روایت‌کننده: آقای مصطفی لنکرانی

تاریخ مصاحبه: ۱۳ مه ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: وین ـ اتریش

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

 

 

مصاحبه با آقای مصطفی لنکرانی در روز دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۴ برابر با ۱۳ مه ۱۹۸۵ در شهر وین ـ اتریش، مصاحبه کننده ضیاء صدقی.

س- آقای لنکرانی می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که بخش اول مصاحبه را با شرح حال شما شروع کنیم بنابراین از حضورتان تقاضا می‌کنم که برای ما به تفصیل راجع به سوابق خانوادگی پدر و مادرتان صحبت بفرمایید تا برسیم به مسائل دیگر.

ج- این سؤال جالبی است و در یک کلام من باید این را بگویم که من راجع به خودم و خانواده‌ام شاید مطالب اجتماعی زیاد داشته باشم بگویم اما از یک خانواده متوسطی هستم که سوابق روحانی ممتد دارند، پدر من مجتهد بوده که مقبره‌اش در حضرت‌عبدالعظیم است، مقبره جد من در قم هست.

س- اسم جد شما چه بوده؟

ج- آشیخ حسین و اسم پدرم آشیخ علی لنکرانی، اسم جدم آشیخ حسین فاضل لنکرانی است و از قراری که از خانواده‌ام شنیدم جد دوم ما مرحوم مدقق است و بعد هم آشیخ احمد خرقه است که این‌ها در آن ایام جنگ‌های روسیه تزاری با ایران در آن جنگ‌ها حکم جهاد دادند مشارکت کردند. شیروان به لنکران منتقل شدند در حین آن زد و خوردها و مقبره‌ی جد سوم من هنوز هم از قراری که مسافری در این نزدیکی‌ها برای من صحبت کرد هنوز در لنکران موجود است و مورد توجه کسانی است که هنوز به آن گونه مسائل مذهبی و گذشته‌ها و عرض کنم شخصیت‌های مبارز اعتقاد داشتند و گویا پس از تسلیم ایران به روسیه تزاری و معاهده مشئوم ترکمنچای عده‌ای به این منطقه مهاجرت می‌کنند، جد من که گویا فرمان جهادی می‌دهد و چندتا از فرزندانش در آن جهاد کشته می‌شوند ناگزیر از آن قسمت به ایران می‌آیند، به این قسمت ایرانخ آیند، این عبارت صحیح‌تر است، و در ارومیه فعلی که بعدها با تصرف غاصبانه که رضاخان معمولاً در اسامی می‌کرد رضائیه شناخته شد این‌جا پدر پدر من می‌آید و با خانواده افشار در ارومیه ازدواج می‌کند. و پس از چندی مهاجرت می‌کند به تهران از ارومیه، می‌آید به تهران در محله‌ی سنگلج وارد می‌شود و از قرار پدر من پسرش که همان آشیخ علی باشد می‌رود نجف برای تحصیلات و از آن‌جایی که علمای قفقازی معمولاً روحانیت را شغل نمی‌دانند و معتقدند که یک وظیفه شرعی است و یک امر روحانی است جنبه کسب نباید داشته باشد و بنابراین برای این‌که نان آخوندی نخورده باشد محضر شرع فراهم می‌کند که اصطلاح امروز دفتر اسناد رسمی است. جد من در سنگلج دفتر اسناد رسمی فراهم می‌کند و از آن‌جایی که از منطقه قفقاز و آن نواحی آمده بودند اکثر مهاجرین قفقازی پیرامونش جمع می‌شوند ایوب‌خان میرپنج، حاجی احمدخان غیره و ذالک که من بچه بودم، همین‌ها مسائلی است که سینه‌ای تحویل گرفتم، جزو حکایت و این‌هاست، گاهی هم بچه بودم این‌ها را می‌دیدم که مراوده دارند اغلب هم صیغه برادری خوانده بودند با هم، خان عمو و حاج‌عمو و از این حرف‌ها کلید مشترک داشتند صبح می‌آمدند در را باز می‌کردند مثلاً بابای مرا می‌بردند مسجد پشت سرش نماز می‌خواندند برگردانند از این حرف‌ها. به هر جهت، جد من، خوب، در سنگلج وارد می‌شود مجتهد بوده به‌عنوان فاضل لنکرانی ولی نان آخوندی نخورده و بعد هم او که رحلت می‌کند یا مرحوم می‌شود و هر چه اصطلاح می‌کنید و قبول کنید پدر من جای پدرش می‌نشیند و این محضر؟؟؟ می‌شود به پدر من. من درست نمی‌دانم که در غوغای مشروطیت پدر من چه نقشی داشته، ولی این را می‌دانم که، نه به‌عنوان این‌که پدر من است من عادت ندارم بت بسازم چون بت می‌شکنم معمولاً آدم‌هایی که… ولی همین‌جوری که حساب می‌کنم من ۷ سالم بود او مرد. مردی است می‌آید تهران و با خانواده حاج اعتمادالاطباء ازدواج می‌کند و دختر حاج اعتماد الاطباء را می‌گیرد عمه حکیم السلطنه که بعدها وزیر بهداری شد، اعتماد، و از آن خانم بچه‌دار نمی‌شود و بعد می‌آید سراغ مادر فاطمه خان دختر محمدعلی بیک که گویا مقیم تهران بودند ولی ظاهراً ار گرجی‌های رانده شده آن حدود بودند به این حدود. ولی مادر من متولد تهران است ولی اجدادش گرجی بودند و از بیک بودند، بیک به‌اصطلاح ترکی یعنی آقا، پدر به‌اصطلاح اسم معمولاً رو شخصیت‌های ممتاز می‌گذاشتند مثل خان در ترک‌های این‌ور، بله. به‌هرحال پدر من با مادر من که دختر جوانی بوده ازدواج می‌کند محصول این ازدواج ۹ فرزند است، دختری است به نام محترم که از دست می‌رود، برادر بزرگ من آشیخ حسین لنکرانی است که در جوانی یا بچگی آقا یحیی صدایش می‌کردند که امروز حیات دارد و گویا نزدیک نود یا نود و یک سال از عمرش می‌گذرد. و بعد بعد از او جواد برادر من است که او هم در سن ۳۹ که ما تبعید بودیم به کرمان اضطراراً در مشهد بود و در یک مهمانی خبر مرگش را برای ما فرستادند که البته مهمانی یکی از خانواده‌های محترم خراسان بود که به او یک علاقه‌ی مفرطی داشتند چون او مردی بود اهل ریاضت و تقوی و، عرض کنم که، منتهی نه یک مرتاض منفی، نه یک متقی گوشه‌نشین مبارز می‌جنگید او هم در جهت تفکر خودش که در نوع خودش هم صداقت داشت هم اعتقاد داشت ولی شاید به مزاق ما خوش نمی‌آمد ولی درهرحال مرد وارسته‌ای بود کارهای عجیبی داشت گاهی مثلاً به زور از ما پول خگرفت بعد می‌دید که راه افتاده رفته صابون پز خانه این پول را داده به یک خانواده‌ی فقیری آمده یا گاهی کت و شلواری می‌گرفت می‌برد به این می‌داد. از این کارهایی که معمولاً خیال خکرد که یک نوع کارهای انسانی است خدا پسندانه است با این اصطلاحی که…

س- کارهای خیریه.

