روایت‌کننده: آقای عطاءالله خسروانی

تاریخ مصاحبه: ۵ مارچ ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۵

 

 

س- ایشان شدند نخست‌وزیر…

ج- و من شدم دبیرکل حزب و رئیس هیئت اجرائیه. آن‌موقع حزب هنوز دفتر سیاسی نداشت. من در تشکیلات حزبی هم چون با آشنایان و سابقه‌ای که داشتم تشکیلات حزبی را به کل عوض کردم عیک دفتر سیاسی هم به وجود آوردم، برای این‌که در هیئت اجرایی که تعدادش تقریباً چهل نفر پنجاه نفر بود امکان نداشت. دفتر سیاسی را به وجود آوردم، تعداد معدودی از توی هیئت اجرایی انتخاب می‌شدند برای دفتر سیاسی و خود من هم رئیس دفتر سیاسی بودم، هم رئیس هیئت اجرایی بودم هم دبیرکل. طبعاً در این جلسات آقای نخست‌وزیر می‌شد عضو آن‌جا و من ریاست می‌کردم در هیئت دولت، عکس قضیه بود. خب خوب بود یا بد بود مطرح نیست مسئله‌ای بود که بود. و ایشان در بدو امر که خب آشنایی نداشت چیزی نداشت، هیچ کاری را بدون مشورت نمی‌کرد. با رفقا مثل زمان منصور می‌نشستیم صحبت می‌کردیم. آن چیز هم از آن صورت، آن چیزهای پنج نفری به‌اصطلاح شما، آن هم از آن صورت دیگر خارج شده بود، منصور هم که مرده بود و آن دستگاه هم دونفرشان رفته بودند فقط به صورت یک چیز خصوصی درآمده بود که بعضی اوقات من با یکی دو نفر می‌رفتیم و مسائلی و یا چیزهایی که داشتیم باهاشان صحبت می‌کردیم و…

س- با شاه صحبت می‌کردید.

ج- ولی این‌ها سال اواخر و یا اوایل ۱۳۴۶ من هر وقت که می‌خواستم این جلسه دو نفر تشکیل می‌شدیم اعلیحضرت هم وقت می‌داد می‌نشستیم خارج از وقت‌های چیزی با ایشان مطالب را می‌گفتیم. ایشان هم اگر طرحی چیزی داشتند که چیز بود می‌گفتند این را هم ببرید و مطالعه کنید و یا نتیجه‌اش را به من بدهید. ما با یک اکیپی در خارج، بعضی اوقات هم از متخصصینی که استفاده می‌کردیم به نام وزارت کار بودم، همچنین پرابلمی هست هر دانشگاهی هست و فلان استفاده می‌کردم که طرحی نباشد که فردی باشد و این‌طور چیز داشتیم. آقای هویدا در بدو امر خب می‌دانید نخست‌وزیر شد ایشان برای تحصیلاتش در ایران کمتر بوده، فرانسه و در بیروت و بلژیک تحصیل کرده بود. زبان فارسی را با لهجه صحبت می‌کرد در بدو امر، بعضی لغات فارسی را اگر نشنیده بود عوضی می‌خواند ولی آدمی بود کتابخوان، دو سه زبان خارجی می‌دانست، ایران را نمی‌شناخت و ایرانی را هم نمی‌شناخت. نه روحیهخ ایرانی و نه ایران را می‌شناخت. ویک آدمی بود که می‌خواست روز به روز هم در این جهت بدتر شد، هر چه بیشتر ماند بیشتر علاقه‌مند شد به میزش و یک سری اشخاص، خودش آدم من آن‌قدر که می‌دانم دزدی نبود ولی آدم دزد پرورویی بود، آدم‌های کثیف زیاد دورش جمع شده بود و علتش هم این بود که از مهمانی بدش نمی‌آمد و در مهمانی‌ها متعهد می‌شد مخصوصاً مهمانی طبقات خیلی بالا. و این در مقابل تمام آن درخواست‌ها تسلیم می‌شد. ما بارها برخورد پیدا می‌کردیم چه در دولت چه در خارج دولت. در دولت فقط یک نفر بود که او هم همپای من بود ولی کمتر حرف می‌زد، محمد نصیری بود. دکتر محمد نصیری آدم خوبی بود ولی حرف بزن نبود. مثلاً مسائل را با من مشورت می‌کردیم صحبت می‌کردیم اگر من حرفی زده بودم به من می‌گفت خوب گفتی درست گفتی ولی آدمی نبود که خودش عنوان کننده باشد. آقای یگانه قاضی‌مان بود که آدم شل وارفته‌ای بود. صاحب‌نظر بود، نظرش را می‌گفت ولی یک آدمی بود که وقتی بهش می‌گفتم نخیر باید این‌طوری کنی، آن نظر حقوقی و نظر خودش برایش مطرح نبود. هویدا یواش‌یواش در حزب من سریو گرفتم. انتصاباتی که می‌خواست بشود تا اندازه‌ای که امکان داشت کنترل می‌کردم، به اعلیحضرت هم گفته بودم آقا حزب به وجود آمده و حزب بایستی در داخل خودش آدم تربیت کند برای این‌که بتوانیم کاری بکنیم. حزب واقعاً به صورت حوزه‌ای درست کردم. حوزه‌ها مرتب تشکیل می‌شد، کمیته‌ها تشکیل می‌شد و اصل مرکزیت را با شور قبول کرده بودند. یعنی همه حرف‌های‌شان را بزنند گزارشات را بدهند، بعد این بیاید بالا و از بالا آنچه را که تصمیم گرفته شده مجددا به اجرا گذاشته بشود. حزب واقعاً یک صورت اصولی پیدا کرده بود، علاقه‌مند پیدا کرده بود. سندیکاها اطمینان کرده بودند که ازشان حمایت می‌شود، اصنافی که به صورت اکثریت آمدند خودشان آمدند خودشان آمدند عضو حزب شدند گو این‌که بعدها به لحن کشیده شدند. بعد از رفتن من اشخاص بسیار نابابی را برگذاشتند. آن‌ها وسیله بدی شدند برای…. از قدرت حزبی به صورت نامطبوعی استفاده شد. این وضع تا من بودم تا حد امکان از حزب حمایت می‌کردم و نمی‌گذاشتم. در این دوران هم مسائلی پیش آمد که واقعاً ناراحت کننده بود. من با کمال واقعاً خجالت می‌گویم که من به اعلیحضرت هر چه مطلب بود می‌گفتم. در اوایل سال ۱۳۴۶ دیگر جلسات شبانه نبود که در آن‌موقع بگویم در شرفیابی بهشان می‌گفتم اعلیحضرت تمام بدبختی‌های ما ناشی از دستگاه‌های امنیتی و انتظامی است و صورت پنج شش تا از ؟؟؟ شهرستان‌ها و کارهای زشتی که کرده بودند درآوردم توی جیبم بود برایش خواندم چون من در حزب و در وزارت کار اطلاعاتم بیشتر از هر کسی بود. بهشان گفتم که این‌طوری است، این‌ها خودشان ایجاد کننده گریو هستند، خودشان پول می‌گیرند، خودشان کار زشت می‌کنند مردم را بیخود توقیف می‌کنند. این‌ها موقعی بود که من وزیر کشور شده بودم و دیگر جنبه رسمی داشت وظیفه‌ام بود بگویم اگر نمی‌گفتم خطا گفته بودم. اعلیحضرت با یک چشم خاصی به من نگاه کرد و گفت این‌ها را در مقابل‌شان می‌گویید؟ گفتم من هیچ‌وقت به اعلیحضرت دروغ نگفتم که بترسم در جلوی کسی و نگویم، البته می‌گویم. گفت باشد من خبرت می‌کنم. یک نیم‌ساعت بعد من را خبر کرد که رفتم تو دیدم که نصیری، اویسی مبصر، مقدم و یکی دو نفر دیگر و فردوست و یک نفر دیگر نشسته بودند. گفت خسروانی بگو مطالبی را که به من گفتی. درآوردم گفتم بنده. رئیس شهربانی این‌کارها را می‌کند رئیس ساواک پول می‌گیرد، رئیس فلان‌جا…

س- داشتید می‌گفتید….

