دانشگاه هاروارد
مرکز مطالعات خاورمیانهای
طرح تاریخ شفاهی ایران
مدیر: حبیب لاجوردی
ناظر آمادهسازی: ضیا صدقی
پیادهسازی: لارا سرافین
راوی: خداداد فرمانفرماییان
تاریخ: ۱۱ نوامبر ۱۹۸۲
مکان: ماساچوست، کمبریج
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شمارهٔ ۲ روی الف (ویرایش و بازبینی متن پیادهشده توسط راوی، جولای ۲۰۰۴)
ج-توصیه من این بود که با یکی از این دو دانشگاه، پرینستون یا هاروارد، باید تماس گرفته شود. من به آقای ابتهاج اطلاع دادم که میتوانم با افراد این دو مؤسسه صحبت کنم. من گفتم گمان میکنم در هاروارد باید سراغ پروفسور ادوارد میسون برویم، که رئیس مرکز لیتائر است و در حال حاضر برنامهٔ مشابهی را با استفاده از مشاورین هاروارد در پاکستان آغاز کرده و هدایت میکند. آقای ابتهاج گفت بسیار خوب، پس اول با پرینستون پیش برو و من هم چنین کردم. لستر چندلر[1]، یک اقتصاددان بسیار شناختهشده، رئیس گروه اقتصاد بود و پروفسور جیکوب وینر[2]، که او هم در تجارت بینالمللی شهره بود، و پروفسور کازنتز[3] همگی در پرینستون بودند. یک جلسهٔ گروه راجع به این موضوع تشکیل شد و من در آن جلسه شرکت کردم. آنها، کلاً عرض میکنم، بر این نظر بودند که گروه اقتصاد پرینستون بسیار کوچکتر از آن است که از عهدهٔ وظیفهٔ پشتیبانی ایران و یک گروه مشاوره برآید.
در حقیقت توصیهٔ آنها به من این بود که متوجه هاروارد شوم. من سریعاً مسئله را به آقای ابتهاج گزارش کردم و گفتم من فکر میکنم باید آنجا مستقیماً سراغ پروفسور ادوارد میسون برویم و او هم بیدرنگ توصیهٔ مرا پذیرفت. این نقطهٔ شروع احساس احترام فوقالعادهٔ من نسبت به این مرد بود. البته بعداً و در خلال این مصاحبهها، به این مسئله برمیگردم. من مایل بودم که فصل مجزایی به وصف آقای ابتهاج و نقش او در کشورمان بپردازم، اما اجازه بدهید که بعداً به این موضوع برگردم.
به هر ترتیب، آقای ابتهاج به سراغ بانک جهانی و بنیاد فورد رفت و با آنها مذاکره کرد که آنها هم در مسئلهٔ پیگیری او برای یک گروه مشاور این گونه که هاروارد فراهم بکند؛ مدخلیت داشتند، و در جلسهای که ابتهاج با پروفسور میسون داشت و من حضور نداشتم؛ ظاهراً هر دو طرف مایل به جذب یکدیگر بوده و به توافق رسیده بودند. علیالظاهر شرط شده بود که افرادی که هاروارد میفرستد، مشاورین آقای ابتهاج خواهند بود؛ اگرچه اد میسون میخواست برای انتخاب رئیس این گروه آزادی عمل داشته باشد، او افراد مختلفی را برای تأیید آقای ابتهاج نامزد میکرد، اما میخواست در انتخاب آزادی داشته باشد. باید خاطرنشان کرد که ایدهٔ دفتر اقتصادی، نخست توسط برخی افراد شاغل در بانک بینالمللی (یا جهانی) در مذاکرات فیمابین آقای ابتهاج و بانک بینالمللی پیشنهاد شده بود.
س- طرف مذاکرهکننده چه کسی بود؟
[ص. ۱]
ج- بانک جهانی، یا به عبارت دیگر، بانک بینالمللی برای بازسازی و توسعه[4] . میدانید بانک جهانی در آن زمان با تجهیز سازمان برنامه به آنچه دفتر فنی خوانده میشد، کمک کرده بود. حالا مسئلهای که پس از مأموریتهای متعدد بانک جهانی در ایران به وجود آمده بود، این بود که آیا سازمان برنامه به یک دفتر اقتصادی یا گروه مشاور اقتصادی نیز دارد یا نه؟ آقای ابتهاج از آقای اوژن بلک [5] رئیس وقت بانک جهانی خواسته بود که کسی را برای مطالعهٔ این مسئله به ایران بفرستد، آنها هم آقای جان آدلر[6] را فرستاده بودند که در آن زمان کارمند عالیرتبهٔ بانک جهانی و یک اقتصاددان شناخته شده در زمینهٔ اقتصاد توسعه با تجربهٔ مستقیم در این زمینه بود. من میشناختمش. قبل از همهٔ اینها او را به خاطر آثار منتشرهاش میشناختم و به او علاقه داشتم. جان آدلر به ایران رفته، مشکل را مطالعه کرده، و گزارشی برای بنیاد فورد و بانک جهانی نوشته بود.
یک نکتهٔ بسیار مناقشهبرانگیز در گزارش آدلر آن بود که او توصیه کرده بود که رئیس دفتر اقتصادی باید یک خارجی باشد. پس از چند سالی او به این نظر رسیده بود که این شغل میتواند به یک ایرانی آموزشدیده توسط این مشاوران خارجی واگذار شود. جان آدلر در آن زمان هیچ کدام از ایرانیانی را که در آن زمان در دانشگاههای مختلف آمریکا تحصیل یا تدریس میکردند و صلاحیت کافی برای ریاست بر دفتر اقتصادی را داشتند، نمیشناخت. مثلاً افرادی نظیر رضا مقدم. افرادی مثل سیروس سمیعی، که اگرچه اقتصاددان نبود، اما متخصص مالیه بود. آن گزارش بین بنیاد فورد، بانک جهانی، به اضافهٔ آقای ابتهاج و البته بعداً اد میسون دست به دست شد.
محتوای گزارش آدلر، در نخستین ملاقات من و آقای ابتهاج در تهران، با من مطرح شد و من برای تردید در سنجیدگی این رویکرد، تأمل نکردم. باید عرض کنم که من از همان ابتدا احساس میکردم در این ارتباط، گرایش ابتهاج بیشتر به موضع من بود تا به موضع آدلر. اگرچه این دورهٔ شنیدن او بود، و زمانی که با من مشورت میکرد، هیچ تصمیمی راجع به این موضوع نگرفته بود. بر این مبنا -و در اینجا یک نکتهٔ جالب وجود دارد که بخشی از خردمندی آقای ابتهاج را نشان میدهد- او نهایتاً طرح آدلر را رد کرد.
