تیمسار ریاحی که رئیس ستاد بود او در ستاد بود و در ستاد مانده بود و معلوم میشود که اینها یک برنامههایی داشتند که در واقع کودتا بکنند بر علیه فرمان اعلیحضرت روی قوانین چیز مملکتی باری این جریان وقتی اینطور شد ما دیدیم که رفتن پدرم به باشگاه افسران هیچ صلاح نیست برای اینکه آمدیم همینطور دم ستاد ارتش دیدیم آنجا هم تانک گذاشتند و سرباز و غیره. فهمیدیم که این برنامه بهم خورده شده. قرار هم بر این بود که آن هم باز گمان میکنم توی یادداشتهای ثریا خیلی انترسان باشد کتاب دومش برای اینکه آن خبری که به اعلیحضرت میدهد و اینها وقتی میروند سوار طیاره میشوند میروند عراق و غیره، از آن صحیحتر است چون من که در آن جریان نبودم آن چیزهایی است که شنیدم. آن هم این بوده که تلگراف میکنند به کلاردشت، اعلیحضرت از کلاردشت با طیاره کوچک تشریف میآورند به رامسر از آنجا با بیچکرافت آقای خاتم و آقای آتابای در رکابشان با علیاحضرت ثریا پرواز میکنند میروند به طرف عراق. که در عراق آنجا وقتی که به پادشاه خبر میدهند و نخستوزیر و اینها، آنها میآیند پیشواز میکنند. آقای چیز که، چون ممکن است. بعد عوضی که چیز بکند او به دولت عراق میگوید که این پادشاه نیست و باید گرفتش و بساط و اینها. ولی با کمال مردانگی و عرض شود أقایی و صاحب خانه گری پادشاه برای علیاحضرت ثریا و اعلیحضرت و اینها، برایشان جا معین میکنند و غیره. که البته اعلیحضرت برای اینکه اشکالی بین ایران عراق با دولتی که هست پیش نیاید از آنجا تصمیم میگیرند که تشریف فرما بشوند به رم.
در این جریان پدرم، عرض شود که، آمدیم یک منزلی بود مال سرهنگ فرزانگان زیر تپههای الهیه. رفتیم در آنجا که ستادمان را آنجا تشکیل بدهیم که منزل کاشانی و اینها هم دیگر نبوده باشد. آنجا آن شب پدرم گفت سرلشگر باتمانقلیچ بود که قرار بود رئیس ستاد باشد فرمان ستادی پدرم بهش داده بود. عرض شود که، سرتیپ فرزانگان بود. عرض شود که، و یکی دو نفر دیگر، الان به نظرم نیست، اگر یادم آمد. به هر حال در آنجا نشسته بودیم. پدر من به من گفتش که…
س – تیمسار حسن اخوی هنوز دستش تو کار نیست؟
ج – ها، اخوی، تیمسار اخوی این طور شد. اخوی هم قرار بود که اعلیحضرت بهش بفرمایند چون جزو آجودانهای شاه بود و مورد مرحمت اعلیحضرت. اخوی قرار بود که آن روز با ما همکاری داشته باشد. نزدیکهای ظهر بود که تلفن کرد که من سخت مریض شدم و اسهال خونی دارم به تیمسار بگویید که چه میفرمایند. وقتی آمدم به پدرم گفتم پدرم خندید گفت بله آدمی که اسهال دارد که نمیتواند در اینجا چیز باشد، خوب، آن روز این ندارد. اخوی هم در این جریان به این دلیل نتوانست شرکت باشد. و حالا مرضش حقیقی بوده یا نه، خدا میداند. آن را واقعا من نمیدانم. باری بعد در آنجا پدرم به من گفت که اولا شما برگردید به منزل و اگر هم اینها دنبال من کردند چون من برای مملکتم میجنگم و تا آخرین لحظه خونم جنگ خواهم کرد ولی شماها هیچکدام هیچ نوع آنگاژمانی دیگر نسبت به من ندارید چون وضع غیر عادی است من نمیخواهم به خانوادهتان صدمه… وقتی رویش اول به من شد من به پدرم گفتم که شما خونتان از خون من رنگینتر نیست. من پسر شما هستم و این را هم من برای خودم و مملکتم و پادشاهم میدانم برای تنها شما نیست و من این کار را نمیکنم. گفت به شما امر میکنم. گفتم با اولین بار در زندگی باید بدانید امر شما را نمیتوانم اطاعت کنم. بعد بلند شد روی چهارپایه نشسته بود، بلند شد مرا بوسید و گفت، پسرم من برای آتیه خودت میخواهم و اینها، ولی خوب این دیگر تصمیم با خودت است. بسیار خوب. بعد قرار بر این شد که من فرمان اعلیحضرت را بردارم و بیایم و بروم ازش کپی بگیرم و بدهم اشخاص که معلوم باشد که آقای مصدقالسلطنه خلاف فرمان پادشاه رفتار کرده. وقتی که از آنجا حرکت کردیم تو و نیم سه بعد از نصف شب بود نزدیک سه یک خرده هم شاید بیشتر، یواشیواش داشت روشن میشد. از خیابان پهلوی که آمدیم پائین معمولا سر یک جایی بود که معروف به سه راه ونک که یک طرف میرفت به ونک، نرسیده به آن از بالا که میآمدید یک چادر میزدند پلیس آنجا میایستاد برای اینکه راهنمایی و رانندگی. من هنوز به آنجا نرسیده دیدم که در سر این جاده چند تا تانک است و نظامیها خیابان را با مسلسل گذاشتند زمین و بستند دو طرف را. هر کس هم میآید کنترل میکنند. قبل از این هم که البته ما بیاییم ساعت دوازده شب این وقتها بود، حالا ساعتش دقیقا یادم نیست، بین یازده تا یک، تانکهایی که از تهران میآمدند همینطور از خیابان پهلوی میرفتند که قصر را بگیرند و مصادره کنند که به دستور رئیس ستاد این پیش آمده بود، این خانهای که ما نشسته بودیم میلرزاند و این غار و غار تانک روی مثل این که چندین تانک با هم یک صدای وحشتناک و در عین حال یک چیز بینهایت انترسان و قابل توجهی بود.
باری آنها هم رفتند آنجا را گرفتند. معلوم شد که آقای سرگرد شقاقی را توقیفش کردند گاردیها را توقیف کردند و نصیری را هم توقیفش کردند. خلاصه در واقع یک کودتایی است که دولت بر علیه فرمان شاه کرد. روی این اصل بود که پدرم این را گفت و خلاصه وقتی ما آمدیم به سر چهارراه ونک من از اینجا برگشتم پشت جیپ. فرمان اعلیحضرت را هم گذاشته بودم زیر باطری ماشین جیپ که اگر گیر افتادم یک وقت نتوانند به او دسترسی پیدا کنند. توی اتومبیل من هم یکی سرهنگ نواب بود که فراموش کردم بگویم افسر خیلی رشیدی از کرمان. یکی عرض شود که، تیمسار باتمانقلیج بود. و من هم پشت رل چیز. این البته تو یادداشتهای پنج روز بحرانی که هنوز اینجا هست اسامی هست اگر یکی دو تا یادم رفته باشد. یادداشتهایی هست به اسم پنج روز بحرانی که آنوقت در اطلاعات مصاحبهای با من نورالدین نوری همان روزها چاپ کرده تمام این پنج روز بحرانی تویش هست. آن را بد نیست بخوانید برای اینکه سؤالاتی شاید داشته باشید.
س – تو اطلاعات است؟
ج – تو اطلاعات است. اینجا من دارم توی یکی از این جزوه هایم یا اینجا یا پائین به اسم پنج روز بحرانی، ترجمه شد به انگلیسی. متأسفانه ایراد زیاد دارد. ولی اسامی خوشبختانه هست. بعد تمامش هم بیست سی صفحه نیست در چند چیز میآمد بخوانید شاید چهل پنجاه صفحه. باری، بعد از آنجا که برگشتیم من آمدم اینجایی که حالا شده خیابان ظفر خیابان آنوقتها میدانید تمام تپه ماهور بود، ولی خوشبختانه من چون آن ناحیهها را بس که محرمانه شبها ملاقات اینور و آنور داشتیم خوب میشناختم، افتادم تو اینجا و شروع کردم از جاده پهلوی به طرف شرق به طرف جاده قدیم شمیران رفتن. یک وقت دیدم که اتومبیلی مرا تعقیب میکند و من از ترس اینکه این به من نرسد چراغم را بسته بودم و با یک سرعت عجیبی میآمدم. البته این خنده دار است برای اینکه بعد که چیز شد که جریان، و عرض شود که، بعدها البته که تیمسار فرزانگان تعریف میکند او دنبال ماشین ما بوده و بعد که میآمد از آنور میآید بیاید من به خیال اینکه اینها در تعقیب ما هستند میروم آن بدبخت ماشینش افتاده بود و تمام فنر و پنرش شکسته بود چون هم گرد و خاک میخورد و هم بدون چراغ بود. یعنی من بدون چراغ میرفتم و این نمیدانست کجاست چه جوری است. باری، از آنجا آمدیم و پیچیدم تو جاده شمیران از همین جایی که این خیابانی که به اسم خیابان ظفر معروف شده پیچیدم از آنجا به طرف دست راست پائین و آمدم سه راه ضرابخانه نزدیک بیسیم که رسیدم دیدم که باز اینجا تانک گذاشتند و مسلسلها به طرف کسانی که دارند میآیند. مقدار زیادی نان سنگک و غیره اینها همه را جلویشان را گرفتند از نانوا و غیره دارند ازشان بازجویی میکنند کسی از تهران وارد تهران نشود و… دیگر برای من دیر بود که ترمز بتوانم برگردم برای اینکه به من حتما تیراندازی میشد. این بود که ترمز کردم و یک افسری آمد و من بره سرم بود و پشت رل بودم، تیمسار باتمانقلیج دست راست من، نواب هم تیمسار یا سرهنگ نواب هم پشت من.
س – با لباس شخصی
ج – نه، باتمانقلیج لباس نظامی داشت. آمد و افسر گفت، متأسفانه از ستاد به ما دستور دادند که هر کسی که میخواهد برود باید دانه دانه گزارش بدهیم. گفتم تیمسار باتمانقلیج هستند و من راننده هستم و اینها. یارو نگاهی کرد و گمان میکنم مرا شناخت و همین طور البته باتمانقلیج را که خوب سرلشکر بود دیگر. این ما دست راست بودیم که بیسیم دست چپمان بود و دم بیسیم هم مترایوز و توپ و اینها گذاشته بودند، یک چند قدمی رفت و مکث کرد و برگشت آمد پهلوی من سلام داد گفت بفرمایید. این افسر با شرف، من چندین سال طول کشید تا گیرش بیاورم نیامد بگوید من آن روز به شما این محبت را کردم به من فلان درجه یا فلان پول را بدهید. همین طور که راجع به، یک چیز دیگر هم راجع به این که من در زندان بودم، باید مردانگی آن چیز را تعریف کنم قانع تیمسار قانع که او هم چه مردانگی کرد و چه کوراژی بهم زد.
باری، ما چون الان تو اینجا هستیم، آمدیم و از آنجا من آمدم به راست رفتم به خواهر منزل سهرابی منزل سهرابی خواهرش که مادر تورج و عرض شود که، هرمز شاهرخشاهی و اینها که با من آشنایی داشتند. رفتم تو خانه و او را بیدارش کردم و گفتم من آمدم اینجا و از حالا تلفن بکن به یکی دو تا از فامیل من میخواهند بیایند اینجا، یکی سرتیپ نراقی بود یکی آقای مرحوم اتابکی. در آنجا صبح سحر بود. هی رادیو اعلام میکرد که مردم، مردم، اعلامیه میدادند و اینها. خلاصه رادیو را که باز شد سرود و برود و موزیک و گفتند بله، اینها شاه فرار کرده، عرض شود، میخواستند کودتا بکنند و بساط و غیره و از این حرفها. ما دیدیم که خوب تمام قوای آرتشی همه جا را گرفته. من به آقای شاهرخشاهی گفتم شما این فرمان را ببرید یکی پهلوی ساکو ارمنی بود برای اینکه ۹ اسفند نشونده و چند تا دیگر، مقداری از این عکس بگیرید. فورا این کار را کرد و عکسها را ازش رونوشت برداشتیم. من آمدم یکی برای آقای ترقی که روزنامه ترقی را داشت. یکی برای امیرانی. عرض شود، یکی برای روزنامه اطلاعات، یکی برای روزنامه کیهان، همه اینها فرستادم. و بعد هم قرار گذاشته بودیم که این رائین هم توی از بچگی از ۱۵ بهمن با من هم مدرسه بود، که نماینده آسوشیتد پرس بود. و همین طور با مازندی و اینها به اینها پیغام دادم و یک امریکایی بود نماینده اینها آنجا با هم. خلاصه، اینها آمدند در تپههای ولنجک در آنجا من محرمانه که آنجا خودم پیدا کردم با اینها مصاحبه کردم و گفتم که نخستوزیر قانونی پدر من است فضلالله زاهدی است به این چیز. این هم فرمان. که دادم که آنها میخواستند مخابره کنند به خارج. و باز من ناپدید شدم. آن شب پدرم چه کار کرد؟ که باز هم این نشانه مردانگی است یعنی دلیری یک زن ایرانی است. پدرم روی روابط خانوادگی که با مرحوم عمادالسلطنه فاطمی که وقتی پدرم در شمال بوده او آنجا استاندار بوده نمیدانم فرماندار بوده چی بوده و غیره آشنایی با خانواده چیز خانمش هم فامیل صارمالدوله و از طرفی خوب از فامیل مادری من قاجار و غیره، روابطی که با این خانواده بود پدرم تصمیم گرفت که شب برود منزل خانم ملوک فاطمی. و این منزل هم در یک جایی است که بعد آن آقای بوکسور که چیز بولینگ درست کرده بود. آقای… برادرش هم…
س – عبدو
ج – عبدو. درست آنور خیابان که یک وقت مال منزل شریفی اینها بود عبدو گرفته بود و بولینگ بعد درست کرد. آن طرف هم تقریبا پنجاه صد متر دویست متر سیصد چهار صد متر پائینتر یا دوسه تا خانه پائینتر هم سفارت انگلیس از آنور شروع میشد. باری، پدرم را بردیم آنجا و این زن بچه هایش و غیره هم در رامسر بودند دامادشان امامی که بیچاره فوت کرد عرض شود که، یک دختر دیگرش که خانم این چیز کرد همین اواخر از سرطان داشت، خانم خویی دو تا دخترهایش، با این زن پدر مرا که آنجا میگذارد تا صبح نور منزل همین طور پاس میدهد. من هم با یارافشار و با این افرادی که تماس گرفتم و غیره. کسی بود در سفارت امریکا به اسم… اسم اولش یادم رفته ولی به اسم ستون(Stone) این توسط غفاری، ابول که حالا در لوس آنجلس زندگی میکند که فامیل، عموی عباس غفاری ما میشد و خواهرزاده آقای مرحوم انتظام، با او تماس گرفتم و خلاصه او ما را راهنمایی کرد که برویم منزلش. منزل این همسایگی منزل تیمسار ریاحی است در پشت قصر اعلیحضرت .
س – منزل استون.
ج – رئیس استون.
س – منزل استون؟
ج – استون. خانهاش آنجا، و دیوار شمالی خانه این هم خراب شده یعنی کوچهای که میآیند دم منزل این همه این خانه دیده میشود. باری، در آنجا ما چیز کردیم با اینها مذاکرات کردم و به اینها هم گفتم که نامردیهایی که اینها کردند. حالا اینجا گوشی دستتان باشد. این چرا راجع به نامردی میگویم تا برگشتم دو مرتبه این موضوع یادم نرود. عرض شود که در موقعی که من فراری بودم منزل آقای روز اولی که ۹ اسفند شد من یک آشنایی پیدا کرده بودم دو نفر یکی بود به اسم الکس گاگارین. الکس کاگارین از خانواده نوبل روسیه سفید بود که فامیل این کلنل وربایی که معلم پدرم و معلم رضاشاه کبیر بوده. روس سفیدی که در زمانی که اینها در ایران بودند. وقتی که از امریکا آمدم تو اصل چهار بودم در منزل حاج حسین آقای ملک روبروی عرض شود که، در عقب منزل خیابان شمیران قدیم باغ بزرگی بود که دخترهای ملک هم آنوقت بودند یک مهمانی بود من اینجا با کاپتن وربا آشنا شدم کاپتن وربای روس که ما بهش حالا کلنل گفتیم و لقب کلنلی در ایران گرفت. در اینجا این در یک مهمانی دیگری مرا دعوت کرد که این کوکتل در منزل همین الکس گاگارینی است که امشب در منزل ملکها هستند. من با اینها اسب سواری میرفتم. اسب میگفتم میآوردند پسرهای خزاعی بود از دانشکده عصر میآمدند. و این آدم گاگارین با من یکی از چیزهایش که به من خیلی چیز پیدا کرد احترام پیدا کرد، من یک روزی، چون این میگفت من روس بودم و من نمیدانم سوار بودم و بساط و اینها. ما گفتیم اسب آوردند اسبها هم البته اسبهای گردن کلفت خوبی بودند تو خیابان پهلوی. خیابان پهلوی هم آنوقت اینور و آنورش خاک بود هنوز چیز نشده بود. باری، وقتی ما سواری کردیم من که با اسبم چهار نعل تند میرفتم اسب پشت من که گاگارین سوارش شد گردن کلفتتر و قد بلندتر بود و اینها، این اسبش ورداشت برای اینکه میخواهد با من کورس بگذارد، دیگر کنترل از دست گاگارین در رفت. عینک گاگارین افتاد. کلاهش افتاد. ما به دنبال آن ها. ما هر چه بیشتر میرویم او بیشتر اسبش وحشی گری. خلاصه، ولی مرد سوارکاری بود الحق و الانصاف گاگارین، بعدها معلوم شد که این در زمان جریان آذربایجان هم اتاشه میلیتر بوده در ایران چون فارسی را هم خوب صحبت میکرد چون روس هم بود و اینها و در آذربایجان رفته توی چیز آن یارو چیز برای من تعریف کرد آقای روزولت که مرد، توی نوه چیز، آرچی روزولت که توی… آرچی روزولت بعد رئیس، با چیز همکاری داشت تو بانک. خانمش رئیس تشریفات ریگان شد خانمه که اصلش هم چیز لبنانی است. باری، بعد این گاگارین و آقای اریک پولارد که اتاشه دریایی بود و اینها. ما در موقعی که اصل چهار بودیم این با هواپیما ما را برد بندر عباس چون هواپیما که نداشتیم مال سفارت داشته و با اینها آشنایی داشتم، وقتی من فراری بودم و مخفی بودم با این دو نفر تماس گرفتم گفتم آقا شما آنقدر دارید به همهاش کمک به مصدق السلطنه، آقای هندرسون میرود ساعتها پهلوی مصدقالسلطنه مینشیند وقتی مجلس میخواهد بر علیهاش رأی بدهد و اینها، این دارد وانمود میکند که شماها دنبالش هستید. این چه بساطی است و اینها. گفت نه، ما میخواهیم… گفتم ما کاری از شما نمیخواهیم فقط بیطرف باشید. بعد گفت ما… اینطور قرار گذاشتند که من با یکی از آدمهایی که در سفارت کار میکند که معلوم میشود با قسمت سیاسی بوده ملاقات کنم. این ملاقات در کجا؟ خیابان دربند نزدیک قبرستان ظهیرالاسلام [ظهیرالدوله]. ما آن شب سبیل گذاشته و کلاه گذاشته رفتیم در این ملاقات. هر چه در این خانه را زدیم هیچکس حاضر نشد جواب ما را بدهد. یارو ترسیده بود با ما ملاقات کند. ما هم خودمان داشتیم گیر میافتادیم. صد هزار تومان گردن من زنده و مرده.
باری، برگشتیم. چند روز تلفن کردم به آقای بولارد که آخر این که خلاف مردانگی است شما مرا میخواهید لو بدهید گیر بیاندازید. نمیخواهید خوب بگویید نخیر. به هونور نظامی اش برخورد و اینها. گفت که به من در عرض دو روز تلفن کنید. بعد که بهش تلفن کردم گفتش که نه این بار یک کسی با شما ملاقات میکند در قرار گذاشتم در پشت منزل آقای تیمسار کیا که در جنوبی منزل آقای ملک میشد چون آن جایی که من قایم بودم جای خیلی نزدیک بود، و توی کوچهای که منزل سپهبد آق اولی است. آن سپهبد آق اولی را هم ملک زمین داده بود خانه ساخته بود، بیاید آنجا. ما وقتی آمدیم سر چهارراه که وایسادم پلیس ایستاده بود پلیس مرا شناخت توی اتومبیل بیوک شاهرخشاهی نشسته بودم، آمد جلو. در صورتی که خوب این بیچاره ماهی سی چهل تومان حقوق میگرفت صد هزار تومان برای او خیلی پول بود اگر میخواست مرا بفروشد و گیر بیاندازد. با کمال مردانگی این پلیسی که به نان شبش محتاج بود و حاضر نشده بود آن پول را بگیرد، آمد به من سلام داد به من گفت بفرمایید که من آنجا معطل نشوم. باری، من آمدم توی خیابان پهلوی زیر خانه ملک، آمدم پیچیدم. اینجا هی بروبیا، نه آن اتومبیلی که آنها گفته بودند میدیدم نه کسی. این دفعه تلفن کردم که آقا این که نمیشود که شما چرا چیز میکنید. خیلی یارو بهش برخورد و گفت که این دفعه من دیگر چیز میکنم. یک آقایی به اسم جو گودوین قرار شد با من ملاقات کند. و بعد پیغام داد که نه من دیگر نمیتوانم این ملاقات را بکنم چون گرفتاری دارم فلان اینها، این آدم باهاتون.
باری، آن روز توسط اینها من با این آقای استون ملاقات کردم در منزلش. از آنجا ما آمدیم رفتیم در سفارت آمریکا یکی از خانههایی که وابستگی به سفارت امریکا دارد تو کامپوند، در آنجا، و من در آنجا اولین باری بود که یک آدمی به اسم کرمیت روزولت ملاقات کردم. اینها گفتند خوب بد کردیم چی میخواهید شما و اینها. گفتم والا آنچه من میخواهم اینست که شما اولا بیطرف باشید بعد هم نقشه ما اینست که ما از برنامه اینست که اگر که این شکست خورده باشد ما از اصفهان و از کرمانشاه و به طرف تهران حمله بکنیم و چون من میدانم ارتش با اینها همکاری ندارد و در عین حال سابوتاژ خواهیم کرد چیز راهآهن را و آنها نمیتوانند برسانند به خارج، بنابراین نمیتواند قوای مرکزی. دلیلی هم که کرمانشاه را پدرم انتخاب کرده بود چون همدان ناحیه بود کرمانشاه و بعد هم اگر که جنگی در بگیرد عقب و جلو آن طرفمان عراق بود و کردها. کردها هم با پدرم خیلی روابط حسنه داشتند همینطور که با بختیاریها و قشقایی ها. آن شب قرار شد که پدرم را از منزل خانم ملوک…
س – فاطمی.
ج – فاطمی آوردیمش به منزل سیفالسلطنه افشار خیابان بهار. این هم باز جزو چیزهایی است که باید با نظر فامیلش بیچاره باشد. این خیابان بهار یک طرفش یک وقتی مال قشقائیها وقتی تحت الحفظ بودند، منزل قشقاییها بود. این طرف سیفالسلطنه. دوتا خانه یک طرفش به یک خیابان دیگری میخورد یک طرف به خیابان بهار یک باغ گندهای این وسط بود دیگر و یک طرفش خانهای که زندگی میکرد و آن طرفش را اجاره داده بود بعد هم پسرش آمد داده بود برای پسرش. یک خرده بالاتر هم منزل سرلشکر خزاعی بود. آوردیم پدرم را آنجا و روز چهارشنبه برنامه این شد. ها، در این جریان حالا روز، این مال روز سه شنبه است میگویم ببخشید هنوز پدرم منزل چیز است منزل خانم ملوک سادات است ملوک سادات فاطمی. باری، من قرار شد که اینها به من چیز بدهند برای من روابطی که با ارتش دارند به من پس (pass) بدهند چون حکومت نظامی بود، من بروم یک شنبه شب، حالا روز یکشنبه هم تمام این مجلس نطقی که دکتر فاطمی و دکتر حسیبی و این و آن میکنند بر علیه اعلیحضرت و مجسمه اعلیحضرت را میخواهند پائین بیاورند. آن دمونستراسیون بزرگی که در جلوی پارلمان دادند. عرض شود که، از آن طرف هم این بساط، قرار شد که من خودم را به اصفهان برسانم چون آنجا فرمانده لشکر اصفهان ضرغام. ضرغام هم از موقعی که ما جنگ بختیاری بود جزو افسرهای پدرم بود زیر دست سردار بهادر اسعد بود برادر سردار اسعد. بعد هم از آنجا وقتی که غائله شیراز پیش آمد که جریان را قبلا مثل اینکه گفتم جنگ شیراز و قشقایی و غیره که چه جور شهر را محاصره کردند، آن را هم باید باز یک خرده مفصلتر برایتان بگویم (نامفهوم) پدرم نطقی کرد غیره. چون آنجا مختصری گفتم رفتنم به امریکا ولی اینجا یکی جریان شیراز انترسان است. و به هر حال روی این آشنائیهایی که با ضرغام داشتیم، بعد ضرغام در زمانی که علیاحضرت ثریا ملکه شده بود رئیس گارد اعلیحضرت بود بعد آکسیدان کرد بیچاره هیچی نمانده بود کشته بشود و اینها. حالا فرمانده لشکر ۹ اصفهان در اصفهان است. ولی استاندار آقای اگر اشتباه نکنم اسمش کشاورز صدر بود. عرض شود که، روی این اصل من رفتم به اصفهان. قرار شد که تیمسار فرزانگان هم برود پهلوی آقای تیمور بختیار که آنوقت فرمانده قوا بود در کرمانشاه مرکزش بود با اینها صحبت کند که اینها آیا با ما حاضرند همکاری کنند یا حاضرند با دولت ایران. من آمدم به اصفهان منزل مرحوم لطفالله زاهدی رفتم و در آنجا چون با چند تا از اینهایی که در خوانین سمیرم و که با (نامفهوم) بختیار قشقایی هم میخواستم ملاقات کنم. وقتی که از در دروازه اولا وارد شدیم مرتیکه اسم مرا پرسید گفتم که من شاپور نمیدانم یک اسم حالا یادم رفته، داریوش یا شاپور. بالاخره مرتیکه دم دروازه ما را اوکی داد رد شدیم در صورتی که هر آنی ممکن بود ما را بگیرد. آمدم رفتم لطفاللهخان و قرار گذاشتم که با تیمسار چیز
س – ضرغام.
ج – ضرغام ملاقات بکنم. ملاقاتمان را گذاشتیم در پهلوی نزدیک قبرستان ارامنه در پشت چیز جلفا که زیر کوه صوفی است، یک جایی هست بهش میگویند کوه صوفی. اینجا به یک کسی که سالها پهلوی من بود و خدمت میکرد هنوز هم بیچاره ایران است، و این مرد که از کسانی بود که برای لطفاللهخان سالها بوده و ضمنا مثل بچه خودش میدانست او را، این گفت که من میآیم میروم در بالای کوه یک جایی بود آنجا مینشینم، چون خیلی تیرانداز خوبی بود این اهل سمیرم و قشقائیهایی سمیرمی است. و اگر که قرار بر این شد که اگر من چیزم را زدم زمین دستمال دماغم را انداختم زمین هر کسی را که نزدیک من هست او بزند. و وایساده بود این روی تپه. تیمسار ضرغام آمدند ماشینش آنجایی که گفته بود قرار شد نگه داشتند پیاده آمدند بالا. من بهش گفتم والا جریان اینست. البته اگر بخواهی مرا تو بگیری بهت میگویم که جانت در خطر است، بعد بیچاره کلاهش را زد زمین گفت آقا من چرا من با پدر شما اینطور بودم با شما اینطور کنم با شاه همینطور. خیلی احساساتی شد. گفتم پس بنابراین شما کاری نکنید من میروم تهران اگر به شما تلگراف کردم که دارو بفرستید به این عنوان یک همچین چیزی برایتان آمد شما اینجا کار خودتان را بکنید میتوانید. گفت که من استاندار را توقیف خواهم کرد. اینها حق ندارند بر علیه پادشاه من چیز بکند غیره و اینها بعد هم لازم… گفتم اگر لازم شد قوایتان را باید بردارید به تهران بیایید. گفت بسیار خوب. از آنطرف هم آقای فرزانگان رفته بود و آقای تیمسار بختیار را در کرمانشاه دیده بود و حالا او به فرزانگان خودش باید بگوید چی و اینها چون بعضی چیزهایی که گفت. ولی به هر حال نتیجه این بود که بختیار گفته بود که من هم حاضرم. حالا او یک خرده بالا پائین میگوید که اول ترسید یا غیره آنها را خدا میداند چون من نبودم باری، برگشتیم سه شنبه شب ساعت سه و نیم چهار صبح بود که من آمدم به چیز که…
س – سه شنبه شب؟
ج – سه شنبه شب ساعت نزدیکهای دو و نیم سه صبح بود من آمدم از جاده جماران که آن طرف حصارک است آمدم رفتم منزل دخترعمهام منزل صادق که چسبیده تقریبا به منزل ما در حصارک. و برای اینکه کسی را از خواب بیدار نکنم ماشینم را گذاشتم بیرون و از دیوار رفتم و رفتم تو، دیدم همه خوابند رفتم تو اتومبیل صاحبخانه صادق نراقی گرفتم خوابیدم تا موقعی بود که آنها بلند شده بودند برای نماز، هم صادق نماز میخواند هم عمهام و اینها. بهشان چیزی نگفتم بیچارهها خیلی دستپاچه شدند گفتم من آمدم و عرض شود که و آنجا بودم. آن روز قرار بر این شد که وایسیم تا جواب فرزانگان هم برسد. فرزانگان که جواب آورد برنامه قرار بر این شد که روز چهارشنبه عرض شود که ما طرفدارانمان بریزند تو خیابان. در این جریان با مرحوم آیتالله کاشانی و سید مصطفی پسرش و عرض شود که مرحوم جعفر بهبهانی پسر آیتالله بهبهانی تماس گرفتم و اینها. آنها هم هر کدام آدمهایی داشتند چون اینها هم مخالف بودند که شاه برود از مملکت بیرون. اینها مخالف بودند که برایشان خوب، پدر بهبهانی که یعنی پدر بزرگش آیتالله که از چیزهای مال مشروطیت و غیره. قرار بر این شد که ما و افسرهای بازنشسته…
أها، یک چیزی هم پیش آمد خیلی انترسان روز سه شنبه بعد از ظهر، با اینکه هنوز تو برنامه ما نیست. بازاریها یا به دستور آقای آیتالله کاشانی یا به دستور آیتالله بهبهانی یا به دستور هر دو، خدا میداند، به هر حال اینها میریزند شلوغ میکنند شهر را و روحیه با گزارشی به ما شب رسید اینست که مردم به این عدهای که دارند بر علیه دولت حاضر که هست روحیه خوب ندارند و تو نظامیها هم اختلاف هست. از آن طرف هم سرهنگ رضا ایزدی آن هم بیچاره الان تازه از حبس در آمده که حالا سپهبد است، او هم توی دژبان بود خبرهایی داشت.
باری، روز چهارشنبه برنامه این شد که باید اول کاری که کرد رفت بیسیم را گرفت. پدرم را از منزل خانم ملوک سادات آوردیم به منزل سیف السلطنه. امروز چهارشنبه است. از آنجا هم یک جایی بود که وزارت کار در آنجا بود خیابان قدیم شمیران. وقتی هم که وارد میشدید نمیدانم منزل مال کی بود که چندین تا چیز داشت مثل بنگالو ساخته بودند یا ویلا ساخته بودند، که یکی از این ویلاها هم متعلق به یک امریکایی بود. قرار شد که ما پدرم را با استون هم که صحبت کردیم، پدرم را بیاوریم توی این حیاطی که گردی میشود و در صورت لازم تو حیاط اینها تا ما کار دیگر… برنامه این بود که ما بتوانیم تانک بگیریم یک تانک بگیریم. دستور غیر مستقیم پدرم هم به نظامیها این بود که شماها که، اینها آمده بودند توی شهر که مانور بکنند بر علیه مردم، شما تا میتوانید با تانک هایتان مانور بکنید بچرخید که بنزینهای تانک تمام بشود. در این جریان به من خبر آوردند، خدا بیامرزد سرهنگ خلعتبری که آنوقت رئیس شهربانی بود که آمد جلو دست ما، خبر رساند که خوب عدهای از اینها با ما همکاری داشتند، که یک تانک را اینها تسلیم شدند آوردند در اختیار ما این تانک را ما گرفتیم و پدرم را آوردیم در جلوی وزارت کار که آنوقت هم که عرض کردم تو خیابان شمیران بود و پدرم آمد سوار این تانک شد. و آن روز، که عکسش را حالا من بهتان اینجا نشان میدهم. واقعا یکی از روزهای وحشتناک است برای این که اگر یک کسی با یک دانه چاقو زده بود پدرم را میکشت چون اسلحهای پاپا نداشت. من هم توی هفت تیرم فقط چهار تا گلوله داشتم. باری، عرض شود که این تانک را که آوردیم پاپا را آنجا سوار کردیم. من دیدم آنقدر آدم رویش جمع شده. این عکس تاریخی است اینجاها باید باشد خوشبختانه چون وقتی پاپا آمده بود بعضی از عکسها را… و من جلو با یک آقایی که از شمال بود اسمش یادم رفته مرد بسیار وطنپرست خوبی بود و خلعتبری هم آن بیوکی که او داشت جلو افتادیم آمدیم به طرف بیسیم از قصر قاجار رد شدیم و آمدیم تا بیسیم. من داد میکشیدم به مردم نزدیکمان که آقا نخستوزیر قانونی دارد میآید. در اینجا که آمدیم بیسیم جلوی بیسیم در را بسته بودند. مسلسلها را اینطور با دوشاخه گذاشته بودند. پشت سر بیسیم هم اینها بود. این تانک آمد روبروی درب، پدر من وقتی آمد گفت: «سربازهای من شما…» خلاصه، نفهمیدم، یک وضعی واقعاً غیر قابل… مثل معجزه پیش آمد. اینها در را باز کردند و ما وارد محوطه بیسیم شدیم و وقتی که مردم پدر مرا روی شانه کردند که رفتیم بالا که پدرم نطق بکند، من یک آن دیدم که اگر که اینها میخواستند کسی خائن بوده، چون این بیسیم را اولین بار در عمرم میدیدم در آنجا این پلههایی که میرود بالا این طرفش تمام شیشه است اگر یک کسی او را از آن بالا پرت کرده بود از طبقه دوم داغون پاغون شده بود تا پائین میرسید.
باری، آمدیم و رفتیم اتاق بیسیم را گرفتیم و پدرم نطق کرد که نطقها و اینها هم هست پرخاش و غیره. از آنجا که آمدیم حیوونکی گیلانشاه هم آنقدر تشنه بود که رفت توی حوض کلهاش را گذاشت و قلپ قلپ آب خورد که بعد یک روز بعدش آن بدبخت یک چیز عجیب مرض عجیب گرفتاری معده و استفراغ و اینها پیدا کرد. باری، از آنجا برنامه این شد که برویم به عرض شود که، بیسیم. البته قبل از اینکه من بروم پاپا را بیاورم و بگیریم تانک را، من آمدم به خیابان پهلوی و خیابان نادری. در اینجا عرض شود که قوای دولتی آمده بود سر چهارراه پهلوی و آن خیابانی که از نادری میرود قطع میکند آنجا تانک گذاشته بودند و عمارتهای بالا را هم تمام نظامیها را گذاشته بودند. از آنطرف هم خیابان حشمتالدوله باز سر چهارراه تانک گذاشته بودند که از آن کامساکس، کامساکس گمان میکنم آنجا بود و اینور هم منزل مرحوم جم پدر ارتش بود. و تانکها را گذاشته بودند خیابان. و حالا در این جریان گروهی هم که با ما وابسته شده گروه گارد است گارد شاهنشاهی که رئیسشان را گرفتند از باغشاه اینها به ما ملحق شدند. بنابراین مقدار زیادی هم از این آدمهای گارد بودند که ما وقتی آمدیم به طرف خانه دکتر مصدق، خانه دکتر غلام مصدق سر چهارراه است خانه دکتر مصدق را که بالاتر میروید یک در آهنی دارد و از آنور هم در دارد به آن خیابان پهلوی. باری، در اینجا تیراندازی شدید میشد که من خودم را انداختم توی یک دانه نهر، اینور أنور آنوقتها هنوز نهر بود جوب بود، و این نظامیها هم با چیز، خلاصه رفتند و تانکی که سر چهارراه بود دفاع نکرد از آنها ول کرد. از این طرف هم این نظامیها آمدند یک تانک دیگر هم آنجا بنابراین به چیز ما اضافه شد.
باری، از آنجا من برگشتم. وقتی که از تو خیابان نادری میآمدم ببینم وضع چیست تا بیایم بروم به پدرم بگویم، دیدم که اینجا هم تیراندازی شدیدی میشود. حالا پدرم یک درسی به ما داده بود. گفته بود که مقدار زیادی برای ۹ اسفند ما با خرده شیشه و گوگرد نارنجک درست کنیم که من فکر کردم پدرم خدای ناکرده دیوانه شده چون این هیچ چیزی نداشت مثل یک دانه نارنگی بود ولی وقتی میزدی به زمین، نمیدانم بچه هم که تو مدرسه بودم این کار را میکردم. مثلا یک دفعه یک معلمی داشتیم از دانشسرا آمده بود او را ما انگلوفیل میدانستیم. این آمد چیز کرد به چیز ملیت ما برخورد چون من هم وقتی بچه بودم حزب سه برادران تو دبستان بر علیه انگلیسها داشتیم و بساط و اینها، این را ما بستیمش پایه، مردک را بستیم به صندلی اینها را گذاشته بودیم که اگر تکان بخورد این منفجر بشود بدبخت از روز پنجشنبه تا شنبه، یک پنجهزاری هم به مشتی اکبر داده بودیم که این آنجا مانده بود. این را هم من از آنوقت یادم میآمد که چه جور این چیزهای زرنیخی را بایست… باری، اینها توی منزل خانه شاهرخشاهی مقدار زیادی ما توی زیرزمین مانده بود. آن روز پدرم گفت هر چی از این چیزها دارید در آورید از آنها استفاده کنید. برگشتیم آمدیم بیسیم از بیسیم عرض شود که راه افتادیم آمدیم به خیابانی که وزارت خارجه است اسمش چیست که ثبت اسناد است؟
س – خیابان ثبت
ج – براوو خیابان ثبت. خیابان ثبت که خیابان ثبت وقتی که میایید میرسید به یک سه راهی از ثبت که میگذرید اول شهربانی است شمال شهربانی است بعد میآیید یک خیابانی که میآید به آنجایی که سردر دارد دست راستتان وزارت خارجه است دست چپتان شهربانی کل کشور است که در ورودیش است. شمالتان هم آنجایی است که دفتر رضاشاه بود وقتی کودتا کرده، میدان توپ معروف بود که فروشگاه شده بود که یک خیابان آنورتر خیابان سوم اسفند و وزارت جنگ و ستاد و باشگاه افسران است. ما اینجا آمدیم به سر این سه راهی که این خیابان است و اینجا میآید به طرف پائین اینجا پدرم به تانک گفت بایستد. ایستاد. پدرم از تانک آمد بیرون. من هم پهلوی پدرم بودم. یک دو سه قدم که رفتیم من وحشت عجیبی کردم برای اینکه این مردمی که زنده باد و مرده باد میکشیدند همه بهتشان یک سکوت عجیبی حکمفرما شد یعنی این پنجاه شصت قدمی که ما میخواستیم برویم شاید به نظر من پنجاه شصت کیلومتر آمد و عرق سرد از زیر بغل من میریخت به بدنم که مثل یخ به بدنم بود. قلبم هم بهطوری بود که توی گوش و کله ام مثل بوم بوم بوم میزد. من دست چپ پدرم همینطور دستم اینجایی که گلوله اتفاقا خورد به پدرم بودم دست پاپا را گرفتم یک دفعه گفتم پاپاجون پاپاجون. پدرم بدون اینکه جواب من به من فرمودند که حرف نزن با من بیا. من دیگر مثل یک مردهای باهاش میرفتم الحق و الانصاف هم ترسیده بودم حالا. آمدیم تا این عرض کردم این چهل پنجاه قدم پنجاه قدم نمیدانم چه قدری آمدیم و اینجا شهربانی که مثل چیز پرسپولیس درست شده دو تا پله اینجوری میآید میرود بالا. ما از طرف دست راست آمدیم حالا آن بالا هم تمام اینها با مترایوزهایشان، مسلسلها به دستشان. یک دفعه پدرم گفتش که برادرانم، پسرانم، یک چیزی شبیه که الان خوب بیاد ندارم، شما اینجایید الان پادشاه ما اینجا نیست و… من دیگر نفهمیدم چی شد یک وقت دیدم که این کلاهها ریخت به زمین، اسلحهها و اینها و زنده باد زنده باد. افسره آمد کلاهش را انداخت و از اینجا پدرم را روی کول کردیم آمدیم توی محوطه شهربانی. این محوطه شهربانی را هم من خوب هم پدرم رئیس شهربانی آنجا بوده میشناختمش، همین که آنجا خودم و پدرم حبس بودیم دیگر آن ناحیه را بلد بودم این راه را یک وقتی اینجا میروید یک پلهای اینطور میآید که میرود وارد، از آنجا آمدیم و رفتیم تو اتاق شهربانی. رفتیم تو اتاق شهربانی و آنجا پدرم چیز شد و اول کاری که کردند دکتر خواستیم چون پدرم خیلی نخوابیده و ضعیف. آمدند انجیکسیون که بعد همان آن هم من دستپاچه شدم که مبادا خدای نکرده یکی یک انجیکسیون مخالف بزند مردیکه را کشتند. آنجا یارافشار را گذاشتیم. یک افسری بود خیلی شریف او را عرض شود که یارافشار و سرهنگ خلعتبری و اینها آنجا، من از آنجا مأموریت پیدا کردم آمدم با پسر خزاعی به وسیله یک جیپ آمدم و رفتم به طرف خیابان نادری. از آنجا اتومبیلی که منتظر من بود شاهرخشاهی و اینها را از آنجا برداشتیم میرفتند به طرف چهارراه نادری و چیز که این را باز کرده بودند. یک وقت تیراندازی. حالا ما اینها را پرت میکنیم. مردم هم احساساتی شدند و اینها، تیراندازی که شد یک وقت من دیدم که بغل من یک آقایی وقتی مسلسل ها، خوشبختانه ما چون زیاد نزدیک شدیم گلولههای توپ از بالای سرمان میرفت و فقط چیزی که میشنیدیم ویژوویژ بود مثل یک جت که از روی کله آدم رد میشود. ولی یک دفعه من دیدم که این آقایی که پهلوی من بود که برادر ناتنی حمزاوی بود حیوونکی، این یک دفعه به زمین افتاد و یک خون عجیبی مثل فواره از روی شلوار این دارد بیرون میزند. من خیلی وحشت کردم. خیلی ترسیدم. فرار کردم و آنوقت رفتم در یک کوچهای که اتفاقا این خیابان خیال کردم هست این بن بست است که منزل دولتشاهیها معلوم شد آنجاست و بعد هم چیز آن نزدیکهایش از چهارراه که نرسیده به چهارراه هم سر چهارراه هم آن چیز مال ایران و امریکا بوده یک همچین چیزی انجمن.
باری، من وقتی آنجا رسیدم وحشت زده یک کسی در را باز کرد از این خانهها و وقتی مرا دید برایم یک کاسه آب یخ آورد این را من خوردم ولی در این آن دیدم که این آقایی هم که گلوله خورده داد میزند هی بلند شده رو دستش همینطور دمر افتاده خون بیرون میرسد که میبینم هی داد میزند، زنده باد شاه، جاوید شاه، زنده باد زاهدی. خیلی یک دفعه به هونور من برخورد. چیز را عقب زدم و برگشتم. برگشتم و حالا اینها مرا گرفتند به زور و بالاخره برگشتم و البته قوای ما هم عقبنشینی کرد آمدیم در چهارراهی که این خیابان میآید به موازات پهلوی است که از بالا برید یک خیابان میپیچید دست راست میرسید به سفارت فرانسه خیابان چهارراه امیرکرم است چهارراه امیر اکرم یک همچین چیزی گمان میکنم اسمش است. یا امیراکرم خیابان پهلوی است. باری، از آنجا بعد تیراندازی هم شدید و بساط و اینها. من فورا برگشتم به شهربانی، فورا برگشتم به شهربانی وقتی آنجا میرفتم دم در آقای تیمسار سرهنگ ببخشید همین که توی جیب با ما بود
س – کلانتری
ج – نخیر، نخیر تو جیپ در وقتی دارم فرار میکنم از سرهنگ. اسمش را گفتم که از موقعی که فرمان را میآوریم.
س – پیدایش میکنیم.
ج- بله. او به من گفتش که تیمسار دستور دادند که ستاد را بگیرید و چیزها را هم آزاد کنید زندانیان سیاسی را. بعد از آنجا برگشتم. بعد گفتم پس یک دقیقه من پدرم را… رفتم به پدرم گفتم پاپا جان در آنجا عجیب تیراندازی است و آدمهای ما دارند همینطور کشته میشوند مردم بیگناه. پدرم دستور داد که متین دفتری را پیدایش کنند. با متین و اینها دوست بودند. اینها یک گروهی بودند و اینها. گفتش چون آخر یک چیز دیگر هم یادم رفته. اینها قبل از جنگ یک عدهای با هم هم قسم شده بودند که اگر وضع مملکت در خطر باشد چیزهای شخصی را کنار بگذارند و برای مملکت، خدا بیامرز هیئت بود، (نامفهوم) اینها که یک مقدارش هم حبس انگلیسها شدند.
باری، من از آنجا آمدم با همین جیپ آقای خزاعی دم ستاد که رسیدم یک وقت یک کسی گفت، ببین چه کردند به پسر من. من اول خیال کردم هندوانه است چون یک کلهای که موهایش چیز شده از اینجا گلوله توپ خورده بود میریخت. من حقیقتأ یک آن منقلب شدم دیگر اصلا هیچ چیز را نمیتوانستم بفهمم. رفتم از در چیز یارو سرهنگی که دم در مال سرگرد سرهنگی که دم در کنار رفت من آمدم تو راه (نامفهوم) رفتم آنجا یک تپانچه هم به دستم بود. من از این پلهها که میرفتم بالا، پله اینطوری باید بروی بالا، وقتی آمدم به این محوطه که رئیس ستاد میدانستم اتاقش کجاست پهلویش هم این یک اتاق معاون بود بعد آن طرف. وقتی وارد شدم من دیدم یکی دارد میرود ولی نمیدانستم این ریاحی است دارد فرار میکند. پفیوزی بود. ولی در این موقع که آمدم یک اتاق خیلی بزرگی است که طرف جنوبیش هم چون عمارت قدیمی است دیگر از زمانی که ایرانی داشت اینها هم حصیر انداخته بودند که آفتاب نیاید تاریک بود اتاق تقریبا روی این نوری که من یک دفعه آمدم یک دفعه مثل اینکه یک کسی چشم شما را ببندد. و وقتی که من آنجا وارد شدم یک وقت دیدم که در از دست راستم باز شد و یک تیمساری آمد. تا گفتم که کجاست رئیس ستاد، توپ زدم، او هم به من سلام داد بدون کلاه و خوب من دیدم که نه ما مثل اینکه وضعمان بهتر شده و اینها. و در این ضمن گفتم تلفن کجاست و اینها. گفت من در اختیار هستم. مثل اینکه اسمش تیمسار وفا بود اگر اشتباه نکنم، بعد فهمیدیم معاون ستاد بود. گفتم پس کجاست رئیس ستاد. گفت قربان رفت در رفت و اینها. من رفتم از توی پشت میز ستاد تلفن پدرم را گرفتم. گفتم ستاد را ما گرفتیم. گفت که بروید چیزها را هم از دژبان اینها باید آزاد بشوند. باتمانقلیج آنجا بود نصیری آنجا بود این افسرهایی که آنجا بودند. آمدیم و رفتیم از دم، که روبروی وزارت جنگ میشود یک طرف فروشگاه است بعد از باشگاه افسران. آنجا هم تا رسیدیم آنها اتوماتیکمان دیگر همه هورا و محیط در هر آن و هر ثانیهای مثل یک چیز قارچ بمب میاندازید هی گنده میشد گنده میشد بساط و اینها. خیابانها هم البته این را شاید لازم به گفتن نمیدانستم در خیابان آن روز از ظهر به بعد هر کسی باید چراغهایش روشن میبود با یک دانه عکس شاه یا یک اسکناس داشت وگرنه مردم میزدندش. واقعا یک چیز عجیبی شد.
باری، آمدیم آنجا و بالاخره چیز تماس پیدا کرده با، متین دفتری. و پدرم گفت متین، بهش هم میگفت متین، گفت برو هر چه زودتر هر چه هم که میخواهی اینها به مصدقالسلطنه بگو آدمکشی و اینها صحیح نیست من همه جور به شما تأمین میدهم جانتان در خطر نیست و از این حرف ها، ولی دستور بدهید به مردم این قدر دیگر تیراندازی نشود چون اگر غیر از این بشود من تصمیمم را باید عوض بکنم در این جریان خبر آوردند که مصدقالسلطنه فرار کرده از در عقب در همان منزلی که مال اصل چهار بوده نردبان گذاشته از آنجا و خلاصه رفته. پدرم هم آمدیم و فوراً مقر نخستوزیری را کردیم در باشگاه افسران ولی در آنجا پدرم اولین تلگرافی که نوشت همان آنی که حالا ساعت شش و نیم هفت است یا هشت است نمیدانم تاریک است به هر حال، به حضور اعلیحضرت بود که: اعلیحضرت مملکت در اختیارتان است مردم اینطور برگردید به کشورتان. حالا همه جا هم دیگر این صدا که شد شهرهای مختلف و غیره مردم تظاهرات بر له اعلیحضرت و غیره و اینها، آن هم به نظر من باز خوب است که یادداشتهای اعلیحضرت برای تاریخ را عرض میکنم و کتاب اعلیحضرت در کتاب دوم ثریا، چون این چیزی است که موقعی است که تلگراف آنجا میرسد اعلیحضرت چه عکس العملی داشته و چه جور بوده، روی گفتهها و روزنامهها اینها تو تاریخند. باری، بعد عرض شود که فورا آن بالا را که، باشگاه افسران را که خوب پدرم درست کرده بود آن بالا درست کردیم یک اتاق برای پدرم اتاق پهلویش برای من و غیره و ستاد آمد آنجا. خسروداد آنجا مأمور تلفن نمیدانم، با ارتش شد. از آنور هم خوب نزدیک بود به ستاد. تیمسار باتمانقلیج هم آمد قرار شد که ریاست ستاد را تحویل بگیرد. نصیری آمد پدرم گفت برو درجه سرتیبیات را بزن کارتان را بکنید و غیره. و اعلامیه دولت و غیره که دولت جدید در مقر است و عرض شود که، تمام اطراف وزارت جنگ و ستاد ارتش و اینها هم البته تانکهای ارتشی حالا به نفع دولت جدید ایستاده برای اینکه حفاظت بکند اگر چیزی پیش بیاید. البته هیچ چیزی هم پیش نیامد. باری، بعد قرار بر این شد که هیئت دولت تشکیل شد در توی باشگاه افسران طبقه بالا بودیم که پدرم میگفت که هر چه زودتر باید اعلیحضرت برگردد. علوی مقدم عرض شود که، بود. تیمسار دفتری را همان وقت رئیس شهربانی کرده بود پاپا برای آن گذاشت با اینکه بعد که برداشته شد علوی مقدم آمد. و باتمانقلیج و غیره. پدرم گفتش که… و تیمسار دادستان هم شد رئیس حکومت نظامی.
بعد پدرم سؤال کرد که چه موقع، حالا دیگر ما تماس تلفنی هم با بغداد و با رم داریم برقرار میکنیم، چه موقع بهتر است که اعلیحضرت یعنی چه موقع شهر شلوغترین موقعش است؟ آنها گفتند بین یازده و نیم دوازده بدترین است برای اینکه مدارس تعطیل میشود. البرز که یکی از جاهای معلوم نیست چه جور جوانها… پدرم گفت پس باید اعلیحضرت درست موقعی برسد که تمام این شهر در شلوغی خودش است. منزل خودش برمی گردد. چون یک عده میگفتند چهار صبح اعلیحضرت تشریف بیاورند. او اصلا مخالف این حرفها بود. اگر هم چیزی بشود همه شماها را اعدامتان میکنم به باتمانقلیج و به رئیس شهربانی و غیره.
باری، عرض شود که، اعلیحضرت قرار شد تشریف فرما بشوند. آمدند رفتند بغداد از آنجا با طیاره خودشان سوار شدند و تشریف آوردند که عکس آن هم هست در فرودگاه و از اعلیحضرت پیشواز بسیار بزرگی شد و از آنجا هم تمام مردم از فرودگاه تا قصر دو ور خیابان زنده باد و چه بساطی. دم قصر به بعد خود درباریها و غیره گل محمدی ریخته بودند تو خیابان و خلاصه اعلیحضرت را آوردیم در قصر چیز در آنجا
س – سعدآباد.
ج – اسکورتشان کردیم سعدآباد و اعلیحضرت با نخستوزیر رفتند تو، من توی سرسرا ایستاده بودم که اعلیحضرت بیرون تشریف آوردند فرمودند، اردشیر کجاست؟ گفتم بله، قربان. گفتند، بیا. رفتم و اظهار تفقد فرمودند از زحماتی که کشیدم و فلان و من هم البته سکوت. از آنجا اعلیحضرت را گذاشتیم و برگشتیم به شهر، برگشتیم به شهر و این جریانی است که تا به حال یادم میآید. دیگر مثل اینکه بسمان است.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: 5
س – امروز اگر موافقت بفرمایید به این ترتیب صحبت بشود. اولا اگر شما بتوانید ب هیاد بیاورید اولین باری که با اعلیحضرت فقید آشنا شدید و آشناییتان را ادامه…
ج – منظور اعلیحضرت رضاشاه کبیر است یا اعلیحضرت محمدرضاشاه؟
س – نه اعلیحضرت محمدرضاشاه. و بعد آشنائیتان را بیاورید تا بعد از ۲۸ مرداد که داستان دیروز بود، بعد ببینیم که از موقعی که تیمسار زاهدی نخستوزیر شدند شما چه نوع همکاری داشتید، چه مشاهداتی داشتید تا شاید بتوانیم تا پایان امروز برسانیمش تا اولین سفرتان به امریکا.
ج – البته آشنایی را از اینطور شروع میکنیم. اولین باری که تقریبا حضور اعلیحضرت معرفی شدم.
س- بله.
ج – چون یک وقت اعلیحضرت رضاشاه کبیر را، آنوقت ما در دربند منزل داشتیم اعلیحضرت داشتند هتل دربند را میساختند، و در همین جریان پدرم داشت باشگاه افسران را درست میکرد و اعلیحضرت گاهی اوقات تشریف میآوردند به دربند و گاهی اوقات هم تشریف فرما میشدند آنجا به عنوان بازرسی، رضاشاه کبیر.
س – بله.
ج – و در آنجا چون من اغلب با پدرم بودم چند دفعه حضور اعلیحضرت رضاشاه معرفی شدم. بچه بودم چهار پنج ساله که ولیعهد وقت هم اعلیحضرت محمدرضا شاه که ولیعهد بودند معرفی شدم. اما از روزی که ایشان پادشاه شدند در برخوردهای نزدیکمان اولین بار موقعی بود که پدر من از حبس انگلیسها برگشت و در این جریان ارتش به عنوان قدردانی از خدمات یک ژنرالی که خارجیها گرفتند و سه سال حبسش کردند، ایشان را بازنشسته کرد. در این جریان پدرم خیلی عصبانی شد و یک، آنوقت هم یک جلساتی داشتند مرحوم سپهبد احمدی بود مرتضیخان یزدان پناه بود، رزمآرا بود و غیره، و خلاصه در یک جلسه پدرم برای اعلیحضرت پیغام فرستاد که من این را نادیده نخواهم گرفت چون آنچه که برای من مهم است غیرتم هست و وجدانم. اعلیحضرت احضار کردند و رفتیم در رکاب که برویم حضور اعلیحضرت سوار شویم پدرم مرا هم برد و در آنجا قبل از اینکه اینها آن بحث تند را بکنند که من از دور میشنیدم در واقع دو تا اتاق این شکلی بود یک اتاق اول که اتاق انتظار بود که من در اینجا ماندم اتاق بعدی که در شیشهای داشت باز میشد در طبقه اول کاخ اختصاصی شهر آنجا بود که پدرم صحبت کرد و اعلیحضرت خیلی ناراحت بودند. در قبل از اینکه این دو بروند به آن اتاق من حضور اعلیحضرت باز معرفی شدم و سؤالاتی فرمودند و آنوقت قرار بود من بروم بیروت که به عرض اعلیحضرت رساندم. و بعد هم در موقعی که مذاکرات تمام شد باز تشریف آوردند و در آنجا عرض ادب کردم و دستشان را ماچ کردم و با پدرم آمدم. دیگر من آمدم و از بیروت هم آمدم رفتم به آمریکا در ۱۹۴۸. البته از لحاظ نامه و عریضه و تلگراف تماس با اعلیحضرت داشتم. یکی در جریانی بود که چیز آذربایجان پیش آمده بود و روسها کمک میکردند به گروه پیشهوری و غیره و آذربایجان را میخواستند از ایران جدا بکنند که از آنجا من محصلین ایرانی را جمع کردم و پول پالتو و لباس فرستاده بودند آنها را گرفتم و با کمک آقای معاضد و اتابکی و غیره و خلاصه چند تا اتوبوس راه انداختیم. آنوقت یک عده از ایرانیان عراقی بودند که در آنجا درس میخواندند و از بعضی از دوستان…
س – در بیروت.
ج – و از بعضی از دوستان دمشقی و اینها، اختلافی بین مدرسه امریکایی American University of Beirut) AUB ) بود و سایر، که اینها را میگفتیم آقا ماها همهمان باباهامون ما را فرستاده، اینجا انگلیسی و فرانسه که نداریم ما همه ایرانی هستیم. باری، آنجا چیز کردیم، عرض شود که، یک دمونستراسیون و غیره و اینها. من به نمایندگی یک تلگرافی حضور اعلیحضرت کردم که توسط آقای رئیس دفتر وقت
س – شکوه الملک.
ج – شکوهالملک جواب داده شد. تا اینکه من از اینجا رفتم به آمریکا و در ۱۹۵۸ بعد از تیر خوردن اعلیحضرت…
س – ۴۸.
ج – ۴۸. اعلیحضرت برای اولین بار تشریف فرما میشدند به آمریکا که از بزرگترین ولکامها هم توسط ترومن از ایشان پیش آمد در نیویورک أن تیکت پارید بود در واشنگتن ترومن رفت در فرودگاه پادشاه را آورد که عکسهایش اینها هم هست با فیلمش و طاق نصرت خوش آمدید اعلیحضرت بود در شام اعلیحضرت شرکت کرد و اینها، از اینجا اعلیحضرت تشریففرما شدند چون تمام امریکا را به اعلیحضرت نشان میدادند اعلیحضرت هم قرار بود تشریف بیاورند به آریزونا از آنجا هم تشریف فرما میشدند به ساندیاکو چیز Navy آمریکا را ببینند. در آریزونا من با پرزیدنت هریس که رئیس مدرسه ام بود که بعدها رئیس اصل چهار شد در فنیکس آریزونا حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم. اعلیحضرت امر فرمودند که از عصر آن روز تا فردایی که در آنجا تشریف داشتند من در رکابشان در جزو ملتزمین در کمیل بک این بمانم دیگر برنگشتم توی شهر به هتل. و آنجا در خدمتشان بودم و شام خوردم و محبت فرمودند. صبح هم اجازه گرفتم دکتر هریس را آوردم که به حضورشان معرفی شد و اینجا هم عکس هست. بعد از این دیگر البته تا من حضور اعلیحضرت تلگراف میفرستادم برای عید و مراسم یکی هم ۲۱ آذر و جواب میرسید تا اینکه من به ایران برگشتم و قرار بود که بروم برای کمیسیون مشترک ایران و امریکا کار بکنم.
س – سال ۱۹۵۰ میشود.
ج – ۵۰ بله. تابستان ۵۰ است. عرض شود که، اعلیحضرت قبل از این چون این با پدرم هم مشورت کرده بودم، اعلیحضرت هم اظهار مرحمت فرمودند و خواسته بودند که مرا ببینند از آمریکا که آمدم. و البته آن هم یکی از چیزهای خیلی بانمک شد چون من که تازه جعفرخان از فرنگ آمده و امریکایی با مراسم چیز هم آشنائی نداشتم در امریکا هم که حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم دستم را به کمرم زده بودم عکس گرفته بودند که یک عدهای گفتند این توهین است و از این حرفها. خلاصه ما را یک روز و یک شبی آقای مصطفیخان زاهدی و رحمتاللهخان اتابکی به من درس دادند با نصرالهخان زاهدی سرتیپ بعدی که ما چه جور حضور اعلیحضرت حرف بزنیم. در اولین مرحلهای که حضورشان شرفیاب بودم در سعدآباد بود و اعلیحضرت تشریف آوردند نزدیک ظهر بود آقای هرمزخان پیرنیا آمدند و مرا بردند رفتیم حضورشان از آنجا هم پیاده آمدیم تا دم ماشینشان، یک سگ بزرگ شینلویی هم داشتند اعلیحضرت از آنجا تشریف فرما شدند کاخ اختصاصی، کاخ اختصاصی دربند آنجایی که زندگی میکردند در زمان ولیعهد برایشان ساخته شده بود که بعد بخشیدنش دادندش به والاحضرت شاهدخت شهناز.
دفعه دوم موقعی بود که دیگر حالا قبول کرده بودم بروم چون آن دفعه به اعلیحضرت عرض کردم یک همچین چیزهایی هست. فرمودند فکر خوبیست میتوانی خدمت کنی به مملکت. دفعه دوم موقعی است که حالا دیگر وارد اصل چهار شدم یا کمیسیون مشترک و حضور اعلیحضرت باز شرفیاب بودم و اعلیحضرت علاقمند بودند ببینند چه کارهایی کردیم چه کارهایی میخواهیم بکنیم چه پروژههایی داریم. که در آن روز دیگر افتضاح شد چون به من گفتند به شاه که صحبت میکنی نباید بگونی من باید بگویی غلام، جان نثار، یا از این جملات. من همینطور که حضور اعلیحضرت، دستت را هیچوقت عقب نزن به کمرت، دستت جلو باشد. ژاکتی که بود ژاکت اتابکی که آستینهای کوتاه شکم گنده، شلوار کوتاه و بساط. خلاصه، همینطور با اعلیحضرت که توی دفترشان شرفیاب شدم تو کاخ مرمر، خیلی خوششان آمد از این صحبتها و اینها، تشریففرما شدند بیرون آمدیم توی بیرون تور حوض و زیر آن درختهای عرض شود که، کاج که زمان رضاشاه کاشته شده بود و اینها، راه میرفتیم و حرف میزدیم. یک دفعه اعلیحضرت نمیدانم سؤال چی فرمودند من بهشان عرض کردم قربان که منظور چیز به نظر من، به مجردی که گفتم به نظر من یادم آمد کهای بابا این درسهایی که به من دادند، گفتم قربان منظور من چاکر بنده غلام من… اعلیحضرت خندهاش گرفت گفت آقا حرف خودت را بزن این چه… خیلی خندیدند و اینها.
باز چهار قدم دیگر رفتیم من یک وقت دیدم دکی دستهای من پشتم است توی کمرم گذاشتم عوض اینکه جلویم باشد. آمدم دستم را بکشم جلو درقی زدم به اعلیحضرت بدن اعلیحضرت چون با هم راه… اعلیحضرت دیگر خندهشان گرفت گفتم والا به من اینطوری گفتند. گفتند نه راحت باشیم. من خیلی آن روز توشه شدم و مفتخر که اعلیحضرت آنقدر واقعبین بودند و چیز را میدیدند. باری، بعد از این جریان دیگر شرفیابیهای من گاهی اوقات اعلیحضرت اظهار مرحمت میفرمودند، میفرمودند به اردشیر بگویید بیاید. گاهی اوقات هم اگر یک چیزهایی به نظرم میرسید که خیلی، مثلا سر همین قضیه بانک عمران که سرمایهاش را ما میدادیم و اینها، حضور اعلیحضرت توسط رئیس تشریفات میگفتم و مرا احضار میفرمود. بعد عرض شود که تا جریان این پیش آمد که… یکی هم در موقعی که اعلیحضرت من آمده بودم و عروسی میخواستند بفرمایند با والاحضرت ثریا به دو دلیل من به آنجا دعوت شدم. یکی روابط نزدیکی که با بختیاریها داشتم و اغلب این ملکشاه و غیره و اینها از بچگی با من همبازی بودند وقتی پدرم فرمانده قوا بود آنجا تمام این خوانین آقای… پدر ملکشاه… عرض شود که اینها. یکی دیگر هم چون اینجا به والاحضرت ثریا وقتی درس میخواندند در اینجا در زوریخ بودند ۱۹۴۹ من آمده بودم اینجا مهمان پدرم بودم تابستان آمدم بروم به زوریخ در آنجا از ویزای خودم را بگیرم برای مراجعت به آمریکا، در آنوقت خلیلخان اسفندیاری و خانمش در آنجا زندگی میکردند در زوریخ زندگی میکردند و نزدیک روابط خیلی نزدیکی هم با قلى ملکخان ناصری داشتند که بعد فرستادندش فوت شد آنوقت برای پدرم کار میکرد. اینها در آلمان با هم هم مدرسه بودند دوست بودند و غیره. این شنیده بود خواهش کرد ما یک روز رفتیم چایی در آنجا که اتفاقا والاحضرت ثریا هم مدت کوتاهی آنجا بود. البته والاحضرت ثریا و خواهرم هما وقتی ما اصفهان بودیم در مدرسه دخترانه آنجا که مال امریکاییها بود یا مال انگلیسها گمان میکنم اسمش نوربخش است.
س – بهشت آئین.
ج – بهشت آئین، آنجا میرفتند. من هم مدرسهای بود به اسم ادب مال انگلیس ها.
س – مال انگلیسها بود؟
ج – بله با هم همسایه بودند.
س -؟
ج – یک کوچهای هم پشت مسجد، براوو، عرض شود که، تا اینکه دیگر جریان گاهی اوقات چند ماه…
س – پس در عروسی شرکت داشتید؟
ج – بله بله. در عروسی اش شرکت داشتم. رفتم فراک خریدم که دیگر کثافت کاری و اینها نشود از یک چیزی بود مال…
س – پیرایش.
ج – پیرایش تو خیابان لالهزار. عرض شود که خلاصه آن شب دیگر خیلی جعفرخان از فرنگ آمده و پز میدادیم توی رجاله. بدجوری هم شد چون حال علیاحضرت بهم خورد آن شب تو جمعیت روی مریضیاش که داشتند، بعد ترتیب درست نداده بودند دوتا در نبود اتومبیلها ترافیک شلوغ شد. و خلاصه، یک عدهای گفتند که نخستوزیر در این کار که آنوقت رزمآرا بوده خواسته سابوتاژ بکند. یک عدهای دیگر گفتند نه آن آقای چیز در نطق، حرفهایی که میزد آقای پسر… خسرو، شاهرخ که رئیس اطلاعات و یعنی تبلیغات بود،
س – بله.
ج – خودش حرف میزد که میگفتند تویی. خلاصه هر جوری، در چیزی که اینها. تا اینکه گاهی اوقات چند ماهی میگذشت. گاهی اوقات پیشآمدهایی میکرد. مثلا وقتی که ما در این کنفرانس رامسر آنجا میخواستیم اولین ماشین سیاری که آمده بود و آنوقت علیاحضرت ثریا هم قرار بود بیاید افتتاح کند که تو آن، ما در شمال گذاشته بودیم که اینها تمام بتوانند عکسبرداری کنند از افراد در حال این ماشین سیاری که هست، و همینطور خونها را امتحان کنند چون یکی از گرفتاریهای بزرگ قضیه مالاریا در شمال بود که نمیگذاشت…
س – عکسبرداری از چی؟
ج – از ریه و از بچههای مردم چون آنوقت از هر تقریبا ده تا بچهای بلکه هفت تا هشت تا شکم باد کرده و گنده که علامت مالاریا بود و مالاریا یکی از بزرگترین بدبختیهای در شمال بود، و واقعا باید عرض کنم که با این برنامه چیز که شاهرودی را گذاشتیم، همین آقای جمشید را اول برای این کار آوردیم. در خدمتی که اصل چهار در شمال کرد بینظیر بود. اصلا به کلی چیز را از بین برد.
س – همین اصل چهار بود بله؟
ج – اصل چهار بله. و آنجا با همکاری وزارت بهداری. دکتر مهرا آنوقت آوردیم با ما همکاری میکرد که حالا مثل این که در آمریکاست. دکتر مهرا موی سفید و قد بلند خانمش هم امریکایی، بعد شد معاون وزارت بهداری زمان پدرم باری، در آنجا حضورشان شرفیاب میشدم. عرض شود که، یک دفعه دیگر در جنوب رفتیم. آنوقت اعلیحضرت تشریففرما میشدند برای افتتاح چیز نمازی آقای…
س – بیمارستان نمازی.
ج – بیمارستان نمازی. من آنوقت از طرف اصل چهار، ولی چون پدرم هم اعلیحضرت فرموده بودند که باید جزو ملتزمین باشد در آنجا، با او رفتم و چند روزی آنجا بودم و برگشتم. عرض کردم گاهی اوقات ممکن بود که چندین ماه بگذرد. گاهی اوقات حتی ممکن بود بیش از یک سال بگذرد. تا اینکه جریان عرض شود که، این گرفتاری من و مرحوم دکتر مصدقالسلطنه نخستوزیر و جریانی که اختلافی که او با پدرم داشت که اول مرا اکیوز کردند که من بر علیه دولت آنجا کار میکنم و دارم عملیاتی میکنم. خلاصه کار به این کشید که وادار کرد که امریکاییها مرا از آنجا بیاورند بیرون و اینها. اعلیحضرت اظهار خیلی محبت فرموده بودند. یک دفعه حضورشان شرفیاب شدم فرمودند چی بود؟ به ایشان گفتم این جریان است مهم هم نیست و حالا هم چون اینطور دولت فکر میکند اجازه بفرمایید چاکر کنارتر باشم برای اینکه مبادا باز بخواهند با اعلیحضرت چیز کرده باشند. در همان سال بود که قرار بود که گویا فرموده بودند که حتی من نشانی هم برای خدماتی که کردم چون برای مملکت بود اصل چهار اگر من نبودم، آنجا مثلا کمیسیونی درست کردم توی اصل چهار که پنج نفر ایرانی سه تا امریکایی باشند. اینها حق نداشتند عضوی را، و یکی دو دفعه چند تا عضو ایرانی بیرون کردند که خیلی به من برخورد که چون حق نداشتند برش گرداندم و در آنجا هر چیزی را بحث میکردیم. میگفتم شما یک کاری نکنید که بدنامی وضع شرکت نفت ایران را و بی. پی. که داشت در آنجا هر کسی میخواستند میآوردند. اینجا یک کمیسیون مشترکی است باید مشترکاً… البته هم جیم کوردون و هم دکتر هریس الحق والانصاف که بعدها هم خود آقای آن سای فرایر آمد برای بازرسی این را تأیید میکرد همینطور خود وارن. باری، بعد دیگر جریان مبارزه سیاسی شد. البته من دیگر جوان هم بودم احساساتم هم زیاد بود. هر ناراحتی که برایم پیش میآمد میدیدم که پدرم را ناراحت میکند. پدرم به من علاقه داشت. در اینجا مرا در این مبارزه قویتر کرد و خوب دفعه اولی هم که خوب مرا که کنار گذاشتند هیچ آمدم بیرون.
بعد عرض شود که، این مزاحمتها و اینها، تا اینکه آنوقت مرا گرفتند که کتک مفصلی بهم زدند و عرض شود که هنوز که هنوز است پنج تا دنده ام همین الان هم که با شما حرف میزنم این کمربند را بستم دیگر تمام سال یک عمر یا شانس آوردم که چون دکتر بیکل که بعد از یک سال فراری شدن آمد امریکا آمدم اینجا و پرفسور هس در هامبورگ اینها گفتند اگر که یک سانتیمتر این وسطتر بود تمام عمر شما فلج میشدید دیگر، کتکهایی که با قنداق تفنگ زدند. و این دندههای من شکست و چون نمیتوانستم بروم دکتر، پول گذاشتند صد هزار تومان برای سرم گذاشته بودند، این دندهها کج جا افتاده یعنی منت شده. روی این اصل، خلاصه، هر چی از این شدت عملهایی که برای من میشد بیشتر میشد مرا در این مبارزه شدیدتر میکرد به خصوص که خوب، در اصل چهار چشم و گوشم باز شده بود دیده بودم که اینها چه وضع اقتصادی ما داشتیم و داشتیم رو به بهتر میرفتیم چه پولی اینها اول پانصد هزار دلار ازشان میگرفتیم بعد بیست و سه میلیون و خردهای شده بود. عوض اینکه، آنوقت رفتیم مثلا در بندرعباس برای ده هزار دلار تمام کارخانه چیز خوابیده بود کنسروسازی، و دولت پول این چیزها را… من میدیدم چرا اینها چرا نمیبیند چشمشان نمیخواهد ببیند. بعد با اشخاصی مثل آقای مهندس زنگنه و اینها که آشنائی داشتند با اینها صحبت کردیم، هاش، هاش، هاش، میگفتند بله، بله، ولی هیچی نگویید آقا اوقاتش تلخ میشود.
خلاصه، تا اینکه این جریان وقتی که یواشیواش جنبه سیاسی بیشتری پیدا کرد و من فعالیتم با مرحوم آیتالله کاشانی، با مرحوم، عرض شود که، آیتالله بروجردی که رئیس همه اینها بود آقای بسیار حقیقتا شریفی بود، آیتالله بهبهانی، با وکلایی که معروف شده بودند به وکلای اقلیت، عرض شود مثل آقای شمس قناتآبادی، مثل آقای افشار، مثل آقای عرض شود که خود آقای میراشرافی که خانهاش قایم بودم، مثل دو تا برادران فرامرزی که واقعا آدمهای نویسندههای محشری بودند. آن چیزی که عبدالرحمان فرامرزی نوشت به نظرم روز ۲۸ مرداد روز قبلش مثل بمب اتم بود که مردم فهمیدند چه دارد به سرشان میآید، مقاله، سرمقاله اش.
باری، در این جریان چندین بار محرمانه حضورشان شرفیاب شدم. اول که زمستان بود بعد از ۹ اسفند حضورشان شرفیاب شدم در موقع حبس پدرم که در حبس شهربانی بود تا عید. عرض شود که، بعد چندین جلسه قرار بود که پسر آیتالله کاشانی آقا مصطفی را حضورشان ببرم. یک جلسه دیگر آقای حائریزاده که یکی از شخصیتهای (نامفهوم) است جزو وکلای چیز بود. یک جلسه دیگر حائریزاده و مرحوم فرامرزی و عرض شود، هُدا یکی از مردان شریف، این روزی که اعلیحضرت تشریف برده بودند آن روز یکشنبه و جمع شدیم دور هم منزل فرامرزی هدا به ترکی گفتش که، مرگ هست ولی عقب نشینی نیست. شرافت و استقلال مملکت بیش از همه چیز ارزش دارد. آن روزی بود که تمام این دمونستراسیونها جلوی مجلس بود.
باری، در این جلسات البته من حضور اعلیحضرت شرفیاب میشدم. تا اینکه تا آخرین جلسهای هم که دیگر فکر میکردم دیگر شاید اعلیحضرت را نخواهم دید یعنی بعد از این جریانی که پیش آمد، درست اگر فراموش نکنم، سه شنبه شبی بود که حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم.
س – این دیگر مرداد…
ج – این مردادی است که…
س – سال… است.
ج – عرض کردم آن شبی است که من در باغ وحش بودم و یارافشار آمد و پدرم اعلیحضرت تشریف فرما شدند به رامسر، و دیگر از آنجا هم که اعلیحضرت تشریف فرما شدند به بغداد از بغداد هم تشریف فرما شدند به رم تا روز چهارشنبه شبی که هفت هشت ده روز بعدش است که تلگراف حضور اعلیحضرت است که اعلیحضرت…
اولین باری که دیگر شرفیاب شدم در فرودگاه بود که اعلیحضرت وقتی تشریف آوردند با بیچ کرافت دو موتوره شان، پدرم رفت آنجا و اعلیحضرت خیلی احساساتی شدند پدرم را بغل کردند بوسیدند و پدرم خیلی احساساتی شد اشک از چشمانش آمد و از آنجا هم رفتیم به قصر سعدآباد. در قصر سعدآباد بعد از اینکه نخستوزیر شرفیاب بود و صحبتهایشان را کردند، اعلیحضرت یک دفعه در را باز کردند آمدند بیرون و داد کشیدند تو سرسرا که اردشیر کجاست؟ من هم اتفاقا بر آن میز کردی که توی سرسرا که طرف آن پلهها میرود بالا به قسمت خوابگاه و غیره، تعظیم کردم گفتم احضارم فرمودند و این دیگر اولین باری بود که بعد از مراجعت اعلیحضرت و بعد از دولت جدید که سر کار آمد. چند روز بعدش یک مهمانی بود اعلیحضرت شام، امر فرموده بودند که من بروم آنجا. آنوقت آقای پرون کارهای تشریفاتی را میکرد روزهای اول چون دربار چیز نداشت و عرض شود که، کارهای تشریفات اصلی را آقای هرمز پیرنیا میکرد. در آن شب عرض شود که، تلفن کردند و شب حضور اعلیحضرت بودیم که هنوز هم علیاحضرت به ایران مراجعت نفرموده بودند. چند نفر تعداد معدودی بودیم. آن اریک پولارد بود با خانمش که فارسی هم خوب حرف میزد و زن خیلی تودل برو و با احساساتی بود. اریک پولارد همانی است که عرض کردم که چیز نیوی بود،
س – بله.
ج – که بعد همه کاره آدمیرال اندرسن شد در سیکس فلیت و همینطور در لندن. عرض شود که فروغی مسعود و خانمش بود. پرون بود. والاحضرت حمیدرضا و خانمش که آنوقت دختر شازده دولتشاهی بود. عرض شود که عده ای… شامی خوردیم و یک چند تا موزیک صفحه گذاشته شد و اینها. اعلیحضرت خیلی خوشحال و هوا بینهایت زیبا. ماه بسیار زیبایی در سعدآباد و کنار استخر جنوبی که به طرف جنوب که نگاه کنید، چون در آنجا دو تا استخر هست. یکی طرف شرقی است که معمولا از این پله میرود یکی جنوبی است که اتاق خوابهای اعلیحضرت است عقب آن اتاق پذیرایی بالا و آن طرف است. بعد از این، عرض شود که البته این را باید عرض کنم که دیگر از روزی که چیز و شد و اینها، نخستوزیر که شرفیاب شد قرار بر این بود که از آن به بعد نخستوزیر مرتب کارهایی که با اعلیحضرت دارد گاهی اوقات تلفنأ اینها با هم میکردند یا بقیه را روزانه روزی نیم ساعت یک ساعتی من میرفتم حضور اعلیحضرت و پیغامهای نخستوزیر را به عرضشان میرساندم یا وایس ورسا، اگر اوامری اعلیحضرت داشتند و در جریان عمومی بریفشان میکردیم. مثلا در جریانی که کی وزیر دربار بشود، اعلیحضرت میخواستند بدانند که نظر پدرم چیست. پدرم میخواست بداند نظر اعلیحضرت چیست، سه نفر در آن وقت کاندید بودند. آقای علاء بود، آقای سیاسی پدرم علاقمند بود که شاید او باشد خوب باشد و همینطور آقایی که خودش را خیلی پوش میکرد، آقای سید…
س – جلال تهرانی.
ج – جلال تهرانی، سید جلال چون هم خوش نام نبود و هم معروف بود که دلقک است و بعد هم میگفت من ستاره شناسم و از این حرف ها. آقای سیاسی خوب بود و پدرم هم دوستش داشت ولی چون علاء را در زمان چیز کنار گذاشته بودند در زمان مصدق و دیدیم ته دل اعلیحضرت، بالاخره، و بعد هم خدماتی در جریان آذربایجان کرده بود و غیره، قرار شد که علاء آنجا باشد. بعد هم پاپا خیلی علاقمند بود که بعد آقای دکتر سیاسی برای ریاست دانشگاه برود. باری، در این جریان این بود که من گاهی اوقات روزی یک بار، گاهی اوقات روزی دو بار سه بار حضور اعلیحضرت شرفیاب میشدم در موقعی که در سعدآباد تشریف داشتند میرفتم بالا و بر میگشتم. در موقعی هم که بعد زمستان شد و تشریف فرما شدند کاخ اختصاصی و کاخ مرمر دفترشان بود در شهر که از آنجا دیگر خیلی آسان بود از باشگاه…
س – نخستوزیری کجا بود آن موقع؟
ج – نخستوزیری اول که مقرمان در باشگاه افسران بود بعد از آنجا پدرم برای این که چیز و یک عدهای هم میگفتند که این رفته آنجا و داره و کاخ باشگاه است و از این حرف ها، پدرم منتقل شد آمد به وزارت خارجه طبقه بالا یک اتاق خواب بود و یک اتاق کوچولو پهلویش هم دفترش بود که بعدها که من وزیر خارجه شدم آنجا اتفاقأ دفتر خود من بود. از آن هم بعد والاحضرت اشرف که میگفت من وضع مالیم خراب است و اینها و قرار هم این بود که شاید به ایران نیاید بیرون بماند برای این که عدهای بر علیهاش و عده خوشنامی نداشت و یک عده موافق و مخالف داشت، این بود که خانۀ والاحضرت اشرف را دولت قرار شد بخرد. خانه را خریدیم به سه میلیون و خردهای اگر اشتباه نکنم. اول سه میلیون و بعد هم گفتند آن چوبهایی که تویش هست و اثاثیه و از این حرف ها. بعد دیگر مقر نخستوزیری بعدها آمد به کاخ عرض شود که، قبلی والاحضرت اشرف که بین همسایگی کاخ مرمر و کاخ اختصاصی بود. ولی با آن زمان هم مرتب باز من عرض شود که رابط بودم. و آمدن عرض شود، نیکسون بهعنوان معاون رئیسجمهور که او را گذاشتیم در منزل والاحضرت عبدالرضا. آنوقت البته رئیس تشریفات آقای عضدی بود در این میان در موقعی که اعلیحضرت و پدرم نخستوزیر بود رئیس کل تشریفات شازده عضدی بود که در آن چیزها دیروز بهتان گفتم یادم رفته بود، میدیدیم یک چیزی این وسط افتاده. باری، و بعد هم اغلب خوب در مهمانیهای شب و خصوصی که با خودم با خواهرم یا با خانم یارافشار و شوهرش یا تنها، هفتهای تقریبا دیگر سه بار یا چهار بار حضور اعلیحضرت شبها شرفیاب بودم. اعلیحضرت و علیاحضرت که آنوقت ملکه ثریا بود. بعد دیگر، تا اینکه پدر من، وقتی که قرار شد که برویم به امریکا و آقای نیکسون دعوتنامه را از آیزنهاور آورد آن روز هم یک روز خیلی انترسانی بود چون در اغلب این ملاقاتها من شرکت داشتم. مذاکرات نفت من شرکت داشتم وقتی که هوور آمد. هوور از طرف امریکا آمد برای مذاکرات من شرکت داشتم. البته پدرم هم خودش قبول کرد که در این چیزها قسمت رسمی اش خوب است که مرحوم انتظام که آنوقت وزیر خارجه هست و واردتر است و زبانش هم بهتر است و همه چیز باشد. من هم البته مینشستم. بعد هم که البته برای نفت یک کمیسیونی معین شد. یکی دیگر هم وقتی که امریکاییها بعد از این جریان ۲۸ مرداد که پیش آمد راجع به این جریان که میگفتم این وقتی که بعد از این جریان یک ملاقاتی شد که آقای لویی هندرسون، آقای پال از امریکا آمده بود.
س – پال؟
ج – نورمن پال که دمکرات بود و بعدها جزو نزدیکان آقای کندی شد و معاون وزارت دفاع، و آقای وارن، اینها آمدند که ببینند چه کمکهایی میتوانند بکنند. و در این جا چون آنوقت بودجه وضع دولت خراب بود. دولت بدهکار کاملی داشت نه تنها در ایران پول نداشت حقوقها را بدهد بلکه در خارج هم تمام چیزش را که داشته پولهایی که داشته همه را از دست داده بود و مقروض هم بود. این بود که آنها آمده بودند پیشنهاد کنند که پنج میلیون دلار کمک بکنند تا اینکه باز ببینند چه راه دیگری پیدا میشود. ولی یک اتفاق خیلی مضحکی که پیش آمد این بود که اینها امریکاییها که میخواستند این کار را بکنند قرار بود میخواستند که هم عکس بگیرند و هم تبلیغ بکنند. این به پدر من برخورد گفت ما گدا که نیستیم حالا آمدید قرض به ما بدهید. تا اینکه خیلی چیز… اصلا رد کرد. بعد چند ساعتی هنوز بیست و چهار نشده بود. من حصارک بودم، دو و نیم سه صبح بود که آقای لویی هندرسون تلفن کرد و گفت من میخواهم نخستوزیر را ببینم و خبر خوش هم دارم. خلاصه به جای آن پنج میلیون اینها چهل و پنج میلیون دلار قرار شد بدهند. و بعد هم این پول را برای خاطر این که روشن بوده باشد البته میگفتند ما برای این میدهیم برای اینکه شما نخستوزیر هستید، اما پدرم فورا یک کمیسیونی قرار شد تشکیل بشود در بانک که در آن کمیسیون هم من شرکت داشتم. وارن بود. عرض شود که از ایرانیها وزیر دارائی وقت آقای دکتر علی امینی بود. از توی چیز آقای نیکپور، آقای وکیلی که این دوتا پدرم بهشان اطمینان داشت در چیز دولتی نداشتند ولی قرار شد در آنجا باشند.
س – وکیلی و…
ج – علی وکیلی.
س – عبدالحسین نیکپور.
ج – نیکپور بزرگ، بله. عرض شود که، آقای صادق نراقی از تو بازاریها بود. عرض شود که خود من که البته در آنجا بودم جزو این. رئیس بانک قبلی با اینکه برداشته شده بود و آقای ناصر رئیس بانک بود، قرار بود باشد. که اینها در آنجا هم در این جلسات بود که دیگر من در جلسات بعد زیاد شرکت نکردم که قرار شد که برای اینکه دولت دلار کم داشت دلار آزاد را یعنی غیر از آن که برای محصلین و برای کارهای دولتی یا برای مریض و غیره هست، بیاورند برسانندش به چیز شش تومان به عوض سه تومان و دو هزار و این ما به التفاوتش هم دولت به محصلین و غیره قرار بود که بدهد. در این جلسه بود که خلاصه این پروبلم حل شد. البته در این موضوع صحبتهای مختلف زدند خدا میداند که چی شد. در آن موقعی که صحبت پنج میلیون بود یک آدمی بود به اسم آقای امینی در لوزان زندگی میکرد که پنج میلیون دلار گویا به حساب آقای علی امینی میخواستند بگذارند اسم آن آدم هم علی امینی بوده اشتباها رفته بود به حساب او، ازش پس میخواستند بگیرند که این سر و صدایش در آمد.
آنوقت یک روزنامه باختر امروز در موقعی که بر علیه ایران و در اروپا چاپ میشد و ابوالقاسم امینی پسرخاله مادری من میشود، او هم در آنجا بوده آنجا گفته بود نخیر این پول را به فلانی به زاهدی دادند در صورتی که اصلش اگر پولی داده شده باشد باید آن باشد یا اگر مسافرتهای والاحضرت اشرف. تا آنجایی که من اطلاع دارم و تا جایی که من میدیدم اعلیحضرت یک دفعه پیغام فرستادند که میخواهند اگر ما خرجی داریم چیزی داریم به هر حال. پدرم گفت نه من هیچوقت از کسی پول قبول نمیکنم. در نتیجه زمینهای حصارک را یکی به آقای شیشه یکی به آقای عرض شود که تاجری بود کار میکرد… یک مقداری از زمینهای حصارک که به آقای شیشه فروختیم که آمد آنجا ساختمان کرد. یک مقداری به اسم آقای صدقی که از فامیلهای آقای مکی و آقای حسن کاشانیان بود. حسن کاشانیان و آقای اخوان آنوقت جیپ را داشتند. و دو سوم املاک همدان را به حسن آقای کاشانیان فروختیم و سه تا هم تراکتور بود که در واقع تراکتورهای من بود چون آنجا مکانیزه میکردیم در ده و اینها. آنها را هم پاپا گفت بفروشیم برای این که بتوانیم خرج افراد را بدهیم و کمک بکنیم به اینهایی که در… چون میدانید که آنوقت مقدار زیادی روزنامهنویس گرفتند توقیف کردند هرکس مخالف بود. بعد به زن و بچهشان کمک کردیم. یک مقدار زیادی در زندان بودند که به اینها که زندان بودند ترتیب داده بودیم از طریق یاس یک مغازهای بود روبروی مسجد که مال آقای تاجبخش بود، برای اینها غذا میپخت قیمه پلو و نمیدانم نان و بساط و اینها بفرستد صورتحسابش را من میدادم.
س – اینها قبل از ۲۸ مرداد بود؟
ج – اینها قبل از ۲۸ مرداد است بله. عرض شود که، و یک موضوعی که قبل از این موضوع عرض کردم که باز روی حضور اعلیحضرت بود، موقعی بود که نیکسون آمد به ایران و آن روز قرار بود که نهار یک مهمانی بزرگی که البته نخستوزیر داد در وزارت خارجه که عده زیادی بودند، ولی در نهاری که حضور اعلیحضرت بودیم اعلیحضرت همایون شاهنشاه بودند، علیاحضرت ملکه ثریا بودند، نخستوزیر بود، آقای لویی هندرسون سفیر آمریکا بود و من هم آنجا بودم. در پهلوی اتاق اختصاصی بالا در قصر اختصاصی، اتاق اختصاصی اعلیحضرت که زمان رضاشاه ساخته شده بود اتاقی بود که یک طرفش را نقش برجسته ایران داشت و چیزهای چوب قشنگی داشت چوبهای ماهاگانی زیبایی بود و یک دفتر خیلی ساده و در عین حال چیز. پهلوی آن که در واقع جایی بود که وقتی با اتومبیل میآمدی میخواستید بیایید توی قصر داخل قصر بشوید اتومبیل سرپوشیده بود و باران و برف اگر بود، آن بالا یک اتاق تقریبا حالت اُوال و گردی بود. در آنجا قرار بود که نهار داده بشود. در آنجا که آن طرفش هم اتاقهای مال اعلیحضرت و علیاحضرت بود. باری، در آنجا سر نهار موضوع تشریف فرمائی اعلیحضرتین به آمریکا پیش آمد. حالا البته اعلیحضرت هم عزادار هستند چون برادرشان والاحضرت علیرضا هم فوت کردند. یک دفعه علیاحضرت فرمودند که خوب میرویم آنجا یک نفسی میکشیم راحت میشویم. پدرم یک دفعه چیز شد، نه، نه، برای این کار نمی روید، میروید برای کار مملکتی و چند روز که آنجا… اعلیحضرت یک خرده ناراحت شدند و من یواش یک با پا زدم به پای پدرم که چون یک دفعه پدرم عصبانی شد، چرا از زیر پا میزنید به من میخواست بگوید که نه، یعنی… خلاصه، همه آن روز ناراحت و ولی گفت نه میروید آنجا برای کار مملکتی البته چون احتیاج به چکآپ طبی و غیره هم دارید ممکن است که چیزی بکنید یک گشتی آنجا بزنید. که بعد هم البته گرفتاریهای بانمکی در امریکا پیش آمد. ولی این بود روابط من با اعلیحضرت. بعد از اینکه پدرم استعفا کرد. البته یک چیزی را فراموش کردم بگویم. معلوم میشود که اعلیحضرت چند هفته درست بعد از ۲۸ مرداد امر فرموده بودند که من یک روزی حضور اعلیحضرت در عید درست چند روز بعد از ۲۸ مرداد بود، مرا احضار فرمودند آمدم بالا در آن اتاق جنوبی که به طرف استخر جنوبی و وزارت درباری که بعد درست شد آنجا نگاه میکرد به طرف تهران…
س – سعدآباد.
ج – بله، در سعدآباد عید غدیر یا عید مبعث بود یک عیدی بود که همه دیگر ملت ریخته بودند اعلیحضرت به من فرمودند میبینید اینها تا وقتی که من میرفتم یکی از اینها در چند صد قدمی قصر هم نمیرفتند حالا ببین مردم اینجا چه میکنند.
باری، یک دفعه من دویدم آمدم بالا و دیدم که نخستوزیر و هیئت دولت و اعلیحضرت. اعلیحضرت به من فرمودند که چی میخواهید شما؟ من نفهمیدم حقیقتش، نفس نفس هم میزدم. گفتم قربان هیچی. فرمودند نه منظورم اینست که آخر شما باید یک کار رسمی را قبول بکنید. میروید به مجلس میآیید فلان و اینها. نخستوزیر هم به من میگوید که شما حاضر نشدید کار را قبول بکنید. عرض کردم که نه. قبل از اینکه این مذاکرات حتى بشود من گفتم، قربان اجازه بدهید من فقط بهتان حقایق را عرض کنم. فرمودند آن که مسلما ولی کار را باید… و گفتم نه هیچ کاری نمیخواهم. و آن روز البته همه این وزرا و اینها هی از آن پشت به من اشاره میکردند که بیادبی داری میکنی یک چیزی بگو. خلاصه، آمدیم پائین.
بعد معلوم میشود که برای این که راه حل پیدا بشود یکی قرار شد که من بشوم مشاور مخصوص نخستوزیر که بتوانم مجلس میروم و میآیم نخستوزیر را میبینم جریان صحبت نفت و غیره بود یا اگر پیغامی برای اعلیحضرت دارند یا وایس ورسا، اعلیحضرت گویی دستور داده بودند که من بشوم آجودان کشوری اعلیحضرت. علاء هم روی چه دلائلی یا یادش رفته بود با علاقهای نداشت یا چون هیچی، تا شب چهارم آبان که آنوقت در کاخ گلستان بود من بیاطلاع بودم. اتفاقا ظهر حضور اعلیحضرت نهار میخوردم بعد از صحبتها در رکابشان پیاده آمدیم از کاخ مرمر آمدیم و عرض شود که رفتیم سر نهار خوردن. اعلیحضرت فرمودند که خوب فردا آجودانباشی، به شوخی، علیاحضرت هم تشریف دارند، فردا لباست آماده شده؟ عرض کردم قربان چه لباسی؟ فرمودند مگر به شما نگفتند؟ شما آجودان کشوری ما هستید. ولی خوب میدانم این ملیله دوزی و اینها طول میکشد اینست که میتوانید با ژاکت و حتی لباس معمولی بیایید ناراحت نباشید این را فقط خواستم بدانید که… عرض کردم اصلا چاکر اطلاع نداشتم. فرمودند نه آجودانید. گفتم بسیار خوب. خیلی ناراحت شدم و تو فکر بودم. ولی به مجردی که از حضور اعلیحضرت مرخص شدم و آمدم به باشگاه افسران، خدا بیامرزد منوچهر خسروداد و آقای آبتین و یارافشار و اینها خواستم گفتم من نمیدانم من فردا باید با لباس آنجا باشم. خلاصه فرستادند یک آقای زردوزی بود از توی بازار که اینهایی که میمردند خانوادههای اینها لباسها را قرض میدادند یک همچین چیزی، او را آوردند و او هم دستپاچگی مال نمیدانم کدام مرده بدبختی لباس کدام وزیر و کدام وکیل و چیز را اینها همه را راست کرد و سر هم کردند و یک آقایی هم بود به اسم هامپارسون که میگفتند خیاط خیلی خوبی است.
س – هامپارسون؟
ج – هامپارسون. ارمنی بود تو خیابان لاله زار روبروی آن چیز منزل هدایت که بعد خانقاه شده بود آن جا اتفاقا خوب آنجا را یادم میآید چون وقتی تو کودکستان برسابه بودم یک آدم معروفی آمد از هندوستان شاعر بود به اسم، که ریش بلند بود.
س – تاگور
ج – آره تاگور، و در آنجا ما رفتیم دیدن تاگور. یک عکسی هم از تاگور داشتم از کودکستان برسابه پنج شش سالگی، تاگور مرا روی زانوی خودش نشانده بود عکسی گرفتم. خلاصه روبروی این خانهای که این حالت مسجد داشت و تاگور در آن موقع بچگی ما دیدیمش، یک خانهای بود که مال آقای هامپارسون خیاط بود. او را هم رفتند آوردند. چون گرفتاری دیگر شلوار سفید درباری بود. او گفت من تا صبح… خلاصه دردسرتان ندهم امروز از ساعت یک و نیم دو و سه بعد از ظهر تا فردا صبح ساعت هفت صبح بنده لباس رسمی آجودان رسمی را داشتم. شمشیر یکی برایم آورد و نمیدانم فلان و… البته آن روزی هم که دو سه روز بعد از ۲۸ مرداد نهار حضور اعلیحضرت بودیم و داشتیم رفته بودم برای گزارش فرمودند نهار بمان، بعد از ظهرش هم والیبال بازی میکردیم که آقای هرمز پیرنیا آمد عرایضی داشت حضور اعلیحضرت و از آن جا یک چیزی به اعلیحضرت عرض کرد و یک چیزی هم به اعلیحضرت نشان داد. ما تقریبا نیم ساعتی گذشته بود بازی تمام شد رفتیم توی قصر که دست و رویمان را بشوییم و عرض شود که لباس عوض کنیم و اینها، اعلیحضرت مرا احضار فرمودند، فرمودند بیا بیا اردشیر. رفتم توی اتاق اختصاصیشان اتاقی که به طرف شمال نگاه میکرد. یک چیزی به من مرحمت فرمودند و فرمودند انشااله در آتیه پر است گردنت و سینهات از این باشد. من نفهمیدم چیست و خلاصه باز کردیم دیدیم نشان است. من نمیدانستم که این نشان چند هم هست. وقتی که آمدم شهر نمیدانستم میخواستم بزنم اینجا بعد معلوم شد نخیر نشان ۳ تاج است باید به گردن بزنم نه به سینه.
باری آن هم که نشانی هم که داشتیم آن هم به گردنمان آویزان کردیم آن روز و خیلی همه تعجب کردند و خود اعلیحضرت دیگر خیلی لذت برد و خندید که به این سرعت من توانسته بودم که این لباس را درست بکنم. آن روز البته وقتی آقای پیرنیا آمد دلیل دیگری هم داشت. شبش قرار بود که اولین باری بود که نخستوزیر و چیز را میدید آقای کرمیت روزولت که آمده بوده در ایران سه چهار روز قبل از این جریان و این که میگفتند که امریکاییها همه این کار را کردند چیزی که دیدیم که با سوابق مجلس و غیره، ولی خوشبختانه اینجا ثابت شده بود که امریکاییها یعنی میخواستند به اعلیحضرت ثابت کنند که دیگر طرفداری از مصدق نمیکنند و بیطرف هستند تا اینکه اعلیحضرت تصمیمشان را بگیرند. آن شب که این قرار بود شرفیاب بشود اعلیحضرت امر فرمودند که نخستوزیر و من هم باشم. رفتیم در آنجا یک چایی در حضورشان خوردیم که آنجا اعلیحضرت یک چیز گذاشته بودند که معلوم میشود هرمزخان قبلا به عرض رسانده، یک جعبهای بود یک جعبه سیگاری بود که آرمشان را داشت آن را مرحمت فرمودند به آقای روزولت. این هم اولین باری بود که او با پدر من روبرو شد.
س – کی؟
ج – کرمیت روزولت.
س – عجب.
ج – بله. چون در کتابش که دیدم صحیح به نظر نمیرسد. با من در آن روز یکشنبهای است که عرض کردم در سفارت امریکا آن یکشنبه شب بود. باری، بعد هم او دو سه روز بعدش هم رفت. یک مهمانی هم آقای فرزانگان برای او داد نهار و آن روز سوار طیاره شد رفت. دیگر تا موقعی که قرار بود که من در رکاب اعلیحضرت چون این مال رفتن امریکا. رفتم به آمریکا و سه ماه در آنجا بودیم و همه کارهای اعلیحضرت دست من بود، کارهای حسابداریشان، کارهای تشریفاتیشان. از ایران آمدیم رفتیم به بیروت، کامیل شمعون استدعا کرده بود. چند ساعتی در آنجا بودیم. اتابکی سفیرمان بود. از آنجا آمدیم به آمستردام خانواده سلطنتی هلند در آنجا نماینده فرستادند شام خوردیم. از آنجا سوار طیارهای که گرفتیم رفتیم به نیویورک. از آنجا طیاره مخصوص آیزنهاور آمد ما را به واشنگتن برد. مرحوم نصرالله انتظام هم آنوقت سفیر ما در آنجا بود و آقای اردلان هم سفیر ما در سازمان ملل.
باری، بعد هم آنجا یک تور در آمریکا زدیم که باز در این جریان در رکابشان بودم. اول آمدیم رفتیم به، اولا مهمانی دالس خیلی انترسان بود شبی که در آن اندرسن هاوس داد وزیر خارجه. بعد مهمانی آیزنهاور با میخانم آیزنهاور و قرار بود که علیاحضرت را خانم آیزنهاور به یک طرف ببرد برای اینکه اعلیحضرت بتوانند صحبتهای سیاسی و رئیسجمهور با هم صحبتهای سیاسی بکنند، نهاری که در کاخ سفید داده میشد که یک کسی به اسم رایتسمن در آن مهمانی بود که این رایتسمن شد صاحبخانه اعلیحضرت در مهمانی که در منزلش یکی از… بانکیها بود در… یادم میرود بالای فلوریدا پالم بیچ که آنجا خانواده کندی حضور اعلیحضرت شرفیاب شدند.
از آنجا رفتیم به سانفرانسیسکو، در سانفرانسیسکو در هتل سانفرانسیس زندگی میکردیم. عرض شود که آنجا خانواده هرست از اعلیحضرت یک پذیرائی کردند که سوار کشتی شدیم از زیر گلدن گیت رد شدیم. از آنجا با اتومبیل چون قرار گذاشته بودیم با شرکتها که اینها میخواستند که بینشان اختلاف نباشد بین کرایسلر و فورد اینها هر کدام یک اتومبیل در اختیار ما گذاشته بودند که اعلیحضرت سوار بشود از آنجا با اتومبیل تاندر برد، از سانفرانسیسکو آمدیم و شب رفتیم شب کریسمس بعد از کریسمس را یعنی قبل از سال نو فرنگی را رسیدیم به یک منزلی که مال بین سانفرانسیسکو و لوس آنجلس است مال خانواده هرست است که این یکی از زیباترین خانههایی است که ساخته شده چون از عرض شود که، از مکزیک و عرض شود که، یونان و همه اینجا برای این خانه آوردند و او تعریف میکرد که پدرش دوتا زن داشته. آن خانهای که آن طرف دیده میشود به اسم سان سسمیان یک همچین چیزی. حالا موزه است گویا، چه شکارها تو این راه بود تا میرفتیم بالا. آنجا، اتفاق خیلی بانمکی افتاد. این اتاق خیلی بزرگی که برای شام بود و اینها، اینها تهیه کرده بودند اتاقهای بالایش یکی دو تا از این آقایان محمد خاتم و حسین جهانبانی و اینها. اینها نگویید رفتند تو اتاق هایشان حمام بگیرند توجه نداشتند این پردهها را بیاندازند توی وان. بعد از این حمام مفصلی که گرفتند تمام آبهایی که آمده روی این زمین جمع شده توی خانه قدیمی، از آنجا آمده درست وسط این دوتا اتاقها روی این سالن نهارخوری است و همینطور آبی است که از آن بالا میچکد به این میز درازی که اینجا درست شده. بیچاره…
س – این دوتا چهکاره بودند؟
ج – حسین آنوقت سرهنگ دو بود یا سرهنگ خوب یادم نمیآید. همینطور خاتم. اینها ایدهایی بودند که آمده بودند من اینها را میگذاشتم هر کدام را یک روز معین میکردم که هر کدام از اینها برای بهعنوان کشیک با اعلیحضرت باشند چون تمام مدتی که ما آنجا بودیم اینها را هم آورده بودیم مثلا کارهای رمز نظامی را داده بودم حسین که کمک بکند او چیز بکند و اینها. همیشه یکی باشد. امریکاییها هم یک آقایی بود به اسم مدن فرانک مدن که این مرد آدم… یکی فرانک مدن بود یکی… دو نفر ما سکوریتی داشتیم در واقع. آن وقت این صحبتها نبود خیلی ساده و خیلی راحت
س – محمد خاتم چیز نیست که این…؟
ج – محمد خاتم همان کسی است که خلبان اعلیحضرت بود بعد آمد به ارتشبدی رسید دیگر.
س – بله.
ج – اتفاقا درجه سرتیپی هم در آن سفر من حضور اعلیحضرت عرض کردم یعنی وقتی برگشتیم. باری، اینها دستپاچه شدند و بیچاره راندولف هرست چه بکنیم، چه نکنیم. گفتم هیچی. یک قالی هم یعنی مقدار زیادی قالی و این چیزها ما برده بودیم کادو بدهیم او هم میخواست یک دانه زینی که مال پدرش بود و نقره و نقره کاری کار دست و اینها مال مکزیک میخواست بدهد. گفتم هیچی این کوکتل را که ترتیب دادید یک خرده طولانیش بکنیم من اعلیحضرت و علیاحضرت را یک خرده دیرتر میآورم. البته حقیقت را به اعلیحضرت گفتم خیلی هم حیوون ناراحت شد و تا این کار بشود. اینها هم همینطور آدم گذاشته بودند و این سطلها را گذاشته بودند آبها را جمع میکردند از روی میز که برویم آنجا شام بخوریم. اعلیحضرت هم که این دو تا را پس بفرستید اینها را ایران. گفتم قربان اینها که تقصیر ندارند پیش آمد. و آنجا رفتیم اولین باری بود که اعلیحضرت سینمای خصوصی میرفتند. از تو یک دالونی آمدیم و رفتیم توی فیلم که یک فیلم بسیار زیبائی مال آن خواننده معروف وایت کریسمس آن خواننده معروف،
س – بینک کروزبی
ج – بینک کروزبی را آنجا دیدیم. از آنجا آمدیم به… دو نفر هم در این جریانات به ما کمک به قول معروف Public Relation میکردند. یکی آقایی بود به اسم درو دادلی که برادر زنش سناتور بود دموکرات بود. یک خانمی هم بود به اسم فلور کُل که حالا شده فلور کل مایر. این خانم شوهرش روزنامه کُل ماگازین و عرض شود فورچون و اینها را داشت که البته حالا طلاق گرفته. این یک وقت آمد ۲۸ مرداد به ایران با پدرم مصاحبه کرد چند تا عکس هم از اعلیحضرت و علیاحضرت که این عکسها خیلی تاریخی است یک موقعی است که اعلیحضرت و علیاحضرت در کلاردشت و شمال با لباس اسب سواری زیر درخت، روی زمین نشستند. خیلی چیزهای ساده و خوبی.
این خانم بعد در ۵۲، ۵۳ که علیاحضرت ملکه انگلیس تاجگذاری میکرد نماینده آمریکا و آیزنهاور بوده در تاجگذاری چیز. این خیلی هم نفوذ داشت البته آن وقت. از آنجا آمدیم و ترتیب داده بودند شب رفتیم به یک چیزی به اسم نمیدانم چی اف یک رستوران معروف روسی بود در لوس آنجلس. شب بعد از آنجا هم رفتیم به چند تا مهمانی که در آنجا با این هامفری بوگارد آشنا شدیم خانمش که یکی از خوشگلترین زنها و چشمها را داشت. عرض شود گاری کوپر. عرض شود که تیرون پاور و غیره که اینها بعد هم از آنجا که آمدیم رفتیم به سن ولی برای اسکی این چیز آمد آنجا، گاری کوپر که بعد هم دعوتش کردیم آمد ایران.
بعد از آنجا آمدیم رفتیم به تگزاس که یک اتفاق عجیب دیگری آنجا افتاد. در آنجا مهمان هوائی گروه، بیس هوایی امریکاییها بودیم. اینها هم اصرار داشتند از لحاظ سکوریتی اعلیحضرت هواپیمانی که پرواز باهاش میکند حتما باید اکسیژن داشته باشد چون هواپیمای بیچ کرافت او اکسیژن نداشت یک دفعه هم هیچی نمانده بود ما کشته بشویم در شمال که اعلیحضرت، خداوند بهمان رحم کرد. حالا آن را باید جداگانه تعریف کنم.
باری، این یک چمبرها یک اتاقهایی بود که نشان میداد که وقتی اکسیژن نباشد آدم چه میشود. مرا کردند آن تو. من گفتم من میروم. ما رفتیم آنجا و قرار بود که اعلیحضرت و علیاحضرت و ملتزمین که آنجا هستند میبینند بنویسم چه میبینم. من مینوشتم از اول تا آخر، چیزی هم توجه نکردم ولی معلوم میشود که من بعد از این که مرا از آن چمبر (اتاق) آوردند که این نشان میدهد ارتفاعات بالا میرود و بساط و اینها یک وقت دیگر من اصلا نمینویسم من فقط انگشتم خطم بالا و پائین میرود و چقدر دیگر چند دقیقه یا چند ثانیه دیگر آنجا میبودم به کلی میتوانستم من مرده باشم. و آنجا به یاد این افتادم که در رکاب اعلیحضرت با همین بیچ کرافتی که صحبتش را میکردیم همین بیچ کرافتی که ۲۸ مرداد اعلیحضرت رفته بود به عراق، داشتیم میرفتیم به شمال و در آنجا اعلیحضرت خلبانی میکردند، محمد خاتم هم کوپایلت بود و من هم آنجا. وقتی که آمدیم روی کوههای البرز ابر بود و هیچ جای دیگر را هم پیدا نمیکردیم. نمیدانستیم که آیا جنوب این کوهها هستیم شمال این کوهها هستیم. من هم دائم میخندیدم. در این جریان هم یکی از موتورهای هواپیما یخ بست و که آنقدر این بیچاره محمد خاتم خواست با دست بزند راه بیندازد که دستش زخم شد و ضرب برداشت.
خوشبختانه یک گردی کوچکی از ابر باز بود ما آنجا دایو کردیم آمدیم پائین دیدیم که آن طرف تونل چیز هستیم آن تونل معروف چی بود؟
س – کندوان.
ج – کندوان بله. أنور و خلاصه فهمیدیم که آن طرف کوهها هستیم و ادامه دادیم رفتیم به طرف… و موتور هم چون آمده بودیم پائینتر راه افتاده ادامه دادیم رفتیم روی دریای خزر. آمدیم پائین و آمدیم نشستیم. بعد معلوم شد که آن خندههایی که من میکردم روی رشادت من نبوده، کمی اکسیژن در من اثر داشته و من همینطوری اینجا ممکن است. خلاصه اعلیحضرت را قانع کردند که دیگر بعد از این تو طیارهشان حتما باید اکسیژن باشد و باید اکسیژن اگر در یک ارتفاعات معینی پرواز… البته بعد از آن هم دیگر طیاره جت آمد و غیره.
باری، از آنجا هم آمدیم به فلوریدا. از فلوریدا هم رفتیم به سایپرس گاردن که آنجا واتر اسکی و جشن و چیز و اینها بود. این خانواده پوپ معرفی شدند حضور اعلیحضرت و مهمانی دادند و استر ویلیامز و عرض شود که، از آنجا برگشتیم و آمدیم به نیویورک. آنجا هم باز چند روزی مهمانی و چیز بود که در آنجا یک مهمانی سفیر سابق برزیل که سرکنسول برزیل در نیویورک و در موقعی که مصدق در ایران بوده نخستوزیر و پدرم در آنجا سفیر بوده که او آنجا بود، دعوت به مهمانی داده بود که در آنجا اتفاقا گریس کلی در این مهمانی بود که با اعلیحضرت و علیاحضرت آشنا شدند در آن مهمانی و در این چایی چیزی کوکتل که بود.
از آنجا هم با کشتی کوئین الیزابت در رکابشان آمدیم به انگلستان که لرد مونباتان آمده بود در ساوتهامپتون بود کجا بود که کشتی آمد. از آنجا هم با ترن آمدیم به کوئین ویکتوریا. از آنجا هم ما را آوردند که آمدیم به سفارت. آنجا با چرچیل عرض شود که، شام چرچیل داده بود در تِن (۱۰) دانینگ استریت و آنوقت آقای آتلی هم تازه نخستوزیری را از دست داده بود ولی اینها این دو تا خیلی بانمک بود که چه جور با هم شوخی میکردند و همدیگر را تیز میکردند. شام هم خیلی شام خیلی چیزی… من در آن سفر یک آپارتمانی برای من گرفته بودند در دورچستر. اعلیحضرت همایون شاهنشاه و علیاحضرت هم در سفارت زندگی میکردند. مرحوم سهیلی سفیرمان بود. یک مرد خیلی شریفی بود. زنش هم نصف روسی. خانم سهیلی بود ولی خیلی چیز..
باری، این تمام چیزها را قفل کرده بوده و تو سفارت چیزی نبود. از آن شام که برگشتیم اعلیحضرت و علیاحضرت خیلی گرسنهشان بودند. گفتیم چهکار کنیم چهکار نکنیم. ما هم با فراک و اینها، خلاصه رفتیم به دورچستر به یارو انعام دادیم مقداری کالباس و نمیدانم هام و نان و اینها آوردیم ساندویچ و نشستیم بالا تو اتاق خواب اعلیحضرت، علیاحضرت هم تشریف آوردند نشستیم اینها را خوردن. صحبت اسب بود و درباره اسب و اینها. من هم آنوقت به امیرخسرو مثل پسرعموی من بود آنجا کاردار نمره دو ما بود. بعد تلفن کردم یک و نیم دو بعد از نصف شب. این بیچاره هم نمیدانست که من از توی اتاق اعلیحضرت دارم تلفن میکنم. یک خرده باهاش سر به سرش گذاشتم راجع به اسب ازش پرسیدم و بعد مسخرهاش کردم و بعد یک دفعه وقتی فهمید من آنجا هستم اصلا بیچاره دستپاچه شده بود و اینها. صبح هم آمد که آخر با من چرا اذیت میکنی چیز میکنی.
مرحوم سهیلی هم مرد بسیار شریفی بود. البته در این مسافرت، نمیدانم قبلا عرض کردم یا نه، روزی که از تهران ما… تهران را ترک میکردیم پدر من به من گفت که (نامفهوم) پدر من نیستید. شما مورد اطمینان اعلیحضرت رفتید آنجا. مبادا چیزی بشود. یک تلگراف آمد به سانفرانسیسکو که مرحوم علاء و ابتهاج کرده بودند که اعلیحضرت زودتر برگردید وگرنه زاهدی در ایران کودتا خواهد کرد و بر علیه شما بعد دارد چیز میکند .
س – علاء و ابتهاج.
ج – علاء با ابتهاج. من دیدم که خجالت میکشم این را بدهم به اعلیحضرت. معذرت میخواهم اولیش در نیویورک است. آقای نصرالله انتظام هم میآید و میرود. من به نصرالله گفتم که نصرالله من یک همچین چیزی است. این خوب نیست من به اعلیحضرت بدهم ناراحت میشوند بالاخره پدر من است. بابام هم یک همچین حرفی به من زده. بیا من این را… گفت آقا مرا از این حرفها کنار بگذار. گفتم نه هیچ فایدهای ندارد. آمدیم رفتیم، آمده بود آپارتمانی که من داشتم توی ترتی تو جیای بود که از آنجا آمدیم بالا با آسانسور رفتیم تو ترتی فایو ای که اعلیحضرت اقامتشان بود با علیاحضرت من به شوخی به اعلیحضرت عرض کردم که قربان این نصرالله انتظام معروف است در وزارت خارجه که تمام رمز کتاب وزارت خارجه را حفظ است. چاکر هم تازه به افتخار نوکریتان را پیدا کردم برای کارها و اینها زیاد وارد نیستم. چون تمام تحصیلاتم را در آمریکا کردم. بنابراین یک تلگرافی را من نتوانستم کشف کنم. اگر اجازه میفرمایید یک تلگراف بزنیم این آقایی که میگوید من حفظم واقعا، بعد هم این هی میآید شامها را میخورد امشب نگذاریم بیاید شام بخورد یا اگر واقعا حفظ است برود تو آن اتاق این تلگرافها را کشف بکند تا به موقع شام برسد. بیچاره نصرالله هم نمیدانست چهکار کند و با شوخی و بساط و خلاصه دادیم تلگراف را، تلگراف را من کشف کرده بودم جواب بود دیگر. دستور دادند یک ده دوازده بیست دقیقه ای، گفتیم خوب، پس آقای انتظام شما اینها را چیز که کردید اعلیحضرت، همینطور که علیاحضرت و اعلیحضرت وایساده بودند و میخواستیم برویم، وقتی که این تلگرافتتان کشف شد بیایید فلان رستوران شام آنجا هستیم. میرفتیم برویم آن شب پیجاما گیم را ببینیم با همین خانم فلور کُل. و رستورانی هم که رفتیم یکی از رستورانهایی است که هنوز من آنجا میروم به اسم پی جی کلارک در خیابان سوم بود. البته آنوقت یک دانه ترن داشت از آن رو میرفت حالا…
س – پی جی کلارک؟
ج – پی جی کلارک یکی از بهترین رستورانهای همبرگر و عرض شود غذای خوب بخورید. فوتبالیستها میروند. چون هر وقت شما میتوانید بعد از تأتر و… نمیدانم حتما شما رفتید دیدید.
س – نخیر،
ج – ای بابا. حتما من باید بیایم شما را ببرم آنجا. باری، عرض شود که تلگراف دومی که آمد آمد به سانفرانسیسکو. من از آنجا تلفن کردم به…
س – تلگرافهای اول و دوم متنش یکی بود؟
ج – نه، تلگراف دوم باز یک بدتر دیگری بود از اینکه باز آقای ابتهاج و
س – اول اینست که میگوید برگردید.
ج – بله برگردید و اینها. و بعد آقای ابتهاج و آقای علاء این دفعه از قول این آقایان از قول ابتهاج و کی زده بود که چیز است در شورای سلطنت چون آن وقت رسم بود که وقتی که پادشاه میرفت بیرون باید شورای سلطنت درست میشده، بعد متأسفانه در دولت آقای اقبال و غیره و اینها دیگر اعلیحضرت فرمودند لزومی ندارد و با اینها اهمیت… ولی آن وقت رئیس مجلس، رئیس سنا اینها در شورای والاحضرت عبدالرضا بعد از فوت علیرضا، اینها در شورا بودند.
باری، ایشان در توی چیز خیلی شدید پریده بودند و دو تا موضوع را هم اصرار داشتند که به من هم تلگراف کرده بودند. یکی این که اعلیحضرت حتما به آلمان تشریف ببرید چون آن وقت دو دسته بودند یک دسته میگفتند آلمانی وجود ندارد آلمان شکست خوردهای است. پدرم میگفت نه اعلیحضرت آلمان بروید. و آنها میگفتند که در شورا هم ایشان این را به ما دیکته کرد و فورسه کرد و انتظام هم هیچ حرفی نزد. قسمت دوم که اختلافی پیش آمد که اصولا چیز شد موقعی بود که ما قرار بود بیاییم برویم به بغداد و مختصری به نخستوزیر تلگراف کرده بودیم با نظر اعلیحضرت که صحبتهایی که چون نطفه پکت بغداد در واقع در منزل آقای رایتسمن گذاشته شد. بعد این مذاکرات دنبال پیدا کرد که آمدیم به انگلیس. در اینجا البته بعد دیگر امریکاییها عوض این که خودشان عضوش باشند عضو چی میگویند…
س – ناظر.
ج – ناظر بودند عضو صد در صد که نبودند امریکاییها در پکت بغداد که بعد پکت بغداد بهم خورد. باری، تا آمدیم. باز یک تلگراف دیگر این دفعه داشتیم در کشتی کوئین الیزابت میآمدیم به لندن، یک تلگراف دیگر آمد که باز من دیدم از آن تلگرافهایی است که تنقید از پدرم است و این دسته با هم ساختند. وقتی که آمدیم به لندن. این را من نگه نداشتم. به اعلیحضرت گفتم من یک تلگراف برایم رسیده باز هم نمیتوانم کشف کنم. فرمودند خوب اینها را که نمیدهیم اینها که نمیتوانند این چیزهای سیاسی را اونها چیز کنند اینها. عرض کردم اجازه بدهید تا لندن یا من باز سعی میکنم کشف کنم یا اینکه از آقای سهیلی خواهش میکنم سفیرمان در آنجا.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره ۶
ج – … وقتیکه آمدیم به لندن این موضوع را من با آقای سهیلی در میان گذاشتم. از من خواهش کرد که مرا در این کارها چیز ]دخیل [نکنید چون تیمسار بدون اینکه با من آشنایی داشته باشد، به من محبت کرده، مرا اینجا سفیر فرستاده و اینها. این مرا ناراحتم میکند و وجداناً من نمیتوانم بگویم که به تیمسار نگویم چون این چیز است. گفتم: نه شما اولاً ازتان خواهش میکنم چون پدر من یک همچون حرفی به من زده؛ بنابراین، شما هم مثل]من [سمتِ پسری اگر ندارید، بزرگ است سنتان، اما برادری. این را من به شما قول میدهم که از ته دلِ پاپاست و این را خواهش میکنم که من این را به عرض میرسانم و فلان. بههرحال، دیدم آن را کشف کرد. خلاصه وادارش کردیم که روز بعد، در جواب آن تلگرافها، جواب اول تلگراف را اعلیحضرت فرموده بودند که این چیزها به شما مربوط نیست، من خودم بهتر میدانم. دفعه دوم
س – جواب دادند یعنی؟
ج – بله، بله. توسط انتظام و من هم البته چیز میکردم که من کشف فرستادم برای اینکه کلید رمز من بود دیگر که از دفتر مخصوص از نخستوزیر داشتم. در دومی خیلی تندتر اتفاقاً چیز کرده بودند چون حدس زده بود اعلیحضرت که شاید من این توجه را کردم. سالها بعد به اعلیحضرت عرض کردم که اینها را من میدانستم ولی چون پدرم این را گفته بود، نه به او گفتم، نه به کس دیگر، ولی آنوقت حدس زدم. فرمودند من هم حدس میزدم یکچیزی یک کاسهای زیر ]نیم [کاسهای هست، به خنده. در آنجا فرمودند این فضولیها به شما نیامده. به این آقایان بگویید، به علاء بود که این آقایان که آمدند که یکیاش ابتهاج بوده، این فضولیها به شماها نیامده. باری، بعد هم چون فهمید اعلیحضرت فرمودند که ما میخواهیم برویم ایران باید برای نخستوزیر یک کادو ببریم. اینوروآنور و از پردی و از ریچارد و اینها، گفتند یک تفنگ باید بدهیم به یک نظامی به این چیز. خلاصه یک تفنگی انتخاب کردند، گفتند: این به نظر شما خوب است؟ گفتم: بله که در شکار هندوستان هم من در رکابشان بودم با این تفنگ میرفتیم شکار فیل در هندوستان با اعلیحضرت و علیاحضرت. آن را هم گرفتیم در اینجا هم پدرم پافشاری کرد که نه حتماً اعلیحضرت به آلمان تشریففرما بشوند. آلمان پابرجا شد. قرار شد که در آنجا برویم. از لندن آمدیم رفتیم به هامبورگ. از هامبورگ آمدیم به کلن با ترن. شب در آنجا خوابیدیم. یکی از کسانی که هممدرسه بود، از کنتهای قدیمی آلمان که با اعلیحضرت هممدرسه بوده، در روز یک نهاری به ما داد که برد کاوش را نشان بدهد که این در زمان جنگ چه جور اینها را حفظ کردند و توانستند مشروب و غیره. ازآنجا آمدیم به بادن بادن و از بادن بادن آمدیم به مونیخ. در این جریان والاحضرت شهناز وقتیکه در چیز بودیم قرار بود که بیایند اعلیحضرت پدرشان را ببینند.
س – از کجا بیایند؟
ج – از بلژیک. در آنجایی هست که هفتتیر اف ام درست میکنند، یک شهری است بین بروکسل و آخن، آنجا مدرسه میرفتند. عرض شود که یکی از شهرهای معروف بلژیک است، اگر اسمش را بگویید یادم میآید. آقای چیز هم آنوقت با چه بساطی این بیچاره شد سفیر در بلژیک؛ چون خیلی علاقهمند بود برود بلژیک، پدرم حاضر نبود قبول بکند. اعلیحضرت این وسط افتاده بود، من اینوروآنور. بعد فرمانش وقتی آمد، پدرم امضاء نمیکرد چون فرمان اگر امضاء نشود شاه نمیتواند فرمان بدهد. خلاصه، ما با چه بساطی پدرم را چندین ماه طول کشید راضی کردیم که امضاء بکند فرمان را و آقای سفیر برود سر کارش. تلفن کرد که من کجا باید بیاورم والاحضرت را در آنوقت، حالا نمیدانم کی باعث شده بود که اعلیحضرت راهدستش نبود. آیا علیاحضرت ثریا بود یا چیز؟ هی امروز و فردا میشد. از طرفی هم علیاحضرت ملکه پهلوی از آنطرف به نخستوزیر و غیره چیز میکرد تا بالاخره یک تلگراف خیلی تندی از پدرم آمد که اعلیحضرت تا دخترتان را ندیدید به ایران مراجعت نفرمایید چون برای چیز شما خوب نیست و اینها. این را اعلیحضرت ]شنید[، خیلی در فکر رفت. خلاصه فرمودند خب هر کاری باید، بکنید. یک کسی بود به اسم فونروارد. این فونروارد سالها پیش به ایران آمده بوده و با پدرم یک آشنایی داشت ولی آنوقت از خانواده نوبل فونهای آلمان بود که شده رئیس تشریفات آلمان. بعد اولین سفیر آلمان در انگلیس شد. بعدها سفیر اینها در واتیکان شد. و بعد شد مشاور مخصوص رئیسجمهور سالها بعد در ۱۹۶۰ و ۶۲ یا ۶۳ بود که رئیسجمهور آلمان به ایران آمد، او بهعنوان مشاور آمد. آدم خیلی فهمیده و آقایی بود. یک معاون دیگری هم داشت به اسم فونچسکی که او جزو این فونها و خانواده قدیمی بود. خلاصه ما با اینها قرار گذاشتیم که والاحضرت دختر اعلیحضرت والاحضرت شهناز را بیاورند. قرار شد که بیایند اینها از آن شهر که … این اسم خیلی نزدیک است…
س – ولش کنید.
ج – بله نزدیک آخن است بین آخن و بروکسل. اینها بیاورند آنجا ازآنجا اینها یک ترتیبی دادند واقعاً یک ژانتیس عجیبی این آلمانها کردند. کوپه مخصوص برای ایشان و سفیرمان که در رکابشان میآمد، بیایند …
س – هامبورگ؟
ج – نخیر به مونیخ.
س – به مونیخ –
ج – بیایند به مونیخ و در آنجا دختر و پدر همدیگر را ببینند. متأسفانه در آنجا یکجا… البته اینها بعضیهایش را ممکن است آف د رکورد بکنید.
س – بله.
ج – ولی من چون ]به [فکرم میآید، میگویم. در اینجا این اختلاف به جایی کشید که اعلیحضرت و علیاحضرت با هم ناراحتی پیدا کردند و اعلیحضرت قهر کردند و شب فرمودند من نمیآیم به اپرا. قرار بود برویم اپرا. قرار شد که علیاحضرت تنها بروند. من قرار شد بمانم با اعلیحضرت. تا والاحضرت میرسند با اعلیحضرت رفتم یکخرده، برای اینکه اخلاقشان را بهتر بکنم، بیچاره آقای شریفی آمد که اعلیحضرت اوقاتشان تلخ و تنها نشستند و اینها، من رفتم در زدم و شوخی کردم، بعد گفتم بفرمایید تخته بزنیم. چون من با اعلیحضرت اغلب شوخی داشتم که میگفتم قربان بلد نیستید خوب تخته بزنید. وقتی من تخته بازی میکردم زیاد شلوغ میکردم. تاس که میریختم جنجال…این بدتر میشد. گاهی اوقات اعلیحضرت میباختند. میگفتم شما نمیتوانید تخته با من بازی کنید. خلاصه آمدم و گفتم تخته بیاورند و از آن ور هم گفتیم که ایادی برود به فرودگاه یعنی به استاسیون راهآهن با فونهاروارد والاحضرت را برداشتند آوردند. والاحضرت شب آمد با پدرش شام خورد فردا هم صبح دیدن کردند و ایشان مراجعت کردند به…، آن دفعه البته من در این سفر خودم شخصاً جز چندین دقیقهای ایشان را ندیدم، برگشتند با سفیرمان به… از آنجا هم قرار شد ما بیاییم برویم به بغداد که بغداد خواهش کرده بودند که برویم آنجا که مهمان اعلیحضرت پادشاه ملک فیصل باشیم. طیاره هم طیاره از کا. ال. ام ما اجاره کرده بودیم دیگر همینطور، آنوقت که طیاره خصوصی نداشتیم طیاره بزرگ. وقتی آمدیم و اعلیحضرت و علیاحضرت هم خواب بودند و چیز بود نزدیکهای بیروت که رسیدیم خلبان به من گفتش که غیرممکن است ما بتوانیم، به نظر نمیرسد بتوانیم در بغداد بنشینیم چون طوفان خیلی عجیبی در بغداد است و چهکار کنیم؟ گفتم اعلیحضرت که خوابیده بیدارش نمیکنیم شما کار خودتان را ادامه بدهید این مساژ را هم بفرستید به بیروت که بدهند به سفیر ایران و به رئیسجمهوری لبنان که آنوقت آقای کامیل شمعون بود که امکان دارد که اعلیحضرت طیارهاش مجبور بشود برگردد. گفتم بنزین چقدر دارید. کفت بنزین داریم میتوانیم برویم تا تهران میتوانیم برویم میتوانیم هم برگردیم. گفتم اگر از این لحاظ است پس عجالتاً برنامه را عوض نکنیم تا ببینیم، چون آنوقت با طیاره دی. سی. سیکس بود دیگر تا ببینیم نزدیک بغداد چی میشود بخصوص که آنجا پادشاه و غیره منتظرند. یک مساژ برای اتابکی فرستادم از طریق هواپیما و از طریق برج هواپیمایی، یکی برای کاخ رئیسجمهوری، یکی هم برای عرض شود که، فرودگاه بغداد که در تماس بودیم برای سفیرمان که آقای قدس نخعی هست که آنجا این تا حالا ما میآییم اگر وضع درست بود که بسیار خوب اگر وضع نبود ما برمیگردیم خواهش میکنم که جریان را به مقامات درباری و اعلیحضرت ملک فیصل برسانید. آمدیم و خوشبختانه گفتند نه خطر نشستن ایرادی نیست و با طیاره نشستیم. اعلیحضرت ملک فیصل بودند، اعلیحضرت ولیعهد ملک عبدالله آنجا بود، سفیرمان و غیره، برنامه هم این بود که از آنجا بیاییم برویم به اینها ما را با هلیکوپتر ببرند به کربلا و نجف برای زیارت. اعلیحضرت و همینطور آقای نوری سعید که نخستوزیر بود اینها پیشنهاد کردند که خطرناک است با هلیکوپتر برویم و بهتر این است که با ماشین برویم چون بههرحال باید میرفتیم زیارت قبول شد و علیاحضرت هم چادر و بساط و اینها. رفتیم به… البته یک طوفان خاکی بود که گاهی اوقات شما یک متری جلویتان را نمیدیدید. وحشتناک. من یک همچینچیزی ندیده بودم. بعد هم تو سفارت توی دندانهایمان توی اتاقها و اینها مثل پودر به گوش و کله و چشم و همهجا. شب که شام مهمان اعلیحضرت ملک فیصل بودم من در کاخ چیز پذیراییشان یا باشگاه افسرانشان چیز بود، اعلیحضرت در سفارت اقامت داشتند. میرفتیم شب برویم در قصر دیر شده بود. اعلیحضرت به آقای قدس فرمودند که تلفن کنید بگویید ما درمیآییم چو ما باید… گفت بله، بله قربان. وقتیکه آمدیم اعلیحضرت ملک فیصل و اعلیحضرت ولیعهد و نخستوزیر در توی چیز بودند دم پلهها. اعلیحضرت خیلی ناراحت شدند، گفتند که من که گفته بودم. از قدس پرسید چرا آخر چیز نکردند. اتفاقاً نوری سعید چون هم ترکی میدانست هم فارسی و اینها گفتند نه ما میدانستیم و تازه و خلاصه، اعلیحضرت هم بیچاره خیلی ناراحت چون خیلی مؤدب بود. خیلی وقتشناس بود. رفتیم و سر شام که نشسته بودیم یک اتفاق خیلی بانمکی افتاد بعدش برای اینکه من از تشنگی و خستگی داشتم میمردم، اینها داشتند میوه را که آوردن سرو کنند هرکسی یا بنان برداشت یا نارنگی. من دو تا پرتقال چیز برداشتم که مال بغداد بود. آنوقت در ایران هم معروف بود پوست نازک و خوش. یکدفعه والاحضرت عبدالله گفتش که این آدم این اردشیر عجب آقای زاهدى آدم رشیدی است از همه رشیدتر است. چون همه از ترس و خجالتشان کار آسان یا بنان یا نارنگی، این میخواهد پرتقالش را بخورد چون باید میرفتیم برای مذاکرات بعداً. خلاصه همه ایستادند هرچه گفتم نه قربان بفرمایید نه. خوردیم و پرتقالمان را خوردیم و بعد رفتیم آن اتاق پهلو که مذاکرات این پکت بغداد در آنجا بحث شد و صحبت شد و نوری سعید و اعلیحضرت و غیره. این البته یک دریچه اختلافی بین پدرم و چیز را بیشتر کرد. پدرم هم مریض شده بود، با اعلیحضرت. چون پدرم معتقد بود که اعلیحضرت نباید این مذاکرات را بدون وزیر خارجه در امریکا و در انگلیس میکردند و اصولاً پکت بغداد معلوم نیست به نفع ما باشد، برای خاطر اینکه از پکت سعدآباد ما چه دیدیم. و خلاصه رنجیدهخاطر، این و چندتا کارهای دیگر، این بود که بنابراین تصمیم بر این گرفته شد که پدرم قرار شد که چون شایع کرده بودند که نه پدرم کودتا خواهد کرد و فلان و اینها. پدرم هم گفت نه من هم… در این مسافرت وقتی برگشتیم به تهران نزدیک عید بود. روز عید هم مراسم عید بود و غیره. آن روز پدرم قرار بود برود به شمال. من هم قرار بود با پدرم بروم شمال. اعلیحضرت تو سلام به من فرمودند که شما با من میآیید به جنوب. اعلیحضرت هم قرار بود تشریففرما بشوند به جنوب. با ترن رفتیم. رفتیم آنجا و بعد از آنجا با هواپیما نقاط مختلف نفتی و غیره و اینها را دیدن کردیم و در برگشتن هم که میآمدیم که بیاییم به تهران تمام مدت هم تخته میزدیم آنقدر من با تخته چیز کردم که دستم زخم شده بود. در راه یک بازی قرار شد بشود و اینها که بگویند که در تهران کودتا شده ببینیم که محسن قرهگوزلو که این است چه چیزی دارد روحیهاش چه جور میشود.
س – چهکاره بود ایشان؟
ج – محسن هم رئیس تشریفات بود. البته بعدها فهمیدیم که جریان چیز دیگری بود. جریان این بوده که اعلیحضرت یک نامه محرمانهای اعلم و علاء، چون علاء حاضر نمیشد نخستوزیر بشود، در جلسات محرمانهای که انتظام و عرض شود اعلم و آقای ابتهاج و آقای امینی در منزل اعلم میکردند و علاء هم که قرار بود که اگر پدرم میخواهد استعفا بکند و این صحبتها و اینها. علاء یکخرده ناراحت بود که بکند یا نکند. بهخصوص که یکدفعه مریض شد و مریضی پروستاتش عیب پیدا کرد و اینها و این بود که پیغام محرمانهای از تهران فرستادند که والا وضع که اینطوری است این آدم که این وضع را دارد و زاهدی هم مثلاینکه از جریانات عصبانی است و بساط و اینها. ترن را نگه داشتند. ترن مخصوص بود دیگر. و این گیم را هم اینطوری درست کردند که بله ما ترن را نگه داشتیم برای اینکه در تهران کودتا است و یکی آمد چون یکی آمد و یک کاغذی آوردند توسط نصیری آمد و به عرض رسید. اعلیحضرت هم این را مطالعه فرمودند و ریزریز کردند و آتش زدند. آمدیم و شب هم در چیز استقبال همه آنجا بودند و بعد که سوار ماشین شدیم اعلیحضرت تشریف بردند و من با ماشین پدرم، پدرم به من گفت که یک صحبتهایی است اینها چیز میکنند اینها. من هم چون با این جریان مخالفت دارم میخواهم استعفا بکنم.
س – صحبتهای چه؟
ج – همین مال… صحبتهایی است اینها جلساتی است بساط.
س – بله.
ج – آخر یک روزی من به پدرم گفتم که اعلیحضرت ناراضیاند که شما دو نفر را آوردید یکی عبدالله خان هدایت بود برای وزارت جنگ، یکی هم آقای امینی. و بعد هم این امینی تحریک میکند و اینها. پدرم خیلی اوقاتش تلخ …
س – علی امینی؟
ج – علی امینی. پدرم خیلی اوقاتش تلخ شد گفت که من اجازه نمیدهم که شما با هرکس دیگر راجع به وزرای من صحبت کنید. وزرای من با من بودند و کسی حق ندارد چیز بکند. من هم خیلی ناراحت شدم به شوفر گفتم وایسا. داشتیم از فرودگاه برمیگشتیم. آنوقت هم راه کرج به تهران باریک بود بعد پهنش کردیم و اینها. گردوخاکی بود این چیزها و اینها. ایستادند و نزدیک مجسمهای بود که اعلیحضرت آمدیم از ماشین پایین و قهر کردم که پیاده بروم. بعد پاپا خیلی چیز شد و آمد و گفت پسرم بیا بالا. من هم خیلی خجالت کشیدم و آمدم و بعد گفتم من میخواهم بروم حصارک بمانم دیگر چیز نمیآیم. گفت که من این را که به تو میگویم برای اینکه با من باید با افرادی که کار میکنم اطمینان داشته باشم یا نداشته باشم، اگر بخواهم به این حرفها. شما هم نباید خودت را آلت دست اینها بکنی. خیلی از امینی پشتیبانی میکرد. بعد که من شنیدم که امینی و مرحوم انتظام در این جلسات شرکت داشتند و اینها خیلی تعجب… این بود که روزی که پدرم میخواست استعفا بدهد، اعلیحضرت پیغام فرستادند توسط اعلم که من میدانم وضع مالیتان خوب نیست و اینها، این است که هرچه میخواهید سیصد چهارصد پانصد هزار تومان نقد هست الآن. پدرم گفت نه من هیچ به این چیزها احتیاج ندارم. تلفن کرد به آقای مصطفی تجدد آمد و گفت این زمین سیرکیمه را چقدر میخرید. او گفت که پول هر چه در اختیارتان. خلاصه او را گرو گذاشتیم و یکی دو میلیون چیز بهمان بودجه داد که بتواند پاپا، پدرم میخواست بیاید بیرون. آن روز وقتیکه من وارد … البته این چون یک عده زیادی بودند و همه دیدند دیگر چیز محرمانهای نیست تو این جریان. مرحوم اکبر محمدخان حضور داشت. خود آقای محسن قرهگوزلو بود. آقای کیتی بود. عرض شود که آن روز آجودان نمیدانم کی بود. خلاصه آمدند و اینها آمده بودند که بیایند شرفیاب بشوند. پدرم هم هنوز نخستوزیر است. توی نخستوزیری کار میکند. من توی اتاق که بودم دیدم این افرادی که کثیفاند و خائناند و دررو هستند، اینها حیف است این افراد را آدم که تروریست اینها ترور بکند باید کثافت کرد توی این تفنگهای پنج تیر پران و دولول و آن را که در کنید کثافت و گه که میخورد به سر اینها خفه شوند که مردم از شر اینها بدانند که چه گندی هستند. اینها را … بعد هم من رفتم توی چیز، گفتم حالا کسی که اگر بخواهد بیاید که منظور من انتظام و عرض شود، امینی و ابتهاج و اینها بودند، اینها پیغام فرستادند که ما نمیآییم. اعلیحضرت هم فرمودند، نه بروید. رفتند و بعد اعلیحضرت دعوت کردند که پاپا برای نهار بیاید. پدرم گفت من خسته هستم و نمیتوانم دستم درد میکند. بعد بالاخره ماها واسطه شدیم و اصرار و آمدند نهار و علیاحضرت هم آمدند برای نهار و وقتی هم که میخواست پدرم خداحافظی بکند، دودستی دست پدرم را گرفتند برای خداحافظی. آن عکسش آنجاست. و آن روز را پدرم خداحافظی کرد و قرار شد که پنجشنبهشب هم، پنجشنبه بعدازظهر بیایند. پنجشنبه بعدازظهر…
س – بیایند کجا؟
ج – ایران را ترک کند دیگر.
س – آها.
ج – مراسم رسمی بود و هیئت دولت آنجا بودند که دونفری که تو کابینه نیامدند. البته عبدالله انتظام میگوید که امینی باعث شد که من نیایم. امینی حالا در چند سال قبل به من میگفت نه او به من گفت نرویم. بههرحال مهم نبود چون اهمیت پدرم به این حرفها نمیداد. در مراسم نظامی بود. اعلیحضرت با علیاحضرت تشریف آوردند با ماشین آنطرف و تا موقعی که پدرم میرفت انور فرودگاه چون همین فرودگاه قدیمی بود دیگر. البته من هم اثاثیه را دادم جمع کنند از منزل که ببریم به چیز. اعلیحضرت تلفن فرمودند که حتماً شما شب پهلوی ما شام بیایید. من میخواستم با پدرم بروم (نامفهوم).
س – کجا؟
ج – شاه هنوز از اینطرف هم بودیم. باری، من البته آن روز خیلی ناراحت بودم. خیلی هم گریه کردم. آن شب که رفتیم علیاحضرت ثریا خیلی محبت کردند. اعلیحضرت همینطور. بعد هم سر شام فرمودند خب چرا گریه میکنی. بابایت که رفته خودش خواسته برود و از این حرفها. شما هم هر وقت بخواهید بروید و بیایید. این چیز بود. من البته دیگر در مسافرتها و در آجودان در رکاب اعلیحضرت بودم. البته فکرم هم اینجا پهلوی پدرم بود.
س – شما منظورتان همین مونتروی است که …؟
ج – اصولاً اینجا وجود نداشت. پدرم وقتی آمد آمد رفت به رم.
ج – از رم آمد رفت به هتل ریچموند در
س – ژنو
ج – حالش هیچ خوب نبود. گلبولهای سفیدش افتاده بود چندین روز آوردندش بیمارستان. از آنجا یک خانهای اجاره کرد ویلا کابیول که بعد مصطفى تجدد آن خانه را خرید و اجاره داد به سرکنسولگریمان که آقای کفائی آنجا زندگی میکرد. بعد که بعد آنوقت عکس انداخته بودند از این کوه بزرگ سولی و اینها تو روزنامه که بله این خانه زاهدی تمام این چیزها… بعد موقعی که در خارج بود، شایع کردند که پاپا را ترور کردند که من در تهران خیلی ناراحت بودم بساط و اینها. پاپا اینجا را چندین ماه، یک سال بعد خریدند که آمد و اینجا را گرفت. این هم ۲۹ سالی که چند ماه پیش شد. عرض شود که بعدازاین که اینطور شد من به اعلیحضرت عرض… ها، در این جریان در حکومت آقای علاء آمدند و پیشنهاد شد که آقای اعلم قرار بود چیز بشود بیاید بشود کفیل وزارت دربار من هم بروم بشوم کفیل وزارت کشور. من قبول نمیکردم. من گفتم آن آقای فریدنی که آنجا بوده سالها من منزل مؤتمنالملک میآمدم روی زانوی این مینشستم این مرد بوده، من هم تجربهای ندارم و دشمن هم زیاد دارم پسفردا یک پروندهسازی و یکچیزی میشود آبرو و حیثیت من میرود. اعلم به این کار خیلی علاقهمند بود برای اینکه علاقهمند بود بیاید دربار. خوشبختانه آقای نخستوزیر علاء ته دل علاقه زیادی به این کار نداشت برای اینکه میخواست دربار را برای خودش نگه دارد و نمیخواست که اعلم بیاید آنجا. این بود که ته دل با علم روابط در این چیز یک نگرانی داشت که مبادا او بیاید و محسنخان که مورد مرحمت علیاحضرت هم بود دور شده باشد. اعلم کاغذ نوشت به پدرم که بابا این کار را نمیکند اردشیر و فلان و اینها. پدرم یک کاغذ تندی به من نوشت که پسرم تو مملکتت است باید کار بکنی. من کارم را کردم و غیره و اینها. و این کاغذ را من … تو خیال میکنی چی هستی. من این کاغذ را بردم دادم اعلیحضرت بخوانند. آنوقت البته کاخ مرمر اعلیحضرت قسمت شرقی زندگی میکردند با علیاحضرت. آن روز هم توی اتاق تالار آیینه راه میرفتیم. توی اتاق نهارخوری بزرگ مرمر یک میز گردی گذاشته بودند برای نهار.
س – این موقعی بود که کاخ اختصاصی داشت تعمیر میشد.
ج – تعمیر میشد.
س – بله.
ج – برای اینکه به علیاحضرت وقت فرموده بودند که هر چی دلت بخواهد هر جا دلت بخواهد آنجا را درست کن. علیاحضرت ثریا توی یادداشتهایشان… باری، آن آقای قباد ظفر هم برای اینکه چیز مالی و غیره باشد او تمام این کارها را چیز میکرد، حیف یک اتاق منبتکاری چوب قدیمی بود این را برداشتند جایش گچ گرفتند و (نامفهوم). اتاقی بود معروف به بیلیارد که آن چوبها بینظیر بود پیکا ماهاگانی آنوقت از اروپا بود. باری، بعد اعلیحضرت من آن روز بهشان عرض کردم که من میخواهم بروم از ایران. اجازه میخواهم که بروم. اعلیحضرت کاغذ را هم که خواندند یکدفعه فرمودند که… در این ضمن علیاحضرت ثریا تشریففرما شدند. فرمودند آخر پس تو چی میخواهی؟ بابایت هم که اینجا نوشته، چی میخواهی؟ میخواهی نخستوزیر بشوی؟ من هم ناراحت شدم و جلوی علیاحضرت عرض کردم، قربان اگر بابای من که سپهبد بود و ارتشی بود، چه چیزی خورد که بنده بخورم. من نه. من دلم برای پدرم تنگ شده با پدرم میخواهم بروم. اعلیحضرت فرمودند خیلی خوب بیا نهار و رفتیم سر نهار و علیاحضرت هم تشریف آوردند و یکخرده مرا نصیحت کردند و فرمودند شما آتیه دارید، تو مملکتتان است پدرتان نخواسته خودش و غیره، میبینی که خودش هم بهت چی نوشته، ولی اگر میخواهی بروی، کی گفته به شما پاسپورت بگیری، همین الآن من چیز میکنم و اینها، هر وقت دلت میخواهد. گفتم بنده میخواهم پسفردا بروم. گفت هر وقت دلت میخواهد. ولی پادشاه عربستان سعودی قرار است بیاید. گفتم حالا اجازه بفرمایید من میروم. مدتی بعد آمدم و پدرم هم خیلی اصرار زیادی داشت که من برگردم اینجا هم که بود. البته آنوقت مریض بود پدرم رفته بود به ویتل. از اینجا من آمدم رفتم دیدن پاپا آنجا. و بعد عرض شود که، من یک ناراحتی روی این پشتم و اینها که کتک خورده بودم و اینها ادامه داشت، قرار بود بروم پروفسور هس را در هامبورگ ببینم چون در آنوقت خوشبختانه یک کنگرهای بین دکترهایی بود که تخصص این کارها را داشتند. در آنجا خوشبختانه دودسته بودند یک دسته معتقد بودند که باید این چیزها را عمل کرد. یک دسته دیگر میگفتند نه تا موقعی که آدم جوان است و میتوانند بهش چیز بکنند. پروفسور بیکل هم این نظر را داشت. دیرتر هم که با سرواتسن جونز که دکتر ملکه انگلیس بود آشنایی پیدا کردم و نزدیک شدم، او هم بیچاره همین را داشت. البته چندین بار پای چپ من فلج میشد، درد هست هنوز هم که کمربند. ولی خوب خوشبختانه یکدفعه سرواتسن جونز اینجا آمد. گفت اگر میخواهی عمل کنی همین الآن عمل کن، اما اگر میتوانی درد را تحمل کنی من به تو نصیحت میکنم این کار را نکن چون اگر عمل کردم پنج سال ده سال دیگر ممکن است یک عمل دیگر هم احتیاج ]پیدا کنی[ … من نصیحت او را گوش کردم. باری، اینجا بودم و تلگراف آمد که اعلیحضرت مرا احضار فرمودند چون پادشاه سعودی قرار است بیاید. من رد کردم گفتم الآن نمیتوانم و بساط و اینها. پدرم خیلی متغیر و ناراحت شد و اصرار داشت بروم که آمد و خلاصه خودش به من نصیحت و یارافشار به من نصیحت و اینها. رفتیم پاریس. برای اینکه مرا راضی کند بروم یک اتومبیلی گذاشته بودند آنجا مال کادیلاک که موتور نداشت چیز داشت فقط معروف به کومارد گمان کنم اسمش بود.
س – کوماد؟
ج – کوماد، کومارد، یک همچون چیزی که چند سال بعد مرحوم میلانچی خریدش. گفتم من این را میخواهم. رفتند و گفتند آقا این موتور ندارد که این را گذاشتیم برای شوی اکتبر، چیز بود، اکتبر پاریس. بعد یک لینکلتی دیدم که از آن خوشم آمد گفتم این را میخواهم. پاپایم گفت آن را میخریم. رفتند و آمدند و قرار شد صحبت و آن را خرید. خلاصه آمدند ما را راضی کردند که از اینجا بیاییم برویم و پدرم هم آمد که ما را راه بیندازد از اینجا آمد تا نرم دنبال ما. وقتیکه تو راه میرفتیم خبر آمد که علاء را نخستوزیر، مرحوم علاء را خواستند ترور بکنند روی همین جریان پکت بغداد. ولی خوشبختانه گلوله به سر نخستوزیر نخورده و فقط یک خراشی داده. همانجا توی راه که شنیدیم پدرم خیلی ناراحت شد و یک تلگرافی برای علاء فرستاد و از آنجا آمدیم به رم. خلاصه از آنجا هم ما را گذاشتند توی هواپیما و ماشینمان را ترتیب داده بودند از جنوا فرستادیمش به بیرون. اتابکی آنوقت سفیر ما در بیروت بود. آمدیم بیروت. از آنجا به یارافشار گفتم، چون من میخواستم بروم به زیارت کربلا و نجف، صحرا را شب با ماشین راندیم و فردایش رفتیم آنجا زیارت و از آنجا هم آمدیم به سرحد. سرحد فرماندار نمیدانم کی بود آنوقت نظامی، آنجا ما را دعوت کرد که آن شب هستیم در چیز از ایران در تهران … شام بمانیم. در این شام یکی دو نفر آدم را دعوت کرده بود که از همسایگی از عراق بودند. چون عراقیها الحقوالانصاف خیلی ادب کردند و بساط و اینها. اصلاً نه نگه داشتند و نه چیزی، ما را رد کردند. چون یک no man’s land بین ایران و عراق هست. وقتی آمدیم و اینها، یک کسی را به ما معرفی کردند که ما آن شب باهاش بحث هم زیاد کردیم چون هر چیزی را منفی بود. ولی بعدها که از این جریان گذشت معلوم شد که این آقا کلنل قاسم بود.
س – عجب!
ج – و فرمانده قوا بوده در آنجا. خیلی انترسان است که بعد از چیز… باری، آمدیم به ایران و دیگر برای چهارم آبان من خودم را رساندم. در آنوقتی هم که من قرار بود بیایم برای همین تشریففرمایی اعلیحضرت سعود بود آنوقت، در آنوقت عرض شود که آمدند آتشبازی بکنند در کاخ گلستان درختها آتش گرفت و نصف قصر داشت آتش میگرفت و اینها. ولی خوشبختانه این چیزهای آتشبازی… بعد دیگر من البته در تهران بودم و در چیزی که یک روابطی داشتم تا اینکه بعدازاین آمدن من به ایران چند تا سفر رسمی یعنی در اغلب این مسافرتها در رکاب اعلیحضرت بودم. ولی این چند تا، یکی به ترکیه بود که جلال بایار آنوقت، عرض شود که رئیسجمهور بود. یکی به هندوستان بود. البته اول به هندوستان بود بعد پاکستان بعد ترکیه. در هندوستان نهرو پذیرایی خیلی مفصل و خوبی از ما کرد. آنوقت البته بیشتر مسافرتهایی که در رکاب اعلیحضرت کردیم و آنوقت هنوز علیاحضرت ثریا ملکه بود، با ترن بود و سه هفته طول کشید. وقتیکه آمدیم به بمبئی، خبر آمد که اسکندر میرزا که وزیر دفاع بوده، چون آنوقت میدانید که در ۵۶ است که استقلال پاکستان است دیگر بعد از جنگ و غیره، ایشان انتخاب شده برای ریاستجمهوری. و یک تلگرافی من تهیه کردم که بعد از خط عندلیب برای اعلیحضرت که فرستادیم برای تبریک به اسکندر میرزا. و اسکندر میرزا خانمش خانم ناهید، خانم ایشان دختر مرحوم امیرتیمور کلالیه است. یک اتفاق انترسان اینجا بود که درست موقعی که در نیودهلی بودیم، عرض شود که، آقای علاء یک تلگرافی کردند شکایت از مرحوم امیرتیمور. این هم از این بود که در مجلس شورای ملی یکچیزی را میگذراند یک resolution که همه از تقریباً چاپلوسی و غیره که مجلس اظهار خوشحالی کرده از تشریففرمایی اعلیحضرت به آنجا و پیشرفتهای استقلال و اینها. امیرتیمور هم یک آدم خیلی غدی بود. حالا در اینجا یک پرانتز هم اینجا میگویم. امیر تیمور هم میرود به مجلس میگوید آقا چطور یک همچون مزخرفاتی شما دارید حرفهایی میزنید. شما که اصلاً با ما نه در مجلس آوردید، نه بحث کردید. حق این بود که میآمدید حرفتان را میزدید رأی موافق یا مخالف و یا هر چی، بعد این کار را میکردید. این البته به علاء برخورده بود و ناراحت شده بود. و یکی دیگر اختلافی بود که علاء تلگراف کرده بود برعلیه آقای شفیق چون آنوقت داماد اعلیحضرت بود، احمد شفیق که آنوقت رئیس هواپیمایی ایران گذاشته بودند پارس که این هواپیماها را که میخواهد بخرد تا آنجایی که من اطلاع پیدا کردم میخواهد یک مقداری کمیسیون تویش ببرد و این نمیتوانیم این کار را بکنیم و اینها. اعلیحضرت هم حالا بااینکه چون او را قبول نمیکردن و اینها، خلاصه فرمودند که نه، این طیارات لازم است، باید خریداری بشود و بساط. هی من رابط این تلگرافهای back and forth بودم که خیلی یکخرده uncomfortable بود. بعد، یکچیز بانمکی هم که اتفاق افتاد آن بود که در مایسور، چون مایسوریها من نمیدانستم، مایسوریها اغلبشان تحت نفوذ گذشته ایران و بیشتر خانوادههایی هم که در مایسور هستند و بودند اینها از شیراز میآیند از پارس میآیند. و نخستوزیرشان که یک سدی آنجا ساخته الآن اسمش یادم رفته این نخستوزیر اصلش پارسی و شیرازی بوده و این مهاراجههای مایسور یک شخصیت بسیار انترسانی. یعنی نزدیک واقعاً یک متر یک متر و نیم پهنایش، قدبلند ولی این معروفترین کسی بود که در شکار فیل معروف بود از زدن، چون شکار خیلی خطرناک و دلیکاست. شما یا باید به قلبش بزنید یا به مغزش بزنید و اگر اشتباه بکنید فیل شارژ میکند و آدم را نابود میکند. باری، آنجا چه قصر مفصلی داشت و چه چیز بزرگی. در آنجا اول ما را بردند به Z00 بعد یک فیلمی به ما نشان دادند چهکار بکنیم چهکار نکنیم که برای شکار فردایی که قرار است برویم برای فیل. و بعد هم یکدانه فیل را مرا سوار کردند با آن چانگو، چانگو زرتشتی بود بعد هم به ارتشبدی سپهبدی یا ارتشبدی هندوستان رسید در سفر بعدی که رفتیم آنجا. و برای اینکه اگر این فیل چون درست چند مدت قبل از این جریان یکسال یکسالونیم قبلش موقعی که والاحضرت غلامرضا میرود به پاکستان مهمان آنها بوده میبرندش برود شکار فیل بکند. در موقعی که در موقع شکار فیل شارژ میکند و هیچ نمانده بوده که این فیلی هم که اینها نشسته بودند وحشی میشود میخواهد فرار کند و اینها ممکن بود پرت بشوند پایین و کشته بشوند. و خلاصه اینها هندیها بیشتر مراقبت میکردند. و من با اعلیحضرت و علیاحضرت شوخی میکردم و میگفتم قربان من چرا باید فدای این برنامه بشوم. برای اینکه اگر فیل شارژ بکند قرار است چانگو و من برویم وسط به ما گلولهاندازی کنند. خلاصه یکخرده میخندیدیم با آن مهاراجههای براتپور خیلی که چیز بود اینها شاید دیگر لازم نباشد گفتنش برای اینکه وقتتان کم است چه اتفاقات بانمکی… اما راجع به مرحوم امیرتیمور دلیل اینکه برای من خیلی مشکل بود این خبرها آمدن و رفتن و دلیلی که اصرار داشتم که حتماً هرچه زودتر تلگراف اعلیحضرت هم برود، این بود که چون زمانی که انگلیسیها پدر مرا حبس کردند و بردند ما به هر دری زدیم هیچ ایرانی جواب مساعد به ما نمیداد. همانطوری که عرض کردم آندفعه با وزیر خارجه صحبت کردیم، پیغام به نخستوزیر آقای قوامالسلطنه بود که خودش افتاد بعد ساعد آمد و غیره، بدون اینکه من مراجعه کرده باشم، چیز بشود، مرحوم امیرتیمور رفته بود در مجلس نطقی کرده بود که آقا آخر یک ژنرال ما را گرفتند به چه اجازه به چه مناسبت. خیلی از خودش رشادت به خرج داده بود و این در دل من خیلی نشست. البته خانمش از طریق مادری با خانواده قاجار مادر من فامیلی داشتند ولی دلیل این نمیشد. خیلیها بودند که عمو و آنکل و غیره بودند. و یکی دیگر هم که بعدها البته باز این پیش آمد در زمانی بود که وقتیکه پدرم از وزارت کشور استعفا کرد و اختلاف داشت ولی او را امیرتیمور شد وزیر کشور. اما امیرتیمور به کار دولت کاری … روی احترامی که داشت مرتب به دیدن پاپا بیاید. عرض شود که بخواهیم جایی برویم بیاید با هم برویم و اینها، این در من خیلی مرا توشه کرده بود و روابط نزدیکتر یکچیز شخصی پیدا کرد. تا تلگراف تبریک فرستادیم و عرض شود که آنها هم اصرار داشتند که ما بیاییم به پاکستان. در آن سفر آمدیم به پاکستان. در آنجا هم اتفاقاً علیخان مرحوم هم مهمان اسکندر میرزا بود. یک مهمانی بزرگی اسکندر میرزا. یک گرفتاری دیگر باز برای من درست شد. آن این بود که مرحوم سپهبد وثوق و مرحوم سپهبد مرتضیخان میگفتند که جای ما جای درستی نیست و من با مأمور تشریفات و چیزهای پاکستان صحبت میکردم آنها میگفتند آقا علیخان برای ما چون هم مذهبی دارد هم مهمان رئیسجمهور است. اینها میگفتند ما نمیتوانیم زیردست آنها بنشینیم. من هم اینجا توپ فوتبال بودم وسط. همه هم رنجشها از من بود. باری، بالاخره ناهید خانم اسکندر میرزا هر دو از خودشان شخصیت چیزی نشان دادند و آمدند با این دوتا صحبت کردند که اگر میخواهید جای شما را هم چیز کنیم. آن بیچارهها هم دیگر خودشان خجالت کشیدند و خلاصه آن پروبلم هم حل شد. ۲۴ ساعت در پاکستان بودیم برگشتیم به ایران. برگشتیم به ایران. بعد سفر رسمی در رکاب اعلیحضرت داشتیم به ترکیه که چه پذیرایی مفصلی اینها در آنجا کردند. و عرض شود که،
س – شما الآن در سمت آجودان هستید؟
ج – بهعنوان آجودان هستم بله. و بعد …
س – و مسئلهای که آقای اعلم بشوند کفیل وزارت دربار و اینها، آن منتفی شد پس؟
ج – آن دیگر منتفی شد. اصلاً من آمدم بیرون از ایران دیگر، علاء که …
س – او شد وزیر درباره
ج – بالاخره اعلم شد وزیر دربار و وزارت دربار هم نگذاشتند…
س – بله.
ج – برای اینکه … و ماند تا موقعی که خود علاء برگشت و وزارت دربار را گرفت دیگر.
س – بله.
ج – من هم آمدم اینجا چندین ماه آمدم رفتم به هامبورگ رفتم به… بله.
س – بله، بله.
ج – این را که عرض میکنم موقعی است که برگشتم و حالا بعد از این جریانی که من آمدم و با پاپام حالا اکتبر است آمد و چون از تقریباً عید من زدم به بیرون دیگر از یک ماه پیش دو سه هفته بعد از عید، درست شب عید که پدرم استعفا کرد.
س – بله.
ج – یکی دو هفته بعدش آمدم که پدرم خانه اجاره کرده بود. بودم تا اکتبر. بعد اکتبر که برگشتم سفر عرض شود که، هندوستان بود، سفر ترکیه و همینطور سفر روسیه پیش آمد. و سفر روسیه هم یکی از جالبترین سفرهایی بود. اولین باری بود که اعلیحضرت به روسیه کمونیستی سفر میکردند. اولین باری بود که روسها از guest of honorشان با کارد افتخار و رد کارپت بود. اینجا اعلیحضرت از خودش چند چیزی نشان داد که واقعاً من خیال میکنم یونیک بود از رشادت و از سیاستش. در تمام این مذاکرات اولاً فرموده بودند که همه ماها بیشترمان باشیم در چیز، فقط چیز نباشد. مثلاً یزدانپناه بود، بنده بودم. وقتی هم که در کرملین میرفتیم یکطرف گروه روسی مینشستند یکطرف گروه ایرانی. آقای خروشچف چیرمن بود. پادکورنی عرض شود که، میگویم ببخشید پادکورنی، آنکه ریش کوچولویی داشت. چون پادگورنی در سفر بعدی است. یک ریش کوچولویی داشت و …
س – بوخارین، بولگارین؟
ج – بولگارین، گمان میکنم. عرض شود که تازه آقای کرومیکو وزیر جوان وزیر خارجهای بود. و روشیلوف که فاتح برلن بود، عرض شود که، آنجا بود. و آقای مولوتوف که وزیر خارجه و در زمان جنگ به ایران آمده با اعلیحضرت هم شرفیاب شده، یکچیزی در منقولیا در آنطرفها داشت که این آمده بود. اینها در مذاکرات اولیه همش به ما میگفتند که شما یعنی به اعلیحضرت، در آن سفر از وزرا وزیر خارجه نبود. آقای مرحوم ساعد بود که این مرد از خودش حقیقتاً شخصیت خوبی نشان داد. یزدانپناه بود. عرض شود که، آقای کاشانی که روسی هم خوب میدانست، وزیر نمیدانم اقتصاد بود یا بازرگانی.
س – بازرگانی.
ج – بازرگانی بود. و از ارتشیها هم البته یزدانپناه بهعنوان ژنرال آجودان، نصیری بود. وقتیکه آمدیم در مسکو این مذاکرات این بود که… ما را گذاشته بودند در کرملین، یک عده را هم در آن هتل مسکویچ. مذاکرات بر این بود که شما، ما که با شما چیزی نداریم و چرا شما با ما دوستی نمیکنید و نزدیکی نمیکنید. شما چرا رفتید تو پکت بغداد. اعلیحضرت میفرمودند که پکت بغداد پکت اگرسیوی نیست پکت دفاعی است. و این هم درنتیجه افکار شماست که آمدید آذربایجان ما را گرفتید. میخواستید مملکت ما را چندتکه بکنید. این حزب توده را درست کردید… هر حرفی از اینها میزدیم فوراً چیز میگفتش که خروشچف و آن میکویان هم معاون نخستوزیر و ارمنی بود، میگفت که مرحوم انصاری یک لقبی هم داشت که سفیرمان بود در آنجا، انصاری که یک سبیل خیلی قشنگی داشت و اقتدار سلطنه انصاری. خیلی مرد شریف و آدم دیپلمات خوبی بود، هندوستان هم سفیرمان بوده آنجا هم بود. عرض شود که و که خروشچف شوخی میکرد میگفت ایشان، سفیر ما، روسی را بهتر از من صحبت میکند چون این روسی چیز بالا را صحبت میکند من روسی چیز بودم، من کارگر بودم و غیره و اینها، شوخی. خروشچف آدم انترسانی بود من واقعاً برایم… بالاخره وقتیکه آمدیم مسکو اینها هی صحبت کردند، اعلیحضرت بهعنوان دفاع میفرمودند که بابا شما مطمئن باشید که ایران یک جانی نخواهد بود که برعلیه شوروی استفاده بشود و من به شما قول میدهم که این ما هیچ نظر سویی نداریم. ولی او هم میگفت نه، نه، اینها تمام تقصیر استالین بود و الآن که استالین رفته و بساط. یک روزی به ما خبر دادند شب که فردا باید برویم به خارج شهر برای یک مانور. یکدفعه برنامه عوض شد. و باید صبح ساعت پنجونیم شش حرکت کنیم. پنجونیم شش صبح حرکت کردیم با هواپیما و وارد یک فرودگاهی شدیم. در آنجا آوردنمان پایین و اولینباری بود که من شخصاً جت روسی میدیدم، جتهای مسافری یا این بن پاری یا شکاری که اینها برای اینکه ما را خیلی توجهمان را جلب بکنند و اعلیحضرت را به خودشان بیاورند، این یکدفعه مثلاً شش تا جت با هم پرواز میکرد از این فرودگاه با رنگهای مختلف. در مراجعت هم بهعوض اینکه ما را با هواپیما بیاورند با اتومبیل قرار شد بیاورند. در آنجا که ما اینها را تماشا میکردیم یک اتفاق خیلی قابلتوجهی افتاد و آن این بود که خاویار آوردند سر میز. هرروز روسها خاور و ودکا ۹، ۱۰، سر صبحانه یک اینقدر خاور، من هم جوان و جعفرخان از فرنگآمده و به خودم مغرور، گفتم که به شیبانی، خروشچف هم با من یعنی با همه رفتار خوب داشت، گفتم این خاوریارها مال ایران است. گفت نه، نه، این خاویارها روسی است. گفتم نه، نه، این… حالا کی است که ترجمه میکند، آقای علىاف یک پروفسوری که فارسیدان و اصلش هم از قفقاز بود. باری، این صحبت طول کشید. هرچه هم که اعلیحضرت میخواهد به چشم من نگاه کند بگوید مرتیکه خفه شو، ما اصلاً هیچچیزی متوجه نیستیم. خروشچف گفت خیلی خوب، بله، بله ایرانی است. گفتند نه دیگر با یک آدم جوان و چیز چی میخواهد. ما هم بهعنوان آجودان شاه و اعلیحضرت. باری، بعد یکدفعه نمیدانم چرا این سؤال را کردم خودم هم را حقیقتش یادم نمیآید برای چی. یکدفعه رویم را کردم به خروشچف و گفتم که آقای چرمن میدانی چرا این خاویارها در جنوب است و در شمال نیست، در بحر خزر؟ گفت برای خاطر اینکه این رود ولگا خیلی پیوند است خیلی قدرت زیاد دارد و اینها و آنور یکچیزهایی که از کوه میآیند، رودخانههای کوچک آبهای برف. گفتم نه، من شنیدهام که میگویند که این ماهیها از ترس چون نمیتوانند میترسند بیایند شمال دهانشان را نمیتوانند باز کنند این است که در جنوباند. آقا این حرف را من زدم و یکوقت دیدم که اعلیحضرت چشمش به من یکطوری میخواهد نگاه کند که میخواهد، مرتیکه آخر… و خودم هم متوجه شدم چه غلطی کردم، عرق از زیر بغل من همینطور میریزد به بدنم سرد سرد، ولی هیچچیزی نمیشود. و من نمیدانم چقدر گذشت ولی حتماً چندین ثانیه. اما یکچیز مهمی که پیش آمد این بود که این از خودش در آنجا من حقیقتاً ممنون خروشچف هستم برای اینکه این یکدفعه burst to the laughter خنده مفصلی کرد و این شوخی را گرفت. خب، جریان را ما یکوقت دیدیم تمام شده برای خودمان. سوار اتومبیلمان کردند دستهجمعی داشتیم میآمدیم. آمدیم این تانکهای چیز که میرود زیر آب از آنور درمیآید و یک مانور نظامی بود. آمدیم و ظهر آمدیم به کرملین. کرملین این پلههای بزرگ، نمیدانم تشریف بردید آنجا؟ میآیید به بالا. وقتیکه از این پلههای بزرگ کاخ کرملین روبرویتان یک نقاشی بزرگی بود مال رولسیون لنین و اینها. دست راست که میروید یک اتاق معروفی است که از زمان چیزها بوده، از زمان…
س – تزار
ج – تزار بوده به اسم سنژرژ و کسانی که نشان سن ژرژ را میگرفتند اینها عرض شود که در آنجا در دیوار اینها را میگذاشتند اسامیشان را و نشانهایی هم که بود گذاشته بودند. یکچیز بزرگی بود. آن روز عرض شود که مولوتوف بود همانطور که عرض کردم و روشیلوف بود و اینها. از آنجا آمدیم یک دالانی است که در قدیم گویا این دالان برای این بوده که کسانی که میخواهند بروند نتوانند ازلحاظ سیفتی یا هر چیزی. از این دالان آمدیم به یک اتاق بزرگی که درهای بزرگ نقرهای و از آنجا هم یک در طلایی. خلاصه، در این میز مفصل بزرگی که در آنجا هست… البته قبلاً من همیشه توی جیبم یک مقداری روغنزیتون داشتم یا کره میبردم میدادم اعلیحضرت میل میکردند که این ودکایی که اینها وادار میکنند بخوریم مریضمان نکند. و اعلیحضرت معمولاً یک شیشه میخورد. آمدیم و این نهار مفصل. من یکطرفم عرض شود که وروشیلوف است با تمام نشانهایش و پشانهایش و بساط و اینها. یکطرف دیگرم هم حالا یادم اسمش کی بود وزیر جنگ وقت. وروشیلوف کسی است که فاتح برلن بود با آیزنهاور و غیره. نهار که تمام شد آقای خروشچف بلند شد و نطق کردند. اول دستور داد که برایش یکدانه شیشه ودکا بیاورند. آمدند تل و گل و گل این شیشه را ریخت توی یک لیوان پر و درست همینطوری که من و شما آب میخوریم، خورد، خورد و خورد. آن هم کله چیزی داشت، تراشیده کچلی داشت. این را همینطور خورد، خورد، خورد تا ته. بعد هم یکدفعه بدون مقدمه شروع کرد به ایران و اعلیحضرت حمله کردن که ما به شما بارها میگوییم با ما دوست باشید. شما نمیخواهید با ما دوستی داشته باشید. شما چیز میکنید و اینها. ما میدانید که این قدرت را داریم که اگر بخواهیم در یکلحظه میتوانیم ایران را از بین ببریم و ایران را بخوریم، به ایران حمله کنیم. ما به شما گفتیم که چیز و اینها. بنابراین باید بدانید که نمیتواند شوروی indifferent باشد راجع به این قسمتها و بساط. یکچیزی که اصلاً بهکلی تمام محیط… و این آقای علیاف هم دارد اینها را ترجمه میکند. من یواشیواش نرو، بین این دو تا ژنرال گردنکلفت هم اینجا افتادم تقریباً دو تا سه تا با اعلیحضرت شاهنشاه فاصله دارم. و حالا چی میشود؟ نطق تمام شد و اعلیحضرت یکدفعه بلند شدند و فرمودند که برای من ودکا بیاورید. در ضمن خروشچف کاری که کرد این لیوان را که خورد تا ته گرفت بالای کلهاش یعنی یک قطره هم نمانده و گذاشت پایین. برای اعلیحضرت آوردند و تل و گل و گل و گل. اعلیحضرت شروع کرد قلقل ودکاها را خوردن، من شروع کرد قلبم دنگودنگ زدن و زیر بغلم عرق سرد ریختن. تمام شد و اعلیحضرت شروع کردند دانهدانه جوابهای خروشچف را دادن که چه امروز روز خوبی است که ما داشتیم گول میخوردیم و داشتیم حرفهای شما در ما داشت اثر پیدا میکرد و امروز شما خودتان را نشان دادید. تابهحال میگفتید این تقصیرها تقصیر استالین است حالا میبینیم نه، این افکاری است که شماها برعلیه ما دارید. بنابراین ما برای این است که سنتو را پکت بغداد را داریم. ما برای این اینطور داریم فلان داریم و اینها. بعد هم باروشان را کشیدند تا بالا، بعد آوردند این جلو هم چیزهای وازهای بسیار زیبایی بود و کل داشت و اینها، آمدند آن رو بریزند که یک قطرهاش نمانده. بعد خیلی ژست پادشاهی از خودشان نشان دادند، دید که کل است آن را برد اینورتر یک از این کاسههای نقره یا هر چه بود، آنجا نشان داد که نه نمانده ولی گل را هم نخواست خراب کند.
س – که لیوان خالی بود.