ج- دستگاه آن‌ها، خب طبعاً رؤسای‌شان آن‌جا ایستاده بودند. بعد رؤسای شهرستان‌های‌شان این کارها را می‌کردند. در اصفهان، در تبریز برای مردم ایجاد ناراحتی عجیب و غریب می‌کردند و دستگاه سازمان دیگر وسیله شده بود. خود رئیس پول‌های محرمانه را می‌خورد دیگر. می‌دانید که نصیری چیزی نداشت ولی یکی از متمولین بود روزهای آخر. اون شاید چه می‌دانم، اصل سازمان امنیت را می‌خورد، رؤسای زیردست همیشه نگاه می‌کند ببیند رئیس چه‌کار می‌کند. در آن دوران که من وزارت کار بودم هیچ‌کس نیامد بگوید یک کارمندی پول می‌گیرد. برای این‌که می‌دانستند اگر من گیر بیاورم ناراحت‌شان می‌کنم. همین‌طور در مدتی که در تهران بودم دو سال و نیم بعد از انقلاب، یک نفر نرفت از من شکایت بکند که موجب چیزی بشود. خب این بستگی داشت به افراد. بهشان گفتم که این‌ها این‌کارها را کرده‌اند. آن‌ها همه سکوت کردند. یکی از این آقایان که تصور می‌کنم اویسی بود گفت که فردوست رسیدگی کند. من می‌دانستم که در اثر استمرار ماندن آن‌ها یکی از آن خواص اعلیحضرت فقید، همین اعلیحضرت رضاشاه و اعلیحضرت فقید این بود که رؤسای شهربانی و دستگاه‌ها را زود به زود عوض می‌کردند که این‌ها گزارشات‌شان را با همدیگر نسازند. این‌ها دیگر با هم ساخته بودند و نامه‌های‌شان را با هم تطبیق می‌دادند و در اثر ماندن زیاد در سرکار. گفت که فردوست رسیدگی کند. من می‌دانستم فردوست هم نظامی است. گفتم اعلیحضرت فردوست رسیدگی کند همین‌طور فی‌البداهه اعلیحضرت فردوست رسیدگی کند ولی آن کمیسیونی که خدمتتان عرض کردم آن‌ها هم کار خودشان را بکنند. اعلیحضرت فهمید که من چی می‌گویم. با اشاره کرد که بله بله بکنید. رفتند و رسیدگی کردند و موجب برکناری چیز هم شد ولی خود این‌ها بر سر جای‌شان ماندند. این مسئله باز در پاریس مطرح شد. همان‌طوری که آن مسئله را مطرح کردم با دکتر رزم‌آرا و جفرودی رفتیم پیش آقای اویسی. گفتیم آقا حالا عکس چسبانیدن به دیوار و این‌ها ایران را نجات نمی‌دهد. باید اتحاد به وجود آورد، این اتحاد هم موجب این می‌شود که داشته باشد. رضا پهلوی هم در این جهت اگر می‌خواهد باید باشد. اگر می‌خواهد تنهایی چیز بکند که امکان ندارد. اگر شما نظامی هستید باز هنوز مراعات آن گذشته را می‌کنید من بروم بگویم برای این‌که من ایشان را که نمی‌شناسم از نزدیک ندیدمش، یک‌دفعه از دور توی روسای دیدم‌شان ولی باهاش حرف نزده‌ام. و اگر شما می‌توانید وقت بگیرید، من می‌روم خواستید خود شما و آقای جفرودی و آقای رزم‌آرا هم باید و گفتم بهش آقای اویسی من هم آدم هستم که در آن شرایطی که ساواک و دستگاه‌ها همه سر می‌بریدند جلوی اعلیحضرت گفتم تقصیر این‌ها است. گفت بله. گفتم من هم همان هستم. من باید این‌جا را یک قدری کمی برگردم به عقب، من بعد از آن جریان ژنو و بعد از این‌که تضادهایی پیدا شده بود و افراد ناباب و شهبازی مانند و رشیدیان و این گرفتاری‌ها پیدا شده بود واقعاً ناراحت کننده بود. دیگر هر روز به صورت عصبانیت درمی‌آید. یکی دو درصدی از پول گمرک را باید می‌گرفتند و خرج راه‌های روستایی می‌کردند. این در اختیار وزارت آبادانی و مسکن بود. این اداره آبادانی و مسکن این پول‌ها را می‌گرفت و خرج شهرهایی که دلش می‌خواست می‌رساند. من در دولت مطرح کردم، ولیان هم وزیر اصلاحات ارضی بود. باید این مصرف جاده‌های روستایی می‌شد. گفتم این پول باید برود در اختیار فرماندار و رئیس اداره روستایی محل که با نظر وزارت راه جاده‌های روستایی کشیده بشود در دولت بحث زیاد شد و قبول کردند. بعد هم قرار شد که در یک کمیسیونی طرح تصویبنامه تهیه بشود. آن جوانی را که گذاشته بودند کشته شده، من متأسفم برایش از این نظر، بچه‌ای بود نادان واقعاً آدمی نبود درس خوانده بود ولی خب درس خواندن تنها دانش به کسی نمی‌دهد. حرفی زد و اختلاف سلیقه‌ای پیدا کرده

س- (؟؟؟)

ج- بله. و همان جلسه هم تقریباً تمام شد. من رفتم

س- ایشان آن‌موقع وزیر آبادانی و مسکن بودند؟

ج- آبادانی و مسکن. مسئله به‌هرحال چیزی نبود که این‌طور بشود ولی روز به روز من احساس می‌کردم که دستگاه‌های امنیتی بعد از آن جریان بر علیه من دارند دسته‌بندی می‌کنند ناراحت می‌کنند چه در وزارتخانه یا در چیز. پس از مدتی یک نامه‌ای آمد از عفو بین‌المللی به وزارت کشور که در زندان‌های ایران، این مسئله مربوط است به اوایل ۴۸ است بعد اگر سؤالی من فراموش کردم یادآوری کنید من خدمتتان می‌گویم. نامه‌ای آمد که در زندان‌های ایران مردم را زجر می‌دهند، مردم را همچین می‌کنند. من تحقیق کردم در خارج، البته به آن شدت نبود ولی هنوز هم تروریست و نمی‌دانم اسلامی و این‌ها هنوز بیرون نیامده بودند، آدمکشی و این چیزها پیش نیامده بود. ولی خب یک عده‌ای را گرفته بودند از جبهه ملی و از جاهای دیگر نگه داشته بودند. من تلفن زدم به مبصر که رئیس شهربانی بود. که آقای مبصر بیایید من کارتان دارم. ایشان خیال کرد من هم از همان وزیرهای کشور سابق هستم. گفت من یک کاری دارم و حالا ببینم. گفتم نخیر همین الان کارتان را می‌گذارید زمین و می‌آیید. گفت که حالا یک کاریش می‌کنم. گفتم نخیر می‌آیید و گوشی را گذاشتم. خب این می‌دانست که من این مسائل را به اعلیحضرت صریح می‌گویم که چی شده. آمد ـ گفتم که آقای مبصر یک‌همچین نامه‌ای آمده. چیزهای بین‌المللی را من می‌دانم. وقتی که یک مسئله‌ای را عنوان بکنند جراید و مخالفین مملکت آن را می‌چسبند. دلیلی ندارد که ما اجازه ندهیم بیایند. اگر واقعاً کسانی را گرفته‌اید که در زندان هستند و بی‌گناه گرفتید، یک کمیسیونی از طرف دادگستری و وزارت کشور و شهربانی تشکیل بشود و اجازه دادستان کل را هم بگیرید که همان‌جا سرپایی رسیدگی کند و آزادشان کند. چرا بی‌خود پرابلم برای مملکت درست می‌کنید. بدون چیز به من گفت که این به من مربوط نیست. گفتم عجب مگر زندان‌ها زیر نظر شهربانی نیست؟ گفت که نخیر مربوط به اعلیحضرت است. گفتم آقا این حرف چیست می‌زنی؟ اعلیحضرت چه‌کار دارد به زندان؟ این حرفی که می‌زنی درست نیست. گفت نخیر همان‌طوری که عرض کردم. گفتم خیلی خوب. ایشان رفت، بنده هم رفتم پیش اعلیحضرت. گفتم یک‌همچین نامه‌ای آمده، من همچین کردم. گفت این‌ها بعضی اوقات هم بی‌خود می‌گویند. گفتم قربان ما که رسیدگی نکردیم ببینیم بی‌خود می‌گویند یا راست می‌گویند. اگر می‌خود می‌گویند چرا ما اجازه ندهیم که بیایند، بالاخره یا راست می‌گویند که کاری است که نباید بشود، یا دروغ می‌گویند. اگر دروغ می‌گویند که بیایند این‌جا خودشان ببینند دروغ می‌گویند. یک کمی راه رفت و گفت خیلی خوب بیایند. گفتم قربان رئیس شهربانی را خواستم، بعد گفتم این را، رئیس شهربانی را خواستم و این‌طوری گذشت. دستوری بفرمایید به رئیس شهربانی که وزیر کشور مطلبی را که می‌گوید دیگر احتیاج نباشد که هی مزاحم اعلیحضرت بشویم. گفت خیلی خوب به معینیان دستور می‌دهم. دستور داد به معینیان روز بعدش یک نامه‌ای آمد به نام مبصر، رو نوشت به اویسی و رونوشت به وزیر کشور