اقتصاددان دیگری از بانک جهانی به عنوان گزینهٔ ریاست دفتر اقتصادی به ایران فرستاده شد، که جان دیوایلد[7] نام داشت. جان دیوایلد، مرد خوبی بود. من او را نیز میشناختم. او به پرینستون آمده و با من صحبت کرده بود و متعاقباً به ایران رفت. از لحظهٔ نخستی که او با ابتهاج ملاقات کرد، میشد حدس زد که اختلاف نظر زیادی بین این دو نفر وجود دارد، به نحوی که او در مسیر برگشت به واشنگتن، از بیروت برای من نامهای نوشت و گفت: «من از پس این کار برنمیآیم». خیلی جالب است. او گفت: «من هرگز چنین شغلی را نمیپذیرم». من نمیدانم، اگر بتوان حدسهای فراوانی زد، تمامشان به این برمیگشت که آقای ابتهاج قلباً نمیتوانست یک خارجی را به عنوان رئیس گروه مشاورهاش بپذیرد. با شناختی که دارم میدانم که او صریحاللهجه بود، اما در آن ایام، من میدانم که او میتوانست احساساتش را نیز کنترل کند. او میتوانست آن شخص را قبول کند. او از نظر دانشگاهی، درجه یک بود، تجربهٔ مقتضی را داشت، و مرد خوبی بود. جان دیوایلد از پسش برنیامده بود، شاید به این خاطر که ابتهاج او را نمیخواست، در حالی که او نمیخواست طرح بانک جهانی را با بینزاکتی رد کند.
بنابراین آقای میسون، نفر سومی را به آقای ابتهاج پیشنهاد داد. این دفعه، مردی که اسمش کنت هانسن[8] بود. آقای ابتهاج -و این چیزی است که من باید راجع به مردی که متهم به مشورت نکردن بود، ثبت کنم- تلگرافی به من فرستاد که در آن میگوید: «من نمیتوانم آقای هانسن را بدون مصاحبه قبول کنم، پس من شما را برای مصاحبه با او تعیین میکنم و نظرتان را به من بگویید». تنها [ص. ۲] چنین چیزی. متذکر میشوم که من هنوز هیچ سمتی را در سازمان برنامه نپذیرفته بودم، اما از یک طرف او مرا در مشت خودش نگاه داشته بود و از طرف دیگر، بازی خودش را به نحو کاملاً صحیح و مناسبی انجام میداد. بنابراین آقای هانسن را تنزل میداد… آهان، آقای ابتهاج به او این تلگراف را فرستاد، من به نحو روشنی به خاطر دارم، من این را یادداشت کرده ام و از روی نوشته نقل میکنم. چنان که به شما گفتم من این را بیست سال پیش نوشته ام. آقای ابتهاج در تلگراف خود میگوید: «من او را نیز نمیتوانم بپذیریم. این برای من خیلی دشوار است که او را بپذیرم، چرا که او مرتبهٔ دانشگاهی بالایی ندارد». متوجهید که آقای هانسن، دکتری تخصصی در اقتصاد نداشت. او لیسانسیهٔ اقتصاد از برکلی بود، تحصیلات او همین قدر بود و باقی آن تجربه بود، تجربهٔ اداری مستقیم با وزارت خارجهٔ [ایالات متحده] در طول جنگ و پس از آن در بخش خصوصی. پس او تجربهٔ فراوانی داشت، اما تحصیلات دانشگاهی چندانی نداشت.
اما اد میسون، فارغ از همهٔ اینها، چه کسی است؟ او از نظر دانشگاهی یک اقتصاددان بود، و در عین حال از نظر عملی هم مشاور رؤسای جمهوری ایالات متحده و رئیس گروه مشاوران در کشورهای در حال توسعهٔ متعدد بود. خدای من، او افراد زیادی را تربیت کرده بود، او مشاور اکثر رؤسای جمهوری ایالات متحده بود، میدانید او، او هیچ وقت یک لیسانسیهٔ قدیمی را انتخاب نمیکرد که به ایران بفرستد. خاصه پس از آن که با ابتهاج ملاقات کرده بود و میدانست ابتهاج چه ذهنیتی دارد و انتظاراتش از گروه مشاورهٔ هاروارد چیست.
سپس از من خواسته شد که با آقای هانسن مصاحبه کنم. من او را ندیده بودم، او را نمیشناختم، دربارهاش هم نشنیده بودم. مستحضرید او یک مقاله هم منتشر نکرده بود که بتوانم آن را بخوانم. من این شخص را نمیشناختم. او به پرینستون آمد و ما کل روز را با یکدیگر بودیم. من او را بسیار باهوش یافتم. من رخنمایی هم از او نوشتم. متذکر شدم که او اصطلاحات اقتصادی را استخدام میکند، فهمیده بودم که چندان اقتصاد نمیداند، اما در عین حال این را هم فهمیده بودم که با اقتصاددانان معاشرت زیادی داشته. این را نیز فهمیده بودم که در واقع او بر اقتصاددانها ریاست کرده و تجربیات دشواری را در کشورهایی نظیر اتریش، کره، چین و آمریکای جنوبی از سر گذرانده بود. من از دورهٔ جنگ ویتنام صحبت نمیکنم، از خیلی قبلتر از آن حرف میزنم. به هر حال این فرد تجربهٔ جهانی داشت و او را جوان یافتم -اگرچه مسنتر از من بود، اما از نظر روحی، جوان بود، چرا که میدانید، فارغ از همهٔ اینها، من باید کار میکردم، باید میتوانستم با فردی که در همین سن و سال بود کار میکردم که بتواند احساسات من و نظایر آن را درک کند. من توصیهنامهٔ بسیار خوبی راجع به او به آقای ابتهاج نوشتم و گفتم: «فکر میکنم تجربهاش به مراتب بر فقدان تحصیلات دانشگاهیش میچربد». این تلگرافی بود که من به آقای ابتهاج فرستادم. آقای ابتهاج به میسون تلگراف زد: «پذیرفته شد». کن هانسن را برای ریاست گروه مشاورهٔ هاروارد پذیرفت.
اما میدانید، وقتی به عقب برمیگردم، کل موضوع این که چه کسی باید رئیس دفتر اقتصادی باشد، واقعاً یک مسئلهٔ صفر و یکی نبود. من وارد سازمان شده بودم و آقای ابتهاج به من گفت، او گفت: «ببین، من هیچ انتخابی ندارم. من مجبورم تو را به عنوان رئیس موقت دفتر اقتصادی آزمایش کنم»، و من مشکلی با این نداشتم. ضمناً، پیش از آن که عزم بازگشت به ایران کنم، آقای ابتهاج از من پرسیده بود: «شما چه کسی را به عنوان معاون خود میخواهید؟» من گفتم دکتر رضا مقدم، اگر بپذیرند. دکتر مقدم پذیرفته بود. او در زمان غیبت من از ایران، دست به کار راهاندازی دفتر اقتصادی بود. این سه ماه پیش از رسیدن من به ایران بود. گمانم آقای هانسن یک ماه یا در این حدود پیش از این که من به ایران بیایم، به ایران رفته بود. من پس از پایان ترم پاییز ۱۹۵۷-۵۸ در پرینستون، به ایران برگشتم. و بدین طریق دفتر اقتصادی سازمان برنامه متولد شد.
بنیاد فورد کمکی به ما داد که هزینهٔ مشاوران خارجی را برای آموزش ایرانیان تأمین کنیم و مبلغ کمی از آن هم به عنوان یارانهای برای افزایش حقوق ایرانیهایی که نمیتوانستند یا مایل نبودند با حقوقهای متعارف سازمان برنامه کار کنند، استفاده شود.