ج – لیوان خالی بود. ما دیدیم حساب رسیده است دیگر با این بساط و اینها. یکدفعه میگویان بلند شد و نمیدانم معاون نخستوزیر بود نایب چرمن بود چه چیزی داشت، گفتش که نه، این اشتباه شده در این صحبتها و فلان و از این حرفها. اینطور نیست و ما با ایران اینطور داریم و اینطور داریم و اینها. اعلیحضرت هم دیگر شجاعت به تمام معنی فرمودند که نه، شما بیخود این آقای علیاف را بهش این توهین را میکنید چون ایشان برای من ترجمه نکرد، اگر یادتان باشد در دو روز پیش یا فلان موقعی که با هم بودیم شما خودتان به من گفتید که سفیر من روسیاش را از شما هم بهتر صحبت میکند و این ترجمه را سفیر من برایم کرد.
س – عجب!
ج – بله. خلاصه، بهقولمعروف کافه خیلی شلوغ شد و همه ناراحت و نهار به هم خورد و فردایش هم قرار شد که ترک کنیم شوروی را. آمدیم در باکو مقدار مفصلی از این کبابهای کوچک و ودکا آنجا خوردیم. از آنجا هم عرض شود که بهطرف… روز بعد هم بهطرف ایران. البته جنگ سرد. اینها یک طیارهای به اعلیحضرت کادو کرده بودند و یکچیزی هم به علیاحضرت.
س – پالتو پوست
ج – یک پالتو پوستهای مال شمال و خیلی معروف و غیره و اینها. آن هم البته بهطوریکه علیاحضرت میگوید علیاحضرت ثریا، اینها شب توی اتاق با هم صحبت میکردند برای اینکه ببینند که گوش میشود و اینها، علیاحضرت میگوید چقدر خوب است اگر که این چیز را به ما یکدانه از اینها کابو بکنند. و بعد هم اعلیحضرت میفرمایند چه خوب اگر یک طیارهای به ما بدهند. بعد فردا صبحش گمان میکنم ۲۴ بعدش و اینها این کابوها داده شد، قبل از اینکه این جریانات پیش بیاید. اعلیحضرت هم البته بهعنوان بعد که اینها فرستادند به ایران و به عنوانی که قهر خودشان بوده باشد یک مدتی از این طیاره استفاده نمیکردند. بعد هم مرحمتش فرمودند به خاتم که فرمانده چیز شد برای اینکه جنگ سردی شروع شد
س – بله.
ج – که در آنجا اتفاقاً پدرم رل دیگری بازی کرد از اینجا و که این چیز بخوابد. و در اینجا بود که من یک احترام فوقالعادهای بعدها وقتی متوجه شدم قبل از اینکه بروم به امریکا یک مذاکرات محرمانهای که بین ایران و شوروی پیش آمده بود و مرحوم حکمت که واقعاً این مرد، البته من بچه مدرسه دبستان بودم وقتیکه حکمت وزیر فرهنگ بود زمان رضاشاه. و این آدم من برایش احترام خارقالعادهای پیدا کردم وقتی این چیزها را میخواندم مذاکرات محرمانه را. اتفاقاً سوار طیاره بودم میرفتم مشهد بروم زیارت بکنم که این چه جور در مقابل هیئت روسی که آمده بود از روسیه به ایران برای این مذاکرات، چه جور حکمت از خودش پختگی و چه حاضرجوابی، درصورتیکه روسها مینشستند پهلوی هم شبها تصمیم میگرفتند بدون اینکه این هیئت بداند چیست هرچه دلشان میخواست بعد میآمدند یکدفعه أتوهایشان را میزدند. و این مرد با کمال مردانگی و پختگی اصلاً حقیقتاً پرواز میکردم در این هواپیما میدیدم این مذاکرات شوروی. گمان میکنم این را شما دارید.
س – بعد از سفر شما به روسیه است این مذاکرات با شوروی.
ج – بله بله، بله بله.
س – بله.
ج – این گمان میکنم افشار این را به شما گفته باشد. نگفته؟
س – الآن به خاطرم نیست.
ج – متأسفانه این تو پرونده من در اینجا، چون این یکی از بزرگترین افتخارات ایران است به افرادی مثل آقای حکمت و چیز باشد. خلاصه، عرض شود که، از آنجا جنگ سرد شروع شد. جنگ و جدال و عرض شود، فحش دادنها در سرحد و بساط و اینها که از آنور که سالها بعدش اینجا پدرم نماینده ایران بهعنوان نماینده سفیر سیار و نماینده نمیدانم (نامفهوم) و از این حرفها برای اروپایی و غیره و اینها که سانترش در ژنو بود، با سفیر شوروی ملاقات داشته و سفیر انگلیس و اینوروآنور. و خلاصه یواشیواش بعد از مدتی cool off شد و بهتر شد. ولی یک مدتی جنگ عجیبی جنگ تبلیغاتی سرد عجیبی بین ایران و شوروی بود. و البته بعد هم که کودتای بغداد پیش آمد که پکت بغداد تبدیل شد به پکت عرض شود که سنتو که آن هم باز مفصل است که باید برایتان همینطور تشریح میکنم. خلاصه، این در این جریان بودیم و بعد که برگشتیم به ایران و از سفر ترکیه پیش آمد که در سفر ترکیه در آنجا سفر رسمی بود. بینهایت پذیرایی مفصلی از اعلیحضرت کردند. روابط ایران و ترکیه به وضع خیلی خوبی میرفت. از آن مسافرت برگشتیم. عرض شود که بعد مال نمیدانم نامزدی من قبل از این است که بخواهم این جریان سفر ترکیه را بعد بگویم؟ بله درست است. عرض شود که بعد دیگر در یکسالوخردهای این وقتها به بعد، موقعی بود که والاحضرت شهناز به ایران آمده بودند. من هم آجودانی اعلیحضرت را باز داشتم و حضور علیاحضرت ملکه پهلوی اغلب هفتهای یکیدوبار میرفتم که یک روز با والاحضرت شهناز آشنا شدم و نهار حضورشان بودیم با علیاحضرت ملکه مادر. چند روز از این قضیه گذشت. من یک روز حضور اعلیحضرت بودم. یک موضوعی را میخواستند، سؤال بفرمایند یک پیغامی علیاحضرت ملکه پهلوی ملکه مادر داده بودند و قرار بود به اعلیحضرت بدهم جواب بدهم. تلفن خصوصی را که گرفتم از دفتر اعلیحضرت به اتاق علیاحضرت ملکه پهلوی یک کسی جواب داد. گفتم کیست من میخواستم با علیاحضرت صحبت کنم. دیدم طرف گفت آقای زاهدی شما هستید؟ من خیلی چیز شدم و گفتم بله من هستم و اینها. گفت من شهناز. من دیدم والاحضرت است. خیلی توشه شدم که من یکدفعه در چنددقیقهای والاحضرت را دیدم ایشان اینقدر از خودش پوش نشان داد. البته والاحضرت شهناز بهطوریکه میدانید، قرار این بود که اعلیحضرت پادشاه، اینها انترسان هست دیگر؟
س – بله بفرمایید.
ج – اعلیحضرت پادشاه عراق علاقهمند بودند که با والاحضرت شهناز عروسی بکنند.
س – درست است؟
ج – بله و عرض شود که، خواستگاری کردند. در اینجا هم قرار میشود که والاحضرت شهناز که آنوقت در بلژیک تحصیل میکرده در اروپا بوده بهاتفاق والاحضرت شمس و اینها بیایند بروند به جنوب فرانسه و آنجا با هم آشنایی پیدا کنند. آن البته مفصل است. یک مقدارش هم توی گمان کنم تو کتاب ثریا بوده باشد. خلاصه، آنجا همدیگر را میبینند و بعد هم والاحضرت میآید به ایران. والاحضرت حاضر نمیشوند یا نمیپسندند که با اعلیحضرت پادشاه عراق عروسی بکنند. قسمت است این تمام چیزها. بعد صحبتی شد راجع به یکی از خانوادههای نمیدانم صدرالدین بوده یا کریم، خوب یادم نمیآید، ولی خلاصه یکی از بچههای
س – آقاخان.
ج – آقاخان. او را هم، هم والاحضرت رد میکند و هم ازلحاظ مذهبی بعضی از آقایان مثل امامجمعه و غیره میگویند این صحیح نیست ازلحاظ شیعه بودن و بساط. خلاصه آن هم … من هم در زندگی برای اینکه بین پدرم و مادرم جدایی شده بود و هیچوقت عید را برای خودم عید نمیدانستم برای اینکه اگر میخواستم پهلوی پدرم باشم پهلوی مادرم نبودم. اگر میخواستم پهلوی مادرم باشم پهلوی پدرم نبودم، این اثر گذاشته بود که من فکر کرده بودم پهلوی خودم که هیچوقت من در زندگی زن نخواهم گرفت. خلاف چیزم بود فکرم بود و بساط. خوب بهعنوان دوست خانواده و بهعنوان … چون من با والاحضرت علیرضا هم نزدیکی خیلی زیاد پیدا کردم. والاحضرت هر وقت گلهای از اعلیحضرت داشت پیغامی داشت زمان پدرم و بعد تا روزی هم که بیچاره مرد و جنازهاش را آنطور از کوهستان برداشتیم آوردیم و این شب قبلش چقدر با اعلیحضرت با طیاره پرواز میکردیم که ببینیم آیا این طیاره کجاست و خیال میکردیم در روسیه افتاده و غیره. و با روابطی هم که با اعلیحضرت داشتم دیگر یک تقریباً یک قسمتی از فامیل بودم چون همینطور با علیاحضرت ملکه ثریا که خیلی ژانتییس و محبت داشتند. بنابراین اغلب میرفتم و میآمدم حضور علیاحضرت. بنابراین تنها چیزی که پهلوی خودم فکر نمیکردم اصلاً این بود که آیا من یک روزی بخواهم زن بگیرم و یا اگر بخواهم زن بگیرم بخواهم داماد شاه بشوم. در این جریان البته یک کورتی علیاحضرت ملکه پهلوی و عروسش علیاحضرت ملکه ثریا بود و در این ضمن خب از این دختر جوان هم منزل پهلوی مادربزرگش بود و اینها روی چیزهای بخصوصی یک اختلافاتی بود که در اینجا من واسطه بیشتر بودم و کمتر اینها همدیگر را میدیدند. تا اینکه یک روزی صبح زود بود که دیدم که علیاحضرت ملکه پهلوی تلفن فرمودند به من که اردشیر شهناز حالش خوب نیست و یک کاری بکنید. من فوراً تلفن کردم به پروفسور عدل که آقای پروفسور عدل خواهش میکنم شما فوراً بروید کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی. آن هم تا خانهاش صد قدم دویست قدم بیشتر نیست چون آن در شرقی…
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره ۷
ج – تلفن کردم به پروفسور عدل که شما بروید آنجا ببینید چه خبر است و بساط و اینها. خودم هم فوراً آماده شدم و آمدم پایین. آمدم و پروفسور عدل گفت که ایشان آپاندیس دارند و فوراً باید ببریم در بیمارستان عمل بکنیم. فوراً از آنجا تلفن کردند به بیمارستان بانک ملی و والاحضرت را بردند آنجا. علیاحضرت هم به من فرمودند که بروید فوراً این جریان را به اعلیحضرت اطلاع بدهید. من از آنجا آمدم به عرض اعلیحضرت رساندم. اعلیحضرت تازه میخواستند بروند سر صبحانه، بهشان عرض کردم که یک همچون جریانی است و والاحضرت … اعلیحضرت فرمودند که فوراً جریان را به وزیر دربار ]اطلاع[ بدهید که یک اعلامیهای داده شود. چون رسم بر این بود که اگر خانواده سلطنتی بههرحال چیزی بخواهد بشود و اینها، دربار باید اعلام بکند. و والاحضرت را …
س – کی بود وزیر دربار؟
ج – علاء
س – بله.
ج – بله. مطمئن نیستم علاء یا اقبال، چون این دو تا…
س – بله.
ج – ولی چک باید بکنیم. گمان میکنم آنوقت علاء بود، حدس میزنم. بعد، گمان میکنم، اقبال شد. ولی شاید هم اشتباه میکنم.
س – بله.
ج – در عروسی ما آن دو تا چیز مال اردشیر را آورد علاء که آقایان بردند. مال اردشیر اول و از این چیزها برای من دکمهسردست.
س – بله.
ج – باری، عرض شود که این کار را کردیم و مرتب اعلیحضرت فرمودند که مرا از احوالش در جریان بگذارید. من میرفتم بیمارستان، میآمدم و اعلیحضرت را در جریان میگذاشتم. شبی که عمل کردند، فردا قرار بود در رکاب اعلیحضرت برویم به آبعلی و علیاحضرت. من به عرض رساندم که اگر اجازه بفرمایید چاکر باشم. فرمودند بد فکری نیست. بهشان عرض کردم قربان خوب است که اعلیحضرت و علیاحضرت قبل از اینکه تشریففرما بشوید به آبعلی، تشریف بیاورید به بیمارستان دخترتان را ببینید. فرمودند این را با علیاحضرت صحبت کنید. برای اینکه عرض کردم یک گرفتاریهای خانوادگی… رفتم حضور علیاحضرت و علیاحضرت هم ساعت یازدهونیم شب بود، دفعه اول هم که با اعلیحضرت صحبت کردم توی حیاط صحبت کردیم کسی نبود. ولی من بعد وقت گرفتم رفتم پهلوی علیاحضرت. علیاحضرت هم با کمال ژانتییس این را پذیرفتند و رفتم حضور علیاحضرت، ملکه مادر را ببینم. ایشان خواب بودند و برگشتم رفتم حصارک. صبح زود که میخواستم بیایم یکدفعه به فکرم رسید که خوب این خیلی بد است که عمل شده و اینها ازلحاظ اصول یک کادویی باید ببرند. الآن هم من نمیدانم اعلیحضرت دارد یا نه. تلفن کردم به خانم یارافشار دخترعمهام که اختر جان تو چی داری؟ خانه چیزی داری؟ عطری؟ گفت من یکدانه عطر نمیدانم دیور دارم، یکدانه… گفتم اینها را فوراً بردار و برو دم در ورودی مریضخانه بانک بایست. من الآن از حصارک میآیم، صاف میآیم آنجا. از آنجا هم تلفن کردم حضور اعلیحضرت که قربان من نمیدانم شما با خودتان چیزی… فرمودند من گمان نمیکنم. من هم که نمیروم، به علیاحضرت. عرض کردم هیچ مانعی ندارد. خودم را خلاصه رساندم آنجا و این را گرفتم و اعلیحضرت که تشریففرما شدند در بیمارستان این دو تا کادوها را به ایشان تقدیم کردم که اعلیحضرت و علیاحضرت رفتند بالا دادند به دخترشان و علیاحضرت هم دادند و آمدند. باز در رکاب اعلیحضرت آمدم سوار ماشین شدم. تشریف بردند. فرمودند خب پس شما اینجا باشید ما را از جریان و اینها مطلع کنید. چشم. تعظیم کردم و اعلیحضرت تشریف بردند. حالا، دو روز، سه روز بعدش، چهارشنبهها عمه کوچک من، عمه کوچیکه معمولاً غذا درست میکرد نهار و چون خیلی آشپزی خوب، کوفته همدانی و آش و بساط و از این حرفها و ما میرفتیم آنجا. چون پاپا نبود و اینها هم به من علاقه ]داشتند[. فامیل هم اغلب جمع میشدند و ما فامیل را میدیدیم. در نزدیکی خیابان آمل. ما امروز چون همیشه معمولاً رسم بر این بود که من بین دوازده، دوازده وربع میرفتم. خب، خانواده عمههای بزرگ و اینها که کسی را معطل نکنیم، دوازده و نیم و یک و ربع میرفتیم سر غذا. من آن روز یکخرده دیر رسیدم. البته تلفن هم کردم عمه جان من دیر میآیم. آمدم و میز مفصلی چیده بودند اینها. دیدم که این کوفته همدانی و عرض شود، آش رشته و همدان و بساط و اینها. کبابهای انواع و اقسام کوبیده و بساط و اینها، به عمهام گفتم که عمه جان چطور است یکخرده از اینها را تا هنوز کسی دست نزده بفرستیم برای والاحضرت به بیمارستان. یکدفعه عمهام رو سادگی زد به من گفت ببم، ببم به چیز همدانی، ببم، کور نشوم تو عاشقی. من اوقاتم تلخ شد و گفتم این حرفها چیست میزنید. من اصلاً زن نمیخواهم بگیرم. این چیزها چیست، بساطها چیست و بساط و… او هم گفت قربانت بروم تو کسی را که آپاندیسش را عمل کردند، اگر که میگویی آش رشته بخورد و فلان، این عشق است که آدم حواسش پرت است. خلاصه، شوخی آن روز گذشت. ولی فرستادن آش رشته و عرض شود کباب برای یک کسی که بیستوچهار ساعت است یا رویش را عمل کردند آپاندیسش را، درست نیست. یک دلیل دیگر هم داشت چون وقتیکه من پدرم نخستوزیر شد یک عدهای حالا روی بدجنسی یا روی خوبی، دوتا شایعه انداختند. یکی آنوقت وقتیکه آقایان قشقایی برعلیه دولت قیام کردند که برعلیه پدرم هم نخستوزیر بود، بالاخره تسلیم پدرم شدند و قرار شد بیاید، شایع کرده بودند که من قرار است دختر قشقایی را بگیرم که میخواستند چون اعلیحضرت هیچ علاقه و محبتی با قشقاییها آنوقت بخصوص نداشت. یکی دیگر هم در یک روزنامهای نوشتند که من میخواهم دختر اعلیحضرت را بگیرم. او دیگر خیلی بیشتر مرا عصبانی کرد. به آقای تیمسار دادستان تلفن کردم خواهش میکنم آن مرتیکه را بگیرید. رفتند یارو را گرفتند گفتند این مزخرفات چیست نوشتهای. بالاخره گفته بود آقا من طرفدار مؤتمنالملک هستم. من یک روزی از مؤتمنالملک پیرنیا خوب نوشتم و فلان، همه واسطه شدند. گفتم خیلی خوب، ببخشیدش برود پی کارش. منظورم این است که تا اینکه این را گفتند و برای من واقعاً چیز بود. تا یکشبی که حضور علیاحضرت بودم و شام میخوردم و اینها، علیاحضرت این موضوع را باز مطرح فرمودند، علیاحضرت ملکه مادر. من هم یواشیواش دیدم که یکچیزی باید باشد برای اینکه من در زندگی از بیمارستان فراری بودم. چون یک مادربزرگ پدری داشتم که مثل یک مادری بهش علاقهمند بودم و توی بغل او بزرگ شده بودم بهش میگفتم آدو، یک آدو داشتیم و یک آدو باغی. آدو مادر پدرم بود و آدو باغی، خانم عشرت سلطنه، برای اینکه باغ گندهای تو خیابان لالهزار ]داشت[ معروف به آنجا بود. مثلاً عمه راسته، برای خاطر اینکه از دست خانهمان که راست میرفتیم دست راست میرسیدیم به خانه عمهام. عمه کوچیکه آنجا بود. باری، پهلوی خودم گفتم خب تو چرا هرروز میروی بیمارستان. چندین ساعت میمانی آنجا با این چیز بازی میکنی. برایشان شطرنج برده بودم و غیره و اینها. چطور حوصلهات سر نمیرود. چطور… چون من از آن چیز بدی که در چیز… نجمیه است توی خیابانی که پهلویش هم چیز بود، برای ختم میرفتیم…
س – مسجد مجد؟
ج – مسجد مجد. پهلویش بیمارستان مجد بود دیگر.
س – بیمارستان نجمیه نزدیکهایش بود.
ج – نجمیه روبروی پارک ملت نبود؟
س – بله. این … بیمارستان بود.
ج – آن مال فامیل مصدق بود.
س – بله.
ج – اینکه پهلوی چیز بود که لقمانالملک ادهم ریاستش را داشت که (نامفهوم) و اینها یک مقداری برایش ساختند، درست چسبیده به مجد است. گمان میکنم این …
س – سینا؟
ج – بیمارستان سینا، مجد است. نرسیده به همان چهارراه که این وقف است و آن مسجد و اینها هم مال یکی بوده. بههرحال، هیچی. عرض شود که من دیدم که خب من آنوقت که مادربزرگم بیچاره بچه پنجساله بودم آنجا بردند عملش کردند بااینکه سالم آمد و اینها، من یکچیز ناراحتکنندهای نسبت به بیمارستان داشتم چون از موقع تحصیلی از بیمارستان… اصلاً بیمارستان برای من، اگر مرا ببرید حبس ناراحت نمیشوم ولی اگر ببرید بیمارستان زهرهام میرود.
س – بله.
ج – چطور است، یواشیواش خودمان هم به فکر افتادیم و علیاحضرت و … باری، to make the story short گفتیم که خیلی خوب، پس مثلاینکه علیاحضرت هم به من گفت که این خانم هم مثلاینکه به شما علاقهمند است. بعد والاحضرت شمس این موضوع را پیش کشیدند و اینها. آمدم و رفتم پهلوی امامجمعه که خیلی بهش ارادت داشتم و اینها. با او مشورت کردم. او گفت بسیار فکر خوبی است و بسیار چیز خوبی است. رفتم پهلوی عموی خودم مرحوم یزدانپناه با او در میان گذاشتم. بعد همه دیدم که تشویق میکنند، آمدم یک نامهای حضور پدرم عرض کردم. آنوقت پدرم حالا آمده اینجا چون دو سال میگذرد در جریان …
س – در Montreux
ج – بله. و اینجاست. آمدم بهش یک کاغذی نوشتم که یک همچون جریانی است و من خیال میکنم که خوب است که شما اگر ممکن باشد شما به اعلیحضرت بنویسید. پدرم یک کاغذی نوشت که آن روزی که اتفاقاً همین آقای عموزاده، این آقایانی که امروز دیدید احمد وهابزاده میآمد که بیاید تهران، توسط او برای من فرستاد. نوشت که پسرم اگر که میخواهی دختر شاه را بگیری من از تو خواهش میکنم این کار را نکن چون خوشبخت نخواهی شد. اما اگر از یک خانمی دختری خوش آمده و به هم علاقهمندید، من هر چه، آن مربوط به تو و آن خانم است. وگرنه فکر اینکه بخواهی داماد شاه بشوی و غیره و اینها نیست. او من که حالا دیگر رنجشهای کوچکی هم دارم و از همه گذشته… من به پدرم جواب نوشتم نه پاپاجون من واقعاً خیال میکنم که این دختر را دوست دارم. و بعد که پدر من آمد به تهران برای مراسم نامزدی، عاشق این دختر شد از آن به بعد و واقعاً دیگر او مرا کم که اصلاً در مقابل شهناز دیگر من در مقابلش چیز بودم هر چی که بود حق با او بود ولی بر چیز من. باری، بعد دیگر وقتی اینطور شد یک نامهای پدرم نوشت به اعلیحضرت که من میخواهم چیز بکنم. اعلیحضرت هم جوابش را مرحمت فرمودند و فقط این جریان پیش آمد که خب چون شهناز آنوقت پانزدهشانزده سالش بیشتر نبود و قرار بر این شد که ما نامزد بشویم اول. و این جریان البته به اشکالات دیگری برخورد کرد. آن این بود که دستهبندی توی فامیل، انتریک که اگر من والاحضرت شهناز را بگیرم، اگر ما پسر پیدا کنیم چون والاحضرت ثریا پسر ندارد و میخواهد، نمیدانم … از این حرفها و بساط و چیزهای داخلی همدیگر را میکشیدند. بعد هم گمان میکنم دیروز بود اینها با یکچیزی آمد و آقایان امیرانی و مصطفوی و غیره و اینها آمدند پهلوی من که آیا چه میخواهید؟ معلوم شد که از طرف به قول آنها چون والاحضرت اشرف میگوید اینطور نبوده به من دروغ گفتند. باری که پولی داده بودند که برعلیه من آن پول خرج بشود و برعلیه من تبلیغ بشود. از آنطرف هم وقتیکه اینطور شد گفتیم که اصلاً اصولاً خوب است که اعلیحضرت هم با والاحضرت شهناز خودشان صحبت ]کنند[ پدر و دختر. ببینیم واقعاً چیزها چیست. آنها هم … بههرحال نامزدی قرار باشد. بعد هم قرار شد که در این مابین علیاحضرت ملکه پهلوی میآمدند میرفتند، بروند به شاهدشت اتومبیلشان یک کسی میبود جلو ترمز میخواهد بکند مرتیکه که به آنها نخورد، علیاحضرت پایش میرود زیر پشت اتومبیل بیوک و پایش چون خیلی ضعیف بوده و غیره مثل همانکه در مسافرتی که زمان مصدق بیرون فرستادیم پایش میشکند، پایش میشکند. تا خبر دادند و ما آمدیم و علیاحضرت را آوردند به کاخ والاحضرت شمس و عرض شود که دکتر یحیی عدل را خواستیم و به اعلیحضرت من تلفن کردم. اعلیحضرت فوراً از آن کاخ تشریف آوردند با رئیس شهربانی اینور و رئیس شهربانی بیچاره آنجا بود علوی مقدم. اینها آمدند و در این معالجات پای علیاحضرت را خوب معالجه نکردند و از ترس اینکه چون قلب علیاحضرت هم خوب نبود. تا اینکه بعد متوجه شدند که ایبابا پای علیاحضرت درد دارد و بساط. من آنوقت تلفن کردم به میگفتند یک پروفسور خیلی معروفی هست با پسرش در اتریش هست. آنوقت هم آقای مرحوم، که کفیل وزارت خارجه بوده، عامری، قد کوتاهی داشت که من میشناختمش و اینها. با او تماس گرفتیم و خلاصه سفیر در اتریش بود. این پروفسور با خانمش آمد و معلوم شد که بله اینها پا را بد جا انداختند و پا کوتاهتر است و قرار بر این شد که پا را بشکنند و دومرتبه جا بیندازند. یحیى خیلی اوقاتش از این جریان تلخ شد. گفت اینها پشت تلویزیون نگاه میکنند دستگاه و قضیه تلویزیون و غیرتلویزیون نیست باید آن مریض چیز بوده باشد، خب پیش میآید. خلاصه، همه ناراحتیها و بساط. این جریان هم علیاحضرت -نمیدانم چطور شد، نبود، چی بود- نیامد به دیدن علیاحضرت. برای این قهر بدتر شد و عرض شود که کار به جاهای باریک کشید که و تا اینکه…
س – مابین؟
ج – بین عروس و مادر.
س – بین این دو.
ج – مادر عروس و
س – بین علیاحضرت ثریا و علیاحضرت ملکه پهلوی.
ج – بله، بله و بالاخره متأسفانه درنتیجه من هم چون علیاحضرت ملکه پهلوی سمت مادری برای من داشت و غیره، در این باد ما را هم گرفت. چند دفعه ما را دفعه؟ کرده بودند به من خبر نکرده بودند درست. من نتوانستم بروم اعلیحضرت و علیاحضرت گلهمند شدند که چطور من چیز من یک ملکه و پادشاه این را رد میکنم و نمیروم. اینها را بادش دادند و اینوروآنور و تا اینکه بالاخره قرار بود برای عروسی و در جشن عقدکنان هم قرار بود که برویم به کاخ اختصاصی آنجا جشن عقدکنان بشود. در آنجا که رؤسای مجلسین بودند. نخستوزیر بود. وزیر دربار بود. غیره بود و اینها. علیاحضرت ملکه پهلوی هم علاقه به این کار نداشتند. پدر من هم خیلی ناراحت از این جریانات که من نباید داخل این صحبتها بشوم و بساط و خلاصه در جشن شیرینیخوران که در کاخ چیز بود چون علیاحضرت پایش شکست…
س – کاخ؟
ج – کاخ اختصاصی اعلیحضرت تهران.
س – نامزدی.
ج – بله. بله.
س – بله.
ج – جشن شیرینیخوران هرچه داشتیم… در آنجا علیاحضرت فرمودند بله تمام من این دختر مثل دختر من میماند. آوردمش اینجا توی خانهام مانده. حالا او میخواهد عکس بگیرد و به مردم بگوید مادری کرده بود. من هم خب جوان بودم و اینها. گفتم نه من مطمئن باشید که عکس نخواهم گرفت. خلاصه آمدیم توی سالن بزرگ و من حالا نمیدانم با کی یادم رفته با نخستوزیر یا با وزیر دربار قهر بودم و اختلاف داشتم شیرینی جلو همه بردم، کونم را به او کردم. کاری نداریم بچگی و … از آنجا رفتیم تو سالن بزرگ که میز دراز توی نهارخوری بزرگ چیده بودند که آنجا غذاها بود و بساط و اینها. من یکوقت نگاه کردم در که باز میشد شما میدیدید تمام این سرسرا و اینها، چند تا عکاس آمدند رفتند تو اتاق انتظاری که دم در است. من هم چون قول داده بودم یکدفعه آمدم و بدون اینکه چیز بکنم یک تعظیمی از دور به اعلیحضرت و علیاحضرت و دست شهناز را گرفتم و بدو بدو آمدم رفتم سوار ماشین. ماشینمان هم جلو بود دیگر، شدم. بابای بیچاره من و مادرم و همه اینها مات. با هم سوار ماشین شدیم رفتیم. آقا این بدتر شد وضع. علیاحضرت اوقاتشان تلخ شده بود و قهر کرد رفت به رامسر. هیچی. بعد عرض شود که یک عده هم خب، تقصیر همه میتوانست باشد و بساط و اینها. یک مهمانی علیاحضرت ملکه پهلوی دادند در کاخ خودشان چون پایشان شکسته بود این را آوردند توی یکی از سالنها آن گوشه نشاندنشان. بعد دیگر، البته امامجمعه وسط میافتد و هم اعلیحضرت و اینوروآنور و تا اینکه یک سال بعدش هم عروسی ما پیش آمد. عروسی را هم من … ها، یک شرط دیگری را هم من کردم که اعلیحضرت فرمودند این دیوانه است. وقتی این جریان شد و اینها، صحبت از یک قصر بود، یک خانهای آنوقت آقای نمازی ساخته بود توی خیابان تخت جمشید یا تخت طاووس؟ تخت جمشید شاید. بعد که خیلی خانه عالی بود بیچاره تا این اواخر. آن خانه که… گفتند آنجا را اگر نمیخواهی قصر. گفتم اصلاً من نه. اگر میخواهد زن من بشود والاحضرت باید بیاید منزل من و من سه تا شرط را به عرض رساندم. یکی اینکه فامیلم را عوض نمیکنم. یکی اینکه دوستانم را عوض نمیکنم، چون رفته بودند پشت سر من گفته بودند که من دوستانم بچه حمامی و حمال و اینها هستند. راست میگفتند من در مدرسه با همه دوست بودم بچه حمامی هم هفتادتای مرا میخرید. بابایش، محمد زرنگار، دوتا بزرگترین حمامهای عمومی را داشت. یکی در خیابان کاخ و یکی هم در خیابان شاه رضا و تمام پسرش هم با پیشخدمت و این میآمد و میرفت. درصورتیکه من یک مصدر دنبالم بود. و هر وقت هم میخواستیم برویم آنوقت که بچه بودیم مدرسه او پولش بیشتر از من بود، ولی خوب بهش میگفتند بچه … یکی دیگر حسین خلیلی نامی بود که این میگفتند آخوندزاده است درصورتیکه پدرش و عمویش و اینها در موقع مشروطیت چیز کرده بود و یک مدتی هم اعلیحضرت رضاشاه با او متغیر بود. یکی دیگر بهرام قلونده بود که این بیچاره از باکو و اینجاها آمده بود. پدرش باطریسازی و غیره داشت ولی درسخوان بود. باری، گفته بودم که یکی فامیلم را عوض نمیکنم چون پهلبد و شفیق و اینها همه عوض میکردند و یکی دیگر اینکه دوستانم را عوض نمیکنم. توی فامیل من هم دو جور آدم هست. دخترعمه دارم تازه از انگلیس آمده چاچاچا میرفت از روی کله من میپرید. عمه و مادربزرگ و عمههایی دارم که هنوز که هنوز است در زمان قدرت رضاشاه با بودن پدر من در ارتش هیچ قدرتی حاضر نشد چادر از سر اینها بکند. بنابراین این هم وضع خانوادگی من. اعلیحضرت فرموده بودند که این پسره دیوانه است ولش کنید این حرفها را باهاش نزنید، این را باید قبول کرد. علیاحضرت میگفتند آخر توهین است به تو. چطور این را … قرار شد بیایند خانه مرا در حصارک ببینند. من به نوکرمان آقای نصرتالله خان گفتم که شما از امروز این لولههای آب را بیاورید و این فرشها را جمع کنید شروع کنید این… آخر عمارت قدیمی حصارک تمام گل بود، خشت بود، و اینجا را آب بپاشید. اینها هم خیال میکردند دیوانه شدم من. خب دستور است اجرا کردند. آب پاشیدند. آب پاشیدند، این دیوارها نم کشید آمد تا تقریباً نیم متر سه متر، نیم متر یک سوم متر بالا دیوارها نم کشیده بود، رنگ زده باشند. عرض شود که برای اینکه فردا شب که علیاحضرت و والاحضرت شمس و اینها میخواهند علیاحضرت مادر بیایند، از آن قدیم هم از آن پلهها باید پنجاهشصتتا، این بیچارهها، پله میآمدند. والاحضرت شمس هم سگ داشت، سگ و گربه و پرنده و هنوز هم دارد. من هم سگ داشتم ولی مال سگ شینلو و سگ چیز مال ترکمنصحرا اینها. وقتیکه اینها آمدند من هفتتیرم را کشیدم دوتا تیر هوا زدم که به سگ خودم یعنی که برو تور بشو و فلان و اینها. سگهای اینها هم رنگ و رونگ. گفتم توی خانه سگ نباید بیاید. خلاصه، میخواستم از انور تکلیف روشن بشود، همین گهی هستیم که هستیم دیگر. باری، همه اینها رفتند و آمدند و خندیدند و جوک شد و بساط. والاحضرت هم گفت نه این زندگی را هم من قبول دارم و آمد همانجا تا من عمارت پایین را که بابا، آخر این عمارتی که پایین بود پدرم برای من ساخته بود که برای خودم زندگی کنم. Bachelor بودم. بعد که نامزد شدم و اینها آنجا زندگی کردیم تا پهلویش یکچیزی اضافه کردم. اول یک نهارخوری بعد رویش سه تا اتاقخواب. وقتی بچهدار شدیم دخترم را به آن عمارت قدیمی که چهارصد و پنجاه سال از عمر این خانه میگذشت، دیوارهای کهنی داشت. باری، بعد برای عروسی هم قرار شد که عروسی را پدرم در باشگاه افسران بدهد که نزدیک دو سه هزار نفر آنجا مهمان بودند. یک عروسی هم که علیاحضرت ملکه پهلوی داد و بعد هم ما برای … یک مهمانی هم اعلیحضرت دادند و بعد ما آمدیم و خداحافظی کردیم با اعلیحضرتین و آمدم به خارج. آمدیم رفتیم به بیروت، از بیروت پهلوی اتابکی بودیم از آنجا آمدیم رفتیم به مونیخ. از مونیخ آمدیم رفتیم به عرض شود هامبورگ و از هامبورگ هم آمدیم به عرض شود که، به بادن بادن. از آنجا آمدیم در زوریخ، رئیسجمهور سوئیس پتی پییر بود آنوقت. او یک مهمانی در برن برای ما داده بود. بعد پدر من آمد در بول پیشواز ما، ما آمدیم اینجا. و اینجا جایی است که به نظر من دیگر الآن ختمش میکنیم اگر موافقت بکنید. نزدیک لباس پوشیدن و آماده شدن است. آنوقت بعد برای اینکه آنوقت بعد سفارت پدرم و غیره و اینها که قبول نکرد و قبول کرد و اینها، آن را دنبالهاش را میگیریم.
س – متشکرم. پایان نوار شماره ۷.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۸
س- ادامه خاطرات آقای اردشیر زاهدی، ۱۷ ژانویه ۱۹۹۲، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
ج – بله، بعد پدرم پیشواز آمده بود به بول و ما هم آمدیم به اینجا. بعد از برخورد با ایشان، مرحوم آقای یارافشار بود با خانمش- عرض شود که- خانم اتابکی بود بهعنوان Dame d’honorهای والاحضرت شهناز، مرحوم تیمسار خسروداد بود که از ارتش قرض گرفته بودیم در این مسافرت با ما بود. از اینطرف هم با پدرم غلامعلیخان ناصری که بعد آجودان اعلیحضرت بود، آمده بودند. وقتی به اینجا رسیدیم ما یک نقشهای کشیده بودیم حقیقتش از زوریخ به بعد که چه بکنیم. گرفتاری هم این بود که قبل از اینکه چندین ماه قبلش وقتی پدرم تهران بود، اعلیحضرت اصرار زیادی داشت که پدرم یک شغلی در خارج قبول بکند. و پدرم هم قبول نمیکرد و حتی یک ایرادی به قسم نظامی اعلیحضرت داشت که این مقامها را بیخود دارند بالا میآورند، ارتشبدی دارند درست میکنند و غیره. تیمسار سپهبد شاهبختی و تیمسار سپهبد مرتضی خان یزدانپناه آمده بودند پهلوی پدرم که ما چون نمیتوانیم، شما صحبت کنید. پدرم این موضوع را با اعلیحضرت صحبت کرده بود و حتی اینها کار به جایی کشیده بود که آقای تیمسار شاهبختی و اینها گفته بودند ما… تیمسار شاهبختی یکچیز مرصع داشت، یک شمشیری بهش که در جزو افتخارات نظامی و هر دویشان هم پدرم و مرتضی خان یزدانپناه و شاه بختی هم هر سه کسانی بودند که نشان ذوالفقار داشتند و بهطوریکه میدانید فقط نشان ذوالفقار پنج نفر در ایران در ارتش داشتند و دیگر هم به کس دیگر هم نمیدادند جز اعلیحضرت محمدرضاشاه، بعد از تیر خوردنش استثنائاً دادند. و این افرادی که این نشان را داشتند باید پیشنهاد میکردند به کس دیگر داده بشود و این نشان ذوالفقار هم چون روی رشادت نظامی بود به جنگهایی که با خارج و جنگهای مهمی میشد داده میشد نه جنگهای کوچک. باری، و بالاخره وقتیکه مدتها صحبت کرد و اینها و در اینجا مرحوم اتابکی هم با من همکاری میکرد و چند نفر دیگر. خواستیم که پدرم را راضی بکنیم یک کاری بگیرد که این کار آنطور که به پدرم اعلیحضرت فرموده بودند که این کار این خواهد بود که شما تمام ریاست تمام سفارتخانههای اروپا را خواهید داشت. هریمن در زمان جنگ آمده بود به دیدن من بهعنوان Ambassador at large و به این عناوین، ولی پاپا میگفت اصلاً من نه دیپلماتم، چه آنجا هم هستم با هیچکسی هم کاری ندارم. تا بالاخره وقتیکه جریان نامزدی ما شد آنجا یکخرده پدرم را در چیز اخلاقی گذاشته بود و عروسی. و اعلیحضرت این موضوع را در مرتبه وقتیکه با پدرم در میان گذاشته بودند، پدرم این دفعه دیگر نگفته بود شدیداً- خیلی آدم مؤدبی هم بود- نه. و اعلیحضرت اینطور احساس فرموده بودند که پدرم قبول کردند. و وقتی ما آمدیم به بیروت و در آنجا پدرم هم بود یک پیامی آمد از اعلیحضرت از طریق سفیر وقت که اتابکی بود ولی پاپا بازهم این موضوع را بیجواب گذاشت. اتفاقاً در آنوقت هم آقای امیرخسرو افشار و هم آقای اسفندیاری اینها هم آمده بودند و اینها درواقع نقشهای کشیده بود اتابکی شاید اینطوری بتوانند پاپا را قانع کنند. خلاصه، ما از… که همینطوری که عرض کردم آمدیم. وقتی من که- آن را فراموش کرده بودم که باز به اینجا میخورد- ما در وقتی مونیخ بودیم اعلیحضرت تلفن فرمودند که ما یک تلگرافی کردیم به پدرت و جواب ما را نداده. گفتم قربان حالا که ما داریم میرویم بهطرف هامبورگ، ببینیم چطور میشود. این بود که وقتی دومرتبه در هامبورگ که بودیم اعلیحضرت تلفن فرمودند که احوالپرسی میکردند با والاحضرت، فرمودند هنوز این جواب نیامده. وقتی آمدیم به زوریخ بهشان عرض کردیم خیلی خوب حالا وقتی آمدیم زوریخ تماس میگیریم ببینیم چیست. در زوریخ هم همین موضوع تکرار شد. این بود که از زوریخ والاحضرت شاهدخت شهناز که پدرم خیلی دوستش داشت و بهش علاقهمند شده بود روزبهروز بیشتر و من و همه، آمدیم گفتیم یک کاری بکنیم که بین این وسط را، آخر بد است که پاپا جواب تلگراف اعلیحضرت را نداده. نقشه کشیدیم قرار شد در اینجا والاحضرت شهناز هم به ما کمک کند. وقتی آمدیم اینجا و آمدیم منزل رفتیم اثاثیه و بارها را گذاشتیم. سر شام من موضوع تلگراف را پیش کشیدم گفتم پاپاجان گویا یک همچون چیزی شده و اینها. فرمودند بله یکچیزی هست روی میز. رفتم دیدم بله تلگراف اعلیحضرت به امضاء خودشان است و چیز کردند این پیشنهاد را شخصاً تلگرافی فرمودند و جوابی ندادیم. در این جریان هم مرحوم اردلان که آنوقت وزیر خارجه بوده یک کاغذی نوشته بود. البته اگر اردلان کارت را نوشته بود قابل چیز نبود چون اولاً خط اردلان بدتر از خط من، طوری بود مشکل بود بخواند آدم، میگفت نفهمیدم، ولی تلگراف لاتین را نمیشود. او هم یک کاغذ مفصلی نوشته بود که بارها اعلیحضرت به من در این موضوع امر فرمودند و شما هنوز، هر امری، فرمایشی، کاری دارید بفرمایید. باری، آن شب و فردا سر صبحانه ما توانستیم که پدرم را راضی کنیم. من یک تلگرافی به لاتین تهیه کردم روی دیکتهای که پدرم میکرد و بردم دادم پستخانه- آنوقت در خود منونترو بود- برای جواب اعلیحضرت. در همان وقت هم از پستخانه حضور اعلیحضرت تلفن کردم که یک همچون چیزی میآید نخواستم از منزل حضورتان تلفن بکنم. و اعلیحضرت هم البته آن روز یک ژست خیلی ژانتی آمدند بعدازاینکه تلگراف به دستشان رسید تلفن فرمودند اینجا و بعد هم اصرار داشتند که با فرمودند میخواهم با زاهدی صحبت کنم و پدرم آمد صحبت کرد. بعد گفتند آقا من که اینکاره نیستم. خلاصه، قرار بر این شد که ایشان این کار را که قبول میکنند، سانترش هم میکنیم در ژنوی جایی و اشخاصی که میخواهند بهش کمک بکنند، آنوقت آقای امیرعباس هویدا که از چند وقت پیش، حالا آن را شاید در جداگانه باید راجع به جریان آشنایی با او بگویم، پیشنهاد کردیم که او بخصوص وقتی نفر دوم بوده در ترکیه با تیمسار ارفع کار میکرد و ارفع ازش راضی نبوده و هی التماس داشت که کاری برایش بشود و اینها، او را بیاوریم اینجا. در این جریان علیاحضرت ملکه پهلوی که مثل سمت مادری مرا بیاندازه -زن واقعاً زن قابلتحسینی بودند- علاقهمند بودند که چون زن آقای دکتر جزایری، دکتر جزایری آنوقت در چیز کار میکرد، جزایری بود دیگر بیچاره فوت کرد، موی سفید.
س – بله.
ج – بله، او در برن بود نفر دوم و خانمش هم فروغ خواجهنوری که دختر آقای خواهرزاده امیرنظام خواجهنوری و اینها خیلی رفتوآمد داشتند با علیاحضرت ملکه پهلوی و خانواده سلطنتی و اینها، که اگر میشود او بیاید برای پدرم که او معلوم میشود اقدام کرده بود. اصلاً پدرم نمیخواست. تا اینکه بالاخره من رفتم به تهران و در آنجا آقای اردلان تشریف آوردند به منزل ما در خیابان ولیآباد صحبت کنیم. در آنجا آمدیم و بالاخره قرار شد که در این جریان آقای چیز هم که قبلاً اینجا به من تلگراف کرده بود آقای امیرعباس هویدا آمد آنجا و گفت که حقیقتش این است که اگر یک کاری بکنید من بروم توی نفت- چون با عبدالله انتظام قبلاً کار کردم و با هم در اشتوتگارت بودیم، وقتی عبدالله آنجا سمت سفارت یا ریاست هیئتی را داشته بعد از اشغال آلمان- من ممنون میشوم. گفتم والا حقیقتش از این قضیه خیلی خوشحالم برای اینکه آنوقت من میتوانم آن تقاضای دیگر را هم راحت… گفتم مانعی ندارد من به عرض اعلیحضرت میرسانم. به عرض رساندم و فرمودند مانعی ندارد ولی با عبدالله که صحبت کردم عبدالله گفت والا این موضوعها را، من این را دوستش دارم ولی این موضوعها را باید من به عرض برسانم و اعلیحضرت باید تصمیم بگیرند. معمولاً هم رئیس شرکت نفت چهارشنبهها میآمد شرفیاب بود. گفتم مانعی ندارد. سهشنبهشب که حضور اعلیحضرت بودم به اعلیحضرت عرض کردم دومرتبه و تصویب فرمودند از همانجا تلفن کردم به عبدالله گفتم فردا که شرفیاب میشوید، این را به عرض برسانید قبول خواهند کرد. عبدالله صبح زود روز چهارشنبه آمد به حصارک. گفت جریان چی بود؟ گفتم اینطور، اینطور، قبول هم فرمودند. گفت حالا من کاری برایش ندارم برای اینکه یک رئیس دفتر یا چیز عمومی. گفتم بقیه را خودتان میدانید. اصلش را امروز که شرفیاب میشوید به عرض برسانید، موافقت خواهد فرمود. و قرار شد او آنجا باشد. اتفاقاً آقای اردلان که تشریف آوردند به منزل ما شهر در ولیآباد آن را قرار شد که آقای دکتر جزایری را هم اینجا بگذارند برای معاونت این دستگاه و کنسولگری هم جزو آنجا باشد و غیره که کاری داشت. بابایم هم از اول نه علاقه داشت، فقط میخواست ازلحاظ ادب. حالا چرا من به ایران رفتم در این جریان که اینجا ماهعسل… یکی از این روزها که تلفن میشد عرض شود که اعلیحضرت فرمودند که برای یک مطلب خیلی فوری من به ایران بروم. یک مدتی هم که ما اینجا بودیم همینطور که قبلاً عرض کردم یکی این کارتهای فامیلی بود که من میخواستم از این جریانات بین مادربزرگ و علیاحضرت و علیاحضرت ملکه و غیره و خواهرها و اینها دور باشیم چون این واقعاً یک دختر دوستداشتنی و هیچ نوع بدونآلایشی بود و نمیخواستم هم داخل این صحبتهای معروف gossip و این حرفها باشد. باری، من هم اوامر اعلیحضرت را اطاعت کردم و فوراً اولین، آنوقت هم طیاره مثل حالا نبود که هرروز شما بتوانید، هفتهای یکی دو سه بار بیشتر- یا اس. آ. اس یا کا.ال.ام -نمیرفت و بالاخره با طیارہ کا .ال.ام تصمیم گرفتم بروم. طیاره ما در روی آتن عرض شود که طیاره ما خراب شد یک موتورش. در ادامه این مذاکرات بودیم که طیاره اتفاقاً موتور دیگرش هم نزدیکهای بیروت خراب شد. دوتا، طیاره آتش گرفت. و آنجا نشستیم. البته اهمیت انترسانی که عرض میکنم برای این بود که من دیر رسیدم به تهران. اعلیحضرت هم خیلی نگران بودند بخصوص که شنیده بودند که هواپیما مشکلی پیدا کرده. وقتی هم رسیدم دیدم که آقایان درباریها آنجا هستند و نصیری و مرحوم بهبودی و عدهای آمده بودند پیشواز.
س – بهبودی چهکاره بود؟
ج – بهبودی عرض شود که، اولش بهبودی در زمان اعلیحضرت رضاشاه کبیر ایشان تلفنچی دربار بودند. بعد آمدند و میشوند به توی چیزهای تشریفات درباری. وقتی بعد از ۲۸ مرداد ایشان را لقب رئیس تشریفات در کارهای داخلی اعلیحضرت بهش مرحمت کردند چون در ۲۸ مرداد فعالیت هم میکرد. این بهبودی، پدر بهبودی است که پسرش که بود بعد گمان میکنم وکیل مجلس هم شده و از کسانی است که با اعلیحضرت رضاشاه از قدیم بوده. بعد که آمدم، اتفاقاً آمدم به کاخ اختصاصی در شهر. اعلیحضرت را هم خیلی متفکر و ناراحت دیدم. و البته در این جریان هم چون هم سربسته اعلیحضرت فرمودند و هم توی روزنامهها، علیاحضرت ملکه ثریا هم از تهران تشریف آورده بودند اینجا به سن موریتز و در اینجا تشریف داشتند. بعد وقتی رفتم دیدم که اعلیحضرت توی اتاقخواب، اتاق بزرگی است، در آنجا دارند راه میروند و خیلی کسل هستند و عکس بزرگ ملکه ثریا هم آنجا توی اتاقشان بود و بههرحال جریان اختلافی که پیش آمده بین اعلیحضرت و علیاحضرت ثریا روی فشاری که عده زیادی به اعلیحضرت میآورند که مملکت چیز ندارد…
س – ولیعهد.
ج – ولیعهد ندارد و باید اعلیحضرت فکری بکنند و غیره و اینها. خب یک نظراتی خودم داشتم به عرضشان رساندم، ولی با آن جوانی و غیره ترجیح میدادم که این صحبتها فقط چیز مال خودمان باشد و بهشان عرض کردم اطاعت میشود بنده با اولین هواپیما برمیگردم به سوئیس، با پدرم این جزئیات را که یادداشت کردم، صحبت میکنم، جوابش را هم به عرض مبارکتان با اولین هواپیما میرسانم. اول گفتم رمز را میگیرم میفرستم فرمودند نه ترجیح میدهم که این صحبتها بیشتر چیز. عرض کردم بسیار خوب. من فوراً به اینجا برگشتم و یک جلسهای با پدرم داشتم و جریانات را کاملاً به پدرم گفتم. پدرم در جواب که رزومهاش میکنم و جزئیات را نخواهم گفت، این بود که اولاً اعلیحضرت باید خیلی دقت بفرمایند که چون طلاق در ایران و حتی در اروپا جمله خوبی نیست و مردم خوششان نمیآید. هیچ فرق هم نمیکند چه مذهبی. و دوم اینکه چون اعلیحضرت یکدفعه زن داشتند، طلاق دادند، الآن این کار را بکنند و در این مابین هم شایعات مخالفین در خارج و غیره همیشه میگفتند که اعلیحضرت الواتی میکنند و یا بقول فرنگیها playboy هستند و غیره، باز این شایعات زیاد میشود که آن هم خودش صدمه میزند به سلطنت. و دیگر اینکه باید دید که اصولاً این واقعاً علیاحضرت بچهدار نمیتوانند بشوند یا نه؟ و بخصوص که وقتیکه من نخستوزیر بودم و اعلیحضرت تشریففرما شدید به اروپا و به انگلستان و به جاهای مختلف دکترها همه گفتند که این با یک عمل کوچکی این رفع میشود این موضوع مهمی نیست، ولی آنها یکچیزهای خانوادگی است من نمیخواهم دخالت کنم. البته یکچیزی هم از حضرت رسول اینجا پدرم مثل زد که بهقولمعروف میگویند که رطبخورده را … نمیتواند کسی که رطب خورده منع بکند. این است که چون من خودم زنم را طلاق دادم و این است که نمیتوانم یکچیزی به اعلیحضرت بگویم. اگر روابط خانوادگی طوری است که یکچیز دیگری است بین اعلیحضرت و علیاحضرت آن چیزی است که مربوط به من و امثال من نمیشود. ولی نصیحت من این است که این کار را نباید، حتیالمقدور از این طلاق باید جلوگیری بشود اگر بشود ولیعهدی پیدا کرد و یا راهحل دیگری. اما بههرحال این را اعلیحضرت نباید خودشان تصمیم کلی بگیرند همینطور که در موقعی که من خدمت میکردم بهشان و یک اختلاف کوچولویی بین ما پیش آمد، این بود که من همیشه نظرم این بود که اعلیحضرت سلطنت کنند و دولت هم دولت باشد. حالا هم که کنار هستم، همان عقیده را دارم روی علاقهای که به اعلیحضرت دارم چون مثل تو که به من میفرمودند پدرم که اردشیر هستی، اعلیحضرت هم برای من مثل یک پسری میماند دوستش دارم و همیشه سعادت و خوشیاش را میخواهم. بنابراین خوب است که یک هیئتی معین بشوند و در این موضوع مشورت بشود و نظر آن هیئت چیز باشد. آن هیئت هم یکخرده بزرگتر از هیئتی باشد که فقط رؤسای مجلسین و دولتیها هستند که اغلب گاهی اوقات یا ازلحاظ ادب یا ازلحاظ عرض شود که نظرات شخصی یا هر چیز دیگر، ممکن است نگویند یا ملاحظه بکنند. و چون دیگر هی میروید و میآید و مشکل است اگر که اتفاقاً به این هیئت هم تصویب فرمودند که به یکخرده بیشتر، امثالی زدند که شاید اینها خوب باشد با اینها صحبت کردن، مثل امیر جنگ بختیاری که خب هم شخصیتی است هم فامیل خود علیاحضرت ثریا است. مثل امیرحسین خان ایلخان ظفر که او هم باز فامیلی دارد و در عروسی اعلیحضرت با ثریا تا آنجا که اطلاع دارم یکچیزی داشته. در ضمن ایشان توی کابینه پدرم هم بودند، وزیر مشاور بوده و وزیر کار یک مدتی. این بود که من با این نظریات برگشتم و اعلیحضرت بیشتر اینها را پسندیدند. البته حرفها و فرمایشاتی داشتند فرمودند و قرار بر این شد که من برای این کار با چند نفر تماس بگیرم محرمانه. امیر جنگ خب با پدرم، با خود من نزدیکی داشت ولی سن امیر جنگ با من، من مثل پسرش و نوهاش بودم و برای خاطر اینکه یک همچون موضوع به این Serieux ای را صحبت بکنیم من چون میدانستم که سیفالسلطنه افشار پدر این امیرخسرو افشار که وقتی هم وزیر خارجه هم بود و سفیر بود، این با او چیز کردم و قرار گذاشتم که با سیفالسلطنه بروم پهلوی امیر جنگ. رفتیم جریان را به امیر جنگ گفتیم که فکرهایش را بکند که وقتی دعوت میشود. همینطور تلفن کردم به امیرحسین خان چون تو کابینه پدرم هم بود و پسرش هم با من دوست بود از سالها، زمان جنگ و …، با آن هم رفتم جریان را گفتم. و بعد با آقای سردار فاخر که خب قبل از ۲۸ مرداد با من تماس داشت و همیشه احترامش را و سابقهای از زمانی که نهضت فارس آمد و پدرم آنجا جنگید، عرض کردم که آنوقت زمان قوامالسلطنه با او هم خیلی خودمانی بودم، صحبت کردم. و در ضمن چون آنوقت عبداللهخان هدایت، ارتشبد آنوقت، رئیس ستاد ارتش بود و او هم لازم بود که شاید صلاح بود باشد، موضوع را با او هم در میان گذاشتم که ممکن است شما را دعوت بکنند شما در این ضمن فکر بکنید و البته خوب است که هر وقتی هم شرفیاب میشوید حضور اعلیحضرت اگر لازم دانستید آنها دیگر مربوط به خودتان است ولی یک همچون جریانی پیش میآید. و دیدن آقای تقیزاده رفتم این موضوع را با مرحوم تقیزاده مطرح کردم. همینطور با آقای صدرالاشراف و همینطور، کی بود در؟ و عدلالملک دادگر که بهش هم احترام داشتم و هم با پدرم دوست بود از زمان خب رضاشاه این خودش تبعید شده بود در خارج بود. یک آدم باشخصیتی بود ولی بینظر. تا آنجا که اینها یادم میآید از نظامیها اینها بودند. خلاصه، اعلیحضرت این نظر را پذیرفتند. به دو نفر البته صحبت نکردم چون روابط زیاد حسنهای شاید نداشتیم با هم و آنها هم نظر خوب، یکی مرحوم علاء بود، یکی هم مرحوم اقبال که یکیشان نخستوزیر و یکی هم وزیر درباره این را البته فرمودند که به امر خود اعلیحضرت که من یادم رفته بود که به رئیس دفتر مخصوص آقای هیرات هم باهاش صحبت کنم که ازش خواهش کردم آمد حصارک با من شام خورد و در ضمن این مطلب را باهاش مطرح کردم که خودشان دیگر میدانند با همانجا میروند ولی همچون جریانی است. و در این مذاکرات و در این جلسات که البته من بعد آمدم به سوئیس، اینطور نظر همه این نظریات پیشنهاداتی که بود که آیا اعلیحضرت چطور است که یک زن صیغه بگیرند بچهدار بشوند؟ آیا ممکن است که والاحضرت غلامرضا که برادر، چون اعلیحضرت علیرضا که متأسفانه مرحوم شده بودند، توی هواپیما از بین رفته بود کشته شده بود، آنوقت قانون اساسی چه خواهد بود؟ تمام اینها را مفصل اینها مطرح کرده بودند و افراد الحقوالانصاف تا آنجا که شنیدم همه حرفهای خودشان را خیلی روشن و چیز میزدند. آنهایی که طرفدار فکر طلاق بودند یا بهعکس و همینطور امامجمعه که مثلاینکه گفتم قبلاً دکتر حسن امامی که امامجمعه که تحصیلاتش در اینجا در نیوشاتل در سوئیس بود و دکترای حقوق داشت و استاد دانشگاه هم بود و بعد به امامجمعه کی میگیرد وقتیکه امامجمعه قبلی میمیرد و امامجمعه شد. باری، درنتیجه اینطور به نظر میرسد که اکثریت چیز میکنند یا به دلایل دیگر که بقیهاش را خدا میداند من جزئیات را نمیدانم که تصمیم، اعلیحضرت هم البته با علیاحضرت در تماس تلفنی بودند و با ایشان گویا صحبت میکردند و علیاحضرت هم در این جریان از سن موریتس تشریف بردند چون یواشیواش تو دهنها هم افتاده بود، مطبوعات و غیره. صلاح در این دیده شد که علیاحضرت تشریف ببرند به کلن که پدرشان و مادرشان آنجا تشریف داشتند و پدرشان آقای خلیل اسفندیاری سفیر ایران بود در آنجا سالهای دیگر. تا اینکه بالاخره با مذاکراتی که بین زن و شوهر هم پیش میآید به اینجا کشیده میشود که اینها باید جدا بشوند، قدم بعدی این بود که کی این مذاکرات را بکند. باز در اینجا اعلیحضرت که مشورت فرمودند و سؤال فرمودند، دیدیم بهترین آدم شاید وزیر دادگستری باشد که آنوقت آقای مرحوم که این اواخر فوت کرد، دکتر هدایتی بود که وزیر دادگستری وقت بود و او مأموریت پیدا کرد. اول آمد اینجا چون یکچیزهایی پیغامها و یکچیزهایی هم از طرف شاهنشاه داشت، اینجا آمد در سوئیس که من باهاش ملاقات کردم در هتل تورین برایش جا گرفتیم اقامت کرد و از اینجا هم رفت به کلن و یکی دو دفعه که برگشت از اینجا تلفن با تهران در تماس بودیم از ژنو و مطالب به عرض اعلیحضرت میرسید. بعد نتیجه کار هم که معین شد و قرارهایی که گذاشتند که علیاحضرت لقب والاحضرتی داشته باشد و غیره و فلان. آن جزئیات که حتماً تو کتاب و غیره هست. خلاصه این ترتیبی بود که داده شد. و این وضع بود. در آنوقت من در اینجا بودم تا اینکه اعلیحضرت یک روز تلفن فرمودند که در رکابشان بروم به، میخواهند تشریففرما بشوند به ژاپن. البته مدتها را دارم میپرم دیگر چون تا آخر… و در رکابشان بروم به ژاپن. من هم بهشان عرض کردم مانعی ندارد و فرمودند که شهناز هم خیلی دلمان میخواهد بیاید چون (نامفهوم). با شهناز هم صحبت کردم. والاحضرت شهناز خیلی در اینجور چیزها خیلی دختر ساده و کنارهگیری بود. هیچ اهل شوآف و تظاهر و غیره نبود و خیلی سادگی را بیشتر ترجیح میداد. برایش مشکل بود، نمیخواست، دوست نداشت. ولی در این جریان بههرحال والاحضرت حامله شدند و عرض شود که حامله بودند این بود که من بالاخره به عرض رساندم که شاید خود من هم نتوانم در رکابتان باشم اگر اجازه میفرمایید چون والاحضرت که اینجا حامله هستند. آنوقت هم آقای آرام اتفاقاً سفیر در آنجا بود. قرار بود تشریففرما بشوند به فرموز از آنجا به … گفتیم حالا ببینیم وضع چه میشود. بههرحال یکخرده که پیشرفت کرد، خب من هم اولین زنم را بیاندازه دوست داشتم و زنم به من علاقهمند بود، پدرم به زنم علاقهمند بود، به بچهدار شدن علاقهمند بودیم و خیلی روی تمام این جریانات، خیلی برایم مشکل بود که از زنم دور بشوم. اعلیحضرت تصویب فرمودند که ما نرویم. با تمام این امپراتور ژاپن یک بزرگواری بزرگی کرده بود و بزرگترین نشانش را وقتی اعلیحضرت تشریف بردند به من مرحمت فرموده بود که مال نشان بزرگ خورشید است که همان لنگه همانی است که اعلیحضرت دارند. اعلیحضرت از ژاپن تشریففرما شده بودند به هاوایی و از آنجا به سانفرانسیسکو و نمیدانم از هاوایی بود یا از سانفرانسیسکو باز تلفن فرمودند که من که میخواهم بیایم بروم ایران، شماها باید با من بیایید و برویم به ایران. من هم اکراه داشتم حقیقتش و به همین دلایل میخواستم کنار باشیم و دنبال زندگی خودمان باشیم. پدرم متحیر شد که چطور به پادشاه مملکت من گفتم نه و غیره. و بعد هم زندگیام هم در ایران است. آمدیم اینجا به ماهعسل، حالا هم که زنم حامله است. با خود من صحبت کردند و با والاحضرت و بههرحال to make the story short اعلیحضرت قرار بود که تشریففرما بشوند بیایند سیکس فلیت را در مدیترانه ببینند که آنوقت ادمیرال اندرسن ریاستش را داشت و بعد تشریففرما میشدند از رم بیایند به، پدرم دعوتشان کرده بود که تشریف بیاورند در کان یکی در روز آنجا مهمان پدرم باشند و ماها هم آنجا باشیم. خلاصه، این نقشهای بود که بابایم میخواست ما را بفرستد برویم. سفیر ایران در رم هم مرحوم موثقالسلطنه اسفندیاری بود و سفیر ایران در پاریس هم مرحوم نصرالله انتظام بود. خب، ما از اینجا، پدرم زودتر رفت که آنجا جاها را درست بکند و غیره و از آنطرف هم آقای انتظام رفت و مرحوم اسفندیار هم اینجا با ما در تماس بود و آنجا، ما قبل از تشریففرمایی اعلیحضرت با طیاره از اینجا رفتیم به جنوب فرانسه در کان و ماشینها را هم از اینجا فرستادیم که اتومبیل آنجا بوده باشد. اعلیحضرت تشریف آوردند و آنجا یک ۴۸ ساعتی مهمان پدرم در کان بودیم در هتل کارلتون هم پدرم جا گرفته بود و قرار بود که دیگر قرار شد و همه هم قبول کرده بودند که من و عرض شود که والاحضرت شهناز هم در رکاب اعلیحضرت برویم و برویم به ایران. حالا برنامه چیست. برنامه این است که در اسلامبول یک برنامه بزرگی است که باید برویم آنجا و در آنجا سران کشورهای پکت بغداد در آنجا جمع میشوند یک برنامه خیلی مفصلی آقای رئیسجمهور ترکیه پیشبینی دیده بود و غیره. ما هم در این مدت در آنجا باشیم بعد از آنجا در رکابشان برویم به ایران. صبح خیلی زود بود تلفن زنگ زد. من حضور اعلیحضرت بودم که رفتم صبحانه باهاشان بخورم که زود باید میرفتیم، تلفن زنگ زد و وقتی من جواب دادم یک مخبری بود میخواست با اعلیحضرت صحبت کند. گفتم اعلیحضرت اینجا تشریف ندارند. گفت شما کی هستید؟ گفتم من هم پیشخدمتان هستم در اینجا، باتلر هستم. گفت که بله شنیده شده که در بغداد یک کودتایی پیش آمده، نظرتان چیست؟ گفتم من هیچی نمیدانم. من که باتلر هستم اینجا. حالا اعلیحضرت هم سر صبحانه بودند تعجب میکردند من چی دارم میگویم، با کی دارم صحبت میکنم. ولی اگر صحبتی دارید شما به آقای سفیر ایران نصرالله انتظام تلفن بکنید یا حتماً تو اتاقشان هستند یا تو سرسرا هستند در این هتل هستند، ایشان نماینده ایران هستند میتوانند به شما جواب بدهند. من بیش از این نمیتوانم بهتان… بعد که گوشی را گذاشتم جریان را به عرض اعلیحضرت رساندم و اعلیحضرت خیلی متوحش، چی شده، چی نشده، خبر چی هست؟ تازهای هنوز نبود. خیلی زود است دیگر حالا تقریباً ساعت نزدیک چهارونیم پنج صبح است. و باید راه بیفتیم از کان بیاییم برویم به فرودگاه نیس که از آنجا با طیاره خصوصی برویم. باری، تا موقعی که آمدیم پایین پدرم یکی دو دفعه تلفن کرد و یک اطلاعاتی که بهش رسیده بود گفت و همینطور آقای انتظام. آمدیم با اتومبیل و رفتیم به چیز. آمدیم که برویم همان برنامه را ادامه بدهیم چون رسماً که چیزی اطلاع پیدا نکردیم. آنجا من میراندم، اعلیحضرت نشسته بودند. پشتم عرض شود که، والاحضرت شهناز با پدرم. عرض شود که، بعد وقتی که ما در روی پرواز میکردیم در روی آتن و آنجا آن ناحیه رسیده بودیم با ما تماس گرفتند و به ما گفتند که تشریففرما نشوند اعلیحضرت به اسلامبول، تشریففرما بشوند به آنکارا. و خب خط، آیا وضع بنزین و غیره آن از آن لحاظها چیز تکنیکی مشکلی نبود. و قرار بر این شد که ما مستقیماً برویم به آنکارا. وقتی آمدیم به آنکارا، رئیسجمهور ترکیه اسکندر میرزا، رئیسجمهور پاکستان، رئیس مجلس ترکیه، نخستوزیر آقای… بیچاره را کشتند، او و وزیر خارجه، خلاصه همه در فرودگاه بودند.
س – مندرس؟
ج – مندرس نخستوزیر بود. یک آدم خیلی معروف و خوشتیپی وزیر خارجه بود به اسم… در آن زمان و رئیسجمهور هم چیز بود آقای… که خیلی بعد هم باهاش من دوستی داشتم و بعد دومرتبه آمد، رئیسجمهور شد.
س – پیدا میکنیم.
ج – بله؟
س – پیدا میکنیم.
ج – بله، در توی فرودگاه اعلیحضرت را بریف کردند جریاناتی که پیش آمده که اعلیحضرت ملک فیصل گفته میشود که کشته شده. عرض شود که آقای نوری سعید هنوز فراری است. عرض شود که، تیمسار ژنرال داغستانی به طرفداری از پادشاه هنوز باقی است و آدمی به اسم قاسم که اتفاقاً قبلاً بهتان عرض کردم این آدم کی بوده، آمده کودتا کرده و وضع نامرتب است. در این جریان، عرض شود که از آنجا هم راه افتادیم. فرودگاه آنکارا به شهر خیلی طولانی است. یکساعتوخردهای است چون آنجا کوهستانی است. اینهایی که میآمدیم بهطرف شهر اعلیحضرت با رئیسجمهور ترکیه و رئیسجمهور پاکستان همینطور به ترتیب، من و والاحضرت شهناز با رئیس مجلس ترکیه توی یک اتومبیل بودیم. وقتی که داشتیم میرفتیم و والاحضرت دست راست نشسته بودند و من دست چپ و رئیس مجلس هم وسط، یک کسی هم بود، اتومبیل هفت نفرهای بود، آنجا داشت ترجمه میکرد و اینها، یکدفعه وقتی اسم زاهدی آمد و اینها، گفتش که آن رئیس مجلس گفت شما پسر ژنرال زاهدی هستید؟ گفتم بله. زد یکدفعه روی پای من و گفت که الآن اگر پدرتان در ایران بود یک آدمی مثل پدرتان در بغداد بود، این جریان برای کینگ فیصل پیش نمیآمد. خیلی به من محبت کرد و مرا بوسید و من هم ترکی خوب نمیدانستم او هم چیز. باری، آمدیم و در این جریان و آمدیم به شهر و رفتیم به کاخ نخستوزیری. قرار بر این شد که حالا چون والاحضرت شهناز هم حامله هستند اول اصرار داشت رئیسجمهور آنجا باشیم بالاخره ترتیبی دادیم که ما بیاییم برویم در سفارت. بیچاره تیمسار ارفع هم آنجا بخصوص جا و اینها تهیه کرده بود. ما برویم در سفارت، رئیسجمهور پاکستان در منزلی که منزل پذیرائی معمولاً بود مال نخستوزیر نزدیک رئیسجمهور، او آنجا باشد. اعلیحضرت هم در کاخ رئیسجمهور تشریف داشته باشند. و به این وسیله من هم میتوانستم مرتب اوامری که اعلیحضرت داشتند با تهران. درنتیجه، اوامر اعلیحضرت این بود که اولاً من فوراً با تهران تماس بگیرم بگویم نخستوزیر با رئیس ساواک که آقای بختیار بود با آن هواپیما بیایند به ترکیه. سعی بکنم با بغداد تماس بگیرم که تیمسار سرلشکر باتمانقلیج سفیر اعلیحضرت شاهنشاه در آنجا بودند. و تمام این اطلاعات. یک اتاق هم قرار شد برای آقای دکتر اقبال در همان توی سفارت بوده باشد. من میرفتم و میآمدم. در این ضمن پیغامی از آقای اتابکی سفیر ایران در بیروت رسید که آقای شمعون یک پیغام دارند یک نماینده مخصوص. من آمدم حضور اعلیحضرت عرض کردم تصویب فرمودند که آن آدم بیاید و آن شخص قرار شد، آمد، شب نزدیک یکونیم و دو بعدازنصفشب رسید. وضع بیروت لبنان خطرناک بود و در مذاکرات هم مرتب در ضمن من رادیوی بی.بی.سی را هم برای اعلیحضرت میگرفتم بریفشان میکردم که در خبرهایی که میآید چیست. رادیوی بزرگی مال اعلیحضرت بود ولی چون ایشان تو کنفرانس بودند من نت برمیداشتم و میبردم توی کنفرانس در کاخ رئیسجمهوری. در اینجا اعلیحضرت مرا احضار فرمودند و گفتند که با خیلی هم چیز رسمی، اول گفتند با پدرتان بعد گفتند که با سپهبد زاهدی تماس بگیرید و بگویید که آیا قبول میکند بیاید نخستوزیر بشود.
س – عجب.
ج – بله. اوامرشان را اطاعت کردم و آمدم سعی کردم که با کان تماس بگیرم. خوشبختانه هنوز پدرم در جنوب فرانسه بود و نگران ما هم بود و خیلی هم خوشحال شد. مطلب را سربسته بهشان گفتم. ایشان جواب دادند که به یک شرط و آنکه من فوراً با قوای ایران به کرکوک و به موصل حمله میکنم و بنابراین مردم عراق شانس خواهند داشت که تصمیم بگیرند چه میخواهند، نه اینکه یک کودتای نظامی اینها را از بین برده باشد. من آمدم و گزارشش را به حضور آقایان دیگر که رئیسجمهور ترکیه بود، رئیسجمهور پاکستان بود و غیره به آنها دادم. در ضمن چون رئیسجمهور اسکندر میرزا با خانمش آمده بود. خانم اسکندر میرزا خوشبختانه اینجا چیزی بود که والاحضرت شهناز هم زیاد تنها نباشد ولو اینکه بیچاره خیلی ناراحت و با این حالت حاملگی تابستان گرمای شدیدی هم بود آنوقت در آنکارا. باری، بعد مذاکرات شد و اینها، دو نفر نماینده آمدند در این مذاکرات به قصر رئیسجمهوری که یکی نماینده، اسامیشان یادم نیست، از طرف رئیسجمهور آمریکا بود و دیگری از دولت انگلستان بود که صحبتها را بشنود. حالا هم سفیر بود یا هرکسی. خلاصه، در این مذاکرات اینطور به نظر رسید که یکخرده هم انگلیس و هم امریکا باهم یک کاری میخواهند بکنند یک provocation درست نشود راجع به شوروی. و این بحث پیش آمد که خب اگر اتفاقاً این کار بخواهد بشود امکان دارد که شورویها هم بیسروصدا نبوده باشند. من دومرتبه برگشتم و با پدرم صحبت بکنم. در این ضمن نماینده آقای کمیل شمعون رسیده بود که او را برداشتم بردم به قصر رئیسجمهوری و تو اتاقخوابی که برای اعلیحضرت معین کرده بودند، آن آدم آمد. آن هم حالا اسمش یادم میآید یکی از شخصیتهای خیلی انترسان است، شکارچی بود با کمیل شمعون آمد و پیغام را آورد و یک نامهای هم در ضمن اتابکی نوشته بود برای من که به عرض اعلیحضرت بخوانم و جریان را بگویم. در این جریان تصمیم بر این گرفته شد که اولاً قوای درخواست که میکند لبنان، دولت امریکا جواب موافق میدهد و قوا میفرستد. چون آنوقت ناصر تحریکات خیلی زیادی در لبنان میکرد. همینطور دولت انگلیس با دولت امریکا پشتیبانی کند برای اینکه وضع اعلیحضرت ملک حسین در خطر نبوده باشد. نظر پدر من این بود که چون یک قراردادی بین اعلیحضرت ملک حسین و اعلیحضرت ملک فیصل که این دو تا هم همجوار بودند و هم فامیل بودند با هم، قراردادی قبلاً بسته شده بود که اگر یک اتفاقی برای یکی بیفتد دیگری پادشاهی آنجا را خواهد داشت و اینها. به این وسیله اگر کمک بشود به جردن و از آنور هم ما از ایران قوا را چیز بکند که قوای کودتاچی مجبور از دفاع از خودش باشد و مردم را سرکوب نکند. خواسته ملت most probably بیشتر این خواهد بود که شاید اعلیحضرت حسین را بخواهند برای ریاست یا هر چیز دیگر، ولی بههرحال خواسته این جریانات بهشان چیز نمیشود.
س – تحمیل نمیشود.
ج – بهشان فورسه نخواهد شد. در این جریان وقتی که چیز شد، اعلیحضرت دیدم که با آقایان دیگر صحبت کردند و آقایان رؤسای کشورها که خب اگر که شاید با این دو نفر نماینده انگلیس و آمریکا و غیره، خب، این اگر چیز باشد که مشکل است. پدرم این دفعه که برگشتم ساعت چهارونیم و پنج صبح بود باهاش صحبت کردم، جوابش این بود که یک راه دیگری هست که از همه بهتر است اگر اینطور بوده باشد و آن این است که این عمل را من به مسئولیت خودم میکنم. عراق را نجات دادیم و چون امکان دارد که شوروی در این قسمت که همسایه شمالی ایران است بخواهد تحریکاتی بکند یا از طریق کردستان چون آنوقت با کردها و یا واقعاً مستقیم و غیره، برای اینکه هیچ نوع مسئولیتی برای ایران و دولت ایران نبوده باشد، اعلیحضرت در این جریان مرا میتوانند محاکمه صحرائی بکنند در ایران به عنوانی که من برخلاف اوامر این کار را انجام دادم و حتی مرا میتوانند بعد مرا اعدام بکنند. ولی این وضع هم برای آتیه ایران مفید خواهد بود و هم ما عراق را نجات دادیم. این بهجای این صحبتها دیگر نکشید چون در این جریان خبر آمد که شوروی گویا به آمریکا و انگلیس و به ترکیه و غیره گفته که اگر بخواهد کاری از طریق ایران بشود، شوروی از طریق ایران خواهد رفت و به عراق کمک خواهد کرد. بنابراین جریان تقریباً دیگر چیز شد و او هم چون اصراری نداشت از بین رفت و نخستوزیر هم آنوقت در این جریان آنجا پهلوی ما بود در این مذاکرات. قرار بر این شد که از آنجا هم راه بیفتیم و برگردیم برویم تهران، قبل از این هم که برگردیم آقای جلال بایار، رئیسجمهور ترکیه، اصراری داشت که با کشتیاش برویم و از آنجا آمدیم رفتیم به اسلامبول و از اسلامبول هم آنجا یک پذیرایی از ما کرد در دلمهباغچه، یک قصر خیلی قدیمی است خیلی انترسانی است، و از آنجا که برویم به ایران. قسمت شوخیاش را نگویم ولو اینکه تاریخ است چون یکی از شخصیت ایرانی آمد که با ما ملاقات کند، بیچاره به خانمش گفته بود که حالا اسمش را نمیآورم، وقتی که میآیی جلوی والاحضرت به والاحضرت رورانس بکن و نگران بود که این خانم، چون خانم هم قدرت بیشتری نسبت به این آقای سرکنسول داشت. بعد این بیچاره وقتی آمد از دستپاچگی برای خاطر اینکه زنش حتماً این کار را بکند خودش این کار را کرد و خندیدیم ولی خوب چیز خصوصی بود و تو کاخ خصوصی. باری، از آنجا راه افتادیم برگشتیم با همین هواپیما. نخستوزیر ایران آقای دکتر اقبال هم در رکاب بود و رفتیم به تهران. وارد فرودگاه شدیم تمام وزرا و تمام هیئت و غیره در آنجا بودند و اعلیحضرت دستور فرمودند که نخستوزیر و رؤسای ارتشی همه بیایند توی اتومبیل خودشان که مذاکره کنند. قصر هم قصر سعدآباد بود. ما هم اتومبیل بعدی بودیم و از اینجا آمدیم به چهارراه خیابان پهلوی و از چهارراه خیابان پهلوی، خیابان پهلوی را بالا. و الحقوالانصاف بعدازاین جریانات و اینها ما هم اولین بار بود که بعد از عروسی زن و شوهر به ایران میرفتیم، یک جمعیت عجیبی از تهران تا شمیران و با یک سرعت بینهایت یواشی میرفتیم برای اینکه اعلیحضرت علاقهمند بودند که به احساسات مردم… و مردم وقتی میدیدند والاحضرت شهناز هست و من هم هستم به ما هم احساسات میکردند و خلاصه گل میانداختند و غیره. رفتیم به سعدآباد. آن شب هم فرمودند که بااینکه خسته هستید شام با ما باشید و والاحضرت و من هم در حضورشان شام بودیم. و اغلب روزها البته من مرتب میآمدم حضور اعلیحضرت. روزی دوسهبار شرفیاب میشدم. پدرم از اینجا کاغذهایی مینوشت عرایضی که باید بهشان عرض میکردم. من نامه را میخواندم حضورشان. مثلاً یکی از این بارها، پاپا پدرم نوشته بود که دیدید در عراق چه شد و دلیل اینکه این جریان شد برای این بود که نوری سعید به قدرت خودش خیلی… ها، اینجا یک مطلبی را باید… در اینجا قبل از اینکه به ادامه این جریان بپردازم شاید بد نباشد که یککمی برگردم. فراموش کردم و چیزی که خیلی انترسان و قابلتوجه است و شاید در این کودتای عراق میتوانست مفید باشد یعنی ازلحاظ تاریخی، بهتان عرض کنم. آن این است که در جلسهای که قبل از دو سال قبل از این درست جریان بحران سوئز بود و انگلیسها و عرض شود که فرانسویها و اسرائیلیها حمله کرده بودند به مصر. بااینکه آنوقت ما روابط حسنهای با مصر نداشتیم و بااینکه عرض شود که ناصر خیلی شدید برعلیه پکت بغداد بود، در ضمن بازهم اینجا یک آن پرانتز باز کنم. بهطوریکه اسکندر میرزا میگفت یکوقت من حضور داشتم حضور اعلیحضرت، ناصر خیلی علاقهمند بوده که بیاید تو پکت بغداد بهشرط اینکه عراق نبوده باشد و اقلاً، چون ناصر گویا خیلی دشمن خونی عبدالله ولیعهد عراق و همینطور نخستوزیر نوری سعید بود. اینها با هم شخصاً خیلی بد بودند و در این جریان سفیر پاکستان که اینها دوتا برادر بودند گویا یکیاش در هندوستان بود یکیاش در پاکستان بعد از جدا شدن، که با مرحوم رئیسجمهور مصر، ناصر، تماس داشته این صحبتها را از قول ناصر به اسکندرمیرزا گفته بود که اسکندر میرزا این را به اعلیحضرت و به غیره. باری، این برای اینکه ازلحاظ تاریخی انترسان است چون ناصر مخالف پکت بغداد بود ولی بعد معلوم شد که نه اول موافق بوده چون این جریان شخصی در بین بوده، کنار کشیده. خلاصه، در این جریان یکی از نامهها این بود که پدرم به من نامهای نوشته بود که برای اعلیحضرت بخوانم این است که اعلیحضرت جریان بغداد را که دیدید چه شد و متأسفانه این جریان به اینجا انجامید که دیدیم که این قوا به عنوانی که بیاید برود بهطرف اردن آمد در آنجا و روی اینکه آقای نوری سعید به خودش خیلی اطمینان داشت این جریان پیش آمد. باز یادم رفت این را بگویم. این جلسه چیز آنجاست.
س – این را تمام کنیم بعد برمیگردیم به آن.
ج – بله، آن را پس یادتان باشد.
س – بله.
ج – -بله و این است که اعلیحضرت خواست که اولاً این افرادی که به سلطنت علاقهمندند و افرادی که بههرحال اغلبشان شاید شخصیت دارند و اغلبشان شاید اعلیحضرت ازشان رنجیدهخاطر باشد چون آدمهایی هستند که چون علاقه دارند بهتان و چون وطنپرست هستند حرفهایشان را صریح میزنند و بله قربان و بهقولمعروف yes man نیستند، ولی اینها به دردتان میخورند و اینها پایه سلطنتاند. دیدیم که روی از بین بردن آقای نوری سعید که این افراد را کنار گذاشت و ارتشیهایی که نمیشناخت و غیره نزدیک کرد، قاسمی از تویش درآمد و این نتیجه شد. بعضی از اینها هم هستند که اصلاً شما شاید احتیاج به اینکه نخواهند هیچ کار رسمی داشته باشند ولی بعضی از اینها هم هستند اینها ممکن است احتیاج و وضع مالیشان خوب نباشد و غیره. اعلیحضرت اینها را Onomad بخواهید، باهاشان مشورت کنید، باهاشان محبت بفرمایید، تکتک، تنها. حتی بعضی اگر اطلاع دارید که وضع مالیشان خوب نیست، بدون اینکه کسی بفهمد در آنجا به عنوانی که این را ببرند اگر کسی هست همینطور که در موقع نخستوزیری این کار را میکردیم. اگر آقایان علماء بوده باشند بهشان پول در اختیارشان داده بشود بهعنوان خمس ذکات یا به آدمهای چیز داده بشود، چون این کار را میکردیم زمان نخستوزیری. پدرم به من مأموریت میداد بروم اینها را بدهم. و بعد بعضی از این خانوادهها را بهشان پولی بدهید که زندگیشان برگزار شود ولی بین خودتان و او باشد نه اینکه کسی این واسطه باشد که بعضی از اینها امکان دارد اصلاً قبول نکنند و بعضیها به انورشان بر بخورد. اعلیحضرت هم تصویب میکرد. در این جریان بود که یک روز اتفاقاً اعلیحضرت سرما خورده بودند و گرفتار بودند، چند روز بعدازاین جریان بود، من حضورشان بودم در توی اتاقخواب شمالی کاخ سعدآباد و رفته بودم و صبحانه آوردند و بعد به چیز گفتیم که ویتامین C میل بفرمایند و نمیدانم آبی بیشتر بخورند و دوا میزدند به دماغشان، یک دستگاهی بود که میزدند به دماغ و حلق و اینها که بخور میداد و غیره. آمد پیشخدمت مخصوص گفتش که رئیس ستاد ارتشبد هدایت آمده است عرض دارد. درصورتیکه تمام برنامهها را cancel کرده بودیم چون اعلیحضرت مریض بودند. فرمودند خیلی خوب بگویید بیاید. قرار شد همان بالا شرفیاب بشود. وقتی که او خواست بیاید تو من خواستم بروم، فرمودند نه، باش اردشیر. من تعظیم کردم و با تمام اینها رفتم چون هیچوقت دوست نداشتم … رفتم بیرون. مدتی بیرون بودم. اما وقتی عبداللهخان آمد عبداللهخان را دیدم که یکخرده رنگورویپریدهای است. صبح بود، هنوز ۹ هم نشده بود، بین ساعت هفتونیم تا نه یا این وقتها بود. وقتی که عبداللهخان هدایت رفت و من برگشتم. دیدم اعلیحضرت هم تو فکر هستند. فرمودند اردشیر میدانی چی شده؟ عرض کردم خیر قربان. فرمودند که اردوبادی میخواسته برعلیه ما کودتا بکند. خوب من خیلی منقلب شدم درصورتیکه اردوبادی را خوب میشناختم. اردوبادی در ۲۸ مرداد یکی از افسران خیلی شجاعی بود که …
س – اسم اولش چی بود؟
ج – اردوبادی اسمش سرهنگ بود بعد هم به سرلشکری رسید تو ژاندارمری بود. داماد چیز بود که خیلی با رزمآرا نزدیک کار میکرد، شرفی شریفی، او هم یک تیمساری بود. خانهشان هم در چیز بود. خلاصه، گفتم قضیه چی بوده قربان، بساط و اینها. معلوم شد که بله، میگویند که اردوبادی، در حال دستور داده بودند ارتشیها، اردوبادی هم که در شمال در راه دامغان و بابلسر در آن ناحیه میرفته توقیفش میکنند و میبرندش. چی بوده قضیه؟ اعلیحضرت فرمودند بله این چندین اعلامیههایی که در این چند روز گذشته پخش میشده شبنامهها مال یک ماشینی بوده که برعلیه سلطنت و اعلیحضرت و غیره بوده و این ماشین را هم در منزل پدرزن آقای اردوبادی این را گرفتند. گفتم قربان من نمیدانم. تعجب میکنم حقیقتاً. خیلی ناراحت شدم و بعد هم تلفن کردم که والاحضرت شهناز هم بیایند برای نهار پهلوی اعلیحضرت و غیره. وقتی که آمدم به منزل نصرت پیشخدمت به من گفتش که امامجمعه تلفن کرده چند بار به شما. تلفن کردم حضورشان چون من خیلی به امامجمعه ارادت داشتم و بهش احترام داشتم که فرمایشی چیزی داشتید، میخواهید من بیایید پهلویتان؟ منزلش هم در خیابان عینالدوله بود. گفت نه، نه، نه، شما نه، من میآیم. امامجمعه بلند شد آمد بالا و باهاش صحبت کردم. گفت که آقای اردوبادی را گرفتند و من چون علاقهمند به اعلیحضرت هستم من تردید داریم. مواظب باشید چون اینها دارند یک کاری میکنند بهعنوان خیانت بر سلطنت و غیره و اینها، دارند یک محکمه صحرایی میخواهند تشکیل بدهند. مرتیکه را ممکن است بکشند بدون اینکه گناهکار باشد و این وجدان اعلیحضرت نمیتواند این را قبول کند. بهخصوص که من اخلاق اعلیحضرت را میدانم. این را خواهش میکنم که شما خوب است این را با اعلیحضرت صحبت بکنید. وقتی برگشتم گفتم یک موضوع محمدخان و اکبر و اینها من منتظر بودم چون گفتند که دکتر آمده رفته حضور اعلیحضرت و اینها، در این موضوع …
س – چهکاره بود محمدخان؟
ج – محمدخان رئیس تشریفات سلطنتی بوده و بعد موضوع را که به آقای محمدخان گفتم بیچاره روی علاقهای که به پدرم داشت گفت، آقا این نکنید همچون، با شما که این حرفها را میزنند. آن دفعه که رفتی برای چیز که اصلاً گفتند طرفدار تودهایها هستی، غیره هستی. این ممکن است که برای شما اسباب زحمت بشود، چیز کن توراخدا خودت را به آبوآتش نزن. آن شب دیگر نمیدانم چطور شد. سر شام هم چیزی عرض نکردم گفتم شاید هم لازم باشد با زنم هم مشورت کنم. آمدم خانه. من دیدم شب خوابم نمیبرد. هی توی ایوان راه رفتم و غیره و به والاحضرت شهناز هم گفتم. گفت چرا نمیگوییم، باید گفت. و بههرحال او هم مرا تشویق کرد و دیگر من بلند شدم و حمامم را گرفتم صبح زود آمدم، اعلیحضرت هنوز خواب بودند نزدیکهای شش بود. شریفی گفتش که خواب است. گفتم وقتی اعلیحضرت بیدار شدند مرا خبرم کن. نشستم پایین و آمد گفت که اعلیحضرت احضار فرمودند. رفتم بالا دیدم اعلیحضرت با پیژامهشان و هنوز صبحانه نخوردند. چیه؟ چی شده اردشیر؟ گفتم والا حقیقتش این است که به من اینطور گفتند. امامجمعه هم دیروز به من اینطور گفته. حضور اعلیحضرت همیشه شرطمان این بود که من هیچوقت نگویم کی گفته. حالا از دهنم در رفت امامجمعه هم. ولی من برای اینکه این خودم هم این آدم را میشناسم خواستم که این را گفته باشم که مبادا او را اعدامش بکنند بعد ببینید که بیتقصیر است. فرمودند خود من نمیتوانم قبول کنم. من باور نمیتوانم بکنم. برای من، مگر این مرد دیوانه بوده باشد. مگر ممکن است همچون چیزی و اینها. یک فکری کردند و خلاصه دستور دادند که یک هیئتی به این کار رسیدگی بکند، تنها خود عبداللهخان هدایت نباشد. گمان میکنم اگر اشتباه نکنم در اینجا تیمور بختیار خدمت هم کرد چون در این کمیسیون بود و اختلافی که شاید بین تیمور و علویکیا هم بود رئیس شهربانی، شاید در اینجا یکخرده بیطرفانه و أنیتی هم از خودش نشان داد. ولی اینها تو مدارک هست چون تاریخ بیست سی سال پیش است واقعاً مشکل است یادم باشد. ولی بههرحال، نتیجه این شد که معلوم شد که آمدند رفتند یک صندوقی را به عنوانی که از شیراز برای پدرزن تیمسار یا خود تیمسار چون او رئیس معاون ژاندارمری بود ناحیه از این کانو مادرها میآوردند و اینها، شیشهها را آوردند و آنجا گذاشتند اینها هم گفتند چون کسی خانه نبوده ببرید توی زیرزمین. بردند گذاشتند توی زیرزمین که منزل پدرزن تیمسار است. یکچند ساعتی از این نگذشته بیستوچهار نمیدانم چند ساعت، بعد مأمورین مخفی شهربانی ریختند و منزل را گرفتند و این را هم درآوردند و بنابراین میگویند این دلایل. ولی معلوم شد که (نامفهوم) آن هم درش محکمهها و غیره. مدتی البته او بیکار بود بیچاره در درجه سرهنگی بعد که معلوم شد که این آدم تقصیرکار نیست درجه سرتیپی گرفت در توی ژاندارمری. آخرسر هم بالاخره حتی به درجه سرلشگری، خوشبختانه معلوم شد که این آدم بیگناه بوده و اینها دستهبندی بود و من خدا را شکرگزاری کردم که اینجا توانستم مفید باشم و از این هم لذت بردم که اعلیحضرت اینقدر به حرفها گوش میکنند و هر چیزی را بهسادگی بااینکه جان خودشان در خطر بود نمیگیرند.
س – آنوقت اینها مجازات هم شدند اینهایی که این حقهبازی را کرده بودند؟
ج – مجازات که چون نتوانست ثابت بشود که مقصر کی بوده که. چون شهربانی میگفت که خوب من وظیفهام این است که قسمت چیز این است که باید هر چی به نظرم میرسد و به فکرم میرسد و میبینم بگویم. آنور رکن و ارتش بود. آنها را دیگر من جزئیاتش را وارد نیستم چون حقیقتش من علاقهام این بود که یک آدم بیگناه اینجا کشته نشود. و انترسان اینجاست وقتی که اشاره کردم به حرف پدرم و نامه پدرم و نوری سعید، ما در موقعی که در تهران در کاخ مرمر در جریان مذاکرات سنتر بود، این درست موقعی بود که بحبوحه کانال سوئز پیش آمد و گزارشاتی میرسید که در عراق یک عدهای هستند که مشغول یک فعالیتهایی برعلیه سلطنت و دولت حاضر هستند. البته دستگاه ناصر آنوقت شدید برعلیه عراق و برعلیه لبنان در آن سالها کار میکرد. بااینکه من چیز رسمی نداشتم، آجودان شاه بودم. بله نزدیک اعلیحضرت بودم ولی اصولاً آنوقت هنوز هم داماد نبودم. این بود که نمیدانم به چه دلیلی شاید برای اینکه چون من خیلی نزدیک بودم با تحسین قدری رئیس تشریفات اعلیحضرت ملک فیصل که اعلیحضرت خیلی دوستش داشتند، خیلی میگفتند خوب است ما هم همچون تشریفاتی اینجا. خیلی آدم مؤدبی بود. خیلی آدم تودلبرو بود. خیلی آدم فهمیدهای بود. خیلی آدمی بود که به اعلیحضرت پادشاه فیصل راهنمایی میداد و غیره. باری، ایشان آنجا بودند و غیره، قرار بر این شد در موقعی که break است چون آن شب تا ساعت چهار بعد از نیمهشب تو کاخ مرمر این مذاکرات بود و اعلیحضرت و دول پکت بغداد پیغام دادند و از سفیر انگلیس و آمریکا خواسته شد که ما در اینجا پشتیبانی میکنیم از مصر و عملی که این شده و چیزی که حملهای که کردند به مصر در سوئز را ما condemn میکنیم و محکوم میکنیم. خیلی قابلتوجه بود که این کشورهایی که ناصر بهشان فحش میداد روی اصول و پرنسیبی که داشتند به پشتیبانی آمدند و اعلامیه هم داده شد. این را که عرض میکنم دیگر این قسمتش گمان نمیکنم محرمانه است. این قسمتش گمان میکنم همان وقت اعلامیه هم شد. بههرحال، این کشورها دارند. آن شب به من گفتند که من به نوری سعید، چون نوری سعید پدرم را خیلی دوست داشت، هم کرد بود هم ترکی صحبت میکرد، هم کردی و اینها، در آنجا بگویم. اعلیحضرت ملک فیصل ایستاده بودند، نوری سعید ایستاده بود و آقای نخستوزیر ترکیه اسمش گفتم چی بود؟
س – جلال بایار؟
ج – نه جلال بایار رئیسجمهور بود.
س – مندرس
ج – مندرس. من این را به چیز گفتم توسط تحسین قدری که هم ترکی خوب صحبت میکرد و هم فارسی، همینطوری به نوری سعید گفتم، نوری سعید البته آدم کارکشته باهوشی بود، من یک جوان بیستوچندساله که آن هم در یک همچون محیطی که تمام رؤسای کشور هستند و اعلیحضرت هم ایستاده که نباید بدون مقدمه یک همچون صحبتی شنیده باشد و اینها. یکدفعه گفتش که رویش را کرد به ترکها گفت این اطلاعات شماست شما مواظب خودتان باشید که مبادا فرش از زیر پایتان بکشند و همه بریزید. خب یکخرده irritation پیش آمد و اینها. در این ضمن هم اعلیحضرت فرمودند دیگر حالا باید دومرتبه برویم تو کنفرانس و مرا مرخص کردند من و نوری سعید آمدیم رفتیم چایی بخوریم، فلان بکنیم. میرفتند توی کنفرانس این جریان نشانه این بود که آنوقت این اخبار بود. بعد هم از همهجا انترسانتر که این جریان پکت بغداد پیش آمد که یک عده میگفتند شاید انگلیسها و غیره اطلاع ممکن است میداشتند، برای این بود که پکت بغداد سانترش در بغداد بود و این اتفاق در آنجا افتاد. خوب شد خدا میداند که چه چیزهایی بوده قاسم با چی بوده، چی نبوده. بههرحال، این جریانی بود که چون یکدفعه یادم آمد خواستم بگویم. البته بعد هم که از ترکیه آمدیم یعنی در همان موقعی که در ترکیه بودیم و پکت بغداد دیگر شکست خورده شد، اسمش هم عوض شد دیگر، شد CentralTreaty Organisation سنتو. از آن به بعد هم دیگر سنتو است دیگر.
س – بله.
ج – این. آمدیم تا این جریان. حالا چی بود؟ ازلحاظ تاریخی چون بعضیها چون در کتابها و در روزنامهها و غیره میبینم یک آن پانتز است این. همه خیال میکنند روزی که پدرم استعفا کرد سفارت سوئیس را قبول کرد که اینطور نیست که دیدیم. و همه هم خیال میکنند که همان وقت دختر پادشاه زن من بوده برای این کار او را گرفته که هردو وقتی نگاه میکنیم دو سه سال اختلاف است و فرق دارد. معذرت میخواهم.
س – کی بالاخره ایشان آن سمت را که قبول کردند چی بوده؟
ج – آن دیگر اینجا بود. در حدود گمان میکنم نزدیکهای عید است و اینها چندین ماه بعد…
س – آن سمت چی بوده؟
ج – سمت سفیر فوقالعاده اعلیحضرت سیار در اروپا و عرض شود که، ریاست یکچیزی، الآن من توی این چیز نگاه میکنم فرمانش آنجا هست.
س – بله.
ج – بله. یعنی کاغذی که اعلیحضرت نوشته توی کاغذهای من اینجا هست.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۹
س – بفرمایید.
ج – بعد که ما برگشتیم برای ایران من برای خاطر اینکه توی گرفتاریهای محیط درباری و اختلافات خانوادگی نبوده باشم، با امامجمعه مشورت کردم که چطور است من اصلاً بروم از ایران و چون قبلاً در اصل چهار کار میکردم و دوتا از دوستان من، یعنی یکی از دوستان من، آقای وارن، رفته بود به کره، فکر کرده بودم که اصلاً من بروم و یک کاری در کره بگیرم و زنم را هم با خودم ببرم. این البته به نتیجه نرسید. به اعلیحضرت هم عرض کردم. اعلیحضرت که خیلی متغیر شدند فرمودند: «داماد منی، پسر زاهدی هستی، میخواهی بروی در کره برای اصل چهار. مگر دیوانه شدی» و غیره. خودم هم دیدم غیرمنطقی است و بعد چون علاقهمند بودم به کار محصلین و محصلین را بهشان خیلی علاقه داشتم، چون خودم هم محصل بودم، وقتی که سرکنسول بودم چیزم را فرستادم، یارو، وقتی که محصل بودم، سرکنسول در نیویورک، پاسپورتم را فرستادم یک مهر بزنند. پنج ماه شش ماه طول کشید. این باعث شد که من و دوستانم مثل سمیعی و پسرعمهام که آمدیم مسافرت بکنیم دور امریکا و چیز خریده بودیم، این یارو، اسلیپینگبگ ارتش، خریده بودیم و از این نواها. دوتایمان هر شب تو ماشین میخوابید و دوتایمان بیرون، برای اینکه پول هتل ندهیم. بعد میرفتیم گاز استیشنها، در آنجا میشستیم و صورتهایمان را میشستیم و عرض شود که حمام میرفتیم پول میدادیم فقط شاور میگرفتیم توی این متلها و غیره. من وقتی آمدم، رفتم به چیز، حالا آن را هم اگر خواستید مفصلاً بعد برایتان میگویم چون انترسان است زمان تحصیل. بعد آمدیم به نیگارا فال، همه توانستند بروند آنطرف نیاگارا فال ولی من چون من پاسپورت نداشتم پلیس گفت اگر رفتی نمیتوانی برگردی. من اینور درست چهلوهشت ساعت راه رفتم و حرص خوردم و جوش خوردم و گریه کردم و نیاگارا فال را تماشا کردم، بچهها رفته بودند آنور. من هم گفتم اتومبیل مرا بردارید بروید. این در من چیز گذاشته بود، این بود که خیلی علاقه داشتم که اگر میتوانم هر جا کار محصلین را راه بیندازم و بالاخره آتیه مملکت هم این جوانها هستند. روی این اصل بود که هرکس گرفتاری و کاری داشت میآمد پهلوی من. مثلاً یکی از چیزهایی که بین من و با مرحوم دکتر اقبال نخستوزیر ناراحتی پیش آورد، اصلش در کابینۀ علاء پیش آمد و آن این بود که تمام آقایانی که در وزارت فرهنگ بودند، اینها میگفتند که ما را، بین ما و لیسانسهها و مهندسین یک اختلافی هست در درجه گرفتن و حقوق و اینها، درصورتیکه فنی بودن و نبودن، ما هم درس میدهیم، ما هم کار میکنیم، ما هم زحمت میکشیم. اینها یک عریضه نوشته بودند حضور اعلیحضرت از طریق دفتر مخصوص. من هم دنبال میکردم این جریان را. و چون آنوقت البته دولت روی نظر سیاسی خودش و وضع اقتصادیاش و غیره، موافقت نمیکرد، اینجا یک کورتی بین من و چیز پیش آمد. نتیجهاش هم این شد که شلوغ شد، شلوغ کردند. اعلیحضرت اتفاقاً آن روز در اسکی به آبعلی تشریففرما شده بودند و کار به جایی کشید که ریختند دور وزارت فرهنگ و بیچاره چیز خیلی دستپاچه شده بود، آقای مرحوم دکتر مهران. در خیابان شاهآباد ریخته بودند و اینها. والاحضرت علیرضا آن روز آمده بود به خانقاه چون مرد درویشی بود و میرفت به خانقاه خیابان صفی علیشاه. یک خانقاه درویشان بود آنجا. وقتی که این میآمده برگردد،
س – احمدرضا.
ج – علیرضا
س – علیرضا؟
ج – بله. این موقعی است که، شاید حالا تاریخها… اختلاف من با اینها اینطور شد دیگر. آخر در این مدت کابینه علاء رفت و کابینه اقبال آمد و همینطور. این بود که در آنجا والاحضرت علیرضا از خیابان صفیعلیشاه میآید پایین، میافتد توی خیابان شاهآباد که برود، مردم میریزند دورش. به من خبر دادند من سراسیمه خودم را از سقاخانه ولیآباد تا آنجا چیزی نبود، فوراً رساندم و والاحضرت علیرضا را آنجا نجات دادیم. بعد این چند روز ادامه پیدا میکرد. در اینجا رئیس شهربانی، تیمسار علوی مقدم، آمد پهلوی من، گفت آقا اینها دارند یک آتش درست میکنند که خاموش کردنش آسان نیست. و یک جلسهای هم اینها در مدرسۀ نوربخش، اینجا که الآن اپرا ساختند، نوربخشِ دیگر مال دخترانه، در آنجا یک تالاری بود، آنجا داشتند که میگفتند اینجا میخواهند بمب بگذارند و بساط و اینها. خلاصه، من فوراً با اعلیحضرت تماس گرفتم. اعلیحضرت در آبعلی تشریف داشتند. اعلیحضرت هم از آنجا سوار شدند و صاف آمدند به کاخ مرمر و هیئت دولت را احضار کردند و آقایان امراء و غیره و بساط و این حرفها. درنتیجه معلوم شد که حق با این آقایان لیسانسههاست و غیره. اعلیحضرت دستور دادند که به این کار رسیدگی بشود. چون این چیزها را هم اعلیحضرت در من دیده بودند، به من فرمودند که شما بیایید، خب، من هم توی منزلم، در هم باز بود. هرکس، درِ خانهام باز بود، هرکس میآمد، هر حرفی داشت، من رابط این بودم. چون آدم کناری بودم، دیدم بهتر میتوانم خدمت کنم به اعلیحضرت. روی این اصل بود که اعلیحضرت به من فرمودند که شما چطور است این کار را رسمی دنبال کنید. گفتیم یک کمیسیونی درست بشود. در اینجا بود که خوانساری و عرض شود که، آقای … خلاصه، اینها در منزل من چیز داشتیم و اینها. قرار بر این شد که من به خرج خودم هم، نخواستم از دولت چیز بگیرم، بیایم به کار محصلین برسم. آنوقت آقای تفضلی رئیس تمام محصلین بود و مقر کارش در پاریس و ژنو بود، آقایی هم به اسم آقای عزیزی که سرپرست محصلین در آلمان بود، من رفتم دانهدانه این شهرها را با محصلین صحبت کردن و مقدار زیادی هم این محصلین واقعاً الحقوالانصاف احساسات بینهایت خوب و چیزی هم نسبت به ایران داشتند و هم نسبت به اعلیحضرت و به من هم خیلی محبت کردند در چند جا همه. با ایشان صحبت میکردم، بحث میکردم و موافق و مخالف بودند. باری، من وقتی برگشتم به تهران، صبح زود بود. آنوقت لوفتهانزا در حدود چهارونیمپنج صبح میرسید به تهران. من رفتم به حضور اعلیحضرت که صبحانه بخورم. به والاحضرت هم گفتم اگر میخواهی بیا آنجا پهلوی پدرت. در آنجا وقتی داشتم حضور اعلیحضرت گزارشات را عرض میکردم و غیره، خندیدند و شریفی را صدا کردند، فرمودند آن کاغذی که توی اتاقخواب من است بیاور. یک کاغذی که معلوم شد گزارشی از طریق ساواک دادند برعلیه من که من رفتم آنجا محصلین را شوراندم برعلیه دولت و غیره و افکار کمونیستی دارم و بیشتر کمونیستها را باهاشون چیز میکردم که خود اعلیحضرت هم خندیدند فرمودند ببین چیه. گفتم قربان اجازه بفرمایید اصلاً دیگر ول کنم این کار را. فرمودند نه، بهعکس، باید دنبال کنی. روی این اصل این کار محصلین را میکردم. بعد در این جریان آقای اردلان هم حالا شده سفیر ایران در واشنگتن و آقای مهندس نفیسی هم که مرد بسیار فهمیده و کوشانی که آن کوی در ونک را درست کرد و غیره، او هم رئیس محصلین بود در امریکا. شما بهتر باید بدانید چون آنوقت در آنجا تشریف داشتید.
س – سرپرست ما بود.
ج – بله، سرپرست. یکی دو سه دفعه گزارشاتی که میآمد، من خصوصی جریان را به آقای اردلان مینوشتم که اعلیحضرت در اینجا عصبانیاند و غیره و اینها، یک کارهایی بکنید. غافل از اینکه حالا این به گردن خود من دیرتر خواهد افتاد. تا اینکه جریانی پیش آمد که قرار بود که بانک یعنی Chase Manhattan Bank یک پروژهای بود که این پروژه را اینها قبلاً در بغداد درست کرده بودند و خیلی موفقیتآمیز بود در جنوب بغداد، زمان قاسم، خانههایی ساخته بودند برای مردم و غیره. اینها بیایند پنج میلیون دلار به ما پول بدهند و این خانههایی را در صاحبقرانیۀ آنجا بسازند. اول هم قرار بود خودشان این کار را بکنند و بعد که من اتفاقاً بعدها که سفیر شدم در آنجا و نمایندۀ معاون بانک، خیلی توهینآمیز با من صحبت کرد که هنوز فلان قسط پرداخت نشده. من یک عریضه حضور اعلیحضرت نوشتم- کاغذهای چیزم هم باشد، باید هم توی دفتر مخصوص باشد و هم تو مدارک خودم- که این وضع صحیح نیست و توهینآمیز است. اعلیحضرت بالاخره راهحل قرار شد که من یک ناهاری با دیوید راکفلر خوردم، قرار بر این شد که عوض اینکه این پول را -دیگر حالا موقعی است که سفیرم- این را در اختیار ایران بگذارند و خود ایران، بانک عمران، این کار را بکند. آنجا هم که رفتیم به آمریکا آقای مرحوم کاشانی که آنوقت رئیس بانک بود و رئیس بانک عمران هم که هوشنگ رام بود، اینها رفتیم به امریکا و این مذاکرات شد. بعدازاین جریان، در این جریان صحبت از این بود که خب اعلیحضرت نمیتوانند بدون زن باشند. البته در این مدت اعلیحضرت تشریففرما شدند به دانمارک که حالا دیگر عرض شود که در آنجا، حالا البته تولد مهناز را هم شاید بعدها برسم برای اینکه اتفاقاً به این میخورد به این دو تا با هم. ولی باری، در این جریان این شد که قرار بود که اعلیحضرت باید زن بگیرند و برای این کار یکی از اشخاصی که کاندید بود و اتفاقاً مرحوم علاء که آنوقت وزیر دربار بود خیلی طرفدار این فکر بود، آن بود که دختر پادشاه سابق ایتالیا ماریا گابریلا برای کاندید این کار بشود. کسی هم که با این کار آن ماتیو بود که رئیس نفت ایتالیا که یکی از افراد خیلی سرشناس و پرکار روز بود- که او طیارهاش أکسیدان کرد و گفتند کشتندش و غیره- او هم در این جریان پوش میکرد. و بالاخره قرار بر این شد که در یکی از این سفرها که اعلیحضرت به اروپا تشریف میآورند، والاحضرت گابریلا دختر پادشاه را ببینند. این ملاقات پیش آمد در سوئیس، در ژنو در پروما دوپن، یکی از منزلهایی که پدرم آنجا زندگی میکرد. اعلیحضرت هم از ایشان خیلی خوششان آمد. آن هم یک دختر جوان تحصیلکردهای بود و داشت آنوقت دانشگاه میرفت. درنتیجه، این صحبت پیش آمد که چطور است اعلیحضرت ایشان را … چند مشکل در اینجا پیش آمد. یکی اینکه پادشاه سابق ایتالیا زیاد به این کار راضی نبود. دلیلش هم این بود که چون ایشان خیلی آدم مذهبی و کاتولیک بودند علاقهمند بود که حتماً دخترش باید شوهرش کاتولیکی باشد. خب، اینکه غیرممکن بود برای یک پادشاه شیعهای. درعینحال، آنهایی که علاقهمند بودند این بشود که یک عدهای هم معتقدند که مرحوم علاء چون نمیخواست که این را البته چون نمیدانم قطعی، توی یادداشتهای ثریا هم بوده که بههرحال، علاقهمند بودند که این بهتر است که یک شاهزادۀ خارجی بوده باشد. در این جریان یواشیواش این موضوع اوج گرفت و این صحبتها. در آنوقت هم قرار شد که خواهر پادشاه با یکیدوتا دیگر از فامیل بیایند به ایران. که آنوقت اعلیحضرت از من خواستند، من بروم شمال ترتیب پذیرایی اینها که اینها میخواهند آنجا، ببینم وضع هتل رامسر و غیره و اینها چیست. همینطور در تهران برنامۀ پذیرایی که نمیدانم یک شب در شاهدشت باشند، قصر اعلیحضرت باشند و غیره. این البته مصادف شد با موقعی که خوشبختانه من دیگر قرار بود بیایم و با این آقایان بیایم به پاریس و بروم به آمریکا برای این اوپک. در اینجا چیزی که پیش آمد این بود که اول یک پیغامی از طرف آیتالله بروجردی آقای امامجمعه برای من آوردند که این صحبت اگر صحیح باشد درست نیست و اعلیحضرت نمیتوانند این کار را بکنند. اعلیحضرت پادشاه شیعه هستند. از آنور آن عدهای که طرفدار بودند آمدند راهحل پیدا کردند که خب، پس بیاییم ایشان زن بگیرد ولی بچهها تا سن هیجده سالگی آزاد باشند آیا کاتولیک بشوند یا نشوند. این بحثها در ایران بود که در اینجا آیتالله بهبهانی، عرض شود که، مرا خواستند. رفتم در خیابان آمل منزل آیتالله. در آنجا ایشان هم به من پیغام حضرت آیتالله بروجردی را و نظر خودشان را دادند که این برخلاف است و اعلیحضرت این کار را اگر بکنند با پادشاهی خودشان بازی میکنند و این خطرناک است و ما شدیداً مخالف این فکر خواهیم بود. در این جریان من آمدم به پاریس. اتفاقاً در این وقت یک مصاحبهای والاحضرت گابریلا کرده بودند که در نیوزویک که بالایش شاه شاه شاه چا چا چا، یعنی شاه را که به فرانسه شاه و گربه. خلاصه، از قول والاحضرت گابریلا یکچیزهایی در آنجا گفته بودند که جنبۀ یکخرده زنندهای داشت. در همین جریانها من -موقعی است که حالا در آمریکا هستم- رفتم بیایم به آمریکا مهمان راکفلر داریم میدهیم که این مهمانها آمدند به ایران و من نبودم در این جریان. از آنجا یک عریضهای از پاریس حضورشان عرض کردم که قربان این صحیح نیست اینطور، اینها توهینآمیز است آن جریان و خلاصه من چون علاقهای به شما دارم مجبورم که بهتان عرض کنم که یکخرده عمیقتر دراینباره باید مطالعه بشود. البته چون جوان بودم و خیلی تندوتیز، حتی در آن عریضه حضورشان نوشتم که من میروم امریکا و اصلاً زنم هم باید بیاید آنجا. اصلاً میخواهم کنار بکشم از همهچیز و بساط. وقتی که وارد نیویورک شدم دیدم که آقای مرحوم دکتر اردلان که آنوقت سفیر در واشنگتن بود، همینطور آقای دکتر عبده که سفیر ایران در سازمان ملل بود و مرحوم گودرزی که سرکنسول بود، اینها همه در فرودگاه بودند. از آنجا که آمدیم به من گفتند چندین بار آقای میرات تلفن کرده و یک تلگرافی هم آمده که اعلیحضرت علاقهمندند با شما صحبت تلفنی بکنند. روی این اصل بود که من هم با تلگراف فرستادیم که من حالا رسیدم و هر وقت امر میفرمایید. و اتفاقاً این انترسان شد از یک لحاظ که ممکن بود ما آن، این برنامهای که اینها درست کرده بودند این بود که یکی از این جاهایی که میخواهیم ببینیم در پورتریکو در جاهای … یکی هم در شیکاگو بود که برویم آنجا را ببینیم. من چون باید معطل میشدم که اگر اعلیحضرت تلفن میفرمایند، چون آنوقت تلفن خیلی مشکل بود. باید تلفنچی و ساعتها توی این، مایکروویو و نمیدانم ساتلایت و این بساط که نبود در آن زمان. من گفتم که پس من میمانم. آنهای دیگر هم گفتند که پس ما نمیرویم. بههرحال، سفر شیکاگو به هم خورد. بهخصوص که شبش ما مهمان آقای دیوید راکفلر در ترتی راکفلر پلازا بودیم و بعد هم میخواستند ما را ببرند این شویی که در جایی است به اسم رادیو سیتی، آنجا را ببینیم. سر شام بودیم که یکی دو نفر آمدند و رفتند و با دیوید و با سایرین صحبت کردند. معلوم شد این هواپیمایی که قرار بوده ما را ببرد به شیکاگو و همان شب ما را برگرداند که بیاییم برای شام، هوای زمستان سرما و هوا سرد بوده ابری بوده چی بوده، خلاصه، طیاره عوض اینکه بیاید بنشیند در فرودگاه، آمده توی آبهای قبل از فرودگاه خورده زمین و عده زیادی که اگر کشته نشدند بقیه مردند تا اینها برسند اینها را نجات بدهند، توی آب سرد و گرفتاری که آنجا این به نفع ما هم تمام شد و ما همهمان جان سالم… من شوخی میکردم با هوشنگ و با مرحوم کاشانی و اینها که جانتان چیز من است. اتفاقاً آن روز هم اعلیحضرت تلفن نفرمودند یا نشده بود، فردایش تلفن فرمودند، فرمودند این حرفها اصلاً چیست و اصلاً آن جریان روی همین مشورتهایی که شده و اینها، ما مطالعه کردیم حق به این است که مجبوریم منصرف بشویم. خلاصه منصرف شدند. در این جریان هم البته چند بار والاحضرت گابریلا کاغذهایی داشتند که میدادند اینجا به دفتر پدرم برای من میفرستادند من حضور اعلیحضرت میدادم. روابط دوستان و خیلی پاک و چیزی بود. چندین دفعه هم تشریففرما شدند اینجا در هتل در مونترو با آن مرسدس سیصد اس… روی آشنایی که داشتند و روی علاقه. بعد در این جریان بود که من چون به کار محصلین میرسیدم و آن موضوع مال اروپا، زناشویی اعلیحضرت هم منتفی شده بود، در گشت در اینکه باید ایرانی بوده باشد و بههرحال، باید مسلمان بوده باشد. خب، هرکسی یک کاندیدی داشت و میخواستند معرفی کنند حضور اعلیحضرت. در این جریان من سعی میکردم خودم را بیطرف و کنار نگه داشته باشم. تا این که یک روزی آقای دیبا، دکتر دندان که او هم آجودان بود و با من خیلی دوست بود، آمد به من گفت که یک فامیلی من دارم درواقع دختر برادرم است که من خیال میکنم این به درد چیز بخورد، ولی قبل از این که این موضوع را به من بگوید، به من گفت آقا یک گرفتاری دارد یکی از فامیلم که در پاریس است. من میخواستم چون شما به کار محصلین و اینها میرسید ببینم چه کمکی میتوانید بکنید. گفتم که با کمال میل فردا مثلاً ساعت یازده، یازدهونیم تشریف بیاورید به منزل ولیآباد که دفترم بود آنجا به این کار رسیدگی. قبل از این او وقتی این مطلب را به من گفت، گفت حقیقتش جریان این است. گفتم بسیار خوب. من هم به والاحضرت شهناز. اتفاقاً چهارشنبهها ظهرها ما در حضور علیاحضرت ملکه پهلوی نهار میخوردیم. من به والاحضرت شهناز گفتم پس اگر اینطور است شما تشریف بیاورید به، معمولاً هم میآمد، میآمد به ولیآباد از آنجا با ماشین ما با هم میرفتیم. من مینشستم پشت رل، میرفتیم برای نهار. آن روز گفتم بیا جریان هم یک همچون چیزی است. البته اول والاحضرت گفت من نمیخواهم در این کارها دخالت کنم. بههرحال، من هم خودم نمیخواهم، اما چون یک همچون چیزی شنیدم و غیره، میخواهی بیایم. درهرحال یک نگاهی بکن. دفتر من هم اتاق شمالی بود که زمان پدرم آنجا نهارخوری بود و یک درهای بزرگ شیشهای هم بود که پشتش از این چیزهای توری بود. جلو سالن بود که بهطرف حیاط و ایوان نگاه میکرد. در این اتاق سالن، این خانمی که قرار بود بیاید و آقای دیبا را اینها را من میدیدم. در این ضمن والاحضرت شهناز آمدند از در عقب از پشت شیشه نگاه میکردند که چه میگذرد آنجا. بعدازاین که صحبتش را کرد که میخواست که مادرش علاقهمند است که یکخرده بیشتر بماند و غیره. گفتم بسیار خوب و در ضمن گفتم اگر دلتان میخواهد ممکن است که فردا چایی بیایید به حصارک که با والاحضرت شهناز آشنا بشوید. ایشان رفتند و من هم با والاحضرت آمدم و سوار ماشین شدم رفتم حضور علیاحضرت ملکه پهلوی، ملکه مادر، نهار خوردیم و اعلیحضرت تشریف آنجا. بعدازظهر بهشان جریان را عرض کردم بعد از نهار که یک همچون موضوعی بود و فلان و اینها. فرمودند که خیلی خوب من شاید بد نباشد ببینم. گفتم بههرحال ایشان قرار است فردا بیایند چایی به حصارک. معمولاً هم اعلیحضرت چون خیلی چایی دمکرده استکان را دوست داشتند. منزل من هم چون از زمانی که پدرم در جنگهای شمال و غیره به این چایی، همیشه خانه ما چایی سماور و استکان بود و این گرمای گرفتن استکان رنگ چایی را در استکان… خلاصه، to make the story short فردا ایشان، این خانم هم خانم فرح دیبا بودند. محصلی بودند و اینها. آمدند آنجا. اعلیحضرت که اتفاقاً سروصدا آمد و من هم به ایشان نگفته بودم یک همچون چیزی است. اعلیحضرت یکدفعه آمدند. گفتم اعلیحضرت …
س – ببخشید، ایشان تنها آمده بودند یا …؟
ج – بله، بله. نخیر، نخیر. این دفعه دیگر تنها آمدند و والاحضرت شهناز بودند و عرض شود که ایشان بودند و من. در این جریان صدای ماشین آمد و یک دفعه دیدم اعلیحضرت از پلهها تشریففرما شدند بالا. نمیدانم منزل مرا دیده بودید. وقتی میآمدید یک مقداری پله میآمدید بالا. بههرحال، تشریففرما شدند و معرفی کردیم آشنا شدند. آنجا آن روز صحبت شد و یکخرده گشتیم توی باغ و غیره و بساط و بالای باغ رفتیم حصارک و غیره. بعد به ایشان عرض کردم اگر دلتان میخواهد اصلاً شام اینجا تشریف داشته باشید. فرمودند خیلی خوب. اتفاقاً آن شب شبی بود که ما مهمان بودیم و آشپز من هم رفته بود. این هم یک دفعه در حدود ساعت شش این وقتها است. چهکار کنیم، چهکار نکنیم؟ آشپز را از کجا پیدا کنیم؟ من فکرم رسید که به دربار تلفن یعنی به قصر اعلیحضرت و به آشپز مخصوص اعلیحضرت که من دوستش هم داشتم و اغلب هم مهمانی بزرگ هر وقت اعلیحضرت تشریف میآوردند بیرون او میآمد، به او تلفن کردم چی داری و اینها؟ گفت والا من هم قرار بوده اعلیحضرت تشریففرما بشوند بالا در صاحبقرانیه و از آنجا بروند به منزل والاحضرت اشرف و والاحضرت شمس. چون نگویید که آن روز والاحضرت اشرف یکی دو نفر کسانی که به نظر میرسید خوب بودند به خانهاش دعوت کرده بود. والاحضرت شمس هم یکی دو نفر دیگر. و والاحضرت فاطمه یک کس دیگر در قصر صاحبقرانیه که آنوقت در صاحبقرانیه که مال مهمان بود آنجا زندگی میکرد. من فوراً گفتم که قدرت و حسین دانشور بیایند بروند به چیز، یکجایی بود کسی بود که برای سینما نشان میداد و یک جانی داشت برای اولین جایی بود که همبرگر درست میکرد توی خیابان تخت جمشید نزدیک سفارت انگلیس. اسم آن آدم یادم رفته، که شبها هم میآمد برایمان سینمای شانزده میلیمتری نشان میداد. گفتم بروید یک مقداری از آن همبرگر تازه یعنی گوشتش را بگیرید و نان و یک مقداری هم چیزهای از خاچیک، چیزهای مرغ دارد، سوسیس مرغ دارد و غیره، بگیرید و خودم آشپزی میکنم. اینها آوردند و من هم یکچیز داشتم از این گریلها و این را درست کردم. شام خیلی خوبی هم شد، همبرگر و عرض شود… اعلیحضرت هم بهشان خیلی چسبید. سالادی هم درست کردیم. در این وقت هم اتفاقاً هم آشپز اعلیحضرت تلفن کرد گفتم تو دسر را بفرست چون اعلیحضرت میوه تازه خیلی دوست داشتند و دسر برای آن او درست کرد. عرض شود که آشپز هم سالاد درست کرد. شام خوبی شد. وقتی که میآمدیم من در رکاب اعلیحضرت آمدم پایین که سوار ماشین بشوند فرمودند که من میخواهم این خانم را مادرم هم ببیند. من به اعلیحضرت عرض کردم قربان این چند روز میخواهد بماند و اجازه بدهید که این کار نشود. گفتند شما چرا مخالفت میکنید؟ گفتم قربان مخالفت نیست. معلوم نیست که چی… فرمودند که نه میخواستم که نهار بخوریم، ولی حالا یک دفعه دیگر من میخواهم این را ببینم. گفتم بسیار خوب، یک دفعه دیگر تشریف بیاورید یک شام، چایی دیگر. دو روز بعد اعلیحضرت دومرتبه تشریففرما شدند. این دفعه فرمودند که نه، تصمیمم را من گرفتم ترتیب بدهید که بیاید مادرم ببیند.
س – برای چایی تشریف آوردند.
ج – ببخشید؟
س – برای چایی…
ج – یعنی چایی و عصرانه اعلیحضرت …
س – بله.
ج – بعد عرض شود که البته این دفعه بیشتر ماندند. کشید به ساعت دهونیم و یازده و چندتا صفحه گذاشتیم. من آنوقت یکچیزی از زمان تحصیلی که آوردم یکچیزهایی بود چهارگوش، گرامافونهای کوچولو بود فورتی فایو بهش میگفتند، چهلوپنج. صفحههای کوچولویی بود گردن گشادی داشت. با خودم با چیز آورده بودم. و چندتا از این صفحههایی که خیلی آنوقت مد بود گذاشته بودیم که یکی والاحضرت یعنی آنوقت خانم فرح دیبا که بعد علیاحضرت شهبانو هستند، آنجا گوش میدادند و غیره. آن شب اعلیحضرت به من فرمودند که نه. گفتم نه اجازه بدهید که چیز نباشد. این هم که همهجا شما اینها را باید بروید ببینید الآن و غیره. پریروز هم که تشریف نبردید و غیره. فرمودند که اردشیر میدانی چیه؟ من متأسفانه اصولاً زن را میگیرم برای مملکت چون یک مسئولیت اخلاقی است و به همین دلیل چون از والاحضرت فوزیه و والاحضرت ثریا جدا شدم. روابط خانوادگی هم وقتی خوب نباشد مرا کسل میکند و ناراحتم. بنابراین من دلم میخواهد که این بار زنم کسی باشد که با شهناز روابط خوب داشته باشد و دوست باشد. این خیلی به من نشست. البته مرا خیلی … عرض کردم بسیار خوب. و اعلیحضرت که تشریففرما شدند من آنوقت یک کادیلاک سبزی داشتم، آمدم و از ایشان، گفتم من حالا میبرم میرسانم. ایشان هم منزل در نزدیک، آنجا چی بود آن منزلی که نزدیک سلطنتآباد یکچیزهایی بود که خانه منصور هم بود و غیره، آن منزل تشکری بود. خلاصه، خانه قطبی. آوردم ایشان را آنجا رساندم. تو راه هم به ایشان گفتم که یک همچون جریانی است و بساط. قرار است که ترتیب دادیم که اگر برای فلان روز تشریف بیارید برویم نهار با علیاحضرت ملکه پهلوی آشنا بشوید. آن روز رفتیم و عرض شود که، ایشان را بردیم حضور علیاحضرت. علیاحضرت هم خیلی پسندیدند و مطالعه میکردند و نگاه میکردند. از آن روز بعدازظهر هم آمدیم از آنجا رفتیم به مهرآباد. چون در سفری که اعلیحضرت تشریففرما شده بودند به اروپا که آمدیم رفتیم و این جریان متأسفانه انقلاب ۵۸ بغداد پیش آمد. یک طیاره جت اعلیحضرت سفارش دادند از فرانسه که چهارنفره بود. عیب این طیاره اولاً این بود که برد زیاد نداشت. آن روز قرار شد که برویم هواپیما سوار بشویم.
س – دوموتوره.
ج – دوموتوره فرانسوی بود. آن روز رفتیم به مهرآباد و در مهرآباد اعلیحضرت و من قرار شد که به ایشان عرض کردم قربان من میمانم تلفن میکنم که قصر، اگر میخواهید تشریف بیاورید حصارک بگویم چایی و پایی درست کنند و اینها. اعلیحضرت و والاحضرت شهناز و خانم دوشیزه فرح وقت، رفتند با اعلیحضرت سوار طیاره شدند که بروند بالا گردش بکنند. رفتند یک یکساعتی سوار طیاره بودند. در مراجعت میخواهند بنشینند طیاره چرخهایش باز نمیشود. ایبابا! ما هم از پایین بساط، نرو. اعلیحضرت هم مجبورند که بیشتر پرواز بکنند که این بنزین تمام بشود که اگر قرار باشد که در دفعه بخواهند تشریف بیاورند چرخهایش باز نمیشود که اگر قرار شد که فورس لندینگ باشد، طیاره آتش نگیرد. خوشبختانه دفعه سوم که اعلیحضرت تشریف آوردند و این چرخها یکیاش باز شد و یکی نصفه. به مجردی که این touch اولی خورد اعلیحضرت بلند شدند و آمدند نشستند که من آن شب… بعد آمدند نشستند با ماشین ما رفتیم به حصارک و شام درست کرده بودیم و چایی بود و اینها و من هی سربهسر اعلیحضرت میگذاشتم که قربان خلبانیتان که بدجوری است، چون یک سابقه دیگر راجع به این بود و دیگر این هم که با این طیاره. حالا خوب بود که من نبودم مرا میخواستید از… شوخی کردیم. چون جریان این بود که یک دفعه هم وقتی رفتیم در رکاب اعلیحضرت به، درست بعد از ۲۸ مرداد به کوهرنگ افتتاح تونل کوهرنگ، در مراجعت وقتی که میآمدیم نخستوزیر و ملکه ثریا و اعلیحضرت توی همان بیچ کرافت بودند، محمد خاتم و من با یک طیاره دیگر دنبال اعلیحضرت میآمدیم. ما میدیدیم که اعلیحضرت نمیتواند، آنوقت هم عرض کردم چون فرودگاه قدیم بود و یک قسمتش هم خاکی بود، هنوز درست نشده بود. بنابراین اعلیحضرت دو سه بار آمدند بنشینند، نمیتوانستند بنشینند و پرواز میکردند چون کارد آمده بود یک مقداری اتومبیلها اینها را گذاشته بود درست سر، سر که نه، یکخرده دورتر از این جای مال رانوی، عمارتهای تهران و آن تهران شرقی و اینها هم بود. اعلیحضرت بالا میگرفتند. وقتی میخواستند تشریف بیاورند پایین البته یک مقداریاش هم خستگی بوده بدون تردید، این موقعی میشده که طیاره ممکن بود نتواند برود. آنوقت هم پایین فرودگاه یک نهری بود که اتفاقاً طیاره امیر… و اینها هم یک دفعه آنجا. این دومرتبه اوج میگرفتند بالا. و آقای تیمسار گیلانشاه از برج با اعلیحضرت صحبت میکرد، ما هم از اینجا میشنویم حالا. چون توی طیاره داریم با محمد. این بیچاره هم نمیداند چهکار، نمیدانیم گرفتاری چیه. خلاصه، آندفعه بعد از این که اعلیحضرت نشستند و آمدیم و رفتیم حضور اعلیحضرت نهار میخوردیم با پدرم یکی دو سه روز بعد، پدرم شوخی کرد به اعلیحضرت عرض کرد که قربان اعلیحضرت پروازتان خلبانیتان خیلی خوب است، علیاحضرت ثریا هم نشسته بودند، اما عیب کارتان این است که اعلیحضرت یکخرده در نشستن و همینطور در برخاست ایراد دارد. و خوب یک خلبان دو تا… اعلیحضرت هیچ خوشش نیامد. علیاحضرت ثریا خیلی خندید. اما شوخی بود و البته گذشت. روی این اصل آن شب من شوخی میکردم که قربان بازهم چیز داشتید میکردید و خلاصه، این جریان بود. بعد بالاخره قرار بر این شد که ایشان، خود اعلیحضرت هم دیگر با این دوشیزه ملکه آینده صحبت فرمودند.
س – توی هواپیما راست است که توی هواپیما انجام شده بود؟
ج – نه.
س – ما شنیدیم خواستگاری در هواپیما شده بود. این راست است؟
ج – نه
س – بله.
ج – در پایین بود و در منزل حصارک. اعلیحضرت آن شب من و والاحضرت، من اغلب میرفتم بیرون، خب، این دخترش بود، اینها بودند و صحبتهایی کردند و یکی دو سه بار هم با هم رقصیدند با این موزیک. بعد که تشریف میآوردند در موقعی که آمدند سوار ماشین بشوند به من فرمودند که چهکار باید کرد و فردا هم بیاییم. خلاصه، نتیجهاش این شد که قرار بر این شد که برای ملکه آینده اینطور بشود که ایشان تشریف بیاورند به سوئیس. من با پدرم تلفناً صحبت کردم. از اینجا هم پدرم ترتیب بدهد ایشان از اینجا تشریف ببرند به فرانسه، بروند آنجا ترتیبات اولیه و لباس و غیره و اینها داده بشود و بعد از این جریان آنوقت اعلام نامزدی بشود. آنوقت هم اعلیحضرت چون در سعدآباد تشریف داشتند، دیگر حالا، تابستان بود. من صبح رفتم به کاخ. از بعد از حضور اعلیحضرت که اوامری فرمودند، آمدم رفتم پهلوی آقای هیرات. آنوقت هیرات جانی است که بعد یک منزلی درست شد برای ولیعهد که آنجا بود دفتر مخصوص و عرض شود درباره به هیرات ازش خواهش کردم که با رمز یک تلگرافی به تیمسار زاهدی پدرم بکند در اینجا و یک تلگراف خیلی محرمانه هم به آقای انتظام به امضای من بکند و جریان را خیلی مختصر شرح دادم و این که به پدرم هم طی تلفنی و محرمانه بودن جریان و بقیه را هم به آقای انتظام گفتم که جریان را پدرم از ژنو به شما خواهد گفت. ایشان با طیارہ تشریف آوردند اینجا و اینجا چندساعتی پهلوی پدرم بودند. از اینجا تشریف میبرند به پاریس و آنجا قرار بود که این جریان محرمانه بوده باشد. البته در ایران هم که متأسفانه همهچیز زود محرمانگیهایش را از دست میدهد. در این جریان یککمی آنتریک پیش آمد. و آن این بود که رفته بودند به عرض اعلیحضرت رسانده بودند که ایشان از خانواده مصدق هستند و نزدیک مصدق هستند و غیره و از این حرفها. خلاصه، علیاحضرت ملکه پهلوی را هم شورانده بودند. خب، من فوراً آقای دیبا را خواستم. دکتر دیبا را و او یکچیزی که توی از این چیزهای حلبی مثل مال جلد از قم میآوردند تویش چیز میخوردیم،
س – سوهانعسلی.
ج – سوهان عسل، یکچیز درازی، یک لولهای بود که گفت این چیز خانوادگی است، درخت خانوادگی است. آن را آورد که بردم حضور اعلیحضرت نشانشان بدهم. و همینطور اعلیحضرت فرمودند که تو با مادرم صحبت کن. آن را گذاشتم حضور اعلیحضرت. بعد علیاحضرت چون خیلی به من مرحمت و لطف داشتند و اینها، به من تلفن فرمودند، من قهر کردم. گفتم اصلاً نمیآیم پایین قربان. اگر میخواهید پسرتان زن بگیرد، نمیخواهید فلان. و واقعاً یک ladyship نشان دادند از خودشان، یک شخصیتی. نهتنها به یک من بچه که دید بدین منظور، علیاحضرت شب دیدم که، اول شب تشریففرما شدند به حصارک. پسرم، قهر میکنی. فلان، نمیآیی. گفتم گه خوردم، قربان. معذرت میخواهم. غلط کردم، فلان و شوخی. دستشان را ماچ کردم و گفتم من که برایم فرق نمیکند. جریان این بوده. اگر این حرفها هم که میزنید. خب، من هم با مصدق فامیلم. عرض شود که در ایران کسی نیست با کسی… مصدق با من فامیلتر است. بله، آنها هم ممکن است با هم فامیل باشند ولی اینها. از همه گذشته، خب، چه بهتر. اگر این است واقعاً شاید یکچیز بین گذشتهها گذشته و همه با هم دست بدهند بهطرف جلو برویم، چرا عقب برویم. فرمودند من حرفی ندارم. به من شاهدخت اشرف این را گفته بود و آقای مهبد پیغام فرستاده بود. گفتم خب، مهبد که میدانیم چرا. چون مهبد از طریق چیز یک فامیلی داشت دیگر، تیمسار پهلوان، خواهر پهلوان گمان میکنم زن آقای مهبد بود. باری، این جریانات تمام شد. باز ایشان هنوز آنجا بودند و نمیدانم رئیسجمهور چه کشوری بود آمده بود به ایران. یک شام بزرگ رسمی داشتیم در کاخ گلستان. یکوقت اعلیحضرت مرا خواستند و فراک نشان بود، والاحضرت شهناز بودند، والاحضرتها بودند و غیره. توی آن اتاق … فرمودند که این صحبتها چیست که یکی از فامیل ایشان کرده؟ گفتم قربان اصلاً من اطلاع ندارم. فرمودند که مصاحبه کرده و بساط. حالا نمیدانم کدام یکی از این برادرزادهها، کی بود؟ نمیدانم. هنوز هم یادم نیست. باری، گفتم نمیدانم. فرمودند این بهش از حالا تأکید بکنید اگر اینطور باشد و … خیلی متغیر بودند.
س – یکی از فامیلهای دیبا؟
ج – علیاحضرت، حالا نمیدانم که پسر دیبای خودمان بوده. آقای قطبی، کی بوده؟ خدا میداند. من حقیقت، فقط میدانم در اروپا یکی از اینها یک مصاحبهای کرده بود و چیزی کرده بود که یکخرده زننده بوده برای اعلیحضرت. اینها هم خب، سفارتخانهها هم مرتب اینها را تلگراف میکنند دیگر، مستقیم یا به وزارت خارجه، یا به فلان. من هم که آنوقت سمت رسمی نداشتم بدانم توی وزارت خارجه آمده، به این جهت خلاصه، فرمودند. گفتم من میروم الآن تلفن میکنم یا بهشان نامه مینویسم. بعد آمدم بیرون که بگویم اگر میتوانم با ملکه آینده تلفن صحبت کنم یا با آقای انتظام. شب بود دیگر، شب ساعت مثلاً هشت تهران، هشت هشتونیم که یکی دو ساعت هم فاصله داشت. خوشبختانه چون موفق نشدم و برگشتم. دومرتبه بعد از شام اعلیحضرت فرمودند که با هم میرویم. چون آنوقت هنوز بالا بودند که در رکابشان بیاییم آنجا و بعد ما برویم به حصارک. توی راه، گفتم قربان هرکسی ممکن است حرف بزند. اول اگر واقعاً میخواهید از حالا این حرفها بشود. ایشان فرمودند خیلی خب، اصلاً منصرف بشو. گفتم من حالا گفتم تلفن میکنم آنجا، ولی اجازه بدهید… فرمودند نه. اتفاقاً آمدیم حصارک گفتند تلفن برقرار است. ساعت تقریباً نزدیک یازدهونیم دوازده شب بود. آقای انتظام منتظر بود گفت که چه چیز… گفتم هیچی فقط میخواستم احوالپرسی کنم ببینم حالت چطور است. ایشان چطور است حالشان، گفت همهچیز مرتب است و بساط و اینها. خلاصه، دیگر چیزی نگفتم. این جریان بود و جریان مال قضیه محصلین، تا یک روز که حضورشان شرفیاب بودم فرمودند که شما چرا کار قبول نمیکنید؟ نمیدانم مال وزارت کشور و اینها را قبلاً گفته بودم که اینها؟
س – بله.
ج – عرض کردم قربان من چون وابسته به شما هستم ترجیح میدهم کنار باشم و اهل چیز هم نیستم. بعد هم تو دماغم خورد. آمدم رفتم این اصل چهار آنطور کردند دماغسوخته شدم.
س – سر کار دانشجویان؟
ج – سر دانشجویان و سر قضیه بیرون کردن و آمدن من از اصل چهار بیرون دیگر.
س – بله.
ج – این دوتا هر دو اثر بد در من کرد. من که تقصیر نداشتم. فرض کنید که آخر شما با بابای من مخالفید به من چه. روی این اصل… فرمودند نه، اینها همهاش بهانه شما میآورید. آن دفعه هم سر قضیه وزارت کشور هم… شما بیایید و بیایید درباره… عرض کردم قربان بزرگترین افتخار برای من این است که برایتان خدمت کنم. یک روز هم پهلوی خودم که محصل بودم فکر کردم اگر بیایم بروم وکیل بشوم بعد بیایم به یکجا برسم. امروز اگر من بیایم وزیر دربار شما بشوم، جوان بیستوپنج شش ساله، مردم مرا قبول ندارند. درنتیجه امکان دارد اینهایی که میخواهند با شما تماس داشته باشند، مرا جوان میدانند، پیرمردها و شخصیتها این را برایشان مشکل باشد و آنچه که باید به عرض اعلیحضرت برسد، نرسد. از همه گذشته یادتان نمیآید پدرم چه عریضه حضورتان نوشته بود. آمدم برایتان خواندم، کاغذی که به من نوشته بود که اعلیحضرت سعی کنید به این شخصیتهای قدیمی و غیره و بعد هم این وزیر دربار آقای علاء از من خیلی بهتر است، پختهتر است، فلان بوده و غیره بود و اینها. فکری کردند، رفتند فرمودند خب، پس باید بروید به واشنگتن.
س – ایشان در ضمن ناراضی هم بودند از آقای علاء در آن زمان؟
ج – خب، گاهی اوقات شاید اما اصولاً خدا میداند آنوقت تو دل من… میآمدند متأسفانه در جریانات همیشه وقتی که کلاش شخصی بین اشخاص هست، نخستوزیر با وزیر دربار بد است، وزیر دربار با نمیدانم، وزیر کشور. همه این چیزها بوده و هست و متأسفانه خواهد بود. تنها هم به ایران نیست.
س – درست است.
ج – زمان پهلوی هم نبود. زمان قاجارش هم بوده. در عرض شود، در دربار انگلیس هم این را میبینیم. در دربار فرانسه هم در گذشته دیدیم. یا دربارهای دیگر. این چیزی است… یا در رئیسجمهوریها. حالا میبینیم که با رئیس دفتر رئیسجمهور بد هستند پدرش را درمیآورند، آبروی رئیسجمهور را به آن بیچاره ادامس که رئیس، چیرمن ادامس که رئیس دفتر آیزنهاور بود بهعنوان اینکه که یکدانه کت چیز گرفته ششصد دلاری، پدر آیزنهاور و خودش را درآوردند دیگر. همیشه اختلافاتی هست و میآید و میرود. باری، عرض شود که، فرمودند که شما بروید آمریکا. عرض کردم قربان اردلان خدمتگزارتان است. من دوستش دارم و غیره. و بعد هم من اصلاً کار، هیچوقت نبود یکدفعه آن هم یک همچون جایی. فرمودند نه در مسافرتها که در تمام مسافرتهای خارجه با ما بودید و با پدرتان هم که نزدیکی کار داشتید از روزی که آمده بود. سابقهتان، تحصیلاتتان، هیچ دلیلی … عرض کردم قربان حقیقتش این است که این قضیه را من نمیتوانم بهتنهایی تصمیم بگیرم و یک شانسی هم بدهید به اردلان. حالا بگذارید من نامهای بهش بنویسم برای این کارها و غیره و اینها. فرمودند خوب، نامهات را بنویس. من باز یک کاغذ دیگر نوشتم حضور آقای دکتر اردلان که قربانت بروم این یکخرده به کار محصلین برس. شنیدهام محصلینی که ناراحتی درست میکنند و غیره و اینها. یک کاغذ خصوصی هم به آقای نفیسی نوشتم چون بهش ارادت داشتم و با پدرم نزدیک بود که بالاغیرتاً یک کاری بکنید یکچیزی بکنید که … آنها میانداختند گردن حمزاوی. میگفتند حمزاوی هم یک دفتر درست کرده در نیویورک با سمت سفارت که آنوقت آقای علاء طرفداری از او میکرد و سفارتی وجود ندارد، هرکس برای خودش یک ساز میزند. این است که مردم ناراضیاند و بساط. خلاصه، یکچند روزی از این قضیه نگذشته بود، یکروزی اعلیحضرت مرا احضار فرمودند که قبل از اینکه بروند دفتر، موقع صبحانه، بروم حضورشان. رفتم آنجا و فرمودند ما فکرهایمان را کردیم و شما باید بروید آنجا. گفتم قربان این را اگر امر است، خب، من باید امر را، درعینحال این را باید با دختر شما زن من است و بچه یکسال و نیمی هم دارم. این جریان باید اعلیحضرت به او هم توجه بفرمایند. فرمودند او با من. عرض کردم بسیار خوب. از پهلوی اعلیحضرت که مرخص شدم و آمدم رفتم دفترم، تلفن کردم به والاحضرت شهناز، سربسته، ایشان حصارک بودند من خیابان، گفتم که من گمان میکنم که یک جریانی… گفت حالا پاپا به من تلفن کرده و به من گفته که من بروم پهلویش، باید نهار بروم آنجا. شما میآیید؟ گفتم نه من نمیآیم. من میمانم اینجا، بهخصوص که شاید شما… دیگر چیز… خلاصه، تو دفترم بودم بعدازظهر، والاحضرت تشریف آوردند آنجا و گفتند که پاپا با من صحبت کرده و برای من مشکل است ولی چهکار بکنم و آتیه شما هم هست و بساط و اینها. نمیدانم چهکار بکنم؟ گفتم من اصلاً در این قسمت، خودت باید این قسمت را تصمیم بگیری. بالاخره، شب رفتیم بالا، صحبت کردیم. فردایش منزل علیاحضرت ملکه To make the story short، بالاخره، گفتم اجازه بدهید در این قسمت مطالعه کنم و باید به پدرم بنویسم، مشورت کنم.
هیبازی بازی کردیم تا اینکه شد، سال نو. سال نوی فرنگی. قرار بود در رکابشان برویم به رامسر و در آنجا معمولاً میرفتیم هفت هشت ده روز در هتل رامسر میماندیم. حالا دیگر علیاحضرت جدید هم آمدند. مثلاینکه پریدم این تیکه را. حالا میگویم بعد ایشان، چون عروسی را شاید لازم بود بگویم. میخواهید برگردم یا میخواهید تمامش کنم این را؟
س – این را تمام کنید بعد به عروسی میرسیم.
ج – این را تمام کنم. عرض شود که در آنجا شبی بود و عصر گفتند که من هم با آرام خیلی نزدیک بودم. دوست بودم. میآمد منزلم میرفت و فلان. همانطور که عرض کردم، دیدم که آرام آمده. گفتند وزیر خارجه آمده و اینها. خب، برای من تازگی نداشت. خب آمده گزارشی چیزی بدهد. بعد عرض کردم قربان وزیر خارجه را هم بگوییم شام بیاید چون شام فامیلی بود، فقط فامیل بودند دیگر. فرمودند بله بیاید. من هم البته برای اینکه بیچاره تنها بود و کسی برایش شام… چیز کردم پهلوی خودم بنشانندش و همین حرفها. تا اینکه آرام گفت من برای شما عرایضی دارم و بساط و اینها. گفتم خب، بعد از شام. خلاصه، در این موقع که بعد از شام چیز میکردیم چون بعد از شام باید مرخص میشد، گفت کی ببینمتان و اینها. گفتم حالا من چند دقیقه شما را میبینم و بعد. آمدم و گفت که اعلیحضرت فرمودند که شما سفیر باید بشوید بروید به چیز. گفتم من هنوز که اطلاع ندارم. نخواستم بگویم اعلیحضرت به من فرمودند، چیزی نکردم. گفتم بگذار بروم فکر کنم. حالا بههرحال شما کاری نکنید. گفتند نه، فرمودند با خود شما هم صحبت بکنم. گفتم حالا شما بههرحال تو چیز، من فردا. گفتم شما کارتان را بکنید بروید تهران عجالتاً هم کاری نکنید. اگر هم اعلیحضرت دومرتبه صبح شرفیاب شدید پرسیدند، اگر نه من بهشان عرض میکنم. خلاصه، شب که او رفت و من آمدم حضور اعلیحضرت و فامیل جمع بودیم. گفتم عرض دارم قربان. گفتم قربان به اعلیحضرت که هنوز که چاکر نگفتم عرض نکردم (نامفهوم). فرمودند بازی در نیار و فلان و اینها، حالا چند روز هم میخواهید مانعی ندارد ولی… گفتم آخر به پدرم هم نوشتم. گفتند آن را هم من اگر اشکالی شد، من چیز میکنم. من تصمیمم را گرفتم و شما باید مسئولیت کنید و دنبال کار بروید و زحمت بکشید و جوانید. اگر میخواهید به من کمک کنید. اگر میخواهید از زیرش دربروید امری است علیحده. باری، خندیدند و فرمودند اصلاً من گفتم که برای تو آگرمان بخواهند. گفتم ایبابا، قربان. فرمودند نه. گفتم آخر من چیز. باری، برگشتیم و قرار بر این شد که من شبها بروم وزارت خارجه، آقای آرام و چند نفر دیگر چیزهای سیاسی را به من درس بدهند. همینطور سفیر آمریکا چون ازش خواسته بودند او، سفیر انگلیس. بعد در آنجا جلساتی درست کردم که آنوقت منصور رئیس شورای اقتصاد بود یک همچون چیزی. او را خواستم میآمد وزارت. میرفتم سردر وزارت خارجه و خلاصه اینها میآمدند دانهدانه و یواشیواش ما هم شروع کردیم درسهای دیپلماسی خواندن بیشتر. خواندن که، کتاب خوانده بودیم ولی عملاً و غیره. خودمان را آماده کردیم برای چیز، فوراً هم متأسفانه یا خوشبختانه جواب هم معمولاً طول میکشد چند هفته، در مدت خیلی کوتاهی هم جواب آگرمان ما رسید. البته در این جریان یک موضوعی را شاید فراموش کردم بگویم. وقتی که من در رکاب اعلیحضرت رفتم به اردن که رفتیم آنجا. در آنجا وقتی بودیم گفتند که آیزنهاور قرار است بیاید به چندین کشور برود و میخواهد بیاید به ایران و آنجا میتواند یک روز هم، آیا میشود و غیره. جواب هم البته این شد که بله، هر وقت ایشان میخواهند تشریف بیاورند، بیایند. آمدیم و آیزنهاور آمد در آن روز یک برنامهای درست کرده بودیم برایش روز چیز که آنجا من اتفاقاً عبدالرضا انصاری را خیلی پوسه میکردم چون آنوقت خزانهدار بود که یک شارتی درست کرده بود رنگ سفید و قرمز و بساط و اینها. من هم با آیزنهاور رفتم به مجلس سنا. پسرش هم دیوید که با هم دوست شدیم بعد. بعد آمدیم نهار حضور اعلیحضرت کاخ، عده خیلی کمی بودند، مرمر. آن روز یک اتفاق دیگر بامزهای افتاد. چون خدا بیامرز علاء خیلی زود بلند میشد صبحها، شبها هم… آن روز هم نمیدانم مشروب بود، آفتاب بود، چی بود، گرمای اتاق چی بود، یکوقت من دیدم که در موقعی که اعلیحضرت دارند صحبت میکنند و آیزنهاور میخواهد نطق بکند، علاء چرتش گرفته. من هم اینطرف روبروی اعلیحضرت نشسته بودم، چهکار کنم. مردانه هم بود نهار دیگر. قلی ناصری هم آنجا بود، بهش اشاره کردم، گفتم این را ببر بگذار توی جیب علاء، یک کاغذی یکچیزی نوشتم. او رفت و خلاصه او هم فهمید چیست و او را بیدار کردیم که از این گرفتاری چرت. عادت هم داشتند به چرت علاء، چون یکدفعه هم وقتی که نمیدانم تعریف کردم، ۲۸ مرداد آمد منزل آقای کینژاد ملاقات بکند با پدرم توی زیرزمین، همین اتفاق افتاد که آنجا من خودی زدم به آقای علاء تکانش دادم که بیدار بشود. باری، این جریان هم چون بود، این بود که اعلیحضرت دیگر تصمیم قطعی و ما هم دیگر یکی دو ماه بعدش آمدیم. بعد کوشش من این بود موقعی برسانم خودم را به آمریکا و نامهام و غیره را بدهم که بتوانم یک جشنی برای ایرانیها بگیرم. آمدیم در، برف بینهایت شدیدی در نیویورک بود شب که خوابیدیم که صبح نمیتوانستیم با طیاره برویم. قرار شد، دخترم هم سخت بیچاره مریض شد، عرض شود، البته در راه آمدم در پاریس یکی دو روز هم آنجا مانده بودم که از آقای انتظام هم یکخرده راهنمایی ]بگیرم[، چون هم سفیر بوده در آنجا. علاء خدا بیامرزد، قبل از این که بیایم یکبار به حصارک آمد. من به منزلش رفتم ازش اطلاعاتی خواستم. در این جریانات مطالعه میکردم. گزارشات محرمانه جریانات ایران که عرض کردم در یکی از این گزارشات گمان کنم بینهایت نسبت به مرحوم حکمت احترام پیدا کردم در مذاکرات ایران و شوروی، تمام اینها را باید چیز بشوم. چون یک آدمی هم بودم مذهبی. آن چندروز قبل از این که بخواهم حرکت کنم، مثلاً این گزارشات را بین تهران و مشهد میخواندم. رفتم زیارت آنجا. چون من سه جا میرفتم هرسال. یکی میرفتم زیارت حضرت رضا در مشهد. یکی میرفتم قم که آنجا البته بیشتر میرفتم نزدیک به عید، بعد از عید، نزدیک بود به تهران. یکی هم تابستانها اوایل که یکخرده بنیهمان بهتر بود پیاده. بعد با اسب میرفتم صبح زود و عصر هم برمیگشتم از امامزاده داود. باری، خودم را رساندم. آنجا هم نامهام را به آیزنهاور دادم و چیزی که واقعاً از این مرد، من البته حالا دیگر بعد دیدمش چون در تهران بوده، خیلی دیدم که توشه شدم، این بود که اغلب چون میگفتند که رؤسای امریکا رئیسجمهورها اصلاً نمیدانند این ممالک کجا هست، میآیند و میروند. و در آن ملاقاتی که من آن روز اول رفتم که نامهام را بدهم به پرزیدنت آیزنهاور، یک سؤال خیلی انترسانی از من کرد راجع به کردستان بود که آنوقت اصلاً کسی در امریکا نمیدانست کردستان کجا هست. ایرانش را نمیدانستند کجاست. این مرد یک اطلاعات خیلی زیادی داشت و سؤالات بینهایت عمیق خوبی راجع به کردستان کرد و غیره و اینها که این گزارش را خودم برای اعلیحضرت منعکس کردم که، چون وقتی که شما نامه را میدهید توی اتاق رئیسجمهور مینشینید و همه میروند بیرون صحبتهایی بین، چون نامه نطق و پطق و این چیزهای تشریفات جاهای دیگر را ندارد. حتی وقتی میپرسیدم که خب من رئیسجمهور را میخواهم ببینم چه جور باید بیایم. به من میگفتند فقط، به شوخی میگفتند وقتی میآیی چیزت بالا نباشد. میتوانی حتی با پیراهن بالازده بیایی آستین بالازده. خیلی مراسم ساده و خوبی، ولی بیشتر وقت را روی این مذاکرات میگیرند روز اول. در آنوقت هم آمدم و چون خیلی هم علاقه به کار محصلین داشتم، ترتیبی دادم یک شامی در والدورف آستوریا. والاحضرت شهناز را آوردم برای ایرانیها محصلین دعوت بشوند آنجا. شام خیلی خوبی هم برگزار شد. عکسش را هم اینجاها دارم ماکس.
عرض شود که، بعد از این که این جریان آمادگیها شد و غیره، قرار بر این شد که این اختلافات فامیلی هم از بین رفت، قرار بر این شد که دربار هم اعلامیه را بدهد. دربار اعلامیه داد. بههرحال، قرار شد که، این را اگر اشتباه نکنم اوایل پائیز بود، حالا تاریخها را بعد چون، تاریخ مال سی سال پیش، دیگر یادم نمیآید، سیوچند سال پیش.
باری، علیاحضرت آتیه در منزل داییشان آقای قطبی زندگی میکردند با مادرشان خانم فریده خانم دیبا. قرار بر عروسی هم این شد که روی مراسمی که آن را تشریفات درست میکرده بروند با اتومبیل علیاحضرت را از منزلشان بیاورند بیاید به کاخ مرمر و مراسم عقد آنجا برقرار بشود. خب، روی چند چیز، یکی روی این که اعلیحضرت زن طلاق دادند، خب، یک عدهای از طلاق دادن خوششان نمیآمد. یک عدهای طرفدار والاحضرت ثریا بودند و غیره. خلاصه، آن روز توی خیابان آنطور که بایدوشاید مردم دیده نمیشدند، بهطوری گزارشی که هم شهربانی و هم نصیری رئیس گارد داده بود. ولی یواشیواش علیاحضرت با هوشی که داشتند و با تحت تعلیمی که باز خود شوهرشان بهترین معلم برایشان بود و اینها و کارهای عمومی هم کارهای خیریه و غیره. البته آن چیز خیریه ثریا تبدیل شد به خیریه نامش برای شهبانو فرح پهلوی و یواشیواش ایشان روز به روز محبوبیت بیشتری توی مردم پیدا میکردند و احترام بیشتری توی مردم. عروسی هم برگزار شد. البته ما هم بعد از عروسی موقعی بود که رفتیم به امریکا، حالا که در اینجا هستیم. در امریکا چند تا چیز پیش آمد. یکی جریان محصلین بود که من خیلی علاقهمند بودم بهش و آنوقت هم تحریکات زیادی بود. روی این اصل سعی میکردم که آنچه که میتوانم برای محصلین باید بگیرم. اختلاف پیدا میکردم با گرفتاریهایی که تهران بود، بهخصوص بعد از این که آمدم و قرار شد بیایم امریکا آن دفتری که مال محصلین بود. گفتیم چهکار کنیم، چهکار نکنیم، آقای انصاری هم اول خزانهدار بود. اول فکر کردم که شاید او با من بیاید به آمریکا برای کارهای اقتصادی و بعد علاقهمند بود که وزیر بشود، بهخصوص که روی چیزی که داشتم هم جمشید آموزگار هم عبدالرضا هر دو با من نزدیک بودند و همکار بودند و غیره، او را ترتیب دادیم و کمک کردیم. علاء هم الحقوالانصاف به آموزگار علاقهمند بود. آنوقت اول که آموزگار را آوردیم در توی وزارت بهداری بعد از ۲۸ مرداد، پهلوی مرحوم دکتر جهانشاه صالح معاون آنجا بود برای آن سرپرستی کار همین چیزهای بهداشتی. او و همین دکتر مهران. بعد جریان پکت بغداد که پیش آمد این امیرخسرو در اینجا خیلی چیز داشت و در حکومت آقای علاء، امیر خسرو و اینها، در اینجاها میرفت و میآمد و خودش را نشان داد آدم باهوش و عرض شود که، انگلیسی و خوب و غیره. و بعد شد وزیر کار، این بود که بعد قرار شد که به اعلیحضرت عرض کردم قربان این عبدالرضا را هم، یکدفعه هم گفتم یک شامی در حصارک داشتیم، آنجا آمد به اعلیحضرت عرض کردم قربان این چیز است… آخر این دو تا با هم اختلاف پیدا میکنند او چرا وزیر شده این نشده، دلش میخواهد و بساط. فرمودند نه ازش راضی هستیم. فرمودند چند سال دارد؟ گفتم والا سنش یادم رفته، همه ماها جوانیم. شوخی میکردم و اینها، فقط موهایش سفید شده. خلاصه، آمدم تلفن کردم از عبدالرضا، آنوقت گفت نمیدانم سیوچندسال دارم و به عرض رساندیم. باری، او هم قرار شد که بیاید بشود وزیر کار که درنتیجه آن سانتری که ما برای محصلین درست کردیم که ریاست این کار را داشته باشد که به کار محصلین و برای کاریابی. چون اصل این کار یکی این بود که ما کاریابی بکنیم برای محصلین. محصلین وقتی که تحصیلاتشان هنوز تمام نشده ببینیم در چه رشتهای هستند و چه میکنند که برایشان جا پیدا کنیم در ایران. عرض شود که آنهایی که احتیاج به این دارند که ما دولت ببیند که چه احتیاجاتی دارد برای آتیه ده سال و پانزده سال و بیست سالش. چون یکوقت مد شده بود، مثل بز یک کسی از اینجا میپریدند، میخواستند. یکوقت همه میخواستند حقوق بخوانند. یکوقت همه میخواستند دکتر بشوند. بعد یکوقت میدیدید که آنقدر دکتر آمد تهران که احتیاج ندارید. یک عده میخواهند بشوند مهندس. روی این اصل این بود که ببینیم احتیاجات پنج سال و ده سال آینده مملکت چیست و آنوقت ما اینها را بهشان تشویقشان میکنیم و میگوییم که شما اگر اینجاها بخوانید بهتان چیز هم میدهیم. در آمدن آنجا البته روی جریانات سیاسی و یکی از چیزهایی که من فکر کردم باید بکنم صرفهجویی در افرادی مثلاً وقتی پروندهها را نگاه کردم مال محصلین، دیدم مثلاً یک کسی در زمانی که خودم محصل بودم در آنجا یک سال دو سال قبل از من آمده و هنوز هم بهعنوان محصل دارد در آمریکا ارز دولتی میگیرد. اینها را گفتیم که هرکسی که، که خودتان هم گویا آنوقت شاهد بودید به جریان، گفتیم هرکسی که چیزش اول برای خاطر این که خلاف نکنیم، از سی به پایین داد، بهش شش ماه مهلت میدهیم. بعد یکدرجه بالاتر آمدیم، چون هرکسی که از بیپلاس، بی کمتر داشت دیگر نمیتواند چیز ارزی داشته باشد و اینها. و کلاش اصلی من که یک تحریکاتی شد با قطبزاده اینجا بود که قطبزاده سالها در چیز درس میخواند به عنوانی که در واشنگتن یونیورستی، اگر اشتباه نکنم، درس میخواند و این آقا تا آن سال هنوز محصل بود و کارش را تمام نکرده بود. وقتی که گفتیم اینها را ارزیابی کنیم، آنجا چرخاند، این را سیاسی کردند و عدهای دیگر هم با هم بودند روی آنهایی که افکار سیاسی و غیره داشتند، آمدند و آن شب عید که من اتفاقاً پدرم سکته مغزی کرده بود و اینجا بود و برای خاطر این که علاقهای که به کار محصلین داشتم، سال عید بعدی بود، با طیاره از اینجا خودم را رساندم در آن مهمانی که آنجا نمیدانم بودید یا شنیدید؟
س – نبودم.
ج – بشقاب پرت کردند و عرض شود، آنجا آقای فاطمی بود و غیره. بشقاب پرت کردند به سر من و شهناز. شلوغ کردند و بساط و اینها با تمام این من خواستم کار بکنم. خب، چیزی بود و واشنگتنپست و غیره و اینها. این یکدانه کلاش بود. بعد که ناراحتی که پیش آمد، انتخابات عوض شد و آیزنهاور از ریاستجمهوری رفت و عرض شود که، رئیسجمهوری بعدی آقای کندی شدند. کندیها را مثلاینکه قبلاً بهتان گفتم که کجا حضور اعلیحضرت آشنا شدم.
س – در پالم بیچ.
ج – در پالم بیچ، بعد هم در اروپا ملاقات کرده بودم و اینها و البته صحبت. در این جریان صحبتها این بود که کندی نظر خوبی ندارد با ایران و غیره. دو نفر هم مشاورش بودند. یکی عرض شود که برادرش آقای … که اترنی جنرال بود. یکی دیگر چیف جاستیس داکلس که در زمان جنگ آمده بود به ایران و مهمان قشقاییها شده بود و یکی دو روز با همین برادر کندی که مرحوم … همین اترنی، آمدند از شمال و از آنور رفته بودند. چیف جاستیس یکچیزی هم نوشته بود که ایران همه هزار فامیل هستند و غیره. خیلی تحت نفوذ قشقاییها. که آنوقت هم قشقاییها نسبت به خانواده سلطنت علاقه و احترامی، یعنی احترام ظاهر داشتند ولی باطناً همهشان آنوقت دیگر یاغی شدند و غیره. روی این اصل در این جریان چند تا اتفاق افتاد. یکی این بود که یک روزی ما نشسته بودیم و به ما گفتند که محصلین آقای فاطمی و آقای آنوقت همین قطبزاده و عدهای رفتند در جلوی عمارت اترنی جنرال دمونستریشن کردند. آترنی جنرال اینها را بالا خواسته یعنی تو ای.پی آمد چون آنوقت من چیز و به اینها یکی یکدانه چیز یادگار داده.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۰
س- بله.
ج- عرض شود که، این بود که خیلی به من برخورد که چطور یک اترنی جنرال یک کشوری با یک عده مخالفین آن هم چیز میکند. پیغام دادم، اتفاقاً میخواستم فیلیپ تالبوت را پیدا کنم گیرش نیاوردم. فیلیپ تالبوت آنوقت معاون وزارت خارجه قسمت… بعد به من گفتند که چون خود من اتفاقاً از سفارت هند میآمدم، رفته سفارت هند، روز National Day بود. پیغام دادم و فیلیپ تالبوت ژانتییس کرد آمد به سفارت شب. بهش گفتم آقاجون این کاری که آقای کندی کردند خلاف مقررات بینالمللی و اصول دوستی و غیره است. ایشان یا باید تکذیب بکنند یا نه. بعد رفت و ترتیب داد با من اترنی جنرال آقای کندی تلفنی صحبت کرد. بهش گفتم متأسفم… گفت که من… گفتم نه این را یا باید رسمی بگویید، چون آمده روی تلکس و ا. پی. و غیره، و گرنه You are not welcome to Iran چون قرار بود بیاید برود به اندونزی و بیاید به ژاپون و غیره و بیاید به ایران. و بعدش هم که قطع شد به فیلیپ تالبوت گفته بودم که اگر ایشان چیز باشد من نمیتوانم safety ایشان را کنترل کنم چون قرار گذاشته بودیم برود توی دانشگاه نطق بکند و غیره. یکی این جریان بود.
جریان دیگر این بود که در این جریان آقای رئیسجمهور آمریکا اعلیحضرت را دعوت کردند که بیاید به امریکا. از لحاظ تشریفات انجی بیدل دیوک هم رئیس تشریفات رئیسجمهوری بود. من میگفتم که در صورتی اعلیحضرت میتواند اینجا بیاید که مهمانی که داده میشود مهمانی سفارت را هم باید رئیسجمهور بیاید. تشریفات آنجا آمدند گفتند نه. گفتم نه این سابقه دارد زمان ترومن هم اینطور بوده، در این جریان در جریان مال دعوت اعلیحضرت هم به چند تا چیز قاطی شد با هم. یکی اینکه اولاً وقتی که قرار بود که چستر بولز برود برای اینکه روشن بکند و غیره و اینها برود به ایران. چستر بولز قبلاً سفیر بوده در هندوستان. از هندوستان عرض شود که، ایشان میآید بیاید به ایران. چون میآید برود به ایران آرام هم یک آدم بینهایت آدم پروتکلور و غیره، حالا برای احترامات و برای اینکه روابط خوب باشد، عدهای در فرودگاه، یک دفعه در هواپیما باز میشود یک آدمی با یک دانه شلوار کوتاه و یک کاس کولونی، چستر بولز هم خدا بیامرز یک آدم چاق و گندهای بود، و با یک شلوار و یک کلاه کاس کولونی وارد میشود. اینکه دیگر اصلاً وحشتناکتر از همه این حرفها بود. و این عوض اینکه جریان را بهتر بکند بدتر هم کرد.
در نتیجه این یک اشکال دیگری بود در… در این جریانات که پیش آمد و غیره و اینها، یک آدمی که یکی از واقعاً بهترین دیپلماتها و شخصیتهای به نظر من امریکا بود آن اوریل هریمن بود. اوریل هریمن با من ملاقات کرد چون با اوریل هریمن آشنایی داشتم در زمانی که در رکاب اعلیحضرت ۱۹۵۴ رفتیم، اوریل هریمن یک شام به ما داد در نیویورک و بعد هم منزل خودش را در سن ولی آیداهو در آنجا در اختیار ما میرفتیم آنوقت که با علیاحضرت ثریا میرفتیم. باری، این بهش جریان را گفتم و اتفاقاً هریمن این موضوع را خیلی فهمید و علاقمند بود که روابط، چون اهمیت ایران را هم میدانست. این بود که قرار شد که با هریمن برویم به ایران، در آنوقت هم پدر من اینجا مریض بود، من قرار گذاشتم که من بیایم اینجا پدرم را ببینم ایشان را در تهران ببینم.
هریمن عرض شود که، روزی که قرار بود بیاید به ایران، باز هوا بهم خورد و شلوغ شد و من آن سابقهای که توی کلهام راجعبه مرحوم دکتر بنت داشتم، پیشنهاد کردم که طیارهای که دارد ایشان را میآورد عوض اینکه بیاید به ایران برود به خوزستان و در آبادان بنشیند و با رئیس عرض شود که، چیز نفت یعنی سیاسی معمولاً مرحوم معتمدی بود، بعد از معتمدی آقای خسرو هدایت آنجا بود، اینهایی که من… یک نفر همیشه چیزهایی بودند آنجا، حالا یادم رفته کدام یکی، فوراً تماس گرفتم پیغام دادم که از ایشان پذیرایی بکنید و صبح که هوا بهتر شد فردایش بیاید.
همین کار هم شد و اعلیحضرت هم پسندیده بودند برای اینکه خدای نکرده پیش آمد… دیگر آبرویمان میرفت.
باری، فردایش عرض شود که، ایشان آمدند و وزیر خارجه و امیرخسرو افشار آنوقت مدیر کل بود چی بود، او هم آمده بود. برداشتیم ایشان را بردیم در منزل آقای امباسادور تام ولز سفیر آمریکا در قلهک آنجا و قرار شد که برای نهار هم ایشان بیاید و حضور اعلیحضرت شرفیاب بشود. آمد حضور اعلیحضرت و بینهایت صحبتهای انترسان قابل توجهی شد و خیلی از همه لحاظ حتى راجعبه محصلین، همه چیز. در آنجا هم دعوتش را از اعلیحضرت آورد و دعوتنامه و غیره. و یک اتفاق خیلی بانمکی که افتاد باز، اعلیحضرت بودند و هریمن بود و تام ولز بود و من سر میز گردی در اتاق غربی بین نهارخوری بزرگ و سالن که یک اتاقی بود که پرندگان و اینها هم بودند، خیلی اتاق زیبائی است زمان رضاشاه پرندهها آن طرف مثل حالت قفس داشت و غیره. و غذا داشتند سرو میکردند یک وقت من دیدم که هریمن در موقعی که اعلیحضرت داره حرف میزند خوابش برد چون خوب بیخوابی و غیره. من برای اینکه چیزی نشود زدم به این لیوان شراب قرمزی که، چون کباب هم بود دفعه دوم، به این و این خورد به هریمن، هریمن پرید. اعلیحضرت خیلی از این جریان از من متغیر شدند و ناراحت شدند. بعکس هریمن خیلی از این جریان از من ممنون شد برای اینکه خیلی آدم مؤدب و ژانتیای بود. بعد که او رفت، به من فرمودند، آخر پسر این چه کاری کردی؟ گفتم قربان خوابش گرفته بود. خندیدند.
باری، اینها رفتند و من داشتم میآمدم بروم به حصارک، توی راه برخورد کردم به شیخ العراقین، یکی از شخصیتهای از علماء بود. و یک وقت توجه کردم که ماه رمضان است امروز و اینها الان میخواهند بدهند که یعنی ایشان مرا متوجه کرد که، گفت، کجا بودی و گفتم نهار. گفت، نهار. نهار نگو جلویش و فلان و اینها. سر چهارراه پهلوی اتفاقاً بهم برخورد و هی دیدم به من اشاره میکند و اینها. من هم سالها با پدرم دوستی داشت و یا شخصاً. بعد من فوراً از آنجا عوض اینکه حتی چیز بکنم، اول دارم میروم تلفنی هیچ جایی پیدا نکردم و خلاصه مثل گوله خودم را رساندم به کاخ اختصاصی و به اعلیحضرت عرض کردم قربان یک همچین جریانی است. این بود که فوراً تلفن کردیم جلوی خبر را گرفتیم گفتیم که ایشان پهلوی اعلیحضرت بودند شب هم شام خوردند.
آنجا هم من آمدم رفتم حصارک تلفن کردم به تام ولز گفتم، آقا قضیه این بوده. به آقای آرام هم تلفن کردم این جریان گوشی دستتان باشد یک همچین جریانی شده و بساط.
س- تو دربار کسی نبوده متوجه بشود. رئیس تشریفات و…
ج – خوب دیگه، شاید هم بودند من نمیدانم، ولی من برای احتیاط این کار را کردم و خوشبختانه چیز کردیم. چون آنقدر آنوقت چیز بود که احساساتی بود که خوب باید چیز بشود.
این جریان و جریان، البته قبول شد که اعلیحضرت تشریف بیاورند رئیسجمهور به سفارت بیاید همه حرفها. و از آن طرف هم چون این دو تا کار شده بود و اینها، وقتی من آمدم اینجا حضور اعلیحضرت دو مرتبه باز در تابستان هم یک دمونستریشنی شده بود در واشنگتن. به من توهین کردند این محصلین و غیره و اینها. خلاصه از آنجا آمدیم به در آن سفر هم آمدیم اینجا. اعلیحضرت قرار بود تشریف فرما بشوند به نروژ، در این مابین هم به من ماموریت دادند در عید که من بروم به آرژانتین برای صد و پنجاهمین سال رئیس هیئت باشم. که رفتیم برای صد و پنجاهمین سال استقلال آذربایجان و رئیسجمهور آنجا که باهاش شام خوردم و آن دو روزی که آنجا بودم.
بعد از آنجا… ها؟
س – آرژانتین.
ج – آرژانتین. از آنجا هم بکوب بکوب آمدم برای اینکه در یوتا مدرسهای که درس میخواندم به من دکترای افتخاری میدادند. خودم را رساندم به آنجا و که آنجا یک مراسمی بود دو هزار نفر شاگردها را دعوت کرده بودند در فیلدهاوس بهشان غذای ایرانی دادند. یک آشپز خیلی خوبی داشتیم محمود و تمام همکاران مثل امیرارجمند و سپهپور و ابول غفاری و غیره همه آنجا رفتند برای اینکه این کارها را بکنند.