ج- کارهای خیریه، این اصطلاح خداپسندانه که تو گوش من زیاد خوش آهنگ هم نیست حالا به‌هرصورت چون معمولاً باید مردم پسند بوده چون آنچه که خداپسندانه است ظلم و عدوان بوده تا به حال. حالا به‌هرصورت، او مرد هم در مشهد همان‌طور که گفتم تلگرافی از نزدیکان ما رسید که از حیات مأیوس است و بعد از چهل روز من برای چهلم‌اش رفتم و گویا بنا بوده تشریح بکنند یکی از آخوندهای قفقازی که خیلی روابط نزدیک داشته با توسل به حرمت تشریح در اسلام مانع تشریح می‌شود. به‌هرحال، چالش کردند خودش داستان عجیبی است وقتی من رفتم، بد نیست شما گوش بدهید….

س- خواهش می‌کنم.

ج- من رفتم به مشهد برای برگزاری چهله‌ی برادرم که دوتا اتوبوس عزادار از تهران بردم، خودم هم شدم قافله‌سالار عزا، رفتیم آن‌جا و آگهی دادیم که شرایطی است و سرتیپ شوکت که رئیس شهربانی بود و من در دوران فرقه دموکرات با او برخوردهای ناسالمی داشتم در مبارزات گیلان رئیس شهربانی بود. میرزا آقاخان اشرفی هم استاندار بود که روابط نزدیک با خانواده‌ی ما داشت. مرا خواست که تو اعلامیه‌ای دادی به ضرر قوام‌السلطنه و به نفع شاه، قوام‌السلطنه نخست‌وزیر بود.

س- این چه سالی است که شما دارید صحبت می‌کنید؟

ج- این سال ۲۵ است.

س- ۱۳۲۵.

ج- ۱۳۲۵. از تبعید کرمان تازه برگشته بودیم حالا تبریز بودم. که البته من آن‌جا یک جمله‌ای گفتم شاید یک قدری هم مستهجن بود ولی گفتم. گفتم که آقای اشرفی میرزاخان، همین‌طور خوب خصوصی صحبت می‌کردیم گفتم، «ولی من جاکشی می‌کنم زنده‌باد شاه نمی‌گویم و بنابراین این اعلامیه مال من نیست.» بعد مرد محترمی به نام نیری را هم گرفتند که گویا او هم در تنظیم و چاپش… به‌هرصورت، چندی هم آن‌جا بودیم و در مجموع از برگزاری چهله‌ی برادر من جلوگیری کردند.

س- شما اصلاً متوجه شدید حتی بعدها که علت مرگ ایشان چه بوده؟

ج- در این زمینه تحقیق نکردیم به دو دلیل چون خانواده‌ای که برادر من مهمان آن‌ها بود خانواده‌ی معروف کوزه‌کنانی هستند که نسبت به برادر من یک ارادتی داشتند تا یک سال هم سیاه پوشیدند، این بود که زمینه‌ی سوءظنی به آن خانواده نبود.

س- ایشان چند سال‌شان بود؟

ج- سی‌ونه سال، چهل سال، همین‌قدر می‌گفتند شام خورد و یک داد زد و مرد. حالا شاید سکته کرده باشد.

س- بله.

ج- به‌هرصورت، ما هیچ دلیلی بر تهمتی و

س- کسی یا چیزی…

ج- و ضمن این‌که نمی‌شود هم صددرصد اطمینان داشت که جای دیگری طور دیگری… حالا به‌هرصورت مرد. به‌هرصورت، یکی‌اش جواد بود و بعد خواهر من است بانو که با پسرعمویم بعدها ازدواج کرد، زنی است در تهران البته اسمش مرضیه است ولی معمولاً مردمی که آشنا هستند با ما و کم نیستند بانو صدایش می‌کنند چون بچه‌هایش به او بانو می‌گفتند. زنی بود در جریانات سیاسی مستقیماً مشارکت نداشت ولی همیشه یارو همقدم برادرهایش بود مساعدت می‌کرد، معاضدت می‌کرد، فراری‌ها را تو خانه‌اش جا می‌داد و این فراری‌ها فرق نمی‌کردند گاهی صدر مدیر قیام ایران بود، گاهی خانم مریم فیروز، گاهی فرض بفرمایید که خانم ملکه محمدی این‌ها معمولاً خانه‌ی ما خوب حالا. یکی‌اش هم بانو است که از محصول آن ازدواج چهارتا فرزند است که دوتا دختر است و دوتا پسر است. یکی دخترش زن پسرعمه‌اش شده به نام بهجت لنکرانی که دبیر مدارس است، یک دختر دیگرش زن یک استاد شیمی انگلیسی است به نام سعیده که آن بهجت دوتا دختر دارد و سعیده دوتا پسر دارد که الان هم آن‌ها پس از این، چه می‌دانم؟ چطور بگویم؟، این فتنه قم فتنه خمینی حالا فتنه ارتجاع ناگزیر آن سعیده با شوهرش از ایران رفتند بیرون و فعلاً در دانشگاه بحرین تدریس می‌کند. آن دوتا بچه‌هایش هستند که آن‌جا عکسش آن‌جا روی… به نام حسین و کاوه… حالا او هم آن‌جاست اجمالا دختری است تحصیلاتی در ایران کرده و در انگلستان مافوق لیسانسش را گرفت و در صدد بود دکترایش را ببیند که سنگ حوادث تو چرت مردم دوید و از جمله… به‌هرصورت، یکی‌اش هم اوست. حالا این دخترها این بچه‌ها روی این‌که توی یک خانواده سیاسی دنیا آمده بودند طبعاً با ما همگام و همقدم بودند. گاهی بعضی از مسائل مخفی که لازم بود زن‌ها انجام بدهند این‌ها به عده می‌گرفتند با تمام مخاطراتی که معمولاً بود. به‌هرصورت یکی‌اش هم سعید است. بعد می‌رسد به احمد. برادری داریم به نام احمد لنکرانی. این مرد مبالغه نیست اگر به شما بگویم یک مرد شایسته‌ی وارسته‌ی مورد احترام قسمت اعظم از مردم ایران است که با خانواده ما آشنا هستند. ایشان هم من باید این نکته را برای این‌که در جواب… ما معمولاً سواد کلاسیک ما برادرها در حدود دیپلم است. بله من دیپلمه‌ی مدرسه‌ی معقول و منقول هستم و برادرهای من دیپلم داریم بیشتر از این ما سواد کلاسیک نداریم، این هم حالا

س- تا این‌جا که الان اسم بردید این‌ها اولادهای بزرگ‌تر از شما هستند.

ج- بله بزرگ‌تر از من هستند. احمد است که سه سال چهار سال از من بزرگ‌تر است و مدتی در هنرستان هنرهای زیبا عضویت هیئت مدیره داشت. بعد در بانک صنعتی عضو هیئت مدیره بود، بعد هم در جریانات سیاسی مدیر روزنامه «مصلحت» بود که ارگان خانه صلح بود. و البته بنا به سنت خانوادگی نمی‌توان گفت که آنی از مسائل ایران ما منفک بودیم یا که، دیدیم که به موقع خودش شاید من ناچار بشوم بعضی از مدارکی که از روزنامه‌ها استخراج شده در اختیار شما بگذارم.