[ص. ۳]
س: حقوق آنجا چه قدر بود؟
ج: حقوق من در آن زمان، که گمانم بعد از حقوق آقای ابتهاج، بالاترین حقوق بود، ماهانه چهار هزار تومان بود. حداکثر حقوق در پایهٔ من در سازمان برنامه، دوهزار و پانصد بود. من ماهانه هزار و پانصد تومان از کمک بنیاد فورد میگرفتم. مقدم 3800 تومان و با یارانهٔ کمک فورد، تنها دویست تومان کمتر از من حقوق میگرفت.
س: افراد شما چه کسانی بودند؟ نیروهایی که با آنها کار میکردید چه کسانی بودند؟
ج: خوب، پس از این که من کارم برای گزینش افراد جهت پیوستن به دفتر اقتصادی سازمان برنامه شروع کردم، یک لیست کلی از متقاضیان داشتیم که افراد جوان و باهوشی بودند که توسط من، دکتر مقدم و کن هانسن مورد مصاحبه قرار گرفتند. ما با این افراد تک به تک مصاحبه کردیم تا اقتصاددان ارشد یا عضو ارشد دفتر به دقت انتخابات شود. در این افراد، مهدی امینصالحی؛ دکتر بهمن آبادیان که اکنون یک متخصص عالیرتبه در بانک جهانی است؛ دکتر حسین مهدوی، دکتر مصطفی علم، دکتر فرهاد قهرمان، دکتر تقی مرتضوی بودند. من فهرست این افراد را جایی داشتم. رسول بختیار، که اندکی بعد به ما پیوست، دکتر عباس قزلباش، آقای داریوش اسکویی، دکتر شاپور راسخ، دکتر پورعباس، آقای جمشید اشرفی، عماد عجمی و دیگران.
در پایان سال نخست، تنها هفت نفر از ما آنجا حضور داشتند. فیالواقع این جالبترین چیز بود، و بنابراین ما شروع به استخدام در ردههای پایینتر کردیم، البته نه فقط افرادی که کارمندان ردهٔ پایینتر بودند. اگر اشتباه نکنم، -در جملهٔ نخست بر خطا بودم- گمانم پس از هشت ماه، ما هفت نفر داشتیم؛ در انتهای سال ما ۱۴ نفر نیرو داشتیم. یافتن ایرانیهایی که اقتصاد خوانده باشند، دشوار بود و ما پی اقتصاددان میگشتیم. ما به دنبال افرادی با رویکرد معرفتیتر[9] نبودیم و در سالهای اخیر، وقتی برخی مرا متهم به تعصب روی تحصیلکردگان سنت آنگلوساکسون میکنند، من توجیه کرده ام که با آشنایی با برنامهٔ درسی یا با شناختی که عارضم محضرتان از آموزش آلمانی یا آموزش فرانسوی داشتم، این افراد اقتصاددان ریاضی[10] و برنامهریز که مراد بود، نبودند. آنها در حوزههای کلی تاریخ اقتصاد، جامعهشناسی یا چیزی که من آن را -دست کم در این ایام- به عنوان اقتصاد نهادگرا میخوانم، بودند. اینها پیشداوریهای من در آن زمان بودند و من این پیشداوریها را برملا میکردم. میدانید که من تمام اینها را ضبط کرده ام، و میگویم از این مضبوطات به خاطر دارم که من تحصیلکردههای آمریکا را -در همان وقتی که مرا متهم به پیشداوری مثبت نسبت به تحصیلکردههای آمریکا میکردند- بیشتر از تحصیلکردههای اروپا رد میکردم.
بنابراین پیشداوری با توجه به جایی که در آن درس خوانده بودند، با عنایت به برنامهٔ درسی، جزوات دروسی که گذرانده بودند و نمراتی که دریافت کرده بودند، و همچنین تواناییهای تحلیلیشان چندان نبود. من فیالواقع در پی کسانی میگشتم که نظریهٔ قیمت، نظریهٔ اشتغال، تجارت بینالملل، ریاضیات و اقتصادسنجی را یاد گرفته باشند. این چیزی بود که من در پیشینهٔ آنها به دنبالش میگشتم، چرا که من میخواستم آنها در درجهٔ اول پایهٔ خوبی در نظریه داشته باشند، پیش از آن که بتوانند متخصص در توسعه باشند؛ من دنبال آماردان، آماردان خوب میگشتم. تا جایی که به یاد میآورم، هیچ کس در آن زمان در بین تمام تحصیلکردههای اروپایی متقاضی شغل، آماردان نبود. این افراد بهترینهایی بودند که در آن ایام میتوانستیم بیابیم، بلاشک. جمشید اشرفی، دکتری نداشت، اما ما او را [ص. ۴] مشروط به اخذ مدرک دکتری استخدام کردیم، و متعاقباً او را به مأموریت تحصیلی دریافت دکتری فرستادیم. یقین ندارم که آیا دکتریش را گرفت یا نه. او بسیار ذهن تیزی داشت، اما شاید او خیلی نامنظمتر از این بود که بنشیند و رسالهاش را تمام کند، یعنی فیالواقع یکی از آنهایی نبود که کار دورهٔ نگارشش را به پایان ببرد و الیالابد پیرامون رسالهاش کار کند و صحبت کند، و امثال آن.
اما چیزی که مهم بود این بود که همهٔ ما در دفتر اقتصادی، با یک روش نظاممند و بهقاعدهای آموزش دیدیم. چیزی مثل دانشکده رفتن و همزمان کار کردن بود. هشت صبح میآمدیم و اغلب ده شب میرفتیم. ما با فشار لاینصرف سررسیدها طرف بودیم. همهٔ این فشارها هم از جانب ابتهاج میآمد، فراموش نکنید، آن انسان مطالبهگر، آن سرکارگر سختگیر که طی شش ماه، درخواستهای فراوانی برای مشاوره، راهنماییهایی برای ارزیابیهای مطالعات، تقویم و ارزیابی طرحها و مطالعاتی به ما تحمیل کرد که سه برابر نیروی انسانی دفتر اقتصادی بود.
س: چیزی از این موضوعات را به خاطر میآورید؟
ج: اوه، بله؛ تمام آن موضوعات خاص را به خاطر دارم. اولین چیزی که روی دوش ما گذاشت، طرح توجیهی یک ذوب آهن بود. او در آن موقع با آلمانها صحبت کرده بود و شیوههنامهای با وزیر اقتصاد آلمان، دکتر ارهارد[11] امضا کرده بود. نکتهٔ محوری این شیوهنامه آن بود که سهم سرمایهگذاری آلمان ۲۰ و سهم ایران ۸۰ درصد بود و آلمانها پذیرفته بودند. حالا که ما به این صحنه رسیده بودیم، طرح توجیهی مقدماتی آلمانها مهیا بود و برای ما ارسال شده بود. ابتهاج از ما خواست که آن را بررسی کنیم. تا جایی که خاطرم هست، تمام حرفی که به من زد این بود که «نمیخواهم همهٔ جزئیات آن را حلاجی کنید، تنها نگاهی به ابعاد مالی آن بیندازید». من حسین مهدوی را که در آن زمان، در بخش صنعت و در زیرمجموعهٔ دکتر مقدم بود، و جیم بالدوین[12]، از مشاورین خارجی را برای این کار معین کردم. آقای هانسن، رئیس گروه مشاوران خارجی و من هم (البته) در این گروه بودیم، اما ما اجازه میدادیم که کار از سطوح پایینی شکل بگیرد و برخی مطالعات خوب هم بیرون آمد.