باری، این کارها را کردیم دیدم پلاس من بالاتر است و ماینوس من هم عرض شود که، این گرفتاریهایی است که داریم. در این جریان هم عرض شود که، آقای دکتر امینی را امریکاییها فشار میآوردند که ایشان بشوند نخستوزیر. من هم آنوقت با ایشان اختلاف، دلتنگیای داشتم که همین که عرض کردم قبلاً نیامده بود به فرودگاه و بعد هم از لحاظ سیاسی یک خرده با هم اختلاف فکری داشتیم. مثلاً من رفتم در وال استریت نطق بکنم که اینها را تشویق بکنم. دعوتم کرده بودند در آنجا. یک نهار خیلی مفصلی بود. که اینها را تشویق بکنم بیایند در ایران سرمایهگذاری بکنند. همانوقت که من داشتم نهار را خوردم و داشتم نطق میکردم که سؤال و جواب بود، یک دفعه یک کسی به من دست بلند کرد و یک از این چیزهای مال اپی. یوپی. آ. رویتد در آورد گفت آقا، شما که میگویید نخستوزیرتان که میگوید ما ورشکستیم و به چه چیز باید اطمینان کرد و بساط.
من دیدم که خوب، با این وضع… من البته آنجا به شوخی زدم، گفتم، ایشان چون مرا دوست ندارند اینست که چون میدانستند من امروز بودم خواستند این شوخی را با من کرده باشند که مرا پهلو شماها امباراس کند. همه هم خندیدند. جوک امریکایی گفتم. ولی آن روز آمدم به اعلیحضرت تلفن کردم گفتم، قربان دیگه یواشیواش مشکل است ماندن من اینجا. به خصوص که با این دمونستراسیون و اینها به دختر خودتان هم توهین میشود. چون یک دفعه اینها را دعوت کرده بودم بیایند منزل، شنبهها دسته دسته دعوت میکردم، بعد عکس میگیریم. نگویید که اینها یکیشان شدیداً دست والاحضرت را نیشگون گرفته بود زخم کرده بود. این بیچاره هم به من نگفته بود که مبادا من عصبانی بشوم.
من دیدم که دیگر اینها جنبه چیزی دارد. حالا هم که رئیسجمهور قبول کرده. پس بگذار اینها بشکند شاید… از آن طرف هم اعلیحضرت اوقاتشان تلخ بود که چرا من این حرف را به چیز زدم. چون از ایران که نپرسیدم.
س- به کندی.
ج- به کندی. او هم نتوانست برود چون نزد. من هم فردایش، آنوقت هم هواپیما از واشنگتن نبود از بالتیمور بود هواپیمای جت. ما سفرا قرار بود برویم بالتیمور ایشان را… این کشورها. من نرفتم اصلاً. آن روز صبح دیگر حاضر نشدم.
این یک incident دیگری بود.
و یک چیز دیگری اتفاق افتاد. اتفاق اتفاق بود، ولی اعلیحضرت باز گذاشتند روی بداخلاقی و بد دندهگی من. عرض شود که ژنرال مکیو، و یک ژنرالی هم بود عین نظامی که بعد هم برای مجله چیز کار میکرد. باید پیدا کنیم. این دو تا ژنرال با من تماس گرفتند، با من آشنایی، چون من با رئیسجمهور نزدیک شدم. مثلاً در روزی که ما رفتیم برای چیز خیلی رئیسجمهور و همینطور خانمش خانم کندی بینهایت به والاحضرت شهناز و من محبت کردند. و یک اتفاق خیلی بانمکی افتاد. آن این بود که آن روزی که همه سفرا میرفتند رئیسجمهور جدید را ببینند در کاخ، البته من دعوت داشتم در آن شبهایی که چیز، در کاخ سفید ببینیم. وقتی که رسیدیم به رئیسجمهور، رئیسجمهور شروع کرد با من صحبت کردن. خانم کندی هم شروع کردند با والاحضرت شهناز، سایر دیپلماتها هم، چون آنجا هر کس پرسیدنت است دیگر، چون یک ساعت زودتر از من سفیر بشوید یکی از من جلوتر میشوید. عرض شود که، انجی بیدل لوک هم که خدا بیامرزد آنوقت زن اولش هم بود، آنوقت هی پا به پا میکرد و ناراحت بود. رئیسجمهور هم با من صحبت میکرد، من که نمیتوانم به رئیسجمهور بگویم آقا من با شما صحبت نمیکنم که خیلی هم محبت و خیلی هم show off خوب بود. ولی خوب بقیه هم همه انتظار میکشیدند تو خط بودند دیگه زیاد.
بعد من یک دفعه به رئیسجمهور گفتم که من نمیدانم شما میدانید یا نه که فقط سه تا دیکتاتور در دنیا هستند که آدم نمیتواند بر علیهشان کاری بکند. هیچ برای کندی این حرف خیلی ناراحت، دیکتاتور که من میخواهم خودش را بگویم چیز و اینها، گفتم والله به من، شنیدید این چیزی که هست اینست که میگویند یکی از این دیکتاتورها زن آدم است. هر چی خانمها بگویند آدم باید رفتار کند وگرنه هیچی You’ll get into trouble. دیکتاتور دومی دکترها هستند. هر دوای تلخی که به ما بدهند آن را هم مجبوریم بخوریم با تلخی ولی نمیتوانیم به دکتر بگوییم نه. ولی از همه بدتر به نظر من که توی سابقه تشریفاتی را داشتم و عرض شود که، توی این کارها بودم، این رئیس تشریفات است. رئیس تشریفات نمیخواهد من اینجا با شما صحبت بکنم چون نگرانست بقیه آنجا هستند اینست که نمیدانم. خیلی خندید و خوشش آمد و ژانتییس کرد و بساط و اینها. البته راه افتاد. گفت، پس بعد دومرتبه همدیگر را میبینیم که بعد که مهمانها آمدند دست دادند باز ژانتییس کرد و آمد به هر دویمان.
اینست که این روابط شخصیها بود. ولی یک روزی رئیسجمهور مرا خواسته بود. قرار بود بروم توی کاخ سفید در این چیز باشم. در این جریان پدرم سخت مریض بود. من هم پدرم را از دنیا، یک دفعه به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت، من اگر آمدم یک روزی از پدرم به شما بد گفتم بدانید آن روز یک نقشهای پدرم و من داریم برای نابودی شما. اول پدرم است. من اگر یک روزی دیدید که با پدرم اینطور صحبت کردم بدانید من آن صمیمیت را ندارم. این را بدانید. گفتند، من اتفاقاً از این احساستان خیلی خوشم میآید، خیلی هم محبت. منظورم اینست که پدرم برای من خیلی اهمیت داشت به خصوص که این مرد مریض شده بود اینجا افتاده بود سکته کرده بود، عرض شود که چیز بود. این بود که من ترتیب داده بودم که، و همش هم نگران که همش به خدای خودم میگفتم، این اتفاقاً خیلی ژست ژانتی آقای فاطمی با اینکه آنوقت جزو مخالفین و غیره، آن را دیگر چیز یارو فرمانفرما اینها هم از سانفرانسیسکو آمدند با ایشان. به من آن روز صبح تلفن کرد که شنیدم مریض است پدرتان خیلی متأسفم. هیچوقت آن را فراموش نمیکنم بیاندازه در من اثر گذاشت. باری، به همین دلیل هم بعدها در سفارت هم در همه کارها، حالا دیگر اینها مهم نیست چون کاری که کردم وظیفه وجدانی بود.
عرض شود که، من آن روز تصمیم گرفته بودم که بیایم به نیویورک که از آنجا بتوانم بیایم به اینجا. آنوقتها هم مثل حالا نیست که هر ساعت یک طیاره پیدا کنی بی. اُ. ای. سی. و فلان و اینها. یک دانه طیاره سوییس ایر بود که ما میتوانستیم بیاییم. تازه هم کندی ایرپورت راه افتاده بود، ولی اسم کندی هم رویش نبود دیگر هنوز که این اتفاق برای پرزیدنت کندی نیفتاده بود.
س- بله.
ج- باری، من آن روز دیدم که نمیرسم اگر بخواهم بروم رئیسجمهور را ببینم خودم را برسانم. شاید هم خریت کردم چون میتوانستم بگویم چون آن دفعه پیش هم که پدرم مریض شده بود دفعه اول، رئیسجمهور ژانتییس کرد و گفته بود، طیاره میخواهید با طیاره اینجا بروید که برسید.
من سوار طیاره شدم یک نامهای برای این دو تا ژنرال نوشتم برایشان یکی خاویار فرستادم. آقای فرهاد سپهبدی و یکی دیگر از همکارانم آقای… احمد تهرانی مثل اینکه با من آمد، یکی دیگر را فرستادم به کاخ سفید معذرتخواهی در آن وقت من آمدم اینجا که پدرم را ببینم و اعلیحضرت هم بعد تشریففرما میشدند به رم. اول تشریف میبردند به نروژ سفر رسمی و اتفاقاً بهشان عرض کردم که من بمانم که این را میخواهم ببینم نروژ را نرفتم. با این جریانات، باری، متاسفانه من امریکا را ترک کردم و رئیسجمهور را ندیدم. جریان را وقتی در رم بودیم حضور اعلیحضرت بهشان عرض کردم. اعلیحضرت خیلی ناراحت شدند. فرمودند آقا تو رئیسجمهور آمریکا را گفتی نه. اگر یک سفیری بخواهد من ببینمش و بگوید نه چهکارش میکنم؟ گفتم هیچی باید او استعفا بکند یا شما باید مرا (نامفهوم) کنید. گفتند خوب ممکن است باهاتان این کار را بکنم؟ گفتم مانعی ندارد. این بود که اعلیحضرت را که راه انداختم با والاحضرت شهناز رفتند به تهران در آن سفر، آنوقت هنوز آقای امینی هم سر کار بود، من آمدم و این دمونستراسیون دیگری هم در واشنگتن شده، پهلوی خودم همه چیزها را پهلوی هم گذاشتم دیدم به صلاح مملکت و به صلاح ایران نیست، که من باید بروم. این بود که وقتی آخر تابستان رفتم حضورشان بهشان عرض کردم قربان ماندن من آنجا صلاح نیست. حالا رئیسجمهور هم قبول کرده که شما مهمانی هم بیایید و همه چیز، اینها را بشکنید سر من. در شمال بودیم در نوشهر بودیم راه میرفتیم و اینها. بعد فرمودند گفتند که بله این هم بستووز هم گفته که والاحضرت شهناز Handicap است برای شما. من اصلاً این جمله هندیکپ را حقیقتش آنوقت نمیدانستم. گفتم نه بعکس ایشان بسیار چیز است ولی خوب، گاهی اوقات تو مهمانیها. گفتم هندیکپ همینست دیگه نمیاد بنابراین. گفتم خوب به هر حال.
قرار بر این شد که من استعفا بکنم. فرمودند پس باشید تا من بهتان بگویم. گفتم من تا آخر سال میمانم. بعد قرار شد که اثاثیهام را گفتم جمع کنند منتظر بودم تا والاحضرت هم برگردند. آمدیم و غیره و فلان و بساط. خلاصه اثاثیه ام را جمع کردم از واشنگتن چون قرار بود که برای سفیر جدید چیز بخواهند، دیگر یک روز هم در آنجا نمانم روز تاریخی به عرض اعلیحضرت . یک عریضه هم البته حضور اعلیحضرت نوشتم و توسط همین سیفالدین خلعتبری فرستادم که من این روز سفارت را ترک میکنم. رفتم به نیویورک. در نیویورک مجبور بودم بمانم چون یک شامی بود که آنوقت این سناتور ابری بیکاف وزیر هلت و چیز مال آقای پرزیدنت کندی میآمد آنجا و از من هم دعوت کردند در والبوف آستوریا. وکیل به من گفت اگر بروی خیلی بد میشود با آن کارهایی که کردی. گفتم بسیار خوب. والاحضرت هم اگر… والاحضرت هم آمدند شام آمدیم آنجا. در این ضمن اعلیحضرت تلفن فرمودند و بعد هم یک تلگرافی آمد که من و والاحضرت بیاییم برای برویم به آلمان برای افتتاح با رئیسجمهور آلمان هفت هزار و سیصد ساله یک چیزی بود در امریکا هم آوردند. چی بهش میگویند؟ نمایش چیزهای عتیقه ایرانی. هفت هزار و سیصد سال.
خلاصه، آن کار را هم کردیم و آمدیم در فرانکفورت پیاده شدیم. هواپیمای آلمانی مال آلمانها هم ما را از آنجا برداشت برد به جایی که این نمایشگاه بود. رئیسجمهور آنجا بود، سفیرمان آقای امیرخسرو افشار با خانمش هم در فرودگاه فرانکفورت بودند. من شرطم این بود که در آنجا من باید زود بیایم بروم پاپا را… آنها هم بیچارهها ترتیب دادند. کارها که تمام شد با یک هواپیمای دو موتورهای که ما را برده بود سوار شدیم مستقیم آمدیم به ژنو آمدیم پایین. بنده هم استعفا. در اینجا بودم تا اینکه اعلیحضرت فرمودند باید برویم ایران و قبل از تشریف فرمایی اعلیحضرت به امریکا بود چون قرار بود در مارچ در ماه مارچ یا آوریل یک همچین چیزهایی، می، تشریف ببرند آنجا و دکترای افتخاری هم قرار بود در کالیفرنیا بگیرند.
در شمال بودیم و اشخاص هم ژانتییس کرده بودند کسانی که باهاشان کار کرده بودند نامههای خیلی ژانتی و خوبی به من نوشتند. یکیش همان هیجون بلاک با آنکه باهاش دعوا داشتم و اینها. اعلیحضرت فرمودند این نامهها را نگهدار انترسان است برای خودت.
باری، بعد قرار شد که خانم کندی بیاید. میآمد از ایران برود یکی دو ساعت در آنجا بماند. اعلیحضرت چون در آنجا بودند و علیاحضرت شهبانو در بابلسر و والاحضرت هم نمیخواست بیاید، من با والاحضرت فاطمه قرار شد برویم در فرودگاه از خانم کندی پذیرایی کردیم. یک ساعت، یک ساعت و نیمی که در فرودگاه بودند و آنها هم از آنجا تشریف بردند و ما هم باز برگشتیم به بابلسر. این هم تا جریان بابلسر. قطع کن ببینیم که چی میخواهیم بگوییم. چی بود؟
س- اگر مطالبی بفرمایید راجعبه روابط دولت امریکا و ایران در زمان کندی مخصوصاً راجعبه نظر امریکاییها راجعبه مسائل در ایران و لزوم اصلاحات و آیا ارتباطی بود بین انقلاب سفید و پیشنهاداتی که امریکاییها داشتند یا نه؟
ج- عرض شود که، اولاً در یکی از چیزهایی که اعلیحضرت خیلی پسندیدند و آن هم اطرافیان همین ژنرالها که یکی دو تایی که اسم بردم که ژنرال نظامیش یکی از مردهای خیلی شریف بود. بارها میآمد قبل از اینکه اید کندی بشود زمان آیزنهاور هم به دیدن ما و پیشنهاد خیلی… و همین الکس گاگارین هم آنوقت که قبلاً صحبتش را کردیم حالا در توی پنتاگون کار میکند. اینها یکی از پیشنهادهایشان این بود که برای اینکه مردم نسبت به آرتش نظر بهتری داشته باشند خوب است که آرتش در کارهای عمومی یک خرده بیشتر اکتیو باشد مثلاً راهسازی، کشاورزی، پلسازی. و این را اعلیحضرت پسندیدند و خوششان آمد و این عمل هم اتفاقاً شروع کرده بودیم که گندهترش کردیم. چون آنوقت آرتشیها این کار را میکردند ولی نه در یک چیز بزرگتری. که حتی این اواخر که آرتش دیگر وضع بهتری که البته منظور من اواخر که منظورم این هفت هشت ده سال بعد حتى هلیکوپتر آرتش میآمد تمام این چیزهای مال برق را میبرد میگذاشت همین خسروداد.
عرض شود که، اصولاً آنچه که پیش آمده بود یک مقداری misunderstanding بود. یک مقداری هم چیزهای شخصی بین اشخاص که اینها را بهم زده بود. برای اینکه در موقعی که ما آنجا بودیم کندی و خانمش همانطوری که عرض کردم بیاندازه روابط حسنه با ما داشت به عنوان رئیسجمهور، احتیاجی نداشت. عرض شود که، با جانسون روابط خیلی نزدیک پیدا کردیم که در نتیجه جانسون دعوت شد و رفت به ایران و در ایران مهمان اعلیحضرت بود. همینطور در نزدیکی بین… وقتی که اعلیحضرت تشریف بردند به آنجا دو تا چیز بود، یکی همین هفت هزار و سیصد ساله عرض شود که از آلمان رفت آنجا که اعلیحضرت و کندی و غیره رفتند آنجا دیدند برای بازدید این موزه. و بعد هم اصولاً یکی از جریانات نظامی بود که کندی بیشتر هر چی که تو کار بود بیشتر واردتر شد. یکی اهمیت ایران به خصوص در آنوقت نه از لحاظ تنها نفت، بلکه از لحاظ سوقالجیشی و عرض شود که اکونومی. این بود که این روابط برگشت به حالت عادی خوب، یک حالت بحرانی کوتاهی بود. بعد البته یکی هم جریان… چون بعد از اینکه کندی، به نظر من آنطور که احساس میکنم، رفت در وین و با خروشچف ملاقات کرد و آنجا خیلی disappointed و خروشچف خیلی شدید به او چیز کرد مثل پانچی بود که به صورتش زده بودند به طوری که روزنامهها و غیره میگویند، آنوقت بیشتر اهمیت ایران را شاید توجه کرد. و یکی هم چون از نزدیک این دفعه با اعلیحضرت آشنا شد بعد از اینکه اعلیحضرت تشریففرما شدند به آنجا، و دید که، چون حقیقتاً اعلیحضرت از لحاظ سوقالجیشی و اقتصاد وضع ایران را طوری، چون من در این مسافرتهایی که دنبال اعلیحضرت با این همه رؤسای کشورها از چرچیل از آدنائر و غیره بودیم با ایشان، خروشچف یا آیزنهاور، من هر وقت که اعلیحضرت صحبت میکرد دو متر درازتر میشدم. در همین ملاقاتی که اینجا داشتیم که الان عکسش آنجاست مثلاً این اواخر با کارتر که حتی باز آن هم دموکرات است و مربوط میشود، بعد از ملاقاتی که در کاخ سفید کردیم که فقط اعلیحضرت بودند و من از این طرف آن عکسش آنجاست و آنور رئیسجمهور و معاون رئیسجمهور و رئیس سی. آی. ا. و رئیس ناشنال سکوریتی و همه اینها، اعلیحضرت یک دانه دسته کاغذ جلویشان بود که گذاشتند که اگر میخواهند یادداشت بردارد و هیچ در معرض این نزدیک چهار ساعت و خردهای. آنور رئیسجمهور و غیره آنجا میبینید انقدر به این بلندی پرونده داشتند و نگاه میکردند. و طوری اعلیحضرت متین و خوب صحبت کرد که خود رئیسجمهور، چون آنوقت ما ده دوازده تا ایواکس میخواستیم بخریم، این البته آمد به هفت تا. آنها حالا چون بعدهاست باهاش صحبت میکنیم.
و یا عرض شود که، خود رئیسجمهور آقای زیمنیو برزنسکی را مامور کرد برود برای سنا از این چیزی که ما میخواهیم دفاع کند. همین کسی که قبلاً چیز نمیخواست. بنابراین زمان کندی هم من خیال میکنم روابط بسیار و دنبالهاش. البته متاسفانه در این جریان بعد از اینکه من آمدم و سفیر در، مدتی اینجا بودم سفر شدم در لندن، کندی آساسینه شد و کشته شد و اما این روابط بسیار گرمتر در زمان پرزیدنت جانسون شد به خصوص که جانسون به عنوان معاون رئیسجمهور به ایران آمده بود آشنایی داشت. همینطور پله پله بالا میرفت که پایین نمیآمد. اینست که در این قسمت understanding بین طرفین بهنظر من خیلی زیاد بود. مثلاً همین چیز، اولین باری که اعلیحضرت این فکر سیاست مستقل ملی را در این تزش بود وقتی اعلیحضرت تشریف بردند به امریکا زمان آیزنهاور است همان وقتی است که تشریف آوردند به، که آمدیم رفتیم و این اتفاق ترکیه و عرض شود عراق و اینها افتاده بود تعریف میکردند در جنوب فرانسه.
س- پس اینکه میگویند که حکومت کندی کسانی بودند که اصولاً طرح انقلاب سفید را ریختند این تا چه حد حقیقت دارد؟ که برنامه اصلاحات عرضی و نمیدانم تمام اینها را روی پیشنهاد و فشار آنها بود.
ج- آن را من با کواسشن، البته در هر چیزی من نمیتوانم بگویم وارد بودم، در حد خودم بودم ولی دلیل اینکه این را با تردید نگاه میکنم، طرح عرض شود که تقسیم املاک و عرض شود که، مال چیزهای کشاورزی و غیره در موقعی شده شاید در موقع ترومن گفته بوده که من آنوقت بچه و محصل بودم، ولی در آنوقت اگر که به یادتان داشته باشید اعلیحضرت وقتی تشریف آوردند به نیویورک و در سازمان ملل و در آنجا نطقی که کردند گفتند پادشاه یک مملکت فقیر بودن افتخاری نیست و همینکه هیچوقت حاضر نمیشدند تاجگذاری بکنند تا روزی که وضع عوض و درست بشود و غیره و اینها، و در آنجا تقسیم املاک را از آن روز شروع کرد خود اعلیحضرت. ولی دولت مصدقالسلطنه با این امر مخالف بود و حتی تا چندین کشید دیگر. زمان پدرم موافق بود ولی با یک شرایط به خصوصی بود. بنابراین اعلیحضرت تقسیم املاک را شروع کرد و این بانک عمران را درست کردند که ما در آنوقت اصل چهار کمک کردیم به بانک عمران برای این اصول و برای این کار رفتن. حالا چون هر کسی میگوید من گفتم. والله ولی تا آنجایی که من اطلاعی دارم این انقلاب سفید و یا هر چه که اسمش را میخواهید بگذارید شروعش خود بدون تردید اعلیحضرت چون یکی از علاقههایی که داشتند یکی از چیزهایی که من به اعلیحضرت خیلی احترام زیاد داشتم، وقتی یک چیزهایی مخصوصاً آدم وطنپرستی بود، وقتی میشنید و میدید وقتی قانع میشد این چیز درست است قبول میکرد ولو اینکه…
عرض شود که، بعد از اینکه من استعفا کردم باز عقیدهام این بود که دیگر هیچ کاری نباید قبول کنم. کنار باشم. پدرم هم مریض است و اصل بدهی اخلاقی که دارم اینست که پهلوی پدرم بوده باشم. از طرف دیگر اعلیحضرت اصرار داشتند که من حتماً باید کار قبول کنم و چون مال امریکا را نخواستم باید یک جای دیگر باشد.
در این جریان اعلیحضرت وقتی که تشریف آوردند اعلیحضرت و علیاحضرت مهمان بودند که بیایند بروند برای بیست و پنجمین سال ملکه هلند و تشریف برده بودند به هلند. از آنجا تشریففرما شدند اینجا مهمان پدرم بودند چند روز در ژنو. در این چند روزه اصرار داشتند که قانع بکنند که حتماً من لازم است که یک کاری بکنند و پدرم هم بیشتر علاقه دارد برای اینکه بیشتر ناراحت میشد که چرا من بیکار باشم روی علاقهای که به من داشت و من هم علاقهای که به او داشتم.
باری، To make the story short، بالاخره یکی دو دفعه تلفن فرمودند و فرمودند یکی از این سفارتها را شما قبول کنید. یا لندن یا پاریس یا رم. بعد از مطالعه زیادی که من کردم دیدم که رم سفارت خیلی خوبیست البته آقای اسفندیاری آنجا تشریف داشتند، ولی ایتالیایی نمیدانم و مشکل است. پاریس شغل آن هم یک سفارت خیلی خوبیست اما با ندانستن فرانسه امکان دارد که نتوانم آنطوری که دلم میخواهد کار کنم و طول هم میکشد تا بخواهم فرانسه ام را خوب بکنم. بنابراین میافتاد به یک جا آن هم سفارت انگلیس بود. سفارت انگلیس هم اشکال این بود که خوب در آنجا با جریاناتی که در زمان جنگ پدر من حبس انگلیسیها بود و غیره، آیا این در اثر اخلاقی در من خواهد داشت؟ عمل پسیکولوژی خواهد داشت یا نه؟
این چون موضوعی که میخواهم بگویم برمیگردیم به ۲۸ مرداد وقتی که قرار بر این شد که ما کاردار رد و بدل بکنیم با انگلستان و روابط برقرار کنیم و نمیدانم توی راه گفتم یا اینجا، پدرم به من گفت که یک مهمانی که در سفارت آرژانتین آن شب بود و فردایش هم قرار بر این بود که حتماً این کاردار نماینده انگلیس باید در موقعی بیاید که مدارس تعطیل شده باشند شلوغترین موقع باشد، همه چیز برای اینکه نشان داده باشد که محرمانهای از مردم نیست و مردم احساساتشان روشن باشد، آنوقت پدر من به من گفت که پسرم این گرفتاری من در توقیف بر انگلیس آن یک چیزی بوده مربوط به جنگ. احساساتی من داشتم نسبت به مملکتم آنها هم وظیفهای داشتند نسبت به وضع خودشان. در حال جنگ بودیم در واقع. بنابراین نباید امروز که من امور مملکت را دست گرفتم چیز شخصیای در کار بوده باشد. باید یک کاری کنیم که روابط بین دو کشور خوب بشود.
بنابراین، وقتی که این جریان پیش آمد من در این موضوع که با پدرم صحبت کردم پدرم مرا خواست گفتش که بهترین جایی که میتوانی انتخاب کنی همان شاید انگلیس باشد چند تا دلایلی که گفتی، اما و آن اما را نمیخواهم الان جواب مرا بدهی. یک مقداری دست کرد از جیبش پول در آورد گفت، من هم از زنت اینجا پذیرایی میکنم، از والاحضرت، پهلوی من هست با بچهات. توبیا برو به کوهستان هرجا که میخواهی بروی، آنوقت کران تازه خیلی مد شده بود، کران که شد هر جا، چند روز آنجا باش استراحت بکن مونترو هم لازم نیست بروی. فکرهایت را بکن ببین اگر میتوانی که این گذشتههای تاریخی را فراموش کنی بین خودت و من و انگلیس و ایران و غیره، آنوقت اگر قبول بکنی سفارت را کار خوبی است. اگر خیال میکنی میروی آنجاو میخواهی روی اینها مزاحمت میشود و ممکن است که به روابط دو کشور، کار سفیر نزدیک کردن دو کشور است نه دور کردن. بنابراین آن یکی اینست و یکی هم ببین که آنجا یک مملکت سلطنتی و غیره، آیا کنترل داری که عصبانی نشوی نخستوزیر میخواهدت یا غیره باز نروی و غیره که برای مملکت چیز درست کنی. اینها را در نظر داشته باش.
راجعبه والاحضرت هم او با من، چون اولاً پدرش باهاش صحبت کرده و…
باری، ما آمدیم و عرض شود که، اس ارمان را برداشتیم و عوض اینکه برویم کوه، دیدیم آنجا که برویم… اینجا آمدم یک ۲۴ ساعت برگشتم دیدم اگر باید جواب بدهم باید بدهم. با والاحضرت شهناز هم صحبت کردم گفت من هم پدرم با من صحبت کرد من هم قانع شدم. گفتم بسیار خوب. اینست که چیز شد. به عرض رساندم که بسیار خوب بنده قبول میکنم. البته یکی دو بار هم اعلم کاغذ آورد از اعلیحضرت، کاغذ آورده بودند برای خود من و هم برای والاحضرت شهناز، فک کنم واقعاً یک اشتباه تاریخی کردم.
س- بله ادامه بدهید.
ج- بله. در این مابین که از اینجا یک چیزی یادم رفت. بعد از اینکه من از امریکا آمدم و اعلیحضرت از این چیز هلند تشریف فرما شدند این صحبتها را کردند دو مرتبه مرا احضار فرمودند که من بروم ایران. قرار بر این شد که والاحضرت شهناز اینجا بماند با بچه و من بروم به ایران. برای این کار هم تصمیم گرفتم که با اتومبیل بروم. و از اینجا رفتم به بغداد و از بغداد هم چون آرام آنجا بود، بروم به تهران. در بغداد که رفتم اتفاق خیلی قابل توجهی افتاد و آن این بود که خواسته بودند رئیسجمهور وقت را که قاسم بوده باشد و همان کسی که در یک دفعه آنوقت دیده بودمش، این را ترور بکنند. و خانهاش را و ماشینش همه را بسته بودند به توپ مسلسل و بساط و اینها که حالا بعدها چه انترسان است من با قاتل این که میگفت من او را زدم باهاش همکار شدم و رفتم وزیر خارجهشان الشیخی.
باری، وقتی آنجا بودیم ظهیرالاسلام و خانمش و بچههایش آنجا بودند. من میخواستم بروم به، حقیقتش که رفتم بغداد برای اینکه بروم به زیارت کربلا و نجف. و آرام هم اصراری داشت که در منزل او بوده باشیم در سفارت بوده باشیم. و چون به من تشریفات گفته بود که من از چیز هم با معذرت میخواهم آن با اتومبیل این دفعه نرفتم با هواپیما رفتم، چون این را قاطی شدم با… و چون گفته بود تشریفات ما را آمد ببرد در نتیجه عراقیها میدانستند که من رفتم آنجا. روی این اصل بود که پیغام داده بود به آقای سفیرمان آقای آرام یعنی اینطور شده بود که یک نطقی داشته در جنوب در یکی از این قسمتهای شیعه حالا یادم رفته، در کربلا یا نجف، در آنجا که حمله هم کرده بود به ایران، ولی به آرام وقتی دیده بود گفته بود شنیدهام یک همچی آدمی اینجاست میخواهم ببینمش. آرام ما را برداشت رفتیم. این آدم اولاً چون گذشته هم دیده بودیمش چیز انترسانش این بود که این همش معتقد بود که خداست که این را حفظ کرده.
س- قاسم را میفرمایید؟
ج- بله بله. و بعد هم اتومبیلی که بهش تیراندازی شده بود اتومبیل را هم گذاشته بودند آنجا توی یکی از این چیزها میدیدیم که این اتومبیل واقعاً چقدر گلوله مترایوز و مسلسل بهش خورده. و این هم معلوم میشود که لباس ضد گلوله داشته و این گلولهها که خورده از آهنها به اون به این صدمه زده بود به بدنش به دندهاش و غیره و اینها، ولی آن چیزهایی که به او خورده بود.
به هر حال، آنجا زیارتمان را کردیم و این آقایی هم که یک دفعه قبلاً به عنوان چیز دیده بودیم که این خوب یادش بود فرمانده بود که ما میرفتیم آن روز به ایران، این دفعه به عنوان رئیسجمهور دیدیم ولی رئیسجمهوری که هم من باطناً به او چیزی نداشتم هم او مثل اینکه از من خوشش نمیآمد. به هر حال، چرا ما را خواست ببیند و صحبتهایی کردیم یک مقداری چون هنوز هم جریان گرفتاری شطالعرب بود.
از آنجا من رفتم به تهران. در آنجا اعلیحضرت باز این مطالب را فرمودند که بهشان عرض کرده بودم میآیم به سوییس با والاحضرت هم صحبت میکنم و آنجا عرض شود که فکرهایم را میکنم. در این جریان حالا آقای چیز نخستوزیر است…
س- یا امینی است یا اعلم دیگر.
ج- گمان میکنم آقای شریفامامی است. شریفامامی که من سفیر بودم. یک خرده کنفیوزم، یک خرده خسته شده فکرم.
س- خوب مهم نیست.
ج- باری، بالاخره قرار شد و من قبول کردم که بروم به انگلستان، انگلستان هم وقتی که با ما تماس گرفتند گفتند که چون علیاحضرت ملکه الیزابت تشریف میبرند تابستانها به اسکاتلند شما طوری تشریف بیاورید اینجا، بیایید اینجا خواهش میکنم که برای دادن نامهتان طول نکشد روی روابط حسنهای که بین دو کشور است چون زود هم جواب چیز مرا داده بودند.
باری، قرار بر این شد که من بروم به انگلستان آنجا وزرا را ببینم وزیر خارجه را و اشخاصی که باید ببینم و غیره و اینها را ببینم که (نامفهوم) حس بشود بیایم. در آنوقت هم والاحضرت فوزیه تشریف میآوردند اینجا مهمان پدرم بودند که دخترشان را هم ببینند با شوهرشان، اینها را هم دعوت کرده بودم بیاییم برویم به اسپانی و مایورکا و غیره و اینها، برگردیم و برویم.
توی این جریان متاسفانه عرض شود که، چیز پیش آمد در ایران زلزله خیلی وحشتناکی شد و خیلی آدم مردند. روزی که من از اینجا با هواپیما میرفتم که بروم به لندن، در فرودگاه لندن کسی به اسم ریچارد دیمبلبی که این یکی از معروفترین مفسرین سیاسی رادیو و تلویزیونی انگلستان بود آنوقت و از زمان جنگ بوده و خیلی محبوبیت خیلی زیاد داشت و خیلی نفوذ زیاد. این آدم در انگلستان در فرودگان از من خواست که باهاش مصاحبه کنم و با من مصاحبه کرد و اصل این مصاحبهاش هم این بود که وضع این زلزله در ایران چطور بوده، چه صدماتی وارد شده، و چه عرض شود که، کاری میشود کرد.
خوب، این مصاحبه را کردند که آنوقت در اروپا هم نشان داده بودند که پدرم اینجا تماشا کرد. ولی چیزی که بینهایت در آن چند روز در من اثر گذاشت آن بود که مردم انگلیس این انگلیسی که من خیال میکردم این پدرم را گرفتند، یک پیشوازی کردند که من مجبور شدم چند تا تلفنچی اضافی موقتی بیاورم همکارهایم بگویم در سفارتخانه. شب و روز اشخاص تلفن میکردند که آمادگی دارند که بروند در ایران کمک بکنند. آمادگی دارند پتو بدهند. آمادگی دارند فلان بدهند. و چهارصد و… نزدیک بیش از چهارصدوهفتاد هزار پوند آنوقت جمع شد. چطور؟ نه یک دفعه دولت بنشیند مثل اینها، آنکه آسان بود. چیزی که در من اثر کرد. افراد از دو پوند و یک پوند و ده پوند و صد پوند فرستاده بودند و چهار صد و خردهای هزار. آن در اول کار من به یمن خیلی خوبی گرفتم و واقعاً از این لحاظ هیچوقت فراموش نمیکنم این رفتاری که کردند، بینهایت در قلب من اثر گذاشت این رفتار انگلیسها.
بعد هم این مصاحبه تلویزیونی من هم البته کمک کرد به من از لحاظ دیگری که یک سفیری که تازه میآید پنجاهم است صدم است شصتم است چقدر است، توی یک مملکتی که صد و چهل پنجاه تا سفیر دارد تویش، یک کمکی شده بود که مردم هم با این آشناییها و غیره اغلبی که کار داشتند بدیدنم بیایند.
یک چیز دیگر که خیلی در من اثر کرد این گروه لهستانی بود که سانترشان در Exhibition Road. اینها عرض شود که پول جمع کردند و آمدند به دیدن من به عنوانی که تشکر کرده باشند از گذشته که ایران به اینها محبت کرد و اینها را از روسیه آورد و از لهستان آن سالها مدتها در مملکت ما از hospitality ما استفاده کردند و غیره.
با انگلیسها ما تقریباً مشکلی نداشتیم. یکی روابط اقتصادی بود. روابط سیاسیمان فکر میکنم نرمال بود به خصوص که در آنوقت نخستوزیر اقای مک میلان بود و روی آشنایی که با ایران داشت مرا خیلی زود دعوت کرد بروم باهاش نهار بخورم در صورتیکه هیچ precedent ی نبود جاهای دیگر. دفعه دیگر سنتوایها را دعوت کرد که عرض شود که سفیر ترکیه و سفیر پاکستان و سفیر ایران بود. بعد هم اطرافیانش آن لرد رئیس دفترش خیلی همیشه مرتب تماس داشت. من در آنجا با یک شخصیتی آشنا شدم که اتفاقاً همین هفته میروم این لرد شوکراس که چیز نورنبرگ بود و نودمین سالش است، این خیلی مؤثر شد در نزدیکی ما با آنهای دیگر چون مثل یک دوستی بود. در کانترى هاوس که زندگی میکردیم و در آشنایی با سایرین و در یک جا خیلی به درد من خورد و بیاندازه مفید شد.
اشکالاتی که در این مدت آنجا پیش آمد یکی جریان بحرین بود که باید یک مدتی طول میکشید. البته یک جریانی پیش آمد که یک خرده من رنجیدهخاطر شدم و استعفا کردم. یکی این بود که در موقعی که علیاحضرت ملکه انگلیس دعوت کرده بود که ما برویم برای بقول معروف به گاردن پارتی که سالی یک دفعه علیاحضرت این مهمانی را میداد، و همکارهای سفارت هم هر سفارتی حق داشت بیست درصد چهل درصد از همکارهایش را بیاورد که من گفتم آقای دکتر نیری و آقای ظلّی و یکی دو نفر دیگر، حالا یادم رفته کی، آنجا باشند که آنجا با ژاکت میروید، من وقتی وارد قصر باکینگهام پالاس شدم یک وقت دیدم این دو تا آقایان به طرف من میدوند و به من گفتند که شیخ بحرین هم اینجاست. خوب، این به هونور ملیت من برمیخورد و این بود که تصمیم گرفتم گفتم بسیار خوب اینجا را ترک کنیم.
وقتی آمدیم برویم چون خیلی دیر بود اتفاقاً مصادف شد در صورتیکه همین موقعی که علیاحضرت ملکه داشتند تشریف میآوردند برای پذیرفتن اشخاص و سرود. لرد، عرض شود که، دیوید کرد، ارل کرد که این یک آدمیرالی بود و در زمان جنگ هم تورپیدوُ یا گلوله به پایش لطمه زده بود لنگانی بود، خود خانمش از خانوادهای که زمان جنگ تعریف میکرد که کامیونرانی میکرده که بتواند برای بچههایش و غیره، فداکاری اینها را نشان میداد. خلاصه آمد گفت اردشیر، من نزدیک شدم، که اردشیر این در سابقه این چیز انگلیسی سابقه نداشته. گفتم والله در سابقه ایران هم سابقه نداشته. آمدیم، آمدیم بیرون. من یک تلگرافی حضور اعلیحضرت فرستادم که امروز یک همچین جریانی بود من به عنوان اعتراض ترک کردم و به وزارت خارجه هم گفتم. فردایش، حالا اسم را باید چک بکنم، گمان میکنم سِر جفری هاریسون معاون وزارت خارجه بود، آمد به دیدن من اظهار تأسف کرد از این جریان در سفارت، که خوب قابل قبول بود. ولی یک چهل و هشت ساعتی گذشت دیدیم جوابی از تهران نیامد که آقا شما کار خوبی کردید یا شما کار بدی کردید.
خیلی به هونور من برخورد و این بود که اثاثیه را جمع کردند و یک تلگرافی حضور اعلیحضرت عرض کردم که به نظر میرسد که باز دیر شده باید دیگری چیز مملکت را… بنابراین چاکر رفتم به مونترو، استدعا میکنم یک سفیر دیگر را معین فرمایید.
اینجا رسیدم که البته پیغام از طریق سفارت برن و تلفن تلفن تلفن و خلاصه، اعلیحضرت مرا احضار فرمودند پای تلفن، قرار بود یک ساعتی در اینجا باشم. فرمودند که در همین جریان هم یک تلگرافی آمد به سفارت در لندن که تلگراف شما از شرفعرض گذشت و مورد تصویب ملوکانه قرار گرفت و از این حرفها، کاری که کردید. این دوتا باهم. خلاصه قرار شد که ما برگردیم برویم به سر کارمان و استعفایی هم نکنیم.
یک دفعه بامزهتر از دیگر هم این بود که ما عرض شود که، جریان نفت پیش آمد و در تهران اینها رفتند پهلوی آقای… آقای ادیسن بود و آقای پیج، اینها میروند در ایران. آنوقت هم آقای هویدا وزیر دارایی بوده و در آنجا مذاکرات نفت به بنبست میکشد و قرار شد که این مذاکرات در لندن ادامه پیدا کند. آنوقت آقای دکتر اقبال رئیس هیئتمدیره نفت بودند، تشریف آوردند به لندن. آنجا هم به مشکلات برخورد. خلاصه، اعلیحضرت فرمودند. بهشان عرض کردم قربان من این کار را میکنم وزیر دارایی بیاید اینجا و بعد هم عجالتاً بخواهیم که دکتر اقبال برود از اینجا موقتاً که دو جوره نشود.
دکتر اقبال قرار شد که برود به وین، آنوقت هم با اتابکی دوست بود. آقای هویدا هم با یک هیئتی آمدند آنجا. هویدا به من میگفت که من به هیچکدام این آقایان اطمینان ندارم. اینها همه جاسوس خود انگلیسها هستند. حالا کی باهاش آمده بود، دکتر فلاح بود، یک آدمی بود که من دیدم بینهایت بهش ارادت پیدا کردم که این چیز حقوقی شرکت نفت بود یا وزارت دارایی، ترک بود، قد بلند، که آقای موحد، وحیدی، یک همچین کسی. چک میکنیم. دکتر احمد تهرانی را هم میشناسیش بههرصورت.
باری، اینها آمدند و مذاکرات شروع شد. من بلند شدم رفتم به چیزن لرد شوکراس آنوقت مشاور مال شل بود. جان لادن که در موقع کنسرسیوم آمده بود اون هم مال شل بود. به این گفتم آقا اینطور است وضع. او هم با آقای چیز قرار گذاشت که یک ملاقات خصوصی با وزیر خارجه بشود آقای جورج براون، و خودش هم با او صحبت کرد.
باری، در نتیجه این شد که قرار شد این مذاکرات بشود. از این طرف من گرفتار این بودم، از آنور نخستوزیر آقای منصور تلفن میکرد. بهش گفتم شما اینجا تلفن نکنید. این کارها که تمام بشود مستقیماً به عرض خواهد رسید. به چیز هم گفتم شما…
ولی گرفتاری هویدا هم میگفتش که یک آکسیدانی هم کرده بود قبل از اینکه بیاید توی راه، نمیدانم توی راه شمال بوده با نامزدش و عصا به دست هم بود. باری،
این را برداشتم با خودم بردم به کانتری هاوس که آنوقت در آکریل بودیم. این صحبتها را با، او را بردم شام منزل شوکراس بودیم، آن محبتها را کرد و غیره. آمدیم مذاکرات داشت ادامه پیدا میکرد. حالا نزدیک شب کریسمس است. من از اتاق بیرون بودم نمیدانم چی گفته بود که یک حرف توهین آمیز زده بود به این آقای موحد که خیلی به من برخورد.
س- کی زده بوده این حرف را؟
ج- آقای پِیج.
س- بله.
ج- بعد برگشتم گفتم اگر از این صحبتها میشود اصلاً صحبتها باید قطع بشود و همینجور سفارت باید ترک کنید. من اجازه نمیدهم تو این سفارت کسی به یک ایرانی وطن پرست. پِیج هم با کمال جنتلمنی و ژانتییس اظهار تأسف کرد و گفت، من مرض قند دارم و باید میرفتم به جایی، خلاصه این باعث شد و اینها.
این دعوا یک خواص دیگری پیدا کرد. من گفتم من نمیگذارم بنابراین کسی از اینجا خارج بشود. گفت آخر من باید بروم پهلوی فامیلم برای شب کریسمس. گفتم من که مسیحی نیستم من نمیگذارم. این کارهای مهم هم مهمتر از این چیزهاست. جنگ ممکن است بشود در کریسمس، صلح ممکن بشود. من نمیگذارم کسی از اینجا بیرون برود تا اینکه این جریان حل بشود.
خلاصه، آن شب تا نزدیکهای خیلی دیر شب در سفارت این جریان را حل کردیم و فردا هم یک نهار دادیم که هر کس سوار طیارهاش و ماشینش بشود برود پی کار خودش.
این را اتفاقاً شنیدم که مرحوم امیرعباس هویدا به عنوان یادداشتهایش توی یکی از روزنامههای ایران چاپ کرد در همان وقتی که من آنجا بودم یک تیکهای تعریف کرده بود این جریان و بساط و اینها.
باری، این یکی از مشکلاتمان بود که خوشبختانه برطرف شد و با موفقیت به انجام پذیرفت. بعد یک گرفتاری دیگری که پیش آمد موقعی بود که اعلیحضرت در موقعی که مرحوم منصور تیر خورد و بعد هم کشته شد، در این جریان گویا اعلیحضرت در یک جا نطقی فرموده بودند که این دست انگلیسهاست. انگلیسها خیلی رنجیده خاطر شده بودند. آن شب هم اتفاقاً من منزل پال گتی مال نفت مهمانی داده بود به افتخار من، آنجا بودم، و وقتی که یعنی بعد از چیز شدن، یک ستاد هم درست کردم که وقتی که ایشان تیر خورد و مریض شد گرفتاری داشت که باید یک دوای مخصوصی را که شباهتی به مرفین داشت از خارج ببرند به ایران برای اینکه ضد درد بود چی بود، که اسمهایش و چیزهایش آنجاست.
من فوراً با وزیر دفاع آنوقت آقای دنیس هیلی بود، با من خیلی دوست بود، با او تماس گرفتم. یک ژست بسیار مردانهای کرد گفت اگر لازم باشد من فوراً طیاره جنگیمان یکی در اختیارتان که دواها را ببرد تهران. و مرحوم وکیل که آنوقت سفیر ما در چیز بود تماس گرفت چون دکتر هم میفرستادیم از دو جا. سانتر درست کرده بودم که این دکترها بیایند و هر چه زودتر بتوانند بروند برای معالجه نخستوزیر، و آن شبی هم که مهمان آقای گتی بودیم به من متاسفانه وسط شام خبر دادند که نخستوزیر مرحوم شده. من فوراً آمدم سفارت و بیبی سی آمده بود و خیلی متأثر شدم و یک صحبتهایی کردم یادم نیست چی، خوب یا بد، یعنی چیزهای تأثرانگیزی گفتم. البته حمله به کسی نگفتم ولی چون مرحوم منصور را میشناختم از او صحبت کردم ولو اینکه در موقع نخستوزیریاش فکر میکردم که بهتر است این کار را نکند. وقتی هم آمد به انگلیس با من صحبت کند که از من بخواهد باهاش همکاری بکنم یعنی توی دولت بیایم، بهش گفتم نه تنها من نمیکنم تو هم این کار را نکن. آن البته چیز جداگانهای دارد باز که صحبتهایی میکرد.
باری، برای این جریان من خیلی کوشش کردم که گمان میکنم همینطور از آن طرف سفیر انگلیس که آنوقت در آنجا بود، یک کاری بکنیم اعلیحضرت تشریف فرما بشوند به انگلستان. اعلیحضرت را هم انگلیسها دعوت کردند. اعلیحضرت موافقت کردند و غیره. و اینجا با اینکه سه مایل تقریباً سفر خصوصی بود، اعلیحضرت تشریف فرما شدند. طیارهشان آمد در گتویک و آنجا مراسم نظامی برقرار شد، خیلی با احترام. علیاحضرت ملکه انگلیس اتومبیل رولز رویزشان را از دربار داده بودند که در این چند روز در اختیار اعلیحضرت باشد. و یک برنامه خیلی خوبی برای اعلیحضرت درست کرده بودیم که مثلاً به نقاط مختلف انگلستان اعلیحضرت تشریففرما بشوند با علیاحضرت. در اینجا مذاکراتی که در دانینگ استریت داشتیم با نخستوزیر، در آنجا از طرف ایران اعلیحضرت همایون شاهنشاه در رکابشان من بودم. از آن طرف آقای نخستوزیر بود، آقای وزیر خارجه بود، دنیس رایت سفیر بود. یک آقای دیگر به اسم رایت که مشاور نخستوزیر آقای ویلسن بود. البته آنوقت هم وزیر خارجه مایکل استوارت بود.
یکی جریان بحرین پیش آمد که بین مذاکرات، هی هم دنیس رایت به من اصرار میکرد شما یادداشت برندارید ما برمیداریم به شما میدهید برای اینکه خسته میشوید. گفتم نه. در یادداشتهایی که بین ما و آنها برداشته بودیم اختلاف بود. راجعبه بحرین آنها طوری گفته بودند که آنطور که ما فکر میکردیم یا ما گفتیم نیست که اینجا.
یک قسمت دیگر هم باز اختلافات ما با عراق بود. آنوقت ما به کردها کمک میکردیم بر علیه عراق و پول میدادیم و غیره. در این جریان عرض شود که، انگلیسها معتقد بودند که این صحیح نیست این کاری که ما میکنیم. و البته مایکل استوارد آمد در سفارت مذاکرات طولانی شد و اعلیحضرت دلایل خودشان را هم فرمودند و این گرفتاریهایی که با عراق هست و شطالعرب و غیره هم متذکر شدند و عرض شود، آن هم تا حدی این چیزها کدروتی هم که بین دو تا کشور بود، من خیال میکنم، آنوقت از بین رفت. روابطمان روز به روز بهتر میشد.
روابط اقتصادی هم یک مدتی آنها به ما قرضه میدادند و عرض شود برای کارها به ما یعنی کردیت میدادند که این چیزها را از خود آنجا داشته باشیم که بعد بحمدالله وضع مالی آنقدر خوب شد که درست وضع برگشت.
در ضمن از آنها هم ما دو تا کشتی خریدیم که این کشتیها را آنطور که ایران میخواست درست کردند و غیره که تا موقعی که من بعد آمدم وزیر خارجه شدم در ایران، خوشبختانه کشتیها تحویل داده شد.
چیز دیگری که، انگلیس خیلی علاقمند بود آنوقت ما ازشان هاورکرافت بخریم. یک چیزی بود شوئی درست کردند در جنوب در کنار دریا که لرد مونباتن شخصیت خیلی حقیقتاً، شخصیت عالی پرسنالیته بالایی داشت، خود ایشان آمده بود و محبت کرد. خلاصه آن را امتحان کردیم. گزارش هاورکرافت را برای ایران برای اعلیحضرت فرستادم که بالاخره یکی از چیزهایی که آرتش بعدها خرید از همین هاورکرافتها بود.
عرض شود که روابط نفتیمان را که بهتان عرض کردم.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۶ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۱
ج- این چیز است یکی… عرض شود در موقعی که اعلیحضرت در انگلستان تشریف فرما شدند و تا حدی شاید روی هم رفته از این مذاکرات انگلستان و نتیجه و غیره رضایت داشتند مثل اینکه روی این یا روی چیز، چون در مذاکرات آنجا جریان افغانستان را بحث مفصلی داشتیم تو جریان چیز عراق و خلیج فارس و نظامی، و عرض شود که، آشناییشان با ویلسن که آنوقت نخستوزیر بود و غیره، این بود که یکی از این روزها که در خدمتشان بودیم و از چیز برگشتیم من اعلیحضرت را سوار کردم رفتیم آکفیلد یک جای کوچولویی داشتم یک کانترى هاوس خیلی کوچولویی.
س- هاکفیلد؟
ج- آکفیلد. اجاره کرده بودم که ویکندها میرفتم آنجا برای کارم و دخترم را میبردم که هم اعلیحضرت کانتری هاوس خارج از لندن را ببینند و هم اینکه بردمشان یک روز هم آنجا یک شام آبگوشت ایرانی برایشان درست کردم. ایشان تشریف داشتند و همین یکی دو نفر از ملتزمین رکاب مثل دکتر ایادی و غیره. مثلاً برایشان ترتیب دادم با طیاره رفتیم چند تا از خانوادههای سلطنتی را قصرهایی که داشتند در طرف غرب و جاهای مختلف انگلستان را ببینند. یک خرده با انگلیس چون هر وقت اعلیحضرت تشریف آورده بودند و تشریف برده بودند همش جنبه رسمی داشت. مثلاً شامی که در سفارت دادم چندین شام و نهار دادم. یکی برای نخستوزیر دولت دادم. یکی برای الک هیوم چون روابطی که با ایران داشته یک نهار او باشد که یکی زیردست دیگری نبوده باشد بنشیند.
عرض شود که مقدار زیادی از هاوس اف لرد و عرض شود شخصیتهای بزرگ انگلیس را دعوت کردم برای شام. یک عدهای را دعوت کردم برای اپرا برای یک شب دیگر عرض شود که، باله خیلی زیبایی بود که از مارگو فانتن میرقصید و بعد مارگو فانتن و عدهای مختلفی از چیزهای سینمایی از گروه آرتیست و نقاش و عرض شود که این گروهها را در سفارت شام دادم. این بود که خیلی آن سفر به اعلیحضرتین واقعاً گمان میکنم خوش گذشت و از نتیجهاش هم راضی بودند و به خصوص آن کدورتی که بعد از مصاحبه اعلیحضرت درباره اینکه انگلیسها دست داشتند در چیز آن، آنها هم از بین رفت و روشن شد که روی احساسات و عصبانیت و ناراحتی اعلیحضرت که اینطور نخستوزیرشان از بین رفت و کشته شده و حرفهایی هم که قبلاً گفته میشد، البته اینطور پیش بینی میکردند یک عده زیادی که خوب این دست انگلیسها بوده برای اینکه او را یک عده خیال میکردند امریکایی آوردند منصور را.
به هر حال، آنها عوض شد تا اینکه یک روزی در توی، البته وسط اینها یکی از چیزهای بامزه و خوب همیشه که کارها را از… این دختر عزیز من مهناز بود. آنوقت کوچولو بود، دو سال و خردهایش بود و چون رویش از همه بیشتر به پدربزرگش باز بود و پدرم بود. چون یک دفعه اعلیحضرت تشریف بردند حمام، این رفته بود آنجا و با اعلیحضرت حرف میزد. اعلیحضرت بیچاره از توی حمام وان نمیتوانند تشریف بیاورند بیرون، چون هی داد میزدند: اردشیر، اردشیر بیا. من آمدم گفت، پدرسوخته بیا بیرون. گفت نه من پهلو… تو کی هستی؟
یک شب دیگر سوار، شب میهمانی بود گفتم برو بالا، موقع شام مهمانها بود، گفت نه. اعلیحضرت میگفت اذیتش نکن، چهکارش میکنی. گفتم قربان مهمانها دارند میآیند، آبرویمان دارد میرود. خلاصه، خنده و اینها. البته گاهی اوقات مهناز گریه میکرد.
س- چی صداشون میکرد وقتی بچه بود؟
ج- مهناز
س- نه، مهناز.
ج- پاپا، بابا بزرگ.
س- بله. میگفت بابا بزرگ.
ج- بابا بزرگ بله بله. عرض شود که، بعد خیلی هم چیز بود و اینها. مثلاً وقتی رفتیم وین همینطور میآمد، من میگفتم بیا برویم مادرت دارد میآید باید برویم فرودگاه، میدیدم رفته پشت صندلی اعلیحضرت میگفت نمیآیم. ما هم دیگر جرأت نداشتیم جلوی پادشاه. و میآمد صبحانه ولی موقع صبحانه بود اسب سواری میکرد آنوقت اسب کوچولویی داشت جلوی چیز، مثلاً وقتی رفتیم فرودگاه، از فرودگاه که در رکاب اعلیحضرت برمیگشتیم توی همین رولز رویز بزرگ، داشتم گزارشها را حضورشان عرض میکردم هی این فضولی میکرد میآمد جلو. گفتم برو پدرسوخته. اعلیحضرت دیگر از خنده مرده بود که چرا من به این چیز میکنم.
باری، این روز که آمد و داشت مهناز آمد که، مهناز هم معمولاً باید میرفت مدرسهاش عصر برمیگشت، وقتی همین طور از پلهها داشتیم میآمدیم بالا، رفتیم توی طبقه اول یک سالن بزرگی بود پهلویش یک سالنی بود به اسم بلو روم. رفتیم آنجا و به من فرمودند که شما من گمان میکنم که دیگر اینجا بیخود هستید در اینجا لازم است که بیایید و من خیال میکنیم بیایید بشوید وزیر دربار به خصوص که وزیر دربار مریض است. وزیر دربار آنوقت مرحوم قدس نخعی بود. به اعلیحضرت عرض کردم که قربان این بزرگترین افتخار است برای من ولی باز باید مثل رکورد و ضبط صوت که تکرار میکند صفحه، حرفهای خودم را تکرار کنم، هنوز چاکر برای این کار جوانم. ولی از همه مهمتر چون خیلی بهتان علاقه دارم باید یک چیزی به عرض مبارکتان برسانم و آن اینست که اگر امروز، گفتم قدس نمیدانم به عرضتان رسانده یا نه، ولی آمده بود اینجا برای معالجه و دکتر محرمانه به من گفت چون خود قدس خواسته بود و پسرش برای اینکه میخواست بداند، قدس سرطان دارد و سرطان بیضه دارد اینست که اگر، سرطان پروستات دارد، و اگر این را اینطور بکنید درست مردم دشمنانتان خواهند گفت که اعلیحضرت افراد را مثل یک نپکینز و یک دستمالی ازش میگیرید دماغتان و میاندازید دور. مرتیکه در حال مرگ است این صحیح نیست. هم دشمنی… بعد هم من هم اصولاً غیر از اینکه افتخار است اصلاً برای خود من هم بد یمن میدانم.
اعلیحضرت یک مدتی فکر فرمودند و فرمودند حالا در این مورد فکر کن. عرض کردم فکر ندارد این چاکر. فرمودند بله تو یک چیز که میگویی میخواهی بگویی مرغ یک پا دارد. عرض کردم خیر قربان، امرتان همیشه مطاع است ولی به این دلایل آن هم روی علاقهایست که دارم. فرمودند میدانم این را و اینها.
خلاصه، او را تصمیم گرفتند که دنبال نشود. فقط وقتی که آمدیم به فرودگاه باز فرمودند راجعبه آن موضوع فکر کن. عرض کردم که انتحار میخواهید بکنم. فکرم را کردم. گفتند بسیار خوب.
دفعه، در این مدت که آنجا بودم تصمیم به استعفا گرفتم موقعی بود که بالاخره بعد از جدایی که دو سال بودیم و والاحضرت شهناز میآمدند و برمیگشتند و چیزی که داشتیم، به اینجا کشیده شد که زندگی ما نمیتواند با هم دنبال بشود به خصوص که نمیدانم قبلاً آنجا را رفتن به کاخ تهران و وقتی که آمده بودیم، آن را هم یادداشت کنید بعد.
س- اصلاً راجعبه جدایی هیچ چیز نگفتید بنابراین…
ج- نگفتم، پس آن را بعد باید بگویم.
س- بله.
ج- و چون وقتی بود که بالاخره قرار بر این شد من خواهش کردم آقای امام جمعه آمد آنجا باهاش صحبت کردم بهش وکالت دادم که بیاید اینجا در برن و والاحضرت هم آنوقت در منزل دخترعمه من در چیز بودند منزل مرحوم وکیلی، همین دوتا خانم که دیدیدش دو تا خانم وکیلی در سرکنسولمان آنوقت در میلان که قرار شده بود استعفا بکنیم، من تصمیم، یعنی طلاق بگیریم، در ضمن من یک عریضه حضور اعلیحضرت نوشتم و خواهش کردم که مرا از این مقام مستعفی بدارند. بعکس در نتیجه بینهایت ژانتی و گرم و محبتآمیزی که بیسابقه بود که اعلیحضرت از سر تا تهش بدست خودشان بنویسند و به آن شروع، اردشیر عزیزم. طوری کردند که اصلاً من دیگر زبانم لال شد و فرمودند نه باید بمانی و بعد هم در آتیه باید کارهای دیگری با شما و غیره و اینها.
آن بار هم یک دفعه دیگری بود که در موقعی که لندن بودم کار استعفایم یعنی چند استعفایی که در لندن دادم این دو بار بود. یکی سر قضیۀ موضوع بحرین آمدنم بود. یکی…
یک اتفاق بانمک دیگری هم که افتاد یک آدمی بود به اسم گلبنکیان که این پدرش آتاشه ایران بوده در فرانسه قبل از جنگ، و این معروف بود به مستر فایو پرسنت از لحاظ نفت. و بعد هم در بعد از جنگ منتقل میشود بین پرتقال و لندن. این گلبنکیان آدم خیلی انترسانی بود. یک ریشی داشت و یک عینک چیزی داشت و اینها، و همیشه هم از مزایای دیپلماتیک ایران استفاده میکرد. توی سفارتیها هم این زیاد چیز خوب نداشت، محبوبیتی نداشت. یکی از کارهایی که میکرد که زننده بود به من رسیده بود اینکه مثلاً میآمد این به ایکس و ایگرک که تو سفارت بود میآمد دیدنش و میگفت من امروز برای شما یک کار خوبی کارم پنجاه پوند صد پوند میگذاشت میگفت من دیروز رفتم برایتان اینقدر چیز خریدم سهم خریدم و این اینقدر منفعت برده. اینطور میخواست توهینآمیز افراد سفارت را بخرد. از آنطرف یک دفعه صد تا صد و پنجاه تا جعبه شامپانی سفارش میداد که عرض شود که، هزارها پوند استفادهاش بود، از آنور از سفارت میگرفت. ولی خوب، و دو تا چیز پیش آمد کرد که من بقول معروف کمر قتلش را بستم و ازش عصبانی شدم. یکی وقتی که وارد شدم در انگلستان و همان روزی که مصاحبه تلویزیونی داشتم از آنجا تمام اعضای سفارت و یک عده از دوستان انگلیسی و غیره میآمدند بیایند چای بخورند در سفارت، وقتی آمدیم به سفارت من گفتم که من چند ماه از حقوق خودم را میدهم برای این زلزله و آقایان هم البته هر چه دلتان میخواهد. آقای گلبنگیان گفت که من هم بیست هزار پوند میدهم. گفتم که. گفت ده تا میدهم. گفتم بیست تا بدهید که بهتر است. به خنده و اینها. گفت بله بسیار خوب. این گذشت و عرض شود که، بعد از اینکه همه پولهایشان را میفرستادند و اینها، چند دفعه آقای آنوقت کی بود که بیچاره سکته کرد مرد، معاون من بود هنوز؟ بعد فرستادیمش در اردن آقای چیز، قبل از ظلّی. عجب، مرد به این شریفی را زحمت کشیده اسمش یادم رفته. باری، اسمش توی کلهام میآید یادداشت کنید. او هی به من گزارش کرد که ایشان نداده پولش را. گفتم خوب بهش بگویید پولش را بدهد. بعد از این جریان یک مهمانی بزرگی برای والاحضرت…
س- پایان نوار شماره ۱۱.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۲
س- اولین سؤالی که امروز میخواستم مطرح کنم مطالبی بود راجعبه مراسم عروسی اعلیحضرت و علیاحضرت فرح.
ج- بله. بعد از اینکه علیاحضرت آتیه به تهران مراجعت فرمودند و قرار بود که مراسم عقد بشود که همینطور که در یک جا اشاره کوتاهی کردیم، از لحاظ تشریفات قرار بر این شد که علیاحضرت را از منزل داییشان که در نزدیکی قلهک بود از آنجا نزدیک سلطنتآباد بیاورند و در قصر مرمر این مراسم عقدکنان برگزار شود. در توی قصر مرمر هم خانواده سلطنتی و بعضی از هیئت دولت و اینها حضور داشتند. مراسم عقد کنان در اتاق طرف شرقی کاخ مرمر، اتاقی است که تمامش منبت کاری است و اتاقی بود که دفتر اعلیحضرت رضاشاه کبیر بوده. در آنجا این مراسم عرض شود برگزار شد.
امام جمعه هم آمده بود در اتاق جنوبی که این اتاق به طرف شرق و جنوب مال قصر بود، در آنجا انتظار داشت برای اینکه باید مراسم را بخواند چون امام از لحاظ مذهبی و غیره وارد نمیشد خانمها نباید باشند. در این آخرین لحظه یک وقت متوجه شدیم که حلقه عروسی چون از لحاظ اصول و رسوم و عادات ایرانی حلقه را باید خانواده عروس بیاورند، و این حلقه نیستش. اینها همه تعجب این کار را نکردند. هیچکس هم به این جریان متوجه نشد. و همه خیلی ناراحت. من فوراً حلقۀ عروسی خودم را که با والاحضرت شهناز بوده در آوردم و گذاشتم توی قرآن و تقدیم اعلیحضرت کردم که در ضمن خواستم که علیاحضرت بگیرند و دست اعلیحضرت بکنند.
در ضمن البته آن روز یک چیز زمردی هم یک انگشتر دیگری هم تقدیم کردم. و دلیلی که میدانستم اندازه کیه برای اینکه قبلاً چون میخواستم این را تقدیم بکنم این انگشتر زمرد را حضور، برای عروسی، این اندازه را دیدم که با انگشت من یکی است خوشبختانه. و آن برگزار شد و کسی زیاد، عده زیادی هم متوجه نشدند.
س- بعد آن اولین باری که والاحضرت شهناز با مادرشان ملاقات کردند.
ج- بعد از اینکه ما در ایران عروسی کردیم روابط ایران و مصر خوب نبود روی جریانی که ناصر رئیسجمهور مصر تحریکاتی در لبنان میکرد ما در (نامفهوم) نظر داشتیم. آنوقت بعد از عرض شود که، مصدقالسلطنه بود که روابط ایران و مصر روی جریان ملی کردن نفت و اینها سمپاتی نسبت به مصدقالسلطنه داشتند و همینطور چون ناصر مخالف پادشاهی بود کودتا کرده بود و شاید از این لحاظ هم نسبت به اعلیحضرت سمپاتی نداشت.
باری، از طریق آقای اتابکی که سفیرمان در لبنان بود تماسهایی گرفته شد و بالاخره قرار شد که این اولین باری است که مادر و دختر بعد از شاید از وقتی که اینها طلاق گرفتند با هم روبرو میشوند و آنوقت هم والاحضرت فوزیه مهمان پدر من بود قرار بود که بیاید اینجا را قرار بود والاحضرت تشریف بیاورند در مونترو، پدرم هم منزل پرومناد دوپن در ژنو را داشت. و حالا قرار است در حدود ساعت دو ونیم سه بعد از ظهر والاحضرت با هواپیما از مصر تشریف میآورند بیایند به ژنو و خوب، یک هیجان و یک ناراحتی عجیبی هم به والاحضرت شاهدخت شهناز که برای اولین بار بعد از مدتها مادرش را میدید و انترسان اینجا بود که بابای من با تمام اینکه یک مرد جنگی و عرض شود مرد چیز بود از همه بیشتر نروس بود به طوری که آمدند دکتر بهش یک انجکسیون کالمان داد چون او خیلی احساساتی شده بود. خوب زمانی که ایشان در زمان رضاشاه در ایران بودند و ژنرال بودند و اعلیحضرت ولیعهد آن موقع با اینها عروسی کردند با والاحضرت فوزیه بوده، و بعد هم خوب چون عروسش را دوست داشت و شاید علاقهای هم به پسرش داشت و غیره، یک… و در فرودگاه یک چیز بینهایت هیجانانگیز که حالا چی میشود آن آن. و خوب رفتیم و والاحضرت فوزیه را از فرودگاه آوردیم و این دختر و عرض شود که، مادر طوری همدیگر را بغل گرفتند که ماها که خوب البته روی احساسات بود، ولی سوییسیهای مامور گمرگ و غیره و مامور تشریفات و اینها، آنها هم چون میدانستند در جریان چیست خیلی چیز شدند. اغلبشان میدیدید که این هوستسها و مامور گمرگ آنها هم اشک از چشمانشان سرازیر میشود.
بعد آمدند و آمدیم به پرومناد دوپن و بعد از یک خرده استراحت کردن آوردیمشان به اینجا که منزل را در اختیارشان بگذاریم. عرض شود، شام البته با خیلی زودتر از موعد شام، شام را پدرم گفته بودند که یک چیزی اینها بخورند و خستگیشان رفع بشود چون…
آمدیم و اینجا گذاشتیم و مدتها در اینجا در مونترو تشریف داشتند ما هم در آنجا. بعضی روزها ما میآمدیم اینجا بعضی روزها آنها تشریف میآوردند. اتومبیلی هم در اختیارشان گذاشته شد. در این سفر همینطور سفر کردیم به انگلستان با والاحضرت فوزیه و شوهرشان آقای اسماعیل شیرین. در انگلستان این اولین سفری بود که ما بعد از عروسی میرفتیم. آقای قدس نخعی هم سفیر شاهنشاه در انگلستان بودند و خیلی از ما پذیرایی میکردند.
والاحضرت فوزیه و شوهرشان ترجیح دادند که در سفارت نباشند روی جریاناتی که هست، برای آنها داده شد تشریف بردند به هتل. ولی والاحضرت شاهدخت و من در سفارت ایران بودیم. و در آنوقت با اینکه تابستان بود اتفاقاً علیاحضرت ملکه انگلیس ملکه مادر در لندن گویا بودند و شاید هم برای این کار تشریف آورده بودند، به طوری که آقای قدس میگفت، آن را مطمئن نیستم. ولی به هر حال علیاحضرت ما را به چای دعوت کرد در قصرشان، قصر علیاحضرت ملکه انگلیس…
س- در ویندسور؟
ج- نه نه در شهر، در کلاران، گمان میکنم که کلاران پالاس بود. باکینگهام مال خود خانواده… باری آن را میشود چک کرد.
وقتی که ما آنجا رفتیم چیزی که بینهایت مورد یعنی ماها را impress کرد و به دل مینشست، اولاً گرمی و محبت و صاحبخانهگری علیاحضرت ملکه مادر بود که من واقعاً در عمرم یک همچین شخصیتی کمتر دیده بودم. بینهایت متواضع، بینهایت، مثل اینکه با نوه خودشان با دختر خودشان طرف هستند. و وقتی که رفتیم سر میز چای از همه انترسانتر این بود که خود علیاحضرت برای مهمانهایشان که ما دوتا بودیم چای میریختند و پیشخدمت و اینها نبود. خیلی خیلی محیط خودمانی. و حتی عسلی که در آنجا سرو شد علیاحضرت ملکه مادر ملکه الیزابت فرمودند که این را این عسل از اسکاتلند میآید برای من و این عسل مخصوص است. و این یکی از چیزهای خیلی انترسانی بود که در من خیلی اثر گذاشت و همینطور در والاحضرت شهناز، آنوقت البته من اصلاً فکر نمیکردم که یک روزی بخواهم سفارت در لندن رفته باشم.
س- مادر و دختر چه زبانی با هم صحبت میکردند؟
ج- با هم به فارسی و فرانسه. علیاحضرت فوزیه فارسی را خوب میدانند چون در ایران یاد گرفته بودند.
س- بله.
ج- و همینطور فرانسهشان بینهایت خوب است، انگلیسی… ولی چون فرانسه من بد است و گاهی اوقات و همینطور آقای اسماعیل شیرین که cousin والاحضرت فوزیه میشوند و یک وقتی هم وزیر دفاع مصر بودند و یک دفعه هم رئیس هیئت نمایندگی مصر در لیگ اف نیشن، قبل از اینکه یونایتد نیشن به لیگ اف نیشن تبدیل بشود، در سانفرانسیسکو بوده نمایندگی داشته و بعد البته شده بود وزیر جنگ تا موقع کودتا در مصر و آمدن نجیب. ایشان چون فارسی نمیدانست و من هم فرانسهام خوب نبود چون ایشان چهار تا زبان را خوب میداند، ایتالیایی، فرانسه، انگلیسی، عربی. روی این اصل ما بیشتر وقتی با هم بودیم به انگلیسی. وقتی پدرم حضور داشت فارسی و فرانسه.
س- وقتی مادر و دختر تنها هستند معمولاً…؟
ج- با هم اغلب فارسی. البته چندین سال علیاحضرت دوری داشت از ایران دیگر، اینست که در بین کنورسیشن و صحبتهایی که داشتند بدون تردید فرانسه بود.
س- در زمانی سرکار در انگلستان تشریف داشتید واقعه ۱۵ خرداد رخ داد و بعدش هم جلسهای که گویا آقای علاء و انتظام و چند نفر دیگر با هم داشتند در مورد ترتیبی که دولت داده بود در مقابل این شلوغیها و اینها، در آن مورد شما چه خاطراتی دارید؟
ج- بله. عرض شود که، جریان مال موقع سوءقصد به اعلیحضرت همایون شاهنشاه موقعی بود که من آمده بودم به امر اعلیحضرت به تهران، چون کنفرانس سنتو بود و در آن وقت در تهران بودم. اتفاقاً شب قبلش هم مهمانی آقای وزیر خارجه وقت آقای آرام داده بود برای وزرای سنتو. صبح که آقایان وزرا را آوردیم من به اعلیحضرت عرض کردم از آنجا رفته بودم حضورشان، بهشان عرض کردم که، چون قرار بود صبح برای صبحانه بروم حضورشان، چاکر میروم به فرودگاه اگر اجازه بدهید مایکل استوارت را راه میاندازم که وزیر خارجه است برمیگردم. فرمودند بسیار فکر خوبی است این کار را بکنید.
صبح زود رفتیم. یک خرده تأخیر شد رفتن وزیر خارجه انگلیس و من از فرودگاه بهشان عرض کردم قربان، این تا برسم آنجا امکان دارد که یک خرده دیر باشد به حضورتان برسم. چون من قرار بود تو کاخ اختصاصی موقع صبحانه اعلیحضرت بروم خدمتشان. فرمودند که نه تو مستقیم بیا به کاخ مرمر. که پنج دقیقه راه است البته بین این دو جا.
من خوب یک مرسدسی هم داشتم. بعد از اینکه وزیر خارجه رفت و آقای آرام هم رفتند به طرف وزارت خارجه، من آمدم مستقیم رفتم به کاخ مرمر، سر چهارراه معمولاً من آنجا اتومبیلم را نگه میداشتم. من تو هیچوقت نمیرفتم. آن کنار. و دم که رسیدم دیدم که آقای سرهنگ هاشمینژاد و همینطور آقای سرگرد، نایب سرهنگ یا سرگرد خسروداد وقت در آنجا است ولی رنگها پریده و یک چیز غیر عادیای میبینم. من هم معمولاً از در که میآمدم چون از در که میآیید از این در بزرگ دست راستتان دربار است دست چپتان یک چند تا اتاق بود که مال گارد بود، این جاده که میآید، بعد حالت گردی پیدا میکند. یکی از طرف دست راست که طرف غربی است، یکی دیگر از طرف دست چپ که طرف شرقی است میآید به طرف جنوب در جنوب کاخ روبهروی کاخ یک حوض بزرگی است که این در اصلی کاخ که از اینجا وارد میشوید در مواقع رسمی به خصوص.
اعلیحضرت معمولاً با اتومبیل تشریف میآوردند میآمدند به آن از طرف چپ تشریف میآوردند و آنجا پیاده میشدند و در را باز میکردند، آنجا دو نفر هم اینور و آنور با تفنگ و عرض شود که لباس و اینها، ولی تفنگشان اینها فقط از لحاظ تشریفات بود نه گلوله داشتند فقط یک دو تا آدم تشریفاتی از لحاظ لباس گارد و اینها دم در بود.
اعلیحضرت که تشریف میآورند، حالا این را مال خودم را میگویم بعد فرمایشات اعلیحضرت چون من که در آنجا نبودم.
باری، به من گفتند که یک همچین جریانی شده. من سراسیمه خودمو رسوندم از طرف دست راست یعنی در واقع در طرف غربی قصر دری بود که پهلوی آشپزخانه است که میآمد، از آنجا وارد شدم آمدم توی سرسرای پایین راهروی پایین. وقتی وارد سرسرا که به طرف جنوبی نگاه میکند که دو طرفش بخاری است و این سرسرا چهار تا در از طرف شرق و غرب بهش باز میشود، دو تا، یکی از آن اتاقی است که دفتر اعلیحضرت رضاشاه کبیر بوده که بعد دفتری بود که وقتی که شخصیتهای خارجی میآمدند آنجا دفتر امضاء میکردند از طریق وزارت خارجه میآمدند. دومی که در واقع اتاق به شرق نگاه میکرد این معمولاً اتاقی بود که برای اشخاص خیلی وی. آی. پی. که میآمدند شرفیاب بشوند اگر آن اتاق دیگر تشریفات که پهلویش بود پر بود یا چیز، میآوردیم آنجا و یا خارجیها و یا سفرا. دست راست اتاقی که به طرف جنوب و جنوب غرب نگاه میکند دفتر اعلیحضرت بود که به این حوض هم میبیند. پشت این یک اتاق بزرگی است که معمولاً کنفرانسهایی که با اعلیحضرت میشد زمان رضاشاه یا در زمان اعلیحضرت محمدرضا شاه، مثلاً عرض شود که، همین شورای اقتصاد یا وزراء و غیره در آنجا میز بزرگی بود و جمع بودند. اتاقی است که به طرف غربی است و یک خرده تاریکتر.
آنوقت به طرف شمال این سرسرا یکی در بسیار بزرگی است که باز میشود به طرف پلهها میرود بالا و اینور و آنور بین این درها هم دو تا عرض شود که، شمینۀ مال بخاری است. آنوقت دو تا در دیگری هست که یکی وقتی اگر در ورودی یکی وارد میشوید دست یعنی در واقع روبرویتان به طرف شمال این سرسرا دست راست که میشود که تقریباً شمال شرقی یک دری است که باز میشود به این راهرویی که اینور و آنور پلهها دیوار وصل شده و در شرقی که مال قسمت غربیاش است آن هم باز میشود میآید به که نزدیک همین دو تا اتاقی است که اعلیحضرت…
من از اینجا که آمدم تو یک وقت دیدم که این روبروی من که در بزرگی است که ورودیه به چیز است یکی افتاده و دارد خِروخِر میکند و خون از سینه و بدن میزند و از گلویش و همینطور دست چپ من، چون بین این در بزرگی که میآمد برود از پلهها بالا دو تا صندلی بزرگ نیمکت بود با یک میز گردی که همه اینها هم کار قالیان بود، اینجا که معمولاً با آجودان کشیک مینشست و گاهی اوقات هم یک دانه از مامورین بقول معروف مامورین مخصوص یعنی یکی از چیزهای گارد اعلیحضرت بودند، یکی هم اینجا افتاده و خونی افتاده.
در این وقت، در این لحظات یک دفعه نگاه کردم دیدم تمام دیوار و آن بالا و سقف و اینها هم گلوله خورده. آمدم بروم توی اتاق اعلیحضرت آن در بسته بود، آن دری که ورودی است به اتاق اعلیحضرت. برگشتم از این طرف چون میدانستم چیست آنجا که این را هم دیدم این بسته است. دیدم آقای لقمان ادهم که رئیس تشریفات کل دربار اعلیحضرت بودند او داد زد کیست؟ و وقتی صدای مرا شنید باز کرد و دیدم اعلیحضرت هم آنجا تشریف دارند.
معلوم میشود که وقتی که، حالا این دیگر قسمتی است که کسان… کسی هم که اتفاقاً آنجا چیز بوده آجودان روز بود که آجودان کشیک بود سیروس فرزانه بود. او هم این جریان را گویا دیده و یا به هر حال زودتر از من آنجا بود.
باری، اعلیحضرت توی اتاق وقتی که تشریف میآورند توجه میکنند مثل اینکه یک کسی دارد دنبال ماشینشان میدود یک نظامی را میبینند که با مسلسل، وقتی اعلیحضرت که میآید او میدود به طرف اعلیحضرت از همان شرقی که میآید. اعلیحضرت فوراً چون با ماشین میآیند اتومبیل را که پایین میآیند یا میبینند یا حدس میزنند یا نه، و اصولاً هم تند اعلیحضرت راه میرفتند. از اتومبیل که بیرون تشریف میآورند میآیند این در هم برایشان باز بوده و این دو تا گارد این طرف و آنطرف این در بزرگ، گاردیهایی که فقط از لحاظ تشریفاتی تفنگ داشتند تفنگ… بهش احترامات میگذارند. اعلیحضرت وارد سرسرا میشود. آن کسی که دنبال اعلیحضرت میدویده که به اعلیحضرت تیراندازی کند میآید وقتی که میآید موقعی است که اینها دارند در را این دو نفر پیشخدمت بیچارهای که تو که معمولاً چایی میآوردند و دربان بود یکیش و اینها، میخواهد ببندد، نمیرسد در را ببندد. در آنوقت آنها شروع میکنند به تیراندازی که به دست این بیچاره پیشخدمت هم گلوله خورده بود و شانهاش که من رفتم در بیمارستان از این دیدن بکنم.
اعلیحضرت تشریف میبرند تو و معمولاً اگر پالتو داشتند پالتویشان را میگرفتند بعد میرفتند تو اتاق، اگر نه که چون کرم بوده توی ماشینشان از آنجا میآیند دفترشان که دست چپ میپیچند. میآیند به توی دفتر. در همین آنی که وارد دفتر میشوند درهای بزرگ کلفت چوبهای ایرانی و کار دست بود دیگر، و وقتی که وارد میشوند، آنوقت توی این در هم یک درگاهی است چون قطر دیوارها خیلی پهن بود نزدیک نیم متر چهل و پنج سانتیمتر بود و این درها که باز میشد باز میشد کاملا توی این قطری که بود.
باری، در این موقع چیز هم در رکابشان بوده، همیشه رئیس تشریفات معمولاً اولین کسی بود که شرفیاب میشد دم در تعظیم میکرد و شرفیاب میشد و گزارش روز را به عرض میرساند که امروز کی قرار است شرفیاب بشود. اتفاقاً آن روز قرار بود که ادمیرال معروف فرانسوی بود اسمش یادم رفته، ولی این حتماً توی کاغذها همه چی اسمش هست، شرفیاب بشود.
باری، در همین موقع آن کسی که میخواسته وارد میشود و تیراندازی میکند تنها کاری که دنبال اعلیحضرت مرحوم لقمان میکند در را از تو قفل میکند. در این وقت که تیر میآید یک تیر میآید میخورد از در میخورد، چون تمام اینها هم سنگ و مرمر بود دیگر، از در میآید میخورد به این دیواری که دو تا درها باید باز بشود سنگ از آنجا کمانه میکند میآید میخورد به میز اعلیحضرت که میز بزرگی بود در قسمت غربی آخر انتهای اتاق که در واقع میشود غربی و شرقی دیده میشود. از آنجا یک دری بود همانطور که عرض کردم، به اتاق دیگر که در اینجا اعلیحضرت را چیز استدعا میکند میروند آنجا که مبادا این در باز بشود. و اصرار هم داشته که اعلیحضرت بروند زیر میز ولی اعلیحضرت این کار را قبول نمیکنند یا آنها را دیگر چون من نمیدانم. ولی خود اعلیحضرت چیزی نفرمودند. یک عده اینطور میگفتند یک عده… آنها دیگر…
باری، در همین موقعهاست که من رسیدم دیگر، بین ساعت ۹ و تا ۹ و هفت هشت دقیقه. معمولاً هم اعلیحضرت ساعت ۹ و یکی دو دقیقه کم از قصر اختصاصی حرکت میفرمودند با اتومبیل میآمدند آن در این دو تا از روبروی هم است، میآمدند سر این چهارراه، چهارراهها را پلیس میبست وارد میشدند میآمدند تو.
چیز بسیار قابل توجه این بود که اعلیحضرت آن روز از خودشان یک واقعاً رشادت مخصوصی به خرج دادند. البته قرار بود که چون این ادمیرال میآید فوراً ترتیب بر این داده شد که این وقتی میآید ببریمش به طبقه بالا طبقه اول و در آن اتاقی که قبلاً صحبت میکردیم عقد بود و آن اتاقی که اعلیحضرت رضاشاه کبیر اتاقشان بود. اتاق خاتم است و همه اینها، تمام منبتکاری و خاتم سقف و دورش …
حالا موزه شده گویا آنجا.
باری، در آنجا این ادمیرال را بپذیرند که این ادمیرال آمده بود بیرون و بعد صحبت کرده بود خیلی از احترام از اعلیحضرت که ایشان با تمام این جریانات آنقدر خونسرد و مفصل مذاکرات. او که مرخص شد و اعلیحضرت دو مرتبه تشریف آوردند توی اتاق پایین همینجا که دفترشان است و گوله خورده. تیمسار سپهبد یزدانپناه توی سرسرا بودند و من بودم آنجا. من رفتم حضور اعلیحضرت شرفیاب بشوم اعلم هم به دنبال من آمد. دیگر برنامههای چیز بهم خورده بود. من خیلی… تا وارد شدم اتفاقاً تلفن زنگ زد و اول علیاحضرت شهبانو بودند. اعلیحضرت فرمودند چیزی نیست و گوشی را گذاشتند بعد بهتان زنگ میزنم. در این وقت باز دو مرتبه تلفن کرد و آقای نخستوزیر مرحوم هویدا تلفن کرد که بله اینها به من از روزنامهنگارها از من سؤال کردند و غیره و من بهشان گفتم که اینجا داشتند ساختمان میکردند این صدا صدای تیرآهنها بوده. من خیلی ناراحت شدم. قبل از این هم که بیایم به ایران آن زمستان یک عریضهای حضور اعلیحضرت نوشته بودم و متن عریضهام هم این بود و به آقای دکتر اقبال که آمد آنجا مفصل باهاش صحبت کردم. که اعلیحضرت یک وقتی برنامهتان این بود که برای اینکه جنگلها از بین نرود و غیره مردم را تشویق فرمودید که بیایند حتی سماورهایشان را هم از ذغال سنگ به نفت تبدیل کنند. یک دفعه این در حکومت اول حکومت مرحوم منصور است این همان سال است که منصور هم کشته شد و حالا چیز آمد. و یک دفعه حالا آمدید نفت را قیمتش آمدید تاکس و غیره آنقدر بالا بردید که این مردمی که به این نفت و غیره عادت کردند اینها امروز دیگر نمیتوانند به آن کار، اینها بعد دشمن شما میشوند با شما بد میشوند. من در این کشور انگلستان که هستم که الان دولت کارگری در اینجا است چند چیز را اینها دولت کمک میکند. مثلاً مال چیز را برای اینکه قیمت اتوبوس که برای مردم بهشان فشار نیاید بنزین را به اینها با قیمت پایینتر میدهد یا پول آنها را میدهد که این شرکتهای اتوبوسرانی بتوانند از مردم از یک قیمت معینی همینطور که از زمان جنگ تا حالا به طوری که به من گفتند قیمتها تغییر نکرده. و این کسی که امروز فرض بفرمایید که سماورش را چیز کرد و غیره. با آقای اقبال هم که اتفاقاً آمده بود در آنوقت در زمستان آنجا بود برای مذاکرات با شرکت نفت و غیره، بهش گفتم صد درصد بیچاره میگفت من موافق حرفهای شما هستم. من آنوقت به عرض رسانده بودم ولی آنوقت نخستوزیر اصرار داشت و خوب است که شما هم یک چیزی بگویید به اعلیحضرت. خودتان بگویید که این عریضه را…
من در آنجا که شد و اینها، این بود که خیلی ناراحت شدم و بیرودربایستی به اعلیحضرت عرض کردم که قربان بروید خداوند همیشه سایهاش روی سرتان است و اعلیحضرت سایه خدا بهتان میگویند ولی من میترسم آنقدر در این کارها اعلیحضرت چیز بکنید و این تلفن چی چه جور آخر میشود به مردم گفت که تیرآهن افتاده. مردم الان همه میدانند. در این مملکت مگر چیزی ممکنه چیزی محرمانه باشد. چندین نفر مردند. چند نفر زخمی شدند الان بردند مریضخانه. باید حقیقت را به مردم گفت. اعلام کرد. این بدتر چیز میکند یک هیجان و خطری در آنجا درست میکند و اینها. و کاری میکنید اعلیحضرت که خدا هم دیگر به شما پشت بکند. در اینجا اعلم که پشت من وایساده بود دست چپ مرا گرفت کشید. من بیشتر عصبانی شدم. گفتم آقا ولم کن. بسکه به این دروغ گفتیم به این بابا. بسکه به این آدم تمام چیزها را خلاف گفتیم نتیجهاش اینست. این مملکت خراب میشود به سر همهمان و خون توی این خیابانها راه میافتد. و بعد دیدم نه خیلی عصبانیم و اعلیحضرت هم بیچاره با کمال مردانگی و متانت گوش میکردند و اینها. در این ضمن دیگر من تعظیم کردم و آمدم بیرون. دلیلی هم که عصبانی بودم یک خرده هم در بیرون چون با سپهبد مرتضی خان وقتی آمد و آن آقای دوتا دیگر از این نظامیها، گفتم همش آقایان دوست دارید از سینهتان از چپ به راست همینطور نشان بزنید و همه کارها. خوب، آخر این چطور ممکن است توی گارد اعلیحضرت. این عصبانیتها هم مرا چیز کرده بود.
باری، چیزی که من آن روز یعنی واقعاً توشه شدم و برای من افتخاری بود و در عین حال باید بگویم متانت و عرض شود که، خونسردی اعلیحضرت، آن روز بعد از ظهر من چون موقتاً آمده بودم و منزلم هم حصارک بود، بدون اطلاع قبلی اعلیحضرت به من تلفن فرمودند که دو و نیم سه بعد از ظهر بود، یک خرده اظهار مرحمت کردند و غیره. فرمودند برنامهات چیست؟ گفتم قربان چاکر اینجام اوامری باشد در اینجا هستم. یک نیم ساعت سه ربع نگذشته بود یک وقت دیدم که اعلیحضرت تشریف آوردند اینجا چایی بخورند. و این حقیقتاً در من یک اثر چیزی گذاشت. یکی این خیلی برای من انترسان بود. یکی هم بعد از این جریانات… تیمسار کمال مرد خیلی شریفی بود و من او را میشناختم هم با پدرم کار کرده بوده سالها قبل و بعد رئیس شهربانی بود زمان مصدق که سعی میکرد که خیلی مراقب باشد که شهربانی آنطور که… بالاخره هم رفت دیگر قبل از اینکه پدر مرا بگیرند.
باری، تیمسار کمال آنوقت حالا رئیس اداره دوم آرتش بود به هر حال قسمت
س- رکن دو
ج – رکن دو یک همچین چیزی بود و این دفتر هم در همان دفتری است که یک وقت تیمسار کیا درست کرده بود توی قصر است. این عمارت هم تعلق به علیاحضرت ملکه پهلوی دارد چون از لحاظ اصول زمین و غیره از آن دری که از طرف شرقی میآید و میرود به غرب، آن زمینها به پایینش متعلق به علیاحضرت ملکه پهلوی بوده، اعلیحضرت به او داده بوده آن منزل. و این در سابق هم در سه کنجی بوده. این عمارت عمارتی بود که قبل از اینکه این قصر را برای علیاحضرت درست کنند تویش زندگی میکرده، دست چپ نزدیک خیابان پهلوی. اینجا حالا اون همیشه این چیز مال اطلاعات و یا رکن دو یا هر چی دلتان میخواهد… گمان میکنم یک اسم دیگری داشت، افسر مخصوص بود، دفتر مخصوص… یک چیزی به هر حال، که آنجا کمال. به عرض رسانده بود که این آقایی که گرفتند اسمش را فراموش کردم، این که بعد هم چیزها کشتندش دیگر تودهایها، همین یعنی بعد از انقلاب اسلامی. چون اعلیحضرت او را بخشید و… نیکخواه؟
س- بله آقای… بله.
ج- نیکوخواه.
س – بله پرویز نیکوخواه.
ج- پرویز نیکوخواه. غروب بود. بعد از شام اعلیحضرت فرمودند آخر من میخواهم ببینم که چرا این با من این کار را کرد. و کمال هم آمده بود میگفت قربان این حرف را زده بساط. خلاصه کمال این را آورد در همان سالن در همان سرسرایی که حالا تقریباً یادم رفته یک روز یا دو روز قبلش این شده این اتفاق افتاد. و او همه چیزها را مقُر کرده بود گفته بود. او هم آمد و به مجردی که اعلیحضرت از همین در غربی که از همین جا که عرض کردم مال قسمت نزدیک دفتر بود که همانطوری که من گفتم آمدم پایین از اینجا من در رکاب اعلیحضرت آمدم، و این دست چپ قسمت جنوب شرقی پهلوی آن پنجره پهلوی کمال وایساده بود، اعلیحضرت که تشریف آوردند یک دفعه خیلی ساده و چیز فرمودند که، آخر تو چرا مرا میخواستی بکشی؟ آقا این مرد گریه افتاد و به پای اعلیحضرت افتاد و گریه. اعلیحضرت هم خیلی ناراحت شدند بلندش کردند. کمال و اینها هم آمدند و اینها. و هق و هق گریه کرده بود که مرا به من دروغ گفتند به من چه کرده بودند، ببخشید مرا و از این حرفها. اعلیحضرت هم بعدها البته بخشیدنش، بعد هم آمد معاون وزارت یعنی معاون تلویزیون شد و غیره. و این خیلی آن روز در من اثر کرد.
چیز دیگری که باعث خیلی داشت برای ما اسباب زحمت میشد و فهمیدیم نه، همینطور که دوست داریم دشمن هم داریم. در این وقت که الان سعی میکنم اسم این شخص را پیدا کنم، این آدم یک فامیلی خیلی دوری با فامیل زاهدی داشت. عموی این شخص یکی از بزرگترین همین چهارراه چیز که گفتید حسنآباد در آنجا یک چیز سالها طبقه بالا همین جا که مجسمۀ ملکالمتکلمین است، این محضر داشت و اغلب کارهای خانوادگی ما با آن محضر میشد و خیلی آدم شخصیت هونِت قدیمیای بود. فامیل این آدم یا برادرزاده یا خواهرزادهاش این در انگلستان درس میخواند و درسش هم خیلی خوب بود. من هم در انگلستان سعی میکردم که حتیالمقدور با آقایان ایرانیها و آقایان و خانمها رفتار نزدیک داشته باشم. این یکی از چیزهایی که روابط نزدیک من بین محصلین شد این بود که وقتی اینها را، گفتم، آقا با من هر چی دلتان میخواهد فحش بدهید. اگر دلتان میخواهد خدمت کنید به مملکتتان من از شما یک خواهش دارم، چون من عید نمیتوانم همه جا بروم. مقدار زیادی هم ایرانی میآید مریض است در بیمارستان و غیره. من از شما خواهش میکنم که شما روز عید همینطور که خودم به بیمارستان میروم شماها هم پول میوهتان را من میدهم، میوه و شکلات، هر کدومتان بین خودتان قرار بگذارید بروید یک ایرانی را در آن روز عید و شب عید ببینید که این بیچارهها دور از وطن هستند. فحش هم هر چه دلتان میخواهد به من بدهید. اینست که اغلب این آقایان محصلین یک روابط خوبی پیدا شد. مثلاً مسابقه فوتبال بود من برای اینها، بین اینها بود در همان پارک بود، برایشان قلم کادو میکردم تشویق میکردم. هیچ با افکار سیاسی اینها کار نداشتم. معتقد بودم که اینها باید چیز رفته باشند.
و این آدم… باید از خونساری بپرسم حتماً اسمش را میداند، چون آورده بودم برای کار. این جوان جزو جوانانی بود که در منچستر تحصیل میکرد بعد آمده بود لندن تحصیلاتش خوب بود و روی اینکه خوب بود و روی اینکه من به اینها گفته بودم که من چشمم را میبندم آنی که درسش خوب است و غیره، این را پیشنهاد کرده بودم که برود به ایران در دانشگاه درس بدهد.
از آنطرف هم اگر اشتباه نکنم آنوقت وزیر فرهنگ آقای الهیار صالح بودند. ببخشید…
س- جهانشاه صالح.
ج- جهانشاه صالح، که یک وقت وزیر بهداری پدرم بود. کاغذ نوشتم تلگراف میکردم که آقا چرا جواب این را نمیدهید؟ چرا این را آبرو ما را بردید؟ به دفتر مخصوص شکایت کردم و غیره. این معلوم شد که این جریان تیراندازی را با این آقا و یکی دو تا گروه دیگر که در منچستر بودند بهم ربط داده شده بود یا باهم واقعاً مربوط بودند. و از آنجایی که نامردی یا مردانگی این افرادی که با من دوست یا بظاهر دوست و دشمن، به عرض رسانده بودند که این آدم با من در تماس بود. یعنی این را میخواستند بچسبانند و این بقول معروف زنگوله را بیندازند گردن من، که اصلاً این کمپلوئی بوده که من از آنجا داشتم.
من البته آنوقت نفهمیدم. چون اگر آنوقت میدانستم شاید رآکسیون بد نشان میدادم و یا فوراً… این خوشبختانه اعلیحضرت گوش میکنند. هیچ هم در آنوقت گویا ظاهرا چیزی هم نمیگویند و میگویند تحقیق بشود و بالاخره میبینند که نه این جریان جریان درستی نبود. واقعاً هم خدا شاهد است که یک همچین چیزی نبوده حالا که گذشته سالها . ولی منظور من اینست که امکان داشت که این برای من اسباب زحمت بشود چون به خصوص موقعی بود که من با والاحضرت شهناز هم جدا شده بودم و این عدهای فکر میکردند شاید به این وسیله بتوانند… و خوب پدر من هم چون استعفا کرده بود و بعد هم در اینجا فوت کرده بود، اسباب دیگری بشود.
این هم یکی از جریانات انترسان دیگری بود که در زمان لندن ما شد.
س- این جریان سوءقصد به اعلیحضرت فکر کنم در، اگر اشتباه نکنم، در سال ۱۹۶۵ اتفاق افتاد.
ج- که بعد از عید بود.
س- بله.
ج – بعد از عید بود برای اینکه…
س- دو سال قبلش آن قضیۀ ۱۵ خرداد پیش آمد و بعدش گویا آقای علاء که وزیر دربار بودند با آقای عبدالله انتظام و چند نفر دیگر جلسهای دور هم بودند که مثل اینکه…
ج- درست است.
س- این یک مسئلهای شده بود.
ج- عرض شود که، این جریان گمان میکنم سر همین جریان یا نمیدانم،
س- (نامفهوم)
ج- جریان نفت بود یا مال همین چیز شروع کار همین آقای خمینی اگر اشتباه نکنم.
س- بله ۱۵ خرداد بوده که…
ج- آنوقت بله.
س- دولت عکسالعمل…
ج – چون من آنوقت یادم میآید لندن بودم و سعی میکردم با تهران تماس بگیرم و با اعلیحضرت صحبت بکنم. به من گفتند تهران شلوغ شده.
عرض شود که آنطور که من شنیدم، البته این را چند نفر باید وارد باشند. اعلم مرده نمیدانم توی یادداشت هستش یا نه. آقای شریفامامی آنوقت اگر اشتباه نکنم رئیس مجلس سنا بودند ایشان باید وارد باشند در آمریکا هستند. اگر حقایق را بخواهند بگویند چون شنیدم دو سه جور گفته شده. آقای مرحوم علاء متاسفانه حیات ندارد. مرحوم عرض شود که، سپهبد یزدانپناه حیات ندارد. مرحوم انتظام حیات ندارد ولی شاید کسی که این جریان را بتواند بگوید خواهرزادهاش آقای عباس غفاری است اگر برای آنها تعریف کرده باشد که در آمریکا زندگی میکند.
آنچه که من شنیدم اینست حالا درست یا غلط. جلسهای در منزل مرحوم علاء تشکیل میشود، آنوقت موقعی است که آقای اعلم نخستوزیر است، و اینها میگویند این وضع بد است و باید به اعلیحضرت گفت که این رویه، نمیدانم راجعبه خمینی بود یا تقسیم املاک؟
س- ۱۵ خرداد بوده.
ج- تقسیم املاک نبود؟
س- نخیر.
ج- به هر حال این…
س- این شدت عمل در…
ج- بله، این چون شما واردید و چیز کردید و این برای اینکه خوب تیراندازی شد و غیره و بساط و اینها. خلاصه، در آنجا صحبت میشود و اینها همه با هم چیز میکنند که باید برویم به اعلیحضرت بگوییم که شاید دولت را باید عوض بکنند، نخستوزیر باید برود، اینطور بشود، آنطور بشود، فلان و اینها، و این مابین خدا میداند کدامشان اول، چون هم فوراً بدون اینکه عرض شود که، چون برای اینکه عقب نیفتند یکی اینست که میگویند آقای شریفامامی که رئیس مجلس بوده فوراً میآید میرود شرفیاب میشود و میگوید والله من آنجا بودم این چیزها را اعلیحضرت باید بدانید که به چیزش رفته.
یکی دیگر هم سپهبد یزدانپناه بوده که این را گزارش میدهد. حالا آیا این را اعلیحضرت از یزدانپناه میپرسند و او میگوید و یا او هم بعدا میرسد آنجا، اینها را خدا میداند.
س- بله.
ج- اینست که اعلیحضرت هم متغیر میشوند و دستور میدهند که علاء از وزارت دربار برکنار بشود. من با آقای علاء خوب هم وقتی من محصل بودم، عرض شود که، سمت سفارت داشت آنجا، و هم جریان آذربایجان من برای دو نفر شخصیت خیلی زیاد قائلم. یکی مرحوم علاء بود که رویه خیلی خوبی داشت در سازمان ملل و دیگر مرحوم قوامالسلطنه که من معتقدم که اصلاً نجات داد آذربایجان را.
خوب، چون من خیلی جوان بودم و خیلی او با تجربه گاهی اوقات، و مرا مثل بچه خودش میدانست، شاید ایراداتی به من داشت و روابطمان هم گاهی اوقات شاید بد میبود. ولی از لحاظ اصول و پدرم هم چون به او احترام میگذاشت و حتی وقتی هم او آمد نخستوزیر شد بعد از نخستوزیری پدرم که آنوقت من ناراحت بودم از لحاظ شخصی وقتی که میرفتیم برویم به طرف رم وقتی خبر آوردند که علاء گول خورده پدرم خیلی ناراحت شد و اولین تلگرافخانه رفت که بتواند صحبت بکند با نخستوزیر وقت و بالاخره تلگراف فرستادیم.
روی این اصل من روابط… و یکی از چیزهایی که هم پدرم و هم مؤتمنالملک به من سعی کرده بودند و من ازشان ممنون هستم احترام به بزرگترها بود و این یک چیز قدیمی ایران بود. این بود که من با تمام این ناراحتیها و گرفتاریهای شخصی که گاهی اوقات پیش میآید ادب و عرض شود که نزدیکی و علاقهام را دور نمیکردم به خصوص اگر میدیدیم یک کسی وطنپرست است و سعی میکردم بیطرف باشم. روی این اصل یک روابط نامهنویسی ما با هم داشتیم. به خصوص بعد از اینکه اعلیحضرت امر فرموده بودند که ایشان از وزارت دربار کنار بروند و در این وقت ایشان روی شوکی که برایش آمده بود ناراحتی که برایش آمده بوده سخت مریض شد و وقتی من این را شنیدم خیلی ناراحت شدم. برایش نامهای نوشتم. البته یک عریضهای هم حضور اعلیحضرت نوشته بودم که این خدمت بهتان کرده و غیره. این را شنیدم که چند نفر آمده بودند پهلوی من میگفتند از جمله مرحوم جمال امامی که آنوقت آمده بود پهلوی من بود سفارت بود، اینها به من گفتند، این بود که عریضه نوشتم به اعلیحضرت که قربان این چیز اعلیحضرت است که به این محبت بفرمایید و غیره. و آقای علاء چون این را شنیده بود با اینکه در این موضوع من هیچی بهشان عرض نکردم در نامهام فقط احوالپرسی کردم چون گفتند مثل اینکه ذاتالریه گرفته. یک نامۀ خیلی مفصلی برای من نوشتند و با هم تقریباً هر چند هفتهای یک نامهنویسی داشتیم. خط قشنگ ایشان و خط بد من رفت و آمد میشد. تا اینکه به من گفتند حال آقای علاء خوب نیست و من اتفاقاً یک عریضهای به اعلیحضرت نوشته بودم که اعلیحضرت همیشه چون بزرگی میفرمودید من یادم میآید وقتی پدربزرگ من مؤتمنالملک مریض بود نه تنها دکتر فرستادید که آن دکتر فهمید ایشان سرطان دارد بلکه بارها به عیادت ایشان آمدید و أحوالپرسی آمدید، شاید الان موقعی باشد که اعلیحضرت یک دیدنی بفرمایید. این را من باید بگویم که من باعثش نشدم برای اینکه تا آنجایی حدس میزنم و تقریباً مطمئن هستم قبل از اینکه عریضه من به دست اعلیحضرت برسد، اعلیحضرت این تصمیم را گرفتند و تقریباً همان روزی که عریضه من به تهران میرسد اعلیحضرت تشریف بردند و دیدن کرده بودند از مرحوم علاء در منزلش و او هم خیلی…
بعد از او که وضع خیلی بدی داشت و اولین باری بود که من خیلی نگران شدم نمیدانم چرا مرحوم علاء خیال میکرد که من در این قسمت… البته آقای چیز، چند نفر، یکی جمال امامی این موضوع را به من متذکر شد. مرحوم تقیزاده توسط برادرش که تیمساری بود و با چیز به من پیغام فرستاد آمد لندن در اینجا. چند نفری بودند که میخواستند من در این جریان… خوب، (نامفهوم). ولی علاء آخرین نامهاش متاسفانه نامهای بود که من با تمام جوانیم نگران شدم چون آن خط، آخر خط زیبایی داشت آدم خیلی نفیسی بود، و در اینجا دیدم که خط، خط عادی نیست و اتفاقاً دو سه روز شاید، نمیدانم، شاید چند روز، پنج روز، یک هفته، چقدر بعد هم فوت کرده بود. این هم مال آن جریان بود. ولی آنچه که من شنیدم چون من آنوقت در ایران نبودم من در لندن بودم و در واقع از دور ناظر این جریانات بودم. با امیراسدالله خان هم دوست بودم البته باهاش. میآمد امیراسداله خان منزل من میآمد. قدیم منزل پدرم میآمد و با هم آشنایی و نزدیک و دوستی داشتیم. حتی بعد از ۲۸ مرداد وقتی که یک روزی ایشان آجودان بودند و من آجودان بودم و به من گفتش که چقدر حمایلت قشنگ است. گفتم چرا شما نزدید؟ گفت من ندارم. گفتم چطور ممکن است یک همچین چیزی؟ شما هم وزیر بودید و هم نزدیک اعلیحضرت بودید و غیره. گفت هیچکس چیز نکرده. و آنوقت هم گویا خیال میکرد علاء باهاش… اینست که من به عرض اعلیحضرت رساندم. اعلیحضرت دستور فرمودند و فوراً نشان و حمایل همایون یک را گرفت.
اینست که چون با هر دو هم دوست بودم ولی در اینجا بیطرفی خودم را حفظ میکردم و سعی میکردم که آنچه فکر میکنم یا به نظرم میرسد به عرض برسانم و باید حقیقتی.
س- عبدالله انتظام هم مغضوب شده بود؟
ج- عبدالله انتظام هم مغضوب شد. عبدالله انتظام هم از اینجا مغضوب شد. اگر اشتباه نکنم آنوقت رئیس شرکت نفت بود.
س- بله.
ج- و او هم مغضوب شد برای اینکه دلیلی که، حالا این خوب یادم میآید، بعد از این جریان که حالا بعدها بهش خواهیم رسید مفصل، وقتی که اعلیحضرت مرا خواستند آمدم دو دفعه به ایران، یکی تابستان بود یکی بعد آمدم چند ماه تا روزی که تا چند روز تشریففرمایی بیرونشان، حالا این موقعی است که حالا من هم سفیرم در امریکا و این جریانات دولت شریفامامی است و دولت نظامی است و جریان تغییر خمینی و بازرگان و غیره. وقتی که من در آن تابستان حضورشان بودم و خوب باید میآمدم و میرفتم و ترتیب داده بودم که مرحوم سادات با اعلیحضرت تلفن صحبت کند. این حالا قبلاً میآید، ولی در اینجا چون موضوع مرحوم انتظام را گفتید، من خیلی علاقمند بودم که چند نفر که فکر میکردم باید بشود وزیر دربار، آقای وزیر دربار وقت آنوقت آقای هویدا باید برود کنار و اعلیحضرت بهش محبت کند و پولی هم بدهند خارج از ایران برود و یک کس دیگر بیاید وزیر دربار برای اینکه وضع چیز نیست به خصوص که شاهد بودم قبلاً که اصولاً یکی از این گرفتاریها جنگ آموزگار و هویدا باعث یک مقدار، خیلیها باعث شد. قطره قطره. ولی یکی اینها تحریکاتی بود که اینها همدیگر را ماچ میکردند و دست به دست گردن هم میانداختند، ولی او به وکلا میگفت بروید بر علیه دولت رای بدهید. و یک جنگ داخلی ما را از بین برد نه خارجی. خارجی قدرتی نبود تا آنجایی که من میبینم. یعنی خارج، منظورم هم خارج از ایران نیست، در خود ایران ولی خارج از این.
باری، در آنجا بالاخره به توسط عباس غفاری را پیدا کردم که ببینم که آقای انتظام کجاست؟ انتظام را پیدا کردم که در بیمارستان در لندن است. باهاش صحبت کردم چون آنوقت علاقمند بودم بیاید وزیر دربار بشود. و وقتی که آمد به ایران و با من صحبت کرد، گفت، آقا من نمیتوانم، ببین من قلبم خراب است، پایم اینطور است و بساط و اینها.
باری، بالاخره ترتیب دادم که این بیاید حضور اعلیحضرت. و به اعلیحضرت هم عرض کردم، قربان، بهش محبت کنید شاید دلشکسته شده. با تمام اینکه به من قول داده بود حرفی نزند، آن روز که آمدم و آوردمش حضور اعلیحضرت که در کاخ شرفیاب شد در کاخ سعدآباد، نتوانست خودش را. عبدالله یک طرز مخصوص خودش هم صحبت میکرد و یک صدای مخصوصی داشت و اینها. یک دفعه به اعلیحضرت عرض کرد که آخر چرا مرا باید نتوانم بیست و پنج سال بهتان خدمت کنم دور باشم و اینها؟ نمیدانم بیست و چند سال یک همچین چیزی. و من بهش نگاه کردم گفتم عبدالله، در ضمن او خودش را کنترل کرد و من آمدم بیرون. چون از اعلیحضرت هم استدعا کرده بودم که وقتی او مرخص میشود و پیر شده و این جریانات، اعلیحضرت بهش محبت بیشتری بفرمایند. اعلیحضرت هم با کمال مردانگی آن روز ایشان را آوردند تا توی سرسرا، وقتی میخواست خداحافظی کند مشایعت کردند. البته بعد هم همین جلسات بعدی است که روی جریانات است آن دیرتر خواهد آمد. مذاکرات با عبدالله انتظام و غیره و اینها بهتان عرض خواهم کرد. ولی بله، متاسفانه این جریان به گردن عبدالله هم افتاد .
س- علتی که این مطلب مغضوب شدن آقای علاء و انتظام به خصوص آقای علاء از نظر تاریخی مهم است اینست که در این مصاحبهها و در جاهای دیگر وقتی که با وزرای جوانتر دوره بعدی صحبت میشود و صحبت میشود که شما اگر نظرات خاصی داشتید چرا با اعلیحضرت مطرح نمیکردید، تعدادیشان این موضوع آقای علاء را پیش کشیدند که ایشان یک نمونهای بوده. وقتی یک شخصی با سوابق ایشان و خدماتی که ایشان به اعلیحضرت کرده بوده خواسته برود از روی خوبی عرایضی بکند و نظراتی بدهد و اینجور باهاش رفتار شده بوده، ما حساب کار خودمان را کردیم و هیچوقت حاضر نبودیم این کار را بکنیم.
ج – من این افراد را محکوم میکنم برای خاطر اینکه اولاً زندگی بالا و پایین دارد روزی که ما به دنیا میآییم تا روزی که میمیریم کسی روی پیشانیمان ننوشته باید وزیر بشیم و وکیل باشیم و همیشه چیز کنیم، باید فداکاری برای مملکت هم یک چیزی است که همینطور که آدم برای پدرش برای مادرش برای خواهرش برای مملکتش بیشتر. اگر هم معتقد به آن سوگندی هستیم که به قرآن خوردیم، حالا میخواهد آن آدم محمدرضاشاه باشد، میخواهد آن رئیسجمهور ایکس بوده باشد، میخواهد مال… آدم اگر پرنسیب داشته باشد، باید سعی بکند که منافع شخصیاش را در مقابل منافع مملکتیاش کنار بگذارد. این افراد آمدند وزیر شدند. من نمیدانم به درست یا به غلط. من به هر حال یک جوانی بودم که تردید دارم اگر جای دیگر مرا وزیرم میکردند و شاید باید چهار دست و پایی میچسبیدم. یک جوانی که در سن نمیدانم سی سالگی من وزیر خارجه هم بشوم. اگر… این هم ارث پدری نیست که. ارث پدری به من و شما میرسد آنچه که بابایمان یا ننهمان فامیلی به ما میدهند، ولی این یک چیز مملکتی است. در هر جای دنیا ایران و غیره. چه تاریخی گذشته ایران چه جاهای دنیا، میآید و میرود.
من اتفاقاً اعلیحضرت را نمیخواهم بگویم ایراد نداشت. در موقعش هم ایراداتم را میگویم. هر بشری… کسی نمیتواند ایراد ندار باشد. خدا بیامرزد مادربزرگم را، همیشه به من میگفت که خداوند بشر افتاده، پیغمبر هم ایراد داشت. با اینکه زن مذهبی بود.
هر کسی ضعف دارد. هر کسی بد و خوب دارد. و او هم ممکن است یک چیزی به نظر من بیاید که شما بد دارید که اصلاً بد نباشد ولی به نظر من آمده، و اینها با هم باید جدا… ولی اصولاً به نظر من وزیر، معاون و یا هر کسی هر کاری را هر مسئولیتی که قبول میکند باید چشمش کور تا آخر بهقول معروف از ایران بچه که بودیم میگفتند یک مثلی بود میگفتند، «خربزه که میخوری پای لرزش هم باید بنشینی.»
آقای علاء دفعه اول نبود رفت کنار. شخصیت علاء پایین نرفت. من یکی از افتخاراتم اینست که پدربزرگم مرحوم مؤتمنالملکی بوده که رئیس مجلس شورای ملی بوده آنوقت به اعتقاداتی که داشته رضاشاه خوب یا بد، تاریخ گمان میکنم دربارهاش چیز خوب بکند، ولی او چون آن روز مخالف بوده زنگ هم میزند او را هم از مجلس میخواهد بیرون بکند، خودش هم خانهنشین شد. حالا یا میکشتندش یا میماند، بنابراین فرق نمیکرد. یا به هر حال مرد. این آدم را که نمیتوانیم immortal که نبود مرد یک روزی.
بنابراین آقایان اگر این ایراد را میگیرند در اینجا ایرادشان درست نیست. اگر هم آنجا… باید آخر من آن نکته را که این موضوع را گفتید باید این موضوع را، چون این موضوع را با اعلیحضرت بحث کردم. بعد که در رکابشان بودم. چون دوستشان داشتم علاقه داشتم اعلیحضرت هم میدیدند من شاید من… چون اعلیحضرت میتوانست مرا شلاق بزند، میتوانست مرا حبس بکند، میتوانست… اینها که میگویند. خوب، من هیچوقت… کم آدم شاید اینطوری که میبینم در این مدت دوره خودم اینطور در یک چیزهایی استعفا هم اینطور شدت که اگر همچین بکنی همچینت میکنم، حبسی، یاغی هستی، همه چیز. گفتم همینست که هست قربان، هر کاری میخواهید بکنید. بعد که میآییم به اینجا میرسیم.
اما اعلیحضرت هم میفرمایند اولاً این برای مملکت بوده. دوم اینکه این جنبههای سیاسی داشته. سوم اینکه یک عدهای میگویند علاء، ببخشید معذرت میخواهم، اعلم نماینده انگلیسها بوده در آنجا. پس یک ملاحظاتی اعلیحضرت ممکن است از لحاظ چیز خارجی داشته، از همه گذشته انتظار دارد علائی که مثل پدرش است، مثل… یعنی به هر حال، بهترین مشاور برای… علاء به ایران خیلی خدمت کرد. به اعلیحضرت خیلی خدمت کرد. نمیدانم هر کس چی نظریات دارد. من به علاء احترام داشتم. ضعف هم داشت. علاء آدمی بود که دهنبین بود. علاء آدمی بود که با یک کسی که بد میشد پدرش را در میآورد. مثل خود من فرق نمیکند. با من بد شده بود. ولی به هر حال، روزی که مرد با من بد نبود چون من آدم نظر بدی به او نداشتم.
اعلیحضرت میگویند اگر این یک کاری میخواست بکند باید با من قبلاً مشورت میکرد که من میخواهم این کار را بکنم. بنده… اعلیحضرت از من عصبانی شدند ولی ایراد اینطوری پیش نیامد. در جشن عرض شود که، تاجگذاری من، مرحوم انتظام، عرض شود که، مرحوم آقای انصاری، اسم اولش یادم رفته، سفیر بود، عرض شود که، آقای شخص خود رئیس تشریفات این مرتیکه غریب دروغگو، عرض شود که معاونین وزارت خارجه، همکارهایم آنوقت رئیس تشریفات آقای صدری و غیره را آوردم با سفارتخانهها تماس گرفتیم آنچه که راست است. میخواستم راجعبه این موضوع بگوییم که کی درست است، چی؟
خوب، به اعلیحضرت عرض کردم، قربان من این چون وارد نیستم مشورت میکنم. روزی که اعلیحضرت مثلاً مرا وزیر خارجه کرده بودند و قرار بود در رکابشان بروم به پاکستان که چند ماه بعد بود چون از عیوب هم خوشم نمیآمد به دلایلی که بعد حالا نسبت به روابط پاکستان و غیره میبینید، بهشان عرض کردم اجازه بدهید من نیایم. فرمودند، چرا؟ گفتم برای خاطر اینکه من تازه آمدم به کارها وارد نیستم. فرمودند، کی به کارها، خوب، یک چند تا مشاورین دست آنها را بردار بیاور. گفتم حقیقتش را بهتان عرض کنم قربان؟ من نمیخواهم با عیوب حالا روبرو بشوم. چیز شما هم خراب میشود با روابطی که با بوتو داشتم.
حالا در اینجا هم ما نشستیم مذاکراتی کردیم آقای غریب جاسوسی کرد قبل از اینکه من، چون همیشه… به حضور اعلیحضرت شرفیاب میشدم، گاهی اوقات شام حضورشان بودم پلاس از این یا کارها مهم بود تلفن. ولی چون این را به نظرم مهم نبود گذاشتم برای فردا. رئیس تشریفات با عجله آن روز هم یکی از روسای جمهور آمده بود شب باید میرفتیم به تالار رودکی. رفته بودند به عرض رسانده بودند که ما خواستیم برای اعلیحضرت تکلیف روشن کنیم. آن شب من دیدم اعلیحضرت سرسنگین است و فردا صبح وقتی فرمودند، گفتم اینست، من خودم اولاً این گزارش را نوشتم برایتان اینهاست. آورده بودم تایپ شده است آوردهام بفرمایید مطالعه بفرمایید. حالا قبول دارید انتظام این حرف را…
س- این جلسه چی بوده؟
ج- والله عرض کردم برای تاجگذاری یک چیزهایی بود از لحاظ تشریفاتی ما میگفتیم نباشد.
س- بله.
ج – مثلاً متاسفانه یکی از گرفتاریهای من با امیراسداله خان و مرتضی خان که سمت عمویی مرا داشت در شروع وزارت خارجه من در همین موضوع تاجگذاری بود. من مخالف… حالا بعد یک وقت میرسیم بهش. من مخالف بودم که ولیعهد را بیاورند یک پسر چهار پنج ساله را چیز کنند. بعد هم که فیلمش آمد اعلیحضرت فرمودند بدهید فلانی نگاه کند که یعنی من ادب بشوم. نه من هنوز هم به عقیده خودم آن روز هم بودم هنوز هم هستم. یک اصول تشریفاتی مملکتی برایشان مثلها را زدم.
اینست که من به هر حال نباید اینجا چیز بکنم.
اعلیحضرت عیب زیاد داشت. اعلیحضرت خوبی هم زیاد داشت. و به نظر من اگر که تاریخ بخواهد قضاوت کند و ماها آدمهای باشرفی باشیم و منصفی باشیم باید هر دو را در اختیار مردم بگذاریم تا یک روزی مردم بتوانند دراینباره قضاوت صحیح بکنند.
اما در اینجا دفاع از اعلیحضرت نمیخواهم بکنم. من معتقدم کسی که میآید میخواهد وزیر بشود و بزرگترین مقام یک مملکت را پیدا میکند وظیفۀ وجدانیش است، وظیفه ملیاش است که آنچه که به نظرش میآید درست باشد و اگر هم نتوانست خداحافظ شما رفتم. دیگه، عرض شود، یک وزیری را یک عمری که یک آدم نباید وزیر بوده باشد.
اولاً من عقیدهام همیشه بوده و هست در یک جا حالا بعد میآید سر قضیه استعفا دادن، من عقیده داشتم اعلیحضرت باید ماها را بعد از چند سال کنار بگذارند تا بتوانیم بیشتر مفید باشیم. بتوانیم کنار باشیم ببینیم. چون شما بعد از یک مدتی که توی محیطی بودید هم محیط خودت خودت را ایزولهات میکند از اطرافیان چاپلوس هستند لازم نیست اعلیحضرت را بگیریم. از خانه شما کلفت و نوکر چاپلوس میتواند باشد تا بیایید بروید رئیس اداره باشید، رئیس دانشگاه باشید، معلم باشید، استاد باشید، شما همان کلاس را اگر بچهها ببینند که میتوانند با چاپلوسی از شما نمره بیست بگیرند خوب میکنند. این یک چیز طبیعت بشری است مربوط به ایرانی و آلمانی و انگلیسی و امریکایی اینها هم ندارد.
بنابراین من در اینجا معتقدم این افراد محکوماند که این بهانه را میآورند. پس معلوم میشود وزارت برایشان مهمتر بوده. چهار تا وزیر که رفت بالاخره شما متوجه میشوید. شاه چشمش وزرا هستند. یا پنج تا یا ده تا یا بیست تا. اگر قرار بشود که در بالا به آدم دروغ بگویند و اینها… دلیلی هم که ما مملکت را از دست دادیم متاسفانه یکی از دلایل به نظر من، درست یا غلط، شاید من اشتباه میکنم، همین بود. آنقدر دروغ گفتیم. این شاهی که من باهاش راه میرفتم. این شاهی که همین داشتم چند دقیقه قبل بهتان عرض میکردم پشت رلش آمد، آمد به حصارک اینکه بدون گارد. این شاهی که… یک فیلمی آقای اعلم درست کرده بود با سفیر گذشته انگلیس که آوردند من ببینم. فرموده بودند ببینیم آنوقت. این فیلم را من بهش ایراد گرفتم جلویش را گرفتم. پول هم خیلی خرج کرده بودند. گفتم، بابا، این فیلمی که از یک جا نشان میدهید شما اعلیحضرت خودش پشت رل نشسته بعد یک دفعه دوربین را میبرید دو تا ماشین پشت چند تا مسلسل بدست هستند بعد اعلیحضرت دارد توی حیاط راه میرود پشتش یک مسلسلی است که اصلاً یارو گارد توی تفنگش فشنگ هم ندارد، همینطور که دیدیم یارو اگر داشت خوب یارو را میزد دیگر.
یکی از چیزهایی که من اتفاقاً اولین بار در رکاب اعلیحضرت در ۱۹۵۰ بچه بیست و چهار پنج سالهای بودم، مسافرتمان به انگلستان. به اعلیحضرت عرض کردم، قربان… جهانبانی بود، خاتم بود، عرض شود که، اجازه بدهید که به این آقای سرکنسول بود، به اینها ابلاغ کردم که شما در خارج با اینکه عقیده دارم خودم دست و پای شاه را میبوسم، در جلوی خارجیها دست شما را ماچ نکنیم. چون اینها نمیفهمند و وقتی… تصویب فرمودند. به همه این آقایان گفتم. در سفارت هم در انگلیس به همه ابلاغ کردند وقتی…
قرار بود اعلیحضرت تشریففرما بشوند به آمریکا وقتی من اولین بار آنجا سفیر بودم بعد معزول شدم، آنوقت به همه گفته بودم. چون هر جایی را باید به رویه خودشان بود. چون من محصل در امریکا بودم به آیزنهاور میگفتند آیک. به ترومن، به هر کدام. در یک مملکتی که… آنجا هم چی مینوشته به شاه مینوشت Dear Shah، آن شاهنشاه برایش مشکل بود. من اغلب با حضور اعلیحضرت شوخی میکردم برای اینکه گاهی اوقات بخندند، این سفیر شوروی وقتی میآمد وقتی میخواست با من راجعبه اعلیحضرت را ببیند میگفت شاخنشاخ. خوب، چون روس بود. اعلیحضرت هم میخندیدند. من هم میگفتم قربان، شاخنشاخ دیروز آمده بود پهلوی چاکر صحبت داشت گزارشها اینجاست. میخندیدند.
ولی خوب این یک چیزی است که شما اگر دروغ بگویی به خودت هم دیگر دروغ میگویی دیگر. یکی از چیزهایی که بچه بودم من پدر من یک دفعه مرا تنبیه کرد آن هم تنبیهاش این بود که یک دانه چایی ای که به دستش بود دستش را آورد به پهلوی صورت من برای اینکه گفتم من دروغ گفتم. گفت تو دروغ نگفتی تو اشتباه کردی. این را هیچوقت در زندگی فراموش نمیکنم. ولی توی مدرسه هم معلمهایمان خدا عمرشان بدهد، میگفتند که از قدیم رسم بر این بوده که یکی کردار نیک، گفتار نیک. دروغ نگو. از زرتشت بوده تا به بعدش.
بنابراین اگر ما دروغ گفتیم یا نخواستیم زبون بودیم محکومیم. من خودم را هم محکوم میکنم. من اگر جاهایی که به اعلیحضرت نگفتم آنجاها خودم را بزرگترین محکوم میدانم چه محکمه شده باشد چه نشده باشد چه بخواهد بشود، ولی پهلوی وجدان خودم که محکمه دارم که.
س- پس اگر من درست فهمیده باشم چیزی که اعلیحضرت را ناراحت میکرد این بود که اگر ترتیب کار طوری میشد که وانمود میشد که میخواهند تعیین تکلیف برای اعلیحضرت بکنند. اگر از قبل اجازه میگرفتند ایرادی نمیگرفتند.
ج- اعلیحضرت در توی اتاق اگر داد هم به سرش، من یک چیزهایی است که حالا خیلی آسان است گفتنش چون آن بیچاره نیست که از خودش دفاع کند. یک روز سر یک مطلبی اتفاقاً سر وزیر دربارش بود و نامهای که نوشته بود به دو تا از سفرای من توهین کرده بود که سفیر من نبود سفیر شاهنشاه آریامهر اسمشان بود، کاغذ نوشتم این آدم را هم از دربار همین وزیر دربار همین دوست خودم آقای اسداله خان اعلم چند هفته فرموده بودند نیاید تنها که یک دفعه اعلیحضرت عرض کردم قربان تکلیف چاکر را روشن کنید، داشتیم میرفتیم هندوستان، اگر اینطور باشد. ایشان فرمودند شما چی میگویید مرا گذاشتید گوشه دیوار. وقتی من نگاه کردم دیدم اعلیحضرت گوشه آن سالن بزرگ است… من واقعاً خجالت کشیدم و زانو زدم دستشان را ماچ کردم.
اعلیحضرت، هر کسی اولاً بشر، من این سایونس که زنده است اعلیحضرت که اگر مرده باشد، سایونس آمد با من صحبت کرد راجعبه وقتی داشت میرفت. گفتم آقا، و چیز. قرار بود که آقای کارتر و آن عکس هم آنجا هست دیگر، بیایند به ایران همان اولین باری که آمدند. آن هم خودش یک جریاناتی است میدانید که چطور شد اول آن شد. در اول باید اعلیحضرت تشریففرما میشدند.
خلاصه، گفتم هر صحبتی دارید با اعلیحضرت تنها بکنید. به همین دلیل وقتی رفتیم دور میز اینور من مینشستم با اعلیحضرت همایون شاهنشاه، دست چپ اعلیحضرت هم وزیر خارجه، آنور هم تمام این هیئت که عکس آنجاست. قرار گذاشتیم اعلیحضرت و کارتر بروند تو اتاقی که دفتر اعلیحضرت بود با هم صحبت کنند بعد تشریف بیاورند آنجا.
هر بشری شما اگر که جلوی یک کسی به یک کسی حرفی بزنید توهین میگیرد. اعلیحضرت اگر تنها باهاش حرفها را میزدید قبول میکرد. من هیچوقت در زندگیم… قهر میکرد. جواب نمیداد. اوقاتش تلخ میشد. ولی هیچ دلیلی ندارد. مرا باید هزار بار نابود میکرد با این چیزهایی که توی کلهام میبینم که بعضیهایش به قبر باید ببرم با خودم. اما پوان برای آن آدم بود. مسلماً بالاخره یک پادشاهی بود و اینها میآمدند ادب میکردند تعظیم میکردند. از همه گذشته یک موقعیتهایی است. بنده در موقع وزارت خارجهام بدون اجازه قبلی اعلیحضرت، اجازه دادیم که طیاره روسی بیاید از ایران برود به عراق و به اعراب چیز برساند، جنگ عرب و اسرائیل، وزیر هم بودم. کسی را که من میخواستم بیاورم و آوردم حتی بعد از رفتنم معاون وزارت خارجه کردم یعنی کفیل وزارت خارجهاش میکردم فقط… آقای میرفندرسکی در زمان وزیر بعدی روی جریاناتی حالا یا دوای اعلیحضرت دیر شده بوده یا آنوقت هنوز سرطان، یا دستهبندی بوده نخستوزیر وقت، وزیر وقت و غیره و اینها، بیچاره میرفندرسکی را… اصلاً آن پست رفت که چرا چهار تا هواپیما از روی ایران رفتند. این را که او میگوید خود اعلیحضرت گفته بود. بنده هم آمدم رفتم حضور اعلیحضرت، آنوقت که بیکاره بودیم، استعفا کرده بودم اینجا بودم. باتمانقلیچ و عرض شود، خسروداد و غیره، من وقتی رفتم حضور اعلیحضرت، اعلیحضرت تصویب فرمودند، فرمودند بله من نمیتوانم باور کنم میرفندرسکی به من خیانت کرده. بعد هم ابلاغ کردم امر ایشان را
چه به دفتر مخصوص با اینکه کارهای نیستم، عرض کردم، آنوقت بیکاره بودم اینجا تو خانهام قهر کرده بودم افتاده بودم. بعد هم در آنجا میتوانست شاه اصلاً نپذیرد، میتوانست…. آنوقت نه داماد شاه بودم. من یک وزیر مستقیم بودم. یا شاید اعلیحضرت دلیل اینکه این محبت را به من میفرمودند و تنبیه شاید به من نمیکرد برای این بود که شاید حس میکرد من حقایق را میخواهم بهش بگویم. گاهی اوقات هم از من عصبانی بود. گاهی اوقات هم از من رنجیدهخاطر بود. گاهی اوقات هم نمیخواست وزیر خارجهاش باشم. گاهی اوقات هم نمیخواست سفیرش باشم. اما بالاخره من اینجام. او هم بود. تا آخرین دقیقه که مرد توی دست خود من مرد باهاش هم بودم.
بنابراین من این را …
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۳
س- قبل از اینکه به مرحله بعدی برویم دو تا مطلب بود راجعبه همان دورهای که سفیر ایران در انگلیس بودید. یکی درگذشت پدرتان در آن زمان اتفاق افتاد، یکی هم موضوع جداییتان از والاحضرت شهناز، اگر مایل باشید چند کلمه راجعبه هر کدام صحبت بفرمایید.
ج- با کمال میل. عرض شود همانطور که عرض کردم پدر من چون مریض بود اکراه داشتم که سفیر بوده باشم و بالاخره نتیجهاش این شد که آمدم در لندن. پدرم دو بار سکته قلبی کرده بود و یک بار هم سکته مغزی و چیزی که باعث شاید فوتش شد، یکی این بود که اصولاً چون یک مرد رشید و جنگجو و معروف بوده که handsome بود دوست نداشت کسی کمکش بکند و یا نسبت به او pity داشته باشد. دیگر رفیقبازیش بود که گمان میکنم یکی دیگر از پلههای کشته شدن، چون یک شرکتی در ایران درست کرده بودیم، شرکت شکر، کارخانه شکر که مقدار زیادی پدرم سهم گذاشت در همدان و این شرکت وضعش بد بود و پدرم میگفت که چون افراد برای خاطر من، از جمله یکیش این آیتالله بنیصدر است که باید جداگانه در این موضوع، اینها آمدند و محبت کردند و سهم گرفتند وضعشان خراب است میخواست بیاید ایران که صحبت بکند وضع اینها را روشن کند که اینها اگر کسی میخواهد سهمش را بفروشد یا از بانک بگیرند و غیره. و سر این موضوع البته بین من و پدرم خیلی مفصل بحث تندی شد، نمیدانم این را گفتم یا نه؟
یکی دیگر از دلایلی که بود این دکترها آنوقت هنوز عمل قلب نبود، این دوایی که میدادند به پدرم دوایی که خون را رقیق بکند، و چون پدرم هم زخم معده داشته و چون آمد تهران و رفت به تهران و برگشت و دکتر را ندیده بودش، آنقدر این خون رقیق شده بود که یک روزی در روی بالش و اینها ما فهمیدیم که حتی از لثههای پدرم هم خون میآید. و این خونریزی زیاد باعث ضعف خیلی زیاد پدرم شد.
باری، من خوب خوشحال بودم که اقلاً با این حساب که میتوانم بیایم در هر لحظهای تقریباً بیست و چهار ساعت، البته آنوقت مثل امروز هواپیما نبود بین انگلیس و اینجا، میآمدم و دیدن پدرم میکردم. اتفاقاً یکی از این بارها که آمدم اینجا پهلوی پدرم بودم آقای آرام تلگراف کرده بود که اگر ممکن است ما همدیگر را ببینیم، میآمد برود به مراکش، و یک اوامری هم اعلیحضرت درباره کارهای انگلیس و غیره دادند. گفتم که با کمال میل. گفته بود اگر ممکن است چون مشکل است بیایم او بیاید در پاریس و من هم در آنجا باشم. گفتم هیچ مانعی ندارد. رفتم آنجا.
امیرخسرو افشار هم آنوقت سفیر ما در آنجا بود. و دو روزی آنجا قرار بود بمانیم. من هم مرتب با پدرم در تماس بودم. و به دلم آمده بود که مبادا خدای نکرده یک ناراحتی برای پاپا پیش بیاید. در ضمن خوب کار، که مسئولیت هم قبول کردم مجبورم تو آن باشم. این بود که صحبتهایمان را اینها که آن روز شنبه تمام شد من گفتم میخواهم بروم، آقای سفیرمان آقای افشار و آقای آرام وزیر خارجه اصرار کردند نه باشد شام ترتیب دادم برویم شام بیرون و غیره و اینها. من دیدم که اینها زیاد اصرار میکنند و مشکل است آمدم تو آپارتمانم تلفن کردم به اینجا دیدم که میگویند حال پدرم یک خرده خوب نیست. اتفاقاً سرتیپ نصرالله زاهدی و خانمش منزل پدرم بودند و امیرهوشنگ.
باری، من به آقای سیفالدین خلعتبری که با من بود گفتم برو پایین و پول هتل را بده و پول بقیه را و همه چیزها و همه را بده بدون اینکه به کسی بگویی یک دانه تاکسی بگیر. هواپیما کی است؟ گفت که سه ربع دیگر از… گفتم بدون اینکه به کسی بگویی یک تاکسی بگیر از هتل میگذاریم توش میرویم. و اینجا هم تلفن کردم که من میآیم.
خلاصه، حرکت کردم و آمدم اینجا. غروب رسیدم اینجا و رفتم پهلوی پدرم. رفتم پهلوی پدرم و آنجا بودم و دیدم که پدرم ضعیف است. پدرم هم اصرار داشت روی این چیز نظامیگریش با این حالش و غیره، موقع شام موقع نهار حتماً بیاید پایین. با عصا و پله زنان آمد پایین. شام را خوردیم. اولاً آن شب یک چیزی مرا از طبیعت و از حیوان دیدم که انترسان است. این سگی که مال ما بوده و پهلو پدرم مانده بود و به پدرم علاقمند شده بود، این مرتب وق میکرد و صدا میکرد. و من خیلی تعجب و هی دعوایش میکردم. و معلوم میشود که این سگه احساس کرده بود.
باری، بعد از اینکه شام را خوردیم و با اینکه پدرم باید استراحت میکرد، بهشان عرض کردم که بفرمایید بالا استراحت کنید ما هم میرویم. پاپا را بردم بالا تو اتاق. رفتم به هتل. در آنوقت در هتل پرزیدان بودم. هنوز به هتل نرسیده به بالا به اتاقم دیدم که دخترعمهام سوقی و شوهرش نصرالله میگویند که حال تیمسار یک خرده خوب نیست نمیتواند بخوابد. گفتم فوراً به پروفسور بیکل اطلاع بدهید و همینطور از دکتر میکده خواهش کنید او هم بیاید. من هم آمد.
خلاصه، آمدم به منزل شمن دو ویلور و دیدم که پدرم توی رختخواب است ولی احساس ناراحتی دارد. و این آدم sense of humor اش و چیزش یک چیزهای مخصوص به خودش بود. وقتی که آمدم و داشتم پای پدرم را میبوسیدم گفتم، پاپا جان حالتان خوب نیست و اینها. شاید جریان خون خوب نیست و اینها. فرمودند، نه، متوسط است و حالا دکتر میآید نگران نباشید. احساس میکردم که تنفس برای پدرم دارم مشکل میشود. و حقیقتش بینهایت ناراحت و غمگین بودم چون میدیدم آنچه که ازش میترسم دارد پیش میآید. این بود که زیر پای تختخواب پدرم دو زانو نشسته بودم و پای پدرم را ماساژ میدادم. به خصوص که وقتی دکتر آمد این میخواست به قلبشان چیز کند که مبادا چیز بشود هی میزد، من واقعاً ناراحت میشدم عصبانی، چون شما یک کسی را میبینید خیلی دوست دارید و ببینید که کسی با یک شدتی به سینه آن آدم بکوبد. او را هم میدانید که هفت تا دنده نداشت. قبلاً گفته بودم که گلوله خورده بود و غیره.
باری، این جریان گمان نمیکنم، چقدر؟ یک ساعت، یک ساعت و نیم، در این جریان ساعت که نگاه نمیکردم. و متاسفانه دیدم هر آنی پدرم حالش بدتر میشود. بهشان عرض کردم که پاپا جون میخواهید یک خرده برایتان قنداق درست بکنم میل بکنید؟ و چون همیشه با من شوخی داشت و همیشه چیز میکرد، در آن حال، در آن دقایق آخر زندگیش یک دفعه به من لبخند زد و همچین کرد (صدایی به معنی نه). وقتی میخواست بگوید نه با من سربهسر میگذاشت همیشه به من همچینی میکرد (صدا) چیز میکرد، یک شوخیای داشتیم با هم. و اون آن هم این شوخی خودش را از دست نداد. دیگر من دیدم که پای پاپا سرد است و دارد سرد میشود. و هی با خدای خودم دعا میخواندم و دعا میکردم، ولی نه کسی حرف مرا گوش کرد و نمیشد کاریش کرد. دیگر در حدود ساعت یک و نیم بود که این پیش آمد. این بود که فوراً من برای اینکه از لحاظ اصول چیز کردم تلفن تهران را خواستم، در عین حال هم یکی را فرستادم تلگرافخانه یک تلگراف حضور اعلیحضرت کردم چه اتفاقی افتاده. و همینطور سفیرمان جمشید قریب گفتم بهش اطلاع بدهند که از برن بیاید و به دولت سوییس اطلاع بدهد. سوییسیها بینهایت مهماننوازی و ادب کردند. مراسم خیلی مخصوصی با اسکورت و غیره. اولا بعد از اینکه جنازه پدرم را توی سفارت گذاشته بودیم در فرودگاه هم تمام دیپلوماتها و رؤسای دیپلوماتیک چیزها آمدند از جلوی جنازه رفتند و به من تسلیت گفتند.
پدرم را در توی هواپیمای سوییسایر گذاشتیم و از اینجا بردیمش به بغداد. قبل از این یک چیز دیگر هم باید بگویم چون این آدم هم شاید یک خرده controversial باشد و خود من هم خوب همه املاکمان و غیره را گرفت، ولی یک ژستی که دیدم آنوقت آقای ارسنجانی سفیر ما در
س- ایتالیا.
ج- در رم بودند. و وقتی این جریان را میشنود سوار اتومبیل میشود و شبانه حرکت میکند که موقعی که ما میخواستیم جنازه پدرم را از منزل به بیمارستان ببریم اینجا آمده بود و همان با من همکاری کرد و با چند نفر دیگر جنازه را بردیم بیمارستان برای شستشو و غیره و فلان. و سعی میکرد که خیلی به من چیز بدهد. من هم آنوقت البته، وقتی یک همچین چیزهایی پیش میآید آدم در یک بحران عجیبی است. و در همین وقت هم معلوم میشود که خبرگزاریها این خبر را مخابره کرده بودند چون یک کسی که بیاندازه توشه شدم همان البته در اون آن علیاحضرت ملکه پهلوی صبح زود بود تلفن فرمودند با دو ساعت تأخیر که آنها برایشان صبح زودتر شده بود. اعلیحضرت تلفن فرمودند و همینطور تلگراف. تلگراف از جاهای مختلف بود، ولی جزو تلگرافهای اولیه هم یکی هم از اعلیحضرت حسین، تلگراف بینهایت مفصلی آمد که بیاندازه در من اثر گذاشت.
باری، بعد از اینکه جنازه پدرم را شستیم ولی من علاقمند بودم که پدرم را ببریم به کربلا و نجف. و چند تا از فامیل هم قرار بود با من بیایند. بنابراین با هواپیمای سوییسایر با اولین هواپیما جنازه پدرم را به عراق بردیم. عراقیها هم آنجا بیاندازه به من محبت کردند. و عرض شود که، از آنجا با اسکورت و غیره پدرم را به کربلا و نجف بردیم. در آنجا با چند تا از این آقایان آیتاللههایی که سابقه دوستی داشتند با خودم یا با ایشان، آیتالله شهرستانی، آیتالله حکیم و اینها، خیلی محبت و آقایی کردند. و خودم هم جنازه پدرم را شستم و از آنجا دو مرتبه برگشتیم به بغداد، یک هواپیمای دو موتوره دی. سی. تری مال ایران اعلیحضرت دستور فرمودند آمد که در آنجا چند تا از فامیل بود، آقای رحمتالله خان اتابکی بود، یارافشار بود و غیره. از آنجا با من آمدند. بعدازظهر روزی بود که وارد تهران شدیم.
در تهران آقای نخستوزیر که آنوقت امیراسدالله خان اعلم بود، از اغلب آقایان هیئت دولت، اکثریت سنا به خصوص امرایی که در سنا بودند و قبلاً با پدرم در آرتش بودند بعضیهایشان من بهشان عموجان خطاب میکردم، آنجا بودند.
از آنجا جنازه را برداشتیم بردیم به مسجد سپهسالار. آقای نخستوزیر با من بودند. جنازه هم با یک چیز جلویمان از تو طیاره درآوردیم. و بعد هم همانوقت هم گفتند که اعلیحضرت منتظرند که مرا ببینند. این بود که از مسجد سپهسالار مستقیماً رفتم به کاخ سعدآباد . وقتی که آنجا رفتم، البته یک کمر درد بینهایت شدید داشتم روی همین سابقه torture ی که به من داده بودند، کتکی که خوردم و دندهام و غیره، که یک کمربند آهنی بهم بسته بودند و بعد هم یک انجکسیون نمیدانم چی زده بودند که درد کمتر باشد در این مسافرت.
باری، آنجا که آمدم دیدم که اعلیحضرت تشریففرما شدند و من همچین میخواستم وارد پلهها توی سرسرای سعدآباد، آمدند و محبت کردند مرا بغل کردند، دستشان را ماچ کردم و رفتیم توی اتاق. البته من خیلی منقلب بودم و بینهایت جلوی خودم را نمیتوانستم بگیرم و همش گریه میکردم، چیزی که خیلی در من اثر گذاشت و باز هم یک چیز دیگری از شناسایی اعلیحضرت برایم پیش آمد، اعلیحضرت به من فرمودند که چرا اینقدر ناراحت هستی؟ تو خودت همیشه به من میگفتی که آدم یک دفعه میآید… چون راست میگوید من بارها بهشان عرض کرده بودم، یک دفعه آدم میآید یک دفعه هم میرود. خودت همیشه راجعبه کفن و نمیدانم آجر و غیره صحبت میکردی. بنابرین این کسی که این همه به کشورش خدمت کرده، این همه شخصیت دارد، اینها و اینطور و اینطور. اما از همه بزرگتر، پس من باید چه بکنم؟ تو میگویی که این افتخار را داشتی که تا آخرین لحظه پدرت تو بغلت بود و پاهایش توی دستت بود، من که پادشاه یک مملکتی بودم پدرم وقتی مرد چندین هزار کیلومتر از ما به دور بود و من هم نه تنها نتوانستم او را ببینم نتوانستم حتی دستهای او را دست بزنم و موقعی جنازه او را دیدم که بعد از چند سال که به کلی یک چیز دیگری بود و اینها.
این خیلی مرا calm کرد و متاثر کرد. و حقیقتاً برای اعلیحضرت هم متأثر شدم هم ممنونش شدم. بعد سؤال فرمودند که آیا میخواهید در مقبره خانوادگی یعنی در آرامگاه پهلوی؟ عرض کردم خیر قربان او به مادرش خیلی علاقمند بوده یک آرامگاه کوچکی داریم خیلی خانواده مذهبی بودند عمههایم هستند و غیره و مادرش هم این را بزرگ کرده میدانم که آرزویش اینست که با اینکه نه وصیتی کرده بود نه صحبتی به ما، ولی میدانم مطمئن هستم که آرزویش است پهلوی مادرش باشد و خیلی سپاسگزارم از محبتتان. فرمودند، هر چه میخواهید، به نخستوزیر هم دستور دادم. گفتم مراحمتان را به من ابلاغ کرد، ولی خیلی سپاسگزارم.
البته مراسم رسمی بود که خیلی زیاد چندین هزار نفر در مسجد سپهسالار آمده بودند. حقیقتاً مرا متاثر کردند و سپاسگزارم. و بعد هم که جنازه را گذاشتیم روی دوش که آمدیم تا چهارراه، از مسجد سپهسالار تا آن چهارراه. از آنجا هم که گذاشتیم روی ماشین و بیاوریم به آرامگاه فامیلی مردم در تمام راه شاه عبدالعظیم و یک چیزی که برای من بیاندازه حقیقتاً احساسات مرا برانگیخت، این بود که میدیدم که این مردمی که کنار خیابان هستند آنها دارند گریه میکنند، چون قرآنخوان کریه میکرد و این مردم… چون در آنجا برای من و برای پدرم انترسان بود، چون وقتی پدرم نخست وزیر شد یکی از برنامههایی که داشت ساختن خانهها برای جنوب شهر بود، و دو طرف جاده قدیم شاه عبدالعظیم را، صبح زود هم بود، هر روز چهار و نیم پنج بلند میشد میرفت آنجا که این باشد و به بانک عمران که آنوقت مهندس الهی هم رئیسش بود مسئولیت داده بود که این کار را بکند و خیلی علاقمند بود که برای اینهایی که بیخانواده هستند زندگی ندارند و تو جنوب هستند خانه ساخته بشود. و همان افراد را میدیدم که با این اقلاً آمدند تشکر بکنند و در آنجا میدیدمشان. دیگر بعد خودم جنازه پدرم را توی خاک گذاشتم. عده زیادی آمده بودند.
س- کجا دفن شدند؟
ج – در امامزاده عبدالله آرامگاه خانوادگیمان پهلوی مادرش. و عرض شود که، بعد هم اعلیحضرت دستور فرمودند اعلامیه از دربار بود و والاحضرت شهناز و یک ختمی هم برای خانمها در حصارک گذاشته شده بود که علیاحضرت تشریف آوردند آنجا و شخصیتهای فامیلی و غیره آمدند و رفتند.
س- آنوقت این مسئله جداییتان چند وقت بعد اتفاق افتاد؟
ج- مسئله جداییمان، پدرم بینهایت به عروسش علاقمند بود و همیشه مرا مقصر میدانست نه او را، حق هم همین بود. دختر خوبی هم بود. اما خوب، زندگی زناشویی یک چیزی است که خارج از دست هر کسی است چه از لحاظ زن چه از لحاظ مرد. این بود که ما تقریباً پنج سال اول لذیذترین زندگیها را داشتیم. دو سال دوم خوب بود. چیزی هم که شاید یک مقداری باعث این شد، گرفتاری، چون من سابقه دیپلماسی نداشتم. من سعی میخواستم بکنم که یک جوان بیست و هفت هشت سالهای که سفیر شده عرض شوده که کار زیادتر بکنم. اغلب تا سه چهار بعد از نصف شب تو دفتر میبودم. نطق که میخواستم بکنم چندین بار باید بخوانم. انگلیسیام خوب نبود، فرانسهام هم. هم آدم انتلیژان (نامفهوم) نبودم. این بود که سعی میکردم اقلاً وظیفه خودم را انجام بدهم. این بود که خوب کمتر پهلوی زنم میبودم، کمتر پهلوی خانوادهام میبودم و بچهام. به هر حال، چیز خدایی این بود که دیدیم خوب نمیشود با هم زندگی کرد و این دو سال مخصوصاً چیز سفارت را ایشان علاقه بهش نداشت، چون همانطوری که عرض کردم زن خیلی علاقمند به سادگی بود و آن گرفتاریهایی که در واشنگتن همانطوری که برایتان مثل زدم و غیره، اثر گذاشته در او، و خوب یک تحریکاتی هم در هر درباری هست و در دربار ما هم بوده، در هر خانوادهای هست. آنها هم تحریک شد. من هم آدم قد یکدنده. به یک اصولی معتقد بودم. یکی از چیزهایی که ما وقتی میخواستیم عروسی کنیم شرط گذاشته بودم این بود که خانه خانه من باید بوده باشد. یکی دیگر که با کمال میل زنم قبول کرده بود، دوستانم را عرض شود که، دوستان خودم خواهند بود چه از آنی که به من میگفتند نمیدانم، بچه حمامی و غیره هستند.
دیروز اتفاقاً کسی که آن خلیلی.
س- بله.
ج- و عرض شود که، اینها همه قبولشدنی بود. وقتی موقعی پیش آمد که من باید بروم در کاخ فهمیدم که یک اشکالی در زندگی ما هست که، حالا تحریک کرده بودند والاحضرت را و اینی که ما برویم در کاخ زندگی کنیم. آن هم برای من مشکل بود. حالا شاید مسخره است ولی خوب برای من اینطور معتقد بودم که من باید مرد خانواده باشم، زندگیم… ولی خوب زندگی داریم، زندگی سادهای هم داریم به این هم عادت کرده بود.
این بود که چیزهای کوچولو کوچولو بقول معروف، قطره قطرهها جمع شد و نتیجه این شد که خوب ایشان هم ناراضی بودند و قرار شد که از هم جدا بشویم و در این موضوع یک دفعه من وقتی که از آمریکا آمده بودم در رکاب اعلیحضرت بودیم با والاحضرت رفته بودیم گردش میکردیم تو شهر و اینها، من خیلی ساده و باز به اعلیحضرت گفتم، اعلیحضرت مثل اینکه یک گرفتاریای بین ما هست برای اینکه اینطور است. از آنجا آمدیم رفتیم به کاخ اختصاصی و ادامه این صبحتها. اعلیحضرت فرمودند اگر از این مزخرفات و از این حرفها بزنی از آمریکا میآورمت میفرستمت به مشهد آنجا چون اُمُل هستی میفرستمتان در آنجا چیز باشی، استانداری و نیابت تولیت. عرض کردم هر چه امر میفرمایید ولی به هر حال زندگی ما یک گرفتاریهایی پیدا دارد میکند. فرمودند، نه باید با هم باشید و غیره. الحق و الانصاف اعلیحضرت در این قسمت خیلی چیز شد.
باری، بعد که برگشتیم حتی آن شب اتفاق بامزهای افتاد. من میخواستم حرفهای خانوادگی بزنم، اولین باری هم بود توی کاخ والاحضرت شهناز بودیم، آن موقع کاخ اختصاصی اعلیحضرت در سعدآباد که داده بودند به ایشان. ولی رفتیم آنجا برای آن. بعد مستخدم میآمد و میرفت میوه بیاورد چایی بیاورد، من هم عصبانی بودم حرفهایم را میخواستم بزنم، هی قطع میکردم عصبانی میشدم، گفتم، مرتیکه برو بیرون من میخواهم حرفهایم را بزنم. اعلیحضرت خندیدند و فرمودند چی میگویی اردشیر، اینها آمدند گوش بکنند بروند به مادرم و زنم و خواهرهایم و اینها جاسوسی بکنند و این حرفها را بگویند. خیلی sense of humor میداشت. پادشاه مملکت این را میگوید.
باری، عرض شود که، در نتیجه بالاخره در انگلستان ایشان اول تشریف آوردند آنجا در مراسم بودند بعد خوب اغلب میآمدند اینجا یک مقداری شاید برای آن اوایل برای احوالپرسی پدرم بود و بعد از آنکه پدرم را از دست دادم، دیگر نتیجه این شد که چون طرفین نمیتوانستند با هم بسازند قبول کردیم که از هم جدا بشویم و این بود که از امام جمعه خواهش کرده بودم ایشان تشریف آوردند لندن از من وصیتنامه، ببخشید معذرت میخواهم،
س- وکالتنامه.
ج- وکالتنامهای گرفتند و همینطور هم از طرف والاحضرت بود. قرار شد که اینجا در سفارت برن ضبط بشود و بعد هم اعلام بشود که بعد از این جریان من فکر کردم که…
س- چه سالی بود این؟
ج- ۱۹۶۳ یا ۶۴. خوب دقیق یادم نمیآید ولی باید چک بکنیم.
س- بله.
ج- چون تاریخها یک خرده برای من همیشه confusion است به خصوص تاریخ ایرانی و تاریخ فرنگی و بعد هم که دو هزار و پانصد ساله هم بهش اضافه شد.
روی این اصل فکر کردم شاید به دو دلیل من لازم باشد که از سفارت استعفا بکنم. یکی اینکه خوب صحیح نیست که من آنجا باشم و شاید بهتر باشد اعلیحضرت کسی را بفرستند که دیگر حالا مورد اطمینانش باشد. حالا دامادشان نیستم خودش ممکن است که ته دل ناراحتی داشته باشند. و ایشان باید آزاد باشند در تصویب…
دیگر اینکه بههرحال در یک دربار، دربار انگلیس من چیز بودم و در این قسمت خیلی میخواستم که حتماً روشن بوده باشد. اینست که پیغام دادم به دربار انگلیس توسط یکی از دوستان که آیا اگر که، چون طلاق در دربار انگلیس نبود، البته بعد چیز آمد و اینها، علیاحضرت و دولت انگلیس گفتند نه بهعکس و معلوم میشود که اصولاً این را منعکس کرده بودند خودشان هم به ایران.
باری، بعد دیگر اعلیحضرت یک دستخط بینهایت مهربان و بزرگوارانه فرستادند که اصلاً بیسابقه بود و من دیدم که خوب چاره ندارم جز این که باشم با اینکه خیلی اصرار شدید داشتم و حتی این یارافشار هم خواسته بودم که تمام وکالتنامه و غیره و همه چیز دیگری را بهش داده باشند. بعد هم علیاحضرت ملکه پهلوی در همان بحبوحه برای اینکه مرا در چیز گذاشتند، فرمودند من میخواهم بیایم لندن در سفارت. حق ندارید شما بروید. باید از من پذیرایی کنید. آمدند آنجا. مدتی آنجا بودند که برای دکترشان و غیره. دیگر یواشیواش آنجا ماندنی شدیم و به هر حال استعفا در آنجا عملی نشد. قرار هم بر این بود که خوب هر چی که هست مال ایشان باشد، چیزی نبود که… آنقدر چیزی… اما خوب دخترم را علاقمند بودم که با من باشد. آن هم توافق شد. یعنی با هر دویمان باشد ولی بیشتر با هم که آن هم توافق شد. هیچ اختلافی در صحبتها و اینها نبود. هنوز هم احترام مثل خواهر، مثل زن سابق، مثل دختر پادشاه بهشان علاقمندم. هر وقت اغلب اینجا تشریف بیاورند یا آن عکسی هم که آنجا میبینید بین مادر و دختر است، والاحضرت فوزیه و والاحضرت شهناز.
س- بله.
ج- اتفاقاً این مال لندن است آن عکس. و اینجا هم اغلب هستند و روابط بین دختر و مادر و دختر و پدر هم روی هم رفته خوب است.
س- حالا اگر موافق باشید برسیم به آنجا که پیشنهاد وزارت خارجه به سرکار شد و چه جور شد که قبول کردید و گویا شرایطی داشتید برای قبولیش.
ج- عرض شود که، همانطور که عرض کردم وقتی که اعلیحضرت به انگلستان تشریففرما شده بودند پیشنهاد وزارت دربار کردند که مثل اینکه آنها را گفتم دلایل را به هر حال.
س- بله.
ج- و در این مدتی که من انگلیس بودم چند دفعه به خارج از انگلیس احضار شدم. یکی موقعی بود که اینجا والاحضرت ولیعهد جراحی داشتند، اعلیحضرت قرار بود چندین روز تشریف بیاورند که آمدند در رکابشان بعد از مراکش بود. یکی دیگر این که وقتی که اعلیحضرت از یوگسلاوی به مراکش تشریففرما میشوند مرا آنجا احضار کردند که بروم آنجا یک اوامری داشتند مربوط به راجعبه دو تا کشور روابط بود. یکی اوامر مربوط به مراکش بود که علاقمند بودند راجعبه برادرشان اعلیحضرت حسن. و یکی دیگر هم اوامری دادند چون موقعی بود که اعلیحضرت ملک فیصل پادشاه عربستان سعودی میآمد برود به اسپانی و از آنجا برود به آمریکا، اعلیحضرت علاقمند بودند چون من در امریکا بودم و چون روابط حسنهای بین دو تا پادشاه برادر بود، من بروم در آنجا ایشان را brief بکنم، یا اگر سؤالات داشته باشند یا اگر اوامری داشته باشند. که با آقای مرحوم گودرزی که سفیرمان بود آنجا تماس گرفتم و رفتم و اعلیحضرت را دیدم و همان روز هم برگشتم. تا اینکه یک روزی به من فرموده بودند که بیایم بروم به هنگری به مجارستان. اعلیحضرت آنجا تشریف فرما شدند برای یک سفر رسمی. یک تلگرافی هم از وزیر خارجه وقت آقای آرام آمد که باز همین اوامر اعلیحضرت را خواسته بودند که ببینید که همچین است و به طوری که میدانید بهتان ابلاغ شده فرمودند فقط به من بگویید ببینم کی، کجا میآیید، چهکار میکنید، برای چه موقع مییید که بیایند برای فرودگاه. گفتم، من خودم میآیم، چیزی نیست، خیلی هم ممنونم.
باری، رفتم آنجا. وقتی که رسیدم گفتند که اعلیحضرت گفتند به صاحبخانه که دولت مجارستان بوده که من هم جزو چیز هستم باید شام برویم آنجا. خوشبختانه چون کمونیستها آنوقت لباس اسموکینگ و غیره نبود، ما هم آن شب رفتیم شام. بعد از شام، قبل از اینکه برویم شام اعلیحضرت توی آن کاخی که زندگی میکردند کاخ پذیرایی، مرا هم در آنجا گذاشته بودند، وقتی آماده شدیم آمدیم برویم یک سؤالاتی فرمودند و اوامری فرمودند و هی میدیدم صحبتها و شوخیها میکنند و اینها. یک خرده چیز شده بودم. در ضمن از لحاظ قانون ماندن من در انگلیس هم تمام شده بود چون قانون این بود که چهار سال تا پنج سال بیشتر سفیر در یک جایی نباشیم.
بعد از شام که برگشتیم و حضورشان بودم فرمودند برویم تو باغ قدم بزنیم. باغ زیبایی بود از آنجا هم چیز دیده میشد این رودی که از وسط شهر میگذشت. باری، در آنجا به من فرمودند که، من گمان میکنم شما که کارتان تمام شده و شما بیایید برای وزارت خارجه. عرض کردم، قربان، به چند دلیل برای من مشکل است. یکی اینکه آرام سالها با من دوست بوده، وزیر خارجه خوبی است و الان هم نزدیک است تا یکی دو ماه دیگر سازمان ملل است و او برود در آنجا به صلاحش است. دیگر اینکه اصولاً خستهام چون زندگیمان با زنم هم جدا شدم و غیره، احتیاج دارم که یک مدتی بیایم بروم در سوییس در همان منزلی که پدرم بوده یا یادداشت بنویسم یا چیز کنم. فرمودند، این حرفها چیه میزنید شما. جوانید این صحبتها را نکنید. به هر حال، خیلی طولانی صحبت کردیم و خیلی باز و خیلی محبتآمیز اعلیحضرت. من هم خیلی مردانه و شرافتمندانه سعی کردم که آنچه که در دل دارم بهشان عرض کرده باشم.
تا اینکه فردا دو مرتبه فرمودند که خوب پس این کار را میکنید. خودتان هم به آرام بگویید. عرض کردم که استدعا میکنم اجازه بدهید که چاکر یک خرده فکر کنم دراینباره و ببینم با وضع دخترم و غیره و اینها چه میشود. به هر حال همینطور که عرض کردم سازمان ملل هم در پیش است. الان من اینطور آمادگی ندارم. زندگیم را باید جمع کنم. دخترم باید مدرسهاش تمام بشود. و اینها یک خرده چیز. او را تصویب فرمودند. فرمودند، بسیار خوب، بروید فکر کنید ولی من خیال میکنم که شما در اشتباهید و باید به من جواب چیزتری داده باشید. عرض کردم، بسیار خوب.
از آنجا یک چند وقتی گذشت، چند هفتهای. بعد اعلیحضرت تشریففرما میشدند به لهستان و از طریق لهستان میخواستند مراجعت از طریق پاریس مراجعت کنند. باز احضار فرمودند که من بروم آنجا جواب بدهم.
در آنجا اعلیحضرت فقط در فرودگاه ماندند. مسعود جهانبانی هم آنوقت سفیرمان در آنجا بود. من با طیاره آمدم و رفتیم در آن عمارت وی. آی. پی. که در فرودگاه هست، اعلیحضرت تشریففرما شدند و بعد رفتیم ما. علیاحضرت هم در رکابشان بودند و سایرین. این بود که یک اتاق کوچکی بود که به طرف پارکینگ نگاه میکرد رفتیم آنجا و اعلیحضرت صحبتهایی چه مربوط گزارشاتی راجعبه جریان سیاست ایران و عرض شود که، انگلیس و غیره، به عرضشان رساندم. و در آنجا یک چیزهایی هم راجعبه یکی دو تا از خانواده اعلیحضرت صحبت کردم که صحبتهای فیوربل خوبی نبود؛ شایعاتی راجعبه فساد و غیره بود. به عرضشان رساندم که اینطور است اینطور است اینطور اینطور. اعلیحضرت هم خیلی ناراحت شدند و فرمودند، خوب رسیدگی کنید، دنبال کنید و بساط…
باری، در این قسمت باز فرمودند. عرض کردم که نه، چاکر نمیتوانم این کار را بکنم عجالتاً و باز هم اجازه بدهید که مطالعه کنم. اعلیحضرت چون هواپیما هم حاضر بود فرمودند به هر حال هر چه زودتر باید ترتیب روشن بشود و وقت زیاد نداریم و از تهران باهاتون تماس میگیریم. بنده هم رفتم تا دم طیاره و وقتی که توی طیاره رفتند دستشان را بوسیدم و خداحافظی و علیاحضرت و… اعلیحضرتین تشریف بردند مراجعت کردند به ایران و من هم برگشتم به لندن. یک هفت هشت ده روزی، یک چند روزی، حالا خوب به یاد ندارم، هفت روز، ده روز، چقدر، یک هفته از این جریان گذشته بود. یک روز دیدم که اعلیحضرت تلفن فرمودند که یک چیزی هست میفرستیم برای شما گوش کنید. اما صدای اعلیحضرت دیدم یک خرده متغیر است نسبت به من. بعد هم بعد از اینکه گوش کردید به من نتیجهاش…
باری، یک کسی از تهران آمد و یک تیپی آوردند که گفتند این تیپ را آقای نمیدانم سرهنگ، مقامش سرتیپ بود سرهنگ بود، پسر مرحوم ارتشبد آریانا که نماینده قسمت سیاسی در سفارت بوده و کارهای محرمانه و غیره، یک تیپی را فرستاده بوده که این تیپ عین مذاکرات اعلیحضرت و من در آن اتاقی که در فرودگاه پاریس بودیم بوده و گفته بوده که این را فرانسویها قسمت سیاسی یا محرمانه، چی بهش میگویند؟ ساواک. ساواک که نه. مال اطلاعاتی فرانسه این را گرفته. حالا آنها را خدا میداند ولی بههرحال این تیپ دیدم که عین مذاکراتی است که بین اعلیحضرت و من شده و خیلی خجالت کشیدم که خوب، یک کس دیگری این را گوش کرده این حرف را. درست بیست و چهار ساعت از این قضیه نگذشته بود اتفاقاً من…
س- چی بوده مطلب؟
ج – راجعبه همان تمام مذاکراتی که ما در توی فرودگاه با اعلیحضرت کردیم که عرض کردم یکیش راجعبه یکی دو نفر از خانواده سلطنت بود راجعبه corruption و غیره و اینها. بعد هم اینکه من هی به زیر بار نرفته بودم و قبول بکنم و غیره. این خوب، زننده بود هم برای اعلیحضرت که پادشاهی به من… من هم هیچوقت نمیخواستم فکر کند که امر پادشاه را من اطاعت نمیکنم آن هم امر اطاعت یا غیر اطاعت نبود بحث میکردیم چون من خیال میکردم که بین پادشاه و یکی از کشورهایی که هست در خدمت بهشان میکنند توی اتاق ایستاده، دیگر نمیدانستم تایپ شده یک کسی به این گوش خواهد کرد.
باری، خیلی خجالت کشیدم مخصوص این جملاتی که در آنجا گفته شده بود و باز بود و به اینکه کسی در اینجا نیست. و قبل از اینکه یعنی تصمیم گرفتم که یا عریضهای حضورشان عرض بکنم و تلفن کنم چهکار کنم. اتفاقاً در این بیستوچهار ساعتی که برای خودم فکر میکردم و یک خرده ناراحت بودم، تلفن فرمودند و فرمودند که گوش کردید؟ گفتم خیلی معذرت میخواهم، عفو بفرمایید. متاسفانه، بله گوش کردم و خیلی هم باعث خجالت چاکر است و غیره. بعد فرمودند راجعبه آن موضوع هم دیگر بیش از این نمیشود طولانی بشود و همانطور که خواستید وزیر خارجه میآید میرود به، چون سربسته صحبت میکردند، سازمان ملل و این موضوع را هم وقتی که میآید به لندن خودتان باهاش صحبت کنید. من هم خوب، با تلفن که دیگر بحث نبود، اوامرتان اجرا میشود، اطاعت میشود. از آقای آرام بعد از مدت کوتاهی نامهای آمد که من دارم میآیم سازمان و میآیم آنجا اگر هستید. من اتفاقاً باید میرفتم اسکاتلند، برنامهام را عوض کردم.
باری، آرام آمد و منزل ما در سفارت بود رفتم از فرودگاه آوردمش. برای من مشکل بود به او بگویم چون خیلی دوستش داشتم. مرد شریفی هم بود. و بالاخره…
س- نمیدانست هنوز؟
ج- نخیر.
س- عجب.
ج- چون هیچکس نمیدانست. اعلیحضرت و من بود هنوز دیگر، این بود که… و فرموده بودند که من این جریان را با آرام مشورت، در جریان بگذارم.
باری، صبح که رفتم که سوارش بکنم که برویم به فرودگاه، گفتم شوفور نباشد خودم میرانم. از آقای آرام هم خواهش کردم با من بیاید. یک اتومبیلی هم پشت سر ما. قبلاً هم اثاثیه را بردند. توی راه باهاش موضوع را در جریان گذاشتم و او با کمال و خیلی اظهار خوشوقتی کرد و تبریک گفت. من بیشتر ناراحت و خجالت میکشیدم. بعد هم بهش گفتم، گفتم من البته experience شما را ندارم کمک لازم دارم، همه چی. بههرحال این چیزی است که هست و شما چی میخواهید؟ چون من تا وضع شما روشن نشود چیز نمیکنم. چون این را در تلفن به عرض رساندم که چون در تعقیب عرایضی که در هنگری و در فرودگاه پاریس کرده بودم اعلیحضرت در جریان بودند که به هر حال فرمودند آن هم.
باری، قرار بر این شد که، دیدم بهترین راه چون این هم در جریان است و قبلاً هم در سفارت در انگلستان کار کرده و سابقه در چیز، واقعاً زحمت کشید در ۱۹۵۴. البته آقای انتظام آنجا بود ولی زحمات اصلی را این به عنوان نفر دو سفارت چیز، هندرسن هم بارها به من گفت، میکشید.
بنابراین اینطور دیدم بهترین راه اینست که ایشان بیاید برود سفیر انگلستان بشود و من هم که قرار است بروم ایران.
این جریان را وقتی که، آن هم قرار شد جریان هم محرمانه بماند. برای اینکه خیلی هم محرمانه بماند آگرومان دیگر لازم نیست از تهران به من تلگراف کنند، من خودم ترتیبش را میدهم. من با وزیر خارجه که آقای جورج براون بود و خیلی باهاش دوست بودم، به این گفتم که باهاش ملاقات داشتم و بهش گفتم که والله جریان اینست که من میروم از اینجا و نمیتوانم هم بهت بگویم چرا میروم و برای چه کاری میروم چون یک چیزی است که هنوز پادشاه باید تصمیم بگیرد. ولی به هر حال بیکار نخواهم بود. اما میخواستم که محرمانه از حالا برای آقای آرام که وزیر خارجه است تقاضای آگرومان بکنم چون یک تغییراتی برای همه پیش میآید. گفت آیا شما میخواهید…؟ گفتم نه، همچین چیزی هنوز به من ابلاغ نشده ولی امکان دارد ما همهمان چند تا برویم چند تای جدید بیایند همینطور که دولتها میآورند و غیره، آن بسته به چیز است، ولی بههرحال ماموریت من اینجا تمام شده، چون بیش از حدی که ممکن است آنجا بودم. ولی تمنا میکنم، خواهش میکنم که این موضوع محرمانه بوده باشد.
چندین روز بعدش هم یک انجمن ایران و انگلیس بود که لرد باسِم ریاستش را داشت و ما در آنجا بودیم و سفیر ایران هم ریاست آنورش را داشت، چه دلایلی. به هر حال، یک مهمانی بزرگی در هتل ساوُی بود. قبل از این جریان هم یک هواپیمای ایرانی که ایرانایر تازه راه انداخته بود مستقیم، عدهای از شخصیتها و از آرتیست و روزنامه نگار و اینها را تیمسار خادمی خواهش کرده بود، من ترتیب داده بودم اینها رفتند مهمان، از طریق ایرانایر به ایران به اصفهان، شیراز و غیره، با نخستوزیر ملاقات کرده بودند. عرض شود که، جاهای مختلف را دیده بودند بارها. آنها هم آمدند. یک عده زیادی در آنجا بودند در آن شب. در آن شب هم آقای جورج براون وزیر خارجه دعوت داشت. آقای.. که سفیر شد بعد در ترکیه، آقای…
س – (نامفهوم)
ج – نه نه، انگلیسی، معاون وزارت خارجه بود در انگلیس سفیر شد. قد کوتاهی داشت. دیگر هم عرض شود که، دو نفر بودند، آن هم کریستین ساینس بود. این دو تا را باید پیدا کنم چون خیلی انترسان است و یک چیز بدی پیش آمد آن روز.
باری، وقتی که لرد باسِم، اتفاقاً عکسش اینجاست، تو اینجا هست مال آن شام بهتان نشان میدهم، صحبتش را کرد من هم که بلند شدم صحبت بکنم، لرد شوکراس، هیو آستر، عرض شود که، این لرد مرِن، اینها همه آنجا جمع بودند به اضافه میزهای دوازده نفری و غیره ایرانی و خارجی، نماینده آن آقای که توی دیلی تلگراف مینوشت و اینها. من وقتی که وسط صحبتم رو میکردم به وزیر یعنی به حضار و وزیر خارجه میگفتم چون من در آتیه نزدیکی اینجا را باید ترک کنم و ماموریتم تمام میشود و غیره و اینها، اینست که این آخرین باری خواهد بود که من در این چیزها… هنوز این صحبتهای من تمام نشده بود که یک مرتبه جورج براون خواهش کرد که استاپ بشود و چیز کرد و گفت، کجا شما میخواهید بروید؟ کسی به من نگفته شما دارید میروید. چطور ممکن است یک همچین چیزی و اینها. و این دو نفر که یکی از شخصیتهای مهم وزارت خارجه بود، حالا پسرش اتفاقاً Minister of State است. یک وقتی هم در، تا چند پیش هم در سازمان ملل بود. باید این دوتا را چک کنم.
باری، یک دفعه به او پرید که چرا مرا بریف نکردید؟ در صورتیکه خوب او بود در آنجا. بساط و خلاصه، جورج شوکراس آقایی کرد و آنجا چیز کردند و قرار شد که برویم توی یک اتاقی. آمدیم توی این اتاق. بله آقا چرا؟ چطور یک همچین حرفی میزنید؟ ایشان بودند، شما بودید، من بهتان گفتم و فلان. این محرمانه بوده، بساط بوده و غیره و اینها. و آبها از آسیا خوابید و اینها.
بالاخره آمدیم. دو مرتبه بلند شد نطق بکند. باز یک گاف دیگر کرد. گفت آقا من نمیدانستم که این میخواهد با من colleague بشود، بساط و از این حرفها. ای بابا، این که بدتر شد که اصلاً دیگر افتضاح شد. خلاصه، من بلند شدم به شوخی گذراندم که این دوست من آقای جورج براون…، یعنی بهش هم دوستش داشتم واقعاً، آدم انترسانی هم بود و خیلی چیزهای عالی داشت، emotional بود و همه چیز ولی یک چیزهای مخصوص به خودش بود، وزارت خارجه.
باری، در آنجا به شوخی گذراندیم و خوشبختانه انگلیسها، این هم یک کاراکتر انگلیسی است که برای اینکه نه مرا embarrass کرده باشند، نه وزیرشان را embarrass کرده باشند، یک چیز کوچولو اشتباهی را میتوانستند خیلی گنده کنند و حتی به ضرر من تمام بشود، هیچ در این مورد در روزنامهها و غیره ننوشتند. یک چیز off the record ی تلقی کردند و از بین رفت. بعد هم دیگر من آمدم ایران.