س- اویسی چکاره بود آن‌موقع؟

ج- رئیس ژاندارمری بود. که از این به بعد شما در مسائل مربوط به فلان و این‌ها با وزیر کشور من را در جریان بگذارید و مشورت کنید. خب این نامه آمد. آن جریان نیک‌پی اتفاق افتاده بود و یک چندتا جریان دیگر که ناراحتی ایجاد می‌کردند. در این خلال هر چه آن‌ها می‌کردند، من چون دستم باز بود و چون اطمینان خاطر به خودم داشتم فوری چیزش می‌کردم، بودجه‌ای نداشت وزارت‌کار ـ نه محرمانه و از این‌ها ـ پنجاه شصت هزار تومان داشت و آن هم مصرف نمی‌شد، بیشتر اوقات برمی‌گشت. یک‌دفعه یک کسی گفته بود که آقا بودجه محرمانه. ما رفتیم آموزگار و هویدا و آقای سمیعی بود دادستان تهران جلسه‌ای کردیم گفتیم آقا فوری باید آدم این نامه را. گشتند و دیدند همچین کسی که نامه نوشته نیست. گفتم نه من این را قبول ندارم. باید مأمور فلان بیاید این‌جا و اصولاً ما بودجه محرمانه می‌خواهیم چه کنیم. بودجه‌های محرمانه را یک کمی رو کنید. خب آن‌ها حاضر نشدند. یعنی هیچ‌وقت نمی‌گذاشتند یک مطلبی بماند که بتوانند شایعه درست کنند. شروع کرده بود دستگاه سازمان امنیت، یک اتفاقی هم افتاد که بعد برای‌تان خواهم گفت.

س- این موضوع عفو بین‌المللی به کجا کشیده شد؟

ج- این موضوع عفو بین‌المللی را بنده خواستم همین‌جا است. خواستم و نامه‌ای که فرستاده بود اعلیحضرت به امضا آقای معینیان برای آقایان، بنده بروی خودم نیاوردم که همچین نامه‌ای آمده. برای این‌که دیدم خب نمی‌خواستم آن چیز این‌ها را بشکنم به‌اصطلاح. چون آدمی نبودم که با تظاهر بخواهم کار بکنم. مجدداً تلفن کردم گفتم آقای رئیس شهربانی کی آمادگی دارید که به این‌ها تلگراف کنیم بیایند؟ گفت هفته آینده می‌آیم خدمتتان که اقدام کنیم. ما که نمی‌دانستیم جریان از چه قرار است خب این‌ها در غیاب من، هویدا هم دیگر اختلاف زیاد پیدا کرده بود سر نیک‌پی، و با این‌ها هم که ناراحتی داشتیم و مسائل دیگر که الان مفصل خواهد شد. یک روز من را دعوت کردند گفتند در کاخ نیاوران جلسه‌ای در حضور فرح است و آقای نخست‌وزیر و این‌ها هستند، دو روز سه روز بعد از جریان نیک‌پی، پنج شش روز بعد از جریان نیک‌پی بود یا دو سه روز بعد از قضیه همین نامه عفو بین‌المللی. خب ما گفتیم برویم ببینیم چه می‌شود. آن روزها من یک حالت عصبانیت هم داشتم و برای این‌که واقعاً می‌دیدم که دارند ناراحت می‌کنند. رفتم آن‌جا و این‌ها جلسه تشکیل دادند. آقای هویدا بود، هوشنگ نهاوندی بود، اصفیان بود و دو سه نفر دیگری بودند از این جوانان اطراف فرح یا از آن گروه‌هایی که ایشان داشتند، خب معروف به سوسیالیست‌های درباری آن‌جا نشسته‌اند و ما رفتیم نشستیم و گفتیم چه خبر است. چون من معمولاً در این چیزهای چیز شرکت نمی‌کردم. جلسه مطرح شد طرحی عنوان کردند بدون این‌ها قبلاً که من وزیر کشور بودم به من بگویند. چون وقتی انجمن شهر نیست وزیر کشور به قائم‌مقامی انجمن شهر تصمیم می‌گیرد. دوباره مطرح کردند که امور مهندسی نمی‌دونم از نظر زیبایی، از نظر شهرسازی زیر نظر شهربانو و این‌قدر پول در اختیارشان گذاشته می‌شود و اسناد آن هم از بودجه عمرانی خواهد داد که چیز نداشته باشد دیگر به‌اصطلاح دیوان محاسبات و این حرف‌ها.

س- و این طرح‌های شهرسازی هم باید تصویب آن‌جا باشد

ج- یعنی زیر نظر فرح باشند. من منتظر شدم دیدم باز کسی صحبت نمی‌کند گفتم که من به نام وزیر کشور مخالفم. پرسیده شد که چرا مخالف هستی؟ گفتم برای این‌که این این امر اجرایی است. امر اجرایی اگر در آن اشتباه بشود مسئولش وزیر مربوطه است. آن‌وقت چطور خواهیم توانست یک مقام غیرمسئول را مورد تعقیب قرار بدهیم. خب شاید جمله‌ها را هم در آنجالت‌جوری ادا کردیم که حالت عصبانیت به من بعداً اصفیا گفت که به حالت خیلی عصبانی بود. گفتم وقتی این را گفتم، هویدا نگاهی کرد به شهبانو، هر دوتای‌شان بلند شدند از اطاق می‌خواستند بروند بیرون. من هم از آن درآمدم بیرون

س- یعنی جلسه تمام شده بود یا با….