حسین مهدوی درجه یک بود. من در پایان مصاحبههایم راجع به او خواهم گفت، اگرچه او بعدها در مسائل سیاسی دچار اشتباه شد و مسیری را که میتوانست کارنامهای درخشان برای او داشته باشد، ترک گفت. ایران برای تمام این بیستوپنج سال او را از دست داد و این چیزی است که من حسرت آن را میخورم، در این تأسف این قدر به مشی سیاسی او کار ندارم، بیشتر این واقعیت برایم مهم است که ایران او را از دست داد. او اگر در ایران میماند، میتوانست تأثیری زاینده داشته باشد. چنان که مقدم همیشه بود، به هر حال او یک مطالعهٔ درجه یک به انجام رساند.
به عنوان یک مسئلهٔ راهبردی ما یک نکته را دریافتیم و به شدت آن را برجسته کردیم، مسئلهٔ سرمایهگذاری آلمانی، در حضور همهٔ مشاورین آقای ابتهاج، از جمله شماری از افراد دفتر فنی، که به آلمان رفته بودند و در آن موقع راجع به جنبههای فنی توسعهٔ ذوب آهن مذاکره کرده بودند، که اگر اشتباه نکنم، هزینهاش را برای ما حدود ۳۰۰ میلیون دلار تخمین زده بودند. برای آن سالها تعهد بزرگی به حساب میآمد. من بسیار خموشانه منتظر ماندم و ارائهام را انجام دادم. همه، به استثنای اعضای دفتر اقتصادی، به هر نقطهای از فهرست اهداف آقای ابتهاج که میرسیدند، این توافق را تشویق میکردند؛ تا وقتی که به نقطهٔ سرمایهگذاری ۲۰ درصدی آلمانها در ذوبآهن رسیدند. تیم مذاکرهکنندهٔ دفتر فنی موافقت آلمانها با سرمایهگذاری ۲۰درصدی را گزارش کردند.
اینجا بود که دست من برای نخستین بار بالا رفت و من گفتم: «جناب این واقعیت ندارد». ناگهان آقای ابتهاج رو به من کرد و گفت: «منظورتان چیست که واقعیت ندارد؟»، گفتم: «آنها یک ریال هم سرمایهگذاری نمیکنند، [ص. ۵] تمام پیشنهاد آنها طبق این بند این است که تا زمانی که این کارخانه به ۸۰ درصد ظرفیت خود برسد و برای سه ماه پس از آن کار کند، اعتبار کوتاهمدتی را برای شما مهیا میکنند». من اضافه کردم: «حتی ایرادهایی که نیروهای فنیتان به شما خواهند گفت، در چنین صنعتی طی سه ماه بروز نخواهند کرد. حتی این امتیاز، بسیار اندک است. بنابراین تمام چیزی که آنها میدهند، تأمین اعتبار یا یک اجرای تضمینشدهٔ اعتبار برای کوتاهمدت است، این سرمایهگذاری نیست، چرا که یک سرمایهگذاری (همانگونه که شما در شیوهنامهٔ خود با دکتر ارهارت بیان کرده اید)، شامل پذیرش خطرات است، بنابراین با سرمایهگذاری منابع مالی خودشان، آلمانها طرح توجیهی خودشان را تضمین میکنند و محاسبات هزینه-فایدهٔ شان معنادار میشود و کارخانه و تجهیزاتی که به شما میفروشند، بهترین نمونهٔ موجود خواهد بود و بنابراین قادر خواهند بود پولشان را از طریق درآمدهایی که ذوبآهن طی ده سال یا چنین مدتی به دست میآورند، بازیابی کنند».
او روی میز کوفت و مجدداً بند را قرائت کرد و گفت: «درست است. این چیزی نیست که من میخواستم». این نقطهٔ پایان طرحی بود که آلمانها به او داده بودند. متعاقباً ابتهاج نامهای به ارهارد نوشت و قصد آلمانها را زیر سؤال برد و آلمانها نتوانستند با ایجاب متقابلی بازگردند. افزون بر این، به همان سرعت پس از ایجاد دفتر اقتصادی، ما مطالعات دیگری انجام دادیم و مکان طرح ذوب آهن را مورد بررسی قرار دادیم. شمسآباد مکان پیشنهادی طرح ذوبآهن بود. در مورد شمسآباد فرض این بود که سنگ آهن کافی دارد، اما کیفیت و مقدار آن مطلقاً مورد اطمینان نبود. تصور این بود که زغال سنگ از کوههای البرز، معادن گاجره و الیگا به وسیلهٔ قطار به شمسآباد، در اراک، مکان مورد نظر طرح آورده میشود. مکان ذوب آهن بسیار ضعیف بود، هزینهٔ حمل و نقل، هزینه اندکی نبود، هزینهٔ توزیع کمینه نبود، فارغ از همهٔ اینها، تهران بازار اصلی بود، اما همواره در تعیین مکان ذوب آهن، یکی از عواملی که در نظر داشتیم کم کردن هزینهٔ حمل و نقل مواد خام بود. هزینهٔ توزیع محصول نهایی، مشکل کوچکتری بود. به همین خاطر به آقای ابتهاج گفتیم: «نگاه کن، ما امروز ادلهای از مطالعهٔ دیگری داریم که شما خودتان به ایتالکانسلت[13] سفارش داده بودید و در آنجا ادلهٔ روشنی است که سنگ آهن و زغالسنگ بهتری در ناحیهٔ کرمان وجود دارد».
این آغاز کرمان بود، مطالعهٔ آهن و زغال سنگ کرمان. البته، کرمان یک مشکل داشت: کمبود آب. میدانید که برای فولاد، حجم عظیمی از آب نیاز است، متعاقباً ابتهاج از صنایع کایزر[14] درخواست ورود کرد. آقای ادگار کایزر جونیور با گروهی از متخصصین به ایران آمد و ما راجع به شیوهنامهٔ جدیدی با او و گروهش مذاکره کردیم. مشکل آب میتوانست از طریق سامانهٔ چرخشی و پمپاژ آب از چاههای عمیق حل شود، منابع زیرزمینی هم برای ذوب آهن بسنده بودند، به عنوان نمونه ذوب آهن اصفهان بر اساس چنین ادراکی تأسیس و ساخته شد.
طرح دیگری که آقای ابتهاج در دامن ما گذاشت، سد مشهور دز بود. بانک جهانی درخواست وام برای سد دز را رد کرده بود، اما ابتهاج کوتاه نمیآمد. او گفت: «این را مطالعه کنید و بگویید با هزینه و فایده میصرفد؟» در این زمان ما وقتی طولانی را صرف مطالعهٔ این طرح کردیم و بر اساس همهٔ جوانب، تأمین آب کشاورزی، تولید برق، و کنترل سیلاب که کارویژههای سهگانهٔ این سد بود، مورد مطالعه دقیق قرار گرفت و هزینه-فایده همهٔ آنها مورد محاسبه قرار گرفت. ما با مطالعهای آمدیم که احداث سد دز را توصیه میکرد. ما سپس به بانک جهانی رفتیم و با موفقیت از طرح سد دز دفاع کردیم و ۴۲ میلیون دلار دریافت کردیم، در این هنگام ابتهاج استعفا کرده بود، اما این مطالعه هم به سفارش او آغاز شده بود. [ص. ۶]
کاغذسازی. کاغذسازی، یکی از آن پیشنهادنامههای قلابی که وصول شده بود، مربوط به کاغذسازی بود که مطالعهاش به ما محول شد. اما بدتر از آن، ۴۸ میلیون دلاری بود که در نخستین روزهای دفتر اقتصادی به نحو اضطراری از صندوق وامهای توسعهٔ ایالات متحده[15] [DLF] برای مجموعهای از طرحهای کوچک درخواست شده بود. من خاطرم هست که حتی یک منشی برای تایپ کردن اسناد نداشتیم. دکتر آبادیان، که مسئول آماده کردن درخواست بود، خودش آن را تایپ کرد.