البته من هیچوقت عضو وزارت خارجه نبودم و وزارت خارجهای من… ها، دیگر این آمد تا نزدیک سال نو رسید. این بود که از اعلیحضرت اجازه خواسته بودم که یکی دو روز بیایم اینجا یک استراحتی بکنم چون اینجا هم مصادف شد با مذاکرات نفت در لندن، مصادف شد با خداحافظی. من خداحافظی باید بدهم، غیره بدهم، همه این حرفها، احتیاج به استراحت بود. فرمودند مانعی ندارد. آمدم اینجا. ولی فرمودند که باید فوراً در دوم یا سوم ژانویه تهران باشید، چون اعلیحضرت آنوقت قرار بود تشریففرما بشوند به وین و از وین هم میآمدند برای چیز دکترشان را ببینند. از آنجا تشریف میآوردند معمولاً به زورس.
من آمدم اینجا و بعد هم ماشین خودم را با راه فرستادم به تهران و عرض شود که، خودم هم رفتم به تهران. وقتی که رفتم به تهران در فرودگاه نخستوزیر و چند تا از آقایان وزراء بودند، وزیر دربار بود و غیره. و آن شب دیر وقت بود ده و نیم یازده بود ما رسیدیم. از آنجا هم امیرعباس محبت کرد، نخستوزیر، مرا برداشت و با ماشین خودش آورد به منزل ما حصارک. فردایش هم قرار بود که از لحاظ اصول و مراسم باید نخستوزیر باشد و هر وزیری باید معرفی بشود. آمد مرا از حصارک برداشت. اتفاقاً این راه چیز بسته شده بود سیل آمده بود و آن چند وقت قبل که من بیایم به ایران سیل آمده بوده و آن راه اصلی خیابان سعدآباد را آب برده بوده، آن قسمتی از نصف پل تجریش که از آنور رفتیم از آن پشت دور زدیم یک کوچهای بود آمدیم. هنوز هم آنوقت اعلیحضرت چون این قصر حاضر نشده بود در سعدآباد تشریف داشتند و قرار بود بعد از اینکه از سعدآباد تشریففرما بشوند کاخ صاحبقرانیه آماده شده باشد که برویم آنجا. این اول صاحبقرانیه است که قبلاً درباره خانه ولیعهد و غیره صحبت میکردم. خلاصه یادتان باشد امروز و فردا حتماً یکی آن عکس را بهت نشان بدهم مال کاخ را، یکی این دو سه تا اعلیحضرت که مال اعلیحضرت صحبت میکردیم خصوصی باز دیروز یک طرف، این out of record
Anyway، بعد من البته با اینکه عضو وزارت خارجه نبودم یواشیواش به وزارت خارجه علاقمند شده بودم، چه همکارانی که پیدا کردم در امریکا و چه همکارانی که در انگلیس پیدا کردم و احترامم روز به روز به وزارت خارجه بیشتر میشد چون متاسفانه در آنوقت شایعاتی همه بر علیه وزارت خارجه بود. چون خیال میکردند همه این آقایان میآیند برای خودشان میروند کیف میکنند و خانه خوب دارند و ماشین خوب دارند و اسمشان دیپلمات است. ولی میدیدم که اینها شبانهروز چه طرز کارشان. این ظلّی با من همکاری میکرد در آنجا بودم مثل یک ماشین کار میکند. آن موثقی بود. موثقی نه که فوت کرد، وثیقی، وثیقی که دیروز هم اسمش را میپرسیدم وثیقی که معاونم بود اول. وثیقی راجعبه گلبنکیان آن وثیقی است.
س- بله.
ج- مرد شریفی بود. بیچاره در وسط کارش در تهران سکته کرد مرد که سر این قضیه هم من خیلی تکان خوردم برای خاطر اینکه هیچی به عنوانی که، چون توی خانهاش رفته مرده میگفتند که چیزی نمیشود داد که من بعد آمدم تصویبنامه گفتم آقا هر کس سر خدمتش میمیرد حالا چه در خانه باشد چه در سفارتش باشد یا در تهران باشد باید به خانوادهاش رسید و یک اصولی باشد. و روی این اصل وقتی که آن روز میرفتیم به حضور اعلیحضرت، من به امیرعباس گفتم که امیر من میدانی که آدم بددندهای هستم. شما هم دوست من هستید، از سابق و غیره، اگر هر حرف هر اشکالی هر گلهای با هم داریم با هم انجام بدهیم برای اینکه هر دو گمان میکنم رویهمان یکی است. و بعد هم من دوست ندارم کسی در کارهای من دخالتی بکند اینست که وزارت خارجه همانطوری که قبلاً به عرض اعلیحضرت رساندم و نمیدانم ایشان به شما فرمودند یا نه، وزارت خارجه من مسئولم. خوبش مال من است بدش هم مال من است و بنابراین سفرا را من معین میکنم ولو اینکه موقعی که پدرم نخستوزیر بود میدانم پدر من، ولی در اینجا یکدندههای مخصوص است… گفت، نه نه، اصلاً من… چیز و خیلی محبت و ژانتی.
آمدیم رفتیم حضور اعلیحضرت و همین حرفها را حضور اعلیحضرت من تکرار کردم که به امیرعباس توی ماشین این را گفتم اما در عین حال هم چاکر معتقدم که نخستوزیر مملکت باید از تمام جریان مملکت آگاهی داشته باشد. بنابراین سیاست خارجی هم اگر در جریان باشد. و به همین دلیل فکر کردم وقتی که میآمدم با خودم به اینجا در راه و غیره میآمدم، که هر روز همینطور که انگلیس میدیدم یا جای دیگر، نخستوزیر باید از جریانی که به عرض اعلیحضرت میرسد و چیزهای خارجه و غیره بریف شده باشند، غیره شده باشند، اینطور شده باشند.
خلاصه، همه اینها را اعلیحضرت فرمودند که بله، هر چه که میخواهید بکنید. از آنجا خیلی گرم آمدیم بیرون. وقتی هم آمدیم بیرون من به، راه میآمدیم از قصر تا دم در که سرمای چیز بود دیگر ژانویه بود آنوقت، پالتو پوشیده بودیم و اینها، باز هم حرفهای خودم را تکرار کردم گفتم هر وقت چیزی داشتی گله داشتی به خود من. یک چیزی هم بهت میگویم، من هم هر وقت هر چیزی. و اما هنوز سر کار نیامدم، یکی قسمت آرام است من از تو خواهش میکنم راجعبه آرام به من بدی نگویی چون وزیر من بوده. گفت وزیر خود من هم بوده، رئیس من بوده من هم… گفتم چه بهتر، ولی چون شنیدم این اواخر با هم شکرآب بودید. یکی دیگر راجعبه وزارت خارجه. کسی را به من توصیه نکن چون اگر این کار را بکنی وضعمان شکرآب میشود. چون من مجبورم، درست است آرام را دوست دارم ولی رویۀ من با رویۀ آرام فرق دارد و یک اعتقاداتی دارم و یکی از چیزهایم هم در اداره اینست که کسی که خوب میکند باید تشویق بشود و کسی که بد میکند باید تنبیه بشود. و روی این کار من مجبورم که یک مقداری روتوش بکنم. یک مقداری چیزها را از بین ببرم و حتی ممکن است عده زیادی را هم بازنشسته بکنم. اعلیحضرت هم اتفاقاً راجعبه این موضوع فرمودند که باید بازنشسته بکنید.
من آمدم در وزارت خارجه و آن اوایل هفده ساعت هیجده ساعت نوزده ساعت کار میکردم. یعنی سعی میکردم یاد بگیرم. یک چیزهایی هم نظریاتی داشتم به سفارتخانهها منعکس میکردم یا به همکارانم در آنجا. هر چه بیشتر کار میکردم بیشتر شخصیت و علاقه این جوانهای وزارت خارجهای را، البته در هر دستگاهی خوب و بد هست، ولی اکثریت حقیقتاً افتخار مملکت و من بودند. و اگر هم در وزارت خارجه کاری پیشرفت کرد باید بگویم که این همکاران من بودند نه من. من که از وزارت خارجه اطلاع زیادی نداشتم.
باری، کلاش اول این بود که ایشان در یک، میرفتیم برویم به ختم، آقای اعلم آمدند عقب من با امیراسداله خان که در آنجا رفته بودیم همین کاخ صاحبقرانیه را ببینیم که کی تمام میشود، در آنجا قبل از اینکه من برسم جلوی یک عدهای از درباریها یک حرف زنندهای پشت سر آقای آرام زده بود. من اوقاتم تلخ شد. توی ماشین بهش گفتم این اولین بار و آخرین بار باشد یک همچین چیزی میشود. به همین دلیل هم وقتی که، اولاً تمام مدتی که آرام هنوز کارهایش تمام نشده بود، وقتی که اولاً آرام را معرفی کردم تا روزی که اعلیحضرت میرفت آرام را گذاشتم وزیر خارجه بوده باشد که کارهایش را بکند و خودم هم وزارت خارجه نمیرفتم و اتومبیل خودم را همیشه استفاده میکردم. بعد هم که اعلیحضرت داشتند تشریففرما میشدند و بعد باید وضع روشن میشد آرام را که رفتیم تو طیاره، به اعلیحضرت عرض کردم قربان، اعلیحضرت یک روزی اراده فرموده بودید که من در آنجا باشم ایشان در اینجا باشند، حالا اراده کردید که معکوس، آن تشریفات و اینها را از بین برده بودم آمدم تو طیاره که اولین بار و آخرین بار شاید بود که یک وزیری با دوتا معرفی میشدند. بنابراین ایشان را معرفی میکنم حضور مبارکتان به عنوان سفیر اعلیحضرت در لندن. فرمودند اینطور است و فلان است. آمدیم و بغلش کردم و از پلهها آمدیم پایین. بعد هم آن روزی که قرار بود در عرض بیست و چهار ساعت برود قبل از اینکه برود در وزارت خارجه آقایان همکارهایم را جمع کردم در بالا، بهشان گفتم آقا، یک کسی ایرادی به ایشان دارد الان بگوید. من بدم میآید که یک کسی بیاید پشت سر یک کس دیگر حرف بزند. وگرنه اگر بدانید که اگر یک همچین چیزی پیش آمد بعد، آن آدم را من معزول میکنم. یکی دیگر اینکه اگر از یک کسی دستور دادم کتبی به معاونم، اگر کسی آمد و برای من یک سفارشی از کسی آورد آن سفارشنامه نامه عزلش است چون من از این چیزها. هر کس خوب باشد خوب خواهد رسید، هر کس… هر کدامتان هم… بازرسی درست میکنیم و فلان میکنیم. خیلی صحبت کردیم.
باری، آن شبی هم که قرار بود که، آن روزی که آقای آرام راه بیفتد چهل و هشت ساعت بعد، آرام را آوردم، آقای نخستوزیر و اغلب آقایان همکارانش و دولتیها و با یک قرآنی آرام را گفتیم به سفیر انگلیس بگویید آنجا باشد و بساط، با یک احترامات خیلی خوبی آرام رفت به انگلستان.
کلاش اولیه من با امیرعباس، البته به او هم گفته بودم که من تو چیز نمیآیم، چون وقتی رفتیم به دولت همان روز اولی که من رفتم با همکارانم آشنا بشوم دیدم متاسفانه وقت تلف کردن است، چون اغلب…
س- در جلسه هیئت وزیران؟
ج- هیئت دولت، در آنجا. این بود که حل کردم که آقا موقعی که کار مهمی دارید مرا بخواهید والا چون من تازهکار هم هستم توی وزارت خارجهام آنجا نشستم هر وقت کاری داشتید، ولی آمدن و رفتن، الانی که من این همه، الان هم که اعلیحضرت نیستند، چون گزارشات میآید و غیره من مجبورم از الف تا زیش را خودم بخوانم. تلگرافات مفصلی ژانتیس اشخاص میآمد که عرض شود که اعتقاد داشتم جواب داده بشود که یک شب آمدم دیدم که جواب داده نشده توی کشوی یکی از همکارانم است. او را البته توبیخ کردم خودم نشستم تا صبح دانه دانه تلگرافها را جواب دادم چون کاغذهای مردم را باید جواب داد.
باری، اولین کلاش، یکی راجعبه بودجه سفارت انگلستان سفیر جدید بود، چون خودم نمیخواستم که در موقعی که میخواهم بروم چیز کنم برای آن باز با دولت کلاش داشتم. او را خودم هر طوری شده از یک جا برمیدارم یک جای دیگر میگذارم مانعی ندارد.
س- یعنی شما میخواستید اضافه کنید آنها نمیخواستند…؟
ج- بله یک مخارجی لازم داشت اینها میگفتند پول نداریم. اما از همه مهمتر چون وقتی من آمدم بودجه وزارت خارجه در حدود پنجاهوپنج، پنجاهوهشت میلیون تومان بود. یعنی کوچکترین، در این اواخر بودجه نخستوزیری یک ملیارد تومان بود. عرض شود که، بودجه چیز… بارها به اعلیحضرت عرض کردم که قربان یک دانه طیاره فانتوم ما بیفتد به اندازه آن چیزی است که من برای چندین سال وزارت خارجه میخواهم. اساسنامه وزارت خارجه را عوض کردم که آقایان همکارانم زحمت زیاد کشیدند. شبها و روزها نشستیم.
خلاصه، یکی راجعبه بودجه بود که بالاخره بودجه را یواشیواش به صدوبیست و خردهای رساندم. یکی این بود که معتقد بودم تمام سفارتخانهها باید متعلق به ایران باشد چون به نفع مملکت است تا ما اجاره بدهیم و غیره. آن را درست کردیم. یکی هم البته همانطور که عرض کردم نمیرفتم به چیز. بله، برای اینکه زیاد کار داشتم و غیره، قرار را بر این گذاشته بودیم که هیئت دولت من نروم و معاونم باشد که اول آنوقت قریب بود بعد هم تو اساسنامه جدید که اصلاً،
س- کدام قریب؟
ج- جمشید قریب که معاون قبلی بود. بعد هم تو اساسنامه جدید که اصلاً گذاشته بودم که باید یک جانشین باشد یا کفیل یا هر چی اسمش را میگذارند. در اروپا و آمریکا Minister of State است چند نفر که او بتواند در هیئت دولت برود و برای کارهای روزانه، چون اغلب در هیئت دولت هر وزارتخانهای کارهای خودش را میآورد، تصویبنامه میگذراند که اصلاً نه تخصص من بود نه چیزی بود. این بود که قرار بود که، گفتم من در مواقع مهم میآیم و همینطور آن جلساتی که راجعبه پدافند داریم و عرض شود که، به قول معروف میشود National Security . در شروع هم خیلی… در مجلس هم همینطور، من یک معاون پارلمانی معین کرده بودم برای اینکه اولاً دیدم وزیر خارجه اغلب در سفر است یا در رکاب اعلیحضرت یا برای کارهای خودش بقیهاش هم به کارهایش برسد. اینست که هر کسی روی چیز جدید معاون پارلمانی داشتیم. به یک چیزی که خیلی زیاد علاقمند بودم در خارج هم رویش مطالعه کرده بودم و فکر میکردم یک روزی باید وزارت خارجه ما داشته باشد حالا دیدم خوب این شانس خود من است، یکی یک ادارهای بود مثل طرحها که اینها مطالعه کنند برای پنج سال و ده سال آینده و همیشه چیزهای جدید بکنیم.
یکی دیگر ادارهای باشد که در یک مواقع فوقالعاده خارقالعاده یکی از افرادی که سمت سفارت داشته باشد بتواند ریاست او را داشته باشد و هر بیستوچهار ساعت انسان بتواند در جریان باشد که در این گاهی به خصوص که علاقه سیاست مملکت است چه میتوانیم بکنیم.
دیگر اینکه عرض شود سفرا مقام خودشان را بدانند وظیفه خودشان را بدانند. رؤسای ادارات اغلب کسانی بودند که شاید بدشانسی داشتند خارج نمیرفتند ولی چون خارج نرفتند نباید مقام نداشته باشند. این بود که قرار بر این شد که در اساسنامه جدید گذاشتیم روسای ادارات کسانی باید باشند که سفیر باشند چون اغلب این سفرا برمیگشتند یا سفیر میشدند یا معاون یک ادارهای، بنابراین مقام آن رئیس اداره باید بالا بوده باشد. و به همین دلیل هم مثلاً اینطور شد که یک دانه مدیر کل یک وزارت خارجه، بالادست معاون یک وزارتخانهای مینشست و آن از راه اصولی که روی مطالعات از همه جا از روسیه از چکسلواکی از عرض شود که لهستان از فرانسه از آمریکا از انگلیس، تمام این چیزها را دادم آوردند مطالعه کردیم یک چکیده خوبی برای… مثلاً یکی از آرزوهای من و خوابهای من این بود که برای وزارت خارجه یک جایی باشد ساخته بشود اجزاء وزارت خارجه در آنجا زندگی کنند حقوق هم بدهند از حقوقشان کسر بشود، حقوقشان را بدهند، ولی وقتی میروند جایی دیگر یک کسی که میآید جایش، بیجا نباشد گرفتار نباشد. پولی هم میخواهد خرج برای خودش میخواهد صرفهجویی کند خانه بخرد آن مال خودش است.
عرض شود که اجاره میتواند بدهد هر کاری میتواند بکند.
عرض شود، برای همین کار یک اختلاف دیگر، چون آنوقت من دنبال این همه اینها زمین گرفتند به این و آن میدادند من برای خودم نه تنها نیم متر زمین هم نخواستم خانه پدری خودم در ولیآباد را برای اینکه چیز بکنم آن را بخشیدم به وزارت خارجه. بعد گفتند این بخشش نمیشود. گفتم خوب بفروشید پنجاه تومان صد تومان یک چیزی. هست هنوز چیزهایش. که بعد وزارت خارجه این را بیستوپنج یا سی هزار تومان به وزارت دربار اجاره داد که مرحوم پاکروان هم دفترش آنجا بوده. آنجا خانه پشتش البته خانهای که مال خواهرم بود، همه اینها را دربست گذاشتم که معاون و مدیر کل وزارت خارجه خانه داشته باشند با سفرای خارجی رفتوآمد داشته باشند، آبرو داشته باشند تا یک زمینی را هم بگیریم و عرض شود بسازیم. سر این زمین باز دیدم که یک خرده در کارها حقهبازیست یا بدجنسیست یا به هر حال حسننیت در کار است. یواش یواش…
یکی از چیزهای دیگر این بود که کارهای وزارت خارجه را هیچ جایی مثلاً پیشنهاد کردم اگر که نخستوزیر هر جا میرود یک عضو وزارت خارجه باید با ایشان باشد یا مدیر کل یا غیره به نفع وزارتخانه…
عرض شود، هیچ وزارتخانهای حق ندارد با سفارتخانههای خارجی تماس بگیرد بدون اینکه از طریق وزارت خارجه باشد چون اغلب اینها معاملهها میکردند، کار گندی شد. یک دفعه پسر والاحضرت اشرف مثلاً آقای والاحضرت شهرام، این رفته بود از دولت رومانی پورسانتاژ خواسته بود برای یک چیزی که بین دو تا کشور انجام میشد. برای اینکه این کارها میشد که به عرض رساندم اعلیحضرت فرمودند که …
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۴
ج- … به عرض اعلیحضرت رساندم که یک همچین چیزی است، معاملهای بین دولت به دولت است دارند اسم اعلیحضرت را توی… خیلی عصبانی شدند فرمودند احضارش کن، توبیخش کن، تنبیهاش کن. آوردم خواستمش گفتم دیگر از این کارها نکن. از آن طرف
س- خودتان بهش گفتید؟
ج- بله، احضارش کردم در وزارت خارجه چند ساعت هم معطلش کردم برای خاطر اینکه، با اینکه مثل پسرم دوستش داشتم. یا آقای قطبی، رفته بود با سفیر آرژانتین صحبت کرده بوده برای نمیدانم گوشت و غیره. خلاصه، از این چیزها زیاد بود.
س – آقای مهندس (نامفهوم)؟
ج- بله آقای مهندس قطبی، بله. اینست که برای اولین بار شاید در تاریخ ایران در وزارت خارجه قرار بر این گذاشتیم که هر وقت اعلیحضرت در هر، با هر کسی که ملاقات دارند این ملاقاتها حتماً باید یک نفر از وزارت خارجه باشد نُت برداشته شده باشد، عرض شود که، روشن باشد که تاریخ بتواند رویش قضاوت کند. این از بچگی در من یک چیز کوچولویی، برای من یک کمپلکسی شده بود که وقتی که کتابها را میخواندم که فلان عضو، تو مقالههایی که ترجمه شده بود مال چندین سال قبل مملکت، که یک عضو پایین سفارت انگلیس مثلاً گفته بود من رفتم پادشاه را در باغشاه دیدم. نه کسی شاهد بوده که این پادشاه را دیده نه کسی شاهد بوده چی گفته. هر چی دلش میخواست بر علیه آن پادشاه گفته بود. اینها را من به اعلیحضرت بهعنوان نمونه عرض کردم تصویب فرمودند.
یک دفعه اتفاقاً اتفاق با نمکی افتاد. وزیر خارجه آقای مایکل استوارت آمده بود حضور اعلیحضرت شرفیاب بود و صحبتی کرد و اینها، یک قسمتی را گفت که Off the record . جریان بحرین بود، جریان دو کشور. اعلیحضرت خندیدند فرمودند اردشیر میگوید که Off the record معنی ندارد برای شما و فلان و اینها. بعد خندیدیم و البته آنجا شرح دادم چرا گفتم این حرف را، بعد هم حضور اعلیحضرت عرض کردم قربان حساب چاکر را رسیدیدها! آبروی مرا بردید! خیلی خندیدند. گفتم اهمیت ندارد. ولی واقعاً معتقد بودم به این حرف.
س- خوب تو این جلسه کی نُت برمیداشت، همین که مایل استوارت بود؟
ج- توی این جلسه؟
س- بله.
ج- خود من اولاً نُت برمیداشتم، معاون وزارت خارجه بود.
س- بودش؟
ج – بله. در جلسات… اولاً جلسات رسمی بزرگ ساعتها، مثلاً سر قضیۀ بحرین اتفاقی افتاد که من دستپاچه شدم و نگران، چون ساعتها نشستیم صحبت کردیم تا یکونیم دو صبح. این را باید برایتان احمد تهرانی و یا آقای عاملی که این بلا سرش آمد تعریف کند که اولاً به چه سرعتی و عکسالعملی که اعلیحضرت نشان داد چه وطنپرستانه بود. چون این مذاکرات و غیره، گفتم تمام این مذاکرات، اولاً به وزیر خارجه انگلیس گفتم که شما چند دقیقه بیایید جای من من میآیم جای شما. شما ببینید که به عنوان انگلیسی فکر نکنید، ببینید ایرانی چه کاری میتواند قبول کند و vise versa. اول هم تعجب کرد آنوقت، ولی خیلی دوستانه و ما چیزمان خوب شد.
اولا understanding بهتر شده بود، چون دیگر چیز محرمانهای نبود که یک چیزی را آدم امروز بگوید بعد فردا بخواهد زیرش بزند. دوم اینکه وضع دو تا کشور روشن بود. سوم اینکه همه کسانی که باید در کار باشند در جریان بودند. چهارم اینکه اعلیحضرت از جزئیات میتواند مطلع باشد. پنجم اینکه اگر یک چیزی بین دو تا کشور، به اعلیحضرت… چون من معتقد بودم همینطور یک وقت پدرم، که اگر من خبطی کردم میتوانم بروم ولی اگر این بیفتد گردن اعلیحضرت، متاسفانه یکی از چیزهایی که بعد پیش آمد من معتقدم روی این اصل که اینها که همه را میانداختند به گردن اعلیحضرت. وزیر آمده مسئول است. چشمش کور خوب یا بد عمل بکند برود پی کارش.
روی این اصل تمام این یادداشتها… یادداشت برداشته میشد به هم رد و بدل میشد که به هم دروغ نگفته باشیم. این جریان را این بیچاره آقای دکتر عاملی تا ساعت هفتونیم هشت صبح آمدند حصارک با این دکتر تهرانی کار کردند و تایپ میزدند که من موقع صبحانه اعلیحضرت دهونیم قرار بود وزیر خارجه شرفیاب بشود، اعلیحضرت در جریان مذاکرات باشند. گویا هم اصرار داشتند آنوقت انگلیسها که من نبوده باشم. اعلیحضرت فرمودند نه باش. وقتی رفتیم آنجا برای اینکه اعلیحضرت بفرمایند که من در جریان واردم یک موضوع خیلی کوچولو حالا یادم رفته از احمد تهرانی بپرسید چون او هم یادداشت برمیداشت میداند، که فرمودند، بله آن موضوع چند نفر نیوی هم… وقتی اینها دیدند اعلیحضرت یک چیز به این کوچکی را اطلاع دارد فهمیدند دیگر بقیه هم همینطرز است. آنها هم تکلیفشان روشن بود.
اینست که این واقعاً وزارت خارجه برای من یواشیواش از بچه من عزیزتر شد. زندگی ام را رویش گذاشته بودم. اینکه زن دیگر نداشتم. خیال بچه نداشتم. هیجده نوزده ساعت آنجا کار میکردم. میدیدم این وزارت خارجهای با این احساسات ایرانیش دارد اینطور زحمت میکشد برای پیشرفت مملکتش. افتخار من بود. شب شما هر وقت از جلوی وزارت خارجه میرفتید میدیدید چراغها روشن بود و همه در کار. دیگر بیستوچهار ساعت شده بود وزارت خارجه چون با دنیا که شما نمیتوانید بگویید که چون من میخواهم بخوابم شما که بیدارید باشید. اینست که تمام بیستوچهار ساعت، کشیک داشتیم. یک معاون یک روز از هشت صبح میآمد تا چهار بعد از ظهر. هفته بعد از چهار بعد از ظهر میآمد تا دوازده شب. بعد عده خیلی کمتری دوازده شب تا هشت صبح در وزارت خارجه بودند. یکی از معاونین کشیک بود در خانهاش که هر آن میشد باهاش تماس گرفت. بعضی اوقات هم در موقعهای بحرانی میگفتیم باید در خود وزارت خارجه بماند. اتاق داشتیم، حمام درست کرده بودیم. و یک وضعی شده بود که به نظر من البته این خودخواهی است، من نباید راجعبه وزارت خارجه صحبت کنم آنها باید صحبت کنند و سایرین، ولی بارها آمدند به بازرسی و غیره، این بود که همهجا بهترین نمرات را وزارت خارجه میگرفت. و برای من این افتخار بود که این همکارانم اینطور دارند برای مملکت فداکاری میکردند. همین عاملی هم که الان مثل زدم همین بدبخت در جریانی که ما با عراق داشتیم که یکی از بزرگترین گرفتاریهایمان بود و توهینهایی که به ایران میشد شما نمیدانید که این و همکارانش چه زجرها کشیدند، چه ناراحتی، ولی مرد و مردانه جلو خارجی میایستادند.
یا در جریان مذاکرات فرض بفرمایید که بحرین. مذاکرات بحرین خوب، شروعش از انگلیس وقتی من بودم شروع شد که آن قهرکردن بود ولی یکی دو سه بار مذاکرات محرمانه با براد شیخ و غیره داشتیم ببینیم حرفشان چیست، چون دیپلوماسی در واقع مذاکرات طرفین است. ولی برای اینکه با صلح ما میخواستیم نتیجه بگیریم چون نمیخواستیم که کار به جنگ بکشد. حالا این فصل جداگانهایست باید مفصل برایتان عرض کنم. ولی به هرحال در آنجا همینجا شروع شد. آقای امیرخسرو افشار را میفرستادم اینجا. مستخدم و غیره برای آقایان بحرینیها میآمدند. همین شیخ ناصر جزو هیئت بحرینیها بود. اینجا میآمدند میرفتم اعلیحضرت ملک فیصل را بارها اینجا در سوییس دیدم برای مذاکرات داشتیم که از آنجا رفتم به مراکش. سر قضیۀ شطالعرب مشکلی بود.
بنابراین در هر قسمت وزارت خارجه نُت میخواهید تهیه کنید چیزی میخواهید تهیه کنید، حقوقدان بود؛ چندین حقوقدان عالی. آدمهایی مثل مرحوم هدایتی و مرحوم دکتر خوشبین. از توی جوانها جوانی مثل آقای کاظمی و اینها در دستگاه حقوقی ما کار میکرد. بنابراین و همینطور گفته بودیم سفارتخانهها باید هر کدام یک مشاور حقوقی داشته باشند چون این وضع دنیا عوض شده بود. دیگر وضع امروز با وضع دیروز به کلی فرق میکرد. این هم زحمتی درست شده بود هم متاسفانه یک در بعضی جاها کدورتها درست میشد، چون اجازه نمیدادم کسی در وزارت خارجه دخالت بکند بنابراین در بعضی جاها وزارت دربار یا نخستوزیر یا غیره، یا خانواده سلطنتی رنجیدهخاطر میشدند چون هر کس یک کاندیدی برای خودش یکی را میخواست بفرستد. اینها یواشیواش هم دوست برای ما درست کرد هم دشمن. ولی رویهمرفته من بهش افتخار میکنم به آن گذشته. البته من نباید قضاوت کنم سایرین باید قضاوت کنند. و چند چیز… هیچوقت نشد که بیایند به اعضای وزارت خارجه بگویند آقا این آدم اینقدر پورسانتاژ از فلان کشور گرفته یا اینقدر دزدی کرده یا کار نمیکند . شب و روز اینها…
برای اولین بار بود که وزارت خارجه با تمام سفارتخانههایش در تماس بود با تلکس. برای اولین بار بود که وزارت خارجه دستگاه ماشینی رمز آورد نه یک کتاب گنده هم بکنند همه هم بتوانند حلش کنند. آن هم بهترین دستگاهی که وقتی آنجا چیز جدید خریدیم در سوییس درست میشد برای Nato و برای چیز مال خود اینها درست شد یعنی چیز صد درصد تا آنجایی که میشد جعبههایی که همهاش یک بودجهای باشد که بتوانند این افرادی که مذاکرات محرمانهای که میخواهد به یک جا فرستاده بشود برگشته بشود با زنجیر که به دست اینها بسته میشود با یک محافظی که دارند بتوانند یک کشوری به جای دیگر بروند. از اینجور چیزها که به نظر من یک پوانهایی بود که هم وزارت خارجه بهش لذت میبردند هم بهش افتخار میکردند و هم برای افتخار مملکت بود. و خیال میکنم اعلیحضرت هم در این قسمت ناراضی نبودند چون اگر ناراضی بودند خوب میگفتند نمیخواهم دیگر.
اما تمام اینها خرج میخواست. خود این خرج را برای اینکه این کار نشود اغلب من میگفتم خوب، پول است، در صورتیکه روز به روز هم بودجه نفت بالا میرفت. یک وزارتخانهای که تمام یکی از columnها یکی از ستونهای مملکت بهش بستگی دارد و با تمام، آن هم با چه… یک روزی ما ده تا بیست تا سفارتخانه داشتیم امروز وقتی نگاه میکنید صدوپنجاهوشش تا، صدوشصت تا کشور امروز سازمان ملل هستند. بنابراین با این کشورها رابطه داشتن. افریقا اصلاً ما رابطه نداشتیم. یواشیواش شروع کردیم باز کردن با افریقا و داشتن چیز در آسیا، چین.
بنابراین اینها خرج میخواست. این خرجها را هم اگر نمیدادند بنابراین میخواستند یک چوبی در چرخ وزارت خارجه گذاشته باشند.
خوب، نتیجهاش به نظر من plus بود برای وزارت خارجه برای مملکت. تازه من بودم باشم یا نبوده باشم واقعاً چه فرق میکند. ممکن بود من هر آن، یا من یا هر کس دیگر، من بهعنوان وزیر یا…. سکته کند. من میگفتم من رئیس اداره را مسئول میدانم. اگر در یک دستگاهی خراب شد نمیروم آن بدبخت عضو پایین را بگیرم یخهاش، میشود ماستمالی. اگر رئیس اداره لایق باشد اجزایش هم خوب هستند. ولی در عین حال هم من نمیگویم به رئیس اداره تو این آدم را به عنوان معاونت یا به عنوان رئیس دفترت بگیر، او باید برود انتخاب کند. به این وسیله امتحان گذاشتیم در وزارتخانه. خود من شخصاً میرفتم در دانشگاه از آقای دکتر هدایت که رئیس دانشگاه حقوق بود چی بود آنجا؟ آنجا امتحان میآمدند. اشخاص زیاد میآمدند امتحان میدادند از این عده، یک عدهای را میگرفتیم.
برای رمز برای اولین بار یک عده متخصص رمز آوردیم. برای اولین بار در مسافرتها در رکاب اعلیحضرت کسی که میرفت با ماشین رمز و اعلیحضرت هرجا که تشریف میبردند در هر آن و در هر ثانیه یک اتفاقی میافتاد که حبشه اعلیحضرت پادشاه حبشه بعد از اینکه ما رفتیم وزیر خارجهاش را بیرون کرد. ما رفتیم به حبشه برای یک چیز رسمی و رفته بودیم به طرف آن قسمتهای جنوبی و قسمتهای تاریخی. در اینجاها وقتی هواپیما سوار شدیم که از آدیسآبابا برویم آنجا، حالا جایش یادم رفته، این هوشنگ باتمانقلیچ با من بود و زحمت عجیبی میکشید. عرض شود که خبر فوت برادر کندی آمد. این وقتیکه از هلیکوپتر من پیاده شدم در رکاب اعلیحضرت و امپراطور حبشه، مرا خواسته بود. امپراطور و اعلیحضرت رفتند من ماندم این خبر را گرفتم. آمدم توی یک عمارت کوچولویی گلی درست شده بود تو آن تپه، به عرض رساندم. بعد امپراطور حبشه عصبانی شده بود از وزیرش که مردیکه اینها مهمان ما بودند تو وزیری تمام دستگاه هم داری اینها باید این خبر را بدهند. که از آنجا هم طیاره گرفتیم آمدیم به رم، از آنجا اعلیحضرت تشریف فرما شدند امریکا. حالا درباره حبشه هم در موقعش هر کدام از این کشورها حبشه، پاکستان. ما موقعیتی داشتیم با پاکستان که مثل یک دولت بزرگ، موقعیتی که ایران در خلیج فارس داشت. موقعیتی که با اعراب داشت.
اینست که رویهمرفته من میتوانم عرض کنم که در وزارت خارجه یک صفحه جدیدی باز شد. و میتوانم بگویم که دوست و دشمن هم ته دلشان به وزارت خارجه افتخار میکردند و راضی بودند. البته ساواک اجازه نداشت در کار وزارت خارجه دخالت بکند. خودم یواشیواش یک دستگاهی درست کرده بودم برای حفاظت و برای Security . یک لیستی یک دفعه فرستاده بودند چهل و چند نفر اینها هر کدام اینها را بعد مفصل دربارهاش صحبت میکنیم، که اینها آدمهای مظنونی هستند از ساواک. پرت کردم رو سر و کله معاون وزارتخانه گفتم یک دفعه دیگر از این کارها کردی خودت را بیرون میکنم. مردیکه ساواک چه حق دارد. یا باید یک دلایلی داشته باشند اینها، برای اینکه با یک کسی خوبند یا بدند که نمیتوانند با ما چیز کنند.
خوب، مسلماً ساواک رنجیدهخاطر میشد. ولی وزارت خارجه که برای ساواک نبود که، وزارت خارجه برای مملکت بود. هر کدام اینها باید کار خودشان را… ساواک هم چیزی من بر علیهاش نداشتم و ندارم. هم قسمت خوب داشته هم بد. هر کسی کار خودش روشن بوده باید کار خودش را میکرد.
وزراء هر کدام میرفتند میخواستند بروند گردش بکنند برای خودشان با چهار تا تعارف دادن به سفیر یا فرض بفرمایید سفیری که در آنجاست هم خودشان میخواستند دعوت کنند بروند. آنکه صحیح نبود که. در R.C.D. میرفتیم فرض بفرمایید یا غیره، خوب باید یک وزیری باشد که مسئول باشد یک دستگاهی. قسمت اقتصادی و قسمت بینالمللی وزارت خارجه شده بود مثل یک وزارتخانهای که شما میروید در امریکا یا در فرانسه. عدهای را قرار گذاشته بودم بفرستیم در این کشورها در آن وزارتخانهها کار بکنند. آقای بهرامی را فرستادم چند هفته در واشنگتن. با راسک آنوقت صحبت کرده بودم با دین راسک که اینها با هم چیز داشته باشند. عرض شود که بیاید آنجا بنشیند ببیند که دبیرخانه… یک دبیرخانهای درست کردیم برای وزارت خارجه که همینطور دبیرخانهای که آنجا داشت غیره. ببینیم کشورهای دیگر چقدر بودجه دارند؟ برای چه کارهایی میکنند؟ وضعشان چیست؟ بالاخره اکسپرینس بود دیگر اینها که چیز نبود. حالا راجعبه جزئیات باید تیکه تیکه بعد بیاییم. گمان میکنم سؤال بکنید چون هر کدام، روابط ما با ژاپن چی بود؟ روابط ما با چین چی بود؟ روابط ما با شوروی که همسایهمان بود.
یکی از چیزهایی که بینهایت مهم بود و من معتقد بودم که سفرایمان، سفرای خودمان باید اینجاها بروند، کشورهای همسایه بود. ما با کشورهای همسایه، یک مملکتی اگر با همسایهاش روابط حسنه نداشته باشد چطور میتواند بپرد برود یک جای دیگر. عرض شود که، با ساتلایت که نمیشود اینور آنور رفت که. بنابراین یکی از مرز مملکت خیلی مهم است. خوب، زمان همین پدرم بود که وقتی نخستوزیر شد و وقتی آنجا بود یکی از چیزهایی که کرد با شوروی روی سیاست درست این بود که توانستیم تمام آن طلاها را پس بگیریم، آنست که توانستیم تمام سرحدها را درست کرد. چون خوب آنها برای من درس بود وقتی در زمان پدرم اینها را میدیدم. و بعد هم این افرادی که میدیدم در وزارت خارجه واقعاً اینها پخته شده بودند. آنها مسلماً توش در هر جایی در هر خانوادهای شما خوب و بد دارید در هر میوهای قلبیر بکنید بزرگ و کوچک دارید یا هر سبزی. هرجا بود، ولی…
یک روزی اعلیحضرت به من متغیر شده بودند وقتی برگشتند. دیدم که خستهاند در ظاهر قیافهشان. کارها که تمام شد عصبانی بودند. اعلیحضرت فرمودند که شما هم کاری نکردید برای وزارت خارجه. عرض کردم، چی؟ فرمودند این آدمهای ناباب را از وزارت خارجه میریزید بیرون. عرض کردم چندین ماه است راجعبه این موضوع اتفاقاً چیز کردم همه چیزها هم حاضر است. اعلیحضرت خیلی تعجب فرمودند. تابستان بود.
آمدم تهران و یک لیستی بود. تقریباً صدوسی چهل نفر رویهمرفته صدوشصت نفر. لیست را امضاء کردم بازنشستگی. بعد رفتم حضور اعلیحضرت. کیسه به این گندگی بود، فردایش. گذاشتم روی میز گرد توی کاخ اعلیحضرت. معمولاً چیزهای من روی این چیزهای پلاستیکی مخصوص بود رنگ آبی، زرد و غیره که چیزهای مهم اول، موضوع دوم تلگرافات بود به عرضشان. تمام تلگراف در عرض بیستوچهار ساعت سفارتخانه با ایران در تماس بود جریان را گزارش میکرد جوابش را میگرفت کارش را میکرد. از موقعی که این تلگراف یک سفیری به ایران میرسید تا جوابش را بگیرد در آنجا اگر بیستوچهار ساعت، گاهی اوقات چون شما از چند وزارتخانه باید باهاش کار میکردید.
باری، آن روز که رفتم حضورشان، هی فرمودند آن چیست؟ عرض کردم بعد بهتان عرض میکنم. گزارشات تبریک را بهشان عرض کردم، عرض کردم که قربان یک سؤال دارم از اعلیحضرت. فرمودند، بگویید. عرض کردم که اگر دختر من که نوه خودتان میشود یک کسی را بکشد آیا من هم مقصرم. فرمودند اردشیر گرما زده به سرت دیوانه شدی؟ این حرفهها چیه میزنی؟ عرض کردم یک سؤالی از اعلیحضرت میکنم کس دیگر را ندارم، جواب مرحمت بفرمایید. فرمودند، این صحبتها چیست؟ عرض کردم قربان یک سؤالی کردم یک عرضی کردم. فرمودند، مسلم که نه. آخر به چه مناسبت؟ برای چی؟ عرض کردم قربان اعلیحضرت همایونی در کتاب خودتان دستخط فرمودید که سفیر انگلیس میآید به خود شما دیکته میکرد و سفیر آمریکا. فرمودید که وزیر خارجه را توبیخ کرده سفیر آمریکا که چرا رفته به مجلس، چرا آنجا نبوده که آقای سفیر میخواهد ببیندش، زمان سپهبدی بوده این جریان و غیره. فرمودند بله. عرض کردم که این عضو وزارت خارجه اگر آن روز عضو پایین سفارت انگلیس و سفارت امریکا و روس را بیرون کند همان روز محاکمه صحرایی مرتیکه را میکردند و از وزارت خارجه هم بیرونش میکردند. بنابراین به این درس دادند که تو tolerance داشته باش، درس دادند که این را قبول کن و همه این حرفها. امروز هم از این مدتی که چاکر آمدم میبینم که اینها بیستوچهار ساعت دارند کار میکنند. عدهایشان هم هستند که افکار قدیمی و پیر شدند. اینها هم زندگی دارند زن دارند بچه دارند برای مملکتشان. اگر قرار باشد امروز من اینها را مرخصشان بکنم و یک شاهی به اینها کمک نکنیم اینها زن و بچهشان فاحشه میشوند گدا میشوند. حالا بنده عرضم اینست که یا اینها را بیاییم بعضی از اینها را مقام… چون قانون جدید هم هنوز که تصویب نشده مال جدید هم، ما به اینها یک مقام سفارت بدهیم بعد بازنشستهشان کنیم. این میتواند زن و بچهاش را اداره بکند بدون این که گدایی بکند. یا نه، یک پولی به عنوان سرمایه پیشخریدش بکنیم که وقتی به این میدهیم بتواند یک بقالی باز کند. چون من آنوقت حتی میخواستم برای مدرسه باز کنم برای خانواده بچههای چیز. باشگاه را به این زحمت آمدم، باشگاه چیز را درست کردم. زمین خریدم مال همین چی میگویند؟ باشگاه…
س- باشگاه وزارت خارجه.
ج – وزارت خارجه. اینست که… اعلیحضرت یک فکری فرمودند. بعد هم گفتم، قربان، این کار را من بکنم صدوشصت خانواده را با شما بد کردم. چون میدانند که شما وزیر خارجه مرا فرمودید و میدانند که پشتیبان من شما هستید، بنابراین اینها را با اعلیحضرت… آنجا هم باید بنویسم حسبالامر، چون رسم شده همه جا هر کس با هر کس بد است هر کس میخواهد چیز بخرد، چون یک دفعه هم سر قضیه امینی اوه سالها پیش که امینی وزیر دارایی بود به عرضشان رساندم که چندین برداشته بودند به اشخاص نوشته بودند حسبالامر اعلیحضرت همایون شاهنشاه شما بیکارید. رفتم گفتم قربان، اعلیحضرت فلان آدم، فلان آدم، فلان آدم را میشناسید؟ پرانتز…. فرمودند من چه میشناسم. گفتم آخر به چه مناسبت نوشتند حسبالامر. که اعلیحضرت آنوقت خیلی عصبانی شدند تلفن را برداشتند به علاء.
این دفعه هم عرض کردم این را من مینویسم حسبالامر ملوکانه درست شد. فرمودند، برو هر غلطی میخواهی بکن. گفتم، چاکر عرضم اینست که راه حل باید پیدا کنیم. فرمودند بله بگو. گفتم راه حلش هم اینست. یک بودجهای به وزارت خارجه داده بشود آنهایی که به نظر میرسد که نمیتوانند ادامه بدهند پیشخرید میکنیم، آنها از خدا میخواهند، میروند. یا بهشان ملک بدهیم یا بهشان زمین بدهیم یا بهشان بقالی بدهیم.
یکی دیگر هم اینهایی را هم که میبینیم خوباند و یک خرده فرسوده شدند یا غیره، با یک سفارتی جنتلمن اگریمنت، پنج ماه شش ماه بروند، چند تا هم این کار را کردند، و بعد از آن اینها بازنشسته بشوند بروند. مثلاً همین دادن لقب سفارت، خوب بیستوپنج تومان برای رؤسای ادارات گرفتم ولی بعد از رفتن من بیستوپنج تا دیگر است بیستوپنج تای دیگر عقب… ولی جاهای بد پیش میآید چون هر کدام عرض کردم طبقهبندی است.
ولی رویهمرفته وضع سیاسی ما میتوانم بگویم، خوب، ما یک دولت مستقلی بودیم. سر جریان چکسلواکی وقتی جریان چکسلواکی پیش آمد، من مخصوصاً یک تلفن گفتم کردند به سفارت رومانی چون آنوقت از آنها میخواستیم پشتیبانی او تنها کسی بود وایساده بود، تلفن کردند و من رفتم آنجا کوکتل که نشان بدهم که با این چیزها چون سفیر چکسلواکی که آمد زار زار توی اتاق ما گریه کرد. از آنجا رفتم حضور اعلیحضرت، اعلیحضرت را بریف کردم. آن شب اتفاقاً سفیر برزیل که شیخالسفراء بود تمام سفرا را دعوت کرده بود به افتخار من. نزدیک چند دقیقهای سعدآباد هم خانۀ سفیر برزیل بود. سفیر شوروی آنجا بود. در مقابل سفرای دیگر به طوری به این حمله کردم که مرتیکه گفت من سرم درد میکند، وسط شام اجازه خواست که برود دکتر بیاورند برایش آن پشت و یواش رفت. این آدم را این رفتار را باهاش کردم چون ما یک سیاست واقعاً مستقلی داشتیم.
قضیه چکسلواکی وقتی رفتم حضورشان گفتند، ما حالا باید تصمیم قطعی بگیریم. بهشان عرض کردم قربان، الان که آمدم حضورتان با وزیر خارجه ترکیه تلفناً صحبت کردم. با وزیر خارجه پاکستان صحبت کردم. این تلگرافهای سازمان است. همین آقای خسروانی را که گذاشته بودم سر همین قسمتی از این طرحها، این ادارهای که تمام اینها میآید که دقیقه به دقیقه هر خبری هر چیزی پیش میآید ما داشته باشیم.
در نتیجه ما یک کشوری بودیم که در سازمان ملل حرفمان را نطقم را کردم، رأیمان را دادیم. این کشورهای عرب که آنوقت این همه داد و فریاد و همه حرفها میزدند یک کلمه جرأت نکردند راجعبه چکسلواکی بگویند چون آنوقت گرفتار بودند. این آقای میرفندرسکی هنوز زنده است. وقتی که قرار بود اعلیحضرت تشریففرما بشوند به شوروی. گفتم بههمش بزنند. شوروی نماینده فرستاد سر این گفتم (نامفهوم). آخر سر گفتیم بله میرویم، اما فقط بحث راجعبه billateral باشد بین ایران و شوروی نه راجعبه شوروی و عرض شود که، نه راجعبه چکسلواکی و یا جریان برلن. وقتی رفتیم آنجا و گرومیکو صحبت و وینیگراد و غیره، یک وقت آقای چیز آمد گفتش که اعلیحضرت تصویب فرمودند که در اعلامیه اینطور بگذارید این دو تا را. گفتم بله بله، درست است به من هم فرموده بودند. اتفاقاً همینطور هست ولی اینجا مینویسیم که ایران نظرش راجعبه چکسلواکی چیست. شما آنجا را به زور گرفتید و اینطور است اینطور است اینطور است. شما میگویید نظر نه آنها ازتان خواستند تانکتان را فرستادید. راجعبه برلن باز نظر ایران… گرومیکو رفتیم سر نهار، از آنجا آمدیم از آن بالا تو آن تور بودیم و غیره که آمدیم آن پایین، علیاحضرت هم بهشون پول طلا خواستند دادیم به چند نفر یادگاری. آمدیم آنجا گرومیکو گفت نه نه نه من با حرف شما موافقم. دید که، آنوقت پادگورنی بود، عرض شود که، کاسیگین بود و غیره.
در جریان عرض شود که هندوستان زبان ما دراز تو جنگ هندوستان و پاکستان.
س- جریان چی بود؟
ج- هندوستان و پاکستان. چون جنگ شد که هر کدام…
س- بله.
ج- عرض شود که وضع ما روشن بود برای اینکه رویهمان یک وضع روشنی بود. در جریان عرض شود که، همین کجا بود؟ با افغانستان یک وضعی داشتیم که اعلیحضرت عوض اینکه جنگ افغان در افغانستان جنگ بشود. عوض اینکه در افغانستان عرض شود که این چیز داخلی پیش بیاید جنگ افغانستان و پاکستان داشت پیش میآمد. اعلیحضرت با رفتنشان با چیز نمیدانم سیاسی این جریان حل شد.
خود شورویها هم برای ما احترام داشتند. درحالیکه آنوقت آنها ابرقدرت بودند. وقتی من آمدم به هنگری وقتی آمدم با آقای کادار ملاقات کردم زبانم دراز بود. وزیر خارجه که حالا اینها هر کدام میگویم جداگانه دارد، آنوقت ما جریان مال چیز مخالف بودیم. چکسلواکی رسماً میگفتیم. اینطور دوگل از ما پیشواز کرد و اینطور با ما احترام گذاشت برای خاطر اینکه دید رویه ما روشن است. چون با دست پُر صحبت میکردیم و با یک منطقی. اینها زحمت کی بود؟ اینهایی که… چون این را که میگویم اگر که در یک جا صحبت میکردیم، اعلیحضرت درست است که در… ولی اعلیحضرت همیشه به چیز گوش میکردند به حرفهای منطقی، به خصوص مال وزارت خارجه چه قبل از بودن من چه بعد از بودن من چه در آن زمان. آنچه که بود فقط شما باید حرف، نطق.
داشتیم میرفتیم به مشهد. یک نطقی آقای نخستوزیر تهیه کرده بود، یک نطقی وزارت خارجه چند تا جوان مثل زندفرد و مثل این دکتر قاسمی و غیره راجعبه بحرین موقعی که من باید میرفتم مجلس. اعلیحضرت نطق مرا تصویب کردند. در این نطق هم امپریالیست انگلیس را محکوم کرده بودیم هم میخواستیم راهحل پیدا کنیم. حالا راجعبه بحرین خودش یک چیز مفصلی است که ببینید وزارت خارجه و همکارهای من چقدر زحمت کشیدند. که یک کار آسانی نبود. از طرفی توی سازمان باشد. ما آن روز آنقدر زبانمان… که اعلیحضرت قرار بود تشریففرما بشوند به عربستان سعودی. چون شیخ بحرین و آنوقت عربستان سعودی… بههم زدیم این را، ظلّی را فرستادم آنجا که میگفت رنگ اعلیحضرت… آخر سر، ولی چون حقمان را گرفتیم و اصولی را که بهش معتقد بودیم گرفتیم. جنگ هم نکردیم. نه آدم کشتیم نه آدم کشته دادیم، عرض شود که، نه بودجه.
جریان عراق. ما جنگ نکردیم با عراق. با عراق، نه این کاری که وحشیگری که اینها با هم کردند هم عراقی هم ایرانی. نتیجهاش چه شد؟ در الجزیره همین مرتیکه که اسمش صدام حسین است و آنوقت اینها تقویتش میکردند و حالا بهش میگویند، این آدم آمد آنچه که خواسته ایران بود قبول کرد و امضا کرد.
جریان کردستان. کی اینطور کردها را بیخانمان کردند؟ کی اینطور پدر هرچی کُرد است در آوردند؟ در صورتیکه آنوقت کردها هم دو دسته بودند. یک دسته از آنور کمک میگرفتند عراقیها. ولی روی سیاست معین، روی یک اصول معین وزارتخانهها هم تکلیفشان روشن بود چون آنها را هم بریف میکردیم.
س- پایان جلسه امروز.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۵
س – سؤال اول امروز برمیگردد به سال ۱۹۶۲ زمانی که دکتر امینی نخستوزیر شده بود و با وجود اینکه گفته میشد که دکتر امینی با حمایت و پشتیبانی و شاید اصرار امریکاییها سر کار آمده بود، این سؤال همیشه مطرح بوده که چطور وقتی که بحران اقتصادی ایران ادامه پیدا کرد امریکاییها با تقاضای ایشان برای وام و اعتبار و اینها موافقت نکردند و نتیجتاً باعث شد که به خاطر ظاهراً مسائل بودجه و مسائل مالی ایشان از کار استعفا بدهد. بعضیها هم میگویند که خوب اعلیحضرت به آمریکا تشریف بردند و با کندی آشنا شدند و کندی با ایشان آشنا شد و بنابراین بعد از این ملاقاتها آمریکاییها دیگر اصراری به سر کار ماندن دکتر امینی نداشتند. در این مورد شما اطلاعاتی دارید؟
ج- تا آنجایی که من اطلاع دارم اولاً امریکاییها علاقمند بودند که آقای دکتر امینی بیاید نخستوزیر بشود. آشنایی دکتر امینی و خانواده کندی هم در موقعی شد که ایشان سفیر بودند در واشنگتن. و بدون تردید تا آنجایی که از اعلیحضرت شنیدم و غیره و اینجاها، این بود که امریکاییها فشار میآوردند و علاقمند بودند چون آقای دکتر امینی گویا گفته بوده که یک برنامههای خیلی خوبی دارد برای پیشرفت کارها در ایران. بعد ایشان آمد نخستوزیر شد. در آن موقع البته نطقی که کرد گفتش که ما ورشکسته هستیم و وضع خرابی داریم، که قبلاً گویا به او من اشاره کردم و شوخی که در وال استریت کرده بودم. چند چیز گمان میکنم باعث… یکی اینکه وقتی که آقای دکتر امینی، چستر بولز اصلاً آمد برای پشتیبانی امینی و غیره، ولی وقتی که امینی برنامههایش را شروع کرد آنچه که گفته بود با آنچه که میخواست عمل کند به نظر رسید که موفقیت ندارد.
دوم اینکه توی خود کابینهاش اشخاص با، او فکر میکرد که همه باهاش هستند ولی بعضیها هر کدام به جای دیگری بستگی داشتند. او حساب میکرد که میتواند از جریان عرض شود که، جبهه ملی با هم یک جبههای داشته باشند که بتواند در مقابل اعلیحضرت بایستد در آنجا گمان میکنم تا بعضی از یادداشتها و چیزهایی هم که شنیدم تیرش به سنگ خورد و موفقیت پیدا نکرد. در وقتی که افرادی که باهاش کار میکردند بعضیهایشان رویشان یک Question Mark بود و آیا اینکه اینها رویالتی به مملکت دارند؟ اینها بستگی به خارجیها ندارند و غیره. چون آمدن آقای امینی خوب آقای مرحوم منصور و عرض شود که، هویدا را هم امریکاییها پشتیبانی میکردند، بنابراین این کشورها … ولی یکی از گافهایی که گمان میکنم امینی کرد که باهاش مشکل شد، یک نطقی کرد که در واقع نطق، الان اسمش را نمیخواهم بگویم، عوامفریبانه، یک نطقی که بخواهد جنبۀ فریبانه در ایران داشته باشد و یک حملهای اینجا به امریکاییها کرد در صحبتش که آنها آنطوری که باید و شاید با من همکاری نمیکنند. و این باعث شد که کندی برافروخته شده بود و اوقاتش تلخ شده بود و تلفن کرده بوده، تا آنجایی که من شنیدم به وزارت خارجه که چطور جواب این را ندادید، این چیزهایی که گفته درست نیست. و گویا در آن صحبتم با چستر بولز که آنوقت معاون وزارت خارجه بود.
و در داخل هم چون دید که آنطور که مطبوعات باهاش نبودند، عرض شود که، در مجلس اکثریت نداشت. با اعلیحضرت روابطش خوب نبوده به نظر میرسد و غیره، این بود که در نتیجه این به اینجا رسید که شاید چارهای ندارد جز اینکه مستعفی بشود.
من آنوقت اتفاقاً برای عرض گزارش و غیره آن تابستان رفته بودم به ایران در ایران بودم. و آن چند روزی که او قرار شد که کنار برود او خیلی حساب میکرد در کارش خواهد بود و میتواند ادامه پیدا کند ولی با مشکلاتی که روبهرو شد که شاید خودش آقای دکتر امینی بتواند بهتر شرح بدهد، مجبور شد که استعفا بدهد برای اینکه آنچه که میخواست deliver بکند نتوانست.
س- ایشان اظهار میکنند که اختلافش روی مسئله بودجه بوده و اینکه وزارت جنگ هم بایستی به نسبت سایر وزارتخانهها بودجهاش را کم کند و اعلیحضرت موافقت نکرده بودند و سر این بوده. ولی معلوم نیست که واقعاً این ظاهر کار است یا باطن کار؟
ج- تردید دارم در این قسمت، برای اینکه چون چیزهایی که میشنوم و میبینیم این اولاً اعلیحضرت یک وقتی که با ایشان خیلی خوب بودند برای اینکه بعد از اینکه دولت زاهدی رفت و بعد دولت علاء آمد این توی کابینه بود و جزو گروهی که اصلاً پشت پرده کار میکردند محرمانه. بعد هم در دولت بعدیش. اینست که نمیدانم البته اختلافات سر چی بود؟ چون یک دوستی خیلی نزدیکی هم بین ایشان و مرحوم عبدالله انتظام بود که هم دوستی بود و هم گاهی (نامفهوم). ولی به هر حال تا آنجایی که میبینم گرفتاریای بود که با آن آسانی مشکلات حل نمیشد و با چند بازی کردن عوض اینکه شاید از لحاظی اگر بتواند قدرتهای مختلف را با خودش نزدیک کند روی این حرفهای چند جور زدن نه دوست را با خودش داشت، آخر سر، نه دشمن. بنابراین وسط گیر کرد که شاید راهی برای خودش ندید.
س- حالا برمیگردیم به همین دورهای که جنابعالی وزیر خارجه بودید. میخواهم بپرسم که نحوه تماسهای شما با اعلیحضرت در آن زمان به چه ترتیب بود؟
ج- ببخشید، در موقعی که من …
س- وزیر خارجه بودید.
ج- آها، ببخشید.
س- در تهران. مثلاً اگر میخواستید تلفنی با ایشان تماس بگیرید به چه ترتیب بود؟ یا ملاقاتهایتان چه آنهایی که طبق برنامه بود و آنهایی که خارج از برنامه چطور بود؟ و آیا هنوز حالا دیگر که شما همسر والاحضرت شهناز نبودید، در مهمانیهای خانوادگی آنها شرکت میکردید یا نمیکردید؟
ج- عرض شود که، روابط من با اعلیحضرت همیشه روابط مستقیم بود. و شاید این پایهگذاریش برای این بود که وقتی که پدرم نخستوزیر شد و من بین نخستوزیر و اعلیحضرت همایون شاهنشاه میرفتم و میآمدم این یک پایه بود. دوم اینکه روابط خانوادگی بود برای اینکه چه در زمانی که اعلیحضرت پدرم نخستوزیر بود و چه عرض شود بعدش که هم سمت آجودانی داشتم روی نزدیکی و محبتی که اعلیحضرت و علیاحضرت به من داشتند این رویه دنبال داشت. بنابراین همیشه هم به، مثلاً عریضهای که مینوشتم مستقیماً به شخص اعلیحضرت میدادم، چه سر کار بوده باشم چه سر کار نبوده باشم. بعد در وزارت خارجه، اولین وزیر خارجه معمولاً از ساعت دوازده، دوازده و ربع کم، یازدهونیم، دوازده و ربع شرفیاب میشد تا آخر وقت، گاهی اوقات یکونیم، دو، طول میکشید و گزارشات و غیره تا بریفینگ اعلیحضرت طول میکشید.
س- این هر روز بود؟
ج- هر روز، آنوقت در این مابین چیزهایی پیش میآمد که جریان فوری بود چه اعلیحضرت در ایران تشریف داشته باشند چه اعلیحضرت خارج تشریف داشته باشند، این بود که به وسیله تلفن مستقیماً حضور اعلیحضرت معروض میداشتم. یک تلفن داشتیم که این اسکرامبل داشت و صدای مخصوصی داشت در دفتر اعلیحضرت و همینطور یکی هم در منزل اقامتگاه اعلیحضرت بود که ما هم یکی در منزلم داشتم، یکی عرض شود که در وزارت خارجه. راه دیگر هم این بود که باز هم از آن طریق همیشه برای اینکه ممکن بود اعلیحضرت توی این کاخ تشریف داشتند ممکن است اعلیحضرت کاخ دیگر تشریف داشته باشند. این بود که معمولاً وقتی که میخواستم به تلفنچی میگفتم اعلیحضرت کجا تشریف دارند به عرضشان برسانید من باهاشان کار دارم، همان آن وصل میکرد. یا اگر اعلیحضرت دم دست نبود پیغام میگرفت چند دقیقه بعد تلفن جواب میآمد که اعلیحضرت تلفن فرمودند و…
س- یعنی تلفنچی وزارت دربار بود؟
ج – بله بیشتر. و عرض شود که مواقعی هم بود که هفتهای دو بار سه بار شام یا ناهار. بعضی اوقات که حضورشان شرفیاب میشدم برای کارها میفرمودند که نهار بمانید برای اینکه ادامه داشت، علیاحضرت تنها بودند و اعلیحضرت. گاهی اوقات هم میماندم ولی چیزی نمیخوردم چون من معمولاً الان سیوپنج شش سال چهل سال است که برنامهام اینست که نهار نمیخورم برای اینکه بعد آنوقت خوب کار نمیتوانستم بکنم. بنابراین میماندم عرایضم را میکردم ولی برای این بود که دنباله ادامه کارها باشد.
در مهمانیهای خانوادگی وقتی که وزیر خارجه شدم مهمان بودم ولی بعضیها را میرفتم بعضیها را نمیرفتم چون آنقدر آن، به خصوص، آن اوایل کارم زیاد بود که احتیاج داشتم که بیشتر توی دفترم بوده باشم، اینست که وقتی آنجاها میرفتم با آن جعبهای که داشتم و کارها بود معمولاً میرفتم توی اتاقی و مطالعات گزارشات و غیره. آخر سر هم همه را به عرض میرساندم یا تقدیمشان میکردم.
اگر مثلاً مطالب خیلی مهم فوری بود که چیزهای تازهای میآمد شب میشد که ساعت یازده، یازده ونیم مطالب را بهشان عرض میکردم تلفنی، بعد هم تلگرافات و غیره را یا میفرستادم توسط پیک یا گاهی اوقات سر راهم که میآمدم بروم میرفتم میدادم حضورشان توی یک صندوقی بود. مثلاً عرض شود که در جریان آتش گرفتن مسجدالاقصاء ساعت تقریباً یازده ونیم، دوازده شب بود که من از وزارت، شب جمعه هم بود اتفاقاً، از وزارت خارجه آمده بودم به حصارک منزلم که به من زنگ زدند این خبر را دادند. من فوری با اعلیحضرت تماس گرفتم و جریان را به عرض اعلیحضرت رساندم. فرمودند که خوب نظرتان چیست؟ چه باید بشود؟ بهشان عرض کردم به نظر من چون اعلیحضرت پادشاه شیعهها و مسلماًنها هستید باید اینجا یک عکسالعمل فوری گرفته بشود و اینست که من دستور دادم که تمام سفرای مسلماًن بیایند فردا اول وقت به وزارت خارجه. فرمودند بسیار فکر خوبی است. گفتم اوامر به خصوصی چیزی باشد اگر اراده اعلیحضرت…
این بود که در آنجا ما این چیز را، تقریباً میتوانم بگویم، در اولین ساعتها اولین کشوری بودیم، به خصوص که ما عرب نبودیم و با بعضی کشورهای عربی هم روابط خوب نداشتیم، این را condemn کردیم. البته در همین جریان هم اعلیحضرت حسن پیشقدم شدند و بعد آن کنفرانس اسلامی درست شد که من جزو آن پنج تا وزیر خارجهای بودم که برای درست کردن آن کنفرانس و پیشنهاد کردن و پایهگذاری در مراکش روی، اینجا باید گفت که اعلیحضرت ملک حسن خیلی زیاد باید بهشان کادو داد که خیلی زیاد علاقمند بودند خیلی هم علاقمند بودند در آنجا بشود و بعد هم در آنجا کنفرانس اسلامی شد که اگر خواستید بعد دنباله آن، ولی چون اینجا مثل است راجعبه این میزدیم.
یا اینکه فرض بفرمایید که جریانی بود با عربستان سعودی بعد از اینکه cancel کرده بودیم ویزیت به عربستان سعودی سر جریان بحرین از آسیا که میآمدیم، یک چیزهای جدیدی بود گزارشاتی بود که ظلّی را فرستاده بودم آنجا برود با اعلیحضرت ملک فیصل مذاکرات کند از آنجا تلگراف کرده بود شبانه بود به عرضشان رساندم.
یا اینکه درست قبل از اینکه بخواهیم برویم به اتیوپی و به دعوت امپراطور اتیوپی ترتیب این بود که علاقمند بودیم که شاید اولا ً هم یک آشتی بین اعلیحضرت و اعلیحضرت ملک فیصل پادشاه عربستان سعودی یعنی بین این دو کشور بشود که روی آنها خودشان متوجه شدند که اشتباهاتی شده.
دیگر اینکه همینطور میخواستیم روابط… شاید بتوانیم کمک کنیم به روابط عربستان سعودی و اتیوپی که آنوقت از لحاظ کمکهایی که به Rebels میشد و غیره، روابط خوبی نبود و جریان قسمت مسلمین که یکی از گرفتاریهای آنجا بود. پنجاهوپنج درصد شصت درصدش در اتیوپی مسلماًن دارد اگر اشتباه نکنم یا داشت آنوقت.
باری، این بود که آخرین موقع یعنی درست شب قبل از حرکت خبر آمد که اعلیحضرت ملک فیصل علاقمندند. شب ساعت یازدهونیم دوازده بود، تلفن کردم حضورشان بهشان عرض کردم، ما هم آماده کرده بودیم از لحاظ contingency، این بود که فوراً هم ترتیب دادیم به خلبان و عرض شود، به قسمتهایی که مامور نظامیای که در قسمتهای هوایی بودند و اینها، ترتیب بر این داده شد که بیاییم در جّده پایین بیاییم یکی دو ساعت آنجا مذاکرات باشد، از آنجا ادامه پیدا کند برویم به اتیوپی.
یا فرض بفرمایید که وقتی خبر کشته شدن مرحوم کندی را، رابرت را، آوردند که آنوقت ما در اتیوپی بودیم و به مجردی که از هلیکوپتر رسیدیم جریان را به من گفت، اعلیحضرت با امپراطور و علیاحضرت و عدهای در بالای کوهی رفتیم برای چیزهای تاریخی، همانجا فوراً در چند دقیقه به عرضشان رسید.
کارهایم را طوری ترتیب داده بودم که مرتب این جریانات چون به خصوص که ما در واقع میخواستیم یکcompetition ی، یک رقابتی داشته باشیم با مطبوعات آزاد. چون مطبوعات هر چیز دلشان میخواست بگویند ولی یک سفیر اگر میخواست یک خبری بفرستد تا این را کُد بکند … بفرستد. ولی ترتیب داده بودیم تلکس گذاشته بودیم در تمام سفارتخانهها که تمام جزئیات جریانات پیش… مثلاً یک دفعه دیگر آقای بوتو که آمده بود تهران و مهمان من بود و همان روزش هم ایشان را بردم حضور اعلیحضرت همایون شاهنشاه در نهار حضور اعلیحضرت بودند، شب در آنجایی که برای ایشان معین کرده بودیم کاخی که معین کرده بودیم در آنجا بودم که از وزارت خارجه به من اطلاع دادند که در مراکش در مهمانی اعلیحضرت پادشاه حسن در یکی از این در کنار دریا بهشان تیراندازی شده و معلوم نیست چیست جریان. فوراً سفارتخانههایمان با ایشان در تماس بودند به وسیله تلفن و تلکس که هر خبری که میآید قسمت مطبوعاتی تمام چیزهای مطبوعاتی را میگفت که همینطور تقریباً هر پانزده دقیقه پانزده دقیقه اعلیحضرت را بریف میکردم. خوب، اعلیحضرت آنوقت خواب بودند برای دفعه دوم که… ولی هر اجازه فرمودند تا ساعت سه چهار صبح من مرتب مطالبی اگر پیش میآمد که مهم بود همانطور…
یا فرض بفرمایید موقعی که جریان ایران و عراق بحرانی شد. عراقیها نسبت به ایرانی توهین کرده بودند. سفیرمان آنجا در چیز گذاشته بودند. این موضوع خیلی به غیرت ماها هم برخورده بود. اعلیحضرت آنوقت در اتریش تشریف داشتند. و من آنشب وقتی که خبر آمد تقریباً دوونیم سه صبح بود، این بود که همانوقت تلفن کردم و خواستم که تلفنچی همینطور سفیرمان را خواستم که برود به هتل امپریال در وین آنجا باشد که اگر یک چیزهایی بعد چیزهای رمزی که میآید و تلگرافهای رمز… و تلفن کردم اعلیحضرت را بیدار کردم و جریان را بهشان عرض کردم که چه اقداماتی کردیم چه تصمیماتی گرفته شده. به عراق چه اعتراضی کردیم. چه قدمهای بعدی خواهد بود که اگر عراق احترام نگذارد به وضع ملیّت ما. مجبوریم که خیلی شدیدتر عمل کنیم و غیره. در این جریان در آنجا مرتب در جریان بود.
یا فرض بفرمایید که اعلیحضرت در اینجا در سنموریس در سوییس تشریف داشتند، جریان توقیف شدن تیمور بختیار و بیروت پیش آمد. از آنجا فوراً به عرضشان رساندم که چی شده، جریان چی بوده. آنوقت گزارشات بود که اعلیحضرت روزها تشریف میبردند به اسکی. من از وقتی که این وزارت خارجه جدید را شروع کردیم دنبال کردم همیشه یک کسی از وزارت خارجه با رمز وزارت خارجه و با آن دستگاه و غیره در رکاب اعلیحضرت بود. مثلاً در سنموریس یک چند تا اتاق گرفته بودیم و یک اتومبیل و غیره یکی دو نفر از رمز که اینها مرتب… آنوقت یک افسر ارشدی هم هر سال میفرستادیم از دبیرخانه که آنجا بوده باشد که این گزارشات و غیره را ببرد تقدیم اعلیحضرت بکند. خوب یادم میآید که یکی دو تا گزارش فوری و خیلی محرمانه بود. اعلیحضرت در بالای کوه اسکی میفرمودند، در عرض پانزده دقیقه به عرضشان رسانده بود. با تله تریک رفته بود گفته بود عرض کرده بود و جواب هم آورد و شب هم به اعلیحضرت داد.
یا فرض بفرمایید جریان باز سر قضیۀ بحرین و گرفتاریای که انگلیسیها از روی هواپیمای ایرانی از روی کشتی ایرانی با هواپیما پریده بودند و بهشان اعتراض کردیم. با اعلیحضرت من در عرض چند ساعت تصویب داشتم آنوقت در اساسنامه وزارت خارجه را مینوشتیم، بهشان جریان را عرض کردم و قرار شد تا دو ساعت دیگرش هم حرکت کنم. یکونیم بعد از نصف شب با هواپیما آمدم به سوییس که اینجا حضورشان رفتم سنموریس از آنجا رفتم به فرانسه با کوردو مورویل. بعد رفتم با جورج براون. از آنجا هم رفتم با دین راسک این مذاکرات را کردیم که دو سه بعد از نصف شب این چیزها را به عرضشان. و مرتب در ملاقات. چون با درنظرگرفتن ساعتهای مختلف در دنیا من مجبور بودم که این اجازه را داشته باشم و ایشان خیلی علاقمند بودند که در این جریان مخصوصاً در جریان گذاشته بشوند در هر موقع یا در هر وقتی. حتى البته آنوقت وزیر نبودم، ترکیه وقتی که آقای اتابکی نامه فرستاده بود و مامور مخصوص آقای کمیل شمعون رئیسجمهور آمده بود ساعت سهونیم چهار صبح بود که رفتم حضورشان و آن آدم هم نزدیکهای صبح بود بردم آنجا.
بنابراین در این جور کارها وقت نبود چون به خصوص اعلیحضرت خیلی خودشان علاقمند بودند در جریان بوده باشند در کار سیاست خارجی خیلی علاقمند بودند و بعد هم خیلی اهمیت میدادند به وضع Public Opinion دنیا و احترامشان نسبت به ایران… روی این اصل مجبور بودند که تو جریان روز بوده باشند.
س- مثلاً نصف شب که اگر شما تلفن میکردید یک پیشخدمتی کسی گوشی را برمیداشت یا خودشان برمیداشتند؟
ج- نه مستقیم اتاق خودشان. نه نه نه.
س- خودشان برمیداشتند.
ج- وقتی تلفن میکردم چون توی اتاق خواب که این تلفن مخصوص نبود که، تلفن میکردم فوراً به تلفنچی میگفتم که با اعلیحضرت عرض دارم. او هم چون میدانست که این اوکی هست البته، این بود که فوراً زنگ میزد توی اتاق خواب اعلیحضرت، اعلیحضرت گوشی را برمیداشتند مستقیم.
س- این توی کتابهایی که اخیراً درآمده خیلی تکیه میکنند روی اینکه مثلاً آقای ایادی تنها کسی بوده که اجازه داشته هر وقت دلش خواست برود توی اتاق اعلیحضرتین. آقای امیر طاهری نوشته که تنها کسی که میتوانست هر وقت دلش میخواست توی خوابگاه اعلیحضرت برود آقای امیرهوشنگ دولّو بود. یا آقای مثلاً اعلم راجعبه خودش این را گفته. این….
ج- بله. عرض شود که، عده زیادی بودند که این افتخار را داشتند که میتوانستند. چون عرض کردم اعلیحضرت اولاً خیلی آدم درویشی بود. بینهایت درویش بود. یک عدهای راجعبه اعلیحضرت میگویند که ایشان arrogance داشت. این درویش و shyness و خجالت اعلیحضرت یک خرده چرخانده بود وضع arrogance درست کرده بود. و زندگی خودش زندگی خیلی سادهای بود. پدرش هم زندگی سادهای داشت. ولی این هم خودش تا این اواخر که هی آمدند و پوشش کردند و اینها، خیلی زیاد به چیزهای… اهمیت نمیداد. نمیدانم، خانه تختخواب گنده باشد کوچک باشد چه باشد. خیلی خیلی واقعاً یک زندگی… بارها میگفتم که دلم میخواهد مردم بیایند ببینند اعلیحضرت چی میخورد؟ چه جور نهارتان است؟ چه جور صبحانهتان است؟ خیلیها در ایران آنوقت بودند که زندگیشان هزار برابر بهتر از شخص شاه بود. کسانی که آجودان مخصوص بودند از لحاظ اصول، این در زمان قاجار هم بوده، این در دربارها هست که اینها در بعضی اوقات بهشان میگفتند وزیر حضور، بعضی اوقات بهش میگویند آجودان، در بعضی اوقات بهشان میگفتند پیشخدمت مخصوص. مثلاً حکم همین امیرهوشنگ اینست که پیشخدمت مخصوص. کسانی که بیش از همه شانس داشتند همان پیشخدمتهای مثل بیگلو و مثل عرض شود که، شریفی و مثل پورشجاع و این عدهای بودند که خوب بیست وچهار ساعت. رسم هم این بود که وقتی این اجازه را داشتید که یا برای کار یا برای اصولی که میرفتید اعلیحضرت اگر توی اتاق تشریف داشتند پیشخدمت مخصوص که یکی از این دو سه تای مثل پورشجاع یا فرض کنید بیگلی بود، میرفت به عرض میرساند که فلان کس آنجاست. یا صبح ساعت شش صبح بود یا دو بعد از نصف شب. و میفرمودند خوب بیاید. یا اگر که مثلاً اعلیحضرت لباس تنشان نبود لباس تنشان یا ربدوشامبر میرفتیم مطالب را میگفتیم. مطالب هم اگر نبود که یک دفعه بیموقع نمیرفتیم.
و اما راجعبه دکتر ایادی. دکتر ایادی دکتر اعلیحضرت بود. دکتر ایادی هم دکتر اعلیحضرت بود و هم کارهای آرتشی و غیره و چیز رسمی داشت. بنابراین او اولاً خیلی آدم سحرخیزی بود، صبح اول وقت آنجا بود. میآمد ببیند اعلیحضرت امری دارند. اعلیحضرت هم آن اوایل به خصوص همیشه توی این خانواده اغلبشان یک حالت وسواسی، همیشه خانوادههای سلطنتی …….. که مثلاً اگر یک روز فرض کنید که یک خرده فشار خون بالاست یک خرده… اعلیحضرت زود زکام میشدند. خیلی زود سرما میخوردند. اینست که دکتر آنجا بود برای اینکه اگر که اوامری هست و اعلیحضرت کاری دارند بیاید. دکتر هم دکتر عمومی بود چون اگر جراحی بود آنوقت میگفتند آقای فرض کنید پروفسور عدل بیاید. یا اگر موضوعی بود که باید دربارهاش بحث (نامفهوم)
وقتی که به خارج میرفتیم خوب دکترهای خارجی بودند این وسط ایادی دخالتی نمیکرد فقط ناظر بود و گوش میکرد. یک خواصی هم که من دیدم این داشت اینست که هیچوقت کارهای سریو را خودش دخالت نمیکرد سعی میکرد دکترهای دیگر را از خارج بیاورد. البته شاید در ایران نمیخواست کسی باهاش رقابت داشته باشد. ولی این نزدیک بودن ایادی به اعلیحضرت برای خاطر دکتری بود. یک دکتری بود که اول وقت آنجا بود. هم میآمد راجعبه از لحاظ حفظالصحّه و هم چون راجعبه آن چیز مال یک کمیسیونی بود در آرتش برای غذا و غیره، یک…
س- برای تدارکات.
ج- تدارکات و اینها. این گویا تحت نظر این بود و شیلات و غیره.
س- بله بله.
ج – در ضمن این کارها را هم میآمد گزارش میکرد. در ضمن تا آنجایی که من شنیدم یا میدانم این بود که یک اطلاعاتی هم از طریق ایشان به عرض میشد چون ایشان دکتر بود اشخاص میرفتند میدیدنش صحبت میکردند یا عرایضی داشتند یا مطالبی گفته میشد میشنید و غیره، این میآمد آنها را هم به عرض میرساند.
س- آنوقت باز برای آن مدت که جنابعالی وزیر خارجه بودید این مهمانیهای علیاحضرت ملکه و والاحضرت اشرف و اینها بطور مرتب ادامه داشت؟ چون میگویند که از یک زمانی به بعد این مهمانیها به اصطلاح متوقف شده بود یا اصلاً دیگر نبود. من دنبال اینم که…
ج- هیچوقت مهمانیهای مرتب نبود جز یکی، آن هم ملکه. وقتی که والاحضرت شهناز زن من بودند و دختر اعلیحضرت، یکی آنجا مرتب تشریف میبردند برای اینکه میآمد دخترش را ببیند برای من نبود. و از همه مهمتر در زمان علیاحضرت ثریا یا در مدت شهبانو یا قبلش که آنوقت من نبودم والاحضرت فوزیه، این رفتن منزل خواهرها یا برادرها رفتن همیشگی نبود. یک وقت پیش میآمد یک چند هفته هم ممکن بود تویش استاپ بشود یا بههم بخورد یا اعلیحضرت یا علیاحضرت به یک دلایلی نخواهند بروند یا رنجش تو فامیلی. اما تنها جایی که هیچوقت بههم نمیخورد آن نهار یا شام علیاحضرت ملکه مادر ملکه پهلوی بود. آن همیشه بود. و اگر فرض بفرمایید که اعلیحضرت در مسافرت بودند امروز شنبه نمیتوانستند بیایند روز دوشنبه تشریففرما میشدند. آنوقت ترتیب داده میشد همان شب مثلاً بروند یا فردا شبش. یا اگر فرض کنید که اعلیحضرت سرما خوردند یا… اینست که، چون اولاً اعلیحضرت هر روز تشریف میبردند مادرشان را میدیدند،
س- عجب!
ج- وقتی که میآمدند به کاخ مرمر چون کاخ اختصاصی چیز بود معمولاً بعد از اینکه کارها تمام میشد و میخواستند تشریف ببرند نهار بخورند از همان جا در صورتیکه من داشتم گزارش بهشان عرض میکردم، از کاخ مرمر میآمدیم کاخ علیاحضرت، و من یا امثال من بیرون میماندند، ایشان تشریف میبردند تو مادرشان را میدیدند چند دقیقهای و سلام و علیک و پنج دقیقه نیم ساعت برمیگشتند. او چیز مادر-پسری بود. و قسمت اینکه علیاحضرت هم یکی از چیزهایشان این بود که سعی میکردند که اشخاصی که از اعلیحضرت دور شدند رنجیدهخاطر شدند و غیره نزدیک بکنند. مثلاً فرض کنید که جمال امامی که خدمتگذاری برای اعلیحضرت بود و این سر جریان رفراندوم و غیره اعلیحضرت بهش بیمیل شده بودند، ایشان را دعوت میکرد میآمد آنجا وقتی که نهار بود، خوب، وقتی اعلیحضرت… یا یک دفعه فرض کنید که اعلیحضرت متغیر شدند از جمشید اعلم که یک چیزی بود بعد… علیاحضرت همیشه سعی میکردند مردم را نزدیک بکنند دور نکنند. و به نظر من یکی از گرفتاریهایی که پیش آمد اگر علیاحضرت ده سال جوانتر بود، این مرض را نداشت و اینها. چون هم مادر مریض هم پسر مریض، شاید خیلی از این چیزها جلوگیری میشد چون از مردم آمده بود مردم را هم میفهمید. اینست که روابط آنها هم تنها جایی که میتوانم عرض کنم که همیشه منظم بود تا شبهایی که آمدیم، شبی که علیاحضرت تشریف میآوردند فردایش بیایند چهارشنبه شب شام میخوردیم چراغها دو دفعه قطع شد، تیراندازی خارج از قصر بود و غیره که این مال چیز بعدی میآید حتماً بحث میشود دربارهاش و این جریانات ماها. خوب، آنوقت عرض شود، اعلیحضرت آنجا، توی آن بحبوحهای که همه میگفتند خطرناک است بیرون تشریف بردن و غیره، یا اعلیحضرت با… اگر علیاحضرت شاهدشت تشریف داشتند آنجا بود، اگر در سعدآباد تشریف داشتند آنجا بود، اگر هم صاحبقرانیه که کاخ زمستانیشان آنجا بود.
س- آنوقت هفتهای دو بار بوده اینها…
ج- دو بار تا سه بار، بله.
س- دو بار تا سه بار.
ج- بله. ولی حتماً یک بارش میشد چون گاهی اوقات پیش میشد در این هفته یک جریانات سیاسی یا فرض کنید مهمان خارجی میآمد غیره و اینها که آن برنامه آن هفته به کلی بسته میشد. فرض کنید رئیس یک مملکتی آمده چند روز مهمان اعلیحضرت است. از آنجا هم اعلیحضرت قرار است که با مهمانش که رئیس مملکت، پادشاه یا رئیسجمهور است برود فرض کنید اصفهان یا شیراز یا نمیدانم رامسر و غیره، که آن چند روزه دیگر تشریف نداشتند.
س- آنوقت به غیر از وزیر خارجه که هر روز شرفیابی داشت چه کسان دیگری بودند که به طور مرتب و دایمی وقت شرفیابی داشتند.
ج- خوب، عرض شود که، بسته به اینست که کی بگوییم؟
س- آن زمانی که شما وزیر خارجه بودید.
ج- چون آنوقت قبلاً فرض کنید زمان پدرم وزراء باید از نخست میخواستند و وقت… میگفت بروید اعلیحضرت را ببینید. اینطور. در بعدها قبل از وزارت خارجۀ من هم حتی در دولتهای عرض شود که اعلم و عرض شود که، اقبال و اینها که آمد این دیگر اعلیحضرت اراده میکردند یا آقای هویدا، ببخشید، آنموقع نخستوزیر بود، که وزراء بروند آنجا. بعضی از این وزراء که کارشان مهمتر بود گاهی اوقات یک برنامهای داشتند. گاهی اوقات اعلیحضرت برای یک کار به خصوصی وزیر را احضار میفرمودند یا بهش تلفن میفرمودند به بعضی از این وزراء. گاهی اوقات هم وزراء یک عرایضی داشتند که اجازه میخواستند به عرض میرسید اگر اعلیحضرت تصویب میکردند میآمدند شرفیاب میشدند. کسانی که همیشه یکی روز یکشنبه، یکی روز پنجشنبه روز آرتش بود. این روز از صبح تا یکونیم دو بعد از ظهر آرتشیها آنجا بودند. تنها کسی هم که در این روز اضافه بود همیشه وزیر خارجه بود که در حدود نزدیکهای ظهر میآمد شرفیاب میشد دیگر آرتشیها میرفتند. آنوقت آن روز اگر کارشان تمام نشده اعلیحضرت چون بعد از ظهرش هم تو برنامه این بود از دو و نیم سه به بعد باز برنامه بود تا پنجونیم شش هفت. گاهی اوقات اعلیحضرت هفت هفتونیم تشریف میآوردند برای شام. این بود که آرتش بود.
روزهای دوشنبه معمولاً شورای عالی اقتصاد بود که عرض شود که، در آنجا در بعد از ظهر دوشنبه در حضورشان تشکیل میشد. وزیر اول معمولاً یا وزیر دربار یا رئیس تشریفات بسته به کارشان، چون کار تشریفاتی این بود که برنامه درست شده بود یکی در اتاق اعلیحضرت اتاق خوابشان یک دانه نامة یک کاغذی نوشته شد که چه افرادی در چه ساعتهایی شرفیاب میشوند، یکی روی میز اعلیحضرت بود که اعلیحضرت نگاه میکردند. به خصوص خیلی دقیق بودند که برای خارجیها به خصوص هیچوقت timing عوض نشود، سر ساعت ده، دهونیم دقیقه کم اعلیحضرت زنگ میزدند که آمده؟ میآمدند. بله قربان آماده است. پس بگویید بیایند تو.
آنوقت عرض شود که، وزیر دربار، رئیس تشریفات، کسی که مرتب شرفیاب میشد معمولاً قبل از وزیر خارجه هم شرفیاب میشد پرونده مفصل بود آقای رئیس دفتر مخصوص بود یا آقای ایراد بود یا آقای معینیان. اعلیحضرت هم چون علاقه به کارها داشتند حتی در اینجور مواقع دفتر مخصوص وظیفهاش بود که روزی دو سه بار تلفنی به افسر کشیک میگفت یا کاغذی عریضهای میفرستاد وضع هوا را، چون اعلیحضرت خیلی به کشاورزی ایران علاقمند بودند که ببینند در کجا باران آمده، چقدر باران آمده؟ در کجا نیامده، در چه؟ این را همیشه در جریان بودند. اما وزراء برنامه معینی دیگر برای بقیه وزراء نبود.
س- نخستوزیر چی؟
ج- آنوقت، نخستوزیر، نخستوزیر، برنامه این بود که نخستوزیر از لحاظ اصول هر کسی که تا آنجایی که من یادم میآید و تا قبلش، اولاً نخستوزیر هر وقت که میخواست میتوانست شرفیاب بشود. نخستوزیر وقتی میآمد هر کسی که شرفیاب بود فوراً مرخص میشد و نخستوزیر میآمد تو. معمولاً اعلیحضرت خیلی به نخستوزیر احترام میگذاشتند و هیچوقت هم من در تمام مدت، این نصیحت را یک دفعه هم به آقای آموزگار وقتی آمد به آمریکا کردم، که هیچوقت هم اعلیحضرت به نخستوزیر نه نمیگفت. ممکن بود تو دلش رنجیدهخاطر بشود ولی هیچوقت تا آنجایی که من یادم میآید پیشنهاد و یا پافشاری نخستوزیر را رد نمیکرد. خوب، نتیجهاش را تاریخ… شخصی به این قدرتمندی آدمی مثل مرحوم دکتر مصدق، یا در زمان مرحوم قوام السلطنه، یا در زمان مرحوم…
س- راجعبه برنامه آقای نخستوزیر صحبت بود که ایشان هم یک روز خاصی ولی بود که ایشان هم مثلاً سهشنبهها فلان ساعت…؟
ج- معمولاً نخستوزیر روزهای، یعنی در زمان مرحوم هویدا، چون دوشنبهها برای چیز میآمد،
س- شورای اقتصاد.
ج- شورای اقتصاد میآمد آن روز شرفیاب میشد. و اما کار مهم و غیره و چیز،
س- جداگانه.
ج- قبلاً میآمد شرفیاب میشد، بعد هم شورای اقتصاد آن گروه شرفیاب میشدند. به همین دلیل یک روز خوب یادم هست که روز پنجشنبهای بود من رفتم دیدم که دارم از پلهها میروم بالا نخستوزیر آنجاست. تعجب کردم. گفتم اِ، امیر اینجا چه کار میکنی؟ گفت کار داشتم و اینها. رفتم تو اتاق تنها، و گفتش که… گفتم شرفیاب بودی؟ گفت بله، هم آمده بودم اوامری اعلیحضرت داشتند و هم آمدم خداحافظی کنم. چون قرار بود برود به رومانی. نیّری را هم گذاشته بودم با ایشان برود. بعد گفتش که آمدند رفتند برای ما زدند. گفتم کی؟ چی؟ چطور یک همچین چیزی؟ گفت بله حضور اعلیحضرت که بودم فرمودند که یک عده ناراضیاند و خوب است که باید یک کمیسیونی تشکیل بشود که رسیدگی بشود که این وضع چیست و غیره و اینها. گفتم یک خرده کاملتر خواهش میکنم بگو. گفت. گفتم حقیقتش اینست که کسی نزده. برای ما هم نزده، چون زننده منم. این مربوط به تیر خوردن آن سپهبد فرسیو و این بیچاره یک روز که من شرفیاب شدم اعلیحضرت خیلی ناراحت بودند و قرار بود رفتم از آنجا و قبل از اینکه بروم شرفیاب بشوم رفته بودم به بیمارستان ژاندارمری دیدن او ببینم احوالش چطور است، به من دکترها محرمانه گفتند که تا چند ساعت دیگر بیشتر چیز نیست که حتی آمده بودم به اعلیحضرت عرض کنم شاید که بد نباشد اعلیحضرت تشریففرما بشوند و یک دیداری از این افسر بکنند.
کارها که تمام شد بهشان عرض کردم که قربان یک عرضی دارم. فرمودند بفرمایید. عرض کردم که میخواستم بهتان عرض کنم که یادتان هست اعلیحضرت که من وقتی جوان بودم بهتان عرض کرده بودم که آلسر داشتم و بنابراین حالا هر وقت که دلم درد میگیرد فوراً دکتر آلسرم را اول بهش مراجعه میکنم. دو سه سال پیش اعلیحضرت امر فرمودید که من مریض میشدم و اینها بروم رفتم از زوریخ مظنونیت به این بود که سرطان گلو دارم. تا گلویم ناراحت میشود به آن دکتر رجوع میکنم. حالا مملکت هم مثل اینکه یک مرضی پیدا کرده یک گرفتاری دارد و آن اینست که با این زدن فرسیو و غیره یک مشکلی هست و اعلیحضرت هم خوب میفرمایید ما به اینها زندگی خوب میدهیم و غیره. ولی خوب فرض بکنیم ما به اینها شمش طلا بدهیم این که دلدرد دارد شمش طلا را میخورد جز اینکه ثقل سرد بکند بمیرد چیزی نیست. خوب ما عوض اینکه این کار را بکنیم بهش نان بدهیم طلا را بگذاریم به منفعت مملکت توی بانک و ناراضیها هم کمتر بشوند چون آنچه که مردم میخواهند باید بهشان بدهیم، نه یک چیزی ما بهشان به زور بدهیم که عوض اینکه appreciate کنند ناراحت هم بشوند. این خیلی در اعلیحضرت نشست. البته خیلی مفصل صحبت کردیم. از آنجا راه رفتیم. از کاخی که دفتر بود پایین همین اتاقشان در کاخ گلستان آمدیم رفتیم تا محل اقامت اعلیحضرت و آنجا من نهار بودم.
س- گلستان را میفرمایید یا …؟
ج- نخیر.
س- جهاننما؟
ج- جهاننما، چون یواشیواش من یک خرده تردید افتادم که اسم آن اتاق جهاننماست یا نه، هی گفتید. ولی مطمئنم نودونه درصد. ولی باری، چندین سال گذشته. آمدیم تا، رفتم حضورشان نهار بودم. بهش گفتم امیر جان حقیقتش اینست. گفت بله اعلیحضرت فرمودند یک کمیسیونی شما باشید و من باشم و وزیر دربار. گفتم من نمیتوانم چون اولاً من وزیر خارجهام، همش در مسافرتم. کارهای داخلی، شما برسید. چون بعد هم برسیم این کمیسیون را باز میگیریم باز هم به عرض میرسد میگویید فلان کس. من به این نتیجه رسیدم چون یک دفعه دیگر هم راجعبه ترافیک من ایراد داشتم و آقایان رؤسای شهربانی و غیره را نخستوزیر گفت بیایند پهلوی من بنشینیم کار بکنیم من از ژاپون آمدم… به جایی نکشید. این بود که من گفتم به نظر من معنی ندارد من در این کار باشم ولی خودتان میدانید. ولی کسی نرفته بزند من به اعلیحضرت عرض کردم.
یا یک چیز دیگر یادم بود که وسط حرفم یادم بود حالا یادم رفت. باری، صحبت از چیز نخستوزیر بود، نخستوزیر هر وقت میخواست میتوانست شرفیاب بشود و هر وقتی هم که میآمد به عرض میرساندند. البته اگر یک سفیر خارجی بود نه نخستوزیر راضی میشد که توهین بشود چون بالاخره سفیر نماینده کشوری است همانطور که باید چیز متقابل باشد. مثلاً یکی از به خصوص من در وقتی که وزیر خارجه بودم گفته بودم هر سفیری که این اجازه را دارد بیاید وزیر خارجه یا نخستوزیر یا فرض بکنید که اعلیحضرت شرفیاب بشود همین رفتار را باید مملکت دیگر با ما بکنند. اصلاً بخشنامه کرده بودم که در مهمانیها به ما بگویید کیها در آنجا میآیند که وزراء همینطور… بلند نشوند بروند توی مهمانی هر سفیری و هر چیزی و وزنشان پایین بیاید. رویهمرفته نخستوزیر هر موقع میتوانست تلفن بکند حضور اعلیحضرت بدون… هر ساعتی و هر وقت هم میآمد میتوانست شرفیاب بشود.
س- آنوقت دیگرانی که گویا وقت ثابت داشتند آقای دکتر اقبال بوده و آقای شریفامامی و دیگر نمیدانم کیها بودند.
ج- شریفامامی به عنوان رئیس… چند نفر، مرحوم امام جمعه معمولاً چهارشنبهها شرفیاب میشد.
س – در هفته؟
ج – در هفته. چهارشنبهها روز امام جمعه بود که چیزهای مذهبی و غیره و عرایض مردم میآمد به عرض میرساند. چهارشنبهها رئیس سازمان برنامه شرفیاب میشد. عرض شود که، چهارشنبهها رئیس شرکت هیئتمدیره نفت که یا آقای مرحوم انتظام بود یا آقای مرحوم دکتر اقبال. بنابراین این افراد غیر از آرتش را بگذاریم کنار، عرض شود که، سازمان برنامه، عرض شود که، نخستوزیر اول، عرض شود که، وزیر خارجه که هر روز آنجا بود هر کسی میخواست بوده باشد. عرض شود که، رئیس دفتر مخصوص، عرض شود که، رئیس شرکت ملی نفت، رئیس مجلس سنا، رئیس مجلس شورا، او هم هر روز در هفته یک دفعه شرفیابی داشت.
س- آنوقت این…
ج- آه ببخشید…
س- بله.
ج- البته آن توی نظامیها بودند، رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری همیشه در آن روز نظامیها چون اغلب اینها نظامی بودند دیگر،
س- بله.
ج – همیشه آنجا بودند و هر کس به نوبه خودش میآمد. اول رئیس ستاد کل شرفیاب میشد، آنوقت گاهی اوقات بعضی روزها بود که همان روز نظامیها مستشار وزارت جنگ هر ژنرالی که امریکایی بود او هم میآمد گزارشاتی عرض میکرد.
س- توی کتاب آقای اعلم ایشان بارها ذکر میکند که ملاقاتی داشته یا با سفیر امریکا یا سفیر انگلیس و شاید هم مثلاً گاهی این آقایان سفرا با اعلیحضرت هم وقت شرفیابی داشتند. آیا در زمانی که شما وزیر خارجه بودید از چنین ملاقاتهایی مطلع بودید و به اطلاعتان میرسید که چی گفته شد و چه مذاکراتی… یا در جریان نبودید؟
ج- عرض شود که، اصولاً سفرای خارجی سفیر مصر، سفیر شوروی بود، سفیر عرض شود که انگلیس بود، سفیر آمریکا بود، اینها فرق میکرد در زمانها. این اواخر مثلاً اعلیحضرت کمتر سفرا را میپذیرفتند و حتی این چند تا سفیر را. اوایل بیشتر اینها شاید. در زمان وزارت خارجه یکی از چیزهایی که به عرضشان رساندم و تصویب فرمودند این بود که اصولاً دیگر سفرا کمتر شرفیاب بشوند. اگر کاری دارند از طریق وزارت خارجه. کارهای رسمی همیشه از طریق وزارت خارجه بود. کارهای…، گاهی اوقات. چیزی که این اواخر نمیدانم چرا این هفت سالی است که من رفتم که متاسفانه به طوری، من کتاب مرحوم اعلم را نخواندم بنابراین نمیتوانم از رویش قضاوت بکنم، ولی بعضی چیزهایی که همینطور الان خودتان فرمودید یا اشخاصی که گفتند کارهایی که گاهی اوقات اعلیحضرت غیررسمی میخواستند بگویند و یا چیز. دو تا از خارجیها معمولاً چون اعلیحضرت اولاً خیلی علاقه داشتند به همکاری اداره اطلاعاتی ایران و خارج که مثلاً فرض بفرمایید ساواک با گروه سی. آی. اِ.، آنها معمولاً مامورین سیاسی سفارت امریکا یا سفارت انگلیس تا آنجا که من اطلاع دارم گاهی اوقات در هفته یا در ماه شرفیاب میشدند. آن هم معمولاً خارج از برنامه بود یعنی فرض کنید که شش بعد از ظهر مامور فرض کنید که آن رئیس قسمت سی. آی. اِ. که مثلاً قسمت سیاسی که شاید مثلاً رئیس قسمت سی. آی. اِ. بوده باشد. یا قسمت اینتلیجنس فرض بکنید انگلیس. اینها معمولاً شرفیاب میشدند و آن جزو برنامه نبود، آن خارج از برنامه بود.
س – آنها جزو رئیس گارد و اینها میرفتند.
ج – معمولاً رئیس گارد اطلاع داشت حتی خیلی چیزها بود که اصلاً وزیر دربار اطلاع نداشت یا تشریفات. آن را از طریق گارد. یک عده زیادی هم بودند که شرفیاب میشدند محرمانه از طریق یعنی قرار بود که کسی نداند هیچکس، نه وزیر خارجه میدانست نه وزیر دربار میدانست. تنها کسی که میدانست رئیس گارد بود آن هم برای این که بگویند وارد بشود یا خارج بشود که چیز بود. در چیزهای یکی در قسمتهای نظامی که اعلیحضرت خیلی علاقمند بودند و گاهی اوقات پیغامهایی که مثلاً فرض کنید که طوفانیان شرفیاب شده یک عرایضی رسانده که به یک اشکالاتی خورده، به وزیر دربار چون دیگر سفیر را نمیپذیرفتند کمتر… میگفتند اینها را بگویید. در چیزی هم که، شنیدم معمولاً سفیر انگلیس چه زمانی که اعلم وزیر دربار بود قبلاً رئیس املاک پهلوی بوده و غیره، اینست که معمولاً شنیدم اینها جمعهها در سعدآباد اعلم با آن سفیر معمولاً اسبسواری میرفتند، یک چیزهایی خارج از Off the record و در واقع رسمیت نداشت به عرض میرسید توسط وزیر دربار و یا هر کسی. ولی به هر حال وزیر دربار هم یک از کسانی است که هر دقیقه میتواند حضور اعلیحضرت عرایضش را بکند و یا کاری داشته باشد بتواند تماس بگیرد.
س- ولی اینجوری که من استنباط میکنم در آن زمانی که شما وزیر خارجه بودید، هنوز این تماسهای متعدد وزیر دربار با سفرای خارجی هنوز باب نشده بود.
ج- زیاد نه.
س- زیاد نشده بود.
ج- البته در زمان، چون اعلم اینطور شایع بود که آن مسلماً هم نه اطلاعات، نه پختگی، نه به خصوص از لحاظ سیاسی، نه خودش شاید دلش میخواست آن اوایل خودش را داخل این کارها بکند، با مقایسه فرض بکنید با یک وزیر درباری مثل مرحوم علاء نبود، چون علاء یک مرد سیاسی بود. بنابراین در زمان علاء هم آنوقت زمان پدرم باز سفرا خیلی کمتر شرفیاب میشدند، ولی با وزیر دربار که در تماس میبودند آنوقت عرایضی بود گاهی اوقات هم قرار میشد مثلاً لویی هندرسن یا سفیر انگلیس سر راجر استیون و غیره شرفیابی داشتند. به همین دلیل اگر که نمیدانم توی این کتابها هست یا نه، شاید توی آن چیز مال… مثلاً در یک وقتی در توی یکی از این نطقهایش دنیس رایت در یک جایی گفته بود. این یک وقتی دو نفر از اشخاصی که خودشان را نزدیک با اعلیحضرت میدانستند رفته بودند به سفیر انگلیس گفته بودند که شما گزارشاتتان را به وزیر خارجه ندهید بیایید مستقیم حضور اعلیحضرت . آن مرد هم چون یکی از understanding این بود که همه این طریق باید از طریق اصولی باشد، آمده بود و عینش را گزارش داد به مرحوم انتظام که وزیر خارجه بود. انتظام هم به نخستوزیر گفت. پدرم به من گفتند این جریان را به عرض برسانید، به خود وزیر خارجه هم گفتند که وقتی میروید بهشان…
اعلیحضرت خیلی در این جریان متغیر شدند و آن دو نفر هم مدت زیادی از دربار و از جریان خصوصی به دور بودند.
س- این مثل اینکه در یکی از کتابها منعکس است و اسم آقای پرون را ذکر کرده بودند.
ج- دو نفر در اینجا گویا بودند، یکی مرحوم پرون بوده یکی مرحوم فروغی.
س- مسعود فروغی
ج- مسعود فروغی. مسعود خیلی نزدیک بود آن اوایل چون هم با پرون دوست بود روی زنش و هم اینکه در مهمانیهای خصوصی میآمد. از آن به بعد هم دیگر موقوف شد آمدن او به این مهمانی.
س- حالا اگر خاطراتتان راجعبه جریان بحرین که خیلی مهم هست بفرمایید، که چه جور شد؟ و بعد گویا اینکه شما این را به اطلاع مجلس برسانید یا آقای نخستوزیر برساند، سر این بحث بوده یا اینکه…
ج- نه، این…
س- یا اینکه آقای افشار در مذاکرات باشد یا شما باشید؟
ج- عرض شود که، اولاً جریان بحرین یک موضوع تاریخی بود و جریانش هم همانطوری که در سازمان ملل هم گفتم و در مذاکرات هم گفته بودم که ما، نمیدانم در سازمان گفتم یا در مجلس، که ما از چاله درآمدیم توی چاه افتادیم. به طوری که میدانید بحرین قسمتی از ایران بود و آن وقتی که پرتقالیها نفوذ داشتند بحرین دست آنها بود و در زمان صفویه دولت ایران چون آنوقت قدرت دریایی نداشته و میخواسته که این جزایر را از دست پرتقالیها درآورد به نفع خودش، کمک میگیرد از انگلیسها. و انگلیسها میآیند که پرتقالیها را بیرون ببرند بعد بدهند به ایران. این تاریخ است البته این را که عرض میکنم چیزهای تاریخی است و مفصل. ولی متاسفانه انگلیسها آمدند و آنها را بردند بیرون کردند ولی خودشان آنجا بودند و این جریان صد و چند سال ادامه داشت. یک موضوع این بود که اگر فرض بفرمایید که شما میخواستید بروید به بحرین، یک مدت زیادی هم تحت حمایت دولت انگلیس بود و بعد استقلال خودش در موقعی پیش آمد که باید اولاً تکلیفش با ایران روشن بشود. برای اینکه ما claim داشتیم بحرین مال ماست، عرض شود که، انگلیسها میگفتند نه نیست. به هر حال، در این جریان اول باری که چیز شد، خوب، یک کنتاکتهایی بود انگلیسها همیشه شنیدم. حتی زمان دکتر اقبال این موضوع را پیش کشیدند، و به این احساس در یکی از این جلساتی که بعد بهش یادآور میکنم که بهش اشاره کردم در سفر اعلیحضرت، من میدیدم که اعلیحضرت در این قسمت در یک روز به روز در، چون امپاس اخلاقی… آن روز که مثلاً با نخستوزیر آقای ویلسون نهار خوردیم و مذاکرات داشتیم و این صحبتها شد که در یک جا گذشت و گفتم ما یادداشت برمیداشتیم، اعلیحضرت بعد که آمدیم بیرون بینهایت در فکر و عرض شود که، بینهایت در… و هی بارها میفرمودند چی من گفتم راجعبه این جریان. خیلی نگران بودند که چی گفتند چی نگفتند.
تا این که بالاخره وقتی من انگلیس بودم یکی دو دفعه اینها تماسهای غیر رسمی در منزل… ببینیم اینها چه میگویند و بعد هم نظریات بدهیم. در اینجا هم گروهبندی شده بود. عربستان سعودی طرفداری میکرد از آن جریان. اعراب، روابط ما با مصر خوب نبود، ناصر در این جریان این آتش را عرض شود که، شعلهاش را زیاد میکرد. تا اینکه بالاخره به اینجا رسیده شد که باید این cancer این پروبلم باید حل بشود. و در شروعش هم نخستوزیر هم حتی در جریان نبود باید بهتان عرض کنم. و بعد قرار شد که یک مذاکراتی بشود ببینیم راهحل چیست. نتیجه سیاست دولت شاهنشاه هم این شد که ما نمیتوانیم، اعلیحضرت بارها فرمودند، ما نمیتوانیم قبول بکنیم که بحرین را انگلیسها خودشان بخواهند تصمیم بگیرند یا بخواهند به کس دیگر کادو کنند، اون برای ما غیرقبول است چون اولاً که آنجا صحبت بود بعضیها معتقد بودند پنجاه بعضیها معتقد بودند شصت درصد بحرین هنوز ایرانی است و به هر حال ایرانیالاصل هستند.
در این زمان صدوهفتاد سال و هشتاد ساله هم، به هر حال صدوپنجاه ساله، یک چیزی پیش آمده بود و آن این بود که ممالک مختلف از فلسطینی و سعودی و غیره هم در آنجا رفته بودند یعنی یک کمپوزیسیونی درست شده بود که نمیتوانستیم بگوییم صد درصد همه اینها آنجا حالا ایرانی هستند. یک گرفتاری دیگر هم که دنیا باعث شده بود که حتی الان هم که رویش بحث میکنیم هنوز این پروبلم حل نشده، قضیۀ قبرس بود و ما نمیخواستیم که این موضوع را با جنگ حل بکنیم. میخواستیم حتیالمقدور این را با سیاسی حل کرده باشیم.
روی این جریان قرار بر این شد که یک کمیسیونی یک عده باشند و برای اینکه وزیر خارجه هم میآید و میرود، البته تا حدی هم یک خرده نظریات تند، این بود که قرار بود یک گروهی در این جریان باشند، امیرخسرو افشار هم چون آنوقت کفیل وزارت خارجه بود قرار بود که در این جریانات دنبال کند. مثلاً چند تا مذاکرات سیاسی بود که دنباله مذاکرات، قرار شد که بیایند در اروپا در سوییس و حتى قرار شد بیایند همین در منزل من اینجا این مذاکرات را بکنند. آن هیئت آمده بود در مونترو پالاس زندگی میکرد و امیرخسرو افشار اینجا اینها را میپذیرفت و باهاشان مذاکرات میکرد.
تا اینکه این قدم به قدم. این مرحله یک قسمتش قسمت سیاسی بود و بین ایران و انگلیس. برای این کار برای عرض شود که فرانسه ما خیلی مهم باهاش رابطه داشتیم برای اینکه از لحاظ سیاسی و چیز بکنیم. با خود روسیه که آنها با ما چون آنوقت روسیه خیلی با دول عرب نزدیکی داشت. امریکا نفوذ زیاد داشت. به همین دلیل آنجایی که یک جا بهش اشاره کردم شبی بود که حضور اعلیحضرت تلفن کردم و از تهران ساعت یکونیم دو آمدم به سنموریس اینجا شرفیاب شدم و گزارش کارها را به عرض مبارکشان رساندم. از اینجا شب با هواپیما که هیچی نمانده بود هواپیمای کوچولویی هم بود برویم به پاریس و بخورد. بیچاره چیز هم کلهاش شکست آقای باتمانقلیچ توی این تکانهای هوایی و غیره. آمدیم شب به پاریس همان از سنموریس هم تلفن کرده بودم قرار گذاشته بودم فردایش با آقای کوردو مومیل من ملاقات داشتم در… از آنجا سوار هواپیما شدم رفتم به انگلستان، آنوقت جورج براون در آنجا بود که مذاکرات خیلی انترسان است، اشخاصی هم بودند. همین جا بود که من به جورج براون گفتم که یک بار دیگر اگر که We used to be allies و این خیلی ناراحت شد و گفت برویم توی آن اتاق تنها با هم صحبت کنیم. گفتم نه تنها ندارد همه این آقایان همین مرحوم دکتر فرتاش بود تلگراف کرده بودم بیایند فوراً. مرحوم آقای امیرتیمور کلالی بود جزو هیئت من. سفیر شاهنشاه در لندن مرحوم آرام بود که مذاکرات خیلی مفصلی داشتیم.
از آنجا آمدم رفتم به آمریکا و با دین راسک نهار داشتم و ملاقات داشتم که حتی چون جزیره بحرین تنها نبود، یکی جزیره تمب و ابوموسی بود برای خاطر اینکه اینها از لحاظ سوقالجیشی هم برای ما خیلی اهمیت داشتند. از طرفی هم ما میگفتیم که قرار بر این شد که از طریق سازمان ملل در آنجا یک پلبه ساید بشود یک رفراندوم بشود ببینیم که مردم بحرین چی میخواهند. آیا میخواهند که با ایران باشند؟ آیا میخواهند جزوی… گفتیم ما به آن پلبه ساید که مردم بهش رای بدهند تحت نظر سازمان ملل، آن را دیگر ما قبول میکنیم.
البته در این جریان چند مرحله دیگری بود. یکی اینکه یکی دو بار من آقایان آرتشیها را تیمسار جم بود، تیمسار آریانا بود، تیمسار اویسی بود، وزارت جنگی و اینها را میخواستم و کمیسیون داشتیم در وزارت خارجه که خوب، ما اگر بخواهیم حمله کنیم بحرین را بگیریم بحثی که با اینها داشتم، چه میشود؟ البته آرتشیها خیلی excited بودند میگفتند ما در عرض مثلاً فرض بفرمایید که در عرض یک روز آنجا را میرویم میگیریم. بسیار خوب، این را. آنوقت هم اتفاقاً اعلیحضرت در خارج تشریف داشتند. گفتم بسیار خوبست، حالا بیاییم ببینیم که چقدر خرج دارد برای این جنگ؟ به چی احتیاج داریم؟ چون آرتش تا وسایل را بهش ندهند که نمیتواند این کار را بکند. اینها آمدند و یک پروژه جدیدی آوردند که اینقدر خرج لازم داریم اینقدر آرتش لازم داریم. بعد سؤال بعدی ازشان این بود که ازشان کردم که خوب بگویید ببینیم چقدر گلوله باید بیندازید اگر وقتی رفتیم آنجا را گرفتیم هر چیزی را مشکل دو تا طرف را بهش مطالعه میکردیم دیگر، دوتا extreme. اگر اتفاقاً یک وقت خرابی شد یعنی همیشه یکی از کارهایی که من سعی میکردم این بود که توی جیبمان چند تا به قول معروف آتو داشته باشیم. این اگر نشد آن. شکست خوردیم چی؟ چون زیر دست بابام که نظامی بود و روی این جریانات و همکارانم هم راهنمایی میکردم. اگر پیش رفتیم چی؟ اگر این کار نشد چی؟ که حالا مثلاً راجعبه دیرتر راجعبه نفت و عربستان سعودی و کویت، آن هم یکی از چیزهای خیلی بزرگ انترسان است که داشت جنگی درست میکرد. آن را بعد باید بگویم.
باری، در این جریان ما دیدیم که آرتشیها، فرض کنید که اگر وضع قبرس پیش آمد، یا وضع لبنان که پیش آمد و غیره، قوای ایران در آنجا چقدر این snap shoot، چقدر میکشند از محرمانه اینهایی که یواشکی از تو عمارتها و غیره قوای ما را؟ چقدر میتوانیم آنجا بمانیم؟ اگر انگلیسها قوایشان را آوردند چه وضعی پیش خواهد آمد از لحاظ بینالمنطقه؟ همه اینها را ما از لحاظ حقوقی، باید این اداره حقوقی اینها را مطالعه میکرد.
حتی در این جریان ما در گروه آدم خواستیم آمدند ایران که یکی از استادهای کلمبیا یونیورسیتی بود، از انگلستان و از سوییس. اینها را خواستیم این آقایان Lawyers که آمدند که اول یک خرده شوکه شدند چون ما با اینها خیلی باز صحبت کردم گفتم آقا، من شما را خواستم که بگویید ببینم اگر من یک آدمی را کشتم چطور میتوانید مرا نجات بدهید؟ دومین سؤال من این بود که خیلی خوب، اگر من بخواهم یک آدمی را بکشم چهکار باید بکنم که به چیز…؟ اینها تعجب کردند چون من اینها را آوردم ایران و چون… بعد مثالم را چرخاندم گفتم حالا میخواهم ببینم که ما در بحرین از لحاظ حقوق بینالمللی چه کارهایی، چون بدون تردید این کار کوچکی که نبود که، آن هم بحرین دوری که با ایران داشت. آنوقت هم وضع آرتش ایران این تقویت نبود. از همه مهمتر چیزی که مهم بود چه اعلیحضرت فکر میفرمودند و چه من خودم به این معتقد بودم که ما باید روابطمان با همسایههایمان خیلی خوب بوده باشد و باید با اینها زندگی کنیم زندگی مسالمتآمیز. نباید نظر امپریالیستی به اینها داشته باشیم در عین حال هم اینها نباید اجازه داشته باشند که به مقدسات ما و احساسات ما احترام نگذارند یا به چیز خوب نگاه نکنند به نگاه خوب. روی این اصل این بود که پس یک راهحلی، خلیج فارس اهمیتش به خصوص آن روز و هنوز هم هست، در آتیه هم خواهد بود. ایران به نظر من از لحاظ سوقالجیشی تنها برای خاطر اینکه نفت دارد نیست. ایران، زمان قدیم Silk Road میآمد از ایران. بنابراین ایران یک موقعیت بینهایت مهم سوقالجیشی، عرض شود که، بینهایت جریان مهم نفتی، در آنوقت بیستوسه میلیون و نیم تا بیستوچهار میلیون بارل بشکه نفت از دهنه خلیج فارس خارج میشد که این یک سومش فرض کنید مال ما بود بقیهاش مال اعراب بود. یکی از بدبختیهایی که این جنگ ایران و عراق در این گروه خمینی و دنبالهاش آورد و اینها بدون مطالعه کردند، آن چیزهایی که به نفع ما بود اینها از بین بردند با این شلوغبازیهایی که در خلیج فارس انداختند و گفتند ما هم کشتیها را میزنیم و غیره، آمد دولت عراق لوله کشید به ترکیه. بنابراین نفتهایی که از اینجا میرفت و ما نفوذ داشتیم در اهمیت ایران کم شد. از طرف دیگر آمد لوله کشید بعد کشیدند به عرض شود که، عربستان سعودی. اینها به نظر من کارهای غلط بدون مطالعهای بود که آتوهای ایران را یعنی از لحاظ ایران، ممکن است برای عربها خوب بود ولی من دارم از نظر خودمان و موقعیت خودمان عرض میکنم.
اینست که اینها را که تمام مطالعه کردیم وقتی به اینجا رسیدیم بعد من شروع کردم با عدهای از آقایان آقای مصباحزاده، آقای مسعودی، بعضی از سردبیرهایش، عرض شود که همین آقای طاهری، اینها را همه را میخواستم نهار میآمدند وزارت خارجه باهاشان صحبت میکردم. بعد شروع کردم با دانشگاه نزدیک شدن و با اغلب استادها عرض شود که، صحبت کردن و هم نظریاتشان را فهمیدن و هم این که مشکلاتی که در پیش داریم باهاشان در میان گذاشتن که چه مشکلاتی خواهیم داشت.
تا اینکه بالاخره به این نتیجه رسیده شد و قبول کرد دولت ایران با پشتیبانی دولی مثل فرانسه و عرض شود مثل آمریکا و غیره که به ما کمک بکنند و با انگلیس که این را از طریق سازمان ملل حلش بکنیم. در اینجا ما باید میرفتیم هر چه پیشنهاد که میکنیم باید در مجلس تصمیم گرفته بشود. اگر مجلس تصویب نکند که چیز قانونی نخواهد داشت چه وزیر خارجه چه اعلیحضرت چه نخستوزیر، هر کس دیگری، روی قانون اساسی ایران هر چیزی به خصوص چیز خارجی باید از مجلس شورای ملی و از مجلس سنا میگذشت. بنابراین در آنجا برای اینکه اولاً ما یک آتویی بازی کرده باشیم موقعی کاسیگین نخستوزیر شوروی که قرار بود بیاید به ایران دعوتش کردیم که مصادف با این جریان باشد که روسیه اگر برخلاف ما نیست به ما عرض شود که، به له ما نیست برخلافمان نیست یا در واقع بیطرف باشد.
در این جریان در این period من سعی کردم روابط ایران که با مصر قطع شده بود و روابط بسیار بدی داشتیم یواشیواش روابط حسنه بشود. دوستیای که با آقای محمد ریاد که یکی از شخصیتهای بزرگ مصر من میدانمش و واقعاً با حسننیت بود با کمک اعلیحضرت ملک حسین و اعلیحضرت ملک حسن این دوتا و غیره روابطمان یواشیواش سعی کردیم که با مصر نرمال بکنیم چون اولین باری که اگر یادتان باشد خلیج فارس را که اینها میگفتند خلیج عربی، اول ناصر پیش آورد و Observer دیگر. این تخم لق انگلیسها سر قضیه ملی شدن نفت شکستند و بعد هم ناصر دنبالهاش را گرفت. پس ما باید یک کاری بکنیم که در اینجا وقتی میرویم به سازمان تقویت کامل در سازمان ملل داشته باشیم و با شکست روبهرو نشویم. چون اگر بیایند جنجال بکنند و نگذارند نتیجهاش قضیه ممکن است مثل قضیۀ قبرس بشود.
روی این اصل قرار شد که آقای نخستوزیر شوروی بیاید ایران. در این موقع مصادف بود با کنفرانس اسلامی اول آن هفته در عربستان سعودی و آنجا که رفتیم در آن مذاکرات خوب، اغلب این آقایان وزرای خارجه اسلامی این موضوع را من باهاشان باز در تماس بودم. وصل بودم با مرحوم وکیل که در سازمان ملل بود و پیغامهایی که از طریق آقای اوتانت میدادیم چون سازمان ملل و سکوریتی کنسول در این جریان بودند.
من رفته بودم در آنجا. روز پنجشنبه صبح این مذاکرات طولانی شد تا ساعت چهارونیم پنج نصف شب. اتفاقاً دو تا از آقایان سناتورها هم با من آمده بودند یکی آقای مرحوم تیمسار مطبوعی بود که با این طیاره، یکی دیگر هم آقای یارافشار. در آنجا تا ساعت چهارونیم طول کشید و چند تا اتفاق بانمک افتاد که این شاید بد نباشد. یکی وقتی که خواستیم بیاییم بیرون هیئت مصری قبل از ما بیرون بودند ولی ماشین ما را آورده بودند و خوب، از لحاظ اصول آنها باید میرفتند بعد ما میرفتیم ولی در عین حال هم اتومبیلهای ما آنجا بودند. چهار چهارونیم صبح هم هست، خسته آمدیم، آفتاب هم دارد درمیآید از این دریای قرمز بینهایت … خلاصه، یک کار دیپلماتی یا خلاف هر چی، من رفتم و یک دفعه به آقای محمود ریاد گفتم که …
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۶
ج- … به او گفتم که ببخشید، چون ماشین مرا آوردند Colleague عزیز و خداحافظ شما، و بعد یک دفعه بغلش کردم و ماچش کردم. این بیچاره مات و مبهوت شد. هم هیئت مصری هم مات و مبهوت. و از آنجا برنامه من این بود که بیایم بروم مدینه زیارت بکنم از آنجا برگردم خودم را برسانم به تهران. باری، بعد رفتیم مدینه زیارتمان را کردیم و از آنجا هم آمدم تهران و صاف از فرودگاه رفتم حضور اعلیحضرت. چهارونیم پنج بعد از ظهر بود. که گزارش جریانی که در آنجا بوده به عرضشان رساندم. بعد بهشان عرض کردم که قربان یک اتفاق با نمکی هم، چون بدانید همه آن گزارشات را، یک اتفاق دیگری پیش آمد. فرمودند چی بود این جریان؟ عرض کردم که من امروز محمود ریاد را بغل کردم ماچ کردم. فرمودند چرا پرت و پلا میگویی، اصلاً چرا شوخی میکنی؟ مسخره… خندهشان گرفت. گفتم والله نه این انکدوت نیست این حقیقی است. کس دیگر باید بهتان…
خلاصه، بعد دیگر قبول فرمودند و چیزی نبود. آن شب مهمانی نخستوزیر برای شام در کاخ گلستان داشتیم، که از همانجا من فوری توانستم دست و رویی بشورم چون دیگر وقت حمام و اینها هم نبود. خوشبختانه لباس هم لباس معمولی بود با ممالک کمونیستی و آن شب برگزار شد. نطق من قرار بود که در مجلس نطق کرده باشم برای هفته آینده. در نبودن من آقای صدری و آقای پزشک…
س– پزشکپور
ج– پزشکپور اینها با من خواسته بودند تماس بگیرند. وقتی آمدم گفتند. گفتم با من تماس کسی نگیرد هر کسی هر کاری دارد. اینها رفته بودند گویا مستقیماً به دفتر مخصوص و آقای معینیان را ملاقات کرده بودند صحبت کرده بودند که تکلیف ما چیه؟
در قسمت نطق اولاً اتفاقاً یک عیدی بود که ما باید میرفتیم صبحش میرفتیم به مشهد عصرش برگردیم. با طیاره جت ستار که میرفتیم تو هواپیما هم مرحوم دکتر اقبال بود چون اصلاً… آقای نخستوزیر بودند و البته اعلیحضرت همایون شاهنشاه و من.
یک نطقی که همکارهای من تهیه کرده بودند، دکتر زندفر خیلی زحمت کشیده بود، دکتر… حالا در انگلستان است، بعد سفیرمان شد در چیز. قاسمی. اینها زحمت کشیده بودند به اضافه معاونین وزارت خارجه. یک نطق خوب زیاد طولانی ولی چیزی بود. یکی هم نخستوزیر تهیه کرده بود . اعلیحضرت هر دو را خواندند و فرمودند نه، نطق وزارت خارجه از همه بهتر است. مال نخستوزیر هفت هشت خط بود اصلاً، ماستمالی. و خوب، این…
البته در اینجا اعلیحضرت یک جملهای را که من گذاشته بودم که این انگلیسها چیز امیپریالیست داشتند. این البته در مجلس هست، حالا جملاتش یادم نیست. این انگلیسها کلنیال و امپریالیست و اینها. اعلیحضرت فرمودند این را نگویید. خط کشیدند. عرض کردم قربان خود اینها قبول کردند دولت کارگری بعد از جنگ دوم قبول کرد که اینها کلنی داشتند و امپریالیست بودند، چیزی ندارد باید گفت. و بعد هم مردم آنچه که ببینند و دلشان بخواهد.
باری، فرمودند نگویید. ولی من رفتم در مجلس آن روز یکشنبه این نطقی که در مجلس کردم که هیئت دولت هم همه در آجا بودند، در آنجا آن جملهای هم که اعلیحضرت خط کشیده بودند با دستشان مخصوصاً، آن را هم گفتم. در اینجا البته نمیدانستم که در یک کُمپلُوئی هم هست چون این آقایانی که دیدم که آن روز میخواهند عرض شود که، دولت را استیضاح بکنند. ولی وقتی که آمدند و دولت را استیضاح کردند من معتقد بودم که ما جواب اینها را منطقی بدهیم. در این جریان البته من آن روز جواب ندادم چون به رول مجلس و غیره هم هیچکسی نمیتواند وارد باشد، آقای دکتر یگانه که وزیر مشاور در این مراحل بودند و توی مجلس بودند با من که تو دادگستری بود گفتم رول چیه؟ گفت که میتوانیم باید این را بگوییم چه روزی جواب بدهیم. گفتم هر چه میخواهید. رفتم و به رئیس مجلس عرض ادب کردم و گفتم دولت آماده است هر وقت بخواهید بیاید جواب این چیز را بدهد.
در این جریان من یک خرده ناراحت یعنی آزردهخاطر شدم چون قبل از اتمام نطق من هنوز تمام نشده بود، اولاً بهار بود و مجلس گرم هم بود. من گفته بودم که بخاریها را ببندید. اینها مخصوصاً بخاریها را طوری روشن کرده بودند، من هم از همهجا بیخبر از آنجایی که همه آقایان وکلا، چون وقتی از پلهها میآیید بالا مجلس یک طرف یک سالنی هست که وکلا معمولاً آنجا هستند، وقتی به دست راست میپیچید اتاق رئیس مجلس است، از پهلوی رئیس مجلس وارد مجلس شورا میشوید و در آنجا یک بخاریهای کلمن بود. من دستم را که گذاشتم روی بخاری درست مثل دست آدم را که بخواهند کباب کنند، یک دفعه سوخت. خوب، آن ناراحت که شدم کاغذ را نمیتوانم، ولی فهمیدم که یک کُمپلوهایی در اینجا در کار است.
باری، بعد هم وقتی که نطقم را کردم وقتی که تمام شد، آقایانی که خواستند، گفتم آقا بگذارید حرفشان را بزنند. آقای حالا خاطراتم را مینویسد، وکیل مجلس بود و حزب…
س- آقای صدر
ج- نخیر نخیر. از حزب دولت بود. الموتی که یادداشت…
س- بله.
ج- این آمد گفتم بگذارید حرفهایش را بزند چون من در انگلیس هم دیده بودم، ما هم جوابش را میدهیم. ولی شلوغ کردن چه فایده دارد. من هنوز از مجلس به مجلس سنا نرسیده بودم به اعلیحضرت گزارش کرده بودند که من آنجا گریه کردم و من طرفداری از مخالفین کردم و بساط. اعلیحضرت دو دفعه مرا خواسته بودند من چون مخصوصاً ممکن بود برای این که چیزی عوض نشود، آمدم رفتم نطقم را در مجلس سنا کردم بعد بالا مصاحبه مطبوعاتی داشتم. این امیر طاهری و عرض شود ای. پی. همه اینها گروه بودند. وقتی رفتم آنجا گفتند باز اعلیحضرت تلفن فرمودند. رفتم بهشان تلفناً فرمودند چی شده و اینها؟ گفتم هیچی. نطقم را کردم و خیلی خوب بود. استیضاح کردند جواب قرار است بدهیم.
یک جلسهای قرار شد در حضور اعلیحضرت که آقای نخستوزیر باشند، عرض شود که، من باشم، وزیر دربار نمیدانم بود یا نبود. باری، در آنجا نظر من این بود که بگذاریم این مخالفین هر چی که حرف میخواهند بزنند بزنند، صد درصد مجلس را آزاد بگذاریم هر کسی که میخواهد رای موافق بدهد هر کسی دلش میخواهد رای مخالف بدهد. این از جنبه بینالمللی برای ما هم بهتر است. همینطور که در زمان پدرم که وقتی که مجلس جدید آمد و عرض شود که، قرارداد کنسرسیوم، گفته بودیم هر کسی هر چی دلش میخواهد، هیچ نوع نفوذی به کار نبریم چون واقعاً یک چیزی باشد که تاریخی باشد. آنجا هم عرض شود که، صدوسیزده تا رای موافق بود، حالا یادم رفته تعداد. روی این اصل این نظر من بود.
نخستوزیر میگفت نه ما به اینها نباید اجازه بدهیم و اینها، اگر نه این خطر پیدا میکند و عرض شود که، همه جا میگیرد. گفتم آقا مردم باید حقیقت را بدانند راحت بشویم از یک چیزی درست نکنیم که استخوان لای زخم نگذاریم.
در نتیجه آنوقت، اعلیحضرت فرمودند که خوب بروید خودتان. در این جریان آقای اعلم آمدند حصارک منزل من. من اولاً یک خرده به امیرعباس تندی کردم و گفتم که شما خلاف مردانگی و دوستی، شما این حرف را رفتی آنجا چیز کردی پشت سر من و اینها. بعد هم آمدیم سر بحث گفتم من بحثم اینست که هیچ ضرری ندارد که این مخالفین هر چی دلشان میخواهد بگویند ما جواب بدهیم. جواب هم باید جواب منطقی بدهیم. گفت نه باید فحششان بدهیم فلان کنیم. گفتم اگر اینطوری است من نمیدهم با آن نظری که من دارم. اعلیحضرت میتوانند الان امر بفرمایند من استعفا بکنم ولی من با غیر از آن نظری که دارم و آن اینست که باید منطقی جواب اینها را داد، نیستم. حالا اما شما نطق خوب… این بود که قرار شد نخستوزیر برود جواب بدهد استیضاح دولت را. که آنجا صحبت کرده بود و اینها. من آن روز نرفتم. من ماندم. اتفاقاً آن روز رفتم همان موقعی که نخستوزیر در مجلس صحبت میکرد موقع شرفیابی من بود گزارشات هیئت را آوردم بالا.
این جریان مال آنجا از این لحاظ بود. و بعد هم از طرف دیگر هم وقتی که در نتیجة سازمان ملل این بود که این رای داده بشود، در نطقی هم که در… رفتم بهار آن سال بود که برای سنتو در واشنگتن بودیم، همینطور هم در سازمان ملل گفتم ما احترام میگذاریم. و حالا هم که خواسته مردم این بوده بنابراین اول که آقای ظلّی را، آنوقت در سازمان بودم، دستور دادم و اعلیحضرت تصویب فرمودند و فرستادیماش رفت به بحرین با شیخ بحرین و آقایان شخصیتها ملاقات کرد. پذیرایی بینهایت کردند. وقتی خود من رفتم شیخ بحرین شخصاً آمده بود در فرودگاه و در آنجا البته یک نطقی کردم که باز در تهران جلویش را گرفتند همین آقایان حائری و اینها هم نوشته بودند. آنجا راجعبه جزایر گفتم مال ماست، هیچکسی در اینجا هیچجور چیزی نمیتواند بکند و بحثی هم دربارهاش نیست. بحرین هم چون یک خواسته چیز بوده روابط حسنه خواهیم داشت. از آن به بعد هم روابط ما با عرض شود که، با بحرین رو به خوبی رفت.
و یک چیز دیگر، قبل از این جریان موقعی بود که ما، در موقعی بود که ما در هندوستان بودیم قبل از این که این جریان پیش بیاید. و در آنجا در یکی از این مصاحبهها، اتفاقاً این بد نیست اگر آنجا آقای باتمانقلیچ هم یک خرده بهتان بگوید چون در این جریان بوده تلگرافهای… اعلیحضرت در یک مصاحبهای که با ایشان کردند راجعبه بحرین اولین باری بود که رسماً اعلیحضرت این موضوع را، گمان میکنم مدرس بودیم، در یکی از این جاها حالا جایش را او خوب میداند. من البته خیلی ناراحت شدم چون علاقهای به اعلیحضرت داشتم بهشان عرض کردم قربان این صحبتی که فرمودید درست نبود، و چرا اعلیحضرت خودتان طرف، بگذارید ماها با مجلس طرف باشیم و اگر مردم چیزی داشته باشند بر علیه امثال من و او باید باشد، روشن باشد. شما پادشاهاید و بالاتر از این حرفها هستید.
باری، اعلیحضرت آن روز خیلی ناراحت شد و قانع شد. من فوراً با نخستوزیر تلفناً صحبت کردم و از ایشان خواهش کردم که فوراً دستور بدهند وزارت اطلاعات و غیره نطق اعلیحضرت را چاپ نکنند. که بعد یک عده دشمنان گفته بودند من میخواهم توهین به اعلیحضرت بکنم و چرا نطق اعلیحضرت را نگه داشتم. ولی عصرش اینجا چون قسمت سیاسی بود که گفتیم اول ببینیم که این صحبتهایی که کردند از خود این وزیر اطلاعات هند اتفاقاً که خیلی نزدیک بود با خانم گاندی…، و شاید هم اینجا انگلیسها، به هر حال در آنجا خواستیم اولاً ببینیم اعلیحضرت چه فرمایشاتی فرمودند؟ چی بوده جزئیات و غیره چی بوده، تا اینکه آنها هر چیزی که هر خبرگزاری هر چی که دلش میخواهد.
خیلی آسان است شما یک نطق یک کسی را بگیرید نیم خطش را بردارید از خط اول، نیم خط از خط پانزدهم را بردارید این دو تا را به هم بچسبانید آن موضوع، آن موضوعی که شما گفتید نیست به کلیcontext اش فرق میکند. و این بود که این ترس پروبلومان را با سر بحرین اینطور حل شد و اختلاف چیزی هم نبود برای اینکه هیچ بین… شما در یک جلسهای مینشینید بحث میکنید، شما نظر خودتان را میگویید من نظر خودم را میگویم. متاسفانه چاپلوسی به جایی رسیده بود گاهی اوقات که هر کاری را… دعوایم نبود با نخستوزیر. اتفاقاً من مرد منطقی میدانستماش. باهاش خیلی نزدیک بودم. با هم خیلی از نزدیک با هم بحث داشتیم. با یک چیزهایی من مخالف بودم یا او مخالف بود یا هر کس دیگری، ولی این اختلاف چیزی نبود که ما مثلاً بخواهیم به هم فحش خواهر-مادر بدهیم یا اینکه قهر بکنیم. نه، او نظرش را گفت، گفتم اینست، ولی چون نظر من درست نیست و حالا هم شاید شما هم نخستوزیر نیستید، دولتها هم، همهمان مسئولیت مشترک داریم، بنابراین بسیار خوب شما هم در پارلمان وضع بهتری دارید بهتر هم میتوانید نطق کنید و من هم کمتر میآیم، شما بروید آنجا. این بود که آنجا…
س- این اعتراضی که این آقایان پان ایرانیستها در مجلس کردند آیا با اجازه مقاماتی مثلاً ساواک یا دفتر مخصوص بوده، یا اینکه خودشان…؟
ج- من عرض کردم، یکی از چیزهایی که برای من Question Mark است. ولی در عین حال هم نه برای من آنوقتش فرق میکرد نه حالاش. چون من اگر معتقد نشده بودم که این به نفع مملکت است زیر بار نمیرفتم، کنار میرفتم، ولی وقتی معتقد شدم که این cancer را ما باید بکنیم درست کنیم، مسئولیت را قبول کردم. اگر هم ایرادی بوده باشد امروز مسئولیتش با من است چون اگر من آن روز استعفا کرده بودم شاید این کارها نمیشد. بنابراین کسی نمیتواند که بگوید دستوری به من داده. نه، من معتقد به این کار شدم و اول خیلی آدم تندی بودم حتی در اینجا یکی از pointsهایی که من…، مثلاً در این جریان ساعتها نه تنها خودم بلکه تمام همکارهای وزارت خارجه و معاونین تا رئیس اداره، اولین بار در تاریخ تا آنجایی که من یادم میآید، وزارت خارجه بود که تمام این آقایان بیایند دو سه ساعت حتی دو دفعه علیاحضرت تلفن فرمودند چرا نمیآیی نهار، نگهداشتم شاه را آنجا، که دانه دانه حرفهایشان را بزنند اعلیحضرت بفهمند.
در اینجا البته شوخی کرده بود پشت من نخستوزیر، حرف بانمکی، که بله ما یک لباس چون من در مذاکراتی که با وزیر خارجه انگلیس کرده بودم وقتی تهران بود، گفته بودم اگر موضوع اصولی نباشد من خودم میروم جنگ میکنم. بعد نخستوزیر گفته بود یک لباس نظامی برای اردشیر بخریم و یک تفنگ چوبی بهش بدهیم.
آن روز اعلیحضرت وقتی که متغیر شدند و دیدند که نمیتوانند ما را قانع بکنند، چون همه همکارانم را آورده بودم در آنجا، در آنجا یکدفعه عصبانی شدند به من فرمودند آقا شما با تفنگ چوبی چطور میخواهی بروی جنگ کنی؟ گفتم قربان قضیه جنگ نیست، این باید… آنها هم نمیتوانند. این موضوعی است که باید اصولی حل بشود. تصویب فرمودند. البته مال خیلی قبل را عرض میکنم. و به همین دلیل این کمیسیونها و این مذاکرات شد که در نتیجه به نفع دو تا کشور بوده باشد نه اینکه ما بگذاریم توی بشقاب همینطور که مملکتمان را در این جریان گذاشتیم توی بشقاب و دادیم.
این را به من چند نفر آمدند گفتند حتی گمان میکنم که این اگر اشتباه نکنم خود آقای صدری هم که حالا شاید در انگلیس باشد این موضوع،
س- دکتر صدر را میفرمایید؟
ج- دکتر صدر.
س- بله.
ج- آمد گفت.
س- که؟
ج- یک عده هم آمدند به من گفتند که تمام این کُمپلوئی است این چیزها و اینها در مجلس بر علیه شما بوده که شما هم عصبانی بشوید و چیز بشود و اینها. و نقشه این بوده که یا دولت و اشخاص دیگر شاید ساواک دستش داشتند. من نمیدانم. چون من همیشه دوست دارم که یک چیزی که ثابت نشده، چون rumor و accuse کردن خیلی آسان است. این وضعی است که بود. البته آن شد. این آقایان بعد هم آمدند گفتند که چرا ما، مثلاً آمدند صحبت کرده بودند که آخر چرا نمیگذارید ما وکیل بشویم برای خاطر اینکه این که تصویب شده و غیره.
من هم عقیدهام صد درصد این بود که حالا اینها که استیضاح کردند حرفشان را حالا، چون باید اصلاً در هر چیزی که در مجلس میگذرد موافق و مخالف حرفش را بزند. اینجا شاید اینها را تحریک کردند که بگوییم جریان استیضاح باشد که نتیجهای که میخواهند چی بوده، خدا میداند واقعاً. بر علیه من بود؟ بر علیه…؟ اینها را خدا میداند. من چون مدرکی ندارم چیز…
مثلاً یکی از دلیل اینکه من… چون من معمولاً در موقعی که وزیر خارجه بودم اعتقاد نداشتم نه با حزبی موافق یا مخالف بودم. من اولاً اعتقاد داشتم که وزارت خارجه باید خارج از حزب باشد به همین دلیل این جریان فراماسونها را… من با کسی فراماسون باشد مخالفت ندارم. من میگفتم که وزارت خارجه از هر دسته و از هر چیزی باید خارج باشد فقط کارش مملکت، چون از لحاظ اصولی امروز یک دولت میآید یک برنامه دارد فردا یک دولت دیگر برنامه دیگر. وزارت خارجه رابط مملکت است با خارج، بنابراین از این سیاستهای داخلی و حزبی و غیره باید کنار باشد. شخصاً هم مخالف این بودم که عضو حزب بشوم. حتی رستاخیز هم که گفتند امر اعلیحضرت است با صراحت نوشتم که نمیروم. شاید تنها فردی هم هستم. دستخط اعلیحضرت را هم دارم که حتی قبول فرمودند که یک حزبی کردن اشتباه بود.
یک بحث دیگر هم که داشتم که اختلاف من اینجا با نخستوزیر شد بیشتر و یعنی چندین چیز بود و بارها به اعلیحضرت عرض میکردم، عرض میکردم که قربان وزارت خارجه باید چیزهایش را، عقیده منست، بفرستد به کمیسیون خارجی. در کمیسیون خارجی بحث میشود. یا در آنجا حل میشود که معاون پارلمانی اولین بار در وزارت خارجه که این طرح… یا اینکه حل نمیشود باید برود به مجلس شورا. در آنجا خوب یا بد میرویم جواب میدهیم. راجعبه اساسنامه وزارت خارجه هم همینطور که نخستوزیر چله کرده بود برای من چرا نفرستادند. بعد هم میگفتند بفرستیدش به حزب. گفتم من به حزب نمیفرستم. من حزب نمیشناسم چون وزارت خارجه را نباید داخل… ولی میفرستم به مجلس. حزب هم در آنجا اکثریت دارد هر کاری میخواهد با من آنجا بکند، بکند. میروم جوابش را میدهم. یا شکست میخورم یا میبرم. میفرمودند اینها آنوقت آنجا بروی به تو چیز میشود، من پشتیبانی نمیکنم. گفتم، پشتیبانی هم نفرمایید، بروم آنجا ببینیم چیست. به هر حال اگر وزیر خارجه مملکتی هستم و وزیر خارجه شما هستم، اگر مجلس یا مردم مرا نخواهند بودن آنجا چه فایده دارد. بنابراین در آنجا. اما من چیزهای وزارت خارجه را بفرستم برود در کمیسیون حزب باشد که خودم عضو حزب نیستم بهش اعتقاد ندارم، باهاش مخالفم. خود اعلیحضرت هم تصویب کردید که این نظر من درست است باید کنار باشد یا اقلاً در مدتی که من هستم این نظر را تصویب فرمودید، بنابراین من این کار را نمیکنم. این اصلش حقیقت این بود. ولی من نه میخواستم به حزبیها توهین بکنم نه مخالف… هر مملکتی حزب لازم دارد ولی خوب اصول حزبیش فرق دارد. عقیده هم دارم که چندین حزب لازم است به همین دلیل بعد از استعفایم و امریکا و که اوامر اعلیحضرت را به من ابلاغ کردند، به اعلیحضرت عریضه نوشتم که بنده عضو این حزب نمیشوم. این حزب اشتباه است. اعلیحضرت دستخط فرمودند … دلایلی که آوردم که بعد در یک جای دیگر شاید بحث بشود طولانیتر، بهشان عرض کردم که، دستخط فرمودند که متاسفانه حق با شماست ولی دیر شده. باز عریضه نوشتم خیر قربان الان هم میتوانید شما این حزب را ببندید. بگذارید چند تا حزب مردم برای خودشان درست کنند.
س- بنده اطلاع دارم که مطالب خیلی بیشتری هست در مورد زمانی که جنابعالی وزیر خارجه بودید، ولی برای اینکه وقت محدود است میخواهم اگر بشود کار را ببریم جلو و اگر وقت بود برگردیم دو مرتبه به این دوران. بنابراین اگر شما بتوانید دلیل اینکه وزارت خارجه را استعفا کردید ترک کردید و تشریف بردید به آمریکا را آن را توضیح بدهید.
ج- عرض شود که، اولاً خوشحالم که این را میخواهید برای اینکه من خجالت میکشم از خودم بخواهم تعریف کنم برای وزارت خارجه. گمان میکنم مردم باید قضاوت کنند وزارت خارجه را، چون به خصوص که اگر هم تعریفی از وزارت خارجه میکنم مربوط به وزارت خارجه و وزارت خارجهایهاست نه خودم. چون بدون آنها بدون تردید من هیچ موفقیتی نمیتوانستم داشته باشم.
ما یک راهی را رفته بودیم که من خیال میکردم این راه هم برای مملکت خوبست و هم برای شخصیت مملکت و هم برای عرض شود که، پادشاهمان. چند تا اصولی را بهش معتقد بودم. کسی نباید در کارهای وزارت خارجه دخالت بکند. مسئول وزیر است، بنابراین خوب یا بدش را باید جواب بدهد. دیگر اینکه یک وزارت خارجهای در دنیای امروز که وسعت پیدا کرده نمیتواند فعالیت… ازش نمیتوانی یک آدمی را دستش را ببندید پایش را ببندید بگو بدو. میخورد زمین کلهاش هم میشکند. بنابراین شما نمیتوانید از کسی انتظار داشته باشید که اگر بودجه و وسایلی نداشته باشد این بتواند. شما اگر پول نداشته باشید، تلکس داشته باشید، ماشین رمز داشته باشید، پیک سیاسیتان را آدم ببرد و بیاورد و غیره نمیتوانید. این یکی از دیگر از اشکالات.
عرض شود که، بارها کلاش بین من و نخستوزیر روی همین اصول پیش میآمد چون من دوست نداشتم که پشت کسی حرف بزنم. در یک جلسهای آنوقت راجعبه بودجه وزارت خارجه بود، آقای نخستوزیر تو طیاره بودند میرفتیم برویم به پاکستان برای آخرین برای چیز آر. سی. دی. بود، آخرین ماههایی بود که آقای عیوب خان در حکومتش بود. آنجا به اعلیحضرت عرض کردم قربان چند دفعه این آمده دستور فرمودید وزیر دارایی آمده به وزارت خارجه با آقایان دیگر وزرا، رئیس بودجه و غیره، گفته بودم رئیس دفتر مخصوص هم آنجا باشد شاهد. آمدند رسیدند نتیجه به عرضتان رسیده، نخستوزیر هم بوده در شورا، تصویب فرمودید. اما این تا به امروز به جایی نرسیده. وزارت خارجه هم نمیتواند کار… من هم تا به حال هیچوقت نخواستم پشت سر کسی، خودتان شاهدید، الان چون نخستوزیر اینجاست، اتفاقاً هوستس طیاره میآمد میرفت، تیمسار فاضلی آجودان بود درست پنج شش قدم جلوتر توی کوپة آنوری نشسته بود. حالا چون ایشان اینجا هستند میخواهم حرفهایم را جلوی خود این بزنم. من هم عاشق دربار نیستم و مشکلی هم نمیخواهم، عاشق وزارت خارجه نیستم و مشکلی هم نمیخواهم برای اعلیحضرت یا برای نخستوزیر یا کس دیگر، من میخواهم بروم. این هم دانه دانه مدارک من است پرونده پرونده. اینجا امیرعباس باز چیز کرد و گفت، آه اَدی جون شوخی میکنی؟ من خوشی با کسی ندارم. من دارم حرفهایم را میزنم و اینهاست. اعلیحضرت خیلی ناراحت شدند و گوش کردند دستور فرمودند که در مراجعت، که در اینجا البته روی تندیای که شد من در توی قصر رئیسجمهوری هم به نخستوزیر توهین کردم هم به این آقای مجیدی که آنوقت رئیس چیز بود.
س- سازمان برنامه.
ج- بودجه، بودجه بود یا سازمان بود. از این حرفها.
باری، یکی دیگر این بود که با دربار کلاش پیدا کردم متاسفانه از روز اول روی عقایدی که داشتم. اصلش هم اینطور شد. از روزی که من آمدم وزیر خارجه شدم همیشه سعی وزارت خارجه این بود که جریانات را به عرض اعلیحضرت برساند نتیجهاش را بگیرد. در این موقع که اعلیحضرت در خارج تشریف داشتند اولین چیزی که پیش آمد این بود که والاحضرت پرنس فیلیپ قرار بود بیایند به ایران و آمده بودند و بیاید از ایران برود. بدون اینکه با وزارت خارجه صحبت بشود به عرض اعلیحضرت وزیر دربار رسانده بود و جواب داده بود که اعلیحضرت شام تشریف میآورند به سفارت انگلیس. اعلیحضرت امر فرموده بودند که لقمان بیاید از من بپرسد. لقمان آمد پهلوی من. به اعلم هم… گفتم آقاجون اگر که اعلیحضرت به علیاحضرت ملکه انگلیس برادر و خواهر میگویند و بین برادر و خواهر است این به نظر من مانعی ندارد، ولى علىالاصول چون ایشان شوهر ملکه انگلیس است و اعلیحضرت پادشاهند و به اینجا هم رسمی نمیآیند، به نظر من اعلیحضرت یک شامی بدهند ایشان بیاید آنجا. ولی اعلیحضرت تشریففرما نشوند. بعد آقای لقمان برگشت گفت گمان میکنم… گفتم اما اگر گفتید و گفتید اعلیحضرت قبول کردند این دیگر زشت است الان بخواهید عوض کنید، بنابراین به اراده اعلیحضرت است که اینجا خودشان.
خوب، اینجا اعلم یک خرده ناراحت شد که چرا بهش گفتم آقاجون در اینجا که وارد نیستی خوبست با مشورت، به خصوص که اعلیحضرت امر فرمودند وزارت خارجه کارهای خارجی را… به این شرط آمدم من. در پاریس با ایشان صحبت کردم، در هر جا، این شرایط منست.
دیگر عرض شود که قضیۀ تاجگذاری پیش آمد. در جریان تاجگذاری کمیسیون محرمانهای شد در اتاق آقای وزیر دربار، شب بود، کسانی که بودند تیمسار سپهبد یزدانپناه بود که رئیس این کمیسیون بود و رئیس دفتر مخصوص. در اینجا بحث شد، من گفتم آقا من مخالفم که ولیعهد را بیاورید برای اینکه ولیعهد اولاً سن قانونی نرسیده، اعلیحضرت محمدرضا شاه وقتی خودشان ولیعهد بودند وقتی پادشاه خواست، پدرش، بهش با آن قدرت نشان بده، نشان تاج یک بهش داد. بعد که ولیعهد شد بهش حمایل و نشان پهلوی را داد. یک چیزهایی را بعد برایشان مثل زدم. همین دو تا مثلی که قبلاً مثل اینکه اینجا گفته بودم راجعبه انگلیس و روابطشان با… به هر حال چند مثل برایشان زدم که به این دلایل شما نمیتوانید. نمیتوانید یک نشانی را بیایید نازل کنید و خود اعلیحضرت رضا شاه کبیر که آمدند و سلطنت پهلوی را پایهگذاری کردند یکی از چیزها از بین بردن القاب بود. دیگر اینکه چون قدیم هرکسی از بچگی پنج شش سالگی میرپنج و امیر و غیره و از این حرفها بهش میگفتند، اینها از بین رفته. یک کاری بکنیم، روی یک اصولی باشد. بنابراین ولیعهد چون… بعد هم نشان پهلویای که خود پادشاه میزند نمیتوانید این را کوچک کنید. این نشان پهلوی را موقعی باید ولیعهد بگیرد که رسماً میشود ولیعهد در سن ولیعهدی یا میخواهد… ولی روی این اصول بود که آقای اعلم نظر چیزی داشتند. یزدانپناه خدا بیامرز…
خلاصه، بحث بود، دعوا که نبود. به عرض رساندم. بعد هم گفتم که، بعد گفتند که… گفتم اگر که چیز است شما بعد از این برای اینکه من هم کار زیاد دارم، شروع کارم هم هست، هر وقت میخواهید اطلاعاتی میخواهید من در اختیارتان، کمیسیونتان را بکنید چون این راهی که میگویید این نظریات منست دیگر، دلیل دیگری ندارد بمانم توی کمیسیون. آنها هم از خدا خواستند. من هم خودم را کشیدم کنار.
مثلاً درست آخرین شب، آخرین…
س- اعلیحضرت از این نظر شما هم قهر شده بودند راجعبه ولیعهد…
ج- من که به عرض نرسانده بودم که،
س- بله.
ج- جور دیگری، آن دو تا آقایون دیگر به عرض رسانده بودند، حالا چه جور رسانده بودند که جنبه توهین، یک خرده اوقاتشان تلخ شده بود. بعد هم به ایشان وقتی پیش آمد این جریان بهشان. با تمام این جریان بعد از اینکه تاجگذاری برقرار شد، بعد از اینکه بی. بی. سی. این را پخش کرده بود رادیو گفتند خیلی موفقیتآمیز بوده، الحق و الانصاف هم مردم در تاجگذاری استقبال عجیبی کردند به عکس باید بگویم در دوهزاروپانصد سال. در نتیجه اعلم آمد به من گفت اعلیحضرت فرمودند که این چیز بی. بی. سی. را بیاورم شما ببینید، به جنبه خنده که. گفتم آن بی. بی. سی. را من تمام گزارشش را از اِی تا زیش را خواندم کپیاش را هم ما فرستادیم دربار او هم خوانده حضور اعلیحضرت، چیزی ندارم ببینم. گفت دیدید ولیعهد چه چیز کرده بودند؟ گفتم آن را هم خواندم، ولی باز به نظر خودم معتقدم و الان هم هر چی دلتان میخواهد اعلیحضرت رئیسکلاند، به هرکس دلشان میخواهد نشان بدهند، به هرکس… نشان را میگیرند، ولی این نظرم. حالا چه جور بعد به عرض رسانده بود من حرفهایم را خیلی…
قسمت بعد باز در همین جریان مربوط به یک چیز اینجوری بینالمللی میشد راجعبه جشنهای تاجگذاری. اولاً من راجعبه جشنها دو بار،
س- جشنهای دوهزاروپانصد ساله.
ج- دو هزار و پانصد سال. دو بار دخالت کردم. یکی وقتی که سفیر بودم در امریکا و آنوقت مرحوم علاء دنبال این کار بود به اعلیحضرت عریضه نوشتم که ما آمادگی نداریم و الان این کار را کردن شاید خوب نباشد. تصویب فرمودند اعلیحضرت، عقب افتاد. به همین دلیل هم به من امر کردند ماموریت داده بودند که من بروم آرژانتین صدوپنجاهمین ساله را، که ما یواشیواش مال آنهای دیگر هم ببینیم چیست. وقتی از انگلیس آمدم مثلاً تمام تشریفات ملکه شدن ملکه انگلیس، عرض شود که، آمدن ولیعهد و غیره را فیلمش را همه را آوردم گزارشاتی که اعلیحضرت ببینند و در جریان… چون یک چیزی..
در جریان دوهزاروپانصد ساله که من اولاً همیشه میگفتم قربان چرا دوهزاروپانصد سال، ما دوازدههزار سال تاریخ داریم باید برویم آن را بگیریم، چرا… و یا هفتهزار و خردهای. به چه مناسبت فقط این باشد؟
و دوم اینکه، که اعلیحضرت با من شوخی میفرمودند. در این جریان من گفتم ما باید اگر میخواهیم خارجیها را بیاوریم مشکل سکوریتی خواهیم داشت. اشکال دیگرمان اینست که اگر یک کسی نیاید میگوییم که به ما توهین کرده. ما نباید اشخاص را این کشورها را در امپاس بگذاریم. اعلیحضرت هم اول پذیرفتند و تصویب هم فرمودند. بعد این آقایانی که آمدند پیشنهاد کردند گفتم میگذاریم در اختیار خودشان. خوب بعضی کشورها در اختیارشان بود بیایند بعضیها هم گفتند نه نمیآییم. اما این نیامدنیها در روابط سیاسی ما اثر گذاشت برای اینکه آمدند رفتند گفتند به اعلحضرت به خصوص که قسمت تشریفات و اینها رفتند به عرض رساندند که بله نیامده، یک سوءتفاهماتی پیش آمد.
دیگر اینکه آمدند میلیونها خرج کردند. جز، بله دیگر، نه بیش از هشتصدوپنجاه نهصد میلیون دلار خرج کردند و این اگر ما این خرج را میکردیم یک هزارمش را هم میخواستیم بکنیم تبلیغ بر علیه ایران بکنیم آنقدر موفقیت آمیز نبود تا اینکه با این عمل، در صورتی که میگفتند اینها تبلیغ است. سوم اینکه این باعث شد که ساواک بیاید جلوی مردم بهعنوان، حق هم داشت، هر کسی وظیفهای دارد، بیاید بهعنوان سکوریتی و غیره مردم را بگیرند، مردم را حبس کنند. یک دفعه به اعلیحضرت عرض کردم تیمسار نصیری هم آنجا بودند، عرض کردم قربان ما با این کاری که کردیم هر چه آدمی که کمونیست نبوده… یک عده را گرفتند حبس کردند به اسم مجاهد یا به اسم کمونیست. یک عده زیادی هم بلغور کردند بردند آن تو و در اینجا آنهایی هم که نمیدانند اینها باهوشند آنها را درس میدهند و برای ما اسباب زحمت درست میکنند از لحاظ سکوریتی و غیره. و این بود من جلوی خود تیمسار نصیری گفتم عرض کردم. چون قبلاً عرض کرده بودم دو مرتبه، برای اینکه اگر حرفم غلط است، چون به من میآمدند میگفتند من که پیغمبر نبودم بو بکنم یا عقل کل نبودم. نظریاتم را به عرضشان میرساندم. روی این اصل اینجا هم البته یک کلاش دیگر پیش آمد چون یک عده زیادی منافع مالی در اینجا پیدا کرده بودند. چندین عرض شود که، صد اتومبیل آمدند سفارش دادند. عده زیادی از این اتومبیلها عرض شود که استفاده مالی بردند. در پرسپولیس میلیونها خرج کردند که هیچ کدام بعد از چند هفته اینها قابل استفاده نبود. آن حرفهایی که به عرض رساندند معلوم شد دروغ است.
من چون در نزدیک این جریان استعفا کردم، حالا چون میرسم دلیلم را ولی… آقای پرزیدنت سنگور پرزیدنت سنگال، آقای وزیر خارجه مراکش، آقای وزیر خارجه تونس، همه اینها آمده بودند نهار، اینها نهار خوردند من بهشان آبگوشت دادم و چلوکباب. سنگور و اینها رفته بودند حضور اعلیحضرت تعریف کرده بودند که خانه من چی خوردند. بعد آمدند این را چرخاندند که من این کار را کردم برای اینکه مخصوصاً بر علیه دربار بوده باشد که بگویم آنها اینقدر lavish چیز کردند. گفتم آقا من چلوکباب و این آبگوشت را دادم برای خاطر این بود که اینها چیز ایرانی ما بود به خصوص که شما که رفتید از پاریس غذا آوردید از ماکسیم. این یکی دیگر بود.
عرض شود که، گرفتاری دیگر که باهاش روبهرو شدیم، حالا تو کلهام بود، عرض شود که، وزیر دربار برداشته بود نامه نوشته بود به دو تا از سفرا، سفیر ایران در مسکو و سفیر ایران در عرض شود که، پاکستان آقای مشییخ فریدنی و آقای چیز. آنها هم جواب درستی نداده بودند این چیز شده بود برداشته بود یک کاغذی نوشته بود که این دو تا سفیر… توهین… بهش یک نامهای نوشتم که شما،
س- چهکار کرده بود؟ توهین کرده بود؟
ج- به نظر من توهین کرده بود به آنها. من یک نامه خیلی شدیدی بهش نوشتم که آقای وزیر شما حق نداشتید این کار را بکنید. اولاً حق ندارید با آنها تماس بگیرید مگر اوامر به خصوصی اعلیحضرت، آن هم از طریق دفتر مخصوص باید بوده باشد. و به هر حال بعد از این جریان وادارش کردم که مجبور شد، این هم برای اولین بار در تاریخ وزارت خارجه شاید، رسماً وزیر دربار نامه بنویسد به وزارت خارجه به وزیر خارجه و معذرت بخواهد که این تو رکورد برای آنها بماند.
از طرف دیگر عرض شود که، گرفتاری من این بود که میدیدم که از هر طرف دیگر یواشیواش اینجور چیزها دارد پیش میآید و نمیتوانم. یک روزی آمدم تقاضای نشان کرده بودم برای همکارهایم. یک وقت خودم هم رفته بودم سازمان ملل. این مال یک سال قبلش. عرض شود که، از آنجا که برگشتم گفتند که نشانها تصویب نشده یعنی برای اینکه دیر رسیده باید از طریق نخستوزیر. خوب، عصبانی شدم. تلفن کردم حضور اعلیحضرت و به رئیس تشریفات توهین کردم و همه چیز، نشانها را هم گرفتم آن سال. سال بعدش اینها برای خاطر اینکه یک آنتریکهایی بود، آمدند آن دستوری که من داده بودم عدهای که قرار بود، چون من معتقد بودم کسی که خوب کار کرده باید تشویق بشود کسی هم بد کار کرده باید توبیخ. روی سال قبلش چون برای آقای خلعتبری که معاونم بود نشان یک همایون گرفته بودم، امسال برایش تمثال اعلیحضرت توشیحشده را تقاضا کردم. برای بقیه آقایان سفرا هم به بعضیها درجه یک همایون چون این رسمی بود من گذاشتم برای سفرا. چون دلیل نداشت ما به سفیر خارجی یک همایون بدهیم ولی سفیر خودمان که در آن کشور (نامفهوم) و غیره بیاید زیر دست… به آنها هم قرار شد که سفرا، آن هم البته آمدم سفرا را قسمت به سه کردم، درجه یک درجه دو درجه سه، همینطوری که در فرانسه، همینطوری که در امریکا، همینطوری که در انگلیس هست.
باری، بعد که من رفته بودم و اینها برای اینکه بخواهند پوست خربزهای گذاشته باشند آمده بودند و عرض شود که وقتی من شب رسیدم معاون وزارت خارجه و همه آقایان همکارانم در وزارت خارجه در وی. آی. پی. فرودگاه که بودند، آقای معاون که آنوقت شاپور بهرامی بود به من گفت که امروز ما یک کامیون فرستاده بودیم نشانها را بیاوریم. گفتم برای چی؟ گفت برای اینکه خیلی زیاد بود. من آنقدر تقاضا نکرده بودم. لیست را یک دفعه دیگر بیاورید و اینها. بعد یک وقت دیدم که سی شش تا نشان درجه یک همایون یعنی از طریق من تقاضا کردند. اعلیحضرت هم چون فرمودند هر چی میخواهید بدهید اینها میخواستند چیز کرده باشند یک کُمپلوئی، همه تصویب شد. ولی من گفتم نه، آن لیست اولی را بیاورید همان شب، همان شب تلفن کردم عرض کردم حضور اعلیحضرت، عرض کردم قربان اینجا اعلیحضرت مرحمت بزرگی فرمودید هر چه اینها از طرف من دادند قبول فرمودید، ولی این حرف من نیست من نشان را نباید پایین بیاورم، احترام اعلیحضرت را. از این مرحمت ممنونم. فرمودند خوب حالا چهکار میکنید؟ عرض کردم هیچی فردا تمام نشانها را پس میگیرم. دستور دادم که این آقایانی که توی لیست نبودند به خصوص کسانی که یکی دو نفری که گذاشته بودم یکی مثلاً مثل ظلّی که صد درصد مورد اطمینان بود و مثل خر کار میکرد شب تا روز در وزارت خارجه قبلاً در لبنان بوده، او را آمده بودند گفته بودند این را تصویب نفرمودند و یکی آن مسعود… آنوقت مثلاً آقای قریب برادرش جمشید قریب که در موقع بازنشستگی بود و خدمت مهمی هم در اسپانی نکرده بود مثلاً، آدم بدی نیست، ولی اصولاً او را گذاشته بودند. این بود که تمام را دستور دادم آن روز صبح نشانها را پس بگیرند. همین کار را هم کردم. قبل از اینکه موقع سلام بشود که مثل توپ در سلام ترکید. تمام آقایان همین اکبر راد آنوقت معاون وزارت فرهنگ بود آمد چیز کرد و غیره، همه آمدند تبریک گفتند. عده زیادی، اغلب هم بعضیها هم روی هندوانه، بعضیها هم روی خوشحالی یا معکوس. به هر حال آن عملی که بهش عقیده داشتم.
چون معاون من کفیل من جانشین من که خلعتبری بود این عمل را بدون اجازه من کرده بود همه اینها را توبیخ کردم. به خلعتبری گفتم که شما را میفرستم بنابراین دیگر شما در اینجا نخواهید بود بعد از چند ماه، میفرستمتان به دانمارک برای سفارت، اول قرار بود بفرستمش به چین. و بعد هم آن عکس را هم دیگر آن تمثال اعلیحضرت را هم دیگر حق ندارید داشته باشید چون بدون چیز بودید.
ایشان آمده بود رفته بود پهلوی نخستوزیر، به نخستوزیر گفته بود اعلیحضرت برای من سایه خداست و خداست و من اصلاً جرأت ندارم این عکس را از روی میز بردارم، این خلاف چیز است و همه این حرفها. گفتم عکس برداشتن… این حرفها چیست میزنید؟ نخستوزیر، اتفاقاً جلسه پدافند داشتیم پدافند ملی چیز مال عرض شود که National Security در واقع که امراء بودند و فقط وزیر دارایی آنوقت آقای آموزگار بود و اینها، از آنجا امیرعباس از من گفت که یک چایی میتوانم با شما تو دفترم بخورم؟ گفتم با کمال میل. رفتم آنجا و اولین بار هم اتفاقاً دختر جهانبانی مسعود که مثل دختر من بود وقتی من سفیر بود آنجا درس میخواند، اولین بار دیدم برگشته و رئیس دفتر نخستوزیر. رفتم توی اتاق امیرعباس و گفت که چرا در اعلیحضرت ناراحتی درست میکنید برایتان؟ گفتم هیچوقت من، هیچوقت نمیمانم. گفت، نه یک همچین جریانی است و این آمده اینجا ناراحتی کرده. گفتم این جریان روی پرنسیب است. آن هم دستوری هم که دادم، حالا اگر خودش نمیتواند و اینقدر علاقهای که به اعلیحضرت دارد اینقدر برایش مهم است و چیز میکند، مانعی ندارد من دستور میدهم رئیس دفترم، آنوقت آقای ندیم بود، او برود عکس را بردارد بیاورد بالا پس بفرستیم برود. این هم مال جریان این.
این جریان باعث بر این شد که دیدم که این جریاناتی که یکی بعد از دیگری پیش آمده و نشانة اینست که… در این ضمن البته در این دو سه سال یکی دو سه بار حضور اعلیحضرت استعفا کردم، استعفای مرا نپذیرفتند با عریضه و غیره.
یکی دیگر سر قضیۀ دانشگاه بود. اینها آمدند عرض شود که، این اختلافاتی که پیش آمد. اینها آمده بودند رفته بودند یک شرکتی که بدنامترین شرکتها در ایران کرده بودندش شرکت اتوبوسرانی بود، و آمدند در تمام روزنامه صفحه اول نوشته بودند که این شرکت دزدی میکند پدر مردم در میآورد، جنجال عجیبی دربارهاش شد. همین شرکت را که این حرفها را پشتش زدند هنوز چند هفته نگذشته بود یک دفعه آمدند با یک رئیس دیگری که گذاشتند، اتوبوس را که شما دو زار مثلاً باید میپرداختید یک دفعه قرار شد یک تومان بپردازید؛ چندین برابر این بالا رفت. در نتیجه داشت آشوب میشد. وقتی اینطور شد من دادم همکارانم مطالعه کردند دیدیم در اینجا نمیدانم دویست درصد، در آنجا سیصد درصد تفاوت قیمتهاست. در اینجا من به امیرعباس گفتم، امیرعباس این عمل عملی نیست که به نفع ما و اعلیحضرت بوده باشد. این خطرناک است. در عین حال آنوقت علیاحضرت حامله بودند در قصر تشریف داشتند، با ایشان تماس گرفتم گفتم قربان شما و یا مادرتان که دربند است ببینید این رفتگری که میخواهد بیاید به منزل شما از تهران پارس بخواهد بیاید چند دفعه باید بلیط عوض کند و چقدر باید بدهد تا برسد به تجریش. آیا این در ماه که هیچی در هفته حقوق اینقدر دارد که پول یک روز را بدهد؟ این هم در ضمن دو تا بچه دارد، یک بچهاش باید برود دانشگاه یکی هم باید برود دبیرستان فلان در جنوب شهر. آنها هم بروند پس این یک چیزی است که چند هزار تومان هم که در ماه کسر میآورد. آخر این کار جز اینکه ما مردم را شلوغ کنیم و آشوب درست کنیم چیز دیگری نیست.
روی این اصل بود که یک گزارشی حضور اعلیحضرت تقدیم کردم تلگرافی و استدعا کردم که استعفای مرا بپذیرند. با علیاحضرت هم صحبت کردم، البته علیاحضرت هم مثل اینکه تلفناً با اعلیحضرت. اعلیحضرت در این جریان عصبانی شدند با من تلفنی صحبت فرمودند دستور فرمودند که یک کمیسیون بشود. کمیسیون قرار شد که برویم در نخستوزیری. من گفتم میروم آنجا. آنجا آقای جواد منصور بود، مرحوم، که من باهاش شوخی میکردم میگفتم «پاس پارتو» که بعد شهردار شد، آنوقت معاون نخستوزیر بود،
س- نیکپی
ج- نیکپی. آنها بودند. گفتم آقاجون، این کار را با… ها، درست چهلوهشت ساعت قبلش هم اینها آمده بودند رفته بودند درِ دانشگاه را هم، چون دانشگاه شلوغ شده بود، بسته بودند گفته بودند نظامی و چترباز برود آنجا. من هم البته آن روز فردایش باید میرفتم آنجا نطق میکردم، قبول کرده بودم که بروم آنجا. آن شب جلسهای قرار شد تشکیل بشود که رهنما آنوقت وزیر عرض شود، آموزش و پرورش بود، آقای دکتر عالیخانی رئیس دانشگاه بود، من آنجا پریدم گفتم آقا، چطور شما قبول کردید که اولاً دانشگاه را بیایید ببندید و این کار را، برای اتوبوسرانی که اینقدر بدنام و اینقدر کثیف است. و این دارید خون تو خیابانها راه میاندازید. به آقای تیمسار نصیری و به تیمسار مقدم هم نه تنها در آنجا، ولی کشیدمشان کنار و گفتم، من امشب بهتان بگویم من ولکن نیستم نمیروم بیخودی احساسات به خرج ندهید در اینجا وجدانتان را به کار بیندازید، و الا من نخواهم گذاشت. رفتید یک عدهای مردم را… مثلاً پسر نوکر سید جواد منزل ما را گرفته بودند حبس کرده بودند در نزدیک اتوبوسرانی به عنوانی که شما میخواهید شلوغ کنید. بدبخت بیچاره اصلاً داشته میرفته با مادرش برود بیمارستان برود دواخانه همین بیمارستان نظامی این را نشان بدهد. اصلاً… همینطور غربیلی یک عده را گرفته بودند.
در نتیجه وقتی این کمیسیونها شد، صحبتهایی که کردیم من نظر دادم، آن روز دوشنبهای بود. آقای منصور هم آمدند، بهش گفتم کی است اخبار؟ گفت دو. گفتم اخبارتان را به نظر من یک خرده عقب بیندازید ولی اعلام بکنید، ولی اعلام بکنید این موضوع موضوع رسیدگی است. تا رسید به روز پنجشنبهاش. در نخستوزیری جلسهای داشتیم، در آنجا عرض شود که، وقتی که همه بالاخره همین آقای عالیخانی الان هست که گفت من شما را ببوسم برای این حرفی که، آنجا بالاخره همه قانع شدند که این عمل عمل غلطی بود. آقای نخستوزیر گفت جریان را به عرض اعلیحضرت برسانید. اعلیحضرت در سنموریس تشریف داشتند. حالا، نخستوزیر اینجاست من نشستم اینجا و آقایانی که هم دور هستند، وقتی که اعلیحضرت را گرفتیم و نخستوزیر به عرض رساند که نتیجه گزارش چی بوده و اینها، چون نتیجهاش این بود که من گفتم امشب تا دو بعد از نصف شب چهار بعد از نصف شب، هر چی شده، باید این افراد را از زندان خارج کنید. که بالاخره آقای تیمسار مقدم و آقای تیمسار سپهبد رئیس شهربانی مبصر قبول کردند که اینها را آزاد کنند. بعد هم آنها برای اولین بار گفتند که چطور… گفتم برای اینکه دانشگاه هم چیز نشود چه جور چون صبح شنبه هم دانشگاه شروع میشد، گفتند روزنامه هست صبح به اسم آیندگان، آنوقت هم من نمیشناختم آیندگان را یعنی روزنامهاش را، به هر صورت در آنجا دم دانشگاه بیشتر بود. گفتم پس این هم خبرش را هم بدهید آنجا پخش بشود، هر دانشگاهی که میخواهد برود تو میگویید دم آنجا میتواند بخواند، رادیو هم چند بار بگویید، اگر یک آتشی زیر خاکستر باشد جلویش گرفته میشود. و همه بالاخره روی این قبول کردنی شد نتیجهاش که به اعلیحضرت عرض کردیم، اعلیحضرت از آن طرف یک شوخیای کردند، چون این را گذاشته بودیم که همه… فرمودند که شما چهارده نفر به عهده این آدم یک نفر بر نیامدید؟
این حقیقتش به هونور من برخورد. چون من خیال میکردم که خدمت کردم بنابراین اینجا مسابقه نبود چهارده نفر. این را تحمل کردم. این کار هم شد. ولی یک عریضهای حضورشان عرض کردم که اجازه بدهید که چاکر از وزارت خارجه بروم کنار. تصویب نفرمودند. با تمام این آن شبی که آمدند فردایش هم قرار بود ما برویم پاکستان، این مال یک سال پیشش. وقتی که تشریف آوردند به تهران معمولاً وزیر خارجه میرفتم آنجا عرایض و گزارش و اینها بود در رکابشان با هلیکوپتر میرفتم به قصر که آنجا دنباله و برمیگشتم. این بار این جعبهای که چیز بود دادم به پیشخدمت مخصوص اعلیحضرت و یک عریضهای هم وقتی اعلیحضرت آمد سوار هلیکوپتر بشود گذاشتم توی جیبشان. بدو بدو آمدم تا بخواهند بفهمند من هستم یا نیستم آمدم و رفتم سوار ماشینم شدم. خلاصه عقب من گشتند نبودم. تا آمدم به حصارک. در این موقع اعلیحضرت هم عریضه مرا خوانده بودند هم پرسیده بودند. تلفن فرمودند کی به شما یاغی، اجازه بهتان نمیدهم. حق ندارید استعفا بکنید و فلان. گفتم قربان غیرممکن است. این نمیشود و اینها. فرمودند نخیر فردا صبح هم باید تو طیاره باشید. میرفتیم برویم به پاکستان.
اتفاقاً در اینجا وقتی که آن روز رفتیم به راول پاندی خیلی عکس بدی در کیهان از من هست، چون من در تمام مدت تو طیاره حالت قهر گرفته بودم و سکوت و گزارشات و غیره را هم به عرضشان میرساندم ولی دیگر آنطوری که بنشینم بخواهم بروم پهلویشان تخته بازی کنم و اینها. گاهی اوقات هم این جعبه را میگذاشتم و میرفتم. این تمام راه من این حالت را داشتم تا آمدم رفتیم به داکا پاکستان شرقی.