س- خواهش می‌کنم.

ج- حالا به‌هرصورت بعداً می‌رسد بعد من و مرتضی برادری هم هستیم که دوقلو هستیم. مرتضی لنکرانی و مصطفی لنکرانی.

س- شما چه سالی به دنیا آمدید آقا؟

ج- من ۱۲۹۸ در جوزا ۱۲۹۸.

س- در تهران؟

ج- تهران. همه‌ی ما تهران دنیا آمدین و همه‌مان هم از یک مادر هستیم پدرمان هم که یکی است.

س- شما دوقلوها آخرین بچه‌ها هستید؟

ج- نه، مرتضی است که او هم مدیر روزنامه «ستاره صلح» بود و بعد خوب البته که عضو انجمن روزنامه‌نویس‌های دموکرات بود. عرض کنم که، ما مدتی پس از یک عمر بیکاری و زندان و دربدری یک ابلاغ فرمالیته به ما دادند به وسیله‌ی دوستان‌مان که در دستگاه بودند من عنوان بازرس مخصوص داشتم در کارخانه‌های جوهر نمک و گلیسیرین و صابون مرتضی بازرس مخصوص بود در کارخانه سیمان.

س- حالا اجازه بفرمایید از این‌جا شروع کنیم. شما دوران دبستان و دبیرستان‌تان را در تهران بودید؟

ج- بله.

س- اسم مدارس‌تان را یادتان می‌آید؟

ج- چرا، فاریابی، ابن‌سینا مدارس ابتدایی. بعد معقول و منقول

س- بعد شما چه سالی رفتید معقول و منقول؟

ج- هیچ یادم نمی‌آید. دقیقاً این‌ها بعداً من…

س- شما پس از انچا مدرک تحصیلی‌تان را از معقول و منقول گرفتید؟

ج- بله.

س- شما از چه سالی وارد شدید به فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی. می‌خواهم برای من توضیح بدهید ببینم که چه چیزهایی اتفاق افتاد که باعث علاقه‌مندی شما به مسائل سیاسی و اجتماعی شد؟

ج- حالا اجازه بدهید هنوز خانواده‌ی ما تمام نشدند،

س- تمنا می‌کنم.

ج- یک دوقلوی دیگر هم داریم آخر.

س- عذر می‌خواهم بفرمایید.

ج- یادتان باشد من بچه گویا ۷۹ سالگی پدرم هستم و حسام که کوچک‌ترین بچه‌ی پدر من بود که در سن هشتاد و دو سه سالگی درست کرده بود و حسام دو ساله بود که پدر من مرد. بعد می‌رسد حسام. آن یکی حفتش خفه شد دنیا آمد سر زا رفت ولی حسام ماند.

س- آن‌ها هم دوقلو بودند؟

ج- بله، ولی یکی‌اش مرد ماند حسام‌الدین.

س- پس حسام‌الدین کوچک‌ترین فرزند خانواده بود.

ج- کوچک‌ترین فرزند بود که او هم دیپلمش را از هنرهای زیبا گرفت و مدتی هم در کار چاپ، در چاپخانه یمنی کار می‌کرد و بعدها هم که شد رئیس دفتر وزارتی وزارت پیشه و هنر در کابینه مورخ الدوله سپهر که مورخ الدوله وزیر پیشه و هنر بود. و البته از این تاریخ است که یواش‌یواش سنی پیدا می‌کند رشدی می‌کند در کنار ما وارد مبارزات سیاسی می‌شود که به حزب توده می‌رود و همان‌طوری که کیانوری گفت جزو کادرهای اساسی حزب می‌شود و در کلیه‌ی مسائل مخفی و، عرض کنم که، کارهای چاپ روزنامه و، عرض کنم که، فرار رفقا از زندان قصر را و بعد هم فرار خسرو روزبه از زندان دژبان به شکل مستقیم که رزم‌آرا در یک نامه‌ای به خانواده‌ی ما نوشته، به‌هرحال، در این مسائل…

س- بله، راجع به آن‌ها مفصل صحبت خواهیم کرد.

ج- صحبت خواهیم کرد. یکی‌اش هم حسام که حسام هم در کابینه‌ی مرحوم دکتر مصدق فدای یک توطئه‌ی حزبی شد و بدون هیچ جرم و گناهی شهید شد که این اجمالی است. و اما ما خانواده ثروتمندی نیستیم که از ثروت‌مان صحبت کنیم ولی یک نکته هست که مردم ایران معمولاً با این عنوان برادران لنکرانی آشنا هستند و شاید قضاوت‌های مختلف یباشد مثبت و منفی ولی ناآشنا نیستیم. بعضی‌ها ممکن است بشنوند بگویند واخ واخ این‌ها آدم‌های خائنند یا نمی‌دانم….

س- جاسوس هستند.

ج- جاسوس هستند. از این حرف‌هایی که مع مولا به آدم‌های درستکار صدیق دشمن می‌گوید و برعکس توده‌های وسیع نسبت به ما احترام می‌کنند چون همه‌جا ما با آن‌ها بودیم. حالا اگر لازم شد بعداً من اسنادی هست این‌جا که روزنامه‌ها نوشتند. این اجمال زندگی ما. من هم، آهان ببخشید احمد برادر من در سال ۱۳۲۸ یا ۲۹ با دختر مرحوم وجدانی رئیس کل دیوان کشور ازدواج می‌کند که دخترعموهای انتظام هستند.

س- عبدالله انتظام؟

ج- انتظام این‌ها پسرعموهای‌شان هستند. بله دخترعمو پسرعمو هستند. ما در این خانم هم خانم ایران مخصوص که باجناق احمد است، برادر من، هم سرلشکر صالح است که در آن حکومت بازنشسته‌اش کردند این حکومت هم زیاد روی حسن تفاهم با او ندارد و احمد از این ازدواج میمون، از این ازدواج پراحساس سه‌تا بچه دارد: یکی به نام فرهاد که بزرگ‌ترین بچه‌اش است که لیسانسیه فیزیک است و فعلاً در آمریکا ما فوق‌لیسانسش را گذرانده و در صدد است که دکترا بگذراند و نظر به این‌که مدتی سفارت ایران پاسپورتش را تمدید نمی‌کرده فعلاً این طرف‌ها نمی‌تواند بیاید و این پسر هم ازدواج کرده با یک خانمی از اهالی بابل به نام فریده که فامیلش را نمی‌دانم و این پسر این فرهاد این برادرزاده عزیز من که اهل قلم است و جوان تیزهوشی است که اغلب با من مکاتبه سیاسی دارد محاوره داریم گاهی هم آهنگ هستیم گاهی آن تقاضاهای اجتناب‌ناپذیر جوانی و بعضی از چپ‌روی‌های فکری گرفتارش می‌کند، گاهی معمولاً بین عمو و برادرزاده بحث‌ها کش‌دار می‌شود و بعد هم آخر سر یک‌جوری با هم کنار می‌آییم. بله حالا و او هم دوتا دختر دارد: یکی‌اش به نام شقایق الان باید سه‌چهار سالش باشد، یک کوچولو هم دو ماه پیش تلفن زده اسمش یادم رفته گفت یک دختر دیگر هم دارم. پس دیگر احمد به نام کیوان لنکرانی است که آرشیتکت خوانده در انگلستان. معماری خوانده و او هم الان مشغول دوره دکترایش است در لندن.؟؟؟ دارد به نام لیلی که هروقت من می‌گویم می‌گوید، «بگو لیلا.» به‌هرحال که او هم در لندن رشته دندانسازی خوانده و در یکی از مؤسسات فرهنگی دانشگاه گویا مشغول به کار است و قرار است که برای تکمیل تحصیلاتش اگر اجازه بدهند از هفت‌خوان رستم رد بشود بیاید از این‌جا برود. این هم مال احمد لنکرانی است. این فشره‌ای بود از بیوگرافی یک خانواده ساده پرماجرای ایران که نه به ثروتی می‌توانند تکیه بکنند نه به تیتر و عنوانی. فقط یک خوشحالی دارند که از قرارداد وثوق‌الدوله که تحمیل می‌شده این خانواده وارد صحنه شدند تا امروز و حتماً هم فردا خواهند بود. حالا اگر شما راجع به سوابق مطالبی می‌خواهید من با میل در اختیار شما می‌گذارم. و مرا ببخشید که از شما تشکر نکردم اول مقال به خاطر عمل صالح و سالمی که انجام می‌دهی.