ما میخواستیم طرحهای کافی داشته باشیم تا به DLF اختیار انتخاب بدهیم و البته چنین هم کردیم، اما هر طرحی به نوبهٔ خود مقتضی اطلاعات خاصی بود و ما مجبور بودیم همهٔ این اطلاعات را جداگانه فهرست کنیم. هیچ کس این اطلاعات را در ایران نداشت. ما میبایست این اطلاعات را مییافتیم، دستهبندی میکردیم و در کنار هم میگذاشتیم و آخرالامر یک کتاب حجیم را به DLF ارائه میکردیم. در این مذاکرات، دکتر مقدم به عنوان رئیس مأموریت تعیین شده بود. او دو یا سه هفته در واشنگتن راجع به این وام مذاکره میکرد و میکوشید این پول را دریافت کند و آخرالامر هم توافقنامه را با موفقیت به نتیجه رساند. در آن ایام آن پول بسیار مورد نیاز بود.
رئیس مأموریتهای مذاکره با بانک جهانی، برای یک برنامهٔ جادهای، ۷۲ میلیون دلار و برای سد دز، ۴۲ میلیون دلار را من بر عهده داشتم. سایر مذاکرات با DLF و دولت ایالات متحده برای طرح و حمایت بودجهای و همین طور برای یو.اس. اید[16] و پابلیک لا ۴۸۰[17] دیگر فعالیتهای دفتر اقتصادی بودند. میزان قابل توجهی کار به ما واگذار شده بود. فراموش نکنید، وقتی ما وارد شدیم، برنامه [عمرانی] با کمبود منابع مالی مواجه بود. ما نیازها را تخمین زدیم و ناچار بودیم که این پول را به طریقی تأمین کنیم.
س: این در زمان دومین برنامه بود؟
ج: من دربارهٔ دومین برنامهٔ عمرانی صحبت میکنم. ما در میانهٔ اجرای آن وارد شدیم، اما این برنامهٔ دوم هفتساله بود و وقتی ما رسیدیم، تقریباً چهار سال آن گذشته بود. بنابراین، آنچه ما انجام میدادیم، وظیفهٔ نخست ما علاوه بر تمام درخواستهای فوری که مدیر عامل سازمان داشت -و یکی از کارویژههای دفتر اقتصادی بود- این بود که پیشرفت برنامهٔ عمرانی دوم، معضلات و مشکلاتش را ارزیابی کنیم. همچنین جمعآوری اطلاعات ضروری برای این که مهیای طراحی برنامهٔ عمرانی سوم شویم که در پیش رو بود، مهمترین کارویژهای بود که ما داشتیم، که آن را هم البته به انجام رساندیم. نخست، بررسی برنامهٔ عمرانی دوم را کامل کردیم، که منتشر شده است که آن را دارم و بر این اساس سومین برنامه را که در سال ۱۳۴۶ یا ۱۹۶۲ آغاز شد، آماده کردیم.
کارمان در این زمان این بود که خودمان را بیشتر با ایران آشنا کنیم، که از اولویتهای بالا و مفروض بود و ما به طور منظم، اعضای دفتر اقتصادی را برای بازدید از مناطق میفرستادیم و با مملکت آشنا میشدیم. نه فقط این، بلکه با برخی از ادارات برنامهریزی کشورهای همسایه، نظیر پاکستان، نظیر هند به طور خاص، ترکیه، موافقتنامههایی داشتیم که اعضای دفتر اقتصادی را به آنجا بفرستیم، و به علاوه مشاوران خارجی به ایران بیایند، تا با تجربیات این کشورها آشنا شوند. با این حال برنامهٔ بازدید از نواحی مختلف، شهرها، و همچنین صنایع، طرحهای کشاورزی، برنامههای کشاوزی، توسعههای حوضهٔ رودهای مختلف ایران بسیار بسیار گستردهتر بود.در این سفرها، اعضای دفترمیکوشیدند تمام اطلاعاتی را که میتوانستند گردآوری کنند تا پیشرفت برنامهٔ عمرانی دوم و مقصدمان با توجه به برنامهٔ عمرانی سوم را ارزیابی کنند. [ص. ۷]
خوب، تمام اینها انجام شده، الآن مسئلهٔ ثبت اینها است؛ همهٔ این مطالعات موجود است. فلسفهٔ آن زمان، که همهٔ ما عمیقاً شیفتهاش بودیم، رشد اقتصادی بود. این طور نبود که ما ملتفت ضرورت بهبود هرچه سریعتر استانداردهای زندگی تودهها، مشکل بیکاری پنهان و توزیع نابرابر درآمد نباشیم. در واقع، وقتی شما سند برنامهٔ سوم را بخوانید، این بسیار روشن است که ما از این مسائل به عنوان اهداف غایی توسعه صحبت میکنیم، اما به هر حال، ما این را مؤکداً بیان کردیم که تا زمانی که رشد اقتصادی در کار نباشد، چیز چندانی برای توسعه وجود ندارد. بنابراین ایرادات مبتنی بر توزیع درآمد، برابری و اشتغال، جای مهمی در تفکر ما نداشتند. رشد، نقش کلیدی در تفکر ما داشت، شاید ما باید از ابتدا توجه بیشتری به پرسش کلی توزیع درآمد و بیکاری میکردیم. ما تا حدی از طریق اصلاحات ارضی فیالمثل به این مسئله پرداختیم.
دفتر اقتصادی، پایگاه طرح اصلاحات ارضی بود. بارها ما را به خاطر این که در این باره زیاد صحبت کردیم، ملامت کرده اند، برای اصرار سرسختانه بر این موضوع؛ اما ما به بیانهای مختلف گفتیم که توسعهٔ کشور بدون اصلاحات ارضی ممکن نیست. این منتشر شد، این وجود دارد، همچنین ما از تمرکززدایی از دستگاه حکومت، -منطقهگرایی و محلیسازی تصمیمسازی صحبت کردیم. ما از برنامههای رفاه اجتماعی مثل تأمین آب شرب، فاضلاب و برق صحبت کردیم. برنامهٔ دوم، باب برنامهٔ عظیمی برای ایجاد سیستم فاضلاب، سیستم آب، برق برای چیزی حدود ۷۰ تا ۲۰۰ روستای بزرگ و شهر کوچک را گشوده بود، و واقعاً برنامهٔ موفقی هم بود، به ویژه در فراهم کردن آب شرب. ما برنامههایی نظیر پویش علیه مالاریا را -که آن هم یکی از موفقترین برنامهها بود – حفظ و حمایت کردیم. این برنامه پیش از ما، این طور که خاطرم هست، در زمان مصدق و دورهٔ برنامهٔ اول آغاز شده بود. اما همچنان، ما مناطقی برای ریشهکنی داشتیم و این طرح در طول برنامهٔ هفتسالهٔ دوم عمرانی بسیار موفق ادامه یافت.