در آنجا البته من قبلاً رفته بودم برای کنفرانس اسلامی و با مجیبالرحمان صحبت کرده بودم و آقای بوتو را آورده بودم که با مجیبالرحمان آشتی بکند و از آنجا آمدم رفتم پهلوی یحیی خان. این یک حکایت به کلی جداگانه دارد.
باری، چون دیگر حالا یواشیواش حزب مجیب دارد مهم میشود و غیره و اینها، از لحاظ اصول این بود که من میخواستم که مجیبالرحمان حضور اعلیحضرت شرفیاب بشود. و در یک پارک بزرگی که آنجا یک مراسمی بود و تمام شاید بیش از دو هزار نفر آدم بودند، در آنجا ترتیب دادم که در موقعی که اعلیحضرت میخواهند بیاییم برویم، یک جا مجیب باشد و آنجا مجیب را من حضور اعلیحضرت معرفی کنم و بروند توی اتاق پهلویی چند دقیقهای… این کار را هم کردم. بعد برگشتیم به اینجایی که کاخ پذیرایی است. اینجا منزل از این منزلهای کلنیال است که تقریباً شاید دویست سیصد متر آنطرفترش یک عمارت بزرگی است که گمان میکنم اسمش هیلتون بود هتل بود، ما آنجا بودیم اعلیحضرت اینجا تشریف داشتند. من باز این چیزها را گذاشتم و میرفتم. وقتی داشتم میرفتم اعلیحضرت از آن بالا صدا کردند. من خودم را زدم نمیشنوم دارم میروم. بالاخره یکی دو تا از آقایان امرا و عرض شود که، آجودان و غیره دویدند گفتند اعلیحضرت، اعلیحضرت و من برگشتم و ادب کردم و رفتم بالا و فرمودند که چته؟ گفتم قربان حقیقت جریان اینست. این کاری که اینها کردند توی مملکت خون راه میافتاد توی خیابانها و این چیزی میشد که شما دلتان نمیخواهد. روی این اصل بود که اینها را جمع و به عرضتان رسانده بودم و غیره.
س- سر اتوبوس.
ج- بله سر اتوبوس. و اعلیحضرت آن روز که پای تلفن یک همچین چیزی فرمودید، این به هونور چاکر برخورد برای اینکه من این کار همه را کردم برای علاقهای که به شما دارم، پس اقلاً اگر این بود… فرمودند، آن را که من شوخی کردم میخواستم بگویم آنها چه بیعرضه اند. عرض کردم آخر اینکه آنها که اینطوری معلوم نیست که گوش کرده باشند و فلان. بعد هم اعلیحضرت فرمودند برای اینکه مرا… کنند فرمودند که تا نباشد چیزکی، این شعر را خواندند، مردم نگویند چیزها. قبول فرمودند که چیز، بسیار خوب.
از آنجا پریدیم. از پاکستان شرقی به پاکستان غربی باید شما از روی هندوستان پرواز کنید چند ساعتی، یکی از این کلنیال که میگویند. باری، وقتی آنجا میآمدیم، آمدیم به لاهور. در لاهور عرض شود که، وقتی که نشستیم حالا من توی یک گزارش آمد از تهران نظامیهای ما و همکاری با نظامیهای پاکستان، که آقای بوتو امروز عصر میخواهد در لاهور چیز بکند میگویند بین هفتصد تا یک میلیون نفر آدم است و میخواهد به اعلیحضرت حمله کند. برای من قابل قبول نبود برای اینکه من توسط احمد تهرانی با او تماس داشتم و حتی گفته بود اگر میخواهد نشانش را پس بفرستد و اینها، پیغام دادم که آقای چیز بیاید در آن هتل که من باهاش ملاقات کنم آقای…
س- آقای بوتو.
ج- که حالا کنار است. یحیی رئیسجمهور است دیگر. عرض شود که، در این جریان از فرودگاه هم که میآمدیم به شهر، مردم جمعیت عجیبی بود و اینها واقعاً احساسات بینهایت عجیبی از خودشان «شاهنشاه زنده باد!» که بعضیها هم حتی با لهجه میگفتند «جنده باد» شوخی میکردیم با اعلیحضرت، آمدیم تا این کاخ در لاهور. از اینجا که آمدیم و پیاده شدیم و رئیسجمهور و اعلیحضرت آمدند رفتیم توی اتاق که در خدمتشان بودیم، که خیلی گرم بود و بیچاره یحیی خان هم عرق میریخت، اعلیحضرت فرمودند که عجب پیشواز خوبی بود ها، عجب چیزی بود. یحیی خان به اعلیحضرت عرض کرد که قربان این چند ماه پیش، اشاره میکرد به موقعی که آقای عیوب بود و انقلاب کردند بر علیهاش، این جمعیتی که در همین شهر دیدید نه تنها گلولۀ مسلسل بلکه توپ و تانک هم درشان اثر نداشت و اینها آنها را از بین بردند. خوب، چهلوهشت ساعت قبلش من این جریان را در چیز به اعلیحضرت عرض کردم.
س- اتوبوس.
ج- دراتوبوس در داکا و حالا هم که آمدیم. اعلیحضرت یک نگاهی به من کردند که یعنی حالت چیز و اینها، من البته خیلی خجالت و کلهام را انداختم پایین. بعد ادامه صحبت دادند و از اینجا یحیى مرخص شد آمدیم دم اتومبیل رئیسجمهور سوار شدند، اعلیحضرت مراجعت فرمودند.
حالا توی قصر همینجا که اعلیحضرت تشریف دارند اتاق پهلویشان نگویید برای من گذاشتند، ولی من گفته بودم مرا بگذارید آنجا. باز همین چیز تکرار شد. داشتم میرفتم اعلیحضرت از آن بالا صدا فرمودند. فرمودند کجا داری میروی؟ عرض کردم قربان میروم به هتل. فرمودند جای شما اینجاست. عرض کردم بله قربان. برگشتم و عرض کردم قربان حقیقتش اینست که گفتند بوتو اینست با بوتو ملاقات دارم. شب هم با این افراد و غیره و اینها در رکابتان هستم. خلاصه قانعشان کردم که بهترست که من در هتل باشم با اشخاص.
اینها دانه دانه پهلوی خودم میدیدم که بهعنوان خودم میدیدم که خوب یک چیزهایی هست که این misunderstanding دارد پیش میآید پس… البته اینجا یک چیزی را بگویم در پرانتز ولو اینکه، درست هفت هشت ماه بعد از این جریان، حالا برای استعفایم اینجا اعلیحضرت مرحمت بزرگی به من فرمودند، من قرار بود بروم به چیز، عکسش هم اینجا هست، تیتو دعوتم کرده بود. به اعلیحضرت هم عرض کرده بودم. یک روزی حضور اعلیحضرت عرض کردم که قربان فردا چاکر مرخص میشوم. فرمودند کجا؟ خیلی ناراحت شدم. عرض کردم میروم یوگسلاوی. کی؟ قرار نبود. عرض کردم خیلی وقت پیش بهتان عرض کرده بودم ولی اگر حالا نمیخواهید خوب نمیروم کاری ندارد. فرمودند، مجبوری بروی؟ عرض کردم مجبور نیستم ولی دعوت کرده قبول کردم رسمی است. بعد همینطور نشسته بودیم بلند شدند یک خرده راه رفتند فرمودند که میدانی چیه اردشیر، من چون خودم دارم میروم به سنموریس و شما اینجا چشم من هستید، میخواستم که اگر در این موقع شما چون جریان اتوبوسرانی دوباره تشکیل نشد. این را من از اعلیحضرت به همین دلایل میگویم که حرف صحیح بهش گفتن به عکس appreciate میکرد چندین ماه هم گذشته. من خیلی توشه شدم، و خوب کارهایم هم خوب… گفتم خوب کاری ندارد. فرمودند، چطور کاری ندارد؟ تیتو با ما دوست است. عرض کردم خیر قربان همین الان. تلفن را برداشتم از، گفتم اجازه میفرمایید، از دفتر چیز تلفن کردم به معاونم و آقای معاون اداری، گفتم اولاً ببینید هواپیما چه ساعتی از اینجا میرود. هواپیمای connection به یوگسلاوی چی هست، فلان؟ به آقای معاون سیاسی گفتم فوراً سفیر یوگسلاوی را بخواهید بیاید تو دفترم.
اولاً اعلیحضرت خیلی توشه شد از این چیزهایی که به این… فرمودند، چهکار میخواهی بکنی؟ هیچی قربان الان میروم یک نامه مینویسم. ها، آنجا هم گفتم یک نامهای تهیه کنید برای اینکه خوب من که خط… یک نامه تهیه کنید برای همکارم وزیر خارجه و یک معذرت خواهی و غیره. مقداری خاویار تهیه کنید، نمیدانم چی، قالیچه تهیه کنید و اینها. فرمودند چهکار میکنی؟ گفتم هیچی دارم میفرستم. میگویم من که نمیگویم نمیآیم که. میگویم چون اینطور است چند روز وقت دیرتر میآیم. خیلی هم اعلیحضرت خوششان آمد. همین کار را هم کردم.
باری، این جریانات آنجا بود و اینها. دیدم که دیگر یک طوری خواهد شد که من هم آدم عصبانی هستم با گند. من هم که بارها هم حضور اعلیحضرت عرض میکردم که قربان به نفع شماست که ماها بیاییم و برویم. زیاد ماندن ما باعث چیز میشود.
یک جریان دیگر که آنوقت رئیسجمهور چکسلواکی میآمد. آقای نخستوزیر آمده بود نهار به وزارت خارجه. عصرش میرفتیم برویم به فرودگاه برای دیدن یعنی ورود رئیسجمهور چکسلواکی. وقتی که از آنجا آمدیم، آمده بود برای کارهای وزارت خارجه، وقتی میآمدیم من پشت رل نشسته بودم، رولز رویسم را داشتم. ایشان پهلوی من نشسته بود. علی خان شوفر، شوفری که البته سی سال پسرش سرهنگ شده بود ولی خوب چون سالها در آنجا بوده مرد خیلی شریف و قدیمی در وزارت خارجه و موقعی هم که اردلان را چیز میداد بیچاره آکسیدان کرده بود و صورتش چیز که من همیشه نگهمیداشتم. ولی خودم ماشین خودم را آورده بودم بیرون. عقب نشسته بود. آمدیم از خیابان قوامالسلطنه تا برسیم به سفارت شوروی که دست بپیچیم بیاییم از آنور برویم به فرودگاه. آقای نخستوزیر شروع کرد ایراد گرفتن که بله این ساواک تمام تلفنهای ما را کنترل میکند. گفتم خوب بکند چه فرقی میکند، چه اثری دارد؟ اولاً تو نخستوزیری چرا گله میکنی؟ و از همه گذشته تلفنی که کنترل میکند چیه؟ مثلاً میخواهد ببیند که من با دوستم یا با چیزم با شما و غیره چی گفتیم؟ همه جریان را که اعلیحضرت من بهشان عرض میکنم. خوب نه. بعد هم بخواه بگو مرتیکه این که میدونی که چیه این جریان که.
آمدیم و همچین که پیچیدیم به این طرف چپ که حالا سفارت است نصف این سردر بزرگ که سازمان در آنجا بود که حالا تالار رودکی و غیره، به آنجاها برسیم، بعد گفت بله اعلیحضرت هم فرمودند که ما حالا حالاها. گفتم که ماها اصلاً باید برویم پی کارمان و اینها. همینجور. گفت که اعلیحضرت فرمودند که، نه، گفت ما باید تا بیست سال دیگر بمانیم. من یک دفعه شوکه شدم و عصبانی شدم و یک دفعه همچین ترمز کردم که این علی خان بیچاره از آن پشت افتاد و این سرش خورد به شیشه و اینها. خیلی هم بد شد. پشت همین اتومبیل خودم. و یک دفعه دید که من عصبانیم، گفت اعلیحضرت فرمودند. گفتم امیرجان دختر شاه زن من بود من بیشتر از پنج سال نتوانستم باهاش زندگی کنم تو میگویی بیست سال من وزیر خارجه باشم. من که نیستم.
خوب، ما آمدیم و رفتیم فرودگاه و این هم ناراحت شد و بساط و غیره و این حرفها. و رئیسجمهور هم بود و از اینجا آمدیم رفتیم آمدیم به میدان نمیدانم فلان سوار نمیدانم کالسکه بشوند و برویم کاخ گلستان و بساط و اینها. نخستوزیر این جریان را به عرض رسانده بود که فلان کس میگوید که اعلیحضرت بیخود میگویند. فردا که من شرفیاب بودم، اعلیحضرت فرمودند، این موضوع چی بوده؟ عرض کردم قربان یک همچین حرفی است. گذاشتم اتفاقاً اینجا توی گزارشم، بله، فلانی زد من هم بهش گفتم و اولاً چاکر مخالفم این به صلاح اعلیحضرت نیست و اگر ما بیست سال بمانیم جز اینکه برای شما دشمن چندین میلیونی درست کنیم چیز دیگری نیست. بعد هم چرا هر چی که میشود میگوید امر اعلیحضرت است. اول هم نگفت امر اعلیحضرت، گفت ما اینطور، من وقتی ترمز کردم، که خیلی هم خجالت کشیدم و ناراحت هم شدم، یک لبخندی اعلیحضرت زدند همچین لبخند تلخ و شیرین. این جریان شد.
خوب، اینها را که گذاشتم یواشیواش روی هم، دیدم که نه دیگر این یک جا یک کلاشی پیدا خواهیم کرد. این بود که وقتی که این دفعه این نشانها را فرستاده بودم و همه یک ایراد گرفته بود که دیر نوشتید و فلان و اینها، من یک نامه خیلی تندی…
یک جریان دیگر هم پیش آمد. نخستوزیر رفته بود به فرودگاه برای دیدن سفیر آلمان که از آلمان میآید سفیر بشه در ایران. این احترام مملکت حفظ نیست برای اینکه اصولاً وقتی یک سفیری designated میآید این سفیر یک کسی از تشریفات میرود در فرودگاه یا راهآهن هر خرابشدهای برش میدارد میآوردش. تا روزی هم که این نامهاش را به وزیر خارجه میدهد هنوز designated است تا بیاید برود حضور پادشاه یا رئیس مملکت نامهاش را بدهد از آنور میشود سفیر. به هر حال سفیر در مقابل نخستوزیر هیچ جای دنیا هم این precedent نبود من هم که چه در واشنگتن و چه در لندن. یک نامهای نوشتم رسمی بهش که شنیدم شما دیروز یک همچین کاری کردید البته اینطور شد. بهش تلفن کردم گفتم امیرجون یک کاری یک گافی کردی. گفت نه. عجب آن …
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۷
س- بله، راجعبه سفیر آلمان بهش تلفن کردید.
ج- بله، بهش تلفن کردم خیلی دوستانه و نزدیک که امیر جون یک همچین کاری کردی، این گاف چیزی است. البته یک شوخی فارسی هم باهاش کردم و اینها. این درست نیست. گفت، نه، من نخستوزیرم هر کاری دلم بخواهد، او هم دوست با من بود. این بود که این به من برخورد. برداشتم یک نامه رسمی بهش نوشتم که آقای نخستوزیر یک همچین چیزی شنیدم و شما نمیتوانید این کار را بکنید برای اینکه از لحاظ… اگر البته یک چیز … آخر و این اینطور و اینطور و اینطور است از لحاظ تشریفات و این توهین به خود شماست و توهین به مملکت است به خصوص که این آدم هنوز هم سفیر نشده. بعد هم شما رفتید فرودگاه. شما میتوانید این را به منزلتان خصوصی دعوت کنید و هر کار دیگر خصوصی هم با ایشان داشته باشید، که گفتند این را منظور دیگر… اما نمیتوانید این کار را بکنید. این نامه را من رسمی فرستادم برای نخستوزیر. نخستوزیر این را برداشت رفت حضور اعلیحضرت که قربان این به من و به اعلیحضرت و به نخستوزیر اعلیحضرت و اینها توهین کرده. اعلیحضرت هم این را مطالعه فرمودند، فرمودند اما مثل اینکه حق با اردشیر است در اینجا. حرفش درست است. گفته بود آخر این رسمی نوشته شده به من و بساط و اینها. بعد گفته بودند بروید خودتان با هم حل کنید.
آمد پهلو من، گفت من رفتم پهلوی اعلیحضرت اینطور شد و اینها فرمودند تو نامهات را پس بگیری. گفتم من نمیتوانم نامهام را پس بگیرم برای اینکه این رسمی است و بعد گندش هم بیشتر در میآید. آن الان رفته توی بایگانی. تو هم اگر این نامه را چیز نداری آتش بزن هر کاری، ولی پس گرفتن این نامه من مثل این میماند که حرفی که زدم اعتقاد نداشتم. من به این حرف اعتقاد داشتم روی علاقه به تو و به مملکتم هم بوده به عنوان یک دوست هم بهت میگویم این… هیچی قضیه فراموش شد. البته خوب یک خرده این هم یک ناراحتی دیگری شد.
این بود که وقتی این دفعه که دیگر چیز بود و اینها به اعلیحضرت عرض کردم که قربان،
س- حالا دیگر سرنشانها.
ج- حالا دیگر سر نشانها گفته بودند دیر فرستادید. من هم که نبودم من در مسافرت بودم و میخواستم…
س- ببخشید، این در مورد نشانها همان موردی است که…
ج- مال یک سال بعد است.
س- آها. عکس را پس فرستادید.
ج- نه دیگر آن قبلش است.
س- آها، این یک سال بعد است.
ج- آن یک سال بعد است ولی باز… چون این دفعه یک کاغذی آمد بدون مقدمه از نخستوزیری که از تشریفات نوشتند. دیدم اینجا تشریفات و دربار و نخستوزیری بر علیه وزارت خارجه است. نوشتند که از این تاریخ به بعد دیگر کسی چیزی نفرستد چون نشانها دیر شده. غلط کردید من که در مسافرت بودم آن هم چیزهایی است که با چیز. رفتم حضور اعلیحضرت گفتم اینها یک همچین چیزی نوشتند و فلان و اینها. فرمودند بیخود گفتند و یک نامه و دستور هم دادند و خلاصه نشانها را همه را آنچه که من خواسته بودند دستور دادند همه هم ابلاغ شد بیایند بگیرند. یک نامه جوابش را دادم چون نامه نوشته دیگر، نامه را جواب دادم. یک نامۀ مفصل چندصفحهای به ایشان جواب دادم.
س- به آقای هویدا.
ج- بله، که اولاً در اینجا شما این اشتباه را کردید. در آنجا شما این اشتباه را میگویید و فلان. خیلی نامه، البته املای من انشای من نبود چون یکی بود که خیلی خوب مینوشت در وزارتخانه از همکارهایم، دوتا قلم خوب داشتند. و وزرا در مقابل شاه مردم و مجلس مسئولیت مشترک دارند بنابراین دادگستری اصلاً بیاید به کار من و شما برسد ببینیم ما کی حق داریم. این را فرستادم. به اعلیحضرت هم عرض کردم که من یک همچین نامهای نوشتم فرستادم برای نخستوزیر. حالا روز پنجشنبه است. روز جمعه نهار حضور اعلیحضرت هستیم. نخستوزیر هم آنجاست. بعد از ظهرش هم من باید بیایم بروم به دانشگاه چون شاگردهایی که آمدند امتحان دادند امتحان بود میخواستم بروم سر برسم. خیلی میگویم روی علاقهای که به جوانها، برای اینکه میدیدم آتیۀ وزارت خارجه مال جوانهاست. طوری هم میخواستم وزارت را درست کنم که وقتی خودم رفتم وزارت خارجه مثل سلسله مراتب مثل همه جای دنیا یک وضعی داشته باشد بتواند ادامه بدهد.
آن روز البته من با نخستوزیر نه صحبت کردم نه دست دادم و هر دفعه هم آمد بیاید نزدیک من، من خودم را دور کردم. موقع نهار هم هر وقت که اعلیحضرت فرمایش داشتند پهلویشان بودم ولی تا او میآمد نزدیک بشود من… بعد هم به مجردی که نهار تمام شد من رفتم که بروم چیز کنم. این اجازه را هم داشتم که معمولاً وقتی در حضور اعلیحضرت هستیم من چون برای کارها بروم یا بعضی از نهارها نیایم، این چون بیادبی است، این یک رسمی بود که میگفتند برو بعد موقع شام میآمدم یا پیغام میدادم.
باری، در نبودن من این به عرض رسانده بود که فلانی به من توهین میکند فلان میکند. فردا شنبه من به عرض رساندم که من زودتر میآیم حضور اعلیحضرت اگر اجازه بفرمایید و زودتر مرخص میشوم برای خاطر اینکه سال پدرم است و باید بروم به سر خاک پدرم. فرمودند هر وقت میخواهید و برنامه. ما که رفتیم آنجا و واقعاً عرایضم را کردم و فلان و اینها، فرمودند که شما که نشانهایتان را گرفتید حالا این نامه. عرض کردم قربان این نامه را من نوشتم رونوشتاش را هم فرستادم دفتر مخصوص که مطالعه بفرمایید، و بعد هم به خود این دیگر کارش نمیتوانم بکنم.
آمدیم با هم راه رفتیم و اعلیحضرت از پلهها تشریف آوردند در رکابشان رفتیم تا دم نهارخوری که خیلی هم مرحمت فرمودند، بعد فرمودند دیرت نشود و اینها. گفتم نه قربان از اینجا صاف من میروم سر خاک پدرم. آمدم سر خاک پدرم. آقای معینیان و آقایان وزرا، آقایان دوستان همه آمده بودند و غیره، و در آنجا معینیان آمد به من گفت که میخواستم ازتان خواهش بکنم و استدعا بکنم که این نامه را نفرستید، نفرستیده بگیرید. گفتم آقاجون… حالا بعد صحبتش را میکنم آقای معینیان.
اینها رفتند و ما از آنجا آمدیم. شاپور بهرامی هم توی ماشین من نشسته بود با یکی از آقایان همکارهایم. از آنجا آمدیم خیابان شاه عبدالعظیم روبهروی اینجا که بنزین میگیرند بستنیفروشی است که مال مهدی موش قدیم جلوی مجلس بود، آنجا یک مقداری از این بستنی ایرانیها گرفتیم و آمدم وزارت خارجه، کارها را انجام دادم و غیره. از اینجا هم چون یک خرده خسته بودم و یاد پدرم و غیره، ساعت تقریباً هشتونیم نه بود رفتم به حصارک. رفتم آنجا گفتند آقای معینیان آمده بود اینجا و مدتی هم معطل شده بود شما را ببیند و رفت. گفتم خیلی خوب. در ضمن به من تلفن کرد. تلفن کرد و گفت که من خواهش میکنم. گفتم، ول کن آقا این تمام شده است. این نامه هم چیز شد. البته این نامه هنوز نرفته بود. اینجا دیگر من گفتم آقا نامه را بیاورید من امضا کنم تمام بشود. متنش را همه میدانستند ولی اینها خود همکارهای من هم برای اینکه این کلاش پیش نیاید هی بازی بازی میکردند که نفرستند از وزارت خارجه.
س- پس آقای معینیان از کجا دیده بوده این نامه را؟
ج- آقایان دیگر خوب متاسفانه معاون خود من که با او هم همپلکی و همحزبی است همه را گفته بودند ولی نامه را من هم خیال میکردم رفته ولی روی ژانتییس همکارهای خودم و وزارت خارجهایها برای اینکه نمیخواستند کلاش بشود سعی کرده بودند، شاید هم خواستند همان بشود. خلاصه، دیگر آنها را خدا میداند.
س- بله.
ج- باری، یکشنبه حضور اعلیحضرت بودم و باز هم خیلی گرم و بساط و از این حرفها. عرض شود که آمدم و روز… نه ببخشید، حالا چیز شده، یکشنبه صبح زود چیز تلفن کرد که اعلیحضرت فرمودند، صبح تقریباً اینوقتها بود، که این نامه را پس بگیرید و یا . گفتم و یا چیه آقای معینیان؟ گفت قربان من نمیدانم. گفتم بسیار خوب. وقتی اینطور شد من هم آمدم رفتم به چیز، آها، فرزانگان هم آمده بود که این افسر زیر دست من بوده هویدا، اینها من بیایم… گفتم اصلاً مثل برادر من میماند آشتی و قهر نداریم این یک چیز اصولی است.
آمدیم و من آمدم رفتم دم دفتر عوض اینکه بروم حضور اعلیحضرت شرفیاب بشوم، رفتم دم دفتر مخصوص، رفتم توی اتاق بستههایی که گزارشاتی که آمده بود تمام آن روز از طرف چیز دادم بهش، یک عریضهای هم به اعلیحضرت نوشتم که اینها را تقدیم میکنم چون گویا راجعبه این نامه اعلیحضرت اوقاتتان تلخ است و یا فرمودید. این یا اینست که بهتر اینست که چاکر بروم. اینها را تقدیم میکنم. از همان جا هم تلفن کردم به آقای مرحوم خلعتبری که خیلی دستپاچه شد، گفتم این گزارشات و اینها هر اوامری باشد شما اینجا باشید در وزارت خارجه. آقای معینیان حتماً بهتان ابلاغ خواهند کرد اگر چیزی باشد. گفت چی شده؟ چرا؟ گفتم هیچی. معینیان گفت آقا من… گفتم تو کاریت نباشد، تو هم چیزی نداری عزیزم، این یک چیزیست یک پیغامی است و این هم یک گزارشاتی است تقدیمش کن. آمدم سوار ماشین شدم رفتم خانهام. گفتم در منزل را ببندید هیچکس را راه ندهید چون چیز و اینها بود. اول هم میخواستم مملکت را ترک کنم، گفتم چند ماهی میمانم که بعد بیچاره اعلم دو روز بعدش آمد او را هم راه نداده بودند بعد آمد.
بعد اعلیحضرت سهشنبه مرا احضار فرمودند چون آنوقت آقای عیوب خان هم آمده بود تهران، که چیز کنند که آنجا رفتم و اینها. اعلیحضرت فرمودند که چیست. گفتم قربان این بُکس، اعلیحضرت ورزشکارید، بُکس بازی است یکی میزند آدم یکی میخورد. این مربوط به من و اوست. فرمودند در این موقع که آخر مجلس رای داده به شما. من هم چون چند روز بعدش باید میآمدم به سازمان ملل دیگر. مجلس رای داده و فلان. شما مرا در یک وضع عجیبی گذاشتید. عرض کردم خیر قربان به عکس، خیال میکنم بزرگترین خدمتها را حضورتان کردم چون یک عده زیادی از من متنفرند میگویند من فحش میدهم، میگویند بداخلاقم، میگویند من سیاست بلد نیستم، همه این حرفها. آن عده را اقلاً خوشحال کردیم به نفع شما. وزرا باید بیایند و بروند، دولتها باید بیایند و بروند. نظرم این بوده، هست و خواهد بود. یک روزی هم که به چاکر فرمودید که خودم را آماده کنم برای نخستوزیری بهتان عرض کردم دلایلم را، اوقاتتان تلخ شد. آنوقت هم عرض کردم قربان به درد این کار هم من نمیخورم. حالا هم من هر جا باشم دستم زیر سر خدا و شما. بعد فرمودند که یحیی میآید اینجا برای کارها و غیره. بسیار خوب.
بعد از اینکه آقای… فردایش بود چند تا کلاش دیگری پیش آمد. البته دیگر تصمیم قطعی است و قرار شد که نخستوزیر هنوز البته آن معرفی نشده به عنوان وزیر خارجه. عرض شود که، بعد از این جریان یکی عدهای بود که اعلیحضرت تصویب فرموده بودند که سفیر بشوند مثلاً آقای تاجبخش باید میآمد به تهران. آقای، عرض شود که، دکتر فرتاش باید میآمد برای معاونت اقتصادی. خلعتبری باید میرفت به عرض شود، دانمارک و غیره. حالا این را خود خلعتبری که البته بعد میشنوید. اینها را، اینها آمده بودند به هم بزنند به اضافهای که چیز کردند. این بود که من یک عریضهای حضور اعلیحضرت عرض کردم و عرض کردم که اگر جنگ است که خوب من با اینها جنگ میکنم، ولی اعلیحضرت به خودتان چیز نفرمایید. بعد اعلیحضرت آن شب به من مرحمت فرمودند مرا احضار فرمودند و جمعۀ آن هفته هم تشریففرما شدند حصارک و فرمودند میخواهم با شما چایی بخوریم صبح و اینها. خلاصه، من هم دیگر استعفا کردم و بعد فرمودند باید یک کاری قبول کنی. عرض کردم قربان من هیچ کاری قبول نمیکنم.
این بود که بعد از چند هفتهای که آبها از آسیاب افتاد و شایعات بود و غیره، اجازه خواستم آمدم اینجا. از اینجا هم چون میخواستم که بیایم بروم حج، آمدم به تهران و رفتم به حج. موقع حج بود. باز برگشتم به اینجا و اینطور بود که مدتی تقریباً یک سالی در اینجا بودم. یکی دو دفعه هم رفتم تهران و برگشتم.
در این جریان البته وقتی من اینجا بودم اعلیحضرت میخواستند تشریففرما بشوند به ژنو، دستور فرمودند که من با مرحوم هدایت همکاری کنم با آشنایی که به وضع اینجا داشتم که برای ترتیب تشریففرماییشان که بالاخره گفتیم با نظر خود سوییسیها تشریففرما بشوند به هتل…
س- خسرو هدایت؟
ج- بله، خسرو آنوقت سفیر بود در ژنو، لارزرو و همان وقتی است که وقتی که رفتیم در لیبر، این را مجیدی درست کرده بود ولی خیلی اینها ناپخته عمل شده بود یک تبلیغات بیشتر بر علیه اعلیحضرت شد به جایی که منفعت داشته باشد و در آنجا وقتی آمدیم وارد تالار بشویم یک خانم الجزایری به اعلیحضرت گفت !Assassin که خیلی اثر بد کرد. در آنوقت اتفاقاً آقای ژنرال عبدالوهاب شوهر والاحضرت بلقیس رئیس ستاد اعلیحضرت ملک ظاهرشاه مهمان بود قرار بود بیاید اینجا. و آنوقت هم این منزل را تحت اختیار والاحضرت فوزیه بود آنوقت. من توی هتل بودم. آنها را هم گذاشتم هتل پرزیدان. این بود که اعلیحضرت فرمودند مهمانهایتان را بردارید بیاورید به سنموریس چون اعلیحضرت از اینجا تشریففرما میشدند سنموریس. من والاحضرت بلقیس و ژنرال شوهرش و غیره را رفتیم آنجا یک بیستوچهار ساعت هم آنجا بودیم و خودم با قلی شب آبگوشت درست کردیم و آنجا هم وسط تابستان برف آمد و فردا چلوکباب. بالاخره آنها هم برگشتند و رفتند باز اینجا.
البته بعد دو سه تا مسافرتهای محرمانهای کردم یعنی محرمانه نه از پشت اعلیحضرت ولی خصوصی. یکی روابط پاکستان و افغانستان را وسط افتادم بین آقای بوتو و چیز. یک دعوتی هم بوتو کرده بود بروم پاکستان. یک دعوتی هم اعلیحضرت ظاهرشاه کرده بود رفتم آنجا (نامفهوم) تیربند و اینها…
س- بله.
ج- سؤال بفرمایید چون مثل اینکه اینجا یک خرده زیادهروی کردم.
س- نه، نخیر، خیلی ممنون شدم. خیلی جالب بود. بله، آنوقت چی شد که تشریف بردید به آمریکا؟
ج- خوب، بعد که اینطور شد، عرض شود که، اصرار بر این بود که من باید کار قبول بکنم. اعلیحضرت فرمودند که بیا برو سر کار اولت. عرض کردم آنجا که غیرممکن بود چون… ها، وقتی که من آمدم و رفتم به… دو تا چیز دیگری پیش آمد، یکی آمدم به مهمان آقای بوتو، قرار بود و من هم اطلاع نداشتم. تلگراف آمد از آقای معینیان که حسبالامر اعلیحضرت شما باید تشریففرما باید بشوید به چیز مهمان آقای بوتو هستید، دعوت آمده اینجا و دستور هم فرمودند طیاره دولتی در اختیارتان است. من از اینجا رفتم تهران ببینم اوامر اعلیحضرت چیست. رفتم به کراچی و از کراچی رفتم به اسلام آباد و بعد آمدیم کراچی باز مهمان بوتو بودیم و خانمش و غیره و بساط و اینها برای مذاکرات داوری بود. البته در موقعی که من فرودگاه میخواستم بروم باز یک مصاحبهای کرده بودم که آقای خلعتبری برداشته بود این را به اعلیحضرت گزارش کرده بود که این برخلاف رویه سیاست دولت و بساط و اینهاست. گفتم بیخود. چون یکی راجعبه چیزی که بارها اعلیحضرت در این موضوع اصرار داشتند و حالا یک روزی توی کتاب یا اینجاها باید گفته بشود؛ اعلیحضرت از بیست سال پیش میخواست که آن ناحیه غیر اتمی باشد و همه اینها مخالف ما بودند. اعلیحضرت کسی بود که آمد گفت هر روزی بیایید روزی یک روز از پول آرتشتان را بگذارید در یونسکو و پیامشان بود که ما کمک کنیم به یونسکو و آنوقت تمام این ابرقدرتها با هم شریک شدند بر علیه ما و غیره. آنجا هم من راجعبه سیاست آسیا و غیره یکی راجعبه سنتو و عرض شود که، سیتو و نیتو بود که قبلاً هم میگفتم، میگفتم هر وقت که بالاخره یک روزی اینها باید با هم بروند، ولی هر وقت یکی از آنها از بین رفتند این هم باید از بین باید برود.
باری، برگشتم از آنجا. بعد در این جریان اعلیحضرت ظاهرشاه میخواستند که محمد موسی شفیق که با من خیلی دوست شده بود و خیلی با من نزدیک بود و غیره، او بیاید نخستوزیر بشود، او قبول نمیکرد. اعلیحضرت تشریففرما شدند محمدرضا شاه در رم مرا خواسته بودند دعوت کرده بودند اعلیحضرت فرمودند برو آنجا. رفتم آنجا با خدا بیامرزد آقای محمد موسی، مدت زیادی صحبت کردم. بعد آمد دو هفته بعدش اینجا مهمان من بود در همین هتل باز که قانعش بکنم که خوب پادشاه میخواهد برو. آنوقت وزیر خارجه بود. دوستی محمد موسی هم موقعی بود که آنوقت سفیر مصر بود در همین کنفرانس اسلامی آمد یک جوان تحصیل کرده فهمیدهای بود و من از آنجا باهاش آشنا شدم.
باری، بعد از این جریانات او آمد نخستوزیر شد، باز مرا اعلیحضرت دعوت کرده بود، ظاهرشاه، بروم آنجا که آن تمثالش را هم آنجا به من دادند. و وقتی که رفتم آنجا برای مذاکرات، مذاکرات خیلی محرمانه بود. وقتی در آنجا رفتیم اعلیحضرت میخواستند با من تنها صحبت کنند آقای تفضلی هم آنوقت سفیر ما در آنجا بود و اصرار داشته بود که باشد. اینها آمدند گفتند چهکار کنیم. گفتم او به هر حال سفیر است. و تلگراف کرده بود خوشبختانه تلگراف کرده بود به اعلم چون با اعلم نزدیکی داشت. اعلم به عرض رسانده بود اعلیحضرت فرموده بودند که در این چیز شما دخالتی نکنید و جوابی او نیامد. من هم گفتم خوب، من به هر حال، چون همیشه نظرم بود، بیاید سفیر با من ولی اعلیحضرت مختار است هر وقت میخواهد با من میتواند توی باغ راه برود توی اتاق… این بود که گفتیم سفیر بیاید توی یک اتاق با محمد موسی و یکی دیگر وایساده بود، اعلیحضرت آمدند و خواستند با من چایی بخورند رفتیم توی یک اتاقی در این وسط توی اتاقی نشستیم مذاکراتی کردیم که مذاکرات مربوط به ایران و پاکستان و ایران و افغانستان، افغانستان و کمونیست آنجا چیزهایی به عرضشان رساندم که اگر که اعلیحضرت کاری نکنید خطر کمونیست هست در اینجا کودتا بشود. دیدن آقای داود خان رفتم که فامیلش بود و چند تای دیگر، به آنها نصیحت دوستانه که اگر پشتیبانی اعلیحضرت نکنید و دورش نباشید ممکن است این خراب بشود، که متاسفانه اینطور شد.
اعلیحضرت پادشاه ظاهرشاه البته یک چیزی فرمودند که چون الان، حالا ممکن است در جلسات بعدی با هم بربخوریم، یک واقعیت حساسی است بین اعلیحضرت و افغانستان صلاح میدانم که اصلاً بحثش هم نکنم چون برای صلح جهانی مهمتر از آن چیز است. ولی به هر حال این را بعد انشاءالله شاید تا چند ماه دیگر وضع روشن بشود دنباله این صحبتها را دنبال بکنیم. ولی نتیجه این شد صحبتهایی که شد چون از آن طرف هم قرار بود که آقای نیکسون از شوروی بیایند به ایران. من برگشتم به تهران گزارشات را حضور اعلیحضرت عرض کردم.
عرض شود که، در این جریان یک کلاش دیگری پیش آمد چون من گفته بودم که با نخستوزیر دیگر سر یک میز نمینشینم. اینها آمدند گفتند، کارتش هم اینجاست، هنوز دعوتش هست، که اعلیحضرت فرمودند که باشید. گفتم من با اعلیحضرت حل میکنم. در حضور اعلیحضرت که بودم بهشان عرض کردم قربان من همانطور که عرض کردم نمیآیم و بهتر است که نباشم. فرمودند، آخر این نیکسون خیلی با شما آشنایی قبلی داشته. عرض کردم آن که چیزی ندارد، اینها را هم خصوصی میتوانم توی منزلم حصارک ببینم. آمدم منزل دیدم که کارت رسمی دعوت اعلیحضرت که من باید در شام اعلیحضرت باشم و در نهار نیکسون باشم آوردند آنجا. اینجا فهمیدم یک کُمپلوئی بر علیه من است چون میخواهند بگویند که من توهین کردم به شاه. تلفن کردم به حضور اعلیحضرت، رفتم حضورشان. عرض کردم قربان یک همچین چیزی آمده چاکر نمیآیم، دلایلم را هم گفتم اعلیحضرت هم تصویب فرمودند. حالا یا باید مرا دستور بفرمایید توقیفم بکنند یا باید دستور بفرمایید اعدام، هر چی که دلتان میخواهد. یا اینکه دستور بفرمایید یک وسیلهای پیدا بشود من با اولین هواپیما اینجا را ترک کنم. اعلیحضرت فرمودند نه لازم به توقیف شما نیست. شما مطالبتان را گفتید اینها هم، به صراحت فرمودند، اینها هم روی بدجنسیها و حسادتی است که حالا هم با شما کنار… چرا؟ چرا اینها این کار را میکنند؟ گفتم حالا آنها راست… این کردند. «شما مریض که میتوانید بشوید؟» گفتم چشم. ما آمدیم و گفتیم آقا مریضیم. بعد جورج سیسکو و، عرض شود که، هنری کیسینجر و اینها به من تلفن کردند.
یک نقشهای اینها کشیده بودند که خیلی عمل زشتی بود و من از امیرعباس این انتظار را نداشتم. آن شب آمدند گفتند که مهمانی تولد شماست برایتان مهمانی گرفتیم در آن مال دختر اِریه نزدیک پل رومی یک چیزی بود…
س- شومینه؟
ج- جان؟ شومینه؟ درست نرسیده به پل رومی بود دست چپ وقتی وارد میشدید. آنجاست و اینها. گفتم من نمیآیم من گفتم مریضم. با جورج صحبت کردم و اینها. اینها اصرار. گفتم غیر ممکن است. باز ساعت یازده یازدهونیم بود اینها اصرار، اصرار، اصرار. معلوم شد اینها نقشه کشیده بودند خوشبختانه من نرفتم. آقای هویدا هنری کیسینجر و اینها را برمیدارد میبرد آنجا که بگوید من میخواهم شما او را ببینید در ضمن به رخ بکشد که این که مریض بود اینجا بوده. که خدا آنجا حقیقتاً به این روی این لجبازی من رحم کرد، چون البته رحم که چیزی نبود زشت بود که یک همچین عملی بشود و خوشبختانه من نبودم و اتفاقاً به ضرر خودش شد چون آن شب گویا مست میکند و بساط و اینها، خلاصه یک چیزهایی است که من نمیدانم ولی من نبودم آنجا.
این جریان بود و من به هر حال، اجازه گرفتم و مرخص شدم. اعلیحضرت جِد داشتند که من باید یک کاری را حتماً قبول کنم وگر نه. وقتی آمدم اینجا اعلیحضرت تشریففرما شدند، یک چند ماه بعدش است، به روسیه. از شوروی به من تلفن فرمودند که شما حتماً باید چیز بکنید و اینها. دو سه تا نامه هم اینجاست توی صندوق است. اعلم به من نوشت که اعلیحضرت فرمودند آخر بیکار بودن شما صحیح نیست آنجا. بعد مردم پشت سرتان جمع میشوند. دکتر تهرانی را خواسته بود که بهش بگو این ساواکیها اینها مراقب شما هستند برایت چیز درست میکنند پرونده درست میکنند.
من گفتم من نمیخواهم کار بگیرم. اصرار شد و این چند نفر که آمدند و علیاحضرت تشریففرما شدند به دولدر در زوریخ. اینجا باز این مطلب را که از روسیه تشریف آورده بودند.
باری، من دیدم که بهترین راهی که بگویم که نمیخواهم کاری را قبول کنم سفارت را، اینست که عرض کردم که من اگر بخواهم سفارت قبول کنم فرمان از لحاظ قانون اساسی باید از طریق وزیر خارجه و نخستوزیر به عرض اعلیحضرت برسد، اعلیحضرت تصمیم بگیرند. چون من این دولت را باهاش قبول ندارم و باهاش مخالفم و خارج هستم بنابراین به این… اعلیحضرت که این خط نامهاش اینجا هست تمام تاریخ و غیره، دستور فرمودند اعلم به من کاغذ خصوصی نوشته کاغذ مفصلی است بالایش و پایینش خیلی برادر عزیز و غیره و همه این حرفها، در این قسمت به خصوص نوشته اعلیحضرت فرمودند که اگر بهانه شما اینست، هیچ اینها اهمیت ندارد. من خودم شخصاً به شما مینویسم و خودم شخصاً هم به شما فرمان میدهم. آن دو تا هم لازم نیستند.
خوب، این بینهایت مراحم بزرگی بود اعلیحضرت به من فرمودند. در عین حال هم خیلی خلاف قانون اساسی که من حاضر نبودم. بالاخره آخر سر دیدم اینطور است قبول کردم رفتم تهران. عریضه هم از اینجا به عرضشان رساندم، گفتم نه حالا که من قبول کردم وجدان من اجازه نمیدهد که یک آدم یک عضو ایرانی بخواهد بر علیه constitution مملکت و اساسنامه کشور باشد. نخیر بنده با اجازهتان میآیم آنجا. به وسیلۀ وزیر خارجه هم امر بفرمایید مرا معرفی کند حضور مبارکتان و فرمان هم هر چه بوده باشد من حاضر نمیشوم که اعلیحضرت با مرحمتی که با من دارید خلافی بکنید که تاریخ یک روز به این چیز کرده باشید به اعلیحضرت، یک نقطه ضعفی برای اعلیحضرت. آن هم خیلی اعلیحضرت البته پذیرفتند و همان کار را هم کردند. سفیر شدم و بعد آمدم اینجا. اعلیحضرت آنوقت تشریففرما شده بودند به سنموریس. چند دفعه مرا احضار فرمودند. آقای دکتر یگانه آنوقت عضو سفارت بود و جمشید هر دو، تلفناً تماس گرفتند کار بود چند تا بهشان گفتم از اینجا تلفناً که توی کاغذهایم… چندین مطلب بود به اعلیحضرت مطالب را عرض کردم. البته شرط یعنی همانطور که برای جریان چیز بود مرحوم آرام، شرط این بود که آقای امیراصلان افشار که خیلی خوب هم آنجا کار کرده و خیلی قابل رضایت اعلیحضرت بوده و هم هستند، تا برای او کاری روشن نشود من نمیروم. بنابراین فرمودند خودت میدانی. با خودش تماس گرفتم. او اظهار علاقه کرد برود به آلمان. این بود که گفتم اول برای او آگریمان بخواهند برود به آلمان تکلیفش روشن بشود. به همین دلیل هم اینجا یکی دو ماه من بیشتر میمانم.
در این جریان اتفاق دیگری افتاده بود که خیلی اتفاق تاسفانگیزی بود و آن این بود که در آن جریان روابط ایران و امریکا شاید در یک مشکلی پیش میآید، از آنور شوروی روابطی که با عراق داشته و با اعراب، به طوری که آقای میرفندرسکی و اینها…
باری، میرفندرسکی گویا اعلیحضرت اجازه میفرمایند یا فکر میکند که اجازه فرمودند آن طیارات اجازه داده بشود، حالا گفت شاید بوده دو تا آن گفت… در جریان،
س- هواپیماهای شوروی به خاک ایران بروند به عراق.
ج- بله، شوروی که بیاید از روی خاک ایران بله. در نتیجه این چطور به عرض میرسد و چه، چون آنوقت بین وزیر خارجه و کفیل وزارت خارجه روابط خوبی نبوده. خلاصه، اعلیحضرت را عصبانی میکنند. اعلیحضرت هم دستور میدهند که او مرخص بشود. آنها هم وقتی آمدند پست کفالت را اصلاً از بین بردند و این مرد آنجا. این بود که باتمانقلیچ آمد اینجا به دیدن من با آقای خسروداد، اینها آمدند اینجا واسطه، خودم هم سرما خورده بودم اینجا، و غیره، من اینجا حضور اعلیحضرت تلفن کردم گفتم مطلب را میخواهم خودم بیایم حضورتان. رفتم آنجا آقای خسروداد هم با من بود.
س- به سنموریس.
ج- به سنموریس. بعد باهاشون مفصلاً صحبت کردم چون اتفاقاً آقای دیوید راکفلر هم میخواسته بیاید برای او هم ترتیب دادم که بیاید و عرض شود که، شرفیاب بشود و کارهای بانکی و غیره و اینها. هنوز البته من کارم را که رسماً تحویل نگرفتم. کسی هم هنوز نمیداند غیر از ویلیام راجرز چون اینها فوراً آگریمان خواسته بودند و فوراً هم جواب داده بود، ولی من تلفناً با ویلیام راجرز آمده بود پاریس تماس داشته بودم. قرار شد که برای عید بروم آنجا.
باری، در آنجا رفتم و وقتی با اعلیحضرت صحبت کردم اعلیحضرت خودشان فرمودند که من نمیتوانم باور کنم که فندرسکی به ما خیانت کرده باشد یا فکر خیانت داشته. حق با شماست. من او را چیز میکنم. گفتم قربان این را هم حقوقش را قطع کردند هم کارش را و غیره. از همانجا اجازه فرمودند. ولی من چون نمیخواستم بگذارم…، به آقای معینیان نصف شب بود یکونیم دو بعد از نصف شب بود، معینیان را بیدار کردم اوامر اعلیحضرت را بهش ابلاغ کردم که وزارت خارجه دستور بدهد که آقای میرفندرسکی شغلش را داشته باشد و حقوقش را داشته باشد و همه و غیره و از این حرفها.
س- یعنی شغل کفالت؟
ج- نه دیگر، شغل داشته باشد.
س- بله.
ج- آن که اصلاً کفالت را اصلاً برای اینکه چیز نشود از بین برد.
س- بله، بله.
ج- رفته بود از بین و بساط. و این چیزی شد که من آمدم و از اینجا رفتم به امریکا.
بله، چیزی که خیلی قابل توجه برای من بود بعد از چند ماهی که در ایران نبودم این بود که آنوقت که رفتم تهران یک عید مراسم سلام بود که باید با لباس رسمی میرفتیم و من داشتم خودم را آماده میکردم که همان روز صبح زود بروم به شهر، خوب، سلام در حدود ساعت هفت شروع میشد و بنابراین در حدود پنج اینوقتها داشتم خودم را آماده کنم، یکوقت آمدند گفتند که امیراسداله خان اینجاست، اعلم. آمده بود همینجور. گفتم پس صبحانهات را بخور تا من دارم لباسهایم را تمام میکنم. لباسهایمان را پوشیدیم و رفتم گفتم خوب، چرا نگفتی اولاً من میآمدم عقبت. چرا چیز؟ گفت نه، یک مطلب خیلی مهمی بود که میخواستم ازت خواهش کنم و آن اینست که چون یک مطالبی است که بین مربوط به اعلیحضرت و علیاحضرت است و من نمیتوانم اینها را بهشان عرض کنم، تو این کار را بکن. اول یک خرده با هم چونه، و بعد گفتم مانعی ندارد. به هر حال، وقتی که آمدیم به شهر و اعلیحضرت تشریففرما شدند مابین این شرفیابیهایی که گروههای مختلف میرفتند و میآمدند، در این مابین من حضور اعلیحضرت شرفیاب میشدم چند دقیقهای و در این جریان به عرضشان میرساندم. البته دیدم که یک خرده مطلب بزرگتر از آن چیزهایی است که من فکر میکنم و گلهها و شکایتها و غیرهای هست مابین در توی خانواده، ولی در عین حال راهحل هم زیاد دارد. و حالا اگر خدا خواست یک روزی دنباله این، دنبالهاش عمیقتر صحبت بکنیم ولی این همینطور به یادم رسید گفتم که بهش اشاره کرده باشم.
س- در ضمن شنوندگان ممکن است بخواهند بدانند که یک مقداری اشاراتی به این مطلب در خاطرات آقای اعلم شده اگر بخواهند رجوع کنند.
ج- بله. ها، پس من چون نخواندم آن کتاب را.
س- بله.
ج- اگر بخوانم آنوقت اگر ببینم چیزی هست که درست یا نادرست آنوقت میتوانیم بعد در آتیه جواب بدهیم.
س- بله.
ج- بله.
س- خوب، بعد برمیگردیم به اینکه شما تشریف بردید امریکا برای بار دوم…
ج- بله، رفتم به آمریکا و البته عقب انداختم به دلیل اینکه یکی از اینجا وضع آقای اصلان افشار روشن بشود مبادا این وسط به او پشت پا بزنند. دوم اینکه آقای ویلیام راجرز آمده بود به پاریس باهاش در تماس بودم چون خوب با هم coleague بودیم و وقتی هم استعفا کردم تلگراف خیلی ژانتی کرده بود. خلاصه، با هم قرار طوری گذاشتیم که برای بهار من آنجا باشم.
س- بله.
ج- ولی فکر کردم که شاید بهترینش موقعی بروم آنجا که برای عید آنجا بتوانم یک موقعیتی باشد که دور و بر، ایرانی و محصلین جمع باشند. که خوشبختانه آنطور شد و خودم را توانستم برسانم به مهمانی برای ایرانیها در چیز گرفت، یعنی ایرانیها در واقع گرفته بودند و ما هم جمع بودیم. که سال بعدش هم از آن به بعد هم هر سال با طیاره کوچکی که اجاره میکردم سال نو را در یعنی در period سال نو را در نقاط مختلف امریکا میرفتم که با همه بوده باشم و ترتیب هم داده بودیم از ایران ساز و آواز ایرانی چون آنها دوست داشتند، خوانندههای ایرانی و غیره بیایند که ایرانیهایی که در آنجا هستند شانس داشته باشند که با یک خرده احساس نزدیکی و به خصوص در آن شب با مملکتشان باشند.
کارهایی که در امریکا داشتیم، البته روابط بینهایت حسنه بود. آشنایی من با رئیسجمهور خیلی از سابق بود، چه در زمانی که من سفیر بودم ایشان وایسپرزیدنت بودند چه قبل از آن به ایران آمدند، چه عرض شود که، بعد که وزیر خارجه شدم، چه در این مابینی که او کنار بود و من کنار بودم هیچوقت روابطمان قطع نشده بود بنابراین خیلی… کسانی هم که در وزارت خارجه بودند آقای ویلیام راجرز که همکار سابق من بود، آقای جورج سیسکو را مدتها میشناختم. تیم خیلی خوبی بود و پیشرفت خیلی خوبی داشتیم. و مشکلی هم در واقع بین ایران و امریکا نبود به خصوص که در دفعه قبل که در آنجا بودم ما قرض بکن بودیم و میخریدیم، این بار خوشبختانه وضع و موقعیت اقتصادی ایران یک وضعی بود که احتیاج به این گدایی نداشتیم، به عکس میتوانستیم که… یک دفعه آخر وقتی که رفتم با همین تیمسار بختیار دین راسک را دیدیم و آمدم بیرون، آمدند از من پرسیدند که این برای، در موقع زمان کندی، آمدید برای چیز گرفتاری دارید برای مالی میخواهید؟ من هم عصبانی شدم گفتم برای یک مشت جانک که نمیآمدم اینجا، به این مفصلی آدم صحبت بکند، که جوک میکردند توی راهروهای وزارت خارجه شنیدم در امریکا در آن زمان.
باری، البته آنجا من هم مکزیک را جزو چیزم بود و روابط کشورهای مشترک دوستی که داشتیم مثل پاکستان و ترکیه. در آنجا سعی میکردم که بتوانم کمک بکنم. عرض شود که، با بوتو وقتی که یکوقت اعلیحضرت هم تشریففرما شدند یک نامهای به من نوشته بود یک عریضهای حضور اعلیحضرت که آنجا با مقامات امریکایی صحبت کردیم. دنبال این جریان بودم. سفیرشان هم مرتب با من در تماس بود.
اعلیحضرت ملک حسین یکی دو سه بار چیزهایی که از طریق اعلیحضرت خواسته بودند اعلیحضرت فرمودند که من دنبال کنم. بعد هم والاحضرت ولیعهد حسن که آمده بودند آنجا ملاقات داشتیم صحبت میکردیم. با سفیرشان که قبلاً وزیر خارجه بود آقای صلاح یکی از نزدیکترین یکی از آدمهای بسیار فرد خوبی بود، حالا هم در سازمان ملل است و باهاش نزدیکی داشتم.
و بعد هم البته چیز اقتصادی ایران و امریکا پیش آمد که یکی جنبۀ، نمیدانم اطلاع دارید یا نه، از سالها قبل آن اوایل که من وزیر خارجه بودم در آن زمان ما علاقمند بودیم که آمریکا از ما بیشتر نفت بخرد، این زمان پرزیدنت جانسون است و دین راسک، و در عوضش این پول را هم ما برای احتیاجات مملکت از آنجا میخریم، ولی آنوقت هم اگر این کار را کرده بودند خیلی به نفع آمریکا بود چون آنوقت نفت بود یک و هفتاد یک و شصت. ولی چیزی که این حل نمیشد این بود که آنها سر این بود که این پول که میماند تا قبل از اینکه ما خرید کنیم چقدر عرض شود تنزیل بدهند چه بکنند؟ و بعد هم کنگره که آنوقت حتی با آقای فولبرایت که رئیس Foreign Relation Committee بود مذاکره داشتیم.
باری، این به جایی آنوقت نرسید. دفعه دوم که رفتم اتفاقاً یکی از کارهای خیلی مفیدی که اعلیحضرت هم خیلی خوشحال شدند و دستخطشان هست که خوب شروع کردی اردشیر، این درست جملهشان است، هنوز نامهام را ندادم هنوز… ولی آن روزی که وارد شدم چون سفیر آمریکا هم آقای دیک هلمز او هم معین شده بود برود به ایران و داشت میرفت، ترتیب داده بودم که در آنجا ما قبل از اینکه او برود و همینطور آقای فولبرایت که رئیس کمیته است نهار خصوصی بخوریم که هر دو از دوستان قدیمی من بودند که در اینجا یک خرده هم روی جریانات ایران و امریکا و سیاست دو کشور با هم صحبت کرده باشیم.
باری، در آنجا یکی از چیزهایی که پیش آمد که خیلی مهم بود این بود و دولت نیکسون خیلی علاقه داشت این کار بشود ولی مشکلش این شد که اولاً قیمت نفت حالا بالا رفته و اعلیحضرت علاقمند بودند که در یک جملهای این بوده باشد که هر چی که قیمت بینالمللی نفت هست ما میفروشیم. به خصوص که امریکا در این مرحله یک مقدار دیگر هم یک برنامه دیگر هم داشت که میخواست مقدار زیادی نفت بخرد و اینها را همین کاری که آفریقای جنوبی کرد، در معدنها و غیره رزرو نگهدارد که این کار را کرده حالا به طوری که میدانید و او هم میخواست از ما بخرد راجعبه قیمت و شرایط هم با او ما در این موضوع هم بحث داشتیم.
بعد جریان، البته جریان دیگری پیش آمد وقتی اعلیحضرت تشریففرما شدند آنجا و آن این بود که مشکل اعراب و اسرائیل پیش آمد در مذاکرات و قرار بر این شد که من خصوصی با رئیسجمهور مصر انور سادات تماس بگیرم و بعد از این تماس که آنوقت از طریق نمایندهشان که در آنجا بود پیغام فرستادم همینطور با آقای خسروانی خصوصی و محرمانه، تلفناً در جریان گذاشتمش. باری، در آنجا قرار بر این شد که از طرف مصر بیایند اینجا و در این همین مونترو صحبت بکنیم که آنوقت اشرف قربان و با یکی دیگر از نمایندهای از طرف که توی ناشنال سکوریتی رئیسجمهور بود آمدند. صحبتهای خیلی جدی و طولانی شد و مصر هم از خودش بینهایت حسن نیت به خرج داد حتى من مجبور شدم برای اینکه اینجا آبروی ایران در کار است و اعلیحضرت، چون آنها گفتند هر چی که اعلیحضرت بگوید ما قبول میکنیم. من از آنجا اصرار کردم که اعلیحضرت هم تا چیزی مخصوصاً به عرضشان رساندم که اعلیحضرت هیچ نوع تعهدی در مقابل مصریها نکنند تا اینکه ما یک گارانتی هم از خود امریکا بگیریم که این وسط یک وقت مباداmisunderstanding ی پیش بیاید یا… متاسفانه این مذاکرات و غیره که به نفع طرفین بود چون به جایی نکشید جنگ اکتبر پیش آمد و در آن جنگ و بعد هم که اعراب نفت را Blockade کردند برای آمریکا و اروپا که ایران در این بلوکید شرکت نکرد. و بزرگترین خدمت و ژست دوستیای که گمان میکنم، آقای رئیسجمهور نیکسون با من فوراً تماس گرفت پیغام برای اعلیحضرت داشت که اگر امکان داشته باشد چون آنوقت ناوگان هفتم دریایی آمریکا که در آسیا بود برای نفت و برای احتیاجاتش که قرار بر این شد که بیاید در یک ناحیهای در خلیج فارس نزدیکهای بندرعباس این ترتیب داده بشود. این خیلی خیلی محرمانه بود و گمان میکنم که فقط آنوقت رئیسجمهور از آن اطلاع داشت و وزیر… که من فوراً حضور اعلیحضرت تلفن کردم. اعلیحضرت فوراً جواب را در عرض دو سه ساعت دادند. فوراً توسط وزارت دفاع اطلاع داده شد و این عمل شد. امریکاییها هم علاقمند بودند که هر چه که نفت و غیره میگیرند پولش را بدهند ولی اعلیحضرت فرمودند که اینها در گذشته به مملکت ما خدمت کردند و موقعی که ما احتیاج داشتیم به ما کمک کردند ما هم چون حالا Allied هستیم و دوست هستیم نه، اصلاً بحث پول در این میان نیاید. و یکی از چیزهایی است که شاید عده کمی بدانند ولی یکی از کارهایی بود که به نظر من در آنوقت برای آمریکا خیلی مهم بود و ایران انجام داد.
نیکسون روی نظری که، اتفاقاً وقتی من یک وقت وزیر خارجه بودم و رفته بودم پهلویش، نمیدانم در گذشته به این اشاره کردم یا نه، مایکل استوارت بود و آقای احسان صبری، چانگ یاگلیر و وزیر خارجه پاکستان، وقتی که مذاکراتمان تمام شد در توی Oval office مرا خواست و برد توی اتاق خودش تنها. بعد در آنجا خصوصی صحبت میکرد، یکی از چیزهایی که گفت، گفت به اعلیحضرت عرض کنید که تا روزی که شما این پولهایی که میگیرید برای فروش و غیره به نفع مملکت و برای مردم ایران است من ازتان پشتیبانی میکنم و هر چی هم میخواهید nag بکنید بر علیه من. و روی همان صحبتها نیکسون علاقمند بود که ما آنچه که میتوانیم برای پیشرفت ایران احتیاج داریم از آمریکا در اختیارمان باشد چه از نظر نظامی، چه غیر نظامی. البته در این قسمت دو دسته بودند در امریکا و خوب، این جنگی داخلی بود که یک دسته موافق بودند که به ما اسلحه بفروشد، یک عده مخالف بودند. ولی به هر حال نیکسون تصمیم خودش را گرفته بود و آنچه که احتیاج داشتیم ما از امریکا میگیریم. حتی وقتی که وزیر دارایی آمد آنجا قراردادی که بین ما و امریکا بسته شد که قرار بود بین ده تا پانزده میلیارد باشد به پنجاه میلیارد کشید. البته آنجا یک اشتباهاتی هم شاید در حسابها و غیره شده بود.
باری، در این جریان البته اعلیحضرت تقریباً میتوانم بگویم یک Leadership راجعبه کارهای ممالک همسایه و غیره داشت و امریکاییها هم به حرفهای ما گوش میکردند.
یک اتفاق بد دیگری پیش آمد که آقای کلمنت که آنوقت وزیر دفاع بود در این جریاناتی که در آن سالها که الان بفکرم میرسد، در یک نطقی که کرده بوده در تگزاس یا در نزدیکهای تگزاس ایران را خلیج فارس را گفته بود خلیج عربی، که این گزارش را که به عرض اعلیحضرت رساندم اعلیحضرت خیلی عصبانی شدند و آنوقت اتفاقاً جلسه سنتو قرار بود در ایران بشود و فرموده بودند که وزیر خارجه را اصلاً نمیبینم. من سعی کردم با وزارت خارجه تماس بگیرم نبود و بالاخره در توی هواپیما یک پیغام به آقای ویلیام راجرز رساندیم. او البته وقتی رفت تهران معذرت دولت آمریکا را خواسته بود. از این طرف هم خود آقای کلمنت اظهار تاسف و عرض شود که اینکه یک misunderstanding پیش آمده در این جریان. خلاصه آن مشکل رفع شد. یک ابر کوچکی بود آمد رد شد.
یکی دیگر صحبتی بود که آقای سایمن در توی طیاره کرده بود که .shah is nuts که فوراً با من تماس گرفت در کالیفرنیا اظهار تاسف کرد. شخصاً تلفن کرد، همینطور از وزارت خارجه. من آنوقت رفته بودم آنجا برای نطق و بعد آمدم به واشنگتن. اعلیحضرت هم به این موضوع زیاد اصلاً خیلی از خودشان بزرگی نشان دادند. یک نامهای هم در این موضوع من به رئیسجمهور نوشتم چون آنوقت رئیسجمهور در سن کلمنت بود که آن نامه هم هست توی پرونده در بانک اینجا.
عرض شود که، گاهی اوقات چون مطالبی که … اتفاقاً سر پیتر رامز باتوم که یک وقتی من وزیر خارجه بودم او سفیر به ایران شده بود، حالا این سفیر شده بود در واشنگتن، بنابراین روابط نزدیکتری هم با هم در آنجا داشتیم و برای Exchange of News، همکاری و قسمتهایی که اهمیت دارد برای وضع ایران. در قسمت چیز ما خیلی انترسان بودیم بدانیم که اینها در Common Market و غیره چه میکنند. همهاش یک نزدیکیای بوده و در آنجا یک رسمی من گذاشتم که در ماه اقلاً یک دفعه با سفیر شوروی و یک دفعه هم با سفیر انگلیس حتماً با اغلب این کُولیگهایی که با ایران کار داشتند نهار میخوردم. با سفیر ترکیه همینطور. سفیر ترکیه و پاکستان که اغلب میآمدند به سفارت دیدن من. با اینها هم یک وقت من میرفتم یک وقت آنها میآمدند. این هم یکی از چیزهایی بود که در آنجا…
س- مشترک بود این نهارها یا تک تک باهاشون؟
ج- نه دیگر، من با مثلاً سفیر شوروی نهار میآمد، دفعه بعد من نهار میرفتم صحبت میکردیم.
س- تک تک بودید دیگر وزیر دیگری نبود.
ج- و خیلی جریان انترسانی پیش آمد برای اینکه یک روزی در جریان اسلحه سفیر شوروی با من صحبت خیلی مفصلی کرد. من هم مرتب این گزارشات را رمز میفرستادم، آنچه هم که خیلی محرمانهتر بود اینها را با پیک میفرستادم یک آدمی میرفت آنجا، اعلیحضرت اینها را میخواندند جوابش را پس میگرفت و فوراً میآورد.
عرض شود که این تلگراف رفت. تقریباً چهلوهشت ساعت بعد من با آقای هیوبت هامفری که آشنایی ازش قبلاً داشتم آنوقت که معاون رئیسجمهور و حالا در سنا بود، باهاش وعده داشتم در مجلس سنا، برای اینکه یک نطقی چیزی کرده بود بر علیه خرید ایران چون جنگ Republic و Democrat بود بینشان تا حدى. وقتی که من رفتم و با آقای هامفری صحبت کردم و تلگراف کردم حضور اعلیحضرت، خودم هم خندهام گرفته بود چون وقتی داشتم دیکته میکردم به تیمسار مخاطب رفاهی، گفتم اینجا اعلیحضرت برایشان انترسان خواهد بود. اعلیحضرت به شوخی به من همان وقت که این بهشان رسیده بود تلفن فرمودند که گزارش سفیر شوروی را دو مرتبه فرستاده بودی؟ چون یک قسمت از این مذاکرات که این دوتا اظهارنظر کرده بودند، سفیر شوروی و هامفری یکی بود.
البته یکی از گرفتاریهایی که بعد هم برای هامفری شرح دادم و همیشه هم نسبت به ما دوستی و نزدیکی داشت و حقیقتاً شخصیت… بهش علاقه داشتم این بود که اینها اغلب توی سنا یک هیئتی کار میکند برایشان و آنها هستند که مغز اینها را پر میکنند و خوب یک روابط نزدیکی هم با مرحوم جاکسون داشتم. در این جریان عرض شود، توی این جنگ اعراب و اسرائیل آرنو دو بوژگراو را فرستادم رفت در ایران با اعلیحضرت مصاحبه کرد با آرتش ایران مصاحبه کرد. متاسفانه یک misunderstanding هم اول پیش آمده بود که جلوی این مصاحبه را میخواستند بگیرند برای اینکه با بعضی از افسرهای ایرانی مصاحبه کرده بوده که اینها گفته بودند ما یکtraining ی هم در اسرائیل دیدیم.
عرض شود که، اتفاقاً آخر آن هفته هم با جکسون با طیاره خصوصی میرفتیم به جکسن ویل یک مهمانیای در آنجا بود که هر دو بودیم، توی طیاره با هم صحبت کنیم. در آن جلسه او هم مصاحبه را خوانده بود یک صحبتی کرد که برای من شوکآور بود که توی تلگراف هم فوراً به اعلیحضرت عرض کردم. او گفتش که، او البته طرفدار تز اسرائیل بود و خیلی هم اطرافیانش، بهترین راه اینست که اسرائیل برود و کویت را بمباران کند، چون کویت هم آنوقت جزو کشورهایی بود که توی بلوک عربی بود. و من بهش گفتم این حرف حرف خطرناکی است شما میزنید و این اسباب زحمت. گفت نه اسرائیلیها من باهاشون صحبت کردم آنها هم آمادگی دارند خودشان این پیشنهاد را کردند. منظورم اینست که گاهی اوقات بعضی از اینها آنوقت چه فکرهایی داشتند. شبیه این البته چند سال بعد است. آن عکس را آنجا ملاحظه میکنید با آقای ریگان مهمان اننبرگ بودیم. یکی از چیزهایی بود که هم از ریگان خوشم آمد، هم این یکی از چیزهایی بود که انترسان بود. چون ریگان آن روز ساعتها مینشست و گوش میداد. یک آقایی که اتفاقاً من خیال میکردم این آقا چون اصلش عربی بود آن عبود که رئیس بانک بود، آن هم در یک روز با آن جان هاینز وقتی صحبت میکردیم او گفت که بهترین راهی که میشود چیز کرد اسرائیل برود و چیز را آنقدر بمباران بکند که تا له و لورده بشوند همه…
س- کجا را؟
ج- لبنان. حالا این در موقعی است که امکان دارد… چون چند روز قبل از اینکه آقای ریگان در آنجا برود در نیوهامشر برود، و اینطور اشخاص… البته من گفتم This is a most stupid thing it could be said. ولی منظورم اینست که افرادی بودند که، کسانی که برای رئیسجمهوری میدویدند چون وارد نبودند نزدیک به آن کشورها نبودند میشد مغزشان را چقدر شست. به همین دلیل من اصرار خیلی زیادی کرده بودم که آقای ریگان به ایران برود. مخالفین من در ایران خیلی در اینجا سعی کرده بودند که این کار نشود. اعلیحضرت قبول فرمودند و بعد یک مشکل دیگری پیش آمد که وقتی میخواست برود گفتند چون این هنوز کاندیدا نیست و ممکن است به فورد بر بخورد. در آن زمان نمیدانم به آقای کارتر بر بخورد و از این حرفها، این نباید در پذیراییاش چیز بشود. گفتم خوب، هیچ مانعی ندارد بیاید برود خانه من حصارک مثل مهمانخانه. بعد هم قرار گذاشتم که حضور اعلیحضرت نهار بخورند. خیلی هم با همدیگر آشنا شدند و خوشحال شده بودند. و یکی از کارهایی که میکردم سعی میکردم که اغلب این سناتورها و غیره که میآیند اول در سفارت اینها را بریف میکردیم؛ موقعیت ایران چی هست. مثلاً همین کندی که قرار بود برود و فرستادیمش. بعد ترتیب میدادم که اینها با هواپیما از جنوب ایران تمام خلیج فارس را بپرند ببینند که Arab Country کجا هست. چه فاصلهای است، چه وضعی است Strip of Hormoz. از نزدیک چیه، چون بیشتر از این آقایان سناتورها و مطبوعات امریکایی کشوری که خوب میشناسند در واقع میتوانم عرض کنم که اسرائیل است بقیه را زیاد چیز نداشتند. بعد سرحد ایران و پاکستان و افغانستان که همین ترتیب داده بودم آقای ریگان هم آنجا را پریده بود. و سرحد ایران و شوروی، که اینها ببینند چیست ایران که دربارهاش راجعبه اسلحه و غیره صحبت میکنند. نه اینکه بنشینند آنجا بحث بکنند.
باری، البته یکی از گرفتاریها این بود که یواشیواش بعد از اینکه ایران شروع کرد یک خرده رویۀ بیطرفی گرفتن و نه طرف عرب نه طرف آنها، اعلیحضرت سعی کردند که این سیاست دنبال پیدا بشود یک خرده یک عده معتقد بودند که لابی اسرائیل شاید میخواهد ما را نیشگونی بگیرد. بعد که در این دمونستراسیونها دیده میشد یا شنیده میشد که بعضی از آنها عرض شود که، دست دارند. ولی در این موضوع من صد درصد چیز به خصوصی ندارم، مدرک به خصوصی ندارم.
باری، یکی دیگر از چیزهای… در آنجا البته اعلیحضرت امر فرمودند که این هم خیلی انترسان است که قسمت که میگویند، من بروم برای وقتی که باهاما، پرنس چارلز هم میآمد از طرف انگلیس. باهاما استقلال پیدا میکند من بروم باهاما به نمایندگی از طرف اعلیحضرت. رفتم آنجا با طیاره خصوصی. عرض شود، کادویی هم به رئیس جدید حاکم باهاما هم دادیم و غیره، برگشتیم. سالها از این جریان گذشت. با این آقا من دوست شده بودم متاسفانه، با آن سناشون و چندتاشون که آنها شدند صاحبخانه یعنی مهماندار ما و رفتیم در آن مملکت.
عرض شود که، یکی دیگر از… البته در زمانی که… یکی از گرفتاریهایی که پیش آمد این بود که اعلیحضرت چون یک آدم مرد عرض شود که، هونستی (Honest) بودند، در ایران که راجعبه واترگیت و آنهایی که مخالف آقای نیکسون بودند ازش صحبت میکردند ایشان دفاع میکردند.
در امریکا هم میخواستند این مطبوعات مرا داخل این کار کنند ولی بحث من با آنها این بود که آقاجون من سفیر ایران هستم در امریکا. من دموکرات و ریپابلیکن برایم فرق نمیکند. همیشه هم این نظرم بوده. بنابراین این مربوط به کار دخالت در امور مملکت شما میشود. حق ندارید از من این سؤال را بکنید.
باری، این صحبتها یک خرده باعث زحمت میشد تا اینکه من به اعلیحضرت عرض کردم قربان شما چرا اینقدر در کارهایی که مربوط به خودتان نیست مردانگی میکنید حرف میزنید؟ مثلاً مصاحبه میکنید از ساواک دفاع میکنید. خوب، بگویید رسیدگی کنند اگر ساواک تقصیرکار است به آن کار برسند. یا در این جریان واترگیت و اینها.
ترتیب داده بودیم که باربارا والتر آمده بود آنجا مصاحبه کند با اعلیحضرت توی کاخ بلیر هوس. از بالا که رفتم اعلیحضرت را بیاورم هی بهشان عرض میکردم قربان دیگر این دفعه نفرمایید دفاع نکنید. میفرمودند، نه نه الان اگر بگویی ساواک… شوخی میکردند با من. الان میگویم که بله تمام شماها غلط میگویید ساواک حق دارد. الان اگر بگویند واترگیت میگویم اصلاً واترگیت بد است اینها. من هم داشتم زهلهام میرفت.
آمدیم. بعد هم بهشان عرض میکردم که قربان این چیز، آخر معروف شده بود آنوقت کارتر که میدوید خندة نمرة یک، خندة نمیدانم نمرة چهار، نمرة پنج اینها، گفتم شما هم از این خندهها بکنید. بعد باربارا والتر که اینجا داشت مصاحبه میکرد اعلیحضرت هی به من نگاه میکردند، آنوقت هی میخندیدند که مثلاً درست است، نمرة دو است؟ نمرة سه است؟ خیلی محبت میکردند.
چند تا سؤال اتفاقاً همین واترگیت و اینها شد خوشبختانه اعلیحضرت آنطوری که من فکر میکردم درست است و واقعاً هم خودشان همانطور فکر کردند جواب دادند به عوض اینکه خودشان را آلوده کنند. و این دلایل دیگری بود که وقتی حرفی را انسان به اعلیحضرت عرض میکرد و ایشان خیال میکردند که قانعکننده است، درست است خوب، قبول میکردند. چیزی نداشت. ماها نمیخواستیم مسئولیت قبول کنیم، میخواستیم همه را بیندازیم گردن ایشان. این گرفتاری …
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۲۰ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۸
س- امروز میخواستم خواهش کنم که به مقدمة و آغاز آنچه بعداً به عنوان انقلاب نامیده شد بپردازیم. در مرحله اول میخواستم از سرکار تقاضا کنم که راجعبه مریضی اعلیحضرت محبت بفرمایید که شما از چه تاریخی مطلع شدید و راجعبه سابقه این امر اطلاعات شما در چه حدود است؟
ج- یکی از، شرط نه، یکی از چیزی که بین اعلیحضرت همایونی و من بود این بود که همیشه حقایق را به عرضشان میرساندم و همیشه هم این اطمینان را داشتم که اعلیحضرت هم همیشه آنچه که درست است به من میفرمایند. وقتی که، البته یکی از گرفتاریها شایعات بود که چه در روزنامههای فرانسوی چه انگلیسی گاهی اوقات این چیزها را میشنیدیم. در این جریان وقتی که من سفیر بودم در لندن قبل از اینکه بیایم بشوم وزیر خارجه، یک وقت محرمانه اعلیحضرت تلفنی به من کردند که بعدش هم آقای اعلم دنباله او را با من در تماس بود، دکتر میخواستند که به ایران برود و من آمدم از اینجا مونترو این ترتیب را دادم. این البته برای علیاحضرت ملکه پهلوی بود مادر اعلیحضرت که آنوقت مریض بودند. و بعد هم البته در این جریان همینطور وزیر دربار وقت آقای اعلم هم گرفتاری سرطان خون پیدا کرده بود. بنابراین یک عدهای شایعاتی که میکردند که اعلیحضرت مریض است روی آن بود. خوب، چند سال از این جریان گذشت. و یک شایعاتی باز وقتی که من در بعد از اینکه وزیر خارجه شدم و سفیر شدم در واشنگتن، در واشنگتن یک شایعاتی بود و در این جریان من حضور اعلیحضرت تلفن عرض کردم و عرض کردم که آیا اعلیحضرت ناراحتی دارید و اینها؟ فرمودند نه، پاهایم درد میکند و گوت دارم نقرس دارم، اینست که. بهشان عرض کردم قربان نقرس میگویند عمر آدم را زیاد میکند. خندیدیم. و به همین دلیل هم چون این شایعات بود با باربارا والتر مال ای. بی. سی. قرار گذاشته بودم که رفت در ایران و از اعلیحضرت در شمال فیلمبرداری برداشت و مصاحبه کرد که اعلیحضرت واتر اسکی میفرمودند و غیره.
تا اینکه حتی در جلسهای که حضور با رئیسجمهور آمریکا آقای کارتر بود و آقای ترنر یک فایل گندهای آورده بود و غیره، چون باز این شایعات بود در این اواخر، او در آن جلسه گفت آنچه که ما مطالعه کردیم و متخصصین ما مطالعه کردند اعلیحضرت سالماند فقط در توی تلویزیونهایی که بود چشمها خسته به نظر میآید که شاید قرصی چیزی. گفتم بله اعلیحضرت بین یکی یا دو قرص پنج میلیگرمی والیوم معمولاً شبها میل میفرمایند. این را قبلاً هم به من فرموده بودند.
س- که بخوابند.
ج- که بخوابند برای اینکه و relax باشند. بعد ترنر و زبیگنیف برژینسکی به شوخی به من گفتند اگر که میخواهید خواهش میکنم یک کاری بکنید که اعلیحضرت این را ترک بکنند این برایشان خوب نیست. من این را هم توی تلگراف خودم به عرض اعلیحضرت رساندم هم در مکالمه عرایض تلفنی و هم باز که بارها میدیدمشان، که شما… اعلیحضرت هم میخندیدند هیچی نمیگفتند. بعد که در باهاما بودیم در آنجا من دیدم که پیش پیشی هست و یک کسی باید برود یک کسی باید بیاید. ها، قبل از این جریان یک نکته دیگر هم که باید بگویم اینست که در موقعی که علیاحضرت تشریف آورده بودند به آمریکا و رفتیم به Aspin Institute در کولورادو، از آنجا تلفن شد و اعلیحضرت تلفن صحبت میفرمودند که من یک کنفرانس تشکیل دادم سفارت نفر دوم کاردار در آنجا بود، عرض شود که خودم در کولورادو دکتر هال در هیوستون، دکتر گود از نیویورک و این صحبتها و اینها. از طرفی هم تهران اعلیحضرت گوش میدادند و همینطور دکتر علاء که متخصص خون بود.
س- فریدون علاء.
ج- بله. باری بعد از این مذاکرات و غیره من فوراً دکتر ترتیب دادم که برود به ایران و دکتر هال و دکتر گود یکیشان در چیز است که دکتر آیزنهاور بوده در هیوستون با من دوست است و دکتر گود هم رئیس سلون کاترین هاسپیتال تخصص سرطان و غیره، فرستادم به ایران.
س- برای کی؟
ج- فرستادم ایران برای علیاحضرت ملکه پهلوی که آنوقت مریض بودند. وقتی که این مراجعت کرد، شب شامی داشتیم که با این هال با این دکترها ترتیب دادم بخوریم و اینها، دکتر گود مرا هم دعوت کرد که یک روز هم رفتیم به این قسمت سرطان که من خیلی در آنجا impress شده بودم روی وضعی که اینها از یک بچههای پنج ششسالهای که سرطان دارند پدرشان یا مادرشان کسانی که خونشان میآیند آنجا و میبرندشان از نخاع استخوان اینها را میگیرند میزنند به آن بچه و این را نجات میدهند برای چند سالی. که من یک تلگراف خیلی مفصلی به عرض اعلیحضرت رساندم. اعلیحضرت هم تصویب فرمودند که یک کمک مالی به این بیمارستان بکنیم برای یعنی از این لحاظ ها در حدود یک میلیون.
باری، در آن شبی که من با دکتر گود شام میخوردم گفت من خیلی از اعلیحضرت شنیده بودم که پادشاه خیلی باهوشیاند در قسمت نظامی و غیره و اینها، ولی من نمیدانستم که اعلیحضرت اینقدر اطلاعات عمیق در چیزهای طبی دارند. سؤالاتی از من فرمودند راجعبه مادرشان در قسمت سرطان که یک دکتر سرطان هم مشکل این سؤالات را میکند. عین این را هم من برای اعلیحضرت منعکس کردم توی گزارشاتم. ولی به بیهوشی خودم باید توجه بکنم که چون از آنجایی که اول فکر میکردم که اعلیحضرت هیچوقت به من چیزی را از من پنهان نمیکنند، من هیچوقت دروغ به اعلیحضرت نگفتم. بارها به عرضشان رساندم که اعلیحضرت چه ناراحتی دارید؟ فرمودند چیز سریوئی نیست. البته یک دفعه این ناراحتی زونا یا شینگل گرفته بودند که وقتی آقای چیز رفته بود شرفیاب شده بود، وزیر دارایی وقت آقای یگانه، آمد به من گفت اعلیحضرت مشکل میتوانستند حرف بزنند و خیلی حالشان بد بود. و خوب آنوقت نه من میدانستم شینگل چیه و نه او و غیره. او را هم من هیچ منعکس نکردم چون یک قرار دیگر اخلاقی با اعلیحضرت داشتیم که هیچوقت هر کسی هر حرفی به من میزد من نمیگفتم کی گفته، فقط منعکس میکردم مطالب را آیا خوب یا بد.
باری، اینها بود تا متاسفانه این جریان اواخری که پیش آمد. من در باهاما که بودیم دیدم که اعلیحضرت با یکی دو نفر محرمانه، من خیلی بهم برخورد. گفتم قربان اگر کاری با چاکر نیست میروم، چرا؟ فرمودند، نه حقیقتش اینست که من دکتر خواستم بیاید اینجا از پاریس و دکتر صفویان میآید اینکه گفته بودم به این امریکاییها آنها ترتیب بدهند. باز هم آنطور که باید و شاید من متوجه جریان نشدم. تا اینکه شب بهشان عرض کردم اعلیحضرت اشخاص میآیند اینجا که دیگر دربار نیست که از ما پنهان بشود، یک جای کوچولویی است. آنوقت گارد داشتید غیره داشتید ماها باز میشنیدیم یا ازتان میترسیدیم یا رودربایستی داشتیم. حالا که همه چیز از دست دادیم اینجا باز با دو تا امریکایی چند تا ایرانی اینجا هستند صحیح نیست چیز نیست. فرمودند که اردشیر تو انجکسیون بلدی بزنی؟ نخیر قربان، بنده خودتان میدانید که من این چیزها را هیچوقت… خیلی جنبه شوخی گرفتم بهش. فرمودند که او را برای این کار خواستم. من البته بهشان عرض کردم که خوب دکتر پیرنیا که اینجا هست چرا او نه؟ یک مکثی فرمودند. پهلوی خودم خجالت کشیدم گفتم شاید یک مرض، ناراحتی یک چیزی که ممکن است هزار تا مرض انسان داشته باشد ناراحتی داشته باشد نخواهد کسی بداند، به من مربوطی نیست و اینها، سکوت کردم.
تا اینکه بعد از اینکه رفتم به مکزیک و عرض شود که، ترتیب تشریففرمایی اعلیحضرت را دادم و نامههایی که رد و بدل شد و غیره و اینها، آمدیم در رکاب اعلیحضرت رفتیم، دکتر پیرنیا به من گفتش که بیمارستان اینجا را میشود دید؟ گفتم من فوراً برای شما ترتیب میدهم بروید ببینید. به هر حال، رفت و بیمارستان مکزیک را هم دید.
س- دکتر پیرنیا؟
ج- بله. و آمد و گفت بله بیمارستان خوبی است تکمیل است همه چیز و فلان و اینها. من به هر حال میدانستم دیگر حالا اعلیحضرت یک ناراحتی دارند ولی نمیدانستم ناراحتیشان چیست. تا اینکه این موضوع اول زردی گرفتند و بعد عرض شود که، ناراحتیهای دیگر، و به هر حال که اعلام شد و صحبت شد و غیره و معلوم شد که اعلیحضرت گرفتاری سرطان دارند.
در یکی از این روزها که حضورشان بودم چون ناراحت بودم و اینها، البته آنوقت من اینجا بودم بعد رفتم برگشتم رفتم آنجا یکبار. میآمدم میرفتم. مادرم اینجا مریض بود و غیره. بهشان عرض کردم که با این مطلبی که شما از مردم پنهان کردید هم به خودتان خیانت کردید هم به خانوادهتان. بعد هم من چاکر انتظار نداشتم که اعلیحضرت از من پنهان… فرمودند اگر به تو گفتم میرفتی میگفتی به مردم. عرض کردم خوب من اگر گفته بودم چون مردم متاسفانه ضعیفپسند و مریضپسندند و برای شما خون گریه میکردند اگر میفهمیدند شما مریضید.
باری، البته دیگر… معلوم شد که متاسفانه اعلیحضرت چندین سال این مرض را داشتند و تا آنجایی که من اطلاع دارم و حدسیات هست پنج نفر از این اطلاع داشتند. اعلیحضرت خودشان، علیاحضرت شهبانو، وزیر دربار مرحوم اعلم، عرض شود که، نخستوزیر هویدا و پنجمی دکترشان ایادی. که بعد دیرتر یک دکتر دیگر بهش اضافه میشود میشود دکتر صفویان.
البته من ایرادی به ایادی نمیتوانم بگیرم و به عکس چون یک دکتری باید راز یک مریضش را حفظ بکند. ولی آنهای دیگر متاسفانه روی به قول خودمان، چی بهش میگویند که Conflict of interest اینها هر کدام روی اَنتِرِس خودشان چیزی نگفتند. اعلم وقتی که در بیمارستان بود در نیویورک و اصرار داشت میگفت یک کاری کن من باید بروم تهران و تو حتماً بشوی وزیر دربار. گفتم آقا ولمان کن. من بارها تو از اول این فکر را میکردی و با هم رابطهمان کلاش پیدا میکرد. من کسی نیستم که وزیر دربار میشدم، بشوم یا خواهم شد. من این کار به درد من نمیخورد. و یکی دو دفعه به من راجعبه ناراحتی اعلیحضرت یک جوری گفت که من مطمئن نبودم که چیست. یعنی، خوب، هر… میدانید هیچوقت… به خصوص که همهاش که با سؤالات دکتر گود با جریانات روی مریضی اینکه علیاحضرت سرطان مغز داشتند و آنوقت خودشان ازشان پنهان کرده بودیم ولی دکتر، چون اول خیال میکرد مرض قلب است، من همه چیزهای آنوری را به طرف علیاحضرت میدیدم یا اعلم به دربار دکتر و غیره. هیچوقت به خود اعلیحضرت چیز نداشتم.
تا اینکه خوب، متاسفانه معلوم شد که هویدا شاید نخستوزیر به این دلیل نمیخواسته این… و خیلی انترسان است این به نظر من در تاریخ ایران بینظیر است که یک چیزی هفت هشت سال بین چند نفر باشد و محرمانه بماند چون در ایران معمولاً تاریخ را که نگاه کردیم این چیزها سابقه ندارد. و این خوب، علیاحضرت فکر میفرمودند که ایشان چیز خواهند بود یعنی نایبالسلطنه خواهند بود و قدرت دستشان خواهد بود. آقای نخستوزیر فکر میکرده او میشود یک صدراعظمی و میتواند حکومت داشته باشد. آقای اعلم یا روی عشق به اعلیحضرت یا روی دستور اعلیحضرت. چون خدا میداند اینها هیچکدامشان این دو تایی که آخری گفتم زنده نیستند.
به هر حال، متاسفانه، آنطور که باید گفته میشد و مردم ایران میفهمیدند که پادشاهشان مریض است این گفته نشد و متاسفانه باید بگویم که اقلاً در هفت سال اخیر بین هفت سال و پنج سال این عده از این جریان با خبر شدند و چیز نکردند. حتى یک دفعه در موقعی که من وزیر خارجه بودم اعلیحضرت یک شبی یک دفعه یک حال ناراحتکنندهای بهشان دست داد که سر و صورتشان سفید سفید و تقریباً شکستند مثل این دولا شدند. و خوب، دکتر و غیره و اینها. اعلیحضرت را بردند بالا و آنوقت من اصرار داشتم که از خارج هم دکتر بیاید و اینجا یک کلاش کوچولویی هم با مرحوم ایادی داشتیم و نخستوزیر بحث مفصلی داشتیم وقتی اعلیحضرت مریض بودند همه این اتاق پهلو بودیم. اما عرض شود که، آنوقت البته هیچ مربوط به اینها نبود. این مریضی به خصوصش مربوط به سنگ کلیه بود که سنگ کلیه که فوراً من تلگراف کردم آب معدنی بیاورید غیره بیاورید. حالا این هم به آن مربوط بوده یا نه، خدا میداند.
س- تا آنجا که میشود از خاطرات آقای اعلم استنباط کرد هیچ اشارهای به اینکه ایشان اطلاع داشته توی این خاطرات نیست.
ج- درست است.
س- اینکه سرکار فکر میکنید که آقای هویدا ممکن است میدانسته روی چه دلایلی است؟
ج- هیچ چیز به خصوصی مدرک به خصوصی راجعبه اینها ندارم، ولی در صحبتهایی که اعلیحضرت فرمودند و در آن مدتی که بودم و گوش کردم در مریضی چه در عرض شود که، باهاما و چه در مکزیک و چه در عرض شود که، مصر و چه در مراکش و غیره، اینطور دستگیرم شد.
س- بله.
ج- ولی هیچ نوع… رسماً بفرمایند که من به این پنج نفر گفته بودم نه هیچ چیزی نیست.
س- بله. خوب، حالا برگردیم به به اصطلاح این زمانی که آقای کارتر رئیسجمهور آمریکا شد و سرکار آنجا سفیر ایران بودید. اگر بتوانید برگردید به گذشته ببینید که اولین آثار اینکه در ایران یک ناآرامی غیرعادی دارد پیش میآید و دارد یواشیواش منجر به این انقلاب میشود از کی بود؟ اگر از آنجا شروع بفرمایید….
ج- والله از همان وقت که من توی دولت بودم و وزیر خارجه بودم این نارضایتیها را حس میکردم. به همین دلیل هم وقتی که استعفا کردم و وقتی هم قبلاً حضور اعلیحضرت عرض کرده بودم بهشان عرض کردم یک دفعه حضور اعلیحضرت عرض کردم، قربان این احساس مردم را نباید از بین برد. بنده اگر حس نداشته باشم که درد دارم در شکمم یا بر پشتم نمیدانم مرضم چیست تا از بین میروم. باید واقعاً یک حس مردم را داشت و احساس را داشت. مردم ناراضی بودند. مردم بارها من حضورشان عرض کرده بودم که همین جریان اتوبوسرانی و غیره که ممکن است توی خیابانها خون راه بیفتد انقلاب بشود. گاهی اوقات هم اِگزاژره میکردم برای خاطر اینکه شاید برای اینکه اعلیحضرت را بیشتر توجهاش را جلب کنم.
ولی یک حقیقتی را باید بهتان عرض کنم. من اواخر چند ماهی که رفتم و آمدم که بعد دربارهاش میگویم، همه یک شلوغی را میتوانستند ببینند، ولی چیزی را که نمیتوانستند ببینند اینست که عرض شود که، این وضع برای مملکت پیش بیاید. و حتی اگر که قرار بشود که یک حکومت اسلامی بیاید وسط اینها به عنوان خدا و به عنوان مذهب اینطور یک مملکتی را از هم بپاشند و اینطور یک خونریزی و آدمکشی و برادرکشی بکنند.
بنابراین ناراحتیها بود و متاسفانه هی عقب… مثلاً در چند تا گزارشات من هست که الان در بانک است، حضور اعلیحضرت عرض کردم ولی اسامی را عرض نکردم که با این صحبت کردم با آن، یعنی افراد مختلف و اینها میآیند همه اظهار ناراحتی میکنند. سر قضیۀ نفت ناراحتی بود. از دولت مردم ناراضی بودند. از خود اعلیحضرت ایراد میگرفتند. در وقتی که اعلیحضرت تشریففرما شدند آنجا یک عده از آقایان وکلا و روزنامهنویسها تلگرافی کردند حضور من جداگانه که عین تلگرافها را به عرض رساندم. آنها همه شکایت داشتند از وضع. و به همین دلیل هم من همیشه فکر میکردم که یک دولتی نباید برای زیاد مدتی دوازده سال سیزده سال چهارده سال بماند، چون هم او از مردم دور میشود و هم مردم از او خسته میشوند. به خصوص که دولتها مدتی وقتی آمدند همهاش پشتیبانشان اعلیحضرت بود. یا یکی اعلیحضرت را نشان میداد میگفتش که این بالا یواشکی عکس را که «ایشان هستند رئیس». یا میرفتند مجلس جواب استیضاح را نمیدادند میگفتند تا شاه برنگردد من این کار را نمیکنم. یا آقای هویدا میگفت «من رئیس دفتر ایشان هستم و کاری به این چیزها ندارم».
بنابراین تمام این جریانها میافتاد به گردن اعلیحضرت و از اعلیحضرت این رنجشها بود، و روی هم یواش یواش… تا اینکه، البته زمان حکومت جمهوریخواه روابط حسنهای بود ولی باید عرض کنم که ناراحتی چون جریان نفت که شد و ملاقاتی که آقای رئیسجمهور آقای فورد مرا خواست و رفتم پهلویش مذاکراتی که کردیم در آنجا این آلن گرینسبن که حالا رئیس بانک مرکزی در واقعه امریکاست، آنوقت جزو مشاورین اقتصادی بود در آنجا بود، و شبش آقای که بعد سفیر شد، آقای برن استاد کلمبیا یونیورسیتی بود، بعد سفیر شد در آلمان این اواخر فوت کرد.
س- بله.
ج- یک چیزی… بله؟
س- بله، میدانم اسمش یادم رفته.
ج- آن چیز بود دیگر رئیس….
س- آرتور برن.
ج- آرتور برن. شب که آن شب اتفاقاً خانم چیز هم با من بود خانم جانسون و یکی از دخترهایش در مهمانی با هم بودیم، آمد هم مشکلات را برای من بحث کرد و هم از مذاکراتی که کرده بودیم اظهار… مذاکرات خیلی مفصلی شد. عرض شود که، من هم آنوقت به رئیسجمهور جوابی که باید بدهم دادم. نظر شاه مملکت را میدانستم مملکتمان. و آنوقت قرار بود که رئیسجمهور برود به ویلز که من قرار شد گفتم با تمام این جریان را به عرض میرسانم و بعد نتیجهاش را به شما در ویل که توسط جنرال اسکوکراف آنوقت باز توی ناشینال سکوریتی رئیسجمهور بود رئیس ناشینال سکوریتیاش بود.
باری، بعد از این ملاقات البته حالا کارتر رئیسجمهور شده ولی هنوز نیامده بگیرد، آن period سه ماهه است نوامبر تا آخر سال. ملاقاتی هم با آقای وزیر خارجه که هم دوست من هم بود، آقای وزیرخارجه آقای کیسینجر کردم. هنری به من گفت که اگر که این جریان قیمت نفت را اعلیحضرت حاضر بشود برای پایین و غیره و اینها، ما ترتیب میدهیم که اینجا شما با رئیسجمهور آتیه آشنایی داشته باشید نزدیک بشوید، ما هم چیز میکنیم. وگرنه، ممکن است که به شما حملات روزنامهای و غیره بشود که من به وزیر خارجه گفتم که آیا دارید اولتیماتوم به من میدهید؟ مرا میخواهید بترسانید؟ گفت نه، من همچین نمیکنم. اما عین این را به حضور اعلیحضرت هم منعکس کردم و بدون تردید یکی گرانی قیمت نفت را از اعلیحضرت میدیدند و یکی هم همین، خوب، صحبتهایی که مدتی در آمریکا راجعبه Human Rights بحث مفصلی بود و روزنامهها که به خصوص طرفداری از این تز میکردند.
این بود که وقتی هم که انتخابات میخواست بشود چون آنوقت خوب، مذاکرات خیلی زیاد با چاک پرسی، سناتور بِرد بود و غیره، با کمیسیون خارجی مجلس کنگره یا سنا که در تماس بودم و غیره. سناتورها و کنگرسمَن و مردم و روزنامهنویس که گزارشها را منعکس میکردم، میدیدم که این تبلیغات درشان اثرهایی دارد میگذارد. مثلاً یک کتابی نوشته شده بود Crash 79،
س- بله.
ج- که این مرتیکه به کلی یک چیز مزخرفی، و هر کسی که میرفتی آنوقت خیال میکرد که اعلیحضرت دارد بمب اتم میخواهد بسازد و میخواهد بیندازد. اینطور توی کله مردم رفته بود. تلگرافی هم اتفاقاً حضور اعلیحضرت عرض کردم گزارشی که من میبینم که کارتر رئیسجمهور میشود. و البته توی گزارشات از اول، اوایل که خیال میکردند حواس من پرت است برای اینکه آنوقت کسی از کارتر چیزی نشنیده بود. ولی یک دفعهاش اتفاقاً خیلی انترسان است، تلگراف آخرى را که کردم که دیگر گفتم مطمئناً چیز خواهد شد، متاسفانه دموکرات، اعلیحضرت تلفن فرمودند چه متاسفانهای. ما با دموکراتها روابط خوب داشتیم از اول.
و بعد از این هم که عرض شود که، رئیسجمهور دموکرات آمد، با سایرس ونس من خیلی نزدیک بودم. یک کار ژانتیای که آقای معاون رئیسجمهور وقت آقای نلسون راکفلر کرد، میرفتیم تنها سفیری هم بودم که دعوت شده بودم در این مراسم در وست ویرجینیا، چون یک راکفلری که برادرزاده این بود استاندار آنجا میشد.
س- دیو راکفلر.
ج- و زنش هم دختر چاک پِرسی بود. بنابراین تنها سفیری بودم که در این مراسم دعوت شدم از خارج و با طیاره مخصوص رفتم. در مراجعت وقتی آمدیم خیلی هم سرد بود، آقای راکفلر به من گفتند که با چی آمدی؟ گفتم من یک طیاره کوچک چارتر کردم. گفت اگر برگشتن با هم برگردیم با طیاره معاون رئیسجمهور. گفتم با کمال میل. گفتم طیاره من برود. بعد هم تلفن بکنید بگویید اتومبیل را بیاورند به اندرو ایرپورت به جای اینکه بیاورند به چیز (دشنا؟).
باری، در اینجا دعوت کرد آقای سایرس ونس آمد توی طیاره و همینطور رئیس مجلس سنا آقای برن،
س- برد.
ج- برد، آنها نشسته بودند و قهوه میخوردیم و در این مدت پرواز ایشان از من خواست که من بریفش بکنم راجعبه ایران و خیلی زیاد باهاش صحبت کردم. از پلهها هم که آمدیم پایین و خداحافظی کنیم بهش گفتم که من چون عادت ندارم هیچوقت مزاحمت بیخود داشته باشم کاری نباشد. اما هر وقت کاری بود خواهش میکنم به من اطلاع بدهید و من همیشه میآیم میبینمتان. و قرار شد که مفصل غیر از این گروه دیپلماتیک ……….
بعد عرض شود که، ترتیب داده شد که ایشان بروند به ایران. حضور اعلیحضرت رفته بود ملاقات کرده بود. بسیار
س – آقای ونس؟
ج – بله سایرس ونس. و در یک جلسهای اینها برگشتند در، اتفاقاً یکی از اشخاصی که رئیس ما بود بعد کنگرسمن شد آن کنگرسمن بینگام بود. بینگام در موقعی که ما توی اصل چهار بودیم رئیس ریجنال بود آمد در ایران. آمد بازرسی کرد و از آنجا من باهاش آشنایی داشتم با او و خانمش. و این بود که این با ونس که بوده در این ملاقات همین راجعبه نورت و سؤت که صحبت بوده آنوقت اتفاقاً آقای جمشید آموزگار هم اگر اشتباه نکنم نخستوزیر شده بود، آمده بودند به یا به هر حال، برای… کار آمده بودند به پاریس، با او هم ملاقات کردم.
و وضع همیشه، البته این بحثها بود و اعلیحضرت هم خودشان راجعبه این مذاکرات خودشان سر را باز کرده بودند که باید به مردم آزادی بیشتری داد و غیره. تا اینکه یکی از آقایان، آقای ثابتی که معاون سازمان این اواخر، یک روزی آمد. من هم با او رابطه زیاد نزدیکی نداشتم و آمده بود مرا ببیند، گفتم متاسفانه وقت ندارم چون گرفتاری دارم امروز باید بروم. یک چند دقیقه کوتاهی. گفتم نمیشود، ولی گفتم خوب روز بعد بیاید برای نهار.
آمد و گفت که من آمدم به شما بگویم که شما میدانید در زمان چون در جریان بودید از این چندین سال اخیر، برای ساواک و غیره چقدر مشکل است چقدر خرج دارد، چقدر مشکل است که بخواهند آدم بگذارند یک جاسوسی را پیدا کنند یا غیره. خوب، ما سالها زحمت کشیدیم و غیره، عدهای کسانی که با سفارت شوروی و غیره تماس داشتند یا کمونیست بودند. بعضی از اینها توقیفاند بعضی از اینها آزاد شدند. با این وضعی که میگویند همه را باید آزاد کرد، این افراد که اینها جنایتکار هستند ولی چیز سیاسی اصلاً نداره اینها را ول کنیم، درست مثل این که شما سگ را ول کنید و آدم را ببندید. من این را منعکس کردم حضور اعلیحضرت، ولی نگفته بودم که آقای ثابتی گفتند. چون روز اول مختصر. روز دوم که آمد نهار بهش گفتم والله حقیقتش اینست که من اینها را به اعلیحضرت عرض کردم تلفنی و تلگرافی ولی نگفتم که شما گفتید. گفت نه من حرفی ندارم گفته باشید برای اینکه من میخواهم بدانند.
باری، در تلگراف بعدی تلگراف کردم حضورشان که مطالبی که دیروز به عرضتان رساندم امروز هم فلان آدم پهلوی من بود. اتفاقاً همان حرفها و همان نظریات شخصی دادند که نمیخواستم افراد چیز…
باری، دوستان خودم میآمدند همه گله داشتند. ولی همانطور که عرض کردم این وضع را به این وخیمی نمیدیدیم. تا اینکه عرض شود که وقتی که این اواخر بعد از این که آقای بِرد ترتیب دادم رفت به ایران با اعلیحضرت ملاقات کرد. آقای وزیر اقتصاد چیز آدم خیلی خوبی بود و باهاش هم خیلی نزدیک بودم، بلومن…
س- بلومنتال.
ج- بلومنتال رفت. او در مراجعت یک خرده disappoint بود و اعلیحضرت را عرض شود که خسته و ناراحت میدید. و تا اینکه دیدم بهترین راه اینست که باید کاری کرد که یک ملاقاتی بین دو تا سران کشور بشود. قرار بر این شد که اعلیحضرت تشریففرما بشوند به آمریکا. در این جریان باز جریان پروتوکل هم پیش آمد چون اتفاقی افتاد از روزی که اول آقای کارتر رئیسجمهور شدند که یک خرده شُکان بود برای، اگر برای من میافتاد. آن با روابط نزدیکی که آمریکا به مکزیک داشت و لوپت فورتیو که آنوقت تازه شده بود رئیسجمهور و با من هم اتفاقاً دوست بود، مکزیکو و اینها، دعوتش کرده بود رئیسجمهور که در مراسم رئیسجمهوری باشد در آن روزی که سوگند میخورد و State Visit بود. یک مهمانی هم رئیسجمهور به افتخار رئیسجمهور آمریکا در سفارت مکزیک داده بود. آن شب هنوز هم شرلی تمپل رئیس تشریفات بود هنوز حتی رئیس تشریفات جدید هم معین نشده بود. آن شب رئیسجمهور نیامد و عرض شود که برادرش را فرستاد و خانمش را، و این خیلی در…
س- برادر کارتر را؟
ج- بله، آن که مست میکرد.
س- فردی کارتر.
ج- بله. و این خیلی در افراد اثر خیلی عجیبی گذاشت و مکزیکیها بیاندازه رنجیدهخاطر بودند. این برای من چیز بود که اگر این کار را میکنم باز روشن بشود قضیۀ زمان کندی و من هم با آن سابقهای داشتم. این بود که گفته بودم که اگر اعلیحضرت بیایند به آمریکا باید این ویزیت از حالا باید روشن باشد، باید رئیسجمهور ویزیت بعد از شامی که او میدهد یک شامی هم باید اعلیحضرت بدهند، آنها همینطور که رسم است و عرض شود، precedent ی که بوده در آمریکا از ۱۹۴۸ زمان ترومن، باید بیایند به سفارت. یک روز صبح زود به من آقای سایرس ونس تلفن کرد که اردشیر اگر که کارتر قبلاً برود به ایران و اعلیحضرت را ببیند و انتظار شام بزرگی هم نداشتیم و غیره، این برای شما قابل قبول است؟ گفتم اجازه بدهید من فکر بکنم. فوراً تلفن کردم حضور اعلیحضرت. گفتم خیال میکنم این اوکی باشد ولی. عرض کردم یک همچین جریانی است و من هم نظر مساعد داشتم که ایشان بیاید شما بیایید بازدید، بنابراین اینطوری میشود. چون به خصوص که رؤسای کشورها که هر دفعه نمیتوانند رسمی باشند. فرمودند، نه نظر خوبی است پسندیدم. دو مرتبه تلفن کردم به سایرس ونس بیشتر از یک ساعت یک ساعت و نیم نشد، بهش گفتم همان که اول گفتم و خوب است و مانعی ندارد.
قرار بود که آقای رئیسجمهور بیایند به ایران و ملاقاتی از اعلیحضرت بکنند و بعد اعلیحضرت یک ملاقاتی را جواب بدهد. نمیدانم چه جریانی الان توی کلهام چی پیش آمد که مجبور شدم که سفر آقای کارتر به ایران یعنی میآمدند ایران و بروند هندوستان، تنها به ایران نبود، آن عرض بشود و این بود که نوامبر قرار شد که اعلیحضرت تشریف بیاورند بعد نزدیکهای آخرهای سال که بالاخره شب ژانویه شد، آقای کارتر بیایند بازدید بکنند.
در این جریان که قرار بود که رئیسجمهور بیاید، این که میگویند «ماما که چند تا بشود سر بچه کج در میآید»، ساواکیها و عرض شود، نمایندهشان و اینها میآمدند اصرار داشتند که وقتی اعلیحضرت تشریف میآورند یک دمونستراسیونی به نفع اعلیحضرت داده بشود. من مخالف بودم. گفتم اگر تمام ایرانیها بخواهند بیایند چندین هزار نفرند از همه جا، برایشان ممکن نیست. جایشان و غیرهشان. اگر کم بیایند شأن اعلیحضرت نیست. چه تظاهری؟ ما به کی میخواهیم خودمان را بفروشیم؟ بعد یک گزارشی آمده بود که آقای بیل سالیوان به آقای وزیر دربار وقت که مرحوم هویدا بوده در این موضوع با هم صحبت کرده بودند نظر داده بودند که نظر خوبی است و غیره، این گزارش منعکس شده بود پهلوی آقای معاون وزارت خارجه آدم خیلی خوبی هم هست، اصلش هم لبنانی، زمان…
س- …؟
ج- نه.
س- فیلیپ حبیب؟
ج – فیلیپ حبیب. عرض شود که، با فیلیپ حبیب که بودم ملاقات داشتیم، او این جریان را گفت و عرض شود که خوب، در این جریان. من آمدم از آمریکا آمدم پاریس. در این موقع آقای جمشید آموزگار هم نخستوزیر است چون آن را گفتیم. یک عریضهای حضور اعلیحضرت نوشتم، آن عریضه را دارم، که من مخالف این هستم، ولی اگر که تصمیم قطعی است در قسمتهای چیز سفارت دخالتی نخواهد کرد که کی را بیاورد، کی را ببرد. این صحیح نیست و بساط. و اگر تصمیم گرفتید… جواب این بود که چون اینطور شده و این آقایان، اعلیحضرت هم فرمودند که وزیر دربار و سفیر، عرض شود که، آمریکا و اینها این نظر را دادند و تایید کردند، با اینکه ما علاقهای نداریم ولی مخالفتی هم نداریم.
باری، در برگشتن به من وقتی رفتم به آمریکا که چند روز فقط آمده بودم نمیخواستند این از آمریکا منعکس بشود از آنجا آمدم ماموریتی هم داشتم آمدم پاریس. باری، در آنجا شایع بود که مخالفین امریکاییها و غیره و حتی از بعضی از اعراب هم در اینجا دست داشتند، دارند یک اقداماتی میکنند و میخواهند یک شلوغبازی بکنند.
این بود که من با آقای فیلیپ حبیب ملاقات کردم. به اتفاق فیلیپ حبیب از آنجا رفتیم پهلوی سایرس ونس و من گفتم که یک همچین چیزهایی هست، شما از لحاظ سکوریتی باید در این قسمت همهجور پیشبینیها را بکنید. آنها هم قول دادند و حتی یک شوخی هم سایرس ونس و فیلیپ حبیب درباره سفیر خودشان کردند که این زیاد چیز است باهاش… مسخرهاش میکردند اغلب وزارت خارجه بیل سالیوان را.
باری، تا اینکه قرار بر این شد که اعلیحضرت تشریففرما بشوند. اعلیحضرت تشریف آوردند به ویلیامزبرگ که معمولاً آنجا بودیم. آن شب یک دمونستراسیونی در اطراف منزل اعلیحضرت که هیچ قابل قبول نبود، چون معمولاً اولاً از لحاظ قوانین یعنی قوانین امریکا پانصد فیت هر دمونستراسیونی از رئیس مملکت یا سفارتی باید دور بوده باشد. اینها آمده بودند در ده، بیست متری. و برای اولین بار هم بود که آن شبی که اعلیحضرت وارد شدند ده پانزده نفر رفته بودند جلوی کنگره، و واشنگتن پست عکس بزرگ اینها را انداخته بود و اولین بار بود که یک امریکایی یکaudience ی در آنجا راجعبه خمینی میشنید و این را آنقدر آگراندیسمان کرده بودند.
روزی که آمدیم و از آنجا آمدیم به کاخ سفید، با هلیکوپتر آمدیم از آنجا با اتومبیل آمدیم توی قصر، از آن بالا که میدیدیم حقیقتاً پانزده شانزده هفده هزار نفر آدم از ایرانیها جمع شده بودند؛ از زن و بچه و فلان و غیره، از همه جای امریکا جمع شده بودند. گروه دیگر هم از بالا میدیدید که بین هزاروپانصد دوهزار نفر هم در یک دسته دیگر جمع شدند. اینهایی که مخالف بودند گذاشته بودنشان در این Square که بین کاخ سفید است و پنسیلوانیا آونیو، آن طرف پنسیلوانیا و بلیر هاوس. این عده هم چون اهمیتشان زیاد بوده بوده باشد گذاشته بودنشان در پارک. یک دسته دیگر از اینها هم در پارک زیر کاخ سفید.
اعلیحضرت آمدند و همه معرفی شدند و غیره و چیز دیریژه را دیدند. موقعی که آمدند بیایند آنجا نطق بکنند سروصدایی شنیده شد، صدای… البته دمونستراسیون صدایشان از دور میرسید چون آنهایی هم که طرفدار بودند شما میدیدید آن پایین همه را. یکی دو تا صدای گلوله یا فرض کنید بمب کوچولو آمد و یک دفعه یک دودی میآمد به طرف ما که این باد این دود گازهای اشکآور، که من یک وقت دیدم نمیتوانم دیگر تنفس کنم. و آن روز حقیقتاً اعلیحضرت با کمال متانت توانستند نطق خودشان را تمام بکنند چون اولین بار بود، این به کلی ریه و گلو و همة بینی و همه چیز را میسوزاند. وقتی که اینطور شد و البته آنجا یک چیزی هم بود، یک فرشی درست شده بود در زمان دوهزار ساله راجعبه آدامز رئیسجمهور آمریکا که این را آن روز نگهداشته بودم سفارت که به این عنوان اعلیحضرت کادو کردند به کاخ یعنی به رئیسجمهوری و رئیسجمهور.
بعد نهار را قرار بود که سایرس ونس بدهد. یعنی روی اصول همیشه وزیر خارجه آن روز مهمانی میدهد. در این جریان من خیلی اوقاتم تلخ شد و گفتم که اعلیحضرت باید cancel بفرمایند و برگردند. سایرس ونس خیلی ناراحت شد. گفتم این اصلاً هیچ نوع سکوریتی نیست. این چیه؟ گفت من به شما قول میدهم. چیز نکنید. و خیلی صمیمانه در حال ناراحتی. به هر حال، قرار شد که نه مسافرت را به هم نزنیم و از آن به بعد هم یک تشریفات یعنی از لحاظ سکوریتی و غیره یک چیزهای بیشتری دنبال اعلیحضرت باشد. مثلاً اتومبیل آتشنشانی گذاشتند. روز آمدیم در آندرسون هاوس مهمانی معاون رئیسجمهور بود، آنجا همین با این وضع. میرفتیم برویم به فرض کنید که به سنا. و این دمونستراسیونها البته در نزدیکی همیشه پیش میآمد. معلوم میشد که یک دستی هست. بعدها هم شنیدم که بعضی از افراد در کاخ سفید اطراف آقای رئیسجمهور در این موضوع دست داشتند. و من خوب، با شهردار خیلی نزدیک شده بودم، نمیدانم جریان حنافی را در جریان هستید که این حنافیها ریختند و مسجد عرض شود که ایرانیها و شهرداری را گرفتند و غیره، و چند نفر کشته شدند و صد و شصت هفتاد نفر هم آنجا Hostage گرفته بودند که من فوراً با هواپیما آمدم اینجا. اتفاقاً امیراسداله خان مریض بود آمده بودم دیدنش، از اینجا با هواپیما بلند شدم با کنکورد رفتم واشنگتن و بعد رفتم در پلیس نشستم و چند تا دیگر از آقایان. چون من رئیس ممالک کشورهای مسلماًن هم بودم، رئیس این گروه که سیوپنج تا کشور بودند.
باری، سه روز و سه شب آنجا بودم و توانستم که بروم با حنفی ملاقات کنم و آنها را دیگر خودخواهی است بعد هم توی روزنامهها و غیره بود.
س- بله جریان را توی روزنامهها مفصل…
ج- خیلی در اینجا کاغذ آقای کارتر به من کاغذ تشکر نوشت. مرحوم سادات تلگراف فرستاد. رئیسجمهور پاکستان تلگراف داد. خود اعلیحضرت همایون شاهنشاه تلگراف فرستادند. آن هم چیز مفصلی است که وقتی این پیش آمد تلفن کردم حضور اعلیحضرت، اعلیحضرت داشتند تشریف میبردند به فرودگاه که بروند به جنوب. فرمودند ما این فیلم را دیدیم. چیز بدی نمیبینیم ازش. عرض کردم من چون نمایندگی دارم اینجا باید بروم بهعنوان این گروه نه تنها، اینست که هر تصمیمی بگیرم به عرضتان میرسانم. فرمودند بسیار خوب. قرار شد که این فیلم را داشته باشد. خلاصه، چیزهای مفصلی.
با این روابطی هم که با آقای شهردار واشنگتن داشتم و خیلی مرد شریفی و همه اینها عکسش اینجاست و نامهها و نمیدانم در شهرداری دعوت کردند از ما تشکر کردند. Churchها دعوتمان کردند. یک Chair در دانشگاه جورج تاون به بنده دادند و از این حرفها. او هم خیلی ناراحت شد و بعد بیچاره آمد به سفارت از اعلیحضرت معذرتخواهی چون شهردار بود. به هر حال، از یکی چند نفری از خود آمریکاییها شنیدم که تمام این برنامه را خود اینها به خصوص که این عدهای که این دمونستریشن را کرده بودند عده زیادی تویش از دست راستیها یعنی یا چپی هر جور دلتان میخواهد، لیبرال و هر چی دلتان میخواهد، امریکایی بودند. ولی چیزی که بهش من ایراد داشتم این بود که اینها وقتی حمله کردند این گروه چون فاصله این دو تا را آنقدر نزدیک گذاشته بودند که معلوم بود یک چند ترقهای چیز میشود در قسمت پایین. و اینها وقتی حمله میکنند به طرف ایرانیهایی که طرفدار بودند، به زن و بچه و غیره، عده زیادی زخمی شدند، خیلی زیاد. نمیدانم شنیدید یا نه؟ در این قسمت من به عرض اعلیحضرت رساندم که دولت باید یک چیزی بکند اینهایی که زخمی شدند و عرض شود مریضاند و غیره به عنوان یک ایرانی ما بهشان برسیم. مقدار زیادی پول دادم به مریضخانههایی در شیکاگو. آقای کاظمیان آمد گزارش میداد و در جاهای مختلف.
و در آنجا اینها باز آمدند گفتند بله ما اینها را آوردیم پول بهشان دادیم. از این شایعات. خلاصه، نظریات و تبلیغات، تبلیغات همهاش طرف مخالف بود. البته وقتی که اعلیحضرت تشریففرما شدند آنجا، وضع روابط دو تا رئیس مملکت بیشتر نزدیک شد. چون آنجا واقعاً من باور کنید بیست متر درازتر شدم از قد خودم، که تک و تنها اعلیحضرت اینور نشستند من پهلویشان نشسته بودم، آنور رئیسجمهور است، عکسش آنجا هست، رئیسجمهور آمریکا، معاون رئیسجمهور آمریکا، رئیس سی. آی. ا. عرض شود که، وزیر خارجه، همه نشسته بودند و اینطور اعلیحضرت در این چند ساعت که پروندهها جلوی کارتر بود صحبت میفرمودند در قسمتهای مختلف از آرتش گرفته و عرض شود که، اقتصاد گرفته و غیره، که بیاندازه من خیال میکنم که همه آنها خیلی جلبتوجهشان را کرده بود و impress شدند. حتی توی یکی از کتابهای یا خود کارتر یا اطرافیان کارتر این موضوع گویا منعکس شده که چقدر در این ملاقات… که آنجا مثلاً قسمت راجعبه ایوَکس، ایوکس یکی از چیزهایی بود که مثلاً ما میخواستیم بخریم. دوازده تا میخواستیم بخریم در زمان نیکسون هم و فورد، همه اینها موافقت شده بود، اینها از خدا میخواستند. و بعد جلویش را در زمان، اشکال برخورد کرد. که حتی من عصبانی شدم بهم برخورد، چون این را عقب انداخته بود سنا، در آنوقت هم لُرد شوکراس آمده بود آنجا. با لرد شوکراس صحبت کردم که عوض اینکه ما ایوکس بخریم اصلاً برویم نیمرود از انگلستان بخریم. و این هم تلگرافش را منعکس کردم که این تلگرافها را هم اغلب دی. آی. اُ. و غیره کشف میکردند، بدون تردید مطلبش را. خودم هم اصلاً میخواستم درز کند.
و بالاخره در آن جریان وقتی عقب افتاد و گزارشات به اعلیحضرت میدادم، آقای پِرسی آنوقت چیز بود، خود ماندل که آنوقت معاون رئیسجمهور بود، عرض شود که، هوارد بیکر که آنوقت با سناتور توی، این دو تا سناتور بودند در توی Foreign Relation Committee، اینها به من تلفن کردند که شما به ما مهلت بدهید، زیاد در این موضوع چیز نشوید. تا سه هفته چهار هفته این قضیه حل میشود.
باری، همینطور هم شد. و همینطور زبیگنیف برژینسکی، از طرف رئیسجمهور به من تلفن کرد که به اعلیحضرت جریان را بگویم که نگرانی نباشد. که تمام اینها را تلگرافی منعکس کردم و تمام اینها توی مدارک توی بانک هست اینجا.
اینست که خوب، از آنطرف اعلیحضرت ارادهشان صد درصد بر این بود که آزادی کامل به مردم بدهند و تمام حبسیها را آزاد کنند. مثلاً یک آقایی که این محکوم بود به، چون این را متاسفانه میگویم، پادگورنیسم، این اتفاقاً این انترسان است. این آدم محکوم به اعدام بود و برادرش اینجا در سوییس عرض شود که، درس میداد تحصیل میکرد و درس میداد. این آشنایی با یکی از فامیلهای من مهندس تشکری داشته و یکی از گزارشاتی که اتفاقاً ساواک داده بود، این بود که در اینجا مهندس تشکری با این آدم در نزدیک بانک یونیون بانک ملاقات کردند و رفتند در مونپیک. که اعلیحضرت دستور فرمودند به مقدم که این را بدهید اردشیر بخواند. این آدم چون زندانی بود برادرش و محکوم به اعدام. اینجا آمده بود مرحوم دکتر دیبا و غیره و اینها و افراد دیگر را دیده بودند، اینها نتوانستند کاری کنند، با من تماس گرفته بودند در امریکا و من عریضه نوشتم حضور اعلیحضرت بعد هم به اعلیحضرت عرض کردم. اعلیحضرت دستور فرمودند که این آدم را اول، چون یک درجه درجه بود، این بخشودگیش از اعدام به زندانی طولانی کشید و بعد هم از زندان آزاد شد. خوب، این طرز افکار اعلیحضرت بود که بانمک است که وقتی اینجا آمده بودند بُمب بگذارند در منزل اوایلی که من آمدم و یکی از اشخاصی که آمده بود برادر ایشان که تازه شده سفیر ایران در زمان شروع انقلاب به اصطلاح در اینجا در سازمان ملل. رجایی. رجایی بود اسمش؟
س- رجوی.
ج- رجوی.
س- دکتر کاظم رجوی.
ج- کاظم رجوی. خوب، این آدم را که من وقتی مامورین چیزهای اینجا اطلاعاتی آمدند، به خنده بهشان گفتم، نه، نه، وقتی اینها… نه این را اشتباه میکنید این آمده بود از من تشکر کند. چون اینها دیدند خیال کردند من دیوانه شدند.
خوب، این طرزی که بود و متاسفانه در ایران هم به نظر من هیچ کسی این بلا را تا حدی را خودمان سر خودمان، چون بنده میگفتم چرا به اندازه شما ندارم، چرا ده برابر شما ندارم؟ شما میگفتید چرا ده برابر؟ اینها خلاصه، بین خودشان هم سر همدیگر را میخوردند، چه آرتشش، چه… توی آرتش بالایش خراب شده بود. دولت و آرتش. من یک دفعه به اعلیحضرت عرض کردم اگر میخواهید کار کنید اول این امراء آن بالا را همه را بازنشسته کنید چون اینها دیگر گذشته.
اینست که روز به روز وضع خرابتر میشد. تا اینکه وقتی اینطور دیدم و عرض شود که، وضع را بد دیدم، آمدم نهاری با آقای راکفلر داشتم. راکفلر آن روز بعد از ظهر ظاهراً تلفن میکند با آقای زبیگنیف برژینسکی صحبت میکند و زبیگنیف برژینسکی هم عرض شود که اطلاع داده بود که میخواهد من اگر میتوانم فردای آن روز یعنی جمعه رئیسجمهور را ببینم.
بعد از ظهر هم باز ملاقات با آقای چیز که گزارشات را هم تلفنی هم تلگرافی به اعلیحضرت میدادم. فردایش که رفتیم پهلوی رئیسجمهور که در آنجا رئیسجمهور گفت که شنیده شده که شایعه هست که شما یا ممکن است وزیر دربار بشوید یا نخستوزیر و هر کدام از اینها بشوید خوب است و اینها. گفتم والله این اولاً این شایعات صحیح نیست و از همه گذشته من کاندید این کار نیستم، چون اگر بخواهم خدمتی به پادشاهم بکنم اگر بخواهم از وضع خودم دفاع بکنم دیگر به آن نمیرسم. من ممکن است بروم ایران و اگر هم بروم ایران میروم برای اینکه ببینم چطور میتوانم با مخالفین و غیره صحبت کنم ببینم درد چیست، گرفتاری چیست.
و در این مذاکرات که گمان میکنم توی کتاب برژینسکی هم یک اشارهای بهش شده یا خود کارتر، حتی ایشان گفت که… گفتم، آقا من سفیر هستم اینجا و اینست که پست من اینجاست. که کارتر یک خیلی چیز کرد که این باعث رنجش چیز شده بود معلوم میشود بعضی از آمریکاییها، آقای بیل سالیوان. گفت که شما من اینجا سفیر شما هستم. جای شما اینجا هستم. شما بروید به تهران کارها را بکنید. من در اینجا مراقب سفارتم. که بعد هم البته یک نامه خیلی تاریخی نوشتم سر این موضوع این جمله که دیرتر بهتان عرض میکنم بعد از اینکه دیگر داشت تمام دیوارها و پلها، بقول معروف، خراب میشد.
و من البته بعد از اینکه با آقای رئیسجمهور صحبت کردم که در آن جلسه آقای معاون رئیسجمهور بود و رئیس عرض شود که ناشینال سکوریتی بود، و رئیس سی. آی. ا. برای اینکه دانه دانه… وزیر خارجه بود آنجا. با افکار اینها آشنا بشوم، با آقای سایونس قبل از… چون اصرار داشت من زودتر حرکت کنم، گفتم باید اجازه بگیرم. گفتم تا پادشاه من اجازه ندهد که نمیتوانم بروم. باید منتظر اجازه باشم. بعد هم گفتم طیاره نظامی بیاید برای من. و دانه دانه با آقای ماندل شب منزل آقای ریبیکاف شام داشتم که آنوقت معاون رئیسجمهور بود، مذاکره کردم. با سایونس روز شنبه مذاکرات داشتم. همان روز دو مرتبه با آقای زبیگنیف برژینسکی که اشاره کرده بود آمده بود منزل، آنجا با من شام خورده بود. فردایش هم قبل از حرکت رئیس سی. آی. ا. آقای ترنر. که من میخواستم تمام چکیده افکار اینها را ببینم و بیایم به ایران.
خوب، این اولین باری است که من آمدم تابستان و آن روزی که من آمدم در آنجا مصادف بود با آمدن نخستوزیر چین. و وقتی که شب دوشنبه شب من وارد شدم عوض اینکه عکس نخستوزیر چین را در روزنامههای خودمان ببینم صفحه ۳ و ۴ دیدم عکس خمینی را و یا صحبت او را صفحه اول در روزنامه کیهان، که این برای من چیز بود.
در اینجا هم وقتی من آمدم وزیر خارجه آقای افشار در فرودگاه بود، اویسی فرودگاه بود، آقایان امراء اغلبشان بودند، رئیس شهربانی بود، رئیس ژاندارمری بود.
س- در تهران؟
ج- بله. از آنجا هم مستقیما رفتم حضور اعلیحضرت.
س- کی نخستوزیر بود آنموقع؟
ج- آنوقت نخستوزیری آقای شریفامامی بود.
س- شریفامامی.
ج- بله. عرض شود که، از آنجا من شب مستقیماً دوشنبه شب ساعت یکونیم و دو بود، دوازدهونیم یک رفتم. آقای امیرخسرو افشار که وزیر خارجه بود با ماشین من از آنجا با هم آمدیم که در ضمن مرا هم بریف کند ببینم چه خبر شده، چه شده؟
و دلیل دیگرش هم اینست که از تهران به من میگفتند که اگر نیایی بیستوسوم تکرار میشود. و من نمیدانستم که بیستوسوم چیه. و بارها، یکی دو بار آقای افشار و مرحوم خسروداد با من تلفناً صحبت کرد و این هی این جمله تکرار میشد. تا اینکه بالاخره امیرخسرو توجه کرد که من نفهمیدم، یک پیکی فرستاد یک نامه محرمانهای فرستاد که منظور من اینست که اگر نیایی اعلیحضرت به طوری روحیهاش و افکارش خراب است که مملکت را ترک خواهد کرد.
باری، عرض شود که، من آمدم. آمده بودم به ایران. حالا در کاخ سعدآباد هستیم تابستان. در این جریان نخستوزیر ژاپن هم میآمد به ایران. آن شب من خیلی با… آمدم بروم حضور اعلیحضرت شرفیاب بشوم علیاحضرت شهبانو در آن اطاقی که مال معمولاً وزرا و عرض شود که کسانی که میآمدند شرفیاب بشوند آنجا میآمدند انتظار میکشیدند، جنوب شرقی در کاخ سعدآباد که آن دربار نگاه میکند، آنجا منتظر بودند و به من گفتند علیاحضرت مرا میخواهند. من رفتم حضورشان ادب کردم و گفتم قربان اعلیحضرت میگویند معطل است دستپاچگی باید بروم. علیاحضرت فرمودند، مبادا حرف تندی چیزی به اعلیحضرت بزنید. ایشان هیچ روحیهاش خوب نیست و خطرناک است و ممکن است که حتی خودش را بکشد. این خیلی مرا شوکه کرد و ناراحتم کرد. یعنی به من گفتند که ممکن است با استرکنین خودش را بکشد.
من رفتم حضور اعلیحضرت و به اعلیحضرت عرض کردم که، اعلیحضرت خستهاید، چاکر هم خسته هستم. تعظیم کردم و ادب کردم و دستش را ماچ کردم. اجازه بفرمایید که فردا چاکر بیایم. فرمودند، نه نه بیا و بنشین و زنگ زدند برای چایی بیاید و اینها. به طوری که اعلیحضرت وقتی دستش را کرد توی جیبش که قرص در آورد، چون قرص میخوردند، من باز ترسیدم گفتم، قربان قربان شب است شب چایی میل نفرمایید. حالا دیر شده و فلان و بفرمایید استراحت کنید، چاکر هم خسته است. فرمودند، آخر تو چته؟ تعجب کردند. خلاصه، من یک مختصری جریان را به عرضشان رساندم و قرار شد که بقیه را دو مرتبه جریان را مفصلاً فردایش به عرضشان برسانم. و بعد البته موقعی که من در آنجا بودم تماسم با اعلیحضرت ملک حسین که آنوقت تشریف آورده بودند به لندن بود. اعلیحضرت ملک حسن در تماس بودند و حتی قبلاً هم نگران شده بودند که وقتی تشریف آوردند واشنگتن با من مذاکره کردند پیامی برایشان فرستادم برای اعلیحضرت فرستادم. بعد یکی از وزرای خودش هم آن بوطالب را فرستاد در ایران.
عرض شود که، نگرانی البته زیاد شده و چیز انترسان است که حالا این نقل از باربارا والتر است باید ازش بپرسید که میخواهد یا نه. باربارا والتر با وزیر خارجه، موشه دایان آنوقت بوده، میآیند که بیایند بروند کمپ دیوید، شام میخورده. بعد این ازش میپرسد خوب، خبر تازه چیه و اینها؟ او میگوید خبر تازه ایران است. باربارا والتر خیال میکند که میخواهد موضوع را عوض کند. میگوید نه میخواهم راجعبه… میگوید نه آن از همه مهمتر است، آنجاست که الان یک آتشی زیر خاکستر است.
باری، حالا در این جریان هم سادات میآید برای کار کمپ دیوید و این بود که ترتیب داده بودیم که از رئیسجمهور از کمپ دیوید با اعلیحضرت تلفناً صحبت کند. حالا من هم امشب در تهران حضور اعلیحضرت داریم شام میخوریم و بچهها آمدند، عرض شود که، مدتی آنجا بودند. میز گردی بود وبعد عرض شود که، دولت مرتب در تماس بود عرایضی داشتند با اعلیحضرت آقای نخستوزیر وقت میکرد و غیره. تلفن زنگ زد و گفتند که سادات پای تلفن است و آمدم به عرض رساندم و استدعا کردم اعلیحضرت تشریف بیاورند با سادات صحبت کردند. بعد هم البته روز بعد هم قرار شد که سادات گویا به رئیسجمهور گفته بود که رئیسجمهور با اعلیحضرت کرد.
در این جریان چند روز من با آدمهای مختلفی ملاقات داشتم. از معمم و عرض شود سیویل و غیره. از جمله همین آقای امینی بارها میآمد به حصارک. یک دفعه به بازدیدش رفتم. آنوقت چند موضوع بود، یکی میخواستیم آقای شریفامامی چند دفعه تشریف آوردند به حصارک اول وقت و عصری، صحبت کردیم. یک چیزی پیش آمده بود بین او و علیاحضرت که آن حالا بعد راجعبهش میگویم.
باری، وقتی که اینطور شد، عرض شود که، دولت، اینها هم دمونستریشن میکردند در تهران و من با هلیکوپتر رفتم ببینم چطور است، چه وضعی است، بساط است. که حتی درآورده بودند که از آن بالا تیراندازی شده به مردم. از این دروغها و مزخرفاتی که میگفتند. بعد میگفتند نمیدانم، ما اسرائیلیها را آوردیم به مردم تیراندازی کنند.
روز جمعه اتفاقاً آنوقت آقای جمشید آموزگار آمده بود پهلوی من و خیلی ناراحت بود و علاقمند بود که یک پستی بهش داده بشود و علاقمند بود که سفارت ایران در سازمان ملل به او داده بشود. و گفت رفتم با نخستوزیر هم صحبت کردم و همینطور با وزیر خارجه. اتفاقاً نخستوزیر که تشریف آوردند آنجا من دیدمشان گفتند بله این آمد و حالت گریه داشت و خیلی چیز داشت و یک همچین مطلبی به من گفت و من نمیدانم چه بکنم حقیقتش چون… گفتم والله من از فریدون هویدا راضی نیستم از کارهایش چون آنجا خوب کار نکرده، ولی الان من صحیح نمیدانم یک همچین ژستی اعلیحضرت بیایند، چون برادرش را گرفتند توقیف کردند. اولاً من چون معروف است که با اینها مخالفم امکان دارد که یک عده خیال کنند من روی چیز شخصی است و این در شأن اعلیحضرت نخواهد بود. و اگر اعلیحضرت از من سؤال کنند من خواهم گفت یک پست دیگری یک خرده دیرتر، ولی در حال حاضر الان اینطور چیز نیست. به جمشید هم من گفتم که من به عرض میرسانم ولی خودم بیطرف. همینطوری که به عرض هم رسانده بودم.
باری، بعد آن روز من رفتم که، رفته بودم چند نفر را ببینم، سر راه میرفتم بروم نهار حضور اعلیحضرت، رفتم یک سری هم به بازدید جمشید کرده باشم او را ببینم در سر پل تجریش. تلفن کردند حصارک که آقای امینی چند دفعه تلفن کردند. گرفتمش و گفتم من خارج شهرم، چیست حرفتان و اینها. چون وقت گرفته بودم که بروم حضور اعلیحضرت . گفت، بله آقا شلوغ شده بساط شده و اینها. گفتم خوب، این حرفهایی که شما به من میخواهید بزنید من ترتیب میدهم یا امشب یا فردا خودتان بروید حضور اعلیحضرت شرفیاب شوید، هی همش به من میگویید. بعد عرض شود که، عصرش بود آن جمعۀ، یادم رفته اسمش؟ سیاه گفتند. چه روزی بود یک جمعه. قبل از این جریان هم پنجشنبه شب آن روز اتفاقاً نخستوزیر ژاپن که بود اعلیحضرت به من تلفن فرمودند که بیایید اینجا دولت با من نخستوزیر تماس گرفته، اینها میخواهند پیشنهاد حکومت نظامی بکنند.
من از حصارک که راه افتادم بیایم بروم به قصر سعدآباد، اتفاقاً این سفارت ژاپن آنوقت باغ دوقلو بود جایی است معروف به باغ دوقلو راه این که میروید به… آنجا ماشینها ایستاده بود یک دفعه دیدم وزیر خارجه دارد میرود تو امیرخسرو. صدایش کردم امیر امیر کجا داری میروی؟ گفت دارم میروم اینجا چیز است. گفتم مگر تو را نخواستند به هیئت دولت؟ گفت، کدام هیئت دولت؟ گفتم هیئت دولت الان میخواهد تشکیل بشود و اینها یک همچین تصمیمی میگیرند یا بهتان خواهند گفت یا… ولی به هر حال باید آنجا باشی. اینجا زود مهمانیت را… گفت آخر آقای نخستوزیر چیز اینجاست آمدم برای او. گفتم به هر حال برای اطلاعت میگویم. آمدم رفتم حضور اعلیحضرت.
آن شب نشسته بودیم و بحث میکردیم و من با تز اینکه حکومت نظامی را بیاوریم مخالف بودم و دلایلم هم این بود که اعلیحضرت همانطور که زمان قوامالسلطنه شده و غیره یک تصمیمی میگیرند. حتی برایشان یک سناریو کشیدم که علیاحضرت گریه کردند و ناراحت شدند. گفتم شلوغ میشود مردم بهشان تیراندازی میشود. بعد یک پله میآیند جلوتر. بعد میآیند تا اینجا. آخر سر اعلیحضرت میفرمایید نزنند، مردم عصبانی شده آنوقت میریزند همهتان را تیکه تیکه میکنند مثل همان کاری که در عرض شود که، روسیه شد. و یک چیز دیگری هم اینجا من با اعلیحضرت یک ناراحتی، آن البته این را یادداشت بکنید که راجعبه تزار و کشته شدن آنها و اوقات تلخی اعلیحضرت از من وقتی کتاب را بهشان دادم. یک وقت برایتان بگویم آن چون موقع وزارت خارجهایم بود.
باری، عرض شود که، مرتب هم آقای نخستوزیر تلفن میکرد. این چند بار تلفن را همین پهلوی میز تقدیم میکردم حضورشان.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۲۰ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۹
ج- … این بود که آنجا مرتب این آقای نخستوزیر تلفن میفرمودند و عرایضی به اعلیحضرت میکردند. این دفعه دیگر حالا شده نزدیکهای دوونیم صبح و اعلیحضرت این دفعه در اتاق خواب بود تلفن را وصل کردند و اعلیحضرت باهاش صحبت فرمودند، آمدند و فرمودند نه دیگر… ها، بهشان عرض کردم قربان اینطور میشود بنابراین اگر که دولت بخواهد حکومت نظامی کند بگذارید مسئولیت صد درصد در اختیارشان، شما این کار را نکنید. بعد دفعه آخر که تلفناً صحبت فرمودند، فرمودند نه دولت تصمیم گرفته که حکومت نظامی بشود. گفتم، کی قربان؟ فرمودند، از فردا. حالا فردا قرار است آن جمعۀ شلوغی بشود. عرض کردم قربان اگر اینطور بشود که مردم یک عده خبر ندارند. پس خوبست که دستور بفرمایید که این اتوبوسهای شهربانی با هوت پارلور که دارند توی شهر و غیره این را هم منعکس کنند چون همه به خیالی که میخواهید رادیو گوش کنند رادیو را آمد و یک کسی گوش نکرد. روز جمعه است یک عده رفتند میروند نماز بخوانند یک عده میروند خارج از شهر، یک عده… برای اینست که یک مشکلی پیش نیاید.
باری، همینطور هم دستور فرمودند. من هم البته ناراحت شدم. گفتم پس بنابراین چاکر هم بروم دیگر اینجا کاری ندارم. بعد فردای جمعه که آن شلوغی شد و بساط و اینها.
س- در میدان ژاله.
ج- بله، خیابان ژاله و میدان ژاله و اینجاها. عرض شود که من هم مرتب این چیزها را میگرفتم از شهربانی و از ستاد به عرض میرساندم که چند نفر زخمی شدند. رویهمرفته صدوسیزده نفر کشته شدند. این که میگفتند چندین هزار نفر کشته شدند. هست الان مدارکش. بعد داشتند شام تهیه میکردند که امیرخسرو افشار با من تماس گرفت و گفت که سفیر انگلیس و سفیر آمریکا آمده بودند پهلوی من عرایضی دارند. گفتم حالا من به عرض میرسانم. به عرض اعلیحضرت رساندم و قرار شد که بیایند. آمد و من رفتم بیرون و خلاصه گفته بود که سفرای امریکا آمدند… و انگلیس و آمریکا و سفیر امریکا گفت که خوبست فلان کس برود امریکا آنجا سنا و فلان و اینها شلوغ میکنند و از این حرفها.
س- یعنی شما تشریف ببرید؟
ج- بنده، بله. چون آمدم تهران. گفتم به هر حال من که دارم میروم. صحبت از این آن روز این بود که هنوز هم آقای هویدا وزیر دربار هستند. صحبت از این بود که این یکی اولاً شاید لازم باشد که در دربار تغییراتی داده بشود. کاندیدا داشتیم صحبت میکردیم که چه اشخاصی میتوانند بیایند برای دربار. من به عرضشان رساندم که چند نفر که هستند یکی آقای وارسته است. یکی دکتر علیاکبر سیاسی بود که برای این کار بد نبود باشد. و دو سه نفر دیگر. من یکی فکر اردلان را کرده بودم. یکی انتظام را کرده بودم، عرض شود، دو تا انتظامها.
باری، وقتی اینطور شد گفتم دیگر من زودتر کارم را بکنم بروم. و دست و پایم را جمع بکنم و بروم، که در حدود دو سه روز بعدش هم رفتم دیگر. و بعد هم روز به روز… ها، یک چیز دیگر هم پیش آمد که باز من مخالف بودم. اعلیحضرت قرار بود که به بلغارستان و آلمان شرقی تشریف ببرند و من معتقد بودم که اعلیحضرت برنامهشان را حتماً ادامه بدهند برای اینکه این خودش یک علامت اطمینانی است. عدهای هم میگفتند نه، چون آن دفعه که اعلیحضرت تشریف آوردند به مصر و در تهران شلوغ شده بود که بعد آقای نخستوزیر، آنوقت جمشید آموزگار بود، رفته بود در آذربایجان نطق کرد و غیره و اینها، آن ممکن است وضع پیش بیاید. باری، من که فقط نظر میدادم من که تصمیم بگیرنبودم که. و دولت هم نظرش این بود که شاید اعلیحضرت نروند بهتر باشد. بالاخره هم اعلیحضرت تشریففرما نشدند.
یکی از گرفتاریها و صحبتها راجعبه خانواده بود. خانواده سلطنتی بود که اینها بعضیها میگفتند ازشان ایرادی هست و غیره هست و بساط. این که قرار بود یک هیئتی و یک چیزی درست بکنند که هر کس هر شکایتی دارد به دربار مراجعه بکند. و قرار هم شد که به فامیل بگوییم که اینهایی که یک خرده دربارهشان چیز خوب نیست دیگر نیایند که این خودش یک بار کمتری برای اعلیحضرت باشد. این بود که…
س- یعنی اینکه بروند خارج؟
ج- بله دیگر این بود که والاحضرت اشرف نمیدانم از کدام مسافرت آمده بود، بهش تلفن کردم و ساعت چهار صبح با ایشان ملاقات کردم، سهونیم چهار بود بعد از صحبتهایی که با اعلیحضرت کردم. بهش گفتم شما باید از مملکت بروید و اثاثیهتان را هم باید جمع کنید بروید. گفت من نمیتوانم به این زودی و اینها. گفتم آن مدتش و غیره را با برادرتان حل کنید ولی رفتنتان قطعی است و برای مدت طولانی خواهید رفت. که بعد هم که از آنجا آمدم، آمدم به پاریس به والاحضرت شمس همین را گفتم. گفتم باید چیز کنید. همینطور به والاحضرت غلامرضا. و برگشتم و رفتم به آمریکا.
آنجا هنوز کمپ دیوید برقرار است. در این جریان به من اطلاع دادند که رئیسجمهور میخواهد مرا ببیند. من بروم به کاخ سفید. وقتی رفتم به کاخ سفید دیدم که نه رئیسجمهور که آنجا نیست ولی برادرش آقای… که مرحوم شد، پسر بینهایت…
س- دیوید کارتر.
ج- بله آنجا بود و این برای گروهی بود که بهشان میگویند دیتونو 500 این گروه اتومبیلرانهایی که مال دیتونها بودند. برای آنها اصلاً یک چیزی دادند اینها. من دیدم که اینجا که جای صحبت نیست. به من گفتند که خانم رئیسجمهور میخواهد با شما صحبت کند بعد. من از آنجا آمدم بیرون یواشکی که نبوده باشم. دو مرتبه به من گفتند که بیایم. روز دوشنبه یا سهشنبهای قرار بود که بروم که من رفتم کاخ سفید و توی اینجایی که معروف است به کتابخانه آن پایین که یک نطقش را هم یک دفعه آقای رئیسجمهور کارتر از آنجا کرد جلوی آتش. گمان میکنم معروف است به اتاق آدامز، یک همچین چیزی اگر اشتباه نکنم. همان طبقه اول از توی باغ که میآیید یک کتابخانه است. آنجا من منتظر بودم که صدای هلیکوپتر آمد و بعد از مدتی خانم کارتر آمد و گفتش که رئیسجمهور چون آنجا مهمان دارد و نتوانسته بیاید بنابراین به من گفته که با شما صحبت کنم. من هم تمام جریانات را، خانم رئیس را بریف کردم که عین جریانات را هم تلگراف کردم. آنها البته توی مدارک هست که بعد میتوانیم روی مدارک تمام جزئیات را مفصلتر اگر لازم شد درآوریم از توی پروندهها.
و روز به روز البته وضع خرابتر میشد. به طوری که خود امریکاییها هم ناراحت بودند از این وضعی که پیش آمده بود. البته دودستگی توی وزارت خارجه با کاخ سفید بود. عرض شود که در اطراف رئیسجمهور مشاوریناش آدمهای مختلفی بودند.
در این جریان زلزلهای شد در خراسان و در این وقت تلگرافی آمد وزارت خارجه که اعلیحضرت فرمودند که چهارم را جشن نگیرید، به تمام سفارتخانهها. من یک جوابی دادم که اگر قضیه برای پولش است و آن مهم نیست و بعد هم جشن که به هر حال تولد پادشاه است و در این جریان من لازم نیست که جشن باشد من یک دانه چایی میدهم همه میآیند و میروند. از لحاظ یادآوری است و آمدن. ولی منعکس نکردن نگرفتن جشن که صحیح نیست. اعلیحضرت بعد از این تلگراف به من تلفن فرمودند که نه این تصمیم را گرفتیم و شما اصرار نکنید. به هر حال من یک مهمانی دادم یک عدهای آمدند برخلاف اراده و امر اعلیحضرت و دستور دولت ولی خوب این کار را کردم. اما در عین حال آمدم یک کار دیگر کردم. نهم آبان تولد ولیعهد بود. ولیعهد هم آنوقت در لوبیک بود. این بود که ترتیب دادم که ولیعهد بیاید به واشنگتن و ترتیب ملاقاتی با رئیسجمهور برایش دادم که عکسش در اینجا هست میبینید که رفتیم آنجا. همینطور رفتیم به سی. آی. ا. بریفش کرد آقای ترنر و چه چیزهایی هست. میخواستم این چیزها را یواشیواش یاد بگیرد. یک شامی هم داده بودم که اغلب آقایان وزرای همکار کارتر در آن شام بودند. وزیر هوایی بود، و عدهای بودند.
باری، نزدیکهای صبح بود. سهونیم چهار صبح بود که تلفن زنگ زد. من هم حالا ولیعهد را درست اتاقی که اتاق خواب من هست پهلویش اتاقی بود که اتاق ولیعهد بود که در آنجا وقتی هم درست کرده بودیم اعلیحضرت تشریف میآوردند. اول علیاحضرت پای تلفن بودند و سربسته به من گفتند که کارهایی داری آنجا میکنی و ها نفهمیدم. بالاخره اعلیحضرت تشریففرما شدند و اعلیحضرت یک دفعه به من فرمودند که به من میگویند که شما میخواهید آن شخص را بیاورید جای ما؟ من اول توجه نکردم و بالاخره بعد از مدتی یک دفعه فهمیدم که به اعلیحضرت عرض کردند که من میخواهم ولیعهد را بیاورم به جای اعلیحضرت. خیلی ناراحت شدم به طوری که وقتی گوشی را گذاشتم نمیدانستم بگویم به ولیعهد از آنجا برود بیرون، که احمقانه است. خانه مال ولیعهد است و مال مملکت. خودم باید استعفا بکنم. و متأثر و ناراحت بودم که آخر چطور ممکن است که یک همچین صحبتی بشود، یک همچین فکری. من خواستم تقویتی شده باشد. البته عکس را ای. پی. و اینها هم منعکس کرده بودند.
اینجا در این مدت چون به مریضی اعلیحضرت… در بعضی از این گزارشات در این دو سه سال اخیر میبینم که گاهی اوقات صحبتها و فرمایشات اعلیحضرت با آنکه همیشه باهاش نزدیک بودم، آن آدم نیست، یک جور دیگر است. میگرفتم به خستگی. باز هم آن را روی مریضی نمیگذاشتم.
باری، بعد عرض شود که، دو مرتبه من آنوقت ترتیب داده بودم که ولیعهد را هم ویکندها میبردم جاهای مختلف که هم پرواز داشته باشد و خلبانی کند و هم جاهای مختلف را ببیند و بیسهای مختلف امریکا و غیره. در آنوقت من با ولیعهد در سانفرانسیسکو بودم. ساعت تقریباً، رفته بودیم که شام بخوریم، برده بودمش یک تاتری، ساعت تقریباً شاید بعد از نهونیم ده شب بود تلفن از سفارت زدند چون از طریق سفارت ما را میگرفتند، که اعلیحضرت میخواهند صحبت کنند. اول علیاحضرت پای تلفن بودند و با ولیعهد صحبت فرمودند بعد اعلیحضرت. خلاصه، دیدم که به نظرم که دفعه قبل از اینکه دفعه اولی که من بروم به ایران، این را یادم رفته بود بگویم، یک عریضهای حضور اعلیحضرت نوشته بودم و دو دفعه البته این عریضه را نوشتم. یکی قبل از این بود که دولت عوض بشود هنوز دولت هویدا بود. بهشان عرض کردم قربان من که مدتها بودم و بارها هم که بهتان عرض کردم، اجازه میخواهم که استعفا بکنم و چون دارم میروم به کالیفرنیا اینست که در آنجا اعلام خواهم کرد که من خواهم رفت. میرفتم آنجا دکترای آنِری بگیرم چند تا نطق داشتم. و بنابراین چون با این وضع و با این دولت چاکر اینجا نمیتوانم دفاع بیش از این بکنم از دستم بر نمیآید. که در آنوقت اعلیحضرت تلفن فرمودند که، هی تلفن آمد که با اعلیحضرت صحبت کنم، این نمرهای که من میگرفتم اشتباه شده بود در نوشهر به یک سینمایی وصل میشد. باری، این چهلوهشت ساعت گذشت و دو روزی گذشت و بالاخره تلفن آمد و اعلیحضرت این دفعه مرا وصل شد به اعلیحضرت که اتفاقاً آن شب معلوم میشود که مهمانی منزل والاحضرت غلامرضا بود در شمال. اعلیحضرت به من فرمودند که شما نگران آن موضوع نباشید. آن را من تا چند هفته دیگر حلش میکنم و حل خواهد شد. و بعد هم آیا شما حاضرید بیایید بروید جای سابقتان؟ عرض کردم خیر قربان چاکر همانطوری که عریضه نوشتم واقعاً برای جا نیست و مقام. بعد هم سؤال فرمودند که آیا راجعبه، آن هم باز… البته این برای بعدهاست، آن نیازمند هم قرار بوده بیاید در دولت، او حاضر است؟ گفتم، او به من مربوطی نیست. تا آنجایی هم که اطلاع دارم در سوییس است. ولی آن کسی که قرار است نخستوزیر بشود خودش باید به نظر چاکر با او تماس بگیرید.
آنشب گویا اعلیحضرت این را به جمشید فرموده بودند که باید دولت را در چند روز آینده تشکیل بدهد. آنوقت هم گویا وزیر دربار در ایتالیا بود یا، ببخشید در یونان بوده، کجا میرفت معمولاً یک ماه استراحت یا مرخصی یا غیره.
باری، این جریان گذشت و آن عریضه هم که بهشان عرض کرده بودم که فرموده بودند اینطور بشود. تا اینکه من رفتم به کالیفرنیا همانطوری که عرض کرده بودم حضورشان میروم آنجا. اتفاقاً در موقع صبحانه من بود در کالیفرنیا، آقای احمد احمدی آنجا سر میز بود، چون اینها در آن سفر با من بودند مسافرت میکردند. آقای عرض شود که، عباس غفاری بود. آقای مهدی امنا بود، اینها. که تلفن کردند و گفتند اعلیحضرت با شما کار دارند و بعد اعلیحضرت تشریففرما شدند و فرمودند که بله همان تصمیم که گرفته بودیم برقرار شد و بنابراین، شما بالاخره…؟ عرض کردم قربان چاکر که عرض کردم. و بعد هم، چون من به اعلیحضرت عرض کردم قربان یا یک میلیون دلار پول بدهید به نخستوزیر برود یک مدتی خارج بشود از ایران. این در موقعی است که هنوز دولت
س- هویداست.
ج- بله. یا اینکه بفرستیدش مثلاً به دانمارک. بعد معلوم میشود که در جلسهای که اعلیحضرت این را احضار میکنند و پیشنهاد میکنند بهش امر میگویند که اگر دلت میخواهد برو بلژیک، این را بعدها شنیدم، ولی من دانمارک را حالا…
اما آن روز به من تلفناً سربسته فرمودند که نه آن آمد و خیلی اینجا ناراحت بود و اشک از چشمهایش آمد و غیره، ما هم ناراحت شدیم این را گفتیم که بیاید در دربار. و شما حالا بروید به اعلم استعفایش را بگیرید بفرستید. من فوراً از کالیفرنیا آمدم به واشنگتن و طیاره گرفتم و آمدم به فرانسه و رفتم جنوب فرانسه. اعلم هم مریض بود چون سرطان خون داشت. و اتفاقاً وقتی آمدم به فرانسه خدا بیامرزد بیچاره اعلم خودش در فرودگاه بود در سالن وی. آی. پی. منتظر بود. آن خوانساری و نراقی و عده زیادی در فرودگاه بودند. بعد دیدم امیراسداله خان خودش یک رولز رویس کانورتیبل داشت از آنجا از من خواهش کرد که برویم با هم شام بخوریم. توی راه که میرفتیم خوب، به او هم یک چیزهایی رسیده بود و خیلی رنجیدهخاطر و ناراحت بود.
س- که؟
ج- که شنیده بود که، چون در عین حالی که اعلیحضرت این را به من فرمودند همان وقت هم فرموده بودند به نخستوزیر که وزیر دربار میشوی، اینست که او وقتی آمده بیرون گفته بود بنابراین دیگر محرمانه
س- بعد از استعفای…؟
ج- بله خودش گفته بود که بله من میروم دربار. یعنی منظورم اینست که من بعد از آن میروم آنجا.
این بود که فوراً ترتیبی دادم با آقای امیراسداله خان که آن شب صحبت کردم، بعد تلفناً به عرض اعلیحضرت رساندم. ترتیب دادم که فردا اعلیحضرت تلفناً با اعلم صحبت بفرمایند ازش دلجویی بفرمایند. در ضمن اعلم هم یک عریضهای حضور اعلیحضرت نوشت و استعفای خودش را تقدیم کرد که اینجور عرض شود که، تهیه بشود. این مال آن دفعه است که فراموش کردم بگویم.
س- تابستان ۷۷.
ج- بله. بله. بعد عرض شود که، باری، این دفعه که حالا دیگر من آمدم در این چند ماه اخیر آمدم به سانفرانسیسکو که اعلیحضرت دیدم که خیلی سکوت و خیلی ناراحتند و غیره، من فوراً عرض کردم که، فرمودند میخواهی بیایی بیا اینجا و اینها، این را احساس کردم و فوراً ولیعهد را به دکتر کاظمیان و غیره ترتیب کارهایش را دادم یک دانه هواپیما از ارتشیها قرضی طیاره کوچولو که دو سه جا نشست تا بیاید واشنگتن. رسیدم واشنگتن به واشنگتن گفتم اثاثیه مرا ببندید، اولین هواپیما را بگیرید. اولین هواپیما هم عرض شود که، این که بود مال ایرانایر بود میآمد مستقیم از نیویورک. آمدم و با آن هواپیما خودم را رساندم در عرض چند ساعت به ایران. این موقعی است که دیگر مدت زیادی، عرض شود که، چند ماهی در تهران بودم و تلفناً با زبیگنیف برژینسکی…
س- خیلی ببخشید وقتی تشریف بردید چه موقعی بود تاریخش یا…؟
ج- این دیگر عرض شود که، حالا دیگر عرض شود که، تابستان است یعنی اواخر پاییز است. دیگر در تهران بودم تا ژانویه که…
س- ازهاری شده بود هنوز یا شریفامامی بود؟
ج- عرض شود که، حالا آن را… هنوز شریفامامی، وقتی آمدم تهران،
س- بله.
ج – دیگر حالا این دفعه نه. حالا عرض میکنم. عرض شود که، در این مابین البته یک جریان دیگری پیش آمد و آن این بود که بوتو نخستوزیر پاکستان گرفتاری پیدا کرده بود و در آنجا شلوغی میشد و غیره و از این حرفها و بعد هم کودتایی شد و ضیاء آمد آنجا و ایشان را گرفته بود توقیف کرده بود و بعد هم در حبس بود و صحبت از این بود که این ممکن است که نمیگذارند زنش را ببیند بچهاش را ببیند، زجرش میدهند، اذیتش میکنند و غیره. من در آنجا یک شبی مهمانی منزل چیز بود آن روزنامهنگار معروف که کتاب هم مینوشت و با چیز هم خیلی نزدیک بود، توی…
س- مازندی؟
ج- نخیر نخیر. امریکایی عرض میکنم. جوآن هم اسم زنش است. بریدن. تام بریدن. منزل تام بریدن بود. هریمن بود. عرض شود که، آقای برژینسکی بود و غیره، و من آن شب خیلی شدیداً به سفیر پاکستان پریدم که آقا این کارها چیه مملکت شما میکنند؟ چرا چیز میکنید و غیره و بساط. و بعد هم آمدم و به آقای، یک روزی به آقای سایونس، جمعهای بود، بهش گفتم که من میخواهم کنار بروم و برای بوتو میخواهم بهتان بگویم دارم چیز میکنم، lobbying خواهم کرد که او را نکشند و شماها که اینقدر راجعبه Human right وغیره، چون پسر بوتو هم آمده بود آنجا و من ترتیبی میخواستم بدهم که رئیسجمهور را حتماً ببیند، که صحبت میکنید الان موقعی است که به او کمک بکنید. و این تلگراف را هم حضور اعلیحضرت کردم که قربان من یک همچین حرفی زدم بنابراین میخواهم استعفا کردم برای اینکه… اعلیحضرت، فردا شنبه بود اتفاقاً کاظمیان هم پهلوی من نشسته بود، تلفن فرمودند که شما اگر که برای اینست میخواهید استعفا بدهید در این قسمت ما هم با شما همفکریم، میتوانید از طرف ما این حرف را بزنید. این بود که من به تلفنچی گفتم تلفن را بگیرید وزارت خارجه میخواهم با وزیر خارجه صحبت کنم و یک ربع بیست دقیقه بعدش گرفت که در آنجا اتفاقاً این کاظمیان یک دفعه دیدم دارد گریه میکند من توی سالن نشسته بودم چون گفت که قدیم سفرا حق نداشتند وزیر را ببینند شما وزیر خارجه را خواستید در عرض چند دقیقه هم بهتان وصل شد حالا این مدت بیش از نیم ساعت هم صحبت کردید.
باری، به آقای ونس گفتم که من آن حرفی که زدم حالا به نمایندگی از طرف دولت هم رسماً از شما میخواهم که برای نجات او باید یک فکری کرد و غیره و بساط. در این ضمن هم یک قراری هم با گروهی که اسامیشان را دانه دانه دارم با تقریباً یک جتنلمن اگریمنت که آن روز اتفاقاً نهار آرنولد بوژگا پهلوی من بود و من همینطور تلفناً صحبت میکردم که این گروه Human Right ی که رئیسشان در نیویورک بود، من به اینها گفتم که شما کمک کنید که برای Human Right بوتو را نکشند من هم به شما قول میدهم که ترتیب بدهم شما بروید ایران با اعلیحضرت و با هر کس دلتان میخواهد ملاقات کنید، هر حبسی را زندانی را میخواهید ببینید همه چیز که… به من گفت که بعد از این، یک دفعه آرنولد بوژگا گفت آنهایی که میگویند اعلیحضرت و شما فاشیستاید کجا هستند ببینند که شماها دارید برای یک کسی که چیز است و خود اعلیحضرت برای این کار اینقدر دارید میدوید و باHuman Right ایها اینقدر دارید همکاری میکنید.
باری، بعد عرض شود که، این جریان بود و آقای شریفامامی در وقتی که حالا من آنجا هستم تصمیم گرفتند که استعفا بکنند. البته قبل از اینکه شریفامامی بیاید نخستوزیر بشود چند ساعت قبلش به من تلفن کرد. و آنوقت اتفاقاً من و آقای فاطمی که فوت کرد در نیوجرزی،
س– سیفپور فاطمی؟
ج– سیفپور فاطمی نهار پهلوی من بود و از آنجا هم میخواست برود مجلس گفتم با ماشین من، که او وقتی شنید به من گفت مبادا شما کاری چیزی قبول کنید، شایعات است و چیز و اینها. گفتم نه. اولاً من کاری چیزی ندارم. چون شنید این مذاکرات را، با اینکه رفتم آن اتاق پهلویی.
باری، تا اینکه خبرها از تهران میآمد و اینها، روز یکشنبهای بود که اعلیحضرت به من تلفن فرمودند که ما بالاخره مجبور شدیم که استعفای دولت را قبول بکنیم و دولت نظامی بیاوریم.
س- شما حالا تهران هستید؟
ج- من در امریکا هستم واشنگتن هستم.
س- آمریکا هستید.
ج- و فرمودند که الان هم سفیر آمریکا و سفیر انگلیس اینجا پهلوی ما هستند و به آنها… گمان میکنم سفیر انگلیس توی کتابش به این اشاره کرده یک اشاره کوچک، ولی یادم نمیآید جزئیات را. این پارسن. و این تصمیم را گرفتیم. من فوراً تلفن کردم وزارت خارجه و با وزیر خارجه صحبت کردم و او را در جریان گذاشتم که یک همچین تغییراتی دارد میشود که او بیخبر بود برای اینکه هنوز خوب سفرا شرفیاب بودند.
بعد عرض شود که، اعلیحضرت تصمیم گرفتند که دولت نظامی را بیاورند و آن نطق معروف هم فرمودند.
س- آن نطق معروف شما…؟
ج- آن نطق معروف من در امریکا بودم.
س- آها.
ج- آقایانی که درش بودند…
س- آها. کی نوشته بود این نطق را؟
ج- آقای، عرض شود که، به چیز پریدم میگفت من بیتقصیرم که الان در امریکاست ام. آی. تی. مدرسة، دکتر نصر در اینجا بوده.
س- بله.
ج- عرض شود که، آقای قطبی در این چیزها بودند. و او را از دهان امیراصلان افشار این بوده که اعلیحضرت این نطق را که تهیه میکنند این نطق را گروه علیاحضرت تهیه کرده بودند و اعلیحضرت به رئیس تشریفات میفرمایند که، این توی یکی از این چیزها مثل این که منعکس است کتاب شکراست حتی، میفرمایند آخر این نطقی که من باید بکنم کجاست؟ میگویند که بردند پهلوی علیاحضرت ایشان ببیند. میفرمایند این نطق را من باید بخوانم، ایشان ببینید؟ خلاصه، اوقاتشان تلخ میشود. باری، این نطق را هم میکنند.
حالا دیگر دولت نظامی آمده و برای بار دوم است که اینجایی که حواسم نبود اینجاست که بعد از غرب آمدم و صاف رفتم به، عرض شود که، چون پریده بودم مال اعلم یک خرده حواسم…
باری، این دفعه است که دیگر بعد از این جریان که حکومت آقای شریفامامی افتاد. چون وقتی حکومت شریفامامی سر کار میآمد من دو روز بعدش آمدم. حکومت شریفامامی که افتاد چیز…
س- ازهاری.
ج- ازهاری آمد که من آمدم که اتفاقاً رفتم دیدن شریفامامی، آنوقت شریفامامی نخستوزیر نبود، رفتم منزلشان دیدنشان. یک خرده گلهمند و ناراحت بود. دیگر در این جریان من آنچه که از دستم برمیآمد و آنچه که باید ببینم و غیره. در این مدت آقایان نظامیها بیاندازه خوب، یک عدهشان با پدر من بودند یک عده زیردست پدر من بودند. خود من بچه نظامی. با نظامیها رفتاری داشتیم میشنیدیم با سیویلها و بعضی از اشخاص به خصوص از علما. و در این جریان قرار بر این شد که آقای آیتالله شریعتمداری وقتی شنیدند که چون عده زیادی مخالف بودند با اینکه اعلیحضرت بخواهند تشریف ببرند بیرون. و یک کمیسیونی هم تشکیل داده بودیم که دفعه اول که من آمدم آقای انتظام بود آقای امینی بود و بعد هم آقای دکتر صدیقی بهش اضافه شد که میآمدند اعلیحضرت را میدیدند. عرض شود که، در این جریان که من آمدم امریکا و برگردم، قبل از اینکه بیایم وقتی با آقای انتظام ملاقات کردم یعنی دفعه اول که تهران بودم، نصرالله آمد و گفت که ببینید من حالم خوب نیست، اتفاقاً آن روز آقای افشار هم پهلوی من بود، من آسم دارم و حالم خوب نیست من نمیتوانم دربار را اداره کنم. الان حالم خوب نیست. بعد آقای وارسته و آقای چیز هم من دیگر باهاشون صحبت، قرار بود نخستوزیر از طرف اعلیحضرت، ولی شنیدم که آنها هم علاقهای به… یکی از این آقایان … آها، یکی که چیز بود که مرض چیز هم داشت تازه عملش کرده بودند پروستات. گمان میکنم آقای سروری بود اگر اشتباه نکنم، او هم جزو کاندیداها بود.
خلاصه، آقای وارسته هم سخت مریض بود و منزلنشین بود گفته بود من حالم خوب نیست.
باری، من این بود که وقتی آنطور شد تلفن کردم پیدا کنم ببینم عبدالله کجاست به من نصرالله گفت که عبدالله انتظام در لندن است. من تلفن کردم به عباس غفاری در نیویورک رئیس قسمت نفتمان، گفتم که با داییات تماس بگیر و من باهاش میخواهم صحبت کنم. باهاش صحبت کردم و با کمال مردانگی قبول کرد و گفت با اینکه من مریضم میآیم به ایران. که آمد به ایران.
عرض شود که، همینطور با مرحوم امام جمعه صحبت کردم. آنوقت مریض بود در بیمارستان در ژنو. او هم آمد به ایران. عبدالله که آمد به ایران، البته مثل اینکه تعریف کردم شرفیابی عبدالله حضور اعلیحضرت را که اعلیحضرت دنبالش آمد.
س- نمیدانم توی نوار گفتید یا نه؟
ج- بله. باید این را چک بفرمایید اگر نه بعدها میتوانید برای اینکه تکرار نشود.
باری، عرض شود که عبدالله آمد با من شام بخورد در حصارک و گفت ببینید من کفش پانتوفل پایم است. پایم خراب است. گوت دارم. قلبم خراب است. من نمیتوانم وزارت دربار را داشته باشم برای اینکه بنیهاش را ندارم. البته با خود آقای امینی هم که ملاقات داشتیم و میآمدند به حصارک و یکی دو بار هم من رفتم بدیدنش، با او هم مشورت میکردم که آیا به نظر شما کی وزیر دربار بشود خوب است. و حتی وقتی صحبت از اینست که میگویند شما خودت میخواهی نخستوزیر بشوی. شما که نمیتوانی نخستوزیر بشوی. بعد هم یک چیزی را مثلی برایش زدم موقعی که آنوقت من با مرحوم اقبال قهر بودم و میخواستم بر علیه او عمل کنم، پدر من چه توهینی به من کرد! که چرا داری بر علیه نخستوزیر پادشاه توی خیابانها عمل میکنی. حرفی داری برو حرفهایت را با پادشاه بزن. برای این مثل زدم. گفتم که الان دولتی عوض شده و حالا هی هر روز بخواهد دولت عوض بشود این خودش ضعف دولت مرکزی را نشان میدهد در نتیجه به ضرر همهمان تمام میشود. گفت نه من چیز. گفتم اگر واقعاً کاندید هستی و صد درصد خیال میکنی این کار را میکنی به من قول بده من الان بیستوچهار ساعته فرمان را برایت… وگرنه من خودم اولین بار است دارم میروم نخستوزیر، فردا میخواهم بروم نخستوزیر را ببینم برای اینکه الان نخستوزیر احتیاج به تقویت دارد.
باری، این صحبتها که شد دیگر تنها کسی که مانده بود و جزو کاندیدا بود آقای دکتر اردلان بود. این دفعه که من آمدم به آمریکا، پسرش هم سرکنسول ما در سانفرانسیسکو بود، با ایشان تماس گرفتم در نیوکلینیک بود آقای دکتر اردلان، و او هم قبول کرد با کمال میل. من تلفن کردم حضور اعلیحضرت بهشان عرض کردم که گمان میکنم آمادگی داشته باشد ولی تا چهلوهشت ساعت دیگر به عرضتان میرسانم میآید پهلوی من. آقای اردلان رسید و آمد توی دفتر من نشستیم صحبت میکردیم، من دو مرتبه با اعلیحضرت تلفناً عرض کردم، عرض کردم که ایشان میگوید که من در اوامر اعلیحضرت برایم مطاع است با اینکه مریض است. و فوراً، در عرض این چهلوهشت ساعت ترتیب دادم که با وزارت خارجهایها یک نهاری خورد آمدند سفارت. زبیگنیف برژینسکی را دعوت کردم آمد سفارت نهار خورد با ایشان آشنایی پیدا کند. گفتم ایشان وزیر دربار جدید ما خواهد بود. فوراً روانهاش کردم برود تهران. رفت وزارت دربار را تحویل گرفت.
عرض شود که، البته چون الان بعضی از اینها عقب و جلو میرود فقط برای اینکه یادمان نرود در این دستگاه داریم صحبت میکنیم.
س- بله.
ج- مثلاً یکی از چیزها در این جریان چون همهاش سؤال شما به هر حال این بود که چه شد که به اینجاها کشید.
س- بله.
ج- آنوقت خمینی در عراق بود و آقای وزیر خارجه وقت آقای امیرخسرو افشار هم آمده بود برای سازمان ملل. در آنجا ترتیب ملاقاتی داده شد که با وزیر خارجه عراق ایشان ملاقات بکنند و در والدورف آستوریا ملاقات کردند. تلگرافی هم که خود ایشان به عرض رسانده داده بود به من که به عرض برسانم هست توی بانک، انشاالله با تمام جزئیاتش را میبینید. آنها گفته بودند که اگر اعلیحضرت موافقت کنند ما این را بیرونش میکنیم از اینجا. و همینطور گفته بودند که، حتی گفته بود که من ریشهای این را میکنم میگذارم به جای دیگرش. اینقدر با این تندی و بساط.
وقتی که به عرض رسید و البته آنوقت اعلیحضرت همه این چیزها را با نخستوزیر وقت که آنوقت شریفامامی بود مشورت میکردند بعد همهاش که از دست آنها بوده، نخستوزیر تا آنجایی که من، گفته بوده که نه ممکن است که این میتوانیم دایالوگ داشته باشیم و غیره. اعلیحضرت هم که خوب آمادگی این کار. خودمان نخواستیم که ایشان را بیرون کنند. با تمام این بعد از مدتها ایشان را بیرون کردند کویتیها او را قبولش نکردند و آمد به فرانسه.
باز در این وقت، من آنوقت میآمدم بروم به ایران و چون در آن جلسهای که منزل آقای ریبیکوف با معاون رئیسجمهور داشتیم سفیر انگلیس هم پیتر جی که با من دوست بود و داماد نخستوزیر انگلیس بود، او هم حضور داشت. و من یک پیشنهادی کردم که خوب است سفرای انگلیس و آمریکا با هم شرفیاب بشوند که حرف دو جوره نزنند و این هم مورد قبول شد همینطور هم میشد بعدش اینها در تهران. در آن شب یکی راجعبه این چیز که صحبت بود، مال آن شب چی بود که یک دفعه آن؟ بله، عرض شود که، و این پیشنهاد را کرده بودم و اینها برمیگشتند و چون میدیدم که مرکز جواب صحیح و کامل نمیتواند بدهد آمدم. و بعد هم شنیده بودم چون همه گله از فرانسویها میکردند، آمدم در پاریس و آقای سفیر خودمان را با خودم برداشتم، آقای
س- بهرامی.
ج- بهرامی را اجازهاش را تلفناً از وزیر خارجه گرفتم آوردم به تهران که بیاید شرفیاب بشود و این گله را بتواند برود برگردد بکند. در این جریان هم چون آنوقت،
س- چه گلهای؟
ج – همین مال که چرا خمینی بود. در این جریان هم آقای رئیسجمهور فرانسه در برزیل بود وقتی که این وارد میشود. اینست که وقتی برگشت. او میگفت که من میخواهم ببینم اعلیحضرت نظرشان چیست در صورتی که از لحاظ اصول البته شما اگر با من دوستی باید ببینی چه به صلاح من است دیگر لازم نیست از من بپرسی اگر کاری میخواهی بکنی. ولی با تمام این تفاصیل وقتی که اینطور شد قرار بر این شد که آقای پطروفسکی مشاور رئیسجمهور بود معروف است یک لهستانی وزیر کابینه پمپیدو بود رئیس کابینه چیز بود، پطروتوفسکی جملهاش…
س- …
ج- عرض شود که آن شب من حضور اعلیحضرت بودم در تهران، میتران حضور اعلیحضرت تلفن کرد. اعلیحضرت از این طرف جواب صحیح به او نمیدادند اصلاً جواب نمیدادند.
س- میتران آن موقع …؟
ج- میتران رئیسجمهور بود دیگر. میتران بود دیگر. قد درازه میتران است. نه میتران که الان است.
س- ژیسکاردستن بود.
ج- بله ژیسکاردستن. معذرت میخواهم.
س- بله.