س- خیلی متشکرم.

ج- دکتر جان من خیلی خوشحالم من معمولاً زبانم تند است می‌رنجانم، تملق بلد نیستم در یک بیان از دیدارت خوشحالم و یک بیان انسانی‌تر از این مراجعه و این فکر ابتکاری قشنگ تهیه تاریخ شفاهی ایران که شاید آینده‌ها در مقایسه افکار، عقاید، اقوال بتوانند یک نتیجه‌ی سالمی از آنچه را که در این عصر ما می‌گذرد اگر عصر را ۵۰ سال حساب کنیم داشته باشند. به‌هرحال صمیمانه تشکر می‌کنم قبول زحمت کردید من هم کوشش می‌کنم بی‌آلایش معمولاً هم همان‌طور که می‌دانند همه بی‌نوشته حرف می‌زنم چون دست من ارتباطش با مغزم قطع است معمولاً مقاله دیکته می‌کنم می‌نویسند و در فکر آرایش سخن نیستم

س- تمنا می‌کنم.

ج- و کوشش می‌کنم که همین‌طور صمیمانه…

س- برای تاریخ شفاهی مشکلی نیست آقا، همین‌جور که دارید صحبت می‌کنید بسیار خوب است لطفاً این را ادامه بدهید.

ج- من از ژان ژاک روسو یک چیز یاد گرفتم از لنین دو چیز. ژان ژاک روسو در آن بیوگرافی‌اش به همه‌ی نویسندگان تاریخچه زندگی یاد داد که نقطه ضعف‌های‌شان را هم بنویسند حتی می‌دانید که گاهی آن‌جا می‌نویسد که گویا مورد تقاضای جنسی هم قرار گرفت. حالا به‌هرصورت، ولی لنین به ما یاد داد که یک انسان هم از انتقاد بر خود نباید پرهیز داشته باشد و هم از انتقاد سالم از دیگران. من با توجه به آن جسارت ژان‌ژاک روسو و این تعلیم انسانی لنین کوشش کردم تا آن‌جا که بتوانم آن‌جوری که هستم خودم را نشان بدهم نه آن‌جور که می‌توان مردم را فریب داد. حالا شما با این مردی که حضور شما نشسته و موهایش هم سفید شده در سنین بالا است جز آنچه را که باهاش بودیم و هستیم از نزدیک یا مشارکت داشتیم یا شاهد بودیم مطلبی حالا اگر گاهی بعضی از مسائل نسبت به خانواده‌ی ما و مداخله ما به سرنوشت بعضی از مسائل سیاسی خیلی جالب باشد این جرم من نیست حوادث این‌جوری بوده که یک خانواده کوچولویی در مملکت بتوانند یک فرصت بزرگ سیاسی به دست بیاورند. حالا به‌هرصورت من در خدمت سرکارم.

س- حالا برگردیم به این موضوع که من قبل از این‌که از شما بپرسم که چگونه شد که شما وارد فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی شدید می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که به من بگویید آن شرایط و محیط خانوادگی که شما در آن بزرگ شدید چگونه بوده؟ آیا شرایط مسلط خانوادگی شما شرایط مذهبی بود؟

ج- عرض کنم من در یک خانواده روحانی که طبعاً و طبعاً مذهب حاکمیت داشت متولد شدم ولی من به خاطر دارم پدر من، من ۷ سالم بود پدرم مرد، آذربایجانی بود لهجه هم داشت هنوز و همیشه من به خاطر دارم که این مرد با این‌که مجتهد بود و هنوز هم، برای اطلاع‌تان، در پارک‌شهر، کنار پارک‌شهر فعلی یک مسجد نیمه ویرانی هست که مسجد جد من است که هنوز هست به نام مسجد لنکرانی و این مرد درستکار همیشه من یادم هست ما بچه بودیم به این آخوندها می‌گفت، سگ ملا.» با این‌که خودش مجتهد بود در کسوت روحانی بود و همیشه هم به ما می‌گفت، «اگر می‌خواستم رشوه بگیرم ناودان‌های خانه‌ام از طلا بود ولی تو این اتاق کاهگلی شما را نگه داشتم برای این‌که خواستم وقتی بزرگ شدید پیشانی‌تان چروک نداشته باشد.» همین اصطلاح خودش بود، «نان آخوندی بخورد شما ندادم بچه‌ها، قلم زدم نان درآوردم.» و این تربیت روحانی در این کادر بود. مبارزه با ریا، تظاهر، فرار از…. مثلاً ببینید شما تعجب می‌کنید یک مرد مجتهدی در آن کشور شما دو چیز را به خانواده‌اش حرام بکند: یکی غذای مرده یکی طلاق نمی‌داد پدر من و یادم هست وقتی جواد مرحوم شد تو خانه‌ی ما غذا پختند مادرم غذای ما را علیحده پخت گفت، « چون بابای‌تان وصیت کرده بچه‌ها غذای مرده نخورند.» غذا دادند به فقرا این‌جوری بود در این کادر بود بله برگردم به مسؤال‌تان. من معمولاً حاشیه می‌روم ولی برمی‌گردم، گریز می‌زنم. ولی بله در یک خانواده روحانی به وجود آمدیم و حتی در آن سنین کوچکی هم که به ما گلستان درس می‌داد روی کرسی بزرگی داشت که ما را می‌نشاند رو کرسی گلستان درس می‌داد معمولاً هم اصراری داشت نماز هم بخوانیم مسلماً. البته بعد از مرگ پدر برادر بزرگ من که در آن ایم تبعید کلات نادری بود مجبور شد از کلات آمد و سرپرستی ما را به عهده گرفت و باید از محبت‌های او تشکر کنیم همه ما تا آن حدی که ممکن بود گذاشت ما درس‌های‌مان را بخوانیم با همه نواسانات بالا پایین‌ها به مرور ایام که ما رشد می‌کردیم و بزرگ می‌شدیم و با جامعه ایران در تماس بودیم و دوستان جدیدی پیدا می‌کردیم و بعد هم من مدتی در محضر حاج سیداسدالله… من مخصوصاً باید این‌جا تکیه کنم حاج سیداسدالله خارقانی…