ج- نخیر دیگه جلسه به نتیجه نرسید. با مخالفت من آن‌ها دیدند در مقابل وزیر کشور که می‌گوید من مخالف هستم به این صراحت، بدان که. خب قاعدتاً این‌ها دل‌شان می‌خواست اگر هم هست آدم بگوید بعداً می‌آیم خدمتتان می‌گویم. ولی من دیدم که مسئله‌ای که آدم به لیت و لعل صرف‌نظر بکند. به صراحت من مخالفت کرده بودم دیگر جلسه نمی‌توانست ادامه پیدا بکند. و ایشان بلند شدند و هویدا هم بلند شد و با هم رفتند توی اطاق بنده هم از آن درآمدم بیرون، تقریباً ساعت نیم بعد از ظهر بود در حدود ده رفتیم به سعدآباد و آژدان کشیک شخصی بود به نام صانعی که شنیده‌ام در جنوب فرانسه است، گفتم برو به اعلیحضرت بگو که فلانی آمده و کار خیلی فوری دارد. گفت اعلیحضرت کسی را نمی‌پذیرند، پهلوی‌شان خارجی هستند و بعد هم مصاحبه. گفتم خب شما بروید بگویید من آمدم. رفت و گفت و اعلیحضرت گفته بودند ساعت سه و نیم بیایند. من در حالتی نبودم که تا سه و نیم صبر کنم شاید اگر صبر می‌کردم پشیمان می‌شدم. گفتم خدمت‌شان بگو من دو دقیقه کار فوری دارم و من باید بینم‌شان. گفتند که خیلی خب بهش بگو که اگر که دو دقیقه است در را باز کنی دو دقیقه تمام شده، خیلی خب باشد می‌بینم. بنده وقتی که آن‌ها رفتند بنده رفتم پهلویشان گفتم من تا به حال با وزرا، با فراد، با مجلس اختلاف پیدا می‌کردم و اختلاف سلیقه پیدا کردن هم عادی است ولی با بعضی مقامات نمی‌شود اختلاف پیدا کرد و رفعش نکرد. من در جلسه‌ای در نیاوران بودم بدون این‌که اسم احدی را ببرم، خودشان متوجه می‌شد که جلسه در آن‌جا با حضور ایشان، جلسه‌ای بودم چنین چیزی مطرح شد و بنده مخالفت کردم و چون پریروز این اتفاق افتاده، همچین چیزی اتفاق افتاده من امکان این‌که بتوانم ادامه بدهم به نظرم نمی‌رسد. گفت باید چه کرد؟ گفتم یا هویدا باید برود یا من. به همین صراحت، حالت عصبی که آدم پیدا می‌کند دیگر، گفتم نمی‌شود. گفت حالا با هویدا کار داریم. گفتم که خب اجازه بفرمایید بنده مرخص می‌شود. از همان‌جا من آمدم این آقای صانعی گفت چه شد؟ گفتم همه‌چیز تمام شد. قبلاً هم نگفته بودم بهش. این سابقه‌ای هم داشت اعلیحضرت، شاید از آن هم در نظر داشت و من فراموش کردم بگویم، انتخابات بعد از آزادزنان و آزاد مردان از همه انتخابات مهم‌تر انتخابات سال ۱۳۴۶. تا انتخابات سال ۴۶ به دست بنده شده یعنی انتخابات حزبی بوده دیگر آزادزنان آزادمردان نبوده. مالیستی دادیم، حزب مردم هم لیستی داد پان‌ایرانیست لیست داد، هر کسی برای خودش. در این انتخابات من مدعی هستم که بهترین افراد مملکت اگر چند نفر استثنا به قول فرانسوی‌ها تأیید اصل است. اگر چهار پنج نفر آدم نایاب در گروه ما، گروه حزب ایران نوین صرف‌نظر کنیم بهترین جوانان مملکت بودند تحصیلکرده در گروه کارگر آدم‌های خوب، گرچه بعضی از نمایندگان کارگر را بعداً ساواک منحرف کرد ولی بهترین کسانی بودند که انتخابات درآمده بودند. بیست نفر سی نفر نمایندگان کارگران جنوب من توی اطاق قایم چیزشان کردم گفتم دو نفر یا سه نفر که انتخابات است خودتان انتخاب کنید که بعد هم بروید بهشان رأی بدهید که آقای بختیار یکی از آن‌ها که تقریباً می‌خواستند خودش هم بشود می‌گفت آقای بختیار بشود. گفتم آقای بختیار من نمی‌توانم کاری بکنم. حزب من نیست و من نمی‌توانم این را، مال آن کارگران آبادان انتخاباتی بود واقعاً دقیق، بی‌صحبت ولی از آن‌جایی که در این موقع محمدعلی مسعودی و اصناف و چه می‌دانم کوره‌پزخانه و این‌ها سعی کردند که بیایند تشکیلات بدهند دیدند در مقابل ما کاری نمی‌توانند بکنند وسط راه رفتند و یکی از مجلس‌های خوب در این دوره بود که من با آقای هویدا برگشتم به این مطلب، از این نظر بود که این مسئله مهم است. تقریباً سه سال از حکومت هویدا گذشته بود. یک روز دوستانه صحبت می‌کردیم در خانه شمال ایشان. گفتم آقای هویدا تو خودت می‌دانی من هم می‌دانم که کارها دارد خراب می‌شود. روز به روز بدتر می‌شود. شما دارید به‌اصطلاح معروف سمبل می‌کنید و این است که برای حفظ خودت و برای حفظ حزب و مملکت بهتر این است که استعفا بدهی. ضمن مذاکرات دوستانه گفت من جرأت نمی‌کنم. گفتم چطور جرأت نمی‌کنی؟ گفت من اگر استفعا بدهم شاه با من بد خواهد شد و دیگر تمام شده است. گفتم خب من وسیله‌اش را فراهم می‌کنم ولی تو استعفا بده. گفت خیلی خب. صدیق نبود در گفتنش. من آمدم، آن‌موقع چیز بودجه هم بود. بودجه سال ۱۳۴۷ را آورده بودند در مجلس، من افراد کمیسیون بودجه را بعضی‌های‌شان را خواستم، نه به همه، گفتم با بودجه مخالفت بکنید. گفتم من می‌آیم آن‌جا مخالفت می‌کنیم. در سال ۱۳۴۶، بعد رفتیم در کمیسیون بودجه و آن‌ها بلند شدند یکی از بهترین‌شان اون آقای آصفی است که به شما هم گفتم. مهندس آصفی که در لندن است. به او اشاره کردم که بلند شو. بلند شد و نطق مفصلی کرد. یکی دو نفر بعدش. بعدش خودم هم بلند شدم. خب دست زدند و هورا کشیدند و گفتیم نخیر این دولت نتوانسته است منویات حزب را عمل کند، برنامه حزبی جور دیگری بوده و کشیدمش به مسئله حزبی. خب هیودا ناراحت شد و جلسه تمام شد و به جای این‌که برود استعفا بدهد رفت از من شکایت کرد. که در کمیسیون مجلس این‌طوری گذشت و فلانی خودش هم پا شد نطق کرد و دست زدند و فلان. فرداش از دفتر تشریفات تلفن کردند که شما ساعت فلان بروید دربار. بنده رفتم دربار. اعلیحضرت گفتند که دست زدن دیروز چه بوده. گفتم دست زدن دیروز این بود که حزب، با ادامه حکومت آقای هویدا مخالف است و می‌گویند که ایشان نتوانسته است کار برنامه‌های حزبی را انجام بدهد و ایشان خودشان هم مثل این‌که خسته هستند، بهانه‌ای است که اگر همچین اتفاقی بیافتد حزب هم سروصورت واقعی به خودش می‌گیرد، مردم می‌دانند که حزب می‌تواند نخست‌وزیر ببرد بیاورد گفتند آخر مگر در شرایط امروز می‌شود این‌کار را کرد. گفتم خب این بسعته به چیز است. ایشان اشاره کردند به یک ماده‌ای. گفتم بله مصدق هم همچین چیزی می‌گفت اصلاً چیز شاه است. گفتم قربان من که در مقابل اعلیحضرت نایستاده‌ام

س- متوجه نشدم

ج- در یکی از این چیزها است که انتخاب وزرا و نخست‌وزیران با شاه است. گفت نخیر گفتم قربان بنده نگفتم کسی نخست‌وزیر بشود. گفتیم مجلس به این رأی عدم اعتماد می‌دهد. اعلیحضرت هر کسی را می‌خواهید انتخاب کنید. گفتند دیر نمی‌شود این‌قدر عجله نکنید. چون تصورش این بود که من دارم برای این این‌کار را می‌کنم. دیگر وقتی من جواب این‌طوری دادم هر کسی را می‌خواهید انتخاب کنید، گفت که دیر نمی‌شود عجله می‌کنید. گفتم که من عجله نمی‌کنم. بعد هم گفت که خب بروید هویدا را ببینید. رفتیم هویدا را هم دیدیم. ادامه پیدا کرد. این مسائل و استمرار این نوع حکومت آقای هویدا که افراد را می‌خرید یا با محبت یا با پول یا با گل، این نمی‌توانست اشخاص وطن‌پرست و اصلاح‌طلب را قانع کند. آقای هویدا دارای یک… هویدا یک مرد خوبی بود، اگر فیلسوف می‌شد، هویدا مرد خوبی بود اگر سفیر در یونسکو می‌شد، هویدا مرد خوبی بود اگر همان سه سال بعد استعفا می‌داد. هویدا آلوده شده بود به مهمانی، هویدا کارها را جدی نمی‌گرفت، هویدا خودش آن‌طوری که من می‌دانم دزدی نمی‌کرد ولی هر چه دزدی بود به نام او می‌شد و از همه بدتر مسئله را به جایی کشانده بود که مثل این‌که ایشان خودش هم گویا بعضی اوقات می‌گفت رئیس دفتر شاه یک نخست‌وزیری است که هر چه می‌گوید باید اجرا بشود.

س- خودش یک‌همچین چیزی می‌گفته؟

ج- بعضی اوقات گفته بوده

س- بله. که من فقط رئیس دفترم

ج- بله. برای این‌که دروغ می‌گفت اگر مقاومت می‌کرد به این‌جا نمی‌کشید کار. ببینید حالا می‌گوییم شاه این‌طور، برادرانش چی؟ ببینید دزدی و فساد یکی از عوامل سقوط ما هست ولی تمام عوامل نیست. من این‌جا نمی‌خواهم وارد بحث بشویم آن‌طوری که حالا صحبت کردیم ولی بهانه را به وجود آورد. وقتی که طیاره‌ای که نمی‌دونم چه می‌خرند که نفت در هوا توزیع می‌کند ورمی‌دارند به کمپانی می‌نویسند این مربوط به ارتش نیست و یا رو بگذاره ۵ درصد کمیسیون بگیرد. ۵ درصد یعنی پانزده میلیون، این خودش دزد نباشد ولی این شده. وقتی که…

س- روابط آقای هویدا با شاه چطوری بود؟

ج- من خیلی مایلم که…

س- این‌ها راجع به زبانی که با هم صحبت می‌کردند من یک چیزهایی شنیده‌ام.