اما هر گاه کمبود منابع داشتیم، به روشنی به یاد دارم، قطع بودجهٔ طرحهای دشوار و بزرگ بسیار سخت بود. ما تنها میتوانستیم بودجهٔ برنامههای نرم، یا آنچنان که صدایش میکردیم، «دنبهٔ برنامهٔ عمرانی»[18] را قطع کنیم. به جای دویست شهر، ما میگفتیم: «بسیار خوب، بیایید فعلاً صدوپنجاه تا را انجام دهیم. اجازه ندهیم به طرحهای زیرساختی صدمه بزنیم». بار اصلی کاهش بودجه عمدتاً بر دوش بخش کشاورزی و برنامههای مدیریت منابع آب میافتاد.
یکی از مشهورترین برنامههای ابتهاج، توزیع کود بود که کاملاً موفق بود. این برنامه قبل از رسیدن ما به ایران آغاز شده بود. این برنامه بسیار موفق توسعه مییافت و نهایتاً در ایران بسیار مهم و گسترده شد. برنامهای برای توزیع سموم میان کشاورزان خرد، بسیار موفق و عاملی کلیدی در رشد بهرهوری کشاورزی بود. اما همهٔ اینها به اندازه کسری از تخصیصهای طرحهای بزرگ، مثل سد دز و کل مجتمع توسعهٔ خوزستان، سد سفیدرود، سد کرج [هزینه داشتند] و در قیاس با آنها نسبتاً بیاهمیت بودند. اما در آن زمان، ما احساس کردیم که بدون تهیهٔ بعضی زیرساختها، نمیتوانیم توقع توسعهٔ صنایع خصوصی یا کشاورزی خصوصی یا افزایش بهرهوری در صنعت و کشاورزی را داشته باشیم. جادهها، بنادر، کانالهای آبرسانی، سدها، تولید برق، همگی مطلقاً جزء شروط لازم رشد اقتصاد تلقی میشدند، بدون وجود آنها در آن زمان ما احساس میکردیم که به جایی نخواهیم رسید. وانگهی اغلب این طرحها دیگر آغاز شده بود و به مجرد این که شما چیزی را آغاز میکنید، خارج کردنش از دستور خیلی سخت است. اینها طرحهایی بودند که دولت متعهد به آنها بود، برنامهٔ عمرانی متعهد به آنها بود، اما ما به رشد رسیدیم و خیلی سریع هم به آن رسیدیم. آنچه که ما انجام دادیم بسیار درخشان بود. ما تخمین زدیم که در طول برنامهٔ دوم، ایران سالانه شش درصد رشد کرد که [ص. ۸] بسیار زیاد بود. حسب تجربههای قبلی، برای سومین برنامهٔ عمرانی ما حدس زدیم که اقتصاد ایران میتواند با نرخ ثابت سالانه ۶ درصد بدون مشکل رشد کند.
ما کنترل چندانی بر الگوی توزیع درآمد، که به عوامل دیگری غیر از تخصیص سرمایه بستگی داشت، نداشتیم. به عنوان مثال، کل دستگاه مالیاتستانی، سیاست مالی یک عامل مهم بود که ما هیچ اختیاری در آن نداشتیم. مالیاتستانی و سیاست مالی و ادارهٔ آن عتیقه و اصلاحناپذیر بود و ما نتوانستیم نفوذ چندانی در آن داشته باشیم. فارغ از چیزی که انجام دادیم -و تلاشهایمان بسیار متهورانه بود و سالها بر آن مداومت کردیم و کوتاه نیامدیم- اما ما هیچ گاه نتوانستیم به آن سنگری که وزارت دارایی خوانده میشد، نفوذ کنیم. سنتهای کهنه ادامه یافت، راههای کهنه ادامه یافت. قوانین پیچیدهای که تفسیر شخصی یک مقام اداری از قانون را مجاز میکرد که هیچ سازگاری با یک جامعهٔ سریعاً در حال تغییر و یک اقتصاد در حال تغییر نداشت، بدون تغییر باقی ماند. این نمونهٔ مهمی از جنس چیزهایی است که هیچ اختیاری راجع به آن نداشتیم و اگر داشتیم -کما این که پیشنهاد کرده بودیم- و اگر سیاست و اصلاحات پیشنهادی ما پذیرفته میشد، توزیع درآمد را حتی در همان ابتدا بهبود داده بود.
اما در آن ایام، مسئلهٔ اساسی ما این بود که چه طور اندازهٔ کیک را بزرگ کنیم. ما مؤمنان متنسک ضرورت رشد بودیم و در دفاع از نظریهٔ خود به بزرگترین مؤلفین اقتصادی جهان استناد میکردیم، به مجرد این که رشد داشته باشید، آرام آرام این امور به سطوح بعدی میتراود و در بلندمدت، توزیع درآمد بهبود خواهد یافت، و به عنوان مثال، درآمد کشاورزی که افزایش پیدا کند، سطح زندگی در مناطق روستایی ترقی میکند، به ویژه در مناطق روستایی همین که افراد بیشتری کشاورزی را برای رفتن به صنعت ترک کنند، به این ترتیب بهرهوری بخش کشاورزی با سرمایهگذاری بیشتر افزایش خواهد یافت. ما عقیده داشتیم که تودههای گرفتار، نهایتاً از سیاست رشد بالا منتفع خواهند شد. ما در آن زمان در این رویکرد خود بسیار صادق بودیم، در این چشمانداز؛ اما با گذشتهنگری میفهمیم که برای تضمین این که در واقع تمام تلاشهایی که برای رشد بیشتر انجام میدهیم، و تمام رشدی که به دست آمد، بخش زیادی از آن بتواند فیالواقع به طبقات پایین جامعه بتراود؛ چیزهایی بسیار بیشتر از آن چه که ضروری مینمود، وجود داشت.