ج- ژیسکار تلفن کرد و چون نتوانست از اعلیحضرت جواب چیز بگیرد و اعلیحضرت سکوت فرمودند، قرار شد که همین این وزیر مشاورش بیاید به تهران. که من به آقای امیرخسرو افشار که وزیر خارجه بود تلفن کردم آن شب گفتم این آدم قرار است بیاید. رئیسجمهور فرانسه به اعلیحضرت این را گفتند و شما سعی کنید از او پذیرایی بکنید و وقتی میآید بروید و بیاوریدش و از این حرفها. که او هم آمد صحبت کرد. ولی اعلیحضرت گمان میکنم توی کلهشان، چون خسته شده بودند و رنجیدهخاطر شده بودند، اولاً یکی دو تا از (نامفهوم) رفته بودند، فرمودند این چند تا وزیری که نوکر امریکاییاند همه آمده بودند از من چیز خواستند، میگویند که اجازه میخواهند که بروند از کابینه و معلوم میشود که اینها همه ما را ول کردند. گفتم قربان این چند تا وزیری که اسمشان را میبرید اینها ترسو هستند. یکیشان پریشبها با من شام خورد و یکی دیگرشان امروز صبح اتفاقاً آمده بود دیدن من. اینها از ترس زندگی خودشان آمده بودند از من میپرسیدند چی میشود. اینها مربوط به دستور، تا آنجایی که من میدانم. ولی خوب چون ظن داشت و چیز بود این چیزهای کوچک درش اثر میکرد. یا همینطوری که عرض کردم وقتی که جمشید گزارش کرده بوده توسط دفتر مخصوص یا خودش، این را نمیدانم، که بله امریکاییها آمدند توافق کردند که ایران برود به دست شوروی فقط آن طرف را داشته باشند. در صورتی که خوب موقع سوقالجیشی ایران، موقع اقتصادی ایران مگر امریکا یا هر کس دیگر دیوانهاند. یک مملکت کویت یکوجبی را دیدید برای خاطر نفتش اینها چهها کردند امروز. بنابراین من به عقیده خودم باقیام که این درست نبود این حرفها. مسلماً آنوقت آقای کارتر با وضع سیاسی ایران آشنایی نداشت. با موقعیت ایران آشنایی نداشت. سر قضیۀ نفت رنجیدهخاطر شده بودند. سر قضیۀ، عرض شود که، همین Human Right و اینها را علم کرده بودند.
یک چیزی بود که… ولی قابل حل بود. این چیزی نبود که اگر خودمان از خودمان اراده داشتیم خودمان از خودمان قدرت داشتیم هیچکس را… بعد هم مگر ما… اگر ما مستقل هستیم، مگر ما وکیل و وصی میخواهیم، خودمان باید برای خودمان تصمیم بگیریم این کار را بکنیم. اگر واقعاً وجدان داشته باشیم و غیرت داشته باشیم و وطنپرستی، که متاسفانه اینها تا حدی نبود و همه میخواستند جیبهایشان را…
باری، صحبت چی بود گفتم؟ من آمدم و آنوقت این را با خودم آوردم به تهران که شرفیاب بشود و بعد برگردد به آقایان فرانسویها بگوید. البته قبل از این که این کار بشود اصلاً پطروفسکی آمد به ایران و اعلیحضرت باهاش صحبت فرمودند. اعلیحضرت رویهشان همهاش این بود که، در آنوقت صحبت این بود که خوب حالا که مدت اقامت این خمینی در چیز تمام میشود چهکارش بکنند چون میخواستند فرانسویها بهش بگویند. ایرادی هم که فرانسه بود که این خاک فرانسه را با اینکه روابط فرانسه دوستانه با ایران داشت استفاده کرده بود برای تبلیغ. بی.بی.سی. هم آنجا بودند.
چند وقت پیش داشتم به تاریخ ژاپن و آمریکا و انگلیس نگاه میکردم در ۱۹۰۰ بوده آنوقتها بود که قراردادی که انگلیس و… قبل از جنگ اول بینالملل ۱۹۰۰ بود گمان میکنم یا… در آنوقت یک قراردادی بین ژاپن و انگلیس بوده که اگر به ژاپن حملهای بشود مثل اینکه به خاک انگلیس شده و اینها با هم دفاع میکنند. چندین سال بعد اینها آمدند یک چیزی به آن اضافه کردند برای خاطر اینکه این چون انگلیس با امریکا روابط حسنه داشت و بعد هم همیشه ژاپن آمریکا را بعد از روسیه دشمن درجه یک خودش میدانست که مبادا اگر یک کلاشی پیدا بشود بخواهند اینجا پای آمریکا و انگلیس در اینجا به نفع ژاپن بخواهد یعنی این بررسی این بود برای ژاپن. که اینها آمدند یک پیشنهادی کردند که ممالکی که دولت انگلیس باهاشان روابط استرداد دارد و عرض شود که روابط به خصوص و قراردادهای به خصوصی، آن شامل این قرارداد نمیشود که اینطوری بتوانند خودشان را… این بعد هم جنگ دوم جهانی شد و نمیدانم چینیها رفتند، ولی حالا تاریخ آنجا را نمیخواهیم. منظور من اینست که هر کشوری منافع خودش را باید روی آن عمل کند. ما چهکار داریم که فلان آدم چی فکر میکند یا چی فکر نمیکند. سیاست خارجی تا موقعی خوب و میتواند اثر داشته باشد که شما مستقل باشید برای خودتان و الا سیاست خارجی دیگر نیست، این نوکری است. اگر شما قرار شد وزیر کشور هستید یک دستوری بگیرید و یک ملاحظات بیش از حد، دیگر از آن به بعد شما از خودتان اراده ندارید باید آن دستورات را اجرا بکنید. ماشین هستید.
س- پس جوابی که اعلیحضرت دادند چی بود که شما… (نامفهوم)؟
ج- بله. اعلیحضرت، بله. چون آقای نخستوزیر چیزی که اعلیحضرت، آقای نخستوزیر شریفامامی به اعلیحضرت عرض کرده بودند، خوب، ما این را از ژاپن، چون دو جا صحبت بود، این را یا بفرستندش به تونس و الجزیره یک جایی، یا میگفتند میرود آلمان چون آلمان شرایط چیزش از… کوچکتر است آسانتر است برای اشخاصی که میروند در آنجا بعد از جنگ. حالا البته قوانینشان در این چند سال اخیر هی عوض کردند چون یواشیواش وضعشان هم عوض شد. بعد نخستوزیر به عرض رساند خوب قربان این از اینجا برود میرود آلمان باز آنجا پایگاه میشود بیشتر هم میشود. اینجا که هست بگذارید باشد. اعلیحضرت هم فرمودند مانعی ندارد. به طوری که اعلیحضرت به من فرمودند. من در این مذاکرات حضور نداشتم. این فرمایشات اعلیحضرت است.
بنابراین یک مقداریش را خودمان، حالا بعدها که میرسیم سر همین شورا و غیره میبینیم که خودمان باعث این شدیم که این پیش بیاید. و بالاخره رفتیم تهران و تهران بودیم و تا اینکه این جریانات پیش آمد. چون آن مطلبی که گفتید مهم بود گفتم مثل اینکه این را؟ مال چی بود گفتید مهم است و وصل کردید؟
س- همین تهران که شما تشریف بردید و ازهاری نخستوزیر بود روزها چه میگذشت؟
ج- بله. بعد عرض شود در دولت ازهاری، میآمد گاهی اوقات دیدن من. عرض شود که، آقای اویسی چون سالها چه در دربار بود یعنی در گارد بود چه در… آشنایی باهاش داشتم و غیره. بعضی اوقات برای تقویت به دیدنش میرفتم به بازدیدش میرفتم دفترش. یواشیواش روحیۀ آرتش خرابتر. اولاً دولت نظامی که آوردند وضعش عوض شد چون اگر دولت نظامی میآمد باید مجلس را میبست، باید عرض شود که، آدمهای نظامی. بعد گفتند دولت نظامی اگر بخواهد دولت مشروطه باشد نظامیها نمیتوانند باشند باید سیویل باشند. خودش این یواشیواش در هر چند روزی… آقای نخستوزیر رفت به مجلس گفت، بسم الله رحمن رحیم، که من یک شوخی حضور اعلیحضرت کردم. خوششان اول نیامد بعد این را تجدید میکردند که بهشان عرض کردم، قربان میگویند که آیتالله ازهاری، ارتشبد خمینی! بعد گفتم مردم اینطور دیگر چیز کردند چون رفته.
اینها همینطور رشته به رشته، قدم به قدم. یک عده آمدند پیشنهاد عرض شود، این میکردند که دولت بیاید یک کودتایی بکند. من آن را مخالف بودم. و اعلیحضرت روز به روز روحیهشان ضعیفتر میشد و تا اینکه به نظر من آخرین لطمه این بود که وقتی تصمیم گرفتند که علیاحضرت ملکه پهلوی… یک شب حضور اعلیحضرت بودیم شام میخوردیم در چهارشنبه شبی بود. عرض شود که، و آن شب هی برق قطع میشد. در خارج شهر صدای تیراندازی در خارج قصر شنیده میشد و غیره.
س- سعدآباد بودید؟
ج- در سعدآباد بودیم. و عرض شود که، تا اینکه بالاخره حال علیاحضرت هم خوب نبود اعلیحضرت اراده فرمودند که علیاحضرت بیایند به خارج برای معالجاتشان. من نه تنها با این موافق نبودم بلکه آن دفعه که آمدم و ولیعهد در تعطیلش بود رفته بود به آسبین و از آسبین هم برود به هاوایی، معتقد بودم عوض آن بیاید تهران. که اگر میآمد تهران در مردم تغییر روحیهای دیده میشود و او هم چیز. و خوب، این مورد موافقت اعلیحضرت قرار نگرفت. ولی منظور من اینست که ما اینطور باید عمل…
س- جواب چی میدادند؟ چرا موافق نبودند؟
ج- جواب میدادند که اون توی این شلوغی بیاید چهکار کند؟ او درس دارد. هر وقت اعلیحضرت، خوب من که جنگ که نمیتوانم بکنم من نظر میدهم فقط. تا اینکه آن روز که علیاحضرت قرار شد بیایند که اولاً شب بینهایت غمناکی بود. همینطوری که عرض کردم باز برق قطع میشد و غیره. علیاحضرت زن بسیار مذهبی بودند. و یک چیزی هست بهش میگویند قِلیان، یک چیزی است که دعا نوشتند روی یک کاغذ گردی که معمولاً وقتی که میخواهید شما مسافرت بکنید از لحاظ اسلامی، از توی آن رد میشوید که خدا پشتیبان تو باشد. دعا است. علیاحضرت داشتند تشریف میبردند اما با اینکه این احساسات مادر و پسر، دستور داد آن را آوردند، اعلیحضرت را از تویش رد کرد، که آنقدر یعنی علاقهای که به اعلیحضرت داشتند. اعلیحضرت مثلاً هیچوقت صبحها بدون قرآن پایین نمیآمدند. بارها آمدیم پایین راه برویم، برویم تا دفترشان، گفتند، ای کجاست کتاب دعای من و غیره. میرفتم آن را میآوردم. امام جمعه همیشه باید در فرودگاه میبود برایشان دعای چیز بخواند. این بار که امام جمعه را خبر نکرده بودند که چون حالا کی باهاش بد بوده، چی بوده، درباری… نبوده، اعلیحضرت این را اصلاً به بدیمنی گرفتند و سؤال چندین بار از من بعدها فرمودند، چطور شده نبوده در آنجا؟
اینست که آن شب هم یک منظره بسیار رقتانگیزی من متوجهاش بودم. اعلیحضرت دست راست نشسته بودند بالای میز. علیاحضرت ملکه پهلوی مادر سر میز نشسته بودند. دست راستشان علیاحضرت شهبانو بودند. دست چپشان اعلیحضرت بودند. پهلوی اعلیحضرت من بودم. پهلوی علیاحضرت شهبانو والاحضرت شهناز و دو سه نفر دیگر.
اعلیحضرت وقتی غذا را میآوردند و غیره و اینها، اغلب یواشکی این مادر را بهش نگاه میکردند و با یک تأثر و با یک چشم و… حالا میفهمیم که او دو چیز نگاه میکرده: یکی که میدانسته مرض دارد معلوم نیست مادرش را بتواند دیگر ببیند. مادرش مرض سرطان دارد نمیتواند مادرش را ببیند. و این به طوری در من اثر گذاشته بود که هیچوقت در زندگی این صورت و این قیافه، بدون اینکه… گاهی اوقات وقتی علیاحضرت جای دیگر را نگاه میکردند یا کسان دیگر، فوراً این مادر را نگاه میکردند و دقیقهها و ثانیهها این موهایشان را میکندند، اصلاً شام نخوردند آن شب. همهاش این چیز بود. و این نگاه مادر و پسر برای من واقعاً یک چیز زجرانگیزی بود آن شب. خیلی ناراحتم کرد و همیشه هم توی کلهام هست.
باری، علیاحضرت که تشریف آوردند، آرتش روحیهاش بینهایت خرابتر شد. مذاکرات، افرای که میآمدند شرفیاب میشدند، افراد دو جور حرف میزدند. مثلاً در این مذاکراتی که با آقای دکتر امینی داشتیم، ایشان که میآمدند یک روز آمدند گفتند که بیاییم وچیز بکنیم، یک شورایی درست بشود حالا که ملت میگویند که باید بروید یک شورایی درست بشود و در این شورا هم به عوض چند نفر پنجاه نفر را بگذاریم. گفتم آقا در یک شورا اگر، اولاً قانون اساسی شورا را وضعش را روشن کرده. دوم اینکه پنج نفر نمیتوانند تصمیم بگیرند وای به حال اینکه پنجاه نفرش بکنید. سوم اینکه اگر شما میگویید اعلیحضرت بروند، اگر اعلیحضرت تشریف بردند دیگر نه برمیگردند نه وضع این خواهد بود بنابراین… بعد وقتی که دید من خیلی شدید باهاش در این موضوع صحبت میکنم و مخالفت میکنم گفت، نه من این عقیده من نبوده. میگویند که امیرانی توی چیزش از قول یکی نوشته.
در همان وقت، عرض شود که، یکی از چیزهای، آن البته مال آمدن آقای بختیار است. بختیار اصلاً بازی به غلط کرد.
عرض شود که، در این جریان که هنوز دولت… آها، راجعبه ازهاری میفرمودید و نظامیهای ازهاری گفتند که حالش بههمخورده. حقیقتش من خیال کردم که این حال بههمخوردنِ سیاسی است. تا اینکه رفتم اصلاً. اعلیحضرت هم باورش نمیشد، تردید کرده بود و اینها. من به ایشان عرض کردم مانعی ندارد من الان میروم. رفتم دیدنش دیدم که بیچاره توی اتاق کوچولویی غربی توی نخستوزیری و اکسیژن و حال بسیار بدی دارد. و اینجا باید بگویم ازهاری چون گفتم که یک شایعاتی هست که یک عده از آقایان نظامی و غیره به نفع اعلیحضرت دستور. گفت من با تمام این حالم در اختیارتان هستم. یک چیز دیگر هم ممنونم که بیچاره با این حالش یک خرده که بهتر شد بلند شد آمد حصارک گفت، گزارشاتی که به ما رسیده اینست که میخواهند شما را بکشند، میخواهند شما را نابود کنند. تو را خدا مواظب خودت باش. چون من نه با گارد بیرون میرفتم نه چیز. تا اینکه به عرض رسانده بود اعلیحضرت دستور فرمودند رولز رویس، میگویم رولز رویس، مرسدس Bullet Proof خودشان را فرستادند برای من با چند تا گارد که هر جا اینور و آنور میرفتم بروند بگویند.
آقای سید جلال تهرانی آمد با من ملاقات کرد. گفت من با آقایان علما در قم در تماسم. کاغذ به من نشان داد، به آنها مینویسیم اینها. وقت ملاقات میخواست، میخواست بیاید شرفیاب بشود. بعد که عرض شود که، قرار شد که بیاید برود قبلاً هنوز شورا تشکیل نشده بود، پیشنهاد کرد برود فرانسه. پاسپورت میخواست. به خدا بیامرزد، عزیز اسکندری آنوقت رئیس چیز بود، گفتیم برایش پاسپورت درست بکنند و به وزیر خارجه هم گفتم در اطلاع باشد. بعد عزیز تلفن کرد که آقا این… او تلفن کرد در پاسپورت من ایراد گرفتند. من به عزیز تلفن کردم، گفت، نه من ایراد نگرفتم این پاسپورت فرستاده میگوید توی این پاسپورت تمام مشاغلی که ایشان داشتند جا نداریم. بنویسند استاندار بودند در بیست سال پیش در خراسان، نمیدانم، نایب التولیه بودند، وزیر سابق بودند، فلان و فلان… اینست که روی این. گفتم بیخود میگوید همین بنویسید وزیر سابق یا هر چی، بهش بدهید برود پی کارش برود. پاسپورتش را بهش بدهید دیپلماتیک بهش بدهید.
عرض شود که، در این جریان کسی که الحق و الانصاف آقایی میکرد و با تمام ضعفش یعنی مریضیاش که عرض میکنم و وطنپرستانه کار میکرد این مرحوم اردلان بود که وزیر دربار بود. مخصوصاً مثلاً جمعهها شکار میرفت به شمال که مردم ببینند که پس حتماً یک وضع آسانی است که وزیر دربار خارج است و خوش را نشان میداد و غیره.
یک نقشهای به عرض اعلیحضرت من رساندم که این را چندین بار تصویب فرمودند نفهمیدم چی شد که باز بههمخورد. که در اینجا با مرحوم اردلان هم من مشورت کردم. من به اعلیحضرت عرض کردم که قربان، آن طوری که میبینم اعلیحضرت خیلی خسته هستید و چون یک بار هم شب یک چیزی توهینآمیز حرف زدم شاید یک خرده تند بود، چندین بار این بود. یکی این بود که بهشان عرض کردم اگر اعلیحضرت تشریف بردید دیگر برنمیگردید. جریان ۲۸ مرداد هم دیگر تکرار نمیشود. علیاحضرت هم آمده بودند ویسکی به دستشان بود توی اتاق کوچولو پهلوی اتاق خواب اعلیحضرت. در آن صحبت عرض کردم که یک آدم احمقى، چون دفعه اولی که تهران بودم وقتی میرفتم با اشخاص صحبت میکردم همه میگفتند با بابایت چه کرده که با خودت چه بکند. چرا اینقدر واسطه… و این را اعلیحضرت به گوشش رسیده بود از طریق خود همانها. یک دفعه به من فرمودند نمیگویند نپرسیدند از تو یک همچین چیزی هست؟ عرض کردم بله همان. گفتند چرا نگفتی؟ گفتم من خجالت کشیدم. گفتند آن آدم به یک کس دیگر هم این حرف را زده.
باری، بعد بهشان وقتی گفتم یک آدم چیزی مثل زاهدی پیدا نمیشود. فرمودند چه آدم، فضلالله زاهدی، فرمودند چه آدم بیادبی هستی. پدر تو این همه خدمت کرده به مملکت و به شما. اینقدر دربارهاش توهینآمیز حرف میزنید. عرض کردم قربان، نیامدم اینجا، نمیخواهم توی این به قول معروف دعوا نرخ تعیین کنم. همینطوری عرض کردم منظورم اینست که نباید تشریف ببرید.
و چون این جریان بود، یک روزی بهشان عرض کردم قربان اعلیحضرت بهترین راه شاید این باشد که چون آقای دکتر، وزیر کشور، دکتر صدیقی آمد و قرار شد در این مذاکرات و غیره که بود، قرار بر این شد که ایشان گفته بود من نخستوزیری را قبول میکنم فقط به من شش هفته وقت بدهید. بعد عرض شود که در این شش هفته باز همیشه شرفیاب میشد. آقایان دیگر بودند. سؤال و جواب میشد راجعبه اینکه اگر دمونستراسیون بشود چه میشود. اگر فلان بشود چه میشود. صحبتها رد و بدل میشد و آمادگی. و در اینجا البته جبهه ملی گروهی که با هم بودند دانه دانه هم پخش شدند. بختیار یک طرف، سنجابی یک طرف رفت و غیره. و او هم نمیتوانست این را ادامه بدهد. من هم اتفاقاً رفته بودم در یک ملاقاتی به قم. وقتی که داشتم برمیگشتم رفتم سر مقبره مادربزرگم و پدرم که به من تلفن کردند که اعلیحضرت مرا احضار کردند و آمدم بیایم تهران. آن شب هم من ملاقات داشتم با آقایان اتاق تجارتیها و وقتی دیر رسیدم، آمدم دیدم اینها دارند رامی میزنند. خیلی اوقاتم تلخ شد. برق هم قطع شده، چراغ… گفتم آقا در این موقع بحرانی مملکت شما چیز میکنید و بعد هم من الان وقت ندارم باید بروم. اینها قرار شد چند روز بعدش بیایند به حصارک که آقای محلوجی اگر اشتباه نکنم، به نمایندگی از آنهای دیگر، اینها همه بودند. چون پدرت هم تمام اینها زیر دستش بودند خوب میتوانید پیدا کنید.
س– برادرم.
ج- برادرت آنجا آمد؟ آمد آن روز.
س- نمیدانم. ولی پدرم توی این کارها نبوده.
ج- نه، چون پدرت وارد بود در جریانی که حتماً شنیده. ولی نمیدانم آن روز…؟ تو اتاق تجارت بود برادرت؟
س- بله.
ج- پس حتماً آن روز بوده.
س- بله.
ج- که من خیلی شدید با اینها صحبت کردم وقتی اینها گفتند اگر اعلیحضرت ما برای اینکه اوضاع چیز بشود و اینها، برای یک مدت کوتاهی تشریف ببرند بیرون، آبها از آسیاب بخوابد، که من گفتم اعلیحضرت که، خیلی عصبانی شدم گفتم مثل خر است بعد هم او منتظر چوش است. او الان میخواهد برود من دستپاچهام میگویم نباید بروی. اگر این حرفی که شما میزنید که رفتن ایشان که مملکت به خون و چیز میافتد. دکتر تهرانی آنجا توی اتاق بود صحبتهایی کرد که حالا میروی آنجا ازش بپرس چون خیلی انترسان است. البته تمام گزارشات این و خط دانه دانه اینها هست که به عرض هم میرساندم.
باری، من آمدم پیشنهاد کردم که بهتر اینست که برای اینکه هم روی اصولی، وقتی انتخابات ۲۸ مرداد بود پدرم به اعلیحضرت عرض کرد که قربان زمان پدرتان هم که بزرگترین قدرت را داشت رسم این بود ما میرفتیم میدیدیم که در جاهای مختلف چه اشخاصی مورد محبت و عرض شود که، احترام مردم آن ناحیه هستند میگذاشتیم اون بشود. یک کسی هم اگر به دلایلی خیانت کرده بود یا حبس بود یا میگفتیم این حق ندارد بشود. عوض اینکه خودمان را بیندازیم با این و آن را engage کنیم اینطوری هم وکلایی که معین میشوند در مجلس وکلایی هستند که خواسته مردم است، هم ما چون پادشاه که پدر همه هستید به طرف نگرفتیم، هم فرقی نمیکند آن کسی که فرض کنید از همدان یا رشت آمده فرقش اینست که او دلش به حال آن محل میسوزد آنجا خانواده دارد زندگی دارد چیز دارد نوکر دارد بقال دارد و غیره، با آنها باید روبهرو بشود میداند باید یک کاری کند که به نفع آن باشد نه به ضررش پس بنابراین یک کاری میکند به نفع. و از آنجایی هم که همه اینها با هم در ایران تقریباً همه فامیلاند، با این وضع یک establishment باقی میماند این ریشهها و این بساطها و اینها. این را در آن وقت به اعلیحضرت گفت برای انتخابات بعد از ۲۸ مرداد. این هم توی کله من بود و غیره، تا اینکه به اعلیحضرت عرض کردم، قربان، چطور است که یک چیزی بدهیم یک مهمانی بزرگی، چادر میزنیم یا در سعدآباد یا در کاخ صاحبقرانیه. عدهای را از کُمبلیم قوم از نقاط مختلف مشهد و رشت و اصفهان و شیراز و همه اینها، آن شخصیتهایی که مردم قبولش دارند از یارو رئیس بازارشان گرفته که اگر بازاردار دارند تا آنی که گذشته فرماندار بوده استاندار بوده هر چیز دیگری، به اضافه هیئت رئیسه مجلس را دعوت بفرمایید با اینها یک چایی میل بفرمایید و در اینجا بهشان بگویید که اعلیحضرت خسته شدهاید و حالا میخواهید که این گروه بنشینند سه نفر را معین کنند بین خودشان که از این سه نفر شما یکیشان را برای نخستوزیری انتخاب کنید. این وضع، اولاً چون خود اینها خود مردم از هر ناحیه آنگاژه این کار هستند خودشان آنگاژهاند که از این افراد دفاع بکنند چون دیگر نمیگوید که قهر نمیکند که چرا یکیش را آوردی. بیشترشان اکثراً این علاقه را خواهند داشت. مردم هم میبینند که این چیزی است که مردم انتخاب کردند. مجلس و سنایی هم که میگویند بعضیها فرمایشی است یا بعضیها به زور رفتند تو آنجا یا پول دادند رفتند، آنها هم از بین رفته. هیئت رئیسه هر دو هم هستند بنابراین از لحاظ قانونی هم دوتا مجلسین که همیشه باید نفوذ داشته باشند و صدا داشته باشند آنها آنجاست. چند بار تصویب فرمودند و خدا بیامرزد، آقای اردلان آمد گفت چند تا اسم هم اضافه کنیم. گفتم هر چی دلتان میخواهد بنشینید یک کمیسیون، من این را همینطور روی هوا گفتم چون زیاد چیز… توی کلهام بوده مورد تصویب شده خوشبختانه. بیایید یک لیستی تهیه کنید هر کس دلتان میرسد، دانشگاهی و غیره را هم بگذارید تویش، یک دعوت کنید. فرق نمیکند که در این مهمانی که میآیند مهمانی نیست یک جلسه است همینطور که پدر من بعد از ۲۸ مرداد وقتی مجلس نبود همه را دعوت کرد، شخصیتها را به وزارت خارجه، گفت این وضع اینست. اغلب این آقایانی که مرحوم مخبرالسلطنه هدایت بود، عدلالملک دادگر بود، مرحوم تقیزاده بود. تمام اینها، سردار فاخر، هیچکدام اینها مقامی، آمدند آنجا یک چایی خوردند. بابام گفت وضع اینست میخواهم شماها دست به دست هم بدهیم برای پیشرفت مملکت و برای اینکه وضع اقتصادیمان یک شاهی پول نداریم، وضع اینطور و اینطور. اینها توی کله من بود و اکسپرینس، گفتم اینجا هم ازش این نتیجه را میگیرم.
من نتوانستم بفهمم که چی باعث میشد که چندبار این تصمیم را تصویب فرمودند ولی برای اینکه روزش بشود و دنبال بشود این به نتیجه نرسید. آن را نمیدانم. خدا میداند. خودشان این تصمیم را گرفتند. کسی رایشان را میزد، آنها را هیچ نمیدانم. ولی این پیشنهادی بود که من فکر میکردم که اگر این کار را اعلیحضرت بفرمایند. دیگر اینکه من معتقد بودم به همین دلیل پیشنهاد کردم وقتی که اعلیحضرت فرمودند، چون یک شبی اعلیحضرت فرمودند. یک روزی اعلیحضرت به وزیر خارجه فرموده بودند که به آمریکایی بگویید که آدمهای بیشتر بفرستند برای اینکه بیایند با این گروهها و اینها. این افکار Bill Sullivan بوده. افشار خیلی آدم غیرتی است.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۲۰ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۰
س- بله افشار را میفرمودید.
ج- امیرخسرو افشار که وزیر خارجه بود از صاحبقرانیه مستقیم آمد حصارک پهلوی من. گفت فلان کس یک موضوعی را میخواستم بهت بگویم. اعلیحضرت یک همچین چیزی فرمودند. من به عنوان وزیر خارجه اصلاً یک همچین چیزی برایم زور است خجالت است یک همچین چیزی بگویم.
س- یک مشت امریکایی بیایند.
ج- امریکایی بگویم. چهکار کنم؟ گفتم هیچی…
س- بیایند چهکار بکنند اینها؟
ج- بیایند که مثلاً این افراد توی موافق و مخالف و اینها صحبت کنند اینها را نزدیک به هماهنگی و از این حرفها.
س- عجب!
ج- گفتم این را اعلیحضرت یک دفعه به من فرمودند من رد کردم در شبی منزل علیاحضرت بودیم. عرض شود که، تویک کار دیگر بکن برای اینکه امر اعلیحضرت را بیادبی نشده باشد، فردا که شرفیاب میشوی بهشان عرض کن که قربان من این قضیه را خجالت کشیدم و به دلیل وزارت خارجه خوب نیست. اینست که اگر اجازه میدهید این را من به فلانکس بگویم به زاهدی بگویم. این کار را هم کرده بوده. فرمودند نه من خودم بهش میگویم، و بعد مانعی ندارد خودتان. خلاصه، این هم او به من گفت و اینها. حضور اعلیحضرت بودم عرض کردم قربان این توهین است برای ما. اینها کی هستند. تا اینکه یکی از این روزها یک دفعه هم من داشتم رفتم با هلیکوپتر و برگشتم، اعلیحضرت بریج بازی میکردند و آمدیم جمعه بودیم بیاییم سر نهار، وقتی که میآمدیم پایین به اعلیحضرت عرض کردم و اینها، دیدم اعلیحضرت… گفتم قربان، اعلیحضرت کاری میکنید که من بیایم این تلفنهایتان را قطع کنم. یک دفعه تلفن زنگ زد میخواستم… تلفنهایتان را قطع کنم، در اتاق را قفل کنم و کلید را هم بگذارم توی جیبم. آخر این کار را یک دفعه با اعلیحضرت و اعلیحضرت حسین کردم. وقتی ما رفته بودیم رسمی به اردن قرار بود ساعت شش و ربع کم برویم به مانور. اعلیحضرت سر شش و ربع کم آماده، خیلی پادشاه… ساعت چهار بیدار شده بودند شش وربع کم آماده بودند، ما آمدیم پایین منتظر بودند که صاحبخانهمان پادشاه اعلیحضرت ملک حسین که خانه خودش را در اختیار ما گذاشته بود خودش رفته بود یک جای دیگر، بیاید که برویم. شش و شد شش و پنج شش دقیقه ده دقیقه، دیدم، گفتم اعلیحضرت بیخودی اینجا ایستادید چی بشود. بفرمایید بالا همینطور دراز بکشید. من وقتی آمد اعلیحضرت خواست بیاید میآیم خبرتان میکنم. اعلیحضرت را بردم توی اتاقشان و وقتی در را قفل کردم و آمدم پایین نشستم. اعلیحضرت حسین که حالا از آن بالا اعلیحضرت را میبینند ولی نمیتوانند… اعلیحضرت حسین که آمدند رفتند تعظیم کردم ادب کردم گفتم قربان بفرمایید اعلیحضرت منتظر بودند مدتی ولی چون دیر آمدید بالا تشریف بردند. بفرمایید یک چایی بخورید. آوردم یک چایی قهوه بهش دادم. حالا یک ده پانزده دقیقه گذشت برای اینکه چیز بشود تا… آن روز اعلیحضرت اگر کسی نبود شاید سر مرا هم زده بود جلوی. بعد رفتم در را باز کردم و کلافه… گفتم قربان منتظر است حالا. اینها را… بالاخره بعد هم دیدم که اعلیحضرت حسین هم معذرت خواست و بساط و خلاصه پاپاخ شد.
این بود که این دفعه هم بهشان عرض کردم که اگر که این کار را بکنید من در اتاق را میبندم. یک دفعه همینطور که از پلهها میآمدیم پایین و رفتیم سر میز نهار، اعلیحضرت این طرف نشستند من دست چپشان نشستم. آن طرف میز هم آقایان (نامفهوم) ها بودند، دوتا برادر یحیی و چیز که بریج بازی میکردند،
س- یحیی و کی؟
ج- یحیی و برادرش غلامحسین وکیل مجلس بود مرد خیلی شریفی است، او بود. آقای اعلم بود که بریج بازی میکرد الان در لندن است گویا یا در سانفرانسیسکو.
س- مجید اعلم.
ج- مجید اعلم که مال ساختمانی و اینها، اعلم. و عرض شود که این بیچاره آقای… که اینجا سرطان داشت و مرد، حاجبی، آنور نشسته بود.
س- محمود حاجبی.
ج- محمود حاجبی. به من یک دفعه، چلوکباب هم بود جمعهها معمولاً، وقتی که اعلیحضرت را سرو کرد که بعد بیاید پهلوی من تا برود آنور، وقتی آمد من گفتم نمیخورم. چون من معمولاً نهار نمیخورم. اعلیحضرت به من فرمودند که چرا نمیکنی؟ خیال کردند من میگویم آن که تلفن را قطع میکنم و در را میبندم را… حواسشان آنجا بود. من یک دفعه متوجه شدم، عرض کردم بعد بهتان عرض میکنم.
بعد که نهار تمام شد و رفتیم به آن اتاق پهلو که این مستخدم بیچاره چایی میآورد، بهشان عرض کردم که قربان اولاً من کودتاچی نیستم. دوم اینکه این باید به دستور خودتان باشد. سوم اینکه این آرتش، آرتشی درست کردید که کودتا نکند، کودتا بکن نیست. اما اعلیحضرت اگر تشریففرما بشوید به بندرعباس یا بروید یک زیارتی به عربستان سعودی دستور بفرمایید اینها این کار را بکنند، آن را که میگویم خارج بشوید برای اینکه اگر یک در هزار یا یک نود و نه در صد، هر چی فرقی نمیکند بالا و پایین، این عملی نشد درست نبود یا مورد میلتان نبود در خارج هستید یا در آنجا هستید میتوانید به خارج تشریف ببرید که… ولی از این کثافتکاری از این بساط خلاص میشوید. و این بود که این ایده را چند دفعه رویش فکر کرده بودند و دو جا مرا محکوم کردند مردم بدون اینکه بدانند. یکی اینکه، یعنی پشت سرم گفتند حالا محکوم نیست. یک عده به عنوان خوب میگیرند. یکی حکومت نظامی را خیال کرده بودند چون وقتی من آمدم شایع کردند من آمدم حکومت نظامی درست کردم. در صورتی که من مخالف حکومت نظامی رفتم. اینجا هم مخالف بودم که باید کودتا بشود معتقداً. من معتقد بودم که روی قوانین و روی چیز، برای اینکه کودتا نتیجه باید اعلیحضرت تصمیمش را بگیرند آن عدهای که بعداً باید روشن بشود وضعشان کنار گذاشته بشوند از دریچه.
در این مدت مثلاً آقای هنری کیسینجر دو دفعه پیغام فرستاد که به اعلیحضرت عرض کنید که تاریخ را کسانی نوشتند که قدرت داشتند. قدرتتان را از دست ندهید. که یک دفعه فرمودند این دیوانه است.
یک دفعه دیگر عرض شود که، من آمدم در همین مابین بود که رفته بودم به آمریکا و برگردم، در والدوف آستوریا نخستوزیر انگلیس کالاهان آمده بود که نطق بکند. عرض شود که، همین دخترش خانم پیتر جِی آنجا بود که مرا با هم شام میخوردیم که آنجا به هر کدام از آن یک رستورانی هم درست شده بود به اسم… در والدوف آستوری ایرانی که بعد بسته شد، از آنجا فوراً فرستادم یک مقداری بشقاب خریدم بشقابهای آرم چیز داشت به اینها کادو کردم آن شب برای یادگاری و با خاویار.
س- (نامفهوم)
ج- بله؟
س- (نامفهوم)
ج- نه، عمر خیام؟ حالا یادم رفته. مال آن یارو چیز بود مال ساواهام.
س- رفیعزاده.
ج- باری، این بود که آنشب هم که بودیم و سر خط وایساده بودیم تا قبل که شام شروع بشود هنری کیسینجر بود، باربارا والتر وایساده بود و عرض شود، کالاهان و اینها، چیز گفت اعلیحضرت بهشان عرض کنید که شما پادشاه خیلی خوبی هستید و همه… من هم معلم تاریخ خوبی هستم. الان موقعی نیست که شما دشمنانتان را آزاد کنید و دوستانتان را بگیرید. و این من با اینکه با آقای مرحوم هویدا اختلاف داشتم مخصوصاً این پیغام را آوردم. سر قضیۀ هویدا هم آمدم گفتم قربان من با او بد بودم اما این را باید بهتان عرض کنم. همه میگویند اگر اینها را الان بگیرید به ضررتان است. من تمام چیزها را عیناً بهشان عرض میکردم خودشان باید تصمیم میگرفتند.
س- حالا که این را مطرح کردید اصلاً داستان گرفتن هویدا و این وزرا اصلاً چه بوده؟
ج- خوب صبر کن میآییم سرش برای اینکه میخواهم سر آن شب.
س- بله بفرمایید.
ج- عرض شود، آنوقت که آمدم بیرون این بیچاره مستخدم مخصوص اعلیحضرت آمد مرا بغل کرد و پاهای مرا گرفت و گفت دست و پایتان را ماچ کنم. گفت حرفهای صحیح میزنید. اگر همه اینطور میکردند ما نجات پیدا میکردیم.
عرض شود که، شبش دو شب بعدش شام میخوردم حضور اعلیحضرت و اعلیحضرت تشریف داشتند و علیاحضرت تشریف داشتند و من. بعد از آن هم آمدیم برویم سالن سینما که سینما تماشا کنیم پهلوی کتابخانه. بهشان عرض کردم که قربان شایع کردند همه شهر میدانند که آقای جنرال،
س– هویزر.
ج- هایزر. فرمودند خوب بیا الان تلفن کن به سفیر آمریکا بگو که همه میدانند. عرض کردم قربان امرتان اطاعت میشود الان میگویم تلفن را بگیرند اما اجازه بدهید که چون بدون اجازه شما آمده، این مملکت هم صاحبش شما هستید، پادشاه هستید. اینجا هر کشوری رسم است. چون بدون اجازه آمده و قبلاً هم چیزی نبوده دستور بدهیم دو کار میتوانند بکنند. یکی اینکه وقتی ایشان وارد فرودگاه شد مامور دژبان ایران بهش بگوید آقا با این طیاره فوراً برگرد یا توقیفش بکنند. یکی از این دو راه است. فرمودند دیوانه شدی توقیف چی؟ گفتم قربان این توهین است به ما که این بیاید با افسرهای ما با این و آن صحبت بکند، چون بعدش هم حالا باید بگویم که افسران چقدر میآمدند پهلوی من شکایت، و اینست که بدهیم اصلاً یا بیرونش بکنیم یا توقیفش بکنیم.
باری، بعد فرمودند به سفیر آمریکا بگو همینطور. همانجا گرفتم و Bill Sullivan آمد و گفتم بیل این موضوع چیز را چیز محرمانه نیست همه شهر میدانند. الان هم من حضور اعلیحضرت هستم و به عرضشان رساندم و بساط و اینها. یکی دو تا مطلب دیگر هم بود صحبت کردم و با او قطع کردم چون تلفناً نمیخواستم…
آن شب من خیلی ناراحت شدم. همینطور که این مستخدم چایی میآورد و… و منتظر تلفن بودم، به اعلیحضرت عرض کردم قربان اگر خیال میکنید که شما تشریف ببرید این خانم یا پسرتان میتوانند جای شما را بگیرند در اشتباهید، یا اگر اینها فکر میکنند. اگر تشریف بردید این مملکت به خودتان بد کردید که خانوادهتان بوده. به خانوادهتان بد کردید که بهتان بستگی دارند. به قَسَمی که در مجلس خوردید خیانت کردید برای خاطر این که در آن مجلس گفتید وقتی مملکت بهتان احتیاج دارد باید بمانید. و مسخره میکردند مردم برایتان جوک میگفتند به عرضتان رسید، مردم هم حالا خواهند گفت آن فرمایشاتی که در جلوی مقبره کوروش کردید که «بخواب من آسودهام» پس الان چهکار میخواهید بکنید.
خیلی توی فکر رفتند و سکوت فرمودند. و بنابراین این فکر بیرون رفتن را باید از سرتان دور بکنید. معتقد هم هستم معتقد هم بودم معتقد هم خواهم بود اگر اعلیحضرت مملکتش را ترک نمیکرد خمینی جرات نمیکرد بیاید به ایران. بارها هم میگفت «باید برود تا بیاید»، چون به راست یا به غلتطش. و اگر هم میآمد راهحل میشد پیدا کرد. آرتش به هم نمیریخت. مملکت اینقدر تویش کشت و کشتار نمیشد. ولو اینکه میخواستند رژیم عوض کنند با یک وضع عاقلانهای به نفع مردم مملکت و مملکت درست میشد. من میدیدم وضع عوض میشود. بهشان هم عرض کردم. اما این وضع را نمیدیدم. من فکر کردم خوب فوقش اعلیحضرت وقتی خسته میشوند میروند همانطور که قاجار آمدند رفتند پهلوی. این وضعی نبود در قرن بیستم که دنیا هم با آن نظریات و علاقهای که به ایران دارد نباید علاقه تنها به ایران برای خودشان غرب و غیره حاضر نیستند بگذارند ایران مثل یک سنگ بیفتد و تماشایش کنند. حالا سؤال چی بود؟
س- من راجعبه زندانی کردن هویدا و وزرایش این چرا این کار شد؟
ج- آها این اتفاقاً یک چیزی است که من آنوقت امریکا بودم و شنیدم که مثل اینکه برادرش چیزی نوشته بوده که من گفتم این اهمیت ندارد ولی اصل جریان اینست. علیاحضرت شهبانو عدهای دورش بودند. مثلاً این جریان استرکنین خوردن را دودفعه دیگر علیاحضرت به من گفتند.
س- عجب!
ج- در چند ماه بعد که در… دیدم. من هم اصلاً دیگر جرات نمیکردم. حقیقتاً گاهی اوقات مرا ترسانده بود که حرفی به اعلیحضرت نزنم. بعد خودش میگفت که من نگذاشتم اعلیحضرت بخوابد. چندین شب تا چهارونیم صبح گریه کردم شلوغ کردم تا بالاخره خستهاش کردم نگذاشتم بخوابد تا بالاخره حاضر شد که عوض بشود و آن نطق را کرده بود.
س- عوض بشود؟
ج- همان مال نطقی که میگویید،
س- بله.
ج- که قبول بکند. یک دفعه دیگر سر شام بودیم ایراد گرفت به نخستوزیر که شریفامامی بود و اینها. گفتیم قربان این را تازه آوردید. اعلیحضرت آورده ایراد تو چیست؟ گفت به دیدن من نیامده . گفتم اگر درد اینست من حلش میکنم. آمدم به منزل تلفن کردم آقای امیرخسرو افشار را خواستم گفتم آقا از قول من به نخستوزیر بگو وقت بگیرد برود ایشان را ببیند چون الان مملکت احتیاج به بستگی دارد. آقای شریفامامی به من تلفن فرمودند که یک همچین چیزی است؟ گفتم بله. گفت من حرفی ندارم هر دقیقهای میخواهید. کی؟ گفتم من دارم میروم. روزی بود که من بیستوچهار ساعت… ولی بهتان اطلاع خواهم داد و تا چهلوهشت ساعت دو روز دیگر این چیز میکنیم.
تماس گرفتم با علیاحضرت قرار شد سهشنبه بعدازظهر بروند ایشان به ملاقات علیاحضرت. اتفاقاً فردا صبح محبت کرد شریفامامی آمد حصارک. آنجا بهش گفتم و گفت صحبت شد و بساط. چون یک ایرادی هم که من به شریفامامی گرفتم اوقاتم تلخ شده بود سر آن قراری بود که این با روزنامهنگارها بست که در واقع بدتر از قرارداد ترکمانچای بود به قول معروف.
اینست که این چیزهای مختلف. اما راجعبه توقیف این افراد. بارها به عرض اعلیحضرت رساندم که اشخاص میگویند الان از خودتان ضعف نشان ندهید. به همین دلیل هم یک دفعه از قصر صاحبقرانیه میآمدیم به کاخ سعدآباد آنجا که قصر علیاحضرت است، بهشان عرض کردم قربان الان من کسی بودم که همیشه بر علیه فامیلتان حرف زدم و میگویم اینها فاسدند و غیره. اما الان دیگر این بیمعنی است. امروز هم به آقای اردلان گفتم. این را یک کمیسیونی تشکیل بشود خودتان به کارشان برسید بعد هم تنبیه کنید. ولی الان تبلیغ کردن به این باز یک قدم عقب رفتن است. این صحیح شاید نبوده باشد. یک عدهای هم دارند این حرفها را میزنند. و حتی بعضی از آقایان علما مثلاً آقای شریعتمداری تلفن کرد حضور اعلیحضرت و به اعلیحضرت گفت که نروید. بعد هم گفت تشریف نبرید. او هم حتی به اینجا رسیده بود. همه واقعاً. این آقایانی که با من تماس داشتند یکی، حالا اسامی بعضی از اینها خانوادهشان و اینها در حال حاضر ممکن است در خطر باشند.
من وقتی که در آمریکا بودم یک روزی اعلیحضرت به من تلفن فرمودند که متاسفانه ما مجبور شدیم که یک عده را موافقت کنیم بگیرند. چون این لیست از زمان آقای شریفامامی تهیه میشود ادامه پیدا میکند. آقای سپهبد مقدم این لیست را درست میکردند میبرند حضور علیاحضرت، علیاحضرت چند تا، به طوری که مقدم گفت به من در آنوقت، بهش اضافه میکنند. عرض شود که، بالاخره در دولت شریفامامی، شریفامامی این کار را نمیکند . یکی این بود و یکی هم رفتن هوشنگ
س- انصاری.
ج- انصاری. همه میگفتند این باید برود. یکی از لحاظ مالی برایش چیز میکردند. او هم مرتب با من صبحها تلفن میکرد و اینها. تا اینکه بالاخره در دولت نظامی قرار شد که من به هوشنگ گفتم استعفایت را بفرست، تلفنی یکی از این روزها صحبت کرد. و آنوقت صحبت بر این بود کی بود بشود که بعد (نامفهوم) مال انتظام شد. ولی عرض شود که، اعلیحضرت به من فرمودند که موافقت ما را گرفتند که یک عده را بگیرند. گفتم هر چه که صلاح مملکت باشد قربان. فرمودند که شوهر خواهر شما را هم گذاشتند توی لیست. گفتم او که سهل است خود بنده را هم بگیرید. بنده همینطور که بارها بهتان عرض کردم من و پنج تا امثال مرا بگیرید دار بکشید اگر وضع درست بشود این به نفع است تا اینکه ماها در اینجا ول ول بگردیم و مملکت چیز داشته باشد. این اصل چیز است.
وقتی که من آمدم به تهران این دفعه، یک روزی مرحوم انتظام برای دو مطلب آمد دو دفعه بالا حصارک پیش من. یک دفعه آمد گفت آقا چون شما در زمانی که حبستان کردند و همه میگویند که آقای صدیقی زده توی گوشتان وقتی دستبند بوده و اینها، صدیقی میگوید من این کار را نکردم و آوردماش اینجا با هم آشتی کنید. گفتم من الان این را خلاف اصول میدانم ولی یک چیزی به شما میگویم به ایشان هم عرض کنید، من اشتباه کردم. بهشان عرض کردم که مطمئن باشید که این مملکت بالاتر از این صحبتهاست. اصلاً صحبتش را هم نکن. من لازم باشد خودم میآیم منزل صدیقی، ولی اینجا این را قبول ندارم برای این کار چیز بشود. یک روز یا دو روز بعدش بود رفتم که صدیقی هم بود عبدالله هم حضور اعلیحضرت بود، آمدم در زدم آمدم تو. همه هم ناراحت هم شدند که همچین چیزی. رفتم تو تعظیم کردم. فرمودند ها چیه اردشیر؟ عرض کردم آمدم قربان به عرضتان برسانم که یک اشتباهی بود. ایشان نبودند زدند تو گوش من. و تعظیم کردم و رفتم بیرون. که بعد آن شب آقای انتظام با آقای صدیقی دو مرتبه آمدند حصارک که آمدیم تشکر. گفتم این اگر بگویم نه خیال میکنن آنوقت جنبه بیادبی دارد. آمد واقعاً من خیلی چیز شدم چون با صدیقی هم من آشنایی هم داشتم. که به من آمده بود اصلاً صحبتش را تمنا میکنم نکنید. اصلاً فراموش کنید. نه من شما را دیدم آن روز و نه شما مرا دیدید، نه کسی. اصلاً مملکت بالاتر است. بروید دنبال این کار، اینها مهم نیست. بعد هم میآیم ده تا دیگر هم کشیده بزنید توی گوشم. کار را درست بکنید، وضع مملکت را، این حرفها چیست. خلاصه، چیز آوردند و گفتم اگر میخواهید شام. گفت من یک دختر دارم آنقدر بهش علاقمندم و اینها. خداحافظی و رفت و رفتند. عبدالله هم باید میرفت منزل. یک دفعه دیگر هم آمد راجعبه آقای هویدا صحبت کند. گفت میگویند که تو گفتی که باید این را دارش کشید. گفتم که من با دار زدن اصلاً مخالفم گاهی اوقات هم توپ میزنم اینور و آنور، ولی الان من موقعی نیست که بخواهم حساب خرده با کسی تصفیه کنم. الان موقعی است که همه ما دوست و دشمن باید دست به هم بدهیم مملکت نجات پیدا کند. بنابراین خیالت از این لحاظ راحت باشد. برای ایشان هم این پیشنهادی بود که آنوقت من کرده بودم، حالا هم که بردنش امروز من زبانم کوتاه است چون شوهر خواهرم هم آنجاست. اگر من الان بخواهم دفاع بکنم خواهند گفت که بله این پس برای او بوده، بنابراین همهشان … عجالتاً آنجا باشند در این موضوع.
بعد با آقای نخستوزیر راجعبه این صحبت کردم، راجعبه این وضع که به نظر من باید یک خرده سعی کرد دشمن، حالا این یک چیزهایی است که چون جنبه خودمانی دارد خیلی راجعبه خودم هم نمیخواهم چیزی بگویم چون وجداناً وظیفهای داشتم گفتم. ولی منظور من اینست که این متاسفانه آمدند و این را به عرض رساندند. وقتی که وضع داشت خراب میشد، من آمدم حضور اعلیحضرت عرض کردم قربان اگر که قرار است تشریف ببرید امر بفرمایید اینها را آزاد کنند. چون به دستور شما ظاهراً. فرمودند من که نگرفتم دولت. گفتم میدانم ولی مردم میگذارند به حساب شما. بنابراین خواهند گفت خودتان تشریف بردید و آنها اینجا ماندند. یک چیزی بشود اینها همیشه این دودش به چشم شما خواهد رفت. چون یکی دو دفعه اجازه گرفتم، اول فرمودند دولت. گفتم دولت با من. من باید بروم، هم دارم میروم میخواهم بروم شوهر خواهرم را ببینم ولی باهاش نزدیک نبودم و دیگر اینکه اویسی را، ببخشید، نصیری را. چون نصیری را دیدم خیلی منقلب بود میخواست نمیدانم راجعبه بچههایش چیزهایی بگوید راجعبه خانمش بگوید.
یک دفعه در این جریان بود که اویسی آمد پهلوی من گفت که میخواستم ازتان خواهش کنم که به اعلیحضرت عرض بشود، این قبل از آمدن آقای دکتر بختیار است، صحبت از پس اینجا بیایم برسم به اینجا اویسی. عرض شود که، حالا اگر یادم آمد باز بر میگردم.
بعد از اینکه عرض شود که، آقای چیز شش هفتهاش بهسر آمد و همان شبی که اعلیحضرت مرا خواسته بودند از شاه عبدالعظیم خودم را رساندم و این را به من فرمودند و غیره، آقای بختیار در چندی پیش یک دفعه گویا، او را نمیدانم باید از جمشید بپرسید با جمشید تماس گرفته بوده، ولی یک دفعه واسطه فرستاد که علاقمند بود توی دولتی که میآید آتیه که این آدمی که آمد به من گفت، وزیر کشور یا وزیر کار باشد. جمشید به من میگفت در دولت من حاضر بوده که بیاید معاون یا وزارت کار باشد. آن را نمیدانم جمشید باید بگوید چون،
س- جمشید آموزگار.
ج- بله. ولی واسطهای که فرستاد حاضر بود آمادگی داشت که بیاید توی دولت. در این جریان هم یکی آقای پزشکپور علاقه داشت که میگفت با آقای امینی صحبت کنید که مرا بیاورد، اگر خودش میخواهد بشود یا هر کس دیگری میخواهد بشود، یا اگر شما میتوانید صحبت کنید مرا بیاورید بکنید وزیر دادگستری، من تمام را میگیرم همه را میبندم و میبندم و دار میکشم و دادگاهی میکنم. گفتم آقا پس از من گذشته. بعد هم که وقت گرفت.
یکی دیگر هم راجعبه عرض شود که آمدن، چون این چیزها را کرده بود و یک ملاقاتی با آقای تیمسار اویسی کرده بود، من به اعلیحضرت… فرمودند که خوب پس او را، چون او هم جزو این گروه مخالفین بود. تلفن کردم از دفتر اعلیحضرت به آقای اویسی،
س- بختیار.
ج- بله بختیار. به آقای اویسی گفتم که آن شخصی که میگویید باهاتان ملاقات داشته آمده چند دفعه ملاقات کرده و خانهاش نزدیک است، امشب میتوانید ترتیب بدهید که بیاید حضور اعلیحضرت شرفیاب بشود. آن شب اتفاقاً یک کسی که خودش را با خمینی نزدیک میدانست و آمده بود چند دفعه دیدن من حصارک، که من بروم خمینی را ببینم، گفتم آقا من نمیآیم ولی اگر دلت بخواهد ترتیب میدهم تو بیا شرفیاب بشو. این آدم را آورده بودم شرفیاب شد. عوض پنج دقیقه هم نیم ساعت بود حرفهایی بزند که رفت و آمد و جوابهای چیزی نداشت.
باری، آن شب قرار بود که ساعت، در همان روز هم آیتالله… در عراق، برای من پیغام فرستاد.
س- حکیم؟
ج- نخیر نخیر.
س- خوئی.
ج- خوئی. آیتالله خوئی پیغام فرستاده بود به اعلیحضرت که اعلیحضرت تشریف نبرید و اگر لازم باشد من میآیم پیاده از تا تهران میآیم برای جلوگیری از تشریففرمایی اعلیحضرت به خارج. یک دانه انگشتر عقیقی که یعنی عقیق سبزی هم که رویش دعا نوشته بودند، این را هم حضور اعلیحضرت فرستادند. من تلفن کردم به آقای اویسی که آقای چیز را ساعت هفت به بعد بیاورد به قصر اختصاصی در صاحبقرانیه.
س- آقای بختیار را.
ج- آقای اویسی. تلفن کردم به تیمسار بدرهای بهش گفتم یک کسی را که الان آقای اویسی میآورد تحویل شما میدهد. شما و دانشور این را بیاورید توی کاخ اختصاصی توی اتاق پایین دست راست، جایی است که اتاق بریج بود. آمدند و خبر دادند که ایشان آمده. من در رکاب اعلیحضرت از اتاق خواب بودیم طبقه بالا بودیم، آمدیم که بیاییم طبقه وسط که بعد ایشان را بیاوریم بالا، آمدیم توی راهرو من به اعلیحضرت گفتم پس قربان انگشترتان کو؟ چون انگشتر اعلیحضرت هیچوقت دستش نمیکرد. یک انگشتر یک وقت دستش میکرد که علیاحضرت ثریا وقتی که والاحضرت یعنی نامزد بودند داده بودند درست کرده بودند یک تاج بود، تا روزی که ایشان بودند بود، وقتی هم نه در آورد. از آن به بعد هم هیچوقت انگشتر دستشان. حلقه دستشان بود ولی انگشتر نمیدانم جواهر باشد طلا باشد، از این چیزها. خیلی آدم سادهای بود اعلیحضرت .
باری، گفتم پس این چی شد؟ خندیدند گفتند من که انگشتر. گفتم قربان… گفت گشاد است. گفتم قربان بکنید این انگشتتان، بدو بدو به آقای پورشجاع گفتم انگشتر را از توی اتاق بیاور.
س- نامفهوم؟
ج- بله بله. آن آورد و کردم دستشان. شوخی کردم گذاشتم دستشان و اعلیحضرت تشریففرما شدند آنجا. فرمودند شما هم بیایید. عرض کردم که من که معنی ندارد باشم. تعظیم کردم و آمدم بیرون و رفتم حصارک چون عدهای هی میآمدند و میرفتند.
ایشان از آنجا که میآیند بیرون عرض شود که، میروند و مصاحبه کردند و یکی عکس
س- مصدق را.
ج- مصدق را گذاشته بودند، یکی هم به آرتش حمله کرده بودند. من حضور اعلیحضرت تلفن کردم گفتم قربان این کاری که این کرد دیگر آن بقیۀ سبو را هم زد شکست. این چه جور میتواند دولتش را ادامه بدهد. اینست که اشتباه شده. در این جریان هم منعکس شد بود و اینها، والتن کراک آیل تلفناً با من مصاحبه کرد که من گفتم نه، این اگر که بیاید نخستوزیر را پادشاه معین میکنند و ایشان. تا اینکه قرار شد بیاید این شایعات بود، تیمسار ازهاری به من تلفن کرد و مریض هم بود، که آقا تکلیفم چیست. اگر باید من بروم که برویم. چون همه همین را میگفتند این ترس… من به اعلیحضرت عرض کردم قربان تصمیمتان را بگیرید چون دیگر دولت نظامی چیزی برایش باقی نمانده آبرویش. این همینطور توی خیابان شایعات است که شما با اشخاص دیگر دارید ملاقات میکنید دولت دیگر میخواهید بیاورید، آنها هم میبینند کسی حرفشان را نمیخواند نه چیزی. هی هم میآیند حصارک پهلوی من، همه هم شکایت دارند. اینست که ترتیب. به من تلفن کرد که کار تمام است. گفتم نه هنوز کار تمام نشده ولی بله اینطور قرار شده. فرمودند من پس تکلیفم چیست؟ گفتم من تکلیفت را روشن میکنم نگران نباش. تلفن کردم حضور اعلیحضرت عرض کردم قربان نخستوزیر را که رفته باید چهکارش بکنیم؟ فرمودند منظور چیست؟ عرض کردم آخر معمولاً هم باید استعفا بدهد و هم اعلیحضرت از… فرمودند هر چه لازم است بکنید. تلفن کردم یکونیم دو بعد از نصف شب بود، با آقای معینیان. بهش گفتم خواهش میکنم که یک همچین چیزی تهیه کن که خوب باشد و اینها. گفت برایتان میخوانم. که قدردانی از خدمات اینها. دو مرتبه آقای چیز هم همین امشب میگویم تیمسار استعفایش را بدهد. او هم استعفای خودش را نوشت همان تاریخ و همان شب هم جوابیهاش را اعلیحضرت مرقوم فرمودند که آقای معینیان برایم خواند. گفتم به نظر من خوبست ولی هر چه اراده اعلیحضرت باشد. خواهش میکنم صبح زود آنجا تشریف داشته باشید بروید آنجا اول وقت. تلفن کردم حضور اعلیحضرت، گفتند ایشان دیگر تشریف بردند توی خوابگاه و خوابیدند. گفتم مانعی ندارد.
صبح زود بود گفتم هر وقت چیز شد. صبح زود بود اعلیحضرت تلفن فرمودند. اتفاقاً شش و بیستوپنج شش دقیقه بود. چیه اردشیر؟ گفتم هیچی اوامرتان اجرا شده، معینیان الان که چاکر دارم صحبت میکنم بدون تردید اگر که آنجا نباشد حتماً میرسد. آنها را میآورد اراده فرمودید هر چی که باید توشیح بفرمایید دستور یا عقب و جلو باشد فلان و اینها. چیزهای دیگر هم الان عجلهای نیست بعد بهتان عرض میکنم. خلاصه رفع شد.
بعد، چون دو دفعه آقای بختیار را آوردیم شرفیاب شد، بلکه هم سه دفعه. دفعه دوم صحبتهایی که شد و در مذاکراتی هم که سفیر انگلیس و آمریکا آمده بودند شرفیاب شده بودند رفته بودند اینها، من خیلی ناراحت بودم، وقتی داشتم میآمدم بیرون عبدالله انتظام را دیدم. گفت بفرمایید اینجا یک خرده با هم صحبت کنیم. صحبت کردیم و اینها، گفتم آقاجان این طرز نمیشود. یا وضع مردم را درست کنید، وضع آرتش را. بارها گفتم اصلاً آرتش نباید توی خیابانها بماند. هی اینطور نگهداشتند اینها دیگر یواشیواش تنها چیزی که مانده مردم به شورش. و اینها واکی تاکی دستشان است از یک طرف دستور میدهند با یارو با اویسی صحبت میکند میگوید اعلیحضرت فرمودند کسی را نزنید، آن را نمیشنود از آنور میآید توهین میکند. یک جایی کلاش میشود یک آتش روشن میشود. اینست که باید یک وضعی، بنشینید هر کاری میخواهید بکنید. دولت هم هر کسی میخواهد بیاید دیگر زودتر بیاورید اینقدر طولش ندهید. گفت من والله دیگر اصلاً کلافه شدم. من دیگر چیز نمیکنم و فلان و از این حرفها.
باری، بعد در این جریان چهارشنبهای هم بود که نمیدانم عاشورا بود تاسوعا بود، حالا یادم نیست، در این ضمن آقای تشکری آمد. این را تعریف کردم برایتان یا نه؟ آقای تشکری آمد پهلوی من گفت که، گفتم هر کس هر چه میتواند، آن بود جبهه ملی و حزب ایرانی و غیره… همین آقای چیز آمد یکی دو دفعه بهش پریدم آقای کاظمی. آمد و گفتش که مرا اگر موافقت بکنید یک ملاقاتی با آقای سنجابی بکنم. گفتم مانعی ندارد. ظهر اعلیحضرت بودم برای نهار. یعنی نهار که نمیخوردم آنجا حضورشان بودم و بهشان عرض کردم و اعلیحضرت تصویب فرمودند. همانجا تلفن را روی میز نهارخوری گرفتم و آقای تیمسار رئیس ساواک مقدم را و بهش گفتم که حضور اعلیحضرت هستم یک مامور بفرستید با یک ماشینتان برود آقایی را در خیابان دروس خیابان فلان منزل فلان منزل تشکری بردارد ببرد زندان آنجایی که زندان که چه عرض کنم یک خانهای بود چون وقتی من میآمدم از امریکا گرفته بودند سنجابی را. برود آنجا ایشان را میخواهد ملاقات کند. گفت حالا میفرمایید خود من میروم. گفتم نه نه تیمسار خودتان نروید لزومی ندارد همان کافی است که ایشان بروند.
بعد عرض شود که این عملی شد. آقای تشکری رفت در منزلی که ایشان آنجا بودند به عنوان بازداشت، با ایشان ملاقات کرد. از آنجا آمد پهلوی من، یک نامهای آورد که به خط خود آقای سنجابی بود، که من نسبت به اعلیحضرت وفادار هستم. من اینطور هستم، آنطور هستم، آنطور هستم. اینها را من بردم حضور اعلیحضرت و به عرض اعلیحضرت آنشب دیر وقت رساندم. قرار هم بر این شد از آن طرف هم چیز و اینها، آقای انتظام و آقای امینی و اینها هم که میآمدند برای این کنفرانس و برای اینکه این روز تاسوعا چه میشود، قرار بر این شد که آقای چیز… البته آنها نمیدانستند قرار است که اعلیحضرت با آن که اسم آنها را بردم، قرار بر این شد که آقای… وقت شرفیابی هم خواسته بود، اعلیحضرت فرمودند میپذیرماش.
آقای سنجابی آمد در کاخ اختصاصی حضور اعلیحضرت شرفیاب شد که بعد رفت معکوساش را به تاکسی گفته بوده که حتماً توی روزنامهها خواندید که بله من اینطور گفتم، در صورتیکه حضور اعلیحضرت. این کاغذ هم هست توی بانک من دارم که خط خود ایشان است ضمناً.
و بعد هم قرار شد که اگر اینها توافق بکنند با هم که یک جور خوبی حل بشود، آنها میتینگشان را داشته باشند ولی بدانند که در یک جاهای معینی در خیابانهای معینی خواهد بود و اگر که توهینی چیزی بخواهند به مقدسات مملکت یا به آرتش بکنند، آنوقت دیگر تقصیر خودشان بود که کلاش میشود. خوشبختانه آن روز هم بدون هیچ کلاش و چیزی برگزار شد. البته شبها حکومت نظامی، مثلاً فرض بفرمایید که حکومت نظامی بود مردم میآمدند توی خیابان، بعد اینها کاری نمیکردند. خوب، وقتی که یک دفعه شما قانون راprecedent اش را شکستید بقیه دیگر چیزی ندارند. این هم مال عرض شود که، زندانی بودن این آقایان بود که پرسیدید. حالا بپرسید باز.
س- آنوقت بعد آقای بختیار به چه ترتیب نخستوزیر شدند؟
ج- بله، بختیار قرار شد که بیاید و آقای چیز هم استعفایش را داد. آقای بختیار آمد نطقی کرد و برنامه خودش را چیز کرد و باز این بار هم، عرض شود که، عکس مصدقالسلطنه پشتش بود، به آرتش گویا حمله کرد و غیره. و بعد هم از اعلیحضرت چند تا تقاضا کرده بود. یکی اینکه اعلیحضرت تشریف نبرند تا اینکه این رای
س- اعتماد.
ج- اعتماد بگیرد. آنوقت اینجا چند تا مطلب پیش آمد. یکی اینکه وقتی اینطور شد من به اعلیحضرت عرض کرده بودم قبلاً هم که من مدتها قبل عرض کرده بودم تا حالا هم چیز نبود حالا دیگر اجازه بدهید مرخص بشوم. اعلیحضرت به من فرمودند نه، نخستوزیر با من صحبت کرده، آقای بختیار، و میگوید که شما بشوید سفیر سیار. عرض کردم قربان، چاکر را اجازه بدهید کنار باشم. تمنا میکنم خودتان به ایشان بفرمایید. دیگر اینکه اینها آمده بودند یک لیستی درست کرده بودند که این افراد از مملکت پول بردند. من هم جزو کسانی بودم که مخالف بودم کسی از مملکت پول خارج کند ولو اینکه خلاف قانون نبود. روی این اصل هم خیلی شدید با آقای هوشنگ انصاری با آقای متقی آمده بود بیرون، اتفاقاً در آن جلسه خانم چیز هم حضور داشت که حالا در چیز ایران را آن میکند، خانم افخمی، و من مخالفت خودم را میکردم که پول ایران را نباید اینطور آورد خارج. من عقیدهام است، و حالا قانون یا غیر قانون، ولی من موافق نیستم و بزرگترین اشتباه هم همانطوری که قبلاً به اعلیحضرت عرض کرده بودم، خرید سن موریس در آنجا بود که این باعث شد که هر کس دیگر بیاید.
بنابراین اینها یک لیستی تهیه کرده بودند در دولت نظامی که این افراد پول بردند. من هم گفتم از آنور هم بختیار چیز داشت گویا توی کتاب خودش هم مرحوم بختیار مثل اینکه اشاره کرده بوده اوایل که موفق شد مرا زودتر یک کاری بکند بروم از ایران. من با اعلیحضرت اینطور حل کردم که بالاخره میروم و قرار شد در بهمن زندگی را چیز کنم. اعلیحضرت فرمودند تو باید بروی امریکا. آخر وضع مادر من درست نیست. خانواده من درست نیست. باید حتماً بروی آنجا بعد هم حتماً. من وقتی که چیز شد گفتم اصلاً من میمانم. فرمودند آخر میمانی چهکار کنی؟ گفتم من یک بچه ایرانی هستم. فرمودند میگیرد ترا نخستوزیر. گفتم خوب میگیرد حبس میکند من یا دفاع میکنم از خودم یا میگیرد حبس میکند . و جزو بحث تندی البته. نمیدانم بختیار گفته بود یا اعلیحضرت، ولی بعد اعلیحضرت فرمودند که بله این… بله، در این مورد یک دفعه دیگر هم که از حضورشان میآمدم و اعلیحضرت تشریف بردند برای نهار، بهشان یک عریضهای نوشتم که این، الان اسمش یادم رفته، آن کسی بود که آمد روسیه را چیز کرد که، تروسکی یک همچین چیزی اگر اشتباه نکنم که شایع بود که با … به هر حال، چون یادم رفته الان بروم سر یک مطلب دیگر.
باری، آقای نخستوزیر از اعلیحضرت خواسته بودند که شما استدعا میکنم تشریف داشته باشید تا من رای پارلمانیام را بگیرم بعد تشریف ببرید. البته یکی از کارهای دیگر که خود مرحوم بختیار وقتی در پاریس همدیگر را دیدیم بهشان عرض کردم، که کار غلطتان این بود که به وزرایتان گفته بودید تعظیم نکنند دست نبوسند. در صورتی که این یک چیز سنتی بود برایش، مال انگلستان است. گفتم از اول خودتان پایه خودتان را لق کردید. حالا مربوط به خودمان است چون دوستانه با هم صحبت میکردیم.
بعد عرض شود که، عده زیادی از آقایان و خانمهای وکلای مجلس و غیره میآمدند پهلوی من. یک روزی مرحوم دکتر حسن امامی امام جمعه آنجا تشریف داشتند. عرض شود که، تازه اتفاقاً آقای امینی از آنجا تشریف بردند. صبح زود بود. بعد رئیس مجلس که اتفاقاً من نمیشناختمش، آقای قد…
س- دکتر سعید.
ج- دکتر سعید. ایشان هم آمدند بالا وقت خواسته بودند. صحبت شد و یکی دو تا از آقایان سناتورها هم بودند، یکیش اتفاقاً گمان میکنم پسرش در انگلیس است شنیدم گفتند. باری، اینها آمدند به من گفتند، ما باید چهکار کنیم؟ گفتم، والله من نمیتوانم برای شما تصمیم معین کنم که چه بکنید. فقط یک چیز میتوانم بهتان عرض کنم و آن اینست که شما همهتان به قرآن سوگند خوردید، بنابراین دیگر حالا هی فرمایش و چی میفرمایید، چه کردند اعلیحضرت چه میگویند، اینها را بگذارید کنار. وجداناً ببینید برای مملکتتان برای شاهتان برای خودتان برای خانوادهتان چی درست است روی آن بروید رای بدهید. و این را البته هیچ من پنهان نمیکنم، به همه اغلب گفتم هر کسی که در مذاکرات. اغلب آقایان سناتورها میآمدند. به اغلب آقایان علما که نزدیکی داشتم به بعضی از روحانیون، میگفتم بابا وظیفه وجدانی اینست که ببینیم وضع مملکت بدبختی نشود، آتش نگیرد، مردم از بین نروند، این صحبتها را میکردم.
تا اینکه یک روز دیگر آقای رئیس مجلس آنجا تشریف آوردند با دو سه تا دیگر از کسانی که در آنجا بودند. آن روز این موضوع پیش آمد که آقای نخستوزیر از اعلیحضرت خواستند که به مجلس گفته بشود که بهش رای بدهند، حالا شما چی میگویید؟ گفتم والله، من همان حرف قبلی خودم را میزنم. به من مربوط نیست ولی اینجا اعلیحضرت دیگر نباید بگویند به کسی باید رای بدهید. اینجا به نظر من باید همهتان وجداناً ببینید چی در… چون ایشان خسته است، مملکت چی لازم دارد آن کار را بکنید. اینها رفتند.
یکی دیگر چند تا از آقایان نظامیها بودند اینها، نزدیکهای ساعت یکونیم دو و ربع کم بود، اعلیحضرت به من تلفن فرمودند. فرمودند که شما خیال میکنید چهکار دارید میکنید؟ عرض کردم نمیدانم اعلیحضرت چه میفرمایند. فرمودند آقا نشستی خانهات هی به مردم میگویی رای ندهند به دولت و بساط و اینها. چی آخر، چرا این حرفها را، چرا میکنید؟ آقای بختیار با من تماس گرفت. گفتم والله اعلیحضرت، من در گزارشهایم به عرض مبارکتان رساندم باز هم به عرضتان میرسانم، چاکر اصلاً چهکارهام؟ چاکر سفیر اعلیحضرت در واشنگتن هستم الان آمدم اینجا. بنابراین در اینجا سمتی ندارم که به کسی دستور بدهم یا نه. اگر اوامر اعلیحضرت است یا باید وزیر دربار ابلاغ کند یا باید رئیس دفتر ابلاغ کند یا خود دولت یا خود اعلیحضرت شرفیاب بشوید. این حرف را چاکر این را زدم و این حرفم را نمیتوانم عوض کنم. فرمودند بهشان بگویید رای بدهند. گفتم اصلاً من چهکارهام به اینها بگویم؟ بعد اینها رفتهاند، من که اینها را نمیبینم، اینها بعضی اوقات میآیند اینجا. و خلاصه، یک خرده تند بودند در تلفن و بهشان عرض کردم حقیقتش اینست که گفتم و روی عقیدهام هم پابرجا هستم. بعد عرض شود که، برای اینکه چیز داشته باشم، گفتم به هر حال من نمیروم. برای اینکه در این لیستی آمده و گفتند که من پول بردم. اول باید وضع من روشن بشود بعد من بروم. کاری که نکردم با یک شایعاتی با شرافت من. اگر بودجهای است که برای سفارت فرستادند بروند ببینند در سفارت چه خرجی شده. اما اگر من خودم پول بردم بیایید ببینید که… و این را تا دادگستری چیز نکند نمیروم. تا اینکه اعلیحضرت فرمودند که آقا نخستوزیر گفته مربوط به شما چیزی نیست. عرض کردم قربان، همه اینها درست. شایعات توی خیابان اینست، مردم هم با من یک عده خوباند یک عده بداند. من هم یک عمری خودم و پدرم اگر خدمتی بهتان کردیم بابابزرگم معلوم است کیه، پدرم معلومه، این در قسمت همه چیز به من چسباندند ولی کسی دزدی و پول نمیتواند، اینست که این باید روشن بشود. فرمودند نخستوزیر گفته که من خودم مینویسم. گفتم البته اگر که ایشان، امر اعلیحضرت است، نخستوزیر را میخواهید من بروم. ایشان هم مینویسد که چیزی نیست، آن را حرفی نیست.
یک نامهای نوشتند که رفتن ایشان بلامانع است چیزی بر علیهشان نیست. آوردند این نامه را به من دادند. گفتم، به اعلیحضرت عرض کردم این نامه مرا قانع نمیکند چون من علاقمندم که اعلامیه بدهد دولت، ولی حالا که عجله دارید چشم. و قرار بود که من بیایم بیرون.
عرض شود که، در این جریان صحبت از این بود که اعلیحضرت امریکا تشریففرما بشوند یا نشوند. عرض کردم اجازه بدهید من بروم آنجا جا پیدا کنم، آن بساطی که سر علیاحضرت ملکه پهلوی در آوردند ریختند خانه والاحضرت شمس را آتش زدند. مردانگی و دوستی آقای اَننبرگ که خانهاش را در اختیار گذاشته بود. البته اَننبرگ به من باز هم تلفن کرده بود که خانهام در اختیارتان است. آقای فرانک سیناترا پیغام فرستاد منزل من هم در اختیارتان. آنجا من زندگی کرده بودم، عکسش هم اینجا دارید، و باز هم قرار بود بروم و اینها، جاهای دیگر هم ببینم.
عرض شود که من به اعلیحضرت عرض کردم که بهتر اینست که اعلیحضرت عجالتاً عقب بیندازید تشریففرماییتان را. اعلیحضرت هم بدون اینکه دلایلشان را به من بگویند میفرمودند نه، فوری است و باید برویم و فلان و بساط. بعد از رای من باید بروم.
این بود که من بدون اینکه به عرض رسانده باشم، چون رئیسجمهور مصر با من خیلی محبت داشت و آشنایی که از چیز شروع شد، از… عرض شود که، و روی آشنایی که از زمان کنفرانس اسلامی بین ما بود و بعد هم که روی ویزیتی که من به مصر کرده بودم روابط مصر و ایران را برقرار کرده بودیم، من با رئیسجمهور تماس گرفتم و جریان را به ایشان گفتم که شاید مفید باشد که اعلیحضرت تشریف بیاورند آنجا. رئیسجمهور هم با کمال میل این موضوع را پذیرفته بود. همینطور شبیه همین پیغام را برای اعلیحضرت ملک حسن که مثل برادر بودند با اعلیحضرت شاهنشاه، به ایشان عرض شد که ایشان هم فوراً این فکر را پسندیدند و هر دو سعی کردند که با اعلیحضرت صحبت بکنند. اعلیحضرت، نمیدانم چطور شده بود وصل نشده بود و به من پیغام دادند که رئیسجمهور و اعلیحضرت خواستند هر دو با شاهنشاه ایران صحبت بکنند موفق نشدند. من تلفن کردم حضور اعلیحضرت گفتم قربان، چطور شده؟ فرمودند حتماً به اینها میخواهی بگویی ما نرویم. عرض کردم قربان نگفتم، این را نرسیدم بهتان عرض کنم، نه آنها میخواهند فقط با شما صحبت کنند.
بنابراین بعد که اعلیحضرت حاضر شدند صحبت کنند آنها هر دو که صحبت کرده بودند دعوت کرده بودند که اعلیحضرت تشریف ببرند آنجا. و قرار بر این شد که اعلیحضرت اول بروند به مصر و بعد هم از آنجا روی اصرار و محبت اعلیحضرت حسن به مراکش. که حالا میآییم دیرتر به آنجا میرسیم.
البته یک پیغامی هم برای اعلیحضرت ملک حسین فرستاده بودم که بعد اعلیحضرت ملک حسین فرموده بودند که این پیغام به من دیر رسید و سفیرم هم توبیخ کردم. چون من در فرودگاه سفیرش داشت میرفت همانجا به سفیر گفته بودم.
باری، برنامه بر این شد که من بروم به آمریکا و آنجا چند جای معین را ببینم. اعلیحضرت تشریففرما بشوند به مصر و از آنجا در تماس باشیم. من که رفتم به آمریکا به مجردی که وارد شدم اول رفتم چند جا را دیدم، بعد رفتم والاحضرت ولیعهد را دیدم. از آنجا آمدم رفتم پهلوی علیاحضرت ملکه پهلوی علیاحضرت مادر که مریض بودند و مرتب هم البته با اعلیحضرت در تماس بودم.
تا اینکه اعلیحضرت تشریففرما شدند به مصر و از مصر با من تماس تلفنی گرفتند. در این ضمن آقای دیوید راکفلر هم با من تماس گرفته بود از یونان و علاقمند بود که حضور اعلیحضرت شرفیاب بشود که ترتیب دادم برود در اسوان که آنجا اعلیحضرتین مهمان رئیسجمهور مصر بودند، آنجا ملاقات کند.
از مصر، البته این طرف هم باید ببینیم که دولت امریکا یعنی دولت دموکرات آمریکا هیچ دلش نمیخواست که اعلیحضرت آنجا تشریف ببرند و آنچه که شنیدم…
س- به امریکا.
ج- نخیر به مصر.
س- عجب.
ج – بله، خیلی شدید سعی میکرده که این کار نشود. و بعد هم اعلیحضرت از آنجا چون چیز شدند تشریف میآورند و اعلیحضرت ملک حسن هم چون دعوت کردند، قرار میشود که بعد تشریف بیاورند به مراکش. در ضمن پرزیدنت سادات محبت کرده بود و خودشان و خانمشان جهان، اعلیحضرت را هم برده بودند قصر قبه را بهشان نشان داده بودند با هلیکوپتر، گفته بودند اینجایی است که شما بیایید و باید بیایید زندگی کنید و اینجا باشید و خانه خودتان است، دیگر واقعاً محبت و غیره، و چون حالا هم هنوز آماده نشده، و میگویند بسیار خوب، شما که تشریف میبرید به مراکش باید برگردید به اینجا.
از آنجا قرار بود که اعلیحضرت تشریففرما بشوند به مراکش. خود اعلیحضرت حسن هم با اعلیحضرت صحبت کرده بودند و تماس گرفته بودند. وقتی که من آمدم به واشنگتن آقای علی بن جلون که آنوقت سفیر اعلیحضرت ملک حسن در آنجا بود و یک وقتی هم وزیر دادگستری بوده و وزیر کابینه و میشناختماش، با من تماس گرفت که اعلیحضرت حسن میخواهند با شما تلفناً صحبت کنند یک ساعت معینی در کجایید چهکار میکنید؟ که فوراً گفتم کجا هستم چی هستم. اعلیحضرت حسن بعد تلفناً صحبت فرمودند و از اینکه اعلیحضرت برادرشان به آنجا میرود اظهار خوشوقتی فرمودند و اینکه تصمیم گرفتند اعلیحضرت را ببرند در محل مراکش که آنجا یک قصری خودشان تازه هم ساخته شده بود نوی نو، در اختیار اعلیحضرت گذاشتند.
کی به نظرشان میرسد که در رکاب هستند؟ جزئیاتی از من، اوامری داشتند و کارهایی داشتند و پرسیدند و سؤال کردند و نظریات دادم و قرار شد که بعد از اینکه اعلیحضرت در مراکش تشریف دارند، من ولیعهد را بردارم برای اینکه همدیگر را ندیدند، برای چند روزی ببرم آنجا که پدر و پسر هم همدیگر را ببینند. و همین کار را هم کردیم. عرض شود که، ولیعهد را بردیم در آنجا و مدتی هم در مراکش بودیم. از مراکش هم، اولاً آن روز هم یک روز خیلی قابل توجه احساساتی بود برای اینکه وقتی طیاره ما رسید یک خرده زودتر از موعد صبح سحر رسیده بود، با طیاره نظامی میآمدیم، و اعلیحضرتین هم که در قصری که اقامت داشتند که خارج شهر مراکش بود، از آنجا راهمیافتند و خلاصه، نزدیک هتل مامونیا بین راه از این طرف ما میآییم به طرف برویم دیدار قصر و اعلیحضرتین آنجا تشریف دارند. بدون اینکه بدانیم از آنور هم اعلیحضرت و علیاحضرت با ماشین خودشان دارند تشریف میآورند. توی خیابان برخورد کردیم و استاپ و در توی خیابان همدیگر را بوسیدند و بغل کردند و با هم بودند.
باری، بعد از مراکش آمدیم به قصر دیگری اعلیحضرت حسن در اختیار پادشاه گذاشت در پایتخت که آنجا اقامت داشتند. عرض شود که، من هم در این جریان میآمدم به اینجا و میرفتم.
س- به سوییس.
ج- به سوییس. مادرم هم مریض بود. یکی دو نفر هم آنوقت، عرض شود که، یک شبی، البته این باز آن چیزهایی که به خصوص مربوط به مراکش است باید بعد از این که این پیش آمد به عرض اعلیحضرت برسانم اگر دلشان نخواست، چون واقعاً مهماننوازی و آقایی که ایشان در حق اعلیحضرت و ملت ایران کردند، اینست که هیچ نوع هیچ چیزی پنجاه سال صد سال دیگر هم دلم نمیخواهد باشد که اگر دوست نداشته باشند. اینست که بعد از اینکه حالا هر چی که دلشان خواست این قسمتها را میدهم خودشان ببینند یا برایشان میفرستم.
باری، در آنجا یک شبی قرار بود که اعلیحضرت حسن به من پیغام فرستادند که باید با وزیر دربارشان ملا حافظ یک شامی بخورم و قرار شد که مامورین مرا ببرند. رفتیم در آنجا نیوسُم که معاون وزارت خارجه امریکا بوده، یک وقتی هم سفیر بود در آن ناحیه، مرد بسیار فهمیده و با چیزی بود، با ویلیام راجرز یک دفعه وقتی من باهاش شام خوردم در آن اوایل که رفته بودم امریکا در واشنگتن، عرض شود که، و همینطور آقای ورنر والتر که یک وقت معاون سیا بود و سفیر بود در آلمان آن ژنرال که با او هم دوستی داشتم، اینها آمده بودند آنجا و وزیر دربار ملا حافظ شامی داده بود که در آن شام خواسته بودند من شرکت کنم. از اعلیحضرت اجازه گرفتم مرخص شدم و بودم آنجا مذاکراتمان تا ساعت چهار صبح طول کشید، بحثهای مختلف میکردیم. فردایش اعلیحضرت ملک حسن، اعلیحضرت اغلب یا روزی یکی دو بار تلفناً با برادرشان شاهنشاه صحبت میکردند یا میآمدند آنجا. امروز اتفاقاً باز تشریف آوردند آنجا و رفتیم توی این قصر کنار، عرض شود، یک استخر بزرگ پهلوی یک جایی حالت یو بود بین این دو تا عمارتهای باز بود بین اینها، آنجا نشسته بودیم توی آفتاب بحث میکردیم. آن روز من یک خرده احساساتی شدم و ایراد از آنهایی که در ایران بودند که همه اینها هم Yes-man بودند. اعلیحضرت متاسفانه این Yes-manها را قبول کردند و نتیجهاش اینطور است اینطور است. بعد مذاکرات شب قبل که اعلیحضرت حسن در جریان بودند، من هم اعلیحضرت را در جریان گذاشته بودم، راجعبه این جریانات صحبت کردیم. وقتی که تقریباً یک ساعت یک ساعت و بیست دقیقه یک ساعت و نیم طول کشید و اعلیحضرت تشریف بردند که بروند برای نهار و مهمانشان را بگذارند با فامیل بماند، در اینجا وقتی که رفتیم و دم در اعلیحضرت شاهنشاه برادرشان را مشایعت کردند ایشان سوار اتومبیل شدند و رفتند، اعلیحضرت در برگشتن به من فرمودند تو هر چه دلت میخواهد چون با چیز بدی همه اینها را گردن هویدا میاندازی، ولی راجعبه اعلم که این همه برده و خورده و دزدیده چیزی نمیگویی. من اصلاً مات و مبهوت ماندم. گفتم قربان، اولاً که اعلم مرده، وزیر دربارتان بوده اگر حرفی عرض میکردم تف سربالا بود. به هر حال، در این ضمن آمدیم گفتم بفرمایید نهار هم مثل اینکه علیاحضرت و اینها منتظرند و موضوع را اینجا قطع کردیم.
بعد قرار بر این شد که من بروم دو مرتبه به آمریکا، ولیعهد را با خودم برگردانم در آنجا چون هنوز هم بهمن نشده هنوز هم سفیر هستم رسمی در واقع، و بعد هم توی این چند جایی که دیدم به عرض برسانم که نتیجه چی میخواهند. همین کار را هم کردم. با ولیعهد برگشتیم. ولیعهد را گذاشتم در لوبِک و خودم رفتم به لسآنجلس و رفتم به پالم اسپرینگ.
احساس من این بود که با روابطی که با آمریکاییها داشتم این بود که اینها دیگر حالا علاقه زیادی ندارند که اعلیحضرت بیاید آنجا. شبی با آقای زبیگنیف برژینسکی صحبت میکردیم که آنوقت صحبت از تهران بود. از من سؤال کرد که امراء دانه دانه اینها چطورند؟ گویا صحبت از کودتایی چیزی بوده که میخواست بداند. گفتم والله از من چرا میپرسید. اغلب این امراء تحصیلاتشان بیشترشان در مملکت شما بوده بعد هم شما مستشار، شما بهتر از من باید بدانید. و هر موقعیتی و هر زمانی هم یک کسی را میپسندد و میبیند. یکی حالا ملاقات نبود در آن شب بود یا دفعه قبلش بود؟ آها، در قبل هم که میرفتم به ایران، به من گفت که ما برایمان فرق… آها، آن دفعه که میرفتیم که بعد از رئیسجمهور به من گفت، برای ما فرق نمیکند اعلیحضرت هر کس را میخواهند بیاورند نظر اعلیحضرت است. حتی این پیرها، اولین باری هم بود که من اسم بازرگان را، حتی این پیرمردهایی مثل بازرگان یا مثل انتظام. این آنوقتی است که قبل از اینکه من بروم.
باری، بعد در این جریان اتفاقات انترسانتری افتاد. یکی اینکه یکی از این دفعاتی که من در آمریکا بودم که حالا باید تاریخها را نگاه کنم، شب با دیوید بریکلی و هنری کیسینجر و عرض شود، خانم بروس و بیل سایمون و اینها منزل دیوید بریکلی شام میخوردیم، وقتی من برگشتم به سفارت درست جلوی سر در سفارت که این ستونها هست و در هست، یک بمب آتشزا داشت میسوخت. در صورتی که معمولاً از زمان نیکسون برای سفارتخانهها چیز درست شده بود که هیچکس نتواند، بعد از اینکه سفیر برزیل را چاقو زدند آخر سفیر برزیل را در نزدیک خانهاش. خوب این روشن بود که همهاش برای Harassment من است.
بعدش، عرض شود که، وقتی این دفعه آمدم هر وقت که میآمدم بروم وزارت خارجه اینها مثل اسکورت دنبال من میآمدند از شاه شروع میکردند توهین میکردند این آقایان مخالف.
ولی از همه انترسانتر این بود که در روبهروی منزل یعنی پنج شش قدمی من میآمدند آنجا تف پرت میکردند و توی رزیدانس و پلیس از اینها جلوگیری میکرد در صورتیکه همینطور که عرض کردم قانوناً اینها باید پانصد فیت فاصله داشته باشند.
این بود که وقتی هم آمدم و بروم به لوبک، اتفاقاً مصادف بود با روزی که آقای نلسون راکفلر مرحوم شده بود، که من اول نمیدانستم که بیایم، چون دعوت هم داشتم بروم به نیویورک برای تشییع جنازه، یا اینکه ولیعهد را با خودم بردارم و برویم. آمدیم در واشنگتن که نشستیم طیاره رئیسجمهور برمیگشت که بعد به من آقای بابش تراس مدتها بعد که شام میخوردیم و این جریان… شد گفت آن روز که ما میدیدیم آن طیاره را. وقتی آمدم در فرودگاه آقای مخاطب رفیعی به من گفت که آمده بود آنجا و گفت که چند تا از آقایانی که در سفارت هستند آمدند و میگویند باید تمثال اعلیحضرت را پایین کشید. گفتم، غلط کردند. همه اینها را اولاً بیرون کنید. بعد مضحکتر اینکه گفت که از Desk ایران رئیس Desk ایران تلفن کرده به آقایان گفته اینها را بیاورید پایین. گفتم اولاً رئیس Desk حق ندارد. این خودش بزرگترین خلاف چیز قانون است بین دو تا کشور دوست است. اصلاً اینها چه حقی دارند این کار را بکنند.
باری، چند نفری هم که اتفاقاً خیلی بهشان محبت شده بود از اعلیحضرت، اینها جزو آن افراد بودند و بعد هم آمده بودند که میخواستند به مخالفین بپیوندند، یک نامهای به وزارت خارجه از فرودگاه نوشتم و از همان جا هم تلفن کردم معاون وزارت خارجه در یک کلوبی در جورج تاون بود، بگویم این آقایان سمتی ندارند. من به عنوان سفیر که برگشتم، چون وقتی نبودم اختیار داده بودم به نفر دومم که همایون بود او هم از این جریان استفاده کرده بود به همین دلیل هم وقتی که، برایش حتى مقام سفارت هم از اعلیحضرت گرفته بودم، وقتی آمدم
س- همایون اسمش است یا فامیلش است؟
ج- نه این آقای اسد همایون که بله، این که.
یک روزی اعلیحضرت تلفن فرموده بودند با من صحبت کنند من توی راه بودم، داشتم از پاریس میآمدم. بعد این پیغام، میخواهند بپرسند میگویند نفر دوم کیست میگویند همایون میگیرد. بعد که صحبتش تمام شد غش میکند. میگوید بیایید من آنقدر این افتخار برای من بزرگ بوده اصلاً حال غش بهم دست داده و فلان و صدای پادشاه را شنیدم. این چند هفته چند ماه بعدش این آدم با چیز… گفته بوده که دستور از من آمده از پاریس و آمده بودند یک نامهای نوشته بودند در آنوقت که من داشتم جا برای اعلیحضرت پیدا میکردم، که من سمتی ندارم.
در موقعی که آقای بختیار قرار بود که وزیر خارجه بشود علاقمند بود که پدر داماد خودش که تیمسار مخاطب رفیعی بود و این رئیس رمز من، تیمسار هوایی است، برده بودمش وزارت خارجه و با خودم آوردمش به آمریکا، او بشود رئیس شهربانی. خواست، گفتم حرفی نیست.
س- معذرت میخواهم، کی میخواست وزیر خارجه بشود؟
ج- نخستوزیر، وقتی میخواست نخستوزیر بشود.
س- بختیار نخستوزیر بشود. بله.
ج- بختیار. عرض شود که کاظمی را هم میخواست بکند وزیر خارجه، چون گویا اینها بهم پسر عمو میگویند.
س- کدام کاظمی؟
ج- آقای کاظمی رئیس ادارۀ، عزالدین، او اکراه داشت. عزالدین از این کار اکراه داشته بوده. باری، کاندید دوم آمدند به من گفتند که آقای امیرخسرو افشار و غیره و اینها که بهترین این آقای میرفندرسکی است. خوب، چون اعلیحضرت هم میرفندرسکی را سر آن قضیۀ طیارات و اینها… داشته بود، چند تا خواص داشت، یکی اینکه رابطه ما با شوروی آنوقت چیزتر بود. دیگر اینکه خوب کسی است که حالا نخستوزیر خواسته. گفتیم خوب پس این را تقویت کنیم. به آقای مخاطب هم گفتم که شما بروید با نخستوزیر صحبت کنید که این چیز را. نخستوزیر هم این را خواسته بود و ملاقات کرده بود و ازش خیلی چیز شد و قرار شد که آقای میرفندرسکی هم بیایند بشوند وزیر خارجه.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۲۰ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۱
س – بله میرفندرسکی را میفرمودید.
ج – بله، میرفندرسکی هم آمد حصارک همدیگر را دیدیم و بهش چیز کردیم و بعد هم روز بعدش یا بیست و چهار ساعت بعد رفت و به هر حال وزیر خارجه شد. اغلب هم در آنجا میدیدمش. او هم به من گفت که آقای نخستوزیر بهش گفته که بعد از سفارت من که از آنجا میخواهم تمام بشوم، من باید چیز بکنم، میخواهد پاسپورت برای من بنویسند بهعنوان چیز سیار.
س – سفیر سیار.
ج – گفتم فند جان من این کار را قبول نمیکنم نه از لحاظ اینکه موافق یا مخالفم، اصولاً دیگر اصلاً صحیح هم نیست و الان دیگر موقعی است که من باید بروم کنار. و به روح پدرم هم من این را چندین بارها به عرض رسانده بودم قبلاً میخواهم بروم کنار. روی این جریانات ترسیدم اگر بروم کنار یک عده خیال کنند که من ترسیدم یا زه زدم. ولی حالا دیگر با این وضع بودن من معنی ندارد و من میروم کنار. حالا هم که اصرار بر اینست بسیار خوب، من تا بهمن میمانم ولی از حالا فکر کنید. حتی به نظر خودم یکی دو نفر را هم که به نظر من برای این کار خوب بودند که یکیش از فامیل خودش بود آنوقت سفیر بود در چیز، بختیار بیچاره که سکته قلبی کرد در تهران مرد حبسش هم کرده بودند، آنوقت سفیر بود در کانادا. گفتم حتی اگر میخواهید محرمانه این را یواش بفرستید بیاید بدون اینکه سفیرش کنید من این را با همه اشخاصی که آشنا داشتم، وضع سفارت، اسامی کسانی که میآیند سفارت و میروند و اینها، همهجور بریفش کنم که بتواند مفید واقع بشود. در واشنگتن هم از بختیار پشتیبانی میکردم و با آقایان امریکایی و غیره چون دیگر حالا از لحاظ اینکه اعلیحضرت معینش کردند و اینها. در این جریان بود که این آقایان… آنجا هم البته در تهران همین دمونسراسیون میکردند و غیره. حالا برگردم به تهران و یک موضوعی که یادم میآید. آن برای خاطر موضوع شورای…
س – سلطنت.
ج – سلطنتی است. قبل از اینکه بیایم، که حالا یادم آمد، شورای سلطنت، قرار شد که اعلیحضرت مملکت را ترک بفرمایند و شورای سلطنتی درست بشود. مرحوم انتظام و آقای امام جمعه و اینها رفته بودند حضور اعلیحضرت که من هم در شورا باشم و همینطور حیوونک خدا بیامرز اردلان. اعلیحضرت خندیدند و فرمودند این گاو پیشانی سفید است. این همه میدانند این طرف منست شورا ممکن است چیز. که آنها گفته بودند خوب، در شورا باید از همه جور باشند و اینها. از من سؤال فرمودند بعد از ظهر همان روزش که حضورشان شرفیاب شدم، بهشان عرض کردم که قربان من که اینجا میمانم اگر بخواهید چون میخواهم بروم، اما برای این کار من در آنجا به درد شما نمیتوانم بخورم چون همانطور که خودتان فرمودید. و میبینم ته دلتان هم نیست، بنابراین نه آن حالا که فرمودید. خوشحالم که اعلیحضرت اینقدر مرحمت دارید که صحبتهای جزئیاتش را… بعد هم امام جمعه و آقای اردلان که آمدند پهلوی من همان روز با آقای انتظام، همین جریان را گفتند. گفتم نه، اصلش اینست که این عدهای که خوب هستند و به نظر خوب. در اینجا آقای سید جلال تهرانی اصرار داشت که این بیاید برود تو، چون قبلاً قرار بود همینطوری برود خمینی را ببینید، اصرار داشت که اگر بکنیمش توی این شورا بهتر است. و به من تلفن کرد و بعد هم آمد حصارک و با آقای دانشور هم صحبت کرده بود. به عرض رساندم و در ضمن گفتم که با نخستوزیر و غیره اعلیحضرت محبت فرمودند. به هر حال، او هم موافقت شده بود آمد توی شورا. آمد توی شورا بعد معلوم شد که به نمایندگی از طرف شورا رفته بوده مذاکراتی در پاریس بکند، در پاریس هم گفته بودند یا باید استعفا بدهی یا غیر میپذیریمتان و از این حرفها. خلاصه، آن جریانی است که میدانید. خود من وقتی میآمدم چون شایع بود و روابطی درست کرده بودم که کسانی با آقایان علماء هم چیز… وقتی میآمدم دفعه آخر که بیایم خارج بشوم، شایع کرده بودند که من میروم پاریس با خمینی ملاقات کنم. آخرین لحظه وقتی اینطور شد من هواپیمای خودم را عوض کردم و آمدم به اینجا آمدم به ژنو، از اینجا طیاره گرفتم رفتم پاریس که مصادف با چند یک خرده قبل از چیز بوده باشد، حرکت کنکور و از آنجا رفتم. که آنجا اِی.پی و اینها که منتظر من بودند مصاحبه کنند آمدند در فرودگاه با من مصاحبه کردند. وقتی که وارد آنجا شدم معلوم شد که سفارتیها در موقع نبودن من همین آقایان همکاران و اینها قضیه چیز را خواستند با مخالفین حرفهایی زدند که بعد وقتی مرا آنجا دیدند و مرا دیدند خیلی ناراحت شدند از جمله خودش همین همایون و یکی دو تای دیگر بودند که دیگر آنها آمدند معذرتخواهی که گمراه شده بودند و غیره و اینها، ولی این گمراهی را دو مرتبه باز برای اطلاعتان تجدید کردند.
باری، این بود که من این آقایانی که این کار را کرده بودند نامهای به وزارتخارجه نوشتم و همهشان را یعنی به وزارتخارجه انگلیس گفتم اینها معزولند اینها سمتی…
س – در امریکا.
ج – در امریکا. سمتی در سفارت ندارند و در سفارت هم دیگر راهشان ندهید. به تهران هم نوشتم که اینها را بیرون کردند. بعد از اینکه رفتیم به لُوبک و برگشتیم و دیگر وضع اینطور شد، من دومرتبه دیگر اثاثیهام را جمع کردم دیگر منتظر بهمن هم نشدم چون اثاثیه را که چون اثاثیهای هم نداشتم که جمع کنم چون آن چیز. اتومبیل خودم را که بخشیدم به سفارت که حتی وزارتخارجه آمریکا بعد اینجا با من تماس گرفت که این اتومبیل را فروختند مال شماست. گفتم دیگر مال من نیست. مال سفیر بعدی است. چون گفته بودم برای من، چند تا تابلو و اینها داشتم که خودم خریده بودم گذاشتم آنجا بماند، دیگر با این شلوغ پلوغی که نمیشود آورد. باری، فقط مادرم چون آنجا پهلوی من بود در آن اواخر، او را یک ماه قبل همان موقعهایی که میآمدم میرفتم خواهش کردم که بیاید اینجا. و دخترم که مدرسه میرفت. رفتم حضور اعلیحضرت. چند تا کار پیش آمد که
س – در مراکش.
ج – بله. عرض شود که، کسی که بعد البته این آدم را آقایان ایرانیها رفته بودند و چندین دفعه من تشویقش کرده بودم بیش از همه نامههای عرض شود که، چاپلوسی مینوشت از سانفرانسیسکو و غیره، شخصی بود به اسم فقیه، این آمده بود و آن هم خوشرقصی کرده بود و بساط. بعد هم به وزارتخارجه نوشته بوده، وزارتخارجه انگلیس نوشته بود که من سمتی ندارم و کاغذی هم نوشته بود که حقوقتان را از فلان تاریخ که اگر گرفتید پس بدهید و از این حرفها. عرض شود که، و ولیعهد هم حق ندارد در آنجا باشد.
س – این فقیه در کجا بود؟
ج – فقیه عضو سفارت ما بوده، حالا آمده در واشنگتن، یک وقتی در سانفرانسیسکو بود.
س – آها، سانفرانسیسکو.
ج – این هم چون درز میکند و جزو آنوقت آنها خودش را نشان میدهد به آقایان دیگر، آقایان ایرانی که میدانستند بعضیهایشان اینها از من ماهیانه حقوق میگرفتند، همایون، این، همهشان. یعنی حقوق نه از لحاظ اینکه به، کمک میکردم از لحاظ اینکه همکارانم بتوانند زندگیشان و اینها. و بعضی اوقات هم به اینها یک چکی میدادم مثلاً هزار دلار، پنج هزار دلار، چهار هزار دلار، کار خوبی کردند بهعنوان تشویق. اینها که خودشان آنجا با هم چیز داشتند، اینها رفته بودند و این را منتشر کرده بودند و گفته بودند. خلاصه، او هم کلکش بیچاره کنده شد رفته بوده پی کارش. ولی چیزی که برای من خیلی شوکه شدم و خیلی متأثر شدم هیچ غیر امریکایی بود، آن بود با اینکه ولیعهد در لوبک که بود قرار بود که تا آخر سال بماند و ارتشیها هم هوای همین البته پنتگانیها بیاندازه چیز شدند، اینها آمدند و برای اینکه قضیه را حل بکنند و برای اینکه با خمینی شاید گرفتاری نداشته باشند، آمدند و عرض شود که، ایشان را گفتند که احتیاجی ندارد تا آخر سال، آنقدر پسر خوبی است که کارهایش را خوب کرده امتحاناتش را هم الان میکنیم. خلاصه، برداشتند نزدیکهای مارچ بود که با یک طیاره این را آوردند و قرار شد که بیاید به مراکش آنجا تحویل بدهند.
خوب، من صبح زود رفتم فرودگاه آوردم. ولی اصلاً برایم قابل قبول نبود که اینها به این وضع این کار را بکنند با یک جوانی که آن هم کسانی که میگویند ما عرض شود که، شامپیون یومن رایت هستیم. اعلیحضرت هم با کمال خونسردی این را قبول کردند. ولی من اصرار داشتم که ولیعهد برگردد به آمریکا و تحصیلاتش را ادامه بدهد. روی این اصل بود که با کمک آقای جمیز لنن و همینطور آقای راکفلر اینها، ویلیامز برایشان پیدا شد که رفتند قرار شد برگردند و بروند تحصیلاتشان را در ویلیامز بکنند.
در این جریان بود که اعلیحضرت قرار بر این شد که از چیز چون آنوقت گرفتاری صحرا بود و غیره و اینها، نمیخواستند ناراحتی برای برادرشان اعلیحضرت حسن بوده باشد، تصمیم گرفتند که بروند و قرار شد که، چون امریکاییها هم آنوقت خیلی نمیخواستند اعلیحضرت آنجا تشریف ببرد، این بود که قرار شد تشریف ببرند باهاما.
جریان هم اینطور شد که من قرار بود که اعلیحضرت از مراکش مستقیما تشریف ببرند به آمریکا. من هم با آقای ویلیام راجرز که وزیر سابق خارجه بود و وکیل من بهعنوان وکیل اعلیحضرت میخواستم بیاید آنجا با اعلیحضرت صحبت کند. وزارتخارجهایها باهاش تماس گرفته بودند آقای آن معاون کی بود؟ آن هم اتفاقاً رفت کالیفرنیا، معاون وزارتخارجه بود. حالا اسمش یادم میآید زمان کارتر، عرض شود که او هم عرض شود، بعدا میشود وزیر خارجه با سایونس یا او، تماس میگیرد باهاش، حالا نمیدانم سایونس است الان یا… قد بلندی داشت یک وقت سناتور بود.
س – راسک؟ ماسکی؟
ج – ماسکی. اد ماسکی. یا حالا هم او است یا سای، گمان میکنم سای است برای اینکه اد ماسکی بعد آمد بعد از جریان
س – بله بعد از جریان گروگانها.
ج – گروگانها آمد. باری، بنابراین آقای چیز هم اینجا به من تلفن کرد راجرز به هونورش برخورد که بیاید برود به شاه بگوید نیایید. اینها میخواستند بیاید او واسطه بشود، قبول نکرده بود. بنابراین برای اینکه چیز نکند اصلاً نیامد گفت مراکش نمیروم.
در این جریان قرار شد که اعلیحضرت تشریففرما بشوند به باهاما که این زحمات و اینها را البته راکفلر و بعد این منزل گویا یکی از دوستان نیکسون بوده اینجایی که چیز بود، و به من فرمودند که من هم مستقیما از اینجا بروم به باهاما. از آنور هم اعلیحضرت ملک حسن طیاره خودشان را مرحمت میفرمایند و با برادرشان خداحافظی میکنند خیلی غمگین و آنها میروند باهاما.
از اینجا من رفتم بروم باهاما در ضمن با خودم وکیلی که اعلیحضرت، وکیلی میخواستیم برای اینکه میخواستم اینجا اقدام کنم که اعلیحضرت تشریف ببرند به سوئیس، و برای کارهای دیگر، آقای ژان پییر کوتیه را که توسط دستگاه آقای راجرز آقای پیتر ویلیام که پریروز اینجا صحبتش بود از طریق او و دو نفر که یکی از شخصیتهای بزرگ ژنو است به من هم معرفی کرده بودند که برای کارهای اقامت من وکیل دنبال کند، این هم من حضور اعلیحضرت معرفی کردم قرار شد که عوض اینکه ببرمش مراکش ببرمش به باهاما. وقتی که آمدیم از آمریکا بگذریم و برویم چون آمدیم امریکا یک شب بمانیم فردایش برویم، در فرودگاه، البته قبل از اینکه از مراکش من حرکت کنم توسط سفیر آمریکا و توسط رئیس سیا امریکا تلفناً خواستم از امریکا بخواهند که آیا این پاسپورت من که پاسپورت دیپلماتیک است و ویزا هم دارد و اینها، آیا هنوز قبول است یا نه؟ چون دولت عوض شده امکان دارد که اینها نخواهند. جواب آمد که نه ویزای شما ویزاست و اوکی است. وقتی وارد فرودگاه شدم خیلی وضع زنندهای برای من پیش آمد که حتی میخواستم آنجا را ترک کنم با این آقای وکیل و خانمش. اول که اول دید ایرانی هستیم ما را گفت بروید یک ناحیه دیگر. آمدیم و یک آقایی انگشتش را کرد توی دهنش اینطوری و گرفت به ویزای من، دارم پاسپورتم را اینطوری کرد و آنجایی که با جوهر نوشتند، بعد گفت آقا این ویزای شما دست رفته تویش این با جوهرش تکان خورده. خوب، من که نمیخواستم با او چیز کنم. گفتم آقا این خیلی آسان است الان خوشبختانه وزارتخارجهتان هنوز بسته نشده. یا بگیرید من صحبت کنم یا خودتان یا بگویید اولین هواپیما من از این مملکت میروم. خیلی بهم برخورد خوب، بعد یک آقای دیگر آمد رئیسش و معذرتخواهی کردند و ولی تقریباً ما را یک نیم ساعت سه ربعی، عرق شدید کردم عصبانی. آمدیم و شب آمدیم در هتل والدورف آستوریا. صبح آقای… مرد بسیار شریفی است جوزف ریت که آنوقت با راکفلر کار میکرد و بعد ریاست تشریفات و در سازمان شده، آمد در هتل مرا از آنجا برداشت رفتیم به فرودگاه که من بروم به باهاماس. که در آنجا متأسفانه تو خبر شنیدیم که چند تا از این آقایان افسرها و نیویورک
س -…
ج – بله، و نیویورک تایمز نوشته بود امکان دارد که هویدا را هم اینها بخواهند بکشند و از این حرفها. و خیلی باعث تأسف بود. رفتم به باهاما و از آنجا آقای سفیر آرژانتین که یک وقت کاندید ریاستجمهوری هم خودش را میدانست و سالها در آنجا بود و حالا شده بعد از سفارت رئیس این گروه امریکای لاتین، آقای الکساندر اورفولیو، به من تلفن کرد با من تماس گرفت. سفیر پاناما هم وقتی که من در واشنگتن بودم توسط آن سیاه قدبلند خوشتیپی که فرستادمش ایران Secretary of State Army بود Lawyer است زن مهندسی هم دارد خانمش اتفاقاً از این دانشگاهی که من یکی از این دانشگاهها من Honorary Degree دادند آن هاورد او هم از آنجا آمده بود.
باری، در آنجا با اینها آشنا شدم این به من تلفن کرد که شنیدم چیز هستی اگر دلت میخواهد میخواهی ترتیب سفیر چیز پهلوی منست اینجا، میگوید اگر دلتان میخواهد پاناما در اختیارتان است. بعد، Ambassador Louis بود اسمش که این همین قرارداد صلح یعنی قرارداد پاناما آن امضاء کنندهاش بود قلم بهش داد آقای کارتر.
باری، اینها آمدند به پاناما و در پاناما با من ملاقات کنند و اینها، با طیاره رئیسجمهور
س – باهاما.
ج – باهاما. با طیارۀ رئیسجمهور هم آمده بودند که من گفتم بروم آنجا را ببینم. بعد به عرض رساندم اجازه بدهید من ولیعهد را هم با خودم ببرم ولی کسی نداند ما کجا میرویم. به هر حال، ما محرمانه با هواپیمای رئیسجمهور یعنی ژنرال تِریو آنوقت رئیسجمهور نبود فرمانده قوا بود ولی رئیسجمهور هم قدرتش دست او بود. رفتیم به پاناما و در پاناما سیتی آمدیم پایین و رفتیم یک جزیرهای است که در آنجا این آقای لوئیس چندتا خانه دارد. گمان میکنم اسمش کورنواک است کورنواک، معروف است دیگر،
س – بله.
ج – جایی است که اعلیحضرت بود. در آنجا شب قرار بود که رئیسجمهور بیاید دیدن من، رئیسجمهور پاناما. و این مرد که مرد سی و پنج شش سالهای بود معلوم میشود که با هم ما آشنا شده بودیم در واشنگتن و یکدفعه هم به سفارت ما آمده بوده. باری، آن شب یکی از فامیلش آکسیدان کرده بود، خلاصه، آن شب چیز نبود. رفتیم در یک هتل رستورانی که در این جزیره بود در آنجا من دختر آقای راندولف هرس، خانم پاتریشیا هرس را با شوهرش دیدم و با چیز هم آشنا شدند با ولیعهد. بعد شب برگشتیم و فردا صبح رئیسجمهور آمد آنجا صحبت کردیم و بعد گفتند که شما هروقت که اعلیحضرت اینجا بخواهند تشریف بیاورند با کمال میل خوشوقت خواهیم شد و بعد هم ما نمیخواهیم که اعلیحضرت را از در عقب بیاید میخواهیم از در جلو بیاید. ایشان هروقت که تشریف میآورند وزرا را دعوت میکنیم خیلی رسمی و بساط و اینها. البته من بهشان گفتم که. وقتی که ما در چیز آقای رئیسجمهور مصر آقای سادات فرموده بودند که اگر ما برویم آنجا اصلاً قانون میگذرانند. همانطور که… (نامفهوم).
باری، بعد شیش ژنرال توریو آمد و ولیعهد و اینها را فرستادیم بروند شام، گفت آقا من میخواهم با شما صحبت کنم. گفتم بفرمایید. آمد تا دو و نیم صبح با من صحبت کردن که من چند تا از پروفسورهای دانشگاه را آوردم اینجا و مطالعه کردند که به من بگویند ببینم چطور شد که اعلیحضرت با یک آرتش پانصد هزارتایی و ژاندارمری و همه اینها مملکت را گذاشتند آمدند بیرون ول کردند. گفتم والا من این را نمیتوانم بگویم حتما پروفسورهایتان…
باری، صحبت داشتیم و بساط و اینها، ترتیب دادند که با هلیکوپتر تمام پاناما را ما بگذریم هر جا که به نظرمان خوب آمد برای اعلیحضرت انتخاب کنیم. ولیعهد هم با ما بود. رفتیم چند جای مختلف و از آنجا شب هم ترتیب دادم که آقای ژنرال توریو با اعلیحضرت صحبت کنند، اعلیحضرت چون حالشان خوب نبود گفتیم علیاحضرت تشریف بیاورند پای تلفن و صحبتی بشود. یکی دو کلمهای هم با اعلیحضرت صحبت کردند و بعد هم بچهها ولیعهد صحبت کرد با پدر و مادرش و از آنجا هم که کارمان تمام شد ما برگشتیم.
من قرار شد که بروم به مکزیک چون لوپز پورتیو وقتی که قبلاً چیز آنجا بود اچی ورا رئیسجمهور بود لوپز وزیر نفت و غیره بود، معاون وزارتخارجه هم این سفیر بود در واشنگتن که با من خیلی دوست بود و خلاصه، وقتی رفتم به آنجا معاون وزارتخارجه، حالا توی کلهام باید بیاید اسمش این دو تا ال همیشه… اُیوکی، او در فرودگاه بود. دم طیاره و خیلی با محبت و ژانتییس مرا از آنجا برداشتند و اتومبیل و عرض شود اسکورت و بساط و آمدیم. قرار بر این شد که من با رئیسجمهور دو سه شب دیگر ملاقات بکنم. همینطور با وزیر خارجه همان روز صبحش باهاش ملاقات کردم بهش گفتم. البته وقتی که من اینجا بودم هنوز اعلیحضرت حسن هم گویا با لوپز پورتیو یا صحبت کرده بودند یا پیغام داده بودند. همینطور آقای هنری کیسینجر هم با رئیس دفتر رئیسجمهور این بود که وزیر خارجه مکزیک از مکزیک به من تلفن کرد که شما خواهش میکنم از این تاریخ زودتر نیایید چون آقای کاسترو میآید و اینها، میخواهیم این کارها بشود و تمام بشود. گفتم شما نگران نباشید.
باری، آمدم رفتم در آنجا و در این ملاقات از من یک یادداشتی خواست بدهم که گمان میکنم کپیاش اینجا توی پروندهام هست. یک یادداشت هم البته اسم خودم را نگذاشتم خودم امضا کردم، ولی برای اعلیحضرت و سایر ملتزمین رکاب از آنها تقاضای اقامت و پناهندگی اعلیحضرت را کردم. آنها هم موافقت کامل کردند. شب که شام میخوردم با رئیسجمهور فردایش، به آقای رئیسجمهور عرض کردم که به شرطی که اجازه بدهید این مخارج گارد و غیره و چون از لحاظ سکوریتی و غیره را اعلیحضرت بدهند. لوپز گفت که اگر اینطور باشد نمیخواهم بیاید همان کسی که از من مراقبت میکند از ایشان هم خواهد کرد هیچ پولی و مال خانه و اینها میگیرید. خیلی از خودشان ژانتییس و مهربانی نشان دادند.
بعد قرار بر این شد که برویم آنجا. من برگشتم که این جریان را به عرض اعلیحضرت برسانم و که از آنجا ترتیب بدهیم که بیاییم. آمدم بیایم اینجا ببینم مادرم چطور است و برگردم، عرض شود. نه، ببخشید، آها، بیایم اینجا، با طیارهای که راکفلر آورده بود آقای جوزف رید آمده بود به باهاما اعلیحضرت را، با این ما شب برگشتیم و در plane گمان میکنم نشستیم چون طیاره خصوصی بود. مأمورین گمرک هم آمدند و آمدیم. ساعت بین پنج و شش صبح بود من یک وقت دیدم که در آپارتمان مرا یک کسی هم زنگ میزند هم میکوبد. از خواب پریدم و رفتم دیدم که دو نفر جلوی من ایستاده اند. به من گفتند ما اف.بی.آی هستیم. گفتم بفرمایید تو. گفتند که ما آمدیم (نامفهوم) بکنیم شما را. موضوع چیست؟ اصلاً بحثتان را بگویید. که ببینیم شما آیا پول دادید به کسی با ندادید در کنگره شایع است و اینها. گفتم همینجا تشریف داشته باشید. رفتم تلفن کردم ویلیام راجرز اتفاقاً در نیویورک بود و بهش گفتم، خیلی عصبانی شد و گفت اصلاً به چه مناسبت اینها حق داشتند بیایند چیز بکنند. به چه مناسبت؟ او با اینها صحبت کرد و داد کشید سرشان.
س – کجا هستید حالا شما؟
ج – نیویورک.
س – نیویورک.
ج – آمدم شب نیویورک رسیدم ساعت یازده و نیم دوازده، چهار نمیدانم پنج صبح هم اف.بی.آی آمده چیز میکند. معلوم میشود که خود این یارو آقای آرمائو پارمائو با آنها کار داشته دیگر از من که اینها دلخور بودند چون مزاحمشان بودم.
باری، بعد، یعنی همکاری که توانستند در این قدر مدت کوتاه. بعد دادم و راجرز به آنها گفت نه شما حق ندارید و من خودم صحبت میکنم. آنها وقتی که رفتند و من در را بستم برگشتم قرار بود که بروم دفتر راجرز ساعت هفت و نیم هشت. باز دیدم زنگ در، این دفعه آمدم دیدم یک چیزی میخواهند بزنند به بدن من و پرت کنند. من هم نفهمیدم چیه آن را برداشتم پرت کردم بیرون در را هم بستم.
بعد به راجرز تلفن کردم گفت نه اینها همه، این گویا اگر یکی بیاید شماره را بزنند به بدنتان مثل اینکه بهتان ابلاغ شده. باری، وقتی که رفتم پهلویش گفتم نه من میخواهم این موضوع رسیدگی بشود حتما. تلفن کرد با آقای سایرس ونس صحبت کرد و با معاونش که میگویم اسمش یادم رفته، خیلی هم عصبانی صحبت کرد و گفت نه من نمیگذارم این چیز بکند برای اینکه این امینیتی داشته چیز بوده و اینها، چطور شده این را ازش ریور کرده. البته مثل اینکه سایونس هم اظهار بیاطلاعی کرد، به هر حال نمیدانم. گفتم نه من میخواهم و وکالتم هم به اینها دادم. ولی او گفت نه من نمیگذارم شما محکمه بروید باید بیایید اینجا صحبت بکنیم. گفتم خوب.
در این ضمن یک هیئتی هم از کنگره قرار بود بیاید چون من از آقای مک متایاس که یکی از سناتورهای معروف و عرض شود، شخصیتهای بزرگ است، ایشان هم چیز کرده بود که، چون یکی از وکلا حرف زده بود، در سنا این موضوع را مطرح کرده بود که تعقیب بکنند. من میخواستم این تعقیب بشود. دنبال کردم. با اینها آمدم در نیویورک جواب دادم. گفتم حتی میخواهم بیایم کُورت آنجا هم جواب بدهم چون چیزی نیست که، هیچ دوست ندارم یک موضوعیaccuse شده باشم. یکدفعه هم گفته بودند مثلاً که من برای آقای نیکسون خرج کردم و رفتم به مکزیک، این را جک آندرسون نوشته بود، که میخواستم ببرمش توی محکمه، بعد دیگر مصادف با این شلوغ پلوغیها شد و آقای راجرز هم گفت که او اشتباه کرده. چون گفته بودند من مکزیک رفتم در آنوقت نه تنها من در مکزیک نبودم نه تنها سفیر ایران در امریکا نبودم بلکه اصلاً استعفا داده بودم و در اینجا بودم. دروغ به این گندگی، و پول و غیره… البته آن را که چیز کردیم گفتم من چون دوست ندارم که یک چیزی اینطور بماند.
باری، که بعد از چند ماه هم این در سنا که تشکیل شد و آقای ماتایاس باز خیلی آقایی و ژانتییس کرد و برای من تمام آن جلساتی که هیچ نوع چیزی برعلیه من نداشتند نتوانستند پیدا کنند و غیره را فرستاد و چیز شد. از آنور هم آنها چیزی نبود. ولی اینها برای اینکه مرا harass بکنند و به این وسیله هم اعلیحضرت را بخواهند بترسانند و هم اینکه چیز بوده باشد.
در این جریان اعلیحضرت در وقتی که مکزیک بودیم حالشان بد شد. و حالشان باز بد شده بود. من اینجا بودم. تلفن فرمودند و آنجا رفتند. بهشان عرض کردم قربان، بعد هم فرمودند که دکتر از امریکا بیاید و اینها. عرض کردم قربان، اگر میخواهید از مکزیک تشریف ببرید خوبست که این به هر حال لوپز پورتیو چون رئیسجمهور است و مهماننوازی هم کرده و غیره، چطور است یک چایی باهاش بخورید، نهاری باهاش بخورید که اظهار علاقه کرده، با خود او مشورت کنید که بهعنوان یک مشاوری که چیز باشد. فرمودند این کار را میکنیم. قرار هم بود فردایش یا پس فردا شب با لوپز پورتیو ملاقات کنند. و به من فرمودند دیگر اینجا نیا چون ما قرار است که بیاییم آنجا. شما صاف بیایید به نیویورک.
من از اینجا فوراً رفتم به نیویورک و اعلیحضرت مریضخانه تشریف داشتند و آنجا عملشان کردند. اعلیحضرت خیلی اوقات تلخ از اینکه بیرون دمونستراسیون شدید بر علیهشان میشد زیر چیز. خلاصه، در این ضمن رئیسجمهور سادات دو مرتبه تماس گرفت. همینطور از آقای سفیرشان آقای اشرف قُربال خواسته بودند. اشرف با من تماس گرفت. پیغامی داشتم برایت گفتم اشرف آمد نیویورک بردم مریضخانه اعلیحضرت را دیدند. آقای نیکسون میخواستند دیدن بکنند. همه اینها آمدند و اعلیحضرت را میدیدند. اما اعلیحضرت خیلی چیز. اینجایشان را پشت شانهشان را عمل کرده بودند و اینها. قرار بر این بود که مراجعت بفرمایند به مکزیک. از این طرف هم فکر میکردیم که اینجا وکیلشان چیز میکرد.
س – سوئیس.
ج – بله. و بعد عرض شود که، مکزیک، نمیدانم به چه دلایلی چون مکزیکیها اول واقعاً ژانتییس کاملی به خرج دادند. به من وزیر خارجهاش گفت که با کمال میل ما اعلیحضرت را میپذیریم فقط به ما وقت بدهید که من آدم بفرستم سفیرمان را بفرستم تهران اثاثیه را جمع کند که آنها خیلی خوب فکر کرده بودند که هیچ نوع hostage ی چیزی نباشد. همین کار را هم کردند و اعلیحضرت را هم آنطور پذیرفتند. عرض شود که حاضر نبودند یک شاهی راجع به گارد بگیرند. از همهجور وسایل راحتی و امنیتی و غیره در اختیارمان گذاشته بودند. شاید رنجیدهخاطر شدند که چرا اعلیحضرت دکترهای اینها را خوب نمیدانست تشریف بردند آنجا. شاید هم چون اختلاف از این بود که دکترهای مکزیکی حاضر نبودند زیر دست، چون قرار بود دِوِکی این کار را بکند. آن هم یکی از…
باری، در مراجعت چطور شد که این رأی برگشت، این بود که آن پانامایی که آمادگی داشت اعلیحضرت را از در جلو بخواهد و غیره و اینها… تا من هم در آنوقت خداحافظی کردند اعلیحضرت چون فردایش قرار بود تشریففرما بشوند مکزیک. من آمدم اینجا مادرم مریض بود. آن بهم خورد و اعلیحضرت هم تشریففرما میشوند به تگزاس که من نبودم. آنها را باید از. دهان چیز شنید.
بله، گمان میکنم این تیکه را، البته صحبتهای اعلیحضرت فرمودند که باید یادم بیاید بگویم. این قسمتهایی که من نبودم باید کسانی بگویند برای تاریخ واقعاً که در آن جریان بودند. بعضی کتابها هم نوشته شده، بعضیها تا حدی درست است، بعضیها شاید هم بیشترش درست است. خدا میداند. در این قسمت باید یک خرده عمیقتر و… ببینیم چه میشود.
تا اینکه اعلیحضرت تشریففرما شدند بالاخره به پاناما، در پاناما در همان جزیرهای که قرار بود قبلاً دیده بودیم که اگر اتفاقاً در همان منزلهایی که امباسادور لوئیس در آنجا داشت. چند بار هم تلفناً من با ژنرال توریو در تماس بودم که دو بار آن در واقع خود او تلفن کرد. یک بار هم اینجا رفته بودیم به گِشتاد و این خبر بود، آقای جمیز میسون هم با من بودند از اینجا آمدم تلفن کنم چون گفته بودند که دولت پاناما میخواهد اعلیحضرت را به دولت اسلامی پس بدهد.
آقای ژنرال توریو به من قول نظامی و گفتند غیر ممکن است این چیز بشود. این حرفها را بهش توجه نداشته باشید و اگر که روزی که لازم باشد ایشان بروند از اینجا رفتنش قبول ولی نه برای آنها، که بعد هم شنیدم در این قسمت عجله کرده بوده بیست و چهار ساعت آخر که حتما اعلیحضرت هر چه زودتر تشریف ببرند. تا آنجایی که من میدانم این به وعده نظامی خودش وفا کرد، ولی خوب بعضی از کسانی که در آنجا بودند راضی بودند از پاناماییها و بعضیها هم ناراضی و از آنجا رئیسجمهور مصر،
س – شما هیچ دیداری کردید در پاناما؟
ج – آها، قرار بود بروم آنجا. وقتی این صحبت شد من تماس پیدا کردم با رئیسجمهور مصر و همینطور مخاطب. چون قبل هم عرض کردم در بیمارستان پیغام فرستاد رئیسجمهور مصر آقای انور سادات که اینجا منزل خودتان است و منتظرتان هستیم و بیایید. همان پیغام هم آقای اشرف قربال هم آورد دنبال این. پس بنابراین قبل از اینکه اعلیحضرت بخواهند به پاناما یا به مکزیک مراجعت بفرمایند باز این دعوت رئیسجمهور بود سر جایش، فقط چون این جریانات پیش آمد نگرانی این بود مبادا این کار روی پول و یک همچین چیزی پیش بیاید، به خصوص که گفته میشد که امریکاییها هم بعضی از اطرافیان رئیسجمهور برای اینکه بخواهد این جریان با ایران حل بشود موافق این راه حل و این چیزها هستند و شاید هم تحریک میکنند. همانطوری که خواندیم یکی از اطرافیان رئیسجمهور پیشنهاد توقیف هواپیما را… روی این اصل آقای سادات باز یک مردانگی بزرگتری از خودش به خرج داد و آمادگی داشت که طیاره خودش را بفرستد اعلیحضرت را از آنجا بردارد و ببرد در مصر. ولی اعلیحضرت حاضر نشدند و بالاخره طیارهای اجاره شد به دویست و نمیدانم، پنجاه سیصد هزار دلار، چقدر، اول هم نگفتند چقدر بعد صورتحساب را که آوردند. اعلیحضرت به من تلفن فرمودند که من چون برمیگردم چون پای تلفن هم دیگر نمیگفتیم کجا، شما مستقیم بروید آنجا. چون در مصر هم قبل از تشریففرمایی اعلیحضرت نه رئیسجمهور علاقمند بود از لحاظ سکوریتی و غیره کسی نداند، که در مصر هم غیر از… تلفنهایی هم که با مصر میشد هیچ صحبتی از صحبت اعلیحضرت را من در پیش نمیآوردم همینطور از آنور.
باری، و اعلیحضرت تشریففرما شدند فرمودند شما بیایید آنجا. به خصوص که دکترها پیشنهاد کرده بودند که یک عمل جراحی دیگر باید بشود و اعلیحضرت هم فرمودند که قبل از اینکه من عمل بشوم میخواهم شما اینجا باشید. عرض کردم من با اولین هواپیما آنجا خواهم بود. و اتفاقاً شب هم منزل آرنو دو بورژواف که آنوقت یک منزلی هم اینجا در ژنو داشت و چیز میکرد مهمانی بود که کنت مورانژ مال رئیس قسمت سیاسی فرانسویها و عدهای دیگر آنجا بودند.
در این جریان والاحضرت ثریا با من تماس گرفتند و به من فرمودند که علاقمند هستند از احوال اعلیحضرت جویا بودند و فرمودند که علاقمند هستند که بیایند به سوئیس و با من ملاقات کنند و میخواستند که… بهشان عرض کردم من دارم میروم با این عجله و بساط، به هر حال، صحبتهایی که با ایشان شد و آمده بودند به سوئیس، علاقمند بودند اعلیحضرت را ببینند و وقتی که من رفتم آنجا حضورشان و شب قبل از عمل، این موضوع را به عرض رساندم و بینهایت اعلیحضرت خوشحال شدند و فرمودند شما چی جواب دادید؟ عرض کردم بله، گفتم که هر وقت بخواهید. فرمودند چطور؟ عرض کردم که الان که چاکر میآمدم و اعلیحضرت در عمل هستید که بعد از عمل دوست ندارید، والاحضرت هم باید تشریف میبردند به چیز مادرشان را ببینند. بنابراین گفتم وقتی بهتر شد. فرمودند آنوقت چهکار میکردید؟ عرض کردم آنوقت هم من با رئیسجمهور صحبت میکنم تردید ندارم که ایشان هواپیمایشان را میدهند یا ترتیب میدهیم آنجا میآوریمشان اینجا شما را ببینند. خیلی اعلیحضرت خوشحال شدند و فرمودند بسیار خوب. من همین پیغام را هم به والاحضرت ثریا رساندم ایشان هم خوشحال شدند. البته هیچوقت این ملاقات پیش نیامد.
س – عجب.
ج – نه دیگر برای اینکه بعد اعلیحضرت یک عمل جراحی دومی پیدا کردند و عرض شود که، وضعشان متأسفانه روز به روز به وخامت رفت و دیگر نتوانستیم آن وعده، برای اینکه نمیخواستم هم حقیقتش اعلیحضرت با آن وضع مریضی و غیره والاحضرت ثریا ملکه سابق زن سابقشان ببینندشان.
این تا عمل جراحی اول است. البته یکی از دیگر ژستهای بزرگی که بسیار کردند در اینجا این بود که رئیسجمهور قانون گذراند از مجلس، یک عده مخالف بودند یک عده هم موافق ولی اکثریت خیلی زیاد، که به اعلیحضرت، خانوادهشان و ملتزمینشان را بهعنوان پناهنده شناختند و به همه اینها پاسپورت در اختیارشان بگذارند و این کاری بود که یک ژست به نظر من خیلی ژست مردانه و…
س – یک اسامی مشخصی؟
ج – یعنی اینهایی که بودند.
س – یا هر ایرانی؟
ج – نه دیگر تمام ایران که نه. آن کسانی…
س – نه یک اسامی در کار بود یا اینکه…
ج – بله یک اسامی که، نه آن را نمیدانم قطعی. اعلیحضرت و فامیل و گمان میکنم ملتزمین. حالا دیگر اسامی بود یا نبود آن را یادم نمیآید. اعلیحضرت عمل جراحیشان را کردند. در این عمل البته آن شب خیلی طولانی بود آن روز و
س – شما هم آنجا بودید؟
ج – بله. آن روز چندین ساعت طول کشید تا اعلیحضرت را بردند توی اتاق،
س – کیها بودند دیگر آن شب؟
ج – آن روز تقریباً همه بودند. تقریباً تمام ملتزمین و بعضی از خانواده و اینها توی اتاقهای دیگر. البته این هم به تلویزیون وصل بود آن جایی که اعلیحضرت را عمل میکردند و توی اتاق دیگر. و چیزی که من خیلی نگران شدم این بود که دیدم که دِوِکی دستش میلرزد. البته سه ساعت و نیم چهار ساعت طول کشید. و این یک خرده مرا نگرانم کرد. ولی خوب عمل تمام شد و من هم که دکتر نبودم. در این مورد صحبتهای مختلفی راجع به دکترها شد. آن را به نظر من باید از دکترها و یک اطلاعاتی هم گمان میکنم توی آن کتاب شُکراس که با دکترها صحبت کرده، شاید قابل توجه باشد.
باری، اعلیحضرت را وقتی که حالشان خوب شد از بیمارستان قرار بود که تشریففرما بشوند به قصر. اتفاقاً در این وقت رئیسجمهور در امریکا بود، دستور داده بود معاون رئیسجمهور، که آقای رئیسجمهور حالیه [حسنی] مبارک باشد، ایشان تشریف آوردند به مریضخانه اعلیحضرت را از آنجا برداشتند و آمدیم به قصر کُپه. و بعد که رئیسجمهور قرار بود بیاید، صبح میرسید یک روز دو روز بعدش، که مستقیما از فرودگاه ایشان با هلیکوپتر آمدند به قصر کوپه، از آنجا آمدند به دیدن اعلیحضرت و آنجا مدتی صحبت کردند و از آنجا اعلیحضرت مشایعتش کرد به ماشین و رفتند. در آنجا یواشیواش اعلیحضرت راه میرفتند و حالشان تقریباً رو به بهبود بود بهطوری که دیگر من دیدم که حالشان بهتر شده میرویم توی باغ راه میرویم و اینها، اجازه گرفتم بیایم اینجا چون مادرم هم مریض بود. ولی در وقتی که یک روزی با اعلیحضرت داشتیم راه میرفتیم و علیاحضرت از عقب میآمدند توجه فرموده بودند، به من فرمودند که آیا من از پشت که نگاه میکردم اعلیحضرت مثل اینکه یکی از پاهایش یک کمی مثل اینکه کوتاه باشد ناراحتی دارد، شما چیزی را احساس کردید دیدید؟
س – پاهایش؟
ج – بله. در موقع راه رفتن. به عرض علیاحضرت رساندم که قربان، من چون با اعلیحضرت میرفتم خوب متوجه نشدم، شاید. چون گزارش و اینها عرض میکردم علیاحضرت… و این دفعه توجه کردم دیدم خوب یک خرده ناراحتی هست. حالا این برای خاطر عمل جراحی بوده یا آنجا دردی داشتند خوابیدن و غیره. از خودشان که سؤال کردم فرمودند نه چیز زیاد مهمی نیست و درد چیزی ندارند. یک کمی… البته چون لاغر هم شده بودند کفشهایشان لاغر شده بود لباسشان.
اما بعد از اینکه من آمدم اینجا چند روز نگذشته بود که چون مرتب که هرروز تلفنی احوالپرسی و عرض ادب میکردم، ولی تلفن فرمودند که من حالم خوب نیست و دو مرتبه باید بروم به بیمارستان. من هم سعی کردم که اولین هواپیما را بگیرم و موقعی که رسیدم به آنجا صاف از فرودگاه رفتم به بیمارستان. عمل دوم اعلیحضرت که چند ساعت طول کشید دیگر از آن به بعد حال اعلیحضرت رو به بدتر میرفت که بهتر نمیشد. و مرتب میفرمودند که تب دارند. من هم صبحها میرفتم آنجا تا آخر شب آنجا بودم. والاحضرتها بعد از ظهر میآمدند آنجا. عرض شود که، علیاحضرت عصری میآمدند آنجا. خواهرها والاحضرت اشرف، والاحضرت شمس که یک مدتی آمده بود آنجا و غیره، اینها برنامهشان بود که عصرها میآمدند آنجا و شام هم آنجا بودند و برمیگشتند.
تا اینکه یک گروه دکتر فرانسوی را قرار شده بود بیاورند. دکترهای فرانسوی آمدند و اغلب اینها در کنار استخر میگذراندند و متأسفانه روز به روز وضع اعلیحضرت رو به خوبی نمیرفت. این جریان به عرض رئیسجمهور رسیده بود. رئیسجمهور هم دستور داده بود، این موضوعها را من گفتم؟
س – نخیر.
ج – عجب! من خیال کردم اینها را گفته بودم.
رئیسجمهور هم میآمد اغلب دیدن. یک روزی یکی از دخترهایش را با دامادش و یک کس دیگر را فرستاد آنجا و پیغام فرستاد که همه شماها برای خاطر اعلیحضرت برای ما اعلیحضرت را بردیم و بساط غیره، چون اختلافاتی که پیش آمد و برای اعلیحضرت اینجا هستید بنابرین باید یک کاری کنید که آنچه که برای ایشان خوبست انجام بشود. در ضمن چند روز قبل هم علیاحضرت به دکتر مخصوص رئیسجمهور و همین طور به دکتر گفته بودند که دکترهای مصری هیچ دخالتی نکنند و تحت نظر دکترهای فرانسوی باشند. مصریها اینجا از خودشان یک آقایی و یک رسالت حقیقتاً بالایی به خرج دادند، با کمال چیز قبول کردند بدون اینکه به آن ها، چون واقعاً آنچه که از دستشان برمیآمد برای مهماننوازی میکردند. من هر چه بگویم کم گفتم. من در این جریان چندین ماههای که آنجا بودم و این رفتاری که از اینها دیدم برای من واقعاً قابل تقدیس بود.
باری، بعد در اینجا بود که بالاخره موافقت کردند. من هم گفتم آقا انتخاب کنید. قرار شد یک جلسهای تشکیل بدهند. من یک جلسهای تشکیل دادم با دکترهای مصری هم خواهش کردم باشند و همینطور دکترهای فرانسوی، و از آنجا سؤالاتی ازشان کردم که بعضی از این دکترها به من کمک کرده بودند گفته بودند که پیش بیاید. بالاخره به اینجا رسیدیم که اینها جوابی ندارند و بهتر اینست که ما تماس بگیرم و میخواستم بگویم که دکتر از آمریکا بیاید.
س – صفویان و ایادی هم بودند؟
ج – نخیر، ایادی که اصلاً در تمام مدتی که اعلیحضرت مریضند در خارج از ایران که پادشاه را ندیدند. یکی دو دفعه پیغام داشت که اینجا من حضورشان عرض کردم که بعد هم گفتند مریض شد. صفویان هم تنها باری که آمد، آمد به تا آنجایی که من اطلاع دارم در چیز،
س – باهاما
ج – در باهاما دیگر بعدش نبود.
باری، بعد عرض شود که اعلیحضرت یک خرده روز به روز حالشان بدتر میشد. روزها من میآمدم سعی میکردم که ایشان را بیاوریم با زحمتی از اتاقشان تا یک جایی بود که روشنتر بود بنشینند و در موقعی که اصلاح میکنند و غیره، من روزنامهها اینها را برایشان میخواندم. آقایان روسای بیمارستان میآمدند نظامی بودند احترام میگذاشتند. خیلی در روحیه اعلیحضرت اثر داشت. اما این تب، و طوری که این ناحیه را اولاً این قسمت راست دست چپ اعلیحضرت را این دکترها چون نمیتوانستند جلوگیری از این تب بکنند و غیره، دیگر اصلاً باز کرده بودند یک چیز به این گِردی باز باز بود، خیلی وحشتناک و ناراحتکننده. از این طرف هم برای اینکه غذا و انرژی و اینها باشد و چون نمیتوانند دیگر، از بینی چیزهای کنسروی و تازه و میوه و غیره ویتامینی، بینی را یک دانه لوله کرده بودند به توی معده که از آنجا قرار بوده و حقیقتاً یک وضع اسفناکی بود.
یک روزی آمدم دیدم که اعلیحضرت همینطور سرشان پایین است دارند فکر میکنند در موقعی که مصر یعنی آن چیز بیمارستان داشت زمین را پاک میکرد و دِزاَنفِکتان میکرد. خیلی متأثر شدم. و اعلیحضرت هم اواخر خیلی بیحوصله، رنجیده خاطر از عدهای شاید، و یک روزی نسبت به علیاحضرت یک خرده… ایشان آمدند آنجا دست زدند به این زخم فرمودند چرا به اینجا نگاه میکنی؟ چرا نگاه میکنی؟ ازشان خواستند بروند بیرون. همینطور کمتر اشخاص را میپذیرفتند.
صبحها البته میرفتیم حضورشان کارها را میآوردیم چیز میکردیم که سرشان را گرم کنیم. بعد تا اینکه دیگر کار به جای بحرانی کشید از روز جمعه به بعد. و در این جریان من سعی کردم با آمریکا تماس بگیرم. دکتری که در امریکا بود گفتند رفته به واشنگتن. با آنجا باهاش تماس گرفتم که ترتیب بدهم بیاید. ولی وقتی اوضاع را برایش شرح میدادم میدیدم که دکتر از آنجا به من گفت، میخواهید من میآیم ولی مثل اینکه دیگر دیر شده.
شنبه شب بود. من شب داشتم حضور اعلیحضرت بودم، تختخوابی بود دست راستشان، و این جا هم یک میلهای بود که این چیزها را پلاک بهش میگویند مال چیز را. اعلیحضرت فشار خونشان پایین افتاده بود و حالشان خیلی بد بود، بحرانی شده بود. بعد این خون که رسید آن را هم باید از اروپا میآوردند که بهشان بدیم، فرمودند که تنها بودیم فرمودند اردشیر من مثل اینکه دارم میمیرم. خیلی ناراحت شدم من به خصوص که آن تعریفاتی که خودم هم راجع به پدرم برایشان کرده بودم که پدرم دستش… همانطور که قبلاً بهتان. باری، به عرض رساندم که خیر قربان، نگران نباشید این پلاکهایی که آوردند و رسیده و داریم بهتان میدهیم که خون از این دست راست میرفت، این بدون تردید حالتان را بهتر خواهد کرد. البته میدانستم که حال وخیم است ولی خوب خواستم دلداری. اعلیحضرت فرمودند که به شما نمیفهمید من دارم میمیرم. بنابراین دیگر گولش نمیشد زد. منظورم اینست که خودش صد در صد میدانست. چند ساعت بعد بود که دیگر… حالا، والاحضرتها را فرستادیم رفتند به اسکندریه که تغییر هوایی و استراحتی کرده باشند. وقتی حال را من اینطور دیدم خیلی ناراحت بودم، این بود که گفتم خوب است بگوییم که والاحضرتها مراجعت کنند. تلفن کردیم به قصر اتفاقاً والاحضرت فرحناز را من خواستم باید پای تلفن. به والاحضرت عرض کردم که داشتند آنجا بعد از شامشان بود، والاحضرت شاید بد نباشد تشریف بیاورید. والاحضرت پشت تلفن گریه کرد خیلی زیاد. بعد گفت چی شده؟ گفتم نه نه، فقط خواستم که شاید بیایید. بعد فریدہ خانم را خواستم پای تلفن. با قصر رئیسجمهوری تماس گرفتم که اگر ممکن است بچهها را با هلیکوپتر بیاورند. بعد جواب پیغام رئیسجمهور این بود که صلاح نیست چون شب است و یک خرده بادی و کرد و اینها امکان خطر، با اتومبیل سیفتر است. اینها را فوراً ترتیب دادند با اتومبیل بیایند. با اتومبیل اینها را فرستادند. در حدود نزدیکهای صبح بود سه و نیم چهار اینوقتها بود که اینها رسیدند. به بچهها گفتم که والاحضرتها اگر دوست دارند بیایند پدرشان را ببینند. تنها کسی را که همه صلاح دیدند که نیاید تو آن والاحضرت لیلا بود. در اینجا البته یک چیزی هم پیش آمد که آن البته روی شوک و ناراحتی بود که شاید به فریده خانم، وقتی وارد شد به من و اینها را داشتم میبردم جلو… به من گفت ای کاش دختر من خانه شما نیامده بود!
س – که شما معرفی بکنید.
ج – که یعنی معرفی بکنید. من دیگر البته میدانستم که خوب احساس مادر است به دخترش و غیره چیزی نگفتم و خودش هم بعد متوجه شده بود.
باری، عرض شود که، دیگر یکی دو ساعت بعد آن شب هم علیاحضرت با یک آدمی به اسم دکتر منتظمی، منتظری…
س – منتصری.
ج – منتصری ملاقات داشتند و بهشان عرض کردم که علیاحضرت امروز از بیمارستان تشریف نبرید. هیچکس از اینجا نرود بیرون. فرمودند من ملاقات سیاسی دارم. گفتم خوب، کیست؟ گفتم اولاً مهم نیست بیاید همینجا میپذیریدش، بعد هم به هرحال وضع بحرانی است. در بیرون هم روزنامه نگاران و اینها خبر این امریکاییها هم که آنجا کار میکردند این خبرها را میدادند، این بود که من گفتم تلفن را دیگر قطع کنند. کسی حق ندارد با تلفن صحبت کند مگر به اجازه من. بعد هم تلفن را برداشتم دانهدانه اول به والاحضرت شهناز، بعد به والاحضرت شمس. والاحضرت شمس را بهشان گفتم که اگر اتفاقی چیزی افتاد لباس سیاه نپوشید. سعی کنید علیاحضرت ملکه پهلوی که پهلویشان بود پای تلویزیون نبوده باشند برایشان شوکی است برای مادر، دانهدانه به والاحضرتها، والاحضرت غلامرضا، والاحضرت عبدالرضا، والاحضرت فاطمه. دانهدانه اینها را بهشان تلفن کردم و گفتم که متأسفانه تا چند ساعت… البته آنها هم مرتب خبر رادیو و تلویزیون را گوش میکردند و خبرها و اینها اوضاع وخیم را بدون تردید بهشان میگفتند. ولی بهشان گفتم اتفاقاتی ممکن است بیفتد به هر حال خودتان را آماده کنید که اگر میخواهید بیایید از حالا خودتان را شروع بکنید که در آتیه نزدیکی هر چه زودتر با اولین طیاره برسید. البته به والاحضرت شمس گفتیم نیاید برای خاطر اینکه خوب، او باید میماند پهلوی مادرش. باری، عرض شود که،
س – علیاحضرت حیات داشتند آن موقع؟ یا…
ج – بله بیچاره. حالا برای آن هم میگویم همینجور. عرض شود که، بعد نزدیکهای ساعت ده و خردهای کم بود، اگر اشتباه نکنم، روز یکشنبه، ولی باید توی یادداشتهایم نگاه کنم، که دیگر اعلیحضرت کارشان بجایی کشید که چند ثانیه یا قبل بود که من ندیدم. چند نفر واقعاً زحمت کشیدند. یکی این خانم لوسای پیرنیا بود از لحاظ دکتر که یعنی دکتری نمیکرد پیشخدمتی میکرد. یکی این دکتر مخصوص پرزیدنت سادات بود که این مرد واقعاً یک آقای به تمام معنی بود. یکی گروه تمام آن ژنرال و دکترها و نرسهای بیمارستان بودند که اینها واقعاً بینهایت مهماننوازی و ژانتییس. البته راجع به سادات و دولت و مردم که بارها گفتم و هر چه هم بگویم کم گفتم. اینها آنچه که مفید میدانستند و ما میخواستیم بکنیم، اگر مملکت خودمان هم میخواستیم بکنیم اینقدر آسانی اینها نمیشد که اینها اینطور به ما راه داده بودند این کارها را بکنیم.
بعد که اعلیحضرت… من فوراً دویدم و علیاحضرت و والاحضرتها و اینها را صدا کردم که بیایند. البته شب چند ساعت قبل از اینکه این پیش بیاید یکدفعه والاحضرت اشرف آمدند تو. اعلیحضرت فرمودند که بروید بیرون من دستشان را گرفتم بیاورم. گفت، چرا؟ گفتم برای اینکه اعلیحضرت میخواهند امر است، امر اعلیحضرت را اطاعت کنید. آمد داشت گریه میکرد بیرون. یکدفعه علیاحضرت آمدند دو بار پرسیدند بگو، بگو، چیزی داری، چیزی و اینها. اعلیحضرت با آن ناراحتی و اینها که داشتند فرمودند میدانید که من هیچوقت در زندگی برای خودم هیچچیز نخواستم و بفرمایید بیرون. و از این چیز هم ناراحت بودند، از علیاحضرت هم استدعا کردم که خوب، بیایند تشریف بیاورند بیرون تا. اینها البته قسمتهای خیلی Off the record خواهد بود که برای تاریخ شاید،
س – بله.
ج – والا بیخودی کسی را خراب کردن یا درست کردن چیز به درد کسی نمیخورد، چیز مهمی هم نیست. ولی از لحاظ تاریخ برای تاریخ بداند که بالاخره یک پادشاهمان چطور مرده، شاید از آن لحاظ مهم بوده باشد.
باری، بعد که دیگر متأسفانه به ماشین هم نمیتوانست جواب بدهد ریهها را، همه را قطع کردیم. و کسی که اینوقت خبر شد بیچاره پورشجاع نوکر مخصوص اعلیحضرت بود که بیچاره خودش هم قبلاً عمل Open heart surgery داشته که این وحشتناک نعرهها کشید و عرض شود که غصهها خورد که او را کشیدم و بردمش و بوسیدمش و کنار گذاشتم. بعد علیاحضرت و اینها آمدند که دیگر متأسفانه دیر شده بود، اعلیحضرت در این موقع فوت کرده بودند تا اینها بیایند تو خودشان را نشان.
در این قسمت من ایرادی که داشتم یک خرده فس و فوس کردند. دعوایی که چند روز قبلش کردیم که من یک خرده تند بودم با همه اینها که بالاخره باید فکر اعلیحضرت کرد و دکتر کرد و اینها که ولیعهد هم اتفاقاً در آن جلسه شرکت دادم که بیاید باشد و آنجا ولیعهد که سؤالی چیزی، باید یک فکری کرد البته دیگر خیلی دیر بود. باری، بعد که دیگر اعلیحضرت فوت فرموده بودند، ترتیب دادیم رفتیم پایین، یک شستوشو آنجا من اعلیحضرت را دادم از لحاظ مذهبی و دو مرتبه قرار شد که بروم به قصر برگردم چون وقتی به قصر رفتیم آقای سادات تشریف آوردند آنجا و دیدند. از آنجا رفتیم ولیعهد را توی اتاق تنهایی که ولیعهد بود و سادات بود و من، صحبتهای خصوصی و پدرانه بهش کردند. بعد یک چیز تلویزیونی کردند اعلام کرد به دنیا. و قرار شد که تشییع جنازه. تشییع جنازه من به علیاحضرت عرض کردم فامیل که تا آنجایی که من احساس میکنم برای اینکه برای صاحبخانهمان هم مزاحمت نباشد، اینها اگر میگویند بگوییم که اعلیحضرت چیزی نخواسته. یعنی واقعاً هم چیزی نخواسته بود. اعلیحضرت آدم سادهای بود به چیز سادهای علاقمند بود. رئیسجمهور با کمال مردانگی گفت که نه من یک تعهد اخلاقی دارم و بنابراین تشییع جنازه رسمی بشود. اما رسم مصر نبود که خانمها باشند و او هم وقتی دید علیاحضرت آن را اصرار دارد، آن را هم قبول کرد. باری، در این وقت هم نیکسون خبر شده بود آمد. عدهای که آمدند. فامیل دانهدانه رسیدند برای تشییع جنازه.
س – همه بودند فامیل؟
ج – بله تقریبا. عرض شود که، در آنجا من والاحضرت احمدرضا را دیدم حالت خوبی ندارد. گفتم والاحضرت چتون است لاغر شدید. گفتند بله اینجاهایم درد داشتم و بساط و اینها، رفتم دکتر میگوید پروستات است آنجا با وکیل اعلیحضرت آقای ژان پیر کوتی که آنجا بود و علیاحضرت صحبت کردیم و خلاصه، قرار شد که به مجردی که برمیگردد برایش دکتر خوب پیدا کند. دکتر متأسفانه معایناتی کرده بود معلوم شد که سرطان است. بردیمش در بیمارستانی در ژنو بود که من اغلب میرفتم دیدنش و اتفاقاً دفعۀ آخری که از مسافرت آمدم رفتم دیدنش داشت نهار میخورد، وقتی که به اینجا رسیدم گفتند که تلفن شده و معلوم شد که متأسفانه دنیا را گذاشته، ولی عجیب این بود که این مرد چون آدم خوبی بود. من این پسر را خیلی میشناختم. یکدفعه رفتیم در همین مجلس سنا بود که نمیدانم آنجا گفتم که با اعلیحضرت گفتم قربان بهت دروغ میگویند. شریف امامی وزیر صنایع بود میگفت شوفر پیدا نمیکنیم برای تراک بس که که کار هست و قضیۀ حقوق مردم… خلاصه، اگر آن را نگفتم بعد بهش.
باری در آنجا به من گفت که اردشیر میبینی من تنها کسی هستم که نشان ندارم. گفتم چطور میشود قربان؟ شما برادر اعلیحضرتید باید برادر کوچکتان والاحضرت حمیدرضا دارد، چطور شما؟ خلاصه آن روز من وقتی که شبش حضور اعلیحضرت بودم به عرض اعلیحضرت رساندم. اعلیحضرت خودشان هم تعجب فرمودند و خیلی خوشحال شدند که به یادشان آوردم و فوراً هم دستور دادند ابلاغ کردند که نشان پهلوی برای ایشان هم فرستاده بشود. این مرد بس که کم آزار و آدم خوبی بود. البته از بیروت من اینها را میشناختم وقتی آمدند که از آنجا رفتند به مصر. این سرطان باید بینهایت درد داشته باشد ولی تا دقیقهای که مرده بود این درد را احساس نکرد. میگویم پهلویش بودم داشت نهار میخورد، من هم که آمدم بیرون بعد از نهار. اتفاقاً خانمش هم آنجا بوده. اینها هیچ نوع بدون دردی چیزی چیز.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۲۱ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۲
س – جناب زاهدی امروز برگردیم به آن محل و زمانی که آخرین نوارمان قطع شد و آن زمانی بود که اعلیحضرت فقید در قاهره درگذشتند و دوستان و آشنایان و خانواده دور و برشان بودند. میخواستم خواهش کنم که اگر ممکن است اسامی کسانی که حضور داشتند از نظر تاریخی برای ثبت در تاریخ تا آنجایی که خاطرتان هست ذکر بفرمایید.
ج – بله، عرض شود که، همانطور که عرض کردم حالا تکرارش شاید بد نباشد چون یک چیز تاریخی مهمی است، همان شبی که احساس شد که اعلیحضرت همایون شاهنشاه حالشان خوب نیست من تلفن کردم به اسکندریه و اول با والاحضرت فرحناز صحبت کردم و قرار بر این شد که بچهها که والاحضرت علیرضا، والاحضرتین دو تا شاهدختها و اینها، تمام اینها برگردند به
س – قاهره.
ج – قاهره، البته به بیمارستان مستقیم. اول هم قرار بر این بود که شاید اینها را من بتوانم با هلیکوپتر بیاورم ولی چون از لحاظ سکوریتی و باد و dust و تاریکی و غیره، صلاح بر این شد که اینها با اتومبیلهایی که در اختیار دارند فوراً از قصری که در اسکندریه هستند بیایند به قاهره. همینطور هم شد. البته در این جریان هر دقیقهای حال اعلیحضرت رو به بدتری میرفت. بهطوری که اگر خوب به نظرش داشته باشم در موقعی که اینها رسیدند دیگر اعلیحضرت توی ماشین بود به خصوص کمکی برای قلبش. و بچهها که آمدند دانهدانه گفتم هر کدام که دلشان میخواهد بیایند تو تنها کسی را که اطرافیها صلاح ندیدند آن والاحضرت لیلا بود که خیلی کوچک بود و فکر کردند که شاید برایش شوکان باشد.
در این موقع هم البته من نزدیکهای یعنی صبح است دیگر، به ترتیب ولیعهد را، علیاحضرت شهبانو و والاحضرت اشرف این سه تا که از خانواده سلطنتی در آنوقت در قاهره بودند، از اتاقهایشان خواستم و صدا کردم که بیدار بشوند چون دیگر دقایقی است که اعلیحضرت دارند زندگی ترک میکنند.
در آن شب قبل از اینکه آنها بروند بخوابند و همینطور حال اعلیحضرت بد بود ولی در عین حال میتوانستند صحبت بکنند یا میتوانستند چیز بکنند، یکدفعه والاحضرت اشرف آمد آنجا تو که اعلیحضرت ازش خواستند اتاق را ترک کند که من ازشان خواهش کردم و برای اینکه اعلیحضرت هم خوشحال بشوند در آن حال گفتم. گفت چرا آخر من بروم بیرون؟ گفتم امر اعلیحضرت است امر را باید اطاعت کرد. خواهش کردم و آوردمشان بیرون. و یکی دو بار هم علیاحضرت آمدند تو و هی اصرار داشتند که از اعلیحضرت میپرسیدند که چی میخواهی بگو چه باید کرد و اینها؟ شاید مثلاً میخواستند بگویند وصیت. به هر حال، اعلیحضرت یکی دو دفعه جواب ندادند. البته این تختخواب که اعلیحضرت خوابیده بودند یکی این خونی به طرف چیز وصل بود به این رگ به دستشان وصل بود، و همینطور یک دانه عرض شود که تیوبی از طریق دماغ اعلیحضرت به توی معده وصل بود برای اینکه بهشان غذا و ویتامین برسد. بعد اعلیحضرت با… یکدفعه علیاحضرت آمدند دست بزنند به این چیزشان، اینجا باز بود قسمت چپ،
س – بله.
ج – و اینها این احمقها دکترهای فرانسوی اینها را باز گذاشته بودند و برای اینکه مبادا چرکی بشود یا گرفتاری پیش بیاید و غیره. به هر حال، آمدند ایشان فرمودند خیلی خوششان نیامد و با یک حالت چیزی فرمودند، دست نزنید نزدیک نشوید و بروید بیرون. بعد این دفعه بار آخری که دیگر قبل از این که اعلیحضرت، که دو دفعه میپرسیدند چه بکنند؟ اعلیحضرت فرمودند که شما که میدانید من هیچچیز نمیخواهم، هیچوقت در زندگی هیچی برای خودم نخواستم حالا هم نمیخواهم، و بفرمایید بیرون، من هم از علیاحضرت استدعا کردم، اینها هم البته همه غمگین بودند.
کسانی که بینهایت زحمت کشیدند یکی دکتر پیرنیا بود لوسا، که این زن واقعاً در این مدت و بهخصوص در آن روزهای آخر و ساعات آخر. یکی دیگر آن پرستارهای تحصیلکرده خارج بودند که پرستار اعلیحضرت بودند، مصری، که واقعاً از خودشان زحمت کشیدند و خودگذشتگی کردند. و البته باید گفت که دکتر، که باید حتما اسم را پیدا کنم الان یادم رفته بعد از یازده سال، دکتر مخصوص خود رئیسجمهور بود که بیست و چهار ساعته آنجا بود. یکی دیگر داماد رئیسجمهور بود از زن اولش که دکتر و ژنرالی بود در توی بیمارستان. و الحق والانصاف تمام… یک چیزی را باید گفت که تمام نه تنها مردم مصر به ما بینهایت محبت کردند و دولت، و همینطور در بیمارستان، باید گفت که از آن بالا تا پایین همهشان جز صمیمیت و خوشرویی و مهربانی، چون تمام مدت ما آنجا غذا میخوردیم دیگر توی بیمارستان. اینها میآمدند غذا را میگذاشتند در یک قسمتی که یکی از این لِیکها را که در اختیار ما گذاشته بودند آخر این لیک یک گردی جایی بود یا تقریباً گرد یا چهار گوشی بود که یک طرف به رود نیل نگاه میکرد و اینجا یک میز درازی بود که گفته بودیم غذاها را همه را بگذارند آنجا برای شام یا نهار، موقعش که میشود همه بیایند، از خانواده سلطنتی گرفته تا گارد و غیره. گفتم اینجا دیگر دموکراسی باشد هرکسی غذایش را بردارد هرکس برود سر یک میزی. البته اعلیحضرت هم که غذا در آن موقعی که میتوانست بخورد توی اتاقشان بهشان داده میشد. و در مواقعی هم که دیگر آخر سر همهاش به چیز بیشتر به این چیزهایی که از طریق بینی بود.
اعلیحضرت را روزها معمولاً یک بار یا دو بار، این اواخر یک بار سعی میکردم که پیاده از اتاقشان ایشان تشریففرما بشوند قدم بزنند بیایند به این اتاقی که هست که عرض کردم در قسمت آخر این لیک بود. البته برایشان خیلی مشکل بود. خیلی مشکل بود و بعد هم بهخصوص که چون این چیز وصل بود به بینی اعلیحضرت و غذا، آن را هم باید میکشیدیم، و اینجا هم که خوب باید میدیدیم که همه جور مراقبت میکردیم. ولی خوب فکر میکردند دکترها که این برای روحیۀ اعلیحضرت خوب است بهخصوص اعلیحضرت که تشریف میآوردند آنجا، خوب، آفتاب بود، منظره بود، ماشین میرفت، کشتی عرض شود کوچک از توی این رود نیل که یکی از شعبههای رود نیل البته میگذشت. و برایشان اخبار را میخواندیم. فرض کنید که آخرین تلگرافی که به خط من برای اعلیحضرت درست شد و اتفاقاً ولیعهد از خودش یک هوش خیلی خوبی به خرج داد، یک تلگراف تبریک بود. چون میدانید که بیست و سوم اگر اشتباه نکنم روز ملی مصر است و در آن تاریخ به عرض رساندم که، چون همیشه رسم بود که اعلیحضرت به پادشاهان تبریک میگفتند همینطور پادشاهان یا رؤساهای کشورها Vise versa، تمام دنیا. حالا که در اینجا هستیم و اینها جشن میگیرند اعلیحضرت یک چیز در حدود بیستم یا بیست و یکم بود این تلگراف را برایشان تهیه کردم مطالعه فرمودند و توشیح فرمودند و مخصوصا چون هم برای اینکه ما تشکر کرده باشیم از مصریها و هم واقعاً مصریها آدمهای این جمله را هم سادات خیلی بهش علاقمند بود میدانستم، این Civilized People، این را من مخصوصا توی تلگراف گذاشتم جزو، The civilized People of Egypt، تلگراف انگلیسی بود. که فوراً آن را تلگراف کردم. ولی آنجا یک دانه E در یک جانی یادم میآید که کم گذاشته بودم. ولیعهد که آمد نگاه کرد گفت، اینجا مثل اینکه اینجا یک E اضافه لازم دارد، که خیلی خوشم آمد که این مثل بابایش دقت دارد و دارد چیز میکند. گفتم بله بله درست است و حرف شما صحیح است.
باری، آن تلگراف را فرستادیم که رئیسجمهور سادات خیلی خوشحال شده بود. یک جواب تلگرافی داد. همانطور هم بعد آمد به دیدن اعلیحضرت. و این آخرین گمان میکنم تلگرافی بود که بین دو تا رئیس کشور و آخرین دیدار، چون قبل از اینکه رئیسجمهور برود به آمریکا، آمد در بیمارستان از اعلیحضرت خداحافظی کرد. بعد هم رفت به آمریکا در مراجعتش متأسفانه موقعی بود که دیگر… نه معذرت میخواهم آن در اولین بار بود که در مراجعتش آقای مبارک که معاون رئیسجمهور بود. این بار که مراجعت در موقعی که ایشان آمدند به دیدن اعلیحضرت در قصر کپه و بعد رفتند، که مثل اینکه اینها را گفتم. بعد رفتند. آنوقت چون رئیسجمهور هم در اسکندریه زندگی میکرد. چند روزی هم در آنجایی که مال چیز خانهزاد خودش بود و در دهی که گویا اسم خودش را هم گذاشته بودند.
باری، بعد که دیگر متأسفانه این جریان پیش آمد و تلفنها را من قطع کردم و دانهدانه را خبر کردم که این بیچاره پورشجاع هم یک حالت هیستریک بهش دست داده بود، درست قبل از اینکه این جریان پیش بیاید و پیشبینی میشد که دیگر هیچ راه دیگری نیست، من تلفن را بردم توی یک اتاقی و از آقای جهانبین و نویسی خواهش کردم که کس دیگر هم نگذارند از تلفنهای دیگر استفاده بشود. آنجا البته یک چیزی را هم باز فراموش کردم. همینطور آجودانهای رئیسجمهور یک اتاقی آنجا مرتب درست مثل اینکه یک درباری است، اینها از هم تحویل میگرفتند. آجودانهای سیویل. آجودان مثلاً مثل آجودانهای سیویل خودمان، چمبرلنها. و همیشه مراقبتشان چه در قصر چه در آنجا یک اتاق چه آجودانهای سیویل چه آجودانهای نظامی، سکوریتی و غیره. یک نظم به تمام کامل، کسی اتومبیل میخواست، کسی به چیزی احتیاج داشت، کسی راهنمایی میخواست. و یک چیزی که من خیلی از اینها توشه شدم این بود که دانهدانه اینها کارهای روز را این آجودان به آجودان دیگر تحویل میداد که چه گذشته در بیست و چهار ساعت اخیر، کی تلفن کرده، چی بوده، مطلب چی بوده که اگر آن کسی که جدید آمده دیگر برایش مشکل نباشد که اگر کسی نیست از این و آن سؤال کند، تمام را در یک کتابچههای بزرگ چیز اینها ضبط میشد و داشتند.
بعد که اعلیحضرت فوت فرمودند، علیاحضرت آمدند آنجا جنازه را بوسیدند. بعد آن چیز از من خواهش کرد که به علیاحضرت بگویم، خودش هم همینطور به علیاحضرت گفت که تشریف بیاورند بیرون چون دیگر از لحاظ کسی که فوت کرده مبادا میکروبی چیزی باشد و به خصوص…
س – کی گفت؟
ج – این نرسی که آنجا بود و دکتر به من گفتند.
س – بله.
ج – در این ضمن دکتر پیرنیا آمد ازش خواهش کردیم که علیاحضرت [را] ببرید بیرون. جنازه را بردیم پایین در سردخانه. و بعد من با فامیل و اینها رفتم به قصر و در آنجا حمامی گرفتم چون بیست و چهار ساعتی بود که توی این گرما و غیره. در این موقع هم رئیسجمهور سادات،
س – معذرت میخواهم، چه ساعتی فوت کردند اعلیحضرت؟
ج – گمان میکنم یک چیزی بین ساعت هفت تا هشت یعنی قبل از ده صبح بود. ولی این توی یادداشتها هست باید پیدا کنیم چیز کنید. الان یازده سال میگذرد ولی گمان میکنم یکشنبه صبح در حدود هشت، یک چیزی قبل از ده صبح بود. بعد آمدیم در قصر، عرض شود که البته برای من چون ساعتها خیلی مشکل است که رویش دقت بکنم چون تمام شب را بیدار بودم و همینطور روز شد و زود ساعت سه و نیم چهار بود، ساعتها… ولی حدس اگر اشتباه نکنم این دقیقه رسمی بود که به دنیا چیز کردیم. رئیسجمهور هم تشریف آوردند آنجا و به فامیل تسلیت گفتند. از توی آن اتاق که میآمدیم توی سرسرا والاحضرت اشرف و خانواده که خواهش کرده بودم که مشایعت کنند رئیسجمهور را، عرض شود که، حالش بهم خورد افتاد چون قرصهای کالمان خورده بود. از آنجا با رئیسجمهور آمدیم اتاقی که اولین باری که اعلیحضرت رسمی به این کاخ بودند قبلاً با برادرشان و دوستشان انور سادات ملاقاتی کرده بودند، در آن اتاق بوده. و همینطور اولین باری که اعلیحضرت میآیند در این کاخ و اینها هم مذاکرات محرمانه بین هم داشتند یعنی دو تا رئیس کشور، بعد از این جریانات باز هم در این اتاق بود. آنجا رئیسجمهور بود، ولیعهد بود و من بعد رئیسجمهور به ولیعهد گفت که شما بدانید که من عموی شما هستم. هر کاری داشته باشید هر چیزی داشته باشید از هر لحاظ هیچوقت مضایقه نکنید. یک نصایح برادرانه و عمویانهای کردند.
در همان موقع هم برای اینکه اعلام به دنیا بشود، در همان اتاق که قسمت ورودی که میآمدید یک میز خیلی بزرگ، عرض شود که کار دست زیبای قدیمی بود، میز تحریر، و این جایی که ما نشسته بودیم دست راست یعنی درست طرف عرض شود که، غربی این اتاق و جنوبی هم به طرف جنوب نگاه میکرد پنجرهها که یک ایوان جلویش بود، درست وقتی وارد قصر که میشوید توی سرسرا این کاملاً دست چپتان است. و آنوقت آن پلههایی که میآید میرود به طبقه بالا یک خرده وسطتر دست چپ میرود بالا، آنوقت دست چپ ادامه اتاقهایی بود که همین تشریفاتیها و کارد و غیره داشتند. روبرو یک ایوان بزرگی است که این باز میشود باز به ایوان سرپوشیدهای. دست راست یک اتاقی بود که معمولاً اینجا پذیرایی از اعلیحضرت، پذیرایی از رئیسجمهور آنجا میشد. بین این اتاق و دست راست اتاقی که وارد میشوید برای تشریفات و غیره میتواند باشد، یک راهروست که از این راهرو اگر ادامه پیدا میکردید میرفتید به اتاقهای بعدی در قصر در این طبقه و همینطور اگر میرفتید به این ادامه میدادید و دست چپ میپیچیدید یک خرده بیشتر میرفتید، یک سالن بزرگی که سالن نهارخوری بود که همه در آنجا جمع میشدیم نهار میخوردیم یا شام میخوردیم، کسانی که بودند مهمانهایی که بودند.
باری، آنجا آقای رئیسجمهور اعلام کردند به دنیا فوت اعلیحضرت را. و همینطور قرار شد، در مذاکراتی هم که بین فامیل شد که از ولیعهد و از شهبانو و غیره سؤال میفرمودند که چهکار بکنیم، که من بارها بهشان عرض کردم همینطور خود علیاحضرت و ولیعهد، که اعلیحضرت آدم سادهای بود، به تشریفات چیزی نداشت، و هرجور که بخواهید یک چیز ساده اسلام. آقای رئیسجمهور بیاندازه محبت کردند فرمودند که نه، من باید وظیفه خودم را داشته باشم و مصر. این بود که تشییع جنازهای درست شد. در آن شب آقای عرض شود که، نیکسون رسید از امریکا، که در یک قصر کوچولویی جایش داده بودند.
س – او چه جور خبر شده بود؟
ج – دنیا فهمید دیگر، دنیا فهمید. و من هم که به فامیلها و غیره. این چیزی که آقای رئیسجمهور مصاحبه تلویزیونی که کرد، گمان میکنم همهجا نشان دادندش حتما. البته من در آنجا توی کاخ بودم و بیرون نبودم. و همینطور یک اعلامیۀ هم از رئیسجمهوری صادر شد و غیره. این بود که در روز… آن شب آقای رئیس کل تشریفات رئیسجمهوری خواسته بود که با هم همکاری کنیم، رفتم پهلویش در قصر، اینجایی که بودیم قصر که بود آن یکی قصر عابدین اگر اشتباه نکنم که قصری است که الان هم رئیسجمهور مقر یعنی تا زمان مدت سادات، حالا که رئیسجمهور آمده خارج. باری، که زمان فاروق هم بزرگترین قصر بوده و غیره.
در آنجا در سالن بالا اول آنجا رئیسجمهور که با لباس رسمی نظامی و رئیسجمهوری و مارشالیاش را پوشیده بود با چکمه، در آنجا فامیل را پذیرفت. از آنجا از پلهها آمدیم پایین توی سرسرای پایین جنازه اعلیحضرت را که صبح زود رفته بودم از… حالا فراموش کردم بگویم که، بعد برگشتم آن روز به مسجد جنازه را شستیم، روی چیز اسلامی و شیعه.
س – چه مسجدی بود؟
ج – ببخشید مسجد نه، در همان
س – بیمارستان
ج – بیمارستان. و بعد صبح زود هم از بیمارستان جنازه را مستقیم، اول قرار بود یک مسجدی توی قصر است، بیاوریم آنجا، ولی برای گرما و غیره، از لحاظ حفظ الصحه، همه اینطور نتیجه. باری، قرار بر این شد که جنازه را صبح زود برداریم. جنازه را صبح زود آوردیم به قصر، در همین قصری که باید تشییع جنازه بشود و پایین بود توی سرسرا،
س – قصر عابدین.
ج – قصر عابدین اگر اشتباه نکنم اسمها را، یک کُپه است. کُپه زندگی میکردیم، عابدین بزرگترین قصر بود. عرض شود که، از آنجا وقتی که از این سرسرا نگاه میکنید یک میدان بزرگی است که در واقع، چون این قصر یک حالت E است بدون وسط E که این میدان است که سوار و عرض شود که، آنجا یک توپی بود و در روبرو که این جنازه را که میخواهیم بیاوریم با پرچم ایران، آن روبرو یک چادری زده بودند که کور دیپلمات و شخصیتهای مصری و غیره آنجا نشسته بودند. و جنازه را آوردیم در وسط که باز بشود به این در و از این در هم به این میدانگاهی و به طرف دست راست. از اینجا تشییع جنازه شد و تمام افرادی که تشییع جنازه میکردند پیاده از اینجا آمدند به مسجد، که الان اسم مسجد یادم رفته، آنجا.
حالا اینجا نکته انترسان اینجاست که مسجد را پدر بزرگ، بهطوری که گفته میشود، فاروق این ساخته شده و به اسم گمان میکنم همان یکی از خانوادگی آنهاست. و آن ناحیهای هم که هست، مادر فاروق، پدر فاروق و غیره در آنجا خاک شده بودند. و یک قسمت اتاق پهلو را پیش بینی شد که برای اعلیحضرت باشد. از آنجایی که از لحاظ اسلامی باید کسی که صاحب خاک است راضی باشد یا همینطور برای نماز خواندن، و تردید هم نداشتم که اینها رضایت دارند، در آنوقت هم والاحضرت فوزیه و اسماعیل شیرین شوهرشان در اینجا بودند،
س – در سوئیس.