ج- من بایستی در این مورد اگر اجازه بدهید یک کمی مطلب هست به مطلب گذشته، من این را می‌گویم و بعد باید ببینیم از نظر پسیکولوژی هویدا چه‌جور آدمی بود و روحیه شاه و هویدا چرا این‌قدر به هم نزدیک بود. من بعد از این جریانات که پیش آمد و من استعفا دادم، بعد دیدیم ساواک بعد از آن جریانات و در مراحل مختلف، هم در مورد حزب و هم در مورد سندیکا و در موارد بسیار یکی از مسائلی مثلاً که من با ساواک خیلی برخورد داشتیم، من معتقد بودم ایرانی ایرانی است. ایرانی حق حیات دارد ولو این‌که اگر یک ایدئولوژی داشته باشد که من خوششم نیاید تا وقتی که عملی بر خلاف قانون نکرده و یا کاری اقدام نکرده نبایستی ناراحتش کرد. عده زیادی را بعد از وقایع بیست و هشت مرداد گرفتند و زندانی کردند. محاکمه کردند بعد عفو کردند. توی این‌ها افراد مختلفی بودند. نظامی، شخصی، مصدقی یا توده‌ای یا چیزهای دیگر. ولی وقتی عفو کردند یعنی مبرا است و حق زندگی دارد. این‌ها همیشه این‌ها را تحت فشار قرار می‌دادند، دل‌شان می‌خواست یا مأمورشان بشوند یا این‌که زندگی را شاق می‌کردند منجمله کسانی که در رأس حزب توده بود مرتضی یزدی بود. من مرتضی یزدی را، چون من تصادفی کرده بودم قبل از شهریور در مطب او چند شب بستری بودم و صورت من از آن چیزها هنوز اثرش هست و بعد هم عمل جراحی شده است. می‌شناختم آدمی بود خنده روز هنوز کمونیست هم نشده بود. بعد هم که در شهریور جریان واقعاً می‌دانید و به ریاست هیئت اجرائیه حزب توده هم رسید. در یکی از این سال‌های آخر هم در موقعی که من وزارت کار بودم یک روز در خیابان من معمولاً پیاده راه می‌رفتم یا تنها یا با دیگران. آن حس چیزی را نداشتم. وقتی راه می‌رفتم خوششم می‌آمد از پیاده‌روی و دیدن آن طبقات… برخوردم توی خیابان به دکتر یزدی که دیدیم یک حالت خیلی پریشانی دارد راه می‌رود و دو دستش را توی دست دیگرش گرفته. رفتم گفتم آقای دکتر سلام علیکم چطوری؟ با آن سوابق و خنده‌ها و این‌ها گفت رفیق من الان مدت کوتاهی است از زندان آمده‌ام بیرون، زنم مریض است، خودم آمدم بیرون نه پولی دارم نه زندگی. حالا می‌گویی حالت چطور است؟ گفتم که آقای دکتر آخر چرا فلان. گفت آخر من توی زندان دیگر پزشکی را فراموش کردم، من که نمی‌توانستم پزشکی بکنم. گفت نمی‌خواهم کلاه برداری بکنم. و وضعم این است. گفتم تو می‌آیی به وزارت کار با هم بنشینیم صحبت بکنیم؟ گفت نمی‌ترسی؟ گفتم نه. دو نفر می‌خواهیم بنشینیم با هم صحبت کنیم چرا بترسیم. گفت آخر من… گفتم خیلی خب تو بیا. آمد و نشست و صحبت کردیم. زندگی‌اش خیلی بد بود. بهش گفتم آقای دکتر من برایت یک کاری می‌توانم بکنم ولی یک قول هم می‌خواهم. گفت چی؟ گفتم شما دیگر توی آن فکرها که سابق بودید نیستید. گفت آقا من دیگر پیر شده‌ام اصلاً این حرف‌ها چیست می‌زنی، من زندگی می‌خواهم. گفتم آقا ما داریم آیین‌نامه حفاظت فنی تهیه می‌کنیم، تو هم آلمانی می‌دانی ـ بهداشت فنی و این چیزها را تو خوب می‌توانی به من کمک کنی. گفت من عاشقش هستم و یک کتاب هم راجع به یک چیزی نوشتم. اتفاقاً کتابش را به من داد که همه از بین رفت. گفتم که ما می‌توانیم این‌جا ماهی تقریباً هزار و دویست سیصد تومان از بودجه غیرانتفاعی که در اختیارمان هست قراردادی با شما این‌کارها را بکنیم. گفت که ناراحتت می‌کنم. گفتم نه آن‌هایش با من. رفتم بعد از آن جریان مصدقی‌ها و مجلس دوباره این مسئله پیش آمده بود. رفتم عین واقعه را به شاه گفتم چون می‌دانستم سازمان امنیت همچین توافقی را با من نخواهد کرد. گفتم همچین شد عین واقعه‌ای را که گذشته بود و من نمی‌دانم، به اعلیحضرت گفتم من نمی‌دانم، این‌ها را که می‌شود با محبت جذب کرد، می‌شود از وجودشان استفاده کرد چرا راه کج برویم از دور مواظبش هستند اگر کار زشتی کرد آن‌وقت…. قصاص قبل از جنایت که نباید کرد. حالا ما آمده‌ایم بیرون، عده زیادی هم هستند. من به مسئولیت خودم این‌کار را می‌کنم. نگاهی کرد و گفت که خب می‌خواهی این‌جا چه‌کار بکنی؟ گفتم خب داریم می‌نشانیمش توی اطاق و آیین‌نامه حفاظت بنویسید و به درد من هم می‌خورد. گفت به چه دردی می‌خورد؟ گفتم این را بعداً ببینم شد آن‌وقت خدمتتان می‌گویم. گفت آخر چه‌قدر می‌خواهی بدهی؟ گفتم هزار تومان. گفت هزار تومان می‌تواند زندگی کند؟ من هم استفاده کردم گفتم تا هزار و پانصد تومان می‌توانیم بدهیم. گفت خیلی خوب. خب ما این را کردیمش تهیه کننده طرح‌های چیز. یک اطاق بهش دادیم و علاوه بر این ده بیست نفر دیگر بودند. دکتر بهرامی، احسانی،

س- دکتر بهرامی معروف؟

ج- نخیر. یک دکتر بهرامی دیگر بود که او را هم گرفته بودند. زندان بود از زندان آزاد شده بود. احسانی بود، سرهنگ فضل الهی بود که پدر زن گنجی که معاون وزارت دارایی شده بود. این‌ها را من آوردم در وزارت کار شغل‌هایی بهشان دادم با قول که بعد از انقلاب من به عللی یکی دوتای‌شان را دیدم هیچ‌کدام‌شان دیگر نرفته بودند حزب توده. برای این‌که حزب توده دیگر این‌ها را نمی‌خواست، این‌ها آلوده شده بود. این دکتر ریاضی یکی از چیز موفقیت من بود آقای لاجوردی. کارگرها را من خوب می‌شناختم چون از هزار و سیصد و بیست و چهار یا شش به بعد من همش با این‌ها در معارفه بودم. هر کارگر می‌آمد که می‌توانستم یک سابقه‌هایی دارد حتی دستگاه هم نمی‌داند. می‌گفتم رفیق عوض بشو. می‌گفت چرا؟ می‌گفتم رئیست بالا نشسته است برو پهلویش. باور کنید عده زیادی را به این راه آوردیم‌شان و آدم‌شان کردیم. ولی خب دستگاه ساواک این‌ها را همه را بر علیه من اقدام می‌کرد. و مسئله دیگری که واقعاً باعث تأسف است در همان اواخری که باز ما با این‌ها طرف شدیم البته این را تا به حال هیچ‌جا عنوان نکردم و دفعه اولی است که عنوان می‌کنم. یک روز در فرودگاه من بودم. نصیری و مبصر و این‌ها بودند. نمی‌دونم نخست‌وزیر یا کسی مسافرت می‌رفت. من هی می‌رفتم و می‌گشتم توی سالن. من دیدم که مبصر گفت آقا شما که این‌جا می‌گردید اسلحه دارید؟ گفتم اسلحه می‌خواهم چه‌کار کنم؟ گفت نه ضرورت دارد که یک چیز کوچکی توی جیبتان باشد. نصیری رو کرد به وثیق، که کشتندش بیچاره را که یک اسلحه کوچک بده به این. او هم فوری از جیبش داد به من. من وقتی توی ماشین نشستم می‌رفتم به شهر شک گرفتم. چطور است یاد من افتادند، چرا اسلحه به من دادند، چرا به این فوریت. یک نفر بود که می‌دانستم در وزارت کار رابطه دارد با دستگاه رکن دو فردا صبح عکس و سجل و احوال این‌ها را دادم این هم دادم. گفتم برو جواز تهیه کن. رفت جواز تهیه کرد و آورد و داد. این مسئله از نظر من دیگر منتفی بود. بعد از این‌که ما از کار افتادیم مبصر برای جبران آن چیزهایش یک نامه‌ای نوشت از کلانتری محل به من منتهی دستور داده بود بنویسند که آقای فلانی اسم کوچک و اسم پدر، همان سیستم و روش خودشان… که شما همچین چیزی یک اسلحه دسته صدفی پهلویتان هست. گفت آن یک اسلحه بلژیکی کوچک بود مربوط به فلان آقایی که نمی‌دانم شاگرد اول فلان شده، این را من بعد… هر چه فکر کردم دسته صدفی با آن آن چیزی که به ما دادند که نمی‌خواند. البته ما زیر آن نامه خیلی تند گفتم تو آن مردی هستی که باید قانون را اجرا کنی فراموش کردی که من وزیر بودم و بدون تیتر و بدون فلان و تو این مزخرافات چیست نوشته‌ای؟ من دست پاسبان دادم بردند ولی خب نگران شدم. فوری رفتم و اقدام کردم. آقایی بود، شخصی بود نمی‌دانم اسمش را می‌گویم ولی انشاءالله که درز نمی‌کند. یک سرهنگی را مأمور شد به نام برومند که بیاید این را، مقدم فرستادش، مقدم خودش آمد پهلوی من و جریان را بهش گفتم که این چه و چه و فلان. گفت این را می‌فرستم مورد اعتماد من است