س- حاج سیداسدالله؟

ج- خارقانی. این شاگرد مرحوم جلوه بود. مرحوم خارقانی جالب است. من متأسفم که از شیخ فضل‌الله نوری یادی می‌شود از سیجمال مشکوک صحبت می‌شود ولی این سید بزرگ، این سید دانشمند این سیدی که تا پنج دارالفنون خوانده بود، این سیدی که روزهای مبعث وقتی برای تولد محمد جشن می‌گرفت تمام سفرای کشورهای اسلامی می‌آمدند به خاطر این‌که مخالف تشیع بود، به خاطر این‌که صاحب‌زمان را راساً انکار می‌کرد، به خاطر این‌که رو شیوه خودش، من تأیید نمی‌کنم

س- می‌گویید با تشیع مخالف بود یعنی سنی بود؟

ج- سنی نبود. تقسیم خلافت را از یک و دو و سه و چهار می‌کرد. یعنی تردیدی در خلافت ابوبکر که منتخب مردم بود و عمر و عثمان نداشت ضمن این‌که علی ابن ابی طالب را هم خلیفه می‌دانست بدون این‌که به وراثت اعتقاد داشته باشد. جالب است اجازه بدهید یک قدری تو این نوار من راجع به این آدم حرف بزنم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- اولین مراجعه مذهبی ما پس از این‌که یواش‌یواش بزرگ شدیم اختلافاتی با برادر بزرگ‌مان پیدا کردیم به مسجد ارامنه در خیابان شاهپور که این حاج سیداسدالله خارقانی آن‌جا تدریس قرآن می‌کرد من مرتضی دوقلوی من و مرحوم جواد به آن‌جا رفتیم با آن جلسه آشنا شدیم. این جلسه اسمش جمعیت قرآنی بود. تز این جلسه یکی‌اش این بود که اسم شاه ندارد جمهوری است، این سید بزرگوار می‌گفت، و ضمن این‌که با خرافات مخالف بود راجع به صاحب‌زمان می‌گفت خدا گوسفند بسته برای شیعه‌ها (؟؟؟) کند و از این گذشته کتابی در هیئت نوشته بود که تمام تصاویری را به دست خودش کشیده بود، فرانسه به نیکی می‌دانست و کتابی بعد او منتشر کرد، اجازه بدهید اسمش یادم بیاید، ای داد و بیداد ای حافظه فرارو بیرحم، «برهان ساطع فی اثبات الصانع» در اثبات خدا از طریق فلسفی و نفی بعضی از نظرات فلاسفه‌ی اسلام، که حتی وزارت معارف امروز از نشر این کتاب تحت عنوانی که تخطئه شده نظرات فلسفی فلاسفه اسلام جلوگیری می‌کرد. در آن کتاب در اثبات ایده‌آلیسم گام برداشته ولی تکیه‌گاهش مسائل جدید است، صنایع مطرح است، به قول خودش سکته الحدید، خط آهن و این کتاب یک کتاب جالبی است از ناحیه یک روحانی معتقد به اسلام و بعد هم این کتاب یک کتابی هم بعد از، البته گفتم این سید یک روحانی معتقد به اسلام و سنت بود ولی با یک درک انقلابی. او یک دشمنی آشتی ناپذیر با اقویا داشت. به خاطر می‌آورم یک روزی معلمی به نام آقای باغی شکایت کرد که حقش را خوردند. گفت، « برو میخ طویله بردار شکمش را پاره کن حقت را بگیر.»‌و تیپ این‌جوری بود و معمولاً هم گاهی سؤالات؟؟؟ می‌کرد از بعضی از دانشمندان که حتی یادم می‌آید یک‌روزی از یکی از دکترها در ونک برده بودش. ونک مستوفی گفت، « آقا علت این‌که بعد از مرگ مو و ناخن همچنان رشد می‌کنند چرا؟» گفت، « حضرت آقا ما به این مسائل دقت نکردیم، ما دکتر این‌جوری هستیم.» تیپ این کارهایش. البته من نمی‌دانم چه‌جور تعبیر. می‌خواستم بگویم که این مرد یک چنین… حالا چون می‌خواهم درباره… بعد این مرد با این خصوصیات در دوره‌ی چهارم وکیل مجلس می‌شود. در غوغای جمهوری طرفداری از جمهوری می‌کند به این عنوان که ما بین جمهوری انگلیسی؟؟؟ انگلیسی مخیّریم جمهوریش را انتخاب کنیم به نفع ما است که من تصور می‌کنم حق با او بوده. و بعد هم از مجلس چهارم بیرون می‌آید بعد هم در یک محفلی به رضاخان و اعمال ضددینی‌اش و جنایاتش اشاراتی می‌کند که از قرار سرتیپ بوذرجمهری به قول مردم سنگلج کریم تونتاب که بعد شد سرلشکر دستگاه رضاخانی و شهردار شد او به رضاخان گزارش می‌دهد که سید اسدالله خارقانی در محافلش نسبت به اعلیحضرت اسائه ادب می‌کند و از این‌که بهایی‌ها نفوذی دارند ناراضی است و معتقد است این‌جا بلاد کفر است بلاد اسلامی نیست و ضمناً تبلیغ جمهوری می‌کند. دوتا از یاران مرحوم حاج سیداسدالله بعدها برای ما گفتند، «وقتی خواستندش به کاخ سر در سنگی ما با او رفتیم.» گفتند «هنوز کاخ سر در سنگی تمام نشده بود بنائیش. نشستیم اتاق انتظار شاه وارد شد.» این رجب آقا وقتی این داستان را می‌گفت آن‌چنان دچار تهییج و احساسات بود که هنوز اشک از چشمش جاری می‌شد. گفت، « این سید بزرگوار به پای شاه بلند نشد گفت سید چرا بلند نشدی؟ گفت اگر پادشاه اسلام بودی به پایت بلند می‌شدم. شاه عصبانی شد شروع کرد به خدا و پیغمبر فحش دادن. گفت عصایش را برداشت و گفت سب‌بنی تقیه عقیده ندارد عصا را گذاشت روی شانه‌ی شاه. شاه هم انداخت زیر لگد به قدری کتکش زد که از حال رفت و بعد فرستادندش به فومن رشت.» بعد از چندی که از این تبعید این مرد بزرگوار می‌گذرد یک‌روزی عیدگاهی یا نوروز یا یکی از این اعیاد مبعث به‌هرحال شاه به سید بهبهانی می‌گوید، «آقا این سید به خاطر دینش تبعید شد هیچ‌کدام آمدید وساطت بکنید؟» آن‌ها می‌گویند کج اعتقاد است. ولی دستور می‌دهد سید برمی‌گردد و باز می‌آید در همین مسجد ارامنه آن‌جا شروع می‌کند به تفسیر قرآن. وضع مالی این سید…

س- در مسجد ارامنه؟

ج- ارامنه در خیابان…

س- تفسیر قرآن؟

ج- تفسیر قرآن. یک مسجدی بود حاج حسن ارمنی ساخته بود.