کل دستگاه اداری برنامهٔ رفاه اجتماعی در برنامههای عمرانی مختلف، که چنان که گفتم، شامل برق و امثالهم میشد، مجموعاً برای مقصود فراهم کردن آن خدمات، ناکافی بود. مثلاً مهیا کردن اعتبار کشاورزی برای زارعین خرد، به غایت دشوار بود. ما یک دستگاه اداری ناظر بر اعتبارات کشاورزی در سراسر مملکت، نداشتیم. مسئله فقط این نبود که هر کسی به شعب بانک کشاورزی مراجعه میکند، دویست تومان بگیرد و بگوییم خدا پشت و پناهت، و شما باید این پول را در فلان تاریخ و بهمان تاریخ به بانک پس بدهی. دشوارهٔ واقعی، نظارت بر این بود که این وام به درستی استفاده شود تا در واقع استفادهٔ آن سبب افزایش مکفی درآمد کشاورز بشود، به نحوی که بتواند وام را پس بدهد. ما چنین دستگاهی نداشتیم، ما نمیتوانستیم. اگر ما آن موقع این را آغاز کرده بودیم، شاید تا امروز آن را میداشتیم. اما، ما در آن زمان چنین چیزی نداشتیم. ما برای این منظور استدلال کردیم، ما گفتیم این باید توسعه پیدا کند. کل سازمان برنامهٔ اصلاحات ارضی که قانون اصلاحات ارضی را اجرا میکرد، یقیناً میبایست و میتوانست خیلی بیشتر مدرن باشد، بسیار کارآمدتر باشد، به مراتب مناسب ضرورتهایی باشد که عملاً در ایران بروز کرده بود. اگر واقعاً ما یک ادارهٔ خوب اصلاحات ارضی داشتیم که قانون را به نحو مناسبی اجرا میکرد، قانون اصلاحات ارضی که یقیناً روی کاغذ آیندهنگرانه بود، به دستاوردهای بیشتری میرسید. به آن نحوی که این قانون اجرا شد، و با نیروهای دیگری در همآمیخته شد، در نهایت، سبب سقوط تولید کشاورزی شد، فقط هم سهم کشاورزی را از تولید ناخالص ملی کم نکرد، بلکه بهرهوری کشاورزی به نسبت واحد زمین را کاهش داد. خروجی کل کشاورزی به عنوان یک مصدر و به عنوان یک بخش اقتصادی مهم، هیچگاه به استعدادش نرسید. البته این امر قابل اجتناب بود، مشروط به این که همهٔ عوامل ضروری در زمان مناسب به نحو درستی بسیج شده بودند. [ص. ۹]
شاید لازم باشد من به عقب برگردم و یک جنبهٔ مهم کارمان در دفتر اقتصادی و به طور کلی در سازمان برنامه را برای شما بگویم. وقتی به عقب نگاه میکنم، یکی از مهمترین کارهایی که انجام دادیم، تربیت یک کادر کامل از افراد بود، که شامل افراد سطح بالا در امور حکومت بود. فارغ از همهٔ اینها، ما همه از دانشگاه آمده بودیم و تنها با جو دانشگاهی خو گرفته بودیم، که هیچجایی در ادارات دولتی حتی قریب به انضباط مورد توقع دانشگاهی را ندارد. یقیناً کار دانشگاهی هیچگاه به ساختارمندی کار دولتی نیست. ضرورت روزها کار پیاپی، از ساعت هشت صبح، و کنار آمدن با هشت ساعت کار، چیزی بود که همه باید با آن وفق پیدا میکردیم. البته، برخی از مشاوران خارجی ما، چنین کاری را برای مدت طولانی کرده بودند و ما از آنها چیزهای زیادی یاد گرفتیم. با این حال ما باید تعادلی را نیز حفظ میکردیم. در همان وقتی که من بر حفظ نظم مطلوب در دفتر اقتصادی تأکید میکردم با این استدلال که ما حقوق میگیریم، ما قرارداد داریم، ما کارمند بخش عمومی هستیم، در همان زمان میخواستم روحیهٔ دانشگاهی بین اعضا نیز حفظ شود. من میخواستم تا جای ممکن این دو را با هم ترکیب کنم. به عقیدهٔ من اگر جایی از حکومت ایران این اتفاق رخ داد، در آن سالهای ابتدایی فعالیت دفتر اقتصادی سازمان برنامه بود.
خاطرم هست که مصر بودم -البته الآن ممکن است مسخره به نظر بیاید- که هر کسی در حالی که کارش را انجام میدهد، اگر فرصتی فیمابین دارد، اگر وقت آزاد دارد، باید ساموئلسون بخواند. اصول اقتصاد، تا ابزارهایشان را فراموش نکنند، تا اقتصاد را بماهو فراموش نکنند، مخصوصاً در صورتی که این افراد در جامعهشناسی یا رشتههای مرتبط تحصیل کرده بودند. از جایی که ما دو یا سه نفرشان را داشتیم، من وادارشان کردم که دربارهٔ اقتصاد یاد بگیرند و تا جای ممکن اقتصاد بخوانند.
یک جنبهٔ دیگر از فلسفهٔ راهنمای دفتر اقتصادی این بود که ما باید دربارهٔ عملکرد حکومت خودمان یاد بگیریم. ما در آنجا بودیم که آیین رسیدگی به امور اداری را آموزش دهیم و ایجاد کنیم. یاد بدهیم که امور نباید خودسرانه باشند، امور باید نتیجهٔ مشورت و ناشی از تفحص، برآمده از بررسی عمیق، منتج از مداقه و نه فقط مبتنی بر گمانهزنی باشد. نه فقط مبتنی بر اعمال نظراتتان، نه فقط بر اساس شنیدهها، نه فقط بر اساس نظرات مستبدانهٔ یک نفر، بلکه حاصل یک دیدگاه جمعی افرادی با دیدگاههای مختلف باشد. به بیان دیگر، آنچه من برای آن فشار میآوردم و به عنوان غایت اصلی و توفیق اصلی دست کم در میان همکاران خود داشتیم، یک طور انصاف رویهای دموکراتیک میان آنها بود. حتی پایینرتبهترین اعضای دفتر اقتصادی در طی جلسات موظف بودند بایستند و از موضع خود دفاع کنند، و من اعضای عالیرتبه را نیز وادار میکردم که به این آیین تن بدهند. آنها باید مینشستند و به نظرات زیردستان خود گوش میدادند تا از موضع خود دفاع کنند یا موضعی را که در دستور کار قرار داشت، به نقد بکشند. این بخش دیگری از کیفیت حیات و کیفیت کاری بود که در دفتر اقتصادی جریان داشت.
همچنین من بر این تأکید داشتم که ما مشاوریم، ما نباید نومید شویم، ما باید به مباحثه و ارائهٔ بهترین دفاع از دیدگاهی که ساخته ایم، ادامه بدهیم. دیدگاهی که به رئیس سازمان خود، آقای ابتهاج، یا برای مسئلهای، به نخستوزیر، چنان که اغلب میکردیم، یا به وزرا، یا به اعلیحضرت ارائه کرده ایم. کما این که اغلب چنین میکردیم. این قرار است دیدگاه این دفتر باشد، نه دیدگاه رئیس دفتر، یا معاون دفتر، یا اقتصاددان ارشد دفتر. معنایش این بود که هر کسی در تولیدات دفتر، آنچیزی که خروجی دفتر بود، و تصمیمات [ص. ۱۰] مقامات بالاتر به شمار می رفت، مشارکت داشت. هر کسی باید اطلاع میداشت، میدانست و مشارکت میکرد. بنابراین من راجع به موضوعات مختلف جلساتی را راهاندازی کردم، جلسات مستمر، جلسات کارکنان، جلسات کمیته و امور در حد وسیعی از پایین به بالا جریان مییافت، در سطوح میانی توسط نیروهای ارشد بررسی میشد و ممکن بود بازپس فرستاده شود تا نظراتی که از بالا آمده بود در آن اعمال و اصلاح شود. این هم یقیناً جنبهٔ مهم دیگری از کیفیت حیات دفتر اقتصادی بود.