س- مقدم هم آن‌موقع رکن دو بود؟

ج- معاون بود. معاون ویژه بود. من دیدم به ساواکی‌ها چون من نمی‌توانستم کاری بکنم. با مقدم آشنایی داشتم به او تلفن کردم. آمد و آمدیم و گفت خیلی خلاصه گفتیم که چه‌کار بکنیم؟ مقدم گفت که آقای خسروانی دو روز خودت را در اختیار ما بگذار و این مسئله را حل کنیم برای‌تان. گفتم خیلی خوب. گفت این سرهنگ هم با شماست. بلند شدیم رفتیم رکن دو و اسلحه را هم بردیم. آن سرهنگ بسیار مرد باهوشی بود خیلی با هوش بود نمی‌دانم کجاست. رفتیم آن‌جا رکن دو گفتیم که آقا بله چیست این گفتند بله یک تصویر صدفی است یک نفر بود که اسکاچ می‌فروخت نمی‌توانم در ایران و شاگرد اول شده بود و گفت مربوط به آن است، آقای وثیق می‌گوید من داده‌ام به فلانی. گفتم آقا وثیق به من این را داده. یک خرده پرونده را آوردند و فلان و گفتند نه وثیق می‌گوید این را داده. آن سرهنگ یواش به من گفت آقای خسروانی هیچی نگو. بگو امروز کار دارم فردا می‌آیم. گفتم خیلی خوب پس امروز می‌رویم فردا می‌آییم روشن می‌کنیم. آمدیم بیرون گفت که این مسئله این‌طوری نیست من راه‌حلش را بلدم. گفتم چه‌جوری؟ گفت به شما هم نمی‌گویم. گفت فردا ساعت ۹ که می‌آییم من با یک نفر آمدم. گفت با هم برویم آن‌جا. رفتیم به رکن دو. خیلی سرهنگ باهوشی بود. گفت که خیلی خوب چیست موضوع؟ گفتند یک اسلحه دادیم به خسروانی. گفت یکی دادید یا دوتا دادید؟ گفت یکی دادیم. گفت پس یک اسلحه آقای خسروانی گرفته است. گفت صورتجلسه را بنویسید. صورتجلسه را تا این‌جا نوشتند. بعد رو کرد به این گفت که این اسلحه مال شما هست یا نیست. آن‌ها گفتند گمان نمی‌کنیم. آن یارو که همراهش بود شخصی بود به نام آرام، آرامی یک‌همچین چیزی اسلحه فروش ایران. بهش گفت این اسلحه‌ها را مگر تو وارد نکردی؟ گفت چرا. گفت به کی دادی؟ گفت به شهربانی. گفت پرونده شهربانی را بیاور ببین این اسلحه‌ها پهلوی کی بوده. پرونده را آوردند دیدند اسم وثوق است. گفتند که وثوق یک اسلحه دارد پس این را داده آن‌وقت خودش چی گرفته. بعد هم من خواستم مسئله را تعقیب کنم، می‌خواستم پرونده‌ای بسازند. به من سرهنگ گفت نه با این‌ها طرف نشو. ولی الان صورتجلسه کردند که بله یک اسلحه دادیم این فلانی بوده، حالا چی بود نمی‌دانم. مسئله دوم ـ در این انقلاب روزی که مقدم مراغه‌ای دلایلی که خودتان می‌دانید فرار کرد و آمد بیرون، دستگاه‌های خمینی رفتند خانه‌اش را گشتند و عکس مشروب و این‌ها انداختند فردا صبحش روزنامه جمهوری اسلامی درآمد. یک صفحه گزارش ساواک را گراور کرده بود. این گزارش مبنی بر این‌که سازمان امنیت گزارش داده به شاه چون که دستگاه دست این‌ها بوده دیگر آن‌طرفش نوشته بود گزارش دهنده که من تصور می‌کنم آن‌جا نوشته بود که منبع خبر. منبع خبر از اصطلاح این‌ها منظور این است که کسی که گفته یک نفر شنیده گزارش داده است. نوشته بود که طبق منبع خبر رحمت مقدم مراغه‌ای در روز فلان تاریخ فلان عطاءالله خسروانی: مقدم مراغه‌ای، فضل الهی، پیروز کوهی و نمی‌دونم کی و کی… این‌ها در منزل آقای دکتر امینی جمع شدند. بحث و مذاکره مربوط به، در چه سالی؟ در سال ۱۳۴۶ هنوز من وزیر بودم، یعنی وزیر کار بودم، در منزل آقای دکتر امینی جمع شدند و قرار بود که ضمن مذاکرات براندازی پادشاهی در ایران و ایجاد حکومت جمهوری.

س- این چه تاریخی بوده این گزارش؟

ج- این گزارش مال ۱۳۴۶ بود ولی در زمان خمینی در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شد برای این‌که بگویند مقدم مراغه‌ای مأمور سازمان امنیت بوده که این جلسه که در منزل آقای امینی تشکیل شده این گزارش را داده است. و درحالی‌که من از نظر تیتر و این‌ها وقتی خواندم، من روزنامه را باز کردم دیدم آقا بنده یک‌همچین جلسه‌ای برای براندازی رژیم پهلوی در خانه پهلوی در خانه امینی. گفتم خب این‌ها پرونده‌هایی بود که… و عجیب این است که شاه به رویمن نیاورد، هیچ مطلع نبودم تا وقتی که این چاپ شد. بعد این فضل‌الهی هم که همان (؟؟؟) یک تلفن کرد به من و من را پیدا کرد گفت آقا این چیست؟ گفتم آقا تو صدایت درنیاید حالا چرا نگویند و در جلسه دوم خسروانی موافقت کرد و گفت من عده‌ای افسر توده‌ای در وزارت کار دارم که با آن هم می‌توانیم شاخه نظامی را تشکیل بدهیم. ببینید این چنین دستگاهی با وزیرش معامله می‌کرد حالا چرا شاه به روی من نیاورد ولی خب مقدمه رفتن و ناراحتی من و عدم تشکیل آن کمیسیون و شبانه شد و بعد هم یواش‌یواش کشیده بوده. این وضع دستگاه‌های امنیتی ما بود. بعد از این‌که بنده رفتم آقای هویدا، به طور خیلی خلاصه می‌گویم برای این‌که وقت شما را زیاد نگیرد و خسته نشوید، به صورتی که می‌دانید اقدام کرد. حزب را تقریباً به صورت یک وسیله کار و چیزی به وجود آورد.

س- شما وقتی استعفا کردید از دبیرکلی کی بود؟

ج- من وقتی که در ۱۳۴۸، تقریباً شهریور گمان کنم که بعد از من حسن زاهدی

س- یعنی وقتی شما وزیر کشور بودید هنوز دبیرکل بودید؟

ج- بله، بله. هم دبیرکل بودم و رئیس حزب بودم و هم وزیر کشور. بعد از من که آن جریان را که گفتم خدمت‌تان برای این‌که چون حالا شما سؤال کردید تکمیلش می‌کنم تا آن‌جایی که وقت باشد

س- بله وقت داریم.