ج – در سوئیس بودند. از اینجا تلگراف تسلیت فرستاده بودند، با اینکه این اجازه و دستور رئیسجمهور داده بود، برای خاطر اینکه من دلم ته دل کاملأ چیز اسلامی راحت باشد، فوراً همان روز تلفن کردم با والاحضرت فوزیه و با آقای اسماعیل شیرین صحبت کردم که ته دل، آنها به عکس خیلی بیاندازه، گفتند اولاً مال مملکت است و بعد هم ما خوشحالیم که ایشان در نزدیک فامیل ما بوده باشند. و جنازه را آوردیم پیاده که آمدیم در روبروی مسجد یک جایی چادر زده بودند و همه این شخصیتها آنجا جمع شدند، قرار شد عده کمتری از این پلههای بزرگ که بالا میرود تقریباً بیست سی تا چهل تا پله میآیید بالا، که نمیدانم در آن مسجد تشریف داشتید؟ مشکل است. میآیید اول به یک جای بزرگی روبرو وارد میشوید بعد میآیید به طرف دست راست از در که وارد میشوید، بعد از آنجا ادامه پیدا میکند، یک جانی دست چپ، این مسجد خیلی بزرگ است، و باز میروید به دست چپتر که آنجا جنازه را بردیم و نماز میّت خوانده شد. از آنجا میآید عرض شود که، باز به همین جا که برگشتید که نزدیک این در واقع این اتاقی که نزدیک همین اتاقی است که جنازه اعلیحضرت را در آنجا به خاک سپردیم، آنجا از چند پله میخورد میرود پایین بعد قبر در آنجا در سطح زمین است و چیز قابل توجه اینست که نمیدانم رسم مصری است یا برای خاطر اینکه ما اعلیحضرت را در آنجا امانت گذاشته بودیم تا یک روزی به مملکت خودشان برگردند، یک مقدار ماسه بسیار تمیز نظیفی است و جنازه را که آنجا میگذارند که این یواشیواش این جنازه توی این ماسهها گم خواهد شد. و آنجا من فقط والاحضرت ولیعهد و همینطور والاحضرت شاپور علیرضا را با خودم بردم آن تو که اولاً صورت پدر را ببینند از لحاظ چیز اسلامی که میدانید، و بعد هم باز در آنجا آیه [و] صلوات اگر میخواهند یا قرآنی بخواهند بخوانند، چون مدت کوتاهی در آنجا، و فوراً از آنجا که ترک میکنید آن دریچهای که وارد این تقریباً Coffre است یا این اتاق زیرزمینی میشوید فوراً اینها میآیند با سنگ و سیمان و غیره میبندنش که هوا داخل نشود گمان میکنم. حالا این برای اینکه بیشتر مدت زیادتری بماند، این جزئیاتش را من نمیدانم. ولی اولین بار بود که این اکسپرینس را داشتم.
س – جنازه؟
ج – فرض بفرمایید،
س – اطراف و دور و برش؟
ج – که این اتاق زیرزمین است.
س – بله.
ج – که حوضخانه یا زیرزمینی است. فرض بفرمایید. دیوارهایش هم هست. سقف بلندی دارد. چون سقفش اینجایی است که این اتاق هست.
س – بله.
ج – یعنی اینجایی که شما الان فرض بفرمایید که علامت جنازه و غیره را گذاشتید یا سنگی گذاشتید، زیرش اتاق است.
س – بله.
ج – ملاحظه میفرمایید؟
س – بله.
ج – مثل اینکه بالای این چهلچراغ باشد.
س – بله.
ج – آنوقت اینجای زمین را که وقتی وارد میشویم یک دری فرض کنید یک خرده از این نازکتر و یک خرده کوتاهتر که درست شده اینجا زمین این ماسه و این چیزها.
س – خاک نرم
ج – خاک نرم است اینطور. آنوقت جنازه را میگذارند اینجا.
س – رویش.
ج – میگذارند روی این
س – بله.
ج – و این یواشیواش با البته کفن پیچیده و غیره، این یواشیواش تو میرود چون
س – پس مثل ایران روی جنازه خاک نمیریزند.
ج – آها، همان عرض کردم، نه. آخر ایران که میدانید چه جور است، چون من خودم پدر خودم را بعد از اینکه آمدم در کربلا و نجف شستیم و بعد رفتیم به تهران، آنجا هم یکدفعه دیگر در مسجد سپهسالار شستوشو دادیم، و از مکه هم آورده بودم، عرض شود که، یکی از عمههایم داشتند مال کفن، کفن را بستیم. حالا در ایران آن طرزی که من یادم میآید راجع به پدر خودم این کار را کردیم، در آنجا یک جایی تقریباً یک متر ونیم میبرند خاک برمیدارند آنوقت یک قسمت را با آجر و سیمان
س -… میسازند.
ج – درست میکنند که این، آنوقت جنازه را میبرند. وقتی که در آن قسمتی که با آجر و سیمان هست میگذارند، روی این را هم با سنگ و
س – آجر.
ج – آجر و غیره میبندند باز هم سیمان، و یا فرض کنید آن قدیمها که سیمان نبوده، آهک بوده. قبل از این هم که اینها پیش بیاید من نبودم ببینم آنوقت چی بوده. حتما آنوقت فقط خاک خالی بود. آنجا میکنند بعد خاک را میریزند روی این تقریبا
س – اتاقک.
ج – اتاقک کوچولویی که فقط جای
س – بله.
ج – چون در معمولاً باید جنازه به طرف قبله باشد رویش را پاک میکنند. اینجا نه. یک اتاق وسیع است.
س – (نامفهوم)
ج – خیلی چندین برابر. و آنوقت در آنجا البته جنازه توی آنطوری که میدیدم و احساس میکردم با آن حالت گریه و ناراحتی که داشتم و توی آن تاریکی و عرقی که میریختیم، این برای من قابل توجه بود که آنوقت جنازه یواشیواش توی این ماسهها و این خاک فرو میرود.
س – بله.
ج – البته کفن همان سیستم خودمان، عرض شود که
س – جنازه دیگری در آن اتاق نیست؟
ج – هیچ، هیچ، هیچ. آنجا فقط این جنازه است و برای این جنازه درست شده. آنوقت برای اینکه عوض اینکه بیایند روی این را ببندند که این یک اتاقک که اعلیحضرت آنجاست، این دری که وارد میشوید این حفرهای که هست، دری که هست یا غیره،
س – بله.
ج – اینجور که قبلاً پیشبینی شده،
س – میبندنش.
ج – این را عرض شود که، چیزهای سیمانی سنگ یا هر چیز میگذارند رویش را هم سیمان و آهک و غیره میکشند که هیچ نوع نفوذی، هیچ نوع… نه کسی بتواند داخل بشود، نه میتواند کسی وارد بشود. بعد تازه از اینجا باید از این پلهها بیایید بالا که روی این را هم دیگر گرفتند. قبلاً اینجا را یک شکافی میدهند نصف این فرض کنید که اینجا بریده شده برای اینکه اسان هم نباشد به جنازه… آنوقت تازه اینجا را بعد دیگر سقفی زده شده برای اینکه پنجاه نفر صد نفر پانصد نفر هم آن بالا باشند هیچ نوع چیزی ندارد و تمام آن چیز خودش را دارد.
س – بله.
ج – و این طرزی بود که البته جنازه را به خاک سپردیم. از آنجا که آمدیم بیرون که رئیسجمهور هم بود، رئیسجمهور علیاحضرت، حالا یادم نمیآید، علیاحضرت و یا ولیعهد و یا ولیعهد را برداشتند خانم رئیسجمهور، عرض شود که، علیاحضرت را. اینها الان چون بینهایت متأثر و گریه میکردم، چه جور آمدیم به قصر، برگشتیم به قصر. آمدیم به قصر کُبه. در آنجا رئیسجمهور خداحافظی کرد و رفت. فامیل و غیره در آنجا جمع بودند. در اینجا یک چیزی که پیش آمد که یک خرده باعث ناراحتی و غیره شد، البته قبل از اینکه ما برویم آنجا، یک اختلاف خانوادگی بود بین والاحضرت اشرف و علیاحضرت شهبانو، و اصرار داشتند که ما میخواهیم برویم آنجا سر خاک، اصرار داشتند که والاحضرت اشرف با اینها عکس گرفته نشود با اینها و بچهها. به من گفتند. گفتم من حقیقتش اولاً تمام آن شب آنقدر خسته بودم. یک خرده رنجیده خاطر شده بودم از علیاحضرت آن شب چون در حدود ساعت سه و نیم شبی که باید فردا تشییع جنازه است سلمانی خواسته بودند سرشان را درست کند که من معتقد بودم خوب این صحیح نیست. عوض عزاداری و سرتان را… ولی البته خوب در عین حال قابل فهم است. چون در روزی هستیم و در قرنی هستیم که یک خانم میآید بیرون بعد دیده میشود لباسش و سرش و کلهاش. ولی خوب، من یک خرده آن شب چیز بودم خسته و ناراحت بودم. از توی قصر عابدین که آمدیم تازه از آنجا رفتم بعد از اینکه با رئیس کل تشریفات تا ساعت یک بعد از نصف شب در آخرین تشریفات را در ایران چه رسم بود در آنجا چه رسم است نتیجه گرفتیم و همه اینها روشن بود، تازه رفتم پهلوی آقای نیکسون. ایشان با دامادش آنجا بودند. تقریباً سه ربعی با ایشان بودم که بعد هم خواهش کرد دعوتش کردیم که آمدیم به قصر دو روز بعدش، یا بیست و چهار ساعت بعدش، الان توی کلهام کافی نیست. به هر حال، آن روز بعد از این، وقتی هم که خواستیم جنازه را تشییع
س – در نتیجه اختلاف این بوده که علیاحضرت نمیخواستند که والاحضرت اشرف هم در عکس باشند؟
ج – یک همچین چیزی.
س – بله.
ج – میگفتند نباشند. سعی بشود که اینها توی عکس با هم گرفته نشوند. حالا اختلافشان چی بود؟ همدیگر را هم ماچ میکردند ولی… من هم داخل این چیزها نمیخواستم بشوم چون حقیقتاً به خصوص آن روزها دیگر حوصله این حرفها را نداشتم. فردایش هم که آمدیم در تشییع جنازه و آمدیم حرکت کنیم علیاحضرت هی دو بار مرا صدا کردند که اردشیر، اردشیر به رئیسجمهور بگو که من باید دست راستشون باشم نه نیکسون
س – بله.
ج – من البته دیگر بحث نمیتوانستم بکنم و وقت این صحبتها نبود از لحاظ تشریفات که اولاً این آقا رئیسجمهور مملکتی بوده که دوستی با ما داشته، بعد هم این رئیس… شما ما آمدیم بیرون بهعنوان Former پادشاه است. ولی برای اینکه هیچ نوع وقت این چیزها نمیشد، بهشان عرض کردم که بسیار خوب امشب در این موضوع با هم صحبت میکنیم. گفتند، دِ! میگویم یکدفعه با سادات… گفتم امشب با هم صحبت میکنیم. دیگر جنازه را راه انداختیم. من هم اغلب بیشتر پشت جنازه و جلوی مشایعین میرفتم. هی همهاش مراقب بودم چون یک خرده هم نگران بودم مبادا چیز بشود. مردم هم الحق والانصاف از تمام دو طرف در این خانههایشان همه صلوات و الله اکبر و عرض شود که، دعا میخواندند برای چیز
س – چقدر راه بود از قصر عابدین تا مسجد؟
ج – خیلی زیاد، خیلی. گمان میکنم چند کیلومتر است. این را در یک جا هست ولی من اصلاً چون این را،
س – (نامفهوم)
ج – بله، بله.
س – عجب!
ج – و سادات از خودش مردانگی عجیبی به خرج داد.
س – توی آن گرما؟
ج – توی آن گرمای شدید بحبوحه نزدیک ساعت ده و یازده،
س – موقع…؟
ج – این مرد این کار را کرد. بله، خیلی وحشتناک. اصلاً من که این لباسهایم را وقتی فشار میدادم کت و شلوار، حتى وقت اینکه لباس سیاه هم داشته باشم که نبود، آن لباس خاکستری روشنی بود آنجا داشتم که عرق کرده بودم به اینجاهایم رنگ افتاده بود بعد هم اغلب جاها هم آستینم و اینهایم را فشار میدادم ازش آب میچکید درست مثل اینکه… خیس خیس خیس خیس. گرمای عجیبی بود. ولی البته شما وقتی خیلی ناراحت میشوید. گریه زیاد میکنید یا عرق زیاد میکنید بدن، حالا نمیدانم خداست یا طبیعی است یا چیست، دیگر از یک حدی به بعد شما آن احساس ناراحتی اولیه را نمیکنید. بعد هم فراموش نکنید که ما به هر حال، چندین ماه آنجا بودیم به این هوا عادت کرده بودیم. ولی به هر حال، آنطور که من خیال میکردم اینها، همهاش ترسشان رئیسجمهور، خوب، یکدفعه بهش گفته بودند که ناراحتی قلبی دارد و اینها، این مرد با کمال رشادت آمد. از لحاظ سکوریتی. خوب همین رئیسجمهور را دیدیم که در توی رژه کشتندش. این مرد با کمال شهامت و رشادت افتاد پشت جنازه با این بعضی از این شخصیتها از روسای ممالک که آمده بودند، روسای سابق. البته از ممالک عربی نیامده بودند چون آنها بهانهشان این بود که چون ما با مصر رابطه نداریم سر قضیۀ کمپ دیوید. و اعلیحضرت ملک حسین هم یک تلگراف خیلی مفصلی فرستاده بود ولی خودش در آنجا حضور نداشت به ولیعهد.
همینطور از روسای کشورها از انگلستان و آمریکا و غیره تلگرافاتی آمد که آنها لیستش گمان میکنم آقای امیراصلان افشار که رئیس تشریفات است باید در نظرش باشد یا خانواده پهلوی حتما دارند. باری، آن روز بعد از اینکه رئیسجمهور و خانوادهشان رفتند، چون آن روز یادم میآید که دخترهای رئیسجمهور و دامادشان مرا سوار ماشین کردند و آمدیم به قصر، بعد از مدتی که گذشت و البته چون ماه رمضان هم بود اگر اشتباه نکنم، چون چیزی نمیخورد. عرض شود که آنها که رفتند خوب خانواده که رسیده بودند والاحضرتها بودند. کسانی که آمدند در عرض این مدت، عرض شود که، والاحضرت غلامرضا بود، والاحضرت احمدرضا بود، عرض شود که، تا آنجایی که یادم میآید، البته امکان دارد یکی دو تا یادم رفته باشد، والاحضرت شمس که نه چون قرار بود نیاید. عرض شود که، والاحضرت احمدرضا بود که آنجا ما متوجه شدیم ایشان مریض است و بعد معلوم شد که سرطان پروستات دارد و آمد اینجا بعد از مدتی بیچاره مرحوم شد.
س – محمودرضا؟
ج – محمودرضا نبود نه مطمئنا نبود.
س – نبود.
ج – نه.
س – عبدالرضا؟
ج – عبدالرضا یادم نمیآید باید فکر بکنم، مطمئن نیستم که آمد. ولی به همه خبر داده بودم.
س – حمیدرضا؟
ج – حمیدرضا که اصلاً در ایران بود و
س – نیامدند.
ج – هست هنوز هم در آنجاست. و عرض شود که
س – والاحضرت فاطمه؟
ج – والا یک خرده مشکل شد برایم. ممکن است بوده باشد ولی یک خرده باید، یک خرده تردید، نمیدانم. اینها را باید چک بکنید،
س – بله.
ج – چون آسان است. هم توی عکس و هم فیلم هست و هم اسامی هستند.
س – بله.
ج – یازده سال دوازده سال میگذرد.
س – بله.
ج – و شب، یا آن شب بود یا فردای آن بود که نیکسون میخواست بیاید دیدن. خواهش کردیم که برای شام بیاید. آمد آنجا شام خورد با علیاحضرت و عرض شود که
س – معذرت میخواهم، نحوه نشستن آن شام در حضور رئیسجمهور مصر بالاخره کی دست راست؟
ج – نشستن نبود.
س – آها.
ج – این موضوع راه رفتن پشت جنازه بود.
س – بله.
ج – مسلماً رئیسجمهور نیکسون را گذاشته بود. بعد هم توی تشریفات که آن روز با رئیس کل تشریفات مصر که خیلی آدم واردتر، هزار درصد از من واردتر بود و از زمان فاروق سابقه داشته و بعد هم تمام چیزهای کشورهای مختلف بوده، این مسلماً از لحاظ اصول اگر که، بله، در مملکتمان بود و شهبانو اصولا، بعد هم اصولاً طوری گذاشته بودیم که شهبانو و خانم سادات که پابهپای ایشان آمد با هم باشند ولی دست راست رئیسجمهور یا باید ولیعهد میبود یا باید رئیس… آن کسی که از همه ارشدتر بود. بعد هم صاحبخانه رئیسجمهور مصر است، در هر کشوری که شما بروید تشریفات به شما میگوید که قوانین آن کشور تشریفات آن کشور را باید عمل کنید. فرض کنید بنده در یک کشوری که میآییم حتی تشریفاتی هم نباشد قوانین آن کشور را باید رعایت کنم. آن یک هر چیز یک اصولی است،
س – درست است.
ج – که به قول معروف Unwritten Law است.
س – بله.
ج – و روی این اصل، خوب، البته ایشان چیز داشتند ولی خوب من هم برای اینکه قضیه باد نخورد و بیخودی چیز نباشد با اینطور به قول معروف با شوخی و با همین که، شب با هم صحبتش را میکنیم. موضوع مشکلی که پیش آمد، اینها اصرار داشتند که در این چند روز از طرف اعلیحضرت بگویند که اعلیحضرت وصیت کردند. و چون من با دروغگویی به خصوص برای پادشاهی که ۳۷ سال سلطنت کرده، خانوادهاش بیش از ۵۰ سال در این مملکت سلطنت کرده، شما امکان دارد امروز یک حرفی روی احساسات بزنید در صورتی که اگر به هر حال خود آدم راجع به خودش بزند امری است علیحده. شما اگر میخواهید وصیت بنویسی احساساتی نیستی چون قبلاً مینشینی و مینویسی. اگر خدای نکرده مریض بوده باشد انسان که ممکن است آثار دوا و غیره در افکار انسان اثر داشته باشد. ولی اگر به هر حال، من نه وصیت کرده باشم و نه چیزی هم در حال مریضی بنویسم اگر بازماندههای من بخواهند یک وصیت درست کنند، این خلاف است. این بود که آن شب عدهای هم از ایرانیها آمده بودند مثل بیوک صابر، مثل آقای سرتیپ، در لندن رئیس ساواک آنجا بود.
س – (نامفهوم)
ج – نخیر. سرتیپ معینپور. عرض شود که، همین آقایی که رئیس دانشگاه در تبریز بود.
س – منتظری؟
ج – منتظری و اینها آمده بودند و یک عدهای دور تا دور و بحث بود. من نمیخواستم جلوی اینها صحبت کنم. وقتی که شد گفتم من موافق نیستم با اینکه راجع به وصیت نامه اعلیحضرت صحبتی بشود.
س – که چی بگویند مثلا؟
ج – میخواستند داشتند یک چیزی تهیه میکردند.
س – که مثلاً این وصیتشان بوده؟
ج – بله. من هم روی ادب به علیاحضرت نمیخواستم جلوی آقایان دیگر. بالاخره از علیاحضرت خواهش کردم تشریف بیاورند. رفتیم بیرون از اتاق، بهشان گفتم این عمل خلاف است، دروغ است. و اگر این کار بشود متأسفانه من مجبورم که اعلام بکنم چون یک حس برای پادشاه این نمیشود چیز معین کرد. و وصیتنامهاش آنچه که در ایران نوشته، تاریخی است هست. چه برای فامیل… اما در یک وصیتنامه سیاسی نوشتن من مخالفم. ساعتها طول کشید و من با آقایان میپریدم و غیره. کارش به اینجا کشید که بالاخره مجبور شدم تهدید کنم. هم به ایشان گفتم هم به ولیعهد گفتم مبادا این حرفها را گوش کنید چون این بعد از لحاظ تاریخی اشکال بزرگی خواهد بود.
س – امکان دارد یکی دوتایش را هم بگویید؟ مثلاً چی میخواستند چی بگویند مثلا؟
ج – خوب دیگر، به هر حال، بعد قرار بر این شد که بعد از یک روز و در روز تقریباً چهل و [هشت] ساعت صحبت کردن و من دیگر گفتم اصلاً من توی این چیز شرکت نمیکنم و غیره و اینها، قرار بر این شد که یک چیزی علیاحضرت گفتند که الهام گرفتند از، فکر کردند که اعلیحضرت اینطور فکر میکردند. همین که یک اعلامیهای دادند. او را گفتم این نمیتواند وصیتنامه باشد چون درست مخالف فرمایشاتی است که اعلیحضرت میکردند بیشتر قسمتهایش، یا به هر حال، این را نفرمودند. اینست که من نمیگذارم این عمل بشود. و نگذاشتم هم. برای اینکه یک خیانت تاریخی به پادشاهم بود که بهش سوگند قرآن خورده بودم و به مملکتم و به هموطنهایم. و در این قسمت شدیدا پافشاری کردم و خوشبختانه موفق شدم چون خود علیاحضرت هم تعجب فرمودند و همینطور ولیعهد، البته ولیعهد هنوز به سن قانونی نرسیده بود، که این عمل عمل درستی نیست. ولی خوب دو دستگی بود و عدهای هم چیز میکردند. به آن آقایانی هم که آمده بودند شدیدا بهشان پرخاش کردم که آقایان این صحبتی که شما میکنید صحیح نیست این چیزی که درست کردید و نوشتید. این نوشته شماهاست. همین آقای منتظمی یا…
س – منتصری.
ج – منتصری همینطور شنیدم الان تهران است.
س – نمیدانم.
ج – و بعد هم میگفتند که این یک روزی تودهای بوده، با این افکار و غیره شما چطور میتوانید یک صحبتی را از قول یک پادشاهی که سی و پنج سال سلطنت کرده. من در رکابشان بودم وقتی که با رؤسای کشورها از آیزنهاورش گرفته از خروشچفش گرفته یا از چرچیلش گرفته، یا از عرض شود که، دوگلش گرفته. یا عرض شود که، با نیکسونش بوده باشد. یا با عرض شود که، آقای جانسونش بوده باشد. یا با آقای کندیاش بوده باشد. یا با آقای عرض شود که، اواخر فورد و یا با کارتر. خوب، اعلیحضرت بدون داشتن یک دانه نت کوچولو آن دفعه برایتان شرح دادم، چون عکسش هم اینجا هست میبینید، جلویشان یک تیکه کاغذ سفید است آن هم چون کاخ سفید گذاشته. ساعتها حرف میزدند نظریاتشان را میفرمودند. صحبتهایشان هم بالاخره توی بعضی از این کتابهایشان منعکس شده اقلا، ولی اینکه کتاب آخر به نظر من کتابی نیست که مال اعلیحضرت باید میبود. او برای اینکه ایشان مریض بودند و بنیه و حوصله نداشتند، آثار دوا و غیره درشان چیز داشت. حتی من به عرضشان رساندم قربان این کتاب را یا باید بگذارید بعدها بنویسید یا اینکه عجالتا ننویسید. البته خودشان احساس کرده بودند که مدت کمی دیگر خواهند بود. این بود وقتی که مکزیک بودیم از آنجا که آمدیم به بیمارستان و در نیویورک تشریف داشتند، یعنی در آنجا هم فرمودند من حرف تو را قبول کردم. چون در مکزیک چند بار بهشان عرض کردم قربان اگر این کتاب را بنویسید چون یک کتاب تاریخی است، اولاً با آن کتاب قبلاً چون همان وقتی که اعلیحضرت آخرین کتابشان قبل از چیز که تمام چیزهایی است که مال سازمان برنامه و غیره و غیره و چی بود، در آنجا بهشان یک عریضهای نوشته بودم که این کتاب
س – کتاب انقلاب سفید را میفرمایید؟
ج – انقلاب سفید. این کتاب کتابی نبود که هضم بشود برای خارجیها. چون من نظرم را همیشه به ایشان عرض میکردم و میدیدم علاقمندند به نظریات. و به خصوص که هر اتفاقی پیش میآمد چه در موقع سفارتم چه در وزارتم به سفارتخانهها ابلاغ میکردم میگفتم آقاجان ببینید که در این موضوع بخصوص فوراً و یا راجع به نفت است یا راجع به آرتش است یا راجع به سیاست خارجی است ممالک و افراد آن کشورها چطور فکر میکنند؟ همیشه باید تلگراف میکردند نظریات را، چه مربوط به مال ما باشد چه مربوط به جاهای دیگر، آمدیم اینها را جمع میکردیم و از چکیدهاش یک چیز خوبی به دست بیاوریم.
بعد در بیمارستان که حضورشان شرفیاب بودم و عرض شود که، آقای فرانک جایلز آمده بود که با من صحبت بکند که در ساندی تایمز کتابشان، من به فرانک چایلز گفتم که فرانک، آمده بود توی آپارتمان من ۳۸ جی، بهش گفتم فرانک من اصولاً مخالف این هستم که اعلیحضرت کتابی بنویسند بنابراین چون مخالف هستم و الان هم اعلیحضرت مریض است من واسطه صحبت تو با پادشاه نخواهم شد. این افراد را میتوانی ببینی. علیاحضرت را میتوانی ببینی. آن برایشان آن آرموا کار میکند و غیره، با آنها قرار بگذارید مرا در این کنار بگذار. با کمال مردانگی باهاش صحبت کردم. باری، اعلیحضرت آن روز که گزارشات را بهشان دادم و باهاش صحبت کردم چه شد، فرمودند که ما حرف شما را گوش کردیم و در کتابمان از شما و آموزگار گفتیم. عرض کردم من چیزی نگفتم. بعد فرمودند چی فرمودند؟ عرض کردم قربان به نظر من این کم است. برای اینکه آموزگار را چیزش نپذیرفتید یا اینکه مرا آنجا زیاد است یا باید چیز، ولی به هر حال خودتان میدانید و کتاب خودتان است.
بعد که اعلیحضرت مریض شدند و آوردیمشان به، که چندین ماه بعد است البته چند این هفته اقلاً بعد است چون نرفتند به مکزیک و رفتند به پاناما و از پاناما آمددن به مصر است و مریض شدند آنجا، اعلیحضرت آخر سر به وضعی رسیده بودند که هیچ حالتی که این کتاب را داشته باشند و بخوانند نبود. اینهایی هم که دنبال کتاب بودند آمده بودند، چون این کتاب اول اگر اشتباه نکنم به فرانسه بود بعد برای انگلیسیاش بهشان عرض کردم آن که خوب نبود اقلاً اینجا از خودتان تعقیب کنید، (نامفهوم)…
اعلیحضرت یکی دو بار شاید نیم ساعتی آمدند نگاه بکنند و بعد منصرف شدند. از آن ور هم اعلیحضرت حالشان رو به بدی میرفت. این کتاب را روتوشش را علیاحضرت کردند و دوستی که دارند آقای جوادی. در واقع این چیزی نیست که آخرین چیز. چون اینها گفتند اگر نکنیم هفتاد و پنج هزار دلار یا چقدر باید به پابلیشر بدهیم. گفتم والا من که مخالفم. خوب، فرض هم پول هم قرار باشد ولی تعجب میکنم. ولی به هر حال، اینها روتوش کردند کتاب را. و من شخصاً روی علاقه و احترام و عظمتی که برای پادشاهم داشتم خیال میکنم این کتاب کتابی نبود که میتوانست یک آدم سی و پنج شش سال هفت سال سلطنتش را نشان داده باشد.
س – اصلاً اسم فارسیاش اسم عجیبی است، «پاسخ به تاریخ» آنقدر. تاریخ یک حرفی زده حالا میخواهند جوابش را بدهند.
ج – جوابش را، بله. اصولاً و این در آن وقت مُد شد دیگر، والاحضرت اشرف اصراری داشتند کتاب بنویسند آمدند به من گفتند شما. گفتم من کتاب نمینویسم. و بعد کتابی خودشان نوشتند که خوب با اطلاعاتی که دارم این کتاب هیچ با حقیقت وقف نمیدهد و خوب دور و بریها تشویقشان کردند. خلاصه، یک تب فوراً کتابنویسی و اعلامیه و غیره. یکی دیگر آمده بودند راجع به چیز چون نظر من که هم به ولیعهد بارها عرض کردم، که شما خودتان را پادشاه به خودتان خطاب نکنید. شما همان ولیعهد بوده باشید، مردم اگر به شما علاقه دارند که تردید ندارم هستند و به پدرتان، ولیعهدی هستید و میتوانید حرفهایتان را کارهایتان را بکنید. در حال حاضر هم عجالتا مواظب باشید که اطراف، چون یک عدهای هستند میخواهند بیایند از، به قول معروف، آب گلآلود ماهی بگیرند.
یک عدهای میآیند برای پول جمع کردن و برای چاپلوسی و اینها. چون اینها اگر واقعاً غیرت داشتند و چون در این مدت مریضی اعلیحضرت اشخاص مختلف آمدند. یکی آمد نزدیک ششصد هفتصد دلار پول گرفت. یک تیمساری بود که میگفت من در حبس بودم و حتی برای اینکه احساساتم را بجوشانند، چون اعلیحضرت فرمودند مرا صدا کنند، گفت بله توی حبس آقای خلعتبری به شما بد گفت. من خیلی عصبانی شدم گفتم مرد حسابی خلعتبری بیچاره مرحوم شده. فرض بکنید به من هم از من گله کرده یا بد گفته، تو حالا اینجا آمدی مرا پشت یک مردهای داری میخواهی… بیندازی. بعد هم این حرفهایی که میزنی بیمعنی است آخر. تو میگویی درها باز است بفرمایید برویم. گفتم اگر درها باز بود که چرا ما آمدیم بیرون؟
بعد یک عده دیگری آمدند تحریک کرده بودند که همین ژنرال هم تویش بود که ولیعهد را هم داشتند گمراه میکردند. که ولیعهد را برداریم برویم به عراق. گفتم مگر عراق جایی است که ولیعهد برود؟ دشمن ماست عراق و انترسان اینجاست که این تیمسار هوایی که آمده بود و توسط والاحضرت فاطمه و علیاحضرت ملاقات شد و اعلیحضرت خوشبختانه هیچوقت نپذیرفتش و هر وقت صحبت بود میفرمودند اگر صحبت دارد با فلانکس بکند، این برای اینکه مرا جلب بکند یا نقشهاش چه بود، گفت بله نقشهمان اینست که برویم اعلیحضرت را هم برداریم برویم عراق. گفتم خوب بعد چهکار میکنید؟ آخر اعلیحضرت مریضند، بهشان چیز وصل است، این لوله چیز. گفت نه این اگر که. و شاید هم مصریها نگذاشتند. خوب، ما مصریها را هم باهاشان جنگ میکنیم و اعلیحضرت را… گفتم بابا چون اصلاً این حرفهایت بیشتر تئوری است. چه جور ممکن است؟ اولاً یک…. … کسی که رئیسجمهوری که این همه به ما محبت کرده ما بیاییم با او جنگ بکنیم. بعد ایشان را برداریم برویم به عراق، کسی که دشمن اعلیحضرت بوده از آن جریان شط العرب من وزیرخارجه بودم. قبل از وزارتخارجه من افراد دیگری وزیر بودند و سفیر بودند و نمیدانم، عرض شود، نخستوزیر بودند. این رشته سر دراز دارد، دعواهای تاریخی که ما با عراق داشتیم، حالا پادشاه را هم ببریم آنجا. و بعد هم مملکتی که دارد با مملکت ما سر ستیزه دارد و جنگ دارد و غیره که این که نمیشود برد آنجا. بعد آمده بودند به ولیعهد گفته بودند. این یکی از چیزهایی بود که من آنجا چند روزی در آن مدت گرفتارش بودم.
دیگر اینکه همینطور افرادی مثل همین آقای دکتر و غیره میآمدند و حرفهایی میزدند که حتی اصلاً من مطمئن نبودم که اینها واقعاً آمدند سوء استفاده دارند میکنند، یا برنامه دیگری در چیز هست، یا واقعاً حسن نیتشان و وطنپرستیشان است. و بعد به خصوص که یک روزی آمدند به من گفتند شما خواهش میکنم، چون من اغلب افتخار داشتم شرفیاب میشدم، شما بیایید با اعلیحضرت صحبت کنید که اعلیحضرت، حالا چند روز قبل از فوت اعلیحضرت است، بیایند چیز بکنند. یک نقشهای بود که گمان میکنم جوادی و اویسی و غیره و این ما پیشنهاد کرده بودند که اعلیحضرت در موقعی که کنار رختخواب که هستیم Abdicate بکنند و پادشاهی را به چیز بدهند. گفتم آقا این کار غلط است.
س – اویسی که میفرمایید؟
ج – سرهنگ.
س – سرهنگ.
ج – بله. این حالا نمیدانم صد در صد آنها رابط بودند یا، یعنی رابط بودند یا اینکه فرض بفرمایید که نظر خودشان بوده و علیاحضرت شهبانو هم در این موضوع چیز، این بود که من به ولیعهد یک روزی سر نهار خیلی تند شدم. گفتم اصلاً این صحبتها چیست؟ خیلی به من برخورد حقیقتش که آدم یک همچین چیزی را که آمده بودند این را پر کرده بودند جوان. این صحبتها اصلاً چیست؟ پدرتان پادشاه است. طوری بلند صحبت کشید که چند نفر از کسانی که اطراف نشسته بودند طرفدار و موافق و مخالف شد. و بالاخره من چیز شدم. ادامه دادم و دیدم خوشبختانه ولیعهد از سر میز بلند شد و رفت کنار، یا من رفتم، حالا یادم نمیآید. آنهایی که آنجا بودند باید بگویند. ولی به هر حال، بعد هم بغلش کردم باهاش بوسیدمش. عصرش نصیحتش کردم، عزیزم من ترو ا مثل پسرم دوستت دارم. ولیعهد منی مال من. اینها این حرفهایی که میزنند صحیح نیست نه برای آنور تو نه برای آنور پدرت و نه عملی است. با این عمل وضع عوض نمیشود. اینها تمام خیمهشببازی است و یک چیزی است که ظاهری است. برویم یک خرده به قول معروف، «خربزه آب است که فکر نان باید کرد»، برویم روی آنها. و چطور بیاید آدم به یک پادشاه مملکت آنجا عرض شود که، مریض است دارد میمیرد. کسی که معتقد خودش که پادشاه هیچوقت Abdicate نمیکند. بارها هم خودشان فرموده بودند. حالا بهشان بیاییم بگوییم شما Abdicate.
تازه Abdicate هم میکرد این از لحاظ قانونی و چیزها درست نبود که. به همین دلیل هم بعد از فوت اعلیحضرت همایون شاهنشاه، من معتقد بودم که ایشان اسم پادشاهی به خودشان نگذارند. پیامی اگر میخواهند برای مردمشان بفرستند بفرستند، ولی حتیالمقدور به قول معروف، عجالتا کم بود بکشند، تا وضع روشنتر بشود ببینیم چطور است. با خود این صاحبخانهای که توی کشورش هستیم ببینیم نظرش چیست بالاخره ما مهمان این هستیم نباید برایشان اشکالات درست بکنیم. تا اینکه چون پادشاه باید برود توی مجلس سوگند بخورد تا واقعاً بشود پادشاه. این هم با این آقایان، چه آن شب چه چند روز بعدش با اطرافیان و اینها بحث میکردیم. ولی خوب آنها هم یک نظریاتی داشتند و میگفتند اطلاعات حقوقیشان و اینها بیشتر از من است. من هم تنها بودم ولی حرف خودم را میزدم و زیر بار نمیرفتم. ولی این گرفتاریای بود که در آن مدت…
بعد هم افراد دیگری آمدند که ما آماده ایم و که نمیدانم چیز جنگی درست کنیم در فرانسه و غیره. گفتم آقا فرانسه پادشاه ما را راه نداده، چطور به ما اجازه میدهد ما آنجا کماندو تربیت کنیم بفرستیم. بعد هم کماندو را با چی میخواهید بفرستید، طیارهاش را از کجا میخواهید بیاورید. دخترهای اعلم، آنوقت البته شروع چیز است و هنوز اعلیحضرت شاهنشاه حیات داشت و آن اوایل بود مثلاً آمده بودند بیاییم یک کشتی بخریم برویم در خلیج فارس از آنجا با رادیو پخش بکنیم به ایران و چیز داشته باشیم. هرکسی یک فانتزی با یک کسی بهش… همه هم روی حسن نیت.
بدون تردید اینهایی که میآمدند آنجا هیچکدام به نظر من منظورشان توهین یا مسخرگی نبود، روی عقیدهای که داشتند با یک چیزی که شنیده بودند میآمدند آنجا و هنوز هم آن سیستم درباری سابق فکر میکردند که بیایند آنجا یک چیزی بگویند که ظاهر خوب باشد. متأسفانه آن چیزهایی که پندی که ما گرفتیم ببینیم که چه چیزهایی باعث این بدبختی شد که آدم آن اشتباهاتش را کنار بگذارد با یک برنامه صحیحتر و برنامه بهتری بتواند جلو برود. نه، ما هی آن را هی آگراندیسمان کردیم و هی باز دور خودمان مثل یک عرض شود که، کرم ابریشم هی دور خودمان را گرفتیم و به کلی، یا یک کبکی که سرش را بکند توی برف و کونش را هوا بکند. خوب، متأسفانه این بود دیگر.
به همین دلیل من از آنجا بعد از چند روز که کارم تمام شد بعد هم که ولیعهد عرض کردم که خوب است حالا شما با اینها که بهتان خدمت کردند در عرض شود که در آمریکا هستند و اینها. فرمودند که خوب خودت بهشان بگو حالا که… چون علیاحضرت هی میگفتند پول نداریم. من گفتم اینها شما اخلاقا چون اعلیحضرت یک اوامری فرمودند که من یادداشت کردم، اینست که اخلاقا این چند نفری که اینجا بودند باید زندگی شما را تأمین کنیم. خلاف وجدان و خلاف اخلاق است و خلاف ارادۀ اعلیحضرت است حالا اگر توی وصیتنامهشان چیزی ننوشتند یا چیزی نگفتند ولی این را بارها فرمودند که اگر
س – معلوم هست کیها بودند اینها.
ج – تمام دارم اسامیشان را.
س – بله.
ج – حالا عجالتا بعد در قرار بعدی شاید بهتان بدهم یعنی بخوانیم و بگذاریم، ولی به هر حال اینها تمام دقایق را، چون خوشبختانه هر وقت اعلیحضرت اوامری چیزی میفرمودند همان آن تاریخ و ساعت همینطور در جریان تهران هرکس میآمد و غیره آن بود. بعد دیگر من ازشان چیزهایی خواستم آمدم اینجا. البته این مابین یکی دو دفعه میرفتم. ولیعهد خودش را پادشاه گفت که خوب ارادهاش بود هر چی. من نظرم را داده بودم. و این مشکلاتی بود. مدتی در آنجا بودیم و علیاحضرت هم همیشه این نگرانی را داشتند که در مصر انقلاب خواهد شد و ما وضعمان را از دست میدهیم باید یواشیواش از اینجا برویم. گفتم خوب اول باید یک جایی را پیدا کرد.
البته اعلیحضرت در موقعی که در لَکلین اگر اشتباه نکنم جایش را در تگزاس، در آنجا بودند و این آقایان وزارتخارجهایهای امریکا میآیند و همینطور بعدش هم در پاناما، با امریکاییها یک تقریباً قرارداد یا جنتل آگریمنت میشود که خانواده همیشه اجازه داشته باشد برود در امریکا، یک تسهیلاتی. اعلیحضرت چون خیلی به فامیلشان علاقمند بودند. ظاهر نمیکردند. بچهها را، آخر من گمان میکنم که یکی از دلائلی که تصمیم گرفت از ایران خارج بشود برای بچههایش بود برای فامیلش بود. [که] به اینها لطمهای نخورد. شاید اگر که بچه نداشت یا غیره میماند. خدا میداند، نمیدانم. ولی به هر حال، علاقه این مرد نسبت به بچههایش بیش از آن بود که یک عدهای ظاهری میتوانستند ببینند. خیلی عمیق بود و علاقه پاک پدرانه بود. آن را تردید ندارم دربارهاش.
باری، بعد عرض شود که دیگر، چی بود توی کلهام یادم رفت. آها، بعد میآمدم و میرفتم و جریاناتی بود که ادامه داشت. ها، در تشریففرماییشان. اولین بار بعد از فوت اعلیحضرت همایون شاهنشاه وقتی ما رفتیم آنجا علیاحضرت شهبانو مریض بودند. یک ناراحتی پیدا کردند که بالاخره با دکترهای مصری و یک دکتر از خارج آمد یک عمل کوچولویی داشتند و خوب آن ناراحتی از بین رفت. بعد هم چون مدتها در آنجا بودند و از هوا و از گرما و از ناراحتی و غیره، یک سفری ترتیب دادیم ایشان تشریف آوردند به زوریخ در منزل یک سوئیسی هم از لحاظ که آن منزل را گرفتیم خارج بود بالای تپه، هم از لحاظ سکوریتی، هم از لحاظ بیسروصدا بودن، و بتوانند ایشان یک چکآپی بکنند. همینطور دکتر دندانشان را علاقمند بودند ببینند که در زوریخ بود. یک تقریباً بیش از نزدیک دو هفتهای اینجا تشریف داشتند. از اینجا تشریف بردند به جنوب فرانسه.
اختلاف نظر دیگر من این بود که این صحیح نیست در این موقع که اعلیحضرت مرده حالا تمام خانواده هی هر سال اینور و آنور گردش و اینور و آنور بروند به خصوص این چیز که روی هم رفته افراد، حالا چرا به من میگفتند، نمیدانم. یکدفعه خدا بیامرزد، به اعلیحضرت عرض میکردم که مردم ناراضی اند اینطورند آنطورند. اعلیحضرت آنوقت دیدم خندیدند فرمودند من نمیدانم چرا همهاش پیش تو میگویند. گفتم والا من نمیدانم چرا میگویند، ولی میدانم یک چیز را آنها میدانند که نمیگویم. کی به من گفته، چون خودتان اجازه فرمودید و غیره. و دوم شاید فکر میکنند من نزدیک و علاقمندم. اما در این قسمت هم هرکسی هر کاری. حالا هم که هر چی میشود میآیند به من میگویند. میگویم آقا خودتان دیگر امروز راه دارید. شما بروید، خودتان چرا نمیروید؟ من که چیز ندارم. مثلاً مردم اغلب ایراد میگرفتند چرا ایشان باید چندین میلیون فرانک پول بدهند یکدفعه در سال تابستان بیایند بروند به جنوب فرانسه و این را هنوز هم هی میگویند. آقا خودتان میدانید. روی این اصل است که در این قسمتها چون دخالت در امور خانوادگی است. یک وقتی اگر من از شما یک سؤالی بکنم به من راهنمایی بکنید اگر نه بخواهید یک راهنمایی به من بکنید من هم یک چیز تندی بهتان بگویم خوب، مثلاً شما در این کار…
در این جریان یکی دو سه بار هم علیاحضرت تشریف آوردند اینجا. در اینجا بودند و برای کارهایشان و غیره. ولیعهد هم بارها اینجا آمد. بالاخره از مصر قرار شد…
س – اینجا یعنی در…؟
ج – در مونترو در این ویلا لاروست. اینجا زندگی میکردند و هم اینجا… و خوب، ترتیب دادم اینجا مثلاً یکدفعه احسان صبری (نامفهوم) رئیسجمهور موقت ترکیه و رئیس سنای ترکیه اینجا آمد حضورشان. شخصیتها میآمدند و میرفتند، اینجا بتواند ملاقات داشته باشد و خیلی بیسروصدا. والاحضرتها آمدند چون جا به اندازه کافی اینجا نبود گذاشتیمشان در مونترو پالاس یک تابستانی.
بعد از اینکه عرض شود که این وضع در آنجا بود و هنوز از آنجا خارج نشده بودند صد در صد بچهها البته برای تحصیل قرار شد که بروند به آمریکا، در این جریان وقتی که ولیعهد اینجا بودند و تماسی با اعلیحضرت حسن بود، اعلیحضرت حسن هم محبت کرده بودند و سعی کردند که دو دسته را بهم نزدیک کنند. یکی سپهبد ارتشبد اویسی بود که یک گروهی داشت میرفت. طرف دیگر هم آقای دکتر بختیار که آخرین نخستوزیر، و اینها گویا با هم نزدیک نبودند یک پیشنهادی اعلیحضرت حسن داشتند که این دو تا بیایند در مراکش و در آنجا اعلیحضرت نصایحی بفرمایند و این را راهنمایی کنند.
در آن وقت آقای اویسی آمد. طیارهای که میآمد آقای بختیار اول آمدند و بعد اویسی بعد آمد. در این جریان هم یک خرده تند شد. یک خرده زود این برنامهها، ولی البته آن چیز نظریات است شاید من در اینجا اشتباه میکنم. بعد از این جریان هم قرار بر این شد که اعلیحضرت حسن خیلی ژانتییس کردند و آقایی کردند و یک منزلی به والاحضرت ولیعهد اعلیحضرت امروزی دادند که در آنجا باشد و همینطور در آنجا ادامه زندگیاش را بدهد و مثل یک عمویی بهش نگهداری میکردند چون این دیگر در این جریان وقتی اینجا بودند متأسفانه مصادف شد با اینکه هنوز هم زنده، یک مقداری از زندگی در قصر آنجا بود، مصادف شد به اینکه
س – سادات.
ج – سادات در آن روز ترور شد. که آن روز اتفاقاً ولیعهد اینجا بود من ولیعهد را رساندم به فرودگاه طیارۀ اعلیحضرت ملک حسن، آقایی کرده بود فرستاده بود که اینها را ببرد به مراکش. من که آمدم این خبر را شنیدم و سعی کردم تلفناً فوراً با ولیعهد تماس بگیرم هنوز ولیعهد نرسیده بود. بعد از اینکه ولیعهد رسید و فوراً باهاشان صحبت کردم بهشان عرض کردم که بهترین است الان که شما حتما بروید. من دیدم خودم هم نمیتوانم برسم چون نه پاسپورتم چیز داشت و نه طیارهای بود. و اعلیحضرت ملک حسن خیلی ژانتییس کرده بودند طیاره خودشان را فوراً در اختیار ولیعهد گذاشتند و ولیعهد از آنجا مستقیم رفت برای تشییع جنازه رئیسجمهور مصر سادات. در آنجا بود که کارتر و غیره هم رفته بودند آنجا. و ولیعهد هم خیلی البته خودش هم این فکر را داشت و در عرض، چون تشییع جنازه خیلی فوری و زود بود اینست که خیلی سریع باید این چیزها انجام میگرفت. و در آنجا رفتند که به نظر من یکی از ژستهای خوبی بود.
س – علیاحضرت چه شدند؟ وقت کافی نبود که بروند؟
ج – مثل اینکه علیاحضرت نبودند در این مراسم اگر اشتباه نکنم. ولی مطمئن نیستم. آن را باید چک کرد چون من نرفتم اینجا بودم به یاد ندارم. گمان میکنم بعد که برای سال اعلیحضرت رفتیم، فامیلی میرفتیم برای سر خاک رئیسجمهور
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۲۱ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۳
ج – از این به بعد ولیعهد آمد در آن منزلی که اعلیحضرت حسن بهش مرحمت [کرده بود]، البته این را باز هم میگویم برای اینکه یادم نرود، آنچه که مربوط به چیز خواهد بود باید ترجمهاش کنم بدهم به اعلیحضرت حسن مطالعه بفرمایند یا اشخاصی که میخواهند مطالعه کنند. هر چه بخواهند میگوییم برای کتابم یا در این، هر چه نخواهند، چون این واقعاً آنقدر این مرد جوانمردی و محبت کرده که باید حقیقتاً چیز داشت. البته همینطور اعلیحضرت حسن وقتی که اعلیحضرت آنوقت آنجا تشریف داشتند که شاید این را یادم رفت بگویم که آن مدتی که آنجا بودند، برای تمام ملتزمین دستور داده بودند که هرکس که پاسپورت ندارد پاسپورت صادر بشود. به من هم افتخار این را دادند که پاسپورت دیپلماتیک مراکش داشتم. همینطور وقتی که رفتیم به مصر نه تنها رئیسجمهور مصر، انور سادات، این محبت را کرد و این پذیرایی، بلکه یک قانونی هم از مجلس گذراند که عرض کردم بهتان که این پایه قانونی پیدا کرده باشد و در مجلس رأی گرفتند. و بعد هم به یک عدهای از خانواده سلطنتی و من هم پاسپورت دیپلمات داشتم. دیگر ملتزمین هم باز به آنها پاسپورت مصری داده شد که اگر ازشان استفاده کنند.
س – بله.
ج – که من الان خودم یک پاسپورت مصر دارم. یک پاسپورت مراکش دارم دیپلماتیک. یکی هم مال اردن. ولی بیشتر تا به حال از مصری استفاده کردم. باری، بعد در مراکش دیگر از آن به بعد اعلیحضرت فعلی ولیعهد عرض شود که، مقرشان شد در مراکش و علیاحضرت در آمریکا و در پاریس اقامت داشتند و بچهها که والاحضرت علیرضا، و والاحضرت فرحناز و والاحضرت لیلا هم در نیویورک که تحصیلاتشان را بکنند که در مدارسی است که یکی گمان میکنم کلمبیا بود والاحضرت علیرضا را اگر اشتباه نکنم گذاشتیمش در همین مدرسۀ چیز
س – پرینستون
ج – پرینستون، آنجا Graduate شد. و چیزی که نمیدانم این را عرض کردم یا نه؟ اولی که وقتی که ما در مراکش بودیم من اصرار داشتم که ولیعهد حتما باید درس خودش را ادامه بدهد. این را گفتم مثل اینکه، یا نگفتم؟
س – اشاره کردید.
ج – بله. که آنوقت البته اعلیحضرت هم رضایت داشتند و خود ولیعهد یک خرده اول دو دل بود، برای اینکه وقتی در مصر بودیم آن که البته بعد چیزش پیش میآید در مصر بعد از آنجاست، قرار بر این شد که ولیعهد بروند به مدرسه ویلیامز بعد از این عمل زشتی که در قسمت هوایی شد.
س – بله فرمودید.
ج – بله. و بعد هم وقتی هم که آمدیم اعلیحضرت مریض بودند در مصر که ولیعهد از آنجا با اعلیحضرت بود از ویلیامز آمده بودند برای مریضی اعلیحضرت. چون آنوقت ولیعهد قبلاً چون در آنجا تحصیل میکرد بعد برای مریضی، مثلاً فرض کنید موقعی که اعلیحضرت در پاناما، ولیعهد تحصیل میکرد. گاهی اوقات میآمد پدر را میدید و برمیگشت. باید تحصیلش را ادامه میداد. ولی این بار رئیسجمهور پرزیدنت سادات علاقه داشت که روی همین احساسی که میکرد که اعلیحضرت وقت کمی دارند. شاید اعلیحضرت محرمانه بهش فرمودند. خدا میداند چون اینها اغلب با هم صحبتهای دوتا برادر با هم میکردند، که ولیعهد در مصر باشد و در مصر هم تحصیل بکند. و اعلیحضرت هم یک روزی به من فرمودند که تو اینقدر اصرار نکن برای رفتن ولیعهد به آنجا، من میخواهم پهلوی بچههایم باشم روزهای آخر عمر، عرض کردم قربان، من اصلاً به این موضوع توجه نکردم چون او من معتقد نیستم که اعلیحضرت به این زودی، این چیز این فکر من روی این اصل بوده و صد در صد تصدیق میفرمایید.
به هر حال، یک نظری بوده به عرضتان رساندم. قرار شد که ولیعهد بروند در دانشگاه خود مصر تحصیل بفرمایند، دانشگاه خود مصر دانشگاه امریکایی. که آنجا متأسفانه یکی از این استادها راجع به ساواک و غیره یک حرفهای توهینآمیز میزند که ولیعهد برایش خوب نبوده.
س – در کلاس
ج – بله. و یکی دو دفعه، این بود که او هم از این قسمت هم منصرف شدند و قرار شد که در قصر که هستند درس بخوانند. باری، بعد که مقرشان آمد به مراکش و بعد هم از مراکش هم منصرف شدند تشریف بردند به، آمدند اول در همان منزلی که در ویلیامز داشتند. بعد از آنجا منتقل شدند یک خانهای در کنتیکت تهیه کردند خریدند که از آنجا هم بالاخره منتقل شدند به واشنگتن در آنجا یک خانهای ساختند. این بود که در این مدت قرار بر این شد که خودشان هم قبول کرده بودند که به وسیله، برای اینکه برایشان مشکل بود از سکوریتی به دانشگاه بروند، به وسیلۀ correspondent با دانشگاه تماس داشته باشند که گویا آن را دنبال کردند و لیسانس خودشان را گرفتند. حالا خوب به یاد ندارم از کدام دانشگاه، ولی میدانم که خوشبختانه به تحصیل خودش ادامه داد و لیسانسش را گرفت. عرض شود که دیگر سؤال بگو ببینیم.
عرض شود که در وقتی چون اول وقتی که اعلیحضرت همایون شاهنشاه حیات داشتند، برای این سوالی که فرمودید، که خوب من آنجا مرتب نزدیکشان بودم، ولی بهشان عرض کردم که بهترین چیز این خواهد بود که اگر اجازه بدهید آقای معینیان که رئیس دفترتان بودند برگردند که هم مردم را کسانی که با شما رابطه دارند تلگراف عرض میکنند و غیره جوابشان داده بشود بیجواب نمانده باشد. کسی است که وارد به کارهاست و فعلا. اعلیحضرت تصویب فرمودند و من این موضوع را با آقای معینیان در جریان گذاشتم. ایشان با کمال میل قبول کردند چون چند نفر کاندید بودند که فکر کردم این بهتر بوده باشد.
س – آقای معینیان بیاید به قاهره.
ج – بیاید به قاهره. ولی تا این به مرحله اجرا برسد متأسفانه اعلیحضرت فوت فرمودند. و بعد قرار گذاشتیم که آقای معینیان بیایند حضور علیاحضرت و ولیعهد و اینها شرفیاب بشوند و این برنامه را داشته باشند. البته یکی از مشکلات دیگری هم که آقای معینیان با آن روبرو بود این بود که خانوادهاش در ایران بود دخترش و غیره، و امکان خطری میرفت که خوب برای آنها بوده باشد.
باری، بعد هم من چون همیشه معتقد بودم که ولیعهد یا اعلیحضرت امروزی احتیاج به یک شورایی دارد که برای کارهای سیاسی و غیره، یک شورایی باید بوده باشد که این شورا نظریات را به عرضشان برساند. شورای سیاسی بوده باشد، شورای نظامی بوده باشد. شورای نظامی را از مثلاً تیمسار ارتشبد عظیمی که آنوقت در پاریس بود. عرض شود که، موقعی که البته مرحوم اویسی حیات داشت خود تیمسار اویسی بود. مرحوم تیمسار ارتشبد آریانا بود. عرض شود که تیمسار عزیزی بود که یک وقت وزیر کشور بوده. بعد این دنباله را قرار شد که بیاوریم در وقتی هم که در چند بار که ولیعهد تشریف میآوردند اینجا زندگی میکردند، قرار بود که اینها یکی دو سه چند بار اینها را آوردیم اینجا. حتی یکدفعه ازهاری آنوقت دامادش در برن کار میکرد و آمده بود اینجا خبردار شد و به من تلفن کرد، ترتیب دادیم آمد شام حضور ولیعهد و اعلیحضرت امروزی خورد. یک شامی در هتل لیون تابستان آنجا بیرون دادیم. و اینجا بودند. این قرار شد که این هیئت دنبال بکنند. حالا یا گاهی اوقات اعلیحضرت تشریف ببرند به پاریس در آنجا اینها را ببینند، و یا اینها بروند در مراکش.
عرض شود که، وزیر سابق خارجه که اسمش را اینجا دارم، پرتقال را با کمک یکی دو نفر از آقایانی که وارد بودند از خارجیها، که بیاید بریفینگ داشته باشد با ولیعهد با اعلیحضرت رضا. اشخاص کارکشتهای مثل ژولین امری که هم علاقمند بود و هم علاقه خیلی زیادی به پدر اعلیحضرت داشت اعلیحضرت محمدرضا شاه شاهنشاه داشت، غیره، که ایشان در جریان… همینطور یک چیز سیاسی، اولین باری که قرار شد این شورا بشود و با هم همکاری داشته باشند، اول بیچاره نشأت قرار بود که این کار را قبول بکند که فرستادیمش حضور ولیعهد و برگشت و نشأت به یک دلایلی نمیتوانست و برایش مشکل بود بعد هم بیچاره کشته شد رفت پی کارش بعد قرار شد که آقای معینیان و آقای رامبد در این کار بوده باشند. قبل از این کارهای دفتری و غیره قرار بود که آقای شاپوریان بکند که هم شورای سیاسی باشد و هم شورای نظامی. بعد البته بعد از شاپوریان رامبد آمد. رامبد به دلایلی نتوانست ادامه بدهد خواهش کرد که کنارهگیری کند ولی همیشه وطنپرستی و احساساتش و علاقهاش بود به این کار، بعد از او عرض شود که،
س – آقای فروغی
ج – آقای فروغی آمد. البته ایرادی که من به آقای فروغی داشتم چون در زمانی که تمام محبتهایی که اعلیحضرت به خانواده اینها داشتند، بارها وقتی فروغی وقتی که سفیر بود در برزیل به من مأموریت داده شده بود همان وقت که میرفتم صد و پنجاهمین سال
س – آرژانتین
ج – آرژانتین در آنجا توقف کنم دو سه روز به کار سفارت برسم که این آقای شیلاتی هم با من هم سفر بود. و من به عرض رساندم که وقتی آرام این تلگراف را فرستاده بود که این که زشت است که من محرمانه بروم آنجا، چون همینطور یک اختلافی هم گرفتاری هم در آرژانتین داشتیم که در آنجا باید بازرسی بکنم. به عرض رساندم که با اجازه اعلیحضرت این موضوع را من با خود آقایان سفرا صراحتاً و وجداناً باید باز بگویم و به کارشان برسم. آمدیم رفتیم برزیل در روز آنجا بودیم که اختلاف مالی چیزی بین در حدود پانزده هزار بیست هزار دلار بیشتر نبود و دیدم که یک سفیری را برای این موضوع نباید چیز کرد. به هر حال، به عرض رساندم که این آقای شیلاتی هم بودند، میگفتم به حرفها برسند و به پروندهها برسند و غیره. از آنجا رفتیم به آرژانتین، مرحوم پوروالی در آنجا سفیر بود که از زمان قدیم در اینجا سوئیس بوده اینور آمده و غیره، اختلاف بین ایشان و دکتر فرهاش بود که به آن کار رسیدیم. جواب آن هم بالاخره معلوم شد که هیچکدام تقصیر کار نیستند و یک سوء تفاهمی است.
بعد که آقای فروغی سفیر شدند در واشنگتن که آنوقت توصیۀ خود من بود به اعلیحضرت، چون من خیلی به این مرد هم به پدرش علاقه داشتم و هم به خودش. برادرش مسعود با من دوست بود. یکی از برادرها در سفارتش سکته کرده بود در چند سال قبلش در رم. خوب، موفق نشد در واشنگتن و احضارش کردند. بعد سفیر شد در افغانستان که نمیدانم چرا از طریقهایی به اعلیحضرت، اعلیحضرت از کار او در آنجا راضی نبودند. از گزارشات زیاد راضی نبودند، گزارشات عمیق فرستاده نمیشد. بارها هم بهش تذکر داده بودم. و یک سیاستی که البته این سیاست را یک وقت آقای نخستوزیر وقت آقای هویدا به من میگفت، که هیچوقت صحبتهایی که با اشخاص میکنی به عرض نرسان فقط صحبت طرف را بگو که ایرادی ازت نگیرند. این هم متأسفانه جزو همیشه گزارشات یک صفحه میآمد سه خط و نیم چهار خط مال یک گزارش بخصوصی، هیچوقت نمینوشت که من چی گفتم به نخستوزیر یا وزیر خارجه با وزیر فلان و یا همکار دیگر خودم در کابل همهاش از آنور بود و خوب، روابط ایران و افغانستان هم برای ما خیلی اهمیت داشت. ولی به هر حال، من سعی کردم که با احترام تا روزی که آنجا هست به خصوص که پدرش خدمت کرده اعلیحضرت هم همیشه توافق داشتند، آنجا باشد. بعد که آمد در اینجا و برای این کار در نظر گرفته شد، یک مقداری عرض شود، نامهای که این آقایانی که حمله کرده بودند و سفارت آمریکا را در تهران گرفته بودند، نامههای محرمانهای در آمد که در توی این یکیش یک memorandum بود که آقای فروغی با یکی از اجزای امریکایی گمان میکنم اسمش یادم رفته، به هر حال، آن که نظر خوبی هم به ایران نداشت. یک عضو مال قسمت دسک ایران بود که حتی اقدام شدید کردم بعد از آمدن آقای ریگان که تمام همه بدانند که او جلوگیری شد ازش رفتنش به سفیر شدن در موریتانی چون قرار بود بفرستندش آنجا. و جزو دار و دسته آتیتون بود. آتیتون یک وقت معاون وزارتخارجه بود بعد سفیر شد در چیز.
باری، این که آمد من گفتم که خوب است فروغی در این قسمت بگوید که این حرف را زده یا نه. چون در آنجا در موقعی که اعلیحضرت هنوز پادشاه بودند و در ایران بودند، نه تنها از ایران نیامده بودند، چندین ماه قبلش این مذاکرات شده حرفهایی زده بودند اولاً نسبت به اعلیحضرت که من دیدم هیچ جنبه یک فردی که خودش را سفیر شاهنشاه و اینقدر از اعلیحضرت محبت دیده صحیح نیست. از من البته، چیز مهمی نبوده بود که نظر داده بودند من چرا ایران هستم یا نیستم، این دلش… هرکسی نظرش آزاد است. و ایرادات و غیره که گرفته بودند، ایراد من این بود که اولاً چطور شما در یک همچین موقعی آدم میرود با یک خارجی در موقعی که آن هم با یک عضو پایین یک خارجی صحبت میکند، و بعد هم این صحبتها اگر که درست نیست خوب است ایشان تکذیب بکنند. وقتی این نشد من البته یک خرده رنجیده خاطر شدم از فروغی. و یواشیواش هم دیدم که به هر حال، چون نظر ایشان یک افرادی لازم است.
کسی که خیلی بهش علاقمند بودم و آوردم نزدیک بشود با اعلیحضرت، او مرحوم دکتر وکیل بود که یک شخصیت پخته سازمان بود. من به این مرد در مدتی که باهاش کار کردم ارادتم بیشتر شد. دفعه اولی که سفیر بودم این سفیر در سازمان بود. خودم وقتی وزیر خارجه شدم تا آخرین بیش از حد هم نگهش داشتیم برای اینکه این واقعاً این در سازمان به دردمان میخورد،
س – سازمان ملل؟
ج – ملل. یک آقایی داشت که تمام اینهایی که باهاش کار میکردند مثل بچههای خودش نگاه میکرد و اینها را عرض شود که، به راه جلو میبرد و راهنمایی میکرد. در این وقت ایشان چون بعد از اینکه البته من استعفا کرده بودم، قرار بر این بود وقتی که، حالا باز برمیگردیم چون این صحبت پیش آمد، دیگر آقای وکیل نمیتوانست در آنجا بوده باشد و بازنشسته شده بود بازنشستگیاش چندین بار ایشان را چیز کرده بودیم
س – تمدید.
ج – تمدید کرده بودیم این بود که من رسمم هم این بود که سفرا و غیره، چون بازنشستگی قبل از این جریان همیشه مثل تنبیه بود. اگر کسی بازنشسته میشد مثل اینکه بیرونش کردند یا نالایق است. برای اینکه این نباشد من همیشه از سفیرانی که میخواستند بازنشسته بشوند یک تلگراف مفصلی یا نامهای بهشان مینوشتم از کارهایشان از طرف اعلیحضرت قدردانی میکردم و تشویق میشدند. در اینجا هم یک تلگراف خیلی مفصلی از تهران به آقای وکیل کردم که از آنجایی که شما آنجا کارتان تمام شده و دیگر ادامه کار آنجا… تحریکاتی هم برعلیه مرحوم وکیل میشد از طریق والاحضرت اشرف و اطرافیانش، فریدون هویدا بوده گویا عرض شود که آقای رهنما بوده. خلاصه، آنهایی که خودشان کاندید بودند.
چند تا اشکال دیگر هم پیش آمد. یکی اینکه والاحضرت اشرف یک وقتی اینها اطرافیان نورش که بیاید رئیس سازمان ملل بشود. من مخالفت کردم به عرض اعلیحضرت رساندم حتی نامه رسمی هم از طرف دفتر مخصوص به عرضشان رساندم که صد در صد موافقت کرده بودند. یکی دیگر عرض شود، این بود که بیاید رئیس هیئت نمایندگی ایران بشود، سفیر. گفتم سفیر که یک قدری صحیح نیست، که در آنجا باشد. خود اعلیحضرت هم در این قسمت مخالفت کرده بودند و گویا چیزهایی هم گفتند که گفتند آقای اعلم هم در یادداشتهای چیزش به این،
س – مدارک.
ج – و یکی از دلایلی که، البته [با] والاحضرت من میانه خوبی یک مدتی نداشتم، اما این را واقعاً روی علاقه به خودشان و به خانواده سلطنت میدانستم. یکدفعه هم به اعلیحضرت عرض کردم که خوب، اگر که خواهر شما رفت در سازمان ملل آنوقت هم ما با عراقیها میانه خوبی نداشتیم و یا کشور دیگری، آمدند یک توهینی کردند، این توهین به خواهر شماست. ولی اگر که آقای وکیل که سفیر شد و صلاح دیده شد یک روز کنار برود کنار میرود. یا من اگر وزیر خارجه به من توهین شد جواب هم میدهم اولاً آنجا و بعد هم میآیم کنار. اینست که این مشکل.
خود اعلیحضرت خوب به این جریان توجه داشتند و همینطور که عرض کردم گویا در این کتاب چون کتاب اعلم را هنوز نخواندهام، در کتاب اعلم در چند موضوعی که از زبان اعلیحضرت صحبت شده بهش اشاره کردند. باری، وکیل را آمدیم و قرار بود که بشود وکیل اینجا در سازمان، نماینده ما بشود در سازمان ملل متحد در ژنو، در آنوقت اختری دختر صارمالدوله که مثل خواهر من و دختر عموی من بود و شوهرش آقای هدایت که یک وقت نماینده ما در واتیکان بودند و سفیر در واتیکان بود، علاقه داشتند که بیایند به اینجا. آنوقت هنوز چند ماه قبل از این بود که من… من مخالفت کردم شدید و موافقت نکردم به این امر. ولی بعد که من کنار رفتم و استعفا کردم و آمدم کنار، آمدند قرار این بود که نیری به آقای عبدو [عبده؟] کاغذ خصوصی نوشتم چون پیرمرد بود و خدمت کرده بود زحمت کشیده بود که دیگر موقعیت شما تمام میشود یک سال هم تمدید کردم شما را و قرار بود که نیری سفیر بشود در آنجا مرحوم وکیل بیاید در سازمان ملل.
س – در این مرحله مصاحبه ما قطع شد. بقیه آن در ضمن مسافرت از شهر مونترو تا شهر برن در سوئیس ادامه پیدا کرد. جناب زاهدى الان که ما در راه هستیم و فرصتی هست که یک مقداری این مصاحبه را ادامه بدهیم، من میخواستم ازتان خواهش کنم که راجع به تعدادی از شخصیتها و افراد خانواده سلطنت خاطرات و اطلاعاتتان را برای ضبط در تاریخ بفرمایید. اول همسرهای رضاشاه کبیر را کدامشان را شما از نزدیک میشناختید و راجع به آنها چه خاطراتی دارید؟
ج – اولاً با کمال میل سعی میکنم که آنچه که میدانم بهتان عرض کنم. البته بعضی قسمتها ممکن است که صد در صد صحیح نبوده باشد، یا از تجربه شخصی خود من با این افراد و یا آنچه که شنیدم، به هر حال، چون این یک چیزی است که ممکن است از لحاظ تاریخ مفید بوده باشد آنچه که به فکرم میرسد و آنچه که یادم میآید سعی خواهم کرد که در اختیار شما بگذارم. برگردیم به سؤال اول جنابعالی راجع به همسرهای اعلیحضرت رضاشاه کبیر. بهطوری که گفته میشود قبل از اینکه اعلیحضرت سردار سپه بشوند و بعد پادشاهی را بگیرند زنی داشتند که از آن زن بچهای داشتند که او گفته شد که در کرمان بوده و دربارة آن در زمان سلطنت اعلیحضرت و بعدش هم زیاد صحبت نشد. بعد از او کسی که رسماً عرض شود که، آشنایی داشته بوده و اغلب ایرانیها میدانستند زن قبل از عروسی اعلیحضرت با تاجالملوک و یا ملکۀ ایران در آنوقت، مادر همدمالسلطنه بوده که همدمالسلطنه دختر اول رسمی دختر اول اعلیحضرت است که داماد اعلیحضرت هم سرلشکر آتابای دکتری بود که تخصصش مال حیوانات بود و بعد هم در زمان اعلیحضرت رضاشاه کبیر ایشان رئیس بهداری آرتش بودند.
س – یعنی همین آقای ابوالفتح آتابای؟
ج – نخیر، اصلاً با هم مربوط نیستند.
س – عجب!
ج – ابوالفتح آتابای در، با آنها اگر هم باشد، از یک ایل ممکن است. آتابایها عرض شود که یک ایلی بوده.
س – بله.
ج – که یک ایلی در شمال در ترکمنصحرا که یک عدهشان در روسیه بودند و یک عدهشان هم در ایران. بعد هم بعد از اینکه به وسیله اتفاقاً خیلی انترسان است برای اینکه ترکمن صحرا به وسیله پدرم و یکی از جنگها که فاتح شد و ترکمنها در این ناحیه قسمتی که مال ایران بود به ایران برگشتند. بنابراین شاید با هم فامیل بوده باشند ولی به هر حال فامیل نزدیک نبودند.
س – بله.
ج – مادر همدمالسلطنه که زن رضاشاه بوده، من اصلاً آشنایی باهاش نداشتم. نمیدانم کی تولد شده و کی رفته، ولی همدمالسلطنه را باهاش آشنایی داشتم و در زمانی که چه بعد از ۲۸ مرداد و چه در این دوران از آن به بعد و چه در زمانی که افتخار فامیلی اعلیحضرت و دامادی اعلیحضرت محمدرضا شاه شاهنشاه را داشتم، ایشان را از نزدیک میدیدم. ایشان دختر بزرگ اعلیحضرت هستند. زن ساکتی بودند. دربارهاش خوب و بد خیلیها گفته شده. ایشان زن سرلشکر آتابای دکتر بودند و از آن زناشویی از دختر یعنی از خانم همدمالسلطنه دختر بزرگ رضاشاه دوتا اولاد بود: یکی پسری بود و یکی دختری بود. آن دختر در آمریکا شوهر کرد و گمان میکنم هنوز هم حیات دارد. و آن پسر هم که اسم اولش یادم رفته تا آنجایی که من اطلاع دارم در ایران بود ولی تحصیلاتش را این در اروپا کرده بود و حتی فارسی را با اکسنت آن اوایل حرف میزد. جوان بسیار فهمیده. جوان بسیار باهوشی به نظر میرسید. جوان خیلی خوشتیپ و خوشنظری بود. و روی هم رفته درباره او در داخل و یا در خارج دربار چیز بدی من نشنیدم. این البته مربوط به زناشویی رسمی است که همه اطلاع دارند از اولین اولادها غیر از آن موضوعی که گفتم که اطلاعات شخصی زیاد نبود. بعد اعلیحضرت با…
س – معذرت میخواهم، این همدمالسلطنه به دربار آمد و شد زیاد داشتند؟
ج – مسلماً.
س – بله.
ج – در تمام مراسم رسمی بود.
س – عجب!
ج – بله. و این بیچاره را شنیدم این اواخر حبس کردند و بعد هم شنیدم مرحوم شد. چون در ایران بود و چند بار هم در زندان بردند و چند بار به عنوانی که اشتباه شده با والاحضرت فاطمه، چند بار هم به اسم خودش، ولی این زن در ایران بود. در ایران بعد از اینکه از این حبسهایی در، حالا ناراحتی بهش دادند، شکنجه دادند، حبس بود، سنش بود، چی بود، خدا میداند چون من در ایران نیستم نمیتوانم قضاوت صحیح بکنم به خصوص این صحبتها جنبه تاریخی دارد، ولی میدانم که متأسفانه چندی قبل ایشان فوت کردند.
س – بله.
ج – بعد زن بعدی اعلیحضرت بعد از مادر همدمالسلطنه خانم تاجالملوک بودند که تاجالملوک دختر میرپنج، میرپنج یعنی در زمان قاجار میرپنج سمت سرتیپ و سرلشکر را داشته. و اعلیحضرت رضاشاه هم آنوقت افسری بوده که زیر دست و یا باهم اقلاً با آن میرپنج کار میکرده. و بالاخره این عروسی در میگیرد. تاجالملوک یک زن بسیار پرقدرتی بوده، صورت بسیار زیبایی داشته همینطور که در سن هفتاد هشتاد سالگی در عکسهایی که دیدیم گمان میکنم شاهد این جریان باشد. ایشان یک زن با کاراکتری بود. ایشان یک زنی بود تا آنجایی که من خیلی از نزدیک چون آشنایی من با ایشان به جایی کشیده بود که واقعاً مثل یک مادری دوستشان داشتم و همیشه هم معتقد بودم که اگر این زن شیرزن در واقع حیاتش ده سال پانزده سال جوانتر و سالم بود شاید میتوانست بیشتر کمک کند به پسرش و شاید میتوانست از این جریاناتی که متأسفانه پیش آمد ولو اینکه تاریخ است و قسمت، جلوگیری بکند.
ایشان در تمام، بهطوری که گفتههایی که خودشان را و اطرافیانشان را اعلیحضرت محمدرضا شاه گاهی اوقات در صحبتهای فامیلی و یا در مواقعی که در رکابشان به جاهای اسکی یا شکار و یا اینور و آنور میرفتیم صحبت میکردند، خیلی در نفوذ شدید و قدرتی داشتند در مقابل رضاشاه، و قبل از اینکه رضاشاه به سلطنت برسد و سردار سپه بوده همینطور، البته رضاشاه یک مردی بود که چون بیشتر هم و غمش و کارش و فعالیتش برای مملکت بوده به خصوص در آن زمان و افکاری که داشته، همیشه یک حالت بیرونی اندرونی اغلب در کار خودش بوده و بعد این اواخر هفتهای چندبار میآمده به اندرونی و یا در قسمتی که بچههایش بودند.
از آن زن یکی اعلیحضرت محمدرضا شاه است که ولیعهد ایران شد قبل از اینکه اعلیحضرت پادشاه بشود و سردار سپه بود این پسر به دنیا آمده بود و دوقلوی ایشان والاحضرت شاهدخت اشرف است که آشنایی همه دربارهاش دارند. سومی، ببخشید، معذرت میخواهم، اولین اولاد والاحضرت شاهدخت شمس بوده بعد اعلیحضرت و خواهرش و بعد هم پسری به نام والاحضرت شاهپور علیرضا. و این چهار تا نمیدانم دربارهشان به اندازه کافی،
س – اگر در اینجا درباره والاحضرت علیرضا توضیحاتی بفرمایید مفید است چون اون سهتا دیگر را بیشتر آشنا باهاشون هستند.
ج – بله. والاحضرت علیرضا را، آشنایی من با والاحضرت علیرضا در قبل از جریان حمله متفقین به ایران است. بهطوری که میدانید در یک لحظه از شمال ایران شوروی و روسها به ایران حمله کردند و از طرف جنوب هم انگلیسها حمله کردند چون آنوقت ایران بیطرف بود و متفقین هم معتقد بودند که ایران باید از بیطرفی درآید و اینها بتوانند از طریق ایران کمک بکنند به شوروی که آنوقت جزو متحدین یا Ally بود.
باری، والاحضرت علیرضا آنوقت علاقه زیاد داشتند، جوانی بودند که علاقه زیاد داشتند به شکار و شکاربانی و اغلب کوهستانها شکارگاههای سلطنتی بود و در اینجاها به قول خودشان میگفتند «قروق» که این قروقگاه و این شکارگاهها کسی حق نداشت برود شکار بکند و تقریبأ آنوقت مونوپل خانواده سلطنت بود و یا کسانی که به آنجا نزدیکی داشتند و یا کسانی که اجازه داشتند. ما منزلی داریم خانوادگی مال پدرم که در حصارک است که حالا در تحت تصرف رژیم جدید است و گفته شد که خمینی و پسرش آنجا میرفتند و اغلب زندگی میکردند. به هر حال نمیدانم. خدا میداند.
در این موقعی که پشت حصارک یک شکارگاه بود کبک داشتیم، عرض شود که، گوزن بود و غیره، یک روزی من با پسرهای تیمسار سرلشکر امیرفضلی که یک وقت وزیر جنگ رضاشاه بود و بعد بازنشسته شد و منزلش در جماران درست در واقع در همسایگی این مسجدی که خمینی رفته بود تویش زندگی میکرد. وزیر منزل ما آنجا زندگی میکرده و بچههایش… و سرلشکر امیرفضلی وزیر جنگ اعلیحضرت رضاشاه بودند و بعد مغضوب میشود بازنشسته میشود و خانهنشین میشود. باری، امیرفضلی سه تا بچه داشت. پسر بزرگش محسن بود. پسر، عرض شود که، وسطش ناصر بود. و پسر کوچکش نصرالله. که ناصر مقیم آمریکا بود و نصرالله به درجه سرلشکری در نیروی هوایی بود. دو دفعه آکسیدان داشت که خداوند بهش رحم کرد. و همینطور سرلشکر امیرفضلی سه تا یا چهار تا دختر. امیرفضلی دوتا زن داشت و از دو زن مختلف این بچهها را داشت. مثلاً محسن و نصرالله و ناصر، نصرالله و ناصر از یک بچه بودند و او از بچه دیگر. و کسی بود که در انترسان است چون این موضوع پیش آمد، وقتی که اعلیحضرت رضاشاه علاقمند بوده که حجاب را بردارد و یک دعوتی میشود گویا در یا باشگاه افسران وقت که آنوقت این باشگاه افسران حالا نبوده، یا در کلوب ایران یا در کاخ گلستان، آن را نمیدانم، امیرفضلی بعد از حجاب چون وزیر جنگ هم بوده با دو زن میآید در آنجا. دست راستش یک خانمی که اول داشته و دست چپش خانمی که دوم داشته.
س – عجب!
ج – و خانم امیرفضلی گمان میکنم هر دو، ولی بدون تردید یکیشان از خانواده قاجار و از قاجاریه بود.
س – بله.
ج – باری، برگردیم به سر موضوع شاهپور والاحضرت علیرضا. من رفته بودم شکارگاه یعنی رفته بودم در پشت حصارک زمینهای خودمان شکار بکنم کبک بزنیم. و از آنجا یک جایی است که میرود به تنگه درون، تنگه درون آنجایی است که از منظریه شروع میشود در زمان قاجار این راه درست شده که وقتی که پادشاهان قاجار میخواستند بروند به شهرستانک با اسب، بعد از اینکه میآمدند به کاخ گلستانی که هست و بعد میآمدند منظریه، از آنجا که جاده چهار اسبی بوده میآمدند میرفتند به توچال و از آن طرف سرازیر میشدند به طرف شهرستانک. که این مسافرت پادشاهان به هر حال اواخر دو تا پادشاه یا سه تا پادشاه اخیر قاجار این طور بود. ما در آنجا رفته بودیم شکار بکنیم و در این ضمن شخصی که آنوقت لباسهای مخصوص مثل نظامی داشتند ولی در پاگون طلایی و همینطور سردست طلایی داشتند. اینها معروف بودند به شکاربان ها، که اینها توجه میکردند که کسی در شکارگاهها شکار نکند و اگر اینطور بود یا توقیفش میکردند و جلبش میکردند. این مرد آمد که به ما بگوید چرا در آنجا داریم شکار میکنیم. من هم بچه بودم جوان بودم. گمان نمیکنم بیشتر از قبل از شهریور هفت هشت سال نه سالم بود، و وقتی این مرد آمد جلو و خواست جلوگیری کند، من بهش گفتم برو مرتیکه بیخود چیه مزاحمی و غیره و اینها. خلاصه، تهدیدش کردم اگر بیاید جلو هم کتکش میزنم هم میزنمش. رفت، ما آن روز شکار خودمان را کردیم یکی دو تا کبکی زدیم و برگشتیم توی باغ حصارک. و پسر امیرفضلی این نصرالله که بعد ژنرال هوایی شد پهلوی من بود و ما داشتیم نشانه روی میکردیم به ستریپت که ببینیم کی بهتر میزند با تفنگ گلوله و با تفنگ ساچمه و چهار پایه و تمرین میکردیم. یک وقت در آن پارکینگ موقتی که درست شده بود چون حصارک دوتا راه بود، یکی حصارک راه قدیمی که از قدیم میآمد از توی شرقی جماران وارد آن باغ به میشد و از آنجا میآمد به باغ. و دیگری، یک روزی من با پدرم وقتی که سوار اسب بودیم و هفتهای دو سه بار اسب سواری میکردیم، در این سواری گفتم این چه راه خوبی است پاپاجان، خیلی زودتر است و فلان و بعد خلاصه، پدرم مهندسین آمدند یک راهی درست کردند این راهی است که امروز هم همین راهی است که به حصارک میرود و اسم اول جاده حصارک بود و بعد هم زاهدی بود و بعد آمدند و بعد از آمدن آقای خمینی و حکومت اسلامی آنجا را کردند به نام خیابان یاسر عرفات شنیدم.
س – عجب!
ج – باری، این میآمد بالا میآمد توی باغ. از این طرف آنوقت یک جاده خاکی بود و بعد میآمد در یک محوطهای کرد که اتومبیلها بتوانند بگردند و پارک کنند و غیره. از آنجا پیاده با پلهها میآمدید به طرف عمارت یا میرفتید به عمارت پایین. باغ حصارک یک باغ تقریباً نزدیک دویست و خردهای هزار متری است اینست که باغ بزرگی بود. در این وقت من دیدم یک اتومبیلی آمد و یکی دو نفر از تویش پایین آمدند. ما هم به تیراندازی خودمان ادامه میدادیم. بعد نگویید این فردی که از اتومبیل میآمده رفته بالا آن قسمت باغبانباشی و غیره و از ما هم میپرسد. و چون در ضمن شنیدند که تیراندازی هست آمدند به این طرف و بالاخره من دیدم ای این همان شکاربان است با دو نفر دیگر، یک سیویل و یک افسری که نمیدانم درجه یا سرهنگ دویی داشت یا سرهنگی. باری، آمدند و به ما گفتند بیایید والاحضرت شما را میخواهد. ما دویدیم و رفتیم و دیدم که والاحضرت علیرضا جلوی یک اتومبیل بیوکی آنجا هستند. من اظهار ادب کردم و والاحضرت به من گفتند که شما چرا رفتید توی شکارگاه من شکار کردید؟ گفتم من شکارگاه شما نرفتم. بچه بودم دیگر. من توی زمینهای پدرم بودم و رفتم شکار. گفت اگر دفعه دیگر این کار را بکنی من تو را میدهم حبست کنند. گفتم شما حق این کار را ندارید. پدر من سرتیپ اعلیحضرت رضاشاه است و او همچین چیزی نخواهد گذاشت و اعلیحضرت هم نه… گفت میدانی من کی هستم؟ گفتم نه. اینها میگویند شما… گفت من والاحضرت علیرضا هستم. من تعظیم کردم گفتم نه نمیدانم، ولی همینطور که گفتم، البته آنوقت چیزهای درباری نمیدانستم، من اینجا ادامه خواهم داد به شکارم، شما اگر حرفی دارید به اعلیحضرت بگویید اعلیحضرت به سرتیپ زاهدی خواهند گفت. او دید که نه من خیلی کارم خراب است خندید و رفت. گفت خیلی خوب. چیز بانمکی که پیش آمد این نصرالله دوست و برادر من در این موقع که آمد و شنید، چون نصرالله از من چهار پنج سال بزرگتر بود.
س – نصرالله؟
ج – امیرفضلی
س – بله.
ج – تفنگش را به توی آن، چون آنجا یک قسمتی بود که توت فرنگی کاشته بودند یک قسمتی هم این چیزهای تمشکهای وحشی، تفنگش را پرت کرده بود آن تو و از دیوار در رفته بود و پریده بود رفته بود جماران که آنجا خواهر من و دخترعموهای من و خواهرهای خودش و اینها جمع بودند، که بله مرا قایمم بکنید و گمان میکنم که اردشیر را هم بردندش به حبس. چون او هم صبح با من بوده. هیچی بعد از مدتی آن ماشین رفت و اینها آمدند یواشکی خانمها اول آمدند دیدند نه ما نه حبسی شدیم و بساط. شب پدرم آمد. جریان را برایش گفتیم خندید و عرض شود که، والاحضرت علیرضا هم چیزی به پدر من نگفته بوده و به رضاشاه.
جریان گذشت و بعد از مدتی هم عرض شود که جنگ شهریور شد و جریان عوض شد. البته در آنوقت والاحضرت علیرضا یک جوان گمان میکنم پانزده شانزده ساله یا چهارده سالهای بودند در این حدود یا یک خرده جوانتر و در پابلیک معروف بودند که خیلی شرور هستند و خیلی چیز هستند و حتی بعضی شایعاتی بر علیهشان درباره الواتی و دنبال دخترها افتادن و غیره بوده، که یکی از این حکایتها هم اینست که دنبال یکی از دخترهای وهابزادهها میروند بعد بالاخره توسط رئیس شهربانی به عرض اعلیحضرت رضاشاه میرسد و اعلیحضرت هم او را چند روز اتومبیلش را توقیف میکند. بعد از اینکه جنگ شهریور شد، والاحضرت علیرضا جزو خانواده سلطنتی بود که با اعلیحضرت رضاشاه رفتند به آفریقای جنوبی و جزیره موریس و همینطور دیرتر به آفریقای جنوبی همین جایی که من خریدم برای مملکت و موزه پهلوی درستش کردیم در جوهانسبورگ.
س – بله.
ج – بعد از این جریان والاحضرت علیرضا بعد که دیدمش موقعی بود که مرحوم معاضد سفیر ایران در بیرون بود و اتابکی سرکنسول بود در آنجا. همان موقعی است که در مذاکرات گذشته بهتان عرض کردم، من میخواستم بروم به بیروت برای اینکه نظرم این بود که بروم حتما به هر طریقی شده پدرم را ببینم تا آن روزی که پدرم آزاد شد به من ویزا نداده بودند. بعد که دادند من بالاخره رفتنی شدم و رفتم آنجا. آنجا خانواده سلطنت والاحضرت علیرضا بود، والاحضرت حمیدرضا بود، والاحضرت فاطمه اینها در مدرسهای امریکایی و فرانسوی در مدارسی که آنجا بود، میدانید در بیروت،
س – بله.
ج – مدارس زیاد فرانسوی و یکی هم. A.U.B بود، آنجا تحصیل میکردند. و در آنجا ازش والاحضرت خدا بیامرزد مرحوم احمدرضا، عرض شود که، یک روزی،
س – او هم آنجا بود؟
ج – بله بله. یک روزی آقای معاضد خانواده را دعوت کرده بوده و ماها برای سیزده بدر برویم به کوه و یک جانی نزدیک یک آبشاری بود. رفتیم در آنجا و آنجا هم باز با والاحضرت بودیم. والاحضرت علیرضا با هم نزدیک شدیم و به خصوص که احساساتی که نسبت به پدرم و خانواده و بین اینها بود، آنوقت هم هیچ فکر نمیکردم بعدها اینقدر نزدیک بشویم، یک روزی با هم داشتیم در یکی از خیابانهای بیروت، بیروت قدیم خیلی کوچک و بسته بود. نزدیک آنجایی که فرمانروایی فرانسه بود، کنسولگری ایران بود، یک خرده آنورتر سوروته بود. عرض شود که، یکی دو بلاک آنورتر چند تا مدرسۀ کاتولیک و مال کشیشها بود و غیره.
به والاحضرت هم گفته بودند که اگر شما کشیش را میبینید برای شانس باید یک دگمه خودتان را باز کنید. یک روزی ما داشتیم توی این خیابان اصلی بیروت راه میرفتیم چند تا کشیش آمدند از روبرو ما دیدیم. والاحضرت گفتند دگمه هایت را باز کن، دگمه هایت را باز کن. ما هم دگمههای کتمان را باز کردیم. ایشان هم همینطور. بعد یک خرده پایینتر رسیدیم چون اینجا نزدیک مدرسۀ کاتولیکها بود، در اینجا ده پانزده تا از این کشیشهای مدرسه برو. والاحضرت اصرار کرد. گفتم قربان بنده باز نمیکنم برای اینکه الان شلوارم میافتد پایین. دیگر چند تا دکمه، دکمه را باز کنیم ببندیم. خندیدیم و شوخی یک مدتی… والاحضرت از آنجا رفتند و من هم از آنجا برگشتم به ایران.
والاحضرت عرض شود که، بعد رفتند در لژیون دونور در فرانسه خدمت میکردند. لژیون دونور نه، معذرت میخواهم، لژیون اِترانژه. آن قوایی که در فرانسه یک گروهی بودند که به چیز خارجی میپیوستند. یک آرتش خارجی میرفتند که اینها ارتشی بود که فرض بفرمایید در افریقا یا جاهای دیگر اگر جنگی بود، فرانسویها از اینها اول میفرستادند و اینها معروف بودند گمان میکنم به عنوان لژیون اترانژه یا لژیون فرانسز بعد البته قبل از این هم که در این جریان و قبلش با یک خانم لهستانی والاحضرت عروسی میکنند که نتیجه آن عروسی یک پسری است که اسم این مخففش پاتریک است. او هم البته به نام علیرضا. من دیگر در این مدت والاحضرت علیرضا را ندیده بودم. خودم دیرتر به آمریکا رفتم تحصیلاتم را در امریکا ادامه بدهم و تا موقعی که تحصیلاتم در آمریکا تمام شد و به ایران مراجعت کردم. و گمان میکنم این زن را اگر اشتباه نکرده باشم، والاحضرت علیرضا بعد از اینکه از فرانسه به ایران مراجعت میکنند این زن را گرفته بودند. باری، چون اگر نظرتان باشد یک مقدار زیادی لهستانی در
س – ایران بودند.
ج – ایران، ایران محبت کرده بود این همانی که زندانی شده بودند از لهستان و پهلوی روسها بودند آمدند و ایران پذیرایی خیلی گرمی از آنها کرد. باری، عده زیادی از اینها هم زن ایرانی شدند از دخترها و خانوادههای لهستانی. من با والاحضرت نزدیکی نداشتم ولی شنیدم در موقعی که آمریکا بودم چند بار والاحضرت علیرضا با پدرم که یک وقت رئیس شهربانی بوده در آنوقت که در گذشته مثل اینکه گفتم، اگر نگفته باشم بعد دربارهاش صحبت کنیم، چندین بار ملاقات داشته و غیره.
تا اینکه وقتی در اصل چهار بودم والاحضرت علیرضا اظهار علاقه کرده بودند که وارن را ببینند. آنوقت هم من چون سالها گذشته بود و بعد هم این پیغام از طریق دربار بود و آنوقت هم وزیر دربار آقای مرحوم حسین علاء بود و دختر آقای علاء هم در اصل چهار کار میکردند که بعد با اسکندر عروسی کردند، قرار شد که برای اینکه نزدیکتر باشد و خصوصیتر شاید خانم علاء را یعنی خانم ایران علاء بروند با والاحضرت به قصر والاحضرت. تا اینکه جریان ۲۸ مرداد پیش آمد. بعد از ۲۸ مرداد البته من اغلب والاحضرت را در مهمانیها و جلسات خصوصیای که در حضور اعلیحضرت شاهنشاه داشتیم یا در قصر علیاحضرت ملکه پهلوی داشتیم، بیشتر میدیدم. با چند تا مهمانیای که خصوصی پدرم به شام داد یا من خودم در حصارک به افتخار اعلیحضرت و علیاحضرت وقت ثریا. و این باعث شد که ما با هم نزدیکتر بشویم و یواشیواش، البته چند مهمانی هم خود والاحضرت علیرضا در منزلشان به افتخار اعلیحضرت داده بودند. و کار به اینجایی کشید که یواشیواش ایشان اغلب کارهایی گاهی اوقات پیغامی کاری با نخستوزیر داشتند به من میگفتند به پدرم میگفتم. گاهی اوقات تشریف میآوردند حصارک چون من آبگوشت درست میکردم آبگوشت دیزی همدانی و ایشان خیلی خودمانی، چون میدانید که ایشان درویش شده بودند.
س – نخیر.
ج – و درویش وار. بله دیگر درویش شدند و در آن خانقاه که در مذاکرات گذشته در سر جریان شلوغی وزارت فرهنگ و اینها گمان میکنم در یکی از مذاکرات صحبتش را کردیم، خلاصه ایشان روی این اصل خیلی… مرد خیلی یعنی درویشصفتی هم بود. و آن تعریفهایی که ازش میکردند با این آدمی که من بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ دیدم به کلی دو تا آدم متفاوت بود. آدم بسیار ساکتی بودند. هیچکس راجع به از الواتی یا مزاحمت ایشان برای کسی درست کنند نمیکرد. همه معتقد بودند که این مردم را گوش میکند حرفهایشان را و غیره میبرد به عرض اعلیحضرت میرساند. با اعلیحضرت هم با اینکه جنبه در مواقع رسمی جنبه رسمیت داشت در وقتی که خانواده دور هم جمع بودیم، درست حالت یک برادر و دو تا برادر ساده و همینطور با علیاحضرت ملکه ثریا.
البته ایشان مقام اگر اشتباه نکنم آنوقت تا اینجا که یادم میآید درجه سرگردی داشت و همینطور بازرس اعلیحضرت برادرشان شاهنشاه بودند در ارتش. باری، چند بار گله =مند بودند یا چیزهایی با اعلیحضرت محمدرضا شاه داشتند مرا واسطه کردند. به خصوص یکی دو دفعه وقتی منزل علیاحضرت ملکه پهلوی بودیم. و گاهی اوقات، مثلاً یکدفعه یک موضوعی بود یک رنجش کوچک خانوادگی بود که بحثش صحبت صحیح نیست، ایشان تشریف آورده بودند به حصارک و آن روز اتفاقاً من صبح فرستادم از دزاشیب کله پاچه آوردند، زمستان بود، برای صبحانه. کله پاچه میل کردند و از این مرباهای خانگی که عمههایم و دختر عمههایم درست کرده بودند خانه همیشه روی میز بود، خوردند و صحبت کردیم و من موضوع را به عرض اعلیحضرت رساندم جواب هم که جواب مساعدی بود بهشان دادم و این بساطها.
تا اینکه نزدیک تولد اعلیحضرت محمدرضا شاه بود و ایشان به شکار هم علاقمند بودند در ضمن برای اینکه دربارهشان صحبت میکنیم، به کشاورزی هم علاقمند بودند ملکی هم داشتند در گرگان، ملک یا ملکها، نمیدانم، و آنجا میرفتند به کشاورزی. ایشان تشریف بردند به شمال. یک طیارهای هم بود مال برادرشان اعلیحضرت بیچ کرافت، بله بیچ کرافتی که از چوب درست شده بود. جزو بیچ کرافتهای اولیه بود، یک موتوره. و قرار بوده که برگردند به تهران برای مهمانی اعلیحضرت شاهنشاه که برایشان چهارم آبان جشن گرفته میشد و آن شب یک مهمانی در کاخ مرمر بود که البته بعد از این جریانی که پیش آمد آن مهمانی بهم خورد.
باری، قرار بود که یک روز قبل از این جریان والاحضرت به تهران برسند و بعد معلوم شد که طیارهشان نیامده، طیارهشان گم شده، خبری نبود. اولی فکر میکردیم شاید اشتباه کردند توی ابری چیزی به طرف شمال به روسیه شوروی رفتند. با آنجا در تماس بودیم. اعلیحضرت خودشان تشریف آوردند خیلی ناراحت بودند نگران برادرشان بودند برادر تنیاش بود با هم بزرگ شده بودند. عرض شود که، رفتیم با هواپیما پرواز کردیم آن ناحیهها را که هر جا ممکن است امکان داشته باشد شاید این جنازه را بتوانیم پیدا کنیم موفق نشدیم. در ضمن به گروههای مختلف هم مأموریت داده شده بود که از طریق کوهستان و به رادیو و ژاندارمری و همه هم گفته شده بود که هرکس میتواند کمک بکند راهنمایی کند، پِری (جایزه) میگیرند، بهشان محبت خواهد شد.
تا اینکه متأسفانه آن مهمانی شب را هم که در جریان گذشته مثل اینکه برایتان عرض کردم در یکی از چیزها، مال مهمانی اعلیحضرت بهم خورد و آن شب عده زیادی معتقد بودند این مهمانی باید بشود از جمله وزیر دربار وقت، ولی پدرم نخستوزیر و من شخصاً که رابط بودم معتقد بودم نباشد. خود اعلیحضرت علاقهای نداشتند باشد برای اینکه بیاندازه متأثر و ناراحت بودند. و بالاخره در آخرین دقایق حتی آنوقت یادم میآید که وزیر دربار و رئیس تشریفات محسنخان قراگزلو، نشان و فراک و همه زده بودند آمدند آنجا بهشان گفتم که بالاخره اعلیحضرت اراده فرمودند این بهم بخورد. و برای اینکه دیر شده بود توسط رئیس شهربانی و تلفنچی دربار و آجودانها تلفن میکردیم به سفارتخانهها و از طریق وزارتخارجه و تشریفات آنها هم خواسته بودیم خبر بکنند، ولی آنهایی هم که خبر نشدند دم در قصر من ایستاده بودم دانهدانه سفرا میآمدند میگفتم چون متأسفانه آکسیدان که هنوز نمیدانیم والاحضرت علیرضا چه شدند اعلیحضرت در حالتی نیستند که جشن گرفته بشود و جشن بهم خورد و چقدر هم خوب شد این کار شد چون اگر که بعد معلوم میشد که این اتفاق افتاده خیلی گمان میکنم هم از لحاظ پابلیسیتی به ضرر اعلیحضرت میشد و هم از لحاظ علاقهای که به برادرشان داشتند برایشان یک ناراحتی وجدانی پیش میآمد. به خصوص علاقهای هم که علیاحضرت ملکه پهلوی به والاحضرت علیرضا داشتند. والاحضرت علیرضا بعد از رفتنش میتوانم بگویم که کمر علیاحضرت ملکه پهلوی تاجالملوک واقعاً خرد شد و شکسته شدند چون خیلی برایشان این جریان مشکل بود.
باری، متأسفانه والاحضرت علیرضا مرحوم شدند. جنازه را در کوههای شمال البرز پیدا شد که متأسفانه روی مدتی که آنجا بودند کرکس و حیوانات تمام صورت ایشان را چیز کرده بودند. ایشان را در نزدیکهای لشکرک بالای آنجا من با اتومبیل آنجا بودم با چند نفری، مشایعت کردیم آوردندش به… تیمسار باتمانقلیچ هم از طرف دیگری رفته بودند آنوقت رئیس ستاد بودند، یک قسمتی از کوه و به هر حال، این را سویلها و ژاندارمها پیدا کردند. جنازه را آوردیم به مسجد سپهسالار، در مسجد سپهسالار اولین باری هم توی تشریفات جمع شدیم برای اینکه از لحاظ تشریفات تصمیمات چه جور گرفته بشود. قرار شد که جنازه از مسجد سپهسالار تشییع بشود. در قسمت نمیدانم آرامگاه را تشریف بردید یا نه؟ آنجا که یک حالت گردی است
س – بله.
ج – که اعلیحضرت رضاشاه در وسط این قسمت خاک شدند، در قسمت گوشه دست راست بالا که وقتی روبرویتان یعنی روبرو دست راست بالا آنجا خاک بشوند. اعلیحضرت اراده فرمودند که تشریف بیاورند در آرامگاه بودند. جنازه روی توپ گذاشته شد تا سر آن چهارراهی که از مسجد سپهسالار بود که اسمش یادم رفته، و از آنجا هم ادامه پیدا کرد. آمدیم تا آرامگاه. و اعلیحضرت را من هیچوقت به این ناراحتی و متأثری ندیده بودم، با لباس رسمی منتظر بودند. و موقعی که جنازه را میخواستند از روی توپ بردارند هیچ نمانده بود که جنازه بیفتد زمین.
س – عجب!
ج – چون خوب این هم سنگین بود و بساط. و خوب خوشبختانه بین زمین و آسمان عده دیگر گرفتندش. و این یک شوکی بود برای اعلیحضرت که آنور ایستاده بودند. آمد و مراسم تدفین بجا آمد و از آنجا هم همه برگشتند و رفتند و مدتی برای گمان میکنم چهل روز هم عزاداری اعلام شد که این مصادف شد اتفاقاً به و دعوتی که نیکسون قبلاً کرده بود توسط رئیسجمهور آمریکا آیزنهاور، و اینکه قرار بود برویم به آمریکا که علیاحضرت ملکه پهلوی از این جریان زیاد دل خوشی نداشتند چون میگفتند ما هنوز عزادار هستیم چطور این کار را میکنید؟ و بالاخره به عرضشان رسید و راضی شدند که کار مملکتی را که نمیشود عوض کرد و بهخصوص اینکه اهمیت سیاسی، اقتصادی دارد برای ایران. خلاصه، مسافرتی بود که اعلیحضرت ۱۹۵۴ قبول فرمودند مهمانی یعنی دعوت آقای رئیسجمهور وقت آیزنهاور و رفتیم به آمریکا و در همان وقتها بود که چله تمام شد.
س – آنوقت در این جریان ۲۸ مرداد والاحضرت علیرضا یا سایر والاحضرتها هیچ نقشی داشتند؟
ج – قبل از ۲۸ مرداد و در جریان آن چند روز اخیر با والاحضرت علیرضا هیچ نوع تماسی ما نداشتیم نه. و اعلیحضرت هم خودشان در یک وضع ایزولسیونی بودند. اغلب خانواده سلطنتی اصلاً خارج از ایران بودند بعد از آن، شما اگر یادتان باشد در آن دو سال اخیر مصدق آنچه که از دستش برمیآید مصدقالسلطنه سعی داشت که بهانهای داشته باشد که اینها دخالت میکنند و فامیل را از ایران به دور کرد.
س – بله.
ج – گمان میکنم آنوقت حتى والاحضرت علیرضا در خارج از ایران بودند. و تنها والاحضرتی که یادم میآید آنوقت تهران بود که فعالیتی در آن روز داشت والاحضرت حمیدرضا بود که آن هم در روز ۲۸ مرداد بعد از اینکه مردم چراغها را روشن کرده بودند و عرض شود که هرکسی عکس پادشاه را نداشت اتومبیلش را میزدند و هرکس داشت یا عکس یا عرض شود که اسکناس و تمثال اعلیحضرت، در آن روز والاحضرت حمیدرضا در بعضی از جاها دیده شده بود.
س – بله.
ج – و تا آنجا که اطلاع دارم نه
س – آنوقت همسر بعدی رضاشاه کی بودند؟
ج – آها. اعلیحضرت رضاشاه بعد با خانم ملکه توران که از خانواده قاجار بود عروسی کردند. از آن عروسی یک پسر بهوجود آمد و آن والاحضرت شاهپور غلامرضاست.
س – بله.
ج – و البته بعد از این جریان میان اعلیحضرت رضاشاه و ملکه پهلوی یک خرده بد شده بود. به خصوص یک عدهای هم معتقدند که بس که علیاحضرت وقت با اعلیحضرت سختی میکردند یعنی تاجالملوک، این باعث میشود که اعلیحضرت زن دیگر بگیرد. عدهای دیگر معتقدند که نه، این از این لحاظ بود که اعلیحضرت میخواستند که همینطور به خانواده قاجار را هم یواشیواش بهشان محبتی کرده باشند و یک همپارچگی باشد، این پیش آمده. نمیدانم من چون آنوقت کوچک بودم و با اعلیحضرت رضاشاه.
س – بله.
ج – و بعد از، البته والاحضرت غلامرضا هم یکی از والاحضرتهایی بود که این برادرها را اعلیحضرت سعی داشت که خیلی با هم نزدیک بوده باشند اعلیحضرت رضاشاه، و گمان میکنم اگر اشتباه نکنم او را هم در موقعی که اعلیحضرت محمدرضا شاه را که ولیعهد بود برای چیز فرستادند به سوئیس به «روزه»، او هم بود.
س – بله.
ج – بعد از او زن دیگری اعلیحضرت گرفتند از خانواده قاجار از خانواده دولتشاهی بود و آن ملکۀ عصمت بود. از ملکه عصمت والاحضرت عبدالرضا، والاحضرت محمودرضا، و والاحضرت احمدرضا، البته سنها را جلو و عقب رفتم، و والاحضرت حمیدرضا.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۲۱ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۴
ج – والاحضرت غلامرضا پسر ملکه توران بودند. همینطور که عرض کردم یک دانه پسر از این چیز بود،
س – ازدواج.
ج – از این عروسی و ازدواج. غلامرضا هم باز اگر اشتباه نکنم با اعلیحضرت آمد به «رُوزه» در سوئیس. و بعد که اینها برگشتند او هم جزو کسانی بود که داخل ارتش شد. و بعد که والاحضرت علیرضا فوت کردند او نمایندگی اعلیحضرت را در بازرسی ارتش داشت. همینطور رئیس کمیتة المپیک ایران بود.
س – بله.
ج – غلامرضا الان در لندن و پاریس زندگی میکند. مادرش تا این اواخر خوشبختانه حیات داشت. ملکه توران زن بسیار ژانتی و گرمی، و او هم از خانواده امیرسلیمانیها و شازده است همینطور که عرض کردم. البته بعد از این که از اعلیحضرت رضاشاه، چون اعلیحضرت رضاشاه وقتی که از سلطنت کنارهگیری کردند و تشریف بردند به یعنی تقریباً تبعید بودند دیگر،
س – بله.
ج – در افریقای جنوبی اول در موریس، ملکه توران طلاق گرفته بود و بعد زن آقای ملکپور شد که یک تاجر businessman بود، حالا در چه قسمتی نمیدانم. ملکه توران از طرف فامیلی هم مقدار زیادی زمین و املاک در جنوب تهران داشت که بعد از آن جادة بومی که قبلاً جادة شاه عبدالعظیم بود به شاه عبدالعظیم، ولی بعد که به قم جادة جدا کشیدند از کنار راه آهن، زمینهایش خیلی مرغوب شد و از لحاظ مالی به نفعش تمام شد. و چون زن خیلی مذهبی هم بود یک مسجدی هم در کنار این جاده ساخته بود که میگفتند آنوقت علاقهاش این بوده که در آنجا مدفون بشود و جایش بوده باشد. این اواخر شنیدم یک یادداشتهایی در ایران منتشر کرده بودند به اسم اینکه این نوشتههای ملکه توران است.
س – بله.
ج – نمیدانم صحت دارد یا ندارد. باری، ملکه توران تا این اواخر که من اطلاع دارم در… که البته ملکه توران دیگر نبود آنوقت، بعد از عروسی به نیک….
س – ملکپور.
ج – خانم ملکپور ایشان در آنجا بودند و زندگیشان در مونیخ بود. والاحضرت غلامرضا بعد از اینکه، اولین بار که عروسی کرد از خانواده اعلم بود، همای اعلم که همای اعلم بعد از ۲۸ مرداد صحبتهایی بود و باری، ایشان از والاحضرت غلامرضا طلاق گرفتند و عاشق و یا طرفین عاشق بودند، مهندس ابتهاج شدند. مهندس ابتهاج آن کسی است که اسهام زیادی در روی نزدیکی که با خانواده سلطنت و آنوقت زمان اعلیحضرت و علیاحضرت ثریا بود از سهامدار بیشتری با آن قباد ظفر هم شریک بودند و غیره، در سیمان شهر ری در جنوب تهران بود. و این مرد جزو برادران ابتهاج است.
س – بله.
ج – جوانترین است اگر اشتباه نکنم. و اکسیدان کرد از تهران میرفت به شمال، یا vise versa که اتومبیلش از توی جاده پرت شد بعد از تونل کندوان در شمال به توی رودخانه و ماشین را رودخانه برد و جنازه او هیچوقت پیدا نشد.
س – بله.
ج – والاحضرت غلامرضا زن دومش از خانواده جهانبانیها بود، که پدر خانمش سرهنگ بود زمان مرحوم رضاشاه کبیر و بالاخره به درجه سرتیپی یا سرلشکری رسید در زمان اعلیحضرت محمدرضا شاه. و یک خانم اگر اشتباه نکنم روس هم داشت که از یکی از دخترهای آنها یکیاش خواهر نمیدانم خواهر تنی هستند یا نه، زن حسین جهانبانی پسر ابول میرزای جهانبانی بود و خواهر دیگر خانم والاحضرت منیژه حالا بهش مینامند که خانم والاحضرت غلامرضا شد. والاحضرت غلامرضا از زن اول یک پسری داشت که یک خرده این پسر ناراحت، یعنی نه ناراحت، بد بود. چیز فکری و یک خرده شاید در نتیجه طلاق پدر depress بود. در یکجا، از عروسی دوم دوتا دختر و یک پسر دارند. پسر در براون یونیورسیتی درس میخواند الان در حال حاضر ۱۹۹۱ و ۱۹۹۲ و محصل خیلی خوبی بود و تعجب میکنم که پرینستون چرا ایشان را پس داده بود که خیلی باعث تعجب شد در صورتیکه پرینستون خیلی پول گرفت از خانواده پهلوی. البته پسر شفیق را آنجا قبول کرده بود که شوهر یعنی پسر والاحضرت، نوه والاحضرت اشرف و پسر شفیق که کشته شد.
س – پسر شهریار.
ج – شهریار. و درسهایش الحق والانصاف خیلی خوبست تا آنجایی که من آنوقت چون برایش چند تا نامه recommendation نوشته بودم به پرینستون و به همین براون که نیکسون در آنجا بود. دو تا دختر هم یکی عروسی کرد با یکی از پسرهای سرلشکر بقائی پسر بزرگش کاووس که از یک زن فرانسوی پسری داشت. و دیگری هم عروسی کرد با پسر یعنی نوۀ بقائی شد داماد والاحضرت غلامرضا از یکی از دخترها و پسر دیگر هم عروسی کرد با تنها دختر شازده ابونصر عضد پسر عضدالسلطان تقریباً که او هم باز از خانواده بقائیها از خانواده عضد و من اتفاقاً Bestman بودم.
س – بله.
ج – پسر عروسی نکرده پسر غلامرضا. و خوب اینها الان دو تا دختر در اروپا و در فرانسه زندگی میکنند. والاحضرت غلامرضا برای اینکه اگر یادم نرفته باشد در فرانسه و لندن زندگی میکند. پسرش هم در امریکا تحصیل میکند. گمان میکنم این راجع به آنچه که اطلاعاتی راجع به والاحضرت غلامرضا است گفتم.
س – درست است.
ج – مگر سوالی داشته باشید.
س – نخیر، بعد میآید والاحضرت…
ج – سؤال بعدیتان؟
س – میآید سر…
ج – بعد از والاحضرت غلامرضا میرسیم به والاحضرت عبدالرضا.
س – نخیر اول والاحضرت عصمت را بفرمایید.
ج – همان دیگر.
س – بله.
ج – والاحضرت عصمت در واقع زن سوگلی و زن سوم اعلیحضرت رضاشاه کبیر بود از خانواده قاجار و دولتشاهی بود دولتشاهیهای کرمانشاه. و زنی بود که از همه اینها جوانتر بود و در مسافرت اعلیحضرت هم در رکاب اعلیحضرت رضاشاه هم به افریقای جنوبی رفت.
س – بله.
ج – و از آن که والاحضرت عبدالرضا، والاحضرت احمدرضا، والاحضرت محمودرضا و والاحضرت، جوانتر از همه اسمش را…
س – حمیدرضا.
ج – حمیدرضا. چهارتا پسر و یک دختر والاحضرت فاطمه که این مابین این پسرهاست. برای اینکه چون این تنها دختر است اول راجع به او. والاحضرت فاطمه تحصیلاتشان بیشتر در اول در همان بیرون بود. بعد جوان بودند و به یک دلایلی میخواستند خودکشی کنند و مقدار زیادی قرص آسپیرین خوردند و خوشبختانه توانستند ایشان را نجات بدهند و این پیرمرد شریف آقای معاضد و خانمش چون دکتر گفته بود اگر ایشان خوابش ببرد بخوابد ممکن است بمیرد، باید حرکتش داد. این توی آن طبقه بالای سفارت این دست این را گرفته بود پیرمرد و میدویدند برای خاطر اینکه او نتواند بخوابد.
به هر حال، حالش خوب شد و در نتیجه مرحوم معاضد خیلی عصبانی بود. تمام خانواده را سوار کرد با اتومبیل آمدند رفتند به قاهره، آنوقت آقای جم آنجا سفیر بود، اینها را تحویل داد چون آنوقت جم فامیل بود با اعلیحضرت دیگر، چون پسرش شوهر والاحضرت شمس بود.
پسرها والاحضرت عبدالرضا تحصیلات هاروارد دارد. بسیار پسر تحصیلکرده ولی البته یک خرده تند و چندین کلاش بود. یکی اینکه این یک وقتی در توی، البته توی دربار هم باید عرض کنم که همیشه توی هر درباری تو هر دستگاهی آنتریک زیاد است. در رکاب اعلیحضرت بودیم در هندوستان، آقای والاحضرت عبدالرضا گویا تلفنچی را میخواستند، روابطش هم گویا با مرحوم علاء خوب نبوده، خلاصه، میرود و میزند توی گوش تلفنچی دربار به اسم محمدی که این از زمان رضاشاه کبیر از جوانیش تلفنچی بوده و آنجا بوده. و اعلیحضرت وقتی به عرضشان رسید توسط نخستوزیر و تقریباً همهکاره برای علاء، ایشان را توبیخ کردند و مدتی حق نداشتند دربار بیایند. یک عریضۀ مفصلی به برادر تاجدارشان در وقتی که در رکاب اعلیحضرت در هندوستان بودیم نوشت و بالاخره آن سوء تفاهم رفع شد و دو مرتبه اجازه پیدا کرد. بعد والاحضرت عبدالرضا عروسی کرده بودند با یعنی هنوز هم هستند، با دختر آقای زند. زند اصلش گرجی است. یکی از شخصیتهای سیویل بود که در زمان جنگ تنها وزیر جنگ سیویلی بود که در ضمن ما وزارت جنگ داشتیم. رئیس بانک ملی بوده بعد سفیر شد عرض شود که، در اسپانی، دختر دیگرش زن ابوالقاسم امینی بود. پریسیما اول زن آقای هوشنگ افشار بود.
س – بله.
ج – پسر آقای حسن افشار که وکیل خیلی گردنکلفت آذربایجان بعد گرفتاری زمان اعلیحضرت رضاشاه پیدا کرد، ولی در ۲۸ مرداد فعالیت زیادی داشت. آدم خیلی انترسان بازفکری بود. هواپیمایی پارس را او درست کرد قبل از اینکه شفیق از دستش بگیرد با قدرت. و مدتی هم پسرش در این کار بود هوشنگ. و باری، عروسی والاحضرت پریسیما با هوشنگ به جدایی کشید و یک دختر ازشان بود که حالا عروسی کرده. و بعد پریسیما زن والاحضرت عبدالرضا شدند بعد از اینکه والاحضرت عبدالرضا از امریکا مراجعت کردند. تحصیلات عالیه بسیار خوبی توی این برادرها داشتند. در هاروارد تحصیل کرده بودند و این ایده سازمان برنامه به پیش آمد و سازمان برنامهای قرار بود درست بشود ریاستش هم باید با والاحضرت شاهپور عبدالرضا باشد. این جریان بود، البته باز هم روی آنتریکها و غیره، اعلیحضرت را از این برادر میترساندند که این تحریکاتی میکند حرفهایی میزند.
والاحضرت پریسیما هم خیلی زن عرض شود که، حرفهایش را بزند و بدون حاشیه و غیره، یک خرده مشکلات را بیشتر کرده بود. در زمان عرض شود که ریاست سازمان را ایشان داشتند تا زمان ابتهاج که آمد. ابتهاج عکس ایشان را از سازمان برنامه برداشت و به عرض رسانده بود که این خیال کودتا دارد و از این حرفها. در این جریان هم [ارنست] پرون چون با او خوب نبود و آنوقت پرون یکی از افرادی بود که معلم اعلیحضرت بوده که باز شاید جداگانه دربارهاش صحبت کنیم و از موقعی که سوئیس اعلیحضرت در چیز تشریف داشتند. عبدالرضا هم by the way آنجا بوده.
باری، او و دعوای بین والاحضرت عبدالرضا با پرون و نزدیکی عبدالرضا با آقای تیمسار دادستان که با علیاحضرت ملکه پهلوی فامیل میشد، و rumor اینکه عبدالرضا میخواسته با مرحوم مصدقالسلطنه ساخته بود و نقشه این بوده که عبدالرضا اگر اعلیحضرت را بخواهند بردارند او بیاید و اینها، یک خرده روابط را خراب کرده بودند. و اینجا هم ابتهاج از این جریان، ابتهاج سازمان برنامه،
س – ابوالحسن.
ج – ابوالحسن. و در نتیجه این طوری. والاحضرت عبدالرضا هم کنارهگیری کرد و نشست توی خانهاش و سعی کرد که بعد از آن هم بپردازد بیشتر به کارهای کشاورزی و ملک داری در شمال. و همینطور عرض شود که، چون علاقمند به شکار بود و یکی از بهترین تیراندازها بود و شکارچی خیلی خوبی بود، یکی سعی کرد در ایران این چیزی که زمان رضاشاه بود و بعد از بین رفته بود برای حمایت از شکار و غیره، این سازمان شکار اگر اشتباه نکنم، درست کرد که اسکندر فیروز در آنجا با ایشان بود داماد آقای علاء. و بعد هم البته آنها باز شایعات است خدا میداند، که صحبتهایی بود که آیا در بعضی کارهای مالی چیز شدند. یک صحبت یکدفعه در تگزاس پیش آمده بود در روزنامهها به عرض رسیده بود. یکی دیگر در سنا و غیره، که آن هم یک چیزی بود یکی هم مربوط به کانادا، درست یا دروغ، خدا میداند. من هیچ نوع اطلاعاتی که تأیید این حرفها را بکند ندارم. از این عروسی والاحضرت عبدالرضا یک پسر بسیار جوان فهمیده، عرض شود، شارپی، که اول افسر شده بود ولی حالا شنیدم در آمریکاست نمیدانم در تگزاس است یا در فلوریدا، یک پسر داشتند و اگر اشتباه نکنم و همینطور یک دختر. این هم از عروسی.
س – این داستان والاحضرت پریسیما و ماریا گابریلی چی بوده؟
ج – بله. عرض شود، آنوقت البته من در ایران نبودم. قبلاً هم مثل اینکه یک اشارهای به این موضوع کردم. شایع شد. والاحضرت پریسیما و والاحضرت ثریا یعنی علیاحضرت وقت خیلی نزدیک بودند علیاحضرت هم بهش علاقمند بود. آن اواخر یادم میآید. خوب یادم میآید آن شبی که عرض کردم در گذشته مال رفتن پدرم بود آن پنجشنبه و پدرم رفت و شب حضور اعلیحضرت بودیم، آن شب اشخاصی که توی آن چیز خانوادگی بودند و شام کوچولو، یکی هم والاحضرت پریسیما و والاحضرت شاهپور عبدالرضا بودند. و روابط اینها آنقدر خوب بود که یک چیزی علیاحضرت میخواست پریسیما رفت از توی قسمت اتاق خواب بیاورد و با هم. بعد، بعد از اینکه صحبت عروسی اعلیحضرت شاهنشاه با دختر پادشاه سابق ایتالیا گابریلا پیش آمد و آنها آمدند تهران که در یکی از این صحبتها دربارهاش متذکر شدم، گفتند که این صحبتهایی کرده با خواهر گابریلا و آن داماد و غیره که آنجا بودند مهمان که این باعث شده که او را سر زده بکند و نخواهد که در خانواده سلطنتی باشد. و این تا آنجایی که من بهش چیز دارم صحبت کرده یا نکرده هیچ اطلاع ندارم خارج بودم. ولی این همینطور که گفتم بیشتر جنبه مذهبی و سیاسی داشت که نشد نه اینکه یک چیز اینجوری،
س – بله.
ج – یک rumor اینجوری بهم زده باشد. به نظر من چیز دیگری بوده باشد نمیدانم، خدا میداند.
س – شما صحبتتان در مورد والاحضرت فاطمه فکر میکنم نیمهتمام گذاشتید. ازدواجهایشان را
ج – بله. والاحضرت فاطمه بعد از اینکه از امریکا آمدند و فرستادندشان به آمریکا یعنی از. A.U.B، آمدند اول در واشنگتن بودند در یک مدرسهای با دو تا خواهرهای تیمسار معارفی هم مدرسه. یک مدرسه هست خارج از واشنگتن که بعد، نزدیک آنجا خیلی، آن رئیسش سالها بعد عاشق یک دکتری شد و بعد کار به کشتن کشید و جنجال. یک دکتری که کتابی نوشته بود راجع به لاغری
س – بله بله کریستان دایان (؟).
ج – بله.
س – مدرسه دخترانه.
ج – بله در آنجا میرفته. عرض شود که در موقعی که ایشان در امریکا تشریف داشتند عاشق یک شخص امریکایی میشوند به اسم هیلییر که آنوقت در آنوقت اعلیحضرت مخالف این عروسی بودند و بنابراین لقب والاحضرتی را ازش پس گرفتند و با اینکه آنها مسلمان شدند او هم اسمش على شد، شد على هیلییر. آنها مدتی با هم بعد از عروسی بودند تا حتی موقعی که ۵۴ در رکاب اعلیحضرت رفتیم اینها در آنجا بودند. بعد بین والاحضرت فاطمه و على هیلییر یک خرده سرد شد و در نتیجه کار بعد از ۱۹۵۴، ۵۵، بین ۵۴ و ۵۶ عرض شود که به اینکه جدایی میخواست بکشد و البته در این زمان هم اعلیحضرت والاحضرت فاطمه را بخشیده بودند لقب را بهش پس دادند. على هیلییر به ایران آمده بود ازش بچهدار بودند. یک پسری گمان میکنم اگر اشتباه نکنم. یک دانه را صد در صد مطمئنم بقیه را اطمینان ندارم، ولی گمان میکنم فقط یک پسر بود.
باری، بعد از این که طلاق گرفتند در آن زمان ۱۹۵۴ و همینطور در زمانی که اعلیحضرت گمان میکنم ۵۷ بود که به ژاپن تشریففرما شده بودند از طریق آمریکا به هاوایی و سانفرانسیسکو و غیره، که آمدند که همان که گفتم مهمان پاپا بودند در آن تاریخ، در آنجا هم باز آقای محمد خاتم که خلبان مخصوص اعلیحضرت بود و جوان برازندهای بود و محمد هم داماد امام جمعه بود، یعنی محمد خودش خواهرزاده امام جمعه دکتر حسن امامی و یکی از فامیل دیگر یکی از خواهرزادههای دیگر امام جمعه را گرفته بود که زن بسیار رشید خوشتیپ فهمیدهای بود و اینها در یک عید نوروزی که رفته بودند به باشگاه هواپیمایی در دوشان تپه و امریکاییها و چند تا از این آقایانی که آنجا بودند داشتند از این فوزیهای کوچک امتحان میکردند Missile ها، این میآید و میخورد به گردن خانم مرحوم خاتم و گردن او را قطع میکند تا برسانندش بیمارستان آن زن از بین رفت.
س – عجب!
ج – بله. و از او هم یک دختریست که آن دختر اتفاقاً حالا زن پسر آقای مجید اعلم است. باری بعد از اینکه او زن نداشت و در رکاب اعلیحضرت در این مسافرتها بود و در این سفر اخیر اعلیحضرت از مراجعت به ژاپن، روابط چون گرمتر شد و بالاخره این دو تا بهم علاقمند شدند. نتیجه این شد که والاحضرت فاطمه عروسی کردند با آقای محمد خاتم که حالا نه تنها خلبان مخصوص اعلیحضرت بود بس که از سرگردی و سرهنگی و سرتیپی و بعد هم آن درجه موقت و بالاخره رئیس ستاد هوایی و ارتشبد. و اینها زن و شوهر با هم بودند و از این زناشویی تا آنجایی که من اطلاع دارم و خیال میکنم اطلاعاتم درست باشد دوتا پسر پیدا شد که این دو تا پسر الان در انگلستان زندگی میکنند. محمد ارتشبد خاتم عرض شود آنوقت که رئیس فرمانده بود به آمریکا آمد. عرض شود که، وقتی که ۲۸ مرداد بود خلبان اعلیحضرت بود وقتی که اعلیحضرت از تهران به بغداد تشریف بردند از آنجا در رکاب اعلیحضرت و علیاحضرت ثریا به رم رفت و بعد برگشت که از آنجا دیگر درجة سرهنگی را من برایش با اعلیحضرت صحبت کرده بودم از من خواسته بود. بعد هم عرض شود که، درجة بعدیش را و بعد هم آن قانونی که اعلیحضرت علاقمند بودند که افسرهایی که تحصیلکرده و جوانترند بیایند یک قانون موقتی گذراندند یعنی قانون گذاشتند که افسران موقتاً میتوانند به یک یا دو درجه ارتقاء پیدا کنند. یعنی اختلافی بین هوایی و ارتش زمینی و دریایی و ارتش زمینی شد، چون اینکه اینها میگفتند زمینیها میگفتند اینها بدون اینکه سلسله مراتب را حفظ کرده باشند میآیند با ما همقطارند یا از ما بالا میروند. ولی آن یک چیز جداگانهای است. بعد محمد خیلی جوان عرض شود که، اسپرتمنی بود خلبان بسیار خوبی بود و روی این اسپرتی که داشت رفته بود در شمال غربی ایران در آن سدی که در نزدیکهای دز هست آنجا با این پرواز کایوت گمان میکنم بهش میگویند که این چیزهایی که میپرند.
س – نمیدانم.
ج – و آنجا اکسیدان کرد. معلوم میشود آن کسی که، چون این کسی که این را اختراع کرده یا اقلاً تخصص خیلی زیاد داشت که میپرید یک استرالیایی بوده و به ایشان نوشته بوده که یک چیزهای تکنیکی هست و ملاحظه بکنید. خلاصه، آن روز متأسفانه از آنجایی که شاید قسمت بخواهد یک خلبانی هست که در اکسیدان هوایی از بین برود، بادی میآید و این نمیتواند خودش را جدا کند و میخورد به سنگ و از بین میرود. بعد از او والاحضرت فاطمه عرض شود که، دیگر شوهری نداشتند و روابط خیلی نزدیکی با علیاحضرت شهبانو داشتند. منزلی اینجا در (نامفهوم) در آنور فرانسه بود که وقتی مریض شدند علیاحضرت دادند این را فروختند. والاحضرت فاطمه بعد از مدتی گرفتاری
س – سرطان؟
ج – سرطان معده و روده و در عروسی ولیعهد اعلیحضرت حالیه هم بود که آنوقت دو تا عمل کرده بود. و در عروسی اولین عروسی والاحضرت غلامرضا دخترش با آقای بقائی هم در لندن بود. و برای پسر خودش هم عروسی گرفته بود چند هفته دو سه هفته بعد که در عروسی والاحضرت غلامرضا توانست بیاید و در آن عروسی هم شرکت کرد در عروسی پسر خودش تا آنجا که اطلاع دارم، البته من نماندم من لندن را ترک کردم، در درچستر و بعد هم سخت مریض شده در عرض چند هفته روی ناراحتی این سرطان که خیلی زیاد توسعه پیدا کرده بود در بدن ایشان، از بین رفت و فوت کرد.
س – میزان دوستی تیمسار خاتم با اعلیحضرت چقدر بوده؟ بعضیها میگویند ایشان یکی از نزدیکترین افراد با اعلیحضرت بودند. نظر شخصی است.
ج – در این قسمت، اولاً دوستی تردید دارم بین اعلیحضرت و محمد خاتم بود. یک چیز فرماندهی بود همیشه این مابین در عین حالی که آن خلبانش بود. و بعد متأسفانه یک شایعاتی بود راجع به استفادههای مالی و غیره که این اعلیحضرت را رنجیده خاطر کرد. در اواخر محمد شنیدم که خیلی depressed بود و نگران. ولی همیشه خوب توی خانواده بود. داماد شاه بود. اعلیحضرت به او خیلی علاقه و احترام داشتند و به همین دلیل هم از سرگردی و سروانی آوردندش تا ارتشبدی. او هم افسر لایقی بود. ولی خوب، یک مقدار زیادی هم دشمن درست شد برای اینکه یک عده میگفتند که او چون حالا داماد شده این نزدیک است و چون خلبان بوده و شانس داشته این پلهها را اینقدر زود زود رفته بالا. ولی اصولاً افسر تا آنجایی که من میدانم و میشناختمش، رشید، خلبان بسیار خوب. یعنی رشادت که خوب کار او در خلبانی بوده و نیروی هوایی را هم تا حدی بد اداره نکرد.
بزرگترین بدبختی که به نظر من برای اعلیحضرت برای خانواده سلطنت برای دولت برای مردم ایران پیش آمد این یکدفعه بالا رفتن نفت و عرض شود که پول زیادی به دست همه افتادن که نمیدانستند چه جور خرجش کنند، که متأسفانه این خودش یک بدون اینکه کسی شاید بخواهد و بتواند و بخواهد کنترل کند، یک فسادی درست کرد و آنهایی هم که در این جریانات استفاده میبردند همهاش یک چشم و همچشمی بود و مثل اینکه این رقابت کار به جایی کشید که خوب، چرا من ده برابر آن یکی نداشتم و آن یکی بیست برابر… یک وضع عجیبی بدبختانه پیش آمد که خوب، گمان میکنم همه به این جریان… خوب این هم متأسفانه گردن او را هم گرفت.
س – پس رابطه ایشان مشابه آقای اعلم یا آقای هوشنگ توللی یا اینها نبود از نظر شخصی که مثلاً خیلی با اعلیحضرت خودمانی باشد و اینها.
ج – اعلم، نمیتوانم بگویم اعلم مثلاً خیلی خودمانی، شاید این اواخر، برای اینکه یک متأسفانه، اعلم مرد خوبی بود با من دوست بود دوستش داشتم. چیزهای خوبی هم داشت. شایعه این بود که اعلم را اعلیحضرت نماینده انگلیسها میداند از زمان پدرش و غیره. و بعد هم اعلم در موقعی که نزدیک شد یکی از دلایل هم این بود که چون برادر زنش آنوقت شوهر والاحضرت اشرف بود، به این طریق این نزدیک شده بود به درباره
س – بله.
ج – و شاید به دلیل دیگری برای خاطر پدرش. ولی تا زمانی هم که نخستوزیر بود تقریباً میتوانم نود در صد من بگویم با قدرت که اعلم آدم فاسدی نبود در کار مالی. متأسفانه شاید چند تا چیز باعث این کار شد. یکی مریضیاش بود و یکی علاقهاش به دو تا دختر. و نزدیکی تا آنجایی که من بودم چون اغلب من هیچوقت شاهد این نبودم که این بتواند اینقدر خودمانی با اعلیحضرت بوده باشد و همیشه یک فاصلهای. در مسافرتها فرض کنید وقتی رفته بودیم به آمریکا این اصرار داشت که حتی طبقه سی و پنجم نباشد در طبقه دیگر بوده باشد. متأسفانه چون شنیدم خودش یک صحبتهایی نوشته، روی جریاناتی که خلاف اخلاق بود این شخص خودش را سعی کرد نزدیک بکند و بعد شاید سعی کرد یک پول بیشتری پیدا بکند برای آتیه بچههایش وقتی دید که در حال رفتن است. و چون این سعی میکنم در این موضوع عجالتا صحبتی نشود. ولی…
س – نه منظورم…
ج – بله.
س – منظورم آقای خاتم بود که آیا ایشان…؟
ج – محمد، یک جریانی پیش آمد که این چون دیگر از شایعات گذشت، یک وقتی یک کسی که اعلیحضرت میشناختند و رفت و آمد دارند کار به گوش علیاحضرت رسید و داشت یا اسکاندالی بلند میشد، قرار بر این شد که محمد خاتم بگوید که این خانم با او رابطه داشته.
س – بله.
ج – و این باعث شد که خوب، والاحضرت فاطمه و محمد بعدها یک استفادههایی، از این جریان استفادههایی بکنند، استفادههای مالی. وقتی که خوب، محمد فوت کرد یک گرفتاری پیش آمد که گویا دویست و پنجاه میلیون پوند یا دلار، نمیدانم در لندن بود. انگلیسها هم میگفتند باید معلوم بشود وارث کیست. کار به نامهنویسی از دفتر مخصوص شد و غیره. و این خوب یک صحبتهایی را پیش آورد.
من خوب به یاد دارم وقتی که در رکاب اعلیحضرت مسافرت کردیم به آمریکا بهعنوان مهمان آیزنهاور، من به اعلیحضرت عرض کردم که اگر اعلیحضرت، البته هتل و مخارج و غیره را همه را تمام ملتزمین را میدادیم، که به این ملتزمین رکاب اگر اجازه میفرمایید یک پولی بدهم در اختیارشان که مخارجی شاید داشته باشند. اعلیحضرت هم فوراً تصویب فرمودند. و روز اولی که رسیدیم یعنی شبی که رسیدیم به نیویورک چهل و هشت ساعت بعدش صبح دانهدانه آقایان را من احضار کردم که بیایند حضور اعلیحضرت در A 35 آپارتمان در والدورف آستوریا شرفیاب بشوند. اعلیحضرت به هر کدام از اینها نفری پنج هزار دلار مرحمت فرمودند برای این مسافرتی که آنجا. و به قراگزلو آنوقت چون خانمش قراگزلو منوچهر و خانمش بود به آنها دو تا رسید چون یکی به این یکی به آن. و آنوقت محمد خیلی خوشحال بود. آنوقت محمد اگر یادم نرفته باشد هنوز یا سرگرد بود یا سرهنگ دو. توی چیز هست برای اینکه نشانها را که آمدیم آلمان قرار بود بگیریم، نمیدانم به او بیشتر شد یا به جهانبانی یا هر دویشان را یکجا گذاشتم چون سفر رسمی بود.
باری، در آن سفر به من گفت که خیلی خوشحال بود، گفت هم صرفهجویی میکنم هم یک ماشین خیلی نوی قشنگی سفارش میدهم. بنابراین پنج هزار دلار آنوقت برای او چیز خوبی به نظر میرسید.
س – بله.
ج – تا اینکه بعدها که دیگر در مقابل این صحبتهایی که میکنند تقریباً شاید صفر بود. ولی محمد را من دوستش داشتم و چون هیچ نوع این در این صحبتها مدارکی ندارم که از صحبتهایی که میکنند، والا نمیدانم.
س – بله. والاحضرت احمدرضا را بفرمایید.
ج – والاحضرت احمدرضا اول بعد از اینکه تحصیلاتش را کرد، زن اولش از خانواده بهرامی بود. زن بسیار زیبایی بود و یک دختر بسیار زیبایی هم داشتند. و بعد البته والاحضرت احمدرضا یک ناراحتی روحی داشت. خیلی ساکت بود و چیز عجیب اینکه شباهت زیادی به اعلیحضرت رضاشاه داشت. و خیلی نه به کسی زحمتی میرساند و نه غیره. زندگی زناشویی این هم خیلی مشکل است قضاوت کردن به خصوص که آدم نزدیک نباشد. بالاخره این زناشویی کارش به طلاق کشید و خانمی که اول داشت اگر اشتباه نکنم رفت به شیکاگو در امریکا و آنجا شوهر دیگری بعدها کرد. ازشان دختری داشتند که متأسفانه شنیدم آن دختر گویا سرطان داشته. امیدوارم دروغ بوده باشد و حیات داشته باشد. به هر حال، آن مادر هم سرطان داشت و از بین رفت شنیدم.
باری، بعد زن بعدیشان از خانوادهای بودند از مشهد از خانواده بزرگنیاها اگر اشتباه نکنم. و از آن عروسی عرض شود که، یک پسر بسیار فهمیده باهوش تیزی که تحصیلاتش در امریکا گمان میکنم در ام.آی.تی کرد اگر اشتباه نکنم و به این دانشگاه… و حالا هم شنیدم خیلی موفقیت آمیز است و خوب کار میکند. و دوتا بچه کوچکتر که سنشان از او کمتر بود. والاحضرت احمدرضا مدتها یک خانهای داشتند اینجا. وضع زندگیش هم زیاد خوب نبود. هیچ اهل زد و بند نبود. روی اینکه پول بخواهد نداشت. مثلاً وقتی که این، ایشان یک روزی در سنا بودیم، من دیدم که همه آمدند ولی ایشان نشانی ندارد. بعد به من فرمودند که میبینی اردشیر من برادر اعلیحضرتم و نشان ندارم. گفتم قربان یک همچین چیزی غیرممکنست. و همان شب که به اعلیحضرت عرض کردم اعلیحضرت تعجب کردند و خوشحال شدند از یادآوری و دستور فرمودند و بعد به او هم نشان، در صورتی که برادر جوانترش هم داشت. خیلی آدم… در زندگی موقع زناشویی میگفتند که آدمی است عصبانی و بداخلاق شاید، اینها را نمیدانم. عرض کردم زندگی زناشویی خیلی مشکل است قضاوتش.
باری، To make the story short، وقتی که سفیر بودم من در لندن، ایشان آمدند آنجا با زنشان. و باز همین حکایت ناراحتی و عصبانیتشان و اینها پیش بود و دکتر آنجا هم به دکترهای مختلف فرستادیمشان و بعد با اینکه من شخصاً مخالف بودم، به ایشان یک شوک الکتریک دادند که بعد از این شوک الکتریک بیشتر ساکت و پایین بود.
س – عجب!
ج – و من خیلی همیشه متأثر بودم قلباً، ولی چون به من مربوطی نبود حرفی هم نمیتوانستم بزنم. باری، بعد ایشان تشریف آوردند به اویان خانهای اینجا خریده بودند که شاید تنها سرمایهشان هم این بود اگر اشتباه نکنم بعد از جریانات. و بعد هم که در تشییع جنازه اعلیحضرت که آمده بودند معلوم شد که مریضند و سرطان پروستات دارند که معالجه شد در ژنو، البته اینجا را با علیاحضرت من صحبت کردم ایشان هم قبول فرمودند که مخارج دکترش و غیره از حساب اعلیحضرت پرداخت بشود که اعلیحضرت فوت فرمودند و متأسفانه بعد از مدت کوتاهی ایشان روی این مرض فوت کردند و قبرشان هم اینجا در ژنو نزدیک پشت هتل کنتینانتال [است]. اتفاقاً با قبر مادرم زیاد فاصله ندارد. یک جایی است که برای مسلمانها هست و عرض شود که این زحمت هم باید خیلی، در اینجا باید از اعلیحضرت ملک فیصل ممنون باشم چون او آن مسجدی که در ژنو درست کرد سرمایه اصلیش را داد و به همین دلیل هم یک جایی درست شد که مسلمانها بتوانند یک جایی [برای تدفین] اقلاً روی متد مسلمانی داشته باشند. خدا بیامرزد، اینجا وقتی امام جمعه فوت کرد و من برده بودمش بیمارستان پول بیمارستانش هم نداشت حتی… حکایت جداگانه و اسف انگیزی است، مجبور شدیم او را بردیم در آن یکی قبرستان که آن طرف ژنو نزدیک راه انیسی است،
س – بله.
ج – به آنجا بردیم. باری، بعد از اینکه والاحضرت احمدرضا فوت کردند و چون بچهها مادرشان زن بسیار شارپ زحمتکشی [بود]، و خوشبختانه پسر تحصیلاتش را تمام کرد و لیسانسش را گرفت با یک موفقیتی و کار شروع کرد. و بچهها هم مثل اینکه هنوز ادامه میدهند. به هر حال، خانه را در اینجا فروختند چون سرمایه کافی نداشتند و رفتند به آمریکا و حالا باید در امریکا باشند. اگر اشتباه نکنم در اطراف نیویورک، ولی اینکه صد در صد قطعی نمیدانم.
س – با توجه به اینکه تقریباً به مقصد نزدیک شدیم من از این فرصت استفاده میکنم که از شما خواهش کنم اگر بشود راجع به امیرهوشنگ دولّو.
ج – بله. امیرهوشنگ دولّو عرض شود که پسر مرحوم آصفالسلطنه است و آصفالسلطنه داماد پادشاه بوده و همینطور رئیس تشریفات در زمان قاجار. و بعد از اینکه اعلیحضرت رضاشاه کودتا کردند و احمدشاه ایران را ترک کرد، ایشان را هنوز بهعنوان رئیس تشریفاتی اعلیحضرت رضاشاه نگه داشته بودند. امیرهوشنگ هم عرض شود که، آصفالسلطنه یک پسر دیگر داشت که آن پسر نمیدانم از مرض سل یا یک چیزی افتاده بود فوت میکند و امیرهوشنگ بنابراین تنها پسر بوده.
خانم منیراعظم هم که فامیل بود با خود آصفالسلطنه برای اینکه خانم عشرتالسلطنه که زن اول، عفتالسلطنه دختر مظفرالدینشاه که زن اول آصفالسلطنه بوده سر زا میمیرد و دخترش عشرتالسلطنه که زن مرحوم مؤتمنالملک شد بوده و بعد او زن دیگری میگیرد خانم منیراعظم که باز در خانواده خود قاجار بوده که این دو تا بچه پیش میآید. بعد در آنوقت چون بعضی از اطرافیان اعلیحضرت رضاشاه بهعنوان رضاشاه میآمدند زمین و غیره مردم را میگرفتند و یکیش گویا کری آقا بوده، میآیند و ایشان را وادار میکنند که آن خانهای که پشت همین نزدیک تجریش امضا بکند و ببخشد، این بود که او هم صلاح خودش میبیند که شاید بهتر باشد که ایران را ترک بکند. از اعلیحضرت رضاشاه بهعنوان مریضی اجازه میگیرد میآید بیرون، و یک هوشی هم که به خرج داد، منزلی که او داشت در خیابان دوشان تپه چهارراه معروف به سردار، آن را هم اجاره میدهد به سفارت سوئیس. بعد میآید اینجا و خوب، نزدیک بوده با خانواده قاجار، قاجار هم بعد از اعلیحضرت احمدشاه که وقتی میآید اینجا میآید در سن کلو تمام این خانواده در آنجا زندگی میکردند.
باری، بعد جنگ دوم جهانی پیش میآید. و امیرهوشنگ در موقعی هم که ایران بوده خیلی تودل برو و همه دوستش داشته باشند و شلوغ و پلوغ. یک آدم بسیار چاق وگنده و پر از پشم که شباهت به خرس داشت. و البته مرحوم آصفالسلطنه هم املاک خیلی زیاد داشت و یکی از پول آخری که به امیرهوشنگ رسید که مال مادرش بود در واقع، و این زن حاضر نشد برعلیه اینها چیز بکند، آن زمینهایی بود که فروختند به دولت برای اینکه فرودگاه سومی که قرار بوده در چیز درست بشود در ورامین، آنها زمین داشتند، آقای پروفسور عدل و اینها در آن ناحیه.
باری، امیرهوشنگ نزدیکیاش بیشترش در موقعی است که علیاحضرت ملکه پهلوی مادر اعلیحضرت بعد از اینکه مصدق آورد که ایشان باید مملکت را ترک کنند و میآیند بیرون و میآیند میروند در فرانسه زندگی میکردند، توسط خانم احترامالملوک که زن نصرتیان بود و بعد زن ذوالقدر شد بعد زن شازده اسکندری، و از خانمهایی بود که دام دونور (Dame d’honor ) ملکه بوده، با علیاحضرت نزدیک میشود و هر روز چون اینها در خارج بودند برایشان یک آشپز خیلی خوبی هم داشته که برنج و عرض شود که نمیدانم، آبگوشت و این چیزها را درست میکرده، مرتباش و اینها درست میکرد و برای نهار و شام علیاحضرت میفرستاد.
س – امیرهوشنگ این کار را میکرد؟
ج – بله. و مادرش البته منیراعظم که آنجا زندگی میکرد. منیراعظم هم روی علاقه زیادی که به پسر داشته، در سن سی و چند سالگی شوهر خودش را از دست میدهد ولی در تمام مدت عرض شود که شوهر نکرد و تقریباً یک سال پیش در سن نزدیک صد سالگی دنیا را ترک کرد و رفت. امیرهوشنگ هم همیشه زندگیاش در هتل جورج سَنک بود با اینکه خانهای این مادر داشت. و بعد هم همیشه بهترین زندگی را در فرانسه داشته و به خوشگلترین زنهای فرانسوی هم باهاش بودند. البته چندین زن داشت. و یک زنی هم بود که شوهر داشت و آن زن شوهردار عاشق امیرهوشنگ بوده که با مرحوم آقاخان هم اینها خیلی نزدیک بودند، و آنوقت پسر آقاخان علیخان در آن موقعی هم که عروسی میخواست بکند با ریتا هیورث، آقاخان به این خانمی که عاشق امیرهوشنگ بوده لقب جونجون داده بود. این خانم هم با اینکه شوهر داشت و شوهر فرانسوی، اغلب جاهایی که میرفت همه بهش بهعنوان خانم پرنسس و والاحضرت دولّو میشناختندش.
البته خواهر جوانتر این زن، اینها سه تا خواهر بودند، از همه کوچکتر که در سن هفده هیجده سالگی بود زن امیرهوشنگ شد و دختری هم امیرهوشنگ از او داشت قبل از اینکه. ولی قبل از او امیرهوشنگ دوتا زن دیگری داشت که یکیش خیلی معروف و خوشگل بوده زمان جنگ، من هیچوقت ندیده بودم. من هم در عمرم امیرهوشنگ را ندیده بودم تا موقعی که از امریکا برمیگشتم و یک نهاری مرحوم قوامالسلطنه در پاریس داده بود برای پدرم ۱۹۴۹ که او هم در آنجا بود.
باری، امیرهوشنگ بعد از این جریان خیلی نزدیک میشود و وقتی علیاحضرت به ایران مراجعت فرمودند و در ایران بودند، امیر هوشنگ را دعوت میکنند که بیاید به ایران و امیرهوشنگ آمد به ایران. در این زمان هم دیگر امیرهوشنگ خانهاش را از سفارت سوئیس گویا گرفته بود و آنجا را درست کردند که با خودش برود زندگی کند یا بفروشند یا اجاره بدهند. و از این طریق هم با اعلیحضرت نزدیک شد. اعلیحضرت هم بارها روی علاقهای که بهش پیدا کرده بودند بهش مرحمت فرمودند خواستند نشان بدهند، مقام بدهند، هیچکدام اینها را قبول نکرد. و یک دستخطی اعلیحضرت بهش فرمودند نوشته بودند که شما پیشخدمت مخصوص من هستید. یعنی آن دستخط هم… تنها چیزی که میدانم همین است. اینست که یواشیواش این نزدیکی و در مسافرتها و غیره در دنبال اعلیحضرت بوده و یکی از چیزهایی که داشت، آدمی هم بود که به تریاک معتاد شده بود و آن هم خودش یک دنباله، رسیدیم، دنبالهاش را بعد بهتان باید عرض بکنم،
س – قربان شما.
ج – چون تمام نشده هنوز.
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۲۲ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۵
ج – چون راجع به مرحوم قوامالسلطنه و نهار با امیرهوشنگ دولّو که آمده بود با پدرم، این موقعی است که من میآمدم بروم به ایران و قبل از اینکه ایران را ترک کنم مثل اینکه توی یکی از این چیزها به عرضتان رساندم که من در آنجا یکی مرحوم مؤتمنالملک و مادربزرگم یک جواهری به من داده بودند که اگر جنگی شد چیزی شد آنجا بتوانم بگذارم. یکی هم پدرم چند تا قلمدان قدیمی بود که مثل حالت چرمی بود، یکیش را هم اینجا دارم، مثل قدیمیها که برای یک چیزی برای مرکب داشت و غیره. و یک قرآن خطی.
مرحوم قوامالسلطنه گویا به چیزهای انتیک خیلی علاقه داشته و وقتی که شنیده بود و در ضمن میخواست با من آشنایی پیدا کند، موقعی است که من به ایران میخواهم بیایم، پدرم را دعوت کرده بود مرا دعوت کرده بود. در آنوقت در هتل کریون زندگی میکرد. رفتیم آنجا و این چیزها را هم از من خواهش کرده بود که این عتیقه را آیا میتواند ببیند؟ پدرم گفته بود مربوط به اردشیر است. من هم عرض کردم، مسلماً میتوانید و برایشان بعد از نهار بردم و گذاشتم در آن هتل پایین که در اختیارشان باشد. این را نزدیک نود هزار پوند از من میخواست بخرد. گفتم من البته، پدرم گفت نه، مربوط به اردشیر است هر چه مال خودش است مال اوست و اینها. خوب ما این را نفروختیم و گفتیم یادگاریست پدرم به من داده، الان هم که پول احتیاج نداریم. شروع جوانیمان است و آمدم بروم در اصل چهار آنوقت میخواستم کار را شروع بکنم و غیره. این را آوردم و در منزلی که پدرم برایم درست کرده بود در آنجا بود تا وقتی که اینها ریختند منزل من و کتکم زدند در زمان مصدقالسلطنه و حکومت نظامی و مرا بردند و در ضمن چیزهایی از منزل برده بودند. و یکی هم همین در یک کیف چرمی کوچولویی بود همه این جمع بود. این را بردند که دیگر هم پیدا نشد. بعد ما متأسف شدیم چرا آنوقت به قوامالسلطنه نود هزار پوند نفروختیم.
بله برگردیم سر جریان امیرهوشنگ. امیرهوشنگ بهطوری که برای من تعریف میکرد، یک فامیلی داشته که گمان میکنم مادر یکی از که سفیر ما در سفیر ایران در وین بوده از فروهرها. لقبش را فراموش کردم. در جنوب فرانسه هم منزل داشت. و ایشان میآید مهمان امیرهوشنگ و خانم منیراعظم که مادرش بوده در پاریس بودند. در این جریان امیرهوشنگ پادرد داشته و نقرس داشته و پایش درد میگیرد و این خانم تریاکی بوده، میگوید بیا یکی دوتا یک از این تریاک بکش و این دردت را از بین میبرد. اتفاقاً این کار را هم میکند و درد آن هم خوب میشود. وقتی که آن خانم میرفته برای اینکه قدردانی کرده باشد این چیز تریاک را آن وسایلی که ازش استفاده میکردند و غیره را میگذارد با یک نامهای که برای تشکر این همه از من محبت کردید بنابراین هر وقت که انشاءالله خواستید دردت رفع بشود و اینها، اقلاً از این لحاظ به دردت بخورد. و این را برای این میگذارد. متأسفانه این باعث میشود که این امیرهوشنگ تریاکی بشود. البته اراده هم هست در اینجا. این را موقعی به من گفت یک وقتی من آمده بودم از لندن آمدیم به زوریخ و بعد آمدیم به گشتات که ولیعهد را گلویش را عمل میکردند که در یکی از این مذاکرات مثل اینکه بهش اشاره شد.
بعد اعلیحضرت تشریف آوردند اینجا که رفتیم اینجا که گلف مینیاتوری هست گلف بزنیم و بعد بچهها را فرستادیم بروند به زوریخ. شام من ترتیب دادم از این سن سفارن که چون روز قبلش نهار رفته بودیم با ولیعهد و غیره، از آنجا شام آوردم اینجا مرغ و گوشت و آن سوپ مخصوص و اینها را اینجا اعلیحضرت میل فرمودند از اینجا برویم. آن روز میخواستیم از اینجا پیاده برویم یک جایی است به اسم ویلنُوف، یکی دو کیلومتر بیشتر نیست، درست آخر اینجاست بعد از شاتو شیون. و این بیچاره نتوانست بیاید. و بعد که بهش یک خرده شوخی میکردم و سربهسرش میگذاشتم گفت بله من این تریاک مرا به این روز انداخته نتوانم بیایم آنجا و این هم آنوقت حکایت تریاک را تعریف میکرد که چطور شده در حضور اعلیحضرت و غیره.
باری، بعد در زمانی که من نامزد شدم با والاحضرت شاهدخت شهناز و او از طریق دایی ناتنی مادرم میشد این، اینست که وقتی آمدیم پاریس او خیلی از ما پذیرایی و ژانتییس و عرض شود همهجا راهنما باشد. خانمش که بینهایت خانم ماه خوبی بود و برای راهنمای برای والاحضرت شهناز که یک جوانی آمده بود آنجا در، جواهر میخواست بخرد خرید میخواست بکند بیرون میخواست برود لباس میخواست… به هر حال یک دوست خیلی خوبی بود. بعد هم البته برای چه برای جشن نامزدی ما به ایران آمد و چه در جشن عروسیمان. و هم برای عروس و داماد هدیه آورده بود و هم برای اعلیحضرتین و آنوقت علیاحضرت ثریا ملکه بودند. و همینطور برای علیاحضرت ملکه پهلوی که اصولاً باعث نزدیکی آنها شده بود. و روى این اصلی که این حالت درویشی که داشت و اعلیحضرت بارها خواسته بودند بهش، البته بعد که پدر من استعفا کرد، من هم که آمدم خارج با زنم چون میخواستم دیگر به ایران برنگردم که قبلاً بهش اشاره کردیم و غیره، او هم هر چند وقت یکدفعه به ایران میرفت و در منزل پدریش که روبروی پمپ بنزین توی راه نزدیک به راهی که میرود به طرف تجریش آنجا بود که آن بیرونی و اندرونی بود.
گویا اعلیحضرت بارها خواسته بودند بهش مرحمت کنند که یا نشان بهش امر فرموده بودند بدهند یا چیزی، گفته بود من اینها را نمیخواهم من نوکر شما هستم. اگر اعلیحضرت خیلی به من مرحمت دارید من میشود نوکر مخصوص شما. چون در قدیم هم در زمان قاجار این بوده. و دستخطی که من دیدم اعلیحضرت برایش مرحمت فرموده بودند همین او را منتخب کرده بودند بهعنوان مستخدم مخصوص خودشان. یعنی فرض بفرمایید مثل آقای شریفی که مرحوم شد. یا فرض کنید مثل آقای بیگلو یا مثل آقای، آقایان چند تای دیگری که صحبت کردیم. و این نزدیکی البته یک محاسنی داشت یک معایبی داشت. منزل امیرهوشنگ البته من هیچوقت در تمام مدتی که وزیر خارجه بودم یک بار یا دو بار آنجا نرفتم. در صورتی که اعلیحضرت این اواخر وقتی من در امریکا بودم چندین بار انجا شام تشریففرما شدند شنیدم. چون یکدفعه که اوامری داشتند تلفن چیز کرد به آنجا وصل کرد و علیاحضرت تشریف برده بودند و غیره رفته بودند. یک عده زیادی متأسفانه چاپلوس چون همهجای دنیا هست و در همه سیستمی هم هست، میرفتند آنجا برای اینکه بتوانند به این وسیله با اعلیحضرت نزدیک بشوند. از طرف دیگر خواصش این بود که عده زیادی هم میرفتند آنجا و گرفتاری داشتند شکایت داشتند و غیره که دستشان به دولتیها و مقامهای بالا نمیرسید به او میگفتند، او هم میرفته به عرض میرسانده چون خیلی شنیدم در این قسمتها به اشخاص مختلف کمک میکرد. اتفاقاً آن روز که با هم راه میرفتیم یک نمونهای بدون اینکه چیز باشد بود که این حاجی آقا گفت وضعشان… روی این اصل این هم بود.
اعلیحضرت هم چون میدیدند که این اینطور باهاشون بینهایت هم البته ادب میکرد در مقابل اعلیحضرت، بینهایت مراقب بود، روی آن اصول قدیمی، نمیدانم، آش درست کند پلو درست کند، اینها را بیاورد برای قصر که اعلیحضرت میل بفرمایند. خیلی نزدیک. هر چی نزدیکتر از این طرف میشد خوب، متأسفانه از آن طرف چون یک گرفتاری هم که در دربار پیش آمده بود، آنهایی که نزدیک به اعلیحضرت بودند علیاحضرت باهاشون بد بود و علاقهای نداشت بهشان، آنهایی که با علیاحضرت نزدیک بودند وایسا ورسا. و یک دسته بندی هم متأسفانه در آنجا شده بود که چند سال نبودیم.
باری، در یکی از چیزهایی هم که من ممنونش هستم، چون موقعی که پدرم مریض بود و اینجا آخرین روزهای زندگیاش را در ژنو میگذراند، اتفاقاً آنوقت آقای [عباس] آرام وزیر خارجه بودند و من سفیر ایران بودم در لندن. و عرض کردم که لندن را هم من برای این انتخاب کرده بودم که اگر، چون اول که کار نمیخواستم قبول بکنم ولی بعد دیدم اقلاً نزدیکم به پدرم. چون آن دفعه که پدرم سکته کرد و من از امریکا میآمدم تمام نگرانی و غمم این بود که مبادا تا من میرسم این پدری که همهچیز من بود، نتوانم ببینمش. و اینجا میآمدم اغلب چندروز چندروز پهلوی پدرم میماند و کاردار کارهای ما را در لندن میکرد.
تا اینکه آقای آرام یک تلگراف کرد که دارد میآید برود پهلوی اعلیحضرت حسن در مراکش پیامهایی از اعلیحضرت شاهنشاه دارد و در ضمن میخواست یک مذاکراتی بکند که مربوط به روابط بین ایران و انگلیس و غیره است. گفتم خیلی خوب، من میآیم به پاریس شما را میبینم. چون آنوقت مشکل بود که، مثل حالا نبود هر ساعتی بشود از هرجا به هرجا پرید.
باری، رفتم به پاریس و امیرخسرو افشار آنوقت سفیر در فرانسه بود. و اینها اصرار داشتند که آن شبی را که کارمان تمام شد که من میخواستم برگردم مرا مهمان بکنند و برویم شام بیرون. وقتی زیاد به اصرار رسید و من آمدم تلفن کردم، امیرهوشنگ هم آمده بود اینجا پهلوی پدرم همینطور سرتیپ نصرالله زاهدی شوهر دختر عمهام با خانمش. و از احوال پاپا هر روزی چند بار میپرسیدم، به من امیرهوشنگ آمده بود از هتلش تلفن کرد که من حال تیمسار را خوب نمیبینم. گفتم اینجا یک شام هست و اینها. گفت والا من خیال میکنم نباشی شاید بهتر باشد. شاید هر چه زودتر بیایی بهتر است مثل این که علاقمند است تیمسار شما را ببیند.
باری، من برای اینکه از شر آنها هم راحت بشوم آمدم به این سیفالدین خلعتبری که بیچاره پسرش خیلی بد شنیدم مریض است، این با من بود، گفتم فوراً اثاثیه را جمع کن یک تاکسی بگیر پول هتل هم مال خودمان و مال آنهای دیگر را همه را بده و آنها هم چون یک روز اضافه میمانند یک پولی هم اضافه بگذار، بدون اینکه به کسی بگوییم یواشکی میرویم به فرودگاه که دیگر مجبور نشویم که با اصرار اینها روبرو بشویم. آمدم. و چون آنوقت هواپیما بعد از ظهر یکی یا دو تا بیشتر نبود. آخرین هواپیمایی که توانستم بگیرم آمدم. و اینجا هم البته اتومبیل آمده بود در فرودگاه و آقای نصرالله تیمسار زاهدی و امیرهوشنگ هم آنجا بودند. از آنجا فوراً رفتم حضور پدرم و با پدرم شام خوردم، و آن روز بعد از اینکه با پدرم بودم و بعد آمدم به هتل که به من تلفن کردند حال پدرم خوب نیست، آخرین باری بود که من با پدرم بودم، و نزدیکهای یک و نیم دو بعد از نصف شب توی دست من مرد. بنابراین اگر این محبت را به من نکرده بود که همیشه به یاد دارم، شاید من اشتباه میکردم و نمیتوانستم پهلوی پدرم باشم.
البته از لحاظ عقاید و سیاست و غیره با هم اختلافاتی داشتیم از نظر فکری و یک چیزهایی ربطی نداشت. به خصوص که این هفت سال اخیر من دیگر تقریباً بعد از اینکه یک خرده دماغ سوخته شدم از ایران، سعی میکردم که از ایران دور بوده باشم. و چیزهای مختلفی میشنیدم خوب و بد که گمان نمیکنم مربوط به بحث ما باشد چون آن چیزهای Gossip است که به درد این حرفها نمیخورد. و او هم عرض شود که، بعد از اینکه اعلیحضرت به خارج تشریففرما شدند، یکی از افرادی بود که مرتب روزی دو بار تلفن میکرد و عرض ادب میکرد چه در مصر و چه در مراکش و چه در امریکا و چه در بیمارستان. و چون آدم خیلی مذهبی هم بود یکی از کارهای انترسانش این بود که مرتب به هر وسیله شده برای من هزار دلار و پنج هزار دلار و دو هزار دلار میفرستاد وقتی من میرفتم بروم مصر، و از من خواهش میکرد که این را بگذارم زیر سر اعلیحضرت و به خانم فریده خانم مادر شهبانو هم میگفت که آن را بگیرند و بدهند به فقرا و به هرکسی که… اغلب هم اشخاصی که احتیاج داشتند ولی فقیر نبودند ولی به هر حال محتاج و محترمی بودند بهشان داده… و همینطور یک قرآنی که تا آخرین لحظه هم که اعلیحضرت فوت کرد این قرآن آنجا بود.
در این جریان هم آورده بودند برعلیه امیرهوشنگ گفته بودند یک چیزی به عرض رسیده بود که امیرهوشنگ آش درست کرده برده برای خمینی. و این خیلی به honor امیرهوشنگ برخورده بود. و این بود که یک عریضهای نوشت بعد هم گفت این کسی که هست بیاید من بهش هرکس که این چیز را بکند الان که به هرحال خمینی سوار است و این به نفع من خواهد بود، ولی هرکس که بیاید من پانصد هزار دلار بهش کادو میدهم گارانتی بانکی هم میدهم که ثابت کند که من کی آش بردم برای خمینی فرستادم. خیلی به غیرتش برخورده بود. امیرهوشنگ رو به ضعف میرفت. البته یک وقت در همان موقعی که گرفتاری. آنوقتی هم که اعلیحضرت در سن موریس تشریف داشتند و در زوریخ بودند، یک جریانی پیش آمد که توی تمام روزنامهها و غیره منعکس شد. که میگفتند که امیرهوشنگ تریاکی را میخواسته برای آقای خسرو قشقایی بفرستد و بعد آن مرتیکه آقای قریشی اینجا گیر افتاد. خلاصه، یک چیزی است که خیلی زیاد دربارهاش. و بانمک اینجاست، من نمیخواهم بگویم کار او درست بوده ولی یک آقایی است به اسم فامیل خمینی بود از اینجا از زوریخ دو سال پیش بود میرفت در فرانکفورت گمان میکنم،
س – طباطبایی
ج – [صادق] طباطبایی، گرفتندش با یک کیف پر از تریاک. آلمانها توقیفش نکردند. بهش چیز دیپلماتیک دادند به ایران رفت. هیچ سروصدایی هم در نیامد هیچ روزنامهای هم یک خط ننوشت که یک همچین چیزی شده. شاید مثلاً هرالد تریبون یک خط و نصفی. قضیه حل شد.
اینجا البته معلوم بود که این را چون برعلیه اعلیحضرت میخواهند حتی من خیال میکنم یک کمپلویی بود چون خسروخان قشقایی هم نسبت به اعلیحضرت هیچوقت فیدلیتی نداشت و همیشه جزو کسانی بود که با اینکه اعلیحضرت وقتی اینها از ایران خارج شدند خود من واسطه بودم یکی از ژستهای اعلیحضرت بزرگش بود که هم برای خسرو هم برای ناصر هم برای بچههایشان هم برای بیبی مادر اینها حقوق از پنج هزار و ده هزار دلار و مارک معین کرده بود که مرتب به اینها، حالا این را جداگانه بهتان عرض میکنم چون خیلی انترسان است حکایتش.
باری، من رفتم حضور اعلیحضرت و از اعلیحضرت خواهش کنم که امیرهوشنگ را با خودش نبرد برای اینکه علاقه من به مملکت بیشتر از او بود، ولی اینکه خوب با او فامیل بودم. و از خود او هم بخواهم نبرد. او بیچاره میگفت که اگر من اینها با من، این یک کمپلویی است و میخواهند مرا هم از بین خواهند برد بنابراین حتی چیزی روشن نخواهد شد. با تمام این من اصرار داشتم. و آنوقت هم اتفاقاً دیشب این آقا را دیدم آمباسادور اِتل والت که توی مهمانی رئیسجمهور دیشب بود، این آنوقت رئیس تشریفات بود و از آنجا باهاش آشنا شدم. بعد هم سفیر شد در ایران. حالا البته سن بالایی دارد و تمام بچههایش در وزارتخارجه سوئیس هستند کنار است. دیشب که دیدم یاد آن روز افتادم. و بعد اعلیحضرت گذاشتند در اختیار خود امیرهوشنگ. فرمودند خیلی خوب، اگر او قبول کند من حرفی ندارم. ولی این از لحاظ honor به مملکت، چون به هر حال این جزو ملتزمین رکاب بوده و هیچ جا هم در هیچ جای دنیا همچین precedent نبوده که یک کسی که یک گروهی را با یک رئیس مملکت یا برای یک ویزیت رسمی یا هر جا میروند بتوانند یک دیپلمات را بگیرند. روی این اصل یک عده اصرار میکردند که اگر این کار را اعلیحضرت بکنند یک precedent میماند و میماند. من چون علاقه شخصی داشتم البته آنوقت هم استعفا کرده بودم، معتقد بودم به عکس اگر همچین ژستی بیایند شاید… باری، بعد قرار شد که ایشان برگردد در اینجا به محکمه برود. و این کار شد. به محکمه هم رفت. در این جریان قلبش یک سکته قلبی داشت و روی همین مرض قلبی که داشت بالاخره آخر سر در لوسآنجلس فوت کرد و جنازهاش را آوردیم اینجا و در پهلوی هتل اینترکنتیننتال در پتیسنی آنجا به خاک سپرده شد.
س – فرزندی چیزی هم از ایشان باقی ماند؟.
ج – یک پسر و یک دختر. ایشان چندین زن… یکی از چیزهای اختلاف فکری هم که با ایشان شد. عرض شود که، همانطور که شاید دیشب گفتم این در جوانیش بینهایت تودل برو بود و یکی از خوشگلترین شنیدم که یکی از خوشگلترین زنهای فرانسه زنش بوده. بعد او را طلاق داده بوده با زن دیگری داشته فرانسوی. تا بعد از او خانمی را میگیرد که، یک خانمی را گفتم که دوست امیرهوشنگ بود میآمد میرفت با
س – بله.
ج – با فامیل و معروف شد و آقاخان بهش لقب جون جون داده بود. این سه تا خواهر بودند و خواهر کوچک که شوهر نداشت و عاشق امیرهوشنگ میشود در شب سال نویی که بودند در آنجا با هم خیلی نزدیکتر میشوند و بالاخره با امیرهوشنگ عروسی میکند و از او یک دختری است به اسم ایزابل گمان میکنم که دختر خیلی بینهایت تربیت شده و خوبی است ولی متأسفانه چون چاق است امیرهوشنگ ایراد داشت به آن، بعد از آن زن که او را طلاق داد یک خانم ایرانی را گرفت که این خانم هم الان گمان میکنم در رم است. و از این خانم هم یک پسر پیدا کرد و آن پسر هم الان در پاریس است تحصیلاتش را در انگلیس میکرد و در اینجا در سوئیس. آن خانم را هم طلاق داد و خانم بعدی گرفت که همهجا خودش را پرنسس معرفی میکند که شوهرش قبلا،ً اسم شوهرش را یادم رفته.
س – سعادت
ج – یک همچین چیزی. بله. و عرض شود که، آن پسر الان با یکی از خانوادههای قاجار با یکی از دخترهای خانواده قاجار عروسی کرد قبل از اینکه مادر امیرهوشنگ در سن صد سالگی فوت بکند چند سال قبل، سعی کرد که چیز بکند البته یک گرفتاریهایی هم راجع به ارث و غیره بود، برای اینکه خانم آخر گویا همه را برداشته بود به اسم خودش بود به آنها چیزی نبود. خانم منیراعظم هم اهمیت نداد چون اگر میرفت به محکمه صد در صد برنده بود. گفت من در سن سی و چند سالگی شوهرم مرد دیگر شوهر نکردم برای خاطر این پسر. حالا آن که مرده برای خاطر پول نمیروم محکمه برعلیه زنش. و البته شایعاتی هم بود که پولهای دیگری در کمیسیونها بوده و غیره. آنها را اصلاً من حقیقتاً وارد نیستم و نمیدانم. وقتی هم منیراعظم این موضوع را با من بحث کرد، گفتم مرا کنار بگذارید. اگر میخواهید برایتان وکیل خوب پیدا کنم ولی من در این کارها دخالتی نمیکنم. آن پسر اتفاقاً در یکی دو ماه پیش در ژنو دیدمش حالا خانمش هم حامله است و دیگر گمان میکنم در عرض یکی دو ماه بچه دار بشوند. آن خانم ایزابل هم به یک آقای فرانسوی شوهر کرد چون خودش هم مادرش فرانسوی بود. و او هم یک بچهای دارد تا آنجایی که اطلاع دارم.
س – آقای ارنست پرون چی، او را هیچوقت شما دیده بودید؟
ج – بله زیاد. عرض شود که ارنست پرون را البته ایشان در موقعی که اعلیحضرت محمدرضا شاه ولیعهد بودند و اینجا در مدرسه «روزه» میرفتند آشناییشان با پرون از آنجا میشود. البته آنوقت من یا نبودم یا بچه خیلی کوچکی بودم. نزدیکیای آنوقت با خانواده سلطنت نداشتم. بعد البته این وقتی که آمد به ایران گاهی اوقات چون اینها میآمدند اعلیحضرت و یک کسی هم بود به اسم روشن منشور که یک وقت شایع بود که اعلیحضرت محمدرضا شاه ممکن است بگیرندش قبل از اینکه چون دو سه تایی بودند یکی خانم فیروزه فامیل ساعد که حالا زن ارتشبد جم است، اینها و در ضمن همسایه ما هم بودند. خانواده منشور هم که خیلی نزدیک بودند با، یعنی یکیشان وکیل خانم فخرالدوله بود و از زمان فخرالدوله با آنها نزدیک بودند، ولی وکالت میکرد حسین منشور و بعد هم وکیل مجلس بود از همدان. باری، بعد که اعلیحضرت قرار میشود که والاحضرت فوزیه را بگیرند و والاحضرت فوزیه ملکه میشود، او هم مدتی با خانواده ما هم خیلی رفت و آمد داشت و نزدیک منزل ما بود در دربند همینطور در حصارک. پرون در آنوقت میدیدم گاهی اوقات میآمد با اعلیحضرت وقت چه از اطراف حصارک میآمدند اسب سواری میرفتند و چه در زمستانها یکشنبهها اعلیحضرت اسکی تشریف میبردند در لشکرک. آنوقت من بچه بودم پنج شش سالم بود. ما هم میرفتیم اسکی. و همیشه پرون جزو افرادی بود که دنبال اعلیحضرت بود. ولی اولین باری که با پرون من آشنا شدم در اینجایی که مال امینی هست آن محله چیست اسمش توی شمیران؟
س – الهیه.
ج – الهیه، در الهیه منزل آقای مسعود فروغی، چون خانم مسعود فروغی فرانسوی بود و خودش و در آنجا چند بار با اینها ملاقات داشتم چون همسایگی اینها هم آن تیمسار امینی بود که آنوقت رئیس ژاندارمری بود و شایع بود که حتی امینیها میخواهند کودتا بکنند با کمک مصدقالسلطنه و یک چیز دیگری هم که برعلیه والاحضرت عبدالرضا بود چون یکی از خواهرها زن ابول[قاسم] امینی بود که البته بعد اینها طلاق گرفتند و جدا هستند حالا، شنیدم او رفته شوهر دیگری برای خودش گرفته شوهر خوبی هم دارد گویا. به هر حال زندگی جداگانهای دارند، این بود که این شایعات بر این گروه بود. پرون بیشتر کارهای آنوقتی که من نزدیک شدم کار فرض کنید که اگر قرار بود که یک مهمانی خصوصی باشد و چند نفری باشند یا از فامیل یا از کسان دیگر، بعوض اینکه تلفنچی به شما تلفن بکند بگوید و یا رئیس تشریفات که جنبۀ
س – رسمی
ج – رسمیت پیدا میکرد و چیز خانوادگی بود، او تلفن میکرد که اعلیحضرت فرمودند مثلاً پنجشنبه شب در کاخ باشید. این بود. خوب، نزدیک بود نسبت به اعلیحضرت. میگفتند خیلی به اعلیحضرت علاقمند است. خانواده باهاش نزدیک بودند. یک اختلافی پیش آمد بین پرون شب. در وقتی که اوایلی بود که اعلیحضرت مراجعت فرموده بودند، و شب پرون در خیابان بوده تیمسار رئیس حکومت،
س – معذرت میخواهم از کجا مراجعت فرموده بودند؟
ج – از رُم دیگر بعد از ۲۸ مرداد است.
س – بله.
ج – آن چند هفته اولیه است. و تیمسار دادستان جلویش را میگیرد و گویا این یک خرده هم الکل خورده بوده. خلاصه، او بهش برمیخوره که چرا دادستان جلویش را گرفته، دلیلی هم که دادستان میرسد چون آن چیز مال حکومت نظامی نداشته Pass نداشته و با هم یک خرده بد میگویند بهم. و این بود که یک خرده او از دادستان پهلوی اعلیحضرت میزد، دادستان هم برعلیه او.
آشنایی من همانطور که عرض کردم اول منزل فروغی بود، و گاهی اوقات وقتی که این میخواست با من ملاقات بکند و پیغامهایی میآورد از اعلیحضرت قبل از ۲۸ مرداد که آنجا با هم آشنا شدیم. و آنوقت من این را مردی علاقمند میدیدم به اعلیحضرت. ولی این جریان ادامه داشت تا اینکه یک روزی گویا ایشان به اتفاق مرحوم مسعود فروغی یا کس دیگری، میروند پهلوی آنوقت سفیر وقت سفیر انگلیس و میگویند که شما نروید پهلوی نخستوزیر را ببینید یا وزیر خارجه. وزیر خارجه هم آنوقت آقای عبدالله انتظام بود. و هر کاری چیزی دارید یا به ما بگویید یا بیایید مستقیم اعلیحضرت را ببینید. کاردار وقت، گمان میکنم این در کارداری چیز بهطوری که یادم میآید، ولی به هر حال یک جایی خود دنیس رایت هم این مطلب را گویا نوشته یا گفته، اسم فقط شاید نبرده. باری، او میآید و عیناً به وزیر خارجه گزارش میکند. وزیر خارجه آمد پهلوی پدرم و جریان را به ایشان گفت. پدرم هم، هم به من گفت که چون شرفیابی که میروم جریان را به عرض برسانم، هم به خود وزیر خارجه گفتند خودتان به عرض برسانید. و من گذاشتم که خود وزیر خارجه این موضوع را به عرض برساند. و بعد از این جریان اعلیحضرت خیلی اوقاتشان تلخ شد منکر شدند که این با اجازهشان و نظرشان بوده و او را هم گفتند دیگر دربار نیاید. وقتی اینطور شد مدتی در منزل وارد منزل والاحضرت شمس. والاحضرت شمس همینجایی است که منزلش را آقای هویدا خرید و برای زندگی نخستوزیری. از این پلهها که یک چهار پنج تا میآید پایین دست چپتان یک دفتری بود. در آن دفتر آنجا را منزل پرون بود و پرون آنجا زندگی میکرد. من دیگر پرون را در سالهای بعد دیگر ندیدم دیگر، چون آنوقت که…
س – پس از زمان نخستوزیری پدرتان به بعد اصلاً دیگر پرون توی دربار پیدایش نبود.