س- بله

ج- ارمنی مسلمان شده بود مسجد ساخته بود. ما آن‌جا شاگرد او بودیم اولین ضربه‌ی ضدخرافات در مغز من و برادرهای من از ناحیه سید اسدالله خارقانی آن مرد بزرگوار بود که من به او مدیونم که حتی ما هم رو آن خصوصیات جوانی افتاده بودیم تو محافلی که صاحب‌زمان دروغ است و اسلام شاه ندارد و بعد هم کتک خوردیم تو مسجدشاه از مقدسین و حالا… و با برادر بزرگمان اختلاف‌مان شد تا حد جدایی حالا کار ندارم.

س- شیخ حسین؟

ج- بله. حتی من یادم می‌آید برادر بزرگ من با همه اختلافی که یا حاج سید اسدالله خارقانی داشت می‌گفت «او تاریخ متحرک است.» من اولین بار اسم آستیاک آخرین پادشاه مادرا از او شنیدم. و یا راجع به مادر کورش کبیر و تاریخ ایران او برای ما توضیح داد، این‌ها را من به شکل فهرست شما بعد تنظیم بفرمایید…

س- خواهش می‌کنم این‌ها اهمیتی ندارد.

ج- آهان گفتم. بعد این مرحوم خارقانی آمد آن‌جا و تفسیر قرآن می‌کرد و یک جمعیت هشتاد هفتادتایی هم بیشتر نداشت به نام «جمعیت قرآنی» و این جمعیت می‌گفت اسلام شاه ندارد و جمهوری است.

س- این چه سالی است آقا؟

ج- این در حدود سال ۱۷ـ۱۳۱۶ است که من خودم در سنین شانزده یا هفده سالگی بودم.

س- یعنی در زمان رضاشاه این‌کار را می‌کرد؟

ج- بله، بله. بله بعد از این‌که آمد. بعد هم من یادم می‌آید که سید وضع مالی‌اش خیلی بهم خورده بود ما می‌رفتیم مشتی اسماعیل بقال و میرزا علینقلی خیاط و قلیخان کارمند قورخانه و رجب آقای رزاز می‌رفتیم خانه‌اش روزنامه کهنه‌هایش را می‌بردیم برایش می‌فروختیم یک من دو قران یا یک قران خرجیش را به او می‌دادیم این مرد بزرگوار. آن‌وقت شما برای سرعت انتقال و دقت این مرد هم داستانی برای‌تان می‌گویم. روزنامه اطلاعات برده بودند بخواند. در یکی از صفحات روزنامه اطلاعات یک انگشت دستی کشیده بود که چیزی را تبلیغ می‌کرد. وقتی که همه روزنامه را می‌خواند زیر آن انگشت می‌نویسد، «این انگشت با این دست بی‌تناسب است.» دقت و حدت ذهن یک مرد ۸۰ ساله را دقت بفرمایید، می‌نویسد، «این انگشت بی‌تناسب است.» خیلی جالب یک مرد ۸۰ ساله روحانی یک روزنامه بخواند از لحاظ زیبایی شناسی و هنر عدم تناسب انگشت را با یک دست تو روزنامه اطلاعات مد نظر بگیرد. و این مرد تا آخرین لحظه حیاتش نوشت. خیلی چیز نوشت یک مقالاتی راجع به تعدد ازدواج در اسلام نوشت. بله، بعد هم البته کتابی دارد به نام «قضا و شهادات که به‌اصطلاح نوعی همین ولایت فقیه خمینی است ولی در یک بیان رسا که معتقد است قوانین اسلامی جوابگوی نیازمندی‌هاست احتیاجی به قانون مدنی نیست. من قصد دفاع از این سید و معتقد… می‌خواهم یک چهره‌ی گم‌شده‌ای را اگر توانستم…

س- خواهش می‌کنم، تمنا می‌کنم.

ج- می‌خواهم دعوت کنم مورخین بشناسندش.

س- دارید توصیفش می‌کنید آن‌چنان که بود.

ج- مرد گنده‌ای از دست رفت. کتابی نوشت به نام «قضا و شهادات که در آن‌جا به‌اصطلاح قوانین اسلامی را مطرح می‌کند که این‌ها هم مکفی و جوابگو هستند و نیازی به قانون مدنی نداریم. خوب… و بعد هم این سید از شهربانی آمدند یک شبی یادم هست از کارآگاه آمدند که آقا تفسیر قرآن چرا می‌گویی؟ آمد جمع کرد که بی‌غیرت‌ها جلوی قرآن‌تان را هم دارند می‌گیرند. یک سید خیلی رشیدی بود چون چیزی نداشت معمولاً با… زنش با او مخالف بود، پسرش آن خارقانی که در بازرسی وزارت فرهنگ بود قطع ارتباط با او کرده بود البته مریدهای گردن‌کلفتی هم داشت علی‌آبادی دادستان دیوان کشور از مریدهایش بود، دکتر محمودخان شیمی در محضرش حاضر بود که من یک‌روز یادم هست این سید، من مخصوصاً بزرگوار می‌گویم برای این‌که من به شخصیتش احترام می‌گذارم، به اصالتش، به پاکی‌اش والا آن تفکر نمی‌تواند بزرگوار باشد. به‌هرصورت یک سید پاک شکایت کرد از برونشیت و شروع کرد توضیح داد مشکلش را من خوب به خاطر دارم که دکتر محمودخان شیمی گفت، « حضرت آقا این توضیحی که شما راجع به برونشیت دادید شبیه توضیحی است که دکتر امیراعلم استاد ما برای ما داد.» گفت، « می‌دانم چمه، چه بخورم؟» گفت، « می‌دانم سینه‌ام چش است برونشیت دارم.» که اغلب هم آب‌نبات می‌جویید. بعد هم به او پیغام دادند که… حالا قرآن نگو خطاب به ما شما غیرت ندارید این‌جا اگر مملکت اسلامی است قرآن هم باید باشد حالا به‌هرصورت. این سید مردی بود که توانست یک تغییر جهت فکری دینی به من و برادرم مرتضی مخصوصاً کمتر رو جواد بدهد و راه باز کند برای بهتر اندیشیدن و رهایی کافی‌تر و کلی‌تر از این مسائل القائی تقلیدی سنتی خانواده.

س- برادر شما احمد هم توی این جلسات شرکت می‌کرد؟

ج- نه، نه.

س- او شرکت نمی‌کرد.

ج- نه، من و مرتضی و جواد بودیم. منتها جواد در آن کادر خارقانی ماند ما افسار پاره کردیم و خودمان را از آن… یواش‌یواش تا سال ۱۳۲۰ من یواش‌یواش دیدم فارغ شدم از تمام آن اوهام و خرافاتی که این مغز کوچولوی ما را احاطه کرده بود مانع تجلی و رشد و نمو بود. به‌هرصورت، من از شما خواهش می‌کنم اگر فرصت کردید راجع به خارقانی تحقیق کنید تحقیق نشده چون بعد از مرگش زیر جنازه‌این است که ۲۰ نفر بیشتر نرفتند

س- چه زمانی مرد آقا؟ زمان رضاشاه بود؟

ج- بله، بله زمان رضاشاه بود.