ج- من آمدم بیرون و تلفن را دیگر جواب ندادم. آقای هویدا بعداً به من گفت خیلی عقبت گشتیم نتوانستیم پیدایت کنیم. فردایش هم آقای اصفیا و روحانی و هویدا و دو سه نفر آمده بودند، مجیدی. خانه ما کارت گذاشته بودند که می‌خواستیم ببینیمت، که بعداً هویدا گفت می‌خواستیم راضیت کنیم که چیز بشوی، ولی موضوع منتفی بود از نظر من. من آمدم یکی دو روز بعد شب چیزی بود گویا تعطیلی چیزی بود گزارشی در پنج صفحه برای اعلیحضرت تهیه کردم. علل استعفا که ببینید اوضاع این‌طوری است این‌طوری است، قابل دوام نیست و این را فرستادم دربار با راننده‌ای که داشتم فرستادم دربار و خودم هم گفتم جواب تلفن را ندهید، یک روز بعدش هم امروز که دادم دربار شب تلفن کرد. صبح رفتم، آقای معینیان که این‌جا است من را خواست. گفت اعلیحضرت فرموده‌اند حالا که تو خودت خواستی و می‌خواهی این‌طوری بکنی این استعفایت را که به این صورت که نوشتی عوض کن. گفتم آقای معینیان من در حالی نیستم که استعفا بنویسم. حالا که اعلیحضرت می‌گوید استعفایت را عوض کن حرف‌شان را نمی‌خواهم، مسئله‌ای نیست که برای من، فرق نمی‌کند. من نظرم همین است که نوشتم شما هر چی دلت می‌خواهد بنویس من هم امضا کنم. ایشان هم همش دو خط نوشت و که من از حزب و نمی‌دونم از فلان استعفا می‌دهم. این که نوشته و خوانده شد در…

س- از حزب چرا استعفا دادید؟

ج- برای این‌که خب نمی‌شد. عملی نبود. برخورد با هویدا و نشستن با وزرا آن‌جا توی تشکیلات و فلان و این‌ها. دیگر من خودم هم مریض بودم صدایم درنمی‌آمد یک عده‌ای در کورت وکالم پیدا شده بود می‌خواستم بیایم اروپا اصلاً عمل کنم و بمانم. آقای معینیان یک چیزی نوشت و من امضا کردم. گفتش که آن کاغذ را بهتان بدهم گفتم نه. آن توی پرونده باشد، این هم بدهید به اعلیحضرت و بگویید عوض کرد. بعد از من زاهدی را گذاشتند به آن نشانی که شهربانی کل کشور اسم وزارت کشور را هم از سرلوحه کاغذش برداشت

س- از آن تاریخ.

ج- از آن تاریخ بعد از من. که حسن زاهدی شد وزیر کشور دیگر وزارت کشور شهربانی کل، آن اسم وزارت کشور هم از بالای کاغذهای چیزش را برداشتند. چون آدم‌های ضعیف را گذاشته بودند در کار طبعاً نتیجه همین می‌شود. و این مسئله‌ای بود که واقعاً باید روشن می‌شد که شما بدانید. بعد از این جریان آقای هویدا مسائل را به صورت نمایشی درآورد. من فرصت این‌که وارد آن مسائل بشویم و خب بدترین چیزی که پیش آمد می‌دانید مردم ناراضی شدند، مردم گرفتار شدند. آقای هویدا فردی بود تحصیل کرده در بیروت بیرگ شده بود، در بلژیک و فرانسه زبان فارسی را همان‌طوری که اشاره کردم به خوبی نمی‌دانست ولی زبان‌های فرانسه و انگلیسی را خوب می‌دانست. در بچگی‌اش در اثر این‌که پدرش گرفتاری‌هایی داشتند که حتماً شنیده‌اید

س- نخیر

ج- پدرش بهایی بوده، بعد از بهایی استعفا داده بوده و بعد نمی‌دونم کنسولگری بوده زمان رضاشاه برمی‌دارندش و بهش کاری نمی‌دهند، در بیروت مانده بودند. بعد هم که رهنما و بچه‌هایش تبعید شدند آن‌جا، آن‌ها با همدیگر آن‌جا زندگی می‌کردند. خب زندگی آرام و خوبی در بچگی در نوجوانی نداشته. و بعد هم مادرش می‌دانید از خانواده قاجار بود. پدرش یزدی بوده گمان می‌کنم ولی یک آدمی بود که خوب تحصیل کرده بود، خوب کتاب خوانده بود ولی هیچ‌وقت آمادگی کارهای اجرایی نداشت. وقتی که به ایران آمد یک چند ماهی در وزارت خارجه بود چون با رهنما در اثر این تبعید با هم آشنا بودند وقتی در فرانسه دولت تشکیل می‌شد این‌جا با ایشان آمد، آشنایی من هم در همان سال‌هایی بود که در تهران بود علتش این بود که با صادق هدایت و شهید نورایی من نزدیک بودم او هم تیپ انتلکتوئلی بود، با آن‌ها خیلی نزدیک شده بود، بعد هم که آمد پاریس من در پاریس هم دیدم ولی خب هیچ‌وقت آدم خیلی کارها را جدی بگیر نبود. این اصلاً طبعاً این‌طور بود و مخصوصاً که عاشق مقامش شده بود مسائلی را جدی نمی‌گرفت، برای ایران مفید نبود و این مسئله عدم آشنایی با مردم همه را می‌خواست با زبان، با ادب، با فلان حل کند درحالی‌که باطنا هم نقشه کشی هم می‌کرد برای دورگذاشتن افرادی که احساس می‌کرد برای او مفید نیستند. اعلیحضرت فقید خب می‌دانید به عقیده من مرد خوش‌طینت و آرامی بود و تقریباً زندگی گذشته‌اش به این صورت گذشت که در بچگی اگر از نظر روانی آدم بخواهد تجربه و تحلیل کند در موقع سردار سپه‌ای و این گرفتاری‌های مملکت و شاه فقید و این‌ها…. اعلیحضرت فقید آدمی بود، من این‌طور احساس می‌کنم، آدم خوش دلی بود خوش جنسی بود و وطنش را دوست داشت علاقه داشت به پیشرفت و این‌ها. ولی دارای یک خصائل دیگری هم بود و آن بود که چون از بچگیش شاید من تجزیه و تحلیلم به این سرعت خیلی درست نباشد، ایشان در بچگی آن ناراحتی‌های زمان سردار سپه‌ای و این‌ها را داشته، در دربار کوپک پرورش یافته بود، بعد هم در مدرسه روزه تحصیل کرده بود. ایران را تماس مستقیم با مردم نداشت زبان فرانسه را در روزه مدتی تحصیل کرده بود. یک هماهنگی روحی بود بین آقای هویدا و اعلیحضرت فقید و این مسئله‌ای بود که حتی در مواقعی که می‌خواستند با هم صحبت کنند بیشتر به زبان فرانسه تکلم می‌کردند. غیر از مسائل رسمی. ولی خب می‌دانید اعلیحضرت شاید خیلی دلش می‌خواست سرعت پیدا کند کارها که الان فرصت نیست در آن مراحل کشیده بشویم ولی هیچ‌وقت مسائل بررسی دقیق نشد، می‌دانید فساد در آن طبقه‌ای پیدا شد آن سیمان، طیاره، مخابرات هزار مسئله هست. ولی من عقیده‌ام این است که این‌که مسئله بود و خارجی‌ها فروشندگان این مسائل بهتر از هر کسی می‌دانند کی بوده که قرارداد امضا کرده، کی رابط بوده. یک آقای وکیل عدلیه بود که سری کاغذهای پلی‌کپی شده داشت برای بستن قرارداد. هر کسی که می‌آمد در ایران باید برود قرارداد حقوقی ببندد می‌شود ساعتی ۲۵۰ دلار نمی‌دانم ۲۰۰ دلار می‌گرفت قرارداد می‌بست، بعد هم هزار جور منافع چیزی. خب این طبعاً موجب نارضایتی یک عده زیادی می‌شد. می‌دانید هیچ‌وقت حساب نکردند. هر کسی را به هر شکلی آدم راضی بکند آن موز داشت بفروشد، آن یکی ما نگو داشت بفروشد، آن یکی…. می‌دونید کار رسید به جاهایی که در سطح مملکت نبود. اعلیحضرت فقید به عقیده من نمی‌بایست دکتر آموزگار که آدمی تند، آدم عمیقی در کارهای ایران ایشان هم نیست و نبود و مخصوصاً که مدیر نیست نمی‌بایستی ایشان را بعد از هویدا نخست‌وزیر می‌کرد. چرا؟ برای این‌که ایشان وزیر دارایی بود. وزیر کار ممکن است قراردادها و آن‌چیزهایی که مجلس اجازه داده مستقیماً عمل کند سازمان برنامه نداشته باشد ولی وزیر دارایی داشت. ایشان خودش اعتراض نکرده بود در زمانش وقتی آمد سر کار، خب آن سیستم چون خیلی هم فامیل پرست است. برادرش را وزیر کند، دائیش را استاندار کند و آتش هم از محلی شروع شد که دائی‌اش استاندار بود و با آن اخلاق می‌دانید مردم را رنجانید. مسئله دیگری که به طور خیلی خلاصه مسئله را می‌گویم، چون خسته شده‌اید، مسئله رستاخیز بود. حزب رستاخیز یکی از پایه‌های متزلزل‌کننده رژیم بود. به این صورت که بعضی‌ها می‌گویند هویدا می‌دانست بعضی‌ها می‌گویند نمی‌دانست ولی من یک مقداری که شنیدم که گروه مخصوصی که آموزگار هم مطلع بود پایه این کارها را ریختند. آموزگار خیلی دلش می‌خواست نخست‌وزیر بشود ولی هیچ‌وقت با مردم نبود حتی وزیرش را نمی‌توانست انتخاب کند مگر آن‌هایی که تصادفا بهش برخورده بود یا شناخته بود. برای یک‌همچین موقع خطیری باید کسی بود که مردم دار باشد مردم شناس باشد، ایرادات چیزی نداشته باشد. خب ایشان شدند وزیر و قبلاً هم مقدمات حزب رستاخیز بود. حزب رستاخیز به این صورت شروع شد که می‌گویند، اول آقای هویدا اطلاع نداشت. ولی من بر این باور نیستم. برای این‌که در یک جلسه‌ای دو هفته قبلش در حزب آن‌طوری که رفقای من خبر دادند صحبت می‌کرده که آن تا حدی مسئول تبلیغاتش هم بوده