ج – پرون، چرا دیگر مدتی بود و بعد دور شد.
س – بله.
ج – بعد از فرض کنید که مثلاً یک سال.
س – چون والاحضرت ثریا در کتابش همانطور که استحضار دارید خیلی اظهار نارضایتی نسبت به این شخص میکنند.
ج – گمان میکنم یک دلیلش هم آن بود.
س – بله.
ج – بله یادم میآید. و البته چون نمیخواستم از قول کس دیگر، ولی به هر حال چون این جریان و آن جریان باعث شد که والاحضرت ثریا او را دلایل دیگری هم شاید داشت، چون او اولاً گاهی اوقات شاید صحبتهای خانوادگی را میبرد به آن طرف میگفت. چون اختلافات که توی هر خانوادهای هست و در داماد و عروس یا غیره. و این دستهبندیهایی شده بود. آنوقت والاحضرت اشرف اجازه نداشت بیاید به آسانی اعلیحضرت را ببیند یا دعوت را بپذیرد. عرض شود که، والاحضرت شمس یک طرف بود. علیاحضرت ملکه پهلوی که پایش شکسته بود و چیز نیامده بود به دیدنش رنجیده خاطر شده بود. مرگ والاحضرت علیرضا که بعد یک شایعاتی انداخته بودند و غیره، همه اینها بهم دست به یکی کرد، ولی اصلش هم روی این بود که دیگر در منزل والاحضرت شمس بود. من هم چون نزدیکی با اعلیحضرت داشتم و با او هم کار بخصوصی فقط او گاهی اوقات همین که عرض کردم ممکن است تلفن کند به حصارک من هم نبودم به نصرت پیشخدمت میگفت، دیگر هیچ زیاد ندیدمش. در عروسی ما هم شرکت نداشتند.
س – آقای فردوست توی این کتابش ادعا میکند که این آقای پرون با لحن خشونتآمیزی با اعلیحضرت صحبت میکرده. شما خودتان چیزی دیده بودید؟
ج – من کتاب فردوست را نخواندم.
س – بله.
ج – و فردوست را یک آدم شاید تنها فردی هستم که با مدرک نوشتم که فردوست خیانت میکند، آن را هم الان بهتان عرض میکنم. و قبل از این جریان هم اتفاق بینهایت انترسانی افتاد که اعلیحضرت خیلی به این مرد مرحمت کردند. از آنجایی که من هر روز میرفتم حضور اعلیحضرت گزارشات را عرض میکردم و از آنجایی که آنوقت یک شبکههای تودهای و غیره بود بعد از ۲۸ مرداد آنوقت دفتر پدرم در وزارتخارجه بود نخستوزیر، اعلیحضرت هم در کاخ مرمر تشریف داشتند. گاهی اوقات هم دو بار سه بار میشد. گزارشات مختلفی هم بود، از گزارشاتی که خود نخستوزیر میخواست اعلیحضرت بدانند یا گزارشاتی بود که به نخستوزیری آمده بوده به عرض نخستوزیر رسیده بود، میخواستند که به عرض اعلیحضرت همایون شاهنشاه برسد.
یکی از این گزارشات گزارش محرمانهای بود راجع به فردوست که فردوست تودهای است و اینطور، اینطور، اینطور است. پدرم به من گفت که این را فقط همینطور به اعلیحضرت برای اطلاع بدانند. اعلیحضرت وقتی این را خواندند خیلی ناراحت شدند، فرمودند، این را هم کسی نمیتواند نزدیک به من ببیند و این حرفها چیست و اینها. بهشان عرض کردم که قربان نخستوزیر فقط گفت اطلاع داشته باشید نه ما اقدامی کردیم، او هم آنجاست چیزی نیست و اینها. یک خرده فکر کردند و راه رفتند و بعد از مدتی هم عرض شود که فرمودند، نه نه اصلاً راجع به این موضوع هیچی به پدرت نگو به نخستوزیر نگو، همین بگو که همینطور به من گفتید و مذاکرات چیزی را نگویید. من هم همینطور کردم.
تا اینکه سالها از این جریان گذشت. او هم میآمد مرتب و این برای اینکه خودش را، خیلی اولاً جنبه مسخرگی همیشه توی قصر داشت. یا یک کفش گشادتر میپوشید. تا آن روزی که من یادم میآید هیچوقت این کراوات نزد، یک کراوات از این هُک داشت اینجا این را میزد. لباس گشادتر میپوشید. طوری که مثلاً فکر میکرد که کسی جلب توجه این را نکرده باشد. و موقعی بود که من سفیر بودم در کُورتو سن جیمز در انگلستان، اعلیحضرت قرار بود آنجا تشریففرما بشوند. و ایشان معاون… ها، قبل از اینکه اینجا را بگویم و خوبست که جنبة دیگری بگویم.
زمانی که دکتر اقبال نخستوزیر و من یک دفتری باز داشتم که اشخاص که میآمدند کاری چیزی داشتند به من میگفتند من به عرض اعلیحضرت میرساندم، همینطور برای کار محصلین… عرض شود که، در زمان نخستوزیری آقای دکتر اقبال بود و اعلیحضرت هم برای سفر رسمی تشریففرما میشدند به دانمارک. اولاً من قرار بود که در رکابشان باشد ولی چون تازه آنوقت دخترم کوچک بود و خیلی هم بهش علاقمند بودم و همینطور والاحضرت شاهدخت شهناز، این بود که از اعلیحضرت اجازه گرفتم در این مسافرت نروم و بعد بهشان ملحق بشویم وقتی که اعلیحضرت تشریففرما میشوند برای سفر خصوصی که یا تشریف بیاورند اینجا یا برویم به پاریس، که بعد به پاریس رفتیم. من متأسفانه یک عکس خیلی ماهی هم از اعلیحضرت و والاحضرت شهناز و مهناز داشتم که گرفته شده بود که برای پاری ماچ بود که متأسفانه توی خانهام رفت و دیگر هم دستم، حالا انشاءالله شاید بتوانم کپیاش را از اینجا بگیرم.
باری، در این جریان اعلیحضرت خواسته بودند که من یک اطلاعاتی را کسب بکنم و برایشان ببرم به دانمارک. و این اطلاعات هم چیزهای مختلف بود، از قیمت غذا گرفته تا عرض شود، اشخاص اگر گزارشاتی راجع… آن روز هم اتفاقاً آقای دکتر اقبال خیلی محبت کرد و آمد به فرودگاه برای اینکه مرا راه بیندازد در ضمن یک عریضهای هم به حضور اعلیحضرت داشت که یک پاکتی به من داده بود.
باری، اینها را که میبردم حضور اعلیحضرت، اعلیحضرت از این چیز خوششان آمد از این سیستم و فکر فرمودند که شاید بهترین این باشد که ما یک دفتری داشته باشیم دفتری که تمام گزارشات و غیره میآید در یک جا حلاجی بشود و دیده بشود و بعد که کار ایشان را هم آسان بکنیم. و فرمودند که چطور است این کار را من دنبال کنم. به عرضشان رساندم این کار من نیست و من نمیتوانم این کار را بکنم و صحیح هم نیست، اینست که بهتر اینست که کس دیگر باشد. من که اینها را به هر حال برایتان میآورم. این بود که، بعد قرار شد که یک دفتری بشود که این دفتر اتفاقاً یا کاخ والاحضرت محمودرضا بود یا کاخ والاحضرت احمدرضا را گرفته بودند برای چیز املاک بود، یک اتاقی آنجا بود فردوست قرار شد که بدون اینکه هیچ سمتی هم داشته باشد در آنجا بوده باشد و این گزارشاتی که جمع میکند توی یک جعبهای معمولاً شب به عرض اعلیحضرت یا فردایش میرسید میفرستاد و اعلیحضرت میخواند که این یواشیواش دنبالهاش شد دفتر ویژه، اگر نظرتان باشد.
س – بله.
ج – و بعد هم از آنجا این دفتر چون یک خرده بزرگتر شد آمد به ساواک چون آنوقت فردوست هم شد معاون ساواک و هم این که این کار را میکرد. خوب، این در آنوقت بود. چند سال گذشت و من سفیر بودم در لندن، فردوست آمد به لندن از طرف ساواک. آنوقت گمان میکنم تیمسار پاکروان، مرد شریفی بود این مرد را از دست دادیم، او بود رئیس ساواک و بعد هم وزیر
س – اطلاعات. به اطلاعات در آن زمان، فردوست آمده بود آنجا و مسلماً کسانی که از قسمت اطلاعاتی انگلیسی هم هستند باهاش هم برای مذاکرات و برای از لحاظ سکوریتی و غیره و اینها و هم اینکه با هم همکاری داشته باشند. یک اتفاق خیلی بدی افتاد که دوست ندارم بگویم چون او مرده.
س – بله.
ج – که شأن یک سپهبدی نبود و این بود که بهش گفتم خوبست شما بروید. بعد هم به اعلیحضرت عرض کردم که خوبست یک کس دیگر را بفرستید که بعد برای تشریففرمایی اعلیحضرت خود خدا بیامرز تیمسار پاکروان تشریف آوردند. بعد از آن هم تیمسار علوی مقدم را گذاشتند برای کارها که با قسمتهای چیزهای سکوریتی و غیره در تماس باشند با انگلیسها. بعد از آن من آمدم شدم وزیر خارجه. و یک لیستی را از ساواک فرستاده بودند به وزارتخارجه چهل و هفت هشت نفر، که اینها تودهای هستند و آدمهای نامطمئنی. من خیلی عصبانی شدم و این را پرت کردم به طرف معاون و به آقای خوانساری هم گفتم یکدفعه دیگر هرکس دیگر از این چیزها با ساواک داشت همه را معزول میکنم. به آنها هم بگویید این فضولیها بهشان نیامده. خیلی خوب، این گذشت.
گذشت و من استعفا کردم و آمدم اینجا و از اینجا بالاخره سفیر شدم در واشنگتن. یک روزی یکی از فامیلهایم به اسم پرویز زاهدی که از بچگی با من بوده و سه چهار سال از من، پسر مقومالملک است برادر مصطفی زاهدی میشود ولی از مادر جدا. این یک کاغذی به من نوشت. اتفاقاً این کاغذ را دارم توی بانک و توی کاغذهای اینجا، یعنی این پرونده را، که آقا اینکه نشد. من وقتی که شما وزیر خارجه هستید به من میگویید به من کار نمیدهید برای اینکه اگر بدهید میگویند فامیلتان بودم. حالا هم که از وزارتخارجه رفتید، ما بهعنوان اینکه فامیل شما هستیم بده هستیم. من سنگ کلیه دارم. من گرفتاری دارم. نه مقامم را دادند. در صورتی که روسی میدانست، انگلیسی، چند تا زبان میدانست و غیره. و حالا هم وقتی میگویند میخواهند بیایند مرا بفرستند با این ناراحتی میگویند بیا برو به اِسِشِل. این چه جور است؟
من عین نامه را فرستادم حضور اعلیحضرت. اعلیحضرت هم امر فرمودند این رسیدگی بشود. به من که تلفن از حضورشان صحبت میکردند، فرمودند این موضوع را گفتم رسیدگی کنند. یک تلگرافی هم از آقای، یک روز بعد از این جریان گذشت، معینیان رئیس دفتر مخصوص آمد که حسب الامر آن چیز را اقدام کردیم نتیجه اقدام را هم برایتان میفرستیم. میفرستند پهلوی دفتر ویژه یا اینجایی که آقای
س – فردوست هست
ج – گمان میکنم فردوست در این موقع رئیس دفتر چیز هم شده بود بعد از فوت تیمسار سپهبد یزدانپناه است و آن بازرسی شاهنشاهی اگر اشتباه نکنم اسمش بود، او رئیس آنجا هم حالا بوده.
س – بله.
ج – باری، آدم میفرستد و در وزارتخارجه مطالعه میکنند و جواب میدهد گزارش میدهد، نه این دروغ میگوید و آنها حق دارند. عین این را هم اعلیحضرت امر میفرمایند بفرستند برای من. این را فرستاد برای من خیلی به من برخورد برای خاطر اینکه انترسان اینجا بود که این یکی دو نفر اتفاقاً چون من پروندهها را با خودم معمولاً میبردم که بهش اشاره کنم، دیدم اتفاقاً این افرادی است که این خودش ساواک و اینها جزو آن لیستی بوده فرستادند که این افراد آدمهای نامطمئنی هستند. من یک نامهای برداشتم نوشتم که برای اعلیحضرت فرستادم ولی نامه اصلش را برای آقای فردوست. بهش نوشتم که شما این نامهتان را خواندم و گزارشتان. شما یا آدم دروغگویی هستید یا آدم خائنی هستید، برای خاطر اینکه چطور شد این آدمها در آن روز بد بودند ولی اینجا که رفتید بازرسی فرستادید خواستید ماستمالی کنید آن آدمها خوب شدند، این مرتیکه که من میشناسمش از بچگی با من بوده و صد در صد هم بهش اطمینان دارم، تحصیلاتش را هم میدانم، چه تحصیلاتی کرده، و از خیلی از اینهایی که. من آنوقت بهش کار نمیدادم و حالا نمیدهم برای اینکه نگویند فامیلم را آوردم. و این گمان میکنم اولین نامه است که کسی نوشته به خود او. چون من همیشه دوست داشتم با خود شخص. اعلیحضرت هم بدانند.
خلاصه، آنجا بهش گفتم در این کاغذ نوشتم شما دارید خیانت میکنید به نظر من. و دیگر هیچوقت هم البته با او دیگر کنتاکتی نداشتم و تا این جریانات متأسفانه سالهای بعد پیش آمد و غیره و اینها، تا روزی که در رکاب اعلیحضرت بودم در مکزیک گفتند که فردوست… ها، البته قبل از این جریان هم باز گفتند که این کمیسیونی که شده بود که ارتش تصمیم بگیرد بیطرف باشد و کنار باشد و این بلا سر این عده ارتشیها آمد، یکی از اشخاصی که در آن کمیسیون صحبت کرده و تشویق کرده آقایان ارتشیها را که بیایند و آماده بشوند کنار بیایند و همه را دانهدانه گرفتند و حبس کردند و پدرشان را در آوردند و کشتنشان، در این جریان یکیش آقای فردوست بوده در آن مذاکرات. این البته گمان میکنم یک جاهایی هم منتشر شده چون حتی در یکی از روزنامهها این را دیدم بعد هم تیمسار سپهبد رحیمی لاریجانی که حالا در لوزان است او یک روز با من اینجا صحبت میکرد جریان را عین جریانی که آنوقت در ارتش پیش آمده بود و این امراء بودند و اینها تعریف کرد.
باری، بعد از این جریان وقتی در رکاب اعلیحضرت بودم در مکزیک و این صحبتها بود و اینها، اعلیحضرت فرمودند که، چون ماند دیگر ماند با آنها همکاری کرد همان با سازمان و غیره و اینها. و بعد هم گفتند چیزهایی برعلیه اعلیحضرت فرمودند. اصلاً نمیتوانم باور کنم. و این آنقدر گمان میکنم برای اعلیحضرت شوکه شده بود شوکان بود که حتی در کتابشان هم این موضوع را بهش اشاره فرمودند. باری، این جریانی است که از فردوست بود.
س – گویا در یک مرحلهای بوده مرحله جوانی آقای فردوست با اعلیحضرت خیلی نزدیک بوده و به اصطلاح حالت دوست صمیمیشان را داشته. بعد از یک تاریخی به بعد دیگر به اصطلاح دور میشود و فقط یک سمت رسمی داشته.
ج – عرض شود که، آنچه که من از علیاحضرت ملکه پهلوی، چون ایشان اصلاً مثل مادر من بودند. من خیلی بهشان ارادت داشتم و علاقه داشتم. و یک زن شیرزنی هم میدانستم این زن را. و خوب، چون اغلب توی موقع نامزدی هم به خصوص ما مرتب آنجا منزل علیاحضرت ملکه پهلوی بودیم، والاحضرت شهناز آنجا بودند. بودیم و شام با علیاحضرت بودیم، بعد از شام بودیم، قبل از شام بودیم، موقع سینما بودیم، همیشه ایشان هم، میگویم، مثل یک مادری به من محبت میکردند. از گذشتهها هم گاهی اوقات تعریف میکردند. و یکی از این جریانات این بوده که فردوست پسر نمیدانم باغبان یا پسر وکیلباشی چی، حالا آن را خوب به نظر ندارم، تا آنجایی که من یادم میآمد خیال میکردم باغبان است ولی بعد گفتند یک چیز دیگر، آنها را کاملاً چون یادم نمیآید و چند سال از این موضوع میگذرد.
باری، در آنوقت چند نفری که میآمدند با اعلیحضرت ولیعهد که بازی میکردند بچه هشت نه ساله و قبل از این بوده که ایشان تشریف ببرند بیایند اینجا به سوئیس، یکی هم این بوده. بعد وقتی که قرار میشود که اعلیحضرت و خواهرهایش و برادرهایش و غیره بیایند در «روزه» بیایند به سوئیس و مؤدبالدوله سرپرستی ایشان را داشته. تیمسار سرلشکر شفاعی یکی دیگر از کسانی بود که مراقب بود و میآمد و میرفته چون آنوقت مأموریت داشته از طرف اعلیحضرت رضاشاه کبیر در آلمان، که او هم تعریفهایش را میکرد. خلاصه، اعلیحضرت میخواهند که این هم در رکابشان باشد، یعنی ولیعهد ببخشید. و اعلیحضرت هم رضاشاه کبیر هم مخالف بودند. و بالاخره آنقدر اعلیحضرت گریه میکند و ناراحتی میکند و اصلاً چیز. علیاحضرت ملکه پهلوی و غیره واسطه میشوند، اعلیحضرت موافقت میفرمایند، او هم میآید با خانواده سلطنتی در اینجا و در مدرسه با چیز بوده،
س – با ولیعهد.
ج – با ولیعهد بود. در اینجا با پرون نزدیک میشود. چون آنجا هم که معلم ورزششان بوده پرون و اینها و در نتیجه تا مدتی که در ایران بودند این دو تا با هم خیلی نزدیک بودند، آن اوایلی که من میشنیدم و میدیدم. و نزدیکیشان هم با اعلیحضرت، بالاخره یک کسی بوده که از بچگی میشناختش و بهش محبت میکرده علاقه داشته که همبازیاش بوده. و نزدیکی اینطوری، ولی نزدیکی این که دوست خیلی نزدیک اعلیحضرت بوده باشد از روزی که من به دربار نزدیک شدم او را شاهد نبودم حالا قبلاً بوده یا نبوده، خدا میداند.
س – آغاز آشنایی شما با آقای اسدالله علم از کجا بود؟
ج – امیراسداللهخان علم را عرض شود که، وقتی که من از آمریکا برگشتم به ایران تحصیلاتم تمام شده بود، آنوقت در یک جانی به اسم کمیسیون مشترک ایران و امریکا شروع به کار کردم. و امیراسداللهخان آنوقت میآمد به منزل ما در حصارک گاهی اوقات یک بار گاهی اوقات دو بار در هفته، گاهی اوقات سه بار، دیدار میکرد از پدر من. خانم امیراسداللهخان اعلم که خانم قوام شیرازی بود. پدرم چون میدانید که در یکی از این باز هم جنگهایی که در جنوب شد که همانجا شایع کردند که پدرم میخواست عرض شود که، کودتا بکند و بعد گرفتاری پاپا پیش آمد و بعد به هر حال، فرار سرلشکر شیبانی و آیرم و این چیزهایی که یک چیز مفصلی است. آنوقت هم قوامالملک شیرازی یکی از خوانین شیراز بوده که آنوقت میگفتند نزدیکی با انگلیسها داشته و از آنجا با پدرم نزدیک میشود چون پدرم وقتی فرمانده شد عوض اینکه با اینها جنگ چیز بکند همه را گفت بیایید تسلیم بشوید و آمدند. مال ۱۹۰۸ است، ۱۳۰۸ است، آنوقت هاست اگر اشتباه نکنم، تاریخش را حالا یک خرده بالا و پایین، ولی موقعی است که اصلاً من هنوز به دنیا نیامده بودم. یا اگر هم آمدم یکی دو ساله بودم.
س – بله.
ج – ولی از آنوقت دوستی پدرم و آشناییاش با قوامالملک شیرازی بود و خوب، دختر قوامالملک هم عرض شود که، زن امیراسداللهخان اعلم شد. پسر قوامالملک هم علی که شوهر والاحضرت شاهدخت اشرف شد. و چون میآمد و میرفت من امیراسداللهخان را دیدم. یک کس دیگر هم که دور و بر امیراسداللهخان بود که تازه از آمریکا آمده بود و اتفاقاً در راه که میآمدم ۴۹ بیایم پدرم را در سوئیس ببینم وقتی آمریکا تحصیل میکردم، توی هواپیما بود بچگی هم که ما توی پیشآهنگی بودیم او را جزو بالاها بود، به اسم دکتر بیرجندی که اصلاً گویا از بیرجند آمده بود. در نتیجه چند بار من امیراسداللهخان را دعوت کردم در منزلی که پاپا در خیابان ولیآباد داشتند. همینطور خواهر امیراسداللهخان که البته شایع بود هیچ چیزی نیست هیچ نوعی برای اینکه آنوقت من اصلاً فکر زن گرفتن، ولی خوب شما در ایران که رسم است خانوادهها چند نفر را کاندید میکنند که اگر این زن فامیلمان بشود خوب است، یا اگر این دامادمان بشود خوب است از این صحبتها و اینها، آنوقت خوب آن خانم هم خیلی خانم بسیار خوشتیپ و فهمیده و جوانی بود و توی پارتیهایی که ما جوانهای امریکا آمده و غیره داشتیم یک چند بار میآمد. چند بار منزل امیراسداللهخان علم من رفتم آنجا بود که همین دکتر بیرجندی هم بود.
با دکتر بیرجندی دوست داشتم بحث بکنم چون یک آدم فهمیده و تحصیلکرده و جلوتر از ما بود. و این دوستی یواشیواش خیلی به نزدیکتر رسید. تا اینکه در موقعی که من رفتم با اعلیحضرت تشریففرما شده بودند به رامسر و علیاحضرت ملکه ثریا آنوقت قرار بود بیایند در این چیز یک جایی بود به اسم کنگره رامسر بهش میگفتند، و در آنجا خدا بیامرزد دکتر جمشید اعلم نطق خیلی شدیدی برعلیه کرد. این در زمانی است که آقای دکتر مصدقالسلطنه نخستوزیر هستند. من هم معاون وارن بودم و وارن هم قرار بود در این کنگره نطق بکند. ما رفتیم آنجا. در ضمن نطق وارن را هم من، چون او انگلیسی، فارسیاش را من خواندم. باری، بعد هم علیاحضرت ملکه ثریا آمدند. چون آنوقت ما یک چیزی داشتیم Mobile که در تمام شمال راه انداخته بودیم از آمریکا آورده بودیم که این Rayon X میکرد ببیند اشخاص سل دارند ندارند. آنجا در یکی از صحبتهای گذشته هم بهش اشاره کردم که مالاریا خیلی شدید بود در آنجا که همین آوردن آقای آموزگار از آنجا که آوردیم توی اصل چهار برای این کار گذاشته بودیم با حسن شاهرودی که از آنجا هم به وزارت بهداری آن موقعی که دکتر جهانشاه صالح وزیر بهداری پدرم بود گفتیم بیاوردش توی وزارت بهداری.
باری، در آنجا هم یکی دو بار من احضار شدم. خصوصی رفتم در کاخ مرمر کوچولو یعنی تقریباً وقتی به دریا نگاه میکنید این هتل هست که تقریباً به طرف شمال است در دست چپ اینجا میشود، یا هتل در واقع دست راست است. همان کاخی است که اعلیحضرت رضاشاه آنجا را ساخته بودند.
س – بله.
ج – آنجا هم دیدمش، و این یواشیواش… تا جریان این کشید که وضع روز به روز اطرافیان دکتر مصدقالسلطنه مشکلاتی برای اعلیحضرت و اعلیحضرت را روز به روز ایزوله میکردند، و من روی آن علاقه شخصی هم با امیراسداللهخان میرفتم اغلب در منزلش میدیدمش با او میآمد به حصارک یا میآمد ولی آباد. تا اینکه بعد امیراسداللهخان را گفته بودند که برود به بیرجند که رفت در آنجا بود، وقتی که اعلیحضرت را هم گفتند که دیگر از کشتی بیرون نیاید تشریف بردند شمال و غیره و اینها. بعد از جریان ۲۸ مرداد ایشان آمد به تهران.
س – پس ایشان در ۲۸ مرداد زیاد…
ج – نه در آنوقت اصلاً تهران نبود. ایشان آنوقتها آنقدر نزدیکی نداشتند. آمد به تهران و در یکی از این چیزهایی که با خانم علم تشریف آورده بودند به حصارک پهلوی پاپا، تعریف میکرد که وقتی که ۲۸ مرداد افتاد پیش آمد چطور شد. میگفت من چکمه پوشیدم این به من خیلی روحیه داد و تفنگ دستم گرفتم و رعایا آنجا بودند و بساط و اینها، و آنها را میخواستم جمع کنم به نفع. این آن موقعی است که البته ۲۸ مرداد پیش آمد و رادیو اعلام کرد و غیره و اینها میگفتند و بابام میخندید و شوخی میکردند یک خرده. بعد البته در کابینه، این دنباله پیدا کرد تا اینکه در کابینهای که بعد پدر من استعفا داد و آقای علاء قرار شد که نخستوزیر بشوند، قرار بود که آقای امیراسداللهخان علم بشود وزارت کشور. در آنوقت هم اصرار بر این بود که من یک کاری قبول بکنم که در گذشته هم به این اشاره کردم.
س – بله.
ج – آنوقت صحبت بود که من بیایم بشوم معاون وزارت کشور. بعد امیراسداللهخان آمد و گفت که بیا بشو کفیل. گفتم آقا من نمیخواهم اصلاً من نمیتوانم قبول کنم. دلایلم را قبلاً گفته بودم. بعد چون علاقمند بود امیراسداللهخان که اگر اینطور بشود امیراسداللهخان بیاید به دربار کفالت درباره مرحوم علاء هم چون گویا توی دلش این بود که شاید زیاد نماند و به هر دلیل دیگر خدا میداند، علاقه داشت که دربار را برای خودش نگه داشته باشد، این بود که نمیخواست کسی بیاید درباره محسنخان قراگزلو آن موقع رئیس تشریفات بود. عرض شود که، دار و دستهای درباری بودند.
به هر حال، To make the story short من آن کار را که قبول نکردم و استدعا کرده بودم از حضور اعلیحضرت که بیایم بیرون که برایتان تعریف کردم نهاری بود که با علیاحضرت ملکه ثریا و اعلیحضرت همایون شاهنشاه بود که من اجازه گرفتم و مرخصی که بیایم خارج، امیراسداللهخان هم وزیر کشور بود. بعد جریان نامزدی من با والاحضرت شاهدخت شهناز که پیش آمد و دستهبندیای که در توی خانواده و خارج بود، یکی دو بار امیراسداللهخان آمد پهلوی من و یک بار هم من چون عصبانی شدم گفتم، یا باید اینجا وضع روشن بشود چون به من تهمت زده بودند که حتی با مخبرین خارجی صحبت کردم و بد گفتم به علیاحضرت وقت و به خاندان سلطنت وغیره. گفتم اینها روشن باید بشود و اینها.
یکدفعه هم چون قهر کرده بودم از دربار هم و کمتر میرفتم، شبهایی که با علیاحضرت باید بودیم نمیرفتم. یکدفعه به امیراسداللهخان گفتم که به عرض برسان که اگر که واقعاً این صحبتها را اعلیحضرت قبول کرده خوب، خوبست که بگوییم این مخبر و غیره را بخواهند، سفیر دارید و غیره، اینها مطالعه بشود. و با امیر خیلی نزدیک بودم و اغلب هم آنوقت میآمد حصارک در نخستوزیری پدرم میآمد با من صبحانه میخورد میآمد عصرانه میخورد. گاهی اوقات با خانمش که راه میرفت من میآمدم پیاده که بعد سوار بشوم میدیدیم همدیگر را. پهلوی پدرم میآمد. تا اینکه در این جریان عروسی ما، خوب، من نزدیکتر بودم در مهمانیهای خصوصی که میدادم امیراسداللهخان میآمد، خانم علم میآمد که خیلی بهش ارادت دارم علاقه دارم. بچهها هم آنوقت بچه بودند و میآمدند اینجا در هتل سن ژیژ. این وقتی است که پدرم مستعفی شد و استعفا کرده آمده، اول در ژنو بود و در این منزل و بعد میآید اینجا را میخرد. این بود که اغلب بچهها را مثل بچههای خودش دعوت میکرد اینجا موقع تعطیلاتشان شام نهار شنبه و یکشنبهها. امیراسداللهخان هم بعد از اینکه گفت من آرِتمی دارم و نمیخواست در آنجا بماند و ناراحتی پیدا کرده بود میدید که در وزارت کشورش که بود،
س – عجب! چی….؟
ج – یک شایعاتی پیش آمد که رفت و آمدها دارد و غیره و خانم علم ناراحت بود و غیره. باری، آنها را مثل اینکه گویا خودش نوشته ولی آنها دیگر به من مربوط نمیشود. بعد بهعنوانی که آرتمی دارم یعنی تپش قلب، میدانید، چند تا میزند میایستد بعد میزند، گویا به این میگویند آرتمی برای معالجه و دخترهایشان هم اینجا بودند، اجازه گرفته بود از اعلیحضرت و استعفا کرد و آمد به خارج و اینجا که آمد میآمد زیاد پهلوی پدرم برای اینکه دخترهایش هم اینجا بودند در این مدت، چون خیلی هم بینهایت به بچههایش علاقمند بود، خیلی زیاد. و برای این کار اینجا بود.
دیگر این روابط بود تا اینکه وقتی که من سفیر بودم در لندن عرض شود که ایشان… آها، یک چیزی را فراموش کردم. آنوقت که من توی اصل چهار بودم و بعد دیگر آقای مصدقالسلطنه با درباریها مشکل میگرفت و غیره، ما آنوقت یک عدهای را میفرستادیم از وزارت خانهها و غیره خارج از ایران بروند، بروند بیشتر در امریکا دورههای سه ماهه، شش ماهه یا یک ساله ببینند. یک چیز دیگر هم که باز تحت نظر ما اداره میشد به اسم فولبرایت اسکالرشیپ، از آن لحاظ هم میفرستادیم. و یک دعوتی من پیشنهاد کردم که امیراسداللهخان هم جزو این افراد باشد، چون شخصیتهای مختلف از رئیس مجلس گرفته، مثلاً آقای سردار فاخر حکمت که رئیس مجلس بود وقتی من سفیر بودم اولین بار در آمریکا ترتیب دادم ایشان آمدند. این گروه میآمدند و میرفتند. و ایشان هم یک مدتی به دعوت امریکاییها یعنی به دعوت این اصل چهار و فولبرایت آمدند خارج را آمدند مسافرت کردند. تا اینکه بعد وقتی من سفیر بودم در لندن، ایشان میآمد آنجا و در آن موقع وقتی هم که در نخستوزیریش اتفاقاً من در تهران بودم خواسته بود در یک قسمتهایی کمک بکنم که همینطور هم شد. با اعلیحضرت صحبت کردم و اعلیحضرت هم نظر موافقی با ایشان داشتند و بعد هم نخستوزیر شد. و باز وقتی که یک ژست خیلی ژانتی این بود که وقتی من آمدم بهعنوان یک سفیر آمدم به تهران، این در فرودگاه بود همینطور آن دفعه که از امریکا برمیگشتیم با شخصیتهای دیگر، البته آنوقت نخستوزیر بود. ولی بزرگترین چیزش این بود که وقتی که پدرم فوت کرد و من آمدم به تهران و جنازه پدرم را آوردم، امیراسداللهخان نخستوزیر بود با ایشان توی ماشین نشستیم بعد از اینکه جنازه را آوردیم که ببریم مسجد سپهسالار. بعد که میخواستم اعلیحضرت مرا خواسته بودند که از آنجا بروم مستقیم بالا، امیر خواهش کرد که با ماشینش برویم. روزی که پدرم را خاک میکردیم آمد با من، عرض شود که، از منزل مرا برداشت رفتیم به مسجد سپهسالار، بعد از این هم که تشییع جنازه تمام شد، باز مرا برداشت آمدیم به خیابان ولیآباد آنوقت فامیل و غیره جمع شده بودند نهار بخورند. این دوستی و چیز بود تا اینکه من… وقتی هم که آمد به لندن عروسی دختر اولیش را در آنجا من ترتیب دادم ترتیباتش و غیره و در هتل دورچستر، که کارها آسان بشود و برقرار بشود. آمدم در همین موقعی که ایشان البته آنوقت هم من معتقد بودم که چون منصور آمد به انگلیس با من صحبت کرد که اگر من حاضر بشوم باهاش همکاری کنم. من به او گفتم که اولاً من با امیراسداللهخان علم دوست هستم نمیتوانم با تو باشم. او گفت امر اعلیحضرت است. من گفتم به هر حال، و بعد هم من چون داماد اعلیحضرت هستم کابینهای نمیخواهم باشم، ولی نصیحت برادرانهام به تو، آنوقت منصور با خانمش آمد. خانمش هم از مدرسه کودکستان برسابه دختر مرحوم امامی با دوتا خواهرها با من بودند و آمدند شام خوردند. بدترین سرما و کثافت لندن هم بود آن سالی که رفتیم که به طوری بود که چندین روز رفت و آمد به انگلیس از طریق هوایی قطع شده بود. شما اصلاً اتومبیل سوار میشدید واقعاً دو متری را نمیشد دید. و آن اولین باری بود در عمرم آن مهای که دربارهاش شنیده بودم راجع به انگلیس آنوقت میشد.
باری، بعد عریضهای حضور اعلیحضرت نوشتم که خوبست که امیراسداللهخان را نگه دارید. قرار بود بیایم در حضورشان برای زمستان و تعطیلات زمستانی که تشریف میآوردند اسکی در اینزبروک آنوقت چون یک مسابقه بینالمللی هم در آنجا بود. بالاخره قرار بر این شد که علم استعفا کرده باشد و استعفا داد آمد بیرون که باز بیشتر باهاش نزدیکی داشتم و دولت آقای منصور شد. تا اینکه برای وقتی که من لندن بودم و اعلیحضرت تشریف میآوردند و یکی دو تا کار بود چیز بود، چون در این مابین هم شد رئیس دانشگاه. علم شد وزیر دربار. بعد هم من آمدم شدم وزیر خارجه. و آن شبی که من وارد شدم بهعنوان سفیر که هنوز چیز نکرده بودم، هم ایشان در فرودگاه بود و هم آقای هویدا و بعضی از آقایان وزراء. و خیلی با هم نزدیکی داشتیم. معمولاً هم امیرعباس هویدا و امیراسداللهخان و من گاهی اوقات در مراسم و اینها با هم، با آنها میآمدند عقب من جایی باید میرفتیم آن اوایل.
تا اینکه یک نامهای به دو تا از آقایان سفرا نوشته بود که این نامه به نظر من زننده بود و ایشان وزیر دربار هرکسی میخواهد باشد برادر یا غیره، حق نداشت این کار را بکند. یکی توهین کرده بود به میرفندرسکی، یکی به مشایخ فریدنی که یک نامه شدیدی نوشتم و بالاخره شاید اولین باری که از دربار نامهای میآید به یک وزیر خارجه رسماً نامه نوشت و معذرتخواهی کرد. بعد هم گفته بود که چون مریض بودم و غیره آورده بودند من بدون اینکه نگاه کنم این را امضاء کردم. یکی در آن اول بود که یک کلاش کوچولو پیش آمد که کلاشی نبود من نظر خودم را گفتم، ولی مثل اینکه یک ناراحتی پیش آمد، و آن این بود که من مخالف بودم که ولیعهد در تاجگذاری شرکت بکند برای سنش و معتقد بودم که هنوز به بلوغ نرسیده و این کار هم برای یک بچهای کار خوبی نخواهد بود که الحق والانصاف ولیعهد شرکت کرد و خیلی خوب بود و من در اشتباه بودم یعنی من در اشتباه نبودم هنوز هم به آن عقیده خودم باقی هستم، ولی خوب، خوشبختانه گویا همه راضی بودند و گفتند خیلی خوب برگزار شد. الحق والانصاف تاجگذاری مردم احساسات خیلی گرم و خوبی نشان دادند. و یک مهمانی هم که من در وزارتخارجه دادم که اتفاقاً این هم عکسی آنجا الان میبینم با والاحضرت شهناز که آمدند شام در وزارتخارجه و از آنجا رفتیم توی تالار رودکی در آن period تاجگذاری اعلیحضرتین.
س – اصولاً به کار بردن کلمه دوست به معنیای که برای آدمهای عادی مطرح است در مورد اعلیحضرت کلمه بجایی هست یا نه، اگر سوالی مثلاً ایشان دوستانشان کی بودند؟ یا اینکه در این مقام نمیشود دوست داشت.
ج – اولاً به چند دلیل، یکی اینکه از قدیم گفتند نه تنها در دربار ما، همیشه میگفتند که پادشاهان
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۲۲ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۶
ج – از قدیم نه تنها در ایران بلکه گویا در اروپا و جاهایی که پادشاهی داشتند اینطوری که شنیدم اقلاً، مرسوم بود که میگفتند پادشاه نمیتواند دوست داشته باشد. اولاً پادشاه متعلق به همه است بنابراین نمیتواند که بین یک عدهای با عده دیگری را بخواهد فرق قائل بشود. و پادشاه مثل پدر یک خانوادهای میماند. خانواده هم آن مملکت است. و به همین دلیل هم در، اولاً این را باید عرض کنم که اعلیحضرت بیاندازه آدم shy ئی بودند. یک عدهای میگذاشتند به حسابی که اعلیحضرت arrogance دارند، من معتقدم که اعلیحضرت روی shyness و روی خجالت و نجابتشان بوده که نمیتوانستند این روابط شخصی را حفظ بکنند و اغلب هم با اعلیحضرت من شوخی میکردم حتی یادم میآید که خواستم وقتی که سادات میآید آنجا از سادات خواهش کردم که اعلیحضرت را بغل کند و ماچش بکند، که چون اعلیحضرت در عین حال هم وسواس داشتند از لحاظ میکروب و عرض شود کثافت و غیره و اینها. آن هم یک چیز دیگری بود. و این روابط نه تنها میشود که نمیشود گفت دوستانی داشت در… البته دوست کسی است که یکی به یک چیزی علاقمند باشد دوست داشته باشد یک چیزی را، آن دوست است. اما هیچوقت از لحاظ یک پادشاه و بنده یا پادشاه وزیر یا غیره، این دوستی را نباید نشان بدهد.
ولی این به کله اعلیحضرت شده بود روی تشریفات. به همین دلیل هم در مواقع رسمی مثلاً هیچوقت اعلیحضرت گمان نمیکنم هیچکسی دیده باشد جز یکی عکسی است که اعلیحضرت دخترش را والاحضرت شهناز را دارد میبوسد در موقعی است که آمده در اروپا بعد از طلاقشان با والاحضرت فوزیه است و دارد از آمریکا برمیگردد میآید گویا در ایتالیا میبیند. یک عکس دیگر هم هست که با والاحضرت مهناز را دارد میبوسد و دستش را گرفته توی خیابان وقتی بود که زوریخ بودیم. ولی رویهمرفته، آن هم بچه بودند هر دو تا بچه، از آنجا که باید این مساوات را در ظاهر حفظ بکند هیچوقت شما ندیدید که اعلیحضرت مثلاً خانواده سلطنتی وقتی دم فرودگاه هستند با آنها ماچ و بوسه کنند. یا فرض کنید که در اتاق عقد حتی زن خودش را، آن هم به خصوص که یک چیزهایی گرفتاریهای دیگر مذهبی و عرض شود که، آداب و رسوم و این بود. اینست که نمیدانم چی بگویم که همچین.
در این مدتی که بودم من ندیدم… اعلیحضرت به همه محبت میکردند. آقای مثلاً حاجبی خوب سالها با اعلیحضرت بوده. تنیس بازی میکرد. والیبال بازی میکرد وقتی والیبال بازی میکردیم. آقای امیر علایی فتحالله جزو تیم والیبالمان بود. یا آنوقت آقای خاتم که خلبان اعلیحضرت بود. اینها جنبه دوستی نبود اینها جنبه با پادشاه بودن بوده شاید. ولی حقیقت این definition که بعضیها میگویند نمیدانم برای من جواب کاملی برایش ندارم.
س – این جوری من سؤال کنم که در مراحل مختلف سلطنتشان آن دور بریهای نزدیکشان کیها بودند؟
ج – خوب، دور و بریها در مراحل مختلف سلطنت عوض شدند.
س – بله.
ج – فرض بفرمایید که اول زمان والاحضرت فوزیه ملکه فوزیه بوده. یک عدهای بودند که آنوقت عرض شود که با زبان فرانسه میدانستند با زبان انگلیسی میدانستند یا با دربار مصر نزدیکی داشتند یا با اعلیحضرت قبل از پادشاهیشان ولیعهد همبازی بودند یا همکلاس بودند. در آمدن والاحضرت ثریا که بعد میشوند علیاحضرت ثریا و حالا والاحضرت ثریا هستند لقبشان، ایشان خانواده بختیاریها اغلب نزدیک بودند. خدا بیامرزد از مجید بختیار و جمشید بختیار یا آقای رستم امیربختیار و غیره بودند. در زمان عروسی بعدی علیاحضرت شهبانو، خوب، اینها خانواده دیبا نزدیک بودند اینها. ولی نمیتوانم بگویم که اعلیحضرت با هیچکدام اینها دوستی داشتند. حتی روابطشان با پادشاهان مثل اعلیحضرت ملک حسین مثل، البته در نامهها به علیاحضرت ملکه انگلیس یا غیره، نامههای رسمی با پادشاهها یا برادر بود یا خواهر. ملاحظه میفرمایید؟
س – بله.
ج – و خوب، یک روزی یک کاغذی حضور اعلیحضرت عرض کرده بود آقای یاسر عرفات آنجا رویش نوشته بود که بعد از، میدانید که مثل اینکه گفتم پولی که آنوقت به فلسطینیها میدادیم برای روابط و کنفرانس اسلامی در عرض شود که، رباط و غیره، در آنجا لغت برادری را اعلیحضرت خوششان نیامد چون با او اصلاً آشنایی و برادری و البته خوب، هم مقام هم با هم نبودند. و این تعارفاتی که اعراب و اینها با هم میکردند چون آخر بعضیها بهم میگفتند برادر و بعد سر برادر هم میخواستند ببرند. ولی اعلیحضرت آن کار را هم نمیکرد در ظاهر و از لحاظ تشریفات هم تشریفات همیشه بود.
س – مثل اینکه در راهپیمایی بود وقتی اینجا مطرح کردید که در دوره اول و جوانیشان اعلیحضرت چون ورزشکار بودند دوستانی که داشتند یک سری افرادی بودند که به اصطلاح اهل ورزش بودند. بعد مرحله به مرحله میآید تا زمان ازدواج.
ج – خیلی خوب همین دیگر، مثلاً در موقعی که ایشان ولیعهد بودند و دو تا خواهرهایشان که هر دو را هم خیلی دوست داشتند دو تا شوهر داشتند آنوقت خوب همین آقای قوام نزدیک بوده حضور اعلیحضرت و هم آقای فریدون جم ارتشبد بعدی، که حتی در یکی از، وقتی که، حالا من اینکه یادم انداختید، روزی که اعلیحضرت متغیر میشوند از ارتشبد جم و ایشان را از کار برکنار میکنند، این آمد پهلوی من و خیلی ناراحت بود و حالت گریه. یک عکسی را برای من آورده بود که این عکس را اعلیحضرت در آنجا دستخط فرمودند به فریدون عزیزم. آنوقت شوهر خواهرش بوده. او خواهر بزرگ ولیعهد بوده ایشان هم ولیعهد بود. خوب، بعد از چند سال همین آدم که من بهشان عرض کردم خوب حالا که نمیخواهیدش مرحمتش بفرمایید به من واسطه شدم و غیره. سفیر فرستادمش. اول قرار بود بفرستمش به استرالیا چون آنوقت میخواستم با استرالیا روابط درست بکنم و بعد بالاخره دیدم شاید بهتر باشد چون سابقه ندارد و تا بخواهد یک سفارتی را باز کند روی سابقهای هم که وزارتخارجه با تیمسار حجازی و تیمسار باتمانقلیچ داشته که شنیده بودم که برایش چوب لای چرخشان میگذارد، دیدم بهتر است بفرستیمش به اسپانی که هم مملکت پادشاهی است و هم آنوقت ولیعهد وقت یعنی ولیعهد که نه کارلوس که داشت groom میشد به وسیلۀ مرحوم فرانکو، به ایران آمده بود من خودم دوستی و نزدیکی باهاش داشتم در موقعی که سفیر بودم در لندن و ایشان آمدند برای عروسی والاحضرت پرنسس الکساندر. بنابراین اینجا میبینید که اینطور است.
در آن زمانی که اعلیحضرت ولیعهد بودند علاقه زیادی به اسکی داشتند. علاقه زیادی به اسبسواری داشتند. علاقه زیادی به تیراندازی داشتند. علاقه زیادی به تاریخ و جغرافیا داشتند. پدرشان پادشاه در یک قسمتها. اینست که در قسمتهای مختلف با افراد گروههای مختلف بودند. شما وقتی میخواهید درس بخوانید، خوب یادم میآید وقتی خودم هم میخواستم برای امتحانات خودم درس بخوانم، چهار تا پنج تا از بچههایی که در آن رشته بخصوص را گرفتیم با هم جمع میشدیم میرفتیم با هم میگفتیم میخوردیم مینشستیم تمرین میکردیم که سر امتحان امتحانمان خوب در بیاید. البته آن موقع بود. بعد عرض شود که، ایشان آمدند پادشاه شدند. میخواهد برود اسکی بازی کند، میخواهد برود عرض شود که، شکار بکند. کی باید باشد؟ یکی باید باشد که بتواند سوار اسب بشود که از اسب نیفتد زمین وقتی، آن هم اسب سوار خیلی خوبی بود اعلیحضرت. واقعاً اعلیحضرت ورزشکار خوبی، Sportman به تمام معنی بود. اینست که این گروههای مختلف بودند. برای من مشکل است بگویم که کی، چون آن کسی که فرض کنید سی سال قبل بوده دیگر در سی سال بعدش دیده نشده.
س – بله.
ج – غیر از افرادی که کارهای رسمی گرفتند مثل تیمسار فردوست، مثل تیمسار جم، مثل عرض شود که، تیمسار امامی که تا، یک وقت توی چیز بود خواهرزاده امام جمعه. یک وقتی عرض شود که پینگ پنگ دوست داشتند. خوب، کسانی که در پینگ پنگ خوب بودند میگفتند اینها را دعوت کنید با من پینگ پنگ بازی کنند.
س – بله.
ج – اینطور بود.
س – آن سالهای آخر گویا کسانی که اسم برده میشوند پروفسور یحیى عدل و،
ج – بله بگو اسمها را دانهدانه.
س – مجید اعلم، فلیکس آقایان.
ج – بسیار خوب. پروفسور عدل دکتر اعلیحضرت بوده در موقعی که اعلیحضرت ولیعهد مملکت بود. یکی از بهترین پروفسورها بوده که آنوقت پروفسور بوده جراح بوده از فرانسه آمده معین کردند که این نزدیک ولیعهد باشد که اگر اتفاقاً یک جراحی لازم داشت و نمیدانم شکسته بندی لازم داشته باشد باهاش باشد. جوان هم بوده تنیس هم خوب بازی میکرده، بنابراین باهاش. مثلاً در آنوقت آقاخان مرحوم، ببخشید معذرت میخواهم زنده است، مرد شریفی هم هست. آقاخان بختیار که جوان خوشتیپ انگلیس تحصیل کرده، با اینکه از بختیاریها بوده، با اینکه آنوقت بختیاریها اغلبشان مغضوب بودند در زمان رضاشاه، این میآمده با اعلیحضرت تنیس میزده چون تنیس عالیای داشته و از همان وقت آشناییاش با اعلیحضرت یعنی با ولیعهد وقت و با اعلیحضرت بعدی ادامه داشت. عرض شود که، سومی کی بود فرمودید؟ آقای دکتر جمشید اعلم. دکتر جمشید اعلم از خانواده اعلم بوده که یک خانواده خوبی بودند. پروفسور در حلق و گوش و بینی و اینها بوده. برای دکتری لازم بوده چه در زمان ولیعهدی چه در گذشته. یک دکتری هم دکتر خانواده میآید با آدم مینشیند بلند میشود. با فامیل آدم آشنا میشود. چون در واقع هم نزدیک بوده. میشود اسمشان را گذاشت دوست، اما اعلیحضرت به اینها دوست خطاب میکردند یا نه، آن را تردید دارم. ملاحظه می فرمایید؟ روی این اصل نظر من، والا این افراد. بعد آمده به یک مرحلهای دیگری رسیده. این مرحله دو دسته شدند. یک دسته آنهایی بودند که در چیز خصوصی و خانوادگی بودند. فرض کنید زمان علیاحضرت ملکه ثریا. خوب، جمشید ورزشکار خیلی خوبی بود. فوتبال خیلی خوب بود. اعلیحضرت وقتی ولیعهد بودند آن توی چیز بود توی فوتبال بازی میکرد.
س – جمشید؟
ج – ببخشید مجید مجید بختیار.
س – بله.
ج – برادرش جمشید ورزشکار بود. اینها پسرهای سردار محتشم اند و برادرهای کوچکتر همین آقاخان بختیار که حالا بیچاره چشمش خراب است و در انگلستان است. بعد فرض کنید که خوب، اینها میآمدند. میخواهیم برویم رامسر، ملکه مملکت علیاحضرت ملکه ثریا است. کسانی باید باشند که با آنها هم نزدیک باشد هم محرم باشند هم با هم آشنایی داشته باشند، یا هم آنها با هم از بچگی بزرگ شده باشند. این گروه را حالا هستند. در این مابین فرض کنید که برای دو شب هم میگفتیم سفیر فرض کنید برزیل یا سفیر فرض بفرمایید که آرژانتین هم که هم خودشان هم زنشان با دربار رفت و آمد داشتند و تنیس باز خوبی مثلاً او هم بوده، آنها هم آمدند برای ایام تعطیلات کریسمس مثلاً فرض کنید که آنجا بودند.
س – مجید اعلم؟
ج – مجید دکتر اعلیحضرت بود و تا آخرین بار مجید عرض شود که، میآمد میرفت. یکدفعه هم که اعلیحضرت بهش متغیر شدند.
س – جمشید را شما میفرمایید.
ج – جمشید ببخشید، بله.
س – بفرمایید.
ج – آنوقت این اواخر، فرض کنید که، مجید را، مجید بعد از اینکه هما اعلم میشود والاحضرت زن والاحضرت غلامرضا و والاحضرت بوده، خوب، او با آنوقت با خانواده سلطنتی رابطه داشته. جوانی بود فهمیده، تحصیلکرده. اعلیحضرت هم ازش خوشش آمده، و بریج هم خیلی خوب بازی میکرده. در این اواخر اعلیحضرت بریج دوست داشتند بازی کنند بنابراین کسانی باید پای بریج باشند که همیشه چه علیاحضرت ملکه پهلوی دعوت میکردند، این بریج بازها باید میآمدند چون بریج پا میخواهد دیگر چهار تا. یا اگر یکی مریض شد یکی دیگر. بنابراین جمشید اعلم بوده، مجید اعلم بوده. عرض شود که، آقای دولّو بوده. آقای حاجبی بوده. آقای پروفسور عدل و برادرش بوده که آنوقت وکیل مجلس بود. این پنج شش نفر که اگر دو نفر مریض بودند یا به دلایلی نبودند به هر حال چهارتای بریج باید راه میافتاد.
س – فلیکس آقایان هم بود؟
ج – فلیکس آقایان هم خودش خوب، از زمانی که اعلیحضرت ولیعهد بوده و پدر این خانم سفیر بوده در زمان رضاشاه در لهستان و…
س – پدر کی؟
ج – پدر خانم آقایان نینو، بعد عرض شود که نینو سلیقه داشته نمیدانم با دیور نمایندگی داشته برای علیاحضرت وقت میخواسته لباس درست کند و غیره داشته میآورده. اینها همین میآمد خانم. یک وقتی دوره پوکر داشتیم، خدا بیامرزد مرحوم چیز بود آقای… یکی از خانوادههای خوب غرب بود یعنی جزو یکی از پایههای غربیها بودند، زنگنه. آقای عزیز زنگنه بود، خانمش ایتالیایی فارسی را مثل یک ایرانی حرف میزد، خوشتیپ بود، پرزانتابل بود، با علیاحضرت ثریا مینشست و برخاست میکرد. ماها پوکر بازی میکردیم و آنها هم فرض کنید آنور رامی بازی میکردند.
بعد یک دورهای بود تخته بازی میکردیم تخته بازها اعلیحضرت داشت تخته باز خوب باشد. در این قسمت خود ایادی خیلی تخته خوب بازی میکرد. امیرهوشنگ دولّو تخته باز خیلی خوبی بود و هیچوقت سعی نمیکرد سعی میکرد یعنی challenge داشت در عین حال. اعلیحضرت هم دوست داشت اینهایی که باهاش بازی میکنند با رفتار برده و پادشاه نباشد. در آن موقعی که میخواهد تخته بازی کند میخواست یک تخته باز خوبی باشد که با این challenge بکند او.
س – همه این کار را میکردند یا بعضیها نمیکردند؟
ج – خوب دیگر آن مشکل است. بعضی ها، البته تخته خواصش اینست که نمیشود زیاد چالنج نکرد چون اتفاقاً یکی از چیزهایی که من با اعلیحضرت همیشه علاقه من بود چون من در تخته خیلی شلوغ میکنم و خیلی هم چیز، پدرم هم خیلی تخته باز خوبی بود و تخته را دوست میداشت. این بود که سعی میکردم شلوغ بکنم داد بزنم، ای جفت پنج میخواهم، شش پنج میخواهم فلان و اینها، روحیه اعلیحضرت را خراب کنم که ببرم. و گاهی اوقات هم خوب اوقاتشان تلخ میشد ولی تلخ بد که نه هم آن چیز… و بعدش هم شوخی میکردم میگفتم اعلیحضرت خوب بلد نیستید تخته. این دوست داشت. اعلیحضرت اسپرتمن بود در این قسمت واقعاً باید بگویم که هیچوقت برای اینکه دو دفعه تخته از یکی ببازد دیگر با او بازی نکند نه. اتفاقاً ده دفعه دیگر هم میخواست که تلافی را بتواند، challenge میکرد میرفت که بتواند خودش داشته باشد. تخته هم یک چیزی است بیشتر تاس است تنها نمیشود. بنده هر چه بخواهم که ببازم اگر چهار تا پنج تا جفت شش بیاورم، هر چه هم بد باز باشم یک مقداری جلویم دیگر. اینها همه چیز است.
س – ما چون صحبتهای به اصطلاح خارج از برنامه هم داشتیم یعنی در مواقعی که ضبط صوت روشن نبوده صحبت کردیم، من الان درست بهخاطر ندارم که راجع به دکتر ایادی من از شما در حین مصاحبه سؤال کردم یا نه؟
ج – من هم نمیدانم. من هم یادم نمیآید.
س – حالا اگر میشود یک مختصری بفرمایید.
ج – ولی به هر حال، ایادی را، آشنایی من با ایادی عرض شود که اولین بار چون آنوقت منزلی ما داشتیم در خیابان ولیآباد که بعد دفتر من شد وقتی به کار محصلین میرسیدم، دکتر ایادی هم یک دکتر جوانی بود که با یک دکتر دیگر به اسم دکتر باستان که این دکتر باستان یکی از بهترین دکترهای وقت آن هم استاد دانشگاه هم بود و در دانشگاه درس میداد، خود ایادی هم در دانشگاه گویا درس میداد آنوقت با آنکه نظامی بود. اینها، عرض شود که، میآمدند منزل پدر من و میرفتند.
آنوقت آقای ابراهیم خواجه نوری از کسانی بود که جزو دار و دسته پاپا بود وقتی پدرم آمد شرکت کازادما را درست کرد وقتی که اعلیحضرت بهش متغیرشدند سیویل شده بود. وکیل شرکت بود وقتی آمدیم شرکت زمانه را درست کردیم. اینها با خانواده ما میرفتند میآمدند. خانمش پوسی زن ماه و خوبی بود. اینست که با آنها هم که آشنایی داشتند اغلب نهارها و شامها منزل ما بودند چون یک مدتی خواجه نوری منزل نداشت یک جایی بود به اسم دفتر میگفتیم در قسمت دست راست باغی که داشتیم، پدرم ساخته بود که در ضمن مثلاً کار دفتر کسی کارهایی رجوع بکند و اینها، آنجا را داد در اختیار او گذاشته بودیم تا خانهای که آماده بشود. بعد هم زمینهای حصارک پدرم برایشان بهش داد و آمد آنجا برای خودش خانه ساخت. از آنجا منتقل شد رفت به خانهای در همین نزدیکهای بین قلهک و زرگنده. اینست که در آنجا من آشنایی ام، این درست بعد از شهریور است، درست در آن جریان بعد از شهریور ۲۰ است. بعد خواهرم سخت مریض شد احتیاج به عمل جراحی لوزه داشت. دکتر باستان این کار را کرد. باز اینها میآمدند و میرفتند چه برای احوالپرسی پدرم. بعد یواشیواش، از آن وقت دیگر من ایادی را بعد از این جریان ندیدم تا روزی که در ۱۹۴۸ وقتی که رفتم حضور اعلیحضرت شرفیاب بشوم در فنیکس آریزونا که همان عکسی که آنجا ملاحظه میفرمایید، ایادی آنوقت بهعنوان هم ایادی ملتزم رکاب بود توی دکترها، هم پروفسور عدل. در آنجا دیدمش.
بعد که عرض شود که، در زمانی که حضور اعلیحضرت بودم بعد از ۲۸ مرداد، ایادی یک دکتر خوبی بود. ایادی هر روز صبح اول وقت پنج و نیم شش همیشه آنجا بود که اگر اعلیحضرت کار داشته باشند یا… چون میگویم یک خرده این حالت وسواسی هم بود، یک روز ممکن بود فکر کنند که یک خرده عرض شود که irritation پوستی دارند یا اینکه حال مزاجیشان خوب نیست و غیره، خوب، همیشه دکتر آنجا بود. علیاحضرت ملکه ثریا ایادی را خیلی دوستش داشتند بهش نزدیک میدانستند خودشان را برای اینکه در آن زمان نامزدی گویا اختلافاتی توی خانواده بعضی دکترها خوب بعضی دکترها بد کردند، ولی ایادی را ثابت کرده بود که مرد، دکتر خوبی است و با اینها بود.
در مسافرتی که در رکاب اعلیحضرت کردیم ۱۹۵۴، یعنی در تمام مسافرت ها، من یادم نمیآید مسافرتی رفتیم که او نبوده باشد. دکتر اعلیحضرت بود و رفتیم در… این اولین باری است که نیکسون دعوت کرد و رفتیم بعد توری درست شده بود که سانفرانسیسکو و عرض شود، گفتم سن سمینی و غیره، ایادی همیشه آنجا بود. عرض شود، گاهی اوقات که یادم میآید خوب در سانفرانسیسکو علیاحضرت میخواستند اعلیحضرت را سورپریز کنند با ایادی رفته بودند که با ایشان بود. ما هم در رکاب اعلیحضرت رفتیم این آقای هرث دعوت کرده بود و اینها. برگشتیم برای نهار یک وقت علیاحضرت آمدند ولی coiffeure شان به کلی عوض شده بود. مویشان را کوتاه کردند و رنگ یک خرده قرمز که عینکی هم زده بودند که ببینند اصلاً اعلیحضرت میشناسد ایشان را نمیشناسد؟ خندیدیم و اینها. ایادی هم بود. این ایادی جنبه هم دکتر داشت هم نزدیک به اعلیحضرت و علیاحضرت بود.
و این البته در زمان چیز هم، خوب، یک مدتی یک جریانی پیش آمد که ایادی نمیآمد به قصر، این آقای فلسفی نطق کرده بود و عرض شود که همین موقعی است که آقای باتمانقلیج رفت کلنگ زد به… تیمسار باتمانقلیج، آقای تیمسار بختیار رفتند مرکز حظیرة القدس را گرفتند و غیره و اینها. در این جریان البته من چون سالها ایادی را میشناختم و چیز میرفتم دیدنش، دعوتش میکردم میآمد حصارک. چون یک مدتی نمیآمد به دربار و بعد دو مرتبه اعلیحضرت خواستندش و علیاحضرت خواستندش و آمد آنجا. اینست که ایادی هم دوست داشت هم دشمن، همینطور که همهمان داشتیم و داریم. ولی به نظر من دکتر خوبی بود و یکی از چیزهایش این بود که هیچوقت در یک چیزهایی که نمیدانست یا تردید داشت حاضر نبود یک دوای غلطی چیزی بدهد. همیشه در این مسافرتهایی که در رکاب اعلیحضرت و علیاحضرت کردیم، دکترهای خارجی که صحبت میکردند او فقط گوش میداد که برنامه را دنبال کند. نمیخواست فضولی بکند یا در یک کاری دخالت بکند. بعد البته چون در ارتش بود کاری که اعلیحضرت بهش علاقمند بودند کار، برای اینکه ارتش یکی از چیزهایش داشتن عرض شود که، لُژیستیک و رساندن غذا و غیره است. همین که آخرین شکستهایی که این آقایان آخوندها با این عراقیهای پفیوز میخوردند برای این بود که در یک چندین بار اینها پیش رفتند ولی نتوانستند نه اسلحه برسانند نه غدا قوای ایران دو مرتبه برگشت. این خودش ضعف چیز را نشان میدهد. باری، در آن وقت ایادی برای ریاست این کار بود. ایادی ریاست چیز را داشت بعد از، اگر اشتباه نکنم، از زمانی که آتابای را برداشتند که داماد رضاشاه بود و، عرض شود که، شوهر خواهر اعلیحضرت محمدرضا شاه گمان کنم. بعد از او دکتر هدایت بود. بعد از دکتر هدایت گمان میکنم دیگر ایادی شد.
س – رئیس بهداری ارتش.
ج – اینطور فکر میکنم. ولی شاید هم من اشتباه میکنم. چون یک چیزی را فراموش نکنید که من یک period شش ساله برای تحصیلات خارج رفته بودم از جریان به دور بودم. عرض شود که، بعد هم در دوتا period دودفعه در امریکا سفارتم و یکدفعه در انگلستان، و استعفایم در حدود یکی دو سالی که دور بودم خوب، چون چیزها را دیگر نمیتوانستم دنبال کنم.
س – گویا مواقعی هم که اعلیحضرت در تهران تشریف نداشتند یا در سن موریس بودند و شاید هم در نوشهر، آقای ایادی نقش رئیس دفتر و رئیس تشریفات را بازی میکرد. یعنی اگر یک کسی میخواست وقت بگیرد بیاید برود از طریق ایشان بوده. چنین چیزی هست؟
ج – عرض شود که، فرض کنید که اعلیحضرت در نوشهر هستند، با یک مطلبی پیش میآید، خوب، آن دکتری که بارها توی اتاق نشسته و شاهد است بگوش او نزدیکتر است یا فرض بفرمایید، نمیخواهم بگویم پیشخدمت نزدیک نیست، و یا پیشخدمت؟ به هر حال، من ترجیح میدادم فرض بفرمایید که به یک ژنرالی که آنجاست نزدیکست بگویم به اعلیحضرت بگو باهاشون عرض دارم یا فلان موضوع را بگو. در موقعی که اعلیحضرت قدیم به سن موریس و عرض شود که، به زورس و به اینجاها تشریففرما میشدند و هنوز من وزیر خارجه نشده بودم، خوب، یک تلگرافها میآمد مأمور رمز باید کشفشان میکرد ایادی باید میبرد میداد و جواب پس میآورد اعلیحضرت دیکته. بعد از اینکه من وزیر خارجه شدم اصولاً از وزارتخارجه یک تیمی را میفرستادم. این تیم که میرفت از قسمت رمز داشت و یکی از وزارتخارجهای ها، آنوقت اینها اگر عریضهها و چیزهای خصوصی بود که با جعبهای که میفرستادم این آدم این را تحویل میگرفت، تحویل پیشخدمت مخصوص میداد که توی اتاق اعلیحضرت بودند. اعلیحضرت هم، بسته است کسی، هم لاک و مهر است هم قفل است. یک کلید پهلوی من بود یک کلید پهلوی ایشان. این را برمیدارد یارو پیشخدمت مخصوص میآید آن طناب را آن، عرض شود که، آن بند را آن لاک و مهر را قطع میکرد. ایشان هم کلیدش را میانداختند و کاغذها را در میآوردند و میخواندند دستخط میفرمودند پهلویش، چهکار بکنید چهکار نکنید، اینطور است آنطور است میآید. یا تلگراف بود. تلگرافها هم همینطور، مأمور رمز میداد این بسته تقدیم اعلیحضرت همایون شاهنشاه میشد. او مأموری که از وزارتخارجه فرستاده بودم فرض کنید آقای شاپور بهرامی بود، یا دستور داده بودم آقای مرحوم سفیرمان آقای اسفندیاری باشد، اینها را چیز، بنابراین دیگر چیزی نداشت. ولی هیچ در این مابین که دستوری اعلیحضرت بخواهد… پادشاه اولاً هر رئیس مملکتی حق دارد به هرکسی که میخواهد پیغامی را بدهد اگر برای او مورد اطمینان باشد و ایرادی هم به آن آدم دولت نداشته باشد، ایرادی نمیبینم. چون این قسمتی که دیگر حالا بحث میکنیم…
س – معذرت میخواهم، اینجا حالا ما برمیگردیم به نوار شماره ۲۳ که قطع شده بود حالا این قسمت را… دنباله آن است.
ج – عرض شود که البته در اینجا این را برای اطلاع خودمان هم خواهد بود برای این که این دیگر تاریخ نیست. این تاریخ امروز است. در حال عصر واقع افتاده و میشود بنابراین باید با احتیاط بیشتری رویش صحبت کرد به خصوص که آتیه نمیدانیم چند سال آینده چه خواهد شد و نباید به قول معروف نظامیها خدا بیامرز پدرم، پلهای عقب را خراب کرد. و فقط این برای یادآوری است که بعدها شاید بتوانیم دربارهاش قضاوت بکنیم صحبت بکنیم. این مقداری هم که میگوییم چیزی نیست که محرمانه زیاد بوده باشد بعضی قسمتهایش. ولی بعضی قسمتهایش که الان من دارم میگویم شاید جزو چیزهای تاریخی باشد که بعدها باید بیاید پیش.
عرض شود که قرار بر این شد که اعلیحضرت ملک حسن ولیعهد یا اعلیحضرت امروزی را بپذیرند و ایشان قرار شد که بروند به مراکش. برای این کار من از آقای دکتر وکیل خواهش کردم ایشان آنوقت در رم تشریف داشتند، بیاید اینجا و گذاشتمش همین، چون آنوقت ولیعهد اینجا منزل من زندگی میکرد یا اعلیحضرت، دکتر وکیل را گذاشتیم همین هتل بُنیوار که شما تشریف دارید. و گفتم که چون مادرم هم مریض است در ضمن من فرانسه هم خوب نمیدانم و مسافر هم چیز است، ترجیح دادم که خلاصه خودم نروم و دکتر وکیل را با ایشان بفرستم. دکتر وکیل و آقای معینیان. اینها رفتند به مراکش و از آنجا هم روی محبت و ترتیب اعلیحضرت ملک حسن با سعودیها قرار شد که ایشان برود به عربستان سعودی. این قسمت را قسمت مالی پیش میآید و غیره، ترجیح میدهم که عجالتا هیچی درباره اش، چقدر پول دادند، ندادند، اینها، ولو اینکه بعضی جاها شنیدم گفته شده، ولی به هر حال این صحیح نیست گفتنش.
س – بله.
ج – وقتی که مرحوم وکیل در رکابشان میرود به عربستان سعودی از آنجا، چون من مرتب با اینها در تماس تلفنی بودم صبح و عصر، احساس کردم که وکیل حالش خوب نیست و مریض است. این بود که ازش پرسیدم چته؟ چون یکدفعه دیگر هم اینجا وقتی که شام دعوت کرده بودم وکیل و چند تا از شخصیتهای سوئیسی بودند. یک وکیلی که وکیل اعلیحضرت بود آقای ژان پیر کُتیه، او با خانمش که یک کنت ایتالیایی بود و آنوقت هنوز طلاق نگرفته بودند. اینها را گفته بودم بیایند. خدا بیامرزد وزیر دادگستری آقای… که اینجا فوت کرد، آقای…
س – هدایتی
ج – هدایتی بود و اینها. گفته بودم بیایند شام در یک رستوران خیلی خوبی ببرمشان در به اسم گرابدور خیلی رستوران قدیمی است، یکی از بهترین رستوران لوزان است. اول قرار بود بیایند منزل کتیه. اینها دیر آمدند. من هم در وقت خیلی زود عصبانی میشوم یعنی دوست ندارم کسی دیر بیاید. باری، اما دیدم نه دیگر طولانیتر از آن حد شد و اینها. خوشبختانه به ما تلفن کردند که وک، وکیل را من بهش میگویم وک، مریض بود رفته بوده بیمارستان دندانش را پاک کند چی بکند، خونریزی داشته دکتر این را فرستاده بوده به بیمارستان از پهلوی دندانساز، برای اینکه خیلی تعجب کرده چرا خون این ختم نمیشود و ناراحتی دارد. هم یک شبیه این یک گرفتاری برای وک یا آقای دکتر وکیل در عربستان سعودی پیش آمد. من پیشنهاد کردم که ایشان فوراً با اولین هواپیما بیاید به سوئیس و اینجا باید برود یک دکتر ببیند و معالجه بشود. آمد اینجا و بالاخره، البته دکترها بهش نگفتند ولی روز به روز حال و بدتر میشد. خودم مرتب میرفتم ایشان را در بیمارستان در ژنو میدیدم و بعد هم که از آنجا قرار شد که منتقلش کنیم اینجا در این وَلمان بالا که باید استراحت بکند، از آقای اسفندیاری خواهش کردم برش دارد بیاورد تا اینجا. آنجا برایش جا گرفته بودیم و ترتیبش را هم داده بودم که چون دکترها نمیدانند، یک مدتی هم در هتل دورُن بود. برایش هم ویزا از امریکایی فوراً بیست و چهار ساعته گرفتم که برود به آمریکا. و اعلیحضرت یا ولیعهد هم بهش گفتم با کمال چیز قبول کرده بود. گفتم خرج طب یعنی دکتر و غیره را هم شما باید بدهید برای اینکه این برای خاطر شما و در دنبال شما بوده. آن بیچاره هم هیچ حرفی نداشت.
باری، متأسفانه دکتر وکیل روز به روز حالش به وخامت رفت و ما برای اینکه این momentum این کار را که شروع کردیم بهم نخورد با وکیل شروع کردیم فکر کردیم کی باشد که خوب باشد. وک، جزو افرادی که بودند یکیش [محمود] فروغی را متذکر شد که من فکر کردم خیلی خوب فکری است. خوب، خانواده اینها نسبت به اعلیحضرت خدمتگذار بودند. این سفیر بوده، عرض شود که سابقه دارد. سنش از سنی است که میتواند حالت نصیحتی داشته باشد برای این جوان ولیعهد یا پادشاه. و همینطور هم شد. و فروغی هم با کمال میل قبول کرد و گفتیم بیایند او و کاظمیان بیایند از آمریکا و بیایند و آنوقت آقای چیز هم که با امینی کار میکرد، آقای…
س – فاطمی؟
ج – جزو محصلین.
س -….
ج – بله او. بله آنها هم. همهاش سعی من این بود که چون فاطمی و آقای دکتر امینی و اینها آمدند نهار مهمان من بودند هتل بوریواش، آنوقتی که امینی میخواست کار بکند و دنبال این کار برود. و همهاش سعی من بود که بسیار خوب هرکس یک رویهای داشته باشد و از راههای مختلف بیایند. مثل یک آرتشی میماند. شما از پنج نقطه شش نقطه ده نقطه حرکت میکنید. منظورتان هم گرفتن یک نقطهایست دیگر. آسانتر میشود و ادارهشان هم آسانتر است و کار را آسانتر میکند، چون به خصوص که ما ایرانیها زیاد در کارهای ستادی و در کار اجرایی منظم نیستیم اینطور باشد و یک خرده هم اغلب همه با هم اختلاف سلیقه و اختلاف کار دارند. گفتم خیلی خوب، همه از آنور هم آقای دکتر بختیار بودند، ما گفتیم همه این کار را راه برای نجات مملکت است چون اصل کار میخواهیم بیاییم به این سانتر. این سانتر چیست؟ این لیبراسیون ایران است. حالا هرکس از جاهای مختلف بیاید. یکی هم باید معلوم بشود سر باشد چون بالاخره شما این مملکت را گرفتید با چی میخواهید ادارهاش کنید؟ یکی باید این خانه را بگیرد، یکی باید آشپزی کند، یکی باید شیشه را پاک کند، یکی دیگر شوفاژ را برسد، یکی… هر کاری را شما دست بزنید چیزهای مختلف لازم دارید. و همینطور هم یک سر لازم دارید. روی این اصل اگر که همه قبول دارند که پادشاه باید بوده باشد و این پادشاه اگر یک روزی که آمد به نظر من باید رفراندوم بشود ببینند مردم میخواهند یا نمیخواهند. آنها البته جزئیات بعدی است ولی برای لیبریشین این راهها را برویم. برای این کار هم همه را به هم نزدیک بکنیم. و گفتیم خیلی خوب، یک دفتری بوده باشد برای ولیعهد یا برای اعلیحضرت و این دفتر هم هم دفتر سیاسی باشد هم دفتر نظامی باشد هم دفتر اجرایی باشد. مثلاً یکی از گرفتاریها این بود که اشخاص کاغذ مینوشتند چیز مینوشتند، همه گله داشتند که آقا جواب کاغذ ما را هم نمیدهند. جواب تلگراف ما را هم نمیدهند. مثلاً تبریک گفتیم جواب ما را نمیدهند. گفتم خوب، این اقلاً این را درستش بکنید.
روی این اصل فکر کردم که آقای فروغی روی پیشنهادی که میکند دکتر وکیل بسیار خوب است و مرد فهمیدهای هم هست. متأسفانه یک چیزی پیش آمد که من گلهمند شدم از او. این بود که ایشان در زمانی که بعدها توی این کاغذها پیدا شد در زمانی که اعلیحضرت هنوز اعلیحضرت بودند در ایران و هنوز این خمینی بازی نیامده بود و هنوز اصلاً کسی باور نمیکرد این بدبختی برای ما و همهمان پیش بیاید. هنوز کابینه کابینه شریف امامی است، یک مرتیکهای به اسم پراگ که رئیس دسک بوده.
س – پراک.
ج – میک مرتیکه خیلی زبونی،
س – هنری پراک.
ج – بله، این آدم روی کمپلکسی که من نمیپذیرفتمش و میگفتم عضو پایین سفارت ببیند و غیره، عوض اینکه مخالف پادشاه بوده، شاید هم تقصیر من بوده این کار برای اینکه شاید به او هم باید میپرداختم. باری، با او رفته و نشسته و صحبتهایی کرده که صحبتها همهاش ایراد گرفته به اعلیحضرت و غیره. به هر حال، من نمیخواهم دیکتاتوری فکر کرده باشم، نظر هرکسی نظر… اتفاقاً این یکی از اشخاصی بود که من میخواستم بیاورم و همان جا نظر بدهد. این یکی از اشخاصی بود که هویدا علاقمند بود وقتی آنوقت که ما دور میگشتیم که چیز پیدا بکنیم به وزیر کشور،
س – وزیر دربار.
ج – وزیر دربار و بعد هویدا برود، خود هویدا چون این جریان را شنیده بود علاقمند بود این را پوسه کند و به علیاحضرت گفته بود. علیاحضرت آن شب این موضوع را پیش آوردند که هویدا اینطور گفته، آن شبی که شام میخوردیم تعریف کردم. این برای من خیلی قابل انتظار نبود، انتظارش را نداشتم که این رفته باشد این کار را کرده باشد. این البته بعدها ما فهمیدیم دیگر. درست شاید بعد از فوت ناصر است این کاغذهایی که از سفارت پیدا شد. من پیغام دادم که لازم است که ایشان چون تردید داشتم اصلاً این حرف را زده باشد، حقیقتأ تردید داشتم. و توی روزنامههای ایرانیها هم چون همه با هم بد هستند پخش شد. و متأسفانه معلوم شد که بله این حرفها را زده و شاید آن مرتیکه امریکایی هم ده تا هم رویش گذاشته و… آن دیگر وقتی اینطور شد من رنجیده خاطر شدم. ولی شخصی بود. ولی معتقد بودم بودنش پهلوی ایشان عیبی ندارد در عین حال هم خوب، توی ته دلم یک خراشی بود. و به هر حال، خیلی باعث تأسف است برای اینکه خوب، همینطور داشتیم این صحبت را میکردیم که از امریکا به من تلفن کردند و گفتند که مرحوم شد و باعث تأسف است. او هم خودش وقتی اینطور شد و خودش هم ناراحت بود و غیره، و اعلیحضرت رضا و ولیعهد هم گویا دیگر آن، سردی پیش آمد. به هر حال، با هم جدا شدند، ولی نزدیکی را داشتند میدیدند همدیگر را و غیره.
س – بله.
ج – این راجع به آقای مرحوم فروغی
س – داشتید راجع به بله به طور کلی فعالیتهای خودتان را بعد از درگذشت اعلیحضرت توضیح میدادید که رسیدیم به این جریان.
ج – بله، فعالیت من تمامش این بود تمام هم و غمم این بود و هست و خواهد بود که چه روزی ما میتوانیم مملکت را نجات بدهیم. برای این کار، اولاً کارهای سیاسی حتیالمقدور باید محرمانه میبوده باشد. شما اگر که الان فرض کنید که یک کسی در بیرون انتظار دارد بخواهد مرا بزند، اگر من بدانم که نمیروم بیرون. بنابراین نقشه آن کسی که خواسته مرا ترور بکند از بین رفته. اگر ندانم میروم بیرون، نتیجهاش اینست که منی وجود نخواهم داشت. با گلوله به سرم میخورد یا به شکمم میخورد. یا خوب، همین بدبخت خدا بیامرز بختیار، خوب، این روی نداشتن اینتلیجنس نداشتن اطلاعات کامل این عده آمدند تویشان نفوذ کردند و نتیجهاش این شد که یک مردی که اینطور بیچاره دنبال میرفت و به هر حال یک فعالیتی داشت یک عده بودند، خودش و یک جوان بیگناه دیگر وطنپرست ایرانی را بیایند مثل در قرن بیستم که برای واقعاً اصلاً اگر این بحث را میخواستند یک سال پیش برای من بکنند که یک همچین چیزی ممکن است بشود خیال میکردم آن آدم دیوانه است. یک مردی را بیایند سرش را ببرند یک نخستوزیری. این وحشی گری کامل کامل است. بنابراین من همیشه یکی از ایراداتم این بود که آقا اگر میخواهید یک کاری بکنید این Show off را باید گذاشت کنار. روزنامه ما را به جایی نمیرساند، خوب یا بد. اصل قضیه را باید. به قول معروف «فکر نان کن که خربزه آب است». در این قسمتها اختلاف سلیقه و اختلاف فکری بود.
من معتقدم که شما اگر یک کار را بخواهید مملکت را بگیرید اول یک دانه ستاد لازم دارید که این ستادتان فقط کارش باید کار اینتلیجنس باشد. به همین دلیل چند تا از آقایانی که سابقه اینتلیجنسی داشتند و در عین حال نسبت به اعلیحضرت محمدرضا شاه sincerity و خدمتگزاری داشتند و نشان دادند به هر حال، تا آن روز، اینها باید باشند، بهشان کمک مالی بشود، بهشان وسایل داده بشود اینها بتوانند برای ما اطلاعات بیاورند. وگرنه اگر من یک روز بیایم بگویم آقا من چون برای کار خودم میآیم بیایم فرض کنید یک وکیل باشی را معرفی کنم که این آدم خوبست برای اینکه برای من امروز میآید تعریف میکند بعد فردا چون به من یواشیواش میخواهد سوار گردنم بشود باهاش بد میشود، آن آدم را بد کنم. اینطور مملکت نمیشود گرفت. با نمیدانم پول دارم پول ندارم. با رفتن پای تلویزیون گفتن که من حالا دیگر کارم کلید انداختن به خانه است. این جوری متأسفانه ما را روز به روز عقبتر میبرد و بهجایی نخواهد رساند. سیاست بهنظر من مثل شکار میماند. شکار اگر شما بخواهید بروید یک دانه گوزن بزنید یا یک دانه فیل بزنید باید ببینید که گلوله شما اولاً تمام چند ثانیه شما وقت دارید برای این تیری که میخواهید بیندازید. این تیری هم که انداختید نه تنها اگر به این شکار را miss کردید دیگر نمیخورد به این بلکه آن ناحیه را شما خلوت کردید. چون یک گلوله که در برود از آهو کرفته و گوزن گرفته و فیل گرفته و ببر گرفته و شیر گرفته و پرنده، در میروند. پس آنی که میخواهید یا باید بزنید بجای قطعیاش، یا قلبش یا مغزش، به خصوص فیل چون من شکار فیل کردم. اگر این نشد هم جان خودت در خطر است یا فرضاً این را وقتی زدی، حالا میخواهد فیل باشد میخواهد گوزن باشد، این میرود میافتد یک جای دیگر میمیرد به دست شما آن شکار. زحمتت را کشیدی خرجت را کردی لایسنس شکارت را گرفتی فشنگ و تفنگ گرفتی، به هیچجا نرسیدی.
اینجا هم اینطور است. اگر نه، با گفتن اینکه من میخواهم تهران کودتا بکنم یا تهران را بگیرم طرف دشمن خودتان را بیدار کردید، خوب، نتیجهاش متأسفانه این یازده سالی است که تویش هستیم دیگر. حالا امیدوارم که من اشتباه کرده باشم آنهای دیگر راست بگویند، خط راست هم بروند، مملکت را بگیرند. من که چیزی دیگر نمیخواهم در زندگیم، میخواهم در آن مملکت هم خاک بشوم پهلوی پدرم و عرض شود که، کسانی دیگرم. گمان میکنم اغلبمان یک همچین چیزی میخواهیم
س – بله. حالا که تقریباً داریم به اواخر این مصاحبه این دور میرسیم یک سؤال کلی هست و آن اینست که اگر وقتی شما که به عقب برمیگردید و نگاه میکنید به جریانات اقلاً دوره خودتان که در خدمت دولت بودید و اینها، اگر میخواستید مثلاً یک یا دو سه چیز را اسم ببرید که واقعاً عواملی بود که موجب سقوط سلطنت شد، چه چیزهایی به نظرتان میرسد؟
ج – والا، دروغ گفتن یکی از بدترین مرضهاست. خودخواهی هم به نظر من یک مرض دیگری است. آدم هم تا عیب خودش را نداند نمیتواند این عیب را درست بکند. یا از لحاظ فیزیکی است یا از لحاظ مغزی است یا از لحاظ مالی است. یک روزی به حضور اعلیحضرت عرض کردم که خیلی ناراحت شدند. بهشان عرض کردم قربان، احساس مردم را نگیرید چون احساس را اگر گرفتید مردم دیگر حس ندارند. من اگر حس نکنم که دلم درد میکند، سرم درد میکند، کمرم درد میکند، یکدفعه میافتم میمیرم. حالا ممکن است این سرطان بوده باشد، مثل اینکه این را یک جایی هم شرح دادم. بنابراین با خودمان ما وجداناً باید کلاه خودمان را قاضی بکنیم ببینیم چه کار بدی کردیم چه کار خوبی کردیم.
من در وزارتخارجه یکی از چیزهایی که به همکارهایم داشتم هیچوقت… میگفتم صحبتهایی که کردم کجاهایش بد بود؟ برای اینکه این بد را اگر این دفعه درست کنم دفعه دیگر این گاف را نمیکنم. همیشه دوست داشتم همکارانم به من راهنمایی کنند که کجا را اشتباه کردم که آن اشتباه را تجدید نکنم. این برای خودم هم این افتخار را داشتم که به اعلیحضرت همیشه به نظرم آنچه که میآمد عرض میکردم. یک نمونهای سر قضیۀ دفاع اعلیحضرت از ساواک و بعد که بهشان عرض کردم با باربارا والتر در گذشته بهش اشاره کردم.
گرفتاری ما این شد که ما بیش از آنچه که یعنی دوست داشتیم به یک جای بلندی برسیم برای این کار آدمهایی که باید داشته باشیم نداشتیم. به نظر من یکی از گرفتاریمان داشتن یک دولتی… شما چطور ممکن است یک آدمی را هیجده سال وزیرش نگه دارید. این آدم دیگر هم با مردم دور شده هم آنقدر به خودش غرور پیدا کرده که هرکس بهش میگوید آقا بالا چشمش ابروست میخواهد پدرش را در بیاورد. از پادشاهمان گرفته تا پایینش. فساد، این [بر] پدر این نفت لعنت که یکی از بهترین سعادت ایران داشتن نفت و، البته چون یک مملکتی اگر نفت نداشت و آهن نداشت و طلا نداشت و کوفت نداشت صد و نودش که ورشکست و بدبخت است باید از کون این و آن بخورد. اما اینها را داشتیم. متأسفانه چون یکدفعه مقدار زیادی پول به دستمان افتاد که نمیتوانستیم چهکار بکنیم، این باعث شد که فساد درست کنیم. چون افراد آمدند در این فساد داخل شدند، آمدند توی کلۀ اعلیحضرت کردند که قربان، به هر حال وقتی کار را آدم میخواهد بزرگ کند پرت هم تویش دارد. این را به خود من گفته بودند یک وقت، خود من رفتم حضور اعلیحضرت عرض کردم برای خاطر مرحوم ضرغام، ضرغام آمد گمرک وزارت دارایی و گمرک و شکر و غیره درست کرد. بعد میگفتند که این تویش خورده شده، من یک روز ازش دفاع کردم از ضرغام سرهنگ ضرغام چون زیر دست پدرم هم بوده در زمان… گفتم بابا، این اگر اقلاً برده در تمام مرزها گمرکی ساخته که من بهعنوان ایرانی که میخواهم بیایم و بروم افتخار بهش میکنم آن کثافت آن وقت نیست، که با آقای دکتر امینی و تلگراف تندی از طرف اعلیحضرت فرستادم آن جریان مال شمالغرب است در آذربایجان. اما این یک وقتی برای دفاع گفتم. اما این را کردند الگو و پیش رفتند.
یکی از کارهایی که من با آقای دکتر و مرحوم هویدا اختلاف فکری و نظری داشتم، او میگفت این کارها را بکنیم اگر خوب در نیامد، خوب اشتباه است، میرویم یک کار دیگر میکنیم. با مملکت نمیشود این کار را کرد. من مریضم، شما میخواهید چهار تا دوا را به من امتحان کنید بدون اینکه بفهمید که من مرضم چیست. من تا بخواهی دیگر پنجمی را به من امتحان کنی مرا کشتی دیگر چیزی ندارد. گفت یکی دیگر… آخر یارو بچه بودیم، حالا نمیدانم در زمان شماها که آنوقت جوانترید، کلاس دوم ابتدایی برای من تو کلهام است، چند تا شعر کوچولو بود در من اثر گذاشته بود. که آن یک عکس خرى را کشیده بودند یک بابایی را و خلاصه، پارو میآید از در دروازه آنوقت دروازه چیز میگرفت مثل همین شاتوشیون هم خانواده سازی میگرفتند دیگر، مالیات میگرفتند یا باج سبیلی یا هر چی دلتان میخواهد اسمش را بگذارید. داشته میآمده این یارو هم باری داشته. مرتیکه هم که مأمور گمرک بوده و غیره بوده یک دانه چوب به دستش بوده شَتَرَق میزند به کول خره میگوید اینجا چی داری؟ میگوید والا یکی دیگر بزنی هیچی، چون بدبخت بیچاره بار شیشه داشته، این عجالتا میآید شیشهها را از بین برد. میگوید آن هم بزنی دیگر شیشهای باقی نمانده که من مالیات یا چیزی بدهم.
حالا ما اگر بخواهیم هی امتحان کنیم ببینیم غلط است با یک مملکتی، نتیجهاش این میشود که باهاش روبرو شدیم. ما نیامدیم یکدفعه یک کمیسیونی درست کنیم یک گروهی درست کنیم که کار اینها فقط دیدن ایرادات باشد، چون به مجردی که میخواستیم این کار را میکنیم به همه برمیخورد.. آخر سر هم که متأسفانه من مجبور شدم من از امریکا حضورشان عریضه نوشتم روی افراد شکایت. من که نبودم. خوب، آمدند گفتند این کار را بکنیم نخستوزیر مملکت را آوردند نشاندند تو اتاق دفتر مخصوص شاهنشاهی، او سؤالات کرد نخستوزیر پایش را گفتند روی پایش انداخته و نمیدانم پیپش را کشیده، من که ندیدم آنوقت در توی تلویزیون پخش میشد و غیره. فردا هم همین ایراد باز بود. دیگر روی مردم باز کرده است. یک روزی راجع به یک شخصی علیاحضرت تشریف آورده بودند و در نیویورک یک دمونستراسیون شدید هم شد. خوبش را داشتیم این برش داشتیم آمد. آمدند و الحق والانصاف هم آن شب خوب نطق کردند. الحق والانصاف هم آن شب خوب جواب اینها را دادند. واقعأ من افتخار کردم به این زن آن شب. در هتل هیلتون بود. نمیدانم آن وقت شما آمریکا تشریف داشتید یا نه. این خانواده چیز بودند. دکتر… از همین دور و بریهای مصدق، که مرد. میخواست رئیسجمهور بشود.
س – شایگان؟
ج – شایگان. و آنجا بلند شد گفت که شما دروغ میگویید، به علیاحضرت. علیاحضرت هم جواب دادند. آها، عکسش را هم دارم اینجا. راکفلر بود، نفتیها بودند و غیره. باری، آن روز که میآمدیم به علیاحضرت عرض کردم که قربان، شما چرا دوست دارید که با مردم لجبازی کنید. گفت من چه کردم؟ گفتم خوب، همینطور خودمانی مثل یک برادری مثل یک دوستی صحبت میکردم. این بیچاره نویسی برای اینکه علیاحضرت هی برود شکایت کند و او را شاید بخواهند و پدرش با من کار کرده، به مجردی که رسیدیم یک چهارراهی یک خرده اتومبیل این اسکورت شروع کرد به یواش کردن، در… اسکورت بود توی جلو نشسته بود یعنی توی ماشین جلو نشسته بود با آن یارو امریکایی، در را باز کرد مرتیکه پرید در رفت. اصلاً من مات و مبهوت، و حرفهایم را با علیاحضرت چون که شاهد این حرفها بود آقای مجیدی هم از مدرسه کودکستان برسابه میشناسمش، بهش هم علاقه داشتم همیشه هم ازش پشتیبانی کردم و غیره. آمدند اعلیحضرت پادشاه مملکت گفتند گرفتاری برق ما سر قضیۀ سازمان برنامه بوده. این هم رئیس سازمان برنامه بود. این را برداشتند. علیاحضرت آمدند بیست و چهار ساعت نگذشته کردند رئیس تمام کارها. متأسفانه مجیدی توی این رژه بود عکسش را آوردند که برای من شوکان بود. بعد که گفتیم چرا؟ گفته بود رفته بودم تماشا. خوب، تماشا که توی وسط این… بدبختیها اینهاست. عرض شود که، گفتم شما. گفت اگر من نمیآوردم اشرف میآورد. خوب، اشرف میآورد. اگر بین من و شما یا اشرف و علیاحضرت یک مسابقهای است که این میخواهد آن را بیاورد برای اینکه آن یکی دوست پیدا نکند، این مملکت را که باهاش نمیشود این بازیها را کرد که.
یا فرض بفرمایید که مردم نان ندارند، نفت سفید پیدا نمیشود. چهار تا هواپیما برود از کویت بخرند بیاورند همانطور که در جریان بعدی به همین آقای مینا من گفتم این کار را بکند و با دولت مینشستیم. ولی دیگر نیایید که برای خاطر اینکه مردم نان. اتوبوسرانی را برایتان نمونه دادم. اتوبوس را آمدیم گفتیم اینجا کثیفترین شرکت دزد است، رئیسش دزد است همه چیز. بعد آمدیم یکدفعه قیمتهای اتوبوس را از یک قران و نصفی یا دو زار، رساندیمش به یک تومان، انتظار داشتیم انقلاب نشود. خوب میشد. این گرفتاری.
یکی از این گرفتاری هم این بود که چون، یک روزی حضور اعلیحضرت عرض کردم که قربان این رفتن چاکر به نفع اعلیحضرت است برای اینکه یک عدهای با بنده بد هستند اینها خوشحال میشوند اقلا. بعد هم من همیشه عقیدهام این بوده. گمان میکنم راجع به آن بیست سال بودنم. عقیدۀ من اینست که یک وزیری، یک رئیسی، یک آدمی میتواند خوب باشد که بعد از دو سال سه سال برود کنار. نمیگویم این حرفی که میزنم درست است، ولی عقیدهام است فکرم است. یک خرده توی مردم باشد توی جریان باشد، دردها را ببیند که خستگی خودش رفع بشود، برگردد با یک نفس تازه تری. ما از اینجا میرویم راه میرویم روزی دوازده… با هم. در مراجعت نزدیک زوریخ که میرسیم خستهایم. دیروز اگر من آنجا نیامده بودم چایی را نخورده بودم، دنباله را معلوم بود نمیتوانستم بیایم. امروز با سرعت هم آمدیم.
بنابراین به نظر من در اینکه فساد در مملکتمان بوده نمیشود زیرش زد. کسی که فرض بکنید عضو فلان سفارتخانه بوده، عضو محلی بوده، امروز هفتصد میلیون هشتصد میلیون نهصد میلیون دلار دارد، این هر جای دنیا با قوه اتم هم کار کرده باشید، مغز مردم را هم با اتم شسته باشید، نمیتواند کسی قبول کند این قابل قبول است. امروز شما در اروپا در آمریکا در جاهای متمدن دنیا یک سرمایهگذاری که میکنید فوقش بین پنج تا هشت در صد ببرید خوشحال هستید. تمام همّ و غمّتان اینست که نبازید آن را، ولی هشت درصد یا پنج درصد بسته به اینفلیشن روز است بین پنج تا دو در صد یک چیز شرافتی و خوب و صحیح و با زحمت کشیدن. ولی اگر یکدفعه آمدید صد و هشتاد تا دویست درصد منفعت کردید یک جایی خراب است. همینطور که بالا میروید، این قضیۀ فواره است، «فواره چون بلند شود سرنگون شود.» فواره تا یک حدى قدرت دارد به یک جایی که رسیدید نتوانست سرنگون میشود. دیگر هم وقتی سرنگون شد وسط نمانده که هُرّی میآید تا بریزد به آنجایی که سطح دریاست یا عرض شود که، سطح دریاچه است، یا استخر خانهتان است.
گرفتاریها بوده. این گرفتاریها را ما… آقای علم نخواندم کتابش را اینست که نمیتوانم قضاوت کنم. در یک جایک کسی درست دو هفته پیش کُوت میکرد در شامی، که ایشان راجع به آقای هوشنگ انصاری میگوید این با من دوست بوده، آمدم بهش گفتم چرا نمیروی این حرفها را بزنی؟ آخر تو فلان هستی، مرد… در صورتی که خیلی هم… او گفته که به من نخستوزیر دستور داده که حرفهای بد پهلوی اعلیحضرت نزنید.
خوب، نه من او را باور میکنم برای اینکه آنوقت اگر بنده یک آدمی هستم به حرف خودم معتقدم خوب بروم بزنم بعد هم بیرونم میکنید کار دیگری نیست که فرض بفرمایید. من ایراد نمیخواهم به هوشنگ اینجا بگیرم. اصولاً اگر این حرفها درست است اینها پایههای غلط است چون وقتی که قرار شد که منی بهعنوان دوست شما بهعنوان نزدیک شما بهعنوان مشاور شما، هر چی که میخواهید اسمش را بگذارید، اگر قرار بشود من معکوس آن حرف را به شما زدم پس دیگر نه با شما دوستم نه مشاورم، خیانت بخواهم بکنم. چون یک آدم خائن باید یک آدم را گمراه بکند نه به عکس. اینها بوده. به ما هم نباید بربخورد.
پول خارج کردن از ایران من مخالفش بودم. آن روزی هم که در والدورف آستوریا هوشنگ بود و خانم افخمی و همه، به همهشان پریدم. آقای متّقی هم آنجا نشسته بود که خواست منبر برود و خواست مثلاً نفسم را، گفت آن آقای خسروداد هم زمین گرفته فروخته. اولاً گوز به شقیقه چه… بد اولاً بد است همه را بگیرید. زمین گرفتن از ارتش فرق میکند که بنده پنجاه میلیون صد میلیون دویست میلیون چهارصد میلیون بخواهم خارج از مملکت کنم. مال مملکت است امروز جنگ بین آمریکا و عرض شود ژاپن است. دو تا مملکت ابرقدرتی که یکی از لحاظ اقتصادی و فنی و غیره فقط برای اینست که پول از این مملکت به آنجا نرفته باشد. بنابراین به نظر من ایراداتی بود. این ایرادات را ما نخواستیم، حزب، آمدند گفتند، بنده از همهجا، من مخالف یک حزبی بودم، من مخالف حزب بودم. آمدند یکدفعه اعلام کردند که حزب رستاخیز، همین آقای علم اعلام کرده بود که من هم عضو حزبم میآمده توی…
عریضه نوشتم. الان هست اینجا که قربان، اولاً میدانید که من مخالف حزبم. دوم میدانید که من هیچوقت عضو حزب نمیشوم. سوم میدانید اصلاً وزارتخارجه را کنار همین… اعلیحضرت دستخطشان هست، فرمودند، بله. بعد هم گفتم یا بگویید به مردم که من نیستم یا… کتابچه هم برداشتند در تمام سفارتخانه ها، سفارت من چیزی پس نفرستاد چون وقتی من معتقد نبودم، گفتم بگذاریدش کنار. دیگر نگفتم بنویسید بگذارید. گفتم اصلاً لازم نیست من جواب میدهم. نظرمم را هم دادم.
خوب، وقتی میدانیم، اگر که، در چه موقع آخر؟ هر چیزی را شما. الان سرد است شما پالتو میپوشید. دو ماه دیگر هوا گرم میشود بخواهیم برویم از اینجا میرویم کُت دازور مایوهایتان را میپوشید میروید شنا میکنید. وقتی که معکوس این کار را کردید چه میشود؟ اگر رفتید با لباس کلفت رفتید توی یک جای گرم که عرق میکنید باز سرما میخورید. اگر هم اینجوری رفتیم اینجا ذاتالریه میگیریم. آخر چه جور ممکن است که ما بیاییم تمام این حرفهایی که میزنیم رویش نخواهیم عمل کنیم. باید اگر من نمیخواهم درست کنم دیگر کمیسیون درست کردن هست برای چی؟ این تقصیر را من میگیرم از پایین تا بالا. من همهجا از اعلیحضرت دفاع کردم ولی در اینجا ایشان هم نباید این چیزها را قبول میکردند. نتیجهاش هی میآید به حرف من گوش کنند به حرف شما گوش کنند به حرف او گوش کنند، ماستمالی بخواهند بکنند، نتیجتاً ما… این عیب کار است ماستمالی کردن. عیب است کار اساسی نکردن. شما یک ساختمان اگر کردید، آمدید فرودگاه ساختید هواپیما آمدند غُرغُر کردند فرودگاه سرش خراب شد. ممکن بود هزاران آدم آن تو بمیرند. این یک جایش عیب داشته چون اگر شما حسابتان را درست میکردید که این فرودگاه، آن هم شما چیز را درست میکنید.
در زمان رضاشاه خانه ساخته مرتیکه، میخواستیم Fireplace خانهای که بعد مال والاحضرت شهناز شده بود، بکنیم، بالاخره منصرف شدند چون آنقدر از این متههای کلفت دَدَدَقی شکست که گفتم ول کنید. ول کنید بگذارید همان یارو باشد. همین فایرپلیس همینجا باشد، نه رویش را یک چوب بکشید. عیبها را باید دید چی بوده، چه کار میشد کرد؟ گذشته ما هم گذشته. فقط گذشته به درد آتیه میخورد. تاریخ به درد آتیه میخورد. آدم اشتباهات خودش را اقلاً باید سعی کند… اگر آنها را دیدیم، ضعفها را دیدیم، بدها را یک طرف گذاشتیم، خوبها را یک طرف گذاشتیم، آنجایی که میشود درش، عرض شود که، Compromise کرد یک جا گذاشتیم، راهی…
ما الان یازده سال است مملکت در دست اینهاست چرا نتوانستیم یک کاری بکنیم؟ آخر چهمان از Chilleها کمتر است. چهمان از لبنانیها کمتر است، چهمان از این یارو کویتی شپشوی کثافتها. ما خودمان، اگر ما با هم همکاری داشته باشیم. شده الان یک جلسهای داشته باشیم در هم جمع بشویم به عوض اینکه فحش بهم ندهیم و دعوا با هم نکنیم و به همه هم بد کنیم. برای اینکه اول باید آنی که توی دلمان هست بریزیم بیرون. ایشان در یک شامی بودند، یک آقایی را من معتقدم دزد است، یک آقایی را معتقدم میلیونها دزدیده چون این آقا را من آوردم از اصل چهارش به بالایش. این آدم به حقوق برای دویست تومان اضافی میآمد گریه و زاری میکرد و قهر میکرد. این وقتی امروز هفتاد هشتاد میلیون داشته بوده رئیس فرض کنید که یک اداره با یک بانکی یا وزارتخانهای بوده، پس یک جا سوء استفاده کرده. این دیگر ارث پدری [نیست].
یک روزی رفتم دیدن یک آقایی که اصرار کرده بودند آمدم بروم در تهران. سلمانی آمده بود این آقا را سرش را بزند. این آقا از بچگی از موقعی که ما بچه مدرسه بودیم و شلوار کوتاه کازرونی میپوشیدیم، او را میشناختم. بعد داشت به سلمانی بدون اینکه چیز کند، من هم همینطور چون خیال میکردم خودمانی است آمدم برداشتم دیدم تا سلمانی تمام شد، چون بعد که آمدم تو که بله، این مال آقا بابا بزرگ من بوده. اصلاً بابا بزرگی که خودش از این بدبخت میشنود. ایرادی هم نیست آدم بابا بزرکش را بشناسد. من روی آن حرفی ندارم. دوتا عرض شود که، چون پولدار شده بود از این چیزهای لوئی کَنز درست کرده بود. لوئی کَنز اصلاً در زمان بابا بزرگ من و شما اصلاً در ایران وجود نداشته که مال او باشد. خوب برای اینکه اصلاً راه نبوده میآمدند صندلی لهستانی میآوردند توی مملکت. خوب، چرا؟ به کی بگوییم دروغ؟ به خودت نمیتوانی دروغ بگویی. اینها متأسفانه بدبختی است.
س – این سه همسری که اعلیحضرت داشتند، کدامهایشان بیشتر توانستند به ایشان و سلطنتشان کمک بکنند؟
ج – سؤال آسانی نیست. برای خاطر اینکه هر کدام در یک موقعیتی بودند. فرض بفرمایید که از اول شروع میکنیم. والاحضرت فوزیه در یک زمانی آمدند ملکه ایران شدند که متأسفانه آن Discrimination امروزش هم هست نمیخواهم دفاع بکنم از امروز، ولی به هر حال آن روز بیشتر بوده، حتى بین یک مذهبی که اسمش را میگذارید شیعه و سنی آنوقت باز حرفی، عمر میخواستند آتش بزنند. میگفتند این خانم عمری است و از عمر آمده. این گرفتاریها بوده. زبان خوب نمیدانسته باید میآمده توی یک خانوادهای که اصلاً نه طرز فکرش نه طرز رفتارش [آشنا نبوده]. آنها یک خانواده سلطنتی چند چیزی او وقتی میرود قصر کُبّه و غیره را نگاه میکنید میبینید که از قصر باکینگهامش هم زمان خودش بزرگتر بوده. دویست و هشتاد تا اتاق دارد در نمیدانم، سیصد سال پیش و دویست سال پیش درست کردند. میآید یکدفعه ما تمام قصرهای کوچولو کوچولویی که رضاشاه آمده یک پایهای گذاشته. نمیگویم بد بوده، کار غلطی بوده. اما به هر حال، اینها هیچکدام Environementها بهم نمیخورده. ملاحظه میکنید؟
بعد میآییم عرض شود که، زن دومش، دختری که تحصیلات اروپایی داشته، مادر نمیدانم آلمانی داشته، فلان، یکدفعه میآید توی یک محیطی. بابایش بختیاری بوده. یک عده دورش را میگیرند یک چیزی میشود.
سومی، علیاحضرت، علیاحضرت را من خیال میکردم که ایشان از توی مردم آمده درد مردم را میتواند بفهمد. محصّل بوده همه این چیزها را، خوب، اوایل محبوب نبود برای اینکه زن سوم بود. مردم از طلاق بدشان میآید. الحق والانصاف زحمت کشید پیشرفت کرد محبوبیت بیشتری پیدا کرد. بعد یواشیواش معکوس شد. فرض بفرمایید که، من نمیتوانم بگویم این، هیچوقت هم نرفتم. اینهایی که من ازش ایراد میگیرم این وجدان را دارم بیایم باهاش مخالفت کردم در بحبوحه، نه حبسم کردند نه دارم کشیدند. با جشنهای شیراز مخالف بودم دلیلش هم اینست که آنوقت آقای بوشهری و همین آقای امامی که توی کتاب، اسم اولش… اینها آمده بودند یک دکانی باز کرده بودند زمان آقای آرام که یک شورایی گذاشته بودم یک ادارهای باشد که اینها وقتی که میخواهند خارجیها میآیند بهشان برسند. بعد توی چیز… پول میخواهند از وزارتخارجه برای اینکه برویم برای توی اتاق هرکسی نمیدانم، یک دانه جعبۀ منبت کاری بگذاریم و یک دانه کیف کروکودیل بگذاریم. گفتم که چی؟ اگر میخواهیم پول بیاوریم برای مملکت برای اینست که مسافر بیاید و عرض شود که، توریست بیاید که شما اگر میخواهید فردا کُت دازور که بهت کسی جعبه طلا نمیدهد که، باید بروی از جیب مبارک خرج هم بکنی تو میروی آنجا. این را گفتیم آقا اینها غلط است.
عرض شود که بعد، جنبه دیگرش، هنوز مردم آمادگی نداشتند آمدند عرض شود که یکدفعه یک جشن هنرهای زیبایی درست کردند هنرهای نمیدانم درست کردن و در تویش بهطوری که شنیدم یک جا مسجد است که مردمی که نود درصدشان هم بیسوادند هم فناتیک هستند، بعد میآیید پهلویشان یک تاتری دارید نشان میدهید که یک زن و مرد دارند با هم یک کارهایی میکنند. این غلط است.
ما رسممان تعظیم کردن بود. اگر بخواهیم سنت خودمان را حفظ کنیم همانطور که ژاپنی هم تعظیم میکند، ما هم رسم خودمان است. بابایمان جدّ آبادمان. بنده دست مادرم و دست بابابزرگم و دست ننهبزرگم را ماچ میکردم وقتی هم وارد اتاق میخواستم بشوم به پدر و مادرم تعظیم میکردم. افتخار بهش میکنم. دست پادشاهم را هم میبوسیدم. به پادشاهم هم تعظیم میکردم. حالا نمونه، اینها چون برایتان. آمدیم بنده تازه وزیر…
روایتکننده: اردشیر زاهدی
تاریخ مصاحبه: ۲۲ ژانویه ۱۹۹۲
محل مصاحبه: Montreux, Switzerland
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۷
ج – وزیر خارجه بودم. در رکاب اعلیحضرت آمدیم برویم به هانگری و بیاییم به عرض شود که چکسلواکی و برویم آلمان و بیاییم فرانسه و برگردیم ایران که جنگ اعراب و اسرائیل هم شروع شده. در ترکیه توقف کردیم. سفیرمان هم آقای دکتر شیلاتی دکتر حقوق تحصیلکرده سفیر عرض شود که، ورزشکار، نمیدانم، اطلاعات موزیکیش و همه چیز خوب باشد و غیره، یک خانمی که عاشق زنش است. زن هم همین تحصیلات را دارد ولی خوب چاق است. ایشان آمدند، آمدند و فلان و اینها، علیاحضرت عصبانی شدند توی طیاره که چرا این reverence نکرده و خوب باید از فردا وزارتخارجه به اینها reverence درس بدهد. گفتم نمیکنم این کار را. reverence اصلاً مال ما نیست که یک همچین چیز. این یک چیزی که به ذوق بیاید میآید reverence بکند بدبخت بیچاره میخورد زمین هم تلنگش در میرود هم آبروی آدم میرود. یا این میدانید یک چیزهایی.
آمدیم تالار رودکی درست کردیم. میلیونها آقای پهلبد خرج کرده گذاشته جای درستی هم شده، آمدیم خارجی هست یک جایی اقلاً توانستیم بهش نمیدانم نشان بدهیم که موزیک ایرانی چیه، یا اپرا چیه، یا ددر ددور چیه، همه این حرفها. آن بدبخت بیچارهای هم که هنوز ندیده مثل بنده و شما و علیاحضرت و غیره، شانس نداشتیم، عوض اینکه بگوید براوو، اولاً براوو که زبان من و شما نیست که، سوت کشیده یا جیغ کشیده یا هو هو هورا، یک همچین چیزی. به مردم درس بدهید اینطوری نکنند بگویند براوو. خوب، آخر من… او میخواهد بگوید براوو، یک چیز دیگر اصلاً ممکن است توی حرفش درآید. بعد دهن مردم را… فحش درآید.
اینها متأسفانه همه شاید با حسن نیت ولی نتیجه غلط که خردهخرده جمع شده دریایی شده برای ما مزاحمت درست کرد. باید هر کدام از اینها نسبت، فقط بنشینند وضع خودشان چی میبود. نشستیم. حالا این چون برای تاریخ است یک روز. بنده آمدم از لندن حضور اعلیحضرت هستم داریم تخته بازی میکنیم شب آن شب یک فیلمی آمده بود به اسم Zorba The Greek Man، دعوت کردم عدهای را دندانساز و نمیدانم خانم اتریشی و غیره و فلان و اینها آنجا بودند. یکیشان هم اتفاقاً کسی که برای آقای والدهایم تا این اواخر کار میکرد. ترتیب دادیم که اعلیحضرت که شامی آمده آنجا اسکی بکنیم شام بخوریم. همه را هم دعوت کردیم که بدانند هم آدم چیزی نیست این که میگویند دیکتاتور است به عکس نه، آدم خیلی دموکراتی هم هست شام دارد با همه میخورد. بعد هم گفتیم بعد از شام رقص زوربا که میزنند همه برقصند، در ضمن بیچاره اتابکی هم که کمردرد داشت و نمیتوانست او را هم وادارش کردیم بیاید زوربا بیا برو پایین. که خود اعلیحضرت هم فردا نمیتوانست راه برود چون این زوربا بازی کردن کار آسانی نبود آنوقت من جوان بودم تمام این چیزها را در… عرض شود که، در این وسط تخته آقای امیرهوشنگ دولّو بهعنوان اول وقت هم شوخی است دیگر، که قربان، آنوقت هم علیاحضرت شهبانو حامله بودند در تهران، شما بیایید به ایشان یک کاری بدهید که مزاحمتان زیاد نباشند بیایید بکنیدش نمیدانم نایبالسلطنه چیزی که اینجاها که میآیید شب هم مثلاً که امشب قرار است زوربا. که گفته بودم از زوریخ هم Oyster بیاورند ولی بیچاره اعلیحضرت هم نمیخورد ما خودمان برای دلهگی خودمان. این صحبت شوخی در این تخته شده،
س – من نفهمیدم گفتند که چی…؟
ج – که یک کاری به علیاحضرت برای اینکه الان که نیستند که اغلب هم اینجا بتوانید اسکیتان را بکنید، راحت باشید، مزاحمتی نداشته باشید، بیایید… گاهی اوقات بین هر زن و شوهری، بین هر پدر و مادری، بین هر خواهر و برادری، یک اختلافات آنی پیش میآید مثل اینکه گفتم اعلام آمده بود که دارد یک اسکاندال میشود، خوب، اعلیحضرت یک حرفهایی داشتند بزنند. بعد رد میشود دیگر چیزی. ولی این در زمانی است که در اتریش هستیم و در زورس هستیم و فردایش هم رفتیم با کوئین جولیانا و بچههایش و شوهرش و اینها بولینگ بازی کردیم، گفتیم خندیدیم. گفتم به حضور اعلیحضرت گفتم ببینید دارند این را groom میکنند که میکنند شوهر بچهها. آوردندش توی پهلوی خودشان این خانم ملکه است آن هم شوهر ملکه. ببینید چه رفتار گرمی دارند در اینجا. بولینگ. ما هم جوک کردیم شلوغ کردیم جیغ زدیم پریدیم. همه هم خندیدند خوش گذراندیم. برای اینکه این کار دنبال پیدا کند یک شوخی کرد این آقا، که شما بیایید علیاحضرت را بهش یک کاری بدهید که سرگرم باشد که اغلب مزاحم شما نباشد. خوب نتیجه این شوخی به کجا کشید؟ یک وقت بنده آمدم شدم وزیر خارجه اینها یک دانه تصویبنامه تهیه کردند که ما بدهیم به مجلس که علیاحضرت بشود در غیاب من، با علیاحضرت بهعنوان زن مخالف نبودم بهعنوان این مخالف بودم که این عمل در آن وقت ایران نمیتوانست به جایی بکشد و قابل قبول نبود. نتیجهاش این شد که نه مجلس بردند نه جایی رسید. ولی یک شوخی کوچولو اینطوری به آنجا رسیده، آن هم روی افکار دیگر خوب، آدم را مظنون میکند. به هر حال، برای من خیلی مشکل است چون هیچ با هیچکدام از این خانمها رابطهای نمیتوانستم چون رابطه زن و شوهر با اینها قضاوت کردن درباره اینها که کدام بهتر بودند، به نظر من اگر من بخواهم بگویم خوب یا بد، ظلم کردم. آن را باید تاریخ قضاوت کند.
س – یک مطلب دیگر که توی اغلب این مطالعات که در مورد تاریخ معاصر ایران شده آدم میخواند و در بعضی از این خاطرات هم بهش اشاره شده، منجمله خاطرات آقای اعلم، اینست که گفته میشود که اعلیحضرت مثل اینکه اکراه خیلی شدید داشتند نسبت به اینکه یک گروه مشاورانی برای خودشان انتخاب بکنند که این پیشنهادات مختلفی که از جاهای مختلف میرسید این عده مشاوران ایشان اینها را بررسی بکنند جوانب مختلفش را بسنجند و بعد تقدیم بکنند که بر اساس یک مطالعه این تصمیمات گرفته بشود. این را شما…
ج – من نمیخواهم به کسی بگویم دروغگو
س – بله.
ج – برای اینکه هرکسی با اکسپرینسی که داشته یا درست میگوید یا راست میگوید، خدا میداند. آنچه که مربوط به خود من است و آنچه که من دیدم و متأسفانه یا خوشبختانه مدارکش را هم دارم، بنابراین چیزی نیست که نامرئی باشد آنوقت اینطور بود. در موقعی که سفارت در واشنگتن داشتم، در موقعی که سفارت در لندن داشتم، در موقعی که وزیر خارجه شدم، در موقعی که باز سفارت داشتم، گزارشاتی که به عرض اعلیحضرت میرسیده نود درصدش گزارشات همکارهای من بوده. آن چیزهایی که هست خوشبختانه توی صندوق است توی بانک میبینید آقا هم شاید دیده. اعلیحضرت هم دانهدانه اینها را خوانده، پهلویش دستخط کرده. در زمان وزارتخارجه هم اعلیحضرت قبول فرمودند که یک نفر عضو وزارتخارجه در هر موقعی که هر رئیس کشور یا وزیری میآید در آنجا بوده باشد که بتواند نت بردارد و وارد باشد. قبول فرمودند عضو وزارتخارجه با نخستوزیر در مسافرت باشد که هم او را راهنما باشد و هم او خودش را نزدیک بداند. در توی فرودگاه رئیس کل تشریفات را بهش بزرگترین توهین کردم که چرا عضوی که باید سر میز بنشیند، پادشاه عربستان سعودی آمده بود برای مذاکرات، توی فرودگاه هم نهار میخوردیم چون باید میرفتند. نگذاشتید و همانجا چون نه تنها اعلیحضرت مرا توبیخ نکردند همانجا هم همان ۳ عضو پایین که عرض شود که از لحاظ مقامی هم از این رئیس تشریفات پایینتر بوده، چون این رئیس تشریفات به هر حال یکدفعه سفیر فرستادیمش اینجا در اینجا یکدفعه فرستادیمش ژاپن، بلندش، گفتم تو غلط کردی آنجا تو حق نداری بنشینی او باید برود بنشیند. قبول کرد.
در جریان بزرگترین گرفتاری که ما داشتیم چند تا گرفتاری داشتیم که میتوانست خطر خیلی زیاد داشته باشد. اولی که آمدم سر قضیۀ کنیننتال شل بود. ما با عربستان سعودی با کویت با شرکت پان امریکن و دولت ایران دعوا بود. عرض شود که در اینجا وقتی که آمدم دیدم میبینم که وزیر خارجه وقت هم چیزی که شده روی فشار دولت یا غیره بهش با اینکه نمیخواسته گذاشته یا خلاصه، یک چیزی بود که یک به قول معروف یک استخوان لای زخمی بین روابط ایران و عربستان سعودی و بعضی از این کشورهای عربی جنوب بود. خوب هستند یا بد هستند، به آن کاری ندارم، راجع به سیاست یک مملکتی است. آمدم به اعلیحضرت عرض کردم قربان، این درست نبوده. فرمودند که از کجا میدانی؟ خواندم و عرضم هم اینست که اعلیحضرت اجازه میدهید که در این مطالعه بشود. فرمودند بسیار خوب. نظرتان چیست؟ عرض کردم که نخستوزیر، رئیس شرکت نفت ملی، عرض شود که این افرادی که برای این کار هستند به اضافه چند نفر از شرکت نفت بیایند، چند نفر هم از سفرا، این تاریخ است پهلوی اینها هم هست، این را نمیشود زیرش زد. یک عده آمدند. به آقایان هم عرض کردم که از این نهاری که اینجا تشریف دارید از صبح آمدید نهار بیرون نمیرویم، تا این کار تمام بشود. اگر هم لازم شد هم برایتان تختخواب دارم هم جای چیزی. از نخستوزیرش گرفته و شرکتش همه هم قبول کردند. افرادی را هم که گذاشتم قبلاً کاغذ نوشتم امضا دادم. آقای نفیسی هم بود از شرکت نفت، آن کسی که چیز بود. این شورا را تشکیل دادیم. عرض شود که، برای اینکه به کسی هم نگویند که این آدم خیانت کرده یا خلاف کرده، از آقایان همکارانم که خواستم هر کدام نماینده کشوری داشته باشد. فرض کنید که مرحوم امیرتیمور نماینده عراق بوده باشد. آقای فرض کنید تاجبخش نماینده عربستان سعودی باشد. آقای نمیدانم ظلی نماینده کشور کویت باشد. که هرکسی دفاع کند از آن کشور، یک چیز درستی بوده باشد. اینها تمام جزئیات، شرکت نفتیها دانهدانه تمام تاپشان تمام هیئت مدیره آنجا بودند. حرفها زده شده. با اینکه این قرارداد امضاء شده بود و داشت بهش، ولی اشتباه امضاء شده بود سعودی دیگر نمیخواست عمل کند. تمام نتیجه مذاکرات را رفتم حضور اعلیحضرت. به ایشان عرض کردم قربان، اعلیحضرت کی تشریف میبرید شمال؟ فرمودند ما تا دو هفته دیگر سه هفته…
عرض کردم دنیا زیر و رو نمیشود. اینها را آماده کردند وقتی تشریففرما شدید آنجا میگذارم در اختیارتان چون نزدیک هفتصد هشتصد صفحه بود. استدعا میکنم اینها را خوب مطالعه بفرمایید هر چه که نظرتان بود ما اجرا میکنیم. فرمودند کی تقصیر؟ اصلاً نه کسی تقصیرکار است نه کسی غیر تقصیرکار است. اعلیحضرت بخوانید چون موضوعی کسی نمیخواهد بگویید. هیچکس، اشتباه هرجا پیش میآید. بسیار خوب. اعلیحضرت تشریففرما شدند آنجا این را مطالعه فرمودند. نظریاتی دیدند که درست کدام بوده. در نتیجه آمدیم آن کار غلطی که شده بود و داشت کار به جنگ میکشید، از بین رفت. کار درستی شد هم به نفع ایران بود هم… چون اصلاً یک مقداری این جنگ و دعوای ما با عربستان سعودی اصلاً مربوط به عربستان سعودی نبود، یک قسمتی بود مربوط به کویت بود عربستان سعودی میگفت من که وکیل کویت نیستم. درست است بسیار خوب. بنابراین باید Three Party میبوده باشد. نتیجه آن کنتیننتال شل هم این بود که هر چه در آن ناحیه تا آن روزی که عمل به نتیجه نرسیده و از آن روزی هم که ببنده برای اینکه آن یک مقداری خیلی مشکل است شما یک چاه اینجا بزنید دو متر آنورش و دو متر اینورش، این آب مال کدام است؟ آن هم به خصوص توی دریا باشد. آن هم گفتیم مشترک برای اینکه روشن باشد و جزئیاتش را. حالا تمام جزئیات به فکرم نیست که گفتیم آن را مشترکا با هم کار میکنیم، نتیجه هم Half & Half. بنابراین هم آنوری برده. نتیجهاش این شد که روابط ما با عربستان سعودی بهم نخورد، نفتمان هم بیشتر شد. شرکت پان امریکن هم که عرض شود که، با ما قرارداد بود مجبور، دیگر او اشکالی نداشت برود آنجا. یا شبیه این با شرج. این یکیش بود.
عرض شود که، قسمت دیگر که سر بحرین بود. تمام آقایان همکاران من آمدند در حضور اعلیحضرت چندین ساعت ایستادند، هرکس هم نظر خودش را داده. اعلیحضرت هم نظرها را گوش کردند، اوقاتشان هم تلخ شده، به من هم فرمودند که تو با تفنگ چوبی و شمشیر چوبی میخواهی بروی جنگ. همه اینها درست. ولی بالاخره گوش کردند حرفها را نتیجه هم گرفتند، در مذاکراتی هم که بعدها شد معلوم شد که اعلیحضرت این درشان اثر درست داشته نه غلط. روی بالا یا رئیس مملکتی، چون یک چیز را نباید فراموش کرد اینکه خوانده میشود گزارشات محرمانه انگلیس با ایران یا جاهای دیگر معلوم اینطور، خواندم در یک جا که از فشار این پول این بوده که اعلیحضرت این کار را یا باید قبول بکند یا نه کار به جنگ میکشد یا نمیدانم به از بین بردن ایشان. این چیزی یک سرطانی بود که بین این، من میگویم جزو کسانی بودم، این هم باز قبول کردند. هیچوقت من تا به حال سابقه نداشته که، مگر دلایلی داشته، دلایلش را اعلیحضرت به من گفتند فرمودند اما من نخواستم فرض کنید بیایم به همکارانم بگویم و همیشه هم در توى Staff Meeting. کار من هم که یکی از چیزهایی که هویدا شوخی میخواست بکند با اعلیحضرت میگفت مثلاً که فلانی Staff Meeting. بله ما Staff Meeting داشتم با تمام استافم. تمام گزارشات به عرض میرسید نتیجهاش هم همیشه قبول میکردند آن مذاکراتی شده بود. نطق تهیه شد. من که ناطق نبودم که. نطق را دو تا جوان با وزارتخارجهایها تهیه کردند راجع به نطق مجلس را.. از آنور هم نخستوزیر، این را خواندند و فرمودند نه این با مطالعه تهیه شده و… چون هر چیزی را. یا سر قضیۀ بحرین تصویب فرمودند که من متخصصین خارجی را بیاورم، خرج هم بکنیم، به ما راهنمایی کنند راجع به. در زمان من قبول فرمودند خرج وزارتخارجه البته زیاد شد، ولی هر سفارتخانهای و خود وزارتخانه مشاور حقوقی داشته باشد گاف نکنیم. پس اینکه میگویند ایشان دوست نداشته به نظر من نیست. بنده میخواهم یک کاری را انجام بدهم اگر یک گروهی باشد آن گروه با من مخالفت میکنند همینطور که در اساسنامه وزارتخارجه همکارانم حرفهایی میزدند که با میل من نبود ولی نتیجه میخواستیم اساسنامه درست کنیم میل من که از خدایی نیامده بودم که، قبول میکردم. اما اگر دلم میخواست این کارها را بکنم و بعد هم کسی به من ایراد نگیرد. قدرتی هم خودم نبودم چهکار میکردم؟ میگفتم اینها را اعلیحضرت فرمودند، میرفتم به اعلیحضرت عرض میکردم اُکِی اعلیحضرت را میگرفتم بدون اینکه عمیقاً بهشون عرض کرده بودم جریان چی بوده باشد، میآمدم ابلاغ میکردم بقیه هم باید اجرا میکردند. میگفتم من هم مبرا هستم. نه، من وزارت خانههای دیگر را نمیدانم. در هرکدام از اینجاها که بودم وجداناً خودم را مسئول میدانم. اخلاقاً وجداناً. اگر کار خوبی شده من حقیقتاً معتقدم همکارانم کردند. آن اعلیحضرت هم تشویقشان کرده وگرنه اگر حقوق بیشتر برایشان میخواستم اگر نشان میخواستم اگر مقام میخواستم اینها را نمیدادند. آنچه هم که بد بوده تقصیر ما بوده که بهش بد گزارش دادیم. اگر گزارش دادیم و، چون اینها را من اغلب را همه را آن ساعت و جزئیات را پهلویش نوشتم.
بعد هم چیزهای خیلی مهم را از طریق مخصوصاً دفتر مخصوص میفرستادم. خواهر پادشاه میخواسته برود به سازمان ملل مخالف بودم. برای اینکه حرفی پیش نیاید نگویند یادم رفته یا فلان، برداشتم با اینکه تصویب فرمودند، نامه رسمی هم فرستادم نامه رسمی هم گرفتم از طریق دفتر مخصوص که بله حق با شماست ایشان بیخود میگوید. بعد هم میبینیم توی کتاب آقای علم خود اعلیحضرت فرمودند که اصلاً این بیخود میگوید و فلان. پس معلوم میشود که چون بهشان عرض شده اعلیحضرت که متخصص سازمان ملل نیستند که از اوتانت بد به اعلیحضرت گفته شده بود. نمیخواستند بپذیرندش. آقای دکتر وکیل نامهای نوشت که ایشان رئیس سازمان هستند برای ایران این منفعت را دارد آن منفعت را دارد، نتیجهاش این شد که اعلیحضرت نه تنها… یک جا اینجا عکسش هست، تصویب فرمودند که آقای اوتانت در سفارتی که از خانم خواهر آوا کابور خریدیم برای نمایندگی، در آنجا. این اتفاقأ وزرای خارجهای هم که من در اینجا بهشان شام دادم در این، اما این یکی از اینجا هست که اعلیحضرت هم تشریف دارند اوتانت هم آوردیم نهار خورد. این اتفاقاً وزیر چائوچسکو و ترکیه و اینها همه جمع هستند. انترسان است ولی این آن عکسی که میخواستم عرض کنم نیست. بنابراین من معتقد نیستم. ارتش، اعلیحضرت که عقل کل ارتش نبودند که، هفت نفر هشت نفر امراء و آن خارجی هم میآمد حرفهای همه را گوش میکردند مطالعات هم میکردند نظر خودشان را هم آنوقت گفته بودند تا به یک جا میرسید، ولی هیچوقت با… آمدم بهشان عرض کردم فلان آدم نمیتواند سفیر بشود، آدم خیلی خوبی بود، مگر اینکه راه حلش اینست این آدم را من از وزارتخارجه بیرون کنم، اعلیحضرت میتوانند مقام سفارت را به هرکس بدهند. یک راه حل اینطوری. فرمودند پس برو راه حلش را پیدا کن. وقتی هم شد آن آدم را بیرون هم کردم مقام سفارت هم گرفت پنجاه تا هم سفارت برای وزارتخارجه گرفتم فقط برای یک دانه چیزی که، در صورتی که حق، حق اعلیحضرت است. اعلیحضرت رئیس مملکت حق این را دارد که توی قانون اساسی و اساسنامه نشانها که بهشان عرض کردم از دهنم پرید بد بود هیچی هم نگفتند ولی خوب، در صورتشان. بهشان عرض کردم میتوانید به یک الاغ هم نشان مرحمت بفرمایید یا مقام. فرمودند خوب، برو راه حل پیدا کن به آن الاغ چه بدهیم.
س – اینجور که من از مطالب جنابعالی استنباط میکنم میفرمایید که اگر آن وزراء یا آن مسؤلین آدمهای معتقدتر و محکم تری بودند بنابراین کارها میتوانست خوب انجام بشود.
ج – صد در صد. خوب نمیدانم برای اینکه معلوم نیست که خوب بودند یا بد بودند معلوم نیست. آن آدمها ممکن بود محکم باشند کار غلطی هم بکنند بعد همه کارها خراب میشد. چون من نمیخواهم بگویم هیچ کدام اینها خائن بودند. ولی آن ایرادی که بهشان دارم. حالا میشود بهش خیانت گفت یا نه، میشود بهشان اشتباه گفت، میشود بهشان خودخواه گفت، میشود بهشان چاپلوس. به نظر من صمیمیتی که باید برای پادشاهشان و مملکتشان داشته باشند نداشتند. خودشان را عزیزتر میدانستند تا آنی که برایش باعث آمدن اینها. بنده را آوردند کردند وزیر، خوب، فرض کنید فردا نباشم دنیا که زیر و رو نمیشود که. آمدیم و مردم اصلا. آخر این وزارت و وکالت و این میز ارث پدری که نیست که. ارث فامیلی که نیست که این آقایانی که سیزده سال بودند و سیزده سال نتوانستند درست کنند پس اشتباه است. من هم جزوشان هستم چون من هم توی آن دولت بودم شش سال.
س – ولی اگر نخستوزیری خود مرحوم پدرتان را مثال بزنیم. خیلیها گفتند آخرین نخستوزیری که به نحو صحیح عمل میکرده و مسؤلیت قبول میکرده و نمیگذاشته که وزراء مسؤلیت را لوث کنند و بروند گزارشهای جداگانه بدهند و باعث عدم هماهنگی بشود، تیمسار سپهبد زاهدی بوده.
ج – خیلی خوب.
س – و در ضمن گفتند که علت اینکه بعد از ایشان شخص مشابهی به این سمت آورده نشده این بوده که اعلیحضرت مایل نبوده که یک نفر غیر از خودشان مملکت را برای ایشان اداره بکند.
ج – ممکن است این از یک بحث، اولاً نتیجه چی شده؟ سپهبد زاهدی چی شده؟ آمده در سوئیس خودش هم خواسته نتوانستند زود بیاورند. او در ته دلش شاید میخواسته. آمده این هم رنجیده بود آمد اینجا که اگر بخواهد با پسرش قهر کند با من هم قهر میکرد با من با او. آمده اینجا. آخر سر هم آنچه که به سر هرکسی میآید که بارها به عرض اعلیحضرت رساندم یکدفعه خودشان سر مرگ پدرم گفتم به ایشان عرض کردم قربان مرگ برای هرکسی پیش میآید وقتی هم مرد آن پنج متر کرباس است یا پاره آجر، این را اعلیحضرت بارها من بر… چون روی بحث Philisophic آدم فلسفهای بود. این آدم هم مرده اگر در سوئیس نمیمرد در تهران میمرد. این آدم باید در چندین سال پیش وقتی گلوله خورده به اینجایش و پهلوی قلبش و هفت تا دندهاش را بریدند با اره در موقعی که داروی بیهوشی هم نبوده زنده مانده تا به یک سن شصت و شش سالگی مرده. خود پادشاه پنجاه و نه سالش بوده مرده، قسمت را نمیشود. آقای علم نمیدانم پنجاه و چند سالش بود. پس مرگ را نمیشود جلویش را گرفت و هیچکسی هم آقای فرض کنید آقای علاء سیویل بودند. آقای علاء به این آسانی چیزها را قبول نمیکردند به همین دلیل هم دو دفعه آمده نخستوزیر شده رفته ولی بعد آمده شده وزیر دربار.
[در] قضیۀ آذربایجان بزرگترین خدمت را آقای قوامالسلطنه کرده، علاء آنورش هم بوده. پس بنابراین، درست است متأسفانه اگر توی گزارشات خارجیها را هم ببینیم آقای جورج آلن وقتی گزارش میداد در ۱۹۴۴ اگر اشتباه نکنم به وزارتخارجه به آقای اچسون، میگوید، من هر کاری میکنم، جریان آذربایجان در پیش است، نمیتوانم این آدم را به طرف دیکتاتوری بکشم. اینها برای شما آسانتر است چون آنجاست. متأسفانه اینها را من بردم گذاشتم اعلیحضرت مطالعه بفرمایند توی قصرشان ماند و نفهمیدم چی شد. اما حالا دارم کوشش میکنم که از طریق خواهر و مادر شاید بتوانم این راه را پیدا کنم. او برای منافع خودش گفته، آن روز هم این اعلیحضرتی بوده که تحصیلاتش را در سوئیس کرده و افکار سوئیسی توی کلهاش بوده میخواسته آزادی. این آقای مرحوم هویدا اول تمام کوشش این بود که ما یک حزبی داشته باشیم. آنوقت تصویب نشد. آخر سر چرخاندند چرخاندند و تا حزبی هم درست کردیم بالاخره به یک حزبی کشید. اما این حزببازی را من معتقدم هر کشوری حزب میخواهد ولی حزب درست، حزبی که درخت ریشهدار [باشد].
زمان رضاشاه میگویند که اعلیحضرت رضاشاه رفته بود یک جا دیدار کند مردم اینها برای اینکه ظاهر کرده باشند درختها را کاشته بودند و یعنی درخت چوبها را کاشته بودند. بعد هم یک رندی آمده بود رفته بود به اعلیحضرت گفته بود. اعلیحضرت میآید درختها را میکشند میبینند یارو ندارد بعد هم دنبال میکنند پدر وزیر و پدر… همین آقای متین دفتری را سر چی از کار برکنار کرد؟ رفت جاده وزیر کارش را نکرده بود در راه چالوس فوراً همانجا آقا را کشیدند به اخیه و مردیکه را معزولش کردند.
بنابراین این ما اگر اعلیحضرت آنچه که گفته که از چکیده شکم مادر و پدرش که اصلاً این چیزها را نداشتند اینها که. به هر حال، روی این گزارشات بوده روی این چیزها بوده که یک عقایدی را پیدا کرده. روی مطالعات بوده. درس آدم برای چی میخواند؟ بنابراین من این را قبول ندارم. ولی اگر اینها آمدند، فرض بکنید که آقای نخستوزیر نتوانسته با من حل کند. گفتم آقا من اساسنامه را میفرستم به مجلس، نمیفرستم به حزب. چون این کار را اگر که، میآمد حالا مرا قبول نکردند یک بابای دیگر هم میگفت اعلیحضرت فرمودند. خوب، بسیار خوب چشم، میفرستم آنجا. رفتم به اعلیحضرت عرضم را رساندم آن باز تصویب کردند کارم را کردم. نه خداحافظ شما رفتم دیگر تازه بعد چی شدم؟ بالاخره یک جوانی من در اولین باری که سفیر شدم در چه سنی بودم؟ نزدیک ۲۷ سالگی. بعد آمدم نمیدانم، معزول شدم. بعد دو مرتبه… آمدم گفتم آقای کندی حق ندارد بیاید بیرون ایران، اعلیحضرت که مرا اعدامم نکرده که. آن روز اوقاتشان تلخ شد گفتم بهتر است که سفارت واشنگتن نباشـم، به گردن من هم انداختند. بعد آمدم، شش سال از این جریان گذشته شدم وزیر خارجه. بالا رفتم پایین که نیامدم که. این اگر…
س – معذرت میخواهم، من منظورم این نبود که اثر این ترتیب روی خود شخص چی هست. مثلاً اثر اینکه مرحوم پدر شما از نخستوزیری کنار رفتند مثلاً برای ایشان خوب بوده یا بد بوده. منظور من این بود که این کسانی که این نظریه را دارند میگویند اعلیحضرت اصولاً دوست نداشتند که، دوست داشتند خودشان تصمیمات را خودشان بگیرند…
ج – این اواخر متأسفانه درست است.
س – بله.
ج – ولی ماها او را به اینجا کشاندیم.
س – بنابراین مثلاً جنابعالی که تشریف میبردید آنجا بهعنوان وزیر خارجه مطلبی…
ج – خوشش نمیآمد ممکن است.
س – به عرض میرساندید جنبة اقتصادی یا جنبة مالی پیشنهاد شما کسی نبوده آنجا در جلسه مطرح بکند بگوید این پیشنهاد ایشان غلط،
ج – غلط است یا درست است.
س – یا اینکه خیلی خوب است ولی جنبة مالیاش چی میشود.
ج – بنابراین من چون میخواستم تنها بروم، از بچگی خواندیم، «تنها به قاضی رفته خوشحال برمیگردد». میخواستم تنها بروم که آن چیزی که میخواهم بگیرم بگیرم.
س – درست است.
ج – امثال دیگری مثل من هم همینطور. اگر یک… اصلاً شورای اقتصاد برای چه درست شد؟ مگر خود اعلیحضرت نخواستند؟
س – هماهنگی بکنند.
ج – بله. یا… اینها یک چیزهایی است. سازمان برنامه برای چه درست شد؟ اعلیحضرت یک چیزی من ازش دیدم همیشه میگفتند بروید مطالعه کنید. تمام این خوشبختانه مقدار زیادی از این کاغذها هست در دسترس که دستوراتش همهاش مطالعه است. مطالعه کنید.
بنابراین اگر این افراد وظیفهای وجدانی خودشان را انجام میدادند. نسبت به پادشاهی که سوگند خوردند و مملکتشان و حاضر نمیشدند برای منافع شخصی یک کار غلطی نکنند، من معتقدم هنوز در ایران میبودیم. ما مملکتمان را از دست دادیم. ما آدم آن جیپسی هم دیگر نیستیم. چون جیپسی هم اقلأ از یک مملکت به یک مملکت دیگر میرفتند دیگر کاغذپاره لازم نداشت. اما ما متأسفانه آن هم شد. به نظر من این مقصر را تنها شاه نیست.
س – درست است.
ج – این نظر من است حالا شاید اشتباه، ولی اصولاً اگر که، پنج نفر پشت سر هم میآمدند استعفا میدادند نتیجه چه میشد؟ شاه مجبور است قبول کند دیگر. همینطور که آخر سر چون هی روز به روز خراب میشد هر روز یک دولت جدید میآورد. اگر خراب نمیشد… همه رفتند گفتند آسوده باشید که همه کارها مرتب و خوب است. خوب، وقتی او میگوید خوب است من هم… یک روزی بارها شده اعلیحضرت در چند مطلب به من فرمودند چطور است همه این مخالفین میآیند پهلوی تو؟ جواب من چون خودشان تصویب فرمودند، گفتم قربان برای اینکه یکی نمیگویم حضورتان عرض نمیکنم کی گفته. تلگراف دارم. یک موضوعی را بهشان عرض کردم اعلیحضرت فکر میفرمودند که کیسینجر کرده. من هم نمیخواستم بگویم که کی بوده. تلگراف آمده به کیسینجر بگویید این موضوع، تلگراف زدم کیسینجر نگفته که چاکر بگوید. پس کی گفته؟ همهاش رفت و آمد اینها هست. اینها چیزهایی نیست که دروغ بخواهم بگویم برای اینکه خوشبختانه مال زمان آمریکایم است. عرض شود که، آخر سر گفتم قربان میخواهید چاکر میروم. ولی فرمودند نه، میخواستیم ببینیم… بالاخره هم تا روزی هم که مُرد ندانست که کی گفته چون این جنتلمن آگریمنت را با هم داشتیم. ملاحظه میفرمایید؟
یک روز دیگر وزیر خارجه بودم، سفیرمان را از واشنگتن فرستاده یک نامهای که عملاً دزدی است، یک نامهای یا کسی بدجنسی کرده، نامه یک کسی به یک سفیر آمریکا نوشته عوض اینکه سفارت ما این را بفرستد برای سفیر آمریکا یعنی سفیر آمریکا در ایران، برداشته نوشته که اینست بدانید. خوب، این را ما گرفتیم به عرض رساندم و مطالعه فرمودند. گذشته. عرض کردم که این عمل چون عمل چیز است یا آن نامه بهش میرسید دیگر زشت است که من الان به سفیر بگویم یک همچین کاغذی، این دزدی کرده میگوید صحیح نیست. ولی توی پرونده. از وزارت رفتم، آقای خلعتبری معاون خود من همکار خود من آمده مرحوم خلعتبری شده وزیر خارجه. از حضور اعلیحضرت آمده حصارک که اعلیحضرت فرمودند آن نامه را بده. گفتم نمیدهم. آن نامه نمیتواند چیز باشد. اعلیحضرت هم حالا در تشریففرما شدند به شمال به سرحد برای اینکه این خط بین ایران و ترکیه برقرار میشد مال چیز سنتو.
س – راه آهن.
ج – راه آهن. رفتم آنجا شب بود، پرسیدم چه ساعتی تشریففرما میشوند گفتند شب. رفتم آنجا ماندم تا نزدیک. اینجا چهکار میکنی اردشیر؟ بیا بالا شام. خیر قربان. امری فرمودید خواستم بهتان. آها، بله این دستور. گفتم قربان نمیدهم. گفتم این خلاف احترام اعلیحضرت است. خلاف دزدی، به هر حال، من رفتم اما آن آدم سفیری که آنجاست هر روز هست، این بین دو تا کشور دوست صحیح نیست. به این دلایل اگر این حرف را ما بزنیم غلط گفتیم. به نظر من ایشان هم نباید به سفیر میگفته یک چیزی داریم برعلیه ات. حالا هم باید بگوید شوخی کردم و غیره. خوب، اوقاتشان تلخ شد من هم که شام ماندنی نبودم. بسیار خوب، باید بفرستیم به زور بگیرند. گفتم بله، بفرستید.
س – (نامفهوم)
ج – شوخی کردند. بله، قربان بفرستید اما چیزی نیست آنجا. باری، نتیجهاش این شد که وقتی که خواستم خارج بشوم راه رفتند فکر کردند گفتند حق با شماست. خودتان به وزیر خارجه به همین آقایی که، بگویید که بله به من گفتید و حق با شماست. من هم خودم فردا بهشان میگویم. دنیا که زیر و رو نشده که
س – ولی میدانید اینجور به نظر میآید که شما به خاطر خصوصیات اخلاقیتان، جسمانیتان، خانوادگیتان یک موقعیت خاص استثنایی داشتید که میتوانستید یک رفتاری با اعلیحضرت داشته باشید که افراد غیر از شما واقعاً برایشان مقدور نبوده و نمیدانم این برداشت را چقدر درست میدانید؟
ج – نمیتوانم قبول کنم. چون اگر که، این روابط خصوصی که برقرار شده سر چی شده، روی این رویهای است که دارم دیگر. اگر این رو به مورد پسند نبود که نمیتوانستم نزدیک بشوم. به هر حال، چون اول که اعلیحضرت مرا بهعنوان یک جوانی میشناخته وقتی که دیده با پدرش. یک بچهای بودم. بعد عرض شود یک جوانی دیده که آمدم در آریزونا فرض بفرمایید با ایشان با دخترها هم رقصیدم و غیره و محصل بودم و ادب هم بلد نبودم و وقتی هم آمدم حضورشان عوض اینکه بگویم قربان گفتم من، از این حرفها، که ایراد هم بهم گرفتند. عکس انداختم با شاه. عکسم… دستم کمر بوده همه ایراد گرفتند او خودش ایرادی نگرفته. بنابراین یواشیواش، شاید نزدیکی من میخواهم اتفاقاً از اینجا، اگر اینطور فکر نداشتم شاید خیلیها بودند که هم شانسشان بیشتر بوده، هم فهمشان بیشتر بوده، هم زبان بهتر میدانستند، همه چی، هیچ دلیل ندارد که این پس گاهی اوقات این break ای میخواسته. میخواسته یک break داشته باشد. این ماشینی که درست کرده خواسته هم کلاج داشته باشد هم break داشته باشد هم Hand break داشته باشد که جایی که گازش هم باشد. هر موقع میخواهد تند برود ولی جایی که میخواهد ترمز کند ترمزه باشد.
این جریان اواخر، خوب، آن عریضههایی که حضورشان نوشتم اوایل فرمودند این آدم آمده به تو دروغ گفته. این حتمأ فلانکس است. یک جا نوشتم مردم راجع به وضع اقتصادی و غیره، اینها را دارم. توی بعضیها هم برای اینکه دست کسی نیفتد و جلو اعلیحضرت اینقدر باز صحبت کردم، روی چیزهای زرد یک خرده از اینها درازتر است توی این… آقایان دیدند توی چیز من به صبح قهوه خوردید؟ یعنی یک جوری غیرمستقیم بهتان بگویم فلان. شما بدون تردید بعد از چهار روز پنج روز آخر هفته اگر اتفاقاً خانم برای شما قهوه بیاورد قبل از اینکه این قهوهات را بخوری یک مکثی خواهی کرد. این به نظر من چیز Psychological است یا Vice versa. ما بشریم. ملاحظه میکنید. یک چیزی یواشیواش. وقتی که بیایند یک چیزی را هی به انسان بگویند بگویند، همینطور که وارونهاش هم عمل شده دیگر. هی گفتیم قربان وضع خراب است. اول فرمودند، گه زیادی نخورید. بعد، همچین حرفی نزدند. بیچاره از این حرفها نمیزد بیادب نبود، اینی که از قولش میگویند، ولی فرمودند که این را آقای سمیعی حتما بهت گفته که از کار برش داشتیم، آن گفته. بعد گفتم اینطور است. بعد، همه اینها هم هست. انشاء الله یک روزی برای تاریخ اینها را باید آدم بگذارد. نتیجهاش این شده که از آن در کلافه شدند. مثل را چند روز پیش برایتان میزدم. رفتم حضور اعلیحضرت گفتم مردم ناراضی اند. خدا بیامرزد مرحوم امیرعباس هویدا آمد پهلوی من که بیا بیا علی جان، برای ما زدند. این را مثل اینکه برایتان تعریف کردم توی این جریان.
س – بله.
ج – بعد گفتم نه من گفتم، اعلیحضرت دستور دادند رسیدگی بشود. بله. برای اینکه اعلیحضرت در موقعی میتواند خوش باشد که آن پادشاهی و ریاستی که دارد خوب است. خارجیها همیشه میخواستند اعلیحضرت تنها باشد چون این حرفی است که من حضور داشتم حضور، سر نهار پدرم به اعلیحضرت عرض کرد. که اعلیحضرت هیچوقت جواب اینها را منفی و مثبت ندهید. بفرمایید مطالعه میشود بعد بهتان میگوییم. برای اینکه تا آنچه که ممکن است و عملی است که اعلیحضرت دلیور میکنید آن روزی که نتوانید دلیور کنید آن روز به مشکل میافتید. متأسفانه همینطور شده دیگر.
یا اینکه انگلیس یا امریکا یا روس، آنچه که میخواسته وقتی گرفته دیگر احتیاجی به من و شما ندارد که در موقع آن. پس بنابراین این جریانات را اگر پافشاری… من ندیدم من حقیقتش، خوب، میبینیم توی تاریخ هم میخوانیم. مصدقالسلطنه خوبش را میگویند بدش را میگویند. مرد وطنپرستی بود، آمد، دور و بریها خرابش کردند. نتیجه این شد که هم به خود بد کرد هم به مملکتش، هم تهی کرد تمام خزانه را. ولی وقتی آمد از روی حسن نیت آمد، از روی وطنپرستی آمد، اعلیحضرت هم آوردندش. خوب، این نخستوزیری بوده یا در یک موقعی که طرف بد بوده، یا طرف خوب بوده، هر دو طرفش وقتی نگفته، اعلیحضرت نگفتند حتما باید معکوس بشود که ساعتها هم نشستند باهاش بحث کردند. من حضور داشتم در مدتی این مدت نخستوزیری پدرم شاهد اعلیحضرت نوشتم. به شخصشان هم نوشتم. خطم هم بد است، عرض شود که، املاءام هم اشتباه دارد، حرفهای زشت هم شاید تویش بوده همه چی. یعنی اینی که بودم بودم، نیامدم بگویم آقا به یک کس دیگر. اصلاً یکدفعه آقای آرام گفت کاغذی که نوشته بودی من دادم این را تایپ کردند. گفتم من دیگر من فقط برای دوستی برای تو فرستادم که تو وزیر خارجه بدانی، بنابراین من دیگر به تو نمیفرستم. چون اگر تایپ کردی یا جملات را عوض کردی آن دیگر صحیح نیست. من آنی که میفرستم مسؤلیتش با من است. روی آن به امضاء من اگر میگویند این را باید چوبش زد مرا چوب میزنند. تو چهکار داری، تو را این کارها را چیز نکن. بیخود نگران این چیزها نباش. اعلیحضرت تا هر چیزی، راجع به، پسرش را فرستاده ولیعهد را، این مال چند سال پیش است دیگر، که بیاید آنجا برود مدرسه، به من این اختیار را داده که،..
س – بیاید برود کجا؟
ج – پسرش ولیعهد آمده امریکا.
س – بله.
ج – اولی که از طیاره آمده پایین، گفتم چی میخواهید؟ گفت که هر چه شما میگویید. هر چه شما واردترید اینها. با پسر بابا بهش گفته دیگر، خودش که. هر چی شما بگویید نگوید هر دستور تو را اجرا میکنم ولی از لحاظ تشریفات و غیره میپرسیده. به رئیس آن آرتش گفتم که ایشان را مثل یک بچه دیگر و یک نظامی دیگر باید رفتار کنید. خودش هم بوده. نه بابایش ایراد گرفته نه خودش. آمده در فرودگاه بعد هم توهینآمیز هم بهش گفتم، داد هم کشیدم همه چیز گفتم سوار طیاره نمیتوانید بشوید سوار… قهر هم کردم رفتم واشنگتن، عینش هم گزارش کردم. نه تنها معزولم نکرده، گفته بارکالله. بنابراین یک چیز. ولی وقتی که یک عدهای این چیز پسیکولوژی است به نظر من، شما پنج نفر… یک کسی یکدفعه آمد آن اوایل که بیا با هم بسازیم برویم راجع به یک شخصهای مختلفی که میخواهیم صحبت کنیم. این آدم را بالا بیاوریم. شما وقتی ده دفعه ده نفر مختلف بداند که ما ده نفر با هم بودیم بیاییم پهلوی شما یک صحبتی بکنیم، بدون تردید این در شما اثر میکند.
الان خیلی ساده است. روابط دو زن و شوهر دو تا با هم اینجا نشستید، بنده بیایم به شما بگویم که خانم شما را میخواهد مسموم کند. الان با این چیز میزنید توی کله من با این یارو که جلویتان است، ول کن نشدم پررویی کنم شب باز بعد از شام باز بگویم که قهوهات را مواظب باشها. با من دست نمیدهید خداحافظی نمیکنید میروید. باز فردا اتفاقاً بهتون برمیخورم میپرسم بودم. بحث زیاد بوده، ناراضی بودند، نبوده… آنوقت به جایی رسیده که یکی از طرفین قانع شدند. حالا این قانع یا روی ترس است یا روی بدجنسی است یا روی ضعف است دیگر. ملاحظه میکنید. اما وقتی میگفتند بله. شخصی بنده توی، زشت است این حرف را زدن، اسم نمیخواهم ببرم تا روزش چون این آدم… وزیری توی کابینه بوده گفته بنده قربان فلان، که بنده را هیچکس، مرا آوردید وزیرم کردید مرا از یک دهی از بالای کوه بین طالقان و عرض شود که، آن جایی که اعلیحضرت، بین طالقان و کلاردشت آمدم، حالا روی میز اعلیحضرت در پایین میزتان نشستم بهعنوان وزیر. واقعاً افکار اعلیحضرت اینطور است واقعاً افکار…
خوب، این حرفها. اما آن آدم امروز که آن آدم نیست از خودش دفاع کند، بخواهد حرفی بزند من برایم مشکل است قبول کردنش. حقیقت برایم… یا فرض کنید امیراسداللهخان اعلم وقتی که قضیۀ تقسیم املاک بود اولین بار، ایشان آمد گفت من کسی هستم که تمام را خودم میخواهم بیاورم اول بدهند. خوب، پس ولی به شرطی که این قسمتها بماند نمیدانم برای خاطر… بعد، این را شوخی میکنم، بماند برای خاطر نمیدانم یارو چیه، آن قرمزها که میگویند قیمتش گران است، زعفران و از این حرفها.
من اعلیحضرت را نمیخواهم بگویم صد در صد آدم درستی بوده یعنی همه کارهایش درست بوده. هرکسی خوب کرده بد کرده. ما باید اینها را با هم ببینیم. صحبت هم بخواهیم بکنیم شاید من باید ایراد بگیرم بهش بگویم با بابای من بد کرده او حالا پریروز مال آقای دنیس رایت آمده میگوید که موقعی هم که زاهدی در چیز بوده، گزارشهایش آمده، میگوید در موقعی هم که زاهدی در سوئیس بوده باز هم این آدم اعلیحضرت پشت سر چیز آنتریک میکرده زاهدی، برای این کسی بوده که آوردنش. این حرفها هم هست. هرکسی. ولی بهعنوان پادشاه توانسته توی یک همچین کشوری سی و هفت سال سلطنت کند. تنها هم هیچکس در هیچجا کاری نمیتواند بکند. توانسته یک لیدرشیپی برای خودش درست کند. این همه افراد آمدند، مصدقالسلطنهها آمدند، عرض شود که، ساعدها آمدند، قوامها آمدند، تمام ببینید چقدر نخستوزیر، آقای صدرالاشرافها آمده، او معروف بوده که نمیدانم چیز زمان قاجار بوده، میرغضب بوده نمیدانم چی بوده. هر کدام از اینها آمدند هر کدامشان، هژیرها آمدند، رزمآراها آمدند. آخر با یکی که چیز نکرده یک مدت. پس یک چیزهایی. در این زمان هم بدون تردید Plus زیاد داریم. تمام ایرادی هم که به زمان اعلیحضرت میگیریم باز با هم جمع کنیم خیلی پیشرفت کردیم. ایراد ما اینست که چرا این مملکت را از دست دادیم. این مملکت از دست دادن اگر روی پایه صحیحتری میرفتیم ناراضی درست نمیکردیم اینطور. چون یک دریچهای میگذاشتیم در این وقتی شما این بخار جمع میشود یارو شروع میکند آن که پلو درست میکنید باهاش یا نمیدانم آشپزی میکنید یا نه، سوت زدن، که سوت را میزند. اما آن سوت نباشد دیگ میترکد.
این حزب را قبول کرده اعلیحضرت. اعلیحضرت طرفدار حزب نبوده ته دلش که. روی افراد مختلف آمدند گفتند یا خارجیها. بعد آن حزبی که درست شده، حزب را درست، درست نکردیم. حزبی درست کردیم یکی آقای اعلم بوده یکی آقای علاء بوده، ببخشید یکی اعلم بوده یکی اقبال بوده، اینها با هم حساب خرده تصفیه میکردند. ولی حزب درستی که شد یک وقت قوامالسلطنه درست کرد دیگر. ولی خواستیم بگوییم آن نشود. از اینور از بالا درست کنیم. بعد نتیجهاش به نمیدانم حزب رستاخیز کشیده. بعد یکدفعه همین پادشاهی که گفته حزب رستاخیز همین پادشاه هم چندین هفته بعدش گفته اصلاً حزب نباشد دیگر، وجود نداشته. قبول کرده که آقای شریف امامی بیاید همین شریف امامی که آنوقت تعظیم میکرده این دفعه آمده گفته، گفته بسیار خوب.
ولی خوب، وقتی مجلس و همه، احترام گذاشتن به پادشاه آن اتفاقاً یک چیز (کُوته) طرف خوبی است. من حضور داشتم در کاخ مرمر افرادی مثل تقی زاده، افرادی مثل ادهمالملک دادگر، افرادی مثل لقمانالملک ادهم. آقای نمیدانم لقمان آن یکی، لقمانالملک ادهم، یکی دیگر هم بود که دکتر بود، با آن بود لقمان الملک. لقمان الملک، لقمانالدوله، عرض شود، اینها همه حضور داشتند، تعظیم کردند. آقای مرحوم تیمسار شاهبختی، آقای مرحوم تیمسار ایرجخان مطبوعی، اینها همه بودند تعظیم هم کردند دست هم بوسیدند، حرفهایشان را هم با کمال ادب زدند، از آنجا هم رفتند بیرون. جمال امامی، این حالا اشخاصی باید اسمشان را چون واقعاً آدم وطنپرستی بودند به نظر من. حرفشان را زدند. حالا اعلیحضرت توی این حرفها تصمیم باید میگرفته.
عروسی… برایتان همین موضوع طلاق اعلیحضرت را عرض میکردم. خوب، اگر میخواست که من من هم باشد و قبول نمیکرد این پیشنهادات را خوب، خودش میآمد عوض اینکه این کمیسیون را درست کند.
پس بنابراین خودش این آمادگی را داشته. ولی آخر سر. اوایل، آخر این بالاخره از روی قانون اساسی میگوید که پادشاه وقتی مملکت را ترک میکند باید یک شورای سلطنتی بوده باشد. امروز قانون اساسی امریکا میگوید که وقتی رئیسجمهور نیست باید معاونش اداره کند، حالا خوب یا بد. آقای کوئیل آقای ایکس یا ایگرک.
زمان مصدقالسلطنه بوده، زمان نمیدانم آقای صدرالاشراف بوده، زمان آقای ساعد بوده، زمان نمیدانم زاهدی بوده، همه چیز. زمان علاء بوده، بعد یکدفعه این قطع شده. خوب، این نخستوزیرها چرا این را قبول کردند؟ برای اینکه میخواستند توی این شورا ننشینند. خوب، این تلگرافات آقای مرحوم علاء و عرض شود که، آقای ابتهاج و اینها آنجاها که هست که اینها برعلیه اعلیحضرت آنوقت میفرستادند، برعلیه نخستوزیر وقت، میخواستند دور هم بنشینند بعد هم بگویند اعلیحضرت این را گفته این شده، پس توی شورا باشد. بحث میشود. آنوقت آمدند گفتند عبدالرضا میخواهد هوس پادشاهی کرده، ناتنی است با شما، فلان از این حرفها. بالاخره کاری کردند که گفتند خیلی خوب، پس اینها فضولی کردند شورایی وجود نداشته باشد. نخستوزیر… تلفناً. ولی اگر خدای نکرده یک پیش آمدی کرد چی میشود؟
س – این سؤال آخر را از شما بکنم
ج – تمنا میکنم.
س – فکر میکنم شما بهترین شخص باشید برای پاسخ به این، آیا به نظر شما دولت آقای جیمی کارتر علاقمند بوده که سلطنت محمدرضا شاه ساقط بشود؟
ج – جواب فوری من نه است برای اینکه اگر علاقمند بود و این را میدیدم و نمیگفتم خیانت کرده بودم. در عین حال هم البته نظرهای دولت ما خودمان مستقل هستیم، آنها تا آنجایی که، آن چیزی که جیمی کارتر نسبت به اعلیحضرت نظر حسن نیت نداشته، این را میدانیم. توی گزارشات من منعکس شده. بارها هم اعلیحضرت برای اینکه تلگرافات کشف نشود به من وارونه هم زدند که چرا این حرفها را میزنی، ولی گفتم. جیمی کارتر را آمدند توی کلهاش کردند راجع به Human Right، تز جیمی کارتر هم Human Right بوده. ملاحظه میفرمایید. بعد هم آمده توی اتاق تنها هم نشسته قبول آنها را هم کرده. اینها هست تاریخ حتی توی کتابهایی که خود اینها نوشتند آقای آن دبکل و غیره. اما جیمی کارتر آدمی نبوده که بیاید شخصیت و آن طرز عرض شود که، پرسنالیتهای نبوده که بیاید چیز جئوپولتیکاش این باشد که بداند که بخواهد خودش… برایش فرق نمیکرده. گفته خوب، فرض کنید شاه نبود ایکس باشد، !So what. این آدم بعد یواشیواش فهمیده برای خاطر اینکه یواشیواش هر چه بریف بیشتر شده اهمیت. آخر سر هم تصمیم را باید او میگرفته که در آنجا هست، رئیس آن مملکتی که پادشاه ما بوده. والا اگر ما به او میگفتیم به تو چه. من نمیخواهم بگویم که به هر حال اگر سیاست خارجی تصمیم بگیرد یک مملکت را لق میکند، همینطور که بارها تو تاریخمان هم بوده. آن مرتیکه دیوانه صدام حسین آنجا نشسته کارش نمیتوانند بکنند. تمام چیز اقتصادی هم کردند.
بنابراین اعلیحضرت هم خودش چون ته قلبش خوشبختانه با متأسفانه، نمیدانم، ولی به هر حال، او هم معتقد به این Human Right بوده، ولی یکدفعه شما، خدا بیامرزد اتابکی اینجا سفیر بود آمد دیدمش وقتی من وزیر خارجه بودم رفتم تا به اعلیحضرت عرض میکردم و برایش تلگراف فرستادم که برود به آمریکا خبر مرگش را آوردند. آن شب اتفاقاً خانه اعلم من بودم با این شیخ پیخها. چی شد؟ آب زیاد جمع بود در شکمش، این آب آمد یواشیواش میکشیدند چون تند کشیدند شوک آمد کشتش. نه بهش سم دادند نه بهش پنی سیلین دادند. یک مثال خیلی زنده. یک چیز شما یک موضوعی را وقتی میخواهید عوض بکنید، پنی سیلین دوا این چیزها را یک چیزهایی خودش که خوب است شوک هم میآورد میکشد. باید روی اصولی میبود. یکدفعه از یک ستون به یک ستون پریدن با نداشتن برنامه صحیح. خوب، آقای شریف امامی آمده. ته دلش این بوده که خوب، دو دفعه که این دماغ مرا سوزانده پس حالا بگذارم این قدرت پیدا نکند. در ضمن آنجا را همچین کنم. آنوقت که شریف امامی وقت آورده که قدرت داده به شریف امامی، حتی علیاحضرت هم برعلیه شریف امامی بوده که من آنوقت به نفع شریف امامی بودم دیگر سر قضیۀ Vis-a-vis ایران و عراق و خمینی. خوب، چرا نشده؟ آنوقت فرض کنید آقای شریف امامی گفته که، قربان این باشد در آنجا. اعلیحضرت فرمودند خیلی خوب باشد. دفاع کردند از تز و گفتند خوب اینجا نباشد میرود یک جای دیگر.
س – خمینی؟
ج – بله. بله دیگر خمینی. این تاریخ را گفتیم مثل اینکه نخواستم…
س – بله بله.
ج – بنابراین به نظر من اگر کارتر در اینکه آدم، آدم حسن نیت دار، ناوارد، ضعیف است به همین دلیل هم خود امریکایی حسابش را رسید. اما او آمده بود کمر قتل اعلیحضرت را بسته بوده که میخواسته از بین ببردش، تردید دارم. تازه، چون من یک خرده حس ناسیونالیستم شاید بعد زیادی است، ولی اینکه او هم میخواست، به او چه. ما یک مملکتی بودیم که میگوییم ابرقدرتیم. وضع اقتصادیمان خوب است. میخواهیم ژاپن و همهجا باشیم. تمام این حرفها را داریم، همه هم بیایند خفه بشوند به راست راست، به چپ چپ. اگر این قدرت را داریم چرا بگوییم آره. آقای سایونس زنده است. کارتر هم زنده است. آنجا هم عکس هست دیگر. ایشان آمده گفتم که آقا اینطور است اینطور است. به اعلیحضرت عریضههایی که نوشتم ایران و برزیل را مقایسه کردم. برزیلی حرفهایش را روی کرسی نشانده ما ننشاندیم. چرا؟ چون آن دستوری که داده شده و ما خواستیم عمل کنیم یکدفعه خواستیم بگوییم که این دستور شما غلط است برای اینکه بتوانیم خودمان را حفظ کنیم، آمدیم یک راکسیونهایی درست کردیم. این راکسیونها باعث شده که عوض اینکه این آبی که داریم گرم میکنیم این همه آب بریزد و هی کمتر سوراخ پیدا بشود و برود ازش. یواشیواش آمدیم به طرف پایین.
در موقعی که مملکت ما به یک همبستگی و یک نقشه اصولی به نظر من احتیاج داشته، ما آنوقت نیامدیم فکر مملکت بکنیم. ما فکر آمدیم بکنیم حساب خرده تصفیه بکنیم. و این به کشاکشها، این جنگها. خوب، آخر اگر بگویم این را به اسم، هنوز باعث تأسف و فلان. اگر بنده نمیتوانم در تهران باشم و کار کنم غلط میکنم میآیم میروم مثلاً در اروپا در امریکا بخواهم پست خودم هم نگه داشته باشم. این معزول کردن نمیخواهد اگر من دلم درد میکند بگویم قربان بروم دیگر. این را به ایراد امروزم نیست، این ایراد را به مرحوم علاء هم میگیرم، ولی مرحوم علاء گفت قربان بنده مریضم باید بروم عمل کنم اجازه بدهید عقب بیفتد. حالا قبول نکردند، ولی مرتیکه اقلاً گفت. وقتی که پروستاتش را میخواست عمل کند، آخر زاهدی بهعنوان اینکه مریضم استعفا کرد و رفت. نخستوزیر بعدی که هنوز… نشده که گذاشتنش تو پاریس آمدند شوخیهای عجیب و غریب هم راجع به این موضوع بود. ولی به هر حال، باید یک کسی که نمیتواند کارش را انجام بدهد دیگر نه آنجا نیست سر کارش. شما در روز، خودت الان، این یادداشت هایت را پنج روز بهش نرسی یک کس دیگری دست بهش زد اصلاً نمیتوانی بفهمی چی به چی بوده. به نظر من خودخواهی، به نظر من فساد، به نظر من ضعف، با هم بد بودن، همه اینها بهم خورد.
س – پس شما به این عقیدهای که خیلی از به اصطلاح بلند مردان ایران دارند که امریکاییها بودند که موجب شدند خمینی را بیاورند و اعلیحضرت را ببرند و اینها، شما به این مطلب معتقد نیستید.
ج – این را برای من اصولاً این آورد آن برد را، شاید میگویم آدمیNaive باشم که میگویم این حرف، شاید روی Naivity ایم روی خریتم است روی نفهمیام است، ولی اصولاً یک سؤال خیلی ساده میکنم. این دست من اگر زخم نباشد و اینجا یک میکربی نباشد داخل خون من نمیشود. این دست من وقتی زخم شد و میکرب داخل شد میتواند در نتیجه به من کزاز بدهد و مرا هم بکشد. و تازه وقتی آن هم شد باز دوا دارد. پس بنابراین اگر برنامه انگلیس فرض بفرمایید یا امریکا یا فرانسه یا همهشان با هم، این بوده یا نبوده، اگر مایی که به خودمان افتخار میکنیم که ملیت ایران داریم، مایی که میگوییم Cradle of Civilization هستیم، مایی که میگوییم دو هزار و پانصد سال سلطنت داریم، مایی که میگوییم و و و و… چطور یکدفعه در عرض چند ثانیه روحیهمان را میبازیم آخر سر هم میگذاریم توی بشقاب طلایی میدهیم.
ترکیه من برایش احترام [قائلم]، این را به اعلیحضرت عرض کردم، قربان، ببین ترکها دارند چهکار میکنند. خود یارو وقتی، نظامیها آمدند امور را در دست گرفتند. اگر آدمهای نظامی وطنپرست داشتیم، اگر نظامی از اینجا تا اینجا نشان بزن نداشتیم، اگر نظامیای که برای خاطر اینکه آقای علم یا من یا ایکس و ایگرگ را راضی کند بیاید یک کاری انجام بدهد. چی بهشان عرض کردم؟ گفتم اگر میخواهید عوض بکنید اول تاپ را بردارید. اگر میخواهید واقعاً یک نتیجه، برای اینکه اینها دیگر این اغلب این اُمَرایمان فاسد شدند. یک کسی که چهارتا ستاره میگذارد از اینجا تا اینجایش عرض شود نشان میگذارد، گه میخورد غلط میکند که بیاید برود پهلوی وزیر دادگستریای که میداند آن دارد خیانت به این مملکت میکند برعلیه خودش که میآید شب میگوید بله آقای نمیدانم بختیار بد است و اینها. برود آنجا ساعتها بنشیند که بتواند اجازه بگیرد برود خارج. امروز هم واترگیت یا نمیدانم چاترگیت یا این یکی از این جاها بتواند زندگی خوب داشته باشد و سوار طیاره شده باشد و در رفته باشد. این را چه بهش میگویید شما؟ یک فرماندهای، یک نظامی، البته اگر بخواهم طرف او هم ازش دفاع کنم میگویم خوب، میترسید شاه پشت سرش نباشد این کار را کرد. ولی به هر حال، زبانی است دیگر در یک شما. به اعلیحضرت عرض کردم وقتی دعوا سر این بود که چرا استعفا میکنم، گفتم قربان در یک بُکسبازی آدم یکی میخورد یکی میزند. ما دوتا هم با هم بکسبازی کردیم اجازه بدهید بنده عجالتاً بزنند شمارش بکنند من خورده باشم زمین، چون میگویید که نمیشود، دولت نمیتواند برود برای اینکه تازه از رأی گرفته، من هم این غلطها را کردم برای خودتان هم دعوا کردم.
س – پس شما میفرمایید که برفرض اگر امریکاییها میخواستند رژیم را براندازند،
ج – اگر خودمان غیرت داشتیم،
س – … میتوانستند ایستادگی بکنند.
ج – به نظر من اگر خودمان غیرت داشتیم. اگر خودمان یک Establishment درست داشتیم. پایهها این درخت، درخت با ریشهای بود، به این آسانی کنده نمیشد. ملاحظه میکنید. هر چیزی را میشود از بین برد از بمب اتمی، ولی به این سادگی. شما خوشبختانه در این جریان همه دیگر شاهد بودیم یک چیزی نیست که بخواهیم راجع به تاریخ گذشته صحبت کنیم یا آتیه که برایمان مبهم است. دیدیم و شاهد بودیم که مملکت خیلی آسان از دست رفت. اگر قرار بود همین دولتها را عوض بکنیم، دو سال زودتر کرده باشیم، اگر قرار بود کسانی میآوردیم که یک خرده… خوب، شاید اعلیحضرت آنوقت میترسیدند حتی دولت نظامی بیاید، دولت نظامیای را بیاورند که مبادا جایشان را بگیرد. آن هم به نظر خودش درست بوده ولی از لحاظ… چی بهشان عرض کردم؟ عرض کردم قربان مگر یادت رفته قسم خوردید به مجلس؟ مگر فراموش فرمودید که رفتید در پرسپولیس نطق کردید به کوروش که خودتان هم اینجا آن کار را شنیدید و میگفتید. الان نمیتوانید، نباید تشریف ببرید. ممکن هم بود اگر اعلیحضرت آنجا بود نابود میشد. این را بهتان بگویم این را که میگویم شاید خودخواهی و بیشرمی میکنم میگویم، ولی به هر حال، پادشاهی را که بهش قسم خورده بودیم باید آنجا میماند تا ما هم بتوانیم باشیم. او نباید میرفت. اگر اعلیحضرت تشریف نمیبردند، باز هم میگویم، ممکن است آدم Naive ای هستم این حرف را میزنم وارد نیستم یا احساس غلط، من معتقدم اگر اعلیحضرت تشریف نمیبردند خمینی جرأت نمیکرد تهران بیاید. ملاحظه میکنید. ما در این موقع، شما اگر میدانید که فرض کنید که آقای دکتر بختیار این توی خودش گروه خودش تقویت نمیتواند بشود با هم اختلاف دارند، یا قبلش آقای دکتر صدیقی، خوب، چرا او را میآورید؟ چرا نرویم به مردم همان پیشنهادی که عرض کردم که بارها بهشان شده بود، نمیدانم کی این را میباعث میشد… که بیاییم یک شورایی درست بکنیم. در توی این بحبوحه در آنوقت باز عرض شود که، چرا بگوییم نخستوزیر بد است برای اینکه بدیدن من نیامده.
س – متشکرم.
روح آقای لاجوردی شاد باشه برای به یادگار گذاشتن این اثر بزرگ ولی هزار افسوس که بعد از این همه سال هنوز ایران عزیزمان درگیر همین فساد ودروغ وریا کاری و خودخواهی هاست کاش درس تاریخ رو بیشتر از درسی جدی بگیریم
واقعا جای تشکر بسیار دارد از زحمات مرحوم جناب آقای دکر حبیب لاجوردی. این مصاحبه بسیار ارزنده بود. یاد هر دو گرامی باشد.
کاش فایل صوتی مرحوم زاهدی را منتشرمیکردند.
اين مصاحبه نياز به edit داره از نظر گرامر و روان بودن صحبت ها خيلى مسئله داره و بعضى جاها قابل فهم نيست
[…] مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد، اخیرا فایل مصاحبهای با «اردشیر زاهدی» را منتشر کرده که تاریخ انجام آن […]
سلام و درود.کار ارززشمندی انجام داده اید. تنها نکته ی از دید بنده و خیلی های دیگر توجه به فرهنگ ایرانی و زبان ملی فازسی در هر زمان و مکان و موضوعی ست.چرا که با هجوم واژه ها و نمادهای فرهنگی بیگانه مواجهیم.نمونه اش همین edit در پیام هم میهن گرامی بی نام که به سادگی میشد به خط فارسی واژه ی زیبای ویرایش را به کار برد.در مورد مطلب شماه هم مشخصا منظورم استفاده از تقویم خارجی برای درج تاریخ انجام مصاحبه است که شایسته بود از گاهشمار خودمان استفاده کنید ، با سپاس.