س- قبل از شهریور ۲۰؟

ج- قبل از شهریور ۲۰ مرد. تقریباً باید به شما عرض کنم نزدیک‌های ۱۹ـ۱۳۱۸ مرد و زیر جنازه‌اش هم کسی نرفت به‌عنوان مردی که وهابی است. حالا، این را خواستم به شما بگویم که من از چه تاریخی گسستم، بریدم نجات پیدا کردم از آن‌جا که تحمیل می‌کردند به مغزم مقدمه‌اش این‌جاست.

س- که علاقه‌مند کرد شما را به فعالیت‌های سیاسی.

ج- نه، نه فعالیت‌های سیاسی ما داشتیم. حالا من راجع به فعالیت‌های سیاسی خودم…

س- شما از همان زمانی که توی این جلسات تفسیر قرآن می‌رفتید فعالیت‌های سیاسی‌تان را هم داشتید؟

ج- بله، از همان‌جا.

س- خوب پس لطفاً بفرمایید ببینیم که فعالیت سیاسی و اجتماعی شما چه سوابقی داشته و چگونه آغاز شده؟

ج- حالا اجازه بدهید من از برادر بزرگم شروع کنم.

س- شیخ حسین؟

ج- شیخ حسین.

س- خواهش می‌کنم.

ج- ببینید این‌جا کتابی است به نام «انقلاب اکتبر و ایران». این از نشریات حزب توده است راجع به تأثیرات انقلاب اکتبر در ایران. این‌جا قسمتی است راجع به…

س- این کتاب در چه سالی منتشر شده آقا؟

ج- الان عرض می‌کنم حضورتان. از انتشارات شعبه تبلیغات حزب توده ایران ۱۳۴۶.

س- پس این در خارج از ایران منتشر شده.

ج- بله، بله. حالا این کتاب یک تیکه‌ای دارد می‌خواهم بدانید که از چه تاریخی ۲۰۴، این جالب است برای تهیه کننده تاریخ شفاهی ایران که بیشتر با چهره‌ها آشنا بشوند. این قرارداد وثوق‌الدوله معروف حضورتان است؟

س- بله.

ج- قرارداد ۱۹۱۹ و کاتس وثوق‌الدوله و احمدعلی‌ای هست این‌جا در این کتاب می‌نویسد، «احمدعلی سپهر مورخ الدوله در سالنامه سال ۱۳۴۵ می‌نویسد انتشار متن قرارداد موجی از احساسات خشم آلود ملی برانگیخت و تدریجاً نفرت عامه چنان بالا گرفت که بالاخره تمام قشرها و طبقات مردم را فرا گرفت. اولین کسی که در تهران لوای مبارزه برافراشت شیخ حسین لنکرانی بود که عده‌ای از دوستان را به منزل خویش دعوت کرد و قیام عمومی را علیه قرارداد انگلیس و ایران طرح‌ریزی نمود. جلسات منزل شیخ حسین لنکرانی متناوبا تشکیل می‌شد. به ابتکار وی مسجد ترک‌ها با اجازه‌ی امام‌جمعه خوئی در اختیار آزادیخواهان قرار گرفت.» این نظری است که مورخ‌الدوله سپهر پسر سپهر معروف مورخ ناسخ التواریخ نوشته بنابراین می‌توانیم بیاییم به آن بحث اساسی مسئله برخورد خانواده من در مسائل سیاسی، آقا عموی من به نام جعفر لنکرانی که از تجار، چون این را هم ضمناً بگویم که من پدربزرگ من بعد از مرگ مادر پدر من که سرزا رفته می‌آید در تهران دختر میرزا قاسم روزنامه‌فروش را می‌گیرد

س- میرزاکاظم؟

ج- میرزاقاسم. می‌آید روزنامه‌فروش را می‌گیرد و از آن زن دومش که گویا چهار پسر و سه‌دختر می‌مانند که این‌ها عمه‌های من می‌شوند که این‌ها تاجر بودند این‌ها در عین این‌که عنوان روحانی داشتند ولی شغل تجارت در بازار داشتند که عموی من جعفر لنکرانی دفتر مشروطیت سنگلج پیش او بوده، جزو مشروطه‌خواهان بوده و پدر من بعد از کودتای ۱۲۹۹ و گرفتاری‌هایی که برای برادر بزرگ من معمولاً پیش می‌آمد من این را به خاطر دارم که یک‌روزی سرتیپ محمدخان درگاهی اولین رئیس شهربانی کودتای ۱۲۹۹ که پدر من طبق معمول به او گفت، « اوقول پسرم.» وقتی پیش پدرم آمد پدرم گفت، « محمدخان

س- این کلمه چه بود که گفتید؟

ج- اوقول، یعنی پسرم. ترک‌ها اوقول به او گفت، « اوقول.» به‌اصطلاح خیلی هم می‌توان گفت تحقیر است هم تحبیب حالا به‌هرصورت، اوقول پسرم. گفته بود، «حاج‌آقا من رئیس شهربانیم حالا باز به من می‌گویی اوقول.» گفته بود، «پسرجان تو همان اوقولی.» یا آن‌جا داد زده بود که من اگر فریاد بزنم، از آن حرف‌های قدیم، شرق و غرب عالم را خبر می‌کنم که ناآگاه به خاطر دفاع از پسر بزرگش که در قرارداد وارد شده مرتب به زندان‌ها می‌رود و می‌آید کشیده شد تو دفاع از پسرش به مسائل سیاسی و من یادم می‌آید که مرحوم مدرس، ما بچه‌ها خیلی کوچولو بودیم تو حوض خانه تو خانه‌مان آب‌بازی می‌کردیم یک سید بلندبالایی به منزل ما آمد و من یادم هست با پدر من خلوت کردند و بنا بود برای یک حادثه‌ای که من نمی‌دانم چه بود بازارها را تعطیل کنند حالا راجع به جمهوری بود حالا چه بود من نه می‌خواهم، من همیشه یادم هست سنین بچگی اطلاعات در همان کادر است نه امروز. حالا امروز شاید بدانیم.

س- مسلم است.