س- کی بوده؟

ج- آن رئیس تبلیغات حزب. گفته در را ببندید که کسی نیاید، مخبرین هم بودند. بعد گفته اصلاً چه احتیاجی است که آدم دوتا سه‌تا حزب داشته باشد و حزبی داشته باشد. خب این‌ها را که من می‌گویم روزنامه‌ها ننویسند، نمی‌دونم فلان نکنند. آن‌ها خیال کرده بودند ایشان می‌خواهد ترتیبی بدهد که حزب ایران نوین بشود حزب واحد. بعد هم صدایش را درنیاورده بود، گفت که آقای به من گفته بودند. ولی اعلیحضرت فی‌البداهه در آن شرایطی که در تلویزیون نشان می‌دادند این را عنوان کردند. من هیچ اطلاع نداشتم. من بلافاصله در هفت هشت ده صفحه برایشان نوشتم. که اصولی که برای حزب رستاخیز گذاشته‌اید، اصولی است که حتی در قانون اساسی هست. قانون اساسی که قانون اساسی است. رژیم شاهنشاهی جزو قانون اساسی است. قانون اصلاحات ارضی و انقلاب سفید هم، آن هم که قانون شده و رفراندوم شده این‌ها هست، حالا چرا از قانون اساسی این سه‌تا را انتخاب می‌کنید؟ این مفهوم مخالفش این است که بقیه را قبول ندارید و از آن گذشته این مخالف کنوانسیون‌های بین‌المللی است، مخالف حقوق بشر است مخالف کنوانسیون‌های بین‌المللی کار است، سندیکاها را نمی‌شود نفی کرد. اجتماعات به هر نوع، به هر چیز آزاد است و دلایل مختلف آوردم برای‌شان که این‌کار مصلحت مملکت نیست با وجودی که ایشان تهدید کرده بودند که هر کس مخالف است تذکره‌اش را بگیرد. من اجازه نمی‌دادم به خودم که سکوت بکنم. به ایشان نوشتم مفصل، دلایل مختلف که این صحیح نیست به من جوابی ندادند. دو روز گذشت جواب ندادند، مجدداً نامه نوشتم گفتم حالا که از جواب آن‌طوری ایشان منصرف شده یک راه انحرافی نشان دادم. خودم را زدم به این راه. گفتم من چون مریض بودم و درست اطلاع ندارم من تصور می‌کنم در روز بیست و چهارم اسفند که اعلیحضرت این حرف‌ها را زدید منظورتان تشکیل یک شورای رستاخیز بوده است. به این معنی که سندیکاها، احزاب، فلان همه باشند و یک شورایی تشکیل بشود از نمایندگان این‌ها، شورای همکاری کشوری اسم بگیرد، شورای رستاخیز اسم بگیرد و واقعاً هم بد نبود اگر این‌طور بود، یک همکاری عمومی درست می‌کردند. ولی به این صورتی همان‌طوری که نوشتم این خلاف قانون اساسی است، خلاف حقوق بشر است، خلاف کنوانسیون بین‌المللی کار است. آقای معینیان به من تلفن کرد، آقای معینیان این‌جا است، به من تلفن کرد که اعلیحضرت فرمودند که به خسروانی بگو اگر حرفی داری برو در کنگره حزب رستاخیز بگو. من باز این را جدی گرفتم، برای این‌که جدی بود کار. چون معتقد بودم که تمام زحمات چندساله سندیکا و اعصاب آماده کردن مردم برای حزب….

س- این ارتباط حزب با سندیکا را متوجه نشدم

ج- ببینید ایشان منحل کرد دیگر. در آن صحبتی که کرد گفت سندیکاها و احزاب و همه منحل می‌شوند.

س- من متوجه سندیکاش نشده بودم.

ج- بله. همه‌جور، هرگونه اجتماعی منحل می‌شد غیر از حزب رستاخیز. گروه سندیکاها می‌رفتند جزو حزب رستاخیز. ببینید هر فردی حق نداشت… به ایشان نوشتم حتی من که آقا حزب کمونیست بعد از شصت سال همه مملکت عضو حزب کمونیست روسیه نیست و بهشان نوشتم که یک ملتی را نمی‌شود یکی کرد، یکی شدن واحد ملت است ولی نمی‌شود یک دستگاه دیگری آورد روی تمام ملت و این‌ها. خیلی خوب پس بگوییم ملت ایران این…. برای‌شان واقعاً خیلی مفصل و دقیق نوشتم. ایشان گفتند برود در کنگره دیگر. من رفتم در کنگره، کنگره‌ای تشکیل شده بود در آن جنوب چیز آقای شریف و امامی و این‌ها. لا اله الا الله همه جمع می‌شدند آن‌جا ضمن این‌که نمی‌دانستند خودشان را کجا دارند می‌برند. رفتم بدبختانه آقای انتظام رئیس کنگره….

س- یک عده تعجب کرده بودند که چرا ایشان

ج- بله. من خودم یکی از آن کسانی بودم که تعجب کردم که شخصی را یک‌دنیا… قضیه داستانی من نخواستم همه‌چیز را بگویم اگر لازم دانستید مربوط به ارسنجانی و انتظام، علت چیز من با ارسنجانی که راجع به خرم و این‌ها که بعد اگر وقت شد خواهم گفت. برای این‌که آن یکی از مسائل مهم اقتصادی ـ اجتماعی است. بله من رفتم در آن‌جا، روز اول به انتظام گفتم آقا به من وقت بدهید می‌خواهم صحبت کنم. این‌ها می‌دانستند که آموزگار کارگردان بود. آموزگار این کار را کرده بود که خودش حزب ایران نوین که رفت خودش در این‌جا وارد بشود. هوشنگ انصاری و این‌ها هم باهاش همکاری می‌کردند برای زدن حزب ایران نوین. حالا چرا؟ من نمی‌دانم. دبیرکل سابق بود که معاون خود من بود او هم یک خرده کوتاهی کرد. البته بعد از من کلالی دبیرکل شد و هویدا رئیس هیئت اجرایی، کلالی دبیرکل شد و هویدا رئیس هیئت اجرایی و رئیس دفتر سیاسی. پس از مدتی با او هم نتوانست بسازد، خودش هر سه را شد و بعدش هم ملحق شد به حزب رستاخیز. روز بعد در راهرو آقای انتظام خدا بیامرز، من مرد شریفیش می‌دانم با تمامی که چندتا ایراد برایش دارم….

س- نصرالله بود یا عبدالله؟

ج- نصرالله.