همچنان جنبهٔ دیگری از مأموریتهای ما این بود که نه فقط خودمان راجع به این امور یاد بگیریم و تمرین کنیم، بلکه افراد خارج از دفتر اقتصادی را نیز آموزش بدهیم. در درجهٔ نخست، خود کارکنان سازمان برنامه را. حالا ما در اینجا با یک مقاومت شدید مواجه شدیم. ما «ترکان جوان» بودیم. ما تازهوارد بودیم. و این افراد سالها آنجا بوده اند، اینها در آنجا ریشه کرده بودند. اینها در آنجا نفوذ داشتند، این اشخاص خودشان سنگرها را ساخته بودند و ما در اغلب اوقات قصد تخریب این سنگرها را داشتیم. ما میخواستیم قالب تفکری که این افراد را تسخیر کرده بود، یا زمان مدیدی بر سازمان سیطره داشت بشکند و این کار بسیار دشواری بود. اما من گمان میکنم النهایه ما نمرهٔ خوبی گرفتیم. من فکر میکنم ما توفیق قابل توجهی برای نفوذ در ذهن و قلب سازمان برنامه یافتیم.
وقتی پس از سالها به عقب نگاه میکنید، افراد متعددی از سازمان برنامه، تا کنون رئیس سازمان شده اند. افراد متعددی از دفتر اقتصادی در سازمان برنامه، رئیس سازمان شده بودند و دفتر اقتصادی نفوذ خود را در سراسر سازمان و نیروهای آن از آقای ابتهاج گرفته تا پایین بسط داد؛ از جمله آقای هدایت که به عنوان معاون وی در آنجا حضور داشت و آقای اصفیا که معاون فنی مدیرعامل سازمان بود. همهٔ این افراد تحت نفوذ آن روح، آن پیام و آن کار دفتر اقتصادی بودند، در واقع آنها دریافته بودند که در سازمان برنامه به مدد حضور دفتر اقتصادی و شیوهٔ تفکر و انجام کار آن یک آگاهی جدیدی رشد یافته بود.
به غیر از سازمان برنامه، ما یک وظیفهٔ افزونتری برای نفوذ در کل دستگاه حکومت ایران از طریق جلسات مستمر بین وزرا، جلسات هیئت دولت و جلسات شورای عالی اقتصادی در محضر اعلیحضرت داشتیم. در این جلسات، مفاهیم جدیدی طرح میشد. ما برای انجام اصلاحاتی در سراسر حکومت، و نه فقط در فرآیندهای برنامهریزی، بلکه در واقع در کل فرآیندهای ادارهٔ تمام ارکان حکومت ایران که از روز نخست آنها را ضروری میدیدیم فشار میآوردیم. به بیان دیگر، ما سرسختی نظری داشتیم و شاید در این جا مسیرمان تا حدی از مفهوم اولیهٔ اقای ابتهاج جدا میشد و معتقد بودیم سازمان برنامه نمیتوانست به این وضعیت که یک جزیرهٔ خودبسنده باشد، ادامه دهد. سازمان برنامه نمیتوانست مجزا و مستقل از سایر اجزای حکومت ایران و مقامات رسمی آن باشد که هر کاری که میخواستند میکردند و در عین حال بتواند دستگاه حکومت را اصلاح کند و توسعهٔ همهجانبهٔ کشور را به آن نحوی که مایل بود به ارمغان بیاورد. سازمان اگر در پی غالب کردن نظرات خود در دستگاه حکومت است، اگر میخواهد سنتها و رویههایش به نحو گستردهای درون حکومت پذیرفته شود، باید بخشی و جزئی از حکومت شود.
ما ابداعات فراوانی را به منظور اجرای این اصلاحات توسعه دادیم. به عنوان یک مثال مهم، ما به نفع تأسیس یک بازوی آماری برای سازمان برنامه استدلال کردیم. شما قبل از این که بتوانید برنامههای [عمرانی] را ایجاد کنید، قبل از این که بتوانید برنامهها را ایجاد کنید، قبل از این که بتوانید طرحها را ایجاد کنید، قبل از این که بتوانید آنها را ارزیابی کنید، نیازمند اطلاعاتید. به عنوان یک مثال دیگر، ما برای ایجاد یک نوع ادارهٔ نظارت بر طرح، درون [سازمان] برنامه فشار آوردیم تا متوجه شویم کیفیت پیشرفت طرحها به چه نحوی است [ص. ۱۱] تا برنامهها و طرحها مستقل از مسئولان اجرای طرحها، ارزیابی شوند که حقیقتاً یک مأموریت بسیار بسیار دشوار بود. سپس البته ضرورت یک سازکار اداری در وزارتخانهها را پیش کشیدیم تا این ادارات را آمادهٔ به عهده گرفتن اجرای برنامه و طرحهای برنامهٔ عمرانی کند، این کار در آن زمان توسط خود سازمان برنامه انجام میشد. این که صرفاً طرحها را به وزارتخانهها منتقل کنیم، فایدهای نداشت. وزارتخانهها باید ظرفیت ادارهٔ طرحها و اجرای آنها به محض اعطای مسئولیت اجرای طرحها را کسب میکردند، و برای این منظور ما استدلال میکردیم و نهایتاً مستحضرید که ادارهٔ جدیدی ذیل نخستوزیر شکل گرفت که شورای عالی اداری نام داشت. نخستین رئیس این شورا، آقای منوچهر گودرزی بود که از اعضای سازمان برنامه و یکی از همکاران نزدیک ما در این سازمان بود. خاطرم هست که من او را برای این پست به دکتر امینی توصیه کردم، اما اگر اجازه بدهید، من بعداً سر این مطلب بیایم.
دفتر اقتصادی حال و هوای خودش را داشت، باور کنید یا نه، این دفتر شبیه یک کملوت[19] بود. شاید من خیلی احساساتی ام، شاید میخواهم خیلی شأنش را بالاتر و فراتر از آن روزگار ببرم، اما میدانید، به معنی کلمه ما یقیناً از آن زمانه جلوتر بودیم و چیزی جدای از روح آن زمان بودیم، ما فرای آن بودیم و میکوشیدیم همه را با خود بالا بکشیم. مثلاً هیچکس نمیدانست تولید ناخالص ملی چیست. درست یا غلط، ارزشمند یا بیارزش، معرفی چیزی که به عنوان یک نمونه گفتم، کل این مفاهیم متنوع اصلاحات اداری مفاهیم اقتصادی نظیر -تولید ناخالص ملی، سرمایهگذاری، پساندازها، توزیع درآمد، ارتباط بین بخشی، نرخ رشد، تعدیل تراز پرداختها، تعدیل ساختاری، سیاست پولی، سیاست مالی و غیره- همه از دفتر اقتصادی نشئت گرفته بود تا تأثیری برگشتناپذیر بر تفکر ادارات دولتی و مقامات سیاسی بگذارد.
[ص. ۱۲]
نوار شمارهٔ ۳
دانشگاه هاروارد
مرکز
[1] Lester Chandler.
[2] Jacob Weiner.
[3] Kuznetz.
[4]IBRD.
[5] Eugene Black.
[6] John Adler.
[7] John Dewilde.
[8] Kenneth Hansen.
[9] Softer Sciences.
[10] Hard Economist.
[11] Erhardt.
[12] Jim Baldwin.
[13] Ital Consult.
[14] Kaiser Industries.
[15] U.S. Development Loans Fund (DLF).
[16] U.S. Aid.
[17] Public Law 480.
[18] The soft belly of the plan.
[19] Camelot
[…] ترجمهٔ نوار شمارهٔ ۲ […]