ج- این هم یادم هست. حالا به‌هرحال پدر من این شکل بود ولی برادر بزرگ من همان‌طور که خواندید و خواندیم و نوشته شده اولین کسی که در تهران علیه قرارداد وثوق‌الدوله پا به میدان گذاشته بود که البته به کرات به زندان‌های نمره‌یک و دو رفته حتی یک بار هم سرتیپ درگاهی را کتک زده در زندان که مرحوم عبده که قاضی عدلیه بوده شکایت درگاهی را غیرموجه تلقی می‌کند. او شکایت می‌کند که رئیس شهربانی را در حین انجام وظیفه با عصا زده. حالا این‌ها و بعد هم بعد از این قرارداد می‌رسد به جنگ اول جهانی عده‌ای از روحانیون و شخصیت‌های عراقی که با انگلستان در محل در بغداد مخالفت می‌کنند در بین‌النهرین به تهران می‌آیند. از جمله کسانی که می‌آیند سید ابوالقاسم کاشی است و مرحوم خالصی بزرگ که از مجتهدین سرشناسی بغ داد است بین‌النهرین است نجف است هرچه حساب کنید، آن حوزه دینی آن‌جا. چون من کوشش می‌کنم این حوزه دینی را تا آن‌جایی که بتوانم این عنوان علمیش را حذف کنم از این‌جا، قصد دهن کجی به علم ندارم چون آنچه که آن‌جا تدریس می‌شود و هم است نه علم. حالا به‌هرحال، حوزه‌ی دینی می‌آیند این‌جا و جمعیتی تشکیل می‌شود در تهران به نام «مجتمعین مسجد شاه» که در این مجتمعین مسجد شاه مسائل قرارداد وثوق‌الدوله و مخالفت با قرارداد وثوق‌الدوله و مظالم انگلستان و میتینگ و نطق، عرض کنم، راهپیمایی مدارس که من خوب به خاطر دارم که ما یواش‌یواش که بزرگ شدیم. به ما می‌گفتند که شما بچه‌های دو سه ساله بودید که کوچولو بودید با مدارس بردیم‌تان بیرون و این تصنیف را می‌خواندید، «آه از ظلم انگلیس دل ملت پاره.» حالا این تدارکات مجتمعین مسجد شاه می‌دیدند که شب‌ها در مسجد شاه پسر خالصی سخنرانی می‌کرد و روزنامه‌ای داشتند به نام اتحاد اسلام که برادر من مدیرش بود آشیخ حسین لنکرانی که البته مبارزات سیاسی داشتند داستان‌ها طولانی است. در جمهوری این‌ها پرچم ضد جمهوری برافراشتند که در شصت سال پیش، دوست دارم بدانید شما، این مقاله را یک مرد روحانی در شصت سال پیش در ایران می‌نویسد من این را در خدمت شما می‌گذارم که بدانید که این فتوکپی شده این مقاله…

س- بله، من فتوکپی از آن می‌گیرم و ضمیمه نوار می‌کنم.

ج- بسیار خوب. این مقاله در ثور ۱۳۰۴ یعنی درست شصت سال پیش به وسله‌ی برادر بزرگ من در ایران منتشر شده با تیتر ایران ـ انگلیس، لندن و تهران. این‌جا نکته‌ای که، من همه آن را نمی‌خوانم می‌خواهم ببینید درک یک روحانی با سایر روحانیون چه‌قدر است می‌گوید، «سبحان الله، آن‌هایی که دیروز استقلال هم برای ایران نمی‌خواستند امروز یک‌مرتبه جمهوری‌طلب شدند. این مطلب مسلم است که رژیم جمهوری آزادی تام می‌دهد حتی در دیانت.» ببینید چه‌قدر تضاد است بین تفکر یک روحانی با روحانیت امروز. او طرفدار آزادی مذهب است در دولت.» در ممالکی که رژیم جمهوری حکمفرما است برخلاف رژیم مشروطه تبلیغات آزاد است حتی برای سلطنت‌طلب‌ها. ولی در ایران از یک‌طرف حریت دینی جامعه تهدید می‌شود، درب مساجد بسته می‌شود و از طرفی نه‌تنها مخالفین بلکه طرفداران حقیقی و جدی جمهوری ملی یعنی آن‌هایی که در قضا یا فقط از نقطه نظر اجتماعی وارد و حاضر نبودند موافقت خود را همه‌جا مطابق دستور اجرا کنند حق اظهار یک کلمه و اجازه بیان نظریه‌ی خود را ولو به کنایه نداشتند.» حالا من این مقاله که شصت سال پیش به قلم مردی به نام آشیخ حسین لنکرانی، مسئله برای من برادری مهم نیست این‌قدر تمرین دارم تربیت دارم که اگر روزی کیی از برادرهایم در جهت منافع ملت قدم بردارم شخصاً به شما خائن معرفی‌اش کنم.

س- که قدم برندارد. شما گفتید قدم بردارد.

ج- قدم بردارد برخلاف منافع خلق.

س- برعلیه.

ج- بردارد حتماً به شما معرفی می‌کنم. ولی من اگر این‌جا، من چه کنم تاریخ دارید می‌نویسید شما و مردی به نام آشیخ حسین لنکرانی تصادفا برادر من است

س- خواهش می‌کنم.

ج- شصت سال پیش این مقاله را می‌نویسد و آزادی دین از سیاست را مطرح می‌کند. حالا این را هم من تقدیم می‌کنم.

س- من این را ضمیمه نوار شما می‌کنم.

ج- بعد از این‌که این مقاله منتشر شد که این مقاله بعد از کودتای ۱۲۹۹ و غوغای جمهوری است. در ایران حادثه مشئومی رخ داد. این‌ها ببینید در یک خانواده‌ای که مستمراً مسائلی ادامه دارد طبعاً بچه‌ها، کوچولو‌ها مثل شاگردهای کلاس اول که مرتب با مسائل آشنا می‌شوند تا می‌آیند بالا ما خوب به طور پیگیر چون در امور مملکتی و سیاست و مسائل ملی مشارکت داشتیم لاجرم مسائل از طفولیت با گوش ما با خانواده… بعد بعد از این غوغای کودتای ۹۹ مداخله‌ی آمریکا تازه نفس در سیاست ایران و مذاکرات نفت و مریضخانه. انگلستان به وسیله نصرت‌الدوله پسر فرمانفرما نقشه‌ای طرح می‌کند به این معنا که در خیابان آشیخ هادی واقع در خیابان سپه سقاخانه‌ای بوده و شایع می‌کنند سقاخانه معجزه کرده و کوری را شفا داده و گروه گروه مردم می‌روند آن‌جا و شمع می‌برند و روشن می‌کنند و گوسفند می‌کشند اسفند دود می‌کنند صلوات می‌فرستند کور می‌خوابانند می‌گویند شفا پیدا کرد تهران به حرکت درمی‌آید برای کسب فیض و تبرک جستن از این سقاخانه. در چنین شرایطی انگلیس قنسول آمریکای احمق به تحریک عوامل انگلیسی که نصرت‌الدوله فیروز در رأسش بوده برای تماشای این سقاخانه‌ی معجزه‌گر دعوت می‌شود. دوربینش را هم می‌گویند با خودت بیاور. همین که آن‌جا شروع می‌کند که عکس بگیرد عوامل تدارک شده داد می‌زنند زهر ریخت تو سقاخانه و آهای بابی و آهای بابی، اراذل و اوباش دنبال درشکه ماژور ایمبری می‌دوند و سنگ و چوب و چماق دم این خیابان سپه فعلی یک خیابان قزاق‌خانه قبلی از پا درش می‌آورند. می‌برندش مریضخانه احمدیه آن‌جا وقتی تو رختخواب بوده سیدی به نام سید لب‌شکری می‌رسد آن‌جا یک چماق هم می‌زند تو سرش و می‌گوید،‌«کشتم قاتل جدم را.» از این تاریخ روابط آمریکا و ایران تیره می‌شود برای این‌که انگلستان نمی‌خواست این رقیب تازه‌کار به میدان بیاید. به بهانه قتل ایمبری کودتای نظامی می‌شود، حکومت نظامی در تهران برقرار می‌شود.